معنا و بىمعنایى در «علم دینى»
آرشیو
چکیده
متن
در تعبیر «علم دینى»، واژه علم را با دو قید به کار مىبریم; نخست این که علم تجربى موردنظر است، نه علم به مفهوم اعم کلمه، و دیگر این که از علوم تجربى، صرفا علوم تجربى انسانى در کانون بحث قرار دارد. بنابراین، در به کارگیرى تعبیر علم دینى، به مواردى چون «روانشناسى اسلامى» یا «جامعهشناسى اسلامى» نظر داریم. مساله اصلى نوشته حاضر این است که آیا تعبیر «علم دینى»، اساسا معنایى دارد یا باید آن را تعبیرى بىمعنا دانست. در صورتى که این تعبیر بىمعنا باشد، مفهوم معین و قابل تصورى را به ذهن القا نمىکند; درست همانطور که تعبیر «مربع دایره»، هویت مفهومى روشنى در ذهن ایجاد نمىکند. به علاوه، هر گزارهاى که از تعبیر «علم دینى» ساخته شود، در واقع نه صادق است و نه کاذب و تنها فاقد معناست; چنانکه گزارهاى همچون «مجموع زوایاى مربع دایره 360 درجه است»، بىمعناست. بر اساس دو موضع معرفتشناختى، تعبیر «علم دینى» بىمعنا تلقى مىشود; نخست وحدتگرایى معرفتشناختى و دیگر، کثرتگرایى معرفتشناختى. مراد از وحدتگرایى معرفتشناختى این است که دانش بشرى، سنخیتى واحد و یکدست دارد و مشخصه آن نیز تجربى بودن آن است. بر این اساس، دین اصولا از حوزه دانش خارج است و خود نیز فاقد ماهیت دانشى است; از این رو، تعبیر «علم دینى»، بىمعنایى آشکارى دارد. این موضع توسط اثباتگرایان منطقى و عملگرایان (pragmatists) اتخاذ شده است. اما کثرتگرایى معرفتشناختى، حاکى از آن است که معرفتبشرى، بافتى یکدست ندارد، بلکه همچون چلتکهاى است که هر پاره آن، بافتى خاص خود دارد. کثرتگرایى مورد نظر در اینجا کثرتگرایى تباینى است که بر اساس آن پارههاى مختلف معرفت از یکدیگر مستقلاند و سنخیتیا تداخلى با هم ندارند. در کثرتگرایى، معرفت دینى نیز گونهاى از معرفت است، اما نسبت آن با معرفت علمى، تباین و تغایر است. بر حسب این موضع نیز تعبیر «علم دینى» بىمعناست; زیرا امور متباین نمىتوانند وصف یکدیگر قرار گیرند. این نوع کثرتگرایى را مىتوان در آثار متاخر ویتگنشتاین و پیروان او و در حوزه خود علم، در آثار تامس کوهن سراغ گرفت. در نوشته حاضر، این دو دیدگاه معرفتشناختى را از حیث آن که قائل به بىمعنایى تعبیر علم دینى است مورد بررسى قرار خواهیم داد. در پایان، خواهیم کوشید از نوعى کثرتگرایى معرفتشناختى که آن را کثرتگرایى تداخلى مىنامیم دفاع کنیم و با تکیه بر آن نشان دهیم که تعبیر «علم دینى»، دست کم در یک حالت، تعبیرى بامعناست.
1. وحدتگرایى معرفتشناختى و بىمعنایى «علم دینى»
چنانکه اشاره شد، وحدتگرایى معرفتشناختى، حاکى از آن است که دانش بشرى قابل تقسیم به حوزههاى مختلفى نیست که هر یک، داراى اصول و روشهاى معرفتى متفاوت و متمایزى باشد. ساختار دانش، یکدست و یکپارچه است و در هیچ نقطهاى از آن، با رخنهاى معرفتشناختى مواجه نمىشویم; به این معنا که لازم باشد در این سوى و آن سوى آن دو حوزه یا قلمرو معرفتى وجود داشته باشد که هر یک به اصول و قواعد معرفتشناختى متفاوتى استوار باشد. دیدگاه وحدتگرایى معرفتشناختى، به طور بارز توسط اثباتگرایان منطقى و عملگرایان اتخاذ شده است که هر یک را به ترتیب مورد بحث قرار مىدهیم.
