قیام امام حسین علیه السلام از منظر تکلیف دینى (مقاله پژوهشی حوزه)
درجه علمی: علمی-پژوهشی (حوزوی)
آرشیو
چکیده
متن
تکلیفگرائى از منظر رهبران الهى، همانا رسیدن به اهداف و غایات مشروع با استفاده از وسایل و ابزار مشروع است. و بررسى قیام حسینى از این منظر; با توجه به وظایف گسترده امامان (ع) در عرصه تبلیغ دین، مبارزه با بدعتها و انحرافات و برپایى حکومت اسلامى از یک سو، و از سوى دیگر، حرکت ارتجاعى ایجاد شده در جامعه اسلامى بعد از پیامبر اکرم (ص) که زنده کردن تعصبات قبیلهاى و نژادى، تقسیم غیر عادلانه بیتالمال و حیف و میل آن، خویشاوند سالارى، تحریفات عقیدتى و سرکوب معترضان، علائم و نشانههاى آن بود; این نتیجه را مىدهد که وظیفه شرعى همان بود که امام حسین (ع) عمل کرد.
نویسنده در این مقاله علاوه بر بحث از آن بدعتها و انحرافات، به اقدامات تکلیفگرایانه سیدالشهدا (ع) نیز پرداخته است. امام (ع) از یکسو به معرفى خود و اهلبیت پیامبر (ص) پرداخت و از سوى دیگر به معرفى آلابوسفیان و اینکه محال استبا یزید بیعتشود; امام حق را معرفى کرد و به همگان اعلام نمود که با شهامتباید علیه حکومت فسق و ظلم قیام کرد و روح عزت و دورى از ذلت را زنده کرد.
بررسى قیام امام حسین (ع) از جنبههاى مختلف لازم است از جمله اینکه آیا امام حسین (ع) براى قیام احساس وظیفه کرد؟ آیا وظیفه اختصاصى داشتیا اینکه وظیفهاى عمومى بود که امام نسبتبه انجام آن اولویت داشت؟ چه وظیفهاى امام را به قیام وا مىداشت؟ اینها سؤالهاى اساسى این مقاله است.
معناى تکلیف گرایى
اقدامهاى انسانها براى رسیدن به غایات و نتایجى است. بعضى افراد براى رسیدن به آن غایات و اهداف، اقدامهاى خود را ساماندهى مىکنند و رسیدن به آنها برایشان اصل است و براى رسیدن به آنها هر کارى را انجام مىدهند و به هر وسیلهاى متوسل مىشوند و هیچ حد و مرزى نمىشناسند. از طرف دیگر مشروعیت غایات هم براى آنان مهم نیست.
در قبال آنان، انسانهاى الهى اولا دنبال اهداف و غایات مشروع هستند و ثانیا براى رسیدن به آن اهداف هم فقط از راهى اقدام مىکنند که مورد رضاى خدا و مورد امر او باشد و براى آنان هر هدفى مشروع نیست. و هدف هم وسیله را توجیه نمىکند و براى رسیدن به هدف مشروع به وسیله مشروع و جایز متوسل مىشوند.
آنچه براى آنان در درجه اول اهمیت است، بررسى تکلیف شرعى خود و سعى در انجام صحیح آن است. نکته مهم در اینجا این است که در هنگام بررسى تکلیف شرعى خود عوامل مختلف از جمله نتایج احتمالى حاصل از اقدام لحاظ مىگردد و بعد از این بررسى، چنانچه احساس تکلیف کردند، براى انجام آن اقدام مىنمایند و نرسیدن به نتیجه مورد انتظار، آنان را از انجام وظیفه باز نمىدارد.
براى انسان مؤمن، پیروزى و شکست معناى دیگرى غیر از معناى معهود در ذهن عموم دارد. پیروزى در ذهن عموم یعنى رسیدن به غایات دنیوى و نتایج مورد انتظار و مغلوب کردن دشمن و شکستیعنى مغلوب شدن و واماندن از هدف و مقصود دنیایى مورد انتظار; در حالى که از نظر انسان مؤمن، پیروزى یعنى موفق شدن در انجام وظیفه و شکستیعنى مغلوب شیطان شدن و از انجام وظیفه بازماندن. مؤمن تا هنگامى که در مسیر انجام وظیفه است، پیروز است و براى او شکست معنا ندارد و قضاى خدا را هر چه باشد (پیروزى ظاهرى یا شکست) با طیب خاطر مىپذیرد. این بینشى است که قرآن به او هدیه کرده است آنگاه که فرمود:
«قل لن یصیبنا الا ما کتب الله لنا هو مولینا و على الله فلیتوکل المؤمنون، قل هر تربصون بنا الا احدى الحسنیین و نحن نتربص بکم ان یصیبکم الله بعذاب من عنده او بایدینا فتربصوا انا معکم متربصون; (1) بگو جز آنچه خدا بر ما نوشته به ما نمىرسد. او مولا و سرپرست ما است و مؤمنان باید به او توکل کنند. بگو آیا شما درمورد ما جز یکى از دو نیکو را انتظار دارید؟ در حالى که ما منتظریم خدا شما را به عذابى از نزد خودش یا عذابى به دست ما گرفتار کند، پس منتظر باشید و ما با شما از منتظرانیم.»
و امام حسین (ع) بر مبناى همین بینش، وظیفه خود را قیام علیه ستم اموى، اجابت دعوت کوفیان و اقدام براى تشکیل حکومت و...تشخیص داد و براى انجام این وظیفه اقدام کرد و رسیدن به نتیجه براى او در درجه دوم اهمیتبود. این سخن خود امام (ع) است که با شنیدن خبر پیمان شکنى کوفیان و کم شدن احتمال پیروز شدن دنیایى، فرمود:
«راست گفتى (که شمشیر کوفیان علیه ما کشیده شده است)، مقدرات در دستخداست و او هر زمان فرمان تازهاى دارد. اگر قضاى خدا موافق خواست و رضایت ما باشد (و ما بر یزیدیان مسلط شویم و حکومت را به دستبگیریم)، خداوند را بر این عمتسپاس مىگذاریم و او یاور ما در اداى شکر است و اگر قضاى خدا میان ما و خواستههایمان حائل شود (و مطابق خواست ما نباشد) باز هم آن کس که نیتش حق بود و تقوا بر درونش حاکم است، از مسیر صحیح خارج نگردیده است.» (2)
و در خطبهاى که هنگام خروج از مکه خواندند، فرمودند:
«رضاى ما اهلبیت همان رضاى خداست. بر امتحان صبر مىکنیم و خداوند به ما اجر صابران را خواهد داد.» (3)
هنگامى هم که در گودال قتلگاه در آخرین لحظات حیات بود، فرمود:
«پروردگارا! بر قضا و حکم تو صبر مىکنم.» (4)
وظایف کلى امامان
امامان (ع) علاوه بر مقتدا بودن، چند وظیفه خطیر بر عهده داشتند:
1. بیان و تبلیغ دین
پیامبر (ص) به هنگام وفات همه میراث علمى نبوت را به امام على (ع) سپرد و ایشان را موظف کرد در دوران امامتخویش به بیان معارف و احکام و تفسیر قرآن بپردازد و هنگام وفات این میراثهاى علمى را به امام بعد از خود تحویل دهد و بدین گونه تا نبوت به امام عصر (عج) رسید و اراده خدا بر غیبت ایشان تعلق گرفت. این وظیفه مهمترین وظیفه امامان بود.
2. احیاى دین و زدودن انحرافات
چنان که در ادامه شرح خواهم داد، دشمنان بعد از قدرت گرفتن اسلام، چهره و روش عوض کرده و به روشهاى دیگرى به مبارزه با دین خواهند پرداخت. جعل، تحریف و کتمان روشهایى است که دشمنان پیش خواهند گرفت و با این روش دین و سنت رامیرانده و دوباره جاهلیت را برخواهند گرداند. مبارزه با این بدعتها، تحریفها و ارتجاع جاهلى براى احیاى دین و سنت، وظیفه دیگر امامان است.
3. تلاش جهت تشکیل حکومت اسلامى
از آنجا که حکومتبهترین وسیله جهتبسط و نشر اسلام است و دین هم براى پیاده شدن و اجرا نازل شده و امامان نیز صالحترین فرد براى اجراى دین مىباشند، وظیفه دارند جهت تشکیل حکومت اقدام کنند و با دعوت مردم و جذب اقبال عمومى، حکومت و رهبرى را به عهده بگیرند و به اجراى احکام خدا بپردازند و توحید و عدل را در جهان حاکمیتبخشند. با توجه به اینکه وظایف مذکور مربوط به همه امامان است، به مطالعه قیام سیدالشهدا (ع) مىپردازیم تا براى ما روشن شود که «از منظر تکلیف دینى» این قیام چه توجیههایى داشته و چه عواملى این قیام را بر امام لازم کرده بود.
در مقالهاى دیگر در همین شماره آوردهایم که امام وظیفه داشتبا معرفى خود به عنوان صالح ترین فرد براى تصدى حکومت، به جذب اقبال عمومى بپردازد و وقتى دعوت تبلیغش مؤثر واقع شد و از جانب مردم منطقهاى براى تصدى حکومت و امامت دعوت گردید، آن دعوت را اجابت کند و به کمک آن مردم حکومت دینى تشکیل دهد، حاکمیت توحید را محقق گرداند و به اقامه قسط و عدل بپردازد. امام حسین (ع) در پى انجام این وظیفه مهم، چه در زمان معاویه و چه بعد از آن همت گماشت، البته در دوران معاویه ضمن ایجاد آمادگى و جذب افراد، با توجه به پیمان صلح و عدم تعرض که در زمان امام حسن (ع) با معاویه بسته شده بود، افراد جذب شده را به انتظار و مرگ معاویه دعوت کرد و بعد از مرگ معاویه، ضمن خوددارى از بیعتبا یزید، به دعوت ادامه داد و وقتى با اقبال مردم کوفه مواجه شد و از این اقبال اطمینان یافت، براى تشکیل و تصدى حکومت و اجراى احکام به سوى آن دیار رهسپار شد ولى دشمن با ایجاد جو رعب، وحشت و قتل، کوفیان را به پیمان شکنى وا داشت و امام را بین بیعت ذلیلانه با یزید یا مرگ مخیر نمود و حضرت نیز مرگ را بر بیعت و ذلت ترجیح داد.
در این نوشته قیام امام را از جهات دیگرى که براى امام تکلیف ایجاد مىکرد، بررسى مىکنیم.
ارتجاع و بازگشتبه جاهلیت
«ارتجاع» از حیث لغوى از ماده «رجع» به معناى «بازگشت» است; یعنى تحولى - مثبتیا منفى - رخ داده و فرد راهى را پیموده و به مراتبى رسیده است و حالا از تحول پشیمان مىشود و از ادامه راه منصرف و به وضعیتى که قبل از تحول داشت، بر مىگردد.
و اما در اصطلاح به معناى بازگشت منفى و بازگشتبه نظام، فکر، روشهاى غلط، بدوى و غیر معقول است. در جامعههاى جاهلى و در حاکمیت کفر، شرک و ظلم، عقاید اخلاق و آداب مشرکانه، نامعقول، حیوانى و غلط حاکم است و سردمداران آن جامعهها با تحمیق توده مردم و ایجاد باورهاى نامعقول، آنان را به بردگى مىگیرند و خود به مسند صدارت و آقایى تکیه مىزنند.
پیامبران و مصلحان پیرو آنان در چنین جوامعى به بیدار کردن وجدانهاى خفته و زدودن زنگارهاى جهل و خرافه از آینه حقنماى فطرتها، قیام مىکنند و تبلیغات آنان کم کم اثر مىکند وعقلهاى مدفون، ظاهر و شکوفا مىگردند و حقخواهى و حقطلبى اوج مىگیرد. در این برهه افراد جامعه را به سه دسته مىتوان تقسیم کرد:
1. معتقدان به انقلاب و اصلاح
اینان با بینش و آگاهى کامل از جوانب فساد نظام طاغوتى، پیام رهبرى انقلاب را مىشنوند و با بصیرت کامل اجابت مىکنند و در زمره یاران جان بر کف رهبرى و انقلاب و حرکت اصلاحى اجتماعى قرار مىگیرند.
2. سردمداران نظام جاهلى
این دستهکه رهبرى مقاومت در برابر نهضت اصلاحى و سرکوب آن را به دست دارند و نفعشان در وجود و دوام نظام جاهلى است، با اقدامات قهرآمیز و خشن مىکوشند تا هرگونه حرکت انقلابى و اصلاحى را در نطفه خفه کنند.
3. توده مردم
اینان که از ترس قوه قهریه نظام جاهلى حاکم، تابع آن نظام شده بودند، اینک با مشاهده قدرت گرفتن نهضت، احساس آزادى کرده و به نهضت متمایل مىشوند و بر تعداد طرفداران انقلاب مىافزایند. از این مرحله به بعد سردمداران نظام جاهلى متوجه مىشوند که مخالفت آشکار و قهرآمیز در برابر حرکت و نهضتحق طلبان مفید نیست و کارى از پیش نمىبرد; از این رو شیوه عوض مىکنند و به ظاهر طرفدار نهضت مىشوند و کوشش مىکنند با نشان دادن چهره «کاسه داغتر از آش» و «انقلابىتر از انقلابیون» در صف رهبران نهضت نفوذ کنند و کم کم نهضت را از درون استحاله کرده و از محتواى ارزشمند حقطلبى و عدالتخواهى خالى کنند و به فرهنگ جاهلى گذشته سوق دهند و بسیارى از افراد گروه سوم نیز که هنوز رگههایى از آداب و رسوم گذشته در قلب و روح آنها ریشه دوانده و هنوز وجود دارد و بینش عمیق به اصول و اهداف انقلاب نیافتهاند، فریب مىخورند و سیاهى لشکر آنها مىشوند و به خدمت آنان در مىآیند و بدین گونه بعد از انقلاب حرکت ارتجاعى و بازگشتبه جاهلیت و فرهنگ طاغوتى گذشته شکل مىگیرد.
هشدارهاى قرآن و پیامبر (ص)
با توجه به اینکه بعد از هر انقلاب و نهضتى ظهور ارتجاع مورد انتظار است، قرآن و پیامبر (ص) نسبتبه این مساله حساسیت ویژه نشان داده و مسلمانان را از اینکه مبادا مانند امتهاى گذشته، دوباره به قهقرا برگردند، هشدار دادهاند. در آیات زیادى هشدار داده شده که مبادا کافران و مشرکان شما را فریب دهند و به جاهلیتسابق برگردانند. (5) در آیهاى مىفرماید که مبادا اگر روزى پیامبر کشته شد یا از دنیا رحلت کرد، به عقب باز گردید. (6) در آیاتى نیز آنان را در صورت روى گردانى از رسول خدا و بازگشتبه جاهلیت، به عذاب شدید و خسران آخرت انذار مىکند. (7) در آیاتى هشدار مىدهد که اگر به جاهلیتباز گردید، خداوند شما را خواهد برد و قوم دیگرى را براى یارى دین خود جایگزین شما خواهد کرد او ضرر نکرده، بلکه شما ضرر خواهید کرد. (8)
پیامبر نیز بارها در سخنان خود نسبتبه غلبه ارتجاع هشدار و از وقوع فتنههاى گمراه کننده بعد از مرگ خود خبر داد و مسلمانان را از گمراه شدن و بازگشتبه جاهلیتبر حذر داشت:
«دورهاى براى امتم پیش خواهد آمد که در آن از قرآن جز خط و نشان، و از اسلام جز نامى باقى نمىماند. خود را به آن نسبت مىدهند در حالى که نسبتبه آن از هر کس بیگانهترند. مساجدشان آباد است اما از لحاظ هدایت و ارشاد، ویران مىباشد.» (9)
حرکت ارتجاعى بعد از نهضت پیامبر (ص)
بانگاهى به صدر اسلام، حرکت ارتجاعى و بازگشتبه فرهنگ طاغوتى و جاهلى را با همه هشدارها، بعد از وفات پیامبر به وضوح مىبینیم. پیامبر در شهر مکه علیه شرک، جهل، بتپرستى و ظلم قیام کرد و با تلاوت آیات قرآن، به بیدار کردن وجدانهاى خفته و زدودن لایههاى ضخیم زنگار از لوح قلبها همت گماشت و کم کم افرادى به او ایمان آوردند و زنگهاى خطر براى سردمداران حاکمیت جاهلى به صدا درآمد. بانیان و مدافعان نظام جاهلى، حاکمیتخود را در خطر دیدند و با تطمیع، تهدید، شکنجه و ترور در صدد خفه کردن صداى انقلاب برآمدند. راهکار هجرت، پیامبر را از دسترسى آنان خارج کرد و اولین مرحله پیروزى نمایان گردید، خطر آشکارتر و مخالفتها و برخوردها با نهضت پیامبر شدیدتر شد. جنگهاى پى در پى صورت گرفت ولى حقطلبان با چنگ و دندان از رهبر و نهضتخود دفاع کردند و روز به روز قدرت بیشترى یافتند. سال هشتم هجرى سال شکست ظاهرى رهبران شرک و جهل بود. آنان که با مشاهده قدرت اسلام از سرکوب آن مایوس شدند، به ظاهر اسلام آوردند و مورد عفوو بخشش پیامبر اکرم (ص) واقع شدند:
«اذهبوا انتم الطلقاء (10) ; بروید که شما آزادشدگانید.»
گرچه پیش از این نیز افرادى به نفاق و دورویى و براى استحاله نظام، به ظاهر ایمان آورده بودند و در زیر پوشش نفاق به پیشبرد اهداف خود مشغول بودند، ولى حرکت ارتجاعى منافقان از این تاریخ با پیوستن طلقاء، قوت و قدرت بیشترى گرفتبه طورى که بلافاصه بعد از رحلت پیامبر (ص) به حاکمیت رسید و به استحاله انقلاب پرداخت. این جریان ابتدا فقط رهبرى نظام را از ستشخص صاحب صلاحیت و منصوب شده از طرف خدا و پیامبر (ص) - که همه امتبا او بیعت کرده بودند - خارج کرد ولى در بقیه مسائل به خصوص مسائل ظاهرى و سطحى همان روش پیامبر را ادامه داد و کم کم استحاله دامن گستراند به طورى که بعد از سى سال از وفات پیامبر (ص) همان ملوکیت و سلطنت مطلقه و استبدادى قبل از رسالت، دوباره شکل گرفت و همان مناسبات جاهلى و طاغوتى تحت عنوان اسلام بر جامعه حاکم شد و حتى احکام عبادى نیز مورد تحریف قرار گرفتبه طورى که در زمان امام سجاد (ع) دوران حکومت مروانیان از بنىامیه - حتى بنىهاشم کیفیت صحیح نماز و حج را نمىدانستند. (11)
نشانههاى ارتجاع جاهلى
ارتجاع جاهلى اموى چنان ریشه دوانده بود که همه مناسبات اسلامى را مسخ کرده و مناسبات جاهلى را دوباره احیاء و جایگزین نموده بود. وجوه بارز این ارتجاع به شرح زیر بود:
1. زنده کردن تعصبات قبیلهاى و نژادى
سقیفه اولین جایى بود که مناسبات قبیلهاى را احیا کرد. مهاجران براى بازداشتن انصار از سهمخواهى اولا به زنده کردن تعصبات قبیلهاى بین اوس و خزرج دامن زدند; ثانیا از پیامبر نقل کردند که فرموده است:
«قریش را مقدم بدارید و بر آنان تقدم مجویید.» (12)
و سخنگوى مهاجران ادامه داد: «ما (قریش) دوستان و اقوام محمدیم، چه کسى مىتواند در سلطنت او با ما مخالفت کند.» (13)
بعد از آن خلیفه دوم نیز در شوراى شش نفره فقط افراد قریش را قرارداد و از آن پس قریش سرور و سالار عرب شد و قریش بودن شرط تصدى خلافت گشت و قریش خود را برتر دانست و براى دیگران حقرایى در برابر خواستخود قائل نبود. عبدالله ابىربیعه مخزمى به مقداد بن عمرو گفت:
«اى پسر مرد پست و بى ارزش! چگونه آدمى مثل تو به خود حق مىدهد که در کار قریش مداخله کند.» (14)
و حال آنکه اسلام بر این تفکرهاى تبعیضآمیز خط بطلان کشیده و به صراحت اعلام کرده بود که:
«ما شما را از یک زن و مرد آفریدیم و به صورت قبیلهها و شعبهها درآوردیم تا همدیگر را بشناسید و گرامىترین شما نزد خدا، با تقواترین شما است.» (15)
البته پیامبر (ص) در معرفى جانشینان خود فرموده بود آنان از قریش و از بنىهاشم هستند و این مطلب سخن از واقعیتبود نه برتر دانستن مجموعه قریش یا مجموعه بنىهاشم. امام شیعى به نسب قریشى است اما قرشى بودن تاثیرى در امامت او ندارد. تعیین جانشینى پیامبر از جانب خدا بود و کسانى مىتوانستند و شایستگى داشتند جانشین پیامبر شوند که مانند خود آن حضرت بندگان مخلص و مخلص و برگزیده خدا باشند و برگزیدگى خدا همانطور که گذشتبر معیار تقوا بود نه نژاد، قبیله و طایفه. پیامبر (ص) به مردم خبر داده بود که افراد برگزیدهاى که از جانب خداوند به جانشینى من منصوب شدهاند، از قریش و بنىهاشم هستند اما در سقیفه سخن از تعیین کسى بود که زمام حکومت اسلامى و رهبرى جامعه را به عهده بگیرد نه شناسایى منصوب از جانب خدا. در انتخاب رهبر و جانشین مطابق ضوابط اسلام باید عدالت، علم و تدبیر لحاظ مىشد و لى آنان چون در این معیارها و ضوابط براى خود برترى نمىدیدند، براى کنار زدن رقیب به قسمتى از سخن رسول خدا (ص) متمسک شدند و قسمت دیگر را نادیده گرفتند و به بیان امام على (ع) «به درخت احتجاج کردند و ثمرهاش را ضایع ساختند.» (16) آنان با استناد به قریشى بودن و خویشاوندى رسول خدا (ص) خلافت را از چنگ انصار درآوردند ولى آن را از اهلبیت و خویشاوندان نزدیک رسول خدا (ص) دریغ کردند.
