آرشیو

آرشیو شماره ها:
۱۰۱

چکیده

«درس‏هاى خارج و تخصصى حوزه‏» از دیرباز عهده‏دار تربیت صاحبان نظریه در رشته‏هاى مختلف علوم اسلامى بوده است . تاسیس نظام جمهورى اسلامى و حضور دین در عرصه اجتماع و سیاست، دگرگونى عمیق در حوزه‏هاى علوم دینى به وجود آورد . اساتید و محققان درس و پژوهش، با توجه به ضرورت رفع نیازهاى جامعه و پاسخگویى به پرسش‏هاى جدید، به تلاشهاى خود سمت و سو بخشیدند . اکنون براى آشنایى هر چه بیشتر خوانندگان مجله، انعکاس مباحث علمى دروس خارج حوزه در زمینه «اندیشه سیاسى اسلام‏» ، بیش از پیش در دستور کار مجله قرار گرفته است . در شماره گذشته، مبحث «حق و تکلیف‏» را از درس خارج فقه آیة‏الله جوادى آملى ملاحظه کردید . در این شماره نیز بحث «نقض حکم حاکم‏» را از درس خارج فقه یکى دیگر از فقهاى برجسته حوزه ملاحظه مى‏کنید .

متن

«نقض حکم قاضى‏» و در اصطلاح حقوقى، «تجدید نظر در حکم دادگاه‏» از مقولات داراى اهمیت‏بوده و از زاویه‏هاى گوناگون شایسته پژوهش و کند و کاو است .
این موضوع هر چند از گذشته‏هاى دور میان فقها مطرح بوده، لیکن پس از استقرار نظام جمهورى اسلامى، اهمیت ویژه و دو چندان یافته است; زیرا پیش از انقلاب هر چند مبناى بسیارى از قوانین، بویژه قوانین مدنى، برگرفته از موازین فقه امامیه بود، لیکن چهارچوب و روح حاکم بر تشکیلات قضایى و قانونگذارى عبارت بود از تشکیلات قضایى کشورهاى غربى; مانند فرانسه و سوئیس . این حقیقت در مقررات مربوط به روش دادرسى کیفرى و مدنى و تجارى، که بر اساس تجربیات و قوانین کشورهاى غربى وضع و تصویب شده بود، بیشتر خود نمایى مى‏کند .
از سوى دیگر، پس از پیروزى انقلاب هر چند مقررات آیین دادرسى کیفرى و مدنى از جهات گوناگون; از جمله شرایط انتخاب و انتصاب قضات و مساله تجدید نظر اصلاح شده است ولى زمینه براى تحقیق برخى از مباحث; از جمله مساله تجدید نظر در حکم قاضى، همچنان از مطالب بایسته و به روز به شمار مى‏آید .
بحث «نقض حکم حاکم‏» آثار گونه‏گون بر هر یک از اصحاب دعوا دارد، افزون بر این، نسبت‏به تشکیلات و سازماندهى اسلوب نوین قضایى بر اساس قوانین اسلامى نقش بسزایى دارد . اهمیت این بحث هنگامى دو چندان و نمایان مى‏گردد، که فراز و فرود آن در مبحث «تاریخ تطور» ملاحظه شود . در هر صورت، این نوشته که با عنوان «نقض حکم حاکم‏» به درخواست فصلنامه وزین «حکومت اسلامى‏» قلمى مى‏شود، نگاهى دارد به حکم فقهى موارد مختلف نقض و تجدید نظر در حکم حاکم .
پیش از آغاز بحث، توجه به موارد زیر ضرورى است:
1 . محتواى نوشته، جز مبحث «تاریخ تطور» ، برگرفته از درس خارج فقه (قضاى) یکى از اساتید (2) برجسته و عالى مقام حوزه علمیه قم مى‏باشد، که به صورت مقاله درآمده است . بنابراین، امتیازات نوشته از سخنان استاد بزرگوار است و نواقص آن به تقریر بر مى‏گردد .
2 . این نوشته تنها به بررسى حکم جواز نقض حکم حاکم و یا عدم جواز آن مى‏پردازد و جهات دیگر بحث، نیازمند زمان و موقعیت مستقل است .
3 . هر چند اقتضاى بحث «تاریخ تطور» آن بود که در آغاز بحث قرار گیرد، لیکن جهت رعایت احترام استاد عزیز و گرانمایه، آن را در بخش پایانى مقاله آوردیم .
تقریر محل نزاع
در آغاز این بخش شایسته است موضوع بحث روشن و مشخص شود; زیرا بسیارى از اشکالات و نقدها در مباحث علمى، ناشى از مجهول و ناشناخته بودن موضوع است و از این رو است که تقریر و توضیح محل نزاع ضرورت مى‏یابد .
براى تبیین و تقریر محل نزاع، توجه به چند نکته ضرورى است:
اولا: بحث، اعم است از «نقض حکم به فتوا» یا «نقض حکم به حکم‏» ، و نقض به حکم نیز اعم است از «حکم قاضى دیگر» یا «همان قاضى اول‏» ، در صورتى که برایش تبدل راى حاصل شود .
ثانیا: حکم مورد نظر، حکمى است که توسط قاضى واجد و داراى شرایط; از جمله: اجتهاد (3) و عدالت صادر شده باشد .
ثالثا: حکم صادره، نسبت‏به حجیت و عدم حجیت، چند صورت دارد:
1 . قاضى حاکم و دیگران (مجتهد و قاضى دیگر) علم و یا ظن معتبر به صحت‏حکم داشته باشند، در این صورت حکم بر همه نافذ و نقض آن جایز نیست .
2 . قاضى صادر کننده حکم، واجد شرایط نباشد; مثلا یکى از شرایط قضاوت; مانند عدالت‏یا اجتهاد و یا دیگر شروط را نداشته باشد، در این صورت حکم به خودى خود نقض مى‏شود و بحث از جواز و عدم جواز نقض، مسامحه‏اى است .
