تفسیر مردمسالارى دینى (مقاله پژوهشی حوزه)
درجه علمی: علمی-پژوهشی (حوزوی)
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
«مردمسالارى دینى» از موضوعات مهم و قابل توجه در محافل علمى و سیاسى جامعه امروز است . استاد آیةالله مصباح یزدى در همایش مردمسالارى دینى که در حوزه علمیه قم برگزار شد، به تبیین این موضوع پرداخته و ضرورت تعریف مفاهیم «مردمسالارى» و «دین» را به منظور دستیابى به نتیجه یادآور شدند . به لحاظ اهمیت موضوع، متن سخنرانى ایشان را ملاحظه مىکنید . از اینکه استاد محترم متن ویرایش شده سخنرانى را براى انتشار در مجله ملاحظه نموده و تایید کردند، سپاسگزاریم .
(حکومت اسلامى)
سه دیدگاه در باره رابطه اسلام و دموکراسى
بحث در باره «رابطه اسلام با دموکراسى» و تفسیر واژه ترکیبى «مردم سالارى دینى» است . رابطه دموکراسى با اسلام چگونه رابطهاى است؟ و «مردم سالارى دینى» چه نوع ترکیبى است؟
به طور کلى مىتوان گفت: سه نظریه دراینجا وجود دارد:
1 . یک نظر این است که «مردم سالارى دینى» ، نوعى از مردم سالارى و دموکراسى است; یعنى دموکراسى - به تعبیر ما طلبهها - شبیه مفهوم جنسى است که انواعى دارد، یکى از انواع آن، دموکراسى دینى یا مردم سالارى دینى است . یعنى یک نوع دموکراسى با مشخصه دینى بودن . بنابراین فرض، رابطه «دموکراسى» با «دموکراسى دینى» عام و خاص است; یعنى ما انواعى از دموکراسى داریم که بعضى از آنها غیر دینى، بعضى ضد دینى و بعضى دینى است . در این میان، آنچه ما از آن طرفدارى مىکنیم، قسم سوم; یعنى «دموکراسى دینى» است . ماهیت جنسى این نوع دموکراسى، هیچ فرقى با دیگر دموکراسىها ندارد، و تنها یک ویژگى و فصل ممیزىاش «دینى» بودن آن است .
2 . نظریه دیگر این است که اصلا این، ترکیب غلطى است و «دموکراسى» و «دینى» ، دو مفهوم متباین هستند و ربطى به هم ندارند . چون دموکراسى یا مردم سالارى، شیوهاى است که در حکومت کاربرد دارد و حوزه مصادیق دموکراسى و مردم سالارى «مسائل سیاسى و حکومتى» است و دین هیچ ربطى به مسائل سیاسى و اجتماعى ندارد; زیرا جایگاه دین، امور شخصى و رابطه انسان با خدا و اعتقاد او به آخرت و چیزهایى از این قبیل است و ربطى به مسائل اجتماعى ندارد . پس ترکیب، ترکیب غلطى است و به قول ما طلبهها «ضم الحجر الى جنب الانسان» است .
3 . تلقى دیگر آن است که میان این دو مفهوم، تناقض است و با هم سازگار نیستند، نه اینکه دو مفهوم متباینى باشند و بدون ارتباط به یکدیگر، به هم ضمیمه شده باشند . زیرا دموکراسى ارزش مطلق براى آراء و افکار مردم قائل است و در تفسیرى که امروزه در کشورهاى قدرتمند از دموکراسى مطرح است، یک مفهوم سلبى نسبتبه دین را در آن اقحام کردهاند; یعنى آراء مردمى که متکى به دین نباشد، دموکراسى است . لذا اگر در کشورى انتخاباتى انجام بگیرد و مردم با درصد بسیار بالایى راى بدهند که دین باید حاکم باشد، این حکومت، دموکراتیک; نیست زیرا شرط اینکه حکومتى دموکراتیک باشد و بر اساس دموکراسى بنیاد شود، این است که دین در آن جایى نداشته باشد! این مفهومى است که زورمندان عالم به تازگى آن را تاسیس و جعل کردهاند و بر اساس همین، بسیارى از انتخاباتهایى که در دو دهه اخیر در الجزایر یا کشورهاى دیگر انجام شد و حزب اسلامى در انتخابات پیروز شد، على رغم صحت انتخابات، گفتند: این انتخابات دموکراتیک نبوده و باطل است! به جایش حکومتى کودتایى سر کار آوردند و نام دموکراتیک بر آن نهادند . در هر جاى دیگر هم اگر مردم به دین و حاکمیت دین راى بدهند دموکراتیک نیست . گویا در مفهوم جدید دموکراتیک، «ضد دینى» یا «عدم دخالت دین» ، به عنوان قدر متیقن، شرط است .
طبق این اصطلاح، جمع دموکراسى با دین، جمع میان متضادین خواهد بود و لازمهاش تناقض است; زیرا از یک طرف دموکراسى مىگوید: نباید دینى باشد، از طرف دیگر، شما در نظام جمهورى اسلامى مىگویید: قید دینى باید داشته باشد . طبق این منطق، این کار به اصطلاح معروف، مثل «کوسه و ریش پهن» است . پس ترکیب این دو مقوله با هم، ترکیب متناقض و پارادوکسیکال است . براى قضاوت در میان این سه گرایش، چه باید گفت؟ و از کجا باید آغاز کرد تا داورى ما، داورى صحیح باشد .
تبیین مفاهیم، لازمه بحث
به نظر مىرسد راه درست این است که این مفاهیم را به درستى تبیین کنیم و تعریف مورد قبولى با طرف بحث داشته باشیم، آنگاه بگوییم این ترکیب، ترکیبى است صحیح یا نه؟ خوب استیا بد؟ آیا بهترین شکل حکومتى استیا نه؟ همانگونه که پیشتر روشن شد، دموکراسى تعریفهاى گوناگون دارد . و در محافل سیاسى هم به صورتهاى مختلف مطرح مىشود . صرفنظر از تحول تاریخى، که این مفهوم از زمان یونان باستان تا به حال پیدا کرده، اکنون نیز در محافل علمى و در جاهایى که نظریات مختلف فلسفه سیاسى مطرح مىشود، مفهوم واحدى از دموکراسى در کار نیست . کسانى با سلیقههاى خاص خود مىگویند: دموکراسى چنین است و این عناصر و مؤلفهها را دارد . اگر چنین باشد دموکراسى است و اگر نباشد، نیست . سپس توافق کاملى در تعریف دموکراسى وجود ندارد . بنابراین، ابتدا باید دموکراسى و دین را تعریف کنیم تا وقتى مىگوییم «مردم سالارى دینى» یا «دموکراسى دینى» منظورمان از دموکراسى و دین روشن باشد . البته براى ما مشکل نیست که اینها را تعریف کنیم ولى چون ما مىخواهیم با کسى که با ما اختلاف نظر دارد، بحث کنیم و به اصطلاح دیالوگ داشته باشیم، شرط اینکه دو نفر بتوانند در یک مسالهاى با هم بحث کنند و در فرجام به یک نتیجه قابل قبول یا عقل پسندى برسند آن است که نسبتبه مفاهیم با هم توافق داشته باشند . اگر کسى اصطلاحى را به یک معنا به کار برد و طرف مقابل این اصطلاح را در معناى دیگرى استخدام کرد، چنین بحثى هیچگاه به نتیجه نخواهد رسید، مثل معروفى است: «آنیکى شمشیر را به سر مىزند و این یکى سپر را به کمر گرفته است!» روشن است که ربطى به هم ندارند . وقتى کسى دموکراسى را به مفهومى خاصى مىگیرد و دیگرى آن را به معنا و مفهوم دیگرى مد نظر دارد، نمىتوان انتظار داشت که این بحثبه نتیجه معقولى برسد; چرا که هر کسى حرف خودش را مىزند . پس ناگزیر باید در مفاهیم توافق کنیم و بگوییم: دموکراسى به این معنا، مورد توافق با معناى مورد توافق از دین، قابل جمع استیا نه؟
متقابلا، دین را هم باید معنا کنیم . بدیهى است دین در عرف ما مفهومى دارد و در عرف فرهنگ غربى داراى مفهوم دیگرى است . طبعا باید روشن شود که از کدام دین و با چه مفهومى بحث مىکنیم .
مفهوم دین در غرب
تلقى غالب در مغرب زمین این است که دین یک برداشتشخصى، بر اساس سلیقه یا تفکر شخصى است و قابل نقض و ابرام و رد و اثبات نیست; یعنى یک مفهوم عقلانى نیست که بشود آن را رد یا اثبات کرد . اگر بخواهیم بحثخود را فنىتر طرح کنیم، باید بگوییم: در تلقى غرب، دین یک امر نسبى است . همانگونه که انسانها در انتخاب رنگها با هم تفاوت دارند و یکى رنگ سبز دوست دارد، دیگرى رنگ صورتى را و نمىتوان گفت: این شخص درست مىگوید یا آن شخص، چون هر یک سلیقه و پسند خاصى دارند و ... دین نیز همینگونه است; یعنى امرى شخصى، درونى، انتخابى و گزینشى است که هر کسى هر طور دلش مىخواهد و خوشش مىآید، انتخاب مىکند . ممکن است کسى صبح دینى را انتخاب کند، عصر سلیقهاش عوض شود و آن را رها کند، شب دوباره دینش را تغییر دهد; چنانکه سلیقه انسانها در امور مختلف زندگى تفاوت مىکند و جاى نقض و ابرام نیست که تو چرا چنین و چنان کردى؟! و اگر کسى معترض شود، در پاسخش مىتواند بگوید دلم مىخواست، دوست داشتم، امروز این طور دوست داشتم، فردا به گونهاى دیگر دوستخواهم داشت .
خانوادهاى را فرض کنید که یکى از فرزندانش از دینى پیروى مىکند، دیگرى از دینى دیگر، یکى از مذهبى پیروى مىکند دیگرى از مذهبى دیگر . صبح یک مذهب دارد و عصر مىگوید من مذهبم را تغییر دادم و کسى نمىپرسد دلیلش چه بود؟ و کسى نمىتواند بگوید: این برداشتباطل و آن برداشت صحیح است; چرا که تلقى عمومى و غالب چنین است . البته ممکن است دانشمندانشان در محافل آکادمیک بحث کنند، اما تلقى عمومى چنین است . هر روزى مذهبى اختراع مىشود و کسى آن را اعلام مىکند; مثلا کشیشى در کلیسا مىگوید: من مذهبى جدید اختراع کردهام و ویژگى هایش را شرح مىدهد و کسانى هم از او پیروى مىکنند . نام نویسى مىکنند و با او رفت و آمد نموده و ارتباط برقرار مىکنند، مسئلهاى هم نیست .