مقدم شمردن قریش قدم اول بود و پس از آن قدمهاى بعدى برداشته شد. خلیفه دوم اوسیان را به خزرجیان تفوق داد. عرب از عجم برتر شمرده شد. موالى غیر عربهایى بودند که مسلمان شده و در شهرهاى مکه، مدینه، کوفه و شام ساکن شده بودند. از دیدگاه حکومت اینان با عربها هم شان نبودند. با گسترش فتوحات بر موالى افزوده شد و این از نظر حکومت عربى خطرى به شمار مىرفت. معاویه مىگفت:
«مىبینم این سرخ پوستها زیاد مىشوند و گویا مىبینم که بر عرب و حکومت مىتازند [تا تبعیض و استضعاف را از خود بزدایند] نظرم بر این است که گروهى از آنان را بکشم و گروهى را براى آباد کردن بازار و ساختن راهها نگه دارم.» (17)
این سخن کسى است که مدعى جانشینى رسول خدا و خلافت او است و حاکم اسلام مىباشد. دقیقا همان منطق فرعون که مردان بنىاسرائیل را مىکشت و زنان را براى کار در خانهها و... زنده نگه مىداشت. همین سیاستبود که مخالفان و موالى را براى سرگرم شدن به مرزها و شرکت در فتوحات روانه مىکرد تا از مقر حکومت دور باشند و نتوانند اقدامى علیه حکومتسامان دهند و از همین رو ابوبکر و عمر از امام على (ع) و معاویه نیز بعد از صلح از امام حسن (ع) خواستند در فتوحات شرکت کنند. وقتى گروههایى علیه عثمان شوریدند. عبدالله بن عامر پیشنهاد داد:
«یا امیرالمؤمنین، به نظر من راه علاج این است که شورشیان را به جهاد بفرستى و به میدانهاى جنگ گسیل دارى تا سرگرم جنگ شوند و توجهشان معطوف خود و مرکبشان باشد و دیگر فرصت مزاحمتشما را نداشته باشند.» (18)
2. تقسیم غیر عادلانه بیتالمال و حیف و میل آن
عمر بن خطاب تقسیم غیر عادلانه بیتالمال را بدعت گزارد و عواملى را در تقسیم بیتالمال دخیل شمرد که در سیره رسول خدا و خلیفه اول سابقه نداشت. از زمان عثمان به بعد، خلیفه خود را مالک بیتالمال شمرد و به خود حق داد در آن مطابق میل خود دخل و تصرف کند. عثمان، اولین خلیفه اموى، مىگفت:
«ما هر قدر احتیاج داشته باشیم، از بیتالمال بر مىداریم اگر چه دماغ عدهاى به خاک مالیده شود.» (19)
بخششهاى عثمان و معاویه از بیتالمال، بسیارى را به ثروتهاى افسانهاى رساند.
3. خویشاوندى ملاک مسؤولیت و حکومتیافتن
گرچه از دوران خلیفه اول، ضابطه تعیین استانداران، طرفدارى از خلیفه بود ولى با گذشت زمان، خویشاوندى معیار شد و از زمان عثمان به بعد، غالب حکام از باند اموى شدند مثلا عبدالله بن عامر بن کریز پسر دایى عثمان فرماندار بصره، ولید بنعقبه بن ابىمعیط، برادر مادرى عثمان والى کوفه، سعید بن عاص اموى والى بعدى کوفه، معاویه حاکم دمشق و اردن، عبدالله بن سعد بن ابىسرح اموى فرماندار مصر بودند. در حقیقتحکومت جهان اسلام به قبیله قریش و تیره اموى اختصاص یافته بود.
4. تحریفات عقیدتى
طبیعى است که اعتقادهاى ناب نمىتواند مبناى حکم ظالمانه باشد و حکومت ظالم براى دوام و بقاى خود به جعل و تحریف متوسل مىشود و اعتقادات را وارونه به خورد مردم مىدهد. ساختن احادیث مناقب در شان خلفا و بنىامیه و علیه امام على (ع) و اهلبیت، اقدامى در این زمینه بود.
رواج دادن اعتقاد به جبر و حکومتبنىامیه را به خواستخدا منتسب کردن، از اقدامهاى ارتجاعى بنىامیه بود. شعراى در بارى اموى در اشعار خود مکرر این مضمون را تبلیغ مىکردند که «خلافت امویان از جانب خداست و آنان سایه خدا در زمین و حاکمان مردم هستند.» زیاد در سال 54 در خطبهاى اعلام کرد خلافت امویان از جانب خداست و آنان به خواستخدا حکم مىرانند و به مشیت او عمل مىکنند.
یزید پس از مرگ معاویه در نامه به والى مدینه نوشت: معاویه را خداوند به خلافتبرگزید. (20)
خود معاویه خطاب به کوفیان گفت: با شما جنگیدم تا بر شما حاکم گردم و در حالى که شما خوش نداشتید، خداوند حکومتبر شما را به من عطا کرد. (21)
و عبیدالله و یزید به صراحت کشته شدن امام حسین (ع) را خواستخدا معرفى کردند و امام سجاد (ع) در جواب آنان فرمود: پدرم را مردم کشتند [نه خدا] . (22)
در اثر تبلیغات، جعلیات و تحریفات علماى دربارى، از اسلام جز نامى باقى نماند و پیشگویى رسول خدا محقق شد که فرموده بود:
«به زودى زمانى بر امتم خواهد رسید که از قرآن جز خط آن و از اسلام جز اسم آن باقى نمىماند و مسلمان نامیده مىشوند در حالى که دورترین مردم از اسلامند.» (23)
جاهل نگهداشتن مردم نسبتبه معارف و احکام دین وجهه همت امویان بود و این جهل به دین چنان دامن گسترده بود که موافق و مخالف بر آن اعتراف داشتند. زهرى، عالم دربار اموى گوید:
«در دمشق بر انس بن مالک [از اصحاب رسول خدا (ص)] وارد شدم. او در حالى که تنها بود گریه مىکرد. علت گریهاش را جویا شدم، گفت: از آنچه در عهد رسول خدا درک کرده بودم [در بین شما] جز نماز نشناختم که آن هم ضایع شد.» (24)
عبدالله بن عمرو عاص [از اصحاب رسول خدا (ص)] مىگفت:
«اگر دو نفر از اصحاب پیامبر با کتاب خدا در یکى از درهها خلوت کرده باشند و حالا بر مردم وارد شوند، هیچ چیز از [اعمال، اخلاق و عقاید] این مردم را به رسمیت نمىشناسند.» (25)
و ریشه همه اینها حکومت اموى بود که نه تنها سعى در بیان احکام و معارف و اجراى آنها نداشتبلکه به احیاى بدعتها و میراندن سنت همت گمارده بود و عالمان و خواص نیز امر به معروف و نهى از منکر را رها کرده بودند.
5. سرکوب معترضین
در زمان رسول خدا (ص) و امام على (ع) و کم و بیش زمان خلیفه اول و دوم معترضین حکومت اجازه نقد آزادانه داشتند و مىتوانستند در مجامع عمومى اعتراض خود را مطرح کنند و این اعتراضها با خشونت و قهر سرکوب نمىشد ولى از زمان عثمان به بعد سیاستخشن و سرکوبگرانه علیه مخالفان و معترضان شدت گرفت. بر خورد شدید با ابوذر، عمار و ابنمسعود در زمان عثمان نمونههاى این سیاستخشنوتآمیز بود و زمان معاویه این سیاست اوج گرفت. علویان و کسانى که متهم به طرفدارى از على بن ابىطالب بودند، به صرف اتهام به شدت سرکوب مىشدند. معاویه بخشنامه کرده بود:
«اگر دو نفر شهادت دادند که کسى از دوستداران على و خاندان اوست، اسمش را از دفتر دولتحذف کنید و حقوق و مقررى او را قطع نمایید. هر کس متهم به دوستى این قوم باشد، شکنجه بدهید و خانهاش را ویران سازید.» (26)
امام باقر (ع) در مورد آن زمان مىفرماید:
«شیعیان ما در هر جا که بودند به قتل رسیدند. بنىامیه دستها و پاهاى اشخاص را به گمان اینکه از شیعیان ما هستند، بریدند. هر کس که معروف به دوستدارى و وابستگى به ما بود، زندانى شد یا مالش به غارت رفتیا خانهاش را ویران کردند. این فشار و تضییقات تا زمان عبیدالله بن زیاد، قاتل امام حسین (ع) ادامه داشت.» (27)
6. تقدس یافتن عنوان خلیفه:
یکى از بدعتهاى مهمى که حادث شده و اوج گرفته بود، تقدس یافتن خلافت و خلیفههاى بىصلاحیتبود. رسول خدا (ص) از همان اوان رسالت مساله خلافت و جانشینىاش را مطرح کرد و اعلام نمود که خلافت مانند نبوت شانى الهى است و تعیین خلیفه و امام از جانب خداست:
«الله اعلم حیثیجعل رسالته; (28) خداوند بهتر مىداند رسالتش را کجا قرار بدهد.»
متاسفانه بعداز رحلت رسول خدا (ص)، ابتدا خلافت از آن اوج به زیر کشیده شد و در حد مدیر اجرایى جامعه اسلامى تنزل یافت که باید از خود مردم و توسط خودشان انتخاب و تعیین مىگردید به طورى که انصار مىخواست فردى از آنان متصدى خلافت گردد و مهاجران نیز خود را شایسته تصدى خلافت مىدانستند و بعد از آن نیز خلیفه دوم با قراردادن افرادى همچون طلحه، زبیر، سعد وقاص، مغیرة بن شعبه و عثمان در شوراى شش نفره، آنان را به هواى تصدى خلافت انداخت و آنان خود را در ردیف على بن ابىطالب و شایسته عنوان خلافت دانستند. این داد دل على بن ابىطالب است که به این سیر تنزلى اشاره مىکند و مىفرماید:
«به خدا سوگند، او [رداى] خلافت را بر تن کرد در حالى که خوب مىدانست جایگاه من نسبتبه حکومت و خلافت مانند محور سنگ آسیاست (که بدون آن آسیا نمىچرخد) چشمه سارهاى علم و فضیلت از دامن کوهسار وجودم جارى مىشود و مرغان دور پرواز [اندیشهها] به بلنداى افکارم راه نتوانند یافت...شگفتا، او در حیات خود از مردم مىخواست عذرش را بپذیرند و [با وجود من] از خلافت معذورش دارند ولى هنگام مرگ عروس خلافت را براى دیگرى کابین بستسرانجام روزگار او هم سپرى شد و آن [خلافت] را در گروهى به شورا گذاشت و به پندارش مرا نیز از آنها محسوب داشت! پناه به خدا از این شورا [راستى] کدام زمان بود که مرا با نخستین فرد آنان مقایسه کنند که اکنون کار من به جایى رسد که مرا هم سنگ اینان قرار دهند.» (29)
نصب الهى امام نادیده گرفته شد و تعیین امام اسما به انتخاب اهل حل و عقد واگذار شد آن هم نه انتخابى آگاهانه و با شرکت افراد خبره و بعد از مشورت، بلکه تعیینى در یک جلسه اضطرارى با شرکت چند نفر، به سرعت و بدون هرگونه مقدمه و با پیشنهاد و اقدام یک نفر. (30)
بدعت و انحراف در این حد باقى نماند بلکه کمکم خلیفه اموى خود را «خلیفة الله» خواند. قبل از آن ابوبکر خود را «خلیفه رسول الله» و عمر ابتدا خود را «خلیفه خلیفه رسول الله» و سپس براى اینکه عنوان طولانى نشود، «خلیفه رسول الله» خواند و یک پله از جایگاه ابوبکر پایینتر نشست همانطور که ابوبکر یک پله از جایگاه رسول خدا پایینتر نشسته بود. (31)
در زمان خلیفه دوم شخصى او را «خلیفة الله» خواند که با اعتراض عمر مواجه شد (32) و عثمان کنایتا خود را خلیفة الله خواند و او خودش در یک مورد خود را بنده خدا و خلیفهاش خواند و در مورد دیگرى مخاطبانش را به حق خدا و حق خلیفهاش نصیحت کرد. (33)
معاویه اولین کسى بود که رسما خود را «خلیفة الله» خواند (34) و عنوان خلیفه روز به روز تقدس بیشتر یافت تا جایى که «خلیفة الله» از «رسول الله» برتر شمرده شد. خالد بن عبدالله قسرى از عمال اموى در توجیه افضل بودن خلیفه بر پیامبران اولوالعزم گفت:
«اى مردم، آیا جانشین فرد در خانوادهاش افضل استیا فرستاده او به سوى آنها ؟ شما چگونه به فضیلتخلیفه علم پیدا نمىکنید؟ در حالى که ابراهیم خلیل از خداوند آب خواست و خداوند به او آب شور داد (منظور چشمه زمزم است) ولى خلیفه از خدا طلب آب کرد و خداوند به او آب شیرین و گوارا داد (منظور آب چاهى بود که ولید بن عبدالملک اموى در حجون کند و آب آن شیرین بود و آب آن را در حوضى کنار چاه زمزم مىریختند تا برترى آن بر زمزم آشکار باشد) .» (35)
حجاج در یکى از خطبه هایش گفت:
«زمین و آسمان با خلافت پابرجاست. خلیفه نزد خدا بزرگتر از فرشتگان مقرب، پیامبران و مرسلین است.» (36)
جالب اینکه خلیفه با این مقام و ارزش در نزد خدا، لازم نبود مؤمن و صالح باشد و حتى از طرف مردم مسلمان انتخاب گردد بلکه حتى اگر فرد فاسق و ظالمى علیه امام عادلى شورش مىکرد و با قوه قهریه او را از مسند خلافتبه زیر مىکشاند و خود به عنوان خلیفه به زور از مردم بیعت مىگرفت، مقدس و مطاع مىشد و تمرد از حکم او حرام مىگشت و همه احکام خلیفة اللهى برایش ثابت مىشد. (37)
7. تبلیغ وحدت بر مدار
عنوان خلیفه مقدس شد [شبیه همان تقدس عنوان امام در فرهنگ شیعى بدون داشتن آن شرایط] و مخالفتبا خلیفه حتى اگر فاسق و فاجر باشد، حرام تلقى گردید. در کنار عنوان مقدس «خلیفه» عنوان «وحدت» نیز اهمیت پیدا کرد و «وحدت امتحول محور خلیفه» اصل گردید، به طورى که سال صلح امام حسن (ع) با معاویه نقطه عطفى مهم به شمار رفت و «عام الجماعه» نام گرفت زیرا به اعتقاد آنان جامعه یکپارچگى خود را به دست آورده بود. هر کسى این وحدت را به هم مىزد و علیه خلیفه سخنى مىگفتیا اقدامى مىکرد، مرتکب بزرگترین گناه شده و بر خلیفه خدا خروج کرده و قتل او واجب بود. مهم نبود که خلیفه چه کسى است؟ ! همین که عنوان خلیفه به او اطلاق مىشد، مقدس مىگشت و وحدت حول محوریت او واجب مىشد و مخالفتبا او «شق عصاى مسلمانان» و «خروج بر خلیفة الله» شمرده مىشد که باید سرکوب شود و چون بعد از پیامبر تنها گروهى که به اقدام مسلحانه علیه خلفا دست زده بود، خوارج بودند و آنان نیز انسانهایى بىرحم، خشن و سختگیر بودند و مخالفان خود را کافر، مشرک و واجبالقتل مىشمردند و به شکل فجیع مىکشتند و از لحاظ اعتقادى هم نفوذى نداشتند، چهره منفورى از آنان و عنوان «خارجى» در ذهن جامعه نقش بسته بود و بدترین چیز براى یک فرد یا گروه، اطلاق واژه «خارجى» بر آنان بود. (38)
یکى از علتهایى که امام حسین (ع) سعى داشت انقلاب و قیامش چهره جنگ و خروج به خود نگیرد و همیشه موضع دفاع را براى خود حفظ کرده و هیچگاه چهره مجاهد و مهاجم به خود نگرفت (39) ، همین بود که دشمن بهانه نیابد و نتواند او را «خارجى» معرفى کند و براى کشتن او توجیه مردمپسند بیابد. امام مانند ابنزبیر شبانه از مدینه حرکت نکرد و از بیراهه نرفتبلکه صبح زود و با اهلبیتخود از مسیر ا صلى به صورت آشکار و علنى راهى مکه شد و وقتى هم به سوى کوفه رهسپار شد، تا آخرین لحظه در مقابل دوست و دشمن به دعوت کوفیان استناد کرد و اعلام نمود که اگر از دعوت پشیمان شدهاید، او حاضر استبرگردد و دشمن هم گرچه او را «خارجى» خواند اما نتوانست دلیل قانع کننده براى این ادعایش ارائه دهد.
آرى، در جامعه آن روز اطاعت از خلیفه واجب و خروج علیه او، شق عصاى مسلمانان و حرام شمرده مىشد. ابنعمر که از علما و صاحبان فتوا در آن جامعه بود، وقتى در مقابل پیشنهاد معاویه مبنى بر بیعتبا یزید قرار گرفت، نگفت که یزید صلاحیت ندارد و خلیفه باید عادل اسلامشناس و توانا باشد و یزید این گونه نیست; بلکه در جواب گفت:
«من بعد از تو با هر کس که امتبر خلافت او اجماع کند بیعت مىکنم ولو اینکه بندهاى حبشى باشد.»
و بعد همین ابنعمر بیعت اجبارى و با مکر و حیله و تطمیع و تهدید با یزید را معتبر شمرد و به امام حسین (ع) نصیحت کرد:
«اى ابا عبدالله، خدا تو را رحمت کند، از خدایى که بازگشت تو به سوى اوست، تقوا داشته باش (گویا امام حسین (ع) در صدد انجام کار خلافى بوده است!) مىدانى که این خانواده [بنىامیه] دشمن شما هستند و همیشه بر شما ظالم بودهاند و مردم این مرد - یزید بن معاویه - را ولایت دادهاند و من ایمن نیستم که به خاطر طلا و نقره به او بگرایند و تو را بکشند و افراد بسیارى در راه تو کشته شوند...پیشنهاد مىکنم در این مصالحهاى که مردم با یزید کردهاند، وارد شو و همچنان که در زمان معاویه صبر مىکردى، الآن نیز صبر پیشه کن شاید خداوند بین تو و این ستمگر حکم کند.» (40)
این همان ارتجاعى است که حاکم شده و این هم تزویرى است که با زر و زور دست داده تا مثلثشومشان شکل بگیرد و برگرده مردم سوار شوند و مردم را با توجیه مذهبى به بارکشى وا دارند. این تزویر مؤید زر و زور، یزید را «منتخب مردم» معرفى مىکند با اینکه هیچگاه نخبگان مردم در یک شور و مشورت آزاد یزید را صالح براى ولایت تشخیص نداده و با او بیعت نکردهاند بلکه معاویه به تزویر، خود را دلسوز امت معرفى کرده و براى جلوگیرى از اختلاف و شقاق بعد از خودش، یزید را ولىعهد ساخته و با زور، تطمع و تهدید و حیله برایش از بزرگان قوم بیعت گرفته است; (41) علاوه بر آن، بر فرض که مردم با یزید بیعت کرده باشند، امام و هر مؤمن دیگرى با توجه به دستور دین و بیانات رسول خدا که به صراحتخلافت را بر آل ابىسفیان حرام شمرده بود، ... موظف بودند از بیعتبا یزید خوددارى ورزند و به آگاه کردن مردم نسبتبه کار خلافى که انجام دادهاند بپردازند ولى ابنعمر مىگوید مردم هر کس هر چند یزید را بپذیرند، من هم مىپذیرم و هیچ مخالفتى ندارم و او را خلیفه رسول خدا و امام مىدانم و اطاعت او را واجب مىشمرم و.... هرگونه اقدام علیه او را مخالف شرع و حرام مىدانم! و لذا وقتى در انقلاب سال 62 مردم مدینه به وسیله فرستادگانشان از احوال یزید و فسق و فجور علنى او آگاه شدند، او را خلع کردند و عاملش را از شهر اخراج نمودند، همین به اصطلاح فقیه گفت:
«ما با این مرد [یزید] بر بیعتخدا و رسول بیعت کردهایم و من از رسول خدا شنیدم که مىفرمود: در قیامتبراى پیمانشکن پرچمى نصب مىشود و مىگویند: این پیمانشکن، فلان کس است و بزرگترین پیمانشکنى - غیر از شکستن پیمان توحید - این است که با کسى بر بیعتخدا و رسول بیعت کند سپس نقض بیعت نماید، بنابراین هیچ کس از شما یزید را از خلافتخلع نکند و در این کار اسراف ننماید که در آن صورت بین من و او شمشیر خواهد بود.» (42)
در حالى که اولا رسول خدا (ص) بیعتى را معتبر شمرده که مطابق بیعتبا خدا و رسول باشد و بیعتبا هیچ کدام از خلفاى بعد از پیامبر (ع) جز بیعتبا امام على (ع) مطابق بیعتخدا و رسول نبود زیرا شرایط مذکور در قرآن و روایات نبوى در آن لحاظ نشده بود و بر فرض که بیعت کنندگان اغفال شده و آن را بیعتى مطابق رضاى خدا و رسول داشته و در آن وارد شده بودند، حالا برایشان روشن شد که این بیعتى بوده بر عکس بیعتخدا و رسول و لذا وفاى به آن واجب نیست و به جبران مافات برخاستهاند. بنابراین چرا باید نقض بیعتى که از اول صحیح نبوده، خلاف شمرده شود و بزرگترین گناه بعد از شرک به حساب آید. آرى، نقض بیعتبا امام هدایتبزرگترین گناه بعد از شرک است زیرا بیعتبا امام هدایت دقیقا مطابق موازین شرعى است ولى ابنعمر آگاهانه این تفاصیل را به کنار نهاده و نقض بیعتبا یزید را گناه عظیم مىشمرد.
