آرشیو

آرشیو شماره ها:
۱۰۱

چکیده

شناخت اندیشه سیاسی جدید در گرو آماده کردن مقدمات و کسب شرایط بحث از این مقوله برای پژوهنده این حوزه است. تاریخ مفهومی سیاست به حدود سه هزار سال پیش، یعنی به یونان که به گونه ای زادگاه اندیشه سیاسی است، باز می گردد. به تدریج و در طی دوره های تاریخی، سنت اندیشه سیاسی در پرتو تحولات، دگردیسی یافته است و اندیشه سیاسی در عصر جدید با پیدایش و مرجعیت روش علمی به مثابه عامل اثرگذار، عمیقاً از آن متأثر شده است. فهم نسبت میان شناخت و سیاست و درک منطق سنت های اندیشه سیاسی با رعایت دو اصلِ شناخت اصیل از سیاست و توجه به نسبت میان قدیم و جدید امکان پذیر است.

متن

مقدمه
سابقه تأمل در عنوان مقاله به بیش از یکسال پیش باز می گردد. پرسش مهم این بود که میان سیاست به منزل? یک عمل ـ که در زمانه اتفاق می افتد ـ و شناخت ما از آن، چه نسبتی می تواند برقرار باشد؟ انسان در صدد شناخت امور است و بدین منظور، اهدافی از این کار در سر دارد؛ به کنجکاوی های درونی خود پاسخ می دهد، به طبیعت امر سیاست آشنا می-شود و می کوشد تا از طریق شناخت و گفت و گویی که در آن است، بهبودی عمل سیاسی که در رفتار حکومت ظاهر می شود و کاهش آسیب های آن عمل، سهیم گردد. بر این فرض مقدر است که شناخت ما از سیاست، به تکوین و تدوین مجموعه معارف ما در باره سیاست می انجامد؛ مجموعه ای که در گونه های مختلف، تکثیر و در قالب سنت های گوناگون در طول تاریخ انباشته شده اند. تأمل در این سنت ها و میراث باقیمانده نشان می دهد که از ترکیب واژه «سیاسی» با واژه-هایی که جنبه های معرفتی دارند، اصطلاحاتی به دست می آید که در نگاه نخست، هر کدام گویای وجهی از نسبت سیاست و شناخت در معنای عام آن هستند.
لئواشتراوس در مقاله مشهور خود، «فلسفه سیاسی چیست؟» ده ترکیب زبانی رایج را از واژه سیاسی می آورد و به نوعی وارسی می کند.[1] این ترکیب ها شامل فلسفه سیاسی، رأی سیاسی، نظریه سیاسی، کلام سیاسی، علوم سیاسی، دانش سیاسی، حکمت سیاسی، گمان سیاسی، فهم سیاسی و مقوله سیاسی می شود. او اینها را معرفت یا معارف سیاسی می نامد.[2] در ادبیات رایج ما علاوه بر موارد بالا، الفاظی مانند خرد سیاسی، فقه سیاسی، تأملات سیاسی، درک سیاسی و تحلیل سیاسی نیز رایج است که به نظر می رسد کمتر صبغه معرفتی اصیل دارند. اگر بپذیریم که همه ترکیب-های از این قبیل، می توانند نسبتی از شناخت سیاست را داشته باشند، در این صورت، بی گمان شناخت واقعی سیاست مشکل خواهد گردید. شاید هم فراوان بودن این الفاظ و اصطلاحات، دلیلی بر نارسایی های جدی در این زمینه باشد.
از سوی دیگر، ما در شناخت امور با چیزی به نام «قدیم و جدید» مرتبط هستیم که بی توجهی به آن، شناخت را به بیراهه می برد. هر قومی در زمانه خود واقع است. آگاهی از این واقعیت در گرو شناخت گذشته آن است. در فرآیند درک نسبت جدید و قدیم، به تفاوت های شناخت در قدیم و جدید و احیاناً نقاط متمایز آنها از یک دیگر نائل می شویم.

از جنبه سومی هم که به شناخت نگاه می کنیم، متوجه می شویم که شناخت ما از سیاست تا چه میزان در معرض شرایط اجتماعی و فرهنگی ای است که در درون آنها زیست می کنیم و این شناخت، ناخواسته متأثر از سایر وجوه حیات در یک اجتماع خاص است. در واقع در این جا مسئله اصالت شناخت از سیاست مطرح می شود که به این منظور باید سنجه ها و ترازهایی برای دست یابی و آگاهی به شناخت اصیل سیاست داشته باشیم و تا حد امکان از افتادن در گرداب منازعات سیاسی و منازعات اجتماعی در پوشش شناخت جلوگیری کنیم، یا دست کم به خطرات و آسیب های این وضع آگاه شویم.
سه منشأ فوق، یعنی ضرورت شناخت سیاست، تعیین کنندگی «قدیم و جدید» و اصالت شناخت ما از سیاست، سرانجام به این نقطه انجامید که نیاز ما به معرفت، نسبت به سیاست بیش از آن که به محتوا مرتبط باشد، در مقدمات است. اگر مقدمات و روش های درستی در پیش نگیریم، چه بسا به بیراهه رفته و حتی به توهم معرفت به سیاست گرفتار آییم و در این صورت تمرین و تکرار در چنین وضعیتی به تعبیر ابن خلدون نوعی «طبیعت ثانوی» در ما ایجاد می کند که خود در اثر مرور زمان، سخت و متصلب شده، جای شناخت اصیل را می گیرد و در نتیجه به نوعی جهل مرکب دچار می-شویم. عنوان نخستین نوشتار «الزام های روش شناسانه در اندیشه سیاسی جدید» بود که به تدریج در طی مطالعه، ضرورت اختیارِ عنوان مناسب تر بر نگارنده آشکار شد.
ویرایشی از اندیشه سیاسی جدید
منظور از تمهیدات[Prolegomena ] در این مقاله در معنای کانتی آن، نوعی آمادگی ذهنی و مقدماتی در باب کسب شناخت درست و در این جا از «اندیشه سیاسی جدید» است که خود، مایه تضمین درست ورود ما به این موضوع است. از سوی دیگر، تأمل در باب وضعیت اندیشه سیاسی در ایرانِ امروز، نشان از نارسایی های فراوان معرفتی و روشی در متون این حوزه در حدود یک و نیم دهه اخیر کشور دارد که به تدریج آثار سیاسی بر همین نسق و بدون روش و مبانی بر هم افزوده شده است و ادبیات و سنت نادرستی را شکل داده است. این وضعیت به تعبیر خلدونی آن، باعث پدید آمدن «طبیعت ثانوی» شده است که گاه در برابر طبیعت واقعی و اصیل «شناخت به سیاست» هم چون اصلی بروز کرده و ما را نسبت به معرفتِ درست به سیاست دچار توهم کرده است.
تمهیدات در معنای عام آن، نوعی کسب اهلیت در موضوع است. پژوهنده اندیشه سیاسی باید آگاهی نظری و دیدگاه نقادانه نسبت به حدود و ثغور معرفت خود کسب کند. منابع شناخت خود و میزان موجه بودن آنها را وارسی نماید و به سنت های اندیشه سیاسی و منطق درونی آنها وقوف یابد. منظور از تمیهدات، در واقع پیشه کردن نوعی روش سقراطی و کوشش برای علم و جهل در باب «اندیشه سیاسی» است. علم به جهل جز به مدد شناخت اصیل سیاست از منابع نخستین و معتبر معارف سیاسی حاصل نمی شود. کانت در «نقد عقل محض» فرازی دارد که از منظر نوشتار ما مفید است. او در امر اشتیاق عقل انسانی به ساختن بناهای بلند فکری، بیم می دهد که ما باید نخست، پی این بنا را تا آن جا که ممکن است عمیق و مطمئن برداریم و مصالح ساختمان را وارسی کنیم تا ببینیم که تکافوی ساختن چه ساختمانی با چه بلندا و چه استحکامی را می دهد.[3] چنان که واژه پرولو گومنا را نیز به معنای «پیش ملاحظات» دانسته اند. در این جا هم، ما قصد داریم که «پیش ملاحظات» ضروری در فهم اندیشه سیاسی مدرن را تا حدودی مرور نماییم. ابتدا این کار را با فهرستی از پرسش ها ـ که ما البته در پی یافتن پاسخ برای آنها نیستیم ـ آغاز می کنیم؛ پرسش هایی که برای تحرک ذهن نسبت به مسئله اصلی مقاله، یعنی نسبت سیاست و شناخت ما از آن تدارک دیده شده اند.
شاید با جرأت بتوان ادعا کرد که دو واژه «سیاست» و «سیاسی» در دوره پس از انقلاب اسلامی ایران، بیشترین استعمال را در اقوال خاص و عام داشته و همگان نیز مدعی سهم داشتن در این امور هستند. عبارت «اندیشه سیاسی» به طرز وحشتناکی در پیشانی مقالات، کتاب ها، پژوهش ها و پایان نامه های دانشجویی در این چند سال اخیر، تکثیر و انباشت شده و این در حالی است که سیاست در عمل مستقل و متفاوت راه خود را پیموده است. نقطه آغاز بحث ما دقیقاً همین دو واژه و پرسش از چیستی «سیاست» و چیستی «سیاسی» است. هرگز نمی پرسم که این دو کلمه چگونه پیدا و منظور از آنها چیست؟ چه چیزی می تواند صفت سیاسی بگیرد و اصولاً چه چیزی سیاسی است؟ معیارها و شاخص-های سیاسی بودن کدامند؟ حدود و ثغور ترکیبات فراوانِ حاصل از پسوند «سیاسی» کجاست؟ به راستی وقتی عالمی در حد فاصل گسترده دو ترکیب متضاد «حیات سیاسی» و «خودکشی سیاسی» نهفته است، نباید در ساخت و کاربرد این ترکیب ها و سپس جای داد آنها در گزاره ها و قضایا و بعد در مقالات و نوشته ها احتیاط کرد؟ شناخت «سیاسی» مستلزم چیست؟ و چه الزام ها و لوازمی دارد؟
گذشته از اینها وقتی یک پله بالاتر از فضای بسیار عامل زبانی بایستیم و مثلاً به حوزه ترکیب های واژ? سیاسی با واژه های دارای مضمونِ دانستن و به نوعی از جنس معرفت بپردازیم، چه ضابطه ها و قواعدی پیدا می شوند؟ برای مثال، ترکیب هایی مانند معرفت سیاسی، دانش سیاسی، فلسفه سیاسی، اندیشه سیاسی، تفکر سیاسی، آرای سیاسی، نظریه سیاسی، کلام سیاسی، علوم سیاسی، حکمت سیاسی و تحلیل سیاسی چه معنایی دارند؟ روابط و نسبت آنها، همپوشانی ها و ناهمسانی های آنها کدام اند؟ چه تمایزها و تفاوت هایی با هم دیگر دارند و اهداف هر یک چیست؟

