آرشیو

آرشیو شماره ها:
۱۰۱

چکیده

متن

«پرسشگرى» و «پاسخگویى» از سوى مردم و حکومت، از مباحثى است که امروزه بسیار مطرح مى‏شود. حکومت‏هاى استبدادى در گذشته به مردم، حقّ پرسشگرى نمى‏دادند و خود را نیز موظف به پاسخگویى نمى‏دانستند، ولى حکومت اسلامى، از صدر اسلام این حق را براى مردم و این وظیفه را براى خود به رسمیت شناخت. مبانى حقّ پرسشگرى مردم و پاسخگویى حکومت عبارتند از:1. جز خداوند که مالک مطلق است، هیچ کس برتر از سؤال و پرسش نیست و همه باید پاسخگوى اعمالشان باشند.2. مردم صاحبان و حامیان اصلى حکومت هستند و حاکمان با حمایت مردم به این مقام رسیده‏اند پس باید در برابر مردم پاسخگو باشند.3. حاکمان باید متواضع باشند و به مردم بها بدهند و از اندیشه و رأى آنان استفاده کنند. اجازه پرسشگرى دادن به مردم، خود، از خضوع و فروتنى حاکم و بها دادن او به افراد حکایت دارد.4. حاکم اسلامى علاوه بر اداره دنیاى مردم وظیفه ارشاد و هدایتگرى هم دارد و ارشاد، زمانى تحقق مى‏یابد که هدایت‏پذیر نسبت به اَعمال و رفتار مرشد، توجیه باشد.5. پرسشگرى براى رفع ابهام و اصلاح کاستى‏ها، از مصداق‏هاى روشن نصیحت و امر به معروف و نهى از منکر است. از جمله حقوق حاکم بر رعیت، حق نصیحت اوست؛ یعنى مردم موظفند پرسش‏هاى خود را مطرح کنند و نظریه‏هاى اصلاحى خود را بگویند.6. اسلام، مخالف آن است که حاکم خود را مطاع مطلق بداند و مردم را مطیع مطلق و از حاکم مى‏خواهد که مردم دلیل و مصلحت امر و نهى او را بدانند و آراى انتقادى خود را مطرح کنند.با توجه به مبانى یاد شده، پیامبران و امامان: در دوران حاکمیت خویش به مردم اجازه پرسشگرى مى‏دادند و خود را نیز پاسخگو مى‏دانستند. تاریخ اسلام موارد فراوانى از این پرسشگرى و پاسخگویى را ثبت کرده است. آیا مردم حقّ پرسش از حاکمان و رهبران خود را دارند؟ حق سؤال و پرسش مردم از حکومت و حاکمان به ویژه حاکمان و رهبران دینى بر چه پایه‏هایى استوار است؟ آیا مقام غیر مسؤول هم داریم؟ آیا معصومان‏علیهم‏السلام پرسشگرى را در جامعه رواج مى‏دادند یا از آن نهى مى‏کردند؟ و...نوشته حاضر در بردارنده پاسخ پرسش‏هاى یاد شده است. در آغاز به بیان مبانى پرسشگرى از نگاه معصومان‏علیهم‏السلام مى‏پردازیم، سپس مواردى از پرسشگرى مردم و پاسخگویى معصومان ‏علیهم ‏السلام را ذکر مى‏کنیم.
حقّ پرسشگرى و مبانى آن‏حکومت‏هاى استبدادى و حاکمان مستکبر، خود را برتر از عموم مى‏پندارند و دیگران را صالح و شایسته براى تصمیم‏گیرى و اظهارنظر نمى‏دانند. در چنین حکومت‏هایى مردم فقط، رعیت، مطیع و فرمانبر به شمار مى‏روند و حقّ اظهار نظر و شرکت در تصمیم‏گیرى یا پرسشگرى و توضیح خواستن از حاکمان را ندارند. حکومت فرعون، نمونه بارز حکومتِ ستمگرِ مستکبر است. در این حکومت، مردم، تحقیر مى‏شوند و شأن آنها انکار مى‏گردد و اطاعت بى‏چون و چرا از آنان خواسته مى‏ شود.«فَسْتَخَفَّ قَوْمَهُ فَأَطاعُوهُ» 1«قوم خود را تحقیر کرد و خفیف شمرد و آنان مطیع او شدند».در چنین حکومتى است که مردم حتى حقّ فکر کردن ندارند و فرعون، خود، به جاى آنان فکر مى‏کند و تشخیص مى‏دهد و خط و نشان مى ‏کشد:«قال فرعون یا ایها الملأ ما عملت لکم من اله غیرى فاوقدلى یا هامان على الطین صرحاً لعلى اطلع الى اله موسى و انى لأظنُّه من الکاذبین» 2«فرعون گفت: اى بزرگان قوم! من براى شما معبودى جز خویشتن نمى‏شناسم، پس اى هامان برایم برگِل آتش بیافروز[و آجر بپز] و برجى [بلند] براى من بساز تا شاید به سوى خداى موسى سرکشم و من جدّاً او را از دروغ‏گویان مى ‏انگارم».وقتى ساحرانِ دربار با مشاهده معجزه حضرت موسى‏علیه‏السلام نبوت وى را تصدیق کردند و به او ایمان آوردند، علت ایمان آوردن را نپرسید بلکه آنان را به خاطر ایمان آوردنِ بدون اجازه او توبیخ کرد:«آمنتم له قبل ان آذن لکم» 3«به او ایمان آوردید قبل از آن که به شما اجازه دهم».ولى در حکومت الهى و دینى، مردم، حقّ دانستن و پرسشگرى دارند و حاکم موظف به پاسخگویى مى‏باشد. حق پرسشگرى مردم در حکومت‏هاى صالح بر مبانى زیر استوار است:1. فقط مالک حقیقى مافوق سؤال است. مالک حقیقى و مطلق در ملک خود حق تصرف مطلق دارد و هیچ یک از بندگان - که ملک مطلق او هستند - حقّ پرسش از او را ندارند و مالک هم موظف نیست رفتار و کردار خود را براى آنان توجیه کند؛ زیرا آنان را به عنوان «مملوک» و «عبد» جز اطاعت و پذیرش بى‏چون و چرا نشاید و چون مالک مطلق و حقیقى فقط خداست، پس او تنها مقام غیرمسؤول است و هیچ کس را حق پرسشگرى و طلب توضیح از او نیست این است که خداوند در قرآن مى‏فرماید:«لا یسئل عما یفعل و هم یسئلون» 4 «خداوند از آنچه مى‏کند پرسش نمى‏شود و آنانند [بندگان‏] که مورد پرسش واقع مى‏شوند».خداوند، آنچه بخواهد انجام مى‏دهد، گرچه حقّ مطلق، حکیم، عدل، عالم و آگاه به مصالح بندگان و رحیم به آنان، جز حق، خیر و رحمت انجام نمى‏دهد.5 براین اساس به کار خداى تعالى اعتراض و چون و چرا معنا ندارد ولى حق تعالى پرسش و توضیح خواستن ناشى از جهلِ بندگانش را اجازه داده و آنان را به خاطر این پرسش‏ها توبیخ نکرده است. در قرآن دو مورد پرسش بندگان از حق تعالى ذکر شده است:مورد نخست: وقتى خداوند به ملائکه و ساکنان آسمان اعلام کرد:«انى جاعل فى الارض خلیفة» 6 «من در زمین خلیفه خواهم گمارد».ملائکه به دو جهت نسبت به این اراده خداوند مسأله‏دار شدند؛ نخست اینکه آنان همه موجودات مادى را فسادانگیز و خونریز یافته بودند و آدم را هم به خاطر مادى بودن تابع این قانون مى‏دانستند و دوم اینکه خلیفه خداوند باید تسبیح‏گو و تقدیس‏گوى او باشد و آنان خود را تسبیح گو و تقدیس گوى خدا مى‏دانستند و شایسته مقام خلافت و از این‏رو توضیح خواهانه از خداوند پرسیدند:«اتجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الدماء و نحن نسبح بحمدک و نقدس لک» 7 «آیا در زمین کسى را قرار مى‏دهى که در آن فساد کند و خون بریزد در حالى که ما تسبیح‏گوى حمد تو و تقدیس گوى توایم».آنان معترض نبودند بلکه وجه خلافت را در آدم نمى‏دانستند یا به دیگر سخن سراغ نداشتند. خداوند هم آنان را بر این پرسش آگاهى‏طلبانه توبیخ نکرد بلکه ابتدا اجمالاً فرمود: «انى اعلم ما لا تعلمون» 8 «من چیزى مى‏دانم که شما نمى‏دانید».