قاعده ولایتحاکم بر ممتنع (مقاله پژوهشی حوزه)
درجه علمی: علمی-پژوهشی (حوزوی)
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
بررسى واژگانى
الف) واژه «حاکم»: عموم واژه شناسان، «حکم» را به معناى منع گرفته و حاکم را نیز بر همان اساس معنا مىکنند. به عنوان نمونه راغب اصفهانى در کتاب مفردات خویش مىنویسد: «اصل واژه حکم از منع استبراى اصلاح و لذا به افسار چهار پایان «حکمه» گفته مىشود... و حکم به چیزى یعنى قضاوت به این که چنین استیا چنان نیست، با صرف نظراز این که این قضاوت الزامى براى دیگران به وجود بیاورد یا نه،... و به کسى که میان مردم حکم مىنماید حاکم و حکام گفته مىشود.» 1 مرحوم طریحى با اشاره به این که حکم در متون اسلامى به معناى «علم، فقه و قضاوتبه عدل» آمده است، در مورد «حکم» که یکى از اسامى خداوند متعال است مىفرماید: «مقصود از حکم، حاکم است چون خداوند مردم را از ستمها منع مىنماید.» 2 اما ابن اثیر این اسم از اسماى حسنى را به معناى قاضى دانسته و علت تسمیه حاکمبه این نام را منع ستمگر از ستم در مقابل ابن منظور، که ازمشهورترین واژه شناسان عرب است، حاکم را تنفیذ کننده حکم مىداند. 4 با توجه به آن چه که نقل شد، یکى از فقها مىنویسد: «با جست وجو در کتاب و سنت روشن مىشود که واژههاى حکم، حکومت، حاکم و حکامبیش تر در مورد قضا و قاضى به کار مىروند، اگر چه در معناى ولایت عامه و والى نیز استعمال مىگردند.» 5 ایشان سپس با ذکر شواهدى از آیات و روایات تاکید مىنمایند که حکم و مشتقات آنبه هر دو معنا به کار رفته و مىرود و بالاخره این نکته را مىافزایند که: «بین این دو معنا (قضاوت و زعامت) اشتراک معنوى وجود دارد نه اشتراک لفظى،زیرا هم قاضى و هم والى با کلام و دستور خود از فساد منع مىنمایند و (بلکهباید گفت) قضاوت شعبهاى از زعامت است و قدرت آن در خارج، غالبا از ناحیهقدرت زعیم و نیروهاى اوست وگرنه قاضى به تنهایى توان منع کردن و اجراى دستور را ندارد.» 6 تذکر این نکته بى مناسبت نیست که اهتمام فقهاى عظام در کاوش پیرامون واژه حکمو حاکم، به دلیل حساسیت آن و ورود در بسیارى از متون مهم و به ویژه مقبوله عمربن حنظله است. در این روایت که از محکم ترین مدارک روایى ولایت فقیه مىباشد،امام صادق (ع)، در حدیثى مفصل مىفرمایند «... فانى قد جعلته علیکم حاکما» 7 و لذااین بحث پیش آمده است که مقصود از حاکم در این روایت چیست؟ قاضى یا زعیم یا هر دو؟ برخى معتقدند در صورت تجرد از قرائن این واژه به معناى رهبر است که قضاوت نیزشانى از شئون او است. برخى دیگر نیز با دلایلى، از جمله «مشهوره ابى خدیجه»،حاکم را به معناى قاضى گرفته و لذا ولایت مستفاد از مقبوله براى فقها را درهمین محدوده مقید مىکنند. 8 بدون آنکه نیازى به بررسى این اقوال و مستندات آن داشته باشیم، به نظر مىرسددر مورد این قاعده معناى حاکم روشن و به قرینه تناسب موضوع و حکم، مستغنى ازبحث زایدى باشیم. آن چه از مجموع مباحث این باب اقوى به نظر مىرسد وجوداشتراک معنوى در کلمه حاکم است. توضیح این که مىتوان گفتحکم به معناى«دستور» است که برحسب مورد گاه دستور قضایى است (که حاکم به آن قاضى نامیدهمىشود) و گاه نیز دستور ولایى و اجرایى است که به تعبیر رایجحکم حکومتىنامیده شده و از حاکم به معناى والى و مرجع قدرت اجرایى صادر مىگردد.بنابراین این طور نیست که کلمه حاکم در برخى از آیات و روایات به معناى قاضىو در برخى دیگر به معناى والى به کار رفته باشد، بلکه این واژه در همه آن هابه یک معنا یعنى دستور دهنده است که برحسب مورد مىتواند قاضى یا والى بوده باشد. 9 در این قاعده، از آن جا که بحث تمیز حق از باطل و شناخت و معرفى ذى حق از غیراو مطرح نیست قضاوت مناسبت چندانى نداشته و نیاز به اعمال قدرت و اجبار سرکشانمىباشد که طبیعتا در اختیار والى است و اگر هم احیانا در گذشته تاریخ مشاهدهمىشود که قضات داراى قدرت اجرایى و نیروهاى انتظامى بوده اند به دلیل تفویض اختیارات از ناحیه ولات بوده است. 10 خلاصه این که، با توجه به موارد دیگر کاربرد کلمه حاکم در فقه، به نظر مىرسدمقصود از این واژه در اینجا عبارت است از «فقیه جامع الشرایط که علاوه بر سمتقضا و سمت دادستان، سمت محتسب به معناى عام آن را دارا بوده و داراى صلاحیتادارى وسیعى است. 11 زیرا چنان که مىدانیم شئون فقیه جامع الشرایط متعدد بودهو علاوه بر ولایتبر افتا و ولایت زعامت، داراى ولایت قضایى نیز بوده و نه تنهاقضاوت در اختیار اوستبلکه هر کس دیگرى نیز جهت تصدى این امر باید ماذون ومنصوب از ناحیه وى باشد. 12 در همین جا باید به این نکته اشاره نمود که تفسیر حاکم در قاعده مذکور به والىو زعیم به معناى آن نیست که او شخصا بایستى در این امور دخالت نماید بلکههمان گونه که در مباحث اجتهاد و تقلید به تفصیل مورد بحث فقها و اصولیین قرارگرفته است فقیه جامع الشرایط که زمام تمام امور جامعه را در دست دارد، مىتواند اختیارات خود در بخش قضا (یا برخى بخشهاى دیگر را) به سایرین تفویضنماید. تاریخ نیز گواه آن است که حکام شرعى، حتى در زمان بسط ید، اعمال چنینولایتهایى را به قضات منصوب تفویض مىنمودهاند 13 و چارهاى جز همین هم براىاداره هر چه بهتر جامعه وجود نداشته است. البته تفویض این امر مانع از اعمالآن از سوى شخص ولى و زعیم نمىشده است چنان که در سیره نبوى و علوى نیز مشاهده مىگردد. 14 به هر حال، امروزه نیز، بدون تردید این امور در حوزه وظایف و اختیارات قضاتقرار گرفته و مراجع صلاحیت دار دادگسترى هستند که به این گونه مسائل رسیدگى مىکنند. به همین دلیل است که مثلا در مواد 1111، 1129 و 1130 قانون مدنى سخن از محکمه و اجراى حکم او به میان آمده است. 15 خلاصه این که حاکم در این جا به معناى زمامدار جامعه است و به همین دلیل است کهاین قاعده در لسان بسیارى از فقها به عنوان «السلطان ولى الممتنع» مطرح شده و یا به جاى حاکم، واژه امام را استعمال نموده اند. 16
ب) واژه «ولى»: این واژه برگرفته از مصدر خود یعنى «ولایت» است که داراى معانىفراوانى است. آن گونه که اکثر اهل لغت گفته اند کلمه «ولایت» به فتح واو بهمعناى نصرت و دوستى است، در حالى که همین کلمه به کسر واو معناى امارت وسرپرستى را مىدهد. 17 برخى نیز احتمال داده اند که هر دو کلمه به معناى قرابتباشد که بىمناسبتبا سلطه و سرپرستى نیز نیست. 18 به هر حال، تردیدى نیست که مقصود از «ولى» در این جا همان داراى حق تصرف وسرپرستى امور دیگرى است، کسى که در مواقع ضرورى مىتواند دیگرى را اجبار بهترک یا فعل امرى نموده و یا خود راسا از جانب او اقدام نماید. به تعبیر یکى از نویسندگان «ولى» در فرهنگ حقوقى ما عبارت است از «کسى که بهحکم قانون اختیار دیگرى یا دیگران را در قسمتى از امور دارا مىباشد خواه درامور خصوصى (مانند: ولایت پدر و جد نسبتبه صغیر) و خواه در امور عمومى ماننداختیار هر یک از کارمندان دولت در حدود شغل خود. به همین جهت هر یک ازکارمندان دولت را در فقه والى و جمع آنها را ولات (بضم واو) مىگفتند.» 19 چنین ولایتى که از نوع ولایت تشریعى استبه ادله اربعه براى پیامبر اکرم و ائمهاطهار سلام الله علیهم اجمعین وجود داشته و اثبات آن براى فقیه جامعالشرایط همان چیزى است که به عنوان ولایت در تصرف (علاوه بر ولایت در فتوى وقضا) مورد بحث در کتب فقهى است. 20
ج) واژه «ممتنع»: ممتنع که اسم فاعل باب افتعال و از ریشه «منع» مىباشد بهمعناى امتناع کننده است; یعنى «کسى که از امرى یا کارى باز ایستد و سرپیچىکند.» 21 هم چنین ممکن است این واژه به معناى «محال و غیرممکن» 22 نیز به کار رود. امتناع در این قاعده در معناى نخستبه کار رفته و با نگاهى به تمامى مواردجریان قاعده معلوم مىگردد که مقصود فقها از ممتنع کسى است که از انجامتکالیف قانونى خویش استنکاف ورزیده و یا از رسیدن صاحبان حق به حق خویشجلوگیرى مىنمایند مانند خوددارى زوج از پرداخت نفقه با وجود تمکن یا امتناع شریک از تقسیم مال الشرکه با وجود نداشتن ضرر. از آن چه گفته شد پیداست که، آن گونه که برخى پنداشته اند، این قاعده در برگیرنده مواردى نیست که انجام امرى «محال و غیرممکن» باشد بلکه براى تحققموضوع قاعده، ضرورى استبه رغم امکان انجام عملى، مکلف از انجام آن خوددارىنماید. به سخن دیگر آن چه موجب ولایتحاکم بر ممتنع مىگردد امتناع اختیارىاست نه امتناع قهرى. 23 نکته جالبى که در همین جا مورد تیزبینى و دقت نظر فقها قرار گرفته است آن استکه آیا مقصود از ممتنع کسى است که حتى به رغم اجبار حاکم از امتناع خویش دستبر نمىدارد یا براى اعمال ولایتحاکم تنها سرپیچى اولیه کافى بوده و نیازى به اجبار وى از سوى حاکم نیست؟ بسیارى از بزرگان فقه در ضمن مواردى که به قاعده استناد نموده اند اجبار را لازم دانسته و مقصودشان از ممتنع کسى است که ولو بالاجبار از انجام وظیفهخوددارى مىنماید. براى نمونه مىتوان در این زمینه از شیخ مفید 24 ، شیخطوسى 25 ، ابن حمزه 26 ، ابى الصلاح حلبى 27 ، محقق 28 و علامه 29 نام برد که در بحثامتناع محتکر از فروش اموال احتکار شده و نیز سایر مباحثبه لزوم اجبار اشاره نمودهاند. شیخ انصارى در مسئله امتناع دائن از قبول دین، ضمن پذیرش همین نظریه، از مرحوممحقق کرکى و نیز ابن ادریس نقل خلاف نموده و به آنان نسبت مىدهد که حاکم بدوناجبار اولیه دائن، مىتواند به استناد ولایتبر ممتنع اقدام به قبض دیننماید 30 ولى با توجه به ادلهاى که خواهد آمد و نیز فتواى همین بزرگواران درسایر موارد مربوط به امتناع،این سخن قابل پذیرش نبوده و لذا شهید اول در کتاب«دروس» پس از نقل این قول از ابن ادریس آن را بعید مىشمارد. 31 صاحب جواهر وشیخ انصارى نیز این استبعاد را تایید مىنمایند. 32 به هر حال آن چه درست تر به نظر مىرسد آن است که در مرحله نخست اجبار ممتنعضرورى است، زیرا براى ملکیت (مثلا) دائن نسبتبه آنچه مدیون مىپردازد به دوعنصر نیازمندیم: یکى قبض وى و دیگرى رضایت او، و امتناع تنها لزوم وجود رضایترا ساقط مىکند نه آن که ضرورت اصل قبض را نیز از بین ببرد. قبض، ولو اجبارا،در این جا ممکن است و دلیلى بر سقوط ضرورت آن در دست نیست، علاوه بر این کهانجام عمل به دلیل اکراه و اجبار به حق و عادلانه در حکم انجام آن از روىاختیار است. 33 افزون بر این استدلال و این که این قول موافق ادله قاعده 34 بودهو اجماع بر آن نیز ادعا شده است 35 ، نتیجه اجراى اصل عملى نیز همین مىشودزیرا ولایتبر دیگرى خلاف قاعده بوده و در موقع شک نفى مىگردد.
مفهوم کلى قاعده و شرایط اجراى آن
با شناختى که از واژگان این قاعده فقهى به دست آوردیم، اکنون مىتوان مفهومکلى آن را چنین بیان کرد: هر گاه کسى از اداى حقوق دیگران خوددارى ورزیده یااز انجام تکالیف قانونى خویش امتناع ورزد و یا مانع رسیدن افراد به حقوق خودگردد، حاکم جامعه اسلامى (و نه هر فقیهى) یا منصوبین وى مىتوانند به قائممقامى از او عمل نموده و آن چه را که وظیفه او است از باب ولایتبه انجامرسانند. بنابراین، امتناع و نیز وجود حاکم دو شرط اساسى در جریان این قاعدهاند. شرط دیگر مطالبه و درخواست ذى حق است که اینک به اختصار مورد بحث قرارخواهند گرفت.
الف) احراز امتناع: در این قاعده نیز همانند سایر قواعد فقهى، اولین شرط براىاجراى قاعده احراز موضوع و یا به تعبیر فقها «عقد الوضع» قاعده مىباشد. بهبیان دیگر احراز «امتناع» نخستین نکتهاى است که باید در نظر گرفت و تا حاکمکسى را به واقع «ممتنع» نشناسد نخواهد توانست از باب ولایتبر ممتنع اقدامىنماید. درستبه همین دلیل است که در تمام موارد استناد به قاعده، قبل از هرچیز سخن از اجبار و الزام ممتنع به میان آمده است. به طور مثال چنان کهخواهیم دید حاکم اسلامى پیش از آن که اموال احتکارى را خود به فروش برساند، بهعقیده فقها لازم است که محتکر را مجبور به فروش نماید و تنها در صورت خوددارى اوست که حاکم اعمال ولایت مىنماید. ضرورت اجبار و الزام ناشى از چیزى جز احراز امتناع نیست و لذا حتى در مسئلهطلاق به دلیل عجز شوهر از انفاق نیز اجبار را پیش از طلاق ولایى لازم دانسته اندو این معنایى نخواهد داشت مگر به منظور اثبات عجز و در عین حال امتناع ازطلاق. 36 مراجعه به بخش پایانى این نوشتار به خوبى بیانگر نکته یاد شده مىباشد. توجه به اصل عملى نیز ما را به همین نتیجه رهنمون مىسازد، زیرا بدون شک اصلاولیه عدم ولایت هر کس نسبتبه دیگران است و ثبوت ولایت نیازمند به دلیل است. 37 از این رو در مواردى که نسبتبه وجود ولایت تردید شود، به نفى آن حکم مىشود.براى اطمینان به ثبوت ولایت و مشروعیت عمل، حاکم ابتدا بایستى صدق «امتناع» را احراز نماید.