1-1. اثباتگرایى منطقى و بىمعنایى «علم دینى»
اثباتگرایان منطقى به این نتیجه راه یافتند که تنها قضایاى معنادارى که تشکیلدهنده معرفتبشرى است، قضایاى ترکیبى (synthetic) است. در قضایاى ترکیبى، موضوع و محمول، به عنوان دو مفهوم مستقل از یکدیگر، با هم ترکیب مىیابند و به این ترتیب گزارهاى پدید مىآید که صدق یا کذب آن را با توسل به تجربه و مشاهده مىتوان مشخص نمود. نظر بر آن بود که همه قضایاى علمى، قضایاى ترکیبى است (مانند این قضیه در روانشناسى: «تقویت، رفتار را تثبیت مىکند»). هر چند اثباتگرایان منطقى، قضایاى تحلیلى (analytic) را نیز معنادار مىدانستند، اما از نظر آنان، این قضایا معرفتبخش نیست; زیرا ساختار همانگویانه (tautological) دارد; مثلا قضیه «همه افراد مجرد، غیر متاهلاند»، در عین حال که معتبر و معنادار است، گزارهاى تهى است و معرفتى در مورد جهان به ما نمىدهد. به جز قضایاى ترکیبى و تحلیلى، از قضیه معنادار دیگرى نمىتوان سخن گفت. از نظر اثباتگرایان منطقى، قضایاى تشکیلشده از مفاهیم دینى، فلسفى و اخلاقى، یا بىمعنایند (nonsense) یا صرفا بیانى از عواطف و احساسهاى درونىاند و در هر حال، گزارههایى که در بردارنده این گونه مفاهیم است، نه درست است و نه غلط. بر این اساس، دانش، متشکل از قضایایى است که ساختار منطقى مشابه و یکدستى دارد و همه از نوع قضایاى ترکیبى است. علاوه بر آن، روش علمى نیز روش واحدى است که در رسیدگى به قضایاى ترکیبى مورد استفاده قرار مىگیرد و آن همان روش تجربى است. وحدتگرایى در نزد اثباتگرایان، از این نیز ژرفتر در نظر گرفته شده بود; انتظار مىرفت که از طریق فروکاستن (reduce) مفاهیم و قضایاى ذهنى رایج در علوم انسانى به مفاهیم و قضایاى عینى و محسوس، وحدت ساختار علم، بیشتر از پیش گردد. (آیر، 1936). به اقتضاى این دیدگاه، تعبیر «علم دینى» بىمعنا خواهد بود; زیرا گزارههاى دینى، معنادار محسوب نمىشود و آوردن صفت دینى براى علم، مجموعه این تعبیر را بىمعنا خواهد ساخت. رایشنباخ که نخست از جمله اثباتگرایان منطقى بود و بعدها اختلاف نظرهایى با آنها یافت، سخنى ملایمتر در این مورد دارد. وى با تفکیک دو قلمرو در عرصه کار علمى، آنها را به ترتیب، قلمرو (تلاش براى) کشف (context of discovery) و قلمرو داورى (context of justification) نامید (رایشنباخ، 1938). در قلمرو نخست، هر امرى مىتواند بر فعالیت ذهنى دانشمند تاثیر بگذارد، اعم از اینکه معرفتى فلسفى، اسطورهاى یا دینى باشد. اما در قلمرو داورى، تجربه و شواهد تجربى تعیین کننده آن است که فرضیهاى پذیرفته شود یا کنار گذاشته شود. در این مقام، دیگر نمىتوان صفتى بجز «عینى» (objective) براى علم به کار برد. بنابراین، از نظر رایشنباخ نیز تعبیر علم دینى در مقام داورى بىمعناست، هر چند در مقام کشف، آرا و عقاید دینى مىتواند حضور داشته باشد و موثر واقع شود. درباره حکم اثباتگرایان بر بىمعنایى علم دینى چه مىتوان گفت؟ در حال حاضر، پس از نقادىهاى فراوانى که نسبتبه اثباتگرایى صورت پذیرفته، آشکار شده است که این دیدگاه اصولا در ترسیم مرزهاى میان معرفتهاى بشرى با شکست مواجه شده است و آنچه به عنوان وحدتگرایى معرفتشناختى در نظر گرفته شده، حاصل نادیده گرفتن نقش و اهمیتحوزههاى دیگر معرفت و تلاش بشرى بوده است. بىمعنا انگاشتن گزارههاى متافیزیکى، دینى و اخلاقى، به صرف اینکه مشابهتى با گزارههاى علمى ندارند، داعیهاى نبود که دریافتن سستى آن، نیازمند زمانى طولانى باشد. پوپر (1365) بهزودى اعلام کرد که نظریه ابطالپذیرى وى را نباید به منزله نظریه معنادارى تلقى کرد مبنى بر این که گزارههاى معنادار را از بىمعنا تفکیک کند، بلکه آن را صرفا باید نظریهاى دانستبراى تفکیک گزارههاى علمى و غیرعلمى. نه تنها ارزیابى اثباتگرایان از حوزههاى معرفتى دیگر، دقیق نبود، تصویر آنان از خود معرفت علمى نیز محتاج دگرگونىهاى بنیادى بود. فیلسوفان و مورخان علم، به انحاى مختلف به نقادى این تلقى پرداختند که پیکره نظریههاى علمى، صرفا از گزارههاى عینى یا ترکیبى تکوین یافته باشد (کواین، 1951; کوهن، 1369; ویزدم، 1987). با توجه به اینکه داورى اثباتگرایان در مورد بىمعنایى علم دینى، مبتنى بر تصویرى مخدوش از معرفت دینى از سویى، و تلقىاى ناتمام از علم از سوى دیگر بوده است، اعتبار این داورى در معرض تردید اساسى قرار مىگیرد. موضع ملایمتر رایشنباخ، هر چند تصور استوارترى از علم فراهم آورده بابى براى مناسبات میان علم و غیرعلم (مشتمل بر معرفت دینى) گشوده، اما اصرار وى بر مبرا بودن علم از این گونه مناسبات در مقام داورى، محتاج تامل بیشترى است. اگر بپذیریم که در جریان فرضیهپردازى، معرفت دینى (همچون معرفتهاى دیگر) مىتواند فعال و موثر باشد، چگونه ممکن است که در مقام داورى تجربى، این تاثیر محتوایى، از پیکره فرضیهها بازستانده شود؟ این مستلزم آن است که تجربه، به ایفاى نقشى فراتر از داورى بپردازد; یعنى نخستبه تهذیب فرضیهها از آثار برگرفته از مبادى غیرعلمى بپردازد و آنگاه به داورى بنشیند و شواهد تایید کننده فرضیهها را مشخص سازد. اما آیا داورى تجربى، چنین کارکردى را داراست؟ پاسخ مثبتبه این سوال، علاوه بر اینکه با واقعیت داورى تجربى همخوانى ندارد، ما را با پارادکسى نیز مواجه مىسازد، مبنى بر این که مقام داورى، مقام کشف را نفى مىکند: اگر مقام داورى، تاثیرهاى بهجامانده بر فرضیهها در مقام کشف را مىزداید، پس مقام کشف زاید است. رفع این پارادکس، مدل رایشنباخ را تبدیل به مدلى مىکند که صرفا در بردارنده مقام داورى است و این، رایشنباخ را به موضع اثباتگرایان ارتدکس بازمىگرداند و نه تنها نقض غرض است، بلکه وى را در معرض انتقادهاى وارد بر اثباتگرایان قرار مىدهد (براى بحثبیشتر در این مورد مراجعه شود به مقاله «هویت علم دینى»، باقرى، 1374).
