حکومت اسلامى بر اساس دین (مقاله پژوهشی حوزه)
درجه علمی: علمی-پژوهشی (حوزوی)
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
پیش از آن که درباره ولایت فقیه بحث کنیم و مبانى مشروعیت آن را روشن سازیم، ضرورى استبه مسئله مهمترى که اساس و بنیاد حکومت اسلامى را تشکیل مىدهد یعنى حکومت دین بپردازیم.
آیا دین و شریعت آمده تا حکومت کند، و در سیاست مستقیما دخالت نماید؟ یا صرفا رهنمودهایى براى بشریت است، تا او را از نگرانىهاى درونى، نسبتبه آینده آسودهخاطر سازد، و در کمال معنوى او بکوشد و راه سعادت اخروى را برایش هموار سازد. ولى تشکیل حکومت و سیاستمدارى، یک امر دنیوى است که به زندگى در این حیات بستگى دارد؟
طرز تفکر جدایى دین از سیاست، در جهان مسیحیت، پس از سقوط حکومت کلیسا به وجود آمد، و دست کلیسا را از دخالت در شئون زندگى و حیات سیاسى کوتاه کرد و صرفا وظیفه او را در امور معنوى و اخلاقى محدود نمود.
برخى از نویسندگان معاصر، این ذهنیت را از غرب به همراه خود آورده و جامعه اسلامى را با جامعه غربى اشتباه گرفتهاند البته استعمار نیز به این آتش دامن مىزند.
این نویسندگان اگر در جوامعى جز جامعه تشیع مىزیستند، جاى شگفت نبود، زیرا در دیگر جوامع حتى جوامع غیر شیعه مسئلهاى به نام امامت مطرح نبوده و نیستبلکه فقط خلافت و حکومت، که براساس غلبه و قدرت و نیرنگهاى سیاسى استوار است، مطرح مىباشد.
از همان دوران که معاویه با نام خلافتبر سند حکومت تکیه زد و شیوههاى حکومت کسرى و قیصر را، پیشه کرد، حکومت اسلامى را از محتوا تهى کردند، و این خود بزرگترین اهرمى گردید تا مدعیان جدایى دین از سیاستبراى اثبات دعوى خویش از آن استفاده کنند.
مدعیان جدایى دین از سیاست، با تکیه بر اهرم یاد شده، از دو دیدگاه طرح خود را ارائه مىدهند:
الف : خداوند به انسان، اندیشه و خرد داده تا راه زندگى را در این جهان، براى خود هموار سازد، و به کارهاى دنیوى خود سامان دهد. درکنار آن، شریعت را هم فرستاده تا انسان را در تکامل معنوى یارى دهد و راه آخرت رابرایش هموارنماید، از این رو، انسان در سامان دادن به امور دنیوى خویش استقلال دارد و شریعت هیچگونه دخالتى در آن ندارد، زیرا با موهبت عقلى که خداوند بر انسان ارزانى داشته، او را در امور مربوط به عقل از جمله حکومت و سیاست و ساماندهى حیات دنیوى به خود واگذار ساخته و خود مىتواند آنچه صلاحش هست دریابد و نیازى به کمک و یارى شریعت ندارد.
ب: دین، مظهر رحمت الهى و جهان شمولى است، و با درون انسانها سروکار دارد، و مرز و حدى نمى شناسد، و هرگونه فرقهگرایى، گروهبندى و یا گرایش نژادى و اقلیمى ، در آن جایى ندارد از این رو، قهر و غلبه و اعمال قدرت، که لازمه لاینفک سیاست و حکومت است، در دین و شریعت الهى جایگاهى ندارد.
خلاصه، این دو تفسیر با استناد به شواهد تاریخى، که حاکمان اسلامى را با همان چهرههاى قیصرها و خسروها نشان مىدهد، سند مستحکمى براى مطرح نمودن جدایى دین از سیاست، و منتفى ساختن نظریه حاکمیت دین یا حکومت دینى، گردیده است.
یکى از نویسندگان مصرى که رابطه دین و سیاست را شدیدا منکراست مىنویسد:
خداوند خواست تا اسلام، دین باشد ولى مردم کوشیدند تا سیاستباشد. دین، گسترده و انسان شمولى است، ولى سیاست، محدود، کوتاه، گروهگرا، محلى و موقت است.محدود ساختن دین در سیاست، محصور نمودن آن در محدوده تنگ گروه معین و زمان خاصىاست.
دین، آدمى را به والاترین مرتبه از شرف و کمال ارتقا مىدهد و سیاست پایینترین خواستهها را در او بر مىانگیزد. سیاستمدارى به نام دین، یا دیندارى به شیوه سیاست، دین را به جنگ و ستیز مداوم و حزبگرایىها و برخوردهاى آتشافروز، مبدل مىسازد. گذشته از آن که هدفها را در به دست آوردن مناصب و چپاول غنایم،و تباه ساختن وجدانها محدود مىکند.
به علاوه، سیاسى نمودن دین، یا دینى نمودن سیاست، کوششى است که فجار و اشرار انجام مىدهند، یا عمل نابخردانهاى است که جاهلان به آن دست مىزنند، زیرا راه را براى فرصتطلبان باز مىکنند، و براى کارهاى زشت آنان از آیات قرآنى، چهرههاى زیبایى مىسازند. و آز و طمع آنان را رنگ شرعى مىدهند، و بر انحرافات آنان هالهاى از ایمان مىپوشانند، هرگونه خونریزى و ظلم و تجاوز را یک نوع عمل جهادى جلوه مىدهند.
آنگاه دوران خلافت عثمان را شاهد مىآورد که چگونه بستگان خود را بر مردم مسلط ساخت، و بیتالمال را به رایگان در اختیار آنان گذارد. همچنین معاویه و دیگر خلفاى بنىامیه و بنىالعباس و اعمال زشت آنان را، که چگونه با عنوان خلافت، دین را یدک مىکشیدند و هر عمل قبیح و ضد انسانى را در سایه توجیهات علماى دربارى انجام مىدادند.
رهبرى سیاسى پیامبر(ص)
وى در خصوص حکومت در عهد رسالت، که شخص پیغمبراکرم(ص)عهدهدار آن بود،مىگوید:
موقعى که پیامبر، رهبرى سیاسى مومنین را بر عهده داشت، از هدایتهاى وحى و نظارت آن بهرهمند بود، و هرگونه اقدام یا عملى که انجام مىداد، با پشتوانه وحى بود، تا بتوان گفت طبق عقیده اسلامى آن وحى بود که عهددار سیاست مدارى گردیده بود. و گاه اتفاق مىافتاد که مردم گمان مىبردند، کارى را که پیغمبر انجام داده، از راه وحى بوده، ولى آن حضرت مىفرمود:از صلاحدید خویش و بینش سیاسى خودم بوده است، و گاه در موقع مشاورت که تشخیص مىداد راى مخالف، صحیح است مىگفت: انتم اعلم بشوون دنیاکم; شما به شئون دنیوى خویش آگاهترید.
لذا حکومت پیامبر اگر این تعبیر مسامحتا صحیح باشد در واقع حکومت الله بود که طبق رهنمود وحى جریان داشت. حاکم هم که پیغمبر اکرم بود، از جانب خدا انتخاب شده بود، و مومنین که محکومین محسوب مىشدند حق اعتراض بر این انتخاب را نداشتند. پس هر کس اسلام را مىپذیرفت، به ناچار پیغمبر را براى تدبیر امور سیاسى خود نیز پذیرفته بود.
مردم به اینگونه حکومت، که از دین نشات گرفته بود، با اختیار و رغبت، تن داده بودند، و با رضایتخاطر احکام آن را پذیرفته بودند.
حکومت پیامبر، همان حکومتخداستیعنى حکومتى بر اساس ارزشهاى دینى و مبانى اخلاقى که در آن هرگز از شیوههاى معمولى سیاست استفاده نشده است. این یک نوع حکومت ویژه است، که یافت نمى شود، مگر جایى که پیغمبر مىباشد: ولا نبى بعد محمد پس از پیامبر اسلام پیامبرى نیست. (1)
داورى براساس مکتب
در این جا چند نکته باید مورد توجه قرار گیرد:
اولا: نباید براى قضاوت درباره یک مکتب و بررسى پیرامون یک نظریه، که ریشه مذهبى دارد، و طبق ادعاى مدعیان آن به وحى منتهى مىشود، وضع موجود را مد نظر قرار داد، یا رفتارى را که پیروان منحرف آن مکتب، انجام مىدهند شاهد گرفت. لذا از دیر زمان گفتهاند: الاسلام شیئ والمسلمون شیئ آخر در بررسى مبانى اسلام، و پىبردن به دیدگاههاى اجتماعى شریعت، نباید کردار ناهنجار سردمداران طاغوت منش، که به نام اسلام حکومت مىگردند، و هرگز به مبانى اسلام پاىبند نبودند، الگو قرار داد و آن را معیار سنجش مبانى اسلامى به حساب آورد.
ضرورت تحقیق درباره یک مکتب و وقوف بر مبانى اصولى آن، ایجاب مىکند به منابع اصیل و دستنخوردهآن مکتب رجوع نمود،و شاخصههایى که دقیقامکتب در وجودآنهاتبلور یافته، الگو و اسوه قرار داد، مانند شخصیت پیغمبر اکرم و مولا امیرمنان(ع). (2)
باید دید کتاب و سنت و آثار رسیده از اهلبیت عصمت، چه ارائه دادهاند، نه آن که دیگران چه کردهاند!
این نویسنده مصرى شدیدا از وضع سردمداران اسلامى انتقاد نموده، و سیاست دینى را از همین دریچه تفسیر و تبیین کرده، لذا آن را از روح دیانتبیگانه دیده است.
ولى مىبینیم همین نویسنده، نسبتبه حکومت پیامبر، که براساس پایههاى وحى استوار بوده، کاملا خوشبین است و آن را یک نوع سیاست دینى کاملا طبیعى و قابل قبول دانسته، از این رو اصل امکان حکومت دین را پذیرفته است.
دین و زندگى اجتماعى
ثانیا: باید هر یک از معانى دین و سیاست، تبیین گردد تا روشن شود امکان انسجام هستیا نیست، و آیا سیاست مىتواند برخاسته از دین باشد یا نه؟
دینى که معتقدان جدایى دین از سیاست، تفسیر مىکنند، یک سرى باورهاى درونى در رابطه با عالم غیب، همراه با انجام دادن یک سلسله عبادتها و ذکرها و وردها است که موجب مىگردد انسان به خدا نزدیکتر شود و از رافت و رحمت او بهرهمند گردد و پس از مردن مورد بخشایش قرار گیرد.
دین با این تفسیر، هرگز با زندگى مردم و شئون مربوط به حیات دنیوى کارى ندارد و صرفا در کار ساختن راه آخرت است:
بیشتر ادیان باستانى چیزى بیش از تفسیر یادشده نیست مخصوصا مسیحیت امروز که نزدیکترین دین گذشته است و دستخوش انحراف گشته، با همین تفسیر تطابق کامل دارد.
کسانى که دین را با این دید مىنگرند، به ناچار رابطهاى میان دین و سیاست نمىبینند.
خلاصه: دین با این تفسیر، برنامهاى براى پس از مردن است و براى حیات این جهان برنامهاى ندارد.
دین و دنیا و آخرت
ولى اسلام، دینى پویا و استوار براى زندگان آمده، و چون زندگى را جاوید مىداند، برنامههاى خود را به گونهاى تنظیم کرده که سعادت دنیا و آخرت را تضمین نموده است: خلقتم للبقاء، لاللفناء.
اسلام براى این حیات برنامه دارد، تا انسان چگونه با سعادت زندگى کند. براى تنظیم جامعه و برخوردارى از سلامت و حاکمیت عدالت اجتماعى، برنامه دارد همانگونه که براى تامین سعادت اخروى نیز برنامه دارد:
وابتغ فیما آتاک الله الدار الآخره ولاتنس نصیبک من الدنیا (3) در راه به دست آوردن سعادت اخروى پوینده باش، ولى بهره خود را از این حیات نادیده نگیر.
اسلام همانند دیگر ادیان، دین مردگان نیست تا با زندگى انسانها کارى نداشته باشد. اسلام یک شریعت است که روش سلوک انسان را در این حیات تنظیم مىکند.
البته با جزئیات کارى ندارد، صرفا اساسنامههاى کلى (ضوابط و قواعد عامه) ارائه داده تا در سایه این رهنمودها جامعه به سلامت راه خود را طى کند، و چنان که خواهیم گفت اسلام یک نظام است و این نظام اساس نامه دارد، و شرایط مسئولیت اجرایى این نظام ضرورتا در متن اساس نامه آمده است.
سیاست نادرست
سیاستى را که دیگران مطرح مىکنند، در واقع، نیرنگها و دسیسههایى است که سیاستمداران امروز به کار مىگیرند، و در راه پیشرفت اهداف سلطهجویانه خود از هرگونه ظلم و تجاوز و حقکشى دریغ نمىورزند، و طبق قانون هدف وسیله را توجیه مىکند به هر کارى هر چند پست و شرمآور باشد دست مىزنند.
