نظریه گفتمان و مطالعات اسلامى (مقاله پژوهشی حوزه)
درجه علمی: علمی-پژوهشی (حوزوی)
آرشیو
چکیده
متن
دبیر جلسه:
1. در دهه 1950 گرایشى بهنام «تحلیل گفتمان» در علم زبانشناسى ظهور کرد و در مدتى کمتر از یک دهه، در اکثر رشتههاى علوم اجتماعى و ارتباطى نفوذ کرد و تأثیرات مهمى برجا گذاشت.
2. در زبان فارسى از discourse analysis ترجمههاى متفاوتى ارائه شده است؛ مثلاً در زبانشناسى به «سخن کاوى»، در روانشناسى و نقد ادبى به «تحلیل گفتار» و در علوم سیاسى و علوم اجتماعى به «تحلیل گفتمان» ترجمه شده است. در هر حال، بحث تحلیل گفتمان در همه این علوم، بهویژه علوم سیاسى و علوم اجتماعى، وامدار علم زبانشناسى است. البته باید گفت که در زبانشناسى، غرض از تحلیل گفتار، جمله و الگوى آن نیست، بلکه به روانشناسى نویسنده توجه مىشود؛ یعنى علت کاربرد جمله یا واژه بررسى نمىشود بلکه این پرسش مطرح مىگردد که چرا این فرد به نگارش تاریخ پرداخته است. در علم زبانشناسى، دو دیدگاه از گفتمان ارائه شده است: اول: دیدگاه رفرمیستى که به بررسى و تحلیل واحدهاى بزرگتر از جمله مىپردازد و صورتگرا و ساختگرا نامیده مىشود و دوم، دیدگاهى که بر چرایى و چگونگى استفاده از زبان و نیز نقش و کارکرد متن توجه مىکند. طرفداران این دیدگاه به «کارکرد گرایان» مشهور شدهاند.
بنابراین، تحلیل گفتمان بیش از هر چیز وامدار زبانشناسى و نقد ادبى، مخصوصاً نقد ادبى نو مىباشد. بعدها تحلیل گفتمان با عبور از مرزهاى زبانشناسى، وارد عرصههاى اجتماعى و سیاسى شد. بدین ترتیب، تحلیل گفتمانى از فوکو، دریدا، گادامر، لاکان، باخنین، سوسور، هابرماس، لاکلا و موف شدیداً تأثیر پذیرفته و با آثار برخى از آنان، از قالب محدود زبانشناسى خارج شده است و امروزه حوزهاى از مطالعات بین رشتهاى به حساب مىآید.
این نظریه بر پیشفرضها و مفروضات زیر استوار است:
1. انسانهاى مختلف به فن یا گفتار واحد بهگونههاى متفاوت مىنگرند؛
2. در تحلیلهاى گفتمانى صدق و کذب تعلیق مىشوند؛
3. باید متن را به مثابه یک کل معنادار نگریست؛
4. هیچ متنى بىطرف نیست؛
5. حقیقت ساخته گفتمان است.
انسان در دنیاى غرب یا اندیشه غربى، بیرون از خود را تفسیر مىکند و از این طریق، معنایى براى زیستن خود به دست مىآورد. اما اندیشه اسلامى «نص محور» است و از دیدگاه بعضى، قرآن مرجع همه دانشهاى اسلامى است. در این نگرش، فرض بر این است که در «نص» همه چیز وجود دارد و ما تفسیر خود را از نص ارائه مىکنیم. سوالى که به ذهن مىرسد این است که از آنجا که در تحلیل گفتمانى، حقایق ساخته مىشوند، آیا تفسیر نص به معناى کشف حقیقت است یا معنا دهى به حقیقت؟
براین اساس، از جناب دکتر تاجیک خواستیم که درباره کاربرد گفتمان در مطالعات اسلامى مباحث علمى و ارزنده خویش را بیان کنند.
دکتر تاجیک: من نیز متقابلاً از حضور دوستان تشکر مىکنم و امیدوارم که در این جلسه بتوانیم درباره گفتمان که امروزه یکى از مفاهیم پیچیده علوم انسانى محسوب مىشود، صحبت کنیم و ببینیم که این مباحث در کجا رهگشا هستند؛ چگونه مىتوانند ما را در وادى پیچیده تحلیل مسائل انسانى، سیاسى و اجتماعى راهنمایى کنند و کجا حجابى بر چشمان معرفتى ما مىکشند. ارتباط این بحث با مطالعات اسلامى، علاوه بر آن که فضاى جدیدى مىگشاید، بر پیچیدگى و حساسیت آن نیز مىافزاید.
پیش از ورود به مباحث اصلى، باید بدانیم که درباره مفهوم گفتمان و نیز تحلیل گفتمان، برداشتهاى بسیار متنوع و گوناگونى مطرح شده است. موضوع بحث من در این نشست، گفتمان به معنایى است که اغلب در عرصه مطالعات اجتماعى و سیاسى کاربرد دارد و امروز با آن درگیر هستیم. بنابراین، برداشت من از گفتمان مانند فوکو نیست که گفتمان را ترکیبى از نوشتار و گفتار مىداند و تلاش مىکند آنرا جاىگزین ایدئولوژى کند تا دیگر به ایدئولوژى نیازى نداشته باشد. از دیدگاه من، برداشتى که از ایدئولوژى در ذهن فوکو نقش بسته، برخلاف مشرب گفتمانى است؛ بهنظر مىرسد که وى درصدد برآمده است تا یک مدلول استعلایى به یک دال (ایدئولوژى) ببخشد و میان دال و مدلول، رابطهاى جوهرى برقرار کند و گفتمان را جانشین ایدئولوژى کند. ایدئولوژى را نیز مىتوان به مدلولهاى مختلف ارجاع داد. رابطه میان دال و مدلول ایدئولوژى، رابطهاى قراردادى است نه جوهرى و به تعبیر لاکان، هیچگاه نمىتوان براى آن یک master signifie قائل شد، در حالى که بهنظر مىرسد فوکو چنین کرده است. از اینرو، من خود را در وادى تنگ و تاریک فوکو محصور نمىکنم که آنرا ترکیبى از نوشتار و گفتار بدانم، بلکه گفتمان را مجموعهاى سازواره مىدانم؛ مجموعهاى معنادار که در آن ترکیبى از نشانههاى زبان شناختى و ماوراى زبان شناختى وجود دارد.
گفتمان، صرفاً شامل نشانههاى زبان شناختى نیست، بلکه علایم ماوراى زبانشناسى را نیز دربر مىگیرد، زیرا در نشانههاى ماوراى زبانشناسى نیز معانى نهفته است؛ در یک غمضه چشم معنا نهفته است؛ پیچش مو داراى معناست و در سکوت و نوع سخن گفتن و رفتار کردن معانى نهفته است. اما چگونه مىتوان این فضاى معنایى را درک کرد؟ شما وقتى با انسانى سخن مىگویید، گاهى تنها گفتار و نوشتارش را ارزیابى مىکنید و گاهى همه نشانههاى روان شناختى و رفتارى او را وارد فضاى تحلیلى خود مىکنید؛ کجا مکث کرد؟ کجا سکوت کرد؟ کجا دستش را تکان داد؟ کجا پلک زد؟ کجا سرش را پایین انداخت؟ کجا پایش را روى پایش انداخت؟ و ...، همه اینها در فضاى گفتمانى معنا پیدا مىکنند؛ به تعبیر دیگر، در علم جدید، تنها به گفتهها، نوشتهها و رفتار فرد توجه نمىشود، بلکه گاهى در وراى سکوت یک فرد، دنیایى از سخن نهفته است که در پس گفتار و نوشتارش نهفته نیست. اما به تعبیر گفتمانى، «سکوت» یک دال تهى (empty signifier) است مثل هر واژه و مفهوم دیگر.
از دیدگاه سوسور، رابطه میان دال (signifier) و مدلول (signified)، رابطهاى قراردادى است و از رابطه آنها (دال و مدلول)، نشانه (sign) پدید مىآید که آنرا درک مىکنیم. هیچ دالى نیست که با مدلول خویش رابطه جوهرى داشته باشد و به گفته پوپر که یک بیّنه مبطِل، همه بیّنههاى مؤیّد را زیر سؤال مىبرد، اگر موردى یافت شود که دالى با مدلولش رابطه جوهرى برقرار کرده باشد؛ یعنى دال فریاد بزند که مرا به چنین چیزى رجوع دهید که جز آنرا بر نمىتابم، تنها در آن صورت مىتوانیم چنین چیزى را بپذیریم. پس ما به فضایى وارد مىشویم که کاملاً قراردادى است؛ گفتمانى که در آن مىتوان یک مفهوم را به مدلولهاى مختلف رجوع داد؛ مثلاً سکوت مىتواند علامت رضا، نشانه اعتراض، نگاه عاقل اندرسفیه و نشانهاى از سفاهت و جهالت باشد، گاهى نیز کسى که حرفى براى گفتن ندارد، سکوت مىکند. بنابراین، در فضاى گفتمانى، همه این مدلولها به آن معنا مىدهند، چه از نوع نشانههاى زبان شناختى باشند و چه ماوراى زبان شناختى. روىهم رفته، مجموعهاى سازواره و فضایى معنوى ایجاد مىشود که انسان با ورود به آن فضا مىتواند با آن مفاهیم رابطه برقرار کند. هر چند رابطه این مفاهیم با مدلولهایشان نسبى و قراردادى است، تا هنگامى که کلیت آن گفتمان باقى است، گزارههاى درون گفتمان و رابطه میان دال و مدلول جدى است، اما به محض اینکه فضاى گفتمان دچار تغییر و تحول مىشود و یا از گفتمان خارج شویم، هر چه در آن فضا جدى بوده، شوخى و نادیده انگاشته مىشود.
در این فضا، گفتمان جاى متن (text) مىنشیند و همه علایمى که بر متن حاکم است، بر جامعه و سیاست بار مىکند. در متن، هویت یک واژه ربطى (relational)است و هویتها ربطىاند. به تعبیر سوسور، یک واژه داراى رابطههاى «همنشینى»، «جانشینى»، «همزمانى» و «در زمانى» است. هویت یک واژه در گرو ارتباط با دیگر واژههاست و هیچگاه در عالم برهوت و تک و تنها هویت پیدا نمىکند.
ربطى بودن هویت (identity)، در عرصه معرفتى ما داراى تبعات جدى است و اگر آنرا بپذیریم، همه هویتهاى اجتماعى، ربطى (relational) هستند و دیگر هویت جوهرى (essential) نداریم. هویت self در گرو رابطهاش با otherاست، خودى در رابطهاش با دیگرى هویت مىیابد و هویت سیاه در رابطه با سفید تحقق پیدا مىکند. همه هویتها اختلاطى و پیوندى هستند؛ چیزى که دریدا از آن به هیبرید (hybrid) شدن تعبیر مىکند. هویتها به تعبیر عامیانه، منافقند و هویت شفاف و ناب، وهم است و وجود ندارد. ما هویتهاى کدر (identity blur) داریم، همه هویتها خاکسترىاند؛ ترکیبى از سیاه و سفید؛ سفید مطلق و سیاه مطلق نداریم؛ تا سفید نباشد، سیاه تعریف شدنى نیست و تا سیاه نباشد، سفید تعریف نمىگردد. به تعبیر آنها، پیش از این، سفید، سیاه را و سیاه، سفید را آلوده کرده است، آنها در حذف رادیکال هم دیگر معنا پیدا نمىکنند، بلکه همدیگر را آلوده کردهاند.
براى روشن شدن مطلب یک مثال معرفتى مىآورم: هنگامى که شما مارکسیسم را نقد مىکنید، مارکسیسم، پیش از آن شما را آلوده کرده است. تا مارکسیسم و مفاهیم مرتبط با آن درون ساحت معرفتى شما قرار نگیرد، براى شما موضوع درست نمىکند، ولى پس از آن که قرار گرفت، بر فضاى معرفتى شما مىافزاید. اگر تا پیش از این، مفاهیمى، چون بورژوا، خرده بورژوا، پرولتاریا، امپریالیسم، دترمینیسم تاریخى و ... در ساحت گفتمانى شما معنایى نداشت، اکنون این مفاهیم در درون ساحت گفتمانى شما قرار گرفته و آن خلوصى که ساحت گفتمانى قبل از آشنایى با مارکسیسم داشت، آلوده کرده است. بدون ورود به فضاى گفتمانى و بدون ایجاد کردن ردّپا و از بین بردن خلوص قبلى، موضوع و مسئله جدید مطرح نخواهد بود. بنابراین، فضاى گفتمانى به ما مىگوید که هویتها اختلاطىاند و آنها در ربط با همدیگر معنا پیدا مىکنند، نه در حذف و طرد همدیگر. نمىتوان گفت که من چون سیاه نیستم، سفید هستم، در این صورت منطق دو انگارى میان من و دیگرى، سیاه و سفید، مرد و زن، زشت و زیباو ... به هم مىریزد. علاوه بر اینکه بار مفهومى که به او داده مىشود، از بین مىرود. چه چیز سیاه را پست کرده است؟ مدلولى که به آن ارزانى شده است. سیاه نگفته است که مرا به ظلمت، حصار، بدبختى و ... رجوع دهید. از دیدگاه فوکو، این خشونت گفتمانى است که انسانها بر مفاهیم روا مىدارند. به عقیده وى، ما خشونت را در این مىدانیم که انسان را در بند کنیم، در حالىکه هر روز کریهترین [نوع] خشونت را روا مىداریم، بدون آنکه احساس ناراحتى کنیم؛ ما مفاهیم مختلف را با مدلولهایى که به آنها ارزانى مىداریم، به بند مىکشیم و آنها را در قوطى مىگذاریم و درش را لحیم مىکنیم و پس از آن مىگوییم «این است و جز این نیست».
امّا مفاهیم سرشار از معانىاند. آنها در هیچ ظرفى جاى نمىگیرند، بلکه لبریز مىشوند. وقتى ما در ظرف را مىبندیم و آنرا در حصار قرار مىدهیم و مىگوییم «این است و جز این نیست»، درباره آن مفهوم خاص، خشونت روا داشتهایم وگرنه مفاهیم مىتوانند با مدلولها و هویتهاى مختلف جمع شوند و هیچ مشکلى ایجاد نمىشود. از اینرو، اگر در حوزه سیاست کسى بگوید سیاست یعنى علم قدرت، شما مىتوانید در کل قضیه تشکیک کنید و نیز بپرسید که قدرت به کدام معنا؟ قدرت در معنایى که هابز بهکار مىبرد یا در معناى ماکیاولى؟ در معنایى که مارکس اراده کرده است یا در معناى وبر؟ در مفهومى که راسل قصد کرده یا در مفهوم نیوتون؟ قدرت بر طبق تعریف رابرتدال یا تعریف استیون لوکس؟ در معناى فوکو، و باراتز یا در معناى لاکلا وموف و دریدا؟ این معانى بسیار متفاوتند.
اصلاً نمىتوان گفت که مراد هابز از قدرت همان چیزى است که ماکیاول یا فوکو اراده کرده است. فوکو ما را با مفهوم (power) آشنا مىکند که با مفهومى که هابز در لویاتان و ماکیاول در استراتژى درنظر داشتهاند، بسیار متفاوت است. این مفاهیم، آنقدر ساده نیست که کسى تعریفى از آنها ارائه دهد و دیگران، صرفاً مصرفکننده آن باشند.
درباره چینىها [لطیفهاى] مىگویند که چون همه آنها شبیه یکدیگرند به جاى آنکه بروند عکس بیندازند، مىروند و عکس مىخرند! اما در عالم معرفتى این طور نیست که کسى کنسرو مفهوم قدرت را درخواست کند؛ یعنى یکى تولیدکننده و دیگران مصرفکننده باشند، چون مدلولها متفاوتند. دریدا سخن زیبایى دارد. به عقیده وى، چیزى بیرون از متن وجود ندارد، حتى واقعیتها درون گفتمان ساخته مىشوند. او بدون آنکه وجود اشیا را نفى کند، مىگوید: این درخت وجود دارد، اما تنها درصورتى با ما سخن مىگوید که با نگاه گفتمان به آن بنگریم و آنرا در درون یک متن )text( در نظر آوریم. ممکن است به یک نص، یک معرفت درجه اول و یا پارهاى از محکمات قائل باشیم، ولى جز از طریق گفتمان نمىتوانیم با آن رابطه برقرار کنیم و با آن سخن بگوییم و او نیز با ما سخن بگوید.
از تبعات این مطلب، آن است که اگر هم چیز ثابتى وجود دارد، تا وقتى که ثابت است هیچ مشکلى را حل نمىکند و وقتى که انسانها با آن رابطه برقرار مىکنند نمىتوان به آنها گفت که لطفاً از این شىء، برداشت واحدى داشته باشید. تا هنگامى که میلیاردها انسان روى زمین به درخت که شىء ثابتى است نگاه مىکنند، علم و دانشى به وجود نمىآید، ولى به محض آنکه وارد عرصه گفتوگو مىشویم و درخت را به درون متن مىآوریم؛ یکى با نگاه زیباشناختى به درخت مىنگرد و درباره آن کتابى مىنویسد؛ دیگرى درخصوص اینکه یک درخت تا چه اندازه مىتواند انرژىزا باشد سخن مىگوید؛ فرد دیگر از درخت به نیروى ماورایى و فیزیکى پى مىبرد و در وصف آن مىنویسد و فردى هم از خواص زیست محیطى درخت صحبت مىکند. نمىتوان به افراد گفت که چون این یک درخت است، پس همه با نگاه واحد به آن بنگرید و درباره آن، یک جور انشا بنویسید. این مربوط به شىء واحد بود، چه رسد به مفاهیم انسانى. مانند آنکه معلم به شاگردانش بگوید که درباره فقر انشایى بنویسید. بچه فقیر، فقر را آنگونه که هست ترسیم مىکند، اما بچه ثروتمند با نگاه خود، فقر را اینطور توصیف مىکند که خانوادهاى فقیر بودند، باغبان و نوکرشان فقیر بودند، راننده و خلبان آنها نیز فقیر بودند و ... او در انشاى خود خانوادهاى را فرض کرده است که با همه این اوصاف، باز هم فقیرند.
فضاى گفتمانى نشان مىدهد که چه چیزى جدى و چه چیزى شوخى است؟ چه چیز محکم و چه چیز متشابه است؟ کدام امر حقیقى و کدام غیرحقیقى است؟ البته، لزومى ندارد که این امر در فراسوى این گفتمان نیز حقیقت باقى بماند و هنگامى که وارد حوزه گفتمانى دیگر مىشود، آن حوزه حقایق خود را معرفى مىکند و حقایق گفتمان قبل را در معرض چالش و تردید قرار مىدهد. بنابراین، یک بحث مهم این است که «حقایق ساخته و برساخته گفتمانها هستند» و به یک معنا، محصول گفتمانهاى خاص مىباشند. نمىتوان به حقیقتى چشم دوخت که سرزمینهاى مختلف گفتمانى را طى کند مگر آنکه پیش از این، میان گفتمانها آشتى برقرار کرده باشیم. به قول مولانا، هنگامى که جلوى چشمت شیشه کبودى بگذارى، عالم را کبود مىبینى و اگر شیشه سبز بگذارى، عالم را سبز مىبینى. تا هنگامى که منظرهاى گفتمانى متفاوتند، هر کدام مهر استاندارد خود را بر گزارهها مىکوبند؛ یکى را حقیقت و دیگرى را باطل معرفى مىکنند. حتى بحث از این نیست که بعضى از مفاهیم، گفتمانها را در مىنوردند مانند مباحث آزادى، عدالت، دموکراسى و ...که همه از آنها خوششان مىآید و به بحث درباره آنها مىپردازند.
در بحثهاى گفتمان، دال universal [جهانى] و مدلول local [محلى] است مفهوم عدالت در نزد مارکسیست، غیر از عدالت در نزد مسلمان است، با آنکه هر دو درباره عدالت سخن مىگویند. دموکراسى در نزد ما متفاوت از دموکراسى در نزد لیبرالها مىباشد وگرنه ما با این همه دغدغه مىگفتیم که طرفدار لیبرالیزم غربى هستیم و دموکراسى را مانند انسان غربى مىفهمیم و همان را مىخواهیم پیاده کنیم، جامعه مدنى هم ربطى به جامعةالنبى(ص) ندارد، بلکه همان است که گرامشى و منتسکیو گفتهاند.
