فلسفه دین
آرشیو
چکیده
متن
فلسفه دین رشتهاى از مطالعات انسانى است که به یکى از مهمترین عوامل مؤثر در زندگى انسان مىپردازد. دین حقیقتى است که خواهناخواه و فارغ از بحثهاى انتزاعى، در جهان حضور دارد و بر همه ابعاد زندگى انسان سایه افکنده است. بحث از مبانى عقلانى مؤلفههاى این عامل سرنوشتساز و تاثیرگذار، وجهه همت فیلسوفان دین است که اگرچه ریشههاى آن در قرون وسطاى مسیحیت و اندکى در اسلام وجود داشته، در چند دهه اخیر در غرب رواج فراوانى یافته است و به تبع آن کشور ما نیز بىنصیب نمانده بحثهاى فلسفه دین در مجلات تخصصى و ترجمههاى آثار غربیان ظاهر گشته است. اثر حاضر کتابى است جامع در این موضوع که چهلودو مقاله از سىوپنج فیلسوف از سنتهاى مختلف مسیحى و الحادى، همچون جان هیک، ویلیام الستن، الوین پلا نتینجا و مایکل مارتین را دربردارد. کتاب مشتمل بر مقدمه و هفتبخش است; هر یک از بخشهاى کتاب به یکى از سرفصلهاى اصلى فلسفه دین پرداخته است: ایمان و عقل، ادله اثبات وجود خدا، مسئله شرور و راه حلهاى آن، صفات خدا، معجزات، مرگ و جاودانگى و پلورالیسم دینى. مؤلف در مقدمه سیزده صفحهاى خود، سیر تاریخى و نظریات مطرحشده در هر یک از بخشها را مطرح کرده آنگاه به اختصار به محتوا و هدف هر یک از مقالات کتاب پرداخته است. این مقدمه چشماندازى کلى به مسائل فلسفه دین است و مىتواند در فهمیدن نسبتبین دیدگاههاى متفاوت در هر مسئله مفید باشد. در این راستا و در جهت آشنایى با مقالات کتاب ترجمه این مقدمه ارائه مىگردد: فلسفه معاصر غربى به دو سنت تقسیم مىگردد: سنت تحلیلى و سنت قارهاى (اروپایى). سنت اول، سنت غالب در جهان انگلیسىزبان است. فیلسوفان قارهاى نوعا توجه زیادى به ادله اثبات وجود خدا ندارند، اما علاقه شدیدى به هرمنوتیک و تجربه دینى نشان مىدهند. در مقابل، فیلسوفان دین تحلیلى ادله اثبات وجود خدا و مفاهیم مربوط به اعتقادات دینى را مورد دقت فراوان قرار دادهاند و بحث پیرامون صفات خدا به خصوص صفات مطلق در میان آنها شدت دارد. مجموعهاى که در این کتاب گردآورى شده است در محدوده عناوین اصلىاى است که در اکثر کتابهاى فلسفه دین رایج در غرب وجود دارد. به منظور ارائه سیر تاریخى اندیشهها و استدلالها، خلاصهاى از هر کدام از این عناوین ارائه مىگردد:
1. ایمان و عقل
هنگامى که سیرمان را به وادى فلسفه دین آغاز کنیم، شاید اصلىترین موضوعى که خودش را بر ما تحمیل مىکند، مسئله رابطه بین ایمان و عقل است. این مسئله به شکلهاى گوناگون، به عنوان رابطه بین ایمان و علم، بین کلیسا و مدرسه، بین اورشلیم و آتن، تعبیر شده است. اینکه چگونه به سایر بخشهاى فلسفه دین نگاه کنیم و آنها را به هم بپیوندیم، تا حد زیادى به روشى که مفاهیم مرتبط با این موضوع را تنظیم مىکنیم و نتایجى که مىگیریم، بستگى دارد. کاملا قابل پیشبینى است که شخص ایمانگرا، اگر اصلا علاقهاى به ادله اثبات وجود خدا داشته باشد، این علاقه اندک خواهد بود، هرچند که آن ادله با دقت و به شکل متقاعدکنندهاى طرح شده باشند. ایمانگرایان احتمالا کسانى را که به شکل تحلیلى به بحث مىپردازند و دلیل ارائه مىکنند به عنوان افرادى افراطى و خشک رد مىکنند، هرچند آن دلیلها دقیق و قانعکننده باشند. اما با کمال تعجب، مىتوان حتى مخالف سرسختسنت رقیب و دستاوردهایش را در بین کسانى که داراى گرایش تحلیلى هستند نیز یافت. از لحاظ تاریخى چهار دیدگاه در مورد رابطه بین ایمان و عقل را مىتوان بازشناخت: (1) عقل تنها (عقلگرایى دینى، رنه دکارت); (2) ایمان تنها (ایمانگرایى، سورن کى یرکگور); (3) عقل مقدم بر ایمان (توماس آکویناس); (4) ایمان به عنوان پیش شرط معرفت (آگوستین، آنسلم). با این وجود موضع پنجمى نیز قابلتشخیصاست که تقدمى براى هیچ کدام معتقد نیست، بلکهآنها را مکملهم و همیشه مربوط به یکدیگر مىداند. بخشاول کتاب بهبحثهاىمعاصر در موضوع عقلایمان عنایت دارد. بحثهایى که: (1) در جهت نزدیک کردن عقل به ایمان کار مىکنند، (2) به بررسى ایمانگرایى سورن کى یرکگور مىپردازند، (3) گونههاى متداول بنیانانگارى و قرینهگرایى را مورد ملاحظه قرار مىدهند. ما بحث را با متکلم عقلگراى نظاممند، ولف هارت پانن برگ و گزینش او از کتاب سؤالات اساسى در الهیات آغاز مىکنیم، به خصوص به دلیل آگاهى و علاقه او به همکنشى عقل و ایمان و به خاطر تاکید او بر تبیینهاى بسیارى که توجیهکننده قرار دادن او در زیر پرچم عقلگرایى است. شایان ذکر است که تبیین او از عقل با آگاهى