و بعد با تعلیم اسماء به آدم و پرسش از ملائکه، به آنان فهماند که شما ظرفیت لازم را براى خلافت ندارید و آدم داراى ظرفیت فوق‏العاده‏اى است که او را شایسته این مقام مى‏گرداند.ظاهراً شیطان هم در این سؤال همراه ملائکه بود ولى مقصودش از سؤال، آگاهى طلبیدن نبود بلکه سؤال او اعتراضى و انکارى بود. او خود را برتر از انسان مى‏دانست و نمى‏خواست نصب آدم به مقام خلافت را بپذیرد. به همین دلیل از ملاک و معیار شایستگى آدم نپرسید بلکه معترضانه وطلبکارانه گفت:«انا خیر منه خلقتنى من نار و خلقته من طین» 9 «من از او بهترم، مرا از آتش و او را از خاک آفریده‏اى».خداوند هم او را به خاطر انکار و استکبار از پذیرش سیادت آدم، از درگاه خود راند.مطلب دیگر اینکه پرسش ملائکه در اینجا ابتدایى نبود بلکه بعد از اعلام خداوند به آنان بود. خداوند با اعلام اراده خود به آنان، آنان را در این امر وارد کرد و اجازه پرسش داد. اگر خداوند قبل از آفرینش آدم و خلیفه قرار دادن او، این اراده را به ملائکه اعلام نمى‏کرد و بدون اطلاع قبلى آنان، آدم را خلق و او را خلیفه خود معرفى مى‏کرد و از ملائکه مى‏خواست بر او سجده کنند، هیچ کدام از ملائکه به خود اجازه سؤال و چون و چرا نمى‏دادند لیکن وقتى خداوند قبل از خلقت آدم، اراده خودش را به اطلاع آنان رساند، ایشان به خود اجازه دادند از دلیل خلافت آدم - که برایشان مخفى بود - سؤال کنند تا آگاه شوند.و اما غیر خداوند، مالک مطلق نیست تا از مورد پرسش واقع شدن برتر باشد. غیر خداوند، هر که باشد، بنده‏اى از بندگان خداست که باید در برابر اعمال و رفتارش پاسخگو باشد، بندگان خدا که از عمل و رفتار او سود مى‏برند یا ضرر مى‏بینند، حق پرسشگرى از او دارند.مورد دوم: حضرت نوح‏علیه‏السلام سالیان طولانى قوم خود را به خدا دعوت کرد و پس از آن مدت، خداوند وى را خبر داد که دیگر کسى از قوم تو ایمان نخواهد آورد، پس از رفتار منکرانه آنان اندوهگین مباش و در حضور ما کشتى بساز و درباره ظالمان با من سخن مگوى؛ زیرا که آنان غرق شدنى‏اند و هرگاه کشتى آماده شد و طلیعه عذاب نمایان گشت از هر جنس حیوان یک جفت و اهل خود و مؤمنان را بر کشتى سوار کن که باقى هلاک خواهند شد. حضرت نوح امر خدا را اجرا کرد و هنگامى که کشتى بر امواج طوفانى قرار گرفت، فرزند خود را در گوشه‏اى دید او را به سوار شدن فراخواند ولى پسرش اجابت نکرد و به کوه پناه برد که موج میان آن دو فاصله انداخت و سرانجام غرق شد. حضرت نوح به خداوند عرض کرد:«رب ان ابنى من اهلى و ان وعدک الحق و انت احکم الحاکمین» 10«پروردگار من، پسرم از اهل من است و وعده تو به یقین حق است و تو بهترین حکم کنندگانى».این سخن در بردارنده پرسش غیر صریحى از سوى حضرت نوح خطاب به حق تعالى است و حضرت ابراز مى‏دارد که خدایا تو وعده نجات اهلم را دادى و پسرم هم از اهل من است، بنابراین نباید فرزندم به کام مرگ برود. حضرت نوح نمى‏داندکه فرزندش ایمان ندارد و فقط اظهار ایمان مى‏کند، اگر مى‏دانست هیچ گاه این سؤال را مطرح نمى‏کرد. خداوند هم جواب مى‏دهد که او از اهل تو نیست؛ زیرا وعده نجات به اهلِ «صالح» تعلق دارد و این فرزند صالح نیست و با تو رابطه ایمانى ندارد و از اهل تو نیست.**2. دانستن حق مردم است‏ مردم صاحبان اصلى حکومت هستند و حق دانستن دارند. پیامبران و امامان‏علیهم‏السلام داراى شأن نبوت وامامت بودند و این شأن یک شأن الهى بود و مردم در آن هیچ دخالتى نداشتند، نبوت و امامت شؤون پیام‏رسانى و هدایت‏گرى از جانب خداوند هستند و خداوند پیامبر و امام را براى این رسالت بر مى‏گزیند و او خود بهتر مى‏داند چه کسى سزاوار و شایسته براى رسالت است:«الله اعلم حیث یجعل رسالته» 17 «خداوند بهتر مى‏داند رسالت خودش را کجا قرار دهد».رسول و امام از آنجا که منصوب خداوند هستند، در این شأن فقط در برابر او مورد پرسش قرار مى‏گیرند و باید پاسخگو باشند همانگونه که مردم درباره چگونگى مواجهه با پیامبران و امامان و تصدیق یاتکذیب آنان از جانب خداوند مورد پرسش قرار مى‏گیرند و باید پاسخگو باشند:«فلنسئلن الذین ارسل الیهم و لنسئلن المرسلین» 18 «بى‏شک، کسانى که به سوى آنان رسولان رافرستادیم و هم فرستادگان را مورد پرسش قرار مى‏دهیم».و اما حکومت شأنى راجع به مردم است یا دست کم در آن ذى دخل هستند و بر این اساس در آیات و روایات «امر» که به معناى حکومت است به «کُم» یعنى مردم اضافه شده است. و کسى باید در مصدر حکومت قرار بگیرد که هم شرایط و صلاحیت‏هاى مقرر در شرع را داشته باشد و هم مورد رضایت و خواست مردم باشد. به همین جهت آن بزرگواران به مردم حق پرسش مى‏دادند و خود را موظف به پاسخگویى مى ‏دانستند.***از نگاه امام على‏علیه‏السلام - به عنوان بزرگترین نمونه تربیت شده مکتب اسلام - مردم حق دارند آگاه به امور باشند بلکه بر والى و حاکم لازم است آنان را آگاه کند و نباید جز در موارد جنگ و مسائل مهم نظامى، مطلبى را به عنوان سرّ از آنها پوشیده بدارد:«آگاه باشید حق شماست که جز اسرار جنگى هیچ سرّى را از شما پوشیده ندارم و در امورى که پیش آید بدون مشورتِ شما اقدامى نکنم».19یکى از اصحاب آن حضرت از ایشان پرسید که چگونه قوم، شما را با وجود صلاحیتى که داشتید، کنار زدند؟ حضرت به هنگام پاسخگویى نخست، به حقّ پرسشگرى ایشان تصریح کرد و فرمود: «و لک حق المسألة ؛و تو حق پرسش دارى».20پس از بازگشت از نهروان نیز در همین مورد، از او سؤال شد و احساس کرد که عموم مردم در این باره توجیه نیستند و از وجه مطلب آگاهى ندارند لذا طى نامه‏اى مفصل به تبیین مسأله پرداخت و فرمان داد هر جمعه آن نامه توجیهى را عبیدالله ابن ابى رافع در حضور ده نفر از اصحاب بزرگ و مورد اعتماد به عنوان شاهد و تصدیق کننده براى مردم بخواند و در آن نامه تصریح کرد:«و لولا ان العامة قد علمت بذلک لم اذکره» 21 «اگر نبود که عامه از این مطلب آگاهى دارد، این مطالب را یادآورى نمى‏کردم».3. فروتنى و بها دادن به دیگران‏ حاکم وقتى خود را عبد، فقیر، کوچک، محتاج و محدود بداند و برتر از خطا نشمرد و دیگران را نیز افرادى ارزشمند بداند که ممکن است به خواست خدا در پاره‏اى امور از او مطلع‏تر و آگاه‏تر باشند و بتوانند به او کمک کنند، با چنین بینشى به طور طبیعى هم قبل از انجام