آرشیو

آرشیو شماره ها:
۱۰۱

چکیده

متن

در مقدمه مقاله قبل گفتیم که مدافعان سکولاریزم در مجموع دو دیدگاه مختلف اتخاذ کرده‏اند: سلبى و ایجابى. گاه تلاش مى‏کنند راه‏هاى دخالت دین در شئون دنیایى بشر را به نقد کشند، و گاه سعى مى‏کنند استدلال‏هاى مستقلى اقامه کنند که دین نمى‏تواند و نباید در شئون دنیایى بشر دخالت کند. در مقاله قبل تا حدى دیدگاه سلبى سکولاریست‏ها را بررسى کردیم، و اکنون نوبت‏به دیدگاه ایجابى مى‏رسد.
البته چنان که در طى بحث‏ها روشن خواهد شد، این دو نظر کاملا از یکدیگر مستقل نیستند. با این حال، طرح بحث‏به این صورت، به برجسته‏تر شدن دعاوى طرفین و نقد آن‏ها کمک خواهد کرد.
1. دین ثابت و نیازهاى متغیر
یکى از عمده‏ترین سخنان سکولاریست‏ها، که از دیرباز در نوشته‏هاى آن‏ها مطرح بوده و همواره هم تکرار مى‏شود، این است که دین ثابت نمى‏تواند به نیازهاى متغیر انسان پاسخ گوید. انسان دائما در تحول است و نسبت وى با محیط اطرافش تغییر مى‏کند. هر چند گاه روابط تازه‏اى درجوامع پدید مى‏آید که مقتضى نسبت‏هاى جدیدى است مثلا روابطى که در یک جامعه صنعتى شده وجود دارد هیچ گاه در جوامع بدوى وجود نداشت، یا روابطى مالى‏اى که در یک جامعه پیچیده امروزى وجود دارد، در جامعه بدوى صدر اسلام وجود نداشته است. مسئله این است که این روابط و نسبت‏هاى خاص، نیازهاى خاص خود را پدید مى‏آورد که هر یک محتاج تدبیر و ارضااند مثلا نیاز محیط زیست‏سالم، به شکل امروز، در زمان‏هاى سابق وجود نداشت، چون وسایل آلودگى جمعى وجود نداشت. حل مشکل محیط زیست، نیازى امروزین است که نمى‏توان آن را از دین ثابت جست‏وجو کرد. وضع در بسیارى از جوانب حیات بشرى به همین شکل است.
بنابراین مشکل، تطبیق دین ثابت‏بر نیازهاى متغیر است. و چون ثبات اصل دین قابل رد نیست، بنابراین تنها راه حل این معضل آن است که دین دامن خویش از دخالت در شئون دنیایى بشر، برچیند و دایره وجودى خود را به شئون آخرت منحصر سازد.
در مقابل این بیان به دو نکته باید توجه کرد:
اول: بسیارى از نیازهاى آدمى گرچه داراى تجلیات مختلفى است و در طول عصرها و زمان‏ها به شکل‏هاى مختلفى بروز مى‏کند، اما در اصل ثابت است‏به عنوان مثال اصل نیاز به غذا، پوشاک، محبت و امور معنوى، نیازهاى ثابت‏بشرند، اما در هر عصرى به شکلى در مى‏آید.
بنابراین در بیان بالا، بیش از حد به تبدل نیازها تاکید شده است. انکار نمى‏کنیم که نیازهاى جدیدى در طول زمان پدید مى‏آید، ولى چنین نیست که نیازهاى دنیوى ثابتى هم وجود نداشته باشد. مسئله این است که بسیارى از نیازهاى متغیر ما مى‏توانند شکل‏هاى مختلف نیازهاى ثابت‏به حساب آیند.
دوم: غرض از دخالت دین در شئون دنیایى بشر، این نیست که در هر مورد جزئى، حکمى جزئى داشته باشد تا امرى محال و نابخردانه در نظر آید. مقصود این است که موارد جزئى را به صورت کلى تحت‏حکم درآورد و پوشش دهد، به اصطلاح قضایایى به شکل حقیقیه ترتیب دهد تا هر مورد موجود و مفروضى را شامل شود. چنین چیزى نه فقط محال نیست، بلکه کاملا معقول و موجه است.
به عنوان مثال سرقت را درنظر بگیرید که پدیده‏اى اجتماعى و این دنیایى است.
سرقت در زمان‏هاى ما صورت‏هاى مختلفى یافته است که گاه با سرقت‏هاى زمان‏هاى بسیار قدیم قابل مقایسه نیست: هم در مورد شیوه‏هاى سرقت و هم در مورد اموال و اشیاى مسروقه و هم جنبه‏هاى دیگر، ولى در هر صورت این کاملا متصور است که پدیده سرقت داراى وجهه ثابتى هم باشد و آن تجاوز مخفیانه به حدود سلطنت و ملکیت دیگران است. این وجهه از سرقت، وجهه باقى و ثابت آن است، که شارع مى‏تواند نسبت‏به آن نظر داشته باشد. و لازم نیست که این نظر، به صورت موردى و جزئى باشد تا محال لازم آید. آن چه لازم است این است که خداوند با قانونى کلى، حکم سرقت را بیان کند و تطبیق آن بر موارد جزئى وظیفه مکلفین و یا دادگاه‏ها است.
مقصود این است که به بهانه تغییر نیازها، نمى‏توان احکام کلى شریعت اسلام را زیر پا نهاد و آن‏ها را احکامى مربوط و منحصر به زمان شارع و یا جوامع مشابه آن دانست. و اگر توجه کنیم که در مورد پدیده‏هاى پیچیده و پیچیده‏تر، همواره ممکن است‏بتوان یک یا چند وجهه ثابت و کلى یافت، در این صورت راه براى دخالت دین در شئون دنیایى، حتى در زمان‏هاى بسى دورتر باز خواهد شد: خداوند به علم کلى خویش، پدیده‏هاى متغیر را مى‏شناخته است و براى وجهه‏هاى ثابت آن که نیازهاى ثابت ما را تشکیل مى‏دهد، احکام کلى و ثابتى نازل کرده است تا نیازهاى انسان‏ها را در طول اعصار بر آورند. چه مشکلى در این تصویر وجود دارد که سکولاریست‏ها از آن مى‏گریزند؟ آرى، سهل‏گیرانه نمى‏گوییم که هر مورد جزئى از آن حیث که جزئى است، مورد حکم شارع است تا سخنى نامعقول و ناموجه جلوه کند.
2. استقلال ذوات اشیا
برخى، ریشه‏هاى عمیق‏تر سکولاریزم، و بلکه عله‏العلل آن را، نظریه‏هاى محض فلسفى در باب ذوات اشیا دانسته‏اند ریشه‏هایى که در ابتدا چندان به ذهن نمى‏آید.
سکولاریزم فرزند فلسفه عقلانى متافیزیکى است. از زمانى که یونانیان براى اشیا طبیعت و ذاتى قائل شدند بدان‏ها استقلال بخشیدند که کار را براى تاثیر خداوند، دشوار ساخت. خداوند گرچه به اشیا و ذوات وجود مى‏بخشد، اما ماهیت را ماهیت نمى‏کند. بوعلى گفته بود:"ماجعل الله المشمشه مشمشه بل اوجدها".براى اشیا ماهیت و ذاتى قائل شدن، استقلال بدان‏ها مى‏بخشد که در دل مومنان مخلص هیچ‏گاه خطور نکرده بود. چنان که حسن و قبح ذاتى هم ارزش‏ها را به ذوات اشیا بر مى‏گرداند و از امر و نهى خداوند مستغنى مى‏سازد.
ورود مفاهیم "ذات" و "طبیعت "و نقش آن‏هارا در لادین کردن فکرنباید دست کم بگیریم.
هر چیز که از پیش خود ذاتى و ماهیتى داشته باشد دیگر نمى‏تواند ذاتا دینى شود، چرا که یک چیز، دو ذات و دو ماهیت نمى‏تواند داشته باشد فى المثل آب ساختمان یا ذات ویژه‏اى دارد. و به همین سبب آب دینى و آب غیر دینى یا شراب دینى و شراب غیردینى نداریم. همین طور است عدل و حکومت و علم و فلسفه و امثال آن‏ها. این مقولات هم اگر ذاتى و ماهیتى داشته باشند دیگر دینى شدنشان بى‏معناست و لذا علم جامعه‏شناسى ذاتا دینى یا فلسفه ذاتا اسلامى و مسیحى، فى المثل نمى‏توان داشت، هم‏چنان که حکومت ذاتا دینى هم نمى‏توان داشت (مگر بالعرض و درمقام وجود خارجى و مگر سکولارها غیر از این مى‏گویند...) و تازه کار به این‏جا ختم نمى‏شود و حقوق و فقه ذاتا دینى و اخلاق ذاتا دینى هم نمى‏توان داشت.
