تبارشناسى اخلاق نیچه و بررسى آن از دیدگاه مکاینتایر
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
چکیده این مقاله در ابتدا به بررسى آراى نیچه در اخلاق مىپردازد و سپس بیان مىکند که فیلسوف اخلاق معاصر آقاى السدیر مکاینتایر تنها دو گزینه متقابل در فلسفه اخلاق ترسیم مىکند که اخلاق نیچه و اخلاق ارسطوست. علت این انحصار شکست طرح روشنگرى است. پس براى نشان دادن برترى اخلاق ارسطویى باید نشان داد که اخلاق تبارشناسانه نیچه اشتباه است. این مقاله نشان مىدهد که اخلاق نیچهاى داراى مبناى مدللى نیست. نیچه گرچه تمامى فیلسوفان عصر روشنگرى را بر خطا مىداند و آراى ایشان را به سخره مىگیرد ولى در نهایت معلوم مىشود که نیچه خود نیز یکى دیگر از مظاهر متعاقب این تفکر بوده و نمودى دیگرى از اخلاق لیبرالیستى فردگرایانه است.متن
نیچه یا ارسطو؟ این سؤالى است که یکى از فیلسوفان معاصر آقاى السدیر مکاینتایر در کتاب معروف خود به نام در پى فضیلت (After virtue) طرح کرده است. او در فصل نهم این کتاب متذکر مىشود که اگر فلسفه اخلاق ارسطو صحیح باشد، فلسفه اخلاق نیچه خطاست و بر عکس، اگر فلسفه اخلاق نیچه صحیح باشد از آن ارسطو بر خطاست. اما چرا باید فلسفه اخلاق این دو را در برابر هم قرار داد و چه ملاکى براى این گزینش وجود دارد؟ و چرا باید دیگر فیلسوفان را ملحوظ نداشت؟
مک اینتایر معتقد است که تقابل این دو فلسفه اخلاق بر اساس نقشى تاریخى است که هر یک از این دو ایفا کردهاند. یکى از فرضیات او که در آثار بیست سال گذشته خود دنبال کرده، این است که طى انتقال از قرن پانزدهم به قرن هفدهم و با ظهور اندیشههاى پروتستانتیزم و کالوینسم عقل جایگاه محورى خویش را از دست مىدهد. در نتیجه، لب و جوهره سنّت اخلاقىاى که ارسطو تدوینگر اصلى آن بوده است، انکار مىشود. به همین دلیل، فیلسوفان عصر روشنگرى در صدد بر مىآیند تا جایگزینى براى این عقلانیت از دست رفته ارائه دهند، و معیارهاى عقلانى سکولار و اخلاق مستقل از دین و خدا را تدوین کنند. مکاینتایر تمامى این تلاشها را نافرجام مىداند و این فیلسوفان را از عرضه ملاک عقلانیتى که مورد پذیرش همه ایشان باشد، ناکام مىیابد و این امر را نشانه شکست کل طرح روشنگرى مىداند. در حقیقت، بدان دلیل نوبت به نیچه و جانشینان اگزیستانسیالیست و عاطفهگراى بعد از او رسید که تلاشهاى فیلسوفانى چون هیوم، کانت، رید، بنتام و میل براى بازیابى عقلانیت به حسب فرض ایشان مخدوش و از دست رفته، ناکام ماند. (MacIntyre, 1981: 117)بنابر این، راهى باقى نمىماند جز این که یا به راه ارسطو بازگردیم و اشکالات وارد بر آن را پاسخ گوییم و یا به راه نیچه برویم. مکاینتایر در پروژه خود راه اول را بر مىگزیند، ولى قبل از آن باید این راه دوم را مخدوش کند. در اینجا برآنیم تا این بخش از پروژه مکاینتایر را توصیف کنیم و براى این کار ابتدا نظریات اصلى نیچه را در فلسفه اخلاقش گوشزد مىکنیم، آنگاه به تقابل او با ارسطو از دید مکاینتایر و نقدهاى او بر نیچه مىپردازیم.
نیچه در سال 1844 در شرق آلمان بهدنیا آمد و خیلى زود پدرش را از دست داد. در چهارده سالگى بدون دریافت هزینه اى او را در بهترین مدرسه آلمان ثبت نام کردند. در 1864 با نگارش پایاننامهاى به زبان یونانى درباره شاعرى یونانى فارغ التحصیل شد. پس از مدتى به لایپزیک رفت و به تحصیل ریشهشناسى در لغت پرداخت. در اینجا او با افکار شوپنهاور آشنا شد و این امر در تفکّرات بعدى او تأثیر بهسزایى داشت. او در اولین کتاب خود با عنوان تولد تراژدى (The Birth of Tragedy) با استفاده از فلسفه شوپنهاور به تفسیر تراژدى یونانى پرداخت. از 1869 تا 1879 در بازل تدریس مىکرد تا این که در این سال به دلیل بیمارى از این کار استعفا داد. ده سال در تنهایى به سر برد و با بیمارى خویش دست به گریبان بود. در این دوران ده کتاب نوشت. در 1882 کتاب علم شاد (The Gay Science) را نگاشت. چنین گفت زرتشت (Thus Spoke Zarathustra) (5-1883) او کتابى قصهوار بود که در آن سه نظریه فراانسان یا ابرمرد (overhuman)، اراده معطوف به قدرت یا خواست قدرت (the will to power) و بازگشت جاودانه (eternal recurrence) بیان شده بود. فهم این اثر بدون مطالعه دیگر آثار نیچه کار دشوارى است. نیچه امیدوار بود روزى اساتید فلسفه به شرح و تفسیر این اثر او بپردازند. وى فراسوى خیر و شر (Beyond Good and Evil) (1886) را که اثرى مربوط به فلسفه، علم، دین، اخلاق و دیگر موضوعات بود در اوج قدرت فکریش نگاشت. اما مهمترین و مفصلترین اثر او در اخلاق، تبارشناسى اخلاق ( On the Genealogy of Morality) (1887) است که بهترین مقدمه براى مطالعه دیگر آثار او نیز هست. (Clark, 1998)
نیچه معتقد است که فلاسفه پیشین کارهایى مىکردند که مورد پسند او نیست. یکى از این کارها این است که ایشان آن قدر شجاع نبودند که تشخیص دهند به جاى این که کشف حقیقت کنند، در حال ادخال و اشراب ارزشهایى در جهان هستند. به نظر او، اینها همان ارزشهاى تجسّم یافته در آرمان ریاضت و زهد (ascetic ideal) هستند، آرمانى که والاترین ارزش زندگى بشرى را کفّ نفس (self-denial)، ایثار، فداکارى و از خودگذشتگى و در نهایت، زیر پا نهادن خود نفس مىداند. به نظر او، این آرمان زهد در بیشتر دینهاى اصلى مشاهده مىشود و این ادیان سعى دارند ارزش وجود طبیعى ما را وسیلهاى براى چیز دیگرى مانند بهشت یا نیروانا تلقى کنند. این آرمان که براى زندگى این جهانىِ انسانها ارزشى قائل نیست، تمام ارزشهاى دیگرى را که بیشتر ادیان بدان توصیه مىکنند، تحت تأثیر قرار داده است. کشیشان نیز از ارزشهایى دفاع مىکنند که با این ویژگىِ بىارزش بودن زندگىِ این جهانى همخوان باشد. فعلى خطا یا گناه به حساب مىآید که خودخواهانه، حیوانى و طبق امیال طبیعى باشد. فیلسوفان سنّتى نیز که ارزشهایشان (حقیقت، معرفت، حکمت و فضیلت) را بر اساس واژگان غیر طبیعى تفسیر مىکنند، جانشینان همین کشیشان زاهد و تارکدنیا هستند و همین آرمان زاهدانه در پس تمام تفاسیر ایشان نیز قرار دارد. ایشان معتقدند که منشأ و خزینه تمام امورِ حقیقتاً ارزشمند نه در این دنیا، بلکه در دنیایى دیگر قرار دارد. نیچه در تبارشناسى اخلاق، آرمان زهد را تنها آرمانى مىداند که به طور وسیعى در تمام فرهنگهاى مهم انسانى گسترده است و قرنهاست که بر بشر سیطره دارد و گریز از آن کارى بس دشوار است.(Ibid)
او تلاش کرد تا با این آرمان به مقابله پردازد و تفاسیر طبیعى از حیات بشر را به جاى تفاسیر مابعدالطبیعى از آن بنشاند. او مىپنداشت که علوم جدید در دنیاى مدرن روز به روز این امر را ثابت مىکند که ما مىتوانیم دنیا را بر حسب تفاسیر طبیعى، درک کنیم و این امر خود نشان از افول آرمان ریاضت نفس و زهد دارد. ولى آرمان زهد آن قدر قوى است که حتى بر این چهره حقیقى نیز نقابى زاهدانه مىزند و ارزش علم را ناظر به کشف حقیقت مىبیند و بار دیگر محرکهاى طبیعى ما قربانى آرمان زهد و ترکدنیا مىشوند. بنابر این، رشد و توسعه علوم و طبیعتگروى با پروراندن فرمانبردارى از روحیه علمى گره مىخورد. با این روحیه، آنچه را مایلند باور کنند، فداى باورهاى داراى دلیل مىسازند. این کار به حسب ظاهر خلاف آرمان زهد و خلاف رضایت ناشى از آن است، آرمانى که به این معناست که این حیات و به خصوص رنجهاى ناشى از آن داراى معنایى است، چون در دنیاى آخرت جبران خواهد شد. اما در واقع، این خلاف، مخالفت با آرمان زهد نیست، بلکه در این حالت و موقعیت آنچه نیاز داریم و دنبال مىکنیم کفّ نفس بیشتر و زهد افزونتر است. آرمان زهد در طول قرنها به حدّى قوّت یافته که حتى روحیه علمى نیز فداى آرمان زهد و ریاضتهاى قوىتر مىشود و این نقاب همچنان بر چهره انسانها باقى مىماند. از نگاهى نزدیکتر علم نه با خود این آرمان، بلکه با ظهورات آن، با ظواهر و نقابهاى دروغیناش، مخالفت مىکند. به نظر نیچه، علم و آرمان زهد بر بنیان واحدى استوارند که همان بها دادن زیاد به حقیقت است و ضرورتا با یکدیگر متحدند. پس همان قدر که مبارزه علیه آرمان زهد لازم است، مقاومت در برابر علم و اراده معطوف به حقیقت نیز بایسته است و افول هر یک نیز ملازم با سقوط دیگرى است. (نیچه، 1377: 201-202) نزد نیچه سبک تحقیقات دانشگاهى قرن نوزدهم نیز یکى از شکلهاى گوناگون بروز این آرمان زهد است.(MacIntyre, 1990: 40)
نیچه نه تنها با آرمانهاى مسیحى سخت دشمنى مىکرد، بلکه دیانت یهودى را نیز اسّ و اساس اخلاقى منحط مىانگاشت و از آن اخلاق تعبیر به اخلاق بردگىِ حسادت مىکرد. علاوه بر آن هم با سیاستهاى امپریالیستى نسنجیده امپراتورى آلمان و هم با سوسیالیزم جدید هر دو مخالف بود و نژادپرستى آلمانها را نیز محکوم مىکرد، ولى به هر حال، تفکّرات او دستاویزى براى فاشیسم بود، به همین دلیل، اتهاماتى بر او وارد کردند. (MacIntyre, 1976: 215-217) اما دشمنى او با مسیحیت و آرمانها، آیینها و عقاید آن از همه بیشتر در کلمات او بروز و نمود دارد. (نیچه، 1377: 211-212) و حتى گاهى چنان سخن مىگویدکه گویى خدایان یونانى رابر خداى مسیحى ترجیح مىدهد. (همان: 119-120)
نیچه معتقد است که ما به آرمانى جدید نیاز داریم. اگر فلاسفه مىخواهند به راستى دنبال فلسفه باشند و میراث خود را تباه نسازند باید ارزشهاى جدیدى بسازند و طرحى نو در اندازند، نه این که صرفاً به ساخت و تدوین قوانین ارزشى رهبانیت بپردازند، بلکه باید این بند را از پاى خود بگسلند که حقیقت مهمترین ارزش است. باید بر این خویشتن برساخته زهد فایق آیند. (Clark, 1998) یکى از دلایل اصلى شهرت نیچه در فلسفه، اعلان این امر بود که خدا مرده است. او در کتاب علم شاد خود از زبان یک دیوانه نقل مىکند که خدا مرده است و این کلیساها اکنون مدفن و مقبره خداوندند.
