فصل سوم: گوناگونى بىنهایت انسان
آرشیو
چکیده
متن
فصل سوم کتاب با عنوان «گوناگونى بىنهایت انسان» داراى چهاربخش دهم تا سیزدهم با نامهاى «مذکر و مؤنث»، «گونه متمایز»، «ارث برى تغییرات»، و «افسانه نژاد» است.
بخش دهم. مذکر و مؤنث
بخش دهم با اشارهاى به تنوع انسانها از نظر رنگ پوست، نوع موى، و شکل چشم آغاز مىشود. سپس ذکرى از مطالعات مارگارت مید، انسان شناس نامدار، در گینه جدید، به میان مىآید. سپس مساله جنسیت و جنس در جوامع مختلف، با اشاره به نقش زن و مرد در آنها، وایستارهاى گوناگون در برابر زن و مرد، بررسى مىشود. مید از بررسیهاى خود بدین نتیجه رسید که فرهنگ انسانى تمایزهاى جسمى و روحى بنیادین میان جنسهاى مختلف را قالبریزى مىکند.
سپس بحثى از پیدایى جنسیت در جنین به میان مىآید و پس از آن اختلافات مؤنث و مذکر بررسى مىشود بىآن که، البته، برترى یکى بر دیگرى پذیرفته شود، و بالاتر آن که، این نکته مطرح مىشود که، از نظر زیستشناسى، زنان توانمندتر از مردانند چنان که درصد مرگ و میر مردان بیشتر از درصد مرگ و میر زنان است. البته زیستشناسى تفاوتهاى جنسى، با همه کاستىها، از زیستشناسى تفاوتهاى ذهنى و روانى در موقعیتبهترى قرار دارد. تفاوتهاى میان زنان و مردان نشان دهنده تسلط مردان بر زنان در همه جوامع نیستند. پس از بحثى درباره مادر سالارى و مرد سالارى جوامع انسانى، در کل نفوذ و قدرت بیشتر مردان در جوامع بررسى شده تایید مىشود چنان که حتى تغییرات سیاسى و اجتماعى (همانند آنچه در روسیه روى داد) معمولا نتوانسته است تسلط مردان بر زنان را تغییر دهد هر چند زنها در دستگاه ادارى و حرفههاى متعدد نقشى مهم یافتهاند. همه شغلهاى کلیدى و حیاتى جوامع در دست مردان است. تسلط مردان در میراث زیستى انسان ریشه دارد چنان که نرها در گونههاى میمونها تسلط دارند و نرهاى نخستىها بزرگتر و قویترند. عدهاى تولید هورمونهاى آندروژن را در پرخاشگرى نرها مؤثر مىدانند. البته در کودکان مذکر و در میمونهاى مادهاى که هورمون آندروژن به آنها تزریق شده است پرخاشگرى دیده نمىشود. از این رو وجود آندروژن توجیه مناسبى براى رفتار انسانهاى بزرگسال نیست. پرخاشگرى خود علت تسلط نیست.
برخى در تبیین تسلط مردان بر زنان از عامل اقتصاد بهره گرفتهاند و این تبیین اقتصادى نیز کارآیى داشته است.
مهمترین فرضیه در تبیین تسلط نبرد تن به تن است. زنان به حمایت مردان نیاز دارند. قدرت بدنى و نیروى جسمانى مردان ضامن حفظ جوامعى بوده است که زنها در آنها نقش مسلط را داشتهاند.
پس از بحثى درباره جنسیت و نقش جنس در جامعه، انتظار زنان و مردان (والدین) از پسرها و دخترها در جوامع مختلف مطرح مىشود و تغییرات پدید آمده در روابط بین جنسها، و نقش جنسها و جنسیت، به طور کلى، در چند دهه پیش از نگارش کتاب مطرح مىگردد. البته دانشمندان علوم اجتماعى در ارزیابى انقلاب جنسى تفاوتهاى زیادى با هم دارند. اینک تسلط مردان بر زنان کمتر شده است. مدرن شوندگى در دادن فرصتبه زنان، به منظور بازیابى روابط آزادتر با مردان، که طى انقلاب صنعتى از میان رفته بود، نقش زیادى دارد.
بخش یازدهم. گونه متمایز
در سده پانزدهم میلادى مکتشفان سرزمینهاى جدید با انسانهایى روبرو شدند که داراى ظواهر و آداب متفاوتى بودند و این پرسش را بر مىانگیختند که آیا ممکن است این نامتمدنان بخشى از پیکره عام انسانى باشند؟ به دنبال پرسشهایى از این گونه و بررسیهاى بیشتر، اروپاییان آرام آرام به این نتیجه رسیدند که خود تنها شاخه کوچکى از درخت انسانى هستند. در تبیین این گوناگونى انسانى هر دو عامل وراثت و محیط مطرح شدند و هر زمان یکى از دو عامل برجستگى بیشترى مىیافت، چنان که نظر جانلاک درباره «لوح سفید» یک سوى طیف تبیین را تشکیل مىداد و وراثتسوى دیگر طیف را، وراثتى که پس از نظرات داروین به گونهاى ساده اندیشانه بر همه تفاوتهاى زیستى، اجتماعى، و روانى میان انسانها فرمان مىراند. مارکس به مخالفتبا خصوصیات ارثى برتر در انسانها برخاست و از تاثیر محیط سخن راند. در نگرش دانشمندان امروزى طبیعت آدمى و محیط در برابر یکدیگر قرار نمىگیرند بلکه با یکدیگر میان کنش دارند. انطباق با محیطهاى طبیعى گوناگون از مسائل مهم زیست آدمى است. توزیع جمعیت در نقاط مختلف زمین، با شرایط مختلف، صورت گرفته است و انسانها از قدهایى متفاوت، و به طور کلى از تفاوتهاى جسمانى، برخوردار شدهاند، و در این تفاوتها مقتضیات تکامل نقش داشتهاند.
بهبود تغذیه از عوامل افزایش قد انسانها بوده است، و محیط و وراثت، هر دو، بر خصوصیات جسمانى، و همچنین بر خصوصیات ذهنى و هوش، تاثیر داشتهاند و دارند.
انسان از ظرفیت و توان بالقوه زیادى براى تغییر پذیرى برخوردار است و این امر در بقاى انسان، به عنوان یک گونه، نقشى قاطع داشته است: بقا در برابر فشارهاى گوناگون محیط اعم از سرما، گرما، بیمارى، ... مقاومت در برابر بیمارى از راه وراثتحفظ شده است و البته، داروهاى امروزى جانشینهاى مهمى براى مقاومت ارثى هستند.
بخش دوازدهم. ارث برى تغییرات
در این بخش پس از بحثى نسبتا مفصل درباره کشف ژن و DNA بحثى مستوفا در انتقال ارثى صفات عرضه مىشود. حتى بیماریها انتقال مىیابند. براى نمونه از طریق ملکه ویکتوریا هموفیلى در خاندان سلطنتى انگلستان انتقال یافت و از طریق دو تن از خواهران ویکتوریا (به عنوان حامل) و یک پسر هموفیلى ویکتوریا (یعنى لئو پو لد، پدر دخترى که حامل بود و استثنائى بر این قاعده که بیماران هموفیلى پس از رسیدن به سن زاد و ولد مىمیرند) به خاندانهاى سلطنتى و نجباى انگلستان، اسپانیا، روسیه، و آلمان منتقل شد.
