آرشیو

آرشیو شماره ها:
۱۰۱

چکیده

ابلاغ دین خدا، بیان و تفسیر احکام و معارف آن، اصلى‏ترین وظیفه انبیاء است که به هیچ عنوانى ساقط نمى‏شود و با توجه به اینکه تحقق فرمان‏هاى الهى و ایجاد زمینه رشد و تعالى انسان‏ها، و برقرارى عدل و دفع ظلم و شرک از طریق تشکیل حکومت امکان‏پذیر است، حکومت‏خواهى از اهداف انبیاء و اوصیاء آنان به شمار مى‏رود ولى مشروط به اقبال عمومى و پذیرش دعوت از جانب مردم مى‏باشد. امام حسین (ع) نیز به عنوان یکى از اوصیاى پیامبر (ص) در این مسیر حرکت کرد. نویسنده در این مقاله، با ذکر شواهد تاریخى تلاش کرده تا اثبات نماید امام حسین (ع) همواره به وظیفه تشکیل حکومت توجه داشت و در سخنرانى‏ها و برخى جلسات، ضمن اعتراض به غاصبان حکومت و خلافت، اهل‏بیت را تنها شایستگان خلافت معرفى مى‏نمود و ضمن خوددارى از بیعت‏با یزید در زمان معاویه و استوارى بر این نظر پس از مرگ او، بر شایستگى و بر حق بودن خود براى تصدى خلافت تاکید مى‏کرد. حضرت در این راستا براى به دست آوردن حکومت اقداماتى همچون خوددارى از بیعت‏با یزید، هجرت از مکه به مدینه، علنى کردن مخالفت، دعوت مردم به تبعیت از خود، اجابت دعوت کوفیان و حرکت‏به سوى کوفه را انجام داد و پس از پیمان‏شکنى کوفیان و روبه‏رو شدن با سخت‏گیرى سپاهیان دشمن، مرگ افتخارآمیز را در برابر تسلیم ذلیلانه اختیار نمود.

متن

سؤال اصلى این مقاله به شرح زیر است:
- آیا مى‏توان تشکیل حکومت را هدف اصلى نهضت عاشورا معرفى کرد؟
سؤال‏هاى فرعى زیر نیز در راستاى این سؤال اصلى مطرحند:
- آیا تشکیل حکومت مى‏تواند اولین و اصلى‏ترین غایت‏یا وظیفه انبیاء و اولیاء باشد؟
- آیا اصلا تشکیل حکومت جزء اهداف اصلى انبیاء و اولیاء هست ؟
- مگر تشکیل حکومت امرى دنیوى و پست‏تر از آن نیست که هدف انبیاء و اولیاء قرار گیرد؟
- بر فرض که تشکیل حکومت جزء اهداف و وظایف آنان باشد، آیا آنان درصدد به دست آوردن حکومت‏به هر قیمت و از هر راهى هستند؟
- اگر جواب بالا منفى است، پس آنان از چه راهى براى به دست آوردن حکومت اقدام مى‏کنند ؟
- آیا امام حسین (ع) در زمان معاویه یا بعد از آن خود را به عنوان صلاحیت‏دار براى حکومت معرفى کرده است و مردم را به اطاعت از خود فرا خوانده است ؟
- آیا امام حسین (ع) در زمان معاویه هم اقدامى براى به دست گرفتن حکومت انجام داده است ؟
- و... .
اولیاء و وظیفه حکومت، هدایت و رهبرى
لزوم وجود حکومت، امروز - و شاید همیشه - امرى بدیهى مى‏باشد و بعید است کسى منکر لزوم آن در جامعه بشرى باشد. هر حکومتى نیز حاکم، رئیس یا سلطانى مى‏خواهد تا قواى حکومتى را سامان دهد و به کمک آنها وظایف حکومت را به انجام رساند. البته حکومت‏ها در طول تاریخ بشرى به یک شکل نبوده‏اند بلکه از شکل‏هاى بسیط و ساده شروع شده و کم‏کم گسترده و پیچیده شده‏اند و امروزه حکومت داراى سازمانى گسترده با وظایفى فراوان و قوایى بسیار مى‏باشد. اصولا هر جمعى حتى اگر تعداد آنان دو یا سه نفر هم باشد، احتیاج به نظام، تشکیلات، سازماندهى، فرماندهى، رهبرى و ریاست دارد; در غیر این صورت اختلاف نظر، مشاجره و نزاع آن جمع را متلاشى مى‏کند. در روایات به همین اصل عقلایى اشاره شده و امر شده که هر جمعى حتى اگر تعدادشان کم باشد، فردى را براى رهبرى و سازماندهى خود معین کنند. (1)
انبیاء و اوصیاء معصوم نیز از جانب خداوند براى امامت، هدایت و رهبرى جوامع بشرى ماموریت‏یافته و مردم نیز به اطاعت از آنان مامور شده‏اند:
«و ما ارسلنا من رسول الا لیطاع باذن الله‏» ; (نساء: 64) ما هیچ پیامبرى را نفرستادیم مگر اینکه به خواست‏خدا مطیع فرمان او باشند.
خداوند مى‏خواهد همه پیامبران و اوصیاى آنان در جامعه‏اى که در آن مبعوث شده‏اند، مطاع باشند و معناى مطاع جز رهبر، حاکم و سلطان بودن نیست; زیرا آنان تنها هدایت‏شدگانى هستند که صلاحیت رهبرى بشر و رساندن او به سعادت دنیا و آخرت را دارند و غیر آنان هر که باشد، محتاج هدایتگر و دستگیر است. و عقل و شرع حکم مى‏کنند محتاج به هدایت نمى‏تواند هدایتگر واقعى باشد و انسان باید به امر هدایتگر گردن نهد نه به امر کسانى که خود محتاج هدایتگرند:
«افمن یهدى الى الحق احق ان یتبع امن لایهدى الا ان یهدى فما لکم کیف تحکمون‏» ; (یونس: 36) آیا آنکه خلق را به راه حق رهبرى مى‏کند، سزاوار به پیروى است‏یا آنکه خود هدایت نمى‏شود (و راه نمى‏یابد) مگر اینکه هدایت گردد، پس شما را چه شده و چگونه قضاوت مى‏کنید؟
با توجه به اینکه هر قومى در هر زمانى پیامبر یا امام معصوم و هدایتگرى دارد (2) و هیچ زمانى جامعه از وجود هدایتگر معصوم خالى نیست، مى‏شود اراده خدا بر این قرار گرفته باشد که همیشه این هدایتگران زمام امور جامعه را به دست‏بگیرند.
در آیه دیگرى خداوند مى‏فرماید:
«قل اطیعوا الله و اطیعوا الرسول... و ان تطیعوه تهتدوا و ما على الرسول الاالبلاغ المبین‏» ; (نور: 54) بگو از خدا و رسول اطاعت کنید.... و اگر او را اطاعت کنید، هدایت مى‏یابد و بر رسول وظیفه‏اى جز رساندن آشکار نیست.
در این آیه همان مطاع بودن پیامبران و اوصیایشان به بیان دیگرى آمده است. خداوند در این آیه مطاع را با عنوان «الرسول‏» معرفى کرده است. رسول یعنى انسان هدایت‏شده‏اى که خداوند او را برگزیده و از علم خود بهره‏مند ساخته و دستورات لازم براى هدایت‏بشر و رساندن او به منزل مقصود را به او سپرده تا به بشر ابلاغ کند و آنان را به اطاعت از خود دعوت نماید و در صورت پذیرفتن آنها، هدایت و رهبرى آنان را به عهده بگیرد و آنان را به منزل مقصود سعادت و کمال دنیا و آخرت برساند.
«رسول‏» و وصى و خلیفه معصوم او تنها کسى است که مى‏تواند هدایت و رهبرى را به نحو تمام و کمال عهده‏دار شود و غیر از او، دیگران از لحاظ صلاحیت‏هاى علمى و عملى نقصان بسیار دارند و با وجود و حضور رسول یا وصى معصوم او، اقبال به دیگران و گماردن آنان به رهبرى و امامت جامعه امرى خلاف دستور عقل است. بنابراین با توجه به آیات گذشته روشن شد که پیامبران و اوصیایشان از جانب خداوند وظیفه دارند مردم را به اطاعت از خویش فرا بخوانند و دستورهاى خداوند از جمله دستور اطاعت از انبیاء و اوصیاء را به مردم ابلاغ کنند و مردم نیز موظف هستند به فراخوان خداوند جواب مثبت دهند و اطاعت از پیامبران و اوصیاء را به جان و دل بپذیرند و آنان را مقتدا و امام قرار دهند. اگر بعد از ابلاغ پیامبران و دعوت مردم به اطاعت از خویش، مردم هم به وظیفه خود عمل کردند و مطیع آنان شدند و رهبرى و امامت آنان را خواستار گشتند، از جانب خدا بر پیامبران تکلیف است که امامت و رهبرى آنان را بپذیرند و با تدبیر شایسته آنان را به سوى سعادت حقیقى و بهروزى دنیا و آخرت هدایت کنند و اگر نپذیرفتند، بر پیامبران حرجى نیست و این مردم مى‏باشند که در قیامت مؤاخذه و عقاب خواهند شد.
همه پیامبران به این وظیفه خدایى قیام کردند و مردم را به اطاعت از خویش فرا خواندند و آنانى که با اجابت مردم مواجه شدند، حکومت تشکیل دادند و امامت را به عهده گرفتند و به اجراى احکام سعادت بخش خدا پرداختند. از همین رو هیچ‏گاه در جامعه‏اى که پیامبران یا اوصیایشان مورد قبول و اقبال عمومى بوده‏اند، رهبرى سیاسى از رهبرى دینى جدا نبوده است. پیامبرانى مانند حضرت موسى، داوود، سلیمان و پیامبر اسلام خودش زمام امور را به دست داشتند و بعضى پیامبران نیز که به دلایلى - شاید کهولت‏سن... - نتوانسته‏اند شخصا زمام امور را به دست‏بگیرند، افرادى صلاحیت دار را براى تصدى امر حکومت معرفى کرده‏اند و مردم نیز به مقتضاى تبعیت از پیامبر مطاع، رهبرى و حکومت فرد معرفى شده را پذیرفته و تحت فرمان او به انجام وظیفه پرداخته‏اند.
طالوت از کسانى است که توسط پیامبر مقبول زمان براى رهبرى و حکومت‏بنى اسرائیل معرفى مى‏گردد:
«الم تر الى الملا من بنى‏اسرائیل من بعد موسى اذ قالوا لنبى لهم ابعث لنا ملکا نقاتل فى سبیل الله...» ; (بقره: 251 - 245)
ندیدى آن گروه بنى‏اسرائیل را که پس از وفات موسى از پیامبر وقت‏خود (یوشع یا شمعون یا شموئیل) تقاضا کردند که پادشاهانى براى ما برانگیز تا به سرکردگى او در راه خدا جهاد کنیم و...
این که این مردم از پیامبرشان تقاضا مى‏کنند تا فرمانده و پادشاهى براى آنان معرفى کند، نشان‏دهنده آن است که آنان پیامبر را مطاع مى‏دانستند و وظیفه خود مى‏دیدند که از اوامر او اطاعت کنند و قطعا آن پیامبر به دلایلى خودش نمى‏توانسته زمام امور را به دست‏بگیرد وگرنه، نه آنان از او تقاضاى تعیین پادشاهى غیر از خودش مى‏کردند و نه امور را به غیر خودش مى‏سپرد. بنابراین همه پیامبران و اوصیایشان موظفند در مرحله اول مردم را به اطاعت از خویش فرا بخوانند و در مرحله دوم یعنى در صورت وجود اقبال عمومى، حکومت تشکیل داده و زمام امور را به دست‏بگیرند.
مرحله اول یعنى ابلاغ، تبلیغ و بیان دین حق و از جمله دعوت مردم به اطاعت از خویش را بدون استثناء انجام داده‏اند و هر کدام که با اقبال جامعه مواجه شده‏اند، حکومت نیز تشکیل داده و تصدى امور جامعه را مستقیم یا غیر مستقیم عهده‏دار شده‏اند این که وظیفه انبیاء و اوصیا (ع) دو مرحله‏اى است و مرحله دوم وظیفه و تکلیف آنان در صورت وجود اقبال و پذیرش عمومى منجر مى‏شود، دلالت‏بر جدایى دین از سیاست ندارد.
