لیبرالیسم جدید و تخلیه حیات سیاسى
آرشیو
چکیده
فلسفه سیاسى در کتاب «نظریه عدالت» جان مادلز (1971) صورتبندى جدید یافت. به نظر جانگرى، نویسنده مقاله، این فلسفه سیاسى در واقع، لیبرالیسم در هیئت جدید است که به شیوه تحلیلىِ رایج در فلسفه قرن بیستم انگلوساکسون و با استمداد از «نظریه حق» کانت به دام نوعى تصور انتزاعى و غیرتاریخى از «شخص» افتاده و برخلاف فلسفههاى سیاسىِ ارسطو، هیوم و استوارت میل، در هیچ زمینهاى با نیازها و خواستهاى اصلى جامعه لیبرال در تماس نیست. به نظرِ گرى، نظریهپردازانِ آکادمیک انگلیسى و آمریکایى لیبرالیسم جدید از پدیدهها و رویدادهاى واقعى جامعه خود و جامعههاى دیگر کاملاً غافلاند و بیشتر در تصورات ذهنى خویش به بازسازى لیبرالیسم مىاندیشند. در حالىکه ما در واقعیتِ امر با اشخاص و افرادِ وفادار به هویتها، سنتها و تاریخها و جماعات متنوع مواجهیم و این امور آنچنان با پوست و استخوان و روح و روان آدمیان عجین شده که امکان جدایى مطلق و دائمى وجود ندارد. گرى مىگوید لیبرالیسم جدید باید از حادثه جهانىِ سقوط و فروپاشى شوروى عبرت بگیرد که اقوام زیرسلطه اتحاد جماهیر شوروى، به رغم کوششهاى فراوان براى یکسانسازى و همانندسازى، درنهایت به هویتها، فرهنگها، زبانها و آداب و رسوم و ارزشهاى پیشین خود بازگشتند. از اینرو، لیبرالیسم جدید باید درون خود را از عنصر «طرح روشنگرى» و از این فلسفه تاریخ اروپامحورانهاى که امیدوار است روزى موجودات انسانى از «وفاداریهاى سنّتى و هویتهاى محلى» دست بردارند و در یک «تمدّن جهانىِ» کلى و عام متحد شوند، بپیراید.متن
اعتقاد رایج این است که فلسفه سیاسى در سال 1971 دوباره متولد شده است. گفته مىشود که درفاصله بین دوجنگ [جهانى] وسپس طى یک ربع قرن بعد ازجنگ [جهانى دوم [شکاکیت نسبت به اصل موضوع فلسفه سیاسى، مانع از هر نوع بررسى درباره مسائل بنیادین آن گردید؛ این مسائل علاوه بر منظم و جامع بودن، مىتوانست به اصول منطقا قطعى براى ارزیابى نهادهاى سیاسى و هدایت رفتار سیاسى منتهى شود. ظاهرا جوّ کلّى اعتقادى در فلسفه عمومى ـ بدانگونه که در تبیینات پوزیتیویستى از معنادارى، عاطفهگرایى در نظریه اخلاقى و نفوذ گستردهتر فلسفههاى زبانِ رایج، انعکاس یافته است ــ باعث بىاعتبارى طرحهاى فلاسفه سیاسىاى مىشد که فعالیت علمى آنان در سنتهایى قدیمىتر و گستردهتر از آنکه شامل ارسطو و جان استوارت میل بود، انجام مىگرفت. ظاهرا حداکثر چیزى که امید دستیابى به آن منطقى به نظر مىرسید مجموعه تمریناتى در «تحلیل مفاهیم»(2) بود، یعنى تحقیقات راحتطلبانه درباره کاربردهاى اخیر و موضعى لغاتى که تمام امتیاز یا اعتبارشان، از توسل به نهادهاى زبانى و اخلاقى و به عبارت دیگر از فلاسفه راحتطلب به جاى استعمالکنندگان واقعى آنها ناشى مىشد که نمونه آن در کتاب «استدلال سیاسى»(3) (1965) برایان بارى(4) انجام شده است.
حکمت متعارف (سنتى) حتى اگر در همه مسائل دیگر به خطا رفته باشد در این مورد به درستى قضاوت کرده است که انتشار کتاب «نظریه عدالت»(5) جان رولز(6) در سال 1971، که از سرگیرى کار کلاسیک بررسى موضوع به نحوى قاطعانه و طراحانه بود، ما را از شرّ چشمانداز ملالآورِ قرار گرفتنِ فلسفه سیاسى تحت نفوذ روششناسىِ منسوخِ(7) تحلیل مفهومى نجات داده است. علاوه بر آن نمىتوان انکار کرد که بخش اعظمى از فلسفه سیاسى در طول دو دهه گذشته(8) ـ دستکم در دنیاى انگلیسى زبان ـ تفسیر کتاب رولز بوده است. البته بعید است که این کار باعث احیاى فلسفه سیاسى در حدى مشابه اَشکال سنتى آن شده باشد. در واقع مىتوان گفت که سنت نظریهپردازى لیبرالى که این کتاب سرآغاز آن شمرده مىشود، کارى بیش از بازگویى تعصبات و پیشداوریهاى قشر دانشگاهىِ انگلیسى ـ آمریکایىِ فاقد هر گونه فهم از حیات سیاسى عصر ما، که شکست طرح روشنگرى در مقیاس جهانى ـ تاریخى مشخصه آن است، نکرده است. از آنجا که فلسفه سیاسى اخیر در شکل انگلیسى ـ آمریکایى آن عمدتا بر اهداف روشنگرى، بویژه امید کنارگذاشتنِ وفاداریهاى سنتى و هویّتهاى محلى انسانها و اتحادشان در یک تمدن جهانىِ مبتنى بر اصل بشریت و اخلاق عقلانى استوار است، حتى قادر به پرداختن به معضلات و مخمصههاى سیاسىِ این عصر که در آن حیات سیاسى تحت تسلّط خاصگرایانى(9) تازه تولد یافته، مذاهب مبارز و قومیتهاى در حال ظهور، قرار گرفته است، نیست. در نتیجه، جریان اصلىِ فلسفه سیاسى اخیر خود را محکوم به پوچى سیاسى و نازایى فکرى کرده است. فلسفه سیاسى شاید در سال 1971 دوباره متولد شده باشد، اما این بار نوزاد مُرده به دنیا آمده است.
