عاشورا، اصلاحات، دموکراسى (مقاله پژوهشی حوزه)
درجه علمی: علمی-پژوهشی (حوزوی)
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
این نوشتار با رویکرد شناساندن روح و هدف حماسهء حسینى، ضمن چند محور سامان یافته است: یک: امامت، استمرار نبوت، که در آن ضرورت تداوم رسالت اجتماعىِ پیغمبر(ص)و تداوم حیات دین آشکار مى شود. دو: بررسى ویژگى هاى روزگار امام حسین(ع)تا از آن ضرورت قیام حسینى نتیجه گرفته شود. سه: مسألهء علم غیب امام (ع) که بنابر گفتمانى قرآنى به اثبات رسیده، نتیجهء آن، برتربودن رهبرى امام (ع)از زمامدارى دنیایى است. بر این اساس، این دیدگاه که امام (ع)به دنبال تأسیس حکومتى بنا بر خواست اکثریت بوده، به نقد کشیده شده، نادرستى اش رانتیجه گرفته ایم. فراز دیگر این مقاله، بیان پیامدهاى نادرست دموکراتیک دانستن قیام حسینى است. بخش دیگرِ بحث، ارزیابى میزان اثرگذارى بیعت خواهى یزید از امام (ع)بر قیام ایشان است.سرانجام به نقد این نظریه که «هدف امام (ع)کشته شدن نبوده»، پرداخته ایم و با بررسىابعاد مختلف شهادت طلبى در نهضت حسینى، این عقیده را نیز نفى کرده ایم.متن
در این نوشتار برآنیم تا ماهیت قیام حسینى را با تحریر و نگاهى نوآشکار سازیم. طبق عنوان مقاله، مى توان پیش فرض هایى مانند اصلاح طلبى یا براندازى نظام حاکم را مطرح ساخت. تنها با بررسى کامل و عمیق آن قیام است که فرضى تأیید شده و فرض هایى نیزمردود خواهند شد.
1. درنگى در رسالت اصلى امام (ع)
نباید از نظر دور داشت که از نگاه شیعه، اصل اعتقادىِ امامت، استمرارِ نبوت است. این امر گفتمانى قرآنى است، بدین گونه که اطاعت از امام (ع) به دنبال اطاعت از خدا ورسول (ص)مطرح گردیده
[1] و تبلیغ کامل دین، کمال بخشیدن به دین و اداى رسالت، در گروبیان ولایت و امامت دانسته شده است.
[2]
بنابراین، امامت ولى، مانند نبى است، با این تفاوت که قرآن کریم ویژگى وحى گیرى را به ولى نداده و پیامبر خدا(ص)ا پایان بخش سلسلهء پیامبرى معرفى کرده است.
[3] در نتیجه وظیفهءامام معصوم، به عنوان جانشین پیامبر(ص)
[4] ادارهء کامل دین و دنیا پس از پیامبر(ص)است. چونخلیفهء رسول (ص)است و تفاوتى با او ندارد.
امام (ع) تنها زمامدارىِ سیاسى و رهبرىِ دنیایى نیست که رسالتش در این بُعد خلاصه شود. او متولّى تمام عیار دین است و تمام مسؤولیت ها پس از پیامبر(ص)متوجّه اوست؛یعنى باید براى حفظ و احیاى دین، همهء اقدامات لازم را صورت دهد و از هیچ کارى فروگذار نکند.
با این وصف، رسالت وى را در سطح زمامدارىِ سیاسى پایین آوردن مانند سایر رهبران
[1] نسأ: 59
[2] مائده: 3و67
[3] احزاب: 40
[4] احزاب: 33
|167|
شمردن و وظیفه اى در حدّ آنان براى وى در نظر گرفتن، نوعى اِعمال سلیقه و اجتهاد درمقابل نص قرآنى است و اعتبارى ندارد.
بدین سان، پیش فرض این نوشتار در زمینهء امامت، به طور کلى و به ویژه در مورد قیام حسینى و نگهبانىِ کامل و حداکثرىِ امام (ع)از دین است، نه صرفاً خلافت سیاسى وزمامدارى دنیایى، آن گونه که اهل سنت نیز بدان قائل شده، خلافت را جنبهء سیاسى بخشیده اند و امامت را از فروع دین دانسته اند!
حاصل چنین گفتمانى این است که امام (ع)در سطح زمامداران فروکاسته شده، دامنهءرسالت و مسؤولیتش را تا آنجا دانسته اند که شعاع دموکراسى است و با فقدان آن، وظیفهءامام (ع)هم منتفى شود؛ یعنى تنها مردم سالارى معیار است، نه وظیفهء شرعى امام (ع)بگذریم از تضاد درونى دموکراسى که بیانش در پیش است...
2. نگاهى به روزگار امام حسین(ع)
از منظر تاریخى نیز مى توان به بررسى قیام حسینى پرداخت و از این راه آن راارزیابى کرد. در این وارسى، چهار عامل مدّ نظر قرار مى گیرند: دین، مردم، نخبگان وحاکمان.
نخستین متغیرِ مربوط به عصر و قیام حسینى، دین است؛ همان موضوعى که در بند پیش هدف نهایى و اساسى کوشش امام (ع)و فلسفه امامت دانسته شد. در تحلیلى فشرده از آن دست که در خطبهء 16نهج البلاغه دیده مى شود، اسلام پس از وفات پیامبر، در روزگار خلیفهءسوم، به ضعف هاى عمده اى گرفتار شده بود، بدان حد که دین فرو مرده جاهلیتسربرکشیده بود و با گذشت حدود سه دهه از این دوره و وارد شدن عنصر سلطنت توسطمعاویه، در بافت دین و به سلطنت رسیدن یزید، فرزند وى، همه چیز تمام شده بود؛ به گونه اى که امام حسین(ع)فرمود:
«و على الاسلام السَّلام اذا بُلیتَ الاءمّة بِراعٍ مثل یزید».
«با به قدرت رسیدن فرمانروایى مانند یزید در جامعهء اسلامى، فاتحهء اسلامخوانده شده است.»
[1]
[1] محمد صادق نجمى، «سخنان حسین بن على از مدینه تا کربلا»، ص18، به نقل از مقتل خوارزمى.
|168|
آرى، در نیمهء دوم قرن اوّل هجرى، در حالى که زمان زیادى ازعمر دین نمى گذشت، جز نام و ظاهر، چیز دیگرى از دین بر جا نمانده بود؛ زیرا اسلام در بُعد جهان بینى و باورهایش مثله شده، عترت وولایت از آن تجزیه شده بودند و در فروعاتش نیز مناسکى دایر بود،اما در آن حد که با منافع حاکمان در تضاد نباشد، بلکه منافعشان راتأمین کند. پس على(ع)و فرزندش حسین(ع)در تحلیلشان خطانکرده بودند. در چنین اوضاعى، وظیفه امام معصوم (ع)چه بود؟سکوت، سازش، توجیه، تأیید، محافظه کارى، دنیاطلبى یا کارى ازاین دست ؟ بى شک هیچکدام؛ زیر، هیچ یک از این کاره، نگهبانى معصومانه از دین نبود و در عوض حفظ و احیاى دین و امامت کردن امت، تنها در چهرهء این گزینه، متجلّى بود که امام (ع)به هر نحوبشورد، بخروشد، اعتراض کند، به افشاگرى بپردازد و با نثار جان وخون خویش؛ یعنى تنها سرمایه اش، حاکمان بى فرهنگ و سران جاهلیت مسلمان نما را رسوا کند.
متغیّر بعدى، مردم بودند. مردم، متدیّنانى بودند که با باورهاى دینى زیر سلطهء حاکمان به سر مى بردند که به نام دین، جاهلیت رابازگردانده بودند. جاهلیت عبارت از مجموعه آداب و رسوم،خوى ها و خصلت ها، اندیشه هاى قبایلى و افکار ویژهء غیردینى ِجاهلى بود که حتى به لحاظ زمانى نیز مردم از آن واقعیت ها فاصله زیادى نگرفته بودند و تنها نیم قرن از حیات اسلام سپرى شده بود.
به طور خلاصه، آنچه خود را نشان داد، امام حسین(ع)را به شکست کشاند و حاکمان را پیروز کرد، معادلات بازپرورى شدهءجاهلى و قبیلگى بود. این حقیقت را مى توان از خلال سخنانى که میان حسین(ع)و حاکمان و مزدوران آنها رد و بدل شد و از منطق دو طرف به دست آورد. آنچه براى امام (ع)اهمیت داشت دین بود و درد دین وآنچه براى جامعه مطرح بود نان به نرخ روز خوردن.
بدین صورت که همزمان از حسین(ع)دعوت کرده، خواهان ِ
|169|
امامتش باشند و در عین حال نمایندهء امامشان را پس از میزبانى کردن و بیعت کردن با وى، تسلیم دشمن کنند و به کشتن دهند و سپس باتغییر موضعى 180درجه اى، تحت امر حاکمان قرار گرفته،سازماندهىِ نظامى کنند و فرزند پیامبرشان را محاصره کرده، اوویاران اندکش را به بدترین شکل ممکن به شهادت رسانند!
چنین مردمى از دیانت و انسانیت چه داشتند؟ پیمان شکنى،سست عنصرى، ترسویى، قبیله گرایى، قشرى گرى و سنگدلى،میراث جاهلیتى بود که به وضوح خود را در رفتار عراقى ها درهمراهى با امویان و مصاف با حسینیان نشان داد؛ صفات و رفتارهایى که غیرعقلانى و نا جوانمردانه و نیز غیراسلامى بودند. آن مردم به همان اندازه که از انسانیت دور بودند، از اسلامیت نیز فاصلهءبسیارداشتند.
نتیجهء کاملاً طبیعىِ آن رفتارهاى جاهلانهء غیرانسانى وغیراسلامى، از یک سو ریشه کردن پیاز حاکمان جاهل منشِ اموى وحاکمیت سرنیزه هاى آنان و از سوى دیگر مهجور ماندن دین و امام معصوم (ع)به عنوان پاسدار دین بود!
حال از عامل سوم یاد مى کنیم. خواص و نخبگان عصر حسین(ع)دو گروه بودند: گروهى از قماش مردم و همراه حاکمان بودند، از این لحاظ که عقل سیاسى و منافع آنها چنین ایجاب مى کرد. گروه دیگر که درد دین داشتند، همراه مردم نیز نبودند و با حاکمیت همسویى نداشتند، در عین حال درگیرى با نظام حاکم را هم تجویز نمى کردند؛زیرا تغییر فرهنگ مردم و واقعیت هاى جامعه و عوض کردن معادلات را غیرممکن مى دانستند. از نگاه آنه، آن گونه که تاریخ بازگفته و نمونه هایى که از آنها نقل خواهد شد، قیام حسینى بى حاصل و غیرقابل قبول مى نمود!
سرانجام نوبت به آخرین متغیر؛ یعنى حاکمان آن روزگارمى رسد. خلافت اسلامى در آن عصر در چنگال خون ریز بنى امیه
|170|
گرفتار بود. ماهیت آنان نیز حتى به روایت متعصب ترین اندیشمندان و مورّخانِ موافق آنها ازاهل سنت، زشت و ناهنجار بوده، بى شک بهتر از مردم نبوده اند. آنچه برایشان اصل شمرده مى شد، حفظ قدرت بود، نه لحاظ کردن اسلام و بهترین دلیل این مدّعى نیز خلق تراژدى عاشورا و کربلا توسط آنها بوده است.
با توجه به این واقعیتِ عصر حسینى، مى توان ضرورت خیزش ایشان را نتیجه گرفت؛زیرا نه اسلام بازگشت به گذشتهء جاهلى را به عنوان آخرین دین و پیام الهى بر مى تافت، نه مردم دین را بر دنیا ترجیح مى دادند و به راحتى مى توانستند از جاهلیت و فرهنگ خود دل برکنند، نه خواص ـ به هر دلیل ـ به خود اجازه مى دادند به انقلاب بیندیشند و نه حاکمان زاهدانِ زمانهء خود بودند که به دنیا دل نبسته باشند.
3. تأملى در علم غیب امام (ع)
از نگاه برخى، صرفاً امام (ع)به عنوان زمامدارى سیاسى، از علم غیب بى بهره بوده، یاحداکثر به نحو اجمالى از آن برخوردار بوده و در نتیجه در اندیشهء تشکیل حکومتى اسلامى،طبق خواست اکثریت برآمده است و به هیچ رو، برخلاف موازین و تکلیف ظاهرى اش، ازشهادت استقبال نمى کرده است.
[1]
افزون بر آنچه گذشت، که نباید امام معصوم را در سطح زمامدارى معمولى فروکاست ونیز نباید در مورد جامعه، در نیمهء قرن نخست هجرى غلو کرده، آن را آبستن انقلاب دانست،همین طور نباید امام معصوم (ع)را به عنوان زمامدارى دنیایى، بى بهره از علم غیب دانست.در خصوص علم غیب مى توان منطق قرآن را حاکم کرد.
طبق برخى از آیات قرآن، مانند آیهء 65سورهء نمل، علم غیب ویژهء خداست، لیکن نباید باسوء استفاده از چنین آیاتى، منکر علم غیب نبى و ولىّ شد، یا مانند سلفیان و وهابیانِ قشرى،سینه چاک توحید شده، برخوردارى غیر خدا از علم غیب را منافى با توحید و شرک دانست !زیرا خود قرآن برقانون کلى غیب دانى حق تبصره زده است. اگر طبق آیهء 65 سورهء نمل، علم غیب ویژهء خداست، کاملاً درست است؛ زیرا علم حق ذاتى و مطلق است، در نتیجه فوق زمان بوده، گذشته و آینده برایش مطرح نیست، پس علاّم الغیوب است. اما در عین حال، به طور
[1] ر.ک.به: صالحى نجفآبادى، نعمت الله، «نگاهى به حماسه حسینى استاد مطهرى» صص57، 58، 185، 416،417 و 422
|171|
عَرَضى، غیرذاتى و موهبتى، خداوند با رضاى خویش، پیامبران را نیز از غیب آگاه مى کند.
[1]این اقدام حکیمانهء حق، طبق این آیه، به این منظور است که آنان بتوانند وظایف خود را به نیکى انجام دهند. وقتى علم غیب پیغمبر(ص)ریشه و ملاک قرآنى یافت، علم غیب امام معصوم (ع)نیز همان حکم را خواهد داشت؛ زیرا لازمهء عصمتِ امام (ع)و پیراستگى اش ازهرگونه پلیدى، نااستوارى، نقص و حتى خط، برخوردارى اش از علم غیب به منظور حسن انجام وظایف امامت و ادارهء امت است. پس حتى علم تفصیلى او نسبت به غیب آینده نیز هیچ اشکالى نداشته، ضرورى هم هست و آگاهى از آینده و اقدام به مبارزه و تن به شهادت دادن نیز اقدام به انتحار و کشته شدنى معمولى نیست تا ناپسند باشد.
وقتى شهادت تنها راه حل ممکن براى امام (ع)در مسیر پاسدارى از دین باشد، بنابر آنچه گذشت، نه علمِ به آن، خودکشى است، نه چنین شهادتى نفله شدنى بى حاصل است و نه خوددارى امام (ع)از آن، موافق عقل و شرع.
در تعقیب منطق قرآن دربارهء علم غیب و غیب دانىِ برگزیدگان الهى، اشاره به برخى دیگراز آیات سودمند در قرآن کریم آمده است
[2] که خداوند، پیغمبر اسلام (ص)را از سرگذشتمریم (سلام الله علیها) به عنوان اخبار غیبى، البته مربوط به گذشته آگاه مى کند. در سوره هودنیز که پس از بیان داستان نوح(ع)آمده، این داستان را از اخبار غیبى دانسته که پیامبر(ص)ومسلمانان براى نخستین بار از راه قرآن به آن آگاه مى شوند. این نیز با خبر شدن از غیب گذشته است. داستان یوسف(ع)نیز به گفتهء قرآن، از قبیل خبرهاى غیبى است که بهپیامبر(ص)وحى شده است.
[3]
در پاره اى دیگر از آیات قرآن نیز آگاه شدن پیامبر اسلام (ص)از آینده، مطرح شده است.مانند آیه دوم سوره روم که در آن سخن از پیروزى رومیان بر ایرانیان رفته است. مورد دیگرآیه نخست سوره فتح است که در آن، صلح حدیبیه فتح مبین نامیده شده که آثار با ارزش آن بعداً آشکار شد. نمونهء دیگر آیهء اول سورهء ممتحنه است که پیامبر(ص)از رازى مهم در آستانه فتح مکه با خبر مى شود که اگر این اطلاع رسانى خدا انجام نگرفته بود، آن فتح ممکن نمى شد
[1] جن: 27
[2] آل عمران: 44
[3] یوسف: 102
|172|
دموکراسى نافى خویش است؛زیرابرابرى کامل انسان ها،حتى حکومتِ مردم بر مردم رانفى خواهد کردو نتیجهءبرابرى مطلق،تساوى در تمام شؤون زندگى و نفى هرگونه حاکمیت خواهد بود.
یا مستلزم خون ریزى هاى بسیار بود.
[1] سرانجام برخوردارىپیغمبر(ص)از علم غیب در سورهء تکویر به طور مطلق بازگوشده است.