... مرد دیوانه به میانشان پرید و چشمهایش را به آنها دوخت. بانگ زد: خدا کجاست؟ من به شما خواهم گفت. ما او را کشتهایم - شما و من. همگى قاتلان اوییم... ما سرآمد قاتلان چگونه خود را آرامش خواهیم بخشید؟ مقدسترین و باشکوهترین دارایى جهان زیر چاقوهاى ما جان سپرد: چه کس این خون را از دستهاى ما خواهد شست؟... اما آیا بزرگى این کار براى ما بیش از اندازه بزرگ نیست؟ آیا نباید خودمان بدل به خدایان شویم تا شایسته آن جلوه کنیم؟ هرگز عملى بزرگتر از این نبوده است... . (Nietzsche, 1882، به نقل از: کهون، 1381: 104)
این نکته جالب است که بالاخره همین دیوانگى بود که نیچه را پس از یازده سال در حالى که 56 ساله بود، از پاى درآورد. مرگ خدا مىتواند تعبیرى مجازى براى یک رویداد در فرهنگ غرب باشد که مدتها پیش روى داده است، ولى این رویداد مانند مرگ و نابودى یک ستاره است که مدتها پیش رخ داده، ولى نور آن همچنان به چشم عادى دیده مىشود و حقیقت امر جز براى افراد داراى بصیرت آشکار نیست. مفهوم مسیحى خدا دیگر یک نیروى زنده در فرهنگ غرب نیست و به خاموشى گراییده و باورکردنى نیست. خدا انعکاس از امورى است که انسانها براى آن ارزش قائل بودند. خداى مسیحى فرافکنى ارزش از منظر آرمان زهد و ترکدنیاست. مرگ خدا نشان از این پیشبینى دارد که خداباورى مسیحى به عنوان یک نیروى فرهنگى در کنار آرمان زهدى که بنیان آن است در شرف ختم و پایان است و این مرگ به دست نیروهایى تحقّق خواهد یافت که قبلاً به طور برگشتناپذیرى بهکار افتادهاند. و یکى از این نیروها اراده معطوف به حقیقت است.
به نظر نیچه، اراده معطوف به حقیقت و خواست رسیدن به آن به هر قیمتى که باشد آخرین جلوه و نمود آرمان زهد است که نه تنها خداى مسیحى، بلکه کل جهانبینى مسیحى را که مشتمل بر بهشت، جهنم، اراده آزاد و جاودانگى است و خدا نماد آنهاست، ویران خواهد ساخت. فیلسوفانى که این اراده معطوف به حقیقت خویش را دنبال مىکردند، از زمان دکارت به بعد به طور روزافزونى براهینى را که پشتیبان عقلى آراى مسیحى بوده یک به یک سست کرده و ستونهاى آن را خراب کردند. این همان امرى است که مکاینتایر از آن به «شکست طرح روشنگرى» و فروپاشى بنیانهاى عقلى اخلاق در این دوره تعبیر مىکند و در این نظریه نیچه و خودش را در یک صف قرار مىدهد. نزد نیچه، علوم نیز به کمک این رویداد آمدند و تمام وجوه توجیهپذیر واقعیات تجربى را که پیش از این با توسل به خدا و دیگر موجودات متعالى تبیین مىشد، روشن ساختند. اینجاست که در طول تاریخ، اراده معطوف به حقیقت به صورت نقابى بر چهره اراده معطوف به قدرت بوده و آن را پنهان کرده بود و تبارشناسى چون نیچه وظیفه خود مىداند که تاریخ این واقعه را بنگارد و وجوه مختلف آن را روشن سازد. نیچه معتقد است که ما اگر بتوانیم به خوبى توضیح دهیم که چه امورى موجب اعتقاد به خدا و اهمیت آن در زندگى بشر شدهاند، با این که حقیقتى در کار نبوده است، مىتوانیم درستى بىایمانى به خدا را تبیین کنیم، بدون این که نیازى باشد که نادرستى ایمان به خدا را ثابت کنیم. او در تبارشناسى اخلاق مىنویسد:
فاجعهاى هولناک برآمده از دو هزار سال آموزش حقیقتجویى است که سرانجام خود را از دروغ خداباورى نهى مىکند. اکنون دیگر روزگار خداباورى مسیحى به سر رسیده است و وجدان بر ضد آن و علل آن شوریده است.(نیچه، 1377: 212-211؛ MacIntyre, 1990: 39)
با فروپاشى پایههاى اعتقاد به خدا تمام بناهاى دیگر از جمله کل اخلاق اروپایى که بر آن ساخته شده بود، فرو ریخت. این فروپاشى ارزشها در لسان نیچه به پوچانگارى به معناى انکار شدید ارزش، معنا و مطلوبیت تعبیر شده است. او در مقدمه کتاب اراده معطوف به قدرت پیشبینى مىکند که تاریخ دو قرن آینده ظهور پوچانگارى را نشان خواهد داد و خود را اولین کسى مىداند که این پوچانگارى در اروپا را پیشبینى کرده است. این نظریه او نیست، بلکه نظریهاى بیمارگونه است که او در دیگران و نیز دورههاى اولیه زندگى خویش تشخیص داده، ولى اینک آن را پشت سر گذاشته است. او معتقد نیست که اگر خدایى نیست، پس هیچ ارزشى وجود ندارد، بلکه معتقد است که این امر لازمه ضرورى آرمان زهد است. اگر کسى بگوید که والاترین ارزشها همانا معرفت، حقیقت، فضیلت، فلسفه و هنر است که منشأ آنها در واقعیتى متعالى و فراتر از این جهان است و بعد معلوم شود که آرمان زهد به مرگ خدا و نفى وجود هر واقعیت متعالى و اخروى مىانجامد، ضرورتاً به این نتیجه مىرسد که این امور خالى از هرگونه ارزشى هستند. (Clark, 1998) نیچه در آخرین جمله کتاب تبارشناسى اخلاق چنین اظهار نظر مىکند که در این حال، یک خواست معطوف به هیچ (که حاصل آرمان زهد است) وجود دارد که بیزارى از زندگى را به دنبال دارد، ولى به هر حال، یک خواست است و آدمى ترجیح مىدهد هیچ را بخواهد تا آن که هیچ نخواهد! (نیچه، 1377: 214)
در تبارشناسى اخلاق سه مقاله وجود دارد که براى بررسى سه مبحث اصلى در اخلاق از هم جدا شدهاند: یکى خیر به معناى ارزشى آن نزد نیچه؛ دیگرى صواب یا وظیفه و در نهایت، ارزش به معناى عام آن. هر مقاله به یکى از این موضوعات مستقل از دیگرى مىپردازد، گرچه هر شکل حیات اخلاقى در واقع، به شکلى مشتمل بر هر سه جنبه است. شرح کلى اخلاق مشتمل است بر یک تبارشناسى، دقیقاً به این دلیل که این شرح به دنبال تقریرى اخلاقى از هر مبحث است که به منشأها و منبعهاى پیشاخلاقىاش بازمىگردد، به همین دلیل، تبار و نیاکان اخلاقى هر یک را جست وجو مىکند. حاصل این تبارشناسى این است که آنچه ما اینک اخلاق مىنامیم از این نیاى پیشاخلاقى ناشى شده است، در زمانى که خیر و صواب تحت تفسیرى از ارزش که حاصل آرمان زهد است بههم گره خورده بودند. اینجاست که اخلاق، حیات را نفى و طرد مىکند، چون اخلاق در این معنا تفسیر زاهدانه زندگى و خلاف طبیعت است. او در تبار شناسى، اخلاق را به دو دسته تقسیم مىکند: یکى اخلاق گلهاى یا اخلاق بردگان که در آن انسانهاى عادى به دنبال امنیت و رفع ترس و رنج هستند. ایشان تصور بسته و کوچکى از بزرگى و بزرگوارى دارند. دوم اخلاق برتر که اخلاق سروران است. او نیاى اصلى و پیش اخلاقى این نوع اخلاق را خوبىِ طبقه حاکم در دنیاى باستان مىداند که اعضاى آن خود را آگاثوس یا خیر مىنامیدند و این واژه و نیز فضیلت را وجوه تمایز خویش با دیگران مىدانستند که ایشان را از بردگان و فرودستان متمایز مىسازد. (همان: 41-46) خیر و خوب و نیز فضیلتمند معادل شریف به معناى متعلّق به طبقه برتر و حاکم بود و در مقابل، فرودست یا فردعامى یا بد که به آلمانى از آن به schlechtتعبیر مىشود، قرار داشت. (همان، 30-35 و MacIntyre, 1976: 216)
واژه «بد» نزد نیچه داراى بار سرزنشى نیست، چه به افراد فقیر نسبت داده شود و چه به یک دروغگو، بلکه بد نشان از یک حکم ارزشى دارد. اشخاصى که بدان متصف مىشوند، فرودست هستند. در حالى که افراد خوب (شریف و والاتبار) خود را برتر مىدانند و با حقارت یا ترحّم به افراد بد (فرودست) مىنگرند. اما ایشان را به دلیل بد بودن مذمت نمىکنند و نه هم فکر مىکنند که ایشان باید افرادى خوب و والاتبار شوند. «بد» در این معنا به مفهوم همگانى، عامیانه و پست است. (نیچه، 1377: 30-31)
آرمان خود نیچه بسیار متفاوت با آرمانهاى معمول است. آرمان او به استقبال زندگى مىرود، هر چند این زندگى مشتمل بر مشکلات فراوان و بزرگى باشد. او براى یافتن این آرمان تمام تفاسیر غیر طبیعتگرایانه از زندگى اخلاقى را که با ارجاع به یک دنیاى متعالى یا مابعدالطبیعى تفسیر و تعبیر مىشود انکار مىکند. از این جهت، مىتوان گفت که او مطلق فضیلت و ارزش را انکار نمىکند و خود مىپذیرد که ارزشى در این دنیا وجود دارد و آنچه او انکار مىکند ارزشهاى مربوط به آرمان زهد است. اگر اخلاق موجب نفى زندگى است، بدان دلیل است که تفسیر زاهدانه بر حیات اخلاقى حاکم شده است. و آنچه نیچه را در اخلاق به وحشت آورده این است که ضدیت با طبیعت خود بالاترین افتخار و احترام را در اخلاق داراست و این امر بر سر انسانیت همچون قانون و امرى مطلق کوفته شده است. (Clark, 1998؛ Nietzsche, 1888d: IV, 7)
اینک که آرمان زهد به حدّ وسیعى با مرگ خدا به نهایت کار خود رسیده، لازم است تا چیز دیگرى جایگزین آن شود. آرمان بزرگى که الهامبخش تلاش، کوشش و تحقّق نفس است. در سایه فقدان چنین آرمان بزرگى آنچه براى اخلاق اروپاییان باقى مانده، اخلاق گلهاى است و بزرگترین خطر این است که این اخلاق اینک ما را فرسوده کرده و خسته از حرکت و جنبش باز داشته است. آنچه نیچه جایگزین اخلاق گلهاى مىکند، اخلاق فراانسان یا ابرمرد است. نیچه در کتاب چنین گفت زرتشت که یک قصه فلسفى است، چنین داستانپردازى مىکند: زرتشت پس از ده سال انزوا و گوشهنشینى در کوه و بیابان براى بشریت تعلیماتى را به ارمغان مىآورد. این ارمغان همانا این است که انسانیت براى انسان یک غایت یا هدف نیست، بلکه تنها مرحلهاى از مسیر یا پلى است که باید از آن به مراحل بالاتر از آن که همان فراانسانیت و ابرمردى است، گذر کرد. نیچه مىگوید: اینک که خدا مرده است وقت آن شده که بشریت نوع والاترى از معنا و هدف زندگى را به منصه ظهور برساند. هدفى که تنها در صورتى مىتوان بدان دست یافت که بشر بتواند از آنچه اینک هست، فراتر رود و بر صرف انسانیت فایق آمده و از آن والاتر شود. البته نیچه معتقد است که زرتشت که در تاریخ از آن نام مىبرند، مصیبتبارترین خطاها را در ابداع اخلاق خود مرتکب شده است، زیرا مبادى آن را به امورى مابعدالطبیعى ارجاع داده که همان نزاع کیهانى بین نیروهاى خیر و شر است. او بنیاد شخصیت خویش را بر زرتشت بنا مىنهد، چون معتقد است همو که مبدع این خطا بوده است باید خود نیز اولین کسى باشد که به اشتباهش پى مىبرد. (Clark, 1998؛ Nietzsche, 1888d: IV 3,) از این رو، زرتشت داستانى از زندگى یک رهبر دینى است، مخترع یکى از کهنترین ادیان جهان که این خطاى ادیان سنّتى را مىشناسد. وظیفهاى که این زرتشت خیالى برعهده مىگیرد این است که بصیرت انسانها را افزون کند تا از مطالبات مادى و عادى خود فراتر روند و وجودى والاتر را ببینند که ایشان را به چیزى فراتر از خود ایشان مىخواند، ایشان را مىخواند تا چیزى فراتر و والاتر از آنچه اینک هستند، شوند. ابرمرد زرتشت انسانى است که بر تمام انگیزشهایى که او را به آرمان زهد سوق مىدهد فایق آید و آنها را بزداید، زرتشتى که بر خدا و بر نیستى غلبه کند. (نیچه، 1377: 121-123)