اما جهش نیز در پیدایش خصوصیات جدید نقش مهمى دارد. همچنین بر اثر ترکیبهاى جدید ژنهاى دریافتشده از والدین، تغییرهایى در انسانها پدید مىآید.
جغرافیا، و نیز ارتباطات بیشتر میان انسانها، و ازدواج میان افرادى از قومها و ملتهاى متفاوت نقش خاص خود را در تغییر انسان دارند. البته «انتخاب طبیعى» عامل محدود کننده تغییر از طریق جهش و ترکیبهاى جدید ژنها است. انتخاب طبیعى بر توانایى فرد در انتقال دادن ژنها به نسل دیگر نیز تاثیر دارد.
تلاشهاى گوناگون و متعددى براى گروهبندى جمعیتهاى جهان، با توجه به اختلاف در جسم، رنگ پوست، شکل چشمان، و نوع موى، بعمل آمده است که اکثرا بى ثمر بودهاند. البته بین گروههاى جمعیتى جهان تفاوتهایى از نظر گروههاى خونى B,A,O) و (AB وجود دارد، مثلا بسامد گروههاى O) و (A در آرژانتین و مونتانا بترتیب «5/1% و 5/98%» و « 2/81% و 4/17%» است و هیچ سرخپوست آمریکایى گروه خونى B را ندارد، و گروه خونى B در میان سرخپوستان آسیایى (بنگال) به 4/39% جمعیت مىرسد.
بخش سیزدهم. افسانه نژاد
لینه، زیستشناس سوئدى سده هجدهم میلادى، گونه انسانى را مطالعه کرد و با یافتن چند نوع متمایز در آن، به توصیف جسمانى آن انواع و نسبت دادن خصوصیتهاى رفتارى و ذهنى ویژه به آنها پرداخت، اما در توصیف لینه از آنچه، به گمان او، ردههاى اصلى انسان بود دو خطا وجود داشت: 1 - رنگ پوست، بافت موى، و خصوصیات چهره فاقد ارتباطى ژنتیک با شخصیت، توانهاى ذهنى، و رفتارند. 2 - انسانها را نمىتوان بر پایه چند خصوصیت مرئى دسته بندى کرد (مثلا، بعضى از آفریقاییان رنگ روشنى چون بعضى از اروپاییان دارند). پیچیدهترین نظام ردهبندى انسانها نظامى است که در برزیل دیده مىشود. در برزیل تغییرات تدریجى و ظریف رنگ پوستبا تمایزهاى متعدد اجتماعى و اقتصادى ترکیب مىشوند.
نژاد داراى واقعیت زیستشناختى عینىاى خاص خود است که مىتوان آن را از ملاحظات جامعه شناختى نژاد گرایانه جدا کرد. همچنین هیچ نژادى «خالص» نیست. در حیواناتى که از طریق جنسى زاد و ولد مىکنند نژاد خالص وجود ندارد و هر نژادى «آمیخته» است زیرا افراد هر نژاد ژنها را با افراد نژادهاى دیگر مبادله مىکنند.
به کمک اکترو فورز به بازشناسى تنوع عظیم پروتئینها در جسم مىپردازند تا اختلافهاى بین افراد به گونهاى دقیق اندازهگیرى شوند.
بنابر کشف زیستشناسان خصوصیات به طور تصادفى توزیع نشدهاند بلکه در طرحهائى بروز مىکنند که بسامد آنها بتدریج افزایش یا کاهش مىیابند. بعضى از زیستشناسان و متخصصان علوم اجتماعى اصرار دارند تا همه انسانها را در یک نظام ردهبندى خاص بگنجانند با این که ردهبندیهاى نژادى از دشواریهاى آشکارى برخوردارند. بر سر توافق درباره ردهها نیز دشواریهایى وجود دارد. یکى از طبقه بندیها بر پایه «نژادهاى جغرافیایى» استوار است (مانند سرخپوستان آمریکایى، پولینزى، اروپایى، آفریقایى،و...). فزون بر 9 نژاد جغرافیایى 32 «نژاد محلى» نیز وجود دارد. در بعضى از نظامهاى طبقهبندى بیش از 200 نژاد فهرست مىشوند. خصوصیتهاى مرئى مورد استفاده در تعریف نژادها با توجه به تطابق با محیط مطرح شدهاند. بیشتر تلاشهاى انجام شده در طبقه بندى بر رنگ پوست تکیه کردهاند. همه انسانها پوستى با رنگ خاص را به ارث مىبرند. رنگ پوست را، به طریقى خاص، به مقدار و شدت نور خورشید ربط مىدهند. پس به نظر مىآید در استوا پوست تیره مناسب نیست زیرا پوست تیره نور را جذب و پوستسفید نور را منعکس مىکند. از این رو مىتوان انتظار داشت که سفیدها در استوا و سیاهان در عرضهاى جغرافیایى سردتر بسر برند. اما پوستسیاه در برابر تابش نور خورشید محافظ کسانى است که ساعتها در روز براى تهیه غذا تلاش مىکنند.
به هر حال پوست روشن کسانى که در مناطق کم آفتابتر قطبى زندگى مىکنند توجیه نمىشود و پوستسیاه براى این مناطق موجهتر است. اما باید گفتبدن ویتامین ا را تنها هنگامى مىسازد که تابش فرا بنفش به لایههاى ژرفتر پوست نفوذ کند و این ویتامین براى تامین کلسیم استخوان لازم است و این خود یک «انتخاب طبیعى» است. البته در سدههاى اخیر دیگر رنگ پوست نقشى در انتخاب طبیعى نداشته است و سفید پوستان در چند سده گذشته رنگ سیاه را نشان فروترى دانستهاند.
تقریبا همه مردمان اروپا و آمریکاى شمالى سده نوزدهم میلادى ناآگاهانه آنچه را به اصطلاح «نژاد گرایى علمى» نامیده مىشود پذیرفته بودند. آنان بر این باور بودند که مردمان کشورهاى توسعه نیافته از نظر ژنتیک فاقد توانهاى ذهنى براى ابداع و بکارگیرى فنون و ابزارهاى پیچیدهاند. از جمله باید از این نژادگرایى به اصطلاح «علمى» تامس هنرى هاکسلى یا دکرد که زنده نماند تا ببیند که چگونه مردمان آن کشورها اروپاییان را از سرزمین خویش بیرون راندند. همچنین باید گفت در این گونه نژادگرایى به نقش ساکنان خاورمیانه در تمدن آفرینى بى توجهى شده است.
نژادگرایى در سیماى سنتى و کهن خویش آمیخته با تعصب و تبعیض است و تعصب و تبعیض جلوهها، تجلیات، و نشانههاى گوناگون داشتهاند. مثلا کافى استبه حکومت نژاد پرست آفریقاى جنوبى توجه کنیم که [درزمان نوشته شدن کتاب] افراطىترین جلوه نژادگرایى و نژاد پرستى پس از شکست نازیسم است. تعصب وتبعیض همواره ویرانگرند.
