پرسشگرى و پاسخگویىدر سیره پیشوایان دینى (مقاله پژوهشی حوزه)
درجه علمی: علمی-پژوهشی (حوزوی)
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
«پرسشگرى» و «پاسخگویى» از سوى مردم و حکومت، از مباحثى است که امروزه بسیار مطرح مىشود. حکومتهاى استبدادى در گذشته به مردم، حقّ پرسشگرى نمىدادند و خود را نیز موظف به پاسخگویى نمىدانستند، ولى حکومت اسلامى، از صدر اسلام این حق را براى مردم و این وظیفه را براى خود به رسمیت شناخت. مبانى حقّ پرسشگرى مردم و پاسخگویى حکومت عبارتند از:1. جز خداوند که مالک مطلق است، هیچ کس برتر از سؤال و پرسش نیست و همه باید پاسخگوى اعمالشان باشند.2. مردم صاحبان و حامیان اصلى حکومت هستند و حاکمان با حمایت مردم به این مقام رسیدهاند پس باید در برابر مردم پاسخگو باشند.3. حاکمان باید متواضع باشند و به مردم بها بدهند و از اندیشه و رأى آنان استفاده کنند. اجازه پرسشگرى دادن به مردم، خود، از خضوع و فروتنى حاکم و بها دادن او به افراد حکایت دارد.4. حاکم اسلامى علاوه بر اداره دنیاى مردم وظیفه ارشاد و هدایتگرى هم دارد و ارشاد، زمانى تحقق مىیابد که هدایتپذیر نسبت به اَعمال و رفتار مرشد، توجیه باشد.5. پرسشگرى براى رفع ابهام و اصلاح کاستىها، از مصداقهاى روشن نصیحت و امر به معروف و نهى از منکر است. از جمله حقوق حاکم بر رعیت، حق نصیحت اوست؛ یعنى مردم موظفند پرسشهاى خود را مطرح کنند و نظریههاى اصلاحى خود را بگویند.6. اسلام، مخالف آن است که حاکم خود را مطاع مطلق بداند و مردم را مطیع مطلق و از حاکم مىخواهد که مردم دلیل و مصلحت امر و نهى او را بدانند و آراى انتقادى خود را مطرح کنند.با توجه به مبانى یاد شده، پیامبران و امامان: در دوران حاکمیت خویش به مردم اجازه پرسشگرى مىدادند و خود را نیز پاسخگو مىدانستند. تاریخ اسلام موارد فراوانى از این پرسشگرى و پاسخگویى را ثبت کرده است. آیا مردم حقّ پرسش از حاکمان و رهبران خود را دارند؟ حق سؤال و پرسش مردم از حکومت و حاکمان به ویژه حاکمان و رهبران دینى بر چه پایههایى استوار است؟ آیا مقام غیر مسؤول هم داریم؟ آیا معصومانعلیهمالسلام پرسشگرى را در جامعه رواج مىدادند یا از آن نهى مىکردند؟ و...نوشته حاضر در بردارنده پاسخ پرسشهاى یاد شده است. در آغاز به بیان مبانى پرسشگرى از نگاه معصومانعلیهمالسلام مىپردازیم، سپس مواردى از پرسشگرى مردم و پاسخگویى معصومان علیهم السلام را ذکر مىکنیم.
حقّ پرسشگرى و مبانى آنحکومتهاى استبدادى و حاکمان مستکبر، خود را برتر از عموم مىپندارند و دیگران را صالح و شایسته براى تصمیمگیرى و اظهارنظر نمىدانند. در چنین حکومتهایى مردم فقط، رعیت، مطیع و فرمانبر به شمار مىروند و حقّ اظهار نظر و شرکت در تصمیمگیرى یا پرسشگرى و توضیح خواستن از حاکمان را ندارند. حکومت فرعون، نمونه بارز حکومتِ ستمگرِ مستکبر است. در این حکومت، مردم، تحقیر مىشوند و شأن آنها انکار مىگردد و اطاعت بىچون و چرا از آنان خواسته مى شود.«فَسْتَخَفَّ قَوْمَهُ فَأَطاعُوهُ» 1«قوم خود را تحقیر کرد و خفیف شمرد و آنان مطیع او شدند».در چنین حکومتى است که مردم حتى حقّ فکر کردن ندارند و فرعون، خود، به جاى آنان فکر مىکند و تشخیص مىدهد و خط و نشان مى کشد:«قال فرعون یا ایها الملأ ما عملت لکم من اله غیرى فاوقدلى یا هامان على الطین صرحاً لعلى اطلع الى اله موسى و انى لأظنُّه من الکاذبین» 2«فرعون گفت: اى بزرگان قوم! من براى شما معبودى جز خویشتن نمىشناسم، پس اى هامان برایم برگِل آتش بیافروز[و آجر بپز] و برجى [بلند] براى من بساز تا شاید به سوى خداى موسى سرکشم و من جدّاً او را از دروغگویان مى انگارم».وقتى ساحرانِ دربار با مشاهده معجزه حضرت موسىعلیهالسلام نبوت وى را تصدیق کردند و به او ایمان آوردند، علت ایمان آوردن را نپرسید بلکه آنان را به خاطر ایمان آوردنِ بدون اجازه او توبیخ کرد:«آمنتم له قبل ان آذن لکم» 3«به او ایمان آوردید قبل از آن که به شما اجازه دهم».ولى در حکومت الهى و دینى، مردم، حقّ دانستن و پرسشگرى دارند و حاکم موظف به پاسخگویى مىباشد. حق پرسشگرى مردم در حکومتهاى صالح بر مبانى زیر استوار است:1. فقط مالک حقیقى مافوق سؤال است. مالک حقیقى و مطلق در ملک خود حق تصرف مطلق دارد و هیچ یک از بندگان - که ملک مطلق او هستند - حقّ پرسش از او را ندارند و مالک هم موظف نیست رفتار و کردار خود را براى آنان توجیه کند؛ زیرا آنان را به عنوان «مملوک» و «عبد» جز اطاعت و پذیرش بىچون و چرا نشاید و چون مالک مطلق و حقیقى فقط خداست، پس او تنها مقام غیرمسؤول است و هیچ کس را حق پرسشگرى و طلب توضیح از او نیست این است که خداوند در قرآن مىفرماید:«لا یسئل عما یفعل و هم یسئلون» 4 «خداوند از آنچه مىکند پرسش نمىشود و آنانند [بندگان] که مورد پرسش واقع مىشوند».خداوند، آنچه بخواهد انجام مىدهد، گرچه حقّ مطلق، حکیم، عدل، عالم و آگاه به مصالح بندگان و رحیم به آنان، جز حق، خیر و رحمت انجام نمىدهد.5 براین اساس به کار خداى تعالى اعتراض و چون و چرا معنا ندارد ولى حق تعالى پرسش و توضیح خواستن ناشى از جهلِ بندگانش را اجازه داده و آنان را به خاطر این پرسشها توبیخ نکرده است. در قرآن دو مورد پرسش بندگان از حق تعالى ذکر شده است:مورد نخست: وقتى خداوند به ملائکه و ساکنان آسمان اعلام کرد:«انى جاعل فى الارض خلیفة» 6 «من در زمین خلیفه خواهم گمارد».ملائکه به دو جهت نسبت به این اراده خداوند مسألهدار شدند؛ نخست اینکه آنان همه موجودات مادى را فسادانگیز و خونریز یافته بودند و آدم را هم به خاطر مادى بودن تابع این قانون مىدانستند و دوم اینکه خلیفه خداوند باید تسبیحگو و تقدیسگوى او باشد و آنان خود را تسبیح گو و تقدیس گوى خدا مىدانستند و شایسته مقام خلافت و از اینرو توضیح خواهانه از خداوند پرسیدند:«اتجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الدماء و نحن نسبح بحمدک و نقدس لک» 7 «آیا در زمین کسى را قرار مىدهى که در آن فساد کند و خون بریزد در حالى که ما تسبیحگوى حمد تو و تقدیس گوى توایم».آنان معترض نبودند بلکه وجه خلافت را در آدم نمىدانستند یا به دیگر سخن سراغ نداشتند. خداوند هم آنان را بر این پرسش آگاهىطلبانه توبیخ نکرد بلکه ابتدا اجمالاً فرمود: «انى اعلم ما لا تعلمون» 8 «من چیزى مىدانم که شما نمىدانید».و بعد با تعلیم اسماء به آدم و پرسش از ملائکه، به آنان فهماند که شما ظرفیت لازم را براى خلافت ندارید و آدم داراى ظرفیت فوقالعادهاى است که او را شایسته این مقام مىگرداند.ظاهراً شیطان هم در این سؤال همراه ملائکه بود ولى مقصودش از سؤال، آگاهى طلبیدن نبود بلکه سؤال او اعتراضى و انکارى بود. او خود را برتر از انسان مىدانست و نمىخواست نصب آدم به مقام خلافت را بپذیرد. به همین دلیل از ملاک و معیار شایستگى آدم نپرسید بلکه معترضانه وطلبکارانه گفت:«انا خیر منه خلقتنى من نار و خلقته من طین» 9 «من از او بهترم، مرا از آتش و او را از خاک آفریدهاى».خداوند هم او را به خاطر انکار و استکبار از پذیرش سیادت آدم، از درگاه خود راند.مطلب دیگر اینکه پرسش ملائکه در اینجا ابتدایى نبود بلکه بعد از اعلام خداوند به آنان بود. خداوند با اعلام اراده خود به آنان، آنان را در این امر وارد کرد و اجازه پرسش داد. اگر خداوند قبل از آفرینش آدم و خلیفه قرار دادن او، این اراده را به ملائکه اعلام نمىکرد و بدون اطلاع قبلى آنان، آدم را خلق و او را خلیفه خود معرفى مىکرد و از ملائکه مىخواست بر او سجده کنند، هیچ کدام از ملائکه به خود اجازه سؤال و چون و چرا نمىدادند لیکن وقتى خداوند قبل از خلقت آدم، اراده خودش را به اطلاع آنان رساند، ایشان به خود اجازه دادند از دلیل خلافت آدم - که برایشان مخفى بود - سؤال کنند تا آگاه شوند.و اما غیر خداوند، مالک مطلق نیست تا از مورد پرسش واقع شدن برتر باشد. غیر خداوند، هر که باشد، بندهاى از بندگان خداست که باید در برابر اعمال و رفتارش پاسخگو باشد، بندگان خدا که از عمل و رفتار او سود مىبرند یا ضرر مىبینند، حق پرسشگرى از او دارند.مورد دوم: حضرت نوحعلیهالسلام سالیان طولانى قوم خود را به خدا دعوت کرد و پس از آن مدت، خداوند وى را خبر داد که دیگر کسى از قوم تو ایمان نخواهد آورد، پس از رفتار منکرانه آنان اندوهگین مباش و در حضور ما کشتى بساز و درباره ظالمان با من سخن مگوى؛ زیرا که آنان غرق شدنىاند و هرگاه کشتى آماده شد و طلیعه عذاب نمایان گشت از هر جنس حیوان یک جفت و اهل خود و مؤمنان را بر کشتى سوار کن که باقى هلاک خواهند شد. حضرت نوح امر خدا را اجرا کرد و هنگامى که کشتى بر امواج طوفانى قرار گرفت، فرزند خود را در گوشهاى دید او را به سوار شدن فراخواند ولى پسرش اجابت نکرد و به کوه پناه برد که موج میان آن دو فاصله انداخت و سرانجام غرق شد. حضرت نوح به خداوند عرض کرد:«رب ان ابنى من اهلى و ان وعدک الحق و انت احکم الحاکمین» 10«پروردگار من، پسرم از اهل من است و وعده تو به یقین حق است و تو بهترین حکم کنندگانى».این سخن در بردارنده پرسش غیر صریحى از سوى حضرت نوح خطاب به حق تعالى است و حضرت ابراز مىدارد که خدایا تو وعده نجات اهلم را دادى و پسرم هم از اهل من است، بنابراین نباید فرزندم به کام مرگ برود. حضرت نوح نمىداندکه فرزندش ایمان ندارد و فقط اظهار ایمان مىکند، اگر مىدانست هیچ گاه این سؤال را مطرح نمىکرد. خداوند هم جواب مىدهد که او از اهل تو نیست؛ زیرا وعده نجات به اهلِ «صالح» تعلق دارد و این فرزند صالح نیست و با تو رابطه ایمانى ندارد و از اهل تو نیست.**2. دانستن حق مردم است مردم صاحبان اصلى حکومت هستند و حق دانستن دارند. پیامبران و امامانعلیهمالسلام داراى شأن نبوت وامامت بودند و این شأن یک شأن الهى بود و مردم در آن هیچ دخالتى نداشتند، نبوت و امامت شؤون پیامرسانى و هدایتگرى از جانب خداوند هستند و خداوند پیامبر و امام را براى این رسالت بر مىگزیند و او خود بهتر مىداند چه کسى سزاوار و شایسته براى رسالت است:«الله اعلم حیث یجعل رسالته» 17 «خداوند بهتر مىداند رسالت خودش را کجا قرار دهد».رسول و امام از آنجا که منصوب خداوند هستند، در این شأن فقط در برابر او مورد پرسش قرار مىگیرند و باید پاسخگو باشند همانگونه که مردم درباره چگونگى مواجهه با پیامبران و امامان و تصدیق یاتکذیب آنان از جانب خداوند مورد پرسش قرار مىگیرند و باید پاسخگو باشند:«فلنسئلن الذین ارسل الیهم و لنسئلن المرسلین» 18 «بىشک، کسانى که به سوى آنان رسولان رافرستادیم و هم فرستادگان را مورد پرسش قرار مىدهیم».و اما حکومت شأنى راجع به مردم است یا دست کم در آن ذى دخل هستند و بر این اساس در آیات و روایات «امر» که به معناى حکومت است به «کُم» یعنى مردم اضافه شده است. و کسى باید در مصدر حکومت قرار بگیرد که هم شرایط و صلاحیتهاى مقرر در شرع را داشته باشد و هم مورد رضایت و خواست مردم باشد. به همین جهت آن بزرگواران به مردم حق پرسش مىدادند و خود را موظف به پاسخگویى مى دانستند.***از نگاه امام علىعلیهالسلام - به عنوان بزرگترین نمونه تربیت شده مکتب اسلام - مردم حق دارند آگاه به امور باشند بلکه بر والى و حاکم لازم است آنان را آگاه کند و نباید جز در موارد جنگ و مسائل مهم نظامى، مطلبى را به عنوان سرّ از آنها پوشیده بدارد:«آگاه باشید حق شماست که جز اسرار جنگى هیچ سرّى را از شما پوشیده ندارم و در امورى که پیش آید بدون مشورتِ شما اقدامى نکنم».19یکى از اصحاب آن حضرت از ایشان پرسید که چگونه قوم، شما را با وجود صلاحیتى که داشتید، کنار زدند؟ حضرت به هنگام پاسخگویى نخست، به حقّ پرسشگرى ایشان تصریح کرد و فرمود: «و لک حق المسألة ؛و تو حق پرسش دارى».20پس از بازگشت از نهروان نیز در همین مورد، از او سؤال شد و احساس کرد که عموم مردم در این باره توجیه نیستند و از وجه مطلب آگاهى ندارند لذا طى نامهاى مفصل به تبیین مسأله پرداخت و فرمان داد هر جمعه آن نامه توجیهى را عبیدالله ابن ابى رافع در حضور ده نفر از اصحاب بزرگ و مورد اعتماد به عنوان شاهد و تصدیق کننده براى مردم بخواند و در آن نامه تصریح کرد:«و لولا ان العامة قد علمت بذلک لم اذکره» 21 «اگر نبود که عامه از این مطلب آگاهى دارد، این مطالب را یادآورى نمىکردم».3. فروتنى و بها دادن به دیگران حاکم وقتى خود را عبد، فقیر، کوچک، محتاج و محدود بداند و برتر از خطا نشمرد و دیگران را نیز افرادى ارزشمند بداند که ممکن است به خواست خدا در پارهاى امور از او مطلعتر و آگاهتر باشند و بتوانند به او کمک کنند، با چنین بینشى به طور طبیعى هم قبل از انجام کارها مشورت مىکند و هم بعد از انجام کارها به دیگران اجازه اظهار نظر و اعتراض مىدهد و از فکر و نظر آنان استفاده مىکند. معصومینعلیهمالسلام گرچه مؤید به تأییدات خاصّه خداوند بودند ولى ذات خود را برتر نمىدانستند و بندگان خدا را نیز کوچک نمىشمردند و باور داشتند که چه بسا فرد کوچکى به خواست خداوند، مطلبى را درک کند و بگوید که به ذهن دیگرى نرسیده است، بدین جهت هم مشورت مىکردند وهم اجازه اظهار نظر مىدادند. سخنان و رهنمودهاى امیرمؤمنان علىعلیهالسلام در این زمینه بسیار فراوان، شگفتانگیز و راهگشا است. حضرت در بخشهاى منشور حکومتى، به مالک اشتر فرموده اند: «از، از خود راضى بودن بپرهیز و به توانایىهاى دلخوش کننده خودت امیدوار و مطمئن مباش و از دوست داشتنِ تملق و ستایشگرى برحذر باش؛ زیرا که این خصال مطمئنترین فرصت و نقطه نفوذ براى شیطان است تا نیکوکارىِ نیکوکاران را محو کند.براى مدت طولانى از رعیت پنهان مشو؛ زیرا دور بودن زمامداران از چشم رعایا [و مورد نقد قرار نگرفتن آنان] خود موجب نوعى محدودیت و بىاطلاعى نسبت به امور مملکت است که آگاهى زمامدار را از مسائل نهانى قطع مىکند در نتیجه بزرگ، در نزد او کوچک و کوچک، بزرگ و کار زشت، زیبا و کار نیک، بد جلوه مىکند و حق و باطل هم آمیخته مىشود و...تو یکى از دو مرد هستى؛ یا مردى هستى که ضمیرت براى جانبازى در راه حق آماده است پس دلیل ندارد نسبت به کارهاى حقى که وظیفه توست [از جمله شنیدن سخن حقّ دیگران و پیشنهادها و انتقادهاى آنان] خود را در خفا نگه دارى و یا مردى هستى که از انجام دادن وظیفه، دادن خوددار مىباشى پس بِدان، زود است که از تو مأیوس شوند...شایسته است که مقربترین آنان به درگاه تو کسى باشد که سخن تلخ حق بر زبان او بیشتر جارى مىگردد.»و در خطبهاى فرمودند:«هیچ کس - حتى آن که در نظر مردم داراى شأن بزرگ و سابقه در دین است - برتر از آن نیست که در انجام وظیفه حقّى که خدا به عهدهاش نهاده، بىنیاز از یارى باشد همانگونه که هیچ کس - اگرچه، در نظر مردم خیلى حقیر و کوچک باشد - دون مرتبهتر از آن نیست که یارى شود یا از او کمک گیرند.»22و این، سخنِ صاحبِ بینشِ یاد شده است که در ادامه خطبه فرمودند:«به مانند سخن گفتن با جباران با من سخن مگویید و همانگونه که در حضور حکام ستمگر حریم مىگیرید، از من حریم مگیرید و با تملق و چاپلوسى با من رفتار نکنید و گمان مبرید سخنِ حقّى که مىگویید بر من سنگین مىآید یا در پىِبزرگ شناساندن خویشم؛ زیرا آن کس که گفتن سخن حق، به او یا عرضه داشتن عدالت بر او، برایش سنگین باشد، عمل به آنها برایش سنگینتر است، پس از سخن حق و مشورت عدل، دریغ مورزید که من خود را برتر از خطا و عمل خویش را در امان از اشتباه نمىدانم، مگر خداوند مرا کفایت کند [که معناى عصمت همین است].»4. هدایتگرى، اختیار و آگاهى حاکم اسلامى علاوه بر وظیفه حکومت و اداره امور، رهبر معنوى و دینى مردم نیز هست و مىخواهد مرشد آنان به طریق حق باشد و ارشاد بدون اختیارِ آگاهانه معنا ندارد؛ پس حاکم اسلامى باید حقانیت خود را ثابت و اعمالش را توجیه کند تا پیروان او با آگاهى کامل، پیروى از وى را اختیار کنند. اگر کارهاى حاکم براى پیروان، توجیه شرعى، عقلى و قانونى نداشته باشد، آنان نسبت به حاکم بدبین مىشوند و او را ستمگر مىپندارند و به خود اجازه پیروى از او را نمىدهند. قبل از این که به بیانات معصومانعلیهمالسلام در اینباره بپردازیم، از خوان گسترده کلام الهى بهرهاى بر مىگیریم.حضرت موسىعلیهالسلام با وحى الهى از وجود بنده صالحى مطلع شد که به مراتب بالایى از ولایت رسیده و خداوند به او علم آموخته و از رحمت خاص خود بهرهمند ساخته بود به طورى که مىتوانست مرشد حضرت موسى علیه السلام باشد.حضرت با اجازه حق تعالى در پى آن عبد صالح بر مىآید تا پیرو او شود و از علم او بهره گرفته و رشد یابد. سرانجام به محضر عبد صالح مىرسد و عرضه مىدارد که آیا اجازه مىدهى تو را پیروى کنم تا از حکمت رشد دهندهاى که تعلیم شدهاى مرا بیاموزى؟ عبد صالح در پاسخ مىگوید، تو توان همراهى و شاگردى مرا ندارى؛ زیرا نمىتوانى بر آنچه از وجه آن آگاه نیستى صبر و تحملورزى. حضرت موسىعلیهالسلام وعده تحمل مىدهد و عبد صالح همراهى اطاعتوار ایشان را به شرطى مىپذیرد که در مورد کارها تا زمانى که خود وى وجه آنها را نگفته است، پرسشى نکند و حضرت موسى هم مىپذیرد ولى با این وجود موساى آگاهىخواه، هدایت طلب و رشدآموز، هرگز نمىتواند در برابر اَعمالِ به ظاهر ناپسند مرشد سکوت کند و به حکم ایمانِ خود، لب به اعتراض مىگشاید. هر چه ناپسندى کار، در ظاهر، بیشتر است، اعتراض و پرسشگرى او شدیدتر است. وقتى عبد صالح کشتى را سوراخ مىکند، موسىعلیهالسلام به سؤال و اعتراض گوید: آیا آن را سوراخ کردى تا مسافرانش را غرق سازى؟ واقعاً به کار ناروایى مبادرت کردى. و وقتى نوجوان بىگناه را مىکشد، موسىعلیهالسلام به اعتراض مىگوید:آیا بىگناهى را بى آن که کسى را کشته باشد، کشتى؟ واقعاً کار منکرى را مرتکب شدى.و وقتى وارد قریهاى شدند که اهل آن از طعام دادن به آنان خوددارى ورزیدند و با این وجود عبد صالح دیوار مشرف به انهدامى را تعمیر کرد، چنین اعتراض شنید:اگر مىخواستى [کاش] براى این کار، مزدى مىگرفتى.23این پرسشها و اعتراضها از طرف موسىعلیهالسلام نسبت به عبد صالح طبیعى است؛ زیرا موسىعلیهالسلام «علمآموز» است و مىخواهد رشد یابد و طبیعى است که «حق طلب» و «حقجو» در برابر کارِ به ظاهر ناپسند، نمىتواند سکوت کند و اگر مصاحبت موسى و عبد صالح طولانى مىشد، باز هم اعتراضهاى او در برابر کارهاىِ به ظاهر ناصحیح، ادامه مىیافت.از اینرو، حاکم نسبت به افکار عمومى توجه دارد و سعى مىکند کارهایش را براى عموم توجیه کند تا معاصران به حقانیت او معترف باشند و نام نیک او در تاریخ و براى آیندگان ثبت گردد. حضرت امیرعلیه السلام در بخشهایى از نامه خود خطاب به مالک در این باره چنین نوشت:«از خدا مىخواهم من و تو را موفق به کارى کند که مورد رضایت او باشد و نزد او و بندگانش عذرى روشن باشد همراه با آوازهاى نیک در میان بندگان. هرگاه رعیت به تو گمان ظلم بردند، عذر خود را براى آنان آشکار کن و با این اقدام گمان بد آنان را دور ساز که در اینگونه رفتار موجبات تربیت اخلاقى تو و ارفاق و ملاطفت به رعیت وجود دارد و آنان را بر صراط حق که خواست توست، مستقیم مىدارد.»آخرین جمله فراز بالا بسیار شایسته توجه است. امام مىفرماید: «استقامت و پایدارى مردم بر صراط حق» خواست و هدف حاکم اسلامى است و توجیه شدن، آنان را بر این صراط، مستقیم مىدارد. از اینرو، اولین کسى که «صندوق انتقادها و پیشنهادها» نصب کرد، على بن ابى طالبعلیهالسلام بود. حضرت خانهاى معین کرده بود تا هر کس مورد ظلم عُمّال حکومت واقع شد و از آنان انحراف و ایرادى دید، شرح مطلب را نوشته و در آن خانه بیندازد.24 در آن خانه حتى نامههاى پر از اهانت به خود حضرت انداخته مىشد.5. نصیحت گرى خالصانه از حقوق حاکم برعهده رعیت است. حاکم و حکومت اسلامى نه تنها به رعیت اجازه اظهار نظر مىدهند بلکه بالاتر، از رعیت مىخواهند که به عنوان یک واجب و وظیفه و اداى حقى که به عهده آنان است، از خیرخواهى براى حاکم و حکومت دریغ نورزند و آنچه از صَلاح به نظرشان مىرسد، بگویند و هر جا ایراد و نقصانى دیدند، اطلاع دهند و این نشانه مودّت خالصانه آنان مىباشد. امیرمؤمنان علیه السلام مىفرماید: « نصیحت ثمره محبت است.»25« نصیحت محبت مىآورد.»26دو جمله بالا رابطه متقابل نصیحت و مودت را بیان مىکند. ناصح بىشک به نصیحت شونده محبت دارد که نصیحت مىکند و اگر نصیحت شونده، بشنود، محبت ناصح بیشتر مىشود همانگونه که نصیحت شونده نیز اگر توجه داشته باشد به ناصح محبت پیدامى کند زیرا او را محبّ خود مى یابد.حق من بر شما این است که به بیعت وفادار باشید و در حضور و پشتسر، خیرخواه من باشید.نصیحت یعنى خیرخواهى، مشورت، رهنمود و انتقاد و اطاعت و پیروى خالصانه و ناشى از عشق ومحبت براى اصلاح محبوب و پیشرفت او، البته لازمه نُصح و خیرخواهى این است که فرد به محض مشاهده کار به ظاهر خلاف، حکم نکند بلکه ابتدا توضیح بخواهد، آید شاید، فاعل براى آن کار، وجه و عذر قانع کنندهاى داشته باشد. از اینرو امام خطاب به پیروانش اعلام مى کند:اگر کارى از من به نظرتان ناپسند و غیرصحیح و ظالمانه آمد، زود قضاوت نکنید و صبر نمایید تا وجه آن را بیان کنم؛ زیرا ما براى هر کارى که از نظر شما منکر و ناپسند است، عذر و وجه قانع کنندهاى داریم.27امر به معروف و نهى از منکر نیز وظیفه آحاد امت اسلامى نسبت به یکدیگر و نسبت به حاکمان است بلکه امر به معروف و نهى از منکرِ حاکمان اهمیت بیشترى دارد؛ زیرا دایره فَساد یا صَلاح کارِ منکر یا معروف یک فرد بسیار محدودتر از دایره صلاح یا فساد کارِ منکر یا معروف حکومت است از اینرو امر به معروف حکومت و حاکمان اهمیت بیشترى دارد؛ علاوه، حاکم قدرت دارد و امر و نهى قدرتمند، به ویژه اگر مستکبر و ستمگر هم باشد، عواقب ناخوشایندى براى آمر و ناهى دارد و لذا برترین جهاد گفتن کلمه حق به حاکم ستمگر است؛ زیرا گوینده مىداند که چه بسا این امر و نهى براى او بهاى گزافى خواهد داشت و او با علم به این مطلب، خود را در معرض خطر عظیم قرار مىدهد و براى کسب رضاى خدا امر و نهى مى کند.معصومانعلیهمالسلام علاوه بر این که اجازه مشورت و انتقاد مىدادند، بر آن تشویق هم مىکردند و عاملان حکومتى را به تربیت مردم بر حقگویى و پرسشگرى توصیه مى کردند:آنان را طورى تربیت کن که ستایشگر تو نباشند و اعمال باطلى که از تو سرنزده [به تو نسبت ندهند و بر آن] ستایش نکنند زیرا مدح و ستایش بسیار، خودپسندى بار مىآورد و تو را مغرور و خودبین مى سازد.28« از بدترین حالات زمامداران در پیشگاه صالحان آن است که گمان برده شود آنان فریفته تفاخر گشته و کارشان شکل برترى جویى به خود گرفته است. من از این ناراحتم که حتى در ذهن شما خطور کند که مدح و ستایش را دوست دارم و از شنیدن آن لذت مى برم.»296. ردّ بینشِ مطاعِ مطلق دانستن حاکم و مطیعِ مطلق دانستن رعیت امامعلیهالسلام هم بینش مطاع مطلق دانستن حاکم را نفى مىکرد و از عاملان خود مىخواست چنینبینشى را از خود دور کنند و هم رعیت را از اطاعت مطلق و بىچون چراى حاکمان نهى و آنان را به نظر دادن و انتقاد کردن تشویق مىکرد. خطاب به مالک در منشور حکومتى نوشت:« هرگز نگو به من قدرت داده شده و من امر مىکنم و باید اطاعت شود.»30و نیز زمانى که حقوق متقابل حاکم و رعیت را بر مىشمرد، شخصى از بین جمعیت برخاست و عرض کرد: تو امیر ما و ما رعیت تو هستیم. هر چه مىخواهى براى ما اختیار کن و آن را به اجرا بگذار و امر کن که تو گوینده تصدیق شده و حاکم موفق و... هستى. اما بعد از شنیدن این سخنان ضمن زشت شمردن تملّقطلبى حاکم فرمود:« با من به مانند جباران سخن مگویید و... و از گفتن سخن حق دریغ مورزید و... .»31با توجه به مبانى یاد شده، پرسشگرى رعیت و پاسخگویى معصومان در دوران حکومت و قدرت آنان، نمود بارز داشت که به مواردى از آن اشاره مىکنیم.