اندیشههاى سیاسى در اسلام معاصر
آرشیو
چکیده
متن
نقد نوشته محقق و استاد فقید دانشگاه تهران، جناب آقاى حمید عنایت، به هیچ روى به منزله نادیده گرفتن زحمات بسیار گرانقدر آن مرحوم در تبیین اندیشههاى سیاسى در اسلام نیست. به ویژه آنکه، این متن در دهه شصت که موجى از عطش و علاقه به دانستن جنبههاى سیاسى اسلام در داخل و خارج کشور به وجود آمده بود، نوشته شد و با ترجمه خوب و روان آقاى خرمشاهى، علاقهمندان فارسى زبان را بهرهمند کرد.
ولى از آنجا که در بوته نقد، کارآیى و بهرهمندى از این اثر گرانقدر بیشتر مىشود به ذکر نکاتى چند از جنبههاى مختلف مىپردازم و امید آن دارم که اگر در نقد خویش صائب نباشم فرزانگانى آن را گوشزد نمایند.
ترجمه
در ترجمه نام این کتاب، اندیشه سیاسى در اسلام معاصر در برابر نام انگلیسى آن; Modern Islamic political thought نهاده شده است; ولى، از آنجا که ترجمه دقیقى نیست، این سوء تفاهم را ایجاد مىکند که اسلام معاصر با و Political صفت فکر است نه اسلام; یعنى، افکار سیاسى اسلامى معاصر و در هر حال منظور بررسى اندیشه سیاسى مسلمانان قرن حاضر است.
البته، اشکالات ادبى و جزئى فراوانى بر ترجمه متن نیز وارد است که از آنها مىگذریم و به متن اصلى مىپردازیم; ولى، در همینجا باید بگویم هر قضاوتى که روى مطالب متن اصلى کتاب دارم از کانال این ترجمه و بر اساس اعتماد به این ترجمه است; چرا که متن اصلى کتاب در دسترس حقیر نیست.
کمبود یا خلا
نقصى که در این کتاب به چشم مىخورد این است که به اندیشه سیاسى معماران بزرگ انقلاب اسلامى ایران جز به صورت جسته و گریخته و پراکنده نپرداخته، آنچنان که به افکار رشید رضا و حسن البنا و ابو الاعلى مودودى پرداخته است. در صورتى که اندیشههاى آنان - هم از جهت فراگیرى و عمق که با بزرگترین قدرتهاى جهان در افتاد و سرانجام به پیروزى رسید و هم از جهت مکان آن یعنى ایران اهمیتبیشترى دارد و آقاى عنایت نه تنها به عنوان یک مسلمان که به عنوان یک ایرانى نیز مىباید به آن اهمیتبیشترى مىداد. فقدان بررسى افکار کسانى چون امام خمینى، شهید مطهرى، شهید بهشتى شهید محمد باقر صدر و.... تک تک یا به صورت یک جریان عمده در این کتاب یک خلا بزرگ است.
منابع و مستندها
ایشان از حدود سیصد منبع متنوع داخلى و خارجى استفاده کرده که قابل ملاحظه است; ولى اشکالات عمدهاى در این زمینه نیز وارد است. بگذریم از اینکه در بعضى موارد، سند مطالب منقول ذکر نشده، در بسیارى از موارد از کتابهاى مستشرقین استفاده کرده که بسیارى از آنها در نقل مطالب دقت کافى نداشته یا نقل آنها همراه با تحلیلهاى شخصى و نادرست و شاید مغرضانه و گاهى توهین آمیز بوده است. مؤلف نیز اینگونه نقلها، تحلیلها و اشتباهات بزرگ را، بدون کمترین نقد و اظهار نظرى، شاید به علت اعتماد بیش از حدى که به محققان غربى داشتهاند، از آنها نقل کرده است. در اینجا به مواردى از این دست اشاره مىکنیم.
1 - در صفحه 67 مىگوید: «در این گیر و دار، کینه میهن پرستانه عامه ایرانیان از عمر بصورت نمایشها و جشنهایى جلوهگر شده بود که در سالگرد قتل عمر... در بیست و ششم ذوالحجه هر سال یا به تلافى شهادت امام حسین(ع) در دهم محرم برپا مىگردید.»
او این مطالب را از «هنرى مس» نقل مىکند که معلوم نیست چه هدفى در سر داشته است. در صورتى که: اینگونه مطالب در سالهاى پس از انقلاب که این کتاب انتشار یافته و رهبران انقلاب شعار وحدت شیعه و سنى را سر مىدادهاند، محرک احساسات و اختلاف برانگیز بوده است.
