امام حسین علیه السلام و تشکیل حکومت اسلامى (مقاله پژوهشی حوزه)
درجه علمی: علمی-پژوهشی (حوزوی)
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
ابلاغ دین خدا، بیان و تفسیر احکام و معارف آن، اصلىترین وظیفه انبیاء است که به هیچ عنوانى ساقط نمىشود و با توجه به اینکه تحقق فرمانهاى الهى و ایجاد زمینه رشد و تعالى انسانها، و برقرارى عدل و دفع ظلم و شرک از طریق تشکیل حکومت امکانپذیر است، حکومتخواهى از اهداف انبیاء و اوصیاء آنان به شمار مىرود ولى مشروط به اقبال عمومى و پذیرش دعوت از جانب مردم مىباشد. امام حسین (ع) نیز به عنوان یکى از اوصیاى پیامبر (ص) در این مسیر حرکت کرد. نویسنده در این مقاله، با ذکر شواهد تاریخى تلاش کرده تا اثبات نماید امام حسین (ع) همواره به وظیفه تشکیل حکومت توجه داشت و در سخنرانىها و برخى جلسات، ضمن اعتراض به غاصبان حکومت و خلافت، اهلبیت را تنها شایستگان خلافت معرفى مىنمود و ضمن خوددارى از بیعتبا یزید در زمان معاویه و استوارى بر این نظر پس از مرگ او، بر شایستگى و بر حق بودن خود براى تصدى خلافت تاکید مىکرد. حضرت در این راستا براى به دست آوردن حکومت اقداماتى همچون خوددارى از بیعتبا یزید، هجرت از مکه به مدینه، علنى کردن مخالفت، دعوت مردم به تبعیت از خود، اجابت دعوت کوفیان و حرکتبه سوى کوفه را انجام داد و پس از پیمانشکنى کوفیان و روبهرو شدن با سختگیرى سپاهیان دشمن، مرگ افتخارآمیز را در برابر تسلیم ذلیلانه اختیار نمود.متن
سؤال اصلى این مقاله به شرح زیر است:
- آیا مىتوان تشکیل حکومت را هدف اصلى نهضت عاشورا معرفى کرد؟
سؤالهاى فرعى زیر نیز در راستاى این سؤال اصلى مطرحند:
- آیا تشکیل حکومت مىتواند اولین و اصلىترین غایتیا وظیفه انبیاء و اولیاء باشد؟
- آیا اصلا تشکیل حکومت جزء اهداف اصلى انبیاء و اولیاء هست ؟
- مگر تشکیل حکومت امرى دنیوى و پستتر از آن نیست که هدف انبیاء و اولیاء قرار گیرد؟
- بر فرض که تشکیل حکومت جزء اهداف و وظایف آنان باشد، آیا آنان درصدد به دست آوردن حکومتبه هر قیمت و از هر راهى هستند؟
- اگر جواب بالا منفى است، پس آنان از چه راهى براى به دست آوردن حکومت اقدام مىکنند ؟
- آیا امام حسین (ع) در زمان معاویه یا بعد از آن خود را به عنوان صلاحیتدار براى حکومت معرفى کرده است و مردم را به اطاعت از خود فرا خوانده است ؟
- آیا امام حسین (ع) در زمان معاویه هم اقدامى براى به دست گرفتن حکومت انجام داده است ؟
- و... .
اولیاء و وظیفه حکومت، هدایت و رهبرى
لزوم وجود حکومت، امروز - و شاید همیشه - امرى بدیهى مىباشد و بعید است کسى منکر لزوم آن در جامعه بشرى باشد. هر حکومتى نیز حاکم، رئیس یا سلطانى مىخواهد تا قواى حکومتى را سامان دهد و به کمک آنها وظایف حکومت را به انجام رساند. البته حکومتها در طول تاریخ بشرى به یک شکل نبودهاند بلکه از شکلهاى بسیط و ساده شروع شده و کمکم گسترده و پیچیده شدهاند و امروزه حکومت داراى سازمانى گسترده با وظایفى فراوان و قوایى بسیار مىباشد. اصولا هر جمعى حتى اگر تعداد آنان دو یا سه نفر هم باشد، احتیاج به نظام، تشکیلات، سازماندهى، فرماندهى، رهبرى و ریاست دارد; در غیر این صورت اختلاف نظر، مشاجره و نزاع آن جمع را متلاشى مىکند. در روایات به همین اصل عقلایى اشاره شده و امر شده که هر جمعى حتى اگر تعدادشان کم باشد، فردى را براى رهبرى و سازماندهى خود معین کنند. (1)
انبیاء و اوصیاء معصوم نیز از جانب خداوند براى امامت، هدایت و رهبرى جوامع بشرى ماموریتیافته و مردم نیز به اطاعت از آنان مامور شدهاند:
«و ما ارسلنا من رسول الا لیطاع باذن الله» ; (نساء: 64) ما هیچ پیامبرى را نفرستادیم مگر اینکه به خواستخدا مطیع فرمان او باشند.
خداوند مىخواهد همه پیامبران و اوصیاى آنان در جامعهاى که در آن مبعوث شدهاند، مطاع باشند و معناى مطاع جز رهبر، حاکم و سلطان بودن نیست; زیرا آنان تنها هدایتشدگانى هستند که صلاحیت رهبرى بشر و رساندن او به سعادت دنیا و آخرت را دارند و غیر آنان هر که باشد، محتاج هدایتگر و دستگیر است. و عقل و شرع حکم مىکنند محتاج به هدایت نمىتواند هدایتگر واقعى باشد و انسان باید به امر هدایتگر گردن نهد نه به امر کسانى که خود محتاج هدایتگرند:
«افمن یهدى الى الحق احق ان یتبع امن لایهدى الا ان یهدى فما لکم کیف تحکمون» ; (یونس: 36) آیا آنکه خلق را به راه حق رهبرى مىکند، سزاوار به پیروى استیا آنکه خود هدایت نمىشود (و راه نمىیابد) مگر اینکه هدایت گردد، پس شما را چه شده و چگونه قضاوت مىکنید؟
با توجه به اینکه هر قومى در هر زمانى پیامبر یا امام معصوم و هدایتگرى دارد (2) و هیچ زمانى جامعه از وجود هدایتگر معصوم خالى نیست، مىشود اراده خدا بر این قرار گرفته باشد که همیشه این هدایتگران زمام امور جامعه را به دستبگیرند.
در آیه دیگرى خداوند مىفرماید:
«قل اطیعوا الله و اطیعوا الرسول... و ان تطیعوه تهتدوا و ما على الرسول الاالبلاغ المبین» ; (نور: 54) بگو از خدا و رسول اطاعت کنید.... و اگر او را اطاعت کنید، هدایت مىیابد و بر رسول وظیفهاى جز رساندن آشکار نیست.
در این آیه همان مطاع بودن پیامبران و اوصیایشان به بیان دیگرى آمده است. خداوند در این آیه مطاع را با عنوان «الرسول» معرفى کرده است. رسول یعنى انسان هدایتشدهاى که خداوند او را برگزیده و از علم خود بهرهمند ساخته و دستورات لازم براى هدایتبشر و رساندن او به منزل مقصود را به او سپرده تا به بشر ابلاغ کند و آنان را به اطاعت از خود دعوت نماید و در صورت پذیرفتن آنها، هدایت و رهبرى آنان را به عهده بگیرد و آنان را به منزل مقصود سعادت و کمال دنیا و آخرت برساند.
«رسول» و وصى و خلیفه معصوم او تنها کسى است که مىتواند هدایت و رهبرى را به نحو تمام و کمال عهدهدار شود و غیر از او، دیگران از لحاظ صلاحیتهاى علمى و عملى نقصان بسیار دارند و با وجود و حضور رسول یا وصى معصوم او، اقبال به دیگران و گماردن آنان به رهبرى و امامت جامعه امرى خلاف دستور عقل است. بنابراین با توجه به آیات گذشته روشن شد که پیامبران و اوصیایشان از جانب خداوند وظیفه دارند مردم را به اطاعت از خویش فرا بخوانند و دستورهاى خداوند از جمله دستور اطاعت از انبیاء و اوصیاء را به مردم ابلاغ کنند و مردم نیز موظف هستند به فراخوان خداوند جواب مثبت دهند و اطاعت از پیامبران و اوصیاء را به جان و دل بپذیرند و آنان را مقتدا و امام قرار دهند. اگر بعد از ابلاغ پیامبران و دعوت مردم به اطاعت از خویش، مردم هم به وظیفه خود عمل کردند و مطیع آنان شدند و رهبرى و امامت آنان را خواستار گشتند، از جانب خدا بر پیامبران تکلیف است که امامت و رهبرى آنان را بپذیرند و با تدبیر شایسته آنان را به سوى سعادت حقیقى و بهروزى دنیا و آخرت هدایت کنند و اگر نپذیرفتند، بر پیامبران حرجى نیست و این مردم مىباشند که در قیامت مؤاخذه و عقاب خواهند شد.
همه پیامبران به این وظیفه خدایى قیام کردند و مردم را به اطاعت از خویش فرا خواندند و آنانى که با اجابت مردم مواجه شدند، حکومت تشکیل دادند و امامت را به عهده گرفتند و به اجراى احکام سعادت بخش خدا پرداختند. از همین رو هیچگاه در جامعهاى که پیامبران یا اوصیایشان مورد قبول و اقبال عمومى بودهاند، رهبرى سیاسى از رهبرى دینى جدا نبوده است. پیامبرانى مانند حضرت موسى، داوود، سلیمان و پیامبر اسلام خودش زمام امور را به دست داشتند و بعضى پیامبران نیز که به دلایلى - شاید کهولتسن... - نتوانستهاند شخصا زمام امور را به دستبگیرند، افرادى صلاحیت دار را براى تصدى امر حکومت معرفى کردهاند و مردم نیز به مقتضاى تبعیت از پیامبر مطاع، رهبرى و حکومت فرد معرفى شده را پذیرفته و تحت فرمان او به انجام وظیفه پرداختهاند.
طالوت از کسانى است که توسط پیامبر مقبول زمان براى رهبرى و حکومتبنى اسرائیل معرفى مىگردد:
«الم تر الى الملا من بنىاسرائیل من بعد موسى اذ قالوا لنبى لهم ابعث لنا ملکا نقاتل فى سبیل الله...» ; (بقره: 251 - 245)
ندیدى آن گروه بنىاسرائیل را که پس از وفات موسى از پیامبر وقتخود (یوشع یا شمعون یا شموئیل) تقاضا کردند که پادشاهانى براى ما برانگیز تا به سرکردگى او در راه خدا جهاد کنیم و...
این که این مردم از پیامبرشان تقاضا مىکنند تا فرمانده و پادشاهى براى آنان معرفى کند، نشاندهنده آن است که آنان پیامبر را مطاع مىدانستند و وظیفه خود مىدیدند که از اوامر او اطاعت کنند و قطعا آن پیامبر به دلایلى خودش نمىتوانسته زمام امور را به دستبگیرد وگرنه، نه آنان از او تقاضاى تعیین پادشاهى غیر از خودش مىکردند و نه امور را به غیر خودش مىسپرد. بنابراین همه پیامبران و اوصیایشان موظفند در مرحله اول مردم را به اطاعت از خویش فرا بخوانند و در مرحله دوم یعنى در صورت وجود اقبال عمومى، حکومت تشکیل داده و زمام امور را به دستبگیرند.
مرحله اول یعنى ابلاغ، تبلیغ و بیان دین حق و از جمله دعوت مردم به اطاعت از خویش را بدون استثناء انجام دادهاند و هر کدام که با اقبال جامعه مواجه شدهاند، حکومت نیز تشکیل داده و تصدى امور جامعه را مستقیم یا غیر مستقیم عهدهدار شدهاند این که وظیفه انبیاء و اوصیا (ع) دو مرحلهاى است و مرحله دوم وظیفه و تکلیف آنان در صورت وجود اقبال و پذیرش عمومى منجر مىشود، دلالتبر جدایى دین از سیاست ندارد.
سیاستیعنى اداره صحیح دنیا به طورى که در راستاى هدف آفرینش باشد و از آنجا که غایت آفرینش آخرت است، سیاستیعنى اداره صحیح دنیا به طورى که مقدمه آبادى آخرت باشد و پیامبران که براى رسیدن بشر به غایت تکامل و خلیفه الهى هستند، نمىتوانند نسبتبه دنیاى انسانها که مقدمه آخرت است، بىتفاوت باشند و اداره دنیا را به غیر بسپارند و وظیفه خود را فقط آخرتى محض بشمارند. پیامبران وظیفه دارند با اداره صحیح دنیا، زمینه رشد انسانها در رسیدن آنان به مقام خلافت الهى را آماده کنند ولى این وظیفه پیامبران بعد از ابلاغ دعوت و پذیرش عمومى آن منجر مىشود و اگر اقبال و پذیرش عمومى حاصل نشده این وظیفه منجز نمىگردد. بعضى از محققان گفتهاند:
اگر انبیایى همچون آدم و نوح و ابراهیم دعوى حکومت ندارند به خاطر همین نکته است که در این مرحله از نظام خانواده و قبیله، مشکلات داخلى و خارجى با سرداران و ریش سفیدان حل شدنى هستند. (3)
برداشت این محقق محترم نیز صحیح نیست زیرا گرچه در جوامع ساده قدیم و نظامهاى قبیلهاى پیرمرد، بزرگ یا سردار قبیله از احترام و جایگاه والایى برخوردار بوده و افراد قبیله به او احترام مىگذاردند و فرامین وى را اطاعت مىکردند ولى به دو جهت در همان نظامها نیز هرگاه پیامبرى مبعوث شده، خودش یا اوصیایش مردم را به اطاعتخویش فراخواندهاند زیرا سردار حاکم یا پیرمرد حاکم و بزرگ قبیله، انسانى بوده غیر معصوم و در عمل و علم در معرض خطا و اشتباه بوده است; پس پیامبر یا وصى او نمىتوانستند اجازه دهند آن فرد در عین ارزش و احترام داشتن، حاکم یا فصلالخطاب باشد و جز خودشان را که به علم الهى و عصمتخدایى آراسته بودند، شایسته فصلالخطابى نمىدانستند.
آن سردار یا بزرگ یا پیرمرد حاکم و مطاع نیز وقتى به رسالت و نبوت پیامبر ایمان مىآورد، به طور طبیعى به حکم ایمان خویش، در کارها نظر پیامبر را جویا مىشد و در جهت اجراى آن عمل مىکرد و در واقع پیامبر را حاکم و مقتدا قرار مىداد و ایمان او به او اجازه نمىداد در امور، غیر از نظر پیامبر را اجرا کند.
البته حکومت در آن جوامع ساده و ابتدایى بود و با حکومتهاى امروز تفاوتهاى فراوان داشت ولى به هر حال در هر جامعهاى اعم از ساده و بسیط یا پیشرفته و پیچیده، حاکم به معناى فصلالخطاب لازم است و همه پیامبران فقط خود را فصلالخطاب مىدانستند و این حکم را به مردم ابلاغ کرده و مردم را به پذیرفتن آن دعوت کردهاند و جامعهاى که افراد آن دین دارند و به احکام خدا تسلیم هستند جز پیامبر یا وصى را به عنوان فصلالخطاب نمىپذیرد. بنابراین امکان ندارد حضرت آدم، نوح و ابراهیم یا هیچ پیامبرى یا وصى پیامبرى ادعاى حکومت و فصلالخطابى نداشته باشند .
اصلىترین وظیفه یا از وظایف اصلى
اصلىترین وظیفه پیامبران ابلاغ دین خدا و بیان و تفسیر احکام و معارف آن است. و هیچ شرط و قیدى هم ندارد و در همه شرایط باید توسط پیامبران انجام گیرد و آنان موظفند جان و مال و هر چه دارند در راه انجام این وظیفه فدا کنند وظیفه بلاغ، ابلاغ و تبلیغ دین خدا از جمله دعوت مردم به اطاعت از خویش که یکى از مهمترین ارکان و احکام دین مىباشد، اصلىترین وظیفه انبیاء است که به هیچ وجه ساقط نمىشود و بقیه وظایف انبیاء مانند تشکیل حکومت و تصدى امور جامعه گرچه از وظایف اصلى است، اما مشروط به اقبال عمومى و وجود یاور است و در صورت فراهم نبودن شرائط، بر عهده پیامبر یا وصى او منجز و قطعى نمىگردد. و به عبارت دیگر جزء واجبات مشروط است که تا شرایط حاصل نشده، وجوب حاصل نمىشود.
آیات زیر دلالتبر این مطالب مهم دارد:
«قل اطیعوالله و اطیعوا الرسول فان تولوا فانما علیه ما حمل و علیکم ما حملتم و ان تطیعوه تهتدوا و ما على الرسول الا البلاغ المبین» ; (نور: 54) بگو خدا را اطاعت کنید و از پیامبرش فرمان برید! و اگر سرپیچى نمایید، پیامبر مسؤول اعمال خویش است و شما مسؤول اعمال خودتان. اما اگر از او اطاعت کنید، هدایتخواهید شد و بر پیامبر جز رساندن آشکار نیست. «اطیعوا الله و اطیعوا الرسول فان تولیتم فانما على رسولنا البلاغ المبین» ; (تغابن: 12) اطاعت کنید خدا را و اطاعت کنید پیامبر را و اگر روگردان شوید، رسول ما جز بلاغ آشکار وظیفهاى ندارد. «فان اعرضوا فما ارسلناک علیهم حفیظا ان علیک الا البلاغ» ; (شورا: 48) اگر روى گردان شوند، ما تو را حافظ آنان قرار ندادیم. وظیفه تو تنها ابلاغ است.
به صراحت آیات فوق و آیات متعددى، پیامبران موظف به دعوت مردم به اطاعت از خویش بودهاند و در صورت اعراض آنان، وظیفه واجب بر عهده خویش - یعنى دعوت - را انجام داده و واجب دیگرى بر عهده آنان قرار نمىگیرد.
ارزش حکومت از نگاه انبیاء و اوصیاء
انبیا و اوصیا انسانهاى برگزیدهاى هستند که فقط سر در آستان دوست فرو آورده و طالب رضاى اویند و جز رضاى دوست مقصد و غایتى ندارند. آنان گوش به فرمان بوده و آنچه مولایشان امر کند، بدون چون و چرا مىپذیرند و در راه انجام فرمان مولى هیچ مانعى نمىبینند و هیچ خوف و خطرى آنان را از امتثال امر مولا باز نمىدارد و غیر خدا، هر چه باشد در نگاه آنان پست و حقیر است و آنچه را خداوند دوستبدارد دوست دارند و آنچه را خداوند نپسندد، نمىپسندند.
اینکه امیرالمؤمنین على (ع) به عنوان سید و سرور اوصیا اعلام مىکند که دنیا در نظر او مانند استخوان خوکى است در دست جذامى، نه شعار بلکه حقیقتى است که همه انبیا و اوصیا بدان فریاد مىزنند. چنین انسانهاى برگزیدهاى نه طالب دنیا هستند و نه مظاهر دنیا و حکومتبه عنوان یکى از مظاهر فریبنده دنیا براى آنان هیچ زیبایى و جذابیتى دارد ولى از آنجا که کومتبهترین وسیله براى تحقق بخشیدن به فرمانهاى خدا است و دعوت مردم به اطاعتخویش و پذیرفتن حکومت و رهبرى آنان در صورت اقبالشان وظیفهاى است که خداوند معین کرده و با حکومت مىتوان به دفع ظلم و شرک پرداخت و زمینه رشد و تعالى انسانها و تحقق عدل و داد را فراهم نمود، از این رو حکومتبه عنوان یک وسیله ارزشمند و مطلوب مىگردد و حکومتخواهى از اهداف و غایات انبیاء و اوصیا مىشود.
امام حسین (ع) نیز به عنوان یکى از اوصیاى پیامبر مانند دیگر پیامبران و اوصیایشان در همین مسیر حرکت مىکند و حکومت در نگاه امام حسین (ع) بهترین وسیله براى جلب رضاى خدا و بهترین عامل براى زمینهسازى هدایت و رشد و تعالى بندگان اوست و اگر این حکومتبه دست نااهلان بیفتد، نه تنها زمینه تعالى بندگان خدا از بین مىرود بلکه زمینه حاکمیتشیطان و جهل و کفر و شرک حاصل مىشود و امام نمىتواند نسبتبه این پیامدهاى مثبت و منفى بدون توجه باشد. به بیانات زیر از امام حسین (ع) توجه کنید.
امام در جمع معتمدان و بزرگان و عالمان سخنرانى مفصلى دارد. در این سخنرانى که ظاهرا در زمان معاویه و در ایام حجبوده است، امام بزرگان قوم را مخاطب قرار مىدهد و آنان را به وظیفه مهم امر به معروف و نهى از منکر متذکر مىشود و خاطرنشان مىکند که چون شما این وظیفه را ترک کردهاید، حکومتى که حق شما عالمان استبه دست نااهلان افتاده و کسانى بر شما حاکم شدهاند که صلاحیتحکومت ندارند. و آنها را به شدت براى ترک امر به معروف و نهى از منکر توبیخ مىکند و از ستمگرى حاکمان و عاملان حکومت اموى مىنالد و مىفرماید:
«فالله الحاکم فیما فیه تنازعنا و القاضى بحکمه فیما شجر بیننا» ; خداوند در آنچه ما و اینان (بنى امیه) در آن نزاع داریم حکم است و به حکم عادلانهاش قضاوت مىکند.
این جمله صراحت دارد که امام با بنىامیه بر سر حکومت نزاع و مشاجره دارد و حکومت را حق خود مىداند و در پى به دست آوردن آن است و بنىامیه نیز بر این مطلب آگاهى دارند و امام را از حقش محروم کردهاند و آنگاه امام براى اینکه کسانى حکومتخواهى آن بزرگوار را دنیاطلبى ندانند، اعلام مىکند:
«اللهم انک تعلم انه لم یکن ما کان منا تنافسا فى سلطان و لا التماسا من فضول الحطام و لکن لنزى المعالم من دینک و نظهر الاصلاح فى بلادک و یامن المظلومون من عبادک و یعمل بفرائضک و سننک و احکامک.» ; (4) خدایا، تو مىدانى آنچه از ما سرزده براى سبقت جویى به سوى سلطنت دنیایى یا به دست آوردن چیزى از مال و منال دنیا نبوده است لکن ما مىخواهیم علامتهاى دین تو را بنمایانیم و اصلاح را در بلاد اسلامى آشکار کنیم تا بندگان مظلوم تو امنیتیابند و به دستورات و احکام واجب و مستحب تو عمل شود.
این جمله امام به خوبى ارزش وسیلهاى حکومت را آشکار مىکند و معلوم مىگرداند که اگر حکومتبه دست غیر صالح باشد حداقل نسبتبه این مسائل مهم بى توجه است و اگر در دستستمگران باشد، این مسائل مهم تعطیل مىشود، پس براى محقق ساختن این اهداف متعالى باید حکومت را به دست گرفت.
در فرازى از نامه امام به اشراف بصره آمده است:
«انا ادعوکم الى کتاب الله و سنة نبیه فان السنة قد امیتت و ان البدعة قد احییت» ; (5) من شما را به کتاب خدا و سنت پیامبرش دعوت مىکنم، همانا سنت میرانده شده و بدعت احیا شده است.
این بیان امام صراحت دارد که وقتى ظالمان و ستمگران حاکم باشند، سنت پیامبران را مىمیرانند و بدعتهاى شیطانى زنده مىشود و جان مىگیرد و براى میراندن بدعت و زنده کردن سنت چارهاى جز تصدى حکومت توسط صالحان نیست .
