نگاهى به جامعهشناسى معرفت ماکس شلر
آرشیو
چکیده
متن
مقدمه
ماکس شلر (1) در سال 1874 در شهر مونیخ زاده شد. (2) اجداد پدرش را مىتوان تا قرن شانزدهم دنبال کرد; آنان اغلب از حقوقدانان و روحانیان پروتستانى شهر باواریا (3) بودند. با وجود این، مادرش یهودى تبار بود. از این رو، تصادم و برخورد بین سنتهاى دینى و فرهنگى در فضاى خانوادگى او را علتبرخى از کششها و تمایلهاى موجود در شخصیت و آثار او دانستهاند. شلر در دانشگاه ینا (4) پزشکى و فلسفه خواند، جایى که رودلف اى کن (5) فیلسوف برجسته ایدهآلیست و مدافع لیبرالیسم فرهنگى پروتستانى مهمترین معلم او بود.
نخستین کار شلر، رسالهاش در 1899 بود، رسالهاى که آشکارا از اى کن متاثر بود. (6)
او در سال 1901 به مقام دانشیارى غیر رسمى در دانشگاه ینا رسید. در 1907 به دانشگاه مونیخ رفت، جایى که تفکر او شروع به شکلگیرى کرد و روش پدیدار شناسى را فرا گرفت. در آنجا، توانست در سخنرانىهاى فرانس استاد ادموند هوسرل (8) حضور یابد و با مریدان هوسرل حشر و نشر داشته باشد. اندیشههاى پدیدار شناسانه، توجه شلر را به خود معطوف داشت. هر چند او هرگز یک پدیدار شناس تمام عیار نبود، نفوذ و تاثیر آراء و اندیشههاى برنتانو و هوسرل، در همه آثارش دیده مىشود.
پس از یک دوره کوتاه تدریس در دانشگاه مونیخ، شلر از تدریس کناره گیرى کرد. (9)
به تعبیر برخى از نویسندگان، دوره دوم زندگى علمى ماکس شلر از همین زمان، آغاز شد زیرا، در همین دوره بود که او هم پیشنویسها و هم متون نهایى برخى از مهمترین آثار خود را نگاشت. در دوران جنگ اول جهانى، شلر به دفاع از موضع آلمان در جنگ پرداخت و کتب و مقالات متعددى در این باره و با گرایش ملیت گرایانه نوشت. (10)
یکى از آثار شلر در این دوره، کتابى استبا عنوان صورتگرایى در اخلاق و اخلاق مادى ارزشها; (11) او در این کتاب، شرحى پدیدار شناسانه و مفصل در باب قلمرو ذوات (جواهر) و ارزشهاى دینى بدست داد. به نظر او، هر انسانى باید آن جواهر و ارزشها را دریابد، زیرا قلمروى است که از بن و ریشه با جهان تجربى، متفاوت است. پس از جنگ، در 1919 براى تدریس فلسفه و جامعهشناسى دعوت مىشود که در همین زمان به شرح و بسط جامعهشناسى معرفت اشتغال داشت. (12) از سال 1924 دوره سوم فکرى و علمى شلر آغاز مىشود. او بتدریج، اعتقادش را به مذهب کاتولیک از دست داد و سرانجام کلیسا را ترک کرد. این تحولات فکرى و جدوجهدها، در آثارى شرح داده شده و انعکاس یافته است. (13) پس از مرگ شلر (1928) مدتها از او و اندیشهاش غفلتشد تا آنکه پس از جنگ جهانى دوم، اقبال به پدیدار شناسى و اگزیستانسیالیسم در فرانسه، باعث توجه جدى به آثار او شد. شلر تا همین اواخر، در کشورهاى آنگلوساکسون، کم شناخته شده بود، مگر در میان محققان علاقهمند به جامعهشناسى معرفتیا عالمان الهیات و فیلسوفان.
سرانجام، ترجمه برخى از آثار و نوشتههاى او، علاقه عالمان علوم اجتماعى را بیشتر برانگیخت.
جامعه شناسى فرهنگى و جامعه شناسى واقعگرا (ناب)
به عقیده شلر، دانش جامعه شناسى از دو بخش تشکیل مىشود; بخشى را جامعه شناسى فرهنگى (14) مىنامد و بخش دیگر را جامعه شناسى واقعگرا یا جامعه شناسى ناب، (15) نام مىنهد. جامعه شناسى واقعگرا به مطالعه «عوامل واقعى» مىپردازد. «علمى که بدین سان تاسیس مىگردد، علمى غیر هنجارمند است (16) که سر و کارش با هم شکلىها و انواع است (از گونه میانگین و «ساختیافته» یا انواع آرمانى) اگر چه ارزشها و هنجارها مىتوانند به عنوان عوامل على مورد بررسى قرار گیرند که بررسى تحلیلى و على از محتواهاى عینى و ذهنى زندگى بشرى است» (17) .
نظریه شلر در مورد جامعه شناسى فرهنگى و جامعه شناسى واقعگرا، بر نظریهاى در باب انگیزه انسانى مبتنى است. جامعه شناسى واقعگرا، جامعه شناسى عوامل واقعى یا زیر بناى محتواى حیات انسانى است و جامعه شناسى فرهنگى که با عوامل معنوى [یا: ایدهاى] مرتبط است، بر نظریهاى در باب فکر (تفکر) انسانى، بنا نهاده شده و نوعى رو بناى محتواى حیات انسانى است. شاید بتوان به نحو روشنترى گفت که جامعه شناسى واقعى به بررسى رفتار واقعى و تحقق یافته موجودات انسانى مىپردازد و جامعه شناسى فرهنگى، الگوهاى ایده آل یا مثالى (18) را که انسانها، کنشهاى خود را بر اساس آن مشخص مىکنند، مورد بررسى قرار مىدهد; الگوهایى که از فرهنگى به فرهنگى دیگر، دیگرگونند. (19) «تفاوت این دو حیطه، نه تنها روششناسانه بلکه هستى شناسانه است. عوامل واقعى (نژاد و خویشاوندى، سیاست و اقتصاد) زیر بنایند، در حالى که عوامل فرهنگى (مذهب، فلسفه، ما بعد الطبیعه و علم) روبنایند. هدف جامعه شناسى کشف قوانین تعامل میان این عوامل آرمانى و واقعى در یک توالى تاریخى خاص است.» (20) کلیت و محتواى یک گروه انسانى بر اساس این تعامل (تعامل بین این دو دوسته عوامل)، شکل مىیابد. شلر مدعى است که قوانین حاکم بر تحول کیفیات خاص شکل گیرى عوامل آرمانى و واقعى را یافته است. قانونى که از آن سخن مىگوید، قانون تعامل عوامل آرمانى و واقعى است، همچنین تعامل بین ساختهاى ذهنى یا فکرى و ساختهاى سائقى نیز مورد توجه است. با کمک احتمالات تحلیلى و بکارگیرى تیپهاى مثالى، بررسى مىشود که این عوامل در جریانهاى تحولات اجتماعى، در سیر تاریخى اجتماعات به چه میزان دخالت و تاثیر دارند. (21)
ماکس شلر و جامعه شناسى معرفت
وقتى فیلسوف پدیدار شناس به مطالعه رابطه بین ذهن و جامعه مىپردازد، نمىتوان از او انتظار داشت که پیشینههاى فلسفى خود را نادیده بگیرد یا اینکه تحقیق تجربى را مهمترین کار خود قرار دهد و یافتههایش را از مشاهداتش اخذ کند. (22) چه این خصیصه را مربوط به ماهیت پدیدار شناسى بدانیم و چه آن را از خصائص متفکران آن دوره، این امر غیر قابل انکار است که دانشمندانى چون شلر، در گرایش به جامعه شناسى، ایدههاى فلسفى خود را کنار نگذاشتند و حتى این کار را نادرست مىدانستهاند.