تعلیم زرتشت این است که زندگى، اراده معطوف به قدرت یا به تعبیرى دیگر، خواست قدرت است و نیچه خود نیز غالباً همین امر اصلى را تعلیم مىکند. این انگیزه در بسیارى از حوزههاى حیات انسان به کار مىآید، در انتقام، حبّ مال، کسب وجهه، ظلم و سرزنش خود و دیگران. به نظر او، قدرت، ارتباط خاصى با خوشبختى انسانها دارد، حتى اگر انسان تمام احتیاجات مادى خود را داشته باشد، باز این دیوِ حبّ قدرت در دل و جان او جاى دارد و حاضر است براى تصاحب قدرت هر چیز دیگرى را فدا کند، چون در این حال، احساس رضایت و خوشى خواهد کرد. انسانى که داراى قدرت باشد مىتواند درک کند و درک مىکند که این دنیا ارزش زیستن دارد. (همان: 179؛ Clark, 1998؛ Nietzsche, 1881: 262)
زرتشت نیچه ادعا مىکند که اراده معطوف به سرور بودن در تمام زندگىها یافت مىشود. البته به نظر او، تنها موجودات عاقل داراى خواست قدرت هستند و نه هر موجودى در طبیعت. ( Clark, 1998؛ Nietzsche, 1878-80: II, 5) به نظر نیچه، واقعیت نیز سرشار از خواست قدرت است و باعث و بانى تمام دستاوردهاى انسانى، از نهادهاى سیاسى و دینى، هنر، اخلاق و فلسفه گرفته تا تمام خرابىها و خشونتها و ظلمها، همین اراده معطوف به قدرت است. ادعاى روانشناختى او این است که انسانها همه در معرض تجربه تنگناهایى هستند که ناشى از فقدان قدرت است و این تجارب منجر به نوعى افسردگى مىشود، مگر این که فرد وسایلى بیابد که با آن این احساس خویش در مورد خواست قدرت را تحقّق بخشند. «بربریت» عمدتاً مجموعهاى از راهکارهاى مستقیم و ناپختهاى است براى بازیابى احساس قدرت که با به رخ کشیدن قدرت براى صدمه زدن به دیگران بروز مىیابد، درست همان طور که «فرهنگ» مجموعهاى از نهادها و راهکارهاى دستیابى به همین احساس است، به صورتى غیر مستقیم و پختهتر. مهمترین راهکارهایى که همه بدان مىپردازند، هدایت اراده معطوف به قدرت علیه نفس خویش است. دورنىسازى این اراده و ملکه شدن آن موجب تمام دستاوردهاى اخلاقى در حیات بشرى است که موجب تحوّلات بشرى شده است و طبیعت اصلى او را با اتخاذ طبیعتى جدید و بهتر به کمال مىرساند. اما این درونىسازىِ اراده معطوف به قدرت را آرمان زهدى موجب شده است که طبیعت اصلى ما را و به تبع آن اراده معطوف به قدرت ما را محکوم مىکند. باید بر این وضعیت غلبه کرد و این همان وضعى است که زرتشت براى غلبه بر آن تلاش مىکند و با تعلیم ابرمرد خویش، در حقیقت، در صدد برآمده که اراده معطوف به قدرت را علیه این نفس بشوراند تا بر تمایلاتى که ما را به این آرمان قدیمى سوق مىدهد فایق آییم و غلبه کنیم. از این رو، زرتشت نه تنها اراده معطوف به قدرت را محکوم نمىکند، بلکه آن را تحسین و تمجید نیز مىکند. (Clark, 1998)
نیچه بر فیلسوفان اصلى عصر روشنگرى از قبیل کانت و سودانگاران اشکالاتى اساسى دارد و بنیانهاى پایهریزى شده ایشان را براى اخلاق نفى و طرد مىکند. (نیچه،1377:20-29 و 54) مکاینتایر از عبارت مشهورى از کتاب علم شاد (قسمت 335) نظریات اخلاقىِ مبتنى بر احساسات درونى و بر وجدان (همچون نظریات هاچسون و توماس رید) را به سخره مىگیرد و نیز نظریه امر مطلق کانت را که بر مبناى کلیتپذیرى است، مذمت مىکند. این اشاره به همان امرى است که مکاینتایر از آن به «شکست طرح روشنگرى» و فروپاشى بنیانهاى عقلى اخلاق در این دوره تعبیر مىکند و در این نظریه، نیچه و خودش را در یک صف قرار مىدهد. همان طور که دیدیم، نیچه انکار مىکند که در دوره پس از عصر روشنگرى گفتار و کردار اخلاقى روزگارش در وضعیت خوبى باشد. استدلال نهفته در کلمات او این است که اگر اخلاق امروزه چیزى جز اظهار اراده نیست، پس اخلاقیات مرا تنها آن امورى تشکیل مىدهند که اراده مرا مىسازند و در این حال، سخن گفتن از حقوق طبیعى یا سود به معناى بیشترین خوشى براى بیشترین افراد افسانهاى بیش نیست. به نظر نیچه، اینک باید فهرست جدیدى از خوبىها به وجود آورد و اراده ما به این تعلّق گرفته است که انسانهایى باشیم جدید، منحصر به فرد و بىنظیر که خودشان براى خودشان قانون وضع مىکنند و خودشان را مىآفرینند. نیچه چنین مقرر مىدارد که باید با یک کار شجاعانه، اراده را جایگزین عقل کرد؛ ارادهاى که نشان از ابراز وجود آن انسانهاى اشرافى عهد باستان دارد و قبل از اخلاق بردگى وجود داشته است؛ ارادهاى که به دلیل کارآمد بودنش مىتواند منادى و طلایهدار عصرى جدید با ارزشهایى جدید باشد. به نظر مکاینتایر، لب و اساس فلسفه اخلاق نیچه همین است که باید طرحى نو درانداخت، فهرست جدیدى از ارزشها پدید آورد و قانون جدیدى ابداع کرد. عظمت نیچه وقتى روشن مىشود که فیلسوفان عصر روشنگرى و اخلاق تدوین شده آنها تنها بدیلهاى نیچه و فلسفه اخلاق او باشند. این فرض است که نیچه را تنها فیلسوف اخلاق حقیقى مىگرداند، چرا که از یک سو، تمام آنچه این فیلسوفان گفتهاند افسانهاى بیش نبوده و فاقد مبناى مدللى است، و از سوى دیگر، نیچه با تعقیب بىوقفه فهرست جدید ارزشها و قانون جدید، عظمت خویش را به اثبات رسانده است. (MacIntyre, 1981: 113-114)
مکاینتایر از یک جهت دیگر نیز نیچه را تنها فیلسوف اخلاق عصر حاضر برمىشمارد. او با اشاره به مقولات اساسى در تفکّر وبر (Max Weber) و فرهنگ دیوانسالار عصر حاضر، تفکّر نیچه را پیشفرض آن مقولات و آن فرهنگ بر مىشمارد. هر گاه کسانى که در فرهنگ دیوانسالار این عصر گرفتارند بخواهند در باره بنیانهاى اخلاقى وجود خویش و افعالشان تأمّل کنند، مقدمات پنهان و برخاسته از تفکّر نیچه را خواهند یافت. و در نتیجه، در فضاى جوامع مدرنى که به طور دیوانسالارانه مدیریت مىشوند مىتوان پیشبینى کرد که هر از چند گاهى نهضتهاى فکرى عقل ستیزى رخ برآورند که ریشه در تفکّر نیچه دارد. (Ibid: 114)
نیچه جز در مباحث زیبایىشناختى به ندرت صراحتا به نام ارسطو اشاره مىکند. او عنوان «انسان داراى روحى عظیم» را از کتاب اخلاق ارسطو وام مىگیرد، گرچه مفهوم این عنوان در فضاى فلسفه اخلاق نیچه کاملاً با مراد ارسطو متفاوت است. نیچه در تفسیرى که از تاریخ اخلاق ارائه مىدهد، روشن مىسازد که شرح ارسطو از اخلاق و سیاست ادامه همان حرکت خطاى سقراط بوده و نقابى است بر روى چهره اصیل خواست قدرت. این همان اراده معطوف به حقیقت است که در نهایت، به خواست هیچ و تداوم آرمان زهد منجر شده است. از این رو، گفتیم اگر هر یک از این دو فلسفه اخلاق (نیچه یا ارسطو) درست باشد، آن دیگرى بر خطاست. (Ibid: 117)
اما این کل مطلب نیست. فلسفه اخلاق این دو فیلسوف بر اساس نقشى تاریخى که بر عهده داشتند نیز در تقابل و تضاد با یکدیگر قرار مىگیرد. فیلسوفان عصر روشنگرى چنین به نظرشان آمد که طرح ارسطویى فاقد مبناى مدلل عقلى است، از این رو، در صدد برآمدند مبنایى عقلى دیگرى براى اخلاق فراهم سازند. اما نیچه و مکاینتایر هر دو معتقدند که این تلاش مجدّد ناکام مانده است. این امر باعث شد راه براى افرادى چون نیچه و تمام اخلاف اگزیستانسیالیست و عاطفهگراى او باز شود. اما سؤالى که مکاینتایر مطرح مىکند این است که آیا این فرضِ فیلسوفان روشنگرى که اخلاق ارسطویى فاقد مبنایى عقلى است، درست بوده یا نه؟ چون یکى از مقدمات درستى آراى نیچه همین است که ثابت شود ارسطو بر خطا بوده است. اگر بتوانیم به نوعى مبناى مدللى براى اخلاق ارسطویى فراهم آوریم و آن را ابقا کنیم، کل طرح نیچه زیر سؤال خواهد رفت. قوّت طرح نیچه بر این مبنا استوار است که تمام تلاشهاى یافت بنیانى عقلى براى اخلاق ناکام مانده است و لذا نوبت به اهمیت دادن به اراده در مقابل عقل مىرسد و خواست قدرت تنها ملاک ارزش مىشود. پس سؤال اصلى در اینجا این مىشود که آیا اخلاق ارسطو یا چیزى بسیار شبیه به آن را مىتوان تأیید و تصدیق کرد یا نه؟ (Ibid)
تفاوت بین این دو فیلسوف، یعنى نیچه و ارسطو تنها در این نکته نیست. این دو تفاوتهاى عمده دیگرى نیز با هم دارند. یکى از تقابلهاى مهم این دو فیلسوف در دو نوع شیوه زندگى کاملاً متفاوتى است که ارائه مىدهند. به نظر مکاینتایر، هیچ نظریهاى در طول تاریخ به اندازه ارسطوگروى نتوانسته است مؤیداتى براى خود بیابد و چنین گسترده در یونان باستان، و در اسلام، یهودیت و مسیحیت پذیرفته شود. این نکته نیز حایز اهمیت است که وقتى دنیاى مدرن مىخواهد با دنیاى پیش از خود به مقابله برخیزد، باهوشترین طرفداران آن درک مىکنند که کار اصلى ایشان آن است که به مقابله با ارسطوگروى بپردازند و این خود نشان از موقعیت ممتاز این تفکّر دارد. اما این دو نکته مهمترین حقیقت تاریخى در مورد ارسطوگروى نیست، بلکه آنچه حقیقتى سرنوشتساز است این است که قبل از عصر مدرن قوىترین تفکّر اخلاقى از حیث فلسفى، تفکّر ارسطویى بوده است و اگر بنا باشد که در اخلاق و سیاست رأى و نظرى قبل از عصر مدرن را تأیید و تصدیق کنیم، یا چنین نظرى را نخواهیم یافت و یا اگر بیابیم، این رأى نظریهاى بسیار شبیه به اخلاق و سیاست ارسطو خواهد بود. (Ibid: 118)
