آرشیو

آرشیو شماره ها:
۱۱۱

چکیده

متن

در شماره هفتم فصلنامه حوزه و دانشگاه، مقاله‏اى تحت عنوان فقه و جامعه شناسى از آقاى على‏محمد حاضرى استاد دانشگاه تربیت مدرس به چاپ رسید. این مقاله عکس العملهاى متفاوتى را در پى داشت. مقاله حاضر، از آقاى سید محمد غروى از اساتید حوزه علمیه قم و عضو دفتر همکارى، نقدى است‏بر دیدگاه ناظر به رابطه میان فقه و جامعه‏شناسى. فصلنامه حوزه و دانشگاه از محققان در این زمینه استقبال مى‏کند.
در مقاله «فقه و جامعه‏شناسى‏» با اشاره به استقلال نسبى هر یک از دانشهاى بشرى، به خدمات متقابل آنها از قبیل وام‏گیرى برخى دستاوردها، و برخى مفاهیم و اصطلاحات علمى از رشته‏اى در رشته دیگر علمى - که البته گاه موجب برکات و گاه سوء برداشتها مى‏گردد - و تاثیر تئوریها و مکاتب یک علم در علم دیگر، اشاره شده است. بر این مطلب نیز تاکید شده است که «فقه‏» از سایر علوم مستثنى نیست و لازم است تکامل آن با علوم دیگر مطمح نظر قرار گیرد; لیکن رابطه فقه با جامعه‏شناسى کمتر مورد عنایت‏بوده، زیرا سنت و مشرب جامعه‏شناسى در جامعه ما بیشتر هویتى ضد دینى و الحادى یا دست کم غیر دینى داشته است، و کمتر دانشگاهیان آشنا به جامعه شناسى و حوزویان آگاه به فقه، علاقه نشان داده‏اند که به این ارتباط و بیندیشند، و در پهنه گسترده جامعه‏شناسى، جامعه شناسى دین، حقوق، فرهنگ، و سیاست که اصلى ترین بستر این تعامل است‏بپردازند.
البته این نکته مهم نیز وجود دارد که مباحث‏بین رشته‏اى، از جمله تعامل فقه و جامعه‏شناسى مستلزم حد نصابى از اطلاع و احاطه بر هر دو قلمرو بحث است که کمتر شخصیتى واجد آن بوده است، و از این رو معمولا مباحث از فضاى مفهومى و معرفت‏شناختى مشترکى برخوردار نیست.
نگارنده محترم مقاله، خود به اهمیت این مساله واقف است و با توجه به اینکه خود را یک مسلمان متعارف مقلد مى‏داند، معترف به عجز از غور در مساله است، لیکن از موضع‏گیرى فقها و اختلاف نظر آنها در پاره‏اى از موارد با نگاهى بیرونى، آنهم با توجه به مفاهیم جامعه شناسى معرفت و عمومى، سؤالهایى را طرح نموده، که متاسفانه در پاره‏اى از آنها از حد سؤال خارج شده و پاسخهایى را مطرح نموده است که اگر فقیهى آشنا به مسائل آنها را ملاحظه کند، در مى‏یابد که علت این موضع‏گیریها، عدم آشنایى ایشان به فقه و روش استنباط خاص فقهى، و سرانجام عدم نظاره به فقه از درون است.
نگارنده محترم مقاله، پس از بیان مقدمه فوق الذکر به موضوع محورى جامعه‏شناسى معرفت; یعنى رابطه معرفت‏یا تولیدات اندیشه‏اى و ذهنى با محیط به معنى عام آن، به دو دیدگاه افراط و تفریط در این زمینه، که اولى تابعیت کامل اندیشه‏اى از محیط مادى و اجتماعى دارد و دومى، دربرگیرنده استقلال اندیشه و تابعیت محیط از مقتضیات تولید اندیشه است، اشاره مى‏کند، و سرانجام دیدگاه سوم را که تعاملى بین اندیشه و محیط است، مورد تایید قرار داده و معتقد است: «سرنوشت تاریخى این جدال به نفع دیدگاه تعامل ذهن و محیط رقم خورده است‏».
سپس سؤال کلى را در این باره «که نظر اسلام و فرهنگ اسلامى در این عرصه چیست؟» مطرح و پس از آن به این سؤال جزئى‏تر مى‏پردازد که فقیه یا مجتهد چه رابطه‏اى با محیط خویش دارد؟ آنگاه نگارنده محترم با طرح نمونه‏هایى از شکل ارتباطها که فقیه را گریزى از آن نیست، این ادعا را که «فقیه یا مجتهد با منابع فقهى خود درگیر است و چه ارتباطى با محیط خویش دارد رد مى‏کند و یادآور مى‏شود که:
1 - درست است که منابع استنباط حکم، متون ثابت و معینى هستند که فقیه به آن رجوع مى‏کند، لیکن به طور اطمینان حوزه معانى و درک پیام نهفته در آن متون، تابعى است از تلاشها و دستاوردهاى فقیهان و دیگر علماى گذشته و حال که پهنه معینى از دایره معنا را به روى فقیه مى‏گشاید و به این ترتیب ادراک و استنباط وى را متاثر مى‏سازد.
در این باره باید توجه کرد که فقیه در درک معنا از متفاهم عرفى و لغوى زمان وحى و ائمه معصومین(ع) الهام مى‏گیرد (آنهم با روشها و تلاشهایى که او را در این مقصود کمک مى‏کند) و در این حوزه فهم هیچ فقیهى براى فقیه دیگر اعتبار ندارد. البته ممکن است فقیهى با توجه به آراى فقهاى دیگر و نقد و بررسى آنها به بینش خاصى راجع به مدلول روایتى برسد، مثل آنکه در باب ظهور روایتى احتمالى داده شود، که تحقیق درباره آن به فقیه در فهم دقیق آن ظهور و متن کمک مى‏کند به صورتى که اگر آن احتمالات داده نمى‏شد، زمینه براى استظهار دقیق فوق کمتر محتمل بود; ولى این به آن معنى نیست که گویا شرایط اجتماعى و سیاسى و به معنى عام شرایط محیطى، این نقش را به فقیه داده باشد که از روایت این‏گونه استفاده کند و به دنبال آن فتوا دهد.
2 - میزان قوت و صحت‏بخشى از متون، بویژه در قلمرو حدیث نیز تحت تاثیر دستاوردهاى دانش بشرى، دچار تحولاتى است که ممکن است منابع متقن جدیدى فرا روى فقیه قرار دهد، یا بخشى از منابع را از قلمرو منابع متقن وى خارج کند، و یا حداقل درجه اعتماد به آنها را دستخوش تغییر سازد.
درباره نمونه فوق از تاثیر پذیرى فقیه، باید گفت: اگر کسى با متون اصلى روایى و منابع فقهى معتبر شیعه چون کتابهاى کافى، تهذیب، استبصار و من لا یحضره الفقیه آشنا باشد، مى‏داند چگونه استناد این متون به صاحبانش قطعى و نسخ اولیه آنها مضبوط است که از نظر اعتبار کتابخانه‏اى هیچ تردیدى در آنها راه ندارد (البته گاه اختلاف نسخه در برخى کلمات در روایات وجود دارد، لیکن در حد بسیار اندک است و به گونه‏اى نیست که دستیابى به آنها و تحقیق در آنها تحولى در مسائل فقهى ایجاد کند). استناد صاحبان این کتب به اصول اربعماة (جزوات چهارصدگانه) چنان با وسواس همراه بوده است که هر گونه احتمال خطایى نفى مى‏شود; البته ممکن است‏با تحقیقهاى جدید به برخى از مطالبى ست‏یافت که در کتب اربعه نیامده است. هر چند این احتمال، ضعیف است و بر فرض دستیابى به آنها، استناد به صاحبان آن اصول بسیار محل تردید است; چنانکه مثلا مرحوم صاحب وسائل از اصولى که به دست ایشان رسیده است احادیثى را نقل مى‏کند، ولى استناد این اصول از نظر فنى به صاحبان آنها محل تردید است; یا مثلا با تحقیقات رجالى، روایتى تصحیح و یا تضعیف مى‏شود و این داورى مى‏تواند در فتواى مجتهد اثر بگذرارد، لیکن آشنایان به فقه مى‏دانند که این موارد اندک است و تاثیر آن در کل مسائل فقهى بسیار ناچیز است. از این گذشته، اگر فقیه پخته و عمیق‏نگر باشد نمى‏تواند در فتوا نسبت‏به شهرت و اجماع قدما بى‏تفاوت باشد; به هر صورت این‏گونه تاثیرات را نباید منبعث از شرایط محیطى و سیاسى و یا فرهنگى زمانه دانست، بلکه منبعث از رشد طبیعى آن علم محسوب مى‏شود.
