آرشیو

آرشیو شماره ها:
۸۶

چکیده

چکیده مقاله حاضر به بررسی نظریه مولوی درباره عقل می‏پردازد. وی عقل را دارای انواع مختلف می‏داند و برای هر کدام کارکرد خاص تعریف می‏کند. عقل جزئی به مصلحت‏اندیشی معروف است و چندان با عشق سرسازگاری ندارد اما عقل کلی آدمی را از قید بندگی می‏رهاند و به مراتب عالی کمال می‏رساند. در این مقاله با استناد به اشعار مولوی علاوه بر توضیح مراتب عقل، به تقابل برخی از مراتب آن با عشق هم پرداخته شده است.

متن

 


عقل و خرد در ادبیات فارسی، بویژه در آثار شاعرانی که با علم کلام و فلسفه و منطق آشنایی داشته‏اند، جایگاه ویژه‏ای دارد. گاه نیز به دلیل مضمون‏یابی و بیان مفاهیم و مضامین و صور خیال و ایماژهای شاعرانه و ادیبانه، شاعران و ادیبان بدان توجه کرده‏اند. در مواردی نیز هنگامی که بحث عشق و شیوه عاشقی پیش آمده، موضوع تقابل عقل و عشق مطرح شده و شاعر به موضوع عقل نیز، البته به شکل نکوهیده آن پرداخته است. همین موضوع سبب شده که عقل را دارای مراتبی بدانند که در مراتب پایین آن که عقل جزوی و مصلحت‏اندیشی است با عشق که با مصلحت‏اندیشی کاری ندارد، در تقابل افتد و شاعرانی مانند حافظ و مولوی که اهل ملامت هستند با مراتبی از عقل مخالفت ورزند، زیرا برای ملامتیانی مانند اینان، سلامتی که مورد نظر عقل است، نه تنها مطرح نیست، بلکه نکوهیده و ناپسند هم هست؛ دست‏گیر نیست که دست و پاگیر است و مانع حرکت و پرواز. عارف را در بن‏بست و محدودیت گرفتار می‏کند و پر پرواز و عروج را از او می‏ستاند. گاه عقل با نقل در تقابل می‏افتد و گاه ظن و وهم و حیرت آفت این عقل می‏شود.

در عین حال، شاعرانی مانند مولوی، به اهمیت عقل و خرد در روایات و متون دینی و فلسفی و کلامی آگاه هستند و عقل در آثار ادبی آنان جایگاه ویژه‏ای دارد و همیشه عقل مساوی با عقل جزوی و جزئی‏نگر و سطحی‏نگر نیست. گاه عقل ارزش والایی می‏یابد و فواید و کارکردهای بسیاری بر آن بار می‏شود و در موارد بسیاری این عقل است که راهگشای انسان در زندگی است و لازمه زیستن و درست زیستن در این عالم خاکی است.

البته عقل در مراتب بالاتر به عقل کلی و عقل عقل و نور نور و عقل غیب‏بین و عقل ابدالان تبدیل می‏شود که آن هم در جای خود بحث بسیار مهمی است. در این مقال، سعی شده دیدگاه مولانا درباره عقل، از زاویه‏های گوناگون بررسی و بیان شود.

انواع عقل و مراتب آن از نگاه مولوی در کتاب شریف مثنوی معنوی
مولانا در اشعار خود عقل را به گونه‏های مختلف تقسیم‏بندی کرده و گاه نیز به بیان مراتب آن پرداخته است.(1) معروف‏ترین تقسیم‏بندی مولانا درباره عقل عبارت است از عقل کلی و عقل جزوی که البته هر یک را گاه با همین تعابیر و گاه با تعبیرهای دیگر بیان کرده و ویژگی‏ها و کارکردهای مثبت یا منفی آن دو را بیان کرده است.

عقل کلی
جلال‏الدین مولانا در کتاب مثنوی شریف گاه از عقل کلی با همین نام سخن گفته و ویژگی‏ها و محاسن و کارکردهای آن را بر شمرده و گاه نیز با نام‏های دیگر مانند: عقل کامل، عقل عقل، عقل احمد، عقل شریف، عقل ابدالان، آن‏چنان عقلی که بود اندر رسول، نورنوری که از همه اوهام و تصویرها دور است،شاهِ خرد، شاه نظر، عقل یا عقول الهی، عقل بی غبار، آمن از ریب‏المنون، عقلی که بخشش یزدان است و عقل احمد تعبیر کرده است. و این عقل که بسیار شریف و پسندیده و راهگشاست، در مقابل عقل جزوی قرار می‏گیرد که معمولاً در شعر مولانا نکوهیده و ناپسند است.

______________________________

1.نسخه مثنوی که در این مقاله مورد استفاده قرار گرفته است تصحیح دکتر محمد استعلامی است.
در ادامه، موارد کاربرد این عقل را بر می‏شماریم:

کل عالم صورت عقل کل است  کوست بابای هر آنک اهل قل است 
چون کسی با عقل کل کفران فزود  صورت کل پیش او هم سگ نمود 
صلح کن با این پدر، عاقی بهل  تا که فرّش زرنماید آب و گل 
من که صلحم دائما با این پدر  این جهان چون جنّت استم در نظر 

4/3260

در این ابیات مولانا علم را صورتی از عقل کل می‏داند و آن را اصل و پدر و بابای اهل قل و اهل توحید می‏داند. همین عقل است که کیمیاگر است و آب و گل را به زر تبدیل می‏کند و این جهان با همه بدی‏هایش برای کسی که با این عقل در صلح باشد، چون بهشت است.

جهد کن تا پیر عقل و دین شوی  تا چو عقل کل تو باطن بین شوی 

4/2179

مولانا در دفتر چهارم به اطوار و منازل خلقت آدمی از ابتدا، یعنی جمادی و نباتی تا به حیوانی و انسانی و بالاتر می‏پردازد و موضوع عقل کل و نیز عقل پرحرص و طلب را که در مقابل آن است، مطرح می‏کند.

و ز نباتی چون به حیوانی فتاد  نامدش حال نباتی هیچ یاد 
جز همین میلی که دارد سوی آن  خاصه در وقت بهار و ضیمران 
جزو عقل این از آن عقل کل است  جنبش این سایه زان شاخ گل است 
باز از حیوان سوی انسانی‏اش  می‏کشید آن خالقی که دانیش 
هم چنین اقلیم تا اقلیم رفت  تاشد اکنون عاقل و دانا و زفت 
عقل‏های اولینش یاد نیست  هم از این عقلش تحوّل کردنی است 
تا رهد زین عقل پر حرص و طلب  صد هزاران عقل بیند بوالعجب 

4/3644

مولانا در دفتر چهارم به مناسبت موضوع قابیل و آموختن پیشه گورکنی از زاغ، عقل جزوی را «زاغ» و عقل کلی را عقل «مازاغ» معرفی می‏کند که توان دیدن حق و نزدیکی به خدا را دارد.

گفت قابیل آه شُه بر عقلِ من  که بود زاغی ز من افزون به فن 
عقل کل را گفت ما زاغ البصر  عقل جزوی می‏کند هر سو نظر 
عقل مازاغ است نور خاصگان  عقل زاغ استاد گور مردگان 
جان که او دنباله زاغان پرد  زاغ او را سوی گورستان برد 
عقل مازاغ است نور خاصگان  عقل زاغ استاد گور مردگان 
جان که او دنباله زاغان پرد  زاغ او را سوی گورستان برد 
هین مرو اندر پی نفس چو زاغ  کو به گورستان برد نه سوی باغ 
گر روی، رو در پی عنقای دل  سوی قاف و مسجد اقصای دل 
پس زمین دل که نبتش فکر بود  فکرها اسرار دل را وانمود 

4/1311

مولانا بیان می‏کند که مریدان شیخ و امّت پیامبر (ص) طاقت تلقین مستقیم حق را ندارد، همانند این‏که طوطی نیز با صورت آدمی الفت ندارد که از او تلقین بگیرد و حق تعالی شیخ را چون آیینه‏ای پیش مرید که همچون طوطی است، قرار می‏دهد و از پس آینه تلقین می‏کند که «لا تحرّک لسانک ان هو الاّ وحیٌ یوحی»(5/1440)

مولانا هم‏چنین در قصه اهل ضروان و حسد آنان بر درویشان که پدر ما از سلیمی و سادگی اغلب دخل باغ را به مسکینان می‏دهد و فرزندان آن عشر سهم درویشان را می‏دیدند و برکت را نمی‏دیدند، این پدر را، که مردی صالح و ربانی بود، دارای عقل کامل می‏داند.

بود مردی صالحی ربّانی‏ای  عقل کامل داشت و پایان دانی‏ای 
کعبه درویش بودی کوی او  آمدندی مستمندان سوی او 
بشنو از عقل خود ای انباردار  گندم خود را به ارض‏اللّه سپار 
تا شود ایمن ز دزد و از شپش  دیو را با دیوچه زوتر بکش 

5/1475

مولانا توصیه می‏کند که خِرَد را، که گرچه پیر و سالخورده است، ولی به دلیل هم‏جواری با نفس، در پرده و کودک مانده، باید با عقل کل قرین کرد و دست او در دست پیر عارفی قرار داد.