مکاینتایر معتقد است که با ترکیب استدلالهایى که از فلسفه و تاریخ براى ادعاى خود در فصول پیشین کتاب در پى فضیلت آورده است، به این نتیجه مىرسیم که ما دو راه بیشتر نداریم: راه اول این است که با پىگیرى طلوع و افول نظریات عصر روشنگرى، در نهایت، به این نتیجه برسیم که دیگر راه چارهاى جز آنچه نیچه عرضه مىکند نداریم و باید آنچه را او بیمارى عصر حاضر مىبیند و به تبع آن درمانى که براى علاجش پیشنهاد مىکند، بپذیریم. راه دوم این است که راه حلهاى عصر روشنگرى را خطا بدانیم و معتقد شویم که اصلاً طرحهاى امثال هیوم، کانت و میل از اول نباید شروع مىشد، چون از ابتدا مىتوانستیم به نوعى از اخلاق و سیاست ارسطویى دفاع کنیم. هیچ راه حلّ سوم دیگرى وجود ندارد. (Ibid)
یکى از اشتراک نظرهاى ارسطو و نیچه که موجب مىشود مکاینتایر از این جهت نیز دوران امر را بین گزینش یکى از این دو راه ببیند و نظریات معارض ایشان را به کنار نهد، این است که از دیدگاه عصر مدرن، قواعد بر فضایل تقدّم دارند. او ضمن نقل اجمالى نظریات دورکین و رالز چنین نتیجه مىگیرد که مطابق دیدگاه مدرن توجیه فضایل مبتنى بر توجیه قبلى قواعد و اصول اخلاقى است و اگر توجیه قواعد و اصول کاملاً ظنى باشد که هست، توجیه فضایل نیز به تبع آن چنین خواهد بود. به نظر مکاینتایر، این فیلسوفان نکته مدللى براى گزینش خود ارائه ندادهاند و با اشاره به نظر ارسطو و نیچه مبنى بر تقدّم فضایل بر قواعد، این امر را یکى دیگر از وجوه قوّت این دو نظریه در برابر دیگر نظریات برمىشمارد. (Ibid: 119)
از اینجاست که مکاینتایر در کتاب در پى فضیلت به سراغ تاریخ پیش از ارسطو مىرود و از هومر شروع مىکند و پس از بحث از پیشینه ارسطوگروى که در آن تأثیر داشته به شرح و بسط و تکمیل نظریات ارسطو مىپردازد. به نظر او، اگر بخواهیم نظریات ارسطو را مجددا ارزیابى کنیم و درستى آنها را بسنجیم، لازم است فلسفه اخلاق او را نه تنها در متون اصلى خود او، بلکه در میراثى که به دست او رسیده بود، دنبال کنیم. براى این کار باید تاریخچهاى از اندیشههایى را که در مورد فضایل است و اندیشه ارسطو نقطه کانونى آن را تشکیل مىدهد، بررسى کنیم. (Ibid: 119-120) از این رو، در فصل دهم به بعد به این وظیفه مىپردازد تا در آخرین فصل کتاب (در ویرایش اولش) بتواند به درستى به این قضاوت بنشیند که اگر باید بین این دو فیلسوف یکى را برگزید، گزینش او به دلایل موجود در فصول چهاردهم و پانزدهم در پى فضیلت همانا ارسطو خواهد بود.
از آنجا که نیچه خود نوعا دلیلى عقلى بر گفتههایش ارائه نمىدهد و اصولاً این روش را روشى مطلوب نمىانگارد و تغییر موضع از یک دیدگاه به دیدگاهى دیگر را فرایندى استدلالى تلقى نمىکند، (MacIntyre, 1990: 41-42) بلکه بیشتر با جملات خطابى، شعرى و اندرزگونه مدعاى خویش را به پیش مىبرد، تنها در صورتى در طرحش موفق خواهد بود که طرفهاى دیگر در ارائه طرحشان ناموفق باشند و با شکست مواجه شوند. پس اگر بتوانیم از چیزى مثل اخلاق ارسطویى دفاعى عقلى کنیم، عملاً اهرمهاى نیچه و کلمات او ناکافى و ناکارآمد خواهند بود. اگر توفیق هر کس به قوّت عقلانى استدلالهاى ایجابىاش باشد، توفیق نیچه در ناکامى و شکست طرفهاى رقیبش است. به همین دلیل، اثبات نظریه ارسطویىِ مکاینتایر خود به خود منجر به ابطال نظریات نیچه خواهد شد. اما در این میان، جذابیت نیچه در این امر باقى خواهد ماند که آنچه فیلسوفان عصر روشنگرى و دوران مدرن در میان کلماتى چون سود، عدالت و حقوق مخفى مىکردند، که به نظر مکاینتایر همان خواست عاطفهگرایانه است، نیچه بدون هیچ پرده پوشى و به صراحت هر چه تمامتر و بىباکى هر چه بیشتر آن را بر زبان مىراند و از مفاهیم دیگر براى مخفى داشتن خواست قدرت خویش بهره نمىبرد. (MacIntyre, 1981: 258)
به نظر مکاینتایر، مفهوم «انسان عظیم» یا به تعبیر خود نیچه، ابرمرد، مفهومى ساختگى است و قابل دفاع نیست. توصیفاتى که نیچه از این انسان عظیم یا به اصطلاح از ابرمرد دارد، عمیقا در این دو رأى او ریشه دارد که اخلاق جوامع اروپایى از دوران یونان باستان تاکنون تنها نقابهایى بوده بر چهره حقیقى خواست قدرت و این که طى این زمان معلوم شده است که کسانى که ادعاى عینیت براى چنین اخلاقى را دارند نمىتوانند با پشتوانههاى عقلى بدان قائل باشند. به نظر مکاینتایر، ابرمرد نیچه با خودخواهىها و خودبینىهاى خود و خودبسندگى در مورد به مرجعیت اخلاقى، در تنهایى و انزوا بهسر مىبرد و همین امر خطایى جدّى براى آرمان نیچه است. به نظر مکاینتایر، انسانها براى حیات اخلاقى خود نیازمند اجتماع هستند و نمىتوانند در انزوا بهسر برند. او هنگام توصیف جامعه هومرى و نیز تبیین نظر ارسطو توضیح داد که حیات نیک، مستلزم حیاتى اجتماعى است. به نظر خود مکاینتایر نیز هر نوع احیاى سنّت ارسطویى و نظریهپردازى در باب خیر اخلاقى مبتنى بر سه رکن اساسى است که توضیح آن در فصل 14 و 15 کتاب در پى فضیلت آمده است: اول اصطلاحى خاص است که او نام آن را عمل مىگذارد؛ دوم وحدت روایى حیات بشر و سوم سنّت اخلاقى. با تبیین این سه رکن مىتوانیم مبانى لازم براى حجیت قوانین و فضایل را به دست دهیم و ببینیم که تنها با تکیه بر روابط موجود بین افراد اجتماع مىتوان به این مقصود نایل آمد، زیرا نظر و فهم مشترکى که افراد اجتماع از خیر دارند، اصلىترین پیوند میان ایشان را شکل مىدهد. افراد بدوا با ورود خود به این اجتماع کم کم با این هدف مشترک و نوع فعالیتهایى که به آن مىانجامد، آشنا مىشوند و آموزش مىبینند تا در نهایت، بتوانند خود به دستیابى به این هدف کمک رسانند. اگر کسى خود را از اجتماع برکند و از ایشان تلقى گله و برده داشت که بناست در خدمت زور و زر سروران باشند، خود را از این اجتماع منزوى ساخته است، به این معنا که هیچ هدف مشترک اجتماعى در زندگى برایش قابل تصویر نیست، چون هیچ خیرى را بیرون از خودش نمىتواند تصور کند. عظمت این جامعه همدل و همآوا با هدف مشترکى که دارند، درست مقابل عظمت ابرمرد منزوى نیچه قرار دارد. از منظر یک سنّت ارسطویى، به راحتى و وضوح هر چه تمامتر مىتوان چنین خطاهایى را که در دل آراى نیچه قرار دارد، تشخیص داد. (Ibid)
مکاینتایر پس از این که معلوم مىسازد شأن و منزلت خواست قدرت نیچه نیز چیزى بیش از منزلت مفاهیمى ساختگى چون سود و حقوق طبیعى نیست، بیان مىکند که نیچه نه تنها با لیبرالیسم فردگرایانه در مدرنیته مخالف نیست، بلکه یکى از نمودهاى آن از درون است. اینک معلوم مىشود که نیچه نه یک ناقد سرسخت فرهنگ اخلاقى غرب، بلکه یکى دیگر از ابعاد و وجوه آن است. و نهایت پژوهش ما به این امر سرنوشت ساز مىانجامد که بین سنّت ارسطویى با تقریرهاى مختلفى که دارد و فردگروى لیبرال با قرائتهاى مختلفى که از آن هست، کدام یک را باید برگزید. تحقیق در این مسئله نیز خود محتاج فرصت و مجالى دیگر است. (MacIntyre, 1981: 258-259)
کتابنامه
1. کهُون، لارنس، از مدرنیسم تا پست مدرنیسم، ویرایش عبدالکریم رشیدیان، نشر نى، 1381.
2. نیچه، فریدریش ویلهلم، تبارشناسى اخلاق، ترجمه داریوش آشورى، دفتر نشر آگه، 1377.
3. Clark, Maudemarie, Nietzsche, Freidrich, Routledge Encyclopedia of Philosophy, London.
4. Maclntyre, Alasdair, A short History of Ethics, Aledn Press, Oxford.
5. Maclntyre, Alasdair, After Virtue: A Study in Moral Theory, Notre Dame, University of Notre Dame Press, Second Edition, 1984.
6. Maclntyre, Alasdair, Three Rival Versions of Moral Enquiry: Encyclopedia, Genealogy, and Tradition, The Gifford Lectures, Notre Dame, University of Notre Dame University Press.
آثار نیچه که در این مقاله از آنها نام برده شده است:
7. Nietzsche, F., Die Geburt der Tragdie; Trans. W. Kaufmann and R. Hollindale as The Birth of Tragedy, in Basic Writtings of Nietzsche, New York: Modern Library, 1986.
8. Nietzsche, F., Menschliches, Allzumenschliches; trans. R. Hollingdale as Human, All Too Human, intro. R. Schacht, Cambridge: Cambridge University Press, 1996.
9. Nietzsche, F., Morgenrte; Trans. R. Hollingdale as Daybreak, ed. M. Clark and B. Leiter, Cambridge: Cambridge University Press, 1997. (This work has also been translated as Dawn.)
10. Nietzsche, F., Die Frhliche Wissenschaft; tran. W. kaufmann as The Gay Science, New York: Vintage, 1974. (This work has also been translated as Joyful Wisdom.)
11. Nietzsche, F., Also Sprach Zarathustra; trans. W. aufmann as Thus spoke Zarathustra, in The Portable Nietzsche, New York: Viking, 1954.
12. Nietzsche, F., Jenseits von Gut und Bse; trans. W. Kaufmann and R. Hollingdale as Beyond Good and Evil, in Basic Writtings of Nietzsche, New York: Modern Library, 1968.