کارها مشورت مى‏کند و هم بعد از انجام کارها به دیگران اجازه اظهار نظر و اعتراض مى‏دهد و از فکر و نظر آنان استفاده مى‏کند. معصومین‏علیهم‏السلام گرچه مؤید به تأییدات خاصّه خداوند بودند ولى ذات خود را برتر نمى‏دانستند و بندگان خدا را نیز کوچک نمى‏شمردند و باور داشتند که چه بسا فرد کوچکى به خواست خداوند، مطلبى را درک کند و بگوید که به ذهن دیگرى نرسیده است، بدین جهت هم مشورت مى‏کردند وهم اجازه اظهار نظر مى‏دادند. سخنان و رهنمودهاى امیرمؤمنان على‏علیه‏السلام در این زمینه بسیار فراوان، شگفت‏انگیز و راهگشا است. حضرت در بخش‏هاى منشور حکومتى، به مالک اشتر فرموده‏ اند: «از، از خود راضى بودن بپرهیز و به توانایى‏هاى دلخوش کننده خودت امیدوار و مطمئن مباش و از دوست داشتنِ تملق و ستایشگرى برحذر باش؛ زیرا که این خصال مطمئن‏ترین فرصت و نقطه نفوذ براى شیطان است تا نیکوکارىِ نیکوکاران را محو کند.براى مدت طولانى از رعیت پنهان مشو؛ زیرا دور بودن زمامداران از چشم رعایا [و مورد نقد قرار نگرفتن آنان‏] خود موجب نوعى محدودیت و بى‏اطلاعى نسبت به امور مملکت است که آگاهى زمامدار را از مسائل نهانى قطع مى‏کند در نتیجه بزرگ، در نزد او کوچک و کوچک، بزرگ و کار زشت، زیبا و کار نیک، بد جلوه مى‏کند و حق و باطل هم آمیخته مى‏شود و...تو یکى از دو مرد هستى؛ یا مردى هستى که ضمیرت براى جانبازى در راه حق آماده است پس دلیل ندارد نسبت به کارهاى حقى که وظیفه توست [از جمله شنیدن سخن حقّ دیگران و پیشنهادها و انتقادهاى آنان‏] خود را در خفا نگه دارى و یا مردى هستى که از انجام دادن وظیفه، دادن خوددار مى‏باشى پس بِدان، زود است که از تو مأیوس شوند...شایسته است که مقرب‏ترین آنان به درگاه تو کسى باشد که سخن تلخ حق بر زبان او بیشتر جارى مى‏گردد.»و در خطبه‏اى فرمودند:«هیچ کس - حتى آن که در نظر مردم داراى شأن بزرگ و سابقه در دین است - برتر از آن نیست که در انجام وظیفه حقّى که خدا به عهده‏اش نهاده، بى‏نیاز از یارى باشد همانگونه که هیچ کس - اگرچه، در نظر مردم خیلى حقیر و کوچک باشد - دون مرتبه‏تر از آن نیست که یارى شود یا از او کمک گیرند.»22و این، سخنِ صاحبِ بینشِ یاد شده است که در ادامه خطبه فرمودند:«به مانند سخن گفتن با جباران با من سخن مگویید و همانگونه که در حضور حکام ستمگر حریم مى‏گیرید، از من حریم مگیرید و با تملق و چاپلوسى با من رفتار نکنید و گمان مبرید سخنِ حقّى که مى‏گویید بر من سنگین مى‏آید یا در پىِ‏بزرگ شناساندن خویشم؛ زیرا آن کس که گفتن سخن حق، به او یا عرضه داشتن عدالت بر او، برایش سنگین باشد، عمل به آنها برایش سنگین‏تر است، پس از سخن حق و مشورت عدل، دریغ مورزید که من خود را برتر از خطا و عمل خویش را در امان از اشتباه نمى‏دانم، مگر خداوند مرا کفایت کند [که معناى عصمت همین است‏].»4. هدایتگرى، اختیار و آگاهى‏ حاکم اسلامى علاوه بر وظیفه حکومت و اداره امور، رهبر معنوى و دینى مردم نیز هست و مى‏خواهد مرشد آنان به طریق حق باشد و ارشاد بدون اختیارِ آگاهانه معنا ندارد؛ پس حاکم اسلامى باید حقانیت خود را ثابت و اعمالش را توجیه کند تا پیروان او با آگاهى کامل، پیروى از وى را اختیار کنند. اگر کارهاى حاکم براى پیروان، توجیه شرعى، عقلى و قانونى نداشته باشد، آنان نسبت به حاکم بدبین مى‏شوند و او را ستمگر مى‏پندارند و به خود اجازه پیروى از او را نمى‏دهند. قبل از این که به بیانات معصومان‏علیهم‏السلام در این‏باره بپردازیم، از خوان گسترده کلام الهى بهره‏اى بر مى‏گیریم.حضرت موسى‏علیه‏السلام با وحى الهى از وجود بنده صالحى مطلع شد که به مراتب بالایى از ولایت رسیده و خداوند به او علم آموخته و از رحمت خاص خود بهره‏مند ساخته بود به طورى که مى‏توانست مرشد حضرت موسى ‏علیه ‏السلام باشد.حضرت با اجازه حق تعالى در پى آن عبد صالح بر مى‏آید تا پیرو او شود و از علم او بهره گرفته و رشد یابد. سرانجام به محضر عبد صالح مى‏رسد و عرضه مى‏دارد که آیا اجازه مى‏دهى تو را پیروى کنم تا از حکمت رشد دهنده‏اى که تعلیم شده‏اى مرا بیاموزى؟ عبد صالح در پاسخ مى‏گوید، تو توان همراهى و شاگردى مرا ندارى؛ زیرا نمى‏توانى بر آنچه از وجه آن آگاه نیستى صبر و تحمل‏ورزى. حضرت موسى‏علیه‏السلام وعده تحمل مى‏دهد و عبد صالح همراهى اطاعت‏وار ایشان را به شرطى مى‏پذیرد که در مورد کارها تا زمانى که خود وى وجه آنها را نگفته است، پرسشى نکند و حضرت موسى هم مى‏پذیرد ولى با این وجود موساى آگاهى‏خواه، هدایت طلب و رشدآموز، هرگز نمى‏تواند در برابر اَعمالِ به ظاهر ناپسند مرشد سکوت کند و به حکم ایمانِ خود، لب به اعتراض مى‏گشاید. هر چه ناپسندى کار، در ظاهر، بیشتر است، اعتراض و پرسشگرى او شدیدتر است. وقتى عبد صالح کشتى را سوراخ مى‏کند، موسى‏علیه‏السلام به سؤال و اعتراض گوید: آیا آن را سوراخ کردى تا مسافرانش را غرق سازى؟ واقعاً به کار ناروایى مبادرت کردى. و وقتى نوجوان بى‏گناه را مى‏کشد، موسى‏علیه‏السلام به اعتراض مى‏گوید:آیا بى‏گناهى را بى آن که کسى را کشته باشد، کشتى؟ واقعاً کار منکرى را مرتکب شدى.و وقتى وارد قریه‏اى شدند که اهل آن از طعام دادن به آنان خوددارى ورزیدند و با این وجود عبد صالح دیوار مشرف به انهدامى را تعمیر کرد، چنین اعتراض شنید:اگر مى‏خواستى [کاش‏] براى این کار، مزدى مى‏گرفتى.23این پرسش‏ها و اعتراض‏ها از طرف موسى‏علیه‏السلام نسبت به عبد صالح طبیعى است؛ زیرا موسى‏علیه‏السلام «علم‏آموز» است و مى‏خواهد رشد یابد و طبیعى است که «حق طلب» و «حق‏جو» در برابر کارِ به ظاهر ناپسند، نمى‏تواند سکوت کند و اگر مصاحبت موسى و عبد صالح طولانى مى‏شد، باز هم اعتراض‏هاى او در برابر کارهاىِ به ظاهر ناصحیح، ادامه مى‏یافت.از این‏رو، حاکم نسبت به افکار عمومى توجه دارد و سعى مى‏کند کارهایش را براى عموم توجیه کند تا معاصران به حقانیت او معترف باشند و نام نیک او در تاریخ و براى آیندگان ثبت گردد. حضرت امیرعلیه ‏السلام در بخش‏هایى از نامه خود خطاب به مالک در این باره چنین نوشت:«از خدا مى‏خواهم من و تو را موفق به کارى کند که مورد رضایت او باشد و نزد او و بندگانش عذرى روشن باشد همراه با آوازه‏اى نیک در میان بندگان. هرگاه رعیت به تو گمان ظلم بردند، عذر خود را براى آنان آشکار کن و با این اقدام گمان بد آنان را دور ساز که در این‏گونه رفتار موجبات تربیت اخلاقى تو و ارفاق و ملاطفت به رعیت وجود دارد و آنان را بر صراط حق که خواست توست، مستقیم مى‏دارد.»