ریشهیابى نظریه برخورد تمدنها (مقاله پژوهشی حوزه)
درجه علمی: علمی-پژوهشی (حوزوی)
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
وقتى مقاله «برخورد تمدنها» اثر ساموئل هانتینگتون را مطالعه کردم، مطالبشرا چندان جدى نگرفتم تا این که گذشت زمان و مشاهده تاثیرات جانبى آن، مرا بهتامل در این نظریه واداشت. اما نه از آن جهت که این نظریه حقایقى را آشکارکرده استبلکه از آن رو که تامل در این نظریه ما را به حقایق پنهانى رهنمونمى سازد; به عبارت دیگر، بررسى علل و عوامل پیدایش چنین نظریهاى و تاثیراتآن در عرصه بین المللى مهم تر از بررسى محتویات آن است. نظریه «برخورد تمدنها» لا اقل از دو جنبه علمى و سیاسى قابل تامل است; علمىاز آن جهت که در قالب نظریههاى علمى طرح شده است، و سیاسى از آن رو که حاوىیک سلسله دستورالعملهاى سیاسى به دولت مردان غربى است. همین جنبه دوم ما رابه تامل بیشتر درباره آن بر انگیخته است; خصوصا که توجهاندیشمندان غیر غربىبه جنبههاى سیاسى بهاندازه توجه علمى به آن نبوده است. علاوه بر اینها«هانتینگتون» در این نظریه سعى نکرده چهره جانبدارانه اش را نسبتبه فرهنگغربى مخفى نگاه دارد. این در حالى است که سنت اندیشمند غربى در حین طرح نظریهاش، بر عدم تعهد به مرام و مسلک و سیاستخاصى است. بنابراین همان گونه کهمنتقدان بسیارى متذکر شدهاند، این نظریه فاقد استحکام علمى است ولى به لحاظ تاثیرات سیاسىاش قابل بررسى است. «جان پلامناتس» مىگوید: برخى معتقدند که نظریههاى سیاسى چیزى بر معرفت مانمى افزاید و مطالعه آنها به سبب تاثیرشان بر اعمال افراد لازم است ولىچگونگى تاثیر این نظریهها بر رفتار افراد به مراتب مهم تر از چیستى خود آنها است. در نتیجه، تحقیق در ریشهها و نتایج این نظریهها بسیار مهم تر ازبررسى خود آنها است. این نظریهها را باید از آن رو مورد تحقیق و بررسى قرارداد که مردم عملا آنها را جدى گرفته و از آنها تاثیر پذیرفتهاند، در حالىکه افراد منطقى و خردمند بدون وجود چنین نظریههایى نیز مىتوانند زندگىکنند. 1 و بررسى ما بر روى نظریه «برخورد تمدنها» همسو با همین عقیده است.
انگیزههاى طرح نظریه برخورد تمدنها
از منظر جامعه شناسى سیاسى، دو انگیزه مهم باعث نظریه پردازى «برخورد تمدنها» شده است و این دو انگیزه کاملا در قالب یک نظریه علمى تامین شدنى است:انگیزه اول، عبارت از «مهار» تفکر آزاد مردمى است و انگیزه دوم «خنثى سازى»تصمیمها و سیاستها در عرصه نظام بین المللى است. اما پیش از تحلیل این دوانگیزه، لازم استبه دو مقدمه مهم اشاره شود.
مقدمه اول: وقتى یک اندیشمند به علل و عوامل مختلفى، بخشى از واقعیتخارجى رابر مىگزیند، تلاش دارد به کمک نظریه پردازى، تفسیرى را ارائه کند که ضمن پاسخگویى به بسیارى از مجهولاتش، چیزى بر معرفت واقع گرایانه او بیفزاید. هر قدرعناصر سازنده یک نظریه به لحاظ فلسفى منسجم تر و درگیرتر با واقعیتباشد،درجه پاسخ گویى به مجهولات و تحقق معرفت عینى، بیش تر مىشود. این وظیفه، درستترین و اصلى ترین کارکرد نظریه پردازى است و اساسا در عرصه علم و دانش از یکنظریه بیش از این نباید انتظار داشت. اما گاه به دلایلى نظریه پردازى از اینوظیفه اصلى و دشوار منحرف گشته و پردهاى از واقعیتبر نمىدارد و بلکه پردهضخیم ترى را بر روى آن مىاندازد. در این صورت نظریه پردازى چیزى بر معرفت مانمى افزاید و صرفا عمل جا به جایى و یا ازدیاد و نقصانى در دادههاى اطلاعاتىپدید مىآورد. یک نشانه اش آن است که در مقام عمل و تماس با واقعیت،دستورالعمل و نسخه جدیدى ارائه نمىشود و تغییرى در فلسفه عملى مرسوم پدیدنمىآید. این گونه نظریه پردازى، نظریههاى واقع نماى کاذب است; کذبى که نظریه پردازنسبتبه آن جهل مرکب دارد. ایرادى هم نمىتوان به آن گرفت، زیرا هر فردى دررسامى از واقعیت آزاد است. او مىتواند در برابر ایرادى که به رسم واقع نمایششده، بگوید: «گر تو بهتر مىزنى بستان بزن». در این صورت، رسم کسى مقبول ترو بهتر است که بهتر از دیگران به رسامى واقعیت پرداخته است. راه آن است که بهمبانى نظرى و پى آمدهاى عملى چنین نظریه پردازى پرداخته شود. ولى مقصود مهم دراین جا آن است که بدانیم آیا با انتفاى کارکرد واقع نمایى چنین نظریهاى، نقشهاى دیگرى هم براى این گونه نظریهها مىتوان فرض کرد یا خیر؟ دو کارکرد عمده براى این گونه نظریات قابل فرض است: از آن دو، یکى مربوط بهمقام فکر و نظر است و دیگرى مقام عمل فردى و اجتماعى. ولى وجه مشترک هر دو،خصلت «ابزارى» آنها است. کارکرد اول «هم خوانى» و «هم آوازى» با نظریهاست; یعنى مخاطب را در فضاى فکرى قرار مىدهد که على رغم نگرش خود مانند صاحبنظریه مىاندیشد و فکر مىکند، بدون آن که به اصالت آن اتقان پیدا کند.کارکرد دوم آن، تاثیرگذارى بر واکنشهاى فردى و اجتماعى است; یعنى با طرح یکنظریه حساس و شوک آور، درصدد انتقام بخش برنامه ریزى شده واکنشها برآییم. وبه سبک و اصطلاح امروزىها، در عرصههاى مختلف اجتماعى به «نظریه درمانى»بپردازیم. این جاست که نظریههاى علمى در دام افسون گرى و خیال پردازىهاىعلمى گرفتار مىشوند; یعنى همان راهى که «عقل ابزارى» غرب گرفتارش آمده است.
مقدمه دوم: در پایان قرن بیستم، غرب به نوعى، «بحران تمدنى» را که با «بحرانهویت» قرابت دارد، در حال تجربه کردن است. چنین تجربهاى از ناحیه «درونتمدنى» و نیز عرصههاى بین المللى به دست مىآید. «اقتدار» و «کارآمدى» تمدنها در عرصههاى بین المللى، دو نشانه مهم فعال وپیشرو بودن آنها است و از علائم بروز بحران تمدنى، افول این دو شاخص مهم است. غریبان معتقدند که تعریف و مکانیسمى که تمدن غربى براى نظام بین الملل طرحنموده، کارآمدترین قالب براى زندگى شرافت مندانه نوع بشر است. جدیدترین اظهارنظر مثبت از سوى «فوکویاما» در شکل نظریه «پایان تاریخ» ابراز شده است. اما آیا واقعا چنین آرمان غربى در نظام بین المللى تحقق یافته است؟ آیا اصولا براساس مبانى نظرى تمدن غربى چنین انتظارى عملى است؟ اوضاع و احوال جوامع بشرى، در پایان قرن بیستم، جواب خوش بینانه نسبتبه اینگونه سؤالها ندارد. نظام بین المللى تعریف شده غربى، راهى براى تفکرى خارجاز طبقاتى شدن زیست جهانى، ندارد. بنابراین طبیعى است که زندگى شرافت مندانهوعده شده براى تمام واحدهاى اجتماعى جهان تحقق نمىیابد و ملل جهان دیر یازود، به واهى بودن چنین آرزویى پى مىبرند. از این رو زمزمههاى مخالفتباوفاق جهانى بر نظام بین المللى معرف غربى که در اوایل قرن بیستم به وجودآمده، هم اکنون رو به افزایش است. تقویت جنبشها، همبستگىها و همکارىهاىمنطقهاى و فرهنگى بهترین شاهدى است که البته «هانتینگتون» براى اثبات مدعاى خویش به آن اشاره کرده است. کشورهاى جهان سومى در حالى وارد قرن بیست و یکم مىشوند که از کارآیى الگویى نظام بین المللى غرب نا امیدتر از هر زمان دیگرىمىشوند. برهم خوردن وفاق جهانى با تمدن غربى، کارآیى آن را در عرصه بینالمللى سست مىکند. پیداست که انتساب علل افول کارآیى تمدن غربى، به خودکشورهاى جهان سومى، گریز از واقعیتهاى انکار ناپذیرى است که غرب به وجودآورنده آن بوده است. اقتدار نظامى و فرهنگى غرب که در روزگارى نه چندان دور آوازه اش جهان را فراگرفته بود، همانند کارآیى آن رو به افول است. امروزه غربیان و به خصوصآمریکا، براى حل مسائل بین المللى به تنهایى قادر به اعمال قدرت و فشار نظامىدر منطقهاى از جهان نیستند. اگر آنان به درستى این مطلب در جنگ ویتنام پىنبردند، جنگ خلیج فارس علائم افول اقتدار نظامى غرب را آشکار ساخت. غرب براىپیروزى در این جنگ، بى نیاز از عده و عده کشورهاى غیر غربى نبود. و یا فروپاشى شوروى سابق على الظاهر به سربلندى بلوک غربى تمام شده است. لیکن بهراستى معلوم نیست که اگر شوروى سابق چند سال دیگر به مسابقه تسلیحاتى اش باآمریکا ادامه مىداد، آن گاه هر دو از پاى در مىآمدند. به نظر مىرسد پایانجنگ سرد نیز به تفسیر و نظریه دیگرى نیاز دارد که با پارادایم (الگو، مدل»ٍ بعد از جنگ سرد، روشن نمىشود. ممکن استخردمندان غرب به این نتیجه رسیده بودند که دیگر جنگ سرد نتیجه مثبتدر جهت تقویت اقتدار بین المللى تمدن غربى ندارد و ادامه آن نتایج منفى را در بر دارد. از این رو، ایفاى نقشى که بر عهده بلوک شرق بود، تمام شده تلقىگردید. اما افول اقتدار فرهنگى غرب نیز از آن روست که ملل غیر غربى کم کم در جریانتفکر «بازگشتبه خویشتن»، پى بردهاند که پیروى تمام عیار (از فرق سر تا بنناخن) از فرهنگ غرب، آنها را لزوما غربى نمىسازد بلکه نهایتا کشورهاى طفیلىوار شبه غربى مىشوند. امروزه یک متجدد واقع بین ایرانى به این نتیجه رسیدهاست که پیروى کورکورانه از فرهنگ غربى، به آنها نه شخصیت جدید ایرانى مىدهدو نه منزلت غربى، بلکه او هیچ و پوچ و بىرنگ است و به عبارتى شخصیت مسحور و افسون شده پیدا مىکند، مانند قشر متجددین ترکیه که وامانده از میراث فرهنگى گذشته است و درمانده از الحاق به غرب. مظاهر تمدنى غرب در بسیارى از کشورهاىآفریقایى جنوب صحرا نفوذ کرده است، لیکن هنوز مهم ترین معضلات اقتصادى واجتماعى جوامع آفریقایى به حال خود باقى مانده است و در جهتحل آن نه متجددینآفریقایى توانستهاند تدبیرى بیندیشند و نه غربیان با نگاه خیرخواهانه و بشردوستانه گامى برداشتهاند. بنابراین بى جهت نیست که قرن بیست و یکم، به نامقرن تشدید گرایش و استمداد جوامع غیر غربى از «فرهنگ اصیل خودى» نامگذارىشود. اندیشمند واقع بین غربى باید بداند که چنین گرایشى بىتاثیر از کارکرد منفى فرهنگ غربى نبوده است. اما احساس «بحران تمدنى» از جنبه درونى آن، عبارت از هراس از واکنش ناخواستهافکار عمومى در قبال سیاستهاى حاکم بر جوامع غربى است. تاریخ دو سه قرناخیر تمدن غربى نشان داده است که هر قدر به زمان حال نزدیک مىشویم باپایدارتر شدن ارکان تمدن غربى، جنگهاى درون تمدنى و خارج از آن به لحاظ کمىو کیفى، شدیدتر شده است. بشر قرن بیستمى در دو مقطع زمانى و به فاصله بیستسال، شاهد خون بارترین جنگهاى جهانى بوده است و پس از آن هم سایه جنگ سرد را همواره بر بالاى سر خود احساس مىکرد. گویى دیدن آسمانى آفتابى و بدون ابرهاىجنگ افروزى، براى جوامع غربى تبدیل به آرزوى دست نیافتنى شده است. به طورطبیعى چنین وضعیتى مردم را به ستوه مىآورد و نیز خستگى و افسردگى شدیدى برروح جمعى مستولى مىشود. تا این که به ناگهان مردم غرب در یک مشاهده غیر قابلباور، دیدند که ابر جنگ سرد هم به کنارى رفته و آسمان آبى صلح و دوستى پدیدارگشته است. اکنون جامعه غربى بیش تر از هر وقت دیگرى، مىتواند اصل «بقا بدونتنازع» را لمس کند، چرا که دیگر زمینهاى براى احتمال نزاع جهانى وجود ندارد. این جاست که زمینههاى شکل گیرى نوعى تفکر عمومى خیرخواهانه مبنى بر «ایجاد دنیایى عارى از تولید انبوه سلاحهاىهستهاى و کشتار جمعى و روحیه نظامىگرى»، به وجود مىآید. عنصر حیاتى در اینتفکر عمومى صلح جویانه غرب، این سؤال بسیار عمیق است که: با پایان یافتن جنگسرد، دیگر چه ضرورتى براى تدوام سیاست توسعه و تجهیز جنگافزارهاى هستهاى وکشتار جمعى و نیز تقویتبودجه نظامى، وجود دارد؟ به نظر ما، مردم دنیاى غرب مستقل از هر نوع فکر و نظرى، قادر به تشخیص پاسخدرست آن هستند. ولى باید دید اندیشمندان علوم اجتماعى جهان غرب، چگونه به کمک این همت و فکر عمومى غرب شتافتهاند. تعلق خاطر اندیشمند غرب به حفظ بنیان تمدن غربى، او را وا مىدارد تا در برابراحساس «بحران تمدنى» از خود واکنش چاره جویانهاى نشان دهد. از جمله ایناندیشمندان «ساموئل هانتینگتون» است، او به عنوان یک شهروند غربى تحصیل کردهو استاد دانشگاه، نگران سستشدن پایههاى تمدن غربى است. خصوصیتبارز ایشان آناست که هم در کسوت دانشمند و استاد دانشگاهى است و هم به عنوان یک استراتژیستو نظریهپرداز سیاستخارجى آمریکا، شناخته شده است. چهره دوم «هانتینگتون» ازآن روست که طرفدار بازیگرى دولت ملتها در امور جهانى است. پس اقتدار ملىمشروط به اقتدار حکومت است. بنابراین، وى به طور طبیعى در سیاست گذارىهاىخارجى امریکا، حضور فعالى پیدا مىکند. هانتینگتون بحران تمدنى غرب را نه از درون بلکه از ناحیه عوامل خارجى، درککرده است. او بر اساس پیش فرضهاى هابزى «انسان، گرگ انسان است» و داروینى«اصل تنازع بقا» که در لایههاى زیرین تفکرش نهادینه شده، از رشد طبیعىخودآگاهى تمدنى ملل غیر غربى هراسناک مىشود و آن را خطرى براى اقتدار جهانىتمدن غربى مىداند. در غیر این صورت دلیلى براى هراسناک شدن و برداشتبرخوردتمدنها وجود ندارد. او خود معترف است که بین اختلاف فرهنگها و خشونت، تلازمىنیست: «وجود اختلاف لزوما به معناى درگیرى نیست، و درگیرى نیز لزوما مترادفخشونت نیست. با وجود این، در طول قرنها اختلافهاى موجود بین تمدنها باعثطولانىترین و خشنترین درگیرىها بوده است.» 2 اما مگر تاریخ فقط شاهد درگیرى بین تمدنها بوده است تا گواه مبرهنى بر مدعى باشد. تاریخ نمونههاى زیادى رانیز سراغ دارد که تمدنها در وضع صلح و دوستى به تبادل فرهنگى پرداختهاند.بنابراین، هراس «هانتینگتون» مبناى علمى ندارد و صرفا از یک برداشت نادرستنشات گرفته است. حالا باید دید که چنین هراس و نگرانى در تلاقى با بررسى حوادث احتمالى پس از جنگسرد،هانتینگتون را به چه نتایجى رهنمون مىسازد؟ در مقدمه دوم گفته شد کهاحتمال برداشت «خاتمه تمام جنگها» از پایان جنگ سرد، براى مردم مغرب زمین،از هر احتمال دیگرى «مثل این که جنگ پایان نیافته و یا جنگ دیگرى در راه است»قوى تر و طبیعى تر است، زیرا اگرنگرانى براى آینده تمدن غربى است از درون استنه از بیرون و این نگرانى هم با پایان جنگ سرد رفع شده است. پس دیگر مىتواندر صلح و آرامش و امنیتخاطر به زیست جهانى ادامه داد. روى این احتمال، پرسشاساسى غربىها از دولت مردان خود، این خواهد بود که: «افزایش بودجههاى نظامى و رشد نظامى گرى دولتها، دیگر چه ضرورتى دارد؟» هانتینگتون احساس بحران درون تمدنى غرب را از تلاقى هراس از دشمن فرضى خارجى(تمدنهاى غیر غربى) با احتمال جدى شدن چنین سؤالى در افکار عمومى غرب، بهدست مىآورد. بنابراین احساس خطر ایشان دقیقا از این جا ناشى مىشود که ممکناست غربىها، با فرض عدم وجود دشمن خارجى، از میان احتمالات مربوط به آینده پساز جنگ سرد، جانب احتمال خوش بینانه را بگیرند. پس به عنوان دانشمند غربى علومسیاسى بر خویش لازم مىبیند که فرض بدبینانه را در برابر افکار عمومى تقویتکند و بر اساس آن هم چاره جویى نماید. چنان که وى مىگوید: «این مقاله مدافع مطلوبیت درگیرى بین تمدنها نیست، بلکههدف آن، طرح فرضیههایى تشریحى است در این خصوص که آینده چگونه مىتواند باشد.اگر این فرضیهها پذیرفتنى باشد، لازم است پى آمدهاى آنها براى سیاست غرب،مورد توجه قرار گیرد.» 3 بنابراین هانتینگتون دو نگرانى عمده در خود دارد: یکى دشمن غیر غربى فرضى ودیگرى برداشتخوش بینانه غربىها از آینده که البته نگرانى دوم، معلول اولىاست. او باید به گونهاى چاره جویى کند که این هر دو نگرانى مرتبط به هم رایک جا زایل کند و تمدن غربى را از بحران احتمالى نجات دهد. به طور طبیعى بزرگنشان دادن نگرانى اول،برطرف کننده نگرانى دوم خواهد بود و ضریب نگرانى اول باارائه دستورالعملهاى پیش گیرانه، به حداقل مىرسد. اما این راه حل را به چهوسیلهاى مىتوان به سرانجام رساند؟ وسیله را باید از دنیاى عقلانى شده غرب، الهام گرفت. عقل ابزارى به لحاظ سنخیتکاملى که با تمدن غربى دارد، بهترین ابزار براى مصلحت اندیشى «هانتینگتون»است; یعنى به کمک طرح یک «نظریه علمى» چنین هراسى به طور جدى در افکار عمومىفعال مىشود و کارکرد مورد انتظار را دربر خواهد داشت. تدارک نظریه علمى نیززحمت چندانى ندارد، زیرا نفس این احتمال بدبینانه بهاندازه احتمال خوشبینانه، مبناى واقع بینانه پیدا مىکند و فقط باید این احتمال را به شواهدتاریخى و وضعیت موجود روابط بین الملل، مستند ساخت. تقویت این احتمال به کمکمستندات، پارادایم «برخورد تمدنها» را بهتر از پارادایم جنگ سرد نشان مىدهد. مضافا این که نظریه پرداز سیاسى در طرح نظریه اش موظف به تبیین على از شواهدگرد آورى شده خود نیست تا از ارزش علمى ساقط شود. چنان که «جان پلامناتس» مىگوید: «مقصود نظریه سیاسى، توضیح دادن نحوه وقوع پدیدهها در جهان، در ذهن مایا در خارج از آن نیست، بلکه آن است که ما را در تصمیم گیرى درباره این که چهباید بکنیم وآن چه را که باید بکنیم چگونه انجام دهیم، یارى کند.» 4 بنابراینوجهه علمى نظریه «برخورد تمدنها» حفظ شده و شواهد معارض ناقض آن نخواهد بود وفقط باید وجه تاثیرات احتمالى این نظریه را در درون تمدن غربى و در عرصههاى بین المللى، مورد مطالعه قرار دهیم. بدین ترتیب، پارادایم تمدنى، یک نظریه دو منظوره است و اگرچه مابه ازاء عینىآن چندان قوى نیست، ولى دو انگیزه اصلى نظریه پرداز را که در ابتداى بحثاشاره شد، با کارکرد «هم خوانى» و «تاثیرگذارى»، تامین مىکند. «هانتینگتون»با نظریه برخورد تمدنها، احتمال بدبینانه را در ذهن غربىها تقویت نموده وآنان را نسبتبه حوادث آینده هراسناک ساخته است و در نتیجه گرایش افکار عمومىرا به سمت احتمال خوش بینانه که تبعات ناخوشایندى در عرصه سیاست گذارى بینالمللى دارد، «مهار» کرده است. و از طرف دیگر، وجه فعال و تاثیرگذار پیروانفرهنگهاى غیر غربى را «خنثى» نموده و آنان را به سمت مواضع «انفعالى» سوق مىدهد. براى «هانتینگتون» ایجاد واکنش «انفعالى» در مخاطب به وسیله نظریه سیاسى، مطلبآشکارى است و سابقه آن را در نظریات روان شناسى اجتماعى، مىتوان جست وجوکرد. «استوارت ازکمپ» در توضیح نظریه «واکنش» که در بین روان شناسان اجتماعىامریکا شناخته شده است، مىگوید: «اصل اساسى نظریه «واکنش» این است که وقتىمردم پیامى را که ظاهرا آزادى عمل آنها را محدود مىکند، دریافت نمایند، درواکنش به آن تحریک مىشوند تا با ایده پیام مخالفت کنند. » 5 واکنش فرد یا جامعهدر برابر نظر خاصى، ممکن است انفعالى و یا غیر انفعالى باشد و چون در بیشترمواقع این دو نوع واکنش در ظاهر شباهت دارند، تمیز وجوه اختلاف بین واکنشانفعالى و واکنش فعال مهم است. البته واکنش انفعالى، سریع و سهل الوصول است وغالبا به همین شکل رفتار مىشود و تنها اهل تحقیق و نظر هستند که هوشمندانهاز خود واکنش فعالانه مناسبى نشان مىدهند. بنابراین، اگر از پیروان فرهنگهاى غیر غربى، انتظار واکنشهاى انفعالى داشتهباشیم، کافى است که به گونه غیر مستقیم به آنها گفته شود «شما در قرن بیست ویکم با تشدید گرایشهاى فرهنگى، در صدد جنگ با تمدن غربى هستید» و به عبارتصریحتر «شما جنگ طلب هستید»، آن گاه است که موضع گیرىهاى انفعالى، ولى خوشآیند براى غربىها، تحقق مىیابد. تبلور این واکنش در گونهاى از نظریه «گفت وگوى تمدنها» است. و این همان «خنثىسازى» تمدنهاى غیر غربى است که«هانتینگتون» و امثال او خواهان آن هستند. گرچه ممکن است نظریه گفت و گوىتمدنها هم نتیجه واکنش فعالانه باشد، ولى انگیزه «هانتینگتون» وقتى تامین مىشود که نظریه «گفت و گو» منبعث از واکنش انفعالى باشد، زیرا تنها در صورت گفتو گوى منفعلانه با غرب اقتدار مطلق فرهنگ غربى به عنوان اصل مسلم فرض مىشود.بدین ترتیب، حادثه احتمالى برخورد تمدنها منتفى شده و نتیجه عینى پارادایمتمدنى، انقضاى خود است. اما آیا به راستى چنین مطلوبى «عدم برخورد تمدنها»با نظریه «هانتینگتون» تامین شدنى استیا نه؟ پاسخ به این سؤال مهم در پرتوبررسى گرایشها و دستور العملهایى که پیرو پارادایم تمدنى داده است، روشن مىگردد.