سیاست‏یعنى اداره صحیح دنیا به طورى که در راستاى هدف آفرینش باشد و از آنجا که غایت آفرینش آخرت است، سیاست‏یعنى اداره صحیح دنیا به طورى که مقدمه آبادى آخرت باشد و پیامبران که براى رسیدن بشر به غایت تکامل و خلیفه الهى هستند، نمى‏توانند نسبت‏به دنیاى انسان‏ها که مقدمه آخرت است، بى‏تفاوت باشند و اداره دنیا را به غیر بسپارند و وظیفه خود را فقط آخرتى محض بشمارند. پیامبران وظیفه دارند با اداره صحیح دنیا، زمینه رشد انسان‏ها در رسیدن آنان به مقام خلافت الهى را آماده کنند ولى این وظیفه پیامبران بعد از ابلاغ دعوت و پذیرش عمومى آن منجر مى‏شود و اگر اقبال و پذیرش عمومى حاصل نشده این وظیفه منجز نمى‏گردد. بعضى از محققان گفته‏اند:
اگر انبیایى همچون آدم و نوح و ابراهیم دعوى حکومت ندارند به خاطر همین نکته است که در این مرحله از نظام خانواده و قبیله، مشکلات داخلى و خارجى با سرداران و ریش سفیدان حل شدنى هستند. (3)
برداشت این محقق محترم نیز صحیح نیست زیرا گرچه در جوامع ساده قدیم و نظام‏هاى قبیله‏اى پیرمرد، بزرگ یا سردار قبیله از احترام و جایگاه والایى برخوردار بوده و افراد قبیله به او احترام مى‏گذاردند و فرامین وى را اطاعت مى‏کردند ولى به دو جهت در همان نظام‏ها نیز هرگاه پیامبرى مبعوث شده، خودش یا اوصیایش مردم را به اطاعت‏خویش فراخوانده‏اند زیرا سردار حاکم یا پیرمرد حاکم و بزرگ قبیله، انسانى بوده غیر معصوم و در عمل و علم در معرض خطا و اشتباه بوده است; پس پیامبر یا وصى او نمى‏توانستند اجازه دهند آن فرد در عین ارزش و احترام داشتن، حاکم یا فصل‏الخطاب باشد و جز خودشان را که به علم الهى و عصمت‏خدایى آراسته بودند، شایسته فصل‏الخطابى نمى‏دانستند.
آن سردار یا بزرگ یا پیرمرد حاکم و مطاع نیز وقتى به رسالت و نبوت پیامبر ایمان مى‏آورد، به طور طبیعى به حکم ایمان خویش، در کارها نظر پیامبر را جویا مى‏شد و در جهت اجراى آن عمل مى‏کرد و در واقع پیامبر را حاکم و مقتدا قرار مى‏داد و ایمان او به او اجازه نمى‏داد در امور، غیر از نظر پیامبر را اجرا کند.
البته حکومت در آن جوامع ساده و ابتدایى بود و با حکومت‏هاى امروز تفاوت‏هاى فراوان داشت ولى به هر حال در هر جامعه‏اى اعم از ساده و بسیط یا پیشرفته و پیچیده، حاکم به معناى فصل‏الخطاب لازم است و همه پیامبران فقط خود را فصل‏الخطاب مى‏دانستند و این حکم را به مردم ابلاغ کرده و مردم را به پذیرفتن آن دعوت کرده‏اند و جامعه‏اى که افراد آن دین دارند و به احکام خدا تسلیم هستند جز پیامبر یا وصى را به عنوان فصل‏الخطاب نمى‏پذیرد. بنابراین امکان ندارد حضرت آدم، نوح و ابراهیم یا هیچ پیامبرى یا وصى پیامبرى ادعاى حکومت و فصل‏الخطابى نداشته باشند .
اصلى‏ترین وظیفه یا از وظایف اصلى
اصلى‏ترین وظیفه پیامبران ابلاغ دین خدا و بیان و تفسیر احکام و معارف آن است. و هیچ شرط و قیدى هم ندارد و در همه شرایط باید توسط پیامبران انجام گیرد و آنان موظفند جان و مال و هر چه دارند در راه انجام این وظیفه فدا کنند وظیفه بلاغ، ابلاغ و تبلیغ دین خدا از جمله دعوت مردم به اطاعت از خویش که یکى از مهم‏ترین ارکان و احکام دین مى‏باشد، اصلى‏ترین وظیفه انبیاء است که به هیچ وجه ساقط نمى‏شود و بقیه وظایف انبیاء مانند تشکیل حکومت و تصدى امور جامعه گرچه از وظایف اصلى است، اما مشروط به اقبال عمومى و وجود یاور است و در صورت فراهم نبودن شرائط، بر عهده پیامبر یا وصى او منجز و قطعى نمى‏گردد. و به عبارت دیگر جزء واجبات مشروط است که تا شرایط حاصل نشده، وجوب حاصل نمى‏شود.
آیات زیر دلالت‏بر این مطالب مهم دارد:
«قل اطیعوالله و اطیعوا الرسول فان تولوا فانما علیه ما حمل و علیکم ما حملتم و ان تطیعوه تهتدوا و ما على الرسول الا البلاغ المبین‏» ; (نور: 54) بگو خدا را اطاعت کنید و از پیامبرش فرمان برید! و اگر سرپیچى نمایید، پیامبر مسؤول اعمال خویش است و شما مسؤول اعمال خودتان. اما اگر از او اطاعت کنید، هدایت‏خواهید شد و بر پیامبر جز رساندن آشکار نیست. «اطیعوا الله و اطیعوا الرسول فان تولیتم فانما على رسولنا البلاغ المبین‏» ; (تغابن: 12) اطاعت کنید خدا را و اطاعت کنید پیامبر را و اگر روگردان شوید، رسول ما جز بلاغ آشکار وظیفه‏اى ندارد. «فان اعرضوا فما ارسلناک علیهم حفیظا ان علیک الا البلاغ‏» ; (شورا: 48) اگر روى گردان شوند، ما تو را حافظ آنان قرار ندادیم. وظیفه تو تنها ابلاغ است.
به صراحت آیات فوق و آیات متعددى، پیامبران موظف به دعوت مردم به اطاعت از خویش بوده‏اند و در صورت اعراض آنان، وظیفه واجب بر عهده خویش - یعنى دعوت - را انجام داده و واجب دیگرى بر عهده آنان قرار نمى‏گیرد.
ارزش حکومت از نگاه انبیاء و اوصیاء
انبیا و اوصیا انسان‏هاى برگزیده‏اى هستند که فقط سر در آستان دوست فرو آورده و طالب رضاى اویند و جز رضاى دوست مقصد و غایتى ندارند. آنان گوش به فرمان بوده و آنچه مولایشان امر کند، بدون چون و چرا مى‏پذیرند و در راه انجام فرمان مولى هیچ مانعى نمى‏بینند و هیچ خوف و خطرى آنان را از امتثال امر مولا باز نمى‏دارد و غیر خدا، هر چه باشد در نگاه آنان پست و حقیر است و آنچه را خداوند دوست‏بدارد دوست دارند و آنچه را خداوند نپسندد، نمى‏پسندند.
اینکه امیرالمؤمنین على (ع) به عنوان سید و سرور اوصیا اعلام مى‏کند که دنیا در نظر او مانند استخوان خوکى است در دست جذامى، نه شعار بلکه حقیقتى است که همه انبیا و اوصیا بدان فریاد مى‏زنند. چنین انسانهاى برگزیده‏اى نه طالب دنیا هستند و نه مظاهر دنیا و حکومت‏به عنوان یکى از مظاهر فریبنده دنیا براى آنان هیچ زیبایى و جذابیتى دارد ولى از آنجا که کومت‏بهترین وسیله براى تحقق بخشیدن به فرمان‏هاى خدا است و دعوت مردم به اطاعت‏خویش و پذیرفتن حکومت و رهبرى آنان در صورت اقبالشان وظیفه‏اى است که خداوند معین کرده و با حکومت مى‏توان به دفع ظلم و شرک پرداخت و زمینه رشد و تعالى انسانها و تحقق عدل و داد را فراهم نمود، از این رو حکومت‏به عنوان یک وسیله ارزشمند و مطلوب مى‏گردد و حکومت‏خواهى از اهداف و غایات انبیاء و اوصیا مى‏شود.
امام حسین (ع) نیز به عنوان یکى از اوصیاى پیامبر مانند دیگر پیامبران و اوصیایشان در همین مسیر حرکت مى‏کند و حکومت در نگاه امام حسین (ع) بهترین وسیله براى جلب رضاى خدا و بهترین عامل براى زمینه‏سازى هدایت و رشد و تعالى بندگان اوست و اگر این حکومت‏به دست نااهلان بیفتد، نه تنها زمینه تعالى بندگان خدا از بین مى‏رود بلکه زمینه حاکمیت‏شیطان و جهل و کفر و شرک حاصل مى‏شود و امام نمى‏تواند نسبت‏به این پیامدهاى مثبت و منفى بدون توجه باشد. به بیانات زیر از امام حسین (ع) توجه کنید.
امام در جمع معتمدان و بزرگان و عالمان سخنرانى مفصلى دارد. در این سخنرانى که ظاهرا در زمان معاویه و در ایام حج‏بوده است، امام بزرگان قوم را مخاطب قرار مى‏دهد و آنان را به وظیفه مهم امر به معروف و نهى از منکر متذکر مى‏شود و خاطرنشان مى‏کند که چون شما این وظیفه را ترک کرده‏اید، حکومتى که حق شما عالمان است‏به دست نااهلان افتاده و کسانى بر شما حاکم شده‏اند که صلاحیت‏حکومت ندارند. و آنها را به شدت براى ترک امر به معروف و نهى از منکر توبیخ مى‏کند و از ستمگرى حاکمان و عاملان حکومت اموى مى‏نالد و مى‏فرماید:
«فالله الحاکم فیما فیه تنازعنا و القاضى بحکمه فیما شجر بیننا» ; خداوند در آنچه ما و اینان (بنى امیه) در آن نزاع داریم حکم است و به حکم عادلانه‏اش قضاوت مى‏کند.
این جمله صراحت دارد که امام با بنى‏امیه بر سر حکومت نزاع و مشاجره دارد و حکومت را حق خود مى‏داند و در پى به دست آوردن آن است و بنى‏امیه نیز بر این مطلب آگاهى دارند و امام را از حقش محروم کرده‏اند و آنگاه امام براى اینکه کسانى حکومت‏خواهى آن بزرگوار را دنیاطلبى ندانند، اعلام مى‏کند:
«اللهم انک تعلم انه لم یکن ما کان منا تنافسا فى سلطان و لا التماسا من فضول الحطام و لکن لنزى المعالم من دینک و نظهر الاصلاح فى بلادک و یامن المظلومون من عبادک و یعمل بفرائضک و سننک و احکامک.» ; (4) خدایا، تو مى‏دانى آنچه از ما سرزده براى سبقت جویى به سوى سلطنت دنیایى یا به دست آوردن چیزى از مال و منال دنیا نبوده است لکن ما مى‏خواهیم علامت‏هاى دین تو را بنمایانیم و اصلاح را در بلاد اسلامى آشکار کنیم تا بندگان مظلوم تو امنیت‏یابند و به دستورات و احکام واجب و مستحب تو عمل شود.
این جمله امام به خوبى ارزش وسیله‏اى حکومت را آشکار مى‏کند و معلوم مى‏گرداند که اگر حکومت‏به دست غیر صالح باشد حداقل نسبت‏به این مسائل مهم بى توجه است و اگر در دست‏ستمگران باشد، این مسائل مهم تعطیل مى‏شود، پس براى محقق ساختن این اهداف متعالى باید حکومت را به دست گرفت.
در فرازى از نامه امام به اشراف بصره آمده است:
«انا ادعوکم الى کتاب الله و سنة نبیه فان السنة قد امیتت و ان البدعة قد احییت‏» ; (5) من شما را به کتاب خدا و سنت پیامبرش دعوت مى‏کنم، همانا سنت میرانده شده و بدعت احیا شده است.
این بیان امام صراحت دارد که وقتى ظالمان و ستمگران حاکم باشند، سنت پیامبران را مى‏میرانند و بدعت‏هاى شیطانى زنده مى‏شود و جان مى‏گیرد و براى میراندن بدعت و زنده کردن سنت چاره‏اى جز تصدى حکومت توسط صالحان نیست .
امام علاوه براینکه وظیفه داشت صلاحیت‏خود را براى حکومت تبلیغ کند و در صورت اقبال عمومى تصدى حکومت را به عهده بگیرد، وظیفه داشت مخالفت‏خود را با حکومت ظالمان و ستمگران بخصوص حاکمى که آشکارا حرمت‏هاى خدا را بشکند و حدود دین را ضایع سازد، اعلام نماید زیرا خودش مى‏فرماید:
از رسول خدا شنیدم که فرمود: هر کس سلطان ستمگرى را ببیند که حرام خدا را حلال مى‏شمارد و عهد خدا را مى‏شکند و با سنت و روش رسول خدا مخالفت مى‏ورزد و به جور و ستم در بین بندگان عمل مى‏کند و بر آن سلطان قولا و عملا اعتراض ننماید، بر خداوند حق است که او را با آن سلطان در یک جا (یک مرتبه از جهنم) وارد کند. (6)
بنابراین نگاه امام به حکومت، نگاه وسیله‏اى بود و امام حکومت را بهترین وسیله براى اجراى دین خدا و خدمت‏به خلق خدا مى‏دانست و خود را موظف مى‏دانست‏براى به دست آوردن آن تلاش نماید.