3 . مجتهد دیگر، علم و قطع وجدانى به بطلان حکم صادره از سوى قاضى واجد شرایط داشته باشد . و این مبتنى است‏بر اینکه براى حکم حاکم، موضوعیت قائل شویم; یعنى بر این باور باشیم که تبعیت از حکم حاکم واجب است; اعم از این‏که موافق با واقع باشد یا نباشد طبق این مبنا، نقض حکم جایز نیست; زیرا همین حکم مخالف واقع، بر این فرض، نافذ و واجب الاتباع است .
و اما اگر حکم حاکم را طریق به (4) واقع بدانیم، اعتبار و نفوذ آن بر این مبنا، مشروط است‏به اینکه علم به مخالفت‏حکم با واقع نداشته باشیم; زیرا اگر علم داشته باشیم که حکم حاکم مخالف با واقع است، جعل طریقیت‏براى آن معقول نیست; چرا که جعل طریق از سوى شارع، در ظرف و موضوع شک است و در صورت داشتن علم به مخالفت‏حکم با واقع، شکى وجود ندارد تا شارع براى حکم حاکم، طریقیت جعل کند . بر این مبنا حکم به خودى خود نقض مى‏شود; زیرا آنچه از حاکم صادر شده، صورت حکم است نه حکم معتبر و نافذ . پس بحث از جواز و یا عدم جواز نقض در اینجا مسامحه‏اى است .
4 . حکم قاضى هر چند از مجتهد جامع شرایط و بر اساس موازین قضایى صادر شده، لیکن قاضى در مقدمات حکم کوتاهى کرده است; مثلا در رجال روایتى که مستند حکم واقع شده، کوتاهى کرده و غیر ثقه را ثقه پنداشته است‏یا در فهم محتوا و مضمون روایت اشتباه کرده و یا در مرحله تشخیص موانع، قصور داشته; مانند اینکه از روایت معارض تحقیق نکرده و پنداشته است که معارضى در کار نیست .
حکم حاکم در این صورت نیز منتقض است و مانند صورت اول، بحث از جواز و یا عدم جواز نقض، مسامحه‏اى است و بر فرض تنزل و صحت‏حکم، به خودى خود، جواز نقض بى‏اشکال است . (5)
محل بحث آنجا است که:
5 . قاضى واجد شرایط، بى‏آنکه در مقدمات کوتاهى کند و قصورى داشته باشد، حکم را طبق موازین شرعى آن صادر کند، ولى مجتهد و یا قاضى دیگر، از نظر مبنایى با قاضى حاکم اختلاف نظریه دارد و یا براى خود قاضى اول، پس از صدور حکم، تبدل مبنا صورت گرفته است; مثلا قاضى مورد را مجراى اصل برائت مى‏دانسته و مجتهد دیگر اصل برائت را محکوم عموم یا اطلاق لفظى مى‏داند، در این صورت، هر دو، دلیل و حجت‏شرعى ظنى دارند . اینجا جاى بحث و گفتگو است که آیا مجتهد دیگر و یا خود قاضى پس از تبدل راى و مبنا، بر اساس دلیل ظنى جایز است‏حکم صادره را نقض کند یا نه؟
ادله
مشهور فقها نقض حکم قاضى، در صورت پنجم را حرام دانسته‏اند . 5 هر یک از آنان دلایلى را اقامه کرده‏اند که در این بخش آنها را بررسى مى‏کنیم:
الف . اجماع
محقق آشتیانى پنج دلیل اقامه کرده و مهمترین آن‏را اجماعى دانسته است که با شهرت عظیم تایید شده باشد . ایشان مى‏فرماید:
«الثانى: الاجماع المنقول البالغ حد الاستفاضة المعتضدة بالشهرة العظیمة المحققة و المنقولة، بل عدم الخلاف فی المسالة و هو الحجة فی المسالة من حیث کونه من ظنون الخاصة‏» . 6 «دلیل دوم اجماع منقول است که در حد استفاضه بوده و با شهرت محقق و منقول نیز تایید شده است، بلکه دلیل اصلى فقدان اختلاف در مساله است; زیرا این از ظن‏هاى خاص به شمار مى‏آید .»
اشکالاتى بر ایشان وارد است; از جمله:
اولا: خود ایشان در مساله سه قول گزارش کرده است: 1 - عدم جواز نقض مطلقا 2 - تفصیل از سوى بعضى از اساتید (صاحب جواهر) مبنى بر اینکه اگر متخاصمان راضى باشند نقض جایز است و الا جایز نیست 3 - با توجه به قول دوم و سوم نقض حکم جایز است، حال چگونه ممکن است ادعاى اجماع کنیم بر عدم جواز نقض؟!
ثانیا: به اعتراف خود ایشان، اجماع «منقول‏» است نه «محصل‏» و اجماع منقول، اخبار از راى امام معصوم است در حدس نه حس، از این رو، ادله حجیت‏خبر واحد شامل آن نمى‏شود .
ثالثا: این دلیل کاشف از قول معصوم نیست; زیرا مدرکى است و محقق آشتیانى، خود به ادله مختلفى مانند هرج و مرج و مقبوله عمربن حنظله و نقض غرض استدلال کرده است .
ب . اصل
دلیل دیگرى که محقق آشتیانى بر جایز نبودن نقض حکم قاضى اقامه کرده، «اصل‏» است . وى مى‏نویسد:
«الاول: اصل و تقریره ... انه بمجرد حکم الحاکم، بعد فرض الدلیل على جوازه، لایبقى موضوع الخصومة حتى یترتب علیها احکامها . » 7 «دلیل اول بر جایز نبودن نقض حکم قاضى، «اصل‏» است و تقریر آن ... چنین است که با صدور حکم از قاضى اول - در فرض بحث که همراه با دلیل است - موضوعى براى دعوا باقى نمى‏ماند تا حکم دیگرى صادر شود و احکام آن بر آن مرتب شود .