از «ماهیت پیشانگارانه مطلق عقل» آمیخته با تلاش در جهت اینکه آن را داراى بافتى آخرتى بداند، تقویتشده است. افزودن این بعد به ایمان، نقش مستقیمى در معرفى آیندهاى ایفا مىکند که عقل از آن، ارزش و معنایى کاملتر اخذ مىکند. به علاوه، آیندهاى که ایمان بدانسوى جهتگیرى مىکند، ایمان و عقل را با هم سازگار نه ناسازگار مىسازد. نزد پانن برگ، ایمان به واسطه اینکه عقل را «براى خودش در تاملاتش (تاملات عقل) کاملا شفاف مىکند» به عقل یارى مىدهد، استنتاج او در موضوع مورد بحث این است که ایمان را مىتوان به عنوان «ملاکى براى معقولیت عقل» به سبب «جهتگیرىاش به سوى یک آینده غایى، آخرتى» تصدیق کرد. بخش مقالات مربوط به کى یرکگور شامل مقاله انتقادى رابرت آدامز و دو نوشته دیگر است. مقاله رابرت آدامز تحلیل دقیق سه دلیل کى یرکگور را مطرح مىکند: دلیل تقریب، دلیل واپساندازى و دلیل رنج. استنتاج او بهطور خلاصه چنین است: موضع کى یرکگور «ساختارى منطقىتر از آن که انسان در ابتدا فکر مىکند» دارد، و این واقعیت ممکن است اجتناب از توجیه عینى را براى کى یرکگور مشکلتر از آنچه که او تصور مىکند بگرداند. مارلین پایتى به دیدگاههاى کىیرکگور در مورد چیستى عقلانیت انسان در زمینه ارتباط بین «تفسیرهاى رقیب از وجود» پرداخته است. او اظهار مىدارد که دیدگاه کى یرکگور در مورد عقلانیت، برتریهایى بر روش سنتىتر بىطرف در تفسیر عقل داشته، در عین حال استدلال مىکند که عقل «بىگرایش» و «بىطرف» نیست. به علاوه، تبیین او تصویر کاملترى از عقل ارائه مىکند; زیرا که عقل را به عنوان «تجسم مثبت از آنچه ما ذاتا هستیم، اذهانى که در جریانى که وجود زمانى ما را مىسازد قرار گرفته به شدت گرفتار آن شدهاند» مىنگرد. ملاحظه او به ما این امکان را مىدهد که «فشارى را که به نظر مىآید توسط ذات ما براى انتساب به وجود ذهنىمان تحمیل شده است توجیه کنیم». مقاله آخرى که در خصوص کى یرکگور مىباشد، بحث استفن ایوانز پیرامون نسبت دلیل تاریخى با موضع کى یرکگور است. او اظهار مىدارد که راهى براى جدا کردن ایمان مسیحى از «مخاطرات نقادى تاریخى» وجود ندارد. نقادى تاریخى در «میثاقهاى ایمان» مجسم شده، و ممکن است راه را بر مسیحیان جهت این استدلال باز کند که عقاید تاریخى «که جزئى از ایمان آنها است، وقتى در زمینه مناسبشان; یعنى در یک مواجهه دست اول با عیسى مسیح، نگریسته شوند» به حد کافى مستدل خواهند بود. سه مقاله دیگر حول مفاهیم بنیانانگارى و قرینهگرایى متمرکزند. الوین پلانتینجا با اثر دوجلدى اخیرش در باب دلیل ( Warrant) ، مرحله اصلى را در شناختشناسى به دست آورده است. شناختشناسى تعدیلشده او برحسب دلیل و نه توجیه بسط یافته است و داراى جهتگیرى غیر وظیفه شناختى در «توجیه و خداگرایى» مىباشد. پلانتینجا اظهار مىدارد که یک باور، از چشمانداز خداگرایانه، وضعیتشناختى مثبت دارد، دقیقا در موردى که قوه شناختى انسان که آن را ایجاد کرده است، مختل نباشد و در محیطى مناسب کار کند. نیکولاس ولترستورف این سؤال را مطرح مىکند که «آیا اعتقاد به خدا اگر هیچ بنیانى نداشته باشد، مىتواند معقول باشد؟» دغدغه اصلى او چالش قرینهگرایانه با اعتقاد خداگرایانه است، به طور اخص اینکه، آیا این چالش منطقى و قابل دفاع استیا نه؟ در نظر ولترستورف، عقلانیت تنها توجیه ابتدایى ارائه مىکند و فقدان آن تنها در وهله اول به «ناروایى» منجر خواهد شد. او در ادامه تحقیق خود چالش قرینهگرایانه جان لاک را مورد بررسى قرار مىدهد و آن را متقاعدکننده نمىیابد. فیلیپ کوین نظر تندى به شناختشناسى تعدیل شده پلانتینجا مىافکند و حکم مىکند که او نتوانسته است این ادعایش را به خوبى مطرح کند که ملاک بنیانانگاران جدید براى بنیادى بودن به معناى اخص، به خودى خود غیر منسجم بودنش را آشکار مىکند. او چنین استدلال مىکند که اگر چنین چیزهایى به عنوان باورهاى بنیادى به معناى اخص وجود داشته باشد، حتى نزد خداگرایان معاصر که در مورد باورها و تعهدات دینى خود به دقت مىاندیشند و انتقادى فکر مىکنند، چنین باورهایى احتمالا غیر کارآمد خواهند بود. موضوع ایمان و عقل با بررسى فردریک فره از جایگاه شک در مورد تکنولوژى، شان دیگرى پیدا مىکند. حتى اگر چنان شکى مجاز باشد، ضرورتا به «یاس و ناامیدى از هر تکنولوژى» منجر نخواهد شد. او نتیجه مىگیرد که شاید بتوان از ترکیب عشق مسیحى با هوش سرشار مسیحى، آن هم با امید تعدیلشده مسیحى به آیندهاى همراه با تکنولوژى اصلاحشده امید داشت.