ب) وجود حاکم: ولایتبر ممتنع تنها براى حاکم یا منصوبین از سوى وى ثابت است،زیرا چنان که خواهیم گفت هدف اساسى و مبناى وضع چنین حکمى حفظ نظم اجتماعى وجلوگیرى از ظلم و هرج و مرج است و تحقق چنین هدفى جز با واگذارى امر به حکومت ممکن نیست. با توجه به همین نکته است که برخى از فقها تصریح کرده اند که در مواردى نظیرخوددارى دائن از قبول دین، مدیون نمىتواند راسا اقدام به اجبار ممتنعنماید. 38 اجازه اقدام خودسرانه به افراد نقض غرض و موجب هرج و مرج خواهد بود. در همین جاست که پاسخ به این سوال نیز روشن مىشود که آیا در صورت فقدان حاکمیا عدم امکان دستیابى به وى، ولایتبر ممتنع به «عدول مومنین» منتقل مىگرددیا نه؟ فقهایى همانند امام خمینى که این ولایت و به طور کلى ولایت فقیه را برمبناى فوق پذیرفته و آن را بر اساس حسبه و معروف استوار نساخته اند با پاسخمنفى به این پرسش معتقدند این ولایتبه عدول مومنین منتقل نمىگردد. 39 درمقابل کسانى که مانند شیخ انصارى ولایت فقیه را بر مبناى حسبه و معروف بودن آنپذیرفته اند به ناچار در فرض مذکور چنین ولایتى را براى عدول مومنین ثابت مىدانند. 40 خلاصه این که به نظر مىرسد پاسخ به این سوال بستگى به آن دارد که مستند فقهى قاعده ولایتحاکم بر ممتنع را چه بدانیم.
ج) تقاضاى صاحب حق: به نظر مىرسد مطالبه و تقاضاى صاحب حق را نیز باید یکىدیگر از شروط اعمال ولایتبر ممتنع به شمار آورد. به بیان دیگر مراجعه وى بهحاکم است که زمینه دخالت او را به وجود مىآورد. براى اثبات این شرط مىتوانبه هدف از وضع قاعده اشاره کرد. در صورتى که صاحب حق، از مطالبه حق خود چشمپوشى نماید موضوعى براى حفظ نظم عمومى، احقاق حق و جلوگیرى از مخاصمه ودرگیرى پیش نمىآید. اصل عملى نیز که پیش از این یاد شد، مقتضى عدم ولایت درمواردى است که به علت عدم درخواست ذى حق، نسبتبه ثبوت ولایت تردید مىنماییم. فقهاى عظیم الشان، گرچه به صراحت این نکته را بیان نکرده و در موارد استناد بهقاعده مطرح ننموده اند، اما در برخى مسائل نظیر طلاق زوجه غایب مفقود الاثر 41 ویا طلاق زنى که ظهار شده است 42 به این شرط توجه کرده و تاکید کرده اند که درصورت رضایت زن و صبر او بر وضع موجود حاکم نمىتواند اقدام به طلاق وى نماید.نظیر همین شرط در ضمن شرایط صدور حکم افلاس نیز مطرح شده است. 43 روشن است کهاشتراط درخواست صاحب حق در اعمال این قاعده مربوط به مواردى است که حق الناسدر بین بوده و ممتنع در ارتباط با شخص یا اشخاص دیگرى نگریسته مىشود. 44
مدارک و مستندات فقهى قاعده
1) دلیل عام اکثر فقهاى بزرگوار براى استناد به این قاعده نیازى به استدلال و ارائه دلیلندیده و به عنوان اصلى مسلم و خدشه ناپذیر به قاعده ولایتحاکم بر ممتنعنگریسته اند. سر چنین برداشتى یا وضوح حکم و پشتوانه روشن عقلى آن بوده است (که به آنخواهیم پرداخت) و یا این که ادله ولایت فقیه را کافى و بى نیاز کننده از اینبحث مىدانسته اند. توضیح این که «ولایت فقیه» وسعه آن و شئونى که مجتهد جامعالشرایط داراست از ژرف ترین و در همان حال کهن سال ترین مباحث فقهى است. شایدبتوان گفت هیچ فقیهى در اصل ثبوت این ولایت تردید نداشته و به تعبیر مرحوم صاحبجواهر: «کسى که در این امر تردید نماید اصلا طعم فقه را نچشیده و از رموزسخنان معصومین چیزى نفهمیده است.» 45 آرى، آن چه مورد بحث واقع شده محدوده این ولایت و سعه یا ضیق آن است که درنتیجه برخى قائل به عمومیت ولایت فقیه شده و برخى دیگر آن را در برخى مرزهامحدود ساخته اند. اما به هر حال و بنا بر هر دو قول ولایتبر ممتنع پذیرفتهشده است. به همین دلیل در بسیارى از موارد پس از حکم به ولایتحاکم بر ممتنع، آن رانتیجه ولایت مجتهد و ناشى از جعل این حق براى او مىدانند. 46 با چنین بینشى مانیازى به بحث از مدارک و مستندات این قاعده، به طور خاص، نداشته و باید آن رابه بحث ولایت فقیه موکول نماییم، چنان که برخى نیز همین را پسندیده اند، امادر این نوشتار، با چشم پوشى از ادله ولایت فقیه و مباحث مربوط به آن، به طورگذرا به ادلهاى خواهیم پرداخت که مىتواند جداگانه نیز مورد توجه واقع گردد. نکته دیگرى که نباید ناگفته گذاشت آن است که عبارت «الحاکم ولى الممتنع»، درهیچ یک از متون روایى نیامده 47 و این عبارت، با چنین الفاظى، اصطیاد از قواعدکلى و روایاتى است که با همین مضمون سخن مىگویند. به همین جهت است که از اینقاعده با تعابیر مختلفى یاد شده است. در اکثر کتابهاى قدیمى نظیر مقنعه،نهایه، وسیله، اصباح الشیعه 48 و... تعبیر به «سلطان» شده است. شیخ انصارى نیزچنین تعبیر مىکند که «السلطان ولى الممتنع». 49 برخى از فقها نیز از واژه «امام» بهره برده اند که قطعا مقصودشان حضراتمعصومین نبوده 50 و همان «حاکم» و زمامدار را در نظر داشته اند که در کلماتمتاخرین متداول شده است. جالب این که ابن ادریس با جمع بین هر دو واژه چنینمىفرماید: «کان على السلطان و الحکام من قبله...» 51 از این نکته ارتباط قاعدهبا ولایت فقیه تایید شده و نشان مىدهد مقصود از «حاکم» در این قاعده فقیه جامعالشرایط است که قضات منصوب از ناحیه او نیز صلاحیت اعمال این ولایت را دارند. پس از این مقدمه و با تاکید دوباره بر این که آن چه خواهد آمد، دلایلى غیر ازادله عام مربوط به اثبات ولایت فقیه استبه بررسى ادله خاص مىپردازیم و گرنههمان ادله عام نیز براى اثبات این قاعده کافى خواهد بود.
2) ادله خاص الف) روایات: گفته شد که «الحاکم ولى الممتنع»، به این شکل در روایتى نیامدهاست، اما مضمون آن را در برخى روایات مىتوان یافت. این روایات در ابوابمختلف وارد شده و با چشم پوشى از ضعف سندى که در برخى از آنها است لالتبرولایتحاکم جامعه اسلامى یا قضات منصوب از ناحیه او بر ممتنعین دارند. الف- 1) روایتسلمه بن کهیل (در باب دین) عن سلمه بن کهیل، قال: سمعت علیا علیه السلام یقول لشریح: «انظر الى اهل المعکو المطل و دفع حقوق الناس من اهل المقدرة و الیسار ممن یدلى باموال الناس الىالحکام، فخذ للناس بحقوقهم منهم و بع فیها العقار و الدیار فانى سمعت رسول الله(ص) یقول: «مطل المسلم الموسر ظلم للمسلم» و من لم یکن له عقار و لا دار ولا مال فلا سبیل علیه... . » 52 گر چه برخى سلمه بن کهیل را ضعیف دانستهاند 53 اما ظاهرا در دلالت روایتبرمفاد قاعده تردیدى وجود ندارد 54 و لذا شیخ طوسى نیز در کتاب بسیار مهم نهایهبا استناد به این روایت قاعده مورد نظر را جارى مىنماید. 55 بر اساس این روایت، حضرت على (ع) به شریح، که قاضى مشهور و منصوب وى است، مىفرماید: اگر مدیونى، با وجود توانایى و گشایش، از اداى دیون خویش خوددارى مىورزد، با فروش خانه و باغ (و سایر اموال او)، حقوق دیگران را استیفا کن. با توجه به ادامه روایت 56 ، لحن کلمات و این که شریح داراى شخصیت ویژهاى نزدحضرت على (ع) نبوده استبعید به نظر مىرسد که بتوان روایت را حمل بر موردخاص و تفویض ولایتبه شخص شریح نمود. حتى، اگر چنین هم باشد، اصل وجود چنینولایتى براى حاکم جامعه به راحتى قابل استفاده است، به ویژه آن که با توجه بهادله ولایت فقیه تفاوتى بین امام معصوم و فقیه جامع الشرایط در این زمینههانیست. 57 الف- 2) روایتحذیفه (در باب احتکار) عن ابى عبد الله (ع): «نفد الطعام على عهد رسول الله (ص) فاتاه المسلمونفقالوا: یا رسول الله، قد نفد الطعام و لم یبق منه شى الا عند فلان، فمره ببیعه.قال: «فحمد الله و اثنى علیه ثم قال یا فلان، ان المسلمین ذکروا ان الطعام قدنفذ الا شى عندک، فاخرجه و بعه کیف شئت و لا تحبسه.» 58 در این روایت نیز، که از نظر سند پذیرفته شده است، امر پیامبر به بیع ظهور دروجوب داشته و مختص زمان ایشان هم نمىباشد. 59 البته در متن فوق ذکرى از امتناعبه میان نیامده است اما در وضعیتى مشابه آن چه در روایت توصیف شده، امتناعدارنده طعام از فروش آن امرى طبیعى است. این امر از مراجعه مسلمانان بهپیامبر و تقاضاى صدور دستور فروش نیز قابل استظهار است. روایات دیگرى نیز در باب احتکار وجود دارد که داراى چنین مفادى مىباشند. الف- 3) روایت ابو بصیر (در باب نفقه) قال: «سمعت اباجعفر (ع) یقول: من کانت عنده امراة فلم یکسها ما یوارى عورتها ویطعمها ما یقیم صلبها کان حق على الامام ان یفرق بینهما.» 60 روایت فوق را چه در مورد عاجز از انفاق بدانیم و چه در مورد ممتنع از آن، ظهوردر این دارد که از طلاق زوجه خوددارى مىنماید. امام باقر (ع) در چنین جایىجداسازى به وسیله حاکم را به عنوان راه حل نهایى پذیرفته اند. روایات مشابه به سه حدیث فوق را به جهت رعایت اختصار مطرح نمىنماییم.
ب) دلیل عقل و بناى عقلا: حفظ نظم عمومى و اجراى عدالت اجتماعى، آرمان و شعارتمامى افراد بشر است، آرزویى مقدس و هدفى والا که تمام حکومتها ناچار بهپذیرش آن شده و آن را فلسفه وجودى خود اعلام مىنمایند. بنا به تصریح قرآنکریم، حداقل یکى از اهداف اساسى ارسال رسل و برپایى نظام الهى نیز همیناست. 61 و لذا از ادلهاى که براى اثبات اصل مسئله ولایت فقیه بر آن تکیه مىشود این حکم بدیهى عقلى است. 62 از سوى دیگر معلوم است که تمامى افراد جامعه پاى بند به مقررات قانون و ضوابطاخلاقى نبوده و همیشه مىتوان کسانى را یافت که از انجام وظایف قانونى یااحترام به حقوق دیگران «امتناع» مىورزند. اگر حاکم اسلامى موظف به بر پایىقسط و گرفتن حق مظلومین و ناتوانان است، 63 در چنین مواردى چه باید بکند؟ واگذارى ظالم به خود که خلاف ضرورت و عدالت و نیز نقض غرض است، چنان که واگذارىامر حق ستانى به همگان نیز موجب هرج و مرج و اختلال نظام است. تنها راهى که دراین میان باقى مىماند پذیرش حق اعمال ولایتبراى حاکم (و قضات و قواى وابستهبه او) است تا بتواند با رعایت مصلحت جامعه، اقدام به احقاق حقوق مردم نماید. از همین روست که گاه در توجیه ولایتحاکم بر ممتنع چنین استدلال شده است که«مصلحت عامه و سیاست در بسیارى از زمانها و مکانها مقتضى چنین ولایتىاست.» 64 و یا این که «اصولا وجود حاکم براى انجام چنین امورى است.» 65 و بدونآن حکومت معنا نداشته و «مقتضاى ولایتحاکم بر امور جامعه داشتن چنین حقىاست.» 66 وضوح این حکم 67 به اندازهاى است که مورد تصدیق تمام عقلاست و لذا اگر مثلا دائناز قبول دین سرپیچى نماید مدیون با مراجعه به هر دادگاهى مىتواند الزام اوبه قبول را درخواست نماید و محاکم نیز چنین حکمى را صادر مىنمایند. 68
ج) اجماع: در کلمات بسیارى از بزرگان مىتوان ادعاى اجماع یا عدم الخلاف را دراین ارتباط مشاهده کرد. 69 این اجماع، اگر بر عنوان قاعده منعقد نشده باشد، برصغریات و مصادیق آن به طور فراوان ادعا شده است. کاوشى، نه چندان فراوان، درموارد استناد به این قاعده در فقه که بخشى دیگر از این نوشتار را تشکیل داده است صدق این دعوى را آشکار مىنماید. مرحوم حاج شیخ محمد حسین غروى اصفهانى در همین زمینه مىفرماید: «ولایتحاکم دربسیارى از این موارد اجماعى است و در سخنان اصحاب به عنوان اصلى مسلم مطرحشده به طورى که بدون نیاز به اثبات آن، مورد استناد قرار مىگیرد.» 70 به عقیده نگارنده نیز با گذرى بر مواضع طرح این قاعده و مصادیق آن در فقه،یقینا اطمینان لازم براى محقق پدید آمده و شکى در حجیت قاعده باقى نخواهدماند.
د) خاتمه: علاوه بر دلایل پیشین، به امور دیگرى نیز مىتوان اشاره کرد که در بحثاز مصادیق قاعده از سوى فقهاى عظام مطرح گردیده است. از آن جا که آن چه گفتهشد براى اثبات حجیت قاعده کافى است و از سوى دیگر اختصار این نوشتار، پرداختنبه تمامى آن چه مطرح شده را بر نمىتابد، از ورود تفصیلى به این مباحث اجتنابورزیده و به اشاره اجمالى به برخى از آنها بسنده مىکنیم.
د- 1) آیه ولایت: مرحوم صاحب جواهر در بحث از امتناع عامل در باب مساقات، براىاثبات ولایتحاکم بر ممتنع به آیه شریفه ولایتیعنى «انما ولیکم الله و رسولهو الذین آمنوا ...» 71 استدلال مىنماید. 72 اما به وى اشکال شده است که: «آیه شریفهتنها متعرض ولایت پیامبر و امام است نه کس دیگرى. بنابراین استدلال به آن براىولایتحاکم نیازمند دلیلى است که بر عموم نیابتحاکم (از آنها) دلالت داشتهباشد و ما چنین دلیلى در دست نداریم.» 73 اگرچه نگارنده، فقدان دلیل فوق را نمىپذیرد و بر این باور است که ادله محکمىبر عموم نیابت وجود دارد، اما استناد به چنین آیاتى براى اثبات ولایتحاکم(فقیه) را نیز نمىپسندد. همان گونه که در کلمات فقها نیز کم تر دیده مىشود. ایراد دیگرى که ممکن استبر استدلال به این آیه در مسئله مورد بحث وارد کنند آناست که این آیه درباره ولاء نصرت و محبت است اما همان گونه که مفسران شیعه بهتفصیل ثابت نموده اند مقصود از ولایت در این آیه، ولاء تصرف و زعامت مىباشد. 74
د- 2) قاعده وجوب ایصال حق به صاحب آن: یکى دیگر از ادلهاى که صاحب جواهر بهآن استدلال نموده قاعده فوق است. ایشان با طرح این مطلب در چند مورد، معتقداست مىتواند به عنوان قاعدهاى مستقل پشتوانه ولایتحاکم بر ممتنع قراربگیرد. بر اساس این قاعده، ستاندن حق مظلوم از ظالم و رساندن ذى حق به حق خویش یکواجب شرعى است که گاه لازمه آن اعمال ولایتحاکم خواهد بود. ایشان با همیناستدلال (که شرعیت آن را نیز مفروض مىنامند) شریکى را که از تقسیم مال الشرکهامتناع مىورزد مشمول قاعده «الحاکم ولى الممتنع» مىشمارد و حاکم را مجاز به تقسیم مال مشاع مىداند. ناگفته نماند که دو قید «تمکن» و «عدم ضرر» را نیز مورد تاکید قرار مىدهند. 75 ما نیز مخالفتى با مستقل نامیدن این قاعده نداریم گرچه با تقریرى که از حکم عقل و بناى عقلا داشتیم نیازى به این امر وجود ندارد.
