معناى حقیقى اختیار (مقاله ترویجی حوزه)
درجه علمی: علمی-ترویجی (حوزوی)
آرشیو
چکیده
در این مقاله سعى بر آن است که در مورد معناى صحیح اختیار بحث شود و معانى که تا امروز در مورد اختیار مطرح گشته است، نقد و ارزیابى گردد. آنچه معمولاً تا به امروز کلام شیعه به طرفدارى از اختیار با توجه به اعتقاد به توحید افعالى مطرح کرده چنین است: «انسان مسؤول کارهاى خود است، اما این خداوند متعال است که او را مسؤول کرده است. نه آنچنان که معتزله براى اثبات عدل الهى گفتهاند انسان به خود وا نهاده شده و نه آنچنان که اشاعره براى اثبات توحید افعالى گفتهاند که کارهاى انسان را خداوند اراده مىکند و انسان اختیارى از خود ندارد، بلکه خداوند به او قدرت اختیار را داده و به او اجازه داده است که اعمال خود را از طریق تدبّر و اختیار خود انجام دهد. به عبارت دیگر، چون اختیار انسان در طول اختیار خداوند است، اعتقاد به اختیار انسان با توحید افعالى ناسازگارى نخواهد داشت.» به نظر مىرسد که همهى آنچه گفته شد در مورد ارادهى انسان صادق است نه اختیار انسان. بسیارى از متفکّرین اسلامى بین اراده و اختیار تفاوت قایل شدهاند و اراده را اعم از اختیار دانستهاند، اما در مقام توجیه اختیار انسان به گونهاى مشى کردهاند که در مورد اراده صادق است نه اختیار. به عنوان مثال، طرفداران اختیار معتقد شدهاند که سرنوشت انسان را اختیار انسان مىسازد، در حالى که اثبات مىشود آنچه صحیح است این است که سرنوشت انسان را ارادهى انسان مىسازد و بین این دو عبارت، تفاوت بسیارى مىتواند وجود داشته باشد. در این مقاله سعى شده است که در مورد معناى صحیح اختیار و تفاوت حقیقى آن با اراده به گونهاى بحث شود که از خلط مباحث خوددارى شود و به اختیار به عنوان یک صفت کمالى در انسان نظر شود، نه به عنوان یک ویژگى که همهى انسانها در هر سطح فعلیت روح از آن برخوردار هستند. به نظر مىرسد معناى حدیث معروف «الامور بالتقدیر لا بالتدبیر» تنها با چنین برداشتى از اختیار قابل ادراک است که توضیح آن در متن مقاله خواهد آمد.متن
مقدمه
آنچه که عموم متفکّران بر آن اتفاق نظر دارند این است که هر گونه سیر اخلاقى
و عرفانى انسان منوط به پذیرش اختیار در وجود اوست. اگر فعلى اختیارى نباشد،
متعلّق حسن و قبح اخلاقى و یا رضا و عدم رضاى الهى، و خواست و عدم خواست
انسان واقع نمىگردد. به همین دلیل است که در علم اخلاق و در عرفان، اصل مختار
بودن انسان به منزلهى یک اصل موضوع، از فلسفه گرفته شده است. تفکّر که
مهمترین وجه امتیاز انسان از سایر حیوانات است، با اختیار معنا پیدا مىکند. ستایش
و نیایش که از اصیلترین ابعاد انسانى است بدون تفکّر و در نتیجه اختیار معنا ندارد.
کسانى که ظاهراً عبادت مىکنند لکن از تفکّر و از اختیار، چنان که شایستهى یک
انسان است، بهرهاى ندارند، عبادت و ستایش آنان ظاهرى است، نه واقعى.
در قرآن و به طور کلى معارف دینى، سفارش فراوانى به معرفة النفس شده است.
از مهمترین وجوه معرفت به نفس را مىتوان شناخت اختیار انسان و ادراک مرزهاى
نامحدود آن دانست: «انسان الهى که راه حق را اختیار نموده و مراحل آن را طى
مىکند، نه تنها به نعم الهى که به مقام اعلى علیین و خود خدا مىرسد، زیرا او مىداند
حصول هر کمالى در دایرهى وجود براى انسان امکانپذیر است.»[2]فقط باید خود
بخواهد. بذر همهى کمالات در درون اوست و عالمیت و فاعلیت او را حد و
حصرى نیست. کسى که براى علم و عمل مراتب انسان حد و حصرى قایل است
سخن به خطا گفته و مرتکب معصیت کبیرهاى گشته است؛ زیرا خود و دیگران را از
حرکت و ترقى به سوى حق بازداشته است.
انسان، به تعبیر مولاى متقیان، «نسخة الأحدیّة فى اللاّهوت» است و مىتواند با
اختیار خود کسب کمالات و افناء تعیّنات طبیعى کند و وجود خود را ارتقا داده، به
هستى بىزوال برساند و جامع جمیع کمالات گردد. آرى، خطاب بزرگان دین به ما
این است: اى انسان! تویى که به ارادهى خود سرنوشت آینده را تعیین مىنمایى، در
بین همهى موجودات تنها تو هستى که قانون الهى قلم ترسیم چهرهى خویشتن را به
دست خود او داده تا به دلخواه چهرهى خویش را ترسیم نماید، اما چه کماند آنان
که در این ترسیم چهرهى خویشتن حقیقتاً از اختیار خود استفاده کرده و خود را
چون پر کاهى در مصاف تندبادهاى غیر الهى نفس و شیطان قرار نداده، مالک
خویشتناند و شایستهى مقام خلیفهاللهى.
تفاوت معناى اختیار و اراده
آنچه در بیشتر کتب اخلاقى و در مباحث نظرى علماى اخلاق موجود است،
عدم لحاظ تفاوت میان معناى اختیار و اراده است. حقیقت این است که اراده نیرویى
در وجود انسان است که مربوط به بُعد حیوانى اوست، در حالى که اختیار نیرویى
است که مربوط به بُعد انسانى انسان است. به عبارت دیگر، اگر براى انسان تعاریفى از
قبیل حیوان ناطق، حیوان عاشق و حیوان مختار در نظر بگیریم اراده را مىتوان از
فصول ممیّزهى حیوان و اختیار را از وجوه فصل ممیّزهى انسان به شمار آورد. و باز
به عبارت دیگر، مىتوان چنین گفت که اراده اعم از اختیار و جبر است؛ در هر
اختیارى اراده موجود است، همچنان که در انجام هر فعل جبرى اراده موجود است،
اما در هر ارادهاى اختیار موجود نیست.
به عنوان مثالى ساده، هنگامى که من، خود بدون دخالت هیچ عامل غیر خود، از
جا بر مىخیزم و حرکت مىکنم فعلى اختیارى انجام دادهام، اما اگر به تهدید کسى
حرکت کردم، گرچه به هر صورت با ارادهى خود حرکت کردهام، اما در این فعل
عاملى دیگر غیر از خود مؤر بوده است؛ چنین فعلى فعل جبرى است. زمانى هم
ممکن است فرد دیگرى مرا کشانکشان ببرد، به طورى که من نتوانم بر او غالب
شوم، چنین فعلى نه اختیارى و نه جبرى، نه ارادى و نه غیر ارادى است، بلکه این
فعل، اصلاً فعل من نیست، فعل دیگرى است. پس فعل انسان به دو قسم فعل ارادى
و فعل غیر ارادى ـ مانند ضربان قلب انسان ـ تقسیم مىشود و فعل ارادى نیز به فعل
جبرى و اختیارى تقسیم مىگردد.
البته بین فعل جبرى محض و فعل اختیارى محض طیفى وجود دارد که در این
طیف به میزانى اختیار و به میزانى جبر در افعال انسان حاکم است. هرچه دخالت
عامل بیگانه در فعلى بیشتر باشد از میزان اختیارى بودن آن کاسته و بر جبر آن اضافه
شود. و برعکس، هرچه تأثیر عوامل بیگانه در فعل انسان کمتر باشد اختیارى بودن
آن بیشتر و جبرى بودن آن کمتر مىگردد.
حال، با توجه به این واقعیت که مراتب وجودى انسان را حد و حصرى نیست و
این مراتب از «اولئک کالأنعام بل هم أضلّ» آغاز گشته و تا «انّى جاعلٌ فى الأرض
خلیفة»، یعنى مقام خلافت و مظهریت تام صفات الهى که خود تا بىنهایت داراى
مراتب است، ادامه پیدا مىکند، مىتوان نتیجه گرفت که انسانها در هر مرتبه از
فعلیت وجودى که باشند صاحب اراده هستند؛ خواه فعلیت آنها صرفاً در مرتبهى
حیوانى آنان باشد، خواه در مرتبهى خلیفهاللهى؛ اما همهى آنها صاحب اختیار
نیستند، بلکه تنها انسانهایى که از مرتبهى حیوانى خود فراتر رفته و در مرتبهى انسان
خود بالا مىروند صاحب اختیارند، که به مراتب بالا رفتن در پلکان وجودى
انسانیت از میزان اختیار بالاترى برخوردار مىگردند.
«البته اهمیت اختیار انسان در این است که با وجود امکان میل به شر،
انتخاب خیر مىکند. حال، اگر موجودى تنها داراى یک نوع تمایل
باشد، مثل فرشتگان که لذت آنها در عبادت خداست و اصولاً لذت
شیطانى در آنها نیست، در نتیجه، انتخاب هم براى آنها مطرح نیست؛
زیرا میل دیگر جز عبادت خدا ندارند. البته اختیار دارند و به میل
خود کارى انجام مىدهند، اما جز این میل، میل دیگرى ندارند. به سخن
دیگر: مختارند ولى انتخابگر نیستند و تنها یک راه پیش رو دارند. اما
انسان داراى خاصههاى متفاوت است. علاوه بر این که مختار است
باید انتخاب کند و این منشأ ارزش است.»[3]
تشکیکى بودن معناى اختیار
برخلاف آنچه که در منطق ارسطویى مشهور است، کلى انسان کلى متواطى
نیست، بلکه از آن جهت که انسان ماهیتى خاص ندارد و ماهیتش به مرتبهى
وجودیى که خود آن را ساخته مربوط است کلى او کلىاى مشکّک است. آرى،
تشکیک از ویژگىهاى وجود است و انسان هم چیزى جر فعلیت وجودى تا
بىنهایت نیست؛ یعنى انسان بودن حقیقتى است که به درجات مختلف بر مصادیق
خود صدق مىکند و کلى انسان مفهومى نیست که به یک معنا بر مصادیق خود
صدق نماید.
کسانى که معتقدند کلى انسان متواطى است ناچارند مفهوم نطق، اختیار و عشق را
به یک اندازه براى همهى انسانها قابل صدق بدانند و این به معناى تنزّل و خروج
این الفاظ از معانى حقیقىشان و اصل قرار گرفته شدن معناى مجازى آنهاست. براى
همین هم مراد منطقیون و آنان که کلى انسان را متواطى مىدانند از قوهى نطق در
انسان معناى مجازى آن، یعنى همین قوهى عقل ظاهرى است؛ همان عقلى که صرفاً
به حساب سود و زیان مىپردازد و تنها یک آلت و ابزار براى انسان است، در حالى
که «عقل تنها آلت و ابزار نیست بلکه قبل از هر چیز دیگر صورت وجود انسان است
که انسان مىتواند در آن خود را کشف کند و دریابد و در عین حال براى هستى نیز
باز و منفتح بماند.»[4]
عقل چهرهاى از وجود و صورتى از هستى است که خود هستى را به ما
مىنمایاند، نه صرفاً صورتهاى هستى را:
«عقل ظاهرى به دلیل وابستگى به دریافتهاى حسى از درک بسیارى از
واقعیات و صدور احکام آن عاجز است، چه رسد به این که توان ارایهى حقایق را
داشته باشد، در حالى که عقل الهى، همان قوهى فعال و برق سیال معرفت و عشق
است که بدون حواس بدنى و قواى ادراکى دماغى حقیقت را با تمامیت آن و بدون
احتیاج به استدلال و استنتاج منطقى در مىیابد.»[5]
عقل الهى انسان هنگامى به فعلیت مىرسد که نفس انسانى، آن جوهر با عظمت
درونى، از تن و مقتضیات بدنى مستقل گردد و متعلق آن امور فانى قرار نگیرد. قوهى
عقلیه با رهایى از فرمان قوهى طبیعیه، به اظهار معانى و بسط خواص بالقوهاش
مشغول مىگردد. این است که فعلیت عقل الهى تنها و تنها در سایهى تصفیه و تهذیب
نفس میسر است و براى همین هر انسانى در هر سطح از فعلیت وجودى نمىتواند
صاحب آن گردد.
