مباحث وجود خدا طى سالهاى 1965- 1980 در غرب
آرشیو
چکیده
چکیده آلن پى، اف . سل در کتاب مهم خویش، فلسفه دین (2) (1870- 1983) یک دوره تاریخ صد ساله اخیر فلسفه دین را با توجه به کلیه منابع منتشره در این مدت زمانى عرضه داشته است . سل در بخشى از این کتاب، مسئله مباحث وجود خدا را، که طى سالهاى 1965 تا 1980 دوباره از نو اهمیتخویش را در غرب پیدا کرد، و دیدگاههاى عمدهاى را که طى این مدت مطرح شدند، بررسى کرده است .متن
وجود خدا
گفتن اینکه مسئله وجود خداوند بین سالهاى 1965 تا 1980 بسیار مورد بحث و گفت و گو قرار گرفته، در واقع، با احتیاط و دقت است . مجلات، بهویژه RS, Sophia و IJPR ، مقالات بىشمارى در اینباره نوشتهاند، بهخصوص در اوایل دهه 1960 و اواسط برهان چند جانبه (4) [یعنى برهان وجودشناختى] (1967) ویراسته جان هیک و آرتور مکگیل (5) و مجموعه بسیار گسترده هیک، یعنى وجود خداوند (6) (1964) در این دوران به بازار آمد . ما رسالههاى فراوانى را درباره براهین سنتى مىبینیم که یا بهطور مستقل عمل کردهاند یا با تغییرات اساسى گوناگونى نوشته شدهاند . افزون بر این، بحثهاى زیادى درباره کارآیى الهیات طبیعى و انسجام خداباورى توحیدى بوده است . من سعى در یافتن روشى قابل درک از میان انبوه این مطالب دارم . به همین دلیل، ابتدا از براهین وجودشناختى، سپس براهین جهانشناختى و بعد از آن از براهین غایتشناختى بحثخواهم کرد و با چند تذکر مختصر درباره برهان اخلاقى و برهانى که از تجربه دینى بهدست مىآید، نتیجهگیرى خواهم کرد .
در صدد است تا به احمق آوازهخوان (Pss. Xiv:1, Liii1) که در قلبش مىگوید، هیچ خدایى نیست، پاسخ دهد . در وهله اول، ما به نکته قابل بحثى برخورد مىکنیم: آنسلم به راستى تا کجا درصدد استدلال بوده است؟ به نظر والتر کافمن، ارزش مطالب آنسلم به عنوان یک برهان، به دلیل اینکه منشا آنها در یک تامل بوده، کاهش یافته است . از سویى دیگر، اى . ال ماسکال (8) و جى هیوود توماس (9) پذیرفتهاند که قصد آنسلم این بوده است که بهطور منطقى آن احمق را رد کند . هیچ تردیدى نیست که اکثریت عظیم آنانى که بر این استدلال در سالهاى اخیر خدشه وارد ساختهاند، این استدلال را به عنوان برهان پذیرفتهاند (حتى، چنانکه خواهیم دید، به عنوان چیزى بیش از یک برهان) و بدینگونه است که من این برهان را در اینجا در نظر گرفتهام .
موضع خود - متناقضى (11) را نشان دهد که با انکار خداوند به آن دچار خواهیم شد . خدا چیزى است که بزرگتر از او (یا کاملتر از او) نمىتواند تصور شود . اگر ما وجود خداوند را انکار کنیم، به طور ضمنى به این نتیجه مىرسیم که مىتوانیم موجودى را تصور کنیم که بزرگتر از او را نمىتوان تصور کرد و این محال است . ما نمىتوانیم چنین موجودى را تصور کنیم - پس خداوند وجود دارد . آنسلم در پاسخ به اعتراض گانیلو، اظهار مىدارد که فقط در مورد خداوند ممکن استبهطور تردیدناپذیرى از این ایده براى اثبات وجودش استفاده کنیم . اما این کانتبود که علىرغم نقد روایت دکارتى از برهان وجودى به جاى روایتخود آنسلم از آن، عقیدهاى را مطرح ساخت که تمام انواع براهین وجودى ما تقدم را سست کرد . آنسلم همچون دکارت بر این فرض است که وجود یک محمول است و [البته] در اینباره در اشتباه است . اگر وجود یک محمول مىبود; یعنى خصوصیتى که افراد یا اشیا مىتوانستند بهطور واقعى و درست واجد آن باشد، در آن صورت، مىتوانستیم بهطور موجهى بگوییم: «این میز سخت، گرد و قهوهاى است و وجود دارد» . این جمله به لحاظ دستور زبانى کامل است و در آن «وجود دارد» یک محمول دستورى است، اما «وجود دارد» در اینجا میز را آنگونه توصیف نمىکند که دیگر کلمات، یعنى «سخت» ، «گرد» و «قهوهاى» توصیف مىکنند . به لحاظ منطقى «وجود دارد» یک محمول نیست، چرا که کارکرد آن صرف این بیان است که توصیف میز با واقعیت مطابقت دارد .
پروفسور نورمن مالکوم دو شکل از برهان وجودى را در مقاله خود با نام «براهین وجودى آنسلم» (12) از یکدیگر تمیز داده است (1960، ;PR تجدید چاپ در وجود خداوند ویراسته جى . هیک، که صفحات ارجاع ما در اینجا به آن کتاب است). مالکوم اذعان مىدارد که آنسلم خودش را به عنوان کسى که مطرح کننده دو برهان است، نمىبیند، اما معتقد است که آنسلم در فصل دوم کتاب پروسلوگیون نظریهاى را بسط مىدهد مبنى بر اینکه وجود یک کمال است [. گفتن اینکه وجود یک کمال است] مساوى استبا گفتن اینکه وجود یک محمول است، و مالکوم مىپذیرد که کانت از راه استدلال اثبات کرده است که نمىتوان چنین ادعایى کرد . مالکوم مىگوید: اما در فصل سوم پروسلوگیون ما دلیل وجود شناختى معتبرى داریم . این دلیل به دو ادعا باز مىگردد: (1) اینکه موجودى که بزرگتر از آن نمىتواند تصور شود باید موجودى باشد که وجودش به لحاظ منطقى غیرممکن است; (13) (2) اینکه خداوند همان موجودى است که بزرگتر از او نمىتواند تصور شود .
مالکوم با رد این عقیده که وجود یک محمول است، دچار زحمت مىشود تا خاطرنشان سازد که آن ذاتى که در اینجا مورد بحث است این است که:
محال بودن منطقى عدم وجود یک کمال است . به عبارت دیگر، وجود ضرورى یک کمال است . اولین دلیل وجودشناختى [آنسلم] از این اصل استفاده مىکند که چیزى اگر وجود داشته باشد بزرگتر از آن خواهد بود که همانچیز وجود نداشته باشد . دومین دلیل او، اصل دیگر متفاوتى را به کار مىگیرد و آن اینکه چیزى اگر بالضروره موجود باشد، بزرگتر از آن خواهد بود که آن چیز بالضروره موجود نباشد .
از اینرو، مفهوم امکان نمىتواند درباره خداوند بهکار رود: «وجود او یا باید به لحاظ منطقى ضرورى باشد، یا به لحاظ منطقى غیرممکن» . وجود خداوند مىتواند به لحاظ منطقى غیرممکن باشد فقط اگر مفهوم خداوند خود - متناقض یا به لحاظ منطقى محال باشد . با فرض اینکه چنین نیست، [پس] خداوند ضرورتا وجود دارد:
قضیه ما تقدم «خداوند ضرورتا وجود دارد» ، مستلزم قضیه «خداوند وجود دارد» است، اگر و فقط اگر قضیه دوم نیز به عنوان یک قضیه ما تقدم فهمیده شود، که در آن صورت، دو قضیه با هم مساوى هستند . در این معناست که دلیل آنسلم، دلیل استبر وجود خداوند .
مالکوم اذعان مىکند که نمىتواند در مبرهن ساختن اینکه مفهوم خداوند مفهومى خود - متناقض نیست، بیشتر از آن استدلالى بیاورد که یا مفهوم شىء مادى یا مفهوم دیدن یک شىء مادى، خود - متناقض است، اما گمان نمىکند چندان موجه است که خواهان چنین استدلالى باشد .
این استدلال هوشمندانه را مىتوان به دو صورت تفسیر کرد: اول اینکه، همچنانکه توماس مکفرسون (14) در کتابش فلسفه دین (1965) خاطر نشان مىسازد، بعید است هنگامى که آنسلم این عبارت را بهکار مىبرد که «تو نمىتوانى اینگونه به تصور درآیى که وجود نداشته باشى» ، او به مفهومى از لحاظ فلسفى چنان موشکافانه از ضرورت منطقى اشاره داشته باشد که مالکوم بیان کرد . احتمال بسیار دارد که آنسلم آن چیزى را در نظر داشت که هیک از آن به «نوعى ضرورت واقعى که در مورد خداوند، عملا معادل وجوب وجود است» ، تعبیر کرده است . این برداشت، لب مدعایى است که هیک و دیگران علیه استدلال جى . ان . فایندلى (15) ابراز داشتهاند . فایندلى استدلال آورده که از آنجا که هیچ قضیهاى در قالب x ] وجود دارد» نمىتواند بهطور تحلیلى صحیح باشد، بنابراین، ما مىتوانیم آن را با بررسى این تصور که چنان چیزى به عنوان موجود در عالم خارج نمىتواند وجود داشته باشد، قضیهاى ما تقدم به حساب آوریم . با تفسیر «ضرورت» به «ضرورت منطقى» ، عکس این استدلال پیش مىرود و تیرهاى فایندلى به هدف نمىخورند . با وجود این، و با روى آوردن به مالکوم، چندان بهنظر لازم نمىآید فرض کنیم که آنسلم آنقدر بلند پرواز و متکبر بود که فکر مىکرد آخرین حرف منطقى را زده باشد . براین اساس، با توجه به زمینههایى که دیندارى در آنها بهگونهاى نابجا بهکار رفته است، نباید ارائه مجدد برهان وجودى مالکوم را مردود بدانیم، صرفا بدین جهت که او اندیشه آنسلم را به گونهاى بسط مىدهد که حتى تصورش براى خود آنسلم امکانپذیر نبود . از سوى دیگر، نباید درباره ستایش کردن پروفسور مالکوم بر این اساس، شتاب کرد که او توانسته است مسیحیت را با استدلالى قوى و از پاى درآورنده حریف عرضه کند، استدلالى که براى آن مدت طولانى به یاد دینداران نیامده بود . این اغواگرى ما را به ملاحظهاى ثانوى مىکشاند .
مالکوم مىپذیرد که در حالى که روایت او از آنچه او دومین برهان آنسلم مىنامد، ممکن است موانع مسلم فلسفى را به سوى ایمان به خداوند از میان بردارد، واقعیت پذیرش اعتبار برهان (اگر آن را درست فرض کنیم) با باور به خداوند در معنایى که مسیحیت در نظر دارد، یکى نیست . این موضوع با نظر ضمنى آنسلم مطابقت دارد مبنى بر اینکه متقاعد کردن فرد شکاک به این امر که باید موجودى وجود داشته باشد که بزرگتر از او قابل تصور نباشد، کار دشوار است، اما او را وامىدارد تا مضامین شایسته را براى اصطلاح «خداوند» قائل باشد و صفتهاى شایستهاى به خداوند نسبت دهد . اعتبار یک برهان ممکن است وسیلهاى براى بیان بازنمودى از واقعیتخداوند باشد، اما واقعیت منزه بودن منطقى آن هیچ تضمینى به دست نمىدهد که چنین خواهد بود . برعکس، بیشتر احتمال دارد که برخى را واداشته باشد تا با استدلالهاى دروغین، تفسیر کتب مقدس بهگونهاى نادرست و لغزشپذیر و قس علیهذا در جهتحوزه الهى (16) قرار گرفته باشند .