نژادپرستى و تعصب نژادى در مقابله با عقاید گوناگون پیرامون توانهاى افراد مختلف کاملا مطرودند. هوشسنجیهاى اندامکارشناسانى چون آرثرنیسن که حکایت از بهره هوشى کمتر سیاهپوستان دارند پذیرفتى نیستند. البته با توجه به ژنتیک جمعیتى، ازدواجهاى درون همسرى، مهاجرت، جهش، و انتخاب طبیعى انکار کردن تفاوت بهره هوشى در افراد مختلف نشان ناآگاهى است. آنچه پذیرفتنى نیست اعتقاد به نوع هوش و محدوده خاص بهره هوشى براى هر جمعیتیا گروهى خاص از انسانها است.
نمره هوش ظاهرا کمتر سیاهان دلیلى جز مسائل ژنتیک، از جمله شرایط محیط و وضع تعلیم و تربیت، دارد. به اعتقاد تقریبا همه انسان شناسانى که ارتباط نزدیکى با مردمان سراسر جهان داشتهاند، انسانها در توانهاى ذهنى فطرى و مادرزاد عموما شبیه هم هستند.
فصل چهارم: ذهن و محیط
این فصل بخشهاى چهاردهم و پانزدهم، با عنوانهاى «حواس هوشمند» و «جهانى در ذهن»، را در برمىگیرد.
بخش چهاردهم. حواس هوشمند
همه انسانهاى تندرستبا مغز پیچیده یکسان و اندامهاى حسى یکسان به دنیا مىآیند اما روشهاى واکنش افراد مختلف در برابر رویدادهاى مشابه یکسان نیستند. انسانها در ادراک، یادگیرى، حافظه، تفکر و خلاقیتبا هم تفاوت دارند. از این رو جهان بینى انسانها با هم متفاوتند. با آن که بعضى از جانوران در یک حس خاص از انسان قوىترند اما حواس انسان در کل نقش چنان درخشانى در آگاهانیدن انسانها از رویدادها دارند که در هیچ جانورى نمىتوان آن را یافت.
بیشتر اندامکارشناسان میان «احساس» و «ادراک حسى» تفاوتى قائلند. «احساس» ساده و بسیط است اما «ادراک حسى» برآیند پیوندهاى پیچیده میان چند احساس است. جهان «چنان که هست» با جهان «چنان که از راه حواس به ما عرضه مىشود» متفاوت است. در انسان ادراکهاى فوق حسى (چون دور آگاهى، نهان بینى، و پیشآگاهى) دیده مىشود که در بررسى آنها باید از شیوههاى علمى بهره گرفت.
فرهنگى که فرد در آن رشد مىکند در نحوه ادراک انسان مؤثر است. هنگامى که انسان به بیان چیزى نیاز پیدا مىکند واژههاى جدید بدون دشوارى زیادى ابداع مىشوند.
فیلسوفان و روان شناسان، در بحث از مفهوم آگاهى دیرزمانى است که به تفاوت میان ذهن و ماده یا جسم وروح اندیشیدهاند. رشد آگاهى نزد کوکان فرایندى خاص دارد و نزد آنان انگارههایى درباره فضا، اندازه، وجهت، به شیوهاى خاص شکل مىگیرد تا بتوانند رابطه اشیاء با هم را توصیف کنند.
در شناخت فرایندهاى گوناگون آگاهى همواره باید بر مشاهده و آزمایش تکیه داشت. اما زمینههایى از آگاهى و شعور همچنان ناشناختهاند. مثلا هنوز اطلاعات اندکى از خواب در دست داریم. خواب هنوز راز آمیز است. مىدانیم که آگاهى در خواب به طور دورهاى از دست مىرود. مغز هنگام خواب همچون بیدارى فعال است و در زمانهاى خاصى، طى خواب، پردازش اطلاعات را انجام مىدهد. اما فرایند خواب همچنان ناشناختههایى دارد. ما حتى از مدت خواب مورد نیاز افراد بى اطلاعیم. تعداد زیادى پژوهش درباره خواب و رؤیابینى منتشر شده است. همه افراد رؤیا مىبینند، اما در جوامع مختلف ارزیابى و تعبیر رؤیاها فرق مىکند.
بیشتر پژوهندگان رؤیاها را متعلق به پدیدههاى مشهور به «حالتهاى تغییر یافته آگاهى» مىدانند که طى چند دهه گذشته توجه روزافزونى را در میان دانشمندان غربى به خود جلب کرده است و بهرهگیرى از داروهاى گوناگون و اعمال مراقبه و همچنین جنبشهاى دینى بسیار مطرح شدهاند. یوگا و ذن و مراقبه در واهلش روح و جسم، و آگاهى برترى که به دنبال آنها حاصل مىگردد، توجه زیادى را بر انگیختهاند. در زبان سانسکریتبیست نام معادل واژه «آگاهى» وجود دارد و در غرب تلاشهاى زیادى صورت مىگیرد تا به کمک دارو و مراقبه خود باطنى و درونى شناخته شود.
بخش پانزدهم. جهانى در ذهن
انباشته شدن تاثرات حسى و نتایج ادراکهاى حسى، اندوختن بى پایان تجارب، و یادآورى سریع آنها به هنگام ضرورت براى انسان لازم است. از این رو حافظه از نقش و ضرورت و اهمیتخاصى در رفتارهاى گوناگون، اعم از حل کردن مسائل یا واکنش در برابر رویدادها، برخوردار است. ساز و کار ذخیره شدن و یادآورى اطلاعات تحلیل دامن گسترى را مىطلبد.
همه انسانها از حافظه کوتاه مدت و دراز مدت برخوردارند، و کل حجم اشیایى که انسانها به یاد مىآورند در بیشتر انسانها تقریبا یکسان است. آنچه در افراد متفاوت است نوع چیزهایى است که به یاد مىآورند، و این تفاوت نتیجه شخصیت فردى، علایق، پیشداوریها، و تجارب زندگى است.
در حافظه، ادراکهاى حسى متفاوت ترکیب مىشوند. حافظه دراز مدت افزون بر ذخیره اطلاعات خاص از اطلاعات جدید براى بازسازى اطلاعات کهنه بهره مىگیرد، و در همه امور نه تنها بر رؤیت، بلکه بر حواس دیگر نیز تکیه دارد. درباره فراموشى، بحثهاى روانکاوانه زیادى صورت گرفته است، همان گونه که آثار اندامکار شناختى مغزى یادگیرى و به یاد سپارى نیز مورد بررسى گستردهاى قرار گرفته است. فرایند فراموشى پیچیده است و در شرایط متفاوت تغییر مىکند.