امام علاوه براینکه وظیفه داشت صلاحیتخود را براى حکومت تبلیغ کند و در صورت اقبال عمومى تصدى حکومت را به عهده بگیرد، وظیفه داشت مخالفتخود را با حکومت ظالمان و ستمگران بخصوص حاکمى که آشکارا حرمتهاى خدا را بشکند و حدود دین را ضایع سازد، اعلام نماید زیرا خودش مىفرماید:
از رسول خدا شنیدم که فرمود: هر کس سلطان ستمگرى را ببیند که حرام خدا را حلال مىشمارد و عهد خدا را مىشکند و با سنت و روش رسول خدا مخالفت مىورزد و به جور و ستم در بین بندگان عمل مىکند و بر آن سلطان قولا و عملا اعتراض ننماید، بر خداوند حق است که او را با آن سلطان در یک جا (یک مرتبه از جهنم) وارد کند. (6)
بنابراین نگاه امام به حکومت، نگاه وسیلهاى بود و امام حکومت را بهترین وسیله براى اجراى دین خدا و خدمتبه خلق خدا مىدانست و خود را موظف مىدانستبراى به دست آوردن آن تلاش نماید.
البته در همان زمان هم بودند کسانى که حکومت را فقط از جنبه دنیایى و ذاتى مشاهده مىکردند و شان امام را از حکومتبرتر مىدانستند. عبداللهبنعمر با این نگاه به امام (ع) عرض کرد:
اى فرزند رسول خدا، در طلب حکومت از مکه و مدینه خارج مشو زیرا رسول خدا در انتخاب دنیا با آخرت مخیر شد و آن حضرت آخرت را برگزید و تو نیز پاره تن او هستى پس در طلب دنیا مباش. (7)
اصلحیت و تصدى خلافت
امام مطابق حکم عقل و دین، حکومت را حق و وظیفه صالحترین فرد مىدانست و خود را نیز صالحترین فرد براى تصدى حکومت مىدید. البته اینکه حکومت مىبایست در دست افضل افراد و صالحترین آنها باشد، یک دستور عقلى و دینى بود که همه به آن معترف بودند حتى خلفاى اول و دوم نیز نتوانستند این حکم بدیهى را انکار کنند بلکه با اعتراف به آن، خود را برترین شمردند. (8)
در سقیفه، ابوبکر به جماعتحاضر گفت: عمر و ابوعبیده حاضرند، هر کدام را مىپسندید با او بیعت کنید. عمر و ابوعبیده گفتند: نه، به خدا سوگند! ما بر تو والى نخواهیم شد چون تو افضل مهاجران هستى... (9)
ابوبکر هنگام مرگ عمر را به جانشینى خود انتخاب کرد. طلحه به او گفت: تو که مىدانى با وجود تو مردم از دست عمر چه مىکشند، پس اگر بعد از مردن خداوند از تو بپرسد چگونه امت را به او سپردى و او را جانشین قرار دادى چه جوابى دارى ؟
ابوبکر گفت: به خداوند مىگویم: بهترین آنان را خلیفه نمودم. (10)
و همین ابوبکر قبل از مرگ درباره عمر از عبدالرحمنبنعوف و عثمان سؤال کرد و هر دو بر افضلیت و بىنظیر بودن عمر تصریح کردند. (11)
عمر نیز اصحاب شوراى تعیین خلیفه را برگزیدگان قوم معرفى کرد. (12)
معاویه نیز این اصل بدیهى را نمىتوانستبه آسانى و آشکارا انکار کند لذا مجبور شد یزید را برترین افراد براى تصدى امر خلافت معرفى نماید. او در مدینه در یکى از اجتماعاتى که براى معرفى و بیعت گرفتن براى یزید تشکیل داده بود گفت:
اى مردم، به خدا قسم اگر کسى بهتر از یزید براى خلافت مسلمانان سراغ داشتم، براى او بیعت نمىگرفتم!
امام حسین (ع) برخاست و فرمود:
به خدا سوگند کسى که از حیث پدر، مادر و خودش از یزید بهتر است را رها کردهاى.
معاویه که منظور امام را مىدانست گفت :
گویا خودت را در نظر دارى؟ امام فرمود: آرى، خدا تو را اصلاح کند.
بنا به قول دیگرى امام فرمود:
به خدا قسم من به خلافتسزاوارتر از اویم زیرا پدرم بهتر از پدر او و جدم نیز از جد او و مادرم بهتر از مادر او و خودم بهتر از اویم. (13)
حکومتخواهى امام از ابتداى کودکى تا آخر عمر
امام حسین (ع) به عنوان یک تربیتشده قرآن و پیامبر (ص)، از همان ابتداى زندگى با مساله غصب خلافت مواجه شد. آن بزرگوار که خودش در غدیر شاهد نصب پدرش از جانب پیامبر در امتثال امر خدا و بیعت مسلمانان با او بود، دو ماه و اندى بعد از آن مشاهده کرد که افرادى با کودتا و قوه قهریه، حکومت را از پدرش گرفتند و کسانى برمصدر خلافت تکیه زدند که نه شرایط لازم از جمله افضلیت و اصلحیت را داشتند، نه پیامبر آنان را معرفى کرده بود و نه مسلمانان به اختیار و اراده خود آنان را انتخاب کرده بودند. از این رو از همان دوران کودکى در فکر بازگرداندن خلافت مسلمانان به صاحبان اصلى و واگذاردن آن به متصدیان صلاحیت دار بود. او با اینکه در سنین کودکى بود ولى علنا در مسجد پیامبر حاضر مىشد و با صراحت تمام از خلیفه اول و بعد از آن از خلیفه دوم مىخواست که از منبرى که صلاحیت نشستن بر آن را ندارند، فرود آیند و آن را به اهلش بسپارند.
موارد متعددى از این اعتراض امام حسین بر ابوبکر و عمر در تاریخ ثبتشده است از جمله:
بعد از اینکه ابوبکر خلافت را به عهده گرفت ظاهرا در اولین جمعهاى که براى خطبه خواندن بر منبر رسول خدا بالا رفت، امام حسین که همراه برادرش براى شرکت در نماز جمعه حاضر شده بودند به سوى ابوبکر سبقت جست و فرمود: «این منبر متعلق به پدر من است نه پدر تو» . (14)
وقتى نوبتخلافتبه عمر رسید، او بر منبر بالا رفت و گفت:
من به مومنان سزاوارترم از آنها به خودشان.
امام که در کنارى نشسته بود، فریاد زد:
اى دروغگو، از منبر پدرم رسول خدا، پایین بیا. این منبر پدر تو نیست .
عمر به اقتضاى مصلحتبه نرمى جواب داد:
اى حسین، به جانم قسم که منبر پدر توست نه منبر پدر من. آیا اینها را پدرت به تو یاد داده است؟
امام فرمود:
اگر من مطیع فرمان پدرم باشم و از او تعلیم بگیرم، به جانم قسم که او هدایتگر و من هدایتشده خواهم بود و او بر گردن مردم از زمان رسول خدا (ص) بیعت دارد. بیعتى که دستورش را جبرئیل از نزد خداى تبارک و تعالى آورد و جز منکران کتاب خدا، کسى نمىتواند آن را انکار کند. مردم با قلبشان بیعت او را پذیرفتند و با زبان انکار کردند و واى بر منکران حقوق ما اهل بیت رسول خدا به چه عقوبت و عذاب شدیدى با آنان ملاقات خواهد کرد؟ !
عمر گفت:
اى حسین، هر کس منکر حق پدرت باشد، لعنتخدا بر او باد. ما را مردم به حکومت گماردند و ما پذیرفتیم و اگر پدرت را مىگماردند اطاعت مىکردیم.
امام جواب داد:
اى عمر، کدام مردم تو را بر خویش امیر قرار دادند قبل از اینکه تو ابوبکر را بر خودت امیر قرار دهى تا او نیز بعد از خودش تو را به امارت بگمارد بدون اینکه حجتى از پیامبر و رضایتى از اهل بیت پیامبر داشته باشى. آیا رضایتشما (به حکومتیکدیگر) رضایت رسول خداست؟ یا رضایت اهل بیت نارضایتى رسول خداست؟ و....
سخنان مستدل و منطقى امام حسین (ع) در حضور جمع براى عمر سنگین بود و او را خشمگین ساخت. از منبر با خشم و غضب پایین آمد و با جمعى از اطرافیانش به خانه امیرالمؤمنین امام على (ع) رفت و گفت:
اى على ما امروز از دستحسین چه کشیدیم؟ در مسجد رسول خدا با صداى بلند بر ما اعتراض مىکند و مردم و اهل شهر را بر من مىشوراند.
امام حسن (ع) به عمر اعتراض کرد و برادرش را در عملش برحق شمرد.
عمر به امام على (ع) عرض کرد:
این دو در نفس خودشان، به جز خلافت فکر نمىکنند.
امام فرمود: این دو چنان به رسول خدا قرابت نسبى دارند، که خلافتبراى غیر آنها سزاوار نیست تا براى خودشان در بین آنان ارجحیت قائل شوند. اما تو اى پسر خطاب، آنان را راضى کن تا آیندگان از تو راضى باشند.
عمر گفت: رضایت آنها به چیست ؟
امام فرمود: این که از خطایتبرگردى و با توبه خود را از معصیتحفظ کنى.
عمر گفت: یا اباالحسن، فرزندت را ادب کن تا با سلاطین که حاکمان زمین هستند، در نیفتد، امام فرمود: من گناهکاران را به خاطر ترک گناه ادب مىکنم و کسانى را که از لغزش و هلاک آنان خوف دارم، اما کسى که پدرش رسول خدا او را ادب کرده، نمىتوان او را به ادب بهترى منتقل کرد و اما تو اى پسر خطاب، آنان را راضى کن.
عمر که از جواب دندان شکن امام به خشم آمده بود از خانه خارج شد و به دوستانش گفت:
آیا علیه فرزند ابىطالب و دو فرزندش مىتوان حجتى آورد؟ ! (15)
تفکر اینکه حکومتحق اهل بیت است و بر اهل بیت فرض استبراى به دست آوردن آن اقدام کنند، از همان زمان در ذهن امام حسین (ع) نقش بست و همیشه فکر و ذهن او را به خود مشغول کرده بود و تا آخر عمر براى لحظهاى از اقدام صحیح براى به دست آوردن حکومت و خلافت رسول خدا فروگذار نکرد و آنقدر این مطلب بدیهى و آشکار بود که دوست و دشمن بر آن آگاه بودند. روزى که با عثمان بیعتشد، ابوسفیان که حکومت را به دست آلامیه دید، دست امام حسین (ع) را - که در دوران جوانى بود - گرفت و به بقیع برد و با جلو کشیدن امام و عرضه کردن او به اهل قبرها - شهیدان بدر و احد - گفت:
اى اهل قبرها، آنچه شما به خاطر آن با ما مىجنگیدید، امروز به دست ما افتاده است در حالى که شما خاک شدهاید. (16)
ابوسفیان که هیچگاه به نبوت و رسالت پیامبر ایمان نیاورده بود، به زعم خود قیام پیامبر و اصحابش را قیامى براى به دست گرفتن حکومت و قدرت مىدانست و بر یاران پیامبر فخر مىفروخت که آن سلطنت و قدرت به دست او افتاده است و چون اهل بیت و از جمله امام حسین (ع) را رقیب خود در سلطنتطلبى مىدانست، دست امام حسین (ع) را گرفت و به عنوان کسى که از سلطنت و قدرت محروم شده به اهل قبور نشان داد. البته ابوسفیان یک نکته را درست فهمیده بود و آن رقابت اهل بیت (ع) با آلامیه و آلابوسفیان در حکومتبود ولى اهل بیتحکومت را وسیلهاى براى انجام وظیفه و ایجاد زمینه تعالى انسانها مىخواستند و آلامیه به خود قدرت و سلطنت دل بسته بود وقتى هم امام حسن (ع) به ناچار مجبور به پذیرش صلح شد، بعضى از اصحاب که هنوز به واقعیتها آگاهى نداشتند و اقدام امام حسن (ع) برایشان توجیه نبود، گمان مىکردند که امام از سر عافیتطلبى یا... صلح را پذیرفته است و با توجه به روحیات امام حسین (ع) گمان مىکردند که ایشان موافق نیستند و حاضرند بیعت را نپذیرفته و جنگ را ادامه دهند و لذا به امام متوجه شدند. معاویه در مجلسى از امام حسن و امام حسین و قیسبنسعد بن عباده فرمانده سپاه امام حسن و بزرگ انصار خواست که با او بیعت کنند. وقتى نوبتبه قیس رسید، او با نگاه به امام حسین (ع) با زبان حال از امام خواهش کرد که رهبرى را بپذیرد تا تحت امر او با معاویه جنگ را ادامه دهند ولى امام حسین که علت صلح پذیرى را مىدانست و در آن زمان چارهاى جز آن نمىدید، فرمود:
«یا قیس، انه امامى» ; اى قیس، حسن امام من است (و من تابع بیعت اویم) . (17)
حجربن عدى نیز که توجیه نبود خدمت امام حسین رسید و تقاضا کرد رهبرى را بپذیرد و با منصوب کردن قیس به فرماندهى سواره نظام و حجر به فرماندهى پیاده نظام جنگ را ادامه دهد ولى امام فرمود:
ما بیعت کردهایم و راهى براى اجابت پیشنهاد تو وجود ندارد. (18)
زمان معاویه نیز اطرافیانش او را هشدار مىدادند که مردم چشم به حسین (ع) دارند و لذا باید به هر صورت شخصیت او شکسته شود و در یک مورد پیشنهاد دادند از امام حسین بخواهد در مجلس حکومتى معاویه در حضور او و سران حکومتش سخنرانى کند و گمان مىکردند امام تحت تاثیر ابهت مادى مجلس معاویه واقع مىشود ونمى تواند خوب سخن بگوید و شخصیت و ابهت و اقتدار امام شکسته مىشود و از چشم مردم مىافتد ولى به خواستخدا کید شیطانى آنان عکس نتیجه داد . (19)
مروان که ظاهرا فرماندار مدینه بود، به معاویه نوشت:
من مطمئن نیستم که حسین در انتظار فتنهانگیزى نباشد و گمان مىکنم که شما روز سختى با او خواهید داشت. (20)
این حکومتخواهى حتى تا روز عاشورا آشکار و معلوم بود. یکى از بزرگان سپاه ابنسعد به خاطر کشته شدن ذریه رسول خدا مورد شماتت قرار گرفت و او در جواب گفت:
عضضتبالجندل; صخره را گاز گرفتى. (دشنامى است) اگر تو بودى همان کار را مىکردى که ما کردیم ما در مقابل جماعتى قرار گرفتیم که از جان گذشته بودند و به مال دنیا رغبت نداشتند و هر چه به آنان امان مىدادیم، قبول نمىکردند و زیر بار نمىرفتند (مانند امانى که براى ابوالفضل و برادرانش آوردند) دستبه شمشیر برده و چون شیران گرسنه به ما حمله مىکردند و سواران را از چپ و راست هلاک مىنمودند. آرزوى مرگ داشتند و جز به رسیدن به سلطنتیا مرگ هدفى نداشتند اگر مختصر زمانى دیر مىجنبیدیم، تمام سپاه کشته و نابود مىشدند. (21)
به دست آوردن حکومت از چه راهى؟
پیامبران و اوصیایشان حکومت را به عنوان یک وسیله بسیار مفید و مؤثر براى اجراى احکام الهى و زمینهساز امنیت و تعالى و رشد انسانها مىدیدند که مىبایست در دست صالحترین مردم باشد و خود را به عنوان صالحترین مردم، موظف مىدانستند براى به دست گرفتن حکومت اقدام کنند ولى فرق حکومتخواهى آنان با حکومتخواهى اصحاب دنیا در دو نکته بود:
1. اصحاب دنیا حکومت را براى خود مىخواهند. از نگاه آنها خود حکومت و قدرت و سلطنت ارزش ذاتى دارد و براى رسیدن به آن باید نهایت کوشش و تلاش را بذل کرد ولى پیامبران و اوصیا و اولیاء براى حکومت ارزش ذاتى قائل نیستند بلکه آن را وسیله مىدانند. البته وسیلهاى که بسیار مفید و مؤثر است و بدون آن نمىتوان به دین حاکمیت داد و زمینه بندگى و تعالى انسانها را بطور کامل فراهم نمود و حتىالمقدور و بهطور مشروع براى تحصیل آن باید اقدام کرد.
2. اصحاب دنیا براى رسیدن به حکومت از هر راهى اقدام مىکنند و هیچ قید و منعى در این راه براى آنان وجود ندارد. آنان با مکر، حیله، دروغ، زور، تحمیل، استبداد، استعمار و... حکومت را به دست مىآورند و با همین شگردها نگه مىدارند ولى انبیاء و اوصیا و اولیاء فقط از راه صداقت و راستى و دعوت و اختیار و خواست مردم، حکومت را به دست مىآورند و نگه مىدارند و به هیچ وجه به خود اجازه نمىدهند، نه براى به دست آوردن حکومت و نه حفظ آن، به مکر، حیله، دروغ، زور، استبداد، استعمار، و مانند آن متوسل شوند.
امیرالمؤمنین على (ع) مىتوانستبا قبول کردن ظاهرى شرط عبدالرحمنبنعوف - عمل به کتاب خدا، سنت پیامبر و سیره شیخین - حکومت را به دست آورد و با تهدید و تطمیع معاویه و طلحه و زبیر و عایشه حکومت را در دستخود نگه دارد ولى ایشان نه براى به دست آوردن حکومتبه دروغ شرطى را مىپذیرد و نه براى حفظ آن به سازشکارى و دروغ و تحمیل متوسل مىشود. به مردم کوفه اعلام مىکند که مىدانم اگر شمشیر به دستبگیرم و سختگیرى نمایم، همه شما اطاعت مىکنید ولى حاضر نیستم با فاسد شدن خودم شما را اصلاح کنم. (22) امام حسین (ع) نیز فرزند همین پدر و تربیتشده همین مکتب است و لذا در اقدامهاى امام حسین جز انکار باطل، دعوت به حق، امر به معروف و نهى از منکر و اجابت دعوت هدایتطلبان و طالبان کومتحق نمىیابیم. انبیاء و اولیاء (ع) راه تبلیغ و هدایت را براى به دست آوردن حکومت پیش مىگرفتند و اگر اقبال عمومى متوجه آنان مىشد و تبلیغاتشان نتیجه مىداد، در آن صورت به کمک مردم حکومت تشکیل مىدادند و براى حفظ آن مهم جز به همین اقبال و خواست عمومى متکى نبودند و چنانچه عموم به هر دلیل از حکومت آنان خسته و روگردان مىشدند، حکومت را وا مىگذاردند و دوباره به همان تبلیغ و دعوت که یکى از مصداقهاى تبلیغ دین و بیان احکام و وظیفه انبیاء و اوصیاء بود، رو مىآوردند. آرى، آنان حتى براى لحظهاى از دعوت و تبلیغ دستبر نمىداشتند و تا آخر عمر بدون اینکه مایوس گردند به این دعوت ادامه مىدادند. این سخن حضرت نوح است که مىفرماید:
«رب انى دعوت قومى لیلا و نهارا فلم یزدهم دعائى الا فرارا و انى کلما دعوتهم لتغفرلهم جعلوا اصابعهم فى اذانهم و استغشوا ثیابهم و اصروا و استکبروا استکبارا ثم انى دعوتهم جهارا ثم انى اعلنت لهم و اسررت لهم اسرارا» . (23)
و امامان (ع) نیز اینگونه عمل کردند. آنان هیچگاه از بیان حق و تبیین دین و احکام آن از جمله بیان شرائط حاکم، اعلام بى صلاحیتى حاکمان زمان و صلاحیت منحصر به فرد خودشان براى تصدى حکومت دستبر نداشتند و در هر فرصتى این پیام را به جامعه رساندند و نام خود را در هر زمان به عنوان مدعى حکومت ثبت نمودند و همین مساله بود که تحمل وجود آنان را براى حاکمان ستمگر سخت مىنمود و آنان را به توطئه و اقدام علیه امامان وا مىداشت و براى نجات خود از دست تبلیغ بىامان امامان چارهاى جز محصور و مسموم و مقتول کردن آنان نمىدیدند.
اقدامات امام حسین (ع) بعد از شهادت برادرش امام حسن (ع) تا زمان شهادت را از این زاویه نگاه مىکنیم، براى روشنتر شدن اقدامات امام در به دست آوردن حکومت آن را در دو مقطع زمان معاویه و زمان یزید مرور مىکنیم.
دوران معاویه 1. تبلیغدین و دعوت به حکومتصالحان و نفى حکومتظالمان و ستمگران
در یک نظام انسانى صحیح، همه انسانها حق دارند فکر، عقیده و برداشتهاى خود را بهطور صحیح، مستدل و منطقى بیان کنند و حکومتحق ندارد افراد را مجبور به پذیرش اعتقادى کند یا از بیان صحیح و منطقى برداشتها اعتقاداتش و حتى اگر آنها را حق و صحیح هم نداند، منع نماید. البته در صورتى که آن عقاید را باطل مىداند باید با منطق و استدلال به ابطال آنها بپردازد. این از حقوق مسلم اقلیت در نظامى اسلامى است. آزادى عقیده و بیان از اصول اولیه انسانى است. و دین اسلام نیز این اصل مهم را پذیرفته و تایید کرده است. لازم به تذکر است که مؤمنان بیشترین فایده را از این اصل انسانى مىبرند و اجراى این اصل در جامعه بیشترین ضربه را به کفر، شرک، جهل و خرافه مىزند و این مؤمنان هستند که مىتوانند با بیان منطقى آرا، عقاید و نظرات خود که مقبول فطرتهاى پاک است، زمینه رشد و حاکم شدن آنها را فراهم کنند و کفر، جهل، شرک، و خرافه چون منطق و سخن مقبول، مستحکم و مستدل ندارد، نمىتواند از این فضا استفاده کند و فضاى مناسب براى آنها، فضاى استبداد، تحمیل و منع آزادى عقیده و بیان است. با توجه به همین مساله است که حکومتهاى حق بیشترین آزادى را فراهم مىکنند و حکومتهاى جور بر استبداد و تحمیل و سرکوب تکیه دارند.
امام حسن (ع) بعد از شهادت پدرش، به عنوان شخصى که داراى شرایط شرعى است و بلکه تنها صلاحیت دار تصدى حکومت است و عموم مردم نیز با اختیار، رضایت و آگاهانه با او بیعت کردهاند; در ادامه راه پدرش که درصدد سرکوب معاویه بود، براى جنگ با وى اقدام کرد ولى متاسفانه مردمى که یاور امام بودند با اعتقاد به حقانیت امام و ظالم بودن معاویه، به دلیل خستگى از جنگ، رفاهطلبى و... از یک طرف و حیله و نیرنگهاى معاویه از طرف دیگر، نه تنها از یارى و فداکارى در راه امام دست کشیدند بلکه حاضر شدند با معاویه علیه امام همکارى کنند و امام هم یا مىبایستبا توسل به شیوههاى معاویهاى حکومت را نگه دارد یا خود و خانوادهاش در مقابل سپاه معاویه و مردم پیمانشکن بایستند و کشته شوند یا صلح را بپذیرد و به عنوان مخالف سیاسى با تبلیغ و بیان احکام خدا و معرفى خود به عنوان فرد صلاحیتدار و بیان بىصلاحیتى حاکمان، درصدد ایجاد دوباره زمینه کومتخود برآید و امام به حکم عقل و شرع راه سوم را انتخاب کرد و لذا بعد از بیعت مشروط با معاویه هر جا و هر فرصت که پیش آمد صلاحیت منحصر به فرد خویش و عدم صلاحیت معاویه را اعلام کرد، از جمله بعد از صلح با معاویه در مسجد کوفه سخنرانى کرد و فرمود:
خدا شما را با محمد (ص) هدایت کرد و شما دست از اهلبیت او برداشتید و معاویه در امرى که مخصوص من بود، با من منازعه کرد ولى چون یاورى نیافتم، دست از آن برداشتم. (24)
در این کلام امام حسن (ع) به صراحت در نزد خود معاویه به عموم اعلام مىکند که اهل بیتبر آنان حق هدایت دارند و رهبرى از آن اهل بیت (ع) است و معاویه براى تصاحب چیزى که در آن حقى ندارد، اقدام کرده است و امام چون یاور نیافته، نتوانسته از حق خود دفاع کند و مغلوب شده و ناچار حکومت را واگذار کرده است ولى به عنوان مخالف سیاسى حکومت، حق تبلیغ و مخالفت مسالمتآمیز را براى خود قائل است و این چنین آن حضرت تا آخر عمر خود بر صلاحیت منحصر به فرد خویش و بىصلاحیتى معاویه تاکید داشت و تبلیغ مىنمود و هیچگاه یاور حکومت نشد و مدافع و مجرى سیاستهاى جارى نگشت.