ثانیا، هرچند بعضى مردم از سر تعصب و غیرت چنین مىکردهاند; ولى، این یک مراسم رسمى نبوده است و نمىبایستى بصورت یک مراسم مطرح شود.
ثالثا، روز قتل عمر را روز بیست و ششم ذوالحجة دانسته که هیج مورخى نمىگوید و هیچ ایرانى در چنین روزى جشن بقول ایشان (عمرکشان) نمىگیرد.
رابعا، مراسم عزادارى روز عاشوراى حسینى را نیز یک جشن و نمایشى با کینه میهن پرستانه ایرانیان از عمر معرفى مىکند که نه جشن است و نه ارتباطى با عمر دارد.
2 - در صفحات 56 تا 58 شیعه را - به دلیل آنکه دعاى: «یا محسن قداتاک المسىء...» را هنگام تکبیرة الاحرام مستحب مىداند، گروهى مىداند که به اصل امامت معتقد است و در امر قضاوت سختگیرى مىکند و نیز شیعه را نسبتبه انسان بدبین و اهل سنت را خوشبین معرفى مىکند.
مؤلف این مطالب را بدون نقد، از «توشیهیکو ایزوتسو» و «لویس گاردت فرانسوى» نقل مىکند و آنها را پذیرفته و پرورانده است. در صورتى که از نظر شیعه و اهل سنت، انسان، در هر حال، نیازمند لطف و عنایت و هدایتخداست و قرآن که مورد قبول هر دو گروه استبه انسان مىآموزد که به درگاه خدا دعا کند و هدایتخدایى را که به دست انبیاء و ائمه براى انسان فرستاده بپذیرد.
اگر از این نکته بگذریم که این دعا ربطى به مساله امامت ندارد، نیاز انسان به امام دلیل بدبینى شیعه نسبتبه انسان نیست چرا که اولا، امام نیز خود یک انسانست انسانى کامل; ثانیا، انسان هم مشمول هدایت عمومى الهى است، مثل همه موجودات دیگر ثالثا، اگر نیاز به امامت دلیل بدبینى باشد نیاز به نبوت که مقبول عام و خاص است نیز باید دلیل بدبینى اهل سنت و همه دینداران و دین باوران دنیا نسبتبه انسان باشد.
مساله امامت، حکایت از ارزشهاى الهى و انسانى مىکند وگویاى این است که انسان نیاز به هدایت دارد و نباید دستخوش طوفان تمایلات نامعقول گردد و به بهانه آزادى و دموکراسى در لجنزارى غرق شود که در آن کارهاى کثیفى چون هم جنس بازى و امثال آن، به بهانه دموکراسى به وسیله بالاترین شخصیتهاى سیاسى ترویجشود. رابعا، دشوارى امر قضاوت را نیز فکر نمىکنم هیچ انکار کنندهاى در روى زمین داشته باشد.
3 - در صفحه 48 معارف دینى را به حقیقت و شریعت و فقه و عرفان تقسیم کرده و آن را ملاک شقاق و اختلاف شیعه و سنى مىداند. نزاع میان شیعه و سنى را با نزاع میان فقه و عرفان مىآمیزد و تعابیر سست و نامفهومى دارد. همه این مطالب از پرفسور کربن نقل مىشود.
4 - در صفحه 61 در مورد عاطفیگرى شیعه تعابیر و تحلیلهاى غریبى دارد، مثل آنکه مىگوید:
[«این حالتیار و مددکار نیرومندى براى استبداد است.» «مقر مناسبى براى احساس شکست و سرخوردگى عامه فراهم مىسازد.» «گرایشى فراهم مىسازد که از مظلومیت، خرسندى خاطر بیشترى بدست مىآورد تا از در افتادن با ظالم.»
«هر چند بیداد سیاسى را بر نمىتابد...; ولى، آن را همانند همه ناملایمات دیگر زندگى مثل بیمارى، آزار همسایگان یا حشرات همه رابا توکل به خدا رها مىکند».]
در ارتباط با این قسمت چند نکته قابل ملاحظه است:
1 - سراپاى این بخش نشان مىدهد که یک تحلیل غربى است و احتمالا مربوط به «دوایت دونالسن» یا «بگلى» باشد هر چند که آن را مستند به منابع مستشر قین نکرده است که این خود، یک اشکال دیگرست. و بر فرض اینکه تحلیل خود وى باشد در این صورت، وضع بدتر و اشکال آشکارتر خواهد بود.