3 - فراتر از چنین تعامل تاریخى و کلى، تعامل بین فقه و استنباطهاى وى با حلقه رابطان و مراودات علمى - فرهنگى او در قالب اساتید، شاگردان، و نیز مخاطبان و یا القا کنندگان اندیشه به وى، و حتى به سطوح پایین‏تر این رابطه، در حد جلسات حشر و نشر، و مراودات شخصى و اجتماعى و خویشاوندى یا پایگاه فرهنگى و منزلتى وى و حتى تامین معیشت و سازگار مناسبات اقتصادى است. به نظر مى‏رسد تعامل فوق در حد مراودات علمى و فرهنگى با اساتید و شاگردان نقش بسیار مهمى دارد و به فقیه در فهم روایات و استنباط و استظهار از آنها، و دقت در صحت روایت و یا صدور آن کمک مى‏دهد و موجب پختگى در استنباط مى‏گردد و به فقیه امکان مى‏دهد که در میان اقوال مختلف، نظرى را بپذیرد که متقن‏تر باشد و بیشتر بتواند از آن دفاع کند; اما در این میان نباید این نکته از نظر دور بماند که همواره فقیه را شهرت فقها و اجماع آنان محدود مى‏سازد و نمى‏تواند نظر فقهى خود را به گونه‏اى ارائه دهد که بر خلاف اجماع بسیط و یا مرکب باشد; زیرا فقیه زبر دست‏به جو فقهى مساله در دوره‏هاى متصل یا نزدیک به زمان ائمه معصومین (ع) بها مى‏دهد و این احتمال را مى‏دهد که ممکن است در این باره روایت‏یا روایاتى بوده‏اند که بر اثر عواملى از دست رفته‏اند و یا روایات با قرائنى همراه بوده‏اند که هم اکنون از نظر ما مخفى است، و نباید با حکم الهى و احکام شرع با مسامحه و مساهله برخورد کرد و مسئولیت تخلف مقلدان را از حکم شرعى به گردن گرفت.
اما مراودات شخصى و اجتماعى، و خویشاوندى و یا پایگاه منزلتى وى و حتى سازوکار مناسبات اقتصادى و... هر چند ممکن است‏براى فقیه آسیب‏پذیر باشد، لیکن کسانى که حاملان فقه و مؤلفان بزرگ آن بوده و در فقه آوازه‏اى داشته و در جریان رشد و حرکت فقه مؤثر بوده‏اند، از تقوایى برخوردار بوده‏اند که خود را از این آسیب‏پذیریها رهانیده‏اند: «ان تتقوا الله یجعل لکم فرقانا»، «... یؤتکم کفلین من رحمته‏» و معمولا جو حاکم بر بینش فقها به شکلى بوده که نمى‏توانسته در حیطه خود فقیهى غیر از این را راه دهند. تاریخ فقه و فقها شاهد بر این است که چگونه برخى از آنها را مى‏توان تالى تلو معصوم علیه‏السلام دانست، و کسانى که از یک چنین تقوایى برخوردار نبوده‏اند، خود آنها از جرگه فقیهان، و کتابهایشان از جرگه تالیفات فقهى خارج شده است و لغزشهایى که براى برخى از فقیهان در ادوار مختلف پیش آمده است، عمدتا در تطبیق عناوین بر مصادیق خارجى بوده، نه آنکه در اصل حکم کلى الهى دچار تزلزل شده باشند.
نگارنده محترم در ادامه بحثشان مى‏افزایند که : «در این رهگذر، رابطه فقیه با نهاد حکومت و قدرت در اشکال متنوع و متصور آن، حائز اهمیت مضاعف خواهد بود»; لیکن در این باره توضیحى نمى‏دهند که خود جاى بحث و کنکاش دارد، و پاسخ آن در نقد و بررسى قسمتى از مباحث گذشته ایشان آمده و در بخش دیگر آن نیز خواهد آمد. سپس یادآور مى‏شوند: «بدیهى است متاثر از نوع پاسخ یا موضعى که در قبال حدود مساله تاثیر و تاثر فقیه از محیط داشته باشیم، با احکام و تکالیف اخلاقى و شرعى متفاوتى در عرصه تامین محیط مطلوب و پرهیز از محیط نامطلوب براى فقیه مواجه خواهیم بود».
عبارت فوق قدرى مبهم است و گویا این باور را پى مى‏گیرد که اگر ما پاسخ یا موضعى نسبت‏به تاثیر و تاثر فقیه از محیط داشته باشیم، گویا وظیفه ما مختلف مى‏شود، آنهم در این ارتباط که چه محیطى براى فقیه به وجود آوریم و او را از چه محیطهایى بهره‏مند کنیم تا فقیه بایدها و نبایدهاى مساعد و بالاخره استنباطهاى مطلوب و مناسبى داشته باشد تا بتوانیم او را از مواضع نادرست دور کنیم. گویا این فقیه است که آراى خود را متاثر از محیطهاى مختلفى به دست مى‏آورد که جامعه شناس، طرح وضعیت مطلوب اجتماعى آن را براى او فراهم مى‏کند تا نتیجه استنباط فقیه مثبت‏باشد، و این چیزى جز جبر اجتماعى نیست که فکر و اندیشه انسان را منعکس کننده محیط و شرایط اجتماعى‏اش مى‏داند. راستى اگر عالم و دانشمند فکر خود را این‏گونه از محیط اجتماعى‏اش مى‏گیرد، چگونه مى‏توان بر کشف قانونمندیهاى او اعتماد کرد؟ و بالاخره چگونه مى‏توان در زمینه علوم تجربى از این قانونمندیها سود جست و تکنیک بشر را بالا برد؟ و عجب آنکه، نویسنده محترم مى‏افزاید که این مقوله را در مواضع و سخنان گرانقدر حضرت امام خمینى(ره) مى توان ارائه کرد!
سپس نویسنده محترم در ادامه، نمونه‏هایى از این نوع تاثیر را به عنوان شاهد ذکر مى‏کند.
1 - «مى‏دانیم که در طول تاریخ اسلام و بویژه تاریخ شیعه، روحانیت اسلام، تلاشهاى گسترده‏اى در جهت فهم اسلام و حفظ و اشاعه آن داشته و همه مواریث عظیم فعلى مرهون این تلاش است. با این حال استبدادستیزى و مقابله با اصل خودکامگى و استبداد راى حکام و سلاطین، کمتر مورد توجه آنان بوده است. البته جریان ظلم‏ستیزى و مقابله کننده با ستم و بویژه دفاع از اسلام در برابر انحراف و بدعتهاى عقیدتى کما بیش وجود داشته است، ولى این استنباط که نقش استبداد و عدم اعتنا به راى و نظر دیگران و بویژه بى اعتنایى به خواست و تمایل عمومى مى‏تواند مغایر با دین و احکام شریعت قلمداد شود، ظاهرا بروز و نمودى نداشته است. اما پس از آنکه مقوله استبدادستیزى و احترام به آرا و افکار عمومى و روشهایى اعمال حکومت مشروط و مقید تحت نظارت عامه یا نظامهاى متکى به آراى عمومى و سبکهاى پارلمانتاریستى، در عرصه اندیشه و فلسفه سیاسى مطرح و رایج‏شد، شاهد آنیم که این اندیشه‏ها به مجامع علماى دین نیز راه یافت...».