در کتابش برهان وجودى (18) (1972) مورد توجه قرار داده است . او فکر نمىکند که بهطور قاطع نشان داده شده باشد که «وجود ضرورى» مفهومى خودمتناقض است . (19) از اینرو، برهان، بنابر آن تلقى، توفیق لازم را ندارد، بلکه بدین جهتبا ناکامى مواجه است که «نمىتواند در برابر موشکافىهاى دقیق سبتبه نقش منطقىاى که عبارت «خداوند» در مقدمات [آن برهان] و در نتیجهاش ایفا مىکند، تاب بیاورد» .
آلوین پلانتینگا در تعدادى از مقالات، مخصوصا در کتاب طبیعت ضرورت (1974) برهانى وجودشناختى برحسب منطق موجهات (20) (که در آن مىباید به استلزام روشن دقیق توسل جست)، اگر «خداوند وجود دارد» قضیهاى ضرورى باشد، در آن صورت، باشد در همه جهانهاى ممکن صحیح باشد . وجود داشتن، یعنى عرضه شدن با یک نمونه عینى (21) در یک جهان ممکن . آنچه در جهانى که ما در آن بهسر مىبریم وجود دارد، همچنین امرى بالفعل هم هست . اگر جهان ممکنى وجود مىداشت که در آن موجودى که بزرگتر از آن نمىتواند تصور شود، وجود نمىداشت، و اگر آن موجود (بنابراین فرض) در جهان بالفعل موجود نمىبود، در آن صورت، دیگر آن موجود، موجودى که بزرگتر از آن نتواند تصور شود، نمىبود . همه با این برهان متقاعد نشدهاند . برخى متذکر شدهاند که اگر بپذیریم که هیچ جهان ممکنى که در آن یک نمونه عینى از موجودى آن چنانى عرضه شده باشد، وجود نداشته باشد، در آن صورت، دچار هیچ امر خود متناقضى نمىشویم . پاتریک گریم (22) هم در مقالهاش با عنوان «خداى پلانتینگا و سایر هیولاها» (23) ابراز داشته است که برهان پلانتینگا بسیارى از امورى را که مستدل هستند نیز اثبات مىکند - همه انواع هیولاهایى که بزرگتر از آنها نمىتواند تصور شود باید در جهانهاى ممکن موجود تلقى شوند . بحث ادامه دارد .
حال با روى کردن به برهانهاى جهانشناختى و غایتشناختى من ابتدا به پنج طریق آکویناس (24) اشاره مىکنم . باید متذکر شد که آکویناس نمىگوید که برهان عقلانى تنها و حتى بهترین روش یافتن خداوند است; و نه اینکه بهخصوص خداوند مسیحى است که با آن یافته مىشود . او صرفا معتقد است که بهکارگیرى درستتر عقل طبیعى، انسان را بهعنوان یک واقعیتبدانجا مىکشاند که وجود خداوند را تصدیق کند .
سه طریق اول، صورتهاى مختلفى از برهان جهانشناختى است و شایسته است متذکر شود که آکویناس بهخوبى از مشکلات این برهان، آگاه بود . او اذعان دارد که اگر برهان ارسطو که از محرک نامتحرک اول استدلال مىکرد، (طریق اول) یا [برهان] علت نخستین (طریق دوم) به یک لحظه آغازین زمانى براى جهان قائل بود، بسیار قانع کنندهتر مىبود . به عبارت دیگر، او از مخاطره تسلسل بىنهایت در برهانهاى ما تاخرى از این دست، کاملا آگاه بود . هیک به تلاش برخى توماسگرایان معاصر متفطن شد که براى احتراز از این مخاطره مدعى شدند که این تسلسل نباید بهصورت زمانى فهمیده شود، بلکه باید به عنوان بازگشت قهقرایى تبیینهاى غیرقطعى تا بىنهایت فهمیده شود، استدلال شده است که اگر این تبیین بىنهایت پذیرفته شود، در آن صورت، جهان صرفا یک واقعیت فاقد شعور (25) نافهمیدنى (26) خواهد بود . اما هیک با تندى در مقابل این مطلب مىگوید: اینکه جهان واقعیت فاقد شعور نافهمیدنى باشد، همان است که بسیارى مىاندیشند که جهان اینگونه است . این یقینا همان است که راسل مىاندیشید که جهان اینگونه است . راسل در مناظره خویش در بىبىسى با اف . سى . کاپلستون (27) در 1948 گفت: «من باید بگویم که جهان فقط آنجا [در خارج] است، و این همه [آن چیزى که درباره آن مىتوان گفت] است» . در این رابطه، کاپلستون در جاى دیگرى ابراز داشت: «اگر کسى تمایل نداشته باشد تا آن راهى را در پیش گیرد که به تصدیق موجود متعالى مىانجامد . . . ، او باید واقعیت مسئله را انکار کند و ابراز دارد که اشیا «فقط هستند» و اینکه پرسش وجودى یک شبه پرسش (28) است . اگر کسى از اینکه بر سر میز شطرنجبنشیند و مهرهها را حرکت دهد، امتناع ورزد، یقینا نمىتواند مات شود» .
فلو، اخیرا، در کتاب خدا و فلسفه و جایى دیگر، «فرضیه استراتونى» (29) خویش را با مقدارى چاشنى علیه این نظریه بهکار مىبرد، فرضیهاى که قائل است، چون جهان آن چیزى است که در خارج است، پس معنا ندارد بهدنبال علت آن بگردیم . جهان یک واقعیت فاقد شعور است، یک داده است .
حتى آنهایى که تمایل بسیار به نشستن بر سر تخته شطرنج کاپلستون دارند، باز مىپرسند که آیا ممکن است ما ارجاع مفهوم تبیینى استقرایى «علت» را، آنگونه که در مورد تعاقب رخدادهاى درون جهان بهکار مىرود، درباره کل جهان بهطور شایسته بسط دهیم .
طریق سوم، برهان ناشى از امکان است که مىگوید: از آنجا که زمانى بود که هیچ چیز وجود نداشت، مىتوان درباره هر چیزى که الان وجود دارد یا وجود داشته استیا وجود خواهد داشت، گفت که یا ممکن بود که وجود نداشته باشد، به هستى درنیاید، یا اینک ممکن بود وجود داشته باشد، در قالب دیگرى به هستى درآید . اما از آنجا که موجودات ممکن آشکارا وجود دارند، باید وجودشان را مرهون آنى بدانند که وجود امکانى ندارد; یعنى خداوند . این برهان به تمایز بین ممکن الوجود و واجب الوجود باز مىگردد، و آنهایى که وسوسه مىشوند تا این تمایز را بپذیرند با تیزبینى فلو مواجه مىشوند . فلو آنهایى را که سعى در قاچاق کردن برهان وجودى ممنوعهاى براى تحکیم وضعیتخودشان دارند، بهدرستى مقصر مىداند .
آکویناس مىگوید: طریق چهارم که «از درجهبندىاى که در موجودات هست، بهدست مىآید . . . باید چیزى نیز باشد که نسبتبه هر موجودى، علت وجود آنها، خیربودن آنها و هر کمال دیگرشان باشد; و این را ما خدا مىنامیم» . اغلب خاطرنشان شده است که این «افلاطونى» ترین طرق آکویناس است . او در اینجا ایده درجهبندى ارزشها را عرضه مىدارد و از جهاتى، برهانهاى اخلاقى زمانهاى بعد بر وجود خداوند را پیشاپیش مطرح کرده است . اما ممکن است فرد شکاک به راحتى پاسخى محکم به این برهان دهد: «من اذعان مىکنم برخى موجوداتى که بر من ظاهر مىشوند، نسبتبه بقیه بهتر یا بسیار ارزشمندترند، اما این فقط قضاوتى ذهنى (سوبژکتیو) است که با نحوهاى سر و کار دارد که در آن اشیا به نظر من مىآیند که بدانگونه هستند . من نیازى ندارم تا یک اعطا کننده آغازین کمالات را در خارج فرض کنم» . یکبار دیگر برهان وجودى غیرمجاز براى رهایى کسانى مىآید که این کوره راه را دنبال مىکنند .
سرانجام، طریق پنجم - برهان مبتنى بر نظم یا برگرفته از آن - به این مشکل اساسى گشوده مىشود: با فرض اینکه الزاما نوعى هماهنگى بین بخشهاى هر جهان ممکنى وجود داشته باشد (حتى هیوم بزرگترین مخالف این برهان، به این امر اذعان دارد)، با چه توجیهى ما ناظم یا ناظمهایى را در جهان خارج فرض مىکنیم؟ یا ممکن نیست که اشیا، همانگونه که رخ دادهاند، همانگونه هم [هم بهخودى] رخ داده شوند؟ وارد برهان وجودى مىشوید . افزون بر این، شکاکان از هیوم و میل به بعد، در خاطرنشان ساختن اینکه این برهان مىتواند چیزهاى زیاد دیگرى را نیز ثابت کند، درنگ نکردهاند . همه جنبههاى این نظم عظیم سودمند نیستند . در واقع، برخى از جنبههاى این «نمونه» ، یکى از سلاحهاى بسیار بارز ضد - خداباورى (30) را بهوجود مىآورند; یعنى مسئله شر را . حتى هنگامى که نویسندهاى همچون اى . اى . تیلور (31) تلاش مىکند تا چیزى را از این برهان دست و پا کند - «طبیعت دقیقا شبیه یک مؤسسه بزرگ تولید انبوه ساعتهاى اینگرسل نیست، اما هنگامى که همه چیز گفته شود، آیا زیاد شبیه [به این مؤسسه] نیست تا شبیه بزرگى بىپایان [و] بىهیچ منظور خاصى» ، - آشکار است که قضاوت در طبیعتیک عمل ایمان است .
شاید مهمترین و نافذترین کتاب درباره براهین آکویناس که در طى سالهاى اخیر پدید آمده است، کتاب آنتونى کنى (32) با نام پنج طریق (33) (1969) باشد . کنى تحلیل دقیقى را از [مطالب آکویناس فراهم مىآورد، [او] بهویژه به مشکلاتى توجه دارد که از بستر جهانشناسى قرون وسطایى برمىخیزد و در آن بستر این براهین بسط یافتهاند . اما این کار او انواع معاصر توماسگرایى را در برنمىگیرد . همچنین مطالب هیک که در مباحثسودمندش در کتاب براهینى براى وجود خداوند (34) (1970) مطرح کرده است نیز به این نگرش معاصر ناظر نیست . یک بررسى کننده کتاب هیک (111- 112، 1972) ، HeyJ, XII به این از قلمافتادگى توجه و لانرگان (37) براهین تومیستى را براساس روش استعلایى پساکانتى (38) از نو تفسیر کردند . آنها با قیاس منطقى برگرفته از تجربه محدود استدلال نمىکنند و تحلیل صورى محض از مفاهیم ارائه نمىدهند، بلکه شرایط امکان تجربه واقعى ما را تحلیل مىکنند، و «چنین ادعایى شده است تا ما را به بینشى مابعدالطبیعى درباره وجود خداوند هدایت کند، نه همچون فرضیهاى احتمالى، بلکه همچون حقیقتى ضرورى (ما تقدم) مندرج در واقعیت (تالیفى) آن تجربه» .(112).