درباره مشخصههاى موروثى دستگاه عصبى نیز بررسیهایى به عمل آمده است، و آزمایشهاى پاولوف و عمل «بازتاب» و «شرطى شدن» بیان اندامکار شناختى پدیده یادگیرى است و بر این اساس رفتار گرایان رفتار را چیزى بیش از «شرطى شدن» نمىدانند. همه احساسها و فعالیتها به وسیله «پاسخهاى شرطى شده» شکل مىگیرند. افراد به تکرار اعمالى مىپردازند که والدین، آموزگاران، و دوستان آنها را پاداش مىدهند و از اعمالى دورى مىگزینند که ارتکاب آنها کیفرى را به دنبال داشته است. البته به رفتار گرایى و نظریه «شرطى شدگى» انتقادهایى وارد شده است.
بررسى «مفهوم»، که انسانها از اشیاء یا رویدادهاى داراى خصوصیات مشترک مىآفرینند تا به محیط نظم و معنا ببخشند، اهمیت زیادى دارد. بزرگسالان در هر لحظه از زندگى، به گونهاى خود به خود، به تفکر مفهومى مىپردازند. ژانپیاژه درباره رشد تفکر مفهومى در کودکان مطالعات گستردهاى داشته است و نظریه او درباره چهار مرحله در رشد ذهنى از تاثیر فوقالعادهاى برخوردار بوده است.
نقطه ضعف نظریه پیاژه این است که رشد شناخت رابراى همه کودکان، داراى آهنگ تقریبا یکسانى مىداند در حالى که سن مربوط به این مراحل از یک فردبه فرد دیگر، و از یک فرهنگ به فرهنگ دیگر متفاوت است.
این بخش پس از بحثى درباره سن و خلاقیتبا ذکر این نکته به پایان مىرسد که تا اینجا درباره ویژگیهایى بحثشده است که انسانها را از دیگر موجودات زنده جدا مىسازند، اما ویژگى دیگرى نیز وجود دارد: انسانها تنها اعضایى از قلمرو جاندارانند که پیوسته مسائل جدیدى را براى خود مىآفرینند.
فصل پنجم: انسان در شبکه اجتماعى
فصل پنجم، واپسین فصل کتاب، با عنوان «انسان در شبکه اجتماعى» چهار بخش شانزدهم تا نوزدهم را در برمىگیرد که، به ترتیب، عنوانها «پیوند اجتماعى»، «فرودست و فرادست»، «خانواده چونان یک نهاد» و «دورههاى عمر آدمى» را دارند.
بخش شانزدهم. پیوند اجتماعى
انسان حیوانى بس اجتماعى است که بقاى او خارج از جامعه ممکن نیست و اجتماع در میان انسانها نقشى حیاتى دارد و کاملا فراگیر است. همان گونه که دیگر پستانداران از ساز و کارهاى انطباقى گوناگونى چون سرعت، دندان و آرواره قوى، و واکنشهاى مناسب غریزى برخوردارند، انسان برخوردار از زندگى اجتماعى است. البته خود جامعه خارج و مستقل از اعضاى تشکیل دهنده آن موجودیتى بالاصاله ندارد.
جامعه داراى سه ویژگى مهم است:
1) اعضاى آن را یک گونه واحد تشکیل مىدهند;
2) جامعه از نظر سرزمین سازمانى متمایز است که در برابر اعضاى دیگر جوامع از آن دفاع مىشود;
3) اعضا در پیوندهایى از کنشها و واکنشها بسر مىبرند.
ویژگیهاى فوق در بسیارى از جوامع حیوانى مشترکند، اما جوامع انسانى از دو مشخصه اضافى برخوردارند:
1 - میان اعضاى جامعه وابستگى متقابل چنان گستردهاى وجود دارد که در هیچ جامعه ناانسانىاى دیده نمىشود;
2 - جامعه انسانى درجه بالایى از خودکارى و خود گردانى دارد و تحت کنترل سازمان دیگرى که ممکن است جزئى از آن باشد نیست. بنابراین جمعیتیک کشور، یک جامعه را تشکیل مىدهد اما خانوادههاى منفرد، تشکلهاى صنفى، و مجامعى علمى جامعهاى را تشکیل نمىدهند.
تاثیر جامعه بر افراد بیش از هر گروه کوچکترى است که بخشى از جامعه را تشکیل مىدهد. کنترلهاى اجتماعى در کودکى فرد آغاز مىشود و از طریق فرایند «اجتماعى شدن» ادامه مىیابد.
از آنجا که انسان فاقد غریزههایى است که تولید مثل و بقاى حیوانات دیگر را ممکن مىسازند وجود فرهنگ براى او ضرورى است. جامعه انسانى بدون فرهنگ امکان ناپذیر است، و فرهنگ تنها در جامعه انسانى ممکن است. فرهنگ همانا الگوى رفتار در جامعه است و به آن فرد مىآموزد که «چه باید کرد»، «چه مىتوان کرد» و «چه نباید کرد».
در هر جامعه معیارها و هدفهاى خاصى وجود دارند که گاه به صراحتبیان مىشوند اما غالبا به گونهاى نا آگاهانه، به عنوان بخشى از فرایند رشد در آن جامعه، جذب مىگردند. هر جامعه داراى هنجارهایى است که به عنوان حد گذار براى آنچه مردم باید انجام دهند تا از نظر اعضاى دیگر پذیرفتنى باشند عمل مىکنند. جامعه داراى «بایدها» و «نبایدها»ى خاص خود است. هرگونه تخطى از هنجارها کیفر خاصى دارد و مجموعهاى از ارزشهاى اجتماعى در جامعه جارى است.
در ازناى تاریخ، آدمى شاهد تکامل اجتماعى-فرهنگى بوده است. انتقال از جامعه کشاورزى به جامعه مدرن صورت گرفته است. با نوآوریهاى فن شناختى تغییرات اجتماعى عظیمى پدید آمده است. تعداد موضوعات فرهنگى یک جامعه داراى ارتباطى مستقیم با آهنگ تغییرات اجتماعى دارد. در بررسى ارتباط میان تغییرات اجتماعى و تغییرات فرهنگى باید به «تاخیر فرهنگى» توجه داشت و چشم را بر این واقعیت گشود که تغییر اجتماعى خود آهستهتر از تغییر فنى است.
بخش هفدهم. فرو دست و فرا دست
تاریخ انسان آشکار مىکند که در هیچ زمانى جامعهاى پدید نیامده است که همه اعضاى آن (زن و مرد، جوان و پیر، ماهر و ناماهر، و توانگر و فقیر) از مزایاى برابر برخوردار بوده باشند. حتى در جوامع کوچک و ساده ظاهرا بى طبقه نیز امکانات به گونهاى نابرابر توزیع مىشده است و در برخوردارى از امکانات قشربندى اجتماعى خاصى وجود داشته است. با پیچیدهتر شدن جوامع تعداد طبقات افزایش یافته است. فزون بر جنسیت، سن، و ... عاملى چون زمین، نفوذ سیاسى، یا نقش و موقعیت دینى در برخوردارى اجتماعى نقش داشته است و بر پایه قدرت و موقعیت دستیابى به مزایاى فردى و اجتماعى سلسله مراتب گوناگونى پدید آمده است. محسوس ترین نابرابرى در میان نابرابریها ثروت است.
