یک کتاب در یک مقاله
آرشیو
چکیده
متن
ارسطو تأثیرگذارترین فیلسوف بر فیلسوفان قرون وسطا و مسلمان بوده است. درباره او که عقل آکادمى و معلم اول نامیده شد، کتابهاى فراوانى به رشته تحریر درآمده و از آن جمله آثارى است که با عنوان «Aristotle» همه یا اغلب مباحث و رشتههاى علمى مربوط به ارسطو را شامل مىشوند. «ارسطو» تألیف «آلفرد ادوارد تیلور» از این دسته است. تیلور، فیلسوف افلاطونى نیمه اول قرن بیستم ( 1869- 1945) است که مهمترین اثر او درباره افلاطون (the Man and His Work: Plato است که کاپلستون در بیان جنبه ریاضى نظریه مثل در تاریخ فلسفه، خود را مدیون او مىداند. کتاب او در باب ارسطو با دیدگاه انتقادى نسبت به ارسطو و همراه با نظریات افلاطون است. در بعضى مباحث، نظریات «دیویدراس» را هم اضافه کردهایم. (Taylor, 1943)این کتاب شامل پنج بخش به ترتیب ذیل است:
1. زندگى و آثار 2. طبقهبندى علوم 3. فلسفه اولى 4. طبیعیّات 5. حکمت عملى.
1. زندگى و آثار
در بخش اول، مؤلف با مقایسه فلاسفه با شعراء درباره شخصیت فیلسوفان و مقدار شناختى که مردم از آنها دارند، خاطر نشان مىکند که شخص اهل مطالعه (Well read)به کسى مىگویند که با نثر و نظم شاعران آشنا باشد، گرچه با فلاسفه بزرگ هیچگونه آشنایى نداشته باشد، در عین حال، شمار اندکى از فیلسوفان بودهاند که بر تفکر و فرهنگ اروپاییان تأثیر جدّى داشتهاند و در میان این تعداد اندک ارسطو جایگاه مهمى دارد.
تیلور هدف از تألیف کتاب را کمک به خوانندگان آثار ادبى عنوان مىکند، که آشنایى مختصر با ارسطو براى آنها ضرورى است.
زندگى ارسطو
بنابر تأکید مؤلف در مقام مطالعه نظریات ارسطو، لازم است که به اوضاع سیاسى اجتماعى و وضعیت خانوادگى او توجه کنیم، براى مثال جامعه عصر او در بعضى نظریات سیاسى و یا موروثى بودن پزشکى، در تفکر زیست شناسانهاش مؤثّر بوده است. آنگاه مختصرى از زندگى ارسطو از هفده سالگى، و ورودش به آکادمى تا همراهىاش با هرمیاس و ازدواج با پویتاس را بازگو مىکند. مؤلف تأثیر کامل ارسطو را بر اسکندر که پلوتارک (Plutarch)مدعى آن است، بعید دانسته و مىگوید: بر فرض پذیرش، این تأثیرپذیرى و همدلى بین استاد و شاگرد اندک بوده است. سپس به ادامه حیات ارسطو از مرگ افلاطون تا تأسیس لوکیوم (Lyceum) و از ورود کالیستنس (Callisthenes) به مرکز جنگى اسکندر و اعدام او، و سوء ظن اسکندر به ارسطو، تا حدّى که فکر حمله به هند باعث انصرافش از انتقام و جنایت در حق ارسطو شده، مىپردازد.
تیلور به زندگى سخت فیلسوف در این ایام اشاره مىکند که هم مورد خشم اسکندر واقع شد و هم از طرف مردمى که حکومت مقدونى و ایدههاى اسکندر را ناشى از تعلیمات او مىدانستند مورد انتقام قرار گرفت. براى آنکه جام شوکران سقراط تکرار نشود، ارسطو به زادگاهش کوچ کرد و یک سال بعد درگذشت.
آثار ارسطو
مؤلف پس از ذکر نسبتا طولانى مسائل زندگى ارسطو، در باب آثارش بسیار مختصر بحث کرده است. و از آنجا که افلاطونى است، ضمن تمجید از سبک ادبى آثار افلاطونى، آثار ارسطو را فاقد جذّابیت مىداند. اما سریعا داورىاش را به این نحو اصلاح مىکند که بنابر شواهد خارجى و دلایل درونى، آنچه از ارسطو براى ما باقى مانده، آثار تخصّصى اوست که بعدها شاگردانش جمعآورى و یا تقریر کردهاند. پس خاطر نشان مىکند که تمجید سیسرو (Cicero) از آثار ارسطو مربوط به محاورات و قوانین اساسىاى است که تنها یک مورد از آن به جاى مانده است.
2. طبقهبندى علوم
مؤلف، در بخش دوم، ضمن بیان تعریف فلسفه از نگاه ارسطو، مىگوید: «به نظر او، فلسفه دانشى است که تنها ابزار براى غایات مفید نیست، بلکه دریافت آن به خاطر کنجکاوى یا حیرت انسان است، که تحقّق کامل این امر فطرى وقتى است که انسان به مدارج همه جانبه تمدن رسیده باشد». (Toylor, 1943 : 14) آنگاه تیلور سیر تاریخ علمى یونانیان را از ستارهشناسى و هواشناسى تا اعداد و اشکال و وصول به تأمّل نظرى و فلسفه بیان مىکند.
ارسطو در طبقهبندى علوم به لزوم تفکیک فلسفه از جدل و سفسطه تأکید مىکند، و در فرق میان علم یا فلسفه، با جدل و سفسطه مىگوید:
دیالتیک، هنر استدلال از مقدماتى است که صدق یا کذبشان تأثیرى در استدلال جدلى ندارد و مقدمات محتمل یا موجّه براى آن کافى است، ولى در فلسفه (علم) که به کارگیرى فاهمه در کشف حقیقت است، به دنبال حقیقت هستیم و لذا باید مقدمات آن صادق باشند. (Ibid : 15)
آنگاه تیلور شاخههاى متفاوت علوم را از نظر ارسطو بیان مىکند. مهمترین آنها تقسیم علم به نظرى و عملى است که در غایت، موضوع و نتیجه با هم متفاوت هستند:
غایت فلسفه نظرى دانستنِ فقط است، ولى هدف فلسفه عملى دانستنِ صرف نیست، براى مثال شناخت انسانها در حکمت عملى براى ارضاى تمایل عقلانى صرف نیست، بلکه به دنبال نظام درست تعلیم و تربیت و حکومت هستیم، از این رو، ارسطو علم سیاست و اخلاق را جزء علوم عملى مىداند.
موضوعات فلسفه عملى صرفا امور ممکن الوجودند، ولى در فلسفه نظرى با حقایق ثابت سر و کار داریم، از این رو، به نظر ارسطو، علم اقتصاد و پزشکى از علوم عملى هستند.
نتایج علم نظرى، حقایق کلى است که با ضرورت منطقى از اصول بدیهى قابل استنتاجاند، ولى نتایج فلسفه عملى، کلى نیستند، بلکه قواعد عامى هستند که در اغلب موارد صحیحاند.
در باب تقسیم فلسفه نظرى، دیدگاه افلاطون این است که در فلسفه هیچ شاخهاى وجود ندارد و همه علوم استنتاجاتى از اصول نهایى هستند که موضوع دیالکتیک واقع مىشوند، به نظر ارسطو، فلسفه نظرى داراى سه شاخه است؛ فلسفه اولى، ریاضیات و طبیعیات.
فلسفه اولى که در قرون وسطا «مابعدالطبیعه» (Metaphysica) نامیده مىشد، در مورد موجودات فاقد جسم و شکل و منزّه از هرگونه تغییر و بهویژه خداى ارسطو (محرک نامتحرک) بحث مىکند، و با «موجود بما هو موجود» (Being qua Being)سر و کار دارد.
حوزه ریاضیات نسبت به فلسفه اولى محدودتر است، زیرا موضوعاتش «هستى بما هو هستى» نیست. موضوعات فلسفه اولى از غیر مادى و فاقد حرکت هستند، موضوعات ریاضى مستعد حرکت نیستند، ولى ذاتىِ مادهاند و وجود قابل انفکاک ندارند.
طبیعیات در باب موضوعات مادى و متحرک بحث مىکند، از این رو، داراى محدودترین حوزه بوده اصول موضوعه و متعارفهاش نسبت به ریاضیات و فلسفه اولى سادهتر است.
به نظر تیلور، ارسطو فلسفه عملى را به چند شاخه تقسیم نکرده و تقسیم آن به روانشناسى، اخلاق، اقتصاد و سیاست را محققان بعد از او انجام دادهاند. همچنین به نظر او، تقسیم علم از نظر ارسطو دو بخشى بود و تقسیم سهگانه نظرى، عملى و تولیدى کار شارحان است. آنها این غفلت ارسطو را با افزودن خلق هنرى تکمیل کردند و قصدشان این بود که فن شعر و خطابه ارسطو را در طبقهبندى جاى دهند.
از دیدگاه مؤلف، در کتابهاى ارسطو هیچ مجوّزى براى پذیرش تقسیم سهگانه نداریم و فن خطابه و شعر اگر به نحو درست بیان شوند، هیچ مشارکتى با فلسفه ندارند و به فرض که ارسطو فلسفه هنر مىداشت، فن شعر و خطابه جزء آن نبودند.
البته دیویدراس در آغاز کتابش تقسیم سه بخشىِ نظرى، عملى و تولیدىِ خود ارسطو را قبول دارد که هدف از آنها به ترتیب عبارت است از: دانش، رفتار و ساختن اشیاى سودمند. (Ross, 1974 : 20)
منطق صورى
تیلور در باب منطق مىگوید: در طبقهبندى ارسطو، منطق یا «تحلیل» ارسطو هیچ جایگاهى ندارد، چون روش اثبات همه علوم و خود یک علم آلى و ابزارى است و جزئى از فلسفه نیست، از این رو، مجموعه آثارش در منطق ارغنون نامیده شد.