2. ادله اثبات وجود خدا
از میان همه سؤالهایى که براى نوع انسان مطرح است، هیچ کدام براى پاسخ دادن اصلىتر و ضرورىتر از این سؤال نیست که آیا خدا وجود دارد؟ آیا دلایل متقاعدکننده و متقنى وجود دارد؟ آیا برهانى بر وجود خدا هست؟ اگر کسى به این نتیجه برسد که دلیل معتبرى بر وجود خدا نداریم، این مطلب چه چیزهایى را در پى خواهد داشت؟ ادله وجود خدا از الهیات طبیعى مایه گرفتهاند. هنگامى که برخى مبادرت به این کار را به دلایلى نامناسب مىبییند، دیگران چنین مىاندیشند که مىتوانند وجود او را بهگونهاى اثبات کنند که به همه بحثها خاتمه دهند. کسانى که این تلاش را بخشى از هنر خود مىدانند، در این نکته توافق ندارند که کدام نوع ادله ارزش جستجو و پىگیرى را دارند. آکویناس مىاندیشید که استدلال وجودشناختى ارزش تلاش را ندارد و ریچارد سویین برن نیز با او موافق است. دیگر فیلسوفان مانند پلانتینجا، پنداشتهاند که بهتر استشکل متقاعدکنندهاى از آن را بیابند. آنسلم کانتربریایى دستکم یک راه را ابداع کرد; برخى گمان مىکنند او دو یا چند دلیل گوناگون در این مسیر ارائه کرده است. اولین بیان، روایت غیرمشروط از دلیل وجودشناختى است که تقریبا به شکل زیر است: مقدمه 1: خدا آن هستى است که چیزى بزرگتر از آن نمىتوان تصور کرد. مقدمه 2: ما معناى مقدمه اول را مىفهمیم. مقدمه 3: ما مىتوانیم بین چیزى که تنها در ذهن وجود دارد و چیزى که هم در ذهن و هم در واقع وجود دارد، تمییز بنهیم. مقدمه 4: چیزى که هم در ذهن و هم در واقع وجود دارد بزرگتر است از چیزى که تنها در ذهن وجود دارد. مقدمه 5: فرض کنید چیزى که بزرگتر از آن نمىتوان تصور کرد تنها در ذهن وجود دارد، اما در این صورت من مىتوانم چیزى را تصور کنم که بزرگتر از آن چیزى است که نمىتوان بزرگتر از آن تصور کرد; یعنى چیزى که هم در ذهن و هم در واقع وجود دارد، که این محال است.
نتیجه: بنابراین چیزى که بزرگتر از آن نمىتوان تصور کرد، نهتنها در ذهن، در واقع هم وجود دارد. این استدلال وجودشناختى است; زیرا با مقدمهاى آغاز مىشود که ماهیت هستى خدا را به عنوان «چیزى که بزرگتر از آن نمىتوان تصور کرد» تعریف مىکند. این مقدمه این استدلال را «پیشینى» نیز مىسازد. محققان معتقدند آنسلم روایت دیگرى نیز دارد که به شکل مشروط است. این فرضیه شامل این فرض است که چیزى که بزرگتر از آن نمىتوان تصور کرد، تنها بالامکان وجود دارد. فرضیه مورد بحثبا روندى مشابه روایت پیشین استدلال، به محال مىانجامد، به این صورت که انسان مىتواند چیزى بزرگتر از آنچه که بزرگتر از آن نمىتوان تصور کرد، تصور کند: هستىاى که بالضروره وجود دارد، بزرگتر از چیزى است که تنها بالامکان وجود دارد. بنابراین، آن هستى که چیزى بزرگتر از آن نمىتوان تصور کرد، بالضروره وجود دارد، نه بالامکان.
حدود پانصد سال بعد، رنه دکارت شکل جدیدى به استدلال مىدهد که در آن، به وجود به عنوان یک محمول نگریسته شده است: مقدمه 1: خدا واجد همه کمالات است. مقدمه 2: وجود یک کمال است. نتیجه: پس خدا وجود دارد.
اشکالات متعددى به این استدلال شده است که به برخى از آنها پاسخ دادهاند، اما برخى اشکالات، دستکم بعضى چنین فکر مىکنند که، هرگز حل نشده است. پلانتینجا روایت مشروطى از این استدلال را در کتاب چیستى ضرورت ارائه کرده است و دیگران نیز در این زمینه تلاشهایى مبذول داشتهاند. مقاله اول از ویلیام راو، بهطور انتقادى به بررسى قرائتهاى مشروط آنسلم، پلانتینجا و گودل از این استدلال مىپردازد. راو در حالیکه اعلام مىدارد که پلانتینجا مىتوانسته نشان دهد که این استدلال حاوى «مغالطهاى برجسته» یا «مقدمهاى آشکارا اشتباه» نیست، در عین حال مىگوید اثبات صدق مقدمات آن بسیار مشکل است. آنتونى آندرسون در مقاله «اصلاحاتى در برهان وجودشناختى گودل»، برهان گودل را طورى اصلاح مىکند که از اشکالى که جى. هوارد سابل مطرح کرده است مصون بماند. آن اشکال این است که اصول موضوعهاى که به کار گرفته شدهاند به «اضمحلال منطقى» منتهى خواهد شد; زیرا «از آن اصول موضوعه نتیجه مىشود که هر قضیهاى که در کل صادق است، ضرورى است». او از مصون نگه داشتن اصول بنیادین برهان گودل راضى و خرسند است. آکویناس و سویین برن و دیگران چنین حکم کردهاند که استدلال وجودشناختى، از آغاز تلاشى ناصواب بوده، لذا ارزش پىگیرى ندارد. در عوض توجه آنان به استدلالات پسینى معطوف شده که با برهان کیهانشناختى آغاز مىشود. روایت کاملا سادهاى از آن برهان به شکل زیر است: مقدمه 1: هر چیز علتى دارد. مقدمه 2: هر چیزى که علت دارد یک علت نهایى دارد. نتیجه: علت نهایى وجود دارد و آن چیزى است که منظور ما از خداست.
