آرشیو

آرشیو شماره ها:
۱۰۱

چکیده

متن

تکلیف‏گرائى از منظر رهبران الهى، همانا رسیدن به اهداف و غایات مشروع با استفاده از وسایل و ابزار مشروع است. و بررسى قیام حسینى از این منظر; با توجه به وظایف گسترده امامان (ع) در عرصه تبلیغ دین، مبارزه با بدعت‏ها و انحرافات و برپایى حکومت اسلامى از یک سو، و از سوى دیگر، حرکت ارتجاعى ایجاد شده در جامعه اسلامى بعد از پیامبر اکرم (ص) که زنده کردن تعصبات قبیله‏اى و نژادى، تقسیم غیر عادلانه بیت‏المال و حیف و میل آن، خویشاوند سالارى، تحریفات عقیدتى و سرکوب معترضان، علائم و نشانه‏هاى آن بود; این نتیجه را مى‏دهد که وظیفه شرعى همان بود که امام حسین (ع) عمل کرد.
نویسنده در این مقاله علاوه بر بحث از آن بدعت‏ها و انحرافات، به اقدامات تکلیف‏گرایانه سیدالشهدا (ع) نیز پرداخته است. امام (ع) از یک‏سو به معرفى خود و اهل‏بیت پیامبر (ص) پرداخت و از سوى دیگر به معرفى آل‏ابوسفیان و اینکه محال است‏با یزید بیعت‏شود; امام حق را معرفى کرد و به همگان اعلام نمود که با شهامت‏باید علیه حکومت فسق و ظلم قیام کرد و روح عزت و دورى از ذلت را زنده کرد.
بررسى قیام امام حسین (ع) از جنبه‏هاى مختلف لازم است از جمله این‏که آیا امام حسین (ع) براى قیام احساس وظیفه کرد؟ آیا وظیفه اختصاصى داشت‏یا اینکه وظیفه‏اى عمومى بود که امام نسبت‏به انجام آن اولویت داشت؟ چه وظیفه‏اى امام را به قیام وا مى‏داشت؟ اینها سؤال‏هاى اساسى این مقاله است.
معناى تکلیف گرایى
اقدام‏هاى انسان‏ها براى رسیدن به غایات و نتایجى است. بعضى افراد براى رسیدن به آن غایات و اهداف، اقدام‏هاى خود را سامان‏دهى مى‏کنند و رسیدن به آنها برایشان اصل است و براى رسیدن به آنها هر کارى را انجام مى‏دهند و به هر وسیله‏اى متوسل مى‏شوند و هیچ حد و مرزى نمى‏شناسند. از طرف دیگر مشروعیت غایات هم براى آنان مهم نیست.
در قبال آنان، انسان‏هاى الهى اولا دنبال اهداف و غایات مشروع هستند و ثانیا براى رسیدن به آن اهداف هم فقط از راهى اقدام مى‏کنند که مورد رضاى خدا و مورد امر او باشد و براى آنان هر هدفى مشروع نیست. و هدف هم وسیله را توجیه نمى‏کند و براى رسیدن به هدف مشروع به وسیله مشروع و جایز متوسل مى‏شوند.
آنچه براى آنان در درجه اول اهمیت است، بررسى تکلیف شرعى خود و سعى در انجام صحیح آن است. نکته مهم در این‏جا این است که در هنگام بررسى تکلیف شرعى خود عوامل مختلف از جمله نتایج احتمالى حاصل از اقدام لحاظ مى‏گردد و بعد از این بررسى، چنانچه احساس تکلیف کردند، براى انجام آن اقدام مى‏نمایند و نرسیدن به نتیجه مورد انتظار، آنان را از انجام وظیفه باز نمى‏دارد.
براى انسان مؤمن، پیروزى و شکست معناى دیگرى غیر از معناى معهود در ذهن عموم دارد. پیروزى در ذهن عموم یعنى رسیدن به غایات دنیوى و نتایج مورد انتظار و مغلوب کردن دشمن و شکست‏یعنى مغلوب شدن و واماندن از هدف و مقصود دنیایى مورد انتظار; در حالى که از نظر انسان مؤمن، پیروزى یعنى موفق شدن در انجام وظیفه و شکست‏یعنى مغلوب شیطان شدن و از انجام وظیفه بازماندن. مؤمن تا هنگامى که در مسیر انجام وظیفه است، پیروز است و براى او شکست معنا ندارد و قضاى خدا را هر چه باشد (پیروزى ظاهرى یا شکست) با طیب خاطر مى‏پذیرد. این بینشى است که قرآن به او هدیه کرده است آن‏گاه که فرمود:
«قل لن یصیبنا الا ما کتب الله لنا هو مولینا و على الله فلیتوکل المؤمنون، قل هر تربصون بنا الا احدى الحسنیین و نحن نتربص بکم ان یصیبکم الله بعذاب من عنده او بایدینا فتربصوا انا معکم متربصون; (1) بگو جز آنچه خدا بر ما نوشته به ما نمى‏رسد. او مولا و سرپرست ما است و مؤمنان باید به او توکل کنند. بگو آیا شما درمورد ما جز یکى از دو نیکو را انتظار دارید؟ در حالى که ما منتظریم خدا شما را به عذابى از نزد خودش یا عذابى به دست ما گرفتار کند، پس منتظر باشید و ما با شما از منتظرانیم.»
و امام حسین (ع) بر مبناى همین بینش، وظیفه خود را قیام علیه ستم اموى، اجابت دعوت کوفیان و اقدام براى تشکیل حکومت و...تشخیص داد و براى انجام این وظیفه اقدام کرد و رسیدن به نتیجه براى او در درجه دوم اهمیت‏بود. این سخن خود امام (ع) است که با شنیدن خبر پیمان شکنى کوفیان و کم شدن احتمال پیروز شدن دنیایى، فرمود:
«راست گفتى (که شمشیر کوفیان علیه ما کشیده شده است)، مقدرات در دست‏خداست و او هر زمان فرمان تازه‏اى دارد. اگر قضاى خدا موافق خواست و رضایت ما باشد (و ما بر یزیدیان مسلط شویم و حکومت را به دست‏بگیریم)، خداوند را بر این عمت‏سپاس مى‏گذاریم و او یاور ما در اداى شکر است و اگر قضاى خدا میان ما و خواسته‏هایمان حائل شود (و مطابق خواست ما نباشد) باز هم آن کس که نیتش حق بود و تقوا بر درونش حاکم است، از مسیر صحیح خارج نگردیده است.» (2)
و در خطبه‏اى که هنگام خروج از مکه خواندند، فرمودند:
«رضاى ما اهل‏بیت همان رضاى خداست. بر امتحان صبر مى‏کنیم و خداوند به ما اجر صابران را خواهد داد.» (3)
هنگامى هم که در گودال قتلگاه در آخرین لحظات حیات بود، فرمود:
«پروردگارا! بر قضا و حکم تو صبر مى‏کنم.» (4)
وظایف کلى امامان
امامان (ع) علاوه بر مقتدا بودن، چند وظیفه خطیر بر عهده داشتند:
1. بیان و تبلیغ دین
پیامبر (ص) به هنگام وفات همه میراث علمى نبوت را به امام على (ع) سپرد و ایشان را موظف کرد در دوران امامت‏خویش به بیان معارف و احکام و تفسیر قرآن بپردازد و هنگام وفات این میراث‏هاى علمى را به امام بعد از خود تحویل دهد و بدین گونه تا نبوت به امام عصر (عج) رسید و اراده خدا بر غیبت ایشان تعلق گرفت. این وظیفه مهمترین وظیفه امامان بود.
2. احیاى دین و زدودن انحرافات
چنان که در ادامه شرح خواهم داد، دشمنان بعد از قدرت گرفتن اسلام، چهره و روش عوض کرده و به روش‏هاى دیگرى به مبارزه با دین خواهند پرداخت. جعل، تحریف و کتمان روش‏هایى است که دشمنان پیش خواهند گرفت و با این روش دین و سنت رامیرانده و دوباره جاهلیت را برخواهند گرداند. مبارزه با این بدعت‏ها، تحریف‏ها و ارتجاع جاهلى براى احیاى دین و سنت، وظیفه دیگر امامان است.
3. تلاش جهت تشکیل حکومت اسلامى
از آنجا که حکومت‏بهترین وسیله جهت‏بسط و نشر اسلام است و دین هم براى پیاده شدن و اجرا نازل شده و امامان نیز صالح‏ترین فرد براى اجراى دین مى‏باشند، وظیفه دارند جهت تشکیل حکومت اقدام کنند و با دعوت مردم و جذب اقبال عمومى، حکومت و رهبرى را به عهده بگیرند و به اجراى احکام خدا بپردازند و توحید و عدل را در جهان حاکمیت‏بخشند. با توجه به این‏که وظایف مذکور مربوط به همه امامان است، به مطالعه قیام سیدالشهدا (ع) مى‏پردازیم تا براى ما روشن شود که «از منظر تکلیف دینى‏» این قیام چه توجیه‏هایى داشته و چه عواملى این قیام را بر امام لازم کرده بود.
در مقاله‏اى دیگر در همین شماره آورده‏ایم که امام وظیفه داشت‏با معرفى خود به عنوان صالح ترین فرد براى تصدى حکومت، به جذب اقبال عمومى بپردازد و وقتى دعوت تبلیغش مؤثر واقع شد و از جانب مردم منطقه‏اى براى تصدى حکومت و امامت دعوت گردید، آن دعوت را اجابت کند و به کمک آن مردم حکومت دینى تشکیل دهد، حاکمیت توحید را محقق گرداند و به اقامه قسط و عدل بپردازد. امام حسین (ع) در پى انجام این وظیفه مهم، چه در زمان معاویه و چه بعد از آن همت گماشت، البته در دوران معاویه ضمن ایجاد آمادگى و جذب افراد، با توجه به پیمان صلح و عدم تعرض که در زمان امام حسن (ع) با معاویه بسته شده بود، افراد جذب شده را به انتظار و مرگ معاویه دعوت کرد و بعد از مرگ معاویه، ضمن خوددارى از بیعت‏با یزید، به دعوت ادامه داد و وقتى با اقبال مردم کوفه مواجه شد و از این اقبال اطمینان یافت، براى تشکیل و تصدى حکومت و اجراى احکام به سوى آن دیار رهسپار شد ولى دشمن با ایجاد جو رعب، وحشت و قتل، کوفیان را به پیمان شکنى وا داشت و امام را بین بیعت ذلیلانه با یزید یا مرگ مخیر نمود و حضرت نیز مرگ را بر بیعت و ذلت ترجیح داد.
در این نوشته قیام امام را از جهات دیگرى که براى امام تکلیف ایجاد مى‏کرد، بررسى مى‏کنیم.
ارتجاع و بازگشت‏به جاهلیت
«ارتجاع‏» از حیث لغوى از ماده «رجع‏» به معناى «بازگشت‏» است; یعنى تحولى - مثبت‏یا منفى - رخ داده و فرد راهى را پیموده و به مراتبى رسیده است و حالا از تحول پشیمان مى‏شود و از ادامه راه منصرف و به وضعیتى که قبل از تحول داشت، بر مى‏گردد.
