ضرورت حکومت دینى در فلسفه و فقه (مقاله پژوهشی حوزه)
درجه علمی: علمی-پژوهشی (حوزوی)
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
موضوع بحث «بررسى ضرورت حکومت دینى در فلسفه و فقه» است . غرض اصلى این است که اگر ما فلسفه را به دید رایج و نظر مصطلح بنگریم آیا مىتوان از این دید، «حکومت دینى» را قابل تعریف دانست؟ جواب این است که نمىتوان بر این اساس، ضرورتى را براى مبتنى بودن ضوابط اداره حکومتبر پایه تعبد به دین قائل شد . اگر مثلثى را تصور کنیم که یک ضلع آن را حکومت و ضلع دیگرش را فلسفه و حکمت و بالاخره سومین ضلع آن را دین تشکیل دهد جاى این سؤال اساسى پیش مىآید که اصولا چه نسبتى بین این اضلاع وجود دارد؟ آیا حکومت، زیرمجموعه «حکمت» و فلسفه است و یا «دین» ؟ همچنین در این فرض باید دید که سبتبین حکمت و دین چگونه است؟ تمام این مطالب، موضوع اصلى بحث ماست .
1 - بیان تقسیمات «حکمت» و متدهاىمربوطه، از منظر حکماىاسلامى
تفسیرى که از یونان باستان در بین حکماى آن دیار، و به تبع ایشان بین حکماى اسلامى، رایجبوده است تقسیم حکمت و فلسفه - به مفهوم عام آن - به حکمت «نظرى» و «عملى» است و حکمت نظرى را به نوبه خود به «حکمت مابعدالطبیعه» یا متافیزیک و «ریاضیات» و «طبیعیات» و حکمت عملى را به «سیاست مدن» یا کشوردارى، «تدبیر منزل» یا خانهدارى و بالاخره «تدبیر فرد» یا علم اخلاق تقسیم مىکردهاند .
در حکمت نظرى - به مفهوم عامش - در مورد «آنچه که در خارج هست» ، جداى از افعال انسان بحث مىکنند که بخشى از آن به امور مابعدالطبیعه و بخشى دیگر به ریاضیات و بخش پایانى آن به طبیعیات اختصاص داشته که در اصطلاح قدما، هر یک از آنها داراى شعب و فنونى خاص بودهاند . اما حکمت عملى در مورد اعمال انسان، بحث مىکند; آنجا که اختیار انسان حضور خود را اعلام مىنماید، آن هم نه در باب هستى اختیار بلکه در این رابطه که چگونه باید این اختیار اعمال بشود و کیفیت اعمال ارادههاى انسانى در شکل فردى و جمعى براى رسیدن به کمال مطلوب چیست؟ موضوع حکمت عملى، چیزى جز این نیست که سه تقسیم مزبور را در درون خود پذیراست . این تقسیمى است که براى مجموعه علوم ارائه شده و حکومت، اداره، تدبیر و سرپرستى یک کشور، یکى از شعب حکمت عملى محسوب مىشده است .
بحث دیگر این است که هر یک از این شعب چگونه تحصیل مىشوند؟ در حکمت نظرى، متدهاى مورد استفاده دانشمندان آن زمان و نیز علماى معاصر، به صورت استفاده از «متد برهانى» در بخش مابعدالطبیعه و ریاضیات، و آمیزهاى از متد «برهانى و تجربى» در طبیعیات بوده است که البته تفاوت قابل توجهى بین متد طبیعیات در گذشته و حال وجود داشته است . اما در حکمت عملى، ملاک و مقیاس، «عقل عملى» انسان بوده است که مصلحتسنجى کرده و «بایدها و نبایدها» را در سه عرصه تدبیر کشور، منزل و فرد ارائه مىدهد:
1 - 1 - انفکاک گستره دین از گستره حکمت، نتیجه حاکمیت دادن عقل بر جمیع شؤون حکمت
بر این اساس همچنان که گستره حکمت نظرى، وراى محدوده دین محسوب مىشود، گستره حکمت عملى نیز از این قاعده مستثنا نیست و جداى از دین - و مشخصا بر پایه عقل عملى - تعریف شده و حکمت نظرى هم بر پایه عقل نظرى یا ادراکات حسى انسان بنا گذاشته مىشود .
لذا در این بینش، طبیعى است اگر کشوردارى و حکومت، از زیرمجموعههاى حکمت عملى محسوب شود و این عقل انسان باشد که کیفیت اداره حکومت را تعیین کرده و وظیفه مصلحتسنجى را در این باب برعهده داشته باشد . با این وصف جاى این سؤال خواهد بود که نقش وحى و دین در این بین چیست و از چه جایگاهى برخوردارند؟ همان گونه که ایشان در باب حکمت نظرى، محدوده نظر، اندیشه و تجربه را مشخص مىکنند و آن محدوده را اصالتا جداى از گستره دین معنا کرده و متد عملکرد را متدى عقلانى و تجربى مىدانند که باید با تمسک به تدبیرات عقلى و مشاهدات و تجربیات به نتیجه رسید، در باب حکمت عملى نیز از نقش و جایگاه عقل عملى و مصلحتسنجىهاى چنین عقلى بر پایه مدرکات اولیه خود سخن مىگویند . همچنان که مبناى صحت را در حکمت نظرى، به وحى برنمىگردانند و قائلند که عقل از بداهت آغاز مىکند و با مبادى و روشهاى بدیهى هم به نتیجه رسیده - و به تعبیر قوم - از این طریق، حقایق عالم را کشف مىکند در حکمت عملى نیز مصلحتسنجىها بر پایه بداهتهاى عقل عملى شکل مىگیرد و به نتایجى مىرسد .
1/1/1 - نفى حضور بالذات دین در عرصههاى مختلف حکمت نظرى و عملى
حاصل این بینش چنین است که دین در این محدودهها حضور بالذات ندارد; یعنى محدوده فلسفه و حکمت نظرى و نیز حکمت اولى، جایگاهى نیست که ابتدائا مربوط به دین شود . بله چون از یک سو این دو حکمت، ناظر به حقیقت مىباشد لذا ما به نحوى بر حقایق هستى مسلط مىشویم و بر پایه همین حقایق، هر دو حکمتشکل مىگیرد، و از دیگر سو وحى با حقایق عالم در تنافى نیست لذا نوعى هماهنگى بین وحى و حکمتبرقرار مىشود . به تعبیر دیگر دانشهاى بشرى - اعم از نظرى و عملى و عقلانى و تجربى - هماهنگ با وحى مىشوند که این امر در راستاى ارتباط این علوم با حقایق هستى و هماهنگى وحى با این حقایق قابل تفسیر است .
این همان چیزى است که از آن به هماهنگى وحى با عقل و علوم تجربى و یا هماهنگى قرآن با برهان و با آن دسته از علوم تجربى که از در سازگارى با حقایق در آیند تعبیر مىشود چرا که مبناى هماهنگى، نظارت بر واقع است لذا چون همگى اینها ناظر به حقایقند و هم حکمت نظرى از بدیهیات آغاز کرده و به کشف حقایق مىپردازد و هم حکمت عملى بر اساس راهبردهاى عملى که ریشه در بدیهیات دارد شکل مىگیرد و هم وحى، منکر چنین حقایقى نیست، از اینرو شاهد نوعى هماهنگى قهرى بین این عرصهها مىباشیم . بدیهى است نمىتوان در این حال این حوزهها را حوزههاى وحى نامید .
اخیرا بعضى از بزرگان اشاره به لزوم تفاوت بین دین و وحى مىکنند به اینکه دین، اعم از عقل و نقل است لذا تمامى این علوم، زیرمجموعه دین بوده و نمىتوان گستره دین را محدود به علوم نقلى کرد و از شمولیت آن بر علوم عقلى و پذیرش نسبتبه این علوم چشمپوشى نمود . چنانچه پیداستبر این اساس نیز جایگاه اساسى دین در حکمت نظرى و عملى، از یک موضع تاسیسى نبوده و صرفا امضاءکننده عقل نظرى و عملى مىباشد . لذا مىتوان به نحوى محصولات هر دو عقل نظرى و عملى را در چارچوب دین گنجاند اما نمىتوان نقش آن را نسبتبه این محصولات، از جایگاهى تاسیسى ارزیابى نمود بلکه نهایتا عدم تنافى آنها با دین و یا مهر تایید خوردنشان توسط دین، قابل انتاج است .
2 - نفى ضرورت «حکومت دینى» ، لازمه قرار دادن حکومتبه عنوان یکى از زیرمجموعههاى «عقل عملى»
بر پایه این اندیشه که ما دانشهاى بشرى را بر مبناى کشف حقایق تفسیر کرده و درک از حقایق را هم به بداهتهاى عقل نظرى و عملى یا بداهتهاى حسى برمىگردانیم مىتوان چنین نتیجهگیرى کرد که از همان ابتدا، حوزهاى را براى عقل و حس بشرى تعریف کردهایم که محصول آن ربطى به دین نداشته و از این ناحیه به دست نیامده است ولو در نهایت آن را جزئى از دین قلمداد کرده و هماهنگ با دین بدانیم . بسیار متفاوت است این معنا از دین و گستره آن با بینشى که سخن از دینورزى و تلاش بشرى در بخش دین کرده و آن را محصول چنین تلاشى مىداند; چون آنچه در آن دیدگاه مدنظر است چیزى نیست جز اینکه چنین امرى محصول تلاش عقلانى و حسى بشر مىباشد و همین تلاش است که تکلیف نهایى را در این حوزهها مشخص مىکند . ممکن است ادعا شود که چون دین، امضاکننده عقل و تلاش عقلى است لذا به تبع، این حوزهها را شامل است . ولى حقیقت امر این است که اینها همگى محصولات تلاش عقل و حس بشر و به دور از وحى و تعبد بدان مىباشد که با ریاضات عقلانى و به کارگیرى برهان و یا استفاده از مشاهدات و متدهاى موجود در علوم حاصل شده است . هرچند ممکن است هماهنگى این نتایج را با دین و یا زیرمجموعه بودن آنها را نسبتبه دین ادعا کنیم ولى این را هم باید بپذیریم که دین نمىتواند در این حوزهها نقش اساسى را ایفا کند .
این یک نگاه به دین است که بر اساس آن، اصل وجود «حکمت دینى» نفى مىشود . این همان چیزى است که به یک معنا حکومت را از زیرمجموعههاى عقل عملى دانسته و یا در شکل جدید آن قائل است که مدیریت جامعه یک مدیریت علمى است و نه دینى . در هر صورت مىتوان این دو نوع مدعا را به یک مبنا برگرداند و آن اینکه از ابتدا ایشان دایره دین را محدود کرده و حوزههایى را به عقل و حس بشرى وا نهادهاند . طبیعى است در این حال، عقل و جسم بشر است که حرف اول را در چنین حوزههایى مىزند . لذا بر این مبنا به حکومتى که پایههاى آن، ریشه در دین داشته باشد محتاج نبوده و طبعا نمىتوان ساختارهاى توزیع قدرت را در چنین حکومتى به ضوابط دینى برگرداند . به تعبیر دیگر، وقوف و تعهد دینى در چنین حکومتى اصولا امرى معقول به شمار نمىرود تا بخواهد به عنوان شرط مناصب اجتماعى مطرح شود و اگر هم به عنوان شرط محسوب شود تنها شرطى غیر ضرورى و نابجا خواهد بود; لذا نه شرط لازم است و نه شرط کافى . بنابراین تعهد و آگاهى دینى - یعنى فقاهت و عدالت - نه از شرایط لازم و ضرورى مناصب اجتماعى در چنین حکومتى است و نه از شرایط کافى . اگر قرار باشد که فقاهت و عدالتبه عنوان شرط کافى تلقى شود طبیعى است که زمام حکومت از دستبرود چرا که در این دیدگاه، حکومت، محدوده سنجشهاى عقلانى است که نمىتواند با فنون دیگرى که هیچ ارتباطى با آن ندارد اداره شود . و اگرهم آن را شرطى لازم بدانیم تنها بدین معنا خواهد بود که ما شرطى غیر ضرورى را در مناصب اجتماعى، قید زده و قدرت را به طبقهاى خاص تخصیص دادهایم بدون آنکه ضرورتى براى این انحصار قدرت وجود داشته باشد . از اینرو اگر اداره حکومت در انحصار فقیهان و عالمان دینى قرار گیرد چیزى جز انحصار قدرت به یک طبقه نیست در حالى که هیچ ضرورتى براى چنین انحصارى وجود نداشته است; حتى بنا بر این فرض که این طبقه از کسانى باشند که اهل سیاست مدن و تدبیر و کشوردارى بوده و از عهده سرپرستى جامعه هم برآیند . در هر صورت مقید کردن مناصب اجتماعى به این عناوین، در حکم مقید کردن حکومتبه یک طبقه خاص است که چیزى جز انحصار غیر ضرورى نخواهد بود . چه اینکه اگر کسى با زور بر مسند قدرت نشیند و این جایگاه اجتماعى را به صورت موروثى در خانواده خود حفظ کند هیچ گاه این امر نمىتواند در چارچوب یک ضرورت منطقى تفسیر شده و آن را حق چنین خانوادهاى بداند . همچنین عین همین وضعیت است در تخصیص قدرت به فقیهان دینى که با پشتوانه زورسیاسى و حضور قدرت، بر اریکه حکومت تکیه زدهاند!
1 - 2 - عدم تفاوت بنیادین حکمت عملى قدیم و جدید در ملاحظه جایگاه و ضرورت حکومت
تمام آنچه گذشت اجمال نظرات این دسته از صاحب نظران است که تفصیل آن را باید به مباحث دیگرى موکول کرد تا در آنجا تفاوت موجود میان این سخن، بنا بر حکمت عملى قدیم و جدید، بیشتر مورد بررسى قرار گیرد و کلام ایشان در باب کشوردارى از زاویه عمیقتر نگریسته شود . هرچند در ریشهها تفاوت چندانى میان حکمت عملى قدیم و جدید نیست چرا که در هر دو صورت حکومت را از زیرمجموعههاى عقل عملى دانسته و عقل را صاحب فتوا و نظر مىدانند و در واقع بر اساس تدابیر عقل عملى، اداره حکومت را ممکن و صحیح مىشمارند . بله آنچه تغییر کرده است تنها در شیوههاى کشوردارى است و نه در ریشهها . لذا تفاوت اساسى و بنیادین بین انحاى حکومت از قدیم تا امروز وجود ندارد و اگر قرار باشد طبقهبندى صحیحى از انواع حکومتها داشته باشیم ابتدائا باید آنها را به حکومتهاى «دینى» و «غیر دینى» تقسیم نمود که البته حکومتهاى غیر دینى داراى اشکال متفاوتى خواهند بود . اما در هر صورت در تمامى این حکومتها این مبنا مورد تاکید است که ضرورتى براى اداره حکومتبر مدار وحى وجود ندارد و تنها این عقل عملى است که حرف اول و آخر را در چنین عرصهاى خواهد زد . بنابراین، تفصیل این مطلب که «ریشه انحاى حکومتها به چه امرى بازگشت دارد و مواضع اشتراک و اختلاف آنها کجاست؟» ترجیحا به مباحث آتى موکول مىگردد . هرچند به این نقطه مشترک در همین بحث اجمالى واقف شدیم که در نظر این افراد، حوزه حکومت عملى، حوزه مستقل از وحى است چرا که عقل مستقلا قدرت سنجش مصلحت را در اداره نظام و کشوردارى دارد که ضرورتا باید بر پایه مصلحتسنجىهاى عقلى، امر اداره حکومتسامان یابد . کما اینکه ایشان در باب حکمت عملى نیز قائلند که عقل داراى بداهت است; از بداهتها آغاز مىکند; بر پایه روش بدیهى حکم مىراند و به نتایجبدیهى نیز مىرسد . لذا این حوزه، حوزهاى مستقل از وحى بوده و مربوط به عقل نظرى با تمام بداهتها و روش مستقل مربوط به این عقل است . از اینرو صحیح است که این دو حوزه را خارج از محدوده تصرف دین بدانیم .
