ولایت فقیه یا ولایت فقه تعامل یا تقابل؟ (مقاله پژوهشی حوزه)
درجه علمی: علمی-پژوهشی (حوزوی)
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
با تولد و پدید آمدن انقلاب اسلامى و تشکیل حکومت دینى، مبحث ولایت فقیه شکل جدید و پیچیدهاى به خود گرفت چون مرام انقلاب، آرمان خواهى دینى و شعار آن، از همان آغاز، جهان محورى «حکومت دینى اسلامى» بوده است پس طبیعى است که نوعى اصطکاک و چالش با آرمان و مرام دنیاى مادیت داشته باشد و روشن است که موضع اساسى درگیرى فرهنگى ما با غرب، همان نهادینه کردن حکومت دینى و تثبیت موفقیت نظام ولایى اسلام است; از این رو مهمترین هدف در هجوم فرهنگى دشمن، از میان بردن همین نقطه قوت حکومت دینى است و براى رسیدن به مقصود خود، همواره در صدد القاى این توهم است که «اسلام را قدرت اداره جامعه نیست» .
گفتنى است، در میان دوستان نیز بحث کار آمدى و حیطه قدرت عملکردى ولایت فقیه، مورد بحث و بررسى جدى قرار گرفت که به دنبال آن، نزاعها و دیدگاههاى فراوانى را شاهد بوده و هستیم .
از مهمترین موضوعات این بحث، ارتباط گسترده «حکومت» ، «فقه» و «حاکم» است و داشتن هر گونه دیدگاهى در این موضوع، ترسیمى خاص از حکومت دینى و نحوه دخالت ولایت فقیه در امر اداره نظام را به دنبال خواهد داشت .
البته بحث در باره «نسبت دین و حکومت» در حوزههاى گوناگون قابلیت طرح و بررسى دارد که پارهاى از آن مباحث مربوط به مسائل اعتقادى و در حوزه اندیشههاى کلامى و پارهاى دیگر مربوط به مباحثسیاست و بخش دیگر مربوط به حقوق اساسى است .
پیش از طرح نظریهها، شایسته استبه یک نکته مهم توجه داشته باشیم و آن اینکه: این بحث اگر چه به صورت پراکنده در پیشینه معارف دینى وجود دارد و اندیشمندانى هم به آن پرداختهاند، لیکن با این حال، پیش از وقوع انقلاب، هیچگاه جایگاه واقعى خود را پیدا نکرد . و تاریخ فقه شیعه خود گواه بر این ادعا است . اما پس از انقلاب اسلامى این بحثبه صورت جدى در حوزه اندیشه عالمان دینى مطرح و مورد بررسى و تحلیل قرار گرفت .
آنچه در این نوشتار از نظر خوانندگان گرامى مىگذرد، بحث درباره این مطلب است که آیا ولایتبا «فقه» استیا با «فقیه» ؟ یعنى در سرپرستى و ولایت جامعه، کسى که ولایت مىکند، فقیه استیا فقه؟
پاسخ این پرسش، به چگونگى برداشت ما از «ولایت فقه» و «ولایت فقیه» بر مىگردد . (1)
دیدگاه موجود درباره ولایت فقه
بحث در باره اصل ولایت فقیه و میزان ولایت او، از دو منظر و دیدگاه کلى قابل طرح است:
دیدگاه نخست
و آن دیدگاهى است که پیروان خود را به تامل در ابواب مختلف فقه (2) فرا مىخواند تا از این رهگذر به احکامى دستیابند که از باب وجوب کفایى بر فقیه فرض شده است و ادله موجود فقهى - از جمله روایات - بر آنها مهر تایید مىزند . حال اگر بر اساس روش متداول فقهى، آن دسته از احکام را، که به نحوى از انحاء، وجوبى تعیینى یا ترجیحى را بر فقیه تکلیف کرده است، استنباط نموده، وظایف او را تنها در همین حد تعریف کنیم، در این صورت طبیعى خواهد بود که معناى ولایت فقیه، سرپرستى کسى باشد که صرفا «اجراى» سلسله احکام خاصى را بر عهده دارد .
حصر اختیارات فقیه در «اجراى» بعضى از احکام فقه موجود
کسانى که محدوده ولایت فقیه را در حد احکامى مىبینند که وجوب کفایى داشته و به صورت تعیینى یا ترجیحى بر فقیه فرض شده است، در واقع بر این امر تاکید دارند که مسؤولیت ولى فقیه تنها در محدوده اجراى همان دسته از احکام خلاصه شده و ولایتش هم در همین حیطه محدود، قابل تفسیر است . از اینرو، این اصل اولى که مىگوید: «الاصل عدم الولایة» (3) «کسى بر دیگرى هیچ حق و ولایتى ندارد» و دائما از زبان صاحبان این دیدگاه شنیده مىشود، امرى است که بر اساس همین مبنا شکل گرفته است .
اگر از این منظر، ولایت فقیه را مورد دقت قرار دهیم، در واقع بر چنین امرى از دریچه احکام نگریستهایم; بدین معنا که ابتدا سلسله احکام خاصى را مد نظر قرار مىدهیم که اجراى امور مشخصى را مقید به وجود فقیه دانسته است و در مرحله بعد در جستجوى پاسخ این پرسش بر مىآییم که متصدى این امور کیست؟ طبیعى است از چنین زاویهاى، ولایتى محدود، آن هم در امورى (4) خاص براى فقیه قابل اثبات خواهد بود .
اگر چنین باشد، نقش فقیهى که متصدى این امور است، جز «اجراى احکام» چیز دیگرى نخواهد بود که در این صورت ولایت را مىتوان «ولایت فقه» نامید .
پس در این دیدگاه، ولایت فقه بدین معناست که هر چند این شخص (فقیه) تصمیم گیرنده است اما باید بر اساس قوانین فقهى تصمیم بگیرد و سپس مجرى آن احکام باشد . در این صورت، نه ولایت او بیش از سرپرستى احکام فقه است و نه براى عملش آزادى دارد; چرا که باید مقید به ضوابط فقه باشد و اساس کار خود را هم بر اجراى احکام فقهى بنا نهد .
بنابراین اگر زمانى اصل ولایت فقیه جریان پیدا کند، به این معنا خواهد بود که در واقع فقه، جریان پیدا کرده است اما تنها در آن بخش از احکامى که بر عهده فقیه گذاشته شده است .
این نگاه رایجبه ولایت فقیه است که هرگاه کسى بخواهد بداند «آیا فقیه ولایت دارد یا خیر» باید تمام ابواب فقه را ملاحظه نماید و ببیند کدام عمل به عنوان امرى در محدوده سرپرستى فقیه شمرده شده است; مثلا مالیاتهاى شرعى، چون خمس و زکات، از امورى هستند که باید در آنها به فقیه ارجاع شود تا او بتواند آنها را به مصارف واقعى برساند و یا مىتوان از طریق ادله، مسائل مربوط به حدود و دیات و قصاص را از جمله احکامى دانست که اجراى آنها بر عهده فقیه گذاشته شده است . (5) بنابراین، هیچکس حق ندارد در دماء و اموال مسلمین تصرف کند، جز آنجا که بتوان دلیل خاصى براى جواز تصرف در این گونه موارد یافت . در این صورت است که فقیه مىتواند حکم به قتل یا برائتیکى از نفوس بدهد .
صاحبان این دیدگاه از «ولایت فقیه» چه مقصودى دارند؟
چنین ولایتى تنها در «در اجراى احکام» (6) خلاصه مىشود که منظور از احکام هم همان احکام خاصى است که بر عهده فقیه نهاده شده است . اصولا کسانى که قائل به «ولایت فقه» هستند، همین معنا را اراده مىکنند نه آنکه عقیده داشته باشند که خود فقه مستقیما ولایت پیدا مىکند، آنان معتقدند که تصدى فقیه، طریق جریان فقه بوده و بیش از این نیست; چرا که رسالت فقیه، عمل به فقه است اما در محدودهاى که اجراى احکام فقهى بر عهده او گذارده شده است; از اینرو، هم محدوده عمل او و هم رسالتش به احکام فقهى قید مىخورد; همچنان که حاصل عمل او چیزى جز جریان احکام فقهى از طریق این شخص نیست . در نتیجه سخن گزافى نیست اگر جوهره این نظر را در این جمله خلاصه کنیم که «ولایت، از آن فقه است» .
پس از گذار از دیدگاه نخست در مورد ولایت فقیه، اکنون به بحث در باره ولایت فقیه از منظر دیگر مىپردازیم:
دیدگاه دوم
«اقامه دین» ، غایت ولایت فقیه
پیش از ورود به اصل بحث، ابتدا باید دید که آیا ولایت در قدم اول، براى اجراى احکام فقهى استیا اینکه چنین امرى، بیش و پیش از آنکه براى اجرا باشد در واقع براى «اقامه اصل دین» است؟ خلاصه اینکه هدف ولایت، «اقامه دین» استیا «اقامه فقه» ؟
به تعبیر بهتر، «عمل به فقه» - که غیر از اقامه فقه است - غایت ولایت استیا «اقامه دین» هدف نهایى آن محسوب مىشود؟ به نظر مىآید که هدف اساسى ولایت، اقامه دین است که به تبع آن، اقامه فقه نیز در همین راستا قابل تفسیر خواهد بود .
البته در همین رابطه، بحث دیگرى نیز مطرح مىشود و آن اینکه محدوده و بستر دینى که ما در صدد اقامه آن هستیم کجاست؟ آیا دین فقط مربوط به مناسک عبادى افراد مىشود یا اینکه تمام شؤون حیات بشرى را شامل مىگردد؟ (7)
بحث دیگرى نیز به دنبال دو مطلب پیشگفته مطرح است که آیا ولایت، مقید به ضوابطى خاص استیا هیچ ضابطهاى ندارد؟ بنابراین، سه مساله مىتواند قابل ادعا باشد:
نخست: هدف اصلى ولایت، اقامه دین است .
دوم: محدوده ولایت، تمامى شؤون حیات بشرى است .
سوم: این ولایت، مقید به مشیتخداوند متعال و اولیاى معصوم ( علیهم السلام) است; لذا نسبتبه این مشیتها، اطلاق ندارد .
به تعبیر دیگر، ضوابطى بر افعال ولى فقیه حاکم است که او را مقید به عمل در محدودهاى مشخص مىکند، با این تفاوت که این ضوابط، فقه اصطلاحى نیست .
حال چنین ولایتى که غایتش اقامه دین است و محدودهاش جمیع شؤون حیات را تشکیل مىدهد، اگر از آن رو که مقید به ضوابطى خاص است، از آن به «ولایت فقه» نیز تعبیر کنیم باز اشکالى ندارد اما قدر مسلم آن است که این معنا با معناى اول از ولایت فقه کاملا متفاوت است .
ایجاد بستر براى حاکمیت دین و اجراى احکام، وظیفه اصلى فقیه در اقامه دین
روشن شد که ولایت، براى اقامه دین است، اما نه در حد عمل به فروع فقهى در محدودهاى که براى آن فروع، کسى را به عنوان متولى نمىیابیم . فرق است در اینکه بگوییم خداوند متعال کسى را تعیین نموده و به او ولایتى عطا کرده است تا مثلا جمع آورى مالیات اسلامى و تقسیم آنها - را بر اساس ضوابط شرعى - متعهد باشد و یا امر قیمومیت صغیرى را که از نعمت ولى بىبهره ستبر عهده بگیرد تا در نفس و مال او تصرف کند و یا سرپرستى مجانین و افرادى از اینگونه را متکفل شود و ... با آنکه بگوییم غایت و محدوده این ولایت، فراتر از چنین گسترهاى ضیق است; چرا که در دیدگاه اخیر ولى فقیه کسى است که حق دارد و بلکه باید بستر اقامه دین و کلمه توحید را در جامعه ایجاد نماید .
پس رسالت نخستین فقیه، پاسدارى از حریم دین مردم است; به گونهاى که دامنه اقتدار دین در سراسر عالم گسترش یابد و توجه جهانیان به حقیقت آن مضاعف گردد . و دومین رسالت او پس از حاکمیت و اقتدار دین در جامعه و گرایش عمومى به حقیقت آن، «برنامهریزى» براى تحقق عینى دین در زوایاى مختلف جامعه است تا مناسک آن در ابعاد گوناگون زندگى جارى شود . پس عمل به یک یا چند حکم خاص، وظیفه او نیستبلکه «ایجاد بستر» براى جریان و تحقق احکام است که بر مقام ولایت فرض شده است . مسلما در چنین بسترى، احکام نیز تحقق عینى پیدا مىکنند .
«کلامى» یا «فقهى» بودن بحث ولایت، تفاوتى دیگر میان دو دیدگاه
اکنون شایسته استبحث را بر تبیین سؤال اول و پاسخ آن متمرکز کنیم که اصولا «هدف ولایت فقیه چیست؟» به نظر مىرسد اگر مطلب را از منظر دوم بررسى کنیم، دیگر مجالى براى جستجوى ما در فقه باقى نخواهد ماند تاببینیم اجراى کدام یک از احکام الهى تعیینا یا ترجیحا به دست فقیه سپرده شده است . لذا ضرورتى ما را ملزم به دقت در این امر نخواهد کرد که آیا متصدى فلان حکم، فقیه استیا خیر؟ بلکه تنها ضرورت، تامل در این امر است که آیا ضرورتى براى اقامه دین وجود دارد یا خیر؟ همچنین، پس از اثبات چنین ضرورتى، باید دید این وظیفه خطیر به عهده کیست؟ در این صورت، دیگر بحث از فروع فقهى، محلى از اعراب نخواهد داشت . بلکه اگر قرار باشد یک موضوع فقهى را مورد برسى قرار دهیم، در آن صورت جا دارد که حکم آن را در فقه، با روش فقهى و به کمک ادله استنباط کنیم . اما اگر موضوع مورد بحث، کلا از دایره «علم فقه» خارج شود، طبیعى است که نمىتوان حکم آن را با روش فقهى و در چارچوب خاص مراحل استنباط به دست آورد; چرا که دیگر بحث از ولایت، صبغه بحثى «کلامى» (8) به خود خواهد گرفت; چه اینکه علماى علم کلام هر گاه از ضرورت نبوت عامه و خاصه و یا لزوم امامت در جامعه و شؤون آن بحث مىکنند، هیچگاه خود را موظف به طرح چنین مباحثى در گستره فقه، استفاده از شیوه فقاهت و استعانت از ادله فقهى نمىکنند; زیرا مباحثى کلامى است که اگر قرار باشد استدلالى هم بر اثبات وجود و یا ضرورت آن امور صورت گیرد باید به روش کلامى باشد تا جایى که اگر به کتاب و سنت نیز رجوع شود باید به شیوهاى غیر از آنچه در فقه، متداول استبه این امر همت گمارد .
حال نظیر همین بحث، در مورد «ولایت اجتماعى» نیز قابل طرح است; چرا که لزوم پاسخگویى به پرسشهایى مانند: «آیا جامعه، والى مىخواهد یا خیر؟» ، «رسالت این والى چیست؟» ، «آیا اقامه دین تنها در عصرى از اعصار واجب است و یا در تمامى اعصار; چرا که رسالت اولى تمامى انبیا و اولیا چنین بوده و هست؟» حقیقتى است که بداهت آن بر اهل معرفت پوشیده نیست .
بنابراین، به خوبى پیداست که این، منظر دیگرى از بحث است; زیرا ما را از غور و بررسى فقهى در خصوص این مساله، به تاملى کلامى در آن رهنمون مىسازد . البته چندان مهم نیست که کسى آن را در علم کلام جاى دهد یا در علمى دیگر; بلکه مهم آن است که نباید این موضوع را در فقه و به عنوان موضوعى فقهى، که روش خاص خود را مىطلبد، مورد بررسى قرار داد . با این وصف باید براى بررسى آن، منابع و مآخذ و روش دیگرى غیر از منابع و روش فقهى در نظر گرفت .
نفى «ضرورت ولایت» در حفظ اعتقادات و اخلاق، لازمه دیدگاه اول
گاهى مىتوان دین را در قالب و محدوده «اخلاقیات، اعتقادات و احکام» خاص تعریف کرد آنگاه که در صدد بیان محدوده وظایف و اختیارات ولى فقیه در باب اعتقادات بر مىآییم، چنین ابراز نظر کنیم که اصولا نمىتوان در اعتقادات، ولایت کسى را بر دیگرى پذیرفت; چرا که هر کسى خود باید به کسب اعتقادات اقدام کند که البته طریق چنین امرى هم برهان مىباشد . آرى، غایت کلام این است که ما، یک واجب کفایى داریم که بر عالم، تعلیم جاهل فرض است; لذا اگر کسى به برهانى براى اثبات ادله دین آگاه است، باید به فرد جاهلى که از شناخت چنین برهانى بىبهره است تعلیم دهد .
اما جاى این پرسش باقى است که آیا بر چنین امرى مىتوان «ولایت» اطلاق کرد؟ در حالى که سیاق کلام و فحواى دلیل فوق، چنین مىنماید که براى ایجاد ایمان و اعتقاد، نیازمند ولایت نیستیم; چرا که اصولا ولایت و سرپرستى، نقشى در ایجاد ایمان ندارد!
توضیح مطلب چنین است که ایشان براى تحقق چنین امرى وجود دو عنصر را ضرورى مىدانند:
اولا: مکلف جاهل باید خود خواهان کسب معارف الهى باشد تا این مهم، زمینه الزام را براى جستجوى او در تحصیل اعتقادات فراهم نماید .
ثانیا: باید کسى او را ارشاد و راهنمایى کند و ادله را به او تعلیم دهد تا مثلا او بداند که توحید چیست و آیا ضرورتى بر آن مترتب استیا خیر؟ آیا معاد، حق است و قابل اثبات و یا امرى موهوم و از بافتههاى ذهن بشرى است؟
در چنین دیدگاهى، بخش اعتقادات داراى روشى خاص بنام برهان و استدلال است، اما این معنا با ضرورت طلب و جستجوى فرد در کسب معارف و نیز وجود مرشدى که سره را از ناسره بازشناساند، منافاتى ندارد . از اینرو اگر هجمهاى هم از سوى دشمن در وادى مقدس اعتقادات صورت گیرد، بر اهل آن، دفاع از چنین محدودهاى واجب مىباشد تا همواره حصن حصین کلمةالله و مدافع حریم اعتقادات الهى جامعه باشند .
طبیعى است اگر این چنین به حریم اعتقادات جامعه نگریسته شود، تنها رسالتى که متصور است، همان رسالتى است که بر عالم فرض است و نه بر فقیه; یعنى هر کس که توان دفاع از حریم اعتقادات مردم را به نحو نظرى و برهانى دارد موظف به چنین دفاعى است . اما قدر مسلم آن است که چنین دفاعى را نمىتوان ولایت نامید . اگر مساله را از این زاویه بنگریم دیگر به ولایتى در امر اعتقادات نیاز نداریم . پس اگر کسى کتابى بر ضد اعتقادات توحیدى مردم بنویسد، بر اصحاب قلم جوابگویى به آن واجب است; چرا که در حیطه دفاع از اعتقادات مردم، ضرورت یک واجب کفایى را تمام شده مىدانیم . اما باید متوجه باشیم که هم روش تهاجم دشمن به صورت استدلالى است و هم روش پاسخگویى او . از اینرو آنچه در این محدوده، تکلیف است دفاع از گستره اعتقادات عمومى است اما به روشى متناسب با شرایطى که اقتضاى آن را دارد; مثلا در جایى که ضرورت دارد باید کتاب بنویسیم و یا از وسایل ارتباط جمعى موجود، که هر روزه در حال دگرگونى و تکامل است، بهره جوییم . بنابراین، چون تحقق و بقاى اعتقادات توحیدى مردم، امرى دو جانبه است که از طرفى به همت و انگیزه افراد در کسب معارف بازگشت دارد و از طرف دیگر به احساس تکلیف عالم و مرشد در بیان ادله و طرق هدایت . لذا معنا ندارد که چنین واقعیتى را در حیطه ولایت و سرپرستى تفسیر کنیم; چرا که در اینجا ولایتى از جانب کسى بر دیگرى نیست . به بیان دیگر اگر از این منظر به اعتقادات نگریسته شود این مساله، آن چیزى نیست که نیازمند ولایتباشد . چون از این زاویه، ریشه اعتقادات به استدلال برمىگردد که بالطبع وظیفه هر انسانى چنین خواهد بود که از طریق ادله و برهان، مبادى دین خود را به دست آورد . بله، غایت امر، وجود عالمى فرهیخته است که بر این ادله و طرق، اشراف داشته باشد تا به عنوان حلقه واسط میان انسان طالب حقیقتبا اصل حقیقتبتواند در جهت هدایت ناس عمل کند . لذا هر چند که پاى یک واجب کفایى نیز در باب اعتقادات در میان است اما این وجوب، چه ارتباطى با ولایت دارد؟! آیا کسى بر کسى و یا بر چیزى ولایت پیدا مىکند؟! آیا تکلیف عالم، به ارشاد عمومى جامعه، دلالتبر وجود ولایت دارد؟ اگر کسى مکلف باشد نماز بخواند، آیا بدین معناست که بر کسى یا چیزى ولایت پیدا کرده است؟! اگر یک واجب کفایى مانند رد سلام توسط یکى از حاضران مطرح شود آیا به معناى لزوم ولایتیکى بر دیگرى است؟ پس در این دیدگاه اگر کسى شبههاى را در جامعه پراکنده است مسلما بر کسانى که جواب آن را مىدانند وجوب کفایى تعلق مىگیرد . احیانا مىتوان قائل شد که اگر هم جواب آن را نمىدانند، واجب است تحصیل قدرت کنند . اما همه اینها باز به معناى ولایت نیست . ما حصل کلام در این بخش چنین شد که در باب اعتقادات، ولایتبىمعناست . غایت امر، وجود یک واجب کفایى است که اتیان آن بر مکلفین خاص، فرض است .
در باب اخلاق نیز قضیه چنین است; یعنى ولایتى از جانب کسى بر دیگرى مطرح نیست; چرا که تکلیف مردم تنها در تعلیم خلقیات دین و عمل به آنها خلاصه مىشود . لیکن بر علماى اخلاق فرض است که آداب اخلاقى دین را به مردم تعلیم دهند تا خداى ناکرده این آداب نورانى، منسى و منسوخ نشوند . روش انتقال این آداب هم، انذار و تبشیر و موعظه است که طبعا در تحصیل چنین طرقى، ضرورت استقرار وجوب کفایى بر اهل آن، امرى بدیهى و تمام است . پس در این باب نیز این نوع وجوب مطرح است اما از ولایتخبرى نیست .
اگر در باب فروع فقهى تامل کنیم، مىبینیم که یک بحث، بحث فقاهت و شیوه استنباط احکام فقهى است که وجوب کفایى آن امرى محرز است و بحث دیگر، اجراى احکام فقهى است که این احکام خود به دو دسته تقسیم مىشوند:
1 . احکامى که اجراى آنها بر هر فرد مکلفى واجب است; مثل به جاى آوردن نماز، گرفتن روزه و ...
2 . احکامى که اجراى آن نیازمند مجرى خاصى است که شارع مقدس - و از طریق ادله - چنین کسى را در بعضى موارد، شخص فقیه قرار داده است . هر چند در چنین مواردى ممکن استبگوییم ولایت پیدا مىشود اما صرفا ولایتبر اجراى احکام، که چیزى جز ولایتبر اموال و نفوس و دماء نیست .
بنابراین، اگر هم وجود ولایت را قائل شویم، تنها مىتوان آن را در محدوده فقه و نسبتبه یک سلسله از احکام و البته در حیطه اجراى آن، جارى دانست . چنانکه گذشت قول به چنین محدوده ضیقى براى ولایت، لازمه نگرش اول نسبتبه ولایت فقه است که توضیح آن به اختصار گذشت .
عدم کفایت مغالطه و استدلال، در اقامه کفر و ایمان در جهان امروز
اگر از زاویه دیگرى به مساله نگاه شود، مىتوان گفت این «سرپرستى جامعه» است که بستر اعتقاد را ایجاد مىکند; فرقى نمىکند که این اعتقاد، اعتقاد به کفر باشد و یا اعتقاد به اسلام . چه اینکه این والیان کفر هستند که بر سر راه ایمان مردم مانع ایجاد کرده و بستر پرورش کفر را فراهم مىسازند . لذا براى ایجاد تمایل عمومى نسبتبه راه حق، نمىتوان تنها به استدلال بسنده کرد; به تعبیر دیگر، این گونه نیست که بستر پیدایش اعتقاد، تنها استدلال باشد و بس هر چند که ضرورت این امر، انکارناپذیر بوده و جایگاه ویژه خود را دارد . ولى قطعا آنچه که موجب اقامه کفر در عالم است مجادلات، مغالطات و استدلات لفظى کفار نیست; گر چه از چنین شیوههایى در برخى از موارد نیز بهره مىجویند . بلکه اگر تنها روش مورد تمسک کفار در عالم، همین روش استدلالى - آن هم از نوع لفظى آن - بود، جا داشت قائل به یک واجب کفایى براى پاسخگویى به این شبهات شویم . در این صورت وظیفه ما منحصر در شکستن مغالطات و انجام جدال احسن در مقابل مجادلات ناصواب آنان مىشد; چرا که فرض ما این شد که تمامى قوام کفر، تنها در همین مغالطات و مجادلات خلاصه مىشود .
«نظام خوف» و «طمع مادى» ، اساس تشکیل و بقاى نظام کفر
اگر بپذیریم که کفر بر پایه یک «نظام» و یک «جریان ولایت» استوار است; یک بستر اجتماعى است که کفر را در تمامى عالم اقامه مىکند و تا این بستر هست کفر نیز هست . یک جریان است که خوف و طمع ملتها را به طرف دنیا دعوت مىکند و تا این خوف و طمع مادى شکسته نشده و ابهت مادى آن از بین نرود، بسترى براى رغبت عمومى نسبتبه ایجاد خوف و طمع الهى پیدا نمىشود آنگاه حقیقت امر به گونهاى دیگر جلوه مىکند . در این زمان شاهدیم که آمریکا سایه شوم خود را بر تمامى جهان افکنده است و با ابزار وسیع ارتباطى خود، ملتها را نسبتبه دنیا تشویق و تهدید کرده و برق سکه و نیش دندان خود را به ایشان نشان مىدهد; از یک سو آنها را به وسیله اقتدار مادى خود تهدید مىکند و از سوى دیگر ایشان را به مظاهر مادى صنعتىاش تطمیع مىنماید . در نتیجه ملتها با همین دو بال «خوف» و «طمع مادى» ، اسیر او شدهاند . در این صورت مغالطات و مجادلاتش تنها به عنوان فروعاتى که رقم زننده این حقیقت است، چهره مىنماید .