قصه رایج مرگ و نوزایى اعجازآمیز اخیر فلسفه سیاسى، در حقیقت، بخشى از فرهنگ عامه آکادمیک است. دهه 1950 و 60 شاهد تعدادى اثر دورانساز در فلسفه سیاسى بود: آیزایابرلین،(10) درباره آزادى،(11) ح.ل.آ.هارت درباره قانون،(12) ف.آ.هایک(13) درباره شاکله یک دولت لیبرال(14) و مایکل اُکشات(15) درباره عقلگرایى در سیاست(16) شاید شاخصترین آنها باشند. علاوه بر آن، آنچه اغلب مورد بىتوجهى قرار گرفته است، خاصگى و محدودیت نوع فلسفه سیاسى است که اثر رولز آن را برجسته کرده و تفوق و سلطه آن را در فلسفه سیاسى اخیر تضمین کرده است. از نظر رولز و کسانى مانند دوورکین(17) و بروس آکرمن(18) که از بنیادىترین جنبههاى طرح رولز پیروى مىکنند فلسفه سیاسى، اِعمال نقطهنظر اخلاقى در ترکیب حکومت (دولت) است در حالى که این نقطهنظر دیدگاهى بیطرفانه و غیرشخصى تصور شده است.
کار خطیر فیلسوف سیاسى، ارائه و بنیادگذارى نوعى اخلاق سیاسى است که به علت استوار نبودن بر وفاداریهاى خاصگرایانه یا مفاهیم خیر عامل (فاعل)، بیطرف بوده و در عوض بر اصول عام عدالت یا حقوق بنا شده است. فلسفه سیاسى از نظر این نویسندگان، برخلاف ارسطو و میل، تحقیقى در «خیر» انسان که مسبوق به نظریه طبیعت انسان باشد، نیست بلکه فلسفه سیاسى، تفحّصى در حق است که دستورکار آن عدالت و محتواى آن به جاى آنکه با تحقیق درباره انسانهاى موجود در جهان با تواریخ و اجتماعات متنوعشان معلوم و مشخص شود با یک تصور انتزاعى از «شخص» که از هر نوع هویت فرهنگى معین یا میراث تاریخى مشخص عارى و خالى شده است، معلوم مىشود. بدیهى است که این طرح ـ یعنى طرح استنتاج اصول عدالت یا حق از طبیعتِ شخص ـ یک طرحِ کانتى است. اما عجیب این است که رولز و پیروان او، چنینکارى را بدون استناد به آموزههاى مابعدالطبیعى ـ مثلاً درباره خویشتن نفس الامرى(19) ـ که محور تمام اخلاقیات و تفکر سیاسى کانت هستند، انجام مىدهند. لیبرالیسم کانتىِ غالبى که رولز بانى آن است داراى ممیزه مشکوکى است. این ممیزه فقدان وجود چیزى شبیه یک انسانشناسى فلسفى یا هر نوعتعهد مابعدالطبیعى دیگر است. این نوع لیبرالیسم، مواضع خود را به جاى آنکه از شرح طبیعتِ انسان یا از خصایص ثابتتر وضعیت انسانى استنتاج کند از تصورى از شخص اخذ مىکند که همان طور که در آثار متأخر رولز آشکار است، عصاره خِرد متعارف رژیمهاى لیبرال دموکراتیک است.
در آثار متأخر رولز، خرد متعارف، بىتردید، همان خرد تشکیلات لیبرالى در دانشگاههاى آمریکاست که شاید توصیفِ طرح او را به عنوان یک طرح کانتى در یک کشور، موجّه مىسازد و قطعا منافع آن را هم فقط به کسانى محدود مىکند که با شهودات ناآزموده فهرست نامگان(20) آکادمیک امریکایى همرأى نیستند. به تعبیر فلسفى، این لیبرالیسم جدید از ماندن بر سطح و تعقیب یک هدف عملى به منزله غایت خود به خویش مىبالد. هدف عملى آن ایجاد توافق بر اساس اصول عدالت است که همزیستى مسالمتآمیز براى اشخاص داراى تصورات و نظریات متنوع و گاه نامتوافق درباره زندگى بهتر و جهان را در یک دموکراسى قانونى ممکن مىسازد. غرابت و در واقع، پوچى این لیبرالیسم کانتى جدید در این است که در حالى شکل مىگیرد که فاصله زیادى با زندگى سیاسى در دنیاى واقعى دارد. نظریهپردازان آن سخنگوى هیچ گروه ذینفع یا حوزه سیاسى حتى در دموکراسیهاى لیبرالى که اندیشههاى آنان معطوف به آنهاست، نیستند. بدینترتیب، اندیشههاى لیبرالهاى جدید فاقد هر گونه انعکاس سیاسى است. درنتیجه، طرح تأمین وفاق بر اساس اصول عدالت در میان نفوس کانتى بىطرف شده از لحاظ مابعدالطبیعى به ناگزیر توجه چندانى را در میان طبقات سیاسى یا رأىدهندگان در دنیاى غرب یا هر جاى دیگر به خود جلب نمىکند.