بعد از شهادت امام حسن (ع) برادر بزرگوارش امام حسین (ع) تنها صلاحیتدار تصدى حکومتبود و چون مطابق صلحنامه برادرش حکومتبه معاویه واگذار شده بود، امام به این صلحنامه و پیمان وفادار بود ولى ایشان نیز چه در زمان برادر و چه بعد از آن، همان روش مخالفت را پیش گرفت. و چون معاویه را صالح براى حکومت نمىدانستبا حفظ پیمان مصالحه و عدم تعرض بارها و بارها صلاحیت منحصر به فرد اهلبیت و خودش را براى تصدى حکومت اعلام کرد و تبلیغ نمود و در این راه از آنچه میسر بود، کوتاهى نکرد. بعد از شهادت امام حسن (ع) توجه مردم به سوى امام حسین (ع) جلب شد و اطرافیان معاویه نیز این اقبال مردم را دریافتند و درصدد شکستن شخصیت امام حسین (ع) بودند. همچنان که ذکر شد روزى در مجلس عام معاویه، به پیشنهاد اطرافیان از امام حسین (ع) خواسته شد خطابه بخواند. امام بعد از حمد و ثناى خداوند و درود فرستادن بر رسول خدا فرمود:
ما حزب غالب خدا و عترت نزدیک و خویشاوند رسول الله و اهل بیت پاکیزه او و یکى از دو چیز گرانبها هستیم (که رسول خدا به یادگار گذارد) . پیامبر ما را دوم کتاب خداى تبارک و تعالى (یعنى همسنگ و هم ردیف آن) قرار داد، کتابى که تفصیل همه چیز در آن است و باطل از پیش رو و از پشتسر بر آن وارد نمىشود و در تفسیر آن بر ما تکیه باید کرد. تاویل آن از دست ما بیرون یستبلکه ما پیرو حقایق آن هستیم. از ما اطاعت کنید زیرا اطاعت از ما بر شما واجب است و مقرون به طاعتخدا و رسول است. خداوند تعالى فرمود: «از خدا، پیامبر و اولىالامر اطاعت کنید و اگر در چیزى نزاع و اختلاف داشتید، آن را به خدا و رسول برگردانید» . و فرمود: «اگر آن را به رسول و اولىالامر بر مىگرداندند، مستنبطان اولى الامر (حکم) آن را مىدانستند و اگر فضل و رحمتخدا بر شما نبود، جز کمى، پیرو شیطان مىشدید» . شما را از فریادهاى شیطان و سخنان پنهانى او برحذر مىدارم زیرا او دشمن آشکار شما است و (نکند) مانند اولیاى او باشید که به آنان گفت: «امروز از مردم کسى بر شما غالب نیست و من پشتیبان شمایم و هنگامى که دو گروه را - در حال نزاع - دید به پشتبرگشت و گفت: من از شما بیزارم» . پس آنان پذیراى ضربه شمشیرها و فرودگاه نیزهها و هیزم عمودها و هدف تیرها شدند و بدانید که خداوند (هنگام مرگ) ایمان کسانى را که قبل از آن ایمان نیاورده یا در دوره ایمان عمل صالحى سبک شمردهاند، نمىپذیرد.
بیانات منطقى اباعبدالله بر معاویه گران آمد و به امام گفت:
اى اباعبدالله، کافى است، به راستى که تبلیغ کردى (و مطلبت را رساندى) (25) .
در اواخر عمر معاویه نیز، امام در مراسم حج، مردان و زنان و طرفداران بنىهاشم از انصار و اصحاب با وفاى پیامبر را در منى به جلسهاى دعوت کرد و بیش از هفتصد نفر جمع شدند و براى آنان خطبه خواند و بعد فضایل اهل بیت را مطابق قرآن و بیانات رسول خدا یادآورى کرد و از آنان بر آن فضایل اقرار گرفت. سپس از آنها خواست تا این مطالب را براى افرادى که مورد اطمینانشان هست، نقل کنند (26) و بدین صورت مرحله تبلیغ و ابلاغ احکام خدا و دعوت مردم را انجام داد.
در یکى از جلسات ظاهرا مخفى در مکه، امام عالمان و بزرگان اسلام را مخاطب قرار داد و آیات امر به معروف و نهى از منکر را بر آنان تلاوت کرد و آنان را به وظیفه مهم امر به معروف و نهى از منکر متذکر شد و از عواقب خطرناک ترک این وظیفه مهم برحذر داشت و یادآورى کرد که شما باید مصدر امور باشید زیرا مطابق دستور دین «مجارى الامور و الاحکام على ایدى العلماء بالله الامناء على حلاله و حرامه» و آنان را به اتحاد و صبر و تحمل سختى و مبارزه براى به دست آوردن این حق مسلوب دعوت کرد و در آخر اعلام کرد که:
«خدایا، تو مىدانى ما نه براى زخارف دنیا و قدرت این اقدامات را انجام مىدهیم، بلکه براى اینکه نشانههاى دین را بنمایانیم و امور امت را اصلاح کنیم و... (به نزاع با بنىامیه برخاستهایم) . اى بزرگان و عالمان، اگر ما را در به دست آوردن زمام امور یارى نکنید و درباره ما انصاف به خرج ندهید، ظالمان بر شما قوت خواهند یافت و سعى در خاموش کردن نور پیامبرتان خواهند کرد و خدا ما را کفایت است و بر او توکل کردهایم و به سوى او انابه مىکنیم و نهایت کار ما بازگشتبه سوى او است. (27)
اینها نمونهاى از اقدامات تبلیغى امام براى جلب افکار عمومى و بیان احکام خداست که در زمان معاویه انجام مىگرفت و معاویه نیز در ظاهر تا زمانى که احساس خطر نمىکرد، تحمل مىورزید و بر این اقدامات چشم مىبست و سعى داشت از سرکوب افرادى مانند امام حسین که عواقب وخیمى براى حکومت او در پىداشت، خوددارى ورزد.
2. انتظار مرگ معاویه
امام حسن (ع) با معاویه صلح کرد مشروط براینکه معاویه تا زنده استخلیفه باشد و براى بعد از خودش کسى را تعیین نکند. امام حسین (ع) به عنوان یکى از افراد تابع امام حسن (ع) در زمان حیات برادر این صلح نامه را پذیرفت و بر مبناى آن به همراه برادرش با معاویه بیعت کرد و خود را موظف مىدانست از بیعتشکنى خوددارى ورزد. اقدامات تبلیغى امام به هیچ وجه یعتشکنى محسوب نمىشد زیرا استفاده از حق آزادى عقیده و بیان بود. البته حکومت معاویه از بنیان ناحق بود و هیچ حقى از جمله حق آزادى بیان را به رسمیت نمىشناخت و امام حسین (ع) و یاران آن حضرت در تبلیغ آزاد نبودند ولى امام (ع) چنین حقى را براى خودش و دیگران قائل بود و هرگاه زمینهاى مىیافت، علنى یا مخفیانه به بیان احکام امامت و خلافت و ویژگى خلیفه حق و صلاحیت منحصر به فرد خود و عدم صلاحیتحاکمان مىپرداخت و این اقدام را ناقض بیعت انجام شده نمىدانست. البته امام حسین (ع) و برادرش امام حسن (ع) گرچه با معاویه صلح کردند و حکومت را به او واگذاردند ولى به هیچ وجه او را صالح براى حاکم شدن نمىدانستند و لذا هیچگاه پشتیبان حکومت او نشدند و تا آخر عمر معاویه، هر دو بزرگوار به عنوان مخالف سیاسى حکومت، مشهور و شناخته شده بودند. ولى غیر از تبلیغ دین و احکام آن و بیان صلاحیتخود و بىصلاحیتى حاکمان، از امام اقدام تعرضگونه یا براندازانهاى در زمان معاویه نقل نشده است. فقط نقل شده در یک مورد امام کاروانى از اموال و هدایا که به سوى معاویه مىرفت را تصاحب کرد و ضمن نامهاى علت این اقدام را براى معاویه تبیین نمود و خود این نامه نگارى و تبیین علت، وجه تعرضگونه و براندازانه این اقدام را به شدت کاهش داد. امام نوشت:
کاروانى از یمن حامل اموال، پارچههاى زینتى، عنبر و عطر به سوى تو روان بود تا تو آنان را به خزانههاى دمشق بسپارى و بعد از هدیه به فرزندان پدرت (خانوادهات) بهوسیله آن اموال، مشکلات حکومت را رفع کنى و من محتاج آن اموال بودم، از این رو آنها را تصاحب کردم والسلام. (28)
در این نامه امام ضمن اینکه کنایهوار معاویه را از بذل و بخشش بیتالمال به خویشاوندانش نهى مىکند، علت تصاحب اموال را نیازمندى خودش به آنان اعلام مىکند تا کسى نتواند این اقدام را تعرض به حکومت و پیمانشکنى بشمارد.
امام بارها به دوستانش اعلام کرد که به پیمانى که برادرش با معاویه بسته و بیعتى که کرده وفادار است ولى چون معاویه را صالح براى حکومت نمىدانست و جز اعلام عقیده و تبلیغ آن، راه اقدام دیگرى در زمان حیات معاویه نداشت، به کسانى که او را براى پذیرش رهبرى دعوت مىکردند، اعلام مىکرد که منتظر مرگ معاویه باشید تا او بمیرد و بعد از مرگ او بتوانیم اقدام کنیم. بارها نیز اطرافیان معاویه امام را به اقدامات براندازانه یا تصمیم بر آن متهم کردند و به معاویه هشدار دادند و معاویه نیز در پى آن بارها به امام حسین (ع) نامه نوشت و ایشان را از پیمانشکنى برحذر داشت و امام به صراحتبر وفادارى خود به پیمان تصریح کرد. در جواب یکى از نامههاى معاویه نوشت:
«من اراده جنگ یا مخالفتبا تو (پیمانشکنى) را ندارم بلکه مىترسم تو و حزب ستمکارت پیمانشکنى کنید.»
بعد امام اقدامهاى ناصواب معاویه را بر شمرد و ظلمها و پیمانشکنىهاى او از جمله کشتن حجربنعدى و عمروبنحمق را یادآورى کرد و نوشت:
«در نامهات به من گفتهاى: این امت را به فتنه مینداز و من فتنهاى بزرگتر از حکومت تو براى این امتسراغ ندارم.» (29)
بار دیگرى نیز مروان به معاویه نامه نوشت و او را از امام حسین (ع) و اقدامات ایشان برحذر داشت. معاویه بعد از دریافت نامه مروان به امام حسین (ع) نامه نوشت و صلح و بیعت امام را متذکر شد و از اهل عراق و وعدههاى آنان برحذر داشت. امام در جواب معاویه نوشت:
من اراده جنگ یا مخالفتبا تو ندارم با اینکه گمان نمىکنم معذرى در نزد خدا به خاطر جنگ نکردن با تو داشته باشم و فتنهاى را بزرگتر از حکومت تو بر این امت نمىبینم. (30)
حتى زمانى که معاویه براى فرزندش یزید به زور بیعت مىگرفت، امام بیعت نکرد و خبر بیعت نکردن امام به اطراف رسید و بزرگان کوفه وقتى متوجه شدند به امام نامه نوشتند و از ایشان خواستند رهبرى قیام علیه معاویه را به عهده بگیرد ولى امام در جواب آنان نوشت:
این قوم منتظر خوردن ما هستند و بر ما گردن کشى مىکنند و دنبال مکیدن خون مردم و ما هستند. (31)
و در جواب معاویه نیز که امام را از پیمانشکنى و معارضه برحذر مىداشت نوشت:
به خدا پناه مىبرم از شکستن پیمان برادرم و بدان، به خدا قسم، آنچه درباره من گفتى دروغ است. و سخنچینها و تفرقهافکنها به دروغ این مطالب را درباره من به تو مىرسانند. (32)
امام به شیعیان انقلابى که از او و برادرش پیمانشکنى و جنگ با معاویه را مىخواستند، فرمود:
تا زمانى که این طاغى ستمگر زنده استشما در خانههایتان مانند گلیم خانه به زمین بچسبید. اگر روزى او هلاک شد و شما زنده بودید، امید داریم خداوند براى شما و ما خیر مقدر گرداند و به ما هدایتبدهد و به خودمان واگذارمان نکند که او با متقیان نیکوکار است. (33)
و بعد از شهادت برادرش نیز در جواب نامههاى کوفیان نوشت:
تا زمانى که فرزند هند زنده استبه زمین بچسبید و خود را از این فرد پنهان کنید و خواستخود را کتمان نمایید و «احترسوا من الاظاء» اگر مرگش پیش آمد و من زنده بودم، به خواستخدا راى و نظرم را به اطلاع شما خواهم رساند. (34)
این که مردم کوفه بعد از مرگ معاویه به امام نامه نوشتند، با توجه به این شناخت قبلى از امام و نامههاى ایشان بود.
3. تسلیم نشدن در مقابل اقدامات خلاف معاویه
امام حسن (ع) و امام حسین (ع) با معاویه بیعت کردند نه به خاطر اینکه معاویه را صالح براى حکومت مىدانستند، بلکه بدان جهت که مردم را به حکومت او راغب یافتند و یاورى براى حفظ حکومتخویش نداشتند. معاویه توانسته بود با خدعه، حیله، نیرنگ، تحمل و... مخالف و موافق را - جز عدهاى مؤمن ثابت قدم - با خود همراه گرداند و امامان بزرگوار وقتى مردم را به حکومت معاویه راغب دیدند، با اینکه او را براى حکومت صالح نمىدانستند، ولى به خواست عمومى تن دادند; البته با حفظ حق آزادى بیان و تبلیغ حقانیتخود و عدم صلاحیتحکومت و عدم اطاعت از دستورهاى خلاف صلحنامه او. معاویه تا آخر عمر با حفظ ظواهر و سیاستبازى شیطانى به جذب قلوب ادامه داد و سیاستسرکوب را هم ضمیمه آن داشت و مجموعا اقبال عمومى همچنان متوجه او بود و اگر امام حسن (ع) یا امام حسین (ع) مىخواستند با او بجنگند، علاوه بر پیمانشکنى باید با حکومتى مىجنگیدند که اکثریت مردم به هر دلیل آن را پذیرفته بودند و معلوم است که چنین قیامى نتیجه مثبتى نخواهد داشت. امام حسین (ع) نیز با توجه به همین جهات - که تفصیل و تبیین آن خارج از فرصت این مقاله است - تا آخر عمر معاویه بر پیمانى که با وى بسته بود پایدار ماند و از هر فرصتبراى بیدار کردن جامعه و آماده کردن شرایط براى بعد از معاویه اقدام کرد. زمانى هم که معاویه بر خلاف صلحنامه، در اواخر عمر مساله ولایتعهدى یزید را مطرح کرد، امام علنى و با تمام قوا در مقابل او ایستاد و حاضر به بیعت نشد. البته معاویه در جلسهاى با گماردن افراد مسلح بالاى سر امام و عبداللهبنزبیر و چند مخالف دیگر، بر بالاى منبر اعلام کرد که: اینان با یزید بیعت کردهاند و اینان نیز جرات نیافتند مخالفتخود را آشکار کنند زیرا به بهاى جان آنها تمام مىشد. (35)
حتى در همین جلسه شامیان اعتراض کردند که اینان باید همین جا در ملاء عام با یزید بیعت کنند وگرنه گردنشان را مىزنیم که معاویه آنان را تقبیح کرد و از این اقدام بازداشت. (36)
امام در آن زمان بیعت نکرد و حتىالامکان عدم صلاحیتیزید را افشا کرد از جمله نامهاى به معاویه نوشت و او را از این منکر - نصب یزید - باز داشت. امام نوشت:
سپس فرزندت را به ولایت گماردى در حالى که او جوانى مشروب خوار و سگباز است. تو در امانت (حکومت مسلمانان) خیانت کردى و رعیتخود را خراب نمودى و با خدایت اخلاص نورزیدى; چگونه مشروب خوارى را به سرپرستى امت محمد مىگمارى؟ در حالى که مشروب خوار از فاسقان است و از اشرار است و او را نمىتوان بر درهمى امین کرد پس چگونه بر امت توان امین ساخت؟ به زودى بر (کیفر) این عملت وارد مىشوى زمانى که صحیفه استغفار را پیچانده باشند (و وقت آن گذشته باشد) . (37)
دوران یزید
1. بیعت نکردن
امام بیعتیزید را یک بیعت مقبول مردم نمىدانست زیرا معاویه به زور و تهدید و تطمیع براى او بیعت گرفته بود و چنین بیعتى ارزش نداشت و اساسا معاویه حق چنین کارى را نداشت، نه ذاتا و نه براساس قرارداد صلح. از این رو امام هم در زمان معاویه با آن مخالفت کرد و هم بعد از مرگ معاویه از بیعتبا یزید امتناع ورزید; علاوه بر آن یزید با معاویه تفاوتهاى فراوان داشت. معاویه علاوه بر سیاستسرکوب شیعیان، اندازه زیادى حفظ ظواهر هم مىکرد و شعار اسلام مىداد و در پى ایجاد امنیت و رفاه عمومى بود و براى آبادانى مملکت اقدام مىکرد (38) ولى یزید علنا گناه مىکرد و کفر مىگفت و شهوتران و سگباز و... بود و حکومتش را فقط بر خفقان و سرکوب بنیان نهاده بود و بیعتبا چنین فردى براى یک مؤمن به هیچ وجه جایز نبود حتى اگر او مقبولیت عمومى هم مىیافت، بر مؤمن لازم بود با این بیعت مخالفت ورزد و در صورتى که خطر او را تهدید کند، هجرت نماید. امام (ع) نیز با توجه به همین جهات بعد از مرگ معاویه که به منزل والى مدینه احضار شد، فهمید که براى چه او را احضار کردهاند. لذا وقتى ابنزبیر از امام سؤال کرد که در دارالاماره چه مىکنى؟
امام فرمود:
هیچگاه با یزید بیعت نخواهم کرد زیرا امر حکومتبعد از برادرم حسن مربوط به من بود. معاویه کرد آنچه کرد و براى برادرم قسم خورد که بعد از خودش هیچکدام از فرزندانش را خلیفه نکند و اگر من زنده بودم، خلافت را به من برگرداند. اى ابابکر (ابنزبیر) من با یزید بیعت نمىکنم زیرا او مردى فاسق است که آشکارا فسق مىکند و شراب مىنوشد و با سگها و پلنگها بازى مىکند و بغض آل رسول به دل دارد. به خدا قسم بیعتبا او تا ابد تحقق نخواهد یافت. (39)
و به والى مدینه نیز بعد از مشاجره طولانى گفت:
اى امیر، ما خاندان نبوت و معدن رسالت و محل آمد و شد ملائکه و جایگاه رحمت هستیم. خداوند به ما آغاز کرده و به ما ختم مىکند در حالى که یزید مردى فاسق، شرابخوار، قاتل و فاسق علنى است و کسى مثل من با مثل اویى بیعت نمىکند. (40)
2. هجرت
در زمان معاویه امام تا حدودى از آزادى بیان برخوردار بود و مىتوانست آشکار یا پنهان به دعوت مردم بپردازد و آنان را نسبتبه اوضاع مطلع گرداند ولى با مرگ معاویه، خفقان صددرصد شروع شد. یزید دستور داده بود که از امام حسین بیعتبگیرند و اگر بیعت نکرد، گردن او را بزنند. بنابراین امام هم در مدینه امنیت جانى نداشت و هم نمىتوانستبه وظیفه تبلیغ و دعوت اقدام کند، پس باید از مدینه هجرت مىکرد و همین کار را هم کرد. البته امام باید سعى مىنمود حتىالمقدور چهره خروج کننده بر حکومت و برانداز مسلح و یاغى نگیرد تا آنان براى کشتن امام بهانه لازم را پیدا کنند (41) از این رو امام به مکه - سرزمین امن - هجرت کرد.
امام خطاب به رسول خدا (ص) عرض کرد:
پدر و مادرم فدایت اى رسول خدا، من از کنار تو به کراهت و اجبار خارج مىشوم و بین من و تو جدایى انداخته مىشود زیرا من با یزیدبنمعاویه شرابخوار و مرتکب فجور بیعت نکردهام و این منم که به اکراه از جوار تو خارج مىشوم. سلام من بر تو باد. (42)
و به برادرش محمدبنحنفیه فرمود:
برادرم، اگر در دنیا پناهگاه و جایگاهى هم نیابم، باز هم با یزیدبنمعاویه بیعت نمىکنم. (43)
و گفت:
من الان قصد مکه دارم، اگر در آنجا امنیت داشتم، مىمانم والا به درهها و دشتها پناه مىبرم تا ببینم چه مىشود. (44)
و بارها به افراد سؤال کننده اعلام کرد که در مدینه امنیت نداشتم و در مکه تا زمانى که امنیت داشته باشم مىمانم.
به ابنعباس فرمود:
من در این حرم امن ساکن شدهام و در اینجا مادامى که اهل آن مرا دوست داشته باشند و یاریم کنند، خواهم ماند و هرگاه آنها رهایم کنند، به جاى آنان، دیگران را برخواهم گزید و به کلمه ابراهیم خلیل متمسک شدهام که هنگام افتادن در آتش فرمود: «خدا مرا کافى است و او خوب وکیلى است» و آتش بر او سرد و سلامتشد. (45)
3. تبلیغ و دعوت و اعلام مخالفت
تبلیغ صلاحیتخویش و اعلام بىصلاحیتى یزید و مخالفتبا حکومت او و دعوت به یارى براى به دست گرفتن حکومت از وظایف ثابت و همیشگى امام بود و امام بعد از صلح به این وظیفه اقدام کرده بود. تابهحال امام، یاران و انقلابیون را به صبر و انتظار مرگ معاویه دعوت مىکرد و حال معاویه مرده و یزید نیز مقبول نیست و باید امام یاران را فرا بخواند و زمام امور را به دستبگیرد. اهل کوفه همین که از هجرت امام از مدینه و بیعت نکردن او مطلع شدند، با توجه به نامههاى قبلى امام و انتظارى که داشتند، فرصت را مناسب یافتند و با اقبال عمومى کم نظیرى متوجه امام شدند و با نوشتن نامههاى فراوان امام را به کوفه و به دست گرفتن زمام امور دعوت کردند.
امام (ع) وقتى به مکه وارد شد، شروع به تبلیغ و دعوت نمود و در هر فرصتبىصلاحیتى یزید و صلاحیت منحصر به فرد خویش را گوشزد مىکرد. از جمله براى بزرگان بصره نامه نوشت و آنان را به یارى خویش فراخواند:
اما بعد، همانا خداوند محمد را بر خلقش برگزید و او را به نبوت گرامى داشت و براى رسالت انتخاب کرد. پس او را به سوى خود برد در حالىکه براى بندگان کمال خیرخواهى را کرد و رسالتخدایى را ابلاغ نمود و ما اهل پیامبر و اوصیاى او و وارثان او و سزاوارترین مردم به مقام و منصب او در بین مردم هستیم و قوم ما دیگران را براى این منصب بر ما ترجیح دادند و ما هم راضى شدیم و تفرقه را خوش نداشتیم و دنبال عافیت (امر امت و خودمان) بودیم و همگى مىدانیم که ما سزاوارتر به ولایت امت هستیم - که حق ماست - از کسانى که الان متصدى آن شدند... من فرستادهام را با این نامه به نزد شما فرستادهام و شما را به کتاب خدا و سنت پیامبر دعوت مىکنم زیرا سنت میرانده شده و بدعت زنده گشته است. اگر سخن من را بشنوید و از من اطاعت کنید شما را به راه رشد، هدایت مىکنم و سلام و رحمتخدا بر شما باد. (46)
غیر از این نامهها، امام در مکه و در بین راه به سوى عراق، هر جا فرصتى و شنوندهاى یافت، آنان را به یارى خویش فرا خواند و بىصلاحیتى حکومت وقت را گوشزد کرد.