اما این سؤال کماکان بىپاسخ مىماند که جایگاه دین کجاست؟ اصولا فلاسفهاى که به خدا و پیامبر معتقد بودهاند جایگاه دین را به چه صورت تعریف مىکردهاند و نقش آن را در کدام محدوده قبول داشتهاند؟ اگر این حوزه، حوزه عقل نظرى و آن حوزه، حوزه عقل عملى است و تمام اندیشه و عمل انسان تنها در این دو محدوده قابل تفسیر است پس چه نقش و جایگاهى را در این عرصه مىتوان براى وحى قائل شد؟ همین جا نقطه آغازین بحث کیفیت رابطه «دین و فلسفه» و «دین و علم» است که اصولا نسبتبین دین و فلسفه و یا دین و علم چیست؟ چه نسبتى باید بین حکمت عملى و دین برقرار شود؟
3 - انحصار نقش دین در دو عرصه امور «فردى» و «اخروى» ، حاصل کلام حکماى موحد
نظر رایج این بوده و هست که نقش دین را باید در تامین سعادت اخروى انسانها خلاصه کرد، لذا در محدودهاى که سعادت اخروى بشر به آن وابسته است نقش محورى با دین است . از این جمله است اعتقاداتى که لازمه چنین سعادتى بوده و توسط دین ارائه مىشود، همچنین یک سلسله سلوک و مناسک و آداب عملى همچون ریاضات و عبادات دینى، لازمه دیگر تامین چنین سعادتى محسوب مىشود . بالاخره چند دستورالعمل مشخص اخلاقى مىتواند مکمل این مجموعه نورانى بوده و زمینهساز دستیابى انسان به فوز عظیم اخروى باشد .
همین افراد در مورد نسبت «دین» به «فلسفه» معتقدند که چون دین، پیامرسان یک سلسله اعتقادات خاص است که شرط سعادت انسان محسوب مىشوند و این اعتقادات هم باید به طور یقینى و مبرهن به مقام اثبات برسند لذا همین نقطه را مىتوان نقطه پیوند دین و فلسفه دانست که البته در این نقطه هم اصل، فلسفه نظرى است چرا که فلسفه است که مبانى اعتقادى دین را اثبات مىکند . اما نسبت آن با حکمت عملى را باید در یک سلسله «بایدها و نبایدها» یى جستجو کرد که مربوط به سعادت اخروى انسان هستند . تمامى اینها به عنوان حوزه دین به شمار مىرود چرا که عقل عملى، توان درک ضرورتهایى را که براى سعادت اخروى انسان لازم است ندارد لذا درک آن ضرورتها و «بایدها و نبایدها» در محدوده تعبد به وحى و در یک کلام، دین قرار مىگیرد . چنانچه گذشت این، کلام دینباوران از فلاسفه حکمایى است که چنین حوزهاى را براى دین قائلند .
بنابراین در بخش حکمت عملى آنجا که تدبیر عمل، مربوط به سعادت اخروى انسان مىشود حوزهاى جز حوزه تعبد به وحى نخواهد بود اما آنجا که مربوط به اداره حیات «اجتماعى» و «امور دنیوى» انسان است دیگر نمىتوان این گونه امور را در حوزه تعبد به وحى گنجاند چرا که اصولا وحى، براى تنظیم دنیاى بشر نازل نشده است و تنها در مقوله تامین سعادت اخروى او قابل تفسیر است . اگر نبود حیات اخروى انسان، نه دین بود و نه ضرورتى براى تعبد به وحى وجود داشت . پس محدوده تنظیمات اجتماعى و حیات دنیوى هر یک از افراد بشر محدودهاى است که باید بر پایه عقل عملى انسان بنا گذاشته شود و علومى که حاصل چنین عقلى هستند تنها مىتوانند در چنین محدودهاى کارآمدى داشته باشند .
بله آنجا که «بایدها و نبایدها» به سعادت اخروى انسان مربوط مىشوند و عمدتا در شکل فردى هستند - چرا که در امور اخروى، هر فرد مسؤول عمل خود بوده و به صورت فردى و مستقل مورد مؤاخذه و حسابرسى قرار مىگیرد - مىتوان چنین عرصهاى را در چارچوب حوزه وحى تعریف نمود . لذا حوزه اعمال فردى که مربوط به سعادت انسان است تحت پوشش وحى قرار مىگیرد و حوزه اداره اجتماعى انسان یا حوزه اداره فردى انسان در امور دنیا همگى حوزههایى هستند که تحت پوشش عقل عملى قرار گرفته و علومى که زیرمجموعه چنین عقلى هستند در این زمینه، مبناى برنامهریزى و تصمیمگیرى خواهند بود . تمام اینها ظاهر آن نوع تقسیمبندى است که از کلمات این بزرگان استفاده مىشود . به تعبیر بهتر در حوزه حکمت نظرى، مبانى اعتقادى به عنوان جزء اساسى و ضرورى دین به شمار مىروند که با حکمت مابعدالطبیعه به هم گره خورده و تلائم و تلاقى پیدا مىکنند و در واقع دین در این بخش، با حکمت نظرى در بخش مابعدالطبیعه هماهنگ مىشود .
اما آن محدودهاى که مربوط به سعادت اخروى انسان، تهذیب اخلاق فردى و رفتار عملى او - که دخیل در چنین سعادتى است - مىشود همگى مربوط به دین بوده و آن بخش از امورى که مربوط به سعادت اخروى او نبوده و در قالب برنامهریزى عملى براى حیات اجتماعى و دنیوى انسان رخ مىنماید مربوط به تدبیر عقلا مىشود که حکمت عملى در آنجا اصل خواهد بود .
1 - 3 - تفکیک سه حوزه وحى و عقل و حس، ثمره دیگر این کلام
طبیعى است که بر پایه این تقسیمبندى، حکومت دینى امرى غیر ضرورى و بىمعنا محسوب شود چرا که از این منظر، حکومت، پدیدهاى عقلانى است . لذا اگر یک پیامبر هم عهدهدار رهبرى یک حکومتشود از آن جهت که پیامبر است مزیتى براى اداره چنین جامعهاى ندارد و از آن جهت که بر او وحى مىشود نمىتواند شانیت رهبرى حکومت را داشته باشد تا جایى که قادر نخواهد بود امر اداره را بر پایه تعالیم دینى خود سامان دهد بلکه باید بر اساس دستورات و راهبردهاى عقل عملى، چنین کند . چون این حوزه، حوزه دین و تعبد بدان نیست . این سخنى است که به شکلى در قدیم گفته مىشد و به شکل دیگر امروزه در لابهلاى کلمات اصحاب این نظریه یافت مىشود اما همگى در این نظر متفق هستند که محدوده دین، محدوده ارزشهاست که در غیر آن اصولا نیازى به دین وجود ندارد چرا که چنین عرصههایى، حوزه عقل عملى و نظرى انسان است . پس در واقع سه حوزه موازى با یکدیگر را بین وحى و عقل و حس تعریف مىکنند که هر سه همسطح هم بوده و هر یک در محدودهاى خاص عمل مىکنند و اگر احیانا در مواردى چند، کارشان به تداخل کشیده شد باید دقت کرد که آن مورد، بالذات مربوط به کدام یک از سه حوزه مزبور است . چه بسا دین در مواردى، از مقوله امور حسى نیز سخنى گفته باشد ولى در واقع این سخن دین نیست و باید زمام امر را به دستحس بشر که چنین حوزهاى بالذات مربوط به آن استسپرد والا اگر دین در این زمینه کلامى داشته باشد به صورت بالعرض قابل تفسیر است . همچنان که دین ممکن است در باب برهان و فلسفه سخن گفته باشد اما این عرصه، عرصه فلسفه است که دین، خود را در این حوزه وامدار آن مىداند که فلسفى سخن گفته و فلسفى عمل کرده است . بر اساس این دیدگاه - که بعضا در مکتوبات حکماى خود ما نیز منعکس است - نمىتوان مدافع ضرورت تاسیس حکومت دینى و اصل ولایت فقیه بود چون این، خاستگاهى نیست که از آن اصل ولایت فقیه برخیزد .
4 - تبیین «جایگاه حکومت در فلسفه» ، از طریق دو نوع نگرش متفاوت به فلسفه
نوع نگرش ما به فلسفه، از دو زاویه ممکن است صورت بگیرد:
1 - نگرشى از برون فلسفه، که بر اساس آن مىتوان حوزه فلسفه را تعریف کرد و بر این پایه، حوزه دین و جایگاه حکومت دینى را مشخص نمود .
2 - نگرشى از درون فلسفه، که بر اساس دقت در تعاریف و مفاهیم فلسفى به معناى خاص آن - یعنى فلسفه نظرى و مابعدالطبیعه - بتوان در نهایت، پاسخگوى این سؤال بود که آیا از میان تعاریف و اصطلاحات رایج فلسفى مىتوان تعریف و ضرورت حکومت دینى را استنباط کرد یا خیر؟ این، نگرش دیگرى در باب «جایگاه حکومت در فلسفه» است که بر اساس دقت در فلسفه نظرى خصوصا بخش مابعدالطبیعه آن صورت گرفته و در نهایتبه جواب این پرسش نائل مىشویم که آیا جایگاهى براى حکومت در فلسفه یافت مىشود یا خیر؟ گاهى در نگرش فلسفى به هستى مىتوان عالم را بر اساس ربوبیت تفسیر کرد و سپس ربوبیت را به ولایت و تولى تعریف نمود تا نهایتا به ولایت اجتماعى رسید . و گاهى هم مىتوان فلسفه را از زاویهاى دیگر و با عنوان هستى و چیستى و بحث از اصالت وجود و ماهیتشروع کرد و سپس بر این اساس، حرکت و علیت و ... را تعریف نمود . این دو نگاه، ما را به دو نتیجه متفاوت در ضرورت اقامه «حکومت اجتماعى» رهنمون مىسازد که در یک نگاه ممکن استبه فلسفههاى اجتماعى منتهى شود و در یک نگاه چنین نباشد و صرفا فلسفه را در همان محدوده فلسفه نظرى و نگرش کلى به حقایق هستى در قالبى برهانى تعریف کند . بنابراین، این نگرش، نگاه متفاوتى است که آیا فلسفههاى متداول در حوزههاى اسلامى و آنچه که به عنوان فلسفه اسلامى قلمداد مىشود در محتواى خود مىتواند به فلسفه اجتماعى و حکومت دینى ختم شود یا خیر؟ این به عنوان نگاه دومین - و البته درونى - به محتواى فلسفههاى رایج و متداول اسلامى قابل طرح است . لذا این دو کار باید صورت بگیرد .
1 - 4 - بحث از «چیستى رابطه حکومت نظرى و عملى» در نگرش بیرونى به فلسفه (نگرش اول)
از اینرو نگاه اول را مىتوان نگاهى بیرونى دانست چرا که ما بدوا حوزهها را تفکیک مىکنیم تا ببینیم که جایگاه هر یک از عقل و حس و وحى کجاست؟ از این طریق مىتوان جایگاه وحى و علوم حسى و عقلى را مشخص کرد اما نگاه دوم، نگاهى درونى به فلسفهها و حکمت اسلامى رایج است تا ببینیم که آیا چنین فلسفههایى مىتوانند در نهایتبه یک فلسفه اجتماعى - که این امر نیز به نوبه خود به یک حکومت و یک شکل از اداره امور اجتماعى ختم مىشود - منتهى گردد یا خیر؟ لذا به نظر ما باید از هر دو زاویه این بحث را مورد دقت قرار داد .
اما بخش اول بحث، خود به دو مبحث اجمالى و تفصیلى منقسم مىشود که قالب تفصیلى آن به تعریف حکمت عملى، نسبت آن با حکمت نظرى، شیوه عملکرد عقل در حوزه حکمت عملى و تفاوت این شیوه با عملکرد عقل در حوزه حکمت نظرى مىپردازد; بدین صورت که آیا مىتوان حقایق حاصل از عملکرد مزبور در بخش حکمت نظرى را همان حقایق اما در حوزه عمل انسان - اعم از عمل فردى و اجتماعى - نامید یا اینکه چنین عملکردى در بخش حکمت عملى، عملکرد دیگرى است که از بداهتهایى دیگر آغاز کرده و با شیوه دیگرى هم به نتایج لازم مىرسد؟ این همان بحث معروف «چیستى رابطه حکمت نظرى و عملى» است که اصولا «هست» و «باید» چه ارتباطى با یکدیگر دارند؟ آیا اینها دو حوزه مستقل از یکدیگرند یا اینکه از هم بریده نیستند و نمىتوان آنها را بر اساس دو مبنا و دو روش مستقل تفسیر کرد بلکه در واقع به هم پیوسته بوده و از یک جا سرچشمه مىگیرند به گونهاى که حکمت عملى را مىتوان از شعب حکمت نظرى قلمداد کرد؟ اگر کسى قائل به رجوع «هست» ها و «باید» ها به مبنایى واحد شد و گفت در حوزهاى مخصوص، «باید» همان «هست» است آنگاه متد رسیدن به حکمت عملى و احکام عقل عملى، چیزى جز همان متد رسیدن به احکام عقل نظرى نخواهد بود جز اینکه عقل، در حوزهاى دیگر به کاوش پرداخته و با همان شیوه و از همان مبانى، در چنین حوزهاى به نتایجى خاص مىرسد . اما اگر در مقابل، کسى قائل شد که عقل عملى داراى ادراکات مستقلى بوده و بداهت آن هم بداهت مستقلى است که ریشه در عقل نظرى ندارد آنگاه طبیعى است که دستگاهى دیگر با سیرى دیگر مورد نیاز باشد .
5 - تبیین رابطه بین «دین و حکومت» و «دین و حکمت»
1 - 5 - بیان ادله صاحبان دیدگاه فوق مبنى بر حصر نقش دین در امور فردى و اخروى
در اینجا مناسب است که به بررسى همان سؤال اساسى بپردازیم که اصولا رابطه بین «دین و حکومت» از یک سو و رابطه بین «دین و حکمت» از دیگر سو چگونه است؟ همچنین باید دید نیاز به دین در چه حوزههایى وجود دارد؟ آیا دین فقط براى سرپرستى سعادت فرد - آن هم سعادت اخروى او - به بشر اعطاء شده استبه گونهاى که هیچ ارتباطى با حیات دنیوى، سیاست مدن و تدبیر منزل و ... ندارد .
یک نگرش به دین، محدوده آن را تنها در همین گستره ضیق تعریف مىکند و وراى این امور را اصولا جایگاه دین نمىداند . منشا این نگرش را باید در کیفیت تلقى ایشان از دین جستجو کرد که امر حکومت را جداى از دین و انبیا ( علیهمالسلام) مىدانند چه رسد به فقها که در منزلتى مادون نسبتبه انبیا ( علیهمالسلام) قرار دارند . لذا پیامبر (ص) از آن جهت که پیامبر است عهدهدار سرپرستى و ولایت جامعه نیست هر چند اصل وحى و ضرورت نبوت، امرى تمام باشد . او هیچ امتیازى به لحاظ پیامبر بودنش براى سرپرستى جامعه ندارد چرا که این حوزه، حوزه مربوط به دین نیست و کسى که رسالتش در محدوده دین خلاصه مىشود، نمىتواند خارج از این حد، براى خود رسالتى بیابد .