آنان سیاستمدار ورزیده را به کسى مىگویند که در طرح نقشهها براى رسیدن به اهداف سیاسى، ماهرتر باشد هر چند عدالت اجتماعى پایمال گردد. از این رو به معاویه داهیهالعرب مىگفتند، زیرا در مکر و حیله و طرح نقشههاى شوم، سرآمد عرب بود.
سیاستبه این معنا با روح دین و شریعت در تضاد است. حضرت امیر(ع) مىفرماید:
والله ما معاویه بادهى منى، ولکنه یغدر ویفجر، ولولا کراهیه الغدر لکنت ادهى الناس (4)
به خدا سوگند، معاویه زیرکتر از من نیست، لیکن شیوه او پیمانشکنى و ناپاکى است و اگر خیانت را ناخوشایند نداشتم، هر آینه زیرکترین مردم بودم.
و نیز فرموده است:
لولا الدین والتقى لکنت ادهى العرب.
ابن ابىالحدید در این باره مىگوید:
دیگر خلفا، وفق مصالح به هر کارى دست مىزدند، چه مطابق شرع باشد یا نباشد، و چنین شیوهاى در سامان بخشیدن به امور دنیوى کاملا موثر است، ولى على(ع) که مقید بود از جاده شرع به اندازه مویى منحرف نشود، از چنین شیوههایى پرهیز مىنمود، لذا سامان بخشیدن به دنیاى خویش را بر تباه کردن آخرت، ترجیح نداد.
سپس در قدرت تدبیر و بینش سیاسى فوقالعاده على(ع) مىگوید:
واما الراى والتدبیر فکان من اسد الناس رایا. واصحهم تدبیرا. وهو الذى اشار على عمربنالخطاب لما عزم على ان یتوجه بنفسه الى حرب الروم والفرس بما اشار.
وهو الذى اشار على عثمان بامور کان صلاحه فیها، ولو قبلها لمیحدث علیه ماحدث.
و انما قال اعداوه: لاراى له، لانه کان مقیدا بالشریعه لایرى خلافها، ولایعمل بما یقتضى الدین تحریمه. (5)
على(ع) در دوران خلفاى پیشین، نقش وزیر و مغز سیاسى حکومت را ایفا مىکرد، چنان چه از گفته وى، موقعى که پس از قتل عثمان، مسلمانان گرد آمده خواستند با او بیعت کنند، پیدا است .... فرمود:
وانا لکم وزیرا، خیر لکم منى امیرا. (6)
لذا سیاست و تدبیر اگر بر پایه عدل و انصاف باشد از متن دین است، و اگر بر اساس حیله و تزویر باشد، مخالف دین و شریعتخواهد بود.
اکنون تعریفى از سیاست مىآوریم که صرفا به معناى کشوردارى براساس تامین مصالح امت و اجراى عدالت اجتماعى استوار مىباشد و از متن دین برخاسته است.
سیاست واقعى
سیاست و سیاستمدارى از روز نخست در جامعه اسلامى مطرح بوده، پیرامون آن بحثها و نوشتههاى فراوان در دست است. در متون اسلامى مخصوصا در قسمتحکمت عملى، گفتار فراوانى وجود دارد.
ابوحامد غزالى (متوفاى 505ه.ق) درباره سیاست مىگوید:
سیاست است که وسایل حیات انسان را در جامعه، در دسترس او قرار مىدهد، زیرا تنها در نوع زندگانى گروهى است که آدمیان مىتوانند به یگدیگر یارى رسانند، و بدینوسیله وسایل معیشتشان را سامان دهند و بهبود بخشند. علمى که زیستمسالمتآمیز و سودآور را در صحنه مادى و معنوى مىآموزد، سیاست است. (7)
بدینگونه مىتوان سیاست را چنین تعریف کرد:
سیاست عبارت است از حسن تدبیر، که از شناخت کامل به اوضاع و احوال جامعه و آگاهى لازم از چگونگى برقرارى روابط مسالمتآمیز، میان افراد، گروهها و ملتها به دست مىآید و در پیشرفت آن جامعه و ملت، و تحقق یافتن اهداف و خواستههاى ملى، در تمامى ابعاد زندگى نقش اساسى را ایفا مىکند.
از این رو، اسلام سیاستى را دنبال مىکند که صرفا در ایجاد همزیستى مسالمتآمیز به کار گرفته شود، و سیاستمدار به کسى گفته مىشود که داراى شناخت کامل از اوضاع جهانى باشد و از روند سیاستهاى گوناگون، که در جوامع مختلف به کار گرفته مىشود، آگاه باشد و به خوبى بداند و بتواند چه سیاستى را در پیش گیرد تا جامعه وملتخویش را سعادتمند و سربلند نگاه دارد تا هیچ گونه وابستگى خفتبار و زیانبخش به وجود نیاورد.
دررساله حقوق از امام سجاد(ع) مىخوانیم:
ثم حق سائسک بالملک، وکل سائس امام .... و اما حق سائسک بالملک فان تطیعه و لاتعصیه، الا فیما یسخط الله عزوجل فانه لاطاعه لمخلوق فى معصیه الخالق. (8)
سائس (سیاستمدار) که در این حدیثبا امامت، مساوى گرفته شده. و اطاعت از وى واجب و فرض است، مگر آن که از صراط حق منحرف شود، و مایه غضب الهى گردد. در این صورت، نباید از وى فرمانبردارى نمود، زیرا اطاعت از مخلوق در معصیتخالق نشاید.
لذا سیاستمدار کامل کسى است که فرمان الهى را جارى سازد. از این رو در زیارت جامعه کبیره، تمامى امامان معصوم را مورد خطاب قرار داده، مىخوانیم:
انتم .... ساسة العباد و ارکان البلاد.
جایگاه عقل در اندیشه اسلامى
ثالثا: عقل در اندیشه سیاسى اسلام، جایگاه بلندى دارد و اصولا عقل و خرد و اندیشه، در تنظیم حیات اجتماعى اسلامى، نقش اساسى را ایفا مىکند.
عقل در این جا به معناى شیوه عقکلایى است که مورد پسند شرع قرار گیرد. شرع، در تنظیم حیات اجتماعى، یک سرى اصول و قواعد کلى که پایههاى ضمانت عدل اجتماعى است ارائه مىدهد، ولى در نحوه تنظیم به عرف عقلا واگذار شده تا آنچه متعارف عقلاى جهان و مورد پسند آنان قرارگرفته و با مبانى شرع منافات نداشته باشد به کار گیرند.
فبشر عباد، الذین یستمعون القول فیتبعون احسنه; نوید ده بندگان صالح ما را که پیوسته شیوههاى نیک را مىجویند و بهترین را بر مىگزینند.
لذا پىجور شدن و شیوههاى خردپسندانه را دستیافتن و بهترین آنها را، که با وضع و حال امتسازگار است و با مبانى دینى و عقیدتى منافات ندارد برگزیدن، این انتخاب است نه تقلید. و این شیوه مرضیه صالحان است.
همانگونه که جامعه در گسترش و پیشرفت است، عقل انسانها نیز در تکامل است. و اسلام، نه تنها جلوى رشد عقل را نگرفته بلکه در تکامل و بارورى آن مىکوشد، اما در عین حال او را از رهنمودهاى شرع بىنیاز نمىداند، لذا مسئله استقلال کامل عقل، یک شعار گمراه کننده است. عقل، حجت الهى است که به ودیعت در نهاد انسان قرار داده شده، ولى همواره به رهنمودهاى اصولى شرع نیاز دارد.
انبیاءاز این جهت آمدهاند تا یاور عقل باشند. مولا امیرمومنان(ع) در علکل بعثت انبیا مىفرماید:
".... و یثیروا لهم دفائن العقول (9) ; تا دفینههاى عقل بشرى را برانگیزند.
و این، بهادادن به خرد انسانى است که انبیاى عظام به یارى آن شتافتهاند. پس هر چه هست در درون انسان نهفته است و انسان موجودى خودجوش مىباشد، منتها بر اثر پوششهایى که خواستههاى پستبه وجود مىآورند، به یارى و کمک صالحین خیراندیش نیاز دارد.
امام موسىبن جعفر(ع) مىفرماید:
ان لله على الناس حجتین: حجه ظاهره، وحجه باطنه. فاما الظاهره فالرسل والانبیا والائمه(ع) واما الباطنه فالعقول (10) خداوند دو حجت را براى انسان قرار داده: حجت ظاهرى و حجتباطنى، حجت ظاهرى پیامبران و ائمهاند و حجتباطنى، عقل است.
و نیز فرموده:
ان الله تبارک و تعالى اکمل للناس الحججبالعقول. (11)
و در قرآن کریم، مکررا" لعلکم تعقلون." "تتفکرون." "یا اولى الالباب."
"من کان له قلب " آمده است که شدت عنایتشرع، به عقل را مىرساند.
تا آن جا که اساسا عقل را معیار سنجش اعمال و مورد تکلیف و خطاب قرار داده است.
ارزش عمل به اندازه درک انسانها بستگى دارد.
محمدبن مسلم از امام ابىجعفر باقر(ع) روایت کرده است که مىفرماید: خداوند، عقل را مورد آزمایش قرار داد، سپس خطاب به او فرمود:
وعزتى و جلالى، ما خلقتخلقا هو احب الى منک، ولا اکملتک الا فیمن احب. اماانى ایاک آمر، وایاک انهى، وایاک اعاقب، وایاک اثیب " (12) به عزت و جلالم سوگند که آفریدهاى را دوستتر از تو ندارم، و در هر که دوست دارم، تو را در او کاملتر مىسازم. همانا تو را دستور مىدهم، و از زیبایىها و زشتىها آگاه مىسازم، و مثوبت و عقوبت را بر معیار تو مىنهم ... "
و این بیشترین بهایى است که اسلام به عقل داده است و شاید مکتبى نباشد، که این اندازه به خرد انسانى بها داده باشد.
در عین حال، چون آدمى همواره اسیر دو اسب سرکش شهوت و غضب است، و خواستههاى حیوانىاش نوعا او را از فرمان عقل باز مىدارند، پیوسته به عنایت الهى و کمک ربانى نیازمند است. از این رو این سخن که مىگوید: روزى بیاید که عقل، خود مستقل و بىنیاز شود. شعارى بیش نیست.
خلاصه
اسلام یک نظام است، و براى تنظیم حیات جامعه برنامه دارد. اسلام آمده تا کمک کار عقل و با فطرت دمساز باشد، آمده تا انسان را در دنیا و آخرت سعادتمند سازد.
اسلام، صرف عقیده و انجام یکسرى عبادات و اوراد و اذکار نیست. بلکه در صحنه سیاست و دیگر ابعاد حیات اجتماعى انسان حضور فعال دارد.
لذا سیاستبه معناى صحیح آن، از متن دین است، و دین مستقیما در آن نظر دارد.
البته در اصول کلى، ولى نحوه تشکیل و نظامبندى آن، به خود انسان واگذار شده تا طبق مصالح روز و همآهنگ با پیشرفت تمدن، راه زندگى خود را بگشاید و خردمندانه در سایه رهنمودهاى شرع به پیش رود.
حکومتشیعى
امامتیکى از مسائل اساسى شیعه است، و به معناى زعامت امت در امور معاش و معاد مىباشد. (13) امامتیک مسئله سیاسى دینى است که شیعه از روز نخستبر آن پایدار، و پیوسته درحال مبارزه با سلطههاى جور بوده است.
امام، ازنظر شیعه یک رهبر سیاسى و پیشواى دینى است که هر دو جهت را عهدهدار مىباشد.
شیعه از همان آغاز، در تمامى حرکات سیاسى، حتى در قبول ولایت از جانب خلفاى وقت، از امام معصوم عصرخویش دستور مىگرفتند، یا رخصت دریافت مىداشتند. و این بدان معنا بود که امام عصر خویش را رهبر سیاسى به حق مىدانستند. و پیوسته امامان، خلفا را غاصب حق خویش مىشمردند.
منشا زعامتسیاسى پیامبر(ص)
پیغمبر اسلام با به دست آوردن قدرت و نیروى مردمى، دو عمل سیاسى چشمگیر انجام داد: یکى تشکیل امت و دیگرى تاسیس دولت.
پیغمبر اسلام با مطرح کردن اخوت اسلامى، یک و حدت ملى منسجم و مستحکم، بر پایه دین به وجود آورد، که این خود، عمل سیاسى بزرگى بود که با تلاش فراوان انجام گرفت. این وحدت ملى، به نام امت اسلامى هنوز پابرجا، و از اساسىترین پایههاى وحدت اسلامى که به سیاست اسلامى جهت مىدهد و نیرو مىبخشد، به حساب مىآید.
اساسا تشکیل دولت، برقرارى روابط سیاسى، انتظامات داخلى و دیگر تنظیمات ادارى و اجتماعى، که پایهگذارى آن در عهد رسالت انجام گرفت و سپس ادامه و توسعه یافت، همگى از یک اندیشه سیاسى اسلامى، که پیغمبر اکرم پایهگذار آن بوده، برخاست.
تمامى جنگها و صلحها و قراردادها با قبایل و کشورهاى مجاور، که در عهد رسالت انجام گرفت، و خلفاى پس از وى بر همان شیوه رفتار مىکردند، حاکى از دید سیاسى است که از شریعت اسلام نشات گرفته، و ریشه دینى و الهى دارد.