البته در همان زمان هم بودند کسانى که حکومت را فقط از جنبه دنیایى و ذاتى مشاهده مى‏کردند و شان امام را از حکومت‏برتر مى‏دانستند. عبدالله‏بن‏عمر با این نگاه به امام (ع) عرض کرد:
اى فرزند رسول خدا، در طلب حکومت از مکه و مدینه خارج مشو زیرا رسول خدا در انتخاب دنیا با آخرت مخیر شد و آن حضرت آخرت را برگزید و تو نیز پاره تن او هستى پس در طلب دنیا مباش. (7)
اصلحیت و تصدى خلافت
امام مطابق حکم عقل و دین، حکومت را حق و وظیفه صالح‏ترین فرد مى‏دانست و خود را نیز صالح‏ترین فرد براى تصدى حکومت مى‏دید. البته اینکه حکومت مى‏بایست در دست افضل افراد و صالح‏ترین آنها باشد، یک دستور عقلى و دینى بود که همه به آن معترف بودند حتى خلفاى اول و دوم نیز نتوانستند این حکم بدیهى را انکار کنند بلکه با اعتراف به آن، خود را برترین شمردند. (8)
در سقیفه، ابوبکر به جماعت‏حاضر گفت: عمر و ابوعبیده حاضرند، هر کدام را مى‏پسندید با او بیعت کنید. عمر و ابوعبیده گفتند: نه، به خدا سوگند! ما بر تو والى نخواهیم شد چون تو افضل مهاجران هستى... (9)
ابوبکر هنگام مرگ عمر را به جانشینى خود انتخاب کرد. طلحه به او گفت: تو که مى‏دانى با وجود تو مردم از دست عمر چه مى‏کشند، پس اگر بعد از مردن خداوند از تو بپرسد چگونه امت را به او سپردى و او را جانشین قرار دادى چه جوابى دارى ؟
ابوبکر گفت: به خداوند مى‏گویم: بهترین آنان را خلیفه نمودم. (10)
و همین ابوبکر قبل از مرگ درباره عمر از عبدالرحمن‏بن‏عوف و عثمان سؤال کرد و هر دو بر افضلیت و بى‏نظیر بودن عمر تصریح کردند. (11)
عمر نیز اصحاب شوراى تعیین خلیفه را برگزیدگان قوم معرفى کرد. (12)
معاویه نیز این اصل بدیهى را نمى‏توانست‏به آسانى و آشکارا انکار کند لذا مجبور شد یزید را برترین افراد براى تصدى امر خلافت معرفى نماید. او در مدینه در یکى از اجتماعاتى که براى معرفى و بیعت گرفتن براى یزید تشکیل داده بود گفت:
اى مردم، به خدا قسم اگر کسى بهتر از یزید براى خلافت مسلمانان سراغ داشتم، براى او بیعت نمى‏گرفتم!
امام حسین (ع) برخاست و فرمود:
به خدا سوگند کسى که از حیث پدر، مادر و خودش از یزید بهتر است را رها کرده‏اى.
معاویه که منظور امام را مى‏دانست گفت :
گویا خودت را در نظر دارى؟ امام فرمود: آرى، خدا تو را اصلاح کند.
بنا به قول دیگرى امام فرمود:
به خدا قسم من به خلافت‏سزاوارتر از اویم زیرا پدرم بهتر از پدر او و جدم نیز از جد او و مادرم بهتر از مادر او و خودم بهتر از اویم. (13)
حکومت‏خواهى امام از ابتداى کودکى تا آخر عمر
امام حسین (ع) به عنوان یک تربیت‏شده قرآن و پیامبر (ص)، از همان ابتداى زندگى با مساله غصب خلافت مواجه شد. آن بزرگوار که خودش در غدیر شاهد نصب پدرش از جانب پیامبر در امتثال امر خدا و بیعت مسلمانان با او بود، دو ماه و اندى بعد از آن مشاهده کرد که افرادى با کودتا و قوه قهریه، حکومت را از پدرش گرفتند و کسانى برمصدر خلافت تکیه زدند که نه شرایط لازم از جمله افضلیت و اصلحیت را داشتند، نه پیامبر آنان را معرفى کرده بود و نه مسلمانان به اختیار و اراده خود آنان را انتخاب کرده بودند. از این رو از همان دوران کودکى در فکر بازگرداندن خلافت مسلمانان به صاحبان اصلى و واگذاردن آن به متصدیان صلاحیت دار بود. او با اینکه در سنین کودکى بود ولى علنا در مسجد پیامبر حاضر مى‏شد و با صراحت تمام از خلیفه اول و بعد از آن از خلیفه دوم مى‏خواست که از منبرى که صلاحیت نشستن بر آن را ندارند، فرود آیند و آن را به اهلش بسپارند.
موارد متعددى از این اعتراض امام حسین بر ابوبکر و عمر در تاریخ ثبت‏شده است از جمله:
بعد از اینکه ابوبکر خلافت را به عهده گرفت ظاهرا در اولین جمعه‏اى که براى خطبه خواندن بر منبر رسول خدا بالا رفت، امام حسین که همراه برادرش براى شرکت در نماز جمعه حاضر شده بودند به سوى ابوبکر سبقت جست و فرمود: «این منبر متعلق به پدر من است نه پدر تو» . (14)
وقتى نوبت‏خلافت‏به عمر رسید، او بر منبر بالا رفت و گفت:
من به مومنان سزاوارترم از آنها به خودشان.
امام که در کنارى نشسته بود، فریاد زد:
اى دروغگو، از منبر پدرم رسول خدا، پایین بیا. این منبر پدر تو نیست .
عمر به اقتضاى مصلحت‏به نرمى جواب داد:
اى حسین، به جانم قسم که منبر پدر توست نه منبر پدر من. آیا اینها را پدرت به تو یاد داده است؟
امام فرمود:
اگر من مطیع فرمان پدرم باشم و از او تعلیم بگیرم، به جانم قسم که او هدایتگر و من هدایت‏شده خواهم بود و او بر گردن مردم از زمان رسول خدا (ص) بیعت دارد. بیعتى که دستورش را جبرئیل از نزد خداى تبارک و تعالى آورد و جز منکران کتاب خدا، کسى نمى‏تواند آن را انکار کند. مردم با قلبشان بیعت او را پذیرفتند و با زبان انکار کردند و واى بر منکران حقوق ما اهل بیت رسول خدا به چه عقوبت و عذاب شدیدى با آنان ملاقات خواهد کرد؟ !
عمر گفت:
اى حسین، هر کس منکر حق پدرت باشد، لعنت‏خدا بر او باد. ما را مردم به حکومت گماردند و ما پذیرفتیم و اگر پدرت را مى‏گماردند اطاعت مى‏کردیم.
امام جواب داد:
اى عمر، کدام مردم تو را بر خویش امیر قرار دادند قبل از اینکه تو ابوبکر را بر خودت امیر قرار دهى تا او نیز بعد از خودش تو را به امارت بگمارد بدون اینکه حجتى از پیامبر و رضایتى از اهل بیت پیامبر داشته باشى. آیا رضایت‏شما (به حکومت‏یکدیگر) رضایت رسول خداست؟ یا رضایت اهل بیت نارضایتى رسول خداست؟ و....
سخنان مستدل و منطقى امام حسین (ع) در حضور جمع براى عمر سنگین بود و او را خشمگین ساخت. از منبر با خشم و غضب پایین آمد و با جمعى از اطرافیانش به خانه امیرالمؤمنین امام على (ع) رفت و گفت:
اى على ما امروز از دست‏حسین چه کشیدیم؟ در مسجد رسول خدا با صداى بلند بر ما اعتراض مى‏کند و مردم و اهل شهر را بر من مى‏شوراند.
امام حسن (ع) به عمر اعتراض کرد و برادرش را در عملش برحق شمرد.
عمر به امام على (ع) عرض کرد:
این دو در نفس خودشان، به جز خلافت فکر نمى‏کنند.
امام فرمود: این دو چنان به رسول خدا قرابت نسبى دارند، که خلافت‏براى غیر آنها سزاوار نیست تا براى خودشان در بین آنان ارجحیت قائل شوند. اما تو اى پسر خطاب، آنان را راضى کن تا آیندگان از تو راضى باشند.
عمر گفت: رضایت آنها به چیست ؟
امام فرمود: این که از خطایت‏برگردى و با توبه خود را از معصیت‏حفظ کنى.
عمر گفت: یا اباالحسن، فرزندت را ادب کن تا با سلاطین که حاکمان زمین هستند، در نیفتد، امام فرمود: من گناهکاران را به خاطر ترک گناه ادب مى‏کنم و کسانى را که از لغزش و هلاک آنان خوف دارم، اما کسى که پدرش رسول خدا او را ادب کرده، نمى‏توان او را به ادب بهترى منتقل کرد و اما تو اى پسر خطاب، آنان را راضى کن.
عمر که از جواب دندان شکن امام به خشم آمده بود از خانه خارج شد و به دوستانش گفت:
آیا علیه فرزند ابى‏طالب و دو فرزندش مى‏توان حجتى آورد؟ ! (15)
تفکر اینکه حکومت‏حق اهل بیت است و بر اهل بیت فرض است‏براى به دست آوردن آن اقدام کنند، از همان زمان در ذهن امام حسین (ع) نقش بست و همیشه فکر و ذهن او را به خود مشغول کرده بود و تا آخر عمر براى لحظه‏اى از اقدام صحیح براى به دست آوردن حکومت و خلافت رسول خدا فروگذار نکرد و آنقدر این مطلب بدیهى و آشکار بود که دوست و دشمن بر آن آگاه بودند. روزى که با عثمان بیعت‏شد، ابوسفیان که حکومت را به دست آل‏امیه دید، دست امام حسین (ع) را - که در دوران جوانى بود - گرفت و به بقیع برد و با جلو کشیدن امام و عرضه کردن او به اهل قبرها - شهیدان بدر و احد - گفت:
اى اهل قبرها، آنچه شما به خاطر آن با ما مى‏جنگیدید، امروز به دست ما افتاده است در حالى که شما خاک شده‏اید. (16)
ابوسفیان که هیچ‏گاه به نبوت و رسالت پیامبر ایمان نیاورده بود، به زعم خود قیام پیامبر و اصحابش را قیامى براى به دست گرفتن حکومت و قدرت مى‏دانست و بر یاران پیامبر فخر مى‏فروخت که آن سلطنت و قدرت به دست او افتاده است و چون اهل بیت و از جمله امام حسین (ع) را رقیب خود در سلطنت‏طلبى مى‏دانست، دست امام حسین (ع) را گرفت و به عنوان کسى که از سلطنت و قدرت محروم شده به اهل قبور نشان داد. البته ابوسفیان یک نکته را درست فهمیده بود و آن رقابت اهل بیت (ع) با آل‏امیه و آل‏ابوسفیان در حکومت‏بود ولى اهل بیت‏حکومت را وسیله‏اى براى انجام وظیفه و ایجاد زمینه تعالى انسانها مى‏خواستند و آل‏امیه به خود قدرت و سلطنت دل بسته بود وقتى هم امام حسن (ع) به ناچار مجبور به پذیرش صلح شد، بعضى از اصحاب که هنوز به واقعیت‏ها آگاهى نداشتند و اقدام امام حسن (ع) برایشان توجیه نبود، گمان مى‏کردند که امام از سر عافیت‏طلبى یا... صلح را پذیرفته است و با توجه به روحیات امام حسین (ع) گمان مى‏کردند که ایشان موافق نیستند و حاضرند بیعت را نپذیرفته و جنگ را ادامه دهند و لذا به امام متوجه شدند. معاویه در مجلسى از امام حسن و امام حسین و قیس‏بن‏سعد بن عباده فرمانده سپاه امام حسن و بزرگ انصار خواست که با او بیعت کنند. وقتى نوبت‏به قیس رسید، او با نگاه به امام حسین (ع) با زبان حال از امام خواهش کرد که رهبرى را بپذیرد تا تحت امر او با معاویه جنگ را ادامه دهند ولى امام حسین که علت صلح پذیرى را مى‏دانست و در آن زمان چاره‏اى جز آن نمى‏دید، فرمود:
«یا قیس، انه امامى‏» ; اى قیس، حسن امام من است (و من تابع بیعت اویم) . (17)
حجربن عدى نیز که توجیه نبود خدمت امام حسین رسید و تقاضا کرد رهبرى را بپذیرد و با منصوب کردن قیس به فرماندهى سواره نظام و حجر به فرماندهى پیاده نظام جنگ را ادامه دهد ولى امام فرمود:
ما بیعت کرده‏ایم و راهى براى اجابت پیشنهاد تو وجود ندارد. (18)
زمان معاویه نیز اطرافیانش او را هشدار مى‏دادند که مردم چشم به حسین (ع) دارند و لذا باید به هر صورت شخصیت او شکسته شود و در یک مورد پیشنهاد دادند از امام حسین بخواهد در مجلس حکومتى معاویه در حضور او و سران حکومتش سخنرانى کند و گمان مى‏کردند امام تحت تاثیر ابهت مادى مجلس معاویه واقع مى‏شود ونمى تواند خوب سخن بگوید و شخصیت و ابهت و اقتدار امام شکسته مى‏شود و از چشم مردم مى‏افتد ولى به خواست‏خدا کید شیطانى آنان عکس نتیجه داد . (19)
مروان که ظاهرا فرماندار مدینه بود، به معاویه نوشت:
من مطمئن نیستم که حسین در انتظار فتنه‏انگیزى نباشد و گمان مى‏کنم که شما روز سختى با او خواهید داشت. (20)
این حکومت‏خواهى حتى تا روز عاشورا آشکار و معلوم بود. یکى از بزرگان سپاه ابن‏سعد به خاطر کشته شدن ذریه رسول خدا مورد شماتت قرار گرفت و او در جواب گفت:
عضضت‏بالجندل; صخره را گاز گرفتى. (دشنامى است) اگر تو بودى همان کار را مى‏کردى که ما کردیم ما در مقابل جماعتى قرار گرفتیم که از جان گذشته بودند و به مال دنیا رغبت نداشتند و هر چه به آنان امان مى‏دادیم، قبول نمى‏کردند و زیر بار نمى‏رفتند (مانند امانى که براى ابوالفضل و برادرانش آوردند) دست‏به شمشیر برده و چون شیران گرسنه به ما حمله مى‏کردند و سواران را از چپ و راست هلاک مى‏نمودند. آرزوى مرگ داشتند و جز به رسیدن به سلطنت‏یا مرگ هدفى نداشتند اگر مختصر زمانى دیر مى‏جنبیدیم، تمام سپاه کشته و نابود مى‏شدند. (21)
به دست آوردن حکومت از چه راهى؟
پیامبران و اوصیایشان حکومت را به عنوان یک وسیله بسیار مفید و مؤثر براى اجراى احکام الهى و زمینه‏ساز امنیت و تعالى و رشد انسانها مى‏دیدند که مى‏بایست در دست صالح‏ترین مردم باشد و خود را به عنوان صالح‏ترین مردم، موظف مى‏دانستند براى به دست گرفتن حکومت اقدام کنند ولى فرق حکومت‏خواهى آنان با حکومت‏خواهى اصحاب دنیا در دو نکته بود:
1. اصحاب دنیا حکومت را براى خود مى‏خواهند. از نگاه آنها خود حکومت و قدرت و سلطنت ارزش ذاتى دارد و براى رسیدن به آن باید نهایت کوشش و تلاش را بذل کرد ولى پیامبران و اوصیا و اولیاء براى حکومت ارزش ذاتى قائل نیستند بلکه آن را وسیله مى‏دانند. البته وسیله‏اى که بسیار مفید و مؤثر است و بدون آن نمى‏توان به دین حاکمیت داد و زمینه بندگى و تعالى انسان‏ها را بطور کامل فراهم نمود و حتى‏المقدور و به‏طور مشروع براى تحصیل آن باید اقدام کرد.