4. دین و دموکراسى
اما این که امام حسین(ع) در صدد تشکیل حکومت اسلامى،مبتنى برخواست اکثریت بوده ـ آن گونه که پیشتر اشاره شد ـ سخنى ناصواب است که اکنون ضمن نکاتى باز مى گوییم:
1/4. دموکراسى در چالش با خویش
مردم سالارى به یک معنا از منظر عقل، از تضادى درونى رنج مى برد؛ زیرا مبناى آن، حقوق برابر انسانهاست. البته با پذیرش تساوى انسان ها، برترى نژادى و حکومت هاى موروثى و سلطنتى نفى شده، حق حاکمیت و حق تعیین سرنوشت، مربوط به عموم مردم مى شود. لیکن با دقت در برابرى انسان ها، نتیجه، برابرى کامل آنها ونفى هر حاکم بشرى خواهد بود؛ زیرا هیچ کس بر دیگرى شرافت وبرترى ذاتى ندارد و از همین روست که حکومت سلطنتى و موروثى نفى مى شود و با نفى این نوع حاکمیت، دموکراسى چاره اى جزپناهندگى به «قرارداد اجتماعى» ندارد، همان طور که انقلاب کبیرفرانسه این کار را کرد ولى این راه حل نیز سودمند نیست؛ زیراانسان هاى برابر، فاقد حق حکومت بر یکدیگرند و چگونه حقى را که ندارند مى توانند طى قراردادى به دیگرى وانهاده او را بر خود حاکم کنند؟! آرى حداکثر این است که طى قرارداد اجتماعى توکیل تحقق یافته، مردم فرد یا افرادى را وکیل مى کنند تا طبق قانون به اداره جامعه بپردازند.
به این ترتیب «مردم سالارى» به این معنا دلیل عقلى ندارد و
[1] شرح داستان را در «اسباب النزول در مجمع البیان» ذیل همین آیه، از همین قلم،بخوانید.
|173|
کشاندن چنین مقوله اى به حوزهء زندگى جامعه اى دینى، از ابتدانادرست بوده، موافق نبودن دین با امرى غیرعقلى، قابل پیش بینى است و تعجبى ندارد، بلکه تعجب در این است که امام معصوم (ع)رادر جستجوى این امر غیر عقلى بدانیم !
حاصل اینکه دموکراسى نافى خویش است؛ زیرا برابرى کامل انسان ها، حتى حکومتِ مردم بر مردم را نفى خواهد کرد و نتیجهءبرابرى مطلق، تساوى در تمام شؤون زندگى و نفى هرگونه حاکمیت خواهد بود.
2/4. بیعت و مردم سالارى دینى
اولا، تردیدى نیست که حاکمیت ذاتى از آن خد، به دلیل خالقیت، مالکیت و ربوبیت اوست. قرآن با تعبیر: (فَاللّه هُوَ الْوَلى)؛«ولىّ حقیقى تنها خداست.»
[1] این حقیقت را بازگو کرده است.
ثانیا، به رغم ولایت مطلقه و کامل الهى، اجراى آن در جامعه باواسطه و غیرمستقیم است؛ زیرا خدا برتر از ماده و مادیت بوده وحاکمیتش با واسطه است. از این رو،ولایت در «اللّه»، رسول (ص)وامام على(ع)منحصر شده است: (انّما وَلِیّکم اللّه و رسوله و الَّذین آمنوا الَّذین یقیمون الصلاة و یؤتون الزکاة وَهُم راکعون) «تنها ولى ّشما خدا و فرستادهء او و کسى است که به خدا ایمان آورده، نماز برپاداشته در حال رکوع زکات مى دهد.»
[2]
ثالثا، پذیرش ولایت الهى، نبوى و ولایى در جامعهء دینى، وظیفهءدینى و سیاسى متدیّنان است و از این روست که خدا در قرآن اطاعت بى قید و شرط از پیغمبر(ص)و اولوالامر را قرین اطاعت از خویش ساخته است،
[3] و موضوع بیعت را مطرح کرده است.
[4]
[1] شورى: 9
[2] مائده: 55
[3] نسأ: 59
[4] فتح:10 و 18؛ ممتحنه: 12
پذیرش ولایت الهى،نبوى وولایى در جامعهء دینى،وظیفهءدینى و سیاسى متدیّنان است و از این روست که خدادر قرآن اطاعت بى قید و شرطاز پیغمبر(ص)و اولوالامر راقرین اطاعت از خویش ساخته است.
|174|
اگر در دین،شورا و بیعت تجویز شده و سخن ازمردم سالارى مى رود،از باب تکلیف و وظیفهء شرعى مؤمنان بوده و با مردم سالارى مطلق غربى،هیچ نسبتى ندارد.
رابعا، اگر در دین، شورا و بیعت تجویز شده و سخن ازمردم سالارى مى رود، از باب تکلیف و وظیفهء شرعى مؤمنان بوده و بامردم سالارى مطلق غربى، هیچ نسبتى ندارد.
3/4. دموکراسى یا جنگ قدرت ؟!
اشرافیت جاهلى، قبیله سالارى، شیخ سالارى قبیلگى،رقابت هاى ناسالم جاهلى وقبایلى، به محض در گذشت پیغمبر(ص)در مدینه رخ نموده و در قالب شورا و بیعت ومردم سالارى تجدیدحیات کرد.
براساس اسناد معتبر حدیثى در ماجراى خلافت پیامبر، مهاجر وانصار بر سر تصاحب قدرت، به دور از هر ملاک عقلى و شرعى وحتى راه و رسمى که در غرب کنونى، دموکراسى نامیده مى شود، با هم سخت درگیر نزاع بودند!
در ادوار بعدى به منظور توجیه آن حوادث، به حربه هایى مانندشورا و بیعت متوسل شدند و در آن جامعهء تازه رها شده از جاهلیت وبدویت، سخن از اکثریت و آزادىِ رأى راندن، بیهوده و غیر قابل طرح بوده است. ملاک هاى اسلامى نیز کاملاً رها شده بود و به هیچ نص قرآنى و حدیثى در باب رهبرى تمسک نمى شد. تنها به حدیثى ازپیامبر(ص)استناد شد که «الاءئمّة مِن ْقُرَیش»؛ «زمامداران باید قریشى باشند!» و همین، سببِ مهترىِ قریش بر اوس وخزرج و دیگران شد!
4/4. مردم سالارى کوفى
اگر کسى مدعى شود که امام حسین(ع)به دنبال دعوت مردم کوفه بوده و از ایشان مى خواست که حکومتى مبتنى برخواست اکثریت تشکیل دهد، کاملاً نادرست است؛ زیرا:
اولاً: ایشان طبق ملاک شرعىِ قرآنى، رأى و خواست مردم راملاک حقانیت نمى دانست و دعوت کوفیان یا بیعت آنان، عامل اصلى قیام حسینى نبود و آنچه به عنوان انگیزهء اساسى قیام و اقدام ایشان
|175|
مطرح بود، عمل به وظیفه شرعى خود و انجام دو فریضهء امر به معروف و نهى از منکر بوده است و طبیعى است که از باب عصمتى که ایشان بنا بر آیهء تطهیر
[1] داشته، رأى و دیدگاهشبرخواست و رأى مردم مقدّم بوده است.
ثانیاً: هیچ گاه امام (ع)دیدگاه مردم سالارى را بر زبان نیاورد و حتى در یک مورد نیزسخن از تشکیل حکومتى، بنا بر خواست اکثریت مطرح نکرد، بلکه آنچه، به دنبال دعوت وبیعت کوفى ها توسط ایشان مطرح شده، خواست «ملاء» و «ذوى الحجى» یعنى دانه درشت هاو عقلاى قوم بوده است و همین امر براى ایشان تکلیف و وظیفه ایجاد مى کرده است؛ «فان کتب الى أنّه قد اجمع رأى ملاءکم و ذوى الفضل و الحجى منکم...» «اگر مسلم به من بنویسد که رأى سران و اندیشمندان شما با من است...»
[2] چنانکه امام على(ع)نیز
[3] بیعت مردم با ایشان راانگیزهء پذیرش مسؤولیت دانسته است.
پس فرق است میان مردم و نخبگان که امام (ع)به آنها توجه کرده و حق نیز همینبوده؛زیرا در آن جامعه حرف نهایى و اصلى را سران قبایل مى زده اند و مردم تابع آنهابوده ومردم سالارى هیچ مفهومى نداشته است؛ چنانکه چند دههء قبل از آن مشاهده شدکه درامر خلافت پیامبر کودتا کارساز شد نه رأى مردم، نه دستور خدا و نه سفارش رسول (ص)!
ثالثاً: کوفى ها اکثریت نبودند. آنها بخش کوچکى از عراق و عراق ایالتى از کشور پهناوراسلامى بود. پس اصلاً درست نیست که حکومت فرضىِ حسین(ع)در کوفه، حکومتى دموکراتیک نامیده شود.
رابعاً: حتى همراهى کوفه با امام (ع)یا اکثریت ساکنان آن با ایشان نیز صحّت نداشته واین قولى بوده که جملگى صاحب نظران و تحلیل گران روزگار حسینى بر آن بوده اند. اکنون به نمونه هایى از این اظهارات و تحلیل ها توجه کنید:
1. معاویه با نگاه مردم شناسانهء ویژه اش، هنگام مردن، به فرزندش یزید چنینوصیت کرد:
«از قریش تنها از سه کس بر تو بیمناکم: حسین بن على، عبدالله بن عمر و عبدالله
[1] احزاب: 33
[2] تاریخ طبرى، ج5، ص353
[3] خطبه سوم نهجالبلاغه.
|176|
بن زبیر. اما حسین بن على مردى تنهاست که امیدوارم خدا شرش را توسط آنانکه پدرش را کشته، برادرش را خوار کردند، از تو دفع کند. ولى در عین حال، با اوخویشاوندیم و گمان ندارم عراقى ها او را رها کنند تا از وطنش خارج کنند. اگر براو چیره شدى عفوش کن، من نیز اگر جاى تو باشم چنین مى کنم.»
[1]
گمان نمى رود کسى تحلیل گرى چون معاویه را بر خطا دانسته، حق طلبى عراقى ها وصداقت آنان را گردن نهد. آرى پیش گویى معاویه چند ماه بعد درست از آب درآمد، لیکن یزید به وصیت پدرش عمل نکرد.
2. محمد بن حنفیه برادرِ کوچکتر امام حسین(ع) هنگام خروج آن حضرت از مدینه،ناصحانه به ایشان مى گوید:
«تا مى توانى از یزید و مردم دورى گزین، آن گاه نمایندگانت را به میان مردمبفرست، اگر با تو بیعت کردند، خدا را سپاس خواهم گفت و اگر سراغ دیگرى رفتند، کسر شأنى براى تو نخواهد بود. من مى ترسم تو ابتدا وارد شهرى شوى،تفرقه ایجاد شده، گروهى با تو و گروهى در مقابل تو قرار گیرند.»
امام (ع)در پاسخ او فرمود:
«من به مکه مى روم و تو اگر موفق شدى به این شهر و آن شهر رفته، اوضاع رابررسى کن و ببین چه پیش مى آید؛ زیرا تو تیزبین و نیکو عملى و با مسائل بهخوبى روبرو مى شوى و مشکلات را حل مى کنى.»
[2]
حاصل این گفتگو، که پیش از دعوت کوفیان صورت گرفته، منتظر آینده ماندن و خطرنکردن بى مورد است.
3. عبدالله بن مطیع، یکى از شیعیان، در راه مدینه به مکه، امام حسین(ع)را ملاقات کرده،چنین گفته است:
«جانم فدایت. عزم کجا دارى ؟ امام (ع)فرمود: اکنون مى خواهم به مکه روم و پساز آن، از خدا طلب خیر دارم. او گفت: خدا برایت خیر بخواهد و ما را فدایت
[1] تاریخ طبرى، ج5، ص323
[2] همان، ص341، 342
|177|
گرداند! وقتى به مکه رفتى، از کوفه بر حذر باش و به آن نزدیک مشو؛ زیرا کوفه شهر شومى است که در آن پدرت را کشتند و برادرت را خوار کردند و به وى آسیب رساندند تا آنجا که نزدیک بود جان ببازد. در حرم الهى بمان که توسیدعرب و بى همتایى و مردم از هر سو به سوى تو مى آیند. عمو و دایى ام فداىتو، از مکه خارج مشو. به خداسوگند اگر کشته شوى، ما پس از تو به بردگى کشیده مى شویم.»
[1]
یگانگى ماهیت کوفه در نگاه ابن مطیع با ماهیتش در نگاه معاویه، جالب است و جالب تراز آن، سکوت امام (ع)در قبال این تحلیل و رد نکردن آن است.
4. در اجتماعى که مردم کوفه پس از مرگ معاویه در منزل سلیمان بن صرد تشکیل دادند،وى در وفادارى کوفیان تردید داشت و از آنان پرسید آیا تا آخرین مرحله حسین(ع)را یارى مى کنند یا در نیمه راه رهایش خواهند کرد؟! آنها پاسخ دادند: تا آخر هستند. سپس تصمیم گرفتند به ایشان نامه بنویسند و نوشتند.
[2]
اگر پیشینه سوء کوفیان نبود و احتمال پیمان شکنى آنها منتفى بود، چرا سلیمان تردیدداشت و چرا ناچار شد از آنها اعتراف بگیرد؟!
5. پس از سرازیر شدن نامه هاى کوفیان به مکه، عمر بن عبدالرحمان بن حارث بن هشام مخزومى، یکى از خویشان امام حسین(ع)نزد ایشان شتافت و مى خواست اظهارنظر کند. اواز امام (ع)پرسید: اگر مرا ناصح مى دانى سخن گویم. امام (ع)فرمود: به خدا سوگند تو را بدفکر و بدکردار نمى دانم، پس بگو. عمر گفت: شنیده ام مى خواهى به عراق سفر کنى، من از این اقدام بیمناکم؛ زیرا تو به دیارى مى روى که کارگزاران و حاکمانش منابع مالى و بیت المال رادر اختیار دارند و مردم هم بردگان درهم و دینارند، من اطمینان ندارم آنها که نامه نوشته، قول یاریت را داده اند راستگوباشند، یا این که تو را بیش از حاکمان خویش دوست بدارند.امام (ع)پاسخ داد: پسر عمو، خدایت جزاى خیر دهد، به خدا قسم مى دانم تو نصیحت گرى وعاقلانه سخن مى گویى، ببینم چه پیش مى آید، شاید به رأى تو عمل کردم یا نکردم، به هرحال، تو را بهترین مشاور و نصیحت گر مى دانم.
[3]
[1] تاریخ طبرى، ج5، ص351
[2] همان، ص352
[3] همان، ص382
|178|
6. هنگامى که امام (ع)در مکه به دیدار عموزاده اش ابن عباس، صحابى بزرگ پیامبر(ص)و شاگرد برجستهء على(ع)رفت، وى گفت: پسر عمو! من تحمّل مى کنم در حالى که صبرم تمام شده، در این راهى که پیش گرفته اى نابودى و درماندگى ات را مى بینم. عراقى هاحیله گرند. به ایشان نزدیک مشو و در این شهر بمان؛ زیرا تو سرور حجازیانى. اگر عراقى هابه راستى خواهان تو هستند، از آنان بخواه دشمن را از دیار خود برانند، آنگاه به سرزمینشان برو و اگر بر خروج از مکه اصرار دارى به یمن برو که به لحاظ جغرافیایى و نظامى استعدادهایى دارند، شیعیان پدرت نیز در آنجا هستند و از بنى امیه نیز دور خواهى بود...امام (ع)پاسخ داد: پسر عمو! به خدا سوگند مى دانم تو نصیحت گرى دل سوز هستى ولى من تصمیم خویش را گرفته ام.
[1]
7. ابو مخنف از ابوجناب نقل کرده، وقتى همراه امام حسین(ع)از مکه خارج شدیم، در منزل صفاح، با فرزدق بن غالب شاعر روبه رو شدیم. او با امام (ع)ملاقات کرده، گفت: خدا خواسته هاو آرزوهایت را برآورده سازد، دنبال چه هستى ؟ امام (ع)از فرزدق دربارهء اوضاع عراق پرسید. اوگفت: از فرد آگاهى سؤال کردى، دل هاى مردم با توست، ولى شمشیرهاى آنها در خدمت بنى امیه است و قضا از آسمان نازل شده، خدا هر چه بخواهد مى کند. امام (ع)فرمود: راست گفتى، کاردست خداست، هر چه بخواهد مى کند و هر روزى دست اندرکار کارى است...
[2]
راستى که سخن حق و تاریخى فرزدق در باب ناهماهنگى «دست» و «دل»، بسیار قابلتأمل است ! دل مى تواند بنا بر اقتضاى فطرت، خواهانِ چیزى باشد که دست طالب آن نیست یا به عکس، دست چیزى را بجوید که دل نمى خواهد! عراقى ها به راستى چنین بودند. از یک سو اسیر جسم خاکى بودند و مرعوب زرق و برق امویان و از سوى دیگر در اعماق قلب هاى افلاکى، آنها به چیزى علاقمند بودند که دستهایشان براى یافتن آن، همراه دلهایشان نبود!افسوس که چه حکایتى است، داستان نامهربانى دست ها با دلها...
8. منشى عبدالله بن عمر، فرزند خلیفهء دوم، که فردى زاهد و عابد بود، به امام (ع)بى وفایى کوفیان نسبت به پدر و برادرش را یادآور شد و او را از رفتن به عراق برحذر داشت و دنیاگریزى و آخرت گرایى را به امام (ع)توصیه کرد، لیکن ایشان به سخن وى وقعى ننهاد.
[3]
9. گروهى از صحابهء پیامبر(ص)مانند: سعید بن مسیّب، ابوسعید خدرى، جابر بن عبدالله
[1] تاریخ طبرى، ج5، صص383و384
[2] همان، ص 386
[3] شمسالدین ذهبى، «تاریخ الاسلام»، حوادث سال 61-80، ص8
|179|
انصارى، ابوواقد لیثى و... نیز جزو کسانى بودند که امام حسین(ع)را از قیام و اعتمادبه کوفیان نهى کردند.