در سطحی دورتر از نظر و دانش و در هم نشینی با عمل و اقدام، وقتی که واژه «سیاسی» در ترکیب هایی هم چون استراتژی سیاسی، ایدئولوژی سیاسی، اصول سیاسی، هنر سیاسی، فقه سیاسی، برنامه سیاسی، خط مشی سیاسی، توسعه سیاسی و مشارکت سیاسی دیده می شود، تکلیف ما چیست؟ چگونه می توان ترکیب های معطوف به نظر و موارد معطوف به عمل را از یک دیگر بازشناخت؟ و در سطح سوم که بحث افزارمندی و لوازم عمل در سیاست مد نظر است و برای مثال با ترکیب هایی مانند تاکتیک سیاسی، احزاب سیاسی، نهاد سیاسی، زبان سیاسی، ماشین سیاسی و رابطه سیاسی سر و کار داریم چه باید بکنیم؟ چرا برخی ترکیب های حاصل از واژه سیاسی را در عرصه هایی، مثل اقتصاد، فرهنگ و یا اجتماع نداریم؟ مثلاً زندانی سیاسی، کلام سیاسی، فرهنگ سیاسی و... .
فهرست کردن این مجموعه پرسش ها به معنای جست و جوی پاسخی برای آنها نیست، بلکه هدف، نشان دادن پیچیدگی موضوع و نمایان گر شدن مسئله مورد بحث است. گاه حتی سنت های علمی و معرفتی به دلیل رسوب روش ها و بی-توجهی به شرایط متحول زندگی جمعی بشر و دگرگونی های جوامع، آن قدر به خود خو می کند که توان درک درست مسائل را نداشته، قدرت تمیز مقوله ها را از حیث عملی و نظری از دست می دهند. ژولین فروند معتقد است که سنت های افلاطونی، اعم از کهنه و نو، اعتبار پیدا کردن علم جدید، منزلت یافتن روشن فکران و رشد و توسعه مراکز علمی و پژوهشی در باب سیاست، خود موجب پوشیده شدن سرشت سیاست می شوند.[4] اگر بپذیریم که سرشت سیاست عمل است.[5] چه نیازی به شناخت آن پیدا می کنیم؟
تاریخ مفهومی سیاست
واقعیت نشان داد که شناخت سیاست، دست کم نزدیک به سه هزار سال قدمت دارد و کوشش های ارزش مند زیادی در این راه انجام شده است. پرسش از چرایی تفکر درباره «سیاست» در واقع معطوف به همان عمل است. چگونه آن عمل، درک و مفهوم گردد تا بتوان برای تحقق صورت بهتر عمل همواره طرح و نقشه داشت. سیاست که عملی در جهت خیر است، بی گمان، هم در شناخت «خیر» و هم شناخت چگونگی عمل، نیاز به تفکر و اندیشیدن دارد. برای آغاز از تعریف و شناخت «سیاست» باید به تاریخ تفکر و زبان باز گردیم. در تفکر غربی، زادگاه واژه سیاست یونان است و در شرق یا محدودتر، در قلمرو تمدن اسلامی و نیز تاریخ ایران، زادگاه واقعی این واژه مشخص نیست. قطعی  این است که سیاست را در مشهور اقوال به معنای رام کردن اسب وحشی دانسته اند؛ مضمونی که دارای بعد تربیتی و پرورش و هدایت هم است. در مواردی هم پاسداری از ملک و حکم راندن بر رعیت، قهر کردن، هیبت نمودن و ضبط کردن مردم از نتق به ترسانیدن و زدن آمده است.[6] اندیشه سیاسی کوشش ها برای شناخت «سیاست»، آغاز می گردد. اما با این وجود نمی توان گفت «اندیشه سیاسی» در معنای اصطلاحی آن از همین زمان پدید آمده باشد. به همین دلیل نمی توان با لئواشتراوس همراه شد که با گفتن واژه «پدر» در نزد اولین کودک، اندیشه سیاسی آغاز گشته و گوینده، نخستین اندیشمند سیاسی باشد.[7]
به هر تقدیر مدعی نیستیم که در نظام های معرفتی و تمدن های غیر غربی، تعریفی از سیاست وجود ندارد، اما شاید بتوان به گونه ای استدلال کرد که آن، اجماع و پیوستگی را که «سیاست» به لحاظ نظری در تمدن غرب از یونان تا کنون طی کرده است، در جای دیگری مشاهده نمی کنیم. به تدریج و در اثر تکامل معرفت سیاسی در مغرب زمین اصطلاحات دیگری پدیدار شدند که شناخت علت و فلسفه وجودی این «برساخته های» جدید باید در درون سنت های علمی دوره خاص خودشان بررسی گردد. تعریف سیاست از یونان آغاز گردید و سقراط که به نحوی بنیان گذار فلسفه سیاسی است، به دلیل ضرورت تأمل نظری در سیاست از همان فعالیت سیاسی مختصری هم که داشت، دست کشید. او در واپسین سفارش های خود به آتنیان از آنان می خواهد پیش از آن که به امور دولتی بپردازند، در اندیشه خود دولت باشند.[8] امری از دو کتاب «جمهور» افلاطون و «سیاست» ارسطو بنیادهای صورتی خاص از اندیشیدن در باب سیاست، یعنی فلسفه سیاسی کلاسیک را استوار ساختند. بعدها در طول تاریخ غرب، متفکران بزرگ سیاسی به توسعه شناخت خود از سیاست در هیئت های گوناگون پرداخته، هویت مستقلی برای آن فراهم آمد.
یکی از موضوع های گیرا برای فیلسوفان علم، شناخت آغازهای دانش است. فیلسوف علم از این روی به این نخستین گام-ها علاقه مند است که در آن، رابطه میان سخن و معرفت را در می یابد. اختراع خط از همین دیدگاه است که اهمیتی به اندازه کشف آتش دارد. خط در حکم پایان مرجعیت حافظه بشری و سنت نقل «سینه به سینه» و درنتیجه ثبت و ضبط سنت های شفاهی چونان نخستین منبع دانش هم هست؛ «این امر [یعنی پیدایش خط] اثری انقلابی داشت، زیرا دروازه های دانش و ادعاهای دانشی را به روی امکانات وارسی، مقایسه و انتقاد گشود».[9] اشاره لیندبرگ در این جا بسیار مهم است؛ زیرا وارسی، مقایسه و نقد هر سه فی نفسه، اموری متعلق به فکر و دانش هستند که عملاً با اختراع خط، هم چون امکاناتی جدید که در سرشت آدمی است، تحقق می یابند. آن چه از این اشاره لیندبرگ استفاده می کنیم این است که اندیشیدن، تنها در فرهنگی مکتوب، معنای واقعی پیدا می کند و راز این که اندیشه و فلسفه سیاسی در یونان تولد یافت، ناشی از همین اختراع خط بود. خط به مثابه ابزاری که در انحصار خدمت به اشراف بود، آزاد و در دسترس عموم قرار گرفت. پیدایش خط به نوعی باعث پیدایش رابطه سخن و سیاست و در نتیجه پیدایش اندیشه سیاسی شد. رابطه سخن و سیاست در تاریخ، ابتدا در یونان اتفاق افتاد؛ بدین صورت که با فروپاشی نظام موکنای در یونان ـ در اثر یورش دُری ها ـ نوشتن از انحصار دبیران و خدمت به پادشاهان بیرون آمد و در اختیار همگان و به تدریج وجوه زندگی سیاسی و اجتماعی در معرض نگاه عموم قرار گرفت و این امر به تدریج باعث شد که طی بیش از یک صد سال رابطه سخن و سیاست در پرتو پیدایش فضای عمومی[Agora] قوام بندد و در نتیجه زمینه برای تفکر سیاسی فراهم آید.[10]
آن چه در میراث دانش یونانیان درباره سیاست وجود داشت، با تولد فلسفه سیاسی وارد مرحله تازه ای شد و به تدریج در تاریخ غرب، پیوستگی خود را حفظ کرد. سیاست، هم چون خیر عمومی و مشترک که از ارسطو و افلاطون آغاز گردید، تا به امروز معروف ترین اجماع مفهومی خود را حفظ کرده است. آن چه مهم است همین پیوستگی است که تداوم سنت ها و بازاندیشی و احیای آنها را در پرتو شرایط دوره های بعدی ممکن می سازد. ظهور معنای اصطلاحی و تاریخ مفهومی واژه ها در درون سنت های فکری و عملی امکان پذیر می شود. در این دیدگاه «هر لفظ و کلمه ای ضرورتاً رابطه  ذاتی با معنایی که می رساند، ندارد و رابطه آن دو همیشه قراردادی است، با این حال وقتی که این قرارداد، سابقه تاریخی و طولانی پیدا می کند، دیگر این خود قرارداد نیست که معنا را می رساند، بلکه آن سنت فکری و تاریخی است که دلالت بر معنا می کند».[11] مطالعه در تاریخ اندیشه سیاسی یونان باستان به خوبی نشان می دهد که این سنت فکری به تدریج بر هم انباشته شده و به گونه ای به دوران های مسیحیت، قرون وسطی و عصر جدید و حتی دوران معاصر انتقال یافته است. انباشت دانش چنان که لیندبرگ اشاره داشت به وارسی، مقایسه و نقد می انجامد و باز در نهایت، آن چه حاصل می-شود، خود باعث تکامل و رونق اندیشه می گردد و این فرآیند موجبات ثبات مفاهیم را فراهم آورده، مانع از پراکندگی های ذهنی و آشفتگی های فکری می گردد.
در سنت اندیشه سیاسی، ظهور فلسفه سیاسی یک نقطه عطف به شمار می رود؛ زیرا فلسفه به عنوان فعالیتی اصیل، مستقل از اساطیر و ادیان، متکی بر فرد و تعقل انسانی به سیاست پرداخت و در نتیجه مرجعیتی مستقل برای مفاهیم و واژه های حوز? سیاست تدوین کرد. در واقع، فلسفه سیاسی به سرشت خود به تأسیس پرداخت. جاناتان ولف[Jonathan wlof] معتقد است که گرانیگاه و عنصر متمایز کننده فلسفه سیاسی از سایر دانش های مشابه، تجویزی بودن آن است که به تأسیس هنجارها (قواعد و شاخص ها) می انجامد.[12] عنصر مهم و اصلی در تعریف ولف، «تأسیس» است که فعالیتی مستقل برای فلسفه سیاسی می باشد. این فعالیت به رهایی واژه هایی مانند عدالت، برابری و آزادی از چنبره اساطیر و ادیان و در نتیجه گرد آمدن آنها در سپهر اندیشه سیاسی که قانون در مرکز آن قرار دارد انجامید. «با تولید و مرجعیت اندیشه سیاسی، قانون در مرکز اندیشه سیاسی قرار می گیرد و حتی موضوعی مثل عدالت با قانون معنا پیدا می کند؛ زیرا عدالت، امری گسترده و نهفته در هستی امور و از لحاظ دینی «وضع شیء در موضعش بود»؛ در حالی که عدالت که بر مبنای آن قانون است، به معنای برابری در برابر [همان] قانون است». این عدالت منافع عمومی شهر را مورد توجه قرار می دهد و به معنای مصلحت عمومی می باشد.[13] برابری که مبنایی قانونی دارد، معیار و ملاکی اساسی در سیاسی بودن مفاهیم است. ارسطو آن جا که «حکومت» به معنای عامش، یعنی فرمان روایی را تنها در صورتی که بر مردان برابر و آزاد باشد، سیاسی می دانست، در واقع به همین قانون نظر دارد.[14] از سوی دیگر چنین برابری ای بر مبنای قانون، خود به معنای امکان دست یابی شهروند به قدرت است[15] و چیستی شهروندی به آن است که شهروند بر فرمان روایی توانا و به فرمان بری خرسند باشد. ملاک سیاسی بودن اجتماع، تناوب و گردش قدرت بر مبنای قانون است.[16] سقراط در جلد اول دوره آثار افلاطون در رساله دوم، به کریتون یکی از یارانش که در یک شب مانده به اعدام از او می خواهد از زندان گریخته و آتن را ترک کند، به زیبایی در میان گفت و گو با وی، نوعی گفت وگو با قوانین را هم طرح می کند. از نظر سقراط و از زبان قوانین، وطن انسان از مادر و پدر، گرامی تر و قوانین از جان و فرزندان آدمی ارزش مندترند.[17] با این شرایط است که در پرتو قوانین و در سرزمینی به نام میهن، فضیلت به عنوان غایت جامعه سیاسی درافق تدبیر امور عمومی پدیدار می گردد.
چنان که در ابتدای بحث گفتیم واژه سیاست و شناختِ آن ـ که مبدأ و اساس تأمل درباره واژه «سیاسی» و ترکیب های پرشمار حاصل از آن است ـ همواره در سنت های اندیشه غربی، اصالت و مرکزیت ثقل خود را به عنوان «تدبیر امور عمومی» حفظ کرده است. هدفِ سیاست، خیر کل اجتماع است. اصحاب الهیات، به پیروی از توماس قدیس، خیر مشترک را هدف سیاست دانسته بودند. در قرون وسطی، منشور شهرها از «امور عمومی» سخن گفته اند. هابز اغلب رستگاری عام را به کار بسته است و روسو از منافع مشترک، هگل از خیر دولت و توکویل از خیر کشور سخن رانده-اند. نوعی هم آهنگی، اجماع و انسجام بر سر معنای سیاست و هدف و غایت آن از صدر تا ذیل سنت های اندیشه غربی، البته در مجموع، وجود دارد. مایه های اصلی اندیشه سیاسی ارسطو ـ که سیاست را تدبیر امور عمومی و عمومیت یا همگانی بودن را ملاک عمل حکومت می دانست[18] ـ حتی در آخرین تکاپوهای مربوط به علم سیاست جدید هم کم و بیش به چشم می خورد. برای مثال، کارل دویچ که از صاحب نظران علم سیاست و فن حکومت است، عنوان فرعی کتاب مهم خود، «حکومت» را «چگونگی تصمیم گیری مردم درباره سرنوشت خودشان»[“How people decide their faite”] انتخاب کرده است.[19]