1-2. عملگرایى و بىمعنایى علم دینى
موضع دوم در وحدتگرائى معرفتشناختى از آن عملگرایان است که بر اساس آن نیز علم دینى بىمعناست. از عملگرایان متقدم، پیرس عملگرایى را به منزله نظریهاى در باب معنا و معنادارى لحاظ کرد و از این حیث، مشابهت قابل توجهاى با اثباتگرایان منطقى داشت. بر این اساس، عملگرایى مستلزم قائل شدن به تعاریف عملیاتى ( operational) است. بنابراین، هر کلمه یا گزاره، هنگامى معنادار است که بتوان آن را در قالب تعریفى عملیاتى بیان کرد به نحوى که کلمه یا گزاره مورد نظر، قابل سنجش تجربى باشد. عملگرایى در پى آن است که هر گونه معرفت معتبر را با معیار تحویلپذیرى به معرفت تجربى مورد ارزیابى قرار دهد: معرفت معتبر، معرفت تجربى استیا هر معرفتى که قابل تعریف عملیاتى باشد. دیویى نیز همچون پیرس، معرفت تجربى را معرفت معتبر بشرى تلقى مىکند و بر آن است که روش تحقیق تجربى، روشى است که مىتوان آن را «بدون اینکه با رخنهاى ناگهانى مواجه شود به کار بست» (دیویى، 1970، ص23). به عبارت دیگر، در قلمرو معرفتبشرى، رخنههاى معرفتشناختى وجود ندارد، بلکه سنخیت واحدى در سرتاسر آن برقرار است و از حیث روش نیز، روش معرفت تجربى در سرتاسر آن کارآمد است. از عملگرایان متاخر، کواین (Quine) نیز در راستاى همین طریق گام برداشته است. البته تجربهگرایى کواین (و به تعبیر وى، تجربهگرایى عملگرایان متقدم) با تجربهورزى حسگرایانه اثباتگرایان منطقى متفاوت است. کواین (1951) این تجربهورزى حسگرایانه را متهم به پیروى از دو اصل جزمى دانست: اصل جزمى تمایز تحلیلى/ترکیبى، مبنى بر این که تفکیک قاطعى میان گزارههاى تحلیلى و ترکیبى وجود دارد و درنتیجه دو گونه حقیقتیا صدق تحلیلى و ترکیبى در دسترس معرفتبشرى است و دوم، اصل جزمى تحویلگرایى (reductionism) مبنى بر این که هر گزارهاى بر کنار از گزارههاى دیگر و به تنهایى قابل تایید یا تکذیب است. کواین با نفى اصل جزمى نخست، نتیجه مىگیرد که گزارههاى معرفتى ما چنان نیستند که برخى بدون توجه به اینکه جهان چگونه است و صرفا بر حسب معناى کلمات صادق باشند و برخى دیگر، با توجه به آنچه در جهان مىگذرد، درست (یا نادرست) در نظر گرفته شوند. بلکه باید گفت که معرفتهاى ما اصولا درباره جهان است و تجربى است، هر چند جنبههاى تحلیلى و منطقى را نیز با خود همراه دارد. فعالیتهاى تحلیلى و منطقى ما نیز پارهاى از پیکره معرفت ماست، اما در نهایت، معرفت ما حاصل نظریهاى است درباره جهان، و تجربى است. با نفى اصل جزمى دوم نیز دیگر نمىتوان گزارههاى مشاهدهاى و گزارههاى تئوریک را از هم تفکیک کرد و با تحویل گزارههاى تئوریک به گزارههاى مشاهدهاى، تصور کرد که گزارهاى مشاهدهاى، به تنهایى و به صورت مجزا تایید یا تکذیب مىشوند. در اینجا کواین از کلگرایى (Wholism) سخن مىگوید که طبق آن، هر چند مىتوان قبول کرد که برخى گزارههاى ما صریحتر و مستقیمتر با تجربه و مشاهده در ارتباط است، اما چنین نیست که از گزارههاى دور از تجربه (همچون گزارههاى منطقى و ریاضى) گسیخته باشد. بلکه پیکره معرفت ما همچون تورى است که پارگى ندارد ( seamless web) و رشتههاى آن همه جا با هم در اتصال است هر چند برخى نقاط آن سست و رها و نقاط دیگر آن سفت و سخت و کشیده باشد. به هر حال، هر چند عملگرایان با تجربهورزى حسگرایانه توافق ندارند، اما همچنان معرفت تجربى را الگوى اساسى معرفت مىدانند و آن را به منزله معیار براى سنجش هر معرفتى در نظر مىگیرند. قابل ذکر است که کواین، معرفتشناسى را که به صورت سنتى، قلمرویى از فلسفه بوده، جزو علم تجربى تلقى مىکند و