[1]
10. عبدالله بن جعفر، شوهر زینب، خواهر امام (ع)و پسر عموى ایشان نیز ضمن نامه اى حضرت را از رفتن به عراق نهى کرد، لیکن امام (ع)در پاسخ او دلیل اقدامش را خوابى دانست که در آن پیامبر(ص)او را به انجام کارى مأمور کرده است.
[2]
حاصل این نقل ها، که خود امام معصوم (ع)نیز با تحلیل گران مخالف نبود، بى ارزشى ِسراب مردم سالارى عراقى و کوفى است. اساساً هیچ مدرک قابل اعتماد تاریخى وجود نداردکه صداقت کوفیان را اثبات کند و نشان دهد که احتمال عاقلانه و منطقىِ تشکیل حکومتى مردمى در کار بوده است. طبیعى است که ادعاى موافقت صدها و هزاران نفر با قیام حسینى
[3]،سندى تاریخى ندارد و به گواهى تاریخ، موافقان ایشان تعداد اندکى دست از جان شسته وشهادت طلب بوده اند که در کربلا حضور یافته، همراه ایشان به فوز شهادت رسیدند و اگر هم موافقان اندک دیگرى بودند که به هر دلیل در کربلا حاضر نشدند، در آن حد نبوده اند که بتوان آنان را اکثریت مردم دانست. جز این که گفته شود دلهاى مردم با امام (ع)بوده لیکن سرنیزه هاى بنى امیه مانع پیوستن آنها به امام (ع)مى شده است.
به هر رو، طبق روال عادى و بنا بر محاسبات ظاهرى و واقعیات جامعهء روزگار امام حسین(ع) نه دموکراسى جواب مى داده و مناسب آن جامعه بوده، نه همهء صاحب نظران همدست شده بودند که به امام (ع)دروغ بگویند و نه شخص امام (ع)در سطحى فروتر ازسیاستمداران عصر خویش به لحاظ فکرى قرار داشته که از درک صحیح اوضاع ناتوان باشد.
5. پیامدهاى نادرست دموکراتیک بودن نهضت حسینى
به موارد زیر به عنوان عواقب منفى دموکراتیک دانستن قیام حسینى، اشاره مى شود:
1/5. بن بست و مسالمت جویى
اگر هدف اصلى، استقرار حکومتى دموکراتیک باشد، در صورت تحقق نیافتن آن، کار به بن بست کشیده شده، گزینه اى جز مسالمت جویى و یا تسلیم دشمن شدن در میان نخواهد
[1] شمسالدین ذهبى، «تاریخ الاسلام»، حوادث سال 61-80، ص8
[2] همان.
[3] صالحى نجفآبادى، «نگاهى به حماسه حسینىِ استاد مطهرى»، ص56
|180|
بود.
[1] چه این که کشته شدن نیز، چنانکه گذشت، ارزشى ندارد. در این مورد حتى اگر انکار و توجیهى هم صورت گیرد
[2] سودى ندارد؛ زیراهر سخنى نتایجى طبیعى و لوازمى دارد که نمى توان آنها را نادیده گرفت. کسى که غایت قصوى را تشکیل حکومتى متکى به خواست اکثریت مى داند،
[3] کاملاً طبیعى است که با نرسیدن به آن هدف، یا بایدجنگید و کشته شد و یا با دشمن کنار آمد، فرض عقلى دیگرى وجودندارد. کشته شدن نیز که به شدت در سراسر آن دو کتاب رد شده، پس راهى جز توبه و سازش باقى نمى ماند!
2/5. صدارت بى دلیل
با فراموش شدن رسالت اصلى امام معصوم (ع) که در آغاز این نوشتار به آن اشاره شد، تشکیل حکومت، که زیر مجموعهء آن است،صدرنشین شده، قسم، قسیم مى شود، که به لحاظ منطقى نادرست است. اگر به اعتقاد طرف مقابل، تنها هدف قیام اصلاحى حسینى، امربه معروف و نهى از منکر بوده
[4]، پس چگونه تشکیل حکومت، کهمصداقى از معروف است، همسنگ آن دانسته شده، هدف اصلى به حساب مى آید؟
3/5. اکثریت فرضى و پیروزى خیالى
چنانکه گذشت، اکثریتى وجود نداشت که امام حسین(ع)به آنان دل خوش کند و از ابتدا خروج از مدینه نیز، که ایشان آیهء 21سورهءقصص را ترنّم مى کرد؛ موسى (ع)در حالى که از مصر خارج شد که بیمناک بود و بعداً نیز سخن تحلیل گرانى که کوفیان را قابل اعتمادنمى دانستند، تصدیق مى کرد، معلوم بود که فتحى در انتظار نیست.
[1] «نگاهى به حماسه حسینى استاد مطهرى»، صص98-93 و103
[2] همان، صص66-63
[3] بنگرید به همان منبع و کتابِ دیگرِ همان نویسنده «شهید جاوید» که در هر دوکتاب، فرض مبنا در قیام حسینى، تشکیل چنین حکومتى دانسته شده است.
[4] همان، صص77و78
|181|
پس چگونه مى توان مدعى شد که حتى پس از شهادت مسلم و انتشار خبر آن، بازهم امید به پیروزى داشت ؟!
[1]
این موضع گیرى، جز دل دارى دادن به خود، امیدوارى بى مورد به تشکیل حکومت مردم سالار و فرار کردن از واقعیت ها، چیز دیگرى نیست. نبردى که در کربلا رخ داد کاملاً نابرابر بود، رقمى کمتر از صدنفر در برابر بیش از سى هزار نفر! تازه صورت مسأله نیز سرکوبى شورشى منطقه اى بود که در یک نصف روز با بسیج نیروهایى درکوفه، آنها که هواى مخالفت با دولت مرکزى را در سر پرورده بودند،قتل عام شدند، بدون این که از مرکز یا ایالت هاى دیگر، نیرویى به منطقه اعزام شود. با این اوصاف کدام اکثریت و کدام فتح منظوراست ؟! پس عشق به دموکراسىِ موهوم است که این خیال پرورى ها رابه دنبال دارد.
4/5. دفاع یا تهاجم ؟
بن بست دموکراسى کار را به دفاع مى کشاند،
[2] ولى باید توجه داشت که دموکراتیک مآبى و حتى حفظ این ژست پس از شهادت مسلم، مفهومش داشتن موضعى تهاجمى است و دیگر نباید از دفاع سخن گفت ! حقیقت این است که این عقب نشینى آشکار، از تنگ آمدن قافیه و درماندگى است وگرنه رهبرى که تودهء مردم را پشت سردارد، باید حمله کند و نباید کارش به دفاع نابرابر بکشد! به علاوه،دفاع یعنى از جان گذشتن و با چنگ و دندان مصاف کردن واین با پیشنهاد مراجعت، توبه کارى و تسلیم شدن سازگارى ندارد،پس چگونه امام (ع)مهاجم، مدافع، مسالمت جو و محافظه کارشناسانده مى شود؟!
[1] همان، صص93-97
[2] به منبع پیشین بنگرید.
|182|
5/5. تبرئه مجرمان
بى شک در دموکراسى ها، وبه عبارت بهتر، مردم سالارى ها، رکن اساسى مردم اند و بدون آنها اصلاً مردم سالارى معنا ندارد. چون با غیبت آنان از صحنه، سرورى نصیب دیکتاتورهاخواهد شد. اکنون ببینیم آیا در حوادث سال 60و61هجرى نقش مردم منتفى بوده است و آیاآنان هیچ تقصیرى نداشته اند؟ این که گفته شود: «ورود آزادانهء امام (ع)به کوفه مانند ورودامام خمینى (قدس سره)از پاریس به تهران بود که نتیجه آن صحت نظر حبیب بن مظاهر و ضعف منطق ابن عباس بود. منتها حوادثى پیش آمد که اوضاع تغییر کرد و حوادث نامشخص آینده را هیچ گاه نمى توان و نباید در تحلیل اوضاع سیاسى موجود دخالت داد»
[1]، درست است ؟
اگر وى مدافع مردم سالارى است، باید از رفتار مردم کوفه نیز به خوبى دفاع کند. اما رفتارکوفیان قابل دفاع نیست؛ زیرا آنان کوتاهى کردند و به جاى پایدارى و مقاومت، صحنه راترک کردند و دست دشمن را براى جنایت باز گذارده، خود نیز آلت دست او شدند. به هیچ رومقایسهء مردم ایران با مردم کوفه روا نیست. اگر در سال هاى مبارزه و در بهمن 57 مردم رهبرخود را رها کرده بودند، سرنوشتش بهتر از امام حسین(ع)نمى بود و اگر کوفیان فداکارى ومبارزه کرده بودند، سرنوشت امام (ع)چنان نمى شد. پس در یک سخن، آنان مجرماندنیاپرستى بودند که بدترین کار ممکن را کردند و در پیشگاه عقل و شرع، هیچگاه بخشیده نمى شوند.
6. بیعت خواهى یزید
گفته شده که اگر یزید از امام حسین(ع)نمى خواست با او بیعت کند او هم قیام نمى کرد.
[2]در این مورد به نکات زیر توجه کنید:
1/6. این موضع، عدول از مردم سالارى در نهضت حسینى است؛ زیرا در منطقِ یک رهبرِ مردم اندیش، قیام و پیروزى بر دشمن اصل است و هیچ گاه منتظر هجوم دشمن نمى ماند. پس مقدم بر بیعت خواهى یزید، امام (ع)مى بایست قیام کرده باشد، ولىچنین نکرد.
2/6. به لحاظ تاریخى، بیعت طلبى یزید، مقدم بر دعوت کوفیان از امام (ع)بوده و ایشان
[1] همان، ص144
[2] شهید جاوید، ص122
|183|
نیز پیش از دعوت آنان، نهضتش را آغاز کرده، پس اصلاح طلبى مقدم بر عامل دعوت کوفى بوده است و در عین حال جرقهء قیام آنگاه زده شد که معاویه مرد و یزید خواهان بیعت امام (ع)با وى شد.
3/6. اگر بیعت خواهى یزید نیز نبود، امام (ع)انگیزهء قیام واصلاح طلبى داشت؛ زیرا ایشان امام معصوم بود و امکان نداشت درمقابل ستم بنى امیه ساکت بنشیند؛ چنانکه در روزگار معاویه نیزسکوت نکرده و به مبارزهء سیاسى با وى برخاسته بود.
[1] و البتهمبارزه با یزید متجاهر به فسق و گناه و تازه پ، ضرورى تر وآسان تربود.
4/6. اگر امام (ع)مانند عبدالله بن زبیر با یزید بیعت نمى کرد و درمکه مى ماند، دست کم موفقیت هایى مثل او به دست مى آورد، ولى ایشان اهل ماجراجویى و رسیدن به هدف هایى دنیایى نبودند که آن گونه عمل کنند. در نتیجه تن به بیعت ندادند؛ زیرا با مقام عصمت وى و وظیفهء سنگینى که در آن مقطع برعهده داشت سازگارنبود، ولى در عوض هزینهء این کار سنگین و آن جانبازى در راه خدابود. پس بیعت نکردن، لازمه اش قیام، حداقل در کوتاه مدت نبود،لیکن امام (ع)فعالیتش را در خوددارى از بیعت خلاصه نکرد و قیام کرد پس براى کارش انگیزه داشته و آن هم احیاى دین بوده، نه سکوت یا قدرت طلبى.
حاصل اینکه: در قیام حسینى عامل بیعت خواهى یزید از امام (ع)نقش تعیین کننده اى نداشته، مرحله اى در روند مبارزه بوده که امام (ع)در قبال آن موضع گیرىِ مناسب داشته و ا گر هم از سوى یزیدچنین خواستى مطرح نشده بود، باز هم خیزش اصلاحى امام (ع)صورت گرفته بود.
[1] علامه محمدباقر مجلسى، بحارالأنوار، ج44، صص216-205
اگر بیعت خواهى یزید نیزنبود،امام (ع)انگیزهء قیام و اصلاح طلبى داشت؛زیرا ایشان امام معصوم بودو امکان نداشت در مقابل ستم بنى امیه ساکت بنشیند.
|184|
قیام حسینى قیامى اصلاحى بوده است و مى دانیم که مراد ازاصلاح در فرهنگ دینى،تغییرات بنیادى است که مرادف باانقلاب است،نه تغییرات سطحى،آن گونه که در حوزهءسیاست مطرح است.
7. حماسه آفرینى و ایثارگرى
زیباترین فصل نهضت امام (ع) فداکارى ایشان و اصحاب باوفایش، با اخلاص کامل در راه خدا بود. خلوص نیت، حق طلبى،اسلام خواهى، اصول اندیشى و خداخواهى آنان، زمانى آشکارمى شود که کوفیان به امام (ع)پشت کرده، به دشمن پیوستند و امام (ع)و یاران اندکش را در محاصرهء بیرحمانهء خویش گرفتند.
در این وضعیت بود که ماهیت قیام حسینى براى همه به درستى آشکار شد. در حالى که بنا بر محاسبات ظاهرى و سیاسى، به ویژه پس از شهادت مسلم(ع) از نگاه دوست و دشمن ادامه کار درست نبود،نهضت ادامه یافت.
کامل شدن سخن در این بخش در گرو اشاره به نکات زیر است:
1/7. حماسهء حسینى از نگاه دشمن
حزب اموى، قیام حسینى را اقدامى کور، خائنانه، تفرقه آمیز و ضدّاسلامى خواند.
[1]
البته از دشمن انتظارى جز این نمى رفت که نهضت امام (ع)رابدان گونه توصیف کند؛ زیرا منافع و قدرتش ایجاب مى کرد، خواهان آرامشى در جامعه باشد که در پناه آن به اهدافش برسد و خواهان اسلامى باشد که پشتوانهء قدرتش باشد. لیکن نهضت حسینى بارهبرى امامى معصوم، منادى اسلامى بود که طبعاً شامل تمام ارزش ها مى شد و بنابر عصمت و پاکدامنىِ ایشان، باید او را بر حق ودشمن را دروغگو و پلید دانست.
2/7. هزینهء اصلاحات
قیام حسینى قیامى اصلاحى بوده است و مى دانیم که مراد از
[1] براى نمونه، بنگرید به سخنان مروان بن حکم در خانه والى مدینه، هنگاماحضار امام(ع)؛ نیز نامه والى مکه خطاب به امام(ع) به عنوان امان نامه؛ نیزسخنان ابن زیاد پس از فاجعه کربلا و اسارت اهل بیت (ع)، به ترتیب تاریخطبرى، ج5، صص340، 388، 457 و 458
|185|
اصلاح در فرهنگ دینى، تغییرات بنیادى است که مرادف با انقلاب است، نه تغییرات سطحى، آن گونه که در حوزهء سیاست مطرح است و معلوم است که هر انقلابى هزینه اى سنگین دارد، درست مانند زلزله اى که تخریب گسترده به همراه مى آورد.
از جمله هزینه هاى اصلاحات دینى، شرک زدایى، حذف معادلات و مقررات شرک آلود،نابودى سران کفر و جان فشانى موحدان راستین است. پس نمى توان دنبال احیاى دین بود واز جان و مال دریغ نمود و یا شهادت طلبى را تخطئه کرد. راست است که حسین(ع)درجستجوى شهادت بود و این در حالى بود که اصلاحات مورد نظر ایشان جز با کشته شدنش به بار نمى نشست. پس نباید شهادت طلبى را نازیبا ترسیم کرد.
3/7. کدام بازگشت ؟
در تاریخ آمده است که امام (ع)پس از محاصره شدن از سوى نیروهاى تحت فرمان حرّبن یزید ریاحى، به او پیشنهاد نرفتن به کوفه و مراجعت از راهى که آمده است را داد.
[1] وبرخى از این سخن ایشان، مسالمت جویى، گریز از کشته شدن و در نتیجه بازگشت از هدف را فهمیده اند،
[2] ولى باید توجه داشت که پیشنهاد بازگشت به معناى تسلیم شدن نبوده است؛زیرا اگر منظور این بود، امام (ع)مى بایست به کوفه رفته، اعلام وفادارى به حکومت کند و باابن زیاد دست بیعت دهد، یا دست کم همانجا بیعت علنى کرده به مدینه بازگردد. لیکن بازگشت بدون بیعت، مفهومش حفظ موضع مخالف حکومت بوده که به هیچ عنوان بازگشت از راه و هدف، تلقّى نمى شده است.
4/7. دفاع و شهادت طلبى
یکى دیگر از سخنان منبع اخیر(صص 97-93) این است که یارگیرى امام (ع) پس ازشهادت مسلم(ع) جنبهء دفاعى داشته و درصدد جلوگیرى از جنگ بوده و تلاش براىخون ریزى بیشتر نکرده است. لیکن مى دانیم که اگر برفرض در آن مرحله، قیام جنبهء دفاعى هم به خود گرفته باشد، مانند هر دفاع دیگرى مستلزم فداکارى، قربانى دادن و مقاومت تاآخرین قطرهء خون است و امکان ندارد آن که مهاجم است کاملاً از پا درآید، و قاعدتاً مدافع باید هزینهء سنگینى بپردازد تا احتمالاً پیروز شود و اگر معادله نابرابر باشد؛ مانند کربلا، چیزى
[1] شیخ مفید، الارشاد، ص225
[2] صالحى نجفآبادى، «نگاهى به حماسه حسینى استاد مطهرى»، ص98
|186|
جز شکست ظاهرى نصیب مدافعان نمى شود که چنین هم شد.