د- 3) قاعده لا ضرر و لا ضرار: شیخ انصارى قاعده لا ضرر را به عنوان دلیلى بر ولایتحاکم بر ممتنع مطرح ساخته و بر این باور است که اصولا مورد روایت همین امراست، زیرا «سمرة بن جندب» هم از بیع درختخویش امتناع مىورزید و هم ازاستیذان براى ورود به خانه انصارى و به دلیل همین امتناع پیامبر ولایت او بر مالش را ساقط دانسته و دستور قطع درخت را صادر فرمود. 76 امام خمینى ضمن مخالفتبا این استدلال و تفسیر ضرر به «نقص در نفس و مال»،جریان سمره را غیر منطبق بر قاعده لا ضرر دانسته و معتقدند در چنین مواردى قاعده«لا ضرار» جارى مىشود، زیرا ضرار به معناى ایجاد سختى و حرج براى دیگرى است. 77
موارد تطبیق قاعده
همان گونه که پیش از این نیز گفته شد فقهاى بزرگ، از گذشتههاى دور، قاعدهمورد بحث را در ابواب مختلف فقه جارى ساخته و بر موارد فراوانى تطبیق نمودهاند. گرچه این تطبیق افزون بر ابواب معاملات در بخش عبادات نیز یافت مىشوداما به دلیل اهمیت کاربرد و مقصد این نوشتار و هم به دلیل ندرت استعمال درابواب عبادات و مباحثخاص مربوط به آن، در این بخش بر موارد مهم استناد بهاین قاعده در ابواب معاملات تکیه خواهد شد. اخذ قهرى زکات از کسى که از پرداخت آن، با وجود شرایط امتناع مىورزد. 78 نمونهبارز ولایتحاکم در ابواب عبادى است که حول آن سوالهاى زیادى عنوان شده است.کیفیت نیت و قصد قربت که مقوم عبادیت اعمال استیکى از این پرسشها است کهمورد بررسى و تحقیق قرار گرفته است. 79 به هر حال همان گونه که گفته شد اینک به بیان مهم ترین موارد تطبیق این قاعده در ابواب معاملات و در ارتباط با حقوق اشخاص جامعه خواهیم پرداخت:
امتناع غابن از فسخ معامله ثانویه
شهید ثانى مىفرماید: اگر در بیع غبنیه (مغبون بیع را به استناد خیار غبن فسخنماید) ولى غابن پیش از آن معاملهاى بر روى مال مغبون انجام داده و اینمعامله، همانند بیع خیارى، قابل انحلال باشد، غابن ملزم به فسخ معامله ثانویهخواهد شد و در صورت امتناع، حاکم اقدام به فسخ آن خواهد نمود. 80
امتناع از اخذ ثمن یا مثمن
در صورتى که فروشنده از گرفتن ثمن خوددارى نماید حاکم به ولایت از جانب ممتنع،بهاى معامله را قبض مىنماید. همین حکم در مورد خریدارى نیز صادق است که ازقبض مثمن یعنى «مورد معامله» امتناع مىنماید. روشن است که آن چه گفته شد درموردى است که زمان قانونى براى اخذ ثمن یا مثمن فرا رسیده باشد وگرنه، در صورتقرار دادن مهلت توسط طرفین، هر یک از آنها حق خواهند داشت از قبول آن چهباید تحویل بگیرند، تا زمان تعیین شده خوددارى کنند. 81 مرحوم شیخ انصارى با افزودن عبارت «بل کل دین» در عنوان مسئله مذکور معتقد استچنین حکمى مختص بیع نبوده، تمام اقسام دین را در برمى گیرد 82 و لذا برخى ازمتاخرین همین مسئله را تحت عنوان «الزام الدائن بقبول الدین» مطرح نموده اند.البته همان گونه که برخى از بزرگان، و از جمله امام خمینى 83 ، یادآورى کردهاندجریان قاعده مورد بحث در این مورد مبتنى بر آن است که قبول دائن را شرطدرستى پرداخت دین بدانیم وگرنه موضوعى براى قاعده به وجود نمىآید.
امتناع از اداى دین
پرداختحقوق دیگران و به عبارت دیگر تفریغ ذمه از دینى که به عهده آن آمده استاز روشن ترین اصول عقلایى و مسلمات شرعى است 84 و لذا همان گونه که در مسئلهپیشین اشاره شد در صورتى که مدیون، با فرض تمکن، از اداى دین امتناع ورزد،دائن مىتواند به حاکم مراجعه نماید. حاکم نیز مدیون را مجبور به پرداخت دیننموده و در صورت امتناع، به ولایت از جانب او اقدام مىنماید. آن چه ذکر شدمختص قرض نیست و تمام انواع دیون را در بر مىگیرد.
امتناع دائن از قبول دین
همان گونه که اداى دین (در صورتى که حال بوده یا در صورت تاجیل، اجل آن فرارسیده باشد) بر مدیون واجب است، قبول آن از طرف دائن نیز واجب مىباشد.بنابراین هرگاه دائن و به عبارت دیگر صاحب هر حقى، از پذیرش و قبول حق خودامتناع ورزد حاکم او را مجبور به قبول نموده و در صورت عدم امکان اجبار، ازناحیه او قبول مىنماید 85 نیازى به یادآورى مجدد نیست که این حکم ویژه قرضنیست و تمام اسباب دین را در برمى گیرد 86 مثلا در بیع سلم نیز هرگاه پس ازرسیدن زمان مقرر، به رغم ارائه صحیح کالا از جانب بایع (فروشنده)، خریدار ازقبول آن امتناع ورزد، حاکم او را مجبور به قبول کرده و یا در مرحله بعد ازجانب او قبول مىنماید. 87
امتناع از وفاى به شروط ضمن عقد
هرگاه شرط صحیحى در ضمن عقد به سود کسى مقرر گردد، بر طبق اصل لزوم وفا بهپیمانها، عمل به آن شرط نیز ضرورى است. در این ضرورت شرعى و وجوب تکلیفى کهبر عهده مشروط علیه آمده است جاى هیچ گونه تردیدى نیست. 88 اما آن چه مورداختلاف واقع شده است اثر تخلف از انجام شروط استبه این معنا که در صورتامتناع مشروط علیه از وفاى به شرط آیا مىتوان او را مجبور به انجام آن نمود یا نه؟ گرچه برخى از بزرگان فقه نظیر علامه در تحریر و تذکره و نیز شیخ در مبسوط ایناجبار را جایز ندانسته و تنها اثر این تخلف را قدرت بر فسخ معامله دانستهاند 89 اما مشهور فقیهان خلاف آن را باور دارند چنان که شیخ در مکاسب همین را اقوى دانسته است. 90 بر اساس این نظریه باید گفت متخلف از وفاى به شرط مجبور به عمل به آن خواهدشد. حتى در صورتى که اجبار ممتنع به انجام شرط ممکن نباشد حاکم مىتواند کسى را به نیابت از او براى انجام آن گماشته و هزینه را به عهده متخلف بگذارد وبالاخره در صورتى که شرایط اقتضا نماید شخص حاکم مىتواند به ولایت از جانبممتنع به انجام این امر مبادرت ورزد; مثلا اگر در ضمن عقد بیع مقرر گشته استیکى از طرفین فلان مال را به فلان شخص هبه نماید، در صورت امتناع مشروط علیه،حاکم بر اساس ولایتخود همین عمل حقوقى را انجام خواهد داد. با این توصیف باید گفت تا جایى که امکان اجبار وجود دارد حق خیار فسخ براى مشروط له ایجاد نمىشود. 91 یادآورى این نکته نیز بى مناسبت نیست که قانون مدنى ما، در این جا نیز، همگامبا نظریه مشهور حرکت نموده و حکم به جواز اجبار ممتنع نموده است. 92
امتناع از فروش مال احتکار شده
از قدیمى ترین مسائلى که در فقه به قاعده مورد بحث استناد شده جایى است کهمحتکر به رغم اجبار حاکم، از فروش اموال احتکار شده سرپیچى نماید. 93 در اینگونه موارد نیز گفته اند حاکم با ولایتى که بر ممتنع دارد اقدام به فروش این اموال خواهد کرد. 94
امتناع در باب رهن
قاعده «الحاکم ولى الممتنع» به چند شکل در باب رهن مورد استناد قرار گرفته است که برخى از این موارد عبارت اند از: الف) مرحوم محقق (ره) در کتاب شرایع مىفرماید: «هر گاه مدت رهن به پایانرسیده ولى پرداخت دین براى راهن ممکن نباشد مرتهن مىتواند عین مرهونه را (بهمنظور برداشت طلب خود) به فروش رساند. البته این در صورتى است که نسبتبهچنین عملى وکالت داشته باشد، در غیر این صورت مسئله را نزد حاکم مطرح مىنماید تا راهن را مجبور به فروش نماید و اگر راهن از این عمل امتناع نمایدحاکم مىتواند علاوه بر زندانى ساختن او، بیع را نیز واقع سازد.» 95 ب) اگر عین مرهونه از اموالى باشد که پیش از رسیدن اجل فاسد و بى ارزش مىشودبایستى توسط راهن فروخته و ثمن آن رهن نهاده گردد. در صورتى که راهن از اینعمل سر باز زند مسئله نزد حاکم مطرح مىشود تا آن را بفروشد یا امر به فروشآن نماید. اگر مراجعه به حاکم ناممکن باشد مرتهن خود مىتواند براى دفع ضرر و حرج اقدام به این عمل نماید. 96 ج) اگر راهن و مرتهن در چگونگى فروش عین مرهونه اختلاف نمایند; مثلا مرتهن به فروش نقدى و راهن به غیر آن معتقد باشند، به نقد غالب فروخته مىشود و بایعنیز مرتهن خواهد بود، البته در صورت داشتن وکالت، وگرنه حاکم اقدام خواهدنمود. هم چنین اگر در آن منطقه دو نقد غالب وجود داشته و هر دو از تعیین نقدمورد نظر امتناع ورزند حاکم راسا اقدام به تعیین یکى از نقدهاى غالب خواهدنمود. 97
امتناع از پرداخت نفقه واجب
در صورتى که نفقه دیگرى بر کسى واجب گردد و او از پرداخت نفقه سرپیچى نماید،حاکم او را مجبور به پرداخت نفقه مىنماید و در صورت ادامه استنکاف، ممکن استحاکم با ولایتى که بر ممتنع دارد اقدام به فروش اموال او و پرداخت نفقهنماید. 98 این حکم مخصوص نفقه اقارب نیست و در مورد بردگان و نیز حیواناتى کهنفقه آنها واجب مىشود نیز جارى است. 99 نفقه زوجه نیز که مشمول همین حکم فقهى است 100 در قانون مدنى مورد اشاره قرار گرفته است. 101
امتناع از طلاق
در مسئله پیشین هر گاه اجراى حکم حاکم مقدور نبوده و نتوان زوج را وادار بهانفاق نمود چه باید کرد؟ مرحوم سید ابوالحسن اصفهانى معتقد است: «هر گاه زوج،با وجود تمکن مالى، از انفاق خوددارى نموده و این مسئله نزد حاکم مطرح گردد،شوهر مجبور به انفاق یا طلاق مىشود و اگر از هر دو امر امتناع کرد (نه انفاقزوجه از مال او ممکن بود و نه اجبار به طلاق)، على الظاهر در صورت درخواست زن، حاکم او را طلاق خواهد داد.» 102 قانون مدنى با پیروى از همین حکم اضافه مىنماید که: «هم چنین است در صورت عجزشوهر از دادن نفقه». 103 یعنى از بین سه نظریه در مورد عجز زوج از پرداخت نفقهپس از ازدواج (وجوب تحمل، فسخ نکاح و طلاق) 104 ، نظریه اخیر را برگزیده است کهاتفاقا «با توجه به همه جوانب امر و اصول و قواعد حاکم بر فقه، این قول قوىتر و موجه تر است.» 105 روایت ابابصیر را نیز مىتوان دال بر همین نظردانست. 106 و 107 مورد دیگرى که در باب طلاق ممکن است مجراى قاعده مورد بحث واقع شود، طلاق مفقودالاثر است. مىدانیم که با طى برخى مقدمات و داشتن چند شرط، همسر چنین شخصى مىتواند از حاکم تقاضاى طلاق نماید. شهید ثانى (ره) معتقد است در چنین حالتى، بهتر آن است که حاکم به ولى غایبدستور طلاق دهد و در صورت امتناع خود اقدام به این امر نماید. 108 ناگفته نماندکه برخى از فقها هم چون مرحوم محقق با وجود چنین شرایطى نیاز به طلاق نمىبینند و امر به مراعات «عده وفات» را کافى مىدانند. 109 اما همان گونه کهگفته شد برخى دیگر از بزرگان هم آهنگ با شارح لمعه بوده و طلاق را لازم مىدانند 110 ، گر چه همین گروه در این که عده چنین زنى عده طلاق است 111 یا وفات 112 اختلاف دارند.
امتناع در باب ایلاء
هرگاه ایلاء با تمام شرایطش واقع شود زوجه مىتواند به حاکم مراجعه نماید. درچنین حالتى حاکم به زوج چهار ماه فرصت مىدهد و پس از آن مدت او را که هنوزاز رجوع امتناع مىکند مجبور به رجوع یا طلاق مىنماید. 113 روشن است که حاکمنمىتواند او را مجبور به یک طرف قضیه نماید و انتخاب با زوج است، زیرا «شارعاو را مخیر بین دو امر نموده و لذا نمىتوان او را به چیزى جز آن چه بر اوشرعا واجب است مجبور ساخت.» 114
امتناع در باب ظهار
در صورت وقوع ظهار، زوجه مىتواند صبر و تحمل نماید، اما اگر چنین نکرد و بهحاکم رجوع نمود، حاکم زوج را مخیر بین پرداخت کفاره و رجوع به همسر و یا طلاقدادن وى مىنماید. اگر تا سه ماه هیچ یک از راههاى فوق را نپذیرفت، او را بهزندان افکنده و با سخت گرفتن بر وى در خوردن و آشامیدن، ممتنع را مجبور بهانتخاب یکى از دو راه (رجوع یا طلاق) مىنماید. 115
امتناع عامل از عمل
مرحوم سید در باب مساقات از عروه مىفرماید: اگر پس از اجراى عقد مساقات، عاملابتدائا از عملى که به عهده او آمده امتناع ورزد یا بعد از شروع، در اثناىعمل، از ادامه آن خوددارى نماید مالک مخیر بین فسخ و رجوع به حاکم است. 116 درصورت رجوع به حاکم، او به دلیل ولایتبر ممتنع، عامل را مجبور به عمل مىنماید. 117 تذکر این نکته سودمند است که به رغم همگامى بزرگانى هم چون علامه در تحریر و یامرحوم محقق اردبیلى در فتوا به وجود تخییر بین فسخ و رجوع به حاکم 118 ، برخىاز فقها نیز با ثبوت خیار مخالفت کرده و در اولین مرحله، تنها رجوع به حاکم را جایز مىدانند. 119
امتناع اوصیا از اجتماع
اگر کسى دو نفر را وصى خود قرار داده و شرط اجتماع آنان را نیز مقرر نموده ویا اصولا مطلق گذارده باشد هیچ یک به تنهایى مجاز به تصرف نیستند مگر در مواردضرورى نظیر خوراک و پوشاک فرزندان یتیم آن میت، البته حاکم مىتواند آنها رابه دلیل خوددارى از اجتماع مجبور به این هم آهنگى نماید. 120
امتناع در باب کفالت
چنان که مىدانیم کفالت که «تعهد بالنفس» مىباشد به این معناست که کفیل تعهدنماید مکفول را در وقت مورد نظر حاضر نماید. حال اگر کفیل وظیفه خود را انجامدهد ولى مکفول له از تحویل گرفتن مکفول اجتناب نماید، حاکم از جانب او قبض مىنماید. امتناع کفیل از انجام وظیفه یعنى حاضر ساختن مکفول نیز مشمول همین قاعدهاست. 121
امتناع شریک از «قسمت»
هرگاه یکى از شرکا، مطالبه تقسیم مال الشرکه را بنماید ولى شریک یا شرکاى دیگراز این امر امتناع ورزند، با این شرط که تقسیم موجب ضرر آنها نگردد، حاکمممتنع را مجبور به تقسیم مىنماید. 122 بنابراین در صورتى که تقسیم به شیوهخاص مستلزم ضرر باشد ولى چنین ضررى در شیوه دیگر وجود نداشته باشد ممتنع راتنها به شیوه بى ضرر مىتوان مجبور ساخت. 123
امتناع از احیاى اراضى تحجیر شده
اگر کسى مقدارى از اراضى موات را تحجیر نموده و لکن آن را احیا نسازد، امام(حاکم) او را مجبور به یکى از این دو امر مىسازد: یا آبادسازى زمین و یا رفع ید از آن و در صورت امتناع، حاکم زمین را از اختیار او خارج مىسازد. 124 توضیح این که عمل حاکم در مسئله فوق در دو مرحله مصداق قاعده مورد بحث است:یکى در مرحله انتخاب یکى از آن دو راه و دیگرى در مرحله خارج سازى زمین ازسلطه او که در حقیقت همان اسقاط حق تحجیر از جانب ممتنع است. علت ترجیح اینشق بر شق دیگر یعنى احیاى زمین آن است که این روش نیاز کمترى به اعمال ولایتدارد و آبادان سازى به وسیله اجیر و از مال ممتنع تکلیفى زاید و یا حقى بیشتر براى حاکم است که دلیلى بر ثبوت آن نداریم به ویژه آن که با اسقاط حقتحجیر، دیگران خود به احیاى زمینهاى مورد نظر خواهند پرداخت.