پس از بحثى درباره تمرکز سرمایه در جوامعى خاص، وجود دو نوع عام نظام قشربندى، یعنى نظام باز و نظام بسته، مطرح مىشود. در نظام باز مردمان مىتوانند از یک طبقه به طبقه دیگر حرکت کنند اما این حرکت در نظامهاى بسته تقریبا ناممکن یا بسیار محدود است. بحثى نسبتا مستوفا در ماهیت و تبیین پیدایى نظامهاى بسته عرضه مىشود. همچنین بحثى در نظام باز آمریکاى شمالى صورت مىگیرد. به نظر بعضى از علماى اجتماعى اگر در آمریکاى شمالى نظام کاستى وجود مىداشت، برخلاف نظام کاستى هند فاقد مبنا و تبیین دینى براى تعصب و تبعیض مىبود. اما جامعه ایالات متحده مسیحى است و مسیحیت لایه بندى دقیق جوامع بشرى از نظر قدرت و اعتبار اجتماعى را به رسمیتشناخته است و رفتار سفیدهاى مسلط نسبتبه سیاهان کاست گرایانه است و مىتوان همانندیهایى را میان جامعه کاستى هند و جامعه آمریکاى شمالى نشان داد.
یکى از نتایج قشر بندى اجتماعى، تفاوت انسانهاى متعلق به طبقات و کاستهاى مختلف در «شانسهاى زندگى» است، و از پیامدهاى «شانسهاى زندگى» همانا «سبک زندگى» مرتبط با الگوهاى رفتار و مشخصه تفکر یک طبقه خاص است.
بعضى از پژوهندگان به تبیین قشربندى اجتماعى به عنوان برآورنده بعضى از نیازها پرداختهاند و با اشاره به یگانه بودن جوامع انسانى نسبتبه دیگر تجمعات گونههاى جانورى برنابرابرى اجتماعى تکیه کردهاند.
بخش هجدهم. خانواده چونان یک نهاد
ازدواج نقشى ویژه در ایجاد پیوند میان کودک و خانواده و والدین دارد و مجموعهاى از حقوق متقابل را پدید مىآورد. ازدواج میان طرفین تعهدهایى را پدید مىآورد که بر همه عرصههاى زندگى اثر مىگذارد و مالکیت، نقش زن و مرد، و ارتباط آنان با نهادهاى جامعه را شکلى ویژه مىبخشد. ازدواج متضمن رابطه جنسى و اقتصادى خاصى است و به مثابه شالودهاى عمل مىکند که همه نهادهاى دیگر جامعه بر آن بنا مىشوند; و با تشکیل شدن خانواده رفتار درون خانواده چونان الگوى رفتار در دیگر بخشهاى جامعه است.
خانواده ابداعى منحصرا انسانى است و همه جوامع انسانى متشکل از خانوادهاند. از این رو اضمحلال خانواده درآینده را نباید امرى جدى تلقى کرد.
کتاب به بحثى مفصل درباره اهمیت و نقش خانواده مىپردازد. منشا خانواده را با توجه به پیوند میان مادر و فرزند، و پیوند حاصل از ازدواج بین زن و مرد بررسى مىکند و بحثى را در تبیین زیستشناختى موضوع عرضه مىدارد و آراى مطرح شده را تجزیه و تحلیل و نقد مىکند، و همواره نظرى جامع به انواع جوامع انسانى، از چین و ژاپن و ملتهاى عرب تا قبایل آفریقایى دارد.
به احتمال زیاد خانواده از آغاز، همزمان و همراه با خلق نماد، همکارى میان افراد، بهرهگیرى از ابزار، و تقسیم کار وجود داشته است. ازدواج مشارکتى را پدید آورد و بر رفتار اجتماعى خاصى تاکید ورزید که توانستبه عنوان بخشى از مجموعه تطبیق یابى که به «انسان شدن» آدمى انجامید عمل کند.
خانواده نقشى گسترده و حیاتى براى فرد و جامعه، در عرصههاى اقتصادى، آموزشى، دینى، حفاظتى، ایجاد موقعیت و فرصت، و... دارد; و تغییرات پدید آمده در خانواده مدرن هرگز بر کاهش اهمیت آن دلالت نمىکند. خانواده، به مثابه یک نهاد، کوشیده است تا خود را با جامعه در حال تحول تطبیق دهد، و در جامعه مدرن چهار وظیفه مهم را بر عهده دارد:
1 - تامین ساختارى براى جامعه که جامعه بتواند بوسیله آن همواره برقرار بماند (به وجود آوردن فرزندان و مراقبت از آنان در دوران وابستگى کودکانه);
2 - فراهم ساختن وسیلهاى براى بازشناسى فرزند بر بستر مشروعیت و تداوم سنتها;
3- تنظیم رفتار جنسى;
4 - کارکرد اقتصادى. تا پیش از انقلاب صنعتى خانواده واحد اصلى تولید بود.
عشق در ازدواج نقش مهمى، بویژه از نظر روانى دارد. و افراد در برابر آن ایستارهاى گوناگونى دارند. عشق رمانتیک در جوامع مختلف (از آمریکا تا چین و هند)، با ویژگیهاى فرهنگى - ملى خاص وجود دارد و بررسیهایى درباره عشق پیش از ازدواج و پس از ازدواج صورت گرفته است. همچنین درباره زندگى زناشویى و مسائل مربوط به باید و نباید تغییر یا عدم تغییر رفتارى زن و مرد پس از ازدواج، و مساله وحدت کانون خانوادگى نظرهائى ابراز شده است.
کتاب نظرى گسترده به آداب و رسوم ازدواج در قارهها و کشورهاى مختلف، از ازدواج تک همسرى، ازدواج چند همسرى تا ازدواج دو زن در آفریقا و عدم قطع سلسلةالنسب پدرى در این گونه ازدواجها دارد و به بررسى مساله طلاق در کشورها و فرهنگها، و دلایل، شرایط، و نقش طلاق مىپردازد. همچنین نگاهى به ازدواج گروهى و تبیین و تعلیل آن در ارتباط با شرایط زندگى (مثلا، زندگى وحش خویى) دارد که البته ازدواج گروهى در حال حاضر در هیچ جامعهاى دیده نمىشود و بررسى آن اهمیت نظرى دارد و حالتخاصى بوده است که هنجارین نبوده است و مزیتى بر دیگر شکلهاى ازدواج نداشته است. جوامعى که خواستار تنوع جنسى براى مردان یا زنان بودهاند چند زنى یا چند شوهرى را بر ازدواج گروهى ترجیح دادهاند.
کتاب با ادامه بحث در ازدواج گروهى، چند همسرى، بویژه چند زنى، و تک همسرى به بحث درباره موانع ازدواج مىپردازد. هر جامعه مقررات خاص خویش را در زمینه ازدواج دارد چنان که در جوامع گوناگون با تابلوهایى در ازدواج روبرو مىشویم که از آن میان مىتوان منع ازدواج را نام برد که براى آنها تبیینهاى گوناگونى در زمینههاى ژنتیک، اجتماعى و اقتصادى عرضه مىشود مثلا، پارادوکس، حاصل از تولد پسرى که نتیجه ازدواج یک دختر و پدر است: چنین پسرى برادر و مادر خود، پسر خواهر خویش و نوه پدر خود خواهد بود).