13. Nietzsche, F., Zur Genealogie der Moral; trans. M. Clark and A. Swensen as On the Genealogy of Morality, Indianapolis, IN: Hackett Publishing Company, 1997. (This Work has also been translated as On the Genealogy of Morals.)
14. Nietzsche, F., Die Gtzen-Dammerung, 1889; trans. W. Kaufmann as The Twilight of the Idols, In The Portable Nietzsche, New York: Viking, 1954.
15. Nietzsche, F., Der Antichrist, 1895; trans. W. Kaufmann as The Antichrist, In The Portable Nietzsche, New York: Viking, 1954.
16. Nietzsche, F., Ecce Homo, 1908; trans. W. Kaufmann and R. Hollingdale in Basic Writting of Nietzshe, New York: Modern Library, 1968.
17. Nietzsche, F., Der Wille zur Macht; trans. W. Kaufmann as The Will to Power, New York: Viking, 1967.
مک اینتایر معتقد است که تقابل این دو فلسفه اخلاق بر اساس نقشى تاریخى است که هر یک از این دو ایفا کردهاند. یکى از فرضیات او که در آثار بیست سال گذشته خود دنبال کرده، این است که طى انتقال از قرن پانزدهم به قرن هفدهم و با ظهور اندیشههاى پروتستانتیزم و کالوینسم عقل جایگاه محورى خویش را از دست مىدهد. در نتیجه، لب و جوهره سنّت اخلاقىاى که ارسطو تدوینگر اصلى آن بوده است، انکار مىشود. به همین دلیل، فیلسوفان عصر روشنگرى در صدد بر مىآیند تا جایگزینى براى این عقلانیت از دست رفته ارائه دهند، و معیارهاى عقلانى سکولار و اخلاق مستقل از دین و خدا را تدوین کنند. مکاینتایر تمامى این تلاشها را نافرجام مىداند و این فیلسوفان را از عرضه ملاک عقلانیتى که مورد پذیرش همه ایشان باشد، ناکام مىیابد و این امر را نشانه شکست کل طرح روشنگرى مىداند. در حقیقت، بدان دلیل نوبت به نیچه و جانشینان اگزیستانسیالیست و عاطفهگراى بعد از او رسید که تلاشهاى فیلسوفانى چون هیوم، کانت، رید، بنتام و میل براى بازیابى عقلانیت به حسب فرض ایشان مخدوش و از دست رفته، ناکام ماند. (MacIntyre, 1981: 117)بنابر این، راهى باقى نمىماند جز این که یا به راه ارسطو بازگردیم و اشکالات وارد بر آن را پاسخ گوییم و یا به راه نیچه برویم. مکاینتایر در پروژه خود راه اول را بر مىگزیند، ولى قبل از آن باید این راه دوم را مخدوش کند. در اینجا برآنیم تا این بخش از پروژه مکاینتایر را توصیف کنیم و براى این کار ابتدا نظریات اصلى نیچه را در فلسفه اخلاقش گوشزد مىکنیم، آنگاه به تقابل او با ارسطو از دید مکاینتایر و نقدهاى او بر نیچه مىپردازیم.
نیچه در سال 1844 در شرق آلمان بهدنیا آمد و خیلى زود پدرش را از دست داد. در چهارده سالگى بدون دریافت هزینه اى او را در بهترین مدرسه آلمان ثبت نام کردند. در 1864 با نگارش پایاننامهاى به زبان یونانى درباره شاعرى یونانى فارغ التحصیل شد. پس از مدتى به لایپزیک رفت و به تحصیل ریشهشناسى در لغت پرداخت. در اینجا او با افکار شوپنهاور آشنا شد و این امر در تفکّرات بعدى او تأثیر بهسزایى داشت. او در اولین کتاب خود با عنوان تولد تراژدى (The Birth of Tragedy) با استفاده از فلسفه شوپنهاور به تفسیر تراژدى یونانى پرداخت. از 1869 تا 1879 در بازل تدریس مىکرد تا این که در این سال به دلیل بیمارى از این کار استعفا داد. ده سال در تنهایى به سر برد و با بیمارى خویش دست به گریبان بود. در این دوران ده کتاب نوشت. در 1882 کتاب علم شاد (The Gay Science) را نگاشت. چنین گفت زرتشت (Thus Spoke Zarathustra) (5-1883) او کتابى قصهوار بود که در آن سه نظریه فراانسان یا ابرمرد (overhuman)، اراده معطوف به قدرت یا خواست قدرت (the will to power) و بازگشت جاودانه (eternal recurrence) بیان شده بود. فهم این اثر بدون مطالعه دیگر آثار نیچه کار دشوارى است. نیچه امیدوار بود روزى اساتید فلسفه به شرح و تفسیر این اثر او بپردازند. وى فراسوى خیر و شر (Beyond Good and Evil) (1886) را که اثرى مربوط به فلسفه، علم، دین، اخلاق و دیگر موضوعات بود در اوج قدرت فکریش نگاشت. اما مهمترین و مفصلترین اثر او در اخلاق، تبارشناسى اخلاق ( On the Genealogy of Morality) (1887) است که بهترین مقدمه براى مطالعه دیگر آثار او نیز هست. (Clark, 1998)
نیچه معتقد است که فلاسفه پیشین کارهایى مىکردند که مورد پسند او نیست. یکى از این کارها این است که ایشان آن قدر شجاع نبودند که تشخیص دهند به جاى این که کشف حقیقت کنند، در حال ادخال و اشراب ارزشهایى در جهان هستند. به نظر او، اینها همان ارزشهاى تجسّم یافته در آرمان ریاضت و زهد (ascetic ideal) هستند، آرمانى که والاترین ارزش زندگى بشرى را کفّ نفس (self-denial)، ایثار، فداکارى و از خودگذشتگى و در نهایت، زیر پا نهادن خود نفس مىداند. به نظر او، این آرمان زهد در بیشتر دینهاى اصلى مشاهده مىشود و این ادیان سعى دارند ارزش وجود طبیعى ما را وسیلهاى براى چیز دیگرى مانند بهشت یا نیروانا تلقى کنند. این آرمان که براى زندگى این جهانىِ انسانها ارزشى قائل نیست، تمام ارزشهاى دیگرى را که بیشتر ادیان بدان توصیه مىکنند، تحت تأثیر قرار داده است. کشیشان نیز از ارزشهایى دفاع مىکنند که با این ویژگىِ بىارزش بودن زندگىِ این جهانى همخوان باشد. فعلى خطا یا گناه به حساب مىآید که خودخواهانه، حیوانى و طبق امیال طبیعى باشد. فیلسوفان سنّتى نیز که ارزشهایشان (حقیقت، معرفت، حکمت و فضیلت) را بر اساس واژگان غیر طبیعى تفسیر مىکنند، جانشینان همین کشیشان زاهد و تارکدنیا هستند و همین آرمان زاهدانه در پس تمام تفاسیر ایشان نیز قرار دارد. ایشان معتقدند که منشأ و خزینه تمام امورِ حقیقتاً ارزشمند نه در این دنیا، بلکه در دنیایى دیگر قرار دارد. نیچه در تبارشناسى اخلاق، آرمان زهد را تنها آرمانى مىداند که به طور وسیعى در تمام فرهنگهاى مهم انسانى گسترده است و قرنهاست که بر بشر سیطره دارد و گریز از آن کارى بس دشوار است.(Ibid)
او تلاش کرد تا با این آرمان به مقابله پردازد و تفاسیر طبیعى از حیات بشر را به جاى تفاسیر مابعدالطبیعى از آن بنشاند. او مىپنداشت که علوم جدید در دنیاى مدرن روز به روز این امر را ثابت مىکند که ما مىتوانیم دنیا را بر حسب تفاسیر طبیعى، درک کنیم و این امر خود نشان از افول آرمان ریاضت نفس و زهد دارد. ولى آرمان زهد آن قدر قوى است که حتى بر این چهره حقیقى نیز نقابى زاهدانه مىزند و ارزش علم را ناظر به کشف حقیقت مىبیند و بار دیگر محرکهاى طبیعى ما قربانى آرمان زهد و ترکدنیا مىشوند. بنابر این، رشد و توسعه علوم و طبیعتگروى با پروراندن فرمانبردارى از روحیه علمى گره مىخورد. با این روحیه، آنچه را مایلند باور کنند، فداى باورهاى داراى دلیل مىسازند. این کار به حسب ظاهر خلاف آرمان زهد و خلاف رضایت ناشى از آن است، آرمانى که به این معناست که این حیات و به خصوص رنجهاى ناشى از آن داراى معنایى است، چون در دنیاى آخرت جبران خواهد شد. اما در واقع، این خلاف، مخالفت با آرمان زهد نیست، بلکه در این حالت و موقعیت آنچه نیاز داریم و دنبال مىکنیم کفّ نفس بیشتر و زهد افزونتر است. آرمان زهد در طول قرنها به حدّى قوّت یافته که حتى روحیه علمى نیز فداى آرمان زهد و ریاضتهاى قوىتر مىشود و این نقاب همچنان بر چهره انسانها باقى مىماند. از نگاهى نزدیکتر علم نه با خود این آرمان، بلکه با ظهورات آن، با ظواهر و نقابهاى دروغیناش، مخالفت مىکند. به نظر نیچه، علم و آرمان زهد بر بنیان واحدى استوارند که همان بها دادن زیاد به حقیقت است و ضرورتا با یکدیگر متحدند. پس همان قدر که مبارزه علیه آرمان زهد لازم است، مقاومت در برابر علم و اراده معطوف به حقیقت نیز بایسته است و افول هر یک نیز ملازم با سقوط دیگرى است. (نیچه، 1377: 201-202) نزد نیچه سبک تحقیقات دانشگاهى قرن نوزدهم نیز یکى از شکلهاى گوناگون بروز این آرمان زهد است.(MacIntyre, 1990: 40)
نیچه نه تنها با آرمانهاى مسیحى سخت دشمنى مىکرد، بلکه دیانت یهودى را نیز اسّ و اساس اخلاقى منحط مىانگاشت و از آن اخلاق تعبیر به اخلاق بردگىِ حسادت مىکرد. علاوه بر آن هم با سیاستهاى امپریالیستى نسنجیده امپراتورى آلمان و هم با سوسیالیزم جدید هر دو مخالف بود و نژادپرستى آلمانها را نیز محکوم مىکرد، ولى به هر حال، تفکّرات او دستاویزى براى فاشیسم بود، به همین دلیل، اتهاماتى بر او وارد کردند. (MacIntyre, 1976: 215-217) اما دشمنى او با مسیحیت و آرمانها، آیینها و عقاید آن از همه بیشتر در کلمات او بروز و نمود دارد. (نیچه، 1377: 211-212) و حتى گاهى چنان سخن مىگویدکه گویى خدایان یونانى رابر خداى مسیحى ترجیح مىدهد. (همان: 119-120)
نیچه معتقد است که ما به آرمانى جدید نیاز داریم. اگر فلاسفه مىخواهند به راستى دنبال فلسفه باشند و میراث خود را تباه نسازند باید ارزشهاى جدیدى بسازند و طرحى نو در اندازند، نه این که صرفاً به ساخت و تدوین قوانین ارزشى رهبانیت بپردازند، بلکه باید این بند را از پاى خود بگسلند که حقیقت مهمترین ارزش است. باید بر این خویشتن برساخته زهد فایق آیند. (Clark, 1998) یکى از دلایل اصلى شهرت نیچه در فلسفه، اعلان این امر بود که خدا مرده است. او در کتاب علم شاد خود از زبان یک دیوانه نقل مىکند که خدا مرده است و این کلیساها اکنون مدفن و مقبره خداوندند.