دست را مسپار جز در دست پیر  حق شده است آن دست او را دست‏گیر 
پیر عقلت کودکی خو کرده است  از جوار نفس کاندر پرده است 
عقل کامل را قرین کن با خرد  تا که باز آید خرد زان خوی بد 
چون که دست خود به دست او نهی  پس ز دست آکلان بیرون جهی 

5/738

مولانا در جای دیگر نیز نفس را به چهارپایی واپس گرا تشبیه می‏کند که اگر آدمی شهوت و خواهش‏های نفس را نادیده انگارد «عقل شریف» تقویت می‏شود و در انسان به کار می‏افتد.

دُمّ این استور نفست شهوت است  زین سبب پس‏پس رود آن خودپرست 
چون ببندی شهوتش را از رغیف  سر کند آن شهوت از عقل شریف 
همچو شاخی که ببرّی از درخت  سر کند قوّت ز شاخ نیکبخت 

6/1128

عقل عقل

مولانا پس از تمثیل عقل به شتربان، اولیا را عقل عقل معرفی می‏کند:

عقل تو همچو شتربان توشتر  می‏کشاند هر طرف در حکم مرّ 
عقلِ عقلند اولیا و عقل‏ها  بر مثال اشتران تا انتها 
اندریشان بنگر آخر ز اعتبار  یک قلاووز است جان صد هزار 
چه قلاووز و چه اشتربان بیاب  دیده‏ای کان دیده بیند آفتاب 
یک جهان در شب بمانده میخ دوز  منتظر موقوف خورشید است و روز 

1/2512-1209

آن‏چنان عقلی که بود اندر رسول
مولانا در بیان فوائد تأنیّ و مشورت در کارها و منع از گوشه نشینی و رهبانیت، از عقلی که غیب‏ها را می‏بیند و همان عقلی که در رسول اکرم (ص) بوده، سخن گفته است.

مشورت کن با گروه صالحان  بر پیمبر امر شاورهم بدان 
این خردها چون مصابیح انور است  بیست مصباح از یکی روشن‏تر است 
بو که مصباحی فتد اندر میان  مشتعل گشته ز نور آسمان 
غیرت حق پرده‏ای انگیخته است  سفلی و علوی به هم آمیخته است 
در مجالس می‏طلب اندر عقول  آن‏چنان عقلی که بود اندر رسول 
زان‏که میراث از رسول آن است و بس  که ببیند غیب‏ها از پیش و پس 
در بصرها می‏طلب هم آن بصر  که نیابد شرح آن این مختصر 
بهر این کرده است منع آن با شکوه  از ترهّب و ز شدن خلوت به کوه 
تا نگردد فوت این نوع التقا  کان نظر، بخت است و اکسیر بقا 

6/2625

نور نور نور نور نور نور
عقلی که از تشنیع عوام نمی‏اندیشد و از همه اوهام و تصویرات دور است و نور نور نور نور است. مولانا این موضوع را در قصّه مرید شیخ حسن خرقانی بیان می‏کند که وقتی بدخلقی زن شیخ را دید و سپس به جست‏وجوی شیخ به بیشه رفت و او را سوار بر شیر دید و این سؤال پیش آمد که شیخی که در خانه اسیر زنی بد خلق است چگونه در بیشه، شیر اسیر و رام اوست.

ناز آن ابله کشیم و صد چو او  نه ز عشق رنگ و نه سودای بو 
این قدر خود درس شاگردان ماست  کرّ و فرّ و ملحمه ما تا کجاست؟ 
تا کجا آن‏جا که جا را راه نیست  جز سنابرق مَهِ اللّه نیست 
از همه اوهام و تصویرات دور  نور نور نور نور نور نور 

6/2153

شاه خرد و شاه نظر
چون قفس را بشکند شاه خرد  جمع مرغان هر یکی سویی پرد 
هین مرا بنمای آن شاه نظر  کش بود از حال طفل من خبر 

6/2391 و 4/948

عقل جلیل
مولانا در داستان بلعم باعور، بیان می‏کند که در ابتدا دعای او درباره موسی و قوم او مستجاب شد، ولی چون از روی کبر و کمال با موسی پنجه زد، عاقبتش نیک نشد، مولانا در نتیجه‏گیری داستان به موضوع عقل می‏پردازد و مطالب زیبایی را بیان می‏کند:

پنجه زد با موسی از کبر و کمال  آن‏چنان شد که شنیدستی تو حال 
نازنینی تو ولی در حد خویش  اللّه اللّه پا منه از حدّ خویش 
گر زنی بر نازنین‏تر از خودت  در تگ هفتم زمین زیر آردت 
جمله حیوان را پی انسان بکش  جمله انسان را بکش از بهر هُش 
هُش چه باشد عقل کل هوش‏مند  هوش جزوی هش بود اما نژند 
جمله حیوانات وحشی ز آدمی  باشد از حیوان انسی در کمی 
خون آن‏ها خلق را باشد سبیل  زان‏که وحشی‏اند از عقل جلیل 
پس چو وحشی شد از آن دم آدمی  کی بود معذور ای یار سمیّ 
لاجرم کفار را شد خون مباح  همچو وحشی پیش نشّاب و رماح 
جفت و فرزندانشان جمله سبیل  زان‏که بی عقلند و مردود و ذلیل 
باز عقلی کو رمد از عقل عقل  کرد از عقلی به حیوانات نقل 

1/3310-3310

عقل بی‏غبار
مولانا داستانی شنیدنی را نقل می‏کند که عقابی موزه و کفش حضرت رسول (ص) را ربود و به هوا برد و سپس ماری سیاه از کفش به زمین افتاد و سپس این نکته را بیان می‏کند که:

«لکی لا تأسوا علی مافاتکم ولا تفرحوا بما آتاکم» و این موضوع را، انسان زیرکی می‏فهمد که عقل بی‏غبار دارد.

اندرین بودند کاواز صلا  مصطفی بشنید از سوی عُلا 
خواست آبی و وضو را تازه کرد  دست و رو را شست او زان آب سرد 
هر دو پا شست و به موزه کرد رای  موزه را بربود یک موزه ربای 
دست سوی موزه برد آن خوش خطاب  موزه را بربود از دستش عقاب 
موزه را اندر هوا برد او چو باد  پس نگون کرد و از آن ماری فتاد 
عبرت است آن قصه ای جان مر تو را  تا که راضی باشی در حکم خدای 
تا که زیرک باشی و نیکو گمان  چون ببینی واقعه بد ناگهان 
هر چه از تو یاوه گردد از قضا  تو یقین دان که خریدت از بلا 
آن عِقابش را عُقابی دان که او  در ربود آن موزه را آن نیک خو 
تا رهاند پاش را از زخم مار  ای خنک عقلی که باشد بی‏غبار 
کان بلا دفع بلاهای بزرگ  وان زیان منع زیان‏های سترگ 

3/3240
ثمرات و کارکردهای مثبت و آثار پسندیده عقل
گرچه عقل جزوی عامل بدنامی عقل است و به قول مولانا «عقل جزوی عقل را بدنام کرد»، اما عقل در دیدگاه مولانا در بسیاری موارد بسیار مفید و پسندیده است و در مراتب بالای آن، راهنمای انسان نیز هست؛ بخشی از این بحث را مولانا با همان عنوان عقل کلی و عقل کامل بیان کرده است که پیش از این، برخی از آن موارد یاد شد و پس از این هم به مناسبت‏های گوناگون از آن یاد خواهد شد.(1)

عقل در کارکردهای مثبت خود از دیدگاه مولانا، انسان را از شهوت و نفس‏پرستی می‏رهاند و شحنه وجود آدمی است، مانع کژروی انسان و بر نفس، بندی آهنین است که مولانا این عقل را عقل ایمانی می‏نامد که باعث افزایش رشاد و هدایت در انسان می‏شود. این دریای عقل بسیار با پهناست و آخِربین است نه آخُربین، انسان را به کمال می‏رساند و آدمی را از پری بالاتر می‏برد. این نوع از عقل بر خلاف عقل جزوی که کرکس و جیفه‏خوار است، بلندپرواز است و برای آدمی مانند پر جبرئیل است و تا ظلّ سدره میل به میل انسان را به عروج می‏برد.