سپس از این بیان نتیجه گرفته‏اند که:
اولا: ریشه عمیق خصومت دین‏داران (هم چون امام محمدغزالى و شهاب‏الدین سهروردى) با فلسفه یونانى روشن مى‏شود و معلوم مى‏گردد که قصه از انکار معاد جسمانى یا علم بارى به کلیات فراتر مى‏رود و لادین شدن نظام فکر را منظور مى‏دارد و سر از نشاندن نظامى ذاتا غیر دینى به جاى نظامى ذاتا دینى در مى‏آورد.
و ثانیا: محتواى ژرف نزاع اشاعره و معتزله را آشکار مى‏کند و لازمه عقلى (یعنى فلسفى یونانى) کردن فهم دین را آشکار مى‏کند که چیزى جز تسلیم کردن آن به فلسفه نیست.
ثالثا: معلوم مى‏دارد که چرا فلسفه یونانى و دین ذاتا اجتماع‏ناپذیرند و تلاش‏هایى که در توفیق عقل (فلسفى) و شرع شده است چرا همواره ناکام مانده است.
رابعا: روشن مى‏کند که سکولاریته از چه مجارى ظریف و پنهانى در افکار رسوخ مى‏کند و چراست که پاره‏اى فیلسوفان اسب‏ترواى درون حصار دین‏داران‏اند و على‏رغم آن که بر بى‏دینان مى‏تازند در باطن زمینه را براى آنان مهیا مى‏سازند.
و خامسا و بر خلاف تصور و توقع کثیرى از فلسفه آموختگان، معلوم مى‏کند که پاره‏اى از فلسفه‏هاى جدید به دین نزدیک‏تر و براى دینى شدن مستعدترند تا فلسفه‏هاى ماهیت کاو و اسلامى شده گذشتگان، و نیز معلوم مى‏کند که کوشش پاره‏اى از ارسطوئیان عصر جدید براى اسلامى کردن جامعه‏شناسى یا اقتصاد و حقوق، چه کوشش متناقض‏آلودى است. (1)
انسان گاه تعجب مى‏کند که چگونه استدلال‏هایى بر پا مى‏شود و چه نتایج مهمى گرفته مى‏شود و چه آثار مستبعدى بار مى‏گردد، ولى همه بر اساس مقدماتى خام و تحلیل ناشده! طبع قضیه اقتضا مى‏کند که هرچه نتایج‏بزرگ‏ترند، تحلیل و تدقیق در مقدمات بیش‏تر باشد، و متاسفانه در این مورد مطلب عکس است.
اولا: به نظر مى‏رسد نویسنده مقاله گمان مى‏کند اشیا اگر بخواهند دینى باشند باید ذاتا چنین باشند والا دینى بودنشان بالعرض والمجاز است، در حالى که این حبط بزرگى است. اوصافى که بر اشیا حمل مى‏شود، گاه از مقومات ذات است، که در این صورت حمل اولى است و مى‏توان گفت آن شیء ذاتا این وصف را داراست. و گاه اتحاد صرفا به لحاظ وجود خارجى است. در این صورت موضوع و محمول ذاتا مختلفند و اتحادشان به وجود واحد خارجى است، حمل در این صورت شایع صناعى است. در حمل شایع، موضوع حقیقتا با محمول متحد است، منتها ملاک اتحاد وجود خارجى است: این گونه اتحاد مجاز نیست، بلکه حقیقت است. اکثر حمل‏هاى واقع در کلمات مردم و حتى علوم از این قبیل است. وقتى گفته مى‏شود "هوا سرد است،"این حمل شایع است. نه حمل اولى ولى در این تردیدى هم نیست که هوا واقعا سرد است، و سرد بودن هوا مجاز نیست. درست است که " سردى "براى "ذات "هوا،امرى عرضى است،ولى حمل واقع درآن قضیه بالعرض و المجاز نیست. حمل بالعرض والمجاز درمثل ناودان جارى است تحقق پیدا مى‏کند: جایى که اسناد محمول به موضوع، حتى به لحاظ وجود خارجى، حقیقت نداشته باشد و به اصطلاح "اسناد الى ماهو له" نباشد.
مسئله در واقع به این بر مى‏گردد که هیئت قضایا، چه در جملات اسمیه و چه در جملات فعلیه، داراى چه معنایى هستند؟ و مدعا این است که اندک تاملى نشان مى‏دهد که هیئت جمله در قضایاى خبرى مخصوص اتحاد در ذات نیست، در مواردى که اتحاد به لحاظ وجود خارجى هم باشد، این قضایا حقیقتا صادق‏اند. اگر گفته مى‏شود:"على عالم است "براى صدق حقیقى این قضیه و براى توصیف على به علم حقیقتا لازم نیست ذات على و ذات علم یکى باشد، کافى است در وجود خارجى اتحاد داشته باشند و این همه را باید از بدیهیات بحث قضایا شمرد.
حال به مسئله اصلى بر مى‏گردیم. براى این که "حکومت "به دینى بودن متصف شود، لازم نیست که ذات حکومت و ذات دین اتحاد داشته باشند، بلکه کافى است در مقام تحقق و وجود خارجى، حکومت و دین متحد باشند و این اتحاد به هیچ‏وجه اتصاف حکومت‏به دینى بودن را مجاز و بالعرض نمى‏کند."اتصاف "در اصل دو گونه است: اتصاف در مقام ذات و اتصاف در مقام تحقق خارجى، و هر دوحقیقتا اتصاف‏اند. حکومت مى‏تواند دینى باشد درست‏به همان معنا که "آب مى‏تواند سرد باشد،"هیچ‏کس نگفته است که چون آب در مقام ذاتش سرد و گرم ندارد، پس اتصاف آب به سردى بالعرض والمجاز است.
نویسنده مقاله درجاى جاى مکتوب خویش مى‏گوید اگر حکومت و عدل و علم ذاتى داشته باشند در این صورت حکومت ذاتا دینى نمى‏شود کما اینکه فلسفه هم ذاتا دینى نمى‏شود، که سخنى است موجه ولى ربطى به مدعاى قائلین به حکومت اسلامى ندارد.
اما گاه مى‏گوید حکومت دینى نداریم همان‏طور که آب دینى نداریم که این مغالطه است. حکومتى که ذاتا دینى باشد نداریم، ولى حکومت دینى مى‏توان داشت . درست مثل آن که آبى که ذاتا سرد باشد نداریم ولى آب‏سرد مى‏توان داشت‏حقیقتا و نه بالعرض و المجاز.
وقتى نوعى از حکومت از طرف خداوند مورد امر قرار مى‏گیرد، همین آن حکومت را حکومت دینى مى‏کند، نه حکومت ذاتا دینى. این حکومت در وجود خارجى‏اش با مامور به خداوند، متحد مى‏شود و همین اتحاد سبب اتصاف آن حکومت‏به دینى بودن مى‏شود و این اتصاف حقیقى است نه مجازى.
ثانیا: کثیرى از مقولات نامبرده شده مثل حکومت، فلسفه و علم داراى ماهیتى حقیقى نیستند تا ادعا شود که براى خود ذاتى مستقل دارند و در مرتبه ذات نمى‏توانند با دین متحد شوند. اکثر این امور از نوعى وحدت اعتبارى برخوردارند نه وحدت ذاتى و حقیقى. و وحدت اعتبارى همواره از جهتى عرضى پدید مى‏آید. آن جهت عرضى مى‏تواند امر شارع یا ورود در کتاب و سنت و امثال آن باشد. در این موارد آن ذات اعتبارى درمقام ذات خودش مى‏تواند دینى باشد مثلا مجموع آرایى که در قرآن در باب حقیقت و مراتب هستى و انسان و معاد و آمده است، روى‏هم رفته مرکبى اعتبارى را تشکیل مى‏دهد که آن را مى‏توان فلسفه اسلامى خواند. این مرکب اعتبارى در ذات (اعتبارى) خود قرآنى و دینى است. همین‏طور جامعه‏شناسى دینى و حکومت دینى و...
آن چه گفتیم نیازمند تدبر بیش‏ترى در باب ماهیات اعتبارى، یا مرکبات اعتبارى است‏که خود بحثى است دشوار و اندیشه‏سوز. این بحث را در کتاب فلسفه تحلیلى به تفصیل‏آورده‏ام.
