اخلاقِ نیکوماخوس ارسطو
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
چکیده در این مقاله، نظریه اخلاقى ارسطو از رهگذر بررسى انتقادى کتاب اخلاق نیکوماخوس بررسى قرار شده است. مفهوم محورى اخلاق ارسطو، مفهوم سعادت یا کامیابى است. سیرِ او در اخلاق به سوى مطلوبى است که فىنفسه مطلوب باشد نه آن که به دلیل چیزى دیگر مطلوب باشد. به تعبیر دیگر، ارسطو در پى خیرِ برین بود. ارسطو انسان سعادتمند را انسان فضیلتمند مىداند و تحلیل ارسطو از فضیلت، تأثیرى چنان درازآهنگ داشته که در عصر حاضر، با بازسازى نظریه او، اخلاقى پدید آمده که به اخلاق مبتنى بر فضیلت (virtue ethics) موسوم است.متن
1. کتاب 1
در کتاب اول سعى ارسطو بر این است به اختصار اثبات کند که خیر برین (suprem good) انسان چیست. بایستى به خاطر داشت که ارسطو در سرتاسر کتاب اول، در مقام فردى سهیم در اخلاقیات مورد پسند و معتبر زمان خودش، سخن مىگوید. سوقِ استدلال در علم اخلاق، نه از مبادى اولى (First principales)، بلکه به سوى مبادى اولى است. استدلال او براساس تصوراتِ مورد قبول عامه، بلکه تصورات نامشخص و مبهم مربوط به خوبى اخلاقى است که به طور ضمنى در رفتار آنانى که خلق و خوهاى نیکى کسب کردهاند، وجود دارد. این است دلیل آنکه چرا ارسطو مایل است در استدلالى که مىآورد، از اعمالى که مردم انجام مىدهند به سمت نیکوترین عمل آنان، سیر کند. البته او از اعمالى سخن مىگوید که انسانهاى خردمند انجام مىدهند.
ارسطو اخلاق را شاخهاى از علم سیاست مىداند، بدین لحاظ، اخلاق، علم دقیقى(exact science) نیست. ما فقط مىتوانیم آن درجه از دقت را که ذات این موضوع اقتضا مىکند، از آن انتظار داشته باشیم. ما از اخلاق، توقّع دقت منطق یا فیزیک را نداریم. اگر بپرسیم که خیر برین انسان چیست، ارسطو مىگوید: اگر پاسخى متفق علیه بخواهیم، مىگوییم، نیکبختى (happiness) است. همه متفقند که غایت برین انسان، نیکبختى است. اما هنگامى که بپرسیم نیکبختى چیست، درخواهیم یافت که مردم در اینباره اختلاف نظر دارند. برخى نیکبختى را با شهرت، برخى با لذت و برخى دیگر با ثروت، یکى مىدانند.
اما از نظر ارسطو، این آرا و اقوال درباره نیکبختى، بسیار تصنعى است. شهرت همیشه ممکن است از بین برود، اما خوبى به آسانى ممکن نیست زایل شود. همچنین دستیابى به شهرت، به دلیل نیل به فضیلت است، اما به خاطر خودش، جست وجو نمىشود. به همین منوال، فضیلت به خاطر خودش جست و جو نمىشود، بلکه به دلیل نیل به نیکبختى جست و جو مىشود. کما اینکه مىتوانیم صاحب فضیلت، اما مبتلا به تیرهبختى باشیم و در نتیجه، اصلاً نیکبخت نباشیم. ثروت نیز به خاطر خودش جست و جو نمىشود، بلکه فقط مرکبى است براى رسیدن به چیزى دیگر. این تفکیک میان جست وجوى چیزى به خاطر خودش و جستوجوى چیزى براى چیزى دیگر، در مطالعه علم اخلاق ارسطو، از اهمیت سرنوشتسازى برخوردار است.
کلمات آغازین کتاب اخلاق ارسطو از این قرارند: «هر فنى و هر پژوهشى، هر علمى و هر انتخابى، ظاهرا متوجه خیرى است...». کند و کاو ارسطو براى نیل به بالاترین همه خیرهاست، و این از طریق عمل انسانى انجام شدنى است.
او مسلّم مىداند که چنین خیرى وجود دارد و آن خیرِ برین انسان است. معیار خیر برین انسان در فصلهاى 1 و 2 و نیز در فصل 7(1) مطرح شده است. وقتى الف به خاطر ب انجام شود (یعنى ب غایت عمل الف باشد)، ب بهتر از الف است. لذا اگر چیزى باشد، یا اگر چیزهایى باشند که هرچیز دیگر به خاطر آنها انجام پذیرد و خودشان به خاطر چیزى دیگر انجام نشوند، این چیز یا اینجور چیزها، خیر برین انسان، یا غایت نهایى علم سیاست خواهند بود.
ارسطو در فصل 2 دلیل مىآورد براى آنکه اثبات کند هر چه ما انجام مىدهیم به دلیل غایتى است، به وجهى که هر چیز دیگرى به دلیل آن غایت، مطلوب است. اگر من الف را به دلیل ب بخواهم و ب را به دلیل ت و همینطور الى غیرالنهایه، لاجرم طلب من «عبث» خواهد بود. صغرا و کبراى استدلال این است: «اگر الف به دلیل چیزى دیگر، یعنى ب مطلوب باشد، فقط در صورتى که ب تحقّق بپذیرد، مطلوب برآورده خواهد شد و اگر الف به دلیل ب و ب به دلیل ت مطلوب باشد، در نتیجه، الف به دلیل ت مطلوب خواهد بود».
بنابراین مقدمات، هیچچیز نیست که اتفاق افتد یا تحقّق پذیرد، به وجهى که مطلوب مرا برآورده سازد، چون مطلوب من همواره ممکن است باز در پى چیز دیگرى باشد. حداکثر چیزى که در این استدلال اثبات مىشود، این است که مطلوبى که عبث نباشد، در تحلیل نهایى، فقط مطلوبى است که فى نفسه مطلوب باشد. با این استدلال اثبات نمىشود که مطلوبى که عبث نباشد فقط به این شرط وجود دارد که چیزى باشد که همه مطلوبها ناظر به آن و به خاطر آن است. در این استدلال اثبات نمىشود که چیزى وجود دارد که در هر مطلوبى سوداى دست یافتن به آن قرار دارد. ماحصل تفکیک عبث از غیرعبث همانند این تفکیک است که «همه عاشق کسى هستند»، لذا «کسى وجود دارد که همه عاشق اویند». استدلال ارسطو، این مدعا را که باید خیر برینى براى انسان وجود داشته باشد، توجیه نمىکند.
ارسطو بر این باور است که نیکبختى تنها چیزى است که به خاطر خودش مطلوب است، نه آنکه بهخاطر چیزى دیگر مطلوب باشد؛ نیز بر این باور بود که خیر برین، از رهگذر عملْ دستیافتنى است. واژهاى که به نیکبختى ترجمه شده، endaimania است که بیشتر مُشعر به حالت عالم بهروزى است تا احساس یا حالت سرخوشى و شادمانى. این واقعیت که endaimania صرفا به معناى شادمانى نیست، از ملاحظات ارسطو آشکار مىشود. وقتى مردم بر سر اینکه نیکبختى در شهرت است، یا لذت یا ثروت و غیره، مناقشه مىکنند، پیداست که مناقشه آنان بیشتر بر سر این است که چه چیزى نیکوزیستن است، تا در باره این که موجد احساسهاى وجدآمیز چیست.
ارسطو در فصل 7 قسم سومى از خوبى را معرفى مىکند. او تاکنون درباره چیزهایى سخن گفته است که مطلوبند و خوب پنداشته مىشوند، صرفا همچون مرکب یا وسایلى براى دستیابى به چیزهایى که در نهایت، خوبى آنها به خودشان است و مطلوب فىنفسهاند. اکنون بعضى چیزها را معرفى مىکند که هم به خاطر خودشان و هم به خاطر چیزى دیگر، مطلوب و ارزندهاند. نمونههایى از این چیزها عبارتاند از: شهرت، لذت، خِرد، فضیلتها و بینش. اینکه اینها به خاطر چیز دیگرى مىارزند، از رهگذر این واقعیت اثبات مىشود که ما آنها را به خاطر نیکبختى برمىگزینیم. ما بر حسب آنها حکم مىکنیم که نیکبخت خواهیم بود. اینکه آنها به خاطر خودشان مىارزند، از رهگذر این واقعیت اثبات مىشود که ما آنها را برمىگزینیم، حتى اگر هیچ نتیجهاى از آنها عاید نشود، یا آنها را برمىگزینیم، حتى هنگامى که از خوبىها منفک شوند. از یک لحاظ، آنها غایات نهایىاند، از لحاظ دیگر، از این حیث که غایت نهایىاند، ممکن نیست به خاطر چیز دیگرى مطلوب باشند.
نیکبختى یگانه چیزى است که مطابق با این معیار مطلق است، نیکبختى هرگز به خاطر چیزى دیگر مطلوب نیست، نیکبختى فى نفسه برگزیده مىشود، در حالى که فضایل، فىنفسه و به خاطر نیکبختى، برگزیده مىشوند. بنابراین، نیکبختى نهایىتر از فضایل انگاشته مىشود. ارسطو در b1097 نکته تعجبآورى را ذکر مىکند: «نیکبختى نه به دلیل فضیلتها و نه بهطور کلى، به دلیل هیچ چیز دیگر غیر از خودش برگزیده مىشود». اگر ارسطو عزم داشت که انسجام فکرى خود را حفظ کند، نباید مىگفت «به طور کلى»، بلکه باید مىگفت که نیکبختى هرگز به دلیل هیچ چیز دیگرى، برگزیده نمىشود. همچنین ارسطو این نکته را بیان کرده است که نیکبختى به خودى خود زندگى را مطلوب مىکند و براى این مقصود نیاز به هیچچیز دیگرى نیست. مراد از این گفته که نیکبختى مکتفى بالذات(self-suffieient) است، همین است.
ارسطو در مقام توصیف خیر نهایى انسان مىگوید: این خیر [نه تنها براى فردى از آحاد انسان است، بلکه [خیر خانواده و دوستان و نیز همشهریانِ این انسان را نیز در برمىگیرد. لازمه نیکبختِ حقیقى بودن این نیست که انسان بر کنار از دیگران به خوبى زندگى کند، بلکه آنان که با او ارتباط دارند نیز باید از زندگى خوبى برخوردار باشند. نیکبختى بسیار شبیه پدیدهاى اجتماعى است. ما در تنقیح مناط براى آنکه خیر نهایى انسان باید خرسندى او را تأمین کند، پیرو ارسطو بودهایم. اما پیش از آنکه به توصیف دقیقتر این خیر مبادرت ورزیم، لازم است توجه کنیم که چگونه ارسطو خیر کلى یا مثال خوبى افلاطون را نقد مىکند. ارسطو انبوه استدلالهاى تشکیل دهنده اجزاى سازنده این نقد را در فصل 6 اقامه کرده است. این استدلالها به قرار زیرند:
اول، ارسطو به ما مىگوید: طرفداران نظریه مُثُل براى انواعى که داراى تقدّم و تأخّرند، قائل به مُثُل نشدهاند، لیکن واژه «خیر» به مقوله جوهر (یعنى افراد جزئى که وجودِ کیفیت و اضافه قائم به آنهاست، موضوع نهایى هر محمولىاند) و به مقولات بعدى یا نامستقل کیف و اضافه، اطلاق مىشود. به این دلیل، ممکن نیست یک مثال وجود داشته باشد که موافق با این خیرهاى گوناگون باشد. لذا اگر قرار باشد نوع چیزهاى خوب در ذیل یک مثال مندرج شوند، نمىباید هیچگونه وجه تمایز تقدّم / تأخّرى در استعمال «خیر» وجود داشته باشد، کما اینکه هیچ نوع وجه تمایزى در انواعى که براى آنها فرض مُثُل مىشود، وجود ندارد. اما ارسطو توجه مىدهد که چنین وجه تمایزى در مورد «خیر» وجود دارد، به این معنا که «خیرِ» مستعمل در مقوله جوهر و «خیرِ» مستعمل در مقولات کیف و اضافه، باهم فرق دارند. بعضى از شارحان ارسطو از سخن او چنین استنباط کردهاند که هیچگونه وجه تمایز تقدّم / تأخّرى در داخل قلمرو مُثُل وجود ندارد، ولى البته در داخل انواعى که با یک مثال مطابقت دارند، چنین تمایزى وجود دارد. بدینسان، آنان استدلال ارسطو را بر وفق این تفسیر مىپذیرند، ولى من این تفسیر را به دو دلیل نمىپسندم:
(الف) افلاطون تقدّم را به مثال خوبى داده است و حتى هنگامى که مراجعات اختصاصى خود را به این مثال مسکوت مىگذاشت، باز از آن چون مثالى برین سخن مىگفت.
(ب) امکان قیاس مُثُل به عدد در a1096 اخلاق در بحث از مجموعهها، بهتر فراهم مىشود. افلاطونیان مثالى را که فراگیرنده مجموعه اعداد باشد، به این دلیل که بعضى آحاد این مجموعه بر بعضى دیگر تقدّم دارند، فرض نکرده بودند. تقدّم این اعداد یا مىتواند به معناى این باشد که آن اعداد، زنجیرهاى را تشکیل مىدهند، یا به این معناست که آن اعداد از طریق عمل جمع یکانى پدید مىآیند. [1] افلاطون براى اعداد خاصى فرض مُثُل کرده بود. عدد دو و سه در فایدون، نمونه مثال اعداد بهشمار مىروند. مىتوان گفت که مُثُلِ این اعداد خاص، زنجیرهاى را تشکیل مىدهند تا یک مجموعه.
دوم، کاربردهاى متعدّد «خیر» چندان است که این دعوا را نامحتمل مىکند که یک وجود دارد که در آن همه خیرها سهیماند. ناهمانندىهاى کاربردهاى متنوع «خیر» (کاربرد آن در مقولات مختلف) آنچنان بارز است که اجازه نمىدهد که از یک «خیر» مشترک، یا یک مثال خوبى، حرف بزنیم. ارسطو در اینجا از امکان پژوهش همانندىهاى دستگاهمند کاربردهاى واژه خیر بحث نمىکند.
سوم، با توجه به عرصههاى متمایزى که براى مطالعه چیزهایى که در ذیل هر مثال واقع مىشوند، وجود دارد، انتظار مىرود که عرصه مطالعه براى همه خیرهاى متمایز وجود داشته باشد. اما به جاى یک عرصه براى مطالعه همه چیزهایى که خیر نامیده مىشوند، عرصههاى متعدّدى براى مطالعه خیرهاى متمایز وجود دارد.
چهارم، تا جایى که به خیر مربوط است، هیچ تفاوتى میان «خیر بالذات» و اشیاى جزئى که خیر هستند، وجود ندارند. هر دو اینها خیر هستند. وجود ازلى، که یکى از ویژگىهاى مُثُل است، موجب نمىشود که (این مثال) خوبتر از خیرهاى جزئى شود. ارسطو خیر را در تقابل با سفیدى قرار مىدهد. مثال سفیدى به لحاظ وجود ازلىاش از اشیاى غیرجزئى، که در مقطع محدودى موجود مىشوند، به هیچ روى سفیدتر نیست. خواننده باید توجه داشته باشد که وجود ازلى یگانه ویژگى مُثُل نیست و باید مدنظر او باشد که آیا ویژگىهاى دیگر موجب تفاوت نمىشوند. افلاطون معتقد بود که خیرهاى جزئى در اوضاع و احوال معینى خیرند، حال آنکه خیر فىنفسه مقیّد به هیچ شرطى نیست. خیر فىنفسه به غیر از خوبى هیچچیز دیگر نمىتواند باشد، اوضاع و احوال هرچه مىخواهد باشد. خیر فىنفسه، لایتغیر است.