2. اصحاب دنیا براى رسیدن به حکومت از هر راهى اقدام مى‏کنند و هیچ قید و منعى در این راه براى آنان وجود ندارد. آنان با مکر، حیله، دروغ، زور، تحمیل، استبداد، استعمار و... حکومت را به دست مى‏آورند و با همین شگردها نگه مى‏دارند ولى انبیاء و اوصیا و اولیاء فقط از راه صداقت و راستى و دعوت و اختیار و خواست مردم، حکومت را به دست مى‏آورند و نگه مى‏دارند و به هیچ وجه به خود اجازه نمى‏دهند، نه براى به دست آوردن حکومت و نه حفظ آن، به مکر، حیله، دروغ، زور، استبداد، استعمار، و مانند آن متوسل شوند.
امیرالمؤمنین على (ع) مى‏توانست‏با قبول کردن ظاهرى شرط عبدالرحمن‏بن‏عوف - عمل به کتاب خدا، سنت پیامبر و سیره شیخین - حکومت را به دست آورد و با تهدید و تطمیع معاویه و طلحه و زبیر و عایشه حکومت را در دست‏خود نگه دارد ولى ایشان نه براى به دست آوردن حکومت‏به دروغ شرطى را مى‏پذیرد و نه براى حفظ آن به سازشکارى و دروغ و تحمیل متوسل مى‏شود. به مردم کوفه اعلام مى‏کند که مى‏دانم اگر شمشیر به دست‏بگیرم و سخت‏گیرى نمایم، همه شما اطاعت مى‏کنید ولى حاضر نیستم با فاسد شدن خودم شما را اصلاح کنم. (22) امام حسین (ع) نیز فرزند همین پدر و تربیت‏شده همین مکتب است و لذا در اقدام‏هاى امام حسین جز انکار باطل، دعوت به حق، امر به معروف و نهى از منکر و اجابت دعوت هدایت‏طلبان و طالبان کومت‏حق نمى‏یابیم. انبیاء و اولیاء (ع) راه تبلیغ و هدایت را براى به دست آوردن حکومت پیش مى‏گرفتند و اگر اقبال عمومى متوجه آنان مى‏شد و تبلیغاتشان نتیجه مى‏داد، در آن صورت به کمک مردم حکومت تشکیل مى‏دادند و براى حفظ آن مهم جز به همین اقبال و خواست عمومى متکى نبودند و چنانچه عموم به هر دلیل از حکومت آنان خسته و روگردان مى‏شدند، حکومت را وا مى‏گذاردند و دوباره به همان تبلیغ و دعوت که یکى از مصداق‏هاى تبلیغ دین و بیان احکام و وظیفه انبیاء و اوصیاء بود، رو مى‏آوردند. آرى، آنان حتى براى لحظه‏اى از دعوت و تبلیغ دست‏بر نمى‏داشتند و تا آخر عمر بدون اینکه مایوس گردند به این دعوت ادامه مى‏دادند. این سخن حضرت نوح است که مى‏فرماید:
«رب انى دعوت قومى لیلا و نهارا فلم یزدهم دعائى الا فرارا و انى کلما دعوتهم لتغفرلهم جعلوا اصابعهم فى اذانهم و استغشوا ثیابهم و اصروا و استکبروا استکبارا ثم انى دعوتهم جهارا ثم انى اعلنت لهم و اسررت لهم اسرارا» . (23)
و امامان (ع) نیز اینگونه عمل کردند. آنان هیچ‏گاه از بیان حق و تبیین دین و احکام آن از جمله بیان شرائط حاکم، اعلام بى صلاحیتى حاکمان زمان و صلاحیت منحصر به فرد خودشان براى تصدى حکومت دست‏بر نداشتند و در هر فرصتى این پیام را به جامعه رساندند و نام خود را در هر زمان به عنوان مدعى حکومت ثبت نمودند و همین مساله بود که تحمل وجود آنان را براى حاکمان ستمگر سخت مى‏نمود و آنان را به توطئه و اقدام علیه امامان وا مى‏داشت و براى نجات خود از دست تبلیغ بى‏امان امامان چاره‏اى جز محصور و مسموم و مقتول کردن آنان نمى‏دیدند.
اقدامات امام حسین (ع) بعد از شهادت برادرش امام حسن (ع) تا زمان شهادت را از این زاویه نگاه مى‏کنیم، براى روشن‏تر شدن اقدامات امام در به دست آوردن حکومت آن را در دو مقطع زمان معاویه و زمان یزید مرور مى‏کنیم.
دوران معاویه 1. تبلیغ‏دین و دعوت به حکومت‏صالحان و نفى حکومت‏ظالمان و ستمگران
در یک نظام انسانى صحیح، همه انسانها حق دارند فکر، عقیده و برداشت‏هاى خود را به‏طور صحیح، مستدل و منطقى بیان کنند و حکومت‏حق ندارد افراد را مجبور به پذیرش اعتقادى کند یا از بیان صحیح و منطقى برداشت‏ها اعتقاداتش و حتى اگر آنها را حق و صحیح هم نداند، منع نماید. البته در صورتى که آن عقاید را باطل مى‏داند باید با منطق و استدلال به ابطال آنها بپردازد. این از حقوق مسلم اقلیت در نظامى اسلامى است. آزادى عقیده و بیان از اصول اولیه انسانى است. و دین اسلام نیز این اصل مهم را پذیرفته و تایید کرده است. لازم به تذکر است که مؤمنان بیشترین فایده را از این اصل انسانى مى‏برند و اجراى این اصل در جامعه بیشترین ضربه را به کفر، شرک، جهل و خرافه مى‏زند و این مؤمنان هستند که مى‏توانند با بیان منطقى آرا، عقاید و نظرات خود که مقبول فطرت‏هاى پاک است، زمینه رشد و حاکم شدن آنها را فراهم کنند و کفر، جهل، شرک، و خرافه چون منطق و سخن مقبول، مستحکم و مستدل ندارد، نمى‏تواند از این فضا استفاده کند و فضاى مناسب براى آنها، فضاى استبداد، تحمیل و منع آزادى عقیده و بیان است. با توجه به همین مساله است که حکومت‏هاى حق بیشترین آزادى را فراهم مى‏کنند و حکومت‏هاى جور بر استبداد و تحمیل و سرکوب تکیه دارند.
امام حسن (ع) بعد از شهادت پدرش، به عنوان شخصى که داراى شرایط شرعى است و بلکه تنها صلاحیت دار تصدى حکومت است و عموم مردم نیز با اختیار، رضایت و آگاهانه با او بیعت کرده‏اند; در ادامه راه پدرش که درصدد سرکوب معاویه بود، براى جنگ با وى اقدام کرد ولى متاسفانه مردمى که یاور امام بودند با اعتقاد به حقانیت امام و ظالم بودن معاویه، به دلیل خستگى از جنگ، رفاه‏طلبى و... از یک طرف و حیله و نیرنگهاى معاویه از طرف دیگر، نه تنها از یارى و فداکارى در راه امام دست کشیدند بلکه حاضر شدند با معاویه علیه امام همکارى کنند و امام هم یا مى‏بایست‏با توسل به شیوه‏هاى معاویه‏اى حکومت را نگه دارد یا خود و خانواده‏اش در مقابل سپاه معاویه و مردم پیمان‏شکن بایستند و کشته شوند یا صلح را بپذیرد و به عنوان مخالف سیاسى با تبلیغ و بیان احکام خدا و معرفى خود به عنوان فرد صلاحیت‏دار و بیان بى‏صلاحیتى حاکمان، درصدد ایجاد دوباره زمینه کومت‏خود برآید و امام به حکم عقل و شرع راه سوم را انتخاب کرد و لذا بعد از بیعت مشروط با معاویه هر جا و هر فرصت که پیش آمد صلاحیت منحصر به فرد خویش و عدم صلاحیت معاویه را اعلام کرد، از جمله بعد از صلح با معاویه در مسجد کوفه سخنرانى کرد و فرمود:
خدا شما را با محمد (ص) هدایت کرد و شما دست از اهل‏بیت او برداشتید و معاویه در امرى که مخصوص من بود، با من منازعه کرد ولى چون یاورى نیافتم، دست از آن برداشتم. (24)
در این کلام امام حسن (ع) به صراحت در نزد خود معاویه به عموم اعلام مى‏کند که اهل بیت‏بر آنان حق هدایت دارند و رهبرى از آن اهل بیت (ع) است و معاویه براى تصاحب چیزى که در آن حقى ندارد، اقدام کرده است و امام چون یاور نیافته، نتوانسته از حق خود دفاع کند و مغلوب شده و ناچار حکومت را واگذار کرده است ولى به عنوان مخالف سیاسى حکومت، حق تبلیغ و مخالفت مسالمت‏آمیز را براى خود قائل است و این چنین آن حضرت تا آخر عمر خود بر صلاحیت منحصر به فرد خویش و بى‏صلاحیتى معاویه تاکید داشت و تبلیغ مى‏نمود و هیچ‏گاه یاور حکومت نشد و مدافع و مجرى سیاست‏هاى جارى نگشت.
