انتصاب و انتخاب (بررسى دلایل دو نظریه) (مقاله پژوهشی حوزه)
درجه علمی: علمی-پژوهشی (حوزوی)
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
یکى از مسائل مورد بحث درباره نظریهولایت فقیه، منشا مشروعیت ولى امر و چگونگى انتخاب و تعیین وى است. در اینباره دو نظریه عمده وجود دارد: گروه کثیرى از عالمان شیعى که ولایتسیاسى فقیه را مىپذیرند قائل به انتخاب عام فقیهان از سوى شارع مقدساند و به دیدگاه خویش از ادله عقلى و نقلى مدد مىجویند. آنان گزینش یکى از فقیهان واجد شرایط به رهبرى را هم از باب کشف مصداق اصلح مىدانند. نظریه دیگر که در میان فقیهان معاصر شیعه طرفداران کمترى دارد11 مشروعیت ولى امر را به راى مردم مىداند و معتقد است که خداوند در عصر غیبت مردم را از این حق برخوردار کرده است. در حقیقت این نظریه، مشروعیتحاکم را پس از وجود شرایط لازم (فقاهت، عدالت و) براساس انتخاب مستقیم و یا غیرمستقیم مردم مىپذیرد.
روشن است که این دو دیدگاه هر کدام داراى لوازمى است که این لوازم زمینه بحث و تحلیل هر چه بیشتر را مىطلبد. نظریه اول هم اکنون مبناى حکومت جمهورى اسلامى محسوب مىشود. اما با این همه بحث و تحقیق و تبیین هر چه بیشتر مواضع اصولى جمهورى اسلامى هرگز باعث تضعیف نبوده که باعث تقویت هرچه بیشتر پشتوانه علمى نظام است.
یکى از کمیسیونهاى علمى مرکز تحقیقات علمى دبیرخانه مجلس خبرگان که با حضور عدهاى از صاحبنظران و فقیهان (از اعضاى مجلس خبرگان وافراد دیگر) تشکیل شده به بررسى فقهى دو نظریه مذکور پرداخته است. فاضل گرامى جناب آقاى نعمت الله صفرى با مطالعه متن پیاده شده از نوار جلسات مذکور، گزارش گونهاى از این کمیسیون را تهیه کردهاند تا محققان از دیدگاههاى طرح شده استفاده کنند.
آنچه در پى مىآید بررسى دلایل نقلى و عقلى دو دیدگاه انتصاب و انتخاب است.
گفتنى است که در نگارش این مجموعه سعى بر آن بوده که مباحث جلسات به نحوى بازسازى شود و احتمالات یا استدلالهاى جدید پررنگتر مطرح گردد.
مرکز تحقیقات علمى تاکنون بیش از چهل جلسه بررسى مباحث مربوط بهولایت فقیه را برگزار کرده که در شمارههاى بعدى نشریه نیز گزارش خواهد شد.
انتصاب یا انتخاب
فصل اول: کلیات
قبل از آن که وارد ادله هر یک از دو نظریه شویم، لازم مىدانیم کلیات بحث را در سه محور پیش فرضها و مشترکات، معناى ولایت، معناى انتصاب و انتخاب و بالاخره تحریر محل نزاع بیان کنیم.
الف) پیشفرضها و مشترکات:
امور زیر را مىتوان امورى پذیرفته شده از سوى قائلین هر دو نظریه به حساب آورد.
1- شیوه بحث کاملا فقهى است، بدین معنا که تنها مباحثى مطرح مى1شود که با معیارهاى فقهى قابل سنجش است و استدلالهاى هر دو طرف بر مبانىاى استوار است که براساس ادله فقهى قابل نفى و اثبات است. و از مسائلى که براى تحلیل آنها نیاز به استفاده از روشهاى غیر فقهى باشد، مانند مباحث مربوط به دموکراسى و حقوق بشر و نظامهاى سیاسى و امثال آنها که عمدتا جنبه موضوعى و نه حکمى دارد، چشمپوشى شده است.
2- اصل لزوم تشکیل حکومت اسلامى در زمان غیبت مورد پذیرش طرفین است.
3- اصلولایت فقیه یعنى زمامدارى جامعه اسلامى به وسیله فقیه عادل را هم هر دو گروه قبول دارند.
پس نظریاتى همچون وکالت فقیه که صاحبان آن لزوما فقیه را شرط در عهدهدارى حکومت نمىدانند و یا نظریهاى که فقیه را فقط ماذون در تصرف در بعضى امور مىداند، از چهارچوب بحث هر دو گروه خارج است.
4- هر دو گروه مىپذیرند که ولایت در مورد پیامبر اکرم(ص) و ائمه معصومین(ع)به صورت انتصاب است.
5- محل بحث، بعد حکومتىولایت فقیه یعنى تصمیمگیرى در مسائل حکومتى به جاى مردم است. و طرفین در منصبهاى دیگر فقیه همانند افتا و قضاوت بحثى ندارند.
6- هر دو گروه بر این نکته اتفاقنظر دارند که منشا مشروعیت ولایت، خداوند است، منتها در این مطلب بحث دارند که آیا خداوند این ولایت را به نحو انتصاب در اختیار فقها قرار داده استیا این که براى راى مردم نیز نقشى قائل شده است؟
7- مباحث کاربردى و عملى مانند لزوم اشتراط انتخاب براى کارآیى ولایت، از محل بحثخارج است.
ب) معناى انتصاب و انتخاب:
قبل از آن که به بیان معناى این دو بپردازیم، اصولا باید به این پرسش پاسخ دهیم که آیا این دو نظریه با هم به نحوى قابل اجتماع مىباشند یا آن که مانعهالجمعاند؟
ممکن استبعضى ادعا کنند که این دو نظریه از جهت طولى قابل جمعاند بدین معنا که نظریه انتخاب در طول نظریه انتصاب قرار دارد و تنها وقتى قائل پیدا مىکند که ادله نظریه انتصاب ناتمام باشد.
اما این ادعا تنها در صورتى پذیرفتنى است که اولا: ادله انتصاب محدود به ادله نقلیه باشد که مفاد این ادله آن است که ائمه معصومین(ع) فرمودهاند، ما نصب مىکنیم که بدین ترتیب نوبتبه انتخاب نخواهد رسید. ثانیا: ادله انتخاب منحصر در دلیل عقلى باشد.
با وجود این دو شرط نسبتبین این دو نظریه همانند نسبتبین برائت عقلیه و عدم بیان مىباشد، که دلیل برائت عقلیه قبح عقاب بلابیان است و تنها در صورتى نوبتبه آن مىرسد که ما بیانى قابل قبول از جانب شرع نداشته باشیم. اما هر دو شرط در این جا مفقود است، زیرا اولا: انتصابیون براى اثبات نظریه خود به ادله عقلیه نیز متمسک مىشوند، که در این هنگام ادله عقلیه آنان در مقابل ادله عقلیه انتخابیون قرار مىگیرد. ثانیا انتخابیون نیز مدعىاند که مىتوانند براى اثبات نظریه خود از ادله نقلیه استفاده کنند. که در این صورت نظریه انتخاب همانند برائت عقلیه نخواهد بود.
ادعاى دیگرى که ممکن است در این جا ابراز شود، اعتقاد به قابلیت اجتماع این دو نظریه از جهت عرضى مىباشد، با این بیان که ولایت را نسبتبه امورى همچون اجراى حدود انتصابى بدانیم و آن را نسبتبه امور اجتماعى مانند کیفیت اداره شهرها ( شهردارىها) که در شهرها نصى براى آن نرسیده از راه انتخاب یا راههاى دیگرى همچون وکالت ثابتبدانیم.
اما باید دانست که این نظریه که به مرحوم شیخ مرتضى حائرى نسبت داده شده است، در حقیقت قائل به نوعى تبعیض در ولایتشده است که مىتوان آن را قول سومى در این جا به حساب آورد که مورد پذیرش هیچ یک از دو گروه نمىباشد، زیرا هر دو گروه بر وحدت امر ولایت و تبعیض نابردارى آن متفقاند.
بنابراین مىتوانیم در این جا به این نتیجه برسیم که از نظر هر دو گروه دو نظریه انتصاب و انتخاب مانعه الجمعاند.
حال با این توضیح به سراغ معنایابى براى دو واژه انتصاب و انتخاب مىرویم.
1) انتصاب
این نکته مسلم است که مقصود انتصابیون ازاین واژه در زمان غیبت نصب خاص نصب شخصى معین نیست، چنان چه مثلا حضرت على(ع) مالک اشتر را براى استاندارى مصر برگزیده بود و نیز منظور آنها نصب عنوان یعنى نصب عنوان فقیه جامعالشرایط نمىتواند باشد، زیرا نصب عنوان امکان ندارد.
بلکه مراد آنها از این کلمه نصب عام مىباشد بدین معنا که همه فقهاى جامع الشرایط در زمان غیبت از سوى ائمه داراى صلاحیتبراى تصدى امور شناخته شدهاند.که این سخن به معناى شانیت داشتن ولایت آنها و نه فعلیت داشتن ولایت همه آنها است که موجبات هرج و مرج یا اختلال نظام را پیش آورد.
اما این که ولایت کدامین آنها به فعلیت مىرسد و این امر چگونه تحقق مىیابد؟
بحثى اثباتى است که لزوما همراه انتخاب امت نیستبلکه ممکن است این فعلیت از راه اقدام عملى یکى از آنها و یا انتخاب خبرگان (اهل حلوعقد) و یا انتخاب مردم صورت گیرد. که اگر انتخاب مردم را هم بپذیرند، آن را در شمار راههاى دیگر و به عنوان طریق عقلى براى مشخص شدن متولى امر در میان افراد واجد شرایط مىباشد، نه این که مانند انتخابیون آن را امرى شرعى و داخل درموضوع فرض کنند.
نکتهاى که در این جا لازم به تذکر است، آن است که اعتقاد به انتصاب لزوما اعتقاد به ولایت مطلقه فقیه را در بر ندارد، بلکه محدودهولایت فقیه از نظر انتصابیون تابع ادلهاى است که از آن انتصاب را اثبات مىکنند.
2) انتخاب
انتخابیون راى و نظر مردم را چه به صورت مستقیم و چه به صورت غیر مستقیم (مانند انتخاب خبرگان از سوى مردم و سپس انتخاب رهبر از سوى خبرگان)در مشروعیت زمامدارى زمامدار جامعه اسلامى دخیل مىدانند. اما باید توجه داشت که این دخالت را به نحو تمام موضوع قائل نیستند، بلکه آن را به گونه جزء الموضوع اعتقاد دارند به این معنا که مردم موظفاند در محدوده فقهاى داراى شرایط فقاهت و عدالت و شرایط دیگر معتبر در زمامدار اسلامى، یکى از آنها را انتخاب نمایند تا حکومت او مشروعیتیافته و تصمیمات او در مورد مردم و اجتماع نافذ ولازم الاطاعه باشد.
از این جاست که تفاوت بین انتخابیون و معتقدان به دموکراسى ظاهر مىشود، زیرا دموکراسى، چه در مورد قانون و چه در مورد مجرى قانون، ملاک اصلى را راى مردم قرار مىدهد، در حالى که انتخابیون قانون را درجامعه اسلامى همان قوانین و تشریعات الهى دانسته و مجرى آن را نیز داراى شرایط دینى مىدانند. و اصل مشروعیت را از آن خداوند دانسته که آن را به مردم واگذار مىکند به عبارت بهتر آنها قائلاند که:
خداوند حق تعیین سرنوشت جمعى را به آحاد ملت تفویض نموده و امتبراساس این حق الهى اختیار و صلاحیت تصمیمگیرى در مورد آنچه را که در صلاحیت دولتهاست و از اختیارات ولایت فقیه به شمار مىرود به فقیه منتخب تفویض کرده است.
در این جا ممکن است این سوال پیش آید که دخالت راى مردم در موضوع ولایت فقیه به نحو قیدیت و شرطیت استیا به گونه کاشفیت؟ معناى شرطیت آن است که انتخاب مردم در ردیف شرایطى هم چون فقاهت و عدالت قرار گرفته و با نبود آن مشروعیت ولایت فقیه از بین مىرود و منظور از کاشفیت آن است که انتخاب فقیه عادل از سوى مردم کاشف از رضایت معصوم به رضامدارى اوست.
ظاهر آن است که در نظر انتخابیون سخن اول صحیحتر باشد، زیرا طبق نظر دوم، ملاک اصلى در زمامدار همان نصب معصوم است که انتخاب تنها نقش کاشف را براى آن ایفا مىکند. که این در حقیقت مىتواند تقریر یا نظرى دیگر در انتصاب باشد. و سخن پایانى در این مقوله آن که محدوده اختیارات ولى فقیه طبق نظریه انتخاب، وابسته به میثاق ملى است که طبق آن مردم فقیه را انتخاب کردهاند که این میثاق ممکن است قانون اساسى و یا قوانین شرع باشد.
ج) تحریر محل نزاع
براى روشنتر شدن محل نزاع ناگزیر به بیان صور مسئله و شقوق مختلف آن مىباشیم، تا دریابیم محل گفتوگو در کدام یک از آنهاست.
ولایت فقیه گاهى در زمان کوتاهى براى تشکیل حکومت مورد نظر، در دست فقها قرار مىگیرد که اصطلاحا به آن زمان قصور ید گفته مىشود و گاهى در زمان امکان تشکیل حکومتبه وسیله آنها که اصطلاحا به آن زمان بسط ید مىگویند.
و در هر دو صورت گاهى متعلق و محدوده ولایت، حقوق خصوصى است و گاهى حقوق عمومى.
منظور از حقوق خصوصى، حقوقى است که مربوط به تکتک افراد امت و نه اجتماع مىباشد، مانند این که آیا فقیه مىتواند در صورت صلاحدید، همسر شخصى را طلاق دهد یا نه؟ و یا مىتواند سرپرستى اموال غایبان (غیب(به ضم غین و تشدید یاء)) و کم عقلان (قصر(به ضم قاف و تشدید صاد)) را به عهده گیرد یا خیر؟
و مراد از حقوق عمومى، حقوقى است که مرتبط با اداره اجتماع و به عبارت دیگر مربوط به ریاستبر جامعه مىباشد.
در مورد حقوق عمومى در زمان قصورید، فرض مسئله بر این است که فقیه امکان تشکیل حکومت را نیافته است، بنابراین عملا نزاع در آن بىفایده است. گرچه در این مورد انتصابیون در این زمان، حق تشکیل حکومت را براى همه فقها محفوظ مىدانند. که این بحث صرفا علمى بدون فایدهاى است. در مورد حقوق خصوصى در زمان قصورید، هر دو گروه قائل به جواز تصرف فقها مىباشند، زیرا انتخابیون در این زمان تصرف در این گونه امور را از باب تصرف در امور حسبیه دانسته و به این نکته نزدیک مىشوند که ولایت این چنینى از مقوله حکم است نه حق تا احتیاج به انتخاب باشد.
و اما در زمان بسط ید، گاهى مسئله قبل از به عهده گرفته شدن حکومت از سوى یک یا تنى چند از فقها به صورت شورایى مورد نظر قرار مىگیرد که از آن با تعبیر تولى یاد مىکنیم و گاهى بعد از تولى مسئله مورد بحث مىباشد.
در صورت اول انتخابیون براى هیچ یک از فقها اولویتى براى تشکیل حکومت قائل نیستند و تصرفات هیچیک از آنان را در این زمان درحقوق عمومى مشروع نمىدانند، زیرا هنوز انتخاب مردم که بخشى از مشروعیت را تشکیل مىدهد، حاصل نشده است.
و بعد از تولى، نزاع بین انتخابیون و انتصابیون در این است که این تولى چگونه حاصل شده است؟
اگر راى مردم در آن نقش داشته است، مورد قبول هر دو گروه چه در مورد حقوق عمومى و چه حقوق خصوصى مىباشد. اما اگر راى مردم در آن بىاثر بوده و این تولى از راههایى همانند کودتا و یا طرق دیگر تقلب حاصل شده باشد، تصرفات این حکومت از نظر انتصابیون در حقوق عمومى مشروعیت ندارد.
دلایل نقلى
هر دو گروه انتصابیون و انتخابیون براى اثبات مدعاى خود متمسک به روایاتى شدهاند که جداگانه بررسى مىگردد.