موارد پاسخگویى معصومان علیهم السلام 1. حضرت اشموئیلعلیهالسلام از پیامبران بنى اسرائیل بود. در زمان آن حضرت بنى اسرائیل از ظلم و ستم جالوتیان و آوارگى و بىخانمانى به ستوه آمده و تصمیم گرفتند، براى آزاد سازى وطن خویش تلاش کنند و از پیامبرشان خواستند فرمانده و حاکمى معین کند تا به فرمان او با دشمن بجنگند. حضرت اشموئیلعلیهالسلام به امر خداوند طالوت را به عنوان زمامدار معرفى کرد. اشراف بنى اسرائیل و عشیره و پیروانشان، طالوت را شایسته ندانسته و او را واجد معیارهاى معهودشان - یعنى توانمندى مالى و انتساب عشیرگى - ندانستند و به اعتراض و پرسش گفتند: چگونه او فرمانرواى ما باشد در حالى که ما به فرمانروایى سزاوارتریم و او وسعت مالى ندارد؟حضرت اشموئیل علاوه بر این که انتصاب خدایى او را یادآور شد، دو وجه شایستگى او را نیز خاطرنشان ساخت و فرمود:همانا خداوند او را بر شما برگزید و در علم و قدرت جسمى فزونى بخشید و خداوند ملک خود را به هر کس بخواهد مىدهد.322. حضرت موسىعلیهالسلام به قوم خود اطلاع داد که مدت سى روز میقات با خدا دارد و هارونعلیهالسلام را به عنوان جانشین خود قرار داد و به او سفارشهاى لازم را کرد و رفت. میقات بعد از سى روز تا ده روز بعد ادامه یافت، در این فاصله «سامرى» و یارانش، عموم بنى اسرائیل را به پرستش گوساله طلایى سوق دادند و کوششهاى حضرت هارون نتوانست مانع انحراف قوم گردد. وقتى موسى به میان قوم بازگشت و انحراف آنان را دید، ابتدا به سراغ حکومتیان رفت و آنان را به دلیل قصور احتمالى به شدت مؤاخذه کرد. جانشین او بالاترین مقام مسؤول است و با این که پیامبر خداست و حضرت هم به وظیفه شناسى و صداقت او ایمان دارد ولى هم انحراف عظیم است و هم موسى علیه السلام مرشد و هادى است و باید به گونه اى اقدام کند که قوم متنبه گردند و توبه کنند. هارون علیه السلام نیز یا قصور و تقصیر کرده و باید تنبیه شود یا وظیفهاش را کاملاً انجام داده و باید بىگناهىاش ثابت و ثبت شود. براین اساس موسىعلیهالسلام گریبان برادر را مىگیرد و او را به شدت مؤاخذه مىکند و هارون نیز عذر خود را بیان مىدارد و از انجام وظیفه انذار و هشدار خبر مىدهد. قوم وقتى شدت عمل آن حضرت با برادر بىگناه خودش را مىبینند، متنبه مىشوند و به عظمت انحراف و گناه خود پى مىبرند و آزادانه راه توبه پیش مىگیرند و خود را در برابر تیغ برهنه قرار مىدهند و مرگ را مىپذیرند تا از گناه پاک گردند.333. سال ششم هجرى، رسول خدا به همراه مسلمانان عازم زیارت خانه خدا شد و در حدیبیه با سپاه قریش مواجه گشت و سرانجام بعد از مذاکرههاى طولانى قرار بر صلح شد. شرایطى که قریش براى صلح مطرح کردند به ظاهر خفتآمیز بود: پیامبر و یارانش آن سال حق زیارت ندارند و باید از همانجا برگردند و سال آینده قریش سه روز مکه را براى زیارت آنان تخلیه مىکند، اگر کسى از قریش مسلمان شد و به مدینه پناه آورد، باید او را تحویل قریش دهند ولى اگر از مسلمانان کسى مرتد شد و به مکه پناه برد، باز گرداندن او لازم نیست و... ، پذیرش این شرطها بر جمعى بسیار گران آمد و اعتراض کردند. عمربن خطاب معترضترینِ این جمع بود که از رسول خداصلى الله وعلیه وآله پرسید: - اى پیامبر مگر تو رسول خدا نیستى؟ - آرى.- مگر ما مسلمان نیستیم؟ - آرى - مگر آنان مشرک نیستند؟ - آرى.- پس چرا باید در برابر آنان پستى را بپذیریم؟ - من بنده خدا و رسول اویم و امر خدا را تخلف نمىکنم و خداوند هم مرا ضایع نمىسازد.34هنگام نوشتن صلح نامه نیز نماینده قریش اجازه نداد صلح نامه با عبارت «بسم الله الرحمن الرحیم عهد نامهاى است بین محمد رسول الله و سهیل بن عمرو...»آغاز شود بلکه اصرار کرد با عبارت «بسمک اللهم عهدنامهاى است بین محمدبن عبدالله و سهیل بن عمرو...» شروع شود. این خط و نشان کشیدنهاى نماینده قریش و کنار آمدن پیامبرصلى الله وعلیه وآله نیز بر اعتراضها مىافزود، در همین اثنا ابوجندلِ مسلمان از زندان خویشاوندان خود فرار کرده و به مسلمانان پناهنده شد و نماینده قریش بازگرداندن او را اولین اقدام در جهت اجراى صلح نامه دانست. در مقابل مسلمانان مدعى بودند چون صلح نامه هنوز نوشته و امضا نشده است پس ابوجندل را شامل نمىشود، اما پیامبر با توجه به اصرار نماینده قریش و خوددارى او از امضاى عهدنامه تا تحویل ابوجندل، با بازگرداندن ابوجندل موافقت کرد و به او و مسلمانان اطمینان داد که خداوند به زودى براى او و دیگر مستضعفان در بند، در مکه فرجى قرار خواهد داد.موارد یاد شده اعتراضهاى شدیدى را برانگیخت ولى در آن زمان راهى براى قانع کردن آنان وجود نداشت و پیامبر مىتوانست فقط نبوت خود و مصلحت سنجىاش را مطرح کند و گذشتِ زمان لازم بود تا مسلمانان حکمتهاى صلح حدیبیه را به چشم ببینند و بر خطاى خود در اعتراض، اعتراف کنند.4. بعد از فتح مکه بسیارى از سران قریش و پیروانشان با مشاهده قدرت و شوکت مسلمانان، خلافِ میل باطنى، به ظاهر ایمان آوردند و رسول خدا در صدد بود دلهاى آنان را نرم و جذب اسلام کند و نهال ایمان را در وجودشان بارور سازد. تعدادى از این سران و پیروان آنان در جنگ حنین که بعد از فتح مکه اتفاق افتاد در رکاب رسول خدا بودند و هنگام تقسیم غنایم چنین بهره وافرى بدانان تقدیم شد در حالى که انصار و بسیارى از مسلمانانِ با سابقه، از آن غنایم سهمى نبردند و این نوع تقسیم، اعتراضها و پرسشهاى فراوانى برانگیخت از جمله: الف: ظاهراً سعد بن ابى وقاص به اعتراض گفت: اى رسول خدا عُیَیْنة بن حصن و افزع بن حابس را صدصد[شتر] مى دهى و جُعَیْل بن سراقه ضمرى را بىنصیب مىگذارى؟رسول خدا در پاسخ فرمود: به خدا قسم جُعیل بهتر از آن است که در روى زمین از امثال عیینه و اقرع پر باشد. من از آن دو دلجویى کردم تا اسلام آورند و جعیل را به اسلامش حواله دادم.35ب: انصار گلایه کردند که چرا رسول خدا غنایم را به مردانى از قریش و قبایل دیگر داده است و گفتند که رسول خدا خویشاوندانش را دیده و ما را از یاد برده است. رسول خدا در جمع آنان حاضر شد و ضمن بر شمردن نعمتها و برکتهایى که به یُمن وجود آن حضرت نصیب انصار شده بود و تصریح بر فداکارىها و خدمتهاى انصار ادامه داد: آیا به خاطر این که من این غنایم بىارزش را به کسانى دادم تا آنها را به اسلام جذب نمایم، ناراحتید؟ آیا راضى نیستید که مردم با شتر و گوسفند به خانه برگردند و شما با رسول خدا (سهم شما رسول خدا و همراهى او باشد؟) به خدا قسم اگر مردم یک طرف روند و انصار طرف دیگر، من با انصار خواهم بود؛ سپس براى انصار و فرزندان و نوادگان انصار طلب رحمت کرد. سخنان رسول خدا چنان انصار را دگرگون کرد که همگى گریان عرض کردند: به این که رسول خدا سهم و بهره ما باشد، راضى هستیم.36ج: برخلاف دو اعتراض یاد شده که فقط در پى رفع ابهام و توجیهطلبى بودند، اعتراض سومى هم صورت گرفت که از سر ابهام و جهل به وجه عمل نبود بلکه شخص معترض وقتى اقدام رسول خدا را مطابق فهم خودش موافق عدالت نیافت، قاطعانه اقدام رسول خدا را «ظلم» معرفى کرد و منتظر شنیدن تبیین و توجیه رسول خدا نماند و معیار عدل و حق بودن پیامبر را به فراموشى سپرد. او [ذوالخویصره] گفت: اى رسول خدا ندیدم در تقسیم غنایم عدالت کنى! رسول خدا خشمگین شد و فرمود: اگر عدالت نزد من نباشد، نزد چه کسى خواهد بود؟ 5. بعد از ساخته شدن مسجد مدینه، رسول خدا در اطراف آن حجرههایى براى خود، همسران و بعضى اصحابش ساخت و از آن حجرهها درهایى به مسجد باز مىشد و ساکنان آنها از درون مسجد رفت و آمد مىکردند. روزى رسول خدا دستور داد تمام درهایى که از حجرههاى اطراف به مسجد باز مىشوند جز در خانه على بن ابى طالب، بسته شوند و این دستور رسول خدا اعتراضهاى شدیدى را برانگیخت به ویژه که آن را ناشى از تعصب فامیلى و نگه داشتن جانب پسر عمو و داماد مىدانستند. از جمله معترضان عموى پیامبر یعنى حمزه یا عباس**** بود که به محضر رسول خدا رسید و گریان عرض کرد:اى رسول خدا عموى خود را از مسجد اخراج و عموزادهات را ساکن مىکنى؟!رسول خدا در جواب فرمود:من شما را خارج و او را ساکن نکردم بلکه خداوند این گونه فرمان داد.376. رسول خداصلى الله وعلیه وآله امام علىعلیهالسلام را به یمن اعزام کرد و آن حضرت در مدت مأموریت اقدامهایى انجام داد که بعضى را خوشایند نبود از جمله، اسب فردى از خانه فرار کرد و در بیرونِ خانه مردى را لگد زد و کشت. اولیاى مقتول صاحب اسب را به محکمه امام آوردند و حضرت با شنیدن شهادت شهود مبنى بر فرار اسب از منزل و معلوم شدن بىتقصیرى صاحبش، به بىگناهى او حکم داد ولى اولیاى مقتول معترض بودند و شکایت امام را به نزد رسول خدا بردند. حضرت در پاسخ شکایت آنان قضاوت حضرت امیر را تأیید کرد و آن را مطابق حکم خدا شمرد.387. در بازگشت از تبوک عدهاى نقشه قتل رسول خدا را کشیدند که با هوشیارى رسول الله و عنایت خداوند، ناکام ماندند. حذیفة بن یمان و عماربن یاسر توانستند توطئه گران را شناسایى کنند ولى وقتى دیدند رسول خدا در پى مؤاخذه آنان نیست چنین پرسیدند:آیا وقتى مردم و یارانت رسیدند آنان را امر نمى کنى گردن توطئه گران را بزنند؟! رسول خدا فرمود:خوش ندارم مردم بگویند محمد به کشتن یارانش دست یازیده است.398. در اواخر عمرِ حضرت رسول، اسامة بن زید براى مقابله با تجاوزگران رومى حکم فرماندهى گرفت. بزرگان مهاجر و انصار و اصحاب سابقهدار رسول خدا موظف شدند تحت فرمان او براى مقابله با رومیان عازم شوند. نصب اسامه که جوانى نورسیده و فاقد عنوان اجتماعى و کم سابقه بود بر بزرگان مهاجر و انصار به ویژه سابقهدارهایى که خود را ذىشأن مىدانستند بسیار گران آمد و اقدام رسول خدا را قابل قبول ندانستند و به آن اعتراض داشتند و این اعترضها به صورتهاى مختلف به گوش رسول خدا رسید. آن حضرت از این اعتراضها که غالباً انکارى بود خشمگین شد و با وجود شدت درد در جمع اصحاب حاضر شد و سخنرانى کرد و فرمود اعتراضهاى شما بىمورد و نابجاست و شما بر امیرى پدرش در جنگ موته نیز معترض بودید در حالى که هم پدرش و هم او اهلیت و صلاحیت امارت داشته و دارند.409. رسول خداصلى الله وعلیه وآله، در غدیر خم على بن ابىطالب را به جانشینى در امر حکومت منصوب کرد و مردم هم آزادانه با آن حضرت بیعت کردند ولى بعد از وفات پیامبر، جمعى توطئه کردند و با توسل به مکر و قوه قهریه وتطمیع و... امام علىعلیهالسلام را از حکومت کنار زدند و خود بر مسند خلافت تکیه زدند و سالها اقدام خود را به انتخاب مهاجر و انصار نسبت دادند و توجیه کردند. بعد از گذشت بیست و پنج سال وقتى با اقبال بىنظیر عمومى زمام خلافت به دست امام رسید و امام در مجامع مختلف سابقه خود را مطرح کرد و خود را منصوب پیامبر بر شمرد که حقش غصب شده و...، براى عموم مردم که در بىخبرى بودند این پرسشها مطرح شد که اگر واقعاً رسول خدا ایشان را نصب کرده چگونه دیگران او را کنار زدهاند؟ و اگر خلافت حق ایشان بوده چرا براى گرفتن آن اقدام نکرده است؟ و ...از اینرو در مقاطع مختلف این پرسشگرى رخ مىنمود و امام نیز در صدد توجیه و پاسخگویى بر مىآمد. یک بار در شرایطى که چندان هم براى چنین پرسشى مناسب نبود، کسى برخاست و از امام پرسید:چرا با ابوبکر و عمر به سان طلحه و زبیر نجنگیدى و دست به شمشیر نبردى و حق خود را نطلبیدى؟امام گرچه او را به خاطر بىموقع بودن پرسش مذمت کرد ولى در پاسخ وى گفت که به شش نفر از پیامبران اقتدا کرده است که مورد ظلم واقع شدند ولى صبر پیشه کردند، سپس آیات حاکى از تحمل آن شش پیامبر بزرگوار را براى مردم تلاوت کرد.آنان با شنیدن استدلال حضرت عرض کردند:اى امیرمؤمنان ما فهمیدیم که حق با توست و ما گناهکاریم و پشیمان. خداوند تو را معذور داشته است.41حتى پس از جنگ نهروان در آن اوضاع و احوال بحرانى که افرادى چون محمد بن ابى بکر و معاویة بن حذیج به دست توطئهگران به شهادت رسیدند، وقتى پرسشگرىِ افراد را درباره مسأله خلافت وعدم قیام خود شنید و متوجه شد که عموم مردم سؤال دارند و توجیه نیستند، در نامه مفصلى مسائل را شرح داد و فرمان داد هر هفته آن نامه بر مردم قرائت شود.4210. وقتى خلافت غصب شد، حضرت از اقدامات ممکن براى رسیدن به حق خود دریغ نورزید و پس از آن هم هرگاه زمینهاى پیش آمد، صلاحیت منحصر به فرد خویش را ذکر کرد و غصب حق خویش را یادآورى کرد و از هیچ موقعیت مناسبى دریغ نورزید بسانى که براى بعضى مخالفان و ا فراد کم توجه این یادآورىِ فراوانِ ایشان سؤال برانگیز و ناشى از حرص ایشان معرفى شد. عبدالرحمن بن عوف به امام گفت: اى فرزند ابوطالب تو نسبت به خلافت حرص دارى.عبدالرحمن مىخواست اقدامات امام را در پى طلبیدن حق بلکه ناشى از حرص و دنیاطلبى معرفى کند و امام در جهت زدودن این شبهه فرمود:من بر خلافت حریص نیستم بلکه میراث رسول خدا را مىطلبم. پس از آن حضرت، سرپرستى امتش با من بود و شما حریص ترید؛ زیرا میان من و آن حائل شدهاید و براى جلوگیرى از رسیدن من به حقم با شمشیر بر صورتم مىکوبید.4311. افراد و گروههایى در ایام خلافت امام، ظالمانه با ایشان درافتادند؛ گروهى پیمان شکستند و گروه دیگرى از اطاعت و قبول بیعت سرپیچیدند و علیه امام لشکر کشیدند و گروه سومى امام را کافر و مرتد شمردند و با ایشان را جنگیدند. در همه موارد گرچه حضرت مخالفان خود را ظالم و تجاوزگر مىدید و جز سرکوبى آنان راهى نمىشناخت لیکن سعى داشت تا در حد توان از رودررویى «نظامى» خوددارى ورزد و شرایط را براى بیدار شدن و هدایت فریب خوردگان آماده کند و با مصالحه، کار را به پایان برد. افرادى این تأمل و تأنّى را ناشى از ترس، قلمداد مىکردند و امام لازم بود پاسخ گوید و این شبهه را بزداید و لذا در سخنرانى عمومى فرمود:من این مطلب را بسیار زیر و رو کردم و جز جنگ با آنان، راه چاره ندیدم... اما این که مىگویید به خاطر ترس از مرگ کندى مىکنم، به خدا قسم براى من فرقى ندارد که بر مرگ وارد شوم یا مرگ بر من وارد شود.4412. در جنگ جمل بعد از پیروزى، امام فقط تصاحب اموال لشکریانى را که با آنان مىجنگید، اجازه داد و از اسیر کردن آنان و زنان و فرزندانشان منع کرد. گروهى بر این دستور امام خرده گرفتند و آن را مطابق حق نشمردند. فردى از بکر بن وائل با بىادبى و جسارت به امام گفت:- اى امیرمؤمنان به مساوات تقسیم نکردى و با رعیت به عدالت رفتار ننمودى!- واى بر تو، چرا؟ - چون فقط اموال موجود در میدان جنگ را تقسیم کردى و زنان و فرزندان و اموال خارج از میدان کارزار را وانهادى!پرسش این فرد، هم انکارى و اعتراضى بود و هم با لحنى بىادبانه و نیز به جهات دیگر شایسته توجه و جوابگویى نبود لذا امام بدان توجهى نکرد و خطاب به لشکریان فرمود: هر کس جراحتى برداشته با روغن مداوا کند.مرد بکرى بىادبانه گفت: آمادهایم حقمان را بگیریم و او حرفهاى پوچ تحویل ما مىدهد! امام او را نفرین کرد و براى توجیه دیگرانى که واقعاً پرسش داشتند، ادامه داد: اى برادر بکرى تو آدم کوته فکرى هستى، مگر نمىدانى ما کوچک رابه گناه بزرگ نمىگیریم. اموال آنان مربوط به قبل از زمان اختلافشان با ماست و بر طریق حق ازدواج کردهاند و فرزندانشان بر فطرت توحید متولد شدهاند لذا فقط آنچه در لشکرگاه دارند [غنیمت] و متعلق به شماست و آنچه در خانههایشان دارند، میراث فرزندانشان مىباشد. اى برادر بکرى من مطابق حکم رسول خدا با اهل مکه حکم کردم که اموال موجود در لشکرگاهشان را تقسیم کرد و متعرض بقیه اموال نشد. اى برادر بکرى مگر نمىدانى که در دارالحرب همه اموال دشمنان حلال است ولى در دارالهجره اموال آنان حرمت دارد جز در جایى که بحق بر دیگران حلال شود. [بعد خطاب به جمعیت فرمود:] خدا شما را رحمت کند؛ درنگ کنید. حالا اگر باز هم مرا تصدیق نمىکنید و بر ادعاى خود پافشار هستید، بگوئید کدامىتان عایشه را به عنوان سهم خود مىگیرد؟با شنیدن این بیانات، جماعت همگى بر حقانیت امام و جهل خود اعتراف کردند.4513. قبول حکمیت نیز از مواردى بود که به سبب آن به امام اعتراض شد و مورد پرسش قرار گرفت. امام خطاب به معترضان فرمود:مگر شما نبودید که وقتى آنان به حیله و نیرنگ قرآنها را بر نیزه کردند، گفتید، برادران دینى ما هستند و از ما طلب بخشایش دارند و به حکمیت کتاب خدا تن دادهاند و رأى آن است که قبول کنیم و از آنان دست برداریم. به شما گفتم: این اقدام آنان به ظاهر صورت ایمان دارد و در واقع کفر است. آغازش رحمت است و انجامش پشیمانى؛ به جنگ ادامه دهید و راهى را که پیش گرفتهاید رها مسازید بر جنگ دندان بفشارید و...4614. صلح امام حسن(ع) با معاویه به شدت سؤال برانگیز بود و افراد فراوانى حتى از یاران بسیار نزدیک و باوفاى حضرت به ایشان اعتراض کردند که دو مورد را بیان مى کنیم:الف) ابى سعید عقیصا به امام گفت: «چرا با معاویه سازش کردى با این که مىدانستى فقط حق با توست و او گمراه و تجاوزگر است؟» امام فرمود: «اگر این کار را نمىکردم احدى از شیعه ما زنده نمىماند.»47ب) مسیّب بن نجبه گفت: «من از شما در شگفت هستم؛ خلافت را به معاویه واگذاشتى در حالى که چهل هزار نفر در رکاب تو بودند و از او وثیقهاى نگرفتى تا شرایط و تعهداتش را اجرا کند!»امام فرمود: در این مورد چه مىگویى؟[حالا چه کنم؟]- به نظر من بهتر است به جنگ برگردى زیرا او پیمان شکسته و شرایط صلح را زیر پا گذاشته است. - اى مسیب چنانچه من خواهان دنیا بودم، بدون تردید معاویه در صبر و شکیبایى از من پایدارتر نبود اما من خیر و صلاح شما را در نظر گرفتم تا از جنگ با یکدیگر جلوگیرى کنم.48بسیارى از معترضان حتى از حدود نزاکت هم عبور کردند و در اعتراض، بىادبى کردند و امام همه را توجیه مىکرد و جواب مىداد.15. امام حسینعلیهالسلام نیز هم به خاطر خوددارى از بیعت با یزید و هم به خاطر خروج زود هنگام از مدینه و مکه مورد سؤال واقع شد و حضرت جواب داد که مطابق فرموده رسول خدا موظف به مخالفت با یزد است و نمىتواند با او بیعت کند و اراده امر به معروف و نهى از منکر دارد. علاوه، اگر از مدینه و سپس از مکه خارج نمىشد، او را مىکشتند.4916. امام صادقعلیهالسلام در مورد زراره - از اصحاب باوفایش - سخنان متفاوتى مىفرمود. در بعضى از بیانات از ایشان مدح مىکرد و در مواردى نیز مذمت مىنمود. این تناقض کلامى براى افراد سؤال برانگیز شد و از حضرت توضیح خواستند و ا یشان به فرزند زراره فرمود:به پدرت سلام مرا برسان و بگو من به خاطر دفاع از تو، از تو مذمت مىکنم زیرا دشمنان در پى دوستان ما هستند تا آنان را بشکنند یا آزار دهند و... و هر کس را ما بدگویى کنیم، مىپسندند و تو چون به محبت و موالات ما مشهور شدهاى و به این جهت مطرود مردم گشتهاى، خواستم با عیبگویى ما از تو مورد توجه واقع شوى و شر از تو دفع گردد. عمل من شبیه عمل عبدصالح در معیوب کردن کشتى است تا از مصادره سلطان در امان باشد.این مورد و دو مورد قبلى از این لحاظ مصداق پرسشگرى از حاکمان مطرح شده که امام حسین و امام صادقعلیهماالسلام از نظر پرسش کنندگان امام و مطاع بودهاند و با توجه به این مطلب مصداق سؤال از حاکمان می باشد.5017. بسیارى از شیعیان پذیرش ولایت عهدى مأمون توسط امام رضا را سؤال برانگیز و غیر موجه مىدانستند و در خفا و آشکار پرسش داشتند. امام در جواب معترضان فرمود:خداوند مىداند که از پذیرش ولایت عهدى ابا داشتم ولى هنگامى که میان قبول یا کشته شدن مختار شدم، قبول را برکشته شدن ترجیح دادم. واى بر معترضان[که پذیرش ولایت از طرف ستمگر را به هیچ وجه جایز نمىدانند و اقدام مرا صددرصد خلاف مىدانند]، آیا نمىدانند که یوسف با اینکه پیامبر و رسول بود اما به حکم ضرورت سرپرستى خزائن عزیز مصر را عهدهدار شد و فرمود: «مرا مسؤولیت خزانهدارى بده زیرا من نگهدارنده و دانا هستم.» من نیز به اجبار و به حکم ضرورت این منصب را پذیرفتم آن هم بعد از اینکه مشرف به مرگ شدم علاوه بر آن من با شرایطى وارد شدم که مانند خارج شونده است. به خدا شکایت مىبرم و هم او یاور می باشد.51موارد یاد شده بعضى از موارد پرسشگرى مردم و جوابگویى معصومین علیهم السلام می باشد.
*.محقق حوزه
**.پسر حضرت نوح براساس روایات معتبر پسر صلبى خود او بود.11علامه طباطبایى در تبیین علت این سؤال حضرت نوح مىنویسد: نوحعلیهالسلام هیچ احتمال نمىداد که پسر، در باطن دلش، کفر پنهان کرده باشد و اگر اظهار اسلام مىکرده از باب نفاق بوده باشد، برخلاف همسرش که نوح از کفر او خبر داشت. و بىتردید اگر پسرش رانیز مانند همسرش کافر مىدانست، هرگز تقاضاى نجات او را نمىکرد زیرا که این خود نوحعلیهالسلام بود که از خداى عزوجل درخواست کرد تا دیّارى از کفار را زنده نگذارد.12 و نیز او بود که به حکایت قرآن در دعایش گفت: «من و مؤمنان همراهم را نجات بده»13و چگونه ممکن است او خود با آگاهى از کفر باطنى فرزندش، نجات او را بخواهد؟ با این که قبلاً خداى تعالى به او فرموده بود: «درباره ظالمان با من کلامى مگو که قطعاً آنان غرق شدنىاند»14در بخشى دیگر مىنویسد: حضرت نوح خطاب به فرزندش فرمود: «لا تکن مع الکافرین» «با کافران و همراه آنان مباش»15 و نفرمود: «و لا تکن من الکافرین» «زیرا خیال مىکرد مسلمان است و از نفاق دلش خبر نداشت و نمىدانست که او تنها به زبان و ظاهر مسلمان و مؤمن است و اگر او را از کافران مىپنداشت و از کفر درونى او اطلاع داشت، او را صدا نمىزد.16***.در این که مردم حاکمان را به حکومت مىگمارند هیچ بحثى نیست و همه علما قبول دارند که مردم دست کم تحقق بخش حکومت صالحان هستند. اگر در مشروعیت حکومت آنها هم دخلى نداشته باشند، به همین اندازه که مردم تحقق بخش حکومت مىشوند، بر حاکمان حق دارند و به همین اندازه به قول حضرت امامقدس سره ولى نعمت حاکمان هستند و حاکمان باید در برابر این حقى که مردم برآنان دارند، پاسخگو باشند. ****.دراین که جریان بستن درها چه سالى اتفاق افتاده، اختلاف است. برخى آن را مربوط به سالهاى ابتدایى هجرت مىدانند و برخى دیگر مربوط به سالهاى آخر عمر رسول خدا. از سوى دیگر عباس و حمزه در مدینه اقامت نداشتهاند. حمزه جزء مهاجران بود و در سال سوم هجرى شهید شد و عباس سالها بعد به مکه آمد. بنابراین فقط یکى از آن دو هنگام بستن درها در مدینه ساکن بوده است. ظاهراً بستن درها در سالهاى آخر عمر پیامبر بوده و معترض را باید عباس شمرد زیرا امام علىعلیهالسلام در سال دوم هجرى ازدواج کرده و مدتى ساکن خانه یکى از اصحاب بوده است، آن گاه در حجره مخصوص به خود ساکن شده است پس در زمان سکونت او در حجره جنب مسجد، حضرت حمزه زنده نبوده است، تا معترض باشد.