بعد از شهادت امام حسن (ع) برادر بزرگوارش امام حسین (ع) تنها صلاحیت‏دار تصدى حکومت‏بود و چون مطابق صلح‏نامه برادرش حکومت‏به معاویه واگذار شده بود، امام به این صلح‏نامه و پیمان وفادار بود ولى ایشان نیز چه در زمان برادر و چه بعد از آن، همان روش مخالفت را پیش گرفت. و چون معاویه را صالح براى حکومت نمى‏دانست‏با حفظ پیمان مصالحه و عدم تعرض بارها و بارها صلاحیت منحصر به فرد اهل‏بیت و خودش را براى تصدى حکومت اعلام کرد و تبلیغ نمود و در این راه از آنچه میسر بود، کوتاهى نکرد. بعد از شهادت امام حسن (ع) توجه مردم به سوى امام حسین (ع) جلب شد و اطرافیان معاویه نیز این اقبال مردم را دریافتند و درصدد شکستن شخصیت امام حسین (ع) بودند. همچنان که ذکر شد روزى در مجلس عام معاویه، به پیشنهاد اطرافیان از امام حسین (ع) خواسته شد خطابه بخواند. امام بعد از حمد و ثناى خداوند و درود فرستادن بر رسول خدا فرمود:
ما حزب غالب خدا و عترت نزدیک و خویشاوند رسول الله و اهل بیت پاکیزه او و یکى از دو چیز گرانبها هستیم (که رسول خدا به یادگار گذارد) . پیامبر ما را دوم کتاب خداى تبارک و تعالى (یعنى هم‏سنگ و هم ردیف آن) قرار داد، کتابى که تفصیل همه چیز در آن است و باطل از پیش رو و از پشت‏سر بر آن وارد نمى‏شود و در تفسیر آن بر ما تکیه باید کرد. تاویل آن از دست ما بیرون یست‏بلکه ما پیرو حقایق آن هستیم. از ما اطاعت کنید زیرا اطاعت از ما بر شما واجب است و مقرون به طاعت‏خدا و رسول است. خداوند تعالى فرمود: «از خدا، پیامبر و اولى‏الامر اطاعت کنید و اگر در چیزى نزاع و اختلاف داشتید، آن را به خدا و رسول برگردانید» . و فرمود: «اگر آن را به رسول و اولى‏الامر بر مى‏گرداندند، مستنبطان اولى الامر (حکم) آن را مى‏دانستند و اگر فضل و رحمت‏خدا بر شما نبود، جز کمى، پیرو شیطان مى‏شدید» . شما را از فریادهاى شیطان و سخنان پنهانى او برحذر مى‏دارم زیرا او دشمن آشکار شما است و (نکند) مانند اولیاى او باشید که به آنان گفت: «امروز از مردم کسى بر شما غالب نیست و من پشتیبان شمایم و هنگامى که دو گروه را - در حال نزاع - دید به پشت‏برگشت و گفت: من از شما بیزارم‏» . پس آنان پذیراى ضربه شمشیرها و فرودگاه نیزه‏ها و هیزم عمودها و هدف تیرها شدند و بدانید که خداوند (هنگام مرگ) ایمان کسانى را که قبل از آن ایمان نیاورده یا در دوره ایمان عمل صالحى سبک شمرده‏اند، نمى‏پذیرد.
بیانات منطقى اباعبدالله بر معاویه گران آمد و به امام گفت:
اى اباعبدالله، کافى است، به راستى که تبلیغ کردى (و مطلبت را رساندى) (25) .
در اواخر عمر معاویه نیز، امام در مراسم حج، مردان و زنان و طرفداران بنى‏هاشم از انصار و اصحاب با وفاى پیامبر را در منى به جلسه‏اى دعوت کرد و بیش از هفتصد نفر جمع شدند و براى آنان خطبه خواند و بعد فضایل اهل بیت را مطابق قرآن و بیانات رسول خدا یادآورى کرد و از آنان بر آن فضایل اقرار گرفت. سپس از آنها خواست تا این مطالب را براى افرادى که مورد اطمینانشان هست، نقل کنند (26) و بدین صورت مرحله تبلیغ و ابلاغ احکام خدا و دعوت مردم را انجام داد.
در یکى از جلسات ظاهرا مخفى در مکه، امام عالمان و بزرگان اسلام را مخاطب قرار داد و آیات امر به معروف و نهى از منکر را بر آنان تلاوت کرد و آنان را به وظیفه مهم امر به معروف و نهى از منکر متذکر شد و از عواقب خطرناک ترک این وظیفه مهم برحذر داشت و یادآورى کرد که شما باید مصدر امور باشید زیرا مطابق دستور دین «مجارى الامور و الاحکام على ایدى العلماء بالله الامناء على حلاله و حرامه‏» و آنان را به اتحاد و صبر و تحمل سختى و مبارزه براى به دست آوردن این حق مسلوب دعوت کرد و در آخر اعلام کرد که:
«خدایا، تو مى‏دانى ما نه براى زخارف دنیا و قدرت این اقدامات را انجام مى‏دهیم، بلکه براى اینکه نشانه‏هاى دین را بنمایانیم و امور امت را اصلاح کنیم و... (به نزاع با بنى‏امیه برخاسته‏ایم) . اى بزرگان و عالمان، اگر ما را در به دست آوردن زمام امور یارى نکنید و درباره ما انصاف به خرج ندهید، ظالمان بر شما قوت خواهند یافت و سعى در خاموش کردن نور پیامبرتان خواهند کرد و خدا ما را کفایت است و بر او توکل کرده‏ایم و به سوى او انابه مى‏کنیم و نهایت کار ما بازگشت‏به سوى او است. (27)
اینها نمونه‏اى از اقدامات تبلیغى امام براى جلب افکار عمومى و بیان احکام خداست که در زمان معاویه انجام مى‏گرفت و معاویه نیز در ظاهر تا زمانى که احساس خطر نمى‏کرد، تحمل مى‏ورزید و بر این اقدامات چشم مى‏بست و سعى داشت از سرکوب افرادى مانند امام حسین که عواقب وخیمى براى حکومت او در پى‏داشت، خوددارى ورزد.
2. انتظار مرگ معاویه
امام حسن (ع) با معاویه صلح کرد مشروط براینکه معاویه تا زنده است‏خلیفه باشد و براى بعد از خودش کسى را تعیین نکند. امام حسین (ع) به عنوان یکى از افراد تابع امام حسن (ع) در زمان حیات برادر این صلح نامه را پذیرفت و بر مبناى آن به همراه برادرش با معاویه بیعت کرد و خود را موظف مى‏دانست از بیعت‏شکنى خوددارى ورزد. اقدامات تبلیغى امام به هیچ وجه یعت‏شکنى محسوب نمى‏شد زیرا استفاده از حق آزادى عقیده و بیان بود. البته حکومت معاویه از بنیان ناحق بود و هیچ حقى از جمله حق آزادى بیان را به رسمیت نمى‏شناخت و امام حسین (ع) و یاران آن حضرت در تبلیغ آزاد نبودند ولى امام (ع) چنین حقى را براى خودش و دیگران قائل بود و هرگاه زمینه‏اى مى‏یافت، علنى یا مخفیانه به بیان احکام امامت و خلافت و ویژگى خلیفه حق و صلاحیت منحصر به فرد خود و عدم صلاحیت‏حاکمان مى‏پرداخت و این اقدام را ناقض بیعت انجام شده نمى‏دانست. البته امام حسین (ع) و برادرش امام حسن (ع) گرچه با معاویه صلح کردند و حکومت را به او واگذاردند ولى به هیچ وجه او را صالح براى حاکم شدن نمى‏دانستند و لذا هیچ‏گاه پشتیبان حکومت او نشدند و تا آخر عمر معاویه، هر دو بزرگوار به عنوان مخالف سیاسى حکومت، مشهور و شناخته شده بودند. ولى غیر از تبلیغ دین و احکام آن و بیان صلاحیت‏خود و بى‏صلاحیتى حاکمان، از امام اقدام تعرض‏گونه یا براندازانه‏اى در زمان معاویه نقل نشده است. فقط نقل شده در یک مورد امام کاروانى از اموال و هدایا که به سوى معاویه مى‏رفت را تصاحب کرد و ضمن نامه‏اى علت این اقدام را براى معاویه تبیین نمود و خود این نامه نگارى و تبیین علت، وجه تعرض‏گونه و براندازانه این اقدام را به شدت کاهش داد. امام نوشت:
کاروانى از یمن حامل اموال، پارچه‏هاى زینتى، عنبر و عطر به سوى تو روان بود تا تو آنان را به خزانه‏هاى دمشق بسپارى و بعد از هدیه به فرزندان پدرت (خانواده‏ات) به‏وسیله آن اموال، مشکلات حکومت را رفع کنى و من محتاج آن اموال بودم، از این رو آنها را تصاحب کردم والسلام. (28)
در این نامه امام ضمن اینکه کنایه‏وار معاویه را از بذل و بخشش بیت‏المال به خویشاوندانش نهى مى‏کند، علت تصاحب اموال را نیازمندى خودش به آنان اعلام مى‏کند تا کسى نتواند این اقدام را تعرض به حکومت و پیمان‏شکنى بشمارد.
امام بارها به دوستانش اعلام کرد که به پیمانى که برادرش با معاویه بسته و بیعتى که کرده وفادار است ولى چون معاویه را صالح براى حکومت نمى‏دانست و جز اعلام عقیده و تبلیغ آن، راه اقدام دیگرى در زمان حیات معاویه نداشت، به کسانى که او را براى پذیرش رهبرى دعوت مى‏کردند، اعلام مى‏کرد که منتظر مرگ معاویه باشید تا او بمیرد و بعد از مرگ او بتوانیم اقدام کنیم. بارها نیز اطرافیان معاویه امام را به اقدامات براندازانه یا تصمیم بر آن متهم کردند و به معاویه هشدار دادند و معاویه نیز در پى آن بارها به امام حسین (ع) نامه نوشت و ایشان را از پیمان‏شکنى برحذر داشت و امام به صراحت‏بر وفادارى خود به پیمان تصریح کرد. در جواب یکى از نامه‏هاى معاویه نوشت:
«من اراده جنگ یا مخالفت‏با تو (پیمان‏شکنى) را ندارم بلکه مى‏ترسم تو و حزب ستمکارت پیمان‏شکنى کنید.»
بعد امام اقدام‏هاى ناصواب معاویه را بر شمرد و ظلم‏ها و پیمان‏شکنى‏هاى او از جمله کشتن حجربن‏عدى و عمروبن‏حمق را یادآورى کرد و نوشت:
«در نامه‏ات به من گفته‏اى: این امت را به فتنه مینداز و من فتنه‏اى بزرگتر از حکومت تو براى این امت‏سراغ ندارم.» (29)
بار دیگرى نیز مروان به معاویه نامه نوشت و او را از امام حسین (ع) و اقدامات ایشان برحذر داشت. معاویه بعد از دریافت نامه مروان به امام حسین (ع) نامه نوشت و صلح و بیعت امام را متذکر شد و از اهل عراق و وعده‏هاى آنان برحذر داشت. امام در جواب معاویه نوشت:
من اراده جنگ یا مخالفت‏با تو ندارم با اینکه گمان نمى‏کنم معذرى در نزد خدا به خاطر جنگ نکردن با تو داشته باشم و فتنه‏اى را بزرگتر از حکومت تو بر این امت نمى‏بینم. (30)
حتى زمانى که معاویه براى فرزندش یزید به زور بیعت مى‏گرفت، امام بیعت نکرد و خبر بیعت نکردن امام به اطراف رسید و بزرگان کوفه وقتى متوجه شدند به امام نامه نوشتند و از ایشان خواستند رهبرى قیام علیه معاویه را به عهده بگیرد ولى امام در جواب آنان نوشت:
این قوم منتظر خوردن ما هستند و بر ما گردن کشى مى‏کنند و دنبال مکیدن خون مردم و ما هستند. (31)
و در جواب معاویه نیز که امام را از پیمان‏شکنى و معارضه برحذر مى‏داشت نوشت:
به خدا پناه مى‏برم از شکستن پیمان برادرم و بدان، به خدا قسم، آنچه درباره من گفتى دروغ است. و سخن‏چین‏ها و تفرقه‏افکن‏ها به دروغ این مطالب را درباره من به تو مى‏رسانند. (32)
امام به شیعیان انقلابى که از او و برادرش پیمان‏شکنى و جنگ با معاویه را مى‏خواستند، فرمود:
تا زمانى که این طاغى ستمگر زنده است‏شما در خانه‏هایتان مانند گلیم خانه به زمین بچسبید. اگر روزى او هلاک شد و شما زنده بودید، امید داریم خداوند براى شما و ما خیر مقدر گرداند و به ما هدایت‏بدهد و به خودمان واگذارمان نکند که او با متقیان نیکوکار است. (33)
و بعد از شهادت برادرش نیز در جواب نامه‏هاى کوفیان نوشت:
تا زمانى که فرزند هند زنده است‏به زمین بچسبید و خود را از این فرد پنهان کنید و خواست‏خود را کتمان نمایید و «احترسوا من الاظاء» اگر مرگش پیش آمد و من زنده بودم، به خواست‏خدا راى و نظرم را به اطلاع شما خواهم رساند. (34)
این که مردم کوفه بعد از مرگ معاویه به امام نامه نوشتند، با توجه به این شناخت قبلى از امام و نامه‏هاى ایشان بود.