او، در مقالهاى که در رد پوزیتیویسم کنت و قانون مراحل سه گانه معرفتى او نگاشت، با صراحت تمام، جامعه شناسى معرفتخالص را رشتهاى از معرفتشناسى (23) قلمداد مىکند (24) و خود نیز در نظریه پردازى همین اعتقاد را در عمل نشان مىدهد و نظریه جامعه شناسى معرفتخود را بر تعابیر و مفاهیم فلسفى و عرفتشناختى، بنا مىکند. در حالى که، برخى از جامعه شناسان با اقرار و پذیرش رابطه تنگاتنگ عرفتشناسى و جامعه شناسى معرفت، تابعیتیکجانبه یکى از این دو دانش را از دیگرى، ناممکن مىدانند، زیرا وجود معرفتهاى جمعى، مسائل جدیدى را براى معرفتشناسى مطرح مىکند که سابقه نداشته است. (25) به اعتقاد بعضى از متفکران، جامعه شناسى معرفتباید خود را از هرگونه پیشداورى چه فلسفى و چه علمى رها کند تا بتواند به مطالعه واقعى مقولههاى معرفتى نائل آید. در مقابل عدهاى هیچ علمى را فارغ از پیشفرض (26) و اصل موضوع (27) نمىدانند. در هر صورت، دو نگرش عمده مشاهده مىگردد که ریشه در باورهاى مربوط به فلسفه و روش جامعه شناسى دارد یکى به توصیف و فهم پدیدههاى واقعى و عینى با روش تجربى و حداقل روشى که قابل اندازهگیرى و آزمایش باشد، بیشتر تمایل دارد و دیگرى فهم هر پدیدهاى را متناسب با نوع و ماهیت آن پدیده، در نظر مىگیرد و منکر اعتبار یک روش واحد براى هر نوع پدیده یا همه انواع پدیدههاست. نظریههاى تفهمى، درون بینى، شهود پدیدار شناسانه از همین نوع اخیر هستند.
اهداف شلر در توجه به جامعه شناسى معرفت (28)
1. او با مفهوم عقل به آن صورت که داراى صور و اصول مطلق و از نظر تاریخى ثابتباشد، مخالفت کرده، در بررسیهاى جامعه شناسى معرفتخود، متغیر بودن معرفت را نشان مىدهد. براى مثال، به عقیده او منطق جهات کانتى، فقط نماینده تفکر اروپایى به شمار مىآید، نه آنکه، مقولههایى با اعتبار جهانى و کلى باشند. (29)
2. شلر در صدد کشف جریان تحول معرفت در طول تاریخ و همچنین اشکال گوناگون قابل تمایز معرفتبوده است.
3. او مىخواست تفکر ما بعدالطبیعه واقعى را ترسیم کند و آن را از نو داراى اعتبار کند. از این رو، به مقابله با رمز و رازگویى، تاریک اندیشى، پوزیتیویسم و تعصبات سازمانهاى دینى پرداخت.
4. یکى از اهداف او، مشخص کردن عوامل موثر بر علیت تاریخى بود تا از این طریق، بر جزء نگرى (یا تحلیلهاى یکجانبه) نظریههاى طبیعت گرایى، تعین اقتصادى (مارکسیستى)، تصورات ایدئولوژیکى (هگلى) و علمى یا فکرى (کنتى) غلبه کند.
5. شلر اهمیت فن آورى جدید و کنترل جهان را درک مىکرد و یک طرح جدید را در جهت وحدت بخشى به معارف انسانى ضرورى مىدانست; طرح او این بود که معرفتى که در جهان مادى مفید بود با معرفتى که در متن عقل سلیم، انسان داراى فرهنگ مىآفریند، هر دو تحت هدایت معرفت ما بعدالطبیعى رستگار کننده، قرار گیرد. در یک کلام، هدف او ترکیب جهانبینى یکجانبه فن سالار و پراگماتیک غرب که داراى رویکرد ایتشناختى استبا فرهنگ معنوى شرق که رویکرد غالب آن، رویکرد وجود شناختى استبود. ماکس شلر به روح شرقى که مبتنى بر آزادى نفس و پذیرش انفعالى جهان است، ارج مىنهاد.
دیدگاه شلر در مورد جهانبینى
نظریه او در جامعه شناسى معرفت، «از جهتى به عنوان پاسخى به نظریه «فلسفه جهانبینى» (30) و یلهلم دیلتاى (31) بود. نظریهاى که در علوم اجتماعى و فلسفه آلمان از حدود سال 1890 تا 1930 بسیار موثر افتاده بود و کوششى بود براى نگریستن به جهان معنوى بر حسب تعداد محدودى از جهانبینىها.