پی نوشت: 1- زخرف: 542- قصص: 383- طه: 714-.انبیاء: 235- ر.ک.به: ترجمه المیزان، ج14، صص380-3796- بقره: 307-همان.8- همان.9- ص: 7610- هود: 4511- ترجمه المیزان، ج10، ص367 به نقل از بحارالانوار، ج11، ص322 به نقل از عیون اخبارالرضاعلیهالسلام.12- نوح: 2827 13- شعراء: 11814- هود: آیه37؛ ترجمه المیزان، ج1، ص37515- هود: 4216- ترجمه المیزان، ج10، ص345-17 انعام: 12418-اعراف: 619- نهج البلاغه، خطبه5020- همان، خطبه 16221- معادن الحکمه، ج1، ص157-15022- نهج البلاغه، خطبه 21623- کهف: 77-6624- سیاستنامه امام علىعلیهالسلام، ص49025- مستدرک الوسائل، ج12، ص42926- غررالحکم، ج1، ص4227- نهج البلاغه، خطبه 17328- نهج البلاغه، نامه 5329- همان، خطبه 21630- همان، نامه 5331- همان، خطبه 216 و کافى، ج8، ص35532- بقره: 247 و تفاسیر ذیل آیه.33- ر.ک.به: طه: 94-85؛ اعراف: 150-148؛ بقره: 5434- سیره ابن هشام، ج2، ص33135- آیتى، تاریخ پیامبر اسلام، ص563، دانشگاه تهران، دوم، 136136- سیره ابن هشام، ج2، ص14237- بحارالانوار، ج39، ص2838- همان، ج21، ص36239- همان، ج21، ص24740- ابن سعد، طبقات الکبرى، ج2، ص19041- احتجاج، ص190، اعلمى، بیروت.42- معادن الحکمه، ج1، ص157-15043- همان، ص15844- نهجالبلاغه، خطبه 5545- بحارالانوار، ج32، ص22346- احتجاج، ص18547- بحارالانوار، ج44، ص248- سیره امامان (ترجمه اعیان الشیعه)، ج سوم، ص4249- فتوح ابن اعثم، ج5، ص79؛ سخنان حسین بن على، محمدصادق نجمى.50- مامقانى، تنقیح المقال، ج1، ص44151- عیون اخبار الرضا، ج2، ص139
حقّ پرسشگرى و مبانى آنحکومتهاى استبدادى و حاکمان مستکبر، خود را برتر از عموم مىپندارند و دیگران را صالح و شایسته براى تصمیمگیرى و اظهارنظر نمىدانند. در چنین حکومتهایى مردم فقط، رعیت، مطیع و فرمانبر به شمار مىروند و حقّ اظهار نظر و شرکت در تصمیمگیرى یا پرسشگرى و توضیح خواستن از حاکمان را ندارند. حکومت فرعون، نمونه بارز حکومتِ ستمگرِ مستکبر است. در این حکومت، مردم، تحقیر مىشوند و شأن آنها انکار مىگردد و اطاعت بىچون و چرا از آنان خواسته مى شود.«فَسْتَخَفَّ قَوْمَهُ فَأَطاعُوهُ» 1«قوم خود را تحقیر کرد و خفیف شمرد و آنان مطیع او شدند».در چنین حکومتى است که مردم حتى حقّ فکر کردن ندارند و فرعون، خود، به جاى آنان فکر مىکند و تشخیص مىدهد و خط و نشان مى کشد:«قال فرعون یا ایها الملأ ما عملت لکم من اله غیرى فاوقدلى یا هامان على الطین صرحاً لعلى اطلع الى اله موسى و انى لأظنُّه من الکاذبین» 2«فرعون گفت: اى بزرگان قوم! من براى شما معبودى جز خویشتن نمىشناسم، پس اى هامان برایم برگِل آتش بیافروز[و آجر بپز] و برجى [بلند] براى من بساز تا شاید به سوى خداى موسى سرکشم و من جدّاً او را از دروغگویان مى انگارم».وقتى ساحرانِ دربار با مشاهده معجزه حضرت موسىعلیهالسلام نبوت وى را تصدیق کردند و به او ایمان آوردند، علت ایمان آوردن را نپرسید بلکه آنان را به خاطر ایمان آوردنِ بدون اجازه او توبیخ کرد:«آمنتم له قبل ان آذن لکم» 3«به او ایمان آوردید قبل از آن که به شما اجازه دهم».ولى در حکومت الهى و دینى، مردم، حقّ دانستن و پرسشگرى دارند و حاکم موظف به پاسخگویى مىباشد. حق پرسشگرى مردم در حکومتهاى صالح بر مبانى زیر استوار است:1. فقط مالک حقیقى مافوق سؤال است. مالک حقیقى و مطلق در ملک خود حق تصرف مطلق دارد و هیچ یک از بندگان - که ملک مطلق او هستند - حقّ پرسش از او را ندارند و مالک هم موظف نیست رفتار و کردار خود را براى آنان توجیه کند؛ زیرا آنان را به عنوان «مملوک» و «عبد» جز اطاعت و پذیرش بىچون و چرا نشاید و چون مالک مطلق و حقیقى فقط خداست، پس او تنها مقام غیرمسؤول است و هیچ کس را حق پرسشگرى و طلب توضیح از او نیست این است که خداوند در قرآن مىفرماید:«لا یسئل عما یفعل و هم یسئلون» 4 «خداوند از آنچه مىکند پرسش نمىشود و آنانند [بندگان] که مورد پرسش واقع مىشوند».خداوند، آنچه بخواهد انجام مىدهد، گرچه حقّ مطلق، حکیم، عدل، عالم و آگاه به مصالح بندگان و رحیم به آنان، جز حق، خیر و رحمت انجام نمىدهد.5 براین اساس به کار خداى تعالى اعتراض و چون و چرا معنا ندارد ولى حق تعالى پرسش و توضیح خواستن ناشى از جهلِ بندگانش را اجازه داده و آنان را به خاطر این پرسشها توبیخ نکرده است. در قرآن دو مورد پرسش بندگان از حق تعالى ذکر شده است:مورد نخست: وقتى خداوند به ملائکه و ساکنان آسمان اعلام کرد:«انى جاعل فى الارض خلیفة» 6 «من در زمین خلیفه خواهم گمارد».ملائکه به دو جهت نسبت به این اراده خداوند مسألهدار شدند؛ نخست اینکه آنان همه موجودات مادى را فسادانگیز و خونریز یافته بودند و آدم را هم به خاطر مادى بودن تابع این قانون مىدانستند و دوم اینکه خلیفه خداوند باید تسبیحگو و تقدیسگوى او باشد و آنان خود را تسبیح گو و تقدیس گوى خدا مىدانستند و شایسته مقام خلافت و از اینرو توضیح خواهانه از خداوند پرسیدند:«اتجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الدماء و نحن نسبح بحمدک و نقدس لک» 7 «آیا در زمین کسى را قرار مىدهى که در آن فساد کند و خون بریزد در حالى که ما تسبیحگوى حمد تو و تقدیس گوى توایم».آنان معترض نبودند بلکه وجه خلافت را در آدم نمىدانستند یا به دیگر سخن سراغ نداشتند. خداوند هم آنان را بر این پرسش آگاهىطلبانه توبیخ نکرد بلکه ابتدا اجمالاً فرمود: «انى اعلم ما لا تعلمون» 8 «من چیزى مىدانم که شما نمىدانید».و بعد با تعلیم اسماء به آدم و پرسش از ملائکه، به آنان فهماند که شما ظرفیت لازم را براى خلافت ندارید و آدم داراى ظرفیت فوقالعادهاى است که او را شایسته این مقام مىگرداند.ظاهراً شیطان هم در این سؤال همراه ملائکه بود ولى مقصودش از سؤال، آگاهى طلبیدن نبود بلکه سؤال او اعتراضى و انکارى بود. او خود را برتر از انسان مىدانست و نمىخواست نصب آدم به مقام خلافت را بپذیرد. به همین دلیل از ملاک و معیار شایستگى آدم نپرسید بلکه معترضانه وطلبکارانه گفت:«انا خیر منه خلقتنى من نار و خلقته من طین» 9 «من از او بهترم، مرا از آتش و او را از خاک آفریدهاى».خداوند هم او را به خاطر انکار و استکبار از پذیرش سیادت آدم، از درگاه خود راند.مطلب دیگر اینکه پرسش ملائکه در اینجا ابتدایى نبود بلکه بعد از اعلام خداوند به آنان بود. خداوند با اعلام اراده خود به آنان، آنان را در این امر وارد کرد و اجازه پرسش داد. اگر خداوند قبل از آفرینش آدم و خلیفه قرار دادن او، این اراده را به ملائکه اعلام نمىکرد و بدون اطلاع قبلى آنان، آدم را خلق و او را خلیفه خود معرفى مىکرد و از ملائکه مىخواست بر او سجده کنند، هیچ کدام از ملائکه به خود اجازه سؤال و چون و چرا نمىدادند لیکن وقتى خداوند قبل از خلقت آدم، اراده خودش را به اطلاع آنان رساند، ایشان به خود اجازه دادند از دلیل خلافت آدم - که برایشان مخفى بود - سؤال کنند تا آگاه شوند.و اما غیر خداوند، مالک مطلق نیست تا از مورد پرسش واقع شدن برتر باشد. غیر خداوند، هر که باشد، بندهاى از بندگان خداست که باید در برابر اعمال و رفتارش پاسخگو باشد، بندگان خدا که از عمل و رفتار او سود مىبرند یا ضرر مىبینند، حق پرسشگرى از او دارند.مورد دوم: حضرت نوحعلیهالسلام سالیان طولانى قوم خود را به خدا دعوت کرد و پس از آن مدت، خداوند وى را خبر داد که دیگر کسى از قوم تو ایمان نخواهد آورد، پس از رفتار منکرانه آنان اندوهگین مباش و در حضور ما کشتى بساز و درباره ظالمان با من سخن مگوى؛ زیرا که آنان غرق شدنىاند و هرگاه کشتى آماده شد و طلیعه عذاب نمایان گشت از هر جنس حیوان یک جفت و اهل خود و مؤمنان را بر کشتى سوار کن که باقى هلاک خواهند شد. حضرت نوح امر خدا را اجرا کرد و هنگامى که کشتى بر امواج طوفانى قرار گرفت، فرزند خود را در گوشهاى دید او را به سوار شدن فراخواند ولى پسرش اجابت نکرد و به کوه پناه برد که موج میان آن دو فاصله انداخت و سرانجام غرق شد. حضرت نوح به خداوند عرض کرد:«رب ان ابنى من اهلى و ان وعدک الحق و انت احکم الحاکمین» 10«پروردگار من، پسرم از اهل من است و وعده تو به یقین حق است و تو بهترین حکم کنندگانى».این سخن در بردارنده پرسش غیر صریحى از سوى حضرت نوح خطاب به حق تعالى است و حضرت ابراز مىدارد که خدایا تو وعده نجات اهلم را دادى و پسرم هم از اهل من است، بنابراین نباید فرزندم به کام مرگ برود. حضرت نوح نمىداندکه فرزندش ایمان ندارد و فقط اظهار ایمان مىکند، اگر مىدانست هیچ گاه این سؤال را مطرح نمىکرد. خداوند هم جواب مىدهد که او از اهل تو نیست؛ زیرا وعده نجات به اهلِ «صالح» تعلق دارد و این فرزند صالح نیست و با تو رابطه ایمانى ندارد و از اهل تو نیست.**2. دانستن حق مردم است مردم صاحبان اصلى حکومت هستند و حق دانستن دارند. پیامبران و امامانعلیهمالسلام داراى شأن نبوت وامامت بودند و این شأن یک شأن الهى بود و مردم در آن هیچ دخالتى نداشتند، نبوت و امامت شؤون پیامرسانى و هدایتگرى از جانب خداوند هستند و خداوند پیامبر و امام را براى این رسالت بر مىگزیند و او خود بهتر مىداند چه کسى سزاوار و شایسته براى رسالت است:«الله اعلم حیث یجعل رسالته» 17 «خداوند بهتر مىداند رسالت خودش را کجا قرار دهد».رسول و امام از آنجا که منصوب خداوند هستند، در این شأن فقط در برابر او مورد پرسش قرار مىگیرند و باید پاسخگو باشند همانگونه که مردم درباره چگونگى مواجهه با پیامبران و امامان و تصدیق یاتکذیب آنان از جانب خداوند مورد پرسش قرار مىگیرند و باید پاسخگو باشند:«فلنسئلن الذین ارسل الیهم و لنسئلن المرسلین» 18 «بىشک، کسانى که به سوى آنان رسولان رافرستادیم و هم فرستادگان را مورد پرسش قرار مىدهیم».و اما حکومت شأنى راجع به مردم است یا دست کم در آن ذى دخل هستند و بر این اساس در آیات و روایات «امر» که به معناى حکومت است به «کُم» یعنى مردم اضافه شده است. و کسى باید در مصدر حکومت قرار بگیرد که هم شرایط و صلاحیتهاى مقرر در شرع را داشته باشد و هم مورد رضایت و خواست مردم باشد. به همین جهت آن بزرگواران به مردم حق پرسش مىدادند و خود را موظف به پاسخگویى مى دانستند.***از نگاه امام علىعلیهالسلام - به عنوان بزرگترین نمونه تربیت شده مکتب اسلام - مردم حق دارند آگاه به امور باشند بلکه بر والى و حاکم لازم است آنان را آگاه کند و نباید جز در موارد جنگ و مسائل مهم نظامى، مطلبى را به عنوان سرّ از آنها پوشیده بدارد:«آگاه باشید حق شماست که جز اسرار جنگى هیچ سرّى را از شما پوشیده ندارم و در امورى که پیش آید بدون مشورتِ شما اقدامى نکنم».19یکى از اصحاب آن حضرت از ایشان پرسید که چگونه قوم، شما را با وجود صلاحیتى که داشتید، کنار زدند؟ حضرت به هنگام پاسخگویى نخست، به حقّ پرسشگرى ایشان تصریح کرد و فرمود: «و لک حق المسألة ؛و تو حق پرسش دارى».20پس از بازگشت از نهروان نیز در همین مورد، از او سؤال شد و احساس کرد که عموم مردم در این باره توجیه نیستند و از وجه مطلب آگاهى ندارند لذا طى نامهاى مفصل به تبیین مسأله پرداخت و فرمان داد هر جمعه آن نامه توجیهى را عبیدالله ابن ابى رافع در حضور ده نفر از اصحاب بزرگ و مورد اعتماد به عنوان شاهد و تصدیق کننده براى مردم بخواند و در آن نامه تصریح کرد:«و لولا ان العامة قد علمت بذلک لم اذکره» 21 «اگر نبود که عامه از این مطلب آگاهى دارد، این مطالب را یادآورى نمىکردم».3. فروتنى و بها دادن به دیگران حاکم وقتى خود را عبد، فقیر، کوچک، محتاج و محدود بداند و برتر از خطا نشمرد و دیگران را نیز افرادى ارزشمند بداند که ممکن است به خواست خدا در پارهاى امور از او مطلعتر و آگاهتر باشند و بتوانند به او کمک کنند، با چنین بینشى به طور طبیعى هم قبل از انجام کارها مشورت مىکند و هم بعد از انجام کارها به دیگران اجازه اظهار نظر و اعتراض مىدهد و از فکر و نظر آنان استفاده مىکند. معصومینعلیهمالسلام گرچه مؤید به تأییدات خاصّه خداوند بودند ولى ذات خود را برتر نمىدانستند و بندگان خدا را نیز کوچک نمىشمردند و باور داشتند که چه بسا فرد کوچکى به خواست خداوند، مطلبى را درک کند و بگوید که به ذهن دیگرى نرسیده است، بدین جهت هم مشورت مىکردند وهم اجازه اظهار نظر مىدادند. سخنان و رهنمودهاى امیرمؤمنان علىعلیهالسلام در این زمینه بسیار فراوان، شگفتانگیز و راهگشا است. حضرت در بخشهاى منشور حکومتى، به مالک اشتر فرموده اند: «از، از خود راضى بودن بپرهیز و به توانایىهاى دلخوش کننده خودت امیدوار و مطمئن مباش و از دوست داشتنِ تملق و ستایشگرى برحذر باش؛ زیرا که این خصال مطمئنترین فرصت و نقطه نفوذ براى شیطان است تا نیکوکارىِ نیکوکاران را محو کند.