توصیههاى هانتینگتون
از مجموع مطالبى که «هانتینگتون» در نظریهاش مطرح مىکند، به دست مىآید کهایشان تعلق خاطر جدى نسبتبه تمدن غربى دارد و اساسا احساس بحران تمدن در غرببه دلیل تعهدش به آن است. به هرحال «خود آگاهى تمدنى» رو به افزایش، براىاندیشمندان غربى نیز هست و طرح نظریه برخورد تمدنها متاثر از آن است.«هانتینگتون» در مصاحبهاى که «ناتان کاردلس» با وى انجام داده مىگوید: «غربباید سعى کند تا از خود و ارزشهایش دفاع کند و موقعیتخود را حفظ نماید.» 6 این مطلب از روى توصیههاى جانب دارانههانتینگتون به جهان غرب روشن تر مىشود. در این جا به دلیل اهمیت این دستورالعملها در بحث، به ذکر آن مىپردازیم:
1) توصیههاى کوتاه مدت: «در کوتاه مدت، منافع غرب به روشنى ایجاب مىکند کههمکارى و یگانگى بیشترى در درون تمدن خود، به ویژه بین اجزاى اروپایى وآمریکاى شمالى آن به وجود آورد. آن دسته از جوامع اروپاى شرقى و آمریکاى لاتینرا که فرهنگ آنها به غرب نزدیک تر استبه خود ملحق سازد; روابط مبتنى برهمکارى با روسیه و ژاپن را حفظ و تقویت کند; از بدل شدن منازعات محلى بینتمدنها به جنگهاى عمده میان تمدنها جلوگیرى کند; دامنه قدرت نظامى کشورهاىکنفوسیوسى اسلامى را محدود سازد; روند کاهش قابلیتهاى نظامى خود را آرام ترو برترى نظامى در شرق و جنوب غربى آسیا را حفظ کند; از اختلافها و درگیرىهاىموجود بین کشورهاى اسلامى و کنفوسیوسى، بهره بگیرد; گروههایى را که در درونتمدنهاى دیگر به ارزشها و منافع غرب گرایش دارند مورد پشتیبانى قرار دهد;آن دسته از نهادهاى بین المللى را که منعکس کننده منافع و ارزشهاى غرب هستندو به آنها مشروعیت مىبخشند، تقویت کند و مشارکت کشورهاى غیر غربى درنهادهاى مزبور را تشویق نماید.
2) توصیههاى دراز مدت: در دراز مدت، اقدامات دیگرى باید مورد توجه قرارگیرد ... غرب هر روز بیش تر ناگزیر از کنار آمدن با تمدنهاى مدرن غیر غربى خواهدشد که از نظر قدرت به غرب نزدیک مىشوند ولى ارزشها و منافعشان عمدتا باارزشها و منافع غرب تفاوت دارد. این وضع، ایجاب مىکند که غرب قدرت اقتصادىو سیاسى لازم را براى پاسدارى از منافع خود در برابر تمدنهاى مزبور، حفظکند.» 7 توصیههاى جانبدارانه «هانتینگتون» بر اساس نظریه فراتمدنى، تضمین آیندهاى بهدور از برخورد و نزاع تمدنى را به شدت منتفى مىسازد. این عدم اطمینان ازبررسى تفاوت دو پارادایم جنگ سرد و برخورد تمدنها، واضح تر مىشود. ایشانمدعى اند بین این دو پارادایم تفاوت اصولى وجود دارد، اما تفاوت اصولى دروقتى است که دستورالعملهاى پارادایم جدید هم نو و تازه باشد و حال آن که هیچگونه تفاوتى بین توصیههاى سیاسى و دفاعى پارادایم جنگ سرد و پارادایم تمدنىنیست. توصیههایى که «هانتینگتون» طرح مىکند، چیز جدیدى نیست و غربىها دردوران جنگ سرد، بارها به طرق مختلف شنیدهاند. بنابراین، اگر واقعا ماهیتحوادث پس از جنگ سرد با حوادث گذشته متفاوت است، دستورالعملهاى آن نیز بایدمتفاوت باشد. و اگر تفاوت ماهوى بین حوادث قبل و بعد از جنگ سرد نباشد، در اینصورت پارادایم تمدنى تعبیر دیگرى از همان پارادایم جنگ سرد است. و فقط درقلمرو فرا تمدنى امتیاز وجود دارد و نه در نقش و کارکرد تاثیر گذارى آن. علاوه، فرا تمدنى بودن نظریه برخورد تمدنها، ایجاب مىکند توصیههاى آن براىجلوگیرى از وقوع نزاع تمدنى، فراگیر و مشتمل بر محاسبه تمام فرهنگها باشد و تنها در این صورت «مشارکت همگانى» شکل مىگیرد. زیرا وقتى احتمال خطر زیست کره خاکى داده شود، دلیلى ندارد که فقط در فکر حفظ منافع تمدنى باشیم. پس باید دید که قاعده عمومى در تحقق مشارکت همگانى، چه اقتضا مىکند؟ آیادستورالعملها باید براى تمدنها یک سان باشد یا در صورت اختلاف هم جهت گیرىبه سمت منع برخورد تمدنها، امکان پذیر است؟ اگر دستورالعمل پیش گیرانه تمدنهامختلف باشد، خلاف پیش فرضهانتینگتون است، زیرا ایشان منشا برخورد احتمالىتمدنها را در همین اختلاف فرهنگها مىداند. پس احتمال وقوع نزاع تمدنى، خودبه خود تضعیف مىشود. اگر توصیه پیش گیرانه، باید یک سان باشد، در این صورتتمام توصیههایى کههانتینگتون براى غربىها و آمریکا، پیشنهاد مىکند، بایدبراى سایر تمدنها نیز صادق و لازم باشد. در نتیجه پارادایم تمدنى، عملا دعوتگر برخورد و نزاع فرهنگها است. بنابراین بنیان تئورى برخورد تمدنها بر اصول خیرخواهى، عدالتگسترى و حفظحقوق بشر، طرحریزى نشده و مقصود اصلى آن ادامه فعالیت ماشین جنگى غرب علیهفرهنگهاى غیر غربى و تداوم نزاعها و خونریزىهاى اسفبار و بلکه هدف تشدیدآن است. طى بررسى پارادایم تمدنى، موارد زیادى را به عنوان وجوه تاثیرگذارى آن به دستآوردم که به دلیل پرهیز از اطاله سخن، از ذکر آنها در مىگذرم و فقط به یکمورد مهم، اشاره مىکنم. اهمیتبررسى واکنش اندیشمندان و دولت مردان غیر غربى، کم تر از بررسى پارادایمتمدنى نیست. براى غربىها از آن رو مهم است که جبهه گرایش و سازش با غرب رادر درون ملتهاى غیر غربى فعال تر کنند. اما براى سایرین، مهم اتخاذ واکنشىاست که بر روند احیاى تمدنهاى غیر غربى تاثیر منفى نگذارد. چنان که پیشتر گفته شد، در یک تقسیم بندى کلى، واکنش در برابر نظریه برخورد تمدنها، فعالانه یا منفعلانه خواهد بود. واکنش فعالانه، تکیه بر اصول و مسلمات فرهنگ و تمدن خودى دارد و از هر گونه پاسخى که موجب کنار گذاشتن تمام یا بعضىاصول و یا موجب فرسایش فرهنگ اصیل بشود، پرهیز مىکند. اصول گرایى و بنیادگرایى هیچ گاه با عزم بر نزاع تمدنى، تلازم نداشته و ندارد و اگر چنین تلازمىموجود باشد، دفاع هوش مندانه «هانتینگتون» هم از غرب، نباید از این قاعدهمستثنا باشد. اگر در نظر «هانتینگتون» و امثال ایشان، دفاع از فرد گرایى،لیبرالیسم، مشروطیت، حقوق بشر، برابرى، آزادى، حاکمیت قانون، دموکراسى، بازارآزاد اقتصادى و جدایى دولت و کلیسا، ارزش حیاتى دارد، پس دفاع از اصول ومبانى فرهنگهاى غیر غربى به همین شکل است. اگر بنیادگرایى در جهان اسلام،عامل بىثباتى است، بنیادگرایى «هانتینگتون» نیز عامل بى ثباتى است. پس باید در عین استقامت در اصول گرایى، فروتنانه و محترمانه به گفت و گو و همکارى مشترک براى نجات زیست کره از دست دیوانگان، اقدام نماییم. آن گونه که امام خمینى «ره» مقتدرانه باب گفت و گوى تمدنى را باگورباچف، گشودند. اما واکنش منفعلانه، به گمان من، بنیادگرایى که در برابر این گونه نظریات غربى،برخورد غیر عقلایى و منطقى نشان مىدهد و بدون دلیل روش خصمانهاى را اتخاذ مىکند، واکنش او فعالانه نخواهد بود. واکنش انفعالى بیش از آن که مبتنى برخردورزى منسجم و منتظم باشد، متاثر از عوامل خارجى است. چنان که واکنشمتجددین غربگرا نیز انفعالى است، با این تفاوت که روش آنان در برخورد با غربروش سازش و تسامح است. اشتباه بزرگ متجددین غرب گرا، آن است که گمان دارندنظریه برخورد تمدنها، تمام تلاش آنها را براى گرایش جامعه به سوى فرهنگغربى، بى ثمر و خنثى مىکند و به همین دلیل به طور جدى در مقام ارائه پاسخهاى علمى بر آمدهاند. لیکن هر دو در یک جهت گام بر مىدارند; با این تفاوتکه «هانتینگتون» از موضع مقتدرانه، «برخورد تمدنها» را مطرح مىسازد ومتجددین غرب گرا از موضع مسحورانه. بى جهت نیست که «هانتینگتون» در برابرنقدهاى این گروه از جوامع غیر غربى، از خود خویشتن دارى نشان داده است. اگرمتجدد غرب گرا در صدد واکنش غیر انفعالى باشد، مىبایست ابتدا به ریشهها وعلل پدید آمدن چنین نظریهاى مىاندیشید تا بعد به ضرورت پاسخ علمى به آن بها مىداد. واکنش انفعالى این گروه از متجددین جهان اسلام تاسف آور است و خطر فرسایش فرهنگاسلامى از ناحیه این گروه، کم تر از خود نظریه «برخورد تمدنها» نیست. بدونشک، دفاع نادرست از فرهنگ اسلامى، مخرب تر از حمله به آن است. واکنشهاىانفعالى که تاکنون ارائه شده، شدت و ضعف دارد: عدهاى چهره تسامح و روادارىاسلام و خدا و پیغمبر خدا (ص)، را آن چنان بزرگ نمایى مىکنند که گویى اسلام جزاین نیست و از ترس این که مبادا دوستان غربى شان بگویند: «نگفتیم اسلام وبنیادگرایى، اهل نزاع و عامل بى ثباتى است»، آیات خشم و غضب الهى در برابردشمنان حربى و مرتدین اسلام را مخفى مىکنند و مردم را به «صلح کلى و دائمى»دعوت مىکنند. عدهاى دیگر، با نفى سنت تاریخى و تاکید بر این اصل که مسلمانان هر عصر، خودبرداشتى از وحى و نبوت و قرآن و اصول اعتقادى دارند، راه را براى پذیرشالهیات مدرن و طرد بنیادگرایى، هموار مىسازند. بنابراین با قبول الهیات مدرنکه مبتنى بر تفکر دنیوى است، احتمال هر گونه برخورد با تمدن سکولار غربى منتفىاست، زیرا مسلمان امروز هم سکولار مىاندیشد. بى جهت نیست که «هانتینگتون» به غربىها توصیه مىکند از گروههایى که در درون تمدنهاى دیگر به ارزشها ومنافع غرب گرایش دارند، پشتیبانى کنند. و اما گروه دیگرى با ژست عالمانه، گمان مىکنند که اگر صورت مسئله را پاککنند، جان کلام را از نظریه «برخورد تمدنها» گرفتهاند و جاى سخنى براى آننگذاشتهاند. معتقدند مفهوم تمدن اعتبارى است و مسلمانان در گذشته خود راساکن تمدن اسلامى نمىدیدند و چنین درکى از خود نداشتند. بنابراین مسلمانانهیچ احساس عینى از تمدن اسلامى ندارند تا موجبات برخورد تمدنها پیش آید. گویى دعوا بر سر لفظ است که با اعتبارى دانستن آن، بتوانیم مسئله را حل کنیم. وقتىملتها با تهاجم فرهنگى رو به رو مىشوند به میراث و دست آوردهاى مادى ومعنوى شان رجوع مىکنند و براى حراست از آن حاضر به فداکارى و جانبازى هستند.ملتى که تمدن دارد، مقاومت مىکند. ملتهاى بى تمدن اند که اهل سازش و پذیرشفرهنگهاى بیگانه است. ملتى که گمان کند از میراث فرهنگى اش، چیزى براى گفتن در جهان معاصر ندارد، اهل مقاومت و تکاپوى احیاى تمدنى نیست.