رسول اکرم صلىاللهعلیهوآله مىفرمایند:
خداى تبارک و تعالى در روى زمین چیزى کمیابتر از عقول سلیمه و
باطنیه خلق نکرده است، به طورى که چنین عقول از کبریت احمر نیز
کمتر است.
بنابر این براى اینکه انسان ناطق گردد باید در مراتب وجود بالاتر رود. فعلیت
اختیار هم که از ویژگىهاى انسان است به سیر وجودى انسان و بالا رفتن او در
مراتب وجود بستگى دارد.
اگر معناى اختیار را در حد معناى اراده تنزّل دهیم، هر انسانى در هر سطح فعلیتى
ولو در حد حیوانیت انسان حقیقى مىشود. آنگاه مباحثى از قبیل انسان کامل، قرب
الهى، خلافت الهى، مظهریت صفات در سیر کمالى انسان، همه، سالبهى به انتفاى
موضوع مىگردند، در حالى که این مقامات، همه، مراتب وجودىاى هستند که در
اثر بالا رفتن انسان در مراتب وجود حاصل مىگردند و این است معناى تشکیکى
بودن وجود انسان. پس مىتوان گفت تنها به صورت بالفعل بعضى از انسانها
صاحب اختیارند. و نه همهى آنان. همهى انسانها دم از داشتن اختیار مىزنند، اما
آنچه که آنان به راستى اختیار تصور مىکنند چیزى جز اراده کردن امر مطلوب آنان
نیست. اما پس حقیقت اختیار چیست؟
حقیقت اختیار
در نگاه اول، اختیار به این معناست که خود انسان آنچه را که مىخواهد انجام
دهد و آنچه را که نمىخواهد انجام ندهد؛ یعنى داعى انجام کار براى او فقط و فقط
خود او باشد، و به عبارت دیگر، هیچ بیگانهاى در فعل او دخالت نداشته باشد.
اما نکتهى مهم در این جا این است که عامل جبر در افعال انسان همواره بیگانهى
خارجى نیست، بیشترین جبرى که به انسان وارد مىگردد جبرى است که خود انسان
به خود با انتخاب خود، تحمیل مىکند.
نفس اماره، بیگانهى درونى، و به عبارت دیگر، بیگانهترین بیگانه براى ماست که
انجام هر کارى به داعیهى آن، انجام فعلى جبرى است. منظور از نفس اماره، یا به
عبارت دیگر، نفس حیوانى، همان نفسى است که انسان را وادار به انجام کار با هدف
قرار دادن امور فانى و دنیوى مىکند. این است که افعال غریزى، همچون خوردن و
خوابیدن، اگر صرفاً به انگیزهى حفظ حیات دنیوى صورت گیرد، بدون آن که هدف
والاى خلافت الهى پشتوانه آن باشد، فعلى غیر اختیارى محسوب مىگردد، در
حالى که همین افعال اگر به انگیزهى حفظ سلامتى و حیات دنیوى براى رسیدن به
هدف والاى خلقت انجام پذیرد، فعلى اختیارى محسوب مىشود.
در افعالى که به انگیزهى نفس حیوانى صورت مىپذیرد چیزى به نام خود ـ که
در حقیقت ناخود است ـ فاعل انجام کار است. بنابر این، در این صورت، فعل
نمىتواند اختیارى باشد. به ظاهر، این، خود انسان است که دروغ مىگوید، حسادت
مىورزد، کینهتوزى مىکند، غیبت مىکند، در حالى که در همهى اینها خود حیوانى،
آن ناخود، انسان را مجبور کرده است که دست به انجام چنین اعمال ناشایست بزند.
مشهور این است که انسان در مورد افعال اختیارىاش مسؤول است، در حالى که
درستتر این است که بگوییم انسان در مورد افعال ارادىاش مسؤول مىگردد؛
خواه اختیارى باشد و خواه جبرى، مگر آن افعال جبرى که شارع مقدس، خود به
انسانها تخفیف داده است و مسؤولیت انجام آن را از دوش او برداشته است؛
همچون وقتى که کسى براى حفظ جان خود بعضى کارهایى که فاسقى از او
مىخواهد انجام مىدهد. حکم تقیه نیز در شرع مقدس مربوط به همین مورد است.
پس فعل اختیارى انسان فعلى است که ناخود در آن دخالت ندارد، بلکه خود
حقیقى او عامل انجام کار است. اما در چه انسانى خود حقیقى فعال است؟ آیا
همواره انسان مىتواند با ارادهى خود، خود حقیقى را در هر موردى در درون خود
فعال کند؟ مسلّم است که این گونه نیست. در انسانى که خود را به دنیا، نفس، عادات
و آداب و رسوم اجتماعى، انسانهاى راه گمکرده... سپرده است در بسیارى از
موارد، امکان فعالیت خود حقیقى وجود ندارد. تنها، انسانى که با خواست خود در
مسیر هدایت و تعلیم و تربیت اسلام قدم گذاشته است و با تزکیه و تصفیهى نفس خود
حاکمیت خود حیوانى را در خود هر چه ضعیفتر کرده است مىتواند صاحب نفس
خویش بوده، خود حقیقى را حاکم بر وجود خویشتن نماید. هدایت تمامى انبیا و
ائمهى اطهار علیهمالسلام و بزرگان دین هم، همه، براى هر چه مختارتر کردن انسان است.
مسلّم است عالىترین نوع عبادت و اطاعت خدا عبادتى است که در آن بنده خود
را نه تنها براى دین خدا، بلکه براى صاحب دین خالص کرده، به جز خشنودى او
طلب نکند و جز او دل به چیزى نسپارد و اخلاص در عبادت جز از راه محبت، تمام
و کامل نمىگردد. تا عبادت از روى حبّ و عشق نباشد، از شوایب خالص نمىگردد.
در عشق خداست که دل از هر تعلّقى جز تعلّق خدا پاک مىشود و تمامى آثار
خودپرستى و لذات دنیوى و بتهاى پنهان و آشکارى که در درون نفس، علایق او
را به سوى خود جلب مىنماید پاک و پیراسته شده، دل از گرو نفس و آرزوهاى
نفسانى آزاد مىگردد. در عبادت از روى خوف یا طمع چون هنور آثار تعلق به نفس
باقى است عبادت خالص و کامل نیست.
در روایات اسلامى هم تنها عبادتى که به جهت شکرگزارى یا شایستهى پرستش
بودن خداوند صورت مىگیرد عبادت احرار و عبادت خالص شناخته شده است. البته
«عبادت خدا به خاطر شکرگزارى، یا از این جهت که او شایستهى پرستش است، یا
عبادت از روى حب، هر سه، به یک معنى باز مىگردد؛ زیرا حقیقت شکر جز این
نیست که نعمت در جاى خود مصرف شود. لذا شکر عبادت به این است که آن را
تنها براى خداوندى که شایستهى آن است به جاى آورند؛ یعنى خدا را به خاطر این
که خداست و ذاتاً داراى جمیع صفات جمال و جلال است عبادت کنند. و چون او
جمیل بالذات مىباشد، محبوب است؛ زیرا حبّ چیزى جز میل به جمال و مجذوب
شدن در برابر آن نیست.»[6].
با توجه به مقدمات فوق مىتوان این گونه نتیجهگیرى کرد که خود حقیقى انسان
تنها در سایهى عشق به خدا، که تجلّى آن، عشق به مظاهر صفات خدا و انسان کامل
است، به فعلیت مىرسد؛ چرا که این تنها خاصیت عشق است که انسان را از خود
بىخود مىگرداند، او را مجذوب معشوق مىنماید و خواست او را، خواست خود
مىکند، و از آن جا که خود حقیقى ما، همان انسان بودن ما به دلیل ویژگى روح الهى
است که در ما دمیده شده «وَ نَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی»، پس خود حقیقى ما تجلّى خدا
در ماست و این تنها عشق است که معشوق حقیقى، یعنى خود حقیقى ما را در ما
تجلّى مىدهد. این است که هر فعلى که به انگیزهى رضا و عشق حق و اولیاى حق
انجام مىگیرد، فعل خود حقیقى ماست و در نتیجه فعل اختیارى و فعل انسان به هر
نیّت دیگرى که انجام پذیرد، در حقیقت فعل خود او نیست. در نتیجه، به درجات
مختلف در آن جبر حاکم است. در مکتب دین، اختیار، تنها در سایهى اطاعت
عاشقانهى انسان به حق به ظهور مىرسد.
تبعیت از خدا و مظاهر حق، تبعیت از بیگانه نیست، تبعیت از اصل خود ماست.
نفس ناطقهى ما همان بُعد متعالى متصل به خداست که اصل وجود ماست، در حالى
که در مکاتب غربى هر گونه اطاعتى مخالف آزادى و اختیار انسان شناخته مىشود و
انسان متدیّن انسانى است که به دست خود دست و پاى خود را بسته است. در این
مکاتب، اختیار و آزادى تنها به معناى انجام خواست خود و گوش به فرمان دل خود
بودن است، در حالى که آنچه دل ما مىگوید، در حقیقت، همان است که نفس
حیوانى ما مىگوید، و این اطاعت از فرمان بیگانه است. تنها راه براى فعلیت اختیار،
بىخودى انسان است و این بىخودى انسان در خدا، به معناى نفى هویت او نیست،
بلکه به معناى تحقق خودِ کاملتر اوست.
به راستى، انسانها بسیار کم از اختیار خود استفاده مىکنند، و به عبارت دیگر،
افراد مختار بسیار معدود هستند. آیا مىتوان آدمیانى را که براى راحتى خیال، خود
را به دست حوادث سپردهاند و محیط بیرون و یا بُعد حیوانىشان براى آنان معین
مىکند که چه باشند و چه بکنند مختار نامید؟ انسانها به علت مسؤولیت و سختى
اختیار جبر را برگزیدهاند و خود را فروختهاند و در عین حال، باز هم تمنّاى اختیار
دارند و از سلب آزادى دم مىزنند و انتقاد مىکنند. آرى، اختیار داشتن به این
راحتىها نیست و بر عکس بدون آن انسانها مىتوانند عمرى رابه آسایش ـ منتها از
نوع حیوانى ـ آن سپرى کنند، اما دیگر چرا همین انسانها دم از آزادى مىزنند. آخر
مگر آن جا که موانع و از بین بردن آنها در دست خودمان ـ و فقط خودمان ـ
مىباشد، تلاشى مىکنیم که از دیگرى طلب کاریم که چرا براى ما موانعى ایجاد
کرده است؟ البته هرگز منظور این نیست که نباید براى آزادى و استقلال و به عبارت
دیگر راندن بیگانههاى بیرونى مبارزه کرد. بسیار هست که بندهاى بیرونى خود علت
مُعِدّه براى فعالیت بیگانههاى درونى است، اما اگر حقیقتاً مىخواهیم که مختارِ
مختار باشیم، باید پا به پاى از بین بردن موانع آزادى در خارج، به فکر از بین بردن
موانع درونى باشیم که این مهم جز با تبعیت مطلق عاشقانه از دین و مظهر حقیقى آن
در هر زمان که کاملترین مصداق آن امام در هر زمانى و در عصر غیبت اولیاى
واصل به امام عصر مىباشند حاصل نمىگردد.
خدا و مظاهر او آشناترین آشناى ما هستند، نه بیگانهاى ایستاده در مقابل ما که ما
را مجبور به فرمان بردن از امر و نهى خود مىکنند. ما پارهى وجود اوییم و معناى
«وَ نَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی» همین است. اطاعت از حق و مظاهر حق اطاعت از اصل
خود ماست و این است معناى آزادى حقیقى.
