شایستگى زنان براى قضاوت - نقدى بر مقاله شایستگى زنان براى قضاوت و مناص ب رسمى (مقاله پژوهشی حوزه)
درجه علمی: علمی-پژوهشی (حوزوی)
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
انقلاب اسلامى فرصت گرانبهایى را براى طرح بسیارى از مسائل اجتماعى در چهارچوب موازین فقهى پیش آورده است و دانشوران و فرزانگان بىشمارى تاکنون این توفیق را داشتهاند که در سطح جامعه به ارائه دستآوردهاى علمى و دیدگاههاى خویش بپردازند.
حجم گستردهاى از مسائل مختلف اجتماعى از زوایاى گوناگون به بحث و کاوش گذاشته شده است. بعضى پرسشها پاسخ گرفتهاند و برخى هم مانده است که باید بدانها پرداخت، چه اینکه در پیشروى ما همواره پرسشهاى نوپیدایى وجود دارد که باید از آنها استقبال کرد. این فرصتبزرگ را باید ارج نهاد و در رشد و گسترش آن تلاش کرد.
سنتحسنه استقبال از طرح دیدگاههاى گوناگون در زمینههاى مختلف علوم اسلامى و نقد و بررسى آنها در چهارچوب ملاکها و موازین پذیرفته شده، سرمایه عظیمى است که همواره دستمایه عالمان و فرزانگان حوزههاى علمیه بوده است. از این رهگذر است که صاحب نظران علوم اسلامى هیچگاه خود را از بررسى و ارزیابى و گزینش دیدگاههاى موجود و مستندات آنها بىنیاز نمىبینند و اجتهاد در حوزه دانش فقه نیز چیزى جز تلاش همه جانبه در استنباط حکم شرعى براساس موازین و مشروح ادله آن نیست. این است که فقیه جز اندکى از احکام بدیهى را که نیازى به اجتهاد ندارد، هیچگاه پیش از پرداختن به ادله آن به عنوان یک حکم قطعى تلقى نمىکند، حتى اگر همه فقها نظرى یکسان داده باشند و صد البته که خود این اتفاقنظر نیز مىتواند مستند حکم او باشد.
گسترش مسائل مطرح در حوزههاى علوم اسلامى به محافل علمى اجتماعى و نیازها و واقعیتهاى موجود و فضاى آمادهاى که براى طرح آزادتر مسائل به وجود آمده است، زمینه بازنگرى در بسیارى از مسائل را، که بخشى از آنها جزء مسائل قطعى تلقى مىگشت، پدید آورده است و پرواضح است که هیچگاه بازشناسى و بازنگرى مسائل دینى و علمى لزوما به معناى ایجاد تحول در دیدگاههاى موجود نیست.
یکى از مسائلى که به ویژه در سالهاى اخیر از نظر فقهى مورد توجه قرار گرفته مسئله شایستگى و عدم شایستگى زنان براى تصدى مسئولیت قضاوت از نظر شرعى و فقهى است. شرط ذکورت در قاضى هر چند نظر مشهور فقها است و بسیارى نیز آن را مورد اتفاق همه فقها شمردهاند اما موضوعى نیست که پرونده بازنگرى علمى آن در چهارچوب موازین بررسى مسائل شرعى، بسته باشد.
شایستگى زنان براى قضاوت و مناصب رسمى عنوان مقالهاى بود که در شماره چهارم این مجله به خامه استاد ارجمند، حضرت آیه الله معرفت، در تاکید بر شرط ذکورت در قاضى، خواندیم. استاد محترم که این دیدگاه را پیشتر نیز در یکى از تعلیقات مفید خویش بر کتاب القضاء فقیه فرزانه، مرحوم آقا ضیاء عراقى در شرح تبصره المتعلمین، مطرح ساختهاند (1) . ایشان در تاکید بر ممنوعیت تصدى مناصب رسمى دولت اسلامى از جمله منصب قضاوت همچون بسیارى از فقهاى دیگر به ادله چندى استناد جستهاند و تلاش قابل ستایشى را در تحکیم دیدگاه مشهور فقها در این مسئله به کار بستهاند.
آنچه در پى مىآید بررسى و نقد این دیدگاه و مستندات آن در مقاله یاد شده است که مدعاى آن عدم شایستگى زنان براى تصدى این مسئولیتبود، هر چند عنوان گویایى براى آن انتخاب نشده بود. امیدواریم این تلاش به عنوان گامى در جهت تبیین بیشتر مسئله و گزینش دقیقتر آن تلقى گردد.
گزارشى از مقاله
1- استاد ارجمند بحث را با این مقدمه آغاز کردهاند که قضاوت یکى از شئون ولایت عامه است و یک منصب رسمى به شمار مىرود و شرط ذکورت نیز از همینجا ناشى مىشود که جزء مناصب رسمى دولت اسلامى مىباشد. بنابراین دامنه بحث فراتر از مسئله قضاوت است و شامل تمامى مناصب رسمى که از شئون ولایت عامه محسوب شود، مىگردد.
بر این اساس اگر فقها ذکورت را شرط قضاوت شمردهاند به این علت است که یک نوع ولایت و منصب مىباشد. از این رو شرط ذکورت به عنوان کبراى کلى، در همه مناصب رسمى دولت اسلامى جارى است و اختصاص به قضاوت ندارد.
2- آنچه در مقاله یاد شده در استدلال بر شرط ذکورت به آن استناد شده استیکى اجماع و اتفاق نظر فقهاى امامیه در این خصوص است، و دیگر، روایاتى که از طریق شیعه و اهلسنت وارد شده است. مدعاى مقاله در خصوص اجماع این است که:
اولا: اجماع فقهاى امامیه در این زمینه قطعى است و از صدر اسلام تاکنون کتابهاى فقهىاى که در این زمینه بحث کردهاند، بالاتفاق، شرط ذکورت را یادآور شدهاند.
ثانیا: نظر مخالفى در این مسئله از طرف فقهاى امامیه وجود ندارد و آنچه میرزاى قمى و محقق اردبیلى نیز فرمودهاند مربوط به فصل قضاوت است و نه منصب قضاوت یعنى آن دو فقیه نیز اجماع نسبتبه شرط ذکورت در منصب قضاوت را پذیرفتهاند.
ثالثا: این شبهه که اجماع یاد شده به اتکاى روایات مسئله مىباشد و اصطلاحا اجماع مدرکى است و نمىتواند کاشف از حجیت قطعى باشد نیز مانعى ایجاد نمىکند چرا که این اجماع اگر به استناد روایات مسئله باشد به معناى عمل اصحاب به روایات یاد شده است و لذا ضعف سندى آنها را مرتفع مىکند و موجب اطمینان به آنها مىشود.
رابعا: چون مبناى حجیتخبر واحد همان روش و بناى عقلا است، عقلا به چنین خبرهایى که مورد عنایت اهلفن باشد، اطمینان مىکنند و به نظر ما عمل مشهور موجب جبران ضعف سند مىشود چه رسد به اجماع. و به هرحال این اجماع به صورت مانعهالخلو یا خود مستقلا حجت است و کاشف قطعى از حجتخواهد بود و یا ضعف سندى روایات مورد استدلال را جبران مىکند و به قول صاحب مفتاح الکرامه در اشاره به یکى از روایات مسئله: وان لمیکن اجماع فهذا خبر منجبر بالشهره العظیمه.
3- آنگاه مقاله در تاکید بر اجماع یاد شده نمونههایى از کلمات فقهاى بزرگ شیعه را بر مىشمارد که آنان به صورت قطعى قائل شدهاند که زن نمىتواند قاضى شود و برخى از آنان نیز ادعاى اجماع نمودهاند. شیخ طوسى در خلاف، شهید اول در دروس، محقق در شرایع و علامه حلى در قواعد، از کسانىاند که شرط یاد شده را به صورت قطعى بیان کردهاند، و شهید ثانى در مسالک، سید جواد عاملى در مفتاح الکرامه، محقق سبزوارى در کفایه الاحکام، فیض کاشانى در مفاتیحالشرایع، طباطبایى در ریاض المسائل، صاحب جواهر و آقاى خویى از فقهایىاند که ادعاى اجماع و اتفاقنظر نمودهاند. سپس نتیجه مىگیرد که چنین تعابیرى در کلمات این بزرگان به خوبى نشان مىدهد که این مسئله از قطعیات فقه امامیه است و مخالفى وجود ندارد.
4- باید میان منصب قضاوت که به معناى ولایتبر انجام عمل قضایى استبا فعل قضاوت که صرفا انجام عمل قضایى است فرق گذاشت. این دومى چیزى جز فصل خصومت و حل مشکل مورد نزاع میان دو نفر نیست و هر کس عالم به احکام شرع باشد مىتواند مشکل دو نفرى را که درباره یک مسئله شرعى به علت ندانستن مسئله اختلاف نمودهاند حل کند و راه حل اختلاف را به آنان ارائه دهد. آنچه میرزاى قمى و محقق اردبیلى در مخالفتبا شرط ذکورت گفتهاند ناظر به قسم دوم است که صرفا یک عمل قضایى است و نه منصب قضا.
5- استاد محترم، با استشهاد به آیه شریفه اوکمن ینشو فى الحلیه وهو فى الخصام غیر مبین ساختار روحى زنان را براى تصدى مسئولیت قضاوت نامناسب مىدانند به این بیان که در این آیه به دو ویژگى زنان اشاره شده است: یکى اینکه زن شخصیت و کمال خود را همواره در زیور و آراستن خود مىبیند و این یک گونه احساس کاستى است که این موجود لطیف در خود مىپندارد، و دیگر اینکه زن پیوسته دستخوش احساسات است و در گرداب حوادث به جاى به کارگیرى عقل و تدبیر، مغلوب احساسات مىشود و متانت و بردبارى را از دست مىدهد، و این نیز نقیصه دیگرى است که زنان را در گرداب حوادث، ناتوان جلوه مىدهد. ولذا از این آیه به خوبى مىتوان استفاده کرد که زن نمىتواند بر کرسى قضاوت بنشیند، او موجودى زود رنج و مغلوب عواطف و احساسات است.
6- روایاتى را که در این مقاله به آن استناد شده همانهاست که فقهاى دیگر نیز به همه یا بخشى از آنها استشهاد نمودهاند. مدعاى مقاله در خصوص این روایات اینهاست:
اولا: برخى از این روایات از نظر سند قابل اعتماد و اعتبار است.
ثانیا: برخى از این روایات هر چند از نظر سندى قابل استدلال نیستند، اما بر سر هم متظافر بوده و قابل اعتمادند.
ثالثا: فتواى مشهور، جبران ضعف سندى آنها را مىکند.
رابعا: ذکر برخى موارد غیر الزامى در کنار عدم تصدى مسئولیت قضاوت توسط زنان مانع استدلال نیست، چرا که باید به ظاهر منع اخذ کرد و بقیه موارد را با قرینه خارجى تبیین نمود.
خامسا: مفاد حدیث "لن یفلح قوم ولیتهم امراه" تقریبا تواتر معنوى یافته است و جاى انکار نیست.
سادسا: تعبیر رجل در هر دو حدیث ابىخدیجه از روى عنایت و حصر حکم به مردان بوده است.
آنچه خواندید گزارشى خلاصه از مقاله یاد شده است که البته برخى نکات ریزتر نیز در مقاله باقى مانده است که به تناسب به آنها اشاره خواهد شد. اینک به بررسى و ارزیابى میزان قوت استدلالهاى یاد شده مىپردازیم و خواهیم دید که اینها نمىتواند مدعاى ایشان را اثبات کند با این یادآورى که اینها عمده ادلهاى است که در استدلال بر ممنوعیت قضاوت زنان اقامه شده است. البته برخى مستندات دیگر نیز وجود دارد که چون در این مقاله نیامده از پرداختن به آنها خوددارى مىشود.
منصب قضا
آنچه در تفکیک میان تصدى منصب قضا و عهدهدارى فعل قضا در این مقاله آمده و محط سخن محقق اردبیلى و میرزاى قمى عبارت از قسم دوم شمرده شده را در ادامه بررسى خواهیم کرد، اما تردیدى نیست همان گونه که در مقدمه این مقاله آمده است، منصب قضاوت از شئون و مناصب حکومت اسلامى است، و از همین رو است که متوقف بر اذن و نصب مىباشد، چه از سوى امام(ع) و چه از سوى ولىفقیه به عنوان حاکم اسلامى، و به هرحال مىپذیریم که قضاوت یک نوع ولایت است اما به صرف اینکه کارى از مناصب و شئون حکومتباشد لزوما به معناى عدم شایستگى زنان در عهدهدارى آن نخواهد بود و ما برخلاف آنچه در مقاله آمده استیک کبراى کلى نداریم که در تصدى مطلق رسمى دولت اسلامى ذکورت شرط است. روشن است اگر حتى دلیلى بر این شرط در خود حاکم و رهبرى جامعه نیز داشته باشیم این امر هیچگاه دلالتبر این نمىکند که پس کلیه مسئولیتها و مناصبى که در حوزه اختیارات حاکم است و جزء شئون ولایت عامه به شمار مىرود مشروط به ذکورت است و حاکم نمىتواند بخشى از اختیارات یا شئون خویش را به زنان واگذار کند. البته در مقاله توضیح داده نشده است که منظور از مطلق مناصب رسمى دولت اسلامى دقیقاچیست؟
اگر براساس برداشت و تعریفى که امروزه از چنین تعابیرى وجود دارد، مشى کنیم مستفاد از مقاله این خواهد بود که حتى یک بخشدار و دهدار در حکومت اسلامى نیز باید از مردان باشد چه رسد به استانداران، سفرا و وزرا. البته در ادامه مقاله با قید حساس، دامنه این مناصب مقدارى محدود شده است. این نحو استدلال مقاله، درستبه این مىماند که کسى بگوید چون در قانون اساسى جمهورى اسلامى آمده است که رئیس جمهور باید از رجال باشد بنابراین کلیه شئون و مناصبى که در حوزه مسئولیت رئیس جمهور است مربوط به مردهاست و زنان حق ندارند هیچ یک از مسئولیتهاى آن را بر عهده گیرند.
اگر گفته مىشود امام یا حاکم اسلامى باید عادل باشد آیا به این معناست که کلیه افرادى که بخشى از شئون حکومت را عهدهدار مىشوند نیز باید حتما عادل باشند.
روشن است که چنین لازمهاى ندارد. شرط ذکورت نیز همانند شرط عدالت است.
بنابراین فرق استبین اینکه منصب قضاوت را از شئون ولایت عامه و از مناصب دولت اسلامى بدانیم و اینکه به دلیل اشتراط ذکورت در امام و حاکم (اگر چنین دلیلى باشد) که اولا و بالذات منصب قضاوت از آن او است، در تصدى دیگران نیز آن را شرط بدانیم. از این رو "حدیث لایفلح قوم ولیتهم امراه" حتى اگر حجیت و دلالتى نیز داشته باشد مربوط به اصل تصدى حکومت است و نه منصب قضا که بخشى از شئون آن به شمار مىرود.
در همین جا یادآور مىشود که برداشت مقاله مذکور از عبارت صاحب ریاضقده نیز مورد خدشه است. منظور صاحب ریاض از عبارت مضافا الى الاصل، بناء على اختصاص منصب القضاء بالامام همانند دیگر فقهایى که به این اصل تمسک جستهاند این است که از آن جا که منصب قضاوت در اصل مربوط به امام است و تصدى دیگران (چه زن و چه مرد) نیازمند اذن مىباشد، قدر متیقن از اذن، مربوط به مردهاست. بنابراین در شک تحقق اذن نسبتبه زنان باید به اصل عدم رجوع کرد. درست همانند اینکه تردید داشته باشیم که آیا چنین اجازهاى براى مردها و یا غیر عدول صادر شده استیا نه؟
که با فقدان دلیل، مجراى اصل عدم خواهد بود. لذا این برداشت که صاحب ریاض چون منصب قضاوت را از شئون امامت و ولایت عامه دانسته، لذا ذکوریت را شرط نموده صحیح نیست. و به هر حال این دیدگاه مقاله که شرط ذکورت را به صورت کبراى کلى در مطلق مناصب رسمى دولت اسلامى بر شمرده است موجب شگفتى استبه ویژه که آن را مستفاد از سخنان فقها نیز دانسته است. فقها، از جمله کسانى چون شهید اول و شیخ انصارى و صاحب ریاض که در مقاله مذکور به سخن آنان استشهاد شده است، اگر تاکید بر این کردهاند که قضاوت یک نوع منصب و ولایت است، غرضشان این مىباشد که نیازمند نصب و اذن است و هر کس مجاز به تصدى آن نیست و باید دامنه دلالت ادله نصب را ملاحظه کرد نه اینکه کلامشان ناظر به این کبرا باشد که کلیه شئون ولایت و حکومت مشروط به شرط ذکورت است و چون قضاوت از شئون حاکم است پس قاضى نیز باید مرد باشد. اگر به حدیث "لایفلح قوم ولیتهم امراه" نیز استدلال شده به عموم یا اطلاق آن است.
ادعاى اجماع
به نظر مىرسد از نظر مقاله مورد بحث، مهمترین دلیل بر شرط ذکورت عبارت از اجماع مورد ادعاست، و ظاهرا عمدهترین دلیل در میان متاخرین از فقها نیز همین است، چنان که مرحوم شیخ انصارى، تنها دلیل در مسئله را اجماع مىداند و محقق اردبیلى نیز دیدگاه خویش در جواز قضاوت زن را بر این اساس استوار کرده است که اجماع ثابت نیست. میرزاى قمى نیز تنها مانع را اجماع مىدانسته که آن هم از نظر او اگر ثابتباشد مربوط به موضوع دیگرى است.
مدعاى مقاله این است که اجماع فقهاى امامیه قطعى است و از صدر اسلام تاکنون کتابهاى فقهىاى که در این زمینه بحث کردهاند، بالاتفاق شرط ذکورت را یادآور شدهاند. براى بررسى این مدعا نخست نگاهى داریم به کلمات فقها و آنگاه به بررسى اجماع مىپردازیم.
در میان فقهایى که اساسا نامى از شرایط لازم در قاضى نبردهاند مىتوان به اینان اشاره کرد:
شیخ صدوق (متوفاى 381ه.ق) در مقنع و نیز در"الهدایه بالخیر،" شیخ مفید (متوفاى 413ه.ق) در مقنعه، سید مرتضى (متوفاى 436ه.ق) در انتصار، و نیز در کتاب ناصریات، سلار (متوفاى 463ه.ق) در المراسم العلویه قاضى ابن براج (متوفاى 481ه.ق) در جواهر الفقه، و قطبراوندى (متوفاى 573ه.ق) در فقه القرآن. همچنین در کتاب فقه الرضا(ع) نیز چیزى نیامده است.
از آن دسته از کتابهاى قدماى اصحاب که درباره شرایط قاضى سخن گفته ولى با این حال متعرض شرط ذکورت نشدهاند اینها را باید نام برد:
کافى از ابىالصلاح حلبى (متوفاى 447ه.ق) (2) ، ظاهر نهایه الاحکام از شیخ طوسى (متوفاى 460ه.ق) (3) ، غنیه النزوع از سیدبن زهره (متوفاى 585ه.ق) (4) ،وسیلهازابن حمزه (زنده به سال 560ه.ق) (5) و نیز ظاهر سرائر ازابنادریس (متوفاى 598ه.ق) (6)
در میان متاخرین بىفایده نیست اشاره کنیم که مرحوم ملا حسینقلى همدانى در تقریرات خویش که مربوط به مباحثشیخ انصارى است نامى از شرط مذکور نبرده است، مگر اینکه سهو قلم شده باشد و یا در استنساخ سقط شده باشد (7) البته از آن جا که در استدلال بر شرایط نیز سخنى از این شرط نیاورده، این احتمال بعید مىنماید به ویژه که خود شیخ انصارى نیز در یک جا تنها دلیل را اجماع مىشمارد.
از میان فقهایى که متعرض بحث قضاوت شده و ذکورت را به عنوان یکى از شرایط بر شمردهاند باید اینها را نام برد:
شیخ طوسى در مبسوط (8) وخلاف (9) ابن براج (متوفاى 481ه.ق) در مهذب (10) محقق حلى (متوفاى 676ه.ق) در شرایع (11) و مختصر (12) صهرشتى، معاصر شیخ طوسى و سید مرتضى، در اصباحالشیعه (13) ، ظاهر کلام ابن سعید (متوفاى 690ه.ق) در الجامع (14) ، علامه حلى (متوفاى 726ه.ق) در قواعد (15) و ارشاد (16) و تبصره (17) و تحریر (18) ، ظاهر فخرالمحققین (متوفاى 771ه.ق) در ایضاح الفوائد (19) ، شهید اول (شهادت در سال 786ه.ق) در لمعه (20) ودروس (21) شهید ثانى (شهادت درسال 966ه.ق)درشرح لمعه (22) و مسالک (23) ، سبزوارى (متوفاى 1090ه. ، سید محمد جواد عاملى (متوفاى 1226ه.ق) در مفتاحالکرامه (25) ، سید على طباطبایى، (متوفاى1231ه.ق) در ریاض المسائل (26) ، نراقى (متوفاى 1245ه.ق) در مستند الشیعه (27) ، فاضل هندى (متوفاى 1137ه.ق) در کشفاللثام (28) ، سید محمد مجاهد (متوفاى 1242ه.ق) در المناهل (29) ، شیخ محمد حسن نجفى (متوفاى 1262ه.ق) در جواهر (30) ، شیخ انصارى (متوفاى 1281ه.ق)در کتاب القضاء (31) و سید کاظم طباطبایى (متوفاى 1337ه.ق) در ملحقات عروه (32) .
یادآور مىشویم بیشتر معاصران نیز در مباحث فقهى خویش ذکورت را شرط دانستهاند از جمله حضرت امام خمینى(قده) در تحریر الوسیله.
بررسى و نقد دلیل اجماع
بیشتر کسانى که پس از علامه حلى به استدلال بر این شرط پرداختهاند به اجماع به عنوان یک دلیل تمسک جستهاند. البته تعبیرهاى به کار رفته متفاوت است. برخى نشان دهنده تحصیل اجماع توسط آنان مىباشد (33) ، بعضى به نفى خلاف و یا حصول اتفاق اکتفا کردهاند (34) عدهاى نیز ادعاى اجماع دیگران را شاهد گرفتهاند (35)
چنان که شهید(ره) با تعبیر اطباق سلف از آن نام برده است. (36)
بررسى و نقد اجماع یاد شده را در چند مرحله پى مىگیریم.
اول: استدلال کنندگان به اجماع: آنچه در نخستین مرحله باید پىگیرى شود این است که چه کسانى به اجماع، به عنوان یک دلیل در مسئله تمسک کرده و اساسا ادعاى اجماع یا اتفاق و نفى خلاف از چه زمانى آغاز شده است؟ باید گفت، از جمله کسانى که به اجماع تمسک نمودهاند اینها مىباشند: علامه در نهجالحق، شهید در دروس، شهید ثانى در لمعه و مسالک، سبزوارى در کفایه، فیض کاشانى در مفاتیح، سید جواد عاملى در مفتاحالکرامه، سید على طباطبایى در ریاض المسائل، نراقى در مستند، صاحب جواهر در جواهر، شیخ انصارى در یک مورد از کتاب القضا و ظاهر سید محمد مجاهد در المناهل و برخى از معاصرین. (37)
بر این اساس و تا آن جا که ما بررسى کردهایم پیش ازعلامه حلى، کسى دیگر ادعاى اجماع و اتفاق ننموده است، و این امرى است قابل توجه به ویژه که کسى چون شیخ طوسى نه در مبسوط و نه در خلاف، نامى از اجماع نبرده استبا اینکه شیخ در خلاف معمولا در مسائل اختلافى موجود، یکى از ادله را اجماع فرقه مىگیرد و در همین کتاب قضا خلاف، در فروع دیگر، در مقابل اهل سنت، هفده بار اجماع را به عنوان دلیل قرار داده است اما در اشتراط ذکورت به ادله دیگر تمسک نموده و سخنى از اجماع نیاورده است. در میان یادشدگان نیز برخى ادعاى اجماع و بعضى ادعاى نفى خلاف و ظهور اتفاق نموده و گروهى نیز به ادعاى اجماع توسط دیگران بسنده کردهاند.
دوم: تحقق اجماع و عدم آن: هر چند بیشتر فقهاى متاخر در استدلال بر شرط ذکورت به اجماع تمسک نمودهاند ولى ما، نه تنها پیش از علامه حلى این ادعا را از کسى سراغ نداریم بلکه در بررسى کلمات فقهاى یادآور شدیم که برخى از قدماى اصحاب، اساسا متعرض شرایط لازم در قاضى نشده و یا شرط ذکورت را نیاوردهاند. از دسته اول، یعنى کسانى که متعرض شروط نشدهاند، مىتوان به: 1- شیخ صدوق در مقنع و هدایه، 2- شیخ مفید در مقنعه،3- سید مرتضى در انتصار و ناصریات، 4- سلار در مراسم، 5- ابن براج در جواهر الفقه،6- قطب راوندى در فقه القرآن، 7- ونیز از کتاب فقه الرضا(ع) نام برد.
از دسته دوم، یعنى آن دسته از فقهایى که از شرایط قاضى نام بردهاند ولى نامى از شرط مورد بحث نیاوردهاند، مىتوان فقهایى چون:1- ابىالصلاح حلبى در کافى، 2- شیخ طوسى در نهایه، 3- ابن زهره در غنیه، 4- ابن حمزه در وسیله، و 5- ابن ادریس در سرائر نام برد.
البته حلبى در کافى چون تصریح مىکند که قضاوت به عنوان نیابت از طرف معصوم(ع)است ممکن است گفته شود که آن مرحوم ذکورت را شرط مىداند و به همین بیان بسنده کرده است ولى متذکر مىشویم که شرط عدالت نیز همینگونه است ولى به عنوان شرط، به آن تصریح نموده است.
به هر حال، مىبینید که جمعى از فقها، پیش ازعلامه حلى، یا اساسا بحثى از شرایط نکردهاند و یا ذکورت را در عداد شروط نیاوردهاند. لذا ادعاى اجماع از ناحیه علامه در نهجالحق و یا تعبیر شهید(قده) در دروس به اطباق سلف و یا ادعاى شهید ثانى در مسالک درباره مجموع شرایط هفتگانه به اینکه هذه الشرایط موضع وفاق عندنا (38) مورد تردید جدى است. چگونه مىتوان ادعاى اجماع نمود در حالى که شیخ در خلاف به برخى روایات گذشته تمسک نموده و نامى از اجماع نبرده است؟ و یا ابنزهره که در غنیه در بسیارى از مسائل مطروحه تمسک به اجماع طائفه مىکند و در همین بحث قضا، حدود بیستبار به اجماع استشهاد نموده، نامى از این شرط نبرده است چه رسد به ادعاى اجماع بر آن؟ مگر اینکه ادعا کنیم اشتراط ذکورت در نگاه آنان چون امرى قطعى و بسیار روشن و بىنیاز از بحث و یا اقامه دلیل بوده به آوردن همان ضمایر مذکر در جملات خویش اکتفا کردهاند و هو کما ترى. البته ابنزهره لفظ مرء را در بیان مطلب دیگرى آورده و این نیز نمىتواند گویاى نظر وى باشد. (39) لذا اگر محقق اردبیلى عدم جواز قضاوت زن را به شهرت نسبت مىدهد و اجماع را ثابت نمىداند ناشى از همینهاست که گذشت. چنان که میرزاى قمى، اساسا این احتمال جدى را مطرح مىکند که مقصد اجماع ادعایى و منقول، عبارت از اصل اختیار ولایت و منصب به صورت عمومى است که شامل ولایتبر همه مصالح عامه مىشود، چنان که در تعریف قضاوت آمده است. از جمله شهید اول اینگونه تعریف مىکند: هو ولایه شرعیه على الحکم فى المصالح العامه من قبل الامام (40) اما قضاوت به معناى خاص آن از جمله فصل خصومت که بخشى از اختیارات حاکم است معلوم نیست که مشمول اجماع یاد شده باشد. بررسى سخن این دو فقیه بزرگوار و نقد تفسیرى که در مقاله مورد بحث از آن ارائه شده را در ادامه خواهیم آورد.