اما نکته قابل تذکر این است که در بعضى از مواقع هنگام طرح روایتى از سوى یک گروه، گروه مقابل نیز قصد استفاده از آن روایت را براى مدعاى خود دارد که نمونه واضح آن را مىتوانیم در مقبوله عمربن حنظله ببینیم. این روایتبا آن که مورد استفاده انتصابیون قرار مىگیرد، اما انتخابیون نیز در صدد استفاده از محتواى آن بر مىآیند.
حال با این تذکر به ذکر ادله نقلى دو طرف مىپردازیم:
1- دلایل نقلى انتصابیون
روایاتى که مورد استناد انتصابیون قرار گرفته از قرار ذیل است:
1-1- مقبوله عمربن حنظله: بحث درباره این روایت از دو جهتسند و محتوا (دلالت) واقع شده است.
1-1-1: سند مقبوله: این روایتبا چهار سند مختلف در سه کتاب از کتب اربعه (کافى، من لایحضره الفقیه و تهذیب الاحکام) از قرار زیر از عمربن حنظله به نقل از امام صادق(ع) روایتشده است:
1- سند کلینى(ره) در کافى چنین است:
محمدبن یحیى عن محمدبن الحسین عن محمدبن عیسى عن صفوانبن یحیى عن داود بن الحصین عن عمربن حنظله. (1)
2- شیخ صدوق در من لایحضره الفقیه این حدیث را چنین نقل مىکند:
روى داود بن الحصین عن عمربن حنظله عن ابى عبدالله(ع). (2)
و آن گاه در مشیخه خود سلسله سند خود تا داودبن الحصین را چنین ذکر مىکند:
وما کان فیه اى فى من لایحضره الفقیه عن داودبن الحصین فقد رویته عن ابى الحسن رضى الله عنهما عن سعدبن عبدالله عن محمدبن الحسین بن ابى الخطاب عن الحکم بن المسکین عن داودبن الحصین الاسلامى. (3)
3- شیخ طوسى(ره) در یکى از دو سند خود در تهذیب الاحکام، سند این روایت را چنین ذکر مىکند:
محمد بن یحیى عن محمد بن الحسن بن شمون عن محمد بن عیسى عن صفوان عن داود بن الحصین عن عمربن حنظله. (4)
4- هم او در سند دیگر چنین مىنگارد:
عنه[اى عن محمد بن على بن محبوب] عن محمد بن عیسى عن صفوان عن داود بن الحصین عن عمربن حنظله. (5)
و در مشیخه خود سلسله سند خود تا محمدبن علىبن محبوب را چنین ذکر مىکند:
وما ذکرته فى هذا الکتاب عن محمدبن علىبن محبوب فقد اخبرنى به الحسین بن عبیدالله عن احمدبن یحیى العطار عن ابیه محمدبن یحیى عن محمدبن علىبن محبوب. (6)
بنابراین تفاوت این سند با سند سوم این است که در این سند واسطه بین محمدبن یحیى و محمدبن عیسى، محمدبن علىبن محبوب است. در حالى که در سند سوم، واسطه محمدبن حسنبن شمون است.
چنانچه تفاوت سند کلینى با این دو سند آن است که واسطه بین آن دو، محمدبن حسین است.
2- 1 - 1: بررسى سند مقبوله: اگر بخواهیم به بررسى مجموع افراد واقع در این چهار سند از نظر رجالى بپردازیم، مىتوانیم آنها را به چهار دسته تقسیم کنیم:
1- بعضى از آنها فقط توثیق شدهاند، و مذمتى از سوى رجالیون درباره آنها وارد نشده است، مانند محمدبن یحیى (7) ، محمد بن على بن محبوب (8) ، محمدبن حسین بن ابىالخطاب (9) و صفوان بن یحیى (10) .
2- دستهاى دیگر از سوى بعضى از رجالیون توثیق شده و از سوى عدهاى دیگر تضعیف گشتهاند، مانند داود بن حصین که از سوى نجاشى توثیق شده و شیخ طوسى(ره) او را واقفى دانسته است (11) و یا محمد بن عیسى که با آن که از سوى نجاشى و عدهاى دیگر از رجالیون توثیق شده است، اما شیخ(ره) او را تضعیف کرده و بلکه انتصاب به مذهب غلات را از سوى قائلى ناشناس درباره او نقل مىکند. (12)
3- دسته سوم کسانى هستند که از سوى رجالیون متقدم نه توثیق گشتهاند و نه تضعیف همانند عمربن حنظله که البته گرچه از سوى بزرگانى هم چون شهید ثانى(ره)توثیق شده است، (13) اما با توجه به این که شهید(ره) از رجالیون متقدم نیست،او را در این قسم ذکر کردیم.
و یا مانند حکمبن مسکین، البته در صورتى که وقوع در سلسله اسناد کامل الزیارات را توثیق به حساب نیاوردیم.
4- و بالاخره دسته چهارم کسانى هستند که در کتب رجالى فقط مذمت و تضعیف آنان وارد شده است، مانند حسینبن عبدالله (سعدى) که متهم به غلو شده است. (14) و یا محمد بن حسن بن شمون بصرى که او نیز متهم به غلو گشته است. البته او نیز در سلسله اسناد کامل الزیارات واقع شده است. (15)
حال پس از این تقسیمبندى مىگوییم، اعتبار هر یک از این اسناد در صورتى ثابت مىشود که همه رجال سند از دسته اول باشند یا لا اقل از دسته دوم بوده و ما توثیق را مقدم بر تضعیف بداریم.
اما با توجه به این که این شرط در هیچ کدام از اسناد چهارگانه موجود نیست، به خصوص با عنایتبه این که سر سلسله سند یعنى عمربن حنظله از دو دسته ذکر شده نمىباشد، پس اعتبار رجالى سند مورد خدشه واقع مىشود.
اما فقهایى که در طول تاریخ فقه شیعه به این حدیث استناد جستهاند، به مویدات یا مصححاتى از قرار زیر ستیافتهاند:
1- صفوان بن یحیى از اصحاب اجماع استیعنى از کسانى است که: اجمعت العصابه على تصحیح مایصح عنهم.
اما این سخن وقتى درست است که اولا: درباره اصحاب اجماع چنین قائل باشیم که وقوع آنها در سلسله سند باعث تصحیح سند تا معصوم(ع) مىگردد.
اما اگر اجماع اصحاب را ناظر بر وثاقتخود این راویان و نه شیوخ آن ها بدانیم، این راه براى تصحیح سند نادرست است.
ثانیا: در سند تا اصحاب اجماع مشکل سندى نداشته باشیم، درحالى که چنانچه از تقسیمبندى روشن شد، بخشى از مشکل سندى مربوط به قبل از صفوان بنیحیى بود، علاوه بر این که در سند صدوق(ره) صفوانبن یحیى وجود نداشت.
2- صفوان بن یحیى از کسانى است که درباره آنان توثیق عام وارد شده است، بدین صورت که درباره او گفتهاند: لایروى الا عن ثقه.
اما این سخن نیز چاره ساز نیست، زیرا اولا: لایروى الا عن ثقه ممکن است فقط ناظر به مروى عنه بدون واسطه باشد، درحالى که در این اسناد بین صفوان و عمربن حنظله واسطه وجود دارد، بنابراین با این کلام نمىتوانیم توثیقى درمورد شخص عمربن حنظله به دست آوریم.
ثانیا: چنان که گفته شده تا قبل از صفوان نیز مشکل سندى داریم و این توثیق عام نمىتواند قبل از صفوان را تصحیح نماید.
ثالثا: چنان که باز گفته شد، در سند صدوق(ره) صفوان وجود ندارد.
3- این روایت از سوى بزرگان شیعه به مقبوله ملقب شده است و این، دلیل بر تلقى به قبول آن از سوى علماى شیعه مىباشد و حتى کسانى همانند ابنادریس(ره)، که قائل به حجیتخبر واحد نیست، این روایت را قبول کرده است. بنابراین همین تعبیر و مورد عمل واقع شدن این روایت از سوى فقهاى شیعه مىتواند قرینهاى مبنى بر اعتبار این روایتباشد. و چنین گفتهاند که تعبیر به مقبوله تعبیرى بالاتر از مشهور است.
دو گروه انتصابیون و انتخابیون با توجه به این راه، اعتبار این روایت را پذیرفتهاند و از اشکالات سندى صرفنظر کردند.
البته باید توجه داشت که این راه تنها مىتواند، اعتبار این روایت را ثابت کند و نه وثاقت رجال واقع در سلسله اسناد آن را.
بنابراین، مقبوله بودن این روایت، دلالتبر پذیرش 69 روایت دیگر که عمربن حنظله در سلسله سند آنها واقع شده نیست (16) ، زیرا ممکن است تنها این روایت او داراى خصوصیتى بوده که مفتخر به مقبوله شده است.
اشکالى که ممکن استبر این راه تصحیح گرفته شود این است که در این هنگام دور پیش مىآید، زیرا اثبات صحتحدیث متوقف بر عمل فقها است و عمل فقها نیز متوقف بر اثبات صحتحدیث است.
جوابى که مىتوان به این اشکال داد این است که اثبات صحتحدیث متوقف بر عمل فقها بما انه عمل ندارد، بلکه این عمل کاشف از آن است که لابد قرائنى در دست فقها و راویان متقدم موجود بوده که باعثحکم آنها به مقبوله شدن این روایت گردیده است که این قرائن به دست ما نرسیده است.
3-1-1: محتواى مقبوله:
1-3-1-1: متن حدیث: در متن حدیث در چهار سند یاد شده اختلافاتى در حد تقطیع حدیث و یا اختلافات جزئى در بعضى از کلمهها و جملهها موجود است که تاثیرى در محتواى آن در مورد استدلال نمىگذارد.
اینک بخشى از متن حدیث را که مرتبط به بحث ماست، از کتاب کافى که قدیمىترین کتب اربعه است، ذکر مىکنیم و اختلاف نسخههاى دیگر در کلمهها و جملهها را در کروشه یا پاورقى مىآوریم:
عن عمربن حنظله قال: سالت ابا عبدالله علیه السلام عن رجلین من اصحابنا بینهما منازعه فى دین او میراث فتحاکما الى السلطان و[او] الى القضاه ایحل ذالک؟ [ف] قال علیهالسلام، من تحاکم الیهم فى حق او باطل فانما تحاکم الى الطاغوت. (17) و ما یحکم له [فحکم له] فانما یاخذ سحتا وان کان حقا ثابتا له لانه اخذه[اخذ] بحکم الطاغوت وقد امر الله تعالى ان یکفر به [بها] قال الله تعالى "یریدون ان یتحاکموا الى الطاغوت و قد امروا ان یکفروا به". (18)
قلت: فکیف [کیف وکیف] یصنعان؟
قال: ینظران [انظروا] [الى] من کان منکم ممن قد روى حدیثنا ونظر فى حلالناوحرامنا وعرف احکامنا فلیرضوا به حکما فانى قد جعلته علیکم حاکما فاذا احکم بحکمنا فلم یقبله [فلم یقبل] منه فانما استخف بحکم الله [بحکم الله استخف ]و علینا رد والراد علینا الراد على الله و[ف] هو على حد الشرک بالله. (19)
قلت: فان کان کل رجل[واحد منهما]اختار رجلا من اصحابنا فرضیا ان یکونا الناظرین فى حقهما (20) و کلاهما اختلفا فى حدیثکم [حدیثنا]؟ قال: الحکم ما حکم به اعد لهما وافقهما واصدقهما فى الحدیث ولایلتفت الى ما یحتکم به الاخر...؟
ادامه حدیث در مورد ملاکهاى برترى یکى از دو خبر، مورد تعارضى بر دیگرى است که ربطى به بحث ما ندارد.
2- 3- 1- 1: استدلال به حدیثبر انتصاب: انتصابیون براى استدلال به این روایتبر انتصاب ناچارند دو مطلب را ثابت کنند: اول آن که این روایت محدودهاى فراتر از قضا را شامل مىشود نه آن که مختص به قضاوت باشد.
و دوم آن که امام براى تولى این محدوده وسیع، فقیه را نصب کرده است. براى هر دو بخش، تقریرات مختلفى ارائه شده است و از آن جا که ممکن است انتصابیون براى اثبات مطلب خود از تلفیق این تقریرات استفاده نمایند، و نیز هر بخش مناقشات مخصوص به خود را دارد، تقریرات هر بخش را جداگانه باید ذکر کرد، که در این جا براى نمونه فقط به دو تقریر در هر بخش اکتفا مىکنیم.
الف - استدلال به حدیثبراى اثبات محدوده گستردهولایت فقیه:
در این بخش مدعا آن است کهولایت فقیه مورد نظر حدیث مخصوص به قضا نبوده و شامل همه اختیارات یک حکومت مانند قضا، اجراى حدود و مسائل اجرایى جامعه نیز مىگردد.
براى اثبات این مطلب سه تقریر از قرار زیر بیان شده است:
تقریر اول: تقابل سلطان و طاغوت با فقیه
این روایت داراى یک عقد سلبى است و یک عقد ایجابى. در عقد سلبى امام(ع) به طور کلى مراجعه به سلطان و طاغوت را حرام اعلام مىنماید و احکام آنان را بىارزش مىشمرد. گرچه سوال راوى از مسئلهاى قضایى بوده است اما این نکته واضح است که اختیارات سلطان محدود به امور قضایى نبوده و بلکه شامل همه اختیارات حکومتى اعم از قضا و اجرا مىشده است. پس با این بیان، حرمت مراجعه به سلطان در همه حوزههاى اختیارات او ثابت مىگردد به عبارت دیگر، امام(ع) در عقد سلبى، کلیه تشکیلات حکومتى آن زمان را براى شیعیان بىاعتبار مىداند.
در قسمت دوم یعنى در عقد ایجابى، امام(ع) شیعیان را موظف به مراجعه به فقهاى شیعه با شرایط مندرج در روایت مىکند، بدون این که متعرض بیان تفضیلى حوزه اختیارات او بگردد.
اما با توجه به منهدم شدن تشکیلات حکومتى در همه حوزهها و لزوم جایگزینى تشکیلاتى نوین به جاى آن به علت ضرورت و نیاز شیعیان از یک طرف و اطلاق بیان امام در عقد ایجابى و ترک استفصال از ناحیه او از طرف دیگر در مىیابیم که فقیه داراى تمام اختیارات حکومتى است و نه فقط بخش قضایى.
اشکالها و مناقشهها
اشکال اول: در این روایت، راوى تنها از حکم منازعه شیعیان در قرض (دین) یا ارث سوال مىکند که جزو احکام قضایى است. جواب امام نیز مطابق با سوال مىباشد، به خصوص با توجه به کلمه سحت در جواب امام، در مىیابیم که امام(ع) درباره منازعات مالى سخن مىگوید.
جواب: این روایت چه درمرحله سوال و چه در مرحله جواب، راجع به عقدهاى است که در ذهن راوى به خصوص با توجه به شرایط آن زمان موجود بوده است که اصولا آیا مراجعه به حاکم جور جایز استیا خیر؟ و این دو مورد مثال در سوال راوى موضوعیت ندارد و دلیل آن تفصیل بین آن دو با حرف "او" است، یعنى اگر قضیه دیگرى در آن زمان براى راوى مطرح بوده آن را نیز مىآورده است. و جوابى که امام(ع) مىدهد، نیز روى یک حکم کلى است و آن حرمت مراجعه به حاکم جور و حکومت ظالم است که قرائن زیرمىتواند این لبه تیز جواب را نشان دهد:
الف - حدت و شدت امام در جواب که مىفرماید:
"هر آن چه را طبق حکم حاکم جور بگیرید، اگرچه حقتان باشد، سحت و حرام است."
ب - استدلال به آیه یریدون ان یتحاکموا الى الطاغوت وقد امروا ان یکفروا به.
زیرا سیاق آیه نمىخواهد تنها قاضى جائر را طرد کند، بلکه در صدد طرد کل تشکیلات طاغوت است. و پیداست که مراجعه به طاغوت، رضایت دادن به کل تشکیلات و امضاى آن است.
ج- این که امام(ع) در ذیل حدیثبه شدت عدم قبول حکم فقیه را رد نمود و آن را در ردیف استخفاف به حکم الله مىداند، دلیل بر آن است که در این جا تنها مسائل قضایى مطرح نیست، زیرا استخفاف به حکم الله یعنى استخفاف به آن چه از ناحیه خداوند تشریع شده است.