ثالثا: رابطه حکومت و فقه و حقوق و اخلاق و امثال آن با "دین "صرفا رابطه اتحاد در وجود خارجى نیست، بلکه رابطه اوثق از آن است. توضیح مطلب آن که حکومت و فقه و اخلاق گرچه مى‏توانند در ذات (موهوم) خود مستقل باشند ولى دین در ذات خود با آن‏ها پیوند دارد: پیوندى که بین هر کل و جزئى وجود دارد. رابطه دین با حقوق و فقه و اخلاق رابطه کل و جزء است. دین عبارت است از مجموعه‏اى از اعتقادات و احکام واخلاق. "هل جزاء الاحسان الا الاحسان "بخشى از دین است کما این که "لاتقتلوا النفس التى حرم الله الا بالحق "بخشى از این است و نیز"و من قتل مظلوما فقد جعلنا لولیه سلطانا" که نوعى حق را ثابت مى‏کند. این‏ها بخشى از دین‏اند یعنى بخشى از مقومات ذات دین‏اند. دین ذاتى ندارد الا مجموع همین امور.
دین در ذات خودش با نوعى اخلاق و نوعى حقوق و نوعى فلسفه و نوعى حکومت پیوند خورده است، حتى اگر بپذیریم که اخلاق داراى ذاتى مستقل است و حقوق داراى ذاتى مستقل است و هکذا. مسئله این است که جزء مى‏تواند ذاتا مستقل باشد، ولى کل نه یعنى پیوندى ذاتى بین کل و جزء برقرار است و نه فقط در وجود خارجى.
حال مى‏گوییم براى نفى سکولاریزم، چیزى بیش‏تر از این نمى‏خواهیم: براى ما مهم نیست که آیا اخلاق ذات مستقلى دارد یا نه، مهم این است که دین در ذات خودش با نوعى اخلاق پیوند خورده است، به طورى که اگر آن اخلاق نباشد دین هم نیست. دین در ذات‏خودش با نوعى فلسفه پیوند خورده است که اگر آن فلسفه نباشد دین هم نیست.
مقصود از فلسفه اسلامى و حقوق اسلامى و فقه اسلامى و حکومت اسلامى همین است‏یعنى فلسفه و حقوق و فقه و حکومتى که در ذات دین و اسلام جاى دارد.
سکولاریست‏ها مى‏خواهند ادعا کنند که دین در شئون دنیا تصرف نمى‏کند و نمى‏تواند چنین تصرفى بکند و ما در مقابل مى‏گوییم حتى اگر آن برهان ذوات درست هم باشد، ربطى به مدعاى سکولاریست‏ها ندارد. دین در ذات خود در شئون دنیایى دخالت کرده است و راه‏هاى مخصوص را نشان داده است. و انصافا مدعیان حکومت دینى، چیز بیش‏ترى طلب مى‏کنند؟
رابعا: براى دین‏داران مسئله بسیار فراتر از همه این‏هاست: ما بحثى بر سر اتصاف حکومت و فقه و حقوق و فلسفه به دینى نداریم. این که آیا حکومت و فقه مى‏توانند " دینى" باشند یا نه مشکل اصلى ما نیست و حل آن هم چیزى از معضل اصلى کم نمى‏کند.
مسئله براى یک دین‏دار این است که آیا نوعى از حکومت از طرف خداوند مورد توصیه و امر قرارگرفته است‏یا نه؟ کما این که در باب حقوق و فقه مسئله این است. اگر چنین امرى محقق شده باشد یک دین‏دار موظف است که آن را متابعت کند، خواه این نوع حکومت دینى خوانده شود و خواه نه. یعنى مسئله اصلى سکولاریزم، ثبوت این اتصاف و عدم آن نیست، بلکه دخالت دین در شئون دنیایى و عدم آن است. دین دخالت از طریق همان اوامر و نواهى و جعل حقوق صورت مى‏پذیرد، خواه در این صورت فقه را دینى بخوانید و خواه نه.
یک متدین، بعد از ثبوت امر الهى، باید آن را متابعت کند و چیزى مانع از این اطاعت نیست (در فصل قبل در مورد مطلق بودن متابعت امر الهى بحث مفصل و مستوفى گذشته است و نیازى به تکرار نیست).
بنابراین بحث‏هاى فوق گرچه در صحت اصطلاح فلسفه اسلامى یا حکومت اسلامى دخیل‏اند، ولى در حل مسئله اصلى ما یعنى دخالت دین در شئون دنیایى بشر و عدم آن، هیچ‏نقشى ندارند. این که گفتیم براى متدینان مسئله این‏گونه است، براى تسهیل مطلب است والا در این جهت راى غیر متدینان هم همین است: یعنى آن‏ها هم مى‏فهمند که اگر دین به نوعى حکومت امر کرد، این نفى سکولاریزم است و این بعینه دخالت در شئون دنیایى بشر است.
خامسا: از آن چه گذشت ناتمامى نتایج مختلفى که بر استقلال ذوات اشیا بار کرده‏اند، روشن مى‏شود. بسیار بعید به نظر مى‏رسد که ریشه خصومت دین‏دارانى چون امام محمد غزالى با فلسفه یونانى، چیزى مثل استقلال ذوات اشیا باشد. اگر قول به ذات و ماهیت نظامى ذاتا غیر دینى فراهم مى‏آورد، باید همین دین‏داران را هم جزء مدافعین نظام‏هاى ذاتا غیردینى دانست، چه آن که بسیار مستبعد است که کسانى چون امام محمد غزالى و سهروردى براى اشیا ذاتى و ماهیتى قائل نبوده باشند ( حتما نومینالیست‏بوده‏اند یا قائل به شباهت‏خانوادگى و تیکنشتاین!) و از طرف دیگر عقلى کردن فهم دین هیچ‏گاه تسلیم دین را نسبت‏به فلسفه نتیجه نمى‏دهد، این همه از پندارهاى نویسنده مقاله است که گمان برده بود، استقلال ذوات اشیا مجالى براى دینى بودن به آن‏ها نمى‏دهد. گمانى که خطاى آن اکنون چون روز روشن شده است.
چنان‏که روشن شده است اسلامى کردن جامعه‏شناسى و اقتصاد و حقوق، پروژه‏اى است کاملا موجه و بلکه یکى از مهم‏ترین اهداف عالمان اسلامى البته به این معنا که جامعه‏شناسى برخاسته از دین یا حقوق برخاسته از دین را بشناسند و نه خصوص جامعه‏شناسى تجربى و اقتصادى تجربى را که ربطى به دین ندارد.
از همه این‏ها گذشته، کسانى که با جریانات فلسفى غرب آشنایند نیک مى‏دانند که اکنون گرایش‏هاى "ماهیت کاو" و ماهیت گرا (essentialist) در میان فیلسوفان و منطق دانان غربى، رو به تزاید است. آثار کریپکى ( Kripke) و پاتنم (Putnam) و دونه‏لان (Donnelan) و پلانتینجا (Plantinga) و تابعین آن‏ها، جریانى از تکفر ماهیت‏گرا را در فلسفه غربى احیا کرده است. (2) بنابراین این که از مکتوب فوق نوعى روى‏گردانى و بلکه تحقیرماهیت‏گرایى استشمام مى‏شود، خود ناشى از عدم آشنایى با تحولات اخیر در فلسفه تحلیلى غرب است، تحولاتى که آثار مهمى در جوانب مختلف فلسفه و حتى فلسفه علم به جاى گذاشته است.
3. اسلام و حکومت: رابطه‏اى ذاتى یا تاریخى
پاره‏اى ازنویسندگان مدافع سکولاریزم، مسئله‏اى در مورد رابطه اسلام و حکومت طرح کرده‏اند که رابت‏بسیارى با مطالب بند قبل دارد. اینان مسئله را این طور طرح مى‏کنند که: آیا رابطه اسلام و حکومت رابطه‏اى مفهومى است‏یا رابطه‏اى حداکثر تاریخى و خارجى. مقصود از رابطه تاریخى این است که اسلام در ذات خود هیچ‏گونه حکومت و سیاستى در بر ندارد و صرفا به خاطر ظروف خاص تاریخى بوده است که پیامبر اکرم ملزم شده‏اند حکومت دینى تشکیل دهند. این ظروف عمدتا مربوط به تاسیس اسلام و تشکیل دولت‏براى ترویج دین بوده است. بنابراین اصل، تاسیس دولت و حکومت اسلامى گرچه به مقتضاى عنایت الهى بوده است ولى این امر کلا نتیجه شرایط خاص زمانى و مکانى بوده و لذا اسلام با ادیان دیگر چون مسیحیت از این حیث هیج فرقى ندارند. و هرگاه آن شرایط تغییر کند مثل زمان ما دلیلى وجود ندارد که مسلمانان باید دولت و حکومت دینى (اسلامى) تشکیل دهند. مسئله دقیقا این است که حکومت و سیاست نسبت‏به اسلام، هم‏چون زکات و حج و نماز نیست.