این استدلال در نوشتههاى آکویناس داراى سه صورت مختلف است; در اثر مشهورش «پنج راه»، استدلال کیهانشناختى على، استدلال کیهانشناختى حرکتى و استدلال کیهانشناختى امکان، یافت مىشود. نخستین مطلب ما مقاله ویلیام راو تحت عنوان «بررسى استدلال کیهانشناختى» است. استدلال داراى دو مرحله است، مرحلهاى که در تلاش براى اثبات وجود یک هستى موجود بنفسه است، و مرحلهاى که هدفش اثبات این است که این هستى موجود بنفسه خداى خداگرایى مسیحى است. او پس از معرفى اصل دلیل کافى (این ایده که براى وجود هر هستى یا هر امر واقع اثباتى، باید تبیینى وجود داشته باشد) به بررسى چهار اعتراض وارد شده به این استدلال مىپردازد. او نتیجه مىگیرد که این استدلال موفق نیست; زیرا مرحله اول جریان نمىیابد. در مقاله دوم، ریچارد سویین برن هشت اعتراض واردشده به دلیل اتقان صنع را، که در کتابهاى پژوهش در باب فهم آدمى و گفتگوهایى در باب دین طبیعى دیوید هیوم دیده مىشود، بررسى مىکند و درمىیابد که هیچ کدام، آن استدلال را از کار نمىاندازد. نزد او قوت استدلال حول قیاس اصلى صورت گرفته میان نظم ایجادشده توسط آدمیان و نظم کائنات مىباشد. سه مقاله در موضوع تجربه دینى در کتاب آمده است: اولى به استدلال از تجربه دینى عنایت دارد، و دوتاى دیگر حداقل بهطور غیرمستقیم به آن مرتبطند. گرى گاتینگ اظهار مىدارد که قرائت اصلاحشده او از دلیل تجربه، وجود یک هستى نیک و توانا را اثبات مىکند که علاقهمند به آفریدن است و این توجیهى فراهم مىکند براى «هسته مرکزى اعتقاد دینى». به این ترتیب او متقاعد مىشود که اعتبار اعتقاد دینى را اثبات کرده است، اما تصدیق مىکند که ما به چیزى بیش از این احتیاج داریم; زیرا ما تنها کمترین تبیین قابل اعتنا درباره سرشت او و رابطهاش با ما را به دست آوردهایم. از این رو، سه ملاک که بر حسب آنها مىتوانیم اعتبار تجربه دینى را بسنجیم، به دست مىدهد: «تجربههاى دینى باید قابل تکرار بوده; توسط انسان در مکانها و فرهنگهاى مختلف تجربه شوند; و در آینده به زندگىهاى بهتر به لحاظ اخلاقى منتهى گردند». مرولد وستفال تفسیرى قارهاى (اروپایى) از تجربه دینى ارائه مىکند. نزد او تجربه دینى به عنوان «تعالى خود» قابل تعریف است. براى الگوهاى این تعالى خود، لازم نیستبه تعالى عمدى یا به «خود فراموشى معنوى یا وجدآمیز» نظر داشته باشیم; زیرا اینها نفس را محور قرار مىدهند، اما از آنجا که اینها نقش مهمى در دین واقعى دارند، قصور در تعالى آنها «خودفریبى و در نهایتبتپرستى» است. تنها یک راه براى تعالى نفس وجود دارد و آن هنگامى است که شخص در اخلاق، حدودى را براى اراده قرار مىدهد و با سایرین رویارو مىشود، اما «حتى در اینجا نیز ممکن است صورت دین حقیقى به خودفریبى در مورد وجود جوهرش کمک کند». او اظهار مىدارد که تجربه دینى نمىتواند «هیچ دلیلى براى صدق به مثابه عینیت فراهم کند مگر اینکه آزمایش صدق به مثابه ذهنیت را گذرانده باشد». ویلیام آلستون شناختشناسى تجربه دینى مسیحى را با شناختشناسى تجربه حسى مقایسه مىکند و نشان مىدهد که با آنکه دومى شرایط سختترى دارد، دلایل کافى براى تفاوت این دو وجود دارد. در حالى که ملاک تجربه حسى معتبر، تحقیقپذیرى و تعمیمپذیرى است، هستى خدا ممکن استبه کلى از اینکه این ملاک در مورد تجربه دینى قابل استفاده باشد، جلوگیرى کند. دو مقاله به موضوع ارزش و لزوم براهین مىپردازد. استفن دیویس در مورد چیستى برهان توضیح مىدهد و بحث مىکند که اگرچه مؤمنین نیازى ندارند که براى دفاع از ایمان برهان ارائه کنند، لیکن چنین تمرینى براى کسانى که در جهت تکمیل باور به وجود خدا هستند، از جهاتى خوب است. وسلى رابینز مىپرسد که آیا ویلیام آلستون و الوین پلانتینجا «موفق شدهاند که نشان دهند چیز غیرمستدلى در استثنا نمودن برخى قضایاى توحیدى از طبقه قضایایى که احتیاج به برهان ندارند وجود دارد». نظر او این است که آنها موفق نشدهاند. او براى اینکه نشان دهد که تبیینى که پلانتینجا و آلستون در مورد اشکال قرینهگرایانه به اعتقاد به خدا ارائه مىکنند، تنها تبیین ممکن نیست، خود به ارائه تبیین دیگرى مىپردازد.