سوم: ارزیابى اجماع: با توضیحاتى که گذشت اینک بهتر مىتوانیم به ارزیابى اجماع مذکور بپردازیم.
اولا: حصول ادعاى اجماع تا پیش از علامه حلى(قده) ثابت نیست اگر نگوییم خلاف آن ثابت است. حداکثر چیزى که ممکن است کسى آن را ثابتبداند این خواهد بود که کسى از فقهاى گذشته تصریح به عدم اشتراط ذکورت نکرده است، ولى روشن است که عدم ذکر شرط، ظهور در عدم اشتراط دارد نه اینکه عدم تصریح به عدم اشتراط، ظهور در شرطیت داشته باشد.
ثانیا: هر چند اینک پرداختن به آن دسته از مباحثى که به اصل حجیت اجماع و ارزیابى جایگاه اصولى و فقهى آن میان ادله اربعه مربوط مىشود، از جمله اینکه خاستگاه حجیت اجماع چیست؟ کدام اجماع حجت است؟ از نظر مصداقى، ادعاى اجماع در کدام دورهها پذیرفته و یا قابل تحقق است؟ و یا این مبنا که براساس شهرت قدما مىتوان فتوا داد ولى اجماع و اتفاق متاخرین اصحاب چیزى بیش از یک موید نخواهد بود، چگونه ارزیابى مىشود؟ و پرسشهایى از این دست، بیرون از حوصله و چهارچوب این نوشته است، اما ناگفته نمىگذاریم که اجماع و اتفاق نظر یادشده را مىتوان برخاسته از ادله دیگرى دانست که در مسئله ذکر شده است از جمله روایات که بررسى آن به دنبال خواهد آمد، ولذا اجماع یاد شده، اجماعى مدرکى است و این مىتواند سطح حجیت و ارزش استدلالى آن را تا حد یک موید تنزل دهد به ویژه که اتصال این اجماع به زمان معصوم(ع) نیز ثابت نیست. چنان که در کلام شیخ انصارى در یک مورد که شرط ذکورت را پذیرفته استبا تعبیر عدم خلاف، اجماع یاد شده را ظاهرا در حد جبران کننده ضعف سند روایت نبوى مىشمارد:
ویشترط فى القاضى ایضا الذکوره فالمراه لاتولى القضاء کما فى النبوى المطابق للاصل المنجبر بعدم الخلاف فى المساله. (41)
خود شیخ انصارى(قده) در جاى دیگر به صورتى روشنتر، تنها دلیل موجود را ادعاى نفى خلاف مىداند که چندین نفر از فقها این ادعا را نمودهاند. آن مرحوم درباره دو شرط طهارت مولد و ذکورت مىنویسد:
واما طهاره المولد و الذکوره فقد ادعى غیر واحد عدم الخلاف فى اعتبارهما، ولولاه قوى المصیر الى عدم اعتبار الاول مع فرض استجماع سائر الشرائط، بل الى عدم اعتبار الثانى، وان اشتمل بعض الروایات على ذکر الرجل، لامکان حمله على الورود مورد الغالب، فلایخصص به العمومات. (42)
ملاحظه مىشود که شیخ(قده) تنها مانع را نفى خلافى مىشمارد که جمعى از فقها ادعا کردهاند و اصلا در این عبارت اعتنایى به ادله دیگر نمىکند جز آنچه در مثل مقبوله و یا صحیحه ابنخدیجه آمده و تعبیر به رجل کرده است و در خصوص آنها نیز این امکان را مطرح مىکند که از باب غلبه است و نه تقیید.
به هر حال، اجماع مذکور خودبهخود نمىتواند کاشف از قول معصوم(ع) باشد و اگر برخاسته از سایر ادله باشد دیگر دلیل مستقلى به شمار نخواهد رفت. البته نه تنها اجماع بلکه شهرت نیز مىتواند ضعف سند را اجمالا جبران کند ولى چنان که خواهیم دید ادله نقلى حتى با صرفنظر از ضعف سند، از نظر دلالت نیز قاصرند.
ثالثا: اجماع یاد شده، اجماع منقولى است که نمىتواند علم به صدور حکم از ناحیه امام(ع) را به دست دهد. علاوه اینکه تحصیل اجماع به گونهاى که عادتا نشاندهنده قول امام(ع) باشد براى ناقلین اجماع، معمولا ناممکن است و ادعاى اجماع از ناحیه کسانى چون علامه را مىتوان به یکى از سه وجهى که شیخ انصارى(قده) نیز آورده استحمل کرد و به هر حال بخشى از ارزیابى شیخ انصارى(قده)درباره اجماعهایى از این دست چنین است:
ان الظاهر من الاجماع اتفاق اهل عصر واحد لاجمیع الاعصار کما یظهر من تعاریفهم و سایر کلماتهم، ومن المعلوم ان اجماع اهل عصر واحد مع قطع النظر عن موافقه اهالى الاعصار المتقدمه و مخالفتهم لایوجب عن طریق الحدس، العلم الضرورى بصدور الحکم عن الامام(ع) ولذا قد یتخلف لاحتمال مخالفه من تقدم علیهم او اکثرهم، نعم یفید العلم من باب وجوب اللطف الذى لانقول بجریانه فى المقام کما قرر فى محله مع ان علماء العصر اذا کثروا کما فى الاعصار السابقه یتعذر او یتعسر الاطلاع علیهم حسا بحیثیقطع بعدم من سواهم فى العصر الا اذا کان العلماء فى عصر قلیلین یمکن الاحاطه برایهم فى المساله فیدعى الاجماع، الا ان مثل هذا الامر المحسوس لایستلزم عاده لموافقه المعصوم(ع) فالمحسوس المستلزم عاده لقول الامام(ع) مستحیل التحقق للناقل والممکن المتحقق له غیرمستلزم عاده وکیف کان فاذا ادعى الناقل الاجماع خصوصا اذا کان ظاهره اتفاق جمیع علماء الاعصار او اکثرهم الا من شذ کما هو الغالب فى اجماعات مثل الفاضلین والشهیدین انحصر محمله فى وجوه:
احدها: ان یراد به اتفاق المعروفین بالفتوى دون کل قابل للفتوى من اهل عصره او مطلقا.
الثانى: ان یرید اجماع الکل ویستفید ذلک من اتفاق المعروفین من اهل عصره وهذه للاستفاده لیست ضروریه.... ..
الثالث: ان یستفید اتفاق الکل على الفتوى من اتفاقهم على العمل بالاصل عند عدم الدلیل، او بعموم دلیل عند عدم وجدان المخصص، او بخبر معتبر عند عدم وجدان المعارض، او اتفاقهم على مساله اصولیه، نقلیه او عقلیه یستلزم القول بها الحکم فى المساله المفروضه، وغیر ذلک من الامور المتفق علیها التى یلزم باعتقاد المدعى من القول بها مع فرض عدم المعارض، القول بالحکم المعین فى المساله ومن المعلوم ان نسبه هذا الحکم الى العلماء فى مثل ذلک لاینشا الا من مقدمتین اثبتهما المدعى باجتهاده: احدیهما: کون ذلک الامر المتفق علیه مقتضیا ودلیلا للحکم لولا المانع، والثانیه: انتفاء المانع والمعارض، ومن العلوم ان الاستناد الى الخبر المستند الى ذلک غیرجایز عند احد من العاملین بخبر الواحد. (43)
بنابراین، اگر براساس مبناى اصولى کسانى چون شیخ به این اجماع نگریسته شود باید گفت که به این اتفاق نظر یا اجماع به عنوان دلیلى مستقل، باید با تردیدى جدى نگریست.
بررسى دیدگاه محقق اردبیلى و میرزاى قمى
مدعاى استاد محترم در این مقاله این است که هیچ مخالفى در مسئله وجود ندارد و اگر محقق اردبیلى و میرزاى قمى سخنى گفتهاند مربوط به مسئله مورد بحث فقها نیست و تشکیک آنان در اجماع مربوط به مسئلهاى دیگر است. ایشان در توضیح این مدعا نوشتهاند:
باید بدانیم که قضاوت مورد بحثبر دو گونه است:
1- تصدى منصب قضا، که به معناى ولایتبر انجام عمل قضایى است و با عنوان منصب رسمى در تشکیلات قضائى ادارى کشور، مطرح است 2 فصل قضاوت، که صرفا انجام عمل قضایى استیعنى فصل خصومت و حل مشکل مورد نزاع میان دو نفر. که هر کس عالم به احکام شرع باشد، مىتواند مشکل دو نفرى را که درباره یک مسئله شرعى به جهت جهل و ندانستن اختلاف نمودهاند، حل نماید و راه حل اختلاف را به آنان ارائه دهد.
آنچه مورد اتفاق فقها است، و ذکوریت را قاطعانه شرط کردهاند، همان معناى نخست است، که از شئون ولایت عامه است و اذن صادر از مقام عصمتشامل فاقدین شرایط یاد شده نمىگردد. و آنچه این دو بزرگوار (میرزاى قمى و محقق اردبیلى) مورد تردید قرار دادهاند، که آیا اجماع یاد شده شامل آن مىگردد یا نه، همان معناى دوم است که مجردا یک عمل قضایى است و نه منصب قضا. (44)
این سخن استاد جدا مایه شگفتى است و از مصادیق روشن تفسیر بما لایرضى صاحبه استبه ویژه درباره کلام محقق اردبیلى. مگر جواز رجوع جاهل به عالم و مسئله پرسیدن ولو در مسائل مورد نزاع، مورد تردید بوده است که این دو بزرگوار محط اجماع اصحاب را مربوط به منصب قضا بشمارند؟ پر واضح است که مرحوم محقق اردبیلى در همان چیزى تشکیک مىکند که دیگران آن را امرى اتفاقى و مورد اجماع شمردهاند.
فعل قضاوت به معنایى که در مقاله آمده است، یعنى حل مشکل دو نفر که درباره یک مسئله شرعى به جهت جهل و ندانستن آن اختلاف کردهاند توسط زنى که عالم به احکام است (که طبعا نه نیاز به اجازه و نصب امام(ع) دارد و نه اجتهاد و حتى عدالت در آن شرط است و نه دیگر شرایط لازم در قاضى را مىطلبد) آیا جواز آن اصلا جاى تردید است تا چه رسد به اینکه محقق اردبیلى شهرت بر حرمت آن را بپذیرد و فقط اجماع بر آن را ثابت نداند؟ عبارت محقق اردبیلى این است:
و اما اشتراط الذکوره، فذلک ظاهر فیما لمیجز للمراه فیه امر، واما فى غیر ذلک فلانعلم له دلیلا واضحا، نعم ذلک هو المشهور، فلو کان اجماعا، فلابحث والا فالمنع بالکلیه محل بحث، اذ لامحذور فى حکمها بشهاده النساء مع سماع شهادتهن، بین المراتین مثلا بشىءمع اتصافها بشرایط الحکم. (45)
روشن است همان چیزى را که دیگران ادعاى اجماع بر آن کردهاند ایشان فقط شهرت درباره آن را مىپذیرد و اجماع نسبتبه آن را ثابت نمىداند. ایشان تصریح مىکند که محذورى در حکم زن اگر متصف به شرایط قضاوت باشد وجود ندارد. اگر منظور، صرف مسئله گفتن براى حل اختلاف بود چه نیازى به اتصاف به سایر شرایط است و آیا مسئله گفتن و به اصطلاح کدخدامنشى حل اختلاف کردن نیازمند اقامه بینه و سماع شهادت است؟! فقهاى دیگر نیز از کلام محقق اردبیلى همین را فهمیدهاند و رد کردهاند از جمله صاحب مفتاح الکرامه که اشاره به انکار وجود دلیل اشتراط ذکورت در کلام محقق اردبیلى مىکند و خود پاسخ مىدهد که بر فرض اجماعى نیز در میان نباشد، اما خبر جابر که با عمل مشهورمشکلى نیزازنظرسند ندارد کفایت مىکند. (46)
سخن میرزاى قمى(قده) نیز به روشنى پیداست که ناظر به همان نوع قضاوتى است که دیگران ادعاى اجماع بر ممنوعیت تصدى و انجام آن توسط زنان نمودهاند. و چنان که تاکید شد هیچگاه صرف بیان مسئله و حل اختلاف میان دو نفر به وسیله بیان حکم شرعى توسط کسى که عالم به احکام شرع باشد چه زن و چه مرد، مورد تردید نبوده است تا فقیه بزرگوارى چون میرزاى قمى بخواهد محط اجماع را مربوط به غیر آن بداند. سخن ایشان این است:
وربما یشکل فى اشتراط الذکوره وغلبه الحفظ والنطق مطلقا لان العلل المذکوره لها، من عدم تمکن النسوان من ذلک غالبا للاحتیاج الى البروز و تمیز الخصوم والشهود، ومن ان التمییز والاتقان لایحصل مع کثره النسیان والخرس، غیر مطرده، فلا وجه لعدم الجواز مطلقا الا ان ینعقد الاجماع مطلقا و یمکن ان یکون الاجماع بالنظر الى اصل اختیار الولایه والمنصب عموما واما فى حکومات خاصه فلمیعلم ذلک من ناقله وان احتمله بعض العبارات فالاشکال ثابت فى الاشتراط مطلقا (47)
آیا حل اختلافات به صرف بیان مسئله شرعى منوط به حضور شهود و اقامه بینه است؟
روشن است که چنین نیست. باید توجه داشت که اساسا تقسیم قضاوت به گونهاى که در مقاله مورد بحث آمده است و قسم دوم را نیز که چیزى جز بیان مسئله و ارائه راهحل شرعى، نیست از مصادیق قضاوت مورد بحث فقها شمرده است مورد مناقشه مىباشد و صحیح به نظر مىرسد. قضاوت مورد نظر فقها در هر محدودهاى که باشد بدون تردید از مقوله اعمال ولایت و تصرف عملى استحتى در مثل قاضى حکیم. تقسیم صحیح منصب و ولایت قضا این است که گاه اعمال ولایت قضایى در محدوده فصل خصومات و رسیدگى به دعاوى حقوقى است و گاه علاوه بر آن شامل موارد و دعاوى کیفرى نیز مىشود و گاه شئون و اختیارات آن بسى فراتر از اینهاست و شامل بخش عمدهاى از اختیارات حاکم اسلامى مىگردد و به عبارتى شامل همه آنچه که در فقه به عنوان امور حسبیه آمده است مىشود به ویژه در گذشته که قضات شهرها عهدهدار بسیارى از شئون حکومتبودهاند. به نظر مىرسد کلام میرزاى قمى در اشاره به گستردگى اختیارات منصب قضاوت وعدم انحصار آن در فصل خصومات است و این احتمال را مطرح ساخته که اجماع موجود در کلمات فقها مربوط به تصدى قضاوت در شکل گسترده و با توجه به همه شئون آن است.
اینک نیز چنین است که بخشى از مسئولیتهاى دستگاه قضایى مستقیما مربوط به دعاوى حقوقى یا رسیدگىهاى کیفرى نیست. این امر در گذشته به گونهاى بسیار گستردهتر بوده است. چنان که خبره فن، ماوردى (متوفاى 450ه.ق) قضات هزار سال پیش، در روزگار خودش را از نظر محدوده اختیارات به چهار دسته تقسیم مىکند و دسته نخست را که داراى ولایت عامهاند یعنى مسئولیت آنان محدود به زمان و مکان خاصى نمىشود داراى اختیارات و مسئولیتهایى مىشمارد که خلاصه آن چنین است:
1- فصل المنازعات وقطع المشاجره والخصومات اما صلحا عن تراض فیما یحل شرعا، او بحکم بات ملزم.
2- استیفاء الحقوق ممن مطل بها وایصالها الى مستحقیها بعد ثبوت استحقاقها بالاقرار او البینه ونحوها من طرق الاثبات الشرعیه.
3- ثبوت الولایه على عدیم الاهلیه بجنون او صغر، والحجر على ناقص الاهلیه بسبب السفه (التبذیر) والافلاس، حفظا للاموال وتصحیحا للعقود.
4- النظر فى الاوقاف بحفظ اصولها و تنمیه فروعها و صرف ریعها لمستحقیها.
5- تنفیذ الوصایا على شروط الموصى فیما اباحه الشرع.
6- تزویج الایامى بالاکفاء اذا عدم الاولیاء ودعین الى النکاح، وهذا مقصور عند الحنفیه على تزویج الصغار.
7- اقامه الحدود على مستحقیها فان کان من حقوق الله تعالى تفرد باستیفائه من غیر طالب. وان کان من حقوق الآدمیین کان موقوفا على طلب مستحققه.
8- النظر فى مصالح عمله من الکف عن التعدى فى الطرقات والافنیه، واخراج مالایستحق من للاجنحه والابنیه، وله ان ینفرد بالنظر فیها، وان لمیحضره خصم.
وقال ابوحنیفه: لایجوز له النظر فیها الا بدعوى من الخصم.
9- تصفح شهوده و امنائه واختیار النائبین عنه من خلفائه فى اقرارهم والتعویل علیهم. (48)
ارزیابى استدلال به قرآن کریم
استاد محترم در دومین بخش از استدلال بر عدم شایستگى زنان براى تصدى مناصب رسمى دولت اسلامى از جمله منصب قضا به آیهاى تمسک جستهاند که اشاره به ساختار روحى زنان دارد. آیه این است:
او من ینشو فى الحلیه وهو فى الخصام غیر مبین (49)
ایشان که تفصیل این استدلال را سالها پیش در تعلیقه بر شرح تبصره المتعلمین آوردهاند دونکته را براساس این آیه به عنوان ویژگىهاى ساختار روحى زنان بیان مىکنند: یکى اینکه زن شخصیت و کمال خود را همواره در زیور و آراستن خود مىبیند و این به عنوان یک نقیصهاى براى زنان مطرح شده است، و دیگر اینکه زن پیوسته دستخوش احساسات است و درحوادث به جاى اعمال عقل و تدبیر مغلوب احساسات مىشود و خود را ناتوان مىبیند و بر اثر غلبه احساسات نمىتواند حرف خویش را مدلل و ثابت نماید. و این نیز نقیصه دیگرى براى زنان است. بنابراین زن نمىتواند عهدهدار مسئولیت قضاوت شود. او موجودى زود رنج و مغلوب عواطف و احساسات است و متانت و بردبارى لازم را در برخورد با حوادث ناگوار ندارد. در حالى که یکى از مهمترین شروط قضاوت، صلابت و شدت در برخورد با حوادث است و این با ظرافت و لطافت طبع زنان سازگار نیست. (50)
مىتوان به این استدلال مقاله اضافه کرد گفته کسانى را که به آیاتى استناد جستهاند که آن دسته از کسانى را که قائلند خداوند براى خود، دختران را برگزیده و آنان پسران را، مورد نکوهش قرار مىدهد. از جمله این آیه شریفه: فاستفتهم الربک البنات و لهم البنون (51) به این بیان که این آیات و یا آیه مورد استدلال مقاله، یا دلیل بر این است که اساسا زن در سطحى نیست که بتوان منصب قضاوت را به او سپرد و یا اینکه اساسا در چنین فضاى تشریعى، نمىتوان براى ادله قضا، اطلاقى به دست آورد (52) استشهاد به این آیات نیز نمىتواند از نظر فقهى، ممنوعیت تصدى قضا توسط بانوان را اثبات نماید. توضیح اینکه شکى نیست احکام شرعى براساس مصالح و مفاسد واقعیه جعل شده است و ثبوتا میان احکام و مصالح جعل رابطه برقرار است. و عدم جواز قضاوت زن نیز اگر یک حکم واقعى باشد، قطعا براساس مصالحى است که موجب حرمتشده است، اما قطعى گرفتن ناتوانى زن در چنین امورى به عنوان یک امر وجدانى و آنگاه استنباط عدم جواز شرعى قضاوت توسط او را چیزى بیش از یک اعتبار نمىتوان شمرد و صغراى آن مورد مناقشه است و از شیوه معمول مباحث فقهى بیرون است ولذا در هیچ یک از کتابهاى قدماى اصحاب و حتى تا زمان مرحوم علامه و پس از آن نیز، نقصان عقل یا ضعف ایمان به عنوان دلیل یا موید عدم جواز ذکر نشده است. آنچه در برخى کتابهاى استدلالى همچون مسالک الافهام تصریح شده این است که زن صلاحیت این مسئولیت را ندارد به این دلیل که مجبور مىشود در تماس با مردها باشد و بدون تماس نیز نمىتواند قضاوت کند:
واما اشتراط الذکوره فلعدم اهلیه المراه لهذا المنصب لانه لایلیق بحالها مجالسه الرجال و رفع الصوت بینهم ولابد للقاضى من ذلک. (53)
استمزاج از موارد متعدد شریعت مقدس در خصوص لزوم رعایتبرخى شئون توسط زنان و در نتیجه به دست آوردن یک ملاک کلى، امرى است که به صورت کلى مىتواند مورد توجه قرار گیرد هر چند در بحث ما این امر نمىتواند دلیل بر عدم جواز تلقى شود، زیرا حداقل این است که فرض مسئله در جایى خواهد شد که چنین محظورى وجود نداشته باشد، مثل قضاوت براى مخاصمات مربوط به زنان و به هر حال با حفظ شئون و حدود شرعى، چنان که شهید ثانى و برخى دیگر نیز استدلال کردهاند اما اینکه زنان در مقایسه با مردها به عنوان انسانهایى تلقى گردند که از رشد انسانى کافى برخوردار نیستند و از این رو شایستگى تصدى قضا را ندارند با دیگر ملاکها و اصول موجود در فقه و شریعت همخوانى ندارد و آن دسته از شواهد نقلى که منشا یا موید چنین برداشتهایى درباره زنان مىباشد نمىتواند از نظر ملاکهاى پذیرفته شده فقهى از نظر سند یا دلالت و یا هر دو، دلیل استوارى براى فتوا به شمار آید و به هر حال در تعارض با برخى اصول و ملاکهاى پذیرفته شده دینى مىباشد.
بنابراین، اگر عدم صلاحیت زن براى منصب قضا به خاطر برخى تبعات احتمالى، مثل مراوده با نامحرم است روشن مىباشد که با فرض پذیرش این امر به عنوان یک دلیل براى حرمت، باید گفت اخص از مدعاست. و اگر به خاطر نقصان ادعایى عقلى و عدم توانایى او در انجام مسئولیت مذکور با توجه به شناختى که از عنصر زن وجود دارد، مىباشد، این نحو استنباط، موافق با موازین فقهى نیست و اعتباراتى است که دلیل بر اعتبار آنها نداریم. و اگر با توجه به آن دسته از روایاتى است که در اثبات ناتوانىهاى عقلى و ایمانى زنان، به آنها استشهاد مىشود باید گفت آنها در قوت دلالتیا سند و یا هر دو، در حدى نیستند که بتوانند دلیلى فقهى براى حکم قرار گیرند.
ما در اینکه هر یک از زن و مرد به اعتبار موقعیتهاى ویژهاى که هر یک دارند در بسیارى از احکام متفاوتاند تردیدى نداریم و اساسا آن را لازمه نقش اجتماعى متفاوت و ویژه هر یک از آن دو مىدانیم اما اینکه در بعد انسانشناسى، به خاطر وجود برخى روایات ضعیف یا قابل توجیه، دست از اصول کلى و عام موجود برداشته شود پذیرش آن را مشکل بلکه ناممکن مىدانیم. به هر حال بسیارى از فقها به ویژه قدماى اصحاب، به مواردى اینچنین تمسک ننمودهاند و در کلمات برخى از فقها، چون شیخ انصارى و محقق اردبیلى که در همه ادله حرمت اجمالا خدشه مىکنند اساسا اعتنایى به اینگونه استدلال نشده است و حداقل این است که باید در تعمیم و کلیت این نحو استدلال نسبتبه همه زنان خدشه کرد همچنان که مرحوم میرزاى قمى با تعبیر لان العلل المذکوره لها، من عدم تمکن النسوان من ذلک غالبا للاحتیاج الى البروز وتمیز الخصوم والمشهود، ومن ان التمییز والاتقان لایحصل مع کثره النسیان والخرس، غیر مطرده در آن اشکال نموده است.
ارزیابى و نقد استدلال به روایات
استاد محترم در سومین بخش استدلال بر عدم جواز تصدى منصب قضاوت بلکه مطلق مناصب و پستهاى حساس توسط بانوان به روایات مورد مسئله پرداختهاند و مجموعا پنج روایت را آوردهاند که عمده روایات همینهاست و در این جا به ارزیابى و نقد استدلال به همین روایات بسنده مىکنیم هر چند برخى فقها به روایات دیگرى نیز استشهاد نمودهاند که از نظر دلالتبر مدعاى مورد نظر مقاله استاد محترم، در مرتبه پایینترى قرار دارند.
1- وصیت امیرالمومنین(ع) به امام حسن(ع)
نخستین روایتى که شاهد بر مدعا گرفته شده است این فراز از پندنامه معروف امیرالمومنین(ع) به فرزندش امام حسن(ع) (و یا احتمالا محمدبن حنفیه) است که:
"ولاتملک المراه من امرها ماجاوز نفسها، فان المراه ریحانه ولیستبقهرمانه،" به این بیان که یکى از مهمترین شروط قضاوت به حق، صلابت و شدت و حدت در برخورد با حوادث و پیشآمدهاست که با ظرافت و لطافت طبع زنان سازگار نیست.