شادی این نوع عقل هرگز به اندوه بدل نمی‏شود و همیشه نورافروز است. نبود عقل، انسان را دچار نسیان و بی‏تدبیری می‏کند. وجود این عقل انسان رابه تأنّی و مشورت در کارها وامی‏دارد. انسان با این عقل بو می‏کند و راه را از بی‏راه تشخیص می‏دهد. بال و پر انسان و چوپان وجود اوست. حکمت و فلسفه خلیفة‏اللهی انسان در وجود همین عقل نهفته است و اوست که انسان را به باطن‏بینی می‏رساند. اگر چنگ حکمت و خرد خوش‏آواز شود و نواخته گردد، درهایی از ریاض جنت بر انسان گشوده می‏شود. ارزش واقعی انسان به همین پیر عقل

______________________________

1.در همین جایادآوری این نکته لازم است که شیوه خاص مولانا این است که مضامین متعدّد را در داستان‏ها و تمثیلات خود مطرح می‏کند و به مناسبت موضوع، مضامین گونه‏گون در کنار هم قرار می‏گیرد و برای همین جدا کردن تمامی موضوع‏ها و ابیات مربوط به آن‏ها کاری دشوار است و گاه سلسله سخن را بر هم می‏زند و از این جهت، برخی مباحث در این مقاله نیز تداخل پیدا کرده و یا موضوع‏هایی که می‏باید در جای خود بیاید، در ضمن موضوع دیگر قرار گرفته که برای رعایت منطقی ابیات این امر ناگزیر می‏نمود. گرچه گاه در ضمن مباحث به موارد مربوط ارجاع داده شده است، ارجاع مکرّر آن از لطف سخن می‏کاهد.
است نه سن زیاد و گذشت سالیان متمادی. عقل ظلمت‏سوزی می‏کند و انسان رابه سوی نور هدایت می‏کند. به هر روی، مولانا ثمرات و کارکردهای زیادی را برای عقل بیان می‏کند، گرچه کارکردهای منفی‏ای هم برای عقل جزوی وجود دارد که در جای خود خواهد آمد. عقل در کارکردهای مثبت خود، ضدّ شهوت و نفس و رسول ذوالجلال و حجت اللّه است.

عقل ضدّ شهوت است ای پهلوان  آن که شهوت می‏تند عقلش مخوان 
وهم خوانش آن‏که شهوت را گداست  وهم قلب نقد زرّ عقل‏هاست 
بی محکّ پیدا نگردد وهم و عقل  هر دو را سوی محکّ کن زود نقل 
این محک قرآن و حال انبیا  چون محک مر قلب را گوید بیا 
عقل را گر ارّه‏ای سازد دو نیم  همچو زرّ باشد در آتش او بسیم 
وهم مر فرعون عالم سوز را  عقل مر موسیّ جان افروز را 
رفت موسی بر طریق نیستی  گفت فرعونش بگو تو کیستی 
گفت من عقلم رسول ذوالجلال  حجت‏اللهم امانم از ضلال 

4/2302

ای فغان از یار ناجنس ای فغان  همنشین نیک جویید ای مهان 
عقل را افغان ز نفس پر عیوب  همچو بینی بدی بر روی خوب 

6/2960

بود شاهی بود او را بنده‏ای  مرده عقلی بود و شهوت زنده‏ای 
عقل او کم بود و حرص او فزون  چون جرا کم دید، شد تند و حرون 
عقل بودی، گرد خود کردی طواف  تا بدیدی جُرم خود، گشتی معاف 

4/1491

مولانا در جای دیگر مثنوی، در بیان این‏که «دشمن دانا به از نادان دوست» به این نکته پرداخته است. او قصه آن کسی را بیان می‏کند که با کسی مشورت می‏کرد، گفتش با دیگری مشورت کن که من عدوّ تو هستم. و او پاسخ داد.

گفت: می‏دانم تو را ای بوالحسن  که تویی دیرینه دشمن‏دار من 
لیک مردی عاقلی و معنوی  عقل تو نگذاردت که کژروی 
طبع خواهد تا کشد از خصم کین  عقل بر نقس است بند آهنین 
آید و منعش کند واداردش  عقل چون شحنه است در نیک و بدش 
عقل ایمانی چو شحنه عادل است  پاسبان و حاکم شهر دل است 

4/1984

عقل افزاید رشاد
از چه پس بی‏پاسخ است این نقش نیک  که نمی‏گوید سلامم را علیک 
حق اگرچه سر نجنباند برون  پاسِ آن، ذوقی دهد در اندرون 
که دو صد جنبیدن سر ارزد آن  سر چنین جنباند آخر عقل و جان 
عقل را خدمت کنی در اجتهاد  پاس عقل آنست که افزاید رشاد 
حق بجنباند به ظاهر سر تو را  لیک سازد بر سران سرور تو را 

4/3486

تا چه با پهناست این دریای عقل

تا چه عالم‏هاست در سودای عقل  تا چه با پهناست این دریای عقل 
صورت ما اندرین بحر عِذاب  می‏دود چون کاسه‏ها بر روی آب 
تا نشد پر بر سر دریا چو طشت  چون‏که پر شد طشت، در وی غرق گشت 
عقل پنهان است و ظاهر عالمی  صورت ما موج یا از وی نمی 

1/1117

آفرینش خداوند تعالی خلق عالم را در سه دسته
در حدیث آمد که یزدان مجید  خلق عالم را سه دسته آفرید 
یک گره را جمله عقل و علم و جود  آن فرشته است او نداند جز سجود 
نیست اندر عنصرش حرص و هوا  نور مطلق زنده از عشق خدا 
یک گروه دیگر از دانش تهی  همچو حیوان از علف در فربهی 
او نبیند جز که اصطبل و علف  از شقاوت غافل است و از شرف 
این سوم هست آدمی زاد و بشر  نیم او زافرشته و نیمیش خر 
نیم خر خود مایل سفلی بود  نیم دیگر مایل عقلی بود 

4/1504

عقل جزوی در نظر مولانا کرکس و جیفه‏خوار است، بر خلاف عقل ابدالان که مانند پرجبرئیل است و تا سدره می‏پرد.

خیز ای نمرود پر جوی از کسان  نردبانی بایدت از کرکسان 
عقل جزوی کرکس آمد ای مقل  پر او با جیفه‏خواری متّصل 
عقل ابدالان چو پرّ جبرئیل  می‏پرد تا ظلّ سدره میل میل 
خویشتن رسوا مکن در شهر چین  عاقلی جو، خویش از وی درمچین 
آن‏چه گوید آن فلاطون زمان  هین هوا بگذار و رو بر وفق آن 

6/4152

تمثیل خرد به جبرئیل و درک او از لوح محفوظ و ادراک عقل هر کسی از آن لوح
در خور هر فکر بسته بر عدم  دم به دم نقش خیالی خوش رقم 
حرف‏های طرفه بر لوح خیال  بر نوشته چشم و عارض خدّ و خال 
عقل را خط خوان آن اشکال کرد  تا دهد تدبیرها را زان نورد 
چون ملک از لوح محفوظ آن خرد  هر صباحی درس هر روزه برد 
بر عدم تحریرها بین بی‏بنان  وز سوادش حیرت سودائیان 
قبله جان را چو پنهان کرده‏اند  هرکسی رو جانبی آورده‏اند 

5/314

شادی عقلی به اندوه بدل نمی‏شود
این جهان و اهل او بی‏حاصلند  هر دو اندر بی‏وفایی یک‏دلند 
اهل آن عالم چو آن عالم ز برّ  تا ابد در عهد و پیمان مستمرّ 
کی شود پژمرده میوه آن جهان  شادی عقلی نگردد اندهان 

4/1654

نبود عقل باعث نسیان و عهدشکنی می‏شود و وجود آن ضامن وفای به پیمان
عقل می‏گفتش حماقت با تو است  با حماقت عهد را آید شکست 
عقل را باشد وفای عهدها  تو نداری عقل رو ای خرب‏ها 
عقل را یاد آید از پیمان خود  پرده نسیان بدرّاند خرد 
چون‏که عقلت نیست نسیان میر توست  دشمن و باطل‏کن تدبیر توست 
از کمی عقل پروانه خسیس  یاد نارد زآتش و سوز و حسیس 
  چون‏که پرّش سوخت توبه می‏کند  آز و نسیانش بر آتش می‏زند 
ضبط و درک و حافظی و یادداشت  عقل را باشد که عقل آن را فراشت 
این تمنّی هم زبی عقلیّ اوست  که نبیند کان حماقت را چه خوست 
آن ندامت از نتیجه رنج بود  نه زعقل روشن چون گنج بود 
چون که شد رنج آن ندامت شد عدم  می‏نیرزد خاک آن توبه و ندم 
می‏کند او توبه و پیر خرد  بانگ «لو ردّوا لعادوا» می‏زند 

4/2288

عقل بال و پر مرد است
جز به تدبیر یکی شیخی خبیر  چون روی چون نبودت قلبی بصیر 
وای آن مرغی که ناروییده پر  بر پرد بر اوج و افتد در خطر 
عقل باشد مرد را بال و پری  چون ندارد عقل، عقل رهبری 
یا مظفر یا مظفر جوی باش  یا نظر ور یا نظرور جوی باش 
بی زمفتاح خرد این قرع باب  از هوا باشد نه از روی صواب 

6/4089

عقل با عقل دگر دو تا شود
مولانا در دفتر دوم با پرداختن به داستان آدم این موضوع را مطرح می‏کند که مشورت عامل تقویت عقل‏هاو مانع بدرفتاری و بدکرداری می‏شود.