محورىترین مساله در این تلقى آن است که ارتباط میان انسان و خدا چگونه ارتباطى است؟ آیا خدایى هستیا نیست؟ البته دینى که منکر خدا، با همه مفاهیمش باشد، شاید وجود ندارد، چون نمىتوان نام آن را دین گذاشت . حتى دین انسان پرستى که آقاى اگوست کنت اختراع کرد و پیروانى نیز یافت، مىگوید: انسان مرتبهاى از الوهیت دارد و پرستش مىشود، حال اگر خدا در این مکتب به معناى خالقیت و واجب الوجود بودن مطرح نباشد، به معناى موجودى که قابل پرستش و تقدیس است مطرح مىشود و این عنصر باید در دین باشد . (حال بگذریم از کسانى که گفتند: حتى «اعتقاد به خدا» هم در دین لزومى ندارد، چون از ذاتیات دین نیست، آنچه که در عینیتخارجى وجود دارد این است که در هر دینى یک موجود قابل پرستش وجود دارد که ما آن وجود را «خدا» مىنامیم و در عربى «اله» مىخوانند البته همیشه اله به معناى خالق نیست، وقتى قرآن کریم مىفرماید: «افرایت من اتخذ الهه هواه» (1) معنایش این نیست که «اتخذ خالقه هواه» چون هیچ عاقلى نمىگوید: هواى نفس، مرا خلق کرد . اله یعنى معبود) به هر حال، تلقى غرب از دین آن است که دین آن است که انسان موجودى را قابل پرستش بداند، هر چه که باشد; بت، سنگ، کوه، درخت، انسان، حیوان، جمادى، آتش، آب و ... . و یا یک موجود ماورایى باشد، تفاوتى نمىکند، اصل این است که انسان معتقد باشد یک موجود قابل پرستشى وجود دارد و در برابر آن خاضع شود!
اما اینکه دین قوانین سیاسى و اقتصادى براى جامعه بیان کند و در تنظیم روابط خانوادگى، روابط حقوقى، مالى; مانند ارث، قانون تجارت، روابط بین المللى و ... وظیفهاى ندارد . تلقى غالب در مغرب زمین این است که اینگونه امورهیچ ربطى به دین ندارد، فرد دیندار در تعریف غربىها کسى است که روزهاى یکشنبه به کلیسا مىرود و براى کلیسا احترام قائل است . در مواقع نیاز هم یک صلیب مىکشد و توجهى به صلیب و حضرت عیسى پیدا مىکند! و اگر خیلى مقید باشد، یک سلسله ارزشهاى اخلاقى هم به آن ضمیمه مىکند; مثلا باید انصاف داشته باشد، به دیگران محبت کند، خیرخواه و طرفدار صلح باشد . اما قوانین الزامى و حکومتى که رسمیت داشته باشد و بتوان کسى را مؤاخذه کرد ودولت ضامن اجرایش باشد، هیچ ربطى به دین ندارد . بسیارى از مکاتب فکرى دنیا هم، به اخلاق منهاى دین معتقدند و اخلاق را مستقل از دین مىدانند و بر این باورند که انسان مىتواند بى دین باشد و به هیچ امر مقدسى معتقد نشود، اما اخلاق خوبى داشته باشد . به هر حال، تلقى عمومى از دین این است!
اینکه ما بگوییم حکومتى داریم که دموکراتیک و دینى است، اصلا براى آنان قابل درک نیست; مثل اینکه کسى بگوید: حکومتى داریم که دموکراتیک است و هنرى نیز هست . یا یک مکتب خاصى از نقاشى را به آن ضمیمه کند، چون نقاشى مفهومى است که در هنر مطرح مىشود و دموکراتیک مفهومى است که در سیاست کاربرد دارد، اینها ربطى به هم ندارند تا بتوان به همدیگر ضمیمه کرد . یک ترکیب نامتجانس و غلطى است .
پس براى اینکه بفهمیم کدام یک از تلقىها را بپذیریم، ابتدا باید دموکراسى را تعریف کنیم و ببینیم مخاطب ما دموکراسى را به چه معنایى حمل مىکند تا ما بگوییم با دین سازگار استیا نه؟ ما هم که مىگوییم «دموکراسى دینى» و «مردم سالارى دینى» دین را به چه معنایى مد نظر داریم تا روشن شود که با دموکراسى سازگارى دارد یاندارد؟
اگر در این بحث، بر اساس دین به معناى غالب در مغرب زمین، بحث کنیم و دموکراسى را هم به معناى مورد نظر آنان مد نظر قرار دهیم، این دو با هم متباینند و این ترکیب، ترکیب غلطى است . اگر دین بر اساس رابطه و سلیقه باشد و به یک سلسله مفاهیمى که علمى، عقلانى و قابل اثبات نیست اطلاق شود و دموکراسى هم به معناى روشى در حکومتباشد، ترکیب «دموکراسى دینى» ، ترکیب نامتجانس است . همچنین اگر در دموکراسى، مفهوم «عدم دخالت دین» نهفته شود و روشى دموکراتیک باشد که دین در آن نقشى ندارد . ترکیب «دموکراسى دینى» ترکیب متناقضى خواهد بود .
مفهوم جدید دموکراسى در فرهنگ آمریکایى و اروپایى
پس ابتدا باید در معنا و مفهوم دموکراسى با هم توافق کنیم و بدانیم که دموکراسى چیست؟ روش حکومتباید چگونه باشد تا نام دموکراسى بر آن نهاده شود؟
نتیجه این بحث زمانى ظاهر مىشود که اگر در جامعهاى 98% مردم راى دادند که ما حاکمیت دین را مىخواهیم و حکومتى را بر اساس این راى پى ریزى کردند و گفتند: هر قانونى که ضد دین باشد باطل است و هیچ ارزشى ندارد و هر حاکمى که بر ضد دین عمل کند از اعتبار ساقط است و خود به خود منعزل مىشود و ... آیا به چنین حکومتى دموکراتیک گفته مىشود؟ در اینجا اگر ملاک «راى مردم» است، چرا این حکومت، حکومت دموکراتیک نباشد؟ فرض این است که 98درصد مردم بهطور بى سابقه در دنیا راى دادهاند و گفتهاند: ما مىخواهیم دین حکومت کند . و طبق قوانین قرآن زندگى کنیم، هر چه با قرآن مخالف باشد مردود است، باید احکام اسلام را اجرا کرد . باید دست دزد را برید، زنا کار را تازیانه زد، محارب را اعدام کرد یا دست و پایش را - به خلاف - برید و ... آیا چنین حکومتى دموکراتیک استیا نه؟ باید از آنان بخواهیم که دموکراسى را تعریف کنند تا ببینیم این تعریف در اینجا صدق مىکند یا نه؟ اگر ملاک و جوهره این تعریف «راى مردم» است، چرا این حکومت را دموکراتیک نمىکند؟
البته طبق تعریفى که اخیرا در فرهنگ آمریکایى و کما بیش در فرهنگ اروپایى مطرح شده، اگر صددر صد مردم هم به حکومت دینى راى بدهند، دموکراتیک نخواهد بود!
به عقیده آنها شرط اعتبار راى مردم این است که برخاسته از دین، بر اساس دین و مشروط به دین نباشد . البته طبق این تعریف، دین با دموکراسى تناقض دارد .
اما اگر گفتیم: دموکراسى آن است که متکى به آراء مردم باشد و آن هم انواعى دارد . در دنیا حکومتهایى به نام دموکراسى مطرح شدهاند در حالى که فاشیستى بودهاند و حکومتهاى کمونیستى داشتهایم که نام دموکراتیک داشتهاند . حکومت هیتلر به نام دموکراسى بوجود آمد! پس باید معلوم باشد که مراد شما از دموکراسى و حتى جمهورى چیست؟ برخى تصور مىکنند جمهورى; یعنى راى مردم و این یک مفهوم مشخص و روشنى است و هیچ جاى بحث ندارد، در حالى که چنین نیست . وقتى اتحاد جماهیر شوروى سوسیالیستى حاکم بود، جمهورىهایى که در آنجا دخالت داشتند جمهورى بودند; مانند جمهورى تاجیکستان، ازبکستان، ارمنستان و ... اکنون نیز جمهورى هستند . حکومتى که در ویتنام و در کامبوج تشکیل شد، جمهورى بود حکومتهایى که بنام جمهورىهاى خلق تشکیل شدند، همه جمهورى بودند . پس جمهورى تعریف مشخصى ندارد . به حکومتى که سلطنتى نباشد، جمهورى مىگویند . پس ما براى اینکه بگوییم «جمهورى» با «اسلامى» مىسازد یا نه و چه نسبتى با هم دارد، باید جمهورى را تعریف کنیم .
مفهوم دین در فرهنگ اسلامى
مطلب دیگر آن است که دین را تعریف کنیم; زیرا وقتى مىگوییم «دین» ، طرف بحث ما، مفهوم ذهنى خود را به ذهن مىآورد . وقتى «حکومت دینى» گفته مىشود، حکومت کلیسا در دوران قرون وسطى به ذهنش مىآید . خیال مىکند حکومت دینى یعنى تئوکراسىیى که آنها مىگفتند . هر چه که پاپ رایش به آن تعلق گیرد، همان راى و حکم خداست . فردا اگر رایش عوض شد، حکم خدا عوض مىشود، اطاعتشان بر همه بدون چون و چرا واجب است . در هر موضوعى، هر فتوا و نظرى بدهد، لازمالاتباع است . اگر تئوکراسى این است، ابدا براى ما قابل پذیرش نیست . ما به همان اندازه که حکومت فاشیستى و دیکتاتورى را رد مىکنیم، حکومت تئوکراسى به این معنا را هم رد مىکنیم . ما وقتى مىگوییم حکومت دینى و مردم سالارى دینى، دین و دایرهاش را چیز دیگرى مىدانیم . آن هم چنین نیست که هر کس بنام دین حکومت کند ارادهاش بر همه چیز حاکم باشد . در حکومت دینى مورد نظر ما، حاکم باید کاملا مطیع دین و در چارچوبه دین عمل کند .
امام خمینىقدس سره روزى مثال عجیبى زدند که هنوز نتوانستهام درست آن را تحلیل کنم، ولى توجیهى برایش دارم . ایشان فرمودند: «اگر رهبر یک نگاه حرام به نامحرم بکند، از عدالتساقط مىشود» من فکر مىکنم مثلا این صورت را فرض کردند: نگاه در جایى رخ دهد که توهین به مقام دین تلقى شود یا چون در ملا عام است تظاهر به فسق تلقى شود، و الا به صرف یک گناه صغیره کسى از عدالت نمىافتد و عادل با یک گناه صغیره فاسق نمىشود! اما امام چنین تعبیرى مىکرد .
