آرشیو

آرشیو شماره ها:
۱۱۱

چکیده

متن

مقدمه
همان طور که از عنوان کتاب بر مى‏آید، کانون اصلى تحقیق، بررسى نظریه‏هاى جامعه شناختى در مورد معرفت است. با وجود این، به علت ارتباط تحلیل جامعه شناختى معرفت‏با تحلیل فلسفى آن، در سرتاسر این مطالعه، پاى نظریه‏ها و تحلیلهاى فلسفى به میان آمده است و گاهى فهم مسائل و تحلیلهاى جامعه‏شناختى، متوقف بر فهم آن نظریه‏هاست.
البته نویسنده در دیباچه کتاب تذکر مى‏دهد که همیشه خواننده خود را، داراى سطحى از دانش فلسفى انگاشته، و بنابراین از ورود به مسائل تفصیلى نظریه‏هاى فلسفى خوددارى کرده است.
نویسنده معتقد است که از لحاظ روش‏شناسى، داراى رویکرد وجودى پدیدارشناختى ، (existential - phenomenological) است اما بر آن است که این رویکرد مانع از توجه او، به امور و واقعیتهاى ماهوى نشده است. همچنین رویکرد جامعه‏شناختى او به معرفت و تفکر، رویکردى تبیینى هرمنوتیکى، ( explanatory - hermeneutical) است.
در این کتاب، هر گونه علیت‏یکجانبه چه به مفهوم مکانیکى یا به معناى فیزیکى آن کنار گذاشته شده است. به جاى آنکه به یک عامل اجتماعى خاص در تعین معرفت، توجه شده باشد، به عوامل مختلف توجه شده و معرفت و جامعه داراى رابطه متقابل و تعین متقابل تلقى شده‏اند. همچنین، نظریه و آراى ماکس شلر، (Max Scheler) بیش از دیگر متفکران مورد، توجه و عنایت نویسنده است و همه جا با وسواس و تفصیل به نظرات او، پرداخته است.
کتاب در سه بخش جداگانه تنظیم شده است. بخش نخست، درصدد بررسى رویکرد و پیشفرض بنیادى نظریه‏هاى مربوط به معرفت چه فلسفى و چه جامعه‏شناختى است. بخش دوم، عهده‏دار مساله اساسى در جامعه شناسى معرفت تعین اجتماعى معرفت است.
آنگاه در بخش سوم، به مساله صدق و معیار آن توجه شده است. در این معرفى، سعى مى‏کنیم که به اختصار تمام، محتواى بخشها و فصلهاى کتاب را بیان کنیم.
بخش اول: فرانقد نظریه‏هاى معرفت (1)
در این بحث، بحث اصلى بر سر پیشفرضهاى پنهان و رویکردهاى ناخودآگاه نظریه‏هاى مربوط به معرفت است، پیشفرضهایى که نظریه‏ها را هدایت مى‏کنند. نویسنده در صدد است‏با تحلیل وجودى نظریه‏هاى فلسفى و جامعه‏شناختى، در سطحى فراتر از ارزیابى و نقد درونى، خاستگاه معرفت‏شناختى نظریه‏ها را تشخیص دهد و در نتیجه به طبقه بندى نظریه‏ها از این منظر نائل آید. این بخش، مشتمل بر سه فصل است: در فصل نخست، از رویکرد وجودشناختى، سخن به میان آمده است. آنگاه، در فصل دوم، رویکرد غایت‏شناختى مورد بررسى قرار گرفت و در فصل سوم، اندیشه ماکس شلر به عنوان اندیشه‏اى که جامع هر دو رویکرد است، به تفصیل مورد مطالعه قرار گرفته است.
فصل اول: رویکرد وجود شناختى (2)
در رویکرد وجودشناختى، مفهوم معرفت‏بر وجود شناسى انسان مبتنى است و غایت‏شناسى معرفت، جنبه ثانوى دارد. در تفکر عتیق فلسفى در یونان، عقل والاترین امر انحصارى براى انسان تلقى گردید. نویسنده مى‏گوید: «این اندیشه تا امروز ماندگار است، اگر چه از حیث ماهیت و تفسیر آن، تغییرهایى یافته است. عقل که از طریق آن، باید معرفت‏حقیقى (3) بدست آید، عاملى متعالى، فعال (توانا)، ابدى و منحصر به انسان است. اشیاء مادى نمى‏توانند آن را لمس کنند، به آن زیان برسانند، بر آن تاثیر بگذارند یا بتنهایى آن را متعین کنند. خلاقیت عقل، بر هر قلمروى تفوق دارد، به اندازه‏اى که، براى مثال خداى یونانى و به طور کلى خداى فیلسوف عقل کل آرمانى، یک موجود خود مدار منطقى، موجود بسته فى نفسه، در مشاهده قائم به خود است و در تفکر، نیز قائم به خود است، "موجودى که اهمیت چندانى براى جریان حوادثى که روى زمین بوقوع مى‏پیوندد، قائل نیست".
منتهى، این پدیده جهانى، این افتخار را دارد که زندانى محبس عقل باشد. اینها، کمابیش، عقایدى است که از پارمنیدس (4) ، افلاطون و ارسطو ناشى شده و به دکارت، کانت و هوسرل رسیده است‏».
در این فصل، سعى مى‏شود بیان کوتاهى از یکایک این فلسفه‏هاى نامبرده، ارائه شود.
از فلسفه یونان آغاز مى‏گردد و در ذیل آن به فلسفه افلاطون و ارسطو توجه مى‏شود.
آنگاه، نویسنده از فلسفه مسیحى و فلسفه اسلامى و پس از آن از فلسفه هندى سخن مى‏گوید. در ذیل عنوان فلسفه دکارتى، به عقاید دکارت و اسپینوزا مى‏پردازد. پس از بیان نظریه کانت، به بررسى نظریه هگل مى‏پردازد. سرانجام از پدیدار شناسى و اگزیستانسیالیسم سخن به میان مى‏آورد و عقاید فیلسوفان برجسته این دو مکتب یعنى هوسرل، سارتر و هیدگر را بیان مى‏دارد.
فصل دوم: رویکرد غایت‏شناختى، (The Teleological Approach)
در این رویکرد، استقلال عقل و قدرت و تفوق آن بر زندگى، انکار مى‏شود. هیچ تفاوت جوهرى‏اى بین انسان و حیوان وجود ندارد. انسان فقط جانورى است که بیش از موجودات دیگر، تکامل یافته است.
علاوه بر این، قدرت تفکر، معرفت و روح، امورى هستند که در جریان کنشهاى متقابل و رویارویى‏هاى اجتماعى روزمره و فرایند تاریخى، از طریق ادراک حسى و دیگر سوائق، بوجود آمده است و بنابراین، از امور پیشینى (5) پدید نیامده‏اند.
در این صورت، معرفت مجموعه‏اى از تصاویر و نمادها و روابط قراردادى بین آن نمادهاست. این امرى است که انسان را به واکنشهاى سودمند، خوب، ملموس و هدف‏مند، نسبت‏به طبیعت و انسانهاى اطراف خود، رهنمون مى‏کند. اگر معرفت داراى چنین ویژگى‏اى باشد، معرفتى حقیقى است و الا دروغین خواهد بود. در این رویکرد، انسان داراى سه ویژگى دانسته مى‏شود: خلاقیت، توانایى بکارگیرى نمادها (زبان) و توانایى استفاده از ابزارها و در اختیار داشتن مغز.
این دیدگاه، به شیوه‏هاى مختلف توسط بسیارى از متفکران و مکتبهاى فکرى، از حس گرایان، سوفسطائیان، شکاکان یونانى گرفته تا پوزیتیویستها (قدیم و جدید)، تحول گرایان، سنتهاى فکرى مارکسیستى و ماتریالیستى، فلسفه‏هاى لذت گرایانه و پراگماتیستها همچنین فلسفه زبانى ویتگنشتاین، (Wittgenstein) و پیروان او، رفتارگرایى و غیره پذیرفته شده است. با وجود تفاوتهاى آشکار بین این مکتبها و دیدگاهها، اعتقاد عمومى غایت‏شناختى که بین آنها مشترک است این است که تاریخ داراى نوعى تحول «معنا دار» و نوعى تکامل گریز ناپذیر به سوى هدف عالى است. معرفت، ابزارى براى رسیدن و دست‏یافتن به آن هدف غایى است. همه این دیدگاهها، به معرفت‏به عنوان ابزار مى‏نگرند.
نویسنده، در این فصل مى‏کوشد تا مهمترین این مکتب‏ها و دیدگاهها را، به اختصار، شرح دهد.