نقش بیعت در عهد رسالت
پیغمبر اسلام که خود زعامت امت و رهبرى سیاسى را بر عهده داشت، این سمت را برخاسته از نبوت خویش مىدانست و به حکم "النبى اولى بالمومنین من انفسهم " (14)
فرمان حکومت را از جانب خدا دریافت کرده بود. این اولویتبر اکنلافس، همان ولایت عامه و زعامتسیاسى است که از مقام نبوت او برخاسته است.
حتى بیعت در عهد رسالت، صرفا یک وظیفه دینى و سیاسى است، که به منظور فراهم شدن نیرو و امکانات براى مقام زعامت، انجام مىگرفته، نه آنکه بیعت کنندگان او را براى زعامتبرگزیده و به اختیار و انتخاب خود، زعیم قرار داده باشند، بلکه زعامت پیغمبر به حکم قرآن ثابتبوده و مردم موظف بودند با او بیعت کنند، تا امکانات رهبرى براى او فراهم باشد. پیغمبر اکرم به همین منظور از مهاجران و انصار بیعت مىگرفت، تا پایههاى قدرت سیاسى و انتظامى خود را مستحکم سازد، و بر مسلمانان واجب بود که این نیرو را در اختیار او بگذارند.
با اندک مراجعه به حیات سیاسى پیغمبر اکرم، این نکته روشن مىگردد که پیغمبر خود را از جانب خدا، رهبر سیاسى امت مىدانست و به مردم هشدار مىداد تا به حکم وظیفه با او همکارى کنند، و بیعت که رسم عربى بود و تعهد بیعت کنندگان و وفادارى آنان را مىرساند، به همین منظور انجام مىگرفت.
در بیعت "عقبه ثانیه"، که شب هنگام، در دامنه کوهى به دور از چشم مشرکان قریش، با مردم مدینه که قبلا اسلام آورده بودند انجام گرفت. پیغمبر(ص) خطاب به آنان گفت: بیعتى را که با شما انجام مىدهم، براساس حمایت و پشتیبانى از من است همانگونه که از جان و مال و ناموس خود دفاع مىکنید، از من دفاع کنید.
جملگى که 73 مرد و دو زن بودند گفتند: ما براساس حمایت از تو، تا پاى جان ایستاده و بیعت مىکنیم، ما فرزندان جنگایم و از تو دفاع مىکنیم.
در آن میان، یکى از بزرگان انصار به نام "ابوالهیثم بن التیهان" گفت: اى رسول خدا، میان ما و قبایل یهود، که پیرامون مدینه سکنا گزیدهاند، پیوندهاى نظامى بسته شده، و با این پیوند که با تو مىبندیم، آن پیوندها گسستهتر مىشود. آنگاه تو نباید ما را رها ساخته، با یهود درگیر شویم.
پیغمبر(ص) تبسمى فرموده، گفتند: از این پس، شما از من و من از شما هستم، مىجنگم با آن که جنگیدید، و مىسازم با آن که ساختید. از جان گذشتن و فداکارى نمودن، از جانب شما و ما، با هم پیوند خوردهایم و این پیوند گسستنى نیست.
آنگاه همگى اعلام وفادارى مطلق نموده، با او بیعت کردند.
سپس پیغمبر(ص) فرمود: دوازده نفر از میان خود معرفى کنید، تا نمایندگان شما باشند، و به واسطه آنان، دستورهاى صادره ابلاغ گردد. هفت نفر از قبیله خزرج و سه نفر از قبیله "اوس" معرفى شدند..... (15)
این بیعت، که پیش از هجرت انجام گرفت، هدف آن صرفا تشکیل یک دولتسیاسى نظامى مستحکمى بود که براساس پایههاى مردمى استوار باشد.
پیغمبر اکرم(ص) این امر را جزئى از رسالتخود مىدانست، که به حکم وظیفه رسالتخویش را انجام داد. و این همان حکومت دینى است که یک پیغمبر به حکم وظیفه پیغمبرى انجام مىدهد.
اساسا پیغمبر که خود آورنده شریعت است، خود را شایستهترین افراد براى ضمانت اجراى آن مىداند و عقلا و عادتا نباید منتظر بماند تا پیرواناش او را بر این سمتبگمارند.
بنابراین بسى کوتهنظرى است، که برخى پنداشتهاند، پیغمبر اسلام، به دلیل پیغمبر بودن، زعامتسیاسى امت را بر عهده نگرفت، بلکه مردم، چون او را شایستهترین افراد خود دیدند، او را بر این سمتبرگزیدند.
على(ع) و مسئله خلافت
در روز غدیر خم، که پیغمبر اکرم(ص) امیرمومنان على(ع) را به مقام خلافت و ولایتبر امت، منصوب نمود، براى آن که منشا دینى این حق را ارائه دهد، به مقام ولایتخود که منشا دینى داشته اشاره نمود، و فرمود: " الست اولى منکم بانفسکم"، اشاره به آیه کریمه "النبى اولى بالمومنین من انفسهم" استیعنى: آیا من به حکم الهى، ولى امر شما نیستم؟! گفتند: بلى یا رسول الله ...آرى، تو ولى امر ما هستى.
آن گاه، پس از گرفتن این اعتراف مثبت، فرمود: "فمن کنت مولاه فهذا على مولاه."
یعنى منشا ولایت من و على از یک جا است، و مقام زعامتسیاسى هر دوى ما از مقام حاکمیت دین برخاسته است. سپس از مردم به حکم وظیفه دینى، بیعت گرفت.
پس از رحلت پیامبر(ص) مولا امیرمومنان، همواره از حق غصب شده خود شکوه داشت، و مقام خلافت و زعامتسیاسى را از آن خود مىدانست.
در خطبه شقشقیه صریحا خلافت را حق موروثى خود مىداند، که از دست او ربودهاند، تا آن جا که مىگوید:
" فصبرت و فى العین قذى، وفى الحلق شجى، ارى تراثى نهبا" (16)
شکیبایى کردم، در حالى که از فزونى اندوه، خار در چشم و استخوان در گلو داشتم، زیرا مىدیدم که حق موروثى من به تاراج رفته است.
بر روى کلمه تراث دقتشود. حضرت، خلافت را میراث خود مىداند یعنى این حقى بوده که از پیغمبر(ص) به او به ارث رسیده نه آن که پیغمبر(ص) از پیش خود به او داده است. و این مىرساند، منشا حق ولایت پیغمبر، که حاکمیت دین بوده، کاملا به او انتقال یافته، و او به حقحاکمیت دین، حق ولایتبر مسلمین را داشته است، لذا دیگران غاصب به شمار مىآیند.
مولا امیرمومنان(ع) درباره این که مقام خلافت را حق خود مىدانست، موقعى که مردم با او بیعت کردند فرمود:
"لاقیاس بآل محمد(ص) من هذه الامه احد، ولایسوى بهم من جرت نعمتهم علیه ابدا.
هم اساس الدین، وعماد الیقین. الیهم یفىء الغالى، و بهم یلحق التالى. و لهم خصائص حق الولایه، و فیهم الوصیه والوراثه. الآن اذ رجع الحق الى اهله، نقل الى منتقله." (17)
عبارت فوق مىرساند که: اکنون حق خلافتبه جایگاه خود بازگشته است.
ابن ابىالحدید مىگوید: لازمه این کلام آن است که پیش از این، جایگاه خود را نداشته است. سپس مىگوید: ولى ما آن را تاویل مىکنیم، بدین صورت که حضرت صرفا شایستگى خود را گوشزد مىکند.
توصیه پیامبر(ص) به خلافت على(ع)
عبدالله بن مسعود، صحابى معروف جلیلالقدر، گوید: پیغمبر اکرم(ص) به من فرمود:
اى پسر مسعود، اکنون آیهاى بر من نازل گردید، و این آیه را تلاوت فرمود:
"واتقوا فتنه لاتصیبن الذین ظلموا منکم خاصه" (18) بپرهیزید از آتش فتنهاى که فقط دامنگیر ستمگران نخواهد گردید، بلکه همه را فرا مىگیرد.
آن گاه فرمود: رازى با تو در میان مىگذارم و آن را به ودیعتبه تو مىسپارم، زنهار، آن را درست فراگیر و به موقع آن را فاش ساز. این آتش فتنه آنگاه است که دشمنان اسلام، با ستیز با على بر پا مىکنند. بدان، هر که با على دشمنى کند، همانند آن است که نبوت مرا انکار نموده، و اصولا منکر نبوات خواهد بود یعنى با شریعت دشمنى ورزیده، تیشه به ریشه دین مىزند.
درجلسهاى که ابنمسعود سخن مىگفت، کسى از او پرسید: آیا تو این سخن را درباره على از پیغمبر(ص) شنیدهاى؟ آرى. پس چگونه از جانب کسانى که حق او را غصب کردهاند، منصب ولایت پذیرفتهاى؟
راست مىگویى، سزاى کار خود را دیدم و از امام خود، رخصت نگرفتم، ولى دوستان من، ابوذر و عمار و سلمان، هنگام قبول ولایت از امام خود رخصت مىگرفتند. من اکنون استغفار و توبه مىکنم. (19)
بزرگان شیعه، آن که را که به امامت مىشناختند، على(ع) بود، و مىبایست در اعمال سیاسى از او استجازه کنند، و در واقع على آنان را به آن مقام منصوب نماید، گرچه به ظاهر از طرف دیگران منصوب مىشدند.
لذا اصولا "امامت" یکى از اساسىترین پایههاى مکتب تشیع است. و فلسفه وجودى این مذهب در امامت تبلور یافته است، و تشیع منهاى امامت، جایگاه خاص خود را از دست مىدهد، زیرا تمامى فرقههاى اسلامى نسبتبه خاندان نبوت و عترت طاهره، و در راس آنها مولا امیرالمومنین(ع)، محبت مىورزند. البته این محبت، دلیل تشیع آنها نیست، زیرا آنان امامت و زعامتسیاسى را آنگونه که شیعه پذیرفته نپذیرفتهاند.
درعصر غیبت هم، که با فکقلاد امام معصوم روبهرو است، به سراغ نواب عام او مىرود، و چشم به چهرههاى پرفروغ فقها دوخته است، زیرا آنان را شایستهترین جانشینان امام معصوم مىداند.
نقد یک دیدگاه
با این مبانى مطرح کردن مسئله جدایى دین از حکومت، از جانب کسانى که در سایه مکتب تشیع آرمیدهاند، شگفتآور است در مثل برخى گفتهاند:
خلافتیک مقام سیاسى اجتماعى است، که واقعیتى جز انتخاب مردم در بر ندارد، منتها گاهى اتفاق مىافتد که مردم آنقدر رشد و دانایى پیدا کردهاند که پیامبر یا امام خود را آگاهترین و با تدبیرترین افراد در امور کشوردارى و روابط داخلى و خارجى سرزمین خود یافته، و او را براى زمامدارى سیاسى نظامى خود انتخاب مىکنند، مانند بیعتبا نبى اکرم زیر شجره (لقد رضى الله عن المومنین اذ یبایعونک تحت الشجره) (20)
و مانند انتخاب حضرت على(ع) در نوبت چهارم خلافت، پس از رحلت نبى اکرم(ص).
و گاهى دیگر در اثر عدم رشد سیاسى و اجتماعى جامعه و یا به علت گردبادهاى تاریخى به اینگونه انتخاب حکسکن. موفقیت پیدا نمىکنند.
اکنون خوب واضح است که آیین کشوردارى نه جزئى از اجزاى نبوت است و نه در ماهیت امامت که همه دانایى است مدخلیت دارد.
این گفتار کاملا با دید تشیع در امامت منافات دارد. متکلمان شیعى، متفق القول، مقام امامت را یک رهبرى سیاسى دینى تعبیر کردهاند، و لزوم آن را براى برقرارى نظم و سلامت جامعه، ضرورى و از راه قاعده "لطف" اثبات مىکنند.
خواجه نصیرالدین طوسى در کتاب تجرید الاعتقاد که از معتبرترین متون درسى اعتقادى حوزههاى شیعه به شمار مىرود مىگوید:
"الامام لطف، فیجب نصبه على الله تعالى تحصیلا للغرض".
و در کتاب فصول العقائد همین عبارت را باز کرده مىگوید:
لما امکن وقوع الشر والفساد وارتکاب المعاصى من الخلق، وجب فى الحکمه وجود رئیس قاهر آمر بالمعروف ناه عن المنکر، مبین لما یخفى على الامه من غوامض الشرع، منفذ لاحکامه، لیکونوا الى الصلاح اقرب، ومن الفساد ابعد، ویامنوا من وقوع الشر و الفساد، لان وجوده لطف، وقد ثبت ان اللطف واجب علیه تعالى، وهذا اللطف یسمى امامه، فتکون الامامه واجبه.
خلاصه این استدلال چنین است: اسلام به منظور ایجاد نظم و سلامت جامعه، احکام و تکالیفى مقرر کرده، که ضمانت اجرایى شایسته نیاز دارد. و از باب قاعده لطف، که از مقام حکم الهى نشات گرفته، بر خداوند است که شایستگان مقام اجرایى را نیز به مردم معرفى کند، که در دوران حضور معصوم، شخصا و در دوران غیبت وصفا معرفى مىگردند تا مردم در سایه رهنمود شرع، امام و پیشواى دینى و سیاسى خود را یافته با اوبیعت کنند.