در هر حال بىربطى سیاسى مشهودِ فلسفه سیاسى معاصر که با نظر به اهداف کاملاً عملى اعلام شده آن بسیار کنایهآمیز است، صرفا یکى از ابعاد بىاهمیتى سیاسىِ طبقه آکادمیک انگلیسى ـ آمریکایى است. نقش خودساخته این طبقه به منزله بلندگوى فکرى یک ضدفرهنگ(21) از خودبیگانهِ دشمنِ جامعه خویش و شیفته رژیمهاى مختلف بیگانه ـ که در واقع هیچ شناختى از آنها ندارد ـ با قرار گرفتن شکستهاى این رژیمها در معرض موشکافیهاى دقیق مردم و حتى حکّامشان و نمایان شدن اهداف بىمحتواى ایدئولوژیهاى غالب در آنها، ورد زبان شده است. (اینکه جنبه بىمعناى گفتمان آکادمیک معاصر غرب درباره نظامهاى اقتصادى از دید کارگزاران آن مخفى مانده، در آخرین شماره مجله «اخلاق» به طور متقاعدکنندهاى تأیید شده است؛ در این شماره مجله گروهى از دانشگاهیان غربى درباره جنبههاى مختلف سوسیالیزم بازار(22) ـ مفهومى که در جوامع در حال گذار دنیاى پست کمونیست، زادگاه اصلى آن در چند دهه پیش، مورد استهزاء همگانى قرار گرفت ـ با حرارت بحث مىکنند. شاید بهتر بود نویسندگان این مقالات چشمانداز اعاده سلطنت در روسیه را ـ که هم بىربطى آن کمتر است و هم براى عدهاى که چنین کارى بر سرنوشتشان مؤثر خواهد بود، جالب است ـ مورد بررسى قرار مىدادند).
فروپاشى هیچیک از مدلهاى سیاسى کمکى به افزایش مقبولیت سیاسى روشنفکران اپوزیسیون انگلیسى ـ آمریکایى که در جوامع خودشان هم بسیار اندک است، نکرده است. با این همه، خلاء سیاسىِ فلسفه سیاسى معاصر ممکن است علل دیگر و عمیقتر از مضحکه سیاسى بودن استادان آن داشته باشد. این خلاء شاید با رجوع به مشخصههاى اصلى فلسفه سیاسى اخیر، بویژه تداوم سلطه طرح روشنگرى در آن ـ طرحى که تاریخش گذشته است ـ قابل تببین باشد.
مثلاً در این رابطه، مقوله اصلى سنت فکرى ایجاد شده توسط رولز ـ مقوله «شخص» ـ را در نظر بگیرید. در آثار رولز و پیروان او، «شخص»، یک رمز(23) بدون تاریخ و قومیت است که از همه تعلقات ویژه سازنده هویت ما در دنیاى واقعى انسانى مبرّاست. این رمز تهى شده از وابستگیهائى که در حقیقت از الزامات هویت ما هستند، در طرح رولز فقط یک دغدغه دارد و آن دغدغه خیر خودش است که خیر هیچ انسان بالفعلِ واقعى نیست، بلکه خیرى است که ظاهرا همه ما مشترکا باید داراى آن باشیم. این رمز این دغدغه را در چارچوب محدوده عدالت که همان محدوده بیطرفى تصور مىشود، تعقیب مىکند. در این تلقى، اصول عدالت اجبارا براى همه یکسان است. بروز تکثّر رمزها در موضع اولیه رولز گمراهکننده است، چون این رمزها باداشتن عقاید و انگیزههاى یکسان از یکدیگر غیرقابل تمییزند، به این علت که طرح رولز، با وجود آنکه در قرائت اخیر خود به نوعى جهش هگلى یا دیویى تن داده است، همچنان یک طرح کلىگرایانه با نتایج یکسان براى همه افراد مشمول آن باقى مانده است. در نتیجه، آزادیهاى اساسى ـ ظاهرا مجموعهاى کاملاً معین و ثابت از آزادیهاى قابل جمع و سازگار با یکدیگر ـ هم مانند اصول توزیع(24) براى همه یکسان خواهد بود. مادامىکه حکومتها موازین رایج عدالت و مشروعیت را رعایت کنند، اهمیتى ندارد که چه کسانى حکومت مىکنند.
