آرشیو

آرشیو شماره ها:
۱۱۱

چکیده

متن


هنگامى که عقیل به عنوان برادر خلیفه سهمى بیش از حق خویش از امام على(ع) طلب نمود آن حضرت برآشفت و این‏چنین فرمود:
به خدا سوگند اگر شب را تا بامداد بر بسترى از خار سخت بیدار بمانم و بسته به زنجیرم بر روى زمین کشانند، مرا دوست داشتنى‏تر از آن است تا روز رستاخیز به دیدار خدا و پیامبرش روم، در حالى که به یکى از بندگانش ستمى کرده یا پشیزى از مال مردم را به غصب گرفته باشم. و چگونه بر کسى ستم کنم به خاطر نفسى که پیوسته رو به فنا دارد و سالیان سال زیر خاک خواهد آرمید.
به خدا سوگند عقیل را در نهایت بینوایى دیدم؛ از من خواست تا یک صاع از گندم شما مردم را به او ببخشم، در حالى که فرزندانش را از شدت فقر آشفته موى و گردآلود با چهره‏اى نیلین مى‏دیدم. چند بار نزد من آمد و خواهش خود را تکرار کرد و من، هم‏چنان به گفته‏اش گوش مى‏دادم، او پنداشت که دینم را به او مى‏فروشم و شیوه خویش وامى‏گذارم و از پى هواى او مى‏روم. پس پاره‏آهنى را در آتش گداختم و به تنش نزدیک کردم تا عبرت گیرد، عقیل همانند بیمارى ناله سرداد و نزدیک بود که از حرارتش بسوزد.
گفتم: اى عقیل نوحه‏گران بر تو بگریند، آیا از حرارت آهنى که انسانى به بازیچه گداخته است مى‏نالى و مرا به آتشى مى‏کشانى که خداوند جبار به خشم خود افروخته است؟ تو از این درد مى‏نالى و من از حرارت آتش ننالم؟
و شگفت‏تر از این، آن مردى است که شب هنگام با ظرفى سربسته نزد من آمد و در آن معجونى بود که همواره از آن بیزار بوده‏ام، گویى آب دهان مار بدان ریخته یا زهر مار بر آن ریخته. گفتم: این هدیه است یا زکات یا صدقه؟ اگر زکات یا صدقه است بر ما خاندان پیامبر حرام است. گفت: نه این است و نه آن، هدیه‏اى است. گفتم: مادرت بر تو بگرید، آیا از راه دین خدا به فریب من آمده‏اى؟ آیا در خردت نقصانى پدید آمده یا دیوانه شده‏اى یا سفیه گشته‏اى یا بیهوده سخن مى‏گویى؟ به خدا سوگند اگر همه هفت اقلیم را و هرچه در زیر آسمان است به من دهند تا خدا را نافرمانى کنم آن قدر که پوست جوى را از مورچه‏اى بربایم، چنین نخواهم کرد. و دنیاى شما براى من از برگى که ملخى آن را در دهان خود مى‏خاید، حقیرتر است. على را با نعمتى که روى در زوال دارد و لذتى که پایدار نمى‏ماند چه کار؟ از این که خردم به خواب بى‏خبرى رود یا به زشتى لغزشى مبتلا گردم، به خدا پناه مى‏برم و از او یارى مى‏جویم.
نهج‏البلاغه، خطبه 224
و آن هنگام که یکى از کارگزاران امام(ع) که از خویشاوندان نزدیک آن حضرت بود، در اموال بیت‏المال خیانت روا داشت، طى نامه‏اى چنین مورد خطاب آن اسوه عدل و فضیلت قرار گرفت:
اما بعد، تو را در امانت خود شریک کردم و یار و هم‏راز خود شمردم و هیچ‏یک از افراد خاندان من در غم‏خوارى و یارى و امانت‏دارى در نزد من همانند تو نبود. چون دیدى که روزگار بر پسر عمویت چهره دژم کرده و دشمن، آهنگ جنگ نموده و امانت مردم تباهى گرفته و این امت به تبهکارى دلیر شده و پراکنده و بى‏سامان گردیده، تو نیز با پسر عمویت دگرگون شدى و با آنان که از او رخ برتافته بودند، رخ برتافتى و با کسانى که دست از یارى‏اش برداشتند، دمساز گشتى و با خیانتکاران هم‏رأى و هم‏راز شدى. پس نه پسرعمویت را یارى کردى و نه امانتش را ادا نمودى، گویى در همه این احوال. مجاهدتت براى خدا نبوده و گویى براى شناخت طاعت خداوند، حجت و دلیلى نمى‏شناخته‏اى. شاید هم مى‏خواسته‏اى که بر این مردم در دنیایشان حیله کنى و به فریب از غنایمشان بهره‏مند گردى.
چون مجال بیشتر براى خیانت به امت به دست آوردى، شتابان حمله نمودى و برجستى و آن چه توانستى از اموالى که براى بیوه‏زنان و یتیمان نهاده بودند بربودى، آن‏گونه که گرگ تیزچنگ، بز مجروح را برباید.
پس با خاطرى آسوده اموال مسلمانان را به حجاز بردى، بى‏آن‏که خود را در این اختلاس گناه‏کار پندارى. واى بر تو! چنان مى‏نمودى که گویى میراث پدر و مادرت را به نزد آن‏ها مى‏برى. پناه بر خدا! آیا به قیامت ایمان ندارى؟ آیا از روز حساب بیمى به دل راه نمى‏دهى؟!
اى کسى که در نزد من از خردمندان بودى، چگونه آشامیدن و خوردن بر تو گواراست، در حالى که مى‏دانى آن‏چه مى‏خورى و مى‏آشامى از حرام است. کنیزان خواهى خرید و زنان خواهى گرفت آن هم از مال یتیمان و مسکینان و مؤمنان و مجاهدانى که خدا این مال‏ها را براى آن‏ها قرار داده و شهرها را به دست آنان محافظت نموده است.
پس از خداى بترس و اموال این قوم را به آنان بازگردان که اگر چنین نکنى و خداوند مرا بر تو پیروزى دهد، با تو کارى خواهم کرد که در نزد خداوند عذر خواه من باشد و با این شمشیر ـ که هرکس را ضربتى زده‏ام به دوزخش فرستاده‏ام ـ تو را نیز خواهم زد.
به خدا سوگند! اگر از حسن و حسین چنین عملى سرمى‏زد، نه با ایشان مدارا و مصالحه مى‏نمودم و نه هیچ‏یک از خواهش‏هایشان را برمى‏آوردم، تا آن که حق را از ایشان بستانم و باطلى را که از ستم ایشان پاگرفته، نابود گردانم. به خداى دو جهان سوگند که آن‏چه تو به حرام از اموال مسلمانان برده‏اى، اگر به حلال به دست من مى‏رسید، دلم نمى‏خواست براى بازماندگانم به میراث گذارم. پس شتاب مکن! گویا به پایان راه رسیده‏اى و در زیر خاک مدفون شده‏اى و اعمالت را بر تو عرضه کرده‏اند و اکنون جایى هستى که ستمگر فریاد حسرت برمى‏آورد و تباه کننده عمر آرزوى بازگشت به دنیا مى‏کند و البته جاى گریز نیست.
نهج‏البلاغه، نامه 41

 

تبلیغات