و اما در اصطلاح به معناى بازگشت منفى و بازگشت‏به نظام، فکر، روش‏هاى غلط، بدوى و غیر معقول است. در جامعه‏هاى جاهلى و در حاکمیت کفر، شرک و ظلم، عقاید اخلاق و آداب مشرکانه، نامعقول، حیوانى و غلط حاکم است و سردمداران آن جامعه‏ها با تحمیق توده مردم و ایجاد باورهاى نامعقول، آنان را به بردگى مى‏گیرند و خود به مسند صدارت و آقایى تکیه مى‏زنند.
پیامبران و مصلحان پیرو آنان در چنین جوامعى به بیدار کردن وجدان‏هاى خفته و زدودن زنگارهاى جهل و خرافه از آینه حق‏نماى فطرت‏ها، قیام مى‏کنند و تبلیغات آنان کم کم اثر مى‏کند وعقل‏هاى مدفون، ظاهر و شکوفا مى‏گردند و حق‏خواهى و حق‏طلبى اوج مى‏گیرد. در این برهه افراد جامعه را به سه دسته مى‏توان تقسیم کرد:
1. معتقدان به انقلاب و اصلاح
اینان با بینش و آگاهى کامل از جوانب فساد نظام طاغوتى، پیام رهبرى انقلاب را مى‏شنوند و با بصیرت کامل اجابت مى‏کنند و در زمره یاران جان بر کف رهبرى و انقلاب و حرکت اصلاحى اجتماعى قرار مى‏گیرند.
2. سردمداران نظام جاهلى
این دسته‏که رهبرى مقاومت در برابر نهضت اصلاحى و سرکوب آن را به دست دارند و نفعشان در وجود و دوام نظام جاهلى است، با اقدامات قهرآمیز و خشن مى‏کوشند تا هرگونه حرکت انقلابى و اصلاحى را در نطفه خفه کنند.
3. توده مردم
اینان که از ترس قوه قهریه نظام جاهلى حاکم، تابع آن نظام شده بودند، اینک با مشاهده قدرت گرفتن نهضت، احساس آزادى کرده و به نهضت متمایل مى‏شوند و بر تعداد طرفداران انقلاب مى‏افزایند. از این مرحله به بعد سردمداران نظام جاهلى متوجه مى‏شوند که مخالفت آشکار و قهرآمیز در برابر حرکت و نهضت‏حق طلبان مفید نیست و کارى از پیش نمى‏برد; از این رو شیوه عوض مى‏کنند و به ظاهر طرفدار نهضت مى‏شوند و کوشش مى‏کنند با نشان دادن چهره «کاسه داغتر از آش‏» و «انقلابى‏تر از انقلابیون‏» در صف رهبران نهضت نفوذ کنند و کم کم نهضت را از درون استحاله کرده و از محتواى ارزشمند حق‏طلبى و عدالت‏خواهى خالى کنند و به فرهنگ جاهلى گذشته سوق دهند و بسیارى از افراد گروه سوم نیز که هنوز رگه‏هایى از آداب و رسوم گذشته در قلب و روح آنها ریشه دوانده و هنوز وجود دارد و بینش عمیق به اصول و اهداف انقلاب نیافته‏اند، فریب مى‏خورند و سیاهى لشکر آنها مى‏شوند و به خدمت آنان در مى‏آیند و بدین گونه بعد از انقلاب حرکت ارتجاعى و بازگشت‏به جاهلیت و فرهنگ طاغوتى گذشته شکل مى‏گیرد.
هشدارهاى قرآن و پیامبر (ص)
با توجه به این‏که بعد از هر انقلاب و نهضتى ظهور ارتجاع مورد انتظار است، قرآن و پیامبر (ص) نسبت‏به این مساله حساسیت ویژه نشان داده و مسلمانان را از اینکه مبادا مانند امت‏هاى گذشته، دوباره به قهقرا برگردند، هشدار داده‏اند. در آیات زیادى هشدار داده شده که مبادا کافران و مشرکان شما را فریب دهند و به جاهلیت‏سابق برگردانند. (5) در آیه‏اى مى‏فرماید که مبادا اگر روزى پیامبر کشته شد یا از دنیا رحلت کرد، به عقب باز گردید. (6) در آیاتى نیز آنان را در صورت روى گردانى از رسول خدا و بازگشت‏به جاهلیت، به عذاب شدید و خسران آخرت انذار مى‏کند. (7) در آیاتى هشدار مى‏دهد که اگر به جاهلیت‏باز گردید، خداوند شما را خواهد برد و قوم دیگرى را براى یارى دین خود جایگزین شما خواهد کرد او ضرر نکرده، بلکه شما ضرر خواهید کرد. (8)
پیامبر نیز بارها در سخنان خود نسبت‏به غلبه ارتجاع هشدار و از وقوع فتنه‏هاى گمراه کننده بعد از مرگ خود خبر داد و مسلمانان را از گمراه شدن و بازگشت‏به جاهلیت‏بر حذر داشت:
«دوره‏اى براى امتم پیش خواهد آمد که در آن از قرآن جز خط و نشان، و از اسلام جز نامى باقى نمى‏ماند. خود را به آن نسبت مى‏دهند در حالى که نسبت‏به آن از هر کس بیگانه‏ترند. مساجدشان آباد است اما از لحاظ هدایت و ارشاد، ویران مى‏باشد.» (9)
حرکت ارتجاعى بعد از نهضت پیامبر (ص)
بانگاهى به صدر اسلام، حرکت ارتجاعى و بازگشت‏به فرهنگ طاغوتى و جاهلى را با همه هشدارها، بعد از وفات پیامبر به وضوح مى‏بینیم. پیامبر در شهر مکه علیه شرک، جهل، بت‏پرستى و ظلم قیام کرد و با تلاوت آیات قرآن، به بیدار کردن وجدان‏هاى خفته و زدودن لایه‏هاى ضخیم زنگار از لوح قلب‏ها همت گماشت و کم کم افرادى به او ایمان آوردند و زنگ‏هاى خطر براى سردمداران حاکمیت جاهلى به صدا درآمد. بانیان و مدافعان نظام جاهلى، حاکمیت‏خود را در خطر دیدند و با تطمیع، تهدید، شکنجه و ترور در صدد خفه کردن صداى انقلاب برآمدند. راهکار هجرت، پیامبر را از دسترسى آنان خارج کرد و اولین مرحله پیروزى نمایان گردید، خطر آشکارتر و مخالفت‏ها و برخوردها با نهضت پیامبر شدیدتر شد. جنگ‏هاى پى در پى صورت گرفت ولى حق‏طلبان با چنگ و دندان از رهبر و نهضت‏خود دفاع کردند و روز به روز قدرت بیشترى یافتند. سال هشتم هجرى سال شکست ظاهرى رهبران شرک و جهل بود. آنان که با مشاهده قدرت اسلام از سرکوب آن مایوس شدند، به ظاهر اسلام آوردند و مورد عفوو بخشش پیامبر اکرم (ص) واقع شدند:
«اذهبوا انتم الطلقاء (10) ; بروید که شما آزادشدگانید.»
گرچه پیش از این نیز افرادى به نفاق و دورویى و براى استحاله نظام، به ظاهر ایمان آورده بودند و در زیر پوشش نفاق به پیشبرد اهداف خود مشغول بودند، ولى حرکت ارتجاعى منافقان از این تاریخ با پیوستن طلقاء، قوت و قدرت بیشترى گرفت‏به طورى که بلافاصه بعد از رحلت پیامبر (ص) به حاکمیت رسید و به استحاله انقلاب پرداخت. این جریان ابتدا فقط رهبرى نظام را از ست‏شخص صاحب صلاحیت و منصوب شده از طرف خدا و پیامبر (ص) - که همه امت‏با او بیعت کرده بودند - خارج کرد ولى در بقیه مسائل به خصوص مسائل ظاهرى و سطحى همان روش پیامبر را ادامه داد و کم کم استحاله دامن گستراند به طورى که بعد از سى سال از وفات پیامبر (ص) همان ملوکیت و سلطنت مطلقه و استبدادى قبل از رسالت، دوباره شکل گرفت و همان مناسبات جاهلى و طاغوتى تحت عنوان اسلام بر جامعه حاکم شد و حتى احکام عبادى نیز مورد تحریف قرار گرفت‏به طورى که در زمان امام سجاد (ع) دوران حکومت مروانیان از بنى‏امیه - حتى بنى‏هاشم کیفیت صحیح نماز و حج را نمى‏دانستند. (11)
نشانه‏هاى ارتجاع جاهلى
ارتجاع جاهلى اموى چنان ریشه دوانده بود که همه مناسبات اسلامى را مسخ کرده و مناسبات جاهلى را دوباره احیاء و جایگزین نموده بود. وجوه بارز این ارتجاع به شرح زیر بود:
1. زنده کردن تعصبات قبیله‏اى و نژادى
سقیفه اولین جایى بود که مناسبات قبیله‏اى را احیا کرد. مهاجران براى بازداشتن انصار از سهم‏خواهى اولا به زنده کردن تعصبات قبیله‏اى بین اوس و خزرج دامن زدند; ثانیا از پیامبر نقل کردند که فرموده است:
«قریش را مقدم بدارید و بر آنان تقدم مجویید.» (12)
و سخنگوى مهاجران ادامه داد: «ما (قریش) دوستان و اقوام محمدیم، چه کسى مى‏تواند در سلطنت او با ما مخالفت کند.» (13)
بعد از آن خلیفه دوم نیز در شوراى شش نفره فقط افراد قریش را قرارداد و از آن پس قریش سرور و سالار عرب شد و قریش بودن شرط تصدى خلافت گشت و قریش خود را برتر دانست و براى دیگران حق‏رایى در برابر خواست‏خود قائل نبود. عبدالله ابى‏ربیعه مخزمى به مقداد بن عمرو گفت:
«اى پسر مرد پست و بى ارزش! چگونه آدمى مثل تو به خود حق مى‏دهد که در کار قریش مداخله کند.» (14)
و حال آن‏که اسلام بر این تفکرهاى تبعیض‏آمیز خط بطلان کشیده و به صراحت اعلام کرده بود که:
«ما شما را از یک زن و مرد آفریدیم و به صورت قبیله‏ها و شعبه‏ها درآوردیم تا همدیگر را بشناسید و گرامى‏ترین شما نزد خدا، با تقواترین شما است.» (15)
البته پیامبر (ص) در معرفى جانشینان خود فرموده بود آنان از قریش و از بنى‏هاشم هستند و این مطلب سخن از واقعیت‏بود نه برتر دانستن مجموعه قریش یا مجموعه بنى‏هاشم. امام شیعى به نسب قریشى است اما قرشى بودن تاثیرى در امامت او ندارد. تعیین جانشینى پیامبر از جانب خدا بود و کسانى مى‏توانستند و شایستگى داشتند جانشین پیامبر شوند که مانند خود آن حضرت بندگان مخلص و مخلص و برگزیده خدا باشند و برگزیدگى خدا همان‏طور که گذشت‏بر معیار تقوا بود نه نژاد، قبیله و طایفه. پیامبر (ص) به مردم خبر داده بود که افراد برگزیده‏اى که از جانب خداوند به جانشینى من منصوب شده‏اند، از قریش و بنى‏هاشم هستند اما در سقیفه سخن از تعیین کسى بود که زمام حکومت اسلامى و رهبرى جامعه را به عهده بگیرد نه شناسایى منصوب از جانب خدا. در انتخاب رهبر و جانشین مطابق ضوابط اسلام باید عدالت، علم و تدبیر لحاظ مى‏شد و لى آنان چون در این معیارها و ضوابط براى خود برترى نمى‏دیدند، براى کنار زدن رقیب به قسمتى از سخن رسول خدا (ص) متمسک شدند و قسمت دیگر را نادیده گرفتند و به بیان امام على (ع) «به درخت احتجاج کردند و ثمره‏اش را ضایع ساختند.» (16) آنان با استناد به قریشى بودن و خویشاوندى رسول خدا (ص) خلافت را از چنگ انصار درآوردند ولى آن را از اهل‏بیت و خویشاوندان نزدیک رسول خدا (ص) دریغ کردند.