به نظر مى‏رسد که این‏گونه تحلیلها، یکى دیگر از سندهاى روشن مظلومیت روحانیت‏شیعه مى‏باشد. حقیقت این است که روحانیت‏شیعه که تابع پیامبر اسلام و اهل بیت او بوده و سیره عملى آنها را مورد متابعت قرار داده‏اند، همواره در طول تاریخ با استبداد و خودکامگى در ستیز بوده‏اند; لیکن با در نظر داشتن اصل استتار و تقیه براى حفظ اصل دین و خون مسلمانان، معمولا از قدرت ظاهرى خود در مقابله با قدرتها و حکومتها استفاده نمى‏کرده‏اند، بلکه در مقابل آنها از قدرت معنوى خود استفاده مى‏کرده‏اند; و در بین مردم قضاوت مى‏کرده‏اند، بدون آنکه خود را تابع قدرت آنها بدانند و یا فشار آنها را بپذیرند، و گاه با نفوذ معنوى خود آنها را تهدید مى‏کرده‏اند و به صورت مستقیم و غیر مستقیم در مقابل خودکامگى آنها مى‏ایستاده‏اند. البته گاه دشمن قویترى کشور اسلامى را تهدید مى‏کرده و آنان لازم مى‏دانسته‏اند که قدرت حکومت مرکزى را تقویت کنند و یا عنداللزوم حکم به جهاد صادر کنند. گاهى نیز پادشاهان، متمایل به مذهب شیعه بوده‏اند و از فشار و ظلم دیگر مذاهب نسبت‏به شیعه جلوگیرى مى‏کرده‏اند، که در این صورت تضعیف کلى آنان براى حفظ شریعت و مذهب حق، ناصواب بوده، از این رو علما مقابله رسمى با مراکز قدرت نداشتند، بلکه از حرکتهاى آنان به نفع شیعه و کیان اسلام و روحانیت دفاع کرده، و در عین حال، به کارهایى که مستلزم ظلم و خودکامگى آنان بوده، در حد توان تذکر مى‏داده‏اند و در صورت لزوم دادخواهى مى‏نموده‏اند. البته روحانیون شیعى آنگاه که زمینه افکار عمومى براى مقابله با خودکامگى بیشتر فراهم مى‏شد، از این زمینه بیشترین استفاده را مى‏نمودند، و از این رو با تشکیل زمینه حکومتهاى مشروطه و تحت نظارت عامه و یا نظامهاى متکى به آراى عمومى در اندیشه مردم، آنان زمینه را براى اظهار این اندیشه‏ها فراهم کردند و نه تنها در ابراز و اظهار این اندیشه‏ها کوشیدند، بلکه در مقام اجرا و تحقق آنها بر آمدند; البته با توجه به دیگر مصالح، که اینگونه حرکتها باعث نشود تا دشمن قویتر به صحنه آید و با قدرت شیطانى خود در مقام قلع و قمع تشیع و اسلام و بالاخره علما و مردمان متعهد و آگاه برآید. البته در این میان اختلاف سلیقه‏ها و گاه فتاوا و گاه شناخت نسبت‏به دشمن، و قدرت مردم، و تجارب سیاسى و... مى‏توانست عملکردهاى نسبتا مختلفى را ایجاب کند.
کوتاه سخن، این‏گونه اندیشه‏هاى آزادیخواهانه در سطح جهان، باعث نگردید تا روحانیت‏به خود بیابد و ببیند آیا این اندیشه‏ها با اسلام مطابقت دارد یا نه و احیانا در نوع برداشت آنان از منابع اسلامى تاثیر گذارد، بلکه زمینه‏اى شد تا آنان آنچه در اختیار داشتند و شرایط را - به خاطر مصالح دینى و اجتماعى آماده نمى‏دیدند -، اظهار کنند; مراجعه به تاریخ فقهاى شیعه این حقیقت را روشن مى‏کند.
در اینجا لازم است‏به این نکته اشاره شود که احکام دین و حکومت دینى بر محور پارلمان و آراى مردم از آن جهت که مردمند دور نمى‏زند; اگر همه مردم اتفاق کنند که فلان حکم الهى و اسلامى در زمینه حقوق یا اقتصاد اسلامى عوض شود و جاى آن را حکم دیگرى بگیرد، این اتفاق نظر و راى هیچ اعتبارى ندارد. اگر همه مردم اتفاق کنند که فلان فردى که شانیت ولایت دینى را در امر حکومت ندارد، برمى‏گزینیم تا بر ما حکومت کند، و یا همه مردم در طى یک همه پرسى و بگویند ما حکومت اسلامى و الهى نمى‏خواهیم، آراى آنها از نظر فقهى و اسلامى مقبول نیست و مشروعیت ندارد. البته ممکن است گفته شود در فرض اخیر، چگونه مى‏توان بر آنها حکومت کرد؟ جواب آن است که آرى، نمى‏توان حکومت کرد، اما این به آن معنا نیست که ما حکومتى که مورد دلخواه مردم است و الهى و اسلامى نیست، به عنوان حکومت اسلامى و فقه بپذیریم; البته فقیه در این شرایط نسبت‏به چنین حکومتى وظیفه‏اى دارد و باید در چنین شرایطى نقش اصلى خود، که ارشاد و آگاه کردن مردم به حقیقت اسلام است ایفا کند، و همچنین آنان را نسبت‏به آنچه اتفاق افتاده و یا خواهد افتاد هشیار سازد، و امر به معروف و نهى از منکر را با حفظ همه شرایط آن و حفظ همه مصالح کلى دینى داشته باشد.
2 - نمونه دیگر: عدالت اجتماعى است. با اینکه عدالت اجتماعى یکى از مفاهیم مسلم اسلامى است، و حتى «اصل عدالت‏» یکى از معتقدات پایه‏اى براى شیعه محسوب مى‏شود، تا قبل از طرح جدى آن در فلسفه اجتماعى و سیاسى معاصر، جایگاه لازم خود را در اندیشه فقها و دفاع از آن نمى‏توان به طور جد و در خور شان ملاحظه کرد و بحث جنگ فقر و غنا و نفى استثمار طبقات فقیر به دست اقشار مرفه و سرمایه دار به شکل فعلى آن تنها در مکتب خمینى است و حتى حضرت ایشان مجبور مى‏شدند براى تفهیم به نیروهاى خودى از روحانیت، استدلال بیاورند و به مستندات تاریخى متوسل شوند.
درباره نمونه فوق باید گفت: اولا در گذشته نظامهاى اقتصادى به گونه‏اى نبود که به طور جد این‏گونه فاصله طبقاتى ایجاد کند، بلکه مى‏توان گفت نظام اقتصادى خاصى وجود نداشت، لیکن امروزه با گسترش علم و تکنیک و مکانیزه شدن ابزارهاى تولید، و اهرمهاى دیگرى که در علم اقتصاد و نظام اقتصادى مطرح مى‏شود، زمینه براى این فاصله‏ها بسیار است، که باید حکومت‏به گونه‏اى نظام سیاسى و قضایى و اقتصادى خود را تنظیم کند که بتواند این فاصله را تا حدى که مخالف با عمومات و اطلاقات احکام شریعت است محدود سازد. به تعبیر دیگر این فواصل بسیار وسیع، که امروزه بین اقشار مختلف مردم ملاحظه مى‏شود، از مظاهر این دو سه قرن اخیر است که کنترل آن اصولا از توان افراد و اشخاص و توصیه‏هاى فردى و اخلاقى خارج است و باید آن را در نظام حکومتى محدود و کنترل کرد، و اهرم حکومت در گذشته در دست فقیهان نبود، و مکانیزم این امر نیز کار سهلى نیست، به گونه‏اى که هم از احکام مسلم اسلام دست‏برداشته نشود هم این امر مهم تحقق پذیرد.
