تحول و تکون جامعهشناسى معرفت
آرشیو
چکیده
متن
معرفتشناسى تکاملى، معقولیت، و جامعه شناسى معرفت عنوان مجموعه مقالاتى است که اخیرا انتشار یافته است و حاوى آرا و اندیشههایى است که حداقل در هشت همایش جداگانه تکوین و تقویم یافته است. این مجموعه اثر یازده نویسنده است که هشت تن از آنها از فلاسفه بنام هستند. این مجموعه که بیانگر و حاصل تلاش همگانى بینالمللى استبه سه بخش تقسیم شده است. بخشاول بهطرح و بسط معرفتشناسى تکاملى اختصاص دارد، در حالى که بخشهاى دوم و سوم صرفا به بحث و بررسى نظریه معقولیت و جامعهشناسى معرفت مىپردازد.
سوالى که مطرح مىشود این است که چرا تعداد قابل ملاحظهاى از فیلسوفان معروف تلاشى چنین گسترده و طولانى را صرف موضوعى مىکنند که معمولا از جامعهشناسان انتظار مىرود. این سوال در مورد مجموعه فوق به طور حادترى مطرح مىشود، زیرا اگر نگوییم همه، اغلب مشارکت کنندگان در این مجموعه تعلق و وابستگى خاص و آشکارى به مشرب عقل گرایى انتقادى دارند و همان طور که آشنایان با این مشرب مىدانند حامیان و مدافعان آن اساسا اهمیت و ارزش چندانى براى جامعه شناسى معرفت قائل نیستند.
از آنجا که سنت فلاسفه پرداختن به مباحث هستى شناختى و یا معرفتشناختى بوده است، لازم است این عنایت و توجه نو ظهور آنها به جامعهشناسى معرفت را تبیین کنیم.
این اثر یگانه اثرى نیست که تعلق و توجه روز افزون فیلسوفان را به جامعهشناسى معرفت نشان مىدهد. این گونه آثار رو به افزایش است و از این سنخ مىتوان از کتاب معقولیت، گردآورى برایان ویلسون Bryan Wilson (1970); معقولیت و نسبى گرایى، گردآورى مارتین هولیس Martin Hollis و استیون لوکس (1982); معقولیت علمى: چرخش جامعهشناسانه، گردآورى جیمز براون James Brown (1984); انقلابات و بازسازىها در فلسفه علم، نوشته مرى هسى Mary Hesse (1980); پیشرفت و مشکلات آن، نوشته لرى لائدن Larry Lavdan (1977); معقول و اجتماعى، نوشته جیمز براون (1980); عینیت و تنوع فرهنگى، گردآورى استیورات براون Stuart Brown (1984); تبیین علم، نوشته رانلدگیرى Ronald Giere (1988); رجعتبه تعهد، نوشته ویلیام وارن بارتلى William Warren Bartley (1984); و «مقاله جامعهشناسى معرفت» از راجرتیریگ Roger Trigg که در مجله تخصصى فلسفه علوم اجتماعى (1978) به چاپ رسیده است، نام برد.
با این وصف، باید متذکر شد که این عنایت نسبتا جدید است، زیرا تا قبل از دهه هفتاد میلادى، کمتر فیلسوفى جامعهشناسى معرفت را جدى مىگرفت. از جمله این فیلسوفان نادر مىتوان به کارل پوپر اشاره کرد. وى در فصل بیست و سوم کتاب جامعه باز و دشمنانش، تحت عنوان «جامعه شناسى معرفت»، به این حوزه پرداخته است. اگر چه در این فصل پوپر درک درست و عمیقى از جامعهشناسى معرفت از خود نشان نمىدهد و در واقع یک طرفه و ساده انگارانه جامعهشناسى معرفت را رد مىکند باید اذعان کرد که در نیمه اول دهه چهل، یعنى پیش از آن که تجربه گرایى منطقى زیر آتش پر حجم نقادىهاى دهه پنجاه و شصت قرار گیرد، نفس پرداختن به جامعهشناسى معرفتخود گواه روشنى استبر اهمیت جامعهشناسى معرفت نزد پوپر که خصم آن و عازم و جازم بر هدم و قمع آن، آن هم پیش از طرح و تولد رسمىاش بوده است. همان طور که ملاحظه مىشود، رویکرد و روند جدید، پدیده جالب توجهى است که تبیین طلب مىکند. آنچه در این مقاله کوتاه مطمح نظر استبررسى علل و دلایل بىتفاوتى گذشته فیلسوفان نسبتبه جامعهشناسى معرفت، و در عین حال، تعلق و توجه نوظهور ایشان به این جامعه شناسى است. به این منظور آراى برخى از متفکرانى را که گمان مىرود شالودههاىجامعهشناسىمعرفت را پىنهادهاند به اختصار مرور خواهیم کرد. با ارائه تبیینى درباره بىتفاوتى گذشته و تعلق جدید، ضرورت طرح و ارزیابى مستقل و جامع معرفتشناسى اجتماعى ادینبورا آشکار خواهد شد.