اینکه هیک در غفلتخود از توماسگرایان معاصر تنها نیست، از سنجش درباره استقبالى که در بریتانیا نسبتبه کار لانرگان گزارش شده، آشکار است . بینش، (39) اثر سترگ لانرگان، اولین بار در سال 1957 منتشر شد . فیلیپ مکشین (40) اثر مقدماتى سودمندى را در مقاله خود با نام «توماسگرایى معاصر اف آر . برنارد لانرگان» (41) ارائه داد . اما هنوز هم این حقیقت وجود دارد که تا آنجا که به فیلسوفان بریتانیایى مربوط مىشود، اثر لانرگان خارج از محافل کاتولیک بسیار بدان بىاعتنایى شده است (و در آن محافل نیز به طور غیر منتقدانهاى پذیرفته نشده است) و این امر، علىرغم کوششهاى هوگومینل (42) در تعدادى از مقالههایش و در کتابش با عنوان درآمدى بر فلسفه برنارد لانرگان (43) (1972)، سعى کرده است تا اهمیت و مطرح بودن لانرگان را نشان دهد . (انصاف آن است که تنها این نکته خاطر نشان شود که آثار بعدى لانرگان درباره روش الهیاتى تا حدى فراگیرتر، به ارزیابى الهىدانان درآمده است).
لاک، برکلى یا هیوم هیچکدام با نقطه آغازین لانرگان مخالفتى نبایست داشته باشند: «آنچه را باید فهمید، کاملا درک کنید . و [در نتیجه] نه تنها خطوط کلى همه آنچه را براى درک شدن وجود دارد، درک خواهید کرد، بلکه بنیان محکمى نیز هدستخواهید آورد، الگویى تبدلناپذیر، که گشاینده تمام پیشرفتهاى بعدى فاهمه است» . (xx. viii) . اما همچنانکه مینل خاطرنشان مىسازد، انکار ادعاى تجربهگرایان از جانب لانرگان، مبنى بر اینکه نظم و ترتیب فهمیدنى محصول فعالیت ذهن بشر است، به یک باره او را در مسیر ارسطو و آکویناس قرار مىدهد، که در نظر آنان «هم پدیدههایى که ما تجربه مىکنیم و هم الگوى معقولى که در چارچوب آن، پدیدهها منسجم دیده مىشوند، جنبههایى از جهان عینى واقعى هستند که در برابر انسان جستوجوگر قرار مىگیرند، حتى اگر هیچ موجود عاقلى براى کنکاش در آن وجود نمىداشتباز هم آن [جهان] موجود مىبود» . تحلیل لانرگان از فاهمه بشرى و جهان پدیدارى، او را به سوى ایده «عمل نامحدود فاهمه» (44) هدایت مىکند که نه تنها خودش را درک مىکند، بلکه تمام هستومندىهاى واقعى و ممکن را نیز درک مىکند . اینجا ما به پاى بستخداباورى لانرگان مىرسیم . برهان لانرگان بیش از براهین کلاسیک به سوى خداى مسیحى رهنمون نمىکند . اما وى با یک روش تومیستى - به اضافه - نو کانتى، (45) او چنین نشان مىدهد که به یک موجود رسیده است، هرچند نه با روش قدرت اجبارگر منطقى .
جداى از این واقعیت که براهین خداشناختى سنتى براى فیلسوف دین همچون ماهى مرکب براى مرغ عشق است، مثبتترین چیزى که درباره این براهین مىتوان گفت این است که آنها بر جنبههاى خاصى از تجربه انسانى دلالت دارند - [همچون] امکان، نظم، غایت و قس علیهذا - که باید در چارچوب هرگونه بیانى از یک جهانبینى که ادعاى قانعکننده بودن را دارد، ملحوظ شود . این جنبهها پرسش از ارتباط بین عقل، وحى، طبیعت (گناهکار) و لطف الهى را مطرح مىکنند و به ما هشدار مىدهند که در انتخاب نقاط آغازین نظاممند خود بسیار مدبر و دوراندیش باشیم; براى مثال برخى روایتها از تومیسم، بهنظر مىرسد که ما را با یک هستى بىجزء و یکپارچه رها مىسازند، درست همچون برخى از ایدئالیسمهاى قدیمىتر که ما را با یک مطلق بىجزء و یکپارچه رها مىساختند . من گمان مىکنم که نمىتوانم در اینجا در پى این باشم که آیا هیچ یک از این چیزها کمک خاصى به کسى که فلسفهاى مسیحى را برمىسازد، مىکند یا نه .
فقط ذکر این نکته باقى مىماند که براهین نسبتا جدیدترى براى وجود خداوند - [یعنى] براهین اخلاقى و براهینى که از تجربه دینى بهدست مىآیند - در روزگار ما تقریبا به تفصیل ارزیابى شدهاند - مخصوصا برهان اول [براهین اخلاقى] اچ . پى . اوئن در کتاب برهان اخلاقى براى خداباورى مسیحى (46) (1968). جان کلام اوئن این است که اگر عینیت اخلاقیات نتواند بر مبانى عقلانى محض حفظ شود، ما نمىتوانیم شروع به برساختن برهانى اخلاقى براى وجود خداوند کنیم: «اگر خیر و نیکى نتواند معنایى عینى در مقدمات (جایى که به وجود متناهى اشاره دارد) داشته باشد، نمىتوان این معنا را در نتیجه (جایى که به وجود نامتناهى خداوند اشاره دارد) داشت» . اوئن بهطور معقولى اظهار مىدارد که براهین او براى بهوجود آوردن باور به خداوند، نه کافى هستند و نه لازم، اما معتقد است که دیالکتیک مىتواند مقدم بر ایمان باشد .
برهان برخاسته از تجربه دینى را تى . آر . میلز (47) (بهگونه نسبتا ضعیفى) در کتابش با نام تجربه دینى (48) (1972) بحث کرده است; سى . بى . مارتین (49) نیز بر این برهان بیشترین تاکید را از آن زمان به بعد در مقاله مشهور خود «روش دینى دانستن» (50) که در کتاب مقالات جدیدى در الهیات فلسفى (51) مطرح شده، کرده است . نظر خود من این است که در حالى که تجربه دینى عامل مهمى براى بهحساب آوردن در ساختار یک بیان منسجم از موضع خداباورانه است، برهان برخاسته از تجربه دینى نمىتواند بر مشکلى فایق آید که ملخص آن را آر . دبلیو . هپبرن (52) چنین آورده است: در سطح تجربى، هیچ راهى براى سامان بخشیدن به این پرسشهاى بهراستى اضطرارى بهنظر نمىرسد، این پرسشها بدین قرار است: آیا در تجربه خداباورانه ما صرفا یک فرافکنى داریم؟ یا فرافکنىاى داریم که با وجود عینى خداوند برابرى مىکند؟»
همچنانکه در بحث از برهان جهانشناختى اشاره کردم، مسئله شر که سنگینترین اعتراض بر خداباورى است، باقى مىماند . چرا نیکوکاران در سختى و عذابند؟ چرا این همه درد و رنج وجود دارد - از قرار معلوم درد و رنجى بىهدف و ناعادلانه؟ با وجود واقعیتشر، چگونه مىتوانیم بر باور داشتن به خدایى نیک، قادر و عشق ورزنده [به بندگانش] باقى بمانیم؟ بررسى چشمگیر در اینباره، کتاب شر و خداى عشق (53) اثر جان هیک است، اگرچه مطول بودن مقالاتى که متعاقب انتشار این کتاب به چاپ رسید، نشان داد که همگى با هیک در ترجیحى که او به یک پاسخ مىدهد، اتفاق نظر ندارد . پاسخ او ناظر به نوع به اصطلاح شخصگراى ایرنائوسى (54) از عدل الهى (55) است که براساس آن انسان موجودى است در مقابل نوع به اصطلاح غیرشخصگراى آگوستینى (56) از عدل الهى که براساس آن، انسان گناهکار هبوط کرده است . در بسترى کمتر تاریخى، پلانتینگا علیه جى . ال . مکى (57) و دیگران استدلال آورده است، مبنى بر اینکه کساتى که به دلیل مسئله شرور علیه خداباورى اعتراض دارند، نه نشان دادهاند و نه مىتوانند نشان دهند که ادعاى آنها مبنى بر اینکه «نمونهاى از سختى، دوام و ناخواسته بودن رنجبشر وجود دارد که همواره بر هرگونه وضعیت مساعد امور مىچربد» ، ادعایى درست است .
پیتر گیچ (58) در مشیت الهى و شر (59) (1977) استدلال مىکند که دنیا به دستخدایى نیک طرحریزى شده است و آنجا به وجود آمده که خداوند اراده آزاد را اعطا کرده است; و اینکه گناه شرط لازم فضیلت رستگارى است . شکى نیست که «ما ممکن است فکر کینم که این بهاى گرانى براى پرداختن است، اما آیا ما در کاهلى و بزدلى خودمان بهترین قاضى هستیم؟» . حتى در این هنگام که من سخن گیچ را مىنویسم، سخن جیمز ار (60) را مىشنوم، در حالى که سالهاست فریاد برمىآورد که: «گناه آن چیزى است که به هیچوجه نباید باشد» . اچ . پى . اوئن براى این پرسش گسترده مدعى پاسخى شده که براى فرد مسیحى قابل قبول است - پاسخى (1917/1948) به واسطه پى . تى . فورسیث (62) با قدرت ارائه نشده است . اوئن مىنویسد:
شر . . . دلیل به ظاهر قاطعى علیه وجود خداوند قادر مطلق و قهرمان مىآورد . در سطح نظرى، سردرگمى ما باقى مىماند . اما در سطحى عملى این سردرگمى به واسطه ایمان به قدرت رهایىبخش مسیح، برطرف مىشود . من قبول دارم که اگر ما این ایمان را نداشته باشیم، همیشه این احتمال وجود دارد که آشفتگى دنیا ما را از مشاهده نظم الهىاى باز دارد که اخلاق، براساس مبانى دیگرى، آنچنان زیاد گواه آن است .
کار گیچ بىبهره از این نکته است و این امر که تنها فقدان کارش همین نیست، از مقاله جالب توجه جاناتان هریسون (63) با نام «رسالتبیش از آنکه پیتر مىتواند کار انجام مىدهد، یا به طرفدارى از دوزخیان» ، (64) آشکار است .
بسیارى بدون هراس از دشوارىهایى که این براهین براى [اثبات] وجود خداوند ایجاد کرده، بر این باور خود ماندهاند که صورتى از خداباورى طبیعى ضرورى است . البته اینها شامل حال تومیستها مىشود، اما کاتولیکهاى غیرتومیستى همچون ترثوان و مسیحیان اصلاحطلبى همچون اچ . پى . اوئن و هى را نیز در برمىگیرد . به رغم وجود دشوارىهایى در این براهین، همه آنها معتقدند که در پى توجیه عقلانى بودن براى باور دینى منطقه است; اینکه خداباورى نظامى منسجم است، و اینکه مفاهیمى که در مورد خداوند به کار مىروند، سزاوار توجهاند .