5/7. دفاع نابرابر
پذیرش دفاعى بودن نهضت حسینى در کربلا آسان نیست؛ زیرا دفاع به لحاظ فقهى درسطحى گسترده انجام مى شود و احکام خاصى دارد، ولى در یک درگیرى نابرابر و محدود که شکست اقلیت قطعى است، کسى و چیزى برجا نمى ماند که به منظور حفظ آنها دفاع صورت گیرد. آرى حاصل فداکارى بى نظیر حسینیان در دراز مدت، رسوایى بنى امیه و جان گرفتن دین و بقاى اسلام بود و در حقیقت، به بهترین شکل ممکن دفاع از اسلام انجام گرفت واساساً آن دفاع شخصى نبود بلکه مکتبى بود.
6/7. فلسفهء شهادت طلبى
افزون بر آنچه پیش تر دربارهء ضرورت شهادت امام حسین(ع)به عنوان تنها گزینهء ممکن در مقابل نظام فاسد اموى مطرح شد، مى گوییم: فساد نظام اموى در حدى قرار داشت که غیرقابل تعدیل و اصلاح بود. در چهارچوب آن امکان اصلاحى وجود نداشته و تنها راه ممکن نابودى آن بوده است. به این ترتیب امام معصوم (ع)به عنوان تبلور اسلام حقیقىنمى توانست با آن نظام کنار بیاید و مسالمت جو باشد، بلکه تنها مى توانست با شهادت مظلومانهء خود، پایه هاى رژیم حاکم را به لرزه درآورد.
دربارهء فساد یزید به عنوان خلیفهء پیغمبر اسلام، ذهبى به نقل از ابودرداء آورده است که گوید: از پیامبر(ص)شنیدم که مى گفت: «اولین کسى که سنت مرا تغییر خواهد داد مردى ازبنى امیه به نام یزید است»
[1] وى همچنین به نقل از نوفل بن ابى فرات آورده است که: «من نزدعمر بن عبدالعزیز بودم که مردى از یزید یاد کرد و گفت: امیرالمؤمنین یزید بن معاویه. عمرگفت: مى گویى امیرالمؤمنین، پس دستور داد او را بیست تازیانه زدند.»
[2]
طبرى نیز داستان هیأت اعزامى از مدینه در سال 62هجرى به شام براى بررسى اوضاع دربار یزید را نقل کرده، گوید:
«آنان نزد یزید رفتند و مورد احسان و اکرامش قرار گرفتند، هدایایى به آنان داد و چون به مدینه بازگشتند چنین گزارش کردند: ما از نزد مردى بى دین مى آییم که مشروب مى خورد،
[1] تاریخ الاسلام، حوادث سال80-61، ص273
[2] همان، ص275
|187|
طنبور مى نوازد. خواننده ها نزد او مى خوانند و مى نوازند. با سگ ها بازى مى کند و با افرادفاسد و جوانان به شب نشینى و عیش مشغول است. ما نزد شما گواهى مى دهیم که او را ازمقامش خلع کردیم. پس اهل مدینه از آنان پیروى کردند.»
[1]
پس از این حادثه، مردم مدینه دست به شورش برداشته، عثمان بن محمد بن ابى سفیان والى یزید و سایر بنى امیه را بر کنار کردند. آنان اعلام کردند که یزید را از مقامش خلع و باعبدالله بن حنظلهء غسیل الملائکه بیعت کردند. آنگاه یزید، مسلم بن عقبه را مأمور سرکوب مدنى ها کرده، گفت: سه روز لشکرت را آزاد بگذار و هرکارى براى آنها مباح است و آنان نیزطبق دستور عمل کرده، پس از کشتار اهل مدینه سه روز به قتل و غارت و سرقت و تجاوز به نوامیس مدنى ها پرداختند.
[2]
مسلم بن عقبه پس از فارغ شدن از کار مدینه، رهسپار مکه شد تا عبدالله بن زبیر را که درآنجا شورش کرده بود سرکوب کند، لیکن در میان راه، براثر بیمارى در گذشت و طبق دستور یزید هنگامِ مرگ، حصین بن نمیر سکونى را به فرماندهى لشکر به جاى خویش منصوب کرد. آنان نیز مکه را به محاصره درآورده، خانهء کعبه را با منجنیق سنگباران کرده به آتش کشیدند.
لیکن موفق به تسخیر مکه نشدند و پس از 64روز محاصرهء بى حاصل مکه، خبر مردنیزید در سال 64هجرى به آنها رسید.
[3]
7/7. بى گناهى قاتلان
شبهه اى در مورد شهادت طلبى امام حسین(ع)مطرح شده، بدین گونه که: چون قاتلانایشان به تحقّق آرمان شهادت خواهى یارى مى رساندند، پس بى گناه و اصلاً نیکوکار بوده اند!یا اگر شهادت طلبى ملاک بود، برفرض، ابن زیاد نیز بى قید و شرط تسلیم امام (ع)شده،قدرت را واگذار مى کرد، چون قرار بود امام (ع)کشته شود، نمى بایست قبول مى کرد، بلکه باید او را تشویق به کشتن خود مى کرد!
[4]
پاسخ این شبهه این است که: امام (ع)و قاتلان وى تکلیف مشترکى نداشتند. وظیفهء
[1] تاریخ طبرى، ج5، ص480
[2] همان، صص491-484
[3] همان، صص498-496
[4] نگاهى به حماسه حسینى استاد مطهرى، صص115، 116و152
|188|
امام (ع)ایستادگى در راه هدف و جان فشانى در راه دین بوده است و تکلیف قاتلان،خوددارى از ظلم و جنایت و قتل نفس محترمه، بدون هرگونه مجوزى؛ یعنى از یک سوشهادت امام (ع) مورد امر الهى است؛ زیرا دفاع از حق در گرو آن است و از سوى دیگر موردنهى است، نهى اى که متوجه قاتلان است و این دو جنبه را نباید به هم آمیخت؛ زیرا خلط این دو حیث است که خیّام را واداشته تا گناه مشروب خوارى را گردن خدا اندازد! و معاویه را برآن داشته که در جنگ صفین خود را از گناه قتل عمار بن یاسر تبرئه کرده، على(ع)را قاتل ومقصّر بداند، چون عمار را به صحنه جنگ آورده است ! این موضوع در مورد تمام رزمندگان راه حق در مصاف با کفار صادق بوده و هست که وظیفهء آنان جهاد و دفاع بوده و هست ووظیفهء کافران تسلیم حق شدن و عمل آنان در کشتن مسلمانان جرم و جنایتى نابخشودنى،نه اینکه چون با به شهادت رساندن آنها به خوشبختى و بهشتى شدن آنها کمک مى کنند،ستوده باشند!
8/7. نهى از خون ریزى و آغاز نکردن جنگ
در ادامهء شبههء قبل گفته اند: این که امام (ع)مکرّر دشمن را از ریختن خون خود نهى مى کرد و خودش نیز شروع کنندهء جنگ نبود، دلیل مسالمت جویى ایشان و بى توجهى به کشته شدن به عنوان هدف اصلى بوده است. همین طور نمى خواسته با افزایش رقم کشته هابرعدد منکر بیفزاید.
[1]
در پاسخ مى توان گفت نهى امام (ع)از خون ریزى، به خاطر حرمت کار قاتلان بوده، بدان جهت که وى مستحق قتل نبوده و مرتکب گناهى نشده است. در حالى که وظیفهء خودامام (ع) قیام در راه حق و فداکارى بوده است. پس یکى دانستن تکلیف امام (ع)و قاتلانش مغلطه است.
در مورد شروع نکردن جنگ، اولاً: وظیفهء شرعى امام (ع) جلوگیرى از فتنه و قتل بوده واین نشانهء مروت ایشان بوده است. ثانیاً: به فرض که اصلاً در کربلا جنگى رخ نداده بود،آیامفهومش سازشکارى و تسلیم امام (ع)بود؟ خیر، به هیچ رو دلیلى در دست نیست که امام (ع)قصد تسلیم شدن داشته است. ثالثاً: افزایش رقم شهدا از سوى دشمن، افزایش
[1] نگاهى به حماسه حسینى استاد مطهرى، صص98-100، 103-106
|189|
منکربوده و در عین حال از سوى یاران امام (ع)و خود ایشان، فداکارى بیشتر در راه حق به حساب مى آمد و این به لحاظ اختلاف جهات و حیثیات بوده است.
9/7. یک بام و دو هوا
در منبع پیشین مى خوانیم که ماندن اصحاب در کربل، از بهترین حسنات بوده و هر کدام از اصحاب که در روز عاشورا کشته مى شدند، خونشان بى جهت ریخته نمى شده؛ زیرا در راه مقدس ترین دفاع و هدف کشته مى شدند:
[1]
اشکالى که این سخن دارد، یک بام و دو هوا بودنِ آن است؛ زیرا امکان ندارد ازیک سوکشته شدن عده اى محکوم باشد و از سوى دیگر ممدوح و مقدس. چگونه مى شودکارى از یک حیث بهترین حسنات باشد و در عین حال به همان حیث، کاملاً ناپسند؟!واگرآن حضور به عنوان مقدمهء شهادت منکر نبوده، معروف و حسنه بوده است،ذى المقدمه؛ یعنى شهادت هم حسنه بوده و نباید تا این حد مورد نکوهش قرار گیرد.پس گریزى جز پذیرش قداست مقدمه و ذى المقدمه هر دو نیست. در حالى که نویسنده مورد بحث در جایى گوید: شهادت امام (ع)تنها به لحاظ فردى سعادت بوده، چون از زندگى پر رنج و عذاب رها مى شده ولى به لحاظ اجتماعى، این امر ضربتى بوده که به اسلام مى خورده و براى اسلام و مسلمانان خیلى گران تمام مى شده است.
[2] لیکن این نظریه نادرست است، چون در این صورت دفاع معنى نداشته و شهادت امام (ع)و یارانش، هیچ سودى براى جامعه و اسلام به ارمغان نیاورده صرفاً جنبهء فردى داشته است. در صورتى که علاوه بر نقش شهادت و شهادت طلبى در کمال رشد فردى رزمندهء راه حق، به لحاظ اجتماعى و مکتبى، نیزاین امور نقش بسیار بالاترى در سرنوشت اسلام و مسلمانان دارند و گمان نمى رود کسى درتاریخ اسلام ـ جز طرفداران بنى امیه ـ منکر نقش با ارزش شهادت امام (ع)و یارانش دراحیاى اسلام باشد.
10/7. الهام بخشى قیام حسینى
پیرو انکار نقش اجتماعى قیام عاشور، طبیعى بود که قیام هاى بعدى در مقابل
[1] نگاهى به حماسه حسینى استاد مطهرى، ص109
[2] شهید جاوید، ص160
|190|
حاکمان اموى، الهام نگرفته از قیام حسینى و قدرت طلبانه معرفى شوند!
[1]
استدلالى که به کار گرفته شده این است که قیام به قصد کشته شدن عکس العمل ندارد (همان منبع). در این خصوص مى توان دو نکته رامورد توجه قرار داد: یکى این که بدون بررسى مستند تاریخى نمى توان الهام بخشى قیام حسینى را انکار کرد و حق این است که میزان اثرگذارى حماسهء عاشورا بر حرکت هاى بعدى اندک نبوده است. چگونه مى توان حماسه حسینى را الهام بخش ندانست در حالى که امام (ع)ذوب در رضاى حق شده، کارى هوس آلود انجام نداده بودو طبیعى بود که خدا نیز او را یارى کرده، حرکتش را اثر بخش گرداندو از همین رو هم بوده که حتى در همان مراحل نخست نیز،اهل بیت (ع) در کوفه، در مقابل حاکم فاتح کوفه قاطعانه ایستادگى مى کنند و امثال زید بن ارقم وعبدالله بن عفیف ازدى هم غرور ابن زیاد را در هم مى شکنند.
[2]
نکتهء دیگر اینکه: قیام براى خدا و با هدف جانبازى در راه دین،چرا عکس العمل ندارد؟ کسى که به خاطر دنیا بکوشد مهمتر است یابراى خدا و آخرت ؟ آیا قیام کسى براى نان وآب الهام بخش دیگران هست ولى قیام براى خدا نیست ؟! آیا در اصل، قیام خود امام (ع)براى قدرت طلبى بود یا براى خدا و آیا الهام بخش خود ایشان، پیامبر(ص)وعلى(ع)بودندیادیگرى ؟!
آیا بر فرض امام (ع)براى تشکیل حکومت اسلامى نیز قیام کرده بود، همان حکومت جد و پدرش مد نظرش بود یا حکومت ایران وروم یا شیوخ قبایل ؟!
[1] نگاهى به حماسه حسینى استاد مطهرى، ص114
[2] تاریخ طبرى، ج5، صص456-458
|191|
11/7. فلسفهء عزادارى
عمده ترین دلیل استمرار خاطرهء فداکارى هاى امام حسین(ع)ویارانش، برپایى مجالس عزا در طول تاریخ تاکنون بوده است.اگراین عامل نبود، حادثهء کربلا مانند سایر حوادث تاریخى از یادرفته بود. ولى شاهدیم که در عزادارى ها بر مظلومیت و شهادت حسینیان اشک ریخته مى شود و اگر در اصل، شهادت طلبى آنان وجود نمى داشت پیامد آن هم این همه ماتم و اشک نبود.پس بهترین واکنش را همین کشته شدن عاشوراییان داشته است. این چیزى است که ما مشاهده مى کنیم و به هیچ رو قابل انکار نیست. حال برفرض از حماسهء عاشورا عزا و ماتم گرفته شود چه چیز بر جامى ماند؟ هیچ !
اما اگر عزا بود آن خاطره ها هم هست و اگر تاریخ بى تحریف وبى پیرایه بماند، امواج بزرگ ظلم ستیزى و انقلابى بودن فرونمى نشیند؛ زیرا در اصل، قیام حسینى ستم ستیزانه بوده، پس بدین شکل نیز ادامه مى یابد و گرنه علّیت دروغ است.
12/7. راز ماندگارى قیام حسینى
اکنون شاهد زنده بودنِ حماسهء کربلا به طور کامل هستیم، امارازجاودانگى آن چیست ؟ اگر آن حماسه شخصى و دنیاطلبانه بود،بدین شکل زنده مى ماند؟ به راستى تفاوت قیام حسینى، باجهانگشایى هاى امثال اسکندر و چنگیز در چیست ؟ چرا حرکت آنهانه مقدس بود نه ماندگار؟ بى شک به خاطر ماهیت حق طلبانه و خدایى حماسهء حسینى است که مانندخود خدا و دین جاودانه شد. اسکندر وچنگیز به عنوان انسان هاى محدود دامنه تأثیرشان نیز محدود بوده است. لیکن خداى نامحدود، ابدى است و قیام الهى نیز بدین دلیل،رنگ ابدیت دارد.
|192|
بنابراین، آرمان شهادت طلبى یعنى ابدیت خواهى، نه خود باختن
و چنین چیزى افتخارآمیز است.
13/7. خلوص نیت
از دلایل مهم خلوص نیتِ یاران امام (ع)که حاصلش ماندگارى نهضت آنان شد، پراکنده شدن دنیاطلبان از گرد امام (ع)پس از دریافت خبر شهادت مسلم، هانى و ابن بقطر بود.
[1]چنانکه پیشتر نیز گفته شد، بنابر محاسبات ظاهرى و براساس واقعیات موجود روزگارامام (ع) پیروزى ایشان ناممکن بود و اگر کسى اندک احتمالى هم دربارهء آن مى داد، پس ازمسلط شدن ابن زیاد بر کوفه و دستگیرى و شهادت سه نفر یاد شده، این احتمال نیز منتفى شدو از این رو بود که دنیاطلبان از امام (ع)جدا شدند و آنان که ماندند، انگیزهء دنیایى نداشته، تنهاطالب آخرت بودند.
در نتیجه، قیام حسینى با آن گروه کوچک کمتر از صد نفر، نمى توانست هیچ امتیاز مادى در برداشته باشد و تنها رویکرد فرا مادى و آخرتى داشت و بدین خاطر بود که از عشق الهى لبریز شد و جز آرمان خواهى و شهادت طلبى، ویژگى دیگرى نداشت.
14/7. کمیت یا کیفیت ؟
انبوهىِ حزب اموى و کوچکى یاران حسین(ع)والاترین ارزشى بود که در حماسهء کربلارخ نمود؛ چه این که قرآن نیز پیروزى همین گروه هاى اندک حق جو بر جمعیت هاى بزرگ رابدین گونه با ارزش دانسته است.
[2] و امیرمؤمنان (ع)نیز به رهروان راه حق دلدارى داده که به خاطر کمى رهپویانِ این راه وحشت نکنید.
[3] ولى برخى کوشیده اند با بزرگ نمایى آمار یاران امام (ع) رقم آنها در کوفه را به صدهزار نفر رسانده، کیفیت را فداى کمیت سازند!
[4] ولى بایدتوجه داشت که چنین سخن گزافى با واقعیت هاى تاریخى سازگار نیست و به لحاظ عقلى نیزدلیلى ندارد و صرفاً از روحیه اى دموکراتیک مآب سرچشمه مى گیرد.
[1] تاریخ طبرى، ج5، ص399
[2] بقره: 249
[3] نهج البلاغه، خطبه 16
[4] نگاهى به حماسه حسینى استاد مطهرى، صص130-133
|193|
15/7. اراده و عدل الهى
تراژیک بودن شهادت در راه حق در نگاه برخى بدان پایه بوده که گویا تن سپارى بدان،مستلزم نفى عدالت حق مى نموده است. بدین لحاظ بود که گفته اند نمى توانست اسارت اهل بیت (ع) متعلق ارادهء تشریعى خدا قرار گیرد.