دلیل این دغدغهها آن است که باید متن (text) با زمینه (context) همخوانى داشته باشد. فضاى گفتمانى، نوعى context ایجاد مىکند و مذاق معرفتى را تحتتأثیر قرار مىدهد. شما هر متاع معرفتى را نمىپذیرید؛ یعنى نمىتوانید آنرا هضم کنید، چون عوارض آن شما را بیمار مىکند. context معرفتى، مذاق شما را مشخص کرده و اگر بخواهید که مذاقتان همه مزههاى مختلف را درک کند باید از این چارچوب فراتر روید. پس یکى از مباحث گفتمان این است که با برقرارى «این همانى» میان هویت داخل text و هویت داخل اجتماع، آنرا ربطى، کدر و اختلاطى مىداند.
مسئله دیگر این است که متن، حقیقت محور نیست. هویتها مىتوانند آزادانه در کنار هم بنشینند؛ مىتوان گفت که على به مدرسه رفت و درس هندسه خواند و پس از آن على را از آن فضا خارج کنیم. و بگوییم على، حسن را زد و به بیمارستان رفت و باز بگوئیم على به خارج از کشور رفت و در آنجا اقامت کرد؛ یعنى در هر فضایى هویت خاصى پیدا مىکند و نمىتوان برقامت یکى از این گزارهها جامه حقیقت پوشاند و آنرا قدسى کرد؛ به تعبیر دیگر، بر تن هیچ گزارهاى لباس قدسى نمىپوشانند و هیچ کدام را حقیقت نمىپندارند، چون همه بر ساخته گفتمانها هستند. تا جایى که فوکو همان سخنى را درباره انسان مىگوید که نیچه درباره خدا گفته بود؛ یعنى فوکو درباره آن سوبژهاى که در بستر گفتمان مدرنیته با افکار کانت متولد شد و آن فاعل شناساى آگاه که متصف به عقل خودمختار نقاد است، عقیده دارد که او مرده است؛ یعنى هویت او در درون گفتمانها شکل مىگیرد؛ او اسیر گفتمانهاست و گفتمانها به او حکم مىکنند که به یک قضیه چگونه بنگر.
بههر حال، گفتمانها در تلاشند تا از عصبیتهاى ایدئولوژیک دور بمانند، براى همین خود را universal نمىدانند. هر گفتمانى مىگوید: من خرده گفتمان هستم، من «هبل» نیستم، بلکه در این بتخانه، بتى کوچکم. من یک بازى زبانى در میان بازىهاى زبانىام، یک بازى زبانى استعلایى نیستم. البته این سخن به معناى آن نیست که بازى زبانى استعلایى ممکن نباشد. حاشیهاى که من در اینجا مطرح مىکنم این است که دامنه فراگیرى خرده گفتمانها ممکن است متفاوت باشد؛ یعنى یک خرده گفتمان، ده نفر را پوشش دهد و دیگرى صد نفر و سومى هزار نفر و ... به لحاظ منطقى، حصرى وجود ندارد که یک خرده گفتمان بتواند در جایگاه فراگفتمان بنشیند و universal شود؛ یعنى تمام جهان را تحت سیطره خود بگیرد، اما این مسئله متفاوت از آن است که از بدو تولد چنین ادعایى مطرح شود، اما اگر یک گفتمان، از راه تفاهم تعارضى (به تعبیر هابرماس)، گفتوگو و جدل و نیز جدى نشان دادن گزاره خود بتواند دیگران را مجاب کند که زیر سیطره گفتمانىاش درآیند، ممکن است. به سخن دیگر اینطور نیست که هیچ گفتمانى نتواند universalشود، اما تا به آن مرحله فوق نرسند، نمىتوانند خود را فراگفتمان بدانند، زیرا اگر باب فراگفتمانها باز شود، جنگ 72 ملت را در پیش خواهند داشت. هیچ فراگفتمانى در یک اقلیم معرفتى نمىگنجد، هیچ فراگفتمانى فضاى خالى براى سایر فرا گفتمانها باقى نمىگذارد. همیشه جنگ میان دو فراگفتمان متصور است، چون هر کدام در پى آنند که همه فضاها را اشغال کنند و نمىخواهند هیچ فضایى در این سرزمین معرفتى خالى بماند. فراگفتمان حاضر نیست این فضا به تملک یا اجاره دیگران در آید، بلکه تنها مىخواهد که هر کس وارد این سرزمین مىشود، مستاجر بىچون و چراى او باشد. او همچنین، براى همه تاریخ - از آغاز تا انجام - گفتنىهایى دارد و چیزى باقى نمىگذارد که دیگران دربارهاش سخن بگویند.
بنابراین فضاى گفتمانى، فضاى خرده گفتمانهاست و درباب «حقیقت» که مطرح گردید، باید گفت که حقیقت، هم بر ساخته گفتمانى مىشود و هم به تعداد گفتمانها متکثر مىباشد. هیچ خرده گفتمانى نمىتواند ادعا کند که تمام حقایق در نزد اوست، چون در مقابل، خرده گفتمانهاى دیگر نیز مىتوانند چنین ادعایى کنند. در اینجا یا عرصه براى گفتوگو و تفاهم تعارضى گفتمانها باز مىشود؛ مثلاً گفتمان اسلامى مىتواند گزاره خود را جدى جلوه دهد و مارکسیستها را زیر سیطره خویش درآورد یا بالعکس؛ و یا اینکه آنها همدیگر را به انتهاى تاریخ حواله دهند، باش تا صبح دولتت بدمد؛ در پایان تاریخ خواهید دید که کمون ثانوى ایجاد خواهد شد و یا در آن هنگام مشاهده خواهید کرد که جامعه ناب اسلامى برپا خواهد گشت؛ پس یا باید به شیوه استدلالى و از راه تفاهم و تعارض به پیش رفت و یا باید به پایان تاریخ حواله داد که منتظر باشید تا صدق ما بر شما عیان گردد.
در این فضا، به راحتى نمىتوان به چیزهاى ثابت دل بست، بدون وجود نصى که قرائت از آن متفاوت است. اگر پرسیده شود که آنکه وجود دار چیست؟ مىگویم این کتاب است. اگر پاسخ دهند که این کتاب که با سکوت من سخنى نمىگوید، مىگویم اما با شروع به قرائت این کتاب محکماتش هم آشکار مىگردد. اگر گفته شود که محکمات آن قابل تشکیک نیست، مىگویم اشکالى ندارد، این درون گفتمانت معنا پیدا مىکند، تا وقتى به لوازم و منطق نهفته در فضاى گفتمانى باور داشته باشى، آنهم برایت محکم است، اما اگر بیرون آمدید، شوخى مىشود. پس بحث، درون گفتمانى است نه برون گفتمانى و نمىتوان آنرا براى همه عالم تجویز کرد. علاوه بر اینکه باید این منطق را بر آحاد درون گفتمان خود حاکم کنى. اگر درون گفتمانها قرائتهاى متفاوتى وجود داشته باشد، باز معلوم نیست که در فضاى همان گفتمان، پژواک صداى واحد ممکن باشد. اینطور نیست که درون یک متن، تنها یک بازى زبانى وجود داشته باشد، بلکه به تعبیر ویتگنشتاین، بازىهاى زبانى مختلفى در چارچوب آن متن قرار دارند. یک نکته این است که برخى واژه گفتمان را به کار مىبرند، در حالىکه معناى تخصصى آنرا نمىدانند و چون فکر مىکنند که واژه زیبایى است، از گفتمان به جاى گفتوگو استفاده مىکنند که البته کارى عامیانه است. اگر گفتمان به معناى دقیق کلمه بهکار رود، همه این تبعات را دارد. اگر کسى این تبعات را بپذیرد، مىتواند وارد فضاى گفتمانى شود. بنابراین، نمىتوان فضاى گفتمانى را بهکار گرفت و از خصیصهها و نشانههایش مصون ماند. دریدا از بازسازى متن )deconstruction( سخن مىگوید؛ نوعى استراتژى قرائت متن که بتوان شیرازه متن را درهم پاشید و دوباره با همان لوازم خودش (نه با چیزى از بیرون)، آنرا بازسازى کرد؛ یعنى اگر عمارتى فرو ریخته مىشود با همان مصالح عمارت ویران شده، بناى دیگرى ساخته شود؛ اگر این گزاره فرو مىریزد با مفاهیمى که درون آن بود، فضاى مفهومى دیگرى ایجاد گردد. بر این اساس، با گفتمان وارد یک فضاى مستمر مىشویم که اجازه اندیشیدن درباره محکمات یا اسطورههاى چارچوب را نمىدهد. اجازه نمىدهد که بهراحتى اشیاء قدسى شوند، بتپندار ساخته شود و تعظیم گردد. زمانى انسانها از چوب و سنگ بت مىساختند، اما اکنون از پندارها، مفاهیم و گزارهها بت مىسازند و آنرا تعظیم مىکنند.
یکى دیگر از مباحث گفتمان این است که در نگاه به مسائل متن (text) حاشیه وارد متن مىشود؛ بدون مراجعه به حاشیه و پاورقى، متن فهمیده نمىشود و حاشیه را باید جزئى از متن دانست. بنابراین، وقتى با این دیدگاه وارد سیاست و اجتماع مىشویم، آنجا نیز حاشیه و متن بههم مىریزد در این حاشیه و متن بازى تکثرها و تمایزها برپاست؛ متن متکثر است و هویتهاى متمایز گردهم آمدهاند، اما به تعبیر فوکو، آن چیزى که به متن متکثر، یک جلد و شیرازه زده، انتظام در پراکندگى یا وحدت در کثرت است. جامعه مثل ظرف آش شله قلمکار نیست که همه هویتهاى اجزاى متکثرش درهم مستحیل شدهاند؛ گوشتها در نخودها، نخودها در سبزىها و ... بلکه جوامع بشرى به ظرف سالاد شبیه است که در آن کاهو، گوجه، خیار، هویج و ... هست و همه در یک ظرف و با هم داراى یک معنا مىباشند، اما هر کدام را مىتوان از دیگرى تفکیک کرد.
پس، به تعبیر گفتمانى، تمایز به معناى آنارشى نمىباشد. اینطور نیست که ما وحدت را در آش شله قلمکار بدانیم، اصلاً چنین چیزى ممکن نیست و خدا نیافریده است. هیچ جامعهاى نیست که هویتهاى درونش کاملاً «این همان» باشند و همه یکسان فکر کنند. انسانها با هم متفاوتند و متفاوت مىاندیشند، اما اختلاف در اندیشه و نگرش آنها آنارشى نیست که جامعه را درهم بریزد، بلکه بر اثر آن فضاى سیاسى و اجتماعى جدید، اجتماع از کلیتى بسته و نوعى این همانى در هویتها خارج مىگردد و پذیرفته مىشود که میان هویتهاى متکثر همزیستى مسالمتآمیز وجود دارد. این دفتر جلد و شیرازهاى هم دارد، ولى ورقها و جملههاى آن متفاوت است. اینگونه نیست که در تمام این دفتر یک جمله نوشته و تکرار شده باشد؛ مثلاً حسن آمد، حسن آمد، حسن آمد و ...، بلکه از جملههایى پر شده است که مفاهیم و هویتهاى متکثر آن در کنار هم، فضاى مفهومى جدیدى ایجاد کردهاند. اگر آن منطق پذیرفته شود، جامعه هم همینطور است و باید ببینیم به جامعه و سیاست چگونه نگریسته مىشود. بنابراین، دوباره فضایى براى ما ایجاد مىکند که به راحتى نتوانیم آنرا جدا کنیم.
پس از آن مىگوید که متنى که شما درون آن قرار دارید در جغرافیاى مشترک سایر متنها قرار دارد، بدون آنکه شما اراده کنید. در این صورت منطق تکرارپذیرى دریدا بر آن حاکم است که براساس آن مفاهیم از یک متن جدا و در متن دیگر حک مىشوند، بدون آنکه انسانها بتوانند جلوى آنها حصار بکشند. بنابراین، شما همواره در بینامتن (inter text) قرار دارید. چهرهتان بر افروخته نشود و رنگتان تغییر نکند که وادار شوید مرتباً از اصالت سخن بگویید. شما تحت تأثیر افکار دیگران قرار گرفتهاید. فضاى معرفتى و گفتمان شما در جغرافیاى مشترک گفتمانها و در (inter text) قرار گرفته است. گفتمان شما محصول تمام بشرى است. نمىتوان گفت که مدرنیته خواست انسان غربى است. هیچ کتابى تنها یک مؤلف ندارد، آنطور که موسوم شده که روى کتاب نام فلان نویسنده را مىنویسند. همه مىدانیم که این کتاب، در ذهن هزاران نویسنده دیگر نیز حضور داشته است. نویسنده که کتاب را در خلاء ننوشته، در جنگلى رها نبوده است که کتاب تولید کند، بلکه تحتتأثیر اندیشه دیگران این کتاب تولید شده است. هر کتاب و هر گفتمان، چند نویسنده دارد.
بارتز یک مرحله جلوتر مىرود و مىگوید: وقتى کتاب نوشته شد، نویسنده مرده است. نمىتوان نویسنده را با کتابش clips کرد. آنجا خواننده پابه میان مىگذارد، هر چند آن کتاب مملو از نص باشد. نویسنده نمىتواند در هر کجا که خواننده به گونهاى متفاوت قرائت کرد، او را مؤاخذه کند که چرا مانند من برداشت نکردى؟ براى همین است که از capital مارکس، هم برنشتاین تجدیدنظر طلب بیرون مىآید و هم گرامشى؛ هم هورکهایمر و آدورنو از مکتب فرانکفورت ظهور مىکنند؛ هم مارکسیستهاى فلسفى، هم مارکسیستهاى ساختارگرایى، چون پولانزاس و آلتوسر بروز مىیابند؛ هم پست مارکسیستهایى مثل لاکلا وموف و هم مارکسیستهاى دیگرى همچون جیمسون، و همه معتقدند که مارکس چنین گفته است.
در جهان اسلام نیز ما از آغاز با جنگ 72 ملت روبهرو بودهایم؛ یعنى بحث گفتمانى این است که شما حتى با آن نص نمىتوانید رابطه واحدى ایجاد کنید نمىتوانید آنرا از بسترش جدا و در ذهنتان حک کنید؛ از اینرو به ما مىگویند: شما که به امامان معصوم - علیهمالسلام - معتقدید، همه آن امامان به دست مسلمانان کشته شدند!
بنابراین، حتى درون یک گفتمان هم شما این تکثر را مىبینید، پس با پذیرش این تکثر، در پى انتظام بخشیدن به درونش باشید نه آنکه هویتهاى متمایز را در همدیگر مستحیل کنید و در دیگ جوش قرار دهید تا یک هویت از درون آن بجوشد. ممکن نیست که یک ایرانى حرفى بزند و شصت میلیون ایرانى دیگر همان حرف را بزنند.
پس گفتمانها همیشه روى عرش حرکت نمىکنند، بلکه گاهى پایشان را روى فرش مىگذارند و ما را به واقعیتهاى اجتماعى و تاریخى مان رجوع مىدهند و راه اصلاح آنها را به ما مىآموزند. بنابراین، واقعیتها نیز در درون گفتمان تعریف مىشوند چه رسد به حقایقى که ما به ازاى بیرونى دارند و ما آنها را امر واقع مىنامیم. وقتى امورى که مابازاء بیرونى دارند و موضوع مشاهده و حس و آزمایش ما قرار مىگیرند، برساخته گفتمانى هستند، حقایق نیز برساخته گفتمان مىباشند. فوکو یک گام به پیش مىگذارد و مىگوید: حقایق ساخته و برساخته روابط قدرت مىباشند. وى در مباحث دیرینهشناسى خود معتقد است: گفتمانها مصون از مدار قدرت نیستند، power knowledge، هرجا قدرت هست دانش و معرفت در پس آن وجود دارد و با هر حوزه معرفتى یک مدار قدرت هست. اینها همزاد یکدیگرند و در این فضا حقایق تولید مىشود. از آنجا که قدرت همه جا را تسخیر کرده و در همه چیز هست و به قول فوکو، قدرت پراکنده است نه متمرکز و همهچیز را تحتتأثیر خویش قرار مىدهد، بنابراین، به طریق اولى، حقایق نیز برساخته قدرتند.
چه کسانى گزارههاى جدى یک جامعه را بیان مىکنند؟ کسانى که اقتدار بیان آن گزارهها را دارند. براى همین، هنگامى که تحلیل فردى که داراى اقتدار بیان گزارههاى جدى جامعه درباب موضوعى خاص را با تحلیلى مشابه از جانب فرد یا گروهى از محققان که مدتها آن موضوع را مطالعه کردهاند مقایسه کنیم، مىبینیم که مطلب روزنامهاى فردى که داراى اقتدار بیان گزارههاى جدى است، بازتاب پیدا مىکند و خود آنها (صاحبان قدرت) در عالم خفا اجازه فکر کردن فراسوى آنرا نمىدهند و آنجا پایان اندیشه و تصور است و آن قدرت نهفته این گزاره را به گزارهاى جدى تبدیل کرده است. در سوى دیگر ممکن است آن پژوهشگر با بهکارگیرى تئورىها و پژوهشهاى میدانى و گسترده، نظریهاى ارائه دهد که به هیچ وجه جدى گرفته نشود و حتى مورد تمسخر واقع شود.
قدرت در پس گفتمان نقش مهمى دارد و تأثیر آن بر جدى بودن گزارهها در فضاى گفتمانى بهگونهاى است که گفته مىشود: هیچ گفتمانى خارج از مدار قدرت نیست. لاکلا سخن زیبایى دارد: وقتى دال با مدلول جمع مىشود، فىالواقع رابطهاى هژمونیک صورت گرفته است. وى در تبیین هژمونى در این فضا مىگوید: عاملى که دال را با مدلول جمع مىکند و قدرتى که با آن، ظرف وارد مظروف مىشود و ظرف را همخوان مظروف و مظروف را همخوان ظرف کرده و جا انداخته، قدرت گفتمانى است. پس گفتمانها هیچگاه از مدار قدرت به دور نیستند. قدرت تنها چهره فیزیکى و انسانى ندارد، بلکه به تعبیر فوکو، در یک نگاه، در یک کلمه، در یک پوستر که بر دیوار نقش بسته، در یک سکانس فیلم، در یک شعر، در یک آواز، در یک سرود و در یک موزیک، قدرت نهفته است. او مىگوید: مگرنه اینکه قدرت بهمعناى ساده این است که (الف) بر (ب) تأثیر مىگذارد و (ب) رفتارى انجام دهد که مطلوب (الف) باشد، این تنها با عِدّه و عُدّه انجام نمىشود. شما به لحاظ روانى و گفتمانى مىتوانید کارى کنید که فردى که روى او اعمال قدرت شده مطابق خواست شما رفتار کند؛ مطابق میل شما لباس بپوشد، آرایش کند، سخن بگوید و قهرمانى انتخاب کند که شما مىپسندید. این جهت دادن به رفتارها بدون به کارگیرى زور است. بنابراین، اِعمال قدرت، منحصر در چهره فیزیکى و عمل انسانى نیست.
گفتمان هم جاى ایدئولوژى (ideology) مىنشیند و هم بهجاى اجتماع (social). گفتمان، اجتماع را از آن کلیت بسته و انسداد گونهاش خارج مىکند و ایدئولوژى را از ویژگىهاى universalبودن، reductional بودن و assential بودن تهى مىکند و همه آنها را از او مىگیرد.
هنگامى که کسى مفهوم گفتمان را بهکار مىبرد، در واقع به نوعى متن را قرائت مىکند. متنى که قبلاً پذیرفته بود که میان گزارههایش سلسله مراتبى وجود ندارد و یکى با دیگرى مشابه نیست، یکى شوخى نیست و دیگرى جدى، و بعد از آن «فرانظریه» را فرو ریخته است، چون گفتمان به ما اجازه تولید فرانظریه نمىدهد؛ متاتئورى و متامتد ممکن نیست، بلکه خرده نظریه ممکن است؛ over determination منطقى است ولى determination منطقى نیست؛ یعنى با گفتمان از منطق تعیّن یکجانبه خارج مىشویم و وارد منطق تعیّن چند جانبه مىشویم. هر پدیده داراى چهرههاى گوناگونى است که باید پروژکتورهاى نظرى مختلف از زاویههاى متفاوت بر آن بتابد تا فهمیده شود وگرنه، به تعبیر مولانا، از این فیل تنها ستون یا تخت درک مىشود. از اینرو، باید خرده نظریهها را بهکار گرفت. هیچ نظریهاى نمىتواند در جایگاه فرانظریه بنشیند و ادعا کند که همه اتفاقات جهان را با هر بُعد و چهرهاى مىتوانم در فضاى خویش قرار دهم و بگویم چیست یا کیست؟ نظریه گفتمان، اسطوره چارچوب (به تعبیر پوپر) را مىشکند، مقدمات اولیه ارسطویى را خرد مىکند و حتى «فراتر از پوپرى» را زیر سئوال مىبرد.