پس مىتوان ادعا کرد که کفر بر بستر خوف و طمع مادى، جریان داشته و منشاهاى قدرت در دست کفار است تا جایى که با همین مظاهر تمدن، ملتها را به دنیا پرستى دعوت کرده و براى اقامه کفر ایجاد بستر کردهاند . طبیعى است که ملتها نیز از همین طریق به شرک و کفر کشانده شده و مرعوب قدرت و یا مجذوب تمدنشان شوند . در این حال آن رعب و این شیفتگى، چهره خود را در تمامى ابعاد زندگى چنین مردمى به گونهاى نشان مىدهد که مثل آنها مىپوشند، مثل آنها مىخورند و کلا تمام رویه و سلوک خود را بدون اندکى تامل در سابقه و لاحقه آن و بدون اندیشه در لوازم منفى چنین انتخاب ناصوابى، بر مبانى مادى آن بنیان مىنهند .
ابزار متناسب براى شکست هیمنه نظام خوف و طمع مادى
آیا در چنین وضعیت نابسامانى مىتوان مدعى شد که براى پاسخگویى به هجوم کفار تنها باید در برابر ایجاد شبهات ذهنى آنان، دستبه قلم برد و با سلاح کتابت، در مصاف چنین جنگى نابرابر وارد شد؟!
و آیا مىتوان مدعى شد که تنها یک واجب کفایى بر ما فرض است، و آن نیست مگر همین تاملات ذهنى و رفع شبهات فکرى؟ هر چند اگر ما تنها ابزار کفر را در عالم، همین مغالطات و مجادلات ببینیم انصافا حق همین است . در این صورت اگر او با یک روش مغالطه کرد ما نیز با ده روش آن را باطل کرده و با براهین گوناگون براى ابطال چنین حرکتى همت مىگماریم . اگر او یک مجادله به باطل کرد ما نیز ده مجادله احسن را در مقابلش مىآوریم . ولى اگر پذیرفتیم که عمق مساله تنها در ایجاد شبهات فکرى خلاصه نمىشود آنگاه انصافا حق با ایشان نیست!
همگى شاهد بودیم که آمریکا با راهاندازى جنگ دوم خلیج فارس، بسیارى از ملتها را از قدرت مادى خود به حیرت و وحشت انداخت; چرا که توانستسیطره خود را در عمق جان آنها نفوذ دهد و خوف مادى را بر قلوبشان حاکم گرداند . مسلما این خوف مادى به دنبال خود اخلاق خاصى را به ارمغان مىآورد و پس از تحقق چنین واقعیت تلخى، فرهنگ و به تبع آن، زندگى و رفتار ویژهاى را بر ملل ضعیف حاکم مىکند . همچنین همواره شاهدیم که اخبار مربوط به پیشرفتهاى ظاهرى خود را با صد زبان و قلم، به سراسر عالم ارسال مىکند تا زندگى مادى خود را روز به روز در چشم و دل ملل دیگر بزرگ نماید و در نتیجه «اخلاق، فرهنگ و رفتار» خاص خود را بر سراسر وجودشان حاکم کند .
آیا با این وصف، باز هم مىتوان گفت که ما در باب اعتقادات تنها موظف به رفع شبهات هستیم؟! آیا نخستین گام در اقامه دین، برداشتن این موانع نیست که حد و مرز نمىشناسد و ورود خود را در تمامى زوایاى زندگى تضمین شده مىداند؟ آیا این کفر توسعه طلب را - که نه تنها از طریق مجادله و مغالطه به بسط قدرت خویش اقدام مىکند بلکه با هزاران رنگ و نیرنگ، غمزه مهلک خود را به رخ دلباختگانى مىکشد که قبل از «جذب» و «انحلال» ، به «تحقیر» (9) در مقابل ابهت پوشالى آن تن دردادهاند - مىتوان با ره توشهاى اندک و سلاحى ضعیف و ابتدایى به خاک مذلت نشاند؟! اندکى تامل در حقیقت تلخ موجود، ما را به منفى بودن پاسخ چنین پرسش رهنمون مىسازد; چرا که این ساحر هزاررنگ، امروزه در حال مفتون کردن ملل مستضعف است که البته هدفى هم جز اقامه کفر ندارد، به تعبیر دیگر در حال حاکمیتبخشیدن و اقامه «اخلاق، فرهنگ و رفتار» مادى در دنیاست . لذا دیگر بحث از نوشتن کتاب به وسیله چنین نظامى نیست تا صحبت از این به میان آید که اگر کتب ضلال است آن را بسوزانید و اگر هتکى نسبتبه یکى از مقدسات دین کرده استحکم ارتداد را جارى کنید! چرا که حقیقت امر، فراتر از چنین برداشت ضیق است که ممکن استبر روح، اندیشه و رفتار بسیارى از افراد جامعه ما نیز حاکم باشد .
تغییر «اخلاق» جامعه، منشا تغییر در «فرهنگ» و «رفتار» عمومى است
امروزه سخن از وجود نظامى مقتدر در عالم است، که با یک برنامه ریزى همه جانبه، در صدد تحقق خوف و طمع مادى در میان ملل جهان است . طبیعى است اگر چنین امرى محقق شود - که متاسفانه چنین است - دیگر استدلال صرف، نمىتواند راهگشا باشد . وقتى قلبى مفتون مظاهرى از یک نظام شد و رعب مادى - که همان ریشه اخلاق مادى است - در آن جاى گرفت و به تعبیر بهتر، این دل، دلى فتنه زده و بیمار شد، آیا مىتوان او را به کمک ناجى کم توانى چون «استدلال» ، از غرقاب عفن مادیت رهایى بخشید؟ بسترى را که کفار، براى توسعه دنیاپرستى در قالب تغییر و توسعه در اخلاق، فرهنگ و روابط اجتماعى فراهم کرده و دستگاهى را پدید آوردهاند که همچون کارخانهاى عظیم به تولید مفاهیم و اصطلاحات مادى مىپردازد، آیا ما اهل دین را ملزم به موضعگیرى متناسب با چنین نظامى نمىنماید؟
تکلیفى را که دین بر دوش ما مىگذارد چیست؟ آیا چنین تکلیفى منحصر در رفع شبهات است تا اگر کسى از راه حق منحرف شد بتوان ادعا کرد که او «عن حجة» منحرف شده است؟!
نخستین وظیفهاى که دین بر عهده ما مىگذارد، شکستن ابهت و صولت ظاهرى این دستگاه کفر آلود است; چرا که چنین صولتى به هر میزان بشکند، ملتها نیز به همان مقدار رهایى مىیابند و همین رهایى، بستر انتخاب راه صواب را برایشان فراهم خواهد مىکند . ملتى که در کمند تهدید و تطمیع قدرتى بزرگ افتاده و آن قدرت پیوسته آنها را در حصر نامبارک خود نگاه مىدارد، چگونه مىتواند با استدلال محض برهد؟! مسلما گوش این ملتبه چنین استدلالى بدهکار نیست; چرا که قلبش اسیر کمند اوست .
پس نظامى در آن سو قرار دارد که بستر تهدید و تطمیع را فراهم کرده و هر لحظه در صدد گسترش چنین بسترى است; نظامى که در کنار همه این ابزار، با تحقیر ملتها مجموعهاى را فراهم کرده تا بتواند اخلاق ملل ضعیف را بهسوى دنیاپرستى سوق دهد . این مجموعه، مجموعهاى هماهنگ و توسعه یافته است که همواره در حال رشد افزونتر است . اگر تا دیروز تنها از طریق امواج تلویزیونى، اقدام به نشر ارزشهاى خود مىکرد، امروزه از طریق ماهواره و یا شبکههاى پیچیده کامپیوترى عمل مىکند . حال در مقابل این کفر توسعهآمیز که توسعه آن، نه بر اساس مغالطه و جدل بلکه بر پایه سلسله روابط و ابزارى خاص شکل گرفته است و با همین مجموعه هم ملل را در بند خود قرار داده است چه باید کرد؟
نقطه اساسى مساله، در دو نگرش کلى خلاصه مىشود که در یکى، محور ورودى به ابعاد انسان را برهان و استدلال، و محور انحراف او را هم مغالطات و شبهات مىبیند . اگر چنین امرى را محور دانسته و براى بقیه عناصر، نقشى در این حد قائل نشده و سهم آنها را سهمى فرعى بدانیم، طبیعى است که تکالیف مربوط نیز به عنوان تکالیفى فرعى مطرح شوند . اما اگر در نگرشى دیگر چنین عنصرى را عنصر محورى ندانسته و قائل نشویم که ملتها را در این زمان، با مغالطه و شبهه به طرف کفر سوق مىدهند بلکه ابزار اصلى نظام شرک را تهدید و تطمیع بدانیم، آنگاه حقیقت امر به گونهاى دیگر جلوه مىکند . طبیعى است در چنین نظامى که ملتها را به هر نحو ممکن از دنیا مىترسانند و بر دلبستن نسبتبه آن ترغیب مىکنند، به راحتى خواهند توانستخوف و طمع آنها را سرپرستى کرده و هر لحظه برپایبندى ایشان نسبتبه نظام خود بیفزایند . مسلما با چنین مجموعهاى نمىتوان با ابزارى چون استدلال و برهان برخورد کرد; زیرا با بسترى به نام «بستر اقامه کفر» رو در رو هستیم که تنها گوشهاى از آن را مغالطه و جدل تشکیل مىدهد; بسترى که به اشکال مختلف، از دعوت بىحساب نسبتبه دنیا گرفته تا تشویق و تهدید نسبتبه آن، در فکر توسعه گسترده خود است .
باب پیدایش ایمان یا کفر، بابى است که عمدتا با همه امور رقم خورده و همین امور است که بستر انتخاب شخص را فراهم مىکند، حال آیا مىتوان اهمیت چنین بسترى را نادیده گرفت و صرفا به استدلال پرداخت؟! اصولا باب دفاع از اعتقادات یک ملت چیست و چگونه باید از این ارزشها دفاع کرد؟ مسلما همه و از جمله صاحبان دیدگاه اول بر این باورند که باید از چنین حریم مقدسى دفاع کرد . لذا در آن موضعى که ابزار تهاجم دشمن را مىبینند، به لزوم تهیه ابزار دفاعى متناسب با آن تاکید مىکنند . اما نکته اصلى اینجاست که ایشان ریشه پیدایش اعتقاد را تنها در استدلال خلاصه کرده و ریشه انحراف در اعتقاد را مغالطه و جدل مىدانند; لذا بر این امر اصرار مىکنند که تنها ابزار متناسب دفاعى، برهان و مجادله احسن است که تحصیل و بیان آن را هم از جمله واجبات کفایى مىدانند، ولى اگر کسى قائل شد که محور ایمان و کفر ملتها، جدال به حق و باطل و یا برهان و مغالطه نیستبلکه حقیقت را باید در بستر ایمان وکفر و عوامل سازنده چنین بسترى جستجو کرد، آنگاه ابزار دفاعى دیگرى را براى مقابله معرفى خواهد کرد; چرا که استدلال را مکفى از نبرد در چنین عرصهاى نمىداند .
از گروهى که قائل به «ولایت فقه» در قالب مزبور هستند، باید پرسید که آیا درگیرى با کفر و شکست صولت آن، همچنین سرپرستى اعتقاد ملتها و ایجاد بستر براى پیدایش ایمان به خداوند متعال، واجب استیا خیر؟ در قرآن مىخوانیم که ساحران فرعون با ابزار خود یک ملت را مورد تهدید قرار دادند و با همین تهدید هم توانستند براى مقطعى خاص، قبطیان را در مقابل طاغوت مصر خاضع کنند . اما این موفقیت ظاهرى ایشان، پیش از آنکه مرهون مغالطه لفظى آنها باشد، رهین مغالطه عینى ایشان بود . نه فرعون در عالم، هنر چندانى داشت و نه ابزار ایشان جز سحر چیز دیگرى بود اما با همین بضاعت اندک توانستند در قوه تخیل افراد جامعه نفوذ کرده و ایشان را در زیر سلطه خود بکشند; چنانکه همین معنا، با لطافتى که تنها در خور قرآن مىباشد، چنین آمده است:
««قال بل القوا فاذا حبالهم و عصیهم یخیل الیه من سحر هم انهاتسعى» . (10)
لذا بینندگان از باب سحر ایشان، خیال مىکردند که آن ریسمانها و عصاها، مارهایى دونده هستند که واقعا داراى حیات و حرکتند! کمترین تاثیر چنین سحرى، ایجاد رعب در قلب آنان بود که خود را لاجرم خاضع در مقابل فرعون و جنود او مىدانستند . در زمان ما نیز همان شیوه اما در قالبى مدرن وجود دارد . از اینرو شاهدیم که دائما زرادخانههاى خود را به رخ ملل دیگر مىکشند; چرا که مىدانند از این طریق مىتوانند جهان را تسلیم روابط خودساخته سیاسى، فرهنگى و اقتصادى کنند .
در آن زمان از ابزار ابتدایى بهره مىجستند، لذا فرعون به ملت مصر خطاب مىکرد که:
«هذه الانهار تجری من تحتی» (11)
و این کنایه از آن است که اگر فرمانپذیر نباشید، آب نیل را هم بر شما مىبندم . از آن طرف هم با استفاده از سحر و کهانت، یک بیابان مار به ایشان نشان مىداد! لذا در هر زمان همین دو اهرم «تهدید» و «تطمیع» به عنوان ابزار اصلى سیطره کفار وجود داشته است . اما چه باید کرد؟ آیا تنها باید به استدلال تمسک جست و یا عصاى موسوى را رها کرد تا هر آنچه رنگ سحر و نیرگ دارد در خود ببلعد؟ آیا تا زمانى که اسباب خوف و طمع مادى وجود دارد و وسیله خضوع و دلبستن ملتها فراهم است، مىتوان با استدلال محض به تغییر تمایلات، افکار و رفتار عمومى اقدام کرد؟! هر چند که استفاده از ابزار برهان در جاى خود محترم است؟ اما به راستى موضع استفاده صحیح از آن کجاست؟ درست است که محور اعتقادات بر استدلال مىچرخد اما آیا این عنصر، حکم اکسیر اعظمى را دارد که بر هر خشتى قرار گیرد طلا مىشود؟! پیداست کارآیى چنین ابزارى تنها در محدودهاى خاص است که نباید بیش از توانش از آن انتظار داشت .
بسترى براى اقامه کفر در عالم وجود دارد که به صورت یک نظام عمل مىکند . سران این نظام، طواغیت زمان هستند . از اینروست که ایمان «بالله» و ایمان «بالطاغوت» مطرح مىشود که البته این واقعیت تنها مخصوص زمان بت پرستى هم نبوده است; چرا که در هر حال چنین عنصرى را منشا تاثیر در عالم دانسته و رزق و خلق خود را هم از او مىدانند!
«اخلاق» ، ابزار توسعه تفاهم و تعاون اقتدار مادى در نظام کفر
در چند سال پیش دیدیم که بیل کلینتون، رییس جمهور سابق آمریکا، در تبلیغات انتخاباتى خود از یک حرام قطعى در ادیان انبیا دفاع کرد . (12) بعضى مىگویند که او بدینوسیله خواست ارتش آمریکا را با خود همراه کند و مشکلات موجود را مرتفع سازد . اما چنین نیست! هدف اصلى او از چنین اقدام گستاخانهاى، شکستن حریم حرمات الله بود; چرا که او خود را سردمدار کفر دانسته و به خوبى مىفهمید که چه عرصه مقدسى را نشانه مىرود . طبیعى است که بر روى ضرورىترین حکم انبیاى الهى نیز دستبگذارد; چرا که در نظر سردمداران کفر، حتى عمل شنیعى چون لواط حرمتى ندارد! جایى که اخلاق را متناسب با توسعه قدرت تفسیر مىکنند، اخلاقى عزیز است که به توسعه تفاهم کمک کرده و در جهت توسعه قدرت مادى باشد . طبیعى است اخلاقى که حاصلش توسعه تفاهم و تعاون براى اقتدار مادى و متناسب با رشد صنعت و فناورى موجود نباشد، از نظر ایشان حرمتى ندارد . لذا آنان چنین معتقدند که حجاب و روابط محدود اختلاط میان زن و مرد، مربوط به جوامعى است که وضعیت اجتماعى آنها چنین اقتضایى را متناسب با وضعیت فناورىشان دارد . بله، این خلقیات و عواطف تنها در آن جوامع محترم است و در جامعهاى صنعتى چون آمریکا نه ممدوح است و نه مقبول; از اینرو جاى تعجب نیست که چنین ارزشهایى در چنان جوامعى منحط، به عنوان ضد ارزش تلقى شود و توسط رییس یک حکومت لگدمال گردد; چرا که هدف او تغییر عواطف ملتها در مقیاس جهانى است .
از سوى دیگر نیز شاهد برخورد مثبت و قاطع یکى از زعماى دین در قرن گذشته بودیم که با شکستن غلیان خود در ملا عام، اقدام به شکستن هیبت پوشالى انگلستان در قالب تحریم استعمال تنباکو کرد . مسلما ظاهر امر چیزى جز شکستن مقدارى چوب و شیشه نبود و این فقیه بزرگوار به خوبى مىدانست که با همین عمل خود مىتواند شکستسنگینى را بر جنود اقتصادى استعمار تحمیل کند و ابهتسیاسى او را زیر سؤال ببرد; و گرنه مىتوانست در اندرونى خانه خود غلیان را بشکند . پس همانطور که این فقیه به عنوان زعیم دینى و سیاسى مردم در آن زمان به خوبى بر عمل خود و انعکاسش در ایران و جهان واقف بود همانگونه هم سردمداران کفر جهانى بر موضعگیریهاى سیاسى، فرهنگى و اقتصادى خود وقوف داشته و نسبتبه تبعات آنها توجه دارد .
«تغییر دین» ، ابزار تهاجم دشمن براى تغییر اعتقادات عمومى
سخن در این بخش آن است که اولا: اعتقاد یک ملتبه چه صورت ساخته مىشود؟ و ثانیا: تهاجم و اعتقاد به چه شکل واقع مىشود؟ پیشتر اشاره شد که چنین تهاجمى از سوى دشمن تنها با مغالطه صورت نمىگیرد، بلکه ایشان همواره در صدد تبدیل و تغییر دین مردماند . در تاریخ آمده است در سال 1314، که کشف حجاب توسط رضاخان انجام گرفت، (13) با تلاش بسیارى که کردند تنها توانستند از سر عدهاى محدود از زنان مسلمان حجاب را بردارند و رفته رفته آنها را همرنگ خود کنند . اما بسیارى از زنان جامعه، در مقابل این کار رذیلانه مقاومت کردند; عدهاى خود را در خانهها محبوس کردند تا عفتخویش را همچنان حفظ کنند و عدهاى هم در این راه جان باختند . از سوى دیگر گروهى از زنان جامعه هم بودند که حجاب را ننگ مىشمردند و در دانشگاهها تنها تا یک هفته قادر به حفظ حجاب خود بودند! چرا که وجود پوشش اسلامى در چنان مجامعى را عامل زیر سؤال رفتن تمام شخصیتخود مىدانستند .
اکنون، پس از زمانى نه چندان زیاد، ارزشها جایگاه اصلى خود را یافت و آنچه ضد ارزش شمرده مىشد تبدیل به ارزش شد و به عکس، در حالى که مغالطه و مجادله لفظى هم در کار نبود .
آیا جز این است که بستر اخلاق مادى، سبب دگرگونى ارزشها شده است؟ روشن است که پاسخ مثبت است و البته شیوه کار هم چنین است که ابتدا اخلاق یک ملت را مادى کرده و آنگاه «حرمات الله» را در نظرش مىشکنند; بدین صورت که با استفاده از فنون متناسب و روابط اجتماعى پیچیده - و نه ابزار مغالطه - بسترى را ایجاد مىکنند تا سرانجام یک مسلمان، حجاب و نماز را ننگ خود بشمارد! بنابراین، اولین حرکت دشمن در این جهت، ایجاد بسترى مادى است تا دیندارى را به عنوان ننگ یک جامعه به آن القا کند .
طبیعى است در چنین محیط و جوى جز افراد خاصى از مردم نمىتوانند دین خود را حفظ کنند . آنان که در هر شرایطى موفق به حفظ چنین گوهرى در وجود خود هستند، بسیار اندکاند .
پس بستر، بستر «اخلاق» کفر است، هر چند که به دنبال آن، «اعتقادات» نیز شکل مىگیرد; یعنى وقتى که نظر انسان به تمامى ظواهر دنیا جلب شد و فریفته آنها گردید، حتما در اعتقاد او دنیا اصل مىشود و ایمان به خدا و آخرت روز بروز رنگ خود را مىبازد . وقتى تمام خوف و طمع انسان در دنیا خلاصه شد و با تمام وجود از شاه یا آمریکا ترسید، باید با حربهاى متناسب با همان حربه تهاجمى به زدودن چنین خوف و طمعى همت گمارد .
حرکت دانشجویان خط امام در تسخیر لانه جاسوسى آمریکا و آن کلام نورانى حضرت امام قدسسره که چنین حرکت محدودى را انقلاب دوم و بزرگتر از انقلاب اول (14) شمردند، معنا و مفهوم مىیابد; چرا که سخن ایشان به همین شکستن رعب در قلب افراد اشاره داشت که هنوز از آمریکا مىترسیدند; امرى که هیچگاه نمىتوانستبا استدلال و برهان، رنگ تحقق به خود گیرد، چرا که هجمه دشمن به گونهاى دیگر بود .
پس اگر توانستیم مقابله با آمریکا را سازماندهى کنیم، خواهیم توانست ریشه تسلط او را از میان برداریم و قلوب مردم را از زنگار رعب و وحشت نسبتبه قدرتش پاک کنیم . ملتى که مرعوب دشمن است و نسبتبه او طمع دارد، به یقین دنبال اقامه نظام اسلامى در عالم نیز نخواهد بود و حاضر نیستخون و مال خود را در راه هدف مقدس هزینه کند . چون او بهترین زندگى را همان زندگى مىداند که سررشتهاش در دست غیر است .
انقلاب اسلامى، بزرگترین برهان عینى بر آسیب پذیرى نظام کفر
آیا پس از انقلاب اسلامى، استدلالى بر استدلالات قبل از آن; نظیر «برهان صدیقین» و «برهان امکان و وجوب» - که در جاى خود محترم و کارآ هستند افزوده شده است؟! آیا کتاب جدیدى در دوران انقلاب و پس از آن نوشته شده است که تغییر دهنده اخلاق عمومى جامعه ما و دیگر جوامع طالب حقیقتباشد؟ آیا مىتوان با برهان و استدلال، ایمانى قوىتر از ایمانى که به واسطه وجود حضرت امام راحل قدس سره در قلب جوانان این مرز و بوم دمید، به وجود آورد؟ جوانانى که تا دیروز بسیارى از آنان بر سر کوچهها روزگار مىگذراندند، در میدان رزم و بر سر میدان مین، عشق الهى را به تفسیر نشستند و گروهى از آنان، همچنان با قامتى استوار تداوم بخش حرکت همرزمانشان هستند . آیا مىتوان باور کرد که بسیارى از اصحاب برهان و استدلال، حاضر به چنین ایثارى در مقابل دشمن باشند؟ اگر چنین ابزارى چنان کارآیى دارد، پس چرا قبل از هر کس، بعضى از اصحاب خود را شامل نمىشود؟! اگر از برخى از این افراد خواسته شود که ما صد نفر براى رفتن بر روى مین نیازمندیم، آیا هزار نفر از ایشان قامت راست مىکنند؟ در حالى که چنین درخواست و چنان عکس العملى را در میدان جنگ بارها شاهد بودیم .
تفاوت «اقامه کفر» با «عمل به کفر»
در هر زمان ابزارى در اختیار دشمن وجود دارد که از آن براى ایجاد ایمان و اخلاق مادى بهره مىبرد و به وسیله آن به پرورش انسانهاى غیر الهى مىپردازد تا جایى که از همین طریق مىتواند منکر را معروف کند و معروف را منکر . در واقع اقامه کفر; یعنى عزت دادن به «اخلاق، افکار و رفتار» کفرآمیز; پس اقامه کفر غیر از عمل به کفر است; زیرا کسى که شراب مىخورد اقامه فسق نمىکند بلکه او فقط فاسق است ولى کسى که در ملا عام تظاهر به میگسارى مىکند و زشتى و پلیدى این عمل را مىشکند و یا شخص دیگرى که از طریق هنر و غیر هنر، این معناى غلط را القا مىکند که انسان با شخصیت; یعنى انسان میگسار! همگى افرادى هستند که اقامه فسق مىکنند . بدیهى است جرم چنین افرادى به مراتب بیشتر از افراد فاسق است .