امام و پیشوا که عهدهدار برقرارى نظم و مجرى احکام انتظامى در جامعه باشد تفسیرى جز رهبرى سیاسى دینى نخواهد داشت، که از جانب شرع، شخصا یاوصفا معرفى مىگردد.
مولا امیرمومنان(ع) در بیان حکمت فرایض الهى، از جمله فریضه امامت مىفرماید:
"والامامه نظاما للامه والطاعه تعظیما للاماته" (21) خداوند، امانت را براى نظام امت و طاعت و فرمانبردارى از ولىامر مسلمین را براى تعظیم مقام پیشوا واجب فرمود.
ابنابىالحدید مىنویسد:
و فرصت الامامه نظاما للامه، وذلک لان الخلق لایرتفع الهرج والعسف والظلم والنصب والسرقه عفهم، الا بوازع قرى. ولیس یکفى فى امتناعهم قبح القبیح، و لا وعید الآخره، بل لابد لهم من سلطان قاهر ینظم مصالحهم، فیردع ظالمهم، و یاخذ على ایدى سفهائهم.
وفرضت الطاعه تعظیما للامامه، وذلک لان امر الامامه لایتم الا بطاعه الرعیه، والا فلو عصت الرعیه امامها لمینتفعوا بامامته ورئاسته علیهم. (22)
امامت، براى ایجاد نظم در امت، از جانب شرع فکرلاض شده واجب تکلیفى تا جلوى نابسامانىها گرفته شود، زیرا اگر قدرت قاهره نباشد، تبهکاران سلامت جامعه را بر هم مىزنند، و صرف نمایاندن قبح قبیح یا وعد و وعید، باز دارنده نمىتواند باشد، تا سلطه نیرومندى نباشد. و در تنظیم امور بکوشد، و مصالح همگانى را به گونه شایسته رعایت نماید. جلوى ستمگر را بگیرد، و دستسبک سران را کوتاه کند.
این یک گونه استدلال عقلانى است، که چون مقام حکم الهى اقتضا کرده تا شریعتبفرستد و احکام انتظامى براى نظم جامعه تکلیف کند، به همین دلیل حکمتبایستى شایستگان اجرایى این احکام را نیز معرفى کند. و نمىشود صرفا به اختیار مردم واگذار کرده باشد.
کسانى شایسته این منصب هستند که از کمال عقلى و توانایى لازم و آگاهى دینى کامل برخوردار باشند. و این همان شرایط امامت است که در کلام شیعه مطرح مىباشد، و مقصود از حکومت دینى همین است و بس.
تمسک به بیعت رضوان
معلوم نیست نویسنده محترم بر چه مبنایى دین را از سیاست جدا گرفته، و در کجا دیدهاند که مردم از پیش خود، پیغمبر اکرم را چون شایسته مقام رهبرى سیاسى یافته، او را برگزیده و با وى بیعت کردهاند. بلکه همانگونه که اشارت رفت، پیغمبر اکرم(ص) در موارد متعدد، براى تحکیم و تثبیت پایههاى سیاستخویش، از مردم عهد و پیمان مىگرفت، و بیعت تحت الشجره یکى از آن موارد است.
بیعت تحتالشجره (23) یا بیعت رضوان، در پایان سال ششم هجرت، درمنزلگاهى به نام "حدیبیه" (24) انجام گرفت. و آن بدین سبب بود که پیغمبر اکرم(ص) با بیش از هزار نفر از صحابه، به قصد عمره، قصد تشرف به مکه نموده بود.
موقعى که به "عسفان" (25) رسیدند، آگاه شدند که قریش آماده شدهاند تا راه را ببندند لذا مسیر خود را تغییر داده تا هنگامى که به حدیبیه نزدیک شدند، خبر شدند که قریش، آماده جلوگیرى هستند. حضرت به وسیله عثمان پیام فرستاد که براى جنگ نیامدهایم بلکه قصد زیارت خانه خدا را داریم. ولى برگشت عثمان به تاخیر افتاد، و شایع گردید که او را کشتهاند. در این موقع، پیغمبر اکرم(ص) تصمیم گرفت، هرگونه که هستبا قریش مقابله کند، لذا افراد همراه را فرا خواند و از آنان پیمان گرفت تا آماده جنگ باشند. همگى جز یک نفر به نام " جدبن قیس" با او بیعت کردند و آمادگى خود را براى جنگ نشان دادند، ولى حادثه، به مصالحه پایان یافت. (26)
ملاحظه مىشود که این بیعتبا مسئله انتخاب و رهبرى، هیچگونه ارتباطى ندارد، و جز پیمانى در رابطه با آمادگى براى جنگ نبوده است.
خلافت از دیدگاه اهل سنت
از دیدگاه اهلسنت نیز مسئله خلافت، برخاسته از دین و یک ضرورت دینى به شمار مىرود و بر مسلمین واجب است کسانى که شایستگى لازم را دارند، براى زعامتسیاسى خود برگزینند. یکى از دانشوران اهلسنت مىنویسد:
والمسلمون لابد لهم من امام یقوم بتنفیذ احکامهم، واقامه حدودهم، وسد ثغورهم، وتجهیز جیوشهم، واخذ صدقاتهم، وقهر المتغلبه والمتلصعه وقطاع الطریق، واقامه الجمع والاعیاد، وقطع المنازعات الواقعه بین العباد، وقبول الشهادات القائمه على الحقوق، وتزویج الصغار، والصغائر الذین لااولیاء لهم، وقسمه الغنائهم ...و نحو ذلک من الامور التى لایتولاها آحاد الامه... (27)
این استدلال عینا همان استدلالى است که شیعه براى امامت اقامه مىکنند.
و هر دو گروه، مسئله امامت را یک ضرورت دینى و برخاسته از نظام و حکمتشریعت مىدانند.
منتها شیعه، تعیین امام را به وسیله نص مىداند، زیرا عصمت را در امام شرط مىداند. و اهل سنت چون کفاءت و عدالت را کافى مىدانند، شناسایى اهل حل و عقد ( خبرگان) و معرفى فرد شایسته به مردم، براى بیعت عمومى را کافى دانستهاند.
همین روشى که شبیه شیوه انتخابى شیعه در دوران غیبت است.
لذا تفتازانى در توضیح ضرورت یاد شده مىگوید:
لم لایجوز الاکتفاء بذى شوکه فى کل ناحیه، و من ان یجب نصب من له الرئاسه العامه؟
چرا به صاحبان قدرت محلى اکتفا نشود، و واجب باشد کسى را براى ریاستعامه منصوب نمود؟
در جواب مىگوید:
" لانه یودى الى منازعات و مخاصمات مفضیه الى اختلال امر الدین والدنیا، کما نشاهد فى زماننا هذا ...."
زیرا عدم تمرکز زعامتسیاسى و تعدد مراکز تصمیمگیرى، به درگیرىها و برخوردها منتهى مىشود، و موجب اختلال در امر دین و دنیا مىگردد چنانچه امروزه ما شاهد آن هستیم. (28)
خلاصه: با مراجعه به کتابهاى کلامى اهلسنت نیز این مسئله روشن مىگردد، که امامت و زعامت عامه، یک امر ضرورى دینى است، و از متن نظام اسلامى برخاسته، و هدف حکومت دین و اجراى احکام انتظامى اسلام است، که جز بر دست صالحان امکانپذیر نیست.
لذا خلافت واقعى و امامت و زعامت راستین امت را، تا پایان خلافت على(ع)
مىدانند.
نجم الدین نسفى در اینباره مىگوید: "والخلافه ثلاثون سنه، ثم بعدها ملک واماره"
سعدالدین تفتازانى در اینباره روایتى از پیغمبر اکرم(ص) مىآورد: "الخلافه بعدى ثلاثون سنه، ثم یصیر بعدها ملکا عضوضا." (29)
ابن اثیر در "النهایه" گوید: عضوض، از ریشه عض (با دندان فشردن) کنایه از فشارها و ظلم و ستمى است که از جانب حاکمان بر مردم وارد مىشود.
خلاصه: امامت و زعامتسیاسى، در عهد رسالت، به اتفاق آراى تمامى اهل اسلام با انتخاب مردم نبوده، و بیعت صرفا یک وظیفه و تکلیف بوده تا امکانات ولى امر را فراهم سازند. و زعامتسیاسى پیغمبر اکرم(ص) از مقام نبوت او برخاسته بود، خود آورنده شریعت است، و خود باید ضامن اجراى آن باشد.
و در دوران پس از وى، که مسئله خلافت مطرح مىباشد، شیعه همچنان تا پایان عصر حضور، امامت را با نص مىداند، و بیعت را یک وظیفه. ولى در عصر غیبت، نقش بیعت را نقش تشخیص دهنده و انتخاب اصلح در سایه رهنمود شرع مىداند. این نقش را هم اهلسنت، از همان روز پایان عهد رسالت، براى بیعت و انتخاب اصلح قائلاند.
دلیل حکمت
مبناى کلام اسلامى بر اساس حکمت استوار است، و ضرورت ارسال رسل و انزال شرایع، از مقام حکمت الهى نشات گرفته. و قاعده لطف که پایه تمامى مسائل کلامى است، نمایانگر حکمت و فیاضیت علىالاطلاق حضرت حق تعالى مىباشد.
خداوند، فیاض على الاطلاق است و بر وفق حکمت، فیض خود را شامل همه خلایق و آفریدهها مىسازد.
خداوند که فیض شریعت را وفق حکمتبر انسان ارزانى داشته، و راه را از چاه براى او مشخص ساخته، به حکم ضرورت عقل بایستى ضمانت اجرایى آن را نیز مشخص کرده باشد. خواه نصا، چنانچه در دوران حضور معصوم، یا وصفا، چنانچه در عصر غیبت، زیرا همانگونه که در علم کلام گفتهاند، و در گفتار ابنابىالحدید بدان اشارت رفت، صرف ارائه قبح قبیح و وعدوعید، نمىتواند باز دارنده باشد تا قدرت قاهره ناظر بر جریان نباشد، و عهدهدار اجراى عدالتباشد.
البته این مسئولیتباید بر عهده کسانى باشد که شایستگى لازم را دارا باشند، و شرایط آن را عقل و شرع مشخص مىسازد.
تعیین شایستگان این مقام، که از طریق شناسایى و بیعت مردم انجام مىگیرد، بحث دیگرى است که در جاى خود از آن سخن مىگوییم.
روى سخن ما در این مقال با کسانى است که شریعت را به عنوان یک نظام و نیز ضامن حیات و سعادت انسان پذیرفتهاند و آن را طبق قاعده لطف از مقام حکمت الهى مىدانند لذا همین قاعده لطف و مقام حکمت، اقتضا مىکند، صلاحیت هاى ضمانت اجرایى شریعت را نیز تبیین کند و رهنمودهاى لازم را در اینباره ارائه دهد.
و این خود، به معناى دخالت مستقیم در سیاست است، و انتخاب مطلق در کار نیست.
پىنوشتها:
1. ر.ک: محمد سعید عشماوى، الاسلام السیاسى.
2. على، همانگونه که جرج جرداق گفته: صوت العداله الانسانیه اسلام و فطرت اصیل انسانیت و عدالتبه هم آمیخته، در وجود على(ع) تجسم یافته.
لذا به فرموده پیامبر(ص): على مع الحق، والحق مع على، یدور معه حیثما دار.
3. قصص (28) آیه 77.
4. نهجالبلاغه، خطبه 200.
5. شرح نهجالبلاغه، ج1، ص28 بحارالانوار، ج4، ص150.
6. نهجالبلاغه، خطبه 92.
7. برگرفته شده از: احیاء العلوم (چاپ قاهره، 1358ه.ق)ج1، ص20.
8. خصال صدوق، ابواب الخمسین رقم 1، ج2 ص565 567.
9. نهجالبلاغه، صبحى صالح، ص43.
10. اصول کافى، ج1، ص16.
11. همان، ص13.
12. همان، ص10.
13. علامه حلى در باب حادى عشر، فصل ششم، مىگوید: الامامه رئاسه عامه فى امور الدین و الدنیا... نیابه عن النبى(ص) و هى واجبه عقلا، لان الامامه لطف ...و هو واجب (على الله).
14. احزاب (33) 33 و نیز آیه انا انزلنا الیک الکتاب بالحق لتحکم بین الناس بما اراک الله (نساء4 :105)
15. ر.ک به: سیره ابن هشام، ج2، ص81 85.
16. نهجالبلاغه، خطبه 3.
17. شرح نهجالبلاعه، ج1، ص138 139.
18. انفال (8) آیه 25.
19. ر.ک: ابنطاووس، الطرائف، ص36، رقم 25.
20. فتح (48) آیه 18.
21. نهجالبلاغه. حکمت 252.
22. شرح نهجالبلاغه ابن ابىالحدید، ج19، ص90.
23. بدان جهت که بیعت در زیر سایه درختى انجام گرفت، به بیعت تحتالشجره مشهور گشت.
24. نام منزلگاهى است که مسافتیک روز راه تا مکه فاصله دارد.
25. به مسافت دو روز راه تا مکه و نزدیک جحفه است.
26. ر.ک به: تفسیر مجمعالبیان، ج9، ص116 سیره ابنهشام، ج3، ص321 320.