استدلال علماى مثل ابنعمر دستاویز خلفاى جور بنىامیه بود و با استناد به همین فتواها، مخالفتبا خلیفه را «تفرقه افکنى» و «شق عصاى مسلمانان» مىنامیدند و از این نگاه امام على (ع) اولین تفرقه افکن بود. مروان به امام حسن (ع) مىنویسد:
«پدرت بین جماعت مردم تفرقهانداخت.» (43)
معاویه مزورانه خود را خلیفه خیرخواه امت معرفى مىکند و مانند خلیفه اول (به ادعاى خود) براى امتخیرخواهى مىنماید و خلیفه بعد از خود را بدون اذن و رضایت امت و بدون رعایتشرایط شرعى تعیین مىنماید و بعد به کمک عواملش به صورتهاى مختلف از مردم براى یزید بیعت مىگیرد و به افرادى همچون امام حسین (ع)، ابنزبیر، ابنعمر، ابنعباس و عبد الرحمن بن ابىبکر مىگوید در بیعت وارد شوید و از شقاق و اختلاف افکنى بپرهیزید. (44) بزرگانى که باید ابتدا به آنان مراجعه شود و راى و نظر آنان خواسته گردد، در مقابل امر واقع شده قرار مىگیرند و چنان وانمود مىشود که بیعت نکردن آنان یعنى علیه خواست مردم ایستادن و... همین معاویه به امام حسین (ع) چنین هشدار مىدهد:
«به فکر خودت و دینت و امت محمد باش و از اینکه وحدت این امت را بشکنى و آنان را به فتنه بیندازى، برحذر باش.» (45)
ابنزیاد در کوفه براى بازداشتن مردم از یارى مسلم و امام حسین (ع) چنین مىگوید:
«به طاعتخدا و طاعت امامانتان چنگ بزنید.» (46)
عمر و بن سعید حاکم مکه نیز وقتى خواست جلوى خارج شدن امام از مکه را بگیرد به همین استدلال متمسک شد:
«اى حسین، آیا از خدا نمىترسى، از جماعتخارج مىشوى و بین امت اختلاف مىاندازى؟ من تو را از اختلاف اندازى به خدا پناه مىدهم.»
عمروبنحجاج زبیدى از فرماندهان سپاه کوفه، روز عاشورا براى تحریص سپاه ابنزیاد چنین موعظه کرد:
«اى اهل کوفه، از امیر خود اطاعت کنید و همراه جماعتباشید و در کشتن کسى که از دین خارج شده و با امام مخالفت کرده، شکى به خود راه ندهید.» (47)
تبلیغات علماى دربارى و مزوران دین فروش چنان اثر کرده بود که گروهى جنگ با امامحسین (ع) در اطاعت از خلیفه اموى را عین اطاعت از خدا مىدانستند و بدان افتخار مىکردند. مسلم بن عقیل در کوفه از مسلم بن عمرو باهلى آب خواست و او از آب دادن خوددارى کرد. مسلم به او گفت: تو کى هستى؟ (چه فضیلتى دارى؟) او در جواب گفت:
«من آن کسى هستم که وقتى تو دست از حق برداشتى، احترام حق را نگه داشتم موقعى که تو به امام خود خیانت کردى، من خیراندیش امت و امام بودم، هنگامى که تو بر امام خود عاصى شدى من اطاعت کردم.» (48)
وظیفه امام (ع)
با توجه به مسائل مذکور از اسلام فقط نامى مانده بود و امام وظیفه خود مىدید [و وظیفه دیگر عالمان و آگاهان و مؤمنان] که براى احیاى سنت و میراندن بدعتبه بیان و تبیین احکام و معارف دینى قیام کند و امر به معروف و نهى از منکر نماید .
امام باید سکوت و تسلیم حاکم بر جامعه را مىشکست و با صداى بلند به تبیین اسلام ناب مىپرداخت و از بیعتخوددارى مىنمود و امام حق و امام جور را معرفى مىکرد. جعلیات و تحریفات را برملا مىساخت و مردم را به سوى اسلام ناب فرا مىخواند و این قیامى بود که در آن جو خفقان و سکوت و سکون از اهمیت فوقالعادهاى برخوردار بود و افضلالجهاد به شمار مىرفت و امام باید براى اقدام به این قیام و جهاد از جان، مال و خانواده مىگذشت زیرا ظلم حاکم از روشن شدن حقایق بیم داشت و هر فریاد بیدارگرى را در گلو خفه مىکرد.
نکته مهم این بود که انقلاب امام، انقلاب کلام بود. همت امام تهیه سپاه و نیروى نظامى و تجهیزات جنگى نبود و به نبرد چریکى و زیر زمینى و مخفیانه براى براندازى رو نیاورد بلکه سعى امام بر این بود که با سخنرانى، ملاقات، نامه و اعزام نماینده عموم جامعه را بیدار کند و وظیفه دینى آنان را گوشزد نماید و آنان را به پذیرش رهبرى خود جهت قیام و اقدام براى اقامه سنت و اقامه بدعت وا دارد. و بعد از آگاه کردن مردم و قیام آنان، رهبرى قیام را به عهده بگیرد و حکومت جور را براندازد و حاکمت عدل را تحقق بخشد.
امام پیرو خط انبیا و پیامبران بود که وظیفه خود را بیان، تبلیغ و دعوت مردم و واداشتن آنان به قیام براى اقامه قسط و آنگاه هدایت قیام مىدانستند و هیچ منعى براى این وظیفه نمىشناختند. این برنامه تنها برنامهاى بود که در صورت موفقیت، نتایج آن استمرار و عمق داشت. وقتى مردم درک مىکردند که از نظر دینى وظیفهشان اقدام براى براندازى حکومت جور تحت رهبرى امامان هدایتگر و تحقق حاکمیت قسط و عدل است و حاکمان فعلى هیچ مجوز شرعى براى حکومت و مردم نیز هیچ مجوزى براى اطاعت از آنان ندارند و باید این حاکمان بىصلاحیت و ستمگر را کنار بزنند و صاحبان صلاحیت پیامبران و امامان و صالحان را که مىشناختند به رهبرى بپذیرند و بعد از این آگاهىها، در اثر تعهد شرعى به رهبرى امامان قیام مىکردند، موفقیت قطعى و پایدار مىبود. بدون ایجاد زمینه فرهنگى و توجیه فکرى و جلب افکار عمومى و پشتیبانى مردمى، ممکن استبتوان با حکومتى در افتاد و یا حتى آن را سرنگون کرد ولى مردم قدر این انقلاب و نظام جدید را نخواهند دانست و بدون پشتوانه خواهد بود.
بررسى تاریخى نشان مىدهد که اهتمام امام حسین (ع) به بیان و تبلیغ بوده است. امام بعد از شهادت برادرش تا مرگ معاویه و از آن زمان تا عصر عاشورا، از هر فرصتى براى تبلیغ و توجیه عمومى استفاده کرد. در منابع تاریخى ده سخنرانى و نامه از امام در دوران معاویه و چهل سخنرانى، نامه و توجیه حضورى بزرگان بعد از مرگ معاویه تا عصر عاشورا از امام ثبتشده و امام در این سخنرانىها و نامهها بر چند محور ا صلى تاکید ورزیده است که عبارتند از:
1. معرفى خودش و اهلبیت پیامبر (ص)
با توجه به منع نقل حدیث و منع حکومت از مطرح شدن امام على (ع) و اهلبیت (ع) بعد از وفات پیامبر (ص) جز تعدادى اصحاب پیامبر (ص) و نزدیکان آنها، بقیه افراد اجتماع که اکثریت قریب به اتفاق را تشکیل مىدادند، نسبتبه اهلبیت (ع)، امام على (ع)، امام حسن (ع)، امام حسین (ع) و دیگر بزرگان خاندان پیامبر (ص) اطلاعى نداشتند و فضایل بىشمار آنان مکتوم بود و از نظر اجتماع آن روز، حمزه سیدالشهدا، جعفر طیار، على بن ابىطالب، فاطمه زهرا (س)، حسن (ع) و حسین (ع) افرادى مثل بقیه اصحاب پیامبر بودند و از فضیلت و ویژگى خاصى برخوردار نبودند. معرفى اهلبیت و مقام ویژه و فضایل بىشمار آنان و زدن غبار مجهولیت از چهره آنان بزرگترین وظیفه امام بود و هرگاه فرصتى پیش آمد، امام فضایل خود و اهل بیت و شایستگىهاى منحصر به فرد آنان براى تصدى امامت، خلافت و رهبرى جامعه اسلامى را یاد آورى کرد. در مجلس معاویه از امام خواستند که خطبه بخواند. امام فرصت را غنیمتشمرد و به ذکر فضایل اهلبیت پرداخت و فرمود:
«ما حزب غالب خدا، عترت و خویشاوندان نزدیک پیامبر (ص) و اهلبیت پاکیزه او، یکى از دو ثقل و دو میراث گرانبهاى رسول خدا و همسنگ قرآنى هستیم که تفصیل همه چیز در آن است و باطل از پیش رو و پشتسر به آن هجوم نمىآورد و وارد نمىگردد. در تفسیر قرآن ما تکیهگاه هستیم و تاویل آن از ما دریغ نشده است. ما تابع حقایق قرآن هستیم پس مطیع ما باشید که اطاعت از ما واجب است و قرین اطاعت از خدا و رسول مىباشد. خداى تعالى فرموده: از خدا، رسول خدا و اولوالامر اطاعت کنید و اگر در چیزى نزاع داشتید، حکم آن را به خدا و رسول ارجاع دهید. و فرموده: اگر حکم مورد تنازع را به رسول و اولوالامر ارجاع دهند، اهل استنباط از اولوالامر آن را مىدانند و اگر رحمت و فضل خدا شامل حال شما نمىشد، جز کمى، بقیه تابع شیطان مىشدید» . (49)
تحمل سخنان امام بر معاویه گران آمد و گفت: کافى است، آنچه مىخواستى بگویى، گفتى. (50) در موردى دیگر در مجلس معاویه فرمود:
«من فرزند آب آسمان و ریشههاى زمینى هستم. من فرزند کسى هستم که با حسب پاک و شرف برتر و سبقت قدیمش بر اهل دین آقا شد من فرزند کسى هستم که رضایت و خشمش، رضایت و خشم خداى رحمن بود. (بعد به معاویه رو کرد و فرمود:) آیا تو پدرى مانند پدر من یا ریشه و سابقهاى مانند من دارى؟ اگر بگویى: «نه» ، مغلوب شدهاى و اگر بگویى: «آرى» ، تو را دروغگو مىشمرند.» (51)
معاویه به مروان ماموریت داد از دختر عبدالله بن جعفر براى یزید خواستگارى کند و عبد الله گفت: امر دخترم با دایىاش حسین بن على است. امام در مجلس عمومى خواستگارى، پس از خواستگارى رسمى مروان و تعریف و تمجید او از یزید، به بیان فضیلت اهلبیت پرداخت و فرمود:
«سپاس خداوندى را که ما را براى خودش برگزید و براى [نزول و بیان و تبلیغ] دینش به ما رضایت داد و ما را به [امامت] خلقش برگزید و کتاب و وحیش را بر ما نازل کرد.» (52)
در سخنرانى منا در جمع بنىهاشم و شیعیان و دوستداران اهلبیتبه تفصیل فضایل پدرش و اهلبیت را برشمرد و از آنان بر آن فضایل اعتراف گرفت و از آنان خواست که این فضایل را براى افراد مورد اطمینان نقل کنند. (53)
اهمیت نقل فضایل اهلبیت آن قدر بود که امام در بیش از ده سخنرانى در مجالس عمومى یا نامه به نقل این فضایل پرداخت و سعى در آگاه کردن مردم از آن داشت.
2. معرفى معاویه، مروان و بنىامیه
بنىامیه حاکمان بىصلاحیت و ستمگرى بودند که خود را به عنوان متدین، حافظ دین و بافضلیت معرفى مىکردند و عالمان دربارى و اطرافیان نیز به کتمان رذایل آنها پرداخته و براى آنها فضیلت و منقبت مىتراشیدند. امام یکى از وظایف خود را کنار زدن پرده کتمان و تزویر از چهره بنىامیه و نشان دادن وجه کریه، زشت و قبیح آنان مىدانست. در سخنرانى عمومى براى علما و بزرگان در منا در وصف حاکمان اموى فرمود:
«ولى شما [عالمان] خودتان ظالمان را در مقام خود جاى مىدادید و امور حکومتخدا را به آنان واگذاشتید تا به شبهه کار کنند و در شهوت و دلخواه خود پیش روند... بعضى مردم را برده و مقهور کنند و برخى دیگر را ناتوان یک لقمه نان و مغلوب نمایند. مملکت را به راى خود زیر و رو کنند و به پیروى از اشرار با دلیرى بر خداى جبار رسوایى هوسرانى را بر خود هموار سازند. در هر شهرى خطیبى سخنور بر منبر دارند و همه کشور اسلامى زیر پاى آنها است و دستشان در همه جا باز است. مردم همه در اختیار آنهایند و هر دستى بر سر آنها زنند، دفاع آن نتوانند . برخى زور گو و معاندند و بر ناتوانان به سختى یورش برند و برخى فرمانروایند و به خدا و معاد عقیده ندارند. شگفتا از این وضع و چرا در شگفت نباشم که زمین در تصرف مردمى دغل و ستمکار است و یا زکات بگیر نابکار و یا حاکم بر مومنان که به آنها مهربان نیست و ترحمى ندارد.» (54)
و به فرزدق حاکمان زمان را این گونه معرفى کرد:
«اینان قومى هستند که ملازم اطاعتشیطان شده و اطاعتخداى رحمان را ترک کردهاند. فساد را در زمین آشکار کردهاند و حدود را تعطیل نمودهاند. شراب مىنوشند و اموال فقرا و مساکین را براى خود جمع کردهاند.» (55)
امام در سخنرانى خود از معاویه با لقب «طاغیه» یاد مىکرد و به این نام به طغیانگرى، استکبار و ستمگرى معاویه اشاره مىکرد.
از جمله بزرگان اموى، مروان بن حکم بود. او بزرگ بنىامیه در مدینه و از والیان معاویه بود که بعد از معاویه دوم مدتى نیز به حکومت رسید. امام بارها به سوابق سوء و خباثتهاى ذاتى او در سخنرانىهایش تصریح کرد از جمله وقتى مروان امام را به بیعتبا یزید نصیحت کرد، فرمود:
«تو را سرزنش نمىکنم زیرا تو لعن شده رسول خدایى آن هم زمانى که تو در پشت پدرت حکم بن ابىالعاص بودى و از آن کس که ملعون رسول خدا باشد، نمىتوان غیر این انتظار داشت که به بیعتبا یزید دعوت کند و غیر از این هم از آن سر نمىزند. اى دشمن خدا از من دور شو.» (56)
روزى مروان به امام گفت: اگر فاطمه نبود، شما به چه کسى افتخار مىکردید؟
امام خشمگین شد و یقه او را گرفت و عمامهاش را دور گردنش پیچاند و فشار داد تا به حال غش افتاد; بعد به جماعتحاضر رو کرد و فرمود:
«شما را به خدا قسم آیا مىدانید که از من و برادرم محبوبترى در نزد رسول خدا نبود؟ و جز من و او کس دیگرى در روى زمین نیست که فرزند دختر رسول خدا باشد.»
حاضران همه تصدیق کردند. امام ادامه داد:
«به درستى که من لعن شده و فرزند لعن شدهاى غیر از این مرد (مروان) و پدرش که طرد شده رسول خدا بودند سراغ ندارم و در بین شرق و غرب کسى نیست که مدعى مسلمانى باشد و از این فرد و پدرش نسبتبه خدا و رسول خدا و اهل بیتش دشمنتر باشد.» (57)
در آن جو منع نقل حدیث، امام چندین مورد این سخن رسول خدا (ص) را به گوش جامعه رساند و فرمود:
«از رسول خدا شنیدم که فرمود: خلافتبر آلابىسفیان و بر آزاد شدگان و فرزندان آزادشدگان، حرام است (منظور بنىامیه است که در فتح مکه از رسول خدا لقب «طلقا آزاد شدگان» گرفتند) . هرگاه معاویه را بر منبر من دیدید، شکمش را پاره کنید. به خدا قسم اهل مدینه معاویه را بر منبر جدم دیدند و وظیفهشان را انجام ندادند پس خداوند هم آنان را به فرزند فاسد معاویه مبتلا کرد.» (58)
3. معرفى یزید و اعلام این که بیعتبا او محال است
معاویه سعى داشتیزید را به عنوان فردى مومن، با تقوا و مدیر بلکه افضل اهل زمان و صالح براى تصدى خلافت معرفى کند و هیچ کس جرات نداشت واقعیت را به گوش مردم - به خصوص مردم مکه و مدینه که هم نقش مهمى در آن زمان داشتند و هم از مرکز خلافتبنىامیه دور بودند - برساند. تبلیغات بنىامیه در مورد فضایل یزید بسیار موثر بود به طورى که مردم مدینه در آن زمان متوجه واقعیت نشدند و سال بعد از واقعه کربلا وقتى فرستادگان آنها از شام برگشتند و مشاهدات خود را براى مردم تعریف کردند، خشمگین شدند و علیه یزید قیام کردند. امام در معرفى شخصیت واقعى یزید و خنثى کردن تبلیغات دروغین بنىامیه در مورد فضایل یزید سعى فراوان داشت. در منزل خواستگارى از دختر عبدالله بن جعفر براى یزید، مروان سخنرانى کرد و درباره ارزش و فضیلتیزید گفت:
«بدانید [اى بنىهاشم] کسانى که با زن دادن به یزید شما را مغبون کنند فراوان ترند از کسانى که با ازدواج با دختر شما یزید را مغبون کنند. یزید کفو و همشانى ندارد و با توسل به چهره نورانى او از خداوند طلب باران مىکنند و من تعجب مىکنم که با این وضع چرا براى ازدواج با دختر شما مهریه مىدهد!»