آن چه در مجموع می توان گفت این است که سنت های اندیشه سیاسی در غرب در طی نزدیک به سه هزار سال، درکی نسبتاً پیوسته و مورد اتفاق و وفاق از سیاست داشته و همین، راز تداوم اندیشه سیاسی در مغرب زمین است. در درون اندیشه سیاسی، واژه ها، اصطلاحات و ترکیب ها صورت مفهومی پیدا کرده و جای درست خود را به دست می آورند. مفاهیمی، مانند دولت، قانون، قدرت، نظام سیاسی، شهروندی و حکومت در معنای تقریباً مشترک و مورد اجماع به کار می روند و آشفتگی و آشوب در کاربرد این مفاهیم در اندیشه سیاسی غرب قدیم و جدید چندان مشاهده نمی شود.
اندیشه سیاسی جدید
با پیدایش تجدد و به ویژه سر برآوردن علم جدید، استوار بر شالوده های فلسفی یونان و نیز سده های وسطی، اندیشه سیاسی جدید غرب از درون سنت های پیشین و با غایات و هیئتی تازه پدیدار گردید. مفاهیم سیاسی وضوح بیشتری یافته و دولت در مرکزیت سیاست قرار گرفته، سایر مفاهیم، حول آن می چرخند. پیدایش و تکوین علم جدید و سنت های جدید علمی، باعث تحرک جدی اندیشه سیاسی گردید. نظریه سیاسی در پرتو روش، نظریه ها و اصول علم جدید، متولد گردید و از درون نظریه های سیاسی، نظام های سیاسی جدید سر بر آوردند. دولت در چنین فضایی به عنوان مرجع بلامنازع اقتدار در اندیشه سیاسی مدرن ظاهر گردید. وقتی در سرشت اندیشه های سیاسی جدید غرب تأمل می کنیم، آثار و اثربخشی های علم جدید را در انتخاب واژه ها، گزاره ها و مفاهیم به خوبی در می یابیم. الفاظی در سنت اندیشه سیاسی به کار می روند که پیش تر سابقه نداشتند. در واقع، سخن از اصول، قواعد، نظم، الگو، نظام، تبیین و توضیح، تجزیه و تحلیل و ترکیب، آثار ظهور علم جدید (علوم دقیقه) است که اندیشه سیاسی را از خود متأثر ساخته و به گونه ای، روش را که با دکارت جایگاه دقیقی پیدا کرد، در سنت های بعدی اندیشه سیاسی مرجعیت می بخشند. کافی است در فرازی از کتاب « نظریه های نظام سیاسی» (بلوم) دقت کنیم تا به تأثیرگذاری علم جدید در آن واقف شویم. «مفروض های فلسفی نظریه پرداز، بدیهیات اساسی ارگانون یا روش فیلسوف را برای درک جهان سیاسی تشکیل می دهند. در پرتو همین بدیهیات است که نظریه پرداز چهارچوبِ مفهومی خویش را دنبال می کند و متغیرهای مهم نظام سیاسی را تعیین می-نماید».[20] «نظریه پردازان درصدد کشف نظم عمومی و الگوی حقایق سیاسی و توضیح (دادن) این حقایق به صورتی مناسب و تدوین قواعد اقدام و عمل سیاسی بر مبنای این تحلیل اند».[21] این دو فرازِ کتاب بلوم، به خوبی عناصر نوپدید سنت های اندیشه سیاسی جدید را نشان می دهد. روش در این جا اهمیت فراوانی داشته و عناصر روشی، مثل داشتن نظریه، چهارچوب مفهومی، اصول، کشف، تبیین و «شناسایی معتبر» در پیوند با فلسفه سیاسی، نشان از ورود و نهادینه شدن قواعد علم جدید و تفکر دکارتی و کانتی در اندیشه سیاسی جدید دارد. ضرورت تبیین که در اندیشه سیاسی جدید و علم سیاست اهمیتی بسزا یافته، در واقع از علم جدید نشأت می گیرد. تبیین، مبتنی بر قوانین است[22] و مجموعه قوانین
پایه تبیین علمی هستند. موضوع دشوار بودن تبیین در علوم اجتماعی و انسانی، کمبود قوانین است. کار علم، کشف قوانین و کاربرد آنها در تبیین است.[23] در نهایت، بلوم اجزای روش شناسانه تحلیل و پژوهش متون سیاسی را اینها می داند:
«1. احکام فلسفی در مورد ماهیت واقعیت، خوبی و یا ناکامی های معرفتی انسان؛
2. چهارچوب مفهومی که آگاهانه یا ناآگاهانه از رشته مفروض های مربوط به خوب، واقعی و شیوه های شناخت آنها ناشی می شود؛
3. شیوه های جمع آوری و تحلیل و ارایه داده ها».[24]
از نظر بلوم، اجزای روش شناسانه در اندیشه های لاک، هیوم، میل و دیگر نویسندگان کلاسیک دوره جدید، اهمیت بسیاری داشت.
حادثه مهم دیگری که متأثر از سنت های علم جدید در اندیشه سیاسی رخ داد، انتقال حکومت و قدرت از شخص به سازمان و در نتیجه، پیدایش تدریجی نهادهای سیاسی مدرن است. وقوف به این امر و تأکید بر آن، حاصل آگاهی ما به مسئله پیش گفته «قدیم و جدید» است و در واقع پژوهنده ای که به این امر، توجه کافی نداشته باشد، تمایزهای اساسی سیاست جدید را از سیاست در دوران قدیم (باستان و قرون وسطی) در نخواهد یافت. این حادثه، چندان کوچک نیست که بتوانیم امری عادی بپنداریم، بلکه دارای پشتوانه های عظیم فلسفی و نظری است که زمینه های پیدایش و مرجعیت یافتن دولت مدرن را فراهم آورد. در بازشناسی ریشه های فکری علم جدید و تجزیه و تحلیل نظام اندیشگی یونان متوجه می-شویم که چگونه و در طی فرآیندی طولانی، علایق جهان شناسی کنار می رود. سقراط، مظهر تغییر تفکر از علایق جهان-شناسی به مسائل سیاسی و اخلاقی است. افلاطون در رساله تیمائوس، به نقد و مخالفت با فیلسوفان طبیعت گرا که جهان را از الوهیت تهی کرده بودند، می پردازد. نظم در نزد آنان، درونی بود نه بیرونی؛ اما در نزد افلاطون سرچشمه نظم در درون طبیعت نیست، بلکه در بیرون، یعنی ذهن انسان و فکر اوست. طبیعت، جهان آشوب[Ehaos] است و نظمِ معقول انسانی، همان کاسموس است که از خارج بر مواد سرکش تحمیل می گردد. سده ها طول کشید تا این نگاه افلاطونی در هیئتی کاملاً جدید در مدرنیته تحقق یابد. دیگر انسان جدید در برابر انسان قدیم، قانع و مأنوس با آرامش حاصل از هم نشینی با طبیعت و نظم مندرج در ناموس هستی نیست، بلکه در هیئت موجودی خودبینانه و دارای قدرت فاعلیت، قانون-گذاری و خلاق ظاهر می گردد. فرد در نظام فکری جدید غرب به معماری جهان خود اهتمام می کند؛ زیرا انسان، دیگر جهان را مسافرخانه و سرای فانی نمی داند. او جهان را محل زندگی خویش و دارای مشکلات بسیار می داند و به همین دلیل در پی استقرار محل زیست خود و کاهش دشواری های آن بر می آید. این وضعیت را از حیث اندیشه سیاسی در نزد هابز شاهدیم. لویاتان در واقع، اوج قدرت فاعلیت بشر در ایجاد یک موجود صناعی به نام دولت است که مرجعیت اصلی را در سیاست، احراز می کند. با هابز و ماکیاولی است که حوزه جدیدی از دانش سیاسی، یعنی نظریه سیاست مدرن آغاز می گردد. اساس این نظریه، نظمی است که در سازمان تحقق می یابد. عناصر علم جدید مانند ماده، حرکت و انرژی در ت
فکر هابز و تأسیس لویاتان به خوبی مشهود است و برای اولین بار، هابز از دولت به عنوان ماشین یاد می کند. تفکر مادی مکانیکی در مابعدالطبیعه هابز باعث شد که وی: اولاً به انگیزه های روان شناختی قدرت بپردازد و ثانیاً به حرکت فیزیکی و قوانین آن که خاص جهان ماده است اهمیت داده و در نهایت به جای مدینه فاضله، یک ماشین سیاسی به نام لویاتان را ـ که بر اساس قوانین فیزیک حرکت و تغییر می کند ـ ایجاد نماید. به همین دلیل، موضوع دولت سازی[State-building] (از مباحث مهم علم سیاست) در سده بیستم و حتی در حال حاضر مورد توجه صاحب نظران است و این مقوله به نوعی تأسیس لویاتان به شمار می رود؛ تجربه ای که در هر جامعه جدید به ضرورت در حکم موردی خاص اتفاق می افتد. در این دیدگاه، نظریه سیاسی، ساختمانی است که دولت در آن مستقر می شود؛ هر چند دولت خود به نحوی، زیر بنای این ساختمان هم است.
در حقیقت، منظور این است که بستگی به رویکرد ما به دولت دارد. به همین دلیل، کریستوفر پیرسون معتقد است این رویکرد ماست که نشان دهنده توجه ما به زیر بنا یا مصالح ساختمان است. هر رویکردی، پرسش های خاص خود را دارد. رویکرد زیر بنایی، پرسشی از چیستی دولت و این که چه باید باشد را مطرح می کند. این نگاه، ارزش گذارانه و متعلق به فیلسوفان سیاسی است. بررسی نظری شرایط پیشینی و مقدماتی تأسیس دولت و حفظ اقتدار سیاسی ـ که خود متضمن رابطه ای خاص میان دولت و اعضای آن [شهروندان] است ـ در نزد فیلسوفان سیاسی به عنوان امور زیر بنایی بررسی می شود. رویکرد دوم که عینیّت محور است، پرسش های تجربی مانند چگونگی واقعیت دولت را مطرح می کند. این رویکرد از آنِ دانشمندان علوم سیاسی و جامعه شناسان سیاسی است. بنابر این دولت سکه ای با دو رو است.[25] نظام به معنای آن است که تا پیش از آن ترتیبات همانندش در طبیعت و هستی نبوده و باید تأسیس گردد. چنین امری در اندیشه سیاسی کلاسیک وجود نداشته است؛ زیرا در دنیای باستان مسیحیت، طبیعت، ملاک و معیار است. «تمامی موجودات زنده برای رسیدن به غایتی خلق شده اند که این غایت کمالی است که طبیعت آنها اقتضا می کند. برای هر طبیعت یا ماهیتی خاص، کمالی ویژه وجود دارد و برای انسان نیز کمال خاص است. این طبیعت است که معیار و ملاک را ارایه می دهد؛ معیاری که کاملاً مستقل از اراده آدمی است». مفاهیم اصلی و محوری اندیشه سیاسی مانند: دولت، حاکمیت، نظام سیاسی، قدرت، حکومت، قانون، اطاعت، اقتدار و آمریت در فضای تجدد بازخوانی و در منظومه اندیشه سیاسی چیده می شوند. به تعبیر پیرسون، دولت مدرن در مدرنیته جای می گیرد. برای مثال، حقوق جای خود را به قانون که امری وضع شدنی است می دهد. دیگر، احکام دینی و یا قوانین طبیعی ملاک نیستند. جنبه سازمانی و تکنیکی قدرت برجسته می شود و حکومت و تصدی گری های آن در نزد اشخاص، شدیداً غیرشخصی می گردد. مفاهیم متأثر از روش های علم جدید از هم دیگر تفکیک شده، وضوح می یابند. برای مثال، دو مفهوم دولت و حکومت، بدین گونه از هم متمایز می شوند که اولی به دومی شأنیت می بخشد. «حکومت، مجری و حامل اقتدار دولت است و این اقتدار فراتر از احکام و اتباع بوده، به سازمان سیاسی (کشور) تداوم و هم بستگی می بخشد». در این معنا دیگر، رفت و آمد حکومت ها و ظهور و سقوط نخبگان سیاسی به معنای تغییر دولت نیست. از این جاست که معنای ثبات، اساس دولت واقع می شود. در مقاله تحقیقی و دقیقی که اسکینر از واژه دولت[State] در تاریخ فرهنگ غرب به عمل آورده نشان می دهد که معانی ثبات، وضع، استواری و عدم دگرگونی در این مفهوم پیوستگی داشته است. عنصر استواری و ثبات در مفهوم دولت از سد? چهاردهم نضج گرفته و به تدریج در سنت جمهوری خواهی ایتالیای پس از رنسانس ظاهر می شود. استقلال در این دگردیسی به مهم ترین ممیّزه دولت تبدیل شده که خود البته از خیر عمومی که به تعبیر ارسطو، جوهره اجتماع سیاسی است سرچشمه می گیرد. «در این سنت فکری است که ما برای نخستین بار با دفاعی از این باور رو به رو می شویم که شکل متمایزی از مرجعیت مدنی یا سیاسی وجود دارد که کلاً خود مختار است. برای تنظیم امور عمومی یک اجتماع، مستقل است و هیچ رقیبی را به عنوان منشأ قدرت قهریه در شهر یا امور عمومی تحمل نمی کند... این جاست که ما برای اولین بار با درک رایج از دولت به عنوان انحصارگر قدرت مشروع رو به رو می شویم».[26] سیاست در سازمان متجلی می شود و حاکم در هر سلسله مراتبی از قدرت در نظام منحل می شود. دیگر مردم و حکومت در اختیار او نیستند، بلکه او در خدمت دولت و کار حکم رانان، حفظ اقتدار دولت در حکم تنها راه صیانت از خیر عمومی است. استارکی از نظریه پردازان جمهوری در این باب معتقد است «تنها راه تحقق خیر عمومی واقعی و حقیقی این است که همه، اعم از حکومت کنندگان و حکومت شوندگان در یابند و بپذیرند که تحت فرمان یک حکومت[State] هستند».[27]
دولت، کمال مطلوبی است که ارزش ها، اصول و غایات در آن قرار دارند و فلسفه سیاسی، پشتوانه مشروعیت و اقتدار دولت است. شناخت این پدید? پیچیده ساده نیست، بلکه باید در قالب نظریه سیاسی مدرن در پس زمینه تاریخی و ملهم از سنت فلسفه سیاسی بررسی و مفهوم گردد. شناخت دولت، صرفاً رد گیری تحول تاریخی آن در اشکال حکومت ها نیست، بلکه پی بردن به ماهیت قدرت آن است که در نظریه سیاسی اتفاق می  افتد. دولت در درجه اول، وجه و صورتی از زیستن خود، مجموعه پیچیده ای از ارزش هاست. هر چند مجموعه ای از نهادها نیز است؛ از این روی درک مقوله دولت نه از طریق تاریخ، بلکه از طریق نظریه و فلسفه حاصل می شود. شاید دولت مدرن در حقیقت مظهری از مرجعیت یافتن سیاست در اندیشه افلاطون و ارسطو، یعنی بنیان گذاران فلسفه سیاسی باشد. ارسطو در کتاب اخلاق نیکو ماخس از علم سیاست به عنوان علم (فن) فائق[State] نام می برد؛ سیاستی که فی نفسه، متضّمن قانون گذاری هم است و این قانون در هیچ جای دیگری وجود ندارد. در مجموع می توان گفت که در تاریخ تحولات سیاسی غرب، واژه دولت در کنار واژه «نظام»، هم زمان به تکمیل یک دیگر پرداخته و به نحوی وجه سازمانی دولت به ابداع نظام سیاسی انجامیده است. از حیث محتوایی، دولت همان محتوایی را دارد که در فلسفه سیاسی برای کل سیاست لحاظ شده و به معنای خیر عمومی است. خیر عمومی در ذیل امر عمومی[Respublique] معنا می دهد و تنها شکل حکومت برای حفظ ثبات شهر،[State] یعنی همان جمهوری است. بدین ترتیب محتوا و شکل حکومت با حفظ دولت با هم منطبق می شوند.
در پرتو اندیشه سیاسی مدرن و به ویژه نظریه سیاسی است که مفاهیم سیاسی، متأثر از استقلال و اقتدار دولت جایگاه جدیدی یافته و علاوه بر این که نوعی شأنیت در ترتیبات امور عمومی پیدا می کنند، راه خود را از تفکر سیاسی دینی (کلام) جدا می سازند. مفاهیمی مثل: اطاعت، حقوق، شهروند، آزادی، عدالت، مشروعیت و... از قیمومت و تیول اشخاص و حکم رانان جدا و نسبت وثیقی با سازمان پیدا می کنند.
نتیجه گیری
منظور از «درآمدی بر اندیشه سیاسی جدید» در این نوشتار، وقوف درست به آغازهای شناخت از سیاست در دوران جدید و لوازم و شرایط ورود به بحث اندیشه سیاسی بود. وجه تاریخی این بررسی آن جاست که متفکران سیاسی مغرب زمین، همواره نوعی از اجماع و وفاق دربار? تعریف از «سیاست» را در میان خود پاس داشته و محوریت داده اند و این محوریت در طول تاریخ، در پرتو تحولات حفظ شده است.