پنجم، باز هم مشکلى دیگر باقى خواهد ماند. با آنکه افلاطونیان آن دسته از چیزهاى خوب را که غایت هستند از خوبهایى که وسیله هستند، متمایز مىکنند و متذکر مىشوند که دسته دوم فقط به معناى ثانوى خیرند، مىگویند که خیرهاى دسته اول در یک مثالِ مشترک سهیماند. مشکل این است که اگر ما آنهایى را که پنداشته مىشود خیر فىنفسهاند، مانند شهرت، لذت و خردمندى، بازبینى کنیم، درخواهیم یافت که خیر آنها نه به دلیل خیر مشترک ـ که در آن همه خیرها سهیماند ـ بلکه به دلایل مختلف است.
ششم، حتى اگر یک خیر موجود باشد، انسان نمىتواند به آن دسترسى پیدا کند. اگر این خیر دسترسناپذیر باشد، نمىتواند غایت علم سیاست باشد. ارسطو در ادامه به این ادعا رسیدگى مىکند که حتى اگر به خیر نتوان رسید، معرفت به آن به مَثَل چون چراغ راهنما مىتواند فایدهبخش باشد. او در فایده بخشىِ اینگونه معرفت (معرفت به کلیات) ابراز تردید کرده است و بر فایدهبخشى شناخت جزئیات، همانند موضوعات دیگر، صحّه مىگذارد.
اکنون مىتوانیم خیر اصلى انسان را از نظر ارسطو توصیف کنیم. چکیده این توصیف در نیمه دوم فصل 7 کتاب اخلاق ارسطو عنوان شده است. استدلال ارسطو به قرار زیر است:
1. اگر × نقشى دارد، خوبى او در این نقش تعبیه شده است. به تعبیر دیگر، اگر ×نقشى دارد، آنگاه این پرسش که «آیا × خوب است؟» به این معناست که «آیا ×نقش خود را خوب ایفا کرده است؟»
2. اگر انسان نقشى دارد، لاجرم این پرسش که «آیا انسان خوب است؟» به این معناست که «آیا او نقش خود را خوب ایفا مىکند؟» البته ما از نقش و چون انسان سخن مىگوییم. (او ممکن است معلم باشد، لکن سؤال این است که «آیا او انسان خوبى است؟» نه آنکه «آیا او معلم خوبى است؟»)
3. از آنجا که هریک از اندامهاى جسمانى او داراى نقشى است، به همینسان، انسان هم واجد نقشى است.
4. این نقش همانا حیاتى است که مختص به انسان بماهو انسان است. حیات چیست؟ نفس به دو رکن عقلانى و غیرعقلانى منقسم مىشود. جزء غیرعقلانى که با نمود تغذیه، ادراک حسى (احساس) سروکار دارد، مختص انسان بماهو انسان نیست و بنابراین، مىتوان از آن صرفنظر کرد. حیات خاص انسان، حیات فعّال رکنى در انسان است که داراى منشأیى عقلانى است. از این رکن، جزئى داراى منشأ عقلانى است، به این معنا که آن جزء از منشأیى عقلانى تبعیت مىکند، در حالى که جزء دیگر که چنین منشأیى دارد، به این معناست که این جزء مبادرت به اعمال فکر مىکند. [2 [حیات خاص انسان، فعالیتى است که از منشأیى عقلانى تبعیت مىکند یا مشعر به آن است.
5 . در نتیجه، جزء اصلى انسان فعالیت نفس است بر وفق فضیلت (aretê)، یا بر وفق بهترین یا کاملترین فضیلت در سراسر بزرگسالىاش. خواننده بایستى توجه داشته باشد که خوب نقش ایفاکردن قسم فعالیت است، نه حالتى ذهنى.
«فضیلت»، ترجمه پذیرفته شده aretê است. آن را به «کمال»(excellence) نیز مىتوان ترجمه کرد. aretêداشتن همانا خوب ایفاکردن نقش است. بدین ترتیب، ارسطو در بند 5 فوق به این نتیجه مىرسد که خیر اصلى انسان (نیکبختى)، ایفاى خوبِ نقشِ رکنى از نفس اوست که مختص انسان بماهو انسان است. انسان بودن به معناى قادر بودن بر انجام نوع معینى از فعالیت است؛ یعنى فعالیتى که تابع یا مشعر به منشأ عقلانى است که همان فعالیت عقلانى است. این است نقش انسان، و خوب بودن او، منوط به خوب ایفاکردن این نقش است.
چگونه فعالیتهاى «فضیلتآمیز» (virtuous) به نیکبختى مرتبط مىشوند؟ نیکبختى خاصه زندگىهاى کامل است. پرسش از نیکبختى انسان، پرسشى است مربوط به کل زندگى او. زندگى او در گذشته چگونه بوده است و در آینده چگونه خواهد بود (نک: فصلهاى 9 و 10). نیکبختى زندگى به دو عامل عمده بستگى دارد. کامیابى در نیل به فضیلت و بختیار شدن. آدمى براى برخوردارى از نیکبختى بایستى در انجام طرحهایى که در مقام مخلوقى عاقل برعهده گرفته است، کامیاب شود و در امورى که بر آنها سیطره ندارد، بختیار شود. در ذیل عنوان نخست، چیزهایى از قبیل اصالت خانوادگى و تندرستى جسمانى را مىتوان جا داد (نک: فصل 8).
نیکبختى به تنهایى شرط کافى خوشبختى یا زندگى سعادتمند نیست. شخص صاحب فضیلت مىتواند آنچنان از نابختیارىهاى عنان گسیختهاش به ستوه آید که به حق نتوان او را نیکبخت خواند. این وضع حتى در صورتى که اعمالش در بحبوحه نابختیارى همچون اعمال فاعل عاقلى باشد که کارى را برعهده گرفته است و حتى در صورتى که کامیاب هم بشود، مىتواند پیش بیاید. این چنین زندگىاى شرافتمندانه خواهد بود، اما شرمآور یا رقتآور انگاشته نخواهد شد.
چون نیکبختى خاصه زندگىِ تام و تمام است، از این لحاظ نمىتواند غایت فعل باشد. نیل به نیکبختى در زندگىهاى خودمان و در واقع، زندگىِ هرکس دیگرى، کارى است که انجام آن در توان ما نیست. همچنین نیکبختى مربوط به اعمال فضیلتآمیز، از حیث نتیجهشان نیست، کما اینکه نمىتوان گفت که نیکبختى مستقل از فعالیت فضیلتآمیز وجود دارد. از سوى دیگر، نیکبختى معادل با تفوّق فعالیت فضیلتآمیز در کل زندگى انسان نیست. هرچند هدایت زندگى نیکبخت ارزشمندتر از زندگى صرفا فضیلتآمیز است، اما این موجب نمىشود که فضیلت کمارزشتر باشد. از نظر ارسطو، اندیشیدن به زندگى نیکبخت، اندیشیدن به زندگىاى است که بیش از هرچیز دیگر، متضمن همه نیکىهاى بشرى است. فعالیت فضیلتآمیز نیز خیرى بشرى و خیرى است که بهخاطر خودش جستوجو مىشود. اما فضیلتمند بودن در تحت اوضاع و احوال معینى، بیشتر به خیر انسان است تا فضیلتمند بودن در تحت اوضاع و احوال خاص دیگرى، هرچند در هر دو موقعیت، فضیلتمند بودن، به وجه احسن عملى شود. برعکس، فضیلتمند بودن در اوضاع و احوال نامطلوب، کمتر به خیر انسان است تا فضیلتمند بودن در اوضاع و احوال مطلوب و پایدار، هرچند فضیلتمند بودن در هر دو موقعیت به وجه احسن تحقّق پذیرد. نیکبختى مستلزم این تصور است که بخشى از والاترین نیکى براى انسان، تمرین پاکدامنى در درون زندگىاى شکوفا، کامیاب و دلپسند است.
وقتى ارسطو مىگوید که انسان نیکبخت، فعالیتهاى انسانى خاصى را به وجه احسن انجام مى دهد، آیا منظورش این است که انسان نیکبخت کسى است که در تعقل نیکبخت است و بر طبق آن، هرجا که مقتضى باشد، عمل مىکند؟ مىتوانیم استدلال کنیم که چنین انسانى نمونه متعالى انسان است، که در نوع خودش به رفیعترین درجه از نوع رفتارى که او را از دیگر جانداران متمایز مىکند، رسیده است و در نتیجه، تعریف نوع خودش را کاملاً استیفا کرده است، اما نکته این است که اینها چه ربطى به خیر اخلاقى دارند؟ ربط این مطالب به خیر اخلاقى، ربط نمونهاى از اسب خوب است به اسب مسابقه. خیر اخلاقى مىباید بسى بیش از آنکه به باریک اندیشىها، معضلات فکرى و مدیدبودن تعقل فرد بپردازد، به انواع کارهایى که فرد انجام مىدهد و دلایل آنها بپردازد. آنها از جمله امورى هستند که انسان شریر در حدّ اعلا از آنها بهرهبردارى مىکند. در نتیجه، هیچگونه ضمانتى وجود ندارد که انسان نیک ارسطو، انسان نیک باشد.
حتى اگر ارسطو در توصیف خود از تعقل عملى، این را نیز بگنجاند که اشارتى هم به توانایى کسب واقعیات اخلاقى بکند (مثل اینکه اگر دیدگاه اخلاقى فردى در موقعیتى نادرست باشد، تا حدّى معلول نقصان عقلى اوست)، این واقعیت به جاى خود باقى است که چنین شخصى ولو به واسطه توانایىاش بر عمل بر طبق اصول نادرست، از جانوران متمایز مىشود. تمایز [انسان از جانوران] به دلیل عمل کردن بر طبق اصول صحیح یا عمل نکردن بر طبق اصولى که به هیچ روى صحیح نیستند، نیست. [این تمایز حتى] در نتیجه پیروى از مشى عقلانى صحیح و عدم پیروى از مشى عقلانىاى که کاملاً نادرست است، نیست، [بلکه] به واسطه عمل بر طبق اصول است، خواه درست یا غلط، و عمل نکردن بر طبق اصول.
اشکالات دیگرى نیز به کتاب اخلاق وارد مىشود. در گذشته دیدیم که نفس، منقسم به دو رکن عقلانى و غیرعقلانى شد. این تقسیمبندى در بحث ارسطو از فضایل، بازتاب دارد. بین فضایل عقلى و اخلاقى شکافى وجود دارد. حکمت فلسفى یا نظرى (Sophia) و حکمت عملى (Phronesis) یا تعقل ناظر به عمل، هر دو از فضایل [قوّه [عاقلهاند. فضایل اخلاقى مشتمل بر چیزهایى از قبیل عفت (temperance) و سخاوت (liberality) است. اینها فضیلتهایى هستند که بیشتر با منش انسان سروکار دارند تا با عقل او. اشکالى که در اینجا وجود دارد این است که تا چه حد باید مانع از دخالت عقل در اعمال فضایل اخلاقى شد. ارسطو، چنانکه خواهیم دید، گرایش دارد به این که فضیلت اخلاقى را با اکتساب عادات نیک، یکى بینگارد. جاى این پرسش هست که منظور از اینکه «اخلاقیات» به قدر کافى در مفهوم عادت نیک مأخوذ افتادهاند، چیست؟ اکتساب این عادات با چیزى که ما آداب اخلاقى مىنامیم، بهتر جور درمىآید تا با اخلاقیات. اما ارسطو، در خصوص این عادات در کتاب 2 بیشتر سخن گفته است. چند بحث به هم پیوسته وجود دارد که چون به کتاب 2 نزدیک مىشویم، خواننده بایستى در خاطر خود نگه دارد.
اول، آیا ما مىتوانیم معضلات اخلاقى را با اکتساب عادات نیک یا بهتر، حل کنیم؟
دوم، مفروض این است که عمل به فضیلت اخلاقى لذتبخش است، اما چون این عمل، رفتارى از سرِ عادت است و به صورت غیرارادى و خودکار انجام مىشود، ممکن است موجب این ابهام شود که اینگونه اعمال مشتمل بر چه نوع لذتى مىتوانند باشند.
2. کتاب 2
ارسطو کتاب را با تفکیک فضایل عقلانى از اخلاقى، شروع مىکند. فضایل عقلانى از طریق آموزش و فضایل اخلاقى از طریق عادت، کسب مىشوند. هیچ فضیلت اخلاقىاى از راه طبع (Nature) کسب نمىشود. چیزى که مأخوذ از طبع است، قابلیت کسب فضیلت اخلاقى است. خود فضایل، در اثر عادت، پرورده و شکوفا مىشوند. تنها کارى که طبع مىتواند انجام دهد این است که ما را بر اخذ این فضایل توانمند سازد. ارسطو به ما مىگوید که ما از طریق عمل به اعمال فضیلتآمیز، مبدّل به شخصى صاحب فضیلت مىشویم. با مبادرت ورزیدن به اعمالى از نوع × ، موجب رشد حالت ×در شخصیت خودمان مىشویم. بنابراین، بسیار اهمیت دارد که عادات پسندیده را در خودمان به وجود آوریم، زیرا این عادات هستند که موجب مىشوند تا احوال شخصیت ما به گونهاى خاص باشند.
از آنجا که مشغله ذهنى ارسطو این بود که ما چگونه خوب مىشویم، لازم است سرشت عمل را بازبینى کنیم. مسئله مورد توجه او «عمل کردن» بود، زیرا عمل معیّن مىکند که ما چه هستیم؛ یعنى حالات شخصیت ما بر چه منوال است. تحلیل وى از این مطلب لاجرم تقریبى و بىدقت است، چرا که ماهیت این موضوع [= اخلاق [همین را اقتضا مىکند. مباحث مربوط به کردار، ثابت و قطعى نیستند و بسیارى از آنها بستگى به موقعیتهاى ویژه دارند.
منظور ارسطو وقتى که مىگوید ما از طریق فضیلتمند بودن، فضیلتمند مىشویم، چیست؟ اگر به مثالهایى که مىزند توجه کنیم، معناى آن روشنتر مىشود. در a1104 به ما مىگوید: با معتدل شدن از توان بسیار بالایى براى انجام کارهاى معقول برخوردار مىشویم. اعتدال، قابل مقایسه با قدرت بدنى است. وقتى شما قدرتمند هستید، برایتان مناسبتر است با چیزهایى تجهیز شوید که موجب قدرتتان مىشود، همانند تمرین بدنى، و با اجراى اینگونه تمرینها، شما فرد قدرتمندى خواهید شد. به همین ترتیب، اعمال فضیلتآمیز هم نبایستى برحسب تصادف و اتفاق باشند. اینگونه اعمال از معرفتى که در عامل وجود دارد، نشأت مىگیرند. عمل اخلاقى شبیه اِعمال قواعد نحوى به دست نحویان است (در a1105). علاوه بر معرفت عامل، اعمال فضیلتآمیز، دو شرط دیگر نیز دارند:
1. عامل بایستى این اعمال را به خاطر خودشان انتخاب کند.
2. عمل بایستى از شخصیتى استوار و تزلزلناپذیر نشأت بگیرد.
این شرطهاى اضافى، براى تفکیک اعمال فضیلتآمیز از کارهاى هنرى و مصنوعات است و براى این است که نشان داده شود که اعمال فضیلتآمیز، از اهمیت بسیار زیادى برخوردارند. نه تنها بایستى فعالیت فضیلتآمیز براى فضیلتمند بودن انجام شود، بلکه مىباید به موازات عمل شخصِ فضیلتمند باشد.
این ملاحظات مشعر بر ایناند که فضیلتمند بودن از اکتساب عادات نیک فراتر مىرود. اگر هنوز کسى بخواهد اظهار کند که فضیلتمند بودن همان اکتساب عادات نیک است، مىباید در مفهومى که ما از عادت بازمىشناسیم، دست ببرد. در عین حال، به این صورت هم مىتوانیم تصور کنیم که ما فضیلتمند شویم و اعمال فضیلتآمیز را به صورت غیرارادى و خودکار انجام دهیم، منتها «به صورت خودکار» را بدینگونه بفهمیم که صدور این اعمال از ما ملائم با طبع ماست. حتى اگر چنین باشد، پیش شرط اینگونه اعمال از روى عادت یا خودکار این نیست که خودِ این اعمال بعینه فحواى اکتساب عاداتند.