فصل سوم: دیدگاه ماکس شلر: در جستجوى نوعى رویکرد آشتى جویانه
(The Searech for a Reconciliation: Max Scheler)
نویسنده بر آن است در میان صاحبنظرانى که به مساله معرفت پرداخته‏اند، شلر به موفقترین وجه، توانسته است از دو رویکرد وجود شناختى و غایت‏شناختى، سنتزى فراهم آورد. آنگاه پس از شرح کوتاهى در مورد نظریه معرفت‏شلر، اذعان مى‏دارد که او براى سلسله مراتب ارزشى، جاودانگى و استقلال قائل بود و سلسله مراتب معرفتى را موازى با آن در نظر مى‏گرفت. شلر با سخن گفتن درباره عینیت مستقل معرفت، مى‏نویسد: «قانون جاذبه، مدتها قبل از آنکه نیوتن آن را کشف کند، موجود بود. ارزشها نیز عینیتى از این نوع دارند: آنها از عقاید و خواسته‏هاى همه افراد مستقلند.
در این معنا، ارزشها را نمى‏توان داراى عینیتى کمتر از اشیاى مادى قلمداد کرد». شلر، معرفت را نوعى رابطه وجود شناختى مى‏دانست. او به مسائل معنوى به نحو وجود شناختى، تقرب جسته است. با وجود این، او نظریه عقل را از یونانیان گرفته تا دکارت و هگل رد مى‏کند، نظریه‏اى که در آن، عقل واجد وصف توانایى ، ( است. شلر خود، روح را ناتوان، (impotent) مى‏داند و فقط نقش بازدارى و رهایى بخش نیروهاى حیاتى و کور را براى آن قائل است. چهره دیگر نظریه معرفت‏شلر، مفهوم ترجیح ارزشى است. این مفهوم را مى‏توان پادزهر غایت‏شناختى او قلمداد کرد. به نظر او، هر کنش فکرى (اندیشیدن)، مسبوق به نوعى احساس ارزشى همراه با قصد، است. او همین معنا را، در کتاب جامعه شناسى معرفت ارائه مى‏دهد:
«برداشت ارزشى، بر ادراک مقدم است ... کودک، قبل از آنکه به کیفیت‏حسى «شیرین‏» پى‏ببرد، ابتدا «خوشایندى‏» شکر را در مى‏یابد. هر کس، سیستم (دستگاه)ترجیح ارزشى مخصوص به خود دارد; خصلت هر شخصى است که ماهیت‏شخصیت او را شکل مى‏دهد و بر طبق فرامین آن، عمل مى‏کند».
پس از معلوم شدن این نکته که هر دو جنبه وجود شناختى و غایت‏شناختى در فلسفه معرفت‏شلر، موجود است، باید دید که آن رویکردها در نظام فلسفى او، چگونه توزیع شده است. نویسنده پس از توضیح نسبتا مفصلى در و محتواى، (content) معرفت‏به طور عمده به شرح این مساله مى‏پردازد که چگونه شلر، محتوا و مفاد همه معرفتها را ثابت و قطعیت‏یافته مى‏داند و فقط اشکال و صور معرفت را تحت تاثیر عوامل سائقى، متغیر و متحول مى‏داند مى‏گوید: «به طور خلاصه، نظریه شلر هر دو جنبه وجود شناختى و غایت‏شناختى را داراست. در توجه به جنبه وجود شناختى، او «روح‏» را جوهر انسان مى‏داند و مفهوم معرفت را به آن مربوط مى‏کند. در عطف نظر به جنبه غایت‏شناختى، «روح‏» را ناتوان مى‏داند و آن را به نیروى ذاتى (حیاتى) مرتبط مى‏کند. این موضوع را مى‏توان بدین طریق روشن و طبقه بندى کرد; محتواى معرفت، در نظام فکرى شلر، داراى یک مقوله وجود شناختى است، در حالى که، شکل معرفت، یک مقوله غایت‏شناختى است‏». نویسنده در پایان این فصل، براى وضوح هر چه بیشتر دو رویکرد غایت‏شناختى و وجود شناختى، همراه با ارائه یک جدول متقارن از ویژگیهاى این دو رویکرد، سعى مى‏کند که تفکیک این دو رویکرد را بیش از پیش، میسر کند. آنگاه نویسنده به اجمال، نقد رویکرد وجود شناختى را در مطلق کردن جنبه‏هاى نسبى و تعین پذیر معرفت مى‏داند و نقد رویکرد غایت‏شناختى را در نسبى کردن محتواى معرفت، مى‏انگارد و شرح این اشارت را به بخش سوم وامى‏گذارد.
بخش دوم: نقدى بر تعین اجتماعى معرفت
(A Critique of the Social Determination of Knowledge)
نویسنده بر آن است که در بخش نخست، به مساله تعین معرفت، در سطح ماهوى، (essential) پرداخته و در بخش دوم، این مساله را، در سطح وجودى ، (existential) مورد بررسى قرار داده است. این بخش، داراى چهار فصل است: فصل چهارم به طرح اصطلاحات کلیدى تعین اجتماعى معرفت، اختصاص یافته است. فصل پنجم، مطالعه‏اى مقایسه‏اى و انتقادى درباره نظریه‏هاى مربوط به تعین اجتماعى معرفت است.
در فصل ششم، پارادایم (سرمشق) نویسنده در مورد تعین تفکر ارائه و معرفى مى‏شود.
سرانجام، در فصل هفتم، از تعین اجتماعى چهار قلمرو جداگانه معرفت دین، فلسفه، علم اثباتى و معرفت‏سیاسى بحث مى‏شود.
نویسنده عقیده دارد که تلاش کرده است تا نظریه‏هاى عمده را به طور روشن و واضح و بدون از دست رفتن ویژگیهاى ساختارى آنها، طرح کند.
آنگاه مى‏گوید «پیروى از روشى که بر خود تحمیل کرده‏ایم، على‏الخصوص در جایى دشوار مى‏شده است که در صدد بحث از اندیشه‏ها و نظریه پردازان مختلفى بوده‏ایم که هنوز به طور کلى در جامعه‏شناسى معرفت، ناشناخته‏اند یا اگر هم شناخته شده باشند ارتباط آن اندیشه یا آن نظریه در این رشته علمى، فهم و بحث نشده است‏».
فصل چهارم: تعین اجتماعى معرفت: تحلیل اصطلاحات کلیدى
(The Social Determination of Knowledge : An Analysis of the Key Terms)
با وجود این که بحث از تعین اجتماعى معرفت، هسته مرکزى جامعه‏شناسى معرفت را تشکیل مى‏دهد، هنوز هیچ توافقى بر مفهوم آن وجود ندارد. از این رو، سزاوار است که در آغاز این بخش، به بحث از اصطلاحات کلیدى یعنى جامعه، (Society) ،تعین، (determination) و معرفت، (knowledge) ، پرداخته شود. نویسنده در فصل چهارم، با عقیده به آنچه گفته شد، شرح اصطلاحات مذکور را با مفهوم جامعه آغاز مى‏کند و تعاریف انجام شده از جامعه را در دو دسته کلى، طبقه‏بندى مى‏کند:
الف) جامعه به عنوان یک واحد منسجم ب) جامعه به عنوان مجموعه‏اى از بخشهاى متفاوت (متمایز).
از میان طرفداران دیدگاه نخست، به افلاطون، ارسطو، توماس آکویناس قدیس، مونتسکیو، دورکیم، ماکس وبر، موریس بلوندل (6) و از میان مکاتب جامعه شناختى، به کارکرد گرایان (7) اشاره مى‏شود. البته این تذکر داده مى‏شود که بین دیدگاه دورکیم و وبر، تفاوت عمده‏اى وجود دارد و آن اینکه: ماکس وبر، على رغم پذیرفتن کلیت جامعه، بر خلاف دورکیم، در عین حال بر نقش افراد تاکید مى‏ورزد. بنابراین، وبر بر کنش اجتماعى تاکید مى‏کند، در حالى که دورکیم، توجه اصلى خود را به نهاد اجتماعى معطوف مى‏دارد.
دیدگاه دوم، به شکل گیرى رشته جامعه‏شناسى باز مى‏گردد. یکى از پیشگامان آن، چارلز کرى (8) بود که جامعه را به مجموعه‏اى از افراد تقلیل داد و کوشید تا اصول و اصطلاحات فیزیک و مکانیک را در مورد آن نیز بکار برد. نویسنده همچنین از هار (9) ، پارتو (10) و ویس (11) یاد مى‏کند. اینان در نظر داشتند که جامعه را به عنوان توده و مجموعه‏اى از اجزاى مستقل که در کنار هم به فعالیت مى‏پردازند، مورد بررسى قرار دهند.