3. مساله شر و راهحلهاى آن
مطابق نظر آگوستین، دو مسئله اساسى در مورد شر، منشا و توجیه آن وجود دارد. در اینجا نظر عمدتا متوجه دومى است، بیشتر بحثهاى معاصر متمرکز بر موضوع توجیه است که به عنوان پاسخ به شبههاى که ابتدا در مقالهاى که توسط مکى ارائه شده، «شر و قدرت مطلق»، مطرح شده است. اعتقاد مکى این است که خداگرا با یک مشکل منطقى نسبتبه عقایدى که از نقش محورى در ایمان مسیحى برخوردارند روبروست. آن عقاید اینها هستند: 1. خدا وجود دارد. 2. خدا قادر، عالم و خیرخواه مطلق است. 3. شر وجود دارد. در واقع، مجموعه عقاید مورد بحثبه نظر نمىرسد که این عیب [مشکل منطقى] را داشته باشند، اما اگر اعتقاد دیگرى او دو اعتقاد را برمىشمرد که معادلند با چیزى که در (4) مطرح شده است اضافه شود -یعنى: 4. خداى توصیف شده در (2) اجازه وجود هیچ شرى را نخواهد داد- در این صورت آن چیزى را خواهیم داشت که او «مشکل منطقى» مىنامد; یعنى اینکه عقاید مورد بحث ناسازگارند. دفاعهاى گوناگونى که در واقع راهحلهاى سازگارى هستند، به شیوههاى متعدد این اشکال ناسازگارى را مورد چالش قرار دادهاند. اینکه گزارههاى الف و ب را مىتوان سازگار نشان داد، اگر آنها منطقا با گزاره دیگرى یعنى ج سازگار باشند. هریک از راه حلهاى دفاع، نوع خاصى ج است، بهگونهاى که الف و ب سازگار با ج به نظر آیند. کیتیاندل در مقاله «دفاع خیر بزرگتر»، دفاع مولد را پیشنهاد مىکند که بر حسب آن خدا چنین در نظر گرفته مىشود که شرها را مجاز ساخته است تا خیرها زاده شوند. به تعبیر تمثیلى، ج نزد یاندل دفاع خیر بزرگتر است; به این معنى که خداى عالم مطلق، قادر مطلق و خیرخواه مطلق چنین به نظر مىآید که شر را ممکن ساخته استبه خاطر یک خیر بزرگتر. جان هیک در اثر اخیرش شر و خداى محبت، تبیین سنتى دفاع «تهذیب نفس» را صورتبندى مىکند که شر را بر اساس اینکه نفوس به وسیله آن ترقى مىیابند و رشد معنوى و اخلاقى را تجربه مىکنند، تبیین مىکند. نزد هیک آن ج، تهذیب نفس است. الوین پلانتینجا دفاع مبتنى بر اختیار آگوستین را اخذ مىکند و بر حسب جهانهاى ممکن و جهان گذرا به آن شکل جدیدى مىدهد. او اظهار مىدارد که ناسازگارى منطقى وجود ندارد; زیرا دفاع مبتنى بر اختیار نشان مىدهد که امکان شر با وجود خداى قادر، عالم و خیرخواه مطلق سازگار است. دفاع مبتنى بر اختیار، آن ج پلانتینجا است. باز سیر دفاعى دیگرى را لوئى دوپره در ارتباط با شر اخذ کرده است. او اظهار مىدارد که تلاشهاى جدید در الهیات استدلالى منحرف هستند; زیرا با مفهومى عقلگرایانه نسبتبه خدا سروکار دارند. مفهومى که بر اساس تبیین او دور از ایمانى سرزنده مىباشد. به جاى آن، او ارتباطى نزدیکتر و اساسىتر بین خالق نامتناهى و هستى متناهى مطرح مىکند. در این الگو، استقلال و مسئولیتبیشترى براى مخلوق و فرصتهاى بیشترى براى خالق در جهت فرصت دادن [به مخلوق] و منجیانه عمل کردن به سود مخلوق وجود دارد. ملحدین که به واسطه استحکام راه حلهاى دفاعى خداگرایان لااقل خسته شدهاند، اگر دلسرد و بىجرئت نشده باشند، در عوض راه احتمالگرایانه را آغاز کردهاند. ویلیام آلستون بر این استراتژى احتمالگرایانه بر حسب حالتشناختى انسان متمرکز مىشود و در نقد استدلال «مبتنى بر تخمینهاى بىارزش قواى شناختى انسان در کاربردى خاص» وارد مىشود. توجه او به صورتبندى ویلیام راو از این استدلال است. او نتیجه مىگیرد که استدلال استقرایى «شکلى بهتر از همتاى مصیبتزده قیاسىاش» نیست. جیمز سنت نوعى راه حل دفاعى در مقابل استدلال استقرایى از شر که از سوى ویلیام راو ارائه شده است پیشنهاد مىکند که مبتنى استبر این بیان که یک فرض کلیدى در استدلال راو «اینکه خیرهایى که ما مىشناسیم به ما زمینههاى استقرایى خوبى مىدهند براى استنتاجات یقینى در مورد خیرهایى که هستند» موجه نیست. نتیجهاى که او مىگیرد این است که نمونهاى که در استدلال راو هستیک «نمونهگیرى استقرایى مناسب» نیست.