نظر تیلور و دیویدراس در اینجا هماهنگ است. به نظر راس، نام «منطق» براى ارسطو شناخته نبود و کلمه Logicaبیشتر به معناى دیالکتیک بود تا منطق، اسکندر نیز نخستین فردى است که کلمه لوگیکه را در منطق به کار برده و اسم خود ارسطو براى منطق «تحلیلات» است. (Ibid)
تیلور پس از این اظهار نظر کوتاه در ده صفحه گزارشى از منطق صورى ارائه مىدهد که به نظر او، اصالت ارسطویى دارند و به وسیله شارحان بعدى اضافه نشدهاند، البته متذکر مىشود که مُبدع قیاسهاى شرطى رواقیّون هستند.
مؤلف، تعریف ارسطو را از قضیه، یعنى صورتى که بتوان آن را صادق یا کاذب نامید، و سپس طبقهبندى ارسطو را از حدود که بر طبقهبندى محمولات مبتنى است، و طبقهبندى قضایا را براساس نوع ارتباط میان موضوع و محمول بیان مىکند، و ضمن گزارشى از فهرست مقولات ارسطویى، جوهر، کیفیت، کمیت و نسبت را چهار مقوله عمدهاى مىداند که از آنها بحث کرده است. همچنین مکان، وضع، ملک، فعل و انفعال را ذکر مىکند که مجموعا به عدد ده بالغ مىشود.
او براساس دیدگاه افلاطونىاش اظهار مىدارد که در یکى دو فقره از آثار افلاطون، شمارش شبیه با این فهرست ارسطو دیده مىشود، و احتمال مىدهد که ارسطو آن را از افلاطون اخذ کرده باشد. از نظر دیویدراس، ارسطو کمابیش همه این مقولات را نام برده است، اما به نظر مىرسد که او بعدا به این نتیجه رسیده باشد که «وضع» و «ملک» مفاهیمى نهایى و تحلیلناپذیر نیستند. او برخلاف تیلور معتقد است که هیچ شاهدى بر این که ارسطو مقولات را از آکادمى اقتباس کرده باشد وجود ندارد، البته مىپذیرد که افلاطون به بعضى از مقولات اشاره ضمنى دارد، اما هرگز به صورت نظاممند مطرح نکرده است. (Ibid , 22)
تیلور سپس طبقهبندى پنجگانه ارسطو را براساس رابطه موضوع و محمول بیان مىکند؛ یعنى حدّ تام، عرض خاص، جنس، فصل، و عرض عام. این طبقهبندى با تعدیلهاى اساسى که فرفروریوس انجام داد، در منطق قرون وسطا به عنوان «کلیات خمس» (Five words)مطرح شد. آنگاه ضمن بیان این که تعریف حقیقى به نظر ارسطو باید همیشه براساس جنس و فصل باشد، اقسام تعریف از نظر او را بیان مىکند که عبارتاند از:
تعریف واقعى، تعریف اسمى، تعریف اثباتناپذیر حدّ نخستین، همچنین در مبحث قضایا، تقسیم قضیه از نظر ارسطو براساس کمیت و کیفیت، و جهات قضایا از نظر او به ممکنه، مطلقه و ضروریّه را به نحو مختصر بیان مىکند. در باب استنتاج، ضمن بیان تعریف قیاس ارسطویى به این که «در آن امور معیّن پذیرفته شده (مقدمات)، امورى متفاوت از خودشان را به نحو ضرورى نتیجه مىدهند»، گزارشى از اشکال اربعه در منطق ارسطو ارائه مىدهد و این که شکل اول کامل است و شکل دوم و سوم تنها با تحویل به شکل اول قابل دفاعاند و ارسطو آنها را «ناقص» مىنامد، شکل چهارم را ارسطو به رسمیت نمىشناخت و آنها را گزارههاى تحریف شده شکل اول مىدانست.
تیلور و راس در این که ارسطو قیاسات شرطى را مثل قیاسات حملى، مطرح نکرده است، متّفقاند، اما راس تصریح مىکند که گرچه ارسطو قیاس شرطى را به عنوان نوع خاصى از قضایا بررسى نکرد، دو نوع استدلال از فرض (Exhypoth) را بیان کرده است. (Ibid , 36)
در بخش استقرا، مؤلف شرایط استقراى تام را از دیدگاه ارسطو و اولین بهکارگیرى استقرا به وسیله سقراط و نیز انتقاد فرانسیس بیکن را بر آن دو، مطرح مىکند. ارسطو هیچگاه استقرا را به عنوان «برهان» (Proof) تلقى نمىکرد، چون همه مصادیقش نمىتواند بررسى شود. او استدلال از جزئى به کلى را استقرا و از کلى به جزئى را قیاس نامید.
نظریه معرفت
در بخش معرفتشناسى، تیلور مىگوید:
با این که ارسطو سعى مىکند بر تمایزاتش با افلاطون تأکید کند، به گونهاى که نشان دهد به نظریهاى کاملاً طبیعى و تجربى معتقد است، اما در هر حال، نتایج نهایىاش نوعا تحت تأثیر افلاطون است. تنها تفاوتش با افلاطون در گرایش طبیعتگرایانه اوست که باعث لغزشهاى فراوان شده است.
مؤلف، بنیادِ نظریه معرفت افلاطون را بر تمایز بین ادراک حسى و معرفت علمى معرفى مىکند. به نظر افلاطون، علم حقیقى ریاضیات محض است. عدم اطمینان به ادراک حسى علت عدم معرفت علمى در باب محسوسات است و معرفت ما از عالم، تقریبى (Approximate) و شبه معرفت است و همه آنچه به نام علم داریم تنها ما را به مثال مطلق متذکر مىشود.
اساس معرفتشناسى افلاطونى بر دو نکته استوار است:
1. علم، به اعیان و روابط آنها که کاملاً عقلانى باشند، مىپردازد و دادههاى حسى هیچ دخالتى در ساختار علمى ندارند.
2. مثال یا کلى از طریق انتزاع ویژگىهاى مشترک اشیاى محسوس حاصل نشده و کلىاى جداى از جزئیات است.
تیلور در توصیف نظریه معرفت ارسطو مىگوید که آن با کنار زدن نظریه افلاطون شروع شده است. به نظر ارسطو، علم هیچ احتیاجى به مُثُل (Ideas) ندارد و آنها چیزى جز استعارات شاعرانه نیستند.
به نظر مؤلف، معرفتشناسى ارسطو از طبیعتگرایى آغاز شده و به افلاطون گرایى ختم مىشود، چون به نظر ارسطو، کلى از طریق انتزاع خصایص مشترک مصادیق حاصل مىشود و همه متعلّقات معرفت، واقعیات جزئى محسوس به ادراک حسى هستند، پس ارسطو، مثل بعضى تجربهگرایان معاصر باید به عدم صدق قضایاى ریاضى معتقد مىشد، اما مىبینیم که او قضایاى ریاضى را صادق مىداند و این چیزى نیست جز تأثیر بیست ساله آکادمى افلاطون که ریاضیات را والاترین نوع شناخت مىدانست.
علم از نظر ارسطو معرفت مُبرهن است که همیشه با واسطه مقدمات است و علم داشتن، یعنى دانستن اشیا از طریق «دلایل چرایى» آنها، و در نهایت، ارسطو مىپذیرد که «ادراک حسى به تنهایى حقیقت علمى را به ما نمىدهد، زیرا تنها مىتواند ما را به وجود امر واقعى مطمئن سازد، و نمىتواند امر واقع را با نمایش ارتباطش با بقیه نظام حقایق، تبیین نماید». (Iaykor, 34)
به نظر ارسطو، علم از سه مؤلّفه تشکیل مىشود:
1. طبقه معیّنى از اشیا که موضوع پژوهش علم را تشکیل مىدهند.
2. تعدادى اصول موضوعه و پیش فرض که باید سرآغاز استدلالمان باشند.
3. خصوصیات معیّنى از اشیا تحت بررسى و عوارضى که در باب اعیان هستند.
اصول موضوعه یا اولین اصل هر علمى باید برهانناپذیر باشد و نمىتوان آنها را با مقدمات سادهتر اثبات کرد، زیرا نیازمند سلسله براهین نامحدود متوالى خواهند بود، اما این که معرفت ما درباره آنها چگونه حاصل مىشود، ارسطو مىگوید که عقل، این حقایق را به نحو شهودى به عنوان امر بدیهى درک مىکند و در جواب دیگر، آنها را نتیجه استقرا از تجربه حسى مىداند. این دو جواب باعث مىشود که ارسطو را تجربى مسلک یا افلاطونى لحاظ کنیم.
تیلور دلیل این تناقض ظاهرى را پاسخ واحد ارسطو به دو سؤال متفاوت مىداند؛ یعنى:
1. چگونه مىتوان تفکّر درباره اصول موضوعه را شروع کرد؟
2. چه شاهدى بر صدق اصول موضوعه داریم؟
استقرا از تجربه، جواب پرسش اول، و شهودى بودن آنها پاسخى براى دومى است.
فرق ارسطو با تجربهگرایان این است که آنها پاسخ اول ارسطو را در جواب به هر دو سؤال کافى مىدانند. تیلور خاطرنشان مىکند که تجربهگرایانى مثل جان استوارت میل که کبراى قیاسشان نیز با استقراى ناقص اثبات شده، دچار تناقض شدهاند، اما ارسطو از آن اجتناب کرده است.
ارسطو در جواب به این اشکال که چطور اصول موضوعه برهانناپذیر را بدیهى مىدانید، در حالى که شخصى دیگر در صدق آنها مردّد است، از روش دیالکتیکى استفاده مىکند، زیرا این اصول استدلالناپذیر نیست و تنها مىتوان پیامدهاى انکار، براى مثال اصل تناقض را برشمرد، از این رو، از دیدگاه تیلور اهمیت استدلال جَدَلى در نظام ارسطویى به دلیل دفاع از اصول برهانناپذیر است.