اشکال دوم: با مراجعه به سیره ائمه و به خصوص امام صادق(ع) در شرایط صدور این روایت، به این نتیجه مىرسیم که امام(ع) هیچگاه درصدد اقدام عملى براى نفى حکومتخلفا نبوده است، که در این راستا حتى بعضى از قیام کنندگان را از قیام نهى مىنموده و در مقابل پیشنهاد بعضى، این مسئله را مطرح مىکرده که الآن زمان، زمان ما نیست. که این مسئله به خصوص با توجه به تقیه وضوح بیشترى مىیابد.
بنابراین استفاده نفى تشکیلات حکومتى از این روایتبا توجه به شرایط آن روز صحیح به نظرنمىرسد:
جواب: ما از این روایت نمىخواهیم لزوم اقدام عملى امام و بالتبع شیعیان را علیه حکومت جائر اثبات کنیم، بلکه مىگوییم امام در مقام بیان حکم بود، که در این مقام نظر به مشکلات و شرایط خارجى نیستبه عبارت دیگر امام در صدد بیان عدم مشروعیتحکومت جائر و مشروعیتحکومت فقها در شرایط مناسب بوده است. و این همانند روایات دیگر در ابواب مختلف فقه، همانند خمس، و انفال، میراث من لا وارث له و است که معصومین آنها را حق امام دانستهاند. علاوه بر این که اگر این اشکال را با بیان فوق درباره نفى تشکیلات حکومتى هیچگاه راضى به وجود دستگاه قضایى جداگانه براى شیعه نمىشد.
اشکال سوم: چنانچه در بحثسندى مطرح شد، عمده تصحیح سند آن به وسیله مقبوله بودن آن و عمل مشهور صورت گرفت، در حالى که مىبینیم مشهور فقها تا قرن دهم به این روایت فقط درباب قضا استناد کردهاند و از قرن دهم به بعد بوده است که توسط بزرگانى هم چون محقق کرکى(ره) و محقق نراقى از این روایت در بابولایت فقیه درمعناى گستردهتر آن استفاده شده است.
جواب: آن چه که باعث تصحیح سند شد، عمل مشهور به طور فىالجمله به این حدیثبود که این خود قرینهاى بر صدور این حدیث از امام(ع) گردید، اما فهم مشهور براى ما حجیت ندارد. بنابراین نباید بین این دو مقوله خلط شود.
اشکال چهارم: عمده محور این تقریر بر این مبنا بود که تطابق کامل بین عقد سلبى و عقد ایجابى وجود دارد یعنى حرمت مراجعه مطلق به سلطان، لزوم مراجعه مطلق به فقیه را اثبات مىکند، در حالى که آن چه روایت منطوقا و لفظا بیان مىکند، وجوب مراجعه به فقهاى عادل در مسائل قضایى مبتنى بر ترافع است، و تسرى مسئله قضا به مسئلهولایت فقیه به دلیل قوىترى نیاز دارد. به نظر مىرسد، ابتناى این تقریر بر عدم انفکاک بین قضاوت و اجراییات (ولایت تدبیرى) در جامعه است در حالى که مىتوان جامعهاى را همانند زمان صفویه و مشروطه تصویر کرد که قضاوت کاملا در دست فقهاى عدول باشد، اما ولایت تدبیرى در دست آنها نباشد. در مورد مشروطه نیز حتى فقهایى همانند مرحوم نائینى و آخوند(ره) مشروعیت چنین انفکاکى را امضا کرده بودند به عبارت دیگر مسئله این بود که در هر جامعه اسلامى باید قضاوت به دست فقها باشد.
جواب: به نظر مىرسد، برگشت این اشکال به اشکال مبنایى باشد که هر کس طبق مبناى خود بتواند اطلاق بیان شده در تقریر را اثبات نماید، خود را از این اشکال راحت مىبیند. اما هر کس نتواند آن اطلاق را بپذیرد، دچار این اشکال خواهد گشت.
تقریر دوم: تعمیم حکم (21)
منظور از حکم و مشتقات آن در این روایت، تنها حکم قضایى مخصوص به مرافعات نیست، بلکه با توجه به ترک استفسار امام از این که آیا فقره تنازعاتى در دکیلان یا میراث یا شبهه موضوعیه است که مربوط به قضا باشد. (مثل این که هر دو نفرمىگویند این چیز مال من است) و یا شبهه حکمیه که مربوط به باب افتا (مثل این که یکى مىگوید: حبوه مختص پسر بزرگتر است و دیگرى قبول ندارد) و یا مربوط به مسائل اجرایى تا از باب حکومتباشد، در مىیابیم که حکم، شامل حکم قضایى، حکم فقهى به معناى افتا و حکم حکومتى مىشود.
یکى از شواهد این که مورد مختص به حکم قضایى و شبهه موضوعیه نبوده و شامل شبهات حکمیه نیز مىشود، این است که در ذیل روایت، سخن از تعدد به میان آمده که امام راوى را ارجاع به بررسى صفات راویان مىدهد و به عبارت دیگر در ذیل روایتسخن از رجوع به منابع و مآخذ حکم است.
اشکالها
اشکال اول: در کتابهاى لغت مربوط به عصر فصاحت همانند مقائیس اللغه که کتب لغت تا قرن چهارم را شامل مىشود، حکم به معناى قضاوت و حاکم به معناى قاضى آمده است.
همچنین در کتابهاى حکومتى این دوره همانند الاحکام السلطانیه ماوردى حکم به معناى قضاوت آمده است و در این کتابها معناى گسترده حکم به گونهاى که امارت و ولایت را نیز شامل شود، مطرح نشده است. بله، ممکن است این معنا براى حکم در کتابهاى لغت متاخرین دیده شود که از حجیتخارج است.
جواب: اولا: با توجه به موارد فراوان استعمال حکم در گستره وسیع آن نمىپذیریم که حکم مختص قضاوت باشد و این موارد فراوان، اگر مشترک لفظى بودن کلمه حکم را ثابت نکند، لااقل مجاز مشهور بودن آن را ثابت مىکند.
ثانیا: در اصطلاح قرآنى حکم در اعم از قضاوت به کار رفته است، چنانچه خداوند درباره فلسفه بعثت انبیا مىفرماید:
کان الناس امه واحده فبعث الله النبیین مبشرین ومنذرین وانزل معهم الکتاب بالحق لیحکم بین الناس فیما اختلفوا فیه. (22)
و واضح است که "ما اختلفوا فیه" شامل همه اختلافات اعم از قضایى و اجرایى مىگردد و نه اختلافات خاص فقهى که در قضاوت مطرح مىشود.
اشکال دوم: اگر نظرى به زمان صدور حدیثبپردازیم، در مىیابیم که مراد از حکم و حاکم تعمیم آن نبوده است، زیرا در آن روزگار، شیعه یک اقلیتى بود، که درحال اختفا یا نیمه اختفا به سر مىبرده است و نمىدانسته که با مشکلات قضایى خود چه بکند؟ و امام(ع) راه حل مشکلات قضایى را براى آنها بیان کرده است. ولذا سخن از دین(به فتح دال) و میراث آمده که مسیر بحث را مشخص مىکند و نه راوى و نه امام در صدد بیان تشکیل حکومت نبودهاند.
بله، اگر این حدیث از امام زمان(ع) صادر مىشد، مىتوانستیم بگوییم، امام(ع) در صدد بیان وظیفه شیعه در عصر غیبت، اگرچه در صدها سال بعد مىباشد، اما با عنایتبه زمان امام صادق(ع) و حال و هواى صدور حدیث، در مىیابیم که امام در همان مقطع در صدد بیان حل مشکل همان مقطع بوده است، منتها طورى بیان فرمود، که از آن حدیث مىتوان مسئله قضاوت در اعصار بعدى را هم به دست آورد.
جواب: چنان چه در جواب اشکال مشابه در تقریر اول گفته شد، در حال اختفا بودن شیعه منافاتى با بیان حکم واقعى از سوى امام ندارد، زیرا امام تنها در صدد بیان مشروعیت و نه لزومولایت فقیه با گستره وسیع آن، در آن زمان بوده است.
علاوه بر این که این ادعا که راوى تنها از مشکلات قضایى و راهحل آنها از امام(ع)سوال مىکند، پذیرفتنى نیست. بلکه درمقابل با قرائن یاد شده مىتوان ادعا نمود که سوال راوى اعم از مشکل قضایى حتى در این دو مثال یاد شده مىباشد، زیرا مىتوان تصور کرد که تنازع دو شیعه در آن زمان به علت قلدرى یکى و زیر بار حق نرفتن او بوده است که مسئله داخل مسائل اجرایى مىشود.
تقریر سوم: تعمیم اختلاف (تعمیم قضاوت)
در این روایتحکم به معناى قضاوت و حاکم به معناى قاضى است. قضاوت اگر تنها به معناى رفع اختلافات شخصى در مسائل جزئى باشد، در این صورت محدوده حدیثشامل ولایت فقیه در مسائل غیر قضایى نمى شود.
اما ما مىگوییم که اختلاف مورد پرسش درحدیثشامل همه اختلافات، اعم از اختلاف بین اشخاص حقیقى یا حقوقى، و اعم از اختلاف در مسائل قضایى و اجرایى و اجتماعى مىگردد.
بنابراین، با این بیانولایت فقیه گستره بیشترى را زیر چتر خود مىگیرد و شامل احکام ولىامر در مسائل اختلافى در اجراییات و اجتماعیات نیز مىشود.
بله، در این هنگام فاصلهاى بینولایت فقیه این چنین و ولایت مطلقه فقیه که حتى در صورت عدم اختلاف نیز حکم مىکند، باقى مىماند، که آن را مىتوان از راه عدم قول به فصل (بین اختیار داشتن فقیه در حکم راندن در مسائل اختلافى در اجراییات و بین اختیار ابتدایى او در حکم کردن در اینگونه مسائل، اگرچه مسبوق به اختلاف نباشد) یا عدم احتمال فصل، پر کرد و یا این که بگوییم: اذهان متشرعه چنین فاصله و تفصیلى را نمىپذیرد و سرانجام با این بیان، عدم اختصاصولایت فقیه به مسائل قضایى ثابت مىگردد.
اشکالات:
از آن جا که مبناى این تقریر، استعمال حکم و حاکم در قضا و قاضى و نفى استعمال آنها در املارکه و سلطان مىباشد، اشکالات و مناقشاتى از سوى انتصابیون قائل به دو تقریر قبلى و نه انتخابیون براى آن وارد شده است که در ذیل ذکر مىکنیم.
اشکال اول: در این مقبوله سوال راوى از قضاوت نیست، بلکه با توجه به جمله "ایحل.." سوال از حلیت و حرمت مراجعه به طاغوت استبه عبارت دیگر، راوى نخواسته استبگوید که براى من قاضى معین کن و یا من اگر به مشکل قضایى برخورد کردم، آن را چگونه فیصله دهم، بلکه خواسته استبپرسد که آیا مراجعه به طاغوت جایز استیا خیر؟ که امام پاسخ منفى داده و براى او فقیهى را معرفى کرده که اختیارات سلطان و حاکم را داشته باشد.
اشکال دوم: با مراجعه به روایات مشاهده مىکنیم که در موارد فراوانى براى امام المسلمین در امور اجرایى و نه امور قضایى کلمه حکم را به کار برده که این مسلما معنایى غیر از قضاوت دارد و از این مطلب در مىیابیم که حکم و حاکم مشترک لفظى بین قضاوت و امور اجرایى است.
اشکال سوم: امام(ع) در این جا کلمه حاکم را با على متعدى کرد و فرمود: قد جعلته علیکم حاکما در حالى که اگر مراد قاضى بود، بهتر بود بفرماید: قد جعلته بینکم حاکما علاوه بر این که به موارد فراوانى در روایات بر مىخوریم که حاکم با "على"(به فتح عین و لام مقصوره)به کار رفته و مسلما منحصر در قضاوت نیست مثل این که حضرت على(ع) مىفرماید: العلما حکام على الناس ویادر روایت دیگر چنینآمده:
الملوک حکام على الناس والعلما حکام على الملوک و همچنان که کار پادشاهان منحصر در قضاوت نیست، پس کار علما نیز منحصر در قضاوت نمىباشد.
آنگاه اشکال کنندگان از این اشکالهاى خود نتیجه گرفتند که قضا تنها یکى از شئون حاکم به معناى امیر است. که این حاکم ممکن است در مقام عمل منصب قضا را به دیگرى واگذار کند، همچنان که حضرت امیرالمومنین(ع) آن را به شریح واگذار کرده بود.
از سوى مقرر این تقریر جواب مشخصى به اشکالهاى فوق داده نشد.
ب- استدلال به حدیثبراى اثبات انتصاب
قائلین به انتصاب، دو تقریر به نحو مانعهالجمع براى اثبات نظریه خود بیان کردهاند:
تقریر اول: انتصاب مطلق
در این مقبوله، پس از نفى طاغوت و بیان حرمت مراجعه به طاغوت و سلطان، وظیفه شیعیان را این چنین بیان مىکند:
ینظران [الى] من کان منکم ممن قد روى حدیثنا ونظر فى حلالنا وحرامنا وعرف احکامنا فلیرضوا به حکما فانى قد جعلته علیکم حاکما در این جمله فانى قد جعلته علیکم حاکما در مقام علت و جملات قبل در مقام معلولاند، و از آن جا که علت در رتبه سابق بر معلول قراردارد، معناى عبارت چنین مىشود:
چون من چنین راویانى را به سمکتحاکم براى شما نصب کردهام، پس وظیفه شما آن است که به دنبال افرادى با چنین شرایط باشید و به حکومت آنها راضى شوید. که این عبارت نصب نوعى فقیهان جامع الشرایط را در بر دارد. پس طبق این تقریر وظیفه شیعیان تنها تطبیق شرایط ذکر شده بر افراد و رضایت دادن به حکومت آنان مىباشد و انتخاب آنان هیچ نقشى در انتصاب فقها از سوى امام(ع) ندارد.
اشکالها
اشکال اول: در مقابل این تقریر، ما مىتوانیم بگوییم، دو جلمه "ینظران" و "فلیرضوا" دلالتبر نظارت و رضایت مردم مىکند. و ما از این دو جمله مىتوانیم حق انتخاب مردم و شرکت دادن آنان در تعیین سرنوشتشان را اثبات نماییم، به خصوص با توجه به این که جمله فانى قد جعلته علیکم حاکما بعد از این دو جمله آمده است، که در این صورت معناى عبارت چنین مىشود: از میان واجدین شرایط، هر آن کس را که مردم به حکم او راضى شدند، من او را بر شما حاکم قرار مىدهم.
پس انتخاب مردم، جزء موضوع مىشود و این همان نظریه انتخاب استیعنى مردم نیز در مشروعیتحاکم دخالت دارند.
جواب: در تعیین علت و معلول، ما تابع فهم عرفى هستیم و به نظر ما فهم عرف در این جا این است که "فانى قد جعلته حاکما"، علتبراى ما قبل خود مىباشد، به خصوص با توجه به این که امام با لفظ ماضى یعنى جعلته حکم خود را بیان کرده است که این معنا را افاده مىکند که من ابتدائا او را نصب کردهام و این شمایید که باید به دنبال تطبیق شرایط بر افراد باشید. پس ینظران در این جا براى تشخیص موضوع و فلیرضوا رضایتبه موضوع تشخیص داده شده است و نه این که اختیار است را ثابت کند.
اشکال دوم: اگر بخواهیم جمله "فانى قد جعلته علیکم حاکما" را دال بر انتصاب بدانیم، در این هنگام با قبول انتصاب، نفى آن لازم مىآید، زیرا در این صورت، این جمله بیانگر یک حکم حکومتى از سوى امام صادق(ع) خواهد بود که بعد از وفات آن حضرت(ع) دیگر قابل اجرا نیست، مگر این که چنین حکمى از سوى حضرت صاحب(عج)صادر شود که در این هنگام از استدلال به مقبوله خارج است.
جواب: فرق ولایت امام با ولایت فقها این است که ولایت فقها محدود به زمان حیاتشان مىباشد و پس از وفاتشان این ولایت قابل استمرار نیست، مگر این که ولىفقیه پس از او، احکام صادره از سوى او را نافذ و قابل اجرا بداند.
اما ولایت امام، مطلق استبه عبارت دیگر، احکام ولایتى و حکومتى امام همانند احکام الله به صورت قضیه حقیقیه انشا مىشود و نه به صورت قضیه خارجیه که تنها شامل زمان خودش بشود. و این احکام تنها در صورتى از قابلیت اجرا مىافتد که امام بعدى طبق مصالحى که مىبیند آن را نسخ کند.