صاحبان این بینش معمولا از دو زاویه به طرح بحث مىپردازند:
1 - جنبه استقرایى
2 - جنبه استدلالى
از زاویه استقرایى، به جستجوى ماهیت دین پرداخته و ادعا مىکنند که دین، چیزى جز اخلاق و اعتقادات و احکام نیست و در این سه حوزه هم نمىتوان امرى را مربوط به تدبیر منزل و سیاست اداره کشور یافت; خصوصا اداره کشور که به مفهوم امروزین آن به معنى سرپرستى توسعه اجتماعى است; نه ربطى به اعتقاد نسبتبه مبدا و معاد و عوالم غیب و ... دارد و نه به دستورات اخلاقى که در قالب منع اوصاف رذیله و دعوت به اوصاف حمیده مىباشد و نه به احکام عملى یا فقه مصطلح که نمىتوان آن را برنامه مدیریت جامعه قلمداد کرد .
اینان از جنبه استدلالى هم به دفاع از نظریه خود پرداخته و مىگویند اصولا باید دید ما چرا محتاج به دین هستیم؟ چه اینکه در این صورت مىتوان به راحتى حوزه دین را هم مشخص کرد . در جواب به این سؤال، مدعى شدهاند که دین براى حیات دنیوى بشر اصلا ضرورتى ندارد چرا که اگر فرض کنیم براى بشر، سعادت اخروى قرار داده نشده و حیات او تنها در محدوده همین دنیا خلاصه مىشود آیا مىتوان پذیرفت که در چنین حالى ضرورتى براى ارسال رسل و ابلاغ وحى وجود داشت؟! بنابراین نمىتوان این محدوده را محدوده نیاز به انبیا ( علیهمالسلام) قلمداد کرد چون وجود این فرشتگان الهى تنها در جایى ضرورت مىیابد که پاى هستى دائمى انسان و حیات اخروى او در میان باشد . لذا باید این نوع سعادت انسانى، با یک سلسله از تعالیم خاص الهى تضمین شود که امرى وراى اندیشههاى عقلى و تجارب عینى بشر است; چون این اندیشهها و تجارب، ضعیفتر از آنند که بتوانند از عهده تعریف فعل انسان با سعادت ابدى او برآیند، لذا در یک کلام باید ضرورت ادیان را از نقطهاى تعریف کرد که مساله خلود و ابدیت انسان مطرح مىشود . در این صورت صحیح است که حوزه نیازمندى به دین را در همین محدوده بدانیم . نتیجه اینکه دین نیز صرفا در همین محدوده ضرورت دارد چه اینکه اگر قرار بود که حیات انسان، منحصر در زندگى دنیوى باشد اصلا ضرورتى براى نزول وحى وجود نداشت اما اکنون که چنین نیست و به عنوان موجودى ابدى به شمار مىرود باز نمىتوان وجود این را براى سرپرستى حیات دنیوى او ضرورى شمرد چون اصولا چنین امورى را متکفل نبوده و نیست . این تمام استدلالى است که براى تعریف محدوده دین کردهاند .
2 - 5 - بیان دلیل قائلین به «ضرورت تمسک به دین در تمامى امور دنیوى و اجتماعى»
اما نقطه مقابل این است که ببینیم چرا ما محتاج به دین هستیم و حوزه این ضرورت کجاست؟ در جواب مىگوییم: یا اعتقاد ما بر این است که حیات بشرى صرفا در محدوده دنیاست و ماوراى آن چیزى جز اوهام نیست و یا اینکه حداقل احتمال وجود عوالم دیگرى را داده و رابطه انسان را با این عوالم، محتمل مىدانیم . حال به همین اندازه که وجود عوالم دیگرى محتمل باشد حتما براى تدبیر اعمال انسان در آن حوزهها محتاج وحى خواهیم بود چرا که فرض ما بر وجود حوزههاى دیگرى تعلق گرفته است و تکامل را منحصر در حیات دنیوى نمىدانیم . یعنى تکامل فردى و اجتماعى، در عوالم دیگرى هم تا ابدیتحضور دارد که بالطبع تدبیر انسان نسبتبه نوع تکامل که وظیفه اصلى حکمت عملى است محتاج به وحى مىشود; لذا هم تفسیر از این عوالم که مربوط به حکمت نظرى است نیازمند وحى مىشود و هم تدبیر عملى انسان نسبتبه این عوالم محتاج تعالیم دیگرى مىشود چرا که حکمت عملى مربوط به تکامل بوده و همه «باید» ها برخاسته از رابطه دو وضعیت موجود و تکاملى هستند . حال اگر تکامل را در محدوده دنیا تفسیر کنیم ممکن استبتوان ادعا کرد که سرپرستى چنین تکاملى محتاج به وحى نیست و عقل مىتواند به تدبیر چنین تکاملى بپردازد . اما اگر یک گام فراتر رفته و تکامل را در وراى این دنیا تعریف نمودیم آنگاه تدبیر این تکامل و راهبردهاى عملى مربوط به آن محتاج به وحى مىشود کما اینکه تفسیر چنین عوالمى نیازمند وحى مىباشد .
خوشبختانه معمول متالهین، به چنین قولى معتقد و قائلند و نمىتوان تنازعى را در این قسمتبا حکماى متاله صحیح دانست . اما در عین حال جاى طرح این سؤال کماکان وجود دارد که حوزههاى مرتبط با سعادت ابدى چه حوزههایى هستند؟ متاسفانه مغالطهاى که در استدلال گروه اول صورت گرفته این است که ایشان قائل بودند اگر حیات انسان صرفا در زندگى دنیوى خلاصه مىشد آنگاه احتیاجى به ارسال رسل و مدیریت انبیا ( علیهمالسلام) نیز نبود! ما فعلا در صحت چنین فرضى مناقشه نمىکنیم اما آیا وجود چنین فرضى بدین معناست که در تدبیر امور همین دنیا محتاج وحى نبوده و مىتوانیم جداى از تعالیم الهى به اداره صحیح نظام معیشتخود مبادرت ورزیم؟ اگر فرض شود که براى انسان یک تکامل اخروى و ابدى نیز وجود دارد آنگاه کدام یک از حوزهها را مىتوان مربوط به این کمال ابدى دانست؟ آیا آنچه که در تدبیر منزل و کشور صورت مىپذیرد هیچ ارتباطى با آن سعادت اخروى ندارد ولو اینکه آن فرض را هم صحیح بدانیم که اگر عالمى وراى این دنیا نبود احتیاج به وحى بىمعنا مىنمود؟ اما اکنون که عوالم دیگرى را هم فرض کردهایم آیا مىتوان ارتباط این دنیا را با آن عوالم برید؟! اینان در استدلال خود چنین انفکاکى را قائل شده و گفتهاند چون اگر آخرتى نبود، وجود انبیا ( علیهمالسلام) نیز ضرورتى نداشت پس الان نیز که آخرتى وجود دارد باز مىتوان تدبیر حیات دنیوى بشر را مربوط به انبیا ( علیهمالسلام) دانست! لذا این گونه نیست که اگر فرضا انسان داراى سعادت اخروى است و براى این تکامل نیز محتاج نزول وحى است، پس الزاما همه شؤون حیات او نیز مرتبط با چنین تکاملى باشد .
1 - 2 - 5 - وجود رابطه مستقیم روابط اجتماعى انسانها با تجلى آنها در آخرت، بنا بر دیدگاه دوم
به نظر ما این گونه نیست که تنها نماز و سایر مناسک فردى و یا ریاضات روحى او در آن جهان تجلى مىیابد بلکه تمامى حوزههاى وجودى انسان در این جهان، مرتبط با آخرت است و در آنجا ظهور پیدا مىکند . اگر بنا شد که تشخیص رابطه افعال انسان با آن جهان بر عقل مستور باشد پس در همه حوزهها نیز چنین خواهد بود و عقل از تفسیر روابط دیگر نیز عاجز خواهد ماند . در این دیدگاه فرض شده است که حوزههاى حیات انسانى و اجتماعى بشر، ظهورى در آن عالم نداشته و ارتباطى با آخرت ندارند لذا لازم نیست که رابطه این افعال با آن عوالم سنجیده شود و چون چنین است عقل عملى انسان در تدبیر امور کفایت مىکند و مىتوان تدابیر انسانى را ضامن اداره حیات اجتماعى او دانست . اگر مىبینیم که این گروه، نظر به «دین حداقل» دارند و زندگى اجتماعى انسان را محدوده دینورزى نمىدانند بدین علت است که نقش دین را منحصر در تامین سعادت اخروى بشر دانسته و رابطه حیات اجتماعى را با سعادت اخروى بریدهاند; آن هم با تمسک به این مغالطه که اگر انسان محدود به دنیا بود، دین لازم نبود و حال که چنین محدودیتى نیستباز نمىتوان از لزوم دین در تامین سعادت دنیوى بشر دفاع کرد . اما اینان از این نکته مهم غافلند که اگر انسان محدود به دنیا نیست آنگاه باید آنان به این مدعا بپردازند که حوزه حیات اجتماعى انسان، ارتباطى با سعادت اخروى او ندارد . اگر چنین اثباتى رنگ تحقق به خود نگیرد و آنان بپذیرند که تمامى حوزههاى حیات انسان در ابدیت انسان مؤثرند، طبیعى است همان گونه که نمىتوانند رابطه ریاضات روحى انسان را با کمالش مشخص کنند، همان گونه هم نمىتوانند رابطه حیات اجتماعى او را با کمال تعریف نمایند . اگر انسان را در محدوده دنیا و یا در محدوده کل هستى و براى همیشه تعریف کنیم و عقل عملى را براى مصلحتسنجى امور او کافى، و رابطه افعالش را با تکامل ابدیش قابل تعریف بدانیم آنگاه در هیچ حوزهاى محتاج به وحى نخواهیم بود . اما اگر براى انسان ابدیتى قائل شده و عقل عملى را براى مصلحتسنجى در چنین افقى کافى ندانیم و از دیگر سو، تمام روابط انسان را با چنین فضایى گره بزنیم آنگاه نمىتوان عقل عملى را شایسته قضاوت در هیچ یک از حوزهها دانست . به تعبیر دیگر «باید» ها که از تکامل ناشى مىشوند منوط به درک از تکامل مىباشند و اگر عقل عملى نتواند رابطه انسان را با تکامل تعریف کند طبیعى است نمىتواند در این حوزهها نیز نظر دهد و اگر تمامى حوزههاى وجودى انسان با کمال ابدیش ارتباط پیدا کرد آنگاه عقل عملى در همه حوزهها نمىتواند صاحب نظر باشد . بله اگر امور انسانى امورى باشند که بتوان آنها را در محدوده قضاوت عقل عملى قرار داد آنگاه طبیعى است که تمام «باید» ها از عقل عملى ناشى شود و در هیچ حوزهاى محتاج به وحى نباشیم . اینکه انسان باید این گونه نماز بخواند و آن چنان روزه بگیرد و آداب عبادى شرع را در قالبى مشخص ارائه دهد همگى در محدوده قضاوت و نظر عقل عملى قرار خواهد گرفت و نسبتبه همگى، قدرت درک و تحلیل خواهد داشت .
2 - 2 - 5 - عجز «عقل عملى» از تفسیر تکامل انسانى
بنابراین ما باید تکامل را در حد نیاز تعریف کنیم و یا اگر آن را در بیش از دنیا تحلیل مىکنیم قائل شویم که رابطه بین حوزه رفتار انسان با آن کمال، بریده است و یا اگر پذیرفتیم که هیچ یک از حوزههاى رفتار انسانى از آن تکامل بریده نیستباید بپذیریم که عقل عملى مىتواند رابطه افعال انسان را با آن کمال تعریف کرده و حکم به «باید و نباید» و «خوب و بد» بدهد چرا که این عقل همواره در رابطه با «غایت» حکم مىدهد . اما اگر کمال انسان را بیش از دنیا دانستیم و ارتباط او را با عوالم دیگر در حد ابدیت تعریف کردیم و سپس تمامى حوزههاى وجودى انسان را به آن گره زدیم و عقل عملى انسان را عاجز از تعریف این تکامل و کشف روابط چنین تکاملى دانستیم طبیعى است که نتوان عقل عملى را در هیچ یک از شؤون بشرى مستقل دانست; نه در اخلاق فردى و نه در تدبیر منزل و نه در سیاست مدن . لذا اینکه بگوییم «اگر آخرتى نبود ما محتاج دین نبودیم پس اکنون نیز امور دنیایى ما مربوط به دین نمىباشد» مغالطهاى بیش نیست .
حال که فرض کردیم شؤون انسان به نحو قطعى - و یا حداقل محتمل - در تمام حوزهها حضور دارد براى آنکه بتوانیم سعادت او را در این حوزهها تعریف کنیم باید خود را در هر فعلى که مرتبط با آن غایت است محتاج به وحى بدانیم . بنابراین اگر حوزهاى را حوزه مستقل و غیر محتاج به وحى و تعالیم انبیا ( علیهمالسلام) دانستیم باید بگوییم که ارتباط این حوزه با آن تکامل بریده است و یا اینکه عقل انسانى قادر به تعریف تکامل مزبور مىباشد . لذا یکى از این دو ادعا را باید مطرح کنیم و بگوییم که این حوزه حوزهاى نیست که با آن عوالم مرتبط مىباشد . اگر انسانى نماز مىخواند در عالم آخرت ظهورى خاص پیدا کرده و به عوالم غیب مرتبط مىشود ولى الگوى مصرف اقتصادى یا مدل سیاسى یک جامعه اصولا ربطى به سعادت اخروى او ندارد . اگر ذکر و اورادى را بخواند در آن عالم تجلى مىیابد اما اینکه رفتار سیاسى یا فرهنگى یا اقتصادى او چگونه باشد هیچ گونه ارتباطى با آن کمال ندارد و چون ارتباطى ندارد و تکاملش در حوزه همین دنیا تعریف مىشود باید امر مصلحتسنجى را به عقل سپرد که آیا براى اداره امور سیاسى این دنیا، نظام دموکراسى بهتر استیا پادشاهى؟! چرا که مصلحتسنجى، تنها در حد همین دنیا مطرح است و کمال دنیا به توسعه مادى تعریف مىشود . بنابراین اگر کسى چنین دیدگاهى داشته باشد ضرورتا باید یکى از این ادعاها را هم در کنار آن پذیرا باشد و حال آنکه هیچ یک از این مدعاها پذیرفتنى نیست چرا که نه مىتوان انسان را در محدوده دنیا تعریف کرد و نه مىتوان گفت رابطه بخشى از فعالیتهاى وجود او با عوالم غیب و آن کمالات بریده است و نه مىتوان قائل شد که عقل مىتواند در این حوزهها ارتباط فعل را با تکامل تعریف کند اما در دیگر حوزهها خیر . حال اگر چنین دیدگاهى را نپذیریم یا مجبوریم مطلقا به وحى گردن گذارده و خود را در جمیع شؤون حیات، محتاج آن بدانیم و یا اینکه مطلقا خود را رها از چنین امرى قلمداد کنیم .