پس از این، بحث ارسطو این است که فضیلت چیست. فضیلت مىباید وجهى از وجوه نفس باشد. فهرست محتویات نفس بدینگونه است: (1) انفعالات (Passians) (2) قوا (Faulties) (که موجب مىشوند بتوانیم انفعالات را کسب کنیم)؛ و (3) حالات شخصیت (نحوه تحمل انفعالات). ارسطو، تصور یکى انگاشتن فضیلت را با انفعالات به این دلیل که انفعالات، فىنفسه (Perse) موضوع مناسبى براى ستایش یا نکوهش نیستند، مردود مىداند. انفعالاتْ متضمن انتخاب نیستند، به این معنا که براى مثال، ما انتخاب نمىکنیم که بترسیم. ملاحظات مشابه، یکى انگاشتن قوا با فضیلت را هم ناممکن مىسازد. بدینسان، از طریق روند حذف، تنها چیزى که باقى مىماند این است که فضیلت مىباید از حالات شخصیت باشد. مسئله بعدى این است که این حالت چه نوع حالتى است.
این حالتى است که انسان را قادر مىسازد تا خودش خوب باشد و کارش را به خوبى انجام دهد و به تعبیرى، نقشاش را در مقام انسان به خوبى ایفا کند. اگر بخواهیم بدانیم که چگونه مىتوان این حالت را تصور کرد، باید به بحثى که ارسطو درباره نظریه حدّ وسط (Mean) دارد، رجوع کنیم. نخستین اشارت به این نظریه در a1104 شده است که در آنجا به ما مىگوید که امور در اثر افراط و تفریط تباه مىشوند. لذا مثلاً شجاعت (bravery) در اثر افراط (تهوّر (rashness) و بىباکى(Foolhardiness)) و در اثر تفریط (بزدلى (Cowaidice)) تباه مىشود. فضیلت شجاعت، حدّ وسط بىباکى و بزدلى است. همینطور عفت، (temperance) حدّ وسط هرزگى (self-indulgence) و بىعاطفگى (insensilility) است. هرگاه مبادرت به عمل کنیم مىتوانیم همواره بیشتر، کمتر یا حدّ میانه را به معناى مطلق یا نسبى، برگزینیم. در هر فن، هر فرد، حدّ بینابین را که نسبت به فاعل نسبى است، انتخاب مىکند. ما باید از افراط و تفریط بپرهیزیم و این است دلیل آنکه چرا هر فنّى خوب به اجرا درمىآید و کار ما در آن خوب پیش مىرود. به همین دلیل، فضیلت مىباید در ارتباط با افعال و انفعالات، کاملاً معطوف به میانهروى (حدّ وسط) باشد. افعال و انفعالات درجات دارند و در نتیجه، حدّ وسط در هر دوى آنها، زیادت، نقصان و حدّ بینابین وجود دارد. گفته مىشود که فضیلت حدّ وسط است؛ یعنى معطوف به چیزى است که در بینابین واقع است.
براى بدى کردن راههاى متعدّدى وجود دارد، ولى خوب بودن فقط یک راه دارد، و آن حدّ وسط نسبت به ماست. وقتى ارسطو از حدوسط نسبت به ما سخن مىگوید، منظورش این است که حدّوسط به شمار نمىآید. غذاى کشتىگیر براى دونده زیاد و غذاى دونده براى کشتىگیر اندک است. اگر معیار حدّوسط اینگونه باشد، پرواضح است که رضایتبخش نیست. ما نمىدانیم چه نوع یا چه مقدار از یک فضیلت را بایستى هر شخصى براى خود منظور کند، زیرا آن براى هر شخصى نسبى است.
ارسطو به ما مىگوید: حدّ وسط که براى ما و براى مقصد ما نسبى است، با اصلى عقلانى تعیین مىشود. و آن عبارت است از: «این اصل که انسانى که داراى حکمت عملى(2) است، آن حدّوسط را معیّن مىکند». خواننده مىتواند از همین عبارت، اهمیت حکمت عملى را در نظام فکرى ارسطو تشخیص دهد. از طریق حکمت عملى است که ما وسایل مناسبى را براى دسترسى به غایاتمان برمىگزینیم و با حکمت عملى است که علم پیدا مىکنیم که آن غایات چه هستند. اما در اینجا اشکالى وجود دارد. ارسطو مىگوید: زندگى خوب براى قوم خاصى مىتواند از این فرد تا آن فرد متفاوت باشد، زیرا حدّوسط نسبت به ما در نظر گرفته مىشود. همچنین ارسطو مىگوید که زندگىِ میانهروانه براى هرکسى مناسب است. اما زندگىاى که براى یکى میانهروانه است. ممکن است براى دیگرى میانهروانه نباشد. به هر تقدیر، به نظر مىرسد که ارسطو هیچچیز آموزنده خاصى در خصوص فحواى واقعى این زندگىها، ابراز نکرده است. تمسک به حکمت عملى هم به هیچ روى کمکى به حلّ این مسائل نمىکند.
ارسطو بعد از ارائه آموزه (Doctrine) حدّوسط، همچون شیوهاى مهم براى رشد منش فضیلتآمیز، اهمّ استثنائات این آموزه را در a1107 فهرست مىکند. بعضى از چیزها به خودى خود بدند و «هر طور انجام بشوند، بدند». در قلمرو انفعالات هم استثناهایى وجود دارد؛ مثلاً بدخواهى (spite) و حسادت ورزیدن (envy) به خودى خود بدند. از اینرو، درست نیست که بگوییم هر رذیلتى (Vice) یا افراط است یا تفریط.
بعد ارسطو عنان سخن را به سوى موارد جزئى معطوف مىکند. تأکید بر موارد خاص از لحاظ عملى مهمتر از بحث درباره موارد عام است. او موارد خاصِ افراد، تفریط و حدّوسط را در عمل تحلیل مىکند. گشادهدستى، حدّوسط تبذیر (prodigality) و خسّت (meanness) است. مواردى از رذایل نیز وجود دارند که ارسطو براى آنکه تحلیلاش موجّه باشد، باید براى این خلق و خوها نامهایى جعل کند. اشکالات دیگرى هم در این آموزه وجود دارد. مثلاً توصیف او را از شخص راستگو در نظر بگیرید؛ گفته مىشود که حدّوسط لافزنى (boaster) و خود کمبینى (mock-modest) است. این توضیح براى میانهروى کفایت مىکند، ولى براى راستگو بودن وقتى به معناى «راست گفتن» (honesty) باشد، کافى نیست، زیرا راستگفتن حدّوسطِ دروغ گفتن و چیزى دیگر نیست. راست گفتن در مقابل دروغگفتن است.
اشکال دیگر در مورد این ادعاى اوست که شوخطبعى (wit) حدّ وسط لودگى (buffoon) و بىنزاکتى (boor) است، هرچند این هرسه از حیث درجهبندى یکسان ملحوظ نمىشوند، باز اشکالى وجود دارد مبنى بر اینکه مثلاً میان شوخطبعى و لودگى، نه رابطه مفهومى وجود دارد نه رابطه روانشناختى. وانگهى، ارسطو مىگوید: حدّوسط به اطراف نزدیکتر است تا اطراف به یکدیگر، اما از چه لحاظ لودگى به شوخطبعى نزدیکتر است تا به بىنزاکتى؟
همچنین ممکن است ندانیم که چگونه آموزه حدّوسط به ما در انتخاب روند صحیح عمل در موردى خاص کمک خواهد کرد، براى اینکه این ملحوظ نظر ماست که نوع اشخاص مانند ما ممکن است دلیل داشته باشند که چرا گرفتار مشکلات اخلاقى شدهاند. در چنین موردى ما خیلى دل مشغول چیزى که در مورد ما نادرست است، نیستیم، بلکه دلمشغول آن نوع شخصى هستیم که مىباید باشیم.
سرانجام، ارسطو نیل به حدّوسط را امرى شاق مىداند. وقتى نتوانیم به حدّوسط برسیم، بایستى هر طرفى را که شرّ کمترى دارد، انتخاب کنیم. نکوهش با میزان انحراف از حدّوسط نسبت دارد، کما اینکه احتمالاً یکنواختى چشمگیرى در مورد آنچه حدّوسط به شمار مىآید، در موارد مختلف وجود دارد. این باید در موردى باشد که ما دیگران را براى کارهاى که مىکنند، نه براى کارهایى که در مورد خودشان انجام مىدهند، نکوهش مىکنیم. ارسطو قبول دارد که تعیین دقیق درجه انحراف از حدوسط دشوار است، زیرا تنوع در موارد جزئى بسیار زیاد است. نتیجهگیرى او که ممکن است روشنگر هم نباشد، این است که «انتخاب منوط به ادراک حسى است». (b1109)
3. کتاب 3
در این کتاب ارسطو درباره ماهیت فعل اختیارى و انتخاب بحث مىکند. در ابتداى کتاب 2 مشاهده کردیم که ماهیت فعل، بحث مهمى از نظر ارسطوست. حال به توضیح ارسطو از فعل اختیارى بنگرید.
تفکیک فعل اختیارى از غیراختیارى به لحاظ غرضهاى قانونگذارى و داورىهاى مقرون به ستایش و نکوهش، حایز اهمیت است. افعال غیراختیارى یا در اثر الزام یا به سبب جهل پدید مىآیند. ارسطو، در آنجا که فعل در اثر الزام پدید مىآید، مىگوید: اصل فعل در خارج از فاعل قرار دارد؛ یعنى فاعل هیچ سهمى در وقوع فعل ندارد. این نوع فعل منحصرا معلول حوادث بیرون از فاعل است. در مقابل، فعل اختیارى در جایى است که اصل فعل در درون فاعل وجود دارد. فاعل آغازکننده فعل و لذا سهیم در آن است.
البته موارد بینابینى هم وجود دارد که هم با افعال اختیارى و هم با افعال غیراختیارى وجه مشترک دارند. اولاً، اینگونه افعال در خور آن هستند که در زمان مناسبى انتخاب شوند، ثانیا، انتخاب در آنها ملحوظ است. «تعابیر «اختیارى» و «غیراختیارى» بایستى با اشاره به موقعیت زمانى فعل، به کار برده شوند». موارد بینابین در متن و زمینه معینى اختیارىاند، نه به وجهى انتزاعى؛ یعنى اینگونه افعال در موقعیتهاى خاصى در خور انتخابند، اما فىنفسه و لنفسه انتخاب نمىشوند. چنین افعالى متعلّقهاى در خور ستایش و نکوهشاند، پارهاى اوقات ،این افعال مستحق عفو و اغماضاند. لذا اگر فشار بیرونى بر فاعل زیاد باشد، فعلى که متعاقب آن از فاعل سر مىزند، قابل چشمپوشى است. از طرف دیگر، کارهایى نیز وجود دارد که با وجود فشار وارد بر ما، اصلاً نبایستى به آنها مبادرت ورزیم. خواننده مىتواند این افعال را به جنایتهاى جنگى نازىها که مدعى بودند باید از دستورهاى مافوقشان اطاعت کنند، اطلاق کند.
افزون بر افعال غیراختیارى که در اثر الزام پدید مىآیند، افعال غیراختیارىاى وجود دارند که به سبب جهل پدید مىآیند. ارسطو این افعال ناشى از جهل را به نااختیارى و غیراختیارى تقسیم مىکند. افعال نااختیارى بعدا مورد پشیمانى واقع نمىشوند. اما اگر فعلِ ناشى از جهل بعدا در فاعل موجب اندوه و پشیمانى شود، این فعل، غیراختیارى است. جهلِ منسوب به فعل «غیراختیارى»، هنگامى است که فاعل از اوضاع و احوال خاص فعل بىاطلاع است. این قسم جهل در خور ترحّم است یا مىتوان از آن چشمپوشى کرد. جهل، به اغراضى که باید داشته باشیم، قابل بخشایش نیست. در فعل اختیارى، فاعل از اوضاع و احوال خاصِ وقوع فعل و از مبدأ محرک فعل در درون خودش آگاهى دارد. خشم و غضب مستلزم عدم اختیار هیچ مخلوقى نیست، چه آنکه افعال، خود از همینها نشأت مىگیرند (مانند فعل کودکان و جانوران) وگرنه هرگز نمىتوان گفت فعلهایى که انسان انجام داده، اختیارى است. اگر افعال ناشى از خشم و غضب را غیراختیارى بدانیم، شیوه مناسبى براى بحث کردن نخواهد بود. در این صورت، اگر کار درستى در اثر خشم و غضب انجام شود، مىباید بگوییم که غیراختیارى بوده است، کما اینکه نامعقول است اگر بگوییم که فقط افعال خفّتبارِ ناشى از خشم و شهوت غیراختیارىاند. نه همه کارهایى که به سبب شهوت انجام مىشوند، اسف بارند، و این در حالى است که افعال غیراختیارى بعدا موجب تأسف مىشوند. اکنون مىتوانیم به تبیین ارسطو از انتخاب توجه کنیم.
انتخاب ذاتا با فضیلت و خصیصه ارزیابى پیوستگى دارد. ارسطو، افعال انتخابى را از افعال اختیارى جدا مىکند. عرصه افعال انتخابى محدودتر از افغال اختیارى است. کودکان و جانوران، اختیارى عمل مىکنند، ولى حظّى از انتخاب ندارند. بازنگرىِ مقصود ارسطو از انتخاب، دعواى قبلى او را درباره این که اعمال کودکان منحصراً از روى شهوت (و غضب) است، روشن مىکند. انتخاب چیست؟
انتخاب را نباید با شهوت یا هرچیز دیگرى که در بین موجودات غیرعاقل رایج است، اشتباه گرفت. انتخاب را با آرزو نیز نباید برآمیخت، زیرا مىتوان آرزوى محال کرد (مثلاً فناناپذیرى)، اما نمىتوان امر محال را انتخاب کرد. از ویژگىهاى منطقىِ مصادیق انتخاب یکى این است که فاعل فکر مىکند که مىتواند با مساعى خود به آن دست یابد. این نکتهاى منطقى است که بیشتر متضمن مداواى روانشناختى است تا ویژگىاى روانشناختى. ارسطو مفهوم انتخاب را توضیح مىدهد. اما توجه او به انتخاب به طور کلى، که به نظر مىرسد مربوط به امورى است که در توان ماست (تأکید ما از من است)، اندکى از حیث منطقى ضعیف است. اگر قصد او از اظهار این نکته تعمیمى تجربى باشد، باید به ما مىگفت که چه چیزى استثناى این تعمیم به شمار مىآید. او همچنین یکى انگاشتن و اعتقاد را نیز نفى مىکند. صدق و کذب، محمول اعتقادند، در حالى که بد و خوب محمول انتخابند. همچنین انتخاب را از اعتقاد، به این دلیل که انتخاب مربوط به تعیین منش است، ولى اعتقاد به منش ربطى ندارد، متمایز مىکند. تفکر یا درباره موضوعاتى است که در واقع، مرتبط به چیزى است که آن را با مسامحه امر واقع علمى توصیف مىکنیم، یا مرتبط نیست، در هر حال، عامل تعیینکننده منش به شمار نمىآید. سعى ارسطو در اینجا این است که جنبهاى از فعل اختیارى را به تصویر بکشد که بتوان آن را با انتخاب یکى انگاشت. در a1112 شرح دقیقترى از این مطلب را مىبینیم. ارسطو مىپرسد:
«پس چه چیزى است که با قصد قبلى درباره آن تصمیمگیرى شده است؟... انتخاب مستلزم اصلى عقلى و تعقل است. حتى وجه تسمیه این کلمه [= انتخاب [دلالت مىکند که چیزى قبل از امر دیگرى انتخاب شده است». (دلیل آنکه ارسطو در اینجا به فقهاللغه تمسک مىجوید این است که معناى تحت اللفظى واژه انتخاب به یونانى، «انتخاب ترجیحى» است.)