اشکال سوم: اگر بخواهیم از این حدیث انتصاب مورد نظر انتصابیون را ثابت کنیم، باید بگوییم که مراد از حاکم در این جا والى اعظم به معناى رهبر جامعه اسلامى است و نه والى جزء، همانند استانداران و فرماندارانى مثل مالکاشتر، و نه این که حاکم را به معناى قاضى بگیریم.
در حالى که اثبات چنین معنایى از حاکم غیرمحتمل است، زیرا معناى آن این مىشود که با وجود حضور امام یعنى ولى منصوب بالفعل از جانب شارع مقدس، فقیهان نیز به عنوان والى اعظم و رهبر جامعه منصوب شدهاند.
و اگر مفاد حدیث را حمل بر بیان حکم در زمان غیبت کنیم، لازمه آن این است که امام(ع) پرسش راوى را بدون پاسخ رها کرده باشد و به بیان تکلیف مسلمانان در عصر غیبت پرداخته باشد. علاوه بر این که زمان خود امام(ع) از شمول پاسخ ایشان استثنا مىشود و به اصطلاح استثناى مورد از حکم پیش مىآید که قبیح است. و اگر کلام(ع) را حمل بر حاکمان و والیان جزء بکنیم و بگوییم، امام(ع) این افراد را در زمان حضور خود براى مناطق بعیده (بعیداز امام(ع» نصب کرده است، در این صورت گرچه سخن معقولى گفتهایم، اما از رهگذر آن نمىتوانیم به اثبات نصب فقیهان براى ولایت و رهبرى عام بپردازیم.
جواب: اولا: ما کلام امام(ع) را به صورت قضیه خارجیه نمىدانیم که منحصر به یک زمان، حال یا زمان حضور و یا زمان غیبتباشد، بلکه آن را همانند اجازه افتاى قضیهاى حقیقیه دانسته که در آن پیشبینى همه زمانها شده است. ثانیا: اگر ما قائل به انتصاب عرضى فقها بشویم و آنان را عدل امام و در برابر او قرار دهیم، اشکال یاد شده پیش مىآید، که در این اشکال فرقى بین والى اعظم و والى جزءهم نخواهد بود. اما اگر انتصاب را طولى بدانیم و فقها را ظل و نایب امام(ع) تصور کنیم، این اشکال پیش نخواهد آمد، زیرا مستلزم دو ولایت عظمى، که هر دو فعلیه هستند، نخواهد شد، و اجتماع ذىالظل و ظل اشکالى در پى نخواهد آورد.
اشکال چهارم: اگر این روایت را دال بر انتصاب فقیهان به حکومتبدانیم، در هنگام تعدد فقیهان جامع شرایط این روایت مشکل پیش خواهد آمد، زیرا حکومت، تعدد بردار نیست، چون قول به نصب یکى از آنها، مستلزم توجیح بلامرجح خواهد شد، و اعتقاد به عام مجموعى بودن، غیرپذیرفتنى نیست، زیرا امکان اجتماع همه فقیهان بر حکومت، عادتا غیر ممکن است.
و اگر قائل به عام استغراقى شویم و بگوییم تمام فقهاى عادل تکتک منصوب شدهاند و هر کدامشان داراى ولایتبالفعلاند، در این صورت این مسئله مطرح مىشود که ولىفقیه اصلى کیست و ملاک تشخیص او کدام است؟ آیا ملاک، افضلیت است؟
در این صورت افضلیتیک مفهوم نسبى است و ممکن است انظار مختلف در تعیین آن تفاوت پیدا کند؟
آیا ملاک اسبقیت در اقدام است؟ حال اگر دو یا چند نفر با هم اقدام کردند، چگونه تعیین کنیم؟
به هر حال چارهاى ندارید، جز این که بگویید ملاک انتخاب است، حال یا انتخاب مردم و یا انتخاب فقها، که در هر دو صورت، اعتبار به راى اکثریتخواهد بود و این روش عقلایى است، وگرنه ناگزیر به اثبات مشروعیت از راه تغلیب، یعنى غلبه یافتن یکى از افراد جامعالشرایط بر حکومتخواهید بود.
البته راه دیگرى نیز هست و آن این که همه فقهاى ذىحق جمع شوند و حق خود را به یکى از میان خودشان واگذار کنند.
اما تحقق این امر، محال عادى است. علاوه بر این که این سخن وقتى صحیح است که ولایت و حکومت را از باب حق و آن هم حق قابل واگذارى تصور کنیم و نه از باب وظیفه و یا حکم.
جواب: اولا: این اشکال تنها بر نظریه انتصاب وارد نیست، بلکه در مورد انتخاب نیز تصور دارد و آن جایى است که فقیهان متعدد هیچ امتیازى بر یکدیگر نداشته باشند و مردم همه به طور مساوى آنها را انتخاب کنند. ثانیا: در مورد تعدد نظر ما بر این است که از این جا که در این صورت امر به هرجومرج منجر خواهد شد و اختلافات فراوان خواهد گشت، دچار محذور مىشویم و براى رفع محذور باید طریقه عقلایى و بناى عقلا را در اینگونه موارد اخذ کنیم که یکى از این طریق رجوع به اکثریت مردم یا اکثریتخبرگان مردم است.
مردم گرچه در انتخاب ذىحق نبودند، اما از آن جا که در تبعیت و اطاعت ذىحقاند، مىتوانند یکى از این افراد جامعالشرایط را به منظور مطاع بودن انتخاب کنند به عبارت دیگر، در انتصاب و مشروعیتبخشیدن به ولایت فقها مردم هیچنقشى ندارند، و نصب نوعى جمیع فقها از سوىشان تمام شده است، و نقش مردم تنها درباره تعیین متصدى مورد پذیرش و به منظور دفع محذور هرجومرج مىباشد.
و این انتخابى که ما در این مرحله به آن قائلیم با انتخاب انتخابیون تفاوت دارد، زیرا انتخابیون از ابتدا قائل به نصب هیچیک از فقها نیستند، و تعیین و تشخیص فقیه جامعالشرایط را به عهده مردم مىگذارند.
به عنوان مثال، یکى از آثار عملى این دو نظریه آن است که طبق نظر ما، انتخاب رهبر فقیه براى ایران در شرایط کنونى از سوى ایرانیان به منظور بیرون آمدن از هرجومرج و ترجیح بلامرجح بوده است، اما چون او از ابتدا منصوب بوده است، بنابراین ولىامر همه مسلمانان جهان خواهد بود، و نه تنها ولى امر مسلمانان ایران.
اما طبق نظر انتخابىها انتخاب رهبر از سوى ایرانیان فقط مشروعیت رهبرى او براى ایران را فراهم مىکند و نه براى مسلمانان کل جهان، زیرا مسلمانان کل جهان او را انتخابنکردهاند.
تقریر دوم: انتصاب انتخابى
قائلین به نظریه انتصاب انتخابى ، مدعاى خود را با یکى از دو تقریر زیر به نحو مانعهالجمع بیان کردهاند، که هر تقریر قائل مخصوص به خود را دارد.
الف- کشف نصب:
جمله فانى قد جعلته حاکما بعد از دو جمله ینظران و فلیرضوا آمده است و "فا"تفریع نشان دهنده تفریع و نتیجه بودن این جمله براى ما قبل خود است پس معناى این عبارتها چنین مىشود:
هنگامى که مردم(شیعیان) صفات و شرایط ذکر شده را بر فردى تطبیق کردند و به حکومت او راضى شدند، من او را به عنوان حاکم بر شما منصوب کردهام.
یعنى انتصاب امام بعد از انتخاب مردم آمده استبه عبارت دیگر، انتخاب و رضایت مردم کاشف از انتصاب تنها شخص منتخب از میان همه فقهاى واجد شرایط در آغاز و قبل از انتخاب مردم مىباشد. در این جا انتخاب جزء موضوع نیستیعنى این چنین نیست که بگوییم: فقیه منتصب باید داراى شرایطى باشد که یکى از آنها منتخب مردم بودن است همچنان که فقاهتیکى دیگر از آن شرایط است، که اگر چنین باشد، انتخاب مردم در مشروعیتبخشیدن بهولایت فقیه دخالت دارد. و این همان نظریه انتخابیون یا نزدیک به آن است، بلکه انتخاب به عنوان تقریر و تثبیت موضوع مورد لحاظ قرار مىگیرد یعنى موضوع انتصاب همان فقیه جامعالشرایط است، اما مردم او را از میان واجدین شرایط تعیین مىکنند به عبارت دیگر، مىتوانیم بگوییم: انتصاب من عند الامام است و مقبولیت من عند الناس زیرا کسى مىتواند کار کند که حمایت و پایگاه مردمى داشته باشند.
به عبارت بهتر، طبق این نظریه همه فقها داراى ولایتشانى انتصابىاند، اما فعلیت، عینیت و تحقق این لایتبستگى به رضایت مردم دارد. و نیز مىتوانیم بگوییم امام، ولایت را به نحو کلى روى طبیعتیعنى عنوان عام فقها واجد شرایط برده است، اما تعین بخشیدن به آن را به دست مردم سپرده است و تعین بخشیدن به کلى و طبیعت هیچگاه جزء موضوع قرار نمىگیرد.
ب- انتخاب جزء الموضوع
قائلین به این تقریر ابایى ندارند که انتخاب را به عنوان جزء الموضوع فرض کنند، آنها مىگویند: همچنان که فقیه بودن، عادل بودن و جزء شرایط فقیه منتصب است، مرضى بودن و رضایت عامه و مردم را به خود داشتن نیز یکى دیگر از آن شرایط استبه عبارت دیگر، نصب امام روى فقیه داراى این شرایط که یکى از آنها منتصب بودن است، واقع شده، آن هم نه از ابتدا که قول به کشف نصب را در پى دارد، بلکه پس از آن که مردم او را انتخاب کردند، و اشکالى ندارد که امام با جمله فانى قد جعلته علیکم حاکما بخواهد تکلیف مردم را در ما بعد بیان کند و بگوید: فقیهى از سوى من نصب شده که در مرحله قبل منتخب شما نیز باشد.
اشکالها
اشکالات این دو تقریر را مجموعا ذکر مىکنیم گرچه ممکن استبعضى از آنها تنها به یکى ازدو تقریر وارد باشد.
اشکال اول: جمله فانى قد جعلته حاکما یک قضیه خارجیه نیست تا بگوییم ضمیر"ه"در جعلته به کلى تعیین شده در خارج بر مىگردد که ممکن است انتخاب جزء موضوع آن نباشد، بلکه این جمله یک قضیه حقیقیه است، و خواه ناخواه امر آن دائر بین اطلاق و تقیید استیعنى یا باید بگوییم منتصب، مطلق فقیه است، و یا فقیه مقید به انتخاب مردم، به گونهاى که انتخاب قید موضوع و جزء آن باشد و شق سومى در میان نیست.
شما که انتصاب مطلق را همانند نظریه قبل نپذیرفتید، پس ناچارید، قائل به جزء موضوع بودن انتخاب بشوید. این اشکال فقط به تقریر اول وارد مىشود.
اشکال دیگرى که از این اشکال متولد مىشود این است که در این صورت شما ناچار به تضییق دایره لایتخواهید بود، زیرا اگر انتخاب جزء الموضوع شد، مفهوم آن این خواهد بود که جعل ولایت در همان موردى است که فقیه منتخب شده است و از آن جا که حکم، تابع ضعیفترین اجزاى موضوع خود است، پس دایره حکم انتصاب در محدوده مورد انتخاب قرار خواهد گرفت.
جواب مشخصى به اشکال اول به جز آن چه در تقریر آمده بود، از سوى مقرر داده نشده، و قائل به تقریر دوم، مىتواند اثبات گستردگى محدودهولایت فقیه را احاله به یکى از تقریرهاى بخش اول که متکفل این بحثبود، نماید. که این امکان عقلى وجود دارد که گرچه انتخاب در یک امر جزئى باشد، اما انتصاب در محدوده فراتر از آن قرار گیرد.
اشکال دوم: چه تفاوتى بین این نظریه با هر دو تقریر آن و نظریه انتخاب وجود دارد.
جواب: قائلین به این نظریه در جواب این اشکال به ذکر تفاوتهایى از قرار زیر بین نظریه خود و نظریه انتخاب پرداختهاند:
1- در نظریه انتخاب، مشروعیتولایت فقیه منتخب وابسته به انتخاب مردم مىگردد، اما در این نظریه مشروعیت از سوى شارع مقدس است.
انتخابیون به این تفاوت اعتراض کردند، با این بیان که هیچ یک از فقها عموما و انتخابیون خصوصا مبدا مشروعیت را غیر از خداوند متعال ندانستهاند، منتها انتخابیون قائلند که خداوند با واسطه (یعنى انتخاب مردم) فقها را ولایت داده است، به خلاف انتصابیون که آن را بدون واسطه مىدانند. و در ابتداى مقاله خارج بودن این مطلب از محل نزاع بیان شد.
و ایرادى که بعضى از انتصابیون بر این جواب وارد کردند، این است که اگرچه ما این فرق را بپذیریم، باز تفاوت عملى بین این نظریه با نظریه انتخاب پدید نخواهد آمد، بلکه این فرق، فرق مفهومى خواهد بود، قائلین به این نظریه در جواب براى اثبات تفاوت عملى، تفاوت دوم را ذکر کردند.
2- طبق نظریه انتخاب، محدودهولایت فقیه به مقدارى است که مردم به او اختیار مىدهند.
اما طبق این نظریه از آن جا که نصب مستقیما از سوى شارع است، محدوده ولایت فقیه به طور مطلق همان محدوده اختیارات امام خواهد بود. انتخابیون این تفاوت را نیز نمىپذیرند، زیرا هم چنان که در ابتداى مقاله نیز آمده بنابر هر دو نظریه مىتوان هم به ولایت مطلقه قائل بود و هم به ولایت مقیده. اثبات این امر نیز بستگى به لسان ادله طرفین دارد. و طبق نظریه انتخاب، ممکن است از ادله آنها چنین استنباط شود که مردم حق شرط ضمن عقد را ندارند. و بنابراین ولایت مطلقه را از نظرگاه آنان ثابت کرد. سپس با نفى این تفاوت، اثر عملى بین این نظریه و نظریه انتخاب نیز منتفى مىشود.
اشکال سوم: این نظریه از انتخاب هم فراتر رفته و بلکه منجر به تصویب خواهد شد، زیرا شما در این نظریه مىگویید، شارع همان شخصى را نصب مىکند که مردم انتخاب کردهاند، پس اگر مردم در انتخاب خود اشتباه کردند، شارع هم این اشتباه را تصویب کرده است.
جواب: اولا: این اشکال بر انتخابیون که جعل ولایت را از سوى خداوند با واسطه مىدانند، نیز وارد مىشود. ثانیا: این اشکال در همه اماراتى که شارع حجیت آنها را تثبیت کرده نیز مىآید و هر جوابى که در تصحیح جعل حجیت آن امارات دادید، ما نیز آن را در این جا مىدهیم.
ثالثا: اگر مردم اشتباه کنند، در بقیه اجزاى موضوع تخلف کردهاند، و این تخلف را نمىتوان به شارع نسبت داد، چون موضوع حکم شارع محقق نشده است.
پىنوشتها:
1. اصول کافى (مترجم)، ج1، ص86، باب اختلاف الحدیث، حدیث10 وسائل الشیعه، ج18، ص75، ابواب صفات القاضى، باب 9، ج1.
2. من لایحضره الفقیه، ج3، ص5 6، ابواب القضایا و الاحکام، ب 9، ج2.
3. همان، ج4، ص35.
4. تهذیب الاحکام، ج6، ص218، کتاب القضایا و الاحکام، ب 87، ح6.
5. همان، ص301، با92، ج52.
6. همان، ج10، شرح مشیخه تهذیب الاحکام، ص72.
7. معجم رجال الحدیث، ج18، ص31.
8. همان، ج17، ص7.
9. همان، ج16، ص308.
10. همان، ج9، ص123.
11. همان، ج7، ص97.
12. همان، ج17، ص110.
13. همان، ج13، ص27.
14. همان، ج6، ص21.
15. همان، ج16، ص234.
16. همان، ج13، ص29.
17. به جاى جمله داخل گیومه درنسخه تهذیب ج6، ص218 این جمله آمده است: من تحاکم الى الطاغوت.
18. نساء(4) آیه 60: در نسخه تهذیب، ج6، ص218. استشهاد به آیه وجود ندارد و در ج6، ص302 همین کتاب آیه به غلط چنین ذکر شده: یتحاکمون الى الطاغوت و قد امروا ان یکفروا به.
