آرشیو

آرشیو شماره ها:
۱۱۱

چکیده

متن

«یکى مى‏گفت من چندین تحصیل علوم کردم و ضبط معانى کردم، هیچ معلوم نشد که در آدمى آن معنى کدام است که باقى خواهد بودن و به آن راه نبردم. فرمود که اگر آن به مجرد سخن معلوم شدى، خود محتاج به فناى وجود و چندین رنجها نبودى، چندین مى‏باید کوشیدن که تو نمانى، تا بدانى آن چیز را که خواهد ماندن! یکى مى‏گوید: من شنیده‏ام که کعبه‏اى است، و لیکن چندان که نظر مى‏کنم، کعبه را نمى‏بینم، بروم بر بام، نظر کنم کعبه را، چون بر بام مى‏رود و گردن دراز مى‏کند نمى‏بیند، کعبه را منکر مى‏شود. دیدن کعبه به مجرد این حاصل نمى‏شود، چون از جاى خود نمى‏تواند دیدن!»
«ح ( مولوى بلخى، جلال الدین محمد; مقالات مولانا (فیه ما فیه)، باز خوانى متون، ویرایش جعفر مدرس صادقى، ص 154.) ح‏»
حکایت تربیت آدمى، حکایت‏سخنى است که مولانا با ایجاز و اختصار به زیبایى بیان کرده است و نشان مى‏دهد که علم انسان به خودش، همچون دیدن کعبه است از بام کعبه; و چون در خود غرق است از آن دور است و چون به خود نزدیک است، حجاب خود است و باید براى دیدن خود، قدرى از خود دورتر رود.
نگاهى به تاریخ علم نشان مى‏دهد که دورترین پدیده‏ها، زودتر از دیگر پدیده‏ها مورد مطالعه قرار گرفته است (علم نجوم) و نزدیکترین پدیده‏ها به انسان (علم روانشناسى و جامعه شناسى)، دیرتر از دیگر شاخه‏هاى علوم مورد آزمایش و مطالعه قرار گرفته است.
از جمله محدودیتهاى مکتب اثبات گرایى، معرفى روش تجزیه و تحلیل پدیده‏ها بود، به نحوى که براى مطالعه هر عنصرى از عناصر جهان باید آن را به ذرات ریز تجزیه کرد و روح حاکم بر آن را به اجزاى تقلیل یافته تبدیل نمود. تا آنجا که مقدور است‏باید پنبه واقعیت را حلاجى کرد تا دست آخر چیزى جز غبارى از واقعیت‏باقى نماند.
در جهان هر چیزى به اعتبار شناختى که انسان از آن چیز پیدا مى‏کند، نیازى که با آن برمى‏آورد، ارزشى که بر آن مى‏گذارد و به طور کلى معنایى که به آن مى‏دهد وجود دارد. اگر این سخن را بپذیریم، چنان است که بگوییم: «هر چیز که به شناخت انسان درنیامده است وجود ندارد».
در طول تاریخ، تصور بشر از جهانى که در آن زندگى مى‏کرده است تغییرات قابل ملاحظه‏اى یافته است. همراه با این تغییر، نگرش او به مسائل مختلف، از جمله نگاهش به خود و جایگاه و منزلتش در این جهان، دچار تحولى عظیم گشته است. آنچه که همیشه ذهن او را مشغول داشته است، مساله چگونگى استفاده و یا تحقق قابلیتها و استعدادهاى خویش در قلمرو تربیت‏بوده و سعى نموده است‏براى این مهم، به صورت‏بندیها و چارچوبهاى مشخصى دست‏یابد.
طبیعى‏ترین کار آن است که آدمى بخواهد همه چیز را در قالب فرمول و نظم و انضباط از پیش تعیین شده ببرد و پدیده‏هاى پیچیده را به اجزاى تشکیل دهنده آن تجزیه کند و از این طریق، حکم مشخصى را صادر کند و با کنار هم‏گذاردن اجزا و عناصر تشکیل دهنده یک کل، شکل و تصویر آنچه را که قرار است‏به دست آید، از قبل پیش‏بینى کند.
بدون تردید، پیش از آنکه در جهان پر آشوب بیرون و در دنیاى هزار توى درون، در پى یافتن فرمولهاى حساب شده و آزمایش شده‏اى باشیم، و پیش از آنکه تلاش کنیم متغیرهاى مختلف را در قالبهاى منظم سازمان دهیم، باید بکوشیم اذهان و اندیشه‏هاى خود را از نظم پذیریهاى تحمیلى برهانیم و با یک «سازماندهى نظم زدا» دائم در پى انحلال نظامهاى قبلى و تدوین نظامهاى جدید باشیم; زیرا اگر بخواهیم خود را قربانى نظمهاى مکانیکى کنیم، قطعا به گمراهى ذهنى و حذف رویش اندیشه‏هاى نو دچار گشته‏ایم. در این حالت ممکن است نقطه عزیمت را مقصد بدانیم و نقطه قریب به یقین را خود یقین تصور کنیم، و در کنار هم قرار گرفتن اجزا را ترکیب اجزا تلقى کنیم. بدین‏سان به یک دیدگاه ایستا و تقلیل‏گرا تکیه نموده‏ایم که محصول آن جز رکود و جمود اندیشه ثمره‏اى نخواهد داشت. این چنین خواه بود که همه چیز در سیطره کمیت، تغییر ماهیت داده و دیگر آنچه را که خرد و کوچک کرده‏ایم از ماهیت کلى آن خارج گشته است.