در مورد مفهوم تعین، (determination) ،چندان اتفاق وجود ندارد و نویسندگان و متفکران، با تعابیر گوناگونى از آن سخن گفته‏اند. تعابیر بیست و هشتگانه‏اى (origination, determination, causation, coherence,...) توسط نویسنده مطرح مى‏شود و آنگاه تذکر داده مى‏شود که هر کدام از این اصطلاحات، داراى معناى ضمنى مخصوص به خود هستند. اگر از موضع تعین مطلق و یکجانبه یا عدم تعین مطلق دست‏برداریم، چه پاسخى باید به پرسش داده شود؟ در اینجا، تلاش مى‏شود که فراتر از الگوهاى ساده فى المثل «زیر بنا و رو بنا» معیارهاى دقیقترى انتخاب شود تا چگونگى این تعین و رابطه متقابل را نشان دهد. علاوه بر این، چنین تحلیلى ما را از عقاید جزئى یکجانبه نیز، رهایى مى‏بخشد. آنگاه، مولفه‏هاى عمده تعین اجتماعى به طریق ذیل معرفى مى‏شود:
ه’) موضوع تعین (16) على‏الظاهر، جامعه شناسان معرفت از مفاهیمى چون درجه تعین و مانند آن سخن گفته‏اند و پارادایم مرتن نیز مى‏تواند الهام بخش چنین رهیافتى باشد، اما این سبک از کار که جامع و با ارائه مصادیقى از دیدگاههاى جامعه شناختى همراه است، شاید فقط در همین کتاب فراهم آمده باشد.
در بحث از مفهوم معرفت، (Knowledge) ،پس از آنکه موضع و دیدگاه فیلسوفان که البته از دیدگاه وجود شناختى به معرفت نگریسته‏اند و خصوصا فیلسوفان کلاسیک مطرح مى‏گردد، به فیلسوفان تجربه‏گرا اشاره مى‏شود، فیلسوفانى که معرفت را به فرآورده ادراک حسى، محدود کردند. اما در جامعه شناسى معرفت، «معرفت، مفاهیمى چون مقوله‏هاى تفکر، آگاهى، ایدئولوژى، جهان‏بینى، باور، عناصر فرهنگى، هنجارهاى ارزشى، احساسهاى روانى و نگرشها و ویژگیهاى شخصى را شامل مى‏شود». (ص 50) البته جامعه شناسان معرفت، همیشه به همه این گستره معنایى، توجه نکرده‏اند. اما ماکس شلر، سعى کرده است‏با تقسیم بندى انواع معرفت‏خود را از این مغالطه‏ها، رهایى بخشد. او بین شکل و محتواى معرفت، همچنین بین «جهانبینى نسبتا طبیعى‏» و «جهانبینى مصنوعى یا تعلیمى‏» تفکیک کرده، در جاهاى دیگر، انواع معرفت را به سه نوع، تقلیل داده است: دین، فلسفه و علم اثباتى. نویسنده به نقل از بسیارى از فیلسوفان و جامعه شناسان، این تقسیم بندى را مناسبترین نظریه دانسته است، سپس مى‏گوید یگانه انتقادى که بر این نظریه وارد به نظر مى‏رسد این است که او در بیانى که از قلمروهاى‏مختلف معرفت ارائه کرده، هیچ جایگاه خاصى براى‏معرفت‏سیاسى، در نظر نگرفته است. به نظر نویسنده، این قلمرو از معرفت، به اندازه‏اى مهم و بحث‏برانگیز است که جایگاه خاص و مشخصى را مى‏طلبد. (ص‏51)
فصل پنجم: تعین اجتماعى معرفت: رویکردهاى کلى
(The Social Determination of knowledge: General Approaches)
مباحث این فصل که پس از فصل هفتم، مفصلترین فصل کتاب است در شش قسمت فراهم آمده است: پیشگامان نظریه جامعه شناختى درباره معرفت، ماتریالیستهاى قبل از مارکس، مارکس و مارکسیسم، مانهایم، شلر و دیگر نظریه‏ها و فلسفه‏هاى اجتماعى.
تحت عنوان پیشگامان نظریه جامعه شناختى درباره معرفت، از افلاطون سخن مى‏رود.
برخى نویسندگان، گمان دارند که نظریه معرفت افلاطون بر تعین اجتماعى مبتنى است; زیرا افلاطون اعتقاد داشت که فقط افراد «اصیل‏» مى‏توانند به معرفت‏حقیقى نائل آیند. نویسنده این سخن را از دو جهت قابل انتقاد مى‏داند: نخست آنکه افلاطون، معرفت را نسبى نمى‏دانست‏بلکه آن را امرى عینى و واقعى قلمداد مى‏کرد; دوم آنکه، اگر چه نظریه او از این جهت، نخبه گرایانه است، تقسیم توانایى‏ها براى نیل به معرفت‏حقیقى بر هیچ نظریه طبقاتى‏اى مبتنى نبود، بلکه بر مفهوم اشرافیت موروثى، تکیه داشت. سپس از دیدگاه سوفسطائیان یونانى، تائوئیست‏هاى چینى و بوداییان هندى بحث مى‏شود. در ادامه، شرح کوتاهى از کار تجربى ابن خلدون، بیان مى‏گردد. نویسنده مى‏گوید «ابن خلدون، از روش على بهره مى‏برد و به عوامل جغرافیایى، همانند عوامل اجتماعى و اقتصادى مرتبط با مساله تمدن، اهمیت مى‏داد. عصبیت مفهوم کلیدى در نظریه ابن خلدون موضوعى سازمانى و اجتماعى است... این دیدگاه ابن خلدون، که به جبریت متقابل بین ظهور و افول جوامع قائل است، در قرن هجدهم توسط ویکو (17) و به شکل قویترى توسط روسو اتخاذ گردید». (ص 55) فرانسیس بیکن بتهاى چهارگانه را مطرح مى‏کند و عقیده دارد که براى خلاصى یافتن از معرفت کاذب باید این بتها را کنار گذاشت و معرفت‏حقیقى را از شکل دادن به تصورات و اصول موضوعه بر اساس استقراء واقعى، بدست آورد. فیلسوفان تجربه گراى انگلیسى لاک، هیوم و میل از خط فکرى بیکن پیروى کرده، آن را بسط داده‏اند. نویسنده در خاتمه، به دیدگاه اندیشمندانى چون ویکو، منتسکیو (18) و روسو، به اجمال اشاره مى‏کند.
ماتریالیسم قبل از مارکس، (Pre - Marx Materialism) کانت‏با برقرارى آشتى بین نقش عقل و حس یا ذهن و ماده در جریان تولید معرفت، راه را براى معرفت‏شناسى رادیکال هگلى گشود. نکته بسیار مهم، آن است که وجود دو امر در فلسفه هگل، بى‏گمان تاثیر عمیقى بر تحولات بعدى در هگلى‏هاى جوان و مارکسیسم داشت: یعنى طرح هگل درباره دیالکتیک و تاریخى شدن، .(Historicisation) نویسنده براى نشان دادن آگاهى هگل از تعین اجتماعى معرفت، اظهار نظر او را در مورد معرفت فلسفى که آن را عالیترین شکل معرفت مى‏دانست نقل مى‏کند: «هر فردى، فرزند زمان خویش است...».
در ادامه بحث، کیفیت ایجاد نحله‏هاى فکرى مختلف در آلمان، پس از مرگ هگل، توضیح داده مى‏شود. مباحث مورد اختلاف، در حوزه دو معرفت معرفت‏سیاسى و معرفت دینى شکل گرفت. دو تن از سرشناس‏ترین متفکران در میان هگلى‏هاى جوان، برونو بائر (19) و فوئر باخ (20) بودند. تاکید برونو بائر، بر قدرت اندیشه‏ها، تفکرى کاملا هگلى است. با وجود این، هرگز تاریخ واقعى (عینى) را تابعى از اندیشه‏هاى فردى نمى‏دانست. فوئر باخ با مقایسه دوران جدید و قرون وسطى و توجه به تغییرهایى که در فهم و درک بوجود آمده، از تعین وجودى و روانى، اجتماعى و تاریخى معرفت، سخن مى‏گوید; اما، این مطلب را مبهم مى‏گذارد و حدود هر یک از تعین‏ها را بیان نمى‏دارد.نویسنده در اینجا، به مکتب جامعه شناختى فرانسه در همین دوران، اشاره‏اى کوتاه مى‏کند و بر آن است که آنان تا حدى از آراى برخى از هگلى‏هاى جوان متاثر بودند.
مارکس و مارکسیسم
(Marx & Marxism)
همه هگلى‏هاى جوان از جمله مارکس خود را مریدان فوئر باخ مى‏دانستند و بیشتر از کتاب جوهر مسیحیت (21) او، متاثر شده‏اند. رویکرد اقتصاد گرایانه مارکس، بر تحلیل طبقاتى مبتنى بود و درونمایه اصلى آن، مفهوم از خود بیگانگى در جامعه سرمایه‏دارى بود. مفهوم از خود بیگانگى، نخست، توسط هگل به صورت فلسفى مورد بحث قرار گرفت، آنگاه بوسیله فوئر باخ، در قلمرو مباحث الهیاتى، بحث‏شد. مارکس از از خود بیگانگى کارگر در جامعه سرمایه‏دارى سخن مى‏گوید. او در کتاب یادداشتهاى اقتصادى و فلسفى، به مساله رابطه بین مقوله‏هاى مربوط به اقتصاد طبقاتى و سیاسى و جامعه سرمایه‏دارى پرداخت که این، موضوع مشخصى در بحث تعین اجتماعى اندیشه‏ها یا تعین زیربنایى روبنا است.