[1] پاسخ این است که: حیثیات متفاوت است.شهادت و اسارت در راه خدا به عنوان دفاع از دین حق وظیفهء هر فرد مسلمان واجدشرایطاست و بدین خاطر ارادهء تشریعى خدا به آن تعلق گرفته است، لیکن همین موضوع در چهرهءنهى شرعى نیز آشکار شده، بدین عنوان نیز ارادهء خدا به آن تعلق گرفته و قاتلان و حاکمان مجاز نبوده اند خون حسینیان را بریزند و اهل بیت (ع) را به اسارت کشند. پس هیچ مانعى ندارد که موضوع واحد به دو لحاظ متعلق امر و نهى واقع شود و عدالت و حکمت الهى نیزآسیبى نبیند و با اختلاف حیثیات، تناقض رخت بربندد.
[1] همان، صص174-182
1. درنگى در رسالت اصلى امام (ع)
نباید از نظر دور داشت که از نگاه شیعه، اصل اعتقادىِ امامت، استمرارِ نبوت است. این امر گفتمانى قرآنى است، بدین گونه که اطاعت از امام (ع) به دنبال اطاعت از خدا ورسول (ص)مطرح گردیده
[1] و تبلیغ کامل دین، کمال بخشیدن به دین و اداى رسالت، در گروبیان ولایت و امامت دانسته شده است.
[2]
بنابراین، امامت ولى، مانند نبى است، با این تفاوت که قرآن کریم ویژگى وحى گیرى را به ولى نداده و پیامبر خدا(ص)ا پایان بخش سلسلهء پیامبرى معرفى کرده است.
[3] در نتیجه وظیفهءامام معصوم، به عنوان جانشین پیامبر(ص)
[4] ادارهء کامل دین و دنیا پس از پیامبر(ص)است. چونخلیفهء رسول (ص)است و تفاوتى با او ندارد.
امام (ع) تنها زمامدارىِ سیاسى و رهبرىِ دنیایى نیست که رسالتش در این بُعد خلاصه شود. او متولّى تمام عیار دین است و تمام مسؤولیت ها پس از پیامبر(ص)متوجّه اوست؛یعنى باید براى حفظ و احیاى دین، همهء اقدامات لازم را صورت دهد و از هیچ کارى فروگذار نکند.
با این وصف، رسالت وى را در سطح زمامدارىِ سیاسى پایین آوردن مانند سایر رهبران
[1] نسأ: 59
[2] مائده: 3و67
[3] احزاب: 40
[4] احزاب: 33
|167|
شمردن و وظیفه اى در حدّ آنان براى وى در نظر گرفتن، نوعى اِعمال سلیقه و اجتهاد درمقابل نص قرآنى است و اعتبارى ندارد.
بدین سان، پیش فرض این نوشتار در زمینهء امامت، به طور کلى و به ویژه در مورد قیام حسینى و نگهبانىِ کامل و حداکثرىِ امام (ع)از دین است، نه صرفاً خلافت سیاسى وزمامدارى دنیایى، آن گونه که اهل سنت نیز بدان قائل شده، خلافت را جنبهء سیاسى بخشیده اند و امامت را از فروع دین دانسته اند!
حاصل چنین گفتمانى این است که امام (ع)در سطح زمامداران فروکاسته شده، دامنهءرسالت و مسؤولیتش را تا آنجا دانسته اند که شعاع دموکراسى است و با فقدان آن، وظیفهءامام (ع)هم منتفى شود؛ یعنى تنها مردم سالارى معیار است، نه وظیفهء شرعى امام (ع)بگذریم از تضاد درونى دموکراسى که بیانش در پیش است...
2. نگاهى به روزگار امام حسین(ع)
از منظر تاریخى نیز مى توان به بررسى قیام حسینى پرداخت و از این راه آن راارزیابى کرد. در این وارسى، چهار عامل مدّ نظر قرار مى گیرند: دین، مردم، نخبگان وحاکمان.
نخستین متغیرِ مربوط به عصر و قیام حسینى، دین است؛ همان موضوعى که در بند پیش هدف نهایى و اساسى کوشش امام (ع)و فلسفه امامت دانسته شد. در تحلیلى فشرده از آن دست که در خطبهء 16نهج البلاغه دیده مى شود، اسلام پس از وفات پیامبر، در روزگار خلیفهءسوم، به ضعف هاى عمده اى گرفتار شده بود، بدان حد که دین فرو مرده جاهلیتسربرکشیده بود و با گذشت حدود سه دهه از این دوره و وارد شدن عنصر سلطنت توسطمعاویه، در بافت دین و به سلطنت رسیدن یزید، فرزند وى، همه چیز تمام شده بود؛ به گونه اى که امام حسین(ع)فرمود:
«و على الاسلام السَّلام اذا بُلیتَ الاءمّة بِراعٍ مثل یزید».
«با به قدرت رسیدن فرمانروایى مانند یزید در جامعهء اسلامى، فاتحهء اسلامخوانده شده است.»
[1]
[1] محمد صادق نجمى، «سخنان حسین بن على از مدینه تا کربلا»، ص18، به نقل از مقتل خوارزمى.
|168|
آرى، در نیمهء دوم قرن اوّل هجرى، در حالى که زمان زیادى ازعمر دین نمى گذشت، جز نام و ظاهر، چیز دیگرى از دین بر جا نمانده بود؛ زیرا اسلام در بُعد جهان بینى و باورهایش مثله شده، عترت وولایت از آن تجزیه شده بودند و در فروعاتش نیز مناسکى دایر بود،اما در آن حد که با منافع حاکمان در تضاد نباشد، بلکه منافعشان راتأمین کند. پس على(ع)و فرزندش حسین(ع)در تحلیلشان خطانکرده بودند. در چنین اوضاعى، وظیفه امام معصوم (ع)چه بود؟سکوت، سازش، توجیه، تأیید، محافظه کارى، دنیاطلبى یا کارى ازاین دست ؟ بى شک هیچکدام؛ زیر، هیچ یک از این کاره، نگهبانى معصومانه از دین نبود و در عوض حفظ و احیاى دین و امامت کردن امت، تنها در چهرهء این گزینه، متجلّى بود که امام (ع)به هر نحوبشورد، بخروشد، اعتراض کند، به افشاگرى بپردازد و با نثار جان وخون خویش؛ یعنى تنها سرمایه اش، حاکمان بى فرهنگ و سران جاهلیت مسلمان نما را رسوا کند.
متغیّر بعدى، مردم بودند. مردم، متدیّنانى بودند که با باورهاى دینى زیر سلطهء حاکمان به سر مى بردند که به نام دین، جاهلیت رابازگردانده بودند. جاهلیت عبارت از مجموعه آداب و رسوم،خوى ها و خصلت ها، اندیشه هاى قبایلى و افکار ویژهء غیردینى ِجاهلى بود که حتى به لحاظ زمانى نیز مردم از آن واقعیت ها فاصله زیادى نگرفته بودند و تنها نیم قرن از حیات اسلام سپرى شده بود.
به طور خلاصه، آنچه خود را نشان داد، امام حسین(ع)را به شکست کشاند و حاکمان را پیروز کرد، معادلات بازپرورى شدهءجاهلى و قبیلگى بود. این حقیقت را مى توان از خلال سخنانى که میان حسین(ع)و حاکمان و مزدوران آنها رد و بدل شد و از منطق دو طرف به دست آورد. آنچه براى امام (ع)اهمیت داشت دین بود و درد دین وآنچه براى جامعه مطرح بود نان به نرخ روز خوردن.
بدین صورت که همزمان از حسین(ع)دعوت کرده، خواهان ِ
|169|
امامتش باشند و در عین حال نمایندهء امامشان را پس از میزبانى کردن و بیعت کردن با وى، تسلیم دشمن کنند و به کشتن دهند و سپس باتغییر موضعى 180درجه اى، تحت امر حاکمان قرار گرفته،سازماندهىِ نظامى کنند و فرزند پیامبرشان را محاصره کرده، اوویاران اندکش را به بدترین شکل ممکن به شهادت رسانند!
چنین مردمى از دیانت و انسانیت چه داشتند؟ پیمان شکنى،سست عنصرى، ترسویى، قبیله گرایى، قشرى گرى و سنگدلى،میراث جاهلیتى بود که به وضوح خود را در رفتار عراقى ها درهمراهى با امویان و مصاف با حسینیان نشان داد؛ صفات و رفتارهایى که غیرعقلانى و نا جوانمردانه و نیز غیراسلامى بودند. آن مردم به همان اندازه که از انسانیت دور بودند، از اسلامیت نیز فاصلهءبسیارداشتند.
نتیجهء کاملاً طبیعىِ آن رفتارهاى جاهلانهء غیرانسانى وغیراسلامى، از یک سو ریشه کردن پیاز حاکمان جاهل منشِ اموى وحاکمیت سرنیزه هاى آنان و از سوى دیگر مهجور ماندن دین و امام معصوم (ع)به عنوان پاسدار دین بود!
حال از عامل سوم یاد مى کنیم. خواص و نخبگان عصر حسین(ع)دو گروه بودند: گروهى از قماش مردم و همراه حاکمان بودند، از این لحاظ که عقل سیاسى و منافع آنها چنین ایجاب مى کرد. گروه دیگر که درد دین داشتند، همراه مردم نیز نبودند و با حاکمیت همسویى نداشتند، در عین حال درگیرى با نظام حاکم را هم تجویز نمى کردند؛زیرا تغییر فرهنگ مردم و واقعیت هاى جامعه و عوض کردن معادلات را غیرممکن مى دانستند. از نگاه آنه، آن گونه که تاریخ بازگفته و نمونه هایى که از آنها نقل خواهد شد، قیام حسینى بى حاصل و غیرقابل قبول مى نمود!
سرانجام نوبت به آخرین متغیر؛ یعنى حاکمان آن روزگارمى رسد. خلافت اسلامى در آن عصر در چنگال خون ریز بنى امیه
|170|
گرفتار بود. ماهیت آنان نیز حتى به روایت متعصب ترین اندیشمندان و مورّخانِ موافق آنها ازاهل سنت، زشت و ناهنجار بوده، بى شک بهتر از مردم نبوده اند. آنچه برایشان اصل شمرده مى شد، حفظ قدرت بود، نه لحاظ کردن اسلام و بهترین دلیل این مدّعى نیز خلق تراژدى عاشورا و کربلا توسط آنها بوده است.
با توجه به این واقعیتِ عصر حسینى، مى توان ضرورت خیزش ایشان را نتیجه گرفت؛زیرا نه اسلام بازگشت به گذشتهء جاهلى را به عنوان آخرین دین و پیام الهى بر مى تافت، نه مردم دین را بر دنیا ترجیح مى دادند و به راحتى مى توانستند از جاهلیت و فرهنگ خود دل برکنند، نه خواص ـ به هر دلیل ـ به خود اجازه مى دادند به انقلاب بیندیشند و نه حاکمان زاهدانِ زمانهء خود بودند که به دنیا دل نبسته باشند.
3. تأملى در علم غیب امام (ع)
از نگاه برخى، صرفاً امام (ع)به عنوان زمامدارى سیاسى، از علم غیب بى بهره بوده، یاحداکثر به نحو اجمالى از آن برخوردار بوده و در نتیجه در اندیشهء تشکیل حکومتى اسلامى،طبق خواست اکثریت برآمده است و به هیچ رو، برخلاف موازین و تکلیف ظاهرى اش، ازشهادت استقبال نمى کرده است.
[1]
افزون بر آنچه گذشت، که نباید امام معصوم را در سطح زمامدارى معمولى فروکاست ونیز نباید در مورد جامعه، در نیمهء قرن نخست هجرى غلو کرده، آن را آبستن انقلاب دانست،همین طور نباید امام معصوم (ع)را به عنوان زمامدارى دنیایى، بى بهره از علم غیب دانست.در خصوص علم غیب مى توان منطق قرآن را حاکم کرد.
طبق برخى از آیات قرآن، مانند آیهء 65سورهء نمل، علم غیب ویژهء خداست، لیکن نباید باسوء استفاده از چنین آیاتى، منکر علم غیب نبى و ولىّ شد، یا مانند سلفیان و وهابیانِ قشرى،سینه چاک توحید شده، برخوردارى غیر خدا از علم غیب را منافى با توحید و شرک دانست !زیرا خود قرآن برقانون کلى غیب دانى حق تبصره زده است. اگر طبق آیهء 65 سورهء نمل، علم غیب ویژهء خداست، کاملاً درست است؛ زیرا علم حق ذاتى و مطلق است، در نتیجه فوق زمان بوده، گذشته و آینده برایش مطرح نیست، پس علاّم الغیوب است. اما در عین حال، به طور
[1] ر.ک.به: صالحى نجفآبادى، نعمت الله، «نگاهى به حماسه حسینى استاد مطهرى» صص57، 58، 185، 416،417 و 422
|171|
عَرَضى، غیرذاتى و موهبتى، خداوند با رضاى خویش، پیامبران را نیز از غیب آگاه مى کند.
[1]این اقدام حکیمانهء حق، طبق این آیه، به این منظور است که آنان بتوانند وظایف خود را به نیکى انجام دهند. وقتى علم غیب پیغمبر(ص)ریشه و ملاک قرآنى یافت، علم غیب امام معصوم (ع)نیز همان حکم را خواهد داشت؛ زیرا لازمهء عصمتِ امام (ع)و پیراستگى اش ازهرگونه پلیدى، نااستوارى، نقص و حتى خط، برخوردارى اش از علم غیب به منظور حسن انجام وظایف امامت و ادارهء امت است. پس حتى علم تفصیلى او نسبت به غیب آینده نیز هیچ اشکالى نداشته، ضرورى هم هست و آگاهى از آینده و اقدام به مبارزه و تن به شهادت دادن نیز اقدام به انتحار و کشته شدنى معمولى نیست تا ناپسند باشد.
وقتى شهادت تنها راه حل ممکن براى امام (ع)در مسیر پاسدارى از دین باشد، بنابر آنچه گذشت، نه علمِ به آن، خودکشى است، نه چنین شهادتى نفله شدنى بى حاصل است و نه خوددارى امام (ع)از آن، موافق عقل و شرع.
در تعقیب منطق قرآن دربارهء علم غیب و غیب دانىِ برگزیدگان الهى، اشاره به برخى دیگراز آیات سودمند در قرآن کریم آمده است
[2] که خداوند، پیغمبر اسلام (ص)را از سرگذشتمریم (سلام الله علیها) به عنوان اخبار غیبى، البته مربوط به گذشته آگاه مى کند. در سوره هودنیز که پس از بیان داستان نوح(ع)آمده، این داستان را از اخبار غیبى دانسته که پیامبر(ص)ومسلمانان براى نخستین بار از راه قرآن به آن آگاه مى شوند. این نیز با خبر شدن از غیب گذشته است. داستان یوسف(ع)نیز به گفتهء قرآن، از قبیل خبرهاى غیبى است که بهپیامبر(ص)وحى شده است.
[3]
در پاره اى دیگر از آیات قرآن نیز آگاه شدن پیامبر اسلام (ص)از آینده، مطرح شده است.مانند آیه دوم سوره روم که در آن سخن از پیروزى رومیان بر ایرانیان رفته است. مورد دیگرآیه نخست سوره فتح است که در آن، صلح حدیبیه فتح مبین نامیده شده که آثار با ارزش آن بعداً آشکار شد. نمونهء دیگر آیهء اول سورهء ممتحنه است که پیامبر(ص)از رازى مهم در آستانه فتح مکه با خبر مى شود که اگر این اطلاع رسانى خدا انجام نگرفته بود، آن فتح ممکن نمى شد
[1] جن: 27
[2] آل عمران: 44
[3] یوسف: 102
|172|
دموکراسى نافى خویش است؛زیرابرابرى کامل انسان ها،حتى حکومتِ مردم بر مردم رانفى خواهد کردو نتیجهءبرابرى مطلق،تساوى در تمام شؤون زندگى و نفى هرگونه حاکمیت خواهد بود.
یا مستلزم خون ریزى هاى بسیار بود.
[1] سرانجام برخوردارىپیغمبر(ص)از علم غیب در سورهء تکویر به طور مطلق بازگوشده است.
4. دین و دموکراسى
اما این که امام حسین(ع) در صدد تشکیل حکومت اسلامى،مبتنى برخواست اکثریت بوده ـ آن گونه که پیشتر اشاره شد ـ سخنى ناصواب است که اکنون ضمن نکاتى باز مى گوییم:
1/4. دموکراسى در چالش با خویش
مردم سالارى به یک معنا از منظر عقل، از تضادى درونى رنج مى برد؛ زیرا مبناى آن، حقوق برابر انسانهاست. البته با پذیرش تساوى انسان ها، برترى نژادى و حکومت هاى موروثى و سلطنتى نفى شده، حق حاکمیت و حق تعیین سرنوشت، مربوط به عموم مردم مى شود. لیکن با دقت در برابرى انسان ها، نتیجه، برابرى کامل آنها ونفى هر حاکم بشرى خواهد بود؛ زیرا هیچ کس بر دیگرى شرافت وبرترى ذاتى ندارد و از همین روست که حکومت سلطنتى و موروثى نفى مى شود و با نفى این نوع حاکمیت، دموکراسى چاره اى جزپناهندگى به «قرارداد اجتماعى» ندارد، همان طور که انقلاب کبیرفرانسه این کار را کرد ولى این راه حل نیز سودمند نیست؛ زیراانسان هاى برابر، فاقد حق حکومت بر یکدیگرند و چگونه حقى را که ندارند مى توانند طى قراردادى به دیگرى وانهاده او را بر خود حاکم کنند؟! آرى حداکثر این است که طى قرارداد اجتماعى توکیل تحقق یافته، مردم فرد یا افرادى را وکیل مى کنند تا طبق قانون به اداره جامعه بپردازند.