«مسئله بعدى در این ارتباط است که ما چه چیزى را مىتوانیم قصد کنیم. متعلّقهاى در خور قصد چه هستند؟ ما فقط مىتوانیم چیزهایى را قصد کنیم که مىتوانیم با مساعىمان به آنها دست یابیم. امورى که در طبیعت اتفاق مىافتد، به ضرورت یا تصادف، متعلّق قصد نیستند. همچنین گفته مىشود که قصد مربوط به وسایل است نه غایات. بنابراین، وقتى قصد مىکنیم، تدبّر مىکنیم که از بین همه وسایل موجود کدامیک از همه دسترسپذیرتر براى تحقّق غایت مفروض است.
خواننده، مشروط به آنکه کتاب 1 را مطالعه کند، بایستى با نحوه تعقل ارسطویى که در وراى این بحث وجود دارد، آشنا باشد. ارسطو معتقد است که غایت نمىتواند تابع قصد باشد. «قصد در مورد امورى است که خود فاعل آنها را محقّق مىکند و افعال به دلیل چیز دیگرى غیر از خودشان [= غایت] محقّق مىشوند». اگر غایت نیز موضوع قصد باشد، لاجرم آن هم به دلیل چیز دیگرى خواهد بود و هلّمجرّا. مدلول انتخاب، چیزى است که در مورد آن، در نتیجه قصد تصمیمگیرى شده است. «انتخاب، تمایل عمدى ما به چیزهایى است که در حدّ توانایى ماست». (a1113)
اشکالى بارز در اینجا وجود دارد. از آنچه ارسطو درباره انتخاب گفته است به زحمت مىتوان فهمید که چرا انتخاب اخلاقا اهمیت دارد. اگر انتخاب همیشه متوجه وسایل است، پس انتخابهاى غلط همواره مىباید نوعى اشتباه در محاسبه باشند (تعمّد = محاسبه، نک: a1139). انتخاب نادرست همانا تدبیر امور به شیوهاى نادرست است. مشکلى که در اینجا هست این است که در اخلاقیات همواره غایات اهمیت دارند. لذا چیز عجیبى است که کسى معتقد باشد که انتخاب هیچ دخلى به غایات ندارد. به اعتقاد ارسطو، «آرزو» به غایات مربوط مىشود. غایت آرزو مىشود و وسایل انتخاب مىشوند.
فرض کنیم که وسایل متعلّقهاى انتخاب و لذا اختیارىاند، آنگاه افعالى که تحقّق مىپذیرند و متوجه وسایلاند نیز اختیارى خواهند بود. حال ارسطو معتقد است که فضایل متوجه وسایلاند، لذا اینگونه استدلال مىکند که فضایل (و رذایل) اختیارى و در حدّ توان ما خواهند بود. خوب و [یا] بد بودن برحسب عمل به فضایل، و رذایل فهمیده مىشوند، در نتیجه، خوب و [یا] بد بودن در حدّ توان ماست. ارسطو برخلاف افلاطون معتقد است که شرارت اختیارى است و این از نظر وى در مفهوم مجازات مفروض و مأخوذ است.
ارسطو معتقد است که آدمیان پاسخگوى منش خویشاند، زیر اعمالشان را خود برمىگزینند و همین اعمال برگزیده به منش ما تعیّن مىبخشند. همچنین آدمیان پاسخگوى اعمال خودند. مىتوان مناقشه کرد که هر انسانى ظاهرا به هرچیزى که برایش خوب است، متمایل است، اما هیچگونه سیطرهاى بر آنچه ظاهرا برایش خوب است، ندارد. پاسخ ارسطو بدین قرار است: اگر ما چیزى را که آرزو داریم یا مىخواهیم، ظاهرا خوب باشد، و وضع منش ما چنان باشد که آنچه را به ظاهر خوب است، تحقّق بخشد، آنگاه اگر فرض کنیم که پاسخگوى وضع و حال منش خود هستیم، نتیجهاش آن مىشود که ما پاسخگوى چیزى خواهیم بود که برحسب ظاهر برایمان خوب است. پس اگر غایتى را که در نظر داریم، به وراثت ـ که ما مسبب آن نیستیم ـ مربوط باشد، باز چیزى وجود دارد که به ما بستگى دارد. شیوه تحقّق مسئولیت این است. پس فضیلت و رذیلت اختیارىاند. هنوز مشکلاتى وجود دارد. ما دیگران را صرفا به دلیل طرز مساعى آنها در امر پیدایش چیزى، نکوهش (یا ستایش) نمىکنیم، بلکه آنها را براى چیزى که سعى مىکنند پدید آورند نیز نکوهش مىکنیم. اما اگر غایت از رهگذر وراثت یا طبیعت مقرر بشود، دیگر چه جاى نکوهش یا ستایش؟ اشکال دیگرى که خواننده مىباید در تحلیل ارسطو از مسئولیتپذیرى و مختار بودن مدّنظر داشته باشد، شاهد مثال اوست از انسانى که آنچنان در تباهى فرورفته است که حتى اگر بخواهد، دیگر نمىتواند به فضیلت عمل کند.
4. کتاب 7
بخش نخست کتاب 7 درباره این مسئله است که آیا ممکن است شخصى بداند درست یا خوب چیست، در عین حال، نادرست باشد یا بد کند. افلاطون معتقد بود که ناممکن است. از نظر افلاطون هیچکس نمىتواند آگاهانه برخلاف خوبى عمل کند. همه بدعمل کردنها ناشى از جهل به خوبى است.
ارسطو افلاطون را به ضدیت با واقع متهم مىکند. بنابر تحلیل ارسطو، علم به خوبى و عمل نکردن بر طبق آن، امکانپذیر است. براى تأیید این مدعا، او شخص ضعیفالارادهاى را مثال مىزند. فردى که بىانضباطى کرده یا ضعف ارادهاى نشان داده است، مىداند که خوبى چیست، اما در مقام عمل گمان مىکند که باید آن گونه عمل کند. او با شخصى که صرفا هرزه است و فقط به دنبال لذات آنى است، فرق مىکند. مسئله ارسطو این است که تبیین منسجم منطقى از شخص ضعیفالارادهاى که مىداند خوبى چیست، ولى بد عمل مىکند، به دست دهد.
بعضى از پیروان افلاطون یادآورى کردهاند که وقتى آدمى گمان دارد، نه علم، بد عمل مىکند. ارسطو با تمسک به وضع روانشناختىِ چنین آدمى، این نظر را نفى مىکند. آنان که معتقدند گمانهایشان حق و صدق است، چنان عمل مىکنند که گویى علم دارند. از حیث عمل هیچ تفاوتى وجود ندارد و لذا این مدعا ربطى به بحث حاضر ندارد.
ارسطو مىخواهد بگوید که مىتوان به کسى که خویشتندار نیست یا ضعیفالاراده است نیز گفت که داراى علم است، لکن از آن بهره نمىجوید. نظر ارسطو این است که به هیچ وجه نامعقول نیست اگر بگوییم کسى علم دارد، اما در استفاده از آن قصور مىورزد. او مثالهایى مىزند دایر بر اینکه در کجا این امر مجاز است.
نخست، در علم دو نوع قضیه وجود دارد: علم به کلیات داریم (همه الفها ب هستند) و علم به جزئیات (این الف است). ارسطو مىگوید: کاملاً امکان دارد کسى به کلى و جزئى علم داشته باشد، ولى بازهم برخلاف آن علم عمل کند. در این مورد، از علم جزئى بهرهبردارى نشده است؛ مثلاً ممکن است این علم، در پسِ ذهنش وجود داشته باشد. ارسطو لاجرم باید توضیح دهد که علم داشتن به چیزى «در پس ذهن»، یعنى چه و خواننده هم لازم است تعمق کند که آیا این مطلب اهمیت اخلاقى دارد. همچنین بایستى خاطرنشان کنیم که این علم در زمان عمل وجود ندارد. در a1147 درباره علم به جزئیات، ارسطو درباره انسان ناخویشتندار چنین مىگوید: «یا به اعمال این علم مبادرت نکرده است یا نمىکند». وقتى کسى علم به جزئیات نداشته باشد، بر خلاف کسى که علم دارد و از آن بهره نمىجوید، مسجّل است که علمش کمبود و کاستى دارد (نک: a1147).
ثانیا، به معناى دیگرى هم مىتوان گفت که علم دارد، اما در استفاده از آن قصور مىورزد. مىتوان گفت افراد خواب، مست یا دیوانه، داراى علماند. ارسطو در ادامه مطلب، این افراد را در مقابل کسانى که تحت تأثیر انفعالات خود هستند، قرار مىدهد. وى اظهار مىدارد که شباهتى میان فرد ناخویشتندار و کسانى که خواب، دیوانه یا مستاند، وجود دارد. این خط مشى براى اندیشیدن جالب است، اما کسى که به آن نزدیک مىشود بایستى مراقب باشد؛ مثلاً دیوانگى نمونه آشکار براى کسى که علم دارد و از آن بهره نمىجوید یا به این معنا که علم ندارد، نیست. معیار دیوانگى این است که کسى در ابراز اقسام خاصى از علم ناتوان باشد. اینکه دیوانه درگذشته داراى علم بوده، این جواز را به ما نمىدهد که بگوییم اکنون او علم دارد، ولى از آن بىبهره است.
ثالثا، کسى مىتواند به سبب شهوتى که مغایر با قاعدهاى درست است، ناخویشتندارانه رفتار کند. لذا ممکن است شما علم داشته باشید که همه ×ها برایتان بد است و این (شىء محسوس) ×است، ولى باز هم به دنبال ×باشید. محرک شما در رفتن به سوى × که دلپذیر است، شهوت و گمان است (ارسطو این را «علم» نمىداند). آدمى در اثر شهوت به دنبال چیزى کشیده مىشود که برایش مضرّ است و حتى مىداند که برایش مضرّ است. ارسطو ادعا مىکند که این یکى از واقعیتهاى طبیعت انسان است. این داعیه ارسطو بىگمان صحیح است. براى تحلیل این مطلب، مورد اعتیاد مانند همه میلهاى مفرط، بهطور کلى، نمونه مناسبى است. با این وصف، در مورد شرّ اخلاقى باید دقت کرد که همواره معقول است بگوییم که هر نوع شهوتى مىتواند مغلوب شهوت قوىتر از خود شود. امیدواریم خواننده درباره این جمله بلیغ، تعمق کند.
بهرهجویى ارسطو از مفهوم ضعف اراده، همه مشکلاتى را که در حول و حوش این مسئله وجود دارد که آیا منطقا ممکن است کارى را انتخاب کنیم که مىدانیم شر است، مرتفع نمىکند. خواننده بایستى درباره این اظهار نظر سینجویک (Sidgwick) که «انسان شرورِ ارسطو مىباید چیزى را که به نظرش خوب مىآید، مدّنظر قرار دهد»، نیک تأمّل کند.
5 . لذت (Pleasure) (کتابهاى 7 و 10)
پیشتر در کتاب اخلاق، بر اهمیت مطالعه لذت و اَلم، تأکید شد. در کتاب 2 به ما گفته شد که انسان فضیلتمند لذت را ناشى از اعمالى مىداند که فضیلتآمیزند، در نتیجه، حایز اهمیت است که تعلیم و تربیت مناسب به ما یاد بدهد که از کارهاى خوب لذت ببریم و از ارتکاب کارهاى ناشایست احساس اَلم کنیم: «کمال اخلاقى به لذات و آلام مربوط است» (b1104). رابطه فضیلتها با لذت و الم آنقدر وثیق است که کل این پژوهش بایستى معطوف به لذت و الم شود.
بینش ارسطو درباره لذت این است که لذت یک خیر است، اما خیر مطلق نیست. خیر منحصر به لذت نیست. بعضى چیزها به خاطر خودشان مطلوبند نه به خاطر آنکه توأم با لذاتند. ارسطو در کتاب 7، استدلال سنّتى را که سعى مىشود با آنها اثبات شود که لذت خیر نیست، بررسى و تخطئه مىکند. در واقع، داعیه او این است که استدلالها حتى اثبات نمىکنند که لذت خیر برین نیست. در کتاب 10 به توصیف دقیق چیزهایى که خیر هستند، دست مىیابیم.
ارسطو در a1174 مىگوید: شباهتى میان لذت و دیدن وجود دارد. نکته مورد نظر در این مقایسه این است که در هر لحظه، دیدن کامل است. دیدن با ضمیمهشدن چیزى از آن در مرحله بعد، تکمیل نمىشود. لذت نیز همینطور است. لذت کل کاملى است که با هیچگونه چیز اضافى بعدى تکمیل نمىشود. بنابراین، لذت از جنس حرکت نیست، زیرا حرکات ناکاملند. حرکات با ملحقات بعدى کامل مىشوند. حرکات [یا] براى چیزى هستند، چنانکه قطعه سنگهاى شکیل همراه با حرکات، بعدا تبدیل به معبد خواهند شد، یا به سمت چیزى هستند؛ مثلاً در قدم زدن.
گفته مىشود که همه حسنها فعالیت خودشان را بر آنچه محسوس است، اعمال مىکنند. فعالیت کامل، فعالیتى است که حسى آن را در اوضاع و احوال مناسب، بر روى بهترین متعلّقى که مىتواند به زیر اقتدار حسن بیاید، اعمال مىکند. این فعالیت، کاملترین و دلپذیرترین فعالیتهاست. منظور ارسطو در اینجا این است که لذت، متمم فعالیت است. لذت نشانه بیرونى خوب بودن فعالیت است، نه عاملى که فعالیت را کامل کند. ما نباید فعالیت را همچون ابزارى براى نیل به لذت بینگاریم. هنگامى که قوا نقش خود را به وجه احسن در مورد بهترین مدلولهاى ممکن انجام دهند، لذتى که مندرج در فعالیت است، پدید خواهد آمد. از اینرو، گفته مىشود که لذت، متمم فعالیت است.
پرواضح است که لذت انواع گوناگونى دارد. همانگونه که فعالیتهاى گوناگون وجود دارند، لذاتى که همراه این فعالیتها هستند نیز گوناگونند؛ مثلاً آن دسته از فعالیتهایى را که مىتوانند خوب یا بد باشند، بعضى را که شایستگى دارند انتخاب شوند و بعضى دیگر را که شایستگى ندارند، در نظر بگیرید، عینا در خصوص لذاتى که متناظر به این فعالیتها هستند نیز همینها صدق مىکنند. رابطهاى درونى میان لذت و فعالیت وجود دارد، هرچند این رابطه این همانى نیست. لذت متعلّق به فعالیت شایسته خوب و فعالیت ناشایست بد است. و چون در بین فعالیتها تفوّق وجود دارد، در بین لذات نیز همین برترى وجود به وجود خواهد آمد. ارسطو معتقد بود که عالىترین فعالیت تفکّر است؛ در عین حال، لذات جسمانى را بىارج ننهاده است. اگر لذات جسمانى خوب نبودند، دشوار بود بفهمیم که چرا نقطه مقابل آنها، یعنى آلام جسمانى، بدند. ارسطو اعتقاد داشت که مبادرت به لذات جسمانى، بلکه افراط در آنها که باعث مىشود انسان بد شود، موجب بدى است.
حواشى
1. خواننده در خصوص این مسئله، مىتواند به کتاب اِ.اى.تیلر، افلاطون، ص 7ـ506 رجوع کند.
2. اِعمال فکر به معناى کاربرد عقل در مطالعات نظرى است. گردن نهادن به اصلى عقلانى، به معناى در خور بودن انفعالات نفس با متعلَّقهاى بهجا و متناسب با این انفعالات است؛ انضباط عواطف، بر وفق قاعدهاى، اصل یا غایتى است که عقل تقریر مىکند.