با نام بازگشتى به الهیات طبیعى (66) منتشر شد . این دفاعیهاى جالب از دیدگاهى است که ما تقریبا در آغاز این کتاب با آن برخورد کردیم; یعنى این امر که تنها هستىهاى واقعى اذعان هستند و اینکه همه ذهنها بىهیچ خلط شدنى در ذهن نهایى و دربرگیرنده همه اذهان منطوى هستند . در واقع، این مطلب تکرار و تصریح ایدئالیسمى است که به رغم جذاب بودن، نمونه رویکرد به خداشناسى طبیعى طى سالهاى اخیر نیست، بلکه آنچه مشاهده کردهایم یک تلاش فزاینده جهانى است تا از تومیسم بنیادگرا و احساساتى مثلا جان هورگان (67) در مقالاتش «اثبات وجود خداوند» (68) به سوى رویکرد بیشتر اگزیستانسیالیست وجود شناختى آنانى نقل مکان شود که همچون ان . دى . اودونوگو (69) معتقدند که «ما هرگز نمىتوانیم در امتداد این جاده نقادى بهگونهاى واپسگرا به مطلق برسیم; ما فقط مىتوانیم رفتهرفته یک مطلب پیدا کنیم، [آن هم] در امتداد جاده واقعیت، آنچنان که خود را به ما در تجربه عرضه مىکند، جادهاى که به سوى آن وجود رهنمون مىشود، [جادهاى] که با روشنایى خود وجود بر ما آشکار مىشود» . (70)
دیدگاه مشابهى را هیک در کتابش با عنوان ایمان و معرفت (71) (ویرایش دوم، 1967) بیان کرده است، جایى که ایمان به درستى درکى (72) از حضور الهى در چارچوب تجربه بشرى فرد دینباور تلقى مىشود» ; همچنین در ارزش مطلق: مطالعه خداباورى مسیحى (73) (1970) اثر ترثوان . (74) در اثر یادشده اخیر، دیدگاه ترثوان درباره تجربه ما از وظیفه نمایان است . در واقع، چنین نیست که او به شیوهاى قیاسى یا شبه قیاسى به پیش مىرود: او از درک خداوند آغاز مىکند که بنا به رابطه على و معلولى در مخلوقاتش نیز حضور مىیابد . پس ما درکى مستقیم (هرچند با واسطه از خداوند داریم . موضع مشابهى را اوئن در کتابش با عنوان معرفت مسیحى از خداوند (75) (1969) اتخاذ کرده است . اوئن استدلال مىکند که شهود، شکاف منطقى میان براهین خداشناختى ناکافى و شناختخداوند را با پلى به یکدیگر متصل مىکند . این شهود، هنگامى که با آن براهین پشتیبانى شود، و نه شهود (77) به خودى خود علت و مبنایى کافى براى ایمان نیستند . هریک به دیگرى نیازمند است . بدون شهود، باور و اعتقاد هیچ و بىمعناست، اما بدون عقل نابینا» . فقط جا دارد خاطرنشان سازیم که اینگونه نبوده که همگى این افراد (من جمله ترثوان) با توسلى که اوئن به شهود در این نکته داشته است، متقاعد شوند .
مفاد این مواضع مذکور - هرچند اغلب طرفداران خاصش ممکن است متفاوت از یکدیگر باشند - این است که الهىدان طبیعى در حال تبلیغ کردن چیزى است که فرد شکاک آن را ندیده است . فرد شکاک از شواهد مهم غفلت مىورزد و بیش از غفلت نمىتواند کارى کند، حال آنکه الهىدان طبیعى صرفا در پى روى هم انباشتن برهانهاى درهم شکسته بر یکدیگر نیست . از اینرو، جى مک دونالد اسمیت (78) علیه فلو در مقاله «فلسفه و خدا» اینگونه استدلال مىکند:
تفاوت اساسى میان فرد مسیحى و فرد ملحد به هیچ وجه بر سر وجود خداوند نیست; این [تفاوت]، تفاوتى است درباره ماهیت جهان . . . الهىدان طبیعى خالق را همچون مبنایى براى جهان ممکن شهود مىکند، در همان زمان جهان را به عنوان امرى ممکن الوجود شهود مىکند . بعدها با برهان عقلانى نشان داده مىشود که این شهود موجه و درستبوده است . حالا، در حالى که در نظم و ترتیبى منطقى و وجودى خداوند در آغاز و نخستین است، با وجود این، در نظم طبیعى شهود جهان همچون امرى ممکن است که امرى نخستین است» . (79)
(1973) اثر بازل میچل (81) از چشماندازى نسبتا متفاوت عرضه مىشود . او خود قصد ندارد تا توجیهى عقلانى از باور و عقیده ارائه دهد، بلکه ترجیح مىدهد از آنچه در فراهم آوردن چنین چیزى دخیل است، بپرسد . او دقیقا مىگوید: براى ما غیرممکن استبدانیم که خدایى وجود دارد - یا بدانیم که خدایى وجود ندارد . از اینرو، خداباورى مسیحى، جهانبینىاى است که با توجه گستردگى آنچه شواهد موجود را با معنا مىسازد، باید مورد قضاوت قرار گیرد . میچل انکار مىکند که امور واقع، فى نفسه مخالف باور دینى بهشمار آیند، اما فکر هم نمىکند که اینها موانعى غیرقابل عبور باشند . براى میچل (هرچند نه ضرورتا نتایج او) بهدست مایکل دورانت (82) در مقالهاش با نام «براهین انباشتى در الهیات» (83) براین اساس زیر سؤال رفته است، که میچل بهقدر کافى به انواع زمینههاى مختلفى که در براهین مىتواند بهکار رود، توجه نکرده است .
در حالى که فیلیپس - به عنوان مثال - فکر نمىکند که در جست و جوى نظم بودن در مسائل بشرى امرى معنادار باشد، ریچارد معتقد است که باور به خدا یک چنین نظمى را مىطلبد . او در اینباره در کتاب انسجام خداباورى (85) به بحث مىپردازد . سوئین برن معتقد است که وجود خداوند معطیات معرفت (86) است - وجود خداوند با ارجاع دادن به هیچ چیز دیگرى قابل توجیه و فهم نیست، این باور که خداوند همه جا حاضر و به همه چیز عالم، خیر مطلق، لایتغیر، ازلى و مختار است، باورى داراى انسجام درونى است . منتقدان سوئینبرن در اینباره به مشخص دو مشکل یافتهاند: اول اینکه به نظر مىرسد او معناى ضمنى (87) صفتهاى سنتى خداوند را تا حدى که خداوند مىتواند فقط هدف (88) جهان باشد، فروکاسته است . دومین شکل به این نکته اشاره دارد که حتى با پذیرفتن انسجام منطقى گفتمانى که درباره خداوند است، پرسش از واقعى بودن خداوند و نیز پرسش از اثبات گفتههایى که درباره خداوند بهکار مىرود، همچنان باقى است . سوئین برن به این مطلب اخیر در کتاب وجود (1979) پاسخى جزئى داده است . او رویکردى انباشتى و تراکمى (90) نسبتبه براهین سنتى اتخاذ مىکند و در مىیابد که شواهد مربوط به تجربه دینى، موجب محتمل بودن تبیین خداباورانه از جهان مىشود . دیدگاههاى سوئینبرن از زمان نوشتن آنها تاکنون هنوز مورد بحثاند و شکى نیست که او آخرین حرف خود را در اینباره نگفته است .
از میان دیگرانى که درباره صفتهاى خداوند بحث کردهاند، مىتوان به اچ . پى . اوئن در کتاب مفاهیم الوهیت (91) (1971) اى کنى (92) در خداوند فیلسوفان (93) (1979) اشاره کرد . مفاهیم فراروندگى (94) (استعلا) و درونباشى (95) (حلول) را بسیارى، بهویژه هلن اوپنهایمر (96) در کتاب حلول و تجسد (97) (1973) بحث کرده است . من خود تفسیر تعالى» را به لحاظ اخلاقى و درباره ادعاى شخصا مسیحى در مورد «تعالى، حلول و امر ماوراء طبیعى» (98) دنبال کردهام .
پىنوشتها:
1. Alan P.F. Sell
2. The Philosophy of Religion
3. Alvin Plantinga
4. Many - Faced Argument
5. Arthur McGilL
6. The Existence of God
7. Proslogion
8. E.L. Mascall
9.J. HeywoodThomas
10. reductioadabsurdum
11. self - contradictory
12. Anselm|sontologicalarguments
13) احتمالا در اینجا اشتباهى رخ داده است و بنابر اظهارات مالکوم که در جاهاى دیگر نیز آمده است، باید عبارت «غیرممکن نیست» ، باشد .
14. Thomas Mcpherson
15. J.N. Findlay
16. God - worddirection
17. Jonathan Barnes
18. The Ontological Argument
19) به نظر مىرسد عکس این عبارت مدنظر باشد; یعنى وجود ضرورى مفهومى خود متناقض نیست .
20. modal logic
21. be instantiated
22. Patrick Grim
23. Plantinga|s God and other monstrosities (RS,XZ, 1979)
24. Aquinas|s Five Ways (Summa Theologica, I,questionii, article 3)
25. brute fact
26. unintelligible
27. F.C. Copleston
28. pseudo - question
29. Stratonician presumption
30. anti - theistic
31. A.E. Taylor
32. Anthony Kenni
33. The Five Ways
34. Arguments for the Existence of God
35. Rahner
36. Coreth
37. Lonergan
38. post - Kantian transecdental method
39. Insight
40. Philip Mc Shane
41. The contemporary Thomism of Fr. Bernard Lonergan (PS,XI,1961)
42. Hugo Meynell
43. An Introduction to the philosophy of Bernard Lonergan
44. unrestricted act of undertanding
45. Thomist - cum - neo - Kantian way
46. The Moral Argument for christian Theism
47. T.R. Miles
48. Religious Experience
49. C.B. Martin
50. A religious way of knowing
51. New Essays in Philosophical Theology
52. R.W. Hepburn
53. Evil and the God of Love (1966; rev. edn 1977)
54. personalist Irnaean
55. theodicy
56. non - personalist Augustinian
57. J.L. Mackie
58. Peter Geach
59. Providence and Evil
60. James Orr
61. The Justification of God
62. P.T. Forsyth
63. Jonathan Harrison
64. Malt does more than Peter can, or On behalf of the damned (RS, XIV,1978)
65. F.H. Cleobury
66. A Return to Natural Theology
67. John Horgan
68. The proof of the existence of God (PS. I and II, 1951,1952)
69. N.D.O| Donoghue
70. PS. XVII, 1986,120
71. Faith and Knowledge
72. apprehension
73. Absolute Value: A Study in Christian Theism
74. Trethowan
75. The Christian Knowledge of God
76. ratio
77. ellectus
78. J. Macdonald Smith
79. CQR, CLXVIII,1967,83
80. The Justification of Religious Beleif
81. Basil Mitchell
82. Michael Durrnat
83. Cumulative arguments in theology (Sophia, XV, No. 3, 1976)
84. Richard Swinburne
85. The Coherence of Theism
86. given
87. connotation
88. function
89. The Existence of God
90. cumulative approach
91. Concepts of Deity
92. A Kenny
93. The God of the Philosophers
94. transcendence
95. immanence
96. Helenoppenheimer
97. Immanence and Incarnation
98. Transcendence, immanence and the supernatural (JTSA, No. 26, March 1979)
گفتن اینکه مسئله وجود خداوند بین سالهاى 1965 تا 1980 بسیار مورد بحث و گفت و گو قرار گرفته، در واقع، با احتیاط و دقت است . مجلات، بهویژه RS, Sophia و IJPR ، مقالات بىشمارى در اینباره نوشتهاند، بهخصوص در اوایل دهه 1960 و اواسط برهان چند جانبه (4) [یعنى برهان وجودشناختى] (1967) ویراسته جان هیک و آرتور مکگیل (5) و مجموعه بسیار گسترده هیک، یعنى وجود خداوند (6) (1964) در این دوران به بازار آمد . ما رسالههاى فراوانى را درباره براهین سنتى مىبینیم که یا بهطور مستقل عمل کردهاند یا با تغییرات اساسى گوناگونى نوشته شدهاند . افزون بر این، بحثهاى زیادى درباره کارآیى الهیات طبیعى و انسجام خداباورى توحیدى بوده است . من سعى در یافتن روشى قابل درک از میان انبوه این مطالب دارم . به همین دلیل، ابتدا از براهین وجودشناختى، سپس براهین جهانشناختى و بعد از آن از براهین غایتشناختى بحثخواهم کرد و با چند تذکر مختصر درباره برهان اخلاقى و برهانى که از تجربه دینى بهدست مىآید، نتیجهگیرى خواهم کرد .
