حکومت از مقوله وکالت نیست (مقاله پژوهشی حوزه)
درجه علمی: علمی-پژوهشی (حوزوی)
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
زندگى بشر، در آغاز بر حسب طبیعت اولیه خود محورى انسانها، به طور فردى و خود سامان، شکل گرفته بود، ولى این فرد زیستى مشکلاتى را در پى داشت آن چنان که فوق طاقتبود و تهدید به انقراض مىشد، لذا این خود تجربهاى بود که آموخت هیچگونه صلاحى در فرد زیستى نیست و نظام اصلح براى زندگى، تعاونى و دسته جمعى زیستن است، وى دانست که باید با همدلى و هم سویى خاصى به طور مسالمت آمیز در جهت آسان ساختن دشوارىهاى زندگى تلاش کند و با تقسیم مسئولیتها و واگذارى آنها به افراد براساس استعدادهاى آنان، به پیش رود.
ولى از آن جا که طبیعتخود محورى و خود خواهى بشر در همهجا مىخواهد منفعتشخصى خود را لحاظ کند و دیگران را نادیده بگیرد، دیرى نپایید که کشمکشهاى ناهنجار و اصطکاک در منافع و نیز دفاع از زیانها، سر انجام، جامعه را به تعارضهاى غیر قابل اجتناب و هلاک کنندهاى کشاند. همین تزاحمها موجب پیدایش طبیعت ثانیهاى در نهاد انسان شد و جامعه براى ادامه حیات مدنى خود به قدرت و حاکمیتبرترى نیاز پیدا کرد که او را از این بن بستخلاص کند. (1)
البته این قدرت و حاکمیت فوق، باید داراى اقتدار فوق العادهاى باشد که بتواند در مقابل جزر و مکدلاهایى که در جامعه رخ مىدهد بایستاد و توفانهاى سرکشى را که از تفوق طلبى، خود محورى و منفعت طلبى، نشئت مىگیرد، مهار کند.
البته ضرورت این حاکمیت و اقتدار را فطرت و عقل مىشناسد و مىتوان گفت که همان ضرورت عقلى که زندگى مدنى و تعاونى را، اصلح و لزوم آن را قطعى دید و فردى زیستن را غیر میسور دانست، همان ضرورت حاکمیتحکومتى را با امکانات لازم براى نظم جامعه، حتمى و غیر قابل اجتناب مىداند، لذا دیدهایم که خود مردم در بر پایى همان حکومت تلاش مىکنند و همه فرمان هاى صادره از آن مقام حاکم را، قانون لازم الاتباع دانسته و تخلف از آن فرمان ها را قابل مجازات مىدانند.
این ضرورت اجتماعى هیچ گونه شبههاى را باقى نخواهد گذاشت که مقوله حکومتبدو حاکمیت، غیر مفید و بلکه غیر معقول است، زیرا با نداشتن اقتدار، هرگز از عهده وظیفهاى که بر عهده اوست، بر نخواهد آمد و ایفاى آن چه را ملتزم بوده، همچنان به صورت غیر مقدور باقى خواهد ماند.
پس روشن است که پایه جامعه را گرچه هملا سویى و هملادلى پىریزى کرده است و اگر چه مقصد اصلى هملا زیستى مسالمت آمیز است، اما روى دیگر این مجتمع توفان و امواج ریشهکن امیال گردن کشان است که جز با حکومت مقتدر، مهار نمىشود.
بر این اساس به نظر مىرسد روح و حقیقتحکومت و اداره جامعه با قدرت همراه است و تنها حکمت و خردمندى نمىتواند پایه و بنیان استوارى براى برقرارى یک حکومت پایدار باشد. در تعریفهاى تازه از سیاست نیز به مسئله قدرت و زیر سلطه کشاندن اشاره شده است.
بعضى از نظریه هاى حکومتى شالوده خود را براساس حکمت و نه حاکمیت دانسته است و ماهیت رابطه حاکم و مردم را چون وکالتى از سوى شهروندان به شخص حاکم تصور کرده است.
لازمه این دیدگاه آن است که اعمال حاکمیتسهم عمدهاى در اداره جامعه ندارد و مردم براساس عقل و منطق بر وظایف محوله سر مىسپارند. به نظر ما این دیدگاه نه تنها غیر واقعى و آرمانى محض استبلکه غیر حقیقى هم هست واشکالات نظرى متعددى دارد. در این جا استدلالهاى گوناگون یکى از این نظریه پردازان را به طور خلاصه نقل و نقد خواهیم کرد:
1- تمسک به بحثى ادبى و بررسى اشتقاق لفظى حکومت
2- طرح بحثى حقوقى که حکومتباید آزادى مردم را خدشه دار نکند و لذا از حاکمیت و اقتدار، به دور است
3- طرح این که حکومت، همان وکالت است که در فقه آمده است.
اما مسئله اشتقاق حکومت از حکمت، با فرهنگ نامههاى اصیل که معانى حقیقى الفاظ را بیان مىکند، منطبق نیست مثلا فیومى در "مصباح المنیر" مىگوید:
الحکم: القضاء، و اصله المنع.
ویقال: "حکمت علیه بکذا": اى: منعته. ومنه اشتقاق الحکمه لانها تمنع صاحبها من اخلاق الاراذل اصل معناى حکم، منع است، و اگر گفته شود: "حکم مىکنم به فلان کس که چنان کند."