________________________________________
1 کتاب اخلاق نیکوماخوس، ارجاعات بعدى در متن نیز به همین کتاب است/ م
2. منظور از حکمت عملى (Practial wisdom) در اینجا، یعنى توانایى و قابلیت تشخیص عمل درست در اوضاع و احوال معین./م
در کتاب اول سعى ارسطو بر این است به اختصار اثبات کند که خیر برین (suprem good) انسان چیست. بایستى به خاطر داشت که ارسطو در سرتاسر کتاب اول، در مقام فردى سهیم در اخلاقیات مورد پسند و معتبر زمان خودش، سخن مىگوید. سوقِ استدلال در علم اخلاق، نه از مبادى اولى (First principales)، بلکه به سوى مبادى اولى است. استدلال او براساس تصوراتِ مورد قبول عامه، بلکه تصورات نامشخص و مبهم مربوط به خوبى اخلاقى است که به طور ضمنى در رفتار آنانى که خلق و خوهاى نیکى کسب کردهاند، وجود دارد. این است دلیل آنکه چرا ارسطو مایل است در استدلالى که مىآورد، از اعمالى که مردم انجام مىدهند به سمت نیکوترین عمل آنان، سیر کند. البته او از اعمالى سخن مىگوید که انسانهاى خردمند انجام مىدهند.
ارسطو اخلاق را شاخهاى از علم سیاست مىداند، بدین لحاظ، اخلاق، علم دقیقى(exact science) نیست. ما فقط مىتوانیم آن درجه از دقت را که ذات این موضوع اقتضا مىکند، از آن انتظار داشته باشیم. ما از اخلاق، توقّع دقت منطق یا فیزیک را نداریم. اگر بپرسیم که خیر برین انسان چیست، ارسطو مىگوید: اگر پاسخى متفق علیه بخواهیم، مىگوییم، نیکبختى (happiness) است. همه متفقند که غایت برین انسان، نیکبختى است. اما هنگامى که بپرسیم نیکبختى چیست، درخواهیم یافت که مردم در اینباره اختلاف نظر دارند. برخى نیکبختى را با شهرت، برخى با لذت و برخى دیگر با ثروت، یکى مىدانند.
اما از نظر ارسطو، این آرا و اقوال درباره نیکبختى، بسیار تصنعى است. شهرت همیشه ممکن است از بین برود، اما خوبى به آسانى ممکن نیست زایل شود. همچنین دستیابى به شهرت، به دلیل نیل به فضیلت است، اما به خاطر خودش، جست وجو نمىشود. به همین منوال، فضیلت به خاطر خودش جست و جو نمىشود، بلکه به دلیل نیل به نیکبختى جست و جو مىشود. کما اینکه مىتوانیم صاحب فضیلت، اما مبتلا به تیرهبختى باشیم و در نتیجه، اصلاً نیکبخت نباشیم. ثروت نیز به خاطر خودش جست و جو نمىشود، بلکه فقط مرکبى است براى رسیدن به چیزى دیگر. این تفکیک میان جست وجوى چیزى به خاطر خودش و جستوجوى چیزى براى چیزى دیگر، در مطالعه علم اخلاق ارسطو، از اهمیت سرنوشتسازى برخوردار است.
کلمات آغازین کتاب اخلاق ارسطو از این قرارند: «هر فنى و هر پژوهشى، هر علمى و هر انتخابى، ظاهرا متوجه خیرى است...». کند و کاو ارسطو براى نیل به بالاترین همه خیرهاست، و این از طریق عمل انسانى انجام شدنى است.
او مسلّم مىداند که چنین خیرى وجود دارد و آن خیرِ برین انسان است. معیار خیر برین انسان در فصلهاى 1 و 2 و نیز در فصل 7(1) مطرح شده است. وقتى الف به خاطر ب انجام شود (یعنى ب غایت عمل الف باشد)، ب بهتر از الف است. لذا اگر چیزى باشد، یا اگر چیزهایى باشند که هرچیز دیگر به خاطر آنها انجام پذیرد و خودشان به خاطر چیزى دیگر انجام نشوند، این چیز یا اینجور چیزها، خیر برین انسان، یا غایت نهایى علم سیاست خواهند بود.
ارسطو در فصل 2 دلیل مىآورد براى آنکه اثبات کند هر چه ما انجام مىدهیم به دلیل غایتى است، به وجهى که هر چیز دیگرى به دلیل آن غایت، مطلوب است. اگر من الف را به دلیل ب بخواهم و ب را به دلیل ت و همینطور الى غیرالنهایه، لاجرم طلب من «عبث» خواهد بود. صغرا و کبراى استدلال این است: «اگر الف به دلیل چیزى دیگر، یعنى ب مطلوب باشد، فقط در صورتى که ب تحقّق بپذیرد، مطلوب برآورده خواهد شد و اگر الف به دلیل ب و ب به دلیل ت مطلوب باشد، در نتیجه، الف به دلیل ت مطلوب خواهد بود».
بنابراین مقدمات، هیچچیز نیست که اتفاق افتد یا تحقّق پذیرد، به وجهى که مطلوب مرا برآورده سازد، چون مطلوب من همواره ممکن است باز در پى چیز دیگرى باشد. حداکثر چیزى که در این استدلال اثبات مىشود، این است که مطلوبى که عبث نباشد، در تحلیل نهایى، فقط مطلوبى است که فى نفسه مطلوب باشد. با این استدلال اثبات نمىشود که مطلوبى که عبث نباشد فقط به این شرط وجود دارد که چیزى باشد که همه مطلوبها ناظر به آن و به خاطر آن است. در این استدلال اثبات نمىشود که چیزى وجود دارد که در هر مطلوبى سوداى دست یافتن به آن قرار دارد. ماحصل تفکیک عبث از غیرعبث همانند این تفکیک است که «همه عاشق کسى هستند»، لذا «کسى وجود دارد که همه عاشق اویند». استدلال ارسطو، این مدعا را که باید خیر برینى براى انسان وجود داشته باشد، توجیه نمىکند.
ارسطو بر این باور است که نیکبختى تنها چیزى است که به خاطر خودش مطلوب است، نه آنکه بهخاطر چیزى دیگر مطلوب باشد؛ نیز بر این باور بود که خیر برین، از رهگذر عملْ دستیافتنى است. واژهاى که به نیکبختى ترجمه شده، endaimania است که بیشتر مُشعر به حالت عالم بهروزى است تا احساس یا حالت سرخوشى و شادمانى. این واقعیت که endaimania صرفا به معناى شادمانى نیست، از ملاحظات ارسطو آشکار مىشود. وقتى مردم بر سر اینکه نیکبختى در شهرت است، یا لذت یا ثروت و غیره، مناقشه مىکنند، پیداست که مناقشه آنان بیشتر بر سر این است که چه چیزى نیکوزیستن است، تا در باره این که موجد احساسهاى وجدآمیز چیست.
ارسطو در فصل 7 قسم سومى از خوبى را معرفى مىکند. او تاکنون درباره چیزهایى سخن گفته است که مطلوبند و خوب پنداشته مىشوند، صرفا همچون مرکب یا وسایلى براى دستیابى به چیزهایى که در نهایت، خوبى آنها به خودشان است و مطلوب فىنفسهاند. اکنون بعضى چیزها را معرفى مىکند که هم به خاطر خودشان و هم به خاطر چیزى دیگر، مطلوب و ارزندهاند. نمونههایى از این چیزها عبارتاند از: شهرت، لذت، خِرد، فضیلتها و بینش. اینکه اینها به خاطر چیز دیگرى مىارزند، از رهگذر این واقعیت اثبات مىشود که ما آنها را به خاطر نیکبختى برمىگزینیم. ما بر حسب آنها حکم مىکنیم که نیکبخت خواهیم بود. اینکه آنها به خاطر خودشان مىارزند، از رهگذر این واقعیت اثبات مىشود که ما آنها را برمىگزینیم، حتى اگر هیچ نتیجهاى از آنها عاید نشود، یا آنها را برمىگزینیم، حتى هنگامى که از خوبىها منفک شوند. از یک لحاظ، آنها غایات نهایىاند، از لحاظ دیگر، از این حیث که غایت نهایىاند، ممکن نیست به خاطر چیز دیگرى مطلوب باشند.
نیکبختى یگانه چیزى است که مطابق با این معیار مطلق است، نیکبختى هرگز به خاطر چیزى دیگر مطلوب نیست، نیکبختى فى نفسه برگزیده مىشود، در حالى که فضایل، فىنفسه و به خاطر نیکبختى، برگزیده مىشوند. بنابراین، نیکبختى نهایىتر از فضایل انگاشته مىشود. ارسطو در b1097 نکته تعجبآورى را ذکر مىکند: «نیکبختى نه به دلیل فضیلتها و نه بهطور کلى، به دلیل هیچ چیز دیگر غیر از خودش برگزیده مىشود». اگر ارسطو عزم داشت که انسجام فکرى خود را حفظ کند، نباید مىگفت «به طور کلى»، بلکه باید مىگفت که نیکبختى هرگز به دلیل هیچ چیز دیگرى، برگزیده نمىشود. همچنین ارسطو این نکته را بیان کرده است که نیکبختى به خودى خود زندگى را مطلوب مىکند و براى این مقصود نیاز به هیچچیز دیگرى نیست. مراد از این گفته که نیکبختى مکتفى بالذات(self-suffieient) است، همین است.
ارسطو در مقام توصیف خیر نهایى انسان مىگوید: این خیر [نه تنها براى فردى از آحاد انسان است، بلکه [خیر خانواده و دوستان و نیز همشهریانِ این انسان را نیز در برمىگیرد. لازمه نیکبختِ حقیقى بودن این نیست که انسان بر کنار از دیگران به خوبى زندگى کند، بلکه آنان که با او ارتباط دارند نیز باید از زندگى خوبى برخوردار باشند. نیکبختى بسیار شبیه پدیدهاى اجتماعى است. ما در تنقیح مناط براى آنکه خیر نهایى انسان باید خرسندى او را تأمین کند، پیرو ارسطو بودهایم. اما پیش از آنکه به توصیف دقیقتر این خیر مبادرت ورزیم، لازم است توجه کنیم که چگونه ارسطو خیر کلى یا مثال خوبى افلاطون را نقد مىکند. ارسطو انبوه استدلالهاى تشکیل دهنده اجزاى سازنده این نقد را در فصل 6 اقامه کرده است. این استدلالها به قرار زیرند:
اول، ارسطو به ما مىگوید: طرفداران نظریه مُثُل براى انواعى که داراى تقدّم و تأخّرند، قائل به مُثُل نشدهاند، لیکن واژه «خیر» به مقوله جوهر (یعنى افراد جزئى که وجودِ کیفیت و اضافه قائم به آنهاست، موضوع نهایى هر محمولىاند) و به مقولات بعدى یا نامستقل کیف و اضافه، اطلاق مىشود. به این دلیل، ممکن نیست یک مثال وجود داشته باشد که موافق با این خیرهاى گوناگون باشد. لذا اگر قرار باشد نوع چیزهاى خوب در ذیل یک مثال مندرج شوند، نمىباید هیچگونه وجه تمایز تقدّم / تأخّرى در استعمال «خیر» وجود داشته باشد، کما اینکه هیچ نوع وجه تمایزى در انواعى که براى آنها فرض مُثُل مىشود، وجود ندارد. اما ارسطو توجه مىدهد که چنین وجه تمایزى در مورد «خیر» وجود دارد، به این معنا که «خیرِ» مستعمل در مقوله جوهر و «خیرِ» مستعمل در مقولات کیف و اضافه، باهم فرق دارند. بعضى از شارحان ارسطو از سخن او چنین استنباط کردهاند که هیچگونه وجه تمایز تقدّم / تأخّرى در داخل قلمرو مُثُل وجود ندارد، ولى البته در داخل انواعى که با یک مثال مطابقت دارند، چنین تمایزى وجود دارد. بدینسان، آنان استدلال ارسطو را بر وفق این تفسیر مىپذیرند، ولى من این تفسیر را به دو دلیل نمىپسندم:
(الف) افلاطون تقدّم را به مثال خوبى داده است و حتى هنگامى که مراجعات اختصاصى خود را به این مثال مسکوت مىگذاشت، باز از آن چون مثالى برین سخن مىگفت.
(ب) امکان قیاس مُثُل به عدد در a1096 اخلاق در بحث از مجموعهها، بهتر فراهم مىشود. افلاطونیان مثالى را که فراگیرنده مجموعه اعداد باشد، به این دلیل که بعضى آحاد این مجموعه بر بعضى دیگر تقدّم دارند، فرض نکرده بودند. تقدّم این اعداد یا مىتواند به معناى این باشد که آن اعداد، زنجیرهاى را تشکیل مىدهند، یا به این معناست که آن اعداد از طریق عمل جمع یکانى پدید مىآیند. [1] افلاطون براى اعداد خاصى فرض مُثُل کرده بود. عدد دو و سه در فایدون، نمونه مثال اعداد بهشمار مىروند. مىتوان گفت که مُثُلِ این اعداد خاص، زنجیرهاى را تشکیل مىدهند تا یک مجموعه.
دوم، کاربردهاى متعدّد «خیر» چندان است که این دعوا را نامحتمل مىکند که یک وجود دارد که در آن همه خیرها سهیماند. ناهمانندىهاى کاربردهاى متنوع «خیر» (کاربرد آن در مقولات مختلف) آنچنان بارز است که اجازه نمىدهد که از یک «خیر» مشترک، یا یک مثال خوبى، حرف بزنیم. ارسطو در اینجا از امکان پژوهش همانندىهاى دستگاهمند کاربردهاى واژه خیر بحث نمىکند.
سوم، با توجه به عرصههاى متمایزى که براى مطالعه چیزهایى که در ذیل هر مثال واقع مىشوند، وجود دارد، انتظار مىرود که عرصه مطالعه براى همه خیرهاى متمایز وجود داشته باشد. اما به جاى یک عرصه براى مطالعه همه چیزهایى که خیر نامیده مىشوند، عرصههاى متعدّدى براى مطالعه خیرهاى متمایز وجود دارد.
چهارم، تا جایى که به خیر مربوط است، هیچ تفاوتى میان «خیر بالذات» و اشیاى جزئى که خیر هستند، وجود ندارند. هر دو اینها خیر هستند. وجود ازلى، که یکى از ویژگىهاى مُثُل است، موجب نمىشود که (این مثال) خوبتر از خیرهاى جزئى شود. ارسطو خیر را در تقابل با سفیدى قرار مىدهد. مثال سفیدى به لحاظ وجود ازلىاش از اشیاى غیرجزئى، که در مقطع محدودى موجود مىشوند، به هیچ روى سفیدتر نیست. خواننده باید توجه داشته باشد که وجود ازلى یگانه ویژگى مُثُل نیست و باید مدنظر او باشد که آیا ویژگىهاى دیگر موجب تفاوت نمىشوند. افلاطون معتقد بود که خیرهاى جزئى در اوضاع و احوال معینى خیرند، حال آنکه خیر فىنفسه مقیّد به هیچ شرطى نیست. خیر فىنفسه به غیر از خوبى هیچچیز دیگر نمىتواند باشد، اوضاع و احوال هرچه مىخواهد باشد. خیر فىنفسه، لایتغیر است.
پنجم، باز هم مشکلى دیگر باقى خواهد ماند. با آنکه افلاطونیان آن دسته از چیزهاى خوب را که غایت هستند از خوبهایى که وسیله هستند، متمایز مىکنند و متذکر مىشوند که دسته دوم فقط به معناى ثانوى خیرند، مىگویند که خیرهاى دسته اول در یک مثالِ مشترک سهیماند. مشکل این است که اگر ما آنهایى را که پنداشته مىشود خیر فىنفسهاند، مانند شهرت، لذت و خردمندى، بازبینى کنیم، درخواهیم یافت که خیر آنها نه به دلیل خیر مشترک ـ که در آن همه خیرها سهیماند ـ بلکه به دلایل مختلف است.