27. نجمالدین ابوحفص عمربن محمد نسفى، عقائد نسفیه، به شرح سعدالدین مسعودبن عمر تفتازانى (چاپ کابل، افغانستان سال 1319).
28. شرح عقائد نسفیه، ص110.
29. همان، ص109.
آیا دین و شریعت آمده تا حکومت کند، و در سیاست مستقیما دخالت نماید؟ یا صرفا رهنمودهایى براى بشریت است، تا او را از نگرانىهاى درونى، نسبتبه آینده آسودهخاطر سازد، و در کمال معنوى او بکوشد و راه سعادت اخروى را برایش هموار سازد. ولى تشکیل حکومت و سیاستمدارى، یک امر دنیوى است که به زندگى در این حیات بستگى دارد؟
طرز تفکر جدایى دین از سیاست، در جهان مسیحیت، پس از سقوط حکومت کلیسا به وجود آمد، و دست کلیسا را از دخالت در شئون زندگى و حیات سیاسى کوتاه کرد و صرفا وظیفه او را در امور معنوى و اخلاقى محدود نمود.
برخى از نویسندگان معاصر، این ذهنیت را از غرب به همراه خود آورده و جامعه اسلامى را با جامعه غربى اشتباه گرفتهاند البته استعمار نیز به این آتش دامن مىزند.
این نویسندگان اگر در جوامعى جز جامعه تشیع مىزیستند، جاى شگفت نبود، زیرا در دیگر جوامع حتى جوامع غیر شیعه مسئلهاى به نام امامت مطرح نبوده و نیستبلکه فقط خلافت و حکومت، که براساس غلبه و قدرت و نیرنگهاى سیاسى استوار است، مطرح مىباشد.
از همان دوران که معاویه با نام خلافتبر سند حکومت تکیه زد و شیوههاى حکومت کسرى و قیصر را، پیشه کرد، حکومت اسلامى را از محتوا تهى کردند، و این خود بزرگترین اهرمى گردید تا مدعیان جدایى دین از سیاستبراى اثبات دعوى خویش از آن استفاده کنند.
مدعیان جدایى دین از سیاست، با تکیه بر اهرم یاد شده، از دو دیدگاه طرح خود را ارائه مىدهند:
الف : خداوند به انسان، اندیشه و خرد داده تا راه زندگى را در این جهان، براى خود هموار سازد، و به کارهاى دنیوى خود سامان دهد. درکنار آن، شریعت را هم فرستاده تا انسان را در تکامل معنوى یارى دهد و راه آخرت رابرایش هموارنماید، از این رو، انسان در سامان دادن به امور دنیوى خویش استقلال دارد و شریعت هیچگونه دخالتى در آن ندارد، زیرا با موهبت عقلى که خداوند بر انسان ارزانى داشته، او را در امور مربوط به عقل از جمله حکومت و سیاست و ساماندهى حیات دنیوى به خود واگذار ساخته و خود مىتواند آنچه صلاحش هست دریابد و نیازى به کمک و یارى شریعت ندارد.
ب: دین، مظهر رحمت الهى و جهان شمولى است، و با درون انسانها سروکار دارد، و مرز و حدى نمى شناسد، و هرگونه فرقهگرایى، گروهبندى و یا گرایش نژادى و اقلیمى ، در آن جایى ندارد از این رو، قهر و غلبه و اعمال قدرت، که لازمه لاینفک سیاست و حکومت است، در دین و شریعت الهى جایگاهى ندارد.
خلاصه، این دو تفسیر با استناد به شواهد تاریخى، که حاکمان اسلامى را با همان چهرههاى قیصرها و خسروها نشان مىدهد، سند مستحکمى براى مطرح نمودن جدایى دین از سیاست، و منتفى ساختن نظریه حاکمیت دین یا حکومت دینى، گردیده است.
یکى از نویسندگان مصرى که رابطه دین و سیاست را شدیدا منکراست مىنویسد:
خداوند خواست تا اسلام، دین باشد ولى مردم کوشیدند تا سیاستباشد. دین، گسترده و انسان شمولى است، ولى سیاست، محدود، کوتاه، گروهگرا، محلى و موقت است.محدود ساختن دین در سیاست، محصور نمودن آن در محدوده تنگ گروه معین و زمان خاصىاست.
دین، آدمى را به والاترین مرتبه از شرف و کمال ارتقا مىدهد و سیاست پایینترین خواستهها را در او بر مىانگیزد. سیاستمدارى به نام دین، یا دیندارى به شیوه سیاست، دین را به جنگ و ستیز مداوم و حزبگرایىها و برخوردهاى آتشافروز، مبدل مىسازد. گذشته از آن که هدفها را در به دست آوردن مناصب و چپاول غنایم،و تباه ساختن وجدانها محدود مىکند.
به علاوه، سیاسى نمودن دین، یا دینى نمودن سیاست، کوششى است که فجار و اشرار انجام مىدهند، یا عمل نابخردانهاى است که جاهلان به آن دست مىزنند، زیرا راه را براى فرصتطلبان باز مىکنند، و براى کارهاى زشت آنان از آیات قرآنى، چهرههاى زیبایى مىسازند. و آز و طمع آنان را رنگ شرعى مىدهند، و بر انحرافات آنان هالهاى از ایمان مىپوشانند، هرگونه خونریزى و ظلم و تجاوز را یک نوع عمل جهادى جلوه مىدهند.
آنگاه دوران خلافت عثمان را شاهد مىآورد که چگونه بستگان خود را بر مردم مسلط ساخت، و بیتالمال را به رایگان در اختیار آنان گذارد. همچنین معاویه و دیگر خلفاى بنىامیه و بنىالعباس و اعمال زشت آنان را، که چگونه با عنوان خلافت، دین را یدک مىکشیدند و هر عمل قبیح و ضد انسانى را در سایه توجیهات علماى دربارى انجام مىدادند.
رهبرى سیاسى پیامبر(ص)
وى در خصوص حکومت در عهد رسالت، که شخص پیغمبراکرم(ص)عهدهدار آن بود،مىگوید:
موقعى که پیامبر، رهبرى سیاسى مومنین را بر عهده داشت، از هدایتهاى وحى و نظارت آن بهرهمند بود، و هرگونه اقدام یا عملى که انجام مىداد، با پشتوانه وحى بود، تا بتوان گفت طبق عقیده اسلامى آن وحى بود که عهددار سیاست مدارى گردیده بود. و گاه اتفاق مىافتاد که مردم گمان مىبردند، کارى را که پیغمبر انجام داده، از راه وحى بوده، ولى آن حضرت مىفرمود:از صلاحدید خویش و بینش سیاسى خودم بوده است، و گاه در موقع مشاورت که تشخیص مىداد راى مخالف، صحیح است مىگفت: انتم اعلم بشوون دنیاکم; شما به شئون دنیوى خویش آگاهترید.
لذا حکومت پیامبر اگر این تعبیر مسامحتا صحیح باشد در واقع حکومت الله بود که طبق رهنمود وحى جریان داشت. حاکم هم که پیغمبر اکرم بود، از جانب خدا انتخاب شده بود، و مومنین که محکومین محسوب مىشدند حق اعتراض بر این انتخاب را نداشتند. پس هر کس اسلام را مىپذیرفت، به ناچار پیغمبر را براى تدبیر امور سیاسى خود نیز پذیرفته بود.
مردم به اینگونه حکومت، که از دین نشات گرفته بود، با اختیار و رغبت، تن داده بودند، و با رضایتخاطر احکام آن را پذیرفته بودند.
حکومت پیامبر، همان حکومتخداستیعنى حکومتى بر اساس ارزشهاى دینى و مبانى اخلاقى که در آن هرگز از شیوههاى معمولى سیاست استفاده نشده است. این یک نوع حکومت ویژه است، که یافت نمى شود، مگر جایى که پیغمبر مىباشد: ولا نبى بعد محمد پس از پیامبر اسلام پیامبرى نیست. (1)
داورى براساس مکتب
در این جا چند نکته باید مورد توجه قرار گیرد:
اولا: نباید براى قضاوت درباره یک مکتب و بررسى پیرامون یک نظریه، که ریشه مذهبى دارد، و طبق ادعاى مدعیان آن به وحى منتهى مىشود، وضع موجود را مد نظر قرار داد، یا رفتارى را که پیروان منحرف آن مکتب، انجام مىدهند شاهد گرفت. لذا از دیر زمان گفتهاند: الاسلام شیئ والمسلمون شیئ آخر در بررسى مبانى اسلام، و پىبردن به دیدگاههاى اجتماعى شریعت، نباید کردار ناهنجار سردمداران طاغوت منش، که به نام اسلام حکومت مىگردند، و هرگز به مبانى اسلام پاىبند نبودند، الگو قرار داد و آن را معیار سنجش مبانى اسلامى به حساب آورد.
ضرورت تحقیق درباره یک مکتب و وقوف بر مبانى اصولى آن، ایجاب مىکند به منابع اصیل و دستنخوردهآن مکتب رجوع نمود،و شاخصههایى که دقیقامکتب در وجودآنهاتبلور یافته، الگو و اسوه قرار داد، مانند شخصیت پیغمبر اکرم و مولا امیرمنان(ع). (2)
باید دید کتاب و سنت و آثار رسیده از اهلبیت عصمت، چه ارائه دادهاند، نه آن که دیگران چه کردهاند!
این نویسنده مصرى شدیدا از وضع سردمداران اسلامى انتقاد نموده، و سیاست دینى را از همین دریچه تفسیر و تبیین کرده، لذا آن را از روح دیانتبیگانه دیده است.
ولى مىبینیم همین نویسنده، نسبتبه حکومت پیامبر، که براساس پایههاى وحى استوار بوده، کاملا خوشبین است و آن را یک نوع سیاست دینى کاملا طبیعى و قابل قبول دانسته، از این رو اصل امکان حکومت دین را پذیرفته است.
دین و زندگى اجتماعى
ثانیا: باید هر یک از معانى دین و سیاست، تبیین گردد تا روشن شود امکان انسجام هستیا نیست، و آیا سیاست مىتواند برخاسته از دین باشد یا نه؟
دینى که معتقدان جدایى دین از سیاست، تفسیر مىکنند، یک سرى باورهاى درونى در رابطه با عالم غیب، همراه با انجام دادن یک سلسله عبادتها و ذکرها و وردها است که موجب مىگردد انسان به خدا نزدیکتر شود و از رافت و رحمت او بهرهمند گردد و پس از مردن مورد بخشایش قرار گیرد.
دین با این تفسیر، هرگز با زندگى مردم و شئون مربوط به حیات دنیوى کارى ندارد و صرفا در کار ساختن راه آخرت است:
بیشتر ادیان باستانى چیزى بیش از تفسیر یادشده نیست مخصوصا مسیحیت امروز که نزدیکترین دین گذشته است و دستخوش انحراف گشته، با همین تفسیر تطابق کامل دارد.
کسانى که دین را با این دید مىنگرند، به ناچار رابطهاى میان دین و سیاست نمىبینند.
خلاصه: دین با این تفسیر، برنامهاى براى پس از مردن است و براى حیات این جهان برنامهاى ندارد.
دین و دنیا و آخرت
ولى اسلام، دینى پویا و استوار براى زندگان آمده، و چون زندگى را جاوید مىداند، برنامههاى خود را به گونهاى تنظیم کرده که سعادت دنیا و آخرت را تضمین نموده است: خلقتم للبقاء، لاللفناء.
اسلام براى این حیات برنامه دارد، تا انسان چگونه با سعادت زندگى کند. براى تنظیم جامعه و برخوردارى از سلامت و حاکمیت عدالت اجتماعى، برنامه دارد همانگونه که براى تامین سعادت اخروى نیز برنامه دارد:
وابتغ فیما آتاک الله الدار الآخره ولاتنس نصیبک من الدنیا (3) در راه به دست آوردن سعادت اخروى پوینده باش، ولى بهره خود را از این حیات نادیده نگیر.
اسلام همانند دیگر ادیان، دین مردگان نیست تا با زندگى انسانها کارى نداشته باشد. اسلام یک شریعت است که روش سلوک انسان را در این حیات تنظیم مىکند.
البته با جزئیات کارى ندارد، صرفا اساسنامههاى کلى (ضوابط و قواعد عامه) ارائه داده تا در سایه این رهنمودها جامعه به سلامت راه خود را طى کند، و چنان که خواهیم گفت اسلام یک نظام است و این نظام اساس نامه دارد، و شرایط مسئولیت اجرایى این نظام ضرورتا در متن اساس نامه آمده است.
سیاست نادرست
سیاستى را که دیگران مطرح مىکنند، در واقع، نیرنگها و دسیسههایى است که سیاستمداران امروز به کار مىگیرند، و در راه پیشرفت اهداف سلطهجویانه خود از هرگونه ظلم و تجاوز و حقکشى دریغ نمىورزند، و طبق قانون هدف وسیله را توجیه مىکند به هر کارى هر چند پست و شرمآور باشد دست مىزنند.
آنان سیاستمدار ورزیده را به کسى مىگویند که در طرح نقشهها براى رسیدن به اهداف سیاسى، ماهرتر باشد هر چند عدالت اجتماعى پایمال گردد. از این رو به معاویه داهیهالعرب مىگفتند، زیرا در مکر و حیله و طرح نقشههاى شوم، سرآمد عرب بود.