جبر عارفانه
نیاز به توضیح ندارد که واجب الوجود بودن منافاتى با مختار بودن ندارد، بلکه
براى واجب الوجود، هم خودِ اختیار و هم قلمرو آن، نامحدود است، و این هر دو،
به جهت نامحدود بودن وجود اوست. انسانها هم هرچه به خداوند نزدیکتر شوند
ـ که ظهور این نزدیکى در نزدیک شدن انسان به مظاهر کامل حق است ـ مختارتر
مىشوند، یعنى رفته رفته چنان مىشوند که فقط خود آنها به فعلشان وجوب
مىبخشد و نه غیر آنها، و این خود علامت قرب به حق است. اینان تا به آن جا
مىرسند که به بیان پارهاى روایات، خداوند، گوش و چشم و زبان و دست آنها
مىگردد:
کنت له سمعاً و بصراً و لساناً و یدى فبى یسمع و بى یبصر و بى ینطق و
بى یبطش.
مراد از جبر عارفانه نیز همین است. عارف حقیقى، عاشق خدا، یعنى عاشق مظاهر
تام او است که همانا وجود مقدس انسان کامل است. و براى عاشق، خودى جز
معشوق نیست. همهى عاشق در معشوق فانى است. پس معشوق، خودِ عاشق است.
از این رو، عاشق هر چه کند فعل معشوق، یعنى فعل خود اوست، و از این رو، فعل
مختارانهى او در ظاهرْ جبر است؛ چون فعل دیگرى است، اما در معنى، اختیار است؛
چرا که حایل میان عاشق و معشوق از بین رفته است. آرى، این جبرى است فوق
الاختیار که در این جبر هر چه عاشق مجبورتر است مختارتر است، این جبرى است
که با حل «من» در «منتر» حاصل مىشود.
در دو چشم من نشین اى آن که از من، منترى
تا قمر را وا نمایم کز قمر روشنترى
جلوه کن در باغ تا صد باغ و گلشن بشکفد
زان که از صد باغ و گلشن خوشتر و گلشنترى[7]
رابطهى قضا و قدر و اختیار انسان
بسیارى از اندیشمندان شیعه و به خصوص متفکّرین معاصر، در تبیین رابطه بین
قضا و قدر و اختیار انسان بر این اعتقادند که قضا و قدر خداوند را خواست و اختیار
انسان مىسازد.
کار اختیارى انسان با وصف اختیاریت، مورد قضاى الهى است و اختیارى بودن
آن از مشخصات و از شؤون تقدیر آن است. پس اگر به صورت جبرى تحقق یابد،
قضاى الهى تخلّف یافته است.[8]
اما چگونه مىتوان این تبیین را با حدیث مشهور «الامور بالتقدیر لا بالتدبیر»
جمع نمود؟
آنچه که از این فرمایش ظاهراً به دست مىآید این است که سرنوشت انسان بر
اساس تقدیر الهى رقم مىخورد، نه بر اساس تدبیر و اختیار انسان، و با این تبیین،
دیگر نمىتوان به راحتى بین قضا و قدر و اختیار جمع نمود. آیا این به معناى پذیرش
جبر نیست؟
براى پاسخ به این پرسش، ابتدا باید مفهوم تدبیر را ارزیابى کرد.
آنچه از آیات مقدّسهى قرآن ادراک مىشود این است که واژهى «تدبیر» هرگز
در مورد انسان به کار نرفته و این واژه تنها در مورد خداوند به کار رفته است:
«یدبّر الأمر یفصّل الآیات لعلّکم بلقاء ربّکم توقنون»[9]
آنچه که در مورد انسان، قرآن از آن یاد مىکند تدبّر و ادبار است:
«أفلا یتدبّرون القرآن أم على قلوب أقفالها»[10]
«کتاب أنزلناه الیک مبارک لیدبّروا آیاته»[11]
به عبارت دیگر، تدبیر شأن انسان نیست بلکه شأن انسان تدبّر و ادّبار است کسانى
که اندک آشنایى با زبان عربى دارند مىدانند از مهمترین معانى باب تفعّل و افتعال
پذیرش اثر و اثرپذیرى است، در حالى که باب تفعیل از این جهت مقابل معناى دو
باب مذکور بوده و نه انفعال و اثرپذیرى که اثر گذاردن و فعال بودن معناى اصلى آن
است. پس موجودى که تدبیر مىکند، خود، مستقل از هر گونه اثرپذیرى از موجود
دیگر، کار خود را اداره مىکند و چنین امرى تنها در شأن خداوند متعال است.
شأن انسان قبول تدبیر الهى است. در تدبیر، تکیه کردن بر علم و قدرت خود،
نهفته است، در حالى که در تدبّر تکیه کردن، نه بر علم و قدرت خود، بلکه بر علم و
قدرت آن عالم و قادر حقیقى و اثر پذیرفتن از او نهفته است. این است که بزرگان
فرمودهاند:
اگر خود روى و به علم و قدرت خود تکیه کنى، در مانى و هر قدم که
بردارى ماندهتر شوى، لکن اگر او برد. هر قدم که بردارى عاشقتر شوى.
اگر خود روى، عیاران راهت زنند، اگر او برد راهزنان غاشیه تو کشند.[12]
پس تدبّر به معناى اتصال عقل خود به عقل کل و استمداد از او براى برطرف
کردن جهل خود و تبدیل آن به علم و معرفت است، در حالى که تدبیر در مورد
انسان به معناى تکیه کردن بر عقل جزئى خود و تام و کامل دانستن نتایج عاید از این
عقل با وجود محدودیت دید، و علم محدود منتج از آن را علم حقیقى
پنداشتن است.
جالب این جاست که تمامى واژههایى که تقریباً هممعناى تدبّرند، همچون تفکّر
و تعقّل و تفقّه، همه، در باب تفعّل بوده و معناى اثرپذیرى که منافى با تکیه بر فکر و
عقل خود است ـ خود مستقل از خدا است ـ در همهى آنها نهفته است.
تدبیر، یعنى تکیه کردن بر عقل ظاهرى، و تدبّر یعنى عقل باطنى و عقل الهى را در
خود شکوفا کردن و نداى آن را پذیرفتن.
این است که درک حقیقت و شکوفا شدن استعداد تدبّر و تعقّل و تفکّر، تنها با
تهذیب نفس میسر است و این است معناى حقیقى تفکّر و تدبّر. در حالى که همهى
عقل را همان عقل ظاهرى و جزئى متأثر از بدن و حواس جسمانى دانستن و حکم
آن را ثابت و لایتغیّر پنداشتن و بر تشخیص او تکیه کردن، همان تدبیر است و به
خود واگذاشته شدن:
الهی لاتکِلنى إلى نفسى طرفة عینٍ أبداً.
با این توضیحات، از حدیث مشهور «الامور بالتقدیر لا بالتدبیر» چنین استخراج
مىشود که امور عالم خلقت بر اساس تدبیر عقل جزئى انسان شکل نمىپذیرد، بلکه
بر اساس تقدیر و اندازههاى الهى تعیین مىگردد. اما این تقدیرها و اندازههاى الهى در
تعیین امور عالم خلقت و از جمله زندگى انسان چیست؟ و اختیار انسان در تعیین آن
چه نقشى دارد؟ معناى این که اختیار و ارادهى انسان در طول اختیار و ارادهى
خداوند قرار دارد چیست؟
نظر نگارنده این است که معناى اراده در انسان خواست واقعى اوست که اگر این
خواست منطبق بر خواست الهى بود، اختیار و اگر مطابق با خواست و رضاى او نبود،
در واقع، جبرى است که به صورت اختیار خود را نشان داده است. این جبر یا حاصل
اجبار بیگانههاى خارجى است یا بیگانهى درونى. نقش طولى خداوند در این
ارادهها، در واقع، تحقّق ارادهى خیر یا ارادهى شر انسان است.
به عبارت دیگر، انسان نمىتواند براى تحقق افعال خود علت حقیقى باشد، زیرا
مسلّم است که تحقق افعال خارجى انسان به تحقق عوامل مختلفى نیازمند است که
بسیارى از آنها در دست انسان نیست، اما انسان علت حقیقى اراده و خواست خود
هست. به عبارت دیگر، پرودگار عالم به انسان اجازه داده است که خود بخواهد
آنچه انسان مىخواهد. او تحقّق مىدهد فقط باید انسان حقیقتاً بخواهد: «همم
الرّجال تقلع الجبال».
در این جا لازم به ذکر است که هر خواست خیرى خواست حقیقى انسان نبوده و
تنها به معناى مجازى به آن «خواست» گفته مىشود. هنگامى که خواست او صرفاً
زبانى بوده و از مرحلهى لفظ تجاوز نکرده است، هرگز حقیقى نبوده، و در نتیجه،
آثار خواست حقیقى بر آن مترتب نمىگردد، اما زمانى که خواست انسان جایگاهش
نه زبان و حتى ذهن، بلکه قلب بوده و این خواست از درون او نشأت گرفته باشد
خواست حقیقى محسوب شده و آثار خواست حقیقى نیز بر آن مترتّب مىگردد؛
یعنى خداوند چنین خواستى را محقق مىسازد. علامت خواست حقیقى، تلاش و
کوششى است که انسان براى تحقق آن انجام مىدهد، انسان بیمارى که حقیقتاً
سلامتى خود را مىخواهد هرگز از پاى نمىنشیند و تا به طبیب مطمئن و حاذق
مراجعه ننماید آرام نخواهد بود. حفظ صحت و به نتیجه رسیدن تلاشهاى فرد بیمار
و طبیب از خداست، اما تا این سعى و تلاش فرد بیمار و آن طبیب با تمام وجود
صورت نگیرد، تحقق چنین خواستى نیز از طرف خداوند صورت نمىپذیرد. جریان
سعى هاجر بین دو کوه صفا و مروه و پدیدار شدن آب گوارا در جلوى پاى اسماعیل
گویاى همین حقیقت است؛ سعى هاجر هرگز دخالتى در پدیدار شدن آب نداشت،
اما اگر این سعى صورت نمىپذیرفت از آب هم خبرى نبود.
با این تبیین، رابطهى اختیار با توحید افعالى نیز روشن مىگردد. بنابر توحید
افعالى، هیچ موجودى در فعل خود مستقل نیست و همچنان که ذات هر موجودى
عین ربط و تعلّق به خداوند است، فعل او نیز عین ربط و تعلّق به خداوند است:
«لا مؤّر فى الوجود الاّ اللّه». هر اثر وجودى که از هر موجودى پدید مىآید در واقع
منوط به اذن و ارادهى تکوینى الهى و مستند به خداى متعال خواهد بود. توحید
افعالى در مورد افعال اختیارى انسان نیز جارى و سارى است. تنها موجد و فاعل
حقیقى خداست، منتها در افعال ارادى انسان، اذن و ارادهى تکوینى خداوند به شرط
خواست انسان تحقق مىیابد. پس انسان موجودى در کنار خداوند نیست که او هم
موجد و فاعل باشد که تنها فرقش با خداوند در این باشد که فعل او به اذن خداوند
است و فعل خداوند به اذن هیچ موجودى به غیر خود نیست، بلکه اصلاً انسان فاعل
وجوددهنده نیست. وجوددهندگى تنها خداوند متعال را سزد و بس. نقش انسان تنها
این است که در افعال اختیارى، او باید بخواهد تا خداوند تکویناً ایجاد نماید.
آن که حقیقتاً راه هدایت را مىطلبد و در این میان از هیچ کوششى براى یافتن
یک عالم ربانى و تلمّذ در محضرش دریغ نمىکند و براى رسیدن به خدا همهى
سختىها و مشکلات را به جان مىخرد قطعاً خداوند رحمان و رحیم،ارادهى خیر
(اختیار) او را به مقام تحقق مىرساند:
«الّذِینَ جاهَدُوا فِینا لَنَهْدِیَنَّهُمْ سُبُلَنا»[13]
«وَ اللّهُ یَهْدِى مَنْ یَشاءُ اِلى صِراطٍ مُسْتَقِیم»[14]
اغلب مفسرین، فاعل «یشاء» را در آیهى مذکور خداوند مىدانند و آیهى شریفه
را این گونه معنا مىکنند: «و خداوند هر که را که خود (خداوند) بخواهد هدایت
مىکند.» اما هستند بزرگانى که فاعل «یشاء» را انسان مىدانند و این آیه را این گونه
معنا مىفرمایند: «و خداوند هر که را که خود (انسان) بخواهد هدایت مىکند.» اگر
ترجمهى اول را هم بپذیریم از آن جهت که خواست خداوند مبتنى بر خواست انسان
است، اشکال اساسى به فهم آیه وارد نمىگردد، اما اگر آیه به صورت دوم ترجمه
گردد مسلّم است تأکید بیشترى بر اصالت خواست انسان در مسیر هدایت و اختیارى
بودن انتخاب راه حق مىشود که به نظر مىرسد غرض خداوند هم همین باشد. این
است که قضا و قدر الهى براى انسانى که خود حقیقتاً راه سعادت و هدایت را خواسته
است، به فضل خدا، تحقّق خواست اوست. در این جا تدبیر انسان به کار نمىآید و
خالق انسان است که مىداند او را در چه تقدیرى قراردهد تا هدایت بر او حتم شود.