کتاب پس از اشاره به انواع ازدواجهاى رایج در جوامع گوناگون مشکلات بعضى از آنها را بررسى مىکند و در پایان نظر واتسن (نماینده اصلى روانشناسى رفتارى در آمریکا) را به تمسخر مىگیرد که در سال 1306 / 1927 پیشبینى کرده بود تا پنجاه سال دیگر (یعنى 1356) دیگر در آمریکاازدواجىوجودنخواهدداشت، و اینک خانواده همچنان بر جاى مانده است. خانواده هر چند تغییراتى در شکل را به خود دیده است اما همچنان برقرار است.
بخش نوزدهم. دورههاى عمر آدمى
کودک آدمى هنگامى که زاده مىشود از ظرفیت تکامل به بىنهایت طریق برخوردار است، اما این تکامل تصادفى نیست. او آینه جهانى است که در آن مىزید. در کنش و واکنش با والدین و دیگر اعضاى جامعه به کسب الگوهاى رفتارى و جذب ارزشهاى اجتماعى مىپردازد. او براى آن که عضوى از جامعه شود و کارهایى را انجام دهد که جامعه از او انتظار دارد فرایند اجتماعى شدن را طى مىکند. و از این طریق پارادوکسى بنیادین پدیدار مىگردد: هر چیزى در جامعه به اعمال افراد بستگى دارد، در عین حال افراد بدین علت اعمالى را انجام مىدهند که به عنواى اعضاى جامعه قدرت آن را از جامعه کسب کردهاند.
بیشتر تکامل فرد طى سالهاى کودکى او، و در خانواده، روى مىدهد. سالهاى رشد روانى و جسمانى از اهمیت زیادى برخوردارند. شرایط تغذیه، بود و نبود بیمارى، بود و نبود تنش، و بود و نبود مادر و پدر و دوست در رشد روانى و جسمانى کودک نقش عظیمى دارند.
در همین زمینه، کتاب به نقش عشق مادرى، رفتار زنان محروم از عشق مادرى با فرزندانشان، رفتار مادران در جوامع و زمانهاى مختلف با کودکان، نقش پرستار در جانشینى مادر، نقش پرستارى در داخل یا خارج خانه براى کودکان مشروع و نامشروع، و نقش مراقبت مادرانه در مرگ و میر کمتر کودکان مىپردازد.
سپس از شرایط و انواع «گذار» از یک مرحله به مرحله دیگر در طول عمر یک فرد، در جوامع مختلف، بحث مىشود. هرگونه انتقال از نظر محل، وضع زندگى، موقعیت اجتماعى، و تقید دینى داراى سه مرحله جدایى، گذار و جذب است و هرگذار مراسم ویژهاى دارد که در آن جشن، آوازخوانى، یا نماز، همراه با مهمانى نقشى خاص دارد. براى داخل کردن نسل جدید در نظامهاى ارزشى خاص در همه جوامع روشهاى خاصى متداول است.
میان جوانان و والدین شکافهایى از نظر شیوه زندگى، توجه به سیاست، زندگى دینى، رفتار جنسى و تقریبا دیگر عرصههاى زندگى فردى و اجتماعى وجود دارد.
والدین همراه با دیگر اعضاى جامعه فرایند اجتماعى کردن کودکان را تحقق مىبخشند و نتیجه نهایى چنین فرایندى ایجاد رفتارهایى در کودکان است که نسبتبه رفتار افراد متعلق به جوامع دیگر شباهتبیشترى به هم دارند.
این رفتارها عموما خصلتهاى ملى را تشکیل مىدهند که البته از نسلى به نسل دیگر تغییر مىکنند. در کشورهاى گوناگون مسائلى چون توجه به خرافات، محافظه کارى، سنت پرستى، خانواده دوستى، و نوع تربیت فرزندان با هم تفاوت دارند و این تفاوتها آثار روانى خاصى را برجاى مىنهند.
تجربههاى کودکى و جوانى تاثیر زیادى در شکل گیرى شخصیت دارند و این شکل گیرى در متن فرایند اجتماعى شدن، که همچنان ادامه مىیابد، صورت مىگیرد. توالى نقشها نیز در جریان است: استخدام و اشتغال، ازدواج، پدر یا مادر شدن، پدر بزرگ یا مادر بزرگ شدن، بازنشستگى، ... و مرگ.
پیر شدن نیز فرایندى است که نظریههاى تبیین کننده متعددى درباره آن ابراز شده است، اما به هر حال میان عمر افراد معمرو عمر اخلاف آنان ارتباط اندکى وجود دارد. با آن که عوامل ژنتیک در عمر آدمى تاثیر دارند باید به تاثیر بیمارى، محیط و عواملى که هنوز ناشناختهاند نیز توجه داشت. پس از ناپدید شدن قواى تولید مثل نیز انسان زنده مىماند از این رو باید پذیرفت که «انتخاب طبیعى» را در پیرى و مرگ نقشى نیست. براى تبیین لحظه فرا رسیدن مرگ نیز معیارهاى پزشکى گوناگونى عرضه شدهاند که هیچ یک از آنها کافى نیست. در بیشتر جوامع نظرهاى گوناگونى درباره این که مرگ پایان راه نیست وجود دارد، اما از نظر اجتماعى مرگ یک واقعیت است و افراد مىکوشند تا رخنه پدید آمده را پر کنند و بدین سان سرمایه و قدرت انباشته شده دوباره توزیع مىشوند.
واپسین سخن: آینده گونه انسان
کتاب با پسگفتارى پایان مىیابد که با نام «آینده گونه انسان» نگاهى به آینده جهان انسانى دارد.
با نزدیک شدن به سال 1000 میلادى اخبارى حاکى از این که جهان رو به پایان است در سراسر اروپا پخش شده غیبگویان نشانههاى رازناکى دیدند که گورها گشوده خواهند شد و مردگان از آنها بیرون خواهند آمد. ساحران کوشیدند تا با فنون جادویى و شیطانى برآینده تاثیر گذارند. شواهد نابودى قریبالوقوع اروپا در حملههاى پیاپى اسکاندیناویها و اعراب باصطلاح وحشى تجلى یافت. به اعتقاد بسیارى از مردمان اگر هم از اروپاییان جان سالم به در مىبردند نحوه زندگى آنان براى همیشه نابود مىشد. اما هرگز چنین نشد. «اعراب» واسطه انتقال علم و تمدن یونان باستان به جهان غرب شدند و اسکاندیناویها به دین مسیحى درآمدند و خدمات بسیار، بویژه در معمارى، انجام دادند و حکمرانانشان به شعر و موسیقى توجهى خاص داشتند.
در آستانه سال 2000 میلادى [سال تالیف کتاب: 1978 میلادى] نیز خبرهاى بد یمنى منتشر مىشود.
به جاى اسکاندیناویها و اعراب، اتحاد شوروى و چین نشستهاند، و چشم اندازى از آینده ترسیم مىگردد که ترکیبى از نابودى هستهاى، انفجار جمعیت، پایان یافتن ذخیره مواد خام زمین، قحطى و آلودگى است.