به این ترتیب «مردم سالارى» به این معنا دلیل عقلى ندارد و
[1] شرح داستان را در «اسباب النزول در مجمع البیان» ذیل همین آیه، از همین قلم،بخوانید.
|173|
کشاندن چنین مقوله اى به حوزهء زندگى جامعه اى دینى، از ابتدانادرست بوده، موافق نبودن دین با امرى غیرعقلى، قابل پیش بینى است و تعجبى ندارد، بلکه تعجب در این است که امام معصوم (ع)رادر جستجوى این امر غیر عقلى بدانیم !
حاصل اینکه دموکراسى نافى خویش است؛ زیرا برابرى کامل انسان ها، حتى حکومتِ مردم بر مردم را نفى خواهد کرد و نتیجهءبرابرى مطلق، تساوى در تمام شؤون زندگى و نفى هرگونه حاکمیت خواهد بود.
2/4. بیعت و مردم سالارى دینى
اولا، تردیدى نیست که حاکمیت ذاتى از آن خد، به دلیل خالقیت، مالکیت و ربوبیت اوست. قرآن با تعبیر: (فَاللّه هُوَ الْوَلى)؛«ولىّ حقیقى تنها خداست.»
[1] این حقیقت را بازگو کرده است.
ثانیا، به رغم ولایت مطلقه و کامل الهى، اجراى آن در جامعه باواسطه و غیرمستقیم است؛ زیرا خدا برتر از ماده و مادیت بوده وحاکمیتش با واسطه است. از این رو،ولایت در «اللّه»، رسول (ص)وامام على(ع)منحصر شده است: (انّما وَلِیّکم اللّه و رسوله و الَّذین آمنوا الَّذین یقیمون الصلاة و یؤتون الزکاة وَهُم راکعون) «تنها ولى ّشما خدا و فرستادهء او و کسى است که به خدا ایمان آورده، نماز برپاداشته در حال رکوع زکات مى دهد.»
[2]
ثالثا، پذیرش ولایت الهى، نبوى و ولایى در جامعهء دینى، وظیفهءدینى و سیاسى متدیّنان است و از این روست که خدا در قرآن اطاعت بى قید و شرط از پیغمبر(ص)و اولوالامر را قرین اطاعت از خویش ساخته است،
[3] و موضوع بیعت را مطرح کرده است.
[4]
[1] شورى: 9
[2] مائده: 55
[3] نسأ: 59
[4] فتح:10 و 18؛ ممتحنه: 12
پذیرش ولایت الهى،نبوى وولایى در جامعهء دینى،وظیفهءدینى و سیاسى متدیّنان است و از این روست که خدادر قرآن اطاعت بى قید و شرطاز پیغمبر(ص)و اولوالامر راقرین اطاعت از خویش ساخته است.
|174|
اگر در دین،شورا و بیعت تجویز شده و سخن ازمردم سالارى مى رود،از باب تکلیف و وظیفهء شرعى مؤمنان بوده و با مردم سالارى مطلق غربى،هیچ نسبتى ندارد.
رابعا، اگر در دین، شورا و بیعت تجویز شده و سخن ازمردم سالارى مى رود، از باب تکلیف و وظیفهء شرعى مؤمنان بوده و بامردم سالارى مطلق غربى، هیچ نسبتى ندارد.
3/4. دموکراسى یا جنگ قدرت ؟!
اشرافیت جاهلى، قبیله سالارى، شیخ سالارى قبیلگى،رقابت هاى ناسالم جاهلى وقبایلى، به محض در گذشت پیغمبر(ص)در مدینه رخ نموده و در قالب شورا و بیعت ومردم سالارى تجدیدحیات کرد.
براساس اسناد معتبر حدیثى در ماجراى خلافت پیامبر، مهاجر وانصار بر سر تصاحب قدرت، به دور از هر ملاک عقلى و شرعى وحتى راه و رسمى که در غرب کنونى، دموکراسى نامیده مى شود، با هم سخت درگیر نزاع بودند!
در ادوار بعدى به منظور توجیه آن حوادث، به حربه هایى مانندشورا و بیعت متوسل شدند و در آن جامعهء تازه رها شده از جاهلیت وبدویت، سخن از اکثریت و آزادىِ رأى راندن، بیهوده و غیر قابل طرح بوده است. ملاک هاى اسلامى نیز کاملاً رها شده بود و به هیچ نص قرآنى و حدیثى در باب رهبرى تمسک نمى شد. تنها به حدیثى ازپیامبر(ص)استناد شد که «الاءئمّة مِن ْقُرَیش»؛ «زمامداران باید قریشى باشند!» و همین، سببِ مهترىِ قریش بر اوس وخزرج و دیگران شد!
4/4. مردم سالارى کوفى
اگر کسى مدعى شود که امام حسین(ع)به دنبال دعوت مردم کوفه بوده و از ایشان مى خواست که حکومتى مبتنى برخواست اکثریت تشکیل دهد، کاملاً نادرست است؛ زیرا:
اولاً: ایشان طبق ملاک شرعىِ قرآنى، رأى و خواست مردم راملاک حقانیت نمى دانست و دعوت کوفیان یا بیعت آنان، عامل اصلى قیام حسینى نبود و آنچه به عنوان انگیزهء اساسى قیام و اقدام ایشان
|175|
مطرح بود، عمل به وظیفه شرعى خود و انجام دو فریضهء امر به معروف و نهى از منکر بوده است و طبیعى است که از باب عصمتى که ایشان بنا بر آیهء تطهیر
[1] داشته، رأى و دیدگاهشبرخواست و رأى مردم مقدّم بوده است.
ثانیاً: هیچ گاه امام (ع)دیدگاه مردم سالارى را بر زبان نیاورد و حتى در یک مورد نیزسخن از تشکیل حکومتى، بنا بر خواست اکثریت مطرح نکرد، بلکه آنچه، به دنبال دعوت وبیعت کوفى ها توسط ایشان مطرح شده، خواست «ملاء» و «ذوى الحجى» یعنى دانه درشت هاو عقلاى قوم بوده است و همین امر براى ایشان تکلیف و وظیفه ایجاد مى کرده است؛ «فان کتب الى أنّه قد اجمع رأى ملاءکم و ذوى الفضل و الحجى منکم...» «اگر مسلم به من بنویسد که رأى سران و اندیشمندان شما با من است...»
[2] چنانکه امام على(ع)نیز
[3] بیعت مردم با ایشان راانگیزهء پذیرش مسؤولیت دانسته است.
پس فرق است میان مردم و نخبگان که امام (ع)به آنها توجه کرده و حق نیز همینبوده؛زیرا در آن جامعه حرف نهایى و اصلى را سران قبایل مى زده اند و مردم تابع آنهابوده ومردم سالارى هیچ مفهومى نداشته است؛ چنانکه چند دههء قبل از آن مشاهده شدکه درامر خلافت پیامبر کودتا کارساز شد نه رأى مردم، نه دستور خدا و نه سفارش رسول (ص)!
ثالثاً: کوفى ها اکثریت نبودند. آنها بخش کوچکى از عراق و عراق ایالتى از کشور پهناوراسلامى بود. پس اصلاً درست نیست که حکومت فرضىِ حسین(ع)در کوفه، حکومتى دموکراتیک نامیده شود.
رابعاً: حتى همراهى کوفه با امام (ع)یا اکثریت ساکنان آن با ایشان نیز صحّت نداشته واین قولى بوده که جملگى صاحب نظران و تحلیل گران روزگار حسینى بر آن بوده اند. اکنون به نمونه هایى از این اظهارات و تحلیل ها توجه کنید:
1. معاویه با نگاه مردم شناسانهء ویژه اش، هنگام مردن، به فرزندش یزید چنینوصیت کرد:
«از قریش تنها از سه کس بر تو بیمناکم: حسین بن على، عبدالله بن عمر و عبدالله
[1] احزاب: 33
[2] تاریخ طبرى، ج5، ص353
[3] خطبه سوم نهجالبلاغه.
|176|
بن زبیر. اما حسین بن على مردى تنهاست که امیدوارم خدا شرش را توسط آنانکه پدرش را کشته، برادرش را خوار کردند، از تو دفع کند. ولى در عین حال، با اوخویشاوندیم و گمان ندارم عراقى ها او را رها کنند تا از وطنش خارج کنند. اگر براو چیره شدى عفوش کن، من نیز اگر جاى تو باشم چنین مى کنم.»
[1]
گمان نمى رود کسى تحلیل گرى چون معاویه را بر خطا دانسته، حق طلبى عراقى ها وصداقت آنان را گردن نهد. آرى پیش گویى معاویه چند ماه بعد درست از آب درآمد، لیکن یزید به وصیت پدرش عمل نکرد.
2. محمد بن حنفیه برادرِ کوچکتر امام حسین(ع) هنگام خروج آن حضرت از مدینه،ناصحانه به ایشان مى گوید:
«تا مى توانى از یزید و مردم دورى گزین، آن گاه نمایندگانت را به میان مردمبفرست، اگر با تو بیعت کردند، خدا را سپاس خواهم گفت و اگر سراغ دیگرى رفتند، کسر شأنى براى تو نخواهد بود. من مى ترسم تو ابتدا وارد شهرى شوى،تفرقه ایجاد شده، گروهى با تو و گروهى در مقابل تو قرار گیرند.»
امام (ع)در پاسخ او فرمود:
«من به مکه مى روم و تو اگر موفق شدى به این شهر و آن شهر رفته، اوضاع رابررسى کن و ببین چه پیش مى آید؛ زیرا تو تیزبین و نیکو عملى و با مسائل بهخوبى روبرو مى شوى و مشکلات را حل مى کنى.»
[2]
حاصل این گفتگو، که پیش از دعوت کوفیان صورت گرفته، منتظر آینده ماندن و خطرنکردن بى مورد است.
3. عبدالله بن مطیع، یکى از شیعیان، در راه مدینه به مکه، امام حسین(ع)را ملاقات کرده،چنین گفته است:
«جانم فدایت. عزم کجا دارى ؟ امام (ع)فرمود: اکنون مى خواهم به مکه روم و پساز آن، از خدا طلب خیر دارم. او گفت: خدا برایت خیر بخواهد و ما را فدایت
[1] تاریخ طبرى، ج5، ص323
[2] همان، ص341، 342
|177|
گرداند! وقتى به مکه رفتى، از کوفه بر حذر باش و به آن نزدیک مشو؛ زیرا کوفه شهر شومى است که در آن پدرت را کشتند و برادرت را خوار کردند و به وى آسیب رساندند تا آنجا که نزدیک بود جان ببازد. در حرم الهى بمان که توسیدعرب و بى همتایى و مردم از هر سو به سوى تو مى آیند. عمو و دایى ام فداىتو، از مکه خارج مشو. به خداسوگند اگر کشته شوى، ما پس از تو به بردگى کشیده مى شویم.»
[1]
یگانگى ماهیت کوفه در نگاه ابن مطیع با ماهیتش در نگاه معاویه، جالب است و جالب تراز آن، سکوت امام (ع)در قبال این تحلیل و رد نکردن آن است.
4. در اجتماعى که مردم کوفه پس از مرگ معاویه در منزل سلیمان بن صرد تشکیل دادند،وى در وفادارى کوفیان تردید داشت و از آنان پرسید آیا تا آخرین مرحله حسین(ع)را یارى مى کنند یا در نیمه راه رهایش خواهند کرد؟! آنها پاسخ دادند: تا آخر هستند. سپس تصمیم گرفتند به ایشان نامه بنویسند و نوشتند.
[2]
اگر پیشینه سوء کوفیان نبود و احتمال پیمان شکنى آنها منتفى بود، چرا سلیمان تردیدداشت و چرا ناچار شد از آنها اعتراف بگیرد؟!
5. پس از سرازیر شدن نامه هاى کوفیان به مکه، عمر بن عبدالرحمان بن حارث بن هشام مخزومى، یکى از خویشان امام حسین(ع)نزد ایشان شتافت و مى خواست اظهارنظر کند. اواز امام (ع)پرسید: اگر مرا ناصح مى دانى سخن گویم. امام (ع)فرمود: به خدا سوگند تو را بدفکر و بدکردار نمى دانم، پس بگو. عمر گفت: شنیده ام مى خواهى به عراق سفر کنى، من از این اقدام بیمناکم؛ زیرا تو به دیارى مى روى که کارگزاران و حاکمانش منابع مالى و بیت المال رادر اختیار دارند و مردم هم بردگان درهم و دینارند، من اطمینان ندارم آنها که نامه نوشته، قول یاریت را داده اند راستگوباشند، یا این که تو را بیش از حاکمان خویش دوست بدارند.امام (ع)پاسخ داد: پسر عمو، خدایت جزاى خیر دهد، به خدا قسم مى دانم تو نصیحت گرى وعاقلانه سخن مى گویى، ببینم چه پیش مى آید، شاید به رأى تو عمل کردم یا نکردم، به هرحال، تو را بهترین مشاور و نصیحت گر مى دانم.
[3]
[1] تاریخ طبرى، ج5، ص351
[2] همان، ص352
[3] همان، ص382
|178|
6. هنگامى که امام (ع)در مکه به دیدار عموزاده اش ابن عباس، صحابى بزرگ پیامبر(ص)و شاگرد برجستهء على(ع)رفت، وى گفت: پسر عمو! من تحمّل مى کنم در حالى که صبرم تمام شده، در این راهى که پیش گرفته اى نابودى و درماندگى ات را مى بینم. عراقى هاحیله گرند. به ایشان نزدیک مشو و در این شهر بمان؛ زیرا تو سرور حجازیانى. اگر عراقى هابه راستى خواهان تو هستند، از آنان بخواه دشمن را از دیار خود برانند، آنگاه به سرزمینشان برو و اگر بر خروج از مکه اصرار دارى به یمن برو که به لحاظ جغرافیایى و نظامى استعدادهایى دارند، شیعیان پدرت نیز در آنجا هستند و از بنى امیه نیز دور خواهى بود...امام (ع)پاسخ داد: پسر عمو! به خدا سوگند مى دانم تو نصیحت گرى دل سوز هستى ولى من تصمیم خویش را گرفته ام.
[1]
7. ابو مخنف از ابوجناب نقل کرده، وقتى همراه امام حسین(ع)از مکه خارج شدیم، در منزل صفاح، با فرزدق بن غالب شاعر روبه رو شدیم. او با امام (ع)ملاقات کرده، گفت: خدا خواسته هاو آرزوهایت را برآورده سازد، دنبال چه هستى ؟ امام (ع)از فرزدق دربارهء اوضاع عراق پرسید. اوگفت: از فرد آگاهى سؤال کردى، دل هاى مردم با توست، ولى شمشیرهاى آنها در خدمت بنى امیه است و قضا از آسمان نازل شده، خدا هر چه بخواهد مى کند. امام (ع)فرمود: راست گفتى، کاردست خداست، هر چه بخواهد مى کند و هر روزى دست اندرکار کارى است...
[2]
راستى که سخن حق و تاریخى فرزدق در باب ناهماهنگى «دست» و «دل»، بسیار قابلتأمل است ! دل مى تواند بنا بر اقتضاى فطرت، خواهانِ چیزى باشد که دست طالب آن نیست یا به عکس، دست چیزى را بجوید که دل نمى خواهد! عراقى ها به راستى چنین بودند. از یک سو اسیر جسم خاکى بودند و مرعوب زرق و برق امویان و از سوى دیگر در اعماق قلب هاى افلاکى، آنها به چیزى علاقمند بودند که دستهایشان براى یافتن آن، همراه دلهایشان نبود!افسوس که چه حکایتى است، داستان نامهربانى دست ها با دلها...
8. منشى عبدالله بن عمر، فرزند خلیفهء دوم، که فردى زاهد و عابد بود، به امام (ع)بى وفایى کوفیان نسبت به پدر و برادرش را یادآور شد و او را از رفتن به عراق برحذر داشت و دنیاگریزى و آخرت گرایى را به امام (ع)توصیه کرد، لیکن ایشان به سخن وى وقعى ننهاد.
[3]
9. گروهى از صحابهء پیامبر(ص)مانند: سعید بن مسیّب، ابوسعید خدرى، جابر بن عبدالله
[1] تاریخ طبرى، ج5، صص383و384
[2] همان، ص 386
[3] شمسالدین ذهبى، «تاریخ الاسلام»، حوادث سال 61-80، ص8
|179|
انصارى، ابوواقد لیثى و... نیز جزو کسانى بودند که امام حسین(ع)را از قیام و اعتمادبه کوفیان نهى کردند.
[1]
10. عبدالله بن جعفر، شوهر زینب، خواهر امام (ع)و پسر عموى ایشان نیز ضمن نامه اى حضرت را از رفتن به عراق نهى کرد، لیکن امام (ع)در پاسخ او دلیل اقدامش را خوابى دانست که در آن پیامبر(ص)او را به انجام کارى مأمور کرده است.