4. صفات خدا
من تعجب مىکردم اگر فیلسوفان دین، حداقل در دوره جدید، بیشتر از متکلمان به صفات خدا توجه نکرده بودند. روال بحثها در مورد صفات خدا، اغلب در ارتباط با مسئله شرور; یعنى صفات قدرت مطلق، علم مطلق و خیرخواهى مطلق قرار گرفته است. مقالات ما تنها در مورد صفت اول و صفتسرمدى بودن خداست. قدرت مطلق علاقه ریاضیدانان و فیلسوفان را به یکسان به کمک گرفته است. قدرت مطلق را چگونه باید تعریف کرد؟ آیا خدا مىتواند سنگى خلق کند که نتواند آن را بلند کند؟ اینکه انسان چگونه مىتواند به سؤال دوم پاسخ دهد مبتنى استبر اینکه آیا خدا خصوصیت مورد بحث را ضرورتا داراستیا تنها به صورت امکانى. در مقاله جورج ماورودس، او دیدگاه تومیستى قدرت مطلق را در پارادوکس سنگ به کار مىگیرد و مىگوید چون این پارادوکس مستلزم انجام چیز متناقضى است، آن را مىتوان حل کرد; زیرا آن کار یک «شبهکار» است. پیتر گیچ بین مفهوم «قدرت مطلق» (توانایى انجام هر چیزى) و مفهوم «قدرت کامل» (قدرت خدا بر همه چیزها) فرق مىگذارد و استدلال مىکند که مفهوم دوم، مفهومى برگرفته از کتاب مقدس است، اما اولى چنین نیست: او چهار قرائت از قدرت مطلق در نظر مىگیرد و همه را ناقص مىیابد و قدرت کامل را با مشکل کمترى مواجه مىبیند. ویلیام هاسکر که در اینجا گزیدهاى از کتابش تحت عنوان خدا، زمان و معرفت، برگرفته شده استبه بررسى آموزه معرفت متوسط، آنچنانکه در قرن شانزدهم شکل یافته است، مىپردازد و برخى از استدلالهایى را که کاملتر شده بودند بررسى مىکند. او آنگاه با تبیین پلانتینجا، آنگونه که در دفاع مبتنى بر اختیار آشکار گشت، به زمان حال مىپردازد. اشکالات متعددى بررسى مىشوند و یکى از آنها باعث مىشود که هاسکر آن آموزه را رد کند. در گزیده مقاله از ویلیام آلستون در خصوص علم پیشینى خدا، او بر «تمایز قاطع بین فهم اختیارگرایانه و سازگارگرایانه از واژههایى همچون در قدرت شخص» تمرکز مىیابد. آنگاه با این بحث ادامه مىدهد که اگر بر تلاش براى «نشان دادن اینکه در قدرت هیچ شخص نیست اینکه کارى غیر از آنچه که انجام مىدهد، انجام بدهد» متمرکز شویم، آنگاه تذکر راههاى متعدد تشریح در قدرت شخص مهم خواهد نمود و سپس با یادآورى اهمیت فهمیدن معناى این عبارت در هر سیاق مفروض، مطلب را ادامه مىدهد. مقاله تحت عنوان «سرمدیت» که اثر النور استامپ و نورمن کرتس مان است و اخیرا در ادبیات این موضوع به متن کلاسیک شهرت یافته است از دیدگاه بوئیتوس در مورد سرمدیتخدا دفاع مىکنند. در این دیدگاه، سرمدیتخدا فراتر از زمان است، با این توضیح که دو نحوه از وجود هست: نظام الهى، با مقولات زمانى مانند «قبل» و «بعد»، و جایى که قضایایى که بهطور زمانى مرتب نشدهاند نمىتوانند با اوضاع واقعى که مطابق آنها بهطور زمانى مرتب شدهاند، منطبق شوند، و نظام زمان کمى. آنها این گرایش بوئیتوسى خود را این چنین بیان مىکنند: «در حیات او گذشته یا آینده، قبل یا بعدى وجود ندارد; یعنى حوادثى که حیات او را تشکیل مىدهند، نمىتوان به ترتیب زمانى از مبداء سرمدیت مرتب کرد، اما به علاوه، هیچ هویتیا حادثه زمانى نمىتواند نسبتبه کل زندگى یک هویتسرمدى، زودتر یا دیرتر یا گذشته یا آینده باشد. استامپ و کرتس مان لوازم تبیینشان را تحلیل مىکنند، دلایل غیرمنسجم دانستن آن را بررسى مىکنند و نمونههایى از نتایجحمل آن بر موضوعات فلسفه دین را ذکر مىکنند. الان پاجت در بخش چهارم کتابش تحت عنوان خدا، سرمدیت و ماهیت زمان، آموزه غیرزمانمند بودن نسبى خدا را بسط داده، از آن دفاع مىکند. آنگاه اشکالات را پیشبینى مىکند و این دیدگاه را که خدا رئیس زمان استبه پیش مىبرد.