با تمرکز بر تمهیدات اندیشه سیاسی جدید است که ما به نحوی آمادگی بحث از سیاست را کسب کرده و به محدودیت ها و نیز عمق و ژرفای شناخت خود آگاه می شویم؛ شناختی که علاوه بر محدودیت های درونی، در معرض آسیب ها و صدمات بیرونی ناشی از وضع فرهنگی و اجتماعی قرار می گیرد. در این جا سخن از تمهیدات به تعبیری بحث از «شرایط بحث» در اندیشه سیاسی جدید است که به تعبیر ژان لاکوست، فی نفسه جد و جهدی فلسفی است. بر این اساس آیا تأمل در «اندیشه سیاسی»، هم زمان متضمن این نیست که بدانیم از کدام چیزها نباید سخن به میان آوریم؟ به محدودیت های ماجرا آگاه شویم و روش درست اندیشیدن سیاسی را در دوره ای که علم، مرجعیتی غیرقابل انکار و تأثیرگذار در معارف ما پیدا کرده است، تمرین کنیم؟ آیا توصیف واقعیت های سیاسی به ما کمک نمی کنند که دریابیم بر اساس شناخت حاصل از آنها، به تجویزهایی نیز دست پیدا کنیم؟ یعنی علم سیاست، نظریه سیاسی و فلسفه سیاسی به نحوی به هم نشینی برسند؟ آیا آگاهی از نحوه و رابطه واقعیت و ارزش در عرصه سیاست با نظر به نظریه سیاسی در تأسیس نوع نظام سیاسی اثر نمی گذارد؟
پی نوشت ها:
* دکترای علوم سیاسی و عضو هیأت علمی پژوهشگاه علوم انسانی، فرهنگ و مطالعات اجتماعی جهاد دانشگاهی.
1. البته وارسی های اشتراوس ـ به دلیل تعلق خاطر نسبتاً زیاد به فلسفه سیاسی کلاسیک ـ در برخی موارد حالت دفاعیه پیدا کرده و به سود فلسفه سیاسی باستان، اندیشه سیاسی و معارف جدید سیاسی را نکوهش می کند.
2. لئواشتراوس، فلسفه سیاسی چیست؟ ترجمه فرهنگ رجایی (تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، 1373) ص 12ـ1.
3. ماکس آپل، شرحی بر تمهیدات کانت، ترجمه محمدرضا حسینی بهشتی (تهران: مرکز نشر دانشگاهی، 1375) ص 10.
4. ژولین فروند، سیاست چیست؟ ترجمه عبدالوهاب احمدی (تهران: انتشارات آگه، 1384) ص16.
5. همان، ص 16.
6. علی اصغر حلبی، مبانی اندیشه های سیاسی در ایران و جهان اسلام (تهران: انتشارات زوار، 1382) ص 40و41.
7. لئواشتراوس، پیشین، ص 5.
8. افلاطون، دوره آثارـ جلد اول، ترجمه محمدحسن لطفی و رضا کاویانی (تهران: خوارزمی، سوم، 1380) ص 40. ژان لاکوست (1384) «فلسفه در قرن بیستم» ترجمه رضا داوری، تهران، سمت.
9. دیوید سی. لیندبرگ، سرآغازهای علم در غرب، فریدون بدره ای (تهران: 1377) ص 17.
10. سید جواد طباطبایی، زوال اندیشه سیاسی در ایران، (تهران: کویر، 1377) ص 17و20.
11. کریم مجتهدی، پدیدارشناسی بر حسب نظر هگل (تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، دوم، 1380) ص 23.
12. Jonathan wolf, political philosophy, oxford university press,1996,p.2.
13. سید جواد طباطبایی، پیشین، ص 71.
14. ارسطو، سیاست، ترجمه حمید عنایت (تهران: آموزش انقلاب اسلامی، چاپ ششم، 1371) ص 16. ــــــ (1368) اخلاق نیکوماخس، ج دوم، ترجمه ابوالقاسم حسینی، دانشگاه تهران.
15. همان، ص 110.
16. همان، ص 137.
17. افلاطون، پیشین، ص 62و65..
18. ارسطو، سیاست، پیشین، ص 149.
19. Karl W.Deutch, politics and government, Miflin, USA, 1970, p.
20. ویلیام ت بلوم، نظریه های نظام سیاسی، ترجمه احمد تدین (تهران: 1373) ج 1، ص 29.
21. همان، ص 32.
22. روزنبرگ، 1384، ص 57.
23. همان، ص 58
24. بلوم، پیشین، ص 40.
25. Grstopher pierson, the modern state, Newyork, 1996. p. 7.
26. کوئینتن اسکینر و دیگران، دولت و جامعه، ترجمه موسی اکرمی (تهران: کتاب جمهوری، 1381) ص 24.
27. همان، ص 30.