بررسى و نقد:
این وصیتبا توجه به مصادر متعددى که دارد و در مقاله نیز به اجمال به آنها اشاره شده قابل اعتماد است. توضیح اینکه این جمله را اجمالا اصبغبن نباته، ابنابىالمقدام و ابنکثیر نقل کردهاند. ابننباته آن را در نامه حضرت(ع) به محمدبن حنفیه آورده و امام باقر(ع) در نقل عمروبن ابىالمقدام، و امام صادق(ع)در نقل عبدالرحمنبن کثیر، بیان فرمودهاند که در نامه حضرت(ع) به امام حسن(ع)آمده است، و مرحوم شریف رضى در نهجالبلاغه که متن کامل را آورده، آن را خطاب به امام حسن(ع) شمرده است. (54)
هرسه نقل نخست را مرحوم کلینى ذکر کرده با این تفاوت که روایت ابنابىالمقدام وابنکثیر هر دو مرسلهاند و سند به این دو نفر متصل نیستبرخلاف سومى که با سندى متصل است (55) مرحوم شیخ صدوق نیز آن را وصیتحضرت(ع) به محمدبن حنفیه مىداند و به صورت مرسل، همه یا بخشهایى از آن را آورده است، از جمله فراز مورد بحث را البته با کمى حذف و تفاوت. دیگر اینکه هر چند مرحوم کلینى در دو جا و تنها بخش کوتاهى از این نامه را آورده است، (56) ولى همانگونه که سیدبن طاوس در پایان کشفالمحجه به طرق مختلف نقل کرده، مرحوم کلینى متن کامل نامه را در کتاب الرسائل خود که شامل متن نامههاى حضرات معصومین(ع) بوده، آورده بوده و نسخهاى از آن کتاب، نزد ابنطاوس موجود بوده است هر چند اینک نسخهاى از آن در دسترس نیست و متاسفانه مفقود شده است. (57)
نکته دیگر اینکه در نقل متن نامه و نیز مخاطب آن هر چند اختلاف زیادى وجود دارد، ولى برخى این احتمال را بىوجه ندانستهاند که دو نامه مجزا است و حضرت(ع)براى محمدبن حنفیه نیز بخشى از همان مضامین را نوشته است. (58)
ما اینک در سند این وصیتشریف مناقشهاى نداریم چرا که طرق نقل آن اجمالا به اندازهاى زیاد است که موجب اعتماد به متن آن شود، تا جایى که حتى برخى از محدثان اهلسنت نیز آن را آوردهاند. (59) و مرحوم شیخ صدوق نیز ظاهرا به صدور آن اطمینان داشته است که مستقیما به حضرت(ع) نسبت داده است و باید آن را از مراسیل مرحوم صدوق شمرد. چنان که مرحوم سید رضى نیز ظاهرا به آن اطمینان نموده است. اما روشن است که جمله مذکور دلالتى بر حرمت قضاوت توسط زنان و یا حرمتسپردن مقام قضا به آن ندارد، زیرا:
اولا: این توصیه مربوط به روابط خانوادگى و در چهارچوب روابط زن و شوهر است و نه بیان کننده یک حکم الزامى اجتماعى و شامل روابط و مناسبات اجتماعى به ویژه که در نقل خطاب به محمدبن حنفیه تعبیر حضرت(ع) این است که اگر توانستى. و این مىتواند رهنمودى براى بهبود روابط زندگى و نیز رفتار شخصى زن باشد.
ثانیا: تعلیلى که براى توصیه مذکور آمده نشان مىدهد که نهى یا امر مذکور یک دعوت الزامى نیست.
ثالثا: حضرت(ع) تاکید مىفرماید که اجازه داده نشود که زن از حد خویش تجاوز کند اما اینکه این حد چیست، معین نشده است و خود عدم تعیین، نشان دهنده این است که خطاب به شوهر از آن جهت که شوهر است و درباره زن از آن جهت که همسر او است مىباشد اما اینکه در چهارچوبى خاص و براساس احکام و مقرراتى معین و با حصول سایر شرایط، آیا در حد زن مىباشد که عهدهدار امر قضا شود یا نه، نسبتبه آن ساکت است. البته در چهارچوب روابط زن و شوهر این فراز از سخن حضرت(ع) نیز همانند روایات متعدد دیگر به این نکته ارشاد مىکند که در سپردن مدیریت کامل زندگى و اختیارات و مسئولیتهاى آن به زن، باید به واقعیات، توانایىها و مصالح توجه کرد تا احیانا زندگى و آسایش آن دچار اختلال نگردد و زمینه انحرافات و اختلافات به وجود نیاید والا پر واضح است که مدیریت مذکور از حقوق مرد است نه یک حکم تعبدى، ولذا گذشت از حق مزبور و سپردن امور به دست زن، خودبهخود منعى ندارد بلکه در پارهاى موارد مىتواند مصلحتبیشترى دربرداشته باشد. به هر روى متن بخش مورد نظر براساس نقل مرحوم کلینى، خطاب به امام حسن(ع) چنین است:
عن عمروبن ابى المقدام، عن ابى جعفر(ع) وعن عبدالرحمن بنکثیر، عن ابى عبدالله(ع)قال فى رساله امیرالمومنین(ع) الى الحسن(ع): لاتملک المراه من الامر مایجاوز نفسها فان ذلک انعم لحالها و ارخى لبالها و ادوم لجمالها، فان المراه ریحانه و لیستبقهرمانه ولاتعد بکرامتها نفسها و اغضض بصرها بسترک واکففها بحجابک ولاتطمعها ان تشفع لغیرها فیمیل من شفعت له علیک معها واستبق من نفسک بقیه فان امساکک عنهن وهن یرین انک ذو اقتدار خیرمنان یرین حالک على انکسار. (60)
و در نقل مرحوم صدوق خطاب به محمدبن حنفیه چنین آمده است:
وان استطعت ان لاتملک المراه من امرها ماجاوز نفسها فافعل فانه ادوم لجمالها وارخى لبالها و احسن لحالها، فان المراه ریحانه ولیستبقهرمانه فدارها على کل حال واحسن الصحبه لها فیصفو عیشک. (61)
روشن است که این ها ارشاداتى در جهتسالمسازى روابط زناشویى و تقویت پیوندهاى همسرى و مصالح کلى زندگى زن و شوهر است ولسان روایت نیز لسان حکم الزامى نیست.
2- وصیت پیامبر(ص) به على(ع):
در وصیت مشروح پیامبر اکرم(ص) خطاب به على(ع) از جمله درباره زنان آمده است که: ولاتولى القضاء. مدعاى مقاله این است که در کنار این عبارت هر چند مطالب دیگرى نیز آمده است که جنبه ترجیحى دارد نه الزامى، ولى شیوه فقها بر آن است که در اینگونه موارد، اخذ به ظاهر منع کرده، وجملات دیگر را که با دلیل خاص تبیین شده، شاهد برجملات هم ردیف نمىگیرند.
بررسى و نقد
مرحوم شیخ صدوق، در آخرین باب از ابواب کتاب شریف منلایحضره الفقیه، با عنوان باب النوادر اقدام به ذکر یک حدیثبسیار طولانى از پیامبر اکرم(ص) نموده است که بسیارى از مسائل اجتماعى، اخلاقى و فقهى را دربردارد و فراز یاد شده از جمله آنهاست. مضامین موجود در آن، هر چند در سایر روایات نیز اجمالا آمده است، اما خود حدیث چنان که دیگران نیز تصریح کردهاند، از نظر سند ضعیف است. از جمله مرحوم استاد شهید آیه الله مطهرى بعد از تصریح به اینکه روایت از نظر سند قابل اعتماد نیست. اضافه مىکند:
ما تا آن حدى که مطالعه کردیم و به دست آوردیم، به این نتیجه رسیدیم که صدوق، در یکى از مسافرتهایى که تا بلخ، بخارا و ماوراءالنهر کرده است، در آن جا با یک مردى یعنى محمدبن علىالشاه برخورد کرده و از او یک حدیثبسیار مفصلى نقل کرده است. آن حدیث هم، جزءها و تکههایش در احادیث اهل تسنن هست و در حادیثشیعه نیست. کسانى که صدوق در سند خودش آنها را نام برده است، افرادى هستند که علماى شیعه مىگویند ما آنها را نمىشناسیم، مردودند، مردودند. یک حدیثى است که یک محدث نقل کرده آن هم در یک مسافرتى به یک مردى برخورد کرده و آن مرد هم از افرادى نقل کرده که اسم آنها را در کتابش آورده و دیگران نمىتوانند، بشناسند این افراد چه کسانى هستند؟ صدوق لابد به آن شخص اعتماد پیدا کرده است اما اینکه یک مولف به روات حدیثخویش اعتماد پیدا بکند کافى نیست که ما هم اعتماد پیدا بکنیم. (62)
ایشان در جاى دیگرى از همین بحث اضافه مىکند: على الظاهر از روایات اهلتسنن است و از روایات شیعه نیست و اینکه در سندش افراد مجهولى هستند به این علت است که از روات شیعه نقل نشده است. (63)
به هر حال بخش مورد نظر در این روایت طولانى چنین است:
یا على! لیس على النساء جمعه ولاجماعه، ولا اذان ولا اقامه، ولاعیاده مریض ولا اتباع جنازه، ولا هروله بین الصفا و المروه، ولا استلام الحجر، ولاحلق، ولاتولى القضاء، ولا تستشار، ولاتذبح الا عند الضروره، ولا تجهر بالتلبیه، ولاتقیم عند قبر، ولاتسمع الخطبه، ولاتتولى التزویجبنفسها، ولاتخرج من بیت زوجها الا باذنه فان خرجتبغیر اذنه لعنها الله وجبرئیل و میکائیل، ولاتعطى من بیت زوجها شیئا الا باذنه، ولاتبیت وزوجها علیها ساخط وان کان ظالما لها. (64)
گفتنى است که این بخش از حدیث را مرحوم صدوق با همین سند در کتاب شریف خصال نیز به صورت جداگانه آورده است. (65)
نگاه به مجموعه جملات این بخش نشان مىدهد که از نظر دلالت نیز کاملا قابل خدشه است، زیرا اولا بخشى از موارد یاد شده قطعا حرام نیستبلکه نفى وجوب است و حتى نفى استحباب نیز نشده است، مثل مورد نماز جمعه و روشن است که نفى موجود در جمله ولاتولى القضا حتى اگر به معناى نهى باشد، از آن جا که در سیاق جملاتى قرارگرفته که برخى قطعا حرمت ندارند لذا نمىتوان آن را ظاهر در حرمت و عدم جواز دانست و جمله مذکور با حکم کراهت نیز سازگار خواهد بود، چنان که مىتواند براى نفى وجود باشد.
و اما اینکه درمقاله مورد بحث آمده است که شیوه فقها این است که در اینگونه موارد اخذ به ظاهر منع مىکنند و سیاق جملات دیگر را دخالت نمىدهند، بر فرض پذیرش وجود چنین شیوهاى و با فرض قبول آن در این مورد نمىتوانیم چنین شیوهاى را اعمال کنیم. اگر در بین چند جمله، یک یا دو جمله آن را به قراین خارجى دیگر لازم باشد از ظاهر آن صرف نظر کنیم و شیوه فقها نیز همین باشد. اما آیا عرف محاوره مىپذیرد که گویندهاى حدود بیست جمله را پشتسرهم ادا کند که به جز چند جمله آن، باید ظاهر اکثریت قاطع جملات دیگر را به خاطر قراین خارجى، نادیده گرفت و حمل بر غیر ظاهر آن نمود؟! بنابراین، حتى اگر بپذیریم که در یک روایت هر جمله از نظر دلالت و ظهور، مستقل است اما با کثرت رفع ید از ظاهر در این جملات، براى نفى در جمله ولاتولى القضاء ظهورى در نهى و عدم جواز باقى نمىماند.
ثانیا: این احتمال را نیز مىتوان داد که نفى مذکور، در واقع یک ارفاق درباره بانوان استیعنى رفع تکلیف است و نه تحریم چنان که در نماز جمعه چنین است، به ویژه که با تعبیر على آمده است و نه لام. چون جمله با توجه به عطف، در واقع چنین است: لیس على المراه تولى القضاء، تصدى امر قضا بر عهده زن نیست همانگونه که نماز جمعه بر بانوان واجب نیست.
توجه به جملات یاد شده در روایتشریف مىفهماند که طبق آن، شارع مقدس با عنایتبه وضعیت جسمى، خانوادگى و اجتماعى زن به عنوان ارفاق، نخواسته است مسائل دشوارى چون بخشى از اعمال حجیا قضاوت بر دوش او به عنوان یک وظیفه سنگینى کند، چنان که مواردى چون اذان و اقامه گفتن که نوعا با صداى بلند است، یا هروله و استلام حجر با آن وضعیت دشوار، نوعا چهره ناخوشآیندى را از نظر لزوم رعایتشئون اخلاقى و شرعى پدید مىآورد. اما نه این است که این ها خودبهخود براى او حرمتیا حتى (برخى موارد آن) کراهت داشته باشد. و به بیان مرحوم خوانسارى، تعبیر لیس على النساء منافاتى با جواز ندارد زیرا الا ترى ان المراه تصلى جماعه مع النساء. (66) شاید دعوت به تاملى که مرحوم صاحب ریاض، پس از استدلال به این روایت مىکند نیز اجمالا ناظر به مسائل یاد شده باشد. (67) به هر حال جمله مذکور هم از نظر سند و هم در دلالت، براى حرمت تصدى مقام قضاوت توسط زنان حجیتى ندارد.
3- روایت امام باقر(ع)
مرحوم صدوق سخنى از امام باقر(ع) نقل کرده استبا این عبارت: ولاتولى المراه القضاء لاتولى الاماره. مدعاى استاد محترم این است که این حدیث، هرگونه پست و منصبى را در نظام اسلامى، براى زن منع کرده است.
بررسى و نقد
لازم به توضیح است که این فرازى از روایتى مبسوط است که مرحوم صدوق در کتاب خصال با سند متصل از جابر جعفى و او از امام باقر(ع) در بابى ویژه احکام بانوان نقل مىکند. آنچه در اولین بخش این حدیث آمده است مشابه آن مضمونى است که در وصیت پیامبر اکرم(ص) به على(ع) آمده بود. فراز یاد شده که جملات آن سیاقى یکسان دارد، چنین نقل شده است:
حدثنا احمدبن الحسن القطان، قال: حدثنا الحسن بن على العسکرى، قال: حدثنا ابوعبدالله محمد بن زکریا البصرى، قال: حدثنا جعفر بن محمد بن عماره، عن ابیه عن جابر بن یزید الجعفى، قال: سمعت ابا جعفر محمد بن على الباقر علیهما السلام یقول: لیس على النساء اذان، ولا اقامه، ولاجمعه، ولاجماعه، ولاعیاده المریض، ولااتباع الجنائز، ولا اجهار بالتلبیه، ولا الهروله بین الصفا والمروه، ولا استلام الحجر الاسود، ولا دخول الکعبه، ولا الحلق انما یقصرن من شعورهن، ولاتولى المراه القضاء، ولاتولى الاماره، ولا تستشار، ولاتذبح الا من اضطرار، وتبدء فى الوضو بباطن الذراع والرجل بظاهره. الحدیث. (68)
این روایت نیز هر چند سندى متصل دارد و برخى از راویان آن توثیق شدهاند، همانند احمدبن الحسن القطان که از مشایخ صدوق است و محمد1بن زکریاى بصرى، معروف به جوهرى که شخصیت عمده شیعى در بصره بوده و کتابهاى چندى داشته است، اما برخى دیگر چون جعفربن محمد، قضاوت مثبتى درباره آنان صورت نگرفته بلکه درباره وى حتى این احتمال رفته است که از رجال عامه باشد. (69) به هر روى این روایت هر چند در نگاه ما در مقایسه با روایت قبلى ممکن است از نظر اعتبار وضعیتبهترى داشته باشد ولى از عدم ذکر آن در فقیه مىتوان این گمان را برد که مرحوم صدوق به آن روایت قبلى اعتماد بیشترى داشته است. چنان که از نظر دلالت نیز این روایت از ضعف کمترى برخوردار است، چرا که ظاهرا باید جمله ولاتولى المراه القضاء را جملهاى مستانفه بدانیم، و در این صورت این احتمال گذشته که نفى مذکور به جهت رفع تکلیف و الزام است جایى نخواهد داشت مگر اینکه حذف بیشترى را در تقدیر بگیریم ولفظ النساء را مبدل به المراه بشماریم یعنى در واقع، جملات چنین باشد:
ولیس على المراه ان تولى القضاء ولیس علیها ان تولى الاماره. ضمنا جمله مذکور مىتواند از باب تفصل باشد که به معناى به عهده نگرفتن و متصدى نشدن است، چنان که در برخى کتابهاى فقهى با تعبیر لاتتولى آمده، و مىتواند فعل مجهول از باب تفعیل باشد که به معناى به عهده او نگذاشتن و او را متصدى نکردن است.
به هر حال روشن است که جمله مذکور در این بخش از روایت نیزهمانند روایت پیشین نمىتواند براى ممنوعیت تصدى امر قضاوت توسط زنان باشد. نفى مواردى چون جمعه و جماعت، عیادت مریض، تشییع جنازه و ورود به خانه کعبه، نفى درباره تصدى قضا را در سیاق جملاتى قرار مىدهد که صرف احتمال قرینه بودن آنها بر نفى الزام در عدم استدلال بر حرمت کفایت مىکند، و دیگر تاب دلالتبر تحریم را نخواهد داشت.
4- روایت نبوى(ص)
روایت دیگرى که مورد استناد مقاله یاد شده قرار گرفته استحدیث معروف لنیفلح قوم ولیتهم امراه است که از پیامبر اکرم(ص) با تعابیر متعددى نقل شده استبه این بیان که فقها عموما به آن استناد جستهاند و حضرت(ص) آن را در خصوص تکیه زدن پوراندختبر اریکه سلطنتخسروى فرمودهاند و تقریبا تواتر معنوى یافته و جاى انکار نیست. مانند سایر حوادث تاریخى و گفتارهایى که در زمینههاى مختلف از پیغمبر اکرم(ص) یاعلى(ع) نقل شده است و مورد استشهاد نیز قرار مىگیرد. (70)
بررسى و نقد
این روایت نبوى که با تعابیرگوناگونى وارد شده است هر چند مورد استدلال برخى از فقهاى ما نیز قرار گرفته است، روایتى عامى است که راوى آن شخصى به نام ابىبکره است و کتابهاى حدیثى عامه، همگى از او نقل کردهاند و ظاهرا نخستین بار شیخ طوسى درکتاب خلاف در مقابل برخى از فقهاى عامه به آن استشهاد نموده است.
ابىبکره که مدعى است استماع این حدیث از پیامبر(ص) که تنها راوى آن نیز خود او است موجب مصونیت او از افتادن در دام اصحاب جمل شده است، به همراه نقل حدیث، فضاى صدور آن را نیز بازگو کرده است. او در سنن نسائى به اجمال اشاره مىکند که این سخن پیامبر(ص) موجب مصون ماندن من گشت. چنان که از منابع دیگر استفاده مىشود اشاره ابىبکره به جریان جنگ جمل و خروج عائشه است توضیح اینکه: ابىبکره که ظاهرا از هواداران عائشه بوده و این علاقه و پشتیبانى را در این جا و آنجا، نزد افراد بازگو مىکرده است، هنگام خروج عائشه و دعوت مردم به مخالفت و طغیان علیه امیرالمومنین على(ع)، ابىبکره نیز از جمله از طرف برخى دوستانش مواجه با این درخواست مىشود و از او مىخواهند که در این تجاوز آشکار به حاکمیت و خلافت امیرالمومنین(ع) شرکت کند و او براى رهایى از همراهى عائشه،به این سخن پیامبر(ص)که تنها راوى آن نیز خود اوست استناد مىکند و همانطور که از منابع حدیثى بر مىآید بارها آن را بازگو کرده است. چنان که در نقلى دیگر به جاى این جمله مورد بحث، سخن دیگرى را از پیامبر(ص) درباره ملکه سبا نقل مىکند. در حالى که به خوبى از بازگویى جریان ملکه سبا در قرآن استفاده مىشود که او زنى کاردان و اندیشمند و همراه با حسنتدبیر بوده است و از همین روى توانستخود و قوم خویش را به سرانجامى خویش رهبرى کند. این نکات خود مىتواند قرائنى باشد که ما را نسبتبه اصل صدور جمله مذکور از جانب پیامبر اکرم(ص) دچار تردید جدى کند و به تامل بیشتر وادارد.
از طرف دیگر توجه به شان صدور آن مىتواند در فهم مراد پیامبر اکرم(ص) (با فرض صدور آن از ناحیه حضرت(ص» نقش داشته باشد. توضیح اینکه: بعد از کشته شدن خسرو پرویز به دست فرزند خود شیرویه و به دنبال ضعف حکومت ایران و ظهور پادشاهان متعدد در فاصله کوتاه، از جمله کسانى که به سلطنت دستیافت، پوراندخت دختر خسروپرویز بود. چنان که پس از او نیز خواهرش آذرمیدختبه سلطنت رسید. پیامبر اکرم(ص) که ظاهرا رویدادهاى سلطنت ایران را پى مىگرفت، پس از کشته شدن خسروپرویز یعنى همان کسى که نسبتبه نامه پیامبر(ص) جسارت کرده و آن را پاره کرده بود، درباره جانشین او پرسش فرمود. پاسخ دادند: دختر کسرى (71) در این جا بود که مضمون یاد شده را ایراد فرمود. جریان ابىبکره و فضاى صدور روایتبه نقل سنن نسائى چنین است:
عن ابىبکره، قال: عصمنى الله بشئسمعته عن رسول الله(ص) لما هلک کسرى قال: من استخلفوا؟ قالوا: بنته. قال: و بعد جمله پیامبر(ص) را نقل مىکند. (72)
درجاى دیگر چنین آمده است:
عبدالله بن المجنع، قال: لما قدمت عائشه زوج النبى(ص) اتینا ابابکره فقلنا:
هذه عائشه، کنت تقول: عائشه عائشه! هى ذى عائشه! قد جاءت فاخرج معنا. فقال:
انى ذکرت حدیثا سمعته من رسول الله(ص). سمعت النبى(ص) و ذکر بلقیس صاحبه سبا فقال: لایقدس الله امه قادتهم امراه. (73)
و در جاى دیگر مىخوانیم:
لقد نفعنى الله بکلمه سمعتها من رسول الله(ص) ایام الجمل بعد ما کدت ان الحق باصحاب الجمل فاقاتل معهم. قال: لما بلغ رسول الله ان اهل فارس قد ملکوا علیهم بنت کسرى قال: لن یفلح قوم ولوا امرهم امراه. (74)
مضمون سخن منسوب به پیامبر(ص) بیش از دهگونه نقل شده است، از جمله:
لایفلح قوم تملکهم امراه. (75)
لایفلح قوم ولیتهم امراه. (76)
لن یفلح قوم ولوا امرهم امراه. (77)
لن یفلح قوم یملک رایهم امراه. (78)
لن یفلح قوم اسندوا امرهم الى امراه. (79)
ما افلح قوم ولوا امرهم امراه. (80)
لایصلح قوم ولیتهم امراه. (81)
ما افلح قوم یلى امرهم امراه. (82)
لایفلح قوم اسندوا امرهم الى امراه. (83)
این حدیث که در کتابهاى روایى شیعه فقط درتحفالعقول آمده است، بر اساس ملاکهاى موجود در حدیثشناسى، ضعیف به شمار مىرود. نقل شیخ طوسى در خلاف نیز روشن است که در مقابل کسانى مثل ابن جریر طبرى و ابنحنیفه است ولذا به روایات خاصه اشاره نکرده است. البته اگر از نظر دلالت مشکلى نداشته باشد موافق با عمل مشهور خواهد بود. چنان که جمعى از فقها نیز به تبع شیخ طوسى به آن استناد جستهاند و اینها اجمالا مىتواند جبران کننده ضعف سندى آن باشد ولى این احتمال جدى را نباید از نظر دور داشت که فتواى مشهور با توجه به وجود برخى روایات دیگر از طریق خاصه، براساس اعتماد به این روایت و حداقل براساس اکتفاى به آن نبوده است. از نظر دلالت روایت نیز نکاتى به نظر مىرسد که مانع استدلال به آن است.
خدشه در دلالت روایت نبوى
در استدلال به مضمون این روایت در اثبات عدم جواز تصدى منصب قضا توسط بانوان نکات قابل توجهى وجود دارد که حتى با فرض صدور آن، باعث مىشود نتوان آن را دلیل مدعاى مقاله قرارداد. از جمله اینکه:
1- فضاى صدور حدیث، این احتمال را قوت مىبخشد که این سخن تنها در خصوص وضعیتسیاسى و اجتماعى ایران آن روز و دستگاه سلطنتساسانیان وارد شده استیعنى مردم و دستگاهى که وضعیت اجتماعى و سیاسى آنان به این جا رسیده است که از وجود مردان کارآزموده و انسانهاى لایق تهى شدهاند و براى حفظ سلسله ساسانیان و حفظ رسوم سیاسى موجود، تا این حد اصرار مىورزند که زمام کشورخویش را در آن شرایط حساس به دختران خسروپرویز بسپارند، اینها به سعادت و رستگارى نخواهند رسید. و چنان که در تاریخ آمده ستبزرگان دستگاه سلطنت ایران، پس از کشتارهایى که صورت گرفته بود و تنها توسط شیرویه فرزند خسروپرویز، هفدهنفر از برادرانش کشته شده بودند چارهاى جز انتخاب یکى از دختران خسروپرویز ندیدند. ولذا با اینکه در تاریخ در خصوص پوراندخت، پس از آنکه به سلطنت رسید، آمده است: فاحسنت السیره، و بسطت العدل والاحسان، وکتبت الى آفاقها کتابا تعد فیه بالعدل والاحسان وتامرهم بجمیل المذهب والقصد والسداد، و وادعت ملک الروم (84) اما سلطنت او یک سال و چهار ماه بیشتر طول نکشید و پس از او خواهرش به سلطنت رسید و پس از او نیز در مدت کوتاهى، سه نفر دیگر از مردها به سلطنت گمارده شدند تا نوبتبه یزگرد سوم رسید و او نیز با اینکه مدتى نسبتا طولانى زمام امور را اجمالا به دست داشت اما در نبرد با مسلمانان، عاقبتشکستنهایى را متحمل شد و با کشته شدن او، طومار سلطنتساسانیان درهم پیچید. بنابراین صدور این سخن پیامبر(ص) بر فرض صحت نقل در چنین موقعیتى نمىتواند به صورت اطمینانبخش گویاى یک حکم عمومى و کلى باشد.
2- اگر بتوان از این حدیث، حرمت را استنباط کرد تنها در محدوده رهبرى و امامت جامعه است اما اینکه قضاوت نیز براى زنان جایز نیست روایت، دلالتى بر آن نخواهد داشت چنان که مرحوم خوانسارى نیز همین مناقشه را نموده است: فان التولیه ظاهره فى الرئاسه. (85)
ابنحزم صاحب کتاب المحلى که خود در بین فقهاى اهلسنت احتمالا بلکه ظاهرا یکى از قائلین به جواز قضاوت زن است و گویا این روایت را از نظر سند قابل استدلال مىداند، مىگوید: فان قیل: قد قال النبى(ص): لن یفلح قوم اسندوا امرهم الى امراه، قلنا: انما قال ذلک رسول الله(ص) فى الامر العام الذى هو الخلافه، ولمیات نص فى منعها ان تلى بعض الامور. (86)
3- کسانى که به این روایت استدلال کردهاند طبعا نه از این باب است که پیامبر(ص)یک خبر غیبى را اعلام داشته است والا دلیلى بر مدعاى آنان نخواهد بود بلکه این گفته را نشانه عدم توانایى زنان در پذیرش مسئولیت قضاوت و در نتیجه به سرانجام نرسیدن امور جامعه و مملکت مىدانند یعنى از یک بیان خارجى و تکوینى، برداشتى تشریعى مىکنند. و البته که عدم فلاح نمىتواند مستقیما مربوط به امر آخرت باشد تا نشان از معصیت آنان در ارتکاب نفس این کار باشد به عبارت دیگر، این حدیث مىگوید: زنان توان پذیرش این مسئولیت را ندارند، و استدلال کنندگان مىگویند: بنابراین نباید بر عهده بگیرند. هر چند نباید این نحو استدلال را پذیرفت ولى ما اکنون به این استدلال اشکالى نداریم لکن مىتوان جریان ملکه سبا را که باعث رستگارى خود و مردم خود شد به عنوان نمونهاى معارض ذکر کرد. (87)
4- عدم فلاح، منافاتى با جواز ندارد و این مناقشه دومى است که مرحوم خوانسارى نموده است: والتعبیر به لایفلح لاینافى الجواز. (88)
5- در مسئله حکومت و رهبرى نیز چنان که استاد شهید آیه الله مطهرى اشاره کرده استباید توجه کرد که وضعیت این زمان با روزگاران گذشته تفاوت زیاد دارد:
وضع حکومت امروز باحکومتهاى گذشته فرق دارد. شایستگىهایى که امروز استبا شایستگىهایى که در گذشته بوده فرق دارد. در گذشته حکومتها استبدادى بود.