ساده سازى عناصر تربیت و روشهاى تربیتى، فرموله کردن و صورت‏بندى راه حلهاى تربیتى، همواره سترون و بعضا آسیب‏زاست، زیرا بر آنچه پیوسته در حال دگرگونى است جامه تنگ جمود را تحمیل کرده‏ایم و آنچه را که طبعا به هم پیوسته و درهم تنیده است، در قفسه‏هاى جداگانه جاى داده‏ایم. به عناصر آشفته متضاد و اتفاقى، که ذاتى طبیعت افراد است توجه نکرده‏ایم و خواهان آن هستیم که بر اساس آنچه خود تشخیص مى‏دهیم آنها را شناسایى کنیم و بر اساس توانایى خود آنها را تغییر دهیم، در حالى که همان لحظه که در فرآیند تشخیص و در جریان هدایت و حل مشکل قرار مى‏گیریم، در همان لحظه پویایى تربیت را از دست داده‏ایم.
این چالشى است که تربیت و پیچیدگى، آن را راهى میدانى پویا و نامتعین مى‏سازد و اگر بخواهیم به این میدان وارد شویم، باید روشهاى متغیرى را در دست داشته باشیم که به تناسب هر موقعیتى از انعطاف‏پذیرى نامحدودى برخودار باشد; زیرا روشهاى تربیت در میدان پویاى مربى و متربى، هر لحظه باید خلق و ابداع شود. هر روشى براى هر کس زاییده تعامل دو جانبه‏اى خواهد بود که تنها شخصیت مربى و متربى، بیان‏کننده آن است. در چنین فضایى از تحلیل رفتار، نمى‏توان به پیش‏بینى و کنترل عوامل ایجاد رفتار در یک رابطه خطى و مکانیکى دست‏یافت.
یکى از موانع مهم تربیت، علمى‏کردن و یا علمى پنداشتن آن است. در پاسخ به این سوال که اصول و فنون تربیت را چگونه باید اخذ نمود و تدوین کرد؟ یا منابع تعیین ملاکهاى علمى یک تربیت اصولى از کجا نشات مى‏گیرد؟ باید گفت که این کار بعضا از علم برنمى‏آید. هر چند علم در این راه مى‏تواند به عنوان یک ابزار ما را مساعدت کند، اما مبانى و اصول، روشها و اهداف تربیت در سیطره روشهاى علمى نمى‏گنجد. کوششهاى دانشمندان علوم تربیتى و روانشناسان در این زمینه توفیق زیادى رابه دست نداده است. «ح (براى مطالعه بیشتر در ناتوانى روشهاى علمى در تربیت ر.ک: کرانباخ، روانشناسى تربیتى، ترجمه مسعود رضوى، ص‏16.) ح‏» دستگاهها و نظامهاى روانشناختى که سعى در محصور ساختن اصول تربیت و فنون تغییر رفتار نموده‏اند، چیزى جز رونوشت نسخه‏هاى تجویزى روانشناسى حیوانى نبوده است.
البته روشن است که چرا این نظامها در به قالب درآوردن چارچوب تربیت ناتوان بوده‏اند. یکى از دلایل آن این است که علم، قادر به شناخت کاملى از انسان نیست و فراتر از آن، علم توان کنترل متغیرهاى پویا و دگرگون شونده را در شرایط آزمایشگاهى ندارد و آن نظامى که در پى ایجاد قواعد تربیت واقعى و اصالى است، نباید صرفا از روشهاى علمى پیروى و تقلید کند; زیرا علم آنچه را که هست‏به مامى‏گوید و نه آنچه را که باید باشد.
اینکه تربیت علم نیست، فن نیست، در عین حال هم علم است و هم فن، یا اینکه تربیت هنر است و در عین حال باید با علم و فن نیز همراه باشد، احتمالا ذهن خواننده را در هاله‏اى از تناقض قرار مى‏دهد که چگونه یک پدیده روانشناختى و رفتارى را مى‏توانیم از قلمرو علم خارج کنیم و در عین حال از یافته‏هاى علمى و دیدگاههاى نظرى استفاده کنیم.
باید براى رفع این شبهه مجددا تاکید نماییم که اگر گفته مى‏شود تربیت علم نیست، این ادعا به معناى انکار استفاده از روشهاى علمى در تبیین و تغییر رفتار به طور مطلق نیست، بلکه علم تنها در تبیین آنچه که هست ما را یارى مى‏دهد، ولى در آنچه که باید باشد، حلقه منفصل و بعضا مفقوده‏اى احساس مى‏شود که باید به منزله یک پل، بین آنچه که هست‏با آنچه که باید باشد رابطه‏اى پیوسته و پویا برقرار کند.
شاید در اینجا مناسب باشد که منظور خود را از ناتوانى روشهاى علمى از زبان یکى از برجسته‏ترین دانشمندان معاصر یعنى «آلبرت انیشتین‏» که سخت‏به روشهاى علمى پایبند بوده است، اما درباره آموزش و پرورش و تربیت اخلاقى به گونه دیگر قضاوت مى‏کند بیان کنیم.