امتناع از عمل به مفاد صلح بر مدت متعه
با توجه به این که زوج در نکاح منقطع مىتواند مدت باقى مانده از متعه راابراء نماید، مسائلى در ارتباط با صلح بر این مدت نیز مطرح مىشود; مثلا «اگرمدت را با این شرط مصالحه کند که زوجه منقطعه با فلان کس ازدواج ننماید، صلحصحیح بوده و ابراء بر زوج واجب مىشود و لذا اگر امتناع نماید حاکم او رامجبور به آن خواهد نمود و حتى در مرحله بعد حاکم به ولایتخود متکى شده و شخصااز جانب او ابراء مىنماید. در مقابل، زن نیز بایستى به وظیفه خود عمل نمودهو با آن فرد مشخص ازدواج ننماید (اگر چه در صورت تزویج، دلیلى بر قول به بطلان آن وجود ندارد.) همچنین اگر مصالحه به این شکل باشد که در مقابل ابراء، آن زن با شخص معینىازدواج نماید، در این صورت آن ازدواج واجب است و در صورت امتناع زن، حاکم او را مجبور به ازدواج کرده و یا در صورت تعذر، خود راسا اقدام به تزویج وى مىنماید. 125 آن شخص معین که ازدواج زوجه با او مورد نظر است ممکن استخود فرد یعنى زوج فعلى باشد. 126
سایر موارد
موارد دیگرى از تطبیق قاعده نیز مىتوان در کتابهاى فقهى سراغ گرفت که بهدلیل مشابهتبا موارد مذکور و نیز براى رعایت اختصار از بیان آنها خوددارىمىشود. از بین این موارد مىتوان نمونههاى زیر را یاد کرد: امتناع مشترى ازقلع درختان با این که در اثر فلس از پرداخت ثمن زمین ناتوان شده است. امتناع مشترى از قلع درختان یا ازاله بنا در صورت استفاده از حق شفعه توسط شریک 127 ،امتناع بایع از قبض ثمن در بیع نسیه 128 ، امتناع مدیون از فروش اموال به منظوراداى دین، امتناع شریک ازعتق عبدى که شریک دیگر سهم خود از او را عتقنموده است، امتناع مولى از عتق عبدى که تنها وارث میتى است و هم چنینامتناع مولى از عتق عبدى که مسلمان شده یا امتناع کافر از بیع قرآنى که خریده است.
پىنوشتها:
1. المفردات، ص126. 2. مجمع البحرین6/46. 3. ابن اثیر، النهایه 1/418. 4. لسان العرب 12/142: «و الحاکم، منفذ الحکم». 5. ولایه الفقیه 1/434. 6. همان، ص436. 7. وسائل 18/98. 8. براى دیدن نمونه این نظرات نگاه کنید به: کتاب البیع 2/478 482; عوائدالایام،ص 185; حاشیه مرحوم اصفهانى بر مکاسب، چاپ سنگى 1/214 و ولایه الفقیه1/427 به بعد. 9. و لایه الفقیه 1/436، دکتر محمدجعفر جعفرى لنگرودى، ترمینولوژى حقوق، ص 242. 10. ولایه الفقیه 1/436. 11. دکتر محمدجعفر جعفرى لنگرودى، همان، ص207. 12. شیخ انصارى، مکاسب، ص 153و امام خمینى، الرسائل 2/99. 13. نظیر تفویض این امر به شریح قاضى از سوى على (ع) (فروع کافى 7/412). 14. به عنوان نمونه بنگرید به: وسائل 12/316. 15. نک: سید مصطفى محقق داماد، شرح و تفسیر مواد مزبور در حقوق خانواده. 16. ر. ک: همین مقاله، ابتداى عنوان مدارک و مستندات فقهى. 17. ر. ک: مجمع البحرین1/455، تذکر این نکته به جاست که به رغم موافقتبسیارى ازواژه شناسان با این تفصیل، آن چه در مفردات راغب اصفهانى ضبط شده عکس آن است;یعنى ولایت را به محبت و نصرت و ولایت را به سرپرستى معنى کرده اند که قطعا یاسهو مولف و یا اشتباه چاپى و اعراب گذارى بوده و متاسفانه نویسندگان متاخر،بدون تامل، آن را تکرار مىنمایند. نک: المفردات، ص533. 18. سید على اکبر قرشى، قاموس قرآن 7/254. 19. دکتر محمدجعفر لنگرودى، همان، ص758. 20. نک: شیخ انصارى، مکاسب، ص 153. 21و22. فرهنگ فارسى عمید/1120، لغتنامه دهخدا 9/166، در المنجد ص 776 چنین آمده است: امتنع عن الشى: کف عنه، امتنع الشى: تعذر حصوله. 23. المقنعه (چاپ شده در سلسله الینابیع الفقهیه 13/39). 24. النهایه (چاپ شده در سلسله الینابیع الفقهیه 13/81). 25. الوسیله (چاپ شده در سلسله الینابیع الفقهیه 13/239). 26. الکافى (چاپ شده در سلسله الینابیع الفقهیه 13/67). 27. شیخ محمدحسین اصفهانى، حاشیه کتاب المکاسب 1/216، چاپ سنگى. 28. شرایع 2/21. 29. قواعد الاحکام (ینابیع 13/499). 30. شیخ انصارى، مکاسب، ص 306، و نیز نک: کتاب البیع امام خمینى 5/349. 31. ر. ک: شیخ محمدحسن نجفى، جواهر 23/117. 32. همان و نیز مکاسب، ص 306. 33. ر. ک: مکاسب، ص 306. 34. ر. ک: بخش مستندات قاعده و روایات وارده. 35. شیخ محمدحسن نجفى، جواهر 23/117. 36. نک: سید حسین صفایى و اسد اله امامى، حقوق خانواده 1/276 و مصطفى محققداماد، حقوق خانواده، ص364 به بعد. 37. شیخ انصارى، مکاسب، ص153. 38. امام خمینى، کتاب البیع 5/348. 39. همان، ص349. 40. شیخ انصارى، مکاسب، ص306 و نیز بنگرید به سید محسن حکیم، مستمسک العروهالوثقى 13/208. 41. شهید ثانى، شرح لمعه 6/65 (از مجموعه 10جلدى). 42. محقق حلى، شرایع 3/66 و حاشیه مرحوم اصفهانى بر مکاسب، ج 1، ص 216. 43. شیخ محمدحسن نجفى، جواهر 25/280. 44. حتى در باب امتناع از پرداخت زکات نیز فقها تصریح کرده اند که فقیران نمىتوانند راسا و به عنوان تقاص اقدام به اخذ قهرى زکات نمایند (مستمسک العروهالوثقى 9/373). البته گاهى نیز در کلمات فقها مىتوان حکم به اقدام مستقیم رادر صورت تعذر حاکم مشاهده کرد. (ر. ک: شرح لمعه 3/471). 45. جواهر 21/397. 46. مثلا صاحب جواهر در مقام استدلال چنین مىنویسد که: (، لان له الولایه العامه)(جواهر 40/388) و یا امام خمینى مىفرماید: «، لانه مقتضى ولایه الحاکم» (کتاب البیع 5/348). 47. حاشیه مرحوم اصفهانى بر مکاسب1/216. 48. به ترتیب بنگرید به سلسله الینابیع الفقهیه 13/39، 81 ، 239و 278 (تالیف على اصغر مروارید). 49. شیخ انصارى، مکاسب، ص 306 و چنین است محقق در شرایع (3/12) و،. 50. ولایه الفقیه 1/151 160. 51. سرائر، ص 212 (نقل از ولایه الفقیه 2/656). 52. فروع کافى 7/412. 53. ر. ک: پاورقى من لا یحضره الفقیه 3/15 که روایت را با اندکى تفاوت نقل کرده است. 54. حاشیه بر مکاسب، مرحوم اصفهانى 1/216. 55. النهایه، ص 305و 306. 56. که در مورد آداب قضاوت و وظایف قاضى است. 57. امام خمینى، کتاب البیع 2/488. 58. وسائل 12/316. 59. ولایه الفقیه 2/632. 60. وسائل 15/223. 61. حدید (57) آیه 25 (... لیقوم الناس بالقسط). 62. ر. ک: امام خمینى، کتاب البیع 2/462. 63. نهج البلاغه، خطبه 3. 64. شیخ محمدحسن نجفى، جواهر 22/485. 65. همان 33/164. 66. امام خمینى، کتاب البیع 5/348. 67. ولایه الفقیه 2/657. 68. کتاب البیع 5/348 (براى مثال مىتوان ماده 372 ق. م آلمان و ماده 1184 ق. مفرانسه را ذکر کرد که صراحت در این مطلب دارند. ر. ک: دکتر محمدجعفر جعفرىلنگرودى، دائره المعارف حقوق مدنى و تجارت 1/301 و حقوق تعهدات 1/255). 69. به عنوان نمونه رجوع شود به: شیخ محمدحسن نجفى، جواهر 26/309 و نیز همانکتاب 22/485 و ولایه فقیه 2/657 جواهر 40/337. 70. در 1/217 از حاشیه ایشان بر مکاسب آمده است: «ان ولایه الحاکم فى کثیر منتلک الموارد اجماعیه و قد ارسلت فى کلمات الاصحاب ارسال المسلمات بحیثیستدل بها لا علیها و الله العالم.» 71. مائده (5) آیه 55. 72. شیخ محمدحسن نجفى، جواهر 27/80. 73. سید محسن حکیم، مستمسک العروه الوثقى 13/208. 74. ر. ک: علامه طباطبایى، تفسیر المیزان 6/5 8. 75. شیخ محمدحسن نجفى، جواهر 26/309 و 40/337. 76. شیخ انصارى، مکاسب، ص 306. 77. امام خمینى، کتاب البیع 5/346. 78. ر. ک: سید محسن حکیم، مستمسک العروه الوثقى 9/351 (مرحوم اصفهانى در حاشیهخود بر مکاسب (ج 1 ص 216) بر نفى چنین ولایتى استدلال مىنمایند). 79. همان، ص 382. 80. شرح لمعه 3/471. ایشان معتقد است در صورت تعذر حاکم، مغبون خواهد توانستشخصا به فسخ آن مبادرت ورزد. 81. شهید ثانى، شرح لمعه 3/520. 82. شیخ انصارى، مکاسب، ص 306. 83. امام خمینى، کتاب البیع 5/346. 84. میرزا حسن موسوى بجنوردى، القواعد الفقهیه 7/169 و علامه حلى، تذکرهالفقهاء 2/3 و همو، قواعد الاحکام (ایضاح 2/2و3). 85. شیخ انصارى، مکاسب، ص 306; امام خمینى، تحریر الوسیله 1/569 مسئله 3; امام خمینى کتاب البیع 5/348. 86. علامه حلى، قواعد الاحکام (ایضاح 2/7) 87. همان و نیز شرایع 2/65. 88. میرزا محمدحسن موسوى بجنوردى، القواعد الفقهیه، ج 3، قاعده المومنون عندشروطهم; براى دیدن ادله تردید در همین وجوب تکلیفى نیز نگاه کنید به مکاسب، ص 283. 89. مکاسب، ص 284. 90. مکاسب، ص 285; شرح لمعه 3/506 (به عنوان یک نظر نقل کرده است). 91. شیخ انصارى، مکاسب، ص 285 و سید مصطفى محقق داماد، قواعد فقه، 1/186 188. 92. قانون مدنى، مواد 237، 238 و 239. 93. اجبار حاکم نسبتبه محتکر در مقنعه شیخ مفید، نهایه شیخ طوسى، وسیله ابن حمزه، اصباح الشیعه کیذرى و ، مورد تصریح قرار گرفته است.نک: سلسله الینابیع الفقهیه13/39، 81، 239 و 278 (گردآورى على اصغر مروارید)،ابى الصلاح حلبى در کافى و ابن ادریس در سرائر و بسیارى دیگر از فقها نیز متعرض این حکم شده اند. ولایه الفقیه 2/657. 94. شیخ محمدحسن نجفى، جواهر 22/485. 95. محقق حلى، شرایع 2/82. 96. شهید ثانى، شرح لمعه 4/72 و شرایع و جواهر 25/137. 97. همان 4/96 و شرایع 2/85. 98. شهید ثانى، شرح لمعه 5/481. 99. شهید ثانى، شرح لمعه 5/485 و دقت کنید در فخر المحققین، ایضاح 3/290. 100. شیخ محمدحسن نجفى، جواهر 31/207. 101. ماده 1111 قانون مدنى. 102. سید ابوالحسن اصفهانى، وسیله النجاه 2/335. 103. ماده 1129 قانون مدنى و سید ابوالقاسم خوئى، منهاج الصالحین 2/280. 104. ر. ک: سید مصطفى محقق داماد، حقوق خانواده، ص 366. 105. همان، ص 367. 106. وسائل الشیعه باب 1 از ابواب نفقات حدیث 2. 107. براى دیدن مسئله مشابه در مورد طلاق بر اثر نشوز مراجعه کنید به: سیدابوالقاسم خوئى، منهاج الصالحین 2/274 م 1366. 108. شرح لمعه 6/65. 109. محقق حلى، شرایع 3/39. 110. حتى از کشف اللثام در این باره نقل «عدم الخلاف» شده است. ر. ک: جواهر32/293. 111. امام خمینى، تحریر الوسیله 2/306م 21. 112. شیخ محمدحسن نجفى، جواهر 32/293. 113. شهید ثانى، شرح لمعه 6/160 و محقق حلى، شرایع 3/86. 114. شیخ محمدحسن نجفى، جواهر 33/316. 115. محقق حلى، شرایع 3/66 و نیز نک: شیخ محمدحسن نجفى، جواهر 33/164. 116. سید محمدکاظم طباطبایى، العروه الوثقى 2/747 م 26. 117. سید محسن حکیم، مستمسک العروه الوثقى 13/208. 118. همان، ص 206. 119. همان و نیز نک: محقق حلى، شرایع 2/159 و شیخ محمدحسن نجفى، جواهر 27/80. 120. محقق حلى، شرایع 2/256. 121. شهید ثانى، شرح لمعه 4/152. 122. محقق حلى، شرایع 2/132; شیخ محمدحسن نجفى، جواهر 26/309 و نیز سیدابوالقاسم خوئى، مبانى تکمله المنهاج 1/38 و جواهر 40/337. 123. امام خمینى، تحریر الوسیله 1/578 م 4. 124. محقق حلى، شرایع 3/275. 125. سید ابوالقاسم خوئى، منهاج الصالحین 2 / 266، مسئله 1309. 126. ر. ک: سید مصطفى محقق داماد، حقوق خانواده،ص 408. 127. شهید ثانى، شرح لمعه 3/367. 128 133. همان، ص 227 و 228.