تکون و تطور جامعهشناسى معرفت
عموما کارل مارکس، امیل دورکیم، ماکس شلر Max Scheler ، و کارل مانهایم را مهمترین بانیان جامعهشناسى معرفتبه شمار مىآورند. لیکن باید افزود که مقام مانهایم به طور برجستهاى از سایرین ممتاز مىشود، زیرا او بود که نخستین بار چارچوب متهورانه جدیدى به همراه تبیینى چشمگیر براى جامعهشناسى معرفتبنا نهاد. و هم او بود که با چند تحقیق موردى استحسان و توانایى آن را به تصویر کشید. تاریخ تکون و تطور جامهشناسى معرفت را مىتوان به تقریب به سه دوره تقسیم کرد.
اولین دوره، دوره بنیانگذارى است که در آن اجزاء و مقومات متفرق و پراکنده جامعهشناسى معرفت در آثار مختلف مارکس و دورکیم و شلر در حال نضج گیرى و تکوین است. با این وصف، در بزرگترین اثر مانهایم، ایدئولوژى ویوتوپیا (1936) است که جامعهشناسى معرفت اولین صورتبندى منظم خود را مىیابد. طرح و معرفى تفصیلى آراى هر یک از این متفکران مهم فرصت و مجال مناسب و جداگانهاى مىطلبد.
با وجود این، مرورى بسیار موجز بر برجستهترین مواضع هر یک از اینان، به منظور متمایز نمودن این دوره از دورههاى متعاقب ضرورى است.
کارل مارکس در کتاب خود، گامى در جهت نقد اقتصاد سیاسى (1859)، معتقد است که تغییر در زیربناى اقتصادى به سرعت تمامیت روبنا را دگرگون مىکند. اقتصاد سیاسى مىتواند دگرگونى مادى شرایط اقتصادى را به همان دقتى که در علوم طبیعى موجود است مشخص نماید. همواره باید تمایزى میان شرایط اقتصادى و شرایط حقوقى، سیاسى، زیبایى شناختى، یا فلسفى به طور خلاصه، شرایط ایدئولوژیک قائل شد.
از این روست که برخى معتقدند مارکس براى علوم طبیعى منزلتى کاملا جدا از منزلت ایدئولوژى قائل مىشود. به عبارت دیگر، در حالى که ایدئولوژى توسط شرایط یا منافع اجتماعى و اقتصادى تعین مىیابد یا تمهید مىشود اقتصاد سیاسى و علوم طبیعى از این قبیل متعینات یا موثرات معاف هستند.
دورکیم در نتیجه گیرى کتاب ماندگار خود، اشکال ابتدایى حیات دینى (1912)، یافتههاى جامعهشناختى خود را به طور چشمگیرى مورد ارزیابىهاى قاطع قرار مىدهد.
وى تصریح مىکند که اسناد منشا اجتماعى به اندیشه منطقى، کم ارزش کردن یا بى ارزش کردن تفکر منطقى به منزله دستگاهى مصنوعى و قراردادى نیست، بلکه صرفا مرتبط ساختن اندیشه منطقى به علتى است که به طور طبیعى مستلزم آن اندیشه است.
با وجود این، به نظر دورکیم، اگر منشا اجتماعى را علت طبیعى تفکر منطقى بخوانیم، آن را موضوع مناسبى براى تحلیلهاى جامعهشناسى نمىکند. به علاوه، چون جامعه به منزله موضوعى خاص هر آنچه را درباره آن مىاندیشد ویژه و خاص مىگرداند، تصویرها و بازنمایىهاى عمومى و دستگاههاى تصورىاش شامل عناصر ذهنى و شخصى است که اگر بخواهیم به واقعیت هر چه بیشتر نزدیک شویم و آن را درک کنیم، باید این عناصر را کشف و سپس طرد نماییم. حاصل کلام اینکه:
«اشیاء را نمىتوان در قالب مفاهیم اجتماعى که از ابتدا در آنها دسته بندى شدهاند محصور کرد، بلکه باید مطابق اصول خاص خودشان سازماندهى کرد. بنابراین سازماندهى منطقى از سازماندهى اجتماعى متمایز و مستقل مىشود (دورکیم، امیل، 1976، ص 445) ماکس شلر، یکى دیگر از پدران بنیانگذار جامعه شناسى معرفت، معتقد است که همه معارف، همه اشکال اندیشه، شناخت و شهود، خصلتى جامعه شناختى دارند.