قرآن مىفرماید: «ولو تقول علینا بعض الاقاویل لاخذنا منه بالیمین ثم لقطعنا منه الوتین» (2) «و لولا ان ثبتناک لقد کدت ترکن الیهم شیئا قلیلا اذا لاذقناک ضعف الحیات و ضعف الممات ثم لا تجدلک علینا نصیرا» (3) خدا به پیغمبرش مىفرماید: «تو براى مصلحت اندیشى نزدیک بود اندکى از پیشنهادهاى کفار را بپذیرى!» در بعضى از شان نزولها آمده است: این آیه در آنجا نازل شد که بعضى از قبایل عرب به پیغمبر صلى الله علیه و آله پیشنهاد کردند که ما حاضریم با شما بیعت کنیم و در کنار شما با دشمنانتان بجنگیم و حمایت کنیم . بتها را کنار مىگذاریم و خداى یگانه را مىپرستیم، اما یک خواسته و تقاضا داریم و آن اینکه موافقت کنید که ما سجده نکنیم . روى خاک افتادن براى ما سخت است . نماز مىخوانیم اما نه با سجده، اگر این شرط را بپذیرى، همه حرفهاى تو را مىپذیریم و جان خویش را فداى شما مىکنیم . بر اساس این روایت، شان نزول آیه این است، البته یقین ندارم و نمىدانم که آیا کسى مىتواند ادعاى یقین کند در این مسائل یا نه؟ بر حسب این روایات، پیامبر خدا به ذهنش آمد که پیشنهاد خوبى است، ما فعلا یک کار را از اینها صرفنظر مىکنیم، دست کم با ما نمىجنگند و از ما حمایت مىکنند . بعدا آیهاى که نازل شود و دستور جدید داده شود، به آنها ابلاغ مىکنیم یا اینکه تا آخر با ایشان مىسازیم . به هر حال، در قلب مقدس پیامبر، آن هم براى مصلحت اسلام میل و رغبتى به این پیشنهاد پیدا شد، بى درنگ آیه نازل شد «لو لا ان ثبتناک لقد کدت ترکن الیهم شیئا قلیلا» ; نزدیک بود اندکى تمایل پیدا کنى! اگر چنین شده بود، «لاذقناک ضعف الحیات و ضعف الممات، ثم لا تجد لک علینا نصیرا» ; «هم در دنیا و هم در آخرت، دو برابر، تو را عذاب مىکردیم و هیچ یاورى در مقابل خدا پیدا نمىکردى . خدا با پیغمبرش اینگونه سخن مىگوید . آن هم با نوعى مصلحت اندیشى در یک امرى که به هر عاقلى بگویى مىگوید مصلحتبوده است، با توجه به ضعفى که مسلمانان در آن زمان داشتهاند . مگر در حکومت دینى هر کسى در راس حکومت قرار گرفت هر چه دلش خواست مىتواند حکم کند تا بگویند: این دیکتاتورى آخوندى است! این با دموکراسى نمىسازد یا با آزادى خواهى سازگار نیست . حقوق افراد در آن پایمال مىشود! به هر حال باید هم دموکراسى و هم دین را معنا کنیم . دین در مفهومى که پیش ما دارد و از آن دفاع مىکنیم، نمونهاش در قرآن است، همه آن چیزهایى که در قرآن مطرح شده; در باره بایدها و نبایدها، عقاید، اخلاق، احکام و روشهاى حکومت دارى، همگى دین است . بنابر این، شامل مسائل سیاسى، اقتصادى، اجتماعى، اخلاقى، حقوقى، حقوق مدنى، حقوق تجارت و حقوق بین الملل مىشود .
چارچوب حکومت دینى
ما در اسلام یک سلسله قوانین قطعى داریم که جزو ضروریات اسلام یا نص قرآن است . بنابر این وقتى مىگوییم حکومت دینى; یعنى در این چارچوب و با رعایت این قطعیات و ضروریات، یک فضاى بازى هست که مقدارى از آن، مربوط به قوانین عادى است که طبق شرایط و مقتضیات زمان و مکان، به ناچار باید تغییر کند . چیزهایى هست در یک زمان که موضوع ندارد تا حکم داشته باشد; مثلا قوانین مربوط به رانندگى در صدر اسلام موضوع نداشت که حکمى داشته باشد . حقوق متعلق به فضا، متعلق به فلات قاره و چیزهایى از این قبیل، اصلا موضوع نداشت و اگر مطرح مىشد کسى نمىفهمید چه مىگویند! امروز مسائلى پیدا شده است که به آنها «مسائل مستحدثه» گفته مىشود و احتیاج به یک قانون دارد . این قانون باید در جایى وضع شود . در این محدوده مىتوان این بحث را مطرح کرد که در وضع قوانین چه اندازه، غیر از نصوص کتاب و سنت دخالت دارد؟ فرض هم این است که نصوصى نیست . یک نظریه همان است که مرحوم آقاى صدر دارد و آن را «منطقة الفراغ» نامیده است که قوانین عادى در این محدوده وضع مىشود . اینکه این تعبیر قابل مناقشه هستیا نه، کارى نداریم و در مقام قضاوت نیستیم، فقط مىخواهیم طرح مساله کنیم، یک سلسله مواردى هست; مانند رانندگى، آیا مصلحت این است که این قانون چنین باشد یا نه؟ گاهى ممکن است دو صورت یک قانون مصلحت مساوى داشته باشد . هر کدامش را بگوییم، مصلحت جامعه تامین شود . بهترین نمونهاش همین قوانین رانندگى است که آیا از دست راستباید حرکت کنند یا از دست چپ؟ تعدادى از کشورهاى دنیا مقررات راهنمایىشان این است که خودروها باید از سمت راستحرکت کنند مثل کشور ما، بعضى کشورها مىگویند: باید از سمت چپ حرکت کرد و اگر کسى از سمت راستحرکت کند متخلف و مجرم است; مثل انگلستان، حال کدامیک از این قوانین باید اجرا شود؟ اگر بگوییم هر کسى هر جورى دلش خواستحرکت کند، نقض غرض مىشود، چون قوانین براى این است که تصادفات کمتر شود . ازدحام کمتر و آمد و شد سهلتر و روانتر گردد . بالاخره یکى از این دو قانون را باید عمل کرد . یک مقامى باید آن را تعیین کند . در چنین مواردى مىتوان گفت: غیر از خدا و پیغمبر باید کسانى باشند که این قانون را تعیین کنند . حال پرسش این است که چه کسى باید قانون را تعیین کند؟ اینجا است که باید بحث کرد . ما مىخواهیم حکومتى داشته باشیم که هم دینى باشد و هم در مسائل سیاسى، اجتماعى، اقتصادى حکم داشته باشد، اما در مواردى خلاهایى هست که باید به وسیله دیگرى پر شود، اینگونه موارد بحثهاى فرعى مساله است که باید در بحث ولایت فقیه مطرح شود که این قوانین اعتبارش تا کجا است؟ چه کسانى حق دارند قانون وضع کنند؟ و در نهایتباید استناد به اذن الهى پیدا کند یانه؟ البته به نظر شخصى بنده و نیز اساتیدى که تا به حال باایشان سر و کار داشتم و از محضرشان بهره بردهام بر این باوریم که در همه این موارد، باید اذن فقیهى که به نصب عام از طرف امام معصوم علیه السلام به ولایت منصوب است، احراز شود هر چند امضایى ضمنى باشد . اگر این اذن نباشد اعتبارى ندارد، چون قانون است و شما مىخواهید طبق این قانون بندگان خدا را محاکمه کنید وقتى خداوند به شما اجازه نداده است، چه حقى دارید کسى را که از قوانین رانندگى تخلف کرده، زندانى کنید؟ و اصلا چه حقى داشتید که براى او قانون وضع کنید؟ اگر چه اکثریت هم گفته باشند، چرا باید اقلیت عمل کند؟ اگر ملاک راى مردم است، آیا اقلیت جزو مردم نیست؟!
به هر حال، وقتى شما مىخواهید قانون وضع کنید و بر اساس آن جریمه مالى بگیرید یا زندان ببرید و یا اعدام کنید، اینها به چه حقى است؟ هر شخص خدا و مالک دارد، باید مالکش اجازه بدهد .
البته این اذن گاهى صریح است; مثلا شخصى را تعیین مىکند و گاهى اذن عام است . به هر حال باید به اذن او مستند باشد «قل الله اذن لکمام على الله تفترون» (4) ، بالاخره اذن خدا در کار استیا هر چه دلتان مىخواهد مىکنید؟
در اینجا پرسشى به ذهن مىآید و این است که ولىفقیه را از کجا بشناسیم؟ اگر امام زمان (ع) شخصى را تعیین کرده بود، بر ما حجت مىشد، اما تا وقتى که شخص را تعیین نکرده، از کجا تشخیص دهیم که کدامیک ولىفقیه است؟ اگر همه باشند، که نقض غرض مىشود; زیرا مسائل و قوانین حکومتى براى این است که اختلافات برداشته شود، اگر بنا باشد همه فقها حق ولایت در همه چیز داشته باشند، تناقضات و مشاجرهها باقى مىماند و در اصل تشریع حکومت نقض غرض مىشود .
مرد و زنى را تصور کنید که عقدى کردهاند، مرد مقلد مرجعى است که طبق فتواى او این عقد صحیح است و خانم مقلد مرجع دیگرى است که طبق فتواى او این عقد باطل است . اینها زن و شوهر هستند یا نه؟ بگوییم این طبق فتواى مرجع خودش عمل کند، آن هم پیرو فتواى مرجع خودش باشد! چنین چیزى چگونه ممکن است؟ آیا هر فقیهى در امور اجتماعى هر چه فتوا بدهد، براى همه حجت است؟ اصل و اساس حکومت در امورى است که بالاخره فصل الخطاب مىخواهد، چه کسى باید این مقام را تعیین کند؟ مقامى که حتى فقهایى هم که خود را اعلم از او مىدانند، واجب باشد از وى اطاعت و پیروى کنند . معناى حکومت این است و چیز تازهاى هم نیست، در رسالههاى عملى، که حدود یکصد سال پیش نوشته شده، آمده است که اگر قاضى در مورد کسى حکمى کرد، هیچ قاضى دیگرى حق نقض آن حکم را ندارد . شرط هم نکردهاند که آن قاضى اعلم باشد .
ولى امرى که صلاحیت دارد متصدى ولایت امر شود، حکمش مثل حکم قاضى است و هیچ فقیه دیگرى حق نقض آن حکم را ندارد و پیروى از این حکم بر همه فقها واجب است، حتى اگر خودشان را اعلم از او بدانند و مساله «حکم» غیر از «فتوا» است .