در ادبیات اخیر، یک انتقاد عمومى و مشترک به طرح رولز صورت گرفته که توماس نیگل(25) به روشنى آن را در کتاب «برابرى و تبعیض»(26) (1991) که تا حدودى نامعقولى و غرابت طرح رولز را منعکس مىکند، مطرح کرده است. نظریه عدالت رولز، همانند بسیارى از نظریههاى اخلاقى و سیاسى جدید دیگر که تحتتأثیر کانت و سودانگارى(27) قرار گرفتند، دیدگاه اخلاقى را با بیطرفى معادل مىسازد و بدین ترتیب، موضع اخلاقى را در طرحها و علایق شخصى، جز تا آنجا که با موازین غیرشخصىِ عدالت سازگار هستند، انکار مىکند. نیگل استدلال مىکند که چنین توصیفى از حیات اخلاقى امتیاز بىجایى را به موضع بىطرفى مىدهد، در حالیکه هر نظر مقبولى درباره اخلاق باید ضمن پذیرش عدم سازگارى کامل خواستههاى آن دو، هر دو را به طور کامل به رسمیت بشناسد. این یک حرکت تازه است اما یک حرکت اساسى نیست، چون این دیدگاه از «شخص» که نیگل در صدد مرمّت آن است همچنان دیدگاه رمز کانتى است. در جهان واقعى، انسانها خود را اساسا اشخاصِ داراىِ مناسبات و تعلقات متنوع تصور نمىکنند، بلکه خود را تجلّى تواریخ و قومیتهاى خود با همه خواستههاى متعارضشان مىدانند. این یک واقعیت مهم و اساسى است که أتباع اتحاد شوروى سابق به عنوان مردمان و نه اشخاص در برابر قدرت آن قد علم مىکردند. به علاوه، تحصیل هویتهاى اختصاصى و انحصارى و پیونددادنِ مشروعیت حکومتها با به رسمیت شناختن آنها فقط یک پدیده عصر جدید است که انسانها گرایشى به آن ندارند؛ این موضوع هم مانند تنوع زبانهاى طبیعى، موضوعى کلى و همیشگى و در عین حال موضوعى کاملاً و مشخصا انسانى است.
خصیصه کلى نظریه لیبرالى نیگل ضمن آنکه آماده است بپذیرد که اخلاقیات سیاسى نمىتوانند کاملاً عامل بیطرف باشند، از پذیرش این مطلب امتناع مىکند که فاعل اخلاقیات عامل ـ دار غالبا به جاى شخص، جمع است و این از خصیصههاى بارز نظریههاى لیبرالى اخیر است. او مىگوید اشخاص اگر مجال ابراز هویت خود به منزله اعضاى گروهها را نیابند به جایى نمىرسند اما حق خودمختارى ملتها یا خلقها همه تحویلپذیر است. موضوع عدالت، جز به طور غیرمستقیم، در تواریخ خلقها و دعاوىِ غالبا متعارض و تأسفبار آنها یافت نمىشود؛ عدالت همواره بایستى یک مسئله حقوق فردى باشد. بدیهى است که این موضع لیبرالى نمىتواند به احساس بىعدالتى ناشى از تعلق به یک قوم ستمدیده که در شکل ناسیونالیسم به قویترین نیروى سیاسى قرن بدل شده است، جز به عنوان یک داده نامناسب روانشناسى انسانى، توجه کند. بنابراین تعجبى ندارد که این مطلب که انسانها خود را به منزله اعضاى جماعات تاریخىِ داراى خاطرات چندین نسل به جاى مصادیق انسانیت یا شخصیت کلى با تاریخى صرفا تصادفى تصویر مىکنند، در آثار اخیر اصلاً مورد استفاده قرار نمىگیرد، اثر استوارت همپشیر(28) با عنوان «سادگى و تجربه»(29) (1989) یک استثناى مهم و درخور توجه است. به علاوه، با توجه به جانبدارى فردگرایانه بىفکرانه فلسفه سیاسى معاصر انگلیسى ـ آمریکایى به هیچ وجه غیرعادى نیست که فقط یک مطالعه جامع درباره معضلات فلسفى ناشى از اصول خودمختارى ملى وجود داشته باشد و آن کتاب «جدایى»(30) آلن بوکانن(31) است که تحقیقى عمیق درباره موضوع است و با استفاده روشنگرانه از مثالهاى واقعىِ تاریخى از غناى بیشترى برخوردار شده است.
فردگرایى انتزاعى به هیچوجه منحصر به آثارى که از یک دولت اقلّى خودگرایانه دفاع مىکنند، نیست. مفروضات فردگرایانه به شکلى کاملاً غیرخود ـ نقادانه در کتاب رابرت نوزیک(32) (1974) یعنى «آنارشى، دولت واتوپیا»(33) موجود است. همین مفروضات به نحوى مقبولتر، هر چند در نهایت ناموفق، در کتاب «اشخاص، حقوق و جامعه اخلاقى»(34) (1986) لارن لامسکى(35) که به طور غیرمنصفانهاى مغفول مانده است، هم حضور دارند. آثار دوورکین و آکرمن مملوّ از فردگرایى انتزاعى است هرچند که در اینجا به اخلاقِ سیاسىِ مساوات طلبانه تبدیل شده است. همین فردگرایى به شکلى بمراتب متفکرانهتر و به لحاظ تاریخى خودآگاهانهتر از مورد رولز در «اخلاق از طریق وفاق»(36) (1986) دیوید گارییر(37) نیز حضور دارد. نقطه اشتراک همه اینها با رولز بکارگیرى یک فردگرایىِ غیرتاریخى و انتزاعى در خدمت یک پارادایم حقوقى یا قضایى فلسفه سیاسى است. وظیفه فلسفه سیاسى، استخراج قانون اساسىِ آرمانى ـ که لااقل در اصول پنداشته مىشود که در همه جا یکسان است ـ تصویر مىشود.