در حالى که انسانها در چندین صد سال پیش آینده را همچون گذشته قطعى و شناختنى مىدانستند، دانشمندان امروزى ناشناختههاى مربوط به گذشته و خاستگاه انسان را تا حد زیادى کشف کردهاند اما از آینده شناخت اندکى دارند.
بسیارى از انسانها دچار نگرانى مبهمى درباره ذوب احتمالى کوههاى یخ یا سرد شدن خورشیدند اما مسائل انسان مبرمتر از این احتمالها هستند که بعضى از آنها باید پس از سال 2000 میلادى حل شوند. تعدادى از انسانها با نا امیدى اظهار مىدارند که ما قربانى موفقیت تکاملى خویش خواهیم شد. براى کسانى که نگران آیندهاند پرسش اساسى بیشتر نه این پرسش که «آینده گونه ما چیست» بلکه این پرسش است که «آیا گونه ما آیندهاى دارد؟»
اما انسان باید از قیدهاى محیط بگریزد و تکامل اجتماعى - فرهنگى را جانشین تکامل اندامى کند. بسیار بعید است که انسان چنان بىفکر باشد که نابودى خود را فراهم سازد. مسلم آن است که:
1 - محیط جهانى براى بقاى انسان بیش از اندازه آلوده مىشود;
2 - خطر جنگ هستهاى وجود دارد;
3 - شبح قحطى برفراز سر جمعیتى رشد یابنده در پرواز است. انسان به صرف زندگى کردن در محیطى خاص آن را تغییر مىدهد.
مسائل بوم شناختى ویژهاى وجود دارد که هرگونه برنامهریزى باید با توجه به آنها و مقتضیات آنها صورت گیرد تا آثار و تبعات جانبى زیانبارى - اعم از نابودى محیط زیست، یا نابودى موجوداتى که در آن محیط زندگى مىکنند - پدید نیاید. لازمه روزگار نوین کنونى برنامهریزى است. پیامدهاى اجتماعى و زیستى هرگونه فن جدید را باید پیشاپیش بررسى کرد.
جنگ هستهاى، بسیارى از گیاهان و جانوران را نابود خواهد کرد و بر روى کسانى که جان به در مىبرند آثار زیانبارى خواهد داشت چنان که، مثلا، بر اثر باران ذرات و پرتوهاى حاصل از پرتوزایى جهشهایى در تخمکها و اسپرمها پدید خواهد آمد و فرزندان غیر طبیعى متولد خواهند شد. همچنین على رغم بر جاى ماندن گونه «انسان اندیشهورز» ساختن جوامعى همانند جوامع پیشین دشوار خواهد بود زیرا جوامع موجود برایند میلیاردها تغییر کوچک زیستى، روانى، سیاسى، اقتصادى، و فنى است و شرایط طبیعى پس از جنگ نیز، از نظر امکانات زمین، دیگر شرایط پیشین نیست. دسترسى به منابع زیرزمینى دشوار مىشود و منابع رو زمینى کاهش مىیابند. قابلیت زیست محیط رو به نابودى است و تغذیه تعداد رو به افزایش جمعیت دشوار مىگردد.
حتى اگر، به فرض، افراد به سیارههاى دیگر منظومه خورشیدى فرستاده شوند پس از پنجاه سال وضع آن سیارهها همچون وضع کنونى زمین خواهد شد. وانگهى هزینه فرستادن افراد به سیارههاى دیگر بسیار زیاد است (مثلا، آمریکا باید حدود 20 برابر تولید ناخالص ملى خود را هزینه کند تا بتواند افزایش سالانه جمعیتخود را به سیارههاى دیگر انتقال دهد).
مدرن شدگى توانسته است مشکل را با تعداد کمتر بچهها حل کند. هزینه کنونى - سال 1978 میلادى - بزرگ کردن یک فرزند متعلق به طبقه متوسط جامعه، از زمان باردارى تا زمان فراغت از تحصیل فرزند، حدود 200000 دلار است. از این رو انسان مدرن همانند انسان عصر شکار ناگزیر استبررسى کند که آیا دارا بودن فرزند به هزینهاش مىارزد؟ و این کاهش آهنگ رشد جمعیت در جوامع مدرن را در پى خواهد داشت. البته باید توجه داشت که مؤلفههاى سیاسى، اجتماعى و اقتصادى دوران مدرن از مؤلفه فن شناختى آن عقب ماندهاند و گرنه فن شناسى مىتواند 50 تا 100 میلیارد انسان را - در شرایط سیاسى، اجتماعى، و اقتصادى مناسب - غذا دهد. در صورت بهرهگیرى عاقلانهتر از زنجیره غذایى بوم شناختى، تهیه غذا در جهان افزایش مىیابد.
مثلا در نخستین حلقه زنجیره غذایى گیاهان مىتوانند آب، هوا، و انرژى خورشیدى را از طریق فتوستنز به انرژى غذایى تبدیل کنند. این غذاى گیاهى را حیوانات مىخورند. این حیوانات غذاى حیوانات دیگرى را تشکیل مىدهند ... تا سرانجام واپسین حیوانات زنجیره به مصرف انسانها مىرسند. در هر حلقه زنجیره بیش از 80 درصد انرژى ذخیره شده در حلقه پیشین تلف مىشود. در مورد اسکیموها باید گفتحدود 8/99 درصد انرژى پدید آمده در جلبکها از میان مىرود تا یک اسکیمو غذا بخورد.
فزون بر لزوم بهرهگیرى عاقلانهتر از زنجیره غذایى، مىتوان از روش و فن شناسى جدید براى افزایش محصولات کشاورزى بهره جست و از دریا نیز براى تولید انواع پروتئین بهره گرفت.
مالتوس منابع کشاورزى را زمین و آب و نیروى بدنى انسانها و حیوانات مىدانسته است و از انرژى مکانیکى حاصل از سوختهاى سنگوارهاى، و به کارگیرى فن شناسى جدید بى اطلاع بوده است. مىتوان به بررسى دقیق خاک پرداخت، انرژى لازم براى کارهاى بزرگ را فراهم آورد، و از دستاوردهاى ژنتیکهاى گیاهى استفاده کرد. در اخلاق امروزین دیگر مسائلى چون بیمارى یا جنگ به مثابه کنترل «طبیعى» جمعیت محلى از اعراب ندارد.
با آن که آلودگى زدایى محیط، جلوگیرى از جنگ هستهاى، و تغذیه جمعیت روبه افزایش جهان مبرمترین موضوعاتى هستند که انسان با آنها روبرو است، مسائلى نوعا متفاوت درباره آینده زیستى گونه انسان وجود دارد: آیا تکامل را متوقف کردهایم؟ آیا به نهایتشاخه تکاملى خویش رسیدهایم؟
موجودات گوناگون از طریق تغییر ژنهایشان با محیط انطباق مىیابند، در حالى که، این انطباق براى انسانها از طریق تغییر محیطشان صورت مىگیرد.