همینقدر است که حکومت را به دستیک کسى مىدادند معنایش این بود که تمام مقدرات در اختیار این است. مثل این بود که همه افراد در یک کشتى نشسته باشند. یک کشتیبان هم داشته باشد. تمام مقررات هم دست او باشد. از این طرف ببرد، از آن طرف ببرد، افرادى که سوار این کشتى بودند از خودشان رایى نداشتند. در این جور کارها بود که هرگونه مردى صلاحیت رهبرى نداشت. اگر احیانا یک مردى هم صلاحیت مىداشت، یک مردى است که مىبایستخیلى خیلى نبوغ داشته باشد. این یک چیزى است که دنیاى امروز (حالا عملا اگر وجود ندارد کار ندارم ولى علما) همچو حق حکومتى، کسى نه براى مرد قائل است، نه براى زن، که تمام اختیارات یک کشور را از اول تا به آخر، به قانون هم نگذارند، به اداره یک فرد بسپارند. (89)
6- نکته دیگرى که باید در احادیثى این چنین مورد توجه قرار داد و استاد شهید مطهرى نیز به آن توجه داده (90) این است که مفاد این روایات، بر فرض صحت، یک امر عقلى و ارشادى است و نه حکم شرعى الزامى، و این مىتواند بیان دیگرى از اشکال سوم باشد یعنى سخن از عدم توانایى تکوینى و نوعى زنان نسبتبه پذیرش مسئولیتهایى چنین دشوار و بازماندن از مسئولیتهاى دیگر است.
به هر حال، با توجه به نکات یاد شده و با عنایتبه توضیحاتى که در خصوص سند روایت آمد، این روایت نیز نه از نظر سند مورد اعتماد کامل است و نه از نظر دلالت مىتواند حرمت قضاوت توسط زنان را اثبات کند.
5- صحیحه ابى خدیجه
پنجمین روایتى که استاد محترم در مقاله مورد بحثبدان استناد جستهاند این فراز از صحیحه ابىخدیجه است که:
ولکن انظروا الى رجل منکم یعلم شیئا من قضایانا فاجعلوه بینکم، فانى قد جعلته قاضیا. (91)
و در حدیث دیگر ابىخدیجه نیز آمده است:
اجعلوا بینکم رجلا قد عرف حلالنا و حرامنا فانى قد جعلته علیکم قاضیا. (92)
استدلال مقاله این است که تعبیر رجل در این روایت چنان که برخى فقها نیز استظهار کردهاند، از روى نایتبوده است ولذا دلیل نصب، اختصاص به رجل دارد.
بررسى و نقد
هر چند برخى فقها از تعبیر رجل استظهار قیدیت نموده و آن را دلیل بر اشتراط ذکورت گرفتهاند، از جمله صاحب جواهر (93) و صاحب مستند (94) و صاحب عروه (95) و برخى دیگر (96) ولى این یک احتمال، بیش نیست و احتمال دیگر آن است که از باب غلبه و مثال باشد مثل رجل شک بین الثلاث والاربع که شک رجل، خصوصیتى ندارد. لذا حکم مقید به آن نیست تا سایر اطلاقات و عمومات را مقید سازد یا تخصیص بزند. و این همان احتمالى است که برخى فقهاى دیگر، از جمله مرحوم شیخ انصارى مطرح ساختهاند عبارت مرحوم شیخ این است:
واما طهاره المولد و الذکوره فقد ادعى غیر واحد عدم الخلاف فى اعتبارهما، ولولاه قوى المصیر الى عدم اعتبار الاول مع فرض استجماع سائر الشرائط، بل الى عدم اعتبار الثانى، وان اشتمل بعض الروایات على ذکر الرجل، لامکان حمله على الورود مورد الغالب، فلایخصص به العمومات. (97)
ظاهرا وجه عدم استدلال بسیارى از فقهاى دیگر به خبر ابىخدیجه نیز وجود همین احتمال است.
حجیت و دلالت مجموع
على رغم اینکه بیشتر این روایات از نظر سند حجیت ندارد و قابل استناد نیست ولى مدعاى مقاله مورد نقد این است که مجموعا حالت استفاضه را یافته وقابل اعتمادند، علاوه اینکه فتواى مشهور، موجب جبران ضعف سندى آنها خواهد بود.
ولى چنان که به تفصیل گذشتحتى با فرض عدم خدشه در اسناد آنها، دلالتى بر عدم جواز قضاوت توسط زنان به گونهاى که بتوان به استناد آنها فتوا داد، ندارند و ظاهرا یک علت اینکه برخى فقها به این روایات یا برخى از آنها استدلال کردهاند همین ضعف دلالت مىباشد، از جمله: شهید اول که فقط به اتفاق فقها استدلال کرده است و یا شیخ انصارى که در یک جا جز اجماع، به هیچ کدام از روایات مسئله اعتنا نکرده است (98) و در یک مورد نیز فقط به روایت نبوى عامى بسنده کرده و ضعف سندى آن را با نفى خلاف قابل جبران دانسته است. (99)
ادعاى استفاضه نیز مخدوش است چرا که با دو یا سه و حداکثر چهار روایت آنهم به شرحى که گذشت نمىتوان عنوان استفاضه را بر آنها صادق دانستبه گونهاى که موجب اطمینان خاطر شود. علاوه بر اینکه وقتى مفاد روایت دلالتى بر مدعا نداشته باشد و یا اساسا بیرون از موضوع مورد بحثباشد چگونه مىتواند مقوم عنوان استفاضه یا تواتر باشد. روایت نبوى اگر دلالتى نیز داشته باشد مربوط به اصل امامت و رهبرى است.
جمعبندى
اینک با توجه به ارزیابى مستندات مقاله مورد بحث، مىتوانیم بر این دیدگاه تاکید کنیم که اگر بدون پیش داورى منفى نسبتبه خاستگاه انسانى و جایگاه اجتماعى زنان، و بدون منظور ساختن برداشتى ظنى و گاه سلیقهاى به نام مذاق شرع، همچون دیگر مسایل اجتهادى و تنها در چهارچوب ادله مورد استناد، به بررسى شرط ذکورت در تصدى کار قضا نگریسته شود اذعان خواهیم کرد که دلیلى قابل اعتماد که بتواند عمومات و اطلاقات جواز قضاوت را محدود کند در دست نداریم و ادله یاد شده براى ممنوعیت تصدى قضاوت توسط زنان کافى نیست. این صحیح است که قضاوت، امرى بس مهم و خطیر است اما رها نمودن منازعات و فصل خصومات و عدم جلوگیرى از گسترش فساد و تنبیه مجرمین و ترک نهى از منکر و رها ساختن یک واجب کفایى، خود مىتواند امرى خلاف احتیاط باشد، و از این نظر چه فرقى است میان لزوم فصل خصومات و جلوگیرى از ظلم و حق کشى و مثلا بین لزوم طبابتبراى حفظ جان یا سلامت مردم؟ علاوه اینکه منع مطلق قضاوت زن، مخالفتبا امرى عقلایى به شمار مىرود، زیرا با این فرض که مثلا در جایى هیچ مردى وجود ندارد که همه شرایط لازم در تصدى مقام قضا را دارا باشد ولى برخى زنان، همه شرایط را دارند، آیا عقلا مىپذیرند که این مهم بر زمین بماند و یا حداکثر، برخى از مردهایى که شرایط لازم را ندارند عهدهدار شوند؟ حکم عقل چه خواهد بود؟ تاکید محقق اردبیلى این بود که وقتى مثلا دعوا و منازعه مربوط به دو زن است، شهود نیز از زنانند و زن نیز شرایط قضاوت را داراست، قضاوت او محظورى ندارد و ادله نقلى نیز دلالتى بر منع ندارد و اجماع نیز ثابت نیست.
اجتهاد قاضى از جمله شروطى است که همه فقها آن را پذیرفتهاند و صاحب مفتاحالکرامه، هر دو اجماع محصل و منقول را شاهد بر آن مىگیرد و تصریح مىکند که از این نظر حتى فرقى میان حالت اختیار و اضطرار نیز وجود ندارد. (100) ولى با این حال، شرطى با این قوت و پشتوانه فتوایى، شاهدیم که با توجه به نیاز جامعه و فقدان قاضى مجتهد به اندازه کافى، حضرت امام خمینى آن فقیه فرزانه، به حق اجازه مىدهند که فاقدین شرط اجتهاد، یعنى آنان که خود مقلدند نیز عهدهدار امر قضا شوند، و این امرى کاملا عقلایى و شرعى است.
آن وقت چگونه است که ذکورت به عنوان شرطى قطعى و اساسى در هر حال باید حاصل باشد، با اینکه از نظر قوت ادله و اقوال، حتى براساس دیدگاه کسانى که آن را شرط مىدانند، در رتبه پایینترى قراردارد؟ در مقایسه میان شرط اجتهاد و شرط ذکورت باید روشن شود که چرا مرد مقلد مىتواند قاضى باشد ولى یک زن مجتهد جامعالشرایط نمىتواند؟ گزاف نیست اگر کسى این احتمال را بدهد که این نگرش ناش
از گرایشى عمومى درباره زنان است که بخشى از آن، برخاسته از برداشتى مىباشد که در جاهاى مختلف فقه و غیر فقه صورت گرفته و به عنوان مذاق شرع و شریعت، ذهنیتى فراگیر را از جمله در باب قضا فراهم نموده است.
تکمله سخن
پرهیز از گسترش بحثبه بیش از آنچه گذشت، ما را از پرداختن به محورهاى مهم و قابل توجهى که در جواز تصدى منصب قضاوت توسط بانوان، مىتواند راهگشا باشد باز مىدارد، ولى اشارهاى فهرست گونه مىتواند زمینهاى براى محققان وعلاقهمندان این دست مباحثباشد، از جمله اینکه:
1- ارزیابى مسئله بر مبناى آن دسته از فقهایى که موضوع نصب فقها توسط ائمه(ع)براى منصب قضا را ثابت نمىدانند و فقط رضایتشارع به عدم اختلال نظام جامعه را دلیل درجواز قضاوت مىشمارند.
2- بررسى مسئله بر مبناى لزوم رسیدگى به امور حسبیه و تصدى آنها.
3- بررسى مسئله از باب نصب قاضى زن توسط مجتهدان دیگر، همانند قاضى مقلد که منصوب مىشود.
4- ارزیابى مسئله از باب، توکیل در قضا بر مبناى کسانى که دلیل توکیل را عام مىدانند چنان که صاحب جواهر، جواز آن را تقویت کرده است. (101)
5- بررسى مسئله در این چهارچوب که اگر مصلحت اقتضا کند که زنان عهدهدار قضاوت شوند چنان که در کلام علامه حلى به صورت مطلق اشاره شده است:
ولواقتضت المصلحهتولیهمن لمیستکملالشرایط ففىالجواز مراعاه للمصلحه، نظر (102)
فرزند بزرگوارش فخر المحققین، در ذیل این عبارت، علت تردید علامه را اینگونه بیان مىکند:
ینشا من فقد الشرط المستلزم لفقد المشروط، ومن ثبوت المصلحه الکلیه التى هى اصل فى شرع الاحکام، والاصح انه لایجوز، لقول النبى(ص): القضاه ثلاثه، اثنان فى النار و واحده فى الجنه، رجل علم بالحق فقضى به فهو فى الجنه ورجل قضى بالناس و هو على جهل فهو فى النار ورجل جار فى الحکم فهو فى النار. (103) ولانه لایجوز فى المفتى ففى الحاکم اولى. لایقال: وقع فى زمن على(ع)، لانا نقول:
وقوعه فى زمانه لیس بحجه وانما یکون حجه لو کان منه او باختیاره ولیس. (104)
هر چند مرحوم علامه، خود درجاى دیگر عدم جواز را تقویت کرده است ولى به هر حال این مىتواند یکى از مباحث مورد توجه در قضاوت زنان قرار گیرد. وى مىنویسد:
لایجوز تولیه من لایصلح للقضاء وان اقتضت المصلحه تولیته ففى انعقاد ولایته نظر، اقربه المنع. وتولیه على(ع) لمن لایرتضیه لیس بحجه لانه کان یشارکه فیما ینفذه فیکون هو الحاکم فى تلک الواقعه بالحقیقه. (105)
روشن است که هر یک از محورهاى یاد شده نیازمند مباحث تفصیلى است که از حوصله این نوشته بیرون است.
نکته پایانى
آنچه تاکنون آمد تنها در فضاى بررسى ادله و مستنداتى است که در مقاله استاد محترم مطرح شده است همچون دیگر مسائل و مباحث فقهى، و این امرى کاملا طبیعى و منطقى است. ولى لازم مىدانیم بر یک نکته اساسى به عنوان رهیافتى رهگشا تاکید کنیم که ما نه تنها توصیهاى یا تاکیدى بر حضور گسترده بانوان در محاکم و منصب قضا نداریم بلکه با عنایتبه حساسیت قضاوت از یک سو، وظایف و مسئولیتهاى مهم و ارزندهاى که بانوان به تناسب موقعیت ویژه خویش، در مسائل مختلف تربیتى، آموزشى، فرهنگى، اجتماعى، سیاسى و خانوادگى دارند و در بسیارى از موارد یاد شده، دیگران نمىتوانند مسئولیت آنان را بر عهده گیرند، تاکید داریم که حتى با عدم محدودیت در به عهده گرفتن مسئولیتهایى چون قضاوت، همواره باید توجه شود که مسئولیتهاى اصلىتر و نزدیکتر چیست؟ بسیارى حرفهها و شغلها و مناصب اجتماعى بلکه قریب به اتفاق آنها از نظر شرعى ممنوعیتى براى زن یا مرد ندارد مگر اینکه مستلزم حرامى دیگر باشد ولى با این حال زنان با مردان به صورت طبیعى و خودخواسته و براساس خواست عرف و جامعه آن را بر عهده نمىگیرند و جزء شئون اجتماعى و شغلى خویش نمىشمارند، و این معلول عوامل مختلفى از جمله تناسب طبیعى، است. مسئولیت قضاوت در معناى وسیع آن یا در خصوص فصل منازعات نیز همین گونه است.
همه سخن ما در بررسى ادله این است که دلیل استوارى که بتوان براساس آن تصدى این مسئولیت توسط بانوان واحد شرایط را مطلقا ممنوع شمرد سراغ نداریم نه اینکه این کار را به عنوان حقى از حقوق آنان بدانیم و تاکید براستیفاى آن داشته باشیم.
پىنوشتها:
1. شرح تبصرهالمتعلمین، تحقیق و تعلیق محمد هادى معرفت، ص306 311.
2. الکافى، (چاپ کتابخانه امیرالمومنین(ع) اصفهان) ص421 423. مگر اینکه بگوییم چون ایشان آن را به نیابت از امام(ع) مىداند لذا تصریح به شرط مذکور نکرده است. فتامل.
3. ر.ک: النهایه ونکتها، ج2، ص68. گفتنى است که مرحوم شیخ طوسى در ابتداى کتاب القضایا والاحکام با اشاره به اینکه در کتاب الجهاد درباره کسانى که حق قضاوت دارند سخن گفته به آن جا ارجاع داده است. در بحث امربه معروف و نهىازمنکر کتاب الجهاد به این بسنده کرده که تنها کسانى که از طرف امام(ع)
ماذون باشند حق قضاوت دارند و این حق از طرف ائمه(ع) به فقهاى شیعه واگذار شده است. ممکن است گفته شود که شیخ(قده) به همین قرینه و با توجه به اینکه در برخى روایات نصب، تعبیر رجل آمده است ذکورت را شرط مىداند. البته این احتمال هر چند خالى از وجه نیست و قابل توجه است، ولى به هر حال آن مرحوم چیزى را به عنوان شرط ذکورت در تصدى مقام قضا نیاورده است.
4. غنیه النزوع الى علمى الاصول والفروع، مجموعه الجوامع الفقهیه، ص512
سلسله الینابیع الفقهیه (چاپ اول) ج11، ص189.
5. الوسیله الى نیل الفضیله، (چاپ کتابخانه آیه الله نجفى) ص208 209.
6. السرائر الحاوى لتحریر الفتاوى، ج2، ص154. گفتنى است که ابن ادریس نیز همانند شیخ طوسى (البته با این تفاوت که در خود قضا اجمالا بحث از شرایط نیز نموده است) با اشاره به کتاب الجهاد، بیان کسانى راکهحق قضاوت دارند به آنجا ارجاع داده و نزدیک به عبارت شیخ را آورده که توضیح درباره کلام شیخ،در این مورد نیز جارى است.
7. ملاحسینقلى همدانى، القضاء الاسلامى، ص23.
8. المبسوط، ج8، ص101.
9. الخلاف، ج3، ص311.
10. سلسله الینابیعالفقهیه، ج11، ص131.
11. شرایع الاسلام، ج4، ص68.
12. المختصر النافع (چاپ مصر) ص79.
13. سلسله الینابیع الفقهیه، ج11، ص223.
14. الجامع للشرایع، ص522.
15. ایضاح الفوائد فى شرح القواعد (متن)، ج4، ص298.
16. ارشاد الاذهان، ج2، ص138.
17. لازم به یادآورى است که در نسخهاى از تبصره المتعلمین که چاپ شده است نامى از شرط ذکورت نرفته است ولى مرحوم سید محمد مجاهد در المناهل اشتراط ذکورت را به تبصره نیز نسبت داده است.
18. تحریر الاحکام (طبع سنگى)، ص180.
19. ایضاح الفوائد فى شرح القواعد، ج4، ص298.
20. الروضه البهیه فى شرح اللمعه الدمشقیه، ج1، ص280 سلسله الینابیع الفقهیه، ج11، ص467.
21. الدروس الشرعیه فى فقه الامامیه، ج2، ص65 70.
22. الروضه البهیه فى شرح اللمعه الدمشقیه، ج1، ص280.
23. مسالک الافهام (ط سنگى)، ج2، ص351.
24. کفایه الاحکام (ط سنگى)، ص261.
25. مفتاح الکرامه، ج10، ص9.
26. ریاض المسائل فى بیان الاحکام بالدلائل (طسنگى)، ج2، ص385.
27. مستند الشیعه فى احکام الشریعه (طسنگى)، ج2، ص519.
28. کشف اللثام فى شرح قواعد الاحکام (ط سنگى)، ج2، ص322.
29. المناهل (ط سنگى)، ص694.
30. جواهر الکلام فى شرح شرایع الاسلام، ج40، ص12 14.
31. کتاب القضاء والشهادات (طمجمعالفکر الاسلامى)، ص40 و 229.
32. ملحقات العروه الوثقى، ج3، ص5.
33. از جمله: علامه در نهجالحق چنان که گفتهاند و نیز سید جواد عاملى در مفتاح الکرامه، ج1، ص9.
34. از جمله: شهید ثانى در مسالک، ج2، ص351، سبزوارى درکفایهالاحکام، ص261، سید على طباطبایى در ریاض المسائل، ج2، ص385، فاضل هندى در کشفاللثام، ج2، ص322، سید محمد مجاهد در مناهل، ص694 و شیخ انصارى در القضاء و الشهادات، ص40.
35. از جمله مفتاح الکرامه، ریاض المسائل، مستند الشیعه، ج2، ص519، و جواهر، ج40، ص12 و 14.
36. الدروس الشرعیه (دفتر انتشارات اسلامى)، ج2، ص70.
37. از جمله: مرحوم خوانسارى درجامع المدارک، ج6، ص7، سید عبدالکریم موسوى اردبیلى، فقه القضاء ص82، هر چند در پایان بحث همه ادله را جز اصل قابل خدشه شمرده است.
38. مسالک الافهام (طسنگى) ج2، ص351.
39. غنیه النزوع، درمجموعه الجوامع الفقهیه، ص562 سلسله الینابیع الفقهیه، ج1، ص189: یجب فى متولى القضاء ان یکون عالما بالحق فى الحکم المردود الیه بدلیل اجماع الطائفه وایضا فتولیه المرء مالایعرفه قبیحه عقلا ولایجوز فعلها، وایضا
40. الدروس الشرعیه فى فقه الامامیه، ج2، ص65.
41. القضاء والشهادات (طمجمعالفکر الاسلامى) شماره22، ص40.
42. همان، ص229.
43. رسائل (فرائد الاصول) (طسنگى)، ص55.
44. مجله حکومت اسلامى، شماره 4، ص46.
45. مجمع الفائده والبرهان فى شرح ارشاد الاذهان، ج12، ص15.
46. مفتاح الکرامه، ج10، ص9.
47. غنائم الایام (طسنگى)، ص672.
48. الفقه الاسلامى وادلته، ج6، ص749، و نیز ص487 الاحکام السلطانیه، ماوردى ، ص70 71، و نیز ر.ک: الاحکام السلطانیه، ابى یعلى الفراء، ص65.
49. زخرف (43) آیه 18.
50. مجله حکومت اسلامى، شماره 4، ص49 50.
51. صافات (27) آیه 149.
52. القضاء فى الفقه الاسلامى، سید کاظم حائرى، ص68. و نیز ر.ک: تعلیقات شرح تبصره المتعلمین، محمد هادى معرفت، ص308.
53. مسالک الافهام، ج2، ص351.
54. نهجالبلاغه، صبحى صالح، نامه 31، ص361 فیض الاسلام، ص906.
55. کافى، ج5، ص510 وسائل الشیعه، ج14، ص120.
56. همان، ص337 و 510.
57. کشف المحجه (طنجف) فصل 154، ص170.
58. نهجالسعاده فى مستدرک نهجالبلاغه، ج5، ص6.
59. از جمله: کنزالعمال، ج8، ص210.
60. کافى، ج5، ص510.
61. من لایحضره الفقیه، ج4، ص392 وسائل الشیعه، ج14، ص120.
62. مجله پیام زن، سال اول، شماره 5، ص23، مرداد 1371.
63. همان، شماره 10، ص11، دى 1371.
64. من لایحضره الفقیه، ج4، ص364.
65. خصال، ص51، و بحارالانوار، ج103، ص257.
66. جامع المدارک، ج6، ص7، و نیز ر.ک:1مجله زنان، سال اول، ش4، ص23 و 24.
67. ریاض المسائل، ج2، ص385.
68. خصال، ص585، باب الثلاث وسبعین خصله.
69. قاموس الرجال (طدفتر انتشارات اسلامى)، ج2، ص677.
70. مجله حکومت اسلامى، شماره 4، ص51.
71. هر چند کسرى، لقب پادشاهان ایران پیش از اسلام بوده، ولى در این جا مراد، خسرو پرویز شاه ساسانى است.
72. سنن نسائى، ج8، ص227.
73. مجمعالزوائد، ج5، ص209.
74. صحیح بخارى (طمصر) ج6، ص10، باب کتاب النبى الى کسرى و قیصر.
75. مسند احمد، ج5، ص47.
76. خلاف، ج3، ص311.
77. صحیح بخارى، ج6، ص10.
78. مجمعالزوائد، ج5، ص209.
79. مسند احمد، ج5، ص38 و 47 تحفالعقول، مواعظ النبى(ص)، ص34، تحقیق على اکبر غفارى المحلى، ج9، ص429.
80. مغنى ابن قدامه، ج9، ص39.
81. مستند الشیعه، ج2، ص519 ریاض المسائل، ج2، ص385.
82. مسند احمد، ج5، ص50.
83. همان، ص47.
84. تاریخ یعقوبى، ج، ص173، و نیز ر.ک: تاریخ طبرى، ج1، ص630 (طاستقامت مصر) و نیز ر.ک: مجله زنان، سال اول، ش4، ص26.
85. جامع المدارک، ج6، ص7.
86. المحلى، ج9، ص429 430 و نیز ر.ک: المفصل فى احکام المراه والبیت المسلم فى الشریعه الاسلامیه، دکتر عبدالکریم زیران، ج4، ص301.
87. نمل (37) آیات 20 الى 44، و نیز ر.ک: مجله زنان، سال اول، ش4، ص26 .
گفتنى است که آیات یاد شده نشان مىدهد که هر چند ملکه سبا بلافاصله ایمان نیاورد ولى توانست قوم خویش را نجات دهد و در پایان نیز با جمله رب انى ظلمت نفس و اسلمت مع سلیمان لله رب العالمین ایمان آورد، در حالى که موارد چندى در قرآن آمده است که مردانى چون فرعون و نمرود در برابر انبیا(ع) ایستادگى کردند.
ولى در برخى نقلها از جمله روایتى که از ابىبکره گذشت و نیز نفرینى که به امام حسین(ع) در روز عاشورا علیه آن مردم ستم پیشه، نسبت داده شده، ملکه سبا مورد نکوهش قرار گرفته است. ولى به هر حال آن چه از ظاهر خود قرآن کریم استفاده مىکنیم سرانجام قابل ستایشى است که ملکه سبا با کاردانى و تدبیر خویش و در نهایتبا خدا ترسى خود، براى خود و قوم خود به ارمغان آورد.
88. جامع المدارک، ج6، ص7.
89.مجله پیام زن، سال اول، شماره 4، ص17، تیر 1371.
90. همان، شماره 5، ص24، مرداد 1371.
91. وسائل الشیعه، ج18، ابواب صفحات القاضى، باب 1، ح5.
92. همان، باب 11، ح6.
93. جواهر الکلام، ج40، ص14.
94. مستند الشیعه (ط سنگى)، ج2، ص519.
95. ملحقات العروه الوثقى، ج3، ص5.
96. مانند: القضاء فى الفقه الاسلام، سید کاظم حائرى، ص68 اسس القضا والشهاده، شیخ جواد تبریزى، ص14.
97. القضاء والشهادات (طمجمعالفکر الاسلامى)، شماره 22 ، ص229.
98. همان.
99. همان، ص40.
100. لازم به یادآورى است که صاحب جواهر درشرط اجتهاد خدشه نموده و قضاى مقلد را جایز شمرده است (جواهر الکلام، ج40 ص16 17). چنان که میرزاى قمى نیز در صورت اضطرار وعدم دسترسى به مجتهد جایز شمرده است. (جامع الشتات ص347، 649،661، 662 و 667).
101. جواهر الکلام، ج40، ص49 50.
102. ایضاح الفوائد فى شرح اشکالات القواعد (متن)، ج4، ص300.