3. فلسفه اولى
مؤلف ضمن بیان این که فلسفه اولى از نظر ارسطو «علمى است که به بررسى آنچه صرفا بارزهاش وجود است و به خصوصیاتش بما هو مىپردازد»، (Ibid , 41) نمایاندن اصول علوم متفاوت و دفاع جدلى از آنها را نیز کار فیلسوف مىداند.
سپس با بیان دو معناى وجود، بحث درباره همه آنها را وظیفه فلسفه اولى مىداند، اما به طور خاص، فلسفه اولى درباره ویژگى نحوهاى از وجود که به جواهر متعلّق است، بحث مىکند.
آنگاه به دو معناى «جوهر» از نظر ارسطو اشاره مىکند:
1. جوهر به عنوان یکى از مقولات به معناى انواع واقعى در طبیعت است و در این معنا جواهر طبقه خاصى از موجودات هستند. به نظر ارسطو، جوهر از سه جهت مىتواند جداى از بقیه مقولات باشد، و در مقام تعریف، و از نظر معرفتى بر سایر مقولات مقدّم است و آنها فقط فرعیّات و لوازم وجودند.
2. به معناى دوم، جوهر فردى شىء کاملاً جزئى است که صرفا موضوع حمل واقع مىشوند، آنها ثابتات وجودند، (Invariants Of Existence) گرچه تغییرات و فرایندها در میان آنها رخ مىدهد و بر یکدیگر فعل و انفعال دارند و در کیفیاتشان در نوسان هستند، اما مادام که آنها وجود دارند و از حیث عدد، واحد و در تمام این تغییرات یکسان هستند، وجودشان اساسىترین شرط وجود عالم است.
جالب است که دیویدراس تأکید بر فرق جواهر فرد و کیفیات و نِسَب را یکى از مهمترین نکات اندیشه ارسطو در مواجهه با افلاطونیان مىداند (Ross,166 - 167) اما تیلور هیچ اشارهاى به این استقلال رأى ارسطو نمىکند.
در جواب به این سؤال که مؤلّفه جواهر فردى چیست؟ مهمترین نظریات ارسطو، یعنى تمایز بین ماده و صورت که در آن جهان به نحو ایستا لحاظ مىشود، و تمایز بین بالقوّه و بالفعل که در آن جهان به نحو پویا مورد نظر است، و معانى اربعه کلمه علت، مطرح مىشود.
ماده و صورت
از دیدگاه ارسطو، در هر شىء جزئى مىتوان بین دو مؤلّفه تمایز قائل شد؛ مادهاى که از آن تشکیل شده و قاعده ساختار یعنى صورت که آن را احاطه کرده است. آنها در اشیاى جزئى به نحو غیر قابل انفکاک متحدند و پهلو به پهلو، آن طور که شیمىدانها مىگویند، قرار نگرفتهاند.
گرچه دیوید راس سعى مىکند در این بحث کاملاً نظر ارسطو را از افلاطونیان متفاوت و ابتکارى نشان دهد(Ibid, 168) اما تیلور لغتى را که براى صورت به کار گرفته شد، به همان معناى افلاطونىاش که مرتبط با معناى ریاضى است، یعنى «شکل نظم یافته» (Regular Figure) مىداند.
از نظر ارسطو، ماده و صورت متضایف (Correlative) هستند؛ یعنى ماده باید تعیّن نهایىاش را اخذ کند و صورت، تعیّن نهایى اوست و در نهایت، ماده نهایى بسیط همه اشیاى جزئى در سراسر جهان یکى و یکسان است، حتى ماده اولیه بدون صورت هیچگاه به نحو بسیطش یافت نمىشود.
بالقوّه و بالفعل
پس از تقابل ماده و صورت، به بیان تقابل بالقوّه و بالفعل از نظر ارسطو مىرسیم. از آنجا که ارسطو دریافته که مفهوم «بالقوّه بودن» تعریفناپذیر است،از این رو، ماهیّت آن را با طرح کردن مثالهاى جزئى، مثل نطفهاى که به بچه تبدیل مىشود، و بذر گیاهى که به گیاهِ رشد یافته نموّ مىیابد، تعریف مىکند.
در توضیح بالقوّه و بالفعل ارسطو از ماده و صورت استعانت مىگیرد و مىگوید: جوهر فردى به واسطه صورتى تعیّن مىیابد که فعلیت براى ماده توسعه نیافتهاى است که بالقوّه است. ارسطو روند حرکت را از بالقوّه بودن به سوى غایتى مىداند که فعلیت است و مؤلف، این گرایش اُرگانیکى را کلید مواجهه با مسئله «غایت حقیقىِ» زندگى در اخلاق ارسطو مىداند. ظاهرا ارسطو در مقابل مگاریان، که وجود «قوّه» را منکر بودند و مىگفتند هرچیزى یا حالت خاصى دارد یا ندارد و این تمام سخن در این باب است، بر بالقوّگى تأکید مىکند.
علل اربعه
در بحث علل اربعه، تیلور بر این نکته تأکید مىکند که این نظریه از دیدگاه ارسطو راه حلّ پرسش اصلى در فلسفه یونان است. این پرسش که علل نظم جهان چیست؟ یعنى مسئول واقعیت وضع چنین و چنان اشیایى که وجود دارند، چیست؟
چهار جواب به نظر ارسطو مفروض است:
1. ماده یا علت مادى شىء.
2. قانونى که براساس آن شىء رشد مىکند یا علت صورى.
3. نقطه آغاز جریان، یعنى عاملى که با آن انگیزه توسعه آغاز مىشود، که ارسطوئیان بعدى علت فاعلى نامیدند.
4. نتیجه کامل جریان، یا علت غایى.
آنگاه مؤلف ضمن بیان تأثیر علل اربعه در اشیا و تولیدات، به اتحاد صورت، علت فاعلى و غایى در طبیعت و هنر اشاره مىکند، همچنین به معناى کلمه Cause و رابطه علّى از نظر ارسطو و اهمیت غایت و دیدگاه غایتانگارانه در سراسر فلسفه او مىپردازد.
نکته دیگرى که اشاره مىکند طبقهبندى علل فاعلى ارسطویى تحت سه اصل طبیعت، عقل (نفس) و تصادف (Chance) است. تصادف یا علیت اتفاقى منحصر به موادى است که از جریان عام طبیعت استثنا شدهاند.
دیویدراس در این بحث تفاوت تصادف و بخت را از نظر ارسطو روشن کرده و به نواقص بحث ارسطو در باب بخت مىپردازد، (Ibid , 126-128) اما تیلور به این تفاوت اشارهاى نکرده است.
در مبحث حرکت، مؤلف به تعریف حرکت از نظر ارسطو پرداخته و اضافه مىکند که متحرک بودن فاعل ضرورى نیست و ایجاد حرکت در چیزى دیگر ضرورىِ فاعل است، آنگاه به بیان اهمیت حرکت و محرّک نامتحرک در فلسفه ارسطو مىپردازد. ارسطو از اقسام حرکات، یعنى پیدایش، زوال، تغیُّر، افزایش و نقصان، حرکت مکانى، انتقال و دوران، حرکت مکانى را بنیادىترین حرکات مىداند.
اَزلیّت حرکت
آنگاه تیلور اَزَلى بودن حرکت از نظر ارسطو را بیان کرده و مىگوید: حتى سنت توماس که قائل به خلقت از عدم بوده، اَزَلى بودن جهان را قابل دفاع مىداند، هرچند از نظر او، صدقش باید با وحى معلوم شود.
به نظر ارسطو، اَزَلیّت (Eternity) فرایندهاى طبیعى مستلزم وجود یک یا چند منشأ اَزَلى براى حرکت است؛ یعنى از استمرار حرکت، به یک مبدأ یا مبادى دائمى پى مىبریم، ارسطو این مبدأ را «محرّک نامتحرک» (Unmoved mover)مىنامد، که همان خداى ارسطویى است.
خدا
مؤلف در باب خداى ارسطو و صفاتش و نقش آن در جهان مىگوید:
خدا موجود واحد غیر متغیّر، و محرک اَعْلى است که شوق جهان را براى حرکت برمىانگیزاند؛ یعنى خدا بدون اینکه خودش متحرک باشد با خیر بودنش عالم را به حرکت وامىدارد، اما او خداوند را خالق عالم نمىداند.
تیلور ضمن مقایسه خداى افلاطونى و خداى ارسطویى، خداى افلاطونى را ناظر بر جهان و مربّى همه موجودات مىداند، اما خداى ارسطویى فقط به خود مىاندیشد و به همان مقدار که از ایفاى نقش قادر متعال دور است از خالق بودن هم دور است.
دیویدراس در این جا تقریبا با تیلور هم رأى است و تفسیر الهى برنتانو (Brentano) از خداى ارسطویى را شکست خورده، و خداى ارسطویى را فاقد نقش خالق یا مشیّت عالم مىداند.
به نظر راس، علاوه بر برهان حرکت، ارسطو در محاوره «درباره فلسفه» استدلالى براى اثبات خدا دارد که مىتوان به عنوان منشأ برهان وجودى به حساب آورد، اما برهان حرکت او را کاملاً فلسفى و به دور از ایدههاى دینى عامیانه مىداند. (Ibid , 184-186)
4. طبیعیّات
تیلور بحث فیزیک را با انتقاد شدید از ارسطو شروع مىکند و معتقد است که نظریه «زمین مرکزى» (Central Position Of the earth) و ثبات آن قرنها یکى از عوامل رکود علم نجوم بود، و احتمال مىدهد که نظریه کپرنیکى از آکادمى افلاطون نشأت گرفته باشد، چرا که او به حرکت زمین اعتقاد داشت.
همچنین به نظریات مخالف افلاطون و ارسطو در این که عضو اصلى بدن چیست، مىپردازد و نظر افلاطون را مبنى بر این که مغز اصلى است، بر نظر ارسطو که قلب را عضو اصلى مىدانست، ترجیح داده و دیدگاه فرانسیس بیکن را که قداست ارسطو را یکى از مهمترین موانع پیشرفت علم طبیعى مىداند، مطرح کرد. (Taylor, 62)
به نظر مىرسد که دیویدراس با سکوتش در باب حرکت زمین از نظر ارسطو، با تیلور هم رأى باشد.