نظریه گفتمان، تبعات ژرف و گستردهاى دارد که هر کس بخواهد آنرا بهکار برد باید آنها را بپذیرد و بداند که خرده گفتمانها مىتوانند ما را گامى به پیش برند، اما همواره شناخت حاصل از آنها «نسبى» است. رسیدن به سر منزل مقصود و کشف حقایق ممکن نیست. گفتمانها معرفت بشرى را ارتقا مىدهند، ولى این امر، الزاماً در جهت کسب حقیقت نیست، بلکه در جهت توضیح، تفسیر و تحلیل وقایعى است که در پیرامون ما اتفاق مىافتد. دریدا مىگوید: ورود به عرصه ثابتها و واحدها، ورود به عرصه متافیزیک است و آنجا نمىتوان سخن گفت، گفتمان را از عرش بیاورید و روى فرش بگذارید؛ یعنى هنگامى که به فضاى امور ثابت وارد مىشوید، گفتمان «پایش چوبین» مىشود و دیگر کارایى ندارد. کارآمدى گفتمان جایى است که از عرش به فرش بیاید و از آن بخواهیم که بهطور نسبى درباره وقایع مختلف، چیزى بر معرفت و آگاهى ما بیافزاید نه آنکه حقایق را بهطور مطلق و کامل مکشوف کند. این فضاى گفتمانى است که به روى همه چیزها باز مىشود.
من به دلیل کمى وقت، در بحث کلیات به همین مقدار بسنده مىکنم و توضیح بیشتر را به مجالى دیگر واگذار مىکنم. البته دوستان مىدانند که چه نقدهایى بر این مباحث وارد است. باید بدانیم که دیوار گفتمان کوتاهتر از آن است که بتواند ما را در مطالعات اسلامى یارى دهد. مگر آنکه به معناى عامیانه، تحلیل گفتمان را به مثابه تحلیل محتوا درنظر بگیریم؛ یعنى تصور کنیم که چرا این گزاره شکل گرفته و چه نیتى در پشت آن نهفته است و این گزاره با دیگر گزارهها چه ارتباط مفهومى پیدا مىکند؟ اینها از مباحث ساده قضیه است، اما گفتمان در معنایى که وارد فضاى پیچیده جدید مىشود، تبعاتى بههمراه دارد که براى کاربرد آن، درک و توجه به آن لوازم و تبعات، اهمیت زیادى دارد.
نکتهاى که در پایان این بخش از بحث خود باید به آن اشاره کنم این است که به عقیده من، مىتوان از فضاى تحلیل گفتمان - با همان بیانى که مطرح کردم - آزادانه استفاده کرد؛ ما نباید لزوماً خود را در تعریف «نظریهپردازان گفتمان» محصور کنیم و نتیجه بگیریم که مطابق آن چارچوبها گفتمان براى ما کاربردى ندارد یا اینکه فکر کنیم که اگر از آن استفاده کنیم باید تمامى منطق آنرا بپذیریم. نه، چه کسى گفته است که ما از آن (گفتمان) بتپندار بسازیم؟ در مواردى که گفتمان براى ما رهگشاست از آن بهره مىگیریم و در جاهایى که ما را به کژراهه مىبرد، به آن کارى نداریم و آن را، مانند هر گفتمان دیگر، در ردیف خرده گفتمانها و خرده نظریهها قرار مىدهیم و حکم خودش را بر او جارى مىکنیم و هیچگاه آنرا بهعنوان یک فرانظریه تلقى نمىکنیم.
دکتر سلطانى: ما با مبانى و قابلیتهاى تبیینى این نظریه کاملاً آشنا هستیم. از اهداف این نشست پاسخ به سؤالاتى بود که قبلاً تقدیم جنابعالى گردید و پرسش اول این بود که آیا گفتمان بهعنوان روش، با گفتمان بهعنوان یک نظریه چه تفاوتهایى دارند؟ و سایر سئوالات معطوف به این بود که آیا مىتوان نظریه گفتمان را در محیطى اسلامى و براى موضوعات اسلامى بهکار برد یا نه؟ با توجه به اینکه شما در سخنانتان گفتید که مىتوان آنرا بهکار گرفت، سئوالم این است که آیا بهکار گرفتن بعضى از مفاهیم و نادیده انگاشتن برخى دیگر، ما را دچار مشکلات نظرى نمىکند؟ چون گفتمان نظریهاى کاملاً منسجم و بههم پیوسته است که همه اجزایش باهم مرتبطند و نمىتوان تنها قسمتى از آن را بهکار برد. اما سئوالى که براى من مطرح شده این است که چگونه مىتوان نظریه گفتمان را درباره موضوعات و مسائل اسلامى که نوعى حقیقت استعلایى فرابشرى محسوب مىشوند و قطعاً با این نظریه مطابقت ندارد، به کار برد؟
دکتر تاجیک: در اینباره، هم روش و هم نظریه را به کار مىبریم اما هر دو را به صورت خرده نظریه و خرده روش. هیچ کدام از آنها جایگاه فراروش و فرانظریه ندارند؛ یعنى به لحاظ معرفتشناسى، گفتمان هیچگاه در منزلت استعلایى ننشسته و خود را در آن جایگاه قرار نداده است، تا جایى که برخى از متفکران، مانند فایرابند در کتاب بر ضد روش معتقد است که روشها و تئورىها حجابى بر دیدگان انسان مىنهند و مانع دستیابى او به حقیقت مىگردند که البته این نگاهى افراطى است. به عقیده من، گفتمان، هم بهمعناى روش و هم به معناى نظریه بهکار مىرود و شرح و تفصیل آن نیازمند فرصت دیگرى است.
در پاسخ به این سئوال که آیا مىتوان بدون التزام به مبانى معرفتشناسى و نسبىگرایى موجود در تحلیل گفتمان، از این نظریه در مطالعات اسلامى استفاده کرد؟، باید بگویم که من آزادانه از نظریهها استفاده مىکنم. در این صورت، اگر وارد فضاى گفتمانى شویم، نباید از چیزهایى که آنها را خرده گفتمان و خرده روش مىدانیم، بتپندار بسازیم، چرا که در این فضایى که باز مىکنیم باید امکان داشته باشد که فراگفتمانها بجوشند وگرنه گزارهاى را جدى کردهایم و پیرامون آن حالت قدسى ایجاد نمودهایم؛ گزارهاى که نمىتوان به آسانى به حریم آن نزدیک شد، در حالىکه براساس منطق، باید اجازه داشته باشیم که فراسوى این نظریه به امور دیگر هم بیندیشیم و در این حالت است که مىتوان اصول گفتمان را به کاربرد و از گفتمان و حقایق جهانى )universal( سخن گفت.
دکتر سلطانى: اینجا مطلقگرایى مىشود
دکتر تاجیک: نه باید ببینیم چه فضایى براى شما باز مىشود. یک گزینه، مطابق منطق گفتمان این است که چیزى جز خرده گفتمانها موجود و ممکن نیست و گزینه دیگر این است که ما مىپذیریم که خرده گفتمانها مىتوانند موجود باشند، اما امکان ظهور فراگفتمانها نیز وجود دارد. از دو گزینه مذکور، کدام دموکراتیکتر است؟ کدام یک گزاره جدى درست نکرده است؟ با کمىدقت در مىیابیم که گزینه نخست براى ما بتپندار دیگرى ساخته است.
«تو گفتى بت پندار شکستم، رَستم
این بت که زپندار برستم با اوست»
یا به سخن مولانا:
فلسفى کو دیو را منکر شود
در همان دم سخره دیوى شود
یعنى گفتمان دیو را منکر مىشود، در حالىکه خود سخره دیو است؛ مىآید بتپندار را مىشکند، ولى خودش بت دیگرى مىسازد. اگر بخواهیم با منطق گفتمانى، گفتمانها را از بتپندار ساختن رهایى بخشیم، باید بگوییم امکان اینکه یک گفتمان فراگیر شود وجود دارد. در غیر این صورت، اولین سئوالى که مطرح مىشود این است که آیا دامنه فراگیرى همه گفتمانها مساوى است؟ وقتى که یک گفتمان ده نفر را زیر پوشش خود قرار مىدهد و گفتمان دیگر مىتواند پانزده پیرو داشته باشند، به طریق اولى، وجود گفتمانهاى دیگر با پنجاه میلیون و ... پیرو ممکن است و هیچ حدو حصر منطقى وجود ندارد.
اگر گفتمانى از راه توافق تعارضى (به تعبیر هابرماس) و گفتوگو و جدل، خود را بهعنوان گزاره جدىتر مطرح کند و با پذیرش دیگران، پیروانش افزایش یابند، چه مانعى دارد که آنرا فراگفتمان بدانیم؟ چرا که در این باره هیچ حصرى وجود ندارد و هیچ یک از اصول دموکراسى نیز دگرگون نشده است: اینطور نبوده است که از آغاز در پى مطرح کردن خویش و نفى دیگران بوده باشد، بلکه نشسته و با دیگران صحبت کرده و مفاهیم خود را عرضه کرده است و دیگران هم پذیرفتهاند، اگر چنین نباشد دیگر انگیزهاى نخواهد بود. به تعبیر پوپر، اگر «فراتر از» در کار نباشد، براى هیچ تلاش علمى و معرفتى انگیزهاى وجود نخواهد داشت؛ یعنى اگر قرار باشد که من در این حرکت علمى به همان جایى برسم که یک فرد عادى مىرسد، چرا تلاش کنم؟ فضاى رقابتى آنجا شکل مىگیرد که «فراتر از» وجود داشته باشد. نباید از ابتدا بگویم که «فراتر از» در صندوق و کشکول من است و همه باید به من نگاه کنید و از من پیروى کنید، چون شما به خطا مىروید، بلکه با تلاش در این مسیر حرکت مىکنم و دیگران را هم به این راه دعوت مىکنم تا بر شمار پیروانم بیافزایم. اگر رهروان راههاى دیگر ترجیح دادند که در راه من حرکت کنند که فبهاالمراد، این نشانگر موفقیت علمى من است و روشن مىکند که در فضاى گفتمانى مىتوان به گفتمان «جهانشمول» و «حقایق فراتر از» اندیشید و اگر در فضاى گفتمانى با مانع روبهرو شدم، این هشدارى براى من خواهد بود.
هنگامى که پست مدرنیزم از ورود به برخى فرا روایتها منع مىکند، در صورتى که خودش فرا روایتى ایجاد مىکند، گرداب دیگرى ساخته است که باید مراقب باشیم که در گرداب گفتمان و پستمدرن گرفتار نشویم. گفتمان باید ابزارى براى شناخت باشد، نه آنکه خود را درون چهار دیوارى آن محصور کنیم و از خود سلب اختیار نماییم، بلکه مىتوانیم شالوده آن گفتمان را بشکنیم. پس در مواردى که گفتمان مىتواند به لحاظ ابزارى به ما کمک کند، از آن بهره مىگیریم؛ هر کجا نیاز باشد به آن مىافزاییم و گاهى هم از آن عبور مىکنیم. بنابراین، اگر گفتمان بخواهد محکمات قدسى مرا تضعیف کند یا زیر سؤال برد، من از گزارههاى آن دستگاه نظرى براى خود محکمات قدسى نمىسازم بلکه من هم محکمات قدسى او را زیرسؤال مىبرم و از آن عبور مىکنم و گفتمان را به مثابه ابزارى براى رسیدن به مقصود و تعالى معرفتى مىدانم.
دکتر حسینىزاده: نکته اول: ابهامى است که به نظر مىرسد در کلام استاد وجود دارد؛ استاد در ابتدا گفتند که بدون پاىبندى به تبعات و الزامات گفتمان، نمىتوان این نظریه را به کاربرد و در پایان بحثشان اشاره کردند که مىتوانیم از گفتمان استفاده آزاد کنیم، بر این اساس، این پرسش مطرح است که در صورت کاربرد آزادانه گفتمان، آیا بنیاد این نظریه همچنان محفوظ مىماند یا به معناى آن است که ما از برخى اصول آن چشمپوشى کردهایم؛ مثلاً اگر گفتمان «نص» را نپذیرد و ما در مباحث اسلامى، با استفاده آزاد از گفتمان بر نص تأکید کنیم؛ یعنى در مواردى که خلاف گفتمان است، از آن استفاده کنیم، با این توجیه که ما از این نظریه استفاده آزاد مىکنیم، بهنظر مىرسد که این پارادوکسیکال باشد.
نکته دوم، درباب مباحثى است که استاد درباره دریدا بیان کردند. به نظر مىرسد که deconstruction، با هر نوع بنیان، شالوده و ساختى مقابله مىکند و حتى هنگامى که از دریدا خواسته مىشود که deconstruction را تعریف کند، مىگوید: تعریف آن صحیح نیست، چون هر تعریفى از آن ارائه دهم بازتعریف ثابتى خواهد بود که برخلاف خود نظریه است. اما در تعبیر شما از deconstruction، دریدا بنیانى بر مىاندازد و بنیان جدیدى را در مىاندازد. آیا ایجاد بنیان جدید، برخلاف deconstruction دریدا نیست؟.
نکته سوم اینکه طبق سخنان شما، در گفتمان دال universal و مدلول localاست و بههر حال، پایه ثابتى وجود دارد، مانند عدالت که مفهومى ثابت است، ولى مدلولهایش متغیرند. پرسش من این است که با توجه به این بحث، آیا نمىتوان در مباحث اسلامى، نص را مانند دال که ثابت است، دانست و قرائتها و تعبیرهایى که از آن نص مىشود را متغیر به حساب آورد. بنابراین، در عین حال که نص در مطالعات اسلامى ثابت است، از نظریه گفتمان در این خصوص استفاده کرد.
دکتر تاجیک: درباره واژه گفتمان بهعنوان یک نظریه مطرح باید بگویم که نمىتوان به راحتى پابه سرزمین گفتمانى لاکلا وموف گذاشت و از آنجا عبور کرد. لاکلا وموف مىگویند که اگر مىخواهید چارچوبى که ما درست کردیم بهکار گیرید، باید به تبعات آن ملتزم شوید؛ این در صورتى است که شما تئورى لاکلا وموف یا دریدا و یا هر کس دیگر را بهکار مىگیرید. ولى از دیدگاه من، لزومى ندارد که خود را در بند لاکلا وموف، فوکو، دریدا و ... گرفتار کنیم؛ یعنى در مرحله نخست باید بدانیم که گفتمان را در چه معنایى بهکار مىبریم، گاهى چیزى ساختهایم که نمىتوانیم هم درون آن باشیم و هم بیرون آن، هم این باشیم و هم آن و نه این باشیم و نه آن. نمىشود که به لحاظ تئوریک هر لحظه به سمتى متمایل شد؛ باید همواره تئورى داشته باشیم، حتى موقعى که آزادانه استفاده مىکنیم، باید جنبههاى نظرى آنرا رعایت کنیم و حدّ و مرزهاى آنرا مشخص کنیم و بدانیم که در کدام سرزمین معرفتى ایستادهایم و با یک دیگر سخن مىگوییم، نمىشود که در یک سرزمین معرفتى ایستاده باشیم و در همان آن، آنجا نباشیم. بنابراین، اگر در سرزمین معرفتى لاکلا ایستادهایم، باید تبعاتش را بپذیریم، ولى اگر آزادانه آنرا بهکار مىگیریم باید مشخص شود که اجزایى که خود اضافه کردهایم با چیزهاى دیگرى که مونتاژ شدهاند، «سازواره» است یا اینکه هر جزئى ساز خود را مىزند؛ یکى در شور و دیگرى در ماهور مىنوازد؛ جزء دیگر بدیهه نوازى مىکند و دیگر در پنج دستگاه مىنوازد! بالاخره در این فضاى نظرى باید همنوازى وجود داشته باشد. بنابراین خواستم بگویم که در حالى که در بوق خودمان مىنوازیم و قرار نیست که بوق دیگران را بگیریم و بنوازیم، آن فضاى همنوازى را مىتوانیم ایجاد کنیم.
درباره واسازى دریدا (deconstruction) باید گفت که آن ترکیبى است از X + Con. شما تا به لحاظ معرفتى و فلسفى در سرزمینى نایستاده باشید، نمىتوانید از چیزى نهى کنید؛ نمىتوان در ناکجاآباد معرفتى ایستاد و نهى کرد، چون چیزى که از آن نهى مىکنید با توسل به چیزهاى دیگر به شما حکم مىکند که این غلط است؛ در ناکجاآباد نمىتوانید رد کنید، رد براى رد بىمعناست. رد براساس پیشافرضها، پیشاذهنها و پیشافهمهایى است که بر شما غلبه کرده و دیگر نمىتوانید این فضاى معرفتى را بپذیرید. فضاى non - discourseوجود ندارد. شما نمىتوانید وارد حوزهاى معرفتى شوید که گفتمان در آنجا حضور ندارد و از چیزى نهى کنید، اینکه از چیزى نهى مىکنید، حکم گفتمان دیگرى است.
پس deconstruction به این معناست که اگر شما فقط X کنید، چیزى باقى نمىماند. با چه چیزى X کامل مىکنید؟ آقاى دریدا شما باید قبلاً در یک جغرافیاى معرفتى خاص ایستاده باشید تا بتوانید دیگران را X کنید! شما چگونه هوسول را Xو سوسور را deconstruct مىکنید؟ این عمل دریدا به دلیل آن است که وى اول مىگوید من به لحاظ زبانشناسى اینرا مىفهمم و بعد سوسور را زیر سؤال مىبرد یا مىگوید من از فلسفه سیاسى متافیزیک غرب چنین مىفهمم و افلاطون را زیرسؤال مىبرد؛ یعنى به تعبیر خودش deconstruct مىکند. پس تا در جایى قرار نداشته باشید ممکن نیست از چیزى نهى کنید. باید توجه داشت که con + X است منتها تفاوتش این است که وقتى چیزى که X کردیم، مىخواهیم بنا کنیم، با مصالح خودش برپا مىکنیم و قرار نیست که از بیرون مصالح بیاوریم.
درباره این که دال universal و مدلول local است، بنابراین مىتوان آنرا درخصوص نص پیاده کرد، باید بگویم که دال، به تعبیر زبانشناسى آواست و آن چیزى که از تصویر در ذهن فرد نقش ببندد، مدلول است. آوا مشکل چندانى را حل نمىکند؛ مثلاً دموکراسى آواست. تا وقتى که آواست، همه دارند؛ آن جایى که من دموکرات بر سر دموکرات دیگر مىزنم یا او را به دیکتاتورى متهم مىکنم آن جاست که از این آوا چیزى در ذهنم نقش مىبندد و آن مدلول است. مشکل زمانى شروع مىشود که مدلولها ارائه مىشوند. تا وقتى که نص به عنوان آواست، بحثى نیست. مشکل در صورتى است که تصویرى که از این آوا در ذهن فردى که آنها را به کار مىگیرد با تصویر ذهنى شما همخوانى نداشته باشد؛ مثلاً ضارب مىگوید «لاحکم الّا للَّه» و مضروب هم با آنکه همین کلام را مىگوید، ضربت بر سرش فرود مىآید؛ یعنى آوا همان آواست، اما مشکل مربوط به مدلولها است؛ چیزى که از درون آن فهمیده مىشود. هنگامى که افراد مدلولها را به دالها ارزانى مىدارند، مشکلاتشان شروع مىشود و باید دید که در این فضا چه مىکنند.
دکتر حسینىزاده: سؤال من مربوط به امکان و امتناع است یعنى آیا استفاده از گفتمان در مطالعاتى که نص محور است، وجود دارد یا نه؟
دکتر تاجیک: بله ممکن است، ولى آن چیزى که با شما سخن مىگوید قرائت شما از آن نص مىباشد، در غیر اینصورت باید فرض کرد که نص، مثلاً در طبقه پنجم از موزه فلان قرار گرفته و با انسانها تنها یک حرف مىزند؛ او مىگوید که منویات درونىام این است، قرائت فلانى غلط است و قرائت فلانى درست. این نص در صورتى با ما سخن مىگوید که با آن رابطه برقرار کنیم و مشکل نیز از همینجا (قرائت) شروع مىشود. چون نمىتوان درباره یک انسان با پیشافرضها و پیشاگفتمانهاى مختلف حکم کرد که نگرشى، همانند فرد دیگرى که پیشاگفتمانهایى متفاوت با او دارد، داشته باشد. این امر زمانى ممکن است که یک همگونى گفتمانى ایجاد شده باشد و آنجا مىتوان حکم به برداشت واحد کرد.