3 - 2 - 5 - اثبات ضرورت حکومت دینى در جوامع انسانى
به نظر ما تمامى حوزههاى افعال انسانى باید تحت تعالیم انبیا ( علیهمالسلام) قرار گیرد . هیچ حوزهاى نیست که خارج از چنین محدودهاى باشد . از اینرو بدیهى استبه هر صورت که ما به تکامل و گستره آن نظر اندازیم به همان صورت باید از حکومت و کشوردارى، تعریفى مشخص ارائه دهیم . چون برنامهاى که براى اداره حکومت داده مىشود باید در مسیر تکامل اجتماعى باشد . اما از آن طرف نمىتوان تکامل اجتماعى را تکامل دنیایى تعریف کرد بلکه به همان حوزههاى تکامل در تمامى عوالم تعریف مىشود که بالطبع بایست آن را بر اساس تعالیم انبیا ( علیهمالسلام)، امرى تمام و قابل دفاع دانست . پس حکومت دینى براى تحقق تکامل، یک ضرورت محسوب مىشود . در عین حال کماکان جاى این سؤال باقى مىماند که جایگاه «عقل» کجاست؟ تدابیر عقل داراى چه نقشى هستند؟ آیا مىتوان باب آنها را تعطیل کرد؟
البته عین همین مطلب نیز در باب معرفتشناسى، علوم تجربى و حکمت مابعدالطبیعه مطرح مىشود که آیا مىتوان ارتباط بین حوزههاى معرفتبشرى را با سعادت اخروى آن قطع کرد؟ آیا مىتوان پذیرفت که اگر انسان به هر صورت بیندیشد و به هر نتیجه نظرى نائل شود و هر تحلیلى که از عالم داشته باشد باز مىتواند به سعادت اخروى برسد یا اینکه این حوزهها هم به تکامل بشرى مربوطند؟ اگر واقعا چنین ارتباطى وجود دارد باید ببینیم که کیفیت این ارتباط چیست؟ انسان باید چگونه بیندیشد؟ در چه موضوعى بیندیشد؟ با کدام نگاه به عالم بنگرد; از نگاه عقلایى گرفته تا نگاه تجربى و بالاتر از آن، نگاه روحى؟ اگر عقل، مدرک چنین واقعیاتى نیست آیا غیر از این است که در این حوزهها نیز سرپرستى از آن وحى است؟ به تعبیر دیگر حوزه معرفتهاى تجربى، عقلانى و نظرى بشر نیز بایست تحت تعالیم انبیا ( علیهمالسلام) قرار گیرد; هرچند این سؤال نیز مطرح شود که بالاخره رابطه عقل و حس بشر با وحى چیست؟ نفس عقل عملى و نظرى و انواع ادراکات بشرى داراى چه جایگاهى هستند؟
4 - 2 - 5 - تکامل روش منطقى، در صورت استفاده کامل از دین بنا بر جایگاه واقعى آن
این بحث در جاى خود باید مورد دقت قرار گیرد اما قبل از آن مناسب است جوابى اجمالى به استدلال استقرایى مطروحه در بحث قبل داده شود . اینان قائل شدند که بنا بر استقراى ما، دین مجموعهاى از احکام، اعتقادات و اخلاق است که هیچ یک را نمىتوان برنامه اداره بشر و آیین حکومتدارى و سیاست مدن دانست . جواب ما بدین کلام این است که اگر اینان مدعى هستند که چنین امورى را نمىتوان در حوزههاى معرفت دینى سراغ گرفت و آنچه را که ما براى سیاست مدن و تدبیر جامعه و کشوردارى بدان محتاجیم در حوزههاى معرفت پیشینیان یافت، آنگاه ما نیز با ایشان همراهیم و مىپذیریم که چنین امورى را نمىتوان در چنان حوزههایى یافت . یعنى حکومتدارى به معناى امروزین آن که سرپرستى توسعه محسوب مىشود در معرفتهاى دینى موجود یافت نمىشود . اصولا نمىتوان چنین امرى را در این گونه معرفتها سراغ گرفت چرا که معنا ندارد در معرفتهاى دینى که حاصل تولى انسانها متناسب با نیازشان به دنیاست و امروزه براى بشر در روند تکامل مطرح مىشود آن گونه امور وجود داشته باشد . بدون شک معرفت دینى، تکاملپذیر است . معرفت دینى، حاصل تولى انسان به دین است و براى همین نیز باید امرى رو به تکامل دانست و چنین نیازى است که دین ضامن رفع آن است . معنا ندارد معرفت دینى که حاصل مرتبهاى از نیاز است پاسخگوى مرتبهاى بالاتر از نیاز باشد . معرفت دینى امروز ما باید تکامل یابد تا از این طریق بتوان به حوزههاى جدیدى از معرفت رسید .
و یا اینکه مدعى هستید اصولا چنین امورى را نمىتوان در دین سراغ گرفت . اولین جواب ما این است که این، ادعایى بدون دلیل مىباشد . شما با کدام نگاه به دین نگریستهاید که این مقوله را تافتهاى جدا بافته از دین به شمار مىآورید؟! آیا با همان روشى که قدما براى رفع نیازمندیهاى خود به دین رجوع مىکردند به دین نظر کرده و چنین ادعایى مىکنید؟ مثل چنین برخوردى، مثل ملاحظه طبیعتبا روش طبیعیات قدیم و به دنبال آن، طرح این ادعاست که پاسخ این مشکلات را نمىتوان در طبیعتیافت! به تعبیر دیگر از این زاویه، علم را عاجز از حل مشکلات بدانیم با این استدلال که نمىتوان با چنین روشى به رفع مشکلات پرداخت! به راستى شما در چنین موضعى قائل مىشوید که چون متدها و شیوههاى موجود پاسخگو نیستند پس نمىتوان چنین مباحثى را در فضاى نظرى مطرح کرد و یا قابل حل دانست؟! ممکن است کسى بگوید با نگاهى که نیوتون در فیزیک داشت نمىتوان بسیارى از مشکلات امروز را مرتفع کرد . اما آیا مىتوان با چنین استدلال ضعیفى، حل این مشکلات را غیر ممکن دانست؟! آیا اگر از زاویه «کشف» حقایق به چنین پدیدهها و مشکلاتى بنگریم نمىتوان پاسخ این سؤالات را در طبیعتیافت؟
از اینرو ما معتقدیم که براى رفع مشکلات اگر نیازمند تصرف در روشها و تغییر اساسى در آنها شویم باید به چنین راهبردى روى آوریم تا با تصرف زیربنایى بتوان نگاه جدیدى به مسایل افکند و سرانجام پاسخ جدیدى را براى آنها یافت . عین همین حقیقت را مىتوان در باب معرفت دینى قائل شد . اگر آنان مدعى هستند که چنین پاسخهایى را نمىتوان در دین یافتباید براى این سؤال، جوابى درخور داشته باشند که با کدام نگاه، از خود در یافتن راهکارها سلب مسؤولیت مىکنید؟ اگر شما دو منبع دینى - یعنى کتاب و سنت - را در اختیار کسى که آشناى به فقاهت نیستبگذارید و پاسخ همین استفتائاتى را که بزرگان مراجع در رسالههاى عملیه خود آوردهاند درخواست کنید او هیچ گاه نمىتواند از آن منابع، فتاواى مربوط به مناسک و ... را بیابد . لذا صریحا مىگوید چنین پاسخهایى را نمىتوان در کتاب و سنتیافت گرچه بارها تمام آنها را از نظر گذرانده باشد . این ادعا در یک رتبه از او پذیرفته خواهد شد چرا که نمىتوان از انسان ناآشنا به متد اصولى و روش استنباط، انتظارى جز اظهار عجز نسبتبه احکام الهى از لابهلاى آیات الاحکام را داشت که محل رجوع دائمى فقهاى عظیمالشان است . اما اگر با ملاحظه قاعدهمند این منابع، به کتاب و سنت رجوع کنیم به راحتى مىتوان پاسخهاى شایستهاى را پیدا کرد که بدون تمسک به چنین روش استنباطى قابل استفاده نبود . طبیعى است هر زمانى که آن روش، تکامل بیشترى پیدا کند، زمینه استنباط احکام نیز بیش از پیش فراهم مىشود .
5 - 2 - 5 - بیان جامعیت دین و عدم جامعیت معرفت دینى
آنچه باید مدنظر باشد سرپرستى انسانها در خود دین است چرا که دین باید پاسخگوى نیازمندیهاى انسانى باشد . رسیدن به این پاسخها هم حاصل ولایت و تولى است . یعنى دین باید قدرت ولایت و سرپرستى انسانها را در چنین حوزههایى داشته باشد . اگر انسان تولى پیدا کرد به پاسخ لازم خواهد رسید . اینکه ادعا کنیم «ما ملاحظه کردیم اما نیافتیم» ، نه تنها حلال مشکلات یستبلکه باید خود را آماده پاسخگویى به این سؤالات کنیم که: با کدام نگاه به تامل نشستید که نتوانستید به جوابى شایسته برسید؟ آیا با استفاده از متد خاصى که تنها براى پاسخگویى به مسایل مشخص و محدود کارآیى داشتبه تامل پرداختید؟ آیا پاسخ آن نیازمندیها اصولا جایگاهى در دین داشتیا خیر؟ طبیعى است زمانى که نیازهاى جدیدى مطرح شد نمىتوان با استفاده از همان متد پیشین به حل این مسایل پرداخت . به تعبیر دیگر همان گونه که اینان بین معرفت دینى و دین تفکیک قائل مىشوند و سپس ضعفهایى را به معرفت دینى نسبت داده و دین را از آنها مبرا کرده و مىگویند معرفت دینى، معرفتى بشرى، متکامل و محل بروز اختلاف است همان گونه هم باید از ناحیه نقص و کمال، بپذیرند که معرفت دینى داراى نقایصى است که در دین وجود ندارد . پس آنچه جامع است دین است نه معرفت دینى . آنان استقرایى در معرفتهاى دینى انجام داده و حکم به کامل بودن آنها و نفى جامعیتشان مىکنند به گونهاى که تنها در محدودهاى خاص داراى قدرت عملکرد بوده و در عین حال جامعیت ندارند . لذا مدعا این نیست که معرفتهاى دینى جامعند چرا که اصولا جامعیت آنها امرى معقول نیست . معرفت دینى، عصرى است و قابل تکامل . معنا ندارد که همه نیازهاى بشر در تمامى دورانها در معرفت دینى انسانهایى وجود داشته باشد که در دورانى خاص زندگى مىکردهاند . چون بنا نیست که اداره تکامل بر اساس معرفت دینى یک عصر انجام بگیرد بلکه باید چنین امر مهمى بر محور دین صورت پذیرد . جامعیت مربوط به دین است اما استقراى آنان در باب معرفت دینى بوده است! اگر مدعى شوند که ما به بررسى منابع دینى پرداخته و به چنین نتیجهاى رسیدهایم باز این سؤال پیش مىآید که با کدام روش به چنین جمعبندى نائل شدهاید؟ آیا با روشى که مخصوص یک دوره و براى رفع حوایج مربوط به آن برهه از زمان بوده است؟ آیا با چنین روشى به تامل پرداخته و نتوانستهاید نیازمندیهاى جدید بشرى را دریابید و سپس به فقدان پاسخ این نیازها در دین حکم دادهاید؟! به نظر ما اشکال اصلى در این است که شما تولى خود را به دین در روش، کاملتر نکرده و روش بهترى را با کارآیى بیشتر براى فهم دین به دست نیاوردهاید لذا نمىتوانید با روش موجود به حل نیازمندیهاى جدید جامعه خود بپردازید .
6 - 2 - 5 - ضرورت تمسک به وحى در تمامى حوزههاى فعل اختیارى بشر
نه معرفتهاى دینى مطلقند و نه روشهایى که براى دستیابى به این معرفتها مورد استفاده قرار مىگیرند . هر دو متکاملند و با تکاملشان، حوزههاى معرفت دینى کامل مىشود . بر این اساس در هر حوزهاى که بشر داراى فعل اختیارى است و در یک کلام، در تمامى حوزههاى حیات بشر که اعمال اراده مىکند محتاج به حکم عقل عملى است و چنین حکمى هم باید از ناحیه وحى به دست آید، چه در حوزه عمل فردى او باشد و چه در حوزه عمل اجتماعیش . چرا که ملاک، اعمال اراده و اختیار بشر است . وحى براى سرپرستى اراده انسان در جهت تکامل آمده است . حال این اراده ممکن است در حوزه اندیشه و نظر اعمال شود و یا در حوزه عمل فردى و اجتماعى او . هر جایى که اراده انسانى جارى مىشود حتما پاى تکامل او نیز در میان است و این تکامل هم از محدوده 70 سال عمر معمول بشر فراتر است . لذا در هر جا که محدوده عمل است احتیاج به وحى نیز تمام است و یکى از محدودههاى جریان عمل، گستره اندیشه انسان است . از اینرو سرپرستى و تکامل اندیشه نظرى نیز بر عهده وحى مىباشد . بر خلاف دیدگاهى که قائل به حوزههاى مستقل معرفتى بوده و دین را وامدار عقل مىداند . معتقد ما این است که در تمامى حوزهها، صحت و حقانیت کلیه فعالیتها به تبعیت از وحى برمىگردد . لذا حکومت دینى جزء ضرورتهاى اجتماعى انسان براى تکامل بوده و بدون چنین حکومتى نمىتوان تحقق کامل را متوقع بود; بله ممکن است عقل نظرى، کمالى را در محدوده دنیا تعریف کند ولى رابطه چنین تکاملى حتما از کمال مطلق و ابدى انسان بریده است .
7 - 2 - 5 - عجز مبانى مادى از تفسیر صحیح «توسعه»
تمام حکمت عملى و مدیریت غرب، کتابى است که ابتدا و انتها ندارد; بدین معنا که نه مىتوان به لحاظ نظرى، مبانى خود را ثابت کند و نه قادر است رابطه خود را در نهایتبا تکامل تعریف نماید . این ابهام و سردرگمى، از کلىترین نظامها تا خردترین اعمال آن جوامع را تحت تاثیر قرار داده است . لذا اگر بر جزئىترین افعال آحاد چنین جوامعى هم دستبگذاریم باز کتابى بدون اول و آخر محسوب مىشود . به تعبیر دیگر نمىتواند «باید» را به سامان برساند . اگر به او گفته شود چرا درس مىخوانى مىگوید براى اینکه باسواد شوم و باسواد مىشوم براى آنکه موقعیت اجتماعى پیدا کنم . اما وقتى به او گفته مىشود «پیدا کردن موقعیتبراى چه؟» عملا از پاسخ دادن درمىماند . «باید» هایى که در نظامهاى مادى مطرح مىشود «باید» هایى بدون اول و آخر و بریده از کمال مطلق و کمال نهایى است . به تعبیر بهتر هرچند قادر است امور خرد را به حد کلان و از آنجا تا حد توسعه تعریف کند اما نمىتواند در توصیف توسعه موفق باشد . اگر از «چرایى» تنظیمات اجتماعى از ایشان سؤال شود با برگرداندن تنظیمات خرد به تنظیمات کلان مىگویند از این طریق مىخواهیم جامعه را به چنین وضعیتى برسانیم . و زمانى که از «چرایى» تنظیم شاخصههاى کلان مورد سؤال قرار مىگیرد آن را به شاخصههاى توسعه برگردانده و مىگویند مىخواهیم جامعه را به چنین کمالى برسانیم . اما زمانى که از خود توسعه سؤال مىکنیم که «چرا باید به این شکل، توسعه را تعریف کرد؟» از پاسخ دادن عاجز مىمانند . لذا رفتار خرد آنها بنا بر سطوح کلان و توسعه، قابل توجیه است اما به سطح توسعه که مىرسند عملا دچار ابهام مىشوند .
1 - بیان تقسیمات «حکمت» و متدهاىمربوطه، از منظر حکماىاسلامى
تفسیرى که از یونان باستان در بین حکماى آن دیار، و به تبع ایشان بین حکماى اسلامى، رایجبوده است تقسیم حکمت و فلسفه - به مفهوم عام آن - به حکمت «نظرى» و «عملى» است و حکمت نظرى را به نوبه خود به «حکمت مابعدالطبیعه» یا متافیزیک و «ریاضیات» و «طبیعیات» و حکمت عملى را به «سیاست مدن» یا کشوردارى، «تدبیر منزل» یا خانهدارى و بالاخره «تدبیر فرد» یا علم اخلاق تقسیم مىکردهاند .