امام (ع) در رد این تبلیغات دروغین فرمود:
«این که گفتى در عجبم که چرا یزید براى ازدواج حاضر است مهر بدهد، بدان که بهتر از یزید و پدر جد یزید با مهر دادن ازدواج کرد. این که گفتى: «یزید کفو و هم شانى ندارد» ، بدان کسانى که قبل از این هم شان یزید بودند، الان هم، هم شان او هستند و او با رسیدن به خلافت، شان اضافهاى نیافته است و این که گفتى: با توسل به نور چهره او طلب باران مىکنند» ، این مربوط به چهره رسولالله است و این که گفتى: «کسانى که حاضرند با وصلتبا یزید ما را مغبون کنند، بیش از کسانىاند که حاضرند با وصلت کردن با ما او را مغبون کنند» ; بدان که جاهلان دنبال مغبون کردن ما و وصلتبا یزیدند و عاقلان دنبال مغبون کردن یزید و وصلتبا مایند.» (59)
معاویه در مدینه خطبه خواند و در معرفى یزید براى تصدى خلافت اغراق فراوان کرد و او را افضل از همه معرفى نمود. امام (ع) در آن مجلس برخاست و فرمود:
«فهمیدم آنچه را درباره یزید گفتى از کمالات و سیاستمدارىاش براى اداره امت رسول خدا. مىخواهى مردم را گرفتار توهم کنى [که گمان کنند یزید این چنین است که تو مىگویى] . خیال مىکنى فردى را توصیف مىکنى که تا به حال در پرده بوده یا حضور نداشته و مردم او را ندیدهاند و از علم و اطلاع به زوایاى حق زندگى او که فقط براى تو حاصل شده، خبر مىدهى و حال آن که یزید خودش بهترین معرف براى خودش است. به سگبازىهایش و جمع آورى سگهاى هار و کبوترهاى مسابقه و زنان خواننده و دیگر لهوهایش اشاره کن که در این موارد یاور تو است و دست از کوشش بیهوده [در خوب معرفى کردن او] بردار.» (60)
در نامه به معاویه نیز نوشت:
«سپس پسرت را بر ولایتبر مردم گماردى و حال آن که او جوانى شرابخوار و سگباز است. چگونه شرابخوار را ولایت مىدهى و حال آن که شرابخوار فاسد است و از اشرار به حساب مىآید و نمىتوان او را بر یک درهم امین کرد چه رسد بر یک امت!» (61)
و با توجه به همین صفات شیطانى یزید و فسق علنى و آشکار او بود که امام بارها در زمان معاویه و بعد از آن اعلام کرد که به هیچ وجه با یزید بیعت نخواهد کرد. به ابنزبیر گفت:
«اى ابابکر، من با یزید بیعت کنم؟ ! در حالى که او فاسقى است که فسقش آشکار مىباشد. باده مىنوشد، سگبازى مىکند و بغض و کینه خاندان رسالت دارد. هرگز چنین نخواهد شد.» (62)
به ولید بن عقبه حاکم مدینه نیز اعلام کرد:
«یزید مردى فاسق، شرابخوار و قاتل است که فسقش علنى مىباشد و مانند من با مانند او بیعت نخواهد کرد.» (63)
4. معرفى امام حق
همان طور که گذشت در زمان امام در بین مردم جا افتاده بود که هر کسى بر مسند خلافت تکیه زد، اطاعتش واجب است و مخالفتبا او حرام است و مقدس و مورد احترام مىباشد و... امام در رد این اعتقادات غلط فرمود:
«امامان و رهبران مردم دو دستهاند. امام هدایتگر که به هدایت دعوت مىکند و امام ضلالتگر که به ضلالت دعوت مىکند. هر کسى اولى را اطاعت کند به بهشت راه یابد و هر کسى دومى را اجابت کند، داخل جهنم مىشود.» (64)
و در معرفى امام هدایت و کسى که شایسته است زمام امور مسلمانان را به دستبگیرد، فرمود:
«امام [حق، هدایتگر و واجب الاطاعه] نیست مگر کسى که عمل کننده به کتاب خدا، متمسک به قسط و عدل و متدین به حق باشد و نفس خود را براى ذات حق تعالى وقف کند.»
و ادامه داد:
«امام عامل به کتاب و عادل مانند کسى نیست که به غیر حق حکم مىکند و هدایت نشده و هدایتگر هم نیست.» (65)
امام با این بیان به جامعه اعلام کرد که یزید چون این صفات را ندارد، شایسته مقام امامت و خلافت مسلمانان نیست و بیعتى که به اجبار با او شده، ارزش ندارد و اطاعت از او حرام است و لذا در جواب اتهام تفرقه افکنى و شقاق فرمود:
«کسى که به سوى خداى عزوجل دعوت مىکند و عمل صالح انجام مىدهد و اعلام مىکند که از مسلمانان هستم، تفرقه افکن نیست.» (66)
5. اعلام وظیفه قیام علیه حکومت فسق و ظلم
مبلغان دربارى به مردم قبولانده بودند که باید مطیع خلیفه بود و امام با استناد به سخن پیامبر به مردم اعلام کرد که وظیفه دارند علیه حاکمان جور قیام کنند و با کلام یا عمل، آنان را از ارتکاب حرام و ظلم نهى کنند و بازدارند. در سومین سخنرانى خود براى سپاهیان حر فرمود:
«رسول خدا فرموده است: هر کس حاکم ستمگرى ببیند که حرام خدا را حلال مىشمرد و عهد خدایى را مىشکند و با سنت رسول خدا مخالفت مىورزد و ستمگرانه با بندگان رفتار مىکند و با کلام یا عمل اعتراض نکند، بر خداوند حق است که او را به جایگاه آخرتى همان ستمگر وارد کند.» (67)
مستند امام یعنى کلام رسول خدا صراحت دارد که اعتراض وظیفه عمومى است و امام به عنوان یکى از افراد جامعه اسلامى وظیفهاش اعتراض است گرچه به واسطه قرابتبا رسول خدا وظیفهاش سنگینتر و به اعتراض سزاوارتر است. (68)
این وظیفه اعتراض همان وظیفه امر به معروف و نهى از منکر است که امام قیام خود را مصداق آن شمرده و بارها افراد جامعه را نسبتبه آن وظیفه هشدار داده بود.
6. زنده کردن روح عزت و شهامت و مبارزه با ترس از مرگ و ذلت پذیرى
علاوه بر وظایف مذکور وظیفههاى دیگرى نیز در برابر امام خودنمایى مىکرد از جمله زنده کردن روحیه عزتطلبى و مبارزه با روحیه ذلتپذیرى و ترس از مرگ بود. اگر ملتى ذلیل شدند و ترس از مرگ در زوایاى جانشان لانه کرد، اراذل و اوباش مىتوانند با تهدید و تطمیع بر آن ملتحاکم گردند و هرگونه بخواهند از آنان سوارى بگیرند. مسلمانان بعد از رسول خدا ذلتپذیر شده بودند و حکومتهاى جور شهامت، شجاعت و عزتطلبى را از مردم گرفته و ذلتپذیرى و توسرى خورى را بر آنان قابل تحمل نموده بودند از همین رو عبیدالله توانست فقط با تهدید و تطمیع، کوفیان را از دور مسلم بن عقیل پراکنده ساخته و آنان را سپاه عمر سعد سازد. امام مىبایست این روحیه ذلت پذیرى و ترس از مرگ را از مردم مىگرفت و به جاى آن عزت، شهامت و شهادتطلبى در راه آرمان و عقیده را جایگزین مىکرد و این وظیفه هم مبتنى بر قیام علیه حکومت، امر به معروف و اعلام مخالفت و خوددارى از بیعت و پذیرفتن مرگ عزیزانه بود. امام در مواضع متعددى بر این مطلب تکیه و تاکید کردهاند. در سخنرانى مف صلى که در زمینه امر به معروف و نهى از منکر خطاب به علما و بزرگان در منا داشتند، بعد از یادآورى مقام و منزلت علما و وظیفه مهم آنان یعنى امر به معروف و نهى از منکر، فرمودند:
«مصیبتشما از مصیبت همه مردم بزرگتر است که مغلوب شدهاید و کاش مىشنیدید [مى فهمیدید] زیرا مجارى امور و احکام باید به دست [شما] دانشمندان باشد که عالمان به خدا و امین حلال و حرام اویید ولى این مقام از شما گرفته شده است و شما مغلوب نشدهاید جز بدان جهت که از هم متفرق گشته و در سنت پیامبر (ص) با وجود دلایل آشکار اختلاف نمودهاید. اگر شما بر آزارها شکیبا بودید و در راه خدا سختىها را تحمل مىکردید، زمام امور خدا به شمابر مىگشت و شما مرجع کار مىشدید ولى شما ظلمه را در جایگاه خود استقرار دادید و امور حکومتخدا را به آنها واگذاشتید تا به شبهه کار کنند و در شهوات پیش روند. گریز شما از مرگ و دل خوشى شما به زندگى ناپایدار دنیا، آنان را بر شما مسلط کرده است.» (69)
امام به صراحت اعلام کرد که مرگ درراه خدا، نه تنها وحشتناک نیست و نباید از آن فرارکرد، بلکه بسیار آسان و قابل پذیرش است. امام خطاب به حر گفت:
«شان من شان کسى نیست که از مرگ بترسد و مرگ در راه عزت و زنده کردن حق چه آسان و پذیرفتنى است. مرگ در راه عزت، جز زندگى جاوید نیست و زندگى با ذلت، جز مرگ محض نمىباشد آیا مرا از مرگ مىترسانى! [ترس از مرگ از ما] دور است. تیر به تاریکى مىافکنى و گمان نابه جا مىبرى. من از مرگ هراس ندارم. جان من پاکتر و همتم بلند مرتبهتر از آن است که به خاطر ترس از مرگ، پستى بپذیرم. آیا شما بر بیشتر از کشتن من قدرت دارید؟ تبریک و آفرین به مرگ در راه خدا، ولى بدانید که نمىتوانید عظمت مرا نابود کنید و شرف و عزتم را محو سازید. من از مرگ باک ندارم.» (70)
امام از همان اول اعلام کرد که من پستى نمىپذیرم و دست ذلتبه آنان نمىدهم و مرگ سرخ را آگاهانه انتخاب کردهام. (71) و اعلام کرد این راهى که برگزیده، راه عافیتطلبى نیستبلکه سفر مرگ است; مرگ در راه عقیده و آرمان و عزت ایمانى و هر کس مرد مرگ است، همراه شود:
«اما بعد فان من لحق بى استشهد و من تخلف لم یبلغ مبلغ الفتح; (72) هر کس به من ملحق شود، شهید خواهد شد و هر کس جا بماند، به جایگاه گشایش [مقام شهادت و قرب] نخواهد رسید.» «من کان باذلا فینا مهجته و موطنا على لقاء الله نفسه فلیرحل معنا فاننى راحل مصبحا ان شاءالله; (73) هر کس حاضر استخون دل خود را در راه ما بریزد و براى لقاى خدا خود را آماده کرده، با ما کوچ کند که من فردا صبح به خواستخدا کوچ خواهم کرد.»
و وقتى خبر شهادت مسلم و عبدالله بن یقط را دریافت، به همراهانى که بعضى به طمع دنیا و غنیمت و... با او بودند فرمود:
«اى مردم، هر کس مىتواند بر تیزى شمشیر و ضربت نیزه صبر کند، باما باشد و گرنه از ما جدا شود.» (74)
و بالاخره این شعار حسین بن على (ع) بود:
«مرگ سزاوارتر از عار و ننگ و عار و ننگ سزاوارتر از جهنمى شدن است و به خدا قسم این دو با من نزدیکى ندارند.» (75)
7. وظیفه روشنگرى
امام حرکتخودش را یک حرکت الگویى و اسوه مىدانست و لذا باید جامعه آن روز و آیندگان نسبتبه اقدامات امام توجیه مىشدند و لذا امام هر فرصت مناسبى مىیافت، به توجیه و تبیین اقدامات خود مىپرداخت. و سخنرانىهاى فراوان امام در مجامع عمومى و ملاقاتها و نامهها براى همین تبیین و توجیه عمومى بوده است.
ظاهرا علت اینکه امام بارها به دعوت کوفیان استناد کرد، حرکتى مقابله گرانه هم بوده است. هم چنان که در تاریخ ثبتشده و در این بحث هم گذشت، خلفاى قبل غیر از امام على (ع) و خلفاى بعد، از جمله یزید و معاویه هیچ کدام با خواست و انتخاب آزاد مردم و بعد از شور و مشورت آزادانه اهل حل و عقد انتخاب نشده بودند، همه آنها حکومتهاى تحمیلى بودند ولى همین حکومتهاى تحمیلى و مبلغان آنها همیشه خود را منتخب مردم معرفى کرده بودند ولى هیچگاه مستندى بر انتخاب خود از جانب مردم ارائه نداده بودند; اما حکومت امام على (ع)، امام حسن (ع) و حالا امام حسین (ع) مستند به خواست عمومى و دعوت مردم بود از این رو آن بزرگواران مىخواستند خصم را به ادعاى خودش ملزم کنند. همان طور که امام على (ع) بارها تصدى خلافت از جانب خود را به اقبال و خواست عمومى مستند کرد تا دشمنانش بهانهاى براى مخالفت نداشته باشد، در اینجا نیز امام حسین (ع) بارها به اقبال مردم کوفه استناد نمود و همیشه نیز نامههاى کوفیان را به عنوان محکمترین دلیل ارائه مىداد و با این استناد مىفهماند که اگر شما مدعى هستید که مردم شما را به حکومت انتخاب کردهاند، با اینکه هیچ سند و مدرکى دال بر انتخاب آزادانه مردم ندارید و ارائه نمىدهید، پس باید بپذیرید که آنان بر سرنوشتخود حاکمیت دارند و حالا همانها که شما را به حاکمیت انتخاب کردهاند، از شما ناخشنودند و سیره و روش شما را مطابق مرام و دین خود نمىدانند و از شما رو گردانده و با اصرار نامههاى فراوان و سفیرهاى متعدد، خواهان پذیرش رهبرىشان از جانب من شدهاند.
8. تکلیف مضاعف (موقعیتخاص اجتماعى)
قیام و اعتراض علیه حکومت ظالم و ستمگر اموى وظیفه همه مسلمانان بود ولى امام به خاطر موقعیت اجتماعىاش، تکلیف خاص و وظیفه سنگینترى داشت. امام از اخص خواص جامعه آن روز بود و چشم عموم مردم آن روز به امام بود و این جایگاه اجتماعى براى امام تکلیف سنگینى ایجاد مىکرد با بررسى جامعه آن روز معلوم مىشود که در اقطار جامعه اسلامى آن روز جز در مدینه افراد مهم و سرشناس و موقعیت دارى که مورد نظر عموم مسلمانان باشد و موضع گیرى مثبتیا منفى آنان طنین انداز گردد، وجود نداشته است. فقط در مدینه و آن هم سه نفر زبده و سرشناس بودند که از جایگاه اجتماعى، معروفیت و اثرگذارى وسیع اجتماعى برخوردار بودند و آن سه عبارت بودند از: امام، عبدالله بن عمر و عبدالله بن زبیر. معاویه هنگام بیعتگرفتن براى یزید براى این سه اهمیتخاص قائل بود و یزید هم به محض مرگ پدرش در نامه مخفى به حاکم مدینه خواستار بیعت گرفتن از این سه شد.
ابنعمر سازشکار بود و شهامت مبارزه با ظلم را نداشت. مخالفت او تا زمانى ادامه مىیافت که فشار و تهدید را جدى احساس نکرده باشد و همین که با زور مواجه مىشد، تسلیم مىگشت. او با امام على (ع) تا آخر عمر آن حضرت بیعت نکرد و حضرت نیز بر او سخت نگرفت ولى همین فرد با یزید و سپس خلفاى بعد از او بیعت کرد و بیعت او با حجاج فرستاده و عامل عبدالملک بن مروان در مدینه و عراق معروف است.
ابنزبیر بر عکس ابنعمر مرد مبارزه بود ولى در بین مردم محبوبیت و مقبولیت نداشت. او به مقامطلبى متهم بود و سابقه خوشى هم نداشت و مردم مکه و مدینه و دیگر بلاد اسلام به او گرایش نداشتند.
و اما امام حسین (ع) از ویژگیهاى منحصر به فرد شخصیتى و محبوبیتبىنظیر برخوردار بود و مردم به او نظر داشتند و بازتاب رفتارش بسیار وسیع و اثرگذار بود. امام در مکه، مدینه، کوفه، بصره، یمن، مصر و حتى شام طرفداران فراوان داشت و این وقعیتبىنظیر براى امام تکلیف ویژه ایجاد کرده بود بخصوص زمانى که کوفیان با شور و شوق غیر قابل وصف و با قسمهاى غلیظ و شدید وفادارى خود را اعلام کردند و حضرت را به کوفه دعوت نمودند.
امام به تکالیف مذکور توجه تام داشت و بعد از شهادت برادرش امام حسن (ع) تا هنگام مرگ معاویه در حد توان به انجام آنها همت گمارده بود و معلوم بود که به هیچ وجه شانه از زیر بار وظیفه خالى نمىکند و همین مطلب حکومت را وا مىداشت که به هر صورت شده امام را از سر راه بردارد زیرا تنها مانع جدى حکومت و کامرانى یزید، وجود امام حسین (ع) و اقدامات روشنگرانه آن حضرت بود و لذا یزید به عاملش در مدینه و سپس به عاملش در مکه و در آخر به عبیدالله دستور داده بود که یا از امام بیعت همراه با تسلیم بگیرد یا او را از پاى درآورد و هیچ راه دیگرى وجود نداشت و امام هم مىدانست که حکومتیزید نمىتواند وجود هدایتگر و روشنایى بخش و بیدادگر ایشان را تحمل کند و حتما او را خواهند کشت و این مطلب را بارها در ملاقات باافراد مختلف اعلام کرد. در همان اول کار که از مدینه مىخواستخارج شود به برادرش ابنحنفیه فرمود:
«برادرم، به خدا قسم اگر در لانه موجودى هم پناه بگیرم، اینان مرا از آنجا بیرون خواهند کشید و مرا خواهند کشت.» (76)
همین کلام را به ابنزبیر هم گفت. (77)
هنگام خدا حافظى با ام سلمه همسر پیامبر (ص) نیز فرمود:
«مادر جان، به خدا قسم من قطعا کشته خواهم شد و از این هیچ چارهاى نیست.» (78)
به ابنعباس که او را از رفتن به عراق منع مىکرد، فرمود:
«اى فرزند عباس، این قوم مرارها نخواهند کرد و هر جا باشم بر من سختخواهند گرفت تا به اجبار بیعت کنم و مرا بکشند.» (79)
از این کلام سیدالشهدا (ع) معلوم مىشود که آنها به بیعت مجبورانه امام نیز راضى نخواهند بود بلکه فقط به کشتن امام راضى مىشوند و این چنین هم باید باشد زیرا وجود امام براى آنان خطرناک استحتى اگر به ظاهربیعت کرده و ساکتباشد. این طور نبود که اگر امام به کوفه نمىآمد و در مکه یا در مدینه مىماند، در امان بود. امام چون به وظیفه بیان و تبلیغ و روشنگرى قیام کرده بود، بزرگترین کانون هدایتگرى بود و حکومت جور بنىامیه نمىتوانستبا وجود امام به فساد و ظلم و عیاشى و استبعاد مردم ادامه دهد پس باید این منبع نور و هدایت و کلام را ساکت و خاموش مىساخت و همین کار را هم کرد اما امام قبل از اینکه شهید شود آن قدر روشنگرى نمود که بنیان حکومت اموى را سست کرد و براى همیشه مقتداى جهانیان شد.
پىنوشتها:
1) سوره توبه: آیه52 - 51.
2) سخنان حسین بن على، محمد صادق نجمى، ص 97.
3) موسوعة سخنان امام حسین، ص 328.
4) همان، ص 510.
5) مائده، آیه 45 و محمد (ص)، آیه 25.
6) آل عمران، آیه 144.
7) هود، آیه 2 و 57; نور، آیه 54; مائده، آیه 21.
8) مائده، آیه 54; محمد (ص)، آیه 38.
9) بحارالانوار: ج 2، ص 109.
10) همان، ج 100، ص 59.
11) دراسات و بحوث فى التاریخ و الاسلام، جعفر مرتضى عاملى، ج 1، ص 80.
12) الاحکام السلطانیه، ماوردى، ص 6.
13) ارزیابى انقلاب امام حسین (ع)، محمد مهدى شمس الدین، ص 26.
14) شرح نهج البلاغه، ابنابىالحدید، ج9، ص 52; تاریخ طبرى، ج4، ص 232.
15) حجرات، آیه13.
16) نهج البلاغه، خطبه 67.
17) عقدالفرید، ج 2، ص 260.
18) تاریخ طبرى، ج 3، ص 374 - 373.
19) شرح نهج البلاغه، ابنابىالحدید، ج3، ص 39 - 40.
20) الامامة و السیاسه، ابىقتیبه دینورى، ج1، ص 204 - 203.
21) حیاة الامام الحسین، باقر شریف القرشى، ج2، ص122.
22) احتجاج، طبرسى، ص 311.
23) بحارالانوار، ج 52، ص 190.
24) دراسات و بحوث، ص 80.
25) همان.
26) ارزیابى انقلاب امام حسین (ع)، ص 69.
27) تاریخ طبرى، ج 11، ص 44 - 43 و 69 - 70.
28) انعام، آیه 124.
29) نهج البلاغه، خطبه 3.
30) شرح مواقف، ج 7، ص 351 - 352; الاحکام السلطانیه، ماوردى، ص 6 - 7.
31) تحول مبانى مشروعیتخلافت، حاتم قادرى، ص 62 - 63.
32) تاریخ طبرى، ج 4، ص 209.
33) تحول مبانى...، ص 64.
34) همان، ص 65.
35) کامل ابناثیر، ج 4، ص 537.
36) زندگانى على بن الحسین، شهیدى، ص 99 به نقل از تاریخ ابوالفدا، ج 1، ص 205.
37) الاحکام السلطانیه، ابویعلى، ص 20; الملل و النحل، ابنحزم، ج 4، ص 175.
38) همان، ص 201 - 202.
39) تاریخ سید الشهدا، عباس صفایى حائرى، ص 231.
40) موسوعة، ص 305.
41) همان، ص 251.
42) تاریخ سید الشهدا، حائرى، ص 43; تفسیر ابنکثیر، ص 599 ذیل آیه 91 نحل .
43) تذکرة الخواص، سبط ابنجوزى، ص 188; موسوعه، ص 212.
44) موسوعه، ص 259.
45) همان، ص 256.
46) طبرى، ج 4، ص 275.
47) تاریخ طبرى، ج 4، ص 331.
48) همان، ج 4، ص 281 - 282.
49) نساء (80) ، آیه 59.
50) موسوعة، ص 240 - 241.
51) همان، ص 241.
52) همان، ص 243.
53) همان، ص 271 - 274.
54) تحف العقول، ابنشعبه حرانى، ترجمه کمرهاى، ص 242.
55) موسوعه، ص 336.
56) همان، ص 285.
57) همان، ص 247.
58) همان، ص 285.
59) همان، ص 243 - 244.
60) همان، ص 261 - 262.
61) همان، ص 258.
62) همان، ص 278.
63) همان، ص 282.