یعنى او را از خلاف آن منع کردم، ولذا اگر بر حکمت نیز این نام را نهادهاند، ازآن جهت است که خردلامند حکمتشناس از پلیدىها باز داشته شود.
صحاح اللغه جوهرى، مقاییس اللغه ابن فارس، لسان العرب ابن منظور ومفردات راغب، کلمه "حکم "و "حکمت " را همینگونه معنا کردهاند.
پس به اتفاق این فرهنگ نامههاى اصیل، "حکم "و حتى "حکمت" به معناى منع است و معناى ذوقى و احساسى در آنها تضمین نشده است و همین ارتکاب موجب شده که نام حکومت را براى مدیریت کشورها انتخاب کنند.
و اما این دیدگاه که آزاد منشى مردم، از حقوق حتمى مردم است و ایجاب مىکند که کسى نتواند بر آنان چیزى را الزام یا منع کند و آن که محتاج حاکمیت و ولایت است، عبید و صغار است و نظام حاکم، فقط وکالتى دارد که در صلاح مردم تلاش کند، هم از جهت نظرى با چالشهایى مواجه است و هم از جهت عملى غیر واقعى است.
امروز نظامهاى حقوقى، پیشرفتهترین ارگان دولتى را موفقترین آنان نسبتبه هدایت مردم به طرف رشد اجتماعى مىدانند، زیرا مدیریت، رها کردن مردم به حال خود نیست، بلکه هدایت آنان در انتخاب اصلح است. وظیفه حتمى نظام حاکم آن است که با قدرت قاهره خود، مانع به هدر رفتن مردم شود، اگر چه به قیمت ضرب وحبس باشد، اگر غیر این باشد طبقه حاکم خائنى است که لباس صلاح به خود پوشیده است.
برخى شاید این کار را خلاف آزادى بدانند، اما تعریف آزادى این نیست، زیرا به قول "بریان مگى " آن جا که دیدگاه هگل را تبیین مىکند:
براى روشن شدن، سرى به بازار زده و آزادى در بازار را در قلمرو اقتصاد بازگو مىکنیم که آزادى اقتصادى چیست و معناى آن را دریابیم. مطابق برداشت لیبرالى، آزادى عبارت است از آن که مردم بتوانند، آن طورى که مىخواهند، عمل کنند، اگر من مىخواستم امسال بهار، پیراهن نارنجى رنگ بپوشم، در صورتى که کسى مانعم نشود، آزادم، اگر بخواهم مایع ضد بو بخرم، در صورتى که قادر به این کار باشم، آزادم.
این تنها چیزى است که اقتصاددان لیبرال، از آزادى مىداند یعنى هرنوع انتخاب و مصرف، آزاد است.اما بعضى از اقتصاددان هاى رادیکال، در این موضوع گفتهاند، چنین تصورى از آزادى بسیار سطحى است، زیرا این طرز فکر در اثر تبلیغ کسانى بوده که مىخواستهاند از این نوع خرج کردن آزاد، سود ببرند و به من تلقین کنند لباس پارسال تو، به درد نمىخورد پس در این صورت من آزاد نیستم، بلکه من عامل دست آنان هستم. هگل در اینجا به همین معتقد است که آزادى به این نیست که کسى از هوسهایش پیروى کند، بلکه آزادى، عبارت از شکوفا کردن استعدادهاى شخص به عنوان موجودى عاقل است. (2)
پس آزاد گذاردن مطلق مردم در واقع خود، خلاف آزادى است و هرگز در مفهوم دمکراسى، آزادى به طور مطلق، نیست. آزادى واقعى وقتى است که به مردم آن چنان آموزش آزاد منشى بدهند که هر دستخائن اجنبى نتواند براى آنان، به نام آزادى، طرح و برنامه ریخته و عاقبت، مردم را به آن سو کشد که خاطر خواه اوست.
پس طرح مسئله آزادى، هرگز بدین معنا نیست که حکومت را از مقوله حکمتبدانیم گذشته از آن که مفهوم وکالت و حکومت هر یک مقولهاى مستقل و جدا از یک دیگرند.
با تحلیل بعضى از خواص و لوازم وکالت و مقایسه آن با مسئله ولایت، البته بهتر به این تغایر و تخالف مىتوان رسید.
وکالت مذکور در کتابهاى فقهى داراى ویژگىهاى زیر است:
1- وکالت عبارت از تنزیل شخص وکیل به منزله موکل است در عمل خاصى که مورد قرار داد وکالت استبه طورى که اراده شخص وکیل، همان اراده شخص موکل، و فانى درخواست اوست.
به دیگر بیان، کار شخص وکیل، همان کار شخص موکل است، ولى اصالت در تصمیمگیرى مربوط به شخص موکل است، اما در حکومت، اصالت در تصمیمگیرى، مربوط به طبقه حاکم بوده وچه بسا طبقه حاکم، فقط منفعت نسل حاضر (موکلین) را لحاظ نکنند، بلکه مردمان و نسلهاى بعدى را هم در نظر بگیرند هر چند نسل کنونى تا حدودى به رنج و سختى هم بیفتد. در این صورت مردم زمان حاضر، حق اعتراض و تخلف از نظام قانونمند کشور را هم ندارند.