سیاستبه این معنا با روح دین و شریعت در تضاد است. حضرت امیر(ع) مىفرماید:
والله ما معاویه بادهى منى، ولکنه یغدر ویفجر، ولولا کراهیه الغدر لکنت ادهى الناس (4)
به خدا سوگند، معاویه زیرکتر از من نیست، لیکن شیوه او پیمانشکنى و ناپاکى است و اگر خیانت را ناخوشایند نداشتم، هر آینه زیرکترین مردم بودم.
و نیز فرموده است:
لولا الدین والتقى لکنت ادهى العرب.
ابن ابىالحدید در این باره مىگوید:
دیگر خلفا، وفق مصالح به هر کارى دست مىزدند، چه مطابق شرع باشد یا نباشد، و چنین شیوهاى در سامان بخشیدن به امور دنیوى کاملا موثر است، ولى على(ع) که مقید بود از جاده شرع به اندازه مویى منحرف نشود، از چنین شیوههایى پرهیز مىنمود، لذا سامان بخشیدن به دنیاى خویش را بر تباه کردن آخرت، ترجیح نداد.
سپس در قدرت تدبیر و بینش سیاسى فوقالعاده على(ع) مىگوید:
واما الراى والتدبیر فکان من اسد الناس رایا. واصحهم تدبیرا. وهو الذى اشار على عمربنالخطاب لما عزم على ان یتوجه بنفسه الى حرب الروم والفرس بما اشار.
وهو الذى اشار على عثمان بامور کان صلاحه فیها، ولو قبلها لمیحدث علیه ماحدث.
و انما قال اعداوه: لاراى له، لانه کان مقیدا بالشریعه لایرى خلافها، ولایعمل بما یقتضى الدین تحریمه. (5)
على(ع) در دوران خلفاى پیشین، نقش وزیر و مغز سیاسى حکومت را ایفا مىکرد، چنان چه از گفته وى، موقعى که پس از قتل عثمان، مسلمانان گرد آمده خواستند با او بیعت کنند، پیدا است .... فرمود:
وانا لکم وزیرا، خیر لکم منى امیرا. (6)
لذا سیاست و تدبیر اگر بر پایه عدل و انصاف باشد از متن دین است، و اگر بر اساس حیله و تزویر باشد، مخالف دین و شریعتخواهد بود.
اکنون تعریفى از سیاست مىآوریم که صرفا به معناى کشوردارى براساس تامین مصالح امت و اجراى عدالت اجتماعى استوار مىباشد و از متن دین برخاسته است.
سیاست واقعى
سیاست و سیاستمدارى از روز نخست در جامعه اسلامى مطرح بوده، پیرامون آن بحثها و نوشتههاى فراوان در دست است. در متون اسلامى مخصوصا در قسمتحکمت عملى، گفتار فراوانى وجود دارد.
ابوحامد غزالى (متوفاى 505ه.ق) درباره سیاست مىگوید:
سیاست است که وسایل حیات انسان را در جامعه، در دسترس او قرار مىدهد، زیرا تنها در نوع زندگانى گروهى است که آدمیان مىتوانند به یگدیگر یارى رسانند، و بدینوسیله وسایل معیشتشان را سامان دهند و بهبود بخشند. علمى که زیستمسالمتآمیز و سودآور را در صحنه مادى و معنوى مىآموزد، سیاست است. (7)
بدینگونه مىتوان سیاست را چنین تعریف کرد:
سیاست عبارت است از حسن تدبیر، که از شناخت کامل به اوضاع و احوال جامعه و آگاهى لازم از چگونگى برقرارى روابط مسالمتآمیز، میان افراد، گروهها و ملتها به دست مىآید و در پیشرفت آن جامعه و ملت، و تحقق یافتن اهداف و خواستههاى ملى، در تمامى ابعاد زندگى نقش اساسى را ایفا مىکند.
از این رو، اسلام سیاستى را دنبال مىکند که صرفا در ایجاد همزیستى مسالمتآمیز به کار گرفته شود، و سیاستمدار به کسى گفته مىشود که داراى شناخت کامل از اوضاع جهانى باشد و از روند سیاستهاى گوناگون، که در جوامع مختلف به کار گرفته مىشود، آگاه باشد و به خوبى بداند و بتواند چه سیاستى را در پیش گیرد تا جامعه وملتخویش را سعادتمند و سربلند نگاه دارد تا هیچ گونه وابستگى خفتبار و زیانبخش به وجود نیاورد.
دررساله حقوق از امام سجاد(ع) مىخوانیم:
ثم حق سائسک بالملک، وکل سائس امام .... و اما حق سائسک بالملک فان تطیعه و لاتعصیه، الا فیما یسخط الله عزوجل فانه لاطاعه لمخلوق فى معصیه الخالق. (8)
سائس (سیاستمدار) که در این حدیثبا امامت، مساوى گرفته شده. و اطاعت از وى واجب و فرض است، مگر آن که از صراط حق منحرف شود، و مایه غضب الهى گردد. در این صورت، نباید از وى فرمانبردارى نمود، زیرا اطاعت از مخلوق در معصیتخالق نشاید.
لذا سیاستمدار کامل کسى است که فرمان الهى را جارى سازد. از این رو در زیارت جامعه کبیره، تمامى امامان معصوم را مورد خطاب قرار داده، مىخوانیم:
انتم .... ساسة العباد و ارکان البلاد.
جایگاه عقل در اندیشه اسلامى
ثالثا: عقل در اندیشه سیاسى اسلام، جایگاه بلندى دارد و اصولا عقل و خرد و اندیشه، در تنظیم حیات اجتماعى اسلامى، نقش اساسى را ایفا مىکند.
عقل در این جا به معناى شیوه عقکلایى است که مورد پسند شرع قرار گیرد. شرع، در تنظیم حیات اجتماعى، یک سرى اصول و قواعد کلى که پایههاى ضمانت عدل اجتماعى است ارائه مىدهد، ولى در نحوه تنظیم به عرف عقلا واگذار شده تا آنچه متعارف عقلاى جهان و مورد پسند آنان قرارگرفته و با مبانى شرع منافات نداشته باشد به کار گیرند.
فبشر عباد، الذین یستمعون القول فیتبعون احسنه; نوید ده بندگان صالح ما را که پیوسته شیوههاى نیک را مىجویند و بهترین را بر مىگزینند.
لذا پىجور شدن و شیوههاى خردپسندانه را دستیافتن و بهترین آنها را، که با وضع و حال امتسازگار است و با مبانى دینى و عقیدتى منافات ندارد برگزیدن، این انتخاب است نه تقلید. و این شیوه مرضیه صالحان است.
همانگونه که جامعه در گسترش و پیشرفت است، عقل انسانها نیز در تکامل است. و اسلام، نه تنها جلوى رشد عقل را نگرفته بلکه در تکامل و بارورى آن مىکوشد، اما در عین حال او را از رهنمودهاى شرع بىنیاز نمىداند، لذا مسئله استقلال کامل عقل، یک شعار گمراه کننده است. عقل، حجت الهى است که به ودیعت در نهاد انسان قرار داده شده، ولى همواره به رهنمودهاى اصولى شرع نیاز دارد.
انبیاءاز این جهت آمدهاند تا یاور عقل باشند. مولا امیرمومنان(ع) در علکل بعثت انبیا مىفرماید:
".... و یثیروا لهم دفائن العقول (9) ; تا دفینههاى عقل بشرى را برانگیزند.
و این، بهادادن به خرد انسانى است که انبیاى عظام به یارى آن شتافتهاند. پس هر چه هست در درون انسان نهفته است و انسان موجودى خودجوش مىباشد، منتها بر اثر پوششهایى که خواستههاى پستبه وجود مىآورند، به یارى و کمک صالحین خیراندیش نیاز دارد.
امام موسىبن جعفر(ع) مىفرماید:
ان لله على الناس حجتین: حجه ظاهره، وحجه باطنه. فاما الظاهره فالرسل والانبیا والائمه(ع) واما الباطنه فالعقول (10) خداوند دو حجت را براى انسان قرار داده: حجت ظاهرى و حجتباطنى، حجت ظاهرى پیامبران و ائمهاند و حجتباطنى، عقل است.
و نیز فرموده:
ان الله تبارک و تعالى اکمل للناس الحججبالعقول. (11)
و در قرآن کریم، مکررا" لعلکم تعقلون." "تتفکرون." "یا اولى الالباب."
"من کان له قلب " آمده است که شدت عنایتشرع، به عقل را مىرساند.
تا آن جا که اساسا عقل را معیار سنجش اعمال و مورد تکلیف و خطاب قرار داده است.
ارزش عمل به اندازه درک انسانها بستگى دارد.
محمدبن مسلم از امام ابىجعفر باقر(ع) روایت کرده است که مىفرماید: خداوند، عقل را مورد آزمایش قرار داد، سپس خطاب به او فرمود:
وعزتى و جلالى، ما خلقتخلقا هو احب الى منک، ولا اکملتک الا فیمن احب. اماانى ایاک آمر، وایاک انهى، وایاک اعاقب، وایاک اثیب " (12) به عزت و جلالم سوگند که آفریدهاى را دوستتر از تو ندارم، و در هر که دوست دارم، تو را در او کاملتر مىسازم. همانا تو را دستور مىدهم، و از زیبایىها و زشتىها آگاه مىسازم، و مثوبت و عقوبت را بر معیار تو مىنهم ... "
و این بیشترین بهایى است که اسلام به عقل داده است و شاید مکتبى نباشد، که این اندازه به خرد انسانى بها داده باشد.
در عین حال، چون آدمى همواره اسیر دو اسب سرکش شهوت و غضب است، و خواستههاى حیوانىاش نوعا او را از فرمان عقل باز مىدارند، پیوسته به عنایت الهى و کمک ربانى نیازمند است. از این رو این سخن که مىگوید: روزى بیاید که عقل، خود مستقل و بىنیاز شود. شعارى بیش نیست.
خلاصه
اسلام یک نظام است، و براى تنظیم حیات جامعه برنامه دارد. اسلام آمده تا کمک کار عقل و با فطرت دمساز باشد، آمده تا انسان را در دنیا و آخرت سعادتمند سازد.
اسلام، صرف عقیده و انجام یکسرى عبادات و اوراد و اذکار نیست. بلکه در صحنه سیاست و دیگر ابعاد حیات اجتماعى انسان حضور فعال دارد.
لذا سیاستبه معناى صحیح آن، از متن دین است، و دین مستقیما در آن نظر دارد.
البته در اصول کلى، ولى نحوه تشکیل و نظامبندى آن، به خود انسان واگذار شده تا طبق مصالح روز و همآهنگ با پیشرفت تمدن، راه زندگى خود را بگشاید و خردمندانه در سایه رهنمودهاى شرع به پیش رود.
حکومتشیعى
امامتیکى از مسائل اساسى شیعه است، و به معناى زعامت امت در امور معاش و معاد مىباشد. (13) امامتیک مسئله سیاسى دینى است که شیعه از روز نخستبر آن پایدار، و پیوسته درحال مبارزه با سلطههاى جور بوده است.
امام، ازنظر شیعه یک رهبر سیاسى و پیشواى دینى است که هر دو جهت را عهدهدار مىباشد.
شیعه از همان آغاز، در تمامى حرکات سیاسى، حتى در قبول ولایت از جانب خلفاى وقت، از امام معصوم عصرخویش دستور مىگرفتند، یا رخصت دریافت مىداشتند. و این بدان معنا بود که امام عصر خویش را رهبر سیاسى به حق مىدانستند. و پیوسته امامان، خلفا را غاصب حق خویش مىشمردند.
منشا زعامتسیاسى پیامبر(ص)
پیغمبر اسلام با به دست آوردن قدرت و نیروى مردمى، دو عمل سیاسى چشمگیر انجام داد: یکى تشکیل امت و دیگرى تاسیس دولت.
پیغمبر اسلام با مطرح کردن اخوت اسلامى، یک و حدت ملى منسجم و مستحکم، بر پایه دین به وجود آورد، که این خود، عمل سیاسى بزرگى بود که با تلاش فراوان انجام گرفت. این وحدت ملى، به نام امت اسلامى هنوز پابرجا، و از اساسىترین پایههاى وحدت اسلامى که به سیاست اسلامى جهت مىدهد و نیرو مىبخشد، به حساب مىآید.
اساسا تشکیل دولت، برقرارى روابط سیاسى، انتظامات داخلى و دیگر تنظیمات ادارى و اجتماعى، که پایهگذارى آن در عهد رسالت انجام گرفت و سپس ادامه و توسعه یافت، همگى از یک اندیشه سیاسى اسلامى، که پیغمبر اکرم پایهگذار آن بوده، برخاست.
تمامى جنگها و صلحها و قراردادها با قبایل و کشورهاى مجاور، که در عهد رسالت انجام گرفت، و خلفاى پس از وى بر همان شیوه رفتار مىکردند، حاکى از دید سیاسى است که از شریعت اسلام نشات گرفته، و ریشه دینى و الهى دارد.
نقش بیعت در عهد رسالت
پیغمبر اسلام که خود زعامت امت و رهبرى سیاسى را بر عهده داشت، این سمت را برخاسته از نبوت خویش مىدانست و به حکم "النبى اولى بالمومنین من انفسهم " (14)
فرمان حکومت را از جانب خدا دریافت کرده بود. این اولویتبر اکنلافس، همان ولایت عامه و زعامتسیاسى است که از مقام نبوت او برخاسته است.