امروز والیان و زمامداران کفر، اقامه کفر مىکنند; یعنى به «اخلاق، اعتقادات و رفتار» کفرآمیز عزت مىدهند و از سوى دیگر به ذلت و تحقیر «اخلاق، اعتقادات و رفتار» ایمانى مبادرت مىکنند . پیش از پیروزى انقلاب و در دوران طاغوت شاهد بودیم که در دانشگاه تهران - در مهد تشیع - اگر کسى مىخواست اظهار مسلمانى کند، خجالت مىکشید و تحقیر مىشد; چه رسد به اینکه بخواهد با حجاب باشد یا نماز بخواند! همچنین مىدیدیم که بسیارى از مسلمانان خاورمیانه وقتى براى تحصیل به کشورهاى اروپایى یا آمریکایى مىرفتند، خود را اهل کتاب معرفى کرده و از ابراز مسلمانى ابا داشتند; چون اسلام تحقیر شده بود ممکن است کسى بپرسد چرا چنین بود؟ اگر در چنین روزگارى، فرد ضعیف النفسى به اهل کتاب مىپیوست و به آنها گرایش پیدا مىکرد، آیا با مغالطه فکرى به چنین گردابى فرو مىغلطید؟ باید گفت پاسخ منفى است و حقیقت امر این است که ابتدا هویت مذهبى او را تحقیر نموده و سپس زمینه جذب و انحلالش در دستگاه کفر آلود خود را فراهم مىکردند . در چنان محیطى است که جوان شیعه به راحتى خود را یک کمونیست ضد توحید معرفى کرده و بدان افتخار نیز مىکرد; زیرا کمونیستبودن عزت شمرده مىشد و فهیم بودن هم در همین راستا تفسیر مىگردید . پس از این مرحله است که نوبتبه مغالطات ذهنى و ایجاد شبهات فکرى مىرسد تا مکمل حرکت اولیه در ایجاد بستر مادى باشد .
در یک کلام، معناى معروف شدن منکر، عزت دادن به «اخلاق، افکار و رفتار» کفرآمیز است تا از این راه، منکر، معروف شود و معروف شدن منکر همین است که ایمان و روابط ایمانى مخدوش و تحقیر گردد و این همانا بستر ایجاد کفر است که تنها گوشهاى از آن را مغالطه تشکیل مىدهد; چرا که مغالطه تنها در سطوحى خاص، مجال جریان و رشد مىیابد تا جایى که اصلا قلوب تودهها را نمىتوانند با مغالطات لفظى جابجا کنند . پس مغالطه تنها یک عنصر از یک مجموعه روابط است که چنین مجموعهاى هم متکفل اقامه کفر مىباشد .
«اقامه حکومت» تنها راه مبارزه جدى با نظام کفر جهانى
باز همان پرسش پیشین را مطرح مىکنیم که: آیا مىتوان نامتناسب با هجمه وسیع دشمن، به دفاع واجب از حریم نورانى دین پرداخت؟ آیا غیر از این است که لازمه چنین دفاعى، «اقامه حکومت» است؟ اگر به تهدید و تحدید گستره نظام کفر فرمان یافتهایم، آیا به غیر از تمسک به ابزار قوى حکومت، مىتوان در چنین مصافى نابرابر، نداى «هل من مبارز» سر داد؟ آیا با جمع متشتت و پراکنده مسلمانان، که هر طایفهاى سودایى در سر دارد، مىتوان با مجموعه سازماندهى شده جناح کفر به مبارزه پرداخت؟ پس ما نیز ناچار از وجود یک «نظام» هستیم; چرا که با اعمال فردى و تکروىها نمىتوان در چنین عرصهاى وارد شد، چه رسد به مبارزه و غلبه بر دشمن . از همین جا لزوم اقامه حکومت ولو از گسترهاى محدود، به خوبى احساس مىشود . با این وصف مىتوان به راحتى ادعا کرد که اصل تشکیل «حکومت» براى دفاع از اعتقادات و ارزشها، امرى واجب است، هر چند مانند سایر اعمال واجب، مشروط به قدرت است . اما معنایش این نیست که اگر قدرتى پیدا شد، آنگاه تکلیف اقامه حکومت مىآید .
«نظام ولایت و تولى» ، قالب انحصارى «توسعه کمال»
بحثى که در اینجا قابل طرح است، این است که اصلا «توسعه کمال» جز در شکل «ولایت و تولى» محقق نمىشود; به تعبیر بهتر، نمىتوان بدون نظام ولایت و تولى، انتظار وقوع و توسعه تکامل را داشت . پس نمىتوان به چنین نظامى به عنوان ابزارى صرف نگریست; چرا که اصولا تحقق و قوام تکامل، به این نظام وابسته است . البته این حقیقت، هم در باب کفر جارى است و هم در باب ایمان; به بیان دیگر، تکتک افراد نمىتوانند نظام کفر موجود را خلق کنند، زیرا تا زمانى که این نیروها تبدیل به یک نظام نشوند، نمىتوانند تا این اندازه در ارواح و قلوب رسوخ کنند .
تنوع در تلذذ، شیطنت، تهدید و تطمیع، حاصل نظام کفر و جریان تولى در کفر است، نه حاصل کفرهاى جدا مانده از یکدیگر; چرا که چنین کفرهایى نمىتوانند این همه شیطنت را ایجاد و سرپرستى کنند، پس توسعه کفر، در نظام واقع مىشود که البته اولین کفر هم در شکل ولایت و تولى به شیطان، پا به عرصه وجود مىگذارد .
ضرورت «حکومت» ، براى جریان «ولایت» الهى در سه نظام اخلاق، افکار و رفتار
ما بر این باوریم که براى جریان «ولایت» ، به «حکومت» نیازمندیم; اما این نیاز به خاطر تغییر و ارتقاى سطح اخلاق عمومى، عمق بخشیدن به اعتقادات و افکار و بالاخره بالا بردن سطح رفتار آحاد جامعه است; از این رو نظامى را خواهانیم که به دنبال اقامه و استوارى اعتقادات مذهبى ملت و دفاع از آنها باشد و اگر چنین قدرتى ندارد، دست کم به دنبال این باشد که حجت را بر ملل حتسیطره کفار تمام کند .
گرچه صاحبان دیدگاه نخست هم قائل به ضرورت ارائه اعتقادات خود به جامعه، براى اتمام حجتبودند اما چنین اتمام حجتى نسبتبه کفار، با نگاشتن کتاب و برخورد محض فکرى صورت نمىگیرد . شاهد بودیم که چگونه انقلاب اسلامى حضرت امام قدسسره حتى توانستحجت را نسبتبه مسلمانان داخل آمریکا نیز تمام کند; چنانکه توانست گروهى از ایشان را هم به اسلام موجود در داخل کشور ملحق کرده و بر عدهاى هم که به این آیین نپیوستند، حجت را تمام کند .
فتواى حضرت امام قدسسره در مورد ارتداد سلمان رشدى حجت را بر تمام مسلمان بلکه بر اهل کتاب تمام کرد . بر این اساس، آیا با نوشتن کتاب در این زمینه، مىتوانستیم حجت را بر ایشان تمام کنیم؟ در حالى که دیدیم یک فتواى چند سطرى، به پشتوانه «حکومت اسلامى» توانست چنین قدرتى از اسلام را به دوست و دشمن نشان دهد .
«وجوب تحصیل قدرت» براى اقامه حکومت الهى
تحقق بخشیدن به سه مطلب پیشگفته: «اتمام حجت نسبتبه کفار» ، «دفاع از اعتقادات ملتها» و «ایجاد بستر براى ایمان آنها» جز در پرتو حکومت ممکن نیست . آرى، اگر محور آنها را استدلال و برهان قرار دهیم، دیگر محتاج حکومت نخواهیم بود; چرا که افرادى معدود هم مىتوانند کنار هم بنشینند و استدلال کنند یا احیانا کتاب بنویسند . ولى اگر محور را مجموعهاى به هم پیوسته دانستیم که از بروز قدرت و تهدید و تطمیع آغاز مىشود، دیگر نمىتوان به کفایت استدلال، ایمان داشت . در صورت پذیرش این محور ناگزیر از یک نظام سیاسى هستیم که البته تحصیل قدرت لازم براى تشکیل چنین نظامى هم بر همگان فرض خواهد بود تا در سایه آن بتوان به هدف اولیه خود، که دفاع از اعتقاد مسلمانان و نشر و تبلیغ آن در سراسر گیتى است، نائل شد . پس قبل از تشکیل حکومت، موظف به تحصیل قدرت براى آن هستیم که طبعا تحصیل این امر، وجوب مقدمى اقامه کومتخواهد بود .
اقامه «احکام» ، مترتب بر اقامه «ایمان» و «اخلاق» است
وقتى حکومتى تشکیل شد که توانست در وهله نخست، ایمان ملتها و خوف و طمع ایشان را از دست دشمن رهایى بخشد، دیگر ایمان به طاغوت، مجالى براى عرض اندام نخواهد داشت که در این صورت زمینه لازم هم براى تشکیل مدینه فاضله، که بزرگترین عطیه الهى بشمار مىرود، فراهم خواهد شد . مگر ایمان به طاغوت، غیر از طمع داشتن به او و مکنت اوست و مگر غیر از خوف از او و صولتش مىباشد؟ مگر نه این است که به هر میزان چنین طلسم پلیدى شکسته شود، به همان اندازه قلبها به سوى ایمان به الله متمایل مىگردد؟
پس از مرحله تشکیل حکومت رهایى بخش تازه نوبتبه «برنامهریزى» براى توسعه ایمان رها شده از قیود شرک و کفر مىرسد و پس از این دو مرحله هم، پاى ضرورت عمل «حاکم» به میان مىآید که به اجراى احکام الهى در جامعه مبادرت ورزد . بنابراین، در آغازین مرحله، اقامه اصل «ایمان» به خدا مطرح است و سپس اقامه «اخلاق» و سرانجام اقامه «احکام» ; یعنى قبل از هر چیز باید ایمان به خدا در میان آحاد جامعه، عزت خود را باز یابد که این امر هم به نوبه خود، منوط به تحقیر کفر در میان ایشان است . چنانکه قرآن کریم نیز به همین معنا اشاره دارد که:
«یکفر بالطاغوت و یؤمن بالله» (15)
آنگاه باید بستر اخلاق الهى در جامعه ایجاد شود، اما نه به معناى «عمل» به ارزشهاى اسلامى بلکه به معناى «اقامه» این ارزشها . به تعبیر بهتر، باید بسترى فراهم نمود که آن ارزشها عزیز شود و هر آنچه غیر آن است ذلیل گردد تا رفته رفته نظام تمایلات عمومى، رنگ تغییر و تحول بپذیرد .
و پس از چنین تغییرى، زمان ایجاد بستر براى عمل به احکام الهى است، ولى این امر هم به معناى این نیست که وظیفه حکومت اسلامى تنها محدود به اجراى احکامى شود که در فقه، به عهده فقیه و - به نحو واجب کفایى - قرار داده شده است; چرا که وظیفه اصلى حکومت، ایجاد بستر براى اقامه همه احکام است . پس صحبت از اقامه است و نه عمل . چه اینکه در نظام غیر الهى، آنچه که روى مىدهد اقامه فسق و کفر است و نه صرف عمل به آن . وقتى که نظام شهرسازى، معمارى و فناورى آنها را مىنگریم مىتوانیم به خوبى ردپاى لذت جویى و تنوعطلبى را ببینیم . و اینجا است که مىبینیم شهرهایشان را به گونهاى مىسازند که اگر فرد تازه وارد بخواهد متذکر خدا و معاد شود، مجال برایش ضیق گردد; چرا که هر آنچه را مىبیند یا مىشنود، چیزى جز مظاهر فسق و دعوت به دنیا نیست، ولى در یک نظام الهى، بستر شهرسازى و معمارى به گونهاى فراهم مىشود که حتى انسانهاى کافر پیشه را هم به تامل در مبدا و معاد وا مىدارد .
آن یکى معمارى ساختمان را عریان و برون گرا طراحى مىکند تا اگر زنى قرار باشد حجاب خود را حفظ کند واقعا در مضیقه بیفتد; چرا که همسایگان بر خانه وى و اتاقهاى اندرونى و آشپزخانه و ... اشراف دارند; ولى این یکى معمارى را در قالب بیرونى و اندرونى، به گونهاى طراحى مىکند که به راحتى مجال پرستش حق تعالى و حفظ حجاب فراهم مىشود . پس در هر دو، صحبت از ایجاد بستر است، بستر اخلاق مادى یا الهى که تعبیر دیگرى از امر اقامه است .
بنابراین، از یک طراحى جزئى در معمارى ساختمان، شهرسازى و صنعت گرفته تا روابط انسانى و ساختارهاى اجتماعى، در قالب نظام «سیاسى، فرهنگى و اقتصادى» ، همگى به عنوان بسترى براى اقامه فحشا و اخلاق مادى و یا اقامه عفت و اخلاق الهى محسوب مىشوند . پس این ادعا، که مىتوان ایمان را در مقدارى استدلال خلاصه کرد و یا آنها را در چند کتاب محبوس نمود، صحیح به نظر نمىرسد .
شکست طاغوت از طریق ازاله بستر کفر، شیوه معمول انبیاى الهى
ما همواره نیازمند حکومتى هستیم که هدف اولیه این نظام سیاسى، اقامه دین و دفاع از هویت دینى ملت در مقابل نظام کفر جهانى است که البته لازمه چنین امرى هم ازاله بسترى است که کفر را در قلبها، اقامه کرده است . شاید یکى از علل اساسى برخورد انبیا در شکستن صولت طاغوت زمان خود، همین بوده است; چرا که به خوبى مىدانستند ایجاد بستر ایمان منوط به تحقق چنین امرى است . البته پس از این مراحل، ایجاد بستر اخلاق الهى در جامعه و مآلا اقامه احکام در همه شؤون، به عنوان حلقههاى مکمل رسالت الهى ایشان مطرح مىشده است .
اما باید متوجه بود که اگر ایشان به ترویج اخلاق مىپرداختند، چنین نبود که تنها این امر منحصر در قالب اخلاق فردى باشد; چرا که رسالت اصلى آنها تنظیم «اخلاق اجتماعى» بر محور خدا پرستى بود; همچنانکه در باب احکام نیز تنها وظیفه ایشان اجراى احکام فردى نبوده بلکه «احکام حکومتى» را نیز شامل مىشده است .
پس هم ما نیازمند حکومتیم و هم رسالت چنین حکومتى، بیش از عمل به یک سلسله فروع فقهى است که به نحو واجب کفایى یا عینى بر فقیه تکلیف شده است; چرا که دفاع از حریم اخلاق، اعتقادات و احکام و مهمتر از همه، اقامه اینها بر او فرض شده است . در این صورت نمىتوان چنین ولایتى را «ولایت فقه» و به معناى اصطلاحى آن دانست; زیرا وظیفه فقیه در این بینش، صرفا; به اجراى احکامى خاص خلاصه مىشود و حال آنکه لازمه قول به ضرورت حکومت، آن هم در آن وسعت، ما را به تامل بیشتر در گستره وظایف و اختیارات فقیه وا مىدارد .
علم، قدرت و وفادارى به مجموعه دین، سه شرط اصلى در ولى فقیه
در اینجا بحث دیگرى مطرح مىشود و آن اینکه آیا متصدى چنین حکومتى حتما باید فقیه باشد یا اینکه غیر فقیه نیز چنین شانى را داراست؟ باور ما این نیست که تنها فقیه مىتواند عهدهدار حکومتى این چنین باشد . اما منظور ما از فقیه هم کسى نیست که فقط عالم به این احکام حقوقى استبلکه منظور کسى است که اعلم به «دین» ، به عنوان یک مجموعه بوده و متعهدترین و وفادارترین افراد نسبتبه اقامه دین - و نه فقه - باشد . بله، باید به فقه هم به عنوان مجموعهاى حقوقى وفادار باشد ولى شرط اصلى احراز چنین مقامى رفیع، باید وفاداریش به دین به عنوان مجموعهاى وسیع باشد; لذا ما «عدالت» را تنها در محدوده احکام موجود فقهى تعریف نمىکنیم . هر چند قائل نیستیم هر کس که آنها را در وضعیت فعلى داراست عادل نیست! بلکه مىگوییم عدالتى که در حاکم شرط است، همانا در وفادارى او نسبتبه مجموعه دین معنا مىشود . (16)
آشنایى با موازنه قدرت جهانى و توان تبدیل آن به نفع دین، بیان دیگر شرط «قدرت»
والى باید داناترین شخص نسبتبه دین و وفادارترین آنها باشد و در عین حال تواناترین افراد در اقامه دین به حساب آید که البته معناى این توانایى در شان ولایت کلى جامعه چنین است که او بتواند مواضع دشمن را بهتر از دیگران بشناسد; به برنامهها و نقشههاى آنها بیشتر از دیگران واقف باشد . به تعبیر بهتر، نسبتبه توسعه کفر و ایمان، بیش از دیگر آحاد جامعه آشنایى داشته و بر نحوه جریان این دو حقیقت و تبدیل موازنه قدرت، تسلط لازم را دارا باشد; چرا که ما ولایت را براى یک کشور و در یک محدوده ضیق جغرافیایى نمىخواهیم بلکه قصد داریم از این ابزار الهى براى درگیرى دو نظام در عالم بهره جوییم، لذا تواناترین کسى که مىتواند در موازنه قدرت، براى اقتدار اسلام برنامهریزى کند، شانیت احراز چنین منصبى را داراست .
بدیهى است اگر صحبت از تواناترین فرد مىکنیم، از اینروست که اصولا جامعه به میزان قدرت خود، مکلف است و تکلیفش تابع مقدوراتش مىباشد . بنابراین، بر افراد جامعه فرض است که تواناترین فرد از میان خود را براى شکستن صولت کفر، اقامه دین در عالم و تغییر موازنه قدرت به نفع دین، شناسایى و انتخاب کرده و نسبتبه او اعلام وفادارى کنند . اما توضیح مربوط به سه شرطى که باید هر والى دارا باشد، امرى است که در مجالى دیگر باید بدان پرداخت .
عقیده ما تا این قسمت از بحث، چنین است که ولایتبه معناى تصدى اجرایى سلسله فروعى که در فقه به عنوان واجب عینى یا کفایى بر عهده فقیه گذاشته شده، نیستبلکه به معناى سرپرستى یک نظام براى اقامه دین خدا است و ایجاد عزت براى یاران دین و ایجاد ذلتبراى دشمنان آن مىباشد که به دنبال همه اینها، باید اقامه اخلاق و احکام - آن هم اخلاق و احکام اجتماعى و نه فردى - صورت گیرد . به تعبیر دیگر مجموعه اخلاق و احکامى که در جامعه و روابط انسانها در اجتماع جارى مىشود، باید بر پایه دین باشد . پس شان ولایت، سرپرستى یک نظام براى چنین امرى است که در عین حال از ضروریات غیر قابل انکار محسوب مىشود .
همچنین ثابتشد که ریشه اصلى تهاجم، در مغالطات لفظى نیست; چرا که دشمن عرصه دیگرى را براى هجوم خود برگزیده است و در چنین عرصهاى است که مشغول نابودى اساس دین است . با این وصف، آیا در چنین موضعى دفاع واجب نیست؟! به یقین پاسخ مثبت است و چنین دفاعى حتما مشروط به قدرت است و تحصیل این قدرت نیز همچون اصل دفاع، واجب است . بر خلاف تکلیفى واجب چون حج، که تحصیل استطاعت و قدرت در آن واجب نیست اما اگر چنین قدرتى در طول زندگى حاصل شود حج واجب نیز مستقر مىگردد . ولى امر دفاع از حریم دین چنین نیست . قرآن در این باره مىفرماید:
«و اعدوا لهم ما استطعتم من قوه ترهبون به عدوالله و عدوکم»
پس تحصیل استطاعت واجب است تا امر واجب دیگرى، که ارعاب و ترساندن دشمنان خدا است، قابل تحقق باشد . در این صورت اگر رعب و ترس بر ایشان مسلط شود مجبور مىشوند که نسبتبه ایمان و اهلش، حریم نگاهدارند و بى محابا عرصه حق را جولانگاه تاخت و تاز خود قرار ندهند . معنا ندارد که در زمان حضور مؤمنان غیرتمند، دشمنان دین به راحتى اقدام به نادیده گرفتن حرمتهاى اخلاقى، اعتقادى و عملى نموده و همه ارزشها را لگدمال کنند .
«ولایت» ، یک ضرورى دین است نه یک فرع فقهى
در حالى که کفار در محو دین مىکوشند، آیا عاقلانه است که امر ولایت و دفاع را به عنوان یک فرع فقهى قلمداد کنیم و به دنبال یک خطاب شرعى براى آن باشیم؟! آیا غیر از این است که حقیقت امر را باید در زمره ضروریات دین جستجو کرد؟ اگر دفاع از کلمه توحید و عزت دین، هدف اصلى نیست، پس باید از چه چیزى در عالم دفاع کرد؟
زمانى که حضرت اباعبدالله (ع) قصد عزیمتبه سوى کربلا را داشتند، گروهى خطاب به ایشان گفتند: «لا تلقوا بایدیکم الى التهلکة» ! آرى، به کسى که قرآن شهادت به عصمتش مىدهد خطاب مىکنند که او قصد دارد خود را به هلاکتبیندازد! پس گاهى ممکن استیک فرد از این زاویه تنگ به هستى، دین، حفظ نفس و ... بنگرد و گاهى هم با خود بگوید آیا من زنده باشم در حالى که جوهره و اصل دین در خطر است؟! در این صورت، امر ولایت و دفاع از حریم حق، شکل ضرورى دین را پیدا مىکند و نه یک موضوع فرعى فقهى، که باید همچون دیگر فروع و در قالب فقه، به جستجو و استنباط حکم مربوط به آن پرداخت . آیا مىتوان پذیرفت که کفر جهانى عزیز شده و شکستن عزتش بر ما واجب نیست؟! و یا دین الهى در عالم مورد تحقیر و بىمهرى قرار گرفته و اعاده حیثیت و ایجاد عزت آن وظیفه ما نیست؟! در این صورت تکرار شعار «وجوب حفظ نفس» تا چه اندازه مىتواند منطقى و مشروع باشد؟! مسلما در چنین وضعیتى هیچ فقیهى نظریه به عدم دفاع نمىدهد; همچنانکه همین بزرگوارانى که به ولایت فقه - به معناى مصطلح آن - معتقدند، در مواردى که موضوع را موضوع دفاع مىبینند، حکم به وجوب آن مىدهند و از همین جاست که قائل به وجوب جوابگویى به شبهات فکرى و دفاع از اعتقادات عمومى و تثبیت آنها بوده و هستند . اما نکته اصلى این است که ایشان دفاع از اعتقادات را تنها در محدوده یک کار نظرى و کلامى قلمداد مىکنند .
حال اگر کسى بستر رشد ایمان را توسعه داد و معتقد شد همچنانکه بستر کفر به گونهاى دیگر در عالم گسترش و توسعه پیدا مىکند، بستر ایمان نیز باید از مجراى خاص خود و با روش متناسب با اهدافش گسترش یابد تا بتواند از این حالت انزوا خارج شود، آیا غیر از این است که در چنین فرضى، آنچه که ابزار توسعه ایمان و شکست کفر در جهان است، صبغه وجوب به خود مىگیرد؟
تفاوت لوازم دو دیدگاه «انتزاعى» و «مجموعهنگر» در اجراى احکام الهى
«اقامه حکومت» براى «اقامه دین» - و نه عمل صرف به دین - از واجبات قطعى است که تحصیل قدرت براى چنین امرى هم واجب است . البته تحقق این امر نیز به نوبتخود منوط به اقامه ایمان و تغییر نسبت میان کفر و ایمان در عالم توسط ولى اجتماعى است; به گونهاى که بتواند عزت کفر را به عزت ایمان تبدیل کند . سپس باید براى ایجاد اخلاق ایمانى، بسترى را فراهم آورد و در نهایت رفتار را به میزان قدرت خود و بر مبناى جریان احکام تنظیم نماید; در این صورت احکامى را که از آن دفاع خواهد کرد، صرف احکام فردى نیست، هر چند که از آن طرف هم مکلف به انجام تمام احکام نمىباشد . آرى، اگر قادر به اجراى تمام آنها باشد چه بهتر! لیکن وظیفه اصلى او، ایجاد بستر براى جریان احکام است ولو این امر باعثبروز تزاحم در احکام شود; چرا که در این حال نمىتوان سلسله احکامى خاص را با یکدیگر و در یک زمان اجرا کرد .
توضیح مطلب اینکه گاهى مىتوان به مساله، به صورت انتزاعى نگریست و قدرت خود را در مقابل تک تک احکام گذاشت که در این حال قدرت شخص، مطلق خواهد بود . گاهى هم مىتوان خود را در مقابل واقعیات قرار داد و مشاهده کرد که چگونه چند حکم با یکدیگر تزاحم پیدا مىکند، چرا که نمىتوان قدرت یک یا چند نفر را در یک زمان، خرج همه احکام کرد . حقیقت امر، در قالب مثالى، که مربوط به احکام فردى استبیشتر قابل لمس است .
جایى که پاى نجات غریق به میان مىآید، مکلف مىبیند به راحتى مىتواند از عهده این تکلیف برآید، حتى اگر این تکلیف با تکلیف دیگرى مانند نماز مقارن شود و در وسعت وقت هم باشد باز مىبیند از عهده هر دو بر مىآید . ولى اگر در ضیق وقتباشد که بالطبع تزاحم میان دو امر به وجود مىآید، مىبیند تنها توان انجام یکى از آن دو، را دارد .
این مساله در مقام اجراى احکام توسط ولى اجتماعى نیز وجود دارد . این گونه نیست که از زمان تشکیل حکومت، لزوما بستر اجراى تمامى احکام نیز به وجود آمده باشد; چون سلسله احکامى وجود دارد که بستر لازم براى اجراى آنها هنوز فراهم نشده است . البته باید حاکم جامعه اقدام به بسترسازى کند اما اینگونه هم نیست که خود را موظف به اجراى تمام احکام استنباط شده بداند . چنین برخوردى با اجراى احکام، در حالى که واقعیاتى همچون ملاحظه «نسبت» میان احکام و تزاحم احتمالى آنها با یکدیگر و نیز تعیین «اولویتهاى» مربوط به اجراى آنها را مورد توجه قرار نداده است، باعثخواهد شد که او نتواند در عرصه تکلیف بزرگ الهى، از عهده بر آید . البته بحث دقیقترى در اینجا قابل طرح است و آن که اصولا «احکام فقه حکومت» غیر از «احکام عمل افراد» است و پرداختن به آن مجال دیگرى را مىطلبد .