آخرین جمله فراز بالا بسیار شایسته توجه است. امام مى‏فرماید: «استقامت و پایدارى مردم بر صراط حق» خواست و هدف حاکم اسلامى است و توجیه شدن، آنان را بر این صراط، مستقیم مى‏دارد. از این‏رو، اولین کسى که «صندوق انتقادها و پیشنهادها» نصب کرد، على بن ابى طالب‏علیه‏السلام بود. حضرت خانه‏اى معین کرده بود تا هر کس مورد ظلم عُمّال حکومت واقع شد و از آنان انحراف و ایرادى دید، شرح مطلب را نوشته و در آن خانه بیندازد.24 در آن خانه حتى نامه‏هاى پر از اهانت به خود حضرت انداخته مى‏شد.5. نصیحت‏ گرى خالصانه از حقوق حاکم برعهده رعیت است. حاکم و حکومت اسلامى نه تنها به رعیت اجازه اظهار نظر مى‏دهند بلکه بالاتر، از رعیت مى‏خواهند که به عنوان یک واجب و وظیفه و اداى حقى که به عهده آنان است، از خیرخواهى براى حاکم و حکومت دریغ نورزند و آنچه از صَلاح به نظرشان مى‏رسد، بگویند و هر جا ایراد و نقصانى دیدند، اطلاع دهند و این نشانه مودّت خالصانه آنان مى‏باشد. امیرمؤمنان ‏علیه ‏السلام مى‏فرماید: « نصیحت ثمره محبت است.»25« نصیحت محبت مى‏آورد.»26دو جمله بالا رابطه متقابل نصیحت و مودت را بیان مى‏کند. ناصح بى‏شک به نصیحت شونده محبت دارد که نصیحت مى‏کند و اگر نصیحت شونده، بشنود، محبت ناصح بیشتر مى‏شود همانگونه که نصیحت شونده نیز اگر توجه داشته باشد به ناصح محبت پیدامى کند زیرا او را محبّ خود مى یابد.حق من بر شما این است که به بیعت وفادار باشید و در حضور و پشت‏سر، خیرخواه من باشید.نصیحت یعنى خیرخواهى، مشورت، رهنمود و انتقاد و اطاعت و پیروى خالصانه و ناشى از عشق ومحبت براى اصلاح محبوب و پیشرفت او، البته لازمه نُصح و خیرخواهى این است که فرد به محض مشاهده کار به ظاهر خلاف، حکم نکند بلکه ابتدا توضیح بخواهد، آید شاید، فاعل براى آن کار، وجه و عذر قانع کننده‏اى داشته باشد. از این‏رو امام خطاب به پیروانش اعلام مى‏ کند:اگر کارى از من به نظرتان ناپسند و غیرصحیح و ظالمانه آمد، زود قضاوت نکنید و صبر نمایید تا وجه آن را بیان کنم؛ زیرا ما براى هر کارى که از نظر شما منکر و ناپسند است، عذر و وجه قانع کننده‏اى داریم.27امر به معروف و نهى از منکر نیز وظیفه آحاد امت اسلامى نسبت به یکدیگر و نسبت به حاکمان است بلکه امر به معروف و نهى از منکرِ حاکمان اهمیت بیشترى دارد؛ زیرا دایره فَساد یا صَلاح کارِ منکر یا معروف یک فرد بسیار محدودتر از دایره صلاح یا فساد کارِ منکر یا معروف حکومت است از این‏رو امر به معروف حکومت و حاکمان اهمیت بیشترى دارد؛ علاوه، حاکم قدرت دارد و امر و نهى قدرتمند، به ویژه اگر مستکبر و ستمگر هم باشد، عواقب ناخوشایندى براى آمر و ناهى دارد و لذا برترین جهاد گفتن کلمه حق به حاکم ستمگر است؛ زیرا گوینده مى‏داند که چه بسا این امر و نهى براى او بهاى گزافى خواهد داشت و او با علم به این مطلب، خود را در معرض خطر عظیم قرار مى‏دهد و براى کسب رضاى خدا امر و نهى مى‏ کند.معصومان‏علیهم‏السلام علاوه بر این که اجازه مشورت و انتقاد مى‏دادند، بر آن تشویق هم مى‏کردند و عاملان حکومتى را به تربیت مردم بر حق‏گویى و پرسشگرى توصیه مى ‏کردند:آنان را طورى تربیت کن که ستایشگر تو نباشند و اعمال باطلى که از تو سرنزده [به تو نسبت ندهند و بر آن‏] ستایش نکنند زیرا مدح و ستایش بسیار، خودپسندى بار مى‏آورد و تو را مغرور و خودبین مى ‏سازد.28« از بدترین حالات زمامداران در پیشگاه صالحان آن است که گمان برده شود آنان فریفته تفاخر گشته و کارشان شکل برترى جویى به خود گرفته است. من از این ناراحتم که حتى در ذهن شما خطور کند که مدح و ستایش را دوست دارم و از شنیدن آن لذت مى‏ برم.»296. ردّ بینشِ مطاعِ مطلق دانستن حاکم و مطیعِ مطلق دانستن رعیت امام‏علیه‏السلام هم بینش مطاع مطلق دانستن حاکم را نفى مى‏کرد و از عاملان خود مى‏خواست چنین‏بینشى را از خود دور کنند و هم رعیت را از اطاعت مطلق و بى‏چون چراى حاکمان نهى و آنان را به نظر دادن و انتقاد کردن تشویق مى‏کرد. خطاب به مالک در منشور حکومتى نوشت:« هرگز نگو به من قدرت داده شده و من امر مى‏کنم و باید اطاعت شود.»30و نیز زمانى که حقوق متقابل حاکم و رعیت را بر مى‏شمرد، شخصى از بین جمعیت برخاست و عرض کرد: تو امیر ما و ما رعیت تو هستیم. هر چه مى‏خواهى براى ما اختیار کن و آن را به اجرا بگذار و امر کن که تو گوینده تصدیق شده و حاکم موفق و... هستى. اما بعد از شنیدن این سخنان ضمن زشت شمردن تملّق‏طلبى حاکم فرمود:« با من به مانند جباران سخن مگویید و... و از گفتن سخن حق دریغ مورزید و... .»31با توجه به مبانى یاد شده، پرسشگرى رعیت و پاسخگویى معصومان در دوران حکومت و قدرت آنان، نمود بارز داشت که به مواردى از آن اشاره مى‏کنیم.موارد پاسخگویى معصومان‏ علیهم ‏السلام 1. حضرت اشموئیل‏علیه‏السلام از پیامبران بنى اسرائیل بود. در زمان آن حضرت بنى اسرائیل از ظلم و ستم جالوتیان و آوارگى و بى‏خانمانى به ستوه آمده و تصمیم گرفتند، براى آزاد سازى وطن خویش تلاش کنند و از پیامبرشان خواستند فرمانده و حاکمى معین کند تا به فرمان او با دشمن بجنگند. حضرت اشموئیل‏علیه‏السلام به امر خداوند طالوت را به عنوان زمامدار معرفى کرد. اشراف بنى اسرائیل و عشیره و پیروانشان، طالوت را شایسته ندانسته و او را واجد معیارهاى معهودشان - یعنى توانمندى مالى و انتساب عشیرگى - ندانستند و به اعتراض و پرسش گفتند: چگونه او فرمانرواى ما باشد در حالى که ما به فرمانروایى سزاوارتریم و او وسعت مالى ندارد؟