انیشتین معتقد است: «روش علمى چیزى به ما نمى‏آموزد، جز اینکه اشیا و امور واقع چگونه با یکدیگر مرتبط مى‏گردند و چگونه بر همدیگر تاثیر مى‏گذارند. گرایش به سوى چنین دانش عینى، برترین چیزى است که دستیابى به آن در توان بشر است و شما مسلما این بدگمانى را به خود راه نخواهید داد که من قصد تخطئه دستاوردها و تلاشهاى دلیرانه بشر را در این زمینه دارم. با این حال روشن است که شناخت آنچه هست دروازه‏ها را یکراست‏به سوى آنچه که باید باشد نخواهد گشود. این امکان وجود دارد که ما روشنترین و کاملترین دانسته‏ها را درباره آنچه هست در اختیار داشته باشیم و در عین حال قادر نباشیم از این دانسته به درستى استنتاج کنیم که هدف آرزوهاى بشرى ما چه باید باشد: دانش عینى براى رسیدن به بعضى مقاصد، ابزارهایى موثر و نیرومند در اختیار ما مى‏گذارد، ولى خود هدف نهایى و اشتیاق براى رسیدن به آن باید از منبع دیگرى برآید و تصور نمى‏کنم لازم به استدلال باشد که موجودیت ما و فعالیتهاى ما فقط با تعیین و ارائه این هدف و ارزشهاى سازگار و با آن معنا و مفهوم مى‏یابد. شناخت‏حقیقت‏خودبخود جذاب و هیجان‏انگیز است ولى توانایى آن را ندارد که هدایت (تربیت) ما را بر عهده گیرد و به همین علت نمى‏تواند حتى حقانیت و ارزش آرزوى آدمى را براى نیل به شناخت واقعى حقیقت اثبات کند. در اینجاست که استنباطى صرفا خردگرایانه(علمى) از وجود آدمى، محدودیتهاى خود را آشکار مى‏سازد». «ح ( ر.ک: انیشتین، آلبرت، بیست و چهار مقاله (حاصل عمر); ترجمه ناصر موفقیان، ص 18.) ح‏»
اما نباید تصور کرد روش علمى و یافته‏هاى پژوهشى در قلمرو دانش علمى هیچ گونه نقشى را در فرآیند تعلیم و تربیت آدمى بازى نمى‏کند. هر گاه شخص متوجه شود که براى رسیدن به مقصدى معین وسیله خاصى مفید خواهد بود، مسلما از آن استفاده مى‏کند، ولى این ابزار توانایى آن را ندارد که مفهوم و معناى اهداف نهایى و اساسى را نیز به او بنمایاند، و از آنجا که مقوله تربیت در بردارنده هدایت انسان به اهداف متعالى و شکوفا ساختن ارزشها و درونمایه‏هاى فطرى اوست، نباید این ارزشها و اهداف، محصور و محدود به واقعیتهاى کشف شده‏اى شود که در حال حاضر روشهاى علمى در محدوده «اینجا» و «اکنون‏» آن را ترسیم کرده‏اند.
بنابراین شناخت واقعیت «آنگونه که هست‏» یک وجه قضیه است و شناخت و بازآفرینى واقعیت «آنگونه که باید باشد» مساله‏اى دیگر; و این دو هم به لحاظ روش و هم به لحاظ هدف تمایز یافتگیهاى بارزى را در «تبیین‏»، «پیش بینى‏» و «کنترل‏» روابط پدیده‏ها ایجاد خواهد کرد.
حصول توافق درباره اینکه مقصودمان از علم چیست؟ چندان دشوار نخواهد بود. علم کوشش دیرینه‏اى است‏براى آنکه پدیدارهاى محسوس این دنیا را به وسیله تفکر منظم حتى‏المقدور به صورت جامعیتى دقیق و کامل درآوریم. اما آنچه ما باید در تربیت و هدایت نسل آینده انجام دهیم، و همین جا متوقف نخواهد شد، بلکه باید تربیت‏شوندگان بتوانند فراتر از آنچه که هست‏بازآفرینى کنند.
هدف علم این است که قواعد و مقررات عام حاکم بر رابطه متقابل میان پدیده‏ها و رویدادها را در زمان و مکان، کشف و بیان کند. این واقعیت که ما قادریم بر پایه این قوانین و مقررات، رفتار مادى پدیده‏ها را در بعضى از زمینه‏ها با دقت و یقین پیش‏بینى کنیم، در ضمیر آگاه انسان امروزین نقش بسته است. حتى اگر این انسان امروزین توانایى ذهنى آن را نداشته باشد که چیز زیادى از محتواى آن قوانین را درک کند، براى او فقط کافى است که بداند حرکت‏سیارات در منظومه شمسى را مى‏توان بر اساس چند قانون ساده با دقت زیاد پیشاپیش محاسبه کرد. بر همین منوال - شاید نه با همین دقت - مى‏توان پیشاپیش طرز کار یک موتور برقى، یک دستگاه انتقال نیرو، یا یک دستگاه بى‏سیم را حتى اگر تازه اختراع شده باشد پیش‏بینى کرد. اما بى‏گمان، هنگامى که شمار عوامل موثر در پدیده‏هاى پیچیده بسیار زیاد باشد، روش علمى در بیشتر موارد ناکام مى‏ماند.
این در حالى است که تصویرى که فلسفه نوین علمى از روشهاى علمى طرح کرده است‏با دیدگاههاى کلاسیک و جزمى علوم سنتى تفاوت بسیار دارد. از این رو در شناخت‏سیاسى جدید، تصویر آرمانى جهانى که در حرکت‏خویش از قواعد دقیق پیروى مى‏کند رخت‏بربسته است. تصویر آرمانى دانشمندى که بر حقیقت مطلق واقف است از میان رفته است. دانشمند تنها مى‏تواند بهترین نهاده‏هاى خود را براى جهانیان بازگو کند، اما او هرگز نمى‏داند که آیا این نهاده‏ها حقیقت دارند یا نه؟در روشهاى کلاسیک که غالبا برگرفته از قوانین «فیزیک مکانیکى‏» یا نیوتونى بود، تبیین جهان را کاملا به دانشمندان سپرده بود، اما فلسفه نوین علمى که برخاسته از «فیزیک کوانتومى‏» و تبعیت متواضعانه از اصل «عدم قطعیت‏» است، نه رخدادهاى خاص و منفرد را مى‏توان با قطعیت‏بیان کرد و نه قوانین عام حاکم بر جهان را. اصول منطق و ریاضیات نمایانگر بخشى از واقعیت هستند، و حتى همین اصول، خود امرى تحلیلى و تهى هستند که اگر بخواهیم بیش از حد آنها را در چارچوب ذره‏گرایى و قوانین مکانیکى تجزیه و تحلیل کنیم، کلیت و ترکیب سازمان یافته آن را از دست‏خواهیم داد.