درمقابل کسانى که رابطه اسلام و حکومت را از حد یک رابطه تاریخى و عارضى بیش‏تر مى‏دانند، معتقد به ارتباطى مفهومى بین آن دو هستند. به این معنا که در حاق دین اسلام، دخالت در شئون سیاسى و حکومت نهفته است ولذا تغییرات زمانى و مکانى تاثیرى به این امر نمى‏گذارد. نتیجه این معنا این است که اعتقادات اساسى و بنیانى اسلام فى حد ذاته ضرورت پرداختن اسلام به اقامه دولت دینى فارع از تغییرات زمانى و مکانى، را طلب مى‏کند به تعبیر دیگر، اعتقاد بنیانى اسلام به خداى واحد احد که خالق همه سموات و ارضین و مافیها است وعلم مطلق و قدرت مطلق و است، به لحاظ منطقى مستدعى این است که یک مسلمان فارغ از ظروف زمانى و ضرورتا باید دولتى را بر اساس شریعت اسلامى برپا دارد.
واز این جاست که امثال یوسف قرضاوى و تابعین وى، سکولاریزم را خروج از دین مى‏شمارند ومعتقدند که باید به دنبال پاسخى اسلامى براى مشکلات سیاسى، اجتماعى، حقوقى و اقتصادى خود باشیم. و این جست‏وجو یک فریضه و ضرورت است.
این ملخص سخنان عادل ظاهر در مقام تفکیک نظریات دو طرف نزاع است (3) . وى سپس به ارزیابى سخنان نهضت‏گرایان که مخالف سکولاریزم هستند، مى‏پردازد و برمدعاى آنان اشکالات چندى وارد مى‏کند که برخى قبلا گذشته است. در این جا فقط به پاره‏اى دیگر از آنها اشاره مى‏کنیم. اما قبل از طرح آن اشکالات تذکر این نکته مناسب است که تلازم اسلام و سیاست‏به نحوى که رابطه آن دو از صرف یک رابطه تاریخى و اتفاقى تجاوز کند، منحصر در ارتباط مفهومى نیست. چنان که در کتاب فلسفه تحلیلى به تفصیل توضیح داده‏ام مى‏توان بین ارتباط ذاتى و ارتباط مفهومى فرق گذاشت، چون معناى یک لفظ مى‏تواند غیر از ذات اشیا باشد، معنا و مفهوم انسان غیر از ذات تفصیلى انسان است. لذا ذاتیات یک شیء مى‏توانند از معناى لفظ آن شء بیرون باشند. و بر این اساس مى‏گوییم ارتباط امور در مقام ذات غیر از ارتباط معنایى و مفهومى است. ممکن است میان اسلام و حکومت ارتباط مفهومى درکار نباشد اما در عین حال ارتباط ذاتى موجود باشد.
این توضیح از آن جهت لازم است که بعید به نظر مى‏رسد نهضت‏گرایان مدعى باشند درمعناى اسلام، حکومت و سیاست و نهفته است. به احتمال قوى مدعاى آنان این است که واقع اسلام یا ذات این دین (با نوعى توسع و مسامحه) متضمن حکومت و سیاست است کما این که متضمن بسیارى امور دیگر است.
عادل ظاهر بعد از طرح مسئله فوق، امور چهارگانه‏اى را بر مى‏شمرد که مدعى است از نتایج و آثار ارتباط مفهومى (ذاتى) اسلام و حکومت است.
اول: خداوند به حکم ذاتش به نحوى ضرورى مسلمانان را مامور به تنظیم شئون سیاسى و اجتماعى خود بر اساس قواعد معینى نموده است که دینشان بر آن دلالت مى‏کند.
دوم: آن چه که خداوند بدان امر نموده این است که مسلمانان شئون حیات دنیوى‏شان را بر وفق قواعد معین فارغ از هرگونه ظروف زمانى و مکانى خاصى اداره کنند.
سوم: خداوند فقط مسلمین را مخاطب به این خطاب نموده و دیگر ابناى بشر، مثل اهل‏کتاب و غیرهم از این خطاب بیرون‏اند.
چهارم: انسان به حکم طبیعتش و نه به سبب امور عارضى، از معرفت تدبیر شئون دنیایى‏اش عاجز است، از این رو نمى‏تواند بدون راهنمایى‏هاى الهى شئون اجتماعى، سیاسى و اقتصادى خود را اداره کند.
عادل ظاهر مدعى است این امور چهارگانه از لوازم ارتباط ذاتى مفهومى اسلام و دولت است و همگى قابل مناقشه و تردیدند. (4)
در این جا تا حدى به مبحث اول و دوم مى‏پردازیم، مبحث چهارم به تفصیل ولو به صورتى و بیانى دیگر، گذشته است. در مورد مبحث‏سوم هم تذکر این نکته ضرورى است که از قبیل "لزوم مالایلزم "است: هیج دلیلى ندارد که حکومت دینى را مخصوص اسلام بدانیم. بلکه شواهدى در دست است که پاره‏اى از ادیان دیگر هم حکومت دینى داشته‏اند.
4. ضرورت پرداخت دین به حکومت: طرح اشکالات
عادل ظاهر معتقد است پرداختن دین به حکومت و امر کردن مسلمانان به ایجاد دولت اسلامى به نحوى که غیر آن ممکن نباشد، از لوازم نظریه نهضت گرایان است‏یعنى کسانى که رابطه دین و حکومت را چیزى بیش از رابطه تاریخى و خارجى مى‏دانند. و سپس اشکالات چندى بر آن وارد مى‏سازد که برخى از آن‏ها را ذیلا مطرح مى‏سازیم.
اشکال اول:
همه مى‏دانیم که اسلام به عنوان دینى که جنبه سیاسى مدنى به خود گرفت از هجرت پیامبر(ص) به مدینه، پدید آمد. بنابراین وارد شدن اسلام به مرحله سیاست و حکومت تابع شرایط و حوادث تاریخى بود که هجرت پیامبر را موجب شده بودند. ولى به وضوح این شرایط و حوادث، رنگى امکانى دارند یعنى ممکن بود که جریان حوادث به شکلى دیگر بود و پیامبر در مکه مى‏ماند ولذا اسلام شکل سیاسى و مدنى خاصى پیدا نمى‏کرد. به علاوه همان سوره‏هاى مکى قرآن متضمن بنیان‏هاى اعتقادى اسلامى بود و جهت‏گیرى‏ها و نتایج‏سیاسى نداشت. بنابراین اصرار نهضت‏گرایان بر این که حوادث و جریانات پدید آمده، ضرورت داشته به طورى که امکان نداشت‏به صورت دیگرى درآید، سخن غریبى است، خصوصا این که مى‏گویند حتى خداوند هم نمى‏توانست جریان امور را به طریق دیگرى بیندازد. غرابت این سخن از آن جهت است که قدرت مطلق الهى بر همه این امور حاکم است و براى خداوند ممکن بود که حوادث و جریانات را به صورت دیگرى درآورد و لذا قرآن در حد همان سوره‏هاى مکى باقى بماند و دخالتى در مسائل سیاسى و اجتماعى نکند. (5)
به گمان ما این اشکال عادل ظاهر قابل دفع است. هیچ دلیلى وجود ندارد که احکام مدنى و سیاسى موجود در اسلام و قرآن، پیوند ذاتى با هجرت پیامبر(ص) به مدینه دارد. بلکه کاملا معقول است که اگر پیامبر به شهر دیگرى هجرت مى‏کرد و حتى در مکه مى‏ماند ولو مدت‏ها بعد، همین احکام و بنیان‏هاى مدنى سیاسى به پیامبر(ص)
مى‏رسید و وى مامور به ابلاغ و انفاذ آن‏ها مى‏گشت. این ادعا که سفر پیامبر به مدینه موجب پدید آمدن احکام سیاسى و اجتماعى اسلام شده است، کاملا بى‏دلیل است.
واگر به این نکته هم توجه کنیم که اسلام خود را دینى کامل مى‏داند و حدودى براى انسان قائل است که تعدى به آن حدود را خطا و گناه مى‏شمرد، معلوم مى‏شود که دین و قرآن بیش از آن که وابسته با تاریخ ومحیط خود باشند، ناظر به بیان حقایق و حدود و تکالیف انسان هستند. بخشى از این نکات را در فصل دین و ایدئولوژى به استیفاى بیش‏تر طرح خواهیم کرد.
اما آن نکته نهایى که نویسنده فوق طرح کرده است‏یعنى ضرورت حوادث و پدیده‏هایى که رخ داده، نکته‏اى نیست که در مطالب و نتایج فوق چندان موثر باشد و خود از مباحث پرجنجال فلسفى تاریخى است. ولذا نیازى نیست که درمبحث‏حاضر، بى‏دلیل وارد این مبحث دشوار و جنجال‏برانگیز شویم که حوادث تاریخى ضرورت دارند یا به وجه امکانى محقق مى‏شوند.