بنابراین، نتیجه، آزادیهاى اساسى رولز باشد یا محدودیتهاى جانبى نوزیک و یا حقوق به منزله برگهاى برنده دوورکین، اصل موضوع فرقى نمىکند. همواره پیشفرض این است که عامل اصلى در اخلاق سیاسى دعاوى افراد است و اینکه این دعاوى باید بر حسب مطالبات عدالت یا حقوق تعریف و تعیین شوند. نتیجه چنین کارى آن است که دعاوى متنوع جوامع تاریخى، اگر اصلاً پذیرفته شوند، همواره تحتالشعاع حقوق مفروض افراد قرار مىگیرند. مثلاً این مفهوم که جوامع مختلف مىتوانند به طور مشروع، نظامهاى حقوقى مختلفى براى سقط جنین یا مطالب غیراخلاقى داشته باشند، کمتر مورد توجه قرار مىگیرد. در واقع، با توجه به اینکه گفتمان حقوق در حال اخراج سایر گفتمانها از حیات سیاسى است، بیان معقول چنین گزارهاى نیز دشوار است. اگر هدف نظرى لیبرالیسم جدید ریشهکن کردن سیاست با قانون باشد، نتیجه عملى آن ـ بویژه در آمریکا که گفتمان حقوق در آنجا به تنها گفتمان عمومى مشروع تبدیل شده است ـ تخلیه حیات سیاسى از مباحث اساسى و فساد سیاسىِ قانون بوده است. مسائلى همچون سقط جنین که در بسیارى از کشورهاى دیگر با یک راهحل قانونى ـ که متضمن مصالحه بوده و از لحاظ سیاسى قابل بحث و مذاکره مجدد است ـ حلّ و فصل شده، در ایالات متحده به بحث حقوق اساسى بدل شده و دائما مورد مناقشه قرار مىگیرد و احتمال مىرود که به دشمنانِ صلح مدنى تبدیل گردند.
لیبرالیسم جدید که بر فلسفه سیاسى اخیر انگلیسى ـ آمریکایى حاکم است، انگارهاى صادق و درست از فرهنگ سیاسى زاینده آن است. البته نمىتوان انکار کرد که در آثار اخیر، انتقاداتى قوى و محکم بر مکتب غالب وارد شده است. در اثر چهارجلدى ژول فینبرگ(38) «حدود اخلاقى قانون کیفرى»(39) (8ـ1984) سنت قدیمى و خردمندانهتر استوارت میل احیاء شده است. در این سنت، فیلسوف سیاسى به جاى موضعگیرى به عنوان یک واضع قانون اساسى، قانونگذار آرمانى را که ضرورت داد و ستد بین منافع و ارزشهاى متعارض را احساس مىکند، مورد خطاب قرار مىدهد. تعدادى از نظریهپردازان جماعتگرا نیز مفهوم مناقشهآمیز فاعل و روابط آن را با اشکال رایج زندگى بررسى کردهاند که بر آرمانهاى رایج لیبرالى مانند تقدم عدالت بر دیگر فضایل سیاسى و بیطرفى عدالت نسبت به مفاهیم رقیب خیر، تأکید مىکنند. «لیبرالیسم و حدود عدالت»(40) (1982) مایکلسندل(41) که نظریه رولز را مناسب جامعهاى تشکیل شده از افراد غریبه فاقد یک فرهنگ مشترک عمیق یا غنى تصویر مىکند، معمولاً اولین اثر از انتقادهاى جماعتگرایان شمرده مىشود. کتاب قدیمىتر و کاملاً ویرانگر آلاسدیر مکنتایر(42) با عنوان «در پى فضیلت»(43) (1981) منابع لیبرالیسم اخیر را با واژگان اخلاقى ناقص و پراکنده که متضمن هیچ معنى و مفهوم منسجمى از خیر انسان نیست، نشان مىدهد، در حالیکه مکنتایر در «عدالت براى که؟ کدام عقلانیت؟»(44) (1988) ضمن نفى مفهومى از عقلانیت که تلاش مىکند آن را فراتر از وابستگى هر نوع استدلالى به اقتدار سنت نشان دهد، معناى خیر در یک سنت یعنى سنت توماسى ـ ارسطویى را معقولتر از معناى آن در سایر سنتها اعلام مىکند. چارلز تیلور نیز با تفصیل آموزندهاى در اثر خود استدلال مشابهى را ارائه مىکند که بر مفهوم بیروح «خود» ـ که تفکر لیبرالى اخیر آکنده از آن است ـ متمرکز است. در «قلمروهاى عدالت»(45) مایکل والتسر(46) است که تلاش جاهطلبانهاى براى ارائه بدیلى براى کلیت دروغین عدالت لیبرالى ـ عدالتى که دیدگاه برونبود(47) اعمال ما را که رولز و دوورکین ارائه مىکنند به نفع یک روش انتقادى درونى رد مىکند ـ به عمل آمده است.
کتاب والتسر با توجه به تأکید آن بر اینکه روشن کردن مفاهیم عدالت، نوعى پدیدارشناسى اجتماعى و تاریخى به جاى بیان حقایق ابدى است، کتاب جالبى است. والتسر در این کتاب این بینش کثرتگرایانه را مىپذیرد که عدالت به جاى آنکه بسیط باشد مرکب است و داراى اصول توزیعى متفاوتى است که بر خیرهاى متفاوت مطابق معناى هر یک در چارچوب خاص خود قابل اطلاق است. این رویکرد پدیدارشناسانه به علت آنکه ما را از نظرگاههاى توهمى لیبرالیسم کانتى به جهان واقعى اعمال انسانى و اشکال زندگى در خانواده، مدرسه، محل کار، کشور و غیره بازمىگرداند، مفید است. با این همه، والتسر نیز همچون دیگر اندیشمندان جماعتگرا، تمایلى به پذیرش این موضوع ندارد که ترک دیدگاه کلىگرایانه لیبرالیسم عقیدتى،(48) امتیازى براى عمل لیبرالى به منزله یکى از صورتهاى زندگى در میان صور مختلف، باقى نخواهد گذاشت. او متوجه نیست که روش انتقادى درونى مورد نظر او به هیچوجه تضمینکننده حصول نتایج مطلوب و مورد پسند موازین لیبرالى نیست و مىتواند حتى مخرب عمل لیبرالى هم باشد.