مؤلف براى تعیین حوزه فیزیک بهترین روش را تمایز آن از مصنوعات حوزه هنر مىداند، و سپس حقیقت بنیادى حاضر در طبیعت از نظر ارسطو، یعنى تغییر روند (جریان) و حرکت را توضیح مىدهد. از دیدگاه ارسطو، آنچه به وسیله طبیعت است، متولد مى شود و رشد مىکند و آنچه نتیجه صنعت است، ساخته مىشود.
تیلور بحث ارسطو را درباره مکان جدّا ضعیف دانسته و معتقد است که مسائلى مثل واقعى یا پدیدارى بودن مکان براى ارسطو مطرح نبودهاند، آنگاه تعریف ارسطو از مکان و مکان مطلق را بیان مىدارد، اما بحث ارسطو را در باب زمان اندیشمندانه مىداند، این در حالى است که دیویدراس بحث او را در باب مکان مىستاید.
حرکت متداوم و افلاک
ارسطو در بحث حرکت «افلاک» (Sphers) بىهمتایى خداوند را دلیل بر یگانگى حرکات کلى مىگیرد؛ یعنى چون منشأ حرکت و متعلّق آن واحد است، از این رو، حرکت به طور مکانیکى باید بسیط باشد.
تیلور، اعتقاد ارسطو به دو شکل حرکت بسیط، یعنى حرکت در طول خط مستقیم و حرکت دَوَرانى را به دور محور، نادرست دانسته، اما علت این تقسیم را اثبات حرکت مستقیمالخط مىداند. آنگاه به بیان نظریات ارسطو در باب حرکت «رفت و برگشت» (Toand Fro)، حرکت متحرک اول، پیدایش شب و روز به عنوان نتیجه حرکت انتقالى کل عالم به دور محورى که از مرکز زمین عبور مىکند، حرکت سیارات و تعداد افلاک مىپردازد و تشابهات و دو تفاوت عمده نجوم ارسطو را با نجوم قرون وسطا بیان مىکند. دو تفاوت عمده عبارتاند از:
1. تعداد «کُرات» در ارسطو و فلاسفه قرون وسطا متفاوت است.
2. قرون وسطاییان فلکهاى بیشترى بین زُحل و متحرک اول جاى دادند.
مؤلف، انتساب نظریه ارسطویى 55 فلک را به همه یونانیان نادرست دانسته است، زیرا آنها در آکادمى افلاطون صرفا فرضهاى جنبشى هستند، اما ارسطو با تبدیل این مفروضات به حقیقت فیزیکى، قهقرایىترین گام را در تاریخ علم ماندگار کرد.
ماده آسمانى و ماده زمینى
ارسطو به دو نوع ماده قائل بود؛ ماده آسمانى یا اَثیر، که به طور مستدیر مىچرخد و ماده زمینى که در خط مستقیم حرکت مىکند. تغییرپذیرى منحصر به ماده زمینى است و افلاک تغییرناپذیرند. به نظر مؤلف، بخش عظیمى از زندگى گالیله براى ابطال و ردّ این نظریات صرف شد، و هیچکس قبل از ارسطو مواد آسمانىِ متفاوت از ماده زمینى را فرض نکرده بود.
تیلور در ادامه نظر ارسطو را در باب خلأ و وزن بیان کرده و دیدگاه او را در مورد وزن یکى از موانعى مىداند که علم تجربىِ قرن هفدهم با آن به مقابله برخاست. تمایز مطلق بین حرکت به سوى بالا و حرکت به سوى پایین و مکان مخصوص عناصر از نظر ارسطو، نکات بعدى کتاب هستند.
زیستشناسى
مؤلف در بخش زیستشناسى که مختصرترین موضوع کتاب است، تنها به نظریه ارسطو در تمایز بین حیوانات کامل و ناقص و نقش والدین در موجود جدید مىپردازد، اما دیویدراس نسبتا به طور مفصّل به زیستشناسى ارسطو که از دیدگاه او بعضى نظریاتش براى محققان بعدى تحسین برانگیز بوده، مىپردازد. (Ibid , 113)
روانشناسى
در بحث روانشناسى، مؤلف پس از توجیه دلیل این که روانشناسى از نظر ارسطو، جزء فیزیک است، دو نکته را ذکر مىکند که براى فهم نظریات ارسطو لازم است:
1. معناى روح یا روان [Psyche] در فلسفه یونان.
2. توجه به تعریف «نفس» و نسبت آن با بدن در بیان ارسطو.
آنگاه در باب درجات حیات روانى، سه مرحله حیات تغذیهاى، حسى و هوشیارانه را ذکر کرده که از دیدگاه ارسطوى به ترتیب آنها را در گیاهان، حیوانات و انسان بروز مىکنند.
احساس
درک حسى از نظر ارسطو و فرایند ادراک براساس آن در حواس پنجگانه، نکته بعدى است که مؤلف بیان مىکند.
در بخش محسوسات مشترک و عضو حسى مشترک، تیلور، نظر ارسطو را در باب چگونگى عمل قلب به عنوان عضو حسى مشترک، و دستگاه حسى مشترک که در قلب جاى دارد، و حس مشترک براى آگاهى از گذر زمان بیان کرده، و تخیّل را وظیفه دستگاه حسى مشترک مىداند.
در بحث اندیشه [فکر]، مؤلف نظر ارسطو را در باب معناى فکر، تفاوتش با صُورَ خیال، نسبت فهم با پنداشتهاى ذهنى، جایگاه فاهمه و نقش آن در تفکّر بیان کرده و ارسطو را به دلیل این دیدگاهش که کلیات حقیقتا در اشیا وجود دارند، از تجربى مسلکان متمایز مىکند، اما از آن جهت که شناختِ ناشى از ترکیب حقایق و قوانین بنیادى، کارکرد ذهن نیست، او را با تجربهگرایان موافق مىداند.
عقل فعال
تیلور در بخش عقل فعّال، ادعا مىکند که به شگفتآورترین تناقضات این طبیعتگرا (natrualistic) و روحگرا (spiritualist) برمىخوریم. به نظر ارسطو، معناى دیگرى از کلمه «اندیشه» وجود دارد که در آن اندیشه حقایق مُدْرَکش را مىآفریند و منظور او عقل فعّال است، که غیر منفعل و منفکّ از ماده و سرمدى است و در مقابل آن، عقل منفعل فناپذیر است. از آنجا که خود ارسطو تعبیر «عقل فعّال» را به کار نبرد، بعدها تفسیرهاى متفاوتى از آن به عمل آمد.
در تفسیر عقل فعّال ارسطویى، تیلور سه دیدگاه از اسکندر افرودیسى، ابن رشد و تومیستها را نقل مىکند. (Taylor, p.87)
حکمت عملى
در بحث حکمت عملى، ارسطو متذکر مىشود که نباید احکام قطعى حکمت نظرى را در اینجا هم انتظار داشته باشید، زیرا علم عملى با «چیزهایى که ممکن است به نحو دیگرى باشند»، (who may be otherwise) مرتبط است و اگر بتوانیم قواعدى حاوى خیر وضع کنیم، کافى است.
از دید ارسطو، هنر عملىِ برتر، سیاست است، و هرگز خیر فردى جداى از خیر جامعه، یعنى سیاست نیست، و خیر در زندگى سعادتمندانه است.
در این که زندگى سعادتمندانه چیست؟ مؤلف سه شرط آن را از دیدگاه افلاطون بیان کرده و تعریف آن را به «زندگى مطابق با بهترین و کاملترین کمال» واجد شرایط افلاطونى مىداند. آنگاه تعریف ارسطو را از زندگى سعادتمندانه، یعنى پیروى از قانون بیان کرده و لازمه آن را دانستن «قاعده صواب» (right rule) و پیروى از آن مىداند.
سپس مؤلف انواع خیر را از نظر ارسطو، یعنى خیر اخلاقى و عقلانى و راههاى وصول به آنها، راههاى تمییز بین عادات صحیح و غیرصحیح، و معناى حدّ وسط را بیان کرده است. حدّ وسط ارسطویى براى همه موارد یکسان نیست، بلکه حدّ وسط نسبت به خودمان است و با سرشتهاى متفاوت و افراد متفاوت فرق مىکند. به نظر ارسطو، خیراخلاقى شرط مقدماتى خیر عقلانى است؛ یعنى با تحلیل خیر اخلاقى به خیر عقلانى مىرسیم. هدف نهایى آموزش خیر، ایجاد قضاوتى سازگار با روح قانون عقل در ماست.
از دیدگاه او، عمل اختیارى انسان، علت فاعلى رفتار اوست و تنها در دو مورد ممکن است که انسان مسئولیّت نداشته باشد: یکى جبر فیزیکى بالفعل نیروى قاهر و دیگرى جهل نسبت به شرایط مادى موضوع که ناشى از سهلانگارى قبلى انسان نباشد.
از نظر ارسطو، حکمت عملى همان عقل است که به نوعى در هدایت انسان براى ایجاد زندگى سعادتمندانه به کار گرفته شود. کمال عقلانى براى سیاستمدار ضرورى است؛ یعنى این که نه تنها باید قاعده خوب را بداند، بلکه قدرت تطبیق آن بر مصادیق متفاوت را داشته باشد، از این رو، روش حکمت عملى مثل حکمت نظرى قیاسى است.
در نهایت، ارسطو بهترین حیات را زندگى در دولتشهر، غایت همه آموزشهاى اخلاقى را پرورش شهروند خوب و زندگى عالمانه و حیات حکیم و دانشجو را لذّت بخشترین نوع حیات مىداند. مسیحیت قرون وسطا از این بیان ارسطو ضدّیت میان حیات نظرى و حیات عملى و تقدیم حیات نظرى بر عملى را برداشت کردند، که از نظر مؤلف، حیات نظرى قرون وسطایى با روح ارسطو نامأنوس است.