2 - عاطفیگرى شیعه را مفر مناسبى براى استبداد مىداند که داراى بدترین ارزشهاى منفى سیاسى است و بویژه، در فضایى که ایشان این کتاب را منتشر کرده و دموکراسى بیشترین ارزش را دارد. آیا بهتر از این و بیشتر از این هم مىشود عقائد یک فرقه را زیر سؤال برد؟!!
در واقع، اگر حمل بر بدبینى نشود، طرح چنین مسائلى در غرب آن هم در آن موقعیتحساس، ادامه راه کسانى است که در همان موقع، آشکارا از استبداد نعلین دم مىزدند.
البته، شیعه مانند هر مکتب و هر دین و آئینى دیگر یک سرى اصول دارد که همه مسلمانها با آن آشنا هستند و حاکم اسلامى هم خودش پاىبند به آنهاست و هم آنها را در جامعه به اجرا مىگذارد و بدیهى است که مردم معتقد هم به دنبال او حرکت مىکنند.
3 - او به طور متناقض از یک سو مىگوید: «عاطفیگرى شیعه یار و مدد کار مناسبى براى استبداد است. «از سوى دیگر در دو سطر بعد از آن مىگوید: «شیعه بیداد سیاسى را بر نمىتابد.»
بعد هم مىگوید: «شیعه ناملائمات سیاسى، بیمارى، آزار همسایگان و ایذاء حشرات را هم با توکل به خدا و ائمه رها مىکند.»
این سخنان در عین آنکه با هم تناقض و ناسازگارى دارد نسبتبه شیعه و افکار و عقائد شیعه با این همه سابقه مبارزاتى و این همه شهدایى که در طول تاریخ خون رنگ خود دارد، به شدت توهین آمیز است.
4 - گوینده این سخنان هر که باشد، همان ارزشها و افکار سیاسى غرب را دنبال مىکند و تلاش بر این است که هر نظام سیاسى را یا در رده استبداد و یا در رده دموکراسى قرار دهد، در حالى که نظام سیاسى اسلام اصولا، در این تقسیم نمىگنجد و در اصول خود، نه مبتنى بر تمایلات حاکم است و نه مبتنى بر هوسهاى مردم; بلکه، یک نظام الهى است که حاکم و محکوم از آن پیروى مىکنند و در بقیه موارد هم در چارچوب معیارهاى مربوط در مواردى حکم حاکم نافذست و در مواردى هم باید بر آراء مردم تکیه کرد.
محتوا
این کتاب درباره «اندیشه سیاسى مسلمین در قرون اخیر» بحث مىکند. البته، در یک سیر کلى اندیشههاى صدر اسلام را به افکار گروههاى سیاسى قرون اخیر مرتبط مىسازد و سپس نقاط اتفاق و اختلاف شیعه و سنى را بررسى مىکند. بحثهایى هم درباره ناسیونالیسم، دموکراسى و سوسیالیسم طرح مىکند.
مؤلف در همه زمینههاى فوق زحمات فراوانى کشیده که جاى بسى شکر و سپاس دارد; ولى، اشکالات محتوایى قابل ملاحظه تاریخى، فقهى، اصولى، اعتقادى و سیاسى نیز دارد که، نه مىتوان به همه آنها و نه به تفصیل آنها پرداخت و در این نقد مختصر تنها به اجمال، به بعضى از آنها اشاره مىکنیم:
الف) از جهت تاریخى
در صفحه 21 تاریخ حجة الوداع و جریان غدیر خم را سال یازدهم هجرى نوشته که در سال دهم هجرى بوده است.
2 - در صفحه (300) مىگوید: «عمار پیر مرد فرتوتى بود که کفار قریش شکنجهاش دادند تا عقائد شرک آمیزى از خود اظهار کند.» در حالیکه به هنگام شکنجه، عمار جوان بود. ایشان در این صفحه، بین عمار و یاسر مطالب را درهم آمیخته و فردى را که معرفى مىکند نه با عمار تطبیق مىکند و نه با یاسر و این هر چند که اشتباه عمدهاى نیست; ولى، اشتباه آشکارى است که باز هم به نظر مىرسد علت این اشتباه نیز اعتماد به منابع غیر معتبر خارجى است.