به نظر مارکس، در جوامع، معرفت دچار پیشداورى است; زیرا در جامعه‏اى با زیر بناى غیر عقلانى، معرفت که توسط همین زیر بنا، متعین مى‏گردد، متحمل همان عدم عقلانیت نیز مى‏شود. نویسنده مى‏گوید که با این ایراد به نظر مى‏آید مارکس خود نیز در قفس جبرگرایانه خودش، گرفتار مى‏شود. مارکس، راههایى را براى خلاصى از این تنگنا، فرض مى‏کرد. کلى‏ترین و ریشه‏اى ترین راه حل، نظریه انقلاب اوست. (ص 67) نویسنده عقیده دارد اگر چه در مارکسیسم، ناسازگاریهاى بسیارى در مورد موضوعات اساسى جامعه شناسى معرفت وجود دارد; به طور کلى باید نویسندگان مارکسیست را تحت دو گرایش طبقه بندى کرد: پوزیتیویسم و ارتدکسى (مارکسیست‏هاى راست آیین). برخى از اعضاى گروه دوم، توجه بیشترى به مسائل مرتبط با تفکر و تغییرات فرهنگى فکرى، مبذول داشته‏اند و بنابر این، با جامعه شناسى معرفت، بیشتر مرتبط بوده‏اند.
کسانى چون اریک فروم، هربرت مارکوزه، ژان پل سارتر و موریس مرلئو پونتى.
مانهایم، (Mannheim) نویسنده، پس از آنکه مانهایم را به شدت، تحت تاثیر مارکسیسم قلمداد مى‏کند، او را پیرو چشم و گوش بسته نمى‏داند و معتقد است در بسیارى جهات، با مارکسیسم معهود زمانه‏اش، به خالفت‏برخواسته است. مانهایم کوشید تا تاثیر واقعیت وجودى اجتماعى را بر تفکر، به عنوان مساله مهم در دستور کار جامعه شناسى معرفت، سامان‏مند کند. او بر آن بود که این گفته نادرست است که «فرد به تنهایى مى‏اندیشد». فرد در جریان رشد، در جامعه با وضعیتهاى از پیش ساخته شده، مواجه مى‏شود و از سوى دیگر، الگوهاى تفکر را شکل مى‏دهد.
مطابق با موقعیتهاى اجتماعى مختلف، نه تنها مفاهیم مختلف مى‏گردد بلکه «مقوله‏هاى اساسى تفکر» نیز گوناگون مى‏شود. همچنین، این سخن در مورد «مدلهاى فکرى‏» و «سطح انتزاع‏» نیز صادق است. مفهوم چشم انداز، (perspective) در جامعه شناسى معرفت مانهایم، نقشى اساسى ایفا مى‏کند. به نظر مانهایم، چشم انداز «شیوه نگریستن به موضوع، چگونگى مشاهده و ادراک و همچنین نحوه تفسیر و تعبیر آن را تعیین مى‏کند».
بنابراین، چشم‏انداز، چیزى بیشتر از تعین اشکال معرفت است، بلکه همچنین «عناصر کیفى موجود در ساختار تفکر» را تعیین مى‏کند، عناصرى که به گمان مانهایم، در منطق صورى، مغفول مانده است.
نویسنده تذکر مى‏دهد که مانهایم در مخالفت‏با ماکس شلر، در جاهاى مختلف به تعین وجودى شکل و محتواى معرفت تاکید مى‏ورزد، اما نکته قابل توجه این است که مانهایم «محتواى معرفت‏» را به همان معنایى که شلر فهم مى کرد، تصور نمى‏کرد.
آنچه را که مانهایم در برخى موارد به عنوان «محتوا» معرفى کرده، به نظر شلر «شکل‏» است.
نسبى گرایى نامحدود و بى حد و حصر مانهایم بر تاریخى گرایى تمام عیار او مبتنى است. اما نسبى گرایى، مشکلات خاص خود را دارد و مانهایم تلاش مى‏کرد تا خود را از آن رهایى بخشد. با وجود این، دیدگاه مانهایم همان دیدگاه مارکسیستى نیست و نویسنده مى‏کوشد تا تفاوتهاى عمده این دو دیدگاه را بیان دارد. در نظریه جامعه شناختى مانهایم درباره معرفت، همه جا، ارجاع غیر مستقیم و ضمنى به معرفت‏سیاسى، قابل مشاهده است.
شلر، (Scheler) در سرتاسر جامعه شناسى معرفت ماکس شلر، از یک قانون در مورد نحوه ارتباط عوامل مادى واقعى و عوامل ذهنى واقعى سخن مى‏رود. شلر بر آن است که عوامل واقعى (22) و سائقى، زیربناى حیات انسانى هستند و به عوامل معنوى (23) این امکان را مى‏دهند که ظهور و تحقق یابند. شلر محتواى عوامل ذهنى و معنوى را دستخوش عوامل مادى و عینى نمى‏داند و از همین لحاظ، تفاوتى عمده بین نظریه او و ایده‏آلیسم و همچنین ماتریالیسم، وجود دارد. او، واقعیتها را داراى جریان ضرورى، خشک و غیر قابل انعطاف مى‏داند، جریانى که از دیدن نقطه نظرهاى معنوى و ذهنى انسان، کور و ناتوان است. انسان در مقابل این عوامل واقعى و مادى قضا و قدر فقط مى‏تواند به تفکر و تامل پردازد و به پیش‏بینى‏هاى فرضى و امکانى دست زند، ولى نمى‏تواند در مورد آینده به محاسبه بپردازد. همچنین، انسان بوسیله اراده خود، مى‏تواند جلوى یک حالت موقت و فعلى را بگیرد، از وقوع حادثه‏اى جلوگیرى کند یا به وقایع در حال گذر، سرعت‏ببخشد.
شلر، اشکال مختلف تفکر و معرفت را با صور متفاوت جامعه و سازمان معرفت، برابر هم قرار مى‏دهد. در مورد ماهیت عوامل واقعى، این توضیح داده مى‏شود که شلر معتقد نبود عوامل واقعى، ثابت و غیر قابل تغییرند، بلکه کارآیى عوامل واقعى، در سه مرحله اصلى فرهنگ شکوفایى، ثمر دهى و انحطاط در مقابل کنترل و هدایت روح، به نوعى، تغییر پیدا مى‏کند. به طور خلاصه، شلر هیچکدام از عوامل واقعى عامل خویشاوندى، عامل سیاسى و عامل اقتصادى را به تنهایى در نظر نمى‏گیرد; نه مانند ماتریالیسم که عامل اقتصادى را محور مى‏داند و نه مانند فلسفه تاریخ پوزیتیویستى که در هر مرحله‏اى، یک عامل واقعى را موثر مى‏داند، بلکه او همه عوامل را در طول تاریخ، موجود مى‏داند، ولى معتقد است که در هر مرحله، یکى از آنها عامل مسلط است.
شلر در مورد نحوه ارتباط عامل مسلط بودن عوامل واقعى و رابطه بین عوامل واقعى و معنوى، توضیح مى‏دهد و آن را داراى نوعى پیشرفت همراه با توسعه مى‏داند و نویسنده به نقد و ارزیابى آن مى‏پردازد.
در خاتمه این قسمت، نویسنده چند نکته اساسى در نظریه شلر را شرح مى‏دهد: نخست‏به نحوه تاثیر عوامل واقعى و عوامل معنوى بر هم اشاره مى‏کند و به توضیح این نکته مى‏پردازد که چگونه شلر، براى هیچکدام از آنها، نقش تعیین کننده و یکطرفه، قائل نشده است; دوم آنکه، اگر چه‏شلر، ماهیت اجتماعى همه معرفتها را در نظر مى‏گیرد، اما بى‏درنگ، خاطر نشان مى‏کند که مقصودش از معرفت، شکل معرفت است نه محتواى آن; سوم آنکه، ساختار اجتماعى کاملا مساوى با سازمان طبقاتى، نیست، سازمان طبقاتى در مرحله خاصى پدیدار شده است.
دیگر نظریه‏هاى اجتماعى، (Other social theories) در این قسمت، نویسنده مى‏کوشد تا به اجمال در مورد متفکران و جامعه شناسانى که به نحوى در پیشینه جامعه شناسى معرفت، دخالت داشته‏اند، مطالبى ارائه دهد. ویلهلم دیلتاى عقیده داشت که علوم انسانى، داراى ساختار خاص خود است و کسانى چون کنت، میل و اسپنسر که مى‏خواستند روشهاى کاملا تجربى و مشاهده‏اى را در این علوم وارد کنند، در صدد انجام کارى آنان، او روش هرمنوتیک (25) خود را که شیوه‏اى براى «فهمیدن‏» و «تفسیر» بود پیشنهاد کرد. ماکس وبر نیز با ابداع روش تفهمى (26) ، در خط فکرى دیلتاى حرکت کرد.