شناخت اندیشه سیاسی جدید در گرو آماده کردن مقدمات و کسب شرایط بحث از این مقوله برای پژوهنده این حوزه است. تاریخ مفهومی سیاست به حدود سه هزار سال پیش، یعنی به یونان که به گونه ای زادگاه اندیشه سیاسی است، باز می گردد. به تدریج و در طی دوره های تاریخی، سنت اندیشه سیاسی در پرتو تحولات، دگردیسی یافته است و اندیشه سیاسی در عصر جدید با پیدایش و مرجعیت روش علمی به مثابه عامل اثرگذار، عمیقاً از آن متأثر شده است. فهم نسبت میان شناخت و سیاست و درک منطق سنت های اندیشه سیاسی با رعایت دو اصلِ شناخت اصیل از سیاست و توجه به نسبت میان قدیم و جدید امکان پذیر است.
واژه های کلیدی: اندیشه سیاسی جدید، مفاهیم سیاسی، تمهیدات، سیاست، شناخت.
مقدمه
سابقه تأمل در عنوان مقاله به بیش از یکسال پیش باز می گردد. پرسش مهم این بود که میان سیاست به منزل? یک عمل ـ که در زمانه اتفاق می افتد ـ و شناخت ما از آن، چه نسبتی می تواند برقرار باشد؟ انسان در صدد شناخت امور است و بدین منظور، اهدافی از این کار در سر دارد؛ به کنجکاوی های درونی خود پاسخ می دهد، به طبیعت امر سیاست آشنا می-شود و می کوشد تا از طریق شناخت و گفت و گویی که در آن است، بهبودی عمل سیاسی که در رفتار حکومت ظاهر می شود و کاهش آسیب های آن عمل، سهیم گردد. بر این فرض مقدر است که شناخت ما از سیاست، به تکوین و تدوین مجموعه معارف ما در باره سیاست می انجامد؛ مجموعه ای که در گونه های مختلف، تکثیر و در قالب سنت های گوناگون در طول تاریخ انباشته شده اند. تأمل در این سنت ها و میراث باقیمانده نشان می دهد که از ترکیب واژه «سیاسی» با واژه-هایی که جنبه های معرفتی دارند، اصطلاحاتی به دست می آید که در نگاه نخست، هر کدام گویای وجهی از نسبت سیاست و شناخت در معنای عام آن هستند.
لئواشتراوس در مقاله مشهور خود، «فلسفه سیاسی چیست؟» ده ترکیب زبانی رایج را از واژه سیاسی می آورد و به نوعی وارسی می کند.[1] این ترکیب ها شامل فلسفه سیاسی، رأی سیاسی، نظریه سیاسی، کلام سیاسی، علوم سیاسی، دانش سیاسی، حکمت سیاسی، گمان سیاسی، فهم سیاسی و مقوله سیاسی می شود. او اینها را معرفت یا معارف سیاسی می نامد.[2] در ادبیات رایج ما علاوه بر موارد بالا، الفاظی مانند خرد سیاسی، فقه سیاسی، تأملات سیاسی، درک سیاسی و تحلیل سیاسی نیز رایج است که به نظر می رسد کمتر صبغه معرفتی اصیل دارند. اگر بپذیریم که همه ترکیب-های از این قبیل، می توانند نسبتی از شناخت سیاست را داشته باشند، در این صورت، بی گمان شناخت واقعی سیاست مشکل خواهد گردید. شاید هم فراوان بودن این الفاظ و اصطلاحات، دلیلی بر نارسایی های جدی در این زمینه باشد.
از سوی دیگر، ما در شناخت امور با چیزی به نام «قدیم و جدید» مرتبط هستیم که بی توجهی به آن، شناخت را به بیراهه می برد. هر قومی در زمانه خود واقع است. آگاهی از این واقعیت در گرو شناخت گذشته آن است. در فرآیند درک نسبت جدید و قدیم، به تفاوت های شناخت در قدیم و جدید و احیاناً نقاط متمایز آنها از یک دیگر نائل می شویم.

از جنبه سومی هم که به شناخت نگاه می کنیم، متوجه می شویم که شناخت ما از سیاست تا چه میزان در معرض شرایط اجتماعی و فرهنگی ای است که در درون آنها زیست می کنیم و این شناخت، ناخواسته متأثر از سایر وجوه حیات در یک اجتماع خاص است. در واقع در این جا مسئله اصالت شناخت از سیاست مطرح می شود که به این منظور باید سنجه ها و ترازهایی برای دست یابی و آگاهی به شناخت اصیل سیاست داشته باشیم و تا حد امکان از افتادن در گرداب منازعات سیاسی و منازعات اجتماعی در پوشش شناخت جلوگیری کنیم، یا دست کم به خطرات و آسیب های این وضع آگاه شویم.
سه منشأ فوق، یعنی ضرورت شناخت سیاست، تعیین کنندگی «قدیم و جدید» و اصالت شناخت ما از سیاست، سرانجام به این نقطه انجامید که نیاز ما به معرفت، نسبت به سیاست بیش از آن که به محتوا مرتبط باشد، در مقدمات است. اگر مقدمات و روش های درستی در پیش نگیریم، چه بسا به بیراهه رفته و حتی به توهم معرفت به سیاست گرفتار آییم و در این صورت تمرین و تکرار در چنین وضعیتی به تعبیر ابن خلدون نوعی «طبیعت ثانوی» در ما ایجاد می کند که خود در اثر مرور زمان، سخت و متصلب شده، جای شناخت اصیل را می گیرد و در نتیجه به نوعی جهل مرکب دچار می-شویم. عنوان نخستین نوشتار «الزام های روش شناسانه در اندیشه سیاسی جدید» بود که به تدریج در طی مطالعه، ضرورت اختیارِ عنوان مناسب تر بر نگارنده آشکار شد.
ویرایشی از اندیشه سیاسی جدید
منظور از تمهیدات[Prolegomena ] در این مقاله در معنای کانتی آن، نوعی آمادگی ذهنی و مقدماتی در باب کسب شناخت درست و در این جا از «اندیشه سیاسی جدید» است که خود، مایه تضمین درست ورود ما به این موضوع است. از سوی دیگر، تأمل در باب وضعیت اندیشه سیاسی در ایرانِ امروز، نشان از نارسایی های فراوان معرفتی و روشی در متون این حوزه در حدود یک و نیم دهه اخیر کشور دارد که به تدریج آثار سیاسی بر همین نسق و بدون روش و مبانی بر هم افزوده شده است و ادبیات و سنت نادرستی را شکل داده است. این وضعیت به تعبیر خلدونی آن، باعث پدید آمدن «طبیعت ثانوی» شده است که گاه در برابر طبیعت واقعی و اصیل «شناخت به سیاست» هم چون اصلی بروز کرده و ما را نسبت به معرفتِ درست به سیاست دچار توهم کرده است.
تمهیدات در معنای عام آن، نوعی کسب اهلیت در موضوع است. پژوهنده اندیشه سیاسی باید آگاهی نظری و دیدگاه نقادانه نسبت به حدود و ثغور معرفت خود کسب کند. منابع شناخت خود و میزان موجه بودن آنها را وارسی نماید و به سنت های اندیشه سیاسی و منطق درونی آنها وقوف یابد. منظور از تمیهدات، در واقع پیشه کردن نوعی روش سقراطی و کوشش برای علم و جهل در باب «اندیشه سیاسی» است. علم به جهل جز به مدد شناخت اصیل سیاست از منابع نخستین و معتبر معارف سیاسی حاصل نمی شود. کانت در «نقد عقل محض» فرازی دارد که از منظر نوشتار ما مفید است. او در امر اشتیاق عقل انسانی به ساختن بناهای بلند فکری، بیم می دهد که ما باید نخست، پی این بنا را تا آن جا که ممکن است عمیق و مطمئن برداریم و مصالح ساختمان را وارسی کنیم تا ببینیم که تکافوی ساختن چه ساختمانی با چه بلندا و چه استحکامی را می دهد.[3] چنان که واژه پرولو گومنا را نیز به معنای «پیش ملاحظات» دانسته اند. در این جا هم، ما قصد داریم که «پیش ملاحظات» ضروری در فهم اندیشه سیاسی مدرن را تا حدودی مرور نماییم. ابتدا این کار را با فهرستی از پرسش ها ـ که ما البته در پی یافتن پاسخ برای آنها نیستیم ـ آغاز می کنیم؛ پرسش هایی که برای تحرک ذهن نسبت به مسئله اصلی مقاله، یعنی نسبت سیاست و شناخت ما از آن تدارک دیده شده اند.
شاید با جرأت بتوان ادعا کرد که دو واژه «سیاست» و «سیاسی» در دوره پس از انقلاب اسلامی ایران، بیشترین استعمال را در اقوال خاص و عام داشته و همگان نیز مدعی سهم داشتن در این امور هستند. عبارت «اندیشه سیاسی» به طرز وحشتناکی در پیشانی مقالات، کتاب ها، پژوهش ها و پایان نامه های دانشجویی در این چند سال اخیر، تکثیر و انباشت شده و این در حالی است که سیاست در عمل مستقل و متفاوت راه خود را پیموده است. نقطه آغاز بحث ما دقیقاً همین دو واژه و پرسش از چیستی «سیاست» و چیستی «سیاسی» است. هرگز نمی پرسم که این دو کلمه چگونه پیدا و منظور از آنها چیست؟ چه چیزی می تواند صفت سیاسی بگیرد و اصولاً چه چیزی سیاسی است؟ معیارها و شاخص-های سیاسی بودن کدامند؟ حدود و ثغور ترکیبات فراوانِ حاصل از پسوند «سیاسی» کجاست؟ به راستی وقتی عالمی در حد فاصل گسترده دو ترکیب متضاد «حیات سیاسی» و «خودکشی سیاسی» نهفته است، نباید در ساخت و کاربرد این ترکیب ها و سپس جای داد آنها در گزاره ها و قضایا و بعد در مقالات و نوشته ها احتیاط کرد؟ شناخت «سیاسی» مستلزم چیست؟ و چه الزام ها و لوازمی دارد؟
گذشته از اینها وقتی یک پله بالاتر از فضای بسیار عامل زبانی بایستیم و مثلاً به حوزه ترکیب های واژ? سیاسی با واژه های دارای مضمونِ دانستن و به نوعی از جنس معرفت بپردازیم، چه ضابطه ها و قواعدی پیدا می شوند؟ برای مثال، ترکیب هایی مانند معرفت سیاسی، دانش سیاسی، فلسفه سیاسی، اندیشه سیاسی، تفکر سیاسی، آرای سیاسی، نظریه سیاسی، کلام سیاسی، علوم سیاسی، حکمت سیاسی و تحلیل سیاسی چه معنایی دارند؟ روابط و نسبت آنها، همپوشانی ها و ناهمسانی های آنها کدام اند؟ چه تمایزها و تفاوت هایی با هم دیگر دارند و اهداف هر یک چیست؟