نظریه دولت
نظریه دولت ارسطو جزئى از حکمت عملى است، چرا که او اخلاق عمومى را جداى از اخلاق فردى نمىداند. دولت محصول قرارداد صرف نیست، بلکه سازمانى است که به وسیله پیمان میان افراد در جهت اهداف خاص به وجود مىآید.
تیلور، سه مرحله خانواده، جامعه روستایى و دولتشهر (the city state) و نحوه شکلگیرى دولت شهر، طبقات اجتماعى و اخلاق بردگى را از نظر ارسطو بیان مىکند.
ارسطو بربریّت را شأن ذاتى غیریونانیان مىداند و آنها را واجد استعدادى نمىداند که ارباب خویش باشند.
آنگاه مؤلّف، انواع حکومت، دولت مطلوب و مقبول را از نظر ارسطو، که اجتماعِ کوچک با فراغت، با حکومتِ اریستوکراسى، با سطح پرورشى عالى و بدون ثروت زیاد است، شرح داده است.
تیلور در مورد کتاب سیاست ارسطو، دولت قانونى و نظام حکومتى از دیدگاه او بحث کرده و حکمت عملى ارسطو را مىستاید، اما در موضوعات «خصیصه کمال اخلاقى» و «سعادت فرد» او را غلام صفتانه (slavishly) دنبالهرو افلاطون مىداند. سپس، بخشى از آراى تربیتى ارسطو را در باب نوع تربیت و روش آن، مراقبت از روح قانون اساسى، آموزش ابتدایى، آموزش دوره نوجوانى، تعلیم آزاد، آموزش عمومى، آموزش موسیقى به کودکان و فواید آن بیان مىکند.
تیلور ضمن مقایسه نظر ارسطو و افلاطون در باب موسیقى مىگوید: هر دو در این که موسیقى بر شخصیت کودک تأثیر زیاد دارد، متّفقاند، اما در باب آموزش موسیقىِ هیجانآمیز و غمانگیز اختلاف نظر دارند. ارسطو براى احساسىترین موسیقى ارزش پاک کننده براى نفس قائل است و افلاطون در جمهورى پیشنهاد مىکند که باید از اَشکال تندیابى جهت هیجانآمیز موسیقى و نمایشنامههاى غمانگیز اجتناب شود.
کتابنامه
1. Taylor, A.E , Aristotle , Edinburgh , 1974.
2. Ross, sir David , Aristotle , London , 1974.
1. زندگى و آثار 2. طبقهبندى علوم 3. فلسفه اولى 4. طبیعیّات 5. حکمت عملى.
1. زندگى و آثار
در بخش اول، مؤلف با مقایسه فلاسفه با شعراء درباره شخصیت فیلسوفان و مقدار شناختى که مردم از آنها دارند، خاطر نشان مىکند که شخص اهل مطالعه (Well read)به کسى مىگویند که با نثر و نظم شاعران آشنا باشد، گرچه با فلاسفه بزرگ هیچگونه آشنایى نداشته باشد، در عین حال، شمار اندکى از فیلسوفان بودهاند که بر تفکر و فرهنگ اروپاییان تأثیر جدّى داشتهاند و در میان این تعداد اندک ارسطو جایگاه مهمى دارد.
تیلور هدف از تألیف کتاب را کمک به خوانندگان آثار ادبى عنوان مىکند، که آشنایى مختصر با ارسطو براى آنها ضرورى است.
زندگى ارسطو
بنابر تأکید مؤلف در مقام مطالعه نظریات ارسطو، لازم است که به اوضاع سیاسى اجتماعى و وضعیت خانوادگى او توجه کنیم، براى مثال جامعه عصر او در بعضى نظریات سیاسى و یا موروثى بودن پزشکى، در تفکر زیست شناسانهاش مؤثّر بوده است. آنگاه مختصرى از زندگى ارسطو از هفده سالگى، و ورودش به آکادمى تا همراهىاش با هرمیاس و ازدواج با پویتاس را بازگو مىکند. مؤلف تأثیر کامل ارسطو را بر اسکندر که پلوتارک (Plutarch)مدعى آن است، بعید دانسته و مىگوید: بر فرض پذیرش، این تأثیرپذیرى و همدلى بین استاد و شاگرد اندک بوده است. سپس به ادامه حیات ارسطو از مرگ افلاطون تا تأسیس لوکیوم (Lyceum) و از ورود کالیستنس (Callisthenes) به مرکز جنگى اسکندر و اعدام او، و سوء ظن اسکندر به ارسطو، تا حدّى که فکر حمله به هند باعث انصرافش از انتقام و جنایت در حق ارسطو شده، مىپردازد.
تیلور به زندگى سخت فیلسوف در این ایام اشاره مىکند که هم مورد خشم اسکندر واقع شد و هم از طرف مردمى که حکومت مقدونى و ایدههاى اسکندر را ناشى از تعلیمات او مىدانستند مورد انتقام قرار گرفت. براى آنکه جام شوکران سقراط تکرار نشود، ارسطو به زادگاهش کوچ کرد و یک سال بعد درگذشت.
آثار ارسطو
مؤلف پس از ذکر نسبتا طولانى مسائل زندگى ارسطو، در باب آثارش بسیار مختصر بحث کرده است. و از آنجا که افلاطونى است، ضمن تمجید از سبک ادبى آثار افلاطونى، آثار ارسطو را فاقد جذّابیت مىداند. اما سریعا داورىاش را به این نحو اصلاح مىکند که بنابر شواهد خارجى و دلایل درونى، آنچه از ارسطو براى ما باقى مانده، آثار تخصّصى اوست که بعدها شاگردانش جمعآورى و یا تقریر کردهاند. پس خاطر نشان مىکند که تمجید سیسرو (Cicero) از آثار ارسطو مربوط به محاورات و قوانین اساسىاى است که تنها یک مورد از آن به جاى مانده است.
2. طبقهبندى علوم
مؤلف، در بخش دوم، ضمن بیان تعریف فلسفه از نگاه ارسطو، مىگوید: «به نظر او، فلسفه دانشى است که تنها ابزار براى غایات مفید نیست، بلکه دریافت آن به خاطر کنجکاوى یا حیرت انسان است، که تحقّق کامل این امر فطرى وقتى است که انسان به مدارج همه جانبه تمدن رسیده باشد». (Toylor, 1943 : 14) آنگاه تیلور سیر تاریخ علمى یونانیان را از ستارهشناسى و هواشناسى تا اعداد و اشکال و وصول به تأمّل نظرى و فلسفه بیان مىکند.
ارسطو در طبقهبندى علوم به لزوم تفکیک فلسفه از جدل و سفسطه تأکید مىکند، و در فرق میان علم یا فلسفه، با جدل و سفسطه مىگوید:
دیالتیک، هنر استدلال از مقدماتى است که صدق یا کذبشان تأثیرى در استدلال جدلى ندارد و مقدمات محتمل یا موجّه براى آن کافى است، ولى در فلسفه (علم) که به کارگیرى فاهمه در کشف حقیقت است، به دنبال حقیقت هستیم و لذا باید مقدمات آن صادق باشند. (Ibid : 15)
آنگاه تیلور شاخههاى متفاوت علوم را از نظر ارسطو بیان مىکند. مهمترین آنها تقسیم علم به نظرى و عملى است که در غایت، موضوع و نتیجه با هم متفاوت هستند:
غایت فلسفه نظرى دانستنِ فقط است، ولى هدف فلسفه عملى دانستنِ صرف نیست، براى مثال شناخت انسانها در حکمت عملى براى ارضاى تمایل عقلانى صرف نیست، بلکه به دنبال نظام درست تعلیم و تربیت و حکومت هستیم، از این رو، ارسطو علم سیاست و اخلاق را جزء علوم عملى مىداند.
موضوعات فلسفه عملى صرفا امور ممکن الوجودند، ولى در فلسفه نظرى با حقایق ثابت سر و کار داریم، از این رو، به نظر ارسطو، علم اقتصاد و پزشکى از علوم عملى هستند.
نتایج علم نظرى، حقایق کلى است که با ضرورت منطقى از اصول بدیهى قابل استنتاجاند، ولى نتایج فلسفه عملى، کلى نیستند، بلکه قواعد عامى هستند که در اغلب موارد صحیحاند.
در باب تقسیم فلسفه نظرى، دیدگاه افلاطون این است که در فلسفه هیچ شاخهاى وجود ندارد و همه علوم استنتاجاتى از اصول نهایى هستند که موضوع دیالکتیک واقع مىشوند، به نظر ارسطو، فلسفه نظرى داراى سه شاخه است؛ فلسفه اولى، ریاضیات و طبیعیات.
فلسفه اولى که در قرون وسطا «مابعدالطبیعه» (Metaphysica) نامیده مىشد، در مورد موجودات فاقد جسم و شکل و منزّه از هرگونه تغییر و بهویژه خداى ارسطو (محرک نامتحرک) بحث مىکند، و با «موجود بما هو موجود» (Being qua Being)سر و کار دارد.
حوزه ریاضیات نسبت به فلسفه اولى محدودتر است، زیرا موضوعاتش «هستى بما هو هستى» نیست. موضوعات فلسفه اولى از غیر مادى و فاقد حرکت هستند، موضوعات ریاضى مستعد حرکت نیستند، ولى ذاتىِ مادهاند و وجود قابل انفکاک ندارند.
طبیعیات در باب موضوعات مادى و متحرک بحث مىکند، از این رو، داراى محدودترین حوزه بوده اصول موضوعه و متعارفهاش نسبت به ریاضیات و فلسفه اولى سادهتر است.