چیزى که مى‏تواند وجه صحیحى از این اصل باشد، آن است که بگوییم: لازمه حکم قاضى الزام است و الزام بر خلاف اصول و قواعد است و در مورد بحث، شک مى‏کنیم که نقض حکم اول جایز است‏یا نه؟ مقتضاى اصل عدم جواز است . (6)
اشکال: حجیت و اعتبار حکم قاضى اول، نسبت‏به موردى که مجتهد دیگر دلیل مخالف دارد، یا داراى اطلاق است‏یا نیست، اگر اطلاق دارد پس دلیل لفظى داریم و نوبت‏به تمسک به اصل براى عدم جواز نقض نمى‏رسد، چون اصل در جایى است که دلیل لفظى نباشد .
و اگر دلیل لفظى اطلاق ندارد، مجتهد دوم دلیل و حجت‏شرعى دارد و هر دلیلى بر صاحب دلیل حجت است، چه با دیگران (قاضى اول) موافق باشد یا نباشد . بنابراین، مجتهد یا قاضى دیگر و یا خود قاضى حاکم - در صورتى که از راى خود برگردد - با حجت‏شرعى نزد خودشان مى‏توانند حکم قاضى را نقض کنند .
توضیح این استدلال چنین است: مبناى حکم دوم قاضى و یا مجتهد، از باب حکم به عدل و حکم به حق است، بر اساس ادله‏اى که دلالت دارد قاضى باید حکم به عدل کند: مانند «یا داود انا جعلناک خلیفة فی الارض فاحکم بین الناس بالعدل‏» 8 «اى داود، ما تو را در زمین جانشین قرار داده‏ایم، پس میان مردم به عدالت‏حکم کن .»
حکم به عدالت دو صورت دارد:
1 . به ملاک امر به حکم واقع و عدل است; در این صورت با توجه به اینکه قاضى اول نیز بر اساس حجت‏شرعى حکم کرده است، شک مى‏کند آیا حکم دوم حکم به عدل و حق است‏یا نه؟ پس تمسک به ادله لزوم حکم به «ما انزل الله‏» و «حق‏» ، تمسک به دلیل در شبهه مصداقیه خود دلیل است و این باطل است .
2 . ملاک حکم دوم، دلیل و حجت‏شرعى مجتهد دوم است; این هم درست نیست; زیرا با توجه به اینکه قاضى اول حکم را بر اساس حجت‏شرعى صادر کرده و خصومت مرتفع شده است و موضوع براى صدور حکم دو باره نیست .
اشکال: آنچه بر اساس اطلاقات و عمومات ادله اولیه، وظیفه و ماموربه است، عبارت است از حکم به «حق و عدل‏» و «ما انزل الله‏» و آنچه بعد ازقیام حجت‏شرعى براى قاضى دوم و یا مجتهد دوم حکم به حق و عدل محسوب مى‏شود، حکم بر اساس دلیل دوم است; زیرا با دلیل دوم، دلیل اول باطل است . بنابراین، اگر نگوییم نقض حکم اول واجب است، دست کم جواز آن قطعى است .
شاهدش این است که پس از تبدل راى مجتهد، مقلد باید احکام پیشین را قضا کند، مگر اینکه دلیل خاصى دلالت کند بر صحت وظایف گذشته .
این مطلب تمام است‏حتى اگر در مبحث اجزا (7) بگوییم عمل به مامور به ظاهرى مجزى از ماموربه واقعى است; زیرا این اجزا در صورتى است که امر ظاهرى باقى باشد و اما در مورد بحث هر چند حکم اول حدوثا همراه با دلیل بوده، ولى بقاء دلیل آن باطل شده است و از سویى یک واقعه نمى‏تواند متحمل دو حکم باشد; پس بقاء حکم به حق و عدل، حکم بر اساس حجت‏شرعى دوم است .
ج . مقبوله عمر بن حنظله
بسیارى از فقها; از جمله محقق یزدى‏9 و آشتیانى به این مقبوله استدلال کرده‏اند . محقق آشتیانى مى‏فرماید:
الرابع قوله علیه السلام: «فاذا حکم بحکمنا فلم یقبل منه فبحکم الله استخف و علینا رد و الراد علینا راد على الله و هو على حد الشرک بالله‏» . 10 دلیل چهارم، سخن امام علیه السلام است که فرمود: «پس هرگاه قاضى به حکم ما قضاوت کند و از او پذیرفته نشود به حکم خدا اهانت‏شده و این رد بر ما است و رد کننده ما رد کننده خدا است و رد خدا هم در حد شرک به خدا است .»
اشکال: آن رد حکمى که رد ائمه و خدا است و شرک محسوب مى‏شود، عبارت است از رد حکم ائمه علیهم السلام و فرض این است که قاضى و یا مجتهدى که دلیل، هر چند علمى، بر بطلان حکم قاضى اول دارد، حکم او را حکم ائمه نمى‏داند، بلکه حکم و فتواى خودش را حکم ائمه مى‏داند . پس رد حکم اول رد حکم ائمه علیهم السلام نیست .
د . هرج و مرج
از دلایلى که به وسیله آنها استدلال شده است‏بر عدم جواز نقض حکم قاضى واجد شرایط، عبارت است از اینکه اگر نقض جایز باشد، مستلزم هرج و مرج است . محقق آشتیانى در این باره مى‏نویسد:
«الخامس، لزوم الهرج و المرج و هو باطل، اما اللزوم فظاهر و اما البطلان فاظهر» . 11 «دلیل پنجم بر عدم جواز نقض حکم قاضى (واجد شرایط)، عبارت است از اینکه جواز نقض مستلزم هرج و مرج مى‏شود و آن باطل است . لزوم هرج و مرج ظاهر است و بطلان آن ظاهرتر .»
توضیح استدلال: هرج و مرج مبغوض شارع است و روشن است هر چیزى که موجب هرج و مرج شود نیز مبغوض شارع است; زیرا خلاف غرض تشریع قضاوت است .
اشکال: این استدلال اخص از مدعا است; زیرا استدلال، دایر مدار بود و نبود هرج و مرج است، پس هر جا از جواز نقض حکم قاضى هرج و مرج لازم بیاید حرام است، و اگر مستلزم هرج و مرج نباشد نقض حرام نخواهد بود .