آیا اندیشه بهترى وجود دارد؟
هانتینگتون در بحثهاى خود این سؤال را مطرح مىکند که آیا پارادایم دیگرىوجود دارد که بهتر از پارادایم تمدنى عمل کند؟ اگر پارادایم تمدنها وجودنداشته باشد، پس چه چیز دیگرى را مىتوان جایگزین آن ساخت؟ طرح این حثخارج از مقصود این مقاله است، ولى با توجه به نتایجى که به دست آمد، مناسب استبه بررسى این سؤال مهم بپردازیم. اولا: جاى این نکته خالى است که آیا به نحو کلى، در تمام موضوعات، بشر نیازمند به پارادایم خاصى است؟ آیا براى فهم واقعیات لزوما باید از نقش ابزارى نظریههاى علمى بهره مند شویم؟ آیا بشر به راستى آن قدر توانایى ندارد که بدونواسطه، خود را با واقعیات درگیر سازد و بعد تصمیم بگیرد؟ ثانیا: بر فرض لزومپارادایمها، چرا روشن فکران غربى سعى دارند بر افکار عمومى سبقت جویند و مانعتفکر مستقل غربىها شوند؟ آیا این مطلب دلیل بر آن نیست که امکان عدم بلوغعقلایى در جهان عقلانى شده غرب، وجود دارد؟ علاوه بر اینها مهم است که دانستهشود اصولا طرح پارادایم و نحوه پرداختن به آن به نفع چه گروه و کسانى خواهدبود. در این صورت باید دانست که نظریه پرداز به چه پایگاه و گروهى تعلق خاطر دارد. به هر حال در واکنش به سوال اصلى که آیا اندیشه بهترى وجود دارد، کسانى که جانکلام «هانتینگتون» یعنى احتمال وقوع برخورد تمدنها را پذیرفتهاند، در مقامارائه راه حلهاى خاصى بر آمدهاند. گروهى منفعلانه و عجولانه باب «گفت و گوىتمدنها» را پیش کشیدهاند. عدهاى نیز با تاکید بر اصل وطن دوستى و وطنپرستى، تمدنهاى سنتى را به نوعى همکارى تعاون براى جلوگیرى برخورد تمدنها،دعوت مىکنند. برخى دیگر راه را در جدى تر گرفتن نقش جهانى روشن فکران مىدانند، زیرا آنها هستند که از خطوات و خطرات بیمارىهاى میان تمدنى آگاهىدارند. لیکن به نظر مىرسد، اگر پارادایم برخورد تمدنها را پذیرفته باشیم،این گونه راه حلها چندان در عملیات خنثى سازى موفق نخواهند بود، زیرا راه حلگفت و گوى تمدنها، از موضع انفعالى، جز فرسایش تمدنهاى غیر غربى سرانجامدیگرى ندارد. و از طرفى، تمدنها فراتر از موج وطنپرستى است که بتوان به کمکآن بازدارنده برخورد تمدنى باشیم. از طرف دیگر، جدى گرفتن نقش جهانى روشنفکران، فرع بر این است که آنها خودشان را متعهدانه جدى بگیرند و قبل از هر نوع ابتکار عملى، خود را با طهارت نفس و صفاى دل، براى قبول رسالت جهانى آماده کنند. بدیهى است که نظریهپردازى پارادایمتمدنى سادهلوحانه ولى سلیس، مخدوش ولى موزون، از جانب کسى است که خود را روشنفکر مىداند و رسالتحفظ تمدن غربى را بر دوش خود احساس مىکند. و اما کسانى که از اساس با پارادایم تمدنى مخالفت ورزیدهاند، به تعبیر«هانتینگتون» کوشیدهاند «جایگزین تصنعى» به نام پارادایم جهان واحد، ارائهکنند. ولى دلایل این نظریه چندان استحکام علمى ندارد که شایستگى جانشینى راداشته باشد. مگر آن که با کمى تغییرات در دلایل ارائه شده پارادایم «جهان صلحآمیز چند تمدنى» را ارائه کنیم. مبناى این پارادایم در تفسیر حوادث پس از جنگسرد، احتمال مقابل فرضیه «برخورد تمدنها» است. مبناى پارادایم تمدنى«هانتینگتون» یک پیش فرض بدبینانه است که بر اساس شواهد تاریخى احتمال برخوردتمدنها قوى تر از احتمال خوش بینانه تسالم و تسامح تمدنها است. بنابراین،باید براى پارادایم «جهان چند تمدنى»، دلایل و شواهد تاریخى مبسوطى ارائه کرد که در مقایسه با پارادایم تمدنى بهتر به نظر رسد. ولى به نظر مىرسد که فرصتبراى ارائه پارادایم «جهان چند تمدنى» از دست رفتهاست و به سختى مىتوان احتمال امکان جایگزینى آن را بدهیم. پیش دستى«هانتینگتون» از خلا مفهومى و ضعف معنایى علوم سیاسى معاصر مربوط به جنگ سرد،تقریبا راه را براى این پارادایم بسته است. مضافا این که واکنش مثبت غربىهادر برابر پارادایم تمدنى، خیلى بیشتر از پذیرش پارادایمهاى دیگر است، زیراانسانى که به شدت در حیات مادى غوطه ور باشد، هراسش نسبتبه از دست دادن حیاتپیشرفته مادى، بیش تر مىشود. به خلاف وضع انسانى که از مواهب حیات مادى محروماست، براى او جنگ و صلح چندان تفاوت نمىکند، زیرا جنگ تهدیدى براى از دستدادن امکانات مادى اش نیست. در نظر چنین انسانى، جنگ مرگ دفعى است و صلح مرگتدریجى. پس طبیعى است که غربىها با هر نوع تهدید احتمالى به خوف و هراسبیفتند. به گمان ما، انسان مدرن در قرن بیست و یکم بیش از پیش از عجز خود در حل معضلاتجدى حیات بشرى آگاه مىشود. او در مىیابد که با وجود برخوردارى از پیچیدهترین و پیشرفتهترین ابزار و تکنیک مادى، هم چنان در رویاى آرامش نسبىگذشتگان است. در این وضع، به طور جدى از خود خواهد پرسید که در آغاز بناىدنیاى مدرن، کدام بخش از حقایق وجود انسان را در محاسباتش نیاورده که اکنونبا هر احتمالى به هراس مىافتد. در قرن بیست و یکم این پرسش اساسى «کارلیاسپرس» شایع و همگانى مىشود که مىگوید: «ما در شرق چه مىبینیم که مىتواند ما را تکمیل کند؟ آن جا چه چیز واقعیتیافته، و چه حقیقتى پدیدار شده است که ما از آن غافل ماندهایم؟ برترى ما به چه قیمت تمام شده است؟» 8 این پرسش جدى گواه آن است که عوامل بحرانزا در درون تمدن غربى نهفته است.اگرچه روشن فکرانى مانند «هانتینگتون» این عوامل را به خارج از تمدن غربىنسبت مىدهند، ولى انسان مدرن در قرن آینده، دیگر به این گونه الغائات ستیزهجویانه توجه نمىکند. انسان غربى مىفهمد که تکبرش مانع از این باور شده که عیب و نقصهاى تمدنى از ماست و نه از بیگانه. آن گاه است که در شرق به جست و جوى فضیلتهاى گمشده اش مىپردازد، زیرا انسان شرقى را انسان ما قبل مدرن مىداند. آن چه انسان مدرن در شرق مىیابد «معنویت» است که در چند قرن اخیر از آن چشمپوشیده و خود را به الهیات مدرن تخیلى سرگرم کرده است. الهیات شرقى از سنخدیگرى است که باید با زبان آن آشنا شد. الهیات شرقى مىآموزاند که «بایدبندگى کرد نه خدایى» و «باید از تکالیف سوال کرد نه از حقوق». گستاخى است اگراز وجودى که عین حق است و همه حقوق به او بر مىگردد، طلب حقوق بازداشته شده را بکنیم. آن گاه است که انسان مدرن در این روشنگرى معنوىاش، کاملترین و مترقىترینبیان از معنویت را فرا روى خود مىیابد. آیینى را کشف مىکند که به سادهترینو روانترین شکل، مسائل حیاتى انسان مدرن را پاسخ مىدهد. او خواهد فهمید،اسلام آیینى است که با تمام حقایق وجودى انسان آشنا است: هم از نیازهاى مادى وهم از نیازهاى معنوى بشر آگاه است. از این رو، سرنوشت او را نه به دیر وخانقاه منتهى مىکند و نه به سازمان و مدرسه رسمى، بلکه او را به خانه خود،مسجد و به عبودیت و بندگى در روى زمین دعوت مىکند و به زندگى مادى توام بامعنویت و پرهیزگارى فرا مىخواند. انسان مدرن در یک مقایسه عادى بین توصیههاى سیاسى نظریهپرداز غربى با توصیههاى قرآنى، پى به شرافت و متانت تعالیم آیین اسلام مىبرد. توصیههاى مادى وجنگطلبانه نظریه برخورد تمدنها را خواندیم و اکنون باید دید پیام جهانىدینى که «هانتینگتون» از آن به عنوان عامل بىثباتى یاد مىکند، چیست؟ آیااسلام هم جهانیان را به جنگ و نزاع تمدنى فرا مىخواند یا دعوتگر صلح و دوستى و چنگ زدن به ریسمان الهى است؟ در خاتمه بحث، تمام اذهان بیدار و معنوى طلب را به کلام خداوند سبحان در سورهمبارکه «عصر» توجه مىدهیم، و آن گاه از آزاداندیشان و حقیقتخواهان عالم مىپرسیم که آیا بشر امروز به نظریات و توصیههایى بهتر از آن چه که در این سورهمبارکه آمده، نیاز دارد. قرآن کریم با سوگند به عصر و زمانه، از این حقیقتپرده برمىدارد که انسان در خسران و گمراهى به سر مىبرد و تطورات و تحولاتاعصار، این حقیقت مسلم را بىرنگ و نامفهوم نمىکند. تنها انسانهایى ازخسران و ضلالت و سرگشتگى نجات مىیابند که ایمان واقعى به خداوند متعال آورندو نشانه عملى ایمان واقعى آن است که نیکوکار شوند و یکدیگر را به درستى وراستى و پایدارى در دین سفارش دهند: «و العصر، ان الانسان لفی خسر، الا الذین آمنوا و عملوا الصالحات و تواصوا بالحق و تواصوا بالصبر».