براى درک مفهوم خصلت جامعه شناختى شلر، باید بدین نکته مهم توجه کرد که وى وجود اقلیمى از تصورات و ارزشهاى ابدى و جواهر ازلى را مفروض مىگیرد. اقلیمى که کاملا از واقعیت تاریخى و اجتماعى منفک و مستقل است. موافق این تلقى از تصورات و اندیشهها، وى عوامل و شرایط وجودى و اجتماعى اقتصادى را شبیه به دریچههاى سیل بندى مىداند که در مقابل سیل اندیشهها عمل مىکنند. بدین ترتیب، از به فعلیت رسیدن اندیشههاى بالقوه ممانعت مىکنند یا سبب کندى و تندى آنها مىگردند.
حاصل آن که: اگر چه محتوى و حتى اعتبار عینى تمام معرفتها را دیدگاههاى منافع اجتماعى کنترل کننده تعیین نمىکنند، مع هذا انتخاب موضوعات معرفت چنین است (شلر، ماکس، 1926: ص 55; منقول از مرتون Robert K.Merton ، رابرت، 1968: ص525; تاکیدات از مرتون است). کارل مانهایم، در اثر پر محتواى خود که حاصل تلاشهاى مستمر و منظمش براى طرح و بسط جامعهشناسى معرفت است و بدین لحاظ از اظهارات متفرق و بعضا ناهمساز و دو پهلوى سایر بنیانگذاران متمایز است، اظهار مىکند که تحلیلهاى جامعهشناسى معرفتبه نحوى به یافتن و تعیین صدق دعاوى معرفتى مربوط هستند، لیکن به تنهایى حقیقت را آشکار نمىنمایند. به نظر او، آنچه علاوه بر این مورد نیاز است، بحث رو در رو و مستقیم بین دیدگاههاى متخالف، و ارزیابى مستقیم یافتهها است.
این سخن مجمل و ملخص در پى بحث مانهایم درباره مساله نسبى گرایى معرفتشناختى و پاسخ وى به آن آمده است. راه حل وى براى رفع معضل موجود در قلب هر جامعه شناسى معرفت تمام عیار و بنیادى، در مفهوم «نسبیت گرایى» relatonism وى نهفته است. مانهایم تاکید مىکند که نسبیت گرایى او را نباید با نسبى فلسفى، به معناى اعتباطیت، arbitrary خلط کرد. این که ویژگىهاى مفهوم نسبیت گرایى مانهایم دقیقا کدامند و چقدر این مفهوم مقبول و مطلوب است از ابتداى طرح آن در حوزه جامعه شناسى معرفت مانهایمى مورد بحث و بررسى قرار گرفته است، و لذا، آن را در اینجا طرح و تعقیب نخواهیم کرد. با این وصف، این مطلب نقطه عطفى در موضع گیرى مکاتب مختلف جامعهشناسى معرفت نسبتبه دو ستون مهمتر هر نظریه معرفتشناختى در اختیار مىنهد: اولا، معیارهاى نقد و ارزیابى هر نظریه و ثانیا، منزلت معرفتشناختى نظریه مورد ارزیابى قرار گرفته.