دینى که ما مىگوییم چنین مسائلى دارد، نه آن دینى که به دلخواه انسان باشد و بگوید امروز خوشم آمد مسیحى شدم، فردا خوشم نیامد، مسلمان شدم! چنین دینى ربطى به حکومت پیدا نمىکند و تضادى هم با آن ندارد . مقصود ما آن دینى است که با حکومت ارتباط وثیق دارد; به طورى که وقتى حاکم شرع حکمى کرد، بر تمام افراد مملکت واجب است اطاعت کنند .
البته پیشتر اشاره شد که این حکم به دلخواه فقیه نیست، بلکه در حقیقت تطبیق موازین و معیارهاى کلى اسلام بر مورد است، آن هم بعد از تفحص و مراجعه در مواردى که کار کارشناسى مىخواهد، پس از کسب نظر کارشناسان و متخصصان و مشورت با صاحب نظران و اطمینان به اینکه مصلحت اسلام و خواستخداوند همین است . در این صورت حکمش بر همه واجب است .
«راى مردم» اساس دموکراسى
مردم چه کسانى هستند؟ و کدام مردم حق راى دارند؟ مردم از طفل نوزاد شیرخوار تا شخص نود سالهاى که در بیمارستان افتاده و احیانا حافظه و مشاعرش را از دست داده است، جزو مردم به حساب مىآید، آیا همه اینها مىتوانند راى دهند؟ چه کسى باید تعیین کند که در راى دادن، شرط سنى لازم استیا نه و مردم در چه سن و سالى حق دارند راى دهند؟ و آنگاه که براى اولین بار مىخواهید براى نوع حکومت همه پرسى (رفراندم) کنید، این همه پرسى باید طبق یک مقرراتى انجام گیرد، اکنون چه کسى باید مقررات رفراندم را تعیین کند؟ آیا باید از خود مردم راى گرفت و باید از آنان پرسید که چه کسانى حق راى دارند؟ یک نو جوان دوازده ساله مىگوید: نظر من چنین و چنان است . آیا راى او حجت است؟ اگر بگویید حجت نیست . سؤال مىشود چرا؟ مگر آنان جزو مردم نیستند؟!
آیا غیر از سن، سواد هم معتبر است؟ آشنایى با موضوعى که مىخواهد در بارهاش راى بدهد لازم استیا لازم نیست؟ مىخواهد راى دهد تا کسانى برگزیده شوند و قانون براى مملکت وضع کنند، جنگ و صلح و سرنوشت مملکت را تعیین کنند . اما او راى مىدهد به یک فهرستسى نفرى، که نام یکى از آنها را هم نشنیده است . آیا این راى مردم است؟
و از سویى اگر بخواهیم قانون و مقررات اولین انتخابات را هم از خود مردم بگیریم، تسلسل و دور لازم مىآید; چون همان پرسشهاى پیشین بار دیگر به ذهن مىآید .
شاید بدانید که تا چند سال پیش، در کشور سوئیس که آن را نماد و الگوى پیشرفتهترین کشورهاى متمدن دنیا مىدانند، در بعضى از کانتونها هنوز زنها حق راى نداشتند، تا اینکه مردان راى دادند که از این تاریخ، زنها هم حق راى داشته باشند . پس جاى این پرسش هست که چه کسى تعیین کننده است که چه کسى حق راى دارد؟ و چه سنى و چه شرایطى در راى دادن معتبر است؟
اینها از اشکالات تئورى دموکراسى است و اصلا دموکراسى، این اشکالات دور و تسلسل را در درون خود دارد، هیچ راه حلى هم ندارد . بالاخره قدرتى که حاکم است هر طور دلش بخواهد انتخابات را انجام مىدهد . طبق مقرراتى که خودش مىخواهد، شاید اکثریت مردم مخالف آن مقررات باشند . بنابراین، اگر در دموکراسى «راى مردم» فىالجمله در سرنوشتشان دخالت دارد، دموکراسى دینى و مردم سالارى دینى آن است که راى مردم در صورتى در سرنوشتشان دخالت دارد که با حکم پروردگارشان مخالفتى نداشته باشد . حال کجا دخالت دارد و کجا دخالت ندارد؟ تعیین مصادیق نیازمند مقرراتى است که آن را باید قانون تعیین کند، اینکه قانونش را چگونه تعیین مىکند؟ مطلب دیگرى است .
جمع دین و دموکراسى در «جمهورى اسلامى»
مردم در نظام جمهورى اسلامى - تا آنجا که ما مىدانیم - در هفت مورد مستقیما حق اظهار نظر و دخالت در سرنوشتخود را دارند و البته به صورت غیر مستقیم، در موارد بسیارى دخالت مىکنند . اولین کارى که مردم کردند این بود که تعیین نوع حکومت را به راى گذاشتند که «جمهورى اسلامى» آرى یا نه؟ آیا این دخالت مردم در سرنوشت و مردم سالارى نیست؟ بعد از اینکه نوع حکومت معلوم شد، لازم بود کسانى تعیین شوند تا قانون اساسى را بنویسند آنان که صلاحیت دارند قانون بنویسند، کیانند؟ و چه کسى باید آنان را تعیین مىکرد؟ آیا وحى نازل شده بود که خبرگان کیانند؟ یا شخص خاصى گفته بود چه کسانى باید تعیین بشوند؟
در بسیارى از حکومتهاى دموکراسى، ابتدا رهبر خودش تعیین مىکند، ولى در جمهورى اسلامى، انتخاب آنان را هم به راى گذاشتند، آیا این مردم سالارى نیست؟ قانون اساسى توسط خبرگان نوشته شد با اینکه هیچ احتیاجى نبود دو باره مردم به قانون اساسى راى دهند، چون مردم راى دادند که هر چه خبرگان گفتند ما قبول داریم، در عین حال یک بار دیگر قانون اساسى را به راى گذاشتند و مردم به قانون اساسى راى دادند .
قانون اساسى مىگوید: رهبر در راس هرم قدرت قرار دارد . حال این پرسش مطرح مىشود که رهبر چگونه باید تعیین شود؟ این پرسش پیشتر مطرح شد، لیکن پاسخش نیامد . وقتى اکثریت قاطع مردم کسى را به رهبرى تعیین کردند، او رهبر است . بدیهى است اگر کسى در انتخاب آن روز شک کند که مردم ایران چه کسى را مىخواستند؟ باید خود را درمان کند، چرا که همه دنیا مىدانستند مردم چه کسى را مىخواهند و چون معلوم نبود که در مرحله بعد، مردم چنین توافقى بر یک نفر داشته باشند، گفته شد از افراد خبره که صلاحیت تشخیص داشته باشند و بدانند چه کسى براى رهبرى شایستگى دارد، رهبر را تعیین کنند; مانند انتخاب رییس دانشگاه براى دانشگاهى . در آنجا چه کسانى حق دارند رئیس دانشگاه را تعیین کنند؟ آیا ماموران شهردارى یا باربرها مىتوانند تشخیص دهند که چه کسى مناسب ریاست دانشگاه است؟! معلوم است که تنها اساتید دانشگاه باید راى بدهند چه کسى صلاحیت دارد . چه روشى عاقلانهتر از اینکه کسانى از اهل فن اعلم را مشخص کنند و بگویند چه کسى صلاحیتش بیشتر است . در مورد خبرگان نیز مردم راى دادند و انتخاب مستقیم کردند .
رییس جمهور را هم مردم تعیین مىکنند . شوراى شهر را مردم تعیین مىکنند . آیا اینها مردم سالارى و دموکراسى نیست؟
اشکالى که درا ین سیستم مطرح مىشود این است که: چرا باید قبل از راى مردم، شوراى نگهبان صلاحیت آنها را تایید کند؟ البته در شوراى شهر چنین شرطى نیست ولى در نمایندگان مجلس رییس جمهور و خبرگان، شوراى نگهبان باید صلاحیت آنان را تایید کند; چرا؟ اگر در همه دنیا کشورهایى را که به روش دموکراسى اداره مىشود، بررسى کنید، مىبینید که هر کسى نمىتواند در آنجا براى ریاست جمهورى کاندیدا شود . فکر مىکنید اگربگویند هر کسى مىتواند کاندیدا شود، چند نفر کاندیدا مىشوند؟ شاید از هر صد نفر، یک نفر بگوید من مىخواهم رییس جمهور شوم و یک میلیون نفر کاندیدا شوند! آیا این معقول است؟
روشن است که مقرراتى لازم است و باید ضوابطى باشد تا افرادى که نسبتا صلاحیتشان محرز است، مشخص شوند . البته شرایطش را قانون تعیین کرده است اما آیا نباید کسى این قانون را در مورد کاندیداها تطبیق کند؟ اگر کسى بگوید: من کاندیداى خبرگان هستم و یکى از شرایط، مرتبهاى از فقاهتباشد، آیا نباید مرجعى باشد که آن را تشخیص دهد؟ هر طلبهاى مىتواند ادعا کند که من مجتهد هستم، باید مرجعى باشد که بگوید آن شرایط بر این فرد تطبیق مىکند یا نمىکند . اگر بگویند شما بنشینید و تماشا کنید، نظارتتان استطلاعى است، کفایت مىکند؟! بالاخره یک مقامى لازم است تا رسیدگى کند که این شرایط بر این موارد صدق مىکند یا نه؟ وقتى شرایط در یک مجموعهاى احراز شد، مردم انتخاب مىکنند، آیا این دموکراسى نیست؟ آیا اگر مردم بدون اینکه هیچ شناختى داشته باشند و بدون احراز شرایطى، راى بدهند براى جامعه اصلح است؟ علاوه بر اینکه در این سیستم تشاجر خیلى کمتر واقع مىشود، شاید هیچ تقلب واقع نشده باشد . ما چند دوره انتخاب خبرگان رهبرى داشتیم . مردم با علاقه دینى و وظیفه شرعىشان راى مىدهند .
وقتى انتخابات بر اساس دین مردم باشد و مردم وظیفه شرعىشان بدانند کسى را که اصلح است، انتخاب کنند، تقلب و فریب درکار نخواهد بود . من معتقدم از این حدود هشتاد نفر خبرگان رهبرى براى نمایندگىشان ریالى خرج نکردهاند . مدرسى است که تدریس مىکند یا مساله مىگوید، مردم هم که به تقوا و معلوماتشان اعتماد دارند و به او راى دادهاند . نه تقلبى مىشود، نه تشاجر و کشمکشى و نه زد و خوردى، این افراد که اهل فن هستند، فردى را که بهترین تشخیص مىدهند، براى رهبرى انتخاب مىکنند، آیا این دموکراتیک نیست؟
با تلقى و تعریفى که ما از دین و دموکراسى داریم، هیچ تضادى میان دموکراسى و دین وجود ندارد . مردم سالارى دینى، یک مفهوم واقعى است، «دینى» هم قید استبراى مردم سالارى; همانطور که ناطق قید استبراى حیوان و مىگوییم «حیوان ناطق» ، در اینجا هم مىگوییم «مردم سالارى دینى» ، «دینى» فصل ممیز آن است، در صورتى که آن مفهوم را مفهوم عام جنسى تلقى کنیم .