64) همان، ص 337.
65) همان، ص 313.
66) همان، ص 332.
67) همان، ص 360.
68) همان، ص 361.
69) همان، ص367; تحف العقول، ص242.
70) احقاق الحق، ج 11، ص 601.
71) موسوعه، ص 291.
72) همان، ص 297.
73) همان، ص 328.
74) همان، ص 348.
75) مناقب، ابنشهر آشوب، ج 4، ص 68.
76) همان، ص 290.
77) همان، ص 324.
78) همان، ص 292.
79) همان، ص 321.
نویسنده در این مقاله علاوه بر بحث از آن بدعتها و انحرافات، به اقدامات تکلیفگرایانه سیدالشهدا (ع) نیز پرداخته است. امام (ع) از یکسو به معرفى خود و اهلبیت پیامبر (ص) پرداخت و از سوى دیگر به معرفى آلابوسفیان و اینکه محال استبا یزید بیعتشود; امام حق را معرفى کرد و به همگان اعلام نمود که با شهامتباید علیه حکومت فسق و ظلم قیام کرد و روح عزت و دورى از ذلت را زنده کرد.
بررسى قیام امام حسین (ع) از جنبههاى مختلف لازم است از جمله اینکه آیا امام حسین (ع) براى قیام احساس وظیفه کرد؟ آیا وظیفه اختصاصى داشتیا اینکه وظیفهاى عمومى بود که امام نسبتبه انجام آن اولویت داشت؟ چه وظیفهاى امام را به قیام وا مىداشت؟ اینها سؤالهاى اساسى این مقاله است.
معناى تکلیف گرایى
اقدامهاى انسانها براى رسیدن به غایات و نتایجى است. بعضى افراد براى رسیدن به آن غایات و اهداف، اقدامهاى خود را ساماندهى مىکنند و رسیدن به آنها برایشان اصل است و براى رسیدن به آنها هر کارى را انجام مىدهند و به هر وسیلهاى متوسل مىشوند و هیچ حد و مرزى نمىشناسند. از طرف دیگر مشروعیت غایات هم براى آنان مهم نیست.
در قبال آنان، انسانهاى الهى اولا دنبال اهداف و غایات مشروع هستند و ثانیا براى رسیدن به آن اهداف هم فقط از راهى اقدام مىکنند که مورد رضاى خدا و مورد امر او باشد و براى آنان هر هدفى مشروع نیست. و هدف هم وسیله را توجیه نمىکند و براى رسیدن به هدف مشروع به وسیله مشروع و جایز متوسل مىشوند.
آنچه براى آنان در درجه اول اهمیت است، بررسى تکلیف شرعى خود و سعى در انجام صحیح آن است. نکته مهم در اینجا این است که در هنگام بررسى تکلیف شرعى خود عوامل مختلف از جمله نتایج احتمالى حاصل از اقدام لحاظ مىگردد و بعد از این بررسى، چنانچه احساس تکلیف کردند، براى انجام آن اقدام مىنمایند و نرسیدن به نتیجه مورد انتظار، آنان را از انجام وظیفه باز نمىدارد.
براى انسان مؤمن، پیروزى و شکست معناى دیگرى غیر از معناى معهود در ذهن عموم دارد. پیروزى در ذهن عموم یعنى رسیدن به غایات دنیوى و نتایج مورد انتظار و مغلوب کردن دشمن و شکستیعنى مغلوب شدن و واماندن از هدف و مقصود دنیایى مورد انتظار; در حالى که از نظر انسان مؤمن، پیروزى یعنى موفق شدن در انجام وظیفه و شکستیعنى مغلوب شیطان شدن و از انجام وظیفه بازماندن. مؤمن تا هنگامى که در مسیر انجام وظیفه است، پیروز است و براى او شکست معنا ندارد و قضاى خدا را هر چه باشد (پیروزى ظاهرى یا شکست) با طیب خاطر مىپذیرد. این بینشى است که قرآن به او هدیه کرده است آنگاه که فرمود:
«قل لن یصیبنا الا ما کتب الله لنا هو مولینا و على الله فلیتوکل المؤمنون، قل هر تربصون بنا الا احدى الحسنیین و نحن نتربص بکم ان یصیبکم الله بعذاب من عنده او بایدینا فتربصوا انا معکم متربصون; (1) بگو جز آنچه خدا بر ما نوشته به ما نمىرسد. او مولا و سرپرست ما است و مؤمنان باید به او توکل کنند. بگو آیا شما درمورد ما جز یکى از دو نیکو را انتظار دارید؟ در حالى که ما منتظریم خدا شما را به عذابى از نزد خودش یا عذابى به دست ما گرفتار کند، پس منتظر باشید و ما با شما از منتظرانیم.»
و امام حسین (ع) بر مبناى همین بینش، وظیفه خود را قیام علیه ستم اموى، اجابت دعوت کوفیان و اقدام براى تشکیل حکومت و...تشخیص داد و براى انجام این وظیفه اقدام کرد و رسیدن به نتیجه براى او در درجه دوم اهمیتبود. این سخن خود امام (ع) است که با شنیدن خبر پیمان شکنى کوفیان و کم شدن احتمال پیروز شدن دنیایى، فرمود:
«راست گفتى (که شمشیر کوفیان علیه ما کشیده شده است)، مقدرات در دستخداست و او هر زمان فرمان تازهاى دارد. اگر قضاى خدا موافق خواست و رضایت ما باشد (و ما بر یزیدیان مسلط شویم و حکومت را به دستبگیریم)، خداوند را بر این عمتسپاس مىگذاریم و او یاور ما در اداى شکر است و اگر قضاى خدا میان ما و خواستههایمان حائل شود (و مطابق خواست ما نباشد) باز هم آن کس که نیتش حق بود و تقوا بر درونش حاکم است، از مسیر صحیح خارج نگردیده است.» (2)
و در خطبهاى که هنگام خروج از مکه خواندند، فرمودند:
«رضاى ما اهلبیت همان رضاى خداست. بر امتحان صبر مىکنیم و خداوند به ما اجر صابران را خواهد داد.» (3)
هنگامى هم که در گودال قتلگاه در آخرین لحظات حیات بود، فرمود:
«پروردگارا! بر قضا و حکم تو صبر مىکنم.» (4)
وظایف کلى امامان
امامان (ع) علاوه بر مقتدا بودن، چند وظیفه خطیر بر عهده داشتند:
1. بیان و تبلیغ دین
پیامبر (ص) به هنگام وفات همه میراث علمى نبوت را به امام على (ع) سپرد و ایشان را موظف کرد در دوران امامتخویش به بیان معارف و احکام و تفسیر قرآن بپردازد و هنگام وفات این میراثهاى علمى را به امام بعد از خود تحویل دهد و بدین گونه تا نبوت به امام عصر (عج) رسید و اراده خدا بر غیبت ایشان تعلق گرفت. این وظیفه مهمترین وظیفه امامان بود.
2. احیاى دین و زدودن انحرافات
چنان که در ادامه شرح خواهم داد، دشمنان بعد از قدرت گرفتن اسلام، چهره و روش عوض کرده و به روشهاى دیگرى به مبارزه با دین خواهند پرداخت. جعل، تحریف و کتمان روشهایى است که دشمنان پیش خواهند گرفت و با این روش دین و سنت رامیرانده و دوباره جاهلیت را برخواهند گرداند. مبارزه با این بدعتها، تحریفها و ارتجاع جاهلى براى احیاى دین و سنت، وظیفه دیگر امامان است.
3. تلاش جهت تشکیل حکومت اسلامى
از آنجا که حکومتبهترین وسیله جهتبسط و نشر اسلام است و دین هم براى پیاده شدن و اجرا نازل شده و امامان نیز صالحترین فرد براى اجراى دین مىباشند، وظیفه دارند جهت تشکیل حکومت اقدام کنند و با دعوت مردم و جذب اقبال عمومى، حکومت و رهبرى را به عهده بگیرند و به اجراى احکام خدا بپردازند و توحید و عدل را در جهان حاکمیتبخشند. با توجه به اینکه وظایف مذکور مربوط به همه امامان است، به مطالعه قیام سیدالشهدا (ع) مىپردازیم تا براى ما روشن شود که «از منظر تکلیف دینى» این قیام چه توجیههایى داشته و چه عواملى این قیام را بر امام لازم کرده بود.
در مقالهاى دیگر در همین شماره آوردهایم که امام وظیفه داشتبا معرفى خود به عنوان صالح ترین فرد براى تصدى حکومت، به جذب اقبال عمومى بپردازد و وقتى دعوت تبلیغش مؤثر واقع شد و از جانب مردم منطقهاى براى تصدى حکومت و امامت دعوت گردید، آن دعوت را اجابت کند و به کمک آن مردم حکومت دینى تشکیل دهد، حاکمیت توحید را محقق گرداند و به اقامه قسط و عدل بپردازد. امام حسین (ع) در پى انجام این وظیفه مهم، چه در زمان معاویه و چه بعد از آن همت گماشت، البته در دوران معاویه ضمن ایجاد آمادگى و جذب افراد، با توجه به پیمان صلح و عدم تعرض که در زمان امام حسن (ع) با معاویه بسته شده بود، افراد جذب شده را به انتظار و مرگ معاویه دعوت کرد و بعد از مرگ معاویه، ضمن خوددارى از بیعتبا یزید، به دعوت ادامه داد و وقتى با اقبال مردم کوفه مواجه شد و از این اقبال اطمینان یافت، براى تشکیل و تصدى حکومت و اجراى احکام به سوى آن دیار رهسپار شد ولى دشمن با ایجاد جو رعب، وحشت و قتل، کوفیان را به پیمان شکنى وا داشت و امام را بین بیعت ذلیلانه با یزید یا مرگ مخیر نمود و حضرت نیز مرگ را بر بیعت و ذلت ترجیح داد.
در این نوشته قیام امام را از جهات دیگرى که براى امام تکلیف ایجاد مىکرد، بررسى مىکنیم.
ارتجاع و بازگشتبه جاهلیت
«ارتجاع» از حیث لغوى از ماده «رجع» به معناى «بازگشت» است; یعنى تحولى - مثبتیا منفى - رخ داده و فرد راهى را پیموده و به مراتبى رسیده است و حالا از تحول پشیمان مىشود و از ادامه راه منصرف و به وضعیتى که قبل از تحول داشت، بر مىگردد.
و اما در اصطلاح به معناى بازگشت منفى و بازگشتبه نظام، فکر، روشهاى غلط، بدوى و غیر معقول است. در جامعههاى جاهلى و در حاکمیت کفر، شرک و ظلم، عقاید اخلاق و آداب مشرکانه، نامعقول، حیوانى و غلط حاکم است و سردمداران آن جامعهها با تحمیق توده مردم و ایجاد باورهاى نامعقول، آنان را به بردگى مىگیرند و خود به مسند صدارت و آقایى تکیه مىزنند.
پیامبران و مصلحان پیرو آنان در چنین جوامعى به بیدار کردن وجدانهاى خفته و زدودن زنگارهاى جهل و خرافه از آینه حقنماى فطرتها، قیام مىکنند و تبلیغات آنان کم کم اثر مىکند وعقلهاى مدفون، ظاهر و شکوفا مىگردند و حقخواهى و حقطلبى اوج مىگیرد. در این برهه افراد جامعه را به سه دسته مىتوان تقسیم کرد:
1. معتقدان به انقلاب و اصلاح
اینان با بینش و آگاهى کامل از جوانب فساد نظام طاغوتى، پیام رهبرى انقلاب را مىشنوند و با بصیرت کامل اجابت مىکنند و در زمره یاران جان بر کف رهبرى و انقلاب و حرکت اصلاحى اجتماعى قرار مىگیرند.
2. سردمداران نظام جاهلى
این دستهکه رهبرى مقاومت در برابر نهضت اصلاحى و سرکوب آن را به دست دارند و نفعشان در وجود و دوام نظام جاهلى است، با اقدامات قهرآمیز و خشن مىکوشند تا هرگونه حرکت انقلابى و اصلاحى را در نطفه خفه کنند.
3. توده مردم
اینان که از ترس قوه قهریه نظام جاهلى حاکم، تابع آن نظام شده بودند، اینک با مشاهده قدرت گرفتن نهضت، احساس آزادى کرده و به نهضت متمایل مىشوند و بر تعداد طرفداران انقلاب مىافزایند. از این مرحله به بعد سردمداران نظام جاهلى متوجه مىشوند که مخالفت آشکار و قهرآمیز در برابر حرکت و نهضتحق طلبان مفید نیست و کارى از پیش نمىبرد; از این رو شیوه عوض مىکنند و به ظاهر طرفدار نهضت مىشوند و کوشش مىکنند با نشان دادن چهره «کاسه داغتر از آش» و «انقلابىتر از انقلابیون» در صف رهبران نهضت نفوذ کنند و کم کم نهضت را از درون استحاله کرده و از محتواى ارزشمند حقطلبى و عدالتخواهى خالى کنند و به فرهنگ جاهلى گذشته سوق دهند و بسیارى از افراد گروه سوم نیز که هنوز رگههایى از آداب و رسوم گذشته در قلب و روح آنها ریشه دوانده و هنوز وجود دارد و بینش عمیق به اصول و اهداف انقلاب نیافتهاند، فریب مىخورند و سیاهى لشکر آنها مىشوند و به خدمت آنان در مىآیند و بدین گونه بعد از انقلاب حرکت ارتجاعى و بازگشتبه جاهلیت و فرهنگ طاغوتى گذشته شکل مىگیرد.
هشدارهاى قرآن و پیامبر (ص)
با توجه به اینکه بعد از هر انقلاب و نهضتى ظهور ارتجاع مورد انتظار است، قرآن و پیامبر (ص) نسبتبه این مساله حساسیت ویژه نشان داده و مسلمانان را از اینکه مبادا مانند امتهاى گذشته، دوباره به قهقرا برگردند، هشدار دادهاند. در آیات زیادى هشدار داده شده که مبادا کافران و مشرکان شما را فریب دهند و به جاهلیتسابق برگردانند. (5) در آیهاى مىفرماید که مبادا اگر روزى پیامبر کشته شد یا از دنیا رحلت کرد، به عقب باز گردید. (6) در آیاتى نیز آنان را در صورت روى گردانى از رسول خدا و بازگشتبه جاهلیت، به عذاب شدید و خسران آخرت انذار مىکند. (7) در آیاتى هشدار مىدهد که اگر به جاهلیتباز گردید، خداوند شما را خواهد برد و قوم دیگرى را براى یارى دین خود جایگزین شما خواهد کرد او ضرر نکرده، بلکه شما ضرر خواهید کرد. (8)
پیامبر نیز بارها در سخنان خود نسبتبه غلبه ارتجاع هشدار و از وقوع فتنههاى گمراه کننده بعد از مرگ خود خبر داد و مسلمانان را از گمراه شدن و بازگشتبه جاهلیتبر حذر داشت:
«دورهاى براى امتم پیش خواهد آمد که در آن از قرآن جز خط و نشان، و از اسلام جز نامى باقى نمىماند. خود را به آن نسبت مىدهند در حالى که نسبتبه آن از هر کس بیگانهترند. مساجدشان آباد است اما از لحاظ هدایت و ارشاد، ویران مىباشد.» (9)
حرکت ارتجاعى بعد از نهضت پیامبر (ص)
بانگاهى به صدر اسلام، حرکت ارتجاعى و بازگشتبه فرهنگ طاغوتى و جاهلى را با همه هشدارها، بعد از وفات پیامبر به وضوح مىبینیم. پیامبر در شهر مکه علیه شرک، جهل، بتپرستى و ظلم قیام کرد و با تلاوت آیات قرآن، به بیدار کردن وجدانهاى خفته و زدودن لایههاى ضخیم زنگار از لوح قلبها همت گماشت و کم کم افرادى به او ایمان آوردند و زنگهاى خطر براى سردمداران حاکمیت جاهلى به صدا درآمد. بانیان و مدافعان نظام جاهلى، حاکمیتخود را در خطر دیدند و با تطمیع، تهدید، شکنجه و ترور در صدد خفه کردن صداى انقلاب برآمدند. راهکار هجرت، پیامبر را از دسترسى آنان خارج کرد و اولین مرحله پیروزى نمایان گردید، خطر آشکارتر و مخالفتها و برخوردها با نهضت پیامبر شدیدتر شد. جنگهاى پى در پى صورت گرفت ولى حقطلبان با چنگ و دندان از رهبر و نهضتخود دفاع کردند و روز به روز قدرت بیشترى یافتند. سال هشتم هجرى سال شکست ظاهرى رهبران شرک و جهل بود. آنان که با مشاهده قدرت اسلام از سرکوب آن مایوس شدند، به ظاهر اسلام آوردند و مورد عفوو بخشش پیامبر اکرم (ص) واقع شدند:
«اذهبوا انتم الطلقاء (10) ; بروید که شما آزادشدگانید.»
گرچه پیش از این نیز افرادى به نفاق و دورویى و براى استحاله نظام، به ظاهر ایمان آورده بودند و در زیر پوشش نفاق به پیشبرد اهداف خود مشغول بودند، ولى حرکت ارتجاعى منافقان از این تاریخ با پیوستن طلقاء، قوت و قدرت بیشترى گرفتبه طورى که بلافاصه بعد از رحلت پیامبر (ص) به حاکمیت رسید و به استحاله انقلاب پرداخت. این جریان ابتدا فقط رهبرى نظام را از ستشخص صاحب صلاحیت و منصوب شده از طرف خدا و پیامبر (ص) - که همه امتبا او بیعت کرده بودند - خارج کرد ولى در بقیه مسائل به خصوص مسائل ظاهرى و سطحى همان روش پیامبر را ادامه داد و کم کم استحاله دامن گستراند به طورى که بعد از سى سال از وفات پیامبر (ص) همان ملوکیت و سلطنت مطلقه و استبدادى قبل از رسالت، دوباره شکل گرفت و همان مناسبات جاهلى و طاغوتى تحت عنوان اسلام بر جامعه حاکم شد و حتى احکام عبادى نیز مورد تحریف قرار گرفتبه طورى که در زمان امام سجاد (ع) دوران حکومت مروانیان از بنىامیه - حتى بنىهاشم کیفیت صحیح نماز و حج را نمىدانستند. (11)
نشانههاى ارتجاع جاهلى
ارتجاع جاهلى اموى چنان ریشه دوانده بود که همه مناسبات اسلامى را مسخ کرده و مناسبات جاهلى را دوباره احیاء و جایگزین نموده بود. وجوه بارز این ارتجاع به شرح زیر بود:
1. زنده کردن تعصبات قبیلهاى و نژادى
سقیفه اولین جایى بود که مناسبات قبیلهاى را احیا کرد. مهاجران براى بازداشتن انصار از سهمخواهى اولا به زنده کردن تعصبات قبیلهاى بین اوس و خزرج دامن زدند; ثانیا از پیامبر نقل کردند که فرموده است:
«قریش را مقدم بدارید و بر آنان تقدم مجویید.» (12)
و سخنگوى مهاجران ادامه داد: «ما (قریش) دوستان و اقوام محمدیم، چه کسى مىتواند در سلطنت او با ما مخالفت کند.» (13)
بعد از آن خلیفه دوم نیز در شوراى شش نفره فقط افراد قریش را قرارداد و از آن پس قریش سرور و سالار عرب شد و قریش بودن شرط تصدى خلافت گشت و قریش خود را برتر دانست و براى دیگران حقرایى در برابر خواستخود قائل نبود. عبدالله ابىربیعه مخزمى به مقداد بن عمرو گفت:
«اى پسر مرد پست و بى ارزش! چگونه آدمى مثل تو به خود حق مىدهد که در کار قریش مداخله کند.» (14)
و حال آنکه اسلام بر این تفکرهاى تبعیضآمیز خط بطلان کشیده و به صراحت اعلام کرده بود که:
«ما شما را از یک زن و مرد آفریدیم و به صورت قبیلهها و شعبهها درآوردیم تا همدیگر را بشناسید و گرامىترین شما نزد خدا، با تقواترین شما است.» (15)
البته پیامبر (ص) در معرفى جانشینان خود فرموده بود آنان از قریش و از بنىهاشم هستند و این مطلب سخن از واقعیتبود نه برتر دانستن مجموعه قریش یا مجموعه بنىهاشم. امام شیعى به نسب قریشى است اما قرشى بودن تاثیرى در امامت او ندارد. تعیین جانشینى پیامبر از جانب خدا بود و کسانى مىتوانستند و شایستگى داشتند جانشین پیامبر شوند که مانند خود آن حضرت بندگان مخلص و مخلص و برگزیده خدا باشند و برگزیدگى خدا همانطور که گذشتبر معیار تقوا بود نه نژاد، قبیله و طایفه. پیامبر (ص) به مردم خبر داده بود که افراد برگزیدهاى که از جانب خداوند به جانشینى من منصوب شدهاند، از قریش و بنىهاشم هستند اما در سقیفه سخن از تعیین کسى بود که زمام حکومت اسلامى و رهبرى جامعه را به عهده بگیرد نه شناسایى منصوب از جانب خدا. در انتخاب رهبر و جانشین مطابق ضوابط اسلام باید عدالت، علم و تدبیر لحاظ مىشد و لى آنان چون در این معیارها و ضوابط براى خود برترى نمىدیدند، براى کنار زدن رقیب به قسمتى از سخن رسول خدا (ص) متمسک شدند و قسمت دیگر را نادیده گرفتند و به بیان امام على (ع) «به درخت احتجاج کردند و ثمرهاش را ضایع ساختند.» (16) آنان با استناد به قریشى بودن و خویشاوندى رسول خدا (ص) خلافت را از چنگ انصار درآوردند ولى آن را از اهلبیت و خویشاوندان نزدیک رسول خدا (ص) دریغ کردند.