براى مدت طولانى از رعیت پنهان مشو؛ زیرا دور بودن زمامداران از چشم رعایا [و مورد نقد قرار نگرفتن آنان] خود موجب نوعى محدودیت و بىاطلاعى نسبت به امور مملکت است که آگاهى زمامدار را از مسائل نهانى قطع مىکند در نتیجه بزرگ، در نزد او کوچک و کوچک، بزرگ و کار زشت، زیبا و کار نیک، بد جلوه مىکند و حق و باطل هم آمیخته مىشود و...تو یکى از دو مرد هستى؛ یا مردى هستى که ضمیرت براى جانبازى در راه حق آماده است پس دلیل ندارد نسبت به کارهاى حقى که وظیفه توست [از جمله شنیدن سخن حقّ دیگران و پیشنهادها و انتقادهاى آنان] خود را در خفا نگه دارى و یا مردى هستى که از انجام دادن وظیفه، دادن خوددار مىباشى پس بِدان، زود است که از تو مأیوس شوند...شایسته است که مقربترین آنان به درگاه تو کسى باشد که سخن تلخ حق بر زبان او بیشتر جارى مىگردد.»و در خطبهاى فرمودند:«هیچ کس - حتى آن که در نظر مردم داراى شأن بزرگ و سابقه در دین است - برتر از آن نیست که در انجام وظیفه حقّى که خدا به عهدهاش نهاده، بىنیاز از یارى باشد همانگونه که هیچ کس - اگرچه، در نظر مردم خیلى حقیر و کوچک باشد - دون مرتبهتر از آن نیست که یارى شود یا از او کمک گیرند.»22و این، سخنِ صاحبِ بینشِ یاد شده است که در ادامه خطبه فرمودند:«به مانند سخن گفتن با جباران با من سخن مگویید و همانگونه که در حضور حکام ستمگر حریم مىگیرید، از من حریم مگیرید و با تملق و چاپلوسى با من رفتار نکنید و گمان مبرید سخنِ حقّى که مىگویید بر من سنگین مىآید یا در پىِبزرگ شناساندن خویشم؛ زیرا آن کس که گفتن سخن حق، به او یا عرضه داشتن عدالت بر او، برایش سنگین باشد، عمل به آنها برایش سنگینتر است، پس از سخن حق و مشورت عدل، دریغ مورزید که من خود را برتر از خطا و عمل خویش را در امان از اشتباه نمىدانم، مگر خداوند مرا کفایت کند [که معناى عصمت همین است].»4. هدایتگرى، اختیار و آگاهى حاکم اسلامى علاوه بر وظیفه حکومت و اداره امور، رهبر معنوى و دینى مردم نیز هست و مىخواهد مرشد آنان به طریق حق باشد و ارشاد بدون اختیارِ آگاهانه معنا ندارد؛ پس حاکم اسلامى باید حقانیت خود را ثابت و اعمالش را توجیه کند تا پیروان او با آگاهى کامل، پیروى از وى را اختیار کنند. اگر کارهاى حاکم براى پیروان، توجیه شرعى، عقلى و قانونى نداشته باشد، آنان نسبت به حاکم بدبین مىشوند و او را ستمگر مىپندارند و به خود اجازه پیروى از او را نمىدهند. قبل از این که به بیانات معصومانعلیهمالسلام در اینباره بپردازیم، از خوان گسترده کلام الهى بهرهاى بر مىگیریم.حضرت موسىعلیهالسلام با وحى الهى از وجود بنده صالحى مطلع شد که به مراتب بالایى از ولایت رسیده و خداوند به او علم آموخته و از رحمت خاص خود بهرهمند ساخته بود به طورى که مىتوانست مرشد حضرت موسى علیه السلام باشد.حضرت با اجازه حق تعالى در پى آن عبد صالح بر مىآید تا پیرو او شود و از علم او بهره گرفته و رشد یابد. سرانجام به محضر عبد صالح مىرسد و عرضه مىدارد که آیا اجازه مىدهى تو را پیروى کنم تا از حکمت رشد دهندهاى که تعلیم شدهاى مرا بیاموزى؟ عبد صالح در پاسخ مىگوید، تو توان همراهى و شاگردى مرا ندارى؛ زیرا نمىتوانى بر آنچه از وجه آن آگاه نیستى صبر و تحملورزى. حضرت موسىعلیهالسلام وعده تحمل مىدهد و عبد صالح همراهى اطاعتوار ایشان را به شرطى مىپذیرد که در مورد کارها تا زمانى که خود وى وجه آنها را نگفته است، پرسشى نکند و حضرت موسى هم مىپذیرد ولى با این وجود موساى آگاهىخواه، هدایت طلب و رشدآموز، هرگز نمىتواند در برابر اَعمالِ به ظاهر ناپسند مرشد سکوت کند و به حکم ایمانِ خود، لب به اعتراض مىگشاید. هر چه ناپسندى کار، در ظاهر، بیشتر است، اعتراض و پرسشگرى او شدیدتر است. وقتى عبد صالح کشتى را سوراخ مىکند، موسىعلیهالسلام به سؤال و اعتراض گوید: آیا آن را سوراخ کردى تا مسافرانش را غرق سازى؟ واقعاً به کار ناروایى مبادرت کردى. و وقتى نوجوان بىگناه را مىکشد، موسىعلیهالسلام به اعتراض مىگوید:آیا بىگناهى را بى آن که کسى را کشته باشد، کشتى؟ واقعاً کار منکرى را مرتکب شدى.و وقتى وارد قریهاى شدند که اهل آن از طعام دادن به آنان خوددارى ورزیدند و با این وجود عبد صالح دیوار مشرف به انهدامى را تعمیر کرد، چنین اعتراض شنید:اگر مىخواستى [کاش] براى این کار، مزدى مىگرفتى.23این پرسشها و اعتراضها از طرف موسىعلیهالسلام نسبت به عبد صالح طبیعى است؛ زیرا موسىعلیهالسلام «علمآموز» است و مىخواهد رشد یابد و طبیعى است که «حق طلب» و «حقجو» در برابر کارِ به ظاهر ناپسند، نمىتواند سکوت کند و اگر مصاحبت موسى و عبد صالح طولانى مىشد، باز هم اعتراضهاى او در برابر کارهاىِ به ظاهر ناصحیح، ادامه مىیافت.از اینرو، حاکم نسبت به افکار عمومى توجه دارد و سعى مىکند کارهایش را براى عموم توجیه کند تا معاصران به حقانیت او معترف باشند و نام نیک او در تاریخ و براى آیندگان ثبت گردد. حضرت امیرعلیه السلام در بخشهایى از نامه خود خطاب به مالک در این باره چنین نوشت:«از خدا مىخواهم من و تو را موفق به کارى کند که مورد رضایت او باشد و نزد او و بندگانش عذرى روشن باشد همراه با آوازهاى نیک در میان بندگان. هرگاه رعیت به تو گمان ظلم بردند، عذر خود را براى آنان آشکار کن و با این اقدام گمان بد آنان را دور ساز که در اینگونه رفتار موجبات تربیت اخلاقى تو و ارفاق و ملاطفت به رعیت وجود دارد و آنان را بر صراط حق که خواست توست، مستقیم مىدارد.»آخرین جمله فراز بالا بسیار شایسته توجه است. امام مىفرماید: «استقامت و پایدارى مردم بر صراط حق» خواست و هدف حاکم اسلامى است و توجیه شدن، آنان را بر این صراط، مستقیم مىدارد. از اینرو، اولین کسى که «صندوق انتقادها و پیشنهادها» نصب کرد، على بن ابى طالبعلیهالسلام بود. حضرت خانهاى معین کرده بود تا هر کس مورد ظلم عُمّال حکومت واقع شد و از آنان انحراف و ایرادى دید، شرح مطلب را نوشته و در آن خانه بیندازد.24 در آن خانه حتى نامههاى پر از اهانت به خود حضرت انداخته مىشد.5. نصیحت گرى خالصانه از حقوق حاکم برعهده رعیت است. حاکم و حکومت اسلامى نه تنها به رعیت اجازه اظهار نظر مىدهند بلکه بالاتر، از رعیت مىخواهند که به عنوان یک واجب و وظیفه و اداى حقى که به عهده آنان است، از خیرخواهى براى حاکم و حکومت دریغ نورزند و آنچه از صَلاح به نظرشان مىرسد، بگویند و هر جا ایراد و نقصانى دیدند، اطلاع دهند و این نشانه مودّت خالصانه آنان مىباشد. امیرمؤمنان علیه السلام مىفرماید: « نصیحت ثمره محبت است.»25« نصیحت محبت مىآورد.»26دو جمله بالا رابطه متقابل نصیحت و مودت را بیان مىکند. ناصح بىشک به نصیحت شونده محبت دارد که نصیحت مىکند و اگر نصیحت شونده، بشنود، محبت ناصح بیشتر مىشود همانگونه که نصیحت شونده نیز اگر توجه داشته باشد به ناصح محبت پیدامى کند زیرا او را محبّ خود مى یابد.حق من بر شما این است که به بیعت وفادار باشید و در حضور و پشتسر، خیرخواه من باشید.نصیحت یعنى خیرخواهى، مشورت، رهنمود و انتقاد و اطاعت و پیروى خالصانه و ناشى از عشق ومحبت براى اصلاح محبوب و پیشرفت او، البته لازمه نُصح و خیرخواهى این است که فرد به محض مشاهده کار به ظاهر خلاف، حکم نکند بلکه ابتدا توضیح بخواهد، آید شاید، فاعل براى آن کار، وجه و عذر قانع کنندهاى داشته باشد. از اینرو امام خطاب به پیروانش اعلام مى کند:اگر کارى از من به نظرتان ناپسند و غیرصحیح و ظالمانه آمد، زود قضاوت نکنید و صبر نمایید تا وجه آن را بیان کنم؛ زیرا ما براى هر کارى که از نظر شما منکر و ناپسند است، عذر و وجه قانع کنندهاى داریم.27امر به معروف و نهى از منکر نیز وظیفه آحاد امت اسلامى نسبت به یکدیگر و نسبت به حاکمان است بلکه امر به معروف و نهى از منکرِ حاکمان اهمیت بیشترى دارد؛ زیرا دایره فَساد یا صَلاح کارِ منکر یا معروف یک فرد بسیار محدودتر از دایره صلاح یا فساد کارِ منکر یا معروف حکومت است از اینرو امر به معروف حکومت و حاکمان اهمیت بیشترى دارد؛ علاوه، حاکم قدرت دارد و امر و نهى قدرتمند، به ویژه اگر مستکبر و ستمگر هم باشد، عواقب ناخوشایندى براى آمر و ناهى دارد و لذا برترین جهاد گفتن کلمه حق به حاکم ستمگر است؛ زیرا گوینده مىداند که چه بسا این امر و نهى براى او بهاى گزافى خواهد داشت و او با علم به این مطلب، خود را در معرض خطر عظیم قرار مىدهد و براى کسب رضاى خدا امر و نهى مى کند.معصومانعلیهمالسلام علاوه بر این که اجازه مشورت و انتقاد مىدادند، بر آن تشویق هم مىکردند و عاملان حکومتى را به تربیت مردم بر حقگویى و پرسشگرى توصیه مى کردند:آنان را طورى تربیت کن که ستایشگر تو نباشند و اعمال باطلى که از تو سرنزده [به تو نسبت ندهند و بر آن] ستایش نکنند زیرا مدح و ستایش بسیار، خودپسندى بار مىآورد و تو را مغرور و خودبین مى سازد.28« از بدترین حالات زمامداران در پیشگاه صالحان آن است که گمان برده شود آنان فریفته تفاخر گشته و کارشان شکل برترى جویى به خود گرفته است. من از این ناراحتم که حتى در ذهن شما خطور کند که مدح و ستایش را دوست دارم و از شنیدن آن لذت مى برم.»296. ردّ بینشِ مطاعِ مطلق دانستن حاکم و مطیعِ مطلق دانستن رعیت امامعلیهالسلام هم بینش مطاع مطلق دانستن حاکم را نفى مىکرد و از عاملان خود مىخواست چنینبینشى را از خود دور کنند و هم رعیت را از اطاعت مطلق و بىچون چراى حاکمان نهى و آنان را به نظر دادن و انتقاد کردن تشویق مىکرد. خطاب به مالک در منشور حکومتى نوشت:« هرگز نگو به من قدرت داده شده و من امر مىکنم و باید اطاعت شود.»30و نیز زمانى که حقوق متقابل حاکم و رعیت را بر مىشمرد، شخصى از بین جمعیت برخاست و عرض کرد: تو امیر ما و ما رعیت تو هستیم. هر چه مىخواهى براى ما اختیار کن و آن را به اجرا بگذار و امر کن که تو گوینده تصدیق شده و حاکم موفق و... هستى. اما بعد از شنیدن این سخنان ضمن زشت شمردن تملّقطلبى حاکم فرمود:« با من به مانند جباران سخن مگویید و... و از گفتن سخن حق دریغ مورزید و... .»31با توجه به مبانى یاد شده، پرسشگرى رعیت و پاسخگویى معصومان در دوران حکومت و قدرت آنان، نمود بارز داشت که به مواردى از آن اشاره مىکنیم.موارد پاسخگویى معصومان علیهم السلام 1. حضرت اشموئیلعلیهالسلام از پیامبران بنى اسرائیل بود. در زمان آن حضرت بنى اسرائیل از ظلم و ستم جالوتیان و آوارگى و بىخانمانى به ستوه آمده و تصمیم گرفتند، براى آزاد سازى وطن خویش تلاش کنند و از پیامبرشان خواستند فرمانده و حاکمى معین کند تا به فرمان او با دشمن بجنگند. حضرت اشموئیلعلیهالسلام به امر خداوند طالوت را به عنوان زمامدار معرفى کرد. اشراف بنى اسرائیل و عشیره و پیروانشان، طالوت را شایسته ندانسته و او را واجد معیارهاى معهودشان - یعنى توانمندى مالى و انتساب عشیرگى - ندانستند و به اعتراض و پرسش گفتند: چگونه او فرمانرواى ما باشد در حالى که ما به فرمانروایى سزاوارتریم و او وسعت مالى ندارد؟