این بىتوجهى مختص والتسر نیست بلکه شامل همه جماعتگرایان منتقد لیبرالیسم مىشود. این بىتوجهى داراى ریشه واحدى است و آن این است که جماعت مورد استناد این نویسندگان جماعت محل زندگى افراد، یعنى یک سکونتگاه تاریخى انسانى با ویژگیها و سلسلهمراتب و تعصبات منحصر به فرد خود، نیست بلکه جماعتى آرمانى است که به اندازه خودِ انتزاعى کانتى که جماعتگرایان اینهمه به بىرنگ کردن آن افتخار مىکنند، رمزى و ناشناخته است. در جهان ما ـ تنها جهانى که مىشناسیم ـ تصویرى که جماعت از خود ارائه مىکند خصومت است و مرزهاى جماعت اغلب مىباید با جنگ تعیین گردد. این درس تاریخ و از جمله تاریخ اخیر دولتهاى پُست کمونیست است. اندیشه جماعتگرایانه هنوز امید مطروحه در برخى صور طرح روشنگرى، همچون مارکسیزم، را که منتقد سرسخت لیبرالیسم هستند در خود جاى داده است و آن ایجاد شکلى از زندگى جمعى است که تبعیض و تسلیم موجود در همه جوامع انسانى که بشر تاکنون در آنها زندگى کرده است، در آن وجود ندارد. علاوه بر این، تعجبآور است که جریان عمده در فلسفه سیاسى معاصر که به یکى از بدوىترین اشکال طرح روشنگرى متعهد و ملتزم مانده است به هیچوجه تحت تأثیر دیدگاه جامعهشناختى روشنفکرانه وبر و دورکایم که مىباید از جمله پراستعدادترین فرزندان روشنگرى شمرده شوند، قرار نگرفته است.
عمیقترین و ظریفترین نقد اخیر از لیبرالیسم را جوزف راز(49) به عمل آورده است که جماعتگرا نیست. در کتاب «اخلاق آزادى»(50) (1986) راز، خودِ لیبرالیسم، چرخشى جماعتگرایانه کرده است. انتقاد راز از یکسو به علت آنکه تا حد زیادى یک انتقاد درونى از لیبرالیسم اخیر ـ و به همین علت هم ویرانکنندهتر از سایر انتقادات ـ است و از سوى دیگر، شامل تبیینى تازه از لیبرالیسم با حذف اتکاى آن به فردگرایى است، داراى اهمیت فراوانى است. تا آنجا که من مىتوانم نشان دهم، راز استدلال مىکند که: اخلاق سیاسى نمىتواند بر حقوق مبتنى باشد و بنابراین طرح کانتى اخلاق سیاسى صرفا مبتنى بر تکلیف اخلاقى رد مىشود؛ اصول عدالت و توزیع هرگز نمىتواند اصول بنیادین در اخلاق باشند؛ اصول مساواتطلبانه و آزادیخواهانه سیاسى مبتنى بر عقل و منطق نیستند؛ و اینکه سودانگارى در اخلاق سیاسى نیز مانند سایر حوزهها به صخره انطباقناپذیرى ارزشهاى غایى با یکدیگر (و بىشک انطباقناپذیرى درونى آنها) برخورد کرده و از حرکت بازمىماند. لیبرالیسم راز در پى آن است که حقوق را بر پایه تأثیرشان بر رفاه و بهروزى استوار نماید و تصریح مىکند که استخراج حقوق بدین شیوه از حقوق رفاهى مثبت و حقوق حافظ مصونیتها و آزادیهاى منفى لیبرالیسم کلاسیک پشتیبانى خواهد کرد. در میان ما، خودمختارى یک شرط حیاتى براى رفاه و بهروزى است که پشتوانه هر دو نوع حقوق یاد شده است اما انتخاب خودمختارانه فقط در محیطى ارزشمند است که به لحاظ گزینههاى انتخاب ارزشمند، غنى باشد. در این صورت اشکال ذاتا ارزشمند زندگى متعارف و عمومى، وارد ارزش نفس خودمختارى مىشود. بدینترتیب، حیات یک انسانِ خودمختار فقط در صورتى ارزش خواهد داشت که او در یک محیط فرهنگى مشتمل بر مجموعه مناسبى از خیرهاى ذاتا عمومى ـ به عبارت دیگر خیرهایى که مولفههاى تشکیلدهنده صور زندگى ارزشمند هستند ـ زندگى کند. طبق نظر راز دولت لیبرال نمىتواند نسبت به زندگى خوب بیطرف باشد، حتى اگر تنها دلیل آن این باشد که آزادیهاى لیبرالى ارزش خود را از تأثیرشان بر زندگى خوب کسب مىکنند. فضیلت روحبخش چنین دولتى، به جاى بیطرفى مدارا خواهد بود.