الف) واژه «حاکم»: عموم واژه شناسان، «حکم» را به معناى منع گرفته و حاکم را نیز بر همان اساس معنا مىکنند. به عنوان نمونه راغب اصفهانى در کتاب مفردات خویش مىنویسد: «اصل واژه حکم از منع استبراى اصلاح و لذا به افسار چهار پایان «حکمه» گفته مىشود... و حکم به چیزى یعنى قضاوت به این که چنین استیا چنان نیست، با صرف نظراز این که این قضاوت الزامى براى دیگران به وجود بیاورد یا نه،... و به کسى که میان مردم حکم مىنماید حاکم و حکام گفته مىشود.» 1 مرحوم طریحى با اشاره به این که حکم در متون اسلامى به معناى «علم، فقه و قضاوتبه عدل» آمده است، در مورد «حکم» که یکى از اسامى خداوند متعال است مىفرماید: «مقصود از حکم، حاکم است چون خداوند مردم را از ستمها منع مىنماید.» 2 اما ابن اثیر این اسم از اسماى حسنى را به معناى قاضى دانسته و علت تسمیه حاکمبه این نام را منع ستمگر از ستم در مقابل ابن منظور، که ازمشهورترین واژه شناسان عرب است، حاکم را تنفیذ کننده حکم مىداند. 4 با توجه به آن چه که نقل شد، یکى از فقها مىنویسد: «با جست وجو در کتاب و سنت روشن مىشود که واژههاى حکم، حکومت، حاکم و حکامبیش تر در مورد قضا و قاضى به کار مىروند، اگر چه در معناى ولایت عامه و والى نیز استعمال مىگردند.» 5 ایشان سپس با ذکر شواهدى از آیات و روایات تاکید مىنمایند که حکم و مشتقات آنبه هر دو معنا به کار رفته و مىرود و بالاخره این نکته را مىافزایند که: «بین این دو معنا (قضاوت و زعامت) اشتراک معنوى وجود دارد نه اشتراک لفظى،زیرا هم قاضى و هم والى با کلام و دستور خود از فساد منع مىنمایند و (بلکهباید گفت) قضاوت شعبهاى از زعامت است و قدرت آن در خارج، غالبا از ناحیهقدرت زعیم و نیروهاى اوست وگرنه قاضى به تنهایى توان منع کردن و اجراى دستور را ندارد.» 6 تذکر این نکته بى مناسبت نیست که اهتمام فقهاى عظام در کاوش پیرامون واژه حکمو حاکم، به دلیل حساسیت آن و ورود در بسیارى از متون مهم و به ویژه مقبوله عمربن حنظله است. در این روایت که از محکم ترین مدارک روایى ولایت فقیه مىباشد،امام صادق (ع)، در حدیثى مفصل مىفرمایند «... فانى قد جعلته علیکم حاکما» 7 و لذااین بحث پیش آمده است که مقصود از حاکم در این روایت چیست؟ قاضى یا زعیم یا هر دو؟ برخى معتقدند در صورت تجرد از قرائن این واژه به معناى رهبر است که قضاوت نیزشانى از شئون او است. برخى دیگر نیز با دلایلى، از جمله «مشهوره ابى خدیجه»،حاکم را به معناى قاضى گرفته و لذا ولایت مستفاد از مقبوله براى فقها را درهمین محدوده مقید مىکنند. 8 بدون آنکه نیازى به بررسى این اقوال و مستندات آن داشته باشیم، به نظر مىرسددر مورد این قاعده معناى حاکم روشن و به قرینه تناسب موضوع و حکم، مستغنى ازبحث زایدى باشیم. آن چه از مجموع مباحث این باب اقوى به نظر مىرسد وجوداشتراک معنوى در کلمه حاکم است. توضیح این که مىتوان گفتحکم به معناى«دستور» است که برحسب مورد گاه دستور قضایى است (که حاکم به آن قاضى نامیدهمىشود) و گاه نیز دستور ولایى و اجرایى است که به تعبیر رایجحکم حکومتىنامیده شده و از حاکم به معناى والى و مرجع قدرت اجرایى صادر مىگردد.بنابراین این طور نیست که کلمه حاکم در برخى از آیات و روایات به معناى قاضىو در برخى دیگر به معناى والى به کار رفته باشد، بلکه این واژه در همه آن هابه یک معنا یعنى دستور دهنده است که برحسب مورد مىتواند قاضى یا والى بوده باشد. 9 در این قاعده، از آن جا که بحث تمیز حق از باطل و شناخت و معرفى ذى حق از غیراو مطرح نیست قضاوت مناسبت چندانى نداشته و نیاز به اعمال قدرت و اجبار سرکشانمىباشد که طبیعتا در اختیار والى است و اگر هم احیانا در گذشته تاریخ مشاهدهمىشود که قضات داراى قدرت اجرایى و نیروهاى انتظامى بوده اند به دلیل تفویض اختیارات از ناحیه ولات بوده است. 10 خلاصه این که، با توجه به موارد دیگر کاربرد کلمه حاکم در فقه، به نظر مىرسدمقصود از این واژه در اینجا عبارت است از «فقیه جامع الشرایط که علاوه بر سمتقضا و سمت دادستان، سمت محتسب به معناى عام آن را دارا بوده و داراى صلاحیتادارى وسیعى است. 11 زیرا چنان که مىدانیم شئون فقیه جامع الشرایط متعدد بودهو علاوه بر ولایتبر افتا و ولایت زعامت، داراى ولایت قضایى نیز بوده و نه تنهاقضاوت در اختیار اوستبلکه هر کس دیگرى نیز جهت تصدى این امر باید ماذون ومنصوب از ناحیه وى باشد. 12 در همین جا باید به این نکته اشاره نمود که تفسیر حاکم در قاعده مذکور به والىو زعیم به معناى آن نیست که او شخصا بایستى در این امور دخالت نماید بلکههمان گونه که در مباحث اجتهاد و تقلید به تفصیل مورد بحث فقها و اصولیین قرارگرفته است فقیه جامع الشرایط که زمام تمام امور جامعه را در دست دارد، مىتواند اختیارات خود در بخش قضا (یا برخى بخشهاى دیگر را) به سایرین تفویضنماید. تاریخ نیز گواه آن است که حکام شرعى، حتى در زمان بسط ید، اعمال چنینولایتهایى را به قضات منصوب تفویض مىنمودهاند 13 و چارهاى جز همین هم براىاداره هر چه بهتر جامعه وجود نداشته است. البته تفویض این امر مانع از اعمالآن از سوى شخص ولى و زعیم نمىشده است چنان که در سیره نبوى و علوى نیز مشاهده مىگردد. 14 به هر حال، امروزه نیز، بدون تردید این امور در حوزه وظایف و اختیارات قضاتقرار گرفته و مراجع صلاحیت دار دادگسترى هستند که به این گونه مسائل رسیدگى مىکنند. به همین دلیل است که مثلا در مواد 1111، 1129 و 1130 قانون مدنى سخن از محکمه و اجراى حکم او به میان آمده است. 15 خلاصه این که حاکم در این جا به معناى زمامدار جامعه است و به همین دلیل است کهاین قاعده در لسان بسیارى از فقها به عنوان «السلطان ولى الممتنع» مطرح شده و یا به جاى حاکم، واژه امام را استعمال نموده اند. 16
ب) واژه «ولى»: این واژه برگرفته از مصدر خود یعنى «ولایت» است که داراى معانىفراوانى است. آن گونه که اکثر اهل لغت گفته اند کلمه «ولایت» به فتح واو بهمعناى نصرت و دوستى است، در حالى که همین کلمه به کسر واو معناى امارت وسرپرستى را مىدهد. 17 برخى نیز احتمال داده اند که هر دو کلمه به معناى قرابتباشد که بىمناسبتبا سلطه و سرپرستى نیز نیست. 18 به هر حال، تردیدى نیست که مقصود از «ولى» در این جا همان داراى حق تصرف وسرپرستى امور دیگرى است، کسى که در مواقع ضرورى مىتواند دیگرى را اجبار بهترک یا فعل امرى نموده و یا خود راسا از جانب او اقدام نماید. به تعبیر یکى از نویسندگان «ولى» در فرهنگ حقوقى ما عبارت است از «کسى که بهحکم قانون اختیار دیگرى یا دیگران را در قسمتى از امور دارا مىباشد خواه درامور خصوصى (مانند: ولایت پدر و جد نسبتبه صغیر) و خواه در امور عمومى ماننداختیار هر یک از کارمندان دولت در حدود شغل خود. به همین جهت هر یک ازکارمندان دولت را در فقه والى و جمع آنها را ولات (بضم واو) مىگفتند.» 19 چنین ولایتى که از نوع ولایت تشریعى استبه ادله اربعه براى پیامبر اکرم و ائمهاطهار سلام الله علیهم اجمعین وجود داشته و اثبات آن براى فقیه جامعالشرایط همان چیزى است که به عنوان ولایت در تصرف (علاوه بر ولایت در فتوى وقضا) مورد بحث در کتب فقهى است. 20
ج) واژه «ممتنع»: ممتنع که اسم فاعل باب افتعال و از ریشه «منع» مىباشد بهمعناى امتناع کننده است; یعنى «کسى که از امرى یا کارى باز ایستد و سرپیچىکند.» 21 هم چنین ممکن است این واژه به معناى «محال و غیرممکن» 22 نیز به کار رود. امتناع در این قاعده در معناى نخستبه کار رفته و با نگاهى به تمامى مواردجریان قاعده معلوم مىگردد که مقصود فقها از ممتنع کسى است که از انجامتکالیف قانونى خویش استنکاف ورزیده و یا از رسیدن صاحبان حق به حق خویشجلوگیرى مىنمایند مانند خوددارى زوج از پرداخت نفقه با وجود تمکن یا امتناع شریک از تقسیم مال الشرکه با وجود نداشتن ضرر. از آن چه گفته شد پیداست که، آن گونه که برخى پنداشته اند، این قاعده در برگیرنده مواردى نیست که انجام امرى «محال و غیرممکن» باشد بلکه براى تحققموضوع قاعده، ضرورى استبه رغم امکان انجام عملى، مکلف از انجام آن خوددارىنماید. به سخن دیگر آن چه موجب ولایتحاکم بر ممتنع مىگردد امتناع اختیارىاست نه امتناع قهرى. 23 نکته جالبى که در همین جا مورد تیزبینى و دقت نظر فقها قرار گرفته است آن استکه آیا مقصود از ممتنع کسى است که حتى به رغم اجبار حاکم از امتناع خویش دستبر نمىدارد یا براى اعمال ولایتحاکم تنها سرپیچى اولیه کافى بوده و نیازى به اجبار وى از سوى حاکم نیست؟ بسیارى از بزرگان فقه در ضمن مواردى که به قاعده استناد نموده اند اجبار را لازم دانسته و مقصودشان از ممتنع کسى است که ولو بالاجبار از انجام وظیفهخوددارى مىنماید. براى نمونه مىتوان در این زمینه از شیخ مفید 24 ، شیخطوسى 25 ، ابن حمزه 26 ، ابى الصلاح حلبى 27 ، محقق 28 و علامه 29 نام برد که در بحثامتناع محتکر از فروش اموال احتکار شده و نیز سایر مباحثبه لزوم اجبار اشاره نمودهاند. شیخ انصارى در مسئله امتناع دائن از قبول دین، ضمن پذیرش همین نظریه، از مرحوممحقق کرکى و نیز ابن ادریس نقل خلاف نموده و به آنان نسبت مىدهد که حاکم بدوناجبار اولیه دائن، مىتواند به استناد ولایتبر ممتنع اقدام به قبض دیننماید 30 ولى با توجه به ادلهاى که خواهد آمد و نیز فتواى همین بزرگواران درسایر موارد مربوط به امتناع،این سخن قابل پذیرش نبوده و لذا شهید اول در کتاب«دروس» پس از نقل این قول از ابن ادریس آن را بعید مىشمارد. 31 صاحب جواهر وشیخ انصارى نیز این استبعاد را تایید مىنمایند. 32 به هر حال آن چه درست تر به نظر مىرسد آن است که در مرحله نخست اجبار ممتنعضرورى است، زیرا براى ملکیت (مثلا) دائن نسبتبه آنچه مدیون مىپردازد به دوعنصر نیازمندیم: یکى قبض وى و دیگرى رضایت او، و امتناع تنها لزوم وجود رضایترا ساقط مىکند نه آن که ضرورت اصل قبض را نیز از بین ببرد. قبض، ولو اجبارا،در این جا ممکن است و دلیلى بر سقوط ضرورت آن در دست نیست، علاوه بر این کهانجام عمل به دلیل اکراه و اجبار به حق و عادلانه در حکم انجام آن از روىاختیار است. 33 افزون بر این استدلال و این که این قول موافق ادله قاعده 34 بودهو اجماع بر آن نیز ادعا شده است 35 ، نتیجه اجراى اصل عملى نیز همین مىشودزیرا ولایتبر دیگرى خلاف قاعده بوده و در موقع شک نفى مىگردد.
مفهوم کلى قاعده و شرایط اجراى آن
با شناختى که از واژگان این قاعده فقهى به دست آوردیم، اکنون مىتوان مفهومکلى آن را چنین بیان کرد: هر گاه کسى از اداى حقوق دیگران خوددارى ورزیده یااز انجام تکالیف قانونى خویش امتناع ورزد و یا مانع رسیدن افراد به حقوق خودگردد، حاکم جامعه اسلامى (و نه هر فقیهى) یا منصوبین وى مىتوانند به قائممقامى از او عمل نموده و آن چه را که وظیفه او است از باب ولایتبه انجامرسانند. بنابراین، امتناع و نیز وجود حاکم دو شرط اساسى در جریان این قاعدهاند. شرط دیگر مطالبه و درخواست ذى حق است که اینک به اختصار مورد بحث قرارخواهند گرفت.
الف) احراز امتناع: در این قاعده نیز همانند سایر قواعد فقهى، اولین شرط براىاجراى قاعده احراز موضوع و یا به تعبیر فقها «عقد الوضع» قاعده مىباشد. بهبیان دیگر احراز «امتناع» نخستین نکتهاى است که باید در نظر گرفت و تا حاکمکسى را به واقع «ممتنع» نشناسد نخواهد توانست از باب ولایتبر ممتنع اقدامىنماید. درستبه همین دلیل است که در تمام موارد استناد به قاعده، قبل از هرچیز سخن از اجبار و الزام ممتنع به میان آمده است. به طور مثال چنان کهخواهیم دید حاکم اسلامى پیش از آن که اموال احتکارى را خود به فروش برساند، بهعقیده فقها لازم است که محتکر را مجبور به فروش نماید و تنها در صورت خوددارى اوست که حاکم اعمال ولایت مىنماید. ضرورت اجبار و الزام ناشى از چیزى جز احراز امتناع نیست و لذا حتى در مسئلهطلاق به دلیل عجز شوهر از انفاق نیز اجبار را پیش از طلاق ولایى لازم دانسته اندو این معنایى نخواهد داشت مگر به منظور اثبات عجز و در عین حال امتناع ازطلاق. 36 مراجعه به بخش پایانى این نوشتار به خوبى بیانگر نکته یاد شده مىباشد. توجه به اصل عملى نیز ما را به همین نتیجه رهنمون مىسازد، زیرا بدون شک اصلاولیه عدم ولایت هر کس نسبتبه دیگران است و ثبوت ولایت نیازمند به دلیل است. 37 از این رو در مواردى که نسبتبه وجود ولایت تردید شود، به نفى آن حکم مىشود.براى اطمینان به ثبوت ولایت و مشروعیت عمل، حاکم ابتدا بایستى صدق «امتناع» را احراز نماید.