حتى بیعت در عهد رسالت، صرفا یک وظیفه دینى و سیاسى است، که به منظور فراهم شدن نیرو و امکانات براى مقام زعامت، انجام مىگرفته، نه آنکه بیعت کنندگان او را براى زعامتبرگزیده و به اختیار و انتخاب خود، زعیم قرار داده باشند، بلکه زعامت پیغمبر به حکم قرآن ثابتبوده و مردم موظف بودند با او بیعت کنند، تا امکانات رهبرى براى او فراهم باشد. پیغمبر اکرم به همین منظور از مهاجران و انصار بیعت مىگرفت، تا پایههاى قدرت سیاسى و انتظامى خود را مستحکم سازد، و بر مسلمانان واجب بود که این نیرو را در اختیار او بگذارند.
با اندک مراجعه به حیات سیاسى پیغمبر اکرم، این نکته روشن مىگردد که پیغمبر خود را از جانب خدا، رهبر سیاسى امت مىدانست و به مردم هشدار مىداد تا به حکم وظیفه با او همکارى کنند، و بیعت که رسم عربى بود و تعهد بیعت کنندگان و وفادارى آنان را مىرساند، به همین منظور انجام مىگرفت.
در بیعت "عقبه ثانیه"، که شب هنگام، در دامنه کوهى به دور از چشم مشرکان قریش، با مردم مدینه که قبلا اسلام آورده بودند انجام گرفت. پیغمبر(ص) خطاب به آنان گفت: بیعتى را که با شما انجام مىدهم، براساس حمایت و پشتیبانى از من است همانگونه که از جان و مال و ناموس خود دفاع مىکنید، از من دفاع کنید.
جملگى که 73 مرد و دو زن بودند گفتند: ما براساس حمایت از تو، تا پاى جان ایستاده و بیعت مىکنیم، ما فرزندان جنگایم و از تو دفاع مىکنیم.
در آن میان، یکى از بزرگان انصار به نام "ابوالهیثم بن التیهان" گفت: اى رسول خدا، میان ما و قبایل یهود، که پیرامون مدینه سکنا گزیدهاند، پیوندهاى نظامى بسته شده، و با این پیوند که با تو مىبندیم، آن پیوندها گسستهتر مىشود. آنگاه تو نباید ما را رها ساخته، با یهود درگیر شویم.
پیغمبر(ص) تبسمى فرموده، گفتند: از این پس، شما از من و من از شما هستم، مىجنگم با آن که جنگیدید، و مىسازم با آن که ساختید. از جان گذشتن و فداکارى نمودن، از جانب شما و ما، با هم پیوند خوردهایم و این پیوند گسستنى نیست.
آنگاه همگى اعلام وفادارى مطلق نموده، با او بیعت کردند.
سپس پیغمبر(ص) فرمود: دوازده نفر از میان خود معرفى کنید، تا نمایندگان شما باشند، و به واسطه آنان، دستورهاى صادره ابلاغ گردد. هفت نفر از قبیله خزرج و سه نفر از قبیله "اوس" معرفى شدند..... (15)
این بیعت، که پیش از هجرت انجام گرفت، هدف آن صرفا تشکیل یک دولتسیاسى نظامى مستحکمى بود که براساس پایههاى مردمى استوار باشد.
پیغمبر اکرم(ص) این امر را جزئى از رسالتخود مىدانست، که به حکم وظیفه رسالتخویش را انجام داد. و این همان حکومت دینى است که یک پیغمبر به حکم وظیفه پیغمبرى انجام مىدهد.
اساسا پیغمبر که خود آورنده شریعت است، خود را شایستهترین افراد براى ضمانت اجراى آن مىداند و عقلا و عادتا نباید منتظر بماند تا پیرواناش او را بر این سمتبگمارند.
بنابراین بسى کوتهنظرى است، که برخى پنداشتهاند، پیغمبر اسلام، به دلیل پیغمبر بودن، زعامتسیاسى امت را بر عهده نگرفت، بلکه مردم، چون او را شایستهترین افراد خود دیدند، او را بر این سمتبرگزیدند.
على(ع) و مسئله خلافت
در روز غدیر خم، که پیغمبر اکرم(ص) امیرمومنان على(ع) را به مقام خلافت و ولایتبر امت، منصوب نمود، براى آن که منشا دینى این حق را ارائه دهد، به مقام ولایتخود که منشا دینى داشته اشاره نمود، و فرمود: " الست اولى منکم بانفسکم"، اشاره به آیه کریمه "النبى اولى بالمومنین من انفسهم" استیعنى: آیا من به حکم الهى، ولى امر شما نیستم؟! گفتند: بلى یا رسول الله ...آرى، تو ولى امر ما هستى.
آن گاه، پس از گرفتن این اعتراف مثبت، فرمود: "فمن کنت مولاه فهذا على مولاه."
یعنى منشا ولایت من و على از یک جا است، و مقام زعامتسیاسى هر دوى ما از مقام حاکمیت دین برخاسته است. سپس از مردم به حکم وظیفه دینى، بیعت گرفت.
پس از رحلت پیامبر(ص) مولا امیرمومنان، همواره از حق غصب شده خود شکوه داشت، و مقام خلافت و زعامتسیاسى را از آن خود مىدانست.
در خطبه شقشقیه صریحا خلافت را حق موروثى خود مىداند، که از دست او ربودهاند، تا آن جا که مىگوید:
" فصبرت و فى العین قذى، وفى الحلق شجى، ارى تراثى نهبا" (16)
شکیبایى کردم، در حالى که از فزونى اندوه، خار در چشم و استخوان در گلو داشتم، زیرا مىدیدم که حق موروثى من به تاراج رفته است.
بر روى کلمه تراث دقتشود. حضرت، خلافت را میراث خود مىداند یعنى این حقى بوده که از پیغمبر(ص) به او به ارث رسیده نه آن که پیغمبر(ص) از پیش خود به او داده است. و این مىرساند، منشا حق ولایت پیغمبر، که حاکمیت دین بوده، کاملا به او انتقال یافته، و او به حقحاکمیت دین، حق ولایتبر مسلمین را داشته است، لذا دیگران غاصب به شمار مىآیند.
مولا امیرمومنان(ع) درباره این که مقام خلافت را حق خود مىدانست، موقعى که مردم با او بیعت کردند فرمود:
"لاقیاس بآل محمد(ص) من هذه الامه احد، ولایسوى بهم من جرت نعمتهم علیه ابدا.
هم اساس الدین، وعماد الیقین. الیهم یفىء الغالى، و بهم یلحق التالى. و لهم خصائص حق الولایه، و فیهم الوصیه والوراثه. الآن اذ رجع الحق الى اهله، نقل الى منتقله." (17)
عبارت فوق مىرساند که: اکنون حق خلافتبه جایگاه خود بازگشته است.
ابن ابىالحدید مىگوید: لازمه این کلام آن است که پیش از این، جایگاه خود را نداشته است. سپس مىگوید: ولى ما آن را تاویل مىکنیم، بدین صورت که حضرت صرفا شایستگى خود را گوشزد مىکند.
توصیه پیامبر(ص) به خلافت على(ع)
عبدالله بن مسعود، صحابى معروف جلیلالقدر، گوید: پیغمبر اکرم(ص) به من فرمود:
اى پسر مسعود، اکنون آیهاى بر من نازل گردید، و این آیه را تلاوت فرمود:
"واتقوا فتنه لاتصیبن الذین ظلموا منکم خاصه" (18) بپرهیزید از آتش فتنهاى که فقط دامنگیر ستمگران نخواهد گردید، بلکه همه را فرا مىگیرد.
آن گاه فرمود: رازى با تو در میان مىگذارم و آن را به ودیعتبه تو مىسپارم، زنهار، آن را درست فراگیر و به موقع آن را فاش ساز. این آتش فتنه آنگاه است که دشمنان اسلام، با ستیز با على بر پا مىکنند. بدان، هر که با على دشمنى کند، همانند آن است که نبوت مرا انکار نموده، و اصولا منکر نبوات خواهد بود یعنى با شریعت دشمنى ورزیده، تیشه به ریشه دین مىزند.
درجلسهاى که ابنمسعود سخن مىگفت، کسى از او پرسید: آیا تو این سخن را درباره على از پیغمبر(ص) شنیدهاى؟ آرى. پس چگونه از جانب کسانى که حق او را غصب کردهاند، منصب ولایت پذیرفتهاى؟
راست مىگویى، سزاى کار خود را دیدم و از امام خود، رخصت نگرفتم، ولى دوستان من، ابوذر و عمار و سلمان، هنگام قبول ولایت از امام خود رخصت مىگرفتند. من اکنون استغفار و توبه مىکنم. (19)
بزرگان شیعه، آن که را که به امامت مىشناختند، على(ع) بود، و مىبایست در اعمال سیاسى از او استجازه کنند، و در واقع على آنان را به آن مقام منصوب نماید، گرچه به ظاهر از طرف دیگران منصوب مىشدند.
لذا اصولا "امامت" یکى از اساسىترین پایههاى مکتب تشیع است. و فلسفه وجودى این مذهب در امامت تبلور یافته است، و تشیع منهاى امامت، جایگاه خاص خود را از دست مىدهد، زیرا تمامى فرقههاى اسلامى نسبتبه خاندان نبوت و عترت طاهره، و در راس آنها مولا امیرالمومنین(ع)، محبت مىورزند. البته این محبت، دلیل تشیع آنها نیست، زیرا آنان امامت و زعامتسیاسى را آنگونه که شیعه پذیرفته نپذیرفتهاند.
درعصر غیبت هم، که با فکقلاد امام معصوم روبهرو است، به سراغ نواب عام او مىرود، و چشم به چهرههاى پرفروغ فقها دوخته است، زیرا آنان را شایستهترین جانشینان امام معصوم مىداند.
نقد یک دیدگاه
با این مبانى مطرح کردن مسئله جدایى دین از حکومت، از جانب کسانى که در سایه مکتب تشیع آرمیدهاند، شگفتآور است در مثل برخى گفتهاند:
خلافتیک مقام سیاسى اجتماعى است، که واقعیتى جز انتخاب مردم در بر ندارد، منتها گاهى اتفاق مىافتد که مردم آنقدر رشد و دانایى پیدا کردهاند که پیامبر یا امام خود را آگاهترین و با تدبیرترین افراد در امور کشوردارى و روابط داخلى و خارجى سرزمین خود یافته، و او را براى زمامدارى سیاسى نظامى خود انتخاب مىکنند، مانند بیعتبا نبى اکرم زیر شجره (لقد رضى الله عن المومنین اذ یبایعونک تحت الشجره) (20)
و مانند انتخاب حضرت على(ع) در نوبت چهارم خلافت، پس از رحلت نبى اکرم(ص).
و گاهى دیگر در اثر عدم رشد سیاسى و اجتماعى جامعه و یا به علت گردبادهاى تاریخى به اینگونه انتخاب حکسکن. موفقیت پیدا نمىکنند.
اکنون خوب واضح است که آیین کشوردارى نه جزئى از اجزاى نبوت است و نه در ماهیت امامت که همه دانایى است مدخلیت دارد.
این گفتار کاملا با دید تشیع در امامت منافات دارد. متکلمان شیعى، متفق القول، مقام امامت را یک رهبرى سیاسى دینى تعبیر کردهاند، و لزوم آن را براى برقرارى نظم و سلامت جامعه، ضرورى و از راه قاعده "لطف" اثبات مىکنند.
خواجه نصیرالدین طوسى در کتاب تجرید الاعتقاد که از معتبرترین متون درسى اعتقادى حوزههاى شیعه به شمار مىرود مىگوید:
"الامام لطف، فیجب نصبه على الله تعالى تحصیلا للغرض".
و در کتاب فصول العقائد همین عبارت را باز کرده مىگوید:
لما امکن وقوع الشر والفساد وارتکاب المعاصى من الخلق، وجب فى الحکمه وجود رئیس قاهر آمر بالمعروف ناه عن المنکر، مبین لما یخفى على الامه من غوامض الشرع، منفذ لاحکامه، لیکونوا الى الصلاح اقرب، ومن الفساد ابعد، ویامنوا من وقوع الشر و الفساد، لان وجوده لطف، وقد ثبت ان اللطف واجب علیه تعالى، وهذا اللطف یسمى امامه، فتکون الامامه واجبه.
خلاصه این استدلال چنین است: اسلام به منظور ایجاد نظم و سلامت جامعه، احکام و تکالیفى مقرر کرده، که ضمانت اجرایى شایسته نیاز دارد. و از باب قاعده لطف، که از مقام حکم الهى نشات گرفته، بر خداوند است که شایستگان مقام اجرایى را نیز به مردم معرفى کند، که در دوران حضور معصوم، شخصا و در دوران غیبت وصفا معرفى مىگردند تا مردم در سایه رهنمود شرع، امام و پیشواى دینى و سیاسى خود را یافته با اوبیعت کنند.
امام و پیشوا که عهدهدار برقرارى نظم و مجرى احکام انتظامى در جامعه باشد تفسیرى جز رهبرى سیاسى دینى نخواهد داشت، که از جانب شرع، شخصا یاوصفا معرفى مىگردد.