امام خمینى(قدس سره الشریف) نیز در این باره چیزى نفرموده‏اند که با آراى مشهور فقهاى سلف منافات داشته باشد، و شاهد بر این امر، فتاواى ایشان در کتب مختلف و استفتائات ایشان مى‏باشد، و تاکید آن حضرت به دوستان بیشتر بر این امر بود تا شیوه‏هاى اجرایى آن را در جامعه بیابند و به اجرا بگذارند.
3 - نمونه دیگر درباره جایگاه و حقوق زن و ارزش و منزلت اجتماعى و سیاسى این قشر در اسلام است، که فهم فعلى کمتر در گذشته سابقه داشته است.
همان طور که ملاحظه مى‏شود، مساله فوق نیز نمونه‏اى از تاثیر پذیرى فقیه از شرایط اجتماعى به حساب آمده است و نشان مى‏دهد که چگونه فهم فعلى فقها راجع به زن، متفاوت از فهم قبلى آنان است و این نیست مگر به جهت اینکه امروزه مساله حقوق زن و برابرى حقوق او با مرد و بالاخره منزلت زن در جوامع مختلف و در سطح بین المللى وضعیت ویژه‏اى یافته است.
به نظر مى‏رسد: اولا گاهى برخى از احکام راجع به یک موضوع، در ابواب مختلف کتب حدیث و فقه پراکنده است و برخى از آنها به خاطر عدم ابتلا در فقه به معنى مصطلح آن راه نیافته و شرایط اجتماعى ایجاب مى‏کند که فقیه نسبت‏به این موضوع تازه، اجتهاد کند و نظر درست را از منابع اسلامى به دست آورد. گاهى اسلام شناس بر اساس مطرح شدن مسائل و موضوعات جدید راجع به موضوعى مانند زن و جایگاه او در آفرینش، اجتماع، خانواده و... تشخیص مى‏دهد، پاره‏اى از این موضوعات در فقه طرح شده و پاره‏اى دیگر در فقه مطرح نشده و تحقیقى همه جانبه داشته باشد، و مسائل مختلفى که امروزه در مورد زنان مطرح است از این قبیل است. باید بین زمینه‏هاى جدیدى که براى فقیه پدید مى‏آید تا درباره آن تحقیق کند و نظرش را اظهار کند، و مواردى که کارى انجام گرفته و نظرى درباره آنها اعلام شده است و اکنون به خاطر شرایط و مکانى که فقیه از آنها متاثر گردیده و نظرگاهها و افکار مخالف نظر قبلى را ارائه مى‏نماید، فرق بگذاریم.
ثانیا، گاهى فقیه، بر حسب حساسیت موضوعى، حکم به احتیاط مى‏کند; زیرا موضوع حساس است و براى آنکه فرقگاهها شکسته نشود امورى را تجویز نمى‏کند -البته این هم از خود شریعت استفاده شده - ولى نه در حد لزوم و وجوب، بلکه در حد تاکید; و در زمان دیگر مى‏بیند اگر بخواهد رعایت آن احتیاط را بکند لوازم فاسد دیگرى بر آن مترتب است و بنابراین بر حد لزوم و وجوب اکتفا مى‏کند و از نقطه مطلوب که لازم الاخذ نیست و مى‏تواند از آن صرف نظر کند چشم مى‏پوشد، و دقیقا این مطلب راجع به زن و احکام او صادق است. از نظر فقهى، زن استقلال اقتصادى دارد و مى‏تواند با نظر شوهر، طبق شرایطى در خارج از منزل اشتغال داشته باشد، و یا حتى حق اشتغال در ضمن ازدواج شرط شود، مى‏تواند در صورت عدم ترتب فساد در بین مردان سخنرانى کند، در نظامهاى قانونگذارى و محاکم مجریه و قضایى حضور پیدا کند و مسئولیتهاى خاصى را عهده‏دار شود. تنها قضاوت، افتاء براى دیگران، و ولایت زن، از نظر فقها، ممنوع است; لیکن اگر به روایات موجود مراجعه شود، مى‏بینیم برخى از این موارد مباح مطلوب و ایدئال شرع مقدس نیست، و لذا در روایات معتبر مى‏خوانیم که بهترین کار براى زن خانه دارى و تربیت فرزند است، و حتى اشتغال او باید به گونه‏اى باشد که با مرد نامحرم سر و کار نداشته باشد، و یا اگر زن بتواند هیچ ارتباطى با اجنبى نداشته باشد این بهتر است، و یا اینکه در روایات متعددى آمده است «ما افلح قوم ولا هم امرئه‏» که مجموع این روایات در حد تواتر است و نمى‏توان از آنها چشم پوشى نمود.
نگارنده محترم مقاله در ذیل مطلب فوق بر این نکته تاکیدى مى‏کند که فقیهان باید مکانیسم چنین تاثیر و تاثرى را باز یابند تا خودآگاهى بیشترى نسبت‏به روند چنین تحولاتى داشته باشند و موضع فعالترى در قبال آنها اتخاذ نمایند و از طرفى به اصالت متون دینى نیز وفادار بمانند.
به نظر مى‏رسد هر چند جریان کلى فقه و فقاهت از این آسیب‏پذیرى مبرا مانده است، لیکن نباید فراموش کرد که مکان این آسیب پذیرى وجود دارد، هر چند که فقیهان با توجه به تقوا و خشیتى که داشته‏اند و بر اساس آن تعبدى که به کتاب و سنت دارند، کمتر از این جریانها متاثر شده‏اند و اگر فقیهى قدرى تاثر یافته، جریان کلى فقاهت‏حرکت او را تحت‏الشعاع قرار داده است،این نکته مهمى است که فقیه باید به دور از تمایلات فردى و گروهى و بر خلاف جریانهاى سیاسى و فرهنگهاى وارداتى مواضع خود را حفظ و تثبیت کند.
نگارنده محترم به دنبال تاثیر پذیرى یاد شده، بحث را جزئى‏تر نموده است و مى‏گوید: «در سطح جزئى‏تر نمودهایى از بازتاب اثر حلقه روابط اجتماعى و شبکه مراودات انسانى بر نحوه استنباط و تصور از دین و احکام الهى را نزد پاره‏اى از روحانیان مى‏توان نشان داد، به نحوى که عده‏اى از مراجع و شخصیت‏هاى روحانى چهره‏اى از دین ترسیم مى‏کنند که یافتن شباهت آن تصویر با ارزشها، منافع و مواضع حلقه روابط اجتماعى آنها چندان دشوار نیست‏».
به نظر مى‏رسد، اولا همان طور که نگارنده محترم‏در مقاله خود متذکرند، مقارنت را نمى‏توان دلیل بر علیت دانست و چه بسا علیت در طرف مقابل باشد، یعنى پاره‏اى از جهت‏گیریهاى افراد مؤمن در مسائل اقتصادى، متاثر از نظر فقهى مقلد آنان باشد - که واقعا چنین است - و ثانیا ما که از منظرى درونى به مساله مى‏نگریم، حتى یک نمونه هم سراغ نداریم که مرجعى معتبر از مراجع تقلید، فتوایش متاثر از حلقه روابط اجتماعى‏اش باشد، و اگر مى‏توان باور داشت که در مواردى موضع عالم روحانى فراتر از مقتضیات شبکه روابط اجتماعى باشد، همچنانکه این موضعگیرى در حضرت امام(ره) ملاحظه شده است، نمى‏توان به قانونمندى ادعا شده در جامعه‏شناسى شناختى باور داشت و آن را به عنوان امرى مفروض بر دیدگاهها و و حتى نظریه‏هاى فقهى دانست. البته توجه دادن به این آفت و خودآگاهى نسبت‏به آن، بویژه در افرادى که از نظر سطح تقوا در حد معمول هستند، جدى و مطلب حقى است.