ب) وجود حاکم: ولایتبر ممتنع تنها براى حاکم یا منصوبین از سوى وى ثابت است،زیرا چنان که خواهیم گفت هدف اساسى و مبناى وضع چنین حکمى حفظ نظم اجتماعى وجلوگیرى از ظلم و هرج و مرج است و تحقق چنین هدفى جز با واگذارى امر به حکومت ممکن نیست. با توجه به همین نکته است که برخى از فقها تصریح کرده اند که در مواردى نظیرخوددارى دائن از قبول دین، مدیون نمىتواند راسا اقدام به اجبار ممتنعنماید. 38 اجازه اقدام خودسرانه به افراد نقض غرض و موجب هرج و مرج خواهد بود. در همین جاست که پاسخ به این سوال نیز روشن مىشود که آیا در صورت فقدان حاکمیا عدم امکان دستیابى به وى، ولایتبر ممتنع به «عدول مومنین» منتقل مىگرددیا نه؟ فقهایى همانند امام خمینى که این ولایت و به طور کلى ولایت فقیه را برمبناى فوق پذیرفته و آن را بر اساس حسبه و معروف استوار نساخته اند با پاسخمنفى به این پرسش معتقدند این ولایتبه عدول مومنین منتقل نمىگردد. 39 درمقابل کسانى که مانند شیخ انصارى ولایت فقیه را بر مبناى حسبه و معروف بودن آنپذیرفته اند به ناچار در فرض مذکور چنین ولایتى را براى عدول مومنین ثابت مىدانند. 40 خلاصه این که به نظر مىرسد پاسخ به این سوال بستگى به آن دارد که مستند فقهى قاعده ولایتحاکم بر ممتنع را چه بدانیم.
ج) تقاضاى صاحب حق: به نظر مىرسد مطالبه و تقاضاى صاحب حق را نیز باید یکىدیگر از شروط اعمال ولایتبر ممتنع به شمار آورد. به بیان دیگر مراجعه وى بهحاکم است که زمینه دخالت او را به وجود مىآورد. براى اثبات این شرط مىتوانبه هدف از وضع قاعده اشاره کرد. در صورتى که صاحب حق، از مطالبه حق خود چشمپوشى نماید موضوعى براى حفظ نظم عمومى، احقاق حق و جلوگیرى از مخاصمه ودرگیرى پیش نمىآید. اصل عملى نیز که پیش از این یاد شد، مقتضى عدم ولایت درمواردى است که به علت عدم درخواست ذى حق، نسبتبه ثبوت ولایت تردید مىنماییم. فقهاى عظیم الشان، گرچه به صراحت این نکته را بیان نکرده و در موارد استناد بهقاعده مطرح ننموده اند، اما در برخى مسائل نظیر طلاق زوجه غایب مفقود الاثر 41 ویا طلاق زنى که ظهار شده است 42 به این شرط توجه کرده و تاکید کرده اند که درصورت رضایت زن و صبر او بر وضع موجود حاکم نمىتواند اقدام به طلاق وى نماید.نظیر همین شرط در ضمن شرایط صدور حکم افلاس نیز مطرح شده است. 43 روشن است کهاشتراط درخواست صاحب حق در اعمال این قاعده مربوط به مواردى است که حق الناسدر بین بوده و ممتنع در ارتباط با شخص یا اشخاص دیگرى نگریسته مىشود. 44
مدارک و مستندات فقهى قاعده
1) دلیل عام اکثر فقهاى بزرگوار براى استناد به این قاعده نیازى به استدلال و ارائه دلیلندیده و به عنوان اصلى مسلم و خدشه ناپذیر به قاعده ولایتحاکم بر ممتنعنگریسته اند. سر چنین برداشتى یا وضوح حکم و پشتوانه روشن عقلى آن بوده است (که به آنخواهیم پرداخت) و یا این که ادله ولایت فقیه را کافى و بى نیاز کننده از اینبحث مىدانسته اند. توضیح این که «ولایت فقیه» وسعه آن و شئونى که مجتهد جامعالشرایط داراست از ژرف ترین و در همان حال کهن سال ترین مباحث فقهى است. شایدبتوان گفت هیچ فقیهى در اصل ثبوت این ولایت تردید نداشته و به تعبیر مرحوم صاحبجواهر: «کسى که در این امر تردید نماید اصلا طعم فقه را نچشیده و از رموزسخنان معصومین چیزى نفهمیده است.» 45 آرى، آن چه مورد بحث واقع شده محدوده این ولایت و سعه یا ضیق آن است که درنتیجه برخى قائل به عمومیت ولایت فقیه شده و برخى دیگر آن را در برخى مرزهامحدود ساخته اند. اما به هر حال و بنا بر هر دو قول ولایتبر ممتنع پذیرفتهشده است. به همین دلیل در بسیارى از موارد پس از حکم به ولایتحاکم بر ممتنع، آن رانتیجه ولایت مجتهد و ناشى از جعل این حق براى او مىدانند. 46 با چنین بینشى مانیازى به بحث از مدارک و مستندات این قاعده، به طور خاص، نداشته و باید آن رابه بحث ولایت فقیه موکول نماییم، چنان که برخى نیز همین را پسندیده اند، امادر این نوشتار، با چشم پوشى از ادله ولایت فقیه و مباحث مربوط به آن، به طورگذرا به ادلهاى خواهیم پرداخت که مىتواند جداگانه نیز مورد توجه واقع گردد. نکته دیگرى که نباید ناگفته گذاشت آن است که عبارت «الحاکم ولى الممتنع»، درهیچ یک از متون روایى نیامده 47 و این عبارت، با چنین الفاظى، اصطیاد از قواعدکلى و روایاتى است که با همین مضمون سخن مىگویند. به همین جهت است که از اینقاعده با تعابیر مختلفى یاد شده است. در اکثر کتابهاى قدیمى نظیر مقنعه،نهایه، وسیله، اصباح الشیعه 48 و... تعبیر به «سلطان» شده است. شیخ انصارى نیزچنین تعبیر مىکند که «السلطان ولى الممتنع». 49 برخى از فقها نیز از واژه «امام» بهره برده اند که قطعا مقصودشان حضراتمعصومین نبوده 50 و همان «حاکم» و زمامدار را در نظر داشته اند که در کلماتمتاخرین متداول شده است. جالب این که ابن ادریس با جمع بین هر دو واژه چنینمىفرماید: «کان على السلطان و الحکام من قبله...» 51 از این نکته ارتباط قاعدهبا ولایت فقیه تایید شده و نشان مىدهد مقصود از «حاکم» در این قاعده فقیه جامعالشرایط است که قضات منصوب از ناحیه او نیز صلاحیت اعمال این ولایت را دارند. پس از این مقدمه و با تاکید دوباره بر این که آن چه خواهد آمد، دلایلى غیر ازادله عام مربوط به اثبات ولایت فقیه استبه بررسى ادله خاص مىپردازیم و گرنههمان ادله عام نیز براى اثبات این قاعده کافى خواهد بود.
2) ادله خاص الف) روایات: گفته شد که «الحاکم ولى الممتنع»، به این شکل در روایتى نیامدهاست، اما مضمون آن را در برخى روایات مىتوان یافت. این روایات در ابوابمختلف وارد شده و با چشم پوشى از ضعف سندى که در برخى از آنها است لالتبرولایتحاکم جامعه اسلامى یا قضات منصوب از ناحیه او بر ممتنعین دارند. الف- 1) روایتسلمه بن کهیل (در باب دین) عن سلمه بن کهیل، قال: سمعت علیا علیه السلام یقول لشریح: «انظر الى اهل المعکو المطل و دفع حقوق الناس من اهل المقدرة و الیسار ممن یدلى باموال الناس الىالحکام، فخذ للناس بحقوقهم منهم و بع فیها العقار و الدیار فانى سمعت رسول الله(ص) یقول: «مطل المسلم الموسر ظلم للمسلم» و من لم یکن له عقار و لا دار ولا مال فلا سبیل علیه... . » 52 گر چه برخى سلمه بن کهیل را ضعیف دانستهاند 53 اما ظاهرا در دلالت روایتبرمفاد قاعده تردیدى وجود ندارد 54 و لذا شیخ طوسى نیز در کتاب بسیار مهم نهایهبا استناد به این روایت قاعده مورد نظر را جارى مىنماید. 55 بر اساس این روایت، حضرت على (ع) به شریح، که قاضى مشهور و منصوب وى است، مىفرماید: اگر مدیونى، با وجود توانایى و گشایش، از اداى دیون خویش خوددارى مىورزد، با فروش خانه و باغ (و سایر اموال او)، حقوق دیگران را استیفا کن. با توجه به ادامه روایت 56 ، لحن کلمات و این که شریح داراى شخصیت ویژهاى نزدحضرت على (ع) نبوده استبعید به نظر مىرسد که بتوان روایت را حمل بر موردخاص و تفویض ولایتبه شخص شریح نمود. حتى، اگر چنین هم باشد، اصل وجود چنینولایتى براى حاکم جامعه به راحتى قابل استفاده است، به ویژه آن که با توجه بهادله ولایت فقیه تفاوتى بین امام معصوم و فقیه جامع الشرایط در این زمینههانیست. 57 الف- 2) روایتحذیفه (در باب احتکار) عن ابى عبد الله (ع): «نفد الطعام على عهد رسول الله (ص) فاتاه المسلمونفقالوا: یا رسول الله، قد نفد الطعام و لم یبق منه شى الا عند فلان، فمره ببیعه.قال: «فحمد الله و اثنى علیه ثم قال یا فلان، ان المسلمین ذکروا ان الطعام قدنفذ الا شى عندک، فاخرجه و بعه کیف شئت و لا تحبسه.» 58 در این روایت نیز، که از نظر سند پذیرفته شده است، امر پیامبر به بیع ظهور دروجوب داشته و مختص زمان ایشان هم نمىباشد. 59 البته در متن فوق ذکرى از امتناعبه میان نیامده است اما در وضعیتى مشابه آن چه در روایت توصیف شده، امتناعدارنده طعام از فروش آن امرى طبیعى است. این امر از مراجعه مسلمانان بهپیامبر و تقاضاى صدور دستور فروش نیز قابل استظهار است. روایات دیگرى نیز در باب احتکار وجود دارد که داراى چنین مفادى مىباشند. الف- 3) روایت ابو بصیر (در باب نفقه) قال: «سمعت اباجعفر (ع) یقول: من کانت عنده امراة فلم یکسها ما یوارى عورتها ویطعمها ما یقیم صلبها کان حق على الامام ان یفرق بینهما.» 60 روایت فوق را چه در مورد عاجز از انفاق بدانیم و چه در مورد ممتنع از آن، ظهوردر این دارد که از طلاق زوجه خوددارى مىنماید. امام باقر (ع) در چنین جایىجداسازى به وسیله حاکم را به عنوان راه حل نهایى پذیرفته اند. روایات مشابه به سه حدیث فوق را به جهت رعایت اختصار مطرح نمىنماییم.
ب) دلیل عقل و بناى عقلا: حفظ نظم عمومى و اجراى عدالت اجتماعى، آرمان و شعارتمامى افراد بشر است، آرزویى مقدس و هدفى والا که تمام حکومتها ناچار بهپذیرش آن شده و آن را فلسفه وجودى خود اعلام مىنمایند. بنا به تصریح قرآنکریم، حداقل یکى از اهداف اساسى ارسال رسل و برپایى نظام الهى نیز همیناست. 61 و لذا از ادلهاى که براى اثبات اصل مسئله ولایت فقیه بر آن تکیه مىشود این حکم بدیهى عقلى است. 62 از سوى دیگر معلوم است که تمامى افراد جامعه پاى بند به مقررات قانون و ضوابطاخلاقى نبوده و همیشه مىتوان کسانى را یافت که از انجام وظایف قانونى یااحترام به حقوق دیگران «امتناع» مىورزند. اگر حاکم اسلامى موظف به بر پایىقسط و گرفتن حق مظلومین و ناتوانان است، 63 در چنین مواردى چه باید بکند؟ واگذارى ظالم به خود که خلاف ضرورت و عدالت و نیز نقض غرض است، چنان که واگذارىامر حق ستانى به همگان نیز موجب هرج و مرج و اختلال نظام است. تنها راهى که دراین میان باقى مىماند پذیرش حق اعمال ولایتبراى حاکم (و قضات و قواى وابستهبه او) است تا بتواند با رعایت مصلحت جامعه، اقدام به احقاق حقوق مردم نماید. از همین روست که گاه در توجیه ولایتحاکم بر ممتنع چنین استدلال شده است که«مصلحت عامه و سیاست در بسیارى از زمانها و مکانها مقتضى چنین ولایتىاست.» 64 و یا این که «اصولا وجود حاکم براى انجام چنین امورى است.» 65 و بدونآن حکومت معنا نداشته و «مقتضاى ولایتحاکم بر امور جامعه داشتن چنین حقىاست.» 66 وضوح این حکم 67 به اندازهاى است که مورد تصدیق تمام عقلاست و لذا اگر مثلا دائناز قبول دین سرپیچى نماید مدیون با مراجعه به هر دادگاهى مىتواند الزام اوبه قبول را درخواست نماید و محاکم نیز چنین حکمى را صادر مىنمایند. 68
ج) اجماع: در کلمات بسیارى از بزرگان مىتوان ادعاى اجماع یا عدم الخلاف را دراین ارتباط مشاهده کرد. 69 این اجماع، اگر بر عنوان قاعده منعقد نشده باشد، برصغریات و مصادیق آن به طور فراوان ادعا شده است. کاوشى، نه چندان فراوان، درموارد استناد به این قاعده در فقه که بخشى دیگر از این نوشتار را تشکیل داده است صدق این دعوى را آشکار مىنماید. مرحوم حاج شیخ محمد حسین غروى اصفهانى در همین زمینه مىفرماید: «ولایتحاکم دربسیارى از این موارد اجماعى است و در سخنان اصحاب به عنوان اصلى مسلم مطرحشده به طورى که بدون نیاز به اثبات آن، مورد استناد قرار مىگیرد.» 70 به عقیده نگارنده نیز با گذرى بر مواضع طرح این قاعده و مصادیق آن در فقه،یقینا اطمینان لازم براى محقق پدید آمده و شکى در حجیت قاعده باقى نخواهدماند.
د) خاتمه: علاوه بر دلایل پیشین، به امور دیگرى نیز مىتوان اشاره کرد که در بحثاز مصادیق قاعده از سوى فقهاى عظام مطرح گردیده است. از آن جا که آن چه گفتهشد براى اثبات حجیت قاعده کافى است و از سوى دیگر اختصار این نوشتار، پرداختنبه تمامى آن چه مطرح شده را بر نمىتابد، از ورود تفصیلى به این مباحث اجتنابورزیده و به اشاره اجمالى به برخى از آنها بسنده مىکنیم.
د- 1) آیه ولایت: مرحوم صاحب جواهر در بحث از امتناع عامل در باب مساقات، براىاثبات ولایتحاکم بر ممتنع به آیه شریفه ولایتیعنى «انما ولیکم الله و رسولهو الذین آمنوا ...» 71 استدلال مىنماید. 72 اما به وى اشکال شده است که: «آیه شریفهتنها متعرض ولایت پیامبر و امام است نه کس دیگرى. بنابراین استدلال به آن براىولایتحاکم نیازمند دلیلى است که بر عموم نیابتحاکم (از آنها) دلالت داشتهباشد و ما چنین دلیلى در دست نداریم.» 73 اگرچه نگارنده، فقدان دلیل فوق را نمىپذیرد و بر این باور است که ادله محکمىبر عموم نیابت وجود دارد، اما استناد به چنین آیاتى براى اثبات ولایتحاکم(فقیه) را نیز نمىپسندد. همان گونه که در کلمات فقها نیز کم تر دیده مىشود. ایراد دیگرى که ممکن استبر استدلال به این آیه در مسئله مورد بحث وارد کنند آناست که این آیه درباره ولاء نصرت و محبت است اما همان گونه که مفسران شیعه بهتفصیل ثابت نموده اند مقصود از ولایت در این آیه، ولاء تصرف و زعامت مىباشد. 74
د- 2) قاعده وجوب ایصال حق به صاحب آن: یکى دیگر از ادلهاى که صاحب جواهر بهآن استدلال نموده قاعده فوق است. ایشان با طرح این مطلب در چند مورد، معتقداست مىتواند به عنوان قاعدهاى مستقل پشتوانه ولایتحاکم بر ممتنع قراربگیرد. بر اساس این قاعده، ستاندن حق مظلوم از ظالم و رساندن ذى حق به حق خویش یکواجب شرعى است که گاه لازمه آن اعمال ولایتحاکم خواهد بود. ایشان با همیناستدلال (که شرعیت آن را نیز مفروض مىنامند) شریکى را که از تقسیم مال الشرکهامتناع مىورزد مشمول قاعده «الحاکم ولى الممتنع» مىشمارد و حاکم را مجاز به تقسیم مال مشاع مىداند. ناگفته نماند که دو قید «تمکن» و «عدم ضرر» را نیز مورد تاکید قرار مىدهند. 75 ما نیز مخالفتى با مستقل نامیدن این قاعده نداریم گرچه با تقریرى که از حکم عقل و بناى عقلا داشتیم نیازى به این امر وجود ندارد.