5. معجزات
مایکل مارتین، هیومى معاصر، که مخالف خداگرایى است ...، در بخش هفتم کتابش، تحت عنوان الحاد، استدلال از معجزات بر وجود خدا را بررسى مىکند. او در حالى که اعلام مىدارد که دلایل پیشینى براى کماهمیتشمردن معجزات وجود ندارد، مىپندارد که موانع پسینى وجود دارد که خداگرا قبل از اینکه بتواند ادعا کند که معجزات بهطور مستقیم یا غیر مستقیم رخ دادهاند، باید آنها را از سر راه بردارد. به علاوه، او استدلال مىکند که حتى اگر شخص ادعا کند که معجزات بهطور مستقیم یا غیرمستقیم رخ دادهاند، این به خودى خود به این معنا نیست که این رخ دادنها به عنوان دلیل استقرایى براى صدق خداگرایى به شمار مىآیند. در طرف اثباتى چهار مقاله گزینش شدهاند. ریچارد سویین برن در این گزینش ما، با قوت با هیوم معارضه مىکند. ملاحظه اول او این است که آیا مىتواند دلیلى وجود داشته باشد که یک قانون طبیعى تخلف کند؟ ملاحظه دوم این است که آیا انسان مىتواند ثابت کند که تخلفى از این نوع، نتیجه عمل الهى باشد؟ لازمه پرسش اول او این است که «دلیل خوبى وجود داشته باشد براى باور» اینکه استثنایى بر آنچه که ما دلیل داریم که آن را قانون طبیعتبدانیم، وجود دارد. همچنین باید دلیل داشته باشیم بر اینکه حادثه مورد نظر با فرض وجود اوضاع و احوالى که همراه حادثه اصلى بود، قابل تکرار نیست و یا باید در پى صورتبندى قانونى [براى طبیعت] باشیم. او بحث مىکند که براى اینکه به قانون طبیعى به عنوان معجزه استثنا بزنیم، آن استثنا باید کار یک عامل الهى باشد. در مورد اینکه انسان براى باور دخالتیک هستى الهى در جهان ما، چه نوع قرینهاى نیاز دارد، او مىگوید «قرینه کافى از اوضاع و احوال» لازم است. بر مبناى تبیین او، اجابت دعا شرایط لازم را خواهد داشت. ریچارد پارتل نقادى هیوم را، که با سویین برن آغاز شده بود، ادامه مىدهد و بحث مىکند که مىتوان براى معجزه یک جریان دومرحلهاى شکل داد: مرحله اول استدلالى استبراى امکان کلى معجزات و مرحله دوم، استدلال براى علیتیافتن معجزات. پارتل با مقایسه قوانین طبیعتبا قوانین یک ملت، استدلال مىکند که معجزه شبیه استثنایى استبر قانون آن ملت. براى مثال اینکه پرزیدنت فورد، ریچارد نیکسون را بعد از واترگیتبخشید. در مورد این پرسش که آیا دلیلى داریم بر اینکه معجزهاى تاکنون اتفاق افتاده است، پارتل نظرى بر گزارشهاى متعدد معجزات مىافکند و ملاکهایى وضع مىکند. براى مثال: 1) معجزه نباید مانند «قصه پریان» باشد. 2) «امر معجزهآمیز باید جزء لا ینفک داستان اصلى دین باشد». 3) باید دلیل مستقلى [غیر از معجزه] براى دین مورد نظر وجود داشته باشد. پارتل سپس به بررسى معجزههاى مسیح بر اساس این ملاکها مىپردازد و نتیجه مىگیرد که بسیار محتمل است که این معجزات حقیقى باشد. اگر ما قبلا دلیلى داشته باشیم براى اعتقاد به خدایى که در امور انسانى فعال است، مىتوانیم معجزات را بپذیریم، اما اگر چنین دلیل مستقلى براى اعتقاد به خدا نداریم، احتمال بسیار ضعیف دارد که به دخالت الهى اعتقاد پیدا کنیم. جورج ماورودس بحث مىکند، اگر کسى معجزات را به عنوان «تخلف» تعبیر کند، در این صورت قانون طبیعتباید ویژگى نوعى، امکان را داشته باشد، اما در اینجا باید معنایى از امکان داشته باشیم که قانون باستانى منطق استدلال از وجود به امکان، استنتاج معتبرى است آن را نمىپذیرد. او قانونهاى وضعشده توسط مجلسها را مثال مفیدى مىداند و اظهار مىکند که چنین قوانینى «بوسیله تخلف از بین نمىروند». همینطور، قوانین طبیعت آنچه را که «در طبیعت امکان دارد» مشخص مىکنند و بدون اینکه از اعتبار ساقط شوند، استثنا مىپذیرند; بنابراین، معجزات هیومى «امکان خالص» هستند. جان ایرمن در مقالهاش «بایس، هیوم و معجزات» صورتبندىهاى اخیر بایس از استدلال هیوم علیه معجزات رامورد تحلیل انتقادى قرار مىدهد. تحلیل بایس به عنوان توضیح و شرح ساختار و جوهر استدلال هیوم نگریسته شده است، اما از «ادعاهاى متعدد» هیوم که یکى از آنها این است که دلیلى براى اثبات اینکه معجزهاى هرگز اتفاق افتاده است نداریم، حمایت نمىکند. برعکس، ایرمن اظهار مىدارد که این تحلیل شرایطى را روشن مىکند که تحت آن شرایط مشخص مىتواند «ادعاهاى جالب توجهتر هیوم» را بهطور مستقل رد کند.
6. مرگ و جاودانگى
همه انسانها دیر یا زود در سفر زندگىشان بطور گریزناپذیرى مرگ هستند. اگر نگوییم براى همه، براى بیشتر اشخاص، پرسش از اینکه آیا زندگى پس از مرگ وجود دارد اجتنابناپذیر است. افلاطون اعتقاد داشت که نفسى وجود دارد و آن فناناپذیر است چون نمىتواند از بین برود. برخى بهطور جدى پرسیدهاند که آیا مفهوم زندگى پس از مرگ مىتواند معنایى داشته باشد و آیا دلیلى براى زندگى اخروى وجود دارد. خداگرایان مسیحى امیدوارند که از مفهوم جاودانگى به این اندیشه که پیروان حضرت مسیح امید به رستاخیز دارند، فراتر بروند. برتراند راسل اشکالات عمدهاى به ایده زندگى پس از مرگ وارد مىکند. او استدلال مىکند، این باور این که شخصیت و محفوظات ما، پس از تلاشى بدنهایمان باقى خواهند ماند، معقول نیست. او ادعا مىکند که گرایش به اعتقاد به جاودانگى ناشى از عوامل عاطفى به خصوص ترس از مرگ است. بروس رایشنباخ در دفاع از اعتقاد خداگرایانه مسیحى در بخشى از کتابش، آیا انسان ققنوس است، تحلیلى از ثنویت این اندیشه که اشخاص جسم و روحند، پیشنهاد مىکند، و نتیجه مىگیرد که استدلال قانعکنندهاى به سود این دیدگاه وجود ندارد. او در عوض یگانهانگارى را ترجیح مىدهد و اعلام مىدارد که اگرچه با مرگ، دیگر بقا امکان ندارد، اما زندگى پس از مرگ از طریق خلق مجدد اشخاص توسط خدا ممکن است. پیتر فن اینواگن در مقاله «امکان رستاخیز» بحث مىکند که آموزه مسیحى رستاخیز جسم ممکن است. ما در یک زندگى آینده قادر به تشخیص همدیگر خواهیم بود، زیرا همان بدنها را خواهیم داشت و خواهیم توانستبا یکدیگر ارتباط برقرار کنیم. او ابتدا علیه مفهوم بدن بازساخته که خدا اجزاء بدن شخص را در هنگام مرگ جمع مىکند و در آسمان دوباره گرد هم مىآورد آنچه که او دیدگاه «ارسطویى» مىنامد استدلال مىکند. آنگاه فرضیهاى را مطرح مىکند که بقاء جوهرى جسمانى را تامین مىکند. سویین برن در بخشى از کتابش تحت عنوان تکامل نفس استدلال مىکند که نفس تنها در صورتى که با یک مغز فعال در ارتباط باشد «عمل خواهد کرد»، اما در ادامه مطلب براى حفظ امکان آن، این را پیشنهاد مىکند که در برههاى از زمان خداى قادر مطلق ممکن است «دوباره مغز را بازسازى کند» و اجزایش را گرد هم آورد و به این وسیله شرایط را براى زندگى نفس فراهم مىکند.