این جهانبینىها، اساس همه نظامهاى فلسفى را شکل مىداد و ریشه در تجربه زیسته (32) متفکر نیز داشت، به طورى که، هر فلسفه یا موضع فکرى را فقط به صورت بیان یکى از جهانبینىهاى اساسى مىشود فهم کرد و یک موضع فکرى فقط تا آنجا صحیح است که احتمالا در ارتباط با تجربه زیسته نویسنده [یا: مبدع] یا نویسندگان آن، صحیح مىنماید. از این رو، دیلتاى نسبیت گرایىاى را در سطح نظام فلسفى ایجاد کرد که نافى حقیقت مطلق بود. شلر، اگرچه مضمون تعداد محدودى از جهانبینىها را پذیرفت، همواره مطابق با مذهب کاتولیکىاش با نوعى مفهوم حقیقت مطلق کار مىکرد که آن را جایگزینى بامفهوم دقیق از خود جهانبینى بکار گرفته بود. شلر مىگوید آنچه که دیلتاى مشاهده کرده بود، در واقع، برداشتهاى مصنوعىاى (33) ، (Bildungs Wel tanschauungen) است که توسط نوعى فرایند فکرى آگاهانه ایجاد شده است; تغییر این برداشتها طبق «طرز تفکرهاى فرهنگى اساسى» جوامع جهان و به تعبیر شلر «جهانبینىهاى نسبتا طبیعى» (34) که در وراى آنها واقعند، انجام مىشود. این جهانبینىهاى نسبتا طبیعى که با بنیان اساسى و «اندام مند» (35)
فرهنگ، ارتباط نزدیک دارند، تداوم مىیابند و در نتیجه فقط به آهستگى بسیار و در طول زمان، متغیر مىگردند. جهانبینى دیلتاى از نظر فرهنگى، خاص و فقط با حوزه فرهنگى اروپایى مرتبط بود: آنچه مورد نیاز بود عبارت بود از یک نوع شناسى (36)
گستردهترى در باب هم جهانبینىهاى نسبتا طبیعى و هم جهانبینىهاى نسبتا مصنوعى [یا: صناعى]. شلر معتقد استشالوده هر دوى این جهانبینىهاى نسبى، نوعى جهانبینى ثابت و مطلقا نامتغیر است، جهانبینىاى فراتر از تعین تاریخى و اجتماعى. در نتیجه، قلمرو مطلقى از حقیقت، فراسوى تاریخ و جامعه وجود دارد، قلمروى که به عقیده او، آن را مىتوان با شیوه پدیدار شناسانه، به عنوان ماهیت تفکر و معرفت انسانى، فهم کرد. در نتیجه، شلر به جاى آنکه مانند وبر، (37) تحلیل فلسفى جهانبینى را تحت علم قرار دهد، مىگوید فلسفه مىتواند شناخت ارزشىعینىجهانبینى را، با بکارگیرى نوعى روش شناسى خاصو شیوه تحلیل ماهوى (38) یعنى جامعه شناسى معرفت، بر آورد و تعیین کند. بنابراین، جامعه شناسى معرفت او تا اندازهاى، از رویارویى او با نسبیت گرایى دیلتاى ناشى گردید(و شکلىاز معرفتشناسى است»). (39)
شلر، در بحث از فرایند کارکردى شدن جهانبینىهاى نسبتا مصنوعى، یک نو شناسى از آنها تهیه کرد و ارائه داد که ترتیب آنها از بالا به پایین بر حسب درجه تصنعى بودن (40) آنهاست: (41)
کمترین حد تصنع تا بیشترین حد تصنع
1. اسطوره و افسانه (42) 2. زبان محلى طبیعى (43) 3. معرفت دینى (44) 4. معرفت عرفانى (45) 5. معرفت فلسفى متافیزیکى (46) 6. معرفت اثباتى و ریاضیات، علومطبیعى و علوم انسانى (47) 7. معرفت فنى [یا: تکنولوژیک]
در میان این معرفتها، هر کدام بیشتر مصنوعى باشد، سرعت تغییر یافتن آن نیز بیشتر خواهد بود و بالعکس. در واقع بین میزان تغییر آنها و تصنعى بودن آنها، رابطه مستقیم وجود دارد. اسطوره و افسانه که کمترین حد تصنع را داراست و در میان این معرفتهاى نسبتا مصنوعى، نزدیکترین آنها به نوعى «جهانبینى نسبتا طبیعى» تلقى مىگردد، از همه کمتر دستخوش تغییر مىشود، اما معرفت تکنولوژیک، که زمینه کار یک گروه کوچک رابرت کى مرتن، (49) پس از بیان این بحث، به نقد و ارزیابى آن مىپردازد که خلاصه بحث او را نقل مىکنیم:
این فرضیه در مورد میزان تغییر، در بر دارنده نکتههاى مشابهى با نظریه آلفرد وبر (50) مبنى بر اینکه تغییر تمدنى، فراتر از تغییر فرهنگى است و فرضیه آگ برن (51) مبنى این است که عوامل مادى، بسیار سریعتر از عوامل غیر مادى، تغییر مىکنند است. فرضیه شلر، على رغم اینکه داراى محدودیتهاى فرضیههاى دیگرست، داراى چندین عیب و نقص دیگر نیز مىباشد. او در هیچ کجا، بروشنى بیان نمىکند که اصل و مبناى او در این طبقه بندى انواع معرفت، یعنى تصنعى بودن، بر چه چیزى دلالت مىکند و مصداق عینى آن چیست. فى المثل، چرا «معرفت عرفانى»، مصنوعىتر از معرفتهاى جزمى (اصول) دینى، تلقى مىگردد؟... شلر جسورانه، انواع هفتگانه معرفت را از لحاظ میزان تغییر بیان مىدارد ولى با این وصف، این ادعاى پیچیده خود را به روش تجربى، اثبات نمىکند. با توجه به مشکلاتى که بر سر راه آزمودن تجربى فرضیههاى بسیار سادهتر وجود دارد، معلوم نیست که با ارائه فرضیههاى پیچیده و مغلقى ازاین نوع، چه بدست مىآید. (52)
معرفتشناسى ماکس شلر
باید دانست که نظریه شلر در مورد روح (53) و سائق (54) ، نظریهاى مهم است که در همه تحلیلهاى او، حاضر است. (55) در بخش حیات درونى انسان، سائقههاى غریزه یا قواى حیاتى، حافظه تداعى کننده، (56) شعور و توانایى انتخاب، بین انسان و حیوان مشترک است. البته ماکس شلر، کار تداعى حافظه را به نحوى که هیوم، لاک و میل گفتهاند، رد مىکند و این اندیشه را که حافظه تداعى کننده و عقل مدارى (57) ، وجوه تفاوت بین انسان و حیوان است، نادرست مىداند. او معتقد است که حیوانات داراى «مکانى جهانى» (58) نیستند، بلکه صرفا از «مکان محیطى» یا «مکان پیرامونى» (59) برخوردارند.