حضرت اشموئیل علاوه بر این که انتصاب خدایى او را یادآور شد، دو وجه شایستگى او را نیز خاطرنشان ساخت و فرمود:همانا خداوند او را بر شما برگزید و در علم و قدرت جسمى فزونى بخشید و خداوند ملک خود را به هر کس بخواهد مى‏دهد.322. حضرت موسى‏علیه‏السلام به قوم خود اطلاع داد که مدت سى روز میقات با خدا دارد و هارون‏علیه‏السلام را به عنوان جانشین خود قرار داد و به او سفارش‏هاى لازم را کرد و رفت. میقات بعد از سى روز تا ده روز بعد ادامه یافت، در این فاصله «سامرى» و یارانش، عموم بنى اسرائیل را به پرستش گوساله طلایى سوق دادند و کوشش‏هاى حضرت هارون نتوانست مانع انحراف قوم گردد. وقتى موسى به میان قوم بازگشت و انحراف آنان را دید، ابتدا به سراغ حکومتیان رفت و آنان را به دلیل قصور احتمالى به شدت مؤاخذه کرد. جانشین او بالاترین مقام مسؤول است و با این که پیامبر خداست و حضرت هم  به  وظیفه ‏شناسى و صداقت  او ایمان دارد ولى هم انحراف عظیم است و هم موسى‏ علیه ‏السلام مرشد و هادى است و باید به گونه ‏اى اقدام کند که قوم متنبه گردند  و توبه کنند. هارون ‏علیه‏ السلام نیز یا قصور و تقصیر کرده و باید تنبیه شود یا وظیفه‏اش را کاملاً انجام داده و باید بى‏گناهى‏اش ثابت و ثبت شود. براین اساس موسى‏علیه‏السلام گریبان برادر را مى‏گیرد و او را به شدت مؤاخذه مى‏کند و هارون نیز عذر خود را بیان مى‏دارد و از انجام وظیفه انذار و هشدار خبر مى‏دهد. قوم وقتى شدت عمل آن حضرت با برادر بى‏گناه خودش را مى‏بینند، متنبه مى‏شوند و به عظمت انحراف و گناه خود پى مى‏برند و آزادانه راه توبه پیش مى‏گیرند و خود را در برابر تیغ برهنه قرار مى‏دهند و مرگ را مى‏پذیرند تا از گناه پاک گردند.333. سال ششم هجرى، رسول خدا به همراه مسلمانان عازم زیارت خانه خدا شد و در حدیبیه با سپاه قریش مواجه گشت و سرانجام بعد از مذاکره‏هاى طولانى قرار بر صلح شد. شرایطى که قریش براى صلح مطرح کردند به ظاهر خفت‏آمیز بود: پیامبر و یارانش آن سال حق زیارت ندارند و باید از همانجا برگردند و سال آینده قریش سه روز مکه را براى زیارت آنان تخلیه مى‏کند، اگر کسى از قریش مسلمان شد و به مدینه پناه آورد، باید او را تحویل قریش دهند ولى اگر از مسلمانان کسى مرتد شد و به مکه پناه برد، باز گرداندن او لازم نیست و... ، پذیرش این شرطها بر جمعى بسیار گران آمد و اعتراض کردند. عمربن خطاب معترض‏ترینِ این جمع بود که از رسول خداصلى الله وعلیه وآله پرسید: - اى پیامبر مگر تو رسول خدا نیستى؟ - آرى.- مگر ما مسلمان نیستیم؟ - آرى - مگر آنان مشرک نیستند؟ - آرى.- پس چرا باید در برابر آنان پستى را بپذیریم؟ - من بنده خدا و رسول اویم و امر خدا را تخلف نمى‏کنم و خداوند هم مرا ضایع نمى‏سازد.34هنگام نوشتن صلح نامه نیز نماینده قریش اجازه نداد صلح نامه با عبارت «بسم الله الرحمن الرحیم عهد نامه‏اى است بین محمد رسول الله و سهیل بن عمرو...»آغاز شود بلکه اصرار کرد با عبارت «بسمک اللهم عهدنامه‏اى است بین محمدبن عبدالله و سهیل بن عمرو...» شروع شود. این خط و نشان کشیدن‏هاى نماینده قریش و کنار آمدن پیامبرصلى الله وعلیه وآله نیز بر اعتراضها مى‏افزود، در همین اثنا ابوجندلِ مسلمان از زندان خویشاوندان خود فرار کرده و به مسلمانان پناهنده شد و نماینده قریش بازگرداندن او را اولین اقدام در جهت اجراى صلح نامه دانست. در مقابل مسلمانان مدعى بودند چون صلح نامه هنوز نوشته و امضا نشده است پس ابوجندل را شامل نمى‏شود، اما پیامبر با توجه به اصرار نماینده قریش و خوددارى او از امضاى عهدنامه تا تحویل ابوجندل، با بازگرداندن ابوجندل موافقت کرد و به او و مسلمانان اطمینان داد که خداوند به زودى براى او و دیگر مستضعفان در بند، در مکه فرجى قرار خواهد داد.موارد یاد شده اعتراضهاى شدیدى را برانگیخت ولى در آن زمان راهى براى قانع کردن آنان وجود نداشت و پیامبر مى‏توانست فقط نبوت خود و مصلحت سنجى‏اش را مطرح کند و گذشتِ زمان لازم بود تا مسلمانان حکمت‏هاى صلح حدیبیه را به چشم ببینند و بر خطاى خود در اعتراض، اعتراف کنند.4. بعد از فتح مکه بسیارى از سران قریش و پیروانشان با مشاهده قدرت و شوکت مسلمانان، خلافِ میل باطنى، به ظاهر ایمان آوردند و رسول خدا در صدد بود دل‏هاى آنان را نرم و جذب اسلام کند و نهال ایمان را در وجودشان بارور سازد. تعدادى از این سران و پیروان آنان در جنگ حنین که بعد از فتح مکه اتفاق افتاد در رکاب رسول خدا بودند و هنگام تقسیم غنایم چنین بهره وافرى بدانان تقدیم شد در حالى که انصار و بسیارى از مسلمانانِ با سابقه، از آن غنایم سهمى نبردند و این نوع تقسیم، اعتراض‏ها و پرسش‏هاى فراوانى برانگیخت از جمله: الف: ظاهراً سعد بن ابى وقاص به اعتراض گفت: اى رسول خدا عُیَیْنة بن حصن و افزع بن حابس را صدصد[شتر] مى ‏دهى و جُعَیْل بن سراقه ضمرى را بى‏نصیب مى‏گذارى؟رسول خدا در پاسخ فرمود: به خدا قسم جُعیل بهتر از آن است که در روى زمین از امثال عیینه و اقرع پر باشد. من از آن دو دلجویى کردم تا اسلام آورند و جعیل را به اسلامش حواله دادم.35ب: انصار گلایه کردند که چرا رسول خدا غنایم را به مردانى از قریش و قبایل دیگر داده است و گفتند که رسول خدا خویشاوندانش را دیده و ما را از یاد برده است. رسول خدا در جمع آنان حاضر شد و ضمن بر شمردن نعمت‏ها و برکت‏هایى که به یُمن وجود آن حضرت نصیب انصار شده بود و تصریح بر فداکارى‏ها و خدمت‏هاى انصار ادامه داد: آیا به خاطر این که من این غنایم بى‏ارزش را به کسانى دادم تا آنها را به اسلام جذب نمایم، ناراحتید؟ آیا راضى نیستید که مردم با شتر و گوسفند به خانه برگردند و شما با رسول خدا (سهم شما رسول خدا و همراهى او باشد؟) به خدا قسم اگر مردم یک طرف روند و انصار طرف دیگر، من با انصار خواهم بود؛ سپس براى انصار و فرزندان و نوادگان انصار طلب رحمت کرد. سخنان رسول خدا چنان انصار را دگرگون کرد که همگى گریان عرض کردند: به این که رسول خدا سهم و بهره ما باشد، راضى هستیم.36ج: برخلاف دو اعتراض یاد شده که فقط در پى رفع ابهام و توجیه‏طلبى بودند، اعتراض سومى هم صورت گرفت که از سر ابهام و جهل به وجه عمل نبود بلکه شخص معترض وقتى اقدام رسول خدا را مطابق فهم خودش موافق عدالت نیافت، قاطعانه اقدام رسول خدا را «ظلم» معرفى کرد و منتظر شنیدن تبیین و توجیه رسول خدا نماند و معیار عدل و حق بودن پیامبر را به فراموشى سپرد. او [ذوالخویصره‏] گفت: اى رسول خدا ندیدم در تقسیم غنایم عدالت کنى! رسول خدا خشمگین شد و فرمود: اگر عدالت نزد من نباشد، نزد چه کسى خواهد بود؟ 