با اینکه کتاب راز قطعا در سنت فلسفه تحلیلى قرار مىگیرد اما راه خود را از سه جهت شاخص و مهم از مکتب غالب در فلسفه سیاسى اخیر جدا مىکند: اولاً، در مفهوم روش فلسفىاى که ارائه مىدهد راه خود را از آن جدا مىکند. لیبرالیسم راز برخلاف لیبرالیسم رولز، امید و آرزوى گستاخانه تنظیم یک فهرست مشخصى از آزادیها یا حقوق اساسى را دربرندارد. در عوض صریحا اعلام مىکند که بهترین ساختار حقوقىِ مروّج خودمختارى، ضرورتا نامتعین و به میزان زیادى متغیر است. ثانیا، راز در پى درج دغدغه ما نسبت به خودمختارى در متن سرشت انسان نیست. او مىداند شرایطى که خودمختارى را شرط حیاتى رفاه بشر مىسازد، حتى اگر در جوامع خود ما موجود باشند، در همه جوامع بشرى وجود ندارد. در واقع، راز انکار مىکند ـ و این انکار البته لعن و نفرینى بر جزمیات کوتهفکرانه بخش اعظم نظریه لیبرال اخیر است ـ که زندگى خودمختارانه لزوما بهترین زندگى براى موجودات انسانى است، به عبارت دیگر ممکن است صور زندگى انسانىِ موفقى با ارزشهاى ناسازگار و مخالف با شکل زندگى ما، وجود داشته باشد که انتخاب خودمختارانه هیچ نقشى در آنها نداشته باشد. نهایتا، راز با دیدگاه ویرانگر آیزایا برلین ـ که در اثر ارزشمندش «تخته کج انسانیت»(51) (1990) آن را بازگو کرده است ـ همراه مىشود که انطباقناپذیرى ارزشهاى غایى، بلندپروازیهاى نظریه در اخلاق و سیاست را محدود مىکند. این دیدگاه ـ که تبعات آن در اخلاق به بهترین وجه در اثر برنارد ویلیامز توضیح داده شده ـ ارزش گرانبهایى در بازگرداندنِ ما به واقعیات حیات سیاسى دارد که کار آن متوازن کردن دعاوى کاملاً معتبر رقیب، برقرار کردن نوعى مصالحه موقت در میان شیوههاى زندگى سازشناپذیر و آشتى دادن اختلافات لاینحل است. این دیدگاه که زندگىِ سیاسى را همواره غیرقابل بازسازى عقلانى مىشمارد، ضربه مهلکى به یکى از تکیهگاههاى محورى طرح روشنگرى وارد مىکند. شاید به این سبب که این دیدگاه بلندپروازیهاى عقل نظرى را محدود مىکند، مفهوم از قلمرو و حدود فلسفه سیاسى ابراز شده در آثار راز و برلین تا به این حد در تعارض با جریان اصلى فلسفه سیاسى در حال و گذشته قرار گرفته است.
در نقدى که اخیرا (14 ماه مه 1992) از کتاب «برابرى و تبعیض» نیگل در نشریه نقد کتاب لندن به چاپ رسید، ج. آ. کوهن(52) تفسیرى ارائه مىدهد که محدودیتهاى جریان سنتى غالب در فلسفه سیاسىِ آکادمیک را به نحوى شایسته نشان مىدهد. او به این دعوى که «کمونیسم مساواتطلب به روشنى شکست خورده است» اعتراض مىکند. او درصدد انکار سقوط آنچه که ـ با خوشحالى نزدیک به سادهلوحى ـ «تمدن شوروى» مىنامد، نیست. او مىپذیرد که «تمدن شوروى» نه تنها در خلق یک جامعه بىطبقه مساواتطلبانه شکست خورده است، بلکه حتى در خلق یک جامعه آبرومندانه انسانى نیز شکست خورده است و البته چه کسى است که این مطلب را نپذیرفته باشد چون خود روسها این مطلب را به ما گفتهاند. او توجه مىدهد که «تمدن شوروى» حتى به معناى جامعترى هم شکست خورده است زیرا فروپاشیده و ناپدید شده است. کوهن علیرغم تصدیق این حقایق مهم، از فرض مندرج در شرح و توصیف کتاب نیگل برآشفته و عصبانى شده و آن را رد مىکند. او معتقد است که فروپاشى شوروى هیچ ارتباطى به امکانپذیرى تحقق «کمونیسم مساواتطلب» به منزله شکلى از زندگى ندارد و توصیه مىکند که به صفحه 28 کتاب نیگل که در آن شرح «متفاوتى» از فروپاشى شوروى ارائه شده رجوع شود. (خوانندهاى که توصیه کوهن را انجام مىدهد از پیدا کردن فقط یک جمله در آن صفحه که از فروپاشى شوروى نام برده شده، شگفتزده مىشود. نیگل مىگوید که «کمونیسم قرن بیستم... احتمالاً بدتر از آن بود که لازم بود باشد». این یک سخن زیرکانه است، اما تفاوت در کجاست؟ شاید در «احتمالا»).