مولا امیرمومنان(ع) در بیان حکمت فرایض الهى، از جمله فریضه امامت مىفرماید:
"والامامه نظاما للامه والطاعه تعظیما للاماته" (21) خداوند، امانت را براى نظام امت و طاعت و فرمانبردارى از ولىامر مسلمین را براى تعظیم مقام پیشوا واجب فرمود.
ابنابىالحدید مىنویسد:
و فرصت الامامه نظاما للامه، وذلک لان الخلق لایرتفع الهرج والعسف والظلم والنصب والسرقه عفهم، الا بوازع قرى. ولیس یکفى فى امتناعهم قبح القبیح، و لا وعید الآخره، بل لابد لهم من سلطان قاهر ینظم مصالحهم، فیردع ظالمهم، و یاخذ على ایدى سفهائهم.
وفرضت الطاعه تعظیما للامامه، وذلک لان امر الامامه لایتم الا بطاعه الرعیه، والا فلو عصت الرعیه امامها لمینتفعوا بامامته ورئاسته علیهم. (22)
امامت، براى ایجاد نظم در امت، از جانب شرع فکرلاض شده واجب تکلیفى تا جلوى نابسامانىها گرفته شود، زیرا اگر قدرت قاهره نباشد، تبهکاران سلامت جامعه را بر هم مىزنند، و صرف نمایاندن قبح قبیح یا وعد و وعید، باز دارنده نمىتواند باشد، تا سلطه نیرومندى نباشد. و در تنظیم امور بکوشد، و مصالح همگانى را به گونه شایسته رعایت نماید. جلوى ستمگر را بگیرد، و دستسبک سران را کوتاه کند.
این یک گونه استدلال عقلانى است، که چون مقام حکم الهى اقتضا کرده تا شریعتبفرستد و احکام انتظامى براى نظم جامعه تکلیف کند، به همین دلیل حکمتبایستى شایستگان اجرایى این احکام را نیز معرفى کند. و نمىشود صرفا به اختیار مردم واگذار کرده باشد.
کسانى شایسته این منصب هستند که از کمال عقلى و توانایى لازم و آگاهى دینى کامل برخوردار باشند. و این همان شرایط امامت است که در کلام شیعه مطرح مىباشد، و مقصود از حکومت دینى همین است و بس.
تمسک به بیعت رضوان
معلوم نیست نویسنده محترم بر چه مبنایى دین را از سیاست جدا گرفته، و در کجا دیدهاند که مردم از پیش خود، پیغمبر اکرم را چون شایسته مقام رهبرى سیاسى یافته، او را برگزیده و با وى بیعت کردهاند. بلکه همانگونه که اشارت رفت، پیغمبر اکرم(ص) در موارد متعدد، براى تحکیم و تثبیت پایههاى سیاستخویش، از مردم عهد و پیمان مىگرفت، و بیعت تحت الشجره یکى از آن موارد است.
بیعت تحتالشجره (23) یا بیعت رضوان، در پایان سال ششم هجرت، درمنزلگاهى به نام "حدیبیه" (24) انجام گرفت. و آن بدین سبب بود که پیغمبر اکرم(ص) با بیش از هزار نفر از صحابه، به قصد عمره، قصد تشرف به مکه نموده بود.
موقعى که به "عسفان" (25) رسیدند، آگاه شدند که قریش آماده شدهاند تا راه را ببندند لذا مسیر خود را تغییر داده تا هنگامى که به حدیبیه نزدیک شدند، خبر شدند که قریش، آماده جلوگیرى هستند. حضرت به وسیله عثمان پیام فرستاد که براى جنگ نیامدهایم بلکه قصد زیارت خانه خدا را داریم. ولى برگشت عثمان به تاخیر افتاد، و شایع گردید که او را کشتهاند. در این موقع، پیغمبر اکرم(ص) تصمیم گرفت، هرگونه که هستبا قریش مقابله کند، لذا افراد همراه را فرا خواند و از آنان پیمان گرفت تا آماده جنگ باشند. همگى جز یک نفر به نام " جدبن قیس" با او بیعت کردند و آمادگى خود را براى جنگ نشان دادند، ولى حادثه، به مصالحه پایان یافت. (26)
ملاحظه مىشود که این بیعتبا مسئله انتخاب و رهبرى، هیچگونه ارتباطى ندارد، و جز پیمانى در رابطه با آمادگى براى جنگ نبوده است.
خلافت از دیدگاه اهل سنت
از دیدگاه اهلسنت نیز مسئله خلافت، برخاسته از دین و یک ضرورت دینى به شمار مىرود و بر مسلمین واجب است کسانى که شایستگى لازم را دارند، براى زعامتسیاسى خود برگزینند. یکى از دانشوران اهلسنت مىنویسد:
والمسلمون لابد لهم من امام یقوم بتنفیذ احکامهم، واقامه حدودهم، وسد ثغورهم، وتجهیز جیوشهم، واخذ صدقاتهم، وقهر المتغلبه والمتلصعه وقطاع الطریق، واقامه الجمع والاعیاد، وقطع المنازعات الواقعه بین العباد، وقبول الشهادات القائمه على الحقوق، وتزویج الصغار، والصغائر الذین لااولیاء لهم، وقسمه الغنائهم ...و نحو ذلک من الامور التى لایتولاها آحاد الامه... (27)
این استدلال عینا همان استدلالى است که شیعه براى امامت اقامه مىکنند.
و هر دو گروه، مسئله امامت را یک ضرورت دینى و برخاسته از نظام و حکمتشریعت مىدانند.
منتها شیعه، تعیین امام را به وسیله نص مىداند، زیرا عصمت را در امام شرط مىداند. و اهل سنت چون کفاءت و عدالت را کافى مىدانند، شناسایى اهل حل و عقد ( خبرگان) و معرفى فرد شایسته به مردم، براى بیعت عمومى را کافى دانستهاند.
همین روشى که شبیه شیوه انتخابى شیعه در دوران غیبت است.
لذا تفتازانى در توضیح ضرورت یاد شده مىگوید:
لم لایجوز الاکتفاء بذى شوکه فى کل ناحیه، و من ان یجب نصب من له الرئاسه العامه؟
چرا به صاحبان قدرت محلى اکتفا نشود، و واجب باشد کسى را براى ریاستعامه منصوب نمود؟
در جواب مىگوید:
" لانه یودى الى منازعات و مخاصمات مفضیه الى اختلال امر الدین والدنیا، کما نشاهد فى زماننا هذا ...."
زیرا عدم تمرکز زعامتسیاسى و تعدد مراکز تصمیمگیرى، به درگیرىها و برخوردها منتهى مىشود، و موجب اختلال در امر دین و دنیا مىگردد چنانچه امروزه ما شاهد آن هستیم. (28)
خلاصه: با مراجعه به کتابهاى کلامى اهلسنت نیز این مسئله روشن مىگردد، که امامت و زعامت عامه، یک امر ضرورى دینى است، و از متن نظام اسلامى برخاسته، و هدف حکومت دین و اجراى احکام انتظامى اسلام است، که جز بر دست صالحان امکانپذیر نیست.
لذا خلافت واقعى و امامت و زعامت راستین امت را، تا پایان خلافت على(ع)
مىدانند.
نجم الدین نسفى در اینباره مىگوید: "والخلافه ثلاثون سنه، ثم بعدها ملک واماره"
سعدالدین تفتازانى در اینباره روایتى از پیغمبر اکرم(ص) مىآورد: "الخلافه بعدى ثلاثون سنه، ثم یصیر بعدها ملکا عضوضا." (29)
ابن اثیر در "النهایه" گوید: عضوض، از ریشه عض (با دندان فشردن) کنایه از فشارها و ظلم و ستمى است که از جانب حاکمان بر مردم وارد مىشود.
خلاصه: امامت و زعامتسیاسى، در عهد رسالت، به اتفاق آراى تمامى اهل اسلام با انتخاب مردم نبوده، و بیعت صرفا یک وظیفه و تکلیف بوده تا امکانات ولى امر را فراهم سازند. و زعامتسیاسى پیغمبر اکرم(ص) از مقام نبوت او برخاسته بود، خود آورنده شریعت است، و خود باید ضامن اجراى آن باشد.
و در دوران پس از وى، که مسئله خلافت مطرح مىباشد، شیعه همچنان تا پایان عصر حضور، امامت را با نص مىداند، و بیعت را یک وظیفه. ولى در عصر غیبت، نقش بیعت را نقش تشخیص دهنده و انتخاب اصلح در سایه رهنمود شرع مىداند. این نقش را هم اهلسنت، از همان روز پایان عهد رسالت، براى بیعت و انتخاب اصلح قائلاند.
دلیل حکمت
مبناى کلام اسلامى بر اساس حکمت استوار است، و ضرورت ارسال رسل و انزال شرایع، از مقام حکمت الهى نشات گرفته. و قاعده لطف که پایه تمامى مسائل کلامى است، نمایانگر حکمت و فیاضیت علىالاطلاق حضرت حق تعالى مىباشد.
خداوند، فیاض على الاطلاق است و بر وفق حکمت، فیض خود را شامل همه خلایق و آفریدهها مىسازد.
خداوند که فیض شریعت را وفق حکمتبر انسان ارزانى داشته، و راه را از چاه براى او مشخص ساخته، به حکم ضرورت عقل بایستى ضمانت اجرایى آن را نیز مشخص کرده باشد. خواه نصا، چنانچه در دوران حضور معصوم، یا وصفا، چنانچه در عصر غیبت، زیرا همانگونه که در علم کلام گفتهاند، و در گفتار ابنابىالحدید بدان اشارت رفت، صرف ارائه قبح قبیح و وعدوعید، نمىتواند باز دارنده باشد تا قدرت قاهره ناظر بر جریان نباشد، و عهدهدار اجراى عدالتباشد.
البته این مسئولیتباید بر عهده کسانى باشد که شایستگى لازم را دارا باشند، و شرایط آن را عقل و شرع مشخص مىسازد.
تعیین شایستگان این مقام، که از طریق شناسایى و بیعت مردم انجام مىگیرد، بحث دیگرى است که در جاى خود از آن سخن مىگوییم.
روى سخن ما در این مقال با کسانى است که شریعت را به عنوان یک نظام و نیز ضامن حیات و سعادت انسان پذیرفتهاند و آن را طبق قاعده لطف از مقام حکمت الهى مىدانند لذا همین قاعده لطف و مقام حکمت، اقتضا مىکند، صلاحیت هاى ضمانت اجرایى شریعت را نیز تبیین کند و رهنمودهاى لازم را در اینباره ارائه دهد.
و این خود، به معناى دخالت مستقیم در سیاست است، و انتخاب مطلق در کار نیست.
پىنوشتها:
1. ر.ک: محمد سعید عشماوى، الاسلام السیاسى.
2. على، همانگونه که جرج جرداق گفته: صوت العداله الانسانیه اسلام و فطرت اصیل انسانیت و عدالتبه هم آمیخته، در وجود على(ع) تجسم یافته.
لذا به فرموده پیامبر(ص): على مع الحق، والحق مع على، یدور معه حیثما دار.
3. قصص (28) آیه 77.
4. نهجالبلاغه، خطبه 200.
5. شرح نهجالبلاغه، ج1، ص28 بحارالانوار، ج4، ص150.
6. نهجالبلاغه، خطبه 92.
7. برگرفته شده از: احیاء العلوم (چاپ قاهره، 1358ه.ق)ج1، ص20.
8. خصال صدوق، ابواب الخمسین رقم 1، ج2 ص565 567.
9. نهجالبلاغه، صبحى صالح، ص43.
10. اصول کافى، ج1، ص16.
11. همان، ص13.
12. همان، ص10.
13. علامه حلى در باب حادى عشر، فصل ششم، مىگوید: الامامه رئاسه عامه فى امور الدین و الدنیا... نیابه عن النبى(ص) و هى واجبه عقلا، لان الامامه لطف ...و هو واجب (على الله).
14. احزاب (33) 33 و نیز آیه انا انزلنا الیک الکتاب بالحق لتحکم بین الناس بما اراک الله (نساء4 :105)
15. ر.ک به: سیره ابن هشام، ج2، ص81 85.
16. نهجالبلاغه، خطبه 3.
17. شرح نهجالبلاعه، ج1، ص138 139.
18. انفال (8) آیه 25.
19. ر.ک: ابنطاووس، الطرائف، ص36، رقم 25.
20. فتح (48) آیه 18.
21. نهجالبلاغه. حکمت 252.
22. شرح نهجالبلاغه ابن ابىالحدید، ج19، ص90.
23. بدان جهت که بیعت در زیر سایه درختى انجام گرفت، به بیعت تحتالشجره مشهور گشت.
24. نام منزلگاهى است که مسافتیک روز راه تا مکه فاصله دارد.
25. به مسافت دو روز راه تا مکه و نزدیک جحفه است.
26. ر.ک به: تفسیر مجمعالبیان، ج9، ص116 سیره ابنهشام، ج3، ص321 320.
27. نجمالدین ابوحفص عمربن محمد نسفى، عقائد نسفیه، به شرح سعدالدین مسعودبن عمر تفتازانى (چاپ کابل، افغانستان سال 1319).
28. شرح عقائد نسفیه، ص110.
29. همان، ص109.