2- وکیل، باید فقط در جهت منافع موکل، اقدام کند، چنان چه حکم ضررى علیه موکل خود جعل کند از وکالت معزول خواهد شد، اما طبقه حاکم چنان که یادآور شدیم جعل حبس و جرح و تادیب و مجازاتهاى مالى و بدنى و تبعیدها و تعیین مالیاتهاى سبک و سنگین را مشروع دانسته و اعتراض شهروندان را از نظر نظام حقوقى مسموع و مشروع نمىداند.
3- هیچ کس مجاز نیستبه دیگرى اختیار دهد که به اضرار او اقدام نماید، زیرا در اقدام به ضرر خود، مجاز نیست. بنابراین اگر کسى در انجام کارى مجاز نباشد، چهگونه ممکن استحق اعطاى وکالتبه غیر را داشته باشد.
البته این توهم که مریض، براى جراحى و معالجه خود به پزشک، وکالت مىدهد، توهمى خلاف تحقیق است، زیرا پزشک در معالجه یا به صورت جعاله عمل مىکند و یا به عنوان اجاره و قبول قرار داد خاص.
روشن است که معمول در وکالت، قرار گرفتن وکیل، نازل منزل شخص موکل است که آن، در پژشک معالج معقول نیست، بلکه از قبیل قرار داد با معلم براى تدریس و یا مهندسى که براى کارى علمى وفنى استخدام گردیده است.
4- رضایتشخص موکل در کارهاى مورد وکالت، دخالت تام دارد و روح عمل، همان رضایت موکل است، در حالى که در نظام حکومت، صلاح دید با حاکم است، اگر چه بسیارى ظرفیت درک آن صلاحلا دید را نداشته باشند و چه بسا با اعتراض شدید، عدم رضایتخود را اعلام کنند.
5- کار وکیل باید قابل استناد به موکل باشد یعنى از نظر حقوقى همیشه عمل وکیل را مستند به موکل مىدانند و در صورت انجام کارى غیر مجاز، وکیل و موکل هر دو تحت تعقیب قرار مىگیرند، در صورتى که در نظامهاى حقوقى، مسئول هر نوع کنش و واکنش سیاسى را فقط دولت مى شناسدو براى هیچ یک از شهروندان هیچ گونه مسئولیت و اعتبار رسمى قائل نیستند بدان معنا که اگر از بین شهروندان تعدادى قابل توجه، در انجام دادن کارى به اتفاق برسند، آن کار از نظر حقوقى، قابل استناد به دولت نیست. به همین جهت اظهار نظرهاى شخصى شخصیتهاى معروف در هر کشور اگر مورد ایراد و اشکال حقوقى بعض نهادهاى سیاسى قرار گیرد، رسما عذر دولت مربوطه آن است که این کار، از شخصى که مسئول نیست انجام پذیرفته و لذا نه در جنبه مثبت، به آن اعتبار قانونى مىدهند و نه در مسائل منفى، دولت را زیر سوال مىبرند، مگر آن که بفهمند که خود دولت نسبتبه آن عمل آگاه بوده و آن را مورد حمایت قرار داده است.
6- طبقه حاکم، تمام آن چه را جعل کرده، خود ملزم به رعایت و التزام عملى به آنهاست و در صورت تخلف، محکوم مىشود یعنى طبقه حاکم با طبقه مردم در التزام به مصوبات، یکساناند و آنان همانند آحاد شهروندان، تابع نظام قانونى هستند، ولى وکیل فقط امین در انجام دادن عمل مورد وکالت است و آن عمل فقط در رابطه با شخص موکل است و هیچگونه التزامى براى وکیل جز به انجام رساندن عمل نیست.
سؤال:
در صورتى که مراد از وکالت در حوزه حکومت همان وکالت در امور شخصى معهود در فقه باشد مشکلات پیش گفته نیازمند پاسخ است، اما اگر مقصود از وکالت، وکالت عزمى در حوزه حکومتباشد، ممکن است کسى براساس این مبنابگوید:
وکالت عرفى آن است که مردم، شخصى یا هیئتى را انتخاب کرده و به او، اختیارات وسیعى مىدهند و به او دستور مىدهند که آن چه را با تشخیص شما صلاحیت عمل دارد، انجام دهید، اگر چه به ضرر ما باشد، اعم از جرح و ضرب و حبس و مجازات مالى و بلکه قتل را در موارد خاص به صلاح دید آنان، مجاز بوده و به صورت قانون در آید و بر همه آحاد مردم اطاعت از آنان، لازم است و این گونه وکالت، واقعیت پذیرفته در جامعه است و پوشش قانونى در نظام عملى دارد.
جواب:
قبل از آن که به وضع کنونى نظامهاى وکالتى و وجود اقتدار و حاکمیت در آنها بپردازیم، باید گفت آن چه را که متن ولایت و اقتدار است وکالت نامیده است و وکالت را با حاکمیت و اقتدار هم سو مىداند و با عاریه گرفتن این لفظ در نظام حکومت، مشکل خود را که در حکومت، نباید حاکمیتباشد، بلکه فقط وکالت استحل نکرده است.