در حکمت نظرى - به مفهوم عامش - در مورد «آنچه که در خارج هست» ، جداى از افعال انسان بحث مىکنند که بخشى از آن به امور مابعدالطبیعه و بخشى دیگر به ریاضیات و بخش پایانى آن به طبیعیات اختصاص داشته که در اصطلاح قدما، هر یک از آنها داراى شعب و فنونى خاص بودهاند . اما حکمت عملى در مورد اعمال انسان، بحث مىکند; آنجا که اختیار انسان حضور خود را اعلام مىنماید، آن هم نه در باب هستى اختیار بلکه در این رابطه که چگونه باید این اختیار اعمال بشود و کیفیت اعمال ارادههاى انسانى در شکل فردى و جمعى براى رسیدن به کمال مطلوب چیست؟ موضوع حکمت عملى، چیزى جز این نیست که سه تقسیم مزبور را در درون خود پذیراست . این تقسیمى است که براى مجموعه علوم ارائه شده و حکومت، اداره، تدبیر و سرپرستى یک کشور، یکى از شعب حکمت عملى محسوب مىشده است .
بحث دیگر این است که هر یک از این شعب چگونه تحصیل مىشوند؟ در حکمت نظرى، متدهاى مورد استفاده دانشمندان آن زمان و نیز علماى معاصر، به صورت استفاده از «متد برهانى» در بخش مابعدالطبیعه و ریاضیات، و آمیزهاى از متد «برهانى و تجربى» در طبیعیات بوده است که البته تفاوت قابل توجهى بین متد طبیعیات در گذشته و حال وجود داشته است . اما در حکمت عملى، ملاک و مقیاس، «عقل عملى» انسان بوده است که مصلحتسنجى کرده و «بایدها و نبایدها» را در سه عرصه تدبیر کشور، منزل و فرد ارائه مىدهد:
1 - 1 - انفکاک گستره دین از گستره حکمت، نتیجه حاکمیت دادن عقل بر جمیع شؤون حکمت
بر این اساس همچنان که گستره حکمت نظرى، وراى محدوده دین محسوب مىشود، گستره حکمت عملى نیز از این قاعده مستثنا نیست و جداى از دین - و مشخصا بر پایه عقل عملى - تعریف شده و حکمت نظرى هم بر پایه عقل نظرى یا ادراکات حسى انسان بنا گذاشته مىشود .
لذا در این بینش، طبیعى است اگر کشوردارى و حکومت، از زیرمجموعههاى حکمت عملى محسوب شود و این عقل انسان باشد که کیفیت اداره حکومت را تعیین کرده و وظیفه مصلحتسنجى را در این باب برعهده داشته باشد . با این وصف جاى این سؤال خواهد بود که نقش وحى و دین در این بین چیست و از چه جایگاهى برخوردارند؟ همان گونه که ایشان در باب حکمت نظرى، محدوده نظر، اندیشه و تجربه را مشخص مىکنند و آن محدوده را اصالتا جداى از گستره دین معنا کرده و متد عملکرد را متدى عقلانى و تجربى مىدانند که باید با تمسک به تدبیرات عقلى و مشاهدات و تجربیات به نتیجه رسید، در باب حکمت عملى نیز از نقش و جایگاه عقل عملى و مصلحتسنجىهاى چنین عقلى بر پایه مدرکات اولیه خود سخن مىگویند . همچنان که مبناى صحت را در حکمت نظرى، به وحى برنمىگردانند و قائلند که عقل از بداهت آغاز مىکند و با مبادى و روشهاى بدیهى هم به نتیجه رسیده - و به تعبیر قوم - از این طریق، حقایق عالم را کشف مىکند در حکمت عملى نیز مصلحتسنجىها بر پایه بداهتهاى عقل عملى شکل مىگیرد و به نتایجى مىرسد .
1/1/1 - نفى حضور بالذات دین در عرصههاى مختلف حکمت نظرى و عملى
حاصل این بینش چنین است که دین در این محدودهها حضور بالذات ندارد; یعنى محدوده فلسفه و حکمت نظرى و نیز حکمت اولى، جایگاهى نیست که ابتدائا مربوط به دین شود . بله چون از یک سو این دو حکمت، ناظر به حقیقت مىباشد لذا ما به نحوى بر حقایق هستى مسلط مىشویم و بر پایه همین حقایق، هر دو حکمتشکل مىگیرد، و از دیگر سو وحى با حقایق عالم در تنافى نیست لذا نوعى هماهنگى بین وحى و حکمتبرقرار مىشود . به تعبیر دیگر دانشهاى بشرى - اعم از نظرى و عملى و عقلانى و تجربى - هماهنگ با وحى مىشوند که این امر در راستاى ارتباط این علوم با حقایق هستى و هماهنگى وحى با این حقایق قابل تفسیر است .
این همان چیزى است که از آن به هماهنگى وحى با عقل و علوم تجربى و یا هماهنگى قرآن با برهان و با آن دسته از علوم تجربى که از در سازگارى با حقایق در آیند تعبیر مىشود چرا که مبناى هماهنگى، نظارت بر واقع است لذا چون همگى اینها ناظر به حقایقند و هم حکمت نظرى از بدیهیات آغاز کرده و به کشف حقایق مىپردازد و هم حکمت عملى بر اساس راهبردهاى عملى که ریشه در بدیهیات دارد شکل مىگیرد و هم وحى، منکر چنین حقایقى نیست، از اینرو شاهد نوعى هماهنگى قهرى بین این عرصهها مىباشیم . بدیهى است نمىتوان در این حال این حوزهها را حوزههاى وحى نامید .
اخیرا بعضى از بزرگان اشاره به لزوم تفاوت بین دین و وحى مىکنند به اینکه دین، اعم از عقل و نقل است لذا تمامى این علوم، زیرمجموعه دین بوده و نمىتوان گستره دین را محدود به علوم نقلى کرد و از شمولیت آن بر علوم عقلى و پذیرش نسبتبه این علوم چشمپوشى نمود . چنانچه پیداستبر این اساس نیز جایگاه اساسى دین در حکمت نظرى و عملى، از یک موضع تاسیسى نبوده و صرفا امضاءکننده عقل نظرى و عملى مىباشد . لذا مىتوان به نحوى محصولات هر دو عقل نظرى و عملى را در چارچوب دین گنجاند اما نمىتوان نقش آن را نسبتبه این محصولات، از جایگاهى تاسیسى ارزیابى نمود بلکه نهایتا عدم تنافى آنها با دین و یا مهر تایید خوردنشان توسط دین، قابل انتاج است .
2 - نفى ضرورت «حکومت دینى» ، لازمه قرار دادن حکومتبه عنوان یکى از زیرمجموعههاى «عقل عملى»
بر پایه این اندیشه که ما دانشهاى بشرى را بر مبناى کشف حقایق تفسیر کرده و درک از حقایق را هم به بداهتهاى عقل نظرى و عملى یا بداهتهاى حسى برمىگردانیم مىتوان چنین نتیجهگیرى کرد که از همان ابتدا، حوزهاى را براى عقل و حس بشرى تعریف کردهایم که محصول آن ربطى به دین نداشته و از این ناحیه به دست نیامده است ولو در نهایت آن را جزئى از دین قلمداد کرده و هماهنگ با دین بدانیم . بسیار متفاوت است این معنا از دین و گستره آن با بینشى که سخن از دینورزى و تلاش بشرى در بخش دین کرده و آن را محصول چنین تلاشى مىداند; چون آنچه در آن دیدگاه مدنظر است چیزى نیست جز اینکه چنین امرى محصول تلاش عقلانى و حسى بشر مىباشد و همین تلاش است که تکلیف نهایى را در این حوزهها مشخص مىکند . ممکن است ادعا شود که چون دین، امضاکننده عقل و تلاش عقلى است لذا به تبع، این حوزهها را شامل است . ولى حقیقت امر این است که اینها همگى محصولات تلاش عقل و حس بشر و به دور از وحى و تعبد بدان مىباشد که با ریاضات عقلانى و به کارگیرى برهان و یا استفاده از مشاهدات و متدهاى موجود در علوم حاصل شده است . هرچند ممکن است هماهنگى این نتایج را با دین و یا زیرمجموعه بودن آنها را نسبتبه دین ادعا کنیم ولى این را هم باید بپذیریم که دین نمىتواند در این حوزهها نقش اساسى را ایفا کند .
این یک نگاه به دین است که بر اساس آن، اصل وجود «حکمت دینى» نفى مىشود . این همان چیزى است که به یک معنا حکومت را از زیرمجموعههاى عقل عملى دانسته و یا در شکل جدید آن قائل است که مدیریت جامعه یک مدیریت علمى است و نه دینى . در هر صورت مىتوان این دو نوع مدعا را به یک مبنا برگرداند و آن اینکه از ابتدا ایشان دایره دین را محدود کرده و حوزههایى را به عقل و حس بشرى وا نهادهاند . طبیعى است در این حال، عقل و جسم بشر است که حرف اول را در چنین حوزههایى مىزند . لذا بر این مبنا به حکومتى که پایههاى آن، ریشه در دین داشته باشد محتاج نبوده و طبعا نمىتوان ساختارهاى توزیع قدرت را در چنین حکومتى به ضوابط دینى برگرداند . به تعبیر دیگر، وقوف و تعهد دینى در چنین حکومتى اصولا امرى معقول به شمار نمىرود تا بخواهد به عنوان شرط مناصب اجتماعى مطرح شود و اگر هم به عنوان شرط محسوب شود تنها شرطى غیر ضرورى و نابجا خواهد بود; لذا نه شرط لازم است و نه شرط کافى . بنابراین تعهد و آگاهى دینى - یعنى فقاهت و عدالت - نه از شرایط لازم و ضرورى مناصب اجتماعى در چنین حکومتى است و نه از شرایط کافى . اگر قرار باشد که فقاهت و عدالتبه عنوان شرط کافى تلقى شود طبیعى است که زمام حکومت از دستبرود چرا که در این دیدگاه، حکومت، محدوده سنجشهاى عقلانى است که نمىتواند با فنون دیگرى که هیچ ارتباطى با آن ندارد اداره شود . و اگرهم آن را شرطى لازم بدانیم تنها بدین معنا خواهد بود که ما شرطى غیر ضرورى را در مناصب اجتماعى، قید زده و قدرت را به طبقهاى خاص تخصیص دادهایم بدون آنکه ضرورتى براى این انحصار قدرت وجود داشته باشد . از اینرو اگر اداره حکومت در انحصار فقیهان و عالمان دینى قرار گیرد چیزى جز انحصار قدرت به یک طبقه نیست در حالى که هیچ ضرورتى براى چنین انحصارى وجود نداشته است; حتى بنا بر این فرض که این طبقه از کسانى باشند که اهل سیاست مدن و تدبیر و کشوردارى بوده و از عهده سرپرستى جامعه هم برآیند . در هر صورت مقید کردن مناصب اجتماعى به این عناوین، در حکم مقید کردن حکومتبه یک طبقه خاص است که چیزى جز انحصار غیر ضرورى نخواهد بود . چه اینکه اگر کسى با زور بر مسند قدرت نشیند و این جایگاه اجتماعى را به صورت موروثى در خانواده خود حفظ کند هیچ گاه این امر نمىتواند در چارچوب یک ضرورت منطقى تفسیر شده و آن را حق چنین خانوادهاى بداند . همچنین عین همین وضعیت است در تخصیص قدرت به فقیهان دینى که با پشتوانه زورسیاسى و حضور قدرت، بر اریکه حکومت تکیه زدهاند!
1 - 2 - عدم تفاوت بنیادین حکمت عملى قدیم و جدید در ملاحظه جایگاه و ضرورت حکومت
تمام آنچه گذشت اجمال نظرات این دسته از صاحب نظران است که تفصیل آن را باید به مباحث دیگرى موکول کرد تا در آنجا تفاوت موجود میان این سخن، بنا بر حکمت عملى قدیم و جدید، بیشتر مورد بررسى قرار گیرد و کلام ایشان در باب کشوردارى از زاویه عمیقتر نگریسته شود . هرچند در ریشهها تفاوت چندانى میان حکمت عملى قدیم و جدید نیست چرا که در هر دو صورت حکومت را از زیرمجموعههاى عقل عملى دانسته و عقل را صاحب فتوا و نظر مىدانند و در واقع بر اساس تدابیر عقل عملى، اداره حکومت را ممکن و صحیح مىشمارند . بله آنچه تغییر کرده است تنها در شیوههاى کشوردارى است و نه در ریشهها . لذا تفاوت اساسى و بنیادین بین انحاى حکومت از قدیم تا امروز وجود ندارد و اگر قرار باشد طبقهبندى صحیحى از انواع حکومتها داشته باشیم ابتدائا باید آنها را به حکومتهاى «دینى» و «غیر دینى» تقسیم نمود که البته حکومتهاى غیر دینى داراى اشکال متفاوتى خواهند بود . اما در هر صورت در تمامى این حکومتها این مبنا مورد تاکید است که ضرورتى براى اداره حکومتبر مدار وحى وجود ندارد و تنها این عقل عملى است که حرف اول و آخر را در چنین عرصهاى خواهد زد . بنابراین، تفصیل این مطلب که «ریشه انحاى حکومتها به چه امرى بازگشت دارد و مواضع اشتراک و اختلاف آنها کجاست؟» ترجیحا به مباحث آتى موکول مىگردد . هرچند به این نقطه مشترک در همین بحث اجمالى واقف شدیم که در نظر این افراد، حوزه حکومت عملى، حوزه مستقل از وحى است چرا که عقل مستقلا قدرت سنجش مصلحت را در اداره نظام و کشوردارى دارد که ضرورتا باید بر پایه مصلحتسنجىهاى عقلى، امر اداره حکومتسامان یابد . کما اینکه ایشان در باب حکمت عملى نیز قائلند که عقل داراى بداهت است; از بداهتها آغاز مىکند; بر پایه روش بدیهى حکم مىراند و به نتایجبدیهى نیز مىرسد . لذا این حوزه، حوزهاى مستقل از وحى بوده و مربوط به عقل نظرى با تمام بداهتها و روش مستقل مربوط به این عقل است . از اینرو صحیح است که این دو حوزه را خارج از محدوده تصرف دین بدانیم .
اما این سؤال کماکان بىپاسخ مىماند که جایگاه دین کجاست؟ اصولا فلاسفهاى که به خدا و پیامبر معتقد بودهاند جایگاه دین را به چه صورت تعریف مىکردهاند و نقش آن را در کدام محدوده قبول داشتهاند؟ اگر این حوزه، حوزه عقل نظرى و آن حوزه، حوزه عقل عملى است و تمام اندیشه و عمل انسان تنها در این دو محدوده قابل تفسیر است پس چه نقش و جایگاهى را در این عرصه مىتوان براى وحى قائل شد؟ همین جا نقطه آغازین بحث کیفیت رابطه «دین و فلسفه» و «دین و علم» است که اصولا نسبتبین دین و فلسفه و یا دین و علم چیست؟ چه نسبتى باید بین حکمت عملى و دین برقرار شود؟
3 - انحصار نقش دین در دو عرصه امور «فردى» و «اخروى» ، حاصل کلام حکماى موحد
نظر رایج این بوده و هست که نقش دین را باید در تامین سعادت اخروى انسانها خلاصه کرد، لذا در محدودهاى که سعادت اخروى بشر به آن وابسته است نقش محورى با دین است . از این جمله است اعتقاداتى که لازمه چنین سعادتى بوده و توسط دین ارائه مىشود، همچنین یک سلسله سلوک و مناسک و آداب عملى همچون ریاضات و عبادات دینى، لازمه دیگر تامین چنین سعادتى محسوب مىشود . بالاخره چند دستورالعمل مشخص اخلاقى مىتواند مکمل این مجموعه نورانى بوده و زمینهساز دستیابى انسان به فوز عظیم اخروى باشد .