شلر، معتقد است که این فقط انسان است که مىتواند از خویشتن، گامى فراتر نهد و به مطالعه و شناختن همه چیز حتى خودش، بپردازد، یعنى مىتواند حتى خودش را موضوع معرفت قرار دهد. به نظر شلر، Ideation ، یعنى توانایى [یا: قابلیت] فهم ماهیت جهان که فقط از خلال نوعى تجربه شهودى خاص و موردى انجام مىشود، ویژگى عمده انسان است. اگرچه، بخش معنوى انسان(روح) تحت تاثیر بخش سائقى انسان است، ویژگى ذاتى آن ساحت معنوى، آن است که مىتواند از جهان مادى، آزاد شود و از پیوند با زندگى و فشار آن و از تمام امورى که به حیات مادى تعلق دارد، انفکاک یابد; حتى مىتواند از شعور مبتنى بر انگیزش سائقههاى خود رهایى یابد. (60) رویکرد معرفتى شلر آقاى محمد توکل، دو نوع رویکرد معرفتى را پشت پرده همه نظریههاى معرفتى دانسته است. (61) نخست، رویکرد وجود شناختى (62) است. در این رویکرد، معرفت قابل تحویل به روح و از آن به وجود (63) تلقى مىشود; یعنى آنگاه که انسان به معرفت نائل مىآید، در واقع، از طریق وجود معنوى خود به هستى مىرسد و به درک واقع و اتحاد ذهنى با واقعیت انسان و جهان، دست مىیابد. در این رویکرد، معرفتیک ماهیت وجودى و ذاتى دارد. بیشتر فیلسوفان داراى چنین رویکردى بودهاند. در رویکرد وجود شناختى، سیر معرفتبه صورت زیر، ترسیم مىشود: (64)
وجود انسان ‹ روح ‹ معرفت
دومین رویکرد، رویکرد غایتشناختى (65) نامیده شده است. در این رویکرد، معرفتیک مقوله غایتشناسانه محسوب مىشود که در فرایند اجتماعى تاریخى جریان دارد. این رویکرد در فلسفه قبل از افلاطون، نظریه معرفتى سوفسطایى، نظریه پراگماتیستى، نظریه معرفتى تجربه گرایانه و پوزیتیویستى، فلسفه قدرت نیچه، مارکسیسم و مکتب فرانکفورت، نظریه معرفتى نسبیت گرایى و تاریخ گرایى دیده مىشود. در این رویکرد، معرفتبه قدرت بازگشت دارد و سیر آن به صورت زیر، قابل ترسیم است: (66)
فردیاجامعهانسانىآرمانى ‹ قدرت ‹ معرفت
نظریه معرفتى ماکس شلر
شلر مىنویسد « قانون جاذبه، مدتها قبل از آنکه نیوتن آن را کشف کند، موجود بود. ارزشها نیز عینیتى از این نوع دارند: آنها از عقاید و خواستههاى همه افراد مستقلند. در این معنا، ارزشها را نمىتوان داراى عینیتى کمتر از اشیاى مادى (67) قلمداد کرد» (68) .
به نظر شلر، معرفتسه نوع است: معرفت کنترل و نیل به مقصود و هدف (علم)، معرفتبه ذات و فرهنگ (فلسفه و متافیزیک) و معرفتبه واقعیت و رستگارى ماوراء طبیعى (دین). در عین حال، سلسله مراتبى عینى براى این انواع سه گانه معرفت، وجود دارد; در راس آنها، معرفتبه رستگارى، سپس معرفتبه فرهنگ و در مرتبه سوم، معرفتبه کنترل است. هر نوع از معرفتباید تابع معرفت نوع عالیتر بوده و در خدمت آن باشد. این سلسله مراتب، دقیقا با سلسله مراتب ارزشها منطبق است. شلر مىگوید «معرفت مانند هر چیزى که دوست داریم و در نظر داریم، باید داراى ارزش و نوعى معناى غایى و وجود شناختى باشد.» (69) این اندیشه، سرانجام او را به این امر منتهى گرداند که معرفت را نوعى رابطه وجود شناختى اعلان دارد. (70) از طرفى چون ماکس شلر به مسائل معنوى به صورت وجود شناسانه روى کرده است، باید او را با گروه اول وجود شناسان همگن دانست اما در یک نکته نمىتوان چون و چرا کرد و آن اینکه، شلر نظریه عقل را از یونانیان گرفته تا دکارت و هگل که در آن، است، رد مىکند; بلکه او معتقد مىشود که روح، ناتوان (72) است و فقط نقش بازدارنده و رها کننده را براى نیروهاى حیاتى که «کور» (73) و بدون بینش هستند، ایفا مىکند. (74) شلر تاکید مىکند که روح سهم کوچک و ناچیزى دارد. او با بیان مفهوم ناتوانى روح، با اپیکور (75) ، هابز، (76) ماکیاولى، (77)
مارکس (78) و فروید (79) موافقت کرده است، هر چند به همان اندازه با آنان مخالفت مىکند زیرا، شلر استقلال روح از امور حیاتى را حفظ مىکند. در عین حال،او با اندیشه عقل (تفکر) ثابت آنچنان که در فلسفه کلاسیک و توسط کانت مطرح شده مخالفت مىورزد. به نظر وى، جستجوى معرفت از طریق نوعى میل سائقى و ذاتى، یعنى «اشتیاق به دانستن» (80) انجام مىگیرد، میلى که بین انسان و مهره داران عالیتر مشترک است. صورت قویتر از این اشتیاق، «عطش دانستن» (81) است. (82) دیگر جنبه مهم نظریه معرفت ماکس شلر، مفهوم ترجیح یا رجحان ارزشى است. این مفهوم را مىتوان پادزهر غایتشناختى براى اصول موضوعه وجود شناختى او، قلمداد کرد. به نظر او، قبل از هر کنش تصورى یا تفکرى، نوعى احساس ارزشى ارادى (همراه با قصد)فعلیت دارد.
شلر، همین معنا را در کتاب جامعه شناسى معرفتخود، بیان مىکند. «برداشت ارزشى بر ادراک مقدم است... کودک ابتدا «خوشایندى» شکر را در مىیابد قبل از آنکه به کیفیتحسى «شیرین» پى ببرد. هر انسانى، دستگاه ترجیح ارزشى مخصوص به خود دارد، یعنى خلق و خوى آدمى که جوهر شخصیت او را تشکیل مىدهد و شخص بر طبق فرامین آن، عمل مىکند» (83) .
توزیع دو رویکرد در فلسفه معرفت ماکس شلر
تا اینجا، معلوم گردید که هر دو جنبه وجود شناختى و غایتشناختى در فلسفه معرفتشلر، گنجانده شده است; اما اکنون باید دید که او چگونه آن دو رویکرد را در نظام فلسفى خود، توزیع کرده است.
او در مفهوم معرفت، دو وصف و ویژگى را شناخته و از هم جدا کرده است: یکى شکل (84) معرفت و دیگرى محتواى (85) آن. در حالى که اشکال و صور معرفت، از حیث اجتماعى تعیین مىشود، محتواهاى معرفت چنین نیستند: (86) یعنى «ماهیت اجتماعى همه معرفتهاو همه اشکال تفکر، شهود و شناخت، متشخص و متعین است اما محتواهاى همه معرفتها و حتى اعتبار این محتواها، چنین نیستند: بلکه، گزینشى از موضوعات معرفتبر اساس ترجیح دادن دیدگاههاى اجتماعى به منافع، در کار است» (87) .