از سوى دیگر اگر نگاهى به سیستم فعلى حکومتها بیفکنیم مىبینیم که عملا با تمام شعارى که درباره حکومت آزاد مىدهند و به قول آنها سعى و تلاش را در این رابطه دریغ نداشتهاند، آخرین نظرى که نظریه پردازان حقوقى آن را نزدیکترین راه به دمکراسى شمردهاند، تعیین نوع حکومت و انتخاب هیئتحاکم به وسیله آراى عمومى است و بهتر از این، راهى را به طرف حکومت مردمى، پیدا نکردهاند.
ولى این نظریه نیز، نه تنها به حکومت ایدهآل و آزاد مردمى نرسیده، بلکه با مشکل دیکتاتورى اکثریت مواجه گردیده است.
در واقع راى اکثریت، بر اقلیت على رغم تمامى تلاش آنان تحمیل شده و معتقدند که شهر نشینى اقتضایش فقط همین است و اگر این جبر حقوقى را نپذیرند، باید به انزواى از جامعه روى آورند یعنى آنان را به یکى از دو انتخاب که هر یک از دیگرى مشکلتر است، تهدید مىکنند و آنان چارهاى جز پذیرش این نظام را ندارند.
اینک به خوبى مىتوان به نارسایى توهم حکومت از مقوله وکالت و نشئتیافته از حکمت استبه خوبى رسید و چنان که گذشت هیچگونه دلیل اعتبارى بر آن نیافتهایم، نه از نظر ریشهیابى لفظ، در کتب لغت اصیل، و نه در هیچیک از مکاتب حقوقى و سیاسى مىتوان بر این ادعا دلیلى یافت که گروه حاکم بر مردم بدون حاکمیت و اقتدار با وکالت محض از سوى شهروندان به مدیریت کشور باید بپردازند.
ولایتبر فرزانگان
در این زمینه اشکال دیگرى نیز مطرح شده است که ولایتبر انسانهاى فرزانه و آگاه، بىمعناست و اگر ولایتى فرض شود فقط بر مستضعفان و صغار یا بر محجورین و مفلسین است و جعل ولایتبر مردم آگاه، نوعى تحقیر به ساحت آنان خواهد بود.
در جواب باید گفت این اشکال از ناحیه اشتراک لفظى که در ولایتبر صغار و ولایتحاکم است، صورت پذیرفته و گمان شده هر ولایتى که فرض کنیم، از سنخ ولایتبر صغار و محجورین است، ولى حق مسئله آن است که ولایت در حکومتبا ولایتبر صغار دو مفهوم جدا از یک دیگرند.
شاید تاکنون احدى این توهم را نکرده که مردمى که در تحتسیطره حکومتها قرار دارند و با نظام حاکم خود کنار آمدهاند و ملتزم به قانون جارى در کشور شدهاند، در حکم صغار و مجانین هستند. گذشته از آن که ولى بر صغیر، فقط به تشخیص خود طور زندگى مولى علیه را تنظیم نموده و هرگز شخص او، محکوم به احکام جارى برمولى علیه نیست، ولى شخص حاکم، خود محکوم تمام سلسله قوانینى است که بر طبقه مردم جارى است و با کم ترین تخلف، معزول و مستحق مجازات است.
نظام اسلامى، از آن جا که خود داراى منطق و شناختخاصى نسبتبه انسان و جهان است تدبیر مدیریتخود را براساس سیاست و حقوق خاصى قرار داده و اعلان حکومتبر حسب دستورهاى الهى و فرمان اطاعتبر افراد تابع خویش قرار داده است.
گذشته از ولایتسیاسى شاید بتوان در فقه موارد دیگرى از ولایت را نشان داد که در آنجا مولى علیه جز محجورین و صغار و محسوب نمىشود، بعضى از جمله این موارد را ولایتبر شخص غایب و ولایت پدر در ازدواج دختر باکره ذکر کردهاند.
جداى از این نکته، قرآن کریم پیامبرش را از مردم نسبتبه خودشان اولى دانسته است: "النبى اولى بالمومنین من انفسهم" (3) و به مومنین اجازه سرپیچى از حکم پیامبر(ص) را نداده است: "و ما کان لمومن ولا مومنه اذا قضى الله ورسوله امرا ان یکون لهم الخیره من امرهم" (4) و در امور اجتماعى نیز کناره گیرى بدون اذن از پیامبر را منع کرده است: "انما المومنون الذین آمنوا بالله ورسوله واذا کانوا معه على امر جامع لم یذهبوا حتى یستئذنوه" (5) و اطاعت مطلق پیامبر اکرم(ص) و اولى الامر را فرمان داده است: "اطیعوا الله واطیعوا الرسول واولى الامرمنکم" (6)
با توجه به این آیات و آیات مشابه دیگر تردیدى در ولایت مطلقه پیامبر اکرم(ص)
برجامعه اسلامى نیست، در صورتى که طبق گفته قائلین به وکالتباید بر این اساس همه مردم را درمقابل پیامبر اکرم(ص) جز محجورین و صغار قلمداد کنیم.
این نقض قطعى نشان آن است که ولایت در فقه همواره با حجر و صغر همراه نیست.
در هر صورت به نظر مىرسد برداشت دقیق از فقه اسلامى تلازم بین مفهوم ولایت و لزوم محجور بودن مولى علیهم را نفى مىکند. دیدگاه وکالتى دانستن ماهیتحکومتبا مشکلات دیگرى نیز مواجه است که طرح آن را به فرصتى دیگر موکول مىکنیم.