ه . استدلال میرزاى رشتى
حکم حاکم، به اعتبارى دو قسم است; قسم نخست در غیر باب مرافعات . قسم دوم در مرافعات . اما قسم نخست مثل حکم حاکم به ثبوت هلال ماه رمضان . اگر مجتهد دیگر حکم حاکم را در غیر باب مرافعات نافذ نداند، از بحث‏خارج است; زیرا از نگاه او حکمى وجود ندارد تا بحث‏شود که نقض آن جایز است‏یا نه؟ و اگر حکم حاکم را در غیر مرافعات نیز نافذ و معتبر بداند، اگر دلیلى بر بطلان مستند حکم حاکم دارد، در این صورت نیز نقض جایز است; مثلا حاکم بر اساس شیاع، حکم به ثبوت هلال کرده و مجتهد دوم شیاع را حجت نمى‏داند، بلکه نقض، بر اساس حجت‏شرعى به خلاف، واجب است .
و اگر حکم حاکم را در غیر مرافعات نافذ و معتبر مى‏داند و حجتى به خلاف حکم حاکم نیز ندارد، در این صورت نقض جایز نیست .
اما قسم دوم، به نظر مى‏رسد نقض جایز نیست .
آنچه تا کنون به عنوان دلیل آمد، درست نبود، چیزى که مى‏تواند دلیل بر حرمت نقض باشد، عبارت است از کلام محقق رشتى . ایشان مى‏فرماید:
«و من الواضح النزاع یستحیل ان یطرا علیه فصلان متماثلان، او متضادان نحو استحالة فصل امر متصل مرتین، فاذا تحقق مرة عند حاکم جامع لشرایط صحة القضاء فصل الخصومة فلم یبق امر قابل للفصل شرعا12 بعد ...» «پرواضح است همانگونه که یک شى‏ء متصل، محال است دو بار (از یک نقطه) جدا شود، همچنین یک نزاع و خصومت محال است دو فصل همگون (دو حکم شبیه هم) و یا فصل متضاد (دو حکم مخالف) داشته باشد . بنابراین، اگر خصومت از سوى یک قاضى واجد شرایط قضاوت صحیح، حل و فصل شود، شرعا چیزى باقى نمى‏ماند که دو باره فصل خصومت‏شود .»
توضیح: از نظر سیره قطعى، رجوع به قاضى، همیشه در مورد خصومت و براى فصل خصومت است وگرنه مراجعه لغو خواهد بود . بنابراین، یا قضاوت قاضى مساوى است‏با فصل خصومت و یا بر فرض تنزل باید بگوییم قضاوت و رفتن پیش قاضى متلازم است‏با فصل خصومت . شاهد این سخن، روایات فراوانى است که در این باره وارد شده است، از جمله:
امام صادق علیه السلام مى‏فرماید: «ایما مؤمن قدم مؤمنا فی خصومة الى قاض او سلطان جائر فقضى علیه بغیر حکم الله فقد شرکه فی الاثم‏» . 13 «هر انسان مؤمنى، مؤمنى دیگر را نزد قاضى و یا سلطان جائرى ببرد که جز حکم خدا حکم مى‏کند، در گناه او شریک است .» ابى خدیجه گوید: «بعثنی ابوعبدالله علیه السلام الى اصحابنا فقال: قل لهم ایاکم اذا وقعت‏بینکم خصومة او تدارى فی شی‏ء من الاخذ و العطاء ان تحاکموا الى احد من هؤلاء الفساق اجعلوا بینکم رجلا قد عرف حلالنا و حرامنا فانی قد جعلته علیکم قاضیا و ایاکم ان یخاصم بعضکم بعضا الى السلطان الجائر» . 14 «امام صادق علیه السلام مرا به سوى شیعیان فرستاد پس فرمود به آنها بگو هرگاه میان شما نزاع به وجود آمد، از رفتن پیش این فاسقان پرهیز کنید و مردى را که حلال و حرام ما را مى‏داند از میان خود برگزینید، پس همانا من چنین کسى را براى شما قاضى قرار داده‏ام . بپرهیزید از اینکه برخى از شما برخى دیگر را پیش سلطان ستمگر ببرید .»
و همچنین است روایات دیگر .
مفاد و مدلول این دسته از روایات این است که فلسفه تشریع قضا، فصل خصومت مى‏باشد و شان قاضى نیز حل و فصل مرافعات مالى و حقوقى مردم است . بنابراین، اگر نگوییم حکم از نظر مفهوم به معناى فصل خصومت است، بى گمان در مصداق ملازم و همراه با فصل خصومت مى‏باشد . شاهد این مدعا ارتکاز عقلا است .
پس از روشن شدن این مطلب که قضا ملازم با حل و فصل خصومت است و با ضمیمه آن به این مقدمه که «یک واقعه تحمل دو فصل خصومت را ندارد» ، عدم جواز نقض حکم قاضى روشن و مستدل مى‏شود; زیرا اگر حکم دوم مانند حکم اول باشد . جمع دو همگون و مماثل است و اگر مخالف باشد، باز هم صحیح نیست، چون با حکم اول، موضوع براى حکم دوم باقى نمى‏ماند .
اشکال: در موردى که حکم قاضى و مجتهد دوم، مخالف با حکم اولى باشد، فصل خصومت موضوعیت دارد; زیرا حجیت و نفوذ حکم اول نسبت‏به موردى که قاضى و مجتهد دوم دلیل شرعى به خلاف آن دارد، از سه حال خارج نیست: یا اهمال دارد، یا داراى اطلاق و یا مقید است‏به غیر این صورت، چون اطلاق و یا اهمال آن صحیح نیست، پس حالت‏سوم که «حجیت و نفوذ مقید به غیر این صورت‏» باشد، صحیح است . بنابراین، فصل خصومت‏حکم اول شامل این مورد نیست و موضوع باقى است .