تفاوت دیگر علوم کلاسیک با فلسفه نوین علمى این است که در فلسفه علمى گذشته، نظریه علمى هم بانى قوانین اخلاقى (تربیتى) تلقى مى‏شد و هم بانى قوانین شناختى; اما فلسفه جدید طرح تاسیس قواعد اخلاقى را به کلى ترک گفته است و هدفهاى اخلاقى را نه به مثابه محصولات شناخت، بلکه به عنوان محصولات افعال ارادى تلقى مى‏کند. شناخت، تنها بر روابط میان هدفها یا روابط میان هدفها و وسیله‏ها تعلق مى‏گیرد. قواعد اخلاقى بنیادین از طریق شناخت توجیه‏پذیر نیستند، بلکه صرفا بدین علت از آنها تبعیت مى‏شود که انسانها خواستار این قواعد و خواستار پیروى افراد دیگر از همین قواعد هستند. خواست از شناخت قابل استنتاج نیست، خواست انسان خود موجد خویش و داور خویش است. «ح (ر.ک: رایشنباخ، هانس; پیدایش فلسفه علمى، ترجمه موسى اکرمى; چاپ اول، انتشارات علمى و فرهنگى.) ح‏»
بر این اساس مشاهده مى‏کنیم که روشهاى علمى در قلمرو اخلاق و تربیت، به تایید خود پیشروان فلسفه علمى جدید، قادر به تبیین و راهبرى مسائل تربیتى نیستند، زیرا پیشرفتهاى علمى در زمینه کشف قواعد و قوانین حاکم بر موجودات زنده تا کنون چندان عمیق نبوده است، «ح (اکنون نظریات کیهان شناسى را در نظر مى‏گیریم. امروز دو نظریه عمده وجود دارد: یکى نظریه خلقت آنى، و یکى نظریه خلقت دائمى. در نظریه اول فرض مى‏شود، که تمام ماده جهان، اول در یک حجم بسیار کوچکى متراکم بوده است، به طورى که غلظت این ماده بسیار زیاد بوده و در آنى این ماده منفجر شده است و یک حالت انبساطى شروع شده که هم اکنون نیز ادامه دارد. در نظریه دوم، یعنى نظریه خلقت دائمى، فرض مى‏شود که ماده میان ستاره‏ها همواره خلق مى‏گردد و ستاره‏هاى جدید همواره در حال تشکیل هستند، به طورى که غلظت ماده در یک جهان و در حال انبساط، همواره ثابت است. ما خود جزئى از این تحول مداوم مى‏باشیم. در این نقشه عظیم آیا ما سهمى در ایجاد نظم و زندگى نداریم؟ و آیا نباید به خاطر شرکتى که در این تحول داریم با اخلاص کامل بکوشیم؟ اگر روح از ماده متفاوت است و تابع قوانین آن نیست، و از طرف دیگر اگر روح داراى قدرت سازمان دادن به ماده از راه بخشیدن حیات به آن است، این مساله پیش مى‏آید که چگونه ارتباط میان روح و ماده به وجود مى‏آید؟ این مطلبى است که همواره فلاسفه را به خود مشغول کرده است و امروز یکى از مسائل بزرگى است که توجه بیوفیزیکدانها و بیوشیمیدانها را به خود جلب کرده است. بسیارى از علما عقیده‏مندند که شیمى ماده زنده با شیمى ماده بیجان فرق دارد. در ساختن ملکولهاى آلى، ماده زنده روشهایى به کار مى‏برد بسیار لطیف‏تر از روشهاى خشن. یک کارخانه شیمیایى اتمها و ذرات را با لطافت و نرمى به اشکال مختلف درآورده و مى‏آراید. در هر موجود زنده، گوهرى است که روح نام دارد، که با جسم مادى او تفاوت دارد، و داراى قدرت تمیز دادن و دوست داشتن و برگزیدن او مى‏تواند خواصى را ترکیب کند که فقط خود آن مى‏تواند بشناسد; مثلا مى‏تواند رنگ را از یک عدد که عبارت از طول موج نور است‏بسازد، و زیبایى رنگ آبى دریا را را دوست داشته باشد، و مى‏تواند نغمه‏اى از یک عدد که عبارت از طول موج صوتى در هواست‏بسازد، و موسیقى را دوست داشته باشد، او مى‏تواند زیبایى را تشخیص دهد و آن را دوست داشته باشد ماده را سازمان دهد و آن را از قوانین بیهوده احتمالات، رهایى بخشد.) ح‏» ولى با این حال توانسته است لااقل به حکمفرمایى ضرورتهایى ثابت و پایدار پى ببرد. در مورد مقوله تربیت، کافى است‏به نظم و ترتیب پدیده‏هاى وراثتى و محیطى میان موجودات زنده بیندیشیم; یعنى آنجا که سامان یافته‏هاى زیستى تحت تاثیر سازمان دهنده‏هاى محیطى و یا بالعکس در یک میدان «تعاملى حلقوى‏» با فضاى گشتالتى قرار مى‏گیرند. در چنین وضعیتى احساس مى‏شود که تبیین روابط پدیده‏هاى ارثى و محیطى به قدرى دشوار مى‏گردد که نمى‏توان از کلیت عمیق این ارتباط پرده‏بردارى نمود. بدین معنى که هر چه آگاهى فرد نسبت‏به نظم و قانونمندى رویدادهاى طبیعى افزایش مى‏یابد، اعتقادش راسختر خواهد شد، چرا که در کنار این نظم و قانونمندى جایى براى عللى از نوع دیگر یافت نمى‏شود. براى او نه خواست انسانها، علت مستقلى براى رویدادهاى طبیعى محسوب مى‏شود و نه تقدیر. در اینجاست که به نظر مى‏رسد ابتدا باید جایگاه علم را در روش‏شناسى کلاسیک و روش‏شناسى جدید مورد مقایسه قرار دهیم تا مشخص شود توانایى روشهاى کنونى که غالبا متاثر از علوم طبیعى و در راس آن فیزیک جدید مى‏باشد تا چه اندازه در «تبیین‏» ، «پیش بینى‏» و «کنترل‏» روابط پدیده‏هاى مادى نقش دارد. آنچه که مسلم است این است که یافته‏هاى پژوهشى در قلمرو علوم طبیعى و دستاوردهایى که از این رهگذر به دست مى‏آید ارتباط مستقیمى با روش شناسى در علوم انسانى و در راس آن تبیین، پیش‏بینى و کنترل رفتارهاى پیچیده‏اى چون رفتار آدمى دارد. از این نظر مناسب است که قبل از ورود به بحث علمى بودن یا علمى نبودن مقوله تربیت، به تحلیل جایگاه روشهاى علمى در تحولات جدید بپردازیم.