در سطحی دورتر از نظر و دانش و در هم نشینی با عمل و اقدام، وقتی که واژه «سیاسی» در ترکیب هایی هم چون استراتژی سیاسی، ایدئولوژی سیاسی، اصول سیاسی، هنر سیاسی، فقه سیاسی، برنامه سیاسی، خط مشی سیاسی، توسعه سیاسی و مشارکت سیاسی دیده می شود، تکلیف ما چیست؟ چگونه می توان ترکیب های معطوف به نظر و موارد معطوف به عمل را از یک دیگر بازشناخت؟ و در سطح سوم که بحث افزارمندی و لوازم عمل در سیاست مد نظر است و برای مثال با ترکیب هایی مانند تاکتیک سیاسی، احزاب سیاسی، نهاد سیاسی، زبان سیاسی، ماشین سیاسی و رابطه سیاسی سر و کار داریم چه باید بکنیم؟ چرا برخی ترکیب های حاصل از واژه سیاسی را در عرصه هایی، مثل اقتصاد، فرهنگ و یا اجتماع نداریم؟ مثلاً زندانی سیاسی، کلام سیاسی، فرهنگ سیاسی و... .
فهرست کردن این مجموعه پرسش ها به معنای جست و جوی پاسخی برای آنها نیست، بلکه هدف، نشان دادن پیچیدگی موضوع و نمایان گر شدن مسئله مورد بحث است. گاه حتی سنت های علمی و معرفتی به دلیل رسوب روش ها و بی-توجهی به شرایط متحول زندگی جمعی بشر و دگرگونی های جوامع، آن قدر به خود خو می کند که توان درک درست مسائل را نداشته، قدرت تمیز مقوله ها را از حیث عملی و نظری از دست می دهند. ژولین فروند معتقد است که سنت های افلاطونی، اعم از کهنه و نو، اعتبار پیدا کردن علم جدید، منزلت یافتن روشن فکران و رشد و توسعه مراکز علمی و پژوهشی در باب سیاست، خود موجب پوشیده شدن سرشت سیاست می شوند.[4] اگر بپذیریم که سرشت سیاست عمل است.[5] چه نیازی به شناخت آن پیدا می کنیم؟
تاریخ مفهومی سیاست
واقعیت نشان داد که شناخت سیاست، دست کم نزدیک به سه هزار سال قدمت دارد و کوشش های ارزش مند زیادی در این راه انجام شده است. پرسش از چرایی تفکر درباره «سیاست» در واقع معطوف به همان عمل است. چگونه آن عمل، درک و مفهوم گردد تا بتوان برای تحقق صورت بهتر عمل همواره طرح و نقشه داشت. سیاست که عملی در جهت خیر است، بی گمان، هم در شناخت «خیر» و هم شناخت چگونگی عمل، نیاز به تفکر و اندیشیدن دارد. برای آغاز از تعریف و شناخت «سیاست» باید به تاریخ تفکر و زبان باز گردیم. در تفکر غربی، زادگاه واژه سیاست یونان است و در شرق یا محدودتر، در قلمرو تمدن اسلامی و نیز تاریخ ایران، زادگاه واقعی این واژه مشخص نیست. قطعی  این است که سیاست را در مشهور اقوال به معنای رام کردن اسب وحشی دانسته اند؛ مضمونی که دارای بعد تربیتی و پرورش و هدایت هم است. در مواردی هم پاسداری از ملک و حکم راندن بر رعیت، قهر کردن، هیبت نمودن و ضبط کردن مردم از نتق به ترسانیدن و زدن آمده است.[6] اندیشه سیاسی کوشش ها برای شناخت «سیاست»، آغاز می گردد. اما با این وجود نمی توان گفت «اندیشه سیاسی» در معنای اصطلاحی آن از همین زمان پدید آمده باشد. به همین دلیل نمی توان با لئواشتراوس همراه شد که با گفتن واژه «پدر» در نزد اولین کودک، اندیشه سیاسی آغاز گشته و گوینده، نخستین اندیشمند سیاسی باشد.[7]
به هر تقدیر مدعی نیستیم که در نظام های معرفتی و تمدن های غیر غربی، تعریفی از سیاست وجود ندارد، اما شاید بتوان به گونه ای استدلال کرد که آن، اجماع و پیوستگی را که «سیاست» به لحاظ نظری در تمدن غرب از یونان تا کنون طی کرده است، در جای دیگری مشاهده نمی کنیم. به تدریج و در اثر تکامل معرفت سیاسی در مغرب زمین اصطلاحات دیگری پدیدار شدند که شناخت علت و فلسفه وجودی این «برساخته های» جدید باید در درون سنت های علمی دوره خاص خودشان بررسی گردد. تعریف سیاست از یونان آغاز گردید و سقراط که به نحوی بنیان گذار فلسفه سیاسی است، به دلیل ضرورت تأمل نظری در سیاست از همان فعالیت سیاسی مختصری هم که داشت، دست کشید. او در واپسین سفارش های خود به آتنیان از آنان می خواهد پیش از آن که به امور دولتی بپردازند، در اندیشه خود دولت باشند.[8] امری از دو کتاب «جمهور» افلاطون و «سیاست» ارسطو بنیادهای صورتی خاص از اندیشیدن در باب سیاست، یعنی فلسفه سیاسی کلاسیک را استوار ساختند. بعدها در طول تاریخ غرب، متفکران بزرگ سیاسی به توسعه شناخت خود از سیاست در هیئت های گوناگون پرداخته، هویت مستقلی برای آن فراهم آمد.
یکی از موضوع های گیرا برای فیلسوفان علم، شناخت آغازهای دانش است. فیلسوف علم از این روی به این نخستین گام-ها علاقه مند است که در آن، رابطه میان سخن و معرفت را در می یابد. اختراع خط از همین دیدگاه است که اهمیتی به اندازه کشف آتش دارد. خط در حکم پایان مرجعیت حافظه بشری و سنت نقل «سینه به سینه» و درنتیجه ثبت و ضبط سنت های شفاهی چونان نخستین منبع دانش هم هست؛ «این امر [یعنی پیدایش خط] اثری انقلابی داشت، زیرا دروازه های دانش و ادعاهای دانشی را به روی امکانات وارسی، مقایسه و انتقاد گشود».[9] اشاره لیندبرگ در این جا بسیار مهم است؛ زیرا وارسی، مقایسه و نقد هر سه فی نفسه، اموری متعلق به فکر و دانش هستند که عملاً با اختراع خط، هم چون امکاناتی جدید که در سرشت آدمی است، تحقق می یابند. آن چه از این اشاره لیندبرگ استفاده می کنیم این است که اندیشیدن، تنها در فرهنگی مکتوب، معنای واقعی پیدا می کند و راز این که اندیشه و فلسفه سیاسی در یونان تولد یافت، ناشی از همین اختراع خط بود. خط به مثابه ابزاری که در انحصار خدمت به اشراف بود، آزاد و در دسترس عموم قرار گرفت. پیدایش خط به نوعی باعث پیدایش رابطه سخن و سیاست و در نتیجه پیدایش اندیشه سیاسی شد. رابطه سخن و سیاست در تاریخ، ابتدا در یونان اتفاق افتاد؛ بدین صورت که با فروپاشی نظام موکنای در یونان ـ در اثر یورش دُری ها ـ نوشتن از انحصار دبیران و خدمت به پادشاهان بیرون آمد و در اختیار همگان و به تدریج وجوه زندگی سیاسی و اجتماعی در معرض نگاه عموم قرار گرفت و این امر به تدریج باعث شد که طی بیش از یک صد سال رابطه سخن و سیاست در پرتو پیدایش فضای عمومی[Agora] قوام بندد و در نتیجه زمینه برای تفکر سیاسی فراهم آید.[10]
آن چه در میراث دانش یونانیان درباره سیاست وجود داشت، با تولد فلسفه سیاسی وارد مرحله تازه ای شد و به تدریج در تاریخ غرب، پیوستگی خود را حفظ کرد. سیاست، هم چون خیر عمومی و مشترک که از ارسطو و افلاطون آغاز گردید، تا به امروز معروف ترین اجماع مفهومی خود را حفظ کرده است. آن چه مهم است همین پیوستگی است که تداوم سنت ها و بازاندیشی و احیای آنها را در پرتو شرایط دوره های بعدی ممکن می سازد. ظهور معنای اصطلاحی و تاریخ مفهومی واژه ها در درون سنت های فکری و عملی امکان پذیر می شود. در این دیدگاه «هر لفظ و کلمه ای ضرورتاً رابطه  ذاتی با معنایی که می رساند، ندارد و رابطه آن دو همیشه قراردادی است، با این حال وقتی که این قرارداد، سابقه تاریخی و طولانی پیدا می کند، دیگر این خود قرارداد نیست که معنا را می رساند، بلکه آن سنت فکری و تاریخی است که دلالت بر معنا می کند».[11] مطالعه در تاریخ اندیشه سیاسی یونان باستان به خوبی نشان می دهد که این سنت فکری به تدریج بر هم انباشته شده و به گونه ای به دوران های مسیحیت، قرون وسطی و عصر جدید و حتی دوران معاصر انتقال یافته است. انباشت دانش چنان که لیندبرگ اشاره داشت به وارسی، مقایسه و نقد می انجامد و باز در نهایت، آن چه حاصل می-شود، خود باعث تکامل و رونق اندیشه می گردد و این فرآیند موجبات ثبات مفاهیم را فراهم آورده، مانع از پراکندگی های ذهنی و آشفتگی های فکری می گردد.
در سنت اندیشه سیاسی، ظهور فلسفه سیاسی یک نقطه عطف به شمار می رود؛ زیرا فلسفه به عنوان فعالیتی اصیل، مستقل از اساطیر و ادیان، متکی بر فرد و تعقل انسانی به سیاست پرداخت و در نتیجه مرجعیتی مستقل برای مفاهیم و واژه های حوز? سیاست تدوین کرد. در واقع، فلسفه سیاسی به سرشت خود به تأسیس پرداخت. جاناتان ولف[Jonathan wlof] معتقد است که گرانیگاه و عنصر متمایز کننده فلسفه سیاسی از سایر دانش های مشابه، تجویزی بودن آن است که به تأسیس هنجارها (قواعد و شاخص ها) می انجامد.[12] عنصر مهم و اصلی در تعریف ولف، «تأسیس» است که فعالیتی مستقل برای فلسفه سیاسی می باشد. این فعالیت به رهایی واژه هایی مانند عدالت، برابری و آزادی از چنبره اساطیر و ادیان و در نتیجه گرد آمدن آنها در سپهر اندیشه سیاسی که قانون در مرکز آن قرار دارد انجامید. «با تولید و مرجعیت اندیشه سیاسی، قانون در مرکز اندیشه سیاسی قرار می گیرد و حتی موضوعی مثل عدالت با قانون معنا پیدا می کند؛ زیرا عدالت، امری گسترده و نهفته در هستی امور و از لحاظ دینی «وضع شیء در موضعش بود»؛ در حالی که عدالت که بر مبنای آن قانون است، به معنای برابری در برابر [همان] قانون است». این عدالت منافع عمومی شهر را مورد توجه قرار می دهد و به معنای مصلحت عمومی می باشد.[13] برابری که مبنایی قانونی دارد، معیار و ملاکی اساسی در سیاسی بودن مفاهیم است. ارسطو آن جا که «حکومت» به معنای عامش، یعنی فرمان روایی را تنها در صورتی که بر مردان برابر و آزاد باشد، سیاسی می دانست، در واقع به همین قانون نظر دارد.[14] از سوی دیگر چنین برابری ای بر مبنای قانون، خود به معنای امکان دست یابی شهروند به قدرت است[15] و چیستی شهروندی به آن است که شهروند بر فرمان روایی توانا و به فرمان بری خرسند باشد. ملاک سیاسی بودن اجتماع، تناوب و گردش قدرت بر مبنای قانون است.[16] سقراط در جلد اول دوره آثار افلاطون در رساله دوم، به کریتون یکی از یارانش که در یک شب مانده به اعدام از او می خواهد از زندان گریخته و آتن را ترک کند، به زیبایی در میان گفت و گو با وی، نوعی گفت وگو با قوانین را هم طرح می کند. از نظر سقراط و از زبان قوانین، وطن انسان از مادر و پدر، گرامی تر و قوانین از جان و فرزندان آدمی ارزش مندترند.[17] با این شرایط است که در پرتو قوانین و در سرزمینی به نام میهن، فضیلت به عنوان غایت جامعه سیاسی درافق تدبیر امور عمومی پدیدار می گردد.
چنان که در ابتدای بحث گفتیم واژه سیاست و شناختِ آن ـ که مبدأ و اساس تأمل درباره واژه «سیاسی» و ترکیب های پرشمار حاصل از آن است ـ همواره در سنت های اندیشه غربی، اصالت و مرکزیت ثقل خود را به عنوان «تدبیر امور عمومی» حفظ کرده است. هدفِ سیاست، خیر کل اجتماع است. اصحاب الهیات، به پیروی از توماس قدیس، خیر مشترک را هدف سیاست دانسته بودند. در قرون وسطی، منشور شهرها از «امور عمومی» سخن گفته اند. هابز اغلب رستگاری عام را به کار بسته است و روسو از منافع مشترک، هگل از خیر دولت و توکویل از خیر کشور سخن رانده-اند. نوعی هم آهنگی، اجماع و انسجام بر سر معنای سیاست و هدف و غایت آن از صدر تا ذیل سنت های اندیشه غربی، البته در مجموع، وجود دارد. مایه های اصلی اندیشه سیاسی ارسطو ـ که سیاست را تدبیر امور عمومی و عمومیت یا همگانی بودن را ملاک عمل حکومت می دانست[18] ـ حتی در آخرین تکاپوهای مربوط به علم سیاست جدید هم کم و بیش به چشم می خورد. برای مثال، کارل دویچ که از صاحب نظران علم سیاست و فن حکومت است، عنوان فرعی کتاب مهم خود، «حکومت» را «چگونگی تصمیم گیری مردم درباره سرنوشت خودشان»[“How people decide their faite”] انتخاب کرده است.[19]