در صدد است تا به احمق آوازهخوان (Pss. Xiv:1, Liii1) که در قلبش مىگوید، هیچ خدایى نیست، پاسخ دهد . در وهله اول، ما به نکته قابل بحثى برخورد مىکنیم: آنسلم به راستى تا کجا درصدد استدلال بوده است؟ به نظر والتر کافمن، ارزش مطالب آنسلم به عنوان یک برهان، به دلیل اینکه منشا آنها در یک تامل بوده، کاهش یافته است . از سویى دیگر، اى . ال ماسکال (8) و جى هیوود توماس (9) پذیرفتهاند که قصد آنسلم این بوده است که بهطور منطقى آن احمق را رد کند . هیچ تردیدى نیست که اکثریت عظیم آنانى که بر این استدلال در سالهاى اخیر خدشه وارد ساختهاند، این استدلال را به عنوان برهان پذیرفتهاند (حتى، چنانکه خواهیم دید، به عنوان چیزى بیش از یک برهان) و بدینگونه است که من این برهان را در اینجا در نظر گرفتهام .
موضع خود - متناقضى (11) را نشان دهد که با انکار خداوند به آن دچار خواهیم شد . خدا چیزى است که بزرگتر از او (یا کاملتر از او) نمىتواند تصور شود . اگر ما وجود خداوند را انکار کنیم، به طور ضمنى به این نتیجه مىرسیم که مىتوانیم موجودى را تصور کنیم که بزرگتر از او را نمىتوان تصور کرد و این محال است . ما نمىتوانیم چنین موجودى را تصور کنیم - پس خداوند وجود دارد . آنسلم در پاسخ به اعتراض گانیلو، اظهار مىدارد که فقط در مورد خداوند ممکن استبهطور تردیدناپذیرى از این ایده براى اثبات وجودش استفاده کنیم . اما این کانتبود که علىرغم نقد روایت دکارتى از برهان وجودى به جاى روایتخود آنسلم از آن، عقیدهاى را مطرح ساخت که تمام انواع براهین وجودى ما تقدم را سست کرد . آنسلم همچون دکارت بر این فرض است که وجود یک محمول است و [البته] در اینباره در اشتباه است . اگر وجود یک محمول مىبود; یعنى خصوصیتى که افراد یا اشیا مىتوانستند بهطور واقعى و درست واجد آن باشد، در آن صورت، مىتوانستیم بهطور موجهى بگوییم: «این میز سخت، گرد و قهوهاى است و وجود دارد» . این جمله به لحاظ دستور زبانى کامل است و در آن «وجود دارد» یک محمول دستورى است، اما «وجود دارد» در اینجا میز را آنگونه توصیف نمىکند که دیگر کلمات، یعنى «سخت» ، «گرد» و «قهوهاى» توصیف مىکنند . به لحاظ منطقى «وجود دارد» یک محمول نیست، چرا که کارکرد آن صرف این بیان است که توصیف میز با واقعیت مطابقت دارد .
پروفسور نورمن مالکوم دو شکل از برهان وجودى را در مقاله خود با نام «براهین وجودى آنسلم» (12) از یکدیگر تمیز داده است (1960، ;PR تجدید چاپ در وجود خداوند ویراسته جى . هیک، که صفحات ارجاع ما در اینجا به آن کتاب است). مالکوم اذعان مىدارد که آنسلم خودش را به عنوان کسى که مطرح کننده دو برهان است، نمىبیند، اما معتقد است که آنسلم در فصل دوم کتاب پروسلوگیون نظریهاى را بسط مىدهد مبنى بر اینکه وجود یک کمال است [. گفتن اینکه وجود یک کمال است] مساوى استبا گفتن اینکه وجود یک محمول است، و مالکوم مىپذیرد که کانت از راه استدلال اثبات کرده است که نمىتوان چنین ادعایى کرد . مالکوم مىگوید: اما در فصل سوم پروسلوگیون ما دلیل وجود شناختى معتبرى داریم . این دلیل به دو ادعا باز مىگردد: (1) اینکه موجودى که بزرگتر از آن نمىتواند تصور شود باید موجودى باشد که وجودش به لحاظ منطقى غیرممکن است; (13) (2) اینکه خداوند همان موجودى است که بزرگتر از او نمىتواند تصور شود .
مالکوم با رد این عقیده که وجود یک محمول است، دچار زحمت مىشود تا خاطرنشان سازد که آن ذاتى که در اینجا مورد بحث است این است که:
محال بودن منطقى عدم وجود یک کمال است . به عبارت دیگر، وجود ضرورى یک کمال است . اولین دلیل وجودشناختى [آنسلم] از این اصل استفاده مىکند که چیزى اگر وجود داشته باشد بزرگتر از آن خواهد بود که همانچیز وجود نداشته باشد . دومین دلیل او، اصل دیگر متفاوتى را به کار مىگیرد و آن اینکه چیزى اگر بالضروره موجود باشد، بزرگتر از آن خواهد بود که آن چیز بالضروره موجود نباشد .
از اینرو، مفهوم امکان نمىتواند درباره خداوند بهکار رود: «وجود او یا باید به لحاظ منطقى ضرورى باشد، یا به لحاظ منطقى غیرممکن» . وجود خداوند مىتواند به لحاظ منطقى غیرممکن باشد فقط اگر مفهوم خداوند خود - متناقض یا به لحاظ منطقى محال باشد . با فرض اینکه چنین نیست، [پس] خداوند ضرورتا وجود دارد:
قضیه ما تقدم «خداوند ضرورتا وجود دارد» ، مستلزم قضیه «خداوند وجود دارد» است، اگر و فقط اگر قضیه دوم نیز به عنوان یک قضیه ما تقدم فهمیده شود، که در آن صورت، دو قضیه با هم مساوى هستند . در این معناست که دلیل آنسلم، دلیل استبر وجود خداوند .
مالکوم اذعان مىکند که نمىتواند در مبرهن ساختن اینکه مفهوم خداوند مفهومى خود - متناقض نیست، بیشتر از آن استدلالى بیاورد که یا مفهوم شىء مادى یا مفهوم دیدن یک شىء مادى، خود - متناقض است، اما گمان نمىکند چندان موجه است که خواهان چنین استدلالى باشد .
این استدلال هوشمندانه را مىتوان به دو صورت تفسیر کرد: اول اینکه، همچنانکه توماس مکفرسون (14) در کتابش فلسفه دین (1965) خاطر نشان مىسازد، بعید است هنگامى که آنسلم این عبارت را بهکار مىبرد که «تو نمىتوانى اینگونه به تصور درآیى که وجود نداشته باشى» ، او به مفهومى از لحاظ فلسفى چنان موشکافانه از ضرورت منطقى اشاره داشته باشد که مالکوم بیان کرد . احتمال بسیار دارد که آنسلم آن چیزى را در نظر داشت که هیک از آن به «نوعى ضرورت واقعى که در مورد خداوند، عملا معادل وجوب وجود است» ، تعبیر کرده است . این برداشت، لب مدعایى است که هیک و دیگران علیه استدلال جى . ان . فایندلى (15) ابراز داشتهاند . فایندلى استدلال آورده که از آنجا که هیچ قضیهاى در قالب x ] وجود دارد» نمىتواند بهطور تحلیلى صحیح باشد، بنابراین، ما مىتوانیم آن را با بررسى این تصور که چنان چیزى به عنوان موجود در عالم خارج نمىتواند وجود داشته باشد، قضیهاى ما تقدم به حساب آوریم . با تفسیر «ضرورت» به «ضرورت منطقى» ، عکس این استدلال پیش مىرود و تیرهاى فایندلى به هدف نمىخورند . با وجود این، و با روى آوردن به مالکوم، چندان بهنظر لازم نمىآید فرض کنیم که آنسلم آنقدر بلند پرواز و متکبر بود که فکر مىکرد آخرین حرف منطقى را زده باشد . براین اساس، با توجه به زمینههایى که دیندارى در آنها بهگونهاى نابجا بهکار رفته است، نباید ارائه مجدد برهان وجودى مالکوم را مردود بدانیم، صرفا بدین جهت که او اندیشه آنسلم را به گونهاى بسط مىدهد که حتى تصورش براى خود آنسلم امکانپذیر نبود . از سوى دیگر، نباید درباره ستایش کردن پروفسور مالکوم بر این اساس، شتاب کرد که او توانسته است مسیحیت را با استدلالى قوى و از پاى درآورنده حریف عرضه کند، استدلالى که براى آن مدت طولانى به یاد دینداران نیامده بود . این اغواگرى ما را به ملاحظهاى ثانوى مىکشاند .
مالکوم مىپذیرد که در حالى که روایت او از آنچه او دومین برهان آنسلم مىنامد، ممکن است موانع مسلم فلسفى را به سوى ایمان به خداوند از میان بردارد، واقعیت پذیرش اعتبار برهان (اگر آن را درست فرض کنیم) با باور به خداوند در معنایى که مسیحیت در نظر دارد، یکى نیست . این موضوع با نظر ضمنى آنسلم مطابقت دارد مبنى بر اینکه متقاعد کردن فرد شکاک به این امر که باید موجودى وجود داشته باشد که بزرگتر از او قابل تصور نباشد، کار دشوار است، اما او را وامىدارد تا مضامین شایسته را براى اصطلاح «خداوند» قائل باشد و صفتهاى شایستهاى به خداوند نسبت دهد . اعتبار یک برهان ممکن است وسیلهاى براى بیان بازنمودى از واقعیتخداوند باشد، اما واقعیت منزه بودن منطقى آن هیچ تضمینى به دست نمىدهد که چنین خواهد بود . برعکس، بیشتر احتمال دارد که برخى را واداشته باشد تا با استدلالهاى دروغین، تفسیر کتب مقدس بهگونهاى نادرست و لغزشپذیر و قس علیهذا در جهتحوزه الهى (16) قرار گرفته باشند .