پىنوشتها:
1. امیرمومنان علیه السلام: لابد للناس من امیر: بر او فاجر یعمل فى امرته ....
2. بریان مگى، آشنایى با فلسفه غرب، ترجمه عز الله فولادوند، ص324.
3. احزاب (33) آیه 6.
4. همان، آیه 36.
5. نور (24) آیه 62.
6. نساء (4) آیه 59.
ولى از آن جا که طبیعتخود محورى و خود خواهى بشر در همهجا مىخواهد منفعتشخصى خود را لحاظ کند و دیگران را نادیده بگیرد، دیرى نپایید که کشمکشهاى ناهنجار و اصطکاک در منافع و نیز دفاع از زیانها، سر انجام، جامعه را به تعارضهاى غیر قابل اجتناب و هلاک کنندهاى کشاند. همین تزاحمها موجب پیدایش طبیعت ثانیهاى در نهاد انسان شد و جامعه براى ادامه حیات مدنى خود به قدرت و حاکمیتبرترى نیاز پیدا کرد که او را از این بن بستخلاص کند. (1)
البته این قدرت و حاکمیت فوق، باید داراى اقتدار فوق العادهاى باشد که بتواند در مقابل جزر و مکدلاهایى که در جامعه رخ مىدهد بایستاد و توفانهاى سرکشى را که از تفوق طلبى، خود محورى و منفعت طلبى، نشئت مىگیرد، مهار کند.
البته ضرورت این حاکمیت و اقتدار را فطرت و عقل مىشناسد و مىتوان گفت که همان ضرورت عقلى که زندگى مدنى و تعاونى را، اصلح و لزوم آن را قطعى دید و فردى زیستن را غیر میسور دانست، همان ضرورت حاکمیتحکومتى را با امکانات لازم براى نظم جامعه، حتمى و غیر قابل اجتناب مىداند، لذا دیدهایم که خود مردم در بر پایى همان حکومت تلاش مىکنند و همه فرمان هاى صادره از آن مقام حاکم را، قانون لازم الاتباع دانسته و تخلف از آن فرمان ها را قابل مجازات مىدانند.
این ضرورت اجتماعى هیچ گونه شبههاى را باقى نخواهد گذاشت که مقوله حکومتبدو حاکمیت، غیر مفید و بلکه غیر معقول است، زیرا با نداشتن اقتدار، هرگز از عهده وظیفهاى که بر عهده اوست، بر نخواهد آمد و ایفاى آن چه را ملتزم بوده، همچنان به صورت غیر مقدور باقى خواهد ماند.
پس روشن است که پایه جامعه را گرچه هملا سویى و هملادلى پىریزى کرده است و اگر چه مقصد اصلى هملا زیستى مسالمت آمیز است، اما روى دیگر این مجتمع توفان و امواج ریشهکن امیال گردن کشان است که جز با حکومت مقتدر، مهار نمىشود.
بر این اساس به نظر مىرسد روح و حقیقتحکومت و اداره جامعه با قدرت همراه است و تنها حکمت و خردمندى نمىتواند پایه و بنیان استوارى براى برقرارى یک حکومت پایدار باشد. در تعریفهاى تازه از سیاست نیز به مسئله قدرت و زیر سلطه کشاندن اشاره شده است.
بعضى از نظریه هاى حکومتى شالوده خود را براساس حکمت و نه حاکمیت دانسته است و ماهیت رابطه حاکم و مردم را چون وکالتى از سوى شهروندان به شخص حاکم تصور کرده است.
لازمه این دیدگاه آن است که اعمال حاکمیتسهم عمدهاى در اداره جامعه ندارد و مردم براساس عقل و منطق بر وظایف محوله سر مىسپارند. به نظر ما این دیدگاه نه تنها غیر واقعى و آرمانى محض استبلکه غیر حقیقى هم هست واشکالات نظرى متعددى دارد. در این جا استدلالهاى گوناگون یکى از این نظریه پردازان را به طور خلاصه نقل و نقد خواهیم کرد:
1- تمسک به بحثى ادبى و بررسى اشتقاق لفظى حکومت
2- طرح بحثى حقوقى که حکومتباید آزادى مردم را خدشه دار نکند و لذا از حاکمیت و اقتدار، به دور است
3- طرح این که حکومت، همان وکالت است که در فقه آمده است.
اما مسئله اشتقاق حکومت از حکمت، با فرهنگ نامههاى اصیل که معانى حقیقى الفاظ را بیان مىکند، منطبق نیست مثلا فیومى در "مصباح المنیر" مىگوید:
الحکم: القضاء، و اصله المنع.
ویقال: "حکمت علیه بکذا": اى: منعته. ومنه اشتقاق الحکمه لانها تمنع صاحبها من اخلاق الاراذل اصل معناى حکم، منع است، و اگر گفته شود: "حکم مىکنم به فلان کس که چنان کند."
یعنى او را از خلاف آن منع کردم، ولذا اگر بر حکمت نیز این نام را نهادهاند، ازآن جهت است که خردلامند حکمتشناس از پلیدىها باز داشته شود.
صحاح اللغه جوهرى، مقاییس اللغه ابن فارس، لسان العرب ابن منظور ومفردات راغب، کلمه "حکم "و "حکمت " را همینگونه معنا کردهاند.