ششم، حتى اگر یک خیر موجود باشد، انسان نمىتواند به آن دسترسى پیدا کند. اگر این خیر دسترسناپذیر باشد، نمىتواند غایت علم سیاست باشد. ارسطو در ادامه به این ادعا رسیدگى مىکند که حتى اگر به خیر نتوان رسید، معرفت به آن به مَثَل چون چراغ راهنما مىتواند فایدهبخش باشد. او در فایده بخشىِ اینگونه معرفت (معرفت به کلیات) ابراز تردید کرده است و بر فایدهبخشى شناخت جزئیات، همانند موضوعات دیگر، صحّه مىگذارد.
اکنون مىتوانیم خیر اصلى انسان را از نظر ارسطو توصیف کنیم. چکیده این توصیف در نیمه دوم فصل 7 کتاب اخلاق ارسطو عنوان شده است. استدلال ارسطو به قرار زیر است:
1. اگر × نقشى دارد، خوبى او در این نقش تعبیه شده است. به تعبیر دیگر، اگر ×نقشى دارد، آنگاه این پرسش که «آیا × خوب است؟» به این معناست که «آیا ×نقش خود را خوب ایفا کرده است؟»
2. اگر انسان نقشى دارد، لاجرم این پرسش که «آیا انسان خوب است؟» به این معناست که «آیا او نقش خود را خوب ایفا مىکند؟» البته ما از نقش و چون انسان سخن مىگوییم. (او ممکن است معلم باشد، لکن سؤال این است که «آیا او انسان خوبى است؟» نه آنکه «آیا او معلم خوبى است؟»)
3. از آنجا که هریک از اندامهاى جسمانى او داراى نقشى است، به همینسان، انسان هم واجد نقشى است.
4. این نقش همانا حیاتى است که مختص به انسان بماهو انسان است. حیات چیست؟ نفس به دو رکن عقلانى و غیرعقلانى منقسم مىشود. جزء غیرعقلانى که با نمود تغذیه، ادراک حسى (احساس) سروکار دارد، مختص انسان بماهو انسان نیست و بنابراین، مىتوان از آن صرفنظر کرد. حیات خاص انسان، حیات فعّال رکنى در انسان است که داراى منشأیى عقلانى است. از این رکن، جزئى داراى منشأ عقلانى است، به این معنا که آن جزء از منشأیى عقلانى تبعیت مىکند، در حالى که جزء دیگر که چنین منشأیى دارد، به این معناست که این جزء مبادرت به اعمال فکر مىکند. [2 [حیات خاص انسان، فعالیتى است که از منشأیى عقلانى تبعیت مىکند یا مشعر به آن است.
5 . در نتیجه، جزء اصلى انسان فعالیت نفس است بر وفق فضیلت (aretê)، یا بر وفق بهترین یا کاملترین فضیلت در سراسر بزرگسالىاش. خواننده بایستى توجه داشته باشد که خوب نقش ایفاکردن قسم فعالیت است، نه حالتى ذهنى.
«فضیلت»، ترجمه پذیرفته شده aretê است. آن را به «کمال»(excellence) نیز مىتوان ترجمه کرد. aretêداشتن همانا خوب ایفاکردن نقش است. بدین ترتیب، ارسطو در بند 5 فوق به این نتیجه مىرسد که خیر اصلى انسان (نیکبختى)، ایفاى خوبِ نقشِ رکنى از نفس اوست که مختص انسان بماهو انسان است. انسان بودن به معناى قادر بودن بر انجام نوع معینى از فعالیت است؛ یعنى فعالیتى که تابع یا مشعر به منشأ عقلانى است که همان فعالیت عقلانى است. این است نقش انسان، و خوب بودن او، منوط به خوب ایفاکردن این نقش است.
چگونه فعالیتهاى «فضیلتآمیز» (virtuous) به نیکبختى مرتبط مىشوند؟ نیکبختى خاصه زندگىهاى کامل است. پرسش از نیکبختى انسان، پرسشى است مربوط به کل زندگى او. زندگى او در گذشته چگونه بوده است و در آینده چگونه خواهد بود (نک: فصلهاى 9 و 10). نیکبختى زندگى به دو عامل عمده بستگى دارد. کامیابى در نیل به فضیلت و بختیار شدن. آدمى براى برخوردارى از نیکبختى بایستى در انجام طرحهایى که در مقام مخلوقى عاقل برعهده گرفته است، کامیاب شود و در امورى که بر آنها سیطره ندارد، بختیار شود. در ذیل عنوان نخست، چیزهایى از قبیل اصالت خانوادگى و تندرستى جسمانى را مىتوان جا داد (نک: فصل 8).
نیکبختى به تنهایى شرط کافى خوشبختى یا زندگى سعادتمند نیست. شخص صاحب فضیلت مىتواند آنچنان از نابختیارىهاى عنان گسیختهاش به ستوه آید که به حق نتوان او را نیکبخت خواند. این وضع حتى در صورتى که اعمالش در بحبوحه نابختیارى همچون اعمال فاعل عاقلى باشد که کارى را برعهده گرفته است و حتى در صورتى که کامیاب هم بشود، مىتواند پیش بیاید. این چنین زندگىاى شرافتمندانه خواهد بود، اما شرمآور یا رقتآور انگاشته نخواهد شد.
چون نیکبختى خاصه زندگىِ تام و تمام است، از این لحاظ نمىتواند غایت فعل باشد. نیل به نیکبختى در زندگىهاى خودمان و در واقع، زندگىِ هرکس دیگرى، کارى است که انجام آن در توان ما نیست. همچنین نیکبختى مربوط به اعمال فضیلتآمیز، از حیث نتیجهشان نیست، کما اینکه نمىتوان گفت که نیکبختى مستقل از فعالیت فضیلتآمیز وجود دارد. از سوى دیگر، نیکبختى معادل با تفوّق فعالیت فضیلتآمیز در کل زندگى انسان نیست. هرچند هدایت زندگى نیکبخت ارزشمندتر از زندگى صرفا فضیلتآمیز است، اما این موجب نمىشود که فضیلت کمارزشتر باشد. از نظر ارسطو، اندیشیدن به زندگى نیکبخت، اندیشیدن به زندگىاى است که بیش از هرچیز دیگر، متضمن همه نیکىهاى بشرى است. فعالیت فضیلتآمیز نیز خیرى بشرى و خیرى است که بهخاطر خودش جستوجو مىشود. اما فضیلتمند بودن در تحت اوضاع و احوال معینى، بیشتر به خیر انسان است تا فضیلتمند بودن در تحت اوضاع و احوال خاص دیگرى، هرچند در هر دو موقعیت، فضیلتمند بودن، به وجه احسن عملى شود. برعکس، فضیلتمند بودن در اوضاع و احوال نامطلوب، کمتر به خیر انسان است تا فضیلتمند بودن در اوضاع و احوال مطلوب و پایدار، هرچند فضیلتمند بودن در هر دو موقعیت به وجه احسن تحقّق پذیرد. نیکبختى مستلزم این تصور است که بخشى از والاترین نیکى براى انسان، تمرین پاکدامنى در درون زندگىاى شکوفا، کامیاب و دلپسند است.
وقتى ارسطو مىگوید که انسان نیکبخت، فعالیتهاى انسانى خاصى را به وجه احسن انجام مى دهد، آیا منظورش این است که انسان نیکبخت کسى است که در تعقل نیکبخت است و بر طبق آن، هرجا که مقتضى باشد، عمل مىکند؟ مىتوانیم استدلال کنیم که چنین انسانى نمونه متعالى انسان است، که در نوع خودش به رفیعترین درجه از نوع رفتارى که او را از دیگر جانداران متمایز مىکند، رسیده است و در نتیجه، تعریف نوع خودش را کاملاً استیفا کرده است، اما نکته این است که اینها چه ربطى به خیر اخلاقى دارند؟ ربط این مطالب به خیر اخلاقى، ربط نمونهاى از اسب خوب است به اسب مسابقه. خیر اخلاقى مىباید بسى بیش از آنکه به باریک اندیشىها، معضلات فکرى و مدیدبودن تعقل فرد بپردازد، به انواع کارهایى که فرد انجام مىدهد و دلایل آنها بپردازد. آنها از جمله امورى هستند که انسان شریر در حدّ اعلا از آنها بهرهبردارى مىکند. در نتیجه، هیچگونه ضمانتى وجود ندارد که انسان نیک ارسطو، انسان نیک باشد.
حتى اگر ارسطو در توصیف خود از تعقل عملى، این را نیز بگنجاند که اشارتى هم به توانایى کسب واقعیات اخلاقى بکند (مثل اینکه اگر دیدگاه اخلاقى فردى در موقعیتى نادرست باشد، تا حدّى معلول نقصان عقلى اوست)، این واقعیت به جاى خود باقى است که چنین شخصى ولو به واسطه توانایىاش بر عمل بر طبق اصول نادرست، از جانوران متمایز مىشود. تمایز [انسان از جانوران] به دلیل عمل کردن بر طبق اصول صحیح یا عمل نکردن بر طبق اصولى که به هیچ روى صحیح نیستند، نیست. [این تمایز حتى] در نتیجه پیروى از مشى عقلانى صحیح و عدم پیروى از مشى عقلانىاى که کاملاً نادرست است، نیست، [بلکه] به واسطه عمل بر طبق اصول است، خواه درست یا غلط، و عمل نکردن بر طبق اصول.
اشکالات دیگرى نیز به کتاب اخلاق وارد مىشود. در گذشته دیدیم که نفس، منقسم به دو رکن عقلانى و غیرعقلانى شد. این تقسیمبندى در بحث ارسطو از فضایل، بازتاب دارد. بین فضایل عقلى و اخلاقى شکافى وجود دارد. حکمت فلسفى یا نظرى (Sophia) و حکمت عملى (Phronesis) یا تعقل ناظر به عمل، هر دو از فضایل [قوّه [عاقلهاند. فضایل اخلاقى مشتمل بر چیزهایى از قبیل عفت (temperance) و سخاوت (liberality) است. اینها فضیلتهایى هستند که بیشتر با منش انسان سروکار دارند تا با عقل او. اشکالى که در اینجا وجود دارد این است که تا چه حد باید مانع از دخالت عقل در اعمال فضایل اخلاقى شد. ارسطو، چنانکه خواهیم دید، گرایش دارد به این که فضیلت اخلاقى را با اکتساب عادات نیک، یکى بینگارد. جاى این پرسش هست که منظور از اینکه «اخلاقیات» به قدر کافى در مفهوم عادت نیک مأخوذ افتادهاند، چیست؟ اکتساب این عادات با چیزى که ما آداب اخلاقى مىنامیم، بهتر جور درمىآید تا با اخلاقیات. اما ارسطو، در خصوص این عادات در کتاب 2 بیشتر سخن گفته است. چند بحث به هم پیوسته وجود دارد که چون به کتاب 2 نزدیک مىشویم، خواننده بایستى در خاطر خود نگه دارد.
اول، آیا ما مىتوانیم معضلات اخلاقى را با اکتساب عادات نیک یا بهتر، حل کنیم؟
دوم، مفروض این است که عمل به فضیلت اخلاقى لذتبخش است، اما چون این عمل، رفتارى از سرِ عادت است و به صورت غیرارادى و خودکار انجام مىشود، ممکن است موجب این ابهام شود که اینگونه اعمال مشتمل بر چه نوع لذتى مىتوانند باشند.
2. کتاب 2
ارسطو کتاب را با تفکیک فضایل عقلانى از اخلاقى، شروع مىکند. فضایل عقلانى از طریق آموزش و فضایل اخلاقى از طریق عادت، کسب مىشوند. هیچ فضیلت اخلاقىاى از راه طبع (Nature) کسب نمىشود. چیزى که مأخوذ از طبع است، قابلیت کسب فضیلت اخلاقى است. خود فضایل، در اثر عادت، پرورده و شکوفا مىشوند. تنها کارى که طبع مىتواند انجام دهد این است که ما را بر اخذ این فضایل توانمند سازد. ارسطو به ما مىگوید که ما از طریق عمل به اعمال فضیلتآمیز، مبدّل به شخصى صاحب فضیلت مىشویم. با مبادرت ورزیدن به اعمالى از نوع × ، موجب رشد حالت ×در شخصیت خودمان مىشویم. بنابراین، بسیار اهمیت دارد که عادات پسندیده را در خودمان به وجود آوریم، زیرا این عادات هستند که موجب مىشوند تا احوال شخصیت ما به گونهاى خاص باشند.
از آنجا که مشغله ذهنى ارسطو این بود که ما چگونه خوب مىشویم، لازم است سرشت عمل را بازبینى کنیم. مسئله مورد توجه او «عمل کردن» بود، زیرا عمل معیّن مىکند که ما چه هستیم؛ یعنى حالات شخصیت ما بر چه منوال است. تحلیل وى از این مطلب لاجرم تقریبى و بىدقت است، چرا که ماهیت این موضوع [= اخلاق [همین را اقتضا مىکند. مباحث مربوط به کردار، ثابت و قطعى نیستند و بسیارى از آنها بستگى به موقعیتهاى ویژه دارند.
منظور ارسطو وقتى که مىگوید ما از طریق فضیلتمند بودن، فضیلتمند مىشویم، چیست؟ اگر به مثالهایى که مىزند توجه کنیم، معناى آن روشنتر مىشود. در a1104 به ما مىگوید: با معتدل شدن از توان بسیار بالایى براى انجام کارهاى معقول برخوردار مىشویم. اعتدال، قابل مقایسه با قدرت بدنى است. وقتى شما قدرتمند هستید، برایتان مناسبتر است با چیزهایى تجهیز شوید که موجب قدرتتان مىشود، همانند تمرین بدنى، و با اجراى اینگونه تمرینها، شما فرد قدرتمندى خواهید شد. به همین ترتیب، اعمال فضیلتآمیز هم نبایستى برحسب تصادف و اتفاق باشند. اینگونه اعمال از معرفتى که در عامل وجود دارد، نشأت مىگیرند. عمل اخلاقى شبیه اِعمال قواعد نحوى به دست نحویان است (در a1105). علاوه بر معرفت عامل، اعمال فضیلتآمیز، دو شرط دیگر نیز دارند:
1. عامل بایستى این اعمال را به خاطر خودشان انتخاب کند.
2. عمل بایستى از شخصیتى استوار و تزلزلناپذیر نشأت بگیرد.
این شرطهاى اضافى، براى تفکیک اعمال فضیلتآمیز از کارهاى هنرى و مصنوعات است و براى این است که نشان داده شود که اعمال فضیلتآمیز، از اهمیت بسیار زیادى برخوردارند. نه تنها بایستى فعالیت فضیلتآمیز براى فضیلتمند بودن انجام شود، بلکه مىباید به موازات عمل شخصِ فضیلتمند باشد.
این ملاحظات مشعر بر ایناند که فضیلتمند بودن از اکتساب عادات نیک فراتر مىرود. اگر هنوز کسى بخواهد اظهار کند که فضیلتمند بودن همان اکتساب عادات نیک است، مىباید در مفهومى که ما از عادت بازمىشناسیم، دست ببرد. در عین حال، به این صورت هم مىتوانیم تصور کنیم که ما فضیلتمند شویم و اعمال فضیلتآمیز را به صورت غیرارادى و خودکار انجام دهیم، منتها «به صورت خودکار» را بدینگونه بفهمیم که صدور این اعمال از ما ملائم با طبع ماست. حتى اگر چنین باشد، پیش شرط اینگونه اعمال از روى عادت یا خودکار این نیست که خودِ این اعمال بعینه فحواى اکتساب عاداتند.