همین افراد در مورد نسبت «دین» به «فلسفه» معتقدند که چون دین، پیامرسان یک سلسله اعتقادات خاص است که شرط سعادت انسان محسوب مىشوند و این اعتقادات هم باید به طور یقینى و مبرهن به مقام اثبات برسند لذا همین نقطه را مىتوان نقطه پیوند دین و فلسفه دانست که البته در این نقطه هم اصل، فلسفه نظرى است چرا که فلسفه است که مبانى اعتقادى دین را اثبات مىکند . اما نسبت آن با حکمت عملى را باید در یک سلسله «بایدها و نبایدها» یى جستجو کرد که مربوط به سعادت اخروى انسان هستند . تمامى اینها به عنوان حوزه دین به شمار مىرود چرا که عقل عملى، توان درک ضرورتهایى را که براى سعادت اخروى انسان لازم است ندارد لذا درک آن ضرورتها و «بایدها و نبایدها» در محدوده تعبد به وحى و در یک کلام، دین قرار مىگیرد . چنانچه گذشت این، کلام دینباوران از فلاسفه حکمایى است که چنین حوزهاى را براى دین قائلند .
بنابراین در بخش حکمت عملى آنجا که تدبیر عمل، مربوط به سعادت اخروى انسان مىشود حوزهاى جز حوزه تعبد به وحى نخواهد بود اما آنجا که مربوط به اداره حیات «اجتماعى» و «امور دنیوى» انسان است دیگر نمىتوان این گونه امور را در حوزه تعبد به وحى گنجاند چرا که اصولا وحى، براى تنظیم دنیاى بشر نازل نشده است و تنها در مقوله تامین سعادت اخروى او قابل تفسیر است . اگر نبود حیات اخروى انسان، نه دین بود و نه ضرورتى براى تعبد به وحى وجود داشت . پس محدوده تنظیمات اجتماعى و حیات دنیوى هر یک از افراد بشر محدودهاى است که باید بر پایه عقل عملى انسان بنا گذاشته شود و علومى که حاصل چنین عقلى هستند تنها مىتوانند در چنین محدودهاى کارآمدى داشته باشند .
بله آنجا که «بایدها و نبایدها» به سعادت اخروى انسان مربوط مىشوند و عمدتا در شکل فردى هستند - چرا که در امور اخروى، هر فرد مسؤول عمل خود بوده و به صورت فردى و مستقل مورد مؤاخذه و حسابرسى قرار مىگیرد - مىتوان چنین عرصهاى را در چارچوب حوزه وحى تعریف نمود . لذا حوزه اعمال فردى که مربوط به سعادت انسان است تحت پوشش وحى قرار مىگیرد و حوزه اداره اجتماعى انسان یا حوزه اداره فردى انسان در امور دنیا همگى حوزههایى هستند که تحت پوشش عقل عملى قرار گرفته و علومى که زیرمجموعه چنین عقلى هستند در این زمینه، مبناى برنامهریزى و تصمیمگیرى خواهند بود . تمام اینها ظاهر آن نوع تقسیمبندى است که از کلمات این بزرگان استفاده مىشود . به تعبیر بهتر در حوزه حکمت نظرى، مبانى اعتقادى به عنوان جزء اساسى و ضرورى دین به شمار مىروند که با حکمت مابعدالطبیعه به هم گره خورده و تلائم و تلاقى پیدا مىکنند و در واقع دین در این بخش، با حکمت نظرى در بخش مابعدالطبیعه هماهنگ مىشود .
اما آن محدودهاى که مربوط به سعادت اخروى انسان، تهذیب اخلاق فردى و رفتار عملى او - که دخیل در چنین سعادتى است - مىشود همگى مربوط به دین بوده و آن بخش از امورى که مربوط به سعادت اخروى او نبوده و در قالب برنامهریزى عملى براى حیات اجتماعى و دنیوى انسان رخ مىنماید مربوط به تدبیر عقلا مىشود که حکمت عملى در آنجا اصل خواهد بود .
1 - 3 - تفکیک سه حوزه وحى و عقل و حس، ثمره دیگر این کلام
طبیعى است که بر پایه این تقسیمبندى، حکومت دینى امرى غیر ضرورى و بىمعنا محسوب شود چرا که از این منظر، حکومت، پدیدهاى عقلانى است . لذا اگر یک پیامبر هم عهدهدار رهبرى یک حکومتشود از آن جهت که پیامبر است مزیتى براى اداره چنین جامعهاى ندارد و از آن جهت که بر او وحى مىشود نمىتواند شانیت رهبرى حکومت را داشته باشد تا جایى که قادر نخواهد بود امر اداره را بر پایه تعالیم دینى خود سامان دهد بلکه باید بر اساس دستورات و راهبردهاى عقل عملى، چنین کند . چون این حوزه، حوزه دین و تعبد بدان نیست . این سخنى است که به شکلى در قدیم گفته مىشد و به شکل دیگر امروزه در لابهلاى کلمات اصحاب این نظریه یافت مىشود اما همگى در این نظر متفق هستند که محدوده دین، محدوده ارزشهاست که در غیر آن اصولا نیازى به دین وجود ندارد چرا که چنین عرصههایى، حوزه عقل عملى و نظرى انسان است . پس در واقع سه حوزه موازى با یکدیگر را بین وحى و عقل و حس تعریف مىکنند که هر سه همسطح هم بوده و هر یک در محدودهاى خاص عمل مىکنند و اگر احیانا در مواردى چند، کارشان به تداخل کشیده شد باید دقت کرد که آن مورد، بالذات مربوط به کدام یک از سه حوزه مزبور است . چه بسا دین در مواردى، از مقوله امور حسى نیز سخنى گفته باشد ولى در واقع این سخن دین نیست و باید زمام امر را به دستحس بشر که چنین حوزهاى بالذات مربوط به آن استسپرد والا اگر دین در این زمینه کلامى داشته باشد به صورت بالعرض قابل تفسیر است . همچنان که دین ممکن است در باب برهان و فلسفه سخن گفته باشد اما این عرصه، عرصه فلسفه است که دین، خود را در این حوزه وامدار آن مىداند که فلسفى سخن گفته و فلسفى عمل کرده است . بر اساس این دیدگاه - که بعضا در مکتوبات حکماى خود ما نیز منعکس است - نمىتوان مدافع ضرورت تاسیس حکومت دینى و اصل ولایت فقیه بود چون این، خاستگاهى نیست که از آن اصل ولایت فقیه برخیزد .
4 - تبیین «جایگاه حکومت در فلسفه» ، از طریق دو نوع نگرش متفاوت به فلسفه
نوع نگرش ما به فلسفه، از دو زاویه ممکن است صورت بگیرد:
1 - نگرشى از برون فلسفه، که بر اساس آن مىتوان حوزه فلسفه را تعریف کرد و بر این پایه، حوزه دین و جایگاه حکومت دینى را مشخص نمود .
2 - نگرشى از درون فلسفه، که بر اساس دقت در تعاریف و مفاهیم فلسفى به معناى خاص آن - یعنى فلسفه نظرى و مابعدالطبیعه - بتوان در نهایت، پاسخگوى این سؤال بود که آیا از میان تعاریف و اصطلاحات رایج فلسفى مىتوان تعریف و ضرورت حکومت دینى را استنباط کرد یا خیر؟ این، نگرش دیگرى در باب «جایگاه حکومت در فلسفه» است که بر اساس دقت در فلسفه نظرى خصوصا بخش مابعدالطبیعه آن صورت گرفته و در نهایتبه جواب این پرسش نائل مىشویم که آیا جایگاهى براى حکومت در فلسفه یافت مىشود یا خیر؟ گاهى در نگرش فلسفى به هستى مىتوان عالم را بر اساس ربوبیت تفسیر کرد و سپس ربوبیت را به ولایت و تولى تعریف نمود تا نهایتا به ولایت اجتماعى رسید . و گاهى هم مىتوان فلسفه را از زاویهاى دیگر و با عنوان هستى و چیستى و بحث از اصالت وجود و ماهیتشروع کرد و سپس بر این اساس، حرکت و علیت و ... را تعریف نمود . این دو نگاه، ما را به دو نتیجه متفاوت در ضرورت اقامه «حکومت اجتماعى» رهنمون مىسازد که در یک نگاه ممکن استبه فلسفههاى اجتماعى منتهى شود و در یک نگاه چنین نباشد و صرفا فلسفه را در همان محدوده فلسفه نظرى و نگرش کلى به حقایق هستى در قالبى برهانى تعریف کند . بنابراین، این نگرش، نگاه متفاوتى است که آیا فلسفههاى متداول در حوزههاى اسلامى و آنچه که به عنوان فلسفه اسلامى قلمداد مىشود در محتواى خود مىتواند به فلسفه اجتماعى و حکومت دینى ختم شود یا خیر؟ این به عنوان نگاه دومین - و البته درونى - به محتواى فلسفههاى رایج و متداول اسلامى قابل طرح است . لذا این دو کار باید صورت بگیرد .
1 - 4 - بحث از «چیستى رابطه حکومت نظرى و عملى» در نگرش بیرونى به فلسفه (نگرش اول)
از اینرو نگاه اول را مىتوان نگاهى بیرونى دانست چرا که ما بدوا حوزهها را تفکیک مىکنیم تا ببینیم که جایگاه هر یک از عقل و حس و وحى کجاست؟ از این طریق مىتوان جایگاه وحى و علوم حسى و عقلى را مشخص کرد اما نگاه دوم، نگاهى درونى به فلسفهها و حکمت اسلامى رایج است تا ببینیم که آیا چنین فلسفههایى مىتوانند در نهایتبه یک فلسفه اجتماعى - که این امر نیز به نوبه خود به یک حکومت و یک شکل از اداره امور اجتماعى ختم مىشود - منتهى گردد یا خیر؟ لذا به نظر ما باید از هر دو زاویه این بحث را مورد دقت قرار داد .
اما بخش اول بحث، خود به دو مبحث اجمالى و تفصیلى منقسم مىشود که قالب تفصیلى آن به تعریف حکمت عملى، نسبت آن با حکمت نظرى، شیوه عملکرد عقل در حوزه حکمت عملى و تفاوت این شیوه با عملکرد عقل در حوزه حکمت نظرى مىپردازد; بدین صورت که آیا مىتوان حقایق حاصل از عملکرد مزبور در بخش حکمت نظرى را همان حقایق اما در حوزه عمل انسان - اعم از عمل فردى و اجتماعى - نامید یا اینکه چنین عملکردى در بخش حکمت عملى، عملکرد دیگرى است که از بداهتهایى دیگر آغاز کرده و با شیوه دیگرى هم به نتایج لازم مىرسد؟ این همان بحث معروف «چیستى رابطه حکمت نظرى و عملى» است که اصولا «هست» و «باید» چه ارتباطى با یکدیگر دارند؟ آیا اینها دو حوزه مستقل از یکدیگرند یا اینکه از هم بریده نیستند و نمىتوان آنها را بر اساس دو مبنا و دو روش مستقل تفسیر کرد بلکه در واقع به هم پیوسته بوده و از یک جا سرچشمه مىگیرند به گونهاى که حکمت عملى را مىتوان از شعب حکمت نظرى قلمداد کرد؟ اگر کسى قائل به رجوع «هست» ها و «باید» ها به مبنایى واحد شد و گفت در حوزهاى مخصوص، «باید» همان «هست» است آنگاه متد رسیدن به حکمت عملى و احکام عقل عملى، چیزى جز همان متد رسیدن به احکام عقل نظرى نخواهد بود جز اینکه عقل، در حوزهاى دیگر به کاوش پرداخته و با همان شیوه و از همان مبانى، در چنین حوزهاى به نتایجى خاص مىرسد . اما اگر در مقابل، کسى قائل شد که عقل عملى داراى ادراکات مستقلى بوده و بداهت آن هم بداهت مستقلى است که ریشه در عقل نظرى ندارد آنگاه طبیعى است که دستگاهى دیگر با سیرى دیگر مورد نیاز باشد .
5 - تبیین رابطه بین «دین و حکومت» و «دین و حکمت»
1 - 5 - بیان ادله صاحبان دیدگاه فوق مبنى بر حصر نقش دین در امور فردى و اخروى
در اینجا مناسب است که به بررسى همان سؤال اساسى بپردازیم که اصولا رابطه بین «دین و حکومت» از یک سو و رابطه بین «دین و حکمت» از دیگر سو چگونه است؟ همچنین باید دید نیاز به دین در چه حوزههایى وجود دارد؟ آیا دین فقط براى سرپرستى سعادت فرد - آن هم سعادت اخروى او - به بشر اعطاء شده استبه گونهاى که هیچ ارتباطى با حیات دنیوى، سیاست مدن و تدبیر منزل و ... ندارد .
یک نگرش به دین، محدوده آن را تنها در همین گستره ضیق تعریف مىکند و وراى این امور را اصولا جایگاه دین نمىداند . منشا این نگرش را باید در کیفیت تلقى ایشان از دین جستجو کرد که امر حکومت را جداى از دین و انبیا ( علیهمالسلام) مىدانند چه رسد به فقها که در منزلتى مادون نسبتبه انبیا ( علیهمالسلام) قرار دارند . لذا پیامبر (ص) از آن جهت که پیامبر است عهدهدار سرپرستى و ولایت جامعه نیست هر چند اصل وحى و ضرورت نبوت، امرى تمام باشد . او هیچ امتیازى به لحاظ پیامبر بودنش براى سرپرستى جامعه ندارد چرا که این حوزه، حوزه مربوط به دین نیست و کسى که رسالتش در محدوده دین خلاصه مىشود، نمىتواند خارج از این حد، براى خود رسالتى بیابد .
صاحبان این بینش معمولا از دو زاویه به طرح بحث مىپردازند:
1 - جنبه استقرایى
2 - جنبه استدلالى
از زاویه استقرایى، به جستجوى ماهیت دین پرداخته و ادعا مىکنند که دین، چیزى جز اخلاق و اعتقادات و احکام نیست و در این سه حوزه هم نمىتوان امرى را مربوط به تدبیر منزل و سیاست اداره کشور یافت; خصوصا اداره کشور که به مفهوم امروزین آن به معنى سرپرستى توسعه اجتماعى است; نه ربطى به اعتقاد نسبتبه مبدا و معاد و عوالم غیب و ... دارد و نه به دستورات اخلاقى که در قالب منع اوصاف رذیله و دعوت به اوصاف حمیده مىباشد و نه به احکام عملى یا فقه مصطلح که نمىتوان آن را برنامه مدیریت جامعه قلمداد کرد .
اینان از جنبه استدلالى هم به دفاع از نظریه خود پرداخته و مىگویند اصولا باید دید ما چرا محتاج به دین هستیم؟ چه اینکه در این صورت مىتوان به راحتى حوزه دین را هم مشخص کرد . در جواب به این سؤال، مدعى شدهاند که دین براى حیات دنیوى بشر اصلا ضرورتى ندارد چرا که اگر فرض کنیم براى بشر، سعادت اخروى قرار داده نشده و حیات او تنها در محدوده همین دنیا خلاصه مىشود آیا مىتوان پذیرفت که در چنین حالى ضرورتى براى ارسال رسل و ابلاغ وحى وجود داشت؟! بنابراین نمىتوان این محدوده را محدوده نیاز به انبیا ( علیهمالسلام) قلمداد کرد چون وجود این فرشتگان الهى تنها در جایى ضرورت مىیابد که پاى هستى دائمى انسان و حیات اخروى او در میان باشد . لذا باید این نوع سعادت انسانى، با یک سلسله از تعالیم خاص الهى تضمین شود که امرى وراى اندیشههاى عقلى و تجارب عینى بشر است; چون این اندیشهها و تجارب، ضعیفتر از آنند که بتوانند از عهده تعریف فعل انسان با سعادت ابدى او برآیند، لذا در یک کلام باید ضرورت ادیان را از نقطهاى تعریف کرد که مساله خلود و ابدیت انسان مطرح مىشود . در این صورت صحیح است که حوزه نیازمندى به دین را در همین محدوده بدانیم . نتیجه اینکه دین نیز صرفا در همین محدوده ضرورت دارد چه اینکه اگر قرار بود که حیات انسان، منحصر در زندگى دنیوى باشد اصلا ضرورتى براى نزول وحى وجود نداشت اما اکنون که چنین نیست و به عنوان موجودى ابدى به شمار مىرود باز نمىتوان وجود این را براى سرپرستى حیات دنیوى او ضرورى شمرد چون اصولا چنین امورى را متکفل نبوده و نیست . این تمام استدلالى است که براى تعریف محدوده دین کردهاند .