پىنوشت:
1) جاثیه، آیه 23 .
2) الحاقه، آیات 44 - 46 .
3) اسرا، آیات 74 - 75 .
4) یونس، آیه 59 .
(حکومت اسلامى)
سه دیدگاه در باره رابطه اسلام و دموکراسى
بحث در باره «رابطه اسلام با دموکراسى» و تفسیر واژه ترکیبى «مردم سالارى دینى» است . رابطه دموکراسى با اسلام چگونه رابطهاى است؟ و «مردم سالارى دینى» چه نوع ترکیبى است؟
به طور کلى مىتوان گفت: سه نظریه دراینجا وجود دارد:
1 . یک نظر این است که «مردم سالارى دینى» ، نوعى از مردم سالارى و دموکراسى است; یعنى دموکراسى - به تعبیر ما طلبهها - شبیه مفهوم جنسى است که انواعى دارد، یکى از انواع آن، دموکراسى دینى یا مردم سالارى دینى است . یعنى یک نوع دموکراسى با مشخصه دینى بودن . بنابراین فرض، رابطه «دموکراسى» با «دموکراسى دینى» عام و خاص است; یعنى ما انواعى از دموکراسى داریم که بعضى از آنها غیر دینى، بعضى ضد دینى و بعضى دینى است . در این میان، آنچه ما از آن طرفدارى مىکنیم، قسم سوم; یعنى «دموکراسى دینى» است . ماهیت جنسى این نوع دموکراسى، هیچ فرقى با دیگر دموکراسىها ندارد، و تنها یک ویژگى و فصل ممیزىاش «دینى» بودن آن است .
2 . نظریه دیگر این است که اصلا این، ترکیب غلطى است و «دموکراسى» و «دینى» ، دو مفهوم متباین هستند و ربطى به هم ندارند . چون دموکراسى یا مردم سالارى، شیوهاى است که در حکومت کاربرد دارد و حوزه مصادیق دموکراسى و مردم سالارى «مسائل سیاسى و حکومتى» است و دین هیچ ربطى به مسائل سیاسى و اجتماعى ندارد; زیرا جایگاه دین، امور شخصى و رابطه انسان با خدا و اعتقاد او به آخرت و چیزهایى از این قبیل است و ربطى به مسائل اجتماعى ندارد . پس ترکیب، ترکیب غلطى است و به قول ما طلبهها «ضم الحجر الى جنب الانسان» است .
3 . تلقى دیگر آن است که میان این دو مفهوم، تناقض است و با هم سازگار نیستند، نه اینکه دو مفهوم متباینى باشند و بدون ارتباط به یکدیگر، به هم ضمیمه شده باشند . زیرا دموکراسى ارزش مطلق براى آراء و افکار مردم قائل است و در تفسیرى که امروزه در کشورهاى قدرتمند از دموکراسى مطرح است، یک مفهوم سلبى نسبتبه دین را در آن اقحام کردهاند; یعنى آراء مردمى که متکى به دین نباشد، دموکراسى است . لذا اگر در کشورى انتخاباتى انجام بگیرد و مردم با درصد بسیار بالایى راى بدهند که دین باید حاکم باشد، این حکومت، دموکراتیک; نیست زیرا شرط اینکه حکومتى دموکراتیک باشد و بر اساس دموکراسى بنیاد شود، این است که دین در آن جایى نداشته باشد! این مفهومى است که زورمندان عالم به تازگى آن را تاسیس و جعل کردهاند و بر اساس همین، بسیارى از انتخاباتهایى که در دو دهه اخیر در الجزایر یا کشورهاى دیگر انجام شد و حزب اسلامى در انتخابات پیروز شد، على رغم صحت انتخابات، گفتند: این انتخابات دموکراتیک نبوده و باطل است! به جایش حکومتى کودتایى سر کار آوردند و نام دموکراتیک بر آن نهادند . در هر جاى دیگر هم اگر مردم به دین و حاکمیت دین راى بدهند دموکراتیک نیست . گویا در مفهوم جدید دموکراتیک، «ضد دینى» یا «عدم دخالت دین» ، به عنوان قدر متیقن، شرط است .
طبق این اصطلاح، جمع دموکراسى با دین، جمع میان متضادین خواهد بود و لازمهاش تناقض است; زیرا از یک طرف دموکراسى مىگوید: نباید دینى باشد، از طرف دیگر، شما در نظام جمهورى اسلامى مىگویید: قید دینى باید داشته باشد . طبق این منطق، این کار به اصطلاح معروف، مثل «کوسه و ریش پهن» است . پس ترکیب این دو مقوله با هم، ترکیب متناقض و پارادوکسیکال است . براى قضاوت در میان این سه گرایش، چه باید گفت؟ و از کجا باید آغاز کرد تا داورى ما، داورى صحیح باشد .
تبیین مفاهیم، لازمه بحث
به نظر مىرسد راه درست این است که این مفاهیم را به درستى تبیین کنیم و تعریف مورد قبولى با طرف بحث داشته باشیم، آنگاه بگوییم این ترکیب، ترکیبى است صحیح یا نه؟ خوب استیا بد؟ آیا بهترین شکل حکومتى استیا نه؟ همانگونه که پیشتر روشن شد، دموکراسى تعریفهاى گوناگون دارد . و در محافل سیاسى هم به صورتهاى مختلف مطرح مىشود . صرفنظر از تحول تاریخى، که این مفهوم از زمان یونان باستان تا به حال پیدا کرده، اکنون نیز در محافل علمى و در جاهایى که نظریات مختلف فلسفه سیاسى مطرح مىشود، مفهوم واحدى از دموکراسى در کار نیست . کسانى با سلیقههاى خاص خود مىگویند: دموکراسى چنین است و این عناصر و مؤلفهها را دارد . اگر چنین باشد دموکراسى است و اگر نباشد، نیست . سپس توافق کاملى در تعریف دموکراسى وجود ندارد . بنابراین، ابتدا باید دموکراسى و دین را تعریف کنیم تا وقتى مىگوییم «مردم سالارى دینى» یا «دموکراسى دینى» منظورمان از دموکراسى و دین روشن باشد . البته براى ما مشکل نیست که اینها را تعریف کنیم ولى چون ما مىخواهیم با کسى که با ما اختلاف نظر دارد، بحث کنیم و به اصطلاح دیالوگ داشته باشیم، شرط اینکه دو نفر بتوانند در یک مسالهاى با هم بحث کنند و در فرجام به یک نتیجه قابل قبول یا عقل پسندى برسند آن است که نسبتبه مفاهیم با هم توافق داشته باشند . اگر کسى اصطلاحى را به یک معنا به کار برد و طرف مقابل این اصطلاح را در معناى دیگرى استخدام کرد، چنین بحثى هیچگاه به نتیجه نخواهد رسید، مثل معروفى است: «آنیکى شمشیر را به سر مىزند و این یکى سپر را به کمر گرفته است!» روشن است که ربطى به هم ندارند . وقتى کسى دموکراسى را به مفهومى خاصى مىگیرد و دیگرى آن را به معنا و مفهوم دیگرى مد نظر دارد، نمىتوان انتظار داشت که این بحثبه نتیجه معقولى برسد; چرا که هر کسى حرف خودش را مىزند . پس ناگزیر باید در مفاهیم توافق کنیم و بگوییم: دموکراسى به این معنا، مورد توافق با معناى مورد توافق از دین، قابل جمع استیا نه؟
متقابلا، دین را هم باید معنا کنیم . بدیهى است دین در عرف ما مفهومى دارد و در عرف فرهنگ غربى داراى مفهوم دیگرى است . طبعا باید روشن شود که از کدام دین و با چه مفهومى بحث مىکنیم .
مفهوم دین در غرب
تلقى غالب در مغرب زمین این است که دین یک برداشتشخصى، بر اساس سلیقه یا تفکر شخصى است و قابل نقض و ابرام و رد و اثبات نیست; یعنى یک مفهوم عقلانى نیست که بشود آن را رد یا اثبات کرد . اگر بخواهیم بحثخود را فنىتر طرح کنیم، باید بگوییم: در تلقى غرب، دین یک امر نسبى است . همانگونه که انسانها در انتخاب رنگها با هم تفاوت دارند و یکى رنگ سبز دوست دارد، دیگرى رنگ صورتى را و نمىتوان گفت: این شخص درست مىگوید یا آن شخص، چون هر یک سلیقه و پسند خاصى دارند و ... دین نیز همینگونه است; یعنى امرى شخصى، درونى، انتخابى و گزینشى است که هر کسى هر طور دلش مىخواهد و خوشش مىآید، انتخاب مىکند . ممکن است کسى صبح دینى را انتخاب کند، عصر سلیقهاش عوض شود و آن را رها کند، شب دوباره دینش را تغییر دهد; چنانکه سلیقه انسانها در امور مختلف زندگى تفاوت مىکند و جاى نقض و ابرام نیست که تو چرا چنین و چنان کردى؟! و اگر کسى معترض شود، در پاسخش مىتواند بگوید دلم مىخواست، دوست داشتم، امروز این طور دوست داشتم، فردا به گونهاى دیگر دوستخواهم داشت .
خانوادهاى را فرض کنید که یکى از فرزندانش از دینى پیروى مىکند، دیگرى از دینى دیگر، یکى از مذهبى پیروى مىکند دیگرى از مذهبى دیگر . صبح یک مذهب دارد و عصر مىگوید من مذهبم را تغییر دادم و کسى نمىپرسد دلیلش چه بود؟ و کسى نمىتواند بگوید: این برداشتباطل و آن برداشت صحیح است; چرا که تلقى عمومى و غالب چنین است . البته ممکن است دانشمندانشان در محافل آکادمیک بحث کنند، اما تلقى عمومى چنین است . هر روزى مذهبى اختراع مىشود و کسى آن را اعلام مىکند; مثلا کشیشى در کلیسا مىگوید: من مذهبى جدید اختراع کردهام و ویژگى هایش را شرح مىدهد و کسانى هم از او پیروى مىکنند . نام نویسى مىکنند و با او رفت و آمد نموده و ارتباط برقرار مىکنند، مسئلهاى هم نیست .