19. تا این قسمتحدیث در نسخه من لایحضره الفقیه ذکر نشده است و از این قسمتبه بعد درنسخه تهذیب ج6، ص218 نیامده است.
20. جمله داخلگیومه در تهذیب، ج6، ص301 نیامده است.
21. البته بعضى این تقریر را به دنبال تقریر اول و به عنوان متمم آن ذکر کردهاند. اما با بیان بالا مىشود آن را تقریرجداگانهاى به حساب آورد.
22. بقره(2) آیه 213.
روشن است که این دو دیدگاه هر کدام داراى لوازمى است که این لوازم زمینه بحث و تحلیل هر چه بیشتر را مىطلبد. نظریه اول هم اکنون مبناى حکومت جمهورى اسلامى محسوب مىشود. اما با این همه بحث و تحقیق و تبیین هر چه بیشتر مواضع اصولى جمهورى اسلامى هرگز باعث تضعیف نبوده که باعث تقویت هرچه بیشتر پشتوانه علمى نظام است.
یکى از کمیسیونهاى علمى مرکز تحقیقات علمى دبیرخانه مجلس خبرگان که با حضور عدهاى از صاحبنظران و فقیهان (از اعضاى مجلس خبرگان وافراد دیگر) تشکیل شده به بررسى فقهى دو نظریه مذکور پرداخته است. فاضل گرامى جناب آقاى نعمت الله صفرى با مطالعه متن پیاده شده از نوار جلسات مذکور، گزارش گونهاى از این کمیسیون را تهیه کردهاند تا محققان از دیدگاههاى طرح شده استفاده کنند.
آنچه در پى مىآید بررسى دلایل نقلى و عقلى دو دیدگاه انتصاب و انتخاب است.
گفتنى است که در نگارش این مجموعه سعى بر آن بوده که مباحث جلسات به نحوى بازسازى شود و احتمالات یا استدلالهاى جدید پررنگتر مطرح گردد.
مرکز تحقیقات علمى تاکنون بیش از چهل جلسه بررسى مباحث مربوط بهولایت فقیه را برگزار کرده که در شمارههاى بعدى نشریه نیز گزارش خواهد شد.
انتصاب یا انتخاب
فصل اول: کلیات
قبل از آن که وارد ادله هر یک از دو نظریه شویم، لازم مىدانیم کلیات بحث را در سه محور پیش فرضها و مشترکات، معناى ولایت، معناى انتصاب و انتخاب و بالاخره تحریر محل نزاع بیان کنیم.
الف) پیشفرضها و مشترکات:
امور زیر را مىتوان امورى پذیرفته شده از سوى قائلین هر دو نظریه به حساب آورد.
1- شیوه بحث کاملا فقهى است، بدین معنا که تنها مباحثى مطرح مى1شود که با معیارهاى فقهى قابل سنجش است و استدلالهاى هر دو طرف بر مبانىاى استوار است که براساس ادله فقهى قابل نفى و اثبات است. و از مسائلى که براى تحلیل آنها نیاز به استفاده از روشهاى غیر فقهى باشد، مانند مباحث مربوط به دموکراسى و حقوق بشر و نظامهاى سیاسى و امثال آنها که عمدتا جنبه موضوعى و نه حکمى دارد، چشمپوشى شده است.
2- اصل لزوم تشکیل حکومت اسلامى در زمان غیبت مورد پذیرش طرفین است.
3- اصلولایت فقیه یعنى زمامدارى جامعه اسلامى به وسیله فقیه عادل را هم هر دو گروه قبول دارند.
پس نظریاتى همچون وکالت فقیه که صاحبان آن لزوما فقیه را شرط در عهدهدارى حکومت نمىدانند و یا نظریهاى که فقیه را فقط ماذون در تصرف در بعضى امور مىداند، از چهارچوب بحث هر دو گروه خارج است.
4- هر دو گروه مىپذیرند که ولایت در مورد پیامبر اکرم(ص) و ائمه معصومین(ع)به صورت انتصاب است.
5- محل بحث، بعد حکومتىولایت فقیه یعنى تصمیمگیرى در مسائل حکومتى به جاى مردم است. و طرفین در منصبهاى دیگر فقیه همانند افتا و قضاوت بحثى ندارند.
6- هر دو گروه بر این نکته اتفاقنظر دارند که منشا مشروعیت ولایت، خداوند است، منتها در این مطلب بحث دارند که آیا خداوند این ولایت را به نحو انتصاب در اختیار فقها قرار داده استیا این که براى راى مردم نیز نقشى قائل شده است؟
7- مباحث کاربردى و عملى مانند لزوم اشتراط انتخاب براى کارآیى ولایت، از محل بحثخارج است.
ب) معناى انتصاب و انتخاب:
قبل از آن که به بیان معناى این دو بپردازیم، اصولا باید به این پرسش پاسخ دهیم که آیا این دو نظریه با هم به نحوى قابل اجتماع مىباشند یا آن که مانعهالجمعاند؟
ممکن استبعضى ادعا کنند که این دو نظریه از جهت طولى قابل جمعاند بدین معنا که نظریه انتخاب در طول نظریه انتصاب قرار دارد و تنها وقتى قائل پیدا مىکند که ادله نظریه انتصاب ناتمام باشد.
اما این ادعا تنها در صورتى پذیرفتنى است که اولا: ادله انتصاب محدود به ادله نقلیه باشد که مفاد این ادله آن است که ائمه معصومین(ع) فرمودهاند، ما نصب مىکنیم که بدین ترتیب نوبتبه انتخاب نخواهد رسید. ثانیا: ادله انتخاب منحصر در دلیل عقلى باشد.
با وجود این دو شرط نسبتبین این دو نظریه همانند نسبتبین برائت عقلیه و عدم بیان مىباشد، که دلیل برائت عقلیه قبح عقاب بلابیان است و تنها در صورتى نوبتبه آن مىرسد که ما بیانى قابل قبول از جانب شرع نداشته باشیم. اما هر دو شرط در این جا مفقود است، زیرا اولا: انتصابیون براى اثبات نظریه خود به ادله عقلیه نیز متمسک مىشوند، که در این هنگام ادله عقلیه آنان در مقابل ادله عقلیه انتخابیون قرار مىگیرد. ثانیا انتخابیون نیز مدعىاند که مىتوانند براى اثبات نظریه خود از ادله نقلیه استفاده کنند. که در این صورت نظریه انتخاب همانند برائت عقلیه نخواهد بود.
ادعاى دیگرى که ممکن است در این جا ابراز شود، اعتقاد به قابلیت اجتماع این دو نظریه از جهت عرضى مىباشد، با این بیان که ولایت را نسبتبه امورى همچون اجراى حدود انتصابى بدانیم و آن را نسبتبه امور اجتماعى مانند کیفیت اداره شهرها ( شهردارىها) که در شهرها نصى براى آن نرسیده از راه انتخاب یا راههاى دیگرى همچون وکالت ثابتبدانیم.
اما باید دانست که این نظریه که به مرحوم شیخ مرتضى حائرى نسبت داده شده است، در حقیقت قائل به نوعى تبعیض در ولایتشده است که مىتوان آن را قول سومى در این جا به حساب آورد که مورد پذیرش هیچ یک از دو گروه نمىباشد، زیرا هر دو گروه بر وحدت امر ولایت و تبعیض نابردارى آن متفقاند.
بنابراین مىتوانیم در این جا به این نتیجه برسیم که از نظر هر دو گروه دو نظریه انتصاب و انتخاب مانعه الجمعاند.
حال با این توضیح به سراغ معنایابى براى دو واژه انتصاب و انتخاب مىرویم.
1) انتصاب
این نکته مسلم است که مقصود انتصابیون ازاین واژه در زمان غیبت نصب خاص نصب شخصى معین نیست، چنان چه مثلا حضرت على(ع) مالک اشتر را براى استاندارى مصر برگزیده بود و نیز منظور آنها نصب عنوان یعنى نصب عنوان فقیه جامعالشرایط نمىتواند باشد، زیرا نصب عنوان امکان ندارد.
بلکه مراد آنها از این کلمه نصب عام مىباشد بدین معنا که همه فقهاى جامع الشرایط در زمان غیبت از سوى ائمه داراى صلاحیتبراى تصدى امور شناخته شدهاند.که این سخن به معناى شانیت داشتن ولایت آنها و نه فعلیت داشتن ولایت همه آنها است که موجبات هرج و مرج یا اختلال نظام را پیش آورد.
اما این که ولایت کدامین آنها به فعلیت مىرسد و این امر چگونه تحقق مىیابد؟
بحثى اثباتى است که لزوما همراه انتخاب امت نیستبلکه ممکن است این فعلیت از راه اقدام عملى یکى از آنها و یا انتخاب خبرگان (اهل حلوعقد) و یا انتخاب مردم صورت گیرد. که اگر انتخاب مردم را هم بپذیرند، آن را در شمار راههاى دیگر و به عنوان طریق عقلى براى مشخص شدن متولى امر در میان افراد واجد شرایط مىباشد، نه این که مانند انتخابیون آن را امرى شرعى و داخل درموضوع فرض کنند.
نکتهاى که در این جا لازم به تذکر است، آن است که اعتقاد به انتصاب لزوما اعتقاد به ولایت مطلقه فقیه را در بر ندارد، بلکه محدودهولایت فقیه از نظر انتصابیون تابع ادلهاى است که از آن انتصاب را اثبات مىکنند.
2) انتخاب
انتخابیون راى و نظر مردم را چه به صورت مستقیم و چه به صورت غیر مستقیم (مانند انتخاب خبرگان از سوى مردم و سپس انتخاب رهبر از سوى خبرگان)در مشروعیت زمامدارى زمامدار جامعه اسلامى دخیل مىدانند. اما باید توجه داشت که این دخالت را به نحو تمام موضوع قائل نیستند، بلکه آن را به گونه جزء الموضوع اعتقاد دارند به این معنا که مردم موظفاند در محدوده فقهاى داراى شرایط فقاهت و عدالت و شرایط دیگر معتبر در زمامدار اسلامى، یکى از آنها را انتخاب نمایند تا حکومت او مشروعیتیافته و تصمیمات او در مورد مردم و اجتماع نافذ ولازم الاطاعه باشد.
از این جاست که تفاوت بین انتخابیون و معتقدان به دموکراسى ظاهر مىشود، زیرا دموکراسى، چه در مورد قانون و چه در مورد مجرى قانون، ملاک اصلى را راى مردم قرار مىدهد، در حالى که انتخابیون قانون را درجامعه اسلامى همان قوانین و تشریعات الهى دانسته و مجرى آن را نیز داراى شرایط دینى مىدانند. و اصل مشروعیت را از آن خداوند دانسته که آن را به مردم واگذار مىکند به عبارت بهتر آنها قائلاند که:
خداوند حق تعیین سرنوشت جمعى را به آحاد ملت تفویض نموده و امتبراساس این حق الهى اختیار و صلاحیت تصمیمگیرى در مورد آنچه را که در صلاحیت دولتهاست و از اختیارات ولایت فقیه به شمار مىرود به فقیه منتخب تفویض کرده است.
در این جا ممکن است این سوال پیش آید که دخالت راى مردم در موضوع ولایت فقیه به نحو قیدیت و شرطیت استیا به گونه کاشفیت؟ معناى شرطیت آن است که انتخاب مردم در ردیف شرایطى هم چون فقاهت و عدالت قرار گرفته و با نبود آن مشروعیت ولایت فقیه از بین مىرود و منظور از کاشفیت آن است که انتخاب فقیه عادل از سوى مردم کاشف از رضایت معصوم به رضامدارى اوست.
ظاهر آن است که در نظر انتخابیون سخن اول صحیحتر باشد، زیرا طبق نظر دوم، ملاک اصلى در زمامدار همان نصب معصوم است که انتخاب تنها نقش کاشف را براى آن ایفا مىکند. که این در حقیقت مىتواند تقریر یا نظرى دیگر در انتصاب باشد. و سخن پایانى در این مقوله آن که محدوده اختیارات ولى فقیه طبق نظریه انتخاب، وابسته به میثاق ملى است که طبق آن مردم فقیه را انتخاب کردهاند که این میثاق ممکن است قانون اساسى و یا قوانین شرع باشد.
ج) تحریر محل نزاع
براى روشنتر شدن محل نزاع ناگزیر به بیان صور مسئله و شقوق مختلف آن مىباشیم، تا دریابیم محل گفتوگو در کدام یک از آنهاست.
ولایت فقیه گاهى در زمان کوتاهى براى تشکیل حکومت مورد نظر، در دست فقها قرار مىگیرد که اصطلاحا به آن زمان قصور ید گفته مىشود و گاهى در زمان امکان تشکیل حکومتبه وسیله آنها که اصطلاحا به آن زمان بسط ید مىگویند.
و در هر دو صورت گاهى متعلق و محدوده ولایت، حقوق خصوصى است و گاهى حقوق عمومى.
منظور از حقوق خصوصى، حقوقى است که مربوط به تکتک افراد امت و نه اجتماع مىباشد، مانند این که آیا فقیه مىتواند در صورت صلاحدید، همسر شخصى را طلاق دهد یا نه؟ و یا مىتواند سرپرستى اموال غایبان (غیب(به ضم غین و تشدید یاء)) و کم عقلان (قصر(به ضم قاف و تشدید صاد)) را به عهده گیرد یا خیر؟
و مراد از حقوق عمومى، حقوقى است که مرتبط با اداره اجتماع و به عبارت دیگر مربوط به ریاستبر جامعه مىباشد.
در مورد حقوق عمومى در زمان قصورید، فرض مسئله بر این است که فقیه امکان تشکیل حکومت را نیافته است، بنابراین عملا نزاع در آن بىفایده است. گرچه در این مورد انتصابیون در این زمان، حق تشکیل حکومت را براى همه فقها محفوظ مىدانند. که این بحث صرفا علمى بدون فایدهاى است. در مورد حقوق خصوصى در زمان قصورید، هر دو گروه قائل به جواز تصرف فقها مىباشند، زیرا انتخابیون در این زمان تصرف در این گونه امور را از باب تصرف در امور حسبیه دانسته و به این نکته نزدیک مىشوند که ولایت این چنینى از مقوله حکم است نه حق تا احتیاج به انتخاب باشد.
و اما در زمان بسط ید، گاهى مسئله قبل از به عهده گرفته شدن حکومت از سوى یک یا تنى چند از فقها به صورت شورایى مورد نظر قرار مىگیرد که از آن با تعبیر تولى یاد مىکنیم و گاهى بعد از تولى مسئله مورد بحث مىباشد.
در صورت اول انتخابیون براى هیچ یک از فقها اولویتى براى تشکیل حکومت قائل نیستند و تصرفات هیچیک از آنان را در این زمان درحقوق عمومى مشروع نمىدانند، زیرا هنوز انتخاب مردم که بخشى از مشروعیت را تشکیل مىدهد، حاصل نشده است.
و بعد از تولى، نزاع بین انتخابیون و انتصابیون در این است که این تولى چگونه حاصل شده است؟
اگر راى مردم در آن نقش داشته است، مورد قبول هر دو گروه چه در مورد حقوق عمومى و چه حقوق خصوصى مىباشد. اما اگر راى مردم در آن بىاثر بوده و این تولى از راههایى همانند کودتا و یا طرق دیگر تقلب حاصل شده باشد، تصرفات این حکومت از نظر انتصابیون در حقوق عمومى مشروعیت ندارد.
دلایل نقلى
هر دو گروه انتصابیون و انتخابیون براى اثبات مدعاى خود متمسک به روایاتى شدهاند که جداگانه بررسى مىگردد.
اما نکته قابل تذکر این است که در بعضى از مواقع هنگام طرح روایتى از سوى یک گروه، گروه مقابل نیز قصد استفاده از آن روایت را براى مدعاى خود دارد که نمونه واضح آن را مىتوانیم در مقبوله عمربن حنظله ببینیم. این روایتبا آن که مورد استفاده انتصابیون قرار مىگیرد، اما انتخابیون نیز در صدد استفاده از محتواى آن بر مىآیند.
حال با این تذکر به ذکر ادله نقلى دو طرف مىپردازیم:
1- دلایل نقلى انتصابیون
روایاتى که مورد استناد انتصابیون قرار گرفته از قرار ذیل است:
1-1- مقبوله عمربن حنظله: بحث درباره این روایت از دو جهتسند و محتوا (دلالت) واقع شده است.