اشکال دوم:
این ادعا که امر کردن خداوند به مسلمانان که دولتى خاص تشکیل دهند، ضرورت دارد، ادعایى غیرمنطقى است. چون "ضرورت این امر" یا ناشى از وضعیت اولیه اسلام است و یا ناشى از صفات ذاتى مسلمانان. ولى مى‏دانیم که نه "وضعیت اولیه اسلام "و نه صفات ذاتى مسلمانان (صفاتى که ناشى از اعتقاد به اسلام است) هیچ‏یک "ضرورت"
ندارند یعنى ممکن بود ظروف تشکیل اسلام غیر از ظروفى باشد که فى‏الواقع بود. و نیز ممکن بود اعتقاد به اسلام به صفاتى که ادعا شده است منجر نشود.
به گمان ما، این اشکال هم است. چون اولا: امکانى بودن ظروف اولیه اسلام و نیز امکانى بودن صفات ذاتى مسلمانان، هر دو قابل خدشه‏اند. ثانیا: بحث‏بر سر ضرورت تشکیل حکومت‏بر ذوات افراد نیست تا اشکال شود که تخلق آنان به صفات خاص امکانى است. مدعا این است که تشکیل حکومت‏براى مسلم از آن جهت که مسلم است ضرورت دارد ولو این که اتصاف شخصى به مسلمان بودن امکانى باشد به تعبیر دیگر، اخذ عنوان مسلم در موضوع این ضرورت شبیه قضایاى حقیقیه است. به عنوان مثال ممکن است اتصاف انسانى به عالم بودن امکانى باشد ولى وقتى عالم شد محمولات و لواحقى به نحو ضرورى بر وى بار شود. ممکن است عالم از آن جهت که عالم است از اتلاف وقت‏بپرهیزد. بر این فرض گرچه انسان ممکن است عالم بشود یا عالم نشود، ولى وقتى عالم شد به نحو ضرورت از اتلاف وقت مى‏پرهیزد.
بنابراین عادل ظاهر بین دو چیز خلط مى‏کند: ضرورت تشکیل دولت اسلامى براى مسلمانان (از آن حیث که مسلمان هستند) و امکانى بودن اصل اتصاف شخصى به مسلمان یا امکانى بودن اتصافش به برخى صفات (که بالضروره تشکیل دولت را مى‏طلبد). (6)
5. تشکیل حکومت اسلامى: عنصر زمان و مکان
کسانى که قائلند اسلام متکفل شئون حیاتى بشر شده است و در زمینه‏هاى سیاسى، اقتصادى و اجتماعى انسان‏ها دخالت مى‏کند و قواعد و اصولى را تشریع مى‏کند، معتقدند پاره‏اى از این قوانین به حکم نصوص قرآنى و روایى، ثابت‏اند و لذا به معنایى، این نصوص از حیطه اجتهاد خارج‏اند. عادل ظاهر بر این اعتقاد از جهات مختلفى اشکال مى‏کند، وى هم وجود نص به عنوان متون غیر قابل تشکیک را رد مى‏کند و هم وجود قواعد ثابت و مطلق که محتواى آن را تشکیل مى‏دهد. وى تلاش بسیارى مى‏کند که مطلق‏بودن احکام و قواعد اسلامى را رد کند تلاشى که به نظر نمى‏رسد چندان مورد نیاز باشد (لااقل از نظر راقم این سطور و کسانى که این چنین فکر مى‏کنند!) چون جهاتى از اشتراط که وى براى احکام ثابت مى‏کند، آن هم با تلاش و سعى بلیغ، اکثر محققان اصولى و فقهاى ما در اصل پذیرفته‏اند. آرى آن‏چه باقى مى‏ماند این است که چگونه این اشتراط با دوام احکام سازگاراست، مسئله‏اى که ان‏شاءالله در بند بعد به آن خواهیم پرداخت. بنابراین قبل از طرح آن بحث، خلاصه اشکال‏هاى عادل ظاهر را نقل مى‏کنیم و به نقد آن مى‏پردازیم.
اشکال اول:
"وجود نص "به معناى متنى که فعلا مورد شک نیست ممکن است پذیرفته شود، ولى دلیلى وجود ندارد که نصوص على‏الاصول قابل تشکیک نباشند. به تعبیر دیگر چه دلیل منطقى وجود دارد که ثابت کند نصوص هیچ‏گاه قابل تردید نیستند و هیچ‏گاه ادله‏اى که مسوغ این تردید باشد، اقامه نخواهد شد. ممکن است‏بپذیریم متنى چون قرآن، دلیلى وجود ندارد که مورد تحریف قرار گرفته باشد و حتى مى‏توان پذیرفت که طبق قرائن و شواهد فعلا در آن هیج تردیدى نیست. اما از کجا مى‏توان امتناع وجود هر قرینه‏اى را ولو در آینده نفى کرد. همان طور که تورات و انجیل (به اعتراف نهضت‏گرایان)
تحریف شده است، چه دلیلى این تحریف را در مورد قرآن ممتنع مى‏سازد. مى‏پذیریم که فعلا هیچ دلیلى وجود ندارد که چنین احتمالى را در مورد قرآن تجویز کند، اما این بدان معنا نیست که از لحاظ منطقى هیچ‏گاه و چنین دلیلى یافت نمى‏شود. (7)
پاسخ:
عمده‏ترین دلیل بر ثبوت نصوص قرآنى تواتر است‏به همان تقریبى که در کتاب‏هاى کلامى، غالبا طرح مى‏شود. تواتر موجب یقین مى‏شود، و یقین به ثبوت نص با احتمال قیام دلیل بر خلاف آن، به طورى که ثبوت نص را مشکوک سازد، سازگار نیست.البته قیام دلیل محتمل است، اما این دلیل نمى‏تواند موجب تشکیک در وجود نص شود به عبارت دقیق‏تر مسوغى براى تشکیک در وجود نص، شود. چون حتى اصل تشکیک قابل تصور است: به این بیان که انسان در حالت‏یقین به چیزى، احتمال دهد در آینده یقین‏اش زایل شود ولو به سبب قیام ادله و قرائنى که این امر را باعث‏شود. اما هیچ‏گاه انسان نمى‏تواند در حال یقین به ثبوت چیزى احتمال قیام دلیل و قرینه‏اى دهد که خلاف یقین را به نحوى صحیح ثابت کند یا محتمل سازد. مسئله این است که انسان در الت‏یقین به چیزى، همه محتملات خلاف آن را، نادرست مى‏داند. ولذا گرچه احتمال مى‏دهد در آینده در اثر اسباب خاصى یقین‏اش زایل شود و مثلا به خلاف یقین فعلى، اعتقاد پیدا کند ولى این اعتقاد را نادرست مى‏داند (فعلا). از طرف دیگر روشن است همین مقدار براى بحث فعلى ما کافى است. چون بحث‏بر سر این است که ما در ظرفى که در اثر تواتر به ثبوت قرآن و پاره‏اى از سنت معتقدیم، احتمال نمى‏دهیم که در هیچ‏ظرفى و حالى واقع غیر از این باشد ولو این که احتمال دهیم ادله و قرائن در آینده این یقین ما را زایل سازد. چون در ظرف یقین فعلى، آن زوال اعتقاد را برخلاف واقع مى‏دانیم.
و اگر کلام عادل ظاهر به اصل حجیت تواتر و سببیت آن براى یقین، برگردد، در این صورت نزاعى است مبنایى و برهانى بر آن نمى‏توان اقامه کرد. از جهتى این امر شبیه یقین به جهان خارج است که برهانى بر آن نمى‏توان اقامه کرد، و در عین حال به نظر نمى‏رسد هیچ‏کس به نحو طبیعى در آن تردید روا دارد.
تواتر در امور تاریخى، انصافا موجب یقین است و همین یقین، معیار حجیت و اعتمادپذیرى آن است. نهضت‏گرایان در دلیلشان به چیزى بیش از این نیاز ندارند.
اشکال دوم:
گیریم که نصوصى ثابت هم‏چون قرآن و پاره‏اى از سنت وجود داشته باشد. این هیچ ربطى به مطلق بودن احکام و قواعدى که محتواى آن نصوص را تشکیل مى‏دهد، ندارد.
این نوعى مغالطه است که ثبوت مطلق نص را به ثبوت اطلاقى محتواى آن تسرى دهیم.