103. نزدیک به این مضمون، وسائل الشیعه، ج18، ص11، ابواب صفات القاضى، باب 4، ح6.
104. ایضاح الفوائد، ج4، ص300.
105. تحریر الاحکام (ط سنگى)، ص181.
حجم گستردهاى از مسائل مختلف اجتماعى از زوایاى گوناگون به بحث و کاوش گذاشته شده است. بعضى پرسشها پاسخ گرفتهاند و برخى هم مانده است که باید بدانها پرداخت، چه اینکه در پیشروى ما همواره پرسشهاى نوپیدایى وجود دارد که باید از آنها استقبال کرد. این فرصتبزرگ را باید ارج نهاد و در رشد و گسترش آن تلاش کرد.
سنتحسنه استقبال از طرح دیدگاههاى گوناگون در زمینههاى مختلف علوم اسلامى و نقد و بررسى آنها در چهارچوب ملاکها و موازین پذیرفته شده، سرمایه عظیمى است که همواره دستمایه عالمان و فرزانگان حوزههاى علمیه بوده است. از این رهگذر است که صاحب نظران علوم اسلامى هیچگاه خود را از بررسى و ارزیابى و گزینش دیدگاههاى موجود و مستندات آنها بىنیاز نمىبینند و اجتهاد در حوزه دانش فقه نیز چیزى جز تلاش همه جانبه در استنباط حکم شرعى براساس موازین و مشروح ادله آن نیست. این است که فقیه جز اندکى از احکام بدیهى را که نیازى به اجتهاد ندارد، هیچگاه پیش از پرداختن به ادله آن به عنوان یک حکم قطعى تلقى نمىکند، حتى اگر همه فقها نظرى یکسان داده باشند و صد البته که خود این اتفاقنظر نیز مىتواند مستند حکم او باشد.
گسترش مسائل مطرح در حوزههاى علوم اسلامى به محافل علمى اجتماعى و نیازها و واقعیتهاى موجود و فضاى آمادهاى که براى طرح آزادتر مسائل به وجود آمده است، زمینه بازنگرى در بسیارى از مسائل را، که بخشى از آنها جزء مسائل قطعى تلقى مىگشت، پدید آورده است و پرواضح است که هیچگاه بازشناسى و بازنگرى مسائل دینى و علمى لزوما به معناى ایجاد تحول در دیدگاههاى موجود نیست.
یکى از مسائلى که به ویژه در سالهاى اخیر از نظر فقهى مورد توجه قرار گرفته مسئله شایستگى و عدم شایستگى زنان براى تصدى مسئولیت قضاوت از نظر شرعى و فقهى است. شرط ذکورت در قاضى هر چند نظر مشهور فقها است و بسیارى نیز آن را مورد اتفاق همه فقها شمردهاند اما موضوعى نیست که پرونده بازنگرى علمى آن در چهارچوب موازین بررسى مسائل شرعى، بسته باشد.
شایستگى زنان براى قضاوت و مناصب رسمى عنوان مقالهاى بود که در شماره چهارم این مجله به خامه استاد ارجمند، حضرت آیه الله معرفت، در تاکید بر شرط ذکورت در قاضى، خواندیم. استاد محترم که این دیدگاه را پیشتر نیز در یکى از تعلیقات مفید خویش بر کتاب القضاء فقیه فرزانه، مرحوم آقا ضیاء عراقى در شرح تبصره المتعلمین، مطرح ساختهاند (1) . ایشان در تاکید بر ممنوعیت تصدى مناصب رسمى دولت اسلامى از جمله منصب قضاوت همچون بسیارى از فقهاى دیگر به ادله چندى استناد جستهاند و تلاش قابل ستایشى را در تحکیم دیدگاه مشهور فقها در این مسئله به کار بستهاند.
آنچه در پى مىآید بررسى و نقد این دیدگاه و مستندات آن در مقاله یاد شده است که مدعاى آن عدم شایستگى زنان براى تصدى این مسئولیتبود، هر چند عنوان گویایى براى آن انتخاب نشده بود. امیدواریم این تلاش به عنوان گامى در جهت تبیین بیشتر مسئله و گزینش دقیقتر آن تلقى گردد.
گزارشى از مقاله
1- استاد ارجمند بحث را با این مقدمه آغاز کردهاند که قضاوت یکى از شئون ولایت عامه است و یک منصب رسمى به شمار مىرود و شرط ذکورت نیز از همینجا ناشى مىشود که جزء مناصب رسمى دولت اسلامى مىباشد. بنابراین دامنه بحث فراتر از مسئله قضاوت است و شامل تمامى مناصب رسمى که از شئون ولایت عامه محسوب شود، مىگردد.
بر این اساس اگر فقها ذکورت را شرط قضاوت شمردهاند به این علت است که یک نوع ولایت و منصب مىباشد. از این رو شرط ذکورت به عنوان کبراى کلى، در همه مناصب رسمى دولت اسلامى جارى است و اختصاص به قضاوت ندارد.
2- آنچه در مقاله یاد شده در استدلال بر شرط ذکورت به آن استناد شده استیکى اجماع و اتفاق نظر فقهاى امامیه در این خصوص است، و دیگر، روایاتى که از طریق شیعه و اهلسنت وارد شده است. مدعاى مقاله در خصوص اجماع این است که:
اولا: اجماع فقهاى امامیه در این زمینه قطعى است و از صدر اسلام تاکنون کتابهاى فقهىاى که در این زمینه بحث کردهاند، بالاتفاق، شرط ذکورت را یادآور شدهاند.
ثانیا: نظر مخالفى در این مسئله از طرف فقهاى امامیه وجود ندارد و آنچه میرزاى قمى و محقق اردبیلى نیز فرمودهاند مربوط به فصل قضاوت است و نه منصب قضاوت یعنى آن دو فقیه نیز اجماع نسبتبه شرط ذکورت در منصب قضاوت را پذیرفتهاند.
ثالثا: این شبهه که اجماع یاد شده به اتکاى روایات مسئله مىباشد و اصطلاحا اجماع مدرکى است و نمىتواند کاشف از حجیت قطعى باشد نیز مانعى ایجاد نمىکند چرا که این اجماع اگر به استناد روایات مسئله باشد به معناى عمل اصحاب به روایات یاد شده است و لذا ضعف سندى آنها را مرتفع مىکند و موجب اطمینان به آنها مىشود.
رابعا: چون مبناى حجیتخبر واحد همان روش و بناى عقلا است، عقلا به چنین خبرهایى که مورد عنایت اهلفن باشد، اطمینان مىکنند و به نظر ما عمل مشهور موجب جبران ضعف سند مىشود چه رسد به اجماع. و به هرحال این اجماع به صورت مانعهالخلو یا خود مستقلا حجت است و کاشف قطعى از حجتخواهد بود و یا ضعف سندى روایات مورد استدلال را جبران مىکند و به قول صاحب مفتاح الکرامه در اشاره به یکى از روایات مسئله: وان لمیکن اجماع فهذا خبر منجبر بالشهره العظیمه.
3- آنگاه مقاله در تاکید بر اجماع یاد شده نمونههایى از کلمات فقهاى بزرگ شیعه را بر مىشمارد که آنان به صورت قطعى قائل شدهاند که زن نمىتواند قاضى شود و برخى از آنان نیز ادعاى اجماع نمودهاند. شیخ طوسى در خلاف، شهید اول در دروس، محقق در شرایع و علامه حلى در قواعد، از کسانىاند که شرط یاد شده را به صورت قطعى بیان کردهاند، و شهید ثانى در مسالک، سید جواد عاملى در مفتاح الکرامه، محقق سبزوارى در کفایه الاحکام، فیض کاشانى در مفاتیحالشرایع، طباطبایى در ریاض المسائل، صاحب جواهر و آقاى خویى از فقهایىاند که ادعاى اجماع و اتفاقنظر نمودهاند. سپس نتیجه مىگیرد که چنین تعابیرى در کلمات این بزرگان به خوبى نشان مىدهد که این مسئله از قطعیات فقه امامیه است و مخالفى وجود ندارد.
4- باید میان منصب قضاوت که به معناى ولایتبر انجام عمل قضایى استبا فعل قضاوت که صرفا انجام عمل قضایى است فرق گذاشت. این دومى چیزى جز فصل خصومت و حل مشکل مورد نزاع میان دو نفر نیست و هر کس عالم به احکام شرع باشد مىتواند مشکل دو نفرى را که درباره یک مسئله شرعى به علت ندانستن مسئله اختلاف نمودهاند حل کند و راه حل اختلاف را به آنان ارائه دهد. آنچه میرزاى قمى و محقق اردبیلى در مخالفتبا شرط ذکورت گفتهاند ناظر به قسم دوم است که صرفا یک عمل قضایى است و نه منصب قضا.
5- استاد محترم، با استشهاد به آیه شریفه اوکمن ینشو فى الحلیه وهو فى الخصام غیر مبین ساختار روحى زنان را براى تصدى مسئولیت قضاوت نامناسب مىدانند به این بیان که در این آیه به دو ویژگى زنان اشاره شده است: یکى اینکه زن شخصیت و کمال خود را همواره در زیور و آراستن خود مىبیند و این یک گونه احساس کاستى است که این موجود لطیف در خود مىپندارد، و دیگر اینکه زن پیوسته دستخوش احساسات است و در گرداب حوادث به جاى به کارگیرى عقل و تدبیر، مغلوب احساسات مىشود و متانت و بردبارى را از دست مىدهد، و این نیز نقیصه دیگرى است که زنان را در گرداب حوادث، ناتوان جلوه مىدهد. ولذا از این آیه به خوبى مىتوان استفاده کرد که زن نمىتواند بر کرسى قضاوت بنشیند، او موجودى زود رنج و مغلوب عواطف و احساسات است.
6- روایاتى را که در این مقاله به آن استناد شده همانهاست که فقهاى دیگر نیز به همه یا بخشى از آنها استشهاد نمودهاند. مدعاى مقاله در خصوص این روایات اینهاست:
اولا: برخى از این روایات از نظر سند قابل اعتماد و اعتبار است.
ثانیا: برخى از این روایات هر چند از نظر سندى قابل استدلال نیستند، اما بر سر هم متظافر بوده و قابل اعتمادند.
ثالثا: فتواى مشهور، جبران ضعف سندى آنها را مىکند.
رابعا: ذکر برخى موارد غیر الزامى در کنار عدم تصدى مسئولیت قضاوت توسط زنان مانع استدلال نیست، چرا که باید به ظاهر منع اخذ کرد و بقیه موارد را با قرینه خارجى تبیین نمود.
خامسا: مفاد حدیث "لن یفلح قوم ولیتهم امراه" تقریبا تواتر معنوى یافته است و جاى انکار نیست.
سادسا: تعبیر رجل در هر دو حدیث ابىخدیجه از روى عنایت و حصر حکم به مردان بوده است.
آنچه خواندید گزارشى خلاصه از مقاله یاد شده است که البته برخى نکات ریزتر نیز در مقاله باقى مانده است که به تناسب به آنها اشاره خواهد شد. اینک به بررسى و ارزیابى میزان قوت استدلالهاى یاد شده مىپردازیم و خواهیم دید که اینها نمىتواند مدعاى ایشان را اثبات کند با این یادآورى که اینها عمده ادلهاى است که در استدلال بر ممنوعیت قضاوت زنان اقامه شده است. البته برخى مستندات دیگر نیز وجود دارد که چون در این مقاله نیامده از پرداختن به آنها خوددارى مىشود.
منصب قضا
آنچه در تفکیک میان تصدى منصب قضا و عهدهدارى فعل قضا در این مقاله آمده و محط سخن محقق اردبیلى و میرزاى قمى عبارت از قسم دوم شمرده شده را در ادامه بررسى خواهیم کرد، اما تردیدى نیست همان گونه که در مقدمه این مقاله آمده است، منصب قضاوت از شئون و مناصب حکومت اسلامى است، و از همین رو است که متوقف بر اذن و نصب مىباشد، چه از سوى امام(ع) و چه از سوى ولىفقیه به عنوان حاکم اسلامى، و به هرحال مىپذیریم که قضاوت یک نوع ولایت است اما به صرف اینکه کارى از مناصب و شئون حکومتباشد لزوما به معناى عدم شایستگى زنان در عهدهدارى آن نخواهد بود و ما برخلاف آنچه در مقاله آمده استیک کبراى کلى نداریم که در تصدى مطلق رسمى دولت اسلامى ذکورت شرط است. روشن است اگر حتى دلیلى بر این شرط در خود حاکم و رهبرى جامعه نیز داشته باشیم این امر هیچگاه دلالتبر این نمىکند که پس کلیه مسئولیتها و مناصبى که در حوزه اختیارات حاکم است و جزء شئون ولایت عامه به شمار مىرود مشروط به ذکورت است و حاکم نمىتواند بخشى از اختیارات یا شئون خویش را به زنان واگذار کند. البته در مقاله توضیح داده نشده است که منظور از مطلق مناصب رسمى دولت اسلامى دقیقاچیست؟
اگر براساس برداشت و تعریفى که امروزه از چنین تعابیرى وجود دارد، مشى کنیم مستفاد از مقاله این خواهد بود که حتى یک بخشدار و دهدار در حکومت اسلامى نیز باید از مردان باشد چه رسد به استانداران، سفرا و وزرا. البته در ادامه مقاله با قید حساس، دامنه این مناصب مقدارى محدود شده است. این نحو استدلال مقاله، درستبه این مىماند که کسى بگوید چون در قانون اساسى جمهورى اسلامى آمده است که رئیس جمهور باید از رجال باشد بنابراین کلیه شئون و مناصبى که در حوزه مسئولیت رئیس جمهور است مربوط به مردهاست و زنان حق ندارند هیچ یک از مسئولیتهاى آن را بر عهده گیرند.
اگر گفته مىشود امام یا حاکم اسلامى باید عادل باشد آیا به این معناست که کلیه افرادى که بخشى از شئون حکومت را عهدهدار مىشوند نیز باید حتما عادل باشند.
روشن است که چنین لازمهاى ندارد. شرط ذکورت نیز همانند شرط عدالت است.
بنابراین فرق استبین اینکه منصب قضاوت را از شئون ولایت عامه و از مناصب دولت اسلامى بدانیم و اینکه به دلیل اشتراط ذکورت در امام و حاکم (اگر چنین دلیلى باشد) که اولا و بالذات منصب قضاوت از آن او است، در تصدى دیگران نیز آن را شرط بدانیم. از این رو "حدیث لایفلح قوم ولیتهم امراه" حتى اگر حجیت و دلالتى نیز داشته باشد مربوط به اصل تصدى حکومت است و نه منصب قضا که بخشى از شئون آن به شمار مىرود.
در همین جا یادآور مىشود که برداشت مقاله مذکور از عبارت صاحب ریاضقده نیز مورد خدشه است. منظور صاحب ریاض از عبارت مضافا الى الاصل، بناء على اختصاص منصب القضاء بالامام همانند دیگر فقهایى که به این اصل تمسک جستهاند این است که از آن جا که منصب قضاوت در اصل مربوط به امام است و تصدى دیگران (چه زن و چه مرد) نیازمند اذن مىباشد، قدر متیقن از اذن، مربوط به مردهاست. بنابراین در شک تحقق اذن نسبتبه زنان باید به اصل عدم رجوع کرد. درست همانند اینکه تردید داشته باشیم که آیا چنین اجازهاى براى مردها و یا غیر عدول صادر شده استیا نه؟
که با فقدان دلیل، مجراى اصل عدم خواهد بود. لذا این برداشت که صاحب ریاض چون منصب قضاوت را از شئون امامت و ولایت عامه دانسته، لذا ذکوریت را شرط نموده صحیح نیست. و به هر حال این دیدگاه مقاله که شرط ذکورت را به صورت کبراى کلى در مطلق مناصب رسمى دولت اسلامى بر شمرده است موجب شگفتى استبه ویژه که آن را مستفاد از سخنان فقها نیز دانسته است. فقها، از جمله کسانى چون شهید اول و شیخ انصارى و صاحب ریاض که در مقاله مذکور به سخن آنان استشهاد شده است، اگر تاکید بر این کردهاند که قضاوت یک نوع منصب و ولایت است، غرضشان این مىباشد که نیازمند نصب و اذن است و هر کس مجاز به تصدى آن نیست و باید دامنه دلالت ادله نصب را ملاحظه کرد نه اینکه کلامشان ناظر به این کبرا باشد که کلیه شئون ولایت و حکومت مشروط به شرط ذکورت است و چون قضاوت از شئون حاکم است پس قاضى نیز باید مرد باشد. اگر به حدیث "لایفلح قوم ولیتهم امراه" نیز استدلال شده به عموم یا اطلاق آن است.
ادعاى اجماع
به نظر مىرسد از نظر مقاله مورد بحث، مهمترین دلیل بر شرط ذکورت عبارت از اجماع مورد ادعاست، و ظاهرا عمدهترین دلیل در میان متاخرین از فقها نیز همین است، چنان که مرحوم شیخ انصارى، تنها دلیل در مسئله را اجماع مىداند و محقق اردبیلى نیز دیدگاه خویش در جواز قضاوت زن را بر این اساس استوار کرده است که اجماع ثابت نیست. میرزاى قمى نیز تنها مانع را اجماع مىدانسته که آن هم از نظر او اگر ثابتباشد مربوط به موضوع دیگرى است.
مدعاى مقاله این است که اجماع فقهاى امامیه قطعى است و از صدر اسلام تاکنون کتابهاى فقهىاى که در این زمینه بحث کردهاند، بالاتفاق شرط ذکورت را یادآور شدهاند. براى بررسى این مدعا نخست نگاهى داریم به کلمات فقها و آنگاه به بررسى اجماع مىپردازیم.
در میان فقهایى که اساسا نامى از شرایط لازم در قاضى نبردهاند مىتوان به اینان اشاره کرد:
شیخ صدوق (متوفاى 381ه.ق) در مقنع و نیز در"الهدایه بالخیر،" شیخ مفید (متوفاى 413ه.ق) در مقنعه، سید مرتضى (متوفاى 436ه.ق) در انتصار، و نیز در کتاب ناصریات، سلار (متوفاى 463ه.ق) در المراسم العلویه قاضى ابن براج (متوفاى 481ه.ق) در جواهر الفقه، و قطبراوندى (متوفاى 573ه.ق) در فقه القرآن. همچنین در کتاب فقه الرضا(ع) نیز چیزى نیامده است.
از آن دسته از کتابهاى قدماى اصحاب که درباره شرایط قاضى سخن گفته ولى با این حال متعرض شرط ذکورت نشدهاند اینها را باید نام برد:
کافى از ابىالصلاح حلبى (متوفاى 447ه.ق) (2) ، ظاهر نهایه الاحکام از شیخ طوسى (متوفاى 460ه.ق) (3) ، غنیه النزوع از سیدبن زهره (متوفاى 585ه.ق) (4) ،وسیلهازابن حمزه (زنده به سال 560ه.ق) (5) و نیز ظاهر سرائر ازابنادریس (متوفاى 598ه.ق) (6)
در میان متاخرین بىفایده نیست اشاره کنیم که مرحوم ملا حسینقلى همدانى در تقریرات خویش که مربوط به مباحثشیخ انصارى است نامى از شرط مذکور نبرده است، مگر اینکه سهو قلم شده باشد و یا در استنساخ سقط شده باشد (7) البته از آن جا که در استدلال بر شرایط نیز سخنى از این شرط نیاورده، این احتمال بعید مىنماید به ویژه که خود شیخ انصارى نیز در یک جا تنها دلیل را اجماع مىشمارد.
از میان فقهایى که متعرض بحث قضاوت شده و ذکورت را به عنوان یکى از شرایط بر شمردهاند باید اینها را نام برد:
شیخ طوسى در مبسوط (8) وخلاف (9) ابن براج (متوفاى 481ه.ق) در مهذب (10) محقق حلى (متوفاى 676ه.ق) در شرایع (11) و مختصر (12) صهرشتى، معاصر شیخ طوسى و سید مرتضى، در اصباحالشیعه (13) ، ظاهر کلام ابن سعید (متوفاى 690ه.ق) در الجامع (14) ، علامه حلى (متوفاى 726ه.ق) در قواعد (15) و ارشاد (16) و تبصره (17) و تحریر (18) ، ظاهر فخرالمحققین (متوفاى 771ه.ق) در ایضاح الفوائد (19) ، شهید اول (شهادت در سال 786ه.ق) در لمعه (20) ودروس (21) شهید ثانى (شهادت درسال 966ه.ق)درشرح لمعه (22) و مسالک (23) ، سبزوارى (متوفاى 1090ه. ، سید محمد جواد عاملى (متوفاى 1226ه.ق) در مفتاحالکرامه (25) ، سید على طباطبایى، (متوفاى1231ه.ق) در ریاض المسائل (26) ، نراقى (متوفاى 1245ه.ق) در مستند الشیعه (27) ، فاضل هندى (متوفاى 1137ه.ق) در کشفاللثام (28) ، سید محمد مجاهد (متوفاى 1242ه.ق) در المناهل (29) ، شیخ محمد حسن نجفى (متوفاى 1262ه.ق) در جواهر (30) ، شیخ انصارى (متوفاى 1281ه.ق)در کتاب القضاء (31) و سید کاظم طباطبایى (متوفاى 1337ه.ق) در ملحقات عروه (32) .
یادآور مىشویم بیشتر معاصران نیز در مباحث فقهى خویش ذکورت را شرط دانستهاند از جمله حضرت امام خمینى(قده) در تحریر الوسیله.
بررسى و نقد دلیل اجماع
بیشتر کسانى که پس از علامه حلى به استدلال بر این شرط پرداختهاند به اجماع به عنوان یک دلیل تمسک جستهاند. البته تعبیرهاى به کار رفته متفاوت است. برخى نشان دهنده تحصیل اجماع توسط آنان مىباشد (33) ، بعضى به نفى خلاف و یا حصول اتفاق اکتفا کردهاند (34) عدهاى نیز ادعاى اجماع دیگران را شاهد گرفتهاند (35)
چنان که شهید(ره) با تعبیر اطباق سلف از آن نام برده است. (36)
بررسى و نقد اجماع یاد شده را در چند مرحله پى مىگیریم.
اول: استدلال کنندگان به اجماع: آنچه در نخستین مرحله باید پىگیرى شود این است که چه کسانى به اجماع، به عنوان یک دلیل در مسئله تمسک کرده و اساسا ادعاى اجماع یا اتفاق و نفى خلاف از چه زمانى آغاز شده است؟ باید گفت، از جمله کسانى که به اجماع تمسک نمودهاند اینها مىباشند: علامه در نهجالحق، شهید در دروس، شهید ثانى در لمعه و مسالک، سبزوارى در کفایه، فیض کاشانى در مفاتیح، سید جواد عاملى در مفتاحالکرامه، سید على طباطبایى در ریاض المسائل، نراقى در مستند، صاحب جواهر در جواهر، شیخ انصارى در یک مورد از کتاب القضا و ظاهر سید محمد مجاهد در المناهل و برخى از معاصرین. (37)
بر این اساس و تا آن جا که ما بررسى کردهایم پیش ازعلامه حلى، کسى دیگر ادعاى اجماع و اتفاق ننموده است، و این امرى است قابل توجه به ویژه که کسى چون شیخ طوسى نه در مبسوط و نه در خلاف، نامى از اجماع نبرده استبا اینکه شیخ در خلاف معمولا در مسائل اختلافى موجود، یکى از ادله را اجماع فرقه مىگیرد و در همین کتاب قضا خلاف، در فروع دیگر، در مقابل اهل سنت، هفده بار اجماع را به عنوان دلیل قرار داده است اما در اشتراط ذکورت به ادله دیگر تمسک نموده و سخنى از اجماع نیاورده است. در میان یادشدگان نیز برخى ادعاى اجماع و بعضى ادعاى نفى خلاف و ظهور اتفاق نموده و گروهى نیز به ادعاى اجماع توسط دیگران بسنده کردهاند.
دوم: تحقق اجماع و عدم آن: هر چند بیشتر فقهاى متاخر در استدلال بر شرط ذکورت به اجماع تمسک نمودهاند ولى ما، نه تنها پیش از علامه حلى این ادعا را از کسى سراغ نداریم بلکه در بررسى کلمات فقهاى یادآور شدیم که برخى از قدماى اصحاب، اساسا متعرض شرایط لازم در قاضى نشده و یا شرط ذکورت را نیاوردهاند. از دسته اول، یعنى کسانى که متعرض شروط نشدهاند، مىتوان به: 1- شیخ صدوق در مقنع و هدایه، 2- شیخ مفید در مقنعه،3- سید مرتضى در انتصار و ناصریات، 4- سلار در مراسم، 5- ابن براج در جواهر الفقه،6- قطب راوندى در فقه القرآن، 7- ونیز از کتاب فقه الرضا(ع) نام برد.
از دسته دوم، یعنى آن دسته از فقهایى که از شرایط قاضى نام بردهاند ولى نامى از شرط مورد بحث نیاوردهاند، مىتوان فقهایى چون:1- ابىالصلاح حلبى در کافى، 2- شیخ طوسى در نهایه، 3- ابن زهره در غنیه، 4- ابن حمزه در وسیله، و 5- ابن ادریس در سرائر نام برد.
البته حلبى در کافى چون تصریح مىکند که قضاوت به عنوان نیابت از طرف معصوم(ع)است ممکن است گفته شود که آن مرحوم ذکورت را شرط مىداند و به همین بیان بسنده کرده است ولى متذکر مىشویم که شرط عدالت نیز همینگونه است ولى به عنوان شرط، به آن تصریح نموده است.
به هر حال، مىبینید که جمعى از فقها، پیش ازعلامه حلى، یا اساسا بحثى از شرایط نکردهاند و یا ذکورت را در عداد شروط نیاوردهاند. لذا ادعاى اجماع از ناحیه علامه در نهجالحق و یا تعبیر شهید(قده) در دروس به اطباق سلف و یا ادعاى شهید ثانى در مسالک درباره مجموع شرایط هفتگانه به اینکه هذه الشرایط موضع وفاق عندنا (38) مورد تردید جدى است. چگونه مىتوان ادعاى اجماع نمود در حالى که شیخ در خلاف به برخى روایات گذشته تمسک نموده و نامى از اجماع نبرده است؟ و یا ابنزهره که در غنیه در بسیارى از مسائل مطروحه تمسک به اجماع طائفه مىکند و در همین بحث قضا، حدود بیستبار به اجماع استشهاد نموده، نامى از این شرط نبرده است چه رسد به ادعاى اجماع بر آن؟ مگر اینکه ادعا کنیم اشتراط ذکورت در نگاه آنان چون امرى قطعى و بسیار روشن و بىنیاز از بحث و یا اقامه دلیل بوده به آوردن همان ضمایر مذکر در جملات خویش اکتفا کردهاند و هو کما ترى. البته ابنزهره لفظ مرء را در بیان مطلب دیگرى آورده و این نیز نمىتواند گویاى نظر وى باشد. (39) لذا اگر محقق اردبیلى عدم جواز قضاوت زن را به شهرت نسبت مىدهد و اجماع را ثابت نمىداند ناشى از همینهاست که گذشت. چنان که میرزاى قمى، اساسا این احتمال جدى را مطرح مىکند که مقصد اجماع ادعایى و منقول، عبارت از اصل اختیار ولایت و منصب به صورت عمومى است که شامل ولایتبر همه مصالح عامه مىشود، چنان که در تعریف قضاوت آمده است. از جمله شهید اول اینگونه تعریف مىکند: هو ولایه شرعیه على الحکم فى المصالح العامه من قبل الامام (40) اما قضاوت به معناى خاص آن از جمله فصل خصومت که بخشى از اختیارات حاکم است معلوم نیست که مشمول اجماع یاد شده باشد. بررسى سخن این دو فقیه بزرگوار و نقد تفسیرى که در مقاله مورد بحث از آن ارائه شده را در ادامه خواهیم آورد.