1-1-1: سند مقبوله: این روایتبا چهار سند مختلف در سه کتاب از کتب اربعه (کافى، من لایحضره الفقیه و تهذیب الاحکام) از قرار زیر از عمربن حنظله به نقل از امام صادق(ع) روایتشده است:
1- سند کلینى(ره) در کافى چنین است:
محمدبن یحیى عن محمدبن الحسین عن محمدبن عیسى عن صفوانبن یحیى عن داود بن الحصین عن عمربن حنظله. (1)
2- شیخ صدوق در من لایحضره الفقیه این حدیث را چنین نقل مىکند:
روى داود بن الحصین عن عمربن حنظله عن ابى عبدالله(ع). (2)
و آن گاه در مشیخه خود سلسله سند خود تا داودبن الحصین را چنین ذکر مىکند:
وما کان فیه اى فى من لایحضره الفقیه عن داودبن الحصین فقد رویته عن ابى الحسن رضى الله عنهما عن سعدبن عبدالله عن محمدبن الحسین بن ابى الخطاب عن الحکم بن المسکین عن داودبن الحصین الاسلامى. (3)
3- شیخ طوسى(ره) در یکى از دو سند خود در تهذیب الاحکام، سند این روایت را چنین ذکر مىکند:
محمد بن یحیى عن محمد بن الحسن بن شمون عن محمد بن عیسى عن صفوان عن داود بن الحصین عن عمربن حنظله. (4)
4- هم او در سند دیگر چنین مىنگارد:
عنه[اى عن محمد بن على بن محبوب] عن محمد بن عیسى عن صفوان عن داود بن الحصین عن عمربن حنظله. (5)
و در مشیخه خود سلسله سند خود تا محمدبن علىبن محبوب را چنین ذکر مىکند:
وما ذکرته فى هذا الکتاب عن محمدبن علىبن محبوب فقد اخبرنى به الحسین بن عبیدالله عن احمدبن یحیى العطار عن ابیه محمدبن یحیى عن محمدبن علىبن محبوب. (6)
بنابراین تفاوت این سند با سند سوم این است که در این سند واسطه بین محمدبن یحیى و محمدبن عیسى، محمدبن علىبن محبوب است. در حالى که در سند سوم، واسطه محمدبن حسنبن شمون است.
چنانچه تفاوت سند کلینى با این دو سند آن است که واسطه بین آن دو، محمدبن حسین است.
2- 1 - 1: بررسى سند مقبوله: اگر بخواهیم به بررسى مجموع افراد واقع در این چهار سند از نظر رجالى بپردازیم، مىتوانیم آنها را به چهار دسته تقسیم کنیم:
1- بعضى از آنها فقط توثیق شدهاند، و مذمتى از سوى رجالیون درباره آنها وارد نشده است، مانند محمدبن یحیى (7) ، محمد بن على بن محبوب (8) ، محمدبن حسین بن ابىالخطاب (9) و صفوان بن یحیى (10) .
2- دستهاى دیگر از سوى بعضى از رجالیون توثیق شده و از سوى عدهاى دیگر تضعیف گشتهاند، مانند داود بن حصین که از سوى نجاشى توثیق شده و شیخ طوسى(ره) او را واقفى دانسته است (11) و یا محمد بن عیسى که با آن که از سوى نجاشى و عدهاى دیگر از رجالیون توثیق شده است، اما شیخ(ره) او را تضعیف کرده و بلکه انتصاب به مذهب غلات را از سوى قائلى ناشناس درباره او نقل مىکند. (12)
3- دسته سوم کسانى هستند که از سوى رجالیون متقدم نه توثیق گشتهاند و نه تضعیف همانند عمربن حنظله که البته گرچه از سوى بزرگانى هم چون شهید ثانى(ره)توثیق شده است، (13) اما با توجه به این که شهید(ره) از رجالیون متقدم نیست،او را در این قسم ذکر کردیم.
و یا مانند حکمبن مسکین، البته در صورتى که وقوع در سلسله اسناد کامل الزیارات را توثیق به حساب نیاوردیم.
4- و بالاخره دسته چهارم کسانى هستند که در کتب رجالى فقط مذمت و تضعیف آنان وارد شده است، مانند حسینبن عبدالله (سعدى) که متهم به غلو شده است. (14) و یا محمد بن حسن بن شمون بصرى که او نیز متهم به غلو گشته است. البته او نیز در سلسله اسناد کامل الزیارات واقع شده است. (15)
حال پس از این تقسیمبندى مىگوییم، اعتبار هر یک از این اسناد در صورتى ثابت مىشود که همه رجال سند از دسته اول باشند یا لا اقل از دسته دوم بوده و ما توثیق را مقدم بر تضعیف بداریم.
اما با توجه به این که این شرط در هیچ کدام از اسناد چهارگانه موجود نیست، به خصوص با عنایتبه این که سر سلسله سند یعنى عمربن حنظله از دو دسته ذکر شده نمىباشد، پس اعتبار رجالى سند مورد خدشه واقع مىشود.
اما فقهایى که در طول تاریخ فقه شیعه به این حدیث استناد جستهاند، به مویدات یا مصححاتى از قرار زیر ستیافتهاند:
1- صفوان بن یحیى از اصحاب اجماع استیعنى از کسانى است که: اجمعت العصابه على تصحیح مایصح عنهم.
اما این سخن وقتى درست است که اولا: درباره اصحاب اجماع چنین قائل باشیم که وقوع آنها در سلسله سند باعث تصحیح سند تا معصوم(ع) مىگردد.
اما اگر اجماع اصحاب را ناظر بر وثاقتخود این راویان و نه شیوخ آن ها بدانیم، این راه براى تصحیح سند نادرست است.
ثانیا: در سند تا اصحاب اجماع مشکل سندى نداشته باشیم، درحالى که چنانچه از تقسیمبندى روشن شد، بخشى از مشکل سندى مربوط به قبل از صفوان بنیحیى بود، علاوه بر این که در سند صدوق(ره) صفوانبن یحیى وجود نداشت.
2- صفوان بن یحیى از کسانى است که درباره آنان توثیق عام وارد شده است، بدین صورت که درباره او گفتهاند: لایروى الا عن ثقه.
اما این سخن نیز چاره ساز نیست، زیرا اولا: لایروى الا عن ثقه ممکن است فقط ناظر به مروى عنه بدون واسطه باشد، درحالى که در این اسناد بین صفوان و عمربن حنظله واسطه وجود دارد، بنابراین با این کلام نمىتوانیم توثیقى درمورد شخص عمربن حنظله به دست آوریم.
ثانیا: چنان که گفته شده تا قبل از صفوان نیز مشکل سندى داریم و این توثیق عام نمىتواند قبل از صفوان را تصحیح نماید.
ثالثا: چنان که باز گفته شد، در سند صدوق(ره) صفوان وجود ندارد.
3- این روایت از سوى بزرگان شیعه به مقبوله ملقب شده است و این، دلیل بر تلقى به قبول آن از سوى علماى شیعه مىباشد و حتى کسانى همانند ابنادریس(ره)، که قائل به حجیتخبر واحد نیست، این روایت را قبول کرده است. بنابراین همین تعبیر و مورد عمل واقع شدن این روایت از سوى فقهاى شیعه مىتواند قرینهاى مبنى بر اعتبار این روایتباشد. و چنین گفتهاند که تعبیر به مقبوله تعبیرى بالاتر از مشهور است.
دو گروه انتصابیون و انتخابیون با توجه به این راه، اعتبار این روایت را پذیرفتهاند و از اشکالات سندى صرفنظر کردند.
البته باید توجه داشت که این راه تنها مىتواند، اعتبار این روایت را ثابت کند و نه وثاقت رجال واقع در سلسله اسناد آن را.
بنابراین، مقبوله بودن این روایت، دلالتبر پذیرش 69 روایت دیگر که عمربن حنظله در سلسله سند آنها واقع شده نیست (16) ، زیرا ممکن است تنها این روایت او داراى خصوصیتى بوده که مفتخر به مقبوله شده است.
اشکالى که ممکن استبر این راه تصحیح گرفته شود این است که در این هنگام دور پیش مىآید، زیرا اثبات صحتحدیث متوقف بر عمل فقها است و عمل فقها نیز متوقف بر اثبات صحتحدیث است.
جوابى که مىتوان به این اشکال داد این است که اثبات صحتحدیث متوقف بر عمل فقها بما انه عمل ندارد، بلکه این عمل کاشف از آن است که لابد قرائنى در دست فقها و راویان متقدم موجود بوده که باعثحکم آنها به مقبوله شدن این روایت گردیده است که این قرائن به دست ما نرسیده است.
3-1-1: محتواى مقبوله:
1-3-1-1: متن حدیث: در متن حدیث در چهار سند یاد شده اختلافاتى در حد تقطیع حدیث و یا اختلافات جزئى در بعضى از کلمهها و جملهها موجود است که تاثیرى در محتواى آن در مورد استدلال نمىگذارد.
اینک بخشى از متن حدیث را که مرتبط به بحث ماست، از کتاب کافى که قدیمىترین کتب اربعه است، ذکر مىکنیم و اختلاف نسخههاى دیگر در کلمهها و جملهها را در کروشه یا پاورقى مىآوریم:
عن عمربن حنظله قال: سالت ابا عبدالله علیه السلام عن رجلین من اصحابنا بینهما منازعه فى دین او میراث فتحاکما الى السلطان و[او] الى القضاه ایحل ذالک؟ [ف] قال علیهالسلام، من تحاکم الیهم فى حق او باطل فانما تحاکم الى الطاغوت. (17) و ما یحکم له [فحکم له] فانما یاخذ سحتا وان کان حقا ثابتا له لانه اخذه[اخذ] بحکم الطاغوت وقد امر الله تعالى ان یکفر به [بها] قال الله تعالى "یریدون ان یتحاکموا الى الطاغوت و قد امروا ان یکفروا به". (18)
قلت: فکیف [کیف وکیف] یصنعان؟
قال: ینظران [انظروا] [الى] من کان منکم ممن قد روى حدیثنا ونظر فى حلالناوحرامنا وعرف احکامنا فلیرضوا به حکما فانى قد جعلته علیکم حاکما فاذا احکم بحکمنا فلم یقبله [فلم یقبل] منه فانما استخف بحکم الله [بحکم الله استخف ]و علینا رد والراد علینا الراد على الله و[ف] هو على حد الشرک بالله. (19)
قلت: فان کان کل رجل[واحد منهما]اختار رجلا من اصحابنا فرضیا ان یکونا الناظرین فى حقهما (20) و کلاهما اختلفا فى حدیثکم [حدیثنا]؟ قال: الحکم ما حکم به اعد لهما وافقهما واصدقهما فى الحدیث ولایلتفت الى ما یحتکم به الاخر...؟
ادامه حدیث در مورد ملاکهاى برترى یکى از دو خبر، مورد تعارضى بر دیگرى است که ربطى به بحث ما ندارد.
2- 3- 1- 1: استدلال به حدیثبر انتصاب: انتصابیون براى استدلال به این روایتبر انتصاب ناچارند دو مطلب را ثابت کنند: اول آن که این روایت محدودهاى فراتر از قضا را شامل مىشود نه آن که مختص به قضاوت باشد.
و دوم آن که امام براى تولى این محدوده وسیع، فقیه را نصب کرده است. براى هر دو بخش، تقریرات مختلفى ارائه شده است و از آن جا که ممکن است انتصابیون براى اثبات مطلب خود از تلفیق این تقریرات استفاده نمایند، و نیز هر بخش مناقشات مخصوص به خود را دارد، تقریرات هر بخش را جداگانه باید ذکر کرد، که در این جا براى نمونه فقط به دو تقریر در هر بخش اکتفا مىکنیم.
الف - استدلال به حدیثبراى اثبات محدوده گستردهولایت فقیه:
در این بخش مدعا آن است کهولایت فقیه مورد نظر حدیث مخصوص به قضا نبوده و شامل همه اختیارات یک حکومت مانند قضا، اجراى حدود و مسائل اجرایى جامعه نیز مىگردد.
براى اثبات این مطلب سه تقریر از قرار زیر بیان شده است:
تقریر اول: تقابل سلطان و طاغوت با فقیه
این روایت داراى یک عقد سلبى است و یک عقد ایجابى. در عقد سلبى امام(ع) به طور کلى مراجعه به سلطان و طاغوت را حرام اعلام مىنماید و احکام آنان را بىارزش مىشمرد. گرچه سوال راوى از مسئلهاى قضایى بوده است اما این نکته واضح است که اختیارات سلطان محدود به امور قضایى نبوده و بلکه شامل همه اختیارات حکومتى اعم از قضا و اجرا مىشده است. پس با این بیان، حرمت مراجعه به سلطان در همه حوزههاى اختیارات او ثابت مىگردد به عبارت دیگر، امام(ع) در عقد سلبى، کلیه تشکیلات حکومتى آن زمان را براى شیعیان بىاعتبار مىداند.
در قسمت دوم یعنى در عقد ایجابى، امام(ع) شیعیان را موظف به مراجعه به فقهاى شیعه با شرایط مندرج در روایت مىکند، بدون این که متعرض بیان تفضیلى حوزه اختیارات او بگردد.
اما با توجه به منهدم شدن تشکیلات حکومتى در همه حوزهها و لزوم جایگزینى تشکیلاتى نوین به جاى آن به علت ضرورت و نیاز شیعیان از یک طرف و اطلاق بیان امام در عقد ایجابى و ترک استفصال از ناحیه او از طرف دیگر در مىیابیم که فقیه داراى تمام اختیارات حکومتى است و نه فقط بخش قضایى.
اشکالها و مناقشهها
اشکال اول: در این روایت، راوى تنها از حکم منازعه شیعیان در قرض (دین) یا ارث سوال مىکند که جزو احکام قضایى است. جواب امام نیز مطابق با سوال مىباشد، به خصوص با توجه به کلمه سحت در جواب امام، در مىیابیم که امام(ع) درباره منازعات مالى سخن مىگوید.
جواب: این روایت چه درمرحله سوال و چه در مرحله جواب، راجع به عقدهاى است که در ذهن راوى به خصوص با توجه به شرایط آن زمان موجود بوده است که اصولا آیا مراجعه به حاکم جور جایز استیا خیر؟ و این دو مورد مثال در سوال راوى موضوعیت ندارد و دلیل آن تفصیل بین آن دو با حرف "او" است، یعنى اگر قضیه دیگرى در آن زمان براى راوى مطرح بوده آن را نیز مىآورده است. و جوابى که امام(ع) مىدهد، نیز روى یک حکم کلى است و آن حرمت مراجعه به حاکم جور و حکومت ظالم است که قرائن زیرمىتواند این لبه تیز جواب را نشان دهد:
الف - حدت و شدت امام در جواب که مىفرماید:
"هر آن چه را طبق حکم حاکم جور بگیرید، اگرچه حقتان باشد، سحت و حرام است."
ب - استدلال به آیه یریدون ان یتحاکموا الى الطاغوت وقد امروا ان یکفروا به.
زیرا سیاق آیه نمىخواهد تنها قاضى جائر را طرد کند، بلکه در صدد طرد کل تشکیلات طاغوت است. و پیداست که مراجعه به طاغوت، رضایت دادن به کل تشکیلات و امضاى آن است.
ج- این که امام(ع) در ذیل حدیثبه شدت عدم قبول حکم فقیه را رد نمود و آن را در ردیف استخفاف به حکم الله مىداند، دلیل بر آن است که در این جا تنها مسائل قضایى مطرح نیست، زیرا استخفاف به حکم الله یعنى استخفاف به آن چه از ناحیه خداوند تشریع شده است.
اشکال دوم: با مراجعه به سیره ائمه و به خصوص امام صادق(ع) در شرایط صدور این روایت، به این نتیجه مىرسیم که امام(ع) هیچگاه درصدد اقدام عملى براى نفى حکومتخلفا نبوده است، که در این راستا حتى بعضى از قیام کنندگان را از قیام نهى مىنموده و در مقابل پیشنهاد بعضى، این مسئله را مطرح مىکرده که الآن زمان، زمان ما نیست. که این مسئله به خصوص با توجه به تقیه وضوح بیشترى مىیابد.