بود آدم دیده نور قدیم  موی در دیده بود کوه عظیم 
گر در آن ساعت بکردی مشورت  در پشیمانی نگفتی معذرت 
زان‏که با عقلی جفت شد  مانع بد فعلی و بد گفت شد 
عقل با عقل دگر دو تا شود  نور افزون گشت وره پنهان شود 
نفس با نفس دگر چون یار شد  عقل جزوی عاطل و بیکار شد 
یار چشم توست ای مرد شکار  از خس و خاشاک او را پاک دار 
هین! به جاروب زبان گردی مکن  چشم را از خس ره‏آوردی مکن 
آفتاب معرفت را نقل نیست  مشرق او غیر جان و عقل نیست 

2/20
 

مولانا در ادامه، تمثیل‏های بسیار جالبی درباره آیین دوستی و نرنجاندن دوست می‏آورد.

وی در داستان حیله دفع مغبون شدن دربیع و شرا و راهنمایی پیامبر در این‏باره، به موضوع اهمیت تأنّی و درنگ و تعقّل در کارها می‏پردازد و عقل «منتقد» را مطرح می‏کند.

آن یکی یاری پیمبر را بگفت  که منم دربیع‏ها با غبن جفت 
گفت دربیعی که ترسی از غرار  شرط کن سه روز خود را اختیار 
که تأنّی هست از رحمان یقین  هست تعجیلت ز شیطان لعین 
... پیش سگ چون لقمه‏ای نان افکنی  بو کند آن‏گه خورد ای معتنی 
او به بینی بو کند ما با خرد  هم ببوییمش به عقل منتقد 
با تأنّی گشت موجود از خدا  تا به شش روز این زمین و چرخ‏ها 
ورنه قادر بود کو کن فیکون  صد زمین و چرخ‏آوردی برون 
آدمی را اندک اندک آن هُمام  تا چهل سالش کند مرد تمام 
گرچه قادر بود کاندر یک نفس  از عدم پرّان کند پنجاه کس 

3/3501

چوپان خرد
مولوی در جریان داستان اصحاب سبا، که پیش از این هم گذشت، بیان می‏دارد که سخن ناصحان در آنها اثر نکرد و کار را از حدّ گذراندند تا این‏که قضای حق آمد و فضا بر آنها تنگ شد و اینها مانند گوسفندانی بودند که گرد گرگ درنده را دیدند و نفهمیدند و چوپان خرد در آنها کارگر واقع نشد و به دست گرگ قضا نابود شدند.

بردرید آن گوسفندان را زخشم  که ز چوپان خرد بستند چشم 
چند چوپانشان بخوانند و نامدند  خاک غم در چشم چوپان می‏زدند 
پوستین یوسفان بشکافتند  آن‏چه می‏کردند یک یک یافتند 
کیست آن یوسف، دل حق جوی تو  چون اسیری بسته اندر کوی تو 
جبرئیلی را بر استن بسته‏ای  پر و بالش را به صد جان خسته‏ای 

3/391

جهد کن تا پیر عقل و دین شوی
مولوی در جریان حکایت برگزیدن حضرت رسول صلی‏الله‏علیه‏و‏آله هذیلی را بر امیری لشکر و تفضیل او بر پیران و کاردیدگان، به موضوع اهمیت عقل می‏پردازد که مهم عقل است نه گذشت سنین و سالیان از آدمی.

گفت پیغمبر که‏ای ظاهرنگر  تو مبین او را جوان و بی‏هنر 
عقل او را آزمودم بارها  کرد پیری آن جوان در کارها 
پیر، پیر عقل باشد ای پسر  نه سپیدی موی اندر ریش و سر 
از بلیس او پیرتر خود کی بود  چون که عقلش نیست او لاشی بود 
آن‏که او از پرده تقلید جست  او به نور حق ببیند آن‏چه هست 
جهد کن تا پیر عقل و دین شوی  تا جو عقل کلّ تو باطن‏بین شوی 

4/2106

مولانا در جای دیگر علامت عاقل تمام و نیم عاقل و مرد تمام و نیم مرد را بر می‏شمارد که دوستداران می‏توانند مراجعه فرمایند. (4/2189)

حکمت از مباحث مهمی است که مولوی در مثنوی معنوی بسیار از آن سخن گفته است که خود از ثمرات عقل و خرد است و در زیر به نمونه‏هایی از آن اشاره می‏کنیم.

چنگ حکمت و قند حکمت
بانگِ در محسوس و در از حس برون  تبصرون این بانگ و در لاتبصرون 
چنگ حکمت چون‏که خوش‏آواز شد  تا چه در از روض جنّت باز شد 
دست کورانه به حبل‏اللّه بزن  جز بر امر و نهی یزدانی متن 
چیست حبل‏اللّه، رها کردن هوا  کین هوا شد صرصری مرعاد را 
قند حکمت از کجا زاغ از کجا  کرم سرگین از کجا باغ از کجا 

6/1888 و 3494

حرف حکمت خور
بسته شیر زمینی چون حبوب  چون فطام خویش از قوّت القلوب 
حرف حکمت‏خور که شد نور ستیر  ای تو نور بی‏حجب را ناپذیر 
تا پذیرا گردی ای جان نور را  تا ببینی بی‏حجب مستور را 
چون ستاره سیر بر گرودن کنی  بلکه بی‏گردون سفر بی چون کنی 

3/1286
 

البته مولانا شرط این سیر و سفر آسمانی را خاموشی و شنیدن سخنان حکمت‏آمیز از اهل آن می‏داند.(1)

حکمت عطای خداوند است
چشم کودک همچو خر در آخُر است  چشم عاقل در حساب آخِر است 
او در آخُر چرب می‏بیند علف  وین ز قصّاب آخِرش بیند تلف 
آن علف تلخ است کین قصّاب داد  بهر لحم ما ترازویی نهاد 
رو، ز حکمت خور علف کان را خدا  بی‏غرض داده‏است از محض عطا 
فهم نان کردی نه حکمت ای رهی  زان‏چه حق گفتت «کُلُوا من رزقه» 
رزق حق حکمت بود در مرتبت  کان گلوگیرت نباشد عاقبت 
این دهان بستی دهانی باز شد  کو خورنده لقمه‏های راز شد 
گر ز شیر دیو، تن را وا بُری  در فطام او بسی نعمت خوری 

3/3742

همچنان که پیش از این در برخی ابیات گذشت، موضوع آخِربینی و آخُربینی از مباحث مهم در مثنوی معنوی است و مولانا در جاهای دیگر هم به این موضوع اشاره کرده است، از جمله:

پس مگو دنیا به تزویرم فریفت  ورنه عقل من ز دامش می‏گریخت 
هر که آخِربین‏تر او مسعودتر  هر که آخُربین‏تر او مطرودتر 
می‏توانی دید آخر را مکن  چشم آخر بینت را کور کهن 

4/1612

هر که آخربین‏تر مسعود وار  نبودش هر دم ز ره رفتن عثار 

4/3371

عقل ظلمت‏سوز
مولانا در جریان زید و سؤال کردن پیامبر از او که «امروز چونی و چون برخاستی؟» و جواب گفتن زید که: «اصبحت موقنا یا رسول اللّه»، به مناسبت موضوع به اهمیت شب و

______________________________

1.درباره موضوع حکمت به بیت‏های زیر نیز می‏توان مراجعه کرد: 1/564، 2/673، 2/1921، 3/4403.


تاریکی می‏پردازد و عقل را ظلمت سوز معرفی می‏کند.

در شب تاریک جوی آن روز را  پیش کش آن عقل ظلمت‏سوز را 
در شب بدرنگ بس نیکی بود  آب حیوان جفت تاریکی بود 
سر ز خفتن کی توان برداشتن  با چنین صد تخم غفلت کاشتن 
هر چه جز عشق خدای احسن است  گر شکرخواری است آن جان کندن است 

1/3704

مولانا موضوع دوستی با عاقلان را، گرچه به ظاهر باعث دردسر ظاهری باشد، مطرح می‏کند و آن‏را در قالب داستانی دلکش بیان می‏دارد که: خفته‏ای مار در دهانش رفته بود و امیری می‏گذشت چند بار باگرز بر او زد و او را مجبور کرد از سیب‏های گندیده چندان بخورد تا استفراغ کند و مار از دهان او بیرون افتد و این مرد که موضوع را نمی‏دانست در آغاز به این امیر بد می‏گفت، ولی وقتی فهمید جریان از چه قرار بوده، پشیمان شده و آن امیر را بسیار دعا می‏گفت:

ای ز تو مر آسمان‏ها را صفا  ای جفای تو نکوتر از وفا 
زان‏که از عاقل جفایی گر رود  از وفای جاهلان آن به بود 
دشمنی عاقلان زین سان بود  زهر ایشان ابتهاج جان بود 
دوستی ابله بود رنج و ضلال  این حکایت بشنو از بهر مثال 

2/1880

ده مرو مرد را احمق کند
مولانا با اشاره به سخن پیامبر، روستا را قبرستان عقل می‏داند و سپس سخن پیامبر را تأویل می‏کند که منظور از روستا شیخی است که واصل و کامل نشده و کار او تقلید است و وارد شهر عقل کلی نشده است.