همچنین، شباهت زیادى بین نظریه «قرابت انتخابى‏» (27) ماکس وبر و نظریه «عوامل واقعى و آرمانى‏» (28) ماکس شلر، وجود دارد.
دورکیم کوشید تا بین حس گرایى، تجربه گرایى و معرفتهاى پیشین کانتى، آشتى و توافق برقرار سازد. آگاهى جمعى به نظر دورکیم «آگاهى به آگاهى‏» است و ذهن فرد، فقط به سطحى از عرضه آگاهى جمعى، تقلیل مى‏یابد. واقعیت‏برتر جامعه، وجود عینى دیگر سطوح وجودى را تحت پوشش خود مى‏گیرد. در جامعه شناسى معرفت آمریکایى، از نظریه پردازان مکتب کنش متقابل نمادین جیمز (29) ، دیویى (30) ، کولى (31) و هربرت مید (32) سخن مى‏رود. از پیشگامان جامعه شناسى معرفت آمریکایى، تورشتاین وبلن (33) است. او بر رابطه بین معرفت و بنیانهاى اجتماعى، مانند اشکال اجتماعى و نهادها و مشاغل اجتماعى، تاکید مى‏ورزد. سپس نویسنده از سوروکین، زنانیکى، گورویچ، یروزالم، لاند سبرگ، هونیگزهایم، پلاسز و گرونوالد یاد مى‏کند و از این میان، فقط اندکى در شرح اندیشه سوروکین و گورویچ مى‏نگارد.
در خاتمه، از رابرت مرتن سخن گفته مى‏شود. مرتن در دوسطح‏نظرى‏و عملى،در تحول‏جامعه شناسى معرفت، دخالت داشته است. او در کتاب علم، تکنولوژى و جامعه در انگلستان قرن هفدهم (1938) از خط فکرى وبر، پیروى کرد و به مطالعه رابطه عوامل اجتماعى و پیشرفت علم در انگلستان پرداخت. آثار او، على‏الخصوص در قلمرو جامعه شناسى علم، رواج و قبول عام یافت.
فصل ششم: پارادایم: شرح چارچوبى جامع براى تحلیل مساله تعین تفکر
(Paradigm : Outline of an Inclusive Framwork for Analysis in the Determination of Thought)
در این فصل، نویسنده طرح جامع خود را در مورد تعین اجتماعى معرفت، ارائه مى‏کند. او معتقد است، این تحلیل ساختارى به واقعیتهاى عینى مختلف، انواع و سطوح گوناگون تفکر، انواع مختلف تعین‏ها و در نتیجه، فرضیه‏ها و نظریه‏هاى مربوط به تعین معرفت، توجه دارد. این چارچوب براى ارائه یک فرمول ساده، تهیه نشده است.
اکنون دیگر، عصر نظریه‏هاى ساده و روشن، به سرآمده است.
نخست، چهار فضا که هر کدام به صورت یک طیف است از هم متمایز مى‏شود: فضاى تحول تاریخى و موقعیتى (34) ، فضاى عوامل تعیین کننده تفکر (35) ، فضاى انواع معرفت (36) و فضاى ناظر به سطوح معرفت (37) . در هر یک از این فضاهاى چهارگانه، تمایزهاى متعددى وجود دارد. فضاى تحول تاریخى و موقعیتى، حاوى موقعیتهاى اجتماعى متعددى تعادل یا ثبات، اوج‏گیرى، سقوط، بحران کوچک و بحران است.
فضاى عوامل تعیین کننده معرفت، حاوى تعداد بسیارى از عوامل تعیین کننده است (ر.ک تصویر شماره 3، ص 108 از کتاب). شکل بندى عوامل تعیین کننده معرفت، با توجه به نکات مربوط به اوضاع و احوال مختلف، متغیر خواهد بود. در این دیدگاه، نه فقط یک عامل تعیین کننده دائمى به صورت عامل مسلط، مورد قبول نیست‏بلکه حتى یک مجموعه عوامل دائمى نیز، قابل قبول نیست. همچنین مجموعه عوامل، فقط به عوامل اجتماعى منحصر نمى‏شود بلکه همه عوامل وجودى، مورد توجه است. در فضاى انواع معرفت، چهار نوع معرفت مذهب، فلسفه، علم و معرفت‏سیاسى از هم متمایز مى‏شوند (تصویر ص 107). در نهایت، فضاى سطوح معرفت نیز، داراى لایه‏هاى سه گانه معرفت فردى، معرفت مشترک و جهانبینى نسبتا طبیعى است.
نویسنده مى‏کوشد نحوه ارتباط این فضاهاى چهارگانه را توضیح دهد. براى مثال، در موقعیت تعادل نسبى، در طیف عوامل تعیین کننده، در حالى که هر یک از عوامل درونى و بیرونى به ایفاى نقش مى‏پردازند، عامل اولیه‏اى که معرفت را تعیین مى‏کند، عامل شخصى است و تعین معرفت مشترک، بدست عامل اجتماعى رقم مى‏خورد. البته این بدان معنا نیست که هیچ عامل غیر شخصى‏اى بر فرد و معرفت فردى، تاثیر نمى‏گذارد.
نویسنده تلاش مى‏کند تا تحلیلهاى مختلفى را، در این قسمت‏به انجام رساند.
در پایان، ویژگیهاى این پارادایم بیان مى‏گردد. مهمترین ویژگى این پارادایم، این است که عامل تعیین کننده معرفت را از حیث تاریخى، کاملا نسبى مى‏کند. اما این نسبى کردن، در حالى که هرگونه ادعاى حقانیت جهانى و مطلق را براى نظریه‏هاى یکجانبه و جزمى، رد مى‏کند، قسمتى از هر یک را صحیح مى‏انگارد. به این لحاظ، نظریه مارکس در مورد تعین اقتصادى روبنا، فقط نسبت‏به وضعیتى که تمدن در حال اوج گیرى و شکوفایى است و عامل اقتصادى در مجموعه واقعیت اجتماعى، داراى برترى و تفوق باشد، صحیح و بر حق است. همچنین نظریه‏هاى فوئر باخ (با تاکید بر تحلیل معرفت دینى)، منتسکیو (با تاکید بر تعین محیطى و جغرافیایى ذهن) و فروید (با تاکید بر تعین روانشناختى ایدئولوژى) در موقعیتهاى تاریخى خاص، کارآیى داشته، واقعیت را به خوبى تحلیل مى‏کند. ویژگیهاى دیگر این چارچوب نظرى و جامع، عبارتند از: امکان تحلیل و فهم بسیارى از پدیده‏هاى ذهنى، در نتیجه رد کلیت هر نظریه‏اى در مورد تعین اجتماعى معرفت; در این طرح، مقصود از تعین، صرفا نوعى گرایش (38)
است نه علیت فیزیکى. بنابراین، خلاقیت و آزادى انسان، کنار گذاشته نمى‏شود; این پارادایم، هر گونه تفسیر مبتنى بر برداشتهاى فردى و آرزومندانه و دلبخواهى را رد مى‏کند، تفسیرهایى که در مقام نفى جبر اجتماعى و به نام آزادى، ابراز مى‏شوند.
فصل هفتم: تعین اجتماعى معرفت: قلمروهاى خاص معرفت
(The Social Determination of Knowledge: Particular Domains of Knowledge)
در این فصل، به ترتیب از تعین اجتماعى دین (معرفت دینى)، فلسفه (معرفت متافیزیکى)، علم (علم اثباتى و تجربى) و معرفت‏سیاسى (ایدئولوژى) بحث مى‏شود.
تعین اجتماعى دین
(Social Determination of Religion)
در میان تحلیلهاى جامعه شناختى از دین، با دو رویکرد عمده، مواجه مى‏شویم: الف دین چه از لحاظ اصل و اساس آن و چه از حیث تحول آن، پدیده‏اى اجتماعى است; ب منبع معرفت دینى از تشکلهاى اجتماعى، مستقل و جداست. با وجود این، در رویکرد اخیر، نفوذ واقعیت اجتماعى بر باور دینى، پذیرفته مى‏شود. نویسنده پس از بیان این رویکرد، دو نکته را بیان مى‏کند: نخست آنکه، اعتقاد به دروغین بودن معرفت دینى، اندیشه‏اى جدید و مربوط به دوران معاصر نیست و از دورانهاى باستان تا کنون، وجود داشته است; دوم آنکه، این طرز تفکر، سبت‏به تعین اجتماعى دین، به طور انحصارى از طرف مکتبهاى فکرى الحادى و غیر دینى طرح نشده است و حتى در اندیشه‏هاى دینى نیز وجود داشت.