3 - در صفحه 65 مىگوید: عمر حج تمتع را تحریم کرد و سپس در پرانتز براى توضیح حج تمتع مىگوید: حج تمتع (انجام «حج اصغر» تا قبل از پایان یافتن حج و سپس انجام حج اصلى به صورت مراسمى جداگانه) در صورتى که اولا عمر هیچگاه حج تمتع را تحریم نکرد; بلکه عمل زناشویى همسران را در بین عمره و حج منع نمود. ثانیا، توضیحى که براى حج تمتع در پرانتز آورده گویا و درست نیست.
4 - مؤلف، اینگونه مطالب را که هم اشتباه تاریخى دارد و هم فقهى، بدون دقت کافى همه را به بحارالانوار نسبت مىدهد که این هم کاردرستى نبوده و در واقع، او مطالب را از منابع مستشرقین نقل کرده و بعد هم خواسته یک منبع روایى و مورد قبول برایش دست و پا کند.
ب) از جهت فقهى و اصولى
1 - در صفحه 171 مىگوید: اصطلاحات کلى «محاربه با خدا» و «مفسد فى الارض» که دادگاهها به طور یکسان در وصف جرائم متهمان بکار مىبرند، تا کنون، تعریف و تبیین حقوقى نشدهاند.
و در صفحه 172 ادامه مىدهد: «از آنجا که جرائم مذکور در آیه، مبهم است، مسلمانان باید از اول در یافته باشند که هر تعبیر و تفسیر نسنجیده بدل به سلاح مهلکى در دست مستبدان در مقابله با مخالفانشان خواهد شد.»
در این قسمتباید بگوییم: اولا، این دو اصطلاح، تبیین حقوقى شده است و به صورت اجمالى «عبارت است از کسى که براى ایجاد وحشت و ترور در میان مردم، سلاح به دست گیرد یا بر خورد مسلحانه کند.» پس دست کم، دو قید دارد: 1 - برخورد مسلحانه 2 - منظورش ایجاد ترور و وحشت در بین مردم باشد.
ثانیا، من اکنون در مقام تبرئه دادگاهها نیستم، ولى، با هر عملکردى که داشتهاند مسلما، این اصطلاحات را با محتواى خاصى که دارند نمىتوانستهاند در وصف هر نوع جرائمى به کار ببرند، چرا که وضع آنها از جهت فقهى و حقوقى روشن بوده است.
ثالثا، اینکه مىگوید: «بدل به سلاح مهلکى در دست مستبدان در مقابله با مخالفانشان مىشود.» این بطور کلى حرف درستى است; ولى، تطبیق آن با وضع دادگاهها در صدر پیروزى انقلاب: یعنى، سالهاى 57 به بعد دور از انصاف و عدالت است: دورانى که رعب و وحشت و ترور و تخریب همه جا را فرا گرفته بود، هر چندى صداى یک انفجار مهیب در ایران گوش جهانیان را کر مىکرد، هر روز یک رئیس جمهور یا وزیر یا نماینده مجلس یا امام جمعه یا کاسب متدین یا جوان فعال یا دانشگاهى مسلمان یا روحانى روشنگر ترور، کشته و قطعه قطعه یا ربوده و وحشیانه شکنجه مىشد و هر روز جنگهاى خیابانى به راه مىافتاد و هیچ کس احساس امنیت نمىکرد، آیا بر عاملان آن، عنوان محارب صدق نمىکرد؟ اگر گفته بود در این صورت عنوان محارب، بدل به سلاح مهلکى براى جلوگیرى از استبداد مخالفان و منافقان شده بود، با جریانات آن روز بهتر و بیشتر تطبیق مىکرد.
2 - در صفحه 67 جریان سقیفه را نقل مىکند که: به رغم انتصاب على براى خلافت، عدهاى به راى شخصى عمل کردند و ابابکر را به قدرت رساندند، و این محور اعتراضاتى است که شیعه، در طول تاریخش به اهل سنت دارد.» و سپس در صدر صفحه 68 مىگوید: این تنها موردى است که شیعه - که مدافع سرسخت اجتهاد است - با اجتهاد مخالفت کرده است.»
وى که در این صفحات تفسیر غیر دقیقى از اجتهاد کرده، به این حقیقت توجه نکرده که کار شیعه، در اینجا بر اساس یک قاعده کلى است که مىگوید: اجتهاد در مقابل نص جایز نیست.» نه یک استثنا و خلاف قاعده، پس نباید گفت این تنها مورد مخالفتشیعه با اجتهاد است.