مقدم شمردن قریش قدم اول بود و پس از آن قدمهاى بعدى برداشته شد. خلیفه دوم اوسیان را به خزرجیان تفوق داد. عرب از عجم برتر شمرده شد. موالى غیر عربهایى بودند که مسلمان شده و در شهرهاى مکه، مدینه، کوفه و شام ساکن شده بودند. از دیدگاه حکومت اینان با عربها هم شان نبودند. با گسترش فتوحات بر موالى افزوده شد و این از نظر حکومت عربى خطرى به شمار مىرفت. معاویه مىگفت:
«مىبینم این سرخ پوستها زیاد مىشوند و گویا مىبینم که بر عرب و حکومت مىتازند [تا تبعیض و استضعاف را از خود بزدایند] نظرم بر این است که گروهى از آنان را بکشم و گروهى را براى آباد کردن بازار و ساختن راهها نگه دارم.» (17)
این سخن کسى است که مدعى جانشینى رسول خدا و خلافت او است و حاکم اسلام مىباشد. دقیقا همان منطق فرعون که مردان بنىاسرائیل را مىکشت و زنان را براى کار در خانهها و... زنده نگه مىداشت. همین سیاستبود که مخالفان و موالى را براى سرگرم شدن به مرزها و شرکت در فتوحات روانه مىکرد تا از مقر حکومت دور باشند و نتوانند اقدامى علیه حکومتسامان دهند و از همین رو ابوبکر و عمر از امام على (ع) و معاویه نیز بعد از صلح از امام حسن (ع) خواستند در فتوحات شرکت کنند. وقتى گروههایى علیه عثمان شوریدند. عبدالله بن عامر پیشنهاد داد:
«یا امیرالمؤمنین، به نظر من راه علاج این است که شورشیان را به جهاد بفرستى و به میدانهاى جنگ گسیل دارى تا سرگرم جنگ شوند و توجهشان معطوف خود و مرکبشان باشد و دیگر فرصت مزاحمتشما را نداشته باشند.» (18)
2. تقسیم غیر عادلانه بیتالمال و حیف و میل آن
عمر بن خطاب تقسیم غیر عادلانه بیتالمال را بدعت گزارد و عواملى را در تقسیم بیتالمال دخیل شمرد که در سیره رسول خدا و خلیفه اول سابقه نداشت. از زمان عثمان به بعد، خلیفه خود را مالک بیتالمال شمرد و به خود حق داد در آن مطابق میل خود دخل و تصرف کند. عثمان، اولین خلیفه اموى، مىگفت:
«ما هر قدر احتیاج داشته باشیم، از بیتالمال بر مىداریم اگر چه دماغ عدهاى به خاک مالیده شود.» (19)
بخششهاى عثمان و معاویه از بیتالمال، بسیارى را به ثروتهاى افسانهاى رساند.
3. خویشاوندى ملاک مسؤولیت و حکومتیافتن
گرچه از دوران خلیفه اول، ضابطه تعیین استانداران، طرفدارى از خلیفه بود ولى با گذشت زمان، خویشاوندى معیار شد و از زمان عثمان به بعد، غالب حکام از باند اموى شدند مثلا عبدالله بن عامر بن کریز پسر دایى عثمان فرماندار بصره، ولید بنعقبه بن ابىمعیط، برادر مادرى عثمان والى کوفه، سعید بن عاص اموى والى بعدى کوفه، معاویه حاکم دمشق و اردن، عبدالله بن سعد بن ابىسرح اموى فرماندار مصر بودند. در حقیقتحکومت جهان اسلام به قبیله قریش و تیره اموى اختصاص یافته بود.
4. تحریفات عقیدتى
طبیعى است که اعتقادهاى ناب نمىتواند مبناى حکم ظالمانه باشد و حکومت ظالم براى دوام و بقاى خود به جعل و تحریف متوسل مىشود و اعتقادات را وارونه به خورد مردم مىدهد. ساختن احادیث مناقب در شان خلفا و بنىامیه و علیه امام على (ع) و اهلبیت، اقدامى در این زمینه بود.
رواج دادن اعتقاد به جبر و حکومتبنىامیه را به خواستخدا منتسب کردن، از اقدامهاى ارتجاعى بنىامیه بود. شعراى در بارى اموى در اشعار خود مکرر این مضمون را تبلیغ مىکردند که «خلافت امویان از جانب خداست و آنان سایه خدا در زمین و حاکمان مردم هستند.» زیاد در سال 54 در خطبهاى اعلام کرد خلافت امویان از جانب خداست و آنان به خواستخدا حکم مىرانند و به مشیت او عمل مىکنند.
یزید پس از مرگ معاویه در نامه به والى مدینه نوشت: معاویه را خداوند به خلافتبرگزید. (20)
خود معاویه خطاب به کوفیان گفت: با شما جنگیدم تا بر شما حاکم گردم و در حالى که شما خوش نداشتید، خداوند حکومتبر شما را به من عطا کرد. (21)
و عبیدالله و یزید به صراحت کشته شدن امام حسین (ع) را خواستخدا معرفى کردند و امام سجاد (ع) در جواب آنان فرمود: پدرم را مردم کشتند [نه خدا] . (22)
در اثر تبلیغات، جعلیات و تحریفات علماى دربارى، از اسلام جز نامى باقى نماند و پیشگویى رسول خدا محقق شد که فرموده بود:
«به زودى زمانى بر امتم خواهد رسید که از قرآن جز خط آن و از اسلام جز اسم آن باقى نمىماند و مسلمان نامیده مىشوند در حالى که دورترین مردم از اسلامند.» (23)
جاهل نگهداشتن مردم نسبتبه معارف و احکام دین وجهه همت امویان بود و این جهل به دین چنان دامن گسترده بود که موافق و مخالف بر آن اعتراف داشتند. زهرى، عالم دربار اموى گوید:
«در دمشق بر انس بن مالک [از اصحاب رسول خدا (ص)] وارد شدم. او در حالى که تنها بود گریه مىکرد. علت گریهاش را جویا شدم، گفت: از آنچه در عهد رسول خدا درک کرده بودم [در بین شما] جز نماز نشناختم که آن هم ضایع شد.» (24)
عبدالله بن عمرو عاص [از اصحاب رسول خدا (ص)] مىگفت:
«اگر دو نفر از اصحاب پیامبر با کتاب خدا در یکى از درهها خلوت کرده باشند و حالا بر مردم وارد شوند، هیچ چیز از [اعمال، اخلاق و عقاید] این مردم را به رسمیت نمىشناسند.» (25)
و ریشه همه اینها حکومت اموى بود که نه تنها سعى در بیان احکام و معارف و اجراى آنها نداشتبلکه به احیاى بدعتها و میراندن سنت همت گمارده بود و عالمان و خواص نیز امر به معروف و نهى از منکر را رها کرده بودند.
5. سرکوب معترضین
در زمان رسول خدا (ص) و امام على (ع) و کم و بیش زمان خلیفه اول و دوم معترضین حکومت اجازه نقد آزادانه داشتند و مىتوانستند در مجامع عمومى اعتراض خود را مطرح کنند و این اعتراضها با خشونت و قهر سرکوب نمىشد ولى از زمان عثمان به بعد سیاستخشن و سرکوبگرانه علیه مخالفان و معترضان شدت گرفت. بر خورد شدید با ابوذر، عمار و ابنمسعود در زمان عثمان نمونههاى این سیاستخشنوتآمیز بود و زمان معاویه این سیاست اوج گرفت. علویان و کسانى که متهم به طرفدارى از على بن ابىطالب بودند، به صرف اتهام به شدت سرکوب مىشدند. معاویه بخشنامه کرده بود:
«اگر دو نفر شهادت دادند که کسى از دوستداران على و خاندان اوست، اسمش را از دفتر دولتحذف کنید و حقوق و مقررى او را قطع نمایید. هر کس متهم به دوستى این قوم باشد، شکنجه بدهید و خانهاش را ویران سازید.» (26)
امام باقر (ع) در مورد آن زمان مىفرماید:
«شیعیان ما در هر جا که بودند به قتل رسیدند. بنىامیه دستها و پاهاى اشخاص را به گمان اینکه از شیعیان ما هستند، بریدند. هر کس که معروف به دوستدارى و وابستگى به ما بود، زندانى شد یا مالش به غارت رفتیا خانهاش را ویران کردند. این فشار و تضییقات تا زمان عبیدالله بن زیاد، قاتل امام حسین (ع) ادامه داشت.» (27)
6. تقدس یافتن عنوان خلیفه:
یکى از بدعتهاى مهمى که حادث شده و اوج گرفته بود، تقدس یافتن خلافت و خلیفههاى بىصلاحیتبود. رسول خدا (ص) از همان اوان رسالت مساله خلافت و جانشینىاش را مطرح کرد و اعلام نمود که خلافت مانند نبوت شانى الهى است و تعیین خلیفه و امام از جانب خداست:
«الله اعلم حیثیجعل رسالته; (28) خداوند بهتر مىداند رسالتش را کجا قرار بدهد.»
متاسفانه بعداز رحلت رسول خدا (ص)، ابتدا خلافت از آن اوج به زیر کشیده شد و در حد مدیر اجرایى جامعه اسلامى تنزل یافت که باید از خود مردم و توسط خودشان انتخاب و تعیین مىگردید به طورى که انصار مىخواست فردى از آنان متصدى خلافت گردد و مهاجران نیز خود را شایسته تصدى خلافت مىدانستند و بعد از آن نیز خلیفه دوم با قراردادن افرادى همچون طلحه، زبیر، سعد وقاص، مغیرة بن شعبه و عثمان در شوراى شش نفره، آنان را به هواى تصدى خلافت انداخت و آنان خود را در ردیف على بن ابىطالب و شایسته عنوان خلافت دانستند. این داد دل على بن ابىطالب است که به این سیر تنزلى اشاره مىکند و مىفرماید:
«به خدا سوگند، او [رداى] خلافت را بر تن کرد در حالى که خوب مىدانست جایگاه من نسبتبه حکومت و خلافت مانند محور سنگ آسیاست (که بدون آن آسیا نمىچرخد) چشمه سارهاى علم و فضیلت از دامن کوهسار وجودم جارى مىشود و مرغان دور پرواز [اندیشهها] به بلنداى افکارم راه نتوانند یافت...شگفتا، او در حیات خود از مردم مىخواست عذرش را بپذیرند و [با وجود من] از خلافت معذورش دارند ولى هنگام مرگ عروس خلافت را براى دیگرى کابین بستسرانجام روزگار او هم سپرى شد و آن [خلافت] را در گروهى به شورا گذاشت و به پندارش مرا نیز از آنها محسوب داشت! پناه به خدا از این شورا [راستى] کدام زمان بود که مرا با نخستین فرد آنان مقایسه کنند که اکنون کار من به جایى رسد که مرا هم سنگ اینان قرار دهند.» (29)
نصب الهى امام نادیده گرفته شد و تعیین امام اسما به انتخاب اهل حل و عقد واگذار شد آن هم نه انتخابى آگاهانه و با شرکت افراد خبره و بعد از مشورت، بلکه تعیینى در یک جلسه اضطرارى با شرکت چند نفر، به سرعت و بدون هرگونه مقدمه و با پیشنهاد و اقدام یک نفر. (30)
بدعت و انحراف در این حد باقى نماند بلکه کمکم خلیفه اموى خود را «خلیفة الله» خواند. قبل از آن ابوبکر خود را «خلیفه رسول الله» و عمر ابتدا خود را «خلیفه خلیفه رسول الله» و سپس براى اینکه عنوان طولانى نشود، «خلیفه رسول الله» خواند و یک پله از جایگاه ابوبکر پایینتر نشست همانطور که ابوبکر یک پله از جایگاه رسول خدا پایینتر نشسته بود. (31)
در زمان خلیفه دوم شخصى او را «خلیفة الله» خواند که با اعتراض عمر مواجه شد (32) و عثمان کنایتا خود را خلیفة الله خواند و او خودش در یک مورد خود را بنده خدا و خلیفهاش خواند و در مورد دیگرى مخاطبانش را به حق خدا و حق خلیفهاش نصیحت کرد. (33)
معاویه اولین کسى بود که رسما خود را «خلیفة الله» خواند (34) و عنوان خلیفه روز به روز تقدس بیشتر یافت تا جایى که «خلیفة الله» از «رسول الله» برتر شمرده شد. خالد بن عبدالله قسرى از عمال اموى در توجیه افضل بودن خلیفه بر پیامبران اولوالعزم گفت:
«اى مردم، آیا جانشین فرد در خانوادهاش افضل استیا فرستاده او به سوى آنها ؟ شما چگونه به فضیلتخلیفه علم پیدا نمىکنید؟ در حالى که ابراهیم خلیل از خداوند آب خواست و خداوند به او آب شور داد (منظور چشمه زمزم است) ولى خلیفه از خدا طلب آب کرد و خداوند به او آب شیرین و گوارا داد (منظور آب چاهى بود که ولید بن عبدالملک اموى در حجون کند و آب آن شیرین بود و آب آن را در حوضى کنار چاه زمزم مىریختند تا برترى آن بر زمزم آشکار باشد) .» (35)
حجاج در یکى از خطبه هایش گفت:
«زمین و آسمان با خلافت پابرجاست. خلیفه نزد خدا بزرگتر از فرشتگان مقرب، پیامبران و مرسلین است.» (36)
جالب اینکه خلیفه با این مقام و ارزش در نزد خدا، لازم نبود مؤمن و صالح باشد و حتى از طرف مردم مسلمان انتخاب گردد بلکه حتى اگر فرد فاسق و ظالمى علیه امام عادلى شورش مىکرد و با قوه قهریه او را از مسند خلافتبه زیر مىکشاند و خود به عنوان خلیفه به زور از مردم بیعت مىگرفت، مقدس و مطاع مىشد و تمرد از حکم او حرام مىگشت و همه احکام خلیفة اللهى برایش ثابت مىشد. (37)
7. تبلیغ وحدت بر مدار
عنوان خلیفه مقدس شد [شبیه همان تقدس عنوان امام در فرهنگ شیعى بدون داشتن آن شرایط] و مخالفتبا خلیفه حتى اگر فاسق و فاجر باشد، حرام تلقى گردید. در کنار عنوان مقدس «خلیفه» عنوان «وحدت» نیز اهمیت پیدا کرد و «وحدت امتحول محور خلیفه» اصل گردید، به طورى که سال صلح امام حسن (ع) با معاویه نقطه عطفى مهم به شمار رفت و «عام الجماعه» نام گرفت زیرا به اعتقاد آنان جامعه یکپارچگى خود را به دست آورده بود. هر کسى این وحدت را به هم مىزد و علیه خلیفه سخنى مىگفتیا اقدامى مىکرد، مرتکب بزرگترین گناه شده و بر خلیفه خدا خروج کرده و قتل او واجب بود. مهم نبود که خلیفه چه کسى است؟ ! همین که عنوان خلیفه به او اطلاق مىشد، مقدس مىگشت و وحدت حول محوریت او واجب مىشد و مخالفتبا او «شق عصاى مسلمانان» و «خروج بر خلیفة الله» شمرده مىشد که باید سرکوب شود و چون بعد از پیامبر تنها گروهى که به اقدام مسلحانه علیه خلفا دست زده بود، خوارج بودند و آنان نیز انسانهایى بىرحم، خشن و سختگیر بودند و مخالفان خود را کافر، مشرک و واجبالقتل مىشمردند و به شکل فجیع مىکشتند و از لحاظ اعتقادى هم نفوذى نداشتند، چهره منفورى از آنان و عنوان «خارجى» در ذهن جامعه نقش بسته بود و بدترین چیز براى یک فرد یا گروه، اطلاق واژه «خارجى» بر آنان بود. (38)
یکى از علتهایى که امام حسین (ع) سعى داشت انقلاب و قیامش چهره جنگ و خروج به خود نگیرد و همیشه موضع دفاع را براى خود حفظ کرده و هیچگاه چهره مجاهد و مهاجم به خود نگرفت (39) ، همین بود که دشمن بهانه نیابد و نتواند او را «خارجى» معرفى کند و براى کشتن او توجیه مردمپسند بیابد. امام مانند ابنزبیر شبانه از مدینه حرکت نکرد و از بیراهه نرفتبلکه صبح زود و با اهلبیتخود از مسیر ا صلى به صورت آشکار و علنى راهى مکه شد و وقتى هم به سوى کوفه رهسپار شد، تا آخرین لحظه در مقابل دوست و دشمن به دعوت کوفیان استناد کرد و اعلام نمود که اگر از دعوت پشیمان شدهاید، او حاضر استبرگردد و دشمن هم گرچه او را «خارجى» خواند اما نتوانست دلیل قانع کننده براى این ادعایش ارائه دهد.
آرى، در جامعه آن روز اطاعت از خلیفه واجب و خروج علیه او، شق عصاى مسلمانان و حرام شمرده مىشد. ابنعمر که از علما و صاحبان فتوا در آن جامعه بود، وقتى در مقابل پیشنهاد معاویه مبنى بر بیعتبا یزید قرار گرفت، نگفت که یزید صلاحیت ندارد و خلیفه باید عادل اسلامشناس و توانا باشد و یزید این گونه نیست; بلکه در جواب گفت:
«من بعد از تو با هر کس که امتبر خلافت او اجماع کند بیعت مىکنم ولو اینکه بندهاى حبشى باشد.»
و بعد همین ابنعمر بیعت اجبارى و با مکر و حیله و تطمیع و تهدید با یزید را معتبر شمرد و به امام حسین (ع) نصیحت کرد:
«اى ابا عبدالله، خدا تو را رحمت کند، از خدایى که بازگشت تو به سوى اوست، تقوا داشته باش (گویا امام حسین (ع) در صدد انجام کار خلافى بوده است!) مىدانى که این خانواده [بنىامیه] دشمن شما هستند و همیشه بر شما ظالم بودهاند و مردم این مرد - یزید بن معاویه - را ولایت دادهاند و من ایمن نیستم که به خاطر طلا و نقره به او بگرایند و تو را بکشند و افراد بسیارى در راه تو کشته شوند...پیشنهاد مىکنم در این مصالحهاى که مردم با یزید کردهاند، وارد شو و همچنان که در زمان معاویه صبر مىکردى، الآن نیز صبر پیشه کن شاید خداوند بین تو و این ستمگر حکم کند.» (40)
این همان ارتجاعى است که حاکم شده و این هم تزویرى است که با زر و زور دست داده تا مثلثشومشان شکل بگیرد و برگرده مردم سوار شوند و مردم را با توجیه مذهبى به بارکشى وا دارند. این تزویر مؤید زر و زور، یزید را «منتخب مردم» معرفى مىکند با اینکه هیچگاه نخبگان مردم در یک شور و مشورت آزاد یزید را صالح براى ولایت تشخیص نداده و با او بیعت نکردهاند بلکه معاویه به تزویر، خود را دلسوز امت معرفى کرده و براى جلوگیرى از اختلاف و شقاق بعد از خودش، یزید را ولىعهد ساخته و با زور، تطمع و تهدید و حیله برایش از بزرگان قوم بیعت گرفته است; (41) علاوه بر آن، بر فرض که مردم با یزید بیعت کرده باشند، امام و هر مؤمن دیگرى با توجه به دستور دین و بیانات رسول خدا که به صراحتخلافت را بر آل ابىسفیان حرام شمرده بود، ... موظف بودند از بیعتبا یزید خوددارى ورزند و به آگاه کردن مردم نسبتبه کار خلافى که انجام دادهاند بپردازند ولى ابنعمر مىگوید مردم هر کس هر چند یزید را بپذیرند، من هم مىپذیرم و هیچ مخالفتى ندارم و او را خلیفه رسول خدا و امام مىدانم و اطاعت او را واجب مىشمرم و.... هرگونه اقدام علیه او را مخالف شرع و حرام مىدانم! و لذا وقتى در انقلاب سال 62 مردم مدینه به وسیله فرستادگانشان از احوال یزید و فسق و فجور علنى او آگاه شدند، او را خلع کردند و عاملش را از شهر اخراج نمودند، همین به اصطلاح فقیه گفت:
«ما با این مرد [یزید] بر بیعتخدا و رسول بیعت کردهایم و من از رسول خدا شنیدم که مىفرمود: در قیامتبراى پیمانشکن پرچمى نصب مىشود و مىگویند: این پیمانشکن، فلان کس است و بزرگترین پیمانشکنى - غیر از شکستن پیمان توحید - این است که با کسى بر بیعتخدا و رسول بیعت کند سپس نقض بیعت نماید، بنابراین هیچ کس از شما یزید را از خلافتخلع نکند و در این کار اسراف ننماید که در آن صورت بین من و او شمشیر خواهد بود.» (42)
در حالى که اولا رسول خدا (ص) بیعتى را معتبر شمرده که مطابق بیعتبا خدا و رسول باشد و بیعتبا هیچ کدام از خلفاى بعد از پیامبر (ع) جز بیعتبا امام على (ع) مطابق بیعتخدا و رسول نبود زیرا شرایط مذکور در قرآن و روایات نبوى در آن لحاظ نشده بود و بر فرض که بیعت کنندگان اغفال شده و آن را بیعتى مطابق رضاى خدا و رسول داشته و در آن وارد شده بودند، حالا برایشان روشن شد که این بیعتى بوده بر عکس بیعتخدا و رسول و لذا وفاى به آن واجب نیست و به جبران مافات برخاستهاند. بنابراین چرا باید نقض بیعتى که از اول صحیح نبوده، خلاف شمرده شود و بزرگترین گناه بعد از شرک به حساب آید. آرى، نقض بیعتبا امام هدایتبزرگترین گناه بعد از شرک است زیرا بیعتبا امام هدایت دقیقا مطابق موازین شرعى است ولى ابنعمر آگاهانه این تفاصیل را به کنار نهاده و نقض بیعتبا یزید را گناه عظیم مىشمرد.