در مورد خواستهاى جزئى که چنین انسان طالب حقیقتى دارد نیز تدبیر او نقش
چندانى ندارد، زیرا آن خدایى که خواست اصلى این انسان را مىداند، عالم است بر
این که آیا این خواست جزئى در جهت آن خواست اصلى هست یا نه. این است که
بسیار ممکن است تقدیر چنین انسانى تحقق بسیارى از خواستهاى جزئى او نباشد
و بر عکس بسیارى از امورى را که خود به دلیل جهلش نسبت به نقش آن در آن
خواست اصلى التفاتى بدان ندارد، خداوند محقق مىسازد:
«عسى أن تکرهوا شیئاً و هو خیرٌ لکم و عسى أن تحبّوا شیئاً و هو
شرٌّ لکم»[15]
نقش سختىها و مشکلات نیز براى این انسان بنابر آیهى شریفهى فوق روشن
مىگردد: رشد استعدادهاى باطنى و صیقل یافتن وجود او، شناساندن خود انسان به
خود، ناامیدى و انقطاع از غیر حق و در نتیجه شعلهور گشتن آتش عشق الهى، که
همه و همه سیر او را به سوى حق ثابت و محقق مىسازد.
اما اگر کسى حقیقتاً دنیا را بخواهد و اگر هم به سراغ احکام دینى مىرود اولاً تنها
در پى عمل به ظاهر و قشر آن است، نه در پى معرفت و درک باطن و حقیقت آن؛
ثانیاً دین را نه به عنوان حقیقتى که تمام اجزاى شخصیت خود را باید منطبق بر آن
کند، بلکه به عنوان امرى فرعى در کنار اصل زندگىاش که همانا توجه به دنیا و اهل
دنیاست، پذیرفته است، چنین کسى، خواست حقیقى و جهت اراده کردنهایش
دنیاست. عدل خداوند ایجاب مىکند که آن که دنیا را برگزید بلافاصله خداوند
ارادهى شر او را محقّق سازد و شقاوت را بر او رقم زند، اما رحمت بیکران الهى
چنان است که در این جا هم نه با عدلش که با فضلش رفتار مىکند؛ زمانى با ابتلائات
و سختىها او را متنبّه مىسازد و زمانى با ریزش نعم و زمانى با تعلیم و انذار انبیا و
اوصیا و اولیا و علماى ربانى؛ شاید که این بندهى ناسپاس و نابینا در ابتلائات به خود
آید و بىوفایى دنیا را ببیند و در نعمتها منعم را مشاهده نماید.
تقدیر الهى براى چنین بندهاى باز هم به تدبیر او نیست، بلکه تقدیر او این است که
شاید این بنده به خود آید و راه خود را در صراط مستقیم بیابد، حال، اگر این بنده،
این فرصتها را هم از دست داد و همچنان بر ارادهى شر خود تکیه کرد و شقاوت را
بر خود خواست، تقدیر الهى بر اساس سنت املاء و استدراج رقم مىخورد تا این
خواست نیز به طور کامل و تمام به ظهور رسد؛ و بدین گونه شقاوت بر این بنده مقدّر
خواهد شد.
مطلب مهم دیگر در مبحث اختیار این است که اختیار فقط با علم معنا پیدا
مىکند؛ تنها کسى که نسبت به حق و باطل علم کافى دارد مىتواند اختیار داشته باشد.
بنابر این کسى که به هر دلیل، حقیقت راه حق بر او نمایان نگشته است هرگز نمىتواند
به اختیار حقیقى دستى برساند. رمز تأکید اسلام بر تعلیم و تربیت همین است. انسان
طالب از طرفى باید تعلیم ببیند تا حق بر او آشکار گردد و از طرف دیگر به وسیلهى
الگوى دین تربیت و تزکیه گردد تا صرفاً ارادهى خیر بر او حاکم گردد. براى همین
است که قرآن مجید فلسفهى بعثت حبیب خدا را تعلیم و تربیت معرفى مىکند:
«یتلوا علیهم آیاتک و یعلّمهم الکتاب و الحکمة و یزکّیهم»[16]
حال، اگر عدم علم و معرفت کسى به راه حق، نتیجهى قصور خود فرد و دنیاطلبى
او باشد، او به دست خود جبر را بر اعمالش حاکم ساخته است، اما اگر چنین امرى
نتیجهى قصور فرد نبوده باشد، بلکه فرد از همان ابتدا در جامعه یا محیطى زندگى
کرده که اثرى از حقیقت دین وجود نداشته و از عالم ربانى نیز خبرى نبوده است و
در نتیجه عالم به حقیقت دین نگشته است، چنین فردى، اگر چه جبر بر اعمالش
حاکم است، در این امر مقصّر نبوده و اى بسا مستضعف شناخته مىگردد که حکم
استضعاف در دین ما عرضهى حقایق به چنین فردى در عالم برزخ مىباشد؛ البته
همین انسان به اندازهى رشد فکرى در بسیارى از اعمال ظاهرى خود، به خصوص
در آن جا که به ظلم منتهى مىشود، قطعاً مسؤول است.
به عبارت دیگر، شاید چنین انسانى در نرسیدن به هدف از خلقت خود مسؤول
نباشد، اما در صورت عمل نکردن به فطرت و عقل سلیم اولیه ـ لااقل در حدى که به
ظلم و درندهخویى منجر نشود ـ مسؤول خواهد بود.
این است رمز اصرار دین مبین اسلام بر این که بر هر مسلمان صاحب درد واجب
است که ابتدا خود به فهم حقیقى دین خود در محضر یک عالم ربانى واصل نایل
آید و سپس جامعه را از این علم برخوردار نماید تا همگان بتوانند استعداد احساس
اختیار را در خود بیابند و آن را به فعلیت برسانند:
«فلولا نفر من کلّ فرقةٍ منهم طائفة لیتفقّهوا فى الدّین و لینذروا قومهم
اذا رجعوا الیهم لعلّهم یحذرون»[17]
پس به طور کلى مىتوان گفت: حقیقت اختیار تنها در ارتباط با علم و عمل به حق
معنا پیدا مىکند. انسان مختار انسانى است که در سایهى اتصال به حق به نسبت
مرتبهى وجودى خود، اختیار خداوند را در خود متجلّى کرده است و از اختیار خود
در هر چه بالاتر رفتن در مسیر حق استفاده مىنماید. مسلّم است کارها و تصمیمات
جزئى فردى که مسیر حق براى او اصل قرار گرفته است، همه، در جهت آن اصل
تنظیم مىشود و براى همین در تمام افعال خود ـ ولو افعال جزئى ـ مختارانه حرکت
مىکند، و برعکس، انسانى که از حق بریده است و راه دین و هدایت، نه اصل زندگى
او که امرى کاملاً فرعى و ظاهرى و یا زاید در زندگى او محسوب مىگردد، بى آن
که خود بداند در جبر غوطهور است ولو ادعاى آزادى او گوش فلک را پر
کرده باشد.
نتیجه
1 ـ فعل ارادى به فعل اختیارى و فعل جبرى تقسیم مىگردد.
2 ـ فعل اختیارى فعلى است که در آن فقط خود بدون دخالت هیچ بیگانهاى
دخالت دارد.
3 ـ خداوند اختیار مطلق دارد؛ زیرا در مرتبهى او هیچ بیگانهاى در فعل او
دخالت ندارد.
4 ـ انسان نیز مىتواند مظهر اختیار خداوند قرار گیرد. هر چه انسان مختارتر شود در
مراتب قرب الهى بالاتر رفته است.
5 ـ بیگانهاى که در فعل انسان اثر مىگذارد و آنرا در مراتبى جبرى مىنماید، زمانى،
عوامل خارجى و زمانى عامل درونى است.
6 ـ انسانها علىرغم این که بسیار از آزادى دم مىزنند، اما در واقع، خود با انتخاب
خود، جبر را در اعمال خود حاکم مىکنند.
7 ـ کلى انسان در واقع مفهومى ماهوى نبوده و براى همین تشکیک در آن راه پیدا
مىکند. تمام صفات کمالى انسان نیز، از جمله اختیار، مفهومى تشکیکى دارند.
8 ـ جبر عارفانه بالاترین مرحلهى اختیار است که از انحلال من در منتر وجود انسان
حاصل مىگردد.
9 ـ در سرنوشت انسان، تدبیر عقل جزئى نقشى ندارد، بلکه مدبّر تنها خداى متعال
است و قضا و قدر او حاکم بر سرنوشت انسان است.
10 ـ اما قضا و قدر او را در مورد انسان خواست حقیقى او تعیین مىکند و قضا و
قدر هرگز با اختیار انسان ناسازگار نیست. همه چیز به دست خود انسان است و در
سرنوشت نهایى او هیچ کسى و هیچ چیز غیر خود او (اعم از خود حقیقى یا
ناخود) نقش اصلى ندارد و در عین حال همهى امور به تقدیر الهى است و تدبیر
جزئى انسان در این میان نقشى ندارد.
11 ـ قلمرو اختیار و اراده همان خواست انسان است، نه ایجاد فعل. انسان
«مىخواهد» و خداوند «خواست» خیر یا شر او را محقّق و ایجاد مىکند و انسان
در تحقق فعل و به غایت رساندن آن نقشى ندارد.
12 ـ با این تبیین، رابطهى اختیار با توحید افعالى نیز روشن مىگردد؛ تنها مؤثر در
عالم وجود، خداست. هیچ موجودى از خود، فعلى مستقل جز آنچه خداوند
اراده کرده است ندارد، اما در مورد انسان، ارادهى خدا در تحقق و ایجاد فعل،
در بسیارى از اوقات بر اساس خواست انسان است.
13 ـ سعى و تلاش انسان به ایجاد فعل منتهى نمىگردد، بلکه تنها نشانهى خواست
حقیقى انسان است.
14 ـ اختیار حقیقى تنها در سایهى علم و معرفت تحقق پیدا مىکند.
15 ـ حقیقت اختیار، تنها در راه حق معنا پیدا مىکند. انسان از آن زمان صاحب
اختیار مىگردد که خود بخواهد و راه خدا و راه دین حقیقى را انتخاب نماید.
انسان، بیرون از مرزهاى دین حقیقى، با انتخاب خود جبر را حاکم بر اعمال خود
مىنماید.
منابع
1 ـ قرآن کریم.
2 ـ سفر به کعبه جانان، ج 1 و 2، على اللهوردىخانى، انتشارات دانشگاه تهران، چاپ دوم،1382ش.
4 ـ نبوت و امامت، على اللهوردیخانى، انتشارات آستان قدس رضوى، چاپ اول ، 1378ش.
5 ـ المیزان، محمد حسین طباطبایى، ج 14 و 16، دارالکتب الاسلامیه، تهران، چاپ دوم، 1396 ه .ق.
8 ـ ماجراى فکر فلسفى در جهان اسلام، ج 3، غلامحسین ابراهیمى دینانى، انتشارات وزارت فرهنگ
و ارشاد اسلامى، چاپ اول، 1379ش.
9 ـ آموزش فلسفه، ج 2، محمد تقى مصباح یزدى، سازمان تبلیغات اسلامى، چاپ اول 1365ش.
10 ـ معارف قرآن، محمد تقى مصباح یزدى، چاپ دوم، 1368، مؤسه در راه حق قم.
11 ـ شرح المواقف، قاضى عضدالدین ایلجى، ج 8، انتشارات الشریف الرضى، قم، 1412 ق .ق.
12 ـ رساله خلق الاعمال، صدرالدین شیرازى، نشر علوم اسلامى، تهران، 1364ش.
13 ـ فلسفه اخلاق، محمد تقى مصباح یزدى، نشر اطلاعات، تهران، 1367ش.