4. اجابت دعوت کوفیان
نامههاى فراوان اهل کوفه، حجت را بر امام تمام کرد. امام براى احتیاط، پسر عم خود - مسلم - را به کوفه فرستاد تا از نزدیک اوضاع را بررسى کند و اگر اقبال عمومى را متوجه دید، به امام اطلاع دهد تا ایشان به سوى کوفه حرکت کند. به همراه مسلم نامهاى نیز براى بزرگان کوفه نوشت در فرازى از نامه آمده:
متوجه مضمون نامههاى شما شدم که خواسته بودید من به سوى شما بیایم زیرا امام و رهبر ندارید و باشد که خداوند مرا محور اجتماع شما قرار دهد. اینک پسر عموى مورد اعتمادم را به سوى شما فرستادم تا وضع شما را به اطلاع من برساند. اگر بنویسد که راى بزرگان و عقلا و دانشمندان و عموم شما مثل آنچه باشد که در نامههایتان گفتهاید، به زودى نزد شما خواهم آمد. (47)
ظاهرا قبل از اینکه اخبار کوفه به امام برسد، امام در روز هشتم ذىحجه مجبور به ترک مکه مىگردد زیرا متوجه مىشود که حکومتیان طرح ترور او در ایام حج را دارند، بنابراین زود هنگام به سوى کوفه حرکت کرد تا مبادا در مکه کشته شود و حرمتحرم شکسته گردد. (48)
در جواب برادرش محمدبنحنفیه که از علت تعجیل او سؤال کرد، فرمود:
برادر جان، مىترسم یزیدبنمعاویه مرا در حرم ترور کند و من وسیله شکسته شدن حرمت این خانه گردم. (49)
و به فرزدق هم که علت عجله و رها کردن حج را پرسید، فرمود:
اگر عجله نمىکردم، مرا دستگیر مىکردند. (50)
اجابت دعوت کوفیان بر امام واجب بود، همان طور که بر پدرش امام على (ع) اجابت دعوت اهل مدینه واجب بود و فرمود:
اگر حضور این افراد (و تقاضاى آنان) نبود و... افسار خلافت را به گردنش مىآویختم و... (51)
امام هم از جانب هزاران نفر دعوت شده و آنان عهد و پیمانهاى شدید و غلیظ بر یارى امام بسته بودند. امام به عبداللهبنزبیر فرمود:
چهل هزار نفر کوفى با من بیعتبستهاند و قسم خوردهاند که اگر مرا یارى نکنند همسرانشان مطلقه و غلامانشان آزاد باشند. (52)
و در جواب عبداللهبنعباس فرمود:
این نامهها و فرستادگان مردم کوفه است (که از من براى پذیرفتن رهبرى و امامتخودشان دعوت کردهاند) و بر من اجابت دعوت آنان واجب است (و اگر اجابت نکنم) آنها علیه من در نزد خدا حجت و عذر دارند. (53)
4. انتخاب آگاهانه مرگ عزیزانه
گرچه امام، به علم امامت از عاقبت امر آگاه بود و گاهى با افرادى که زمینه داشتند و بااستناد به پیشگویىها و سخنان پیامبر (ص) ، ایشان را از رفتن به کوفه نهى مىکردند و از اینکه مقتول موعود باشد، برحذر مىداشتند; امام سخنانى در جواب آنان مىگفت که نشان مىداد ایشان از عاقبت امر کاملا آگاه است. (54) از آن جمله به ابن عباس گفت:
«اى ابنعباس من به قتلگاه خود آگاهتر از تو هستم» . (55)
و در راه کوفه نیز در جواب کسیکه علت رهسپارى ایشان به سوى کوفه را جویا شده بود، فرمود:
این نامههاى کوفیان است که مرا به نزد خود دعوت کردهاند و آنان را جز قاتل خود نمىدانم. (56)
ولى براى بندگان خدا و کسانىکه از اراده و ایمان والایى برخوردار هستند، این آگاهىها مشکلى ایجاد نمىکند و مانند کسان بىاطلاع از آینده و پیش آمدهاى آن با حوادث مواجه مىشوند و اوضاع و شرایط را مىسنجند و به پىجویى وظایف خود مىپردازند و نتیجه و نهایت کار براى آنان تعیین کننده وظیفه نیست. آنچه براى آنان اهمیت دارد فقط تشخیص وظیفه و انجام آن است و نتیجه را به خدا سپردند به خصوص که این انجام وظیفه به اعلاى کلمة الله بینجامد.
این جمله صریح امام است که فرمود:
خداى و مولاى من، دوست داشتم هفتاد بار در راه اطاعت و محبت تو کشته شوم و زنده گردم به خصوص زمانىکه کشته شدن من سبب یارى دین تو و زنده شدن امر تو و زنده کردن شریعت تو باشد. (57)
وقتى انسانهاى مؤمن عادى با علم به کشته شدن، چون آن را براى یارى دین خدا و کسب رضایتخدا مؤثر مىبینند، به آسانى به سوى مرگ مىروند، از آقاى جوانان بهشت چگونه مىتوان انتظار داشت که علم به کشته شدن او را از اعلام حق، خوددارى از بیعت، هجرت از مدینه و اجابت دعوت کوفیان باز دارد. بخصوص که بعد از آن آیندگان با توجه به این ظواهر او را محکوم خواهند کرد. با این وجود حرکت از مدینه به مکه و عجله در خروج از مکه و رفتن به سوى کوفه، همگى داراى توجیه آشکار و قانع کننده بودند و هیچ کدام را نمىتوان تفسیر «به سوى مرگ رفتن» داد ولى در منزل ثعلبیه خبرى به امام رسید که وضعیت را کاملا منقلب کرد.
مردى که از کوفه مىآمد، در این منزل با امام برخورد کرد ولى از ملاقات با امام طفره رفت. دو نفر اسدى که در پى امام مىآمدند با آن مرد ملاقات کردند و اخبار را گرفتند و به امام رساندند. آنان به امام عرض کردند که آن فرد اسدى بود و اطلاع داد که خودش شاهد کشته شدن مسلم و هانى بوده است و با اصرار از امام خواستند که باز گردد. البته فرزندان عقیل وقتى خبر شهادت مسلم را شنیدند به صراحت اعلام کردند که ما باید یا انتقام خون برادرمان را بگیریم یا خود نیز کشته شویم. در اینجا شرایط کاملا فرق کرد. تا قبل از این افراد همراه امام مىدانستند که نامههاى فراوانى از کوفه به امام رسیده و ایشان را دعوت کردهاند و منتظر قدوم امام هستند و فرستاده امام براى آماده کردن مقدمات رفته است و...، ولى با شنیدن این خبر معلوم شد که در کوفه جز مرگ منتظر امام نیست، حالا امام باید چه کند؟ دقت در اوضاع و شرایط معلوم مىگرداند که امام به عنوان یک مسلمان عزیز و عزتمند، راهى جز ادامه دادن مسیر ندارد با اینکه جز مرگ را در انتظار خود نمىبیند زیرا امام نه تنها در مکه و مدینه که در هیچ جا امنیت ندارد و تصمیم قطعى بنىامیه بر کشتن او است. بنىامیه مىداند که امام نه بیعت مىکند و نه سکوت، بلکه هر جا و هر زمان فرصتیابد به دعوت مردم به سوى خود و اعلام بىصلاحیتى آنان با منطق مستحکم و مستدل مىپردازد و منطق امام نیز آن قدر قوى است که هیچ کس جز معاندان نمىتوانند آن را نپذیرند و فطرتهاى سالم را جذب مىکند; بنابراین بنىامیه چارهاى جز کشتن امام نداشت و امام نیز این را مىدانست و بارها اعلام کرد.
اباهره ازدى از امام پرسید: چرا از حرم خدا و حرم جدت بیرون آمدى؟ امام فرمود:
اى اباهره، بنىامیه مالم را غصب کردند، تحمل کردم. با آبروى من بازى کردند، دشنامم دادند، تحمل کردم ولى خواستند خونم را بریزند و من فرار کردم و به خدا قسم این گروه ستمگر مرا خواهند کشت. (58)
و در مکه هم ابنعباس به امام پیشنهاد داد از رفتن به کوفه صرف نظر کند و در مکه یا مدینه بماند یا به یمن برود و امام به او فرمود:
عموزاده، به خدا قسم مىدانم که تو ناصحانه نظر مىدهى ولى به خدا قسم بنىامیه تا این قطره خون را از درون من بیرون نکشند، از من دستبرنمىدارند. (59)
در منزل العقبه نیز همین جواب را به عمربنلوذان داد. (60) حالا با توجه به این سرنوشت قطعى که تمام امارات و قرائن بر آن دلالت دارد، امام باید چه کند؟ یا به قضاى خدا تسلیم شود و مرگ عزتمندانه را بپذیرد و بدون ترس و واهمه به راه ادامه دهد و به استناد به نامههاى کوفیان حرکتخود را تبیین کند و منطقى معرفى نماید و بر مواضع اصولى خود پا بفشارد یا ذلیلانه باز گردد و فرار کند یا بیعت کند و حکومتیزید را بپذیرد و تسلیم شود.
معلوم است که مؤمنان عادى هم ذلت و خوارى را نمىپذیرند و مرگ عزتمندانه را بر زندگى ذلیلانه یا فرار مقهورانه ترجیح مىدهند چه رسد به شخصیتى همچون اباعبداللهالحسین (ع) .
این سخن خود اباعبدالله است که فرمود:
«لا والله لا اعطیهم بیدى اعطاء الذلیل و لا افر منهم فرار العبید» ; (61) نه، به خدا سوگند، نه دست ذلت (بیعت) در دست آنان مىگذارم و نه مانند بردگان (از رویارویى و کشته شدن) فرار مىکنم.
در اینجا مؤمنان و پذیرندگان قضاى خداوند در برابر قضاى محتوم او تسلیم مىشوند و مىدانند که اگر هم تسلیم نشوند، راه فرارى ندارند و قضاى خداوند حتما واقع مىشود و فقط آنان اجر خود را ضایع مىکنند و دست و پاى بیهوده مىزنند. مگر کسانى که از راههاى غیر عادى به آینده و اتفاقات ناگوارى که برایشان پیش مىآید، علم پیدا کردند و در صدد فرار از آن اتفاق برآمدند، توانستند از آن فرار کنند که حالا امام حسین (ع) بخواهد از آینده مقدرش با فرار نجات پیدا کند.
امام حسین (ع) یقین دارد که قضاى خدا قطعا واقع مىشود و او باید پذیراى قضاى خدا و راضى به آن باشد و همه سعى و توانش را در این جهتبسیج کند که وظیفهاش را به خوبى انجام دهد و بارها به اطرافیانش نیز تصریح کرد که با قضاى خدا نمىتوان در افتاد.
وقتى فرزدق از بىوفایى مردم کوفه و شمشیرهاى آخته آنان علیه امام خبر داد، امام فرمود:
راست گفتى، مقدرات در دستخداست و او هر زمان فرمان تازهاى دارد. اگر قضاى خدا موافق خواست و رضایت ما باشد، خداوند را بر این نعمتسپاس مىگذاریم و او یاور ما در اداى شکر است و اگر قضاى خدا میان ما و خواستههایمان حائل شود (و مطابق خواست ما نباشد) باز هم آن کس که نیتش حق بوده و تقوا بر درونش حاکم است، از مسیر صحیح خارج نگردیده است. (62)
و به خواهرش زینب (س) که خطرخیز بودن سفر را دریافته بود، فرمود:
«یا اختاه، کل ما قضى فهو کائن» ; اى خواهر، آنچه خدا حکم کرده، حتما واقع خواهد شد. (63)
و در آخرین لحظات نیز فرمود:
«صبرا على قضائک... صبرا على حکمک» ; (64) بر قضاى تو و حکم تو صبر مىورزیم.
5. دفاع از حیات و آرمان خود
در منزل ذوحسم - دو سه منزل بعد از ثعلبیه - امام با سپاه حر مواجه شد. اولین گروه دشمن و کوفیان پیمانشکنى که تشنه و بىرمق با امام مواجه شدند. امام با جوانمردى بىنظیر آنان را سیراب کرد و از هلاک حتمى نجات داد و با استناد به نامههاى اهل کوفه توجه خود به آن دیار را شرح داد و فرمود اگر منصرف شدهاید، من باز مىگردم. این سخن را از این به بعد بارها امام تکرار کرد و اعلام نمود که تنها صلاحیتدار براى تصدى حکومت است و بنىامیه صلاحیت تصدى حکومت را ندارد و او موظف استبراى به دست آوردن حکومت اقدام کند و دعوت کرده است و بعد از دعوت، کوفیان اعلام اطاعت کرده و از او خواستهاند امامتشان را به عهده بگیرد و او نیز به حکم انجام وظیفه، این تقاضا را اجابت کرده و حالا اگر آنان از این دعوت منصرف شدهاند، حاضر استباز گردد و در مکه، مدینه یا هر جاى دیگر که ممکن باشد باز هم به دعوت و تبلیغ خود ادامه دهد. حر اعلام کرد که وظیفه دارد مانع رفتن او به کوفه و بازگشت او به سوى مدینه گردد و امام را بین بیعت و تسلیم و دست کشیدن از ادعاى خلافتیا در پیش گرفتن راهى غیر از راه کوفه و مدینه مخیر کرد. امام نیز که نمىخواستبا ابتداى به جنگ و توسل به قهر راه کوفه را ادامه دهد، ناچار شد راه دیگرى غیر از راه کوفه و مدینه در پیش گیرد، سپاه حر همچنان با امام حرکت مىکرد و او و یارانش را زیر نظر داشت تا به کربلا رسیدند. در بین راه امام بارها براى آنان صحبت کرد و وظیفه تبلیغى خود را انجام داد و بىصلاحیتى امویان و صلاحیت منحصر به فرد خویش را گوشزد کرد. وقتى به کربلا رسیدند دستور متوقف کردن امام به حر رسید و مدت کمى بعد از آن سپاه کوفه به فرماندهى ابن سعد نیز سر رسید. امام باز هم با استناد به دعوت کوفیان، متوجه شدن خود به سوى کوفه را توجیه کرد و اعلام کرد او تنها صلاحیتدار تصدى حکومت است ولى اگر آنان منصرف شدهاند او باز مىگردد. دشمن امام را بین دستبرداشتن از ادعاى حکومت و ذلت پذیرش بیعتیزید یا چشیدن تیزى شمشیر مخیر ساخت و راه سومى براى امام باقى نگذارد; این کلام امام است که فرمود:
«الا ان الدعى ابن الدعى قد رکز بین اثنتین بین السلة و الذلة هیهات منا الذلة یابى الله لنا ذلک و رسوله و المؤمنون و حجور آگاه باشید این پسر خوانده، (66) پسر پسر خوانده مرا سر دو راهى شمشیر (مرگ) و ذلت قرار داده است و هیهات که ما به زیر بار ذلت رویم زیرا خدا، پیامبرش و مؤمنان از اینکه ما ذلت را بپذیریم، ابا دارند و دامنهاى پاک مادران و افراد باغیرت و اشخاص سرفراز روا نمىدارند که اطاعت افراد پست ولئیم (مانند امویان) را بر قتلگاه کرام و نیک منشان مقدم بداریم.
و بدین گونه امام از دشمن خود اعتراف گرفت که هیچ گناهى ندارد و به جرم ناکرده باید کشته شود. جرم امام این بود که صلاحیتحکومت داشت و در پى آگاه کردن مردم و جلب یارى آنان و به دست آوردن حکومت و کنار زدن ستمگران از این بساط بود و حاضر نبود به هیچ وجه از این ادعاى به حق دستبردارد و سکوت کند و حکومت ظالمان بنىامیه را تایید نماید. این از سخنان امام حسین (ع) در روز عاشورا است.
«و یحکم اتطلبونى بقتیل قتلته اومال استهکلته او بقصاص من جراحة» ; ؟ (67) واى بر شما! آیا کسى از شما را کشتهام که در مقابل خون وى مرا به قتل مىرسانید؟ آیا مال کسى را تلف کردهام و یا جراحتى بر کسى وارد کردهام که مستحق مجازاتى این چنین باشم.
و بدین گونه بر تارک تاریخ ثبت کرد که تا آخرین لحظه سکوت نکرد و به بیان دین خدا و احکام آن از جمله معرفى امام هدایتگر و امام گمراه کننده پرداخت و با منطق و استدلال حقانیتخود را براى حکومت و بىصلاحیتى حاکمان اثبات نمود و این تبلیغ و دعوت همان قیام ارزشمند حضرت اباعبدالله (ع) بود و تا ریخته شدن آخرین قطره خون از این قیام ارزشمند و بیان و تبلیغ دستبر نداشت. قیام امام حسین (ع) یک قیام مسلحانه براى از بین بردن حاکمان ستمگر و به دست آوردن حکومت نبود بلکه قیام براى تبلیغ دین خدا و بیان احکام آن و معرفى امام صالح و امامان جور و ستم و بیدار کردن فطرتهاى خفته بود تا براى اقامه حق به پا خیزند و دشمن که این فریاد افشاگرانه را نابودگر بنیان خود دید، به خفه کردن صاحبش همت گمارد. قیام امام حسین از نوع قیام اصحاب کهف بود:
«اذقاموا فقالوا ربنا رب السموات و الارض...» ; (کهف: 14) آن هنگام که قیام کردند و گفتند: پروردگار ما، پروردگار آسمانها و زمین است.
و امام حسین (ع) نیز مانند جوانمردان کهف در آن جو استبداد و خفقان قیام کرد و فریاد برآورد من فرزند رسول خدا، عترت او، اهلبیت او و صالح براى حکومتم و یزید شرابخوار، سگ باز، فاسق و بىصلاحیت است و دشمن که این فریاد کوبنده را شنید درصدد خفه کردنش برآمد و امام از مدینه به مکه هجرت کرد و آنجا نیز خواستند ترورش کنند ناچار از آنجا نیز هجرت کرد. طنین فریادش به کوفه رسید و کوفیان اجابت کردند و نامهها نوشتند و او را براى رهبرى قیام و امامت امتخواستار شدند و اجابت کرد. حکومتستمگر یزید و عمال او بر کوفیان سخت گرفتند و آنان را به پیمانشکنى وا داشتند و به کمک همان پیمانشکنان، امام را به سرزمین کربلا کشاندند و محاصره کردند و فریاد افشاگرانه و حیاتبخش آن بزرگ همیشه جاوید را در گلو خفه کردند و رگهاى گردنش را بریدند تا مطمئن باشند که دیگر کلامى نخواهد گفت ولى به خواستخدا آن فریاد جاودانه شد و براى همیشه طنینانداز فضاى جهان بشریت گشت.
نتیجهگیرى
1. همه انبیاء موظف بودهاند براى تشکیل حکومت اقدام کنند و مردم نیز موظف بودهاند از آنان تبعیت نمایند.
2. وظیفه تشکیل حکومت و تصدى امامت و رهبرى سیاسى نظام، وظیفهاى مشروط بوده استیعنى اگر امامان و پیامبران با اقبال عمومى و پذیرش دعوت از جانب مردم مواجه مىشدند، وظیفه تصدى امامت و تشکیل حکومت و اجراى احکام منجز مىشد و در غیر این صورت این وظیفه منجز نبود و آنان بالفعل تکلیفى نداشتند و آیات «ما على الرسول الاالبلاغ» ناظر به زمانى است که پیامبران با عدم اقبال عمومى مواجه شدهاند.
3. امام حسین (ع) از همان اوان کودکى به وظیفه تشکیل حکومت توجه داشت و به غاصبان حکومت و خلافت اعتراض مىکرد و اهل بیت را تنها شایستگان تصدى خلافت معرفى مىنمود.
4. در زمان برادرش امام حسن (ع) به پیروى از ایشان و با توجه به شرایط با معاویه بیعت مشروط کرد و تا آخر عمر معاویه ضمن تبلیغ صلاحیت منحصر به فرد خود به عنوان مخالف سیاسى حکومت فعالیت داشت ولى هیچگاه پیمان عدم تعرض را نقض نکرد.
5. در زمان معاویه از بیعتبا یزید خوددارى ورزید و بعد از مرگ معاویه نیز براین موضع استوار ماند و خود را تنها مستحق و صلاحیتدار براى تصدى خلافت معرفى مىکرد.
6. براى به دست آوردن حکومت اقداماتى انجام داد، از جمله ادامه همان خط تبلیغ و مخالفت، خوددارى از بیعتبا یزید، هجرت از مکه به مدینه و علنى کردن مخالفت و دعوت مردم به تبعیت از خود، اجابت دعوت کوفیان و حرکتبه سوى کوفه.
7. در آخرین مرحله نیز که با پیمانشکنى کوفیان و سختگیرى سپاهیان عبیدالله مواجه شد و بین مرگ عزیزانه یا تسلیم ذلیلانه مخیر گشت، مرگ عزیزانه را اختیار نمود و تا آخرین قطره از کرامت ایمانى خود دفاع کرد.
پىنوشتها:
1) کنز العمال، ج 6، ص 177، حدیث 17550 «عن النبى (ص) : اذا کان ثلاثة فى سفر فلیؤمروا احدهم» ; هرگاه در سفرى حداقل سه نفر بودند، یکى از خودشان را به عنوان امیر قرار دهند.
2) لکل قوم هاد; براى مردم هر زمانى هدایتگرى هست (رعد: 7) .
3) از معرفت دینى تا حکومت دینى، على صفایى، ص 90
4) تحت العقول، ابى شعبه حرانى، ص 172، اعلمى بیروت.
5) تاریخ طبرى، ج 5، ص 357، دارالمعارف قاهره.
6) سخنان حسینبنعلى، محمد صادق نجمى، انتشارات اسلامى، ص 148.
7) ترجمة الامامحسین (ع)، ابن عساکر، تحقیق محمد باقر محمودى، ص 201، بیروت.
8) البته بسیارى از مواقع نیز مجبور شدند به افضلیت و اصلحیت امام على (ع) اعتراف کنند.
9) تاریخ سیدالشهداء، صفایى حائرى، ص 76.
10) همان .
11) همان.
12) همان.
13) موسوعه کلمات الامامالحسین (ع)، ص 263.
14) همان، ص 111.
15) همان، ص 117 - 118.
16) احتجاج، طبرسى، ص 275، اعلمى بیروت.
17) بحارالانوار، ج 44، ص 61.
18) انساب الاشراف، بلاذرى، ج 3، ص 151، بیروت.
19) احتجاج، ص 299.
20) ترجمة الامام الحسین، ابن عساکر، ص 197.
21) شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحدید، ج 3، ص 263.
22) نهج البلاغه، خطبه 69.
23) نوح (71) ، آیه 9 - 5.
24) سحاب رحمت، عباس اسماعیلى یزدى، ص 205.
25) احتجاج، ص 299.
26) الغدیر، ج 1، ص 198 - 199.
27) تحف العقول، ص 172.
28) موسوعه کلمات المام الحسین (ع)، ص 248.
29) همان، ص 252 - 254.
30) همان، ص 258.
31) همان.
32) همان، 239.
33) انساب الاشراف، ج 3، ص 150.
34) همان، ص 152.
35) موسوعه کلمات الامام الحسین (ع)، ص 268.
36) همان، 269.
37) همان، ص 258.
38) ر.ک تاریخ سیدالشهداء، عباس صفایى حائرى، ص 178.
39) فتوح، ابن اعثم کوفى، ج 5 ، ص 11.
40) همان، ص 14.
41) ر.ک: تاریخ سید الشهداء، عباس صفایى حائرى، ص 200.
42) موسوعه کلمات الامام الحسین (ع)، ص 288.
43) فتوح، ج 5، ص 23.
44) موسوعه کلمات الامام الحسین (ع)، ص 290.
45) فتوح، ج 5، ص 26.
46) تاریخ طبرى، ج 5، ص 357.
47) عوالم، ج 17، ص 184.
48) موسوعه کلمات الامام الحسین (ع)، ص 324 و 321.
49) همان، ص 329.
50) سخنان حسینبنعلى، محمد صادق نجمى، ص 98.
51) نهج البلاغه، خطبه 3.
52) ترجمة الامام الحسین، ابن عساکر، ص 194.