پس به اتفاق این فرهنگ نامههاى اصیل، "حکم "و حتى "حکمت" به معناى منع است و معناى ذوقى و احساسى در آنها تضمین نشده است و همین ارتکاب موجب شده که نام حکومت را براى مدیریت کشورها انتخاب کنند.
و اما این دیدگاه که آزاد منشى مردم، از حقوق حتمى مردم است و ایجاب مىکند که کسى نتواند بر آنان چیزى را الزام یا منع کند و آن که محتاج حاکمیت و ولایت است، عبید و صغار است و نظام حاکم، فقط وکالتى دارد که در صلاح مردم تلاش کند، هم از جهت نظرى با چالشهایى مواجه است و هم از جهت عملى غیر واقعى است.
امروز نظامهاى حقوقى، پیشرفتهترین ارگان دولتى را موفقترین آنان نسبتبه هدایت مردم به طرف رشد اجتماعى مىدانند، زیرا مدیریت، رها کردن مردم به حال خود نیست، بلکه هدایت آنان در انتخاب اصلح است. وظیفه حتمى نظام حاکم آن است که با قدرت قاهره خود، مانع به هدر رفتن مردم شود، اگر چه به قیمت ضرب وحبس باشد، اگر غیر این باشد طبقه حاکم خائنى است که لباس صلاح به خود پوشیده است.
برخى شاید این کار را خلاف آزادى بدانند، اما تعریف آزادى این نیست، زیرا به قول "بریان مگى " آن جا که دیدگاه هگل را تبیین مىکند:
براى روشن شدن، سرى به بازار زده و آزادى در بازار را در قلمرو اقتصاد بازگو مىکنیم که آزادى اقتصادى چیست و معناى آن را دریابیم. مطابق برداشت لیبرالى، آزادى عبارت است از آن که مردم بتوانند، آن طورى که مىخواهند، عمل کنند، اگر من مىخواستم امسال بهار، پیراهن نارنجى رنگ بپوشم، در صورتى که کسى مانعم نشود، آزادم، اگر بخواهم مایع ضد بو بخرم، در صورتى که قادر به این کار باشم، آزادم.
این تنها چیزى است که اقتصاددان لیبرال، از آزادى مىداند یعنى هرنوع انتخاب و مصرف، آزاد است.اما بعضى از اقتصاددان هاى رادیکال، در این موضوع گفتهاند، چنین تصورى از آزادى بسیار سطحى است، زیرا این طرز فکر در اثر تبلیغ کسانى بوده که مىخواستهاند از این نوع خرج کردن آزاد، سود ببرند و به من تلقین کنند لباس پارسال تو، به درد نمىخورد پس در این صورت من آزاد نیستم، بلکه من عامل دست آنان هستم. هگل در اینجا به همین معتقد است که آزادى به این نیست که کسى از هوسهایش پیروى کند، بلکه آزادى، عبارت از شکوفا کردن استعدادهاى شخص به عنوان موجودى عاقل است. (2)
پس آزاد گذاردن مطلق مردم در واقع خود، خلاف آزادى است و هرگز در مفهوم دمکراسى، آزادى به طور مطلق، نیست. آزادى واقعى وقتى است که به مردم آن چنان آموزش آزاد منشى بدهند که هر دستخائن اجنبى نتواند براى آنان، به نام آزادى، طرح و برنامه ریخته و عاقبت، مردم را به آن سو کشد که خاطر خواه اوست.
پس طرح مسئله آزادى، هرگز بدین معنا نیست که حکومت را از مقوله حکمتبدانیم گذشته از آن که مفهوم وکالت و حکومت هر یک مقولهاى مستقل و جدا از یک دیگرند.
با تحلیل بعضى از خواص و لوازم وکالت و مقایسه آن با مسئله ولایت، البته بهتر به این تغایر و تخالف مىتوان رسید.
وکالت مذکور در کتابهاى فقهى داراى ویژگىهاى زیر است:
1- وکالت عبارت از تنزیل شخص وکیل به منزله موکل است در عمل خاصى که مورد قرار داد وکالت استبه طورى که اراده شخص وکیل، همان اراده شخص موکل، و فانى درخواست اوست.
به دیگر بیان، کار شخص وکیل، همان کار شخص موکل است، ولى اصالت در تصمیمگیرى مربوط به شخص موکل است، اما در حکومت، اصالت در تصمیمگیرى، مربوط به طبقه حاکم بوده وچه بسا طبقه حاکم، فقط منفعت نسل حاضر (موکلین) را لحاظ نکنند، بلکه مردمان و نسلهاى بعدى را هم در نظر بگیرند هر چند نسل کنونى تا حدودى به رنج و سختى هم بیفتد. در این صورت مردم زمان حاضر، حق اعتراض و تخلف از نظام قانونمند کشور را هم ندارند.
2- وکیل، باید فقط در جهت منافع موکل، اقدام کند، چنان چه حکم ضررى علیه موکل خود جعل کند از وکالت معزول خواهد شد، اما طبقه حاکم چنان که یادآور شدیم جعل حبس و جرح و تادیب و مجازاتهاى مالى و بدنى و تبعیدها و تعیین مالیاتهاى سبک و سنگین را مشروع دانسته و اعتراض شهروندان را از نظر نظام حقوقى مسموع و مشروع نمىداند.