بر آن است که روانشناسى تجربى، کار معرفتشناسى را به سامان مىرساند و قابلیت آن را دارد که چیستى ادراک و شناخت و نحوه کارکرد ذهن و ارتباط آن با جهان را روشن سازد. به این ترتیب، معرفتشناسى، طبیعى مىگردد (epistemology naturalized) و به منزله بخشى از علوم طبیعى و تجربى درمىآید (کواین، 1969). با توجه به این وحدت گرایى معرفتشناختى در عملگرایى و اعتقاد به این که معرفت ما یکسره از سنخ معرفت تجربى است، تعبیر علم دینى، تعبیرى موجه و معنادار نخواهد بود. دین به منزله محملى از نوعى معرفت الهى نمىتواند صفتى براى علم تجربى قرار گیرد; زیرا علم، یافتههاى خود را به تجربه استوار مىسازد. قابل ذکر است که دیویى گاه تمایلى به استفاده از مفهوم خدا در چارچوب اندیشه خود نشان داده و آن را مفهوم مناسبى براى حکایت از وحدت و انسجام در نظر گرفته است، اما این مفهوم در نزد دیویى چنان مقهور طبیعتگرایى وى شده است که به هیچ وجه مضمونى دینى در آن باقى نمانده است، چنانکه وى مىگوید: «تفاوتى مشخص بین وحدتى که در عرفان مطرح است و آنچه من در ذهن دارم قابل تصور است. آنچه در نظر من است هیچ جنبه رمزى ندارد، بلکه طبیعى و اخلاقى است ... این وحدت در واقع، فعال و عملى است» (دیویى، 1939، ص1025). داورى در مورد حکم عملگرایان بر بىمعنایى علم دینى تا حد زیادى در گرو ارزیابى مبناى این حکم یعنى اعتقاد به وحدتگرایى معرفتشناختى اس. اعتقاد به این که معرفت ما یکسره تجربى است مانع از آن است که بتوان داد و ستدى معرفتى میان علم و منبع دیگرى چون دین قائل شد، اما خود این اعتقاد که معرفت ما یکسره تجربى است، تا چه حد قابل قبول است. منتقدان کواین (به ویژه پاتنم Putnam ،1982) با تمرکز بر بحث معرفتشناسى طبیعى وى، اعتقاد مذکور را زیر سؤال بردهاند. پاتنم کوشیده است نشان دهد که محدود کردن معرفتشناسى به ضوابط علمى یعنى فرو کاستن معرفتشناسى، اصولا معرفتشناسى را غیر ممکن مىسازد. معرفتشناسى مستلزم اتخاذ موضعى استعلایى یا درجه دوم (second order) است و این حاکى از آن است که معرفتى فلسفى وجود دارد که در حیطه معرفت تجربى نیست. قابل ذکر است که کواین در خصوص ایده کلگرایى خویش، نخست از نوعى کلگرایى افراطى در باب علم سخن مىگفت (کواین، 1951) که در آن، فرض بر این بود که واحد علم یک گزاره فردى نیست، بلکه کل علم است که با شواهد تایید یا تکذیب مىشود. این سخن، حاکى از آن است که کل علم، پىآمدهاى قابل مشاهده (observable دارد. اما در اثر بعدى خویش (کواین، 1960) از نوعى کلگرایى ملایم (moderate holism) سخن مىگوید. در این کلگرایى، دو تغییر صورت پذیرفته است: نخست این که قابل عرضه بودن یک گزاره به آزمون مشاهدهاى، امرى مدرج است و برخى گزارهها (گزارههاى مشاهدهاى) به طور فردى قابل عرضه به چنین آزمونى هستند و دیگر آن که هر چند پیوستگى در ساختار علم وجود دارد، اما چنین نیست که بتوان براى کل علم پىآمدهاى قابل مشاهده در نظر گرفت; در واقع انعطافپذیرىهاى متفاوتى در نقاط مختلف ساختار علم وجود دارد و تنها برخى از نقاط آن، پیامدهاى قابل مشاهده دارند (کواین، 1975، ص313). در پایان این قسمت، باید اشاره کنیم که از میان عملگرایان متاخر، ریچارد رورتى (Rorty) امتیاز ویژه معرفت علمى و تجربى را مورد تردید قرار داده است. رورتى که همسویىهایى با متفکران مابعد تجدد (postmodern) دارد، همعرض بودن حوزههاى مختلف معرفت را مورد توجه قرار مىدهد و از این امر اجتناب مىکند که حوزهاى را نسبتبه حوزههاى دیگر، برتر در نظر بگیرد. از این حیث، رورتى با دیویى و کواین متفاوت است.