پاسخ: براى پاسخ از این اشکال، باید ابتدا روایات دال بر ارجاع ملاحظه شود . سپس حد و دایره دلالت آنها معلوم شود و آنگاه معنا و مفهوم حکم روشن گردد .
مطلب نخست، روایات دال بر ارجاع، شامل همه ابواب فقه از طهارت تا دیات است و اگر در بعضى از آنها عنوان دین و یا میراث آمده، از باب مثال است; مثلا در باب طهارت بایعى که جنب از حرام است و دستش به عسل مایع اصابت کرده و از مجتهدى تقلید مى‏کند که عرق جنب از حرام را نجس مى‏داند، بنابراین معامله از نظر مرجع تقلید او باطل است; چون طبق روایت تحف العقول، که منفعت‏حلال دیگرى براى عسل نیست و در نتیجه مالیت ندارد، معامله باطل است، ولى مشترى یا مرجع عرق جنب از حرام را نجس نمى‏داند و معتقد به صحت معامله است، بنابراین یکى مدعى صحت معامله و دیگرى مدعى بطلان معامله است، همین گونه است در ابواب دیگر .
مطلب دوم، ادله ارجاع به قضات واجد شرایط، نسبت‏به اینکه مترافعان هر دو مقلد و یا هر دو مجتهد و یا یکى مقلد و دیگرى مجتهد باشد اطلاق دارد . اطلاق «انى جعلته علیکم حاکما» آنها را مى‏گیرد .
نتیجه این اطلاق، به ضمیمه اطلاق موضوع ادله ارجاع این است که حجیت فتواى مجتهد به غیر مورد حکم قاضى تخصیص بخورد .
مطلب سوم، حقیقت و مفهوم قضا و حکم عبارت است از الزام; زیرا اگر در حکم الزام نباشد، مصداق امر به معروف و نهى از منکر مى‏شود .
پرواضح است الزام مربوط به حکم قضایى، با الزام فتوا تفاوت دارد; زیرا الزام قضایى درمورد قضیه شخصى خارجى است; مثل اینکه قاضى حکم مى‏کند این مال از آن زید است و اما در مورد فتوا، قضیه کلیه حقیقیه است .
بنابراین، معناى ادله نفوذ قضا و حکم; مانند «انى جعلته علیکم حاکما» این است که بعد از حکم قاضى تمام افراد; اعم از مجتهد و مقلد، باید به حکم او ملتزم شوند و گرنه رد حکم و حرام است .
ممکن است اشکال شود که لازمه الزام تمام افراد به حکم قاضى سر از تصویب در مى‏آورد .
پاسخ این است که تصویب زمانى پیش مى‏آید که حکم قاضى را حکم واقعى بدانیم، پس اگر بگوییم حکم ظاهرى است، تصویب نیست; زیرا احکام ظاهرى، به تعداد موضوعات متعدد است، ولى حکم واقعى یکى است .
اشکال: موضوع «حرمت رد حکم قاضى‏» عبارت است از حکم بر اساس حکم ائمه علیهم السلام و با توجه به اینکه مجتهد و قاضى دیگر حجت‏شرعى بر بطلان حکم دارد، پس حکم اول از نظر آنان حکم ائمه نیست . بنابراین ادله حرمت رد و نقض، آن را شامل نمى‏شود .
پاسخ: بعضى از روایات دلالت دارد که حکم قاضى اگر بر اساس موازین شرعى باشد «حکم الله‏» است; از جمله صحیحه ابو بصیر از امام صادق علیه السلام است که فرمود:
«ان الله حکم فی دمائکم بغیر ما حکم فی اموالکم، حکم فی اموالکم ان البینة على المدعی و الیمین على المدعى علیه و حکم فی دمائکم ان البینة على من ادعی علیه و الیمین على من ادعی، لئلا یبطل دم امرى‏ء مسلم‏» . 15 «حکمى که خداوند در اموال شما کرده، غیر از آن حکمى است که در خونهاى شما داده است . در اموال شما حکم کرده است که بینه بر مدعى (خواهان) و قسم بر مدعى علیه (خوانده) است و در خونها حکم کرده همانا بینه بر مدعى علیه و قسم بر مدعى است تا خون مسلمانى باطل نشود .»
این روایت دلالت دارد که حکم قاضى بر اساس بینه و یمین، حکم الله است و موضوع براى حرمت نقض مى‏باشد، هر چند قاضى و یا مجتهد دیگر دلیل بر خلاف داشته باشد .
بنابراین، اگر یکى از دو طرف دعوا حجت‏شرعى بر خلاف حکم قاضى داشته باشد، نقض جایز نیست; مثلا یکى عرق جنب از حرام را نجس مى‏داند در نتیجه ملاقى آن را متنجس و از مالیت‏ساقط مى‏شمارد و لذا ادعاى بطلان معامله را مى‏کند و دیگرى عرق جنب از حرام را نجس نمى‏داند و معامله با ملاقى آن را نیز صحیح مى‏شمارد و قاضى بر اساس ادعاى دوم قضاوت کرده، قاضى اول حق نقض ندارد و حکم قاضى در حق او نافذ است ولیکن نفوذ محدود است، اولا: به همین مورد خاص، ثانیا: فقط در قلمرو صحت معامله . اما نسبت‏به طهارت نمى‏تواند آثار حکم قاضى را بر آن مترتب کند و فقط آثار صحت معامله بار مى‏شود .
همین مطلب، در صورتى که محکوم له عرق جنب از حرام را نجس بداند نیز جارى است; یعنى نفوذ حکم در حق او، اولا: در خصوص صحت معامله و ترتب آثار است، ثانیا: در امور دیگر طهارت و نجاست‏حکم قاضى اثر ندارد .
تنبیهات
پس از معلوم شدن حرمت نقض حکم قاضى، یادآورى دو نکته لازم است، هر چند به برخى از این نکات در لابلاى بحث اشاره شد:
الف . اگر قاضى واجد شرایط قضاوت، حکمى را صادر کند و قاضى و یا مجتهد دیگر علم وجدانى داشته باشد بر مخالفت آن با حکم واقعى، در این صورت، نه تنها نقض جایز بلکه واجب است; زیرا این حکم مصداق حکم ائمه علیهم السلام نیست تا رد آن جایز نباشد .