در کتابش برهان وجودى (18) (1972) مورد توجه قرار داده است . او فکر نمىکند که بهطور قاطع نشان داده شده باشد که «وجود ضرورى» مفهومى خودمتناقض است . (19) از اینرو، برهان، بنابر آن تلقى، توفیق لازم را ندارد، بلکه بدین جهتبا ناکامى مواجه است که «نمىتواند در برابر موشکافىهاى دقیق سبتبه نقش منطقىاى که عبارت «خداوند» در مقدمات [آن برهان] و در نتیجهاش ایفا مىکند، تاب بیاورد» .
آلوین پلانتینگا در تعدادى از مقالات، مخصوصا در کتاب طبیعت ضرورت (1974) برهانى وجودشناختى برحسب منطق موجهات (20) (که در آن مىباید به استلزام روشن دقیق توسل جست)، اگر «خداوند وجود دارد» قضیهاى ضرورى باشد، در آن صورت، باشد در همه جهانهاى ممکن صحیح باشد . وجود داشتن، یعنى عرضه شدن با یک نمونه عینى (21) در یک جهان ممکن . آنچه در جهانى که ما در آن بهسر مىبریم وجود دارد، همچنین امرى بالفعل هم هست . اگر جهان ممکنى وجود مىداشت که در آن موجودى که بزرگتر از آن نمىتواند تصور شود، وجود نمىداشت، و اگر آن موجود (بنابراین فرض) در جهان بالفعل موجود نمىبود، در آن صورت، دیگر آن موجود، موجودى که بزرگتر از آن نتواند تصور شود، نمىبود . همه با این برهان متقاعد نشدهاند . برخى متذکر شدهاند که اگر بپذیریم که هیچ جهان ممکنى که در آن یک نمونه عینى از موجودى آن چنانى عرضه شده باشد، وجود نداشته باشد، در آن صورت، دچار هیچ امر خود متناقضى نمىشویم . پاتریک گریم (22) هم در مقالهاش با عنوان «خداى پلانتینگا و سایر هیولاها» (23) ابراز داشته است که برهان پلانتینگا بسیارى از امورى را که مستدل هستند نیز اثبات مىکند - همه انواع هیولاهایى که بزرگتر از آنها نمىتواند تصور شود باید در جهانهاى ممکن موجود تلقى شوند . بحث ادامه دارد .
حال با روى کردن به برهانهاى جهانشناختى و غایتشناختى من ابتدا به پنج طریق آکویناس (24) اشاره مىکنم . باید متذکر شد که آکویناس نمىگوید که برهان عقلانى تنها و حتى بهترین روش یافتن خداوند است; و نه اینکه بهخصوص خداوند مسیحى است که با آن یافته مىشود . او صرفا معتقد است که بهکارگیرى درستتر عقل طبیعى، انسان را بهعنوان یک واقعیتبدانجا مىکشاند که وجود خداوند را تصدیق کند .
سه طریق اول، صورتهاى مختلفى از برهان جهانشناختى است و شایسته است متذکر شود که آکویناس بهخوبى از مشکلات این برهان، آگاه بود . او اذعان دارد که اگر برهان ارسطو که از محرک نامتحرک اول استدلال مىکرد، (طریق اول) یا [برهان] علت نخستین (طریق دوم) به یک لحظه آغازین زمانى براى جهان قائل بود، بسیار قانع کنندهتر مىبود . به عبارت دیگر، او از مخاطره تسلسل بىنهایت در برهانهاى ما تاخرى از این دست، کاملا آگاه بود . هیک به تلاش برخى توماسگرایان معاصر متفطن شد که براى احتراز از این مخاطره مدعى شدند که این تسلسل نباید بهصورت زمانى فهمیده شود، بلکه باید به عنوان بازگشت قهقرایى تبیینهاى غیرقطعى تا بىنهایت فهمیده شود، استدلال شده است که اگر این تبیین بىنهایت پذیرفته شود، در آن صورت، جهان صرفا یک واقعیت فاقد شعور (25) نافهمیدنى (26) خواهد بود . اما هیک با تندى در مقابل این مطلب مىگوید: اینکه جهان واقعیت فاقد شعور نافهمیدنى باشد، همان است که بسیارى مىاندیشند که جهان اینگونه است . این یقینا همان است که راسل مىاندیشید که جهان اینگونه است . راسل در مناظره خویش در بىبىسى با اف . سى . کاپلستون (27) در 1948 گفت: «من باید بگویم که جهان فقط آنجا [در خارج] است، و این همه [آن چیزى که درباره آن مىتوان گفت] است» . در این رابطه، کاپلستون در جاى دیگرى ابراز داشت: «اگر کسى تمایل نداشته باشد تا آن راهى را در پیش گیرد که به تصدیق موجود متعالى مىانجامد . . . ، او باید واقعیت مسئله را انکار کند و ابراز دارد که اشیا «فقط هستند» و اینکه پرسش وجودى یک شبه پرسش (28) است . اگر کسى از اینکه بر سر میز شطرنجبنشیند و مهرهها را حرکت دهد، امتناع ورزد، یقینا نمىتواند مات شود» .
فلو، اخیرا، در کتاب خدا و فلسفه و جایى دیگر، «فرضیه استراتونى» (29) خویش را با مقدارى چاشنى علیه این نظریه بهکار مىبرد، فرضیهاى که قائل است، چون جهان آن چیزى است که در خارج است، پس معنا ندارد بهدنبال علت آن بگردیم . جهان یک واقعیت فاقد شعور است، یک داده است .
حتى آنهایى که تمایل بسیار به نشستن بر سر تخته شطرنج کاپلستون دارند، باز مىپرسند که آیا ممکن است ما ارجاع مفهوم تبیینى استقرایى «علت» را، آنگونه که در مورد تعاقب رخدادهاى درون جهان بهکار مىرود، درباره کل جهان بهطور شایسته بسط دهیم .
طریق سوم، برهان ناشى از امکان است که مىگوید: از آنجا که زمانى بود که هیچ چیز وجود نداشت، مىتوان درباره هر چیزى که الان وجود دارد یا وجود داشته استیا وجود خواهد داشت، گفت که یا ممکن بود که وجود نداشته باشد، به هستى درنیاید، یا اینک ممکن بود وجود داشته باشد، در قالب دیگرى به هستى درآید . اما از آنجا که موجودات ممکن آشکارا وجود دارند، باید وجودشان را مرهون آنى بدانند که وجود امکانى ندارد; یعنى خداوند . این برهان به تمایز بین ممکن الوجود و واجب الوجود باز مىگردد، و آنهایى که وسوسه مىشوند تا این تمایز را بپذیرند با تیزبینى فلو مواجه مىشوند . فلو آنهایى را که سعى در قاچاق کردن برهان وجودى ممنوعهاى براى تحکیم وضعیتخودشان دارند، بهدرستى مقصر مىداند .
آکویناس مىگوید: طریق چهارم که «از درجهبندىاى که در موجودات هست، بهدست مىآید . . . باید چیزى نیز باشد که نسبتبه هر موجودى، علت وجود آنها، خیربودن آنها و هر کمال دیگرشان باشد; و این را ما خدا مىنامیم» . اغلب خاطرنشان شده است که این «افلاطونى» ترین طرق آکویناس است . او در اینجا ایده درجهبندى ارزشها را عرضه مىدارد و از جهاتى، برهانهاى اخلاقى زمانهاى بعد بر وجود خداوند را پیشاپیش مطرح کرده است . اما ممکن است فرد شکاک به راحتى پاسخى محکم به این برهان دهد: «من اذعان مىکنم برخى موجوداتى که بر من ظاهر مىشوند، نسبتبه بقیه بهتر یا بسیار ارزشمندترند، اما این فقط قضاوتى ذهنى (سوبژکتیو) است که با نحوهاى سر و کار دارد که در آن اشیا به نظر من مىآیند که بدانگونه هستند . من نیازى ندارم تا یک اعطا کننده آغازین کمالات را در خارج فرض کنم» . یکبار دیگر برهان وجودى غیرمجاز براى رهایى کسانى مىآید که این کوره راه را دنبال مىکنند .
سرانجام، طریق پنجم - برهان مبتنى بر نظم یا برگرفته از آن - به این مشکل اساسى گشوده مىشود: با فرض اینکه الزاما نوعى هماهنگى بین بخشهاى هر جهان ممکنى وجود داشته باشد (حتى هیوم بزرگترین مخالف این برهان، به این امر اذعان دارد)، با چه توجیهى ما ناظم یا ناظمهایى را در جهان خارج فرض مىکنیم؟ یا ممکن نیست که اشیا، همانگونه که رخ دادهاند، همانگونه هم [هم بهخودى] رخ داده شوند؟ وارد برهان وجودى مىشوید . افزون بر این، شکاکان از هیوم و میل به بعد، در خاطرنشان ساختن اینکه این برهان مىتواند چیزهاى زیاد دیگرى را نیز ثابت کند، درنگ نکردهاند . همه جنبههاى این نظم عظیم سودمند نیستند . در واقع، برخى از جنبههاى این «نمونه» ، یکى از سلاحهاى بسیار بارز ضد - خداباورى (30) را بهوجود مىآورند; یعنى مسئله شر را . حتى هنگامى که نویسندهاى همچون اى . اى . تیلور (31) تلاش مىکند تا چیزى را از این برهان دست و پا کند - «طبیعت دقیقا شبیه یک مؤسسه بزرگ تولید انبوه ساعتهاى اینگرسل نیست، اما هنگامى که همه چیز گفته شود، آیا زیاد شبیه [به این مؤسسه] نیست تا شبیه بزرگى بىپایان [و] بىهیچ منظور خاصى» ، - آشکار است که قضاوت در طبیعتیک عمل ایمان است .
شاید مهمترین و نافذترین کتاب درباره براهین آکویناس که در طى سالهاى اخیر پدید آمده است، کتاب آنتونى کنى (32) با نام پنج طریق (33) (1969) باشد . کنى تحلیل دقیقى را از [مطالب آکویناس فراهم مىآورد، [او] بهویژه به مشکلاتى توجه دارد که از بستر جهانشناسى قرون وسطایى برمىخیزد و در آن بستر این براهین بسط یافتهاند . اما این کار او انواع معاصر توماسگرایى را در برنمىگیرد . همچنین مطالب هیک که در مباحثسودمندش در کتاب براهینى براى وجود خداوند (34) (1970) مطرح کرده است نیز به این نگرش معاصر ناظر نیست . یک بررسى کننده کتاب هیک (111- 112، 1972) ، HeyJ, XII به این از قلمافتادگى توجه و لانرگان (37) براهین تومیستى را براساس روش استعلایى پساکانتى (38) از نو تفسیر کردند . آنها با قیاس منطقى برگرفته از تجربه محدود استدلال نمىکنند و تحلیل صورى محض از مفاهیم ارائه نمىدهند، بلکه شرایط امکان تجربه واقعى ما را تحلیل مىکنند، و «چنین ادعایى شده است تا ما را به بینشى مابعدالطبیعى درباره وجود خداوند هدایت کند، نه همچون فرضیهاى احتمالى، بلکه همچون حقیقتى ضرورى (ما تقدم) مندرج در واقعیت (تالیفى) آن تجربه» .(112).