________________________________________
[1]. دانشجوى دکتراى فلسفه.
[2]. اللهوردىخانى، على، سفر به کعبه جانان، ج 1، ص 46.
[3]. مصباح یزدى، محمد تقى، معارف قرآن، ص 379.
[4]. ابراهیمى دینانى، غلامحسین، ماجراى فکر فلسفى در جهان اسلام، ج 3، فصل عقل و نقل.
[5]. سر به کعبه جانان، ج 2، ص 155.
[6]. ترجمهى تفسیر المیزان، 1 / 45.
[7]. دیوان شمس.
[8]. مصباح یزدى، محمد تقى، آموزش فلسفه، ج 2، ص 412.
[9]. رعد / 12. همچنین نگاه کنید به: یونس / 3، یونس / 31، سجده / 5.
[10]. محمد / 24. همچنین نگاه کنید به: نساء / 82.
[11]. ص / 29. همچنین نگاه کنید به: مؤمنون / 68.
[12]. اللهوردىخانى، على، نبوت و امامت، ص 60.
[13]. عنکبوت / 69.
[14]. بقره / 213.
[15]. بقره / 216.
[16]. بقره / 129. همچنین نگاه کنید به: آلعمران / 164 و جمعه / 2.
[17]. توبه / 122.
آنچه که عموم متفکّران بر آن اتفاق نظر دارند این است که هر گونه سیر اخلاقى
و عرفانى انسان منوط به پذیرش اختیار در وجود اوست. اگر فعلى اختیارى نباشد،
متعلّق حسن و قبح اخلاقى و یا رضا و عدم رضاى الهى، و خواست و عدم خواست
انسان واقع نمىگردد. به همین دلیل است که در علم اخلاق و در عرفان، اصل مختار
بودن انسان به منزلهى یک اصل موضوع، از فلسفه گرفته شده است. تفکّر که
مهمترین وجه امتیاز انسان از سایر حیوانات است، با اختیار معنا پیدا مىکند. ستایش
و نیایش که از اصیلترین ابعاد انسانى است بدون تفکّر و در نتیجه اختیار معنا ندارد.
کسانى که ظاهراً عبادت مىکنند لکن از تفکّر و از اختیار، چنان که شایستهى یک
انسان است، بهرهاى ندارند، عبادت و ستایش آنان ظاهرى است، نه واقعى.
در قرآن و به طور کلى معارف دینى، سفارش فراوانى به معرفة النفس شده است.
از مهمترین وجوه معرفت به نفس را مىتوان شناخت اختیار انسان و ادراک مرزهاى
نامحدود آن دانست: «انسان الهى که راه حق را اختیار نموده و مراحل آن را طى
مىکند، نه تنها به نعم الهى که به مقام اعلى علیین و خود خدا مىرسد، زیرا او مىداند
حصول هر کمالى در دایرهى وجود براى انسان امکانپذیر است.»[2]فقط باید خود
بخواهد. بذر همهى کمالات در درون اوست و عالمیت و فاعلیت او را حد و
حصرى نیست. کسى که براى علم و عمل مراتب انسان حد و حصرى قایل است
سخن به خطا گفته و مرتکب معصیت کبیرهاى گشته است؛ زیرا خود و دیگران را از
حرکت و ترقى به سوى حق بازداشته است.
انسان، به تعبیر مولاى متقیان، «نسخة الأحدیّة فى اللاّهوت» است و مىتواند با
اختیار خود کسب کمالات و افناء تعیّنات طبیعى کند و وجود خود را ارتقا داده، به
هستى بىزوال برساند و جامع جمیع کمالات گردد. آرى، خطاب بزرگان دین به ما
این است: اى انسان! تویى که به ارادهى خود سرنوشت آینده را تعیین مىنمایى، در
بین همهى موجودات تنها تو هستى که قانون الهى قلم ترسیم چهرهى خویشتن را به
دست خود او داده تا به دلخواه چهرهى خویش را ترسیم نماید، اما چه کماند آنان
که در این ترسیم چهرهى خویشتن حقیقتاً از اختیار خود استفاده کرده و خود را
چون پر کاهى در مصاف تندبادهاى غیر الهى نفس و شیطان قرار نداده، مالک
خویشتناند و شایستهى مقام خلیفهاللهى.
تفاوت معناى اختیار و اراده
آنچه در بیشتر کتب اخلاقى و در مباحث نظرى علماى اخلاق موجود است،
عدم لحاظ تفاوت میان معناى اختیار و اراده است. حقیقت این است که اراده نیرویى
در وجود انسان است که مربوط به بُعد حیوانى اوست، در حالى که اختیار نیرویى
است که مربوط به بُعد انسانى انسان است. به عبارت دیگر، اگر براى انسان تعاریفى از
قبیل حیوان ناطق، حیوان عاشق و حیوان مختار در نظر بگیریم اراده را مىتوان از
فصول ممیّزهى حیوان و اختیار را از وجوه فصل ممیّزهى انسان به شمار آورد. و باز
به عبارت دیگر، مىتوان چنین گفت که اراده اعم از اختیار و جبر است؛ در هر
اختیارى اراده موجود است، همچنان که در انجام هر فعل جبرى اراده موجود است،
اما در هر ارادهاى اختیار موجود نیست.
به عنوان مثالى ساده، هنگامى که من، خود بدون دخالت هیچ عامل غیر خود، از
جا بر مىخیزم و حرکت مىکنم فعلى اختیارى انجام دادهام، اما اگر به تهدید کسى
حرکت کردم، گرچه به هر صورت با ارادهى خود حرکت کردهام، اما در این فعل
عاملى دیگر غیر از خود مؤر بوده است؛ چنین فعلى فعل جبرى است. زمانى هم
ممکن است فرد دیگرى مرا کشانکشان ببرد، به طورى که من نتوانم بر او غالب
شوم، چنین فعلى نه اختیارى و نه جبرى، نه ارادى و نه غیر ارادى است، بلکه این
فعل، اصلاً فعل من نیست، فعل دیگرى است. پس فعل انسان به دو قسم فعل ارادى
و فعل غیر ارادى ـ مانند ضربان قلب انسان ـ تقسیم مىشود و فعل ارادى نیز به فعل
جبرى و اختیارى تقسیم مىگردد.
البته بین فعل جبرى محض و فعل اختیارى محض طیفى وجود دارد که در این
طیف به میزانى اختیار و به میزانى جبر در افعال انسان حاکم است. هرچه دخالت
عامل بیگانه در فعلى بیشتر باشد از میزان اختیارى بودن آن کاسته و بر جبر آن اضافه
شود. و برعکس، هرچه تأثیر عوامل بیگانه در فعل انسان کمتر باشد اختیارى بودن
آن بیشتر و جبرى بودن آن کمتر مىگردد.
حال، با توجه به این واقعیت که مراتب وجودى انسان را حد و حصرى نیست و
این مراتب از «اولئک کالأنعام بل هم أضلّ» آغاز گشته و تا «انّى جاعلٌ فى الأرض
خلیفة»، یعنى مقام خلافت و مظهریت تام صفات الهى که خود تا بىنهایت داراى
مراتب است، ادامه پیدا مىکند، مىتوان نتیجه گرفت که انسانها در هر مرتبه از
فعلیت وجودى که باشند صاحب اراده هستند؛ خواه فعلیت آنها صرفاً در مرتبهى
حیوانى آنان باشد، خواه در مرتبهى خلیفهاللهى؛ اما همهى آنها صاحب اختیار
نیستند، بلکه تنها انسانهایى که از مرتبهى حیوانى خود فراتر رفته و در مرتبهى انسان
خود بالا مىروند صاحب اختیارند، که به مراتب بالا رفتن در پلکان وجودى
انسانیت از میزان اختیار بالاترى برخوردار مىگردند.
«البته اهمیت اختیار انسان در این است که با وجود امکان میل به شر،
انتخاب خیر مىکند. حال، اگر موجودى تنها داراى یک نوع تمایل
باشد، مثل فرشتگان که لذت آنها در عبادت خداست و اصولاً لذت
شیطانى در آنها نیست، در نتیجه، انتخاب هم براى آنها مطرح نیست؛
زیرا میل دیگر جز عبادت خدا ندارند. البته اختیار دارند و به میل
خود کارى انجام مىدهند، اما جز این میل، میل دیگرى ندارند. به سخن
دیگر: مختارند ولى انتخابگر نیستند و تنها یک راه پیش رو دارند. اما
انسان داراى خاصههاى متفاوت است. علاوه بر این که مختار است
باید انتخاب کند و این منشأ ارزش است.»[3]
تشکیکى بودن معناى اختیار
برخلاف آنچه که در منطق ارسطویى مشهور است، کلى انسان کلى متواطى
نیست، بلکه از آن جهت که انسان ماهیتى خاص ندارد و ماهیتش به مرتبهى
وجودیى که خود آن را ساخته مربوط است کلى او کلىاى مشکّک است. آرى،
تشکیک از ویژگىهاى وجود است و انسان هم چیزى جر فعلیت وجودى تا
بىنهایت نیست؛ یعنى انسان بودن حقیقتى است که به درجات مختلف بر مصادیق
خود صدق مىکند و کلى انسان مفهومى نیست که به یک معنا بر مصادیق خود
صدق نماید.
کسانى که معتقدند کلى انسان متواطى است ناچارند مفهوم نطق، اختیار و عشق را
به یک اندازه براى همهى انسانها قابل صدق بدانند و این به معناى تنزّل و خروج
این الفاظ از معانى حقیقىشان و اصل قرار گرفته شدن معناى مجازى آنهاست. براى
همین هم مراد منطقیون و آنان که کلى انسان را متواطى مىدانند از قوهى نطق در
انسان معناى مجازى آن، یعنى همین قوهى عقل ظاهرى است؛ همان عقلى که صرفاً
به حساب سود و زیان مىپردازد و تنها یک آلت و ابزار براى انسان است، در حالى
که «عقل تنها آلت و ابزار نیست بلکه قبل از هر چیز دیگر صورت وجود انسان است
که انسان مىتواند در آن خود را کشف کند و دریابد و در عین حال براى هستى نیز
باز و منفتح بماند.»[4]
عقل چهرهاى از وجود و صورتى از هستى است که خود هستى را به ما
مىنمایاند، نه صرفاً صورتهاى هستى را:
«عقل ظاهرى به دلیل وابستگى به دریافتهاى حسى از درک بسیارى از
واقعیات و صدور احکام آن عاجز است، چه رسد به این که توان ارایهى حقایق را
داشته باشد، در حالى که عقل الهى، همان قوهى فعال و برق سیال معرفت و عشق
است که بدون حواس بدنى و قواى ادراکى دماغى حقیقت را با تمامیت آن و بدون
احتیاج به استدلال و استنتاج منطقى در مىیابد.»[5]
عقل الهى انسان هنگامى به فعلیت مىرسد که نفس انسانى، آن جوهر با عظمت
درونى، از تن و مقتضیات بدنى مستقل گردد و متعلق آن امور فانى قرار نگیرد. قوهى
عقلیه با رهایى از فرمان قوهى طبیعیه، به اظهار معانى و بسط خواص بالقوهاش
مشغول مىگردد. این است که فعلیت عقل الهى تنها و تنها در سایهى تصفیه و تهذیب
نفس میسر است و براى همین هر انسانى در هر سطح از فعلیت وجودى نمىتواند
صاحب آن گردد.
رسول اکرم صلىاللهعلیهوآله مىفرمایند:
خداى تبارک و تعالى در روى زمین چیزى کمیابتر از عقول سلیمه و
باطنیه خلق نکرده است، به طورى که چنین عقول از کبریت احمر نیز
کمتر است.
بنابر این براى اینکه انسان ناطق گردد باید در مراتب وجود بالاتر رود. فعلیت
اختیار هم که از ویژگىهاى انسان است به سیر وجودى انسان و بالا رفتن او در
مراتب وجود بستگى دارد.