مقدم شمردن قریش قدم اول بود و پس از آن قدم‏هاى بعدى برداشته شد. خلیفه دوم اوسیان را به خزرجیان تفوق داد. عرب از عجم برتر شمرده شد. موالى غیر عرب‏هایى بودند که مسلمان شده و در شهرهاى مکه، مدینه، کوفه و شام ساکن شده بودند. از دیدگاه حکومت اینان با عرب‏ها هم شان نبودند. با گسترش فتوحات بر موالى افزوده شد و این از نظر حکومت عربى خطرى به شمار مى‏رفت. معاویه مى‏گفت:
«مى‏بینم این سرخ پوست‏ها زیاد مى‏شوند و گویا مى‏بینم که بر عرب و حکومت مى‏تازند [تا تبعیض و استضعاف را از خود بزدایند] نظرم بر این است که گروهى از آنان را بکشم و گروهى را براى آباد کردن بازار و ساختن راه‏ها نگه دارم.» (17)
این سخن کسى است که مدعى جانشینى رسول خدا و خلافت او است و حاکم اسلام مى‏باشد. دقیقا همان منطق فرعون که مردان بنى‏اسرائیل را مى‏کشت و زنان را براى کار در خانه‏ها و... زنده نگه مى‏داشت. همین سیاست‏بود که مخالفان و موالى را براى سرگرم شدن به مرزها و شرکت در فتوحات روانه مى‏کرد تا از مقر حکومت دور باشند و نتوانند اقدامى علیه حکومت‏سامان دهند و از همین رو ابوبکر و عمر از امام على (ع) و معاویه نیز بعد از صلح از امام حسن (ع) خواستند در فتوحات شرکت کنند. وقتى گروه‏هایى علیه عثمان شوریدند. عبدالله بن عامر پیشنهاد داد:
«یا امیرالمؤمنین، به نظر من راه علاج این است که شورشیان را به جهاد بفرستى و به میدان‏هاى جنگ گسیل دارى تا سرگرم جنگ شوند و توجهشان معطوف خود و مرکب‏شان باشد و دیگر فرصت مزاحمت‏شما را نداشته باشند.» (18)
2. تقسیم غیر عادلانه بیت‏المال و حیف و میل آن
عمر بن خطاب تقسیم غیر عادلانه بیت‏المال را بدعت گزارد و عواملى را در تقسیم بیت‏المال دخیل شمرد که در سیره رسول خدا و خلیفه اول سابقه نداشت. از زمان عثمان به بعد، خلیفه خود را مالک بیت‏المال شمرد و به خود حق داد در آن مطابق میل خود دخل و تصرف کند. عثمان، اولین خلیفه اموى، مى‏گفت:
«ما هر قدر احتیاج داشته باشیم، از بیت‏المال بر مى‏داریم اگر چه دماغ عده‏اى به خاک مالیده شود.» (19)
بخشش‏هاى عثمان و معاویه از بیت‏المال، بسیارى را به ثروت‏هاى افسانه‏اى رساند.
3. خویشاوندى ملاک مسؤولیت و حکومت‏یافتن
گرچه از دوران خلیفه اول، ضابطه تعیین استانداران، طرفدارى از خلیفه بود ولى با گذشت زمان، خویشاوندى معیار شد و از زمان عثمان به بعد، غالب حکام از باند اموى شدند مثلا عبدالله بن عامر بن کریز پسر دایى عثمان فرماندار بصره، ولید بن‏عقبه بن ابى‏معیط، برادر مادرى عثمان والى کوفه، سعید بن عاص اموى والى بعدى کوفه، معاویه حاکم دمشق و اردن، عبدالله بن سعد بن ابى‏سرح اموى فرماندار مصر بودند. در حقیقت‏حکومت جهان اسلام به قبیله قریش و تیره اموى اختصاص یافته بود.
4. تحریفات عقیدتى
طبیعى است که اعتقادهاى ناب نمى‏تواند مبناى حکم ظالمانه باشد و حکومت ظالم براى دوام و بقاى خود به جعل و تحریف متوسل مى‏شود و اعتقادات را وارونه به خورد مردم مى‏دهد. ساختن احادیث مناقب در شان خلفا و بنى‏امیه و علیه امام على (ع) و اهل‏بیت، اقدامى در این زمینه بود.
رواج دادن اعتقاد به جبر و حکومت‏بنى‏امیه را به خواست‏خدا منتسب کردن، از اقدام‏هاى ارتجاعى بنى‏امیه بود. شعراى در بارى اموى در اشعار خود مکرر این مضمون را تبلیغ مى‏کردند که «خلافت امویان از جانب خداست و آنان سایه خدا در زمین و حاکمان مردم هستند.» زیاد در سال 54 در خطبه‏اى اعلام کرد خلافت امویان از جانب خداست و آنان به خواست‏خدا حکم مى‏رانند و به مشیت او عمل مى‏کنند.
یزید پس از مرگ معاویه در نامه به والى مدینه نوشت: معاویه را خداوند به خلافت‏برگزید. (20)
خود معاویه خطاب به کوفیان گفت: با شما جنگیدم تا بر شما حاکم گردم و در حالى که شما خوش نداشتید، خداوند حکومت‏بر شما را به من عطا کرد. (21)
و عبیدالله و یزید به صراحت کشته شدن امام حسین (ع) را خواست‏خدا معرفى کردند و امام سجاد (ع) در جواب آنان فرمود: پدرم را مردم کشتند [نه خدا] . (22)
در اثر تبلیغات، جعلیات و تحریفات علماى دربارى، از اسلام جز نامى باقى نماند و پیش‏گویى رسول خدا محقق شد که فرموده بود:
«به زودى زمانى بر امتم خواهد رسید که از قرآن جز خط آن و از اسلام جز اسم آن باقى نمى‏ماند و مسلمان نامیده مى‏شوند در حالى که دورترین مردم از اسلامند.» (23)
جاهل نگه‏داشتن مردم نسبت‏به معارف و احکام دین وجهه همت امویان بود و این جهل به دین چنان دامن گسترده بود که موافق و مخالف بر آن اعتراف داشتند. زهرى، عالم دربار اموى گوید:
«در دمشق بر انس بن مالک [از اصحاب رسول خدا (ص)] وارد شدم. او در حالى که تنها بود گریه مى‏کرد. علت گریه‏اش را جویا شدم، گفت: از آنچه در عهد رسول خدا درک کرده بودم [در بین شما] جز نماز نشناختم که آن هم ضایع شد.» (24)
عبدالله بن عمرو عاص [از اصحاب رسول خدا (ص)] مى‏گفت:
«اگر دو نفر از اصحاب پیامبر با کتاب خدا در یکى از دره‏ها خلوت کرده باشند و حالا بر مردم وارد شوند، هیچ چیز از [اعمال، اخلاق و عقاید] این مردم را به رسمیت نمى‏شناسند.» (25)
و ریشه همه اینها حکومت اموى بود که نه تنها سعى در بیان احکام و معارف و اجراى آنها نداشت‏بلکه به احیاى بدعت‏ها و میراندن سنت همت گمارده بود و عالمان و خواص نیز امر به معروف و نهى از منکر را رها کرده بودند.
5. سرکوب معترضین
در زمان رسول خدا (ص) و امام على (ع) و کم و بیش زمان خلیفه اول و دوم معترضین حکومت اجازه نقد آزادانه داشتند و مى‏توانستند در مجامع عمومى اعتراض خود را مطرح کنند و این اعتراضها با خشونت و قهر سرکوب نمى‏شد ولى از زمان عثمان به بعد سیاست‏خشن و سرکوبگرانه علیه مخالفان و معترضان شدت گرفت. بر خورد شدید با ابوذر، عمار و ابن‏مسعود در زمان عثمان نمونه‏هاى این سیاست‏خشنوت‏آمیز بود و زمان معاویه این سیاست اوج گرفت. علویان و کسانى که متهم به طرفدارى از على بن ابى‏طالب بودند، به صرف اتهام به شدت سرکوب مى‏شدند. معاویه بخشنامه کرده بود:
«اگر دو نفر شهادت دادند که کسى از دوستداران على و خاندان اوست، اسمش را از دفتر دولت‏حذف کنید و حقوق و مقررى او را قطع نمایید. هر کس متهم به دوستى این قوم باشد، شکنجه بدهید و خانه‏اش را ویران سازید.» (26)
امام باقر (ع) در مورد آن زمان مى‏فرماید:
«شیعیان ما در هر جا که بودند به قتل رسیدند. بنى‏امیه دست‏ها و پاهاى اشخاص را به گمان این‏که از شیعیان ما هستند، بریدند. هر کس که معروف به دوستدارى و وابستگى به ما بود، زندانى شد یا مالش به غارت رفت‏یا خانه‏اش را ویران کردند. این فشار و تضییقات تا زمان عبیدالله بن زیاد، قاتل امام حسین (ع) ادامه داشت.» (27)
6. تقدس یافتن عنوان خلیفه:
یکى از بدعت‏هاى مهمى که حادث شده و اوج گرفته بود، تقدس یافتن خلافت و خلیفه‏هاى بى‏صلاحیت‏بود. رسول خدا (ص) از همان اوان رسالت مساله خلافت و جانشینى‏اش را مطرح کرد و اعلام نمود که خلافت مانند نبوت شانى الهى است و تعیین خلیفه و امام از جانب خداست:
«الله اعلم حیث‏یجعل رسالته; (28) خداوند بهتر مى‏داند رسالتش را کجا قرار بدهد.»