تفاوت دو دیدگاه در تعریف از «ولایت فقه»
براى تحقق چنین امرى نیازمند ولایت هستیم، اما آیا آن ولایت، ولایت فقه استیا ولایت فقیه؟ اگر فقه را به مفهوم رایج آن در نظر بگیریم، چنین ولایتى، دیگر ولایت این فقه نخواهد بود، گرچه بخشى از کارهاى فقیه به عنوان جریان همین احکام در جامعه و روابط فردى انسانها باشد . طبیعى است در این حال، فقیه نیز خود را ملزم مىبیند که در این رابطه به میزان وسعش تلاش کند . چون حکم حکم الهى است و هیچکدام از احکام; حتى مستحب و مکروه آنها نیز نباید ترک گردد . چنانکه گذشت، اگر ولایت را تنها براى جریان این نوع احکام و در چنین محدوده خاصى بدانیم و سرانجام ولایت را ولایت این فقه بنامیم، قطعا نمىتواند نظرى تمام باشد .
حاکمیت «ولایت مافوق» بر ولى فقیه، ضامن جریان صحیح ولایت او بر «مادون»
والى در حاکمیتخود ضوابط مشخصى دارد و اینگونه نیست که هرطور خواست اجازه عمل داشته باشد . از نخستین ضوابطى که بر عمل او حاکم است، در واقع همان اصولى است که بیانگر هدف او است و در قالب اقامه ایمان و اخلاق، اعتقاد و فرهنگ و بالاخره رفتار اجتماعى افراد، قابل طرح است . و بدیهى است همین عمل اقامه ایمان و ... داراى احکام ویژهاى است که قبل از عمل به چنین احکامى، باید آنها را استنباط کرد تا توانستبر اساس شیوه معمول آنها عمل نمود . آرى، در این صورت هم والى، مجرى خواهد بود اما مجرى احکامى که اقامه دین را به دنبال خواهد داشت . واضح است که این نوع احکام، غیر از فروع فقهى موجود است; به تعبیر دیگر، عمل او طریق مشیت مافوق خواهد بود; چرا که هیچگاه به فقیه، اختیار مطلق داده نشده است تا هر کارى که موافق میل او بود انجام دهد . بنابراین، او والى است; تصمیم مىگیرد; تصمیماتش نافذ و براى جامعه حجت است، روشن است که افراد جامعه هم باید برطبق آن عمل و برنامهریزى کنند ولى در عین حال افق تصمیمات او تا این اندازه وسیع و رفیع است . مسلما مشیتها و احکامى که بر چنین افقى وسیعى از عمل حاکم است، غیر از احکامى است که بر افق عمل مادون و پایینتر حاکم مىباشد . اما بالاخره این حکم هم حکم خداست .
از اینرو، اگر آن را به یک معنا ولایت فقه بنامیم، سخن به گزافه نگفتهایم اما اگر فقه را به معناى رایج آن معنا کنیم، حتما چنین ولایتى ولایت فقه نخواهد بود; چرا که رسالت فقیه، تنها منحصر در اجراى احکام فردى نیست; گرچه گوشهاى از هدف او در ایجاد بستر براى جریان چنین احکامى در روابط بیان انسانها خلاصه مىشود; به تعبیر بهتر، اگر ولایت فقه به معناى این است که حاکم، تحت مشیت مافوق عمل مىکند، سخن صحیحى گفتهایم اما هیچگاه به معناى نفى جریان اختیار در چنین حاکمى نیست; چرا که او به میزان ادراک خود نسبتبه مسائل مادون «تصمیم» مىگیرد و این تصمیمات را هم بر اساس مجموعه ضوابطى که در اختیار دارد، اتخاذ مىکند . همچنین اوست که موضوعات کار خود را «تشخیص» داده و «تطبیق» مىکند و پس از همه اینهاست که مىتواند ولایتش را در امور و احکام مربوط جارى کند . لذا او به عنوان طریق جریان ولایت مافوق در مادون عمل مىکند و از همین جاست که ما ضرورت «فقاهت» و «عدالت» را براى چنین شخصى تمام شده مىدانیم . اگر قرار بود صرف تهذیب نفس، براى تصدى چنین مسؤولیتسنگینى کفایت کند چندان نیازى به جعل شرایط مزبور نبود . در آن صورت تنها کافى بود که مهذبترین فرد به عنوان والى معرفى شود تا بتواند طبق مشیتخود عمل نموده، احکام الهى را اجرا کند . اما اگر قرار باشد که مجرى مشیت مافوق باشد، حتما به جعل شرایط سنگین دیگرى همچون فقاهت - به معناى علم به دین و نه قواعد حقوقى موجود - نیز نیازمندیم . اگر قرار نباشد که او عمل خود را به دین، قید بزند، چرا باید معتقد شویم که فقاهت نیز شرطى از شروط احراز چنین منصبى است؟! آیا در این فرض نمىتوان عدالت را شرط لازم بلکه کافى براى تصدى آن دانست و یا چنین ادعا کرد که اگر چنین فردى، داناترین مردم به معارف الهى و یا طرق سیر و سلوک باشد، کفایت مىکند؟!
مسلما چنین نظریاتى صحیح نیست و همچنان که گذشت، افزون بر شرط تهذیب و عدالت، باید فقاهت را هم - بنابر مفهوم غیر مصطلح آن - به عنوان شرط اصلى این امر قرار داد .
اقامه «توحید» ، اولین وظیفه والى
هر چند بخشى از وظیفه فقیه، عمل به فقه موجود است، لیکن وظیفه اصلى و محورى او چنین نیست . البته در اقامه توحید هم که رسالت اولى اوست، طبقهبندى خاصى وجود دارد که اقامه اصل «توحید» ، حاکم بر دیگر اصول، حتى اقامه اخلاق است . پس طبقات اهم و مهم نیز در میان متعلقات اقامه توحید وجود دارد، لذا این اصل مهمتر از اقامه نماز بوده و این هم بر اقامه حجحاکم است . اما مسلم است که اصل اقامه توحید بر دیگر اصول ارجحیت دارد; از اینرو در آنجایى که درگیرى میان کفر و ایمان به وجود مىآید، هیچ اقامهاى نمىتواند با اقامه توحید تزاحم کند .
بدیهى است که همین حکم نیز به عنوان حکم الهى محسوب مىشود . آرى، اگر تزاحمى میان آن اقامه محورى با اقامه دیگر احکام پیش نیاید، حتما اجراى آنها نیز در دستور کار فقیه قرار مىگیرد .
استنباط و اجراى «نظام احکام اقامه» وظیفه دیگر والى
عمل محورى فقیه، عمل اقامه است اما در عین حال همین عمل، مقید به «احکام اقامه» است که غیر از «احکام عمل» مىباشد . به تعبیر دیگر، هر چند که اقامه احکام عمل نیز به عنوان یکى از وظایف او بشمار مىرود، لیکن تعیین مسؤولیت محورىاش را تشکیل نمىدهد . بله، ممکن است احکام اقامه اکنون در فقه مصطلح موجود نباشد اما به این معنا نیست که چنین احکامى در اصل دین نیز وجود ندارد! حال اگر چنین احکامى استنباط شود و سپس توسط فقیه به مرحله اجرا در آید، هیچ بعدى ندارد که بتوانیم نام «ولایت فقیه» را «ولایت فقه» بگذاریم; چرا که دیگر این فقه، فقه مصطلح موجود نیست . به تعبیر دیگر، وقتى احکام اقامه را که ملاک کار فقیه است، فقه بنامیم، هیچ اشکالى ندارد که بر ولایت چنین شخصى، نام ولایت فقه بگذاریم .
چنانکه گذشت، نمىتوان وجود چنین احکامى را در اصل دین منکر شد و حکم به نقصان آن کرد . لذا فقیه مىتواند بلکه باید اصل وظیفه را از منابع استنباط کند . اما باید توجه داشت که اقامه نیز داراى «نظام احکام» است و منحصر به یک یا چند حکم نمىباشد . بنابراین فقیه از یکطرف باید به استنباط چنین احکامى به عنوان کبراى کلى بپردازد و از دیگر سو باید مشخص کند که آیا مثلا نماز - به عنوان یکى از مصادیق این کلى - به عنوان موضوع اهم استیا حج؟ یعنى مصادیق کبرى نیز باید توسط فقیه استنباط شود تا بتوان حجیت آن را به شرع تمام کرد و اطمینان یافت که فقیه، به وظیفه خود عمل کرده است . لذا علاوه بر استنباط نظام احکام اقامه (احکام حکومتى) باید تعیین اهم و مهم بودن آنها و تطبیق مصادیق هم توسط وى صورت پذیرد تا در نهایت مجموعه اینها اقامه دین را نتیجه دهد .
تفسیر «تقواى» ولى به «تولى» او، در فهم و اجراى دین
روشن شد که رسالت اولى فقیه، اجراى احکام موجود در قالب فقه مصطلح نیست; چرا که آنچه از اعمال چنین ولایتى بر مىآید، اقامه دین است که البته تحقق چنین غایتى هم منوط به تقید فقیه به نظام احکام اقامه است . اما چون از طرفى چنین شخصى مىخواهد به عنوان عالمترین و مهذبترین افراد جامعه به این منصب رفیع نائل شود و از دیگر سو همین دو مؤلفه اصلى - علم و تهذیب - به عنوان شروط اصلى احراز چنین منصبى قرار گرفته است، طبیعتا تولى او به کتاب و سنت الهى، آن چنان خواهد بود که سبب کمرنگ شدن صبغه دخالتشخصى (17) وى در امر جریان ولایت دین مىگردد .
بنابراین، از یک سو نمىتوان در این فرض، وجود رابطهاى جبرى در جریان علیت را قائل شد; چرا که این «نظام اراده» فقیه است که در استنباط اجرا عمل مىکند و از سوى دیگر، تقوا و علم او به میزانى است که مانع از جریان اراده شخصى وجود در دو مقام استنباط و اجرا خواهد شد . البته اگر بحث از تقوا مىشود منظور تقواى روحى محض نیستبلکه تقواى در جریان تولى نسبتبه فهم و اجراى دین نیز مقصود است . لذا به هر میزان که متقى باشد، از صبغه اعمال نظریات شخصى او در آن دو مقام کاسته خواهد شد و این همان چیزى است که همگان انتظار دارند; یعنى جریان مشیت الهى در امور .
تفاوت ولایت معصوم (ع) با ولایت فقیه، در چگونگى جریان «مشیت الله»
اگر همه رابطهها در قالب عصمت قرار داشت، عین مشیت الهى به وقوع مىپیوست; چرا که معصومین ( علیهمالسلام) «محال مشیت الله» هستند و تا زمانى که سرپرستى مستقیم امور به دستخلیفه معصوم الهى است، مشیتخداوند به طور کامل جارى مىشود . ناگفته پیداست که ولایت این بزرگواران با این واقعیت که آنها محال مشیت الله هستند، منافاتى ندارد . در عین حال، این حقیقتبه معناى جبر نبوده و در واقع به معناى تسلیم مطلق است . به تعبیر دیگر، از ناحیه متولى، تسلیم محض نسبتبه ولى مطلق وجود دارد، لذا هر اندازه که تسلیم، اطلاق پیدا کند صبغه انانیت کمتر دیده مىشود . این حقیقت، از معصوم (ع) تا فقیه جارى است; اما چون فقیه، معصوم نیست لذا در مقام فهم دین و تولى در آن نیز معصوم نبوده و وقوع خطا براى وى محتمل است . از اینرو، قائل شدیم به هر میزان که فقیه تقواى در فهم داشته باشد، به گونهاى که بتواند فهم خود را مستند و روشمند نماید، به همان میزان تاثیر نظریات و سلایق خود را در استنباط و اجرا کمتر خواهد کرد . از همین جاست که مىگوییم ولایت اولیاى الهى از طریق نظام اراده فقیه در جامعه جارى مىشود که البته معناى ولایت فقیه و انتظار ما از آن، چیزى بیش از این نمىباشد . به تعبیر دیگر، ما مىخواهیم هر چه بیشتر صبغه انسانى ولایت کمرنگتر شود که این امر نیز بحمدالله در این چند سال پس از انقلاب اسلامى بوقوع پیوسته است .
البته در معصوم (ع) چنین صبغهاى به نقطه صفر رسیده است اما آیا چنین امرى به معناى آن است که معصوم داراى هیچ شانى نیست و یا اینکه بدین معناست که او خلیفه مطلق هستى است؟ چنین خلیفهاى، به گونهاى خود را تفویض نموده که عین مشیت الهى را پیاده مىکند . لذا تفویض غیر از کمرنگ شدن و بىاختیار گردیدن است .
ولى، فقیه است و حوزه اختیاراتش هم نسبتبه مادون، مطلق است، اما در عین حال که خودش طریق جریان مشیت مافوق در مادون است، این گونه هم نیست که مقید به فقه موجود باشد; چرا که چنین فقهى، فقه عمل فقیه - و به تعبیر بهتر، فقه عمل والى - نیست . پس امر ولایت فقیه امرى دو جانبه است که از یک طرف نسبتبه مادون و در قالب «ولایت فقیه» مطرح مىشود و از طرف دیگر هم نسبتبه مافوق قابل لحاظ است که مىتوان آن را «تولى فقیه» نامید . لذا در عین اعمال ولایت مطلقه نسبتبه مادون، باید تولى کامل نسبتبه اولیاى نعم ( علیهمالسلام) نیز داشته باشد و همین تولى است که زمینه ولایت او را فراهم مىآورد . اصولا در جامعه انسانى، هر ولایتى همراه با یک تولى است .
جمعبندى و برداشت
در یک جمعبندى از مطالب گذشته، مىتوان گفت که فقیه متصدى اقامه دین است و نه عمل به فقه موجود و یا حتى اقامه چنین فقهى; زیرا اقامه چنین فقهى و عمل به آن، تنها بخش کوچکى از کار فقیه است . اما خود اقامه دین داراى نظام احکامى خاص است که بالطبع فقیه باید مقید باشد به چنین نظامى که «نظام احکام اقامه» است و حاصل آن هم در تولى نسبتبه ولى مافوق جلوه مىکند . البته این همان امرى است که جامعه اسلامى انتظار آن را دارد; زیرا اگر قرار باشد فقیه نیز طبق خواست و سلیقه خود عمل کند، دیگر نمىتوان بر آن نام «ولایت فقیه» نهاد بلکه چنین امرى جریان انانیتیک شخص در مادون خود مىباشد که نزد همگان مطرود است . اما از سوى دیگر هم نمىتوان مدعى شد که فقه، والى است; چرا که این شخص فقیه است که در حال اعمال قدرت مىباشد ولى چنین اعمالى بنوبه خود همراه با تولى نسبتبه مافوق است . از همین روست که مىتوان آن را جریان ولایت الله در جامعه دانست . چون در چنین نظامى این مشیت الهى است، که بر عمل فقیه که عمل اقامه است، ولایت دارد . لذا عمل فقیه به میزانى که او تسلیم بوده و تفویض مىکند، حجیتخواهد داشت گرچه مىتوان تفویض را صرفا در معناى ضیق «تهذیب اخلاق فردى فقیه و عمل بر طبق خطورات ذهنى او» معنا کرد، اما منظور تقواى در «فهم اقامه دین» است که معین شود اقامه دین به چه معناست؟ نظام احکام اقامه چیست و اولویتهاى اقامه در نظر شارع کدام است؟
بنابراین، کار اصلى فقیه در تولى نسبتبه این فهم و سپس قاعدهمند کردن چنین فهمى براى تبدیل آن به یک «نظام معارف» خلاصه مىگردد . اما پس از طى این مراحل و براساس همان تولىها، نوبتبه اعمال ولایت از طرف او مىرسد که در مادون خود تصرف کند .
پس عمل ولى فقیه، به «نظام احکام اقامه» مقید است که مىتوان آن را فقه اقامه و حاکمیتش را «حاکمیت فقه اقامه بر عمل فقیه» نامید . طبیعى است که این معنا، تفاوت بسیار با حاکمیت «فقه اعمال افراد» بر عمل فقیه خواهد داشت .
پىنوشت:
1) در یک نگاه کلان مىتوان ادعا کرد که ولایت، هم با فقه است، هم با فقیه و هر دو حاکمیت دارند . البته ممکن است کسى بگوید تصمیمگیرى شخص در عمل اجتماعى حجت است و در منطقة الفراغ تصمیم فقیه نافذست، اما کسى که قائل به دین حداکثر است در هر محدودهاى قائل به ضرورت فقه حکومت است و عمل فقیه را بر این فقه تعریف مىکند اما فقه حکومت و نه فقه رسالت، که براى سرپرستى توسعه جامعه بر مدار دین کافى نیست .
بنابراین نگارنده بر این باور است که در اعمال ولایت، فقه و فقیه - هر دو - داراى حاکمیتاند، اما در نهایت و حقیقت، حاکمیتبا فقه است; چون حجیت تصمیم و اراده فقیه، مشروط به فقه است . همچنین پاى ولایت فقیه نیز در میان است; زیرا نمىتوان فقیه را همچون یک رایانه پنداشت، که بر اساس یک برنامه خشک عمل کند، بلکه آنچه از مجراى اراده او مىگذرد، براى جامعه حجت است . روشن است که فقه حکومت نمىتواند به تنهایى در موضعگیرى عملى جامعه حجتباشد; چه اینکه در تقلید آنچه براى مکلف حجت است فتواست نه منابع، چون منابع تنها براى مفتى حجت است . همچنین حکم قاضى که مستند عمل متخاصمین است و فقه قضاوت که مستند حکم قاضى است .
بنابراین، نظام اراده فقیه، که در تصمیمگیرى او نقش مهمى را ایفا مىکند، در کنار فقه حکومت و شرایط اجتماعى، مىتواند محور سرپرستى جامعه را در سطح توسعه باشد .
حال اگر مجموعه وجودى فقیه در حد عصمتباشد، برابر با فقه تصمیم مىگیرد و اگر پاى عصمت در کار نباشد این مجموعه دخالت مىکند و آنچه براى جامعه حجت است راى اوست . در هر حال، نه ولایت فقیه به صورت اطلاق مطرح است و نه ولایت فقیه به صورت مطلق العنان، بلکه راى فقیه اگر مطابق با فقه حکومت و مبتنى بر موضوعشناسى مقنن باشد، از سوى شارع مقدس براى جامعه حجیت دارد و یک تکلیف است، گرچه احتمال عدم عصمت و حقانیت هم در آن باشد . اما این یک نظام احسن براى تصمیمگیرى است که مىتواند تا مرز عصمت نیز پیش رود . پس اگر دست ما از عصمت مطلق کوتاه بود، بایستى به نظام اقرب رو کنیم تا از سرپرستى دینى الهى بهرهمند شویم; نظامى که در آن نه فقه به تنهایى حاکمیت دارد و نه اراده فقیهى که از صبغه الهى در تصمیمگیرى برخوردار است، بلکه مجموعهاى قوام یافته از اراده و فقه است که سرپرستى جامعه را عهدهدار مىباشد .
بدیهى است کسى که در سطوح خرد و کلان به مدیریت مىپردازد، هم باید از فقه مدیریتبرخوردار باشد و هم از تعهد دینى متناسب بهرهمند گردد و هم از راى ولى فقیه تبعیت کند . در این حال این نظام اراده است که رهگشاست و نه اراده یک شخص به تنهایى; زیرا هم ارادههاى حول محور اراده ولى فقیه موضوعیت دارد و هم تقواى متناسب با هر سطح و هم فقه مدیریت در تمامى مناصب، این همان تعریف نظام ولایت فقیه است .
2) البته این دیدگاه امروزه طرفداران جدى ندارد . هر چند ممکن است گروهى تنها به نحو باور و عقیده قائل به این مبنا باشند، ولى ملاحظه مسائل سیاسى مانع طرح صریح آن در عرصه فرهنگى است .
3) اصل عدم الولایة مبناى عدم محجوریت انسانهاست; یعنى همه آدمیان حاکم بر سرنوشتخویشاند و این محجوریت است که دلیل معتبر مىخواهد نه اینکه رشید بودن محتاج اثبات است . بر هفت گونه ولایت در امور خصوصى دلیل معتبر فقهى اقامه شده است لذا به اتفاق فقها از تحت این اصل خارج شده است نخستین فقیهى که «اصل عدم الولایه» را طرح کرد مرحوم آیت الله شیخ جعفر کاشف الغطا، فقیه بزرگ عصر قاجارى است (نک: کشف الغطاء و عن مبهمات الشریعة الغرا، چاپ سنگى، ص 37)
4) این نگاه را در اقوال ذیل مىتوان یافت .
- حاشیه کتاب المکاسب، آخوند ملا محمد کاظم خراسانى، تهران 1406 ق، تصحیح سید مهدى شمسالدین، وزارت ارشاد اسلامى، ص 196نهج الفقاهه، تعلیق على کتاب البیع من المکاسب الشیخ الانصارى، سید محسن حکیم، قم، بىتا، 22 بهمن، ص 300
- جامع المدارک فى شرح مختصر النافع، سید احمد خوانسارى، تهران 1405 ق، چاپ دوم، جلد سوم، ص 100
- مصباح الفقاهه، سید ابوالقاسم خویى، قم، 1368 ش، ج 5، ص 52
- التنقیح فى شرح العروة، سید ابوالقاسم خویى، الاجتهاد و التقلید، قم 1410 ق، چاپ سوم، ص424
5) عدهاى از فقها با آوردن ضمایمى، در تکمیل این نظریه کوشیدهاند; براى نمونه آیت الله شیخ جواد تبریزى در کتاب «ایصال الطالب على التعلیق على المکاسب» ج 3، صص 40 - 36 مىنویسد: «شارع راضى به تصدى امور مسلمانان توسط ظالم فاسق نیست . ایجاد امنیتبراى مؤمنان از اهم مصالح مىباشد و حفظ آن واجب است . اگر فقیه صالح یا ماذون از جانب فقیه، تصدى امور مسلمانان را برعهده گرفت، دیگران حق تضعیف وى را ندارند و وجوب اطاعت متصدى در امور راجع به انتظام جامعه بعید نیست . محدوده اختیارات وى از حفظ حوزه اسلام و مسلمین تجاوز نمىکند .»
6) ولایت مبتنى بر فقه (ولایت فقهى) از جمله احکام وضعى است که توسط شارع براى جبران نقصان و ناتوانى مردم در تصدى شؤونشان جعل شده است .
براى آگاهى بیشتر، رجوع شود به: عوائد الایام، علامه نراقى، مائده 54 فى بیان ولایة الحاکم و ماله فیه الولایه، صص 553 - 580; دراسات فىولایة الفقیه و فقه الدولة الاسلامیه، حسینعلى منتظرى، ج 1، صص 89 - 145
مصنفات الشیخ المفید، المجلد الرابع عشر، المقنعه قم 1413 ق، کتاب الوصیة، صص 675 - 676 البته عدهاى پا را فراتر نهاده، ادعا کردهاند که این جواز تصرف در امور حسبى به معناى ولایت نیست (شیخ جواد تبریزى، ارشاد الطالب، ج 3، ص 25 - 26)
7) در این نگاه، اقامه دین تحت ولایت مطلقه فقیه، به معناى ذیل است:
تقید به امور عمومى و حکومت و سیاست، تقید به مصلحت جامعه اسلامى، عدم تقید به امور حسبیه، عدم تقید به چهار چوب احکام فرعیه الهى اولیه و ثانویه، عدم تقید به قوانین بشرى، از جمله قانون اساسى . از سوى دیگر این نگاه، تلقى تازهاى از فقاهت ارائه مىدهد که عبارتند از: توجه کافى به مصلحتهاى حکومت و جامعه (صحیفه نور، ج21، ص46)
عنایتبه نقش زمان و مکان (همان، ج 21، ص 46 نامه به اعضاى مجمع تشخیص مصلحت نظام) .
توان حلهمه مشکلات سیاسى و اقتصادى، فرهنگى، نظامى و اجتماعى جهان و در نتیجه توان هدایت جامعه بزرگ اسلامى و حتى غیر اسلامى (همان ج 21،
ص 98)
فقه به عنوان نظریه اداره کامل انسان و اجتماع (همان)، تعامل سیاست و دین و اینکه سیاست جزئى از دیانت و شعبهاى از فقه است (تهذیب اصول، امام خمینى، ج 2، صص 506 - 507)
8) انتخاب هر یک از دو نگاه در مساله ولایت فقه یا فقیه، در صحنه عینیت در گرو مبانى کلامى آنهاست; زیرا دیدگاهى که معتقد است در تمامى مسائل حیات انسانى، بهترین راه را برگزیده (دین حداکثر) و فقه را علم اداره جامعه از گهواره تاگور مىداند، نظریه اول; یعنى ولایت فقه (فردى) را از مبناى حکومت اسلامى قرار گرفتن ناتوان مىشمارد . در نگاه اول، بنابر بعضى مبانى کلامى، لازم نیستشریعت در همه امور حتى امورى که عقل بشرى توان دسترسى به آنها را دارد، ارائه طریق نماید: چه بسا شریعت، اداره جامعه را امرى عقلایى دانسته یا تدابیر اجتماعى از امور متغیر به حساب آورده به عقل جمعى مسلمانان سپرده شده باشد .
9) براى آگاهى از بازتاب رفتار اجتماعى حاصل از نظام آموزشى وارداتى غرب، نک: «مقاله ویژگىهاى نظام آموزشى غرب» کیهان مورخ 2/6/1379، از همین نویسنده .
10) طه: 66
11) بقره: 217
12) نظریه اکتفا (هم جنس بازى)
13) تاریخ خاندان پهلوى، رضا یوسفزاده، نشر عام، 1363، ج2، ص 216
14) صحیفه نور، ج16، ص163
15) .
16) البته جا دارد این بحث در محل خود طرح شود که آیا براى والى نیز ضوابطى متصور است؟ فعلا در این مقام، ضرورت ضوابطى خاص براى حاکم را مفروغ عنه مىگیریم، اما «آن ضوابط چه ضوابطى است و نقش حاکم در این میان چیست؟ پرسشهایى است که در پایان بحث، به آن اشاره خواهیم داشت .