اینکه هیک در غفلتخود از توماسگرایان معاصر تنها نیست، از سنجش درباره استقبالى که در بریتانیا نسبتبه کار لانرگان گزارش شده، آشکار است . بینش، (39) اثر سترگ لانرگان، اولین بار در سال 1957 منتشر شد . فیلیپ مکشین (40) اثر مقدماتى سودمندى را در مقاله خود با نام «توماسگرایى معاصر اف آر . برنارد لانرگان» (41) ارائه داد . اما هنوز هم این حقیقت وجود دارد که تا آنجا که به فیلسوفان بریتانیایى مربوط مىشود، اثر لانرگان خارج از محافل کاتولیک بسیار بدان بىاعتنایى شده است (و در آن محافل نیز به طور غیر منتقدانهاى پذیرفته نشده است) و این امر، علىرغم کوششهاى هوگومینل (42) در تعدادى از مقالههایش و در کتابش با عنوان درآمدى بر فلسفه برنارد لانرگان (43) (1972)، سعى کرده است تا اهمیت و مطرح بودن لانرگان را نشان دهد . (انصاف آن است که تنها این نکته خاطر نشان شود که آثار بعدى لانرگان درباره روش الهیاتى تا حدى فراگیرتر، به ارزیابى الهىدانان درآمده است).
لاک، برکلى یا هیوم هیچکدام با نقطه آغازین لانرگان مخالفتى نبایست داشته باشند: «آنچه را باید فهمید، کاملا درک کنید . و [در نتیجه] نه تنها خطوط کلى همه آنچه را براى درک شدن وجود دارد، درک خواهید کرد، بلکه بنیان محکمى نیز هدستخواهید آورد، الگویى تبدلناپذیر، که گشاینده تمام پیشرفتهاى بعدى فاهمه است» . (xx. viii) . اما همچنانکه مینل خاطرنشان مىسازد، انکار ادعاى تجربهگرایان از جانب لانرگان، مبنى بر اینکه نظم و ترتیب فهمیدنى محصول فعالیت ذهن بشر است، به یک باره او را در مسیر ارسطو و آکویناس قرار مىدهد، که در نظر آنان «هم پدیدههایى که ما تجربه مىکنیم و هم الگوى معقولى که در چارچوب آن، پدیدهها منسجم دیده مىشوند، جنبههایى از جهان عینى واقعى هستند که در برابر انسان جستوجوگر قرار مىگیرند، حتى اگر هیچ موجود عاقلى براى کنکاش در آن وجود نمىداشتباز هم آن [جهان] موجود مىبود» . تحلیل لانرگان از فاهمه بشرى و جهان پدیدارى، او را به سوى ایده «عمل نامحدود فاهمه» (44) هدایت مىکند که نه تنها خودش را درک مىکند، بلکه تمام هستومندىهاى واقعى و ممکن را نیز درک مىکند . اینجا ما به پاى بستخداباورى لانرگان مىرسیم . برهان لانرگان بیش از براهین کلاسیک به سوى خداى مسیحى رهنمون نمىکند . اما وى با یک روش تومیستى - به اضافه - نو کانتى، (45) او چنین نشان مىدهد که به یک موجود رسیده است، هرچند نه با روش قدرت اجبارگر منطقى .
جداى از این واقعیت که براهین خداشناختى سنتى براى فیلسوف دین همچون ماهى مرکب براى مرغ عشق است، مثبتترین چیزى که درباره این براهین مىتوان گفت این است که آنها بر جنبههاى خاصى از تجربه انسانى دلالت دارند - [همچون] امکان، نظم، غایت و قس علیهذا - که باید در چارچوب هرگونه بیانى از یک جهانبینى که ادعاى قانعکننده بودن را دارد، ملحوظ شود . این جنبهها پرسش از ارتباط بین عقل، وحى، طبیعت (گناهکار) و لطف الهى را مطرح مىکنند و به ما هشدار مىدهند که در انتخاب نقاط آغازین نظاممند خود بسیار مدبر و دوراندیش باشیم; براى مثال برخى روایتها از تومیسم، بهنظر مىرسد که ما را با یک هستى بىجزء و یکپارچه رها مىسازند، درست همچون برخى از ایدئالیسمهاى قدیمىتر که ما را با یک مطلق بىجزء و یکپارچه رها مىساختند . من گمان مىکنم که نمىتوانم در اینجا در پى این باشم که آیا هیچ یک از این چیزها کمک خاصى به کسى که فلسفهاى مسیحى را برمىسازد، مىکند یا نه .
فقط ذکر این نکته باقى مىماند که براهین نسبتا جدیدترى براى وجود خداوند - [یعنى] براهین اخلاقى و براهینى که از تجربه دینى بهدست مىآیند - در روزگار ما تقریبا به تفصیل ارزیابى شدهاند - مخصوصا برهان اول [براهین اخلاقى] اچ . پى . اوئن در کتاب برهان اخلاقى براى خداباورى مسیحى (46) (1968). جان کلام اوئن این است که اگر عینیت اخلاقیات نتواند بر مبانى عقلانى محض حفظ شود، ما نمىتوانیم شروع به برساختن برهانى اخلاقى براى وجود خداوند کنیم: «اگر خیر و نیکى نتواند معنایى عینى در مقدمات (جایى که به وجود متناهى اشاره دارد) داشته باشد، نمىتوان این معنا را در نتیجه (جایى که به وجود نامتناهى خداوند اشاره دارد) داشت» . اوئن بهطور معقولى اظهار مىدارد که براهین او براى بهوجود آوردن باور به خداوند، نه کافى هستند و نه لازم، اما معتقد است که دیالکتیک مىتواند مقدم بر ایمان باشد .
برهان برخاسته از تجربه دینى را تى . آر . میلز (47) (بهگونه نسبتا ضعیفى) در کتابش با نام تجربه دینى (48) (1972) بحث کرده است; سى . بى . مارتین (49) نیز بر این برهان بیشترین تاکید را از آن زمان به بعد در مقاله مشهور خود «روش دینى دانستن» (50) که در کتاب مقالات جدیدى در الهیات فلسفى (51) مطرح شده، کرده است . نظر خود من این است که در حالى که تجربه دینى عامل مهمى براى بهحساب آوردن در ساختار یک بیان منسجم از موضع خداباورانه است، برهان برخاسته از تجربه دینى نمىتواند بر مشکلى فایق آید که ملخص آن را آر . دبلیو . هپبرن (52) چنین آورده است: در سطح تجربى، هیچ راهى براى سامان بخشیدن به این پرسشهاى بهراستى اضطرارى بهنظر نمىرسد، این پرسشها بدین قرار است: آیا در تجربه خداباورانه ما صرفا یک فرافکنى داریم؟ یا فرافکنىاى داریم که با وجود عینى خداوند برابرى مىکند؟»
همچنانکه در بحث از برهان جهانشناختى اشاره کردم، مسئله شر که سنگینترین اعتراض بر خداباورى است، باقى مىماند . چرا نیکوکاران در سختى و عذابند؟ چرا این همه درد و رنج وجود دارد - از قرار معلوم درد و رنجى بىهدف و ناعادلانه؟ با وجود واقعیتشر، چگونه مىتوانیم بر باور داشتن به خدایى نیک، قادر و عشق ورزنده [به بندگانش] باقى بمانیم؟ بررسى چشمگیر در اینباره، کتاب شر و خداى عشق (53) اثر جان هیک است، اگرچه مطول بودن مقالاتى که متعاقب انتشار این کتاب به چاپ رسید، نشان داد که همگى با هیک در ترجیحى که او به یک پاسخ مىدهد، اتفاق نظر ندارد . پاسخ او ناظر به نوع به اصطلاح شخصگراى ایرنائوسى (54) از عدل الهى (55) است که براساس آن انسان موجودى است در مقابل نوع به اصطلاح غیرشخصگراى آگوستینى (56) از عدل الهى که براساس آن، انسان گناهکار هبوط کرده است . در بسترى کمتر تاریخى، پلانتینگا علیه جى . ال . مکى (57) و دیگران استدلال آورده است، مبنى بر اینکه کساتى که به دلیل مسئله شرور علیه خداباورى اعتراض دارند، نه نشان دادهاند و نه مىتوانند نشان دهند که ادعاى آنها مبنى بر اینکه «نمونهاى از سختى، دوام و ناخواسته بودن رنجبشر وجود دارد که همواره بر هرگونه وضعیت مساعد امور مىچربد» ، ادعایى درست است .
پیتر گیچ (58) در مشیت الهى و شر (59) (1977) استدلال مىکند که دنیا به دستخدایى نیک طرحریزى شده است و آنجا به وجود آمده که خداوند اراده آزاد را اعطا کرده است; و اینکه گناه شرط لازم فضیلت رستگارى است . شکى نیست که «ما ممکن است فکر کینم که این بهاى گرانى براى پرداختن است، اما آیا ما در کاهلى و بزدلى خودمان بهترین قاضى هستیم؟» . حتى در این هنگام که من سخن گیچ را مىنویسم، سخن جیمز ار (60) را مىشنوم، در حالى که سالهاست فریاد برمىآورد که: «گناه آن چیزى است که به هیچوجه نباید باشد» . اچ . پى . اوئن براى این پرسش گسترده مدعى پاسخى شده که براى فرد مسیحى قابل قبول است - پاسخى (1917/1948) به واسطه پى . تى . فورسیث (62) با قدرت ارائه نشده است . اوئن مىنویسد:
شر . . . دلیل به ظاهر قاطعى علیه وجود خداوند قادر مطلق و قهرمان مىآورد . در سطح نظرى، سردرگمى ما باقى مىماند . اما در سطحى عملى این سردرگمى به واسطه ایمان به قدرت رهایىبخش مسیح، برطرف مىشود . من قبول دارم که اگر ما این ایمان را نداشته باشیم، همیشه این احتمال وجود دارد که آشفتگى دنیا ما را از مشاهده نظم الهىاى باز دارد که اخلاق، براساس مبانى دیگرى، آنچنان زیاد گواه آن است .
کار گیچ بىبهره از این نکته است و این امر که تنها فقدان کارش همین نیست، از مقاله جالب توجه جاناتان هریسون (63) با نام «رسالتبیش از آنکه پیتر مىتواند کار انجام مىدهد، یا به طرفدارى از دوزخیان» ، (64) آشکار است .
بسیارى بدون هراس از دشوارىهایى که این براهین براى [اثبات] وجود خداوند ایجاد کرده، بر این باور خود ماندهاند که صورتى از خداباورى طبیعى ضرورى است . البته اینها شامل حال تومیستها مىشود، اما کاتولیکهاى غیرتومیستى همچون ترثوان و مسیحیان اصلاحطلبى همچون اچ . پى . اوئن و هى را نیز در برمىگیرد . به رغم وجود دشوارىهایى در این براهین، همه آنها معتقدند که در پى توجیه عقلانى بودن براى باور دینى منطقه است; اینکه خداباورى نظامى منسجم است، و اینکه مفاهیمى که در مورد خداوند به کار مىروند، سزاوار توجهاند .