متاسفانه بعداز رحلت رسول خدا (ص)، ابتدا خلافت از آن اوج به زیر کشیده شد و در حد مدیر اجرایى جامعه اسلامى تنزل یافت که باید از خود مردم و توسط خودشان انتخاب و تعیین مى‏گردید به طورى که انصار مى‏خواست فردى از آنان متصدى خلافت گردد و مهاجران نیز خود را شایسته تصدى خلافت مى‏دانستند و بعد از آن نیز خلیفه دوم با قراردادن افرادى همچون طلحه، زبیر، سعد وقاص، مغیرة بن شعبه و عثمان در شوراى شش نفره، آنان را به هواى تصدى خلافت انداخت و آنان خود را در ردیف على بن ابى‏طالب و شایسته عنوان خلافت دانستند. این داد دل على بن ابى‏طالب است که به این سیر تنزلى اشاره مى‏کند و مى‏فرماید:
«به خدا سوگند، او [رداى] خلافت را بر تن کرد در حالى که خوب مى‏دانست جایگاه من نسبت‏به حکومت و خلافت مانند محور سنگ آسیاست (که بدون آن آسیا نمى‏چرخد) چشمه سارهاى علم و فضیلت از دامن کوهسار وجودم جارى مى‏شود و مرغان دور پرواز [اندیشه‏ها] به بلنداى افکارم راه نتوانند یافت...شگفتا، او در حیات خود از مردم مى‏خواست عذرش را بپذیرند و [با وجود من] از خلافت معذورش دارند ولى هنگام مرگ عروس خلافت را براى دیگرى کابین بست‏سرانجام روزگار او هم سپرى شد و آن [خلافت] را در گروهى به شورا گذاشت و به پندارش مرا نیز از آنها محسوب داشت! پناه به خدا از این شورا [راستى] کدام زمان بود که مرا با نخستین فرد آنان مقایسه کنند که اکنون کار من به جایى رسد که مرا هم سنگ اینان قرار دهند.» (29)
نصب الهى امام نادیده گرفته شد و تعیین امام اسما به انتخاب اهل حل و عقد واگذار شد آن هم نه انتخابى آگاهانه و با شرکت افراد خبره و بعد از مشورت، بلکه تعیینى در یک جلسه اضطرارى با شرکت چند نفر، به سرعت و بدون هرگونه مقدمه و با پیشنهاد و اقدام یک نفر. (30)
بدعت و انحراف در این حد باقى نماند بلکه کم‏کم خلیفه اموى خود را «خلیفة الله‏» خواند. قبل از آن ابوبکر خود را «خلیفه رسول الله‏» و عمر ابتدا خود را «خلیفه خلیفه رسول الله‏» و سپس براى این‏که عنوان طولانى نشود، «خلیفه رسول الله‏» خواند و یک پله از جایگاه ابوبکر پایین‏تر نشست همان‏طور که ابوبکر یک پله از جایگاه رسول خدا پایین‏تر نشسته بود. (31)
در زمان خلیفه دوم شخصى او را «خلیفة الله‏» خواند که با اعتراض عمر مواجه شد (32) و عثمان کنایتا خود را خلیفة الله خواند و او خودش در یک مورد خود را بنده خدا و خلیفه‏اش خواند و در مورد دیگرى مخاطبانش را به حق خدا و حق خلیفه‏اش نصیحت کرد. (33)
معاویه اولین کسى بود که رسما خود را «خلیفة الله‏» خواند (34) و عنوان خلیفه روز به روز تقدس بیشتر یافت تا جایى که «خلیفة الله‏» از «رسول الله‏» برتر شمرده شد. خالد بن عبدالله قسرى از عمال اموى در توجیه افضل بودن خلیفه بر پیامبران اولوالعزم گفت:
«اى مردم، آیا جانشین فرد در خانواده‏اش افضل است‏یا فرستاده او به سوى آنها ؟ شما چگونه به فضیلت‏خلیفه علم پیدا نمى‏کنید؟ در حالى که ابراهیم خلیل از خداوند آب خواست و خداوند به او آب شور داد (منظور چشمه زمزم است) ولى خلیفه از خدا طلب آب کرد و خداوند به او آب شیرین و گوارا داد (منظور آب چاهى بود که ولید بن عبدالملک اموى در حجون کند و آب آن شیرین بود و آب آن را در حوضى کنار چاه زمزم مى‏ریختند تا برترى آن بر زمزم آشکار باشد) .» (35)
حجاج در یکى از خطبه هایش گفت:
«زمین و آسمان با خلافت پابرجاست. خلیفه نزد خدا بزرگتر از فرشتگان مقرب، پیامبران و مرسلین است.» (36)
جالب این‏که خلیفه با این مقام و ارزش در نزد خدا، لازم نبود مؤمن و صالح باشد و حتى از طرف مردم مسلمان انتخاب گردد بلکه حتى اگر فرد فاسق و ظالمى علیه امام عادلى شورش مى‏کرد و با قوه قهریه او را از مسند خلافت‏به زیر مى‏کشاند و خود به عنوان خلیفه به زور از مردم بیعت مى‏گرفت، مقدس و مطاع مى‏شد و تمرد از حکم او حرام مى‏گشت و همه احکام خلیفة اللهى برایش ثابت مى‏شد. (37)
7. تبلیغ وحدت بر مدار
عنوان خلیفه مقدس شد [شبیه همان تقدس عنوان امام در فرهنگ شیعى بدون داشتن آن شرایط] و مخالفت‏با خلیفه حتى اگر فاسق و فاجر باشد، حرام تلقى گردید. در کنار عنوان مقدس «خلیفه‏» عنوان «وحدت‏» نیز اهمیت پیدا کرد و «وحدت امت‏حول محور خلیفه‏» اصل گردید، به طورى که سال صلح امام حسن (ع) با معاویه نقطه عطفى مهم به شمار رفت و «عام الجماعه‏» نام گرفت زیرا به اعتقاد آنان جامعه یک‏پارچگى خود را به دست آورده بود. هر کسى این وحدت را به هم مى‏زد و علیه خلیفه سخنى مى‏گفت‏یا اقدامى مى‏کرد، مرتکب بزرگترین گناه شده و بر خلیفه خدا خروج کرده و قتل او واجب بود. مهم نبود که خلیفه چه کسى است؟ ! همین که عنوان خلیفه به او اطلاق مى‏شد، مقدس مى‏گشت و وحدت حول محوریت او واجب مى‏شد و مخالفت‏با او «شق عصاى مسلمانان‏» و «خروج بر خلیفة الله‏» شمرده مى‏شد که باید سرکوب شود و چون بعد از پیامبر تنها گروهى که به اقدام مسلحانه علیه خلفا دست زده بود، خوارج بودند و آنان نیز انسان‏هایى بى‏رحم، خشن و سختگیر بودند و مخالفان خود را کافر، مشرک و واجب‏القتل مى‏شمردند و به شکل فجیع مى‏کشتند و از لحاظ اعتقادى هم نفوذى نداشتند، چهره منفورى از آنان و عنوان «خارجى‏» در ذهن جامعه نقش بسته بود و بدترین چیز براى یک فرد یا گروه، اطلاق واژه «خارجى‏» بر آنان بود. (38)
یکى از علت‏هایى که امام حسین (ع) سعى داشت انقلاب و قیامش چهره جنگ و خروج به خود نگیرد و همیشه موضع دفاع را براى خود حفظ کرده و هیچ‏گاه چهره مجاهد و مهاجم به خود نگرفت (39) ، همین بود که دشمن بهانه نیابد و نتواند او را «خارجى‏» معرفى کند و براى کشتن او توجیه مردم‏پسند بیابد. امام مانند ابن‏زبیر شبانه از مدینه حرکت نکرد و از بیراهه نرفت‏بلکه صبح زود و با اهل‏بیت‏خود از مسیر ا صلى به صورت آشکار و علنى راهى مکه شد و وقتى هم به سوى کوفه رهسپار شد، تا آخرین لحظه در مقابل دوست و دشمن به دعوت کوفیان استناد کرد و اعلام نمود که اگر از دعوت پشیمان شده‏اید، او حاضر است‏برگردد و دشمن هم گرچه او را «خارجى‏» خواند اما نتوانست دلیل قانع کننده براى این ادعایش ارائه دهد.
آرى، در جامعه آن روز اطاعت از خلیفه واجب و خروج علیه او، شق عصاى مسلمانان و حرام شمرده مى‏شد. ابن‏عمر که از علما و صاحبان فتوا در آن جامعه بود، وقتى در مقابل پیشنهاد معاویه مبنى بر بیعت‏با یزید قرار گرفت، نگفت که یزید صلاحیت ندارد و خلیفه باید عادل اسلام‏شناس و توانا باشد و یزید این گونه نیست; بلکه در جواب گفت:
«من بعد از تو با هر کس که امت‏بر خلافت او اجماع کند بیعت مى‏کنم ولو اینکه بنده‏اى حبشى باشد.»
و بعد همین ابن‏عمر بیعت اجبارى و با مکر و حیله و تطمیع و تهدید با یزید را معتبر شمرد و به امام حسین (ع) نصیحت کرد:
«اى ابا عبدالله، خدا تو را رحمت کند، از خدایى که بازگشت تو به سوى اوست، تقوا داشته باش (گویا امام حسین (ع) در صدد انجام کار خلافى بوده است!) مى‏دانى که این خانواده [بنى‏امیه] دشمن شما هستند و همیشه بر شما ظالم بوده‏اند و مردم این مرد - یزید بن معاویه - را ولایت داده‏اند و من ایمن نیستم که به خاطر طلا و نقره به او بگرایند و تو را بکشند و افراد بسیارى در راه تو کشته شوند...پیشنهاد مى‏کنم در این مصالحه‏اى که مردم با یزید کرده‏اند، وارد شو و همچنان که در زمان معاویه صبر مى‏کردى، الآن نیز صبر پیشه کن شاید خداوند بین تو و این ستمگر حکم کند.» (40)
این همان ارتجاعى است که حاکم شده و این هم تزویرى است که با زر و زور دست داده تا مثلث‏شومشان شکل بگیرد و برگرده مردم سوار شوند و مردم را با توجیه مذهبى به بارکشى وا دارند. این تزویر مؤید زر و زور، یزید را «منتخب مردم‏» معرفى مى‏کند با این‏که هیچ‏گاه نخبگان مردم در یک شور و مشورت آزاد یزید را صالح براى ولایت تشخیص نداده و با او بیعت نکرده‏اند بلکه معاویه به تزویر، خود را دلسوز امت معرفى کرده و براى جلوگیرى از اختلاف و شقاق بعد از خودش، یزید را ولى‏عهد ساخته و با زور، تطمع و تهدید و حیله برایش از بزرگان قوم بیعت گرفته است; (41) علاوه بر آن، بر فرض که مردم با یزید بیعت کرده باشند، امام و هر مؤمن دیگرى با توجه به دستور دین و بیانات رسول خدا که به صراحت‏خلافت را بر آل ابى‏سفیان حرام شمرده بود، ... موظف بودند از بیعت‏با یزید خوددارى ورزند و به آگاه کردن مردم نسبت‏به کار خلافى که انجام داده‏اند بپردازند ولى ابن‏عمر مى‏گوید مردم هر کس هر چند یزید را بپذیرند، من هم مى‏پذیرم و هیچ مخالفتى ندارم و او را خلیفه رسول خدا و امام مى‏دانم و اطاعت او را واجب مى‏شمرم و.... هرگونه اقدام علیه او را مخالف شرع و حرام مى‏دانم! و لذا وقتى در انقلاب سال 62 مردم مدینه به وسیله فرستادگانشان از احوال یزید و فسق و فجور علنى او آگاه شدند، او را خلع کردند و عاملش را از شهر اخراج نمودند، همین به اصطلاح فقیه گفت:
«ما با این مرد [یزید] بر بیعت‏خدا و رسول بیعت کرده‏ایم و من از رسول خدا شنیدم که مى‏فرمود: در قیامت‏براى پیمان‏شکن پرچمى نصب مى‏شود و مى‏گویند: این پیمان‏شکن، فلان کس است و بزرگترین پیمان‏شکنى - غیر از شکستن پیمان توحید - این است که با کسى بر بیعت‏خدا و رسول بیعت کند سپس نقض بیعت نماید، بنابراین هیچ کس از شما یزید را از خلافت‏خلع نکند و در این کار اسراف ننماید که در آن صورت بین من و او شمشیر خواهد بود.» (42)
در حالى که اولا رسول خدا (ص) بیعتى را معتبر شمرده که مطابق بیعت‏با خدا و رسول باشد و بیعت‏با هیچ کدام از خلفاى بعد از پیامبر (ع) جز بیعت‏با امام على (ع) مطابق بیعت‏خدا و رسول نبود زیرا شرایط مذکور در قرآن و روایات نبوى در آن لحاظ نشده بود و بر فرض که بیعت کنندگان اغفال شده و آن را بیعتى مطابق رضاى خدا و رسول داشته و در آن وارد شده بودند، حالا برایشان روشن شد که این بیعتى بوده بر عکس بیعت‏خدا و رسول و لذا وفاى به آن واجب نیست و به جبران مافات برخاسته‏اند. بنابراین چرا باید نقض بیعتى که از اول صحیح نبوده، خلاف شمرده شود و بزرگترین گناه بعد از شرک به حساب آید. آرى، نقض بیعت‏با امام هدایت‏بزرگترین گناه بعد از شرک است زیرا بیعت‏با امام هدایت دقیقا مطابق موازین شرعى است ولى ابن‏عمر آگاهانه این تفاصیل را به کنار نهاده و نقض بیعت‏با یزید را گناه عظیم مى‏شمرد.