2 - 5 - بیان دلیل قائلین به «ضرورت تمسک به دین در تمامى امور دنیوى و اجتماعى»
اما نقطه مقابل این است که ببینیم چرا ما محتاج به دین هستیم و حوزه این ضرورت کجاست؟ در جواب مىگوییم: یا اعتقاد ما بر این است که حیات بشرى صرفا در محدوده دنیاست و ماوراى آن چیزى جز اوهام نیست و یا اینکه حداقل احتمال وجود عوالم دیگرى را داده و رابطه انسان را با این عوالم، محتمل مىدانیم . حال به همین اندازه که وجود عوالم دیگرى محتمل باشد حتما براى تدبیر اعمال انسان در آن حوزهها محتاج وحى خواهیم بود چرا که فرض ما بر وجود حوزههاى دیگرى تعلق گرفته است و تکامل را منحصر در حیات دنیوى نمىدانیم . یعنى تکامل فردى و اجتماعى، در عوالم دیگرى هم تا ابدیتحضور دارد که بالطبع تدبیر انسان نسبتبه نوع تکامل که وظیفه اصلى حکمت عملى است محتاج به وحى مىشود; لذا هم تفسیر از این عوالم که مربوط به حکمت نظرى است نیازمند وحى مىشود و هم تدبیر عملى انسان نسبتبه این عوالم محتاج تعالیم دیگرى مىشود چرا که حکمت عملى مربوط به تکامل بوده و همه «باید» ها برخاسته از رابطه دو وضعیت موجود و تکاملى هستند . حال اگر تکامل را در محدوده دنیا تفسیر کنیم ممکن استبتوان ادعا کرد که سرپرستى چنین تکاملى محتاج به وحى نیست و عقل مىتواند به تدبیر چنین تکاملى بپردازد . اما اگر یک گام فراتر رفته و تکامل را در وراى این دنیا تعریف نمودیم آنگاه تدبیر این تکامل و راهبردهاى عملى مربوط به آن محتاج به وحى مىشود کما اینکه تفسیر چنین عوالمى نیازمند وحى مىباشد .
خوشبختانه معمول متالهین، به چنین قولى معتقد و قائلند و نمىتوان تنازعى را در این قسمتبا حکماى متاله صحیح دانست . اما در عین حال جاى طرح این سؤال کماکان وجود دارد که حوزههاى مرتبط با سعادت ابدى چه حوزههایى هستند؟ متاسفانه مغالطهاى که در استدلال گروه اول صورت گرفته این است که ایشان قائل بودند اگر حیات انسان صرفا در زندگى دنیوى خلاصه مىشد آنگاه احتیاجى به ارسال رسل و مدیریت انبیا ( علیهمالسلام) نیز نبود! ما فعلا در صحت چنین فرضى مناقشه نمىکنیم اما آیا وجود چنین فرضى بدین معناست که در تدبیر امور همین دنیا محتاج وحى نبوده و مىتوانیم جداى از تعالیم الهى به اداره صحیح نظام معیشتخود مبادرت ورزیم؟ اگر فرض شود که براى انسان یک تکامل اخروى و ابدى نیز وجود دارد آنگاه کدام یک از حوزهها را مىتوان مربوط به این کمال ابدى دانست؟ آیا آنچه که در تدبیر منزل و کشور صورت مىپذیرد هیچ ارتباطى با آن سعادت اخروى ندارد ولو اینکه آن فرض را هم صحیح بدانیم که اگر عالمى وراى این دنیا نبود احتیاج به وحى بىمعنا مىنمود؟ اما اکنون که عوالم دیگرى را هم فرض کردهایم آیا مىتوان ارتباط این دنیا را با آن عوالم برید؟! اینان در استدلال خود چنین انفکاکى را قائل شده و گفتهاند چون اگر آخرتى نبود، وجود انبیا ( علیهمالسلام) نیز ضرورتى نداشت پس الان نیز که آخرتى وجود دارد باز مىتوان تدبیر حیات دنیوى بشر را مربوط به انبیا ( علیهمالسلام) دانست! لذا این گونه نیست که اگر فرضا انسان داراى سعادت اخروى است و براى این تکامل نیز محتاج نزول وحى است، پس الزاما همه شؤون حیات او نیز مرتبط با چنین تکاملى باشد .
1 - 2 - 5 - وجود رابطه مستقیم روابط اجتماعى انسانها با تجلى آنها در آخرت، بنا بر دیدگاه دوم
به نظر ما این گونه نیست که تنها نماز و سایر مناسک فردى و یا ریاضات روحى او در آن جهان تجلى مىیابد بلکه تمامى حوزههاى وجودى انسان در این جهان، مرتبط با آخرت است و در آنجا ظهور پیدا مىکند . اگر بنا شد که تشخیص رابطه افعال انسان با آن جهان بر عقل مستور باشد پس در همه حوزهها نیز چنین خواهد بود و عقل از تفسیر روابط دیگر نیز عاجز خواهد ماند . در این دیدگاه فرض شده است که حوزههاى حیات انسانى و اجتماعى بشر، ظهورى در آن عالم نداشته و ارتباطى با آخرت ندارند لذا لازم نیست که رابطه این افعال با آن عوالم سنجیده شود و چون چنین است عقل عملى انسان در تدبیر امور کفایت مىکند و مىتوان تدابیر انسانى را ضامن اداره حیات اجتماعى او دانست . اگر مىبینیم که این گروه، نظر به «دین حداقل» دارند و زندگى اجتماعى انسان را محدوده دینورزى نمىدانند بدین علت است که نقش دین را منحصر در تامین سعادت اخروى بشر دانسته و رابطه حیات اجتماعى را با سعادت اخروى بریدهاند; آن هم با تمسک به این مغالطه که اگر انسان محدود به دنیا بود، دین لازم نبود و حال که چنین محدودیتى نیستباز نمىتوان از لزوم دین در تامین سعادت دنیوى بشر دفاع کرد . اما اینان از این نکته مهم غافلند که اگر انسان محدود به دنیا نیست آنگاه باید آنان به این مدعا بپردازند که حوزه حیات اجتماعى انسان، ارتباطى با سعادت اخروى او ندارد . اگر چنین اثباتى رنگ تحقق به خود نگیرد و آنان بپذیرند که تمامى حوزههاى حیات انسان در ابدیت انسان مؤثرند، طبیعى است همان گونه که نمىتوانند رابطه ریاضات روحى انسان را با کمالش مشخص کنند، همان گونه هم نمىتوانند رابطه حیات اجتماعى او را با کمال تعریف نمایند . اگر انسان را در محدوده دنیا و یا در محدوده کل هستى و براى همیشه تعریف کنیم و عقل عملى را براى مصلحتسنجى امور او کافى، و رابطه افعالش را با تکامل ابدیش قابل تعریف بدانیم آنگاه در هیچ حوزهاى محتاج به وحى نخواهیم بود . اما اگر براى انسان ابدیتى قائل شده و عقل عملى را براى مصلحتسنجى در چنین افقى کافى ندانیم و از دیگر سو، تمام روابط انسان را با چنین فضایى گره بزنیم آنگاه نمىتوان عقل عملى را شایسته قضاوت در هیچ یک از حوزهها دانست . به تعبیر دیگر «باید» ها که از تکامل ناشى مىشوند منوط به درک از تکامل مىباشند و اگر عقل عملى نتواند رابطه انسان را با تکامل تعریف کند طبیعى است نمىتواند در این حوزهها نیز نظر دهد و اگر تمامى حوزههاى وجودى انسان با کمال ابدیش ارتباط پیدا کرد آنگاه عقل عملى در همه حوزهها نمىتواند صاحب نظر باشد . بله اگر امور انسانى امورى باشند که بتوان آنها را در محدوده قضاوت عقل عملى قرار داد آنگاه طبیعى است که تمام «باید» ها از عقل عملى ناشى شود و در هیچ حوزهاى محتاج به وحى نباشیم . اینکه انسان باید این گونه نماز بخواند و آن چنان روزه بگیرد و آداب عبادى شرع را در قالبى مشخص ارائه دهد همگى در محدوده قضاوت و نظر عقل عملى قرار خواهد گرفت و نسبتبه همگى، قدرت درک و تحلیل خواهد داشت .
2 - 2 - 5 - عجز «عقل عملى» از تفسیر تکامل انسانى
بنابراین ما باید تکامل را در حد نیاز تعریف کنیم و یا اگر آن را در بیش از دنیا تحلیل مىکنیم قائل شویم که رابطه بین حوزه رفتار انسان با آن کمال، بریده است و یا اگر پذیرفتیم که هیچ یک از حوزههاى رفتار انسانى از آن تکامل بریده نیستباید بپذیریم که عقل عملى مىتواند رابطه افعال انسان را با آن کمال تعریف کرده و حکم به «باید و نباید» و «خوب و بد» بدهد چرا که این عقل همواره در رابطه با «غایت» حکم مىدهد . اما اگر کمال انسان را بیش از دنیا دانستیم و ارتباط او را با عوالم دیگر در حد ابدیت تعریف کردیم و سپس تمامى حوزههاى وجودى انسان را به آن گره زدیم و عقل عملى انسان را عاجز از تعریف این تکامل و کشف روابط چنین تکاملى دانستیم طبیعى است که نتوان عقل عملى را در هیچ یک از شؤون بشرى مستقل دانست; نه در اخلاق فردى و نه در تدبیر منزل و نه در سیاست مدن . لذا اینکه بگوییم «اگر آخرتى نبود ما محتاج دین نبودیم پس اکنون نیز امور دنیایى ما مربوط به دین نمىباشد» مغالطهاى بیش نیست .
حال که فرض کردیم شؤون انسان به نحو قطعى - و یا حداقل محتمل - در تمام حوزهها حضور دارد براى آنکه بتوانیم سعادت او را در این حوزهها تعریف کنیم باید خود را در هر فعلى که مرتبط با آن غایت است محتاج به وحى بدانیم . بنابراین اگر حوزهاى را حوزه مستقل و غیر محتاج به وحى و تعالیم انبیا ( علیهمالسلام) دانستیم باید بگوییم که ارتباط این حوزه با آن تکامل بریده است و یا اینکه عقل انسانى قادر به تعریف تکامل مزبور مىباشد . لذا یکى از این دو ادعا را باید مطرح کنیم و بگوییم که این حوزه حوزهاى نیست که با آن عوالم مرتبط مىباشد . اگر انسانى نماز مىخواند در عالم آخرت ظهورى خاص پیدا کرده و به عوالم غیب مرتبط مىشود ولى الگوى مصرف اقتصادى یا مدل سیاسى یک جامعه اصولا ربطى به سعادت اخروى او ندارد . اگر ذکر و اورادى را بخواند در آن عالم تجلى مىیابد اما اینکه رفتار سیاسى یا فرهنگى یا اقتصادى او چگونه باشد هیچ گونه ارتباطى با آن کمال ندارد و چون ارتباطى ندارد و تکاملش در حوزه همین دنیا تعریف مىشود باید امر مصلحتسنجى را به عقل سپرد که آیا براى اداره امور سیاسى این دنیا، نظام دموکراسى بهتر استیا پادشاهى؟! چرا که مصلحتسنجى، تنها در حد همین دنیا مطرح است و کمال دنیا به توسعه مادى تعریف مىشود . بنابراین اگر کسى چنین دیدگاهى داشته باشد ضرورتا باید یکى از این ادعاها را هم در کنار آن پذیرا باشد و حال آنکه هیچ یک از این مدعاها پذیرفتنى نیست چرا که نه مىتوان انسان را در محدوده دنیا تعریف کرد و نه مىتوان گفت رابطه بخشى از فعالیتهاى وجود او با عوالم غیب و آن کمالات بریده است و نه مىتوان قائل شد که عقل مىتواند در این حوزهها ارتباط فعل را با تکامل تعریف کند اما در دیگر حوزهها خیر . حال اگر چنین دیدگاهى را نپذیریم یا مجبوریم مطلقا به وحى گردن گذارده و خود را در جمیع شؤون حیات، محتاج آن بدانیم و یا اینکه مطلقا خود را رها از چنین امرى قلمداد کنیم .
3 - 2 - 5 - اثبات ضرورت حکومت دینى در جوامع انسانى
به نظر ما تمامى حوزههاى افعال انسانى باید تحت تعالیم انبیا ( علیهمالسلام) قرار گیرد . هیچ حوزهاى نیست که خارج از چنین محدودهاى باشد . از اینرو بدیهى استبه هر صورت که ما به تکامل و گستره آن نظر اندازیم به همان صورت باید از حکومت و کشوردارى، تعریفى مشخص ارائه دهیم . چون برنامهاى که براى اداره حکومت داده مىشود باید در مسیر تکامل اجتماعى باشد . اما از آن طرف نمىتوان تکامل اجتماعى را تکامل دنیایى تعریف کرد بلکه به همان حوزههاى تکامل در تمامى عوالم تعریف مىشود که بالطبع بایست آن را بر اساس تعالیم انبیا ( علیهمالسلام)، امرى تمام و قابل دفاع دانست . پس حکومت دینى براى تحقق تکامل، یک ضرورت محسوب مىشود . در عین حال کماکان جاى این سؤال باقى مىماند که جایگاه «عقل» کجاست؟ تدابیر عقل داراى چه نقشى هستند؟ آیا مىتوان باب آنها را تعطیل کرد؟
البته عین همین مطلب نیز در باب معرفتشناسى، علوم تجربى و حکمت مابعدالطبیعه مطرح مىشود که آیا مىتوان ارتباط بین حوزههاى معرفتبشرى را با سعادت اخروى آن قطع کرد؟ آیا مىتوان پذیرفت که اگر انسان به هر صورت بیندیشد و به هر نتیجه نظرى نائل شود و هر تحلیلى که از عالم داشته باشد باز مىتواند به سعادت اخروى برسد یا اینکه این حوزهها هم به تکامل بشرى مربوطند؟ اگر واقعا چنین ارتباطى وجود دارد باید ببینیم که کیفیت این ارتباط چیست؟ انسان باید چگونه بیندیشد؟ در چه موضوعى بیندیشد؟ با کدام نگاه به عالم بنگرد; از نگاه عقلایى گرفته تا نگاه تجربى و بالاتر از آن، نگاه روحى؟ اگر عقل، مدرک چنین واقعیاتى نیست آیا غیر از این است که در این حوزهها نیز سرپرستى از آن وحى است؟ به تعبیر دیگر حوزه معرفتهاى تجربى، عقلانى و نظرى بشر نیز بایست تحت تعالیم انبیا ( علیهمالسلام) قرار گیرد; هرچند این سؤال نیز مطرح شود که بالاخره رابطه عقل و حس بشر با وحى چیست؟ نفس عقل عملى و نظرى و انواع ادراکات بشرى داراى چه جایگاهى هستند؟
4 - 2 - 5 - تکامل روش منطقى، در صورت استفاده کامل از دین بنا بر جایگاه واقعى آن
این بحث در جاى خود باید مورد دقت قرار گیرد اما قبل از آن مناسب است جوابى اجمالى به استدلال استقرایى مطروحه در بحث قبل داده شود . اینان قائل شدند که بنا بر استقراى ما، دین مجموعهاى از احکام، اعتقادات و اخلاق است که هیچ یک را نمىتوان برنامه اداره بشر و آیین حکومتدارى و سیاست مدن دانست . جواب ما بدین کلام این است که اگر اینان مدعى هستند که چنین امورى را نمىتوان در حوزههاى معرفت دینى سراغ گرفت و آنچه را که ما براى سیاست مدن و تدبیر جامعه و کشوردارى بدان محتاجیم در حوزههاى معرفت پیشینیان یافت، آنگاه ما نیز با ایشان همراهیم و مىپذیریم که چنین امورى را نمىتوان در چنان حوزههایى یافت . یعنى حکومتدارى به معناى امروزین آن که سرپرستى توسعه محسوب مىشود در معرفتهاى دینى موجود یافت نمىشود . اصولا نمىتوان چنین امرى را در این گونه معرفتها سراغ گرفت چرا که معنا ندارد در معرفتهاى دینى که حاصل تولى انسانها متناسب با نیازشان به دنیاست و امروزه براى بشر در روند تکامل مطرح مىشود آن گونه امور وجود داشته باشد . بدون شک معرفت دینى، تکاملپذیر است . معرفت دینى، حاصل تولى انسان به دین است و براى همین نیز باید امرى رو به تکامل دانست و چنین نیازى است که دین ضامن رفع آن است . معنا ندارد معرفت دینى که حاصل مرتبهاى از نیاز است پاسخگوى مرتبهاى بالاتر از نیاز باشد . معرفت دینى امروز ما باید تکامل یابد تا از این طریق بتوان به حوزههاى جدیدى از معرفت رسید .