سوم: ارزیابى اجماع: با توضیحاتى که گذشت اینک بهتر مىتوانیم به ارزیابى اجماع مذکور بپردازیم.
اولا: حصول ادعاى اجماع تا پیش از علامه حلى(قده) ثابت نیست اگر نگوییم خلاف آن ثابت است. حداکثر چیزى که ممکن است کسى آن را ثابتبداند این خواهد بود که کسى از فقهاى گذشته تصریح به عدم اشتراط ذکورت نکرده است، ولى روشن است که عدم ذکر شرط، ظهور در عدم اشتراط دارد نه اینکه عدم تصریح به عدم اشتراط، ظهور در شرطیت داشته باشد.
ثانیا: هر چند اینک پرداختن به آن دسته از مباحثى که به اصل حجیت اجماع و ارزیابى جایگاه اصولى و فقهى آن میان ادله اربعه مربوط مىشود، از جمله اینکه خاستگاه حجیت اجماع چیست؟ کدام اجماع حجت است؟ از نظر مصداقى، ادعاى اجماع در کدام دورهها پذیرفته و یا قابل تحقق است؟ و یا این مبنا که براساس شهرت قدما مىتوان فتوا داد ولى اجماع و اتفاق متاخرین اصحاب چیزى بیش از یک موید نخواهد بود، چگونه ارزیابى مىشود؟ و پرسشهایى از این دست، بیرون از حوصله و چهارچوب این نوشته است، اما ناگفته نمىگذاریم که اجماع و اتفاق نظر یادشده را مىتوان برخاسته از ادله دیگرى دانست که در مسئله ذکر شده است از جمله روایات که بررسى آن به دنبال خواهد آمد، ولذا اجماع یاد شده، اجماعى مدرکى است و این مىتواند سطح حجیت و ارزش استدلالى آن را تا حد یک موید تنزل دهد به ویژه که اتصال این اجماع به زمان معصوم(ع) نیز ثابت نیست. چنان که در کلام شیخ انصارى در یک مورد که شرط ذکورت را پذیرفته استبا تعبیر عدم خلاف، اجماع یاد شده را ظاهرا در حد جبران کننده ضعف سند روایت نبوى مىشمارد:
ویشترط فى القاضى ایضا الذکوره فالمراه لاتولى القضاء کما فى النبوى المطابق للاصل المنجبر بعدم الخلاف فى المساله. (41)
خود شیخ انصارى(قده) در جاى دیگر به صورتى روشنتر، تنها دلیل موجود را ادعاى نفى خلاف مىداند که چندین نفر از فقها این ادعا را نمودهاند. آن مرحوم درباره دو شرط طهارت مولد و ذکورت مىنویسد:
واما طهاره المولد و الذکوره فقد ادعى غیر واحد عدم الخلاف فى اعتبارهما، ولولاه قوى المصیر الى عدم اعتبار الاول مع فرض استجماع سائر الشرائط، بل الى عدم اعتبار الثانى، وان اشتمل بعض الروایات على ذکر الرجل، لامکان حمله على الورود مورد الغالب، فلایخصص به العمومات. (42)
ملاحظه مىشود که شیخ(قده) تنها مانع را نفى خلافى مىشمارد که جمعى از فقها ادعا کردهاند و اصلا در این عبارت اعتنایى به ادله دیگر نمىکند جز آنچه در مثل مقبوله و یا صحیحه ابنخدیجه آمده و تعبیر به رجل کرده است و در خصوص آنها نیز این امکان را مطرح مىکند که از باب غلبه است و نه تقیید.
به هر حال، اجماع مذکور خودبهخود نمىتواند کاشف از قول معصوم(ع) باشد و اگر برخاسته از سایر ادله باشد دیگر دلیل مستقلى به شمار نخواهد رفت. البته نه تنها اجماع بلکه شهرت نیز مىتواند ضعف سند را اجمالا جبران کند ولى چنان که خواهیم دید ادله نقلى حتى با صرفنظر از ضعف سند، از نظر دلالت نیز قاصرند.
ثالثا: اجماع یاد شده، اجماع منقولى است که نمىتواند علم به صدور حکم از ناحیه امام(ع) را به دست دهد. علاوه اینکه تحصیل اجماع به گونهاى که عادتا نشاندهنده قول امام(ع) باشد براى ناقلین اجماع، معمولا ناممکن است و ادعاى اجماع از ناحیه کسانى چون علامه را مىتوان به یکى از سه وجهى که شیخ انصارى(قده) نیز آورده استحمل کرد و به هر حال بخشى از ارزیابى شیخ انصارى(قده)درباره اجماعهایى از این دست چنین است:
ان الظاهر من الاجماع اتفاق اهل عصر واحد لاجمیع الاعصار کما یظهر من تعاریفهم و سایر کلماتهم، ومن المعلوم ان اجماع اهل عصر واحد مع قطع النظر عن موافقه اهالى الاعصار المتقدمه و مخالفتهم لایوجب عن طریق الحدس، العلم الضرورى بصدور الحکم عن الامام(ع) ولذا قد یتخلف لاحتمال مخالفه من تقدم علیهم او اکثرهم، نعم یفید العلم من باب وجوب اللطف الذى لانقول بجریانه فى المقام کما قرر فى محله مع ان علماء العصر اذا کثروا کما فى الاعصار السابقه یتعذر او یتعسر الاطلاع علیهم حسا بحیثیقطع بعدم من سواهم فى العصر الا اذا کان العلماء فى عصر قلیلین یمکن الاحاطه برایهم فى المساله فیدعى الاجماع، الا ان مثل هذا الامر المحسوس لایستلزم عاده لموافقه المعصوم(ع) فالمحسوس المستلزم عاده لقول الامام(ع) مستحیل التحقق للناقل والممکن المتحقق له غیرمستلزم عاده وکیف کان فاذا ادعى الناقل الاجماع خصوصا اذا کان ظاهره اتفاق جمیع علماء الاعصار او اکثرهم الا من شذ کما هو الغالب فى اجماعات مثل الفاضلین والشهیدین انحصر محمله فى وجوه:
احدها: ان یراد به اتفاق المعروفین بالفتوى دون کل قابل للفتوى من اهل عصره او مطلقا.
الثانى: ان یرید اجماع الکل ویستفید ذلک من اتفاق المعروفین من اهل عصره وهذه للاستفاده لیست ضروریه.... ..
الثالث: ان یستفید اتفاق الکل على الفتوى من اتفاقهم على العمل بالاصل عند عدم الدلیل، او بعموم دلیل عند عدم وجدان المخصص، او بخبر معتبر عند عدم وجدان المعارض، او اتفاقهم على مساله اصولیه، نقلیه او عقلیه یستلزم القول بها الحکم فى المساله المفروضه، وغیر ذلک من الامور المتفق علیها التى یلزم باعتقاد المدعى من القول بها مع فرض عدم المعارض، القول بالحکم المعین فى المساله ومن المعلوم ان نسبه هذا الحکم الى العلماء فى مثل ذلک لاینشا الا من مقدمتین اثبتهما المدعى باجتهاده: احدیهما: کون ذلک الامر المتفق علیه مقتضیا ودلیلا للحکم لولا المانع، والثانیه: انتفاء المانع والمعارض، ومن العلوم ان الاستناد الى الخبر المستند الى ذلک غیرجایز عند احد من العاملین بخبر الواحد. (43)
بنابراین، اگر براساس مبناى اصولى کسانى چون شیخ به این اجماع نگریسته شود باید گفت که به این اتفاق نظر یا اجماع به عنوان دلیلى مستقل، باید با تردیدى جدى نگریست.
بررسى دیدگاه محقق اردبیلى و میرزاى قمى
مدعاى استاد محترم در این مقاله این است که هیچ مخالفى در مسئله وجود ندارد و اگر محقق اردبیلى و میرزاى قمى سخنى گفتهاند مربوط به مسئله مورد بحث فقها نیست و تشکیک آنان در اجماع مربوط به مسئلهاى دیگر است. ایشان در توضیح این مدعا نوشتهاند:
باید بدانیم که قضاوت مورد بحثبر دو گونه است:
1- تصدى منصب قضا، که به معناى ولایتبر انجام عمل قضایى است و با عنوان منصب رسمى در تشکیلات قضائى ادارى کشور، مطرح است 2 فصل قضاوت، که صرفا انجام عمل قضایى استیعنى فصل خصومت و حل مشکل مورد نزاع میان دو نفر. که هر کس عالم به احکام شرع باشد، مىتواند مشکل دو نفرى را که درباره یک مسئله شرعى به جهت جهل و ندانستن اختلاف نمودهاند، حل نماید و راه حل اختلاف را به آنان ارائه دهد.
آنچه مورد اتفاق فقها است، و ذکوریت را قاطعانه شرط کردهاند، همان معناى نخست است، که از شئون ولایت عامه است و اذن صادر از مقام عصمتشامل فاقدین شرایط یاد شده نمىگردد. و آنچه این دو بزرگوار (میرزاى قمى و محقق اردبیلى) مورد تردید قرار دادهاند، که آیا اجماع یاد شده شامل آن مىگردد یا نه، همان معناى دوم است که مجردا یک عمل قضایى است و نه منصب قضا. (44)
این سخن استاد جدا مایه شگفتى است و از مصادیق روشن تفسیر بما لایرضى صاحبه استبه ویژه درباره کلام محقق اردبیلى. مگر جواز رجوع جاهل به عالم و مسئله پرسیدن ولو در مسائل مورد نزاع، مورد تردید بوده است که این دو بزرگوار محط اجماع اصحاب را مربوط به منصب قضا بشمارند؟ پر واضح است که مرحوم محقق اردبیلى در همان چیزى تشکیک مىکند که دیگران آن را امرى اتفاقى و مورد اجماع شمردهاند.
فعل قضاوت به معنایى که در مقاله آمده است، یعنى حل مشکل دو نفر که درباره یک مسئله شرعى به جهت جهل و ندانستن آن اختلاف کردهاند توسط زنى که عالم به احکام است (که طبعا نه نیاز به اجازه و نصب امام(ع) دارد و نه اجتهاد و حتى عدالت در آن شرط است و نه دیگر شرایط لازم در قاضى را مىطلبد) آیا جواز آن اصلا جاى تردید است تا چه رسد به اینکه محقق اردبیلى شهرت بر حرمت آن را بپذیرد و فقط اجماع بر آن را ثابت نداند؟ عبارت محقق اردبیلى این است:
و اما اشتراط الذکوره، فذلک ظاهر فیما لمیجز للمراه فیه امر، واما فى غیر ذلک فلانعلم له دلیلا واضحا، نعم ذلک هو المشهور، فلو کان اجماعا، فلابحث والا فالمنع بالکلیه محل بحث، اذ لامحذور فى حکمها بشهاده النساء مع سماع شهادتهن، بین المراتین مثلا بشىءمع اتصافها بشرایط الحکم. (45)
روشن است همان چیزى را که دیگران ادعاى اجماع بر آن کردهاند ایشان فقط شهرت درباره آن را مىپذیرد و اجماع نسبتبه آن را ثابت نمىداند. ایشان تصریح مىکند که محذورى در حکم زن اگر متصف به شرایط قضاوت باشد وجود ندارد. اگر منظور، صرف مسئله گفتن براى حل اختلاف بود چه نیازى به اتصاف به سایر شرایط است و آیا مسئله گفتن و به اصطلاح کدخدامنشى حل اختلاف کردن نیازمند اقامه بینه و سماع شهادت است؟! فقهاى دیگر نیز از کلام محقق اردبیلى همین را فهمیدهاند و رد کردهاند از جمله صاحب مفتاح الکرامه که اشاره به انکار وجود دلیل اشتراط ذکورت در کلام محقق اردبیلى مىکند و خود پاسخ مىدهد که بر فرض اجماعى نیز در میان نباشد، اما خبر جابر که با عمل مشهورمشکلى نیزازنظرسند ندارد کفایت مىکند. (46)
سخن میرزاى قمى(قده) نیز به روشنى پیداست که ناظر به همان نوع قضاوتى است که دیگران ادعاى اجماع بر ممنوعیت تصدى و انجام آن توسط زنان نمودهاند. و چنان که تاکید شد هیچگاه صرف بیان مسئله و حل اختلاف میان دو نفر به وسیله بیان حکم شرعى توسط کسى که عالم به احکام شرع باشد چه زن و چه مرد، مورد تردید نبوده است تا فقیه بزرگوارى چون میرزاى قمى بخواهد محط اجماع را مربوط به غیر آن بداند. سخن ایشان این است:
وربما یشکل فى اشتراط الذکوره وغلبه الحفظ والنطق مطلقا لان العلل المذکوره لها، من عدم تمکن النسوان من ذلک غالبا للاحتیاج الى البروز و تمیز الخصوم والشهود، ومن ان التمییز والاتقان لایحصل مع کثره النسیان والخرس، غیر مطرده، فلا وجه لعدم الجواز مطلقا الا ان ینعقد الاجماع مطلقا و یمکن ان یکون الاجماع بالنظر الى اصل اختیار الولایه والمنصب عموما واما فى حکومات خاصه فلمیعلم ذلک من ناقله وان احتمله بعض العبارات فالاشکال ثابت فى الاشتراط مطلقا (47)
آیا حل اختلافات به صرف بیان مسئله شرعى منوط به حضور شهود و اقامه بینه است؟
روشن است که چنین نیست. باید توجه داشت که اساسا تقسیم قضاوت به گونهاى که در مقاله مورد بحث آمده است و قسم دوم را نیز که چیزى جز بیان مسئله و ارائه راهحل شرعى، نیست از مصادیق قضاوت مورد بحث فقها شمرده است مورد مناقشه مىباشد و صحیح به نظر مىرسد. قضاوت مورد نظر فقها در هر محدودهاى که باشد بدون تردید از مقوله اعمال ولایت و تصرف عملى استحتى در مثل قاضى حکیم. تقسیم صحیح منصب و ولایت قضا این است که گاه اعمال ولایت قضایى در محدوده فصل خصومات و رسیدگى به دعاوى حقوقى است و گاه علاوه بر آن شامل موارد و دعاوى کیفرى نیز مىشود و گاه شئون و اختیارات آن بسى فراتر از اینهاست و شامل بخش عمدهاى از اختیارات حاکم اسلامى مىگردد و به عبارتى شامل همه آنچه که در فقه به عنوان امور حسبیه آمده است مىشود به ویژه در گذشته که قضات شهرها عهدهدار بسیارى از شئون حکومتبودهاند. به نظر مىرسد کلام میرزاى قمى در اشاره به گستردگى اختیارات منصب قضاوت وعدم انحصار آن در فصل خصومات است و این احتمال را مطرح ساخته که اجماع موجود در کلمات فقها مربوط به تصدى قضاوت در شکل گسترده و با توجه به همه شئون آن است.
اینک نیز چنین است که بخشى از مسئولیتهاى دستگاه قضایى مستقیما مربوط به دعاوى حقوقى یا رسیدگىهاى کیفرى نیست. این امر در گذشته به گونهاى بسیار گستردهتر بوده است. چنان که خبره فن، ماوردى (متوفاى 450ه.ق) قضات هزار سال پیش، در روزگار خودش را از نظر محدوده اختیارات به چهار دسته تقسیم مىکند و دسته نخست را که داراى ولایت عامهاند یعنى مسئولیت آنان محدود به زمان و مکان خاصى نمىشود داراى اختیارات و مسئولیتهایى مىشمارد که خلاصه آن چنین است:
1- فصل المنازعات وقطع المشاجره والخصومات اما صلحا عن تراض فیما یحل شرعا، او بحکم بات ملزم.
2- استیفاء الحقوق ممن مطل بها وایصالها الى مستحقیها بعد ثبوت استحقاقها بالاقرار او البینه ونحوها من طرق الاثبات الشرعیه.
3- ثبوت الولایه على عدیم الاهلیه بجنون او صغر، والحجر على ناقص الاهلیه بسبب السفه (التبذیر) والافلاس، حفظا للاموال وتصحیحا للعقود.
4- النظر فى الاوقاف بحفظ اصولها و تنمیه فروعها و صرف ریعها لمستحقیها.
5- تنفیذ الوصایا على شروط الموصى فیما اباحه الشرع.
6- تزویج الایامى بالاکفاء اذا عدم الاولیاء ودعین الى النکاح، وهذا مقصور عند الحنفیه على تزویج الصغار.
7- اقامه الحدود على مستحقیها فان کان من حقوق الله تعالى تفرد باستیفائه من غیر طالب. وان کان من حقوق الآدمیین کان موقوفا على طلب مستحققه.
8- النظر فى مصالح عمله من الکف عن التعدى فى الطرقات والافنیه، واخراج مالایستحق من للاجنحه والابنیه، وله ان ینفرد بالنظر فیها، وان لمیحضره خصم.
وقال ابوحنیفه: لایجوز له النظر فیها الا بدعوى من الخصم.
9- تصفح شهوده و امنائه واختیار النائبین عنه من خلفائه فى اقرارهم والتعویل علیهم. (48)
ارزیابى استدلال به قرآن کریم
استاد محترم در دومین بخش از استدلال بر عدم شایستگى زنان براى تصدى مناصب رسمى دولت اسلامى از جمله منصب قضا به آیهاى تمسک جستهاند که اشاره به ساختار روحى زنان دارد. آیه این است:
او من ینشو فى الحلیه وهو فى الخصام غیر مبین (49)
ایشان که تفصیل این استدلال را سالها پیش در تعلیقه بر شرح تبصره المتعلمین آوردهاند دونکته را براساس این آیه به عنوان ویژگىهاى ساختار روحى زنان بیان مىکنند: یکى اینکه زن شخصیت و کمال خود را همواره در زیور و آراستن خود مىبیند و این به عنوان یک نقیصهاى براى زنان مطرح شده است، و دیگر اینکه زن پیوسته دستخوش احساسات است و درحوادث به جاى اعمال عقل و تدبیر مغلوب احساسات مىشود و خود را ناتوان مىبیند و بر اثر غلبه احساسات نمىتواند حرف خویش را مدلل و ثابت نماید. و این نیز نقیصه دیگرى براى زنان است. بنابراین زن نمىتواند عهدهدار مسئولیت قضاوت شود. او موجودى زود رنج و مغلوب عواطف و احساسات است و متانت و بردبارى لازم را در برخورد با حوادث ناگوار ندارد. در حالى که یکى از مهمترین شروط قضاوت، صلابت و شدت در برخورد با حوادث است و این با ظرافت و لطافت طبع زنان سازگار نیست. (50)
مىتوان به این استدلال مقاله اضافه کرد گفته کسانى را که به آیاتى استناد جستهاند که آن دسته از کسانى را که قائلند خداوند براى خود، دختران را برگزیده و آنان پسران را، مورد نکوهش قرار مىدهد. از جمله این آیه شریفه: فاستفتهم الربک البنات و لهم البنون (51) به این بیان که این آیات و یا آیه مورد استدلال مقاله، یا دلیل بر این است که اساسا زن در سطحى نیست که بتوان منصب قضاوت را به او سپرد و یا اینکه اساسا در چنین فضاى تشریعى، نمىتوان براى ادله قضا، اطلاقى به دست آورد (52) استشهاد به این آیات نیز نمىتواند از نظر فقهى، ممنوعیت تصدى قضا توسط بانوان را اثبات نماید. توضیح اینکه شکى نیست احکام شرعى براساس مصالح و مفاسد واقعیه جعل شده است و ثبوتا میان احکام و مصالح جعل رابطه برقرار است. و عدم جواز قضاوت زن نیز اگر یک حکم واقعى باشد، قطعا براساس مصالحى است که موجب حرمتشده است، اما قطعى گرفتن ناتوانى زن در چنین امورى به عنوان یک امر وجدانى و آنگاه استنباط عدم جواز شرعى قضاوت توسط او را چیزى بیش از یک اعتبار نمىتوان شمرد و صغراى آن مورد مناقشه است و از شیوه معمول مباحث فقهى بیرون است ولذا در هیچ یک از کتابهاى قدماى اصحاب و حتى تا زمان مرحوم علامه و پس از آن نیز، نقصان عقل یا ضعف ایمان به عنوان دلیل یا موید عدم جواز ذکر نشده است. آنچه در برخى کتابهاى استدلالى همچون مسالک الافهام تصریح شده این است که زن صلاحیت این مسئولیت را ندارد به این دلیل که مجبور مىشود در تماس با مردها باشد و بدون تماس نیز نمىتواند قضاوت کند:
واما اشتراط الذکوره فلعدم اهلیه المراه لهذا المنصب لانه لایلیق بحالها مجالسه الرجال و رفع الصوت بینهم ولابد للقاضى من ذلک. (53)
استمزاج از موارد متعدد شریعت مقدس در خصوص لزوم رعایتبرخى شئون توسط زنان و در نتیجه به دست آوردن یک ملاک کلى، امرى است که به صورت کلى مىتواند مورد توجه قرار گیرد هر چند در بحث ما این امر نمىتواند دلیل بر عدم جواز تلقى شود، زیرا حداقل این است که فرض مسئله در جایى خواهد شد که چنین محظورى وجود نداشته باشد، مثل قضاوت براى مخاصمات مربوط به زنان و به هر حال با حفظ شئون و حدود شرعى، چنان که شهید ثانى و برخى دیگر نیز استدلال کردهاند اما اینکه زنان در مقایسه با مردها به عنوان انسانهایى تلقى گردند که از رشد انسانى کافى برخوردار نیستند و از این رو شایستگى تصدى قضا را ندارند با دیگر ملاکها و اصول موجود در فقه و شریعت همخوانى ندارد و آن دسته از شواهد نقلى که منشا یا موید چنین برداشتهایى درباره زنان مىباشد نمىتواند از نظر ملاکهاى پذیرفته شده فقهى از نظر سند یا دلالت و یا هر دو، دلیل استوارى براى فتوا به شمار آید و به هر حال در تعارض با برخى اصول و ملاکهاى پذیرفته شده دینى مىباشد.
بنابراین، اگر عدم صلاحیت زن براى منصب قضا به خاطر برخى تبعات احتمالى، مثل مراوده با نامحرم است روشن مىباشد که با فرض پذیرش این امر به عنوان یک دلیل براى حرمت، باید گفت اخص از مدعاست. و اگر به خاطر نقصان ادعایى عقلى و عدم توانایى او در انجام مسئولیت مذکور با توجه به شناختى که از عنصر زن وجود دارد، مىباشد، این نحو استنباط، موافق با موازین فقهى نیست و اعتباراتى است که دلیل بر اعتبار آنها نداریم. و اگر با توجه به آن دسته از روایاتى است که در اثبات ناتوانىهاى عقلى و ایمانى زنان، به آنها استشهاد مىشود باید گفت آنها در قوت دلالتیا سند و یا هر دو، در حدى نیستند که بتوانند دلیلى فقهى براى حکم قرار گیرند.
ما در اینکه هر یک از زن و مرد به اعتبار موقعیتهاى ویژهاى که هر یک دارند در بسیارى از احکام متفاوتاند تردیدى نداریم و اساسا آن را لازمه نقش اجتماعى متفاوت و ویژه هر یک از آن دو مىدانیم اما اینکه در بعد انسانشناسى، به خاطر وجود برخى روایات ضعیف یا قابل توجیه، دست از اصول کلى و عام موجود برداشته شود پذیرش آن را مشکل بلکه ناممکن مىدانیم. به هر حال بسیارى از فقها به ویژه قدماى اصحاب، به مواردى اینچنین تمسک ننمودهاند و در کلمات برخى از فقها، چون شیخ انصارى و محقق اردبیلى که در همه ادله حرمت اجمالا خدشه مىکنند اساسا اعتنایى به اینگونه استدلال نشده است و حداقل این است که باید در تعمیم و کلیت این نحو استدلال نسبتبه همه زنان خدشه کرد همچنان که مرحوم میرزاى قمى با تعبیر لان العلل المذکوره لها، من عدم تمکن النسوان من ذلک غالبا للاحتیاج الى البروز وتمیز الخصوم والمشهود، ومن ان التمییز والاتقان لایحصل مع کثره النسیان والخرس، غیر مطرده در آن اشکال نموده است.
ارزیابى و نقد استدلال به روایات
استاد محترم در سومین بخش استدلال بر عدم جواز تصدى منصب قضاوت بلکه مطلق مناصب و پستهاى حساس توسط بانوان به روایات مورد مسئله پرداختهاند و مجموعا پنج روایت را آوردهاند که عمده روایات همینهاست و در این جا به ارزیابى و نقد استدلال به همین روایات بسنده مىکنیم هر چند برخى فقها به روایات دیگرى نیز استشهاد نمودهاند که از نظر دلالتبر مدعاى مورد نظر مقاله استاد محترم، در مرتبه پایینترى قرار دارند.
1- وصیت امیرالمومنین(ع) به امام حسن(ع)
نخستین روایتى که شاهد بر مدعا گرفته شده است این فراز از پندنامه معروف امیرالمومنین(ع) به فرزندش امام حسن(ع) (و یا احتمالا محمدبن حنفیه) است که:
"ولاتملک المراه من امرها ماجاوز نفسها، فان المراه ریحانه ولیستبقهرمانه،" به این بیان که یکى از مهمترین شروط قضاوت به حق، صلابت و شدت و حدت در برخورد با حوادث و پیشآمدهاست که با ظرافت و لطافت طبع زنان سازگار نیست.