در اوایل قرن بیستم یک مشاهده علمى به وقوع پیوست که با کوشش فیزیکدانها، تفسیر آن را به وسیله قواعد مکانیک و الکترومانیتیسم کلاسیک میسر نشد. براى مثال مشاهده شد که تغییرات تابش گرما، به وسیله جسم گداخته، تابع قوانینى که از نظریه الکترومانیتیسم کلاسیک به دست مى‏آید نیست. در هر دمایى این تابش داراى یک حداکثرى است که براى یک طول موج بخصوص به دست مى‏آید. و هر چه دما بالاتر باشد این طول موج کوتاه‏تر است، ولى اهمیت این فرضیه خیلى بیش از آن بود که اول به نظر مى‏آمد. به زودى «انیشتین‏»، فرضیه کوانتومى نور را پیشنهاد کرد، که بعدا آن را «فتون‏» نامیدند. به موجب این فرضیه، نور به شکل ذرات ناپیوسته فرستاده مى‏شود که هر کدام از آن ذرات داراى یک انرژى است که متناسب با تعداد ارتعاشات موج نورانى در واحد زمان است. چندى بعد بوهر، فیزیکدان معروف، فرضیه‏اى پیشنهاد کرد که به موجب آن «اتم‏» نور را به شکل دانه‏هاى ناپیوسته مى‏فرستد و جذب مى‏کند و الکترونها در داخل اتم مى‏تواند فقط روى مدارهایى حرکت کند که داراى انرژیهاى معینى هستند. در واقع مشاهده مى‏کنیم که الکترونها مانند موج نورانى رفتار مى‏کنند که رفتار آنهابه‏حسب موقعیتهاى متفاوت تغییر مى‏کند و قابل پیش‏بینى نیست.
بنابراین به این نتیجه مى‏رسیم که برخلاف عقاید مسلم‏فیزیک کلاسیک، نمى‏توانیم قبلا مسیر یک ذره -حتى به سادگى الکترون - را معین کنیم. پس هر گاه فیزیک قادر نباشد رفتار حتى یک الکترون را پیش‏بینى کند، چطور مى‏توان انتظار داشت که بتواند رفتار دستگاههاى وسیع و پیچیده‏ترى چون رفتار انسان را پیش‏بینى و کنترل کرد.
شیوه شناخت‏بیشتر پدیده‏ها تا میانه سده بیستم تقلیل‏گرا و انتزاعى بود. به عبارت دیگر در این روش، شناخت‏یک کل را تا حد شناخت اجزاى تشکیل دهنده آن تقلیل مى‏دادند. گویى سازمان یک کل نسبت‏به ویژگیهاى اجزاى خود ویژگیها و کیفیتهایى متفاوت وجود ندارد. تعین‏گرایى یا به عبارتى نفى و انکار اتفاق و چیزهایى تازه و نیز کاربرد منطق مکانیکى دستگاههاى مصنوعى براى حل مسائل مربوط به موجودات زنده و زندگى اجتماعى، مفاهیم کلیدى و اصلى این گونه روشها بود. بعد از ظهور مکتب گشتالت و اثبات این ادعا که خاصیت اجزاى ترکیب شده با خاصیت تک تک اجزا متفاوت است، مفهوم یادگیرى، بینش، ادراک و عناصر وابسته به تعلیم و تربیت از زاویه‏اى دیگر مورد بررسى قرار گرفت. تصویرى که هر فرد نسبت‏به پدیده‏هاى اطراف دارد به حسب موقعیتها، زمینه‏ها، تجربه‏ها و بینشها متفاوت از فرد دیگرى است که همان پدیده را در شرایط مشابه مى‏نگرد. این نوع نگرش به تربیت، ما را راهى میدان ادراکى متغیر و نامعینى از مؤلفه‏ها تربیت مى‏گرداند که در تعریف، روشها، برنامه‏ها و حتى تعیین هدفهاى تربیتى باید دست‏به تغییرات بنیادى نگرشها و برداشتهاى ذهنى خود از تربیت‏بزنیم.
نظریه نوین ماده نشان داد که اتم دیگر نه یکپارچه است و نه بسیط، بلکه ساخت پیچیده‏اى است که از فضاى خالى و ذرات جدایى ناپذیر تشکیل شده است. اما موضوع در همین جا خاتمه نیافت، کشف اینکه ذرات ماده از آنچه قبلا تصور مى‏شد کوچکترند هر چند جالب بود، اما انقلابى نبود و کوشش در پیش بینى رفتار اجزاى اتم بر پایه مکانیک نیوتونى با شکست روبرو شد. از طرف دیگر نظریه نسبیت‏به نقد مفاهیم زمان و مکان پرداخت و معلوم‏شد که سرعت اندازه‏گیرى شده نور، مستقل از حرکت چشمه نور نسبت‏به ناظر است.