53) موسوعه کلمات الامام الحسین (ع)، ص 321.
54) ر.ک: بحارالانوار، ج 42، ص 330.
55) همان، ج78، ص 272 .
56) عوالم، ج 17، ص 218.
57) معالى السبطین، ج 2، ص 18.
58) فتوح، ج 5، ص 79.
59) سخنان حسین بن على، نجمى، ص 72.
60) ارشاد، شیخ مفید، ص 223.
61) سخنان حسینبنعلى، نجمى، ص 229.
62) همان، ص 97.
63) همان، ص 116.
64) موسوعه کلمات الامام الحسین (ع)، ص 510.
65) سخنان حسینبنعلى، ص 236.
66) عبیدالله و پدرش زیاد هر دو زنازادگانى بودند که چند نفر ادعاى پدرى آنان را داشتند و آنان به نام یکى از آنها خوانده مىشدند. «دعى» زنا زادهاى است که یکى از زناکنندگان او را به فرزندى خود بخواند.
67) عوالم، ج 17، ص 251.
- آیا مىتوان تشکیل حکومت را هدف اصلى نهضت عاشورا معرفى کرد؟
سؤالهاى فرعى زیر نیز در راستاى این سؤال اصلى مطرحند:
- آیا تشکیل حکومت مىتواند اولین و اصلىترین غایتیا وظیفه انبیاء و اولیاء باشد؟
- آیا اصلا تشکیل حکومت جزء اهداف اصلى انبیاء و اولیاء هست ؟
- مگر تشکیل حکومت امرى دنیوى و پستتر از آن نیست که هدف انبیاء و اولیاء قرار گیرد؟
- بر فرض که تشکیل حکومت جزء اهداف و وظایف آنان باشد، آیا آنان درصدد به دست آوردن حکومتبه هر قیمت و از هر راهى هستند؟
- اگر جواب بالا منفى است، پس آنان از چه راهى براى به دست آوردن حکومت اقدام مىکنند ؟
- آیا امام حسین (ع) در زمان معاویه یا بعد از آن خود را به عنوان صلاحیتدار براى حکومت معرفى کرده است و مردم را به اطاعت از خود فرا خوانده است ؟
- آیا امام حسین (ع) در زمان معاویه هم اقدامى براى به دست گرفتن حکومت انجام داده است ؟
- و... .
اولیاء و وظیفه حکومت، هدایت و رهبرى
لزوم وجود حکومت، امروز - و شاید همیشه - امرى بدیهى مىباشد و بعید است کسى منکر لزوم آن در جامعه بشرى باشد. هر حکومتى نیز حاکم، رئیس یا سلطانى مىخواهد تا قواى حکومتى را سامان دهد و به کمک آنها وظایف حکومت را به انجام رساند. البته حکومتها در طول تاریخ بشرى به یک شکل نبودهاند بلکه از شکلهاى بسیط و ساده شروع شده و کمکم گسترده و پیچیده شدهاند و امروزه حکومت داراى سازمانى گسترده با وظایفى فراوان و قوایى بسیار مىباشد. اصولا هر جمعى حتى اگر تعداد آنان دو یا سه نفر هم باشد، احتیاج به نظام، تشکیلات، سازماندهى، فرماندهى، رهبرى و ریاست دارد; در غیر این صورت اختلاف نظر، مشاجره و نزاع آن جمع را متلاشى مىکند. در روایات به همین اصل عقلایى اشاره شده و امر شده که هر جمعى حتى اگر تعدادشان کم باشد، فردى را براى رهبرى و سازماندهى خود معین کنند. (1)
انبیاء و اوصیاء معصوم نیز از جانب خداوند براى امامت، هدایت و رهبرى جوامع بشرى ماموریتیافته و مردم نیز به اطاعت از آنان مامور شدهاند:
«و ما ارسلنا من رسول الا لیطاع باذن الله» ; (نساء: 64) ما هیچ پیامبرى را نفرستادیم مگر اینکه به خواستخدا مطیع فرمان او باشند.
خداوند مىخواهد همه پیامبران و اوصیاى آنان در جامعهاى که در آن مبعوث شدهاند، مطاع باشند و معناى مطاع جز رهبر، حاکم و سلطان بودن نیست; زیرا آنان تنها هدایتشدگانى هستند که صلاحیت رهبرى بشر و رساندن او به سعادت دنیا و آخرت را دارند و غیر آنان هر که باشد، محتاج هدایتگر و دستگیر است. و عقل و شرع حکم مىکنند محتاج به هدایت نمىتواند هدایتگر واقعى باشد و انسان باید به امر هدایتگر گردن نهد نه به امر کسانى که خود محتاج هدایتگرند:
«افمن یهدى الى الحق احق ان یتبع امن لایهدى الا ان یهدى فما لکم کیف تحکمون» ; (یونس: 36) آیا آنکه خلق را به راه حق رهبرى مىکند، سزاوار به پیروى استیا آنکه خود هدایت نمىشود (و راه نمىیابد) مگر اینکه هدایت گردد، پس شما را چه شده و چگونه قضاوت مىکنید؟
با توجه به اینکه هر قومى در هر زمانى پیامبر یا امام معصوم و هدایتگرى دارد (2) و هیچ زمانى جامعه از وجود هدایتگر معصوم خالى نیست، مىشود اراده خدا بر این قرار گرفته باشد که همیشه این هدایتگران زمام امور جامعه را به دستبگیرند.
در آیه دیگرى خداوند مىفرماید:
«قل اطیعوا الله و اطیعوا الرسول... و ان تطیعوه تهتدوا و ما على الرسول الاالبلاغ المبین» ; (نور: 54) بگو از خدا و رسول اطاعت کنید.... و اگر او را اطاعت کنید، هدایت مىیابد و بر رسول وظیفهاى جز رساندن آشکار نیست.
در این آیه همان مطاع بودن پیامبران و اوصیایشان به بیان دیگرى آمده است. خداوند در این آیه مطاع را با عنوان «الرسول» معرفى کرده است. رسول یعنى انسان هدایتشدهاى که خداوند او را برگزیده و از علم خود بهرهمند ساخته و دستورات لازم براى هدایتبشر و رساندن او به منزل مقصود را به او سپرده تا به بشر ابلاغ کند و آنان را به اطاعت از خود دعوت نماید و در صورت پذیرفتن آنها، هدایت و رهبرى آنان را به عهده بگیرد و آنان را به منزل مقصود سعادت و کمال دنیا و آخرت برساند.
«رسول» و وصى و خلیفه معصوم او تنها کسى است که مىتواند هدایت و رهبرى را به نحو تمام و کمال عهدهدار شود و غیر از او، دیگران از لحاظ صلاحیتهاى علمى و عملى نقصان بسیار دارند و با وجود و حضور رسول یا وصى معصوم او، اقبال به دیگران و گماردن آنان به رهبرى و امامت جامعه امرى خلاف دستور عقل است. بنابراین با توجه به آیات گذشته روشن شد که پیامبران و اوصیایشان از جانب خداوند وظیفه دارند مردم را به اطاعت از خویش فرا بخوانند و دستورهاى خداوند از جمله دستور اطاعت از انبیاء و اوصیاء را به مردم ابلاغ کنند و مردم نیز موظف هستند به فراخوان خداوند جواب مثبت دهند و اطاعت از پیامبران و اوصیاء را به جان و دل بپذیرند و آنان را مقتدا و امام قرار دهند. اگر بعد از ابلاغ پیامبران و دعوت مردم به اطاعت از خویش، مردم هم به وظیفه خود عمل کردند و مطیع آنان شدند و رهبرى و امامت آنان را خواستار گشتند، از جانب خدا بر پیامبران تکلیف است که امامت و رهبرى آنان را بپذیرند و با تدبیر شایسته آنان را به سوى سعادت حقیقى و بهروزى دنیا و آخرت هدایت کنند و اگر نپذیرفتند، بر پیامبران حرجى نیست و این مردم مىباشند که در قیامت مؤاخذه و عقاب خواهند شد.
همه پیامبران به این وظیفه خدایى قیام کردند و مردم را به اطاعت از خویش فرا خواندند و آنانى که با اجابت مردم مواجه شدند، حکومت تشکیل دادند و امامت را به عهده گرفتند و به اجراى احکام سعادت بخش خدا پرداختند. از همین رو هیچگاه در جامعهاى که پیامبران یا اوصیایشان مورد قبول و اقبال عمومى بودهاند، رهبرى سیاسى از رهبرى دینى جدا نبوده است. پیامبرانى مانند حضرت موسى، داوود، سلیمان و پیامبر اسلام خودش زمام امور را به دست داشتند و بعضى پیامبران نیز که به دلایلى - شاید کهولتسن... - نتوانستهاند شخصا زمام امور را به دستبگیرند، افرادى صلاحیت دار را براى تصدى امر حکومت معرفى کردهاند و مردم نیز به مقتضاى تبعیت از پیامبر مطاع، رهبرى و حکومت فرد معرفى شده را پذیرفته و تحت فرمان او به انجام وظیفه پرداختهاند.
طالوت از کسانى است که توسط پیامبر مقبول زمان براى رهبرى و حکومتبنى اسرائیل معرفى مىگردد:
«الم تر الى الملا من بنىاسرائیل من بعد موسى اذ قالوا لنبى لهم ابعث لنا ملکا نقاتل فى سبیل الله...» ; (بقره: 251 - 245)
ندیدى آن گروه بنىاسرائیل را که پس از وفات موسى از پیامبر وقتخود (یوشع یا شمعون یا شموئیل) تقاضا کردند که پادشاهانى براى ما برانگیز تا به سرکردگى او در راه خدا جهاد کنیم و...
این که این مردم از پیامبرشان تقاضا مىکنند تا فرمانده و پادشاهى براى آنان معرفى کند، نشاندهنده آن است که آنان پیامبر را مطاع مىدانستند و وظیفه خود مىدیدند که از اوامر او اطاعت کنند و قطعا آن پیامبر به دلایلى خودش نمىتوانسته زمام امور را به دستبگیرد وگرنه، نه آنان از او تقاضاى تعیین پادشاهى غیر از خودش مىکردند و نه امور را به غیر خودش مىسپرد. بنابراین همه پیامبران و اوصیایشان موظفند در مرحله اول مردم را به اطاعت از خویش فرا بخوانند و در مرحله دوم یعنى در صورت وجود اقبال عمومى، حکومت تشکیل داده و زمام امور را به دستبگیرند.
مرحله اول یعنى ابلاغ، تبلیغ و بیان دین حق و از جمله دعوت مردم به اطاعت از خویش را بدون استثناء انجام دادهاند و هر کدام که با اقبال جامعه مواجه شدهاند، حکومت نیز تشکیل داده و تصدى امور جامعه را مستقیم یا غیر مستقیم عهدهدار شدهاند این که وظیفه انبیاء و اوصیا (ع) دو مرحلهاى است و مرحله دوم وظیفه و تکلیف آنان در صورت وجود اقبال و پذیرش عمومى منجر مىشود، دلالتبر جدایى دین از سیاست ندارد.
سیاستیعنى اداره صحیح دنیا به طورى که در راستاى هدف آفرینش باشد و از آنجا که غایت آفرینش آخرت است، سیاستیعنى اداره صحیح دنیا به طورى که مقدمه آبادى آخرت باشد و پیامبران که براى رسیدن بشر به غایت تکامل و خلیفه الهى هستند، نمىتوانند نسبتبه دنیاى انسانها که مقدمه آخرت است، بىتفاوت باشند و اداره دنیا را به غیر بسپارند و وظیفه خود را فقط آخرتى محض بشمارند. پیامبران وظیفه دارند با اداره صحیح دنیا، زمینه رشد انسانها در رسیدن آنان به مقام خلافت الهى را آماده کنند ولى این وظیفه پیامبران بعد از ابلاغ دعوت و پذیرش عمومى آن منجر مىشود و اگر اقبال و پذیرش عمومى حاصل نشده این وظیفه منجز نمىگردد. بعضى از محققان گفتهاند:
اگر انبیایى همچون آدم و نوح و ابراهیم دعوى حکومت ندارند به خاطر همین نکته است که در این مرحله از نظام خانواده و قبیله، مشکلات داخلى و خارجى با سرداران و ریش سفیدان حل شدنى هستند. (3)
برداشت این محقق محترم نیز صحیح نیست زیرا گرچه در جوامع ساده قدیم و نظامهاى قبیلهاى پیرمرد، بزرگ یا سردار قبیله از احترام و جایگاه والایى برخوردار بوده و افراد قبیله به او احترام مىگذاردند و فرامین وى را اطاعت مىکردند ولى به دو جهت در همان نظامها نیز هرگاه پیامبرى مبعوث شده، خودش یا اوصیایش مردم را به اطاعتخویش فراخواندهاند زیرا سردار حاکم یا پیرمرد حاکم و بزرگ قبیله، انسانى بوده غیر معصوم و در عمل و علم در معرض خطا و اشتباه بوده است; پس پیامبر یا وصى او نمىتوانستند اجازه دهند آن فرد در عین ارزش و احترام داشتن، حاکم یا فصلالخطاب باشد و جز خودشان را که به علم الهى و عصمتخدایى آراسته بودند، شایسته فصلالخطابى نمىدانستند.
آن سردار یا بزرگ یا پیرمرد حاکم و مطاع نیز وقتى به رسالت و نبوت پیامبر ایمان مىآورد، به طور طبیعى به حکم ایمان خویش، در کارها نظر پیامبر را جویا مىشد و در جهت اجراى آن عمل مىکرد و در واقع پیامبر را حاکم و مقتدا قرار مىداد و ایمان او به او اجازه نمىداد در امور، غیر از نظر پیامبر را اجرا کند.
البته حکومت در آن جوامع ساده و ابتدایى بود و با حکومتهاى امروز تفاوتهاى فراوان داشت ولى به هر حال در هر جامعهاى اعم از ساده و بسیط یا پیشرفته و پیچیده، حاکم به معناى فصلالخطاب لازم است و همه پیامبران فقط خود را فصلالخطاب مىدانستند و این حکم را به مردم ابلاغ کرده و مردم را به پذیرفتن آن دعوت کردهاند و جامعهاى که افراد آن دین دارند و به احکام خدا تسلیم هستند جز پیامبر یا وصى را به عنوان فصلالخطاب نمىپذیرد. بنابراین امکان ندارد حضرت آدم، نوح و ابراهیم یا هیچ پیامبرى یا وصى پیامبرى ادعاى حکومت و فصلالخطابى نداشته باشند .
اصلىترین وظیفه یا از وظایف اصلى
اصلىترین وظیفه پیامبران ابلاغ دین خدا و بیان و تفسیر احکام و معارف آن است. و هیچ شرط و قیدى هم ندارد و در همه شرایط باید توسط پیامبران انجام گیرد و آنان موظفند جان و مال و هر چه دارند در راه انجام این وظیفه فدا کنند وظیفه بلاغ، ابلاغ و تبلیغ دین خدا از جمله دعوت مردم به اطاعت از خویش که یکى از مهمترین ارکان و احکام دین مىباشد، اصلىترین وظیفه انبیاء است که به هیچ وجه ساقط نمىشود و بقیه وظایف انبیاء مانند تشکیل حکومت و تصدى امور جامعه گرچه از وظایف اصلى است، اما مشروط به اقبال عمومى و وجود یاور است و در صورت فراهم نبودن شرائط، بر عهده پیامبر یا وصى او منجز و قطعى نمىگردد. و به عبارت دیگر جزء واجبات مشروط است که تا شرایط حاصل نشده، وجوب حاصل نمىشود.
آیات زیر دلالتبر این مطالب مهم دارد:
«قل اطیعوالله و اطیعوا الرسول فان تولوا فانما علیه ما حمل و علیکم ما حملتم و ان تطیعوه تهتدوا و ما على الرسول الا البلاغ المبین» ; (نور: 54) بگو خدا را اطاعت کنید و از پیامبرش فرمان برید! و اگر سرپیچى نمایید، پیامبر مسؤول اعمال خویش است و شما مسؤول اعمال خودتان. اما اگر از او اطاعت کنید، هدایتخواهید شد و بر پیامبر جز رساندن آشکار نیست. «اطیعوا الله و اطیعوا الرسول فان تولیتم فانما على رسولنا البلاغ المبین» ; (تغابن: 12) اطاعت کنید خدا را و اطاعت کنید پیامبر را و اگر روگردان شوید، رسول ما جز بلاغ آشکار وظیفهاى ندارد. «فان اعرضوا فما ارسلناک علیهم حفیظا ان علیک الا البلاغ» ; (شورا: 48) اگر روى گردان شوند، ما تو را حافظ آنان قرار ندادیم. وظیفه تو تنها ابلاغ است.
به صراحت آیات فوق و آیات متعددى، پیامبران موظف به دعوت مردم به اطاعت از خویش بودهاند و در صورت اعراض آنان، وظیفه واجب بر عهده خویش - یعنى دعوت - را انجام داده و واجب دیگرى بر عهده آنان قرار نمىگیرد.
ارزش حکومت از نگاه انبیاء و اوصیاء
انبیا و اوصیا انسانهاى برگزیدهاى هستند که فقط سر در آستان دوست فرو آورده و طالب رضاى اویند و جز رضاى دوست مقصد و غایتى ندارند. آنان گوش به فرمان بوده و آنچه مولایشان امر کند، بدون چون و چرا مىپذیرند و در راه انجام فرمان مولى هیچ مانعى نمىبینند و هیچ خوف و خطرى آنان را از امتثال امر مولا باز نمىدارد و غیر خدا، هر چه باشد در نگاه آنان پست و حقیر است و آنچه را خداوند دوستبدارد دوست دارند و آنچه را خداوند نپسندد، نمىپسندند.
اینکه امیرالمؤمنین على (ع) به عنوان سید و سرور اوصیا اعلام مىکند که دنیا در نظر او مانند استخوان خوکى است در دست جذامى، نه شعار بلکه حقیقتى است که همه انبیا و اوصیا بدان فریاد مىزنند. چنین انسانهاى برگزیدهاى نه طالب دنیا هستند و نه مظاهر دنیا و حکومتبه عنوان یکى از مظاهر فریبنده دنیا براى آنان هیچ زیبایى و جذابیتى دارد ولى از آنجا که کومتبهترین وسیله براى تحقق بخشیدن به فرمانهاى خدا است و دعوت مردم به اطاعتخویش و پذیرفتن حکومت و رهبرى آنان در صورت اقبالشان وظیفهاى است که خداوند معین کرده و با حکومت مىتوان به دفع ظلم و شرک پرداخت و زمینه رشد و تعالى انسانها و تحقق عدل و داد را فراهم نمود، از این رو حکومتبه عنوان یک وسیله ارزشمند و مطلوب مىگردد و حکومتخواهى از اهداف و غایات انبیاء و اوصیا مىشود.
امام حسین (ع) نیز به عنوان یکى از اوصیاى پیامبر مانند دیگر پیامبران و اوصیایشان در همین مسیر حرکت مىکند و حکومت در نگاه امام حسین (ع) بهترین وسیله براى جلب رضاى خدا و بهترین عامل براى زمینهسازى هدایت و رشد و تعالى بندگان اوست و اگر این حکومتبه دست نااهلان بیفتد، نه تنها زمینه تعالى بندگان خدا از بین مىرود بلکه زمینه حاکمیتشیطان و جهل و کفر و شرک حاصل مىشود و امام نمىتواند نسبتبه این پیامدهاى مثبت و منفى بدون توجه باشد. به بیانات زیر از امام حسین (ع) توجه کنید.
امام در جمع معتمدان و بزرگان و عالمان سخنرانى مفصلى دارد. در این سخنرانى که ظاهرا در زمان معاویه و در ایام حجبوده است، امام بزرگان قوم را مخاطب قرار مىدهد و آنان را به وظیفه مهم امر به معروف و نهى از منکر متذکر مىشود و خاطرنشان مىکند که چون شما این وظیفه را ترک کردهاید، حکومتى که حق شما عالمان استبه دست نااهلان افتاده و کسانى بر شما حاکم شدهاند که صلاحیتحکومت ندارند. و آنها را به شدت براى ترک امر به معروف و نهى از منکر توبیخ مىکند و از ستمگرى حاکمان و عاملان حکومت اموى مىنالد و مىفرماید:
«فالله الحاکم فیما فیه تنازعنا و القاضى بحکمه فیما شجر بیننا» ; خداوند در آنچه ما و اینان (بنى امیه) در آن نزاع داریم حکم است و به حکم عادلانهاش قضاوت مىکند.
این جمله صراحت دارد که امام با بنىامیه بر سر حکومت نزاع و مشاجره دارد و حکومت را حق خود مىداند و در پى به دست آوردن آن است و بنىامیه نیز بر این مطلب آگاهى دارند و امام را از حقش محروم کردهاند و آنگاه امام براى اینکه کسانى حکومتخواهى آن بزرگوار را دنیاطلبى ندانند، اعلام مىکند:
«اللهم انک تعلم انه لم یکن ما کان منا تنافسا فى سلطان و لا التماسا من فضول الحطام و لکن لنزى المعالم من دینک و نظهر الاصلاح فى بلادک و یامن المظلومون من عبادک و یعمل بفرائضک و سننک و احکامک.» ; (4) خدایا، تو مىدانى آنچه از ما سرزده براى سبقت جویى به سوى سلطنت دنیایى یا به دست آوردن چیزى از مال و منال دنیا نبوده است لکن ما مىخواهیم علامتهاى دین تو را بنمایانیم و اصلاح را در بلاد اسلامى آشکار کنیم تا بندگان مظلوم تو امنیتیابند و به دستورات و احکام واجب و مستحب تو عمل شود.
این جمله امام به خوبى ارزش وسیلهاى حکومت را آشکار مىکند و معلوم مىگرداند که اگر حکومتبه دست غیر صالح باشد حداقل نسبتبه این مسائل مهم بى توجه است و اگر در دستستمگران باشد، این مسائل مهم تعطیل مىشود، پس براى محقق ساختن این اهداف متعالى باید حکومت را به دست گرفت.
در فرازى از نامه امام به اشراف بصره آمده است:
«انا ادعوکم الى کتاب الله و سنة نبیه فان السنة قد امیتت و ان البدعة قد احییت» ; (5) من شما را به کتاب خدا و سنت پیامبرش دعوت مىکنم، همانا سنت میرانده شده و بدعت احیا شده است.
این بیان امام صراحت دارد که وقتى ظالمان و ستمگران حاکم باشند، سنت پیامبران را مىمیرانند و بدعتهاى شیطانى زنده مىشود و جان مىگیرد و براى میراندن بدعت و زنده کردن سنت چارهاى جز تصدى حکومت توسط صالحان نیست .
امام علاوه براینکه وظیفه داشت صلاحیتخود را براى حکومت تبلیغ کند و در صورت اقبال عمومى تصدى حکومت را به عهده بگیرد، وظیفه داشت مخالفتخود را با حکومت ظالمان و ستمگران بخصوص حاکمى که آشکارا حرمتهاى خدا را بشکند و حدود دین را ضایع سازد، اعلام نماید زیرا خودش مىفرماید:
از رسول خدا شنیدم که فرمود: هر کس سلطان ستمگرى را ببیند که حرام خدا را حلال مىشمارد و عهد خدا را مىشکند و با سنت و روش رسول خدا مخالفت مىورزد و به جور و ستم در بین بندگان عمل مىکند و بر آن سلطان قولا و عملا اعتراض ننماید، بر خداوند حق است که او را با آن سلطان در یک جا (یک مرتبه از جهنم) وارد کند. (6)
بنابراین نگاه امام به حکومت، نگاه وسیلهاى بود و امام حکومت را بهترین وسیله براى اجراى دین خدا و خدمتبه خلق خدا مىدانست و خود را موظف مىدانستبراى به دست آوردن آن تلاش نماید.