قول پیغمبر شنو ای مجتبی  گور عقل آمد وطن در روستا 
هر که در روستا بود روزی و شام  تا به ماهی عقل او نبود تمام 
تا به ماهی احمقی با او بود  از حشیش ده جز اینها چه درود 
و آن‏که ماهی باشد اندر روستا  روزگاری باشدش جهل و عما 
ده چه باشد؟ شیخ واصل ناشده  دست در تقلید و حجت در زده 
پیش شهر عقل کلی این حواس  چون خران چشم بسته در خراس 
اول هر آدمی خود صورت است  بعد از آن جان کو جمال سیرت است 
اول هر چیز جز صورت کی است  بعد از آن، لذّت که معنی وی است 

3/531-517

عقل جزوی
همان‏گونه که پیش از این نیز گذشت، عقل جزوی در مقابل عقل کلی قرار می‏گیرد که معمولاً نکوهیده و ناپسند است و البته مولانا این عقل را با نام‏های گوناگون تعبیر می‏کند از جمله: منکر عشق، عقل اهریمنی، عقل کاذبِ معکوس‏بین، عقل تحصیلی و مکسبی، عقل بحثی، عقلی که زیرک و داناست، اما نیست نیست، که در پی به برخی از آنها اشاره می‏کنیم و سپس به شکل مفصّل در بحث کارکردهای منفی عقل بدان خواهیم پرداخت.

عقل جزوی عشق را منکر بود

مولانا در بیان حدیث «ان لربک فی ایّام دهرکم نفحات، الا فتعرضّوا لها» می‏گوید:

گفت پیغمبر که نفحت‏های حق  اندرین ایام می‏آورد سبق 
گوش و هش دارید این اوقات را  در ربایید این چنین نفحات را 
عاشق از خود چون غذا یابد رحیق  عقل آن‏جا گم شود گم ای رفیق 
عقل جزوی عشق را منکر بود  گرچه بنماید که صاحب سرّ بود 
زیرک و داناست اما نیست نیست  تا فرشته لانشد آهرمنی است 
او به قول و فعل، یار ما بود  چون به حکم حال آیی لا بود 

1/1996-1992

یکی از ویژگی‏های عقل جزوی متابعت از قیاس است، ولی متابعت ا ز نصّ و دریافت اصل و روح از اثر ظاهری، کار جان است.

نصّ، وحیِ روح قدسی دان یقین  وان قیاسِ عقل جزوی تحت این 
عقل از جان گشت با ادراک و فرّ  روح، او را کی شود زیر نظر 
لیک جان در عقل تأثیری کند  زان اثر آن عقل تدبیری کند 
نوح‏وار ارصدّقی زد در تو روح  کو یَم و کشتی و کو توفان و نوح 
عقل اثر را روح پندارد و لیک  نور خور از قرص خور دور است نیک 
ماهیان قعر دریای جلال  بحرشان آموخته سحر حلال 
بس محال از تاب ایشان حال شد  نحس آن‏جا رفت و نیکو فال شد 

3/3590-3585

عقل جزوی گاه چیره گه نگون
چون ملایک گوی لا علم لنا  تا بگیرد دست تو عَلَّمتنا 
گر درین مکتب ندانی تو هجا  همچو احمد پرّی از نور حجی 
عقل جزوی گاه چیره گه نگون  عقل کلی آمن از ریب المنون 
عقل بفروش و هنر حیرت بخر  رو به خواری نه بخارا ای پسر 

3/1146-1132

مولانا پس از بیان معنای واقعی حدیث: «اغتنموا برد الربیع...» سفارش می‏کند که عقل‏های جزوی را باید به عقل کلی بدل کرد.

گفت پیغمبر ز سرمای بهار  تن مپوشانید یاران زینهار 
زان‏که با جان شما آن می‏کند  کان بهاران با درختان می‏کند 
لیک بگریزید از سرد خزان  کان کند کوکرد با باغ و رزان 
راویان این را به ظاهر برده‏اند  هم بر آن صورت قناعت کرده‏اند 
بی‏خبر بودند از جان آن گروه  کوه را دیده، ندیده کان به کوه 
آن خزان نزد خدا نفس و هواست  عقل و جان عین بهار است و بقاست 
مر تو را عقلی است جزوی در نهان  کامل العقلی بجو اندر جهان 
جزو تو از کل او کلی شود  عقل کل بر نفس چون غلّی شود 
پس به تأویل این بود کانفاس پاک  چون بهار است و حیات برگ و تاک 
از حدیث اولیا نرم و درشت  تن مپوشان زان‏که دینت راست پشت 
گرم گوید سرد گوید خوش بگیر  تا ز گرم و سرد بجهی وز سعیر 
گرم و سردش نوبهار زندگی است  مایه صدق و یقین و بندگی است 
بر دل عاقل هزاران غم بود  گر ز باغ دل خلالی کم شود 

1/2062
کارکردهای منفی و آثار ناپسند عقل (عقل جزوی)
همان‏گونه که گذشت، عقل در بسیاری موارد در مثنوی نکوهش شده و در این موارد می‏توان آن‏را با عقل جزوی برابر دانست. مولانا علاوه بر مواردی که یاد شد، در جای جای مثنوی عقل را به صفاتی منفی متصف کرده و معمولاً به صورت ترکیب وصفی آورده است، مانند: عقل کودک، عقل آخُربین (در مقابل آخِربین)، عقل تباه، عقل توبه‏شکن، عقل مغلوب هوا و رهزن راه خدا، عقل اهل پوست‏ها و اسباب و علل، عقل پای سست، عقل پست، عقل کُند تن‏پرست، عقل کاذب مغلوب‏بین، عقل مفلسف، عقل وهم‏اندیش و خیال‏اندیش، کرکس و جیفه‏خوار، مکر اندیش، حیله‏گر و جز آن.

عقل در نظر مولانا مراتبی دارد و عقل نکوهیده اصولاً عقلی است که صاحب آن به مراتب بالا نرسیده و در همان مراتب پایین انسانی، بلکه حیوانی سیر می‏کند و چه بسا عقل را در خدمت نفس و وسوسه‏ها و خواهش‏های نفس شیطانی و امّاره قرار می‏دهد و برای رسیدن به این خواست‏ها از مکراندیشی‏ها و نقشه‏چینی‏های عقل نیز بهره می‏گیرد و این نوع عقل تأثیر اسباب و علل را در همین سطح پایین می‏نگرد و علل و اسباب برتر و حقیقی را نمی‏تواند درک کند و انکار می‏کند، این‏جاست که گاه مولوی این عقل را عقل فلسفی و مفلسف می‏نامد. طبیعی است که پای این عقل، که مولانا آن را «پای استدلالیان» می‏نامد، پایی «سست» باشد و با پای لنگان خود در همین دنیای خاکی حرکت کند و چشم او نیز آخُربین باشد و سر در آخور دنیا داشته باشد و تن‏پرست و جیفه‏خوار باشد.

عقل این فرد مانند صاحب خود «کودک» است و تباه و مغلوب‏بین و وهم‏اندیش و طبیعتا رهزن راه خداست و توبه‏شکنی می‏کند و راه عشق را که در حدّ فهم این عقل نیست انکار می‏کند. در ادامه به نمونه‏هایی از این ابیات اشاره می‏کنیم.

عقل مغلوب که شایستگی وزیر شدن برای انسان را ندارد: (عقل جزوی را وزیر خود مگیر)
عقل تو دستور و مغلوب هواست  در وجودت رهزن راه خداست 
ناصحی ربانی‏ای پندت دهد  آن سخن را او به فن طرحی نهد 
وای آن شه که وزیرش این بود  جای هر دو دوزخ پر کین بود 
شاد آن شاهی که او را دست‏گیر  باشد اندر کار چون آصف وزیر 
همچو جان باشد شه و صاحب چو عقل  عقل فاسد روح را آرد به نقل 
آن فرشته عقل چون هاروت شد  سحرآموز دو صد طاغوت شد 
عقل جزوی را وزیر خود مگیر  عقل کل را ساز ای سلطان وزیر 
مر هوا را تو وزیر خود مساز  که بر آید جانِ پاکت از نماز 
کین هوا پرحرص و حالی بین بود  عقل را اندیشه یوم دین بود 
عقل را دو دیده در پایان کار  بهر آن گل می‏کشد او رنج خار 
که نفرساید نریزد در خزان  باد هر خرطوم اخشم دور از آن 

4/1300-1247

در ادامه این ابیات مولانا انسان را به مشورت با دیگران فرا می‏خواند.