آن چه در مجموع می توان گفت این است که سنت های اندیشه سیاسی در غرب در طی نزدیک به سه هزار سال، درکی نسبتاً پیوسته و مورد اتفاق و وفاق از سیاست داشته و همین، راز تداوم اندیشه سیاسی در مغرب زمین است. در درون اندیشه سیاسی، واژه ها، اصطلاحات و ترکیب ها صورت مفهومی پیدا کرده و جای درست خود را به دست می آورند. مفاهیمی، مانند دولت، قانون، قدرت، نظام سیاسی، شهروندی و حکومت در معنای تقریباً مشترک و مورد اجماع به کار می روند و آشفتگی و آشوب در کاربرد این مفاهیم در اندیشه سیاسی غرب قدیم و جدید چندان مشاهده نمی شود.
اندیشه سیاسی جدید
با پیدایش تجدد و به ویژه سر برآوردن علم جدید، استوار بر شالوده های فلسفی یونان و نیز سده های وسطی، اندیشه سیاسی جدید غرب از درون سنت های پیشین و با غایات و هیئتی تازه پدیدار گردید. مفاهیم سیاسی وضوح بیشتری یافته و دولت در مرکزیت سیاست قرار گرفته، سایر مفاهیم، حول آن می چرخند. پیدایش و تکوین علم جدید و سنت های جدید علمی، باعث تحرک جدی اندیشه سیاسی گردید. نظریه سیاسی در پرتو روش، نظریه ها و اصول علم جدید، متولد گردید و از درون نظریه های سیاسی، نظام های سیاسی جدید سر بر آوردند. دولت در چنین فضایی به عنوان مرجع بلامنازع اقتدار در اندیشه سیاسی مدرن ظاهر گردید. وقتی در سرشت اندیشه های سیاسی جدید غرب تأمل می کنیم، آثار و اثربخشی های علم جدید را در انتخاب واژه ها، گزاره ها و مفاهیم به خوبی در می یابیم. الفاظی در سنت اندیشه سیاسی به کار می روند که پیش تر سابقه نداشتند. در واقع، سخن از اصول، قواعد، نظم، الگو، نظام، تبیین و توضیح، تجزیه و تحلیل و ترکیب، آثار ظهور علم جدید (علوم دقیقه) است که اندیشه سیاسی را از خود متأثر ساخته و به گونه ای، روش را که با دکارت جایگاه دقیقی پیدا کرد، در سنت های بعدی اندیشه سیاسی مرجعیت می بخشند. کافی است در فرازی از کتاب « نظریه های نظام سیاسی» (بلوم) دقت کنیم تا به تأثیرگذاری علم جدید در آن واقف شویم. «مفروض های فلسفی نظریه پرداز، بدیهیات اساسی ارگانون یا روش فیلسوف را برای درک جهان سیاسی تشکیل می دهند. در پرتو همین بدیهیات است که نظریه پرداز چهارچوبِ مفهومی خویش را دنبال می کند و متغیرهای مهم نظام سیاسی را تعیین می-نماید».[20] «نظریه پردازان درصدد کشف نظم عمومی و الگوی حقایق سیاسی و توضیح (دادن) این حقایق به صورتی مناسب و تدوین قواعد اقدام و عمل سیاسی بر مبنای این تحلیل اند».[21] این دو فرازِ کتاب بلوم، به خوبی عناصر نوپدید سنت های اندیشه سیاسی جدید را نشان می دهد. روش در این جا اهمیت فراوانی داشته و عناصر روشی، مثل داشتن نظریه، چهارچوب مفهومی، اصول، کشف، تبیین و «شناسایی معتبر» در پیوند با فلسفه سیاسی، نشان از ورود و نهادینه شدن قواعد علم جدید و تفکر دکارتی و کانتی در اندیشه سیاسی جدید دارد. ضرورت تبیین که در اندیشه سیاسی جدید و علم سیاست اهمیتی بسزا یافته، در واقع از علم جدید نشأت می گیرد. تبیین، مبتنی بر قوانین است[22] و مجموعه قوانین
پایه تبیین علمی هستند. موضوع دشوار بودن تبیین در علوم اجتماعی و انسانی، کمبود قوانین است. کار علم، کشف قوانین و کاربرد آنها در تبیین است.[23] در نهایت، بلوم اجزای روش شناسانه تحلیل و پژوهش متون سیاسی را اینها می داند:
«1. احکام فلسفی در مورد ماهیت واقعیت، خوبی و یا ناکامی های معرفتی انسان؛
2. چهارچوب مفهومی که آگاهانه یا ناآگاهانه از رشته مفروض های مربوط به خوب، واقعی و شیوه های شناخت آنها ناشی می شود؛
3. شیوه های جمع آوری و تحلیل و ارایه داده ها».[24]
از نظر بلوم، اجزای روش شناسانه در اندیشه های لاک، هیوم، میل و دیگر نویسندگان کلاسیک دوره جدید، اهمیت بسیاری داشت.
حادثه مهم دیگری که متأثر از سنت های علم جدید در اندیشه سیاسی رخ داد، انتقال حکومت و قدرت از شخص به سازمان و در نتیجه، پیدایش تدریجی نهادهای سیاسی مدرن است. وقوف به این امر و تأکید بر آن، حاصل آگاهی ما به مسئله پیش گفته «قدیم و جدید» است و در واقع پژوهنده ای که به این امر، توجه کافی نداشته باشد، تمایزهای اساسی سیاست جدید را از سیاست در دوران قدیم (باستان و قرون وسطی) در نخواهد یافت. این حادثه، چندان کوچک نیست که بتوانیم امری عادی بپنداریم، بلکه دارای پشتوانه های عظیم فلسفی و نظری است که زمینه های پیدایش و مرجعیت یافتن دولت مدرن را فراهم آورد. در بازشناسی ریشه های فکری علم جدید و تجزیه و تحلیل نظام اندیشگی یونان متوجه می-شویم که چگونه و در طی فرآیندی طولانی، علایق جهان شناسی کنار می رود. سقراط، مظهر تغییر تفکر از علایق جهان-شناسی به مسائل سیاسی و اخلاقی است. افلاطون در رساله تیمائوس، به نقد و مخالفت با فیلسوفان طبیعت گرا که جهان را از الوهیت تهی کرده بودند، می پردازد. نظم در نزد آنان، درونی بود نه بیرونی؛ اما در نزد افلاطون سرچشمه نظم در درون طبیعت نیست، بلکه در بیرون، یعنی ذهن انسان و فکر اوست. طبیعت، جهان آشوب[Ehaos] است و نظمِ معقول انسانی، همان کاسموس است که از خارج بر مواد سرکش تحمیل می گردد. سده ها طول کشید تا این نگاه افلاطونی در هیئتی کاملاً جدید در مدرنیته تحقق یابد. دیگر انسان جدید در برابر انسان قدیم، قانع و مأنوس با آرامش حاصل از هم نشینی با طبیعت و نظم مندرج در ناموس هستی نیست، بلکه در هیئت موجودی خودبینانه و دارای قدرت فاعلیت، قانون-گذاری و خلاق ظاهر می گردد. فرد در نظام فکری جدید غرب به معماری جهان خود اهتمام می کند؛ زیرا انسان، دیگر جهان را مسافرخانه و سرای فانی نمی داند. او جهان را محل زندگی خویش و دارای مشکلات بسیار می داند و به همین دلیل در پی استقرار محل زیست خود و کاهش دشواری های آن بر می آید. این وضعیت را از حیث اندیشه سیاسی در نزد هابز شاهدیم. لویاتان در واقع، اوج قدرت فاعلیت بشر در ایجاد یک موجود صناعی به نام دولت است که مرجعیت اصلی را در سیاست، احراز می کند. با هابز و ماکیاولی است که حوزه جدیدی از دانش سیاسی، یعنی نظریه سیاست مدرن آغاز می گردد. اساس این نظریه، نظمی است که در سازمان تحقق می یابد. عناصر علم جدید مانند ماده، حرکت و انرژی در ت
فکر هابز و تأسیس لویاتان به خوبی مشهود است و برای اولین بار، هابز از دولت به عنوان ماشین یاد می کند. تفکر مادی مکانیکی در مابعدالطبیعه هابز باعث شد که وی: اولاً به انگیزه های روان شناختی قدرت بپردازد و ثانیاً به حرکت فیزیکی و قوانین آن که خاص جهان ماده است اهمیت داده و در نهایت به جای مدینه فاضله، یک ماشین سیاسی به نام لویاتان را ـ که بر اساس قوانین فیزیک حرکت و تغییر می کند ـ ایجاد نماید. به همین دلیل، موضوع دولت سازی[State-building] (از مباحث مهم علم سیاست) در سده بیستم و حتی در حال حاضر مورد توجه صاحب نظران است و این مقوله به نوعی تأسیس لویاتان به شمار می رود؛ تجربه ای که در هر جامعه جدید به ضرورت در حکم موردی خاص اتفاق می افتد. در این دیدگاه، نظریه سیاسی، ساختمانی است که دولت در آن مستقر می شود؛ هر چند دولت خود به نحوی، زیر بنای این ساختمان هم است.
در حقیقت، منظور این است که بستگی به رویکرد ما به دولت دارد. به همین دلیل، کریستوفر پیرسون معتقد است این رویکرد ماست که نشان دهنده توجه ما به زیر بنا یا مصالح ساختمان است. هر رویکردی، پرسش های خاص خود را دارد. رویکرد زیر بنایی، پرسشی از چیستی دولت و این که چه باید باشد را مطرح می کند. این نگاه، ارزش گذارانه و متعلق به فیلسوفان سیاسی است. بررسی نظری شرایط پیشینی و مقدماتی تأسیس دولت و حفظ اقتدار سیاسی ـ که خود متضمن رابطه ای خاص میان دولت و اعضای آن [شهروندان] است ـ در نزد فیلسوفان سیاسی به عنوان امور زیر بنایی بررسی می شود. رویکرد دوم که عینیّت محور است، پرسش های تجربی مانند چگونگی واقعیت دولت را مطرح می کند. این رویکرد از آنِ دانشمندان علوم سیاسی و جامعه شناسان سیاسی است. بنابر این دولت سکه ای با دو رو است.[25] نظام به معنای آن است که تا پیش از آن ترتیبات همانندش در طبیعت و هستی نبوده و باید تأسیس گردد. چنین امری در اندیشه سیاسی کلاسیک وجود نداشته است؛ زیرا در دنیای باستان مسیحیت، طبیعت، ملاک و معیار است. «تمامی موجودات زنده برای رسیدن به غایتی خلق شده اند که این غایت کمالی است که طبیعت آنها اقتضا می کند. برای هر طبیعت یا ماهیتی خاص، کمالی ویژه وجود دارد و برای انسان نیز کمال خاص است. این طبیعت است که معیار و ملاک را ارایه می دهد؛ معیاری که کاملاً مستقل از اراده آدمی است». مفاهیم اصلی و محوری اندیشه سیاسی مانند: دولت، حاکمیت، نظام سیاسی، قدرت، حکومت، قانون، اطاعت، اقتدار و آمریت در فضای تجدد بازخوانی و در منظومه اندیشه سیاسی چیده می شوند. به تعبیر پیرسون، دولت مدرن در مدرنیته جای می گیرد. برای مثال، حقوق جای خود را به قانون که امری وضع شدنی است می دهد. دیگر، احکام دینی و یا قوانین طبیعی ملاک نیستند. جنبه سازمانی و تکنیکی قدرت برجسته می شود و حکومت و تصدی گری های آن در نزد اشخاص، شدیداً غیرشخصی می گردد. مفاهیم متأثر از روش های علم جدید از هم دیگر تفکیک شده، وضوح می یابند. برای مثال، دو مفهوم دولت و حکومت، بدین گونه از هم متمایز می شوند که اولی به دومی شأنیت می بخشد. «حکومت، مجری و حامل اقتدار دولت است و این اقتدار فراتر از احکام و اتباع بوده، به سازمان سیاسی (کشور) تداوم و هم بستگی می بخشد». در این معنا دیگر، رفت و آمد حکومت ها و ظهور و سقوط نخبگان سیاسی به معنای تغییر دولت نیست. از این جاست که معنای ثبات، اساس دولت واقع می شود. در مقاله تحقیقی و دقیقی که اسکینر از واژه دولت[State] در تاریخ فرهنگ غرب به عمل آورده نشان می دهد که معانی ثبات، وضع، استواری و عدم دگرگونی در این مفهوم پیوستگی داشته است. عنصر استواری و ثبات در مفهوم دولت از سد? چهاردهم نضج گرفته و به تدریج در سنت جمهوری خواهی ایتالیای پس از رنسانس ظاهر می شود. استقلال در این دگردیسی به مهم ترین ممیّزه دولت تبدیل شده که خود البته از خیر عمومی که به تعبیر ارسطو، جوهره اجتماع سیاسی است سرچشمه می گیرد. «در این سنت فکری است که ما برای نخستین بار با دفاعی از این باور رو به رو می شویم که شکل متمایزی از مرجعیت مدنی یا سیاسی وجود دارد که کلاً خود مختار است. برای تنظیم امور عمومی یک اجتماع، مستقل است و هیچ رقیبی را به عنوان منشأ قدرت قهریه در شهر یا امور عمومی تحمل نمی کند... این جاست که ما برای اولین بار با درک رایج از دولت به عنوان انحصارگر قدرت مشروع رو به رو می شویم».[26] سیاست در سازمان متجلی می شود و حاکم در هر سلسله مراتبی از قدرت در نظام منحل می شود. دیگر مردم و حکومت در اختیار او نیستند، بلکه او در خدمت دولت و کار حکم رانان، حفظ اقتدار دولت در حکم تنها راه صیانت از خیر عمومی است. استارکی از نظریه پردازان جمهوری در این باب معتقد است «تنها راه تحقق خیر عمومی واقعی و حقیقی این است که همه، اعم از حکومت کنندگان و حکومت شوندگان در یابند و بپذیرند که تحت فرمان یک حکومت[State] هستند».[27]
دولت، کمال مطلوبی است که ارزش ها، اصول و غایات در آن قرار دارند و فلسفه سیاسی، پشتوانه مشروعیت و اقتدار دولت است. شناخت این پدید? پیچیده ساده نیست، بلکه باید در قالب نظریه سیاسی مدرن در پس زمینه تاریخی و ملهم از سنت فلسفه سیاسی بررسی و مفهوم گردد. شناخت دولت، صرفاً رد گیری تحول تاریخی آن در اشکال حکومت ها نیست، بلکه پی بردن به ماهیت قدرت آن است که در نظریه سیاسی اتفاق می  افتد. دولت در درجه اول، وجه و صورتی از زیستن خود، مجموعه پیچیده ای از ارزش هاست. هر چند مجموعه ای از نهادها نیز است؛ از این روی درک مقوله دولت نه از طریق تاریخ، بلکه از طریق نظریه و فلسفه حاصل می شود. شاید دولت مدرن در حقیقت مظهری از مرجعیت یافتن سیاست در اندیشه افلاطون و ارسطو، یعنی بنیان گذاران فلسفه سیاسی باشد. ارسطو در کتاب اخلاق نیکو ماخس از علم سیاست به عنوان علم (فن) فائق[State] نام می برد؛ سیاستی که فی نفسه، متضّمن قانون گذاری هم است و این قانون در هیچ جای دیگری وجود ندارد. در مجموع می توان گفت که در تاریخ تحولات سیاسی غرب، واژه دولت در کنار واژه «نظام»، هم زمان به تکمیل یک دیگر پرداخته و به نحوی وجه سازمانی دولت به ابداع نظام سیاسی انجامیده است. از حیث محتوایی، دولت همان محتوایی را دارد که در فلسفه سیاسی برای کل سیاست لحاظ شده و به معنای خیر عمومی است. خیر عمومی در ذیل امر عمومی[Respublique] معنا می دهد و تنها شکل حکومت برای حفظ ثبات شهر،[State] یعنی همان جمهوری است. بدین ترتیب محتوا و شکل حکومت با حفظ دولت با هم منطبق می شوند.
در پرتو اندیشه سیاسی مدرن و به ویژه نظریه سیاسی است که مفاهیم سیاسی، متأثر از استقلال و اقتدار دولت جایگاه جدیدی یافته و علاوه بر این که نوعی شأنیت در ترتیبات امور عمومی پیدا می کنند، راه خود را از تفکر سیاسی دینی (کلام) جدا می سازند. مفاهیمی مثل: اطاعت، حقوق، شهروند، آزادی، عدالت، مشروعیت و... از قیمومت و تیول اشخاص و حکم رانان جدا و نسبت وثیقی با سازمان پیدا می کنند.
نتیجه گیری
منظور از «درآمدی بر اندیشه سیاسی جدید» در این نوشتار، وقوف درست به آغازهای شناخت از سیاست در دوران جدید و لوازم و شرایط ورود به بحث اندیشه سیاسی بود. وجه تاریخی این بررسی آن جاست که متفکران سیاسی مغرب زمین، همواره نوعی از اجماع و وفاق دربار? تعریف از «سیاست» را در میان خود پاس داشته و محوریت داده اند و این محوریت در طول تاریخ، در پرتو تحولات حفظ شده است.