در اینجا نگارنده محترم در مقام مقایسه بین دیدگاههاى حضرت امام(ره) قبل و بعد از انقلاب بر مى‏آیند و تفاوت بین این دو را مربوط به تفاوت محیط و شرایط ایشان مى‏دانند تا به تامل و تحقیق در متون و محتواى آن; چرا که معظم‏له همه مراحل علمى، و تامل محتوایى را طى نموده و کثرت مشغله سالهاى پس از پیروزى انقلاب، مجال مطالعه و بازنگرى را به ایشان نمى‏داده است، بنابراین مشاهده احتمالى هرگونه تغییرى در مواضع ایشان جز در پناه تجربه جدید ایشان که به هیچ وجه تاثیرپذیرى رابطین را جلوه‏گر نمى‏سازد، معماى دیگرى است که حل آن روشنگر حقایق بى‏شمارى از پیچیدگى رابطه فقیه با محیط است.
اولا از سخن بالا استفاده مى‏شود، که حلقه روابط اجتماعى مى‏تواند تاثیرى در دیدگاه شخص نگذارد، به گونه‏اى که بازگو کننده ارزشها و منافع و مواضع حلقه روابط اجتماعى آنان باشد، و این با آنچه در مطالب گذشته ادعا شده بود مغایر است.
ثانیا فقیه گاهى در مقام تطبیق عناوین فقهى بر موضوعات خارجى - که داراى احکام الهى هستند - ممکن است در دو زمان، دو تلقى داشته باشد که یکى از آن دو کاملتر و واقع بینانه‏تر - بلکه صحیح - باشد; مثل آنکه عنوان موسیقى در آیات و احادیث تحت عنوان حرمت قرار نگرفته، و آنچه تحت عنوان حرمت قرار گرفته، استفاده از آلات لهوى است، که البته برخى از آلات لهوى در منابع فقهى منصوصند و برخى دیگر به طور عام به لفظ «اشباهه‏» محکوم به حرمت‏شده‏اند.
از این رو ممکن است فقیهى به علت عدم احاطه بر حقیقت و جامعیت موسیقى در زمان حاضر، این گونه تلقى داشته باشد که همان عنوان مورد حرمت، دقیقا بر عنوان کلى موسیقى صادق است و از این رو تمام اشکال موسیقى را حرام بداند; لیکن فقیه دیگرى این موضوع را بیشتر شناسایى کند و حکم کند که تمامى آنچه که تحت عنوان موسیقى است مشمول عناوین آلات لهوى محرم قرار نمى‏گیرند، بلکه برخى از آنها تحت این عنوان قرار مى‏گیرند و حکم کند که موسیقى لهوى محکوم به حرمت است و نه همه اقسام آن.
گاهى موضوعى در گذشته تحت عنوانى قرار داشته که محکوم به حرمت‏بوده است، لیکن امروزه تحت آن عنوان قرار نمى‏گیرد; مثل آنکه در گذشته بازى شطرنج‏یکى از مصادیق بارز قمار محسوب مى‏شده، لیکن امروزه عنوان قمار را ندارد و به عنوان یک بازى فکرى ورزشى مطرح است - البته با این فرض که بازى با شطرنج از نظر حکم فقهى خود موضوعیت نداشته باشد، در این صورت، فقیه حکم مى‏کند که بازى با شطرنج در صورت نبودن وثیقه‏اى براى برد و باخت، محکوم به حرمت نیست.ثالثا اگر کسى بر زندگى امام (قدس سره الشریف) واقف باشد، مى‏تواند درک کند که اینطور نبوده که معظم‏له تمام مطالعات فقهى و مراجعات فقهى خود را یکسره کنار گذاشته باشند، بلکه قرائن و همچنین مواردى چند، نشان مى‏دهد که ایشان کم و بیش این مطالعات را دست کم تا یکى دو سال آخر عمر خود ادامه مى‏داده‏اند.
در ذیل عنوان «کند بودن تغییرات فرهنگى و تاثیر آن در تکلیف مکلفین‏»، به این واقعیت جامعه‏شناختى اشاره مى‏شود که روند تغییرات فرهنگى کند مى‏باشد، هر چند که روند تغییرات مادى از سرعت‏بیشترى برخوردار است. از این رو اگر بخواهیم اسلام را به دیگرانى که در فرهنگ اسلامى نزیسته‏اند منتقل سازیم و آنان را جذب فرهنگ اسلامى کنیم، لازمه‏اش قبول تدرج است، همچنان که در صدر اسلام نیز احکام، تدریجى و گاه با مقدمات و تمهیدات نازل مى‏شد.
در آخر این قسمت نویسنده محترم به یک نوع مشى اخلاقى و تدبیر تبلیغى که یک نوع تسامح و تساهل در مواجهه با فاصله فرهنگى افراد و اقشار غیر مفید، در برخى عرصه‏هاست - که مورد توصیه نیز قرار مى‏گیرد - اشاره مى‏کند و اصل تدرج را بهتر از آن توصیه اخلاقى و یا تدبیر تبلیغى تلقى مى‏کند.
درباره با مطالب فوق باید گفت: لازمه نزول احکام در این جهان، تدرج است. اگر به فرض تمام احکام بر قلب پیامبر نازل گردیده بود، پیامبر به عنوان رسول خدا مامور بود آنها را براى مردم تدریجا بازگو کند، و آنگاه که احکام ابلاغ شد همه مردم از مسلم و کافر در برابر آن مساوى‏اند، و اگر در آغاز نزول، احکام تدریجى بوده است، این دلیل نمى‏شود براى کسانى که به اسلام مى‏گروند احکام تدریجا واجب شود و... زیرا اطلاقات ادله احکام این چنین ایجاب مى‏کند (و اتفاق فقها نیز بر آن دلالت دارد) و اصولا نفس اینکه مکلف احساس کند به تمام تکالیف الهى مکلف است، انگیزه قوى پیدا مى‏کند که در صدد یادگرفتن احکام و عمل به آنها باشد و از یک نوع سهل‏انگارى برحذر باشد; البته معنى این سخن آن نیست که باید تمام کارهایش را رها کند و به این امور بپردازد; بلکه وجوب این یادگرفتن و عمل کردن در حدى منجز مى‏شود که سبب اختلال نظام زندگى فرد نشود و در این زمان نسبت‏به آن احکام تکلیفى که قابل تدارک نبوده و از او فوت شده است گناهى بر او نیست، لیکن احکام وضعى و یا آن دسته از احکام تکلیفى قابل تدارک که او از فوت شده، باید تدریجا تدارک شود، و وظیفه مبلغین نسبت‏به این تازه مسلمانها آن است که از اهم شروع کنند تا به احکام مهم برسند.
در مقاله به دنبال بحث گذشته، بحث دیگرى تحت عنوان «عدم تعین عرف در جوامع جدید» مطرح شده، که جاى بررسى دارد.