آقاى بابایى: من درباره سخنان آقاى دکتر چند نکته را مطرح مىکنم:
اوّلاً، براى من دقیقاً روشن نشد که مبانى نظرى و معرفت شناختى گفتمان چیست؟ به نظر مىرسد که گفتمان، داراى برخى از مبانى انسان شناختى نیز باشد که کاملاً انسانها را متکثر مىکند و وجود یک گوهر مشترک را مورد تردید قرار مىدهد. از اینرو، مناسب است تا قدرى درباره مبانى نظرى و خاستگاه گفتمان بحث شود.
ثانیاً، سؤالى که برایم مطرح شد این است که وحدتى که در گفتمان وجود دارد و به گفته شما آن را از نوعى آنارشیسم جدا مىکند، دقیقاً چیست؟ اگر منظور از وحدت «من ناظر» یا «من قرائت کننده متن» است - آنطور که بنده از نظریه گفتمان فهمیدم - در این پارادایم، تقریباً «من» مرده است و اگر بخواهد به حلقه واسطى تبدیل شود، چگونه ممکن خواهد بود؟ در همان مثالى که سالاد با آش مقایسه گردید، اگر تکه چوبى در درون سالا بیفتد، وحدت آن را به هم مىزند، پس سؤال من بهطور خلاصه این است که جایگاه این وحدت در نظریه چیست؟ و این نقطه ثابت، چهطور مشخص مىشود؟
ثالثاً، ملاحظه یا ابهامى که دارم این است که اگر مرگ مؤلف را قبول کنیم و متن را صرفاً یک آوا بدانیم، آیا مىشود پذیرفت که از هر متنى، هر نوع تداعى و هر قرائتى به دست آید؟ آیا بهعنوان مثال، در متن مارکس مىتوانیم یک هسته سخت مرکزى مشاهده کنیم و بگوییم از نظریات مارکس احتمالاً تفسیرهاى مارکسى متفاوتى به دست مىآید، ولى شاید نتوانیم از آن تفسیرى لیبرالى استفاده کنیم. درباره نصوص دینى نیز همینطور است؛ مثلاً آیا ممکن است از لا اله الّااللَّه، معناى «باران مىآید» در ذهن ما ایجاد شود یا نه؟
دکتر تاجیک: بله، بههر حال نظریه گفتمان، مبانى معرفتشناسى دارد و جالب است بدانید که رویکردى هم به هستىشناسى دارد؛ یعنى ما با نظریه گفتمان به نوعى به ما قبل بر مىگردیم و گاهى دچار اشتباه مىشویم که آیا یک دستگاه نظرى مىتواند به کمک انسان بشتابد یا اینکه موجب سرگشتگى انسان مىشود. بسیارى معتقدند که در چنین فضاهایى یک وضعیت روشنفکرانه حاکم است که به همان سرعتى که آمده، جا را خالى مىکند و بیرون مىرود. البته شناخت این فضا به توضیحات مفصلى نیاز دارد و من تمایل دارم که در فرصتى مناسب، مبانى انسانشناسى و هستىشناسى آنرا تبیین کنم و من در این جلسه تلاش کردم تا به مواردى که حساسیت بیشترى داشت، بپردازم.
در پاسخ به این سؤال که وحدت موجود در گفتمان چیست؟ باید بگویم که فوکو از این وحدت به regulariting dipertion تعبیر مىکند و به نظر مىرسد که در پراکندگى مثل دست نامرئى آدام اسمیت عمل مىکند؛ یعنى در فضاى گفتمانها که فضایى معنوى نیز هست، آنهایى که از جنس خودشان نیستند، به بیرون رانده مىشوند، ولى این فضا معنایى قراردادى است؛ ظرف سالاد بهطور قراردادى ظرف سالاد است؛ یعنى اینطور نیست که جوهراً این ظرف سالاد ترکیبى از خیار، پیاز و ... باشد؛ ممکن است یکى بیاید و به آن زیتون اضافه کند، دیگرى بر آن سس خاصى بریزد و شخص دیگرى کدو را حلقه حلقه کند و کنار آن گذارد؛ پس اینکه چه چیزى در فضاى سالاد قرار گیرد، بسته به قراردادى است که میان انسانها شکل گرفته است. اگر آن فضاى قراردادى شکل بگیرد و رواج پیدا کند، یک گفتمان مسلط پدید مىآید که اگر یک تکه چوب در آن سالاد بیفتد، «ناخودى» محسوب مىشود و آن وحدت قبلى را از بین مىبرد. بنابراین، این وحدت قراردادى است نه جوهرى و درخصوص سالاد، هر کس مىتواند چیزى به آن اضافه کند و ثابت کند که سالاد همان چیزى است که من مىگویم. پس در این بحثها نباید تعصب ورزید بنابراین هنگامى که پذیرفتیم که این وحدت قراردادى است و نه جوهرى، باید در قرارداد مشخصات آنرا معلوم کنیم.
گفتمانها پرورده شرایط، نیازها، ضرورتها و موقعیتهاى زمانى و مکانىاند و در این اوضاع، باید بتوانند خود را با آن شرایط تطبیق دهند، در غیر این صورت، به تاریخ مىپیوندند.
درست مانند وضعیت سیاسى کشورمان که یک گفتمان در یک مقطع زمانى توانست خود را با روح زمانه هماهنگ کند و هژمونیک شود و بیش از بیست میلیون رأى بهدست آورد، اما آن گفتمان در تاریخ ماند و تاریخ به جلو رفت. نیازها و روح زمانه متفاوت شد، در حالىکه گزاره جدى آن گفتمان، همانى بود که هشت سال پیش ارائه کرده بود و چون نتوانست با زمانه خویش رابطه برقرار کند، گزاره جدى گفتمان جدید توانست خود را با فضاى زمانه وفق دهد و نبض جامعه را به دست گیرد و گفتمانش را هژمونى کند. این سرنوشت گفتمانهاست. گفتمانها باید بتوانند بازتولید کنند و با توجه به همه شرایط، خودشان را حفظ کنند. گاهى «خودى» مىتواند «دیگرى» را در مرز خویش جا دهد؛ مثلاً یک اپوزیسیون خارج از کشور مىتواند داخل «خودى» قرار گیرد یا یک ملى - مذهبى داخل آن باشد. گاهى هم آنقدر تنگ است که اگر به اصطلاح یک ملى - مذهبى در آن قرار گیرد، ضمخت مىشود، پس باید ببینیم که وحدت در این فضاى گفتمانى چگونه تعریف مىشود.
راهحلى که براى «نظریه مرگ مؤلف» مىتوانم ارائه دهم، مسئله قرائت مسلط و گفتمان مسلط است. درست است که نمىتوان جلوى قرائتهاى متفاوت را در هر عصر گرفت، اما نمىتوان گفت که ما همواره در فضاى مساوى گفتمانها و خرده گفتمانها و خرده قرائتها قرار داریم. همواره یک پارادایم و گفتمان مسلط وجود دارد و تا وقتى مسلط است، گزارههایش جدى است، لیکن وقتى تسلطش را از دست داد و نتوانست خود را بازتولید کند، طبیعى است که قرائت دیگر حاکم مىشود. من وجود قرائتهاى مختلف را نفى نمىکنم، اما ممکن است قرائتى تنها به یک فرد منتهى شود و فقط خود آن فرد پیرو آن گفتمان باشد؛ خودش بگوید و خودش بشنود، اما گفتمان و قرائتى هم هست که فردى مىگوید و ملتى مىشنوند. آیا مىتوان گفت که این رابطه همواره میان آن فرد و مردم برقرار است یا ممکن است که قرائت دیگرى ظهور کند و جاىگزین آن شود و آن گفتمان از طریق قدرت از فضاى هژمونیک خویش خارج گردد. فراز و فرود گفتمانها اینگونه شکل مىگیرد. فضاى گفتمانى تا وقتى که بتواند خود را باز تولید کند مىتواند هژمونیک باقى بماند و جایگاه گفتمان و پارادایم مسلط را براى خود حفظ کند، اما اگر نتواند در ذیل خویش، اجماع ایجاد کند، از حالت فراگیر ساقط مىشود و ممکن است که گفتمان دیگرى جاىگزین آن شود. با اینحال، یک گفتمان و پارادیم مسلط داریم که گزارههاى جدى آن، ملت را از سرگشتگى نجات مىدهد و اجازه نمىدهد که همه خرده گفتمانها و قرائتها در کنار هم قرار گیرند و بازار مکارهاى ایجاد شود که انسانها حق انتخاب هیچ چیزى نداشته باشند. امروزه، در جامعه ما یک گفتمان مسلط وجود دارد و اغلب مردم در این فضا قرار دارند، ولى نمىتوان خرده گفتمانهاى حاشیهاى از دین که عدهاى در آن فضا بهسر مىبرند، نادیده گرفت و نیز نمىتوان گفت که میان آن خرده گفتمانها و گفتمان مسلط رابطهاى موازى وجود دارد و آنها در فضایى قرار دارند که نمىتوانند تصمیمگیرى و انتخاب کنند.
در جوامع کنونى، اغلب مردم همواره در ذیل یک فضاى گفتمانى جمع مىشوند. این سخن به معناى آن نیست که آن گفتمان حقیقت است، چرا که گاهى گفتمانى کاذب بر جامعه حاکم مىشود و به دلیل برخى شرایط، به گفتمان و پارادایم مسلط تبدیل مىشود. گاهى برخى از خرده گفتمانها (مثل زمان شاه) به گفتمان مسلط تبدیل شدهاند و در حالى که خرده گفتمانهایى که در حاشیه هستند و حالت پاد گفتمانى دارند، داراى چهره حقیقت مىباشند، ولى آن گفتمان، علىرغم چهره کاذبش توانسته است که اغلب مردم را جذب کند. همچنین گفتمان مسلط جهانى (مثل گفتمان غربى و آمریکایى)، بسیارى از نسلها را بهخود جذب کرده است که این تسلط به معناى آن نیست که حقیقت هم در آن نهفته است. بنابراین، بدون آنکه وارد بحث «حقیقت و غیرحقیقت» شویم، مىگوییم که در هر جامعهاى یک گفتمان و پارادایم مسلط هست و خرده گفتمانهایى هم در کنار آن وجود دارند و گفتمان مسلط هم تا وقتى حضور دارد، گزارهاش جدى است.
آقاى رنجبر: نظریه، گاهى به دلایل معرفت شناختى شکل مىگیرد و گاهى هم علل خاص دیگرى مطرح مىباشد که مربوط به مباحث علت و دلیل است، حال سؤالم این است که آیا در وراى نظریه گفتمان بیشتر علل سیاسى و اجتماعى وجود دارد یا دلایل معرفت شناختى، چون به نظر مىرسد که نظریهپردازان گفتمان به نوعى داراى سوابق مارکسیستىاند؛ یعنى از آنجا که مارکسیستها در عالم نظریه سیاسى از لیبرالیزم شکست خوردند، تنها گزینه آنان پناه بردن در پشت این واژههاى ابهامآمیز است که هیچ مطلب روشنى از آنها فهمیده نمىشود.
مسئله دیگر اینکه ما گاهى درون یک گفتمان هستیم و گاهى بیرون آن. از دیدگاه من، گفتمان یک منظر است؛ منظر نگاه کردن به دنیا، هستى، جوامع و ...، هنگامى که بخواهیم از بیرون، دنیا را از منظر گفتمان ببینیم، گفتمانهاى مختلفى، مانند لیبرالیزم، سوسیالیزم، مارکسیسم و ... وجود دارند و درون هر یک از این خرده گفتمانها ایدئولوژى است؛ یعنى کسى که درون گفتمان اسلامى است، این گفتمان را حقیقت مطلق مىداند و کسىکه درون گفتمان لیبرالیزم است، لیبرالیزم را حقیقت مطلق مىداند وگرنه براى هژمونیک کردن آن تلاشى نمىکند. فوکو در حالى از بیرون به دنیا نگاه مىکند که همه اینها در کنار هم هستند و هیچ کدام مدعى حقیقت نیستند، ولى شخصى چون «رالز»که از منظر لیبرالیزم بحث مىکند، آنرا حقیقت مطلق مىداند و مىخواهد آنرا هژمونیک کند.
نکته دیگر درباره قدرت و دانش است. فوکو مىگوید: قدرت، دانش ایجاد مىکند. آیا تاریخ دانش، چنین چیزى را اثبات مىکند؟ اگر به تاریخ دانش رجوع کنیم، در مىیابیم که نقطه تحول در نگاه انسان و دانش بشر درباره دنیا و هستى، زمانى بوده است که نظریهپردازان آن در موضع ضعف بودهاند. از اینرو، به دلیل بیان مطالب جدید، گالیله، محاکمه و برونو، سوزانده شد. قدرت نیز در دست کسى بوده که متفاوت از آنها مىاندیشیده و کسانى که نظریههاى جدید را مطرح مىکردند، خارج از آن بودند، اما بههرحال این دانشها رشد کرد. بهنظر من، قدرت بیش از آنکه دانش تولید کند، ایدئولوژى ایجاد کرده است.
دکتر تاجیک: درخصوص سؤال اول، باید بگویم که علل و عوامل خاصى در این فضا ایفاى نقش مىکنند. خود گفتمان دلیل کاو است نه علت کاو و اینها جزء مسائل تفسیرى است. درباره اینکه چه دلایلى در وراى آن نهفته است، تلاش من این بوده که با توجه به جمله معروف «انظر الى ما قال ولا تنظر الى مَن قال» بیشتر گفتهها و نظریههاى آنان را بررسى کنم تا سوابق و مسائل دیگرشان. البته فوکو و عدهاى از فیلسوفان فرانسوى سابقه مارکسیستى داشتهاند، اما این مسئله، لزوماً براى همه نبوده و اغلب آنها تحت تأثیر افکار سوسور هستند و در زبانشناسى جدید نیز سوسور تحتتأثیر مباحث مارکس نبوده است. بنابراین، بهتر است به گفتههاى آنان دقت کنیم و از توجه به مسائلى، مثل این که چه چیزى پشت آنها نهفته است که نمىتواند ما را به چیز خاصى رهنمون کند بپرهیزیم. در خصوص اینکه درون گفتمان، ایدئولوژى است، من هم با شما موافقم و براى همین معتقدم که پایان ایدئولوژى توهم است. از دیدگاه من، سرزمینى نیست که در آن ایدئولوژى حضور نداشته باشد و دیدگاه کسانى که از پایان ایدئولوژى یا عبور از ایدئولوژى سخن مىگویند، پذیرفتنى نیست. آنها بر تن گزارههاى جدى خود، جامهاى از جنس حقیقت و واقعیت مىپوشانند و دوست دارند که دیگران آنرا بپذیرند. آنان، گام در ورطه ایدئولوژى گذاشتهاند حال چه با شعار مرگ بر ایدئولوژى و یا با طرفدارى از آن، و منویات خود را بر زبان جارى مىکنند. بنابراین، فرار از ایدئولوژى ممکن نیست، چرا که فضاى ایدئولوژیک در همه جا وجود دارد. در غیر اینصورت، کلام منعقد نمىشد؛ کلام موقعى به صورت معنادار منعقد مىشود که یک ایدئولوژى عمل مىکند وگرنه، جمله ممکن است به هر سیرت و صورتى درآید و منعقد نشود، چون باید جایگاه گوینده سخن معلوم باشد؛ او بایستى در یک موضع معرفتى بایستد تا بتواند سخن بگوید. نمىشود در حالىکه راه مىرود و هر لحظه زیگزاگ مىزند، سخن هم بگوید، چنین سخنى هزل است که نمىتوان دربارهاش سخن گفت یا موضعگیرى کرد، زیرا مشخص نیست که چه چیزى به ما تعلق دارد و باید از آن دفاع کنیم.
البته ایدئولوژى معناهاى مختلفى دارد. متأسفانه جامعه روشنفکران ما در حال حاضر مباحث ایدئولوژى را با استفاده از تعابیرى، مانند ایدئولوژىزدایى، ایدئولوژى فربهتر از فلان و ... در بوق و کرنا کردهاند. با همه احترامى که براى ایشان قائلم، باید بگویم که آنها به تعبیر خودشان، به ورطه دگماتیسم دیگرى افتادهاند؛ چهطور صراط وجود ندارد بلکه صراطها وجود دارند؟ چگونه اسلام مطرح نیست بلکه اسلامها مطرح مىباشند؟ چرا محکمات قرآن نیز شامل تفسیر و باز تعریف مىشوند، اما ایدئولوژى تنها یک معنا دارد و پس از آن باید ایدئولوژى زدایى کرد؟ آیا اگر کسى تعریفى از ایدئولوژى ارائه دهد که هم خیلى لطیف و هم بسیار لازم باشد، مرتکب گناه شده و از منزلت روشن فکرى سقوط کرده و به ارتجاع گرایش پیدا کرده است. اینها اصلاً همخوانى ندارند و ما با این مباحث به ورطه خیلى مستحکمى افتادهایم که هیچ اسلحهاى نمىتواند آنرا تخریب کند؛ پایمان را جایى گذاشتهایم و هر دژى را تخریب مىکنیم، این درست نیست.
بنابراین، مىتوان تعریفى از ایدئولوژى ارائه داد که معناى ارتدوکسى نداشته باشد. هیچکس حتى از پیامبران به ما نگفته است که ایدئولوژى این است و جز این نیست. ایدئولوژى، مانند هر مفهوم دیگرى مىتواند با مدلولهاى مختلف دیگر جمع شود و باید بررسى کرد که کدام ایدئولوژى از نظر آقایان مطرود است؟ کدام یک مىگویند که دین نباید ایدئولوژیک شود؟ کدام ایدئولوژى از دین فربهتر است؟ و کدام مشکل زاست؟ آیا این سخن به معناى آن است که براى خلاص شدن از شر ایدئولوژى، باید از کلیت آن عبور کنیم؟ که شاید نظر من در اینجا متفاوت با دوستان باشد.
آقاى رنجبر: هنگامى که شما از منظر گفتمان نگاه مىکنید، دنیا متکثر از گفتمانهاى مختلف، مانند لیبرالیزم، سوسیالیزم و ... است، ولى وقتى وارد گفتمان مىشوید، نمىتوانید آنگونه نگاه کنید.
دکتر تاجیک: توضیح دادم که بله، درون گفتمان سامان پیدا مىکند.
آقاى رنجبر: خود نظریه گفتمان زیرسؤال مىرود.
دکتر تاجیک: نه، درون گفتمان به حرکت جوهرى ملاصدرا بر مىگردد «شب تاریک و بیم موج و گردابى چنین حائل»، «در جوهر مىتوان حرکت داشت؛ یعنى در حال صیرورت است. گفتمان به بودن نمىاندیشد، بلکه در پى صیرورت است اما این صیرورت به معناى تلوّن دائمى نیست وقتى که وارد آن مىشوید فضاى ثابتى احساس مىکنید اما این مانند کسى است که رشد بچه را مىبیند ولى تفاوتش را احساس نمىکند. مثلاً اگر پنج سال بچهاى را نبینیم، مىگوییم چقدر تفاوت کرده اما اگر در این پنج سال با او بودیم این رشد را به عیان نمىدیدیم.
در فضاى گفتمانى، در حالىکه با آن هستیم، در آن تغییرات قطعى صورت مىگیرد، ولى احساس نمىشود؛ در درون گفتمانها دفعتاً انقلاب صورت نمىگیرد، اما بىتردید، گفتمان شخص در اول انقلاب با گفتمان او در زمان کنونى متفاوت است؛ گفتمان شما پس از خواندن یک کتاب با پیش از آن متفاوت است، منتها تأثیرات آن بهحدى کند و حاشیهاى است که کاملاً احساس نمىشود. گاهى اوقات منقلب مىشویم؛ مثلاً یکدفعه پس از پایان مطالعه یک کتاب مىگوییم: ما دیگر اینگونه شدیم، اما خیلى کم اتفاق مىافتد که انسانها، خصوصاً یک جامعه، دفعتاً دچار تحول شوند، تغییر در گفتمانها اغلب بهصورت کند رخ مىدهد.
پی نوشت
1) مباحث حاضر چکیده نشست علمى است که با حضور دکتر تاجیک در تاریخ 14/10/84 در گروه علوم سیاسى پژوهشکده علوم و اندیشه سیاسى برگزار گردید.