استدلال علماى مثل ابنعمر دستاویز خلفاى جور بنىامیه بود و با استناد به همین فتواها، مخالفتبا خلیفه را «تفرقه افکنى» و «شق عصاى مسلمانان» مىنامیدند و از این نگاه امام على (ع) اولین تفرقه افکن بود. مروان به امام حسن (ع) مىنویسد:
«پدرت بین جماعت مردم تفرقهانداخت.» (43)
معاویه مزورانه خود را خلیفه خیرخواه امت معرفى مىکند و مانند خلیفه اول (به ادعاى خود) براى امتخیرخواهى مىنماید و خلیفه بعد از خود را بدون اذن و رضایت امت و بدون رعایتشرایط شرعى تعیین مىنماید و بعد به کمک عواملش به صورتهاى مختلف از مردم براى یزید بیعت مىگیرد و به افرادى همچون امام حسین (ع)، ابنزبیر، ابنعمر، ابنعباس و عبد الرحمن بن ابىبکر مىگوید در بیعت وارد شوید و از شقاق و اختلاف افکنى بپرهیزید. (44) بزرگانى که باید ابتدا به آنان مراجعه شود و راى و نظر آنان خواسته گردد، در مقابل امر واقع شده قرار مىگیرند و چنان وانمود مىشود که بیعت نکردن آنان یعنى علیه خواست مردم ایستادن و... همین معاویه به امام حسین (ع) چنین هشدار مىدهد:
«به فکر خودت و دینت و امت محمد باش و از اینکه وحدت این امت را بشکنى و آنان را به فتنه بیندازى، برحذر باش.» (45)
ابنزیاد در کوفه براى بازداشتن مردم از یارى مسلم و امام حسین (ع) چنین مىگوید:
«به طاعتخدا و طاعت امامانتان چنگ بزنید.» (46)
عمر و بن سعید حاکم مکه نیز وقتى خواست جلوى خارج شدن امام از مکه را بگیرد به همین استدلال متمسک شد:
«اى حسین، آیا از خدا نمىترسى، از جماعتخارج مىشوى و بین امت اختلاف مىاندازى؟ من تو را از اختلاف اندازى به خدا پناه مىدهم.»
عمروبنحجاج زبیدى از فرماندهان سپاه کوفه، روز عاشورا براى تحریص سپاه ابنزیاد چنین موعظه کرد:
«اى اهل کوفه، از امیر خود اطاعت کنید و همراه جماعتباشید و در کشتن کسى که از دین خارج شده و با امام مخالفت کرده، شکى به خود راه ندهید.» (47)
تبلیغات علماى دربارى و مزوران دین فروش چنان اثر کرده بود که گروهى جنگ با امامحسین (ع) در اطاعت از خلیفه اموى را عین اطاعت از خدا مىدانستند و بدان افتخار مىکردند. مسلم بن عقیل در کوفه از مسلم بن عمرو باهلى آب خواست و او از آب دادن خوددارى کرد. مسلم به او گفت: تو کى هستى؟ (چه فضیلتى دارى؟) او در جواب گفت:
«من آن کسى هستم که وقتى تو دست از حق برداشتى، احترام حق را نگه داشتم موقعى که تو به امام خود خیانت کردى، من خیراندیش امت و امام بودم، هنگامى که تو بر امام خود عاصى شدى من اطاعت کردم.» (48)
وظیفه امام (ع)
با توجه به مسائل مذکور از اسلام فقط نامى مانده بود و امام وظیفه خود مىدید [و وظیفه دیگر عالمان و آگاهان و مؤمنان] که براى احیاى سنت و میراندن بدعتبه بیان و تبیین احکام و معارف دینى قیام کند و امر به معروف و نهى از منکر نماید .
امام باید سکوت و تسلیم حاکم بر جامعه را مىشکست و با صداى بلند به تبیین اسلام ناب مىپرداخت و از بیعتخوددارى مىنمود و امام حق و امام جور را معرفى مىکرد. جعلیات و تحریفات را برملا مىساخت و مردم را به سوى اسلام ناب فرا مىخواند و این قیامى بود که در آن جو خفقان و سکوت و سکون از اهمیت فوقالعادهاى برخوردار بود و افضلالجهاد به شمار مىرفت و امام باید براى اقدام به این قیام و جهاد از جان، مال و خانواده مىگذشت زیرا ظلم حاکم از روشن شدن حقایق بیم داشت و هر فریاد بیدارگرى را در گلو خفه مىکرد.
نکته مهم این بود که انقلاب امام، انقلاب کلام بود. همت امام تهیه سپاه و نیروى نظامى و تجهیزات جنگى نبود و به نبرد چریکى و زیر زمینى و مخفیانه براى براندازى رو نیاورد بلکه سعى امام بر این بود که با سخنرانى، ملاقات، نامه و اعزام نماینده عموم جامعه را بیدار کند و وظیفه دینى آنان را گوشزد نماید و آنان را به پذیرش رهبرى خود جهت قیام و اقدام براى اقامه سنت و اقامه بدعت وا دارد. و بعد از آگاه کردن مردم و قیام آنان، رهبرى قیام را به عهده بگیرد و حکومت جور را براندازد و حاکمت عدل را تحقق بخشد.
امام پیرو خط انبیا و پیامبران بود که وظیفه خود را بیان، تبلیغ و دعوت مردم و واداشتن آنان به قیام براى اقامه قسط و آنگاه هدایت قیام مىدانستند و هیچ منعى براى این وظیفه نمىشناختند. این برنامه تنها برنامهاى بود که در صورت موفقیت، نتایج آن استمرار و عمق داشت. وقتى مردم درک مىکردند که از نظر دینى وظیفهشان اقدام براى براندازى حکومت جور تحت رهبرى امامان هدایتگر و تحقق حاکمیت قسط و عدل است و حاکمان فعلى هیچ مجوز شرعى براى حکومت و مردم نیز هیچ مجوزى براى اطاعت از آنان ندارند و باید این حاکمان بىصلاحیت و ستمگر را کنار بزنند و صاحبان صلاحیت پیامبران و امامان و صالحان را که مىشناختند به رهبرى بپذیرند و بعد از این آگاهىها، در اثر تعهد شرعى به رهبرى امامان قیام مىکردند، موفقیت قطعى و پایدار مىبود. بدون ایجاد زمینه فرهنگى و توجیه فکرى و جلب افکار عمومى و پشتیبانى مردمى، ممکن استبتوان با حکومتى در افتاد و یا حتى آن را سرنگون کرد ولى مردم قدر این انقلاب و نظام جدید را نخواهند دانست و بدون پشتوانه خواهد بود.
بررسى تاریخى نشان مىدهد که اهتمام امام حسین (ع) به بیان و تبلیغ بوده است. امام بعد از شهادت برادرش تا مرگ معاویه و از آن زمان تا عصر عاشورا، از هر فرصتى براى تبلیغ و توجیه عمومى استفاده کرد. در منابع تاریخى ده سخنرانى و نامه از امام در دوران معاویه و چهل سخنرانى، نامه و توجیه حضورى بزرگان بعد از مرگ معاویه تا عصر عاشورا از امام ثبتشده و امام در این سخنرانىها و نامهها بر چند محور ا صلى تاکید ورزیده است که عبارتند از:
1. معرفى خودش و اهلبیت پیامبر (ص)
با توجه به منع نقل حدیث و منع حکومت از مطرح شدن امام على (ع) و اهلبیت (ع) بعد از وفات پیامبر (ص) جز تعدادى اصحاب پیامبر (ص) و نزدیکان آنها، بقیه افراد اجتماع که اکثریت قریب به اتفاق را تشکیل مىدادند، نسبتبه اهلبیت (ع)، امام على (ع)، امام حسن (ع)، امام حسین (ع) و دیگر بزرگان خاندان پیامبر (ص) اطلاعى نداشتند و فضایل بىشمار آنان مکتوم بود و از نظر اجتماع آن روز، حمزه سیدالشهدا، جعفر طیار، على بن ابىطالب، فاطمه زهرا (س)، حسن (ع) و حسین (ع) افرادى مثل بقیه اصحاب پیامبر بودند و از فضیلت و ویژگى خاصى برخوردار نبودند. معرفى اهلبیت و مقام ویژه و فضایل بىشمار آنان و زدن غبار مجهولیت از چهره آنان بزرگترین وظیفه امام بود و هرگاه فرصتى پیش آمد، امام فضایل خود و اهل بیت و شایستگىهاى منحصر به فرد آنان براى تصدى امامت، خلافت و رهبرى جامعه اسلامى را یاد آورى کرد. در مجلس معاویه از امام خواستند که خطبه بخواند. امام فرصت را غنیمتشمرد و به ذکر فضایل اهلبیت پرداخت و فرمود:
«ما حزب غالب خدا، عترت و خویشاوندان نزدیک پیامبر (ص) و اهلبیت پاکیزه او، یکى از دو ثقل و دو میراث گرانبهاى رسول خدا و همسنگ قرآنى هستیم که تفصیل همه چیز در آن است و باطل از پیش رو و پشتسر به آن هجوم نمىآورد و وارد نمىگردد. در تفسیر قرآن ما تکیهگاه هستیم و تاویل آن از ما دریغ نشده است. ما تابع حقایق قرآن هستیم پس مطیع ما باشید که اطاعت از ما واجب است و قرین اطاعت از خدا و رسول مىباشد. خداى تعالى فرموده: از خدا، رسول خدا و اولوالامر اطاعت کنید و اگر در چیزى نزاع داشتید، حکم آن را به خدا و رسول ارجاع دهید. و فرموده: اگر حکم مورد تنازع را به رسول و اولوالامر ارجاع دهند، اهل استنباط از اولوالامر آن را مىدانند و اگر رحمت و فضل خدا شامل حال شما نمىشد، جز کمى، بقیه تابع شیطان مىشدید» . (49)
تحمل سخنان امام بر معاویه گران آمد و گفت: کافى است، آنچه مىخواستى بگویى، گفتى. (50) در موردى دیگر در مجلس معاویه فرمود:
«من فرزند آب آسمان و ریشههاى زمینى هستم. من فرزند کسى هستم که با حسب پاک و شرف برتر و سبقت قدیمش بر اهل دین آقا شد من فرزند کسى هستم که رضایت و خشمش، رضایت و خشم خداى رحمن بود. (بعد به معاویه رو کرد و فرمود:) آیا تو پدرى مانند پدر من یا ریشه و سابقهاى مانند من دارى؟ اگر بگویى: «نه» ، مغلوب شدهاى و اگر بگویى: «آرى» ، تو را دروغگو مىشمرند.» (51)
معاویه به مروان ماموریت داد از دختر عبدالله بن جعفر براى یزید خواستگارى کند و عبد الله گفت: امر دخترم با دایىاش حسین بن على است. امام در مجلس عمومى خواستگارى، پس از خواستگارى رسمى مروان و تعریف و تمجید او از یزید، به بیان فضیلت اهلبیت پرداخت و فرمود:
«سپاس خداوندى را که ما را براى خودش برگزید و براى [نزول و بیان و تبلیغ] دینش به ما رضایت داد و ما را به [امامت] خلقش برگزید و کتاب و وحیش را بر ما نازل کرد.» (52)
در سخنرانى منا در جمع بنىهاشم و شیعیان و دوستداران اهلبیتبه تفصیل فضایل پدرش و اهلبیت را برشمرد و از آنان بر آن فضایل اعتراف گرفت و از آنان خواست که این فضایل را براى افراد مورد اطمینان نقل کنند. (53)
اهمیت نقل فضایل اهلبیت آن قدر بود که امام در بیش از ده سخنرانى در مجالس عمومى یا نامه به نقل این فضایل پرداخت و سعى در آگاه کردن مردم از آن داشت.
2. معرفى معاویه، مروان و بنىامیه
بنىامیه حاکمان بىصلاحیت و ستمگرى بودند که خود را به عنوان متدین، حافظ دین و بافضلیت معرفى مىکردند و عالمان دربارى و اطرافیان نیز به کتمان رذایل آنها پرداخته و براى آنها فضیلت و منقبت مىتراشیدند. امام یکى از وظایف خود را کنار زدن پرده کتمان و تزویر از چهره بنىامیه و نشان دادن وجه کریه، زشت و قبیح آنان مىدانست. در سخنرانى عمومى براى علما و بزرگان در منا در وصف حاکمان اموى فرمود:
«ولى شما [عالمان] خودتان ظالمان را در مقام خود جاى مىدادید و امور حکومتخدا را به آنان واگذاشتید تا به شبهه کار کنند و در شهوت و دلخواه خود پیش روند... بعضى مردم را برده و مقهور کنند و برخى دیگر را ناتوان یک لقمه نان و مغلوب نمایند. مملکت را به راى خود زیر و رو کنند و به پیروى از اشرار با دلیرى بر خداى جبار رسوایى هوسرانى را بر خود هموار سازند. در هر شهرى خطیبى سخنور بر منبر دارند و همه کشور اسلامى زیر پاى آنها است و دستشان در همه جا باز است. مردم همه در اختیار آنهایند و هر دستى بر سر آنها زنند، دفاع آن نتوانند . برخى زور گو و معاندند و بر ناتوانان به سختى یورش برند و برخى فرمانروایند و به خدا و معاد عقیده ندارند. شگفتا از این وضع و چرا در شگفت نباشم که زمین در تصرف مردمى دغل و ستمکار است و یا زکات بگیر نابکار و یا حاکم بر مومنان که به آنها مهربان نیست و ترحمى ندارد.» (54)
و به فرزدق حاکمان زمان را این گونه معرفى کرد:
«اینان قومى هستند که ملازم اطاعتشیطان شده و اطاعتخداى رحمان را ترک کردهاند. فساد را در زمین آشکار کردهاند و حدود را تعطیل نمودهاند. شراب مىنوشند و اموال فقرا و مساکین را براى خود جمع کردهاند.» (55)
امام در سخنرانى خود از معاویه با لقب «طاغیه» یاد مىکرد و به این نام به طغیانگرى، استکبار و ستمگرى معاویه اشاره مىکرد.
از جمله بزرگان اموى، مروان بن حکم بود. او بزرگ بنىامیه در مدینه و از والیان معاویه بود که بعد از معاویه دوم مدتى نیز به حکومت رسید. امام بارها به سوابق سوء و خباثتهاى ذاتى او در سخنرانىهایش تصریح کرد از جمله وقتى مروان امام را به بیعتبا یزید نصیحت کرد، فرمود:
«تو را سرزنش نمىکنم زیرا تو لعن شده رسول خدایى آن هم زمانى که تو در پشت پدرت حکم بن ابىالعاص بودى و از آن کس که ملعون رسول خدا باشد، نمىتوان غیر این انتظار داشت که به بیعتبا یزید دعوت کند و غیر از این هم از آن سر نمىزند. اى دشمن خدا از من دور شو.» (56)
روزى مروان به امام گفت: اگر فاطمه نبود، شما به چه کسى افتخار مىکردید؟
امام خشمگین شد و یقه او را گرفت و عمامهاش را دور گردنش پیچاند و فشار داد تا به حال غش افتاد; بعد به جماعتحاضر رو کرد و فرمود:
«شما را به خدا قسم آیا مىدانید که از من و برادرم محبوبترى در نزد رسول خدا نبود؟ و جز من و او کس دیگرى در روى زمین نیست که فرزند دختر رسول خدا باشد.»
حاضران همه تصدیق کردند. امام ادامه داد:
«به درستى که من لعن شده و فرزند لعن شدهاى غیر از این مرد (مروان) و پدرش که طرد شده رسول خدا بودند سراغ ندارم و در بین شرق و غرب کسى نیست که مدعى مسلمانى باشد و از این فرد و پدرش نسبتبه خدا و رسول خدا و اهل بیتش دشمنتر باشد.» (57)
در آن جو منع نقل حدیث، امام چندین مورد این سخن رسول خدا (ص) را به گوش جامعه رساند و فرمود:
«از رسول خدا شنیدم که فرمود: خلافتبر آلابىسفیان و بر آزاد شدگان و فرزندان آزادشدگان، حرام است (منظور بنىامیه است که در فتح مکه از رسول خدا لقب «طلقا آزاد شدگان» گرفتند) . هرگاه معاویه را بر منبر من دیدید، شکمش را پاره کنید. به خدا قسم اهل مدینه معاویه را بر منبر جدم دیدند و وظیفهشان را انجام ندادند پس خداوند هم آنان را به فرزند فاسد معاویه مبتلا کرد.» (58)
3. معرفى یزید و اعلام این که بیعتبا او محال است
معاویه سعى داشتیزید را به عنوان فردى مومن، با تقوا و مدیر بلکه افضل اهل زمان و صالح براى تصدى خلافت معرفى کند و هیچ کس جرات نداشت واقعیت را به گوش مردم - به خصوص مردم مکه و مدینه که هم نقش مهمى در آن زمان داشتند و هم از مرکز خلافتبنىامیه دور بودند - برساند. تبلیغات بنىامیه در مورد فضایل یزید بسیار موثر بود به طورى که مردم مدینه در آن زمان متوجه واقعیت نشدند و سال بعد از واقعه کربلا وقتى فرستادگان آنها از شام برگشتند و مشاهدات خود را براى مردم تعریف کردند، خشمگین شدند و علیه یزید قیام کردند. امام در معرفى شخصیت واقعى یزید و خنثى کردن تبلیغات دروغین بنىامیه در مورد فضایل یزید سعى فراوان داشت. در منزل خواستگارى از دختر عبدالله بن جعفر براى یزید، مروان سخنرانى کرد و درباره ارزش و فضیلتیزید گفت:
«بدانید [اى بنىهاشم] کسانى که با زن دادن به یزید شما را مغبون کنند فراوان ترند از کسانى که با ازدواج با دختر شما یزید را مغبون کنند. یزید کفو و همشانى ندارد و با توسل به چهره نورانى او از خداوند طلب باران مىکنند و من تعجب مىکنم که با این وضع چرا براى ازدواج با دختر شما مهریه مىدهد!»
امام (ع) در رد این تبلیغات دروغین فرمود:
«این که گفتى در عجبم که چرا یزید براى ازدواج حاضر است مهر بدهد، بدان که بهتر از یزید و پدر جد یزید با مهر دادن ازدواج کرد. این که گفتى: «یزید کفو و هم شانى ندارد» ، بدان کسانى که قبل از این هم شان یزید بودند، الان هم، هم شان او هستند و او با رسیدن به خلافت، شان اضافهاى نیافته است و این که گفتى: با توسل به نور چهره او طلب باران مىکنند» ، این مربوط به چهره رسولالله است و این که گفتى: «کسانى که حاضرند با وصلتبا یزید ما را مغبون کنند، بیش از کسانىاند که حاضرند با وصلت کردن با ما او را مغبون کنند» ; بدان که جاهلان دنبال مغبون کردن ما و وصلتبا یزیدند و عاقلان دنبال مغبون کردن یزید و وصلتبا مایند.» (59)
معاویه در مدینه خطبه خواند و در معرفى یزید براى تصدى خلافت اغراق فراوان کرد و او را افضل از همه معرفى نمود. امام (ع) در آن مجلس برخاست و فرمود:
«فهمیدم آنچه را درباره یزید گفتى از کمالات و سیاستمدارىاش براى اداره امت رسول خدا. مىخواهى مردم را گرفتار توهم کنى [که گمان کنند یزید این چنین است که تو مىگویى] . خیال مىکنى فردى را توصیف مىکنى که تا به حال در پرده بوده یا حضور نداشته و مردم او را ندیدهاند و از علم و اطلاع به زوایاى حق زندگى او که فقط براى تو حاصل شده، خبر مىدهى و حال آن که یزید خودش بهترین معرف براى خودش است. به سگبازىهایش و جمع آورى سگهاى هار و کبوترهاى مسابقه و زنان خواننده و دیگر لهوهایش اشاره کن که در این موارد یاور تو است و دست از کوشش بیهوده [در خوب معرفى کردن او] بردار.» (60)
در نامه به معاویه نیز نوشت:
«سپس پسرت را بر ولایتبر مردم گماردى و حال آن که او جوانى شرابخوار و سگباز است. چگونه شرابخوار را ولایت مىدهى و حال آن که شرابخوار فاسد است و از اشرار به حساب مىآید و نمىتوان او را بر یک درهم امین کرد چه رسد بر یک امت!» (61)
و با توجه به همین صفات شیطانى یزید و فسق علنى و آشکار او بود که امام بارها در زمان معاویه و بعد از آن اعلام کرد که به هیچ وجه با یزید بیعت نخواهد کرد. به ابنزبیر گفت:
«اى ابابکر، من با یزید بیعت کنم؟ ! در حالى که او فاسقى است که فسقش آشکار مىباشد. باده مىنوشد، سگبازى مىکند و بغض و کینه خاندان رسالت دارد. هرگز چنین نخواهد شد.» (62)
به ولید بن عقبه حاکم مدینه نیز اعلام کرد:
«یزید مردى فاسق، شرابخوار و قاتل است که فسقش علنى مىباشد و مانند من با مانند او بیعت نخواهد کرد.» (63)
4. معرفى امام حق
همان طور که گذشت در زمان امام در بین مردم جا افتاده بود که هر کسى بر مسند خلافت تکیه زد، اطاعتش واجب است و مخالفتبا او حرام است و مقدس و مورد احترام مىباشد و... امام در رد این اعتقادات غلط فرمود:
«امامان و رهبران مردم دو دستهاند. امام هدایتگر که به هدایت دعوت مىکند و امام ضلالتگر که به ضلالت دعوت مىکند. هر کسى اولى را اطاعت کند به بهشت راه یابد و هر کسى دومى را اجابت کند، داخل جهنم مىشود.» (64)
و در معرفى امام هدایت و کسى که شایسته است زمام امور مسلمانان را به دستبگیرد، فرمود:
«امام [حق، هدایتگر و واجب الاطاعه] نیست مگر کسى که عمل کننده به کتاب خدا، متمسک به قسط و عدل و متدین به حق باشد و نفس خود را براى ذات حق تعالى وقف کند.»