در این مساله فرقى نیست که حکم قاضى اول بر اساس موازین شرعى باشد یا نباشد .
این مورد با موردى که قاضى و یا مجتهد دیگر حجت‏شرعى ظن آور داشته باشند تفاوت دارد; زیرا با علم وجدانى به خلاف، احتمال موافقت‏حکم صادره با واقع منتفى است، ولى با داشتن حجت‏شرعى بر خلاف حکم صادره، احتمال موافقت‏با واقع هست، از این رو نقض حکم در صورت دوم جایز نیست و در صورت اول جایز، بلکه واجب است .
ب . اگر قاضى واجد شرایط خطا کند و بر اساس موازین شرعى و قضایى حکم نکند، در این صورت نیز نه تنها نقض حکم جایز، بلکه واجب است .
تاریخ تطور پیش از پیروزى انقلاب
پیش از پیروزى انقلاب اسلامى، در آیین دادرسى مدنى اصل بر قبول تجدید نظر در دعوا بوده است . در ماده 7 قانون آیین دادرسى مدنى، مصوب 1318 آمده است:
«رسیدگى ماهیتى به هر دعوایى، دو درجه (نخستین و پژوهش) خواهد بود، مگر در مواردى که قانون استثنا کرده باشد .»
پس از پیروزى انقلاب
پس از پیروزى انقلاب شکوهمند اسلامى در ایران، در مهر ماه 1358 قانون تشکیل دادگاه‏هاى عمومى به تصویب رسید و بر اساس ماده 2 آن، رسیدگى در دادگاه‏هاى حقوقى و جزایى یک درجه دانسته شد . ولى فرجام خواهى از حکم دادگاه حقوقى یا جزایى در دیوان کشور و در واقع تجدید نظر در حکم، از جهت صحیح بودن و مطابقت آن با قانون، وفق مقررات مربوط به فرجام خواهى عمل مى‏شد و وفق ماده 17 قانون مذبور، احکام حضورى دادگاه صلح، در دعاویى که مبلغ خواسته، از یکصدهزار ریال بیشتر باشد قابل تجدید نظر بود . قانون دادگاه مدنى خاص نیز که در مهر 1358 براى رسیدگى به مسایل مربوط به نکاح و طلاق و نسب و وصیت و وقف و امثال آن تصویب شد به مرحله اجرا در آید .
در ماده 12، احکام دادگاه مزبور را، غیر از سه مورد، قابل تجدید نظر مى‏دانست .
پس از تصویب قانون اساسى
در تاریخ شهریور ماه 1361 در کمیسیون قضایى مجلس شوراى اسلامى، به اصل قطعیت‏حکم و استثنایى بودن تجدید نظر آن توجه شد . در ماده 284 قانون مزبور مقرر مى‏داشت:
«حکم دادگاه بدوى تنها در سه مورد قابل نقض و تجدید نظر است و در سایر موارد قطعى است . آن سه مورد هم عبارت است از: 1) جایى که قاضى پرونده قطع پیدا کند حکمش بر خلاف موازین قانونى یا شرعى بوده است 2) جایى که قاضى دیگر قطع به اشتباه قانونى یا شرعى قاضى پرونده پیدا کند; به گونه‏اى که اگر به خود قاضى تذکر داده شود، متنبه شود 3) جایى که ثابت‏شود قاضى پرونده صلاحیت رسیدگى و انشاى حکم ندارد .»
نظر شوراى نگهبان
شوراى عالى قضایى در تاریخ 31/3/62 نسبت‏به تجدید نظر پیش بینى شده در ماده 17 قانون دادگاه‏هاى عمومى و ماده 12 دادگاه مدنى خاص، از شوراى نگهبان سؤالى این چنین مطرح کرده است:
محضر محترم فقهاى شوراى نگهبان - ایدهم الله تعالى -
بعدالتحیة و السلام
در ماده 17 فصل دوم دادگاه‏هاى صلح، لایحه قانونى تشکیل دادگاه‏هاى عمومى مصوب 5/7/1357 و همچنین ماده 12 لایحه قانونى دادگاه مدنى خاص، احکام صادره را قابل تجدید نظر ماهوى دانسته; آیا تجدید نظر در حکم حاکم، با اینکه بعضا باعث نقض حکم قبلى مى‏شود جایز و منطبق با موازین شرعى مى‏باشد یا خیر؟
شوراى عالى محترم قضائى:
عطف به نامه شماره 1653/1 مورخ 31/3/62 موضوع سؤال در جلسه فقهاى شوراى نگهبان مطرح و مورد بحث و بررسى قرار گرفت و بدین شرح نظر اکثریت ایشان اعلام مى‏شود:
تجدید نظر در حکم حاکم شرع، جز در مورد ادعاى عدم صلاحیت قاضى از سوى احد متداعیین و در مواردى که حکم مخالف ضرورت فقه و یا غفلت قاضى از دلیل باشد جایز نیست .
دبیر شوراى نگهبان - لطف الله صافى
انحلال کلیه دادگاه‏هاى تجدید نظر
شوراى عالى قضایى پس از دریافت نظریه شوراى نگهبان، با صدور دو بخشنامه خطاب به دادگاه‏هاى مدنى خاص و صلح، کلیه دادگاه‏هاى تجدید نظر را منحل اعلام کرد متن بخشنامه:
بخش نامه اول
«بسمه تعالى‏»
18275/1 - 11/4/62
بخشنامه به کلیه دادگاه‏هاى مدنى خاص بدوى و تجدید نظر:
نظر به اینکه فقهاى شوراى نگهبان در پاسخ به استعلام شوراى عالى قضایى در خصوص ماده 12 لایحه قانونى دادگاه مدنى خاص مصوبه 1/7/1358 شوراى انقلاب رسیدگى تجدید نظر را فاقد مجوز شرعى دانسته و طبق اصل 4 قانون اساسى جمهورى اسلامى ایران، کلیه قوانین باید منطبق با موازین شرعى باشد، لذا کلیه دادگاه‏هاى تجدید نظر منحل اعلام و لازم است، پرونده‏ها را بدون رسیدگى جهت اجراى حکم بدوى به مرجع اولیه عودت دهند و در صورتى هم که حکم تجدید نظر صادر شده و پرونده اعاده گردیده لکن تاکنون اجرا نشده است، دادگاه بدوى باید حکم را اجرا نماید .