3- هیچ کس مجاز نیستبه دیگرى اختیار دهد که به اضرار او اقدام نماید، زیرا در اقدام به ضرر خود، مجاز نیست. بنابراین اگر کسى در انجام کارى مجاز نباشد، چهگونه ممکن استحق اعطاى وکالتبه غیر را داشته باشد.
البته این توهم که مریض، براى جراحى و معالجه خود به پزشک، وکالت مىدهد، توهمى خلاف تحقیق است، زیرا پزشک در معالجه یا به صورت جعاله عمل مىکند و یا به عنوان اجاره و قبول قرار داد خاص.
روشن است که معمول در وکالت، قرار گرفتن وکیل، نازل منزل شخص موکل است که آن، در پژشک معالج معقول نیست، بلکه از قبیل قرار داد با معلم براى تدریس و یا مهندسى که براى کارى علمى وفنى استخدام گردیده است.
4- رضایتشخص موکل در کارهاى مورد وکالت، دخالت تام دارد و روح عمل، همان رضایت موکل است، در حالى که در نظام حکومت، صلاح دید با حاکم است، اگر چه بسیارى ظرفیت درک آن صلاحلا دید را نداشته باشند و چه بسا با اعتراض شدید، عدم رضایتخود را اعلام کنند.
5- کار وکیل باید قابل استناد به موکل باشد یعنى از نظر حقوقى همیشه عمل وکیل را مستند به موکل مىدانند و در صورت انجام کارى غیر مجاز، وکیل و موکل هر دو تحت تعقیب قرار مىگیرند، در صورتى که در نظامهاى حقوقى، مسئول هر نوع کنش و واکنش سیاسى را فقط دولت مى شناسدو براى هیچ یک از شهروندان هیچ گونه مسئولیت و اعتبار رسمى قائل نیستند بدان معنا که اگر از بین شهروندان تعدادى قابل توجه، در انجام دادن کارى به اتفاق برسند، آن کار از نظر حقوقى، قابل استناد به دولت نیست. به همین جهت اظهار نظرهاى شخصى شخصیتهاى معروف در هر کشور اگر مورد ایراد و اشکال حقوقى بعض نهادهاى سیاسى قرار گیرد، رسما عذر دولت مربوطه آن است که این کار، از شخصى که مسئول نیست انجام پذیرفته و لذا نه در جنبه مثبت، به آن اعتبار قانونى مىدهند و نه در مسائل منفى، دولت را زیر سوال مىبرند، مگر آن که بفهمند که خود دولت نسبتبه آن عمل آگاه بوده و آن را مورد حمایت قرار داده است.
6- طبقه حاکم، تمام آن چه را جعل کرده، خود ملزم به رعایت و التزام عملى به آنهاست و در صورت تخلف، محکوم مىشود یعنى طبقه حاکم با طبقه مردم در التزام به مصوبات، یکساناند و آنان همانند آحاد شهروندان، تابع نظام قانونى هستند، ولى وکیل فقط امین در انجام دادن عمل مورد وکالت است و آن عمل فقط در رابطه با شخص موکل است و هیچگونه التزامى براى وکیل جز به انجام رساندن عمل نیست.
سؤال:
در صورتى که مراد از وکالت در حوزه حکومت همان وکالت در امور شخصى معهود در فقه باشد مشکلات پیش گفته نیازمند پاسخ است، اما اگر مقصود از وکالت، وکالت عزمى در حوزه حکومتباشد، ممکن است کسى براساس این مبنابگوید:
وکالت عرفى آن است که مردم، شخصى یا هیئتى را انتخاب کرده و به او، اختیارات وسیعى مىدهند و به او دستور مىدهند که آن چه را با تشخیص شما صلاحیت عمل دارد، انجام دهید، اگر چه به ضرر ما باشد، اعم از جرح و ضرب و حبس و مجازات مالى و بلکه قتل را در موارد خاص به صلاح دید آنان، مجاز بوده و به صورت قانون در آید و بر همه آحاد مردم اطاعت از آنان، لازم است و این گونه وکالت، واقعیت پذیرفته در جامعه است و پوشش قانونى در نظام عملى دارد.
جواب:
قبل از آن که به وضع کنونى نظامهاى وکالتى و وجود اقتدار و حاکمیت در آنها بپردازیم، باید گفت آن چه را که متن ولایت و اقتدار است وکالت نامیده است و وکالت را با حاکمیت و اقتدار هم سو مىداند و با عاریه گرفتن این لفظ در نظام حکومت، مشکل خود را که در حکومت، نباید حاکمیتباشد، بلکه فقط وکالت استحل نکرده است.
از سوى دیگر اگر نگاهى به سیستم فعلى حکومتها بیفکنیم مىبینیم که عملا با تمام شعارى که درباره حکومت آزاد مىدهند و به قول آنها سعى و تلاش را در این رابطه دریغ نداشتهاند، آخرین نظرى که نظریه پردازان حقوقى آن را نزدیکترین راه به دمکراسى شمردهاند، تعیین نوع حکومت و انتخاب هیئتحاکم به وسیله آراى عمومى است و بهتر از این، راهى را به طرف حکومت مردمى، پیدا نکردهاند.