این نظریات جدید، بویژه در زمینه اتمى، به پیشرفت علمى با نتایج عظیمى انجامیده است و دگرگونى بسیار عمیقى را در فلسفه نظرى ایجاد نموده است. علم با وجود نیروى گسترش ناپذیر خود بالاخره از محدودیتهاى خود آگاه شده است. اکنون پیچیدگى و دشوارى پیش‏بینى‏نشده‏اى گریبان مفاهیمى را که روزگارى ساده انگاشته مى‏شد گرفته است.
دانشمندان علوم طبیعى از تلاشهاى خود در کار تصویر پیوندهاى متقابل میان پدیده‏ها مورد نظر دست‏برداشته و ساختى ریاضى پدید آورده است که در آن، عناصر مطلوب با انگاره‏هایى از روابط به یکدیگر پیوند داده شده‏اند.
راه تفکر نو در فیزیک، علاقه گسترده‏ترى را به ساختارهاى مثالى ریاضیات ناب برانگیخته است، این ساختارها با وجود مجرد بودن اکنون اهمیتى بنیادى یافته‏اند و به کاوش در مبانى منطقى ریاضیات توجه بسیار شده است. در قرن نوزدهم به این موضوع توجه کمى شده است، اما اهمیت آن با انتشار کارهاى «وایتهد» و «راسل‏» آشکار گردید.«ح (ر.ک: مرورى کوتاه بر تحول نگرشها و روشها، مجله علمى - پژوهشى دانشگاه انقلاب، شماره 100; زمستان 72.) ح‏»
بدین ترتیب، کاربرد نماد در ریاضیات و منطق، در خدمت تحلیل ماده و پدیده‏هاى مادى قرار گرفت و با ارائه مکانیک کوانتیک و بویژه اصل عدم قطعیت «هایزنبرگ‏» که اصل علیت را در حوزه‏هاى زیراتمى و پدیده‏هاى جهان ذره‏هاى خرد صادق نمى‏دانست، به یکباره فلسفه نظرى نوینى در تبیین روابط بین پدیده‏ها حاصل آمد.
شکى نیست که شناخت هر پدیده باید جزئیات و کلیات آن پدیده را در بر گیرد، اما علاوه بر آن باید در پى آن بود تا با ارجاع به بافت و موقعیتهاى ویژه، نگرش سیستمى را جایگزین نگرش مکانیکى کرد. بر این اساس تنها کسانى قادر به درک و فهم داده‏هاى خاص و منحصر به فردند که بصیرت کل نگرانه خود را به فرآیند تربیت، همچنان با پویایى و روشنگرى حفظ نمایند و آن را دائما پرورش دهند و نه تنها باید مجموعه اجزا را با دید کل نگرانه و سیستماتیک ادراک نمود، بلکه فراتر و خلاقتر از آن، باید کل را هر لحظه «بازسازى‏» کرد.
نگرش سیستمى در تربیت، پدیده تازه‏اى نیست، بلکه روشى است که در شتابزدگى پیشرفت علوم که با روش مکانیکى، ذره‏گرایى و تقلیل‏گرایى همراه بود موقتا از بین رفت و یا کمرنگ شد; اما از دهه 1960 به این سو، دیدگاه سیستماتیک مجددا با یک اقتدار فزاینده‏اى در پهنه تمامى علوم به ویژه علوم تربیتى و روانشناختى احیا گردید.«ح (تحول نگرش سیستمى در مسائل تربیتى و روانشناختى توسط افرادى چون بر تالانفى و بیتسون تقویت گردید.) ح‏»
با اینکه مى‏دانیم عوامل عمده و اساسى در تربیت وابسته به وراثت و محیط مى‏باشد و هر گونه اقدام تربیتى باید بر این عوامل تکیه نماید، اما این مهم در صحنه طبیعى تربیت و در جریان شکل‏دهى شخصیت متربى، بعضا مورد غفلت قرار مى‏گیرد و سعى مى‏شود متربى را مستقل از محیط طبیعى و محدودیتهاى ارثى‏اش تربیت کنند. وقتى صحبت از محیط و وراثت مى‏شود نباید فورا به یک دید مکانیکى و فیزیکى از سهم وراثت و محیط متوسل شویم و به دنبال آن باشیم که چه بخشى از رفتار از آن وراثت است و چه بخشى از آن محیط; بلکه محیط و وراثت‏به معناى تعاملى آن، ترکیبى است که در نقطه تعاملى خود محصولى به دست مى‏دهند که نتیجه آن نه ساخته وراثت است و نه ساخته محیط، و در عین حال هم ساخته وراثت است و هم ساخته محیط; حال آنکه در روشهاى کلاسیک عوامل محیط و وراثت را به طور مستقل از هم مطالعه مى‏کردند. اما امروزه با توجه به نگرش سیستمى، اعتقاد بر این است که علاوه بر مطالعه اجزا و عناصر یک ترکیب، باید روابط متقابل و اثرات تعاملى آنها را هم مورد وارسى قرار داد. بر این اساس و با تکیه بر این دیدگاه است که مفهوم محورى شناخت‏شناسى جدید در تحلیل رفتار وشخصیت آدمى، در قلمرو «علیت‏حلقوى‏» صورت مى‏گیرد و هر روز که مى‏گذرد «علیت‏خطى‏» در روشهاى تربیتى مقبولیت‏خود را از دست مى‏دهد، زیرا در علیت‏خطى، رابطه بین متغیرهاى رفتار یک رابطه مکانیکى و ایستاست و در علیت‏حلقوى، رابطه بین متغیرهاى رفتار در یک میدان فضایى و در قالب یک مفهوم گشتالتى و کل‏نگرانه، مورد مطالعه قرار مى‏گیرد.
در دیدگاه سیستمى، که علیت‏حلقوى جایگزین علیت‏خطى مى‏شود، هر عنصرى وابسته به محیط خود و سایر عناصر سیستمى است که خود جزئى از آن است و هر متغیرى از رفتار، بر حسب رابطه‏اش با سایر متغیرها تعریف مى‏شود.