3. تسلیم نشدن در مقابل اقدامات خلاف معاویه
امام حسن (ع) و امام حسین (ع) با معاویه بیعت کردند نه به خاطر اینکه معاویه را صالح براى حکومت مى‏دانستند، بلکه بدان جهت که مردم را به حکومت او راغب یافتند و یاورى براى حفظ حکومت‏خویش نداشتند. معاویه توانسته بود با خدعه، حیله، نیرنگ، تحمل و... مخالف و موافق را - جز عده‏اى مؤمن ثابت قدم - با خود همراه گرداند و امامان بزرگوار وقتى مردم را به حکومت معاویه راغب دیدند، با اینکه او را براى حکومت صالح نمى‏دانستند، ولى به خواست عمومى تن دادند; البته با حفظ حق آزادى بیان و تبلیغ حقانیت‏خود و عدم صلاحیت‏حکومت و عدم اطاعت از دستورهاى خلاف صلح‏نامه او. معاویه تا آخر عمر با حفظ ظواهر و سیاست‏بازى شیطانى به جذب قلوب ادامه داد و سیاست‏سرکوب را هم ضمیمه آن داشت و مجموعا اقبال عمومى همچنان متوجه او بود و اگر امام حسن (ع) یا امام حسین (ع) مى‏خواستند با او بجنگند، علاوه بر پیمان‏شکنى باید با حکومتى مى‏جنگیدند که اکثریت مردم به هر دلیل آن را پذیرفته بودند و معلوم است که چنین قیامى نتیجه مثبتى نخواهد داشت. امام حسین (ع) نیز با توجه به همین جهات - که تفصیل و تبیین آن خارج از فرصت این مقاله است - تا آخر عمر معاویه بر پیمانى که با وى بسته بود پایدار ماند و از هر فرصت‏براى بیدار کردن جامعه و آماده کردن شرایط براى بعد از معاویه اقدام کرد. زمانى هم که معاویه بر خلاف صلح‏نامه، در اواخر عمر مساله ولایت‏عهدى یزید را مطرح کرد، امام علنى و با تمام قوا در مقابل او ایستاد و حاضر به بیعت نشد. البته معاویه در جلسه‏اى با گماردن افراد مسلح بالاى سر امام و عبدالله‏بن‏زبیر و چند مخالف دیگر، بر بالاى منبر اعلام کرد که: اینان با یزید بیعت کرده‏اند و اینان نیز جرات نیافتند مخالفت‏خود را آشکار کنند زیرا به بهاى جان آنها تمام مى‏شد. (35)
حتى در همین جلسه شامیان اعتراض کردند که اینان باید همین جا در ملاء عام با یزید بیعت کنند وگرنه گردنشان را مى‏زنیم که معاویه آنان را تقبیح کرد و از این اقدام بازداشت. (36)
امام در آن زمان بیعت نکرد و حتى‏الامکان عدم صلاحیت‏یزید را افشا کرد از جمله نامه‏اى به معاویه نوشت و او را از این منکر - نصب یزید - باز داشت. امام نوشت:
سپس فرزندت را به ولایت گماردى در حالى که او جوانى مشروب خوار و سگ‏باز است. تو در امانت (حکومت مسلمانان) خیانت کردى و رعیت‏خود را خراب نمودى و با خدایت اخلاص نورزیدى; چگونه مشروب خوارى را به سرپرستى امت محمد مى‏گمارى؟ در حالى که مشروب خوار از فاسقان است و از اشرار است و او را نمى‏توان بر درهمى امین کرد پس چگونه بر امت توان امین ساخت؟ به زودى بر (کیفر) این عملت وارد مى‏شوى زمانى که صحیفه استغفار را پیچانده باشند (و وقت آن گذشته باشد) . (37)
دوران یزید
1. بیعت نکردن
امام بیعت‏یزید را یک بیعت مقبول مردم نمى‏دانست زیرا معاویه به زور و تهدید و تطمیع براى او بیعت گرفته بود و چنین بیعتى ارزش نداشت و اساسا معاویه حق چنین کارى را نداشت، نه ذاتا و نه براساس قرارداد صلح. از این رو امام هم در زمان معاویه با آن مخالفت کرد و هم بعد از مرگ معاویه از بیعت‏با یزید امتناع ورزید; علاوه بر آن یزید با معاویه تفاوت‏هاى فراوان داشت. معاویه علاوه بر سیاست‏سرکوب شیعیان، اندازه زیادى حفظ ظواهر هم مى‏کرد و شعار اسلام مى‏داد و در پى ایجاد امنیت و رفاه عمومى بود و براى آبادانى مملکت اقدام مى‏کرد (38) ولى یزید علنا گناه مى‏کرد و کفر مى‏گفت و شهوتران و سگ‏باز و... بود و حکومتش را فقط بر خفقان و سرکوب بنیان نهاده بود و بیعت‏با چنین فردى براى یک مؤمن به هیچ وجه جایز نبود حتى اگر او مقبولیت عمومى هم مى‏یافت، بر مؤمن لازم بود با این بیعت مخالفت ورزد و در صورتى که خطر او را تهدید کند، هجرت نماید. امام (ع) نیز با توجه به همین جهات بعد از مرگ معاویه که به منزل والى مدینه احضار شد، فهمید که براى چه او را احضار کرده‏اند. لذا وقتى ابن‏زبیر از امام سؤال کرد که در دارالاماره چه مى‏کنى؟
امام فرمود:
هیچ‏گاه با یزید بیعت نخواهم کرد زیرا امر حکومت‏بعد از برادرم حسن مربوط به من بود. معاویه کرد آنچه کرد و براى برادرم قسم خورد که بعد از خودش هیچ‏کدام از فرزندانش را خلیفه نکند و اگر من زنده بودم، خلافت را به من برگرداند. اى ابابکر (ابن‏زبیر) من با یزید بیعت نمى‏کنم زیرا او مردى فاسق است که آشکارا فسق مى‏کند و شراب مى‏نوشد و با سگ‏ها و پلنگ‏ها بازى مى‏کند و بغض آل رسول به دل دارد. به خدا قسم بیعت‏با او تا ابد تحقق نخواهد یافت. (39)
و به والى مدینه نیز بعد از مشاجره طولانى گفت:
اى امیر، ما خاندان نبوت و معدن رسالت و محل آمد و شد ملائکه و جایگاه رحمت هستیم. خداوند به ما آغاز کرده و به ما ختم مى‏کند در حالى که یزید مردى فاسق، شرابخوار، قاتل و فاسق علنى است و کسى مثل من با مثل اویى بیعت نمى‏کند. (40)
2. هجرت
در زمان معاویه امام تا حدودى از آزادى بیان برخوردار بود و مى‏توانست آشکار یا پنهان به دعوت مردم بپردازد و آنان را نسبت‏به اوضاع مطلع گرداند ولى با مرگ معاویه، خفقان صددرصد شروع شد. یزید دستور داده بود که از امام حسین بیعت‏بگیرند و اگر بیعت نکرد، گردن او را بزنند. بنابراین امام هم در مدینه امنیت جانى نداشت و هم نمى‏توانست‏به وظیفه تبلیغ و دعوت اقدام کند، پس باید از مدینه هجرت مى‏کرد و همین کار را هم کرد. البته امام باید سعى مى‏نمود حتى‏المقدور چهره خروج کننده بر حکومت و برانداز مسلح و یاغى نگیرد تا آنان براى کشتن امام بهانه لازم را پیدا کنند (41) از این رو امام به مکه - سرزمین امن - هجرت کرد.
امام خطاب به رسول خدا (ص) عرض کرد:
پدر و مادرم فدایت اى رسول خدا، من از کنار تو به کراهت و اجبار خارج مى‏شوم و بین من و تو جدایى انداخته مى‏شود زیرا من با یزیدبن‏معاویه شرابخوار و مرتکب فجور بیعت نکرده‏ام و این منم که به اکراه از جوار تو خارج مى‏شوم. سلام من بر تو باد. (42)
و به برادرش محمدبن‏حنفیه فرمود:
برادرم، اگر در دنیا پناهگاه و جایگاهى هم نیابم، باز هم با یزیدبن‏معاویه بیعت نمى‏کنم. (43)
و گفت:
من الان قصد مکه دارم، اگر در آنجا امنیت داشتم، مى‏مانم والا به دره‏ها و دشت‏ها پناه مى‏برم تا ببینم چه مى‏شود. (44)
و بارها به افراد سؤال کننده اعلام کرد که در مدینه امنیت نداشتم و در مکه تا زمانى که امنیت داشته باشم مى‏مانم.
به ابن‏عباس فرمود:
من در این حرم امن ساکن شده‏ام و در اینجا مادامى که اهل آن مرا دوست داشته باشند و یاریم کنند، خواهم ماند و هرگاه آنها رهایم کنند، به جاى آنان، دیگران را برخواهم گزید و به کلمه ابراهیم خلیل متمسک شده‏ام که هنگام افتادن در آتش فرمود: «خدا مرا کافى است و او خوب وکیلى است‏» و آتش بر او سرد و سلامت‏شد. (45)
3. تبلیغ و دعوت و اعلام مخالفت
تبلیغ صلاحیت‏خویش و اعلام بى‏صلاحیتى یزید و مخالفت‏با حکومت او و دعوت به یارى براى به دست گرفتن حکومت از وظایف ثابت و همیشگى امام بود و امام بعد از صلح به این وظیفه اقدام کرده بود. تابه‏حال امام، یاران و انقلابیون را به صبر و انتظار مرگ معاویه دعوت مى‏کرد و حال معاویه مرده و یزید نیز مقبول نیست و باید امام یاران را فرا بخواند و زمام امور را به دست‏بگیرد. اهل کوفه همین که از هجرت امام از مدینه و بیعت نکردن او مطلع شدند، با توجه به نامه‏هاى قبلى امام و انتظارى که داشتند، فرصت را مناسب یافتند و با اقبال عمومى کم نظیرى متوجه امام شدند و با نوشتن نامه‏هاى فراوان امام را به کوفه و به دست گرفتن زمام امور دعوت کردند.
امام (ع) وقتى به مکه وارد شد، شروع به تبلیغ و دعوت نمود و در هر فرصت‏بى‏صلاحیتى یزید و صلاحیت منحصر به فرد خویش را گوشزد مى‏کرد. از جمله براى بزرگان بصره نامه نوشت و آنان را به یارى خویش فراخواند:
اما بعد، همانا خداوند محمد را بر خلقش برگزید و او را به نبوت گرامى داشت و براى رسالت انتخاب کرد. پس او را به سوى خود برد در حالى‏که براى بندگان کمال خیرخواهى را کرد و رسالت‏خدایى را ابلاغ نمود و ما اهل پیامبر و اوصیاى او و وارثان او و سزاوارترین مردم به مقام و منصب او در بین مردم هستیم و قوم ما دیگران را براى این منصب بر ما ترجیح دادند و ما هم راضى شدیم و تفرقه را خوش نداشتیم و دنبال عافیت (امر امت و خودمان) بودیم و همگى مى‏دانیم که ما سزاوارتر به ولایت امت هستیم - که حق ماست - از کسانى که الان متصدى آن شدند... من فرستاده‏ام را با این نامه به نزد شما فرستاده‏ام و شما را به کتاب خدا و سنت پیامبر دعوت مى‏کنم زیرا سنت میرانده شده و بدعت زنده گشته است. اگر سخن من را بشنوید و از من اطاعت کنید شما را به راه رشد، هدایت مى‏کنم و سلام و رحمت‏خدا بر شما باد. (46)
غیر از این نامه‏ها، امام در مکه و در بین راه به سوى عراق، هر جا فرصتى و شنونده‏اى یافت، آنان را به یارى خویش فرا خواند و بى‏صلاحیتى حکومت وقت را گوشزد کرد.