این شرح بسیار مختصر درباره آراى اساسى متفکران مهم حوزه جامعه شناسى معرفت مقصود ما را از جهت تعیین حوزههاى اصلى مورد تعلق آنها و نیز تبعات معرفتشناختى مواضعشان تامین مىنماید. با نگاهى به تحولات و مناقشات امروزین، متوجه مىشویم که هیچ یک از پیشقراولان جامعه شناسى معرفت ادعا نکردهاند که:
الف) معرفت تماما قرار دادى است. ب) تمام دعاوى معرفتى ارزیابى شده به لحاظ معرفتشناسى، معادل و هم سنگاند. ج) اقتراح و ارزیابى نظریهها و دعاوى معرفتى معلول تعلقات اجتماعى است و از این طریق تعین یافته است، به طورى که نظریههاى ماخوذ ابزارى براى توجیه، مشروعیتبخشیدن و ترغیب اجتماعى هستند. د) تمام معیارهاى ارزیابى نظریهها و دعاوى معرفتى یعنى مقولات معرفتشناختى همسازى، اعتبار منطقى، صدق، معقولیت، عینیت و حتى استنتاجات منطقى جملگى اجتماعى هستند. در دوره دوم، دوره جستجو و کاوش، تعلق عمده جامعه شناسانمعرفتبررسى قابلیتهاى چارچوب بزرگى است که در دوره بنیانگذارى پى ریزى و طراحى شده بود. در این دوره، که حدودا از دهه سى میلادى آغاز و تا اواخر دهه شصتبه طول مىانجامد کاوشها و تحلیلهاى جامعهشناسى معرفت، تا آنجا که به علوم طبیعى مربوط مىشد، خصلتى عمدتا غیر معرفتشناسانه یافته بود و بررسى منزلت معرفتشناختى معرفت علمى را به تمامت از حیطه خود بیرون مىدانست.
این بدان معناست که غالب تحلیلهاى جامعه شناختى متوجه ساختار ارزشى جامعه علمى، نظام پاداش و تشویق، مساله اولویت در اکتشافات علمى، و روندهاى نهادینه شده ارزیابى و داورى مىگردید. به دلیل قلمرو محدود و خصلت کاوشهاى جامعه شناسانه این دوره، و فروتنى تبعات معرفتشناسانه چارچوب نظرى که در دوره بنیانگذارى طراحى شده بود، فیلسوفان انگشتشمارى وجودداشتندکه پیشفرضهاو دعاوى اصلى جامعه شناسى معرفت را مورد تامل و تدقیق فلسفى خود قرار مىدادند.
در دوره سوم، که از اواخر دهه شصت آغاز مىشود چرخشى به لحاظ معرفتشناسى بنیادى و ریشهاى در جامعه شناسى معرفت روى داد.
مناسب است این دوره را به دلایل واضحى دوره ادینبورا نام نهیم. در اینجا لازم به توضیح است که با وجود این که این دوره را، به حرمت مکتب ادینبورا، تحت این عنوان نامگذارى کردیم باید روشن نماییم مکتب ادینبورا از آن جهت که نسبى گرایى رادیکال و تمام عیارى را طرح مىکند در جمع سایر مکاتب جدید جامعه شناسى معرفت جایگاه و موضعى روى هم رفته یکتا و منحصر به فرد دارد. به عبارت دیگر، تعدادى از جامعهشناسان معرفت هنوز رویکردى کما بیش سنتى به معرفت علمى دارند و سایر رویکردهاى نو ظهور و غیر سنتى از برخى جهات متفاوت با رویکرد رادیکال و بنیادى ادینبورا هستند، از این رو مکتب ادینبورا نماینده رویکرد غالب به معرفت، و خصوصا معرفت علمى، نمىباشد.
دعاوى متهورانه و دگرگون کننده مکتب ادینبورا این مکتب را، به لحاظ معرفتشناختى، از حوزه محافظه کارانه دعاوى پیشقراولان جامعه شناسى معرفت کاملا متمایز مىسازد. بنابر این، شگفت آور نیست که در تلاشها و تالیفات و نظریه پردازىهاى متفکران این مکتب هیچ ارجاع و اشارتى به مارکس و شلر نمىشود در حالى که شاهد ارجاعاتى بسیار انتقاد آمیز و معترضانه به جامعهشناسى مانهایم هستیم. تنها یک بار تلاش در جهت اخذ و استنتاج یک معرفتشناسى اجتماعى از دورکیم صورت مىگیرد آن هم همراه با نارضایتى و ناخشنودىهاى چندى. با توجه به توصیفى که از ویژگىهاى مهم معرفتشناختى جامعهشناسى عرفتبنیانگذاران ارائه گردید نتیجه مىگیریم که جامعه شناسى پر صلابت و فراگیر جدید، به شکلى که مکتب ادینبورا تدوین کرده و تفصیل داده است، به لحاظ تاریخى بى سابقه است. شایسته استبیافزاییم که نیکواستر Nico ster و ولکر مجا Volker Meja ، دو جامعه شناس کانادایى، احتمالا با نتیجهگیرى من موافق نخواهند بود زیرا در مقدمه مجموعه مقالاتى تحت عنوان معرفت و جامعه:
دیدگاههاى معاصر در جامعهشناسى معرفت که اخیرا گردآورى و منتشر کردهاند، مدعى شدهاند که پدران بنیانگذار جامعه شناسى معرفت «برنامه فراگیرى» طراحى کردهاند و این برنامه در برهههاى بعدى و تا اوایل دهه هفتاد میلادى اساسا تعدیل یا حتى وانهاده شده بود (همین اثر: ص 4). بسیارى از جامعه شناسان معرفتبا این نظر موافق نخواهند بود. با توجه به اینکه استر و مجا شواهد قانع کنندهاى براى حمایت از دعوى خود ارائه نکردهاند من با نظر ایشان کاملا مخالف هستم.