در شناخت‏شناسى جدید، نه تنها در مورد مسائل انسانى و پدیده‏هاى رفتارى این دیدگاه حاکم است، بلکه حتى عناصر دیگر نیز به همین سبک مورد مطالعه قرار مى‏گیرند.
بنا به تشبیه «بیتسون‏»، یکى از پیشتازان دیدگاه سیستمى و علیت‏حلقوى، درخت نخل به این علت‏بلند است که زرافه بتواند از آن تغذیه کند و گردن زرافه نیز به این علت‏بلند است که از درخت نخل تغذیه کند; و یا بنابر تعبیر زیست‏شناسها و به دنبال آن به اعتقاد «ژان پیاژه‏» شناخت‏شناس معاصر، چون انسان راه مى‏رود، محیط اجتماعى طورى بنا شده است که احتیاج به راه رفتن دارد، و بعکس مى‏توان گفت چون محیط طورى است که احتیاج به راه رفتن دارد، پس انسان راه مى‏رود. این مثالها، اتکاى متقابل عناصر تشکیل دهنده یک سیستم را در میدان تعاملى و چند جانبه که بر روى یکدیگر اثرگذارى و تاثیرپذیرى دارند نشان مى‏دهد.
اگر بخواهیم مساله تربیت و رابطه بین مربى و متربى، طبیعت و فرهنگ و محیط و وراثت را بر اساس محور شناخت‏شناسى جدید یعنى «علیت‏حلقوى‏» تبیین کنیم، باید متوجه باشیم که کنشهاى متربى در محیط، بسته به کنشهاى سایر افراد و اعضاى آن محیط خواهد بود، به طورى که رفتار متربى برآیند مارپیچیهاى على بیشمارى است که نمى‏توان با یک ترسیم خطى بین علت و معلول، به شیوه مکانیکى آن را تبیین نمود.
به عبارت دیگر، دیدگاههاى سنتى و کلاسیک در روشهاى تربیتى و برخوردشان با کودک به گونه‏اى است که رفتار کودک را ناشى از عوامل مشخصى مى‏دانند که یا ریشه در گذشته او دارد و یا در محرکهاى محیطى قابل مشاهده است، حال آنکه دیدگاه حلقوى، رفتار را عمدتا یک پدیده بین‏فردى تلقى مى‏کند که بدون شناخت فضاى نامعین و چند جانبه آن روابط نمى‏توان به تحلیل رفتار مبادرت ورزید.
البته در تبیین مفهوم علیت‏حلقوى، دنیاى موجودات بى‏جان از دنیاى موجودات جاندار متمایز مى‏گردد. هر چند بر هر یک از این دو، همان دیدگاه سیستماتیک و حلقوى حاکم است; اما از نظر پویایى روابط متقابل پدیده‏ها با یکدیگر تفاوتهایى وجود دارد.
به عبارت دیگر، فرآیند تربیت و فضاى ارتباط متقابل مربى و متربى در این دیدگاه، متضمن اتخاذ روشها و برداشتهاى جدیدى از مفهوم تربیت است که کارکرد تعاملى عناصر دخیل در تربیت را از موضعى متباعد و واگرا مى‏نگرد. به تعبیر «گرانباخ‏»، تربیت همچون تابلوى نقاشى و یا نتهاى موسیقى است که رابطه بین عناصر آن بسته به موقعیتى است که با کنش و واکنش پویا و متغیر معنا مى‏گیرد، زیرا تربیت‏به ایجاد واکنش شیمیایى شبیه نیست که قواعد و روشهاى ترکیبى آن از قبل مشخص شده باشد.«ح (کرانباخ; روانشناسى تربیتى; ترجمه مسعود رضوى) ح‏»
نخستین درس تحلیل دیدگاه حلقوى و سیستماتیک در فرآیند تربیت و شناسایى عوامل موثر بر آن، این است که «کل، چیزى بیش از مجموعه اجزایش است‏»، و این بدان معناست که خواص محصول سازمان یک کل است و مى‏تواند بر اجزاى آن تاثیرى بازخوردى داشته باشد. خواص آب، برآیند ترکیب هیدروژن و اکسیژن است. بعلاوه، کل کمتر از مجموعه اجزایش است، زیرا اجزاى یک کل مى‏توانند خواصى داشته باشند که سازمان یک کل مانع از بروز آنها شود.
همین روند در مورد اندیشه انسان و نحوه تفکر او نسبت‏به پدیده‏ها مصداق دارد. به تعبیر «بیتسون‏»، این مغز نیست که فکر مى‏کند، آنچه مى‏اندیشد، مغزى است در درون انسان که او خود جزئى است از سیستم بزرگترى که با محیط خود در حالت تعادل به سر مى‏برد. یعنى نمى‏توانیم بگوییم در ارگانیسم، جزئى داریم که مى‏اندیشد و اجزاى دیگرى که از این اندیشه متمتع مى‏شوند.
در واقع این کل است که مى‏اندیشد، اگر کل عوض شود، اندیشه عوض مى‏شود. طرز فکر ما جزئى از روابط تراجعى ما است‏با مجموعه عناصرى که محیط ما را مى‏سازند، عناصرى که همگى و از جمله خود ما به عنوان جزئى از آن عناصر با هم در حرکتیم.