شلر، مدل روح سائق (88) خود را در فرایند «واقعى شدن»، «تحقق یافتن» یا «کار کردى شدن» معرفت اعمال کرد اما در اینجا، تحت تاثیر عناوین «عوامل معنوى» و «عوامل واقعى» مىگوید: «ذهن [روح]... فقط... محتواى خاص یک محتواى فرهنگى معینى را که مىتواند بوجود آید، تعیین مىکند. بدین لحاظ، ذهن به خودى خود داراى «قدرت» یا «تاثیر» اصیلى نیست که بتواند محتواى معرفت را بوجود آورد... عوامل منفى یا عوامل واقعى گزینش گر[یا: انتخاب گر]... همیشه عوامل واقعى و سائقى مشروط شده حیاتند. شلر معتقد است که «اندیشهها مستقیما قدرت یا امکان تحقق یافتن [یا: واقعى شدن] را کسب مىکنند». این مفهوم یا برداشت از تحقق خارجى یافتن اندیشهها، به طور مستقیم با نظریه «شدن» (89) شلر مرتبط است، نظریهاى که در مرکز متافیزیک وى، جاى دارد. (90) اگرچه نظریه معرفتشلر (نظریه عوامل ایدهاى و واقعى) نظریهاى «دیالکتیکى» نیست، نظریهاى دینامیک است. به نظر او، هر چیز که تاریخى است، «ناقص» است «وفقطدرپایانتاریخ، کاملمىشود».
«ارزشهاى متافیزیکى مربوط به هر عصرى، آگاهى تاریخى و فردى متعلق به همان عصر را تشکیل مىدهد و نیازمند به یک «شدن بىپایان» (91) است تا به خصائص ذاتى و کامل، نائل آید. (92) به طور خلاصه، نظریه شلر هر دو جنبه وجود شناختى و غایتشناختى را داراست. (93) در توجه به جنبه وجود شناختى، «روح» را ذات انسان مىداند و مفهوم معرفت را به آن مربوط مىکند. در عطف نظر به جنبه غایتشناختى، «روح» را ناتوان مىنامد و آن را به نیروهاى حیاتى یا ذاتى مرتبط مىکند: یعنى محتواى معرفت، داراى مقوله وجود شناختى است و شکل معرفت، یک مقوله غایتشناختى است. (94)
انواع معرفت و طبقه بندى آن
در فلسفه به انحاء گوناگون، معرفت را تعریف کردهاند، اما از دیدگاه جامعه شناسى معرفت، مفاهیمى چون تفکر، آگاهى، ایدئولوژى، جهانبینى، باور، عناصر فرهنگى، هنجارهاى ارزشى، احساسهاى روانى و نگرشها و ویژگیهاى شخصى را شامل مىشود. (95) واژه آلمانى معادل معرفتیعنى ’ Wissen ش همین وسعت معنایى را دارد، بر خلاف واژه انگلیسى آن، .(Knowledge) معمولا نظریه پردازان (مانند مارکس، مانهایم و دیگران) به تمام این گستره معنایى، توجه نکردهاند بلکه هر کدام، بخشى از آن را مورد مطالعه و بررسى قرار داده، سپس نتایجحاصل آمده را به کل حوزههاى معرفتى، تعمیم دادهاند. براى مثال، ما نهایم در کتاب خود (96) به بررسى معرفتسیاسى پرداخته است، اما ماکس شلر در تحلیل جامعه شناختى خود در باب معرفت، به دلیل اجتناب از چنین مغالطههایى، تفاوتگذارى و طبقهبندى بین سطوح مختلف معرفت، انجام داده است.
نخست، او بین شکل و محتواى معرفت فرق گذاشت. در مرحله بعد، بین «جهانبینى نسبتا طبیعى» (یعنى آگاهى خود به خود و عموما غیرصریح) و «جهانبینى مصنوعى یا تعلیمى» یا به تعبیر دیگر بین «جان گروهى» و «روح گروهى» تفکیک قائل مىشود. مفهوم دوم یعنى «روح گروهى»، براى اشاره به گستره «تصنعى» است که شامل افسانه و اساطیر، معرفت مضمر در زبان طبیعى روزمره، معرفت دینى، معرفت عرفانى، معرفت فلسفى، معرفت اثباتى (علم) و معرفت تکنولوژیکى مىشود. (97) شلر در آثار دیگرش، این معارف را تقلیل مىدهد و سه معرفت را مطرح مىکند: دین، فلسفه و علم اثباتى. نظریههاى مختلفى قبل و بعد از شلر، به انحاء مختلف، معرفت را طبقهبندى کردهاند، اما به نظر بسیارى از جامعه شناسان و فیلسوفان، نظریه شلر در تقسیم بندى معرفتها، مناسبترین نظریه است (98) و برخى آن را بزرگترین دستاورد این حوزه معرفتى دانستهاند. (99) یکى از جامعه شناسان معرفت، نوع چهارمى براى معرفت قائل شده است و در انتقاد از نظریه شلر در این مورد مىگوید، در بیانى که شلر درباره قلمروهاى معرفت ارائه کرده است، هیچ جایگاه معینى (مشخصى) براى معرفتسیاسى (100) وجود ندارد. اگرچه ممکن است گفته شود، این قلمرو به وسیله قلمروهاى دیگر تحت پوشش قرار مىگیرد، این قلمرو مهم و بحثبرانگیز، علىالخصوص براى جامعه شناسى معرفت، باید جایگاه خاص و مشخصى را اشغال کند. این امر، محققان را قادر مىکند تا تحلیل و نتیجهگیرى دقیقترى، ارائه کنند. (101) همین نویسنده، در جایى دیگر، از این موضع منتقدانه خود دفاع مىکند و به چهار قلمرو معرفتى مذهب، فلسفه، علم و ایدئولوژى قائل مىشود «چهار قلمروى که اساسا و ذاتا متفاوتند و تفاوت آنها واقعى است و عینى و نه تعریفى، سلیقهاى و ذهنى. به بیان دیگر تقسیم آنها در عین است و نه در ذهن.» (102) با وجود این، به نظر مىرسد که شلر از مساله ایدئولوژى و معرفتهاى سیاسى غفلت نکرده بود، زیرا او ایدئولوژى را معرفتى کاذب مىدانست که منافع طبقات را توجیه عقلانى مىکند، معرفتى که حاکى از ساحت مطلق نیست. (103)
اصول موضوعه جامعه شناسى معرفتشلر
جامعه شناسى معرفتشلر، بر تعدادى اصول موضوعه وجود شناختى (104) مبتنى است که براى روشنى و وضوح بیشتر نظریه او، به بیان اجمالى آنها مىپردازیم. یکى از این اصول و نخستین اصل موضوع آن است که معرفت انسان به عضو جامعه بودن، معرفتى تجربى نیستبلکه معرفتى پیشین (105) است. بنابراین معرفتهاى اولیه ما، معرفتهایىاند که از لحاظ اجتماعى شکل و سازمان یافتهاند. (106) اصل موضوع دوم را مىتوان چنین شرح داد: «روابطى که از مشارکت در آگاهى مشترک لازم مىآید به «ساختار ذاتى گروه»وابسته است و آنها را توسط نمونههاى مثالى، (107) مىتوان فهم کرد. بنابراین، فهمیدن این «ساختار ذاتى» اساسا از طریق تاویل (108) امکان دارد زیرا آنچه که فرایند فهمیدن، به خودى خود متضمن آن است، اساسا انتقال معنا (109) است» (110) .