4. اجابت دعوت کوفیان
نامه‏هاى فراوان اهل کوفه، حجت را بر امام تمام کرد. امام براى احتیاط، پسر عم خود - مسلم - را به کوفه فرستاد تا از نزدیک اوضاع را بررسى کند و اگر اقبال عمومى را متوجه دید، به امام اطلاع دهد تا ایشان به سوى کوفه حرکت کند. به همراه مسلم نامه‏اى نیز براى بزرگان کوفه نوشت در فرازى از نامه آمده:
متوجه مضمون نامه‏هاى شما شدم که خواسته بودید من به سوى شما بیایم زیرا امام و رهبر ندارید و باشد که خداوند مرا محور اجتماع شما قرار دهد. اینک پسر عموى مورد اعتمادم را به سوى شما فرستادم تا وضع شما را به اطلاع من برساند. اگر بنویسد که راى بزرگان و عقلا و دانشمندان و عموم شما مثل آنچه باشد که در نامه‏هایتان گفته‏اید، به زودى نزد شما خواهم آمد. (47)
ظاهرا قبل از اینکه اخبار کوفه به امام برسد، امام در روز هشتم ذى‏حجه مجبور به ترک مکه مى‏گردد زیرا متوجه مى‏شود که حکومتیان طرح ترور او در ایام حج را دارند، بنابراین زود هنگام به سوى کوفه حرکت کرد تا مبادا در مکه کشته شود و حرمت‏حرم شکسته گردد. (48)
در جواب برادرش محمدبن‏حنفیه که از علت تعجیل او سؤال کرد، فرمود:
برادر جان، مى‏ترسم یزیدبن‏معاویه مرا در حرم ترور کند و من وسیله شکسته شدن حرمت این خانه گردم. (49)
و به فرزدق هم که علت عجله و رها کردن حج را پرسید، فرمود:
اگر عجله نمى‏کردم، مرا دستگیر مى‏کردند. (50)
اجابت دعوت کوفیان بر امام واجب بود، همان طور که بر پدرش امام على (ع) اجابت دعوت اهل مدینه واجب بود و فرمود:
اگر حضور این افراد (و تقاضاى آنان) نبود و... افسار خلافت را به گردنش مى‏آویختم و... (51)
امام هم از جانب هزاران نفر دعوت شده و آنان عهد و پیمان‏هاى شدید و غلیظ بر یارى امام بسته بودند. امام به عبدالله‏بن‏زبیر فرمود:
چهل هزار نفر کوفى با من بیعت‏بسته‏اند و قسم خورده‏اند که اگر مرا یارى نکنند همسرانشان مطلقه و غلامانشان آزاد باشند. (52)
و در جواب عبدالله‏بن‏عباس فرمود:
این نامه‏ها و فرستادگان مردم کوفه است (که از من براى پذیرفتن رهبرى و امامت‏خودشان دعوت کرده‏اند) و بر من اجابت دعوت آنان واجب است (و اگر اجابت نکنم) آنها علیه من در نزد خدا حجت و عذر دارند. (53)
4. انتخاب آگاهانه مرگ عزیزانه
گرچه امام، به علم امامت از عاقبت امر آگاه بود و گاهى با افرادى که زمینه داشتند و بااستناد به پیش‏گویى‏ها و سخنان پیامبر (ص) ، ایشان را از رفتن به کوفه نهى مى‏کردند و از اینکه مقتول موعود باشد، برحذر مى‏داشتند; امام سخنانى در جواب آنان مى‏گفت که نشان مى‏داد ایشان از عاقبت امر کاملا آگاه است. (54) از آن جمله به ابن عباس گفت:
«اى ابن‏عباس من به قتلگاه خود آگاه‏تر از تو هستم‏» . (55)
و در راه کوفه نیز در جواب کسیکه علت رهسپارى ایشان به سوى کوفه را جویا شده بود، فرمود:
این نامه‏هاى کوفیان است که مرا به نزد خود دعوت کرده‏اند و آنان را جز قاتل خود نمى‏دانم. (56)
ولى براى بندگان خدا و کسانى‏که از اراده و ایمان والایى برخوردار هستند، این آگاهى‏ها مشکلى ایجاد نمى‏کند و مانند کسان بى‏اطلاع از آینده و پیش آمدهاى آن با حوادث مواجه مى‏شوند و اوضاع و شرایط را مى‏سنجند و به پى‏جویى وظایف خود مى‏پردازند و نتیجه و نهایت کار براى آنان تعیین کننده وظیفه نیست. آنچه براى آنان اهمیت دارد فقط تشخیص وظیفه و انجام آن است و نتیجه را به خدا سپردند به خصوص که این انجام وظیفه به اعلاى کلمة الله بینجامد.
این جمله صریح امام است که فرمود:
خداى و مولاى من، دوست داشتم هفتاد بار در راه اطاعت و محبت تو کشته شوم و زنده گردم به خصوص زمانى‏که کشته شدن من سبب یارى دین تو و زنده شدن امر تو و زنده کردن شریعت تو باشد. (57)
وقتى انسان‏هاى مؤمن عادى با علم به کشته شدن، چون آن را براى یارى دین خدا و کسب رضایت‏خدا مؤثر مى‏بینند، به آسانى به سوى مرگ مى‏روند، از آقاى جوانان بهشت چگونه مى‏توان انتظار داشت که علم به کشته شدن او را از اعلام حق، خوددارى از بیعت، هجرت از مدینه و اجابت دعوت کوفیان باز دارد. بخصوص که بعد از آن آیندگان با توجه به این ظواهر او را محکوم خواهند کرد. با این وجود حرکت از مدینه به مکه و عجله در خروج از مکه و رفتن به سوى کوفه، همگى داراى توجیه آشکار و قانع کننده بودند و هیچ کدام را نمى‏توان تفسیر «به سوى مرگ رفتن‏» داد ولى در منزل ثعلبیه خبرى به امام رسید که وضعیت را کاملا منقلب کرد.
مردى که از کوفه مى‏آمد، در این منزل با امام برخورد کرد ولى از ملاقات با امام طفره رفت. دو نفر اسدى که در پى امام مى‏آمدند با آن مرد ملاقات کردند و اخبار را گرفتند و به امام رساندند. آنان به امام عرض کردند که آن فرد اسدى بود و اطلاع داد که خودش شاهد کشته شدن مسلم و هانى بوده است و با اصرار از امام خواستند که باز گردد. البته فرزندان عقیل وقتى خبر شهادت مسلم را شنیدند به صراحت اعلام کردند که ما باید یا انتقام خون برادرمان را بگیریم یا خود نیز کشته شویم. در اینجا شرایط کاملا فرق کرد. تا قبل از این افراد همراه امام مى‏دانستند که نامه‏هاى فراوانى از کوفه به امام رسیده و ایشان را دعوت کرده‏اند و منتظر قدوم امام هستند و فرستاده امام براى آماده کردن مقدمات رفته است و...، ولى با شنیدن این خبر معلوم شد که در کوفه جز مرگ منتظر امام نیست، حالا امام باید چه کند؟ دقت در اوضاع و شرایط معلوم مى‏گرداند که امام به عنوان یک مسلمان عزیز و عزتمند، راهى جز ادامه دادن مسیر ندارد با اینکه جز مرگ را در انتظار خود نمى‏بیند زیرا امام نه تنها در مکه و مدینه که در هیچ جا امنیت ندارد و تصمیم قطعى بنى‏امیه بر کشتن او است. بنى‏امیه مى‏داند که امام نه بیعت مى‏کند و نه سکوت، بلکه هر جا و هر زمان فرصت‏یابد به دعوت مردم به سوى خود و اعلام بى‏صلاحیتى آنان با منطق مستحکم و مستدل مى‏پردازد و منطق امام نیز آن قدر قوى است که هیچ کس جز معاندان نمى‏توانند آن را نپذیرند و فطرت‏هاى سالم را جذب مى‏کند; بنابراین بنى‏امیه چاره‏اى جز کشتن امام نداشت و امام نیز این را مى‏دانست و بارها اعلام کرد.
اباهره ازدى از امام پرسید: چرا از حرم خدا و حرم جدت بیرون آمدى؟ امام فرمود:
اى اباهره، بنى‏امیه مالم را غصب کردند، تحمل کردم. با آبروى من بازى کردند، دشنامم دادند، تحمل کردم ولى خواستند خونم را بریزند و من فرار کردم و به خدا قسم این گروه ستمگر مرا خواهند کشت. (58)
و در مکه هم ابن‏عباس به امام پیشنهاد داد از رفتن به کوفه صرف نظر کند و در مکه یا مدینه بماند یا به یمن برود و امام به او فرمود:
عموزاده، به خدا قسم مى‏دانم که تو ناصحانه نظر مى‏دهى ولى به خدا قسم بنى‏امیه تا این قطره خون را از درون من بیرون نکشند، از من دست‏برنمى‏دارند. (59)
در منزل العقبه نیز همین جواب را به عمربن‏لوذان داد. (60) حالا با توجه به این سرنوشت قطعى که تمام امارات و قرائن بر آن دلالت دارد، امام باید چه کند؟ یا به قضاى خدا تسلیم شود و مرگ عزتمندانه را بپذیرد و بدون ترس و واهمه به راه ادامه دهد و به استناد به نامه‏هاى کوفیان حرکت‏خود را تبیین کند و منطقى معرفى نماید و بر مواضع اصولى خود پا بفشارد یا ذلیلانه باز گردد و فرار کند یا بیعت کند و حکومت‏یزید را بپذیرد و تسلیم شود.
معلوم است که مؤمنان عادى هم ذلت و خوارى را نمى‏پذیرند و مرگ عزتمندانه را بر زندگى ذلیلانه یا فرار مقهورانه ترجیح مى‏دهند چه رسد به شخصیتى همچون اباعبدالله‏الحسین (ع) .
این سخن خود اباعبدالله است که فرمود:
«لا والله لا اعطیهم بیدى اعطاء الذلیل و لا افر منهم فرار العبید» ; (61) نه، به خدا سوگند، نه دست ذلت (بیعت) در دست آنان مى‏گذارم و نه مانند بردگان (از رویارویى و کشته شدن) فرار مى‏کنم.
در اینجا مؤمنان و پذیرندگان قضاى خداوند در برابر قضاى محتوم او تسلیم مى‏شوند و مى‏دانند که اگر هم تسلیم نشوند، راه فرارى ندارند و قضاى خداوند حتما واقع مى‏شود و فقط آنان اجر خود را ضایع مى‏کنند و دست و پاى بیهوده مى‏زنند. مگر کسانى که از راه‏هاى غیر عادى به آینده و اتفاقات ناگوارى که برایشان پیش مى‏آید، علم پیدا کردند و در صدد فرار از آن اتفاق برآمدند، توانستند از آن فرار کنند که حالا امام حسین (ع) بخواهد از آینده مقدرش با فرار نجات پیدا کند.
امام حسین (ع) یقین دارد که قضاى خدا قطعا واقع مى‏شود و او باید پذیراى قضاى خدا و راضى به آن باشد و همه سعى و توانش را در این جهت‏بسیج کند که وظیفه‏اش را به خوبى انجام دهد و بارها به اطرافیانش نیز تصریح کرد که با قضاى خدا نمى‏توان در افتاد.
وقتى فرزدق از بى‏وفایى مردم کوفه و شمشیرهاى آخته آنان علیه امام خبر داد، امام فرمود:
راست گفتى، مقدرات در دست‏خداست و او هر زمان فرمان تازه‏اى دارد. اگر قضاى خدا موافق خواست و رضایت ما باشد، خداوند را بر این نعمت‏سپاس مى‏گذاریم و او یاور ما در اداى شکر است و اگر قضاى خدا میان ما و خواسته‏هایمان حائل شود (و مطابق خواست ما نباشد) باز هم آن کس که نیتش حق بوده و تقوا بر درونش حاکم است، از مسیر صحیح خارج نگردیده است. (62)
و به خواهرش زینب (س) که خطرخیز بودن سفر را دریافته بود، فرمود:
«یا اختاه، کل ما قضى فهو کائن‏» ; اى خواهر، آنچه خدا حکم کرده، حتما واقع خواهد شد. (63)
و در آخرین لحظات نیز فرمود:
«صبرا على قضائک... صبرا على حکمک‏» ; (64) بر قضاى تو و حکم تو صبر مى‏ورزیم.