پىنوشتها:
1. آنتونى کوئینتن، فلسسفه سیاسى، ترجمه مرتضى اسعدى، تهران، (انتشارات بین المللى الهدى، 1371)ج1، ص46. 2. مجتبى امیرى، نظریه برخورد تمدنها، هانتینگتون و منتقدانش، (تهران، وزارت امور خارجه،1375)ص49. 3. همان، ص78. 4. فلسفه سیاسى، ص63. 5.استوارت ازکمپ، روانشناسى اجتماعى کاربردى، ترجمه فرهاد ماهر، (مشهد،انتشارات آستان قدس رضوى،1369) ص577. 6. نظریه برخورد تمدنها، ص88. 7.همان، ص78. 8.کارل یاسپرس، آغاز و انجام تاریخ، ترجمه محمد حسن لطفى (چاپ اول: تهران، انتشارات خوارزمى، 1363) ص98.
انگیزههاى طرح نظریه برخورد تمدنها
از منظر جامعه شناسى سیاسى، دو انگیزه مهم باعث نظریه پردازى «برخورد تمدنها» شده است و این دو انگیزه کاملا در قالب یک نظریه علمى تامین شدنى است:انگیزه اول، عبارت از «مهار» تفکر آزاد مردمى است و انگیزه دوم «خنثى سازى»تصمیمها و سیاستها در عرصه نظام بین المللى است. اما پیش از تحلیل این دوانگیزه، لازم استبه دو مقدمه مهم اشاره شود.
مقدمه اول: وقتى یک اندیشمند به علل و عوامل مختلفى، بخشى از واقعیتخارجى رابر مىگزیند، تلاش دارد به کمک نظریه پردازى، تفسیرى را ارائه کند که ضمن پاسخگویى به بسیارى از مجهولاتش، چیزى بر معرفت واقع گرایانه او بیفزاید. هر قدرعناصر سازنده یک نظریه به لحاظ فلسفى منسجم تر و درگیرتر با واقعیتباشد،درجه پاسخ گویى به مجهولات و تحقق معرفت عینى، بیش تر مىشود. این وظیفه، درستترین و اصلى ترین کارکرد نظریه پردازى است و اساسا در عرصه علم و دانش از یکنظریه بیش از این نباید انتظار داشت. اما گاه به دلایلى نظریه پردازى از اینوظیفه اصلى و دشوار منحرف گشته و پردهاى از واقعیتبر نمىدارد و بلکه پردهضخیم ترى را بر روى آن مىاندازد. در این صورت نظریه پردازى چیزى بر معرفت مانمى افزاید و صرفا عمل جا به جایى و یا ازدیاد و نقصانى در دادههاى اطلاعاتىپدید مىآورد. یک نشانه اش آن است که در مقام عمل و تماس با واقعیت،دستورالعمل و نسخه جدیدى ارائه نمىشود و تغییرى در فلسفه عملى مرسوم پدیدنمىآید. این گونه نظریه پردازى، نظریههاى واقع نماى کاذب است; کذبى که نظریه پردازنسبتبه آن جهل مرکب دارد. ایرادى هم نمىتوان به آن گرفت، زیرا هر فردى دررسامى از واقعیت آزاد است. او مىتواند در برابر ایرادى که به رسم واقع نمایششده، بگوید: «گر تو بهتر مىزنى بستان بزن». در این صورت، رسم کسى مقبول ترو بهتر است که بهتر از دیگران به رسامى واقعیت پرداخته است. راه آن است که بهمبانى نظرى و پى آمدهاى عملى چنین نظریه پردازى پرداخته شود. ولى مقصود مهم دراین جا آن است که بدانیم آیا با انتفاى کارکرد واقع نمایى چنین نظریهاى، نقشهاى دیگرى هم براى این گونه نظریهها مىتوان فرض کرد یا خیر؟ دو کارکرد عمده براى این گونه نظریات قابل فرض است: از آن دو، یکى مربوط بهمقام فکر و نظر است و دیگرى مقام عمل فردى و اجتماعى. ولى وجه مشترک هر دو،خصلت «ابزارى» آنها است. کارکرد اول «هم خوانى» و «هم آوازى» با نظریهاست; یعنى مخاطب را در فضاى فکرى قرار مىدهد که على رغم نگرش خود مانند صاحبنظریه مىاندیشد و فکر مىکند، بدون آن که به اصالت آن اتقان پیدا کند.کارکرد دوم آن، تاثیرگذارى بر واکنشهاى فردى و اجتماعى است; یعنى با طرح یکنظریه حساس و شوک آور، درصدد انتقام بخش برنامه ریزى شده واکنشها برآییم. وبه سبک و اصطلاح امروزىها، در عرصههاى مختلف اجتماعى به «نظریه درمانى»بپردازیم. این جاست که نظریههاى علمى در دام افسون گرى و خیال پردازىهاىعلمى گرفتار مىشوند; یعنى همان راهى که «عقل ابزارى» غرب گرفتارش آمده است.
مقدمه دوم: در پایان قرن بیستم، غرب به نوعى، «بحران تمدنى» را که با «بحرانهویت» قرابت دارد، در حال تجربه کردن است. چنین تجربهاى از ناحیه «درونتمدنى» و نیز عرصههاى بین المللى به دست مىآید. «اقتدار» و «کارآمدى» تمدنها در عرصههاى بین المللى، دو نشانه مهم فعال وپیشرو بودن آنها است و از علائم بروز بحران تمدنى، افول این دو شاخص مهم است. غریبان معتقدند که تعریف و مکانیسمى که تمدن غربى براى نظام بین الملل طرحنموده، کارآمدترین قالب براى زندگى شرافت مندانه نوع بشر است. جدیدترین اظهارنظر مثبت از سوى «فوکویاما» در شکل نظریه «پایان تاریخ» ابراز شده است. اما آیا واقعا چنین آرمان غربى در نظام بین المللى تحقق یافته است؟ آیا اصولا براساس مبانى نظرى تمدن غربى چنین انتظارى عملى است؟ اوضاع و احوال جوامع بشرى، در پایان قرن بیستم، جواب خوش بینانه نسبتبه اینگونه سؤالها ندارد. نظام بین المللى تعریف شده غربى، راهى براى تفکرى خارجاز طبقاتى شدن زیست جهانى، ندارد. بنابراین طبیعى است که زندگى شرافت مندانهوعده شده براى تمام واحدهاى اجتماعى جهان تحقق نمىیابد و ملل جهان دیر یازود، به واهى بودن چنین آرزویى پى مىبرند. از این رو زمزمههاى مخالفتباوفاق جهانى بر نظام بین المللى معرف غربى که در اوایل قرن بیستم به وجودآمده، هم اکنون رو به افزایش است. تقویت جنبشها، همبستگىها و همکارىهاىمنطقهاى و فرهنگى بهترین شاهدى است که البته «هانتینگتون» براى اثبات مدعاى خویش به آن اشاره کرده است. کشورهاى جهان سومى در حالى وارد قرن بیست و یکم مىشوند که از کارآیى الگویى نظام بین المللى غرب نا امیدتر از هر زمان دیگرىمىشوند. برهم خوردن وفاق جهانى با تمدن غربى، کارآیى آن را در عرصه بینالمللى سست مىکند. پیداست که انتساب علل افول کارآیى تمدن غربى، به خودکشورهاى جهان سومى، گریز از واقعیتهاى انکار ناپذیرى است که غرب به وجودآورنده آن بوده است. اقتدار نظامى و فرهنگى غرب که در روزگارى نه چندان دور آوازه اش جهان را فراگرفته بود، همانند کارآیى آن رو به افول است. امروزه غربیان و به خصوصآمریکا، براى حل مسائل بین المللى به تنهایى قادر به اعمال قدرت و فشار نظامىدر منطقهاى از جهان نیستند. اگر آنان به درستى این مطلب در جنگ ویتنام پىنبردند، جنگ خلیج فارس علائم افول اقتدار نظامى غرب را آشکار ساخت. غرب براىپیروزى در این جنگ، بى نیاز از عده و عده کشورهاى غیر غربى نبود. و یا فروپاشى شوروى سابق على الظاهر به سربلندى بلوک غربى تمام شده است. لیکن بهراستى معلوم نیست که اگر شوروى سابق چند سال دیگر به مسابقه تسلیحاتى اش باآمریکا ادامه مىداد، آن گاه هر دو از پاى در مىآمدند. به نظر مىرسد پایانجنگ سرد نیز به تفسیر و نظریه دیگرى نیاز دارد که با پارادایم (الگو، مدل»ٍ بعد از جنگ سرد، روشن نمىشود. ممکن استخردمندان غرب به این نتیجه رسیده بودند که دیگر جنگ سرد نتیجه مثبتدر جهت تقویت اقتدار بین المللى تمدن غربى ندارد و ادامه آن نتایج منفى را در بر دارد. از این رو، ایفاى نقشى که بر عهده بلوک شرق بود، تمام شده تلقىگردید. اما افول اقتدار فرهنگى غرب نیز از آن روست که ملل غیر غربى کم کم در جریانتفکر «بازگشتبه خویشتن»، پى بردهاند که پیروى تمام عیار (از فرق سر تا بنناخن) از فرهنگ غرب، آنها را لزوما غربى نمىسازد بلکه نهایتا کشورهاى طفیلىوار شبه غربى مىشوند. امروزه یک متجدد واقع بین ایرانى به این نتیجه رسیدهاست که پیروى کورکورانه از فرهنگ غربى، به آنها نه شخصیت جدید ایرانى مىدهدو نه منزلت غربى، بلکه او هیچ و پوچ و بىرنگ است و به عبارتى شخصیت مسحور و افسون شده پیدا مىکند، مانند قشر متجددین ترکیه که وامانده از میراث فرهنگى گذشته است و درمانده از الحاق به غرب. مظاهر تمدنى غرب در بسیارى از کشورهاىآفریقایى جنوب صحرا نفوذ کرده است، لیکن هنوز مهم ترین معضلات اقتصادى واجتماعى جوامع آفریقایى به حال خود باقى مانده است و در جهتحل آن نه متجددینآفریقایى توانستهاند تدبیرى بیندیشند و نه غربیان با نگاه خیرخواهانه و بشردوستانه گامى برداشتهاند. بنابراین بى جهت نیست که قرن بیست و یکم، به نامقرن تشدید گرایش و استمداد جوامع غیر غربى از «فرهنگ اصیل خودى» نامگذارىشود. اندیشمند واقع بین غربى باید بداند که چنین گرایشى بىتاثیر از کارکرد منفى فرهنگ غربى نبوده است. اما احساس «بحران تمدنى» از جنبه درونى آن، عبارت از هراس از واکنش ناخواستهافکار عمومى در قبال سیاستهاى حاکم بر جوامع غربى است. تاریخ دو سه قرناخیر تمدن غربى نشان داده است که هر قدر به زمان حال نزدیک مىشویم باپایدارتر شدن ارکان تمدن غربى، جنگهاى درون تمدنى و خارج از آن به لحاظ کمىو کیفى، شدیدتر شده است. بشر قرن بیستمى در دو مقطع زمانى و به فاصله بیستسال، شاهد خون بارترین جنگهاى جهانى بوده است و پس از آن هم سایه جنگ سرد را همواره بر بالاى سر خود احساس مىکرد. گویى دیدن آسمانى آفتابى و بدون ابرهاىجنگ افروزى، براى جوامع غربى تبدیل به آرزوى دست نیافتنى شده است. به طورطبیعى چنین وضعیتى مردم را به ستوه مىآورد و نیز خستگى و افسردگى شدیدى برروح جمعى مستولى مىشود. تا این که به ناگهان مردم غرب در یک مشاهده غیر قابلباور، دیدند که ابر جنگ سرد هم به کنارى رفته و آسمان آبى صلح و دوستى پدیدارگشته است. اکنون جامعه غربى بیش تر از هر وقت دیگرى، مىتواند اصل «بقا بدونتنازع» را لمس کند، چرا که دیگر زمینهاى براى احتمال نزاع جهانى وجود ندارد. این جاست که زمینههاى شکل گیرى نوعى تفکر عمومى خیرخواهانه مبنى بر «ایجاد دنیایى عارى از تولید انبوه سلاحهاىهستهاى و کشتار جمعى و روحیه نظامىگرى»، به وجود مىآید. عنصر حیاتى در اینتفکر عمومى صلح جویانه غرب، این سؤال بسیار عمیق است که: با پایان یافتن جنگسرد، دیگر چه ضرورتى براى تدوام سیاست توسعه و تجهیز جنگافزارهاى هستهاى وکشتار جمعى و نیز تقویتبودجه نظامى، وجود دارد؟ به نظر ما، مردم دنیاى غرب مستقل از هر نوع فکر و نظرى، قادر به تشخیص پاسخدرست آن هستند. ولى باید دید اندیشمندان علوم اجتماعى جهان غرب، چگونه به کمک این همت و فکر عمومى غرب شتافتهاند. تعلق خاطر اندیشمند غرب به حفظ بنیان تمدن غربى، او را وا مىدارد تا در برابراحساس «بحران تمدنى» از خود واکنش چاره جویانهاى نشان دهد. از جمله ایناندیشمندان «ساموئل هانتینگتون» است، او به عنوان یک شهروند غربى تحصیل کردهو استاد دانشگاه، نگران سستشدن پایههاى تمدن غربى است. خصوصیتبارز ایشان آناست که هم در کسوت دانشمند و استاد دانشگاهى است و هم به عنوان یک استراتژیستو نظریهپرداز سیاستخارجى آمریکا، شناخته شده است. چهره دوم «هانتینگتون» ازآن روست که طرفدار بازیگرى دولت ملتها در امور جهانى است. پس اقتدار ملىمشروط به اقتدار حکومت است. بنابراین، وى به طور طبیعى در سیاست گذارىهاىخارجى امریکا، حضور فعالى پیدا مىکند. هانتینگتون بحران تمدنى غرب را نه از درون بلکه از ناحیه عوامل خارجى، درککرده است. او بر اساس پیش فرضهاى هابزى «انسان، گرگ انسان است» و داروینى«اصل تنازع بقا» که در لایههاى زیرین تفکرش نهادینه شده، از رشد طبیعىخودآگاهى تمدنى ملل غیر غربى هراسناک مىشود و آن را خطرى براى اقتدار جهانىتمدن غربى مىداند. در غیر این صورت دلیلى براى هراسناک شدن و برداشتبرخوردتمدنها وجود ندارد. او خود معترف است که بین اختلاف فرهنگها و خشونت، تلازمىنیست: «وجود اختلاف لزوما به معناى درگیرى نیست، و درگیرى نیز لزوما مترادفخشونت نیست. با وجود این، در طول قرنها اختلافهاى موجود بین تمدنها باعثطولانىترین و خشنترین درگیرىها بوده است.» 2 اما مگر تاریخ فقط شاهد درگیرى بین تمدنها بوده است تا گواه مبرهنى بر مدعى باشد. تاریخ نمونههاى زیادى رانیز سراغ دارد که تمدنها در وضع صلح و دوستى به تبادل فرهنگى پرداختهاند.بنابراین، هراس «هانتینگتون» مبناى علمى ندارد و صرفا از یک برداشت نادرستنشات گرفته است. حالا باید دید که چنین هراس و نگرانى در تلاقى با بررسى حوادث احتمالى پس از جنگسرد،هانتینگتون را به چه نتایجى رهنمون مىسازد؟ در مقدمه دوم گفته شد کهاحتمال برداشت «خاتمه تمام جنگها» از پایان جنگ سرد، براى مردم مغرب زمین،از هر احتمال دیگرى «مثل این که جنگ پایان نیافته و یا جنگ دیگرى در راه است»قوى تر و طبیعى تر است، زیرا اگرنگرانى براى آینده تمدن غربى است از درون استنه از بیرون و این نگرانى هم با پایان جنگ سرد رفع شده است. پس دیگر مىتواندر صلح و آرامش و امنیتخاطر به زیست جهانى ادامه داد. روى این احتمال، پرسشاساسى غربىها از دولت مردان خود، این خواهد بود که: «افزایش بودجههاى نظامى و رشد نظامى گرى دولتها، دیگر چه ضرورتى دارد؟» هانتینگتون احساس بحران درون تمدنى غرب را از تلاقى هراس از دشمن فرضى خارجى(تمدنهاى غیر غربى) با احتمال جدى شدن چنین سؤالى در افکار عمومى غرب، بهدست مىآورد. بنابراین احساس خطر ایشان دقیقا از این جا ناشى مىشود که ممکناست غربىها، با فرض عدم وجود دشمن خارجى، از میان احتمالات مربوط به آینده پساز جنگ سرد، جانب احتمال خوش بینانه را بگیرند. پس به عنوان دانشمند غربى علومسیاسى بر خویش لازم مىبیند که فرض بدبینانه را در برابر افکار عمومى تقویتکند و بر اساس آن هم چاره جویى نماید. چنان که وى مىگوید: «این مقاله مدافع مطلوبیت درگیرى بین تمدنها نیست، بلکههدف آن، طرح فرضیههایى تشریحى است در این خصوص که آینده چگونه مىتواند باشد.اگر این فرضیهها پذیرفتنى باشد، لازم است پى آمدهاى آنها براى سیاست غرب،مورد توجه قرار گیرد.» 3 بنابراین هانتینگتون دو نگرانى عمده در خود دارد: یکى دشمن غیر غربى فرضى ودیگرى برداشتخوش بینانه غربىها از آینده که البته نگرانى دوم، معلول اولىاست. او باید به گونهاى چاره جویى کند که این هر دو نگرانى مرتبط به هم رایک جا زایل کند و تمدن غربى را از بحران احتمالى نجات دهد. به طور طبیعى بزرگنشان دادن نگرانى اول،برطرف کننده نگرانى دوم خواهد بود و ضریب نگرانى اول باارائه دستورالعملهاى پیش گیرانه، به حداقل مىرسد. اما این راه حل را به چهوسیلهاى مىتوان به سرانجام رساند؟ وسیله را باید از دنیاى عقلانى شده غرب، الهام گرفت. عقل ابزارى به لحاظ سنخیتکاملى که با تمدن غربى دارد، بهترین ابزار براى مصلحت اندیشى «هانتینگتون»است; یعنى به کمک طرح یک «نظریه علمى» چنین هراسى به طور جدى در افکار عمومىفعال مىشود و کارکرد مورد انتظار را دربر خواهد داشت. تدارک نظریه علمى نیززحمت چندانى ندارد، زیرا نفس این احتمال بدبینانه بهاندازه احتمال خوشبینانه، مبناى واقع بینانه پیدا مىکند و فقط باید این احتمال را به شواهدتاریخى و وضعیت موجود روابط بین الملل، مستند ساخت. تقویت این احتمال به کمکمستندات، پارادایم «برخورد تمدنها» را بهتر از پارادایم جنگ سرد نشان مىدهد. مضافا این که نظریه پرداز سیاسى در طرح نظریه اش موظف به تبیین على از شواهدگرد آورى شده خود نیست تا از ارزش علمى ساقط شود. چنان که «جان پلامناتس» مىگوید: «مقصود نظریه سیاسى، توضیح دادن نحوه وقوع پدیدهها در جهان، در ذهن مایا در خارج از آن نیست، بلکه آن است که ما را در تصمیم گیرى درباره این که چهباید بکنیم وآن چه را که باید بکنیم چگونه انجام دهیم، یارى کند.» 4 بنابراینوجهه علمى نظریه «برخورد تمدنها» حفظ شده و شواهد معارض ناقض آن نخواهد بود وفقط باید وجه تاثیرات احتمالى این نظریه را در درون تمدن غربى و در عرصههاى بین المللى، مورد مطالعه قرار دهیم. بدین ترتیب، پارادایم تمدنى، یک نظریه دو منظوره است و اگرچه مابه ازاء عینىآن چندان قوى نیست، ولى دو انگیزه اصلى نظریه پرداز را که در ابتداى بحثاشاره شد، با کارکرد «هم خوانى» و «تاثیرگذارى»، تامین مىکند. «هانتینگتون»با نظریه برخورد تمدنها، احتمال بدبینانه را در ذهن غربىها تقویت نموده وآنان را نسبتبه حوادث آینده هراسناک ساخته است و در نتیجه گرایش افکار عمومىرا به سمت احتمال خوش بینانه که تبعات ناخوشایندى در عرصه سیاست گذارى بینالمللى دارد، «مهار» کرده است. و از طرف دیگر، وجه فعال و تاثیرگذار پیروانفرهنگهاى غیر غربى را «خنثى» نموده و آنان را به سمت مواضع «انفعالى» سوق مىدهد. براى «هانتینگتون» ایجاد واکنش «انفعالى» در مخاطب به وسیله نظریه سیاسى، مطلبآشکارى است و سابقه آن را در نظریات روان شناسى اجتماعى، مىتوان جست وجوکرد. «استوارت ازکمپ» در توضیح نظریه «واکنش» که در بین روان شناسان اجتماعىامریکا شناخته شده است، مىگوید: «اصل اساسى نظریه «واکنش» این است که وقتىمردم پیامى را که ظاهرا آزادى عمل آنها را محدود مىکند، دریافت نمایند، درواکنش به آن تحریک مىشوند تا با ایده پیام مخالفت کنند. » 5 واکنش فرد یا جامعهدر برابر نظر خاصى، ممکن است انفعالى و یا غیر انفعالى باشد و چون در بیشترمواقع این دو نوع واکنش در ظاهر شباهت دارند، تمیز وجوه اختلاف بین واکنشانفعالى و واکنش فعال مهم است. البته واکنش انفعالى، سریع و سهل الوصول است وغالبا به همین شکل رفتار مىشود و تنها اهل تحقیق و نظر هستند که هوشمندانهاز خود واکنش فعالانه مناسبى نشان مىدهند. بنابراین، اگر از پیروان فرهنگهاى غیر غربى، انتظار واکنشهاى انفعالى داشتهباشیم، کافى است که به گونه غیر مستقیم به آنها گفته شود «شما در قرن بیست ویکم با تشدید گرایشهاى فرهنگى، در صدد جنگ با تمدن غربى هستید» و به عبارتصریحتر «شما جنگ طلب هستید»، آن گاه است که موضع گیرىهاى انفعالى، ولى خوشآیند براى غربىها، تحقق مىیابد. تبلور این واکنش در گونهاى از نظریه «گفت وگوى تمدنها» است. و این همان «خنثىسازى» تمدنهاى غیر غربى است که«هانتینگتون» و امثال او خواهان آن هستند. گرچه ممکن است نظریه گفت و گوىتمدنها هم نتیجه واکنش فعالانه باشد، ولى انگیزه «هانتینگتون» وقتى تامین مىشود که نظریه «گفت و گو» منبعث از واکنش انفعالى باشد، زیرا تنها در صورت گفتو گوى منفعلانه با غرب اقتدار مطلق فرهنگ غربى به عنوان اصل مسلم فرض مىشود.بدین ترتیب، حادثه احتمالى برخورد تمدنها منتفى شده و نتیجه عینى پارادایمتمدنى، انقضاى خود است. اما آیا به راستى چنین مطلوبى «عدم برخورد تمدنها»با نظریه «هانتینگتون» تامین شدنى استیا نه؟ پاسخ به این سؤال مهم در پرتوبررسى گرایشها و دستور العملهایى که پیرو پارادایم تمدنى داده است، روشن مىگردد.