5. بعد از ساخته شدن مسجد مدینه، رسول خدا در اطراف آن حجره‏هایى براى خود، همسران و بعضى اصحابش ساخت و از آن حجره‏ها درهایى به مسجد باز مى‏شد و ساکنان آنها از درون مسجد رفت و آمد مى‏کردند. روزى رسول خدا دستور داد تمام درهایى که از حجره‏هاى اطراف به مسجد باز مى‏شوند جز در خانه على بن ابى طالب، بسته شوند و این دستور رسول خدا اعتراض‏هاى شدیدى را برانگیخت به ویژه که آن را ناشى از تعصب فامیلى و نگه داشتن جانب پسر عمو و داماد مى‏دانستند. از جمله معترضان عموى پیامبر یعنى حمزه یا عباس**** بود که به محضر رسول‏ خدا رسید و گریان عرض کرد:اى رسول خدا عموى خود را از مسجد اخراج و عموزاده‏ات را ساکن مى‏کنى؟!رسول خدا در جواب فرمود:من شما را خارج و او را ساکن نکردم بلکه خداوند این گونه فرمان داد.376. رسول خداصلى الله وعلیه وآله امام على‏علیه‏السلام را به یمن اعزام کرد و آن حضرت در مدت مأموریت اقدامهایى انجام داد که بعضى را خوشایند نبود از جمله، اسب فردى از خانه فرار کرد و در بیرونِ خانه مردى را لگد زد و کشت. اولیاى مقتول صاحب اسب را به محکمه امام آوردند و حضرت با شنیدن شهادت شهود مبنى بر فرار اسب از منزل و معلوم شدن بى‏تقصیرى صاحبش، به بى‏گناهى او حکم داد ولى اولیاى مقتول معترض بودند و شکایت امام را به نزد رسول خدا بردند. حضرت در پاسخ شکایت آنان قضاوت حضرت امیر را تأیید کرد و آن را مطابق حکم خدا شمرد.387. در بازگشت از تبوک عده‏اى نقشه قتل رسول خدا را کشیدند که با هوشیارى رسول الله و عنایت خداوند، ناکام ماندند. حذیفة بن یمان و عماربن یاسر توانستند توطئه گران را شناسایى کنند ولى وقتى دیدند رسول خدا در پى مؤاخذه آنان نیست چنین پرسیدند:آیا وقتى مردم و یارانت رسیدند آنان را امر نمى ‏کنى گردن توطئه ‏گران را بزنند؟! رسول خدا فرمود:خوش ندارم مردم بگویند محمد به کشتن یارانش دست یازیده است.398. در اواخر عمرِ حضرت رسول، اسامة بن زید براى مقابله با تجاوزگران رومى حکم فرماندهى گرفت. بزرگان مهاجر و انصار و اصحاب سابقه‏دار رسول خدا موظف شدند تحت فرمان او براى مقابله با رومیان عازم شوند. نصب اسامه که جوانى نورسیده و فاقد عنوان اجتماعى و کم سابقه بود بر بزرگان مهاجر و انصار به ویژه سابقه‏دارهایى که خود را ذى‏شأن مى‏دانستند بسیار گران آمد و اقدام رسول خدا را قابل قبول ندانستند و به آن اعتراض داشتند و این اعترض‏ها به صورت‏هاى مختلف به گوش رسول خدا رسید. آن حضرت از این اعتراض‏ها که غالباً انکارى بود خشمگین شد و با وجود شدت درد در جمع اصحاب حاضر شد و سخنرانى کرد و فرمود اعتراض‏هاى شما بى‏مورد و نابجاست و شما بر امیرى پدرش در جنگ موته نیز معترض بودید در حالى که هم پدرش و هم او اهلیت و صلاحیت امارت داشته و دارند.409. رسول خداصلى الله وعلیه وآله، در غدیر خم على بن ابى‏طالب را به جانشینى در امر حکومت منصوب کرد و مردم هم آزادانه با آن حضرت بیعت کردند ولى بعد از وفات پیامبر، جمعى توطئه کردند و با توسل به مکر و قوه قهریه وتطمیع و... امام على‏علیه‏السلام را از حکومت کنار زدند و خود بر مسند خلافت تکیه زدند و سال‏ها اقدام خود را به انتخاب مهاجر و انصار نسبت دادند و توجیه کردند. بعد از گذشت بیست و پنج سال وقتى با اقبال بى‏نظیر عمومى زمام خلافت به دست امام رسید و امام در مجامع مختلف سابقه خود را مطرح کرد و خود را منصوب پیامبر بر شمرد که حقش غصب شده و...، براى عموم مردم که در بى‏خبرى بودند این پرسش‏ها مطرح شد که اگر واقعاً رسول خدا ایشان را نصب کرده چگونه دیگران او را کنار زده‏اند؟ و اگر خلافت حق ایشان بوده چرا براى گرفتن آن اقدام نکرده است؟ و ...از این‏رو در مقاطع مختلف این پرسشگرى رخ مى‏نمود و امام نیز در صدد توجیه و پاسخگویى بر مى‏آمد. یک بار در شرایطى که چندان هم براى چنین پرسشى مناسب نبود، کسى برخاست و از امام پرسید:چرا با ابوبکر و عمر به سان طلحه و زبیر نجنگیدى و دست به شمشیر نبردى و حق خود را نطلبیدى؟امام گرچه او را به خاطر بى‏موقع بودن پرسش مذمت کرد ولى در پاسخ وى گفت که به شش نفر از پیامبران اقتدا کرده است که مورد ظلم واقع شدند ولى صبر پیشه کردند، سپس آیات حاکى از تحمل آن شش پیامبر بزرگوار را براى مردم تلاوت کرد.آنان با شنیدن استدلال حضرت عرض کردند:اى امیرمؤمنان ما فهمیدیم که حق با توست و ما گناهکاریم و پشیمان. خداوند تو را معذور داشته است.41حتى پس از جنگ نهروان در آن اوضاع و احوال بحرانى که افرادى چون محمد بن ابى بکر و معاویة بن حذیج به دست توطئه‏گران به شهادت رسیدند، وقتى پرسشگرىِ افراد را درباره مسأله خلافت وعدم قیام خود شنید و متوجه شد که عموم مردم سؤال دارند و توجیه نیستند، در نامه مفصلى مسائل را شرح داد و فرمان داد هر هفته آن نامه بر مردم قرائت شود.4210. وقتى خلافت غصب شد، حضرت از اقدامات ممکن براى رسیدن به حق خود دریغ نورزید و پس از آن هم هرگاه زمینه‏اى پیش آمد، صلاحیت منحصر به فرد خویش را ذکر کرد و غصب حق خویش را یادآورى کرد و از هیچ موقعیت مناسبى دریغ نورزید بسانى که براى بعضى مخالفان و ا فراد کم توجه این یادآورىِ فراوانِ ایشان سؤال برانگیز و ناشى از حرص ایشان معرفى شد. عبدالرحمن بن عوف به امام گفت: اى فرزند ابوطالب تو نسبت به خلافت حرص دارى.عبدالرحمن مى‏خواست اقدامات امام را در پى طلبیدن حق بلکه ناشى از حرص و دنیاطلبى معرفى کند و امام در جهت زدودن این شبهه فرمود:من بر خلافت حریص نیستم بلکه میراث رسول خدا را مى‏طلبم. پس از آن حضرت، سرپرستى امتش با من بود و شما حریص ترید؛ زیرا میان من و آن حائل شده‏اید و براى جلوگیرى از رسیدن من به حقم با شمشیر بر صورتم مى‏کوبید.4311. افراد و گروه‏هایى در ایام خلافت امام، ظالمانه با ایشان درافتادند؛ گروهى پیمان شکستند و گروه دیگرى از اطاعت و قبول بیعت سرپیچیدند و علیه امام لشکر کشیدند و گروه سومى امام را کافر و مرتد شمردند و با ایشان را جنگیدند. در همه موارد گرچه حضرت مخالفان خود را ظالم و تجاوزگر مى‏دید و جز سرکوبى آنان راهى نمى‏شناخت لیکن سعى داشت تا در حد توان از رودررویى «نظامى» خوددارى ورزد و شرایط را براى بیدار شدن و هدایت فریب خوردگان آماده کند و با مصالحه، کار را به پایان برد. افرادى این تأمل و تأنّى را ناشى از ترس، قلمداد مى‏کردند و امام لازم بود پاسخ گوید و این شبهه را بزداید و لذا در سخنرانى عمومى فرمود:من این مطلب را بسیار زیر و رو کردم و جز جنگ با آنان، راه چاره ندیدم... اما این که مى‏گویید به خاطر ترس از مرگ کندى مى‏کنم، به خدا قسم براى من فرقى ندارد که بر مرگ وارد شوم یا مرگ بر من وارد شود.4412. در جنگ جمل بعد از پیروزى، امام فقط تصاحب اموال لشکریانى را که با آنان مى‏جنگید، اجازه داد و از اسیر کردن آنان و زنان و فرزندانشان منع کرد. گروهى بر این دستور امام خرده گرفتند و آن را مطابق حق نشمردند. فردى از بکر بن وائل با بى‏ادبى و جسارت به امام گفت:- اى امیرمؤمنان به مساوات تقسیم نکردى و با رعیت به عدالت رفتار ننمودى!