البته در همان زمان هم بودند کسانى که حکومت را فقط از جنبه دنیایى و ذاتى مشاهده مىکردند و شان امام را از حکومتبرتر مىدانستند. عبداللهبنعمر با این نگاه به امام (ع) عرض کرد:
اى فرزند رسول خدا، در طلب حکومت از مکه و مدینه خارج مشو زیرا رسول خدا در انتخاب دنیا با آخرت مخیر شد و آن حضرت آخرت را برگزید و تو نیز پاره تن او هستى پس در طلب دنیا مباش. (7)
اصلحیت و تصدى خلافت
امام مطابق حکم عقل و دین، حکومت را حق و وظیفه صالحترین فرد مىدانست و خود را نیز صالحترین فرد براى تصدى حکومت مىدید. البته اینکه حکومت مىبایست در دست افضل افراد و صالحترین آنها باشد، یک دستور عقلى و دینى بود که همه به آن معترف بودند حتى خلفاى اول و دوم نیز نتوانستند این حکم بدیهى را انکار کنند بلکه با اعتراف به آن، خود را برترین شمردند. (8)
در سقیفه، ابوبکر به جماعتحاضر گفت: عمر و ابوعبیده حاضرند، هر کدام را مىپسندید با او بیعت کنید. عمر و ابوعبیده گفتند: نه، به خدا سوگند! ما بر تو والى نخواهیم شد چون تو افضل مهاجران هستى... (9)
ابوبکر هنگام مرگ عمر را به جانشینى خود انتخاب کرد. طلحه به او گفت: تو که مىدانى با وجود تو مردم از دست عمر چه مىکشند، پس اگر بعد از مردن خداوند از تو بپرسد چگونه امت را به او سپردى و او را جانشین قرار دادى چه جوابى دارى ؟
ابوبکر گفت: به خداوند مىگویم: بهترین آنان را خلیفه نمودم. (10)
و همین ابوبکر قبل از مرگ درباره عمر از عبدالرحمنبنعوف و عثمان سؤال کرد و هر دو بر افضلیت و بىنظیر بودن عمر تصریح کردند. (11)
عمر نیز اصحاب شوراى تعیین خلیفه را برگزیدگان قوم معرفى کرد. (12)
معاویه نیز این اصل بدیهى را نمىتوانستبه آسانى و آشکارا انکار کند لذا مجبور شد یزید را برترین افراد براى تصدى امر خلافت معرفى نماید. او در مدینه در یکى از اجتماعاتى که براى معرفى و بیعت گرفتن براى یزید تشکیل داده بود گفت:
اى مردم، به خدا قسم اگر کسى بهتر از یزید براى خلافت مسلمانان سراغ داشتم، براى او بیعت نمىگرفتم!
امام حسین (ع) برخاست و فرمود:
به خدا سوگند کسى که از حیث پدر، مادر و خودش از یزید بهتر است را رها کردهاى.
معاویه که منظور امام را مىدانست گفت :
گویا خودت را در نظر دارى؟ امام فرمود: آرى، خدا تو را اصلاح کند.
بنا به قول دیگرى امام فرمود:
به خدا قسم من به خلافتسزاوارتر از اویم زیرا پدرم بهتر از پدر او و جدم نیز از جد او و مادرم بهتر از مادر او و خودم بهتر از اویم. (13)
حکومتخواهى امام از ابتداى کودکى تا آخر عمر
امام حسین (ع) به عنوان یک تربیتشده قرآن و پیامبر (ص)، از همان ابتداى زندگى با مساله غصب خلافت مواجه شد. آن بزرگوار که خودش در غدیر شاهد نصب پدرش از جانب پیامبر در امتثال امر خدا و بیعت مسلمانان با او بود، دو ماه و اندى بعد از آن مشاهده کرد که افرادى با کودتا و قوه قهریه، حکومت را از پدرش گرفتند و کسانى برمصدر خلافت تکیه زدند که نه شرایط لازم از جمله افضلیت و اصلحیت را داشتند، نه پیامبر آنان را معرفى کرده بود و نه مسلمانان به اختیار و اراده خود آنان را انتخاب کرده بودند. از این رو از همان دوران کودکى در فکر بازگرداندن خلافت مسلمانان به صاحبان اصلى و واگذاردن آن به متصدیان صلاحیت دار بود. او با اینکه در سنین کودکى بود ولى علنا در مسجد پیامبر حاضر مىشد و با صراحت تمام از خلیفه اول و بعد از آن از خلیفه دوم مىخواست که از منبرى که صلاحیت نشستن بر آن را ندارند، فرود آیند و آن را به اهلش بسپارند.
موارد متعددى از این اعتراض امام حسین بر ابوبکر و عمر در تاریخ ثبتشده است از جمله:
بعد از اینکه ابوبکر خلافت را به عهده گرفت ظاهرا در اولین جمعهاى که براى خطبه خواندن بر منبر رسول خدا بالا رفت، امام حسین که همراه برادرش براى شرکت در نماز جمعه حاضر شده بودند به سوى ابوبکر سبقت جست و فرمود: «این منبر متعلق به پدر من است نه پدر تو» . (14)
وقتى نوبتخلافتبه عمر رسید، او بر منبر بالا رفت و گفت:
من به مومنان سزاوارترم از آنها به خودشان.
امام که در کنارى نشسته بود، فریاد زد:
اى دروغگو، از منبر پدرم رسول خدا، پایین بیا. این منبر پدر تو نیست .
عمر به اقتضاى مصلحتبه نرمى جواب داد:
اى حسین، به جانم قسم که منبر پدر توست نه منبر پدر من. آیا اینها را پدرت به تو یاد داده است؟
امام فرمود:
اگر من مطیع فرمان پدرم باشم و از او تعلیم بگیرم، به جانم قسم که او هدایتگر و من هدایتشده خواهم بود و او بر گردن مردم از زمان رسول خدا (ص) بیعت دارد. بیعتى که دستورش را جبرئیل از نزد خداى تبارک و تعالى آورد و جز منکران کتاب خدا، کسى نمىتواند آن را انکار کند. مردم با قلبشان بیعت او را پذیرفتند و با زبان انکار کردند و واى بر منکران حقوق ما اهل بیت رسول خدا به چه عقوبت و عذاب شدیدى با آنان ملاقات خواهد کرد؟ !
عمر گفت:
اى حسین، هر کس منکر حق پدرت باشد، لعنتخدا بر او باد. ما را مردم به حکومت گماردند و ما پذیرفتیم و اگر پدرت را مىگماردند اطاعت مىکردیم.
امام جواب داد:
اى عمر، کدام مردم تو را بر خویش امیر قرار دادند قبل از اینکه تو ابوبکر را بر خودت امیر قرار دهى تا او نیز بعد از خودش تو را به امارت بگمارد بدون اینکه حجتى از پیامبر و رضایتى از اهل بیت پیامبر داشته باشى. آیا رضایتشما (به حکومتیکدیگر) رضایت رسول خداست؟ یا رضایت اهل بیت نارضایتى رسول خداست؟ و....
سخنان مستدل و منطقى امام حسین (ع) در حضور جمع براى عمر سنگین بود و او را خشمگین ساخت. از منبر با خشم و غضب پایین آمد و با جمعى از اطرافیانش به خانه امیرالمؤمنین امام على (ع) رفت و گفت:
اى على ما امروز از دستحسین چه کشیدیم؟ در مسجد رسول خدا با صداى بلند بر ما اعتراض مىکند و مردم و اهل شهر را بر من مىشوراند.
امام حسن (ع) به عمر اعتراض کرد و برادرش را در عملش برحق شمرد.
عمر به امام على (ع) عرض کرد:
این دو در نفس خودشان، به جز خلافت فکر نمىکنند.
امام فرمود: این دو چنان به رسول خدا قرابت نسبى دارند، که خلافتبراى غیر آنها سزاوار نیست تا براى خودشان در بین آنان ارجحیت قائل شوند. اما تو اى پسر خطاب، آنان را راضى کن تا آیندگان از تو راضى باشند.
عمر گفت: رضایت آنها به چیست ؟
امام فرمود: این که از خطایتبرگردى و با توبه خود را از معصیتحفظ کنى.
عمر گفت: یا اباالحسن، فرزندت را ادب کن تا با سلاطین که حاکمان زمین هستند، در نیفتد، امام فرمود: من گناهکاران را به خاطر ترک گناه ادب مىکنم و کسانى را که از لغزش و هلاک آنان خوف دارم، اما کسى که پدرش رسول خدا او را ادب کرده، نمىتوان او را به ادب بهترى منتقل کرد و اما تو اى پسر خطاب، آنان را راضى کن.
عمر که از جواب دندان شکن امام به خشم آمده بود از خانه خارج شد و به دوستانش گفت:
آیا علیه فرزند ابىطالب و دو فرزندش مىتوان حجتى آورد؟ ! (15)
تفکر اینکه حکومتحق اهل بیت است و بر اهل بیت فرض استبراى به دست آوردن آن اقدام کنند، از همان زمان در ذهن امام حسین (ع) نقش بست و همیشه فکر و ذهن او را به خود مشغول کرده بود و تا آخر عمر براى لحظهاى از اقدام صحیح براى به دست آوردن حکومت و خلافت رسول خدا فروگذار نکرد و آنقدر این مطلب بدیهى و آشکار بود که دوست و دشمن بر آن آگاه بودند. روزى که با عثمان بیعتشد، ابوسفیان که حکومت را به دست آلامیه دید، دست امام حسین (ع) را - که در دوران جوانى بود - گرفت و به بقیع برد و با جلو کشیدن امام و عرضه کردن او به اهل قبرها - شهیدان بدر و احد - گفت:
اى اهل قبرها، آنچه شما به خاطر آن با ما مىجنگیدید، امروز به دست ما افتاده است در حالى که شما خاک شدهاید. (16)
ابوسفیان که هیچگاه به نبوت و رسالت پیامبر ایمان نیاورده بود، به زعم خود قیام پیامبر و اصحابش را قیامى براى به دست گرفتن حکومت و قدرت مىدانست و بر یاران پیامبر فخر مىفروخت که آن سلطنت و قدرت به دست او افتاده است و چون اهل بیت و از جمله امام حسین (ع) را رقیب خود در سلطنتطلبى مىدانست، دست امام حسین (ع) را گرفت و به عنوان کسى که از سلطنت و قدرت محروم شده به اهل قبور نشان داد. البته ابوسفیان یک نکته را درست فهمیده بود و آن رقابت اهل بیت (ع) با آلامیه و آلابوسفیان در حکومتبود ولى اهل بیتحکومت را وسیلهاى براى انجام وظیفه و ایجاد زمینه تعالى انسانها مىخواستند و آلامیه به خود قدرت و سلطنت دل بسته بود وقتى هم امام حسن (ع) به ناچار مجبور به پذیرش صلح شد، بعضى از اصحاب که هنوز به واقعیتها آگاهى نداشتند و اقدام امام حسن (ع) برایشان توجیه نبود، گمان مىکردند که امام از سر عافیتطلبى یا... صلح را پذیرفته است و با توجه به روحیات امام حسین (ع) گمان مىکردند که ایشان موافق نیستند و حاضرند بیعت را نپذیرفته و جنگ را ادامه دهند و لذا به امام متوجه شدند. معاویه در مجلسى از امام حسن و امام حسین و قیسبنسعد بن عباده فرمانده سپاه امام حسن و بزرگ انصار خواست که با او بیعت کنند. وقتى نوبتبه قیس رسید، او با نگاه به امام حسین (ع) با زبان حال از امام خواهش کرد که رهبرى را بپذیرد تا تحت امر او با معاویه جنگ را ادامه دهند ولى امام حسین که علت صلح پذیرى را مىدانست و در آن زمان چارهاى جز آن نمىدید، فرمود:
«یا قیس، انه امامى» ; اى قیس، حسن امام من است (و من تابع بیعت اویم) . (17)
حجربن عدى نیز که توجیه نبود خدمت امام حسین رسید و تقاضا کرد رهبرى را بپذیرد و با منصوب کردن قیس به فرماندهى سواره نظام و حجر به فرماندهى پیاده نظام جنگ را ادامه دهد ولى امام فرمود:
ما بیعت کردهایم و راهى براى اجابت پیشنهاد تو وجود ندارد. (18)
زمان معاویه نیز اطرافیانش او را هشدار مىدادند که مردم چشم به حسین (ع) دارند و لذا باید به هر صورت شخصیت او شکسته شود و در یک مورد پیشنهاد دادند از امام حسین بخواهد در مجلس حکومتى معاویه در حضور او و سران حکومتش سخنرانى کند و گمان مىکردند امام تحت تاثیر ابهت مادى مجلس معاویه واقع مىشود ونمى تواند خوب سخن بگوید و شخصیت و ابهت و اقتدار امام شکسته مىشود و از چشم مردم مىافتد ولى به خواستخدا کید شیطانى آنان عکس نتیجه داد . (19)
مروان که ظاهرا فرماندار مدینه بود، به معاویه نوشت:
من مطمئن نیستم که حسین در انتظار فتنهانگیزى نباشد و گمان مىکنم که شما روز سختى با او خواهید داشت. (20)
این حکومتخواهى حتى تا روز عاشورا آشکار و معلوم بود. یکى از بزرگان سپاه ابنسعد به خاطر کشته شدن ذریه رسول خدا مورد شماتت قرار گرفت و او در جواب گفت:
عضضتبالجندل; صخره را گاز گرفتى. (دشنامى است) اگر تو بودى همان کار را مىکردى که ما کردیم ما در مقابل جماعتى قرار گرفتیم که از جان گذشته بودند و به مال دنیا رغبت نداشتند و هر چه به آنان امان مىدادیم، قبول نمىکردند و زیر بار نمىرفتند (مانند امانى که براى ابوالفضل و برادرانش آوردند) دستبه شمشیر برده و چون شیران گرسنه به ما حمله مىکردند و سواران را از چپ و راست هلاک مىنمودند. آرزوى مرگ داشتند و جز به رسیدن به سلطنتیا مرگ هدفى نداشتند اگر مختصر زمانى دیر مىجنبیدیم، تمام سپاه کشته و نابود مىشدند. (21)
به دست آوردن حکومت از چه راهى؟
پیامبران و اوصیایشان حکومت را به عنوان یک وسیله بسیار مفید و مؤثر براى اجراى احکام الهى و زمینهساز امنیت و تعالى و رشد انسانها مىدیدند که مىبایست در دست صالحترین مردم باشد و خود را به عنوان صالحترین مردم، موظف مىدانستند براى به دست گرفتن حکومت اقدام کنند ولى فرق حکومتخواهى آنان با حکومتخواهى اصحاب دنیا در دو نکته بود:
1. اصحاب دنیا حکومت را براى خود مىخواهند. از نگاه آنها خود حکومت و قدرت و سلطنت ارزش ذاتى دارد و براى رسیدن به آن باید نهایت کوشش و تلاش را بذل کرد ولى پیامبران و اوصیا و اولیاء براى حکومت ارزش ذاتى قائل نیستند بلکه آن را وسیله مىدانند. البته وسیلهاى که بسیار مفید و مؤثر است و بدون آن نمىتوان به دین حاکمیت داد و زمینه بندگى و تعالى انسانها را بطور کامل فراهم نمود و حتىالمقدور و بهطور مشروع براى تحصیل آن باید اقدام کرد.
2. اصحاب دنیا براى رسیدن به حکومت از هر راهى اقدام مىکنند و هیچ قید و منعى در این راه براى آنان وجود ندارد. آنان با مکر، حیله، دروغ، زور، تحمیل، استبداد، استعمار و... حکومت را به دست مىآورند و با همین شگردها نگه مىدارند ولى انبیاء و اوصیا و اولیاء فقط از راه صداقت و راستى و دعوت و اختیار و خواست مردم، حکومت را به دست مىآورند و نگه مىدارند و به هیچ وجه به خود اجازه نمىدهند، نه براى به دست آوردن حکومت و نه حفظ آن، به مکر، حیله، دروغ، زور، استبداد، استعمار، و مانند آن متوسل شوند.
امیرالمؤمنین على (ع) مىتوانستبا قبول کردن ظاهرى شرط عبدالرحمنبنعوف - عمل به کتاب خدا، سنت پیامبر و سیره شیخین - حکومت را به دست آورد و با تهدید و تطمیع معاویه و طلحه و زبیر و عایشه حکومت را در دستخود نگه دارد ولى ایشان نه براى به دست آوردن حکومتبه دروغ شرطى را مىپذیرد و نه براى حفظ آن به سازشکارى و دروغ و تحمیل متوسل مىشود. به مردم کوفه اعلام مىکند که مىدانم اگر شمشیر به دستبگیرم و سختگیرى نمایم، همه شما اطاعت مىکنید ولى حاضر نیستم با فاسد شدن خودم شما را اصلاح کنم. (22) امام حسین (ع) نیز فرزند همین پدر و تربیتشده همین مکتب است و لذا در اقدامهاى امام حسین جز انکار باطل، دعوت به حق، امر به معروف و نهى از منکر و اجابت دعوت هدایتطلبان و طالبان کومتحق نمىیابیم. انبیاء و اولیاء (ع) راه تبلیغ و هدایت را براى به دست آوردن حکومت پیش مىگرفتند و اگر اقبال عمومى متوجه آنان مىشد و تبلیغاتشان نتیجه مىداد، در آن صورت به کمک مردم حکومت تشکیل مىدادند و براى حفظ آن مهم جز به همین اقبال و خواست عمومى متکى نبودند و چنانچه عموم به هر دلیل از حکومت آنان خسته و روگردان مىشدند، حکومت را وا مىگذاردند و دوباره به همان تبلیغ و دعوت که یکى از مصداقهاى تبلیغ دین و بیان احکام و وظیفه انبیاء و اوصیاء بود، رو مىآوردند. آرى، آنان حتى براى لحظهاى از دعوت و تبلیغ دستبر نمىداشتند و تا آخر عمر بدون اینکه مایوس گردند به این دعوت ادامه مىدادند. این سخن حضرت نوح است که مىفرماید:
«رب انى دعوت قومى لیلا و نهارا فلم یزدهم دعائى الا فرارا و انى کلما دعوتهم لتغفرلهم جعلوا اصابعهم فى اذانهم و استغشوا ثیابهم و اصروا و استکبروا استکبارا ثم انى دعوتهم جهارا ثم انى اعلنت لهم و اسررت لهم اسرارا» . (23)
و امامان (ع) نیز اینگونه عمل کردند. آنان هیچگاه از بیان حق و تبیین دین و احکام آن از جمله بیان شرائط حاکم، اعلام بى صلاحیتى حاکمان زمان و صلاحیت منحصر به فرد خودشان براى تصدى حکومت دستبر نداشتند و در هر فرصتى این پیام را به جامعه رساندند و نام خود را در هر زمان به عنوان مدعى حکومت ثبت نمودند و همین مساله بود که تحمل وجود آنان را براى حاکمان ستمگر سخت مىنمود و آنان را به توطئه و اقدام علیه امامان وا مىداشت و براى نجات خود از دست تبلیغ بىامان امامان چارهاى جز محصور و مسموم و مقتول کردن آنان نمىدیدند.
اقدامات امام حسین (ع) بعد از شهادت برادرش امام حسن (ع) تا زمان شهادت را از این زاویه نگاه مىکنیم، براى روشنتر شدن اقدامات امام در به دست آوردن حکومت آن را در دو مقطع زمان معاویه و زمان یزید مرور مىکنیم.
دوران معاویه 1. تبلیغدین و دعوت به حکومتصالحان و نفى حکومتظالمان و ستمگران
در یک نظام انسانى صحیح، همه انسانها حق دارند فکر، عقیده و برداشتهاى خود را بهطور صحیح، مستدل و منطقى بیان کنند و حکومتحق ندارد افراد را مجبور به پذیرش اعتقادى کند یا از بیان صحیح و منطقى برداشتها اعتقاداتش و حتى اگر آنها را حق و صحیح هم نداند، منع نماید. البته در صورتى که آن عقاید را باطل مىداند باید با منطق و استدلال به ابطال آنها بپردازد. این از حقوق مسلم اقلیت در نظامى اسلامى است. آزادى عقیده و بیان از اصول اولیه انسانى است. و دین اسلام نیز این اصل مهم را پذیرفته و تایید کرده است. لازم به تذکر است که مؤمنان بیشترین فایده را از این اصل انسانى مىبرند و اجراى این اصل در جامعه بیشترین ضربه را به کفر، شرک، جهل و خرافه مىزند و این مؤمنان هستند که مىتوانند با بیان منطقى آرا، عقاید و نظرات خود که مقبول فطرتهاى پاک است، زمینه رشد و حاکم شدن آنها را فراهم کنند و کفر، جهل، شرک، و خرافه چون منطق و سخن مقبول، مستحکم و مستدل ندارد، نمىتواند از این فضا استفاده کند و فضاى مناسب براى آنها، فضاى استبداد، تحمیل و منع آزادى عقیده و بیان است. با توجه به همین مساله است که حکومتهاى حق بیشترین آزادى را فراهم مىکنند و حکومتهاى جور بر استبداد و تحمیل و سرکوب تکیه دارند.
امام حسن (ع) بعد از شهادت پدرش، به عنوان شخصى که داراى شرایط شرعى است و بلکه تنها صلاحیت دار تصدى حکومت است و عموم مردم نیز با اختیار، رضایت و آگاهانه با او بیعت کردهاند; در ادامه راه پدرش که درصدد سرکوب معاویه بود، براى جنگ با وى اقدام کرد ولى متاسفانه مردمى که یاور امام بودند با اعتقاد به حقانیت امام و ظالم بودن معاویه، به دلیل خستگى از جنگ، رفاهطلبى و... از یک طرف و حیله و نیرنگهاى معاویه از طرف دیگر، نه تنها از یارى و فداکارى در راه امام دست کشیدند بلکه حاضر شدند با معاویه علیه امام همکارى کنند و امام هم یا مىبایستبا توسل به شیوههاى معاویهاى حکومت را نگه دارد یا خود و خانوادهاش در مقابل سپاه معاویه و مردم پیمانشکن بایستند و کشته شوند یا صلح را بپذیرد و به عنوان مخالف سیاسى با تبلیغ و بیان احکام خدا و معرفى خود به عنوان فرد صلاحیتدار و بیان بىصلاحیتى حاکمان، درصدد ایجاد دوباره زمینه کومتخود برآید و امام به حکم عقل و شرع راه سوم را انتخاب کرد و لذا بعد از بیعت مشروط با معاویه هر جا و هر فرصت که پیش آمد صلاحیت منحصر به فرد خویش و عدم صلاحیت معاویه را اعلام کرد، از جمله بعد از صلح با معاویه در مسجد کوفه سخنرانى کرد و فرمود:
خدا شما را با محمد (ص) هدایت کرد و شما دست از اهلبیت او برداشتید و معاویه در امرى که مخصوص من بود، با من منازعه کرد ولى چون یاورى نیافتم، دست از آن برداشتم. (24)
در این کلام امام حسن (ع) به صراحت در نزد خود معاویه به عموم اعلام مىکند که اهل بیتبر آنان حق هدایت دارند و رهبرى از آن اهل بیت (ع) است و معاویه براى تصاحب چیزى که در آن حقى ندارد، اقدام کرده است و امام چون یاور نیافته، نتوانسته از حق خود دفاع کند و مغلوب شده و ناچار حکومت را واگذار کرده است ولى به عنوان مخالف سیاسى حکومت، حق تبلیغ و مخالفت مسالمتآمیز را براى خود قائل است و این چنین آن حضرت تا آخر عمر خود بر صلاحیت منحصر به فرد خویش و بىصلاحیتى معاویه تاکید داشت و تبلیغ مىنمود و هیچگاه یاور حکومت نشد و مدافع و مجرى سیاستهاى جارى نگشت.