بنابراین استفاده نفى تشکیلات حکومتى از این روایتبا توجه به شرایط آن روز صحیح به نظرنمىرسد:
جواب: ما از این روایت نمىخواهیم لزوم اقدام عملى امام و بالتبع شیعیان را علیه حکومت جائر اثبات کنیم، بلکه مىگوییم امام در مقام بیان حکم بود، که در این مقام نظر به مشکلات و شرایط خارجى نیستبه عبارت دیگر امام در صدد بیان عدم مشروعیتحکومت جائر و مشروعیتحکومت فقها در شرایط مناسب بوده است. و این همانند روایات دیگر در ابواب مختلف فقه، همانند خمس، و انفال، میراث من لا وارث له و است که معصومین آنها را حق امام دانستهاند. علاوه بر این که اگر این اشکال را با بیان فوق درباره نفى تشکیلات حکومتى هیچگاه راضى به وجود دستگاه قضایى جداگانه براى شیعه نمىشد.
اشکال سوم: چنانچه در بحثسندى مطرح شد، عمده تصحیح سند آن به وسیله مقبوله بودن آن و عمل مشهور صورت گرفت، در حالى که مىبینیم مشهور فقها تا قرن دهم به این روایت فقط درباب قضا استناد کردهاند و از قرن دهم به بعد بوده است که توسط بزرگانى هم چون محقق کرکى(ره) و محقق نراقى از این روایت در بابولایت فقیه درمعناى گستردهتر آن استفاده شده است.
جواب: آن چه که باعث تصحیح سند شد، عمل مشهور به طور فىالجمله به این حدیثبود که این خود قرینهاى بر صدور این حدیث از امام(ع) گردید، اما فهم مشهور براى ما حجیت ندارد. بنابراین نباید بین این دو مقوله خلط شود.
اشکال چهارم: عمده محور این تقریر بر این مبنا بود که تطابق کامل بین عقد سلبى و عقد ایجابى وجود دارد یعنى حرمت مراجعه مطلق به سلطان، لزوم مراجعه مطلق به فقیه را اثبات مىکند، در حالى که آن چه روایت منطوقا و لفظا بیان مىکند، وجوب مراجعه به فقهاى عادل در مسائل قضایى مبتنى بر ترافع است، و تسرى مسئله قضا به مسئلهولایت فقیه به دلیل قوىترى نیاز دارد. به نظر مىرسد، ابتناى این تقریر بر عدم انفکاک بین قضاوت و اجراییات (ولایت تدبیرى) در جامعه است در حالى که مىتوان جامعهاى را همانند زمان صفویه و مشروطه تصویر کرد که قضاوت کاملا در دست فقهاى عدول باشد، اما ولایت تدبیرى در دست آنها نباشد. در مورد مشروطه نیز حتى فقهایى همانند مرحوم نائینى و آخوند(ره) مشروعیت چنین انفکاکى را امضا کرده بودند به عبارت دیگر مسئله این بود که در هر جامعه اسلامى باید قضاوت به دست فقها باشد.
جواب: به نظر مىرسد، برگشت این اشکال به اشکال مبنایى باشد که هر کس طبق مبناى خود بتواند اطلاق بیان شده در تقریر را اثبات نماید، خود را از این اشکال راحت مىبیند. اما هر کس نتواند آن اطلاق را بپذیرد، دچار این اشکال خواهد گشت.
تقریر دوم: تعمیم حکم (21)
منظور از حکم و مشتقات آن در این روایت، تنها حکم قضایى مخصوص به مرافعات نیست، بلکه با توجه به ترک استفسار امام از این که آیا فقره تنازعاتى در دکیلان یا میراث یا شبهه موضوعیه است که مربوط به قضا باشد. (مثل این که هر دو نفرمىگویند این چیز مال من است) و یا شبهه حکمیه که مربوط به باب افتا (مثل این که یکى مىگوید: حبوه مختص پسر بزرگتر است و دیگرى قبول ندارد) و یا مربوط به مسائل اجرایى تا از باب حکومتباشد، در مىیابیم که حکم، شامل حکم قضایى، حکم فقهى به معناى افتا و حکم حکومتى مىشود.
یکى از شواهد این که مورد مختص به حکم قضایى و شبهه موضوعیه نبوده و شامل شبهات حکمیه نیز مىشود، این است که در ذیل روایت، سخن از تعدد به میان آمده که امام راوى را ارجاع به بررسى صفات راویان مىدهد و به عبارت دیگر در ذیل روایتسخن از رجوع به منابع و مآخذ حکم است.
اشکالها
اشکال اول: در کتابهاى لغت مربوط به عصر فصاحت همانند مقائیس اللغه که کتب لغت تا قرن چهارم را شامل مىشود، حکم به معناى قضاوت و حاکم به معناى قاضى آمده است.
همچنین در کتابهاى حکومتى این دوره همانند الاحکام السلطانیه ماوردى حکم به معناى قضاوت آمده است و در این کتابها معناى گسترده حکم به گونهاى که امارت و ولایت را نیز شامل شود، مطرح نشده است. بله، ممکن است این معنا براى حکم در کتابهاى لغت متاخرین دیده شود که از حجیتخارج است.
جواب: اولا: با توجه به موارد فراوان استعمال حکم در گستره وسیع آن نمىپذیریم که حکم مختص قضاوت باشد و این موارد فراوان، اگر مشترک لفظى بودن کلمه حکم را ثابت نکند، لااقل مجاز مشهور بودن آن را ثابت مىکند.
ثانیا: در اصطلاح قرآنى حکم در اعم از قضاوت به کار رفته است، چنانچه خداوند درباره فلسفه بعثت انبیا مىفرماید:
کان الناس امه واحده فبعث الله النبیین مبشرین ومنذرین وانزل معهم الکتاب بالحق لیحکم بین الناس فیما اختلفوا فیه. (22)
و واضح است که "ما اختلفوا فیه" شامل همه اختلافات اعم از قضایى و اجرایى مىگردد و نه اختلافات خاص فقهى که در قضاوت مطرح مىشود.
اشکال دوم: اگر نظرى به زمان صدور حدیثبپردازیم، در مىیابیم که مراد از حکم و حاکم تعمیم آن نبوده است، زیرا در آن روزگار، شیعه یک اقلیتى بود، که درحال اختفا یا نیمه اختفا به سر مىبرده است و نمىدانسته که با مشکلات قضایى خود چه بکند؟ و امام(ع) راه حل مشکلات قضایى را براى آنها بیان کرده است. ولذا سخن از دین(به فتح دال) و میراث آمده که مسیر بحث را مشخص مىکند و نه راوى و نه امام در صدد بیان تشکیل حکومت نبودهاند.
بله، اگر این حدیث از امام زمان(ع) صادر مىشد، مىتوانستیم بگوییم، امام(ع) در صدد بیان وظیفه شیعه در عصر غیبت، اگرچه در صدها سال بعد مىباشد، اما با عنایتبه زمان امام صادق(ع) و حال و هواى صدور حدیث، در مىیابیم که امام در همان مقطع در صدد بیان حل مشکل همان مقطع بوده است، منتها طورى بیان فرمود، که از آن حدیث مىتوان مسئله قضاوت در اعصار بعدى را هم به دست آورد.
جواب: چنان چه در جواب اشکال مشابه در تقریر اول گفته شد، در حال اختفا بودن شیعه منافاتى با بیان حکم واقعى از سوى امام ندارد، زیرا امام تنها در صدد بیان مشروعیت و نه لزومولایت فقیه با گستره وسیع آن، در آن زمان بوده است.
علاوه بر این که این ادعا که راوى تنها از مشکلات قضایى و راهحل آنها از امام(ع)سوال مىکند، پذیرفتنى نیست. بلکه درمقابل با قرائن یاد شده مىتوان ادعا نمود که سوال راوى اعم از مشکل قضایى حتى در این دو مثال یاد شده مىباشد، زیرا مىتوان تصور کرد که تنازع دو شیعه در آن زمان به علت قلدرى یکى و زیر بار حق نرفتن او بوده است که مسئله داخل مسائل اجرایى مىشود.
تقریر سوم: تعمیم اختلاف (تعمیم قضاوت)
در این روایتحکم به معناى قضاوت و حاکم به معناى قاضى است. قضاوت اگر تنها به معناى رفع اختلافات شخصى در مسائل جزئى باشد، در این صورت محدوده حدیثشامل ولایت فقیه در مسائل غیر قضایى نمى شود.
اما ما مىگوییم که اختلاف مورد پرسش درحدیثشامل همه اختلافات، اعم از اختلاف بین اشخاص حقیقى یا حقوقى، و اعم از اختلاف در مسائل قضایى و اجرایى و اجتماعى مىگردد.
بنابراین، با این بیانولایت فقیه گستره بیشترى را زیر چتر خود مىگیرد و شامل احکام ولىامر در مسائل اختلافى در اجراییات و اجتماعیات نیز مىشود.
بله، در این هنگام فاصلهاى بینولایت فقیه این چنین و ولایت مطلقه فقیه که حتى در صورت عدم اختلاف نیز حکم مىکند، باقى مىماند، که آن را مىتوان از راه عدم قول به فصل (بین اختیار داشتن فقیه در حکم راندن در مسائل اختلافى در اجراییات و بین اختیار ابتدایى او در حکم کردن در اینگونه مسائل، اگرچه مسبوق به اختلاف نباشد) یا عدم احتمال فصل، پر کرد و یا این که بگوییم: اذهان متشرعه چنین فاصله و تفصیلى را نمىپذیرد و سرانجام با این بیان، عدم اختصاصولایت فقیه به مسائل قضایى ثابت مىگردد.
اشکالات:
از آن جا که مبناى این تقریر، استعمال حکم و حاکم در قضا و قاضى و نفى استعمال آنها در املارکه و سلطان مىباشد، اشکالات و مناقشاتى از سوى انتصابیون قائل به دو تقریر قبلى و نه انتخابیون براى آن وارد شده است که در ذیل ذکر مىکنیم.
اشکال اول: در این مقبوله سوال راوى از قضاوت نیست، بلکه با توجه به جمله "ایحل.." سوال از حلیت و حرمت مراجعه به طاغوت استبه عبارت دیگر، راوى نخواسته استبگوید که براى من قاضى معین کن و یا من اگر به مشکل قضایى برخورد کردم، آن را چگونه فیصله دهم، بلکه خواسته استبپرسد که آیا مراجعه به طاغوت جایز استیا خیر؟ که امام پاسخ منفى داده و براى او فقیهى را معرفى کرده که اختیارات سلطان و حاکم را داشته باشد.
اشکال دوم: با مراجعه به روایات مشاهده مىکنیم که در موارد فراوانى براى امام المسلمین در امور اجرایى و نه امور قضایى کلمه حکم را به کار برده که این مسلما معنایى غیر از قضاوت دارد و از این مطلب در مىیابیم که حکم و حاکم مشترک لفظى بین قضاوت و امور اجرایى است.
اشکال سوم: امام(ع) در این جا کلمه حاکم را با على متعدى کرد و فرمود: قد جعلته علیکم حاکما در حالى که اگر مراد قاضى بود، بهتر بود بفرماید: قد جعلته بینکم حاکما علاوه بر این که به موارد فراوانى در روایات بر مىخوریم که حاکم با "على"(به فتح عین و لام مقصوره)به کار رفته و مسلما منحصر در قضاوت نیست مثل این که حضرت على(ع) مىفرماید: العلما حکام على الناس ویادر روایت دیگر چنینآمده:
الملوک حکام على الناس والعلما حکام على الملوک و همچنان که کار پادشاهان منحصر در قضاوت نیست، پس کار علما نیز منحصر در قضاوت نمىباشد.
آنگاه اشکال کنندگان از این اشکالهاى خود نتیجه گرفتند که قضا تنها یکى از شئون حاکم به معناى امیر است. که این حاکم ممکن است در مقام عمل منصب قضا را به دیگرى واگذار کند، همچنان که حضرت امیرالمومنین(ع) آن را به شریح واگذار کرده بود.
از سوى مقرر این تقریر جواب مشخصى به اشکالهاى فوق داده نشد.
ب- استدلال به حدیثبراى اثبات انتصاب
قائلین به انتصاب، دو تقریر به نحو مانعهالجمع براى اثبات نظریه خود بیان کردهاند:
تقریر اول: انتصاب مطلق
در این مقبوله، پس از نفى طاغوت و بیان حرمت مراجعه به طاغوت و سلطان، وظیفه شیعیان را این چنین بیان مىکند:
ینظران [الى] من کان منکم ممن قد روى حدیثنا ونظر فى حلالنا وحرامنا وعرف احکامنا فلیرضوا به حکما فانى قد جعلته علیکم حاکما در این جمله فانى قد جعلته علیکم حاکما در مقام علت و جملات قبل در مقام معلولاند، و از آن جا که علت در رتبه سابق بر معلول قراردارد، معناى عبارت چنین مىشود:
چون من چنین راویانى را به سمکتحاکم براى شما نصب کردهام، پس وظیفه شما آن است که به دنبال افرادى با چنین شرایط باشید و به حکومت آنها راضى شوید. که این عبارت نصب نوعى فقیهان جامع الشرایط را در بر دارد. پس طبق این تقریر وظیفه شیعیان تنها تطبیق شرایط ذکر شده بر افراد و رضایت دادن به حکومت آنان مىباشد و انتخاب آنان هیچ نقشى در انتصاب فقها از سوى امام(ع) ندارد.
اشکالها
اشکال اول: در مقابل این تقریر، ما مىتوانیم بگوییم، دو جلمه "ینظران" و "فلیرضوا" دلالتبر نظارت و رضایت مردم مىکند. و ما از این دو جمله مىتوانیم حق انتخاب مردم و شرکت دادن آنان در تعیین سرنوشتشان را اثبات نماییم، به خصوص با توجه به این که جمله فانى قد جعلته علیکم حاکما بعد از این دو جمله آمده است، که در این صورت معناى عبارت چنین مىشود: از میان واجدین شرایط، هر آن کس را که مردم به حکم او راضى شدند، من او را بر شما حاکم قرار مىدهم.
پس انتخاب مردم، جزء موضوع مىشود و این همان نظریه انتخاب استیعنى مردم نیز در مشروعیتحاکم دخالت دارند.
جواب: در تعیین علت و معلول، ما تابع فهم عرفى هستیم و به نظر ما فهم عرف در این جا این است که "فانى قد جعلته حاکما"، علتبراى ما قبل خود مىباشد، به خصوص با توجه به این که امام با لفظ ماضى یعنى جعلته حکم خود را بیان کرده است که این معنا را افاده مىکند که من ابتدائا او را نصب کردهام و این شمایید که باید به دنبال تطبیق شرایط بر افراد باشید. پس ینظران در این جا براى تشخیص موضوع و فلیرضوا رضایتبه موضوع تشخیص داده شده است و نه این که اختیار است را ثابت کند.
اشکال دوم: اگر بخواهیم جمله "فانى قد جعلته علیکم حاکما" را دال بر انتصاب بدانیم، در این هنگام با قبول انتصاب، نفى آن لازم مىآید، زیرا در این صورت، این جمله بیانگر یک حکم حکومتى از سوى امام صادق(ع) خواهد بود که بعد از وفات آن حضرت(ع) دیگر قابل اجرا نیست، مگر این که چنین حکمى از سوى حضرت صاحب(عج)صادر شود که در این هنگام از استدلال به مقبوله خارج است.
جواب: فرق ولایت امام با ولایت فقها این است که ولایت فقها محدود به زمان حیاتشان مىباشد و پس از وفاتشان این ولایت قابل استمرار نیست، مگر این که ولىفقیه پس از او، احکام صادره از سوى او را نافذ و قابل اجرا بداند.
اما ولایت امام، مطلق استبه عبارت دیگر، احکام ولایتى و حکومتى امام همانند احکام الله به صورت قضیه حقیقیه انشا مىشود و نه به صورت قضیه خارجیه که تنها شامل زمان خودش بشود. و این احکام تنها در صورتى از قابلیت اجرا مىافتد که امام بعدى طبق مصالحى که مىبیند آن را نسخ کند.
اشکال سوم: اگر بخواهیم از این حدیث انتصاب مورد نظر انتصابیون را ثابت کنیم، باید بگوییم که مراد از حاکم در این جا والى اعظم به معناى رهبر جامعه اسلامى است و نه والى جزء، همانند استانداران و فرماندارانى مثل مالکاشتر، و نه این که حاکم را به معناى قاضى بگیریم.
در حالى که اثبات چنین معنایى از حاکم غیرمحتمل است، زیرا معناى آن این مىشود که با وجود حضور امام یعنى ولى منصوب بالفعل از جانب شارع مقدس، فقیهان نیز به عنوان والى اعظم و رهبر جامعه منصوب شدهاند.