محورىترین مساله در این تلقى آن است که ارتباط میان انسان و خدا چگونه ارتباطى است؟ آیا خدایى هستیا نیست؟ البته دینى که منکر خدا، با همه مفاهیمش باشد، شاید وجود ندارد، چون نمىتوان نام آن را دین گذاشت . حتى دین انسان پرستى که آقاى اگوست کنت اختراع کرد و پیروانى نیز یافت، مىگوید: انسان مرتبهاى از الوهیت دارد و پرستش مىشود، حال اگر خدا در این مکتب به معناى خالقیت و واجب الوجود بودن مطرح نباشد، به معناى موجودى که قابل پرستش و تقدیس است مطرح مىشود و این عنصر باید در دین باشد . (حال بگذریم از کسانى که گفتند: حتى «اعتقاد به خدا» هم در دین لزومى ندارد، چون از ذاتیات دین نیست، آنچه که در عینیتخارجى وجود دارد این است که در هر دینى یک موجود قابل پرستش وجود دارد که ما آن وجود را «خدا» مىنامیم و در عربى «اله» مىخوانند البته همیشه اله به معناى خالق نیست، وقتى قرآن کریم مىفرماید: «افرایت من اتخذ الهه هواه» (1) معنایش این نیست که «اتخذ خالقه هواه» چون هیچ عاقلى نمىگوید: هواى نفس، مرا خلق کرد . اله یعنى معبود) به هر حال، تلقى غرب از دین آن است که دین آن است که انسان موجودى را قابل پرستش بداند، هر چه که باشد; بت، سنگ، کوه، درخت، انسان، حیوان، جمادى، آتش، آب و ... . و یا یک موجود ماورایى باشد، تفاوتى نمىکند، اصل این است که انسان معتقد باشد یک موجود قابل پرستشى وجود دارد و در برابر آن خاضع شود!
اما اینکه دین قوانین سیاسى و اقتصادى براى جامعه بیان کند و در تنظیم روابط خانوادگى، روابط حقوقى، مالى; مانند ارث، قانون تجارت، روابط بین المللى و ... وظیفهاى ندارد . تلقى غالب در مغرب زمین این است که اینگونه امورهیچ ربطى به دین ندارد، فرد دیندار در تعریف غربىها کسى است که روزهاى یکشنبه به کلیسا مىرود و براى کلیسا احترام قائل است . در مواقع نیاز هم یک صلیب مىکشد و توجهى به صلیب و حضرت عیسى پیدا مىکند! و اگر خیلى مقید باشد، یک سلسله ارزشهاى اخلاقى هم به آن ضمیمه مىکند; مثلا باید انصاف داشته باشد، به دیگران محبت کند، خیرخواه و طرفدار صلح باشد . اما قوانین الزامى و حکومتى که رسمیت داشته باشد و بتوان کسى را مؤاخذه کرد ودولت ضامن اجرایش باشد، هیچ ربطى به دین ندارد . بسیارى از مکاتب فکرى دنیا هم، به اخلاق منهاى دین معتقدند و اخلاق را مستقل از دین مىدانند و بر این باورند که انسان مىتواند بى دین باشد و به هیچ امر مقدسى معتقد نشود، اما اخلاق خوبى داشته باشد . به هر حال، تلقى عمومى از دین این است!
اینکه ما بگوییم حکومتى داریم که دموکراتیک و دینى است، اصلا براى آنان قابل درک نیست; مثل اینکه کسى بگوید: حکومتى داریم که دموکراتیک است و هنرى نیز هست . یا یک مکتب خاصى از نقاشى را به آن ضمیمه کند، چون نقاشى مفهومى است که در هنر مطرح مىشود و دموکراتیک مفهومى است که در سیاست کاربرد دارد، اینها ربطى به هم ندارند تا بتوان به همدیگر ضمیمه کرد . یک ترکیب نامتجانس و غلطى است .
پس براى اینکه بفهمیم کدام یک از تلقىها را بپذیریم، ابتدا باید دموکراسى را تعریف کنیم و ببینیم مخاطب ما دموکراسى را به چه معنایى حمل مىکند تا ما بگوییم با دین سازگار استیا نه؟ ما هم که مىگوییم «دموکراسى دینى» و «مردم سالارى دینى» دین را به چه معنایى مد نظر داریم تا روشن شود که با دموکراسى سازگارى دارد یاندارد؟
اگر در این بحث، بر اساس دین به معناى غالب در مغرب زمین، بحث کنیم و دموکراسى را هم به معناى مورد نظر آنان مد نظر قرار دهیم، این دو با هم متباینند و این ترکیب، ترکیب غلطى است . اگر دین بر اساس رابطه و سلیقه باشد و به یک سلسله مفاهیمى که علمى، عقلانى و قابل اثبات نیست اطلاق شود و دموکراسى هم به معناى روشى در حکومتباشد، ترکیب «دموکراسى دینى» ، ترکیب نامتجانس است . همچنین اگر در دموکراسى، مفهوم «عدم دخالت دین» نهفته شود و روشى دموکراتیک باشد که دین در آن نقشى ندارد . ترکیب «دموکراسى دینى» ترکیب متناقضى خواهد بود .
مفهوم جدید دموکراسى در فرهنگ آمریکایى و اروپایى
پس ابتدا باید در معنا و مفهوم دموکراسى با هم توافق کنیم و بدانیم که دموکراسى چیست؟ روش حکومتباید چگونه باشد تا نام دموکراسى بر آن نهاده شود؟
نتیجه این بحث زمانى ظاهر مىشود که اگر در جامعهاى 98% مردم راى دادند که ما حاکمیت دین را مىخواهیم و حکومتى را بر اساس این راى پى ریزى کردند و گفتند: هر قانونى که ضد دین باشد باطل است و هیچ ارزشى ندارد و هر حاکمى که بر ضد دین عمل کند از اعتبار ساقط است و خود به خود منعزل مىشود و ... آیا به چنین حکومتى دموکراتیک گفته مىشود؟ در اینجا اگر ملاک «راى مردم» است، چرا این حکومت، حکومت دموکراتیک نباشد؟ فرض این است که 98درصد مردم بهطور بى سابقه در دنیا راى دادهاند و گفتهاند: ما مىخواهیم دین حکومت کند . و طبق قوانین قرآن زندگى کنیم، هر چه با قرآن مخالف باشد مردود است، باید احکام اسلام را اجرا کرد . باید دست دزد را برید، زنا کار را تازیانه زد، محارب را اعدام کرد یا دست و پایش را - به خلاف - برید و ... آیا چنین حکومتى دموکراتیک استیا نه؟ باید از آنان بخواهیم که دموکراسى را تعریف کنند تا ببینیم این تعریف در اینجا صدق مىکند یا نه؟ اگر ملاک و جوهره این تعریف «راى مردم» است، چرا این حکومت را دموکراتیک نمىکند؟
البته طبق تعریفى که اخیرا در فرهنگ آمریکایى و کما بیش در فرهنگ اروپایى مطرح شده، اگر صددر صد مردم هم به حکومت دینى راى بدهند، دموکراتیک نخواهد بود!
به عقیده آنها شرط اعتبار راى مردم این است که برخاسته از دین، بر اساس دین و مشروط به دین نباشد . البته طبق این تعریف، دین با دموکراسى تناقض دارد .
اما اگر گفتیم: دموکراسى آن است که متکى به آراء مردم باشد و آن هم انواعى دارد . در دنیا حکومتهایى به نام دموکراسى مطرح شدهاند در حالى که فاشیستى بودهاند و حکومتهاى کمونیستى داشتهایم که نام دموکراتیک داشتهاند . حکومت هیتلر به نام دموکراسى بوجود آمد! پس باید معلوم باشد که مراد شما از دموکراسى و حتى جمهورى چیست؟ برخى تصور مىکنند جمهورى; یعنى راى مردم و این یک مفهوم مشخص و روشنى است و هیچ جاى بحث ندارد، در حالى که چنین نیست . وقتى اتحاد جماهیر شوروى سوسیالیستى حاکم بود، جمهورىهایى که در آنجا دخالت داشتند جمهورى بودند; مانند جمهورى تاجیکستان، ازبکستان، ارمنستان و ... اکنون نیز جمهورى هستند . حکومتى که در ویتنام و در کامبوج تشکیل شد، جمهورى بود حکومتهایى که بنام جمهورىهاى خلق تشکیل شدند، همه جمهورى بودند . پس جمهورى تعریف مشخصى ندارد . به حکومتى که سلطنتى نباشد، جمهورى مىگویند . پس ما براى اینکه بگوییم «جمهورى» با «اسلامى» مىسازد یا نه و چه نسبتى با هم دارد، باید جمهورى را تعریف کنیم .
مفهوم دین در فرهنگ اسلامى
مطلب دیگر آن است که دین را تعریف کنیم; زیرا وقتى مىگوییم «دین» ، طرف بحث ما، مفهوم ذهنى خود را به ذهن مىآورد . وقتى «حکومت دینى» گفته مىشود، حکومت کلیسا در دوران قرون وسطى به ذهنش مىآید . خیال مىکند حکومت دینى یعنى تئوکراسىیى که آنها مىگفتند . هر چه که پاپ رایش به آن تعلق گیرد، همان راى و حکم خداست . فردا اگر رایش عوض شد، حکم خدا عوض مىشود، اطاعتشان بر همه بدون چون و چرا واجب است . در هر موضوعى، هر فتوا و نظرى بدهد، لازمالاتباع است . اگر تئوکراسى این است، ابدا براى ما قابل پذیرش نیست . ما به همان اندازه که حکومت فاشیستى و دیکتاتورى را رد مىکنیم، حکومت تئوکراسى به این معنا را هم رد مىکنیم . ما وقتى مىگوییم حکومت دینى و مردم سالارى دینى، دین و دایرهاش را چیز دیگرى مىدانیم . آن هم چنین نیست که هر کس بنام دین حکومت کند ارادهاش بر همه چیز حاکم باشد . در حکومت دینى مورد نظر ما، حاکم باید کاملا مطیع دین و در چارچوبه دین عمل کند .
امام خمینىقدس سره روزى مثال عجیبى زدند که هنوز نتوانستهام درست آن را تحلیل کنم، ولى توجیهى برایش دارم . ایشان فرمودند: «اگر رهبر یک نگاه حرام به نامحرم بکند، از عدالتساقط مىشود» من فکر مىکنم مثلا این صورت را فرض کردند: نگاه در جایى رخ دهد که توهین به مقام دین تلقى شود یا چون در ملا عام است تظاهر به فسق تلقى شود، و الا به صرف یک گناه صغیره کسى از عدالت نمىافتد و عادل با یک گناه صغیره فاسق نمىشود! اما امام چنین تعبیرى مىکرد .