3 - تفسیرى که در صفحه 292 از احکام شرعى کرده -مىگوید: «احکام اولیه حقیقیه ناظر به عقاید انتزاعى دین و احکام ثانویه ظاهریه نمایانگر جزئیات عرضى و عینى مربوط به کاربرد آن عقاید در امور دنیوى است»- درست و دقیق نیست و تفصیل فنى آن از حوصله مقاله خارج است.
ج) از جهتسیاسى و اعتقادى
1 - در صفحه 22 در بیان اعتقاد شیعه در مورد امامت، تعابیرى نارسا و منحرف کننده دارد و به جاى طرح مسائل انسانى و ارزشى، بیشتر بر مساله خویشاوندى با پیغمبر یا بر اعقاب ذکور على تکیه مىکند، در صورتى که هم پیغمبر(ص) دامادهاى دیگرى داشت و هم على(ع) پسران دیگر.
اعتقادات شیعه و حتى مساله حب اهل بیت را به شکل ناسیونالیستى و نژادپرستى شدید مطرح مىکند و در ص214 مىگوید: «تا آنجا که به تکروى و خود را تافته جدا بافته دانستن عربها مربوط مىشود، شیعیان عرب گراتر از سیناناند چه، به وجود یک دسته فضائل در گروه خاصى از عربها، یعنى، اهل بیت پیامبر اسلام معتقدند که نظائر آن فضائل در هیچ گروهى از انسانها یافت نمىشود».
او در انتهاى همین صفحه مىگوید: بعضى احادیثشیعه قائل به تفوق ایرانیان بر عرب استبه دلیل توسل به اهل بیت; ولى، این احادیث فضیلت ایرانى بودن را در برابر فضیلت عرب بودن نسبى مىنمایاند، چون ایرانى تا حدى قابل ستایش است که به اهل بیت پیامبر وفادار باشد.»
اینگونه تحلیلها با روحیه و اعتقاد مذهبى ماسازش ندارد. ایشان به جاى طرح ارزشهاى الهى و انسانى و اسلامى از دیدگاه شیعه که بخاطر آنها به اهل بیت و معصومان عشق مىورزد و تن به جهاد و شهادت مىدهد و در طول تاریخ خود براى آنها میلیونها شهید و اسیر و آواره و معلول و مسموم داده است; عقائد شیعه و حب اهل بیت را به شکلى ناسیونالیستى و نژاد پرستانه، که خلاف صریح آیات قران است، تفسیر و توجیه مىکند و این نه تنها با عقائد شیعه سازش ندارد که یک توهین آشکار به ایرانیان نیز هست.
با این تحلیل و برداشت، پیغمر و اهل بیت را هم ناسیونالیست و عرب گرا و نژاد پرست دانسته و روایتى را که ایرانیان را بخاطر حب اهل بیتستایش مىکند، تفسیرى نژادپرستانه و ناسیونالیستى از آن ارائه مىکند. این شیوه تحلیل با انصاف در تحقیق که از ویژگیهاى مسلم مرحوم عنایت است، در تضاد و تقابل آشکار است.
2 - در صفحه 23 پس از بیان عقیده شیعه در مورد انتصاب على(ع) به امامت مىگوید:
«سنیان بجاى این، قائل به حق جامعه اسلامى در انتخاب جانشین پیامبر و رهبرى سیاسى هستند، نه به یک حق انحصارى از پیش تعیین شده براى یک فرد نسبتبه آن...».
شاید اسلام دوستى وى از یک سو وگرایش به دموکراسى از سوى دیگر و اعتماد بیش از حد به منابع غربى او را وادار به چنین اشتباه بزرگى کرده است و اگر کمى در تاریخ دقت کرده بود متوجه مىشد که خلیفه اول را عدهاى معدود از اهل حل و عقد آن هم در غیاب عدهاى دیگر منصوب کردند، خلیفه دوم نیز با انتصاب خلیفه اول به خلافت رسید و خلیفه سوم هم در یک شوراى شش نفره که با تصمیم خلیفه دوم تشکیل شده بود و تنها با دو یا سه راى از اعضا این شورا به حاکمیت رسید. بقیه خلفاى بنى امیه و بنى عباس هم که وضعشان روشنتر است و خلافت دینى در بین اهل نتبصورت سلطنت موروثى در آمد و با این وصف، چگونه مىتوان از انتخابى بودن رهبرى سیاسى در بین اهل سنت دم زد.