عرف در موارد فراوانى، ملاک و مبناى تشخیص موضوعات فقهى و احکام شریعت مقدس محسوب مى‏شود و در بسیارى از موارد، تعیین حدود فقهى به تشخیص‏هاى عرفى واگذار شده است. در وضعیت معمول جوامع سنتى، ارزشها و فرهنگ اجتماعى، داراى قواعد و هنجارهاى شناخته شده‏اى است که افراد و گروههاى اجتماعى متناسب با نقش و موقعیتهاى اجتماعى نسبتا ثابت‏خود، با انتظارات و توقعات رفتارى و الگوهاى نقشى تثبیت‏شده‏اى مواجه هستند. از این رو عرف از قدرت تعیین حدود نسبتا بالایى برخوردار است، و از این رو مى‏توان گفت: فقه به نقطه اتکایى مناسب ارجاع داده است، ولى جوامع جدید وضعیت پیچیده‏ترى دارد; چراکه اولا رفتار هنجارمند افراد آنها بسیار وسیع و انعطاف پذیر است; و ثانیا به خاطر تحرک اجتماعى بیشتر در جامعه، منزلت اجتماعى افراد نیز از ثبات گذشته برخوردار نیست. بنابراین در جوامع جدید، وضعیتى پیش مى‏آید که نقش واضع و روشن و نسبتا تحدید کننده «عرف‏» در جوامع سنتى مبهم مى‏شود.
نگارنده محترم مدعى مى‏شود که این وضعیت ابهام انگیز، فقه را از دو جهت دچار مشکل مى‏کند:
1 - عرف نمى‏تواند نقش اتکایى را در تعیین حدود و مسائل و موضوعات ارجاعى فقه داشته باشد; و از این رو بیش از گذشته در محاکم و، مراجع حقوقى و قضایى و حتى داوریهاى عمومى و غیر رسمى، دستخوش ابهام و سردرگمى مى‏گردند.
2 - این توهم پیش مى‏آید که ضوابط فقهى در بعضى موارد در خدمت تثبیت تمایزات طبقاتى و حفظ وضع موجود جوامع سنتى و در جهت مقابله با اصل تحرک اجتماعى است. زیرا پاسخگوى نیازهاى ارتقاى منزلتى افراد در جوامع جدید نیست، و بعضى از برداشتهاى سنتى از ضوابط شرعى، موانعى را هم به وجود مى‏آورد. به عنوان مثال در شرع، دادن خمس مازاد بر هزینه‏هاى عرفى لازم است، به نحوى که در جوامع جدید، دامنه انعطاف‏پذیرى هزینه‏هاى متعارف بیشتر مى‏شود، به نحوى که براى اقشار بالا و متوسط اجتماع از - نظر مادى - اقلام چشمگیر درآمدهاى اضافى سالانه نیز در قالب مصارف عرفى، قابل هزینه است، بدون آنکه خمس برآن تعلق گیرد. در حالى که سیستم جدید هزینه‏ها، که مستلزم انباشت پس‏اندازهاى اندک و جزئى اقشار پایین براى رفع ضروریات زندگى، مشمول خمس است و عملا حرکت آنها را کند مى‏کند.
بررسى تفضیلى موارد فوق از چارچوب این مقاله خارج‏است، لیکن اجمال آن را از نظر مى‏گذرانیم:
1 - از نظر شرع، عرف از آن جهت که عرف است، ملاک و معیار الگوى رفتارهاى هنجارمند نیست، و به تعبیر دیگر رفتارهاى هنجارمند شرعى را عرف مشخص نمى‏کند تا انعطاف‏پذیرى آن امروزه موجب شود نقش تحدید کننده عرف در جوامع سنتى به هم ریزد و فقه را دچار اشکال سازد.
2 - لازم است دقت‏شود که اصولا عرف در کجا باید ملاک قرار گیرد و از آن تبعیت‏شود:
الف) عرف در فهم معانى الفاظ و تراکیب، و به عبارت دیگر در مواد و هیئات جمله و اجزاى آن معیار و ملاک است، مشروط بر آنکه با بررسى‏هاى دقیق و تحقیقات لازم، به دست آید که آنچه امروزه از الفاظ و هیئات استفاده مى‏شود همان است که در گذشته تازمان نزول وحى و بیان حقایق دینى، توسط ائمه معصومین(علیهم‏السلام) استفاده و فهم مى‏شده است.
ب) عرف در تطبیق عناوین خارجى بر موضوعات نیز ملاک و معیار مى‏باشد، مثل آنکه آب در شرع داراى احکام مختلفى، مثل پاکى و طهارت و... است; اما تشخیص اینکه فلان مایع آب است و بر آن عنوان آب صادق است عرف است و در این‏گونه موارد، انعطاف پذیرى وجود ندارد; و به فرض انعطاف‏پذیرى جدى در این داورى، عرف سنتى متداول و یا عرفى که اتصال آن تا زمان تشریع حکم و یا صدور حدیث احراز شده، متتبع است.
ج) سیره و روش عقلا نیز در پاره‏اى از موارد حجت است، لیکن باید اثبات شود که این سیره به همین صورت از زمان معصوم(علیه‏السلام) بوده و در منظر نظر ایشان قرار گرفته باشد، و از آن صنع نکرده باشند; چنانکه برخى سیره‏هاى عقلایى در باب معاملات چنین است.
د) سیره اهل شرع و مؤمنان نیز حجیت دارد، لیکن باید احراز شود که این سیره از اهل شرع است، از آن جهت که آنها تدین به دین و شریعت دارند، نه از آن جهت که صرفا عقلا مى‏باشند. در این صورت اگر اتصال این سیره تا زمان معصوم احراز شود، کاشف از راى معصوم مى‏باشد، لیکن اگر این اتصال اثبات نشود و یا اینکه محتمل باشد که این سیره از آراى فقها گرفته شده و حتى مستند روایى داشته است، در این صورت این سیره حجیت ندارد.
ه) تشخیص برخى موضوعات که مربوط به حدود موضوعات شرعى و یا شرایط آن مى‏شود، به عرف واگذار شده است، لیکن هر کدام به گونه‏اى محدود است، که زمینه را براى اجمال و اشکال پیش نمى‏آورد، و از طرف دیگر جنبه فرهنگى ندارد که به طور جد انعطاف‏پذیر باشد; مثل حدود و قیودى که مربوط به احکام شرعى حدود و دیات و قصاص و اقرار مى‏شود.
با توجه به آنچه اشاره شد باید گفت: عرف معمولا در مواردى ملاک و معیار قرار مى‏گیرد، که در قلمرو موضوعات و حدود و قیود موضوعات و شروط شرعى است و نقطه اتکاى خود را همواره مى‏تواند حفظ کند و انعطاف پذیرى آن مربوط به الگوهاى رفتارى است که از نظر شرع محل اتکا نیست. در برخى موارد نیز مثل معاملات به گونه‏اى آن الگوها محدود مى‏شود که انعطاف پذیرى آن نیز محدود و مقید به ضوابط شرعى مى‏شود; مانند معاملات جدیدى که پا به عرصه گذاشته و محاکم حقوقى و بالاخره عرف آنها را پذیرفته‏اند، و بنابر مبناى تحقیق «اوفوا بالعقود» شامل همه عقدها و پیمانها مى‏گردد و اختصاص به عقود متعارف زمان شارع ندارد، لیکن مشروط بر آنکه مخالف با قوانین کلى که شرع مقدس در عقود دارد، اعم از آنکه مربوط به عقد باشد یا متعاقدین و یا عاوضین و... نباشد.
3 - اما درباره مساله تحرک اجتماعى و تغییر منزلتهاى اجتماعى باید گفت: اولا اقشار پایین اجتماع - از نظر درآمد - که زندگى خود را به سختى مى‏گذرانند و حتى براى تامین برخى از نیازهاى ضرورى خود قدرت ندارند، مى‏توانند در حد بر طرف کردن نیازهاى معمولى‏شان، در سال از خمس یا برخى دیگر از وجوه شرعى استفاده کنند.