قرآن مىفرماید: «ولو تقول علینا بعض الاقاویل لاخذنا منه بالیمین ثم لقطعنا منه الوتین» (2) «و لولا ان ثبتناک لقد کدت ترکن الیهم شیئا قلیلا اذا لاذقناک ضعف الحیات و ضعف الممات ثم لا تجدلک علینا نصیرا» (3) خدا به پیغمبرش مىفرماید: «تو براى مصلحت اندیشى نزدیک بود اندکى از پیشنهادهاى کفار را بپذیرى!» در بعضى از شان نزولها آمده است: این آیه در آنجا نازل شد که بعضى از قبایل عرب به پیغمبر صلى الله علیه و آله پیشنهاد کردند که ما حاضریم با شما بیعت کنیم و در کنار شما با دشمنانتان بجنگیم و حمایت کنیم . بتها را کنار مىگذاریم و خداى یگانه را مىپرستیم، اما یک خواسته و تقاضا داریم و آن اینکه موافقت کنید که ما سجده نکنیم . روى خاک افتادن براى ما سخت است . نماز مىخوانیم اما نه با سجده، اگر این شرط را بپذیرى، همه حرفهاى تو را مىپذیریم و جان خویش را فداى شما مىکنیم . بر اساس این روایت، شان نزول آیه این است، البته یقین ندارم و نمىدانم که آیا کسى مىتواند ادعاى یقین کند در این مسائل یا نه؟ بر حسب این روایات، پیامبر خدا به ذهنش آمد که پیشنهاد خوبى است، ما فعلا یک کار را از اینها صرفنظر مىکنیم، دست کم با ما نمىجنگند و از ما حمایت مىکنند . بعدا آیهاى که نازل شود و دستور جدید داده شود، به آنها ابلاغ مىکنیم یا اینکه تا آخر با ایشان مىسازیم . به هر حال، در قلب مقدس پیامبر، آن هم براى مصلحت اسلام میل و رغبتى به این پیشنهاد پیدا شد، بى درنگ آیه نازل شد «لو لا ان ثبتناک لقد کدت ترکن الیهم شیئا قلیلا» ; نزدیک بود اندکى تمایل پیدا کنى! اگر چنین شده بود، «لاذقناک ضعف الحیات و ضعف الممات، ثم لا تجد لک علینا نصیرا» ; «هم در دنیا و هم در آخرت، دو برابر، تو را عذاب مىکردیم و هیچ یاورى در مقابل خدا پیدا نمىکردى . خدا با پیغمبرش اینگونه سخن مىگوید . آن هم با نوعى مصلحت اندیشى در یک امرى که به هر عاقلى بگویى مىگوید مصلحتبوده است، با توجه به ضعفى که مسلمانان در آن زمان داشتهاند . مگر در حکومت دینى هر کسى در راس حکومت قرار گرفت هر چه دلش خواست مىتواند حکم کند تا بگویند: این دیکتاتورى آخوندى است! این با دموکراسى نمىسازد یا با آزادى خواهى سازگار نیست . حقوق افراد در آن پایمال مىشود! به هر حال باید هم دموکراسى و هم دین را معنا کنیم . دین در مفهومى که پیش ما دارد و از آن دفاع مىکنیم، نمونهاش در قرآن است، همه آن چیزهایى که در قرآن مطرح شده; در باره بایدها و نبایدها، عقاید، اخلاق، احکام و روشهاى حکومت دارى، همگى دین است . بنابر این، شامل مسائل سیاسى، اقتصادى، اجتماعى، اخلاقى، حقوقى، حقوق مدنى، حقوق تجارت و حقوق بین الملل مىشود .
چارچوب حکومت دینى
ما در اسلام یک سلسله قوانین قطعى داریم که جزو ضروریات اسلام یا نص قرآن است . بنابر این وقتى مىگوییم حکومت دینى; یعنى در این چارچوب و با رعایت این قطعیات و ضروریات، یک فضاى بازى هست که مقدارى از آن، مربوط به قوانین عادى است که طبق شرایط و مقتضیات زمان و مکان، به ناچار باید تغییر کند . چیزهایى هست در یک زمان که موضوع ندارد تا حکم داشته باشد; مثلا قوانین مربوط به رانندگى در صدر اسلام موضوع نداشت که حکمى داشته باشد . حقوق متعلق به فضا، متعلق به فلات قاره و چیزهایى از این قبیل، اصلا موضوع نداشت و اگر مطرح مىشد کسى نمىفهمید چه مىگویند! امروز مسائلى پیدا شده است که به آنها «مسائل مستحدثه» گفته مىشود و احتیاج به یک قانون دارد . این قانون باید در جایى وضع شود . در این محدوده مىتوان این بحث را مطرح کرد که در وضع قوانین چه اندازه، غیر از نصوص کتاب و سنت دخالت دارد؟ فرض هم این است که نصوصى نیست . یک نظریه همان است که مرحوم آقاى صدر دارد و آن را «منطقة الفراغ» نامیده است که قوانین عادى در این محدوده وضع مىشود . اینکه این تعبیر قابل مناقشه هستیا نه، کارى نداریم و در مقام قضاوت نیستیم، فقط مىخواهیم طرح مساله کنیم، یک سلسله مواردى هست; مانند رانندگى، آیا مصلحت این است که این قانون چنین باشد یا نه؟ گاهى ممکن است دو صورت یک قانون مصلحت مساوى داشته باشد . هر کدامش را بگوییم، مصلحت جامعه تامین شود . بهترین نمونهاش همین قوانین رانندگى است که آیا از دست راستباید حرکت کنند یا از دست چپ؟ تعدادى از کشورهاى دنیا مقررات راهنمایىشان این است که خودروها باید از سمت راستحرکت کنند مثل کشور ما، بعضى کشورها مىگویند: باید از سمت چپ حرکت کرد و اگر کسى از سمت راستحرکت کند متخلف و مجرم است; مثل انگلستان، حال کدامیک از این قوانین باید اجرا شود؟ اگر بگوییم هر کسى هر جورى دلش خواستحرکت کند، نقض غرض مىشود، چون قوانین براى این است که تصادفات کمتر شود . ازدحام کمتر و آمد و شد سهلتر و روانتر گردد . بالاخره یکى از این دو قانون را باید عمل کرد . یک مقامى باید آن را تعیین کند . در چنین مواردى مىتوان گفت: غیر از خدا و پیغمبر باید کسانى باشند که این قانون را تعیین کنند . حال پرسش این است که چه کسى باید قانون را تعیین کند؟ اینجا است که باید بحث کرد . ما مىخواهیم حکومتى داشته باشیم که هم دینى باشد و هم در مسائل سیاسى، اجتماعى، اقتصادى حکم داشته باشد، اما در مواردى خلاهایى هست که باید به وسیله دیگرى پر شود، اینگونه موارد بحثهاى فرعى مساله است که باید در بحث ولایت فقیه مطرح شود که این قوانین اعتبارش تا کجا است؟ چه کسانى حق دارند قانون وضع کنند؟ و در نهایتباید استناد به اذن الهى پیدا کند یانه؟ البته به نظر شخصى بنده و نیز اساتیدى که تا به حال باایشان سر و کار داشتم و از محضرشان بهره بردهام بر این باوریم که در همه این موارد، باید اذن فقیهى که به نصب عام از طرف امام معصوم علیه السلام به ولایت منصوب است، احراز شود هر چند امضایى ضمنى باشد . اگر این اذن نباشد اعتبارى ندارد، چون قانون است و شما مىخواهید طبق این قانون بندگان خدا را محاکمه کنید وقتى خداوند به شما اجازه نداده است، چه حقى دارید کسى را که از قوانین رانندگى تخلف کرده، زندانى کنید؟ و اصلا چه حقى داشتید که براى او قانون وضع کنید؟ اگر چه اکثریت هم گفته باشند، چرا باید اقلیت عمل کند؟ اگر ملاک راى مردم است، آیا اقلیت جزو مردم نیست؟!
به هر حال، وقتى شما مىخواهید قانون وضع کنید و بر اساس آن جریمه مالى بگیرید یا زندان ببرید و یا اعدام کنید، اینها به چه حقى است؟ هر شخص خدا و مالک دارد، باید مالکش اجازه بدهد .
البته این اذن گاهى صریح است; مثلا شخصى را تعیین مىکند و گاهى اذن عام است . به هر حال باید به اذن او مستند باشد «قل الله اذن لکمام على الله تفترون» (4) ، بالاخره اذن خدا در کار استیا هر چه دلتان مىخواهد مىکنید؟
در اینجا پرسشى به ذهن مىآید و این است که ولىفقیه را از کجا بشناسیم؟ اگر امام زمان (ع) شخصى را تعیین کرده بود، بر ما حجت مىشد، اما تا وقتى که شخص را تعیین نکرده، از کجا تشخیص دهیم که کدامیک ولىفقیه است؟ اگر همه باشند، که نقض غرض مىشود; زیرا مسائل و قوانین حکومتى براى این است که اختلافات برداشته شود، اگر بنا باشد همه فقها حق ولایت در همه چیز داشته باشند، تناقضات و مشاجرهها باقى مىماند و در اصل تشریع حکومت نقض غرض مىشود .
مرد و زنى را تصور کنید که عقدى کردهاند، مرد مقلد مرجعى است که طبق فتواى او این عقد صحیح است و خانم مقلد مرجع دیگرى است که طبق فتواى او این عقد باطل است . اینها زن و شوهر هستند یا نه؟ بگوییم این طبق فتواى مرجع خودش عمل کند، آن هم پیرو فتواى مرجع خودش باشد! چنین چیزى چگونه ممکن است؟ آیا هر فقیهى در امور اجتماعى هر چه فتوا بدهد، براى همه حجت است؟ اصل و اساس حکومت در امورى است که بالاخره فصل الخطاب مىخواهد، چه کسى باید این مقام را تعیین کند؟ مقامى که حتى فقهایى هم که خود را اعلم از او مىدانند، واجب باشد از وى اطاعت و پیروى کنند . معناى حکومت این است و چیز تازهاى هم نیست، در رسالههاى عملى، که حدود یکصد سال پیش نوشته شده، آمده است که اگر قاضى در مورد کسى حکمى کرد، هیچ قاضى دیگرى حق نقض آن حکم را ندارد . شرط هم نکردهاند که آن قاضى اعلم باشد .
ولى امرى که صلاحیت دارد متصدى ولایت امر شود، حکمش مثل حکم قاضى است و هیچ فقیه دیگرى حق نقض آن حکم را ندارد و پیروى از این حکم بر همه فقها واجب است، حتى اگر خودشان را اعلم از او بدانند و مساله «حکم» غیر از «فتوا» است .
دینى که ما مىگوییم چنین مسائلى دارد، نه آن دینى که به دلخواه انسان باشد و بگوید امروز خوشم آمد مسیحى شدم، فردا خوشم نیامد، مسلمان شدم! چنین دینى ربطى به حکومت پیدا نمىکند و تضادى هم با آن ندارد . مقصود ما آن دینى است که با حکومت ارتباط وثیق دارد; به طورى که وقتى حاکم شرع حکمى کرد، بر تمام افراد مملکت واجب است اطاعت کنند .