[2]
حاصل این نقل ها، که خود امام معصوم (ع)نیز با تحلیل گران مخالف نبود، بى ارزشى ِسراب مردم سالارى عراقى و کوفى است. اساساً هیچ مدرک قابل اعتماد تاریخى وجود نداردکه صداقت کوفیان را اثبات کند و نشان دهد که احتمال عاقلانه و منطقىِ تشکیل حکومتى مردمى در کار بوده است. طبیعى است که ادعاى موافقت صدها و هزاران نفر با قیام حسینى
[3]،سندى تاریخى ندارد و به گواهى تاریخ، موافقان ایشان تعداد اندکى دست از جان شسته وشهادت طلب بوده اند که در کربلا حضور یافته، همراه ایشان به فوز شهادت رسیدند و اگر هم موافقان اندک دیگرى بودند که به هر دلیل در کربلا حاضر نشدند، در آن حد نبوده اند که بتوان آنان را اکثریت مردم دانست. جز این که گفته شود دلهاى مردم با امام (ع)بوده لیکن سرنیزه هاى بنى امیه مانع پیوستن آنها به امام (ع)مى شده است.
به هر رو، طبق روال عادى و بنا بر محاسبات ظاهرى و واقعیات جامعهء روزگار امام حسین(ع) نه دموکراسى جواب مى داده و مناسب آن جامعه بوده، نه همهء صاحب نظران همدست شده بودند که به امام (ع)دروغ بگویند و نه شخص امام (ع)در سطحى فروتر ازسیاستمداران عصر خویش به لحاظ فکرى قرار داشته که از درک صحیح اوضاع ناتوان باشد.
5. پیامدهاى نادرست دموکراتیک بودن نهضت حسینى
به موارد زیر به عنوان عواقب منفى دموکراتیک دانستن قیام حسینى، اشاره مى شود:
1/5. بن بست و مسالمت جویى
اگر هدف اصلى، استقرار حکومتى دموکراتیک باشد، در صورت تحقق نیافتن آن، کار به بن بست کشیده شده، گزینه اى جز مسالمت جویى و یا تسلیم دشمن شدن در میان نخواهد
[1] شمسالدین ذهبى، «تاریخ الاسلام»، حوادث سال 61-80، ص8
[2] همان.
[3] صالحى نجفآبادى، «نگاهى به حماسه حسینىِ استاد مطهرى»، ص56
|180|
بود.
[1] چه این که کشته شدن نیز، چنانکه گذشت، ارزشى ندارد. در این مورد حتى اگر انکار و توجیهى هم صورت گیرد
[2] سودى ندارد؛ زیراهر سخنى نتایجى طبیعى و لوازمى دارد که نمى توان آنها را نادیده گرفت. کسى که غایت قصوى را تشکیل حکومتى متکى به خواست اکثریت مى داند،
[3] کاملاً طبیعى است که با نرسیدن به آن هدف، یا بایدجنگید و کشته شد و یا با دشمن کنار آمد، فرض عقلى دیگرى وجودندارد. کشته شدن نیز که به شدت در سراسر آن دو کتاب رد شده، پس راهى جز توبه و سازش باقى نمى ماند!
2/5. صدارت بى دلیل
با فراموش شدن رسالت اصلى امام معصوم (ع) که در آغاز این نوشتار به آن اشاره شد، تشکیل حکومت، که زیر مجموعهء آن است،صدرنشین شده، قسم، قسیم مى شود، که به لحاظ منطقى نادرست است. اگر به اعتقاد طرف مقابل، تنها هدف قیام اصلاحى حسینى، امربه معروف و نهى از منکر بوده
[4]، پس چگونه تشکیل حکومت، کهمصداقى از معروف است، همسنگ آن دانسته شده، هدف اصلى به حساب مى آید؟
3/5. اکثریت فرضى و پیروزى خیالى
چنانکه گذشت، اکثریتى وجود نداشت که امام حسین(ع)به آنان دل خوش کند و از ابتدا خروج از مدینه نیز، که ایشان آیهء 21سورهءقصص را ترنّم مى کرد؛ موسى (ع)در حالى که از مصر خارج شد که بیمناک بود و بعداً نیز سخن تحلیل گرانى که کوفیان را قابل اعتمادنمى دانستند، تصدیق مى کرد، معلوم بود که فتحى در انتظار نیست.
[1] «نگاهى به حماسه حسینى استاد مطهرى»، صص98-93 و103
[2] همان، صص66-63
[3] بنگرید به همان منبع و کتابِ دیگرِ همان نویسنده «شهید جاوید» که در هر دوکتاب، فرض مبنا در قیام حسینى، تشکیل چنین حکومتى دانسته شده است.
[4] همان، صص77و78
|181|
پس چگونه مى توان مدعى شد که حتى پس از شهادت مسلم و انتشار خبر آن، بازهم امید به پیروزى داشت ؟!
[1]
این موضع گیرى، جز دل دارى دادن به خود، امیدوارى بى مورد به تشکیل حکومت مردم سالار و فرار کردن از واقعیت ها، چیز دیگرى نیست. نبردى که در کربلا رخ داد کاملاً نابرابر بود، رقمى کمتر از صدنفر در برابر بیش از سى هزار نفر! تازه صورت مسأله نیز سرکوبى شورشى منطقه اى بود که در یک نصف روز با بسیج نیروهایى درکوفه، آنها که هواى مخالفت با دولت مرکزى را در سر پرورده بودند،قتل عام شدند، بدون این که از مرکز یا ایالت هاى دیگر، نیرویى به منطقه اعزام شود. با این اوصاف کدام اکثریت و کدام فتح منظوراست ؟! پس عشق به دموکراسىِ موهوم است که این خیال پرورى ها رابه دنبال دارد.
4/5. دفاع یا تهاجم ؟
بن بست دموکراسى کار را به دفاع مى کشاند،
[2] ولى باید توجه داشت که دموکراتیک مآبى و حتى حفظ این ژست پس از شهادت مسلم، مفهومش داشتن موضعى تهاجمى است و دیگر نباید از دفاع سخن گفت ! حقیقت این است که این عقب نشینى آشکار، از تنگ آمدن قافیه و درماندگى است وگرنه رهبرى که تودهء مردم را پشت سردارد، باید حمله کند و نباید کارش به دفاع نابرابر بکشد! به علاوه،دفاع یعنى از جان گذشتن و با چنگ و دندان مصاف کردن واین با پیشنهاد مراجعت، توبه کارى و تسلیم شدن سازگارى ندارد،پس چگونه امام (ع)مهاجم، مدافع، مسالمت جو و محافظه کارشناسانده مى شود؟!
[1] همان، صص93-97
[2] به منبع پیشین بنگرید.
|182|
5/5. تبرئه مجرمان
بى شک در دموکراسى ها، وبه عبارت بهتر، مردم سالارى ها، رکن اساسى مردم اند و بدون آنها اصلاً مردم سالارى معنا ندارد. چون با غیبت آنان از صحنه، سرورى نصیب دیکتاتورهاخواهد شد. اکنون ببینیم آیا در حوادث سال 60و61هجرى نقش مردم منتفى بوده است و آیاآنان هیچ تقصیرى نداشته اند؟ این که گفته شود: «ورود آزادانهء امام (ع)به کوفه مانند ورودامام خمینى (قدس سره)از پاریس به تهران بود که نتیجه آن صحت نظر حبیب بن مظاهر و ضعف منطق ابن عباس بود. منتها حوادثى پیش آمد که اوضاع تغییر کرد و حوادث نامشخص آینده را هیچ گاه نمى توان و نباید در تحلیل اوضاع سیاسى موجود دخالت داد»
[1]، درست است ؟
اگر وى مدافع مردم سالارى است، باید از رفتار مردم کوفه نیز به خوبى دفاع کند. اما رفتارکوفیان قابل دفاع نیست؛ زیرا آنان کوتاهى کردند و به جاى پایدارى و مقاومت، صحنه راترک کردند و دست دشمن را براى جنایت باز گذارده، خود نیز آلت دست او شدند. به هیچ رومقایسهء مردم ایران با مردم کوفه روا نیست. اگر در سال هاى مبارزه و در بهمن 57 مردم رهبرخود را رها کرده بودند، سرنوشتش بهتر از امام حسین(ع)نمى بود و اگر کوفیان فداکارى ومبارزه کرده بودند، سرنوشت امام (ع)چنان نمى شد. پس در یک سخن، آنان مجرماندنیاپرستى بودند که بدترین کار ممکن را کردند و در پیشگاه عقل و شرع، هیچگاه بخشیده نمى شوند.
6. بیعت خواهى یزید
گفته شده که اگر یزید از امام حسین(ع)نمى خواست با او بیعت کند او هم قیام نمى کرد.
[2]در این مورد به نکات زیر توجه کنید:
1/6. این موضع، عدول از مردم سالارى در نهضت حسینى است؛ زیرا در منطقِ یک رهبرِ مردم اندیش، قیام و پیروزى بر دشمن اصل است و هیچ گاه منتظر هجوم دشمن نمى ماند. پس مقدم بر بیعت خواهى یزید، امام (ع)مى بایست قیام کرده باشد، ولىچنین نکرد.
2/6. به لحاظ تاریخى، بیعت طلبى یزید، مقدم بر دعوت کوفیان از امام (ع)بوده و ایشان
[1] همان، ص144
[2] شهید جاوید، ص122
|183|
نیز پیش از دعوت آنان، نهضتش را آغاز کرده، پس اصلاح طلبى مقدم بر عامل دعوت کوفى بوده است و در عین حال جرقهء قیام آنگاه زده شد که معاویه مرد و یزید خواهان بیعت امام (ع)با وى شد.
3/6. اگر بیعت خواهى یزید نیز نبود، امام (ع)انگیزهء قیام واصلاح طلبى داشت؛ زیرا ایشان امام معصوم بود و امکان نداشت درمقابل ستم بنى امیه ساکت بنشیند؛ چنانکه در روزگار معاویه نیزسکوت نکرده و به مبارزهء سیاسى با وى برخاسته بود.
[1] و البتهمبارزه با یزید متجاهر به فسق و گناه و تازه پ، ضرورى تر وآسان تربود.
4/6. اگر امام (ع)مانند عبدالله بن زبیر با یزید بیعت نمى کرد و درمکه مى ماند، دست کم موفقیت هایى مثل او به دست مى آورد، ولى ایشان اهل ماجراجویى و رسیدن به هدف هایى دنیایى نبودند که آن گونه عمل کنند. در نتیجه تن به بیعت ندادند؛ زیرا با مقام عصمت وى و وظیفهء سنگینى که در آن مقطع برعهده داشت سازگارنبود، ولى در عوض هزینهء این کار سنگین و آن جانبازى در راه خدابود. پس بیعت نکردن، لازمه اش قیام، حداقل در کوتاه مدت نبود،لیکن امام (ع)فعالیتش را در خوددارى از بیعت خلاصه نکرد و قیام کرد پس براى کارش انگیزه داشته و آن هم احیاى دین بوده، نه سکوت یا قدرت طلبى.
حاصل اینکه: در قیام حسینى عامل بیعت خواهى یزید از امام (ع)نقش تعیین کننده اى نداشته، مرحله اى در روند مبارزه بوده که امام (ع)در قبال آن موضع گیرىِ مناسب داشته و ا گر هم از سوى یزیدچنین خواستى مطرح نشده بود، باز هم خیزش اصلاحى امام (ع)صورت گرفته بود.
[1] علامه محمدباقر مجلسى، بحارالأنوار، ج44، صص216-205
اگر بیعت خواهى یزید نیزنبود،امام (ع)انگیزهء قیام و اصلاح طلبى داشت؛زیرا ایشان امام معصوم بودو امکان نداشت در مقابل ستم بنى امیه ساکت بنشیند.
|184|
قیام حسینى قیامى اصلاحى بوده است و مى دانیم که مراد ازاصلاح در فرهنگ دینى،تغییرات بنیادى است که مرادف باانقلاب است،نه تغییرات سطحى،آن گونه که در حوزهءسیاست مطرح است.
7. حماسه آفرینى و ایثارگرى
زیباترین فصل نهضت امام (ع) فداکارى ایشان و اصحاب باوفایش، با اخلاص کامل در راه خدا بود. خلوص نیت، حق طلبى،اسلام خواهى، اصول اندیشى و خداخواهى آنان، زمانى آشکارمى شود که کوفیان به امام (ع)پشت کرده، به دشمن پیوستند و امام (ع)و یاران اندکش را در محاصرهء بیرحمانهء خویش گرفتند.
در این وضعیت بود که ماهیت قیام حسینى براى همه به درستى آشکار شد. در حالى که بنا بر محاسبات ظاهرى و سیاسى، به ویژه پس از شهادت مسلم(ع) از نگاه دوست و دشمن ادامه کار درست نبود،نهضت ادامه یافت.
کامل شدن سخن در این بخش در گرو اشاره به نکات زیر است:
1/7. حماسهء حسینى از نگاه دشمن
حزب اموى، قیام حسینى را اقدامى کور، خائنانه، تفرقه آمیز و ضدّاسلامى خواند.
[1]
البته از دشمن انتظارى جز این نمى رفت که نهضت امام (ع)رابدان گونه توصیف کند؛ زیرا منافع و قدرتش ایجاب مى کرد، خواهان آرامشى در جامعه باشد که در پناه آن به اهدافش برسد و خواهان اسلامى باشد که پشتوانهء قدرتش باشد. لیکن نهضت حسینى بارهبرى امامى معصوم، منادى اسلامى بود که طبعاً شامل تمام ارزش ها مى شد و بنابر عصمت و پاکدامنىِ ایشان، باید او را بر حق ودشمن را دروغگو و پلید دانست.
2/7. هزینهء اصلاحات
قیام حسینى قیامى اصلاحى بوده است و مى دانیم که مراد از
[1] براى نمونه، بنگرید به سخنان مروان بن حکم در خانه والى مدینه، هنگاماحضار امام(ع)؛ نیز نامه والى مکه خطاب به امام(ع) به عنوان امان نامه؛ نیزسخنان ابن زیاد پس از فاجعه کربلا و اسارت اهل بیت (ع)، به ترتیب تاریخطبرى، ج5، صص340، 388، 457 و 458
|185|
اصلاح در فرهنگ دینى، تغییرات بنیادى است که مرادف با انقلاب است، نه تغییرات سطحى، آن گونه که در حوزهء سیاست مطرح است و معلوم است که هر انقلابى هزینه اى سنگین دارد، درست مانند زلزله اى که تخریب گسترده به همراه مى آورد.
از جمله هزینه هاى اصلاحات دینى، شرک زدایى، حذف معادلات و مقررات شرک آلود،نابودى سران کفر و جان فشانى موحدان راستین است. پس نمى توان دنبال احیاى دین بود واز جان و مال دریغ نمود و یا شهادت طلبى را تخطئه کرد. راست است که حسین(ع)درجستجوى شهادت بود و این در حالى بود که اصلاحات مورد نظر ایشان جز با کشته شدنش به بار نمى نشست. پس نباید شهادت طلبى را نازیبا ترسیم کرد.
3/7. کدام بازگشت ؟
در تاریخ آمده است که امام (ع)پس از محاصره شدن از سوى نیروهاى تحت فرمان حرّبن یزید ریاحى، به او پیشنهاد نرفتن به کوفه و مراجعت از راهى که آمده است را داد.
[1] وبرخى از این سخن ایشان، مسالمت جویى، گریز از کشته شدن و در نتیجه بازگشت از هدف را فهمیده اند،
[2] ولى باید توجه داشت که پیشنهاد بازگشت به معناى تسلیم شدن نبوده است؛زیرا اگر منظور این بود، امام (ع)مى بایست به کوفه رفته، اعلام وفادارى به حکومت کند و باابن زیاد دست بیعت دهد، یا دست کم همانجا بیعت علنى کرده به مدینه بازگردد. لیکن بازگشت بدون بیعت، مفهومش حفظ موضع مخالف حکومت بوده که به هیچ عنوان بازگشت از راه و هدف، تلقّى نمى شده است.
4/7. دفاع و شهادت طلبى
یکى دیگر از سخنان منبع اخیر(صص 97-93) این است که یارگیرى امام (ع) پس ازشهادت مسلم(ع) جنبهء دفاعى داشته و درصدد جلوگیرى از جنگ بوده و تلاش براىخون ریزى بیشتر نکرده است. لیکن مى دانیم که اگر برفرض در آن مرحله، قیام جنبهء دفاعى هم به خود گرفته باشد، مانند هر دفاع دیگرى مستلزم فداکارى، قربانى دادن و مقاومت تاآخرین قطرهء خون است و امکان ندارد آن که مهاجم است کاملاً از پا درآید، و قاعدتاً مدافع باید هزینهء سنگینى بپردازد تا احتمالاً پیروز شود و اگر معادله نابرابر باشد؛ مانند کربلا، چیزى
[1] شیخ مفید، الارشاد، ص225
[2] صالحى نجفآبادى، «نگاهى به حماسه حسینى استاد مطهرى»، ص98
|186|
جز شکست ظاهرى نصیب مدافعان نمى شود که چنین هم شد.
5/7. دفاع نابرابر
پذیرش دفاعى بودن نهضت حسینى در کربلا آسان نیست؛ زیرا دفاع به لحاظ فقهى درسطحى گسترده انجام مى شود و احکام خاصى دارد، ولى در یک درگیرى نابرابر و محدود که شکست اقلیت قطعى است، کسى و چیزى برجا نمى ماند که به منظور حفظ آنها دفاع صورت گیرد. آرى حاصل فداکارى بى نظیر حسینیان در دراز مدت، رسوایى بنى امیه و جان گرفتن دین و بقاى اسلام بود و در حقیقت، به بهترین شکل ممکن دفاع از اسلام انجام گرفت واساساً آن دفاع شخصى نبود بلکه مکتبى بود.