استدلال علماى مثل ابن‏عمر دستاویز خلفاى جور بنى‏امیه بود و با استناد به همین فتواها، مخالفت‏با خلیفه را «تفرقه افکنى‏» و «شق عصاى مسلمانان‏» مى‏نامیدند و از این نگاه امام على (ع) اولین تفرقه افکن بود. مروان به امام حسن (ع) مى‏نویسد:
«پدرت بین جماعت مردم تفرقه‏انداخت.» (43)
معاویه مزورانه خود را خلیفه خیرخواه امت معرفى مى‏کند و مانند خلیفه اول (به ادعاى خود) براى امت‏خیرخواهى مى‏نماید و خلیفه بعد از خود را بدون اذن و رضایت امت و بدون رعایت‏شرایط شرعى تعیین مى‏نماید و بعد به کمک عواملش به صورت‏هاى مختلف از مردم براى یزید بیعت مى‏گیرد و به افرادى همچون امام حسین (ع)، ابن‏زبیر، ابن‏عمر، ابن‏عباس و عبد الرحمن بن ابى‏بکر مى‏گوید در بیعت وارد شوید و از شقاق و اختلاف افکنى بپرهیزید. (44) بزرگانى که باید ابتدا به آنان مراجعه شود و راى و نظر آنان خواسته گردد، در مقابل امر واقع شده قرار مى‏گیرند و چنان وانمود مى‏شود که بیعت نکردن آنان یعنى علیه خواست مردم ایستادن و... همین معاویه به امام حسین (ع) چنین هشدار مى‏دهد:
«به فکر خودت و دینت و امت محمد باش و از این‏که وحدت این امت را بشکنى و آنان را به فتنه بیندازى، برحذر باش.» (45)
ابن‏زیاد در کوفه براى بازداشتن مردم از یارى مسلم و امام حسین (ع) چنین مى‏گوید:
«به طاعت‏خدا و طاعت امامانتان چنگ بزنید.» (46)
عمر و بن سعید حاکم مکه نیز وقتى خواست جلوى خارج شدن امام از مکه را بگیرد به همین استدلال متمسک شد:
«اى حسین، آیا از خدا نمى‏ترسى، از جماعت‏خارج مى‏شوى و بین امت اختلاف مى‏اندازى؟ من تو را از اختلاف اندازى به خدا پناه مى‏دهم.»
عمروبن‏حجاج زبیدى از فرماندهان سپاه کوفه، روز عاشورا براى تحریص سپاه ابن‏زیاد چنین موعظه کرد:
«اى اهل کوفه، از امیر خود اطاعت کنید و همراه جماعت‏باشید و در کشتن کسى که از دین خارج شده و با امام مخالفت کرده، شکى به خود راه ندهید.» (47)
تبلیغات علماى دربارى و مزوران دین فروش چنان اثر کرده بود که گروهى جنگ با امام‏حسین (ع) در اطاعت از خلیفه اموى را عین اطاعت از خدا مى‏دانستند و بدان افتخار مى‏کردند. مسلم بن عقیل در کوفه از مسلم بن عمرو باهلى آب خواست و او از آب دادن خوددارى کرد. مسلم به او گفت: تو کى هستى؟ (چه فضیلتى دارى؟) او در جواب گفت:
«من آن کسى هستم که وقتى تو دست از حق برداشتى، احترام حق را نگه داشتم موقعى که تو به امام خود خیانت کردى، من خیراندیش امت و امام بودم، هنگامى که تو بر امام خود عاصى شدى من اطاعت کردم.» (48)
وظیفه امام (ع)
با توجه به مسائل مذکور از اسلام فقط نامى مانده بود و امام وظیفه خود مى‏دید [و وظیفه دیگر عالمان و آگاهان و مؤمنان] که براى احیاى سنت و میراندن بدعت‏به بیان و تبیین احکام و معارف دینى قیام کند و امر به معروف و نهى از منکر نماید .
امام باید سکوت و تسلیم حاکم بر جامعه را مى‏شکست و با صداى بلند به تبیین اسلام ناب مى‏پرداخت و از بیعت‏خوددارى مى‏نمود و امام حق و امام جور را معرفى مى‏کرد. جعلیات و تحریفات را برملا مى‏ساخت و مردم را به سوى اسلام ناب فرا مى‏خواند و این قیامى بود که در آن جو خفقان و سکوت و سکون از اهمیت فوق‏العاده‏اى برخوردار بود و افضل‏الجهاد به شمار مى‏رفت و امام باید براى اقدام به این قیام و جهاد از جان، مال و خانواده مى‏گذشت زیرا ظلم حاکم از روشن شدن حقایق بیم داشت و هر فریاد بیدارگرى را در گلو خفه مى‏کرد.
نکته مهم این بود که انقلاب امام، انقلاب کلام بود. همت امام تهیه سپاه و نیروى نظامى و تجهیزات جنگى نبود و به نبرد چریکى و زیر زمینى و مخفیانه براى براندازى رو نیاورد بلکه سعى امام بر این بود که با سخنرانى، ملاقات، نامه و اعزام نماینده عموم جامعه را بیدار کند و وظیفه دینى آنان را گوشزد نماید و آنان را به پذیرش رهبرى خود جهت قیام و اقدام براى اقامه سنت و اقامه بدعت وا دارد. و بعد از آگاه کردن مردم و قیام آنان، رهبرى قیام را به عهده بگیرد و حکومت جور را براندازد و حاکمت عدل را تحقق بخشد.
امام پیرو خط انبیا و پیامبران بود که وظیفه خود را بیان، تبلیغ و دعوت مردم و واداشتن آنان به قیام براى اقامه قسط و آن‏گاه هدایت قیام مى‏دانستند و هیچ منعى براى این وظیفه نمى‏شناختند. این برنامه تنها برنامه‏اى بود که در صورت موفقیت، نتایج آن استمرار و عمق داشت. وقتى مردم درک مى‏کردند که از نظر دینى وظیفه‏شان اقدام براى براندازى حکومت جور تحت رهبرى امامان هدایتگر و تحقق حاکمیت قسط و عدل است و حاکمان فعلى هیچ مجوز شرعى براى حکومت و مردم نیز هیچ مجوزى براى اطاعت از آنان ندارند و باید این حاکمان بى‏صلاحیت و ستمگر را کنار بزنند و صاحبان صلاحیت پیامبران و امامان و صالحان را که مى‏شناختند به رهبرى بپذیرند و بعد از این آگاهى‏ها، در اثر تعهد شرعى به رهبرى امامان قیام مى‏کردند، موفقیت قطعى و پایدار مى‏بود. بدون ایجاد زمینه فرهنگى و توجیه فکرى و جلب افکار عمومى و پشتیبانى مردمى، ممکن است‏بتوان با حکومتى در افتاد و یا حتى آن را سرنگون کرد ولى مردم قدر این انقلاب و نظام جدید را نخواهند دانست و بدون پشتوانه خواهد بود.
بررسى تاریخى نشان مى‏دهد که اهتمام امام حسین (ع) به بیان و تبلیغ بوده است. امام بعد از شهادت برادرش تا مرگ معاویه و از آن زمان تا عصر عاشورا، از هر فرصتى براى تبلیغ و توجیه عمومى استفاده کرد. در منابع تاریخى ده سخنرانى و نامه از امام در دوران معاویه و چهل سخنرانى، نامه و توجیه حضورى بزرگان بعد از مرگ معاویه تا عصر عاشورا از امام ثبت‏شده و امام در این سخنرانى‏ها و نامه‏ها بر چند محور ا صلى تاکید ورزیده است که عبارتند از:
1. معرفى خودش و اهل‏بیت پیامبر (ص)
با توجه به منع نقل حدیث و منع حکومت از مطرح شدن امام على (ع) و اهل‏بیت (ع) بعد از وفات پیامبر (ص) جز تعدادى اصحاب پیامبر (ص) و نزدیکان آنها، بقیه افراد اجتماع که اکثریت قریب به اتفاق را تشکیل مى‏دادند، نسبت‏به اهل‏بیت (ع)، امام على (ع)، امام حسن (ع)، امام حسین (ع) و دیگر بزرگان خاندان پیامبر (ص) اطلاعى نداشتند و فضایل بى‏شمار آنان مکتوم بود و از نظر اجتماع آن روز، حمزه سیدالشهدا، جعفر طیار، على بن ابى‏طالب، فاطمه زهرا (س)، حسن (ع) و حسین (ع) افرادى مثل بقیه اصحاب پیامبر بودند و از فضیلت و ویژگى خاصى برخوردار نبودند. معرفى اهل‏بیت و مقام ویژه و فضایل بى‏شمار آنان و زدن غبار مجهولیت از چهره آنان بزرگترین وظیفه امام بود و هرگاه فرصتى پیش آمد، امام فضایل خود و اهل بیت و شایستگى‏هاى منحصر به فرد آنان براى تصدى امامت، خلافت و رهبرى جامعه اسلامى را یاد آورى کرد. در مجلس معاویه از امام خواستند که خطبه بخواند. امام فرصت را غنیمت‏شمرد و به ذکر فضایل اهل‏بیت پرداخت و فرمود:
«ما حزب غالب خدا، عترت و خویشاوندان نزدیک پیامبر (ص) و اهل‏بیت پاکیزه او، یکى از دو ثقل و دو میراث گران‏بهاى رسول خدا و هم‏سنگ قرآنى هستیم که تفصیل همه چیز در آن است و باطل از پیش رو و پشت‏سر به آن هجوم نمى‏آورد و وارد نمى‏گردد. در تفسیر قرآن ما تکیه‏گاه هستیم و تاویل آن از ما دریغ نشده است. ما تابع حقایق قرآن هستیم پس مطیع ما باشید که اطاعت از ما واجب است و قرین اطاعت از خدا و رسول مى‏باشد. خداى تعالى فرموده: از خدا، رسول خدا و اولوالامر اطاعت کنید و اگر در چیزى نزاع داشتید، حکم آن را به خدا و رسول ارجاع دهید. و فرموده: اگر حکم مورد تنازع را به رسول و اولوالامر ارجاع دهند، اهل استنباط از اولوالامر آن را مى‏دانند و اگر رحمت و فضل خدا شامل حال شما نمى‏شد، جز کمى، بقیه تابع شیطان مى‏شدید» . (49)
تحمل سخنان امام بر معاویه گران آمد و گفت: کافى است، آنچه مى‏خواستى بگویى، گفتى. (50) در موردى دیگر در مجلس معاویه فرمود:
«من فرزند آب آسمان و ریشه‏هاى زمینى هستم. من فرزند کسى هستم که با حسب پاک و شرف برتر و سبقت قدیمش بر اهل دین آقا شد من فرزند کسى هستم که رضایت و خشمش، رضایت و خشم خداى رحمن بود. (بعد به معاویه رو کرد و فرمود:) آیا تو پدرى مانند پدر من یا ریشه و سابقه‏اى مانند من دارى؟ اگر بگویى: «نه‏» ، مغلوب شده‏اى و اگر بگویى: «آرى‏» ، تو را دروغگو مى‏شمرند.» (51)
معاویه به مروان ماموریت داد از دختر عبدالله بن جعفر براى یزید خواستگارى کند و عبد الله گفت: امر دخترم با دایى‏اش حسین بن على است. امام در مجلس عمومى خواستگارى، پس از خواستگارى رسمى مروان و تعریف و تمجید او از یزید، به بیان فضیلت اهل‏بیت پرداخت و فرمود:
«سپاس خداوندى را که ما را براى خودش برگزید و براى [نزول و بیان و تبلیغ] دینش به ما رضایت داد و ما را به [امامت] خلقش برگزید و کتاب و وحیش را بر ما نازل کرد.» (52)
در سخنرانى منا در جمع بنى‏هاشم و شیعیان و دوستداران اهل‏بیت‏به تفصیل فضایل پدرش و اهل‏بیت را برشمرد و از آنان بر آن فضایل اعتراف گرفت و از آنان خواست که این فضایل را براى افراد مورد اطمینان نقل کنند. (53)
اهمیت نقل فضایل اهل‏بیت آن قدر بود که امام در بیش از ده سخنرانى در مجالس عمومى یا نامه به نقل این فضایل پرداخت و سعى در آگاه کردن مردم از آن داشت.