شوراى عالى قضایى - یوسف صانعى
بخش نامه دوم
«بسمه تعالى‏»
18273/1 - 11/4/62
بخشنامه به کلیه دادگاه‏هاى صلح و صلح مستقل دادگاه‏هاى حقوقى . نظر به اینکه فقهاى شوراى نگهبان در پاسخ به استعلام شوراى عالى قضایى در خصوص ماده 17 لایحه قانونى تشکیل دادگاه‏هاى عمومى مصوب 5/7/58 شوراى انقلاب رسیدگى تجدید نظر را فاقد مجوز شرعى دانسته‏اند و طبق اصل 4 قانون اساسى جمهورى اسلامى ایران، کلیه قوانین باید منطبق با موازین شرعى باشد . لذا تجدید نظر از احکام صادره مجوز نداشته، مقتضى است از ارسال پرونده به مراجع تجدید نظر خوددارى و مراجع تجدید نظر که پرونده نزد آنها مطرح مى‏باشد، پرونده را بدون رسیدگى، جهت اجراى حکم بدوى به مرجع اولیه عودت دهند و در صورتى که حکم تجدید نظر صادر شده و پرونده اعاده گردیده لکن اجرا نشده است; دادگاه بدوى باید حکم اولیه را اجرا نماید .
شوراى عالى قضایى - عبدالکریم موسوى اردبیلى
در پى این دو بخشنامه که موجب سقوط اعتبار هرگونه حکم تجدید نظر شده بود، اعتراضات زیادى شد، تا آنجا که خود شوراى نگهبان در تاریخ 27/5/1362 طى نامه‏اى خطاب به شوراى عالى قضایى نوشت:
شوراى عالى محترم قضایى
پیرو نامه شماره 8998 مورخ 5/4/1362 در رابطه با نظر اکثریت فقهاى شوراى نگهبان دایر بر اینکه جز در مورد ادعاى عدم صلاحیت قاضى از سوى احد متداعیین و در مواردى که حکم مخالف ضرورت فقه و یا غفلت قاضى از دلیل باشد تجدید نظر در حکم حاکم شرعى جایز نمى‏باشد . دو بخشنامه از سوى شوراى عالى قضایى به استناد نظر شوراى نگهبان به طور کلى و مطلق صادر شده است و کلیه دعاوى تجدید نظر را اعم از اینکه مشمول استثناى شوراى نگهبان باشد یا نباشد، غیر مسموع اعلام کرده و از اجراى احکام دادگاه‏هاى تجدید نظر مطلقا جلوگیرى نموده‏اند . علاوه بر اینکه بر اساس این بخشنامه‏ها از اجراى احکامى که در دادگاه‏هاى تجدید نظر طبق موازین شرعى صادر شده جلوگیرى به عمل آمده و احکام دادگاه‏هاى بدوى را که بعضا مغایر با موازین شرعى صادر شده به اجرا گذارده‏اند; نظر به اینکه این بخشنامه که مستند به نظر شوراى نگهبان اعلام شده، مغایر با نظر فقهاى شورا است، دستور فرمایید فورا بخشنامه‏ها را اصلاح و صریحا نظر اصلى شوراى نگهبان را به اطلاع مقامات قضایى مربوطه برسانند .
دبیر شوراى نگهبان - لطف الله صافى
در پى این نامه اعتراضیه شوراى نگهبان، بخشنامه‏اى اصلاحى از سوى شوراى عالى قضایى به شرح زیر صادر شد:
«بسمه تعالى‏»
2895/1 - 7/6/1362
بخشنامه اصلاحى (توضیحى)
به کلیه دادگاه‏هاى صلح و صلح مستقل و دادگاه‏هاى حقوقى و مدنى خاص; بخشنامه‏هاى شماره 18275/1 - 11/4/62 و 1873/1 - 11/4/62 و 18285/11/4/62 فقط ناظر به تجدید نظر مذکور در ماده 17 لایحه قانونى تشکیل دادگاه‏هاى عمومى و تجدید نظر مذکور و ماده 12 لایحه قانونى مدنى خاص (به اصطلاح معمول در محاکم قضایى) هستند و شامل موارد سه گانه 1 - ادعاى عدم صلاحیت قاضى از سوى احد متداعیین
2 - حکم مخالف ضرورت فقه 3 - غفلت قاضى از دلیل، نمى‏باشند
از طرف شوراى عالى قضائى - مرتضى مقتدائى
پس از گذر از این مراحل گوناگون در مهر ماه 1367 قانون تعیین موارد تجدید نظر احکام دادگاه‏ها و نحوه رسیدگى آنها تصویب شد، و به تایید شوراى نگهبان رسید و طبق این قانون احکام انواع دادگاه‏ها از حقوقى و کیفرى و مدنى خاص و انقلاب و نظامى، قابل تجدید نظر دانسته شد و مراجع تجدید نظر تعیین گردید . در ماده 6 مواردى را که محکوم علیه مى‏تواند تقاضاى تجدید نظر نماید، بدین صورت بیان مى‏کند:
الف . هرگاه ادعا نماید که مدارک استنادى فاقد اعتبار بوده و یا شهود به دروغ شهادت داده و یا واجد شرایط شرعى و قانونى اداى شهادت نبوده‏اند .
ب . هرگاه ادعا نماید که حکم خلاف شرع بوده است .