- واى بر تو، چرا؟ - چون فقط اموال موجود در میدان جنگ را تقسیم کردى و زنان و فرزندان و اموال خارج از میدان کارزار را وانهادى!پرسش این فرد، هم انکارى و اعتراضى بود و هم با لحنى بى‏ادبانه و نیز به جهات دیگر شایسته توجه و جوابگویى نبود لذا امام بدان توجهى نکرد و خطاب به لشکریان فرمود: هر کس جراحتى برداشته با روغن مداوا کند.مرد بکرى بى‏ادبانه گفت: آماده‏ایم حقمان را بگیریم و او حرف‏هاى پوچ تحویل ما مى‏دهد! امام او را نفرین کرد و براى توجیه دیگرانى که واقعاً پرسش داشتند، ادامه داد: اى برادر بکرى تو آدم کوته فکرى هستى، مگر نمى‏دانى ما کوچک رابه گناه بزرگ نمى‏گیریم. اموال آنان مربوط به قبل از زمان اختلافشان با ماست و بر طریق حق ازدواج کرده‏اند و فرزندانشان بر فطرت توحید متولد شده‏اند لذا فقط آنچه در لشکرگاه دارند [غنیمت‏] و متعلق به شماست و آنچه در خانه‏هایشان دارند، میراث فرزندانشان مى‏باشد. اى برادر بکرى من مطابق حکم رسول خدا با اهل مکه حکم کردم که اموال موجود در لشکرگاهشان را تقسیم کرد و متعرض بقیه اموال نشد. اى برادر بکرى مگر نمى‏دانى که در دارالحرب همه اموال دشمنان حلال است ولى در دارالهجره اموال آنان حرمت دارد جز در جایى که بحق بر دیگران حلال شود. [بعد خطاب به جمعیت فرمود:] خدا شما را رحمت کند؛ درنگ کنید. حالا اگر باز هم مرا تصدیق نمى‏کنید و بر ادعاى خود پافشار هستید، بگوئید کدامى‏تان عایشه را به عنوان سهم خود مى‏گیرد؟با شنیدن این بیانات، جماعت همگى بر حقانیت امام و جهل خود اعتراف کردند.4513. قبول حکمیت نیز از مواردى بود که به سبب آن به امام اعتراض شد و مورد پرسش قرار گرفت. امام خطاب به معترضان فرمود:مگر شما نبودید که وقتى آنان به حیله و نیرنگ قرآن‏ها را بر نیزه کردند، گفتید، برادران دینى ما هستند و از ما طلب بخشایش دارند و به حکمیت کتاب خدا تن داده‏اند و رأى آن است که قبول کنیم و از آنان دست برداریم. به شما گفتم: این اقدام آنان به ظاهر صورت ایمان دارد و در واقع کفر است. آغازش رحمت است و انجامش پشیمانى؛ به جنگ ادامه دهید و راهى را که پیش گرفته‏اید رها مسازید بر جنگ دندان بفشارید و...4614. صلح امام حسن(ع) با معاویه به شدت سؤال برانگیز بود و افراد فراوانى حتى از یاران بسیار نزدیک و باوفاى حضرت به ایشان اعتراض کردند که دو مورد را بیان مى ‏کنیم:الف) ابى سعید عقیصا به امام گفت: «چرا با معاویه سازش کردى با این که مى‏دانستى فقط حق با توست و او گمراه و تجاوزگر است؟» امام فرمود: «اگر این کار را نمى‏کردم احدى از شیعه ما زنده نمى‏ماند.»47ب) مسیّب بن نجبه گفت: «من از شما در شگفت هستم؛ خلافت را به معاویه واگذاشتى در حالى که چهل هزار نفر در رکاب تو بودند و از او وثیقه‏اى نگرفتى تا شرایط و تعهداتش را اجرا کند!»امام فرمود: در این مورد چه مى‏گویى؟[حالا چه کنم؟]- به نظر من بهتر است به جنگ برگردى زیرا او پیمان شکسته و شرایط صلح را زیر پا گذاشته است. - اى مسیب چنانچه من خواهان دنیا بودم، بدون تردید معاویه در صبر و شکیبایى از من پایدارتر نبود اما من خیر و صلاح شما را در نظر گرفتم تا از جنگ با یکدیگر جلوگیرى کنم.48بسیارى از معترضان حتى از حدود نزاکت هم عبور کردند و در اعتراض، بى‏ادبى کردند و امام همه را توجیه مى‏کرد و جواب مى‏داد.15. امام حسین‏علیه‏السلام نیز هم به خاطر خوددارى از بیعت با یزید و هم به خاطر خروج زود هنگام از مدینه و مکه مورد سؤال واقع شد و حضرت جواب داد که مطابق فرموده رسول خدا موظف به مخالفت با یزد است و نمى‏تواند با او بیعت کند و اراده امر به معروف و نهى از منکر دارد. علاوه، اگر از مدینه و سپس از مکه خارج نمى‏شد، او را مى‏کشتند.4916. امام صادق‏علیه‏السلام در مورد زراره - از اصحاب باوفایش - سخنان متفاوتى مى‏فرمود. در بعضى از بیانات از ایشان مدح مى‏کرد و در مواردى نیز مذمت مى‏نمود. این تناقض کلامى براى افراد سؤال برانگیز شد و از حضرت توضیح خواستند و ا یشان به فرزند زراره فرمود:به پدرت سلام مرا برسان و بگو من به خاطر دفاع از تو، از تو مذمت مى‏کنم زیرا دشمنان در پى دوستان ما هستند تا آنان را بشکنند یا آزار دهند و... و هر کس را ما بدگویى کنیم، مى‏پسندند و تو چون به محبت و موالات ما مشهور شده‏اى و به این جهت مطرود مردم گشته‏اى، خواستم با عیبگویى ما از تو مورد توجه واقع شوى و شر از تو دفع گردد. عمل من شبیه عمل عبدصالح در معیوب کردن کشتى است تا از مصادره سلطان در امان باشد.این مورد و دو مورد قبلى از این لحاظ مصداق پرسشگرى از حاکمان مطرح شده که امام حسین و امام صادق‏علیهماالسلام از نظر پرسش کنندگان امام و مطاع بوده‏اند و با توجه به این مطلب مصداق سؤال از حاکمان می ‏باشد.5017. بسیارى از شیعیان پذیرش ولایت عهدى مأمون توسط امام رضا را سؤال برانگیز و غیر موجه مى‏دانستند و در خفا و آشکار پرسش داشتند. امام در جواب معترضان فرمود:خداوند مى‏داند که از پذیرش ولایت عهدى ابا داشتم ولى هنگامى که میان قبول یا کشته شدن مختار شدم، قبول را برکشته شدن ترجیح دادم. واى بر معترضان‏[که پذیرش ولایت از طرف ستمگر را به هیچ وجه جایز نمى‏دانند و اقدام مرا صددرصد خلاف مى‏دانند]، آیا نمى‏دانند که یوسف با اینکه پیامبر و رسول بود اما به حکم ضرورت سرپرستى خزائن عزیز مصر را عهده‏دار شد و فرمود: «مرا مسؤولیت خزانه‏دارى بده زیرا من نگهدارنده و دانا هستم.» من نیز به اجبار و به حکم ضرورت این منصب را پذیرفتم آن هم بعد از اینکه مشرف به مرگ شدم علاوه بر آن من با شرایطى وارد شدم که مانند خارج شونده است. به خدا شکایت مى‏برم و هم او یاور می ‏باشد.51موارد یاد شده بعضى از موارد پرسشگرى مردم و جوابگویى معصومین ‏علیهم ‏السلام می ‏باشد.