2. معرفى معاویه، مروان و بنى‏امیه
بنى‏امیه حاکمان بى‏صلاحیت و ستمگرى بودند که خود را به عنوان متدین، حافظ دین و بافضلیت معرفى مى‏کردند و عالمان دربارى و اطرافیان نیز به کتمان رذایل آنها پرداخته و براى آنها فضیلت و منقبت مى‏تراشیدند. امام یکى از وظایف خود را کنار زدن پرده کتمان و تزویر از چهره بنى‏امیه و نشان دادن وجه کریه، زشت و قبیح آنان مى‏دانست. در سخنرانى عمومى براى علما و بزرگان در منا در وصف حاکمان اموى فرمود:
«ولى شما [عالمان] خودتان ظالمان را در مقام خود جاى مى‏دادید و امور حکومت‏خدا را به آنان واگذاشتید تا به شبهه کار کنند و در شهوت و دلخواه خود پیش روند... بعضى مردم را برده و مقهور کنند و برخى دیگر را ناتوان یک لقمه نان و مغلوب نمایند. مملکت را به راى خود زیر و رو کنند و به پیروى از اشرار با دلیرى بر خداى جبار رسوایى هوسرانى را بر خود هموار سازند. در هر شهرى خطیبى سخنور بر منبر دارند و همه کشور اسلامى زیر پاى آنها است و دستشان در همه جا باز است. مردم همه در اختیار آنهایند و هر دستى بر سر آنها زنند، دفاع آن نتوانند . برخى زور گو و معاندند و بر ناتوانان به سختى یورش برند و برخى فرمانروایند و به خدا و معاد عقیده ندارند. شگفتا از این وضع و چرا در شگفت نباشم که زمین در تصرف مردمى دغل و ستمکار است و یا زکات بگیر نابکار و یا حاکم بر مومنان که به آن‏ها مهربان نیست و ترحمى ندارد.» (54)
و به فرزدق حاکمان زمان را این گونه معرفى کرد:
«اینان قومى هستند که ملازم اطاعت‏شیطان شده و اطاعت‏خداى رحمان را ترک کرده‏اند. فساد را در زمین آشکار کرده‏اند و حدود را تعطیل نموده‏اند. شراب مى‏نوشند و اموال فقرا و مساکین را براى خود جمع کرده‏اند.» (55)
امام در سخنرانى خود از معاویه با لقب «طاغیه‏» یاد مى‏کرد و به این نام به طغیانگرى، استکبار و ستمگرى معاویه اشاره مى‏کرد.
از جمله بزرگان اموى، مروان بن حکم بود. او بزرگ بنى‏امیه در مدینه و از والیان معاویه بود که بعد از معاویه دوم مدتى نیز به حکومت رسید. امام بارها به سوابق سوء و خباثت‏هاى ذاتى او در سخنرانى‏هایش تصریح کرد از جمله وقتى مروان امام را به بیعت‏با یزید نصیحت کرد، فرمود:
«تو را سرزنش نمى‏کنم زیرا تو لعن شده رسول خدایى آن هم زمانى که تو در پشت پدرت حکم بن ابى‏العاص بودى و از آن کس که ملعون رسول خدا باشد، نمى‏توان غیر این انتظار داشت که به بیعت‏با یزید دعوت کند و غیر از این هم از آن سر نمى‏زند. اى دشمن خدا از من دور شو.» (56)
روزى مروان به امام گفت: اگر فاطمه نبود، شما به چه کسى افتخار مى‏کردید؟
امام خشمگین شد و یقه او را گرفت و عمامه‏اش را دور گردنش پیچاند و فشار داد تا به حال غش افتاد; بعد به جماعت‏حاضر رو کرد و فرمود:
«شما را به خدا قسم آیا مى‏دانید که از من و برادرم محبوبترى در نزد رسول خدا نبود؟ و جز من و او کس دیگرى در روى زمین نیست که فرزند دختر رسول خدا باشد.»
حاضران همه تصدیق کردند. امام ادامه داد:
«به درستى که من لعن شده و فرزند لعن شده‏اى غیر از این مرد (مروان) و پدرش که طرد شده رسول خدا بودند سراغ ندارم و در بین شرق و غرب کسى نیست که مدعى مسلمانى باشد و از این فرد و پدرش نسبت‏به خدا و رسول خدا و اهل بیتش دشمن‏تر باشد.» (57)
در آن جو منع نقل حدیث، امام چندین مورد این سخن رسول خدا (ص) را به گوش جامعه رساند و فرمود:
«از رسول خدا شنیدم که فرمود: خلافت‏بر آل‏ابى‏سفیان و بر آزاد شدگان و فرزندان آزادشدگان، حرام است (منظور بنى‏امیه است که در فتح مکه از رسول خدا لقب «طلقا آزاد شدگان‏» گرفتند) . هرگاه معاویه را بر منبر من دیدید، شکمش را پاره کنید. به خدا قسم اهل مدینه معاویه را بر منبر جدم دیدند و وظیفه‏شان را انجام ندادند پس خداوند هم آنان را به فرزند فاسد معاویه مبتلا کرد.» (58)
3. معرفى یزید و اعلام این که بیعت‏با او محال است
معاویه سعى داشت‏یزید را به عنوان فردى مومن، با تقوا و مدیر بلکه افضل اهل زمان و صالح براى تصدى خلافت معرفى کند و هیچ کس جرات نداشت واقعیت را به گوش مردم - به خصوص مردم مکه و مدینه که هم نقش مهمى در آن زمان داشتند و هم از مرکز خلافت‏بنى‏امیه دور بودند - برساند. تبلیغات بنى‏امیه در مورد فضایل یزید بسیار موثر بود به طورى که مردم مدینه در آن زمان متوجه واقعیت نشدند و سال بعد از واقعه کربلا وقتى فرستادگان آنها از شام برگشتند و مشاهدات خود را براى مردم تعریف کردند، خشمگین شدند و علیه یزید قیام کردند. امام در معرفى شخصیت واقعى یزید و خنثى کردن تبلیغات دروغین بنى‏امیه در مورد فضایل یزید سعى فراوان داشت. در منزل خواستگارى از دختر عبدالله بن جعفر براى یزید، مروان سخنرانى کرد و درباره ارزش و فضیلت‏یزید گفت:
«بدانید [اى بنى‏هاشم] کسانى که با زن دادن به یزید شما را مغبون کنند فراوان ترند از کسانى که با ازدواج با دختر شما یزید را مغبون کنند. یزید کفو و هم‏شانى ندارد و با توسل به چهره نورانى او از خداوند طلب باران مى‏کنند و من تعجب مى‏کنم که با این وضع چرا براى ازدواج با دختر شما مهریه مى‏دهد!»
امام (ع) در رد این تبلیغات دروغین فرمود:
«این که گفتى در عجبم که چرا یزید براى ازدواج حاضر است مهر بدهد، بدان که بهتر از یزید و پدر جد یزید با مهر دادن ازدواج کرد. این که گفتى: «یزید کفو و هم شانى ندارد» ، بدان کسانى که قبل از این هم شان یزید بودند، الان هم، هم شان او هستند و او با رسیدن به خلافت، شان اضافه‏اى نیافته است و این که گفتى: با توسل به نور چهره او طلب باران مى‏کنند» ، این مربوط به چهره رسول‏الله است و این که گفتى: «کسانى که حاضرند با وصلت‏با یزید ما را مغبون کنند، بیش از کسانى‏اند که حاضرند با وصلت کردن با ما او را مغبون کنند» ; بدان که جاهلان دنبال مغبون کردن ما و وصلت‏با یزیدند و عاقلان دنبال مغبون کردن یزید و وصلت‏با مایند.» (59)
معاویه در مدینه خطبه خواند و در معرفى یزید براى تصدى خلافت اغراق فراوان کرد و او را افضل از همه معرفى نمود. امام (ع) در آن مجلس برخاست و فرمود:
«فهمیدم آنچه را درباره یزید گفتى از کمالات و سیاستمدارى‏اش براى اداره امت رسول خدا. مى‏خواهى مردم را گرفتار توهم کنى [که گمان کنند یزید این چنین است که تو مى‏گویى] . خیال مى‏کنى فردى را توصیف مى‏کنى که تا به حال در پرده بوده یا حضور نداشته و مردم او را ندیده‏اند و از علم و اطلاع به زوایاى حق زندگى او که فقط براى تو حاصل شده، خبر مى‏دهى و حال آن که یزید خودش بهترین معرف براى خودش است. به سگ‏بازى‏هایش و جمع آورى سگ‏هاى هار و کبوترهاى مسابقه و زنان خواننده و دیگر لهوهایش اشاره کن که در این موارد یاور تو است و دست از کوشش بیهوده [در خوب معرفى کردن او] بردار.» (60)
در نامه به معاویه نیز نوشت:
«سپس پسرت را بر ولایت‏بر مردم گماردى و حال آن که او جوانى شرابخوار و سگ‏باز است. چگونه شرابخوار را ولایت مى‏دهى و حال آن که شرابخوار فاسد است و از اشرار به حساب مى‏آید و نمى‏توان او را بر یک درهم امین کرد چه رسد بر یک امت!» (61)
و با توجه به همین صفات شیطانى یزید و فسق علنى و آشکار او بود که امام بارها در زمان معاویه و بعد از آن اعلام کرد که به هیچ وجه با یزید بیعت نخواهد کرد. به ابن‏زبیر گفت:
«اى ابابکر، من با یزید بیعت کنم؟ ! در حالى که او فاسقى است که فسقش آشکار مى‏باشد. باده مى‏نوشد، سگ‏بازى مى‏کند و بغض و کینه خاندان رسالت دارد. هرگز چنین نخواهد شد.» (62)
به ولید بن عقبه حاکم مدینه نیز اعلام کرد:
«یزید مردى فاسق، شرابخوار و قاتل است که فسقش علنى مى‏باشد و مانند من با مانند او بیعت نخواهد کرد.» (63)
4. معرفى امام حق
همان طور که گذشت در زمان امام در بین مردم جا افتاده بود که هر کسى بر مسند خلافت تکیه زد، اطاعتش واجب است و مخالفت‏با او حرام است و مقدس و مورد احترام مى‏باشد و... امام در رد این اعتقادات غلط فرمود:
«امامان و رهبران مردم دو دسته‏اند. امام هدایتگر که به هدایت دعوت مى‏کند و امام ضلالت‏گر که به ضلالت دعوت مى‏کند. هر کسى اولى را اطاعت کند به بهشت راه یابد و هر کسى دومى را اجابت کند، داخل جهنم مى‏شود.» (64)
و در معرفى امام هدایت و کسى که شایسته است زمام امور مسلمانان را به دست‏بگیرد، فرمود:
«امام [حق، هدایتگر و واجب الاطاعه] نیست مگر کسى که عمل کننده به کتاب خدا، متمسک به قسط و عدل و متدین به حق باشد و نفس خود را براى ذات حق تعالى وقف کند.»