«شلر، عقیده داشت که کارکردهاى موروثى براى کسب انواع خاصى از معرفت» بوجود مىآیند و تفاوتهایى که بر حسب تولیدات فرهنگى، در جوامع وجود دارد، بیش از آنکه بر تفاوتهاى اجتماعى موجود در میان طبقات مبتنى باشد بر این «استعدادهاى»فطرى [یا: ذاتى] مبتنى است.
این نظر شلر، که بنیان اصل موضوع دوم است، او را به تفکیک مهمى بین دو مقوله اساسى جامعه شناسى معرفت، یعنى «روح گروهى» و «شعور گروهى» (111) رهنمون ساخت. (112) «روح گروهى» در واقع، «جهانبینى نسبتا طبیعى» است... و مرکب است از ترانههاى محلى، (113) زبان محلى، (114) آداب و رسوم، (115) عرفیات (116) و دینهاى عامه پسند (117) و مانند آن در یک جامعه. «شعور گروهى» چیزى که شلر آن را «جهانبینىهاى مصنوعى» (118) یا «جهانبینىهاى تعلیمى» (119) مىنامید شامل فرهنگ نسبتا پیچیده و نظام یافته، دولت، حقوق، زبان فرهیختگان، فلسفه، هنر و علم است که «بر بالاى» روح گروهى ساخته مىشود. شلر گمان داشت که جامعه شناسى معرفتبه طور عمده، با شعور گروهى، یعنى معرفتى که نخبگان فرا مىآورند، ارتباط دارد...» (120) شلر نحوه ارتباط این دو دسته معرفت را یعنى جهانبینى نسبتا طبیعى (روح گروهى) و جهانبینى نسبتا مصنوعى (شعور گروهى) باچیزى به نام فرایند کارکردى شدن (121) توضیح مىدهد. البته این فرایند، بر حسب انواع معرفت و شناخت جوامع و میزان تاثیر و تاثر بین آنها، داراى جریان و روند متفاوتى خواهد بود. اما شلر، فرایند کارکردى شدن را داراى دو جنبه مىداند:
«جنبه نخست آن، این است که اگر چه جوامع مختلف، واقعیت را به طور متفاوت در مىیابند، هر تصورى از واقعیت مىتواند درستباشد، زیرا آنها از چشم اندازههاى مختلف به یک واقعیت غایى (122) مىنگرند. از این رو، اوضاع و احوالى که معرفت در آن ایجاد مىگردد بر اعتبار آن هیچ تاثیرى ندارد، گرچه آنها، موضوعات معرفت را بر مىگزینند» (123) .
جنبه دوم فرایند کارکردى شدن، اعتقاد به وجود قلمروى از اندیشههاى ابدى است که «به تمام فرایندهاى کارکردى شدن در تاریخ، اعتبار حقیقى (124) و وحدت غایى (125) مىبخشند که این اندیشههاى ابدى خود، در لوگوس ابدى موجود در فراسوى تاریخ، ریشه دارند» (126) .
اکنون مىتوان اصل موضوع سوم را بیان کرد و آن که یک قانون معرفتشناسى تلقى مىشود این است که «ساختار ثابتى از معرفتبه واقعیت وجود دارد که در همه قلمروهاى معرفت انسانى گسترده است» و بخش ثابت ذهن انسان را تشکیل مىدهد.
محتواى این بخش ثابت، ممکن است که در طول تاریخ نظم و نسق دوبارهاى یابد، اما همچنان غیر قابل تقلیل بوده، باید به طور خاص و جداگانه تلقى گردد. شلر در این بخش ثابت، پنج قلمرو مستقل و جداگانه را شناسایى مىکند که هیچگاه قابل تقلیل نیستند. بنابراین، محتواى این معرفتها دستخوش تعین اجتماعى نمىشود بلکه صور (اشکال) آنها به وسیله ساختار جامعه، ضرورتا مشروط و مقید مىگردد. (127)
بنیان معرفتى این نظریه
قانونى که شلر، مدعى کشف آن بود، عبارت است از اینکه بین عوامل واقعى و عینى خارجى زندگى انسانى از یک سو و عوامل واقعى معنوى و ذهنى زندگى از سوى دیگر، ارتباط خاصى برقرار است. کیفیت و ماهیت عوامل معنوى و ذهنى را ساختار «معنوى» و ماهیت عوامل مادى و واقعى عینى را، ساختار «سائقى»مىنامد. (128)
توضیح آنکه، روح (129) عبارت است از جنبه معنوى حیات انسانى و فقط «کیفیت» خاص محتواى ذهنى را تعیین مىکند، اما قادر نیست آن را بوجود آورد بلکه وجود یافتن آنها فقط توسط عوامل سائقى حیات، مقید و مشروط شده و خارجیت و تحقق مىیابد. شلر، آن دسته از عوامل را که بر «روح» تاثیر مىگذارند، عوامل ایدهاى یا آرمانى (130) و آن گروه که بوجود آورنده محتواى آن است، عوامل واقعى (131) مىنامد.
درمعنایى که شلر براى این دو اصطلاح قائل شده است، عوامل آرمانى، روبنا (132) و عوامل واقعى، زیر بنا (133) قلمداد شدهاند. (134) «اندیشه از هر نوع که باشد، فقط تا آن اندازه که با علائق، سوائق و سائقها یا گرایشهاى جمعى متحد شده باشد...
مىتواند کسب قدرت کرده یا امکان تحقق و وجود عینى پیدا کند.» (135) اندیشه نمىتواند چیزى خلق کند، یعنى قدرت عینیتبخشیدن به خود را ندارد، «فکر به طور کلى کاملا بىجان است، هر چه اندیشه، «نابتر» باشد سترونتر است... عمل لوتر در کوبیدن نود و پنج تز خود بر سر در کلیساى «وینتبرگ» نمىتوانستبه خودى خود، جنبش اصلاح دینى را موجب شود، فقط با حمایتشاهزادگان منطقهاى بود که طغیان پروتستانى توانست پیشرفتى حاصل کند. (136) به بیان دیگر، رافائل (137) به یک قلمو نیاز دارد یعنى اندیشهها و تصویرهاى هنرمندانه او بتنهایى نمىتوانست تابلوى نقاشى مریم مقدس را خلق کند. یعنى رافائل براى ایجاد کارهاى هنرى خود به حامیان اجتماعى و سیاسى، نیاز داشت. (138)
اکنون معلوم مىشود که چگونه جامعه شناسى معرفتشلر، در تحلیهاى پدیدار شناسانه او ریشه دارد. کوشش او این بود که چگونگى روابط پنهانى معرفتشناسى و وجود شناسى موجود در میان انسانها را تبیین کند، همچنین تبیین کند که چگونه این روابط بر حسب تعین اجتماعى (139) خود، جرح و تعدیل مىشوند.براى این کار، شلر بین تصور مارکسى (140) از آگاهى که به لحاظ اجتماعى تعین یافته است و نوعى نظریه ایده آلیستى معرفت، به نحوى مصالحه و آشتى برقرار کرد، زیرا او به جاى آنکه به یک عامل ساختارى مانند روابط تولید (141) توجه کند، بر مشارکت عوامل معنوى و مادى یا واقعى (142) تاکید کرد. به عقیده او، عوامل معنوى و مادى به طور مشترک، باعث تعین معرفت مىشوند.