مسئله اجماع اهل حل و عقد بر انتخاب خلفا نیز که در صفحه 24 مطرح کرده خالى از دقت است و حتى خود اهل سنت هم در تحقق چنین اجماعى تردید دارند و بویژه، در مورد خلیفه دوم و سوم که بطلان آن روشنتر است.
3 - در صفحه 55 مىگوید: «شیعه همه دولتها را در غیبت امام نامشروع مىداند.»
این سخن، مورد قبول فقهایى نیست که ولایت فقیه و حکومت اسلامى را مطرح کردهاند و نیز با برنامههاى جامع و آیات مربوط به اداره جامعه نمىسازد. البته، شیعه برخى از دولتهایى را که بر اساس درستى پى ریزى نشده بودند نا مشروع دانسته و میداند و در انتظار تشکیل حکومت عدل واحد جهانى به دستحضرت مهدى است; ولى، نباید آرمانگرایى شیعه را اینگونه معنا کرد که هیچ دولت منطقهاى مشروع هم قابل تحقق نباشد بویژه، اگر، چنانکه مؤلف مىگوید، این اعتقاد او را به لاقیدى سیاسى بکشاند.
وى در صفحه 54نیز روایتى را نقل کرده و بر اساس آن، نه تنها سلطنت در زمان غیبت، بلکه ریشه و مشروعیت هر سلطنتى را مىزند. در صورتى که خود پیغمبر حدود ده سال در مدینه حکومت کرد و على(ع) نیز هم عملا، تشکیل حکومت داد و هم بصورت یک قاعده کلى این حقیقت را مطرح کرد، که هرگاه شرایط فراهم باشد باید حکومت عدل را تشکیل داد و حضرت مهدى نیز بر اساس آیات وروایات، حکومت عدل جهانى را تشکیل خواهد داد و اکثر قوانین دین اسلام، قوانین اجتماعى و حکومتى است.
وى پس از ذکر مقبوله عمر بن حنظله در صفحه 294وانمود مىکند که گویى یگانه دلیل آیة الله خمینى براى اثبات ولایت فقیه همین مقبوله است و سپس از زبان آیة الله نائینى این مقبوله را نیز دلیل اعتبار نظر اکثریت و تایید براى دموکراسى دانسته است; یعنى، او در واقع، فاتحه ولایت فقیه و حکومت اسلامى را خوانده است و چنین برخوردى از محققى چون آقاى عنایتشگفتانگیز است.
اولا، ادله ولایت فقیه منحصر در این مقبوله نیست.
ثانیا، امام خمینى غیر از مقبوله، ادله زیادى بر ولایت فقیه در یک درس مفصل که در یک جلد کتاب چاپ شده اقامه کرده است.
ثالثا، آیة الله نائینى، از این روایت که اجماع و اکثریت را به صورت یک مرجح روایى مطرح کرده، خواسته است استفاده کند که در شرع نیز اکثریت مىتواند یک مرجح مشروع باشد و نظرش بر نظر اقلیت ترجیح داده شود. ولى، اکثریت معتبر در نظام اسلامى غیر از دموکراسى است; زیرا، در دموکراسى اساس مشروعیتحکومت و قوانین، تمایلات و هوا و هوسهاى مردم است. در اسلام اساس مشروعیتحکومت، قبل از تمایلات مردم، قوانین و اراده الهى است که در کتاب خدا و سنت پیغمبر آمده، هر چند که حکومت اسلامى نیز تا پذیرش مردمى نداشته باشد، قابل اجراء نیست. ولى این سخن به آن معنا نیست که هرچه را مردم خواستند، همان اسلامى مىشود. در هر حال مکتب اسلام با مکتب دموکراسى تفاوت اساسى دارد چنانکه با دیکتاتورى هم تفاوت جوهرى دارد و ما باید یا حکومت اسلامى را بخواهیم یا دموکراسى را و درست نیست که زیر پوشش اسلام، دموکراسى را مطرح کنیم که مسلما نقاط تعارض با اسلام دارد و در مواردى هم ممکن است دین و اسلام و خدا را منتفى کند.
آیة الله نائینى هیچگاه مخالف ولایت فقیه نبوده و اکثریتى را که مطرح مىکند به معناى نفى حکومت اسلامى نیست; بلکه، اولا، اکثریت را در چارچوب قوانین اسلامى معتبر مىداند.