پس از این، بحث ارسطو این است که فضیلت چیست. فضیلت مىباید وجهى از وجوه نفس باشد. فهرست محتویات نفس بدینگونه است: (1) انفعالات (Passians) (2) قوا (Faulties) (که موجب مىشوند بتوانیم انفعالات را کسب کنیم)؛ و (3) حالات شخصیت (نحوه تحمل انفعالات). ارسطو، تصور یکى انگاشتن فضیلت را با انفعالات به این دلیل که انفعالات، فىنفسه (Perse) موضوع مناسبى براى ستایش یا نکوهش نیستند، مردود مىداند. انفعالاتْ متضمن انتخاب نیستند، به این معنا که براى مثال، ما انتخاب نمىکنیم که بترسیم. ملاحظات مشابه، یکى انگاشتن قوا با فضیلت را هم ناممکن مىسازد. بدینسان، از طریق روند حذف، تنها چیزى که باقى مىماند این است که فضیلت مىباید از حالات شخصیت باشد. مسئله بعدى این است که این حالت چه نوع حالتى است.
این حالتى است که انسان را قادر مىسازد تا خودش خوب باشد و کارش را به خوبى انجام دهد و به تعبیرى، نقشاش را در مقام انسان به خوبى ایفا کند. اگر بخواهیم بدانیم که چگونه مىتوان این حالت را تصور کرد، باید به بحثى که ارسطو درباره نظریه حدّ وسط (Mean) دارد، رجوع کنیم. نخستین اشارت به این نظریه در a1104 شده است که در آنجا به ما مىگوید که امور در اثر افراط و تفریط تباه مىشوند. لذا مثلاً شجاعت (bravery) در اثر افراط (تهوّر (rashness) و بىباکى(Foolhardiness)) و در اثر تفریط (بزدلى (Cowaidice)) تباه مىشود. فضیلت شجاعت، حدّ وسط بىباکى و بزدلى است. همینطور عفت، (temperance) حدّ وسط هرزگى (self-indulgence) و بىعاطفگى (insensilility) است. هرگاه مبادرت به عمل کنیم مىتوانیم همواره بیشتر، کمتر یا حدّ میانه را به معناى مطلق یا نسبى، برگزینیم. در هر فن، هر فرد، حدّ بینابین را که نسبت به فاعل نسبى است، انتخاب مىکند. ما باید از افراط و تفریط بپرهیزیم و این است دلیل آنکه چرا هر فنّى خوب به اجرا درمىآید و کار ما در آن خوب پیش مىرود. به همین دلیل، فضیلت مىباید در ارتباط با افعال و انفعالات، کاملاً معطوف به میانهروى (حدّ وسط) باشد. افعال و انفعالات درجات دارند و در نتیجه، حدّ وسط در هر دوى آنها، زیادت، نقصان و حدّ بینابین وجود دارد. گفته مىشود که فضیلت حدّ وسط است؛ یعنى معطوف به چیزى است که در بینابین واقع است.
براى بدى کردن راههاى متعدّدى وجود دارد، ولى خوب بودن فقط یک راه دارد، و آن حدّ وسط نسبت به ماست. وقتى ارسطو از حدوسط نسبت به ما سخن مىگوید، منظورش این است که حدّوسط به شمار نمىآید. غذاى کشتىگیر براى دونده زیاد و غذاى دونده براى کشتىگیر اندک است. اگر معیار حدّوسط اینگونه باشد، پرواضح است که رضایتبخش نیست. ما نمىدانیم چه نوع یا چه مقدار از یک فضیلت را بایستى هر شخصى براى خود منظور کند، زیرا آن براى هر شخصى نسبى است.
ارسطو به ما مىگوید: حدّ وسط که براى ما و براى مقصد ما نسبى است، با اصلى عقلانى تعیین مىشود. و آن عبارت است از: «این اصل که انسانى که داراى حکمت عملى(2) است، آن حدّوسط را معیّن مىکند». خواننده مىتواند از همین عبارت، اهمیت حکمت عملى را در نظام فکرى ارسطو تشخیص دهد. از طریق حکمت عملى است که ما وسایل مناسبى را براى دسترسى به غایاتمان برمىگزینیم و با حکمت عملى است که علم پیدا مىکنیم که آن غایات چه هستند. اما در اینجا اشکالى وجود دارد. ارسطو مىگوید: زندگى خوب براى قوم خاصى مىتواند از این فرد تا آن فرد متفاوت باشد، زیرا حدّوسط نسبت به ما در نظر گرفته مىشود. همچنین ارسطو مىگوید که زندگىِ میانهروانه براى هرکسى مناسب است. اما زندگىاى که براى یکى میانهروانه است. ممکن است براى دیگرى میانهروانه نباشد. به هر تقدیر، به نظر مىرسد که ارسطو هیچچیز آموزنده خاصى در خصوص فحواى واقعى این زندگىها، ابراز نکرده است. تمسک به حکمت عملى هم به هیچ روى کمکى به حلّ این مسائل نمىکند.
ارسطو بعد از ارائه آموزه (Doctrine) حدّوسط، همچون شیوهاى مهم براى رشد منش فضیلتآمیز، اهمّ استثنائات این آموزه را در a1107 فهرست مىکند. بعضى از چیزها به خودى خود بدند و «هر طور انجام بشوند، بدند». در قلمرو انفعالات هم استثناهایى وجود دارد؛ مثلاً بدخواهى (spite) و حسادت ورزیدن (envy) به خودى خود بدند. از اینرو، درست نیست که بگوییم هر رذیلتى (Vice) یا افراط است یا تفریط.
بعد ارسطو عنان سخن را به سوى موارد جزئى معطوف مىکند. تأکید بر موارد خاص از لحاظ عملى مهمتر از بحث درباره موارد عام است. او موارد خاصِ افراد، تفریط و حدّوسط را در عمل تحلیل مىکند. گشادهدستى، حدّوسط تبذیر (prodigality) و خسّت (meanness) است. مواردى از رذایل نیز وجود دارند که ارسطو براى آنکه تحلیلاش موجّه باشد، باید براى این خلق و خوها نامهایى جعل کند. اشکالات دیگرى هم در این آموزه وجود دارد. مثلاً توصیف او را از شخص راستگو در نظر بگیرید؛ گفته مىشود که حدّوسط لافزنى (boaster) و خود کمبینى (mock-modest) است. این توضیح براى میانهروى کفایت مىکند، ولى براى راستگو بودن وقتى به معناى «راست گفتن» (honesty) باشد، کافى نیست، زیرا راستگفتن حدّوسطِ دروغ گفتن و چیزى دیگر نیست. راست گفتن در مقابل دروغگفتن است.
اشکال دیگر در مورد این ادعاى اوست که شوخطبعى (wit) حدّ وسط لودگى (buffoon) و بىنزاکتى (boor) است، هرچند این هرسه از حیث درجهبندى یکسان ملحوظ نمىشوند، باز اشکالى وجود دارد مبنى بر اینکه مثلاً میان شوخطبعى و لودگى، نه رابطه مفهومى وجود دارد نه رابطه روانشناختى. وانگهى، ارسطو مىگوید: حدّوسط به اطراف نزدیکتر است تا اطراف به یکدیگر، اما از چه لحاظ لودگى به شوخطبعى نزدیکتر است تا به بىنزاکتى؟
همچنین ممکن است ندانیم که چگونه آموزه حدّوسط به ما در انتخاب روند صحیح عمل در موردى خاص کمک خواهد کرد، براى اینکه این ملحوظ نظر ماست که نوع اشخاص مانند ما ممکن است دلیل داشته باشند که چرا گرفتار مشکلات اخلاقى شدهاند. در چنین موردى ما خیلى دل مشغول چیزى که در مورد ما نادرست است، نیستیم، بلکه دلمشغول آن نوع شخصى هستیم که مىباید باشیم.
سرانجام، ارسطو نیل به حدّوسط را امرى شاق مىداند. وقتى نتوانیم به حدّوسط برسیم، بایستى هر طرفى را که شرّ کمترى دارد، انتخاب کنیم. نکوهش با میزان انحراف از حدّوسط نسبت دارد، کما اینکه احتمالاً یکنواختى چشمگیرى در مورد آنچه حدّوسط به شمار مىآید، در موارد مختلف وجود دارد. این باید در موردى باشد که ما دیگران را براى کارهاى که مىکنند، نه براى کارهایى که در مورد خودشان انجام مىدهند، نکوهش مىکنیم. ارسطو قبول دارد که تعیین دقیق درجه انحراف از حدوسط دشوار است، زیرا تنوع در موارد جزئى بسیار زیاد است. نتیجهگیرى او که ممکن است روشنگر هم نباشد، این است که «انتخاب منوط به ادراک حسى است». (b1109)
3. کتاب 3
در این کتاب ارسطو درباره ماهیت فعل اختیارى و انتخاب بحث مىکند. در ابتداى کتاب 2 مشاهده کردیم که ماهیت فعل، بحث مهمى از نظر ارسطوست. حال به توضیح ارسطو از فعل اختیارى بنگرید.
تفکیک فعل اختیارى از غیراختیارى به لحاظ غرضهاى قانونگذارى و داورىهاى مقرون به ستایش و نکوهش، حایز اهمیت است. افعال غیراختیارى یا در اثر الزام یا به سبب جهل پدید مىآیند. ارسطو، در آنجا که فعل در اثر الزام پدید مىآید، مىگوید: اصل فعل در خارج از فاعل قرار دارد؛ یعنى فاعل هیچ سهمى در وقوع فعل ندارد. این نوع فعل منحصرا معلول حوادث بیرون از فاعل است. در مقابل، فعل اختیارى در جایى است که اصل فعل در درون فاعل وجود دارد. فاعل آغازکننده فعل و لذا سهیم در آن است.
البته موارد بینابینى هم وجود دارد که هم با افعال اختیارى و هم با افعال غیراختیارى وجه مشترک دارند. اولاً، اینگونه افعال در خور آن هستند که در زمان مناسبى انتخاب شوند، ثانیا، انتخاب در آنها ملحوظ است. «تعابیر «اختیارى» و «غیراختیارى» بایستى با اشاره به موقعیت زمانى فعل، به کار برده شوند». موارد بینابین در متن و زمینه معینى اختیارىاند، نه به وجهى انتزاعى؛ یعنى اینگونه افعال در موقعیتهاى خاصى در خور انتخابند، اما فىنفسه و لنفسه انتخاب نمىشوند. چنین افعالى متعلّقهاى در خور ستایش و نکوهشاند، پارهاى اوقات ،این افعال مستحق عفو و اغماضاند. لذا اگر فشار بیرونى بر فاعل زیاد باشد، فعلى که متعاقب آن از فاعل سر مىزند، قابل چشمپوشى است. از طرف دیگر، کارهایى نیز وجود دارد که با وجود فشار وارد بر ما، اصلاً نبایستى به آنها مبادرت ورزیم. خواننده مىتواند این افعال را به جنایتهاى جنگى نازىها که مدعى بودند باید از دستورهاى مافوقشان اطاعت کنند، اطلاق کند.
افزون بر افعال غیراختیارى که در اثر الزام پدید مىآیند، افعال غیراختیارىاى وجود دارند که به سبب جهل پدید مىآیند. ارسطو این افعال ناشى از جهل را به نااختیارى و غیراختیارى تقسیم مىکند. افعال نااختیارى بعدا مورد پشیمانى واقع نمىشوند. اما اگر فعلِ ناشى از جهل بعدا در فاعل موجب اندوه و پشیمانى شود، این فعل، غیراختیارى است. جهلِ منسوب به فعل «غیراختیارى»، هنگامى است که فاعل از اوضاع و احوال خاص فعل بىاطلاع است. این قسم جهل در خور ترحّم است یا مىتوان از آن چشمپوشى کرد. جهل، به اغراضى که باید داشته باشیم، قابل بخشایش نیست. در فعل اختیارى، فاعل از اوضاع و احوال خاصِ وقوع فعل و از مبدأ محرک فعل در درون خودش آگاهى دارد. خشم و غضب مستلزم عدم اختیار هیچ مخلوقى نیست، چه آنکه افعال، خود از همینها نشأت مىگیرند (مانند فعل کودکان و جانوران) وگرنه هرگز نمىتوان گفت فعلهایى که انسان انجام داده، اختیارى است. اگر افعال ناشى از خشم و غضب را غیراختیارى بدانیم، شیوه مناسبى براى بحث کردن نخواهد بود. در این صورت، اگر کار درستى در اثر خشم و غضب انجام شود، مىباید بگوییم که غیراختیارى بوده است، کما اینکه نامعقول است اگر بگوییم که فقط افعال خفّتبارِ ناشى از خشم و شهوت غیراختیارىاند. نه همه کارهایى که به سبب شهوت انجام مىشوند، اسف بارند، و این در حالى است که افعال غیراختیارى بعدا موجب تأسف مىشوند. اکنون مىتوانیم به تبیین ارسطو از انتخاب توجه کنیم.
انتخاب ذاتا با فضیلت و خصیصه ارزیابى پیوستگى دارد. ارسطو، افعال انتخابى را از افعال اختیارى جدا مىکند. عرصه افعال انتخابى محدودتر از افغال اختیارى است. کودکان و جانوران، اختیارى عمل مىکنند، ولى حظّى از انتخاب ندارند. بازنگرىِ مقصود ارسطو از انتخاب، دعواى قبلى او را درباره این که اعمال کودکان منحصراً از روى شهوت (و غضب) است، روشن مىکند. انتخاب چیست؟
انتخاب را نباید با شهوت یا هرچیز دیگرى که در بین موجودات غیرعاقل رایج است، اشتباه گرفت. انتخاب را با آرزو نیز نباید برآمیخت، زیرا مىتوان آرزوى محال کرد (مثلاً فناناپذیرى)، اما نمىتوان امر محال را انتخاب کرد. از ویژگىهاى منطقىِ مصادیق انتخاب یکى این است که فاعل فکر مىکند که مىتواند با مساعى خود به آن دست یابد. این نکتهاى منطقى است که بیشتر متضمن مداواى روانشناختى است تا ویژگىاى روانشناختى. ارسطو مفهوم انتخاب را توضیح مىدهد. اما توجه او به انتخاب به طور کلى، که به نظر مىرسد مربوط به امورى است که در توان ماست (تأکید ما از من است)، اندکى از حیث منطقى ضعیف است. اگر قصد او از اظهار این نکته تعمیمى تجربى باشد، باید به ما مىگفت که چه چیزى استثناى این تعمیم به شمار مىآید. او همچنین یکى انگاشتن و اعتقاد را نیز نفى مىکند. صدق و کذب، محمول اعتقادند، در حالى که بد و خوب محمول انتخابند. همچنین انتخاب را از اعتقاد، به این دلیل که انتخاب مربوط به تعیین منش است، ولى اعتقاد به منش ربطى ندارد، متمایز مىکند. تفکر یا درباره موضوعاتى است که در واقع، مرتبط به چیزى است که آن را با مسامحه امر واقع علمى توصیف مىکنیم، یا مرتبط نیست، در هر حال، عامل تعیینکننده منش به شمار نمىآید. سعى ارسطو در اینجا این است که جنبهاى از فعل اختیارى را به تصویر بکشد که بتوان آن را با انتخاب یکى انگاشت. در a1112 شرح دقیقترى از این مطلب را مىبینیم. ارسطو مىپرسد:
«پس چه چیزى است که با قصد قبلى درباره آن تصمیمگیرى شده است؟... انتخاب مستلزم اصلى عقلى و تعقل است. حتى وجه تسمیه این کلمه [= انتخاب [دلالت مىکند که چیزى قبل از امر دیگرى انتخاب شده است». (دلیل آنکه ارسطو در اینجا به فقهاللغه تمسک مىجوید این است که معناى تحت اللفظى واژه انتخاب به یونانى، «انتخاب ترجیحى» است.)