1. در دهه 1950 گرایشى بهنام «تحلیل گفتمان» در علم زبانشناسى ظهور کرد و در مدتى کمتر از یک دهه، در اکثر رشتههاى علوم اجتماعى و ارتباطى نفوذ کرد و تأثیرات مهمى برجا گذاشت.
2. در زبان فارسى از discourse analysis ترجمههاى متفاوتى ارائه شده است؛ مثلاً در زبانشناسى به «سخن کاوى»، در روانشناسى و نقد ادبى به «تحلیل گفتار» و در علوم سیاسى و علوم اجتماعى به «تحلیل گفتمان» ترجمه شده است. در هر حال، بحث تحلیل گفتمان در همه این علوم، بهویژه علوم سیاسى و علوم اجتماعى، وامدار علم زبانشناسى است. البته باید گفت که در زبانشناسى، غرض از تحلیل گفتار، جمله و الگوى آن نیست، بلکه به روانشناسى نویسنده توجه مىشود؛ یعنى علت کاربرد جمله یا واژه بررسى نمىشود بلکه این پرسش مطرح مىگردد که چرا این فرد به نگارش تاریخ پرداخته است. در علم زبانشناسى، دو دیدگاه از گفتمان ارائه شده است: اول: دیدگاه رفرمیستى که به بررسى و تحلیل واحدهاى بزرگتر از جمله مىپردازد و صورتگرا و ساختگرا نامیده مىشود و دوم، دیدگاهى که بر چرایى و چگونگى استفاده از زبان و نیز نقش و کارکرد متن توجه مىکند. طرفداران این دیدگاه به «کارکرد گرایان» مشهور شدهاند.
بنابراین، تحلیل گفتمان بیش از هر چیز وامدار زبانشناسى و نقد ادبى، مخصوصاً نقد ادبى نو مىباشد. بعدها تحلیل گفتمان با عبور از مرزهاى زبانشناسى، وارد عرصههاى اجتماعى و سیاسى شد. بدین ترتیب، تحلیل گفتمانى از فوکو، دریدا، گادامر، لاکان، باخنین، سوسور، هابرماس، لاکلا و موف شدیداً تأثیر پذیرفته و با آثار برخى از آنان، از قالب محدود زبانشناسى خارج شده است و امروزه حوزهاى از مطالعات بین رشتهاى به حساب مىآید.
این نظریه بر پیشفرضها و مفروضات زیر استوار است:
1. انسانهاى مختلف به فن یا گفتار واحد بهگونههاى متفاوت مىنگرند؛
2. در تحلیلهاى گفتمانى صدق و کذب تعلیق مىشوند؛
3. باید متن را به مثابه یک کل معنادار نگریست؛
4. هیچ متنى بىطرف نیست؛
5. حقیقت ساخته گفتمان است.
انسان در دنیاى غرب یا اندیشه غربى، بیرون از خود را تفسیر مىکند و از این طریق، معنایى براى زیستن خود به دست مىآورد. اما اندیشه اسلامى «نص محور» است و از دیدگاه بعضى، قرآن مرجع همه دانشهاى اسلامى است. در این نگرش، فرض بر این است که در «نص» همه چیز وجود دارد و ما تفسیر خود را از نص ارائه مىکنیم. سوالى که به ذهن مىرسد این است که از آنجا که در تحلیل گفتمانى، حقایق ساخته مىشوند، آیا تفسیر نص به معناى کشف حقیقت است یا معنا دهى به حقیقت؟
براین اساس، از جناب دکتر تاجیک خواستیم که درباره کاربرد گفتمان در مطالعات اسلامى مباحث علمى و ارزنده خویش را بیان کنند.
دکتر تاجیک: من نیز متقابلاً از حضور دوستان تشکر مىکنم و امیدوارم که در این جلسه بتوانیم درباره گفتمان که امروزه یکى از مفاهیم پیچیده علوم انسانى محسوب مىشود، صحبت کنیم و ببینیم که این مباحث در کجا رهگشا هستند؛ چگونه مىتوانند ما را در وادى پیچیده تحلیل مسائل انسانى، سیاسى و اجتماعى راهنمایى کنند و کجا حجابى بر چشمان معرفتى ما مىکشند. ارتباط این بحث با مطالعات اسلامى، علاوه بر آن که فضاى جدیدى مىگشاید، بر پیچیدگى و حساسیت آن نیز مىافزاید.
پیش از ورود به مباحث اصلى، باید بدانیم که درباره مفهوم گفتمان و نیز تحلیل گفتمان، برداشتهاى بسیار متنوع و گوناگونى مطرح شده است. موضوع بحث من در این نشست، گفتمان به معنایى است که اغلب در عرصه مطالعات اجتماعى و سیاسى کاربرد دارد و امروز با آن درگیر هستیم. بنابراین، برداشت من از گفتمان مانند فوکو نیست که گفتمان را ترکیبى از نوشتار و گفتار مىداند و تلاش مىکند آنرا جاىگزین ایدئولوژى کند تا دیگر به ایدئولوژى نیازى نداشته باشد. از دیدگاه من، برداشتى که از ایدئولوژى در ذهن فوکو نقش بسته، برخلاف مشرب گفتمانى است؛ بهنظر مىرسد که وى درصدد برآمده است تا یک مدلول استعلایى به یک دال (ایدئولوژى) ببخشد و میان دال و مدلول، رابطهاى جوهرى برقرار کند و گفتمان را جانشین ایدئولوژى کند. ایدئولوژى را نیز مىتوان به مدلولهاى مختلف ارجاع داد. رابطه میان دال و مدلول ایدئولوژى، رابطهاى قراردادى است نه جوهرى و به تعبیر لاکان، هیچگاه نمىتوان براى آن یک master signifie قائل شد، در حالى که بهنظر مىرسد فوکو چنین کرده است. از اینرو، من خود را در وادى تنگ و تاریک فوکو محصور نمىکنم که آنرا ترکیبى از نوشتار و گفتار بدانم، بلکه گفتمان را مجموعهاى سازواره مىدانم؛ مجموعهاى معنادار که در آن ترکیبى از نشانههاى زبان شناختى و ماوراى زبان شناختى وجود دارد.
گفتمان، صرفاً شامل نشانههاى زبان شناختى نیست، بلکه علایم ماوراى زبانشناسى را نیز دربر مىگیرد، زیرا در نشانههاى ماوراى زبانشناسى نیز معانى نهفته است؛ در یک غمضه چشم معنا نهفته است؛ پیچش مو داراى معناست و در سکوت و نوع سخن گفتن و رفتار کردن معانى نهفته است. اما چگونه مىتوان این فضاى معنایى را درک کرد؟ شما وقتى با انسانى سخن مىگویید، گاهى تنها گفتار و نوشتارش را ارزیابى مىکنید و گاهى همه نشانههاى روان شناختى و رفتارى او را وارد فضاى تحلیلى خود مىکنید؛ کجا مکث کرد؟ کجا سکوت کرد؟ کجا دستش را تکان داد؟ کجا پلک زد؟ کجا سرش را پایین انداخت؟ کجا پایش را روى پایش انداخت؟ و ...، همه اینها در فضاى گفتمانى معنا پیدا مىکنند؛ به تعبیر دیگر، در علم جدید، تنها به گفتهها، نوشتهها و رفتار فرد توجه نمىشود، بلکه گاهى در وراى سکوت یک فرد، دنیایى از سخن نهفته است که در پس گفتار و نوشتارش نهفته نیست. اما به تعبیر گفتمانى، «سکوت» یک دال تهى (empty signifier) است مثل هر واژه و مفهوم دیگر.
از دیدگاه سوسور، رابطه میان دال (signifier) و مدلول (signified)، رابطهاى قراردادى است و از رابطه آنها (دال و مدلول)، نشانه (sign) پدید مىآید که آنرا درک مىکنیم. هیچ دالى نیست که با مدلول خویش رابطه جوهرى داشته باشد و به گفته پوپر که یک بیّنه مبطِل، همه بیّنههاى مؤیّد را زیر سؤال مىبرد، اگر موردى یافت شود که دالى با مدلولش رابطه جوهرى برقرار کرده باشد؛ یعنى دال فریاد بزند که مرا به چنین چیزى رجوع دهید که جز آنرا بر نمىتابم، تنها در آن صورت مىتوانیم چنین چیزى را بپذیریم. پس ما به فضایى وارد مىشویم که کاملاً قراردادى است؛ گفتمانى که در آن مىتوان یک مفهوم را به مدلولهاى مختلف رجوع داد؛ مثلاً سکوت مىتواند علامت رضا، نشانه اعتراض، نگاه عاقل اندرسفیه و نشانهاى از سفاهت و جهالت باشد، گاهى نیز کسى که حرفى براى گفتن ندارد، سکوت مىکند. بنابراین، در فضاى گفتمانى، همه این مدلولها به آن معنا مىدهند، چه از نوع نشانههاى زبان شناختى باشند و چه ماوراى زبان شناختى. روىهم رفته، مجموعهاى سازواره و فضایى معنوى ایجاد مىشود که انسان با ورود به آن فضا مىتواند با آن مفاهیم رابطه برقرار کند. هر چند رابطه این مفاهیم با مدلولهایشان نسبى و قراردادى است، تا هنگامى که کلیت آن گفتمان باقى است، گزارههاى درون گفتمان و رابطه میان دال و مدلول جدى است، اما به محض اینکه فضاى گفتمان دچار تغییر و تحول مىشود و یا از گفتمان خارج شویم، هر چه در آن فضا جدى بوده، شوخى و نادیده انگاشته مىشود.
در این فضا، گفتمان جاى متن (text) مىنشیند و همه علایمى که بر متن حاکم است، بر جامعه و سیاست بار مىکند. در متن، هویت یک واژه ربطى (relational)است و هویتها ربطىاند. به تعبیر سوسور، یک واژه داراى رابطههاى «همنشینى»، «جانشینى»، «همزمانى» و «در زمانى» است. هویت یک واژه در گرو ارتباط با دیگر واژههاست و هیچگاه در عالم برهوت و تک و تنها هویت پیدا نمىکند.
ربطى بودن هویت (identity)، در عرصه معرفتى ما داراى تبعات جدى است و اگر آنرا بپذیریم، همه هویتهاى اجتماعى، ربطى (relational) هستند و دیگر هویت جوهرى (essential) نداریم. هویت self در گرو رابطهاش با otherاست، خودى در رابطهاش با دیگرى هویت مىیابد و هویت سیاه در رابطه با سفید تحقق پیدا مىکند. همه هویتها اختلاطى و پیوندى هستند؛ چیزى که دریدا از آن به هیبرید (hybrid) شدن تعبیر مىکند. هویتها به تعبیر عامیانه، منافقند و هویت شفاف و ناب، وهم است و وجود ندارد. ما هویتهاى کدر (identity blur) داریم، همه هویتها خاکسترىاند؛ ترکیبى از سیاه و سفید؛ سفید مطلق و سیاه مطلق نداریم؛ تا سفید نباشد، سیاه تعریف شدنى نیست و تا سیاه نباشد، سفید تعریف نمىگردد. به تعبیر آنها، پیش از این، سفید، سیاه را و سیاه، سفید را آلوده کرده است، آنها در حذف رادیکال هم دیگر معنا پیدا نمىکنند، بلکه همدیگر را آلوده کردهاند.
براى روشن شدن مطلب یک مثال معرفتى مىآورم: هنگامى که شما مارکسیسم را نقد مىکنید، مارکسیسم، پیش از آن شما را آلوده کرده است. تا مارکسیسم و مفاهیم مرتبط با آن درون ساحت معرفتى شما قرار نگیرد، براى شما موضوع درست نمىکند، ولى پس از آن که قرار گرفت، بر فضاى معرفتى شما مىافزاید. اگر تا پیش از این، مفاهیمى، چون بورژوا، خرده بورژوا، پرولتاریا، امپریالیسم، دترمینیسم تاریخى و ... در ساحت گفتمانى شما معنایى نداشت، اکنون این مفاهیم در درون ساحت گفتمانى شما قرار گرفته و آن خلوصى که ساحت گفتمانى قبل از آشنایى با مارکسیسم داشت، آلوده کرده است. بدون ورود به فضاى گفتمانى و بدون ایجاد کردن ردّپا و از بین بردن خلوص قبلى، موضوع و مسئله جدید مطرح نخواهد بود. بنابراین، فضاى گفتمانى به ما مىگوید که هویتها اختلاطىاند و آنها در ربط با همدیگر معنا پیدا مىکنند، نه در حذف و طرد همدیگر. نمىتوان گفت که من چون سیاه نیستم، سفید هستم، در این صورت منطق دو انگارى میان من و دیگرى، سیاه و سفید، مرد و زن، زشت و زیباو ... به هم مىریزد. علاوه بر اینکه بار مفهومى که به او داده مىشود، از بین مىرود. چه چیز سیاه را پست کرده است؟ مدلولى که به آن ارزانى شده است. سیاه نگفته است که مرا به ظلمت، حصار، بدبختى و ... رجوع دهید. از دیدگاه فوکو، این خشونت گفتمانى است که انسانها بر مفاهیم روا مىدارند. به عقیده وى، ما خشونت را در این مىدانیم که انسان را در بند کنیم، در حالىکه هر روز کریهترین [نوع] خشونت را روا مىداریم، بدون آنکه احساس ناراحتى کنیم؛ ما مفاهیم مختلف را با مدلولهایى که به آنها ارزانى مىداریم، به بند مىکشیم و آنها را در قوطى مىگذاریم و درش را لحیم مىکنیم و پس از آن مىگوییم «این است و جز این نیست».
امّا مفاهیم سرشار از معانىاند. آنها در هیچ ظرفى جاى نمىگیرند، بلکه لبریز مىشوند. وقتى ما در ظرف را مىبندیم و آنرا در حصار قرار مىدهیم و مىگوییم «این است و جز این نیست»، درباره آن مفهوم خاص، خشونت روا داشتهایم وگرنه مفاهیم مىتوانند با مدلولها و هویتهاى مختلف جمع شوند و هیچ مشکلى ایجاد نمىشود. از اینرو، اگر در حوزه سیاست کسى بگوید سیاست یعنى علم قدرت، شما مىتوانید در کل قضیه تشکیک کنید و نیز بپرسید که قدرت به کدام معنا؟ قدرت در معنایى که هابز بهکار مىبرد یا در معناى ماکیاولى؟ در معنایى که مارکس اراده کرده است یا در معناى وبر؟ در مفهومى که راسل قصد کرده یا در مفهوم نیوتون؟ قدرت بر طبق تعریف رابرتدال یا تعریف استیون لوکس؟ در معناى فوکو، و باراتز یا در معناى لاکلا وموف و دریدا؟ این معانى بسیار متفاوتند.
اصلاً نمىتوان گفت که مراد هابز از قدرت همان چیزى است که ماکیاول یا فوکو اراده کرده است. فوکو ما را با مفهوم (power) آشنا مىکند که با مفهومى که هابز در لویاتان و ماکیاول در استراتژى درنظر داشتهاند، بسیار متفاوت است. این مفاهیم، آنقدر ساده نیست که کسى تعریفى از آنها ارائه دهد و دیگران، صرفاً مصرفکننده آن باشند.
درباره چینىها [لطیفهاى] مىگویند که چون همه آنها شبیه یکدیگرند به جاى آنکه بروند عکس بیندازند، مىروند و عکس مىخرند! اما در عالم معرفتى این طور نیست که کسى کنسرو مفهوم قدرت را درخواست کند؛ یعنى یکى تولیدکننده و دیگران مصرفکننده باشند، چون مدلولها متفاوتند. دریدا سخن زیبایى دارد. به عقیده وى، چیزى بیرون از متن وجود ندارد، حتى واقعیتها درون گفتمان ساخته مىشوند. او بدون آنکه وجود اشیا را نفى کند، مىگوید: این درخت وجود دارد، اما تنها درصورتى با ما سخن مىگوید که با نگاه گفتمان به آن بنگریم و آنرا در درون یک متن )text( در نظر آوریم. ممکن است به یک نص، یک معرفت درجه اول و یا پارهاى از محکمات قائل باشیم، ولى جز از طریق گفتمان نمىتوانیم با آن رابطه برقرار کنیم و با آن سخن بگوییم و او نیز با ما سخن بگوید.
از تبعات این مطلب، آن است که اگر هم چیز ثابتى وجود دارد، تا وقتى که ثابت است هیچ مشکلى را حل نمىکند و وقتى که انسانها با آن رابطه برقرار مىکنند نمىتوان به آنها گفت که لطفاً از این شىء، برداشت واحدى داشته باشید. تا هنگامى که میلیاردها انسان روى زمین به درخت که شىء ثابتى است نگاه مىکنند، علم و دانشى به وجود نمىآید، ولى به محض آنکه وارد عرصه گفتوگو مىشویم و درخت را به درون متن مىآوریم؛ یکى با نگاه زیباشناختى به درخت مىنگرد و درباره آن کتابى مىنویسد؛ دیگرى درخصوص اینکه یک درخت تا چه اندازه مىتواند انرژىزا باشد سخن مىگوید؛ فرد دیگر از درخت به نیروى ماورایى و فیزیکى پى مىبرد و در وصف آن مىنویسد و فردى هم از خواص زیست محیطى درخت صحبت مىکند. نمىتوان به افراد گفت که چون این یک درخت است، پس همه با نگاه واحد به آن بنگرید و درباره آن، یک جور انشا بنویسید. این مربوط به شىء واحد بود، چه رسد به مفاهیم انسانى. مانند آنکه معلم به شاگردانش بگوید که درباره فقر انشایى بنویسید. بچه فقیر، فقر را آنگونه که هست ترسیم مىکند، اما بچه ثروتمند با نگاه خود، فقر را اینطور توصیف مىکند که خانوادهاى فقیر بودند، باغبان و نوکرشان فقیر بودند، راننده و خلبان آنها نیز فقیر بودند و ... او در انشاى خود خانوادهاى را فرض کرده است که با همه این اوصاف، باز هم فقیرند.
فضاى گفتمانى نشان مىدهد که چه چیزى جدى و چه چیزى شوخى است؟ چه چیز محکم و چه چیز متشابه است؟ کدام امر حقیقى و کدام غیرحقیقى است؟ البته، لزومى ندارد که این امر در فراسوى این گفتمان نیز حقیقت باقى بماند و هنگامى که وارد حوزه گفتمانى دیگر مىشود، آن حوزه حقایق خود را معرفى مىکند و حقایق گفتمان قبل را در معرض چالش و تردید قرار مىدهد. بنابراین، یک بحث مهم این است که «حقایق ساخته و برساخته گفتمانها هستند» و به یک معنا، محصول گفتمانهاى خاص مىباشند. نمىتوان به حقیقتى چشم دوخت که سرزمینهاى مختلف گفتمانى را طى کند مگر آنکه پیش از این، میان گفتمانها آشتى برقرار کرده باشیم. به قول مولانا، هنگامى که جلوى چشمت شیشه کبودى بگذارى، عالم را کبود مىبینى و اگر شیشه سبز بگذارى، عالم را سبز مىبینى. تا هنگامى که منظرهاى گفتمانى متفاوتند، هر کدام مهر استاندارد خود را بر گزارهها مىکوبند؛ یکى را حقیقت و دیگرى را باطل معرفى مىکنند. حتى بحث از این نیست که بعضى از مفاهیم، گفتمانها را در مىنوردند مانند مباحث آزادى، عدالت، دموکراسى و ...که همه از آنها خوششان مىآید و به بحث درباره آنها مىپردازند.
در بحثهاى گفتمان، دال universal [جهانى] و مدلول local [محلى] است مفهوم عدالت در نزد مارکسیست، غیر از عدالت در نزد مسلمان است، با آنکه هر دو درباره عدالت سخن مىگویند. دموکراسى در نزد ما متفاوت از دموکراسى در نزد لیبرالها مىباشد وگرنه ما با این همه دغدغه مىگفتیم که طرفدار لیبرالیزم غربى هستیم و دموکراسى را مانند انسان غربى مىفهمیم و همان را مىخواهیم پیاده کنیم، جامعه مدنى هم ربطى به جامعةالنبى(ص) ندارد، بلکه همان است که گرامشى و منتسکیو گفتهاند.