با نام بازگشتى به الهیات طبیعى (66) منتشر شد . این دفاعیهاى جالب از دیدگاهى است که ما تقریبا در آغاز این کتاب با آن برخورد کردیم; یعنى این امر که تنها هستىهاى واقعى اذعان هستند و اینکه همه ذهنها بىهیچ خلط شدنى در ذهن نهایى و دربرگیرنده همه اذهان منطوى هستند . در واقع، این مطلب تکرار و تصریح ایدئالیسمى است که به رغم جذاب بودن، نمونه رویکرد به خداشناسى طبیعى طى سالهاى اخیر نیست، بلکه آنچه مشاهده کردهایم یک تلاش فزاینده جهانى است تا از تومیسم بنیادگرا و احساساتى مثلا جان هورگان (67) در مقالاتش «اثبات وجود خداوند» (68) به سوى رویکرد بیشتر اگزیستانسیالیست وجود شناختى آنانى نقل مکان شود که همچون ان . دى . اودونوگو (69) معتقدند که «ما هرگز نمىتوانیم در امتداد این جاده نقادى بهگونهاى واپسگرا به مطلق برسیم; ما فقط مىتوانیم رفتهرفته یک مطلب پیدا کنیم، [آن هم] در امتداد جاده واقعیت، آنچنان که خود را به ما در تجربه عرضه مىکند، جادهاى که به سوى آن وجود رهنمون مىشود، [جادهاى] که با روشنایى خود وجود بر ما آشکار مىشود» . (70)
دیدگاه مشابهى را هیک در کتابش با عنوان ایمان و معرفت (71) (ویرایش دوم، 1967) بیان کرده است، جایى که ایمان به درستى درکى (72) از حضور الهى در چارچوب تجربه بشرى فرد دینباور تلقى مىشود» ; همچنین در ارزش مطلق: مطالعه خداباورى مسیحى (73) (1970) اثر ترثوان . (74) در اثر یادشده اخیر، دیدگاه ترثوان درباره تجربه ما از وظیفه نمایان است . در واقع، چنین نیست که او به شیوهاى قیاسى یا شبه قیاسى به پیش مىرود: او از درک خداوند آغاز مىکند که بنا به رابطه على و معلولى در مخلوقاتش نیز حضور مىیابد . پس ما درکى مستقیم (هرچند با واسطه از خداوند داریم . موضع مشابهى را اوئن در کتابش با عنوان معرفت مسیحى از خداوند (75) (1969) اتخاذ کرده است . اوئن استدلال مىکند که شهود، شکاف منطقى میان براهین خداشناختى ناکافى و شناختخداوند را با پلى به یکدیگر متصل مىکند . این شهود، هنگامى که با آن براهین پشتیبانى شود، و نه شهود (77) به خودى خود علت و مبنایى کافى براى ایمان نیستند . هریک به دیگرى نیازمند است . بدون شهود، باور و اعتقاد هیچ و بىمعناست، اما بدون عقل نابینا» . فقط جا دارد خاطرنشان سازیم که اینگونه نبوده که همگى این افراد (من جمله ترثوان) با توسلى که اوئن به شهود در این نکته داشته است، متقاعد شوند .
مفاد این مواضع مذکور - هرچند اغلب طرفداران خاصش ممکن است متفاوت از یکدیگر باشند - این است که الهىدان طبیعى در حال تبلیغ کردن چیزى است که فرد شکاک آن را ندیده است . فرد شکاک از شواهد مهم غفلت مىورزد و بیش از غفلت نمىتواند کارى کند، حال آنکه الهىدان طبیعى صرفا در پى روى هم انباشتن برهانهاى درهم شکسته بر یکدیگر نیست . از اینرو، جى مک دونالد اسمیت (78) علیه فلو در مقاله «فلسفه و خدا» اینگونه استدلال مىکند:
تفاوت اساسى میان فرد مسیحى و فرد ملحد به هیچ وجه بر سر وجود خداوند نیست; این [تفاوت]، تفاوتى است درباره ماهیت جهان . . . الهىدان طبیعى خالق را همچون مبنایى براى جهان ممکن شهود مىکند، در همان زمان جهان را به عنوان امرى ممکن الوجود شهود مىکند . بعدها با برهان عقلانى نشان داده مىشود که این شهود موجه و درستبوده است . حالا، در حالى که در نظم و ترتیبى منطقى و وجودى خداوند در آغاز و نخستین است، با وجود این، در نظم طبیعى شهود جهان همچون امرى ممکن است که امرى نخستین است» . (79)
(1973) اثر بازل میچل (81) از چشماندازى نسبتا متفاوت عرضه مىشود . او خود قصد ندارد تا توجیهى عقلانى از باور و عقیده ارائه دهد، بلکه ترجیح مىدهد از آنچه در فراهم آوردن چنین چیزى دخیل است، بپرسد . او دقیقا مىگوید: براى ما غیرممکن استبدانیم که خدایى وجود دارد - یا بدانیم که خدایى وجود ندارد . از اینرو، خداباورى مسیحى، جهانبینىاى است که با توجه گستردگى آنچه شواهد موجود را با معنا مىسازد، باید مورد قضاوت قرار گیرد . میچل انکار مىکند که امور واقع، فى نفسه مخالف باور دینى بهشمار آیند، اما فکر هم نمىکند که اینها موانعى غیرقابل عبور باشند . براى میچل (هرچند نه ضرورتا نتایج او) بهدست مایکل دورانت (82) در مقالهاش با نام «براهین انباشتى در الهیات» (83) براین اساس زیر سؤال رفته است، که میچل بهقدر کافى به انواع زمینههاى مختلفى که در براهین مىتواند بهکار رود، توجه نکرده است .
در حالى که فیلیپس - به عنوان مثال - فکر نمىکند که در جست و جوى نظم بودن در مسائل بشرى امرى معنادار باشد، ریچارد معتقد است که باور به خدا یک چنین نظمى را مىطلبد . او در اینباره در کتاب انسجام خداباورى (85) به بحث مىپردازد . سوئین برن معتقد است که وجود خداوند معطیات معرفت (86) است - وجود خداوند با ارجاع دادن به هیچ چیز دیگرى قابل توجیه و فهم نیست، این باور که خداوند همه جا حاضر و به همه چیز عالم، خیر مطلق، لایتغیر، ازلى و مختار است، باورى داراى انسجام درونى است . منتقدان سوئینبرن در اینباره به مشخص دو مشکل یافتهاند: اول اینکه به نظر مىرسد او معناى ضمنى (87) صفتهاى سنتى خداوند را تا حدى که خداوند مىتواند فقط هدف (88) جهان باشد، فروکاسته است . دومین شکل به این نکته اشاره دارد که حتى با پذیرفتن انسجام منطقى گفتمانى که درباره خداوند است، پرسش از واقعى بودن خداوند و نیز پرسش از اثبات گفتههایى که درباره خداوند بهکار مىرود، همچنان باقى است . سوئین برن به این مطلب اخیر در کتاب وجود (1979) پاسخى جزئى داده است . او رویکردى انباشتى و تراکمى (90) نسبتبه براهین سنتى اتخاذ مىکند و در مىیابد که شواهد مربوط به تجربه دینى، موجب محتمل بودن تبیین خداباورانه از جهان مىشود . دیدگاههاى سوئینبرن از زمان نوشتن آنها تاکنون هنوز مورد بحثاند و شکى نیست که او آخرین حرف خود را در اینباره نگفته است .
از میان دیگرانى که درباره صفتهاى خداوند بحث کردهاند، مىتوان به اچ . پى . اوئن در کتاب مفاهیم الوهیت (91) (1971) اى کنى (92) در خداوند فیلسوفان (93) (1979) اشاره کرد . مفاهیم فراروندگى (94) (استعلا) و درونباشى (95) (حلول) را بسیارى، بهویژه هلن اوپنهایمر (96) در کتاب حلول و تجسد (97) (1973) بحث کرده است . من خود تفسیر تعالى» را به لحاظ اخلاقى و درباره ادعاى شخصا مسیحى در مورد «تعالى، حلول و امر ماوراء طبیعى» (98) دنبال کردهام .
پىنوشتها:
1. Alan P.F. Sell
2. The Philosophy of Religion
3. Alvin Plantinga
4. Many - Faced Argument
5. Arthur McGilL
6. The Existence of God
7. Proslogion
8. E.L. Mascall
9.J. HeywoodThomas
10. reductioadabsurdum
11. self - contradictory
12. Anselm|sontologicalarguments
13) احتمالا در اینجا اشتباهى رخ داده است و بنابر اظهارات مالکوم که در جاهاى دیگر نیز آمده است، باید عبارت «غیرممکن نیست» ، باشد .
14. Thomas Mcpherson
15. J.N. Findlay
16. God - worddirection
17. Jonathan Barnes
18. The Ontological Argument
19) به نظر مىرسد عکس این عبارت مدنظر باشد; یعنى وجود ضرورى مفهومى خود متناقض نیست .
20. modal logic
21. be instantiated
22. Patrick Grim
23. Plantinga|s God and other monstrosities (RS,XZ, 1979)
24. Aquinas|s Five Ways (Summa Theologica, I,questionii, article 3)
25. brute fact
26. unintelligible
27. F.C. Copleston
28. pseudo - question
29. Stratonician presumption
30. anti - theistic
31. A.E. Taylor
32. Anthony Kenni
33. The Five Ways
34. Arguments for the Existence of God
35. Rahner
36. Coreth
37. Lonergan
38. post - Kantian transecdental method
39. Insight
40. Philip Mc Shane
41. The contemporary Thomism of Fr. Bernard Lonergan (PS,XI,1961)
42. Hugo Meynell
43. An Introduction to the philosophy of Bernard Lonergan
44. unrestricted act of undertanding
45. Thomist - cum - neo - Kantian way
46. The Moral Argument for christian Theism
47. T.R. Miles
48. Religious Experience
49. C.B. Martin
50. A religious way of knowing
51. New Essays in Philosophical Theology
52. R.W. Hepburn
53. Evil and the God of Love (1966; rev. edn 1977)
54. personalist Irnaean
55. theodicy
56. non - personalist Augustinian
57. J.L. Mackie
58. Peter Geach
59. Providence and Evil
60. James Orr
61. The Justification of God
62. P.T. Forsyth
63. Jonathan Harrison
64. Malt does more than Peter can, or On behalf of the damned (RS, XIV,1978)
65. F.H. Cleobury
66. A Return to Natural Theology
67. John Horgan
68. The proof of the existence of God (PS. I and II, 1951,1952)
69. N.D.O| Donoghue
70. PS. XVII, 1986,120
71. Faith and Knowledge
72. apprehension
73. Absolute Value: A Study in Christian Theism
74. Trethowan
75. The Christian Knowledge of God
76. ratio
77. ellectus
78. J. Macdonald Smith
79. CQR, CLXVIII,1967,83
80. The Justification of Religious Beleif
81. Basil Mitchell
82. Michael Durrnat
83. Cumulative arguments in theology (Sophia, XV, No. 3, 1976)
84. Richard Swinburne
85. The Coherence of Theism
86. given
87. connotation
88. function
89. The Existence of God
90. cumulative approach
91. Concepts of Deity
92. A Kenny
93. The God of the Philosophers
94. transcendence
95. immanence
96. Helenoppenheimer
97. Immanence and Incarnation
98. Transcendence, immanence and the supernatural (JTSA, No. 26, March 1979)