مقصود از مطلق بودن محتواى نص این است که حکم یا قاعده‏اى که در قالب آن بیان مى‏گردد، مربوط به همه احوال و ازمنه و امکنه باشد. اطلاق ثبوت نص با اشتراط و عدم اطلاق محتواى آن سازگار است. مى‏توان فرض کرد که کلامى قطعا از خداوند است و هیچ دلیلى بر خلاف آن محتمل نیست. ولى این کلام مضمونى اشتراطى و تقییدى داشته باشد مثلا حکمى را براى مسلمانان صدر اسلام، ثابت کرده باشد و نه براى همه مسلمانان درهمه زمان‏ها و مکان‏ها. و هیچ دلیلى وجود ندارد که چون خداوند خود مطلق است همه اوامرش هم مطلق باشد. (8)
پاسخ:
آن چه که عادل ظاهر دراین اشکال بر آن اصرار مى‏ورزد، نیازى به بحث ندارد.
امکان اشتراط و تقیید در احکام و قواعد دینى روشن‏تر از آن است که نیازمند تطویل باشد. بلکه وقوع این اشتراط و تقیید فى‏الجمله ثابت است. مسئله اساسى بحثى صغروى در این اشتراط است. آیا احکام دینى همه یا بسیارى از آنها1 به زمان نزول یا صدر اسلام مقید بوده‏اند یا براى همه زمان‏ها و مکان‏ها ثابت‏اند؟
آرى، نسبت‏به همه اقوام به نحو مجموعى احتمال نمى‏رود که مخصوص صدر اسلام باشد چون مستلزم این است که دین انسان‏ها را در برهه‏هاى بعد بالمره رها ساخته باشد احتمالى که قابل پذیرش نیست و مى‏توان بر آن هم از طریق ادله برون دینى و هم ادله درون‏دینى استدلال کرد. اما در باب احکام خاص، ثبوت اطلاقى آن براى زمان‏ها و مکان‏هاى مختلف بحثى اثباتى است و به مقتضاى نصوص وظواهر ادله و نه بحثى برهانى و ثبوتى.
عادل ظاهر پس از طرح اشکال فوق به توضیح و تشریح آن مى‏پردازد. و مسئله مراتب مختلف اصول، قواعد و احکام فعلى اخلاقى را مطرح مى‏کند و پس از بیان مقصود خویش از این سه اصطلاح، احکام شرعى را مقید به قواعدى اخلاقى مى‏سازد و چون قواعد اخلاقى براى همه زمان‏ها و مکان‏ها مطلق نیستند و صرفا احکامى اقتضایى و حیثى دربردارند (prima facia) و نه احکامى فعلى و مطق، نتیجه مى‏گیرد که احکام شرعى هم نمى‏توانند مطلق باشند و براى همه زمان‏ها.
ورود ما در این بحث و تحقیق رابطه احکام شرعى و ارزش‏هاى اخلاقى، ما را از بحث اصلى دور مى‏سازد. برخى از کلمات وى در این جا گرچه مخدوش است، ولى مسئله مهم نتیجه‏اى است که مطرح مى‏سازد. چنان که گفتیم اصل اشتراط احکام فى‏الجمله قابل انکار نیست: بحث اصلى بحثى صغروى است و آن این که آیا احکام به زمان و مکان خاصى مشروط‏اند؟ مسئله این است که لااقل براساس مبناى عدلیه و امامیه، احکام تابع مصالح و مفاسدند و بنابراین آن چه را که عادل ظاهر با تلاش بسیار در مقام اثباتش بر مى‏آید، در اصل مورد پذیرش بسیارى از محققان امامیه و عدلیه است.
مسئله اصلى این است که آیا در مثل "قطع ید سارق" مصلحت عمومى و مطلق به لحاظ زمان‏ها و مکان‏ها وجود دارد یا چنان که عادل ظاهر ادعا مى‏کند، این مسئله منحصر به زمان پیامبر و عرب صدر اسلام بوده است.
وى هیچ دلیلى اقامه نمى‏کند که چرا قطع دست دزد، یا حجاب یا حرمت گوشت‏خوک به زمان خاصى منحصر بوده است. پس نزاع به لحاظ ملاکات صغروى است. ما نمى‏گوییم ممکن نبود مصالح این احکام منحصر به زمان خاصى باشد، بحث این است که دلیلى بر این امر نیست و بلکه دلیل برخلاف آن وجود دارد.
مجموعه ادله‏اى که دلالت مى‏کند حلال و حرام پیامبر ابدى است و نیز اطلاقات ادله عمدتا بر عمومیت این مصالح دلالت مى‏کنند و نسبت‏به اطلاق این حکم حجت‏اند. گرچه ممکن است‏حتى قطع به این عمومیت مصلحت و اطلاق ثبوتى حکم نداشته باشیم، ولى اطلاقات احکام و ظواهر ادله‏اى که دال بر ابدى بودن حلال و حرام پیامبر مى‏کند، لااقل حجت ظاهرى‏اند یعنى وظیفه مسلمانان را در این زمان روشن مى‏کنند.
تفصیل این بحث و نظریه احکام ظاهرى را باید از علم اصول جست‏وجو کرد.
6. اشکالاتى دیگر بر حکومت دینى
برخى استدلال‏هاى دیگر بر امتناع دخالت دین در شئون سیاسى و حکومت اقامه نموده ومى‏گویند:
نبوت و رسالت که به معناى ابلاغ و تعلیم ارادات تشریعى و نظام قانون‏گذارى الهى به مردم است، اگر توام با وظیفه اجرا و مسئولیت تحقق این فرامین، آن هم با قوه قهریه از سوى هیئت‏حاکمه بوده باشد، دیگر مسئولیتى براى مکلفین تصور نخواهد شد. تمام مسئولیت‏هاى تعلیم و اجرا به عهده خود پیامبران خواهد بود و اصل مسئولیت مکلفین در تکالیف و وظایف شرعیه خود منتفى خواهد شد و با انتفاى اصل مسئولیت، تکالیف و اوامر و نواهى شرع نیز بلااثر وعقیم خواهند ماند و مسئله عقاب و ثواب نیز به تعطیل خواهد گرایید.....
این استدلال واقعا عجیب است، اولا: نقض مى‏شود به وظیفه اجرا در حکومت‏هاى سکولار چون بالاخره کار حکومت‏ها، چه دینى و چه سکولار، اجراى قوانین است. اگر بنا باشد این اجرا منافى مسئولیت مکلفین باشد و اوامر و نواهى را لغو و بى‏فایده کند، در حکومت‏هاى غیردینى نیز باید چنین باشد یعنى باید کل تقنینات و اوامر و نواهى قانون‏گذاران لغو باشد چون دولت‏با وظیفه اجراى خویش مسئولیت را از آحاد شهروندان برداشته است. این نتیجه به وضوح باطل است، پس معلوم مى‏شود در اصل استدلال مستدل خدشه‏اى وجود دارد.
ثانیا: درمقام حل شبهه فوق به دو طریق مى‏توان برهان اقامه کرد:
طریق اول: بحثى که در باب حکومت دینى، و طبعا ولایت فقیه یا عدم آن مطرح است، مسئله "نظام حکومتى" یا "ساختار حکومتى"است و این غیر از اجراى خارجى آن است و همین‏طور غیر از اجراى خارجى احکام و قوانین است. بحث‏بر سر این است که آیا دین هم ساختار حکومتى خاصى ارائه کرده است‏یا نه؟ و این ساختار هم‏چون ساختار حقوقى و اجتماعى و اقتصادى جامعه، پدیده‏اى است که مى‏تواند متکى بر مصالح و مفاسد خاصى باشد. بحث‏بر سر این است که آیا نظام ولایت فقیه یا نظام جمهورى یا نظام سلطنتى کدام داراى مصلحت و مفسده است که شارع بتواند بر اساس آن امر یا نهى کند. این چه ربطى به اجراى خارجى احکام دارد. بسیارى از امور که با پدیده نظام حکومتى مربوط مى‏شود، اصلا ربطى به مکلفین به طور خاص ندارد مثلا اعلان جنگ و صلح و عقد پیمان‏هاى دولتى و اخذ در آمدهاى اسلامى و همگى امورى هستند که ابتدائا و بالذات مربوط به دولت‏اند ولذا اجراى تکلیف متعلق به مکلفین محسوب نمى‏شوند. این شاهد محکمى است‏بر آن سخن، که مسئله نظام حکومتى بسیار فراتر از اجراى خارجى احکام و قوانین مکلفین است‏به تعبیر دیگر، بحث در"حق" حاکمیت است، که این حق از آن کیست. این بحث تا اجراى خارجى احکام و قوانین فاصله بسیار دارد.