... مرد دیوانه به میانشان پرید و چشمهایش را به آنها دوخت. بانگ زد: خدا کجاست؟ من به شما خواهم گفت. ما او را کشتهایم - شما و من. همگى قاتلان اوییم... ما سرآمد قاتلان چگونه خود را آرامش خواهیم بخشید؟ مقدسترین و باشکوهترین دارایى جهان زیر چاقوهاى ما جان سپرد: چه کس این خون را از دستهاى ما خواهد شست؟... اما آیا بزرگى این کار براى ما بیش از اندازه بزرگ نیست؟ آیا نباید خودمان بدل به خدایان شویم تا شایسته آن جلوه کنیم؟ هرگز عملى بزرگتر از این نبوده است... . (Nietzsche, 1882، به نقل از: کهون، 1381: 104)
این نکته جالب است که بالاخره همین دیوانگى بود که نیچه را پس از یازده سال در حالى که 56 ساله بود، از پاى درآورد. مرگ خدا مىتواند تعبیرى مجازى براى یک رویداد در فرهنگ غرب باشد که مدتها پیش روى داده است، ولى این رویداد مانند مرگ و نابودى یک ستاره است که مدتها پیش رخ داده، ولى نور آن همچنان به چشم عادى دیده مىشود و حقیقت امر جز براى افراد داراى بصیرت آشکار نیست. مفهوم مسیحى خدا دیگر یک نیروى زنده در فرهنگ غرب نیست و به خاموشى گراییده و باورکردنى نیست. خدا انعکاس از امورى است که انسانها براى آن ارزش قائل بودند. خداى مسیحى فرافکنى ارزش از منظر آرمان زهد و ترکدنیاست. مرگ خدا نشان از این پیشبینى دارد که خداباورى مسیحى به عنوان یک نیروى فرهنگى در کنار آرمان زهدى که بنیان آن است در شرف ختم و پایان است و این مرگ به دست نیروهایى تحقّق خواهد یافت که قبلاً به طور برگشتناپذیرى بهکار افتادهاند. و یکى از این نیروها اراده معطوف به حقیقت است.
به نظر نیچه، اراده معطوف به حقیقت و خواست رسیدن به آن به هر قیمتى که باشد آخرین جلوه و نمود آرمان زهد است که نه تنها خداى مسیحى، بلکه کل جهانبینى مسیحى را که مشتمل بر بهشت، جهنم، اراده آزاد و جاودانگى است و خدا نماد آنهاست، ویران خواهد ساخت. فیلسوفانى که این اراده معطوف به حقیقت خویش را دنبال مىکردند، از زمان دکارت به بعد به طور روزافزونى براهینى را که پشتیبان عقلى آراى مسیحى بوده یک به یک سست کرده و ستونهاى آن را خراب کردند. این همان امرى است که مکاینتایر از آن به «شکست طرح روشنگرى» و فروپاشى بنیانهاى عقلى اخلاق در این دوره تعبیر مىکند و در این نظریه نیچه و خودش را در یک صف قرار مىدهد. نزد نیچه، علوم نیز به کمک این رویداد آمدند و تمام وجوه توجیهپذیر واقعیات تجربى را که پیش از این با توسل به خدا و دیگر موجودات متعالى تبیین مىشد، روشن ساختند. اینجاست که در طول تاریخ، اراده معطوف به حقیقت به صورت نقابى بر چهره اراده معطوف به قدرت بوده و آن را پنهان کرده بود و تبارشناسى چون نیچه وظیفه خود مىداند که تاریخ این واقعه را بنگارد و وجوه مختلف آن را روشن سازد. نیچه معتقد است که ما اگر بتوانیم به خوبى توضیح دهیم که چه امورى موجب اعتقاد به خدا و اهمیت آن در زندگى بشر شدهاند، با این که حقیقتى در کار نبوده است، مىتوانیم درستى بىایمانى به خدا را تبیین کنیم، بدون این که نیازى باشد که نادرستى ایمان به خدا را ثابت کنیم. او در تبارشناسى اخلاق مىنویسد:
فاجعهاى هولناک برآمده از دو هزار سال آموزش حقیقتجویى است که سرانجام خود را از دروغ خداباورى نهى مىکند. اکنون دیگر روزگار خداباورى مسیحى به سر رسیده است و وجدان بر ضد آن و علل آن شوریده است.(نیچه، 1377: 212-211؛ MacIntyre, 1990: 39)
با فروپاشى پایههاى اعتقاد به خدا تمام بناهاى دیگر از جمله کل اخلاق اروپایى که بر آن ساخته شده بود، فرو ریخت. این فروپاشى ارزشها در لسان نیچه به پوچانگارى به معناى انکار شدید ارزش، معنا و مطلوبیت تعبیر شده است. او در مقدمه کتاب اراده معطوف به قدرت پیشبینى مىکند که تاریخ دو قرن آینده ظهور پوچانگارى را نشان خواهد داد و خود را اولین کسى مىداند که این پوچانگارى در اروپا را پیشبینى کرده است. این نظریه او نیست، بلکه نظریهاى بیمارگونه است که او در دیگران و نیز دورههاى اولیه زندگى خویش تشخیص داده، ولى اینک آن را پشت سر گذاشته است. او معتقد نیست که اگر خدایى نیست، پس هیچ ارزشى وجود ندارد، بلکه معتقد است که این امر لازمه ضرورى آرمان زهد است. اگر کسى بگوید که والاترین ارزشها همانا معرفت، حقیقت، فضیلت، فلسفه و هنر است که منشأ آنها در واقعیتى متعالى و فراتر از این جهان است و بعد معلوم شود که آرمان زهد به مرگ خدا و نفى وجود هر واقعیت متعالى و اخروى مىانجامد، ضرورتاً به این نتیجه مىرسد که این امور خالى از هرگونه ارزشى هستند. (Clark, 1998) نیچه در آخرین جمله کتاب تبارشناسى اخلاق چنین اظهار نظر مىکند که در این حال، یک خواست معطوف به هیچ (که حاصل آرمان زهد است) وجود دارد که بیزارى از زندگى را به دنبال دارد، ولى به هر حال، یک خواست است و آدمى ترجیح مىدهد هیچ را بخواهد تا آن که هیچ نخواهد! (نیچه، 1377: 214)
در تبارشناسى اخلاق سه مقاله وجود دارد که براى بررسى سه مبحث اصلى در اخلاق از هم جدا شدهاند: یکى خیر به معناى ارزشى آن نزد نیچه؛ دیگرى صواب یا وظیفه و در نهایت، ارزش به معناى عام آن. هر مقاله به یکى از این موضوعات مستقل از دیگرى مىپردازد، گرچه هر شکل حیات اخلاقى در واقع، به شکلى مشتمل بر هر سه جنبه است. شرح کلى اخلاق مشتمل است بر یک تبارشناسى، دقیقاً به این دلیل که این شرح به دنبال تقریرى اخلاقى از هر مبحث است که به منشأها و منبعهاى پیشاخلاقىاش بازمىگردد، به همین دلیل، تبار و نیاکان اخلاقى هر یک را جست وجو مىکند. حاصل این تبارشناسى این است که آنچه ما اینک اخلاق مىنامیم از این نیاى پیشاخلاقى ناشى شده است، در زمانى که خیر و صواب تحت تفسیرى از ارزش که حاصل آرمان زهد است بههم گره خورده بودند. اینجاست که اخلاق، حیات را نفى و طرد مىکند، چون اخلاق در این معنا تفسیر زاهدانه زندگى و خلاف طبیعت است. او در تبار شناسى، اخلاق را به دو دسته تقسیم مىکند: یکى اخلاق گلهاى یا اخلاق بردگان که در آن انسانهاى عادى به دنبال امنیت و رفع ترس و رنج هستند. ایشان تصور بسته و کوچکى از بزرگى و بزرگوارى دارند. دوم اخلاق برتر که اخلاق سروران است. او نیاى اصلى و پیش اخلاقى این نوع اخلاق را خوبىِ طبقه حاکم در دنیاى باستان مىداند که اعضاى آن خود را آگاثوس یا خیر مىنامیدند و این واژه و نیز فضیلت را وجوه تمایز خویش با دیگران مىدانستند که ایشان را از بردگان و فرودستان متمایز مىسازد. (همان: 41-46) خیر و خوب و نیز فضیلتمند معادل شریف به معناى متعلّق به طبقه برتر و حاکم بود و در مقابل، فرودست یا فردعامى یا بد که به آلمانى از آن به schlechtتعبیر مىشود، قرار داشت. (همان، 30-35 و MacIntyre, 1976: 216)
واژه «بد» نزد نیچه داراى بار سرزنشى نیست، چه به افراد فقیر نسبت داده شود و چه به یک دروغگو، بلکه بد نشان از یک حکم ارزشى دارد. اشخاصى که بدان متصف مىشوند، فرودست هستند. در حالى که افراد خوب (شریف و والاتبار) خود را برتر مىدانند و با حقارت یا ترحّم به افراد بد (فرودست) مىنگرند. اما ایشان را به دلیل بد بودن مذمت نمىکنند و نه هم فکر مىکنند که ایشان باید افرادى خوب و والاتبار شوند. «بد» در این معنا به مفهوم همگانى، عامیانه و پست است. (نیچه، 1377: 30-31)
آرمان خود نیچه بسیار متفاوت با آرمانهاى معمول است. آرمان او به استقبال زندگى مىرود، هر چند این زندگى مشتمل بر مشکلات فراوان و بزرگى باشد. او براى یافتن این آرمان تمام تفاسیر غیر طبیعتگرایانه از زندگى اخلاقى را که با ارجاع به یک دنیاى متعالى یا مابعدالطبیعى تفسیر و تعبیر مىشود انکار مىکند. از این جهت، مىتوان گفت که او مطلق فضیلت و ارزش را انکار نمىکند و خود مىپذیرد که ارزشى در این دنیا وجود دارد و آنچه او انکار مىکند ارزشهاى مربوط به آرمان زهد است. اگر اخلاق موجب نفى زندگى است، بدان دلیل است که تفسیر زاهدانه بر حیات اخلاقى حاکم شده است. و آنچه نیچه را در اخلاق به وحشت آورده این است که ضدیت با طبیعت خود بالاترین افتخار و احترام را در اخلاق داراست و این امر بر سر انسانیت همچون قانون و امرى مطلق کوفته شده است. (Clark, 1998؛ Nietzsche, 1888d: IV, 7)
اینک که آرمان زهد به حدّ وسیعى با مرگ خدا به نهایت کار خود رسیده، لازم است تا چیز دیگرى جایگزین آن شود. آرمان بزرگى که الهامبخش تلاش، کوشش و تحقّق نفس است. در سایه فقدان چنین آرمان بزرگى آنچه براى اخلاق اروپاییان باقى مانده، اخلاق گلهاى است و بزرگترین خطر این است که این اخلاق اینک ما را فرسوده کرده و خسته از حرکت و جنبش باز داشته است. آنچه نیچه جایگزین اخلاق گلهاى مىکند، اخلاق فراانسان یا ابرمرد است. نیچه در کتاب چنین گفت زرتشت که یک قصه فلسفى است، چنین داستانپردازى مىکند: زرتشت پس از ده سال انزوا و گوشهنشینى در کوه و بیابان براى بشریت تعلیماتى را به ارمغان مىآورد. این ارمغان همانا این است که انسانیت براى انسان یک غایت یا هدف نیست، بلکه تنها مرحلهاى از مسیر یا پلى است که باید از آن به مراحل بالاتر از آن که همان فراانسانیت و ابرمردى است، گذر کرد. نیچه مىگوید: اینک که خدا مرده است وقت آن شده که بشریت نوع والاترى از معنا و هدف زندگى را به منصه ظهور برساند. هدفى که تنها در صورتى مىتوان بدان دست یافت که بشر بتواند از آنچه اینک هست، فراتر رود و بر صرف انسانیت فایق آمده و از آن والاتر شود. البته نیچه معتقد است که زرتشت که در تاریخ از آن نام مىبرند، مصیبتبارترین خطاها را در ابداع اخلاق خود مرتکب شده است، زیرا مبادى آن را به امورى مابعدالطبیعى ارجاع داده که همان نزاع کیهانى بین نیروهاى خیر و شر است. او بنیاد شخصیت خویش را بر زرتشت بنا مىنهد، چون معتقد است همو که مبدع این خطا بوده است باید خود نیز اولین کسى باشد که به اشتباهش پى مىبرد. (Clark, 1998؛ Nietzsche, 1888d: IV 3,) از این رو، زرتشت داستانى از زندگى یک رهبر دینى است، مخترع یکى از کهنترین ادیان جهان که این خطاى ادیان سنّتى را مىشناسد. وظیفهاى که این زرتشت خیالى برعهده مىگیرد این است که بصیرت انسانها را افزون کند تا از مطالبات مادى و عادى خود فراتر روند و وجودى والاتر را ببینند که ایشان را به چیزى فراتر از خود ایشان مىخواند، ایشان را مىخواند تا چیزى فراتر و والاتر از آنچه اینک هستند، شوند. ابرمرد زرتشت انسانى است که بر تمام انگیزشهایى که او را به آرمان زهد سوق مىدهد فایق آید و آنها را بزداید، زرتشتى که بر خدا و بر نیستى غلبه کند. (نیچه، 1377: 121-123)
تعلیم زرتشت این است که زندگى، اراده معطوف به قدرت یا به تعبیرى دیگر، خواست قدرت است و نیچه خود نیز غالباً همین امر اصلى را تعلیم مىکند. این انگیزه در بسیارى از حوزههاى حیات انسان به کار مىآید، در انتقام، حبّ مال، کسب وجهه، ظلم و سرزنش خود و دیگران. به نظر او، قدرت، ارتباط خاصى با خوشبختى انسانها دارد، حتى اگر انسان تمام احتیاجات مادى خود را داشته باشد، باز این دیوِ حبّ قدرت در دل و جان او جاى دارد و حاضر است براى تصاحب قدرت هر چیز دیگرى را فدا کند، چون در این حال، احساس رضایت و خوشى خواهد کرد. انسانى که داراى قدرت باشد مىتواند درک کند و درک مىکند که این دنیا ارزش زیستن دارد. (همان: 179؛ Clark, 1998؛ Nietzsche, 1881: 262)