7. کثرتگرایى دینى
گزینههاى دینى بسیارى وجود دارد که بدیل یکدیگرند. آیا مجموعه خاصى از باورهاى دینى حقیقت است؟ آیا در دین خاص حقیقتى بیش از سایر ادیان وجود دارد؟ آیا ممکن استحقیقت این باشد که تنها یک راه به خدا وجود دارد؟ و اگر چنین است آن راه در کدام دین است؟ آیا ملاکهاى عینى براى پاسخگویى به این سؤالات وجود دارد؟ دست کم سهگونه کثرتگرایى دینى وجود دارد، انحصارگرایىمدعى است که باورهاى اصلى دین خاصى، حقیقت است و رستگارى منحصر به همان دین خاص است. بسیارى از موحدان مسیحى براى مثال این اعتقاد را داشتهاند که بیرون از کلیسا رستگارى وجود ندارد. گونه دوم، شمولگرایى است، این دیدگاه که هسته خاصى از باورهاى دینى حقیقت نیست و رستگارى ممکن است در ادیان دیگر هم یافتشود. گونه سوم، کثرتگرایى است، دیدگاهى که جان هیک و همفکرانش آن را ترویج مىکنند. آنها منکر این ایده هستند که خداوند خود را انحصار در دین واحدى متجلى کرده باشد، بلکه بطور مساوى در همه ادیان متجلى است. آیا راهى وجود دارد که بتوان در مورد این مطلب تصمیم گرفت؟ آیا ممکن است که یک دین در مورد خدا، بیشتر از سایر ادیان به حقیقت نزدیک باشد؟ چه نوع معیارى ممکن است وجود داشته باشد براى رسیدن به حقیقت در موضوعات مرتبط با اعتقاد دینى، به طورى که انسان بتواند تا حدى مطمئن باشد که جهتگیرى دینى که دارد همان جهتگیرى صواب است؟ رهیافت جان هیک در مسائل کثرتگرایى دینى در میان دعاوى سنتهاى گوناگون براى رستگارى، پیشنهاد رستگارى عمومى است; تغییر وضع انسان از خودمحورى به «واقع» محورى. نزد او این رهیافتبه تصدیق ادیان بزرگ جهانى به عنوان «فضاى رستگارى» منتهى مىشود، هیک ادعاهاى مختلف حقیقت را صرفا دریافتهاى دینى مختلف از «یک واقعیت الوهى نهایى» مىداند. به نظر او تفاوتهایى در ناحیه اطلاعات مربوط به «مبدا و سرنوشت» در بین ادیان قابل تشخیص هستند، اما این تفاوتها براى رستگارى مهم نیستند. دیوید بازینجر در مقالهاش تحت عنوان «پلانتینجا، کثرتگرایى و باورهاى دینى موجه» دیدگاه «غیر مبتنى بر قرائن» پلانتینجا را این چنین تعبیر مىکند که نه عقاید شکل گرفته و نه «مکانیسم شکلدهى عقاید» شخص، هیچکدام نیاز به حمایت دلیل پیشنهادى ندارند، اگرچه بازینجر در پاسخ به گزینههاى رقیب که تکثرگرایى طرح مىکند تاکید دارد که «خداگراى دانشمدار» به ارزش چنین دلیلى خواهد نگریست، در عین حال معتقد است که او مىتواند «عقاید شکل گرفته» را به عنوان «عقاید بنیادى به معناى اخص» حفظ کند. مارکهایم در مقاله پایانى «تامل در مورد مسیحشناسى خدامحورانه» اظهار مىدارد که کتاب پل نیتر تحت عنوان آیا نام دیگرى وجود ندارد؟ استدلال دقیقى استبراى حرکت الهیات معاصر بهسوى «مسیحشناسى خدامحورانه». در چنین رهیافتى، توجه از مسیح به عنوان راهنماى به سوى خدا به خدا به عنوان کلید تفسیر کلامى مسیح صعود مىکند. آنگاه مىتوان به ویژگى «انحصارگرایانه» ایمان مسیحى مسیح محورىاش بدون کاستن از اعتبار و قدرت آن، غلبه کرد. او توضیح نیتر را از خدامحورى در مسیحشناسى در دو سرفصل اصلى تحلیل و نقادى مىکند. اول، پرسشهایى در باب انسجام و معناى «خدامحورى» در الهیات مطرح شده است. به خصوص این پرسش که ویژگى و سر منشا، آن معرفتى از خدا، که در نسبى پنداشتن سایر هنجارهاى دینى بتوان به آن اشاره کرد، چیست؟ دوم، این بحث نیتر که «مسیحشناسى خدامحور» مبناى محکمى در کتاب مقدس و سنت مسیحى دارد، بررسى شده و متقاعد کننده تشخیص داده مىشود.