سپس نویسنده به اجمال، به عقاید و آراى منتسکیو، هیوم، کنت، هگل، فوئر باخ و مارکس مى‏پردازد و به اندیشه‏هاى کسانى که دین و معرفت دینى را نسبى مى‏کنند چون شلایر ماخر، دیلتاى، وبر، دورکیم، و ماکس شلر، اشاره مى‏کند. در مقام نتیجه گیرى از بحث، کل تبیینهاى جامعه شناختى از باورهاى دینى در قالب دو خط فکرى عمده، طبقه بندى مى‏شود. خط فکرى نخست، مسائلى از قبیل ماهیت و جوهر دین، استعداد و انگیزه دینى و رغبت آدمى به دین را خارج از قلمرو پرسش و جستجوى جامعه شناختى مى‏داند. بنابراین، از لحاظ روششناختى، این پرششها را ناشنیده، و در واقع، ناموجود، محسوب مى‏کند و به شرح تعین اجتماعى دین «واقعى‏» رو مى‏آورد، دینى که در برهه‏هاى مختلف تاریخى و در جوامع گوناگون، داراى اشکال متفاوت است.
خط فکرى دوم، با محدودیتى که در چارچوب نخست‏بیان گردید، نمى‏تواند کنار بیاید.
این دیدگاه، پرسشهاى بنیادى در باب ماهیت و جوهر دین را نیز تحت علیت جامعه شناختى قرار مى‏دهد. به دیگر سخن، این دیدگاه از طریق نوعى تعین اجتماعى نامحدود و عمیق، کل واقعیتهاى زندگى را از جمله دین و معرفت دینى در داخل چارچوب جامعه، به مانند صفحه‏اى سفید تقلیل مى‏دهد. با این اعتقاد که تمام هویت آن را جامعه و زندگى اجتماعى، متعین مى‏کند.
به نظر نویسنده، در رشته جامعه شناسى معرفت، خط فکرى نخست، ثمر بخش‏تر و بیشتر مجاز و ممکن به نظر مى‏رسد. «من [ نویسنده] با این اندیشه بسیارى از فیلسوفان و جامعه شناسان موافقم که پرسشهاى مربوط به ماهیت و جوهر [دین]، پرسشهایى متافیزیکى‏اند و قبول یا رد چنین مدعیاتى، باید در قلمرو صحیح آن (براى مثال، انسانشناسى متافیزیکى) مطرح شود، یعنى، به این پرسشها نمى‏توان از طریق مشاهدات جامعه شناختى، پاسخ داد». (ص‏133) بنابراین، در حالى که جبرگرایان افراطى مانند دورکیم گمان مى‏کردند که تحلیلى بدون اصل موضوع، (axiomless analysis) بنا نهاده‏اند، در واقع، آنان تمام مباحث‏خود را با یک اصل موضوع متافیزیکى، آغاز و استدلال خود را بر آن مبتنى کرده‏اند و آن اصل، این است که همه چیز، حتى موضوعات دینى را، جامعه مى‏آفریند.
نویسنده بر آن است که وارسى‏هاى موشکافانه جامعه شناختى در مورد وجود نظامهاى مذهبى، شکل گیرى آنها، کارکرد و احتمالا آینده آنها در ارتباط با واقعیت اجتماعى، روشنگر و سودمند است. اساسا فقط از همین طریق یعنى رویکرد اجتماعى و تاریخى نسبت‏به باورهاى عینى دینى مى‏توان ماهیات و موضوعات تحقق یافته ادیان کنونى را فهم کرد.
تعین اجتماعى فلسفه
(Social Determination of Philosophy)
نویسنده این عقیده را که تحلیلهاى فلسفى و متافیزیکى، مستقل از زمان و مکان است، مورد تردید قرار مى‏دهد و متفکران نیز در مورد امکان داشتن یک متافیزیک فارغ از زمان (39) اتفاق نداشته‏اند. هگل بود که با قدرت و در سطح وسیع، هر فلسفه و تفکرى را وابسته و فرزند زمانه‏اش دانست.
هگل همه فلسفه‏هاى پیش از خود را، مراحل ضرورى براى تحول تفکر مى‏دانست. پس از آن، به اجمال به دیدگاه متفکران مختلفى چون فوئر باخ، مارکس، انگلس، لوکاچ، مارکوزه و... از یک سو و دیلتاى و شلر از سوى دیگر، اشاره مى‏کند. البته در اینجا نیز، دیدگاه و آراى شلر در مورد معرفت فلسفى، به تفصیل بیان مى‏شود (ص 146-142).
در خاتمه این قسمت، مى‏خوانیم که «مطالعه جامعه شناختى درباره نظامهاى متافیزیکى که در اینجا، با محدودیت‏بسیار بحث‏شده است‏به اجبار از قلمرو «برج عاجهاى‏» تفکر فلسفى مى‏گریخته و به اجبار، به آن قلمرو وارد مى‏شده است، قلمروى که بسیارى از فیلسوفان و نافیلسوفان، آن را مطلق، ناب، (pure) و غیر قابل تغییر مى‏دانند. پژوهشگرانى از این دست، در صدد آنند که به این واقعیت دست‏یابند که فیلسوفان، صرفا ذهن و خرد (عقل) نیستند، بلکه آنان نیز، موجودات انسانى‏اى هستند که داراى گوشت و خون، خواسته‏ها و علائق بوده و تحت تاثیرات گوناگون قرار دارند و همه این امور، در اشکال تفکر فلسفى آنان، موثر است‏». (ص 146) در اینجا نیز، از تفکر شلر پیروى مى‏شود: یعنى عوامل وجودى و مادى فقط مى‏تواند شکل معرفت فلسفى را تعیین کند و نمى‏تواند در محتواى نظامهاى فلسفى نفوذ کند. با این توجه که عوامل اجتماعى، همیشه و همه جا، نظامهاى فلسفى را به یکسان و به طور مشابه از حیث نوع و درجه تعین متعین نمى‏کنند. علاوه بر این، پژوهشگران اجتماعى مختلف، آن تاثیرها (یا تعین‏ها) را به طور مشابه، ارزیابى نمى‏کنند. سپس نویسنده مى‏کوشد تا در فلسفه‏هاى قدیم (یونان، چین، هند، فلسفه مسیحى و فلسفه اسلامى دوران قرون وسطى)، نمونه‏هایى از تعین اجتماعى یا حداقل نفوذ عوامل اجتماعى بر تفکر فلسفى را نشان دهد. (ص‏147-146) در پایان، به این نکته اشاره مى‏شود که نسبى بودن نظامهاى فلسفى، داراى جنبه مثبت نیز مى‏باشد و آن این واقعیت است که نسبى شدن نظام فکرى و فلسفى ما، نه فقط محدودیت و جانبدارى آن را نشان مى‏دهد و معلوم مى‏دارد که فقط قسمتى از آن مى‏تواند صحیح و درست تلقى گردد، بلکه این فایده را دارد که از طریق تواضع در برابر حقانیت نسبى فکرى دیگر، بر جانبدارى و غرض ورزى خود فائق آییم. در نتیجه، آمادگى و اشتیاق براى نوعى همکارى جهانى، به منظور دست‏یافتن به فهم و درکى غنى از جهان، حیات و خود، ایجاد مى‏شود.
تعین اجتماعى علم
(Social Determination of Science)
بحث از تعین اجتماعى در قلمرو علم، دشوارتر مى‏شود. پس از رنسانس، تلاش کردند تا علم را معرفتى غیر جانبدارانه و بى غرضانه، معرفى کنند و این اعتقاد بوجود آمد که باید علم را مدلى براى سایر گستره‏هاى معرفتى دانست. نهضت پوزیتیویسم، علم را شکل نهایى معرفت مى‏دانست که دیگر اشکال معرفت را، از روایى و اعتبار ساقط کرده است. مارکس از نظریه حس گرایانه فوئر باخ، حمایت کرد و نظریه او را اساس علم مى‏دانست.
مارکس، به دلیل آنکه محتواى مفهومى علم را داراى تعین اجتماعى نمى‏دانست، بر این نوع معرفت، تاکید مى‏ورزید و آن را عارى از خصلت‏هاى ایدئولوژیک مى‏انگاشت. با وجود این، مارکس علم را از حیث هدف آن، دچار تعین اجتماعى مى‏دانست; براى مثال، در جامعه سرمایه دارى، علم در خدمت طبقه بورژوا است.
دورکیم اعتقاد داشت که «اندیشه‏هاى اساسى مربوط به علم، داراى خاستگاهى مذهبى‏اند» و خود مذهب نیز داراى خاستگاه اجتماعى است.
و مبدا اجتماعى، ( social genesis) تمایز قائل شود. مفهوم اخیر، اشاره به این است که اندیشه‏ها و افکار را، جامعه مى‏آفریند. هرکس چه دورکیم و چه غیر او اگر اصول موضوعه خود را چنان بسط دهد که به چنین نتیجه‏اى منتهى شود، فقط و فقط در ورطه حماقت فرو افتاده است، حماقتى که بر طبق آن، مفهوم انسان، جهان و معرفت فوق العاده اجتماعى انگاشته مى‏شود. البته، دورکیم در جاهاى دیگر، روششناسى خود را تغییر داده است و به نقش مذهب در شکوفایى علم و فلسفه، گواهى داده است. در هر صورت، دورکیم به لحاظ جهت‏بکارگیرى علم، آن را دستخوش تعین مى‏داند; از این حیث که افکار عمومى آن را ارزش، قدرت یا هدف محسوب کند، افکار عمومى‏اى که خود در نتیجه تحولات اجتماعى تاریخى، تعیین مى‏گردد. دیلتاى و وبر، معرفت علمى را معرفتى مستقل از نظامهاى ارزشى و ثابت پنداشتند.