زرتشت نیچه ادعا مىکند که اراده معطوف به سرور بودن در تمام زندگىها یافت مىشود. البته به نظر او، تنها موجودات عاقل داراى خواست قدرت هستند و نه هر موجودى در طبیعت. ( Clark, 1998؛ Nietzsche, 1878-80: II, 5) به نظر نیچه، واقعیت نیز سرشار از خواست قدرت است و باعث و بانى تمام دستاوردهاى انسانى، از نهادهاى سیاسى و دینى، هنر، اخلاق و فلسفه گرفته تا تمام خرابىها و خشونتها و ظلمها، همین اراده معطوف به قدرت است. ادعاى روانشناختى او این است که انسانها همه در معرض تجربه تنگناهایى هستند که ناشى از فقدان قدرت است و این تجارب منجر به نوعى افسردگى مىشود، مگر این که فرد وسایلى بیابد که با آن این احساس خویش در مورد خواست قدرت را تحقّق بخشند. «بربریت» عمدتاً مجموعهاى از راهکارهاى مستقیم و ناپختهاى است براى بازیابى احساس قدرت که با به رخ کشیدن قدرت براى صدمه زدن به دیگران بروز مىیابد، درست همان طور که «فرهنگ» مجموعهاى از نهادها و راهکارهاى دستیابى به همین احساس است، به صورتى غیر مستقیم و پختهتر. مهمترین راهکارهایى که همه بدان مىپردازند، هدایت اراده معطوف به قدرت علیه نفس خویش است. دورنىسازى این اراده و ملکه شدن آن موجب تمام دستاوردهاى اخلاقى در حیات بشرى است که موجب تحوّلات بشرى شده است و طبیعت اصلى او را با اتخاذ طبیعتى جدید و بهتر به کمال مىرساند. اما این درونىسازىِ اراده معطوف به قدرت را آرمان زهدى موجب شده است که طبیعت اصلى ما را و به تبع آن اراده معطوف به قدرت ما را محکوم مىکند. باید بر این وضعیت غلبه کرد و این همان وضعى است که زرتشت براى غلبه بر آن تلاش مىکند و با تعلیم ابرمرد خویش، در حقیقت، در صدد برآمده که اراده معطوف به قدرت را علیه این نفس بشوراند تا بر تمایلاتى که ما را به این آرمان قدیمى سوق مىدهد فایق آییم و غلبه کنیم. از این رو، زرتشت نه تنها اراده معطوف به قدرت را محکوم نمىکند، بلکه آن را تحسین و تمجید نیز مىکند. (Clark, 1998)
نیچه بر فیلسوفان اصلى عصر روشنگرى از قبیل کانت و سودانگاران اشکالاتى اساسى دارد و بنیانهاى پایهریزى شده ایشان را براى اخلاق نفى و طرد مىکند. (نیچه،1377:20-29 و 54) مکاینتایر از عبارت مشهورى از کتاب علم شاد (قسمت 335) نظریات اخلاقىِ مبتنى بر احساسات درونى و بر وجدان (همچون نظریات هاچسون و توماس رید) را به سخره مىگیرد و نیز نظریه امر مطلق کانت را که بر مبناى کلیتپذیرى است، مذمت مىکند. این اشاره به همان امرى است که مکاینتایر از آن به «شکست طرح روشنگرى» و فروپاشى بنیانهاى عقلى اخلاق در این دوره تعبیر مىکند و در این نظریه، نیچه و خودش را در یک صف قرار مىدهد. همان طور که دیدیم، نیچه انکار مىکند که در دوره پس از عصر روشنگرى گفتار و کردار اخلاقى روزگارش در وضعیت خوبى باشد. استدلال نهفته در کلمات او این است که اگر اخلاق امروزه چیزى جز اظهار اراده نیست، پس اخلاقیات مرا تنها آن امورى تشکیل مىدهند که اراده مرا مىسازند و در این حال، سخن گفتن از حقوق طبیعى یا سود به معناى بیشترین خوشى براى بیشترین افراد افسانهاى بیش نیست. به نظر نیچه، اینک باید فهرست جدیدى از خوبىها به وجود آورد و اراده ما به این تعلّق گرفته است که انسانهایى باشیم جدید، منحصر به فرد و بىنظیر که خودشان براى خودشان قانون وضع مىکنند و خودشان را مىآفرینند. نیچه چنین مقرر مىدارد که باید با یک کار شجاعانه، اراده را جایگزین عقل کرد؛ ارادهاى که نشان از ابراز وجود آن انسانهاى اشرافى عهد باستان دارد و قبل از اخلاق بردگى وجود داشته است؛ ارادهاى که به دلیل کارآمد بودنش مىتواند منادى و طلایهدار عصرى جدید با ارزشهایى جدید باشد. به نظر مکاینتایر، لب و اساس فلسفه اخلاق نیچه همین است که باید طرحى نو درانداخت، فهرست جدیدى از ارزشها پدید آورد و قانون جدیدى ابداع کرد. عظمت نیچه وقتى روشن مىشود که فیلسوفان عصر روشنگرى و اخلاق تدوین شده آنها تنها بدیلهاى نیچه و فلسفه اخلاق او باشند. این فرض است که نیچه را تنها فیلسوف اخلاق حقیقى مىگرداند، چرا که از یک سو، تمام آنچه این فیلسوفان گفتهاند افسانهاى بیش نبوده و فاقد مبناى مدللى است، و از سوى دیگر، نیچه با تعقیب بىوقفه فهرست جدید ارزشها و قانون جدید، عظمت خویش را به اثبات رسانده است. (MacIntyre, 1981: 113-114)
مکاینتایر از یک جهت دیگر نیز نیچه را تنها فیلسوف اخلاق عصر حاضر برمىشمارد. او با اشاره به مقولات اساسى در تفکّر وبر (Max Weber) و فرهنگ دیوانسالار عصر حاضر، تفکّر نیچه را پیشفرض آن مقولات و آن فرهنگ بر مىشمارد. هر گاه کسانى که در فرهنگ دیوانسالار این عصر گرفتارند بخواهند در باره بنیانهاى اخلاقى وجود خویش و افعالشان تأمّل کنند، مقدمات پنهان و برخاسته از تفکّر نیچه را خواهند یافت. و در نتیجه، در فضاى جوامع مدرنى که به طور دیوانسالارانه مدیریت مىشوند مىتوان پیشبینى کرد که هر از چند گاهى نهضتهاى فکرى عقل ستیزى رخ برآورند که ریشه در تفکّر نیچه دارد. (Ibid: 114)
نیچه جز در مباحث زیبایىشناختى به ندرت صراحتا به نام ارسطو اشاره مىکند. او عنوان «انسان داراى روحى عظیم» را از کتاب اخلاق ارسطو وام مىگیرد، گرچه مفهوم این عنوان در فضاى فلسفه اخلاق نیچه کاملاً با مراد ارسطو متفاوت است. نیچه در تفسیرى که از تاریخ اخلاق ارائه مىدهد، روشن مىسازد که شرح ارسطو از اخلاق و سیاست ادامه همان حرکت خطاى سقراط بوده و نقابى است بر روى چهره اصیل خواست قدرت. این همان اراده معطوف به حقیقت است که در نهایت، به خواست هیچ و تداوم آرمان زهد منجر شده است. از این رو، گفتیم اگر هر یک از این دو فلسفه اخلاق (نیچه یا ارسطو) درست باشد، آن دیگرى بر خطاست. (Ibid: 117)
اما این کل مطلب نیست. فلسفه اخلاق این دو فیلسوف بر اساس نقشى تاریخى که بر عهده داشتند نیز در تقابل و تضاد با یکدیگر قرار مىگیرد. فیلسوفان عصر روشنگرى چنین به نظرشان آمد که طرح ارسطویى فاقد مبناى مدلل عقلى است، از این رو، در صدد برآمدند مبنایى عقلى دیگرى براى اخلاق فراهم سازند. اما نیچه و مکاینتایر هر دو معتقدند که این تلاش مجدّد ناکام مانده است. این امر باعث شد راه براى افرادى چون نیچه و تمام اخلاف اگزیستانسیالیست و عاطفهگراى او باز شود. اما سؤالى که مکاینتایر مطرح مىکند این است که آیا این فرضِ فیلسوفان روشنگرى که اخلاق ارسطویى فاقد مبنایى عقلى است، درست بوده یا نه؟ چون یکى از مقدمات درستى آراى نیچه همین است که ثابت شود ارسطو بر خطا بوده است. اگر بتوانیم به نوعى مبناى مدللى براى اخلاق ارسطویى فراهم آوریم و آن را ابقا کنیم، کل طرح نیچه زیر سؤال خواهد رفت. قوّت طرح نیچه بر این مبنا استوار است که تمام تلاشهاى یافت بنیانى عقلى براى اخلاق ناکام مانده است و لذا نوبت به اهمیت دادن به اراده در مقابل عقل مىرسد و خواست قدرت تنها ملاک ارزش مىشود. پس سؤال اصلى در اینجا این مىشود که آیا اخلاق ارسطو یا چیزى بسیار شبیه به آن را مىتوان تأیید و تصدیق کرد یا نه؟ (Ibid)
تفاوت بین این دو فیلسوف، یعنى نیچه و ارسطو تنها در این نکته نیست. این دو تفاوتهاى عمده دیگرى نیز با هم دارند. یکى از تقابلهاى مهم این دو فیلسوف در دو نوع شیوه زندگى کاملاً متفاوتى است که ارائه مىدهند. به نظر مکاینتایر، هیچ نظریهاى در طول تاریخ به اندازه ارسطوگروى نتوانسته است مؤیداتى براى خود بیابد و چنین گسترده در یونان باستان، و در اسلام، یهودیت و مسیحیت پذیرفته شود. این نکته نیز حایز اهمیت است که وقتى دنیاى مدرن مىخواهد با دنیاى پیش از خود به مقابله برخیزد، باهوشترین طرفداران آن درک مىکنند که کار اصلى ایشان آن است که به مقابله با ارسطوگروى بپردازند و این خود نشان از موقعیت ممتاز این تفکّر دارد. اما این دو نکته مهمترین حقیقت تاریخى در مورد ارسطوگروى نیست، بلکه آنچه حقیقتى سرنوشتساز است این است که قبل از عصر مدرن قوىترین تفکّر اخلاقى از حیث فلسفى، تفکّر ارسطویى بوده است و اگر بنا باشد که در اخلاق و سیاست رأى و نظرى قبل از عصر مدرن را تأیید و تصدیق کنیم، یا چنین نظرى را نخواهیم یافت و یا اگر بیابیم، این رأى نظریهاى بسیار شبیه به اخلاق و سیاست ارسطو خواهد بود. (Ibid: 118)
مکاینتایر معتقد است که با ترکیب استدلالهایى که از فلسفه و تاریخ براى ادعاى خود در فصول پیشین کتاب در پى فضیلت آورده است، به این نتیجه مىرسیم که ما دو راه بیشتر نداریم: راه اول این است که با پىگیرى طلوع و افول نظریات عصر روشنگرى، در نهایت، به این نتیجه برسیم که دیگر راه چارهاى جز آنچه نیچه عرضه مىکند نداریم و باید آنچه را او بیمارى عصر حاضر مىبیند و به تبع آن درمانى که براى علاجش پیشنهاد مىکند، بپذیریم. راه دوم این است که راه حلهاى عصر روشنگرى را خطا بدانیم و معتقد شویم که اصلاً طرحهاى امثال هیوم، کانت و میل از اول نباید شروع مىشد، چون از ابتدا مىتوانستیم به نوعى از اخلاق و سیاست ارسطویى دفاع کنیم. هیچ راه حلّ سوم دیگرى وجود ندارد. (Ibid)
یکى از اشتراک نظرهاى ارسطو و نیچه که موجب مىشود مکاینتایر از این جهت نیز دوران امر را بین گزینش یکى از این دو راه ببیند و نظریات معارض ایشان را به کنار نهد، این است که از دیدگاه عصر مدرن، قواعد بر فضایل تقدّم دارند. او ضمن نقل اجمالى نظریات دورکین و رالز چنین نتیجه مىگیرد که مطابق دیدگاه مدرن توجیه فضایل مبتنى بر توجیه قبلى قواعد و اصول اخلاقى است و اگر توجیه قواعد و اصول کاملاً ظنى باشد که هست، توجیه فضایل نیز به تبع آن چنین خواهد بود. به نظر مکاینتایر، این فیلسوفان نکته مدللى براى گزینش خود ارائه ندادهاند و با اشاره به نظر ارسطو و نیچه مبنى بر تقدّم فضایل بر قواعد، این امر را یکى دیگر از وجوه قوّت این دو نظریه در برابر دیگر نظریات برمىشمارد. (Ibid: 119)
از اینجاست که مکاینتایر در کتاب در پى فضیلت به سراغ تاریخ پیش از ارسطو مىرود و از هومر شروع مىکند و پس از بحث از پیشینه ارسطوگروى که در آن تأثیر داشته به شرح و بسط و تکمیل نظریات ارسطو مىپردازد. به نظر او، اگر بخواهیم نظریات ارسطو را مجددا ارزیابى کنیم و درستى آنها را بسنجیم، لازم است فلسفه اخلاق او را نه تنها در متون اصلى خود او، بلکه در میراثى که به دست او رسیده بود، دنبال کنیم. براى این کار باید تاریخچهاى از اندیشههایى را که در مورد فضایل است و اندیشه ارسطو نقطه کانونى آن را تشکیل مىدهد، بررسى کنیم. (Ibid: 119-120) از این رو، در فصل دهم به بعد به این وظیفه مىپردازد تا در آخرین فصل کتاب (در ویرایش اولش) بتواند به درستى به این قضاوت بنشیند که اگر باید بین این دو فیلسوف یکى را برگزید، گزینش او به دلایل موجود در فصول چهاردهم و پانزدهم در پى فضیلت همانا ارسطو خواهد بود.