توصیف جامعه شناسانه شلر از ذهن و عین
واقعیتها از روند ضرورى، خشک و غیر قابل انعطاف خود پیروى مىکنند، جریانى ضرورى که از دیدن نقطه نظرهاى مفاهیم ذهنى انسانى، «کور» است و این همان «سرنوشت» (143) است. اکنون، انسان چه مىتواند بکند و چه مىتواند بداند؟ انسان، در ذهن خود، فقط قادر به گمان کردن و تفکر است و همچنین مىتواند به نوعى پیش بینى فرضى و امکانى دست زند، ولى حوادث آینده را نمىتواند محاسبه کند. انسان، همچنین مىتواند با ارادهاش، به طور موقت جلوى یک حالتیا فعلى را بگیرد و از بوجود آمدن آن جلوگیرى کند یا به عنوان یک کاتالیزور (عامل)، حرکتسلسله واقعههاى در حال گذر را سریعتر یا کندتر کند. از طریق توسعه تاریخى این چهار چوب عوامل واقعى و ایدهاى (معنوى) است که روحهاى گروهى و فردى (فرهنگها)، متعدد و متنوع مىشوند. در اینجا، به نسبى شدن افراطى معرفت در دیدگاه شلر بر مىخوریم. به نظر او، «ذهن [روح گروهى یا فردى] از پیش و فقط در یک تنوع عینى گروهها و فرهنگهاى گوناگون و بىپایان بوجود مىآید.» یک قانون «عمومى» ناظر به ساختار و شیوه، در یک مفهوم عینى و ملموس، فقط بر تفکرات یک گروه سایه افکن مىشود. شلر با گفتن این سخن، با اندیشه یک دستگاه استدلال یا تفکر ثابت و فطرى که نهضت روشنگرى و کانت را تداعى مىکند مخالفت مىورزد. شلر به تبدیل یافتن ساختار پیشینى تفکر و نه انسجام آن، آنچنان که کانت در نظر داشت توجه کرد. (144) او براى معرفت، مجموعهاى کلى از مقولات فطرى قائل نبود. به نظر او «تاریخ عبارت است از تلاش فرهنگهاى گوناگون براى نزدیک شدن به یک سلسله مراتب آرمانها و ارزشها» (145) .
اما این نسبیت و تغییر و تحول خاصى که او در میان ارزشها و حقایق جارى مىدانست، چه طبیعت و ماهیتى دارد. «تغییرهایى که در شکل تفکر یا نگرش رخ مىنماید، مانند تبدل از «ذهن ابتدایى» ... به یک وضعیت متمدن تفکر انسانى و بنابراین از اصول دیگر و هویتخاصى، پیروى مىکند. تغییرهایى در اشکال خلق و خوها... ; تغییرهایى در احساسهاى هنرمندانه...; تغییرهایى از جهان ارگانیستى ابتدایى غربى که در قرن سیزدهم توسعه یافتبه سوى یک جهانبینى مکانیستى...; تغییرهایى از شکل کاملا منطقى تکنولوژى به سوى یک تکنولوژى کاملا پوزیتیویستى این تغییرها داراى درجات مختلفى از حیثبزرگى و اندازه است البته نه فقط از حیثبزرگى و اندازه» (146) .
در تداوم تاریخ به دست گروههاى مختلف اجتماعى، ساحت متافیزیکى و مطلق ارزشها نیز تحت تاثیر قرار مىگیرد. «به دلیل مجموعه شرایط منحصر به فرد، فرهنگهاى مختلف و متمایز هر یک جنبههاى بخصوصى از قلمرو ارزشها را بسط مىدهند و به این وسیله از برخى لحاظ به نمونههاى کلاسیک و مدلهاى منحصر به فرد، بدل مىگردند.
نسبى بودن تاریخى و جامعه شناسانه هنجارها، مقاصد و محصولات جامعه در زمینه دین، فلسفه، قانون و هنر فقط بیانگر نسبیت افقهاى خاص، در متن قلمرو مطلقند، زیرا هر یک از این افقها، نمایانگر مشارکت در عقل (147) ابدى و عینى، از پارهاى جهات است.
اگر همه فرهنگهاى گذشته، حال و آینده در نظر گرفته شوند، لوگوس مىتواند به شکلى چنان کامل بیان شود که تحقق یک افق جامع، ممکن شود. به زعم شلر، تنوع فرهنگها، همچون «وحدت با معناى یک پرده نقاشى پرشکوه و عظیم» است، آنها در کلیاتشان، واحدهاى شبکه متکثر نظام مطلق و جاودانه ارزشها و افکارند. تاریخ، به طور کلى، شکل تصادفى تحقق وجود است» (148) .