و ادامه داد:
«امام عامل به کتاب و عادل مانند کسى نیست که به غیر حق حکم مى‏کند و هدایت نشده و هدایتگر هم نیست.» (65)
امام با این بیان به جامعه اعلام کرد که یزید چون این صفات را ندارد، شایسته مقام امامت و خلافت مسلمانان نیست و بیعتى که به اجبار با او شده، ارزش ندارد و اطاعت از او حرام است و لذا در جواب اتهام تفرقه افکنى و شقاق فرمود:
«کسى که به سوى خداى عزوجل دعوت مى‏کند و عمل صالح انجام مى‏دهد و اعلام مى‏کند که از مسلمانان هستم، تفرقه افکن نیست.» (66)
5. اعلام وظیفه قیام علیه حکومت فسق و ظلم
مبلغان دربارى به مردم قبولانده بودند که باید مطیع خلیفه بود و امام با استناد به سخن پیامبر به مردم اعلام کرد که وظیفه دارند علیه حاکمان جور قیام کنند و با کلام یا عمل، آنان را از ارتکاب حرام و ظلم نهى کنند و بازدارند. در سومین سخنرانى خود براى سپاهیان حر فرمود:
«رسول خدا فرموده است: هر کس حاکم ستمگرى ببیند که حرام خدا را حلال مى‏شمرد و عهد خدایى را مى‏شکند و با سنت رسول خدا مخالفت مى‏ورزد و ستمگرانه با بندگان رفتار مى‏کند و با کلام یا عمل اعتراض نکند، بر خداوند حق است که او را به جایگاه آخرتى همان ستمگر وارد کند.» (67)
مستند امام یعنى کلام رسول خدا صراحت دارد که اعتراض وظیفه عمومى است و امام به عنوان یکى از افراد جامعه اسلامى وظیفه‏اش اعتراض است گرچه به واسطه قرابت‏با رسول خدا وظیفه‏اش سنگین‏تر و به اعتراض سزاوارتر است. (68)
این وظیفه اعتراض همان وظیفه امر به معروف و نهى از منکر است که امام قیام خود را مصداق آن شمرده و بارها افراد جامعه را نسبت‏به آن وظیفه هشدار داده بود.
6. زنده کردن روح عزت و شهامت و مبارزه با ترس از مرگ و ذلت پذیرى
علاوه بر وظایف مذکور وظیفه‏هاى دیگرى نیز در برابر امام خودنمایى مى‏کرد از جمله زنده کردن روحیه عزت‏طلبى و مبارزه با روحیه ذلت‏پذیرى و ترس از مرگ بود. اگر ملتى ذلیل شدند و ترس از مرگ در زوایاى جانشان لانه کرد، اراذل و اوباش مى‏توانند با تهدید و تطمیع بر آن ملت‏حاکم گردند و هرگونه بخواهند از آنان سوارى بگیرند. مسلمانان بعد از رسول خدا ذلت‏پذیر شده بودند و حکومت‏هاى جور شهامت، شجاعت و عزت‏طلبى را از مردم گرفته و ذلت‏پذیرى و توسرى خورى را بر آنان قابل تحمل نموده بودند از همین رو عبیدالله توانست فقط با تهدید و تطمیع، کوفیان را از دور مسلم بن عقیل پراکنده ساخته و آنان را سپاه عمر سعد سازد. امام مى‏بایست این روحیه ذلت پذیرى و ترس از مرگ را از مردم مى‏گرفت و به جاى آن عزت، شهامت و شهادت‏طلبى در راه آرمان و عقیده را جایگزین مى‏کرد و این وظیفه هم مبتنى بر قیام علیه حکومت، امر به معروف و اعلام مخالفت و خوددارى از بیعت و پذیرفتن مرگ عزیزانه بود. امام در مواضع متعددى بر این مطلب تکیه و تاکید کرده‏اند. در سخنرانى مف صلى که در زمینه امر به معروف و نهى از منکر خطاب به علما و بزرگان در منا داشتند، بعد از یادآورى مقام و منزلت علما و وظیفه مهم آنان یعنى امر به معروف و نهى از منکر، فرمودند:
«مصیبت‏شما از مصیبت همه مردم بزرگ‏تر است که مغلوب شده‏اید و کاش مى‏شنیدید [مى فهمیدید] زیرا مجارى امور و احکام باید به دست [شما] دانشمندان باشد که عالمان به خدا و امین حلال و حرام اویید ولى این مقام از شما گرفته شده است و شما مغلوب نشده‏اید جز بدان جهت که از هم متفرق گشته و در سنت پیامبر (ص) با وجود دلایل آشکار اختلاف نموده‏اید. اگر شما بر آزارها شکیبا بودید و در راه خدا سختى‏ها را تحمل مى‏کردید، زمام امور خدا به شمابر مى‏گشت و شما مرجع کار مى‏شدید ولى شما ظلمه را در جایگاه خود استقرار دادید و امور حکومت‏خدا را به آنها واگذاشتید تا به شبهه کار کنند و در شهوات پیش روند. گریز شما از مرگ و دل خوشى شما به زندگى ناپایدار دنیا، آنان را بر شما مسلط کرده است.» (69)
امام به صراحت اعلام کرد که مرگ درراه خدا، نه تنها وحشتناک نیست و نباید از آن فرارکرد، بلکه بسیار آسان و قابل پذیرش است. امام خطاب به حر گفت:
«شان من شان کسى نیست که از مرگ بترسد و مرگ در راه عزت و زنده کردن حق چه آسان و پذیرفتنى است. مرگ در راه عزت، جز زندگى جاوید نیست و زندگى با ذلت، جز مرگ محض نمى‏باشد آیا مرا از مرگ مى‏ترسانى! [ترس از مرگ از ما] دور است. تیر به تاریکى مى‏افکنى و گمان نابه جا مى‏برى. من از مرگ هراس ندارم. جان من پاک‏تر و همتم بلند مرتبه‏تر از آن است که به خاطر ترس از مرگ، پستى بپذیرم. آیا شما بر بیش‏تر از کشتن من قدرت دارید؟ تبریک و آفرین به مرگ در راه خدا، ولى بدانید که نمى‏توانید عظمت مرا نابود کنید و شرف و عزتم را محو سازید. من از مرگ باک ندارم.» (70)
امام از همان اول اعلام کرد که من پستى نمى‏پذیرم و دست ذلت‏به آنان نمى‏دهم و مرگ سرخ را آگاهانه انتخاب کرده‏ام. (71) و اعلام کرد این راهى که برگزیده، راه عافیت‏طلبى نیست‏بلکه سفر مرگ است; مرگ در راه عقیده و آرمان و عزت ایمانى و هر کس مرد مرگ است، همراه شود:
«اما بعد فان من لحق بى استشهد و من تخلف لم یبلغ مبلغ الفتح; (72) هر کس به من ملحق شود، شهید خواهد شد و هر کس جا بماند، به جایگاه گشایش [مقام شهادت و قرب] نخواهد رسید.» «من کان باذلا فینا مهجته و موطنا على لقاء الله نفسه فلیرحل معنا فاننى راحل مصبحا ان شاءالله; (73) هر کس حاضر است‏خون دل خود را در راه ما بریزد و براى لقاى خدا خود را آماده کرده، با ما کوچ کند که من فردا صبح به خواست‏خدا کوچ خواهم کرد.»
و وقتى خبر شهادت مسلم و عبدالله بن یقط را دریافت، به همراهانى که بعضى به طمع دنیا و غنیمت و... با او بودند فرمود:
«اى مردم، هر کس مى‏تواند بر تیزى شمشیر و ضربت نیزه صبر کند، باما باشد و گرنه از ما جدا شود.» (74)
و بالاخره این شعار حسین بن على (ع) بود:
«مرگ سزاوارتر از عار و ننگ و عار و ننگ سزاوارتر از جهنمى شدن است و به خدا قسم این دو با من نزدیکى ندارند.» (75)
7. وظیفه روشنگرى
امام حرکت‏خودش را یک حرکت الگویى و اسوه مى‏دانست و لذا باید جامعه آن روز و آیندگان نسبت‏به اقدامات امام توجیه مى‏شدند و لذا امام هر فرصت مناسبى مى‏یافت، به توجیه و تبیین اقدامات خود مى‏پرداخت. و سخنرانى‏هاى فراوان امام در مجامع عمومى و ملاقات‏ها و نامه‏ها براى همین تبیین و توجیه عمومى بوده است.
ظاهرا علت این‏که امام بارها به دعوت کوفیان استناد کرد، حرکتى مقابله گرانه هم بوده است. هم چنان که در تاریخ ثبت‏شده و در این بحث هم گذشت، خلفاى قبل غیر از امام على (ع) و خلفاى بعد، از جمله یزید و معاویه هیچ کدام با خواست و انتخاب آزاد مردم و بعد از شور و مشورت آزادانه اهل حل و عقد انتخاب نشده بودند، همه آنها حکومت‏هاى تحمیلى بودند ولى همین حکومت‏هاى تحمیلى و مبلغان آنها همیشه خود را منتخب مردم معرفى کرده بودند ولى هیچ‏گاه مستندى بر انتخاب خود از جانب مردم ارائه نداده بودند; اما حکومت امام على (ع)، امام حسن (ع) و حالا امام حسین (ع) مستند به خواست عمومى و دعوت مردم بود از این رو آن بزرگواران مى‏خواستند خصم را به ادعاى خودش ملزم کنند. همان طور که امام على (ع) بارها تصدى خلافت از جانب خود را به اقبال و خواست عمومى مستند کرد تا دشمنانش بهانه‏اى براى مخالفت نداشته باشد، در اینجا نیز امام حسین (ع) بارها به اقبال مردم کوفه استناد نمود و همیشه نیز نامه‏هاى کوفیان را به عنوان محکم‏ترین دلیل ارائه مى‏داد و با این استناد مى‏فهماند که اگر شما مدعى هستید که مردم شما را به حکومت انتخاب کرده‏اند، با این‏که هیچ سند و مدرکى دال بر انتخاب آزادانه مردم ندارید و ارائه نمى‏دهید، پس باید بپذیرید که آنان بر سرنوشت‏خود حاکمیت دارند و حالا همان‏ها که شما را به حاکمیت انتخاب کرده‏اند، از شما ناخشنودند و سیره و روش شما را مطابق مرام و دین خود نمى‏دانند و از شما رو گردانده و با اصرار نامه‏هاى فراوان و سفیرهاى متعدد، خواهان پذیرش رهبرى‏شان از جانب من شده‏اند.