ور چه عقلت هست، با عقل دگر  یار باش و مشورت کن ای پدر 
با دو عقل از بس بلاها وا رهی  پای خود بر اوج گردون‏ها نهی 

و در ادامه باز به عقل جزوی و نکوهش آن می‏پردازد.

عقل جزوی عقل استخراج نیست  جز پذیرای فن و محتاج نیست 
قابل تعلیم و فهم است این خرد  لیک صاحب وحی تعلیمش دهد 
جمله حرفت‏ها یقین از وحی بود  اول او، لیک عقل آن را فزود 


عقل و علم این جهان

مولانا در ضمن داستان اهل سبا و ناسپاسی آنان و اثر نکردن نصیحت انبیا در این احمقان، به شرح کوردوبین و کر تیزشنو و برهنه دراز دامن می‏پردازد و امل را کر می‏داند و حرص را نابینا و مرد دنیاطلب را هم برهنه درازدامن معرفی می‏کند و سپس به توصیف عالمان بی‏عمل و دنیاپرست می‏پردازد که عاقلانی ذوفنونند، ولی به حقیقت خود پی نبرده‏اند و خدا درباره آنان فرموده است: «لایعلمون».

همچنان لرزانی این عالمان  که بودشان عقل و علم این جهان 
از پی این عاقلان ذوفنون  گفت ایزد در نُبی «لایعلمون» 
صد هزاران فضل دارند از علوم  جان خود را می‏نداند آن ظلوم 
داند او خاصیت هر جوهری  در بیان جوهر خود چون خری 
جان جمله علم‏ها این است این  که بدانی من کی‏ام در یوم دین 

3/2644
عقل تباه توبه‏شکن
مولوی در قصه شکایت استر با شتر که چرا من بسیار در رومی‏افتم و تو نه، به مناسبت، موضوع عقل توبه‏شکن را بیان کرده است.

همچو کم عقلی که از عقل تباه  بشکند توبه به هر دم در گناه 
مسخره ابلیس گردد در زَمَن  از ضعیفی رای، آن توبه‏شکن 
در سر آید هر زمان چون اسب لنگ  که بود بارش گران و راه سنگ 
ای شتر که تو مثال مؤمنی  کم فتی در رو و کم بینی‏زنی 
سربلندم من دو چشم من بلند  بینش عالی امان است از گزند 
نیست آن «ینظر بنوراللّه» گزاف  نور ربانی بود گردون شکاف 

4/3384

عقل جزوی بسیاری از مطالبی را که در حد فهم او نیست، انکار می‏کند، انسان باید برای هر چیزی که می‏خواهد بپذیرد یاانکار کند، دلیل قانع‏کننده‏ای داشته باشد و در برابر آن‏چه در حدّ فهم او نیست، سکوت اختیار کند، اما صاحبان عقول جزوی که عقل آنها به مراتب بالا نرسیده به راحتی اثبات و انکار می‏کنند و مولانا این موضوع را به زیبایی تمام بیان می‏کند. مولانا در داستان اعرابی و هدیه او برای خلیفه و این‏که خلیفه هدیه او، یعنی سبوی آب را از او می‏پذیرد و آن سبو را پر از زر می‏کند و به او می‏دهد، نتیجه می‏گیرد:

کل عالم را سبو دان ای پسر  کو بود از علم و خوبی تا به سر 
قطره‏ای از دجله خوبی اوست  کان نمی‏گنجد زپرّس زیر پوست 
آن‏که دیدندش همیشه بی‏خودند  بی‏خودانه بر سبو سنگی زدند 
ای ز غیرت بر سبو سنگی زده  وان شکست خود درستی آمده 
خُم شکسته آب از او ناریخته  صد درستی زین شکست انگیخته 

1//2837

عقل با همه ژرف‏اندیشی‏اش در فهم بسیاری مباحث مانند تن ضعیف است؛ مولانا این موضوع را در قالب مباحثه قاضی و صوفی بیان می‏کند:

پس چنان بحری که در هر قطر آن  از بدن ناشی‏تر آمد عقل و جان 
کی بگنجد در مضیق چند و چون  عقل کلّ آن‏جاست از لایعلمون 
عقل گوید مر جسد را کای جماد  بوی بردی هیچ از آن بحر معاد 
جسم گوید من یقین سایه توم  یاری از سایه که جوید جان عمّ 
عقل گوید کین نه آن حیرت سراست  که سزا گستاخ‏تر از ناسزاست 
اندر این‏جا آفتاب انوری  خدمت ذرّه کند چون چاکری 
علم و حکمت بهر راه و بی‏رهی است  چون همه ره باشد آن حکمت تهی است 

6/1759-1632

جزو جزو خم به رقص است و به حال  عقل جزوی را نموده این محال 
چون در معنا زنی بازت کنند  پرّ فکرت زن، که شهبازت کنند 
پرّ فکرت شد گل آلود گران  زان‏که گِل خواری تو را گِل شد چو نان 

1/2881

جلال‏الدین بلخی در داستان لقمان و امتحان کردن خواجه او لقمان را، با اشاره به سخن حضرت رسول صلی‏الله‏علیه‏و‏آله ، ملعون را به ناقص عقل تأویل و تعبیر می‏کند و بدین وسیله نقصان عقل و زیان‏های آن‏را بیان می‏کند:

چون‏که ملعون خواند ناقص را رسول  بود در تأویل نقصان عقول 
زان‏که ناقص تن بود مرحوم زخم  نیست بر مرحوم لایق لعن و زخم 
نقص عقل است آن که بدرنجوی است  موجب لعنت سزای دوری است 
زان‏که تکمیل خردها دور نیست  لیک تکمیل بدن مقدور نیست 
کفر و فرعونی هر گبر بعید  جمله از نقصان عقل آمد پدید 
از حریصی عاقبت نادیدن است  بر دل و بر عقل خود خندیدن است 
عاقبت بین است عقل از خاصیت  نفس باشد کو نبیند عاقبت 
عقل کو مغلوب نفس او نفس شد  مشتری ماتِ زحل شد، نحس شد 

2/1540

مولانا در بحث جبر و اختیار بیان می‏کند که وقتی حتی عقل حیواناتی مانند سگ و شتر اختیار را درک می‏کند، چگونه عقل جزوی انسان، نمی‏تواند این را بفهمد و «اعتذار جبریانه» می‏آورد.

این‏که فردا این کنم یا آن کنم  این دلیل اختیار است ای صنم! 
جمله قرآن امر و نهی است و وعید  امر کردن سنگ مرمر را که دید؟ 
هیچ دانا هیچ عاقل این کند  با کلوخ و سنگ خشم وکین کند؟ 
خشم در تو شد بیان اختیار  تا نگویی جبریانه اعتذار 
گر شتربان اشتری را می‏زند  آن شتر قصد زننده می‏کند 
خشم اشتر نیست با آن چوب او  پس زمختاری شتر برده است بو 
هم‏چنین سگ گر بر او سنگی زنی  بر تو آرد حمله گردد منثنی 
سنگ را گر گیرد، از خشم توست  که تو دوری و ندارد بر تو دست 
عقل حیوانی چو دانست اختیار  این مگو ای عقل انسان، شرم‏دار 

5/3051

عقل کاذب معکوس‏بین
مولوی در جواب کسی که آرزو کرده:

آن یکی می‏گفت خوش بودی جهان  گر نبودی پای مرگ اندر میان 

می‏گوید:

عقل کاذب هست خود معکوس‏بین  زندگی را مرگ بیند از غبین 
ای خدا بنمای تو هر چیز را  آن چنان که هست در خدعه سرا 
هیچ مرده نیست پر حسرت ز مرگ  حسرتش آن است کش کم بود برگ 

5/1766

عقل مفلسف و فلسفی
عقلی که قبله‏اش خیال است برخلاف عارف که قبله‏اش نور وصال است.