البته این کاملاً درست است که فروپاشى شوروى نشان نمىدهد که تحقق کمونیسم مساواتطلب نوعى محال منطقى باشد، چون نمىتواند باشد. اما این گزاره که فروپاشى شوروى ارتباطى به قابل تحقق بودن یک جامعه مساواتطلبانه ندارد هم به طرز شگفتآورى بىمعناست. ما ـ از طریق اصلاحات (گلاسنوست) شوروى، از طریق کشورهاى اروپاى شرقى و از طریق چین در طى دوره اخیرِ آزادىسازى ـ مىدانیم که همه کشورهاى کمونیستى در قرن بیستم شاهد نابرابریهاى بسیار وسیع و غالبا گستردهتر از کشورهاى کاپیتالیستى در خیرهاى اساسى زندگى چون آموزش و پرورش، مسکن، بهداشت و درمان و حتى غذا بودهاند. ما مىدانیم که برنامهریزى متمرکز و سوسیالیستى اقتصاد ـ که احتمالا یکى از خصایص آیین زندگى کمونیستى در تمام انواع صور آن باشد ـ در همه کشورهاى کمونیستى منجر به نتایج فاجعهبارى چون اتلاف، فساد، سوء سرمایهگذارى، فقر عمومى و تخریب تقریبا بىسابقه محیط زیست به حدى شده است که همه نیازهاى اساسى انسان را در خطر قرار داده است. ما مىدانیم کسانى که نظامهاى کمونیستى را تجربه کردهاند، این خصایص نظامهاى کمونیستى را تقریبا بدون استثنا با استناد به نابودى انگیزههاى معمولى که با سرکوب اقتصادبازار همراه است، شرح و تفسیر کردهاند. (و بداهتِ اهمیت حیاتى انگیزهها در اقتصاد جدید، و محدودیتهاى ناشى از انگیزهها در توزیع مجدد مساواتطلبانه را که از فروپاشى دموکراسى اجتماعى سوئد نشأت گرفته است نیز فراموش نکنیم). چه چیز دیگرى را باید بدانیم تا معتقد به تحققناپذیرى کمونیسم مساواتطلب شویم؟ ما حتى نظریههایى مانند نظریه مایسیز(53) و هایک(54) درباره کارکردهاى شناختى نهادهاى بازار و عدم امکان محاسبه اقتصادى عقلانى در نهادهاى سوسیالیستى داریم که ظاهرا با افشاگریهاى گلاسنوست اثبات و تأیید شدهاند. پس چه اطلاعات اضافى دیگرى ـ حتى براى یک فیلسوف تحلیلى معاصر ـ لازم است؟
روزگارى فلاسفه سیاسى، اقتصاددان سیاسى، مورخ و نظریهپرداز اجتماعى هم بودند و ـ مانند اسمیت، هیوم و میل ـ علاقمند بودند که از درسهاى تاریخ و نظریه درباره عملکرد تطبیقى نهادهاى مختلف و موانع تحمیلى ناشى از شرایط هر دنیاى قابل تصور واقعى در برابر تحققِ نهادهاى انسانى مختلف، اطلاع داشته باشند. زمانى که فلاسفه سیاسىِ این سنت قدیمى، لیبرال بودند، به پیششرطهاى فرهنگى و نهادىِ جامعه مدنى لیبرال عمیقا تعلق خاطر داشته، نگرانِ تهدیدات نسبت به ثبات آن بودند. علاوه بر آن دغدغه فهم معناى عمیقتر تحولات عظیم سیاسى زمان خود را داشتند. شگفت اینکه با قرار گرفتن فلسفه سیاسى تحت سلطه مکتبى که جدایى از سایر رشتهها را افتخار خود مىشمارد و دستور کار فکرى آن را نوعى لیبرالیسم بىارتباط با معضلات و دشواریهاى واقعى جامعه لیبرال شکل مىدهد، مراسم مرگ عجیب و غریب آن سنت قدیمى بدون سوگوارى برگزار شد. به میزانى که جریان غالب فلسفه سیاسى بزرگترین تحول جهانى ـ تاریخى عصر حاضر، یعنى سقوط کمونیسم را بىارتباط با دغدغهها و ملاحظات خود و مسألهاى بىاهمیت براى آرمان لیبرالى غالب، یعنى برابرى، نشان دهد و به همان اندازه دورى خود را از حیات انسانى، بىاطلاعى خود را از تاریخ و جهل خود را نسبت به نظریههاى اجتماعى ـ علمى، و شخصیت خود را به عنوان یک برنامه تحقیقى معیوب در اندیشه سیاسى نشان مىدهد.
____________________
(عضو کالج عیسوىِ آکسفورد و از کتابهاى او «نظر هایک درباره آزادى» است)
1John Gray.
2. the analysis of concepts.
3. political Argument.
4. Brian Barry.
5. A Thecry of Justice.
6. John Rawls.
7. anachronistic.
8. particularism.
9. Isaiah Berlin.
10. on liberty.
11. L. A. Hart.
12. on law.
13. F. A. Hayek.
14. the constitution of a Liberal state.
15. Michael Oakeshott.
16. on rationalism in politics.
17. Dworkin.
18. Bruce Ackerman.
19. noumenal.
20. nomenklatura.
21. counter - culture.
22. Market Socialism.
23. cipher.
24. principles of distribution.
25. Thomas Nagel.
26. Equality and partiality.
27. utilitarianism.
28. Stuatrt Hampshire.
29. Innocence and Experience.
30. Secession.
31. Allen Buchanan.
32. Robert Nozick.
33. Anarchy, State and utopia.
34. persons, Right and the Moral community.
35. Loren Lomasky.
36. Morals by Agreement.
37. David Gauthier.
38. Joel Feinberg.
39. The moral limits of the criminal low.
40. liberalism and the limits of Justice.
41. Michael Sandel.
42. Alasdair Macintyre.
43. After virtue.
44. whose justice? which Rationality?
45. Spheres of Justice.
46. Michael Walzer.
47. externality.
48. doctrinal.
49. Joseph Raz.
50. Morality of Freedom.
51. the crooked Timber of Humanity.
52. G. A. Cohen.
53. Mises.
54. Hayek.