2. کثرتگرایى معرفتشناختى و معنا و بىمعنایى در علم دینى
کثرتگرایى معرفتشناختى حاکى از آن است که قلمرو معرفت آدمى، قلمروى کاملا یکدست نیست، بلکه مىتوان در آن به تفکیک حوزههایى پرداخت. بر حسب اینکه این تفکیک چگونه صورت گیرد، از دو گونه کثرتگرایى مىتوان سخن گفت: کثرتگرایى تباینى و کثرتگرایى تداخلى. در کثرتگرایى تباینى، تفکیکى قاطع میان حوزههاى مختلف معرفت ترسیم مىشود به نحوى که با خروج از حوزهاى و ورود به حوزه دیگر، با نوع متفاوتى از دانش، همراه با نوع تازهاى از روش یا شواهد، مواجه خواهیم شد. در کثرتگرایى تداخلى، در عین حالى که تفکیکهایى میان انواع مختلف دانش در نظر گرفته مىشود، چنین نیست که این تفکیک، قاطع باشد، بلکه تداخلها و منطقههاى مشترکى میان انواع دانش لحاظ مىگردد. در ادامه بحث، بىمعنایى تعبیر علم دینى را از منظر کثرتگرایى تباینى و معنادارى آن را از منظر کثرتگرایى تداخلى مورد بررسى قرار مىدهیم.
2-1. کثرتگرایى تباینى و بىمعنایى علم دینى
کثرتگرایى تباینى، قلمرو دانش و معرفتبشرى را به حوزههاى مختلف تقسیم مىکند; حوزههایى که سنخیت و یکدستى میان آنها برقرار نیست. ویتگنشتاین در آثار متاخر خود، میان قضایاى تجربى و قضایاى دستورى ( grammatical propositions) تفاوت قائل شده است; قضایاى تجربى، توصیفىاند و ناظر به وضع امور واقع، در حالى که قضایاى دستورى تابع قواعدند (rules) و بر حسب قواعد مربوط، مىتوان از معنادار بودن استعمال کلمات سخن گفت: «دستور (grammer) وامدار واقعیت نیست. قواعد دستورى، بدایتا معنا را تعیین مىکنند و بنابراین [خود] در قبال هیچ معنایى، پاسخگو نیستند و تا این حد، دلبخواهاند» (ویتگنشتاین، 1974، ص184). تحلیل ویتگنشتاین در مورد قواعد دستورى، منجر به سخن گفتن از بازیهاى زبانى (language games) گردیده در هر بازى زبانى، کلمات بر حسب قواعد معینى استعمال مىشوند و ازاینرو معنادار محسوب مىگردند. برآمیختن قواعد بازیهاى مختلف زبانى، موجب بىمعنایى سخن خواهد شد. اگر بگوییم، «دو به علاوه دو گناهکار است» سخن بىمعنایى را بر زبان راندهایم; زیرا واژه «گناهکار» مربوط به بازى زبانى دیگرى (اخلاق) است و با «دو به علاوه دو» که مربوط به بازى زبانى ریاضى است تناسبى ندارد. بازیهاى زبانى مختلف، ناظر به صورتهاى مختلف حیات آدمى (forms of life) است. عملها و عکس العملهاى متقابل افراد آدمى، صورتهاى مختلفى در زندگى آنان پدید آورده است همچون علم، هنر، مذهب و نظیر آن. آنچه باید وجود آن را مفروض گرفت، همین صورتهاى مختلف زندگى است که هر یک، منطق یا قواعد خاص خود را دارد. در عین حال که صورتهاى مختلف زندگى، فى الجمله مشابهتى به هم دارند، همچون مشابهتخانوادگى (family resemblance) افراد یک خانواده، اما قواعد هر صورتى از زندگى، خاص خود آن است. ازاینرو، برآمیختن آنها، تعبیرهاى بىمعنایى به بار خواهد آورد. «علم دینى» مىتواند تعبیرى از این دستباشد که در آن، التقاطى میان دو صورت از زندگى به ظهور پیوسته و متضمن زیرپا گذاشتن قواعد بازیهاى زبانى است. در حیطه همین نوع از کثرتگرایى، مساله صورتهاى مختلف دانش (forms of knowledge) را به میان آورده است. سخن گفتن از دانش و صورتهاى مختلف آن، البته صرفا به معنادارى و بىمعنایى مربوط نیست، بلکه در آن، علاوه بر معنا، مساله صدق و کذب نیز مطرح است. ممکن است فعالیتهایى، معنادار باشند، اما صدق و کذب درباره آنها قابل طرح نباشد. بازى شطرنج، مجموعهاى از فعالیتهاى معنادار است; زیرا طبق قواعدى معین انجام مىشود، اما از آنجا که این فعالیتها حاکى از دانشى درباره جهان نیست، نمىتوان آن را صادق (یا کاذب) دانست. هرست هنگامى که از صورتهاى مختلف دانش سخن مىگوید، دقیقا به حوزههاى مختلف معرفتى نظر دارد که در آنها مىتوان از گزارههاى صادق یا کاذب خبر یافت. هرست (1970) از صورتهاى هفتگانهاى در دانش سخن مىگوید که عبارتند از: منطق و ریاضى، علوم فیزیکى، دانش مربوط به ذهن خود