17) گروهى در بحث ولایت فقیه (فقه حکومت) که هنوز به درستى ولایت فقیه را درک نکردهاند، آن را به حکمرانى عنان گسیخته یک شخص نسبتبه سرنوشتیک جامعه تفسیر کردهاند، در حالىکه ما بر این باوریم ولایت فقیه را به جریان فقه حکومت و تعبد به وحى در حیات اجتماعى بشر و تسلیم جامعه در برابر خداوند متعال - و نه یک فرد - معنا کردهایم . آرى، چون نظام مدیریت جامعه، نیازمند یک نظام تصمیمگیر است، طبعا فقه حکومت نیز از بستر اراده نظام جریان مىیابد . و از همین جاست که ولایت فقیه عادل جامعهالشرایط معنا پیدا مىکند و حجیت راى او به تعبدش نسبتبه فقه حکومت و احکام الهى و نیز وفاداریش سبتبه دین باز مىگردد .
گفتنى است، در میان دوستان نیز بحث کار آمدى و حیطه قدرت عملکردى ولایت فقیه، مورد بحث و بررسى جدى قرار گرفت که به دنبال آن، نزاعها و دیدگاههاى فراوانى را شاهد بوده و هستیم .
از مهمترین موضوعات این بحث، ارتباط گسترده «حکومت» ، «فقه» و «حاکم» است و داشتن هر گونه دیدگاهى در این موضوع، ترسیمى خاص از حکومت دینى و نحوه دخالت ولایت فقیه در امر اداره نظام را به دنبال خواهد داشت .
البته بحث در باره «نسبت دین و حکومت» در حوزههاى گوناگون قابلیت طرح و بررسى دارد که پارهاى از آن مباحث مربوط به مسائل اعتقادى و در حوزه اندیشههاى کلامى و پارهاى دیگر مربوط به مباحثسیاست و بخش دیگر مربوط به حقوق اساسى است .
پیش از طرح نظریهها، شایسته استبه یک نکته مهم توجه داشته باشیم و آن اینکه: این بحث اگر چه به صورت پراکنده در پیشینه معارف دینى وجود دارد و اندیشمندانى هم به آن پرداختهاند، لیکن با این حال، پیش از وقوع انقلاب، هیچگاه جایگاه واقعى خود را پیدا نکرد . و تاریخ فقه شیعه خود گواه بر این ادعا است . اما پس از انقلاب اسلامى این بحثبه صورت جدى در حوزه اندیشه عالمان دینى مطرح و مورد بررسى و تحلیل قرار گرفت .
آنچه در این نوشتار از نظر خوانندگان گرامى مىگذرد، بحث درباره این مطلب است که آیا ولایتبا «فقه» استیا با «فقیه» ؟ یعنى در سرپرستى و ولایت جامعه، کسى که ولایت مىکند، فقیه استیا فقه؟
پاسخ این پرسش، به چگونگى برداشت ما از «ولایت فقه» و «ولایت فقیه» بر مىگردد . (1)
دیدگاه موجود درباره ولایت فقه
بحث در باره اصل ولایت فقیه و میزان ولایت او، از دو منظر و دیدگاه کلى قابل طرح است:
دیدگاه نخست
و آن دیدگاهى است که پیروان خود را به تامل در ابواب مختلف فقه (2) فرا مىخواند تا از این رهگذر به احکامى دستیابند که از باب وجوب کفایى بر فقیه فرض شده است و ادله موجود فقهى - از جمله روایات - بر آنها مهر تایید مىزند . حال اگر بر اساس روش متداول فقهى، آن دسته از احکام را، که به نحوى از انحاء، وجوبى تعیینى یا ترجیحى را بر فقیه تکلیف کرده است، استنباط نموده، وظایف او را تنها در همین حد تعریف کنیم، در این صورت طبیعى خواهد بود که معناى ولایت فقیه، سرپرستى کسى باشد که صرفا «اجراى» سلسله احکام خاصى را بر عهده دارد .
حصر اختیارات فقیه در «اجراى» بعضى از احکام فقه موجود
کسانى که محدوده ولایت فقیه را در حد احکامى مىبینند که وجوب کفایى داشته و به صورت تعیینى یا ترجیحى بر فقیه فرض شده است، در واقع بر این امر تاکید دارند که مسؤولیت ولى فقیه تنها در محدوده اجراى همان دسته از احکام خلاصه شده و ولایتش هم در همین حیطه محدود، قابل تفسیر است . از اینرو، این اصل اولى که مىگوید: «الاصل عدم الولایة» (3) «کسى بر دیگرى هیچ حق و ولایتى ندارد» و دائما از زبان صاحبان این دیدگاه شنیده مىشود، امرى است که بر اساس همین مبنا شکل گرفته است .
اگر از این منظر، ولایت فقیه را مورد دقت قرار دهیم، در واقع بر چنین امرى از دریچه احکام نگریستهایم; بدین معنا که ابتدا سلسله احکام خاصى را مد نظر قرار مىدهیم که اجراى امور مشخصى را مقید به وجود فقیه دانسته است و در مرحله بعد در جستجوى پاسخ این پرسش بر مىآییم که متصدى این امور کیست؟ طبیعى است از چنین زاویهاى، ولایتى محدود، آن هم در امورى (4) خاص براى فقیه قابل اثبات خواهد بود .
اگر چنین باشد، نقش فقیهى که متصدى این امور است، جز «اجراى احکام» چیز دیگرى نخواهد بود که در این صورت ولایت را مىتوان «ولایت فقه» نامید .
پس در این دیدگاه، ولایت فقه بدین معناست که هر چند این شخص (فقیه) تصمیم گیرنده است اما باید بر اساس قوانین فقهى تصمیم بگیرد و سپس مجرى آن احکام باشد . در این صورت، نه ولایت او بیش از سرپرستى احکام فقه است و نه براى عملش آزادى دارد; چرا که باید مقید به ضوابط فقه باشد و اساس کار خود را هم بر اجراى احکام فقهى بنا نهد .
بنابراین اگر زمانى اصل ولایت فقیه جریان پیدا کند، به این معنا خواهد بود که در واقع فقه، جریان پیدا کرده است اما تنها در آن بخش از احکامى که بر عهده فقیه گذاشته شده است .
این نگاه رایجبه ولایت فقیه است که هرگاه کسى بخواهد بداند «آیا فقیه ولایت دارد یا خیر» باید تمام ابواب فقه را ملاحظه نماید و ببیند کدام عمل به عنوان امرى در محدوده سرپرستى فقیه شمرده شده است; مثلا مالیاتهاى شرعى، چون خمس و زکات، از امورى هستند که باید در آنها به فقیه ارجاع شود تا او بتواند آنها را به مصارف واقعى برساند و یا مىتوان از طریق ادله، مسائل مربوط به حدود و دیات و قصاص را از جمله احکامى دانست که اجراى آنها بر عهده فقیه گذاشته شده است . (5) بنابراین، هیچکس حق ندارد در دماء و اموال مسلمین تصرف کند، جز آنجا که بتوان دلیل خاصى براى جواز تصرف در این گونه موارد یافت . در این صورت است که فقیه مىتواند حکم به قتل یا برائتیکى از نفوس بدهد .
صاحبان این دیدگاه از «ولایت فقیه» چه مقصودى دارند؟
چنین ولایتى تنها در «در اجراى احکام» (6) خلاصه مىشود که منظور از احکام هم همان احکام خاصى است که بر عهده فقیه نهاده شده است . اصولا کسانى که قائل به «ولایت فقه» هستند، همین معنا را اراده مىکنند نه آنکه عقیده داشته باشند که خود فقه مستقیما ولایت پیدا مىکند، آنان معتقدند که تصدى فقیه، طریق جریان فقه بوده و بیش از این نیست; چرا که رسالت فقیه، عمل به فقه است اما در محدودهاى که اجراى احکام فقهى بر عهده او گذارده شده است; از اینرو، هم محدوده عمل او و هم رسالتش به احکام فقهى قید مىخورد; همچنان که حاصل عمل او چیزى جز جریان احکام فقهى از طریق این شخص نیست . در نتیجه سخن گزافى نیست اگر جوهره این نظر را در این جمله خلاصه کنیم که «ولایت، از آن فقه است» .
پس از گذار از دیدگاه نخست در مورد ولایت فقیه، اکنون به بحث در باره ولایت فقیه از منظر دیگر مىپردازیم:
دیدگاه دوم
«اقامه دین» ، غایت ولایت فقیه
پیش از ورود به اصل بحث، ابتدا باید دید که آیا ولایت در قدم اول، براى اجراى احکام فقهى استیا اینکه چنین امرى، بیش و پیش از آنکه براى اجرا باشد در واقع براى «اقامه اصل دین» است؟ خلاصه اینکه هدف ولایت، «اقامه دین» استیا «اقامه فقه» ؟
به تعبیر بهتر، «عمل به فقه» - که غیر از اقامه فقه است - غایت ولایت استیا «اقامه دین» هدف نهایى آن محسوب مىشود؟ به نظر مىآید که هدف اساسى ولایت، اقامه دین است که به تبع آن، اقامه فقه نیز در همین راستا قابل تفسیر خواهد بود .
البته در همین رابطه، بحث دیگرى نیز مطرح مىشود و آن اینکه محدوده و بستر دینى که ما در صدد اقامه آن هستیم کجاست؟ آیا دین فقط مربوط به مناسک عبادى افراد مىشود یا اینکه تمام شؤون حیات بشرى را شامل مىگردد؟ (7)
بحث دیگرى نیز به دنبال دو مطلب پیشگفته مطرح است که آیا ولایت، مقید به ضوابطى خاص استیا هیچ ضابطهاى ندارد؟ بنابراین، سه مساله مىتواند قابل ادعا باشد:
نخست: هدف اصلى ولایت، اقامه دین است .
دوم: محدوده ولایت، تمامى شؤون حیات بشرى است .
سوم: این ولایت، مقید به مشیتخداوند متعال و اولیاى معصوم ( علیهم السلام) است; لذا نسبتبه این مشیتها، اطلاق ندارد .
به تعبیر دیگر، ضوابطى بر افعال ولى فقیه حاکم است که او را مقید به عمل در محدودهاى مشخص مىکند، با این تفاوت که این ضوابط، فقه اصطلاحى نیست .
حال چنین ولایتى که غایتش اقامه دین است و محدودهاش جمیع شؤون حیات را تشکیل مىدهد، اگر از آن رو که مقید به ضوابطى خاص است، از آن به «ولایت فقه» نیز تعبیر کنیم باز اشکالى ندارد اما قدر مسلم آن است که این معنا با معناى اول از ولایت فقه کاملا متفاوت است .
ایجاد بستر براى حاکمیت دین و اجراى احکام، وظیفه اصلى فقیه در اقامه دین
روشن شد که ولایت، براى اقامه دین است، اما نه در حد عمل به فروع فقهى در محدودهاى که براى آن فروع، کسى را به عنوان متولى نمىیابیم . فرق است در اینکه بگوییم خداوند متعال کسى را تعیین نموده و به او ولایتى عطا کرده است تا مثلا جمع آورى مالیات اسلامى و تقسیم آنها - را بر اساس ضوابط شرعى - متعهد باشد و یا امر قیمومیت صغیرى را که از نعمت ولى بىبهره ستبر عهده بگیرد تا در نفس و مال او تصرف کند و یا سرپرستى مجانین و افرادى از اینگونه را متکفل شود و ... با آنکه بگوییم غایت و محدوده این ولایت، فراتر از چنین گسترهاى ضیق است; چرا که در دیدگاه اخیر ولى فقیه کسى است که حق دارد و بلکه باید بستر اقامه دین و کلمه توحید را در جامعه ایجاد نماید .
پس رسالت نخستین فقیه، پاسدارى از حریم دین مردم است; به گونهاى که دامنه اقتدار دین در سراسر عالم گسترش یابد و توجه جهانیان به حقیقت آن مضاعف گردد . و دومین رسالت او پس از حاکمیت و اقتدار دین در جامعه و گرایش عمومى به حقیقت آن، «برنامهریزى» براى تحقق عینى دین در زوایاى مختلف جامعه است تا مناسک آن در ابعاد گوناگون زندگى جارى شود . پس عمل به یک یا چند حکم خاص، وظیفه او نیستبلکه «ایجاد بستر» براى جریان و تحقق احکام است که بر مقام ولایت فرض شده است . مسلما در چنین بسترى، احکام نیز تحقق عینى پیدا مىکنند .
«کلامى» یا «فقهى» بودن بحث ولایت، تفاوتى دیگر میان دو دیدگاه
اکنون شایسته استبحث را بر تبیین سؤال اول و پاسخ آن متمرکز کنیم که اصولا «هدف ولایت فقیه چیست؟» به نظر مىرسد اگر مطلب را از منظر دوم بررسى کنیم، دیگر مجالى براى جستجوى ما در فقه باقى نخواهد ماند تاببینیم اجراى کدام یک از احکام الهى تعیینا یا ترجیحا به دست فقیه سپرده شده است . لذا ضرورتى ما را ملزم به دقت در این امر نخواهد کرد که آیا متصدى فلان حکم، فقیه استیا خیر؟ بلکه تنها ضرورت، تامل در این امر است که آیا ضرورتى براى اقامه دین وجود دارد یا خیر؟ همچنین، پس از اثبات چنین ضرورتى، باید دید این وظیفه خطیر به عهده کیست؟ در این صورت، دیگر بحث از فروع فقهى، محلى از اعراب نخواهد داشت . بلکه اگر قرار باشد یک موضوع فقهى را مورد برسى قرار دهیم، در آن صورت جا دارد که حکم آن را در فقه، با روش فقهى و به کمک ادله استنباط کنیم . اما اگر موضوع مورد بحث، کلا از دایره «علم فقه» خارج شود، طبیعى است که نمىتوان حکم آن را با روش فقهى و در چارچوب خاص مراحل استنباط به دست آورد; چرا که دیگر بحث از ولایت، صبغه بحثى «کلامى» (8) به خود خواهد گرفت; چه اینکه علماى علم کلام هر گاه از ضرورت نبوت عامه و خاصه و یا لزوم امامت در جامعه و شؤون آن بحث مىکنند، هیچگاه خود را موظف به طرح چنین مباحثى در گستره فقه، استفاده از شیوه فقاهت و استعانت از ادله فقهى نمىکنند; زیرا مباحثى کلامى است که اگر قرار باشد استدلالى هم بر اثبات وجود و یا ضرورت آن امور صورت گیرد باید به روش کلامى باشد تا جایى که اگر به کتاب و سنت نیز رجوع شود باید به شیوهاى غیر از آنچه در فقه، متداول استبه این امر همت گمارد .
حال نظیر همین بحث، در مورد «ولایت اجتماعى» نیز قابل طرح است; چرا که لزوم پاسخگویى به پرسشهایى مانند: «آیا جامعه، والى مىخواهد یا خیر؟» ، «رسالت این والى چیست؟» ، «آیا اقامه دین تنها در عصرى از اعصار واجب است و یا در تمامى اعصار; چرا که رسالت اولى تمامى انبیا و اولیا چنین بوده و هست؟» حقیقتى است که بداهت آن بر اهل معرفت پوشیده نیست .
بنابراین، به خوبى پیداست که این، منظر دیگرى از بحث است; زیرا ما را از غور و بررسى فقهى در خصوص این مساله، به تاملى کلامى در آن رهنمون مىسازد . البته چندان مهم نیست که کسى آن را در علم کلام جاى دهد یا در علمى دیگر; بلکه مهم آن است که نباید این موضوع را در فقه و به عنوان موضوعى فقهى، که روش خاص خود را مىطلبد، مورد بررسى قرار داد . با این وصف باید براى بررسى آن، منابع و مآخذ و روش دیگرى غیر از منابع و روش فقهى در نظر گرفت .
نفى «ضرورت ولایت» در حفظ اعتقادات و اخلاق، لازمه دیدگاه اول
گاهى مىتوان دین را در قالب و محدوده «اخلاقیات، اعتقادات و احکام» خاص تعریف کرد آنگاه که در صدد بیان محدوده وظایف و اختیارات ولى فقیه در باب اعتقادات بر مىآییم، چنین ابراز نظر کنیم که اصولا نمىتوان در اعتقادات، ولایت کسى را بر دیگرى پذیرفت; چرا که هر کسى خود باید به کسب اعتقادات اقدام کند که البته طریق چنین امرى هم برهان مىباشد . آرى، غایت کلام این است که ما، یک واجب کفایى داریم که بر عالم، تعلیم جاهل فرض است; لذا اگر کسى به برهانى براى اثبات ادله دین آگاه است، باید به فرد جاهلى که از شناخت چنین برهانى بىبهره است تعلیم دهد .
اما جاى این پرسش باقى است که آیا بر چنین امرى مىتوان «ولایت» اطلاق کرد؟ در حالى که سیاق کلام و فحواى دلیل فوق، چنین مىنماید که براى ایجاد ایمان و اعتقاد، نیازمند ولایت نیستیم; چرا که اصولا ولایت و سرپرستى، نقشى در ایجاد ایمان ندارد!
توضیح مطلب چنین است که ایشان براى تحقق چنین امرى وجود دو عنصر را ضرورى مىدانند:
اولا: مکلف جاهل باید خود خواهان کسب معارف الهى باشد تا این مهم، زمینه الزام را براى جستجوى او در تحصیل اعتقادات فراهم نماید .
ثانیا: باید کسى او را ارشاد و راهنمایى کند و ادله را به او تعلیم دهد تا مثلا او بداند که توحید چیست و آیا ضرورتى بر آن مترتب استیا خیر؟ آیا معاد، حق است و قابل اثبات و یا امرى موهوم و از بافتههاى ذهن بشرى است؟
در چنین دیدگاهى، بخش اعتقادات داراى روشى خاص بنام برهان و استدلال است، اما این معنا با ضرورت طلب و جستجوى فرد در کسب معارف و نیز وجود مرشدى که سره را از ناسره بازشناساند، منافاتى ندارد . از اینرو اگر هجمهاى هم از سوى دشمن در وادى مقدس اعتقادات صورت گیرد، بر اهل آن، دفاع از چنین محدودهاى واجب مىباشد تا همواره حصن حصین کلمةالله و مدافع حریم اعتقادات الهى جامعه باشند .
طبیعى است اگر این چنین به حریم اعتقادات جامعه نگریسته شود، تنها رسالتى که متصور است، همان رسالتى است که بر عالم فرض است و نه بر فقیه; یعنى هر کس که توان دفاع از حریم اعتقادات مردم را به نحو نظرى و برهانى دارد موظف به چنین دفاعى است . اما قدر مسلم آن است که چنین دفاعى را نمىتوان ولایت نامید . اگر مساله را از این زاویه بنگریم دیگر به ولایتى در امر اعتقادات نیاز نداریم . پس اگر کسى کتابى بر ضد اعتقادات توحیدى مردم بنویسد، بر اصحاب قلم جوابگویى به آن واجب است; چرا که در حیطه دفاع از اعتقادات مردم، ضرورت یک واجب کفایى را تمام شده مىدانیم . اما باید متوجه باشیم که هم روش تهاجم دشمن به صورت استدلالى است و هم روش پاسخگویى او . از اینرو آنچه در این محدوده، تکلیف است دفاع از گستره اعتقادات عمومى است اما به روشى متناسب با شرایطى که اقتضاى آن را دارد; مثلا در جایى که ضرورت دارد باید کتاب بنویسیم و یا از وسایل ارتباط جمعى موجود، که هر روزه در حال دگرگونى و تکامل است، بهره جوییم . بنابراین، چون تحقق و بقاى اعتقادات توحیدى مردم، امرى دو جانبه است که از طرفى به همت و انگیزه افراد در کسب معارف بازگشت دارد و از طرف دیگر به احساس تکلیف عالم و مرشد در بیان ادله و طرق هدایت . لذا معنا ندارد که چنین واقعیتى را در حیطه ولایت و سرپرستى تفسیر کنیم; چرا که در اینجا ولایتى از جانب کسى بر دیگرى نیست . به بیان دیگر اگر از این منظر به اعتقادات نگریسته شود این مساله، آن چیزى نیست که نیازمند ولایتباشد . چون از این زاویه، ریشه اعتقادات به استدلال برمىگردد که بالطبع وظیفه هر انسانى چنین خواهد بود که از طریق ادله و برهان، مبادى دین خود را به دست آورد . بله، غایت امر، وجود عالمى فرهیخته است که بر این ادله و طرق، اشراف داشته باشد تا به عنوان حلقه واسط میان انسان طالب حقیقتبا اصل حقیقتبتواند در جهت هدایت ناس عمل کند . لذا هر چند که پاى یک واجب کفایى نیز در باب اعتقادات در میان است اما این وجوب، چه ارتباطى با ولایت دارد؟! آیا کسى بر کسى و یا بر چیزى ولایت پیدا مىکند؟! آیا تکلیف عالم، به ارشاد عمومى جامعه، دلالتبر وجود ولایت دارد؟ اگر کسى مکلف باشد نماز بخواند، آیا بدین معناست که بر کسى یا چیزى ولایت پیدا کرده است؟! اگر یک واجب کفایى مانند رد سلام توسط یکى از حاضران مطرح شود آیا به معناى لزوم ولایتیکى بر دیگرى است؟ پس در این دیدگاه اگر کسى شبههاى را در جامعه پراکنده است مسلما بر کسانى که جواب آن را مىدانند وجوب کفایى تعلق مىگیرد . احیانا مىتوان قائل شد که اگر هم جواب آن را نمىدانند، واجب است تحصیل قدرت کنند . اما همه اینها باز به معناى ولایت نیست . ما حصل کلام در این بخش چنین شد که در باب اعتقادات، ولایتبىمعناست . غایت امر، وجود یک واجب کفایى است که اتیان آن بر مکلفین خاص، فرض است .
در باب اخلاق نیز قضیه چنین است; یعنى ولایتى از جانب کسى بر دیگرى مطرح نیست; چرا که تکلیف مردم تنها در تعلیم خلقیات دین و عمل به آنها خلاصه مىشود . لیکن بر علماى اخلاق فرض است که آداب اخلاقى دین را به مردم تعلیم دهند تا خداى ناکرده این آداب نورانى، منسى و منسوخ نشوند . روش انتقال این آداب هم، انذار و تبشیر و موعظه است که طبعا در تحصیل چنین طرقى، ضرورت استقرار وجوب کفایى بر اهل آن، امرى بدیهى و تمام است . پس در این باب نیز این نوع وجوب مطرح است اما از ولایتخبرى نیست .
اگر در باب فروع فقهى تامل کنیم، مىبینیم که یک بحث، بحث فقاهت و شیوه استنباط احکام فقهى است که وجوب کفایى آن امرى محرز است و بحث دیگر، اجراى احکام فقهى است که این احکام خود به دو دسته تقسیم مىشوند:
1 . احکامى که اجراى آنها بر هر فرد مکلفى واجب است; مثل به جاى آوردن نماز، گرفتن روزه و ...
2 . احکامى که اجراى آن نیازمند مجرى خاصى است که شارع مقدس - و از طریق ادله - چنین کسى را در بعضى موارد، شخص فقیه قرار داده است . هر چند در چنین مواردى ممکن استبگوییم ولایت پیدا مىشود اما صرفا ولایتبر اجراى احکام، که چیزى جز ولایتبر اموال و نفوس و دماء نیست .
بنابراین، اگر هم وجود ولایت را قائل شویم، تنها مىتوان آن را در محدوده فقه و نسبتبه یک سلسله از احکام و البته در حیطه اجراى آن، جارى دانست . چنانکه گذشت قول به چنین محدوده ضیقى براى ولایت، لازمه نگرش اول نسبتبه ولایت فقه است که توضیح آن به اختصار گذشت .
عدم کفایت مغالطه و استدلال، در اقامه کفر و ایمان در جهان امروز
اگر از زاویه دیگرى به مساله نگاه شود، مىتوان گفت این «سرپرستى جامعه» است که بستر اعتقاد را ایجاد مىکند; فرقى نمىکند که این اعتقاد، اعتقاد به کفر باشد و یا اعتقاد به اسلام . چه اینکه این والیان کفر هستند که بر سر راه ایمان مردم مانع ایجاد کرده و بستر پرورش کفر را فراهم مىسازند . لذا براى ایجاد تمایل عمومى نسبتبه راه حق، نمىتوان تنها به استدلال بسنده کرد; به تعبیر دیگر، این گونه نیست که بستر پیدایش اعتقاد، تنها استدلال باشد و بس هر چند که ضرورت این امر، انکارناپذیر بوده و جایگاه ویژه خود را دارد . ولى قطعا آنچه که موجب اقامه کفر در عالم است مجادلات، مغالطات و استدلات لفظى کفار نیست; گر چه از چنین شیوههایى در برخى از موارد نیز بهره مىجویند . بلکه اگر تنها روش مورد تمسک کفار در عالم، همین روش استدلالى - آن هم از نوع لفظى آن - بود، جا داشت قائل به یک واجب کفایى براى پاسخگویى به این شبهات شویم . در این صورت وظیفه ما منحصر در شکستن مغالطات و انجام جدال احسن در مقابل مجادلات ناصواب آنان مىشد; چرا که فرض ما این شد که تمامى قوام کفر، تنها در همین مغالطات و مجادلات خلاصه مىشود .
«نظام خوف» و «طمع مادى» ، اساس تشکیل و بقاى نظام کفر
اگر بپذیریم که کفر بر پایه یک «نظام» و یک «جریان ولایت» استوار است; یک بستر اجتماعى است که کفر را در تمامى عالم اقامه مىکند و تا این بستر هست کفر نیز هست . یک جریان است که خوف و طمع ملتها را به طرف دنیا دعوت مىکند و تا این خوف و طمع مادى شکسته نشده و ابهت مادى آن از بین نرود، بسترى براى رغبت عمومى نسبتبه ایجاد خوف و طمع الهى پیدا نمىشود آنگاه حقیقت امر به گونهاى دیگر جلوه مىکند . در این زمان شاهدیم که آمریکا سایه شوم خود را بر تمامى جهان افکنده است و با ابزار وسیع ارتباطى خود، ملتها را نسبتبه دنیا تشویق و تهدید کرده و برق سکه و نیش دندان خود را به ایشان نشان مىدهد; از یک سو آنها را به وسیله اقتدار مادى خود تهدید مىکند و از سوى دیگر ایشان را به مظاهر مادى صنعتىاش تطمیع مىنماید . در نتیجه ملتها با همین دو بال «خوف» و «طمع مادى» ، اسیر او شدهاند . در این صورت مغالطات و مجادلاتش تنها به عنوان فروعاتى که رقم زننده این حقیقت است، چهره مىنماید .