6/7. فلسفهء شهادت طلبى
افزون بر آنچه پیش تر دربارهء ضرورت شهادت امام حسین(ع)به عنوان تنها گزینهء ممکن در مقابل نظام فاسد اموى مطرح شد، مى گوییم: فساد نظام اموى در حدى قرار داشت که غیرقابل تعدیل و اصلاح بود. در چهارچوب آن امکان اصلاحى وجود نداشته و تنها راه ممکن نابودى آن بوده است. به این ترتیب امام معصوم (ع)به عنوان تبلور اسلام حقیقىنمى توانست با آن نظام کنار بیاید و مسالمت جو باشد، بلکه تنها مى توانست با شهادت مظلومانهء خود، پایه هاى رژیم حاکم را به لرزه درآورد.
دربارهء فساد یزید به عنوان خلیفهء پیغمبر اسلام، ذهبى به نقل از ابودرداء آورده است که گوید: از پیامبر(ص)شنیدم که مى گفت: «اولین کسى که سنت مرا تغییر خواهد داد مردى ازبنى امیه به نام یزید است»
[1] وى همچنین به نقل از نوفل بن ابى فرات آورده است که: «من نزدعمر بن عبدالعزیز بودم که مردى از یزید یاد کرد و گفت: امیرالمؤمنین یزید بن معاویه. عمرگفت: مى گویى امیرالمؤمنین، پس دستور داد او را بیست تازیانه زدند.»
[2]
طبرى نیز داستان هیأت اعزامى از مدینه در سال 62هجرى به شام براى بررسى اوضاع دربار یزید را نقل کرده، گوید:
«آنان نزد یزید رفتند و مورد احسان و اکرامش قرار گرفتند، هدایایى به آنان داد و چون به مدینه بازگشتند چنین گزارش کردند: ما از نزد مردى بى دین مى آییم که مشروب مى خورد،
[1] تاریخ الاسلام، حوادث سال80-61، ص273
[2] همان، ص275
|187|
طنبور مى نوازد. خواننده ها نزد او مى خوانند و مى نوازند. با سگ ها بازى مى کند و با افرادفاسد و جوانان به شب نشینى و عیش مشغول است. ما نزد شما گواهى مى دهیم که او را ازمقامش خلع کردیم. پس اهل مدینه از آنان پیروى کردند.»
[1]
پس از این حادثه، مردم مدینه دست به شورش برداشته، عثمان بن محمد بن ابى سفیان والى یزید و سایر بنى امیه را بر کنار کردند. آنان اعلام کردند که یزید را از مقامش خلع و باعبدالله بن حنظلهء غسیل الملائکه بیعت کردند. آنگاه یزید، مسلم بن عقبه را مأمور سرکوب مدنى ها کرده، گفت: سه روز لشکرت را آزاد بگذار و هرکارى براى آنها مباح است و آنان نیزطبق دستور عمل کرده، پس از کشتار اهل مدینه سه روز به قتل و غارت و سرقت و تجاوز به نوامیس مدنى ها پرداختند.
[2]
مسلم بن عقبه پس از فارغ شدن از کار مدینه، رهسپار مکه شد تا عبدالله بن زبیر را که درآنجا شورش کرده بود سرکوب کند، لیکن در میان راه، براثر بیمارى در گذشت و طبق دستور یزید هنگامِ مرگ، حصین بن نمیر سکونى را به فرماندهى لشکر به جاى خویش منصوب کرد. آنان نیز مکه را به محاصره درآورده، خانهء کعبه را با منجنیق سنگباران کرده به آتش کشیدند.
لیکن موفق به تسخیر مکه نشدند و پس از 64روز محاصرهء بى حاصل مکه، خبر مردنیزید در سال 64هجرى به آنها رسید.
[3]
7/7. بى گناهى قاتلان
شبهه اى در مورد شهادت طلبى امام حسین(ع)مطرح شده، بدین گونه که: چون قاتلانایشان به تحقّق آرمان شهادت خواهى یارى مى رساندند، پس بى گناه و اصلاً نیکوکار بوده اند!یا اگر شهادت طلبى ملاک بود، برفرض، ابن زیاد نیز بى قید و شرط تسلیم امام (ع)شده،قدرت را واگذار مى کرد، چون قرار بود امام (ع)کشته شود، نمى بایست قبول مى کرد، بلکه باید او را تشویق به کشتن خود مى کرد!
[4]
پاسخ این شبهه این است که: امام (ع)و قاتلان وى تکلیف مشترکى نداشتند. وظیفهء
[1] تاریخ طبرى، ج5، ص480
[2] همان، صص491-484
[3] همان، صص498-496
[4] نگاهى به حماسه حسینى استاد مطهرى، صص115، 116و152
|188|
امام (ع)ایستادگى در راه هدف و جان فشانى در راه دین بوده است و تکلیف قاتلان،خوددارى از ظلم و جنایت و قتل نفس محترمه، بدون هرگونه مجوزى؛ یعنى از یک سوشهادت امام (ع) مورد امر الهى است؛ زیرا دفاع از حق در گرو آن است و از سوى دیگر موردنهى است، نهى اى که متوجه قاتلان است و این دو جنبه را نباید به هم آمیخت؛ زیرا خلط این دو حیث است که خیّام را واداشته تا گناه مشروب خوارى را گردن خدا اندازد! و معاویه را برآن داشته که در جنگ صفین خود را از گناه قتل عمار بن یاسر تبرئه کرده، على(ع)را قاتل ومقصّر بداند، چون عمار را به صحنه جنگ آورده است ! این موضوع در مورد تمام رزمندگان راه حق در مصاف با کفار صادق بوده و هست که وظیفهء آنان جهاد و دفاع بوده و هست ووظیفهء کافران تسلیم حق شدن و عمل آنان در کشتن مسلمانان جرم و جنایتى نابخشودنى،نه اینکه چون با به شهادت رساندن آنها به خوشبختى و بهشتى شدن آنها کمک مى کنند،ستوده باشند!
8/7. نهى از خون ریزى و آغاز نکردن جنگ
در ادامهء شبههء قبل گفته اند: این که امام (ع)مکرّر دشمن را از ریختن خون خود نهى مى کرد و خودش نیز شروع کنندهء جنگ نبود، دلیل مسالمت جویى ایشان و بى توجهى به کشته شدن به عنوان هدف اصلى بوده است. همین طور نمى خواسته با افزایش رقم کشته هابرعدد منکر بیفزاید.
[1]
در پاسخ مى توان گفت نهى امام (ع)از خون ریزى، به خاطر حرمت کار قاتلان بوده، بدان جهت که وى مستحق قتل نبوده و مرتکب گناهى نشده است. در حالى که وظیفهء خودامام (ع) قیام در راه حق و فداکارى بوده است. پس یکى دانستن تکلیف امام (ع)و قاتلانش مغلطه است.
در مورد شروع نکردن جنگ، اولاً: وظیفهء شرعى امام (ع) جلوگیرى از فتنه و قتل بوده واین نشانهء مروت ایشان بوده است. ثانیاً: به فرض که اصلاً در کربلا جنگى رخ نداده بود،آیامفهومش سازشکارى و تسلیم امام (ع)بود؟ خیر، به هیچ رو دلیلى در دست نیست که امام (ع)قصد تسلیم شدن داشته است. ثالثاً: افزایش رقم شهدا از سوى دشمن، افزایش
[1] نگاهى به حماسه حسینى استاد مطهرى، صص98-100، 103-106
|189|
منکربوده و در عین حال از سوى یاران امام (ع)و خود ایشان، فداکارى بیشتر در راه حق به حساب مى آمد و این به لحاظ اختلاف جهات و حیثیات بوده است.
9/7. یک بام و دو هوا
در منبع پیشین مى خوانیم که ماندن اصحاب در کربل، از بهترین حسنات بوده و هر کدام از اصحاب که در روز عاشورا کشته مى شدند، خونشان بى جهت ریخته نمى شده؛ زیرا در راه مقدس ترین دفاع و هدف کشته مى شدند:
[1]
اشکالى که این سخن دارد، یک بام و دو هوا بودنِ آن است؛ زیرا امکان ندارد ازیک سوکشته شدن عده اى محکوم باشد و از سوى دیگر ممدوح و مقدس. چگونه مى شودکارى از یک حیث بهترین حسنات باشد و در عین حال به همان حیث، کاملاً ناپسند؟!واگرآن حضور به عنوان مقدمهء شهادت منکر نبوده، معروف و حسنه بوده است،ذى المقدمه؛ یعنى شهادت هم حسنه بوده و نباید تا این حد مورد نکوهش قرار گیرد.پس گریزى جز پذیرش قداست مقدمه و ذى المقدمه هر دو نیست. در حالى که نویسنده مورد بحث در جایى گوید: شهادت امام (ع)تنها به لحاظ فردى سعادت بوده، چون از زندگى پر رنج و عذاب رها مى شده ولى به لحاظ اجتماعى، این امر ضربتى بوده که به اسلام مى خورده و براى اسلام و مسلمانان خیلى گران تمام مى شده است.
[2] لیکن این نظریه نادرست است، چون در این صورت دفاع معنى نداشته و شهادت امام (ع)و یارانش، هیچ سودى براى جامعه و اسلام به ارمغان نیاورده صرفاً جنبهء فردى داشته است. در صورتى که علاوه بر نقش شهادت و شهادت طلبى در کمال رشد فردى رزمندهء راه حق، به لحاظ اجتماعى و مکتبى، نیزاین امور نقش بسیار بالاترى در سرنوشت اسلام و مسلمانان دارند و گمان نمى رود کسى درتاریخ اسلام ـ جز طرفداران بنى امیه ـ منکر نقش با ارزش شهادت امام (ع)و یارانش دراحیاى اسلام باشد.
10/7. الهام بخشى قیام حسینى
پیرو انکار نقش اجتماعى قیام عاشور، طبیعى بود که قیام هاى بعدى در مقابل
[1] نگاهى به حماسه حسینى استاد مطهرى، ص109
[2] شهید جاوید، ص160
|190|
حاکمان اموى، الهام نگرفته از قیام حسینى و قدرت طلبانه معرفى شوند!
[1]
استدلالى که به کار گرفته شده این است که قیام به قصد کشته شدن عکس العمل ندارد (همان منبع). در این خصوص مى توان دو نکته رامورد توجه قرار داد: یکى این که بدون بررسى مستند تاریخى نمى توان الهام بخشى قیام حسینى را انکار کرد و حق این است که میزان اثرگذارى حماسهء عاشورا بر حرکت هاى بعدى اندک نبوده است. چگونه مى توان حماسه حسینى را الهام بخش ندانست در حالى که امام (ع)ذوب در رضاى حق شده، کارى هوس آلود انجام نداده بودو طبیعى بود که خدا نیز او را یارى کرده، حرکتش را اثر بخش گرداندو از همین رو هم بوده که حتى در همان مراحل نخست نیز،اهل بیت (ع) در کوفه، در مقابل حاکم فاتح کوفه قاطعانه ایستادگى مى کنند و امثال زید بن ارقم وعبدالله بن عفیف ازدى هم غرور ابن زیاد را در هم مى شکنند.
[2]
نکتهء دیگر اینکه: قیام براى خدا و با هدف جانبازى در راه دین،چرا عکس العمل ندارد؟ کسى که به خاطر دنیا بکوشد مهمتر است یابراى خدا و آخرت ؟ آیا قیام کسى براى نان وآب الهام بخش دیگران هست ولى قیام براى خدا نیست ؟! آیا در اصل، قیام خود امام (ع)براى قدرت طلبى بود یا براى خدا و آیا الهام بخش خود ایشان، پیامبر(ص)وعلى(ع)بودندیادیگرى ؟!
آیا بر فرض امام (ع)براى تشکیل حکومت اسلامى نیز قیام کرده بود، همان حکومت جد و پدرش مد نظرش بود یا حکومت ایران وروم یا شیوخ قبایل ؟!
[1] نگاهى به حماسه حسینى استاد مطهرى، ص114
[2] تاریخ طبرى، ج5، صص456-458
|191|
11/7. فلسفهء عزادارى
عمده ترین دلیل استمرار خاطرهء فداکارى هاى امام حسین(ع)ویارانش، برپایى مجالس عزا در طول تاریخ تاکنون بوده است.اگراین عامل نبود، حادثهء کربلا مانند سایر حوادث تاریخى از یادرفته بود. ولى شاهدیم که در عزادارى ها بر مظلومیت و شهادت حسینیان اشک ریخته مى شود و اگر در اصل، شهادت طلبى آنان وجود نمى داشت پیامد آن هم این همه ماتم و اشک نبود.پس بهترین واکنش را همین کشته شدن عاشوراییان داشته است. این چیزى است که ما مشاهده مى کنیم و به هیچ رو قابل انکار نیست. حال برفرض از حماسهء عاشورا عزا و ماتم گرفته شود چه چیز بر جامى ماند؟ هیچ !
اما اگر عزا بود آن خاطره ها هم هست و اگر تاریخ بى تحریف وبى پیرایه بماند، امواج بزرگ ظلم ستیزى و انقلابى بودن فرونمى نشیند؛ زیرا در اصل، قیام حسینى ستم ستیزانه بوده، پس بدین شکل نیز ادامه مى یابد و گرنه علّیت دروغ است.
12/7. راز ماندگارى قیام حسینى
اکنون شاهد زنده بودنِ حماسهء کربلا به طور کامل هستیم، امارازجاودانگى آن چیست ؟ اگر آن حماسه شخصى و دنیاطلبانه بود،بدین شکل زنده مى ماند؟ به راستى تفاوت قیام حسینى، باجهانگشایى هاى امثال اسکندر و چنگیز در چیست ؟ چرا حرکت آنهانه مقدس بود نه ماندگار؟ بى شک به خاطر ماهیت حق طلبانه و خدایى حماسهء حسینى است که مانندخود خدا و دین جاودانه شد. اسکندر وچنگیز به عنوان انسان هاى محدود دامنه تأثیرشان نیز محدود بوده است. لیکن خداى نامحدود، ابدى است و قیام الهى نیز بدین دلیل،رنگ ابدیت دارد.
|192|
بنابراین، آرمان شهادت طلبى یعنى ابدیت خواهى، نه خود باختن
و چنین چیزى افتخارآمیز است.
13/7. خلوص نیت
از دلایل مهم خلوص نیتِ یاران امام (ع)که حاصلش ماندگارى نهضت آنان شد، پراکنده شدن دنیاطلبان از گرد امام (ع)پس از دریافت خبر شهادت مسلم، هانى و ابن بقطر بود.
[1]چنانکه پیشتر نیز گفته شد، بنابر محاسبات ظاهرى و براساس واقعیات موجود روزگارامام (ع) پیروزى ایشان ناممکن بود و اگر کسى اندک احتمالى هم دربارهء آن مى داد، پس ازمسلط شدن ابن زیاد بر کوفه و دستگیرى و شهادت سه نفر یاد شده، این احتمال نیز منتفى شدو از این رو بود که دنیاطلبان از امام (ع)جدا شدند و آنان که ماندند، انگیزهء دنیایى نداشته، تنهاطالب آخرت بودند.
در نتیجه، قیام حسینى با آن گروه کوچک کمتر از صد نفر، نمى توانست هیچ امتیاز مادى در برداشته باشد و تنها رویکرد فرا مادى و آخرتى داشت و بدین خاطر بود که از عشق الهى لبریز شد و جز آرمان خواهى و شهادت طلبى، ویژگى دیگرى نداشت.
14/7. کمیت یا کیفیت ؟
انبوهىِ حزب اموى و کوچکى یاران حسین(ع)والاترین ارزشى بود که در حماسهء کربلارخ نمود؛ چه این که قرآن نیز پیروزى همین گروه هاى اندک حق جو بر جمعیت هاى بزرگ رابدین گونه با ارزش دانسته است.
[2] و امیرمؤمنان (ع)نیز به رهروان راه حق دلدارى داده که به خاطر کمى رهپویانِ این راه وحشت نکنید.
[3] ولى برخى کوشیده اند با بزرگ نمایى آمار یاران امام (ع) رقم آنها در کوفه را به صدهزار نفر رسانده، کیفیت را فداى کمیت سازند!
[4] ولى بایدتوجه داشت که چنین سخن گزافى با واقعیت هاى تاریخى سازگار نیست و به لحاظ عقلى نیزدلیلى ندارد و صرفاً از روحیه اى دموکراتیک مآب سرچشمه مى گیرد.
[1] تاریخ طبرى، ج5، ص399
[2] بقره: 249
[3] نهج البلاغه، خطبه 16
[4] نگاهى به حماسه حسینى استاد مطهرى، صص130-133
|193|
15/7. اراده و عدل الهى
تراژیک بودن شهادت در راه حق در نگاه برخى بدان پایه بوده که گویا تن سپارى بدان،مستلزم نفى عدالت حق مى نموده است. بدین لحاظ بود که گفته اند نمى توانست اسارت اهل بیت (ع) متعلق ارادهء تشریعى خدا قرار گیرد.
[1] پاسخ این است که: حیثیات متفاوت است.شهادت و اسارت در راه خدا به عنوان دفاع از دین حق وظیفهء هر فرد مسلمان واجدشرایطاست و بدین خاطر ارادهء تشریعى خدا به آن تعلق گرفته است، لیکن همین موضوع در چهرهءنهى شرعى نیز آشکار شده، بدین عنوان نیز ارادهء خدا به آن تعلق گرفته و قاتلان و حاکمان مجاز نبوده اند خون حسینیان را بریزند و اهل بیت (ع) را به اسارت کشند. پس هیچ مانعى ندارد که موضوع واحد به دو لحاظ متعلق امر و نهى واقع شود و عدالت و حکمت الهى نیزآسیبى نبیند و با اختلاف حیثیات، تناقض رخت بربندد.
[1] همان، صص174-182