حضرت اشموئیل علاوه بر این که انتصاب خدایى او را یادآور شد، دو وجه شایستگى او را نیز خاطرنشان ساخت و فرمود:همانا خداوند او را بر شما برگزید و در علم و قدرت جسمى فزونى بخشید و خداوند ملک خود را به هر کس بخواهد مىدهد.322. حضرت موسىعلیهالسلام به قوم خود اطلاع داد که مدت سى روز میقات با خدا دارد و هارونعلیهالسلام را به عنوان جانشین خود قرار داد و به او سفارشهاى لازم را کرد و رفت. میقات بعد از سى روز تا ده روز بعد ادامه یافت، در این فاصله «سامرى» و یارانش، عموم بنى اسرائیل را به پرستش گوساله طلایى سوق دادند و کوششهاى حضرت هارون نتوانست مانع انحراف قوم گردد. وقتى موسى به میان قوم بازگشت و انحراف آنان را دید، ابتدا به سراغ حکومتیان رفت و آنان را به دلیل قصور احتمالى به شدت مؤاخذه کرد. جانشین او بالاترین مقام مسؤول است و با این که پیامبر خداست و حضرت هم به وظیفه شناسى و صداقت او ایمان دارد ولى هم انحراف عظیم است و هم موسى علیه السلام مرشد و هادى است و باید به گونه اى اقدام کند که قوم متنبه گردند و توبه کنند. هارون علیه السلام نیز یا قصور و تقصیر کرده و باید تنبیه شود یا وظیفهاش را کاملاً انجام داده و باید بىگناهىاش ثابت و ثبت شود. براین اساس موسىعلیهالسلام گریبان برادر را مىگیرد و او را به شدت مؤاخذه مىکند و هارون نیز عذر خود را بیان مىدارد و از انجام وظیفه انذار و هشدار خبر مىدهد. قوم وقتى شدت عمل آن حضرت با برادر بىگناه خودش را مىبینند، متنبه مىشوند و به عظمت انحراف و گناه خود پى مىبرند و آزادانه راه توبه پیش مىگیرند و خود را در برابر تیغ برهنه قرار مىدهند و مرگ را مىپذیرند تا از گناه پاک گردند.333. سال ششم هجرى، رسول خدا به همراه مسلمانان عازم زیارت خانه خدا شد و در حدیبیه با سپاه قریش مواجه گشت و سرانجام بعد از مذاکرههاى طولانى قرار بر صلح شد. شرایطى که قریش براى صلح مطرح کردند به ظاهر خفتآمیز بود: پیامبر و یارانش آن سال حق زیارت ندارند و باید از همانجا برگردند و سال آینده قریش سه روز مکه را براى زیارت آنان تخلیه مىکند، اگر کسى از قریش مسلمان شد و به مدینه پناه آورد، باید او را تحویل قریش دهند ولى اگر از مسلمانان کسى مرتد شد و به مکه پناه برد، باز گرداندن او لازم نیست و... ، پذیرش این شرطها بر جمعى بسیار گران آمد و اعتراض کردند. عمربن خطاب معترضترینِ این جمع بود که از رسول خداصلى الله وعلیه وآله پرسید: - اى پیامبر مگر تو رسول خدا نیستى؟ - آرى.- مگر ما مسلمان نیستیم؟ - آرى - مگر آنان مشرک نیستند؟ - آرى.- پس چرا باید در برابر آنان پستى را بپذیریم؟ - من بنده خدا و رسول اویم و امر خدا را تخلف نمىکنم و خداوند هم مرا ضایع نمىسازد.34هنگام نوشتن صلح نامه نیز نماینده قریش اجازه نداد صلح نامه با عبارت «بسم الله الرحمن الرحیم عهد نامهاى است بین محمد رسول الله و سهیل بن عمرو...»آغاز شود بلکه اصرار کرد با عبارت «بسمک اللهم عهدنامهاى است بین محمدبن عبدالله و سهیل بن عمرو...» شروع شود. این خط و نشان کشیدنهاى نماینده قریش و کنار آمدن پیامبرصلى الله وعلیه وآله نیز بر اعتراضها مىافزود، در همین اثنا ابوجندلِ مسلمان از زندان خویشاوندان خود فرار کرده و به مسلمانان پناهنده شد و نماینده قریش بازگرداندن او را اولین اقدام در جهت اجراى صلح نامه دانست. در مقابل مسلمانان مدعى بودند چون صلح نامه هنوز نوشته و امضا نشده است پس ابوجندل را شامل نمىشود، اما پیامبر با توجه به اصرار نماینده قریش و خوددارى او از امضاى عهدنامه تا تحویل ابوجندل، با بازگرداندن ابوجندل موافقت کرد و به او و مسلمانان اطمینان داد که خداوند به زودى براى او و دیگر مستضعفان در بند، در مکه فرجى قرار خواهد داد.موارد یاد شده اعتراضهاى شدیدى را برانگیخت ولى در آن زمان راهى براى قانع کردن آنان وجود نداشت و پیامبر مىتوانست فقط نبوت خود و مصلحت سنجىاش را مطرح کند و گذشتِ زمان لازم بود تا مسلمانان حکمتهاى صلح حدیبیه را به چشم ببینند و بر خطاى خود در اعتراض، اعتراف کنند.4. بعد از فتح مکه بسیارى از سران قریش و پیروانشان با مشاهده قدرت و شوکت مسلمانان، خلافِ میل باطنى، به ظاهر ایمان آوردند و رسول خدا در صدد بود دلهاى آنان را نرم و جذب اسلام کند و نهال ایمان را در وجودشان بارور سازد. تعدادى از این سران و پیروان آنان در جنگ حنین که بعد از فتح مکه اتفاق افتاد در رکاب رسول خدا بودند و هنگام تقسیم غنایم چنین بهره وافرى بدانان تقدیم شد در حالى که انصار و بسیارى از مسلمانانِ با سابقه، از آن غنایم سهمى نبردند و این نوع تقسیم، اعتراضها و پرسشهاى فراوانى برانگیخت از جمله: الف: ظاهراً سعد بن ابى وقاص به اعتراض گفت: اى رسول خدا عُیَیْنة بن حصن و افزع بن حابس را صدصد[شتر] مى دهى و جُعَیْل بن سراقه ضمرى را بىنصیب مىگذارى؟رسول خدا در پاسخ فرمود: به خدا قسم جُعیل بهتر از آن است که در روى زمین از امثال عیینه و اقرع پر باشد. من از آن دو دلجویى کردم تا اسلام آورند و جعیل را به اسلامش حواله دادم.35ب: انصار گلایه کردند که چرا رسول خدا غنایم را به مردانى از قریش و قبایل دیگر داده است و گفتند که رسول خدا خویشاوندانش را دیده و ما را از یاد برده است. رسول خدا در جمع آنان حاضر شد و ضمن بر شمردن نعمتها و برکتهایى که به یُمن وجود آن حضرت نصیب انصار شده بود و تصریح بر فداکارىها و خدمتهاى انصار ادامه داد: آیا به خاطر این که من این غنایم بىارزش را به کسانى دادم تا آنها را به اسلام جذب نمایم، ناراحتید؟ آیا راضى نیستید که مردم با شتر و گوسفند به خانه برگردند و شما با رسول خدا (سهم شما رسول خدا و همراهى او باشد؟) به خدا قسم اگر مردم یک طرف روند و انصار طرف دیگر، من با انصار خواهم بود؛ سپس براى انصار و فرزندان و نوادگان انصار طلب رحمت کرد. سخنان رسول خدا چنان انصار را دگرگون کرد که همگى گریان عرض کردند: به این که رسول خدا سهم و بهره ما باشد، راضى هستیم.36ج: برخلاف دو اعتراض یاد شده که فقط در پى رفع ابهام و توجیهطلبى بودند، اعتراض سومى هم صورت گرفت که از سر ابهام و جهل به وجه عمل نبود بلکه شخص معترض وقتى اقدام رسول خدا را مطابق فهم خودش موافق عدالت نیافت، قاطعانه اقدام رسول خدا را «ظلم» معرفى کرد و منتظر شنیدن تبیین و توجیه رسول خدا نماند و معیار عدل و حق بودن پیامبر را به فراموشى سپرد. او [ذوالخویصره] گفت: اى رسول خدا ندیدم در تقسیم غنایم عدالت کنى! رسول خدا خشمگین شد و فرمود: اگر عدالت نزد من نباشد، نزد چه کسى خواهد بود؟ 5. بعد از ساخته شدن مسجد مدینه، رسول خدا در اطراف آن حجرههایى براى خود، همسران و بعضى اصحابش ساخت و از آن حجرهها درهایى به مسجد باز مىشد و ساکنان آنها از درون مسجد رفت و آمد مىکردند. روزى رسول خدا دستور داد تمام درهایى که از حجرههاى اطراف به مسجد باز مىشوند جز در خانه على بن ابى طالب، بسته شوند و این دستور رسول خدا اعتراضهاى شدیدى را برانگیخت به ویژه که آن را ناشى از تعصب فامیلى و نگه داشتن جانب پسر عمو و داماد مىدانستند. از جمله معترضان عموى پیامبر یعنى حمزه یا عباس**** بود که به محضر رسول خدا رسید و گریان عرض کرد:اى رسول خدا عموى خود را از مسجد اخراج و عموزادهات را ساکن مىکنى؟!رسول خدا در جواب فرمود:من شما را خارج و او را ساکن نکردم بلکه خداوند این گونه فرمان داد.376. رسول خداصلى الله وعلیه وآله امام علىعلیهالسلام را به یمن اعزام کرد و آن حضرت در مدت مأموریت اقدامهایى انجام داد که بعضى را خوشایند نبود از جمله، اسب فردى از خانه فرار کرد و در بیرونِ خانه مردى را لگد زد و کشت. اولیاى مقتول صاحب اسب را به محکمه امام آوردند و حضرت با شنیدن شهادت شهود مبنى بر فرار اسب از منزل و معلوم شدن بىتقصیرى صاحبش، به بىگناهى او حکم داد ولى اولیاى مقتول معترض بودند و شکایت امام را به نزد رسول خدا بردند. حضرت در پاسخ شکایت آنان قضاوت حضرت امیر را تأیید کرد و آن را مطابق حکم خدا شمرد.387. در بازگشت از تبوک عدهاى نقشه قتل رسول خدا را کشیدند که با هوشیارى رسول الله و عنایت خداوند، ناکام ماندند. حذیفة بن یمان و عماربن یاسر توانستند توطئه گران را شناسایى کنند ولى وقتى دیدند رسول خدا در پى مؤاخذه آنان نیست چنین پرسیدند:آیا وقتى مردم و یارانت رسیدند آنان را امر نمى کنى گردن توطئه گران را بزنند؟! رسول خدا فرمود:خوش ندارم مردم بگویند محمد به کشتن یارانش دست یازیده است.398. در اواخر عمرِ حضرت رسول، اسامة بن زید براى مقابله با تجاوزگران رومى حکم فرماندهى گرفت. بزرگان مهاجر و انصار و اصحاب سابقهدار رسول خدا موظف شدند تحت فرمان او براى مقابله با رومیان عازم شوند. نصب اسامه که جوانى نورسیده و فاقد عنوان اجتماعى و کم سابقه بود بر بزرگان مهاجر و انصار به ویژه سابقهدارهایى که خود را ذىشأن مىدانستند بسیار گران آمد و اقدام رسول خدا را قابل قبول ندانستند و به آن اعتراض داشتند و این اعترضها به صورتهاى مختلف به گوش رسول خدا رسید. آن حضرت از این اعتراضها که غالباً انکارى بود خشمگین شد و با وجود شدت درد در جمع اصحاب حاضر شد و سخنرانى کرد و فرمود اعتراضهاى شما بىمورد و نابجاست و شما بر امیرى پدرش در جنگ موته نیز معترض بودید در حالى که هم پدرش و هم او اهلیت و صلاحیت امارت داشته و دارند.409. رسول خداصلى الله وعلیه وآله، در غدیر خم على بن ابىطالب را به جانشینى در امر حکومت منصوب کرد و مردم هم آزادانه با آن حضرت بیعت کردند ولى بعد از وفات پیامبر، جمعى توطئه کردند و با توسل به مکر و قوه قهریه وتطمیع و... امام علىعلیهالسلام را از حکومت کنار زدند و خود بر مسند خلافت تکیه زدند و سالها اقدام خود را به انتخاب مهاجر و انصار نسبت دادند و توجیه کردند. بعد از گذشت بیست و پنج سال وقتى با اقبال بىنظیر عمومى زمام خلافت به دست امام رسید و امام در مجامع مختلف سابقه خود را مطرح کرد و خود را منصوب پیامبر بر شمرد که حقش غصب شده و...، براى عموم مردم که در بىخبرى بودند این پرسشها مطرح شد که اگر واقعاً رسول خدا ایشان را نصب کرده چگونه دیگران او را کنار زدهاند؟ و اگر خلافت حق ایشان بوده چرا براى گرفتن آن اقدام نکرده است؟ و ...از اینرو در مقاطع مختلف این پرسشگرى رخ مىنمود و امام نیز در صدد توجیه و پاسخگویى بر مىآمد. یک بار در شرایطى که چندان هم براى چنین پرسشى مناسب نبود، کسى برخاست و از امام پرسید:چرا با ابوبکر و عمر به سان طلحه و زبیر نجنگیدى و دست به شمشیر نبردى و حق خود را نطلبیدى؟امام گرچه او را به خاطر بىموقع بودن پرسش مذمت کرد ولى در پاسخ وى گفت که به شش نفر از پیامبران اقتدا کرده است که مورد ظلم واقع شدند ولى صبر پیشه کردند، سپس آیات حاکى از تحمل آن شش پیامبر بزرگوار را براى مردم تلاوت کرد.آنان با شنیدن استدلال حضرت عرض کردند:اى امیرمؤمنان ما فهمیدیم که حق با توست و ما گناهکاریم و پشیمان. خداوند تو را معذور داشته است.41حتى پس از جنگ نهروان در آن اوضاع و احوال بحرانى که افرادى چون محمد بن ابى بکر و معاویة بن حذیج به دست توطئهگران به شهادت رسیدند، وقتى پرسشگرىِ افراد را درباره مسأله خلافت وعدم قیام خود شنید و متوجه شد که عموم مردم سؤال دارند و توجیه نیستند، در نامه مفصلى مسائل را شرح داد و فرمان داد هر هفته آن نامه بر مردم قرائت شود.4210. وقتى خلافت غصب شد، حضرت از اقدامات ممکن براى رسیدن به حق خود دریغ نورزید و پس از آن هم هرگاه زمینهاى پیش آمد، صلاحیت منحصر به فرد خویش را ذکر کرد و غصب حق خویش را یادآورى کرد و از هیچ موقعیت مناسبى دریغ نورزید بسانى که براى بعضى مخالفان و ا فراد کم توجه این یادآورىِ فراوانِ ایشان سؤال برانگیز و ناشى از حرص ایشان معرفى شد. عبدالرحمن بن عوف به امام گفت: اى فرزند ابوطالب تو نسبت به خلافت حرص دارى.