به نظر تیلور، ارسطو فلسفه عملى را به چند شاخه تقسیم نکرده و تقسیم آن به روانشناسى، اخلاق، اقتصاد و سیاست را محققان بعد از او انجام دادهاند. همچنین به نظر او، تقسیم علم از نظر ارسطو دو بخشى بود و تقسیم سهگانه نظرى، عملى و تولیدى کار شارحان است. آنها این غفلت ارسطو را با افزودن خلق هنرى تکمیل کردند و قصدشان این بود که فن شعر و خطابه ارسطو را در طبقهبندى جاى دهند.
از دیدگاه مؤلف، در کتابهاى ارسطو هیچ مجوّزى براى پذیرش تقسیم سهگانه نداریم و فن خطابه و شعر اگر به نحو درست بیان شوند، هیچ مشارکتى با فلسفه ندارند و به فرض که ارسطو فلسفه هنر مىداشت، فن شعر و خطابه جزء آن نبودند.
البته دیویدراس در آغاز کتابش تقسیم سه بخشىِ نظرى، عملى و تولیدىِ خود ارسطو را قبول دارد که هدف از آنها به ترتیب عبارت است از: دانش، رفتار و ساختن اشیاى سودمند. (Ross, 1974 : 20)
منطق صورى
تیلور در باب منطق مىگوید: در طبقهبندى ارسطو، منطق یا «تحلیل» ارسطو هیچ جایگاهى ندارد، چون روش اثبات همه علوم و خود یک علم آلى و ابزارى است و جزئى از فلسفه نیست، از این رو، مجموعه آثارش در منطق ارغنون نامیده شد.
نظر تیلور و دیویدراس در اینجا هماهنگ است. به نظر راس، نام «منطق» براى ارسطو شناخته نبود و کلمه Logicaبیشتر به معناى دیالکتیک بود تا منطق، اسکندر نیز نخستین فردى است که کلمه لوگیکه را در منطق به کار برده و اسم خود ارسطو براى منطق «تحلیلات» است. (Ibid)
تیلور پس از این اظهار نظر کوتاه در ده صفحه گزارشى از منطق صورى ارائه مىدهد که به نظر او، اصالت ارسطویى دارند و به وسیله شارحان بعدى اضافه نشدهاند، البته متذکر مىشود که مُبدع قیاسهاى شرطى رواقیّون هستند.
مؤلف، تعریف ارسطو را از قضیه، یعنى صورتى که بتوان آن را صادق یا کاذب نامید، و سپس طبقهبندى ارسطو را از حدود که بر طبقهبندى محمولات مبتنى است، و طبقهبندى قضایا را براساس نوع ارتباط میان موضوع و محمول بیان مىکند، و ضمن گزارشى از فهرست مقولات ارسطویى، جوهر، کیفیت، کمیت و نسبت را چهار مقوله عمدهاى مىداند که از آنها بحث کرده است. همچنین مکان، وضع، ملک، فعل و انفعال را ذکر مىکند که مجموعا به عدد ده بالغ مىشود.
او براساس دیدگاه افلاطونىاش اظهار مىدارد که در یکى دو فقره از آثار افلاطون، شمارش شبیه با این فهرست ارسطو دیده مىشود، و احتمال مىدهد که ارسطو آن را از افلاطون اخذ کرده باشد. از نظر دیویدراس، ارسطو کمابیش همه این مقولات را نام برده است، اما به نظر مىرسد که او بعدا به این نتیجه رسیده باشد که «وضع» و «ملک» مفاهیمى نهایى و تحلیلناپذیر نیستند. او برخلاف تیلور معتقد است که هیچ شاهدى بر این که ارسطو مقولات را از آکادمى اقتباس کرده باشد وجود ندارد، البته مىپذیرد که افلاطون به بعضى از مقولات اشاره ضمنى دارد، اما هرگز به صورت نظاممند مطرح نکرده است. (Ibid , 22)
تیلور سپس طبقهبندى پنجگانه ارسطو را براساس رابطه موضوع و محمول بیان مىکند؛ یعنى حدّ تام، عرض خاص، جنس، فصل، و عرض عام. این طبقهبندى با تعدیلهاى اساسى که فرفروریوس انجام داد، در منطق قرون وسطا به عنوان «کلیات خمس» (Five words)مطرح شد. آنگاه ضمن بیان این که تعریف حقیقى به نظر ارسطو باید همیشه براساس جنس و فصل باشد، اقسام تعریف از نظر او را بیان مىکند که عبارتاند از:
تعریف واقعى، تعریف اسمى، تعریف اثباتناپذیر حدّ نخستین، همچنین در مبحث قضایا، تقسیم قضیه از نظر ارسطو براساس کمیت و کیفیت، و جهات قضایا از نظر او به ممکنه، مطلقه و ضروریّه را به نحو مختصر بیان مىکند. در باب استنتاج، ضمن بیان تعریف قیاس ارسطویى به این که «در آن امور معیّن پذیرفته شده (مقدمات)، امورى متفاوت از خودشان را به نحو ضرورى نتیجه مىدهند»، گزارشى از اشکال اربعه در منطق ارسطو ارائه مىدهد و این که شکل اول کامل است و شکل دوم و سوم تنها با تحویل به شکل اول قابل دفاعاند و ارسطو آنها را «ناقص» مىنامد، شکل چهارم را ارسطو به رسمیت نمىشناخت و آنها را گزارههاى تحریف شده شکل اول مىدانست.
تیلور و راس در این که ارسطو قیاسات شرطى را مثل قیاسات حملى، مطرح نکرده است، متّفقاند، اما راس تصریح مىکند که گرچه ارسطو قیاس شرطى را به عنوان نوع خاصى از قضایا بررسى نکرد، دو نوع استدلال از فرض (Exhypoth) را بیان کرده است. (Ibid , 36)
در بخش استقرا، مؤلف شرایط استقراى تام را از دیدگاه ارسطو و اولین بهکارگیرى استقرا به وسیله سقراط و نیز انتقاد فرانسیس بیکن را بر آن دو، مطرح مىکند. ارسطو هیچگاه استقرا را به عنوان «برهان» (Proof) تلقى نمىکرد، چون همه مصادیقش نمىتواند بررسى شود. او استدلال از جزئى به کلى را استقرا و از کلى به جزئى را قیاس نامید.
نظریه معرفت
در بخش معرفتشناسى، تیلور مىگوید:
با این که ارسطو سعى مىکند بر تمایزاتش با افلاطون تأکید کند، به گونهاى که نشان دهد به نظریهاى کاملاً طبیعى و تجربى معتقد است، اما در هر حال، نتایج نهایىاش نوعا تحت تأثیر افلاطون است. تنها تفاوتش با افلاطون در گرایش طبیعتگرایانه اوست که باعث لغزشهاى فراوان شده است.
مؤلف، بنیادِ نظریه معرفت افلاطون را بر تمایز بین ادراک حسى و معرفت علمى معرفى مىکند. به نظر افلاطون، علم حقیقى ریاضیات محض است. عدم اطمینان به ادراک حسى علت عدم معرفت علمى در باب محسوسات است و معرفت ما از عالم، تقریبى (Approximate) و شبه معرفت است و همه آنچه به نام علم داریم تنها ما را به مثال مطلق متذکر مىشود.
اساس معرفتشناسى افلاطونى بر دو نکته استوار است:
1. علم، به اعیان و روابط آنها که کاملاً عقلانى باشند، مىپردازد و دادههاى حسى هیچ دخالتى در ساختار علمى ندارند.
2. مثال یا کلى از طریق انتزاع ویژگىهاى مشترک اشیاى محسوس حاصل نشده و کلىاى جداى از جزئیات است.
تیلور در توصیف نظریه معرفت ارسطو مىگوید که آن با کنار زدن نظریه افلاطون شروع شده است. به نظر ارسطو، علم هیچ احتیاجى به مُثُل (Ideas) ندارد و آنها چیزى جز استعارات شاعرانه نیستند.
به نظر مؤلف، معرفتشناسى ارسطو از طبیعتگرایى آغاز شده و به افلاطون گرایى ختم مىشود، چون به نظر ارسطو، کلى از طریق انتزاع خصایص مشترک مصادیق حاصل مىشود و همه متعلّقات معرفت، واقعیات جزئى محسوس به ادراک حسى هستند، پس ارسطو، مثل بعضى تجربهگرایان معاصر باید به عدم صدق قضایاى ریاضى معتقد مىشد، اما مىبینیم که او قضایاى ریاضى را صادق مىداند و این چیزى نیست جز تأثیر بیست ساله آکادمى افلاطون که ریاضیات را والاترین نوع شناخت مىدانست.
علم از نظر ارسطو معرفت مُبرهن است که همیشه با واسطه مقدمات است و علم داشتن، یعنى دانستن اشیا از طریق «دلایل چرایى» آنها، و در نهایت، ارسطو مىپذیرد که «ادراک حسى به تنهایى حقیقت علمى را به ما نمىدهد، زیرا تنها مىتواند ما را به وجود امر واقعى مطمئن سازد، و نمىتواند امر واقع را با نمایش ارتباطش با بقیه نظام حقایق، تبیین نماید». (Iaykor, 34)
به نظر ارسطو، علم از سه مؤلّفه تشکیل مىشود:
1. طبقه معیّنى از اشیا که موضوع پژوهش علم را تشکیل مىدهند.
2. تعدادى اصول موضوعه و پیش فرض که باید سرآغاز استدلالمان باشند.
3. خصوصیات معیّنى از اشیا تحت بررسى و عوارضى که در باب اعیان هستند.
اصول موضوعه یا اولین اصل هر علمى باید برهانناپذیر باشد و نمىتوان آنها را با مقدمات سادهتر اثبات کرد، زیرا نیازمند سلسله براهین نامحدود متوالى خواهند بود، اما این که معرفت ما درباره آنها چگونه حاصل مىشود، ارسطو مىگوید که عقل، این حقایق را به نحو شهودى به عنوان امر بدیهى درک مىکند و در جواب دیگر، آنها را نتیجه استقرا از تجربه حسى مىداند. این دو جواب باعث مىشود که ارسطو را تجربى مسلک یا افلاطونى لحاظ کنیم.