از آنجا که نیچه خود نوعا دلیلى عقلى بر گفتههایش ارائه نمىدهد و اصولاً این روش را روشى مطلوب نمىانگارد و تغییر موضع از یک دیدگاه به دیدگاهى دیگر را فرایندى استدلالى تلقى نمىکند، (MacIntyre, 1990: 41-42) بلکه بیشتر با جملات خطابى، شعرى و اندرزگونه مدعاى خویش را به پیش مىبرد، تنها در صورتى در طرحش موفق خواهد بود که طرفهاى دیگر در ارائه طرحشان ناموفق باشند و با شکست مواجه شوند. پس اگر بتوانیم از چیزى مثل اخلاق ارسطویى دفاعى عقلى کنیم، عملاً اهرمهاى نیچه و کلمات او ناکافى و ناکارآمد خواهند بود. اگر توفیق هر کس به قوّت عقلانى استدلالهاى ایجابىاش باشد، توفیق نیچه در ناکامى و شکست طرفهاى رقیبش است. به همین دلیل، اثبات نظریه ارسطویىِ مکاینتایر خود به خود منجر به ابطال نظریات نیچه خواهد شد. اما در این میان، جذابیت نیچه در این امر باقى خواهد ماند که آنچه فیلسوفان عصر روشنگرى و دوران مدرن در میان کلماتى چون سود، عدالت و حقوق مخفى مىکردند، که به نظر مکاینتایر همان خواست عاطفهگرایانه است، نیچه بدون هیچ پرده پوشى و به صراحت هر چه تمامتر و بىباکى هر چه بیشتر آن را بر زبان مىراند و از مفاهیم دیگر براى مخفى داشتن خواست قدرت خویش بهره نمىبرد. (MacIntyre, 1981: 258)
به نظر مکاینتایر، مفهوم «انسان عظیم» یا به تعبیر خود نیچه، ابرمرد، مفهومى ساختگى است و قابل دفاع نیست. توصیفاتى که نیچه از این انسان عظیم یا به اصطلاح از ابرمرد دارد، عمیقا در این دو رأى او ریشه دارد که اخلاق جوامع اروپایى از دوران یونان باستان تاکنون تنها نقابهایى بوده بر چهره حقیقى خواست قدرت و این که طى این زمان معلوم شده است که کسانى که ادعاى عینیت براى چنین اخلاقى را دارند نمىتوانند با پشتوانههاى عقلى بدان قائل باشند. به نظر مکاینتایر، ابرمرد نیچه با خودخواهىها و خودبینىهاى خود و خودبسندگى در مورد به مرجعیت اخلاقى، در تنهایى و انزوا بهسر مىبرد و همین امر خطایى جدّى براى آرمان نیچه است. به نظر مکاینتایر، انسانها براى حیات اخلاقى خود نیازمند اجتماع هستند و نمىتوانند در انزوا بهسر برند. او هنگام توصیف جامعه هومرى و نیز تبیین نظر ارسطو توضیح داد که حیات نیک، مستلزم حیاتى اجتماعى است. به نظر خود مکاینتایر نیز هر نوع احیاى سنّت ارسطویى و نظریهپردازى در باب خیر اخلاقى مبتنى بر سه رکن اساسى است که توضیح آن در فصل 14 و 15 کتاب در پى فضیلت آمده است: اول اصطلاحى خاص است که او نام آن را عمل مىگذارد؛ دوم وحدت روایى حیات بشر و سوم سنّت اخلاقى. با تبیین این سه رکن مىتوانیم مبانى لازم براى حجیت قوانین و فضایل را به دست دهیم و ببینیم که تنها با تکیه بر روابط موجود بین افراد اجتماع مىتوان به این مقصود نایل آمد، زیرا نظر و فهم مشترکى که افراد اجتماع از خیر دارند، اصلىترین پیوند میان ایشان را شکل مىدهد. افراد بدوا با ورود خود به این اجتماع کم کم با این هدف مشترک و نوع فعالیتهایى که به آن مىانجامد، آشنا مىشوند و آموزش مىبینند تا در نهایت، بتوانند خود به دستیابى به این هدف کمک رسانند. اگر کسى خود را از اجتماع برکند و از ایشان تلقى گله و برده داشت که بناست در خدمت زور و زر سروران باشند، خود را از این اجتماع منزوى ساخته است، به این معنا که هیچ هدف مشترک اجتماعى در زندگى برایش قابل تصویر نیست، چون هیچ خیرى را بیرون از خودش نمىتواند تصور کند. عظمت این جامعه همدل و همآوا با هدف مشترکى که دارند، درست مقابل عظمت ابرمرد منزوى نیچه قرار دارد. از منظر یک سنّت ارسطویى، به راحتى و وضوح هر چه تمامتر مىتوان چنین خطاهایى را که در دل آراى نیچه قرار دارد، تشخیص داد. (Ibid)
مکاینتایر پس از این که معلوم مىسازد شأن و منزلت خواست قدرت نیچه نیز چیزى بیش از منزلت مفاهیمى ساختگى چون سود و حقوق طبیعى نیست، بیان مىکند که نیچه نه تنها با لیبرالیسم فردگرایانه در مدرنیته مخالف نیست، بلکه یکى از نمودهاى آن از درون است. اینک معلوم مىشود که نیچه نه یک ناقد سرسخت فرهنگ اخلاقى غرب، بلکه یکى دیگر از ابعاد و وجوه آن است. و نهایت پژوهش ما به این امر سرنوشت ساز مىانجامد که بین سنّت ارسطویى با تقریرهاى مختلفى که دارد و فردگروى لیبرال با قرائتهاى مختلفى که از آن هست، کدام یک را باید برگزید. تحقیق در این مسئله نیز خود محتاج فرصت و مجالى دیگر است. (MacIntyre, 1981: 258-259)
کتابنامه
1. کهُون، لارنس، از مدرنیسم تا پست مدرنیسم، ویرایش عبدالکریم رشیدیان، نشر نى، 1381.
2. نیچه، فریدریش ویلهلم، تبارشناسى اخلاق، ترجمه داریوش آشورى، دفتر نشر آگه، 1377.
3. Clark, Maudemarie, Nietzsche, Freidrich, Routledge Encyclopedia of Philosophy, London.
4. Maclntyre, Alasdair, A short History of Ethics, Aledn Press, Oxford.
5. Maclntyre, Alasdair, After Virtue: A Study in Moral Theory, Notre Dame, University of Notre Dame Press, Second Edition, 1984.
6. Maclntyre, Alasdair, Three Rival Versions of Moral Enquiry: Encyclopedia, Genealogy, and Tradition, The Gifford Lectures, Notre Dame, University of Notre Dame University Press.
آثار نیچه که در این مقاله از آنها نام برده شده است:
7. Nietzsche, F., Die Geburt der Tragdie; Trans. W. Kaufmann and R. Hollindale as The Birth of Tragedy, in Basic Writtings of Nietzsche, New York: Modern Library, 1986.
8. Nietzsche, F., Menschliches, Allzumenschliches; trans. R. Hollingdale as Human, All Too Human, intro. R. Schacht, Cambridge: Cambridge University Press, 1996.
9. Nietzsche, F., Morgenrte; Trans. R. Hollingdale as Daybreak, ed. M. Clark and B. Leiter, Cambridge: Cambridge University Press, 1997. (This work has also been translated as Dawn.)
10. Nietzsche, F., Die Frhliche Wissenschaft; tran. W. kaufmann as The Gay Science, New York: Vintage, 1974. (This work has also been translated as Joyful Wisdom.)
11. Nietzsche, F., Also Sprach Zarathustra; trans. W. aufmann as Thus spoke Zarathustra, in The Portable Nietzsche, New York: Viking, 1954.
12. Nietzsche, F., Jenseits von Gut und Bse; trans. W. Kaufmann and R. Hollingdale as Beyond Good and Evil, in Basic Writtings of Nietzsche, New York: Modern Library, 1968.
13. Nietzsche, F., Zur Genealogie der Moral; trans. M. Clark and A. Swensen as On the Genealogy of Morality, Indianapolis, IN: Hackett Publishing Company, 1997. (This Work has also been translated as On the Genealogy of Morals.)
14. Nietzsche, F., Die Gtzen-Dammerung, 1889; trans. W. Kaufmann as The Twilight of the Idols, In The Portable Nietzsche, New York: Viking, 1954.
15. Nietzsche, F., Der Antichrist, 1895; trans. W. Kaufmann as The Antichrist, In The Portable Nietzsche, New York: Viking, 1954.
16. Nietzsche, F., Ecce Homo, 1908; trans. W. Kaufmann and R. Hollingdale in Basic Writting of Nietzshe, New York: Modern Library, 1968.
17. Nietzsche, F., Der Wille zur Macht; trans. W. Kaufmann as The Will to Power, New York: Viking, 1967.