بعد از شهادت امام حسن (ع) برادر بزرگوارش امام حسین (ع) تنها صلاحیتدار تصدى حکومتبود و چون مطابق صلحنامه برادرش حکومتبه معاویه واگذار شده بود، امام به این صلحنامه و پیمان وفادار بود ولى ایشان نیز چه در زمان برادر و چه بعد از آن، همان روش مخالفت را پیش گرفت. و چون معاویه را صالح براى حکومت نمىدانستبا حفظ پیمان مصالحه و عدم تعرض بارها و بارها صلاحیت منحصر به فرد اهلبیت و خودش را براى تصدى حکومت اعلام کرد و تبلیغ نمود و در این راه از آنچه میسر بود، کوتاهى نکرد. بعد از شهادت امام حسن (ع) توجه مردم به سوى امام حسین (ع) جلب شد و اطرافیان معاویه نیز این اقبال مردم را دریافتند و درصدد شکستن شخصیت امام حسین (ع) بودند. همچنان که ذکر شد روزى در مجلس عام معاویه، به پیشنهاد اطرافیان از امام حسین (ع) خواسته شد خطابه بخواند. امام بعد از حمد و ثناى خداوند و درود فرستادن بر رسول خدا فرمود:
ما حزب غالب خدا و عترت نزدیک و خویشاوند رسول الله و اهل بیت پاکیزه او و یکى از دو چیز گرانبها هستیم (که رسول خدا به یادگار گذارد) . پیامبر ما را دوم کتاب خداى تبارک و تعالى (یعنى همسنگ و هم ردیف آن) قرار داد، کتابى که تفصیل همه چیز در آن است و باطل از پیش رو و از پشتسر بر آن وارد نمىشود و در تفسیر آن بر ما تکیه باید کرد. تاویل آن از دست ما بیرون یستبلکه ما پیرو حقایق آن هستیم. از ما اطاعت کنید زیرا اطاعت از ما بر شما واجب است و مقرون به طاعتخدا و رسول است. خداوند تعالى فرمود: «از خدا، پیامبر و اولىالامر اطاعت کنید و اگر در چیزى نزاع و اختلاف داشتید، آن را به خدا و رسول برگردانید» . و فرمود: «اگر آن را به رسول و اولىالامر بر مىگرداندند، مستنبطان اولى الامر (حکم) آن را مىدانستند و اگر فضل و رحمتخدا بر شما نبود، جز کمى، پیرو شیطان مىشدید» . شما را از فریادهاى شیطان و سخنان پنهانى او برحذر مىدارم زیرا او دشمن آشکار شما است و (نکند) مانند اولیاى او باشید که به آنان گفت: «امروز از مردم کسى بر شما غالب نیست و من پشتیبان شمایم و هنگامى که دو گروه را - در حال نزاع - دید به پشتبرگشت و گفت: من از شما بیزارم» . پس آنان پذیراى ضربه شمشیرها و فرودگاه نیزهها و هیزم عمودها و هدف تیرها شدند و بدانید که خداوند (هنگام مرگ) ایمان کسانى را که قبل از آن ایمان نیاورده یا در دوره ایمان عمل صالحى سبک شمردهاند، نمىپذیرد.
بیانات منطقى اباعبدالله بر معاویه گران آمد و به امام گفت:
اى اباعبدالله، کافى است، به راستى که تبلیغ کردى (و مطلبت را رساندى) (25) .
در اواخر عمر معاویه نیز، امام در مراسم حج، مردان و زنان و طرفداران بنىهاشم از انصار و اصحاب با وفاى پیامبر را در منى به جلسهاى دعوت کرد و بیش از هفتصد نفر جمع شدند و براى آنان خطبه خواند و بعد فضایل اهل بیت را مطابق قرآن و بیانات رسول خدا یادآورى کرد و از آنان بر آن فضایل اقرار گرفت. سپس از آنها خواست تا این مطالب را براى افرادى که مورد اطمینانشان هست، نقل کنند (26) و بدین صورت مرحله تبلیغ و ابلاغ احکام خدا و دعوت مردم را انجام داد.
در یکى از جلسات ظاهرا مخفى در مکه، امام عالمان و بزرگان اسلام را مخاطب قرار داد و آیات امر به معروف و نهى از منکر را بر آنان تلاوت کرد و آنان را به وظیفه مهم امر به معروف و نهى از منکر متذکر شد و از عواقب خطرناک ترک این وظیفه مهم برحذر داشت و یادآورى کرد که شما باید مصدر امور باشید زیرا مطابق دستور دین «مجارى الامور و الاحکام على ایدى العلماء بالله الامناء على حلاله و حرامه» و آنان را به اتحاد و صبر و تحمل سختى و مبارزه براى به دست آوردن این حق مسلوب دعوت کرد و در آخر اعلام کرد که:
«خدایا، تو مىدانى ما نه براى زخارف دنیا و قدرت این اقدامات را انجام مىدهیم، بلکه براى اینکه نشانههاى دین را بنمایانیم و امور امت را اصلاح کنیم و... (به نزاع با بنىامیه برخاستهایم) . اى بزرگان و عالمان، اگر ما را در به دست آوردن زمام امور یارى نکنید و درباره ما انصاف به خرج ندهید، ظالمان بر شما قوت خواهند یافت و سعى در خاموش کردن نور پیامبرتان خواهند کرد و خدا ما را کفایت است و بر او توکل کردهایم و به سوى او انابه مىکنیم و نهایت کار ما بازگشتبه سوى او است. (27)
اینها نمونهاى از اقدامات تبلیغى امام براى جلب افکار عمومى و بیان احکام خداست که در زمان معاویه انجام مىگرفت و معاویه نیز در ظاهر تا زمانى که احساس خطر نمىکرد، تحمل مىورزید و بر این اقدامات چشم مىبست و سعى داشت از سرکوب افرادى مانند امام حسین که عواقب وخیمى براى حکومت او در پىداشت، خوددارى ورزد.
2. انتظار مرگ معاویه
امام حسن (ع) با معاویه صلح کرد مشروط براینکه معاویه تا زنده استخلیفه باشد و براى بعد از خودش کسى را تعیین نکند. امام حسین (ع) به عنوان یکى از افراد تابع امام حسن (ع) در زمان حیات برادر این صلح نامه را پذیرفت و بر مبناى آن به همراه برادرش با معاویه بیعت کرد و خود را موظف مىدانست از بیعتشکنى خوددارى ورزد. اقدامات تبلیغى امام به هیچ وجه یعتشکنى محسوب نمىشد زیرا استفاده از حق آزادى عقیده و بیان بود. البته حکومت معاویه از بنیان ناحق بود و هیچ حقى از جمله حق آزادى بیان را به رسمیت نمىشناخت و امام حسین (ع) و یاران آن حضرت در تبلیغ آزاد نبودند ولى امام (ع) چنین حقى را براى خودش و دیگران قائل بود و هرگاه زمینهاى مىیافت، علنى یا مخفیانه به بیان احکام امامت و خلافت و ویژگى خلیفه حق و صلاحیت منحصر به فرد خود و عدم صلاحیتحاکمان مىپرداخت و این اقدام را ناقض بیعت انجام شده نمىدانست. البته امام حسین (ع) و برادرش امام حسن (ع) گرچه با معاویه صلح کردند و حکومت را به او واگذاردند ولى به هیچ وجه او را صالح براى حاکم شدن نمىدانستند و لذا هیچگاه پشتیبان حکومت او نشدند و تا آخر عمر معاویه، هر دو بزرگوار به عنوان مخالف سیاسى حکومت، مشهور و شناخته شده بودند. ولى غیر از تبلیغ دین و احکام آن و بیان صلاحیتخود و بىصلاحیتى حاکمان، از امام اقدام تعرضگونه یا براندازانهاى در زمان معاویه نقل نشده است. فقط نقل شده در یک مورد امام کاروانى از اموال و هدایا که به سوى معاویه مىرفت را تصاحب کرد و ضمن نامهاى علت این اقدام را براى معاویه تبیین نمود و خود این نامه نگارى و تبیین علت، وجه تعرضگونه و براندازانه این اقدام را به شدت کاهش داد. امام نوشت:
کاروانى از یمن حامل اموال، پارچههاى زینتى، عنبر و عطر به سوى تو روان بود تا تو آنان را به خزانههاى دمشق بسپارى و بعد از هدیه به فرزندان پدرت (خانوادهات) بهوسیله آن اموال، مشکلات حکومت را رفع کنى و من محتاج آن اموال بودم، از این رو آنها را تصاحب کردم والسلام. (28)
در این نامه امام ضمن اینکه کنایهوار معاویه را از بذل و بخشش بیتالمال به خویشاوندانش نهى مىکند، علت تصاحب اموال را نیازمندى خودش به آنان اعلام مىکند تا کسى نتواند این اقدام را تعرض به حکومت و پیمانشکنى بشمارد.
امام بارها به دوستانش اعلام کرد که به پیمانى که برادرش با معاویه بسته و بیعتى که کرده وفادار است ولى چون معاویه را صالح براى حکومت نمىدانست و جز اعلام عقیده و تبلیغ آن، راه اقدام دیگرى در زمان حیات معاویه نداشت، به کسانى که او را براى پذیرش رهبرى دعوت مىکردند، اعلام مىکرد که منتظر مرگ معاویه باشید تا او بمیرد و بعد از مرگ او بتوانیم اقدام کنیم. بارها نیز اطرافیان معاویه امام را به اقدامات براندازانه یا تصمیم بر آن متهم کردند و به معاویه هشدار دادند و معاویه نیز در پى آن بارها به امام حسین (ع) نامه نوشت و ایشان را از پیمانشکنى برحذر داشت و امام به صراحتبر وفادارى خود به پیمان تصریح کرد. در جواب یکى از نامههاى معاویه نوشت:
«من اراده جنگ یا مخالفتبا تو (پیمانشکنى) را ندارم بلکه مىترسم تو و حزب ستمکارت پیمانشکنى کنید.»
بعد امام اقدامهاى ناصواب معاویه را بر شمرد و ظلمها و پیمانشکنىهاى او از جمله کشتن حجربنعدى و عمروبنحمق را یادآورى کرد و نوشت:
«در نامهات به من گفتهاى: این امت را به فتنه مینداز و من فتنهاى بزرگتر از حکومت تو براى این امتسراغ ندارم.» (29)
بار دیگرى نیز مروان به معاویه نامه نوشت و او را از امام حسین (ع) و اقدامات ایشان برحذر داشت. معاویه بعد از دریافت نامه مروان به امام حسین (ع) نامه نوشت و صلح و بیعت امام را متذکر شد و از اهل عراق و وعدههاى آنان برحذر داشت. امام در جواب معاویه نوشت:
من اراده جنگ یا مخالفتبا تو ندارم با اینکه گمان نمىکنم معذرى در نزد خدا به خاطر جنگ نکردن با تو داشته باشم و فتنهاى را بزرگتر از حکومت تو بر این امت نمىبینم. (30)
حتى زمانى که معاویه براى فرزندش یزید به زور بیعت مىگرفت، امام بیعت نکرد و خبر بیعت نکردن امام به اطراف رسید و بزرگان کوفه وقتى متوجه شدند به امام نامه نوشتند و از ایشان خواستند رهبرى قیام علیه معاویه را به عهده بگیرد ولى امام در جواب آنان نوشت:
این قوم منتظر خوردن ما هستند و بر ما گردن کشى مىکنند و دنبال مکیدن خون مردم و ما هستند. (31)
و در جواب معاویه نیز که امام را از پیمانشکنى و معارضه برحذر مىداشت نوشت:
به خدا پناه مىبرم از شکستن پیمان برادرم و بدان، به خدا قسم، آنچه درباره من گفتى دروغ است. و سخنچینها و تفرقهافکنها به دروغ این مطالب را درباره من به تو مىرسانند. (32)
امام به شیعیان انقلابى که از او و برادرش پیمانشکنى و جنگ با معاویه را مىخواستند، فرمود:
تا زمانى که این طاغى ستمگر زنده استشما در خانههایتان مانند گلیم خانه به زمین بچسبید. اگر روزى او هلاک شد و شما زنده بودید، امید داریم خداوند براى شما و ما خیر مقدر گرداند و به ما هدایتبدهد و به خودمان واگذارمان نکند که او با متقیان نیکوکار است. (33)
و بعد از شهادت برادرش نیز در جواب نامههاى کوفیان نوشت:
تا زمانى که فرزند هند زنده استبه زمین بچسبید و خود را از این فرد پنهان کنید و خواستخود را کتمان نمایید و «احترسوا من الاظاء» اگر مرگش پیش آمد و من زنده بودم، به خواستخدا راى و نظرم را به اطلاع شما خواهم رساند. (34)
این که مردم کوفه بعد از مرگ معاویه به امام نامه نوشتند، با توجه به این شناخت قبلى از امام و نامههاى ایشان بود.
3. تسلیم نشدن در مقابل اقدامات خلاف معاویه
امام حسن (ع) و امام حسین (ع) با معاویه بیعت کردند نه به خاطر اینکه معاویه را صالح براى حکومت مىدانستند، بلکه بدان جهت که مردم را به حکومت او راغب یافتند و یاورى براى حفظ حکومتخویش نداشتند. معاویه توانسته بود با خدعه، حیله، نیرنگ، تحمل و... مخالف و موافق را - جز عدهاى مؤمن ثابت قدم - با خود همراه گرداند و امامان بزرگوار وقتى مردم را به حکومت معاویه راغب دیدند، با اینکه او را براى حکومت صالح نمىدانستند، ولى به خواست عمومى تن دادند; البته با حفظ حق آزادى بیان و تبلیغ حقانیتخود و عدم صلاحیتحکومت و عدم اطاعت از دستورهاى خلاف صلحنامه او. معاویه تا آخر عمر با حفظ ظواهر و سیاستبازى شیطانى به جذب قلوب ادامه داد و سیاستسرکوب را هم ضمیمه آن داشت و مجموعا اقبال عمومى همچنان متوجه او بود و اگر امام حسن (ع) یا امام حسین (ع) مىخواستند با او بجنگند، علاوه بر پیمانشکنى باید با حکومتى مىجنگیدند که اکثریت مردم به هر دلیل آن را پذیرفته بودند و معلوم است که چنین قیامى نتیجه مثبتى نخواهد داشت. امام حسین (ع) نیز با توجه به همین جهات - که تفصیل و تبیین آن خارج از فرصت این مقاله است - تا آخر عمر معاویه بر پیمانى که با وى بسته بود پایدار ماند و از هر فرصتبراى بیدار کردن جامعه و آماده کردن شرایط براى بعد از معاویه اقدام کرد. زمانى هم که معاویه بر خلاف صلحنامه، در اواخر عمر مساله ولایتعهدى یزید را مطرح کرد، امام علنى و با تمام قوا در مقابل او ایستاد و حاضر به بیعت نشد. البته معاویه در جلسهاى با گماردن افراد مسلح بالاى سر امام و عبداللهبنزبیر و چند مخالف دیگر، بر بالاى منبر اعلام کرد که: اینان با یزید بیعت کردهاند و اینان نیز جرات نیافتند مخالفتخود را آشکار کنند زیرا به بهاى جان آنها تمام مىشد. (35)
حتى در همین جلسه شامیان اعتراض کردند که اینان باید همین جا در ملاء عام با یزید بیعت کنند وگرنه گردنشان را مىزنیم که معاویه آنان را تقبیح کرد و از این اقدام بازداشت. (36)
امام در آن زمان بیعت نکرد و حتىالامکان عدم صلاحیتیزید را افشا کرد از جمله نامهاى به معاویه نوشت و او را از این منکر - نصب یزید - باز داشت. امام نوشت:
سپس فرزندت را به ولایت گماردى در حالى که او جوانى مشروب خوار و سگباز است. تو در امانت (حکومت مسلمانان) خیانت کردى و رعیتخود را خراب نمودى و با خدایت اخلاص نورزیدى; چگونه مشروب خوارى را به سرپرستى امت محمد مىگمارى؟ در حالى که مشروب خوار از فاسقان است و از اشرار است و او را نمىتوان بر درهمى امین کرد پس چگونه بر امت توان امین ساخت؟ به زودى بر (کیفر) این عملت وارد مىشوى زمانى که صحیفه استغفار را پیچانده باشند (و وقت آن گذشته باشد) . (37)
دوران یزید
1. بیعت نکردن
امام بیعتیزید را یک بیعت مقبول مردم نمىدانست زیرا معاویه به زور و تهدید و تطمیع براى او بیعت گرفته بود و چنین بیعتى ارزش نداشت و اساسا معاویه حق چنین کارى را نداشت، نه ذاتا و نه براساس قرارداد صلح. از این رو امام هم در زمان معاویه با آن مخالفت کرد و هم بعد از مرگ معاویه از بیعتبا یزید امتناع ورزید; علاوه بر آن یزید با معاویه تفاوتهاى فراوان داشت. معاویه علاوه بر سیاستسرکوب شیعیان، اندازه زیادى حفظ ظواهر هم مىکرد و شعار اسلام مىداد و در پى ایجاد امنیت و رفاه عمومى بود و براى آبادانى مملکت اقدام مىکرد (38) ولى یزید علنا گناه مىکرد و کفر مىگفت و شهوتران و سگباز و... بود و حکومتش را فقط بر خفقان و سرکوب بنیان نهاده بود و بیعتبا چنین فردى براى یک مؤمن به هیچ وجه جایز نبود حتى اگر او مقبولیت عمومى هم مىیافت، بر مؤمن لازم بود با این بیعت مخالفت ورزد و در صورتى که خطر او را تهدید کند، هجرت نماید. امام (ع) نیز با توجه به همین جهات بعد از مرگ معاویه که به منزل والى مدینه احضار شد، فهمید که براى چه او را احضار کردهاند. لذا وقتى ابنزبیر از امام سؤال کرد که در دارالاماره چه مىکنى؟
امام فرمود:
هیچگاه با یزید بیعت نخواهم کرد زیرا امر حکومتبعد از برادرم حسن مربوط به من بود. معاویه کرد آنچه کرد و براى برادرم قسم خورد که بعد از خودش هیچکدام از فرزندانش را خلیفه نکند و اگر من زنده بودم، خلافت را به من برگرداند. اى ابابکر (ابنزبیر) من با یزید بیعت نمىکنم زیرا او مردى فاسق است که آشکارا فسق مىکند و شراب مىنوشد و با سگها و پلنگها بازى مىکند و بغض آل رسول به دل دارد. به خدا قسم بیعتبا او تا ابد تحقق نخواهد یافت. (39)
و به والى مدینه نیز بعد از مشاجره طولانى گفت:
اى امیر، ما خاندان نبوت و معدن رسالت و محل آمد و شد ملائکه و جایگاه رحمت هستیم. خداوند به ما آغاز کرده و به ما ختم مىکند در حالى که یزید مردى فاسق، شرابخوار، قاتل و فاسق علنى است و کسى مثل من با مثل اویى بیعت نمىکند. (40)
2. هجرت
در زمان معاویه امام تا حدودى از آزادى بیان برخوردار بود و مىتوانست آشکار یا پنهان به دعوت مردم بپردازد و آنان را نسبتبه اوضاع مطلع گرداند ولى با مرگ معاویه، خفقان صددرصد شروع شد. یزید دستور داده بود که از امام حسین بیعتبگیرند و اگر بیعت نکرد، گردن او را بزنند. بنابراین امام هم در مدینه امنیت جانى نداشت و هم نمىتوانستبه وظیفه تبلیغ و دعوت اقدام کند، پس باید از مدینه هجرت مىکرد و همین کار را هم کرد. البته امام باید سعى مىنمود حتىالمقدور چهره خروج کننده بر حکومت و برانداز مسلح و یاغى نگیرد تا آنان براى کشتن امام بهانه لازم را پیدا کنند (41) از این رو امام به مکه - سرزمین امن - هجرت کرد.
امام خطاب به رسول خدا (ص) عرض کرد:
پدر و مادرم فدایت اى رسول خدا، من از کنار تو به کراهت و اجبار خارج مىشوم و بین من و تو جدایى انداخته مىشود زیرا من با یزیدبنمعاویه شرابخوار و مرتکب فجور بیعت نکردهام و این منم که به اکراه از جوار تو خارج مىشوم. سلام من بر تو باد. (42)
و به برادرش محمدبنحنفیه فرمود:
برادرم، اگر در دنیا پناهگاه و جایگاهى هم نیابم، باز هم با یزیدبنمعاویه بیعت نمىکنم. (43)
و گفت:
من الان قصد مکه دارم، اگر در آنجا امنیت داشتم، مىمانم والا به درهها و دشتها پناه مىبرم تا ببینم چه مىشود. (44)
و بارها به افراد سؤال کننده اعلام کرد که در مدینه امنیت نداشتم و در مکه تا زمانى که امنیت داشته باشم مىمانم.
به ابنعباس فرمود:
من در این حرم امن ساکن شدهام و در اینجا مادامى که اهل آن مرا دوست داشته باشند و یاریم کنند، خواهم ماند و هرگاه آنها رهایم کنند، به جاى آنان، دیگران را برخواهم گزید و به کلمه ابراهیم خلیل متمسک شدهام که هنگام افتادن در آتش فرمود: «خدا مرا کافى است و او خوب وکیلى است» و آتش بر او سرد و سلامتشد. (45)
3. تبلیغ و دعوت و اعلام مخالفت
تبلیغ صلاحیتخویش و اعلام بىصلاحیتى یزید و مخالفتبا حکومت او و دعوت به یارى براى به دست گرفتن حکومت از وظایف ثابت و همیشگى امام بود و امام بعد از صلح به این وظیفه اقدام کرده بود. تابهحال امام، یاران و انقلابیون را به صبر و انتظار مرگ معاویه دعوت مىکرد و حال معاویه مرده و یزید نیز مقبول نیست و باید امام یاران را فرا بخواند و زمام امور را به دستبگیرد. اهل کوفه همین که از هجرت امام از مدینه و بیعت نکردن او مطلع شدند، با توجه به نامههاى قبلى امام و انتظارى که داشتند، فرصت را مناسب یافتند و با اقبال عمومى کم نظیرى متوجه امام شدند و با نوشتن نامههاى فراوان امام را به کوفه و به دست گرفتن زمام امور دعوت کردند.
امام (ع) وقتى به مکه وارد شد، شروع به تبلیغ و دعوت نمود و در هر فرصتبىصلاحیتى یزید و صلاحیت منحصر به فرد خویش را گوشزد مىکرد. از جمله براى بزرگان بصره نامه نوشت و آنان را به یارى خویش فراخواند:
اما بعد، همانا خداوند محمد را بر خلقش برگزید و او را به نبوت گرامى داشت و براى رسالت انتخاب کرد. پس او را به سوى خود برد در حالىکه براى بندگان کمال خیرخواهى را کرد و رسالتخدایى را ابلاغ نمود و ما اهل پیامبر و اوصیاى او و وارثان او و سزاوارترین مردم به مقام و منصب او در بین مردم هستیم و قوم ما دیگران را براى این منصب بر ما ترجیح دادند و ما هم راضى شدیم و تفرقه را خوش نداشتیم و دنبال عافیت (امر امت و خودمان) بودیم و همگى مىدانیم که ما سزاوارتر به ولایت امت هستیم - که حق ماست - از کسانى که الان متصدى آن شدند... من فرستادهام را با این نامه به نزد شما فرستادهام و شما را به کتاب خدا و سنت پیامبر دعوت مىکنم زیرا سنت میرانده شده و بدعت زنده گشته است. اگر سخن من را بشنوید و از من اطاعت کنید شما را به راه رشد، هدایت مىکنم و سلام و رحمتخدا بر شما باد. (46)
غیر از این نامهها، امام در مکه و در بین راه به سوى عراق، هر جا فرصتى و شنوندهاى یافت، آنان را به یارى خویش فرا خواند و بىصلاحیتى حکومت وقت را گوشزد کرد.