تیلور دلیل این تناقض ظاهرى را پاسخ واحد ارسطو به دو سؤال متفاوت مىداند؛ یعنى:
1. چگونه مىتوان تفکّر درباره اصول موضوعه را شروع کرد؟
2. چه شاهدى بر صدق اصول موضوعه داریم؟
استقرا از تجربه، جواب پرسش اول، و شهودى بودن آنها پاسخى براى دومى است.
فرق ارسطو با تجربهگرایان این است که آنها پاسخ اول ارسطو را در جواب به هر دو سؤال کافى مىدانند. تیلور خاطرنشان مىکند که تجربهگرایانى مثل جان استوارت میل که کبراى قیاسشان نیز با استقراى ناقص اثبات شده، دچار تناقض شدهاند، اما ارسطو از آن اجتناب کرده است.
ارسطو در جواب به این اشکال که چطور اصول موضوعه برهانناپذیر را بدیهى مىدانید، در حالى که شخصى دیگر در صدق آنها مردّد است، از روش دیالکتیکى استفاده مىکند، زیرا این اصول استدلالناپذیر نیست و تنها مىتوان پیامدهاى انکار، براى مثال اصل تناقض را برشمرد، از این رو، از دیدگاه تیلور اهمیت استدلال جَدَلى در نظام ارسطویى به دلیل دفاع از اصول برهانناپذیر است.
3. فلسفه اولى
مؤلف ضمن بیان این که فلسفه اولى از نظر ارسطو «علمى است که به بررسى آنچه صرفا بارزهاش وجود است و به خصوصیاتش بما هو مىپردازد»، (Ibid , 41) نمایاندن اصول علوم متفاوت و دفاع جدلى از آنها را نیز کار فیلسوف مىداند.
سپس با بیان دو معناى وجود، بحث درباره همه آنها را وظیفه فلسفه اولى مىداند، اما به طور خاص، فلسفه اولى درباره ویژگى نحوهاى از وجود که به جواهر متعلّق است، بحث مىکند.
آنگاه به دو معناى «جوهر» از نظر ارسطو اشاره مىکند:
1. جوهر به عنوان یکى از مقولات به معناى انواع واقعى در طبیعت است و در این معنا جواهر طبقه خاصى از موجودات هستند. به نظر ارسطو، جوهر از سه جهت مىتواند جداى از بقیه مقولات باشد، و در مقام تعریف، و از نظر معرفتى بر سایر مقولات مقدّم است و آنها فقط فرعیّات و لوازم وجودند.
2. به معناى دوم، جوهر فردى شىء کاملاً جزئى است که صرفا موضوع حمل واقع مىشوند، آنها ثابتات وجودند، (Invariants Of Existence) گرچه تغییرات و فرایندها در میان آنها رخ مىدهد و بر یکدیگر فعل و انفعال دارند و در کیفیاتشان در نوسان هستند، اما مادام که آنها وجود دارند و از حیث عدد، واحد و در تمام این تغییرات یکسان هستند، وجودشان اساسىترین شرط وجود عالم است.
جالب است که دیویدراس تأکید بر فرق جواهر فرد و کیفیات و نِسَب را یکى از مهمترین نکات اندیشه ارسطو در مواجهه با افلاطونیان مىداند (Ross,166 - 167) اما تیلور هیچ اشارهاى به این استقلال رأى ارسطو نمىکند.
در جواب به این سؤال که مؤلّفه جواهر فردى چیست؟ مهمترین نظریات ارسطو، یعنى تمایز بین ماده و صورت که در آن جهان به نحو ایستا لحاظ مىشود، و تمایز بین بالقوّه و بالفعل که در آن جهان به نحو پویا مورد نظر است، و معانى اربعه کلمه علت، مطرح مىشود.
ماده و صورت
از دیدگاه ارسطو، در هر شىء جزئى مىتوان بین دو مؤلّفه تمایز قائل شد؛ مادهاى که از آن تشکیل شده و قاعده ساختار یعنى صورت که آن را احاطه کرده است. آنها در اشیاى جزئى به نحو غیر قابل انفکاک متحدند و پهلو به پهلو، آن طور که شیمىدانها مىگویند، قرار نگرفتهاند.
گرچه دیوید راس سعى مىکند در این بحث کاملاً نظر ارسطو را از افلاطونیان متفاوت و ابتکارى نشان دهد(Ibid, 168) اما تیلور لغتى را که براى صورت به کار گرفته شد، به همان معناى افلاطونىاش که مرتبط با معناى ریاضى است، یعنى «شکل نظم یافته» (Regular Figure) مىداند.
از نظر ارسطو، ماده و صورت متضایف (Correlative) هستند؛ یعنى ماده باید تعیّن نهایىاش را اخذ کند و صورت، تعیّن نهایى اوست و در نهایت، ماده نهایى بسیط همه اشیاى جزئى در سراسر جهان یکى و یکسان است، حتى ماده اولیه بدون صورت هیچگاه به نحو بسیطش یافت نمىشود.
بالقوّه و بالفعل
پس از تقابل ماده و صورت، به بیان تقابل بالقوّه و بالفعل از نظر ارسطو مىرسیم. از آنجا که ارسطو دریافته که مفهوم «بالقوّه بودن» تعریفناپذیر است،از این رو، ماهیّت آن را با طرح کردن مثالهاى جزئى، مثل نطفهاى که به بچه تبدیل مىشود، و بذر گیاهى که به گیاهِ رشد یافته نموّ مىیابد، تعریف مىکند.
در توضیح بالقوّه و بالفعل ارسطو از ماده و صورت استعانت مىگیرد و مىگوید: جوهر فردى به واسطه صورتى تعیّن مىیابد که فعلیت براى ماده توسعه نیافتهاى است که بالقوّه است. ارسطو روند حرکت را از بالقوّه بودن به سوى غایتى مىداند که فعلیت است و مؤلف، این گرایش اُرگانیکى را کلید مواجهه با مسئله «غایت حقیقىِ» زندگى در اخلاق ارسطو مىداند. ظاهرا ارسطو در مقابل مگاریان، که وجود «قوّه» را منکر بودند و مىگفتند هرچیزى یا حالت خاصى دارد یا ندارد و این تمام سخن در این باب است، بر بالقوّگى تأکید مىکند.
علل اربعه
در بحث علل اربعه، تیلور بر این نکته تأکید مىکند که این نظریه از دیدگاه ارسطو راه حلّ پرسش اصلى در فلسفه یونان است. این پرسش که علل نظم جهان چیست؟ یعنى مسئول واقعیت وضع چنین و چنان اشیایى که وجود دارند، چیست؟
چهار جواب به نظر ارسطو مفروض است:
1. ماده یا علت مادى شىء.
2. قانونى که براساس آن شىء رشد مىکند یا علت صورى.
3. نقطه آغاز جریان، یعنى عاملى که با آن انگیزه توسعه آغاز مىشود، که ارسطوئیان بعدى علت فاعلى نامیدند.
4. نتیجه کامل جریان، یا علت غایى.
آنگاه مؤلف ضمن بیان تأثیر علل اربعه در اشیا و تولیدات، به اتحاد صورت، علت فاعلى و غایى در طبیعت و هنر اشاره مىکند، همچنین به معناى کلمه Cause و رابطه علّى از نظر ارسطو و اهمیت غایت و دیدگاه غایتانگارانه در سراسر فلسفه او مىپردازد.
نکته دیگرى که اشاره مىکند طبقهبندى علل فاعلى ارسطویى تحت سه اصل طبیعت، عقل (نفس) و تصادف (Chance) است. تصادف یا علیت اتفاقى منحصر به موادى است که از جریان عام طبیعت استثنا شدهاند.
دیویدراس در این بحث تفاوت تصادف و بخت را از نظر ارسطو روشن کرده و به نواقص بحث ارسطو در باب بخت مىپردازد، (Ibid , 126-128) اما تیلور به این تفاوت اشارهاى نکرده است.
در مبحث حرکت، مؤلف به تعریف حرکت از نظر ارسطو پرداخته و اضافه مىکند که متحرک بودن فاعل ضرورى نیست و ایجاد حرکت در چیزى دیگر ضرورىِ فاعل است، آنگاه به بیان اهمیت حرکت و محرّک نامتحرک در فلسفه ارسطو مىپردازد. ارسطو از اقسام حرکات، یعنى پیدایش، زوال، تغیُّر، افزایش و نقصان، حرکت مکانى، انتقال و دوران، حرکت مکانى را بنیادىترین حرکات مىداند.
اَزلیّت حرکت
آنگاه تیلور اَزَلى بودن حرکت از نظر ارسطو را بیان کرده و مىگوید: حتى سنت توماس که قائل به خلقت از عدم بوده، اَزَلى بودن جهان را قابل دفاع مىداند، هرچند از نظر او، صدقش باید با وحى معلوم شود.
به نظر ارسطو، اَزَلیّت (Eternity) فرایندهاى طبیعى مستلزم وجود یک یا چند منشأ اَزَلى براى حرکت است؛ یعنى از استمرار حرکت، به یک مبدأ یا مبادى دائمى پى مىبریم، ارسطو این مبدأ را «محرّک نامتحرک» (Unmoved mover)مىنامد، که همان خداى ارسطویى است.
خدا
مؤلف در باب خداى ارسطو و صفاتش و نقش آن در جهان مىگوید:
خدا موجود واحد غیر متغیّر، و محرک اَعْلى است که شوق جهان را براى حرکت برمىانگیزاند؛ یعنى خدا بدون اینکه خودش متحرک باشد با خیر بودنش عالم را به حرکت وامىدارد، اما او خداوند را خالق عالم نمىداند.
تیلور ضمن مقایسه خداى افلاطونى و خداى ارسطویى، خداى افلاطونى را ناظر بر جهان و مربّى همه موجودات مىداند، اما خداى ارسطویى فقط به خود مىاندیشد و به همان مقدار که از ایفاى نقش قادر متعال دور است از خالق بودن هم دور است.