5. دفاع از حیات و آرمان خود
در منزل ذوحسم - دو سه منزل بعد از ثعلبیه - امام با سپاه حر مواجه شد. اولین گروه دشمن و کوفیان پیمان‏شکنى که تشنه و بى‏رمق با امام مواجه شدند. امام با جوانمردى بى‏نظیر آنان را سیراب کرد و از هلاک حتمى نجات داد و با استناد به نامه‏هاى اهل کوفه توجه خود به آن دیار را شرح داد و فرمود اگر منصرف شده‏اید، من باز مى‏گردم. این سخن را از این به بعد بارها امام تکرار کرد و اعلام نمود که تنها صلاحیت‏دار براى تصدى حکومت است و بنى‏امیه صلاحیت تصدى حکومت را ندارد و او موظف است‏براى به دست آوردن حکومت اقدام کند و دعوت کرده است و بعد از دعوت، کوفیان اعلام اطاعت کرده و از او خواسته‏اند امامتشان را به عهده بگیرد و او نیز به حکم انجام وظیفه، این تقاضا را اجابت کرده و حالا اگر آنان از این دعوت منصرف شده‏اند، حاضر است‏باز گردد و در مکه، مدینه یا هر جاى دیگر که ممکن باشد باز هم به دعوت و تبلیغ خود ادامه دهد. حر اعلام کرد که وظیفه دارد مانع رفتن او به کوفه و بازگشت او به سوى مدینه گردد و امام را بین بیعت و تسلیم و دست کشیدن از ادعاى خلافت‏یا در پیش گرفتن راهى غیر از راه کوفه و مدینه مخیر کرد. امام نیز که نمى‏خواست‏با ابتداى به جنگ و توسل به قهر راه کوفه را ادامه دهد، ناچار شد راه دیگرى غیر از راه کوفه و مدینه در پیش گیرد، سپاه حر همچنان با امام حرکت مى‏کرد و او و یارانش را زیر نظر داشت تا به کربلا رسیدند. در بین راه امام بارها براى آنان صحبت کرد و وظیفه تبلیغى خود را انجام داد و بى‏صلاحیتى امویان و صلاحیت منحصر به فرد خویش را گوشزد کرد. وقتى به کربلا رسیدند دستور متوقف کردن امام به حر رسید و مدت کمى بعد از آن سپاه کوفه به فرماندهى ابن سعد نیز سر رسید. امام باز هم با استناد به دعوت کوفیان، متوجه شدن خود به سوى کوفه را توجیه کرد و اعلام کرد او تنها صلاحیت‏دار تصدى حکومت است ولى اگر آنان منصرف شده‏اند او باز مى‏گردد. دشمن امام را بین دست‏برداشتن از ادعاى حکومت و ذلت پذیرش بیعت‏یزید یا چشیدن تیزى شمشیر مخیر ساخت و راه سومى براى امام باقى نگذارد; این کلام امام است که فرمود:
«الا ان الدعى ابن الدعى قد رکز بین اثنتین بین السلة و الذلة هیهات منا الذلة یابى الله لنا ذلک و رسوله و المؤمنون و حجور آگاه باشید این پسر خوانده، (66) پسر پسر خوانده مرا سر دو راهى شمشیر (مرگ) و ذلت قرار داده است و هیهات که ما به زیر بار ذلت رویم زیرا خدا، پیامبرش و مؤمنان از اینکه ما ذلت را بپذیریم، ابا دارند و دامن‏هاى پاک مادران و افراد باغیرت و اشخاص سرفراز روا نمى‏دارند که اطاعت افراد پست ولئیم (مانند امویان) را بر قتلگاه کرام و نیک منشان مقدم بداریم.
و بدین گونه امام از دشمن خود اعتراف گرفت که هیچ گناهى ندارد و به جرم ناکرده باید کشته شود. جرم امام این بود که صلاحیت‏حکومت داشت و در پى آگاه کردن مردم و جلب یارى آنان و به دست آوردن حکومت و کنار زدن ستمگران از این بساط بود و حاضر نبود به هیچ وجه از این ادعاى به حق دست‏بردارد و سکوت کند و حکومت ظالمان بنى‏امیه را تایید نماید. این از سخنان امام حسین (ع) در روز عاشورا است.
«و یحکم اتطلبونى بقتیل قتلته اومال استهکلته او بقصاص من جراحة‏» ; ؟ (67) واى بر شما! آیا کسى از شما را کشته‏ام که در مقابل خون وى مرا به قتل مى‏رسانید؟ آیا مال کسى را تلف کرده‏ام و یا جراحتى بر کسى وارد کرده‏ام که مستحق مجازاتى این چنین باشم.
و بدین گونه بر تارک تاریخ ثبت کرد که تا آخرین لحظه سکوت نکرد و به بیان دین خدا و احکام آن از جمله معرفى امام هدایتگر و امام گمراه کننده پرداخت و با منطق و استدلال حقانیت‏خود را براى حکومت و بى‏صلاحیتى حاکمان اثبات نمود و این تبلیغ و دعوت همان قیام ارزشمند حضرت اباعبدالله (ع) بود و تا ریخته شدن آخرین قطره خون از این قیام ارزشمند و بیان و تبلیغ دست‏بر نداشت. قیام امام حسین (ع) یک قیام مسلحانه براى از بین بردن حاکمان ستمگر و به دست آوردن حکومت نبود بلکه قیام براى تبلیغ دین خدا و بیان احکام آن و معرفى امام صالح و امامان جور و ستم و بیدار کردن فطرت‏هاى خفته بود تا براى اقامه حق به پا خیزند و دشمن که این فریاد افشاگرانه را نابودگر بنیان خود دید، به خفه کردن صاحبش همت گمارد. قیام امام حسین از نوع قیام اصحاب کهف بود:
«اذقاموا فقالوا ربنا رب السموات و الارض...» ; (کهف: 14) آن هنگام که قیام کردند و گفتند: پروردگار ما، پروردگار آسمان‏ها و زمین است.
و امام حسین (ع) نیز مانند جوانمردان کهف در آن جو استبداد و خفقان قیام کرد و فریاد برآورد من فرزند رسول خدا، عترت او، اهل‏بیت او و صالح براى حکومتم و یزید شرابخوار، سگ باز، فاسق و بى‏صلاحیت است و دشمن که این فریاد کوبنده را شنید درصدد خفه کردنش برآمد و امام از مدینه به مکه هجرت کرد و آنجا نیز خواستند ترورش کنند ناچار از آنجا نیز هجرت کرد. طنین فریادش به کوفه رسید و کوفیان اجابت کردند و نامه‏ها نوشتند و او را براى رهبرى قیام و امامت امت‏خواستار شدند و اجابت کرد. حکومت‏ستمگر یزید و عمال او بر کوفیان سخت گرفتند و آنان را به پیمان‏شکنى وا داشتند و به کمک همان پیمان‏شکنان، امام را به سرزمین کربلا کشاندند و محاصره کردند و فریاد افشاگرانه و حیاتبخش آن بزرگ همیشه جاوید را در گلو خفه کردند و رگ‏هاى گردنش را بریدند تا مطمئن باشند که دیگر کلامى نخواهد گفت ولى به خواست‏خدا آن فریاد جاودانه شد و براى همیشه طنین‏انداز فضاى جهان بشریت گشت.
نتیجه‏گیرى
1. همه انبیاء موظف بوده‏اند براى تشکیل حکومت اقدام کنند و مردم نیز موظف بوده‏اند از آنان تبعیت نمایند.
2. وظیفه تشکیل حکومت و تصدى امامت و رهبرى سیاسى نظام، وظیفه‏اى مشروط بوده است‏یعنى اگر امامان و پیامبران با اقبال عمومى و پذیرش دعوت از جانب مردم مواجه مى‏شدند، وظیفه تصدى امامت و تشکیل حکومت و اجراى احکام منجز مى‏شد و در غیر این صورت این وظیفه منجز نبود و آنان بالفعل تکلیفى نداشتند و آیات «ما على الرسول الاالبلاغ‏» ناظر به زمانى است که پیامبران با عدم اقبال عمومى مواجه شده‏اند.
3. امام حسین (ع) از همان اوان کودکى به وظیفه تشکیل حکومت توجه داشت و به غاصبان حکومت و خلافت اعتراض مى‏کرد و اهل بیت را تنها شایستگان تصدى خلافت معرفى مى‏نمود.
4. در زمان برادرش امام حسن (ع) به پیروى از ایشان و با توجه به شرایط با معاویه بیعت مشروط کرد و تا آخر عمر معاویه ضمن تبلیغ صلاحیت منحصر به فرد خود به عنوان مخالف سیاسى حکومت فعالیت داشت ولى هیچ‏گاه پیمان عدم تعرض را نقض نکرد.
5. در زمان معاویه از بیعت‏با یزید خوددارى ورزید و بعد از مرگ معاویه نیز براین موضع استوار ماند و خود را تنها مستحق و صلاحیت‏دار براى تصدى خلافت معرفى مى‏کرد.
6. براى به دست آوردن حکومت اقداماتى انجام داد، از جمله ادامه همان خط تبلیغ و مخالفت، خوددارى از بیعت‏با یزید، هجرت از مکه به مدینه و علنى کردن مخالفت و دعوت مردم به تبعیت از خود، اجابت دعوت کوفیان و حرکت‏به سوى کوفه.
7. در آخرین مرحله نیز که با پیمان‏شکنى کوفیان و سخت‏گیرى سپاهیان عبیدالله مواجه شد و بین مرگ عزیزانه یا تسلیم ذلیلانه مخیر گشت، مرگ عزیزانه را اختیار نمود و تا آخرین قطره از کرامت ایمانى خود دفاع کرد.
پى‏نوشت‏ها:
1) کنز العمال، ج 6، ص 177، حدیث 17550 «عن النبى (ص) : اذا کان ثلاثة فى سفر فلیؤمروا احدهم‏» ; هرگاه در سفرى حداقل سه نفر بودند، یکى از خودشان را به عنوان امیر قرار دهند.
2) لکل قوم هاد; براى مردم هر زمانى هدایتگرى هست (رعد: 7) .
3) از معرفت دینى تا حکومت دینى، على صفایى، ص 90
4) تحت العقول، ابى شعبه حرانى، ص 172، اعلمى بیروت.
5) تاریخ طبرى، ج 5، ص 357، دارالمعارف قاهره.
6) سخنان حسین‏بن‏على، محمد صادق نجمى، انتشارات اسلامى، ص 148.
7) ترجمة الامام‏حسین (ع)، ابن عساکر، تحقیق محمد باقر محمودى، ص 201، بیروت.
8) البته بسیارى از مواقع نیز مجبور شدند به افضلیت و اصلحیت امام على (ع) اعتراف کنند.
9) تاریخ سیدالشهداء، صفایى حائرى، ص 76.
10) همان .
11) همان.
12) همان.
13) موسوعه کلمات الامام‏الحسین (ع)، ص 263.
14) همان، ص 111.
15) همان، ص 117 - 118.
16) احتجاج، طبرسى، ص 275، اعلمى بیروت.
17) بحارالانوار، ج 44، ص 61.
18) انساب الاشراف، بلاذرى، ج 3، ص 151، بیروت.
19) احتجاج، ص 299.
20) ترجمة الامام الحسین، ابن عساکر، ص 197.
21) شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحدید، ج 3، ص 263.
22) نهج البلاغه، خطبه 69.
23) نوح (71) ، آیه 9 - 5.
24) سحاب رحمت، عباس اسماعیلى یزدى، ص 205.
25) احتجاج، ص 299.
26) الغدیر، ج 1، ص 198 - 199.
27) تحف العقول، ص 172.
28) موسوعه کلمات المام الحسین (ع)، ص 248.
29) همان، ص 252 - 254.
30) همان، ص 258.
31) همان.
32) همان، 239.
33) انساب الاشراف، ج 3، ص 150.
34) همان، ص 152.
35) موسوعه کلمات الامام الحسین (ع)، ص 268.
36) همان، 269.
37) همان، ص 258.
38) ر.ک تاریخ سیدالشهداء، عباس صفایى حائرى، ص 178.
39) فتوح، ابن اعثم کوفى، ج 5 ، ص 11.
40) همان، ص 14.
41) ر.ک: تاریخ سید الشهداء، عباس صفایى حائرى، ص 200.
42) موسوعه کلمات الامام الحسین (ع)، ص 288.
43) فتوح، ج 5، ص 23.
44) موسوعه کلمات الامام الحسین (ع)، ص 290.
45) فتوح، ج 5، ص 26.
46) تاریخ طبرى، ج 5، ص 357.
47) عوالم، ج 17، ص 184.
48) موسوعه کلمات الامام الحسین (ع)، ص 324 و 321.
49) همان، ص 329.
50) سخنان حسین‏بن‏على، محمد صادق نجمى، ص 98.
51) نهج البلاغه، خطبه 3.
52) ترجمة الامام الحسین، ابن عساکر، ص 194.
53) موسوعه کلمات الامام الحسین (ع)، ص 321.
54) ر.ک: بحارالانوار، ج 42، ص 330.
55) همان، ج‏78، ص 272 .
56) عوالم، ج 17، ص 218.
57) معالى السبطین، ج 2، ص 18.
58) فتوح، ج 5، ص 79.
59) سخنان حسین بن على، نجمى، ص 72.
60) ارشاد، شیخ مفید، ص 223.
61) سخنان حسین‏بن‏على، نجمى، ص 229.
62) همان، ص 97.
63) همان، ص 116.
64) موسوعه کلمات الامام الحسین (ع)، ص 510.
65) سخنان حسین‏بن‏على، ص 236.
66) عبیدالله و پدرش زیاد هر دو زنازادگانى بودند که چند نفر ادعاى پدرى آنان را داشتند و آنان به نام یکى از آنها خوانده مى‏شدند. «دعى‏» زنا زاده‏اى است که یکى از زناکنندگان او را به فرزندى خود بخواند.
67) عوالم، ج 17، ص 251.

تبلیغات