توصیههاى هانتینگتون
از مجموع مطالبى که «هانتینگتون» در نظریهاش مطرح مىکند، به دست مىآید کهایشان تعلق خاطر جدى نسبتبه تمدن غربى دارد و اساسا احساس بحران تمدن در غرببه دلیل تعهدش به آن است. به هرحال «خود آگاهى تمدنى» رو به افزایش، براىاندیشمندان غربى نیز هست و طرح نظریه برخورد تمدنها متاثر از آن است.«هانتینگتون» در مصاحبهاى که «ناتان کاردلس» با وى انجام داده مىگوید: «غربباید سعى کند تا از خود و ارزشهایش دفاع کند و موقعیتخود را حفظ نماید.» 6 این مطلب از روى توصیههاى جانب دارانههانتینگتون به جهان غرب روشن تر مىشود. در این جا به دلیل اهمیت این دستورالعملها در بحث، به ذکر آن مىپردازیم:
1) توصیههاى کوتاه مدت: «در کوتاه مدت، منافع غرب به روشنى ایجاب مىکند کههمکارى و یگانگى بیشترى در درون تمدن خود، به ویژه بین اجزاى اروپایى وآمریکاى شمالى آن به وجود آورد. آن دسته از جوامع اروپاى شرقى و آمریکاى لاتینرا که فرهنگ آنها به غرب نزدیک تر استبه خود ملحق سازد; روابط مبتنى برهمکارى با روسیه و ژاپن را حفظ و تقویت کند; از بدل شدن منازعات محلى بینتمدنها به جنگهاى عمده میان تمدنها جلوگیرى کند; دامنه قدرت نظامى کشورهاىکنفوسیوسى اسلامى را محدود سازد; روند کاهش قابلیتهاى نظامى خود را آرام ترو برترى نظامى در شرق و جنوب غربى آسیا را حفظ کند; از اختلافها و درگیرىهاىموجود بین کشورهاى اسلامى و کنفوسیوسى، بهره بگیرد; گروههایى را که در درونتمدنهاى دیگر به ارزشها و منافع غرب گرایش دارند مورد پشتیبانى قرار دهد;آن دسته از نهادهاى بین المللى را که منعکس کننده منافع و ارزشهاى غرب هستندو به آنها مشروعیت مىبخشند، تقویت کند و مشارکت کشورهاى غیر غربى درنهادهاى مزبور را تشویق نماید.
2) توصیههاى دراز مدت: در دراز مدت، اقدامات دیگرى باید مورد توجه قرارگیرد ... غرب هر روز بیش تر ناگزیر از کنار آمدن با تمدنهاى مدرن غیر غربى خواهدشد که از نظر قدرت به غرب نزدیک مىشوند ولى ارزشها و منافعشان عمدتا باارزشها و منافع غرب تفاوت دارد. این وضع، ایجاب مىکند که غرب قدرت اقتصادىو سیاسى لازم را براى پاسدارى از منافع خود در برابر تمدنهاى مزبور، حفظکند.» 7 توصیههاى جانبدارانه «هانتینگتون» بر اساس نظریه فراتمدنى، تضمین آیندهاى بهدور از برخورد و نزاع تمدنى را به شدت منتفى مىسازد. این عدم اطمینان ازبررسى تفاوت دو پارادایم جنگ سرد و برخورد تمدنها، واضح تر مىشود. ایشانمدعى اند بین این دو پارادایم تفاوت اصولى وجود دارد، اما تفاوت اصولى دروقتى است که دستورالعملهاى پارادایم جدید هم نو و تازه باشد و حال آن که هیچگونه تفاوتى بین توصیههاى سیاسى و دفاعى پارادایم جنگ سرد و پارادایم تمدنىنیست. توصیههایى که «هانتینگتون» طرح مىکند، چیز جدیدى نیست و غربىها دردوران جنگ سرد، بارها به طرق مختلف شنیدهاند. بنابراین، اگر واقعا ماهیتحوادث پس از جنگ سرد با حوادث گذشته متفاوت است، دستورالعملهاى آن نیز بایدمتفاوت باشد. و اگر تفاوت ماهوى بین حوادث قبل و بعد از جنگ سرد نباشد، در اینصورت پارادایم تمدنى تعبیر دیگرى از همان پارادایم جنگ سرد است. و فقط درقلمرو فرا تمدنى امتیاز وجود دارد و نه در نقش و کارکرد تاثیر گذارى آن. علاوه، فرا تمدنى بودن نظریه برخورد تمدنها، ایجاب مىکند توصیههاى آن براىجلوگیرى از وقوع نزاع تمدنى، فراگیر و مشتمل بر محاسبه تمام فرهنگها باشد و تنها در این صورت «مشارکت همگانى» شکل مىگیرد. زیرا وقتى احتمال خطر زیست کره خاکى داده شود، دلیلى ندارد که فقط در فکر حفظ منافع تمدنى باشیم. پس باید دید که قاعده عمومى در تحقق مشارکت همگانى، چه اقتضا مىکند؟ آیادستورالعملها باید براى تمدنها یک سان باشد یا در صورت اختلاف هم جهت گیرىبه سمت منع برخورد تمدنها، امکان پذیر است؟ اگر دستورالعمل پیش گیرانه تمدنهامختلف باشد، خلاف پیش فرضهانتینگتون است، زیرا ایشان منشا برخورد احتمالىتمدنها را در همین اختلاف فرهنگها مىداند. پس احتمال وقوع نزاع تمدنى، خودبه خود تضعیف مىشود. اگر توصیه پیش گیرانه، باید یک سان باشد، در این صورتتمام توصیههایى کههانتینگتون براى غربىها و آمریکا، پیشنهاد مىکند، بایدبراى سایر تمدنها نیز صادق و لازم باشد. در نتیجه پارادایم تمدنى، عملا دعوتگر برخورد و نزاع فرهنگها است. بنابراین بنیان تئورى برخورد تمدنها بر اصول خیرخواهى، عدالتگسترى و حفظحقوق بشر، طرحریزى نشده و مقصود اصلى آن ادامه فعالیت ماشین جنگى غرب علیهفرهنگهاى غیر غربى و تداوم نزاعها و خونریزىهاى اسفبار و بلکه هدف تشدیدآن است. طى بررسى پارادایم تمدنى، موارد زیادى را به عنوان وجوه تاثیرگذارى آن به دستآوردم که به دلیل پرهیز از اطاله سخن، از ذکر آنها در مىگذرم و فقط به یکمورد مهم، اشاره مىکنم. اهمیتبررسى واکنش اندیشمندان و دولت مردان غیر غربى، کم تر از بررسى پارادایمتمدنى نیست. براى غربىها از آن رو مهم است که جبهه گرایش و سازش با غرب رادر درون ملتهاى غیر غربى فعال تر کنند. اما براى سایرین، مهم اتخاذ واکنشىاست که بر روند احیاى تمدنهاى غیر غربى تاثیر منفى نگذارد. چنان که پیشتر گفته شد، در یک تقسیم بندى کلى، واکنش در برابر نظریه برخورد تمدنها، فعالانه یا منفعلانه خواهد بود. واکنش فعالانه، تکیه بر اصول و مسلمات فرهنگ و تمدن خودى دارد و از هر گونه پاسخى که موجب کنار گذاشتن تمام یا بعضىاصول و یا موجب فرسایش فرهنگ اصیل بشود، پرهیز مىکند. اصول گرایى و بنیادگرایى هیچ گاه با عزم بر نزاع تمدنى، تلازم نداشته و ندارد و اگر چنین تلازمىموجود باشد، دفاع هوش مندانه «هانتینگتون» هم از غرب، نباید از این قاعدهمستثنا باشد. اگر در نظر «هانتینگتون» و امثال ایشان، دفاع از فرد گرایى،لیبرالیسم، مشروطیت، حقوق بشر، برابرى، آزادى، حاکمیت قانون، دموکراسى، بازارآزاد اقتصادى و جدایى دولت و کلیسا، ارزش حیاتى دارد، پس دفاع از اصول ومبانى فرهنگهاى غیر غربى به همین شکل است. اگر بنیادگرایى در جهان اسلام،عامل بىثباتى است، بنیادگرایى «هانتینگتون» نیز عامل بى ثباتى است. پس باید در عین استقامت در اصول گرایى، فروتنانه و محترمانه به گفت و گو و همکارى مشترک براى نجات زیست کره از دست دیوانگان، اقدام نماییم. آن گونه که امام خمینى «ره» مقتدرانه باب گفت و گوى تمدنى را باگورباچف، گشودند. اما واکنش منفعلانه، به گمان من، بنیادگرایى که در برابر این گونه نظریات غربى،برخورد غیر عقلایى و منطقى نشان مىدهد و بدون دلیل روش خصمانهاى را اتخاذ مىکند، واکنش او فعالانه نخواهد بود. واکنش انفعالى بیش از آن که مبتنى برخردورزى منسجم و منتظم باشد، متاثر از عوامل خارجى است. چنان که واکنشمتجددین غربگرا نیز انفعالى است، با این تفاوت که روش آنان در برخورد با غربروش سازش و تسامح است. اشتباه بزرگ متجددین غرب گرا، آن است که گمان دارندنظریه برخورد تمدنها، تمام تلاش آنها را براى گرایش جامعه به سوى فرهنگغربى، بى ثمر و خنثى مىکند و به همین دلیل به طور جدى در مقام ارائه پاسخهاى علمى بر آمدهاند. لیکن هر دو در یک جهت گام بر مىدارند; با این تفاوتکه «هانتینگتون» از موضع مقتدرانه، «برخورد تمدنها» را مطرح مىسازد ومتجددین غرب گرا از موضع مسحورانه. بى جهت نیست که «هانتینگتون» در برابرنقدهاى این گروه از جوامع غیر غربى، از خود خویشتن دارى نشان داده است. اگرمتجدد غرب گرا در صدد واکنش غیر انفعالى باشد، مىبایست ابتدا به ریشهها وعلل پدید آمدن چنین نظریهاى مىاندیشید تا بعد به ضرورت پاسخ علمى به آن بها مىداد. واکنش انفعالى این گروه از متجددین جهان اسلام تاسف آور است و خطر فرسایش فرهنگاسلامى از ناحیه این گروه، کم تر از خود نظریه «برخورد تمدنها» نیست. بدونشک، دفاع نادرست از فرهنگ اسلامى، مخرب تر از حمله به آن است. واکنشهاىانفعالى که تاکنون ارائه شده، شدت و ضعف دارد: عدهاى چهره تسامح و روادارىاسلام و خدا و پیغمبر خدا (ص)، را آن چنان بزرگ نمایى مىکنند که گویى اسلام جزاین نیست و از ترس این که مبادا دوستان غربى شان بگویند: «نگفتیم اسلام وبنیادگرایى، اهل نزاع و عامل بى ثباتى است»، آیات خشم و غضب الهى در برابردشمنان حربى و مرتدین اسلام را مخفى مىکنند و مردم را به «صلح کلى و دائمى»دعوت مىکنند. عدهاى دیگر، با نفى سنت تاریخى و تاکید بر این اصل که مسلمانان هر عصر، خودبرداشتى از وحى و نبوت و قرآن و اصول اعتقادى دارند، راه را براى پذیرشالهیات مدرن و طرد بنیادگرایى، هموار مىسازند. بنابراین با قبول الهیات مدرنکه مبتنى بر تفکر دنیوى است، احتمال هر گونه برخورد با تمدن سکولار غربى منتفىاست، زیرا مسلمان امروز هم سکولار مىاندیشد. بى جهت نیست که «هانتینگتون» به غربىها توصیه مىکند از گروههایى که در درون تمدنهاى دیگر به ارزشها ومنافع غرب گرایش دارند، پشتیبانى کنند. و اما گروه دیگرى با ژست عالمانه، گمان مىکنند که اگر صورت مسئله را پاککنند، جان کلام را از نظریه «برخورد تمدنها» گرفتهاند و جاى سخنى براى آننگذاشتهاند. معتقدند مفهوم تمدن اعتبارى است و مسلمانان در گذشته خود راساکن تمدن اسلامى نمىدیدند و چنین درکى از خود نداشتند. بنابراین مسلمانانهیچ احساس عینى از تمدن اسلامى ندارند تا موجبات برخورد تمدنها پیش آید. گویى دعوا بر سر لفظ است که با اعتبارى دانستن آن، بتوانیم مسئله را حل کنیم. وقتىملتها با تهاجم فرهنگى رو به رو مىشوند به میراث و دست آوردهاى مادى ومعنوى شان رجوع مىکنند و براى حراست از آن حاضر به فداکارى و جانبازى هستند.ملتى که تمدن دارد، مقاومت مىکند. ملتهاى بى تمدن اند که اهل سازش و پذیرشفرهنگهاى بیگانه است. ملتى که گمان کند از میراث فرهنگى اش، چیزى براى گفتن در جهان معاصر ندارد، اهل مقاومت و تکاپوى احیاى تمدنى نیست.