و ادامه داد:
«امام عامل به کتاب و عادل مانند کسى نیست که به غیر حق حکم مىکند و هدایت نشده و هدایتگر هم نیست.» (65)
امام با این بیان به جامعه اعلام کرد که یزید چون این صفات را ندارد، شایسته مقام امامت و خلافت مسلمانان نیست و بیعتى که به اجبار با او شده، ارزش ندارد و اطاعت از او حرام است و لذا در جواب اتهام تفرقه افکنى و شقاق فرمود:
«کسى که به سوى خداى عزوجل دعوت مىکند و عمل صالح انجام مىدهد و اعلام مىکند که از مسلمانان هستم، تفرقه افکن نیست.» (66)
5. اعلام وظیفه قیام علیه حکومت فسق و ظلم
مبلغان دربارى به مردم قبولانده بودند که باید مطیع خلیفه بود و امام با استناد به سخن پیامبر به مردم اعلام کرد که وظیفه دارند علیه حاکمان جور قیام کنند و با کلام یا عمل، آنان را از ارتکاب حرام و ظلم نهى کنند و بازدارند. در سومین سخنرانى خود براى سپاهیان حر فرمود:
«رسول خدا فرموده است: هر کس حاکم ستمگرى ببیند که حرام خدا را حلال مىشمرد و عهد خدایى را مىشکند و با سنت رسول خدا مخالفت مىورزد و ستمگرانه با بندگان رفتار مىکند و با کلام یا عمل اعتراض نکند، بر خداوند حق است که او را به جایگاه آخرتى همان ستمگر وارد کند.» (67)
مستند امام یعنى کلام رسول خدا صراحت دارد که اعتراض وظیفه عمومى است و امام به عنوان یکى از افراد جامعه اسلامى وظیفهاش اعتراض است گرچه به واسطه قرابتبا رسول خدا وظیفهاش سنگینتر و به اعتراض سزاوارتر است. (68)
این وظیفه اعتراض همان وظیفه امر به معروف و نهى از منکر است که امام قیام خود را مصداق آن شمرده و بارها افراد جامعه را نسبتبه آن وظیفه هشدار داده بود.
6. زنده کردن روح عزت و شهامت و مبارزه با ترس از مرگ و ذلت پذیرى
علاوه بر وظایف مذکور وظیفههاى دیگرى نیز در برابر امام خودنمایى مىکرد از جمله زنده کردن روحیه عزتطلبى و مبارزه با روحیه ذلتپذیرى و ترس از مرگ بود. اگر ملتى ذلیل شدند و ترس از مرگ در زوایاى جانشان لانه کرد، اراذل و اوباش مىتوانند با تهدید و تطمیع بر آن ملتحاکم گردند و هرگونه بخواهند از آنان سوارى بگیرند. مسلمانان بعد از رسول خدا ذلتپذیر شده بودند و حکومتهاى جور شهامت، شجاعت و عزتطلبى را از مردم گرفته و ذلتپذیرى و توسرى خورى را بر آنان قابل تحمل نموده بودند از همین رو عبیدالله توانست فقط با تهدید و تطمیع، کوفیان را از دور مسلم بن عقیل پراکنده ساخته و آنان را سپاه عمر سعد سازد. امام مىبایست این روحیه ذلت پذیرى و ترس از مرگ را از مردم مىگرفت و به جاى آن عزت، شهامت و شهادتطلبى در راه آرمان و عقیده را جایگزین مىکرد و این وظیفه هم مبتنى بر قیام علیه حکومت، امر به معروف و اعلام مخالفت و خوددارى از بیعت و پذیرفتن مرگ عزیزانه بود. امام در مواضع متعددى بر این مطلب تکیه و تاکید کردهاند. در سخنرانى مف صلى که در زمینه امر به معروف و نهى از منکر خطاب به علما و بزرگان در منا داشتند، بعد از یادآورى مقام و منزلت علما و وظیفه مهم آنان یعنى امر به معروف و نهى از منکر، فرمودند:
«مصیبتشما از مصیبت همه مردم بزرگتر است که مغلوب شدهاید و کاش مىشنیدید [مى فهمیدید] زیرا مجارى امور و احکام باید به دست [شما] دانشمندان باشد که عالمان به خدا و امین حلال و حرام اویید ولى این مقام از شما گرفته شده است و شما مغلوب نشدهاید جز بدان جهت که از هم متفرق گشته و در سنت پیامبر (ص) با وجود دلایل آشکار اختلاف نمودهاید. اگر شما بر آزارها شکیبا بودید و در راه خدا سختىها را تحمل مىکردید، زمام امور خدا به شمابر مىگشت و شما مرجع کار مىشدید ولى شما ظلمه را در جایگاه خود استقرار دادید و امور حکومتخدا را به آنها واگذاشتید تا به شبهه کار کنند و در شهوات پیش روند. گریز شما از مرگ و دل خوشى شما به زندگى ناپایدار دنیا، آنان را بر شما مسلط کرده است.» (69)
امام به صراحت اعلام کرد که مرگ درراه خدا، نه تنها وحشتناک نیست و نباید از آن فرارکرد، بلکه بسیار آسان و قابل پذیرش است. امام خطاب به حر گفت:
«شان من شان کسى نیست که از مرگ بترسد و مرگ در راه عزت و زنده کردن حق چه آسان و پذیرفتنى است. مرگ در راه عزت، جز زندگى جاوید نیست و زندگى با ذلت، جز مرگ محض نمىباشد آیا مرا از مرگ مىترسانى! [ترس از مرگ از ما] دور است. تیر به تاریکى مىافکنى و گمان نابه جا مىبرى. من از مرگ هراس ندارم. جان من پاکتر و همتم بلند مرتبهتر از آن است که به خاطر ترس از مرگ، پستى بپذیرم. آیا شما بر بیشتر از کشتن من قدرت دارید؟ تبریک و آفرین به مرگ در راه خدا، ولى بدانید که نمىتوانید عظمت مرا نابود کنید و شرف و عزتم را محو سازید. من از مرگ باک ندارم.» (70)
امام از همان اول اعلام کرد که من پستى نمىپذیرم و دست ذلتبه آنان نمىدهم و مرگ سرخ را آگاهانه انتخاب کردهام. (71) و اعلام کرد این راهى که برگزیده، راه عافیتطلبى نیستبلکه سفر مرگ است; مرگ در راه عقیده و آرمان و عزت ایمانى و هر کس مرد مرگ است، همراه شود:
«اما بعد فان من لحق بى استشهد و من تخلف لم یبلغ مبلغ الفتح; (72) هر کس به من ملحق شود، شهید خواهد شد و هر کس جا بماند، به جایگاه گشایش [مقام شهادت و قرب] نخواهد رسید.» «من کان باذلا فینا مهجته و موطنا على لقاء الله نفسه فلیرحل معنا فاننى راحل مصبحا ان شاءالله; (73) هر کس حاضر استخون دل خود را در راه ما بریزد و براى لقاى خدا خود را آماده کرده، با ما کوچ کند که من فردا صبح به خواستخدا کوچ خواهم کرد.»
و وقتى خبر شهادت مسلم و عبدالله بن یقط را دریافت، به همراهانى که بعضى به طمع دنیا و غنیمت و... با او بودند فرمود:
«اى مردم، هر کس مىتواند بر تیزى شمشیر و ضربت نیزه صبر کند، باما باشد و گرنه از ما جدا شود.» (74)
و بالاخره این شعار حسین بن على (ع) بود:
«مرگ سزاوارتر از عار و ننگ و عار و ننگ سزاوارتر از جهنمى شدن است و به خدا قسم این دو با من نزدیکى ندارند.» (75)
7. وظیفه روشنگرى
امام حرکتخودش را یک حرکت الگویى و اسوه مىدانست و لذا باید جامعه آن روز و آیندگان نسبتبه اقدامات امام توجیه مىشدند و لذا امام هر فرصت مناسبى مىیافت، به توجیه و تبیین اقدامات خود مىپرداخت. و سخنرانىهاى فراوان امام در مجامع عمومى و ملاقاتها و نامهها براى همین تبیین و توجیه عمومى بوده است.
ظاهرا علت اینکه امام بارها به دعوت کوفیان استناد کرد، حرکتى مقابله گرانه هم بوده است. هم چنان که در تاریخ ثبتشده و در این بحث هم گذشت، خلفاى قبل غیر از امام على (ع) و خلفاى بعد، از جمله یزید و معاویه هیچ کدام با خواست و انتخاب آزاد مردم و بعد از شور و مشورت آزادانه اهل حل و عقد انتخاب نشده بودند، همه آنها حکومتهاى تحمیلى بودند ولى همین حکومتهاى تحمیلى و مبلغان آنها همیشه خود را منتخب مردم معرفى کرده بودند ولى هیچگاه مستندى بر انتخاب خود از جانب مردم ارائه نداده بودند; اما حکومت امام على (ع)، امام حسن (ع) و حالا امام حسین (ع) مستند به خواست عمومى و دعوت مردم بود از این رو آن بزرگواران مىخواستند خصم را به ادعاى خودش ملزم کنند. همان طور که امام على (ع) بارها تصدى خلافت از جانب خود را به اقبال و خواست عمومى مستند کرد تا دشمنانش بهانهاى براى مخالفت نداشته باشد، در اینجا نیز امام حسین (ع) بارها به اقبال مردم کوفه استناد نمود و همیشه نیز نامههاى کوفیان را به عنوان محکمترین دلیل ارائه مىداد و با این استناد مىفهماند که اگر شما مدعى هستید که مردم شما را به حکومت انتخاب کردهاند، با اینکه هیچ سند و مدرکى دال بر انتخاب آزادانه مردم ندارید و ارائه نمىدهید، پس باید بپذیرید که آنان بر سرنوشتخود حاکمیت دارند و حالا همانها که شما را به حاکمیت انتخاب کردهاند، از شما ناخشنودند و سیره و روش شما را مطابق مرام و دین خود نمىدانند و از شما رو گردانده و با اصرار نامههاى فراوان و سفیرهاى متعدد، خواهان پذیرش رهبرىشان از جانب من شدهاند.
8. تکلیف مضاعف (موقعیتخاص اجتماعى)
قیام و اعتراض علیه حکومت ظالم و ستمگر اموى وظیفه همه مسلمانان بود ولى امام به خاطر موقعیت اجتماعىاش، تکلیف خاص و وظیفه سنگینترى داشت. امام از اخص خواص جامعه آن روز بود و چشم عموم مردم آن روز به امام بود و این جایگاه اجتماعى براى امام تکلیف سنگینى ایجاد مىکرد با بررسى جامعه آن روز معلوم مىشود که در اقطار جامعه اسلامى آن روز جز در مدینه افراد مهم و سرشناس و موقعیت دارى که مورد نظر عموم مسلمانان باشد و موضع گیرى مثبتیا منفى آنان طنین انداز گردد، وجود نداشته است. فقط در مدینه و آن هم سه نفر زبده و سرشناس بودند که از جایگاه اجتماعى، معروفیت و اثرگذارى وسیع اجتماعى برخوردار بودند و آن سه عبارت بودند از: امام، عبدالله بن عمر و عبدالله بن زبیر. معاویه هنگام بیعتگرفتن براى یزید براى این سه اهمیتخاص قائل بود و یزید هم به محض مرگ پدرش در نامه مخفى به حاکم مدینه خواستار بیعت گرفتن از این سه شد.
ابنعمر سازشکار بود و شهامت مبارزه با ظلم را نداشت. مخالفت او تا زمانى ادامه مىیافت که فشار و تهدید را جدى احساس نکرده باشد و همین که با زور مواجه مىشد، تسلیم مىگشت. او با امام على (ع) تا آخر عمر آن حضرت بیعت نکرد و حضرت نیز بر او سخت نگرفت ولى همین فرد با یزید و سپس خلفاى بعد از او بیعت کرد و بیعت او با حجاج فرستاده و عامل عبدالملک بن مروان در مدینه و عراق معروف است.
ابنزبیر بر عکس ابنعمر مرد مبارزه بود ولى در بین مردم محبوبیت و مقبولیت نداشت. او به مقامطلبى متهم بود و سابقه خوشى هم نداشت و مردم مکه و مدینه و دیگر بلاد اسلام به او گرایش نداشتند.
و اما امام حسین (ع) از ویژگیهاى منحصر به فرد شخصیتى و محبوبیتبىنظیر برخوردار بود و مردم به او نظر داشتند و بازتاب رفتارش بسیار وسیع و اثرگذار بود. امام در مکه، مدینه، کوفه، بصره، یمن، مصر و حتى شام طرفداران فراوان داشت و این وقعیتبىنظیر براى امام تکلیف ویژه ایجاد کرده بود بخصوص زمانى که کوفیان با شور و شوق غیر قابل وصف و با قسمهاى غلیظ و شدید وفادارى خود را اعلام کردند و حضرت را به کوفه دعوت نمودند.
امام به تکالیف مذکور توجه تام داشت و بعد از شهادت برادرش امام حسن (ع) تا هنگام مرگ معاویه در حد توان به انجام آنها همت گمارده بود و معلوم بود که به هیچ وجه شانه از زیر بار وظیفه خالى نمىکند و همین مطلب حکومت را وا مىداشت که به هر صورت شده امام را از سر راه بردارد زیرا تنها مانع جدى حکومت و کامرانى یزید، وجود امام حسین (ع) و اقدامات روشنگرانه آن حضرت بود و لذا یزید به عاملش در مدینه و سپس به عاملش در مکه و در آخر به عبیدالله دستور داده بود که یا از امام بیعت همراه با تسلیم بگیرد یا او را از پاى درآورد و هیچ راه دیگرى وجود نداشت و امام هم مىدانست که حکومتیزید نمىتواند وجود هدایتگر و روشنایى بخش و بیدادگر ایشان را تحمل کند و حتما او را خواهند کشت و این مطلب را بارها در ملاقات باافراد مختلف اعلام کرد. در همان اول کار که از مدینه مىخواستخارج شود به برادرش ابنحنفیه فرمود:
«برادرم، به خدا قسم اگر در لانه موجودى هم پناه بگیرم، اینان مرا از آنجا بیرون خواهند کشید و مرا خواهند کشت.» (76)
همین کلام را به ابنزبیر هم گفت. (77)
هنگام خدا حافظى با ام سلمه همسر پیامبر (ص) نیز فرمود:
«مادر جان، به خدا قسم من قطعا کشته خواهم شد و از این هیچ چارهاى نیست.» (78)
به ابنعباس که او را از رفتن به عراق منع مىکرد، فرمود:
«اى فرزند عباس، این قوم مرارها نخواهند کرد و هر جا باشم بر من سختخواهند گرفت تا به اجبار بیعت کنم و مرا بکشند.» (79)
از این کلام سیدالشهدا (ع) معلوم مىشود که آنها به بیعت مجبورانه امام نیز راضى نخواهند بود بلکه فقط به کشتن امام راضى مىشوند و این چنین هم باید باشد زیرا وجود امام براى آنان خطرناک استحتى اگر به ظاهربیعت کرده و ساکتباشد. این طور نبود که اگر امام به کوفه نمىآمد و در مکه یا در مدینه مىماند، در امان بود. امام چون به وظیفه بیان و تبلیغ و روشنگرى قیام کرده بود، بزرگترین کانون هدایتگرى بود و حکومت جور بنىامیه نمىتوانستبا وجود امام به فساد و ظلم و عیاشى و استبعاد مردم ادامه دهد پس باید این منبع نور و هدایت و کلام را ساکت و خاموش مىساخت و همین کار را هم کرد اما امام قبل از اینکه شهید شود آن قدر روشنگرى نمود که بنیان حکومت اموى را سست کرد و براى همیشه مقتداى جهانیان شد.
پىنوشتها:
1) سوره توبه: آیه52 - 51.
2) سخنان حسین بن على، محمد صادق نجمى، ص 97.
3) موسوعة سخنان امام حسین، ص 328.
4) همان، ص 510.
5) مائده، آیه 45 و محمد (ص)، آیه 25.
6) آل عمران، آیه 144.
7) هود، آیه 2 و 57; نور، آیه 54; مائده، آیه 21.
8) مائده، آیه 54; محمد (ص)، آیه 38.
9) بحارالانوار: ج 2، ص 109.
10) همان، ج 100، ص 59.
11) دراسات و بحوث فى التاریخ و الاسلام، جعفر مرتضى عاملى، ج 1، ص 80.
12) الاحکام السلطانیه، ماوردى، ص 6.
13) ارزیابى انقلاب امام حسین (ع)، محمد مهدى شمس الدین، ص 26.
14) شرح نهج البلاغه، ابنابىالحدید، ج9، ص 52; تاریخ طبرى، ج4، ص 232.
15) حجرات، آیه13.
16) نهج البلاغه، خطبه 67.
17) عقدالفرید، ج 2، ص 260.
18) تاریخ طبرى، ج 3، ص 374 - 373.
19) شرح نهج البلاغه، ابنابىالحدید، ج3، ص 39 - 40.
20) الامامة و السیاسه، ابىقتیبه دینورى، ج1، ص 204 - 203.
21) حیاة الامام الحسین، باقر شریف القرشى، ج2، ص122.
22) احتجاج، طبرسى، ص 311.
23) بحارالانوار، ج 52، ص 190.
24) دراسات و بحوث، ص 80.
25) همان.
26) ارزیابى انقلاب امام حسین (ع)، ص 69.
27) تاریخ طبرى، ج 11، ص 44 - 43 و 69 - 70.
28) انعام، آیه 124.
29) نهج البلاغه، خطبه 3.
30) شرح مواقف، ج 7، ص 351 - 352; الاحکام السلطانیه، ماوردى، ص 6 - 7.
31) تحول مبانى مشروعیتخلافت، حاتم قادرى، ص 62 - 63.
32) تاریخ طبرى، ج 4، ص 209.
33) تحول مبانى...، ص 64.
34) همان، ص 65.
35) کامل ابناثیر، ج 4، ص 537.
36) زندگانى على بن الحسین، شهیدى، ص 99 به نقل از تاریخ ابوالفدا، ج 1، ص 205.
37) الاحکام السلطانیه، ابویعلى، ص 20; الملل و النحل، ابنحزم، ج 4، ص 175.
38) همان، ص 201 - 202.
39) تاریخ سید الشهدا، عباس صفایى حائرى، ص 231.
40) موسوعة، ص 305.
41) همان، ص 251.
42) تاریخ سید الشهدا، حائرى، ص 43; تفسیر ابنکثیر، ص 599 ذیل آیه 91 نحل .
43) تذکرة الخواص، سبط ابنجوزى، ص 188; موسوعه، ص 212.
44) موسوعه، ص 259.
45) همان، ص 256.
46) طبرى، ج 4، ص 275.
47) تاریخ طبرى، ج 4، ص 331.
48) همان، ج 4، ص 281 - 282.
49) نساء (80) ، آیه 59.
50) موسوعة، ص 240 - 241.
51) همان، ص 241.
52) همان، ص 243.
53) همان، ص 271 - 274.
54) تحف العقول، ابنشعبه حرانى، ترجمه کمرهاى، ص 242.
55) موسوعه، ص 336.
56) همان، ص 285.
57) همان، ص 247.
58) همان، ص 285.
59) همان، ص 243 - 244.
60) همان، ص 261 - 262.
61) همان، ص 258.
62) همان، ص 278.
63) همان، ص 282.
64) همان، ص 337.
65) همان، ص 313.
66) همان، ص 332.
67) همان، ص 360.
68) همان، ص 361.
69) همان، ص367; تحف العقول، ص242.
70) احقاق الحق، ج 11، ص 601.
71) موسوعه، ص 291.
72) همان، ص 297.
73) همان، ص 328.
74) همان، ص 348.
75) مناقب، ابنشهر آشوب، ج 4، ص 68.
76) همان، ص 290.
77) همان، ص 324.
78) همان، ص 292.
79) همان، ص 321.