ماکس شلر، نه فقط بین علم و مطالعات علوم انسانى، تمایز قائل شد، بلکه در طبقه بندى خود از انواع معرفت، بین علم اثباتى، دین و متافیزیک تفکیک کرد و به مقایسه آنها در سطوح مختلف پرداخت. شلر در طبقه‏بندى انواع معرفت، انگیزه تسلط بر طبیعت را موجب پرداختن به علم اثباتى مى‏داند و بر این اساس، خاستگاه اجتماعى علم اثباتى را جامعه اقتصادى مى‏داند، جامعه‏اى که متضمن کار و تجارت است. شلر معتقد است که «اراده کنترل‏»، (will to control) که انگیزه علم است، به همراه دیگر عوامل مادى و سوائق انسانى، شیوه‏هاى تفکر و اندیشه را تعیین مى‏کند.
شلر در نقد تفسیر اقتصادى مارکس مى‏نویسد: «مارکس بر آن بود که نه فقط علم اثباتى بلکه همه کارهاى فکرى، به روابط تولید اقتصادى، وابسته است. من عقیده دارم که فقط علم اثباتى داراى چنین گرایشى است‏». (ص 151) ماکس شلر در تحلیل جامعه شناختى خود از شرایط پیدایش علم نوین، شش عامل را توضیح مى‏دهد. (ص 152)
او با بیان این عوامل در صدد تذکار این معناست که همه این مطالب نشان مى‏دهد که چگونه و چرا جامعه نوین، گرفتار نوعى «جرم‏» معرفت‏شناختى شده است; یعنى، این خطا که علم اثباتى را جایگزین متافیزیک کرد. اساسا این کار، یک دلیل اقتصادى داشت و نه آنکه، به دلیل بى اعتبارى فلسفه یا هرگونه نقصى در شیوه فلسفى بوده باشد. (ص 151) نویسنده از آغاز این فصل، در بحث از معرفت دینى، معرفت فلسفى و در اینجا نیز در بحث از معرفت علمى، نظریه شلر را به طور مفصل بیان و سعى مى‏کند ویژگیهاى شش‏گانه سنخیتى هر یک از این معرفتها را از نظر شلر، توضیح دهد. نتیجه این شد که براى هر یک از معرفتهاى سه گانه، ویژگیهاى ششگانه‏اى بیان شد (ر.ک ص 132، 146 و 152). همچنین نویسنده در کتاب جامعه شناسى علم، مى‏کوشد تا متناظر با این ویژگیهاى ششگانه، شش ویژگى سنخیتى را براى معرفت‏سیاسى (ایدئولوژى) نیز اثبات کند. (40)
تعین اجتماعى معرفت‏سیاسى (ایدئولوژى)
(Social Determiation of Political Thought)
نویسنده در ابتدا، بر این واقعیت تاکید مى‏ورزد که زمینه و انگیزه اصلى در جامعه شناسى معرفت، پرسشهاى اساسى مربوط به معرفت‏سیاسى و ایدئولوژى بود و نظریه پردازان، داورى خود را در این ساحت معرفتى به علم و فلسفه و مذهب، تعمیم دادند. چنانکه اشاره شد، نویسنده بین ساحت معرفت‏سیاسى و دیگر ساحتهاى معرفت، تمایز اساسى و ذاتى قائل است. او خاطر نشان مى‏کند که معرفت‏سیاسى بر سائق حیات مبتنى است. در اینجا، مقصود از معرفت‏سیاسى، چیزى نیست که در اصطلاح دانشگاهى از علوم سیاسى، (Politics) فهم مى‏شود، بلکه حتى معرفتهایى را که در زندگى روزمره نیز جارى است، شامل مى‏شود. در واقع، همان معنایى که از ایدئولوژى، (Ideology) در دورانهاى اخیر، رواج یافته مد نظر است، البته با دو تفاوت: یکى آنکه ایدئولوژى بیشتر وابسته به ارزش است و دیگرى این است که ایدئولوژى اغلب به نظامى هنجارى که بر اساس یک نقطه نظر خاص سیاسى سازمان یافته، اطلاق مى‏شود.
پس از بیان پیشینه بکارگیرى واژه ایدئولوژى و دیدگاه مارکس که آن را آگاهى کاذب، تلقى مى‏کرد، به این مطلب تذکر داده مى‏شود که گذشته از ماهیت و ذات ایدئولوژى، آن ویژگى که در همه تعریفها، مشترک است، سیاسى، (politiclal) بودن آن است. اگر این سخن را بپذیریم، آنگاه معلوم مى‏شود که چرا لوکاچ، تفکر طبقه پرولتاریا را نیز، ایدئولوژى مى‏نامد و گرامشى (41) بر ویژگى ایدئولوژیکى مارکسیسم، اصرار مى‏ورزد. رویکرد نسبى گرایانه مانهایم به تعین اجتماعى معرفت نیز بر ساحت معرفت‏سیاسى متمرکز شد. ماکس شلر این اندیشه را که همه اندیشه‏ها ایدئولوژیکى است، رد مى‏کند. او معتقد است که معرفتى دروغین وجود دارد که از علائق جمعى و اندیشه، ترکیب مى‏شود. ویژگى این معرفت دروغین که به قشر یا حرفه یا طبقه یا حزب خاصى تعلق دارد آن است که افرادى که واجد آنند از ریشه جمعى آن و مکانیزم دارا شدن آن، آگاهى ندارند. شلر مى‏گوید اگر این نظام پیشداوریها، در مقام دفاع سرسختانه از مذهب، متافیزیک یا علم تجربى به طور آگاهانه، ابراز شود، در این صورت با شکل ترکیبى جدیدى از معرفت‏با نام «ایدئولوژى‏» روبرو مى‏شویم. بدین لحاظ، مارکسیسم نیز نوعى «ایدئولوژى طبقه ستمدیده‏» است. در جامعه شناسى معرفت، وفاق عمومى بر آن است که معرفت‏سیاسى (ایدئولوژى)، بیشتر از سایر انواع معرفت دچار تعین اجتماعى است.
بخش سوم: صدق و معرفت
(Truth And Knowldge)
نویسنده بر آن است که بسیارى از جامعه شناسان کوشیده‏اند در تحلیلهاى جامعه شناسانه خود از معرفت، از پرداختن به مساله صدق و کذب معرفت، خوددارى کنند. حتى برخى با صراحت اظهار داشته‏اند که بنا ندارند، بحث اصلى خود را، بر مساله صدق و کذب معرفت، مترتب کنند. با وجود این، هرگز آنان در این امر موفق نبودند و چه به صورت ضمنى و چه به نحو صریح، موضع معرفت‏شناسانه خود را بر ملا کرده‏اند. البته، بحث از حقانیت و اعتبار معرفت در قلمرو جامعه شناسى معرفت نیست، اما این امر جاى تردید ندارد که هیچ نویسنده‏اى نمى‏تواند از پرداختن به این پرسش اساسى، شانه خالى کند. در این بخش، نویسنده در صدد آن است که موضع خود را با صراحت اظهار کند و در عین حال مطالب را با وضوح و روشنى، بیان کند. در فصل هشتم، به نظریه‏هاى فلسفى اشاره مى‏شود.
آنگاه در فصل نهم، تحلیلهاى جامعه شناختى ارائه مى‏شود و در آخرین فصل (فصل دهم)
موضع، سامانمند نویسنده در مورد این پرسش، بیان مى‏شود.
فصل هشتم: رویکرد فلسفى
(The philosophical Approach)
نویسنده از آنجا که علت‏بسیارى از اختلافها و مشکلات فلسفى را فهم نادرست تعابیر و اصطلاحات فلسفه‏هاى مختلف مى‏داند، نخست‏به بررسى نظریه‏هاى فلسفى درباره صدق معرفت، مى‏پردازد. سه نظریه عمده در باب صدق معرفت، معرفى شده، شرح مختصرى درباره هر یک بیان مى‏شود. نظریه‏هاى سه گانه عبارتند از: نظریه تطابق، (Correspondence theory) ،نظریه تلائم، (Coherence theory) و نظریه پراگماتیستى، .(Pragmatic theory) نظریه تطابق، همان نظریه مطابقت داشتن گزاره حامل معرفت‏با واقعیت است. این نظریه را مى‏توان تا افلاطون پى گرفت.
نظریه تلائم (انسجام) عبارت است از اینکه یک گزاره وقتى صادق است که با دیگر گزاره‏هاى آن نظام فکرى، سازگارى و انسجام داشته باشد.