ثانیا، در شرایط عصر مشروطیت، که امکان تشکیل حکومت اسلامى نبوده و مردم بر سر دو راهى بودهاند که یا مىباید به حکم استبداد شاه تن در دهند و یا به حکم سلطنت مشروطه و راى اکثریت، او سلطنت مشروطه و راى اکثریت را بر استبداد مطلق ترجیح داده است و خود در صفحه 41 و 79 کتابش تنبیه الامه و تنزیه الله به این حقیقت تصریح دارد. بنابراین، تایید اکثریت از زبان آیة الله نائینى بمعنى نفى ولایت فقیه و تایید دموکراسى در مقابل حکومت اسلامى نیست; بلکه، در صورت، ناممکن بودن تشکیل حکومت اسلامى و دوران امر بین استبداد و اکثریت، وى اکثریت را بصورت یک مرجح شرعى در مقابل استبداد مطرح مىکند.
در هر حال، باید توجه داشت که حکومت دیکتاتورى بر اساس خواست و اراده یک فرد یا یک اقلیتشکل مىگیرد و حکومت دموکراتیک بر اساس خواستهها و تمایلات اکثریت، خواه معقول باشد یا نامعقول، و حکومت اسلامى بر اساس قوانین الهى و آسمانى پىریزى خواهد شد و ضوابط خاص خود را دارد; که با حکومت دیکتاتورى و حکومت دموکراتیک تفاوت اساسى دارد; هرچند در چارچوب این اصول الهى و ضوابط اسلامى و قرآنى، در مواردى حکم حاکم نافذ است و در مواردى نیز باید به آراء مردم رجوع کرد و راى اکثریت را به اجرا در آورد.
مؤلف در صفحه 177 نیز در استنباط قوانین بر ذهنیت افراد و گروهها تکیه کرده، مىگوید: یک مسلمان لیبرال از قرآن و سنت آنچه که حقوق و آزادیهاى فردى را تضمین مىکند درک خواهد کرد و یک سوسیالیست هم مىتواند جمعگرایى اسلام را ثابت کند. و از این مىتوان فهمید که در طلب استقرار حکومت اسلامى بر آمدن، منحصر به ایدئولوژى اصلگرایى نیست و نشان مىدهد که اسلام به هر اصل و عقیدهاى که خارج از شریعتباشد بى اعتنا نیست.»
باید دانست که اولا، اگر ما هر آیه یا روایتیا جملهاى را جداگانه مطرح کنیم هیچ نظام سیاسى هماهنگى در دنیا باقى نمىماند. چون در هر نظام و مکتب سیاسى مىتوان جملاتى یافت که اصول مخالف آن مکتب و حتى نقیض آن مکتب را تایید کند; ولى، این بدان معنا نیست که این مکتب، مکتبى متناقض با خود را در بست تایید کرده است. بنابراین، آیات و روایات را باید همآهنگ با هم معنا کرد.
ثانیا، این سخن به اینجا منتهى مىشود که اسلام هیچ نظام سیاسى خاصى ندارد و هر کسى هر فکرى را که نفع فردى، گروهى و طبقاتى وى را در بر داشته باشد، بتواند به گردن اسلام و قرآن بگذارد. چنانکه خداوند خود مىفرماید: فاما الذین فى قلوبهم زیغ فیتبعون ما تشابه منه ابتغاء الفتنه و ابتغاء تاویله.»
در واقع، بسیارى از افراد و گروهها دین باور نیستند ولى مایلند به افکار خود رنگ دینى بدهند تا در بین مردم مسلمان مقبول واقع شود و دین آنها دین سیاسى است.
طبیعى است که اسلام منهاى امامت و حکومت و روحانیت، نتیجهاى جز این ببار نیاورد وبعد هم کار به جایى مىرسد که «لایبقى من الاسلام الا اسمه و لا من القرآن الارسمه.»
روحانیت که عمر خود را در درک اسلام و ملاکها و ارزشها و احکام آن سپرى مىکند و در عمل هم بیش از دیگران پاى بند اسلام است مىتواند جلو این سوء استفادهها را بگیرد.
البته، ما انعطاف پذیرى قوانین دینى را که در چارچوب ملاکها و ضوابط خود انجام مىگیرد انکار نمىکنیم; اما ممکن نیست که این انعطافها در حدى باشد که ریشه دین را بخشکاند و آن را در آداب خوردن ونوشیدن و نجس و پاکى، چنانکه در ص 177 آمده است - منحصر سازد و در قوانین اجتماعى موضعى نداشته باشد تا لازم باشد دست گدایى به سوى دیگر مکتبهاى سیاسى دراز کنیم و بگوییم همه نظامها مثل سرمایه دارى، سوسیالیسم، کمونیسم، نازیسم، فاشیسم و همه و همه ممکن استبر اساس برداشتخودشان حکومتشان الهى و اسلامى باشد.