بررسى و نقد:
این وصیتبا توجه به مصادر متعددى که دارد و در مقاله نیز به اجمال به آنها اشاره شده قابل اعتماد است. توضیح اینکه این جمله را اجمالا اصبغبن نباته، ابنابىالمقدام و ابنکثیر نقل کردهاند. ابننباته آن را در نامه حضرت(ع) به محمدبن حنفیه آورده و امام باقر(ع) در نقل عمروبن ابىالمقدام، و امام صادق(ع)در نقل عبدالرحمنبن کثیر، بیان فرمودهاند که در نامه حضرت(ع) به امام حسن(ع)آمده است، و مرحوم شریف رضى در نهجالبلاغه که متن کامل را آورده، آن را خطاب به امام حسن(ع) شمرده است. (54)
هرسه نقل نخست را مرحوم کلینى ذکر کرده با این تفاوت که روایت ابنابىالمقدام وابنکثیر هر دو مرسلهاند و سند به این دو نفر متصل نیستبرخلاف سومى که با سندى متصل است (55) مرحوم شیخ صدوق نیز آن را وصیتحضرت(ع) به محمدبن حنفیه مىداند و به صورت مرسل، همه یا بخشهایى از آن را آورده است، از جمله فراز مورد بحث را البته با کمى حذف و تفاوت. دیگر اینکه هر چند مرحوم کلینى در دو جا و تنها بخش کوتاهى از این نامه را آورده است، (56) ولى همانگونه که سیدبن طاوس در پایان کشفالمحجه به طرق مختلف نقل کرده، مرحوم کلینى متن کامل نامه را در کتاب الرسائل خود که شامل متن نامههاى حضرات معصومین(ع) بوده، آورده بوده و نسخهاى از آن کتاب، نزد ابنطاوس موجود بوده است هر چند اینک نسخهاى از آن در دسترس نیست و متاسفانه مفقود شده است. (57)
نکته دیگر اینکه در نقل متن نامه و نیز مخاطب آن هر چند اختلاف زیادى وجود دارد، ولى برخى این احتمال را بىوجه ندانستهاند که دو نامه مجزا است و حضرت(ع)براى محمدبن حنفیه نیز بخشى از همان مضامین را نوشته است. (58)
ما اینک در سند این وصیتشریف مناقشهاى نداریم چرا که طرق نقل آن اجمالا به اندازهاى زیاد است که موجب اعتماد به متن آن شود، تا جایى که حتى برخى از محدثان اهلسنت نیز آن را آوردهاند. (59) و مرحوم شیخ صدوق نیز ظاهرا به صدور آن اطمینان داشته است که مستقیما به حضرت(ع) نسبت داده است و باید آن را از مراسیل مرحوم صدوق شمرد. چنان که مرحوم سید رضى نیز ظاهرا به آن اطمینان نموده است. اما روشن است که جمله مذکور دلالتى بر حرمت قضاوت توسط زنان و یا حرمتسپردن مقام قضا به آن ندارد، زیرا:
اولا: این توصیه مربوط به روابط خانوادگى و در چهارچوب روابط زن و شوهر است و نه بیان کننده یک حکم الزامى اجتماعى و شامل روابط و مناسبات اجتماعى به ویژه که در نقل خطاب به محمدبن حنفیه تعبیر حضرت(ع) این است که اگر توانستى. و این مىتواند رهنمودى براى بهبود روابط زندگى و نیز رفتار شخصى زن باشد.
ثانیا: تعلیلى که براى توصیه مذکور آمده نشان مىدهد که نهى یا امر مذکور یک دعوت الزامى نیست.
ثالثا: حضرت(ع) تاکید مىفرماید که اجازه داده نشود که زن از حد خویش تجاوز کند اما اینکه این حد چیست، معین نشده است و خود عدم تعیین، نشان دهنده این است که خطاب به شوهر از آن جهت که شوهر است و درباره زن از آن جهت که همسر او است مىباشد اما اینکه در چهارچوبى خاص و براساس احکام و مقرراتى معین و با حصول سایر شرایط، آیا در حد زن مىباشد که عهدهدار امر قضا شود یا نه، نسبتبه آن ساکت است. البته در چهارچوب روابط زن و شوهر این فراز از سخن حضرت(ع) نیز همانند روایات متعدد دیگر به این نکته ارشاد مىکند که در سپردن مدیریت کامل زندگى و اختیارات و مسئولیتهاى آن به زن، باید به واقعیات، توانایىها و مصالح توجه کرد تا احیانا زندگى و آسایش آن دچار اختلال نگردد و زمینه انحرافات و اختلافات به وجود نیاید والا پر واضح است که مدیریت مذکور از حقوق مرد است نه یک حکم تعبدى، ولذا گذشت از حق مزبور و سپردن امور به دست زن، خودبهخود منعى ندارد بلکه در پارهاى موارد مىتواند مصلحتبیشترى دربرداشته باشد. به هر روى متن بخش مورد نظر براساس نقل مرحوم کلینى، خطاب به امام حسن(ع) چنین است:
عن عمروبن ابى المقدام، عن ابى جعفر(ع) وعن عبدالرحمن بنکثیر، عن ابى عبدالله(ع)قال فى رساله امیرالمومنین(ع) الى الحسن(ع): لاتملک المراه من الامر مایجاوز نفسها فان ذلک انعم لحالها و ارخى لبالها و ادوم لجمالها، فان المراه ریحانه و لیستبقهرمانه ولاتعد بکرامتها نفسها و اغضض بصرها بسترک واکففها بحجابک ولاتطمعها ان تشفع لغیرها فیمیل من شفعت له علیک معها واستبق من نفسک بقیه فان امساکک عنهن وهن یرین انک ذو اقتدار خیرمنان یرین حالک على انکسار. (60)
و در نقل مرحوم صدوق خطاب به محمدبن حنفیه چنین آمده است:
وان استطعت ان لاتملک المراه من امرها ماجاوز نفسها فافعل فانه ادوم لجمالها وارخى لبالها و احسن لحالها، فان المراه ریحانه ولیستبقهرمانه فدارها على کل حال واحسن الصحبه لها فیصفو عیشک. (61)
روشن است که این ها ارشاداتى در جهتسالمسازى روابط زناشویى و تقویت پیوندهاى همسرى و مصالح کلى زندگى زن و شوهر است ولسان روایت نیز لسان حکم الزامى نیست.
2- وصیت پیامبر(ص) به على(ع):
در وصیت مشروح پیامبر اکرم(ص) خطاب به على(ع) از جمله درباره زنان آمده است که: ولاتولى القضاء. مدعاى مقاله این است که در کنار این عبارت هر چند مطالب دیگرى نیز آمده است که جنبه ترجیحى دارد نه الزامى، ولى شیوه فقها بر آن است که در اینگونه موارد، اخذ به ظاهر منع کرده، وجملات دیگر را که با دلیل خاص تبیین شده، شاهد برجملات هم ردیف نمىگیرند.
بررسى و نقد
مرحوم شیخ صدوق، در آخرین باب از ابواب کتاب شریف منلایحضره الفقیه، با عنوان باب النوادر اقدام به ذکر یک حدیثبسیار طولانى از پیامبر اکرم(ص) نموده است که بسیارى از مسائل اجتماعى، اخلاقى و فقهى را دربردارد و فراز یاد شده از جمله آنهاست. مضامین موجود در آن، هر چند در سایر روایات نیز اجمالا آمده است، اما خود حدیث چنان که دیگران نیز تصریح کردهاند، از نظر سند ضعیف است. از جمله مرحوم استاد شهید آیه الله مطهرى بعد از تصریح به اینکه روایت از نظر سند قابل اعتماد نیست. اضافه مىکند:
ما تا آن حدى که مطالعه کردیم و به دست آوردیم، به این نتیجه رسیدیم که صدوق، در یکى از مسافرتهایى که تا بلخ، بخارا و ماوراءالنهر کرده است، در آن جا با یک مردى یعنى محمدبن علىالشاه برخورد کرده و از او یک حدیثبسیار مفصلى نقل کرده است. آن حدیث هم، جزءها و تکههایش در احادیث اهل تسنن هست و در حادیثشیعه نیست. کسانى که صدوق در سند خودش آنها را نام برده است، افرادى هستند که علماى شیعه مىگویند ما آنها را نمىشناسیم، مردودند، مردودند. یک حدیثى است که یک محدث نقل کرده آن هم در یک مسافرتى به یک مردى برخورد کرده و آن مرد هم از افرادى نقل کرده که اسم آنها را در کتابش آورده و دیگران نمىتوانند، بشناسند این افراد چه کسانى هستند؟ صدوق لابد به آن شخص اعتماد پیدا کرده است اما اینکه یک مولف به روات حدیثخویش اعتماد پیدا بکند کافى نیست که ما هم اعتماد پیدا بکنیم. (62)
ایشان در جاى دیگرى از همین بحث اضافه مىکند: على الظاهر از روایات اهلتسنن است و از روایات شیعه نیست و اینکه در سندش افراد مجهولى هستند به این علت است که از روات شیعه نقل نشده است. (63)
به هر حال بخش مورد نظر در این روایت طولانى چنین است:
یا على! لیس على النساء جمعه ولاجماعه، ولا اذان ولا اقامه، ولاعیاده مریض ولا اتباع جنازه، ولا هروله بین الصفا و المروه، ولا استلام الحجر، ولاحلق، ولاتولى القضاء، ولا تستشار، ولاتذبح الا عند الضروره، ولا تجهر بالتلبیه، ولاتقیم عند قبر، ولاتسمع الخطبه، ولاتتولى التزویجبنفسها، ولاتخرج من بیت زوجها الا باذنه فان خرجتبغیر اذنه لعنها الله وجبرئیل و میکائیل، ولاتعطى من بیت زوجها شیئا الا باذنه، ولاتبیت وزوجها علیها ساخط وان کان ظالما لها. (64)
گفتنى است که این بخش از حدیث را مرحوم صدوق با همین سند در کتاب شریف خصال نیز به صورت جداگانه آورده است. (65)
نگاه به مجموعه جملات این بخش نشان مىدهد که از نظر دلالت نیز کاملا قابل خدشه است، زیرا اولا بخشى از موارد یاد شده قطعا حرام نیستبلکه نفى وجوب است و حتى نفى استحباب نیز نشده است، مثل مورد نماز جمعه و روشن است که نفى موجود در جمله ولاتولى القضا حتى اگر به معناى نهى باشد، از آن جا که در سیاق جملاتى قرارگرفته که برخى قطعا حرمت ندارند لذا نمىتوان آن را ظاهر در حرمت و عدم جواز دانست و جمله مذکور با حکم کراهت نیز سازگار خواهد بود، چنان که مىتواند براى نفى وجود باشد.
و اما اینکه درمقاله مورد بحث آمده است که شیوه فقها این است که در اینگونه موارد اخذ به ظاهر منع مىکنند و سیاق جملات دیگر را دخالت نمىدهند، بر فرض پذیرش وجود چنین شیوهاى و با فرض قبول آن در این مورد نمىتوانیم چنین شیوهاى را اعمال کنیم. اگر در بین چند جمله، یک یا دو جمله آن را به قراین خارجى دیگر لازم باشد از ظاهر آن صرف نظر کنیم و شیوه فقها نیز همین باشد. اما آیا عرف محاوره مىپذیرد که گویندهاى حدود بیست جمله را پشتسرهم ادا کند که به جز چند جمله آن، باید ظاهر اکثریت قاطع جملات دیگر را به خاطر قراین خارجى، نادیده گرفت و حمل بر غیر ظاهر آن نمود؟! بنابراین، حتى اگر بپذیریم که در یک روایت هر جمله از نظر دلالت و ظهور، مستقل است اما با کثرت رفع ید از ظاهر در این جملات، براى نفى در جمله ولاتولى القضاء ظهورى در نهى و عدم جواز باقى نمىماند.
ثانیا: این احتمال را نیز مىتوان داد که نفى مذکور، در واقع یک ارفاق درباره بانوان استیعنى رفع تکلیف است و نه تحریم چنان که در نماز جمعه چنین است، به ویژه که با تعبیر على آمده است و نه لام. چون جمله با توجه به عطف، در واقع چنین است: لیس على المراه تولى القضاء، تصدى امر قضا بر عهده زن نیست همانگونه که نماز جمعه بر بانوان واجب نیست.
توجه به جملات یاد شده در روایتشریف مىفهماند که طبق آن، شارع مقدس با عنایتبه وضعیت جسمى، خانوادگى و اجتماعى زن به عنوان ارفاق، نخواسته است مسائل دشوارى چون بخشى از اعمال حجیا قضاوت بر دوش او به عنوان یک وظیفه سنگینى کند، چنان که مواردى چون اذان و اقامه گفتن که نوعا با صداى بلند است، یا هروله و استلام حجر با آن وضعیت دشوار، نوعا چهره ناخوشآیندى را از نظر لزوم رعایتشئون اخلاقى و شرعى پدید مىآورد. اما نه این است که این ها خودبهخود براى او حرمتیا حتى (برخى موارد آن) کراهت داشته باشد. و به بیان مرحوم خوانسارى، تعبیر لیس على النساء منافاتى با جواز ندارد زیرا الا ترى ان المراه تصلى جماعه مع النساء. (66) شاید دعوت به تاملى که مرحوم صاحب ریاض، پس از استدلال به این روایت مىکند نیز اجمالا ناظر به مسائل یاد شده باشد. (67) به هر حال جمله مذکور هم از نظر سند و هم در دلالت، براى حرمت تصدى مقام قضاوت توسط زنان حجیتى ندارد.
3- روایت امام باقر(ع)
مرحوم صدوق سخنى از امام باقر(ع) نقل کرده استبا این عبارت: ولاتولى المراه القضاء لاتولى الاماره. مدعاى استاد محترم این است که این حدیث، هرگونه پست و منصبى را در نظام اسلامى، براى زن منع کرده است.
بررسى و نقد
لازم به توضیح است که این فرازى از روایتى مبسوط است که مرحوم صدوق در کتاب خصال با سند متصل از جابر جعفى و او از امام باقر(ع) در بابى ویژه احکام بانوان نقل مىکند. آنچه در اولین بخش این حدیث آمده است مشابه آن مضمونى است که در وصیت پیامبر اکرم(ص) به على(ع) آمده بود. فراز یاد شده که جملات آن سیاقى یکسان دارد، چنین نقل شده است:
حدثنا احمدبن الحسن القطان، قال: حدثنا الحسن بن على العسکرى، قال: حدثنا ابوعبدالله محمد بن زکریا البصرى، قال: حدثنا جعفر بن محمد بن عماره، عن ابیه عن جابر بن یزید الجعفى، قال: سمعت ابا جعفر محمد بن على الباقر علیهما السلام یقول: لیس على النساء اذان، ولا اقامه، ولاجمعه، ولاجماعه، ولاعیاده المریض، ولااتباع الجنائز، ولا اجهار بالتلبیه، ولا الهروله بین الصفا والمروه، ولا استلام الحجر الاسود، ولا دخول الکعبه، ولا الحلق انما یقصرن من شعورهن، ولاتولى المراه القضاء، ولاتولى الاماره، ولا تستشار، ولاتذبح الا من اضطرار، وتبدء فى الوضو بباطن الذراع والرجل بظاهره. الحدیث. (68)
این روایت نیز هر چند سندى متصل دارد و برخى از راویان آن توثیق شدهاند، همانند احمدبن الحسن القطان که از مشایخ صدوق است و محمد1بن زکریاى بصرى، معروف به جوهرى که شخصیت عمده شیعى در بصره بوده و کتابهاى چندى داشته است، اما برخى دیگر چون جعفربن محمد، قضاوت مثبتى درباره آنان صورت نگرفته بلکه درباره وى حتى این احتمال رفته است که از رجال عامه باشد. (69) به هر روى این روایت هر چند در نگاه ما در مقایسه با روایت قبلى ممکن است از نظر اعتبار وضعیتبهترى داشته باشد ولى از عدم ذکر آن در فقیه مىتوان این گمان را برد که مرحوم صدوق به آن روایت قبلى اعتماد بیشترى داشته است. چنان که از نظر دلالت نیز این روایت از ضعف کمترى برخوردار است، چرا که ظاهرا باید جمله ولاتولى المراه القضاء را جملهاى مستانفه بدانیم، و در این صورت این احتمال گذشته که نفى مذکور به جهت رفع تکلیف و الزام است جایى نخواهد داشت مگر اینکه حذف بیشترى را در تقدیر بگیریم ولفظ النساء را مبدل به المراه بشماریم یعنى در واقع، جملات چنین باشد:
ولیس على المراه ان تولى القضاء ولیس علیها ان تولى الاماره. ضمنا جمله مذکور مىتواند از باب تفصل باشد که به معناى به عهده نگرفتن و متصدى نشدن است، چنان که در برخى کتابهاى فقهى با تعبیر لاتتولى آمده، و مىتواند فعل مجهول از باب تفعیل باشد که به معناى به عهده او نگذاشتن و او را متصدى نکردن است.
به هر حال روشن است که جمله مذکور در این بخش از روایت نیزهمانند روایت پیشین نمىتواند براى ممنوعیت تصدى امر قضاوت توسط زنان باشد. نفى مواردى چون جمعه و جماعت، عیادت مریض، تشییع جنازه و ورود به خانه کعبه، نفى درباره تصدى قضا را در سیاق جملاتى قرار مىدهد که صرف احتمال قرینه بودن آنها بر نفى الزام در عدم استدلال بر حرمت کفایت مىکند، و دیگر تاب دلالتبر تحریم را نخواهد داشت.
4- روایت نبوى(ص)
روایت دیگرى که مورد استناد مقاله یاد شده قرار گرفته استحدیث معروف لنیفلح قوم ولیتهم امراه است که از پیامبر اکرم(ص) با تعابیر متعددى نقل شده استبه این بیان که فقها عموما به آن استناد جستهاند و حضرت(ص) آن را در خصوص تکیه زدن پوراندختبر اریکه سلطنتخسروى فرمودهاند و تقریبا تواتر معنوى یافته و جاى انکار نیست. مانند سایر حوادث تاریخى و گفتارهایى که در زمینههاى مختلف از پیغمبر اکرم(ص) یاعلى(ع) نقل شده است و مورد استشهاد نیز قرار مىگیرد. (70)
بررسى و نقد
این روایت نبوى که با تعابیرگوناگونى وارد شده است هر چند مورد استدلال برخى از فقهاى ما نیز قرار گرفته است، روایتى عامى است که راوى آن شخصى به نام ابىبکره است و کتابهاى حدیثى عامه، همگى از او نقل کردهاند و ظاهرا نخستین بار شیخ طوسى درکتاب خلاف در مقابل برخى از فقهاى عامه به آن استشهاد نموده است.
ابىبکره که مدعى است استماع این حدیث از پیامبر(ص) که تنها راوى آن نیز خود او است موجب مصونیت او از افتادن در دام اصحاب جمل شده است، به همراه نقل حدیث، فضاى صدور آن را نیز بازگو کرده است. او در سنن نسائى به اجمال اشاره مىکند که این سخن پیامبر(ص) موجب مصون ماندن من گشت. چنان که از منابع دیگر استفاده مىشود اشاره ابىبکره به جریان جنگ جمل و خروج عائشه است توضیح اینکه: ابىبکره که ظاهرا از هواداران عائشه بوده و این علاقه و پشتیبانى را در این جا و آنجا، نزد افراد بازگو مىکرده است، هنگام خروج عائشه و دعوت مردم به مخالفت و طغیان علیه امیرالمومنین على(ع)، ابىبکره نیز از جمله از طرف برخى دوستانش مواجه با این درخواست مىشود و از او مىخواهند که در این تجاوز آشکار به حاکمیت و خلافت امیرالمومنین(ع) شرکت کند و او براى رهایى از همراهى عائشه،به این سخن پیامبر(ص)که تنها راوى آن نیز خود اوست استناد مىکند و همانطور که از منابع حدیثى بر مىآید بارها آن را بازگو کرده است. چنان که در نقلى دیگر به جاى این جمله مورد بحث، سخن دیگرى را از پیامبر(ص) درباره ملکه سبا نقل مىکند. در حالى که به خوبى از بازگویى جریان ملکه سبا در قرآن استفاده مىشود که او زنى کاردان و اندیشمند و همراه با حسنتدبیر بوده است و از همین روى توانستخود و قوم خویش را به سرانجامى خویش رهبرى کند. این نکات خود مىتواند قرائنى باشد که ما را نسبتبه اصل صدور جمله مذکور از جانب پیامبر اکرم(ص) دچار تردید جدى کند و به تامل بیشتر وادارد.
از طرف دیگر توجه به شان صدور آن مىتواند در فهم مراد پیامبر اکرم(ص) (با فرض صدور آن از ناحیه حضرت(ص» نقش داشته باشد. توضیح اینکه: بعد از کشته شدن خسرو پرویز به دست فرزند خود شیرویه و به دنبال ضعف حکومت ایران و ظهور پادشاهان متعدد در فاصله کوتاه، از جمله کسانى که به سلطنت دستیافت، پوراندخت دختر خسروپرویز بود. چنان که پس از او نیز خواهرش آذرمیدختبه سلطنت رسید. پیامبر اکرم(ص) که ظاهرا رویدادهاى سلطنت ایران را پى مىگرفت، پس از کشته شدن خسروپرویز یعنى همان کسى که نسبتبه نامه پیامبر(ص) جسارت کرده و آن را پاره کرده بود، درباره جانشین او پرسش فرمود. پاسخ دادند: دختر کسرى (71) در این جا بود که مضمون یاد شده را ایراد فرمود. جریان ابىبکره و فضاى صدور روایتبه نقل سنن نسائى چنین است:
عن ابىبکره، قال: عصمنى الله بشئسمعته عن رسول الله(ص) لما هلک کسرى قال: من استخلفوا؟ قالوا: بنته. قال: و بعد جمله پیامبر(ص) را نقل مىکند. (72)
درجاى دیگر چنین آمده است:
عبدالله بن المجنع، قال: لما قدمت عائشه زوج النبى(ص) اتینا ابابکره فقلنا:
هذه عائشه، کنت تقول: عائشه عائشه! هى ذى عائشه! قد جاءت فاخرج معنا. فقال:
انى ذکرت حدیثا سمعته من رسول الله(ص). سمعت النبى(ص) و ذکر بلقیس صاحبه سبا فقال: لایقدس الله امه قادتهم امراه. (73)
و در جاى دیگر مىخوانیم:
لقد نفعنى الله بکلمه سمعتها من رسول الله(ص) ایام الجمل بعد ما کدت ان الحق باصحاب الجمل فاقاتل معهم. قال: لما بلغ رسول الله ان اهل فارس قد ملکوا علیهم بنت کسرى قال: لن یفلح قوم ولوا امرهم امراه. (74)
مضمون سخن منسوب به پیامبر(ص) بیش از دهگونه نقل شده است، از جمله:
لایفلح قوم تملکهم امراه. (75)
لایفلح قوم ولیتهم امراه. (76)
لن یفلح قوم ولوا امرهم امراه. (77)
لن یفلح قوم یملک رایهم امراه. (78)
لن یفلح قوم اسندوا امرهم الى امراه. (79)
ما افلح قوم ولوا امرهم امراه. (80)
لایصلح قوم ولیتهم امراه. (81)
ما افلح قوم یلى امرهم امراه. (82)
لایفلح قوم اسندوا امرهم الى امراه. (83)
این حدیث که در کتابهاى روایى شیعه فقط درتحفالعقول آمده است، بر اساس ملاکهاى موجود در حدیثشناسى، ضعیف به شمار مىرود. نقل شیخ طوسى در خلاف نیز روشن است که در مقابل کسانى مثل ابن جریر طبرى و ابنحنیفه است ولذا به روایات خاصه اشاره نکرده است. البته اگر از نظر دلالت مشکلى نداشته باشد موافق با عمل مشهور خواهد بود. چنان که جمعى از فقها نیز به تبع شیخ طوسى به آن استناد جستهاند و اینها اجمالا مىتواند جبران کننده ضعف سندى آن باشد ولى این احتمال جدى را نباید از نظر دور داشت که فتواى مشهور با توجه به وجود برخى روایات دیگر از طریق خاصه، براساس اعتماد به این روایت و حداقل براساس اکتفاى به آن نبوده است. از نظر دلالت روایت نیز نکاتى به نظر مىرسد که مانع استدلال به آن است.
خدشه در دلالت روایت نبوى
در استدلال به مضمون این روایت در اثبات عدم جواز تصدى منصب قضا توسط بانوان نکات قابل توجهى وجود دارد که حتى با فرض صدور آن، باعث مىشود نتوان آن را دلیل مدعاى مقاله قرارداد. از جمله اینکه:
1- فضاى صدور حدیث، این احتمال را قوت مىبخشد که این سخن تنها در خصوص وضعیتسیاسى و اجتماعى ایران آن روز و دستگاه سلطنتساسانیان وارد شده استیعنى مردم و دستگاهى که وضعیت اجتماعى و سیاسى آنان به این جا رسیده است که از وجود مردان کارآزموده و انسانهاى لایق تهى شدهاند و براى حفظ سلسله ساسانیان و حفظ رسوم سیاسى موجود، تا این حد اصرار مىورزند که زمام کشورخویش را در آن شرایط حساس به دختران خسروپرویز بسپارند، اینها به سعادت و رستگارى نخواهند رسید. و چنان که در تاریخ آمده ستبزرگان دستگاه سلطنت ایران، پس از کشتارهایى که صورت گرفته بود و تنها توسط شیرویه فرزند خسروپرویز، هفدهنفر از برادرانش کشته شده بودند چارهاى جز انتخاب یکى از دختران خسروپرویز ندیدند. ولذا با اینکه در تاریخ در خصوص پوراندخت، پس از آنکه به سلطنت رسید، آمده است: فاحسنت السیره، و بسطت العدل والاحسان، وکتبت الى آفاقها کتابا تعد فیه بالعدل والاحسان وتامرهم بجمیل المذهب والقصد والسداد، و وادعت ملک الروم (84) اما سلطنت او یک سال و چهار ماه بیشتر طول نکشید و پس از او خواهرش به سلطنت رسید و پس از او نیز در مدت کوتاهى، سه نفر دیگر از مردها به سلطنت گمارده شدند تا نوبتبه یزگرد سوم رسید و او نیز با اینکه مدتى نسبتا طولانى زمام امور را اجمالا به دست داشت اما در نبرد با مسلمانان، عاقبتشکستنهایى را متحمل شد و با کشته شدن او، طومار سلطنتساسانیان درهم پیچید. بنابراین صدور این سخن پیامبر(ص) بر فرض صحت نقل در چنین موقعیتى نمىتواند به صورت اطمینانبخش گویاى یک حکم عمومى و کلى باشد.
2- اگر بتوان از این حدیث، حرمت را استنباط کرد تنها در محدوده رهبرى و امامت جامعه است اما اینکه قضاوت نیز براى زنان جایز نیست روایت، دلالتى بر آن نخواهد داشت چنان که مرحوم خوانسارى نیز همین مناقشه را نموده است: فان التولیه ظاهره فى الرئاسه. (85)
ابنحزم صاحب کتاب المحلى که خود در بین فقهاى اهلسنت احتمالا بلکه ظاهرا یکى از قائلین به جواز قضاوت زن است و گویا این روایت را از نظر سند قابل استدلال مىداند، مىگوید: فان قیل: قد قال النبى(ص): لن یفلح قوم اسندوا امرهم الى امراه، قلنا: انما قال ذلک رسول الله(ص) فى الامر العام الذى هو الخلافه، ولمیات نص فى منعها ان تلى بعض الامور. (86)
3- کسانى که به این روایت استدلال کردهاند طبعا نه از این باب است که پیامبر(ص)یک خبر غیبى را اعلام داشته است والا دلیلى بر مدعاى آنان نخواهد بود بلکه این گفته را نشانه عدم توانایى زنان در پذیرش مسئولیت قضاوت و در نتیجه به سرانجام نرسیدن امور جامعه و مملکت مىدانند یعنى از یک بیان خارجى و تکوینى، برداشتى تشریعى مىکنند. و البته که عدم فلاح نمىتواند مستقیما مربوط به امر آخرت باشد تا نشان از معصیت آنان در ارتکاب نفس این کار باشد به عبارت دیگر، این حدیث مىگوید: زنان توان پذیرش این مسئولیت را ندارند، و استدلال کنندگان مىگویند: بنابراین نباید بر عهده بگیرند. هر چند نباید این نحو استدلال را پذیرفت ولى ما اکنون به این استدلال اشکالى نداریم لکن مىتوان جریان ملکه سبا را که باعث رستگارى خود و مردم خود شد به عنوان نمونهاى معارض ذکر کرد. (87)
4- عدم فلاح، منافاتى با جواز ندارد و این مناقشه دومى است که مرحوم خوانسارى نموده است: والتعبیر به لایفلح لاینافى الجواز. (88)
5- در مسئله حکومت و رهبرى نیز چنان که استاد شهید آیه الله مطهرى اشاره کرده استباید توجه کرد که وضعیت این زمان با روزگاران گذشته تفاوت زیاد دارد:
وضع حکومت امروز باحکومتهاى گذشته فرق دارد. شایستگىهایى که امروز استبا شایستگىهایى که در گذشته بوده فرق دارد. در گذشته حکومتها استبدادى بود.