این نظریه از سوى اسپینوزا و لایبنیتز (42) مطرح شد. نظریه سوم، نظریه پراگماتیستى در مورد صدق است که در آن بنیان و اساس صدق یک گزاره، کارآمد بودن آن است، یعنى یک گزاره وقتى صادق است که بکار آید. فیلسوفانى چون پیرس (43) ، شیلر (44) ، جیمز و دیویى شخصیتهاى اصلى این مکتب به شمار مى‏روند. سپس نظریه چهارمى، با عنوان نظریه تنجیزى، (Prefomative theory) مطرح مى‏شود اما نویسنده معتقد است که نمى‏توان از این نظریه، اندیشه نوینى بدست آورد. نکته مهم و شایان توجه آن است که نباید مفهوم صدق را با معیار صدق، درآمیخت. آنگاه بررسى نقادانه این نظریه‏ها به انجام مى‏رسد و در خاتمه این فصل، به اجمال، نظریه‏هاى مطرح در فلسفه‏هاى شرقى در مورد صدق معرفت، بیان گردیده، مشابهت و تفاوت آنها با نظریه‏هاى سه گانه، مورد توجه قرار مى‏گیرد.
فصل نهم: رویکرد جامعه شناختى
(The Sociogical Approach)
در مورد رابطه صدق و معرفت و تعین اجتماعى آن، مى‏توان سه تعریف و دیدگاه را از هم تفکیک کرد. بر اساس اولین دیدگاه، واقعیت اجتماعى، همه ذهنیات و تفکرات روبنایى را تعیین مى‏کند. به طور کلى، طبق این تعریف، صدق نیز به عنوان عنصرى از تفکر، داراى تعین اجتماعى است.
بر این دیدگاه مى‏توان به طریق ذیل، استدلال کرد: صدق، مدعایى در قلمرو عقلانیت است و عقلانیت، عبارت است از انطباق با هنجارها.
هنجارها، به طور آشکار، به زمینه و بافت اجتماعى وابسته است. بنابراین، نتیجه آن است که صدق، وابسته به متن، وابسته به فرهنگ، و وابسته به جامعه است. در قرون اخیر، متفکران و مکتبهاى فکرى مختلف، چنین رویکردى به مساله، اتخاذ کرده‏اند.
دیدگاه دوم براى گریز از مشکلات دیدگاه اول، اتخاذ شده است و خلاصه آن، این است که اساسا به طور مستقیم به مساله صدق و معرفت، نپردازند. کسانى چون مارکس، دورکیم و مانهایم با آنکه در شمار پیروان دیدگاه اول، محسوب شده‏اند بندرت از مساله صدق، سخن به میان آورده‏اند. نویسنده سعى مى‏کند، موضع هر یک از این سه جامعه شناس را توضیح دهد. (ص 192-187) در دیدگاه سوم، محتواى صدق، داراى تعین اجتماعى قلمداد نمى‏شود، یعنى صدق، مفهومى قابل تغییر نیست. دو گرایش دراین دیدگاه، یافت مى‏شود: یکى جدایى کامل بین صدق معرفت و تعین اجتماعى آن، برقرار مى‏کند. تصویر یا گرایش دوم، به غیر قابل تغییر بودن مفهوم صدق، اذعان دارد و در عین حال، ربط بین واقعیت اجتماعى و مساله صدق را تصدیق مى‏کند. در پایان، نویسنده تذکر مى‏دهد که این دیدگاه اخیر، همچنین توسط نویسندگان معاصر در حوزه جامعه‏شناسى معرفت از جمله شلتینگ، مرتن و اشتارک مطرح شده است.
فصل دهم: بازسازى
(A Reconstruction)
بنیان کار در باز نگرى مساله تعین اجتماعى معرفت و صدق آن، ترسیم تمایزى اساسى بین «صدق واقعى‏» (45) و «صدق تعین یافته‏» (46)
است. مقصود نویسنده از «صدق تعین یافته‏»، چیزى است که توسط افراد، گروهها، طبقات، ملتها و نسلهاى گوناگون در برهه‏هاى مختلف تاریخى، بیان مى‏شود. همچنین آن را مى‏توان «صدق ذهنى‏»، «صدق مدرک‏» و «صدق مورد اعتماد» نیز نامید. به دیگر سخن، این همان برداشتى است که در زندگى تحقق یافته و در ذهن آدمیان به عنوان مفهوم یا برداشت صادق، قلمداد شده است و صدقى است که با زندگى نیروهاى شخصى، اجتماعى و تاریخى و انگیزه‏ها، علائق و خواسته‏هاى شخصى، اجتماعى و تاریخى و غیر آن، مرتبط است. اما «صدق واقعى‏» چنین نیست. هیچ ضرورتى وجود ندارد که «صدق واقعى‏» همان باشد که به عنوان صدق، مورد اعتقاد آدمیان واقع شده است.
«صدق واقعى‏» از ذهنیت افراد، مستقل است و به ذهنیت و آگاهى جمعى در تاریخ نیز وابسته نیست. نویسنده معتقد است که این تقسیم بندى او، به دوگانگى در مفهوم صدق نمى‏انجامد، بلکه از این امر جلوگیرى مى‏کند، زیرا تا آنجا که به «صدق واقعى‏»مربوط مى‏شود فقط یک صدق، وجود دارد و «صدق تعین یافته‏»، ادعایى به غیر از این ندارد که ممکن است صادق یا کاذب باشد و شکل دیگرى در بین نیست. بنابراین، حالت صدق فقط یک حالت است.
نویسنده پس از آنکه تقسیم بندیهایى را در مورد واقعیت (47) به انجام مى‏رساند (یعنى بین شى‏ء و واقع، بین ماهیت و وجود و بین ژرفاى واقعیت و ظهور واقعیت) از این تفکر که انسان و فهم او را معیار بود و نبود، قرار مى‏دهد، انتقاد مى‏کند و جوانب مساله را مورد بررسى قرار مى‏دهد. او مى‏نویسد: «معلوم نیست که چرا باید وجود و کارکرد هر چیزى، به تفکر انسان وابسته باشد و در نهایت، به باید و نباید انسان، وابسته گردد... چرا نباید واقعیت‏براى خود داراى عینیتى جداگانه لحاظ شود، عینیتى (وجود عینى) که از ذهن و علائق انسانى، مستقل باشد، یعنى، وجود شناسى جهان، از معرفت‏شناسى و غایت‏شناسى انسان، مستقل باشد». (ص‏203) به طور خلاصه، نتیجه‏اى که نویسنده از این طرح، بدست مى‏دهد آن است که «صدق واقعى‏»، هرگز متحمل تعین اجتماعى نیست و ثابت و ابدى است، اما صدق در معناى دوم «صدق تعین یافته‏» از لحاظ اجتماعى، دچار هم تعینى (48) است، یعنى، توسط مجموعه عوامل اجتماعى، تعیین مى‏شود یا حداقل بر آن تاثیر مى‏گذارند. به گمان او، در این صورت این امکان حاصل مى‏آید که دو رشته معرفت‏شناسى فلسفى و جامعه شناسى معرفت، مکمل وجود یکدیگر باشند.
در پایان باید افزود کتاب، داراى یک کتابنامه مفصل است. این کتابشناسى در مقایسه با کتابهاى دیگر این رشته، که در دسترس است، جامعتر و دقیقتر به نظر مى‏رسد و مرجع مناسبى براى محققان این رشته است.
پى‏نوشتها:
. 1 - Metacritiques of Theories of Knowledge
. 2 - The Ontologica Approach
. 3 - true knowledge
. 4 - parmenides
. 5 - a priori
. 6 - M.Blondenl
7 - Founctionalists
. 8 - K.Carrey
. 9 - Haret
. 10 - Pareto
. 11 - Weiss
12 - Depth of determiation
. 13 - Degree of detemination
. 14 - Level of determination
. 15 - Dominat factor in determination
. 16 - Target (object) of determination
. 17 - Vico
. 18 - Montesquieu
. 19 - B.Bauer
. 20 - L.Feuerbach
. 21 - The Essence of Christianity
. 22 - Real factors
. 23 - Ideal factors
24 - Causal explanation
.تاویل 25 - Hermeneutics
. 26 - Verstehen
27 - elective affinity
. 28 - Real and Ideal factors
. 29 - James
. 30 - Dewey
31 - Cooley
. 32 - Mead
. 33 - T.Veblen
. 34 - space of historical situational developement
. 35 - space of thought determinats
. 36 - space of knowledge type
. 37 - space of knowledge - level
. 38 - tendency
. 39 - times - free
40 ر.ک توکل، محمد; جامعه شناسى علم; موسسه علمى فرهنگى نص، 1370، ص 14-12.
. 41 - Gramsci
. 42 - Leibniz
. 43 - peirce
. 44 - Schiller
. 45 - Objective thruth
. 46 - objectified truth
. 47 - reality
. 48 - Co - determination

 

تبلیغات