پس مىتوان ادعا کرد که کفر بر بستر خوف و طمع مادى، جریان داشته و منشاهاى قدرت در دست کفار است تا جایى که با همین مظاهر تمدن، ملتها را به دنیا پرستى دعوت کرده و براى اقامه کفر ایجاد بستر کردهاند . طبیعى است که ملتها نیز از همین طریق به شرک و کفر کشانده شده و مرعوب قدرت و یا مجذوب تمدنشان شوند . در این حال آن رعب و این شیفتگى، چهره خود را در تمامى ابعاد زندگى چنین مردمى به گونهاى نشان مىدهد که مثل آنها مىپوشند، مثل آنها مىخورند و کلا تمام رویه و سلوک خود را بدون اندکى تامل در سابقه و لاحقه آن و بدون اندیشه در لوازم منفى چنین انتخاب ناصوابى، بر مبانى مادى آن بنیان مىنهند .
ابزار متناسب براى شکست هیمنه نظام خوف و طمع مادى
آیا در چنین وضعیت نابسامانى مىتوان مدعى شد که براى پاسخگویى به هجوم کفار تنها باید در برابر ایجاد شبهات ذهنى آنان، دستبه قلم برد و با سلاح کتابت، در مصاف چنین جنگى نابرابر وارد شد؟!
و آیا مىتوان مدعى شد که تنها یک واجب کفایى بر ما فرض است، و آن نیست مگر همین تاملات ذهنى و رفع شبهات فکرى؟ هر چند اگر ما تنها ابزار کفر را در عالم، همین مغالطات و مجادلات ببینیم انصافا حق همین است . در این صورت اگر او با یک روش مغالطه کرد ما نیز با ده روش آن را باطل کرده و با براهین گوناگون براى ابطال چنین حرکتى همت مىگماریم . اگر او یک مجادله به باطل کرد ما نیز ده مجادله احسن را در مقابلش مىآوریم . ولى اگر پذیرفتیم که عمق مساله تنها در ایجاد شبهات فکرى خلاصه نمىشود آنگاه انصافا حق با ایشان نیست!
همگى شاهد بودیم که آمریکا با راهاندازى جنگ دوم خلیج فارس، بسیارى از ملتها را از قدرت مادى خود به حیرت و وحشت انداخت; چرا که توانستسیطره خود را در عمق جان آنها نفوذ دهد و خوف مادى را بر قلوبشان حاکم گرداند . مسلما این خوف مادى به دنبال خود اخلاق خاصى را به ارمغان مىآورد و پس از تحقق چنین واقعیت تلخى، فرهنگ و به تبع آن، زندگى و رفتار ویژهاى را بر ملل ضعیف حاکم مىکند . همچنین همواره شاهدیم که اخبار مربوط به پیشرفتهاى ظاهرى خود را با صد زبان و قلم، به سراسر عالم ارسال مىکند تا زندگى مادى خود را روز به روز در چشم و دل ملل دیگر بزرگ نماید و در نتیجه «اخلاق، فرهنگ و رفتار» خاص خود را بر سراسر وجودشان حاکم کند .
آیا با این وصف، باز هم مىتوان گفت که ما در باب اعتقادات تنها موظف به رفع شبهات هستیم؟! آیا نخستین گام در اقامه دین، برداشتن این موانع نیست که حد و مرز نمىشناسد و ورود خود را در تمامى زوایاى زندگى تضمین شده مىداند؟ آیا این کفر توسعه طلب را - که نه تنها از طریق مجادله و مغالطه به بسط قدرت خویش اقدام مىکند بلکه با هزاران رنگ و نیرنگ، غمزه مهلک خود را به رخ دلباختگانى مىکشد که قبل از «جذب» و «انحلال» ، به «تحقیر» (9) در مقابل ابهت پوشالى آن تن دردادهاند - مىتوان با ره توشهاى اندک و سلاحى ضعیف و ابتدایى به خاک مذلت نشاند؟! اندکى تامل در حقیقت تلخ موجود، ما را به منفى بودن پاسخ چنین پرسش رهنمون مىسازد; چرا که این ساحر هزاررنگ، امروزه در حال مفتون کردن ملل مستضعف است که البته هدفى هم جز اقامه کفر ندارد، به تعبیر دیگر در حال حاکمیتبخشیدن و اقامه «اخلاق، فرهنگ و رفتار» مادى در دنیاست . لذا دیگر بحث از نوشتن کتاب به وسیله چنین نظامى نیست تا صحبت از این به میان آید که اگر کتب ضلال است آن را بسوزانید و اگر هتکى نسبتبه یکى از مقدسات دین کرده استحکم ارتداد را جارى کنید! چرا که حقیقت امر، فراتر از چنین برداشت ضیق است که ممکن استبر روح، اندیشه و رفتار بسیارى از افراد جامعه ما نیز حاکم باشد .
تغییر «اخلاق» جامعه، منشا تغییر در «فرهنگ» و «رفتار» عمومى است
امروزه سخن از وجود نظامى مقتدر در عالم است، که با یک برنامه ریزى همه جانبه، در صدد تحقق خوف و طمع مادى در میان ملل جهان است . طبیعى است اگر چنین امرى محقق شود - که متاسفانه چنین است - دیگر استدلال صرف، نمىتواند راهگشا باشد . وقتى قلبى مفتون مظاهرى از یک نظام شد و رعب مادى - که همان ریشه اخلاق مادى است - در آن جاى گرفت و به تعبیر بهتر، این دل، دلى فتنه زده و بیمار شد، آیا مىتوان او را به کمک ناجى کم توانى چون «استدلال» ، از غرقاب عفن مادیت رهایى بخشید؟ بسترى را که کفار، براى توسعه دنیاپرستى در قالب تغییر و توسعه در اخلاق، فرهنگ و روابط اجتماعى فراهم کرده و دستگاهى را پدید آوردهاند که همچون کارخانهاى عظیم به تولید مفاهیم و اصطلاحات مادى مىپردازد، آیا ما اهل دین را ملزم به موضعگیرى متناسب با چنین نظامى نمىنماید؟
تکلیفى را که دین بر دوش ما مىگذارد چیست؟ آیا چنین تکلیفى منحصر در رفع شبهات است تا اگر کسى از راه حق منحرف شد بتوان ادعا کرد که او «عن حجة» منحرف شده است؟!
نخستین وظیفهاى که دین بر عهده ما مىگذارد، شکستن ابهت و صولت ظاهرى این دستگاه کفر آلود است; چرا که چنین صولتى به هر میزان بشکند، ملتها نیز به همان مقدار رهایى مىیابند و همین رهایى، بستر انتخاب راه صواب را برایشان فراهم خواهد مىکند . ملتى که در کمند تهدید و تطمیع قدرتى بزرگ افتاده و آن قدرت پیوسته آنها را در حصر نامبارک خود نگاه مىدارد، چگونه مىتواند با استدلال محض برهد؟! مسلما گوش این ملتبه چنین استدلالى بدهکار نیست; چرا که قلبش اسیر کمند اوست .
پس نظامى در آن سو قرار دارد که بستر تهدید و تطمیع را فراهم کرده و هر لحظه در صدد گسترش چنین بسترى است; نظامى که در کنار همه این ابزار، با تحقیر ملتها مجموعهاى را فراهم کرده تا بتواند اخلاق ملل ضعیف را بهسوى دنیاپرستى سوق دهد . این مجموعه، مجموعهاى هماهنگ و توسعه یافته است که همواره در حال رشد افزونتر است . اگر تا دیروز تنها از طریق امواج تلویزیونى، اقدام به نشر ارزشهاى خود مىکرد، امروزه از طریق ماهواره و یا شبکههاى پیچیده کامپیوترى عمل مىکند . حال در مقابل این کفر توسعهآمیز که توسعه آن، نه بر اساس مغالطه و جدل بلکه بر پایه سلسله روابط و ابزارى خاص شکل گرفته است و با همین مجموعه هم ملل را در بند خود قرار داده است چه باید کرد؟
نقطه اساسى مساله، در دو نگرش کلى خلاصه مىشود که در یکى، محور ورودى به ابعاد انسان را برهان و استدلال، و محور انحراف او را هم مغالطات و شبهات مىبیند . اگر چنین امرى را محور دانسته و براى بقیه عناصر، نقشى در این حد قائل نشده و سهم آنها را سهمى فرعى بدانیم، طبیعى است که تکالیف مربوط نیز به عنوان تکالیفى فرعى مطرح شوند . اما اگر در نگرشى دیگر چنین عنصرى را عنصر محورى ندانسته و قائل نشویم که ملتها را در این زمان، با مغالطه و شبهه به طرف کفر سوق مىدهند بلکه ابزار اصلى نظام شرک را تهدید و تطمیع بدانیم، آنگاه حقیقت امر به گونهاى دیگر جلوه مىکند . طبیعى است در چنین نظامى که ملتها را به هر نحو ممکن از دنیا مىترسانند و بر دلبستن نسبتبه آن ترغیب مىکنند، به راحتى خواهند توانستخوف و طمع آنها را سرپرستى کرده و هر لحظه برپایبندى ایشان نسبتبه نظام خود بیفزایند . مسلما با چنین مجموعهاى نمىتوان با ابزارى چون استدلال و برهان برخورد کرد; زیرا با بسترى به نام «بستر اقامه کفر» رو در رو هستیم که تنها گوشهاى از آن را مغالطه و جدل تشکیل مىدهد; بسترى که به اشکال مختلف، از دعوت بىحساب نسبتبه دنیا گرفته تا تشویق و تهدید نسبتبه آن، در فکر توسعه گسترده خود است .
باب پیدایش ایمان یا کفر، بابى است که عمدتا با همه امور رقم خورده و همین امور است که بستر انتخاب شخص را فراهم مىکند، حال آیا مىتوان اهمیت چنین بسترى را نادیده گرفت و صرفا به استدلال پرداخت؟! اصولا باب دفاع از اعتقادات یک ملت چیست و چگونه باید از این ارزشها دفاع کرد؟ مسلما همه و از جمله صاحبان دیدگاه اول بر این باورند که باید از چنین حریم مقدسى دفاع کرد . لذا در آن موضعى که ابزار تهاجم دشمن را مىبینند، به لزوم تهیه ابزار دفاعى متناسب با آن تاکید مىکنند . اما نکته اصلى اینجاست که ایشان ریشه پیدایش اعتقاد را تنها در استدلال خلاصه کرده و ریشه انحراف در اعتقاد را مغالطه و جدل مىدانند; لذا بر این امر اصرار مىکنند که تنها ابزار متناسب دفاعى، برهان و مجادله احسن است که تحصیل و بیان آن را هم از جمله واجبات کفایى مىدانند، ولى اگر کسى قائل شد که محور ایمان و کفر ملتها، جدال به حق و باطل و یا برهان و مغالطه نیستبلکه حقیقت را باید در بستر ایمان وکفر و عوامل سازنده چنین بسترى جستجو کرد، آنگاه ابزار دفاعى دیگرى را براى مقابله معرفى خواهد کرد; چرا که استدلال را مکفى از نبرد در چنین عرصهاى نمىداند .
از گروهى که قائل به «ولایت فقه» در قالب مزبور هستند، باید پرسید که آیا درگیرى با کفر و شکست صولت آن، همچنین سرپرستى اعتقاد ملتها و ایجاد بستر براى پیدایش ایمان به خداوند متعال، واجب استیا خیر؟ در قرآن مىخوانیم که ساحران فرعون با ابزار خود یک ملت را مورد تهدید قرار دادند و با همین تهدید هم توانستند براى مقطعى خاص، قبطیان را در مقابل طاغوت مصر خاضع کنند . اما این موفقیت ظاهرى ایشان، پیش از آنکه مرهون مغالطه لفظى آنها باشد، رهین مغالطه عینى ایشان بود . نه فرعون در عالم، هنر چندانى داشت و نه ابزار ایشان جز سحر چیز دیگرى بود اما با همین بضاعت اندک توانستند در قوه تخیل افراد جامعه نفوذ کرده و ایشان را در زیر سلطه خود بکشند; چنانکه همین معنا، با لطافتى که تنها در خور قرآن مىباشد، چنین آمده است:
««قال بل القوا فاذا حبالهم و عصیهم یخیل الیه من سحر هم انهاتسعى» . (10)
لذا بینندگان از باب سحر ایشان، خیال مىکردند که آن ریسمانها و عصاها، مارهایى دونده هستند که واقعا داراى حیات و حرکتند! کمترین تاثیر چنین سحرى، ایجاد رعب در قلب آنان بود که خود را لاجرم خاضع در مقابل فرعون و جنود او مىدانستند . در زمان ما نیز همان شیوه اما در قالبى مدرن وجود دارد . از اینرو شاهدیم که دائما زرادخانههاى خود را به رخ ملل دیگر مىکشند; چرا که مىدانند از این طریق مىتوانند جهان را تسلیم روابط خودساخته سیاسى، فرهنگى و اقتصادى کنند .
در آن زمان از ابزار ابتدایى بهره مىجستند، لذا فرعون به ملت مصر خطاب مىکرد که:
«هذه الانهار تجری من تحتی» (11)
و این کنایه از آن است که اگر فرمانپذیر نباشید، آب نیل را هم بر شما مىبندم . از آن طرف هم با استفاده از سحر و کهانت، یک بیابان مار به ایشان نشان مىداد! لذا در هر زمان همین دو اهرم «تهدید» و «تطمیع» به عنوان ابزار اصلى سیطره کفار وجود داشته است . اما چه باید کرد؟ آیا تنها باید به استدلال تمسک جست و یا عصاى موسوى را رها کرد تا هر آنچه رنگ سحر و نیرگ دارد در خود ببلعد؟ آیا تا زمانى که اسباب خوف و طمع مادى وجود دارد و وسیله خضوع و دلبستن ملتها فراهم است، مىتوان با استدلال محض به تغییر تمایلات، افکار و رفتار عمومى اقدام کرد؟! هر چند که استفاده از ابزار برهان در جاى خود محترم است؟ اما به راستى موضع استفاده صحیح از آن کجاست؟ درست است که محور اعتقادات بر استدلال مىچرخد اما آیا این عنصر، حکم اکسیر اعظمى را دارد که بر هر خشتى قرار گیرد طلا مىشود؟! پیداست کارآیى چنین ابزارى تنها در محدودهاى خاص است که نباید بیش از توانش از آن انتظار داشت .
بسترى براى اقامه کفر در عالم وجود دارد که به صورت یک نظام عمل مىکند . سران این نظام، طواغیت زمان هستند . از اینروست که ایمان «بالله» و ایمان «بالطاغوت» مطرح مىشود که البته این واقعیت تنها مخصوص زمان بت پرستى هم نبوده است; چرا که در هر حال چنین عنصرى را منشا تاثیر در عالم دانسته و رزق و خلق خود را هم از او مىدانند!
«اخلاق» ، ابزار توسعه تفاهم و تعاون اقتدار مادى در نظام کفر
در چند سال پیش دیدیم که بیل کلینتون، رییس جمهور سابق آمریکا، در تبلیغات انتخاباتى خود از یک حرام قطعى در ادیان انبیا دفاع کرد . (12) بعضى مىگویند که او بدینوسیله خواست ارتش آمریکا را با خود همراه کند و مشکلات موجود را مرتفع سازد . اما چنین نیست! هدف اصلى او از چنین اقدام گستاخانهاى، شکستن حریم حرمات الله بود; چرا که او خود را سردمدار کفر دانسته و به خوبى مىفهمید که چه عرصه مقدسى را نشانه مىرود . طبیعى است که بر روى ضرورىترین حکم انبیاى الهى نیز دستبگذارد; چرا که در نظر سردمداران کفر، حتى عمل شنیعى چون لواط حرمتى ندارد! جایى که اخلاق را متناسب با توسعه قدرت تفسیر مىکنند، اخلاقى عزیز است که به توسعه تفاهم کمک کرده و در جهت توسعه قدرت مادى باشد . طبیعى است اخلاقى که حاصلش توسعه تفاهم و تعاون براى اقتدار مادى و متناسب با رشد صنعت و فناورى موجود نباشد، از نظر ایشان حرمتى ندارد . لذا آنان چنین معتقدند که حجاب و روابط محدود اختلاط میان زن و مرد، مربوط به جوامعى است که وضعیت اجتماعى آنها چنین اقتضایى را متناسب با وضعیت فناورىشان دارد . بله، این خلقیات و عواطف تنها در آن جوامع محترم است و در جامعهاى صنعتى چون آمریکا نه ممدوح است و نه مقبول; از اینرو جاى تعجب نیست که چنین ارزشهایى در چنان جوامعى منحط، به عنوان ضد ارزش تلقى شود و توسط رییس یک حکومت لگدمال گردد; چرا که هدف او تغییر عواطف ملتها در مقیاس جهانى است .
از سوى دیگر نیز شاهد برخورد مثبت و قاطع یکى از زعماى دین در قرن گذشته بودیم که با شکستن غلیان خود در ملا عام، اقدام به شکستن هیبت پوشالى انگلستان در قالب تحریم استعمال تنباکو کرد . مسلما ظاهر امر چیزى جز شکستن مقدارى چوب و شیشه نبود و این فقیه بزرگوار به خوبى مىدانست که با همین عمل خود مىتواند شکستسنگینى را بر جنود اقتصادى استعمار تحمیل کند و ابهتسیاسى او را زیر سؤال ببرد; و گرنه مىتوانست در اندرونى خانه خود غلیان را بشکند . پس همانطور که این فقیه به عنوان زعیم دینى و سیاسى مردم در آن زمان به خوبى بر عمل خود و انعکاسش در ایران و جهان واقف بود همانگونه هم سردمداران کفر جهانى بر موضعگیریهاى سیاسى، فرهنگى و اقتصادى خود وقوف داشته و نسبتبه تبعات آنها توجه دارد .
«تغییر دین» ، ابزار تهاجم دشمن براى تغییر اعتقادات عمومى
سخن در این بخش آن است که اولا: اعتقاد یک ملتبه چه صورت ساخته مىشود؟ و ثانیا: تهاجم و اعتقاد به چه شکل واقع مىشود؟ پیشتر اشاره شد که چنین تهاجمى از سوى دشمن تنها با مغالطه صورت نمىگیرد، بلکه ایشان همواره در صدد تبدیل و تغییر دین مردماند . در تاریخ آمده است در سال 1314، که کشف حجاب توسط رضاخان انجام گرفت، (13) با تلاش بسیارى که کردند تنها توانستند از سر عدهاى محدود از زنان مسلمان حجاب را بردارند و رفته رفته آنها را همرنگ خود کنند . اما بسیارى از زنان جامعه، در مقابل این کار رذیلانه مقاومت کردند; عدهاى خود را در خانهها محبوس کردند تا عفتخویش را همچنان حفظ کنند و عدهاى هم در این راه جان باختند . از سوى دیگر گروهى از زنان جامعه هم بودند که حجاب را ننگ مىشمردند و در دانشگاهها تنها تا یک هفته قادر به حفظ حجاب خود بودند! چرا که وجود پوشش اسلامى در چنان مجامعى را عامل زیر سؤال رفتن تمام شخصیتخود مىدانستند .
اکنون، پس از زمانى نه چندان زیاد، ارزشها جایگاه اصلى خود را یافت و آنچه ضد ارزش شمرده مىشد تبدیل به ارزش شد و به عکس، در حالى که مغالطه و مجادله لفظى هم در کار نبود .
آیا جز این است که بستر اخلاق مادى، سبب دگرگونى ارزشها شده است؟ روشن است که پاسخ مثبت است و البته شیوه کار هم چنین است که ابتدا اخلاق یک ملت را مادى کرده و آنگاه «حرمات الله» را در نظرش مىشکنند; بدین صورت که با استفاده از فنون متناسب و روابط اجتماعى پیچیده - و نه ابزار مغالطه - بسترى را ایجاد مىکنند تا سرانجام یک مسلمان، حجاب و نماز را ننگ خود بشمارد! بنابراین، اولین حرکت دشمن در این جهت، ایجاد بسترى مادى است تا دیندارى را به عنوان ننگ یک جامعه به آن القا کند .
طبیعى است در چنین محیط و جوى جز افراد خاصى از مردم نمىتوانند دین خود را حفظ کنند . آنان که در هر شرایطى موفق به حفظ چنین گوهرى در وجود خود هستند، بسیار اندکاند .
پس بستر، بستر «اخلاق» کفر است، هر چند که به دنبال آن، «اعتقادات» نیز شکل مىگیرد; یعنى وقتى که نظر انسان به تمامى ظواهر دنیا جلب شد و فریفته آنها گردید، حتما در اعتقاد او دنیا اصل مىشود و ایمان به خدا و آخرت روز بروز رنگ خود را مىبازد . وقتى تمام خوف و طمع انسان در دنیا خلاصه شد و با تمام وجود از شاه یا آمریکا ترسید، باید با حربهاى متناسب با همان حربه تهاجمى به زدودن چنین خوف و طمعى همت گمارد .
حرکت دانشجویان خط امام در تسخیر لانه جاسوسى آمریکا و آن کلام نورانى حضرت امام قدسسره که چنین حرکت محدودى را انقلاب دوم و بزرگتر از انقلاب اول (14) شمردند، معنا و مفهوم مىیابد; چرا که سخن ایشان به همین شکستن رعب در قلب افراد اشاره داشت که هنوز از آمریکا مىترسیدند; امرى که هیچگاه نمىتوانستبا استدلال و برهان، رنگ تحقق به خود گیرد، چرا که هجمه دشمن به گونهاى دیگر بود .
پس اگر توانستیم مقابله با آمریکا را سازماندهى کنیم، خواهیم توانست ریشه تسلط او را از میان برداریم و قلوب مردم را از زنگار رعب و وحشت نسبتبه قدرتش پاک کنیم . ملتى که مرعوب دشمن است و نسبتبه او طمع دارد، به یقین دنبال اقامه نظام اسلامى در عالم نیز نخواهد بود و حاضر نیستخون و مال خود را در راه هدف مقدس هزینه کند . چون او بهترین زندگى را همان زندگى مىداند که سررشتهاش در دست غیر است .
انقلاب اسلامى، بزرگترین برهان عینى بر آسیب پذیرى نظام کفر
آیا پس از انقلاب اسلامى، استدلالى بر استدلالات قبل از آن; نظیر «برهان صدیقین» و «برهان امکان و وجوب» - که در جاى خود محترم و کارآ هستند افزوده شده است؟! آیا کتاب جدیدى در دوران انقلاب و پس از آن نوشته شده است که تغییر دهنده اخلاق عمومى جامعه ما و دیگر جوامع طالب حقیقتباشد؟ آیا مىتوان با برهان و استدلال، ایمانى قوىتر از ایمانى که به واسطه وجود حضرت امام راحل قدس سره در قلب جوانان این مرز و بوم دمید، به وجود آورد؟ جوانانى که تا دیروز بسیارى از آنان بر سر کوچهها روزگار مىگذراندند، در میدان رزم و بر سر میدان مین، عشق الهى را به تفسیر نشستند و گروهى از آنان، همچنان با قامتى استوار تداوم بخش حرکت همرزمانشان هستند . آیا مىتوان باور کرد که بسیارى از اصحاب برهان و استدلال، حاضر به چنین ایثارى در مقابل دشمن باشند؟ اگر چنین ابزارى چنان کارآیى دارد، پس چرا قبل از هر کس، بعضى از اصحاب خود را شامل نمىشود؟! اگر از برخى از این افراد خواسته شود که ما صد نفر براى رفتن بر روى مین نیازمندیم، آیا هزار نفر از ایشان قامت راست مىکنند؟ در حالى که چنین درخواست و چنان عکس العملى را در میدان جنگ بارها شاهد بودیم .
تفاوت «اقامه کفر» با «عمل به کفر»
در هر زمان ابزارى در اختیار دشمن وجود دارد که از آن براى ایجاد ایمان و اخلاق مادى بهره مىبرد و به وسیله آن به پرورش انسانهاى غیر الهى مىپردازد تا جایى که از همین طریق مىتواند منکر را معروف کند و معروف را منکر . در واقع اقامه کفر; یعنى عزت دادن به «اخلاق، افکار و رفتار» کفرآمیز; پس اقامه کفر غیر از عمل به کفر است; زیرا کسى که شراب مىخورد اقامه فسق نمىکند بلکه او فقط فاسق است ولى کسى که در ملا عام تظاهر به میگسارى مىکند و زشتى و پلیدى این عمل را مىشکند و یا شخص دیگرى که از طریق هنر و غیر هنر، این معناى غلط را القا مىکند که انسان با شخصیت; یعنى انسان میگسار! همگى افرادى هستند که اقامه فسق مىکنند . بدیهى است جرم چنین افرادى به مراتب بیشتر از افراد فاسق است .
امروز والیان و زمامداران کفر، اقامه کفر مىکنند; یعنى به «اخلاق، اعتقادات و رفتار» کفرآمیز عزت مىدهند و از سوى دیگر به ذلت و تحقیر «اخلاق، اعتقادات و رفتار» ایمانى مبادرت مىکنند . پیش از پیروزى انقلاب و در دوران طاغوت شاهد بودیم که در دانشگاه تهران - در مهد تشیع - اگر کسى مىخواست اظهار مسلمانى کند، خجالت مىکشید و تحقیر مىشد; چه رسد به اینکه بخواهد با حجاب باشد یا نماز بخواند! همچنین مىدیدیم که بسیارى از مسلمانان خاورمیانه وقتى براى تحصیل به کشورهاى اروپایى یا آمریکایى مىرفتند، خود را اهل کتاب معرفى کرده و از ابراز مسلمانى ابا داشتند; چون اسلام تحقیر شده بود ممکن است کسى بپرسد چرا چنین بود؟ اگر در چنین روزگارى، فرد ضعیف النفسى به اهل کتاب مىپیوست و به آنها گرایش پیدا مىکرد، آیا با مغالطه فکرى به چنین گردابى فرو مىغلطید؟ باید گفت پاسخ منفى است و حقیقت امر این است که ابتدا هویت مذهبى او را تحقیر نموده و سپس زمینه جذب و انحلالش در دستگاه کفر آلود خود را فراهم مىکردند . در چنان محیطى است که جوان شیعه به راحتى خود را یک کمونیست ضد توحید معرفى کرده و بدان افتخار نیز مىکرد; زیرا کمونیستبودن عزت شمرده مىشد و فهیم بودن هم در همین راستا تفسیر مىگردید . پس از این مرحله است که نوبتبه مغالطات ذهنى و ایجاد شبهات فکرى مىرسد تا مکمل حرکت اولیه در ایجاد بستر مادى باشد .