اگر معناى اختیار را در حد معناى اراده تنزّل دهیم، هر انسانى در هر سطح فعلیتى
ولو در حد حیوانیت انسان حقیقى مىشود. آنگاه مباحثى از قبیل انسان کامل، قرب
الهى، خلافت الهى، مظهریت صفات در سیر کمالى انسان، همه، سالبهى به انتفاى
موضوع مىگردند، در حالى که این مقامات، همه، مراتب وجودىاى هستند که در
اثر بالا رفتن انسان در مراتب وجود حاصل مىگردند و این است معناى تشکیکى
بودن وجود انسان. پس مىتوان گفت تنها به صورت بالفعل بعضى از انسانها
صاحب اختیارند. و نه همهى آنان. همهى انسانها دم از داشتن اختیار مىزنند، اما
آنچه که آنان به راستى اختیار تصور مىکنند چیزى جز اراده کردن امر مطلوب آنان
نیست. اما پس حقیقت اختیار چیست؟
حقیقت اختیار
در نگاه اول، اختیار به این معناست که خود انسان آنچه را که مىخواهد انجام
دهد و آنچه را که نمىخواهد انجام ندهد؛ یعنى داعى انجام کار براى او فقط و فقط
خود او باشد، و به عبارت دیگر، هیچ بیگانهاى در فعل او دخالت نداشته باشد.
اما نکتهى مهم در این جا این است که عامل جبر در افعال انسان همواره بیگانهى
خارجى نیست، بیشترین جبرى که به انسان وارد مىگردد جبرى است که خود انسان
به خود با انتخاب خود، تحمیل مىکند.
نفس اماره، بیگانهى درونى، و به عبارت دیگر، بیگانهترین بیگانه براى ماست که
انجام هر کارى به داعیهى آن، انجام فعلى جبرى است. منظور از نفس اماره، یا به
عبارت دیگر، نفس حیوانى، همان نفسى است که انسان را وادار به انجام کار با هدف
قرار دادن امور فانى و دنیوى مىکند. این است که افعال غریزى، همچون خوردن و
خوابیدن، اگر صرفاً به انگیزهى حفظ حیات دنیوى صورت گیرد، بدون آن که هدف
والاى خلافت الهى پشتوانه آن باشد، فعلى غیر اختیارى محسوب مىگردد، در
حالى که همین افعال اگر به انگیزهى حفظ سلامتى و حیات دنیوى براى رسیدن به
هدف والاى خلقت انجام پذیرد، فعلى اختیارى محسوب مىشود.
در افعالى که به انگیزهى نفس حیوانى صورت مىپذیرد چیزى به نام خود ـ که
در حقیقت ناخود است ـ فاعل انجام کار است. بنابر این، در این صورت، فعل
نمىتواند اختیارى باشد. به ظاهر، این، خود انسان است که دروغ مىگوید، حسادت
مىورزد، کینهتوزى مىکند، غیبت مىکند، در حالى که در همهى اینها خود حیوانى،
آن ناخود، انسان را مجبور کرده است که دست به انجام چنین اعمال ناشایست بزند.
مشهور این است که انسان در مورد افعال اختیارىاش مسؤول است، در حالى که
درستتر این است که بگوییم انسان در مورد افعال ارادىاش مسؤول مىگردد؛
خواه اختیارى باشد و خواه جبرى، مگر آن افعال جبرى که شارع مقدس، خود به
انسانها تخفیف داده است و مسؤولیت انجام آن را از دوش او برداشته است؛
همچون وقتى که کسى براى حفظ جان خود بعضى کارهایى که فاسقى از او
مىخواهد انجام مىدهد. حکم تقیه نیز در شرع مقدس مربوط به همین مورد است.
پس فعل اختیارى انسان فعلى است که ناخود در آن دخالت ندارد، بلکه خود
حقیقى او عامل انجام کار است. اما در چه انسانى خود حقیقى فعال است؟ آیا
همواره انسان مىتواند با ارادهى خود، خود حقیقى را در هر موردى در درون خود
فعال کند؟ مسلّم است که این گونه نیست. در انسانى که خود را به دنیا، نفس، عادات
و آداب و رسوم اجتماعى، انسانهاى راه گمکرده... سپرده است در بسیارى از
موارد، امکان فعالیت خود حقیقى وجود ندارد. تنها، انسانى که با خواست خود در
مسیر هدایت و تعلیم و تربیت اسلام قدم گذاشته است و با تزکیه و تصفیهى نفس خود
حاکمیت خود حیوانى را در خود هر چه ضعیفتر کرده است مىتواند صاحب نفس
خویش بوده، خود حقیقى را حاکم بر وجود خویشتن نماید. هدایت تمامى انبیا و
ائمهى اطهار علیهمالسلام و بزرگان دین هم، همه، براى هر چه مختارتر کردن انسان است.
مسلّم است عالىترین نوع عبادت و اطاعت خدا عبادتى است که در آن بنده خود
را نه تنها براى دین خدا، بلکه براى صاحب دین خالص کرده، به جز خشنودى او
طلب نکند و جز او دل به چیزى نسپارد و اخلاص در عبادت جز از راه محبت، تمام
و کامل نمىگردد. تا عبادت از روى حبّ و عشق نباشد، از شوایب خالص نمىگردد.
در عشق خداست که دل از هر تعلّقى جز تعلّق خدا پاک مىشود و تمامى آثار
خودپرستى و لذات دنیوى و بتهاى پنهان و آشکارى که در درون نفس، علایق او
را به سوى خود جلب مىنماید پاک و پیراسته شده، دل از گرو نفس و آرزوهاى
نفسانى آزاد مىگردد. در عبادت از روى خوف یا طمع چون هنور آثار تعلق به نفس
باقى است عبادت خالص و کامل نیست.
در روایات اسلامى هم تنها عبادتى که به جهت شکرگزارى یا شایستهى پرستش
بودن خداوند صورت مىگیرد عبادت احرار و عبادت خالص شناخته شده است. البته
«عبادت خدا به خاطر شکرگزارى، یا از این جهت که او شایستهى پرستش است، یا
عبادت از روى حب، هر سه، به یک معنى باز مىگردد؛ زیرا حقیقت شکر جز این
نیست که نعمت در جاى خود مصرف شود. لذا شکر عبادت به این است که آن را
تنها براى خداوندى که شایستهى آن است به جاى آورند؛ یعنى خدا را به خاطر این
که خداست و ذاتاً داراى جمیع صفات جمال و جلال است عبادت کنند. و چون او
جمیل بالذات مىباشد، محبوب است؛ زیرا حبّ چیزى جز میل به جمال و مجذوب
شدن در برابر آن نیست.»[6].
با توجه به مقدمات فوق مىتوان این گونه نتیجهگیرى کرد که خود حقیقى انسان
تنها در سایهى عشق به خدا، که تجلّى آن، عشق به مظاهر صفات خدا و انسان کامل
است، به فعلیت مىرسد؛ چرا که این تنها خاصیت عشق است که انسان را از خود
بىخود مىگرداند، او را مجذوب معشوق مىنماید و خواست او را، خواست خود
مىکند، و از آن جا که خود حقیقى ما، همان انسان بودن ما به دلیل ویژگى روح الهى
است که در ما دمیده شده «وَ نَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی»، پس خود حقیقى ما تجلّى خدا
در ماست و این تنها عشق است که معشوق حقیقى، یعنى خود حقیقى ما را در ما
تجلّى مىدهد. این است که هر فعلى که به انگیزهى رضا و عشق حق و اولیاى حق
انجام مىگیرد، فعل خود حقیقى ماست و در نتیجه فعل اختیارى و فعل انسان به هر
نیّت دیگرى که انجام پذیرد، در حقیقت فعل خود او نیست. در نتیجه، به درجات
مختلف در آن جبر حاکم است. در مکتب دین، اختیار، تنها در سایهى اطاعت
عاشقانهى انسان به حق به ظهور مىرسد.
تبعیت از خدا و مظاهر حق، تبعیت از بیگانه نیست، تبعیت از اصل خود ماست.
نفس ناطقهى ما همان بُعد متعالى متصل به خداست که اصل وجود ماست، در حالى
که در مکاتب غربى هر گونه اطاعتى مخالف آزادى و اختیار انسان شناخته مىشود و
انسان متدیّن انسانى است که به دست خود دست و پاى خود را بسته است. در این
مکاتب، اختیار و آزادى تنها به معناى انجام خواست خود و گوش به فرمان دل خود
بودن است، در حالى که آنچه دل ما مىگوید، در حقیقت، همان است که نفس
حیوانى ما مىگوید، و این اطاعت از فرمان بیگانه است. تنها راه براى فعلیت اختیار،
بىخودى انسان است و این بىخودى انسان در خدا، به معناى نفى هویت او نیست،
بلکه به معناى تحقق خودِ کاملتر اوست.
به راستى، انسانها بسیار کم از اختیار خود استفاده مىکنند، و به عبارت دیگر،
افراد مختار بسیار معدود هستند. آیا مىتوان آدمیانى را که براى راحتى خیال، خود
را به دست حوادث سپردهاند و محیط بیرون و یا بُعد حیوانىشان براى آنان معین
مىکند که چه باشند و چه بکنند مختار نامید؟ انسانها به علت مسؤولیت و سختى
اختیار جبر را برگزیدهاند و خود را فروختهاند و در عین حال، باز هم تمنّاى اختیار
دارند و از سلب آزادى دم مىزنند و انتقاد مىکنند. آرى، اختیار داشتن به این
راحتىها نیست و بر عکس بدون آن انسانها مىتوانند عمرى رابه آسایش ـ منتها از
نوع حیوانى ـ آن سپرى کنند، اما دیگر چرا همین انسانها دم از آزادى مىزنند. آخر
مگر آن جا که موانع و از بین بردن آنها در دست خودمان ـ و فقط خودمان ـ
مىباشد، تلاشى مىکنیم که از دیگرى طلب کاریم که چرا براى ما موانعى ایجاد
کرده است؟ البته هرگز منظور این نیست که نباید براى آزادى و استقلال و به عبارت
دیگر راندن بیگانههاى بیرونى مبارزه کرد. بسیار هست که بندهاى بیرونى خود علت
مُعِدّه براى فعالیت بیگانههاى درونى است، اما اگر حقیقتاً مىخواهیم که مختارِ
مختار باشیم، باید پا به پاى از بین بردن موانع آزادى در خارج، به فکر از بین بردن
موانع درونى باشیم که این مهم جز با تبعیت مطلق عاشقانه از دین و مظهر حقیقى آن
در هر زمان که کاملترین مصداق آن امام در هر زمانى و در عصر غیبت اولیاى
واصل به امام عصر مىباشند حاصل نمىگردد.
خدا و مظاهر او آشناترین آشناى ما هستند، نه بیگانهاى ایستاده در مقابل ما که ما
را مجبور به فرمان بردن از امر و نهى خود مىکنند. ما پارهى وجود اوییم و معناى
«وَ نَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی» همین است. اطاعت از حق و مظاهر حق اطاعت از اصل
خود ماست و این است معناى آزادى حقیقى.
جبر عارفانه
نیاز به توضیح ندارد که واجب الوجود بودن منافاتى با مختار بودن ندارد، بلکه
براى واجب الوجود، هم خودِ اختیار و هم قلمرو آن، نامحدود است، و این هر دو،
به جهت نامحدود بودن وجود اوست. انسانها هم هرچه به خداوند نزدیکتر شوند
ـ که ظهور این نزدیکى در نزدیک شدن انسان به مظاهر کامل حق است ـ مختارتر
مىشوند، یعنى رفته رفته چنان مىشوند که فقط خود آنها به فعلشان وجوب
مىبخشد و نه غیر آنها، و این خود علامت قرب به حق است. اینان تا به آن جا
مىرسند که به بیان پارهاى روایات، خداوند، گوش و چشم و زبان و دست آنها
مىگردد:
کنت له سمعاً و بصراً و لساناً و یدى فبى یسمع و بى یبصر و بى ینطق و
بى یبطش.
مراد از جبر عارفانه نیز همین است. عارف حقیقى، عاشق خدا، یعنى عاشق مظاهر
تام او است که همانا وجود مقدس انسان کامل است. و براى عاشق، خودى جز
معشوق نیست. همهى عاشق در معشوق فانى است. پس معشوق، خودِ عاشق است.
از این رو، عاشق هر چه کند فعل معشوق، یعنى فعل خود اوست، و از این رو، فعل
مختارانهى او در ظاهرْ جبر است؛ چون فعل دیگرى است، اما در معنى، اختیار است؛
چرا که حایل میان عاشق و معشوق از بین رفته است. آرى، این جبرى است فوق
الاختیار که در این جبر هر چه عاشق مجبورتر است مختارتر است، این جبرى است
که با حل «من» در «منتر» حاصل مىشود.