عبدالرحمن مىخواست اقدامات امام را در پى طلبیدن حق بلکه ناشى از حرص و دنیاطلبى معرفى کند و امام در جهت زدودن این شبهه فرمود:من بر خلافت حریص نیستم بلکه میراث رسول خدا را مىطلبم. پس از آن حضرت، سرپرستى امتش با من بود و شما حریص ترید؛ زیرا میان من و آن حائل شدهاید و براى جلوگیرى از رسیدن من به حقم با شمشیر بر صورتم مىکوبید.4311. افراد و گروههایى در ایام خلافت امام، ظالمانه با ایشان درافتادند؛ گروهى پیمان شکستند و گروه دیگرى از اطاعت و قبول بیعت سرپیچیدند و علیه امام لشکر کشیدند و گروه سومى امام را کافر و مرتد شمردند و با ایشان را جنگیدند. در همه موارد گرچه حضرت مخالفان خود را ظالم و تجاوزگر مىدید و جز سرکوبى آنان راهى نمىشناخت لیکن سعى داشت تا در حد توان از رودررویى «نظامى» خوددارى ورزد و شرایط را براى بیدار شدن و هدایت فریب خوردگان آماده کند و با مصالحه، کار را به پایان برد. افرادى این تأمل و تأنّى را ناشى از ترس، قلمداد مىکردند و امام لازم بود پاسخ گوید و این شبهه را بزداید و لذا در سخنرانى عمومى فرمود:من این مطلب را بسیار زیر و رو کردم و جز جنگ با آنان، راه چاره ندیدم... اما این که مىگویید به خاطر ترس از مرگ کندى مىکنم، به خدا قسم براى من فرقى ندارد که بر مرگ وارد شوم یا مرگ بر من وارد شود.4412. در جنگ جمل بعد از پیروزى، امام فقط تصاحب اموال لشکریانى را که با آنان مىجنگید، اجازه داد و از اسیر کردن آنان و زنان و فرزندانشان منع کرد. گروهى بر این دستور امام خرده گرفتند و آن را مطابق حق نشمردند. فردى از بکر بن وائل با بىادبى و جسارت به امام گفت:- اى امیرمؤمنان به مساوات تقسیم نکردى و با رعیت به عدالت رفتار ننمودى!- واى بر تو، چرا؟ - چون فقط اموال موجود در میدان جنگ را تقسیم کردى و زنان و فرزندان و اموال خارج از میدان کارزار را وانهادى!پرسش این فرد، هم انکارى و اعتراضى بود و هم با لحنى بىادبانه و نیز به جهات دیگر شایسته توجه و جوابگویى نبود لذا امام بدان توجهى نکرد و خطاب به لشکریان فرمود: هر کس جراحتى برداشته با روغن مداوا کند.مرد بکرى بىادبانه گفت: آمادهایم حقمان را بگیریم و او حرفهاى پوچ تحویل ما مىدهد! امام او را نفرین کرد و براى توجیه دیگرانى که واقعاً پرسش داشتند، ادامه داد: اى برادر بکرى تو آدم کوته فکرى هستى، مگر نمىدانى ما کوچک رابه گناه بزرگ نمىگیریم. اموال آنان مربوط به قبل از زمان اختلافشان با ماست و بر طریق حق ازدواج کردهاند و فرزندانشان بر فطرت توحید متولد شدهاند لذا فقط آنچه در لشکرگاه دارند [غنیمت] و متعلق به شماست و آنچه در خانههایشان دارند، میراث فرزندانشان مىباشد. اى برادر بکرى من مطابق حکم رسول خدا با اهل مکه حکم کردم که اموال موجود در لشکرگاهشان را تقسیم کرد و متعرض بقیه اموال نشد. اى برادر بکرى مگر نمىدانى که در دارالحرب همه اموال دشمنان حلال است ولى در دارالهجره اموال آنان حرمت دارد جز در جایى که بحق بر دیگران حلال شود. [بعد خطاب به جمعیت فرمود:] خدا شما را رحمت کند؛ درنگ کنید. حالا اگر باز هم مرا تصدیق نمىکنید و بر ادعاى خود پافشار هستید، بگوئید کدامىتان عایشه را به عنوان سهم خود مىگیرد؟با شنیدن این بیانات، جماعت همگى بر حقانیت امام و جهل خود اعتراف کردند.4513. قبول حکمیت نیز از مواردى بود که به سبب آن به امام اعتراض شد و مورد پرسش قرار گرفت. امام خطاب به معترضان فرمود:مگر شما نبودید که وقتى آنان به حیله و نیرنگ قرآنها را بر نیزه کردند، گفتید، برادران دینى ما هستند و از ما طلب بخشایش دارند و به حکمیت کتاب خدا تن دادهاند و رأى آن است که قبول کنیم و از آنان دست برداریم. به شما گفتم: این اقدام آنان به ظاهر صورت ایمان دارد و در واقع کفر است. آغازش رحمت است و انجامش پشیمانى؛ به جنگ ادامه دهید و راهى را که پیش گرفتهاید رها مسازید بر جنگ دندان بفشارید و...4614. صلح امام حسن(ع) با معاویه به شدت سؤال برانگیز بود و افراد فراوانى حتى از یاران بسیار نزدیک و باوفاى حضرت به ایشان اعتراض کردند که دو مورد را بیان مى کنیم:الف) ابى سعید عقیصا به امام گفت: «چرا با معاویه سازش کردى با این که مىدانستى فقط حق با توست و او گمراه و تجاوزگر است؟» امام فرمود: «اگر این کار را نمىکردم احدى از شیعه ما زنده نمىماند.»47ب) مسیّب بن نجبه گفت: «من از شما در شگفت هستم؛ خلافت را به معاویه واگذاشتى در حالى که چهل هزار نفر در رکاب تو بودند و از او وثیقهاى نگرفتى تا شرایط و تعهداتش را اجرا کند!»امام فرمود: در این مورد چه مىگویى؟[حالا چه کنم؟]- به نظر من بهتر است به جنگ برگردى زیرا او پیمان شکسته و شرایط صلح را زیر پا گذاشته است. - اى مسیب چنانچه من خواهان دنیا بودم، بدون تردید معاویه در صبر و شکیبایى از من پایدارتر نبود اما من خیر و صلاح شما را در نظر گرفتم تا از جنگ با یکدیگر جلوگیرى کنم.48بسیارى از معترضان حتى از حدود نزاکت هم عبور کردند و در اعتراض، بىادبى کردند و امام همه را توجیه مىکرد و جواب مىداد.15. امام حسینعلیهالسلام نیز هم به خاطر خوددارى از بیعت با یزید و هم به خاطر خروج زود هنگام از مدینه و مکه مورد سؤال واقع شد و حضرت جواب داد که مطابق فرموده رسول خدا موظف به مخالفت با یزد است و نمىتواند با او بیعت کند و اراده امر به معروف و نهى از منکر دارد. علاوه، اگر از مدینه و سپس از مکه خارج نمىشد، او را مىکشتند.4916. امام صادقعلیهالسلام در مورد زراره - از اصحاب باوفایش - سخنان متفاوتى مىفرمود. در بعضى از بیانات از ایشان مدح مىکرد و در مواردى نیز مذمت مىنمود. این تناقض کلامى براى افراد سؤال برانگیز شد و از حضرت توضیح خواستند و ا یشان به فرزند زراره فرمود:به پدرت سلام مرا برسان و بگو من به خاطر دفاع از تو، از تو مذمت مىکنم زیرا دشمنان در پى دوستان ما هستند تا آنان را بشکنند یا آزار دهند و... و هر کس را ما بدگویى کنیم، مىپسندند و تو چون به محبت و موالات ما مشهور شدهاى و به این جهت مطرود مردم گشتهاى، خواستم با عیبگویى ما از تو مورد توجه واقع شوى و شر از تو دفع گردد. عمل من شبیه عمل عبدصالح در معیوب کردن کشتى است تا از مصادره سلطان در امان باشد.این مورد و دو مورد قبلى از این لحاظ مصداق پرسشگرى از حاکمان مطرح شده که امام حسین و امام صادقعلیهماالسلام از نظر پرسش کنندگان امام و مطاع بودهاند و با توجه به این مطلب مصداق سؤال از حاکمان می باشد.5017. بسیارى از شیعیان پذیرش ولایت عهدى مأمون توسط امام رضا را سؤال برانگیز و غیر موجه مىدانستند و در خفا و آشکار پرسش داشتند. امام در جواب معترضان فرمود:خداوند مىداند که از پذیرش ولایت عهدى ابا داشتم ولى هنگامى که میان قبول یا کشته شدن مختار شدم، قبول را برکشته شدن ترجیح دادم. واى بر معترضان[که پذیرش ولایت از طرف ستمگر را به هیچ وجه جایز نمىدانند و اقدام مرا صددرصد خلاف مىدانند]، آیا نمىدانند که یوسف با اینکه پیامبر و رسول بود اما به حکم ضرورت سرپرستى خزائن عزیز مصر را عهدهدار شد و فرمود: «مرا مسؤولیت خزانهدارى بده زیرا من نگهدارنده و دانا هستم.» من نیز به اجبار و به حکم ضرورت این منصب را پذیرفتم آن هم بعد از اینکه مشرف به مرگ شدم علاوه بر آن من با شرایطى وارد شدم که مانند خارج شونده است. به خدا شکایت مىبرم و هم او یاور می باشد.51موارد یاد شده بعضى از موارد پرسشگرى مردم و جوابگویى معصومین علیهم السلام می باشد.
*.محقق حوزه
**.پسر حضرت نوح براساس روایات معتبر پسر صلبى خود او بود.11علامه طباطبایى در تبیین علت این سؤال حضرت نوح مىنویسد: نوحعلیهالسلام هیچ احتمال نمىداد که پسر، در باطن دلش، کفر پنهان کرده باشد و اگر اظهار اسلام مىکرده از باب نفاق بوده باشد، برخلاف همسرش که نوح از کفر او خبر داشت. و بىتردید اگر پسرش رانیز مانند همسرش کافر مىدانست، هرگز تقاضاى نجات او را نمىکرد زیرا که این خود نوحعلیهالسلام بود که از خداى عزوجل درخواست کرد تا دیّارى از کفار را زنده نگذارد.12 و نیز او بود که به حکایت قرآن در دعایش گفت: «من و مؤمنان همراهم را نجات بده»13و چگونه ممکن است او خود با آگاهى از کفر باطنى فرزندش، نجات او را بخواهد؟ با این که قبلاً خداى تعالى به او فرموده بود: «درباره ظالمان با من کلامى مگو که قطعاً آنان غرق شدنىاند»14در بخشى دیگر مىنویسد: حضرت نوح خطاب به فرزندش فرمود: «لا تکن مع الکافرین» «با کافران و همراه آنان مباش»15 و نفرمود: «و لا تکن من الکافرین» «زیرا خیال مىکرد مسلمان است و از نفاق دلش خبر نداشت و نمىدانست که او تنها به زبان و ظاهر مسلمان و مؤمن است و اگر او را از کافران مىپنداشت و از کفر درونى او اطلاع داشت، او را صدا نمىزد.16***.در این که مردم حاکمان را به حکومت مىگمارند هیچ بحثى نیست و همه علما قبول دارند که مردم دست کم تحقق بخش حکومت صالحان هستند. اگر در مشروعیت حکومت آنها هم دخلى نداشته باشند، به همین اندازه که مردم تحقق بخش حکومت مىشوند، بر حاکمان حق دارند و به همین اندازه به قول حضرت امامقدس سره ولى نعمت حاکمان هستند و حاکمان باید در برابر این حقى که مردم برآنان دارند، پاسخگو باشند. ****.دراین که جریان بستن درها چه سالى اتفاق افتاده، اختلاف است. برخى آن را مربوط به سالهاى ابتدایى هجرت مىدانند و برخى دیگر مربوط به سالهاى آخر عمر رسول خدا. از سوى دیگر عباس و حمزه در مدینه اقامت نداشتهاند. حمزه جزء مهاجران بود و در سال سوم هجرى شهید شد و عباس سالها بعد به مکه آمد. بنابراین فقط یکى از آن دو هنگام بستن درها در مدینه ساکن بوده است. ظاهراً بستن درها در سالهاى آخر عمر پیامبر بوده و معترض را باید عباس شمرد زیرا امام علىعلیهالسلام در سال دوم هجرى ازدواج کرده و مدتى ساکن خانه یکى از اصحاب بوده است، آن گاه در حجره مخصوص به خود ساکن شده است پس در زمان سکونت او در حجره جنب مسجد، حضرت حمزه زنده نبوده است، تا معترض باشد.
پی نوشت: 1- زخرف: 542- قصص: 383- طه: 714-.انبیاء: 235- ر.ک.به: ترجمه المیزان، ج14، صص380-3796- بقره: 307-همان.8- همان.9- ص: 7610- هود: 4511- ترجمه المیزان، ج10، ص367 به نقل از بحارالانوار، ج11، ص322 به نقل از عیون اخبارالرضاعلیهالسلام.12- نوح: 2827 13- شعراء: 11814- هود: آیه37؛ ترجمه المیزان، ج1، ص37515- هود: 4216- ترجمه المیزان، ج10، ص345-17 انعام: 12418-اعراف: 619- نهج البلاغه، خطبه5020- همان، خطبه 16221- معادن الحکمه، ج1، ص157-15022- نهج البلاغه، خطبه 21623- کهف: 77-6624- سیاستنامه امام علىعلیهالسلام، ص49025- مستدرک الوسائل، ج12، ص42926- غررالحکم، ج1، ص4227- نهج البلاغه، خطبه 17328- نهج البلاغه، نامه 5329- همان، خطبه 21630- همان، نامه 5331- همان، خطبه 216 و کافى، ج8، ص35532- بقره: 247 و تفاسیر ذیل آیه.33- ر.ک.به: طه: 94-85؛ اعراف: 150-148؛ بقره: 5434- سیره ابن هشام، ج2، ص33135- آیتى، تاریخ پیامبر اسلام، ص563، دانشگاه تهران، دوم، 136136- سیره ابن هشام، ج2، ص14237- بحارالانوار، ج39، ص2838- همان، ج21، ص36239- همان، ج21، ص24740- ابن سعد، طبقات الکبرى، ج2، ص19041- احتجاج، ص190، اعلمى، بیروت.42- معادن الحکمه، ج1، ص157-15043- همان، ص15844- نهجالبلاغه، خطبه 5545- بحارالانوار، ج32، ص22346- احتجاج، ص18547- بحارالانوار، ج44، ص248- سیره امامان (ترجمه اعیان الشیعه)، ج سوم، ص4249- فتوح ابن اعثم، ج5، ص79؛ سخنان حسین بن على، محمدصادق نجمى.50- مامقانى، تنقیح المقال، ج1، ص44151- عیون اخبار الرضا، ج2، ص139