و دیگران [شامل تاریخ و علوم اجتماعى]، دانش اخلاقى، دانش زیبایىشناختى، دانش مذهبى و دانش فلسفى. این صورتهاى دانش، با یکدیگر تمایز منطقى دارند و «ساختارهاى شناختى تمایزپذیرى [هستند] که هر یک از آنها مستلزم شکل متمایزى از داورى مدلل ( است. بنابراین، جلوه بىنظیرى (unique) از عقلانیت آدمى است» (هرست، 1969، ص151). چنانچه مشخص است، معیار تمایز دانشهاى مختلف، انواع مختلف دلایل (reasons) و شواهد است که در قلمرو هر دانشى، متناسب با خود آن، براى تصدیق یا تکذیب گزارههاى مربوط به کار مىرود. به علاوه، هر یک از این صورتها، جلوهاى بىنظیر و یگانهاند و بنابراین نوعى تباین میان آنها برقرار است. از آنجا که به نظر هرست، در صورتهاى مختلف دانش، ساختار شناختى متمایز و انواع متمایزى از شواهد براى بررسى گزارههاى آن در اختیار است. بنابراین، برآمیختن این صورتهاى دانشى، تعابیر بىمعنایى به بار خواهد آورد. ازاینرو، هرست (1974) بر آن است که سخن گفتن از علم دینى (Religious science) یا مصادیقى از آن همچون «فیزیک مسیحى» یا «روانشناسى اسلامى»، در حکم به کار گرفتن تعابیرى بىمعنا است; زیرا علم، اصول و قواعد معین و مستقلى براى بررسى گزارههاى خود و تصمیمگیرى درباره آنها دارد و هرگز این کار را با توسل به ایدئولوژى معینى انجام نمىدهد (ص82). از یک جهت، مىتوان گفت که حکم هرستبر بىمعنایى تعبیر علم دینى، قابل قبول است و این در صورتى است که مراد از اینگونه تعابیر آن باشد که گزارهاى علمى، به کمک شواهد دینى مورد داورى قرار گیرد، اما آیا این تنها تصورى است که مىتوان از تعبیر علم دینى داشت؟ در ادامه بحث، اشاره خواهیم کرد که وجه دیگرى براى این تعبیر مىتوان در نظر گرفت که در آن حالت، تعبیر مذکور معنادار است. در حال حاضر، به ذکر این نکته بسنده مىکنیم که کثرتگرایى معرفتشناختى در شکل تباینى آن، تصویرى از معرفتهاى بشرى به دست مىدهد که پذیرفتنى نیست. در این تصویر، معرفتبشرى به چنان پارههاى مجزایى تقسیم مىشود که گویى مرزهاى قاطع و غیرقابلعبورى میان آنها کشیده شده است; مرزهایى که انواع مختلف دانش را همراه با روشهاى خاص آنها، از یکدیگر جدا مىسازد، اما چنانکه در سمتبعدى بحثبیان خواهیم کرد، نه از حیث نوع دانش و نه از حیث نوع روش، چنین مرزبندى قاطعى وجود ندارد.
2-2. کثرتگرایى تداخلى و معنا در علم دینى
در کثرتگرایى تداخلى، نظر بر آن است که دانش بشرى حوزههاى مختلفى دارد، اما این حوزهها در عین تفاوت و اختلاف، مرزها و مناطق مرزى مشترکى دارند. تفاوت و اختلاف حوزههاى معرفتى را مىتوان هم بر حسب موضوع مورد مطالعه و هم روش و شواهد مورد استفاده بیان نمود. در تنوع حوزهها بر حسب موضوع، سخن بر سر این است که حوزههاى مختلف معرفتى، ناظر بر شناخت موضوع یا موجودیت معینى است. همین تنوع منجر به آن خواهد شد که دانشهاى به دست آمده از حوزههاى مختلف با هم تفاوت داشته باشند. به عنوان مثال، اگر علوم طبیعى، معرفت اخلاقى و معرفت دینى را به عنوان سه حوزه معرفتى در نظر بگیریم، سه نوع موضوع متفاوت براى آنها قابل ذکر است: علوم طبیعى، اشیاى مادى را مورد مطالعه قرار مىدهند، در حالى که در معرفت اخلاقى، عمل آدمى از حیث تصمیم بر رعایت ضوابط اخلاقى، موضوع بررسى است و در معرفت دینى، موجودات از حیث ارتباط با خدا مورد نظر قرار مىگیرند. کثرتگرایى موضوعى حاکى از آن است که موجودیتهاى متفاوتى در این سه حوزه، مورد مطالعه است، چنانکه مثلا مىتوان گفت که در علوم طبیعى، وضعیتهاى غیرارادى; در اخلاق، وضعیتهاى ارادى; و در معرفت دینى، وضعیت موجودات از حیث ارتباط و اتصال با خدا مورد بررسى است، اما ویژگى تداخلى در این کثرتگرایى بیانگر آن است که این سه حوزه معرفتى، مناطق مرزى مشترکى دارند. به عبارت دیگر، یافتهها یا عناصر دانشى این حوزهها در هم نفوذ مىکنند. ازاینرو، برخى از عناصر دانشى علوم طبیعى به قلمرو اخلاق وارد مىشود. دانشهاى علوم طبیعى به ما مىگوید که (با