طریق دوم: با پذیرفتن این نکته است که کار حکومت اجراى احکام و قوانین است و بحث هم بر سر همین کار حکومت‏باشد (نه بر سر حق حاکمیت چنان‏که گفتیم). به گمان ما حتى دراین فرض هم هیچ‏مشکلى پیش‏نمى‏آید، چون حداکثر این است که حکومت‏با قوه قهریه، موضوع مسئولیت اخلاقى و عقلانى مکلف را رفع کند و تکلیف شرعى و اوامر و نواهى بلا اثر شود. به نظر ما این مطلب در صورت منقح خود هیچ اشکالى ندارد و تنها استیحاش نویسنده محترم، از عنوان کلى "بلااثر شدن تکلیف شرعى و اوامر و نواهى مولوى "است، که استیحاشى است‏بلامورد. بسیارى اوقات بلااثر شدن تکلیف و رفع مسئولیت اخلاقى و شرعى مکلف در باب موضوعى خاص، کاملا عقلى و عقلایى است و جز آن تصور ندارد، توضیح مطلب را با نکته‏اى در باب اخلاقیات شروع مى‏کنیم:
همه مى‏دانیم که از طرفى اخلاقا ملزم هستیم که ظلم نکنیم و از طرف دیگر ملزم هستیم از ظلم ظالم جلوگیرى کنیم چگونه این دو امر با هم جمع مى‏شود؟ طبق این نظر، اجراى این الزام دوم، سالب اختیار و مسئولیت اخلاقى و قانونى موجود در الزام اول است. بله، ولى این چه اشکالى دارد؟! چون حداکثر نتیجه‏اش این مى‏شود که ما با منع ظالم از ظلمش، تکوینا مانع ارتکاب معصیت (یا ادامه معصیت) او شده‏ایم و با این کار امر و نهى از ظلم مختص به این فرد جزئى از ظلم ساقط مى‏شو.
ولى این چه عیبى دارد؟ مثال دیگرى که به فهم مطلب کمک مى‏کند، منع از مشروبات الکلى است. فرض کنیم دین یا دولت‏به آحاد مکلفین و شهروندان حکم مى‏کند که خوردن مشروبات حرام و ممنوع است و مشروب‏خانه‏ها را مى‏بندد، با اجراى این امر، نهى متوجه به حصه‏اى از مشروبات الکلى که از بین رفته ست‏ساقط مى‏شود و زمینه مسئولیت عقلانى و اخلاقى کسى که مى‏خواست مرتکب شرب خمر شود (نسبت‏به این حصه از شرب خمر) از بین مى‏رود، ولى این چه عیبى دارد؟!
استدلال دوم
گاه گفته مى‏شود:
هیچ حکمى هر قدر که داراى اهمیت‏باشد ممکن نیست ناظر به اجرا و ضامن امتثال یا مانع ترک و عصیان خود باشد، چرا که امتثال یا عصیان هر تکلیف و حکمى پس از وجود وضعى آن تکلیف وحکم قابل تصور است و صدور هر حکم و تکلیفى هم پس از اراده تشریعى حکم وقوع و تحقق مى‏یابد پس بدین‏جهت معلوم است که مرحله اجرا با عصیان و سرپیچى از انجام تکلیف و وظایف از سوى مکلفین با دو رتبه عقلانى موخر و واپسین بر اراده تشریعى آن حکم از سوى شارع و حاکم مى‏باشد و هرگز ممکن نیست امتثال یا عصیان احکام از خصوصیات و شرایط موضوع حکم باشد که طبیعتا برخود حکم و اراده تشریع آن مقدم خواهد بود، و نتیجتا ضامن اجراى هر حکم و قانونى باید عواملى باشند که هیچ‏گونه وابستگى به حکم و قواى مقننه ندارند و کلا از روند تشریع قانون و احکام وضعى بیرون‏اند ...اضافه بر این،اصل مسئولیت نیز ایجاب مى‏کند که خود آحاد مکلفین به راهنمایى عقل عملى خود، تکالیفى را که به عهده گرفته‏اند اجرا نمایند، زیرا اگر قوه مقننه یا شریعت‏بخواهد قانون یا تکلیفى دیگر را براى انجام و اجراى تکالیف و قوانین موضوعه خود وضع و تشریع نماید، ضمانت اجرایى این قانون نیز به قانون دیگرى که ناظر به اجراى آن قانون پیشین است، نیازمند خواهد بود و کار قانون‏گذارى در این صورت به درازاى نافرجام خواهد کشید.
بر همین مبنا در باب امر به معروف و نهى از منکر نیز گفته‏اند:
براساس همین نظریه اجتهادى واقعیت امر به معروف و نهى از منکر به خوبى روشن مى‏شود، بدین قرار که اگر مقصود از معروف و منکر اوامر، نواهى شرعى است که از سوى شرع انور، وضع و قانون‏مندى یافته است. پس دیگر امر به اجراى این اوامر و نهى از ارتکاب این نواهى قابل وضع و تشریع و قانون‏مندى جداگانه‏اى نخواهد بود، زیرا هرگونه وضع و تشریع در اجرا مستلزم تسلسل در وضع و تشریع مى‏باشد و این تسلسل هم از نوع تسلسل محال است که هیچ راهى براى امکان آن در میان نیست، لذا باید گفت که وجوب امر به معروف و نهى از منکر مانند وجوب اطاعت از فرامین شرع یک وجوب عقلى است و تاکیدات شارع نیز روى آن از یک روش ارشادى و هدایتى به هر عقلى تجاوز نخواهد کرد و هیچ‏گونه ابتکار و تشریعى در کار نیست.
علاوه بر این، آن چه که عنوان امر به معروف و نهى از منکر به ما مى‏فهماند تنها امر یعنى طلب لفظى انشایى فعل مطلوب و نهى به معناى طلب انشایى ترک منهى‏عنه است و طلب انشایى به هیچ‏وجه به معناى اجراى ماموربه و بازداشت از منهى‏عنه آن هم به وسیله قواى قهریه که خارج از مقدورات مکلفین است، نیست. طلب انشایى فعل و طلب انشایى ترک ادامه و تاکید همان امر و نهى شرعى نخستین است و چون اوامر و نواهى اولیه شرع با اطلاق لحاظى خود نمى‏توانند ناظر به مقام اجرا و امتثال و عصیان خود باشد، لذا این مقصود را به اطلاق ذاتى خود، که همان حکم عقل به اطاعت و امتثال است، واگذار مى‏کند و حکم عقل هم جز همان ادامه و تاکید امر و نهى شرعى نخستین نیست و گفته شد که امر و نهى شرعى نیز از قلمرو طلب لفظى انشایى تجاوز نمى‏کند. اما این که دیده شده و مى‏شود که در برخى کشورهاى به اصطلاح اسلامى بخشى از قواى مسلح انتظامى خود را به عنوان نهاد امر به معروف و نهى از منکر به سوى شهروندان بى‏دفاع خود بسیج کرده و آن چه را که مى‏خواهند ومى‏توانند از انواع شکنجه و عذاب بر آن‏ها روا و اجرا مى‏کنند. این به هیچ‏وجه در شان واقعیت امر به معروف و نهى از منکر نیست بلکه به جاى عنوان امر به معروف و نهى از منکر باید اجراى معروف و بازداشت از منکرات نامیده شود که به هیچ‏وجه در ابواب فقه و در زبان کتاب و سنت این‏چنین عنوانى به چشم هیچ پژوهنده و کاونده‏اى نمى‏آید. بنابراین، با نبود هیچ مدرک و پیشینه اسلامى براى این‏گونه اعمال جز بدعت و نوآورى در دین نمى‏توان نامى جست‏وجو کرد.
شگفتى در این جا است که افرادى که مدعى فقاهت و رهبرى در فتوا مى‏باشند. این صحنه‏ها را در پیش چشم مى‏نگرند و با بى‏تفاوتى، احیانا با تایید و اظهار هم‏آهنگى از آن مى‏گذرند. و این خود جز به منظور حفظ مقام و استفاده از فرصت نیست.
بحث را از استدلال دوم ایشان شروع مى‏کنیم.
اولا: چنان که در نقد استدلال اول گفته شد، مسئله نظام حکومتى با امتثال و اجراى افعال مکلفین خلط شده است. نظام حکومتى که محل بحث است، پدیده‏اى است اجتماعى و داراى آثار و احکام مربوط به خود، که گاه نظارت براجراى احکام مکلفین، بخشى از آن است. نظام حکومتى هم‏چون احکام اولیه دیگر خود داراى مصلحت و مفسده است که مى‏تواند تحت تقنین درآید. درست مثل قانون اساسى که عقلا براى کیفیت اجراى قوانین، نوع حکومت و ساختار آن را تعیین مى‏کنند. هیچ‏کس نمى‏تواند اشکال کند که این تقنین‏هاى موجود در قانون اساسى منافات با تقنین‏هاى جزئى‏تر در دستگاه مقننه دارد. دلیل‏اش این است که نوع حکومت‏خود پدیده‏اى است مصلحت‏یا مفسده‏دار مثل سایرقوانین.