ماهیت عوامل واقعى
این سوال مطرح است که آیا عوامل واقعى، از حیث میزان و نوع کارکرد خود، ثابت و بدون تغییرند یا اینکه فى نفسه، در داخل مجموعه خودشان، متغیرند؟ شلر هر نوع اندیشه ثبات را به شدت، رد مىکند و معتقد است که در سه مرحله اصلى فرهنگ یعنى مرحله شکوفا شدن، مرحله تحقق و به ثمر رسیدن و مرحله انحطاط و افول کارآیى و قابلیت عوامل واقعى، در مقابل «کنترل و هدایت نفوذ و تاثیر روح، متحمل نوعى تغییر مىشود. در مرحله اول یعنى مرحله شکوفایى فرهنگ، عامل معنوى، پرنفوذتر است، در حالى که در حالت تحول به سوى انحطاط فرهنگ، «قضا و قدر» عواملى واقعى، رو به افزایش مىرود. در ساختار عوامل واقعى نیز، هیچ بخش ثابتى وجود ندارد تا به عنوان یک عامل تعیین کننده مستقل، در تاریخ انسانى، جاودانه تلقى شود. به دیگر سخن، در میان سه عامل واقعى که عبارتند از خویشاوندى (خون و نژاد)، سیاست و اقتصاد هیچکدام از آنها بتنهایى موجود نیست که بتواند در سرتاسر تاریخ، به صورت یک «متغیر مستقل» باشد. (149)
چگونگى ارتباط عوامل واقعى و عوامل ایدهاى
ماکس شلر، در نظریه خود در مورد عوامل آرمانى و عوامل واقعى، براى هیچکدام از این دو دسته عوامل، نقشى یکطرفه و تعیین کننده، قائل نشده است. از یک طرف، ذهن و اراده انسانى، فقط قابلیت «کنترل و هدایت» را دارد. اندیشهها و ایدهها هرچه باشند اگر هیچ نیرو، منفعت، شهوت یا سائقى را با خود همراه نکنند و کار و وظیفه آنها در نهادهاى اجتماعى عینیت پیدا نکند، در جریان واقعى تاریخ، بىمعنا و پوچ خواهند بود و هیچ چیزى به نام «زیرکى اندیشه» (150) آنچنان که هگل فرض مىکرد در کار نیست که یک اندیشه را قادر کند تا على رغم علائق و عواطف عینى و واقعى، مطرح شود و به کنترل و هدایت آنها بپردازد. (151) از سوى دیگر، عوامل واقعى نیز، کارى غیر از رها کردن یا محدود کردن شیوه و اندازه تاثیر قدرتهاى معنوى نمىکنند و به هیچ وجه، این عوامل به طور صریح و آشکار، معنویت را تعیین نمىکنند. مشابهتهاى موجود بین این دو دسته عوامل، سبب نمىشودکه یکى از این ساختها، آن دیگرى را از حیث ماهیتشکل دهد. (152) شلر بعد از این بیان، نکته مهمى را خاطر نشان مىکند و آن اینکه این توافقها و تشابهها، از این واقعیتسرچشمه مىگیرد که «ساختارهاى معنوى (153) عالیتر، در یک عصر یا گروه که به وسیله آنها، تاریخ عوامل واقعى «راهنمایى» و «هدایت» مىشود و بر طبق آن، در قلمروى کاملا متفاوت از تاریخ تفکر، (154) محصول کارها تحقق مىیابد، یک چیز [واحد]ند و عبارت از همان ساختارها است.» (155)
چگونگى تبدیل یک ساختار معنوى به ساختار معنوى دیگر
نظام فکرى شلر، نمىتواند نیرو و قدرتى را که هگل براى روح ناب (156) قائل بود، قبول کند و نیز هرگونه مداخله الهى (157) را مجال نمىدهد. از طرفى، عوامل واقعى نیز نمىتوانند تبدیل و تبدل بنیادى، ایجاد کنند زیرا، در غیر این صورت، معنویت چه از حیثشکل و چه از حیث محتوا، به عنوان تاوان قبول تعین بلا منازع براى عوامل واقعى، نابود خواهد شد، پیشنهادى که شلر به هیچ وجه، مهیاى پذیرفتن آن نیست. (158) یگانه راه حلى که براى این مشکل، معقول به نظر مىرسد، راه حلى است که از دو امر تشکیل مىشود: اول آنکه، بین ساختار معنوى نه روح و مجموعه عوامل واقعى، رابطهاى دیالکتیکى و ریشهاى در نظر بگیریم; دوم آنکه، نقش و موضعى براى «نخبگان» (159) ، در این تبدیل و تبدل، قائل شویم. (160)
دورانهاى تاریخى
گرایشهاى گوناگون و متعدد درصدد آن بر آمدند که به هر یک از عوامل واقعى خویشاوندى، سیاست و اقتصاد ارزش مطلق و همه جایى (در هر عصرى و هر منطقهاى) بدهند و در سایه این گرایشها و اندیشهها، ملیت گرایى، (161) سیاست گرایى (162) و اقتصاد گرایى (163) پدیدار شد. (164)
ماکس شلر، در مخالفتبا این اندیشههاى جزمى و مطلق، سه مرحله را از هم متمایز گردانید: (165) الف) مرحله تفوق عامل رابطه خونى; (166) ب) مرحلهاى که در آن، برترى و تفوق با عاملقدرت سیاسى است و عامل خونى و نژادى کم اهمیت مىشود; ج) مرحله تفوق عامل اقتصادى بر عامل سیاسى.
البته شلر، خود بلافاصله توضیح مىدهد که چگونه پیشفرضهاى او، در باب انسجام فرهنگى و بسته بودن هر یک از مرحلهها از حیث زمان و مکان، صرفا یک «تجربه فکرى» (167) است، یعنى این پیشفرضها در اصطلاح روش شناختى بر نمونههاى مثالى، مبتنى است. (168) پس از آنکه شلر، قانونى را پایهگذارى کرد که بر نظم عوامل على حکومت مىکند، با نظریههاى دیگر مخالفت کرد و به طور مشخص با تفسیرهاى گوناگون که یا یک عامل را در همه تاریخ مهم دانستند (مانند تفکر مارکس و ماتریالیسم تاریخى) یا آنها که براى تاریخ مراحلى قائل شدهاند که در هر دورهاى معرفتى، بر اریکه برترى بوده و سپس اجلش فرا رسیده، و نوبت را به شکلى دیگر از معرفت وانهاده است، موافق نبود. (169)
شلر، بر اساس این تفکیک و تحلیل خود از عامل مسلط بودن عوامل واقعى خویشاوندى، سیاست و اقتصاد به نقدى تمام عیار از پوزیتیویسم کنتى در باب مراحل سه گانه تاریخ دست مىزند. تحلیل کنت عبارت بود از یک سیر به هم متصل معرفتبشرى که در هر مقطعى از تاریخ، تغییر اسلوب و روش مىدهد و از معرفت دینى به معرفت فلسفى و از معرفت فلسفى به معرفت علمى (علم اثباتى) انتقال یافته است; شلر نشان مىدهد که این صحیح نیست و داراى اشکالهاى متعددى است; از جمله اشاره مىکند که این معرفتها، داراى خاستگاههاى کاملا متفاوت است و از حیث هدف و روش و ویژگیهاى دیگر کاملا با هم فرق دارند. از طرفى، کنت فقط در مورد اروپا، تحقیق و تحلیل کرده بود اما نتیجه آن را در مورد همه عالم، صادق دانسته بود! (170) به عقیده شلر، با بررسى مراحل تاریخى و تفکیک مراحل مختلف آن، مىتوان براى تحلیلهاى مارکس درباره دوران معاصر، توجیهى پیدا کرد زیرا، در دوران جدید، عامل اقتصادى، جاى «تمایل به قدرت» را که به جامعه فئودال تعلق داشت، گرفته است. لیکن، ادعاى ماتریالیسم تاریخى در مورد تعمیم تاریخى، صحیح نبود زیرا، ماتریالیسم تاریخى در این فرض که یک متغیر مستقل یعنى روابط تولید در سرتاسر تاریخ، یکه تاز است، بر خطا بود. (171)
در واقع، سه مرحله وجود داشتنه یک مرحله در تمام تاریخ آنچنان که ماتریالیسم تاریخى مىپندارد و آن سه مرحله نیز به طریقى که اوگوست کنت ترسیم مىکرد به صورت خطى و استکمالى نبود بلکه همه انواع عرفتبه دلیل وجود سوائق آنها در جامعه، همیشه وجود دارند، ولى ترکیب عوامل واقعى و ایده آل (کیفیت ارتباط ساختار سائقى و ساختار معنوى)، در هر زمان و مکان، یکى ازآنها را به عرصه آورده، بر اریکه تفوق مىنشاند.