بعضى از دانشمندان براین باورند که با تکامل فرهنگى آدمى، تکامل جسمانى و اندامى او کند شده است. به باور آنان امکانهاى تکامل زیستى تقریبا منتفى شده است و تنها تکامل فرهنگى مهم است.
این باورها بر برداشتى نادرست از تکامل انسان استوارند: نخست این که هیچ کس نمىتواند از پیش بگوید که چه چیزى ممکن استبراى تغییرات زیستى ظاهرا سطحى جارى در جسم ما مهم باشد. انسان شناسان اینک تنها از طریق درک رویداد بوقوع پیوسته است که مىتوانند براى موجود میلیونها سال پیش اهمیت تغییر شکلى در لگن خاصره را دریابند که به موجب آن این موجود ترجیح داد به جاى استفاده از چهاردست و پا در راه رفتن قامت راست کند. دوم این که تکامل و تغییرات زیستى در جریان است. تکامل زیستى ربطى به تکامل فرهنگى ندارد. فرایند جهش در ژنهاى انسانى ادامه دارد. براى تغییر در هر یک از دهها هزار ژنى که فرد به ارث مىبرد احتمال کمى وجود دارد. در واقع آهنگ جهش بین انسانهاى امروزین بیشتر از گذشته است. علت آن افزایش تابش و مواد شیمیایى جدیدى است که وارد محیط شدهاند. از این جهشها تعداد اندکى سودمندند و بقیه زیان آورند.
در گذشته انتخاب طبیعى جهشهاى زیانبار را از میان مىبرد و بى تردید در انطباق دادن انسانها با محیطى که ایجاد کردهاند نقش خود را خواهد داشت.
دستاوردهاى پزشکى جدید موجب شدهاند که انسانها بتوانند با وجود بعضى از جهشهاى زیانبار به بقاى خود ادامه دهند. چنین انسانهایى زنده مىمانند، تولید مثل مىکنند، و نقص خویش را به فرزندان انتقال مىدهند. البته این بدان معنى نیست که دخالت انسان جاى انتخاب طبیعى را گرفته است. هرگاه گونه در ارتباط با محیط تغییر یابد فشارهاى انتخاب طبیعى نه کاهش بلکه تغییر جهت مىیابند. در آمریکا به طور متوسط یک زن تحصیل کرده از طبقه فرادست دو فرزند، و یک تحصیل نکرده از طبقه فرودست چهار فرزند به دنیا مىآورد. و البته این امر نشان کاهش یافتن تندرستى در جامعه آمریکا نیست.
آیا نمىتوان گامهاى مثبتى برداشت تا استعداد فکرى بیشتر همواره با تندرستى بیشترى فراچنگ آید؟!
هنوز راهى وجود ندارد تا بدقت تعیین کنیم که آنچه ما برتر مىشمریم (مثلا، هوش یا شجاعت) با عوامل ژنتیک تعیین مىشود یا با محیط. آلدوس هاکسلى در دنیاى قشنگ نو آیندهاى را تصویر مىکند که در آن افراد جدید به گونهاى مصنوعى، در لوله آزمایش، آفریده مىشوند. متخصصان ژنتیک با برگرفتن یاختههایى از یک پدر و مادر فرزندان مشابهى را به تعداد دلخواه تکثیر مىکنند و تولید بزرگ مقیاس جهانى انسانها، با میلیونها سقراط، شکسپیر، لئوناردوداوینچى و انیشتاین تحقق مىیابد. اما مىتوان به تعداد بیشمار ایوان مخوف، آتیلا و هیلتر نیز پدید آورد; و هر چند یک فرد مىتوان از خصوصیات برتر (مثلا، اصالت علمى اینشتاین) برخوردار شود ممکن استحامل ژنهاى خصوصیات زیانبار نیز باشد.
به هر حال، مهندسى ژنتیک از توان بالقوه عظیمى براى بهتر کردن گونه انسانى برخوردار است. هیچ مانع علمى جدىاى براى نقشبازى ژنتیک در تحقق سلطه بى سابقه انسان وجود ندارد. وقوع نوآوریهاى فرهنگى در گذشته چنان آهسته بود که چندان محسوس نبودند و این امکان وجود داشت که نهادهاى فرهنگى به تدریجبا آنها انطباق یابند. اینک گاهى لازم است که تصمیمهاى تعیین کننده و قاطع در مدتى کوتاه اتخاذ شوند. تعداد نوآوریها در سال بسیار زیاد است.
همچنین باید به این نکته توجه کرد که هرگاه در جامعه سن متوسط بالا رود و زاد و ولد کاهش یابد باید انتظار تغییرات فرهنگى بزرگى را داشت. هرگاه جوانان خود را از نظر تعداد در اقلیتبیابند مسائل اجتماعى خاصى پدید مىآید. فرهنگ مىتواند در تغییر و تطبیق با شرایط جدید نقش داشته باشد.
مدرن شوندگى مىتواند موجد دیدگاهى خوشبینانه نسبتبه آینده باشد زیرا علىرغم آن که به خاطر فن آورى نکوهش مىشود شرایط بازیابى ارزشها را نیز فراهم ساخته است. مدرن شوندگى منابع جدیدى از سوخت، انرژى، مواد معدنى، فن، و نیز سرمایه لازم براى دستیابى به آنها را شناسانده است. برآوردن نیازها امکان پذیر شده است. روشها از نظر اقتصادى موجهند. مدرن شوندگى موجب شده است که براى نخستین بار، از دوران شکارگرى تا کنون، انسان به تکامل کامل استعداد و توان بالقوه خویش برسد. برابرى بیشتر زنان با مردان تحقق یافته است. روابط میان اعضاى خانواده صمیمانهتر شده است. همه اعضاى خانواده توانستهاند در تصمیمگیرى نقش خود را بیابند. گستره وسیع آزادى شاید بزرگترین نقش مدرن شوندگى باشد. قیود آدمى کمتر و کمتر شدهاند. البته دیوان سالارى دولتى با همه قید و بندهاى خود در کل در خدمت افزایش آزادى بوده است. آزادى اقلیتبه خاطر اکثریتسلب یا محدود مىشود. فن شناختى به خودى خود و در خود نه نیک است و نه بد. اما به هر حال درخدمت کاهش محدودیتها و قیدها بوده است.
پس هرگاه بتوانیم از مخاطرات بزرگ دهههاى آینده جان سالم به دربریم از تواناییهاى عظیمى براى حل مسائل گوناگون بشرى برخوردار خواهیم بود. انسان از ظرفیت منحصر به فردى برخوردار است که بانوآوریهاى زیستى، فرهنگى، و فنى موجب تطابقهاى جدید و شیوه نوین زندگى براى او شده است. دلیلى براى شک کردن در این وجود ندارد که در آینده نیز چنین چیزى ادامه خواهد داشت.
بدین سان این کتاب نه چونان یک «فوتنامه» براى گونه انسان، بلکه چونان «جشننامه»اى براى او نوشته شده است. و پاسخ پرسش آغازین که «آیا گونه انسان آینده دارد» در تحلیل و نگرش عرضه شده مستتر و از آن متجلى است.