بنابراین، مجموعه سیستم است که اندیشه خاصى را موجب مى‏شود، چه عناصر درون سازمانى و چه عناصر برون سازمانى (زیستى و محیطى). این چنین است که ایرانى، ایرانى مى‏اندیشد و هندى، هندى. اگر شرایط عوض شود، اندیشه معلم عوض مى‏شود، به همین لحاظ «دلگادو» مى‏گوید: والدین، معلمان و جامعه، منابع برون‏مغزى ذهن ما هستند و ما نمى‏توانیم از آنها رها شویم. افکار، احساسات و همه چیز ما تابعى است از عناصر محیطى که ما خود، جزئى از آن هستیم.«ح (ر.ک: از خانواده و خانواده درمانى، گفتار مقدمه‏اى بر دیدگاه سیستمى در روان‏درمانى خانواده، ص‏10 تا 18.) ح‏»
مؤلفه دیگرى که در فهم ما نسبت‏به موضوع تربیت تاثیر تعیین‏کننده‏اى دارد، بویژه در رابطه با روابط بین فردى متربى با همسالان، بزرگسالان و همرسانیهاى محیطى، موضوع خودنظم‏جوییهاى طبیعى است که در گذر بى‏نظمیهاى تصادفى شکل مى‏گیرد. چه بسا یک اقدام تصادفى، یک نگاه‏گذرا، یک حرکت غیرقابل پیش‏بینى و تصادفى از نظم‏دهى و سامان‏بخشى به رفتار فرد اثرى جاودانه بگذارد، بدون اینکه هیچ گونه برنامه‏ریزى حساب شده و اقدام انتظام‏یافته‏اى را براى آن منظور کرده باشیم. این تاثیر هم مى‏تواند جنبه مثبت داشته باشد و هم جنبه منفى.
«فون فورستر»، با کشف اصل «نظم از رهگذر تصادف یا بى‏نظمى‏» در این پیشرفتهاى مفهومى سهیم است. براى مثال، اگر جعبه‏اى را که در آن مکعبهایى بدو وجه آهن‏ربایى به طور نامنظم ریخته شده‏اند تکان دهیم، مشاهده مى‏کنیم که این مکعبها خودبخود به یک مجموعه منسجم شکل داده‏اند. بنابراین یک اصل نظم جویى (خاصیت مغناطیسى) بعلاوه یک انرژى نامنظم، سازمانى منظم را پدید مى‏آورد و بدین ترتیب نظم از بى‏نظمى پدید مى‏آید.«ح (مورن، ادکار، جامعه شناس فرانسوى، راهى نو براى اندیشیدن، به نقل از نشریه پیام یونسکو، فروردین 75; ص‏10.) ح‏»
«گرانباخ‏» روانشناس معاصر به نقل از «گیلبرت هیگت‏» به صراحت اعلام مى‏دارد که به نظر من استفاده از روشهاى علمى براى اصلاح و تربیت رفتار آدمى خطرناک است، تعلیم و تربیت‏با عواطف سر و کار دارد و عواطف را نمى‏توان به شیوه نظام‏دار سنجید و به کار بست. تربیت‏با ارزشهایى که به کلى از حوزه علم خارج است ارتباط دارد. تربیت ایجاد واکنش شیمیایى نیست، بلکه مانند تابلوى نقاشى است، باید بدانیم که همه کارها را نمى‏توان با فرمول انجام داد، اگر چنین کنیم کار معلم و دانش‏آموز را تباه کرده‏ایم.
گرانباخ معتقد است که در قواعد و روشهاى تربیتى، نقایص بسیار دیده مى‏شود، اولیا و مربیان به موفقیتهاى بى‏شمار برخورد مى‏کنند که براى آنها قاعده‏اى پیشنهاد نشده است. هیچ کتابى گنجایش همه قواعد و روشهاى تربیتى را ندارد. از آن مهمتر اینکه برخى از این روشها و قواعد را در همه جا نمى‏توان به کار بست. آنچه براى یک کودک درست است‏براى کودک دیگر خطاست، آنچه امروز درست است فردا چنین نیست. کسانى که به طور کلیشه‏اى و کتابى، کورکورانه قواعد و روشهاى عادى را به کار مى‏گیرند در اشتباه هستند. اما اگر به جاى این گونه ریزه‏کاریها و حفظ کردنهاى مکانیکى قواعد و بهره‏گیرى صورى و یکنواخت آن، اولیا و مربیان درباره مراحل تحول و نیازهاى هر مرحله حقایقى کلى را بیاموزند و در تغییر موقعیتهاى خاص از آنها استفاده کنند، مى‏توانند روشهاى تربیتى را در قالب هنر و ذوق و موقعیت ویژه خود به کار بندند.
به عبارت دیگر، روشهاى تربیتى به تناسب موقعیتهاى عاطفى و روابط بین فردى در همان فضاى نامتعین و متغیر دو قطب سیال مربى و متربى به طور آنى خلق مى‏شود و نمى‏توان هیچ توصیه و فرمول از پیش تعیین شده‏اى را به طور مکانیکى و خطى ارائه نمود.
پس اگر بخواهیم تربیت را در قلمرو سه حیطه علم، فن و هنر تبیین کنیم، از میان این سه حیطه، آنچه که تعیین کننده است‏بعد هنرى و ذوقى در روشهاى تربیتى است که قابل انتقال و اکتساب نبوده و باید هر کس به تناسب ذوق و ابتکار خویش آن را ابداع نماید.
در بعد علمى همان گونه که مطرح شد یک دیدگاه سیستماتیک بر اساس شناخت‏شناسى جدید در حوزه علیت‏حلقوى مى‏تواند در تبیین سبب شناسى و تغییر رفتار ما را یارى دهد و در بعد فن و تکنیک، تنها در بخشى از رفتار و در پاره‏اى از امور آن هم در رابطه با حیطه شناختى و روانى - حرکتى مى‏توان از آن بهره جست.
حال بار دیگر به دنبال مطالبى که ارائه گردید و دیدگاههایى که در قالب نظریه هنر و فلسفه علوم در شناخت‏شناسى سنتى و جدید مطرح شد. این سؤال مجددا تکرار مى‏شود که آیا تربیت علم است؟

 

تبلیغات