قبله عارف بود نور وصال  قبله عقل مفلسف شد خیال 
قبله زاهد بود یزدان برّ  قبله مطمِع بود همیان زرّ 
قبله باطن‏نشینان ذوالمنن  قبله ظاهرپرستان روی زن 

6/1904

عقل جزوی در نظر مولانا، مکراندیش و حیله‏گر و شیطانی است. مولانا این مطلب را در بحث حضرت آدم علیه‏السلام که ذلت و لغزش خود را به خود نسبت داد و گفت: «ربّنا ظلمنا»، ولی ابلیس گناه خود را به خدای تعالی نسبت داد که: «بما اغویتنی» بیان می‏کند.
گفت شیطان که بما اغویتنی  کرد فعل خود نهان دیو دنی 
گفت آدم که ظلمنا نفسنا  او ز فعل حق نبد غافل چو ما 

سپس مولانا به مناسبت، به موضوع جبر و اختیار می‏پردازد و حرکت دست مرتعش را با حرکت اختیاری دست مقایسه می‏کند، ولی نتیجه می‏گیرد که همه آفریده حق هستند و آدم هم این را می‏دانست، ولی حرمت نگه داشت و گناه را به خود نسبت داد و خدا هم به پاس این حرمت، مقام والا به انسان بخشید. به قول حافظ شیرازی:

گناه اگرچه نبود اختیار ما حافظ  تو در طریق ادب باش و گو گناه من است 

قزوینی - 53

مولانا پس از این مطلب به این موضوع اشاره می‏کند که:

بحث عقل است این چه عقل آن حیله‏گر  تا ضعیفی ره برد آن‏جا مگر 
بحث جان اندر مقامی دیگر است  باده جان را قوامی دیگر است 
آن زمان که بحث عقلی ساز بود  این عمر با بوالحکم همراز بود 
چون عمر از عقل آمد سوی جان  بوالحکم بوجهل شد در حکم آن 
سوی حس و سوی عقل او کامل است  گرچه خود نسبت به جان او جاهل است 
بحث عقل و حسّ اثر دان یا سبب  بحث جانی یا عجب یا بوالعجب 

1/1518-1490

عقل پای‏سست و عقل خیره‏سر
آن نمی‏دانست عقل پای سست  که سبو دایم ز جو ناید درست 
عقل تو از بس که آمد خیره سر  هست عذرت از گناه تو بتر 

4/366 و 173

مولانا قلمرو فهم عقل جزوی را تا گور بیشتر نمی‏داند و در باقی آن، عقل جزوی مقلّد اولیا و انبیاست.

خود خرد آن‏است کو از حق چرید  نه خرد کان را عطارد آورید 
پیش‏بینی این خرد تا گور بود  و آنِ صاحب دل به نفخ صور بود 
این خرد از گور، خاکی نگذرد  وین قدم عرصه عجایب نسپرد 
زین قدم وین عقل رو بیزار شو  چشم غیبی جوی و برخوردار شو 
زین نظر وین عقل ناید جز دوار  پس نظر بگذار و بگزین انتظار 
عقل جزوی همچو برق است و درخش  در درخشی کی توان شد سوی وخش 
برق عقل ما برای گریه است  تا بگرید نیستی در شوق هست 
عقل کودک گفت بر کتّاب تن  لیک نتواند به خود آموختن 
عقل رنجور آردش سوی طبیب  لیک نبود دردوا عقلش مصیب 

4/3311

جلال‏الدین بلخی در تفسیر آیه «خذ اربعةً من الطّیر فَصُرهُنّ الیک»، بحث عقل را مطرح کرده و چهارمرغ را به چهار ویژگی منفی نفس تأویل و تفسیر می‏کند که دیده عقل عاقلان را نابینا می‏کند.

چار وصف است این بشر را دل فشار  چار میخ عقل آمد این چهار 
تو خلیل وقتی ای خورشید هش  این چهار اطیار رهزن را بکش 
زان‏که هر مرغی از این‏ها زاغ وش  هست عقل عاقلان را دیده کش 
چار وصف تن چو مرغان خلیل  بسمل ایشان دهد جان را سبیل 
بط حرص است و خروس آن شهوت است  جاه چون طاووس و زاغ اُمنیت است 

5/30

هم‏مزاج خر شده است این عقل پست

رحم بر عیسی کن و بر خر مکن  طبع را بر عقل خود سرور مکن 
طبع را هل تا بگرید زارزار  تو از او بستان و وام جان‏گذار 
هم‏مزاج خر شده است این عقل پست  فکرش این‏که چون علف آرم به دست 
آن خر عیسی مزاج دل گرفت  در مقام عاقلان منزل گرفت 
زان‏که غالب عقل بود و خر ضعیف  از سوار زفت، گردد خر نحیف 
وز ضعیفی عقل تو، ای خرب‏ها  این خر پژمرده گشته اژدها 

2/1857

تقابل عقل با عشق و سایر موضوعات
مولانا برای بیان جایگاه عقل و بیان ویژگی‏ها و کارکردهای مثبت و منفی عقل از شیوه «تعرف الاشیاء باضدادها» استفاده کرده و عقل را گاه در مقابل عشق قرار داده و گاه عقل وجنون مقابل هم قرار گرفته‏اند.

تقابل هوشیاری و غفلت، تکیه بر عقل و یا عنایت ربانی، عقل و چشم غیبی، عقل و پیر عارف، عقل و نقل، عقل و شید، حسّ و عقل، عقل و روح و جان، ظنّ و وهم و گمان و عقل، و نفس و عقل از جمله تقابل‏هایی هستند که در مثنوی معنوی دیده می‏شود و در پی به بیان آنها می‏پردازیم.

عقل و عشق
عشق چون کشتی بود بهر خواص  کم بود آفت، بود اغلب خلاص 
عقل قربان کن به پیش مصطفی  حسبی اللّه گو که اللّهم کفی 
خویش ابله کن تبع می‏رو سپس  رستگی زین ابلهی یابی و بس 
اکثر اهل الجنّه البُله‏ای پسر  بهر این گفته است سلطان البشر 
عقل را قربان کن اندر عشق دوست  عقل‏ها باری از آن سوی است کوست 
عقل‏ها آن سو فرستاده عقول  مانده این سو که نه معشوق است، گول 
زین سر از حیرت گر این غفلت رود  هر سر مویت سر و عقلی شود 
نیست آن سو رنج فکرت بر دماغ  که دماغ و عقل روید دشت و باغ 
واستان از دست دیوانه سلاح  تا ز تو راضی شود عدل و صلاح 
چون سلاحش هست و عقلش نه ببند  دست او را ورنه آرد صد گزند 

4/1435-1407

مولانا در جای دیگر نیز از قول وزیر، لازمه شنیدن خطاب ارجعی را، بی‏حس و بی‏گوش و بی‏فکرت شدن، می‏داند.

پنیه اندر گوش حس دون کنید  بند حس از چشم خود بیرون کنید 
پنبه آن گوش سِرّ، گوش سر است  تا نگردد کر، آن باطن کر است 
بی‏حس و بی‏گوش و بی‏فکرت شوید  تا خطاب ارجعی را بشنوید 
تا به گفت و گوی بیداری دری  تو ز گفت خواب بویی کی بری 
سیر بیرونی است قول و فعل ما  سیر باطن هست بالای سما 

1/572

مولانا در دفتر دوم تمثیل زندگی کرم‏وار را آورده که با دیدی محدود زندگی می‏کند ونگرشی فراخور زندگی محدودخود دارد و هم‏چنین زندگی پشه را که عمر چندانی ندارد و در این عمر کوتاه نیز پروازی بر اوج ندارد، بلکه پرواز او رو به پستی است، برخلاف زندگی و پرواز باز که بر اوج می‏پرد و تیزپرواز است، او با این دو تمثیل انسان را به تیزپروازی و نگرش وسیع و جامع دعوت می‏کند و انسان را از داشتن عقل محدود و تنگ‏نگر برحذر می‏دارد.

کرم کاندر چوب زاید سست حال  کی بداند چوب را وقت نهال 
عقل خود را می‏نماید رنگ‏ها  چون پری دور است از آن فرسنگ‏ها 
از ملک بالاست چه جای پری  تو مگس پرّی به پستی می‏پری 
گرچه عقلت سوی بالا می‏پرد  مرغ تقلیدت به پستی می‏پرد 
عقل تقلیدی وبال جان ماست  عاریه است و ما نشسته‏کانِ ماست 
زین خرد جاهل همی باید شدن  دست در دیوانگی باید زدن 
آزمودم عقل دوراندیش را  بعد ازین دیوانه سازم خویش را 

2/2333

مولانا در همین دفتر دوم، داستان عالم ربانیی را بیان می‏کند که از بیم پذیرفتن مسند قضاوت، خود را به دیوانگی می‏زند و در کوچه با کودکان بازی می‏کند و سائلی از او سؤال می‏کند و او مانند عاقلان پاسخ او را می‏دهد.

گفت ای شه با چنین عقل و ادب  این چه شیداست، این چه فعل است، ای عجب 
تو واری عقل کلی در بیان  آفتابی در جنون چونی نهان 
گفت این اوباش رایی می‏زدند  تا درین شهر خودم قاضی کنند 
دفع می‏گفتم مرا گفتند نی  نیست چون تو عالمی صاحب فنی 
زین ضرورت گیج و دیوانه شدم  لیک در باطن همانم که بُدم 
عقل من گنج است و من ویرانه‏ام  گنج اگر پیدا کنم، دیوانه‏ام 
اوست دیوانه که دیوانه نشد  این عسس را دید و در خانه نشد 

در ادامه، مولانا با مقایسه عالمان و عاقلان ربانی که با پرخرد می‏پرند با عالمان و عاقلان صوری و مریدپرور، رفتن از راه دل را توصیه می‏کند.