دلیل این دغدغهها آن است که باید متن (text) با زمینه (context) همخوانى داشته باشد. فضاى گفتمانى، نوعى context ایجاد مىکند و مذاق معرفتى را تحتتأثیر قرار مىدهد. شما هر متاع معرفتى را نمىپذیرید؛ یعنى نمىتوانید آنرا هضم کنید، چون عوارض آن شما را بیمار مىکند. context معرفتى، مذاق شما را مشخص کرده و اگر بخواهید که مذاقتان همه مزههاى مختلف را درک کند باید از این چارچوب فراتر روید. پس یکى از مباحث گفتمان این است که با برقرارى «این همانى» میان هویت داخل text و هویت داخل اجتماع، آنرا ربطى، کدر و اختلاطى مىداند.
مسئله دیگر این است که متن، حقیقت محور نیست. هویتها مىتوانند آزادانه در کنار هم بنشینند؛ مىتوان گفت که على به مدرسه رفت و درس هندسه خواند و پس از آن على را از آن فضا خارج کنیم. و بگوییم على، حسن را زد و به بیمارستان رفت و باز بگوئیم على به خارج از کشور رفت و در آنجا اقامت کرد؛ یعنى در هر فضایى هویت خاصى پیدا مىکند و نمىتوان برقامت یکى از این گزارهها جامه حقیقت پوشاند و آنرا قدسى کرد؛ به تعبیر دیگر، بر تن هیچ گزارهاى لباس قدسى نمىپوشانند و هیچ کدام را حقیقت نمىپندارند، چون همه بر ساخته گفتمانها هستند. تا جایى که فوکو همان سخنى را درباره انسان مىگوید که نیچه درباره خدا گفته بود؛ یعنى فوکو درباره آن سوبژهاى که در بستر گفتمان مدرنیته با افکار کانت متولد شد و آن فاعل شناساى آگاه که متصف به عقل خودمختار نقاد است، عقیده دارد که او مرده است؛ یعنى هویت او در درون گفتمانها شکل مىگیرد؛ او اسیر گفتمانهاست و گفتمانها به او حکم مىکنند که به یک قضیه چگونه بنگر.
بههر حال، گفتمانها در تلاشند تا از عصبیتهاى ایدئولوژیک دور بمانند، براى همین خود را universal نمىدانند. هر گفتمانى مىگوید: من خرده گفتمان هستم، من «هبل» نیستم، بلکه در این بتخانه، بتى کوچکم. من یک بازى زبانى در میان بازىهاى زبانىام، یک بازى زبانى استعلایى نیستم. البته این سخن به معناى آن نیست که بازى زبانى استعلایى ممکن نباشد. حاشیهاى که من در اینجا مطرح مىکنم این است که دامنه فراگیرى خرده گفتمانها ممکن است متفاوت باشد؛ یعنى یک خرده گفتمان، ده نفر را پوشش دهد و دیگرى صد نفر و سومى هزار نفر و ... به لحاظ منطقى، حصرى وجود ندارد که یک خرده گفتمان بتواند در جایگاه فراگفتمان بنشیند و universal شود؛ یعنى تمام جهان را تحت سیطره خود بگیرد، اما این مسئله متفاوت از آن است که از بدو تولد چنین ادعایى مطرح شود، اما اگر یک گفتمان، از راه تفاهم تعارضى (به تعبیر هابرماس)، گفتوگو و جدل و نیز جدى نشان دادن گزاره خود بتواند دیگران را مجاب کند که زیر سیطره گفتمانىاش درآیند، ممکن است. به سخن دیگر اینطور نیست که هیچ گفتمانى نتواند universalشود، اما تا به آن مرحله فوق نرسند، نمىتوانند خود را فراگفتمان بدانند، زیرا اگر باب فراگفتمانها باز شود، جنگ 72 ملت را در پیش خواهند داشت. هیچ فراگفتمانى در یک اقلیم معرفتى نمىگنجد، هیچ فراگفتمانى فضاى خالى براى سایر فرا گفتمانها باقى نمىگذارد. همیشه جنگ میان دو فراگفتمان متصور است، چون هر کدام در پى آنند که همه فضاها را اشغال کنند و نمىخواهند هیچ فضایى در این سرزمین معرفتى خالى بماند. فراگفتمان حاضر نیست این فضا به تملک یا اجاره دیگران در آید، بلکه تنها مىخواهد که هر کس وارد این سرزمین مىشود، مستاجر بىچون و چراى او باشد. او همچنین، براى همه تاریخ - از آغاز تا انجام - گفتنىهایى دارد و چیزى باقى نمىگذارد که دیگران دربارهاش سخن بگویند.
بنابراین فضاى گفتمانى، فضاى خرده گفتمانهاست و درباب «حقیقت» که مطرح گردید، باید گفت که حقیقت، هم بر ساخته گفتمانى مىشود و هم به تعداد گفتمانها متکثر مىباشد. هیچ خرده گفتمانى نمىتواند ادعا کند که تمام حقایق در نزد اوست، چون در مقابل، خرده گفتمانهاى دیگر نیز مىتوانند چنین ادعایى کنند. در اینجا یا عرصه براى گفتوگو و تفاهم تعارضى گفتمانها باز مىشود؛ مثلاً گفتمان اسلامى مىتواند گزاره خود را جدى جلوه دهد و مارکسیستها را زیر سیطره خویش درآورد یا بالعکس؛ و یا اینکه آنها همدیگر را به انتهاى تاریخ حواله دهند، باش تا صبح دولتت بدمد؛ در پایان تاریخ خواهید دید که کمون ثانوى ایجاد خواهد شد و یا در آن هنگام مشاهده خواهید کرد که جامعه ناب اسلامى برپا خواهد گشت؛ پس یا باید به شیوه استدلالى و از راه تفاهم و تعارض به پیش رفت و یا باید به پایان تاریخ حواله داد که منتظر باشید تا صدق ما بر شما عیان گردد.
در این فضا، به راحتى نمىتوان به چیزهاى ثابت دل بست، بدون وجود نصى که قرائت از آن متفاوت است. اگر پرسیده شود که آنکه وجود دار چیست؟ مىگویم این کتاب است. اگر پاسخ دهند که این کتاب که با سکوت من سخنى نمىگوید، مىگویم اما با شروع به قرائت این کتاب محکماتش هم آشکار مىگردد. اگر گفته شود که محکمات آن قابل تشکیک نیست، مىگویم اشکالى ندارد، این درون گفتمانت معنا پیدا مىکند، تا وقتى به لوازم و منطق نهفته در فضاى گفتمانى باور داشته باشى، آنهم برایت محکم است، اما اگر بیرون آمدید، شوخى مىشود. پس بحث، درون گفتمانى است نه برون گفتمانى و نمىتوان آنرا براى همه عالم تجویز کرد. علاوه بر اینکه باید این منطق را بر آحاد درون گفتمان خود حاکم کنى. اگر درون گفتمانها قرائتهاى متفاوتى وجود داشته باشد، باز معلوم نیست که در فضاى همان گفتمان، پژواک صداى واحد ممکن باشد. اینطور نیست که درون یک متن، تنها یک بازى زبانى وجود داشته باشد، بلکه به تعبیر ویتگنشتاین، بازىهاى زبانى مختلفى در چارچوب آن متن قرار دارند. یک نکته این است که برخى واژه گفتمان را به کار مىبرند، در حالىکه معناى تخصصى آنرا نمىدانند و چون فکر مىکنند که واژه زیبایى است، از گفتمان به جاى گفتوگو استفاده مىکنند که البته کارى عامیانه است. اگر گفتمان به معناى دقیق کلمه بهکار رود، همه این تبعات را دارد. اگر کسى این تبعات را بپذیرد، مىتواند وارد فضاى گفتمانى شود. بنابراین، نمىتوان فضاى گفتمانى را بهکار گرفت و از خصیصهها و نشانههایش مصون ماند. دریدا از بازسازى متن )deconstruction( سخن مىگوید؛ نوعى استراتژى قرائت متن که بتوان شیرازه متن را درهم پاشید و دوباره با همان لوازم خودش (نه با چیزى از بیرون)، آنرا بازسازى کرد؛ یعنى اگر عمارتى فرو ریخته مىشود با همان مصالح عمارت ویران شده، بناى دیگرى ساخته شود؛ اگر این گزاره فرو مىریزد با مفاهیمى که درون آن بود، فضاى مفهومى دیگرى ایجاد گردد. بر این اساس، با گفتمان وارد یک فضاى مستمر مىشویم که اجازه اندیشیدن درباره محکمات یا اسطورههاى چارچوب را نمىدهد. اجازه نمىدهد که بهراحتى اشیاء قدسى شوند، بتپندار ساخته شود و تعظیم گردد. زمانى انسانها از چوب و سنگ بت مىساختند، اما اکنون از پندارها، مفاهیم و گزارهها بت مىسازند و آنرا تعظیم مىکنند.
یکى دیگر از مباحث گفتمان این است که در نگاه به مسائل متن (text) حاشیه وارد متن مىشود؛ بدون مراجعه به حاشیه و پاورقى، متن فهمیده نمىشود و حاشیه را باید جزئى از متن دانست. بنابراین، وقتى با این دیدگاه وارد سیاست و اجتماع مىشویم، آنجا نیز حاشیه و متن بههم مىریزد در این حاشیه و متن بازى تکثرها و تمایزها برپاست؛ متن متکثر است و هویتهاى متمایز گردهم آمدهاند، اما به تعبیر فوکو، آن چیزى که به متن متکثر، یک جلد و شیرازه زده، انتظام در پراکندگى یا وحدت در کثرت است. جامعه مثل ظرف آش شله قلمکار نیست که همه هویتهاى اجزاى متکثرش درهم مستحیل شدهاند؛ گوشتها در نخودها، نخودها در سبزىها و ... بلکه جوامع بشرى به ظرف سالاد شبیه است که در آن کاهو، گوجه، خیار، هویج و ... هست و همه در یک ظرف و با هم داراى یک معنا مىباشند، اما هر کدام را مىتوان از دیگرى تفکیک کرد.
پس، به تعبیر گفتمانى، تمایز به معناى آنارشى نمىباشد. اینطور نیست که ما وحدت را در آش شله قلمکار بدانیم، اصلاً چنین چیزى ممکن نیست و خدا نیافریده است. هیچ جامعهاى نیست که هویتهاى درونش کاملاً «این همان» باشند و همه یکسان فکر کنند. انسانها با هم متفاوتند و متفاوت مىاندیشند، اما اختلاف در اندیشه و نگرش آنها آنارشى نیست که جامعه را درهم بریزد، بلکه بر اثر آن فضاى سیاسى و اجتماعى جدید، اجتماع از کلیتى بسته و نوعى این همانى در هویتها خارج مىگردد و پذیرفته مىشود که میان هویتهاى متکثر همزیستى مسالمتآمیز وجود دارد. این دفتر جلد و شیرازهاى هم دارد، ولى ورقها و جملههاى آن متفاوت است. اینگونه نیست که در تمام این دفتر یک جمله نوشته و تکرار شده باشد؛ مثلاً حسن آمد، حسن آمد، حسن آمد و ...، بلکه از جملههایى پر شده است که مفاهیم و هویتهاى متکثر آن در کنار هم، فضاى مفهومى جدیدى ایجاد کردهاند. اگر آن منطق پذیرفته شود، جامعه هم همینطور است و باید ببینیم به جامعه و سیاست چگونه نگریسته مىشود. بنابراین، دوباره فضایى براى ما ایجاد مىکند که به راحتى نتوانیم آنرا جدا کنیم.
پس از آن مىگوید که متنى که شما درون آن قرار دارید در جغرافیاى مشترک سایر متنها قرار دارد، بدون آنکه شما اراده کنید. در این صورت منطق تکرارپذیرى دریدا بر آن حاکم است که براساس آن مفاهیم از یک متن جدا و در متن دیگر حک مىشوند، بدون آنکه انسانها بتوانند جلوى آنها حصار بکشند. بنابراین، شما همواره در بینامتن (inter text) قرار دارید. چهرهتان بر افروخته نشود و رنگتان تغییر نکند که وادار شوید مرتباً از اصالت سخن بگویید. شما تحت تأثیر افکار دیگران قرار گرفتهاید. فضاى معرفتى و گفتمان شما در جغرافیاى مشترک گفتمانها و در (inter text) قرار گرفته است. گفتمان شما محصول تمام بشرى است. نمىتوان گفت که مدرنیته خواست انسان غربى است. هیچ کتابى تنها یک مؤلف ندارد، آنطور که موسوم شده که روى کتاب نام فلان نویسنده را مىنویسند. همه مىدانیم که این کتاب، در ذهن هزاران نویسنده دیگر نیز حضور داشته است. نویسنده که کتاب را در خلاء ننوشته، در جنگلى رها نبوده است که کتاب تولید کند، بلکه تحتتأثیر اندیشه دیگران این کتاب تولید شده است. هر کتاب و هر گفتمان، چند نویسنده دارد.
بارتز یک مرحله جلوتر مىرود و مىگوید: وقتى کتاب نوشته شد، نویسنده مرده است. نمىتوان نویسنده را با کتابش clips کرد. آنجا خواننده پابه میان مىگذارد، هر چند آن کتاب مملو از نص باشد. نویسنده نمىتواند در هر کجا که خواننده به گونهاى متفاوت قرائت کرد، او را مؤاخذه کند که چرا مانند من برداشت نکردى؟ براى همین است که از capital مارکس، هم برنشتاین تجدیدنظر طلب بیرون مىآید و هم گرامشى؛ هم هورکهایمر و آدورنو از مکتب فرانکفورت ظهور مىکنند؛ هم مارکسیستهاى فلسفى، هم مارکسیستهاى ساختارگرایى، چون پولانزاس و آلتوسر بروز مىیابند؛ هم پست مارکسیستهایى مثل لاکلا وموف و هم مارکسیستهاى دیگرى همچون جیمسون، و همه معتقدند که مارکس چنین گفته است.
در جهان اسلام نیز ما از آغاز با جنگ 72 ملت روبهرو بودهایم؛ یعنى بحث گفتمانى این است که شما حتى با آن نص نمىتوانید رابطه واحدى ایجاد کنید نمىتوانید آنرا از بسترش جدا و در ذهنتان حک کنید؛ از اینرو به ما مىگویند: شما که به امامان معصوم - علیهمالسلام - معتقدید، همه آن امامان به دست مسلمانان کشته شدند!
بنابراین، حتى درون یک گفتمان هم شما این تکثر را مىبینید، پس با پذیرش این تکثر، در پى انتظام بخشیدن به درونش باشید نه آنکه هویتهاى متمایز را در همدیگر مستحیل کنید و در دیگ جوش قرار دهید تا یک هویت از درون آن بجوشد. ممکن نیست که یک ایرانى حرفى بزند و شصت میلیون ایرانى دیگر همان حرف را بزنند.
پس گفتمانها همیشه روى عرش حرکت نمىکنند، بلکه گاهى پایشان را روى فرش مىگذارند و ما را به واقعیتهاى اجتماعى و تاریخى مان رجوع مىدهند و راه اصلاح آنها را به ما مىآموزند. بنابراین، واقعیتها نیز در درون گفتمان تعریف مىشوند چه رسد به حقایقى که ما به ازاى بیرونى دارند و ما آنها را امر واقع مىنامیم. وقتى امورى که مابازاء بیرونى دارند و موضوع مشاهده و حس و آزمایش ما قرار مىگیرند، برساخته گفتمانى هستند، حقایق نیز برساخته گفتمان مىباشند. فوکو یک گام به پیش مىگذارد و مىگوید: حقایق ساخته و برساخته روابط قدرت مىباشند. وى در مباحث دیرینهشناسى خود معتقد است: گفتمانها مصون از مدار قدرت نیستند، power knowledge، هرجا قدرت هست دانش و معرفت در پس آن وجود دارد و با هر حوزه معرفتى یک مدار قدرت هست. اینها همزاد یکدیگرند و در این فضا حقایق تولید مىشود. از آنجا که قدرت همه جا را تسخیر کرده و در همه چیز هست و به قول فوکو، قدرت پراکنده است نه متمرکز و همهچیز را تحتتأثیر خویش قرار مىدهد، بنابراین، به طریق اولى، حقایق نیز برساخته قدرتند.
چه کسانى گزارههاى جدى یک جامعه را بیان مىکنند؟ کسانى که اقتدار بیان آن گزارهها را دارند. براى همین، هنگامى که تحلیل فردى که داراى اقتدار بیان گزارههاى جدى جامعه درباب موضوعى خاص را با تحلیلى مشابه از جانب فرد یا گروهى از محققان که مدتها آن موضوع را مطالعه کردهاند مقایسه کنیم، مىبینیم که مطلب روزنامهاى فردى که داراى اقتدار بیان گزارههاى جدى است، بازتاب پیدا مىکند و خود آنها (صاحبان قدرت) در عالم خفا اجازه فکر کردن فراسوى آنرا نمىدهند و آنجا پایان اندیشه و تصور است و آن قدرت نهفته این گزاره را به گزارهاى جدى تبدیل کرده است. در سوى دیگر ممکن است آن پژوهشگر با بهکارگیرى تئورىها و پژوهشهاى میدانى و گسترده، نظریهاى ارائه دهد که به هیچ وجه جدى گرفته نشود و حتى مورد تمسخر واقع شود.
قدرت در پس گفتمان نقش مهمى دارد و تأثیر آن بر جدى بودن گزارهها در فضاى گفتمانى بهگونهاى است که گفته مىشود: هیچ گفتمانى خارج از مدار قدرت نیست. لاکلا سخن زیبایى دارد: وقتى دال با مدلول جمع مىشود، فىالواقع رابطهاى هژمونیک صورت گرفته است. وى در تبیین هژمونى در این فضا مىگوید: عاملى که دال را با مدلول جمع مىکند و قدرتى که با آن، ظرف وارد مظروف مىشود و ظرف را همخوان مظروف و مظروف را همخوان ظرف کرده و جا انداخته، قدرت گفتمانى است. پس گفتمانها هیچگاه از مدار قدرت به دور نیستند. قدرت تنها چهره فیزیکى و انسانى ندارد، بلکه به تعبیر فوکو، در یک نگاه، در یک کلمه، در یک پوستر که بر دیوار نقش بسته، در یک سکانس فیلم، در یک شعر، در یک آواز، در یک سرود و در یک موزیک، قدرت نهفته است. او مىگوید: مگرنه اینکه قدرت بهمعناى ساده این است که (الف) بر (ب) تأثیر مىگذارد و (ب) رفتارى انجام دهد که مطلوب (الف) باشد، این تنها با عِدّه و عُدّه انجام نمىشود. شما به لحاظ روانى و گفتمانى مىتوانید کارى کنید که فردى که روى او اعمال قدرت شده مطابق خواست شما رفتار کند؛ مطابق میل شما لباس بپوشد، آرایش کند، سخن بگوید و قهرمانى انتخاب کند که شما مىپسندید. این جهت دادن به رفتارها بدون به کارگیرى زور است. بنابراین، اِعمال قدرت، منحصر در چهره فیزیکى و عمل انسانى نیست.
گفتمان هم جاى ایدئولوژى (ideology) مىنشیند و هم بهجاى اجتماع (social). گفتمان، اجتماع را از آن کلیت بسته و انسداد گونهاش خارج مىکند و ایدئولوژى را از ویژگىهاى universalبودن، reductional بودن و assential بودن تهى مىکند و همه آنها را از او مىگیرد.
هنگامى که کسى مفهوم گفتمان را بهکار مىبرد، در واقع به نوعى متن را قرائت مىکند. متنى که قبلاً پذیرفته بود که میان گزارههایش سلسله مراتبى وجود ندارد و یکى با دیگرى مشابه نیست، یکى شوخى نیست و دیگرى جدى، و بعد از آن «فرانظریه» را فرو ریخته است، چون گفتمان به ما اجازه تولید فرانظریه نمىدهد؛ متاتئورى و متامتد ممکن نیست، بلکه خرده نظریه ممکن است؛ over determination منطقى است ولى determination منطقى نیست؛ یعنى با گفتمان از منطق تعیّن یکجانبه خارج مىشویم و وارد منطق تعیّن چند جانبه مىشویم. هر پدیده داراى چهرههاى گوناگونى است که باید پروژکتورهاى نظرى مختلف از زاویههاى متفاوت بر آن بتابد تا فهمیده شود وگرنه، به تعبیر مولانا، از این فیل تنها ستون یا تخت درک مىشود. از اینرو، باید خرده نظریهها را بهکار گرفت. هیچ نظریهاى نمىتواند در جایگاه فرانظریه بنشیند و ادعا کند که همه اتفاقات جهان را با هر بُعد و چهرهاى مىتوانم در فضاى خویش قرار دهم و بگویم چیست یا کیست؟ نظریه گفتمان، اسطوره چارچوب (به تعبیر پوپر) را مىشکند، مقدمات اولیه ارسطویى را خرد مىکند و حتى «فراتر از پوپرى» را زیر سئوال مىبرد.