در دو چشم من نشین اى آن که از من، منترى
تا قمر را وا نمایم کز قمر روشنترى
جلوه کن در باغ تا صد باغ و گلشن بشکفد
زان که از صد باغ و گلشن خوشتر و گلشنترى[7]
رابطهى قضا و قدر و اختیار انسان
بسیارى از اندیشمندان شیعه و به خصوص متفکّرین معاصر، در تبیین رابطه بین
قضا و قدر و اختیار انسان بر این اعتقادند که قضا و قدر خداوند را خواست و اختیار
انسان مىسازد.
کار اختیارى انسان با وصف اختیاریت، مورد قضاى الهى است و اختیارى بودن
آن از مشخصات و از شؤون تقدیر آن است. پس اگر به صورت جبرى تحقق یابد،
قضاى الهى تخلّف یافته است.[8]
اما چگونه مىتوان این تبیین را با حدیث مشهور «الامور بالتقدیر لا بالتدبیر»
جمع نمود؟
آنچه که از این فرمایش ظاهراً به دست مىآید این است که سرنوشت انسان بر
اساس تقدیر الهى رقم مىخورد، نه بر اساس تدبیر و اختیار انسان، و با این تبیین،
دیگر نمىتوان به راحتى بین قضا و قدر و اختیار جمع نمود. آیا این به معناى پذیرش
جبر نیست؟
براى پاسخ به این پرسش، ابتدا باید مفهوم تدبیر را ارزیابى کرد.
آنچه از آیات مقدّسهى قرآن ادراک مىشود این است که واژهى «تدبیر» هرگز
در مورد انسان به کار نرفته و این واژه تنها در مورد خداوند به کار رفته است:
«یدبّر الأمر یفصّل الآیات لعلّکم بلقاء ربّکم توقنون»[9]
آنچه که در مورد انسان، قرآن از آن یاد مىکند تدبّر و ادبار است:
«أفلا یتدبّرون القرآن أم على قلوب أقفالها»[10]
«کتاب أنزلناه الیک مبارک لیدبّروا آیاته»[11]
به عبارت دیگر، تدبیر شأن انسان نیست بلکه شأن انسان تدبّر و ادّبار است کسانى
که اندک آشنایى با زبان عربى دارند مىدانند از مهمترین معانى باب تفعّل و افتعال
پذیرش اثر و اثرپذیرى است، در حالى که باب تفعیل از این جهت مقابل معناى دو
باب مذکور بوده و نه انفعال و اثرپذیرى که اثر گذاردن و فعال بودن معناى اصلى آن
است. پس موجودى که تدبیر مىکند، خود، مستقل از هر گونه اثرپذیرى از موجود
دیگر، کار خود را اداره مىکند و چنین امرى تنها در شأن خداوند متعال است.
شأن انسان قبول تدبیر الهى است. در تدبیر، تکیه کردن بر علم و قدرت خود،
نهفته است، در حالى که در تدبّر تکیه کردن، نه بر علم و قدرت خود، بلکه بر علم و
قدرت آن عالم و قادر حقیقى و اثر پذیرفتن از او نهفته است. این است که بزرگان
فرمودهاند:
اگر خود روى و به علم و قدرت خود تکیه کنى، در مانى و هر قدم که
بردارى ماندهتر شوى، لکن اگر او برد. هر قدم که بردارى عاشقتر شوى.
اگر خود روى، عیاران راهت زنند، اگر او برد راهزنان غاشیه تو کشند.[12]
پس تدبّر به معناى اتصال عقل خود به عقل کل و استمداد از او براى برطرف
کردن جهل خود و تبدیل آن به علم و معرفت است، در حالى که تدبیر در مورد
انسان به معناى تکیه کردن بر عقل جزئى خود و تام و کامل دانستن نتایج عاید از این
عقل با وجود محدودیت دید، و علم محدود منتج از آن را علم حقیقى
پنداشتن است.
جالب این جاست که تمامى واژههایى که تقریباً هممعناى تدبّرند، همچون تفکّر
و تعقّل و تفقّه، همه، در باب تفعّل بوده و معناى اثرپذیرى که منافى با تکیه بر فکر و
عقل خود است ـ خود مستقل از خدا است ـ در همهى آنها نهفته است.
تدبیر، یعنى تکیه کردن بر عقل ظاهرى، و تدبّر یعنى عقل باطنى و عقل الهى را در
خود شکوفا کردن و نداى آن را پذیرفتن.
این است که درک حقیقت و شکوفا شدن استعداد تدبّر و تعقّل و تفکّر، تنها با
تهذیب نفس میسر است و این است معناى حقیقى تفکّر و تدبّر. در حالى که همهى
عقل را همان عقل ظاهرى و جزئى متأثر از بدن و حواس جسمانى دانستن و حکم
آن را ثابت و لایتغیّر پنداشتن و بر تشخیص او تکیه کردن، همان تدبیر است و به
خود واگذاشته شدن:
الهی لاتکِلنى إلى نفسى طرفة عینٍ أبداً.
با این توضیحات، از حدیث مشهور «الامور بالتقدیر لا بالتدبیر» چنین استخراج
مىشود که امور عالم خلقت بر اساس تدبیر عقل جزئى انسان شکل نمىپذیرد، بلکه
بر اساس تقدیر و اندازههاى الهى تعیین مىگردد. اما این تقدیرها و اندازههاى الهى در
تعیین امور عالم خلقت و از جمله زندگى انسان چیست؟ و اختیار انسان در تعیین آن
چه نقشى دارد؟ معناى این که اختیار و ارادهى انسان در طول اختیار و ارادهى
خداوند قرار دارد چیست؟
نظر نگارنده این است که معناى اراده در انسان خواست واقعى اوست که اگر این
خواست منطبق بر خواست الهى بود، اختیار و اگر مطابق با خواست و رضاى او نبود،
در واقع، جبرى است که به صورت اختیار خود را نشان داده است. این جبر یا حاصل
اجبار بیگانههاى خارجى است یا بیگانهى درونى. نقش طولى خداوند در این
ارادهها، در واقع، تحقّق ارادهى خیر یا ارادهى شر انسان است.
به عبارت دیگر، انسان نمىتواند براى تحقق افعال خود علت حقیقى باشد، زیرا
مسلّم است که تحقق افعال خارجى انسان به تحقق عوامل مختلفى نیازمند است که
بسیارى از آنها در دست انسان نیست، اما انسان علت حقیقى اراده و خواست خود
هست. به عبارت دیگر، پرودگار عالم به انسان اجازه داده است که خود بخواهد
آنچه انسان مىخواهد. او تحقّق مىدهد فقط باید انسان حقیقتاً بخواهد: «همم
الرّجال تقلع الجبال».
در این جا لازم به ذکر است که هر خواست خیرى خواست حقیقى انسان نبوده و
تنها به معناى مجازى به آن «خواست» گفته مىشود. هنگامى که خواست او صرفاً
زبانى بوده و از مرحلهى لفظ تجاوز نکرده است، هرگز حقیقى نبوده، و در نتیجه،
آثار خواست حقیقى بر آن مترتب نمىگردد، اما زمانى که خواست انسان جایگاهش
نه زبان و حتى ذهن، بلکه قلب بوده و این خواست از درون او نشأت گرفته باشد
خواست حقیقى محسوب شده و آثار خواست حقیقى نیز بر آن مترتّب مىگردد؛
یعنى خداوند چنین خواستى را محقق مىسازد. علامت خواست حقیقى، تلاش و
کوششى است که انسان براى تحقق آن انجام مىدهد، انسان بیمارى که حقیقتاً
سلامتى خود را مىخواهد هرگز از پاى نمىنشیند و تا به طبیب مطمئن و حاذق
مراجعه ننماید آرام نخواهد بود. حفظ صحت و به نتیجه رسیدن تلاشهاى فرد بیمار
و طبیب از خداست، اما تا این سعى و تلاش فرد بیمار و آن طبیب با تمام وجود
صورت نگیرد، تحقق چنین خواستى نیز از طرف خداوند صورت نمىپذیرد. جریان
سعى هاجر بین دو کوه صفا و مروه و پدیدار شدن آب گوارا در جلوى پاى اسماعیل
گویاى همین حقیقت است؛ سعى هاجر هرگز دخالتى در پدیدار شدن آب نداشت،
اما اگر این سعى صورت نمىپذیرفت از آب هم خبرى نبود.
با این تبیین، رابطهى اختیار با توحید افعالى نیز روشن مىگردد. بنابر توحید
افعالى، هیچ موجودى در فعل خود مستقل نیست و همچنان که ذات هر موجودى
عین ربط و تعلّق به خداوند است، فعل او نیز عین ربط و تعلّق به خداوند است:
«لا مؤّر فى الوجود الاّ اللّه». هر اثر وجودى که از هر موجودى پدید مىآید در واقع
منوط به اذن و ارادهى تکوینى الهى و مستند به خداى متعال خواهد بود. توحید
افعالى در مورد افعال اختیارى انسان نیز جارى و سارى است. تنها موجد و فاعل
حقیقى خداست، منتها در افعال ارادى انسان، اذن و ارادهى تکوینى خداوند به شرط
خواست انسان تحقق مىیابد. پس انسان موجودى در کنار خداوند نیست که او هم
موجد و فاعل باشد که تنها فرقش با خداوند در این باشد که فعل او به اذن خداوند
است و فعل خداوند به اذن هیچ موجودى به غیر خود نیست، بلکه اصلاً انسان فاعل
وجوددهنده نیست. وجوددهندگى تنها خداوند متعال را سزد و بس. نقش انسان تنها
این است که در افعال اختیارى، او باید بخواهد تا خداوند تکویناً ایجاد نماید.
آن که حقیقتاً راه هدایت را مىطلبد و در این میان از هیچ کوششى براى یافتن
یک عالم ربانى و تلمّذ در محضرش دریغ نمىکند و براى رسیدن به خدا همهى
سختىها و مشکلات را به جان مىخرد قطعاً خداوند رحمان و رحیم،ارادهى خیر
(اختیار) او را به مقام تحقق مىرساند:
«الّذِینَ جاهَدُوا فِینا لَنَهْدِیَنَّهُمْ سُبُلَنا»[13]
«وَ اللّهُ یَهْدِى مَنْ یَشاءُ اِلى صِراطٍ مُسْتَقِیم»[14]
اغلب مفسرین، فاعل «یشاء» را در آیهى مذکور خداوند مىدانند و آیهى شریفه
را این گونه معنا مىکنند: «و خداوند هر که را که خود (خداوند) بخواهد هدایت
مىکند.» اما هستند بزرگانى که فاعل «یشاء» را انسان مىدانند و این آیه را این گونه
معنا مىفرمایند: «و خداوند هر که را که خود (انسان) بخواهد هدایت مىکند.» اگر
ترجمهى اول را هم بپذیریم از آن جهت که خواست خداوند مبتنى بر خواست انسان
است، اشکال اساسى به فهم آیه وارد نمىگردد، اما اگر آیه به صورت دوم ترجمه
گردد مسلّم است تأکید بیشترى بر اصالت خواست انسان در مسیر هدایت و اختیارى
بودن انتخاب راه حق مىشود که به نظر مىرسد غرض خداوند هم همین باشد. این
است که قضا و قدر الهى براى انسانى که خود حقیقتاً راه سعادت و هدایت را خواسته
است، به فضل خدا، تحقّق خواست اوست. در این جا تدبیر انسان به کار نمىآید و
خالق انسان است که مىداند او را در چه تقدیرى قراردهد تا هدایت بر او حتم شود.
در مورد خواستهاى جزئى که چنین انسان طالب حقیقتى دارد نیز تدبیر او نقش
چندانى ندارد، زیرا آن خدایى که خواست اصلى این انسان را مىداند، عالم است بر
این که آیا این خواست جزئى در جهت آن خواست اصلى هست یا نه. این است که
بسیار ممکن است تقدیر چنین انسانى تحقق بسیارى از خواستهاى جزئى او نباشد
و بر عکس بسیارى از امورى را که خود به دلیل جهلش نسبت به نقش آن در آن
خواست اصلى التفاتى بدان ندارد، خداوند محقق مىسازد:
«عسى أن تکرهوا شیئاً و هو خیرٌ لکم و عسى أن تحبّوا شیئاً و هو
شرٌّ لکم»[15]
نقش سختىها و مشکلات نیز براى این انسان بنابر آیهى شریفهى فوق روشن
مىگردد: رشد استعدادهاى باطنى و صیقل یافتن وجود او، شناساندن خود انسان به
خود، ناامیدى و انقطاع از غیر حق و در نتیجه شعلهور گشتن آتش عشق الهى، که
همه و همه سیر او را به سوى حق ثابت و محقق مىسازد.