به علاوه، نکته مهم این است که مکتب ادینبورا از طریق پیشرفتهاى جدید در جامعه شناسى معرفت، و یا به واسطه امکانات نظرى جدیدتر جامعه شناسى و ابداعات مفهومى دقیقتر تغذیه و پرورده نشده است. بلکه، ظهور مکتب ادینبورا را باید در نتیجه تاملات فلسفى فهم کرد و آن را، عمدتا با توجه به براهین و مواضع فلسفىاش شناخت.
فقط در این صورت بوده است که نظریه پردازان مکتب ادینبورا توانستهاند گامى متهورانه در جهت طراحى و اقتراح معرفتشناسى اجتماعى بسیار جالب و پر تحدى خود بردارند. از آنجا که تجربه گرایى منطقى (شامل پوزیتیویسم منطقى و ابطال گرایى پوپرى) شدیدا و از همه سو در دهههاى پنجاه و شصت مورد انتقادهاى سهمگین قرار گرفت، و آتش لا ینقطع و دقیق نقادىهایى که متوجه تجربهگرایى علىالعموم و پوزیتیویسم منطقى علىالخصوص شد هر گونه امیدوارى نسبتبه دورنمایى از تجدید حیات نگرش غالب بر فلسفه علم را منتفى و ناممکن ساخت. مفروضات و مسلمات و بدیهیات کثیرى که در ساخت و بافتبناى تجربه گرایى منطقى به کار رفته بود یکى پس از دیگرى زیر سوال رفت و با کمال تحیر توهم آمیز و بى پایه بودن بسیارى از آنها آشکار شد، به طورى که فلسفه علم که از بدو تولد تا آن دوران حیات نسبتا یکنواخت و بین نشیب و فرازى داشت، یکباره، ظرف دو دهه، چنان چارچوب بنیادیش دچار دگرگونى شد که اجماع دل آرام و تعین آورش به افسانهاى تاریخى تبدیل گشت.
همان طور که نشان خواهیم داد استدلالات فلسفى که ابتدا علیه تجربه گرایى منطقى اقامه شدو سپس حیاتى مستقل یافت مورد توسل و بهرهبردارى نظریه پردازان مکتب ادینبورا واقع شد.
این براهین در بسیارى از مواقع اساس نگرش مکتب ادینبورا را توجیه مىکنند.
مواردى که به عنوان مفاهیم و ابزارهاى نظرى جامعه شناختى در امر توجیه به کار رفتهاند نادر است، و متاسفانه این قبیل توسلهاى نادر خالى از اشکال و ابهام یا تعارض نبوده است. بنابراین، قوىترین مواضع و براهین مکتبادینبورا، به آن صورت که فیلسوفان تدارک و بحث کردهاند، اساسا فلسفى است. به همین دلیل ما نیز در این اثر با چنین مسائل و براهینى، به همان صورت که مکتب ادینبورا طرح و بیان کرده است، مواجه و دستبه گریبان خواهیم بود.
دست آخر، اگر بى تفاوتى گذشته فیلسوفان نسبتبه جامعه شناسى معرفت را بتوان مستقیما به نظرات و تبعات معتدل معرفتشناسانه دورههاى بنیانگذارى و جستجو و کاوش مرتبط دانست در این صورت شاید بتوان تعلق و توجه آشکار اخیر را متاثر و معلول نسبى سازى تمام عیار جامعه شناختى جمیع دعاوى معرفتى، ارزیابى این دعاوى و معیارها و مفهومهاى به کار رفته در ارزیابىها پنداشت. این نسبى سازى یا هم عرضسازى تمام عیار جامعه شناختى پیام و جوهر اصلى دوره ادینبورا است.