نظریه گفتمان، تبعات ژرف و گستردهاى دارد که هر کس بخواهد آنرا بهکار برد باید آنها را بپذیرد و بداند که خرده گفتمانها مىتوانند ما را گامى به پیش برند، اما همواره شناخت حاصل از آنها «نسبى» است. رسیدن به سر منزل مقصود و کشف حقایق ممکن نیست. گفتمانها معرفت بشرى را ارتقا مىدهند، ولى این امر، الزاماً در جهت کسب حقیقت نیست، بلکه در جهت توضیح، تفسیر و تحلیل وقایعى است که در پیرامون ما اتفاق مىافتد. دریدا مىگوید: ورود به عرصه ثابتها و واحدها، ورود به عرصه متافیزیک است و آنجا نمىتوان سخن گفت، گفتمان را از عرش بیاورید و روى فرش بگذارید؛ یعنى هنگامى که به فضاى امور ثابت وارد مىشوید، گفتمان «پایش چوبین» مىشود و دیگر کارایى ندارد. کارآمدى گفتمان جایى است که از عرش به فرش بیاید و از آن بخواهیم که بهطور نسبى درباره وقایع مختلف، چیزى بر معرفت و آگاهى ما بیافزاید نه آنکه حقایق را بهطور مطلق و کامل مکشوف کند. این فضاى گفتمانى است که به روى همه چیزها باز مىشود.
من به دلیل کمى وقت، در بحث کلیات به همین مقدار بسنده مىکنم و توضیح بیشتر را به مجالى دیگر واگذار مىکنم. البته دوستان مىدانند که چه نقدهایى بر این مباحث وارد است. باید بدانیم که دیوار گفتمان کوتاهتر از آن است که بتواند ما را در مطالعات اسلامى یارى دهد. مگر آنکه به معناى عامیانه، تحلیل گفتمان را به مثابه تحلیل محتوا درنظر بگیریم؛ یعنى تصور کنیم که چرا این گزاره شکل گرفته و چه نیتى در پشت آن نهفته است و این گزاره با دیگر گزارهها چه ارتباط مفهومى پیدا مىکند؟ اینها از مباحث ساده قضیه است، اما گفتمان در معنایى که وارد فضاى پیچیده جدید مىشود، تبعاتى بههمراه دارد که براى کاربرد آن، درک و توجه به آن لوازم و تبعات، اهمیت زیادى دارد.
نکتهاى که در پایان این بخش از بحث خود باید به آن اشاره کنم این است که به عقیده من، مىتوان از فضاى تحلیل گفتمان - با همان بیانى که مطرح کردم - آزادانه استفاده کرد؛ ما نباید لزوماً خود را در تعریف «نظریهپردازان گفتمان» محصور کنیم و نتیجه بگیریم که مطابق آن چارچوبها گفتمان براى ما کاربردى ندارد یا اینکه فکر کنیم که اگر از آن استفاده کنیم باید تمامى منطق آنرا بپذیریم. نه، چه کسى گفته است که ما از آن (گفتمان) بتپندار بسازیم؟ در مواردى که گفتمان براى ما رهگشاست از آن بهره مىگیریم و در جاهایى که ما را به کژراهه مىبرد، به آن کارى نداریم و آن را، مانند هر گفتمان دیگر، در ردیف خرده گفتمانها و خرده نظریهها قرار مىدهیم و حکم خودش را بر او جارى مىکنیم و هیچگاه آنرا بهعنوان یک فرانظریه تلقى نمىکنیم.
دکتر سلطانى: ما با مبانى و قابلیتهاى تبیینى این نظریه کاملاً آشنا هستیم. از اهداف این نشست پاسخ به سؤالاتى بود که قبلاً تقدیم جنابعالى گردید و پرسش اول این بود که آیا گفتمان بهعنوان روش، با گفتمان بهعنوان یک نظریه چه تفاوتهایى دارند؟ و سایر سئوالات معطوف به این بود که آیا مىتوان نظریه گفتمان را در محیطى اسلامى و براى موضوعات اسلامى بهکار برد یا نه؟ با توجه به اینکه شما در سخنانتان گفتید که مىتوان آنرا بهکار گرفت، سئوالم این است که آیا بهکار گرفتن بعضى از مفاهیم و نادیده انگاشتن برخى دیگر، ما را دچار مشکلات نظرى نمىکند؟ چون گفتمان نظریهاى کاملاً منسجم و بههم پیوسته است که همه اجزایش باهم مرتبطند و نمىتوان تنها قسمتى از آن را بهکار برد. اما سئوالى که براى من مطرح شده این است که چگونه مىتوان نظریه گفتمان را درباره موضوعات و مسائل اسلامى که نوعى حقیقت استعلایى فرابشرى محسوب مىشوند و قطعاً با این نظریه مطابقت ندارد، به کار برد؟
دکتر تاجیک: در اینباره، هم روش و هم نظریه را به کار مىبریم اما هر دو را به صورت خرده نظریه و خرده روش. هیچ کدام از آنها جایگاه فراروش و فرانظریه ندارند؛ یعنى به لحاظ معرفتشناسى، گفتمان هیچگاه در منزلت استعلایى ننشسته و خود را در آن جایگاه قرار نداده است، تا جایى که برخى از متفکران، مانند فایرابند در کتاب بر ضد روش معتقد است که روشها و تئورىها حجابى بر دیدگان انسان مىنهند و مانع دستیابى او به حقیقت مىگردند که البته این نگاهى افراطى است. به عقیده من، گفتمان، هم بهمعناى روش و هم به معناى نظریه بهکار مىرود و شرح و تفصیل آن نیازمند فرصت دیگرى است.
در پاسخ به این سئوال که آیا مىتوان بدون التزام به مبانى معرفتشناسى و نسبىگرایى موجود در تحلیل گفتمان، از این نظریه در مطالعات اسلامى استفاده کرد؟، باید بگویم که من آزادانه از نظریهها استفاده مىکنم. در این صورت، اگر وارد فضاى گفتمانى شویم، نباید از چیزهایى که آنها را خرده گفتمان و خرده روش مىدانیم، بتپندار بسازیم، چرا که در این فضایى که باز مىکنیم باید امکان داشته باشد که فراگفتمانها بجوشند وگرنه گزارهاى را جدى کردهایم و پیرامون آن حالت قدسى ایجاد نمودهایم؛ گزارهاى که نمىتوان به آسانى به حریم آن نزدیک شد، در حالىکه براساس منطق، باید اجازه داشته باشیم که فراسوى این نظریه به امور دیگر هم بیندیشیم و در این حالت است که مىتوان اصول گفتمان را به کاربرد و از گفتمان و حقایق جهانى )universal( سخن گفت.
دکتر سلطانى: اینجا مطلقگرایى مىشود
دکتر تاجیک: نه باید ببینیم چه فضایى براى شما باز مىشود. یک گزینه، مطابق منطق گفتمان این است که چیزى جز خرده گفتمانها موجود و ممکن نیست و گزینه دیگر این است که ما مىپذیریم که خرده گفتمانها مىتوانند موجود باشند، اما امکان ظهور فراگفتمانها نیز وجود دارد. از دو گزینه مذکور، کدام دموکراتیکتر است؟ کدام یک گزاره جدى درست نکرده است؟ با کمىدقت در مىیابیم که گزینه نخست براى ما بتپندار دیگرى ساخته است.
«تو گفتى بت پندار شکستم، رَستم
این بت که زپندار برستم با اوست»
یا به سخن مولانا:
فلسفى کو دیو را منکر شود
در همان دم سخره دیوى شود
یعنى گفتمان دیو را منکر مىشود، در حالىکه خود سخره دیو است؛ مىآید بتپندار را مىشکند، ولى خودش بت دیگرى مىسازد. اگر بخواهیم با منطق گفتمانى، گفتمانها را از بتپندار ساختن رهایى بخشیم، باید بگوییم امکان اینکه یک گفتمان فراگیر شود وجود دارد. در غیر این صورت، اولین سئوالى که مطرح مىشود این است که آیا دامنه فراگیرى همه گفتمانها مساوى است؟ وقتى که یک گفتمان ده نفر را زیر پوشش خود قرار مىدهد و گفتمان دیگر مىتواند پانزده پیرو داشته باشند، به طریق اولى، وجود گفتمانهاى دیگر با پنجاه میلیون و ... پیرو ممکن است و هیچ حدو حصر منطقى وجود ندارد.
اگر گفتمانى از راه توافق تعارضى (به تعبیر هابرماس) و گفتوگو و جدل، خود را بهعنوان گزاره جدىتر مطرح کند و با پذیرش دیگران، پیروانش افزایش یابند، چه مانعى دارد که آنرا فراگفتمان بدانیم؟ چرا که در این باره هیچ حصرى وجود ندارد و هیچ یک از اصول دموکراسى نیز دگرگون نشده است: اینطور نبوده است که از آغاز در پى مطرح کردن خویش و نفى دیگران بوده باشد، بلکه نشسته و با دیگران صحبت کرده و مفاهیم خود را عرضه کرده است و دیگران هم پذیرفتهاند، اگر چنین نباشد دیگر انگیزهاى نخواهد بود. به تعبیر پوپر، اگر «فراتر از» در کار نباشد، براى هیچ تلاش علمى و معرفتى انگیزهاى وجود نخواهد داشت؛ یعنى اگر قرار باشد که من در این حرکت علمى به همان جایى برسم که یک فرد عادى مىرسد، چرا تلاش کنم؟ فضاى رقابتى آنجا شکل مىگیرد که «فراتر از» وجود داشته باشد. نباید از ابتدا بگویم که «فراتر از» در صندوق و کشکول من است و همه باید به من نگاه کنید و از من پیروى کنید، چون شما به خطا مىروید، بلکه با تلاش در این مسیر حرکت مىکنم و دیگران را هم به این راه دعوت مىکنم تا بر شمار پیروانم بیافزایم. اگر رهروان راههاى دیگر ترجیح دادند که در راه من حرکت کنند که فبهاالمراد، این نشانگر موفقیت علمى من است و روشن مىکند که در فضاى گفتمانى مىتوان به گفتمان «جهانشمول» و «حقایق فراتر از» اندیشید و اگر در فضاى گفتمانى با مانع روبهرو شدم، این هشدارى براى من خواهد بود.
هنگامى که پست مدرنیزم از ورود به برخى فرا روایتها منع مىکند، در صورتى که خودش فرا روایتى ایجاد مىکند، گرداب دیگرى ساخته است که باید مراقب باشیم که در گرداب گفتمان و پستمدرن گرفتار نشویم. گفتمان باید ابزارى براى شناخت باشد، نه آنکه خود را درون چهار دیوارى آن محصور کنیم و از خود سلب اختیار نماییم، بلکه مىتوانیم شالوده آن گفتمان را بشکنیم. پس در مواردى که گفتمان مىتواند به لحاظ ابزارى به ما کمک کند، از آن بهره مىگیریم؛ هر کجا نیاز باشد به آن مىافزاییم و گاهى هم از آن عبور مىکنیم. بنابراین، اگر گفتمان بخواهد محکمات قدسى مرا تضعیف کند یا زیر سؤال برد، من از گزارههاى آن دستگاه نظرى براى خود محکمات قدسى نمىسازم بلکه من هم محکمات قدسى او را زیرسؤال مىبرم و از آن عبور مىکنم و گفتمان را به مثابه ابزارى براى رسیدن به مقصود و تعالى معرفتى مىدانم.
دکتر حسینىزاده: نکته اول: ابهامى است که به نظر مىرسد در کلام استاد وجود دارد؛ استاد در ابتدا گفتند که بدون پاىبندى به تبعات و الزامات گفتمان، نمىتوان این نظریه را به کاربرد و در پایان بحثشان اشاره کردند که مىتوانیم از گفتمان استفاده آزاد کنیم، بر این اساس، این پرسش مطرح است که در صورت کاربرد آزادانه گفتمان، آیا بنیاد این نظریه همچنان محفوظ مىماند یا به معناى آن است که ما از برخى اصول آن چشمپوشى کردهایم؛ مثلاً اگر گفتمان «نص» را نپذیرد و ما در مباحث اسلامى، با استفاده آزاد از گفتمان بر نص تأکید کنیم؛ یعنى در مواردى که خلاف گفتمان است، از آن استفاده کنیم، با این توجیه که ما از این نظریه استفاده آزاد مىکنیم، بهنظر مىرسد که این پارادوکسیکال باشد.
نکته دوم، درباب مباحثى است که استاد درباره دریدا بیان کردند. به نظر مىرسد که deconstruction، با هر نوع بنیان، شالوده و ساختى مقابله مىکند و حتى هنگامى که از دریدا خواسته مىشود که deconstruction را تعریف کند، مىگوید: تعریف آن صحیح نیست، چون هر تعریفى از آن ارائه دهم بازتعریف ثابتى خواهد بود که برخلاف خود نظریه است. اما در تعبیر شما از deconstruction، دریدا بنیانى بر مىاندازد و بنیان جدیدى را در مىاندازد. آیا ایجاد بنیان جدید، برخلاف deconstruction دریدا نیست؟.
نکته سوم اینکه طبق سخنان شما، در گفتمان دال universal و مدلول localاست و بههر حال، پایه ثابتى وجود دارد، مانند عدالت که مفهومى ثابت است، ولى مدلولهایش متغیرند. پرسش من این است که با توجه به این بحث، آیا نمىتوان در مباحث اسلامى، نص را مانند دال که ثابت است، دانست و قرائتها و تعبیرهایى که از آن نص مىشود را متغیر به حساب آورد. بنابراین، در عین حال که نص در مطالعات اسلامى ثابت است، از نظریه گفتمان در این خصوص استفاده کرد.
دکتر تاجیک: درباره واژه گفتمان بهعنوان یک نظریه مطرح باید بگویم که نمىتوان به راحتى پابه سرزمین گفتمانى لاکلا وموف گذاشت و از آنجا عبور کرد. لاکلا وموف مىگویند که اگر مىخواهید چارچوبى که ما درست کردیم بهکار گیرید، باید به تبعات آن ملتزم شوید؛ این در صورتى است که شما تئورى لاکلا وموف یا دریدا و یا هر کس دیگر را بهکار مىگیرید. ولى از دیدگاه من، لزومى ندارد که خود را در بند لاکلا وموف، فوکو، دریدا و ... گرفتار کنیم؛ یعنى در مرحله نخست باید بدانیم که گفتمان را در چه معنایى بهکار مىبریم، گاهى چیزى ساختهایم که نمىتوانیم هم درون آن باشیم و هم بیرون آن، هم این باشیم و هم آن و نه این باشیم و نه آن. نمىشود که به لحاظ تئوریک هر لحظه به سمتى متمایل شد؛ باید همواره تئورى داشته باشیم، حتى موقعى که آزادانه استفاده مىکنیم، باید جنبههاى نظرى آنرا رعایت کنیم و حدّ و مرزهاى آنرا مشخص کنیم و بدانیم که در کدام سرزمین معرفتى ایستادهایم و با یک دیگر سخن مىگوییم، نمىشود که در یک سرزمین معرفتى ایستاده باشیم و در همان آن، آنجا نباشیم. بنابراین، اگر در سرزمین معرفتى لاکلا ایستادهایم، باید تبعاتش را بپذیریم، ولى اگر آزادانه آنرا بهکار مىگیریم باید مشخص شود که اجزایى که خود اضافه کردهایم با چیزهاى دیگرى که مونتاژ شدهاند، «سازواره» است یا اینکه هر جزئى ساز خود را مىزند؛ یکى در شور و دیگرى در ماهور مىنوازد؛ جزء دیگر بدیهه نوازى مىکند و دیگر در پنج دستگاه مىنوازد! بالاخره در این فضاى نظرى باید همنوازى وجود داشته باشد. بنابراین خواستم بگویم که در حالى که در بوق خودمان مىنوازیم و قرار نیست که بوق دیگران را بگیریم و بنوازیم، آن فضاى همنوازى را مىتوانیم ایجاد کنیم.
درباره واسازى دریدا (deconstruction) باید گفت که آن ترکیبى است از X + Con. شما تا به لحاظ معرفتى و فلسفى در سرزمینى نایستاده باشید، نمىتوانید از چیزى نهى کنید؛ نمىتوان در ناکجاآباد معرفتى ایستاد و نهى کرد، چون چیزى که از آن نهى مىکنید با توسل به چیزهاى دیگر به شما حکم مىکند که این غلط است؛ در ناکجاآباد نمىتوانید رد کنید، رد براى رد بىمعناست. رد براساس پیشافرضها، پیشاذهنها و پیشافهمهایى است که بر شما غلبه کرده و دیگر نمىتوانید این فضاى معرفتى را بپذیرید. فضاى non - discourseوجود ندارد. شما نمىتوانید وارد حوزهاى معرفتى شوید که گفتمان در آنجا حضور ندارد و از چیزى نهى کنید، اینکه از چیزى نهى مىکنید، حکم گفتمان دیگرى است.
پس deconstruction به این معناست که اگر شما فقط X کنید، چیزى باقى نمىماند. با چه چیزى X کامل مىکنید؟ آقاى دریدا شما باید قبلاً در یک جغرافیاى معرفتى خاص ایستاده باشید تا بتوانید دیگران را X کنید! شما چگونه هوسول را Xو سوسور را deconstruct مىکنید؟ این عمل دریدا به دلیل آن است که وى اول مىگوید من به لحاظ زبانشناسى اینرا مىفهمم و بعد سوسور را زیر سؤال مىبرد یا مىگوید من از فلسفه سیاسى متافیزیک غرب چنین مىفهمم و افلاطون را زیرسؤال مىبرد؛ یعنى به تعبیر خودش deconstruct مىکند. پس تا در جایى قرار نداشته باشید ممکن نیست از چیزى نهى کنید. باید توجه داشت که con + X است منتها تفاوتش این است که وقتى چیزى که X کردیم، مىخواهیم بنا کنیم، با مصالح خودش برپا مىکنیم و قرار نیست که از بیرون مصالح بیاوریم.
درباره این که دال universal و مدلول local است، بنابراین مىتوان آنرا درخصوص نص پیاده کرد، باید بگویم که دال، به تعبیر زبانشناسى آواست و آن چیزى که از تصویر در ذهن فرد نقش ببندد، مدلول است. آوا مشکل چندانى را حل نمىکند؛ مثلاً دموکراسى آواست. تا وقتى که آواست، همه دارند؛ آن جایى که من دموکرات بر سر دموکرات دیگر مىزنم یا او را به دیکتاتورى متهم مىکنم آن جاست که از این آوا چیزى در ذهنم نقش مىبندد و آن مدلول است. مشکل زمانى شروع مىشود که مدلولها ارائه مىشوند. تا وقتى که نص به عنوان آواست، بحثى نیست. مشکل در صورتى است که تصویرى که از این آوا در ذهن فردى که آنها را به کار مىگیرد با تصویر ذهنى شما همخوانى نداشته باشد؛ مثلاً ضارب مىگوید «لاحکم الّا للَّه» و مضروب هم با آنکه همین کلام را مىگوید، ضربت بر سرش فرود مىآید؛ یعنى آوا همان آواست، اما مشکل مربوط به مدلولها است؛ چیزى که از درون آن فهمیده مىشود. هنگامى که افراد مدلولها را به دالها ارزانى مىدارند، مشکلاتشان شروع مىشود و باید دید که در این فضا چه مىکنند.
دکتر حسینىزاده: سؤال من مربوط به امکان و امتناع است یعنى آیا استفاده از گفتمان در مطالعاتى که نص محور است، وجود دارد یا نه؟
دکتر تاجیک: بله ممکن است، ولى آن چیزى که با شما سخن مىگوید قرائت شما از آن نص مىباشد، در غیر اینصورت باید فرض کرد که نص، مثلاً در طبقه پنجم از موزه فلان قرار گرفته و با انسانها تنها یک حرف مىزند؛ او مىگوید که منویات درونىام این است، قرائت فلانى غلط است و قرائت فلانى درست. این نص در صورتى با ما سخن مىگوید که با آن رابطه برقرار کنیم و مشکل نیز از همینجا (قرائت) شروع مىشود. چون نمىتوان درباره یک انسان با پیشافرضها و پیشاگفتمانهاى مختلف حکم کرد که نگرشى، همانند فرد دیگرى که پیشاگفتمانهایى متفاوت با او دارد، داشته باشد. این امر زمانى ممکن است که یک همگونى گفتمانى ایجاد شده باشد و آنجا مىتوان حکم به برداشت واحد کرد.