4. اجابت دعوت کوفیان
نامههاى فراوان اهل کوفه، حجت را بر امام تمام کرد. امام براى احتیاط، پسر عم خود - مسلم - را به کوفه فرستاد تا از نزدیک اوضاع را بررسى کند و اگر اقبال عمومى را متوجه دید، به امام اطلاع دهد تا ایشان به سوى کوفه حرکت کند. به همراه مسلم نامهاى نیز براى بزرگان کوفه نوشت در فرازى از نامه آمده:
متوجه مضمون نامههاى شما شدم که خواسته بودید من به سوى شما بیایم زیرا امام و رهبر ندارید و باشد که خداوند مرا محور اجتماع شما قرار دهد. اینک پسر عموى مورد اعتمادم را به سوى شما فرستادم تا وضع شما را به اطلاع من برساند. اگر بنویسد که راى بزرگان و عقلا و دانشمندان و عموم شما مثل آنچه باشد که در نامههایتان گفتهاید، به زودى نزد شما خواهم آمد. (47)
ظاهرا قبل از اینکه اخبار کوفه به امام برسد، امام در روز هشتم ذىحجه مجبور به ترک مکه مىگردد زیرا متوجه مىشود که حکومتیان طرح ترور او در ایام حج را دارند، بنابراین زود هنگام به سوى کوفه حرکت کرد تا مبادا در مکه کشته شود و حرمتحرم شکسته گردد. (48)
در جواب برادرش محمدبنحنفیه که از علت تعجیل او سؤال کرد، فرمود:
برادر جان، مىترسم یزیدبنمعاویه مرا در حرم ترور کند و من وسیله شکسته شدن حرمت این خانه گردم. (49)
و به فرزدق هم که علت عجله و رها کردن حج را پرسید، فرمود:
اگر عجله نمىکردم، مرا دستگیر مىکردند. (50)
اجابت دعوت کوفیان بر امام واجب بود، همان طور که بر پدرش امام على (ع) اجابت دعوت اهل مدینه واجب بود و فرمود:
اگر حضور این افراد (و تقاضاى آنان) نبود و... افسار خلافت را به گردنش مىآویختم و... (51)
امام هم از جانب هزاران نفر دعوت شده و آنان عهد و پیمانهاى شدید و غلیظ بر یارى امام بسته بودند. امام به عبداللهبنزبیر فرمود:
چهل هزار نفر کوفى با من بیعتبستهاند و قسم خوردهاند که اگر مرا یارى نکنند همسرانشان مطلقه و غلامانشان آزاد باشند. (52)
و در جواب عبداللهبنعباس فرمود:
این نامهها و فرستادگان مردم کوفه است (که از من براى پذیرفتن رهبرى و امامتخودشان دعوت کردهاند) و بر من اجابت دعوت آنان واجب است (و اگر اجابت نکنم) آنها علیه من در نزد خدا حجت و عذر دارند. (53)
4. انتخاب آگاهانه مرگ عزیزانه
گرچه امام، به علم امامت از عاقبت امر آگاه بود و گاهى با افرادى که زمینه داشتند و بااستناد به پیشگویىها و سخنان پیامبر (ص) ، ایشان را از رفتن به کوفه نهى مىکردند و از اینکه مقتول موعود باشد، برحذر مىداشتند; امام سخنانى در جواب آنان مىگفت که نشان مىداد ایشان از عاقبت امر کاملا آگاه است. (54) از آن جمله به ابن عباس گفت:
«اى ابنعباس من به قتلگاه خود آگاهتر از تو هستم» . (55)
و در راه کوفه نیز در جواب کسیکه علت رهسپارى ایشان به سوى کوفه را جویا شده بود، فرمود:
این نامههاى کوفیان است که مرا به نزد خود دعوت کردهاند و آنان را جز قاتل خود نمىدانم. (56)
ولى براى بندگان خدا و کسانىکه از اراده و ایمان والایى برخوردار هستند، این آگاهىها مشکلى ایجاد نمىکند و مانند کسان بىاطلاع از آینده و پیش آمدهاى آن با حوادث مواجه مىشوند و اوضاع و شرایط را مىسنجند و به پىجویى وظایف خود مىپردازند و نتیجه و نهایت کار براى آنان تعیین کننده وظیفه نیست. آنچه براى آنان اهمیت دارد فقط تشخیص وظیفه و انجام آن است و نتیجه را به خدا سپردند به خصوص که این انجام وظیفه به اعلاى کلمة الله بینجامد.
این جمله صریح امام است که فرمود:
خداى و مولاى من، دوست داشتم هفتاد بار در راه اطاعت و محبت تو کشته شوم و زنده گردم به خصوص زمانىکه کشته شدن من سبب یارى دین تو و زنده شدن امر تو و زنده کردن شریعت تو باشد. (57)
وقتى انسانهاى مؤمن عادى با علم به کشته شدن، چون آن را براى یارى دین خدا و کسب رضایتخدا مؤثر مىبینند، به آسانى به سوى مرگ مىروند، از آقاى جوانان بهشت چگونه مىتوان انتظار داشت که علم به کشته شدن او را از اعلام حق، خوددارى از بیعت، هجرت از مدینه و اجابت دعوت کوفیان باز دارد. بخصوص که بعد از آن آیندگان با توجه به این ظواهر او را محکوم خواهند کرد. با این وجود حرکت از مدینه به مکه و عجله در خروج از مکه و رفتن به سوى کوفه، همگى داراى توجیه آشکار و قانع کننده بودند و هیچ کدام را نمىتوان تفسیر «به سوى مرگ رفتن» داد ولى در منزل ثعلبیه خبرى به امام رسید که وضعیت را کاملا منقلب کرد.
مردى که از کوفه مىآمد، در این منزل با امام برخورد کرد ولى از ملاقات با امام طفره رفت. دو نفر اسدى که در پى امام مىآمدند با آن مرد ملاقات کردند و اخبار را گرفتند و به امام رساندند. آنان به امام عرض کردند که آن فرد اسدى بود و اطلاع داد که خودش شاهد کشته شدن مسلم و هانى بوده است و با اصرار از امام خواستند که باز گردد. البته فرزندان عقیل وقتى خبر شهادت مسلم را شنیدند به صراحت اعلام کردند که ما باید یا انتقام خون برادرمان را بگیریم یا خود نیز کشته شویم. در اینجا شرایط کاملا فرق کرد. تا قبل از این افراد همراه امام مىدانستند که نامههاى فراوانى از کوفه به امام رسیده و ایشان را دعوت کردهاند و منتظر قدوم امام هستند و فرستاده امام براى آماده کردن مقدمات رفته است و...، ولى با شنیدن این خبر معلوم شد که در کوفه جز مرگ منتظر امام نیست، حالا امام باید چه کند؟ دقت در اوضاع و شرایط معلوم مىگرداند که امام به عنوان یک مسلمان عزیز و عزتمند، راهى جز ادامه دادن مسیر ندارد با اینکه جز مرگ را در انتظار خود نمىبیند زیرا امام نه تنها در مکه و مدینه که در هیچ جا امنیت ندارد و تصمیم قطعى بنىامیه بر کشتن او است. بنىامیه مىداند که امام نه بیعت مىکند و نه سکوت، بلکه هر جا و هر زمان فرصتیابد به دعوت مردم به سوى خود و اعلام بىصلاحیتى آنان با منطق مستحکم و مستدل مىپردازد و منطق امام نیز آن قدر قوى است که هیچ کس جز معاندان نمىتوانند آن را نپذیرند و فطرتهاى سالم را جذب مىکند; بنابراین بنىامیه چارهاى جز کشتن امام نداشت و امام نیز این را مىدانست و بارها اعلام کرد.
اباهره ازدى از امام پرسید: چرا از حرم خدا و حرم جدت بیرون آمدى؟ امام فرمود:
اى اباهره، بنىامیه مالم را غصب کردند، تحمل کردم. با آبروى من بازى کردند، دشنامم دادند، تحمل کردم ولى خواستند خونم را بریزند و من فرار کردم و به خدا قسم این گروه ستمگر مرا خواهند کشت. (58)
و در مکه هم ابنعباس به امام پیشنهاد داد از رفتن به کوفه صرف نظر کند و در مکه یا مدینه بماند یا به یمن برود و امام به او فرمود:
عموزاده، به خدا قسم مىدانم که تو ناصحانه نظر مىدهى ولى به خدا قسم بنىامیه تا این قطره خون را از درون من بیرون نکشند، از من دستبرنمىدارند. (59)
در منزل العقبه نیز همین جواب را به عمربنلوذان داد. (60) حالا با توجه به این سرنوشت قطعى که تمام امارات و قرائن بر آن دلالت دارد، امام باید چه کند؟ یا به قضاى خدا تسلیم شود و مرگ عزتمندانه را بپذیرد و بدون ترس و واهمه به راه ادامه دهد و به استناد به نامههاى کوفیان حرکتخود را تبیین کند و منطقى معرفى نماید و بر مواضع اصولى خود پا بفشارد یا ذلیلانه باز گردد و فرار کند یا بیعت کند و حکومتیزید را بپذیرد و تسلیم شود.
معلوم است که مؤمنان عادى هم ذلت و خوارى را نمىپذیرند و مرگ عزتمندانه را بر زندگى ذلیلانه یا فرار مقهورانه ترجیح مىدهند چه رسد به شخصیتى همچون اباعبداللهالحسین (ع) .
این سخن خود اباعبدالله است که فرمود:
«لا والله لا اعطیهم بیدى اعطاء الذلیل و لا افر منهم فرار العبید» ; (61) نه، به خدا سوگند، نه دست ذلت (بیعت) در دست آنان مىگذارم و نه مانند بردگان (از رویارویى و کشته شدن) فرار مىکنم.
در اینجا مؤمنان و پذیرندگان قضاى خداوند در برابر قضاى محتوم او تسلیم مىشوند و مىدانند که اگر هم تسلیم نشوند، راه فرارى ندارند و قضاى خداوند حتما واقع مىشود و فقط آنان اجر خود را ضایع مىکنند و دست و پاى بیهوده مىزنند. مگر کسانى که از راههاى غیر عادى به آینده و اتفاقات ناگوارى که برایشان پیش مىآید، علم پیدا کردند و در صدد فرار از آن اتفاق برآمدند، توانستند از آن فرار کنند که حالا امام حسین (ع) بخواهد از آینده مقدرش با فرار نجات پیدا کند.
امام حسین (ع) یقین دارد که قضاى خدا قطعا واقع مىشود و او باید پذیراى قضاى خدا و راضى به آن باشد و همه سعى و توانش را در این جهتبسیج کند که وظیفهاش را به خوبى انجام دهد و بارها به اطرافیانش نیز تصریح کرد که با قضاى خدا نمىتوان در افتاد.
وقتى فرزدق از بىوفایى مردم کوفه و شمشیرهاى آخته آنان علیه امام خبر داد، امام فرمود:
راست گفتى، مقدرات در دستخداست و او هر زمان فرمان تازهاى دارد. اگر قضاى خدا موافق خواست و رضایت ما باشد، خداوند را بر این نعمتسپاس مىگذاریم و او یاور ما در اداى شکر است و اگر قضاى خدا میان ما و خواستههایمان حائل شود (و مطابق خواست ما نباشد) باز هم آن کس که نیتش حق بوده و تقوا بر درونش حاکم است، از مسیر صحیح خارج نگردیده است. (62)
و به خواهرش زینب (س) که خطرخیز بودن سفر را دریافته بود، فرمود:
«یا اختاه، کل ما قضى فهو کائن» ; اى خواهر، آنچه خدا حکم کرده، حتما واقع خواهد شد. (63)
و در آخرین لحظات نیز فرمود:
«صبرا على قضائک... صبرا على حکمک» ; (64) بر قضاى تو و حکم تو صبر مىورزیم.
5. دفاع از حیات و آرمان خود
در منزل ذوحسم - دو سه منزل بعد از ثعلبیه - امام با سپاه حر مواجه شد. اولین گروه دشمن و کوفیان پیمانشکنى که تشنه و بىرمق با امام مواجه شدند. امام با جوانمردى بىنظیر آنان را سیراب کرد و از هلاک حتمى نجات داد و با استناد به نامههاى اهل کوفه توجه خود به آن دیار را شرح داد و فرمود اگر منصرف شدهاید، من باز مىگردم. این سخن را از این به بعد بارها امام تکرار کرد و اعلام نمود که تنها صلاحیتدار براى تصدى حکومت است و بنىامیه صلاحیت تصدى حکومت را ندارد و او موظف استبراى به دست آوردن حکومت اقدام کند و دعوت کرده است و بعد از دعوت، کوفیان اعلام اطاعت کرده و از او خواستهاند امامتشان را به عهده بگیرد و او نیز به حکم انجام وظیفه، این تقاضا را اجابت کرده و حالا اگر آنان از این دعوت منصرف شدهاند، حاضر استباز گردد و در مکه، مدینه یا هر جاى دیگر که ممکن باشد باز هم به دعوت و تبلیغ خود ادامه دهد. حر اعلام کرد که وظیفه دارد مانع رفتن او به کوفه و بازگشت او به سوى مدینه گردد و امام را بین بیعت و تسلیم و دست کشیدن از ادعاى خلافتیا در پیش گرفتن راهى غیر از راه کوفه و مدینه مخیر کرد. امام نیز که نمىخواستبا ابتداى به جنگ و توسل به قهر راه کوفه را ادامه دهد، ناچار شد راه دیگرى غیر از راه کوفه و مدینه در پیش گیرد، سپاه حر همچنان با امام حرکت مىکرد و او و یارانش را زیر نظر داشت تا به کربلا رسیدند. در بین راه امام بارها براى آنان صحبت کرد و وظیفه تبلیغى خود را انجام داد و بىصلاحیتى امویان و صلاحیت منحصر به فرد خویش را گوشزد کرد. وقتى به کربلا رسیدند دستور متوقف کردن امام به حر رسید و مدت کمى بعد از آن سپاه کوفه به فرماندهى ابن سعد نیز سر رسید. امام باز هم با استناد به دعوت کوفیان، متوجه شدن خود به سوى کوفه را توجیه کرد و اعلام کرد او تنها صلاحیتدار تصدى حکومت است ولى اگر آنان منصرف شدهاند او باز مىگردد. دشمن امام را بین دستبرداشتن از ادعاى حکومت و ذلت پذیرش بیعتیزید یا چشیدن تیزى شمشیر مخیر ساخت و راه سومى براى امام باقى نگذارد; این کلام امام است که فرمود:
«الا ان الدعى ابن الدعى قد رکز بین اثنتین بین السلة و الذلة هیهات منا الذلة یابى الله لنا ذلک و رسوله و المؤمنون و حجور آگاه باشید این پسر خوانده، (66) پسر پسر خوانده مرا سر دو راهى شمشیر (مرگ) و ذلت قرار داده است و هیهات که ما به زیر بار ذلت رویم زیرا خدا، پیامبرش و مؤمنان از اینکه ما ذلت را بپذیریم، ابا دارند و دامنهاى پاک مادران و افراد باغیرت و اشخاص سرفراز روا نمىدارند که اطاعت افراد پست ولئیم (مانند امویان) را بر قتلگاه کرام و نیک منشان مقدم بداریم.
و بدین گونه امام از دشمن خود اعتراف گرفت که هیچ گناهى ندارد و به جرم ناکرده باید کشته شود. جرم امام این بود که صلاحیتحکومت داشت و در پى آگاه کردن مردم و جلب یارى آنان و به دست آوردن حکومت و کنار زدن ستمگران از این بساط بود و حاضر نبود به هیچ وجه از این ادعاى به حق دستبردارد و سکوت کند و حکومت ظالمان بنىامیه را تایید نماید. این از سخنان امام حسین (ع) در روز عاشورا است.
«و یحکم اتطلبونى بقتیل قتلته اومال استهکلته او بقصاص من جراحة» ; ؟ (67) واى بر شما! آیا کسى از شما را کشتهام که در مقابل خون وى مرا به قتل مىرسانید؟ آیا مال کسى را تلف کردهام و یا جراحتى بر کسى وارد کردهام که مستحق مجازاتى این چنین باشم.
و بدین گونه بر تارک تاریخ ثبت کرد که تا آخرین لحظه سکوت نکرد و به بیان دین خدا و احکام آن از جمله معرفى امام هدایتگر و امام گمراه کننده پرداخت و با منطق و استدلال حقانیتخود را براى حکومت و بىصلاحیتى حاکمان اثبات نمود و این تبلیغ و دعوت همان قیام ارزشمند حضرت اباعبدالله (ع) بود و تا ریخته شدن آخرین قطره خون از این قیام ارزشمند و بیان و تبلیغ دستبر نداشت. قیام امام حسین (ع) یک قیام مسلحانه براى از بین بردن حاکمان ستمگر و به دست آوردن حکومت نبود بلکه قیام براى تبلیغ دین خدا و بیان احکام آن و معرفى امام صالح و امامان جور و ستم و بیدار کردن فطرتهاى خفته بود تا براى اقامه حق به پا خیزند و دشمن که این فریاد افشاگرانه را نابودگر بنیان خود دید، به خفه کردن صاحبش همت گمارد. قیام امام حسین از نوع قیام اصحاب کهف بود:
«اذقاموا فقالوا ربنا رب السموات و الارض...» ; (کهف: 14) آن هنگام که قیام کردند و گفتند: پروردگار ما، پروردگار آسمانها و زمین است.
و امام حسین (ع) نیز مانند جوانمردان کهف در آن جو استبداد و خفقان قیام کرد و فریاد برآورد من فرزند رسول خدا، عترت او، اهلبیت او و صالح براى حکومتم و یزید شرابخوار، سگ باز، فاسق و بىصلاحیت است و دشمن که این فریاد کوبنده را شنید درصدد خفه کردنش برآمد و امام از مدینه به مکه هجرت کرد و آنجا نیز خواستند ترورش کنند ناچار از آنجا نیز هجرت کرد. طنین فریادش به کوفه رسید و کوفیان اجابت کردند و نامهها نوشتند و او را براى رهبرى قیام و امامت امتخواستار شدند و اجابت کرد. حکومتستمگر یزید و عمال او بر کوفیان سخت گرفتند و آنان را به پیمانشکنى وا داشتند و به کمک همان پیمانشکنان، امام را به سرزمین کربلا کشاندند و محاصره کردند و فریاد افشاگرانه و حیاتبخش آن بزرگ همیشه جاوید را در گلو خفه کردند و رگهاى گردنش را بریدند تا مطمئن باشند که دیگر کلامى نخواهد گفت ولى به خواستخدا آن فریاد جاودانه شد و براى همیشه طنینانداز فضاى جهان بشریت گشت.
نتیجهگیرى
1. همه انبیاء موظف بودهاند براى تشکیل حکومت اقدام کنند و مردم نیز موظف بودهاند از آنان تبعیت نمایند.
2. وظیفه تشکیل حکومت و تصدى امامت و رهبرى سیاسى نظام، وظیفهاى مشروط بوده استیعنى اگر امامان و پیامبران با اقبال عمومى و پذیرش دعوت از جانب مردم مواجه مىشدند، وظیفه تصدى امامت و تشکیل حکومت و اجراى احکام منجز مىشد و در غیر این صورت این وظیفه منجز نبود و آنان بالفعل تکلیفى نداشتند و آیات «ما على الرسول الاالبلاغ» ناظر به زمانى است که پیامبران با عدم اقبال عمومى مواجه شدهاند.
3. امام حسین (ع) از همان اوان کودکى به وظیفه تشکیل حکومت توجه داشت و به غاصبان حکومت و خلافت اعتراض مىکرد و اهل بیت را تنها شایستگان تصدى خلافت معرفى مىنمود.
4. در زمان برادرش امام حسن (ع) به پیروى از ایشان و با توجه به شرایط با معاویه بیعت مشروط کرد و تا آخر عمر معاویه ضمن تبلیغ صلاحیت منحصر به فرد خود به عنوان مخالف سیاسى حکومت فعالیت داشت ولى هیچگاه پیمان عدم تعرض را نقض نکرد.
5. در زمان معاویه از بیعتبا یزید خوددارى ورزید و بعد از مرگ معاویه نیز براین موضع استوار ماند و خود را تنها مستحق و صلاحیتدار براى تصدى خلافت معرفى مىکرد.
6. براى به دست آوردن حکومت اقداماتى انجام داد، از جمله ادامه همان خط تبلیغ و مخالفت، خوددارى از بیعتبا یزید، هجرت از مکه به مدینه و علنى کردن مخالفت و دعوت مردم به تبعیت از خود، اجابت دعوت کوفیان و حرکتبه سوى کوفه.
7. در آخرین مرحله نیز که با پیمانشکنى کوفیان و سختگیرى سپاهیان عبیدالله مواجه شد و بین مرگ عزیزانه یا تسلیم ذلیلانه مخیر گشت، مرگ عزیزانه را اختیار نمود و تا آخرین قطره از کرامت ایمانى خود دفاع کرد.
پىنوشتها:
1) کنز العمال، ج 6، ص 177، حدیث 17550 «عن النبى (ص) : اذا کان ثلاثة فى سفر فلیؤمروا احدهم» ; هرگاه در سفرى حداقل سه نفر بودند، یکى از خودشان را به عنوان امیر قرار دهند.
2) لکل قوم هاد; براى مردم هر زمانى هدایتگرى هست (رعد: 7) .
3) از معرفت دینى تا حکومت دینى، على صفایى، ص 90
4) تحت العقول، ابى شعبه حرانى، ص 172، اعلمى بیروت.
5) تاریخ طبرى، ج 5، ص 357، دارالمعارف قاهره.
6) سخنان حسینبنعلى، محمد صادق نجمى، انتشارات اسلامى، ص 148.
7) ترجمة الامامحسین (ع)، ابن عساکر، تحقیق محمد باقر محمودى، ص 201، بیروت.
8) البته بسیارى از مواقع نیز مجبور شدند به افضلیت و اصلحیت امام على (ع) اعتراف کنند.
9) تاریخ سیدالشهداء، صفایى حائرى، ص 76.
10) همان .
11) همان.
12) همان.
13) موسوعه کلمات الامامالحسین (ع)، ص 263.
14) همان، ص 111.
15) همان، ص 117 - 118.
16) احتجاج، طبرسى، ص 275، اعلمى بیروت.
17) بحارالانوار، ج 44، ص 61.
18) انساب الاشراف، بلاذرى، ج 3، ص 151، بیروت.
19) احتجاج، ص 299.
20) ترجمة الامام الحسین، ابن عساکر، ص 197.
21) شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحدید، ج 3، ص 263.
22) نهج البلاغه، خطبه 69.
23) نوح (71) ، آیه 9 - 5.
24) سحاب رحمت، عباس اسماعیلى یزدى، ص 205.
25) احتجاج، ص 299.
26) الغدیر، ج 1، ص 198 - 199.
27) تحف العقول، ص 172.
28) موسوعه کلمات المام الحسین (ع)، ص 248.
29) همان، ص 252 - 254.
30) همان، ص 258.
31) همان.
32) همان، 239.
33) انساب الاشراف، ج 3، ص 150.
34) همان، ص 152.
35) موسوعه کلمات الامام الحسین (ع)، ص 268.
36) همان، 269.
37) همان، ص 258.
38) ر.ک تاریخ سیدالشهداء، عباس صفایى حائرى، ص 178.
39) فتوح، ابن اعثم کوفى، ج 5 ، ص 11.
40) همان، ص 14.
41) ر.ک: تاریخ سید الشهداء، عباس صفایى حائرى، ص 200.
42) موسوعه کلمات الامام الحسین (ع)، ص 288.
43) فتوح، ج 5، ص 23.
44) موسوعه کلمات الامام الحسین (ع)، ص 290.
45) فتوح، ج 5، ص 26.
46) تاریخ طبرى، ج 5، ص 357.
47) عوالم، ج 17، ص 184.
48) موسوعه کلمات الامام الحسین (ع)، ص 324 و 321.
49) همان، ص 329.
50) سخنان حسینبنعلى، محمد صادق نجمى، ص 98.
51) نهج البلاغه، خطبه 3.
52) ترجمة الامام الحسین، ابن عساکر، ص 194.
53) موسوعه کلمات الامام الحسین (ع)، ص 321.
54) ر.ک: بحارالانوار، ج 42، ص 330.
55) همان، ج78، ص 272 .
56) عوالم، ج 17، ص 218.
57) معالى السبطین، ج 2، ص 18.
58) فتوح، ج 5، ص 79.
59) سخنان حسین بن على، نجمى، ص 72.
60) ارشاد، شیخ مفید، ص 223.
61) سخنان حسینبنعلى، نجمى، ص 229.
62) همان، ص 97.
63) همان، ص 116.
64) موسوعه کلمات الامام الحسین (ع)، ص 510.
65) سخنان حسینبنعلى، ص 236.
66) عبیدالله و پدرش زیاد هر دو زنازادگانى بودند که چند نفر ادعاى پدرى آنان را داشتند و آنان به نام یکى از آنها خوانده مىشدند. «دعى» زنا زادهاى است که یکى از زناکنندگان او را به فرزندى خود بخواند.
67) عوالم، ج 17، ص 251.