و یا اینکه مدعى هستید اصولا چنین امورى را نمىتوان در دین سراغ گرفت . اولین جواب ما این است که این، ادعایى بدون دلیل مىباشد . شما با کدام نگاه به دین نگریستهاید که این مقوله را تافتهاى جدا بافته از دین به شمار مىآورید؟! آیا با همان روشى که قدما براى رفع نیازمندیهاى خود به دین رجوع مىکردند به دین نظر کرده و چنین ادعایى مىکنید؟ مثل چنین برخوردى، مثل ملاحظه طبیعتبا روش طبیعیات قدیم و به دنبال آن، طرح این ادعاست که پاسخ این مشکلات را نمىتوان در طبیعتیافت! به تعبیر دیگر از این زاویه، علم را عاجز از حل مشکلات بدانیم با این استدلال که نمىتوان با چنین روشى به رفع مشکلات پرداخت! به راستى شما در چنین موضعى قائل مىشوید که چون متدها و شیوههاى موجود پاسخگو نیستند پس نمىتوان چنین مباحثى را در فضاى نظرى مطرح کرد و یا قابل حل دانست؟! ممکن است کسى بگوید با نگاهى که نیوتون در فیزیک داشت نمىتوان بسیارى از مشکلات امروز را مرتفع کرد . اما آیا مىتوان با چنین استدلال ضعیفى، حل این مشکلات را غیر ممکن دانست؟! آیا اگر از زاویه «کشف» حقایق به چنین پدیدهها و مشکلاتى بنگریم نمىتوان پاسخ این سؤالات را در طبیعتیافت؟
از اینرو ما معتقدیم که براى رفع مشکلات اگر نیازمند تصرف در روشها و تغییر اساسى در آنها شویم باید به چنین راهبردى روى آوریم تا با تصرف زیربنایى بتوان نگاه جدیدى به مسایل افکند و سرانجام پاسخ جدیدى را براى آنها یافت . عین همین حقیقت را مىتوان در باب معرفت دینى قائل شد . اگر آنان مدعى هستند که چنین پاسخهایى را نمىتوان در دین یافتباید براى این سؤال، جوابى درخور داشته باشند که با کدام نگاه، از خود در یافتن راهکارها سلب مسؤولیت مىکنید؟ اگر شما دو منبع دینى - یعنى کتاب و سنت - را در اختیار کسى که آشناى به فقاهت نیستبگذارید و پاسخ همین استفتائاتى را که بزرگان مراجع در رسالههاى عملیه خود آوردهاند درخواست کنید او هیچ گاه نمىتواند از آن منابع، فتاواى مربوط به مناسک و ... را بیابد . لذا صریحا مىگوید چنین پاسخهایى را نمىتوان در کتاب و سنتیافت گرچه بارها تمام آنها را از نظر گذرانده باشد . این ادعا در یک رتبه از او پذیرفته خواهد شد چرا که نمىتوان از انسان ناآشنا به متد اصولى و روش استنباط، انتظارى جز اظهار عجز نسبتبه احکام الهى از لابهلاى آیات الاحکام را داشت که محل رجوع دائمى فقهاى عظیمالشان است . اما اگر با ملاحظه قاعدهمند این منابع، به کتاب و سنت رجوع کنیم به راحتى مىتوان پاسخهاى شایستهاى را پیدا کرد که بدون تمسک به چنین روش استنباطى قابل استفاده نبود . طبیعى است هر زمانى که آن روش، تکامل بیشترى پیدا کند، زمینه استنباط احکام نیز بیش از پیش فراهم مىشود .
5 - 2 - 5 - بیان جامعیت دین و عدم جامعیت معرفت دینى
آنچه باید مدنظر باشد سرپرستى انسانها در خود دین است چرا که دین باید پاسخگوى نیازمندیهاى انسانى باشد . رسیدن به این پاسخها هم حاصل ولایت و تولى است . یعنى دین باید قدرت ولایت و سرپرستى انسانها را در چنین حوزههایى داشته باشد . اگر انسان تولى پیدا کرد به پاسخ لازم خواهد رسید . اینکه ادعا کنیم «ما ملاحظه کردیم اما نیافتیم» ، نه تنها حلال مشکلات یستبلکه باید خود را آماده پاسخگویى به این سؤالات کنیم که: با کدام نگاه به تامل نشستید که نتوانستید به جوابى شایسته برسید؟ آیا با استفاده از متد خاصى که تنها براى پاسخگویى به مسایل مشخص و محدود کارآیى داشتبه تامل پرداختید؟ آیا پاسخ آن نیازمندیها اصولا جایگاهى در دین داشتیا خیر؟ طبیعى است زمانى که نیازهاى جدیدى مطرح شد نمىتوان با استفاده از همان متد پیشین به حل این مسایل پرداخت . به تعبیر دیگر همان گونه که اینان بین معرفت دینى و دین تفکیک قائل مىشوند و سپس ضعفهایى را به معرفت دینى نسبت داده و دین را از آنها مبرا کرده و مىگویند معرفت دینى، معرفتى بشرى، متکامل و محل بروز اختلاف است همان گونه هم باید از ناحیه نقص و کمال، بپذیرند که معرفت دینى داراى نقایصى است که در دین وجود ندارد . پس آنچه جامع است دین است نه معرفت دینى . آنان استقرایى در معرفتهاى دینى انجام داده و حکم به کامل بودن آنها و نفى جامعیتشان مىکنند به گونهاى که تنها در محدودهاى خاص داراى قدرت عملکرد بوده و در عین حال جامعیت ندارند . لذا مدعا این نیست که معرفتهاى دینى جامعند چرا که اصولا جامعیت آنها امرى معقول نیست . معرفت دینى، عصرى است و قابل تکامل . معنا ندارد که همه نیازهاى بشر در تمامى دورانها در معرفت دینى انسانهایى وجود داشته باشد که در دورانى خاص زندگى مىکردهاند . چون بنا نیست که اداره تکامل بر اساس معرفت دینى یک عصر انجام بگیرد بلکه باید چنین امر مهمى بر محور دین صورت پذیرد . جامعیت مربوط به دین است اما استقراى آنان در باب معرفت دینى بوده است! اگر مدعى شوند که ما به بررسى منابع دینى پرداخته و به چنین نتیجهاى رسیدهایم باز این سؤال پیش مىآید که با کدام روش به چنین جمعبندى نائل شدهاید؟ آیا با روشى که مخصوص یک دوره و براى رفع حوایج مربوط به آن برهه از زمان بوده است؟ آیا با چنین روشى به تامل پرداخته و نتوانستهاید نیازمندیهاى جدید بشرى را دریابید و سپس به فقدان پاسخ این نیازها در دین حکم دادهاید؟! به نظر ما اشکال اصلى در این است که شما تولى خود را به دین در روش، کاملتر نکرده و روش بهترى را با کارآیى بیشتر براى فهم دین به دست نیاوردهاید لذا نمىتوانید با روش موجود به حل نیازمندیهاى جدید جامعه خود بپردازید .
6 - 2 - 5 - ضرورت تمسک به وحى در تمامى حوزههاى فعل اختیارى بشر
نه معرفتهاى دینى مطلقند و نه روشهایى که براى دستیابى به این معرفتها مورد استفاده قرار مىگیرند . هر دو متکاملند و با تکاملشان، حوزههاى معرفت دینى کامل مىشود . بر این اساس در هر حوزهاى که بشر داراى فعل اختیارى است و در یک کلام، در تمامى حوزههاى حیات بشر که اعمال اراده مىکند محتاج به حکم عقل عملى است و چنین حکمى هم باید از ناحیه وحى به دست آید، چه در حوزه عمل فردى او باشد و چه در حوزه عمل اجتماعیش . چرا که ملاک، اعمال اراده و اختیار بشر است . وحى براى سرپرستى اراده انسان در جهت تکامل آمده است . حال این اراده ممکن است در حوزه اندیشه و نظر اعمال شود و یا در حوزه عمل فردى و اجتماعى او . هر جایى که اراده انسانى جارى مىشود حتما پاى تکامل او نیز در میان است و این تکامل هم از محدوده 70 سال عمر معمول بشر فراتر است . لذا در هر جا که محدوده عمل است احتیاج به وحى نیز تمام است و یکى از محدودههاى جریان عمل، گستره اندیشه انسان است . از اینرو سرپرستى و تکامل اندیشه نظرى نیز بر عهده وحى مىباشد . بر خلاف دیدگاهى که قائل به حوزههاى مستقل معرفتى بوده و دین را وامدار عقل مىداند . معتقد ما این است که در تمامى حوزهها، صحت و حقانیت کلیه فعالیتها به تبعیت از وحى برمىگردد . لذا حکومت دینى جزء ضرورتهاى اجتماعى انسان براى تکامل بوده و بدون چنین حکومتى نمىتوان تحقق کامل را متوقع بود; بله ممکن است عقل نظرى، کمالى را در محدوده دنیا تعریف کند ولى رابطه چنین تکاملى حتما از کمال مطلق و ابدى انسان بریده است .
7 - 2 - 5 - عجز مبانى مادى از تفسیر صحیح «توسعه»
تمام حکمت عملى و مدیریت غرب، کتابى است که ابتدا و انتها ندارد; بدین معنا که نه مىتوان به لحاظ نظرى، مبانى خود را ثابت کند و نه قادر است رابطه خود را در نهایتبا تکامل تعریف نماید . این ابهام و سردرگمى، از کلىترین نظامها تا خردترین اعمال آن جوامع را تحت تاثیر قرار داده است . لذا اگر بر جزئىترین افعال آحاد چنین جوامعى هم دستبگذاریم باز کتابى بدون اول و آخر محسوب مىشود . به تعبیر دیگر نمىتواند «باید» را به سامان برساند . اگر به او گفته شود چرا درس مىخوانى مىگوید براى اینکه باسواد شوم و باسواد مىشوم براى آنکه موقعیت اجتماعى پیدا کنم . اما وقتى به او گفته مىشود «پیدا کردن موقعیتبراى چه؟» عملا از پاسخ دادن درمىماند . «باید» هایى که در نظامهاى مادى مطرح مىشود «باید» هایى بدون اول و آخر و بریده از کمال مطلق و کمال نهایى است . به تعبیر بهتر هرچند قادر است امور خرد را به حد کلان و از آنجا تا حد توسعه تعریف کند اما نمىتواند در توصیف توسعه موفق باشد . اگر از «چرایى» تنظیمات اجتماعى از ایشان سؤال شود با برگرداندن تنظیمات خرد به تنظیمات کلان مىگویند از این طریق مىخواهیم جامعه را به چنین وضعیتى برسانیم . و زمانى که از «چرایى» تنظیم شاخصههاى کلان مورد سؤال قرار مىگیرد آن را به شاخصههاى توسعه برگردانده و مىگویند مىخواهیم جامعه را به چنین کمالى برسانیم . اما زمانى که از خود توسعه سؤال مىکنیم که «چرا باید به این شکل، توسعه را تعریف کرد؟» از پاسخ دادن عاجز مىمانند . لذا رفتار خرد آنها بنا بر سطوح کلان و توسعه، قابل توجیه است اما به سطح توسعه که مىرسند عملا دچار ابهام مىشوند .
1 - 7 - 2 - 5 - اصلاح جهتگیرى حاکم بر رفتار «خرد، کلان و توسعه» عامل اساسى اصلاح جامعه بشرى
مدعاى ما این است که اگر قرار باشد حرکت انسان، معقول شده و سامان پیدا کند باید بتوان خردترین حرکت را به کمال مطلق ربط داده و بر آن اساس تعریف نمود . اما نکته مهم این است که اثبات چنین ارتباطى جز بر پایه وحى ممکن نمىباشد . این گونه نیست که در رفتار خرد، ارتباط با کمال معنا داشته باشد اما در دو سطح کلان و توسعه بتوان با اغماض از آن کمال، به تعریف رفتار در چنین سطوحى پرداخت . بنابراین در این دو عرصه نیز باید به ایجاد چنین پیوندى همت گمارد و البته چنین امرى جز بر پایه وحى قابل تحقق نیست .
از اینرو حکومت دینى، یک ضرورت اجتماعى است اما نمىتوان با نگاهى که بر پایه حکمتیونانى به این مقوله مهم مىشود انتظارى جز انفکاک طبقهبندى امور را از وحى و کمال مطلق و بنیانگذارى چنین طبقهبندى را بر اساس عقل مستقل از وحى داشت . طبیعى است در چنین حالى، حکمت، به نظرى و عملى تقسیم شده و در حوزهاى عقل نظرى و در دیگر حوزه، عقل عملى به عنوان محور قلمداد شوند . در هر صورت با چنین دیدگاهى که از بنیان بر «دین حداقل» استوار است نمىتوان حکومت دینى را به عنوان یک ضرورت، اثبات کرد . با این وصف نه جایى براى عرض اندام دین باقى مىماند که واقعیت همین است و فیلسوفان توسعه نیز بر این امر صحه مىگذارند و نه مىتوان در صورت قائل شدن به نقش دین در جامعه، انتظارى بیش از تاثیر یک «دین حداقل» را داشت . تفصیل بیشتر مطالب را ان شاءالله باید در فرصت دیگر پى گرفت .
از اینرو حکومت دینى، یک ضرورت اجتماعى است اما نمىتوان با نگاهى که بر پایه حکمتیونانى به این مقوله مهم مىشود انتظارى جز انفکاک طبقهبندى امور را از وحى و کمال مطلق و بنیانگذارى چنین طبقهبندى را بر اساس عقل مستقل از وحى داشت . طبیعى است در چنین حالى، حکمت، به نظرى و عملى تقسیم شده و در حوزهاى عقل نظرى و در دیگر حوزه، عقل عملى به عنوان محور قلمداد شوند . در هر صورت با چنین دیدگاهى که از بنیان بر «دین حداقل» استوار است نمىتوان حکومت دینى را به عنوان یک ضرورت، اثبات کرد . با این وصف نه جایى براى عرض اندام دین باقى مىماند که واقعیت همین است و فیلسوفان توسعه نیز بر این امر صحه مىگذارند و نه مىتوان در صورت قائل شدن به نقش دین در جامعه، انتظارى بیش از تاثیر یک «دین حداقل» را داشت . تفصیل بیشتر مطالب را ان شاءالله باید در فرصت دیگر پى گرفت .