در واقع، این استدلال در اصل از آن کسانى است که جدایى دین از سیاست را ترویج مىکردهاند، ولى، باید بدانیم که اسلام در سیاست، ضوابط خاص خود را دارد که جمع گرایى و فرد گرایى مورد قبولش نیز در چارچوب آنها شکل مىگیرد.
4 - مؤلف در مورد انقلاب هم قضاوتهاى عجیبى کرده مثلا در ص 165 مىگوید: «چه در مصر، ناصر، یا اندونزى سوکارنو، یا لیبى قذافى یا ایران [امام] خمینى، آمریکا ستیزى عمیق آنها از اعتماد بر فیلمهاى هالیوود نکاسته». سپس ادامه مىدهد که «از این بلبشو، زنان مسلمان پیش از هر گروه اجتماعى آسیب مادى، اخلاقى و سیاسى خوردهاند که بخشى از آنها را مىتوان ناشى از موازین شرعى بویژه قانون ارث که کاملا بنفع مردان است، دانست.»
باید بگویم اولا، در مورد ایران خمینى - اکثریت پیروان خمینى که این انقلاب را بوجود آوردند اقشار محرومى بودند که اصولا به رادیو و تلویزیون و فیلمهاى هالیوود دسترسى نداشتند و معلوم نیست ایشان درباره کدام قشر اجتماعى سخن مىگوید ثانیا، طبیعى است که در هر انقلاب بعضى از اقشار آسیب مىبینند; ولى، تطبیق آنها با زنان مسلمان و گفتن اینکه آسیب اخلاقى و سیاسى خوردهاند - با مقایسهاى بین اوضاع زنان مسلمان بعد از انقلاب با زنان قبل از انقلاب - خیلى عجیب و شگفتانگیز است. زنان مسلمان ما انقلابى با این عظمت را بوجود آوردند، جوانان و برادران و همسران خود را به جبهه فرستادند تا عزت و شرف و استقلال و انسانیت و دیانتخود را حفظ کنند و چگونه مىشود چنین سخنى درباره چنین زنانى گفت.
ثالثا در مورد موازین شرعى و قانون ارث که مىگوید به نفع مردان است، قضاوت نادرستى کرده است. طبیعى است که زنان هم مشکل اجتماعى دارند و باید بىغرضانه ریشهیابى و با آن مبارزه شود; ولى، نمىتوانیم بگوییم موازین شرعى به زیان زنان و به نفع مردان است.
ما نباید روى یک قاعده مثل یکى از قواعد ارث جداگانه قضاوت کنیم بلکه باید مجموعه قانون را در نظر بگیریم و در مجموع مىبینیم که اسلام در یک قانون به زن استقلال اقتصادى مىدهد، در یک قانون دادن مهریه را بر مرد واجب مىداند و در یک قانون هم نفقه زن را بر مرد واجب مىداند و البته در یک قانون هم در بعضى موارد ارث مرد دو برابر زن است و چون اسلام یک دین فطرى است که تحکیم بنیاد خانواده، پاکى نسل و روحیات زن ومرد را مورد توجه قرار داده، همه این تفاوتها ریشه فطرى دارد. بنابراین، نمىتوان گفت، موازین شرع به نفع زنان یا مردان است; ولى، مع الاسف، کسانى هستند که فقط قوانینى را مىبینند و مطرح مىکنند که بظاهر به زیان زن است و یا حتى قوانینى را هم که به نفع زنان و به زیان مردان است، طورى تحلیل مىکنند که احساسات زنان که قشرى عظیم و نیمى از جامعه هستند جریحهدار شود و این نمىتواند یک تحقیق علمى باشد. این گونه تحلیلها یک تحلیل و برخورد سیاسى مخالف است و به تبلیغ سیاسى و انتخاباتى براى جمع آورى آرا و جبهه گیرى و جو سازى در برابر گروه مقابل شباهتبیشترى دارد تا به یک تحقیق بى غرضانه علمى. جاى بسى تعجب است که ایشان با اینکه در مقدمه کتاب مىگوید در ارتباط با شهید مطهرى بوده است چگونه از نوشته ایشان درباره نظام حقوق زن در اسلام بىخبر است و اینگونه در این باره سطحى سخن گفته است.