در یک کلام، معناى معروف شدن منکر، عزت دادن به «اخلاق، افکار و رفتار» کفرآمیز است تا از این راه، منکر، معروف شود و معروف شدن منکر همین است که ایمان و روابط ایمانى مخدوش و تحقیر گردد و این همانا بستر ایجاد کفر است که تنها گوشهاى از آن را مغالطه تشکیل مىدهد; چرا که مغالطه تنها در سطوحى خاص، مجال جریان و رشد مىیابد تا جایى که اصلا قلوب تودهها را نمىتوانند با مغالطات لفظى جابجا کنند . پس مغالطه تنها یک عنصر از یک مجموعه روابط است که چنین مجموعهاى هم متکفل اقامه کفر مىباشد .
«اقامه حکومت» تنها راه مبارزه جدى با نظام کفر جهانى
باز همان پرسش پیشین را مطرح مىکنیم که: آیا مىتوان نامتناسب با هجمه وسیع دشمن، به دفاع واجب از حریم نورانى دین پرداخت؟ آیا غیر از این است که لازمه چنین دفاعى، «اقامه حکومت» است؟ اگر به تهدید و تحدید گستره نظام کفر فرمان یافتهایم، آیا به غیر از تمسک به ابزار قوى حکومت، مىتوان در چنین مصافى نابرابر، نداى «هل من مبارز» سر داد؟ آیا با جمع متشتت و پراکنده مسلمانان، که هر طایفهاى سودایى در سر دارد، مىتوان با مجموعه سازماندهى شده جناح کفر به مبارزه پرداخت؟ پس ما نیز ناچار از وجود یک «نظام» هستیم; چرا که با اعمال فردى و تکروىها نمىتوان در چنین عرصهاى وارد شد، چه رسد به مبارزه و غلبه بر دشمن . از همین جا لزوم اقامه حکومت ولو از گسترهاى محدود، به خوبى احساس مىشود . با این وصف مىتوان به راحتى ادعا کرد که اصل تشکیل «حکومت» براى دفاع از اعتقادات و ارزشها، امرى واجب است، هر چند مانند سایر اعمال واجب، مشروط به قدرت است . اما معنایش این نیست که اگر قدرتى پیدا شد، آنگاه تکلیف اقامه حکومت مىآید .
«نظام ولایت و تولى» ، قالب انحصارى «توسعه کمال»
بحثى که در اینجا قابل طرح است، این است که اصلا «توسعه کمال» جز در شکل «ولایت و تولى» محقق نمىشود; به تعبیر بهتر، نمىتوان بدون نظام ولایت و تولى، انتظار وقوع و توسعه تکامل را داشت . پس نمىتوان به چنین نظامى به عنوان ابزارى صرف نگریست; چرا که اصولا تحقق و قوام تکامل، به این نظام وابسته است . البته این حقیقت، هم در باب کفر جارى است و هم در باب ایمان; به بیان دیگر، تکتک افراد نمىتوانند نظام کفر موجود را خلق کنند، زیرا تا زمانى که این نیروها تبدیل به یک نظام نشوند، نمىتوانند تا این اندازه در ارواح و قلوب رسوخ کنند .
تنوع در تلذذ، شیطنت، تهدید و تطمیع، حاصل نظام کفر و جریان تولى در کفر است، نه حاصل کفرهاى جدا مانده از یکدیگر; چرا که چنین کفرهایى نمىتوانند این همه شیطنت را ایجاد و سرپرستى کنند، پس توسعه کفر، در نظام واقع مىشود که البته اولین کفر هم در شکل ولایت و تولى به شیطان، پا به عرصه وجود مىگذارد .
ضرورت «حکومت» ، براى جریان «ولایت» الهى در سه نظام اخلاق، افکار و رفتار
ما بر این باوریم که براى جریان «ولایت» ، به «حکومت» نیازمندیم; اما این نیاز به خاطر تغییر و ارتقاى سطح اخلاق عمومى، عمق بخشیدن به اعتقادات و افکار و بالاخره بالا بردن سطح رفتار آحاد جامعه است; از این رو نظامى را خواهانیم که به دنبال اقامه و استوارى اعتقادات مذهبى ملت و دفاع از آنها باشد و اگر چنین قدرتى ندارد، دست کم به دنبال این باشد که حجت را بر ملل حتسیطره کفار تمام کند .
گرچه صاحبان دیدگاه نخست هم قائل به ضرورت ارائه اعتقادات خود به جامعه، براى اتمام حجتبودند اما چنین اتمام حجتى نسبتبه کفار، با نگاشتن کتاب و برخورد محض فکرى صورت نمىگیرد . شاهد بودیم که چگونه انقلاب اسلامى حضرت امام قدسسره حتى توانستحجت را نسبتبه مسلمانان داخل آمریکا نیز تمام کند; چنانکه توانست گروهى از ایشان را هم به اسلام موجود در داخل کشور ملحق کرده و بر عدهاى هم که به این آیین نپیوستند، حجت را تمام کند .
فتواى حضرت امام قدسسره در مورد ارتداد سلمان رشدى حجت را بر تمام مسلمان بلکه بر اهل کتاب تمام کرد . بر این اساس، آیا با نوشتن کتاب در این زمینه، مىتوانستیم حجت را بر ایشان تمام کنیم؟ در حالى که دیدیم یک فتواى چند سطرى، به پشتوانه «حکومت اسلامى» توانست چنین قدرتى از اسلام را به دوست و دشمن نشان دهد .
«وجوب تحصیل قدرت» براى اقامه حکومت الهى
تحقق بخشیدن به سه مطلب پیشگفته: «اتمام حجت نسبتبه کفار» ، «دفاع از اعتقادات ملتها» و «ایجاد بستر براى ایمان آنها» جز در پرتو حکومت ممکن نیست . آرى، اگر محور آنها را استدلال و برهان قرار دهیم، دیگر محتاج حکومت نخواهیم بود; چرا که افرادى معدود هم مىتوانند کنار هم بنشینند و استدلال کنند یا احیانا کتاب بنویسند . ولى اگر محور را مجموعهاى به هم پیوسته دانستیم که از بروز قدرت و تهدید و تطمیع آغاز مىشود، دیگر نمىتوان به کفایت استدلال، ایمان داشت . در صورت پذیرش این محور ناگزیر از یک نظام سیاسى هستیم که البته تحصیل قدرت لازم براى تشکیل چنین نظامى هم بر همگان فرض خواهد بود تا در سایه آن بتوان به هدف اولیه خود، که دفاع از اعتقاد مسلمانان و نشر و تبلیغ آن در سراسر گیتى است، نائل شد . پس قبل از تشکیل حکومت، موظف به تحصیل قدرت براى آن هستیم که طبعا تحصیل این امر، وجوب مقدمى اقامه کومتخواهد بود .
اقامه «احکام» ، مترتب بر اقامه «ایمان» و «اخلاق» است
وقتى حکومتى تشکیل شد که توانست در وهله نخست، ایمان ملتها و خوف و طمع ایشان را از دست دشمن رهایى بخشد، دیگر ایمان به طاغوت، مجالى براى عرض اندام نخواهد داشت که در این صورت زمینه لازم هم براى تشکیل مدینه فاضله، که بزرگترین عطیه الهى بشمار مىرود، فراهم خواهد شد . مگر ایمان به طاغوت، غیر از طمع داشتن به او و مکنت اوست و مگر غیر از خوف از او و صولتش مىباشد؟ مگر نه این است که به هر میزان چنین طلسم پلیدى شکسته شود، به همان اندازه قلبها به سوى ایمان به الله متمایل مىگردد؟
پس از مرحله تشکیل حکومت رهایى بخش تازه نوبتبه «برنامهریزى» براى توسعه ایمان رها شده از قیود شرک و کفر مىرسد و پس از این دو مرحله هم، پاى ضرورت عمل «حاکم» به میان مىآید که به اجراى احکام الهى در جامعه مبادرت ورزد . بنابراین، در آغازین مرحله، اقامه اصل «ایمان» به خدا مطرح است و سپس اقامه «اخلاق» و سرانجام اقامه «احکام» ; یعنى قبل از هر چیز باید ایمان به خدا در میان آحاد جامعه، عزت خود را باز یابد که این امر هم به نوبه خود، منوط به تحقیر کفر در میان ایشان است . چنانکه قرآن کریم نیز به همین معنا اشاره دارد که:
«یکفر بالطاغوت و یؤمن بالله» (15)
آنگاه باید بستر اخلاق الهى در جامعه ایجاد شود، اما نه به معناى «عمل» به ارزشهاى اسلامى بلکه به معناى «اقامه» این ارزشها . به تعبیر بهتر، باید بسترى فراهم نمود که آن ارزشها عزیز شود و هر آنچه غیر آن است ذلیل گردد تا رفته رفته نظام تمایلات عمومى، رنگ تغییر و تحول بپذیرد .
و پس از چنین تغییرى، زمان ایجاد بستر براى عمل به احکام الهى است، ولى این امر هم به معناى این نیست که وظیفه حکومت اسلامى تنها محدود به اجراى احکامى شود که در فقه، به عهده فقیه و - به نحو واجب کفایى - قرار داده شده است; چرا که وظیفه اصلى حکومت، ایجاد بستر براى اقامه همه احکام است . پس صحبت از اقامه است و نه عمل . چه اینکه در نظام غیر الهى، آنچه که روى مىدهد اقامه فسق و کفر است و نه صرف عمل به آن . وقتى که نظام شهرسازى، معمارى و فناورى آنها را مىنگریم مىتوانیم به خوبى ردپاى لذت جویى و تنوعطلبى را ببینیم . و اینجا است که مىبینیم شهرهایشان را به گونهاى مىسازند که اگر فرد تازه وارد بخواهد متذکر خدا و معاد شود، مجال برایش ضیق گردد; چرا که هر آنچه را مىبیند یا مىشنود، چیزى جز مظاهر فسق و دعوت به دنیا نیست، ولى در یک نظام الهى، بستر شهرسازى و معمارى به گونهاى فراهم مىشود که حتى انسانهاى کافر پیشه را هم به تامل در مبدا و معاد وا مىدارد .
آن یکى معمارى ساختمان را عریان و برون گرا طراحى مىکند تا اگر زنى قرار باشد حجاب خود را حفظ کند واقعا در مضیقه بیفتد; چرا که همسایگان بر خانه وى و اتاقهاى اندرونى و آشپزخانه و ... اشراف دارند; ولى این یکى معمارى را در قالب بیرونى و اندرونى، به گونهاى طراحى مىکند که به راحتى مجال پرستش حق تعالى و حفظ حجاب فراهم مىشود . پس در هر دو، صحبت از ایجاد بستر است، بستر اخلاق مادى یا الهى که تعبیر دیگرى از امر اقامه است .
بنابراین، از یک طراحى جزئى در معمارى ساختمان، شهرسازى و صنعت گرفته تا روابط انسانى و ساختارهاى اجتماعى، در قالب نظام «سیاسى، فرهنگى و اقتصادى» ، همگى به عنوان بسترى براى اقامه فحشا و اخلاق مادى و یا اقامه عفت و اخلاق الهى محسوب مىشوند . پس این ادعا، که مىتوان ایمان را در مقدارى استدلال خلاصه کرد و یا آنها را در چند کتاب محبوس نمود، صحیح به نظر نمىرسد .
شکست طاغوت از طریق ازاله بستر کفر، شیوه معمول انبیاى الهى
ما همواره نیازمند حکومتى هستیم که هدف اولیه این نظام سیاسى، اقامه دین و دفاع از هویت دینى ملت در مقابل نظام کفر جهانى است که البته لازمه چنین امرى هم ازاله بسترى است که کفر را در قلبها، اقامه کرده است . شاید یکى از علل اساسى برخورد انبیا در شکستن صولت طاغوت زمان خود، همین بوده است; چرا که به خوبى مىدانستند ایجاد بستر ایمان منوط به تحقق چنین امرى است . البته پس از این مراحل، ایجاد بستر اخلاق الهى در جامعه و مآلا اقامه احکام در همه شؤون، به عنوان حلقههاى مکمل رسالت الهى ایشان مطرح مىشده است .
اما باید متوجه بود که اگر ایشان به ترویج اخلاق مىپرداختند، چنین نبود که تنها این امر منحصر در قالب اخلاق فردى باشد; چرا که رسالت اصلى آنها تنظیم «اخلاق اجتماعى» بر محور خدا پرستى بود; همچنانکه در باب احکام نیز تنها وظیفه ایشان اجراى احکام فردى نبوده بلکه «احکام حکومتى» را نیز شامل مىشده است .
پس هم ما نیازمند حکومتیم و هم رسالت چنین حکومتى، بیش از عمل به یک سلسله فروع فقهى است که به نحو واجب کفایى یا عینى بر فقیه تکلیف شده است; چرا که دفاع از حریم اخلاق، اعتقادات و احکام و مهمتر از همه، اقامه اینها بر او فرض شده است . در این صورت نمىتوان چنین ولایتى را «ولایت فقه» و به معناى اصطلاحى آن دانست; زیرا وظیفه فقیه در این بینش، صرفا; به اجراى احکامى خاص خلاصه مىشود و حال آنکه لازمه قول به ضرورت حکومت، آن هم در آن وسعت، ما را به تامل بیشتر در گستره وظایف و اختیارات فقیه وا مىدارد .
علم، قدرت و وفادارى به مجموعه دین، سه شرط اصلى در ولى فقیه
در اینجا بحث دیگرى مطرح مىشود و آن اینکه آیا متصدى چنین حکومتى حتما باید فقیه باشد یا اینکه غیر فقیه نیز چنین شانى را داراست؟ باور ما این نیست که تنها فقیه مىتواند عهدهدار حکومتى این چنین باشد . اما منظور ما از فقیه هم کسى نیست که فقط عالم به این احکام حقوقى استبلکه منظور کسى است که اعلم به «دین» ، به عنوان یک مجموعه بوده و متعهدترین و وفادارترین افراد نسبتبه اقامه دین - و نه فقه - باشد . بله، باید به فقه هم به عنوان مجموعهاى حقوقى وفادار باشد ولى شرط اصلى احراز چنین مقامى رفیع، باید وفاداریش به دین به عنوان مجموعهاى وسیع باشد; لذا ما «عدالت» را تنها در محدوده احکام موجود فقهى تعریف نمىکنیم . هر چند قائل نیستیم هر کس که آنها را در وضعیت فعلى داراست عادل نیست! بلکه مىگوییم عدالتى که در حاکم شرط است، همانا در وفادارى او نسبتبه مجموعه دین معنا مىشود . (16)
آشنایى با موازنه قدرت جهانى و توان تبدیل آن به نفع دین، بیان دیگر شرط «قدرت»
والى باید داناترین شخص نسبتبه دین و وفادارترین آنها باشد و در عین حال تواناترین افراد در اقامه دین به حساب آید که البته معناى این توانایى در شان ولایت کلى جامعه چنین است که او بتواند مواضع دشمن را بهتر از دیگران بشناسد; به برنامهها و نقشههاى آنها بیشتر از دیگران واقف باشد . به تعبیر بهتر، نسبتبه توسعه کفر و ایمان، بیش از دیگر آحاد جامعه آشنایى داشته و بر نحوه جریان این دو حقیقت و تبدیل موازنه قدرت، تسلط لازم را دارا باشد; چرا که ما ولایت را براى یک کشور و در یک محدوده ضیق جغرافیایى نمىخواهیم بلکه قصد داریم از این ابزار الهى براى درگیرى دو نظام در عالم بهره جوییم، لذا تواناترین کسى که مىتواند در موازنه قدرت، براى اقتدار اسلام برنامهریزى کند، شانیت احراز چنین منصبى را داراست .
بدیهى است اگر صحبت از تواناترین فرد مىکنیم، از اینروست که اصولا جامعه به میزان قدرت خود، مکلف است و تکلیفش تابع مقدوراتش مىباشد . بنابراین، بر افراد جامعه فرض است که تواناترین فرد از میان خود را براى شکستن صولت کفر، اقامه دین در عالم و تغییر موازنه قدرت به نفع دین، شناسایى و انتخاب کرده و نسبتبه او اعلام وفادارى کنند . اما توضیح مربوط به سه شرطى که باید هر والى دارا باشد، امرى است که در مجالى دیگر باید بدان پرداخت .
عقیده ما تا این قسمت از بحث، چنین است که ولایتبه معناى تصدى اجرایى سلسله فروعى که در فقه به عنوان واجب عینى یا کفایى بر عهده فقیه گذاشته شده، نیستبلکه به معناى سرپرستى یک نظام براى اقامه دین خدا است و ایجاد عزت براى یاران دین و ایجاد ذلتبراى دشمنان آن مىباشد که به دنبال همه اینها، باید اقامه اخلاق و احکام - آن هم اخلاق و احکام اجتماعى و نه فردى - صورت گیرد . به تعبیر دیگر مجموعه اخلاق و احکامى که در جامعه و روابط انسانها در اجتماع جارى مىشود، باید بر پایه دین باشد . پس شان ولایت، سرپرستى یک نظام براى چنین امرى است که در عین حال از ضروریات غیر قابل انکار محسوب مىشود .
همچنین ثابتشد که ریشه اصلى تهاجم، در مغالطات لفظى نیست; چرا که دشمن عرصه دیگرى را براى هجوم خود برگزیده است و در چنین عرصهاى است که مشغول نابودى اساس دین است . با این وصف، آیا در چنین موضعى دفاع واجب نیست؟! به یقین پاسخ مثبت است و چنین دفاعى حتما مشروط به قدرت است و تحصیل این قدرت نیز همچون اصل دفاع، واجب است . بر خلاف تکلیفى واجب چون حج، که تحصیل استطاعت و قدرت در آن واجب نیست اما اگر چنین قدرتى در طول زندگى حاصل شود حج واجب نیز مستقر مىگردد . ولى امر دفاع از حریم دین چنین نیست . قرآن در این باره مىفرماید:
«و اعدوا لهم ما استطعتم من قوه ترهبون به عدوالله و عدوکم»
پس تحصیل استطاعت واجب است تا امر واجب دیگرى، که ارعاب و ترساندن دشمنان خدا است، قابل تحقق باشد . در این صورت اگر رعب و ترس بر ایشان مسلط شود مجبور مىشوند که نسبتبه ایمان و اهلش، حریم نگاهدارند و بى محابا عرصه حق را جولانگاه تاخت و تاز خود قرار ندهند . معنا ندارد که در زمان حضور مؤمنان غیرتمند، دشمنان دین به راحتى اقدام به نادیده گرفتن حرمتهاى اخلاقى، اعتقادى و عملى نموده و همه ارزشها را لگدمال کنند .
«ولایت» ، یک ضرورى دین است نه یک فرع فقهى
در حالى که کفار در محو دین مىکوشند، آیا عاقلانه است که امر ولایت و دفاع را به عنوان یک فرع فقهى قلمداد کنیم و به دنبال یک خطاب شرعى براى آن باشیم؟! آیا غیر از این است که حقیقت امر را باید در زمره ضروریات دین جستجو کرد؟ اگر دفاع از کلمه توحید و عزت دین، هدف اصلى نیست، پس باید از چه چیزى در عالم دفاع کرد؟
زمانى که حضرت اباعبدالله (ع) قصد عزیمتبه سوى کربلا را داشتند، گروهى خطاب به ایشان گفتند: «لا تلقوا بایدیکم الى التهلکة» ! آرى، به کسى که قرآن شهادت به عصمتش مىدهد خطاب مىکنند که او قصد دارد خود را به هلاکتبیندازد! پس گاهى ممکن استیک فرد از این زاویه تنگ به هستى، دین، حفظ نفس و ... بنگرد و گاهى هم با خود بگوید آیا من زنده باشم در حالى که جوهره و اصل دین در خطر است؟! در این صورت، امر ولایت و دفاع از حریم حق، شکل ضرورى دین را پیدا مىکند و نه یک موضوع فرعى فقهى، که باید همچون دیگر فروع و در قالب فقه، به جستجو و استنباط حکم مربوط به آن پرداخت . آیا مىتوان پذیرفت که کفر جهانى عزیز شده و شکستن عزتش بر ما واجب نیست؟! و یا دین الهى در عالم مورد تحقیر و بىمهرى قرار گرفته و اعاده حیثیت و ایجاد عزت آن وظیفه ما نیست؟! در این صورت تکرار شعار «وجوب حفظ نفس» تا چه اندازه مىتواند منطقى و مشروع باشد؟! مسلما در چنین وضعیتى هیچ فقیهى نظریه به عدم دفاع نمىدهد; همچنانکه همین بزرگوارانى که به ولایت فقه - به معناى مصطلح آن - معتقدند، در مواردى که موضوع را موضوع دفاع مىبینند، حکم به وجوب آن مىدهند و از همین جاست که قائل به وجوب جوابگویى به شبهات فکرى و دفاع از اعتقادات عمومى و تثبیت آنها بوده و هستند . اما نکته اصلى این است که ایشان دفاع از اعتقادات را تنها در محدوده یک کار نظرى و کلامى قلمداد مىکنند .
حال اگر کسى بستر رشد ایمان را توسعه داد و معتقد شد همچنانکه بستر کفر به گونهاى دیگر در عالم گسترش و توسعه پیدا مىکند، بستر ایمان نیز باید از مجراى خاص خود و با روش متناسب با اهدافش گسترش یابد تا بتواند از این حالت انزوا خارج شود، آیا غیر از این است که در چنین فرضى، آنچه که ابزار توسعه ایمان و شکست کفر در جهان است، صبغه وجوب به خود مىگیرد؟
تفاوت لوازم دو دیدگاه «انتزاعى» و «مجموعهنگر» در اجراى احکام الهى
«اقامه حکومت» براى «اقامه دین» - و نه عمل صرف به دین - از واجبات قطعى است که تحصیل قدرت براى چنین امرى هم واجب است . البته تحقق این امر نیز به نوبتخود منوط به اقامه ایمان و تغییر نسبت میان کفر و ایمان در عالم توسط ولى اجتماعى است; به گونهاى که بتواند عزت کفر را به عزت ایمان تبدیل کند . سپس باید براى ایجاد اخلاق ایمانى، بسترى را فراهم آورد و در نهایت رفتار را به میزان قدرت خود و بر مبناى جریان احکام تنظیم نماید; در این صورت احکامى را که از آن دفاع خواهد کرد، صرف احکام فردى نیست، هر چند که از آن طرف هم مکلف به انجام تمام احکام نمىباشد . آرى، اگر قادر به اجراى تمام آنها باشد چه بهتر! لیکن وظیفه اصلى او، ایجاد بستر براى جریان احکام است ولو این امر باعثبروز تزاحم در احکام شود; چرا که در این حال نمىتوان سلسله احکامى خاص را با یکدیگر و در یک زمان اجرا کرد .
توضیح مطلب اینکه گاهى مىتوان به مساله، به صورت انتزاعى نگریست و قدرت خود را در مقابل تک تک احکام گذاشت که در این حال قدرت شخص، مطلق خواهد بود . گاهى هم مىتوان خود را در مقابل واقعیات قرار داد و مشاهده کرد که چگونه چند حکم با یکدیگر تزاحم پیدا مىکند، چرا که نمىتوان قدرت یک یا چند نفر را در یک زمان، خرج همه احکام کرد . حقیقت امر، در قالب مثالى، که مربوط به احکام فردى استبیشتر قابل لمس است .
جایى که پاى نجات غریق به میان مىآید، مکلف مىبیند به راحتى مىتواند از عهده این تکلیف برآید، حتى اگر این تکلیف با تکلیف دیگرى مانند نماز مقارن شود و در وسعت وقت هم باشد باز مىبیند از عهده هر دو بر مىآید . ولى اگر در ضیق وقتباشد که بالطبع تزاحم میان دو امر به وجود مىآید، مىبیند تنها توان انجام یکى از آن دو، را دارد .
این مساله در مقام اجراى احکام توسط ولى اجتماعى نیز وجود دارد . این گونه نیست که از زمان تشکیل حکومت، لزوما بستر اجراى تمامى احکام نیز به وجود آمده باشد; چون سلسله احکامى وجود دارد که بستر لازم براى اجراى آنها هنوز فراهم نشده است . البته باید حاکم جامعه اقدام به بسترسازى کند اما اینگونه هم نیست که خود را موظف به اجراى تمام احکام استنباط شده بداند . چنین برخوردى با اجراى احکام، در حالى که واقعیاتى همچون ملاحظه «نسبت» میان احکام و تزاحم احتمالى آنها با یکدیگر و نیز تعیین «اولویتهاى» مربوط به اجراى آنها را مورد توجه قرار نداده است، باعثخواهد شد که او نتواند در عرصه تکلیف بزرگ الهى، از عهده بر آید . البته بحث دقیقترى در اینجا قابل طرح است و آن که اصولا «احکام فقه حکومت» غیر از «احکام عمل افراد» است و پرداختن به آن مجال دیگرى را مىطلبد .
تفاوت دو دیدگاه در تعریف از «ولایت فقه»
براى تحقق چنین امرى نیازمند ولایت هستیم، اما آیا آن ولایت، ولایت فقه استیا ولایت فقیه؟ اگر فقه را به مفهوم رایج آن در نظر بگیریم، چنین ولایتى، دیگر ولایت این فقه نخواهد بود، گرچه بخشى از کارهاى فقیه به عنوان جریان همین احکام در جامعه و روابط فردى انسانها باشد . طبیعى است در این حال، فقیه نیز خود را ملزم مىبیند که در این رابطه به میزان وسعش تلاش کند . چون حکم حکم الهى است و هیچکدام از احکام; حتى مستحب و مکروه آنها نیز نباید ترک گردد . چنانکه گذشت، اگر ولایت را تنها براى جریان این نوع احکام و در چنین محدوده خاصى بدانیم و سرانجام ولایت را ولایت این فقه بنامیم، قطعا نمىتواند نظرى تمام باشد .