همینقدر است که حکومت را به دستیک کسى مىدادند معنایش این بود که تمام مقدرات در اختیار این است. مثل این بود که همه افراد در یک کشتى نشسته باشند. یک کشتیبان هم داشته باشد. تمام مقررات هم دست او باشد. از این طرف ببرد، از آن طرف ببرد، افرادى که سوار این کشتى بودند از خودشان رایى نداشتند. در این جور کارها بود که هرگونه مردى صلاحیت رهبرى نداشت. اگر احیانا یک مردى هم صلاحیت مىداشت، یک مردى است که مىبایستخیلى خیلى نبوغ داشته باشد. این یک چیزى است که دنیاى امروز (حالا عملا اگر وجود ندارد کار ندارم ولى علما) همچو حق حکومتى، کسى نه براى مرد قائل است، نه براى زن، که تمام اختیارات یک کشور را از اول تا به آخر، به قانون هم نگذارند، به اداره یک فرد بسپارند. (89)
6- نکته دیگرى که باید در احادیثى این چنین مورد توجه قرار داد و استاد شهید مطهرى نیز به آن توجه داده (90) این است که مفاد این روایات، بر فرض صحت، یک امر عقلى و ارشادى است و نه حکم شرعى الزامى، و این مىتواند بیان دیگرى از اشکال سوم باشد یعنى سخن از عدم توانایى تکوینى و نوعى زنان نسبتبه پذیرش مسئولیتهایى چنین دشوار و بازماندن از مسئولیتهاى دیگر است.
به هر حال، با توجه به نکات یاد شده و با عنایتبه توضیحاتى که در خصوص سند روایت آمد، این روایت نیز نه از نظر سند مورد اعتماد کامل است و نه از نظر دلالت مىتواند حرمت قضاوت توسط زنان را اثبات کند.
5- صحیحه ابى خدیجه
پنجمین روایتى که استاد محترم در مقاله مورد بحثبدان استناد جستهاند این فراز از صحیحه ابىخدیجه است که:
ولکن انظروا الى رجل منکم یعلم شیئا من قضایانا فاجعلوه بینکم، فانى قد جعلته قاضیا. (91)
و در حدیث دیگر ابىخدیجه نیز آمده است:
اجعلوا بینکم رجلا قد عرف حلالنا و حرامنا فانى قد جعلته علیکم قاضیا. (92)
استدلال مقاله این است که تعبیر رجل در این روایت چنان که برخى فقها نیز استظهار کردهاند، از روى نایتبوده است ولذا دلیل نصب، اختصاص به رجل دارد.
بررسى و نقد
هر چند برخى فقها از تعبیر رجل استظهار قیدیت نموده و آن را دلیل بر اشتراط ذکورت گرفتهاند، از جمله صاحب جواهر (93) و صاحب مستند (94) و صاحب عروه (95) و برخى دیگر (96) ولى این یک احتمال، بیش نیست و احتمال دیگر آن است که از باب غلبه و مثال باشد مثل رجل شک بین الثلاث والاربع که شک رجل، خصوصیتى ندارد. لذا حکم مقید به آن نیست تا سایر اطلاقات و عمومات را مقید سازد یا تخصیص بزند. و این همان احتمالى است که برخى فقهاى دیگر، از جمله مرحوم شیخ انصارى مطرح ساختهاند عبارت مرحوم شیخ این است:
واما طهاره المولد و الذکوره فقد ادعى غیر واحد عدم الخلاف فى اعتبارهما، ولولاه قوى المصیر الى عدم اعتبار الاول مع فرض استجماع سائر الشرائط، بل الى عدم اعتبار الثانى، وان اشتمل بعض الروایات على ذکر الرجل، لامکان حمله على الورود مورد الغالب، فلایخصص به العمومات. (97)
ظاهرا وجه عدم استدلال بسیارى از فقهاى دیگر به خبر ابىخدیجه نیز وجود همین احتمال است.
حجیت و دلالت مجموع
على رغم اینکه بیشتر این روایات از نظر سند حجیت ندارد و قابل استناد نیست ولى مدعاى مقاله مورد نقد این است که مجموعا حالت استفاضه را یافته وقابل اعتمادند، علاوه اینکه فتواى مشهور، موجب جبران ضعف سندى آنها خواهد بود.
ولى چنان که به تفصیل گذشتحتى با فرض عدم خدشه در اسناد آنها، دلالتى بر عدم جواز قضاوت توسط زنان به گونهاى که بتوان به استناد آنها فتوا داد، ندارند و ظاهرا یک علت اینکه برخى فقها به این روایات یا برخى از آنها استدلال کردهاند همین ضعف دلالت مىباشد، از جمله: شهید اول که فقط به اتفاق فقها استدلال کرده است و یا شیخ انصارى که در یک جا جز اجماع، به هیچ کدام از روایات مسئله اعتنا نکرده است (98) و در یک مورد نیز فقط به روایت نبوى عامى بسنده کرده و ضعف سندى آن را با نفى خلاف قابل جبران دانسته است. (99)
ادعاى استفاضه نیز مخدوش است چرا که با دو یا سه و حداکثر چهار روایت آنهم به شرحى که گذشت نمىتوان عنوان استفاضه را بر آنها صادق دانستبه گونهاى که موجب اطمینان خاطر شود. علاوه بر اینکه وقتى مفاد روایت دلالتى بر مدعا نداشته باشد و یا اساسا بیرون از موضوع مورد بحثباشد چگونه مىتواند مقوم عنوان استفاضه یا تواتر باشد. روایت نبوى اگر دلالتى نیز داشته باشد مربوط به اصل امامت و رهبرى است.
جمعبندى
اینک با توجه به ارزیابى مستندات مقاله مورد بحث، مىتوانیم بر این دیدگاه تاکید کنیم که اگر بدون پیش داورى منفى نسبتبه خاستگاه انسانى و جایگاه اجتماعى زنان، و بدون منظور ساختن برداشتى ظنى و گاه سلیقهاى به نام مذاق شرع، همچون دیگر مسایل اجتهادى و تنها در چهارچوب ادله مورد استناد، به بررسى شرط ذکورت در تصدى کار قضا نگریسته شود اذعان خواهیم کرد که دلیلى قابل اعتماد که بتواند عمومات و اطلاقات جواز قضاوت را محدود کند در دست نداریم و ادله یاد شده براى ممنوعیت تصدى قضاوت توسط زنان کافى نیست. این صحیح است که قضاوت، امرى بس مهم و خطیر است اما رها نمودن منازعات و فصل خصومات و عدم جلوگیرى از گسترش فساد و تنبیه مجرمین و ترک نهى از منکر و رها ساختن یک واجب کفایى، خود مىتواند امرى خلاف احتیاط باشد، و از این نظر چه فرقى است میان لزوم فصل خصومات و جلوگیرى از ظلم و حق کشى و مثلا بین لزوم طبابتبراى حفظ جان یا سلامت مردم؟ علاوه اینکه منع مطلق قضاوت زن، مخالفتبا امرى عقلایى به شمار مىرود، زیرا با این فرض که مثلا در جایى هیچ مردى وجود ندارد که همه شرایط لازم در تصدى مقام قضا را دارا باشد ولى برخى زنان، همه شرایط را دارند، آیا عقلا مىپذیرند که این مهم بر زمین بماند و یا حداکثر، برخى از مردهایى که شرایط لازم را ندارند عهدهدار شوند؟ حکم عقل چه خواهد بود؟ تاکید محقق اردبیلى این بود که وقتى مثلا دعوا و منازعه مربوط به دو زن است، شهود نیز از زنانند و زن نیز شرایط قضاوت را داراست، قضاوت او محظورى ندارد و ادله نقلى نیز دلالتى بر منع ندارد و اجماع نیز ثابت نیست.
اجتهاد قاضى از جمله شروطى است که همه فقها آن را پذیرفتهاند و صاحب مفتاحالکرامه، هر دو اجماع محصل و منقول را شاهد بر آن مىگیرد و تصریح مىکند که از این نظر حتى فرقى میان حالت اختیار و اضطرار نیز وجود ندارد. (100) ولى با این حال، شرطى با این قوت و پشتوانه فتوایى، شاهدیم که با توجه به نیاز جامعه و فقدان قاضى مجتهد به اندازه کافى، حضرت امام خمینى آن فقیه فرزانه، به حق اجازه مىدهند که فاقدین شرط اجتهاد، یعنى آنان که خود مقلدند نیز عهدهدار امر قضا شوند، و این امرى کاملا عقلایى و شرعى است.
آن وقت چگونه است که ذکورت به عنوان شرطى قطعى و اساسى در هر حال باید حاصل باشد، با اینکه از نظر قوت ادله و اقوال، حتى براساس دیدگاه کسانى که آن را شرط مىدانند، در رتبه پایینترى قراردارد؟ در مقایسه میان شرط اجتهاد و شرط ذکورت باید روشن شود که چرا مرد مقلد مىتواند قاضى باشد ولى یک زن مجتهد جامعالشرایط نمىتواند؟ گزاف نیست اگر کسى این احتمال را بدهد که این نگرش ناش
از گرایشى عمومى درباره زنان است که بخشى از آن، برخاسته از برداشتى مىباشد که در جاهاى مختلف فقه و غیر فقه صورت گرفته و به عنوان مذاق شرع و شریعت، ذهنیتى فراگیر را از جمله در باب قضا فراهم نموده است.
تکمله سخن
پرهیز از گسترش بحثبه بیش از آنچه گذشت، ما را از پرداختن به محورهاى مهم و قابل توجهى که در جواز تصدى منصب قضاوت توسط بانوان، مىتواند راهگشا باشد باز مىدارد، ولى اشارهاى فهرست گونه مىتواند زمینهاى براى محققان وعلاقهمندان این دست مباحثباشد، از جمله اینکه:
1- ارزیابى مسئله بر مبناى آن دسته از فقهایى که موضوع نصب فقها توسط ائمه(ع)براى منصب قضا را ثابت نمىدانند و فقط رضایتشارع به عدم اختلال نظام جامعه را دلیل درجواز قضاوت مىشمارند.
2- بررسى مسئله بر مبناى لزوم رسیدگى به امور حسبیه و تصدى آنها.
3- بررسى مسئله از باب نصب قاضى زن توسط مجتهدان دیگر، همانند قاضى مقلد که منصوب مىشود.
4- ارزیابى مسئله از باب، توکیل در قضا بر مبناى کسانى که دلیل توکیل را عام مىدانند چنان که صاحب جواهر، جواز آن را تقویت کرده است. (101)
5- بررسى مسئله در این چهارچوب که اگر مصلحت اقتضا کند که زنان عهدهدار قضاوت شوند چنان که در کلام علامه حلى به صورت مطلق اشاره شده است:
ولواقتضت المصلحهتولیهمن لمیستکملالشرایط ففىالجواز مراعاه للمصلحه، نظر (102)
فرزند بزرگوارش فخر المحققین، در ذیل این عبارت، علت تردید علامه را اینگونه بیان مىکند:
ینشا من فقد الشرط المستلزم لفقد المشروط، ومن ثبوت المصلحه الکلیه التى هى اصل فى شرع الاحکام، والاصح انه لایجوز، لقول النبى(ص): القضاه ثلاثه، اثنان فى النار و واحده فى الجنه، رجل علم بالحق فقضى به فهو فى الجنه ورجل قضى بالناس و هو على جهل فهو فى النار ورجل جار فى الحکم فهو فى النار. (103) ولانه لایجوز فى المفتى ففى الحاکم اولى. لایقال: وقع فى زمن على(ع)، لانا نقول:
وقوعه فى زمانه لیس بحجه وانما یکون حجه لو کان منه او باختیاره ولیس. (104)
هر چند مرحوم علامه، خود درجاى دیگر عدم جواز را تقویت کرده است ولى به هر حال این مىتواند یکى از مباحث مورد توجه در قضاوت زنان قرار گیرد. وى مىنویسد:
لایجوز تولیه من لایصلح للقضاء وان اقتضت المصلحه تولیته ففى انعقاد ولایته نظر، اقربه المنع. وتولیه على(ع) لمن لایرتضیه لیس بحجه لانه کان یشارکه فیما ینفذه فیکون هو الحاکم فى تلک الواقعه بالحقیقه. (105)
روشن است که هر یک از محورهاى یاد شده نیازمند مباحث تفصیلى است که از حوصله این نوشته بیرون است.
نکته پایانى
آنچه تاکنون آمد تنها در فضاى بررسى ادله و مستنداتى است که در مقاله استاد محترم مطرح شده است همچون دیگر مسائل و مباحث فقهى، و این امرى کاملا طبیعى و منطقى است. ولى لازم مىدانیم بر یک نکته اساسى به عنوان رهیافتى رهگشا تاکید کنیم که ما نه تنها توصیهاى یا تاکیدى بر حضور گسترده بانوان در محاکم و منصب قضا نداریم بلکه با عنایتبه حساسیت قضاوت از یک سو، وظایف و مسئولیتهاى مهم و ارزندهاى که بانوان به تناسب موقعیت ویژه خویش، در مسائل مختلف تربیتى، آموزشى، فرهنگى، اجتماعى، سیاسى و خانوادگى دارند و در بسیارى از موارد یاد شده، دیگران نمىتوانند مسئولیت آنان را بر عهده گیرند، تاکید داریم که حتى با عدم محدودیت در به عهده گرفتن مسئولیتهایى چون قضاوت، همواره باید توجه شود که مسئولیتهاى اصلىتر و نزدیکتر چیست؟ بسیارى حرفهها و شغلها و مناصب اجتماعى بلکه قریب به اتفاق آنها از نظر شرعى ممنوعیتى براى زن یا مرد ندارد مگر اینکه مستلزم حرامى دیگر باشد ولى با این حال زنان با مردان به صورت طبیعى و خودخواسته و براساس خواست عرف و جامعه آن را بر عهده نمىگیرند و جزء شئون اجتماعى و شغلى خویش نمىشمارند، و این معلول عوامل مختلفى از جمله تناسب طبیعى، است. مسئولیت قضاوت در معناى وسیع آن یا در خصوص فصل منازعات نیز همین گونه است.
همه سخن ما در بررسى ادله این است که دلیل استوارى که بتوان براساس آن تصدى این مسئولیت توسط بانوان واحد شرایط را مطلقا ممنوع شمرد سراغ نداریم نه اینکه این کار را به عنوان حقى از حقوق آنان بدانیم و تاکید براستیفاى آن داشته باشیم.
پىنوشتها:
1. شرح تبصرهالمتعلمین، تحقیق و تعلیق محمد هادى معرفت، ص306 311.
2. الکافى، (چاپ کتابخانه امیرالمومنین(ع) اصفهان) ص421 423. مگر اینکه بگوییم چون ایشان آن را به نیابت از امام(ع) مىداند لذا تصریح به شرط مذکور نکرده است. فتامل.
3. ر.ک: النهایه ونکتها، ج2، ص68. گفتنى است که مرحوم شیخ طوسى در ابتداى کتاب القضایا والاحکام با اشاره به اینکه در کتاب الجهاد درباره کسانى که حق قضاوت دارند سخن گفته به آن جا ارجاع داده است. در بحث امربه معروف و نهىازمنکر کتاب الجهاد به این بسنده کرده که تنها کسانى که از طرف امام(ع)
ماذون باشند حق قضاوت دارند و این حق از طرف ائمه(ع) به فقهاى شیعه واگذار شده است. ممکن است گفته شود که شیخ(قده) به همین قرینه و با توجه به اینکه در برخى روایات نصب، تعبیر رجل آمده است ذکورت را شرط مىداند. البته این احتمال هر چند خالى از وجه نیست و قابل توجه است، ولى به هر حال آن مرحوم چیزى را به عنوان شرط ذکورت در تصدى مقام قضا نیاورده است.
4. غنیه النزوع الى علمى الاصول والفروع، مجموعه الجوامع الفقهیه، ص512
سلسله الینابیع الفقهیه (چاپ اول) ج11، ص189.
5. الوسیله الى نیل الفضیله، (چاپ کتابخانه آیه الله نجفى) ص208 209.
6. السرائر الحاوى لتحریر الفتاوى، ج2، ص154. گفتنى است که ابن ادریس نیز همانند شیخ طوسى (البته با این تفاوت که در خود قضا اجمالا بحث از شرایط نیز نموده است) با اشاره به کتاب الجهاد، بیان کسانى راکهحق قضاوت دارند به آنجا ارجاع داده و نزدیک به عبارت شیخ را آورده که توضیح درباره کلام شیخ،در این مورد نیز جارى است.
7. ملاحسینقلى همدانى، القضاء الاسلامى، ص23.
8. المبسوط، ج8، ص101.
9. الخلاف، ج3، ص311.
10. سلسله الینابیعالفقهیه، ج11، ص131.
11. شرایع الاسلام، ج4، ص68.
12. المختصر النافع (چاپ مصر) ص79.
13. سلسله الینابیع الفقهیه، ج11، ص223.
14. الجامع للشرایع، ص522.
15. ایضاح الفوائد فى شرح القواعد (متن)، ج4، ص298.
16. ارشاد الاذهان، ج2، ص138.
17. لازم به یادآورى است که در نسخهاى از تبصره المتعلمین که چاپ شده است نامى از شرط ذکورت نرفته است ولى مرحوم سید محمد مجاهد در المناهل اشتراط ذکورت را به تبصره نیز نسبت داده است.
18. تحریر الاحکام (طبع سنگى)، ص180.
19. ایضاح الفوائد فى شرح القواعد، ج4، ص298.
20. الروضه البهیه فى شرح اللمعه الدمشقیه، ج1، ص280 سلسله الینابیع الفقهیه، ج11، ص467.
21. الدروس الشرعیه فى فقه الامامیه، ج2، ص65 70.
22. الروضه البهیه فى شرح اللمعه الدمشقیه، ج1، ص280.
23. مسالک الافهام (ط سنگى)، ج2، ص351.
24. کفایه الاحکام (ط سنگى)، ص261.
25. مفتاح الکرامه، ج10، ص9.
26. ریاض المسائل فى بیان الاحکام بالدلائل (طسنگى)، ج2، ص385.
27. مستند الشیعه فى احکام الشریعه (طسنگى)، ج2، ص519.
28. کشف اللثام فى شرح قواعد الاحکام (ط سنگى)، ج2، ص322.
29. المناهل (ط سنگى)، ص694.
30. جواهر الکلام فى شرح شرایع الاسلام، ج40، ص12 14.
31. کتاب القضاء والشهادات (طمجمعالفکر الاسلامى)، ص40 و 229.
32. ملحقات العروه الوثقى، ج3، ص5.
33. از جمله: علامه در نهجالحق چنان که گفتهاند و نیز سید جواد عاملى در مفتاح الکرامه، ج1، ص9.
34. از جمله: شهید ثانى در مسالک، ج2، ص351، سبزوارى درکفایهالاحکام، ص261، سید على طباطبایى در ریاض المسائل، ج2، ص385، فاضل هندى در کشفاللثام، ج2، ص322، سید محمد مجاهد در مناهل، ص694 و شیخ انصارى در القضاء و الشهادات، ص40.
35. از جمله مفتاح الکرامه، ریاض المسائل، مستند الشیعه، ج2، ص519، و جواهر، ج40، ص12 و 14.
36. الدروس الشرعیه (دفتر انتشارات اسلامى)، ج2، ص70.
37. از جمله: مرحوم خوانسارى درجامع المدارک، ج6، ص7، سید عبدالکریم موسوى اردبیلى، فقه القضاء ص82، هر چند در پایان بحث همه ادله را جز اصل قابل خدشه شمرده است.
38. مسالک الافهام (طسنگى) ج2، ص351.
39. غنیه النزوع، درمجموعه الجوامع الفقهیه، ص562 سلسله الینابیع الفقهیه، ج1، ص189: یجب فى متولى القضاء ان یکون عالما بالحق فى الحکم المردود الیه بدلیل اجماع الطائفه وایضا فتولیه المرء مالایعرفه قبیحه عقلا ولایجوز فعلها، وایضا
40. الدروس الشرعیه فى فقه الامامیه، ج2، ص65.
41. القضاء والشهادات (طمجمعالفکر الاسلامى) شماره22، ص40.
42. همان، ص229.
43. رسائل (فرائد الاصول) (طسنگى)، ص55.
44. مجله حکومت اسلامى، شماره 4، ص46.
45. مجمع الفائده والبرهان فى شرح ارشاد الاذهان، ج12، ص15.
46. مفتاح الکرامه، ج10، ص9.
47. غنائم الایام (طسنگى)، ص672.
48. الفقه الاسلامى وادلته، ج6، ص749، و نیز ص487 الاحکام السلطانیه، ماوردى ، ص70 71، و نیز ر.ک: الاحکام السلطانیه، ابى یعلى الفراء، ص65.
49. زخرف (43) آیه 18.
50. مجله حکومت اسلامى، شماره 4، ص49 50.
51. صافات (27) آیه 149.
52. القضاء فى الفقه الاسلامى، سید کاظم حائرى، ص68. و نیز ر.ک: تعلیقات شرح تبصره المتعلمین، محمد هادى معرفت، ص308.
53. مسالک الافهام، ج2، ص351.
54. نهجالبلاغه، صبحى صالح، نامه 31، ص361 فیض الاسلام، ص906.
55. کافى، ج5، ص510 وسائل الشیعه، ج14، ص120.
56. همان، ص337 و 510.
57. کشف المحجه (طنجف) فصل 154، ص170.
58. نهجالسعاده فى مستدرک نهجالبلاغه، ج5، ص6.
59. از جمله: کنزالعمال، ج8، ص210.
60. کافى، ج5، ص510.
61. من لایحضره الفقیه، ج4، ص392 وسائل الشیعه، ج14، ص120.
62. مجله پیام زن، سال اول، شماره 5، ص23، مرداد 1371.
63. همان، شماره 10، ص11، دى 1371.
64. من لایحضره الفقیه، ج4، ص364.
65. خصال، ص51، و بحارالانوار، ج103، ص257.
66. جامع المدارک، ج6، ص7، و نیز ر.ک:1مجله زنان، سال اول، ش4، ص23 و 24.
67. ریاض المسائل، ج2، ص385.
68. خصال، ص585، باب الثلاث وسبعین خصله.
69. قاموس الرجال (طدفتر انتشارات اسلامى)، ج2، ص677.
70. مجله حکومت اسلامى، شماره 4، ص51.
71. هر چند کسرى، لقب پادشاهان ایران پیش از اسلام بوده، ولى در این جا مراد، خسرو پرویز شاه ساسانى است.
72. سنن نسائى، ج8، ص227.
73. مجمعالزوائد، ج5، ص209.
74. صحیح بخارى (طمصر) ج6، ص10، باب کتاب النبى الى کسرى و قیصر.
75. مسند احمد، ج5، ص47.
76. خلاف، ج3، ص311.
77. صحیح بخارى، ج6، ص10.
78. مجمعالزوائد، ج5، ص209.
79. مسند احمد، ج5، ص38 و 47 تحفالعقول، مواعظ النبى(ص)، ص34، تحقیق على اکبر غفارى المحلى، ج9، ص429.
80. مغنى ابن قدامه، ج9، ص39.
81. مستند الشیعه، ج2، ص519 ریاض المسائل، ج2، ص385.
82. مسند احمد، ج5، ص50.
83. همان، ص47.
84. تاریخ یعقوبى، ج، ص173، و نیز ر.ک: تاریخ طبرى، ج1، ص630 (طاستقامت مصر) و نیز ر.ک: مجله زنان، سال اول، ش4، ص26.
85. جامع المدارک، ج6، ص7.
86. المحلى، ج9، ص429 430 و نیز ر.ک: المفصل فى احکام المراه والبیت المسلم فى الشریعه الاسلامیه، دکتر عبدالکریم زیران، ج4، ص301.
87. نمل (37) آیات 20 الى 44، و نیز ر.ک: مجله زنان، سال اول، ش4، ص26 .
گفتنى است که آیات یاد شده نشان مىدهد که هر چند ملکه سبا بلافاصله ایمان نیاورد ولى توانست قوم خویش را نجات دهد و در پایان نیز با جمله رب انى ظلمت نفس و اسلمت مع سلیمان لله رب العالمین ایمان آورد، در حالى که موارد چندى در قرآن آمده است که مردانى چون فرعون و نمرود در برابر انبیا(ع) ایستادگى کردند.
ولى در برخى نقلها از جمله روایتى که از ابىبکره گذشت و نیز نفرینى که به امام حسین(ع) در روز عاشورا علیه آن مردم ستم پیشه، نسبت داده شده، ملکه سبا مورد نکوهش قرار گرفته است. ولى به هر حال آن چه از ظاهر خود قرآن کریم استفاده مىکنیم سرانجام قابل ستایشى است که ملکه سبا با کاردانى و تدبیر خویش و در نهایتبا خدا ترسى خود، براى خود و قوم خود به ارمغان آورد.
88. جامع المدارک، ج6، ص7.
89.مجله پیام زن، سال اول، شماره 4، ص17، تیر 1371.
90. همان، شماره 5، ص24، مرداد 1371.
91. وسائل الشیعه، ج18، ابواب صفحات القاضى، باب 1، ح5.
92. همان، باب 11، ح6.
93. جواهر الکلام، ج40، ص14.
94. مستند الشیعه (ط سنگى)، ج2، ص519.
95. ملحقات العروه الوثقى، ج3، ص5.
96. مانند: القضاء فى الفقه الاسلام، سید کاظم حائرى، ص68 اسس القضا والشهاده، شیخ جواد تبریزى، ص14.
97. القضاء والشهادات (طمجمعالفکر الاسلامى)، شماره 22 ، ص229.
98. همان.
99. همان، ص40.
100. لازم به یادآورى است که صاحب جواهر درشرط اجتهاد خدشه نموده و قضاى مقلد را جایز شمرده است (جواهر الکلام، ج40 ص16 17). چنان که میرزاى قمى نیز در صورت اضطرار وعدم دسترسى به مجتهد جایز شمرده است. (جامع الشتات ص347، 649،661، 662 و 667).
101. جواهر الکلام، ج40، ص49 50.
102. ایضاح الفوائد فى شرح اشکالات القواعد (متن)، ج4، ص300.
103. نزدیک به این مضمون، وسائل الشیعه، ج18، ص11، ابواب صفات القاضى، باب 4، ح6.
104. ایضاح الفوائد، ج4، ص300.
105. تحریر الاحکام (ط سنگى)، ص181.