8. تکلیف مضاعف (موقعیت‏خاص اجتماعى)
قیام و اعتراض علیه حکومت ظالم و ستمگر اموى وظیفه همه مسلمانان بود ولى امام به خاطر موقعیت اجتماعى‏اش، تکلیف خاص و وظیفه سنگین‏ترى داشت. امام از اخص خواص جامعه آن روز بود و چشم عموم مردم آن روز به امام بود و این جایگاه اجتماعى براى امام تکلیف سنگینى ایجاد مى‏کرد با بررسى جامعه آن روز معلوم مى‏شود که در اقطار جامعه اسلامى آن روز جز در مدینه افراد مهم و سرشناس و موقعیت دارى که مورد نظر عموم مسلمانان باشد و موضع گیرى مثبت‏یا منفى آنان طنین انداز گردد، وجود نداشته است. فقط در مدینه و آن هم سه نفر زبده و سرشناس بودند که از جایگاه اجتماعى، معروفیت و اثرگذارى وسیع اجتماعى برخوردار بودند و آن سه عبارت بودند از: امام، عبدالله بن عمر و عبدالله بن زبیر. معاویه هنگام بیعت‏گرفتن براى یزید براى این سه اهمیت‏خاص قائل بود و یزید هم به محض مرگ پدرش در نامه مخفى به حاکم مدینه خواستار بیعت گرفتن از این سه شد.
ابن‏عمر سازشکار بود و شهامت مبارزه با ظلم را نداشت. مخالفت او تا زمانى ادامه مى‏یافت که فشار و تهدید را جدى احساس نکرده باشد و همین که با زور مواجه مى‏شد، تسلیم مى‏گشت. او با امام على (ع) تا آخر عمر آن حضرت بیعت نکرد و حضرت نیز بر او سخت نگرفت ولى همین فرد با یزید و سپس خلفاى بعد از او بیعت کرد و بیعت او با حجاج فرستاده و عامل عبدالملک بن مروان در مدینه و عراق معروف است.
ابن‏زبیر بر عکس ابن‏عمر مرد مبارزه بود ولى در بین مردم محبوبیت و مقبولیت نداشت. او به مقام‏طلبى متهم بود و سابقه خوشى هم نداشت و مردم مکه و مدینه و دیگر بلاد اسلام به او گرایش نداشتند.
و اما امام حسین (ع) از ویژگیهاى منحصر به فرد شخصیتى و محبوبیت‏بى‏نظیر برخوردار بود و مردم به او نظر داشتند و بازتاب رفتارش بسیار وسیع و اثرگذار بود. امام در مکه، مدینه، کوفه، بصره، یمن، مصر و حتى شام طرفداران فراوان داشت و این وقعیت‏بى‏نظیر براى امام تکلیف ویژه ایجاد کرده بود بخصوص زمانى که کوفیان با شور و شوق غیر قابل وصف و با قسم‏هاى غلیظ و شدید وفادارى خود را اعلام کردند و حضرت را به کوفه دعوت نمودند.
امام به تکالیف مذکور توجه تام داشت و بعد از شهادت برادرش امام حسن (ع) تا هنگام مرگ معاویه در حد توان به انجام آنها همت گمارده بود و معلوم بود که به هیچ وجه شانه از زیر بار وظیفه خالى نمى‏کند و همین مطلب حکومت را وا مى‏داشت که به هر صورت شده امام را از سر راه بردارد زیرا تنها مانع جدى حکومت و کامرانى یزید، وجود امام حسین (ع) و اقدامات روشنگرانه آن حضرت بود و لذا یزید به عاملش در مدینه و سپس به عاملش در مکه و در آخر به عبیدالله دستور داده بود که یا از امام بیعت همراه با تسلیم بگیرد یا او را از پاى درآورد و هیچ راه دیگرى وجود نداشت و امام هم مى‏دانست که حکومت‏یزید نمى‏تواند وجود هدایتگر و روشنایى بخش و بیدادگر ایشان را تحمل کند و حتما او را خواهند کشت و این مطلب را بارها در ملاقات باافراد مختلف اعلام کرد. در همان اول کار که از مدینه مى‏خواست‏خارج شود به برادرش ابن‏حنفیه فرمود:
«برادرم، به خدا قسم اگر در لانه موجودى هم پناه بگیرم، اینان مرا از آنجا بیرون خواهند کشید و مرا خواهند کشت.» (76)
همین کلام را به ابن‏زبیر هم گفت. (77)
هنگام خدا حافظى با ام سلمه همسر پیامبر (ص) نیز فرمود:
«مادر جان، به خدا قسم من قطعا کشته خواهم شد و از این هیچ چاره‏اى نیست.» (78)
به ابن‏عباس که او را از رفتن به عراق منع مى‏کرد، فرمود:
«اى فرزند عباس، این قوم مرارها نخواهند کرد و هر جا باشم بر من سخت‏خواهند گرفت تا به اجبار بیعت کنم و مرا بکشند.» (79)
از این کلام سیدالشهدا (ع) معلوم مى‏شود که آنها به بیعت مجبورانه امام نیز راضى نخواهند بود بلکه فقط به کشتن امام راضى مى‏شوند و این چنین هم باید باشد زیرا وجود امام براى آنان خطرناک است‏حتى اگر به ظاهربیعت کرده و ساکت‏باشد. این طور نبود که اگر امام به کوفه نمى‏آمد و در مکه یا در مدینه مى‏ماند، در امان بود. امام چون به وظیفه بیان و تبلیغ و روشنگرى قیام کرده بود، بزرگترین کانون هدایتگرى بود و حکومت جور بنى‏امیه نمى‏توانست‏با وجود امام به فساد و ظلم و عیاشى و استبعاد مردم ادامه دهد پس باید این منبع نور و هدایت و کلام را ساکت و خاموش مى‏ساخت و همین کار را هم کرد اما امام قبل از اینکه شهید شود آن قدر روشنگرى نمود که بنیان حکومت اموى را سست کرد و براى همیشه مقتداى جهانیان شد.
پى‏نوشت‏ها:
1) سوره توبه: آیه‏52 - 51.
2) سخنان حسین بن على، محمد صادق نجمى، ص 97.
3) موسوعة سخنان امام حسین، ص 328.
4) همان، ص 510.
5) مائده، آیه 45 و محمد (ص)، آیه 25.
6) آل عمران، آیه 144.
7) هود، آیه 2 و 57; نور، آیه 54; مائده، آیه 21.
8) مائده، آیه 54; محمد (ص)، آیه 38.
9) بحارالانوار: ج 2، ص 109.
10) همان، ج 100، ص 59.
11) دراسات و بحوث فى التاریخ و الاسلام، جعفر مرتضى عاملى، ج 1، ص 80.
12) الاحکام السلطانیه، ماوردى، ص 6.
13) ارزیابى انقلاب امام حسین (ع)، محمد مهدى شمس الدین، ص 26.
14) شرح نهج البلاغه، ابن‏ابى‏الحدید، ج‏9، ص 52; تاریخ طبرى، ج‏4، ص 232.
15) حجرات، آیه‏13.
16) نهج البلاغه، خطبه 67.
17) عقدالفرید، ج 2، ص 260.
18) تاریخ طبرى، ج 3، ص 374 - 373.
19) شرح نهج البلاغه، ابن‏ابى‏الحدید، ج‏3، ص 39 - 40.
20) الامامة و السیاسه، ابى‏قتیبه دینورى، ج‏1، ص 204 - 203.
21) حیاة الامام الحسین، باقر شریف القرشى، ج‏2، ص‏122.
22) احتجاج، طبرسى، ص 311.
23) بحارالانوار، ج 52، ص 190.
24) دراسات و بحوث، ص 80.
25) همان.
26) ارزیابى انقلاب امام حسین (ع)، ص 69.
27) تاریخ طبرى، ج 11، ص 44 - 43 و 69 - 70.
28) انعام، آیه 124.
29) نهج البلاغه، خطبه 3.
30) شرح مواقف، ج 7، ص 351 - 352; الاحکام السلطانیه، ماوردى، ص 6 - 7.
31) تحول مبانى مشروعیت‏خلافت، حاتم قادرى، ص 62 - 63.
32) تاریخ طبرى، ج 4، ص 209.
33) تحول مبانى...، ص 64.
34) همان، ص 65.
35) کامل ابن‏اثیر، ج 4، ص 537.
36) زندگانى على بن الحسین، شهیدى، ص 99 به نقل از تاریخ ابوالفدا، ج 1، ص 205.
37) الاحکام السلطانیه، ابویعلى، ص 20; الملل و النحل، ابن‏حزم، ج 4، ص 175.
38) همان، ص 201 - 202.
39) تاریخ سید الشهدا، عباس صفایى حائرى، ص 231.
40) موسوعة، ص 305.
41) همان، ص 251.
42) تاریخ سید الشهدا، حائرى، ص 43; تفسیر ابن‏کثیر، ص 599 ذیل آیه 91 نحل .
43) تذکرة الخواص، سبط ابن‏جوزى، ص 188; موسوعه، ص 212.
44) موسوعه، ص 259.
45) همان، ص 256.
46) طبرى، ج 4، ص 275.
47) تاریخ طبرى، ج 4، ص 331.
48) همان، ج 4، ص 281 - 282.
49) نساء (80) ، آیه 59.
50) موسوعة، ص 240 - 241.
51) همان، ص 241.
52) همان، ص 243.
53) همان، ص 271 - 274.
54) تحف العقول، ابن‏شعبه حرانى، ترجمه کمره‏اى، ص 242.
55) موسوعه، ص 336.
56) همان، ص 285.
57) همان، ص 247.
58) همان، ص 285.
59) همان، ص 243 - 244.
60) همان، ص 261 - 262.
61) همان، ص 258.
62) همان، ص 278.
63) همان، ص 282.
64) همان، ص 337.
65) همان، ص 313.
66) همان، ص 332.
67) همان، ص 360.
68) همان، ص 361.
69) همان، ص‏367; تحف العقول، ص‏242.
70) احقاق الحق، ج 11، ص 601.
71) موسوعه، ص 291.
72) همان، ص 297.
73) همان، ص 328.
74) همان، ص 348.
75) مناقب، ابن‏شهر آشوب، ج 4، ص 68.
76) همان، ص 290.
77) همان، ص 324.
78) همان، ص 292.
79) همان، ص 321.

تبلیغات