البته پیشتر اشاره شد که این حکم به دلخواه فقیه نیست، بلکه در حقیقت تطبیق موازین و معیارهاى کلى اسلام بر مورد است، آن هم بعد از تفحص و مراجعه در مواردى که کار کارشناسى مىخواهد، پس از کسب نظر کارشناسان و متخصصان و مشورت با صاحب نظران و اطمینان به اینکه مصلحت اسلام و خواستخداوند همین است . در این صورت حکمش بر همه واجب است .
«راى مردم» اساس دموکراسى
مردم چه کسانى هستند؟ و کدام مردم حق راى دارند؟ مردم از طفل نوزاد شیرخوار تا شخص نود سالهاى که در بیمارستان افتاده و احیانا حافظه و مشاعرش را از دست داده است، جزو مردم به حساب مىآید، آیا همه اینها مىتوانند راى دهند؟ چه کسى باید تعیین کند که در راى دادن، شرط سنى لازم استیا نه و مردم در چه سن و سالى حق دارند راى دهند؟ و آنگاه که براى اولین بار مىخواهید براى نوع حکومت همه پرسى (رفراندم) کنید، این همه پرسى باید طبق یک مقرراتى انجام گیرد، اکنون چه کسى باید مقررات رفراندم را تعیین کند؟ آیا باید از خود مردم راى گرفت و باید از آنان پرسید که چه کسانى حق راى دارند؟ یک نو جوان دوازده ساله مىگوید: نظر من چنین و چنان است . آیا راى او حجت است؟ اگر بگویید حجت نیست . سؤال مىشود چرا؟ مگر آنان جزو مردم نیستند؟!
آیا غیر از سن، سواد هم معتبر است؟ آشنایى با موضوعى که مىخواهد در بارهاش راى بدهد لازم استیا لازم نیست؟ مىخواهد راى دهد تا کسانى برگزیده شوند و قانون براى مملکت وضع کنند، جنگ و صلح و سرنوشت مملکت را تعیین کنند . اما او راى مىدهد به یک فهرستسى نفرى، که نام یکى از آنها را هم نشنیده است . آیا این راى مردم است؟
و از سویى اگر بخواهیم قانون و مقررات اولین انتخابات را هم از خود مردم بگیریم، تسلسل و دور لازم مىآید; چون همان پرسشهاى پیشین بار دیگر به ذهن مىآید .
شاید بدانید که تا چند سال پیش، در کشور سوئیس که آن را نماد و الگوى پیشرفتهترین کشورهاى متمدن دنیا مىدانند، در بعضى از کانتونها هنوز زنها حق راى نداشتند، تا اینکه مردان راى دادند که از این تاریخ، زنها هم حق راى داشته باشند . پس جاى این پرسش هست که چه کسى تعیین کننده است که چه کسى حق راى دارد؟ و چه سنى و چه شرایطى در راى دادن معتبر است؟
اینها از اشکالات تئورى دموکراسى است و اصلا دموکراسى، این اشکالات دور و تسلسل را در درون خود دارد، هیچ راه حلى هم ندارد . بالاخره قدرتى که حاکم است هر طور دلش بخواهد انتخابات را انجام مىدهد . طبق مقرراتى که خودش مىخواهد، شاید اکثریت مردم مخالف آن مقررات باشند . بنابراین، اگر در دموکراسى «راى مردم» فىالجمله در سرنوشتشان دخالت دارد، دموکراسى دینى و مردم سالارى دینى آن است که راى مردم در صورتى در سرنوشتشان دخالت دارد که با حکم پروردگارشان مخالفتى نداشته باشد . حال کجا دخالت دارد و کجا دخالت ندارد؟ تعیین مصادیق نیازمند مقرراتى است که آن را باید قانون تعیین کند، اینکه قانونش را چگونه تعیین مىکند؟ مطلب دیگرى است .
جمع دین و دموکراسى در «جمهورى اسلامى»
مردم در نظام جمهورى اسلامى - تا آنجا که ما مىدانیم - در هفت مورد مستقیما حق اظهار نظر و دخالت در سرنوشتخود را دارند و البته به صورت غیر مستقیم، در موارد بسیارى دخالت مىکنند . اولین کارى که مردم کردند این بود که تعیین نوع حکومت را به راى گذاشتند که «جمهورى اسلامى» آرى یا نه؟ آیا این دخالت مردم در سرنوشت و مردم سالارى نیست؟ بعد از اینکه نوع حکومت معلوم شد، لازم بود کسانى تعیین شوند تا قانون اساسى را بنویسند آنان که صلاحیت دارند قانون بنویسند، کیانند؟ و چه کسى باید آنان را تعیین مىکرد؟ آیا وحى نازل شده بود که خبرگان کیانند؟ یا شخص خاصى گفته بود چه کسانى باید تعیین بشوند؟
در بسیارى از حکومتهاى دموکراسى، ابتدا رهبر خودش تعیین مىکند، ولى در جمهورى اسلامى، انتخاب آنان را هم به راى گذاشتند، آیا این مردم سالارى نیست؟ قانون اساسى توسط خبرگان نوشته شد با اینکه هیچ احتیاجى نبود دو باره مردم به قانون اساسى راى دهند، چون مردم راى دادند که هر چه خبرگان گفتند ما قبول داریم، در عین حال یک بار دیگر قانون اساسى را به راى گذاشتند و مردم به قانون اساسى راى دادند .
قانون اساسى مىگوید: رهبر در راس هرم قدرت قرار دارد . حال این پرسش مطرح مىشود که رهبر چگونه باید تعیین شود؟ این پرسش پیشتر مطرح شد، لیکن پاسخش نیامد . وقتى اکثریت قاطع مردم کسى را به رهبرى تعیین کردند، او رهبر است . بدیهى است اگر کسى در انتخاب آن روز شک کند که مردم ایران چه کسى را مىخواستند؟ باید خود را درمان کند، چرا که همه دنیا مىدانستند مردم چه کسى را مىخواهند و چون معلوم نبود که در مرحله بعد، مردم چنین توافقى بر یک نفر داشته باشند، گفته شد از افراد خبره که صلاحیت تشخیص داشته باشند و بدانند چه کسى براى رهبرى شایستگى دارد، رهبر را تعیین کنند; مانند انتخاب رییس دانشگاه براى دانشگاهى . در آنجا چه کسانى حق دارند رئیس دانشگاه را تعیین کنند؟ آیا ماموران شهردارى یا باربرها مىتوانند تشخیص دهند که چه کسى مناسب ریاست دانشگاه است؟! معلوم است که تنها اساتید دانشگاه باید راى بدهند چه کسى صلاحیت دارد . چه روشى عاقلانهتر از اینکه کسانى از اهل فن اعلم را مشخص کنند و بگویند چه کسى صلاحیتش بیشتر است . در مورد خبرگان نیز مردم راى دادند و انتخاب مستقیم کردند .
رییس جمهور را هم مردم تعیین مىکنند . شوراى شهر را مردم تعیین مىکنند . آیا اینها مردم سالارى و دموکراسى نیست؟
اشکالى که درا ین سیستم مطرح مىشود این است که: چرا باید قبل از راى مردم، شوراى نگهبان صلاحیت آنها را تایید کند؟ البته در شوراى شهر چنین شرطى نیست ولى در نمایندگان مجلس رییس جمهور و خبرگان، شوراى نگهبان باید صلاحیت آنان را تایید کند; چرا؟ اگر در همه دنیا کشورهایى را که به روش دموکراسى اداره مىشود، بررسى کنید، مىبینید که هر کسى نمىتواند در آنجا براى ریاست جمهورى کاندیدا شود . فکر مىکنید اگربگویند هر کسى مىتواند کاندیدا شود، چند نفر کاندیدا مىشوند؟ شاید از هر صد نفر، یک نفر بگوید من مىخواهم رییس جمهور شوم و یک میلیون نفر کاندیدا شوند! آیا این معقول است؟
روشن است که مقرراتى لازم است و باید ضوابطى باشد تا افرادى که نسبتا صلاحیتشان محرز است، مشخص شوند . البته شرایطش را قانون تعیین کرده است اما آیا نباید کسى این قانون را در مورد کاندیداها تطبیق کند؟ اگر کسى بگوید: من کاندیداى خبرگان هستم و یکى از شرایط، مرتبهاى از فقاهتباشد، آیا نباید مرجعى باشد که آن را تشخیص دهد؟ هر طلبهاى مىتواند ادعا کند که من مجتهد هستم، باید مرجعى باشد که بگوید آن شرایط بر این فرد تطبیق مىکند یا نمىکند . اگر بگویند شما بنشینید و تماشا کنید، نظارتتان استطلاعى است، کفایت مىکند؟! بالاخره یک مقامى لازم است تا رسیدگى کند که این شرایط بر این موارد صدق مىکند یا نه؟ وقتى شرایط در یک مجموعهاى احراز شد، مردم انتخاب مىکنند، آیا این دموکراسى نیست؟ آیا اگر مردم بدون اینکه هیچ شناختى داشته باشند و بدون احراز شرایطى، راى بدهند براى جامعه اصلح است؟ علاوه بر اینکه در این سیستم تشاجر خیلى کمتر واقع مىشود، شاید هیچ تقلب واقع نشده باشد . ما چند دوره انتخاب خبرگان رهبرى داشتیم . مردم با علاقه دینى و وظیفه شرعىشان راى مىدهند .
وقتى انتخابات بر اساس دین مردم باشد و مردم وظیفه شرعىشان بدانند کسى را که اصلح است، انتخاب کنند، تقلب و فریب درکار نخواهد بود . من معتقدم از این حدود هشتاد نفر خبرگان رهبرى براى نمایندگىشان ریالى خرج نکردهاند . مدرسى است که تدریس مىکند یا مساله مىگوید، مردم هم که به تقوا و معلوماتشان اعتماد دارند و به او راى دادهاند . نه تقلبى مىشود، نه تشاجر و کشمکشى و نه زد و خوردى، این افراد که اهل فن هستند، فردى را که بهترین تشخیص مىدهند، براى رهبرى انتخاب مىکنند، آیا این دموکراتیک نیست؟
با تلقى و تعریفى که ما از دین و دموکراسى داریم، هیچ تضادى میان دموکراسى و دین وجود ندارد . مردم سالارى دینى، یک مفهوم واقعى است، «دینى» هم قید استبراى مردم سالارى; همانطور که ناطق قید استبراى حیوان و مىگوییم «حیوان ناطق» ، در اینجا هم مىگوییم «مردم سالارى دینى» ، «دینى» فصل ممیز آن است، در صورتى که آن مفهوم را مفهوم عام جنسى تلقى کنیم .
پىنوشت:
1) جاثیه، آیه 23 .
2) الحاقه، آیات 44 - 46 .
3) اسرا، آیات 74 - 75 .
4) یونس، آیه 59 .