ثانیا، بسیارى از فقها معتقدند که اگر کسى نیازهاى معمول خود را در یکسال نتواند تامین کند، بلکه باید ظرف چند سال پول آنها را جمع کند تا قادر شود، مثلا خانه و یا وسائل دیگر ضرورى زندگى را تامین کند، آن مازاد، خمس ندارد; زیرا این پول و یا وسائلى که تدریجا تهیه مى‏شود مازاد بر مؤونه او نیست و ثالثا شئون افراد که دخیل در مؤونه و کیفیت آن است‏یک‏شبه و یک‏ساله ایجاد نمى‏شود، بلکه تدریجا شئون اجتماعى افراد تغییر مى‏کند و از این رو مؤونه‏اى که مازاد بر آن باشد، مشمول خمس است.
شایان ذکر است که، این همه، نگریستن به خمس با منظر و دیدگاه مادى است، وگرنه از آیات مختلف قرآن در سوره‏هاى بقره و سبا و سور دیگر، استفاده مى‏شود که این انفاق موجب زیاد شدن اموال مى‏گردد و نه تنها حرکت ارتقایى مادى او را کند نمى‏کند، بلکه سرعت مى‏بخشد.
در مقاله مذکور تحت «عنوان فقه و تغییرات فرهنگى‏» به این مساله اشاره شده که موضع شریعت در قبال مسائل و موضوعات عرفى و اجتماعى، با توجه به مفهوم و معناى رایج و فعلى آن موضوعات، اتخاذ مى‏شود و بر این اساس حکم شرعى آنها تابع تغییرات معناى عرفى آن موضوعات است. براى مساله فوق به دو مثال اشاره شده، یکى «تحت الحنک‏» و دیگرى پوشش کت و شلوار است، که در یک زمان یک معنا دارد و در زمان دیگر معناى دیگرى و حکم آنها به تبعیت از معنا تفاوت مى‏کند.نگارنده محترم مقاله، پس از بیان مطلب فوق یادآور مى‏شوند که ما بین دو قطع زمانى مرحله‏گذارى است که این جز از طریق سنت‏شکنى حاصل نمى‏آید; و این سؤال مطرح است که اولا تکلیف مکلفین در مرحله گذار، که هنوز هیچ یک از دو معناى متضاد تثبیت‏شده نیست چیست؟ و ثانیا اگر وجود افراد سنت‏شکن و غیرمتشرع فرض نشود، آیا چنین تغییرى در معنا حاصل مى‏شود؟ و آیا این به معناى نفى تغییرات فرهنگى نیست؟ آیا تغییرات فرهنگى‏اى که ما امروز آن را مستحسن و ممدوح و یا جایز مى‏شماریم، مستلزم وجود تعدادى قربانى نیست، که هر چند خود مرتکب خلاف شرع شده‏اند، ولى راه را بر رفتار مباح امروزى ما گشوده‏اند؟
به نظر مى‏رسد در مورد تغییر حکم، به تبع تغییر معنى، اصولا تغییر معنایى لازم نیست، و این نیز یکى دیگر از مواردى است که به مسائل نگاهى برونى مى‏شود، بدون توجه به درون. باید گفت اولا قیاس کردن موضوعاتى که در شرع خود داراى عنوانى مى‏باشد و داراى حکم اقتضایى است، به موضوعاتى که اصالتا داراى حکم اقتضایى نیست - بلکه بالاصاله مباح است - نادرست است. انداختن تحت الحنک، چگونه ارزیابى مى‏شود; آن طور که از روایات استفاده مى‏شود مستحب است، و تابع آن نیست که از نظر عرف چگونه ارزیابى مى‏شود; و از این رو در تمام زمانها و مکانها مستحب است. البته اگر در زمانى و یا مکانى انجام یک عمل مستحب، مستلزم هتک حرمت مؤمن شود و یا مفاسد بزرگى بر آن مترتب شود، در آن صورت مساله تزاحم پیش مى‏آید و آن حکمى که اهم است فعلیت پیدا مى‏کند. معناى تزاحم این نیست که تعارضى در اصل حکم و در دلیل دال بر حکم پیدا شود، لیکن از آنجا که در مقام امتثال، مکلف قادر بر جمع بین دو امتثال نیست، یکى از دو امتثال که ارجح است‏براى او فعلیت پیدا مى‏کند، و هرجا تزاحم از بین رفت، حکم اولى براى مکلف فعلى است، مثل آنکه شخص در جامعه‏اى قرار گرفت که آن محذور نبود، و یا اینکه در خانه خود بخواهد از تحت‏الحنک استفاده کند، در این صورت استحباب بدون مزاحم خواهد بود، بر خلاف پوشیدن کت و شلوار و دیگر البسه; زیرا پوشش در یک حد آن واجب است، و در حد دیگر آن راجح، و بیش از آن که مثلا شکل و طرح آن چگونه باشد و یا احیانا رنگش چگونه باشد - البته در مورد رنگ در برخى موارد - داراى حکم اقتضایى نیست و تعیین آن به سلیقه و خواست‏خود شخص واگذار شده است. ولى در شرع عنوان تشبه به کفار، خواه در لباس باشد و یا در غیر لباس، محکوم به حرمت است و اگر بر موردى که داراى حکم اقتضایى نبود، عنوان تشبه صادق شد، محکوم به حرمت مى‏شود، مثل آنکه اگر پوشیدن کت و شلوار در زمانى و یا استفاده از کراوات و پاپیون در زمان ما تشبه به کفار تلقى شود، محکوم به حرمت است و تا موقعى که این عنوان بر آن صادق باشد این حکم نیز بر آن جارى است. «ح (البته حق این است که هر دو مورد (امثال تحت الحنک پوشش کت و شلوار و...) از موارد تزاحم است و فرقى بین حکم اقتضایى و غیر اقتضایى در این جهت نیست، و حکم اولى در صورت عدم تزاحم بر حال خود باقى خواهد باشد.) ح‏»
اما در پاسخ به سئوالات یاد شده باید گفت: در مورد حکم مرحله گذار، به دلیل آنکه موضوع آن در گذشته محکوم به حرمت‏بود و اکنون شک در حکم داریم، به خاطر شک در بقاى موضوع، استصحاب در ناحیه موضوع بلااشکال است و در نتیجه، در مرحله گذار حکم حرمت‏خواهد بود.
و اما در مورد تغییرات فرهنگى، لازم نیست‏براى از دست دادن آن ماتم بگیریم! واقعا این چه ارزش و خیرى در این تغییرات پدید مى‏آید که براى کسب آن تعدادى قربانى لازم باشد، تا اینکه براى رسیدن به آن ارزش و تحفه یا غنیمت، براى این قربانیان اشک بریزیم و انتظار طلب مغفرت داشته باشیم و از این رو کار آنان را تصحیح کنیم و یا انتظار آن را داشته باشیم. ثانیا آیا ممکن نیست‏حتى این گونه تغییرات فرهنگى، با حفظ چارچوبهاى کلى فرهنگى، بدون آنکه هویت فرهنگى خود را در لباس، غذا، مسکن و نحوه زندگى فردى، خانوادگى و اجتماعى از دست‏بدهیم؟ آیا برخى ملتهاى در حال رشد سعى نکرده‏اند تا حدى این چارچوبها را حفظ کنند؟ و آیا نمى‏توان با ملتهاى خودى، آنان که در اصول و از نظر جهان بینى و با ما ایدئولوژى مشترک هستند تعامل داشت و این تغییرات فرهنگى در یک چارچوب فرهنگى انجام گیرد؟ !
از آنچه اشاره شد باید در سخن ذیل نیز تجدید نظر کرد «احیانا تغییرات فرهنگى مستحسنى که امروزه آنها را ممدوح مى‏شماریم، مستلزم وجود تعدادى قربانى است‏»; زیرا هیچگاه یک چنین تغییر نامیمونى جنبه استحسانى و ممدوح ندارد. آرى! پس از آنکه مثلا جنبه ضد ارزشى داشته است، مى‏تواند جنبه اباحه به خود بگیرد و یا به تعبیر دیگر حکم قبلى آن فعلیت پیدا کند، به سبب آنکه دیگر عنوان محرم بر آن صادق نیست.