نباید مسئله حکومت و ساختار حکومتى با لزوم امتثال که حکمى عقلى است، خلط شود، لزوم امتثال امرى عقلى است. ولى امر به نظام حکومتى خاص، معادل الزام به امتثال نیست تا بگوییم وجود الزام عقلى به امتثال، از امر به نظام حکومتى خاص، کفایت مى‏کند.
ثانیا: درهمان موارد اجرا هم مى‏توان گفت منع دیگران از ظلم یا اجبار دیگران به امتثال اوامر خودداراى ملاک است‏به این بیان که مفسده ظلم در دم دو تکلیف تولید مى‏کند: یکى نسبت‏به فاعل ظلم (البته قبل از انجام عمل) و دیگرى نسبت‏به دیگران: هم خطاب "اجتنب عن الظلم" متوجه شخص ظالم مى‏شود و هم خطاب " وامنعوا عن ظلم الظالم" متوجه دیگران.
به تعبیر دیگر مقام اجرا در مانحن فیه، غیر از امر به امتثال یا"الزام به امتثال" در موارد دیگر است.
درا ین مقام "منع ظالم از ظلم "به همان مقدار داراى ملاک نفس‏الامرى است که اجتناب خود انسان از ظلم. و همین‏طور تحریض و واداشتن دیگران به رعایت‏حقوق همان‏قدر داراى مصلحت نفس‏الامرى است که نفس امر به شخص نسبت‏به انجام تکلیف‏اش.
درباره امر به معروف و نهى از منکر
درمورد امر به معروف و نهى از منکر، نیز باید گفت:
اولا: مى‏توان گفت امر به معروف ونهى از منکر ارشادى نیست‏به ملاک امر به اطاعت، چون متعلق امر در این جا غیر از امر اولى است: امر به امر به معروف خطاب به دیگران است و متعلقش هم فعل دیگران است و این هیچ ربطى به امر به اطاعت ندارد به بیان دیگر، امر به امتثال یا امر به اطاعت، اگر از ناحیه شارع صادر شود حتما ارشادى است، چون عقل انسان خود مستقل به لزوم امتثال است و با وجود این امر عقلى، نیازى به حکم شارع نیست. به علاوه این حکم دوم شارع فایده‏اى ندارد.
چون اگر بنا است عقل از احکام شارع منبعث‏شود، همان حکم اولى کافى بود و اگر منبعث نمى‏شود، حکم دومى به اطاعت لغو است.
این بیان به هیچ‏وجه در امر به معروف و نهى از منکر نمى‏آید، چون امر به معروف و نهى از منکر فعل دیگران است و موضوعش هم با تکلیف اولى فرق مى‏کند و براى روشن‏تر شدن مسئله، دو امر زیر را مقایسه کنید:
1- امر به حج 2 امر به امر به معروف (حج، زکات)
امر اول، متعلق‏اش حج است و موضوع آن آحاد مکلفین. اما امر دوم متعلق‏اش امر به معروف و نهى از منکر است و موضوع‏اش آحاد مکلفین نسبت‏به افعال دیگران. پس هم موضوع و هم متعلق در این دو امر فرق مى‏کند.
ممکن است اشکال شود این امر دوم (امر به امر به معروف) هیچ ملاک مستقلى ندارد، بلکه ملاک آن صرفا اجراى امر اول و همان مصلحتى است که در متعلق امر اول نهفته است و بنابراین از این جهت هم‏چون اوامر اطاعت و امتثال است.
پاسخ این اشکال به دو طریق ممکن است که:
1- امر به معروف هم‏چون نصح و تذکر مى‏تواند ملاک مستقلى داشته باشد غیر از خود معروف، ولذا در مواردى که امر به معروف و نهى از منکر ممکن باشد ولى مکلفین از انجام آن سرباز زنند، خود نوعى معصیت‏شمرده مى‏شود و کسانى که امتناع کرده‏اند عقاب مى‏شوند و دلیلى وجود ندارد که فقط صاحب منکر عقاب شود.
2- حتى اگر بپذیریم که در امر به معروف و نهى از منکر ملاک مستقلى غیراز ملاک معروف و منکر واقعى، وجود ندارد، باز هم دلیلى بر ارشادى بودن امر به معروف و نهى از منکر وجود ندارد، زیرا چنان که در پاسخ استدلال دوم گفتیم، مفسده واقعى دو تکلیف واقعى ایجاد مى‏کند: یکى نسبت‏به فاعل و دیگرى نسبت‏به دیگران که امر به معروف و نهى از منکر کنند. و صرفلا طولیت‏یکى نسبت‏به دیگرى باعث ارشادیت نمى شود. شاهد آن، دو امر طرق و امارات است که در عین طولیت نسبت‏به حکم واقعى،مولوى هستند نه ارشادى، با این که وضع در مانحن‏فیه از اوامر طرق و امارات روشن‏تر است چون امر به معروف و نهى از منکر، امرى واقعى است نه ظاهرى.
ثانیا: امر و نهى ظاهر در طلب انشایى نیست، بلکه امر و نهى ظاهر در طلب و بعث و زجر بالحمل‏الشایع است. لذا امر بداعى‏الهزل از ظاهر امر و نهى خارج است، گرچه امر انشایى در آن محقق شده است. البته این نکته تاثیر چندان در بحث ایشان ندارد، چون در هر صورت مفاد امر و نهى غیر از مقام اجرا است و همین مطلوب ایشان است.
ثالثا: بدعت‏شمردن امر به معروف و نهى از منکر به معناى اجرایى آن، از عجایب است، زیرا کلمات فقها مشحون از مراتب امر به معروف و نهى از منکر است.
محقق در شرایع مى‏فرماید:
و مراتب الانکار ثلاث: بالقلب و هو یجب وجوبا مطلقا وباللسان و بالید و صاحب جواهر مى‏فرماید:
بلا خلاف احده فیه بین الاصحاب. (9)
و با این تصریحات چگونه مى‏شود با قاطعیت ابراز کرد که امر به معروف و نهى از منکر به معناى اجرایى آن بدعت است؟! و عجیب‏تر این که ادعا کرده‏اند این امر به هیچ‏وجه در ابواب فقه و در زبان کتاب و سنت مطرح نیست و به چشم هیچ پژوهنده و کاونده‏اى نمى‏آید.
و اما مستند این فتواى مسلم فقها، مجموعه‏اى از روایات است که در ابواب امر به معروف و نهى از منکر وارد شده است که تحقیق فقهى آن خارج از بحث‏حاضر است و عجیب است که برخى از فقها در مسئله امر به معروف و نهى از منکر حتى تا مرحله مجروح ساختن و قتل هم پیش رفته‏اند. درمتن شرایع و شرح جواهر چنین آمده است:
(و) کیف کان ف (لو افتقر الى الجراح او القتل هل یجب؟ قیل) والقائل السید والشیخ فى التبیان والحلى والعجلى والفاضل فى جمله من کتبه و یحیى بن سعید والشهید فى النکت عن ما حکى عن بعضهم: (نعم) یجب (وقیل) والقائل الشیخ والدیلمى والقاضى و فخرالمحققین والشهید والمقداد و الکرکى على ما حکى عن بعضهم (لا) یجوز (الا باذن الامام علیه السلام). (10)
حاصل این که چگونه به آسانى مى‏توان دیگران را به بدعت متهم نمود و بزرگانى را که گاه در مقام تقوا، گوهرى تابناک‏اند متهم به سکوت به خاطر حفظ مقام و استفاده از فرصت! کرد.!!
پى‏نوشت‏ها:
1. دکترعبدالکریم سروش، معنا و مبناى سکولاریزم کیان شماره 26، ص‏10 12.
2. داستان این جریان را تا حدى در کتاب فلسفه تحلیلى‏3 دلالت و ضرورت باز گفته‏ام، مطالعه آن شاید در روشن ساختن نکات فوق مفید افتد.
3. عادل ظاهر، الاسس الفلسفه للعلمانیه، ص 328 330.
4. همان، ص‏332.
5. همان، ص‏334.
6. از میان اشکال‏هاى پنج‏گانه عادل ظاهر، فقط دو اشکال را طرح و نقد کردیم، الباقى با تامل روشن مى‏شود. ر. ک: الاسس ص:334 337.
7. همان، ص‏339 340.
8. همان، ص‏340.
9. جواهر الکلام، ج‏21، ص‏374.
10. همان، ص‏383.

تبلیغات