و اگر مفاد حدیث را حمل بر بیان حکم در زمان غیبت کنیم، لازمه آن این است که امام(ع) پرسش راوى را بدون پاسخ رها کرده باشد و به بیان تکلیف مسلمانان در عصر غیبت پرداخته باشد. علاوه بر این که زمان خود امام(ع) از شمول پاسخ ایشان استثنا مىشود و به اصطلاح استثناى مورد از حکم پیش مىآید که قبیح است. و اگر کلام(ع) را حمل بر حاکمان و والیان جزء بکنیم و بگوییم، امام(ع) این افراد را در زمان حضور خود براى مناطق بعیده (بعیداز امام(ع» نصب کرده است، در این صورت گرچه سخن معقولى گفتهایم، اما از رهگذر آن نمىتوانیم به اثبات نصب فقیهان براى ولایت و رهبرى عام بپردازیم.
جواب: اولا: ما کلام امام(ع) را به صورت قضیه خارجیه نمىدانیم که منحصر به یک زمان، حال یا زمان حضور و یا زمان غیبتباشد، بلکه آن را همانند اجازه افتاى قضیهاى حقیقیه دانسته که در آن پیشبینى همه زمانها شده است. ثانیا: اگر ما قائل به انتصاب عرضى فقها بشویم و آنان را عدل امام و در برابر او قرار دهیم، اشکال یاد شده پیش مىآید، که در این اشکال فرقى بین والى اعظم و والى جزءهم نخواهد بود. اما اگر انتصاب را طولى بدانیم و فقها را ظل و نایب امام(ع) تصور کنیم، این اشکال پیش نخواهد آمد، زیرا مستلزم دو ولایت عظمى، که هر دو فعلیه هستند، نخواهد شد، و اجتماع ذىالظل و ظل اشکالى در پى نخواهد آورد.
اشکال چهارم: اگر این روایت را دال بر انتصاب فقیهان به حکومتبدانیم، در هنگام تعدد فقیهان جامع شرایط این روایت مشکل پیش خواهد آمد، زیرا حکومت، تعدد بردار نیست، چون قول به نصب یکى از آنها، مستلزم توجیح بلامرجح خواهد شد، و اعتقاد به عام مجموعى بودن، غیرپذیرفتنى نیست، زیرا امکان اجتماع همه فقیهان بر حکومت، عادتا غیر ممکن است.
و اگر قائل به عام استغراقى شویم و بگوییم تمام فقهاى عادل تکتک منصوب شدهاند و هر کدامشان داراى ولایتبالفعلاند، در این صورت این مسئله مطرح مىشود که ولىفقیه اصلى کیست و ملاک تشخیص او کدام است؟ آیا ملاک، افضلیت است؟
در این صورت افضلیتیک مفهوم نسبى است و ممکن است انظار مختلف در تعیین آن تفاوت پیدا کند؟
آیا ملاک اسبقیت در اقدام است؟ حال اگر دو یا چند نفر با هم اقدام کردند، چگونه تعیین کنیم؟
به هر حال چارهاى ندارید، جز این که بگویید ملاک انتخاب است، حال یا انتخاب مردم و یا انتخاب فقها، که در هر دو صورت، اعتبار به راى اکثریتخواهد بود و این روش عقلایى است، وگرنه ناگزیر به اثبات مشروعیت از راه تغلیب، یعنى غلبه یافتن یکى از افراد جامعالشرایط بر حکومتخواهید بود.
البته راه دیگرى نیز هست و آن این که همه فقهاى ذىحق جمع شوند و حق خود را به یکى از میان خودشان واگذار کنند.
اما تحقق این امر، محال عادى است. علاوه بر این که این سخن وقتى صحیح است که ولایت و حکومت را از باب حق و آن هم حق قابل واگذارى تصور کنیم و نه از باب وظیفه و یا حکم.
جواب: اولا: این اشکال تنها بر نظریه انتصاب وارد نیست، بلکه در مورد انتخاب نیز تصور دارد و آن جایى است که فقیهان متعدد هیچ امتیازى بر یکدیگر نداشته باشند و مردم همه به طور مساوى آنها را انتخاب کنند. ثانیا: در مورد تعدد نظر ما بر این است که از این جا که در این صورت امر به هرجومرج منجر خواهد شد و اختلافات فراوان خواهد گشت، دچار محذور مىشویم و براى رفع محذور باید طریقه عقلایى و بناى عقلا را در اینگونه موارد اخذ کنیم که یکى از این طریق رجوع به اکثریت مردم یا اکثریتخبرگان مردم است.
مردم گرچه در انتخاب ذىحق نبودند، اما از آن جا که در تبعیت و اطاعت ذىحقاند، مىتوانند یکى از این افراد جامعالشرایط را به منظور مطاع بودن انتخاب کنند به عبارت دیگر، در انتصاب و مشروعیتبخشیدن به ولایت فقها مردم هیچنقشى ندارند، و نصب نوعى جمیع فقها از سوىشان تمام شده است، و نقش مردم تنها درباره تعیین متصدى مورد پذیرش و به منظور دفع محذور هرجومرج مىباشد.
و این انتخابى که ما در این مرحله به آن قائلیم با انتخاب انتخابیون تفاوت دارد، زیرا انتخابیون از ابتدا قائل به نصب هیچیک از فقها نیستند، و تعیین و تشخیص فقیه جامعالشرایط را به عهده مردم مىگذارند.
به عنوان مثال، یکى از آثار عملى این دو نظریه آن است که طبق نظر ما، انتخاب رهبر فقیه براى ایران در شرایط کنونى از سوى ایرانیان به منظور بیرون آمدن از هرجومرج و ترجیح بلامرجح بوده است، اما چون او از ابتدا منصوب بوده است، بنابراین ولىامر همه مسلمانان جهان خواهد بود، و نه تنها ولى امر مسلمانان ایران.
اما طبق نظر انتخابىها انتخاب رهبر از سوى ایرانیان فقط مشروعیت رهبرى او براى ایران را فراهم مىکند و نه براى مسلمانان کل جهان، زیرا مسلمانان کل جهان او را انتخابنکردهاند.
تقریر دوم: انتصاب انتخابى
قائلین به نظریه انتصاب انتخابى ، مدعاى خود را با یکى از دو تقریر زیر به نحو مانعهالجمع بیان کردهاند، که هر تقریر قائل مخصوص به خود را دارد.
الف- کشف نصب:
جمله فانى قد جعلته حاکما بعد از دو جمله ینظران و فلیرضوا آمده است و "فا"تفریع نشان دهنده تفریع و نتیجه بودن این جمله براى ما قبل خود است پس معناى این عبارتها چنین مىشود:
هنگامى که مردم(شیعیان) صفات و شرایط ذکر شده را بر فردى تطبیق کردند و به حکومت او راضى شدند، من او را به عنوان حاکم بر شما منصوب کردهام.
یعنى انتصاب امام بعد از انتخاب مردم آمده استبه عبارت دیگر، انتخاب و رضایت مردم کاشف از انتصاب تنها شخص منتخب از میان همه فقهاى واجد شرایط در آغاز و قبل از انتخاب مردم مىباشد. در این جا انتخاب جزء موضوع نیستیعنى این چنین نیست که بگوییم: فقیه منتصب باید داراى شرایطى باشد که یکى از آنها منتخب مردم بودن است همچنان که فقاهتیکى دیگر از آن شرایط است، که اگر چنین باشد، انتخاب مردم در مشروعیتبخشیدن بهولایت فقیه دخالت دارد. و این همان نظریه انتخابیون یا نزدیک به آن است، بلکه انتخاب به عنوان تقریر و تثبیت موضوع مورد لحاظ قرار مىگیرد یعنى موضوع انتصاب همان فقیه جامعالشرایط است، اما مردم او را از میان واجدین شرایط تعیین مىکنند به عبارت دیگر، مىتوانیم بگوییم: انتصاب من عند الامام است و مقبولیت من عند الناس زیرا کسى مىتواند کار کند که حمایت و پایگاه مردمى داشته باشند.
به عبارت بهتر، طبق این نظریه همه فقها داراى ولایتشانى انتصابىاند، اما فعلیت، عینیت و تحقق این لایتبستگى به رضایت مردم دارد. و نیز مىتوانیم بگوییم امام، ولایت را به نحو کلى روى طبیعتیعنى عنوان عام فقها واجد شرایط برده است، اما تعین بخشیدن به آن را به دست مردم سپرده است و تعین بخشیدن به کلى و طبیعت هیچگاه جزء موضوع قرار نمىگیرد.
ب- انتخاب جزء الموضوع
قائلین به این تقریر ابایى ندارند که انتخاب را به عنوان جزء الموضوع فرض کنند، آنها مىگویند: همچنان که فقیه بودن، عادل بودن و جزء شرایط فقیه منتصب است، مرضى بودن و رضایت عامه و مردم را به خود داشتن نیز یکى دیگر از آن شرایط استبه عبارت دیگر، نصب امام روى فقیه داراى این شرایط که یکى از آنها منتصب بودن است، واقع شده، آن هم نه از ابتدا که قول به کشف نصب را در پى دارد، بلکه پس از آن که مردم او را انتخاب کردند، و اشکالى ندارد که امام با جمله فانى قد جعلته علیکم حاکما بخواهد تکلیف مردم را در ما بعد بیان کند و بگوید: فقیهى از سوى من نصب شده که در مرحله قبل منتخب شما نیز باشد.
اشکالها
اشکالات این دو تقریر را مجموعا ذکر مىکنیم گرچه ممکن استبعضى از آنها تنها به یکى ازدو تقریر وارد باشد.
اشکال اول: جمله فانى قد جعلته حاکما یک قضیه خارجیه نیست تا بگوییم ضمیر"ه"در جعلته به کلى تعیین شده در خارج بر مىگردد که ممکن است انتخاب جزء موضوع آن نباشد، بلکه این جمله یک قضیه حقیقیه است، و خواه ناخواه امر آن دائر بین اطلاق و تقیید استیعنى یا باید بگوییم منتصب، مطلق فقیه است، و یا فقیه مقید به انتخاب مردم، به گونهاى که انتخاب قید موضوع و جزء آن باشد و شق سومى در میان نیست.
شما که انتصاب مطلق را همانند نظریه قبل نپذیرفتید، پس ناچارید، قائل به جزء موضوع بودن انتخاب بشوید. این اشکال فقط به تقریر اول وارد مىشود.
اشکال دیگرى که از این اشکال متولد مىشود این است که در این صورت شما ناچار به تضییق دایره لایتخواهید بود، زیرا اگر انتخاب جزء الموضوع شد، مفهوم آن این خواهد بود که جعل ولایت در همان موردى است که فقیه منتخب شده است و از آن جا که حکم، تابع ضعیفترین اجزاى موضوع خود است، پس دایره حکم انتصاب در محدوده مورد انتخاب قرار خواهد گرفت.
جواب مشخصى به اشکال اول به جز آن چه در تقریر آمده بود، از سوى مقرر داده نشده، و قائل به تقریر دوم، مىتواند اثبات گستردگى محدودهولایت فقیه را احاله به یکى از تقریرهاى بخش اول که متکفل این بحثبود، نماید. که این امکان عقلى وجود دارد که گرچه انتخاب در یک امر جزئى باشد، اما انتصاب در محدوده فراتر از آن قرار گیرد.
اشکال دوم: چه تفاوتى بین این نظریه با هر دو تقریر آن و نظریه انتخاب وجود دارد.
جواب: قائلین به این نظریه در جواب این اشکال به ذکر تفاوتهایى از قرار زیر بین نظریه خود و نظریه انتخاب پرداختهاند:
1- در نظریه انتخاب، مشروعیتولایت فقیه منتخب وابسته به انتخاب مردم مىگردد، اما در این نظریه مشروعیت از سوى شارع مقدس است.
انتخابیون به این تفاوت اعتراض کردند، با این بیان که هیچ یک از فقها عموما و انتخابیون خصوصا مبدا مشروعیت را غیر از خداوند متعال ندانستهاند، منتها انتخابیون قائلند که خداوند با واسطه (یعنى انتخاب مردم) فقها را ولایت داده است، به خلاف انتصابیون که آن را بدون واسطه مىدانند. و در ابتداى مقاله خارج بودن این مطلب از محل نزاع بیان شد.
و ایرادى که بعضى از انتصابیون بر این جواب وارد کردند، این است که اگرچه ما این فرق را بپذیریم، باز تفاوت عملى بین این نظریه با نظریه انتخاب پدید نخواهد آمد، بلکه این فرق، فرق مفهومى خواهد بود، قائلین به این نظریه در جواب براى اثبات تفاوت عملى، تفاوت دوم را ذکر کردند.
2- طبق نظریه انتخاب، محدودهولایت فقیه به مقدارى است که مردم به او اختیار مىدهند.
اما طبق این نظریه از آن جا که نصب مستقیما از سوى شارع است، محدوده ولایت فقیه به طور مطلق همان محدوده اختیارات امام خواهد بود. انتخابیون این تفاوت را نیز نمىپذیرند، زیرا هم چنان که در ابتداى مقاله نیز آمده بنابر هر دو نظریه مىتوان هم به ولایت مطلقه قائل بود و هم به ولایت مقیده. اثبات این امر نیز بستگى به لسان ادله طرفین دارد. و طبق نظریه انتخاب، ممکن است از ادله آنها چنین استنباط شود که مردم حق شرط ضمن عقد را ندارند. و بنابراین ولایت مطلقه را از نظرگاه آنان ثابت کرد. سپس با نفى این تفاوت، اثر عملى بین این نظریه و نظریه انتخاب نیز منتفى مىشود.
اشکال سوم: این نظریه از انتخاب هم فراتر رفته و بلکه منجر به تصویب خواهد شد، زیرا شما در این نظریه مىگویید، شارع همان شخصى را نصب مىکند که مردم انتخاب کردهاند، پس اگر مردم در انتخاب خود اشتباه کردند، شارع هم این اشتباه را تصویب کرده است.
جواب: اولا: این اشکال بر انتخابیون که جعل ولایت را از سوى خداوند با واسطه مىدانند، نیز وارد مىشود. ثانیا: این اشکال در همه اماراتى که شارع حجیت آنها را تثبیت کرده نیز مىآید و هر جوابى که در تصحیح جعل حجیت آن امارات دادید، ما نیز آن را در این جا مىدهیم.
ثالثا: اگر مردم اشتباه کنند، در بقیه اجزاى موضوع تخلف کردهاند، و این تخلف را نمىتوان به شارع نسبت داد، چون موضوع حکم شارع محقق نشده است.
پىنوشتها:
1. اصول کافى (مترجم)، ج1، ص86، باب اختلاف الحدیث، حدیث10 وسائل الشیعه، ج18، ص75، ابواب صفات القاضى، باب 9، ج1.
2. من لایحضره الفقیه، ج3، ص5 6، ابواب القضایا و الاحکام، ب 9، ج2.
3. همان، ج4، ص35.
4. تهذیب الاحکام، ج6، ص218، کتاب القضایا و الاحکام، ب 87، ح6.
5. همان، ص301، با92، ج52.
6. همان، ج10، شرح مشیخه تهذیب الاحکام، ص72.
7. معجم رجال الحدیث، ج18، ص31.
8. همان، ج17، ص7.
9. همان، ج16، ص308.
10. همان، ج9، ص123.
11. همان، ج7، ص97.
12. همان، ج17، ص110.
13. همان، ج13، ص27.
14. همان، ج6، ص21.
15. همان، ج16، ص234.
16. همان، ج13، ص29.
17. به جاى جمله داخل گیومه درنسخه تهذیب ج6، ص218 این جمله آمده است: من تحاکم الى الطاغوت.
18. نساء(4) آیه 60: در نسخه تهذیب، ج6، ص218. استشهاد به آیه وجود ندارد و در ج6، ص302 همین کتاب آیه به غلط چنین ذکر شده: یتحاکمون الى الطاغوت و قد امروا ان یکفروا به.
19. تا این قسمتحدیث در نسخه من لایحضره الفقیه ذکر نشده است و از این قسمتبه بعد درنسخه تهذیب ج6، ص218 نیامده است.
20. جمله داخلگیومه در تهذیب، ج6، ص301 نیامده است.
21. البته بعضى این تقریر را به دنبال تقریر اول و به عنوان متمم آن ذکر کردهاند. اما با بیان بالا مىشود آن را تقریرجداگانهاى به حساب آورد.
22. بقره(2) آیه 213.