ولى این نظریه نیز، نه تنها به حکومت ایدهآل و آزاد مردمى نرسیده، بلکه با مشکل دیکتاتورى اکثریت مواجه گردیده است.
در واقع راى اکثریت، بر اقلیت على رغم تمامى تلاش آنان تحمیل شده و معتقدند که شهر نشینى اقتضایش فقط همین است و اگر این جبر حقوقى را نپذیرند، باید به انزواى از جامعه روى آورند یعنى آنان را به یکى از دو انتخاب که هر یک از دیگرى مشکلتر است، تهدید مىکنند و آنان چارهاى جز پذیرش این نظام را ندارند.
اینک به خوبى مىتوان به نارسایى توهم حکومت از مقوله وکالت و نشئتیافته از حکمت استبه خوبى رسید و چنان که گذشت هیچگونه دلیل اعتبارى بر آن نیافتهایم، نه از نظر ریشهیابى لفظ، در کتب لغت اصیل، و نه در هیچیک از مکاتب حقوقى و سیاسى مىتوان بر این ادعا دلیلى یافت که گروه حاکم بر مردم بدون حاکمیت و اقتدار با وکالت محض از سوى شهروندان به مدیریت کشور باید بپردازند.
ولایتبر فرزانگان
در این زمینه اشکال دیگرى نیز مطرح شده است که ولایتبر انسانهاى فرزانه و آگاه، بىمعناست و اگر ولایتى فرض شود فقط بر مستضعفان و صغار یا بر محجورین و مفلسین است و جعل ولایتبر مردم آگاه، نوعى تحقیر به ساحت آنان خواهد بود.
در جواب باید گفت این اشکال از ناحیه اشتراک لفظى که در ولایتبر صغار و ولایتحاکم است، صورت پذیرفته و گمان شده هر ولایتى که فرض کنیم، از سنخ ولایتبر صغار و محجورین است، ولى حق مسئله آن است که ولایت در حکومتبا ولایتبر صغار دو مفهوم جدا از یک دیگرند.
شاید تاکنون احدى این توهم را نکرده که مردمى که در تحتسیطره حکومتها قرار دارند و با نظام حاکم خود کنار آمدهاند و ملتزم به قانون جارى در کشور شدهاند، در حکم صغار و مجانین هستند. گذشته از آن که ولى بر صغیر، فقط به تشخیص خود طور زندگى مولى علیه را تنظیم نموده و هرگز شخص او، محکوم به احکام جارى برمولى علیه نیست، ولى شخص حاکم، خود محکوم تمام سلسله قوانینى است که بر طبقه مردم جارى است و با کم ترین تخلف، معزول و مستحق مجازات است.
نظام اسلامى، از آن جا که خود داراى منطق و شناختخاصى نسبتبه انسان و جهان است تدبیر مدیریتخود را براساس سیاست و حقوق خاصى قرار داده و اعلان حکومتبر حسب دستورهاى الهى و فرمان اطاعتبر افراد تابع خویش قرار داده است.
گذشته از ولایتسیاسى شاید بتوان در فقه موارد دیگرى از ولایت را نشان داد که در آنجا مولى علیه جز محجورین و صغار و محسوب نمىشود، بعضى از جمله این موارد را ولایتبر شخص غایب و ولایت پدر در ازدواج دختر باکره ذکر کردهاند.
جداى از این نکته، قرآن کریم پیامبرش را از مردم نسبتبه خودشان اولى دانسته است: "النبى اولى بالمومنین من انفسهم" (3) و به مومنین اجازه سرپیچى از حکم پیامبر(ص) را نداده است: "و ما کان لمومن ولا مومنه اذا قضى الله ورسوله امرا ان یکون لهم الخیره من امرهم" (4) و در امور اجتماعى نیز کناره گیرى بدون اذن از پیامبر را منع کرده است: "انما المومنون الذین آمنوا بالله ورسوله واذا کانوا معه على امر جامع لم یذهبوا حتى یستئذنوه" (5) و اطاعت مطلق پیامبر اکرم(ص) و اولى الامر را فرمان داده است: "اطیعوا الله واطیعوا الرسول واولى الامرمنکم" (6)
با توجه به این آیات و آیات مشابه دیگر تردیدى در ولایت مطلقه پیامبر اکرم(ص)
برجامعه اسلامى نیست، در صورتى که طبق گفته قائلین به وکالتباید بر این اساس همه مردم را درمقابل پیامبر اکرم(ص) جز محجورین و صغار قلمداد کنیم.
این نقض قطعى نشان آن است که ولایت در فقه همواره با حجر و صغر همراه نیست.
در هر صورت به نظر مىرسد برداشت دقیق از فقه اسلامى تلازم بین مفهوم ولایت و لزوم محجور بودن مولى علیهم را نفى مىکند. دیدگاه وکالتى دانستن ماهیتحکومتبا مشکلات دیگرى نیز مواجه است که طرح آن را به فرصتى دیگر موکول مىکنیم.
پىنوشتها:
1. امیرمومنان علیه السلام: لابد للناس من امیر: بر او فاجر یعمل فى امرته ....
2. بریان مگى، آشنایى با فلسفه غرب، ترجمه عز الله فولادوند، ص324.
3. احزاب (33) آیه 6.
4. همان، آیه 36.
5. نور (24) آیه 62.
6. نساء (4) آیه 59.