د- 3) قاعده لا ضرر و لا ضرار: شیخ انصارى قاعده لا ضرر را به عنوان دلیلى بر ولایتحاکم بر ممتنع مطرح ساخته و بر این باور است که اصولا مورد روایت همین امراست، زیرا «سمرة بن جندب» هم از بیع درختخویش امتناع مىورزید و هم ازاستیذان براى ورود به خانه انصارى و به دلیل همین امتناع پیامبر ولایت او بر مالش را ساقط دانسته و دستور قطع درخت را صادر فرمود. 76 امام خمینى ضمن مخالفتبا این استدلال و تفسیر ضرر به «نقص در نفس و مال»،جریان سمره را غیر منطبق بر قاعده لا ضرر دانسته و معتقدند در چنین مواردى قاعده«لا ضرار» جارى مىشود، زیرا ضرار به معناى ایجاد سختى و حرج براى دیگرى است. 77
موارد تطبیق قاعده
همان گونه که پیش از این نیز گفته شد فقهاى بزرگ، از گذشتههاى دور، قاعدهمورد بحث را در ابواب مختلف فقه جارى ساخته و بر موارد فراوانى تطبیق نمودهاند. گرچه این تطبیق افزون بر ابواب معاملات در بخش عبادات نیز یافت مىشوداما به دلیل اهمیت کاربرد و مقصد این نوشتار و هم به دلیل ندرت استعمال درابواب عبادات و مباحثخاص مربوط به آن، در این بخش بر موارد مهم استناد بهاین قاعده در ابواب معاملات تکیه خواهد شد. اخذ قهرى زکات از کسى که از پرداخت آن، با وجود شرایط امتناع مىورزد. 78 نمونهبارز ولایتحاکم در ابواب عبادى است که حول آن سوالهاى زیادى عنوان شده است.کیفیت نیت و قصد قربت که مقوم عبادیت اعمال استیکى از این پرسشها است کهمورد بررسى و تحقیق قرار گرفته است. 79 به هر حال همان گونه که گفته شد اینک به بیان مهم ترین موارد تطبیق این قاعده در ابواب معاملات و در ارتباط با حقوق اشخاص جامعه خواهیم پرداخت:
امتناع غابن از فسخ معامله ثانویه
شهید ثانى مىفرماید: اگر در بیع غبنیه (مغبون بیع را به استناد خیار غبن فسخنماید) ولى غابن پیش از آن معاملهاى بر روى مال مغبون انجام داده و اینمعامله، همانند بیع خیارى، قابل انحلال باشد، غابن ملزم به فسخ معامله ثانویهخواهد شد و در صورت امتناع، حاکم اقدام به فسخ آن خواهد نمود. 80
امتناع از اخذ ثمن یا مثمن
در صورتى که فروشنده از گرفتن ثمن خوددارى نماید حاکم به ولایت از جانب ممتنع،بهاى معامله را قبض مىنماید. همین حکم در مورد خریدارى نیز صادق است که ازقبض مثمن یعنى «مورد معامله» امتناع مىنماید. روشن است که آن چه گفته شد درموردى است که زمان قانونى براى اخذ ثمن یا مثمن فرا رسیده باشد وگرنه، در صورتقرار دادن مهلت توسط طرفین، هر یک از آنها حق خواهند داشت از قبول آن چهباید تحویل بگیرند، تا زمان تعیین شده خوددارى کنند. 81 مرحوم شیخ انصارى با افزودن عبارت «بل کل دین» در عنوان مسئله مذکور معتقد استچنین حکمى مختص بیع نبوده، تمام اقسام دین را در برمى گیرد 82 و لذا برخى ازمتاخرین همین مسئله را تحت عنوان «الزام الدائن بقبول الدین» مطرح نموده اند.البته همان گونه که برخى از بزرگان، و از جمله امام خمینى 83 ، یادآورى کردهاندجریان قاعده مورد بحث در این مورد مبتنى بر آن است که قبول دائن را شرطدرستى پرداخت دین بدانیم وگرنه موضوعى براى قاعده به وجود نمىآید.
امتناع از اداى دین
پرداختحقوق دیگران و به عبارت دیگر تفریغ ذمه از دینى که به عهده آن آمده استاز روشن ترین اصول عقلایى و مسلمات شرعى است 84 و لذا همان گونه که در مسئلهپیشین اشاره شد در صورتى که مدیون، با فرض تمکن، از اداى دین امتناع ورزد،دائن مىتواند به حاکم مراجعه نماید. حاکم نیز مدیون را مجبور به پرداخت دیننموده و در صورت امتناع، به ولایت از جانب او اقدام مىنماید. آن چه ذکر شدمختص قرض نیست و تمام انواع دیون را در بر مىگیرد.
امتناع دائن از قبول دین
همان گونه که اداى دین (در صورتى که حال بوده یا در صورت تاجیل، اجل آن فرارسیده باشد) بر مدیون واجب است، قبول آن از طرف دائن نیز واجب مىباشد.بنابراین هرگاه دائن و به عبارت دیگر صاحب هر حقى، از پذیرش و قبول حق خودامتناع ورزد حاکم او را مجبور به قبول نموده و در صورت عدم امکان اجبار، ازناحیه او قبول مىنماید 85 نیازى به یادآورى مجدد نیست که این حکم ویژه قرضنیست و تمام اسباب دین را در برمى گیرد 86 مثلا در بیع سلم نیز هرگاه پس ازرسیدن زمان مقرر، به رغم ارائه صحیح کالا از جانب بایع (فروشنده)، خریدار ازقبول آن امتناع ورزد، حاکم او را مجبور به قبول کرده و یا در مرحله بعد ازجانب او قبول مىنماید. 87
امتناع از وفاى به شروط ضمن عقد
هرگاه شرط صحیحى در ضمن عقد به سود کسى مقرر گردد، بر طبق اصل لزوم وفا بهپیمانها، عمل به آن شرط نیز ضرورى است. در این ضرورت شرعى و وجوب تکلیفى کهبر عهده مشروط علیه آمده است جاى هیچ گونه تردیدى نیست. 88 اما آن چه مورداختلاف واقع شده است اثر تخلف از انجام شروط استبه این معنا که در صورتامتناع مشروط علیه از وفاى به شرط آیا مىتوان او را مجبور به انجام آن نمود یا نه؟ گرچه برخى از بزرگان فقه نظیر علامه در تحریر و تذکره و نیز شیخ در مبسوط ایناجبار را جایز ندانسته و تنها اثر این تخلف را قدرت بر فسخ معامله دانستهاند 89 اما مشهور فقیهان خلاف آن را باور دارند چنان که شیخ در مکاسب همین را اقوى دانسته است. 90 بر اساس این نظریه باید گفت متخلف از وفاى به شرط مجبور به عمل به آن خواهدشد. حتى در صورتى که اجبار ممتنع به انجام شرط ممکن نباشد حاکم مىتواند کسى را به نیابت از او براى انجام آن گماشته و هزینه را به عهده متخلف بگذارد وبالاخره در صورتى که شرایط اقتضا نماید شخص حاکم مىتواند به ولایت از جانبممتنع به انجام این امر مبادرت ورزد; مثلا اگر در ضمن عقد بیع مقرر گشته استیکى از طرفین فلان مال را به فلان شخص هبه نماید، در صورت امتناع مشروط علیه،حاکم بر اساس ولایتخود همین عمل حقوقى را انجام خواهد داد. با این توصیف باید گفت تا جایى که امکان اجبار وجود دارد حق خیار فسخ براى مشروط له ایجاد نمىشود. 91 یادآورى این نکته نیز بى مناسبت نیست که قانون مدنى ما، در این جا نیز، همگامبا نظریه مشهور حرکت نموده و حکم به جواز اجبار ممتنع نموده است. 92
امتناع از فروش مال احتکار شده
از قدیمى ترین مسائلى که در فقه به قاعده مورد بحث استناد شده جایى است کهمحتکر به رغم اجبار حاکم، از فروش اموال احتکار شده سرپیچى نماید. 93 در اینگونه موارد نیز گفته اند حاکم با ولایتى که بر ممتنع دارد اقدام به فروش این اموال خواهد کرد. 94
امتناع در باب رهن
قاعده «الحاکم ولى الممتنع» به چند شکل در باب رهن مورد استناد قرار گرفته است که برخى از این موارد عبارت اند از: الف) مرحوم محقق (ره) در کتاب شرایع مىفرماید: «هر گاه مدت رهن به پایانرسیده ولى پرداخت دین براى راهن ممکن نباشد مرتهن مىتواند عین مرهونه را (بهمنظور برداشت طلب خود) به فروش رساند. البته این در صورتى است که نسبتبهچنین عملى وکالت داشته باشد، در غیر این صورت مسئله را نزد حاکم مطرح مىنماید تا راهن را مجبور به فروش نماید و اگر راهن از این عمل امتناع نمایدحاکم مىتواند علاوه بر زندانى ساختن او، بیع را نیز واقع سازد.» 95 ب) اگر عین مرهونه از اموالى باشد که پیش از رسیدن اجل فاسد و بى ارزش مىشودبایستى توسط راهن فروخته و ثمن آن رهن نهاده گردد. در صورتى که راهن از اینعمل سر باز زند مسئله نزد حاکم مطرح مىشود تا آن را بفروشد یا امر به فروشآن نماید. اگر مراجعه به حاکم ناممکن باشد مرتهن خود مىتواند براى دفع ضرر و حرج اقدام به این عمل نماید. 96 ج) اگر راهن و مرتهن در چگونگى فروش عین مرهونه اختلاف نمایند; مثلا مرتهن به فروش نقدى و راهن به غیر آن معتقد باشند، به نقد غالب فروخته مىشود و بایعنیز مرتهن خواهد بود، البته در صورت داشتن وکالت، وگرنه حاکم اقدام خواهدنمود. هم چنین اگر در آن منطقه دو نقد غالب وجود داشته و هر دو از تعیین نقدمورد نظر امتناع ورزند حاکم راسا اقدام به تعیین یکى از نقدهاى غالب خواهدنمود. 97
امتناع از پرداخت نفقه واجب
در صورتى که نفقه دیگرى بر کسى واجب گردد و او از پرداخت نفقه سرپیچى نماید،حاکم او را مجبور به پرداخت نفقه مىنماید و در صورت ادامه استنکاف، ممکن استحاکم با ولایتى که بر ممتنع دارد اقدام به فروش اموال او و پرداخت نفقهنماید. 98 این حکم مخصوص نفقه اقارب نیست و در مورد بردگان و نیز حیواناتى کهنفقه آنها واجب مىشود نیز جارى است. 99 نفقه زوجه نیز که مشمول همین حکم فقهى است 100 در قانون مدنى مورد اشاره قرار گرفته است. 101
امتناع از طلاق
در مسئله پیشین هر گاه اجراى حکم حاکم مقدور نبوده و نتوان زوج را وادار بهانفاق نمود چه باید کرد؟ مرحوم سید ابوالحسن اصفهانى معتقد است: «هر گاه زوج،با وجود تمکن مالى، از انفاق خوددارى نموده و این مسئله نزد حاکم مطرح گردد،شوهر مجبور به انفاق یا طلاق مىشود و اگر از هر دو امر امتناع کرد (نه انفاقزوجه از مال او ممکن بود و نه اجبار به طلاق)، على الظاهر در صورت درخواست زن، حاکم او را طلاق خواهد داد.» 102 قانون مدنى با پیروى از همین حکم اضافه مىنماید که: «هم چنین است در صورت عجزشوهر از دادن نفقه». 103 یعنى از بین سه نظریه در مورد عجز زوج از پرداخت نفقهپس از ازدواج (وجوب تحمل، فسخ نکاح و طلاق) 104 ، نظریه اخیر را برگزیده است کهاتفاقا «با توجه به همه جوانب امر و اصول و قواعد حاکم بر فقه، این قول قوىتر و موجه تر است.» 105 روایت ابابصیر را نیز مىتوان دال بر همین نظردانست. 106 و 107 مورد دیگرى که در باب طلاق ممکن است مجراى قاعده مورد بحث واقع شود، طلاق مفقودالاثر است. مىدانیم که با طى برخى مقدمات و داشتن چند شرط، همسر چنین شخصى مىتواند از حاکم تقاضاى طلاق نماید. شهید ثانى (ره) معتقد است در چنین حالتى، بهتر آن است که حاکم به ولى غایبدستور طلاق دهد و در صورت امتناع خود اقدام به این امر نماید. 108 ناگفته نماندکه برخى از فقها هم چون مرحوم محقق با وجود چنین شرایطى نیاز به طلاق نمىبینند و امر به مراعات «عده وفات» را کافى مىدانند. 109 اما همان گونه کهگفته شد برخى دیگر از بزرگان هم آهنگ با شارح لمعه بوده و طلاق را لازم مىدانند 110 ، گر چه همین گروه در این که عده چنین زنى عده طلاق است 111 یا وفات 112 اختلاف دارند.
امتناع در باب ایلاء
هرگاه ایلاء با تمام شرایطش واقع شود زوجه مىتواند به حاکم مراجعه نماید. درچنین حالتى حاکم به زوج چهار ماه فرصت مىدهد و پس از آن مدت او را که هنوزاز رجوع امتناع مىکند مجبور به رجوع یا طلاق مىنماید. 113 روشن است که حاکمنمىتواند او را مجبور به یک طرف قضیه نماید و انتخاب با زوج است، زیرا «شارعاو را مخیر بین دو امر نموده و لذا نمىتوان او را به چیزى جز آن چه بر اوشرعا واجب است مجبور ساخت.» 114
امتناع در باب ظهار
در صورت وقوع ظهار، زوجه مىتواند صبر و تحمل نماید، اما اگر چنین نکرد و بهحاکم رجوع نمود، حاکم زوج را مخیر بین پرداخت کفاره و رجوع به همسر و یا طلاقدادن وى مىنماید. اگر تا سه ماه هیچ یک از راههاى فوق را نپذیرفت، او را بهزندان افکنده و با سخت گرفتن بر وى در خوردن و آشامیدن، ممتنع را مجبور بهانتخاب یکى از دو راه (رجوع یا طلاق) مىنماید. 115
امتناع عامل از عمل
مرحوم سید در باب مساقات از عروه مىفرماید: اگر پس از اجراى عقد مساقات، عاملابتدائا از عملى که به عهده او آمده امتناع ورزد یا بعد از شروع، در اثناىعمل، از ادامه آن خوددارى نماید مالک مخیر بین فسخ و رجوع به حاکم است. 116 درصورت رجوع به حاکم، او به دلیل ولایتبر ممتنع، عامل را مجبور به عمل مىنماید. 117 تذکر این نکته سودمند است که به رغم همگامى بزرگانى هم چون علامه در تحریر و یامرحوم محقق اردبیلى در فتوا به وجود تخییر بین فسخ و رجوع به حاکم 118 ، برخىاز فقها نیز با ثبوت خیار مخالفت کرده و در اولین مرحله، تنها رجوع به حاکم را جایز مىدانند. 119
امتناع اوصیا از اجتماع
اگر کسى دو نفر را وصى خود قرار داده و شرط اجتماع آنان را نیز مقرر نموده ویا اصولا مطلق گذارده باشد هیچ یک به تنهایى مجاز به تصرف نیستند مگر در مواردضرورى نظیر خوراک و پوشاک فرزندان یتیم آن میت، البته حاکم مىتواند آنها رابه دلیل خوددارى از اجتماع مجبور به این هم آهنگى نماید. 120
امتناع در باب کفالت
چنان که مىدانیم کفالت که «تعهد بالنفس» مىباشد به این معناست که کفیل تعهدنماید مکفول را در وقت مورد نظر حاضر نماید. حال اگر کفیل وظیفه خود را انجامدهد ولى مکفول له از تحویل گرفتن مکفول اجتناب نماید، حاکم از جانب او قبض مىنماید. امتناع کفیل از انجام وظیفه یعنى حاضر ساختن مکفول نیز مشمول همین قاعدهاست. 121
امتناع شریک از «قسمت»
هرگاه یکى از شرکا، مطالبه تقسیم مال الشرکه را بنماید ولى شریک یا شرکاى دیگراز این امر امتناع ورزند، با این شرط که تقسیم موجب ضرر آنها نگردد، حاکمممتنع را مجبور به تقسیم مىنماید. 122 بنابراین در صورتى که تقسیم به شیوهخاص مستلزم ضرر باشد ولى چنین ضررى در شیوه دیگر وجود نداشته باشد ممتنع راتنها به شیوه بى ضرر مىتوان مجبور ساخت. 123
امتناع از احیاى اراضى تحجیر شده
اگر کسى مقدارى از اراضى موات را تحجیر نموده و لکن آن را احیا نسازد، امام(حاکم) او را مجبور به یکى از این دو امر مىسازد: یا آبادسازى زمین و یا رفع ید از آن و در صورت امتناع، حاکم زمین را از اختیار او خارج مىسازد. 124 توضیح این که عمل حاکم در مسئله فوق در دو مرحله مصداق قاعده مورد بحث است:یکى در مرحله انتخاب یکى از آن دو راه و دیگرى در مرحله خارج سازى زمین ازسلطه او که در حقیقت همان اسقاط حق تحجیر از جانب ممتنع است. علت ترجیح اینشق بر شق دیگر یعنى احیاى زمین آن است که این روش نیاز کمترى به اعمال ولایتدارد و آبادان سازى به وسیله اجیر و از مال ممتنع تکلیفى زاید و یا حقى بیشتر براى حاکم است که دلیلى بر ثبوت آن نداریم به ویژه آن که با اسقاط حقتحجیر، دیگران خود به احیاى زمینهاى مورد نظر خواهند پرداخت.