توجه به یافتهها) انجام چه کارهایى ممکن است و انجام چه امورى ممکن نیست; در اخلاق، سروکار ما با چه «باید» و چه «نباید» کرد، است و از آنجا که چه «باید» و چه «نباید» کرد، با چه «مىتوان» و چه «نمىتوان» کرد، ارتباط دارد. بنابراین، پارههایى از دانش علوم طبیعى به حوزه اخلاق وارد مىشود. همچنین، دانشهاى علوم طبیعى در معرفت دینى نیز حضور مىیابد. به عنوان مثال، این واقعیت که دو دریاى همجوار آبهایشان اختلاط کامل نمىیابد، دانشى است که به حوزه علوم طبیعى مربوط است، این دانش در حوزه معرفت دینى حضور مىیابد، اما هنگامى به معرفت دینى تبدیل مىشود که با معیار این معرفت; یعنى حیثیت ارتباط با خدا مطابقتیابد. در این صورت، همان واقعیت که آب دو دریا در هم نمىروند، دیگر نه صرفا به عنوان یک واقعیت بلکه همچون فعل خدا در نظر گرفته مىشود (مرج البحرین یلتقیان. بینهما برزخ لایبغیان. فباى آلاء ربکما تکذبان. الرحمن:1921). نمونه دیگرى از نفوذ دانش یک حوزه در حوزه دیگر، در رابطه میان متافیزیک و علم آشکار مىشود. چنین نیست که بتوان میان دانش متافیزیکى و علمى، مرز قاطعى ترسیم کرد، بلکه عملا دانش متافیزیکى در پیکره معرفت علمى نفوذ مىیابد. ویزدم (Wisdom) در تحلیل ساختار نظریههاى علمى، این نکته را به خوبى بیان کرده است. از نظر وى، در ساختار نظریههاى علمى، سه جزء را مىتوان بازشناسى کرد: محتواى تجربى نظریه که به وقوع امورى محسوس در جهان خارج ناظر است; هستىشناسى منضم (embedded ontology) که نوعى باور در مورد موجودیتیا وضع امور در قلمرو مورد مطالعه است که در نظریه به آن تصریح مىشود; و هستىشناسى غیرمنضم (unembedded) که نوعى باور در مورد موجودیتیا وضع امور در قلمرو مورد مطالعه است که در نظریه به آن تصریح نشده، اما تاثیر آن در نظریه کاملا هویداست (ویزدم، 1987). به عنوان مثال، در نظریه فروید، این باور در مورد انسان، به طور ضمنى و غیرصریح ملحوظ است که انسان، جانورى غریزى است و لاغیر (هستىشناسى غیرمنضم); در عین حال، فروید در نظریه خود، تبیین همه امور روانى را با توسل به غریزه حیات و غریزه مرگ توضیح مىدهد (هستىشناسى منضم) و سرانجام، در نظریه وى، بخشهایى نیز وجود دارد که ناظر به امور تجربى است مانند این که در چند ماه اول زندگى کودک، لذتجویى او از طریق دهان صورت مىپذیرد (محتواى تجربى). با توجه به دیدگاه ویزدم، اجزاى هستىشناختى نظریههاى علمى، حاکى از آن است که نوعى معرفت متافیزیکى در پیکره نظریه علمى نفوذ یافته است. آنچه تاکنون گفتهایم این است که از حیث موضوع دانش، نوعى کثرت در دانش ما وجود دارد; آنچه حوزههاى مختلفى براى معرفت پدید مىآورد موضوع معینى است که در هر حوزه مورد نظر است، اما این کثرت تداخلى است و پارههاى دانشى، از حوزهاى به حوزه دیگر نفوذ مىیابد، هر چند هویت متمایزى براى حوزههاى معرفتى (از حیث موضوع) برقرار مىماند. همین کثرت تداخلى، از حیث روش و شواهد نیز قابل ملاحظه است. بر این اساس، مىتوان گفت که حوزههاى مختلف معرفت، از روشها و شواهد متفاوتى بهره مىگیرند. به عنوان مثال، در ریاضیات و منطق، از روش تحلیل و شواهد حاکى از انسجام یا تناقض استفاده مىکنند، در حالى که در علوم طبیعى، روش مشاهده و تجربه و شواهد تجربى، اساس کار است و در معرفت دینى، روش تفسیر متون و شواهد متنى، عمده است، اما این کثرت، کثرتى تباینى نیست، بلکه شاهد تداخلهایى روشى در حوزههاى مختلف هستیم. ازاینرو، نمىتوان گفت که در معرفت دینى، مشاهده و شواهد مشاهدهاى مورد استفاده نیست، یا در علوم طبیعى، عناصر تفسیرى (هرمنوتیک) حضور نمىیابد یا در هر دو قسم معرفت دینى و علوم طبیعى، شواهد حاکى از انسجام یا تناقض، مورد توجه نیست. بنابراین، نفوذ و تداخل روششناختى میان حوزههاى معرفتى برقرار است و با این حال، در هر حوزهاى، تنها برخى از روشها و شواهد، تعیینکننده و اساسىاند و مىتوان گفت که هویت متمایز هر حوزهاى نیز وابسته به همین نقش اساسى