آقاى بابایى: من درباره سخنان آقاى دکتر چند نکته را مطرح مىکنم:
اوّلاً، براى من دقیقاً روشن نشد که مبانى نظرى و معرفت شناختى گفتمان چیست؟ به نظر مىرسد که گفتمان، داراى برخى از مبانى انسان شناختى نیز باشد که کاملاً انسانها را متکثر مىکند و وجود یک گوهر مشترک را مورد تردید قرار مىدهد. از اینرو، مناسب است تا قدرى درباره مبانى نظرى و خاستگاه گفتمان بحث شود.
ثانیاً، سؤالى که برایم مطرح شد این است که وحدتى که در گفتمان وجود دارد و به گفته شما آن را از نوعى آنارشیسم جدا مىکند، دقیقاً چیست؟ اگر منظور از وحدت «من ناظر» یا «من قرائت کننده متن» است - آنطور که بنده از نظریه گفتمان فهمیدم - در این پارادایم، تقریباً «من» مرده است و اگر بخواهد به حلقه واسطى تبدیل شود، چگونه ممکن خواهد بود؟ در همان مثالى که سالاد با آش مقایسه گردید، اگر تکه چوبى در درون سالا بیفتد، وحدت آن را به هم مىزند، پس سؤال من بهطور خلاصه این است که جایگاه این وحدت در نظریه چیست؟ و این نقطه ثابت، چهطور مشخص مىشود؟
ثالثاً، ملاحظه یا ابهامى که دارم این است که اگر مرگ مؤلف را قبول کنیم و متن را صرفاً یک آوا بدانیم، آیا مىشود پذیرفت که از هر متنى، هر نوع تداعى و هر قرائتى به دست آید؟ آیا بهعنوان مثال، در متن مارکس مىتوانیم یک هسته سخت مرکزى مشاهده کنیم و بگوییم از نظریات مارکس احتمالاً تفسیرهاى مارکسى متفاوتى به دست مىآید، ولى شاید نتوانیم از آن تفسیرى لیبرالى استفاده کنیم. درباره نصوص دینى نیز همینطور است؛ مثلاً آیا ممکن است از لا اله الّااللَّه، معناى «باران مىآید» در ذهن ما ایجاد شود یا نه؟
دکتر تاجیک: بله، بههر حال نظریه گفتمان، مبانى معرفتشناسى دارد و جالب است بدانید که رویکردى هم به هستىشناسى دارد؛ یعنى ما با نظریه گفتمان به نوعى به ما قبل بر مىگردیم و گاهى دچار اشتباه مىشویم که آیا یک دستگاه نظرى مىتواند به کمک انسان بشتابد یا اینکه موجب سرگشتگى انسان مىشود. بسیارى معتقدند که در چنین فضاهایى یک وضعیت روشنفکرانه حاکم است که به همان سرعتى که آمده، جا را خالى مىکند و بیرون مىرود. البته شناخت این فضا به توضیحات مفصلى نیاز دارد و من تمایل دارم که در فرصتى مناسب، مبانى انسانشناسى و هستىشناسى آنرا تبیین کنم و من در این جلسه تلاش کردم تا به مواردى که حساسیت بیشترى داشت، بپردازم.
در پاسخ به این سؤال که وحدت موجود در گفتمان چیست؟ باید بگویم که فوکو از این وحدت به regulariting dipertion تعبیر مىکند و به نظر مىرسد که در پراکندگى مثل دست نامرئى آدام اسمیت عمل مىکند؛ یعنى در فضاى گفتمانها که فضایى معنوى نیز هست، آنهایى که از جنس خودشان نیستند، به بیرون رانده مىشوند، ولى این فضا معنایى قراردادى است؛ ظرف سالاد بهطور قراردادى ظرف سالاد است؛ یعنى اینطور نیست که جوهراً این ظرف سالاد ترکیبى از خیار، پیاز و ... باشد؛ ممکن است یکى بیاید و به آن زیتون اضافه کند، دیگرى بر آن سس خاصى بریزد و شخص دیگرى کدو را حلقه حلقه کند و کنار آن گذارد؛ پس اینکه چه چیزى در فضاى سالاد قرار گیرد، بسته به قراردادى است که میان انسانها شکل گرفته است. اگر آن فضاى قراردادى شکل بگیرد و رواج پیدا کند، یک گفتمان مسلط پدید مىآید که اگر یک تکه چوب در آن سالاد بیفتد، «ناخودى» محسوب مىشود و آن وحدت قبلى را از بین مىبرد. بنابراین، این وحدت قراردادى است نه جوهرى و درخصوص سالاد، هر کس مىتواند چیزى به آن اضافه کند و ثابت کند که سالاد همان چیزى است که من مىگویم. پس در این بحثها نباید تعصب ورزید بنابراین هنگامى که پذیرفتیم که این وحدت قراردادى است و نه جوهرى، باید در قرارداد مشخصات آنرا معلوم کنیم.
گفتمانها پرورده شرایط، نیازها، ضرورتها و موقعیتهاى زمانى و مکانىاند و در این اوضاع، باید بتوانند خود را با آن شرایط تطبیق دهند، در غیر این صورت، به تاریخ مىپیوندند.
درست مانند وضعیت سیاسى کشورمان که یک گفتمان در یک مقطع زمانى توانست خود را با روح زمانه هماهنگ کند و هژمونیک شود و بیش از بیست میلیون رأى بهدست آورد، اما آن گفتمان در تاریخ ماند و تاریخ به جلو رفت. نیازها و روح زمانه متفاوت شد، در حالىکه گزاره جدى آن گفتمان، همانى بود که هشت سال پیش ارائه کرده بود و چون نتوانست با زمانه خویش رابطه برقرار کند، گزاره جدى گفتمان جدید توانست خود را با فضاى زمانه وفق دهد و نبض جامعه را به دست گیرد و گفتمانش را هژمونى کند. این سرنوشت گفتمانهاست. گفتمانها باید بتوانند بازتولید کنند و با توجه به همه شرایط، خودشان را حفظ کنند. گاهى «خودى» مىتواند «دیگرى» را در مرز خویش جا دهد؛ مثلاً یک اپوزیسیون خارج از کشور مىتواند داخل «خودى» قرار گیرد یا یک ملى - مذهبى داخل آن باشد. گاهى هم آنقدر تنگ است که اگر به اصطلاح یک ملى - مذهبى در آن قرار گیرد، ضمخت مىشود، پس باید ببینیم که وحدت در این فضاى گفتمانى چگونه تعریف مىشود.
راهحلى که براى «نظریه مرگ مؤلف» مىتوانم ارائه دهم، مسئله قرائت مسلط و گفتمان مسلط است. درست است که نمىتوان جلوى قرائتهاى متفاوت را در هر عصر گرفت، اما نمىتوان گفت که ما همواره در فضاى مساوى گفتمانها و خرده گفتمانها و خرده قرائتها قرار داریم. همواره یک پارادایم و گفتمان مسلط وجود دارد و تا وقتى مسلط است، گزارههایش جدى است، لیکن وقتى تسلطش را از دست داد و نتوانست خود را بازتولید کند، طبیعى است که قرائت دیگر حاکم مىشود. من وجود قرائتهاى مختلف را نفى نمىکنم، اما ممکن است قرائتى تنها به یک فرد منتهى شود و فقط خود آن فرد پیرو آن گفتمان باشد؛ خودش بگوید و خودش بشنود، اما گفتمان و قرائتى هم هست که فردى مىگوید و ملتى مىشنوند. آیا مىتوان گفت که این رابطه همواره میان آن فرد و مردم برقرار است یا ممکن است که قرائت دیگرى ظهور کند و جاىگزین آن شود و آن گفتمان از طریق قدرت از فضاى هژمونیک خویش خارج گردد. فراز و فرود گفتمانها اینگونه شکل مىگیرد. فضاى گفتمانى تا وقتى که بتواند خود را باز تولید کند مىتواند هژمونیک باقى بماند و جایگاه گفتمان و پارادایم مسلط را براى خود حفظ کند، اما اگر نتواند در ذیل خویش، اجماع ایجاد کند، از حالت فراگیر ساقط مىشود و ممکن است که گفتمان دیگرى جاىگزین آن شود. با اینحال، یک گفتمان و پارادیم مسلط داریم که گزارههاى جدى آن، ملت را از سرگشتگى نجات مىدهد و اجازه نمىدهد که همه خرده گفتمانها و قرائتها در کنار هم قرار گیرند و بازار مکارهاى ایجاد شود که انسانها حق انتخاب هیچ چیزى نداشته باشند. امروزه، در جامعه ما یک گفتمان مسلط وجود دارد و اغلب مردم در این فضا قرار دارند، ولى نمىتوان خرده گفتمانهاى حاشیهاى از دین که عدهاى در آن فضا بهسر مىبرند، نادیده گرفت و نیز نمىتوان گفت که میان آن خرده گفتمانها و گفتمان مسلط رابطهاى موازى وجود دارد و آنها در فضایى قرار دارند که نمىتوانند تصمیمگیرى و انتخاب کنند.
در جوامع کنونى، اغلب مردم همواره در ذیل یک فضاى گفتمانى جمع مىشوند. این سخن به معناى آن نیست که آن گفتمان حقیقت است، چرا که گاهى گفتمانى کاذب بر جامعه حاکم مىشود و به دلیل برخى شرایط، به گفتمان و پارادایم مسلط تبدیل مىشود. گاهى برخى از خرده گفتمانها (مثل زمان شاه) به گفتمان مسلط تبدیل شدهاند و در حالى که خرده گفتمانهایى که در حاشیه هستند و حالت پاد گفتمانى دارند، داراى چهره حقیقت مىباشند، ولى آن گفتمان، علىرغم چهره کاذبش توانسته است که اغلب مردم را جذب کند. همچنین گفتمان مسلط جهانى (مثل گفتمان غربى و آمریکایى)، بسیارى از نسلها را بهخود جذب کرده است که این تسلط به معناى آن نیست که حقیقت هم در آن نهفته است. بنابراین، بدون آنکه وارد بحث «حقیقت و غیرحقیقت» شویم، مىگوییم که در هر جامعهاى یک گفتمان و پارادایم مسلط هست و خرده گفتمانهایى هم در کنار آن وجود دارند و گفتمان مسلط هم تا وقتى حضور دارد، گزارهاش جدى است.
آقاى رنجبر: نظریه، گاهى به دلایل معرفت شناختى شکل مىگیرد و گاهى هم علل خاص دیگرى مطرح مىباشد که مربوط به مباحث علت و دلیل است، حال سؤالم این است که آیا در وراى نظریه گفتمان بیشتر علل سیاسى و اجتماعى وجود دارد یا دلایل معرفت شناختى، چون به نظر مىرسد که نظریهپردازان گفتمان به نوعى داراى سوابق مارکسیستىاند؛ یعنى از آنجا که مارکسیستها در عالم نظریه سیاسى از لیبرالیزم شکست خوردند، تنها گزینه آنان پناه بردن در پشت این واژههاى ابهامآمیز است که هیچ مطلب روشنى از آنها فهمیده نمىشود.
مسئله دیگر اینکه ما گاهى درون یک گفتمان هستیم و گاهى بیرون آن. از دیدگاه من، گفتمان یک منظر است؛ منظر نگاه کردن به دنیا، هستى، جوامع و ...، هنگامى که بخواهیم از بیرون، دنیا را از منظر گفتمان ببینیم، گفتمانهاى مختلفى، مانند لیبرالیزم، سوسیالیزم، مارکسیسم و ... وجود دارند و درون هر یک از این خرده گفتمانها ایدئولوژى است؛ یعنى کسى که درون گفتمان اسلامى است، این گفتمان را حقیقت مطلق مىداند و کسىکه درون گفتمان لیبرالیزم است، لیبرالیزم را حقیقت مطلق مىداند وگرنه براى هژمونیک کردن آن تلاشى نمىکند. فوکو در حالى از بیرون به دنیا نگاه مىکند که همه اینها در کنار هم هستند و هیچ کدام مدعى حقیقت نیستند، ولى شخصى چون «رالز»که از منظر لیبرالیزم بحث مىکند، آنرا حقیقت مطلق مىداند و مىخواهد آنرا هژمونیک کند.
نکته دیگر درباره قدرت و دانش است. فوکو مىگوید: قدرت، دانش ایجاد مىکند. آیا تاریخ دانش، چنین چیزى را اثبات مىکند؟ اگر به تاریخ دانش رجوع کنیم، در مىیابیم که نقطه تحول در نگاه انسان و دانش بشر درباره دنیا و هستى، زمانى بوده است که نظریهپردازان آن در موضع ضعف بودهاند. از اینرو، به دلیل بیان مطالب جدید، گالیله، محاکمه و برونو، سوزانده شد. قدرت نیز در دست کسى بوده که متفاوت از آنها مىاندیشیده و کسانى که نظریههاى جدید را مطرح مىکردند، خارج از آن بودند، اما بههرحال این دانشها رشد کرد. بهنظر من، قدرت بیش از آنکه دانش تولید کند، ایدئولوژى ایجاد کرده است.
دکتر تاجیک: درخصوص سؤال اول، باید بگویم که علل و عوامل خاصى در این فضا ایفاى نقش مىکنند. خود گفتمان دلیل کاو است نه علت کاو و اینها جزء مسائل تفسیرى است. درباره اینکه چه دلایلى در وراى آن نهفته است، تلاش من این بوده که با توجه به جمله معروف «انظر الى ما قال ولا تنظر الى مَن قال» بیشتر گفتهها و نظریههاى آنان را بررسى کنم تا سوابق و مسائل دیگرشان. البته فوکو و عدهاى از فیلسوفان فرانسوى سابقه مارکسیستى داشتهاند، اما این مسئله، لزوماً براى همه نبوده و اغلب آنها تحت تأثیر افکار سوسور هستند و در زبانشناسى جدید نیز سوسور تحتتأثیر مباحث مارکس نبوده است. بنابراین، بهتر است به گفتههاى آنان دقت کنیم و از توجه به مسائلى، مثل این که چه چیزى پشت آنها نهفته است که نمىتواند ما را به چیز خاصى رهنمون کند بپرهیزیم. در خصوص اینکه درون گفتمان، ایدئولوژى است، من هم با شما موافقم و براى همین معتقدم که پایان ایدئولوژى توهم است. از دیدگاه من، سرزمینى نیست که در آن ایدئولوژى حضور نداشته باشد و دیدگاه کسانى که از پایان ایدئولوژى یا عبور از ایدئولوژى سخن مىگویند، پذیرفتنى نیست. آنها بر تن گزارههاى جدى خود، جامهاى از جنس حقیقت و واقعیت مىپوشانند و دوست دارند که دیگران آنرا بپذیرند. آنان، گام در ورطه ایدئولوژى گذاشتهاند حال چه با شعار مرگ بر ایدئولوژى و یا با طرفدارى از آن، و منویات خود را بر زبان جارى مىکنند. بنابراین، فرار از ایدئولوژى ممکن نیست، چرا که فضاى ایدئولوژیک در همه جا وجود دارد. در غیر اینصورت، کلام منعقد نمىشد؛ کلام موقعى به صورت معنادار منعقد مىشود که یک ایدئولوژى عمل مىکند وگرنه، جمله ممکن است به هر سیرت و صورتى درآید و منعقد نشود، چون باید جایگاه گوینده سخن معلوم باشد؛ او بایستى در یک موضع معرفتى بایستد تا بتواند سخن بگوید. نمىشود در حالىکه راه مىرود و هر لحظه زیگزاگ مىزند، سخن هم بگوید، چنین سخنى هزل است که نمىتوان دربارهاش سخن گفت یا موضعگیرى کرد، زیرا مشخص نیست که چه چیزى به ما تعلق دارد و باید از آن دفاع کنیم.
البته ایدئولوژى معناهاى مختلفى دارد. متأسفانه جامعه روشنفکران ما در حال حاضر مباحث ایدئولوژى را با استفاده از تعابیرى، مانند ایدئولوژىزدایى، ایدئولوژى فربهتر از فلان و ... در بوق و کرنا کردهاند. با همه احترامى که براى ایشان قائلم، باید بگویم که آنها به تعبیر خودشان، به ورطه دگماتیسم دیگرى افتادهاند؛ چهطور صراط وجود ندارد بلکه صراطها وجود دارند؟ چگونه اسلام مطرح نیست بلکه اسلامها مطرح مىباشند؟ چرا محکمات قرآن نیز شامل تفسیر و باز تعریف مىشوند، اما ایدئولوژى تنها یک معنا دارد و پس از آن باید ایدئولوژى زدایى کرد؟ آیا اگر کسى تعریفى از ایدئولوژى ارائه دهد که هم خیلى لطیف و هم بسیار لازم باشد، مرتکب گناه شده و از منزلت روشن فکرى سقوط کرده و به ارتجاع گرایش پیدا کرده است. اینها اصلاً همخوانى ندارند و ما با این مباحث به ورطه خیلى مستحکمى افتادهایم که هیچ اسلحهاى نمىتواند آنرا تخریب کند؛ پایمان را جایى گذاشتهایم و هر دژى را تخریب مىکنیم، این درست نیست.
بنابراین، مىتوان تعریفى از ایدئولوژى ارائه داد که معناى ارتدوکسى نداشته باشد. هیچکس حتى از پیامبران به ما نگفته است که ایدئولوژى این است و جز این نیست. ایدئولوژى، مانند هر مفهوم دیگرى مىتواند با مدلولهاى مختلف دیگر جمع شود و باید بررسى کرد که کدام ایدئولوژى از نظر آقایان مطرود است؟ کدام یک مىگویند که دین نباید ایدئولوژیک شود؟ کدام ایدئولوژى از دین فربهتر است؟ و کدام مشکل زاست؟ آیا این سخن به معناى آن است که براى خلاص شدن از شر ایدئولوژى، باید از کلیت آن عبور کنیم؟ که شاید نظر من در اینجا متفاوت با دوستان باشد.
آقاى رنجبر: هنگامى که شما از منظر گفتمان نگاه مىکنید، دنیا متکثر از گفتمانهاى مختلف، مانند لیبرالیزم، سوسیالیزم و ... است، ولى وقتى وارد گفتمان مىشوید، نمىتوانید آنگونه نگاه کنید.
دکتر تاجیک: توضیح دادم که بله، درون گفتمان سامان پیدا مىکند.
آقاى رنجبر: خود نظریه گفتمان زیرسؤال مىرود.
دکتر تاجیک: نه، درون گفتمان به حرکت جوهرى ملاصدرا بر مىگردد «شب تاریک و بیم موج و گردابى چنین حائل»، «در جوهر مىتوان حرکت داشت؛ یعنى در حال صیرورت است. گفتمان به بودن نمىاندیشد، بلکه در پى صیرورت است اما این صیرورت به معناى تلوّن دائمى نیست وقتى که وارد آن مىشوید فضاى ثابتى احساس مىکنید اما این مانند کسى است که رشد بچه را مىبیند ولى تفاوتش را احساس نمىکند. مثلاً اگر پنج سال بچهاى را نبینیم، مىگوییم چقدر تفاوت کرده اما اگر در این پنج سال با او بودیم این رشد را به عیان نمىدیدیم.
در فضاى گفتمانى، در حالىکه با آن هستیم، در آن تغییرات قطعى صورت مىگیرد، ولى احساس نمىشود؛ در درون گفتمانها دفعتاً انقلاب صورت نمىگیرد، اما بىتردید، گفتمان شخص در اول انقلاب با گفتمان او در زمان کنونى متفاوت است؛ گفتمان شما پس از خواندن یک کتاب با پیش از آن متفاوت است، منتها تأثیرات آن بهحدى کند و حاشیهاى است که کاملاً احساس نمىشود. گاهى اوقات منقلب مىشویم؛ مثلاً یکدفعه پس از پایان مطالعه یک کتاب مىگوییم: ما دیگر اینگونه شدیم، اما خیلى کم اتفاق مىافتد که انسانها، خصوصاً یک جامعه، دفعتاً دچار تحول شوند، تغییر در گفتمانها اغلب بهصورت کند رخ مىدهد.
پی نوشت
1) مباحث حاضر چکیده نشست علمى است که با حضور دکتر تاجیک در تاریخ 14/10/84 در گروه علوم سیاسى پژوهشکده علوم و اندیشه سیاسى برگزار گردید.