امتناع از عمل به مفاد صلح بر مدت متعه
با توجه به این که زوج در نکاح منقطع مىتواند مدت باقى مانده از متعه راابراء نماید، مسائلى در ارتباط با صلح بر این مدت نیز مطرح مىشود; مثلا «اگرمدت را با این شرط مصالحه کند که زوجه منقطعه با فلان کس ازدواج ننماید، صلحصحیح بوده و ابراء بر زوج واجب مىشود و لذا اگر امتناع نماید حاکم او رامجبور به آن خواهد نمود و حتى در مرحله بعد حاکم به ولایتخود متکى شده و شخصااز جانب او ابراء مىنماید. در مقابل، زن نیز بایستى به وظیفه خود عمل نمودهو با آن فرد مشخص ازدواج ننماید (اگر چه در صورت تزویج، دلیلى بر قول به بطلان آن وجود ندارد.) همچنین اگر مصالحه به این شکل باشد که در مقابل ابراء، آن زن با شخص معینىازدواج نماید، در این صورت آن ازدواج واجب است و در صورت امتناع زن، حاکم او را مجبور به ازدواج کرده و یا در صورت تعذر، خود راسا اقدام به تزویج وى مىنماید. 125 آن شخص معین که ازدواج زوجه با او مورد نظر است ممکن استخود فرد یعنى زوج فعلى باشد. 126
سایر موارد
موارد دیگرى از تطبیق قاعده نیز مىتوان در کتابهاى فقهى سراغ گرفت که بهدلیل مشابهتبا موارد مذکور و نیز براى رعایت اختصار از بیان آنها خوددارىمىشود. از بین این موارد مىتوان نمونههاى زیر را یاد کرد: امتناع مشترى ازقلع درختان با این که در اثر فلس از پرداخت ثمن زمین ناتوان شده است. امتناع مشترى از قلع درختان یا ازاله بنا در صورت استفاده از حق شفعه توسط شریک 127 ،امتناع بایع از قبض ثمن در بیع نسیه 128 ، امتناع مدیون از فروش اموال به منظوراداى دین، امتناع شریک ازعتق عبدى که شریک دیگر سهم خود از او را عتقنموده است، امتناع مولى از عتق عبدى که تنها وارث میتى است و هم چنینامتناع مولى از عتق عبدى که مسلمان شده یا امتناع کافر از بیع قرآنى که خریده است.
پىنوشتها:
1. المفردات، ص126. 2. مجمع البحرین6/46. 3. ابن اثیر، النهایه 1/418. 4. لسان العرب 12/142: «و الحاکم، منفذ الحکم». 5. ولایه الفقیه 1/434. 6. همان، ص436. 7. وسائل 18/98. 8. براى دیدن نمونه این نظرات نگاه کنید به: کتاب البیع 2/478 482; عوائدالایام،ص 185; حاشیه مرحوم اصفهانى بر مکاسب، چاپ سنگى 1/214 و ولایه الفقیه1/427 به بعد. 9. و لایه الفقیه 1/436، دکتر محمدجعفر جعفرى لنگرودى، ترمینولوژى حقوق، ص 242. 10. ولایه الفقیه 1/436. 11. دکتر محمدجعفر جعفرى لنگرودى، همان، ص207. 12. شیخ انصارى، مکاسب، ص 153و امام خمینى، الرسائل 2/99. 13. نظیر تفویض این امر به شریح قاضى از سوى على (ع) (فروع کافى 7/412). 14. به عنوان نمونه بنگرید به: وسائل 12/316. 15. نک: سید مصطفى محقق داماد، شرح و تفسیر مواد مزبور در حقوق خانواده. 16. ر. ک: همین مقاله، ابتداى عنوان مدارک و مستندات فقهى. 17. ر. ک: مجمع البحرین1/455، تذکر این نکته به جاست که به رغم موافقتبسیارى ازواژه شناسان با این تفصیل، آن چه در مفردات راغب اصفهانى ضبط شده عکس آن است;یعنى ولایت را به محبت و نصرت و ولایت را به سرپرستى معنى کرده اند که قطعا یاسهو مولف و یا اشتباه چاپى و اعراب گذارى بوده و متاسفانه نویسندگان متاخر،بدون تامل، آن را تکرار مىنمایند. نک: المفردات، ص533. 18. سید على اکبر قرشى، قاموس قرآن 7/254. 19. دکتر محمدجعفر لنگرودى، همان، ص758. 20. نک: شیخ انصارى، مکاسب، ص 153. 21و22. فرهنگ فارسى عمید/1120، لغتنامه دهخدا 9/166، در المنجد ص 776 چنین آمده است: امتنع عن الشى: کف عنه، امتنع الشى: تعذر حصوله. 23. المقنعه (چاپ شده در سلسله الینابیع الفقهیه 13/39). 24. النهایه (چاپ شده در سلسله الینابیع الفقهیه 13/81). 25. الوسیله (چاپ شده در سلسله الینابیع الفقهیه 13/239). 26. الکافى (چاپ شده در سلسله الینابیع الفقهیه 13/67). 27. شیخ محمدحسین اصفهانى، حاشیه کتاب المکاسب 1/216، چاپ سنگى. 28. شرایع 2/21. 29. قواعد الاحکام (ینابیع 13/499). 30. شیخ انصارى، مکاسب، ص 306، و نیز نک: کتاب البیع امام خمینى 5/349. 31. ر. ک: شیخ محمدحسن نجفى، جواهر 23/117. 32. همان و نیز مکاسب، ص 306. 33. ر. ک: مکاسب، ص 306. 34. ر. ک: بخش مستندات قاعده و روایات وارده. 35. شیخ محمدحسن نجفى، جواهر 23/117. 36. نک: سید حسین صفایى و اسد اله امامى، حقوق خانواده 1/276 و مصطفى محققداماد، حقوق خانواده، ص364 به بعد. 37. شیخ انصارى، مکاسب، ص153. 38. امام خمینى، کتاب البیع 5/348. 39. همان، ص349. 40. شیخ انصارى، مکاسب، ص306 و نیز بنگرید به سید محسن حکیم، مستمسک العروهالوثقى 13/208. 41. شهید ثانى، شرح لمعه 6/65 (از مجموعه 10جلدى). 42. محقق حلى، شرایع 3/66 و حاشیه مرحوم اصفهانى بر مکاسب، ج 1، ص 216. 43. شیخ محمدحسن نجفى، جواهر 25/280. 44. حتى در باب امتناع از پرداخت زکات نیز فقها تصریح کرده اند که فقیران نمىتوانند راسا و به عنوان تقاص اقدام به اخذ قهرى زکات نمایند (مستمسک العروهالوثقى 9/373). البته گاهى نیز در کلمات فقها مىتوان حکم به اقدام مستقیم رادر صورت تعذر حاکم مشاهده کرد. (ر. ک: شرح لمعه 3/471). 45. جواهر 21/397. 46. مثلا صاحب جواهر در مقام استدلال چنین مىنویسد که: (، لان له الولایه العامه)(جواهر 40/388) و یا امام خمینى مىفرماید: «، لانه مقتضى ولایه الحاکم» (کتاب البیع 5/348). 47. حاشیه مرحوم اصفهانى بر مکاسب1/216. 48. به ترتیب بنگرید به سلسله الینابیع الفقهیه 13/39، 81 ، 239و 278 (تالیف على اصغر مروارید). 49. شیخ انصارى، مکاسب، ص 306 و چنین است محقق در شرایع (3/12) و،. 50. ولایه الفقیه 1/151 160. 51. سرائر، ص 212 (نقل از ولایه الفقیه 2/656). 52. فروع کافى 7/412. 53. ر. ک: پاورقى من لا یحضره الفقیه 3/15 که روایت را با اندکى تفاوت نقل کرده است. 54. حاشیه بر مکاسب، مرحوم اصفهانى 1/216. 55. النهایه، ص 305و 306. 56. که در مورد آداب قضاوت و وظایف قاضى است. 57. امام خمینى، کتاب البیع 2/488. 58. وسائل 12/316. 59. ولایه الفقیه 2/632. 60. وسائل 15/223. 61. حدید (57) آیه 25 (... لیقوم الناس بالقسط). 62. ر. ک: امام خمینى، کتاب البیع 2/462. 63. نهج البلاغه، خطبه 3. 64. شیخ محمدحسن نجفى، جواهر 22/485. 65. همان 33/164. 66. امام خمینى، کتاب البیع 5/348. 67. ولایه الفقیه 2/657. 68. کتاب البیع 5/348 (براى مثال مىتوان ماده 372 ق. م آلمان و ماده 1184 ق. مفرانسه را ذکر کرد که صراحت در این مطلب دارند. ر. ک: دکتر محمدجعفر جعفرىلنگرودى، دائره المعارف حقوق مدنى و تجارت 1/301 و حقوق تعهدات 1/255). 69. به عنوان نمونه رجوع شود به: شیخ محمدحسن نجفى، جواهر 26/309 و نیز همانکتاب 22/485 و ولایه فقیه 2/657 جواهر 40/337. 70. در 1/217 از حاشیه ایشان بر مکاسب آمده است: «ان ولایه الحاکم فى کثیر منتلک الموارد اجماعیه و قد ارسلت فى کلمات الاصحاب ارسال المسلمات بحیثیستدل بها لا علیها و الله العالم.» 71. مائده (5) آیه 55. 72. شیخ محمدحسن نجفى، جواهر 27/80. 73. سید محسن حکیم، مستمسک العروه الوثقى 13/208. 74. ر. ک: علامه طباطبایى، تفسیر المیزان 6/5 8. 75. شیخ محمدحسن نجفى، جواهر 26/309 و 40/337. 76. شیخ انصارى، مکاسب، ص 306. 77. امام خمینى، کتاب البیع 5/346. 78. ر. ک: سید محسن حکیم، مستمسک العروه الوثقى 9/351 (مرحوم اصفهانى در حاشیهخود بر مکاسب (ج 1 ص 216) بر نفى چنین ولایتى استدلال مىنمایند). 79. همان، ص 382. 80. شرح لمعه 3/471. ایشان معتقد است در صورت تعذر حاکم، مغبون خواهد توانستشخصا به فسخ آن مبادرت ورزد. 81. شهید ثانى، شرح لمعه 3/520. 82. شیخ انصارى، مکاسب، ص 306. 83. امام خمینى، کتاب البیع 5/346. 84. میرزا حسن موسوى بجنوردى، القواعد الفقهیه 7/169 و علامه حلى، تذکرهالفقهاء 2/3 و همو، قواعد الاحکام (ایضاح 2/2و3). 85. شیخ انصارى، مکاسب، ص 306; امام خمینى، تحریر الوسیله 1/569 مسئله 3; امام خمینى کتاب البیع 5/348. 86. علامه حلى، قواعد الاحکام (ایضاح 2/7) 87. همان و نیز شرایع 2/65. 88. میرزا محمدحسن موسوى بجنوردى، القواعد الفقهیه، ج 3، قاعده المومنون عندشروطهم; براى دیدن ادله تردید در همین وجوب تکلیفى نیز نگاه کنید به مکاسب، ص 283. 89. مکاسب، ص 284. 90. مکاسب، ص 285; شرح لمعه 3/506 (به عنوان یک نظر نقل کرده است). 91. شیخ انصارى، مکاسب، ص 285 و سید مصطفى محقق داماد، قواعد فقه، 1/186 188. 92. قانون مدنى، مواد 237، 238 و 239. 93. اجبار حاکم نسبتبه محتکر در مقنعه شیخ مفید، نهایه شیخ طوسى، وسیله ابن حمزه، اصباح الشیعه کیذرى و ، مورد تصریح قرار گرفته است.نک: سلسله الینابیع الفقهیه13/39، 81، 239 و 278 (گردآورى على اصغر مروارید)،ابى الصلاح حلبى در کافى و ابن ادریس در سرائر و بسیارى دیگر از فقها نیز متعرض این حکم شده اند. ولایه الفقیه 2/657. 94. شیخ محمدحسن نجفى، جواهر 22/485. 95. محقق حلى، شرایع 2/82. 96. شهید ثانى، شرح لمعه 4/72 و شرایع و جواهر 25/137. 97. همان 4/96 و شرایع 2/85. 98. شهید ثانى، شرح لمعه 5/481. 99. شهید ثانى، شرح لمعه 5/485 و دقت کنید در فخر المحققین، ایضاح 3/290. 100. شیخ محمدحسن نجفى، جواهر 31/207. 101. ماده 1111 قانون مدنى. 102. سید ابوالحسن اصفهانى، وسیله النجاه 2/335. 103. ماده 1129 قانون مدنى و سید ابوالقاسم خوئى، منهاج الصالحین 2/280. 104. ر. ک: سید مصطفى محقق داماد، حقوق خانواده، ص 366. 105. همان، ص 367. 106. وسائل الشیعه باب 1 از ابواب نفقات حدیث 2. 107. براى دیدن مسئله مشابه در مورد طلاق بر اثر نشوز مراجعه کنید به: سیدابوالقاسم خوئى، منهاج الصالحین 2/274 م 1366. 108. شرح لمعه 6/65. 109. محقق حلى، شرایع 3/39. 110. حتى از کشف اللثام در این باره نقل «عدم الخلاف» شده است. ر. ک: جواهر32/293. 111. امام خمینى، تحریر الوسیله 2/306م 21. 112. شیخ محمدحسن نجفى، جواهر 32/293. 113. شهید ثانى، شرح لمعه 6/160 و محقق حلى، شرایع 3/86. 114. شیخ محمدحسن نجفى، جواهر 33/316. 115. محقق حلى، شرایع 3/66 و نیز نک: شیخ محمدحسن نجفى، جواهر 33/164. 116. سید محمدکاظم طباطبایى، العروه الوثقى 2/747 م 26. 117. سید محسن حکیم، مستمسک العروه الوثقى 13/208. 118. همان، ص 206. 119. همان و نیز نک: محقق حلى، شرایع 2/159 و شیخ محمدحسن نجفى، جواهر 27/80. 120. محقق حلى، شرایع 2/256. 121. شهید ثانى، شرح لمعه 4/152. 122. محقق حلى، شرایع 2/132; شیخ محمدحسن نجفى، جواهر 26/309 و نیز سیدابوالقاسم خوئى، مبانى تکمله المنهاج 1/38 و جواهر 40/337. 123. امام خمینى، تحریر الوسیله 1/578 م 4. 124. محقق حلى، شرایع 3/275. 125. سید ابوالقاسم خوئى، منهاج الصالحین 2 / 266، مسئله 1309. 126. ر. ک: سید مصطفى محقق داماد، حقوق خانواده،ص 408. 127. شهید ثانى، شرح لمعه 3/367. 128 133. همان، ص 227 و 228.