*.محقق حوزه
**.پسر حضرت نوح براساس روایات معتبر پسر صلبى خود او بود.11علامه طباطبایى در تبیین علت این سؤال حضرت نوح مى‏نویسد: نوح‏علیه‏السلام هیچ احتمال نمى‏داد که پسر، در باطن دلش، کفر پنهان کرده باشد و اگر اظهار اسلام مى‏کرده از باب نفاق بوده باشد، برخلاف همسرش که نوح از کفر او خبر داشت. و بى‏تردید اگر پسرش رانیز مانند همسرش کافر مى‏دانست، هرگز تقاضاى نجات او را نمى‏کرد زیرا که این خود نوح‏علیه‏السلام بود که از خداى عزوجل درخواست کرد تا دیّارى از کفار را زنده نگذارد.12 و نیز او بود که به حکایت قرآن در دعایش گفت: «من و مؤمنان همراهم را نجات بده»13و چگونه ممکن است او خود با آگاهى از کفر باطنى فرزندش، نجات او را بخواهد؟ با این که قبلاً خداى تعالى به او فرموده بود: «درباره ظالمان با من کلامى مگو که قطعاً آنان غرق شدنى‏اند»14در بخشى دیگر مى‏نویسد: حضرت نوح خطاب به فرزندش فرمود: «لا تکن مع الکافرین» «با کافران و همراه آنان مباش»15 و نفرمود: «و لا تکن من الکافرین» «زیرا خیال مى‏کرد مسلمان است و از نفاق دلش خبر نداشت و نمى‏دانست که او تنها به زبان و ظاهر مسلمان و مؤمن است و اگر او را از کافران مى‏پنداشت و از کفر درونى او اطلاع داشت، او را صدا نمى‏زد.16***.در این که مردم حاکمان را به حکومت مى‏گمارند هیچ بحثى نیست و همه علما قبول دارند که مردم دست کم تحقق بخش حکومت صالحان هستند. اگر در مشروعیت حکومت آنها هم دخلى نداشته باشند، به همین اندازه که مردم تحقق بخش حکومت مى‏شوند، بر حاکمان حق دارند و به همین اندازه به قول حضرت امام‏قدس سره ولى نعمت حاکمان هستند و حاکمان باید در برابر این حقى که مردم برآنان دارند، پاسخگو باشند. ****.دراین که جریان بستن درها چه سالى اتفاق افتاده، اختلاف است. برخى آن را مربوط به سال‏هاى ابتدایى هجرت مى‏دانند و برخى دیگر مربوط به سال‏هاى آخر عمر رسول خدا. از سوى دیگر عباس و حمزه در مدینه اقامت نداشته‏اند. حمزه جزء مهاجران بود و در سال سوم هجرى شهید شد و عباس سال‏ها بعد به مکه آمد. بنابراین فقط یکى از آن دو هنگام بستن درها در مدینه ساکن بوده است. ظاهراً بستن درها در سال‏هاى آخر عمر پیامبر بوده و معترض را باید عباس شمرد زیرا امام على‏علیه‏السلام در سال دوم هجرى ازدواج کرده و مدتى ساکن خانه یکى از اصحاب بوده است، آن گاه در حجره مخصوص به خود ساکن شده است پس در زمان سکونت او در حجره جنب مسجد، حضرت حمزه زنده نبوده است، تا معترض باشد.
پی نوشت: 1- زخرف: 542- قصص: 383- طه: 714-.انبیاء: 235- ر.ک.به: ترجمه المیزان، ج‏14، صص‏380-3796- بقره: 307-همان.8- همان.9- ص: 7610- هود: 4511- ترجمه المیزان، ج‏10، ص‏367 به نقل از بحارالانوار، ج‏11، ص‏322 به نقل از عیون اخبارالرضاعلیه‏السلام.12- نوح: 2827 13- شعراء: 11814- هود: آیه‏37؛ ترجمه المیزان، ج‏1، ص‏37515- هود: 4216- ترجمه المیزان، ج‏10، ص‏345-17 انعام: 12418-اعراف: 619- نهج البلاغه، خطبه‏5020- همان، خطبه 16221- معادن الحکمه، ج‏1، ص‏157-15022- نهج البلاغه، خطبه 21623- کهف: 77-6624- سیاستنامه امام على‏علیه‏السلام، ص‏49025- مستدرک الوسائل، ج‏12، ص‏42926- غررالحکم، ج‏1، ص‏4227- نهج البلاغه، خطبه 17328- نهج البلاغه، نامه 5329- همان، خطبه 21630- همان، نامه 5331- همان، خطبه 216 و کافى، ج‏8، ص‏35532- بقره: 247 و تفاسیر ذیل آیه.33- ر.ک.به: طه: 94-85؛ اعراف: 150-148؛ بقره: 5434- سیره ابن هشام، ج‏2، ص‏33135- آیتى، تاریخ پیامبر اسلام، ص‏563، دانشگاه تهران، دوم، 136136- سیره ابن هشام، ج‏2، ص‏14237- بحارالانوار، ج‏39، ص‏2838- همان، ج‏21، ص‏36239- همان، ج‏21، ص‏24740- ابن سعد، طبقات الکبرى، ج‏2، ص‏19041- احتجاج، ص‏190، اعلمى، بیروت.42- معادن الحکمه، ج‏1، ص‏157-15043- همان، ص‏15844- نهج‏البلاغه، خطبه 5545- بحارالانوار، ج‏32، ص‏22346- احتجاج، ص‏18547- بحارالانوار، ج‏44، ص‏248- سیره امامان (ترجمه اعیان الشیعه)، ج سوم، ص‏4249- فتوح ابن اعثم، ج‏5، ص‏79؛ سخنان حسین بن على، محمدصادق نجمى.50- مامقانى، تنقیح المقال، ج‏1، ص‏44151- عیون اخبار الرضا، ج‏2، ص‏139

تبلیغات