گر خدایش پر دهد پرّ خرد  برهد از موشی و چون مرغان پرد 
ور نجوید پر بماند زیر خاک  ناامید از رفتن راه سماک 
گِل مخور گل را مخر گل را مجو  زان‏که گِل‏خوار است دایم زردرو 
دل بخور تا دائما باشی جوان  از تجلیّ چهره‏ات چون ارغوان 

2/2426

هوشیاری و غفلت
مولانا در ضمن داستان پیر چنگی، که از داستان‏های بسیار زیبای ادب پارسی است و آن را می‏توان با داستان بینوایان ویکتور هوگو سنجید و به قول استاد ما دکتر نوریان در برخی جنبه‏ها زیباتر از آن هم هست، به هر حال، مولانا ضمن این داستان، جریان پرسش عایشه از پیامبر صلی‏الله‏علیه‏و‏آله را بیان می‏کند که سرّ باران امروزینه چه بود و حضرت رسول پس از بیان سرّ باران، ستون این عالم را غفلت معرفی می‏کند.

استن این عالم ای جان غفلت است  هوشیاری این جهان را آفت است 
هوشیاری زان جهان است و چو آن  غالب آید پست گردد این جهان 
هوشیاری آفتاب و حرص یخ  هوشیاری آب و این عالم وسخ 
زان جهان اندک ترشّح می‏رسد  تا نغرّد در جهان حرص و حسد 
گر ترشّح بیشتر گردد زغیب  نه هنر ماند در این عالم نه عیب 

1/2077

داستان دیگری که مولانا بیان می‏کند و فهم آن را یا در حد عقل نمی‏داند و یا او را در این وادی گمراه می‏داند، داستان مراء و جدال رومیان و چینیان در علم نقاشی است که به اصل مهم تجلّی و انعکاس اشاره دارد. مولانا با بیان داستان، به مناسبت، به تجلّی و تافتن حق در آینه دل موسی می‏پردازد و آن را در حد فهم عقل نمی‏داند و پس از آن به داستان صحابی پیامبر، یعنی زید می‏پردازد که نمونه بارز رسیدن از راه دل به حق تعالی است.

عکس آن تصویر و آن کردارها  زد بر این صافی شده دیوارها 
رومیان آن صوفیانند ای پدر  بی ز تکرار و کتاب و بی‏هنر 
لیک صیقل کرده‏اند آن سینه‏ها  پاک از آز و حرص و بخل و کینه‏ها 
آن صفای آینه وصف دل است  صورت بی‏منتها را قابل است 
عقل این‏جا ساکت آمد یا مضلّ  زان‏که دل با اوست یا خود اوست دل 
اهل صیقل رسته‏اند از بوی و رنگ  هر دمی بینند خوبی بی‏درنگ 
نقش و قشر علم را بگذاشتند  رایت عین الیقین افراشتند 

1/3503

عقل و عنایت
این سزای آن که تخم جهل کاشت  وان نصیحت را کساد و سهل داشت 
اعتمادی کرد بر تدبیر خویش  که برم من کار خود با عقل پیش 
نیم ذرّه زان عنایت به بود  که ز تدبیر خرد سیصد بود 
ترک مکر خویشتن گیر ای امیر  یا بکش پیش عنایت خوش بمیر 

6/3809

عقل و روح و جان
روح و جان در نظر مولانا مرتبه‏ای برتر و بالاتر از عقل دارند. گرچه در جایی دیگر که پس از این خواهد آمد، عقل احمد را که همان روح وحی می‏باشد از روح و عقل و جسم بالاتر و مخفی‏تر می‏داند که البته عقل هم مراتبی دارد که بالاترین آن که با روح وحی یکسان است عقل احمد صلی‏الله‏علیه‏و‏آله است.

طالب حکمت شو از مرد حکیم  تا ازو گردی تو بینا و علیم 
منبع حکمت شود حکمت طلب  فارغ آید او ز تحصیل و سبب 
لوح حافظ لوح محفوظی شود  عقل او از روح محظوظی شود 
چون معلّم بود عقلش زابتدا  بعد ازین شد عقل، شاگردی ورا 
عقل چون جبریل گوید احمدا  گر یکی گامی نهم سوزد مرا 

تو مرا بگذار زین پس پیش ران  حد من این بود ای سلطان جان 

1/1088-1070

سپس مولانا به بحث جبر می‏پردازد و معتقد است که گاه جبر بهانه‏ای است برای عدم کوشش و الاّ با پای شکسته هم کوشش کنی، کشش حق به شکل بُراق در می‏رسد و تو را سوار می‏کند و می‏برد.

وان که پایش در ره کوشش شکست  در رسید او را بُراق و برنشست 

مولانا این موضوع را در حد فهم عقل نمی‏داند و می‏گوید باید با ایمان آن را دریافت.

در نظر مولانا روح نسبت به جسم مخفی است و عقل را از روح مخفی‏تر و ظریف‏تر می‏داند و سپس روح وحی را که عقل احمد است از همه پنهان‏تر می‏داند.

جسم، ظاهر روح مخفی آمده است  جسم همچون آستین، جان همچو دست 
باز، عقل از روح مخفی‏تر پَرَد  حسّ سوی روح زوتر ره می‏برد 
جنبشی بینی بدانی زنده است  این ندانی که ز عقل آکنده است 
تا که جنبش‏های موزون سر کند  جنبش مس را به دانش زر کند 
زان مناسب آمدن افعالِ دست  فهم آید مر تو را که عقل هست 
روحِ وحی از عقل پنهان‏تر بود  زان که او غیبی است، او زان سر بود 
عقل احمد از کسی پنهان نشد  روحِ وحیش مدرَک هر جان نشد 
روح وحیی را مناسب‏هاست نیز  در نیابد عقل، کان آمد عزیز 
گه جنون بیند گهی حیران شود  زان‏که موقوف است تا او آن شود 
چون مناسب‏های افعال خضر  عقل موسی بود در دیدش کدر 
عقل موسی چون شود در غیب بند  عقل موشی خودکی است ای ارجمند؟ 
علم تقلیدی بود بهر فروخت  چون بیابد مشتری خوش بر فروخت 
مشتری علم تحقیقی حق است  دائما بازار او بارونق است 
موش گفتم زان‏که در خاک است جاش  خاک باشد موش را جای معاش 
راه‏ها داند، ولی در زیر خاک است  هر طرف او خاک را کرده است چاک 
نفس موشی نیست الاّ لقمه رند  قدر حاجت موش را عقلی دهند 
زان‏که بی‏حاجت خداوند عزیز  می‏نبخشد هیچ‏کس را هیچ‏چیز 

2/3285-3264

عقل و حسّ
مولانا حس (حواسّ ظاهری) را در مقابل عقل قرار می‏دهد. این عقل خوش پی که مخصوص اهل بینش است و می‏توان با آن به وصال حق رسید و اگرچه با چشم ظاهر و سر نمی‏توان خدا را در این دنیا دید، با چشم سرّ و عقل می‏توان در همین دنیا خدا را مشاهده کرد:

چشم حسّ را هست مذهب اعتزال  دیده عقل است سنّی در وصال 
هر که بیرون شد ز حسّ، سنّی وی است  اهل بینش چشم عقلِ خوش پی است 
گر بدیدی حسّ حیوان شاه را  پس بدیدی گاو و خر، اللّه را 
گر نبودی حسّ دیگر مر تو را  جز حس حیوان ز بیرون هوا 
پس بنی آدم مکرّم کی شدی  کی به حس مشترک محرم شدی 
آینه دل چون شود صافی و پاک  نقش‏ها بینی برون از آب و خاک 
هم ببینی نقش وهم نقاش را  فرش دولت را و هم فرّاش را 

2/61

تقابل نفس و عقل
مولانا در قصه مرد اعرابی و زن او و هدیه بردن سبوی آب برای خلیفه، که پیش از این هم اشارتی بدان شد، زن و مرد را در این داستان، مثالی از نفس و خرد می‏داند و می‏گوید:

ماجرای مرد و زن افتاد نقل  آن، مثال نفسِ خود می‏دان و عقل 
این زن و مردی که نفس است و خرد  نیک بایسته است بهر نیک و بد 
وین دو بایسته در این خاکی‏سرا  روز و شب در جنگ و اندر ماجرا 
زن همی خواهد هویج خانگاه  یعنی آب رو و نان و خوان و جاه 
نفس همچون زن پی‏چاره‏گری  گاه خاکی گاه جوید سروری 
عقل خود زین فکرها آگاه نیست  در دماغش جز غم اللّه نیست 

1/2628

سپس مولانا به سرّ اظهار محبت و هدیه می‏پردازد و می‏گوید: اینها نشانه‏های ظاهری برای ابراز محبت هستند و البته گاهی هم دروغی می‏باشند و انسان‏های مرائی ظاهرسازی می‏کنند و با اشاره به حدیث: «المؤمن ینظر بنور اللّه» از خدا می‏خواهد که:

یارب این تمییز ده ما را به خواست  تا شناسیم آن نشان کژ ز راست 

تبلیغات