با تمرکز بر تمهیدات اندیشه سیاسی جدید است که ما به نحوی آمادگی بحث از سیاست را کسب کرده و به محدودیت ها و نیز عمق و ژرفای شناخت خود آگاه می شویم؛ شناختی که علاوه بر محدودیت های درونی، در معرض آسیب ها و صدمات بیرونی ناشی از وضع فرهنگی و اجتماعی قرار می گیرد. در این جا سخن از تمهیدات به تعبیری بحث از «شرایط بحث» در اندیشه سیاسی جدید است که به تعبیر ژان لاکوست، فی نفسه جد و جهدی فلسفی است. بر این اساس آیا تأمل در «اندیشه سیاسی»، هم زمان متضمن این نیست که بدانیم از کدام چیزها نباید سخن به میان آوریم؟ به محدودیت های ماجرا آگاه شویم و روش درست اندیشیدن سیاسی را در دوره ای که علم، مرجعیتی غیرقابل انکار و تأثیرگذار در معارف ما پیدا کرده است، تمرین کنیم؟ آیا توصیف واقعیت های سیاسی به ما کمک نمی کنند که دریابیم بر اساس شناخت حاصل از آنها، به تجویزهایی نیز دست پیدا کنیم؟ یعنی علم سیاست، نظریه سیاسی و فلسفه سیاسی به نحوی به هم نشینی برسند؟ آیا آگاهی از نحوه و رابطه واقعیت و ارزش در عرصه سیاست با نظر به نظریه سیاسی در تأسیس نوع نظام سیاسی اثر نمی گذارد؟
پی نوشت ها:
* دکترای علوم سیاسی و عضو هیأت علمی پژوهشگاه علوم انسانی، فرهنگ و مطالعات اجتماعی جهاد دانشگاهی.
1. البته وارسی های اشتراوس ـ به دلیل تعلق خاطر نسبتاً زیاد به فلسفه سیاسی کلاسیک ـ در برخی موارد حالت دفاعیه پیدا کرده و به سود فلسفه سیاسی باستان، اندیشه سیاسی و معارف جدید سیاسی را نکوهش می کند.
2. لئواشتراوس، فلسفه سیاسی چیست؟ ترجمه فرهنگ رجایی (تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، 1373) ص 12ـ1.
3. ماکس آپل، شرحی بر تمهیدات کانت، ترجمه محمدرضا حسینی بهشتی (تهران: مرکز نشر دانشگاهی، 1375) ص 10.
4. ژولین فروند، سیاست چیست؟ ترجمه عبدالوهاب احمدی (تهران: انتشارات آگه، 1384) ص16.
5. همان، ص 16.
6. علی اصغر حلبی، مبانی اندیشه های سیاسی در ایران و جهان اسلام (تهران: انتشارات زوار، 1382) ص 40و41.
7. لئواشتراوس، پیشین، ص 5.
8. افلاطون، دوره آثارـ جلد اول، ترجمه محمدحسن لطفی و رضا کاویانی (تهران: خوارزمی، سوم، 1380) ص 40. ژان لاکوست (1384) «فلسفه در قرن بیستم» ترجمه رضا داوری، تهران، سمت.
9. دیوید سی. لیندبرگ، سرآغازهای علم در غرب، فریدون بدره ای (تهران: 1377) ص 17.
10. سید جواد طباطبایی، زوال اندیشه سیاسی در ایران، (تهران: کویر، 1377) ص 17و20.
11. کریم مجتهدی، پدیدارشناسی بر حسب نظر هگل (تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، دوم، 1380) ص 23.
12. Jonathan wolf, political philosophy, oxford university press,1996,p.2.
13. سید جواد طباطبایی، پیشین، ص 71.
14. ارسطو، سیاست، ترجمه حمید عنایت (تهران: آموزش انقلاب اسلامی، چاپ ششم، 1371) ص 16. ــــــ (1368) اخلاق نیکوماخس، ج دوم، ترجمه ابوالقاسم حسینی، دانشگاه تهران.
15. همان، ص 110.
16. همان، ص 137.
17. افلاطون، پیشین، ص 62و65..
18. ارسطو، سیاست، پیشین، ص 149.
19. Karl W.Deutch, politics and government, Miflin, USA, 1970, p.
20. ویلیام ت بلوم، نظریه های نظام سیاسی، ترجمه احمد تدین (تهران: 1373) ج 1، ص 29.
21. همان، ص 32.
22. روزنبرگ، 1384، ص 57.
23. همان، ص 58
24. بلوم، پیشین، ص 40.
25. Grstopher pierson, the modern state, Newyork, 1996. p. 7.
26. کوئینتن اسکینر و دیگران، دولت و جامعه، ترجمه موسی اکرمی (تهران: کتاب جمهوری، 1381) ص 24.
27. همان، ص 30.

تبلیغات