اما اگر کسى حقیقتاً دنیا را بخواهد و اگر هم به سراغ احکام دینى مىرود اولاً تنها
در پى عمل به ظاهر و قشر آن است، نه در پى معرفت و درک باطن و حقیقت آن؛
ثانیاً دین را نه به عنوان حقیقتى که تمام اجزاى شخصیت خود را باید منطبق بر آن
کند، بلکه به عنوان امرى فرعى در کنار اصل زندگىاش که همانا توجه به دنیا و اهل
دنیاست، پذیرفته است، چنین کسى، خواست حقیقى و جهت اراده کردنهایش
دنیاست. عدل خداوند ایجاب مىکند که آن که دنیا را برگزید بلافاصله خداوند
ارادهى شر او را محقّق سازد و شقاوت را بر او رقم زند، اما رحمت بیکران الهى
چنان است که در این جا هم نه با عدلش که با فضلش رفتار مىکند؛ زمانى با ابتلائات
و سختىها او را متنبّه مىسازد و زمانى با ریزش نعم و زمانى با تعلیم و انذار انبیا و
اوصیا و اولیا و علماى ربانى؛ شاید که این بندهى ناسپاس و نابینا در ابتلائات به خود
آید و بىوفایى دنیا را ببیند و در نعمتها منعم را مشاهده نماید.
تقدیر الهى براى چنین بندهاى باز هم به تدبیر او نیست، بلکه تقدیر او این است که
شاید این بنده به خود آید و راه خود را در صراط مستقیم بیابد، حال، اگر این بنده،
این فرصتها را هم از دست داد و همچنان بر ارادهى شر خود تکیه کرد و شقاوت را
بر خود خواست، تقدیر الهى بر اساس سنت املاء و استدراج رقم مىخورد تا این
خواست نیز به طور کامل و تمام به ظهور رسد؛ و بدین گونه شقاوت بر این بنده مقدّر
خواهد شد.
مطلب مهم دیگر در مبحث اختیار این است که اختیار فقط با علم معنا پیدا
مىکند؛ تنها کسى که نسبت به حق و باطل علم کافى دارد مىتواند اختیار داشته باشد.
بنابر این کسى که به هر دلیل، حقیقت راه حق بر او نمایان نگشته است هرگز نمىتواند
به اختیار حقیقى دستى برساند. رمز تأکید اسلام بر تعلیم و تربیت همین است. انسان
طالب از طرفى باید تعلیم ببیند تا حق بر او آشکار گردد و از طرف دیگر به وسیلهى
الگوى دین تربیت و تزکیه گردد تا صرفاً ارادهى خیر بر او حاکم گردد. براى همین
است که قرآن مجید فلسفهى بعثت حبیب خدا را تعلیم و تربیت معرفى مىکند:
«یتلوا علیهم آیاتک و یعلّمهم الکتاب و الحکمة و یزکّیهم»[16]
حال، اگر عدم علم و معرفت کسى به راه حق، نتیجهى قصور خود فرد و دنیاطلبى
او باشد، او به دست خود جبر را بر اعمالش حاکم ساخته است، اما اگر چنین امرى
نتیجهى قصور فرد نبوده باشد، بلکه فرد از همان ابتدا در جامعه یا محیطى زندگى
کرده که اثرى از حقیقت دین وجود نداشته و از عالم ربانى نیز خبرى نبوده است و
در نتیجه عالم به حقیقت دین نگشته است، چنین فردى، اگر چه جبر بر اعمالش
حاکم است، در این امر مقصّر نبوده و اى بسا مستضعف شناخته مىگردد که حکم
استضعاف در دین ما عرضهى حقایق به چنین فردى در عالم برزخ مىباشد؛ البته
همین انسان به اندازهى رشد فکرى در بسیارى از اعمال ظاهرى خود، به خصوص
در آن جا که به ظلم منتهى مىشود، قطعاً مسؤول است.
به عبارت دیگر، شاید چنین انسانى در نرسیدن به هدف از خلقت خود مسؤول
نباشد، اما در صورت عمل نکردن به فطرت و عقل سلیم اولیه ـ لااقل در حدى که به
ظلم و درندهخویى منجر نشود ـ مسؤول خواهد بود.
این است رمز اصرار دین مبین اسلام بر این که بر هر مسلمان صاحب درد واجب
است که ابتدا خود به فهم حقیقى دین خود در محضر یک عالم ربانى واصل نایل
آید و سپس جامعه را از این علم برخوردار نماید تا همگان بتوانند استعداد احساس
اختیار را در خود بیابند و آن را به فعلیت برسانند:
«فلولا نفر من کلّ فرقةٍ منهم طائفة لیتفقّهوا فى الدّین و لینذروا قومهم
اذا رجعوا الیهم لعلّهم یحذرون»[17]
پس به طور کلى مىتوان گفت: حقیقت اختیار تنها در ارتباط با علم و عمل به حق
معنا پیدا مىکند. انسان مختار انسانى است که در سایهى اتصال به حق به نسبت
مرتبهى وجودى خود، اختیار خداوند را در خود متجلّى کرده است و از اختیار خود
در هر چه بالاتر رفتن در مسیر حق استفاده مىنماید. مسلّم است کارها و تصمیمات
جزئى فردى که مسیر حق براى او اصل قرار گرفته است، همه، در جهت آن اصل
تنظیم مىشود و براى همین در تمام افعال خود ـ ولو افعال جزئى ـ مختارانه حرکت
مىکند، و برعکس، انسانى که از حق بریده است و راه دین و هدایت، نه اصل زندگى
او که امرى کاملاً فرعى و ظاهرى و یا زاید در زندگى او محسوب مىگردد، بى آن
که خود بداند در جبر غوطهور است ولو ادعاى آزادى او گوش فلک را پر
کرده باشد.
نتیجه
1 ـ فعل ارادى به فعل اختیارى و فعل جبرى تقسیم مىگردد.
2 ـ فعل اختیارى فعلى است که در آن فقط خود بدون دخالت هیچ بیگانهاى
دخالت دارد.
3 ـ خداوند اختیار مطلق دارد؛ زیرا در مرتبهى او هیچ بیگانهاى در فعل او
دخالت ندارد.
4 ـ انسان نیز مىتواند مظهر اختیار خداوند قرار گیرد. هر چه انسان مختارتر شود در
مراتب قرب الهى بالاتر رفته است.
5 ـ بیگانهاى که در فعل انسان اثر مىگذارد و آنرا در مراتبى جبرى مىنماید، زمانى،
عوامل خارجى و زمانى عامل درونى است.
6 ـ انسانها علىرغم این که بسیار از آزادى دم مىزنند، اما در واقع، خود با انتخاب
خود، جبر را در اعمال خود حاکم مىکنند.
7 ـ کلى انسان در واقع مفهومى ماهوى نبوده و براى همین تشکیک در آن راه پیدا
مىکند. تمام صفات کمالى انسان نیز، از جمله اختیار، مفهومى تشکیکى دارند.
8 ـ جبر عارفانه بالاترین مرحلهى اختیار است که از انحلال من در منتر وجود انسان
حاصل مىگردد.
9 ـ در سرنوشت انسان، تدبیر عقل جزئى نقشى ندارد، بلکه مدبّر تنها خداى متعال
است و قضا و قدر او حاکم بر سرنوشت انسان است.
10 ـ اما قضا و قدر او را در مورد انسان خواست حقیقى او تعیین مىکند و قضا و
قدر هرگز با اختیار انسان ناسازگار نیست. همه چیز به دست خود انسان است و در
سرنوشت نهایى او هیچ کسى و هیچ چیز غیر خود او (اعم از خود حقیقى یا
ناخود) نقش اصلى ندارد و در عین حال همهى امور به تقدیر الهى است و تدبیر
جزئى انسان در این میان نقشى ندارد.
11 ـ قلمرو اختیار و اراده همان خواست انسان است، نه ایجاد فعل. انسان
«مىخواهد» و خداوند «خواست» خیر یا شر او را محقّق و ایجاد مىکند و انسان
در تحقق فعل و به غایت رساندن آن نقشى ندارد.
12 ـ با این تبیین، رابطهى اختیار با توحید افعالى نیز روشن مىگردد؛ تنها مؤثر در
عالم وجود، خداست. هیچ موجودى از خود، فعلى مستقل جز آنچه خداوند
اراده کرده است ندارد، اما در مورد انسان، ارادهى خدا در تحقق و ایجاد فعل،
در بسیارى از اوقات بر اساس خواست انسان است.
13 ـ سعى و تلاش انسان به ایجاد فعل منتهى نمىگردد، بلکه تنها نشانهى خواست
حقیقى انسان است.
14 ـ اختیار حقیقى تنها در سایهى علم و معرفت تحقق پیدا مىکند.
15 ـ حقیقت اختیار، تنها در راه حق معنا پیدا مىکند. انسان از آن زمان صاحب
اختیار مىگردد که خود بخواهد و راه خدا و راه دین حقیقى را انتخاب نماید.
انسان، بیرون از مرزهاى دین حقیقى، با انتخاب خود جبر را حاکم بر اعمال خود
مىنماید.
منابع
1 ـ قرآن کریم.
2 ـ سفر به کعبه جانان، ج 1 و 2، على اللهوردىخانى، انتشارات دانشگاه تهران، چاپ دوم،1382ش.
4 ـ نبوت و امامت، على اللهوردیخانى، انتشارات آستان قدس رضوى، چاپ اول ، 1378ش.
5 ـ المیزان، محمد حسین طباطبایى، ج 14 و 16، دارالکتب الاسلامیه، تهران، چاپ دوم، 1396 ه .ق.
8 ـ ماجراى فکر فلسفى در جهان اسلام، ج 3، غلامحسین ابراهیمى دینانى، انتشارات وزارت فرهنگ
و ارشاد اسلامى، چاپ اول، 1379ش.
9 ـ آموزش فلسفه، ج 2، محمد تقى مصباح یزدى، سازمان تبلیغات اسلامى، چاپ اول 1365ش.
10 ـ معارف قرآن، محمد تقى مصباح یزدى، چاپ دوم، 1368، مؤسه در راه حق قم.
11 ـ شرح المواقف، قاضى عضدالدین ایلجى، ج 8، انتشارات الشریف الرضى، قم، 1412 ق .ق.
12 ـ رساله خلق الاعمال، صدرالدین شیرازى، نشر علوم اسلامى، تهران، 1364ش.
13 ـ فلسفه اخلاق، محمد تقى مصباح یزدى، نشر اطلاعات، تهران، 1367ش.
________________________________________
[1]. دانشجوى دکتراى فلسفه.
[2]. اللهوردىخانى، على، سفر به کعبه جانان، ج 1، ص 46.
[3]. مصباح یزدى، محمد تقى، معارف قرآن، ص 379.
[4]. ابراهیمى دینانى، غلامحسین، ماجراى فکر فلسفى در جهان اسلام، ج 3، فصل عقل و نقل.
[5]. سر به کعبه جانان، ج 2، ص 155.
[6]. ترجمهى تفسیر المیزان، 1 / 45.
[7]. دیوان شمس.
[8]. مصباح یزدى، محمد تقى، آموزش فلسفه، ج 2، ص 412.
[9]. رعد / 12. همچنین نگاه کنید به: یونس / 3، یونس / 31، سجده / 5.
[10]. محمد / 24. همچنین نگاه کنید به: نساء / 82.
[11]. ص / 29. همچنین نگاه کنید به: مؤمنون / 68.
[12]. اللهوردىخانى، على، نبوت و امامت، ص 60.
[13]. عنکبوت / 69.
[14]. بقره / 213.
[15]. بقره / 216.
[16]. بقره / 129. همچنین نگاه کنید به: آلعمران / 164 و جمعه / 2.
[17]. توبه / 122.