است. حال، با توجه به موضع کثرتگرایى تداخلى که قابل دفاعتر از مواضع پیشین است، تعبیر علم دینى را مورد توجه قرار مىدهیم. به نظر مىرسد که با تکیه بر این موضع، مىتوان على الاصول از معناى موجهى براى این تعبیر سخن گفت. قید «على الاصول» را براى آن بهکار مىبریم که بگوییم اصولا امکان چنین چیزى منتفى نیست، اما اینکه در عمل، بتوان علم دینى پدید آورد، این امرى پسینى است; به عبارت دیگر، اگر جستجو کردیم و در دینى، میزان مطلوب از معرفتهایى را یافتیم که بتواند در پیکر نظریهاى علمى نفوذ کند، در آن صورت، علمى دینى در عمل نیز ظهور کرده است. در اینجا بحث ما صرفا محدود به حالت نخست است; یعنى روشن نمودن این که على الاصول مىتوان از علم دینى به منزله تعبیرى معنادار سخن گفت. با توجه به تحلیل ویزدم از ساختار نظریههاى علمى که پیشتر به آن اشاره کردیم، مىتوان گفتبراى آن که تعبیر علم دینى معنادار باشد، کافى استبتوان از معرفتهاى دینى، منظومهاى فراهم آورد که به منزله پیشفرض نظریهاى علمى یا به تعبیر ویزدم، به منزله هستىشناسى (غیر منضم و یا منضم) نظریهاى علمى، در پیکر آن نفوذ کند. پیشفرضها یا هستىشناسىهاى مربوط به یک نظریه، در محتواى فرضیههاى دانشمند رسوخ کند و این رسوخ، حتى در مواجهه با شواهد تجربى و پس از تایید این گونه شواهد، همچنان در پیکر فرضیهها پایدار مىماند. با توجه به چنین رسوخ پایدارى که در تعیین محتواى فرضیهها و در نهایت، نظریه، نقش مهمى بازى مىکند، کاملا موجه است که نظریه را به نوع هستىشناسى موثر بر آن منتسب نماییم و در صورتى که این هستىشناسى، دینى باشد، از علم دینى سخن بگوییم. ما در جاى دیگرى، یک نمونه عملى از این تاثیر احتمالى را در حوزه روانشناسى و با توسل به معرفتهایى که در متون اسلامى در مورد انسان آمده، توضیح دادهایم و در اینجا چون مجال کافى براى این توضیح نیست، براى بررسى بیشتر، خواننده را به آنجا ارجاع مىدهیم (باقرى و همکاران، 1374). با توصیف مذکور از علم دینى، مراد از این تعبیر آن است که علمى به اعتبار تاثیر بلند دامنه آموزههاى دینى در محتواى نظریهاى آن، دینى نامیده مىشود. به عبارت دیگر، تاثیر معرفت دینى در عرصه نظریه و محتواى آن، جلوهگر شده است، اما در حوزه روش اساسى و ویژه معرفت علمى، علم همچنان علم است و با روش اساسى خود یعنى تجربه و گردآورى شواهد تجربى کار مىکند. اگر کسى در بهکارگیرى مفهوم علم دینى، مرادش این باشد که با روش و معیار ویژه معرفت دینى، یعنى تفسیر متن، به بررسى گزارههاى علمى (تجربى) بپردازد، حاصل کار او هر چه باشد، مسلما از نوع معرفت تجربى نخواهد بود; زیرا با روش و شواهد ویژه این نوع معرفتبه دست نیامده است. البته، این نکته قابل انکار نیست که نوع هستىشناسى مفروض در یک نظریه، مىتواند بر روش و شواهد تاثیر بگذارد. به عنوان مثال، اگر یک روانشناس، صرفا به شواهد رفتارى اعتنا مىکند. اما روانشناس دیگرى به شواهد شناختى و داوریها و نگرش فرد نیز توجه مىکند، مطمئنا این تفاوت، ناشى از هستىشناسىهاى متفاوتى است که این دو روانشناس در مورد موجودیت آدمى لحاظ کردهاند. ازاینرو، چه بسا معرفت دینى، با فراهم آوردن هستىشناسى معینى در مورد آدمى، منجر به تاثیرگذارىهاى خاصى در روش و نوع شواهد گردد; اما با همه این توصیفها، روش و شواهد علم، همچنان باید تجربى باقى بماند. تاثیرگذارى کلان در این زمینه، به این معنا که اصولا روش تجربى منتفى شود، پذیرفته نیست، اما تاثیرگذارى خرد; یعنى تغییرات جزئى در دامنه و عرصه خود این روش، مىتواند قابل قبول باشد. با نظر بر آنچه گذشت، مىتوان گفت که تعبیر علم دینى در برخى از کاربردهاى آن، به واقع بىمعناست و در برخى کاربردهاى دیگر، به ناروا بىمعنا تلقى شده و در این موارد، دیدگاههاى مبنایى چنین حکمى قابل تامل و تردید است. در نهایت، استعمالى از این تعبیر وجود دارد که مبتنى بر کثرتگرایى تداخلى در معرفتشناسى است و در این استعمال، تعبیرى معنادار است.