«مسئله بعدى در این ارتباط است که ما چه چیزى را مىتوانیم قصد کنیم. متعلّقهاى در خور قصد چه هستند؟ ما فقط مىتوانیم چیزهایى را قصد کنیم که مىتوانیم با مساعىمان به آنها دست یابیم. امورى که در طبیعت اتفاق مىافتد، به ضرورت یا تصادف، متعلّق قصد نیستند. همچنین گفته مىشود که قصد مربوط به وسایل است نه غایات. بنابراین، وقتى قصد مىکنیم، تدبّر مىکنیم که از بین همه وسایل موجود کدامیک از همه دسترسپذیرتر براى تحقّق غایت مفروض است.
خواننده، مشروط به آنکه کتاب 1 را مطالعه کند، بایستى با نحوه تعقل ارسطویى که در وراى این بحث وجود دارد، آشنا باشد. ارسطو معتقد است که غایت نمىتواند تابع قصد باشد. «قصد در مورد امورى است که خود فاعل آنها را محقّق مىکند و افعال به دلیل چیز دیگرى غیر از خودشان [= غایت] محقّق مىشوند». اگر غایت نیز موضوع قصد باشد، لاجرم آن هم به دلیل چیز دیگرى خواهد بود و هلّمجرّا. مدلول انتخاب، چیزى است که در مورد آن، در نتیجه قصد تصمیمگیرى شده است. «انتخاب، تمایل عمدى ما به چیزهایى است که در حدّ توانایى ماست». (a1113)
اشکالى بارز در اینجا وجود دارد. از آنچه ارسطو درباره انتخاب گفته است به زحمت مىتوان فهمید که چرا انتخاب اخلاقا اهمیت دارد. اگر انتخاب همیشه متوجه وسایل است، پس انتخابهاى غلط همواره مىباید نوعى اشتباه در محاسبه باشند (تعمّد = محاسبه، نک: a1139). انتخاب نادرست همانا تدبیر امور به شیوهاى نادرست است. مشکلى که در اینجا هست این است که در اخلاقیات همواره غایات اهمیت دارند. لذا چیز عجیبى است که کسى معتقد باشد که انتخاب هیچ دخلى به غایات ندارد. به اعتقاد ارسطو، «آرزو» به غایات مربوط مىشود. غایت آرزو مىشود و وسایل انتخاب مىشوند.
فرض کنیم که وسایل متعلّقهاى انتخاب و لذا اختیارىاند، آنگاه افعالى که تحقّق مىپذیرند و متوجه وسایلاند نیز اختیارى خواهند بود. حال ارسطو معتقد است که فضایل متوجه وسایلاند، لذا اینگونه استدلال مىکند که فضایل (و رذایل) اختیارى و در حدّ توان ما خواهند بود. خوب و [یا] بد بودن برحسب عمل به فضایل، و رذایل فهمیده مىشوند، در نتیجه، خوب و [یا] بد بودن در حدّ توان ماست. ارسطو برخلاف افلاطون معتقد است که شرارت اختیارى است و این از نظر وى در مفهوم مجازات مفروض و مأخوذ است.
ارسطو معتقد است که آدمیان پاسخگوى منش خویشاند، زیر اعمالشان را خود برمىگزینند و همین اعمال برگزیده به منش ما تعیّن مىبخشند. همچنین آدمیان پاسخگوى اعمال خودند. مىتوان مناقشه کرد که هر انسانى ظاهرا به هرچیزى که برایش خوب است، متمایل است، اما هیچگونه سیطرهاى بر آنچه ظاهرا برایش خوب است، ندارد. پاسخ ارسطو بدین قرار است: اگر ما چیزى را که آرزو داریم یا مىخواهیم، ظاهرا خوب باشد، و وضع منش ما چنان باشد که آنچه را به ظاهر خوب است، تحقّق بخشد، آنگاه اگر فرض کنیم که پاسخگوى وضع و حال منش خود هستیم، نتیجهاش آن مىشود که ما پاسخگوى چیزى خواهیم بود که برحسب ظاهر برایمان خوب است. پس اگر غایتى را که در نظر داریم، به وراثت ـ که ما مسبب آن نیستیم ـ مربوط باشد، باز چیزى وجود دارد که به ما بستگى دارد. شیوه تحقّق مسئولیت این است. پس فضیلت و رذیلت اختیارىاند. هنوز مشکلاتى وجود دارد. ما دیگران را صرفا به دلیل طرز مساعى آنها در امر پیدایش چیزى، نکوهش (یا ستایش) نمىکنیم، بلکه آنها را براى چیزى که سعى مىکنند پدید آورند نیز نکوهش مىکنیم. اما اگر غایت از رهگذر وراثت یا طبیعت مقرر بشود، دیگر چه جاى نکوهش یا ستایش؟ اشکال دیگرى که خواننده مىباید در تحلیل ارسطو از مسئولیتپذیرى و مختار بودن مدّنظر داشته باشد، شاهد مثال اوست از انسانى که آنچنان در تباهى فرورفته است که حتى اگر بخواهد، دیگر نمىتواند به فضیلت عمل کند.
4. کتاب 7
بخش نخست کتاب 7 درباره این مسئله است که آیا ممکن است شخصى بداند درست یا خوب چیست، در عین حال، نادرست باشد یا بد کند. افلاطون معتقد بود که ناممکن است. از نظر افلاطون هیچکس نمىتواند آگاهانه برخلاف خوبى عمل کند. همه بدعمل کردنها ناشى از جهل به خوبى است.
ارسطو افلاطون را به ضدیت با واقع متهم مىکند. بنابر تحلیل ارسطو، علم به خوبى و عمل نکردن بر طبق آن، امکانپذیر است. براى تأیید این مدعا، او شخص ضعیفالارادهاى را مثال مىزند. فردى که بىانضباطى کرده یا ضعف ارادهاى نشان داده است، مىداند که خوبى چیست، اما در مقام عمل گمان مىکند که باید آن گونه عمل کند. او با شخصى که صرفا هرزه است و فقط به دنبال لذات آنى است، فرق مىکند. مسئله ارسطو این است که تبیین منسجم منطقى از شخص ضعیفالارادهاى که مىداند خوبى چیست، ولى بد عمل مىکند، به دست دهد.
بعضى از پیروان افلاطون یادآورى کردهاند که وقتى آدمى گمان دارد، نه علم، بد عمل مىکند. ارسطو با تمسک به وضع روانشناختىِ چنین آدمى، این نظر را نفى مىکند. آنان که معتقدند گمانهایشان حق و صدق است، چنان عمل مىکنند که گویى علم دارند. از حیث عمل هیچ تفاوتى وجود ندارد و لذا این مدعا ربطى به بحث حاضر ندارد.
ارسطو مىخواهد بگوید که مىتوان به کسى که خویشتندار نیست یا ضعیفالاراده است نیز گفت که داراى علم است، لکن از آن بهره نمىجوید. نظر ارسطو این است که به هیچ وجه نامعقول نیست اگر بگوییم کسى علم دارد، اما در استفاده از آن قصور مىورزد. او مثالهایى مىزند دایر بر اینکه در کجا این امر مجاز است.
نخست، در علم دو نوع قضیه وجود دارد: علم به کلیات داریم (همه الفها ب هستند) و علم به جزئیات (این الف است). ارسطو مىگوید: کاملاً امکان دارد کسى به کلى و جزئى علم داشته باشد، ولى بازهم برخلاف آن علم عمل کند. در این مورد، از علم جزئى بهرهبردارى نشده است؛ مثلاً ممکن است این علم، در پسِ ذهنش وجود داشته باشد. ارسطو لاجرم باید توضیح دهد که علم داشتن به چیزى «در پس ذهن»، یعنى چه و خواننده هم لازم است تعمق کند که آیا این مطلب اهمیت اخلاقى دارد. همچنین بایستى خاطرنشان کنیم که این علم در زمان عمل وجود ندارد. در a1147 درباره علم به جزئیات، ارسطو درباره انسان ناخویشتندار چنین مىگوید: «یا به اعمال این علم مبادرت نکرده است یا نمىکند». وقتى کسى علم به جزئیات نداشته باشد، بر خلاف کسى که علم دارد و از آن بهره نمىجوید، مسجّل است که علمش کمبود و کاستى دارد (نک: a1147).
ثانیا، به معناى دیگرى هم مىتوان گفت که علم دارد، اما در استفاده از آن قصور مىورزد. مىتوان گفت افراد خواب، مست یا دیوانه، داراى علماند. ارسطو در ادامه مطلب، این افراد را در مقابل کسانى که تحت تأثیر انفعالات خود هستند، قرار مىدهد. وى اظهار مىدارد که شباهتى میان فرد ناخویشتندار و کسانى که خواب، دیوانه یا مستاند، وجود دارد. این خط مشى براى اندیشیدن جالب است، اما کسى که به آن نزدیک مىشود بایستى مراقب باشد؛ مثلاً دیوانگى نمونه آشکار براى کسى که علم دارد و از آن بهره نمىجوید یا به این معنا که علم ندارد، نیست. معیار دیوانگى این است که کسى در ابراز اقسام خاصى از علم ناتوان باشد. اینکه دیوانه درگذشته داراى علم بوده، این جواز را به ما نمىدهد که بگوییم اکنون او علم دارد، ولى از آن بىبهره است.
ثالثا، کسى مىتواند به سبب شهوتى که مغایر با قاعدهاى درست است، ناخویشتندارانه رفتار کند. لذا ممکن است شما علم داشته باشید که همه ×ها برایتان بد است و این (شىء محسوس) ×است، ولى باز هم به دنبال ×باشید. محرک شما در رفتن به سوى × که دلپذیر است، شهوت و گمان است (ارسطو این را «علم» نمىداند). آدمى در اثر شهوت به دنبال چیزى کشیده مىشود که برایش مضرّ است و حتى مىداند که برایش مضرّ است. ارسطو ادعا مىکند که این یکى از واقعیتهاى طبیعت انسان است. این داعیه ارسطو بىگمان صحیح است. براى تحلیل این مطلب، مورد اعتیاد مانند همه میلهاى مفرط، بهطور کلى، نمونه مناسبى است. با این وصف، در مورد شرّ اخلاقى باید دقت کرد که همواره معقول است بگوییم که هر نوع شهوتى مىتواند مغلوب شهوت قوىتر از خود شود. امیدواریم خواننده درباره این جمله بلیغ، تعمق کند.
بهرهجویى ارسطو از مفهوم ضعف اراده، همه مشکلاتى را که در حول و حوش این مسئله وجود دارد که آیا منطقا ممکن است کارى را انتخاب کنیم که مىدانیم شر است، مرتفع نمىکند. خواننده بایستى درباره این اظهار نظر سینجویک (Sidgwick) که «انسان شرورِ ارسطو مىباید چیزى را که به نظرش خوب مىآید، مدّنظر قرار دهد»، نیک تأمّل کند.
5 . لذت (Pleasure) (کتابهاى 7 و 10)
پیشتر در کتاب اخلاق، بر اهمیت مطالعه لذت و اَلم، تأکید شد. در کتاب 2 به ما گفته شد که انسان فضیلتمند لذت را ناشى از اعمالى مىداند که فضیلتآمیزند، در نتیجه، حایز اهمیت است که تعلیم و تربیت مناسب به ما یاد بدهد که از کارهاى خوب لذت ببریم و از ارتکاب کارهاى ناشایست احساس اَلم کنیم: «کمال اخلاقى به لذات و آلام مربوط است» (b1104). رابطه فضیلتها با لذت و الم آنقدر وثیق است که کل این پژوهش بایستى معطوف به لذت و الم شود.
بینش ارسطو درباره لذت این است که لذت یک خیر است، اما خیر مطلق نیست. خیر منحصر به لذت نیست. بعضى چیزها به خاطر خودشان مطلوبند نه به خاطر آنکه توأم با لذاتند. ارسطو در کتاب 7، استدلال سنّتى را که سعى مىشود با آنها اثبات شود که لذت خیر نیست، بررسى و تخطئه مىکند. در واقع، داعیه او این است که استدلالها حتى اثبات نمىکنند که لذت خیر برین نیست. در کتاب 10 به توصیف دقیق چیزهایى که خیر هستند، دست مىیابیم.
ارسطو در a1174 مىگوید: شباهتى میان لذت و دیدن وجود دارد. نکته مورد نظر در این مقایسه این است که در هر لحظه، دیدن کامل است. دیدن با ضمیمهشدن چیزى از آن در مرحله بعد، تکمیل نمىشود. لذت نیز همینطور است. لذت کل کاملى است که با هیچگونه چیز اضافى بعدى تکمیل نمىشود. بنابراین، لذت از جنس حرکت نیست، زیرا حرکات ناکاملند. حرکات با ملحقات بعدى کامل مىشوند. حرکات [یا] براى چیزى هستند، چنانکه قطعه سنگهاى شکیل همراه با حرکات، بعدا تبدیل به معبد خواهند شد، یا به سمت چیزى هستند؛ مثلاً در قدم زدن.
گفته مىشود که همه حسنها فعالیت خودشان را بر آنچه محسوس است، اعمال مىکنند. فعالیت کامل، فعالیتى است که حسى آن را در اوضاع و احوال مناسب، بر روى بهترین متعلّقى که مىتواند به زیر اقتدار حسن بیاید، اعمال مىکند. این فعالیت، کاملترین و دلپذیرترین فعالیتهاست. منظور ارسطو در اینجا این است که لذت، متمم فعالیت است. لذت نشانه بیرونى خوب بودن فعالیت است، نه عاملى که فعالیت را کامل کند. ما نباید فعالیت را همچون ابزارى براى نیل به لذت بینگاریم. هنگامى که قوا نقش خود را به وجه احسن در مورد بهترین مدلولهاى ممکن انجام دهند، لذتى که مندرج در فعالیت است، پدید خواهد آمد. از اینرو، گفته مىشود که لذت، متمم فعالیت است.
پرواضح است که لذت انواع گوناگونى دارد. همانگونه که فعالیتهاى گوناگون وجود دارند، لذاتى که همراه این فعالیتها هستند نیز گوناگونند؛ مثلاً آن دسته از فعالیتهایى را که مىتوانند خوب یا بد باشند، بعضى را که شایستگى دارند انتخاب شوند و بعضى دیگر را که شایستگى ندارند، در نظر بگیرید، عینا در خصوص لذاتى که متناظر به این فعالیتها هستند نیز همینها صدق مىکنند. رابطهاى درونى میان لذت و فعالیت وجود دارد، هرچند این رابطه این همانى نیست. لذت متعلّق به فعالیت شایسته خوب و فعالیت ناشایست بد است. و چون در بین فعالیتها تفوّق وجود دارد، در بین لذات نیز همین برترى وجود به وجود خواهد آمد. ارسطو معتقد بود که عالىترین فعالیت تفکّر است؛ در عین حال، لذات جسمانى را بىارج ننهاده است. اگر لذات جسمانى خوب نبودند، دشوار بود بفهمیم که چرا نقطه مقابل آنها، یعنى آلام جسمانى، بدند. ارسطو اعتقاد داشت که مبادرت به لذات جسمانى، بلکه افراط در آنها که باعث مىشود انسان بد شود، موجب بدى است.
حواشى
1. خواننده در خصوص این مسئله، مىتواند به کتاب اِ.اى.تیلر، افلاطون، ص 7ـ506 رجوع کند.
2. اِعمال فکر به معناى کاربرد عقل در مطالعات نظرى است. گردن نهادن به اصلى عقلانى، به معناى در خور بودن انفعالات نفس با متعلَّقهاى بهجا و متناسب با این انفعالات است؛ انضباط عواطف، بر وفق قاعدهاى، اصل یا غایتى است که عقل تقریر مىکند.
________________________________________
1 کتاب اخلاق نیکوماخوس، ارجاعات بعدى در متن نیز به همین کتاب است/ م
2. منظور از حکمت عملى (Practial wisdom) در اینجا، یعنى توانایى و قابلیت تشخیص عمل درست در اوضاع و احوال معین./م