ج . چنانچه مدعى شود که قاضى یا دادگاه، واجد صلاحیت نبوده است، به قاضى صادر کننده حکم و دادستان و یا دادیار که در جریان پرونده هستند، نیز حق داده شده در صورت عدم صلاحیت قاضى، یا قطع به اشتباه قانونى و شرعى حکم او، درخواست تجدید نظر کنند .
این بود سیر تطور سرگذشت تجدید نظر . (8)
پى‏نوشت‏ها
1 . العروة الوثقى، ج‏3، ص‏26، مساله 32 .
2 . مستند الشیعه، ج‏17، ص‏80 .
3 . کتاب القضاء، ص‏54 .
4 . کتاب القضاء، ج‏1، ص‏108 .
5 . کتاب القضاء، ص‏54 .
6 . کتاب القضاء، ص‏54 .
7 . همان، ص‏54 .
8 . همان، ص‏26 .
9 . عروة الوثقى، ج‏3، ص‏26 .
10 . وسایل الشیعه، ج‏18، باب 9 از ابواب صفات القاضى، ح‏1، ص‏77 .
11 . کتاب القضاء، ص‏55 .
12 . کتاب القضاء، ج‏1، ص‏108 .
13 . وسایل الشیعه، ج‏18 باب‏1 از ابواب صفات قاضى، ج‏1، ص‏2 .
14 . همان، باب 11، ح‏6، ص‏100 .
15 . وسائل الشیعه، ج‏18، باب‏3 از ابواب کیفیة الحکم، ح‏3، ص‏171 .
پاورقى‏ها
1) محقق و مدرس حوزه .
2) به جهت عدم احراز رضایت معظم له، بلکه اطمینان به عدم رضایت، از عنوان کردن نام ایشان معذوریم .
3) نسبت‏به شرط اجتهاد در قاضى، نظریات گوناگونى ابراز شده است . بعضى اجتهاد را شرط نشمرده، و قضاوت مقلد را نیز نافذ مى‏دانند . بعضى اجتهاد متجزى را کافى مى‏شمارند و گروه سوم شرط نفوذ اعتبار قضاوت را اجتهاد مطلق دانسته‏اند . استاد محترم از جمله افرادى هستند که قضاوت غیر مجتهد مطلق را نافذ نمى‏دانند مگر در موارد اختلال نظام و آنهم در محدوده شبهات موضوعیه .
4) در جاى خود بحث‏شده که امارات، از جمله حکم حاکم، آیا طریق به واقع است و یا موضوعیت دارد، مبناى صحیح طریقیت است .
5) در جواز نقض بلکه انتقاض حکم خود بخود جاى بحث و گفتگو نیست; زیرا بیشتر فقهایى که مساله را مورد بحث قرار داده‏اند، این موارد را از بحث‏خارج دانسته و بر جواز نقض تصریح کرده‏اند، به عنوان نمونه به برخى از اقوال فقها اشاره مى‏شود:
مرحوم آیة‏الله سید محمد کاظم یزدى پس از طرح مساله و اشاره به جهات بحث مى‏فرماید:
«و لا یجوز له نقضه الا اذا علم علما قطعیا بمخالفته للواقع بان کان مخالفا للاجماع المحقق او الخبر المتواتر او اذا تبین تقصیره فی الاجتهاد» . 1
مرحوم محقق مدقق، نراقى پس از طرح بحث و رسیدگى به جهات آن مى‏فرماید:
«و الحاصل ان الموجب للنقض احد الامرین: اما الخطا فی الدلیل القطعی او التقصیر فی الاجتهاد، اذ لیس فی الصورتین حکم الله فی حقه قطعا» . 2
محقق رشتى پس از تبیین این مطلب که: حرمت نقض نیاز به استدلال ندارد، مى‏فرماید:
«نعم، یجوز النقض فی مواضع ثلاثة; و هی المواضع التی یقع فیها الحکم الاول فی اصله لاغیا غیر مؤثر لا انه حقیقة نقض للحکم بعد صحته، احدهما ما لو علم الحاکم او غیره مخالفة الحکم الحاکم الاول لحکم الالهی الواقعی علما قطعیا ... و ثانیها مالو علم مخالفة الحکم لدلیل معتبر عند الکل کالخبرالصحیح المعمول به الثابت فی الکتب المعتبرة مع عدم العارض ... و ثالثها ما لو ظهر خطا الحاکم فى الاجتهاد قصورا او تقصیرا ...» . 3
مرحوم آشتیانى پس از تقسیم مساله به «شبه حکمى‏» و «موضوعى‏» و از سویى تفصیل میان دو قاضى و یا مترافعان، مساله را به چهار صورت تقسیم مى‏کند، در یک صورت نقض را حرام مى‏داند و در صورت دوم مساله را بر اساس مبانى مورد اختلاف قرار مى‏دهد و در دو صورت نقض را جایز مى‏شمارد:
«احدهما فیما لو علم بفساد اجتهاده ... ثانیها ان یعلم بکون ما حکم به مخالفا للحکم الواقعی النفس الامری ... .» . 4
فقهاى دیگرى که مساله را عنوان کرده‏اند نیز نقض را در این موارد جایز دانسته‏اند .
6) لازم به یادآورى است که آشتیانى از اصل، دو تقریب ارائه کرده، این تقریب با تقریب اول موافق است .
7) صاحب نظران دانش اصول، در مبحث «اجزاء» مطالب ارزشمندى را مطرح کرده‏اند; از جمله گفته‏اند: الف - آیا عمل به «ماموربه امر اضطرارى‏» مجزى است و پس از رفع اضطرار نیاز به اعاده در وقت و یا قضا در خارج وقت ندارد؟ یا اینکه مجزى نیست و نیازمند به اعاده و قضا است . ب - عمل به «مامور به ظاهرى‏» آیا مجزى از مامور به واقعى هست‏یا نه؟ در این بحث، صور مساله مختلف و نظریات نیز متفاوت است .
8) آنچه در این بخش ملاحظه شده برگرفته از دیدگاه‏هاى جدید در مسایل حقوقى دکتر حسین مهرپور است .

تبلیغات