حاکمیت «ولایت مافوق» بر ولى فقیه، ضامن جریان صحیح ولایت او بر «مادون»
والى در حاکمیتخود ضوابط مشخصى دارد و اینگونه نیست که هرطور خواست اجازه عمل داشته باشد . از نخستین ضوابطى که بر عمل او حاکم است، در واقع همان اصولى است که بیانگر هدف او است و در قالب اقامه ایمان و اخلاق، اعتقاد و فرهنگ و بالاخره رفتار اجتماعى افراد، قابل طرح است . و بدیهى است همین عمل اقامه ایمان و ... داراى احکام ویژهاى است که قبل از عمل به چنین احکامى، باید آنها را استنباط کرد تا توانستبر اساس شیوه معمول آنها عمل نمود . آرى، در این صورت هم والى، مجرى خواهد بود اما مجرى احکامى که اقامه دین را به دنبال خواهد داشت . واضح است که این نوع احکام، غیر از فروع فقهى موجود است; به تعبیر دیگر، عمل او طریق مشیت مافوق خواهد بود; چرا که هیچگاه به فقیه، اختیار مطلق داده نشده است تا هر کارى که موافق میل او بود انجام دهد . بنابراین، او والى است; تصمیم مىگیرد; تصمیماتش نافذ و براى جامعه حجت است، روشن است که افراد جامعه هم باید برطبق آن عمل و برنامهریزى کنند ولى در عین حال افق تصمیمات او تا این اندازه وسیع و رفیع است . مسلما مشیتها و احکامى که بر چنین افقى وسیعى از عمل حاکم است، غیر از احکامى است که بر افق عمل مادون و پایینتر حاکم مىباشد . اما بالاخره این حکم هم حکم خداست .
از اینرو، اگر آن را به یک معنا ولایت فقه بنامیم، سخن به گزافه نگفتهایم اما اگر فقه را به معناى رایج آن معنا کنیم، حتما چنین ولایتى ولایت فقه نخواهد بود; چرا که رسالت فقیه، تنها منحصر در اجراى احکام فردى نیست; گرچه گوشهاى از هدف او در ایجاد بستر براى جریان چنین احکامى در روابط بیان انسانها خلاصه مىشود; به تعبیر بهتر، اگر ولایت فقه به معناى این است که حاکم، تحت مشیت مافوق عمل مىکند، سخن صحیحى گفتهایم اما هیچگاه به معناى نفى جریان اختیار در چنین حاکمى نیست; چرا که او به میزان ادراک خود نسبتبه مسائل مادون «تصمیم» مىگیرد و این تصمیمات را هم بر اساس مجموعه ضوابطى که در اختیار دارد، اتخاذ مىکند . همچنین اوست که موضوعات کار خود را «تشخیص» داده و «تطبیق» مىکند و پس از همه اینهاست که مىتواند ولایتش را در امور و احکام مربوط جارى کند . لذا او به عنوان طریق جریان ولایت مافوق در مادون عمل مىکند و از همین جاست که ما ضرورت «فقاهت» و «عدالت» را براى چنین شخصى تمام شده مىدانیم . اگر قرار بود صرف تهذیب نفس، براى تصدى چنین مسؤولیتسنگینى کفایت کند چندان نیازى به جعل شرایط مزبور نبود . در آن صورت تنها کافى بود که مهذبترین فرد به عنوان والى معرفى شود تا بتواند طبق مشیتخود عمل نموده، احکام الهى را اجرا کند . اما اگر قرار باشد که مجرى مشیت مافوق باشد، حتما به جعل شرایط سنگین دیگرى همچون فقاهت - به معناى علم به دین و نه قواعد حقوقى موجود - نیز نیازمندیم . اگر قرار نباشد که او عمل خود را به دین، قید بزند، چرا باید معتقد شویم که فقاهت نیز شرطى از شروط احراز چنین منصبى است؟! آیا در این فرض نمىتوان عدالت را شرط لازم بلکه کافى براى تصدى آن دانست و یا چنین ادعا کرد که اگر چنین فردى، داناترین مردم به معارف الهى و یا طرق سیر و سلوک باشد، کفایت مىکند؟!
مسلما چنین نظریاتى صحیح نیست و همچنان که گذشت، افزون بر شرط تهذیب و عدالت، باید فقاهت را هم - بنابر مفهوم غیر مصطلح آن - به عنوان شرط اصلى این امر قرار داد .
اقامه «توحید» ، اولین وظیفه والى
هر چند بخشى از وظیفه فقیه، عمل به فقه موجود است، لیکن وظیفه اصلى و محورى او چنین نیست . البته در اقامه توحید هم که رسالت اولى اوست، طبقهبندى خاصى وجود دارد که اقامه اصل «توحید» ، حاکم بر دیگر اصول، حتى اقامه اخلاق است . پس طبقات اهم و مهم نیز در میان متعلقات اقامه توحید وجود دارد، لذا این اصل مهمتر از اقامه نماز بوده و این هم بر اقامه حجحاکم است . اما مسلم است که اصل اقامه توحید بر دیگر اصول ارجحیت دارد; از اینرو در آنجایى که درگیرى میان کفر و ایمان به وجود مىآید، هیچ اقامهاى نمىتواند با اقامه توحید تزاحم کند .
بدیهى است که همین حکم نیز به عنوان حکم الهى محسوب مىشود . آرى، اگر تزاحمى میان آن اقامه محورى با اقامه دیگر احکام پیش نیاید، حتما اجراى آنها نیز در دستور کار فقیه قرار مىگیرد .
استنباط و اجراى «نظام احکام اقامه» وظیفه دیگر والى
عمل محورى فقیه، عمل اقامه است اما در عین حال همین عمل، مقید به «احکام اقامه» است که غیر از «احکام عمل» مىباشد . به تعبیر دیگر، هر چند که اقامه احکام عمل نیز به عنوان یکى از وظایف او بشمار مىرود، لیکن تعیین مسؤولیت محورىاش را تشکیل نمىدهد . بله، ممکن است احکام اقامه اکنون در فقه مصطلح موجود نباشد اما به این معنا نیست که چنین احکامى در اصل دین نیز وجود ندارد! حال اگر چنین احکامى استنباط شود و سپس توسط فقیه به مرحله اجرا در آید، هیچ بعدى ندارد که بتوانیم نام «ولایت فقیه» را «ولایت فقه» بگذاریم; چرا که دیگر این فقه، فقه مصطلح موجود نیست . به تعبیر دیگر، وقتى احکام اقامه را که ملاک کار فقیه است، فقه بنامیم، هیچ اشکالى ندارد که بر ولایت چنین شخصى، نام ولایت فقه بگذاریم .
چنانکه گذشت، نمىتوان وجود چنین احکامى را در اصل دین منکر شد و حکم به نقصان آن کرد . لذا فقیه مىتواند بلکه باید اصل وظیفه را از منابع استنباط کند . اما باید توجه داشت که اقامه نیز داراى «نظام احکام» است و منحصر به یک یا چند حکم نمىباشد . بنابراین فقیه از یکطرف باید به استنباط چنین احکامى به عنوان کبراى کلى بپردازد و از دیگر سو باید مشخص کند که آیا مثلا نماز - به عنوان یکى از مصادیق این کلى - به عنوان موضوع اهم استیا حج؟ یعنى مصادیق کبرى نیز باید توسط فقیه استنباط شود تا بتوان حجیت آن را به شرع تمام کرد و اطمینان یافت که فقیه، به وظیفه خود عمل کرده است . لذا علاوه بر استنباط نظام احکام اقامه (احکام حکومتى) باید تعیین اهم و مهم بودن آنها و تطبیق مصادیق هم توسط وى صورت پذیرد تا در نهایت مجموعه اینها اقامه دین را نتیجه دهد .
تفسیر «تقواى» ولى به «تولى» او، در فهم و اجراى دین
روشن شد که رسالت اولى فقیه، اجراى احکام موجود در قالب فقه مصطلح نیست; چرا که آنچه از اعمال چنین ولایتى بر مىآید، اقامه دین است که البته تحقق چنین غایتى هم منوط به تقید فقیه به نظام احکام اقامه است . اما چون از طرفى چنین شخصى مىخواهد به عنوان عالمترین و مهذبترین افراد جامعه به این منصب رفیع نائل شود و از دیگر سو همین دو مؤلفه اصلى - علم و تهذیب - به عنوان شروط اصلى احراز چنین منصبى قرار گرفته است، طبیعتا تولى او به کتاب و سنت الهى، آن چنان خواهد بود که سبب کمرنگ شدن صبغه دخالتشخصى (17) وى در امر جریان ولایت دین مىگردد .
بنابراین، از یک سو نمىتوان در این فرض، وجود رابطهاى جبرى در جریان علیت را قائل شد; چرا که این «نظام اراده» فقیه است که در استنباط اجرا عمل مىکند و از سوى دیگر، تقوا و علم او به میزانى است که مانع از جریان اراده شخصى وجود در دو مقام استنباط و اجرا خواهد شد . البته اگر بحث از تقوا مىشود منظور تقواى روحى محض نیستبلکه تقواى در جریان تولى نسبتبه فهم و اجراى دین نیز مقصود است . لذا به هر میزان که متقى باشد، از صبغه اعمال نظریات شخصى او در آن دو مقام کاسته خواهد شد و این همان چیزى است که همگان انتظار دارند; یعنى جریان مشیت الهى در امور .
تفاوت ولایت معصوم (ع) با ولایت فقیه، در چگونگى جریان «مشیت الله»
اگر همه رابطهها در قالب عصمت قرار داشت، عین مشیت الهى به وقوع مىپیوست; چرا که معصومین ( علیهمالسلام) «محال مشیت الله» هستند و تا زمانى که سرپرستى مستقیم امور به دستخلیفه معصوم الهى است، مشیتخداوند به طور کامل جارى مىشود . ناگفته پیداست که ولایت این بزرگواران با این واقعیت که آنها محال مشیت الله هستند، منافاتى ندارد . در عین حال، این حقیقتبه معناى جبر نبوده و در واقع به معناى تسلیم مطلق است . به تعبیر دیگر، از ناحیه متولى، تسلیم محض نسبتبه ولى مطلق وجود دارد، لذا هر اندازه که تسلیم، اطلاق پیدا کند صبغه انانیت کمتر دیده مىشود . این حقیقت، از معصوم (ع) تا فقیه جارى است; اما چون فقیه، معصوم نیست لذا در مقام فهم دین و تولى در آن نیز معصوم نبوده و وقوع خطا براى وى محتمل است . از اینرو، قائل شدیم به هر میزان که فقیه تقواى در فهم داشته باشد، به گونهاى که بتواند فهم خود را مستند و روشمند نماید، به همان میزان تاثیر نظریات و سلایق خود را در استنباط و اجرا کمتر خواهد کرد . از همین جاست که مىگوییم ولایت اولیاى الهى از طریق نظام اراده فقیه در جامعه جارى مىشود که البته معناى ولایت فقیه و انتظار ما از آن، چیزى بیش از این نمىباشد . به تعبیر دیگر، ما مىخواهیم هر چه بیشتر صبغه انسانى ولایت کمرنگتر شود که این امر نیز بحمدالله در این چند سال پس از انقلاب اسلامى بوقوع پیوسته است .
البته در معصوم (ع) چنین صبغهاى به نقطه صفر رسیده است اما آیا چنین امرى به معناى آن است که معصوم داراى هیچ شانى نیست و یا اینکه بدین معناست که او خلیفه مطلق هستى است؟ چنین خلیفهاى، به گونهاى خود را تفویض نموده که عین مشیت الهى را پیاده مىکند . لذا تفویض غیر از کمرنگ شدن و بىاختیار گردیدن است .
ولى، فقیه است و حوزه اختیاراتش هم نسبتبه مادون، مطلق است، اما در عین حال که خودش طریق جریان مشیت مافوق در مادون است، این گونه هم نیست که مقید به فقه موجود باشد; چرا که چنین فقهى، فقه عمل فقیه - و به تعبیر بهتر، فقه عمل والى - نیست . پس امر ولایت فقیه امرى دو جانبه است که از یک طرف نسبتبه مادون و در قالب «ولایت فقیه» مطرح مىشود و از طرف دیگر هم نسبتبه مافوق قابل لحاظ است که مىتوان آن را «تولى فقیه» نامید . لذا در عین اعمال ولایت مطلقه نسبتبه مادون، باید تولى کامل نسبتبه اولیاى نعم ( علیهمالسلام) نیز داشته باشد و همین تولى است که زمینه ولایت او را فراهم مىآورد . اصولا در جامعه انسانى، هر ولایتى همراه با یک تولى است .
جمعبندى و برداشت
در یک جمعبندى از مطالب گذشته، مىتوان گفت که فقیه متصدى اقامه دین است و نه عمل به فقه موجود و یا حتى اقامه چنین فقهى; زیرا اقامه چنین فقهى و عمل به آن، تنها بخش کوچکى از کار فقیه است . اما خود اقامه دین داراى نظام احکامى خاص است که بالطبع فقیه باید مقید باشد به چنین نظامى که «نظام احکام اقامه» است و حاصل آن هم در تولى نسبتبه ولى مافوق جلوه مىکند . البته این همان امرى است که جامعه اسلامى انتظار آن را دارد; زیرا اگر قرار باشد فقیه نیز طبق خواست و سلیقه خود عمل کند، دیگر نمىتوان بر آن نام «ولایت فقیه» نهاد بلکه چنین امرى جریان انانیتیک شخص در مادون خود مىباشد که نزد همگان مطرود است . اما از سوى دیگر هم نمىتوان مدعى شد که فقه، والى است; چرا که این شخص فقیه است که در حال اعمال قدرت مىباشد ولى چنین اعمالى بنوبه خود همراه با تولى نسبتبه مافوق است . از همین روست که مىتوان آن را جریان ولایت الله در جامعه دانست . چون در چنین نظامى این مشیت الهى است، که بر عمل فقیه که عمل اقامه است، ولایت دارد . لذا عمل فقیه به میزانى که او تسلیم بوده و تفویض مىکند، حجیتخواهد داشت گرچه مىتوان تفویض را صرفا در معناى ضیق «تهذیب اخلاق فردى فقیه و عمل بر طبق خطورات ذهنى او» معنا کرد، اما منظور تقواى در «فهم اقامه دین» است که معین شود اقامه دین به چه معناست؟ نظام احکام اقامه چیست و اولویتهاى اقامه در نظر شارع کدام است؟
بنابراین، کار اصلى فقیه در تولى نسبتبه این فهم و سپس قاعدهمند کردن چنین فهمى براى تبدیل آن به یک «نظام معارف» خلاصه مىگردد . اما پس از طى این مراحل و براساس همان تولىها، نوبتبه اعمال ولایت از طرف او مىرسد که در مادون خود تصرف کند .
پس عمل ولى فقیه، به «نظام احکام اقامه» مقید است که مىتوان آن را فقه اقامه و حاکمیتش را «حاکمیت فقه اقامه بر عمل فقیه» نامید . طبیعى است که این معنا، تفاوت بسیار با حاکمیت «فقه اعمال افراد» بر عمل فقیه خواهد داشت .
پىنوشت:
1) در یک نگاه کلان مىتوان ادعا کرد که ولایت، هم با فقه است، هم با فقیه و هر دو حاکمیت دارند . البته ممکن است کسى بگوید تصمیمگیرى شخص در عمل اجتماعى حجت است و در منطقة الفراغ تصمیم فقیه نافذست، اما کسى که قائل به دین حداکثر است در هر محدودهاى قائل به ضرورت فقه حکومت است و عمل فقیه را بر این فقه تعریف مىکند اما فقه حکومت و نه فقه رسالت، که براى سرپرستى توسعه جامعه بر مدار دین کافى نیست .
بنابراین نگارنده بر این باور است که در اعمال ولایت، فقه و فقیه - هر دو - داراى حاکمیتاند، اما در نهایت و حقیقت، حاکمیتبا فقه است; چون حجیت تصمیم و اراده فقیه، مشروط به فقه است . همچنین پاى ولایت فقیه نیز در میان است; زیرا نمىتوان فقیه را همچون یک رایانه پنداشت، که بر اساس یک برنامه خشک عمل کند، بلکه آنچه از مجراى اراده او مىگذرد، براى جامعه حجت است . روشن است که فقه حکومت نمىتواند به تنهایى در موضعگیرى عملى جامعه حجتباشد; چه اینکه در تقلید آنچه براى مکلف حجت است فتواست نه منابع، چون منابع تنها براى مفتى حجت است . همچنین حکم قاضى که مستند عمل متخاصمین است و فقه قضاوت که مستند حکم قاضى است .
بنابراین، نظام اراده فقیه، که در تصمیمگیرى او نقش مهمى را ایفا مىکند، در کنار فقه حکومت و شرایط اجتماعى، مىتواند محور سرپرستى جامعه را در سطح توسعه باشد .
حال اگر مجموعه وجودى فقیه در حد عصمتباشد، برابر با فقه تصمیم مىگیرد و اگر پاى عصمت در کار نباشد این مجموعه دخالت مىکند و آنچه براى جامعه حجت است راى اوست . در هر حال، نه ولایت فقیه به صورت اطلاق مطرح است و نه ولایت فقیه به صورت مطلق العنان، بلکه راى فقیه اگر مطابق با فقه حکومت و مبتنى بر موضوعشناسى مقنن باشد، از سوى شارع مقدس براى جامعه حجیت دارد و یک تکلیف است، گرچه احتمال عدم عصمت و حقانیت هم در آن باشد . اما این یک نظام احسن براى تصمیمگیرى است که مىتواند تا مرز عصمت نیز پیش رود . پس اگر دست ما از عصمت مطلق کوتاه بود، بایستى به نظام اقرب رو کنیم تا از سرپرستى دینى الهى بهرهمند شویم; نظامى که در آن نه فقه به تنهایى حاکمیت دارد و نه اراده فقیهى که از صبغه الهى در تصمیمگیرى برخوردار است، بلکه مجموعهاى قوام یافته از اراده و فقه است که سرپرستى جامعه را عهدهدار مىباشد .
بدیهى است کسى که در سطوح خرد و کلان به مدیریت مىپردازد، هم باید از فقه مدیریتبرخوردار باشد و هم از تعهد دینى متناسب بهرهمند گردد و هم از راى ولى فقیه تبعیت کند . در این حال این نظام اراده است که رهگشاست و نه اراده یک شخص به تنهایى; زیرا هم ارادههاى حول محور اراده ولى فقیه موضوعیت دارد و هم تقواى متناسب با هر سطح و هم فقه مدیریت در تمامى مناصب، این همان تعریف نظام ولایت فقیه است .
2) البته این دیدگاه امروزه طرفداران جدى ندارد . هر چند ممکن است گروهى تنها به نحو باور و عقیده قائل به این مبنا باشند، ولى ملاحظه مسائل سیاسى مانع طرح صریح آن در عرصه فرهنگى است .
3) اصل عدم الولایة مبناى عدم محجوریت انسانهاست; یعنى همه آدمیان حاکم بر سرنوشتخویشاند و این محجوریت است که دلیل معتبر مىخواهد نه اینکه رشید بودن محتاج اثبات است . بر هفت گونه ولایت در امور خصوصى دلیل معتبر فقهى اقامه شده است لذا به اتفاق فقها از تحت این اصل خارج شده است نخستین فقیهى که «اصل عدم الولایه» را طرح کرد مرحوم آیت الله شیخ جعفر کاشف الغطا، فقیه بزرگ عصر قاجارى است (نک: کشف الغطاء و عن مبهمات الشریعة الغرا، چاپ سنگى، ص 37)
4) این نگاه را در اقوال ذیل مىتوان یافت .
- حاشیه کتاب المکاسب، آخوند ملا محمد کاظم خراسانى، تهران 1406 ق، تصحیح سید مهدى شمسالدین، وزارت ارشاد اسلامى، ص 196نهج الفقاهه، تعلیق على کتاب البیع من المکاسب الشیخ الانصارى، سید محسن حکیم، قم، بىتا، 22 بهمن، ص 300
- جامع المدارک فى شرح مختصر النافع، سید احمد خوانسارى، تهران 1405 ق، چاپ دوم، جلد سوم، ص 100
- مصباح الفقاهه، سید ابوالقاسم خویى، قم، 1368 ش، ج 5، ص 52
- التنقیح فى شرح العروة، سید ابوالقاسم خویى، الاجتهاد و التقلید، قم 1410 ق، چاپ سوم، ص424
5) عدهاى از فقها با آوردن ضمایمى، در تکمیل این نظریه کوشیدهاند; براى نمونه آیت الله شیخ جواد تبریزى در کتاب «ایصال الطالب على التعلیق على المکاسب» ج 3، صص 40 - 36 مىنویسد: «شارع راضى به تصدى امور مسلمانان توسط ظالم فاسق نیست . ایجاد امنیتبراى مؤمنان از اهم مصالح مىباشد و حفظ آن واجب است . اگر فقیه صالح یا ماذون از جانب فقیه، تصدى امور مسلمانان را برعهده گرفت، دیگران حق تضعیف وى را ندارند و وجوب اطاعت متصدى در امور راجع به انتظام جامعه بعید نیست . محدوده اختیارات وى از حفظ حوزه اسلام و مسلمین تجاوز نمىکند .»
6) ولایت مبتنى بر فقه (ولایت فقهى) از جمله احکام وضعى است که توسط شارع براى جبران نقصان و ناتوانى مردم در تصدى شؤونشان جعل شده است .
براى آگاهى بیشتر، رجوع شود به: عوائد الایام، علامه نراقى، مائده 54 فى بیان ولایة الحاکم و ماله فیه الولایه، صص 553 - 580; دراسات فىولایة الفقیه و فقه الدولة الاسلامیه، حسینعلى منتظرى، ج 1، صص 89 - 145
مصنفات الشیخ المفید، المجلد الرابع عشر، المقنعه قم 1413 ق، کتاب الوصیة، صص 675 - 676 البته عدهاى پا را فراتر نهاده، ادعا کردهاند که این جواز تصرف در امور حسبى به معناى ولایت نیست (شیخ جواد تبریزى، ارشاد الطالب، ج 3، ص 25 - 26)
7) در این نگاه، اقامه دین تحت ولایت مطلقه فقیه، به معناى ذیل است:
تقید به امور عمومى و حکومت و سیاست، تقید به مصلحت جامعه اسلامى، عدم تقید به امور حسبیه، عدم تقید به چهار چوب احکام فرعیه الهى اولیه و ثانویه، عدم تقید به قوانین بشرى، از جمله قانون اساسى . از سوى دیگر این نگاه، تلقى تازهاى از فقاهت ارائه مىدهد که عبارتند از: توجه کافى به مصلحتهاى حکومت و جامعه (صحیفه نور، ج21، ص46)
عنایتبه نقش زمان و مکان (همان، ج 21، ص 46 نامه به اعضاى مجمع تشخیص مصلحت نظام) .
توان حلهمه مشکلات سیاسى و اقتصادى، فرهنگى، نظامى و اجتماعى جهان و در نتیجه توان هدایت جامعه بزرگ اسلامى و حتى غیر اسلامى (همان ج 21،
ص 98)
فقه به عنوان نظریه اداره کامل انسان و اجتماع (همان)، تعامل سیاست و دین و اینکه سیاست جزئى از دیانت و شعبهاى از فقه است (تهذیب اصول، امام خمینى، ج 2، صص 506 - 507)
8) انتخاب هر یک از دو نگاه در مساله ولایت فقه یا فقیه، در صحنه عینیت در گرو مبانى کلامى آنهاست; زیرا دیدگاهى که معتقد است در تمامى مسائل حیات انسانى، بهترین راه را برگزیده (دین حداکثر) و فقه را علم اداره جامعه از گهواره تاگور مىداند، نظریه اول; یعنى ولایت فقه (فردى) را از مبناى حکومت اسلامى قرار گرفتن ناتوان مىشمارد . در نگاه اول، بنابر بعضى مبانى کلامى، لازم نیستشریعت در همه امور حتى امورى که عقل بشرى توان دسترسى به آنها را دارد، ارائه طریق نماید: چه بسا شریعت، اداره جامعه را امرى عقلایى دانسته یا تدابیر اجتماعى از امور متغیر به حساب آورده به عقل جمعى مسلمانان سپرده شده باشد .
9) براى آگاهى از بازتاب رفتار اجتماعى حاصل از نظام آموزشى وارداتى غرب، نک: «مقاله ویژگىهاى نظام آموزشى غرب» کیهان مورخ 2/6/1379، از همین نویسنده .
10) طه: 66
11) بقره: 217
12) نظریه اکتفا (هم جنس بازى)
13) تاریخ خاندان پهلوى، رضا یوسفزاده، نشر عام، 1363، ج2، ص 216
14) صحیفه نور، ج16، ص163
15) .
16) البته جا دارد این بحث در محل خود طرح شود که آیا براى والى نیز ضوابطى متصور است؟ فعلا در این مقام، ضرورت ضوابطى خاص براى حاکم را مفروغ عنه مىگیریم، اما «آن ضوابط چه ضوابطى است و نقش حاکم در این میان چیست؟ پرسشهایى است که در پایان بحث، به آن اشاره خواهیم داشت .
17) گروهى در بحث ولایت فقیه (فقه حکومت) که هنوز به درستى ولایت فقیه را درک نکردهاند، آن را به حکمرانى عنان گسیخته یک شخص نسبتبه سرنوشتیک جامعه تفسیر کردهاند، در حالىکه ما بر این باوریم ولایت فقیه را به جریان فقه حکومت و تعبد به وحى در حیات اجتماعى بشر و تسلیم جامعه در برابر خداوند متعال - و نه یک فرد - معنا کردهایم . آرى، چون نظام مدیریت جامعه، نیازمند یک نظام تصمیمگیر است، طبعا فقه حکومت نیز از بستر اراده نظام جریان مىیابد . و از همین جاست که ولایت فقیه عادل جامعهالشرایط معنا پیدا مىکند و حجیت راى او به تعبدش نسبتبه فقه حکومت و احکام الهى و نیز وفاداریش سبتبه دین باز مىگردد .