در ادامه مقاله بر این امر تاکید شده که در گذشته این گونه تغییرات بسیار کند بوده و امروزه روند آن بسیار سریع مى‏باشد، و همین امر باعث مى‏شود که یک فرد در طول عمر خود، همواره شاهد این‏گونه تحولات فرهنگى و نظام ارزشها و هنجارهاى اجتماعى باشد; و این دو پیامد دارد: اولا بین مواضع فقها اختلاف و تعارض پدید بیاید، و دوم آنکه یک نوع انفعالى راجع به این امور به ذهن متبادر مى‏کند.
به نظر مى‏رسد صورت مساله در زمینه وجود حکومت اسلامى به گونه‏اى دیگر خواهد بود، زیرا رهبران نظام اسلامى نظام را به سویى سوق خواهند داد که هرگونه تحول و تغییر فرهنگى در چارچوپ ارزشهاى اسلامى و دینى باشد، و در این امر تمام تلاش خود را به کار مى‏برند. تا ضمن اصلاحات فرهنگى و بازسازى آن، از تهاجم و شبیخون فرهنگ بیگانه، در تمام شئون با همه وسائل و همه امکانات و بهترین تکنیکهاى علمى، جلوگیرى کنند، و در این صورت نه پیامد اول خودنمایى مى‏کند، و نه سیل تغییرات فرهنگى گسیل شده از مرزهاى غیر بومى، ارزشها و هنجارهاى ما را تهدید مى‏کند.
در فرضى که جامعه، حکومتش غیر اسلامى است، مثل بسیارى از کشورهاى وابسته اسلامى، تحول و تغییرات فرهنگى امرى واقعى مى‏باشد، هر چند نباید این‏گونه تغییرات را میمون تلقى کرد; چرا که زمینه آنها تجرى و گناه و معصیت‏بوده است، لیکن حکم شرعى آن همان‏طور که در سابق اشاره شد روشن است. مادام که تغییر فرهنگى، هنجار جامعه نگردیده و تشبه محسوب شود محکوم به حرمت است، و پس از آن که نرم و هنجار آن جامعه تلقى شد محکوم به اباحه است. در مرحله گذار نیز محکوم به حرمت است و این تنها انفعال نیست، بلکه پویایى احکام اسلامى را مى‏رساند که در تمام ظروف مى‏تواند کارآیى خود را داشته باشد، لازم به ذکر است آنچه گفته شد مربوط به فرضى است که در مقاله مطرح گردیده بود، و گرنه ارزشهاى واقعى هیچگاه با این گونه تحولات حکمش تغییر نمى‏کند.
نگارنده محترم مقاله، به موردى دیگر اشاره مى‏کند و آن رانندگى دوچرخه و موتورسیکلت و اتومبیل است که قبلا براى افراد روحانى وضعیت‏خاصى داشت و الآن به‏خصوص در برخى از اماکن و شهرستانها وضعیت دیگرى را پیدا کرده است.
در پاسخ باید گفت اولا حکم اینها از آغاز روشن بود، همان‏طور که الآن هم روشن است، و آن این است که انسان بخصوص در جامعه مدنى، نیاز به مرکب دارد و در زمانهاى مختلف، مرکبهاى مختلفى رایج‏بوده است، از این رو استفاده از مرکب هیچ اشکال شرعى نداشته و ندارد. لیکن یک نکته قابل توجه است و آن اینکه گاهى افراد در جامعه شئون اجتماعى خاصى دارند که ممکن است کارى با شان آنان سازگار نباشد، در این صورت ممکن است‏به عنوان ثانوى این کار در پاره‏اى موارد مباح، و در پاره‏اى موارد دیگر مرجوح، و در جایى که زمینه تمسخر فرد را فراهم کند، به حد حرمت نیز برسد، همان‏طور که در بسیارى از امور دیگر این مطلب پیش مى‏آید، مثل آنکه گاهى رفاقت‏با افرادى - هر چند براى اهداف صحیح باشد - و یا رفت و آمد در مکانى انسان را در معرض تهمت و اتهام قرار دهد، که در این صورت مؤمن نمى‏تواند به راحتى از عزت خودمایه بگذارد و خود را متهم سازد، و خدا به چنین چیزى راضى نیست.
به دنبال بحث فقه و تغییرات فرهنگى، به موضوع دیگرى در مقاله اشاره شده و آن پیروى از ولایت فقیه ومرجع تقلید مى‏باشد که البته تمرکز بحث‏بر ولایت فقیه‏و رهبرى نهاده شده و بر این امر تاکید شده که‏احتمال‏خطا و انحراف رهبرى به تشخیص خبرگان است و آنان در صلاحیت ابتدایى و استدامه‏اى رهبر نقش‏اصلى را ایفا مى‏کنند، و از طرف دیگر رهبر نیز ماننددیگران معصوم نیست و نظارت خبرگان درصلاحیتهاى رهبرى امرى لازم و ضرور است که اگر خطا اندک باشد قابل اغماض است; لیکن انحراف با زاویه کوچکى آغاز مى‏شود، باید مکانیزمى اندیشید که اولا این کنترل حفظ شود، ضمن آنکه قدرت رهبرى مانع این نظارت نگردد و از طرف دیگر به قداست رهبرى آسیب وارد نشود.
درباره مطالب فوق و دیگر امورى که در این زمینه در مقاله آمده است نکات زیر قابل ذکر است:
1 - رهبرى قطع نظر از مقام فقاهت و مدیریت و دوراندیشى و هشیارى لازم، باید از دیانت و عدالتى برخوردار باشد که درصد احتمال انحراف و سلب عدالت از او نزدیک به صفر برسد، چرا که سرنوشت ملت اسلام به او و واگذار شده است. و مردم مسلمان نیز ولایت او را بر نظام اجتماعى‏شان پذیرا شده‏اند; البته ادعا نمى‏شود که باید داراى مقام عصمت‏باشد، لیکن باید در این مسیر وجهت‏حرکت کند.
2 - خبرگان نیز باید راهى را بیابند که همواره در ارتباط با رهبرى باشند تا صلاحیت او را بقائا تضمین کند، که بحمدالله در نظام اسلامى براى این مهم اندیشیده شد وراهکارهاى لازمى در این باره وجود دارد و اعمال مى‏شود.
3 - تا زمانى که رهبر از عدالت‏ساقط نشده است، تبعیت از او لازم، و احساس گناه به خاطر احتمال سقوط عدالت‏بى وجه و بى معنى است و برخوردى عوامانه است.
4 - انتقاد از رهبرى با حفظ حرمت و قداست در شکل صحیح آن، با توجه به اینکه نباید به گونه‏اى باشد که دشمن از آن بهره‏بردارى کند، نه تنها مشکلى ندارد، بلکه حق امت است، و بلکه بالاتر یکى از وظائف رعیت نسبت‏به رهبر، نصح است.
5 - نباید از نظر پوشیده بماند که نظام حکومت ولایت فقیه نظام ایدئال نیست، زیرا هر چند این‏گونه حکومت‏با سایر حکومتها قابل مقایسه نیست و در زمان غیبت کبرى تنها نظام مشروع است و تبعیت آحاد مردم از آن فرض و لازم است، لیکن نسبت‏به حکومت مقام عصمت و ولایت کبرى و عظمى و بخصوص با حکومت‏باهرالنور حضرت ولى عصر ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء، که ویژگیهاى آن در روایات اسلامى مذکور است، قابل مقایسه نیست .

 

تبلیغات