آیا اندیشه بهترى وجود دارد؟
هانتینگتون در بحثهاى خود این سؤال را مطرح مىکند که آیا پارادایم دیگرىوجود دارد که بهتر از پارادایم تمدنى عمل کند؟ اگر پارادایم تمدنها وجودنداشته باشد، پس چه چیز دیگرى را مىتوان جایگزین آن ساخت؟ طرح این حثخارج از مقصود این مقاله است، ولى با توجه به نتایجى که به دست آمد، مناسب استبه بررسى این سؤال مهم بپردازیم. اولا: جاى این نکته خالى است که آیا به نحو کلى، در تمام موضوعات، بشر نیازمند به پارادایم خاصى است؟ آیا براى فهم واقعیات لزوما باید از نقش ابزارى نظریههاى علمى بهره مند شویم؟ آیا بشر به راستى آن قدر توانایى ندارد که بدونواسطه، خود را با واقعیات درگیر سازد و بعد تصمیم بگیرد؟ ثانیا: بر فرض لزومپارادایمها، چرا روشن فکران غربى سعى دارند بر افکار عمومى سبقت جویند و مانعتفکر مستقل غربىها شوند؟ آیا این مطلب دلیل بر آن نیست که امکان عدم بلوغعقلایى در جهان عقلانى شده غرب، وجود دارد؟ علاوه بر اینها مهم است که دانستهشود اصولا طرح پارادایم و نحوه پرداختن به آن به نفع چه گروه و کسانى خواهدبود. در این صورت باید دانست که نظریه پرداز به چه پایگاه و گروهى تعلق خاطر دارد. به هر حال در واکنش به سوال اصلى که آیا اندیشه بهترى وجود دارد، کسانى که جانکلام «هانتینگتون» یعنى احتمال وقوع برخورد تمدنها را پذیرفتهاند، در مقامارائه راه حلهاى خاصى بر آمدهاند. گروهى منفعلانه و عجولانه باب «گفت و گوىتمدنها» را پیش کشیدهاند. عدهاى نیز با تاکید بر اصل وطن دوستى و وطنپرستى، تمدنهاى سنتى را به نوعى همکارى تعاون براى جلوگیرى برخورد تمدنها،دعوت مىکنند. برخى دیگر راه را در جدى تر گرفتن نقش جهانى روشن فکران مىدانند، زیرا آنها هستند که از خطوات و خطرات بیمارىهاى میان تمدنى آگاهىدارند. لیکن به نظر مىرسد، اگر پارادایم برخورد تمدنها را پذیرفته باشیم،این گونه راه حلها چندان در عملیات خنثى سازى موفق نخواهند بود، زیرا راه حلگفت و گوى تمدنها، از موضع انفعالى، جز فرسایش تمدنهاى غیر غربى سرانجامدیگرى ندارد. و از طرفى، تمدنها فراتر از موج وطنپرستى است که بتوان به کمکآن بازدارنده برخورد تمدنى باشیم. از طرف دیگر، جدى گرفتن نقش جهانى روشنفکران، فرع بر این است که آنها خودشان را متعهدانه جدى بگیرند و قبل از هر نوع ابتکار عملى، خود را با طهارت نفس و صفاى دل، براى قبول رسالت جهانى آماده کنند. بدیهى است که نظریهپردازى پارادایمتمدنى سادهلوحانه ولى سلیس، مخدوش ولى موزون، از جانب کسى است که خود را روشنفکر مىداند و رسالتحفظ تمدن غربى را بر دوش خود احساس مىکند. و اما کسانى که از اساس با پارادایم تمدنى مخالفت ورزیدهاند، به تعبیر«هانتینگتون» کوشیدهاند «جایگزین تصنعى» به نام پارادایم جهان واحد، ارائهکنند. ولى دلایل این نظریه چندان استحکام علمى ندارد که شایستگى جانشینى راداشته باشد. مگر آن که با کمى تغییرات در دلایل ارائه شده پارادایم «جهان صلحآمیز چند تمدنى» را ارائه کنیم. مبناى این پارادایم در تفسیر حوادث پس از جنگسرد، احتمال مقابل فرضیه «برخورد تمدنها» است. مبناى پارادایم تمدنى«هانتینگتون» یک پیش فرض بدبینانه است که بر اساس شواهد تاریخى احتمال برخوردتمدنها قوى تر از احتمال خوش بینانه تسالم و تسامح تمدنها است. بنابراین،باید براى پارادایم «جهان چند تمدنى»، دلایل و شواهد تاریخى مبسوطى ارائه کرد که در مقایسه با پارادایم تمدنى بهتر به نظر رسد. ولى به نظر مىرسد که فرصتبراى ارائه پارادایم «جهان چند تمدنى» از دست رفتهاست و به سختى مىتوان احتمال امکان جایگزینى آن را بدهیم. پیش دستى«هانتینگتون» از خلا مفهومى و ضعف معنایى علوم سیاسى معاصر مربوط به جنگ سرد،تقریبا راه را براى این پارادایم بسته است. مضافا این که واکنش مثبت غربىهادر برابر پارادایم تمدنى، خیلى بیشتر از پذیرش پارادایمهاى دیگر است، زیراانسانى که به شدت در حیات مادى غوطه ور باشد، هراسش نسبتبه از دست دادن حیاتپیشرفته مادى، بیش تر مىشود. به خلاف وضع انسانى که از مواهب حیات مادى محروماست، براى او جنگ و صلح چندان تفاوت نمىکند، زیرا جنگ تهدیدى براى از دستدادن امکانات مادى اش نیست. در نظر چنین انسانى، جنگ مرگ دفعى است و صلح مرگتدریجى. پس طبیعى است که غربىها با هر نوع تهدید احتمالى به خوف و هراسبیفتند. به گمان ما، انسان مدرن در قرن بیست و یکم بیش از پیش از عجز خود در حل معضلاتجدى حیات بشرى آگاه مىشود. او در مىیابد که با وجود برخوردارى از پیچیدهترین و پیشرفتهترین ابزار و تکنیک مادى، هم چنان در رویاى آرامش نسبىگذشتگان است. در این وضع، به طور جدى از خود خواهد پرسید که در آغاز بناىدنیاى مدرن، کدام بخش از حقایق وجود انسان را در محاسباتش نیاورده که اکنونبا هر احتمالى به هراس مىافتد. در قرن بیست و یکم این پرسش اساسى «کارلیاسپرس» شایع و همگانى مىشود که مىگوید: «ما در شرق چه مىبینیم که مىتواند ما را تکمیل کند؟ آن جا چه چیز واقعیتیافته، و چه حقیقتى پدیدار شده است که ما از آن غافل ماندهایم؟ برترى ما به چه قیمت تمام شده است؟» 8 این پرسش جدى گواه آن است که عوامل بحرانزا در درون تمدن غربى نهفته است.اگرچه روشن فکرانى مانند «هانتینگتون» این عوامل را به خارج از تمدن غربىنسبت مىدهند، ولى انسان مدرن در قرن آینده، دیگر به این گونه الغائات ستیزهجویانه توجه نمىکند. انسان غربى مىفهمد که تکبرش مانع از این باور شده که عیب و نقصهاى تمدنى از ماست و نه از بیگانه. آن گاه است که در شرق به جست و جوى فضیلتهاى گمشده اش مىپردازد، زیرا انسان شرقى را انسان ما قبل مدرن مىداند. آن چه انسان مدرن در شرق مىیابد «معنویت» است که در چند قرن اخیر از آن چشمپوشیده و خود را به الهیات مدرن تخیلى سرگرم کرده است. الهیات شرقى از سنخدیگرى است که باید با زبان آن آشنا شد. الهیات شرقى مىآموزاند که «بایدبندگى کرد نه خدایى» و «باید از تکالیف سوال کرد نه از حقوق». گستاخى است اگراز وجودى که عین حق است و همه حقوق به او بر مىگردد، طلب حقوق بازداشته شده را بکنیم. آن گاه است که انسان مدرن در این روشنگرى معنوىاش، کاملترین و مترقىترینبیان از معنویت را فرا روى خود مىیابد. آیینى را کشف مىکند که به سادهترینو روانترین شکل، مسائل حیاتى انسان مدرن را پاسخ مىدهد. او خواهد فهمید،اسلام آیینى است که با تمام حقایق وجودى انسان آشنا است: هم از نیازهاى مادى وهم از نیازهاى معنوى بشر آگاه است. از این رو، سرنوشت او را نه به دیر وخانقاه منتهى مىکند و نه به سازمان و مدرسه رسمى، بلکه او را به خانه خود،مسجد و به عبودیت و بندگى در روى زمین دعوت مىکند و به زندگى مادى توام بامعنویت و پرهیزگارى فرا مىخواند. انسان مدرن در یک مقایسه عادى بین توصیههاى سیاسى نظریهپرداز غربى با توصیههاى قرآنى، پى به شرافت و متانت تعالیم آیین اسلام مىبرد. توصیههاى مادى وجنگطلبانه نظریه برخورد تمدنها را خواندیم و اکنون باید دید پیام جهانىدینى که «هانتینگتون» از آن به عنوان عامل بىثباتى یاد مىکند، چیست؟ آیااسلام هم جهانیان را به جنگ و نزاع تمدنى فرا مىخواند یا دعوتگر صلح و دوستى و چنگ زدن به ریسمان الهى است؟ در خاتمه بحث، تمام اذهان بیدار و معنوى طلب را به کلام خداوند سبحان در سورهمبارکه «عصر» توجه مىدهیم، و آن گاه از آزاداندیشان و حقیقتخواهان عالم مىپرسیم که آیا بشر امروز به نظریات و توصیههایى بهتر از آن چه که در این سورهمبارکه آمده، نیاز دارد. قرآن کریم با سوگند به عصر و زمانه، از این حقیقتپرده برمىدارد که انسان در خسران و گمراهى به سر مىبرد و تطورات و تحولاتاعصار، این حقیقت مسلم را بىرنگ و نامفهوم نمىکند. تنها انسانهایى ازخسران و ضلالت و سرگشتگى نجات مىیابند که ایمان واقعى به خداوند متعال آورندو نشانه عملى ایمان واقعى آن است که نیکوکار شوند و یکدیگر را به درستى وراستى و پایدارى در دین سفارش دهند: «و العصر، ان الانسان لفی خسر، الا الذین آمنوا و عملوا الصالحات و تواصوا بالحق و تواصوا بالصبر».
پىنوشتها:
1. آنتونى کوئینتن، فلسسفه سیاسى، ترجمه مرتضى اسعدى، تهران، (انتشارات بین المللى الهدى، 1371)ج1، ص46. 2. مجتبى امیرى، نظریه برخورد تمدنها، هانتینگتون و منتقدانش، (تهران، وزارت امور خارجه،1375)ص49. 3. همان، ص78. 4. فلسفه سیاسى، ص63. 5.استوارت ازکمپ، روانشناسى اجتماعى کاربردى، ترجمه فرهاد ماهر، (مشهد،انتشارات آستان قدس رضوى،1369) ص577. 6. نظریه برخورد تمدنها، ص88. 7.همان، ص78. 8.کارل یاسپرس، آغاز و انجام تاریخ، ترجمه محمد حسن لطفى (چاپ اول: تهران، انتشارات خوارزمى، 1363) ص98.