دیویدراس در این جا تقریبا با تیلور هم رأى است و تفسیر الهى برنتانو (Brentano) از خداى ارسطویى را شکست خورده، و خداى ارسطویى را فاقد نقش خالق یا مشیّت عالم مىداند.
به نظر راس، علاوه بر برهان حرکت، ارسطو در محاوره «درباره فلسفه» استدلالى براى اثبات خدا دارد که مىتوان به عنوان منشأ برهان وجودى به حساب آورد، اما برهان حرکت او را کاملاً فلسفى و به دور از ایدههاى دینى عامیانه مىداند. (Ibid , 184-186)
4. طبیعیّات
تیلور بحث فیزیک را با انتقاد شدید از ارسطو شروع مىکند و معتقد است که نظریه «زمین مرکزى» (Central Position Of the earth) و ثبات آن قرنها یکى از عوامل رکود علم نجوم بود، و احتمال مىدهد که نظریه کپرنیکى از آکادمى افلاطون نشأت گرفته باشد، چرا که او به حرکت زمین اعتقاد داشت.
همچنین به نظریات مخالف افلاطون و ارسطو در این که عضو اصلى بدن چیست، مىپردازد و نظر افلاطون را مبنى بر این که مغز اصلى است، بر نظر ارسطو که قلب را عضو اصلى مىدانست، ترجیح داده و دیدگاه فرانسیس بیکن را که قداست ارسطو را یکى از مهمترین موانع پیشرفت علم طبیعى مىداند، مطرح کرد. (Taylor, 62)
به نظر مىرسد که دیویدراس با سکوتش در باب حرکت زمین از نظر ارسطو، با تیلور هم رأى باشد.
مؤلف براى تعیین حوزه فیزیک بهترین روش را تمایز آن از مصنوعات حوزه هنر مىداند، و سپس حقیقت بنیادى حاضر در طبیعت از نظر ارسطو، یعنى تغییر روند (جریان) و حرکت را توضیح مىدهد. از دیدگاه ارسطو، آنچه به وسیله طبیعت است، متولد مى شود و رشد مىکند و آنچه نتیجه صنعت است، ساخته مىشود.
تیلور بحث ارسطو را درباره مکان جدّا ضعیف دانسته و معتقد است که مسائلى مثل واقعى یا پدیدارى بودن مکان براى ارسطو مطرح نبودهاند، آنگاه تعریف ارسطو از مکان و مکان مطلق را بیان مىدارد، اما بحث ارسطو را در باب زمان اندیشمندانه مىداند، این در حالى است که دیویدراس بحث او را در باب مکان مىستاید.
حرکت متداوم و افلاک
ارسطو در بحث حرکت «افلاک» (Sphers) بىهمتایى خداوند را دلیل بر یگانگى حرکات کلى مىگیرد؛ یعنى چون منشأ حرکت و متعلّق آن واحد است، از این رو، حرکت به طور مکانیکى باید بسیط باشد.
تیلور، اعتقاد ارسطو به دو شکل حرکت بسیط، یعنى حرکت در طول خط مستقیم و حرکت دَوَرانى را به دور محور، نادرست دانسته، اما علت این تقسیم را اثبات حرکت مستقیمالخط مىداند. آنگاه به بیان نظریات ارسطو در باب حرکت «رفت و برگشت» (Toand Fro)، حرکت متحرک اول، پیدایش شب و روز به عنوان نتیجه حرکت انتقالى کل عالم به دور محورى که از مرکز زمین عبور مىکند، حرکت سیارات و تعداد افلاک مىپردازد و تشابهات و دو تفاوت عمده نجوم ارسطو را با نجوم قرون وسطا بیان مىکند. دو تفاوت عمده عبارتاند از:
1. تعداد «کُرات» در ارسطو و فلاسفه قرون وسطا متفاوت است.
2. قرون وسطاییان فلکهاى بیشترى بین زُحل و متحرک اول جاى دادند.
مؤلف، انتساب نظریه ارسطویى 55 فلک را به همه یونانیان نادرست دانسته است، زیرا آنها در آکادمى افلاطون صرفا فرضهاى جنبشى هستند، اما ارسطو با تبدیل این مفروضات به حقیقت فیزیکى، قهقرایىترین گام را در تاریخ علم ماندگار کرد.
ماده آسمانى و ماده زمینى
ارسطو به دو نوع ماده قائل بود؛ ماده آسمانى یا اَثیر، که به طور مستدیر مىچرخد و ماده زمینى که در خط مستقیم حرکت مىکند. تغییرپذیرى منحصر به ماده زمینى است و افلاک تغییرناپذیرند. به نظر مؤلف، بخش عظیمى از زندگى گالیله براى ابطال و ردّ این نظریات صرف شد، و هیچکس قبل از ارسطو مواد آسمانىِ متفاوت از ماده زمینى را فرض نکرده بود.
تیلور در ادامه نظر ارسطو را در باب خلأ و وزن بیان کرده و دیدگاه او را در مورد وزن یکى از موانعى مىداند که علم تجربىِ قرن هفدهم با آن به مقابله برخاست. تمایز مطلق بین حرکت به سوى بالا و حرکت به سوى پایین و مکان مخصوص عناصر از نظر ارسطو، نکات بعدى کتاب هستند.
زیستشناسى
مؤلف در بخش زیستشناسى که مختصرترین موضوع کتاب است، تنها به نظریه ارسطو در تمایز بین حیوانات کامل و ناقص و نقش والدین در موجود جدید مىپردازد، اما دیویدراس نسبتا به طور مفصّل به زیستشناسى ارسطو که از دیدگاه او بعضى نظریاتش براى محققان بعدى تحسین برانگیز بوده، مىپردازد. (Ibid , 113)
روانشناسى
در بحث روانشناسى، مؤلف پس از توجیه دلیل این که روانشناسى از نظر ارسطو، جزء فیزیک است، دو نکته را ذکر مىکند که براى فهم نظریات ارسطو لازم است:
1. معناى روح یا روان [Psyche] در فلسفه یونان.
2. توجه به تعریف «نفس» و نسبت آن با بدن در بیان ارسطو.
آنگاه در باب درجات حیات روانى، سه مرحله حیات تغذیهاى، حسى و هوشیارانه را ذکر کرده که از دیدگاه ارسطوى به ترتیب آنها را در گیاهان، حیوانات و انسان بروز مىکنند.
احساس
درک حسى از نظر ارسطو و فرایند ادراک براساس آن در حواس پنجگانه، نکته بعدى است که مؤلف بیان مىکند.
در بخش محسوسات مشترک و عضو حسى مشترک، تیلور، نظر ارسطو را در باب چگونگى عمل قلب به عنوان عضو حسى مشترک، و دستگاه حسى مشترک که در قلب جاى دارد، و حس مشترک براى آگاهى از گذر زمان بیان کرده، و تخیّل را وظیفه دستگاه حسى مشترک مىداند.
در بحث اندیشه [فکر]، مؤلف نظر ارسطو را در باب معناى فکر، تفاوتش با صُورَ خیال، نسبت فهم با پنداشتهاى ذهنى، جایگاه فاهمه و نقش آن در تفکّر بیان کرده و ارسطو را به دلیل این دیدگاهش که کلیات حقیقتا در اشیا وجود دارند، از تجربى مسلکان متمایز مىکند، اما از آن جهت که شناختِ ناشى از ترکیب حقایق و قوانین بنیادى، کارکرد ذهن نیست، او را با تجربهگرایان موافق مىداند.
عقل فعال
تیلور در بخش عقل فعّال، ادعا مىکند که به شگفتآورترین تناقضات این طبیعتگرا (natrualistic) و روحگرا (spiritualist) برمىخوریم. به نظر ارسطو، معناى دیگرى از کلمه «اندیشه» وجود دارد که در آن اندیشه حقایق مُدْرَکش را مىآفریند و منظور او عقل فعّال است، که غیر منفعل و منفکّ از ماده و سرمدى است و در مقابل آن، عقل منفعل فناپذیر است. از آنجا که خود ارسطو تعبیر «عقل فعّال» را به کار نبرد، بعدها تفسیرهاى متفاوتى از آن به عمل آمد.
در تفسیر عقل فعّال ارسطویى، تیلور سه دیدگاه از اسکندر افرودیسى، ابن رشد و تومیستها را نقل مىکند. (Taylor, p.87)
حکمت عملى
در بحث حکمت عملى، ارسطو متذکر مىشود که نباید احکام قطعى حکمت نظرى را در اینجا هم انتظار داشته باشید، زیرا علم عملى با «چیزهایى که ممکن است به نحو دیگرى باشند»، (who may be otherwise) مرتبط است و اگر بتوانیم قواعدى حاوى خیر وضع کنیم، کافى است.
از دید ارسطو، هنر عملىِ برتر، سیاست است، و هرگز خیر فردى جداى از خیر جامعه، یعنى سیاست نیست، و خیر در زندگى سعادتمندانه است.
در این که زندگى سعادتمندانه چیست؟ مؤلف سه شرط آن را از دیدگاه افلاطون بیان کرده و تعریف آن را به «زندگى مطابق با بهترین و کاملترین کمال» واجد شرایط افلاطونى مىداند. آنگاه تعریف ارسطو را از زندگى سعادتمندانه، یعنى پیروى از قانون بیان کرده و لازمه آن را دانستن «قاعده صواب» (right rule) و پیروى از آن مىداند.
سپس مؤلف انواع خیر را از نظر ارسطو، یعنى خیر اخلاقى و عقلانى و راههاى وصول به آنها، راههاى تمییز بین عادات صحیح و غیرصحیح، و معناى حدّ وسط را بیان کرده است. حدّ وسط ارسطویى براى همه موارد یکسان نیست، بلکه حدّ وسط نسبت به خودمان است و با سرشتهاى متفاوت و افراد متفاوت فرق مىکند. به نظر ارسطو، خیراخلاقى شرط مقدماتى خیر عقلانى است؛ یعنى با تحلیل خیر اخلاقى به خیر عقلانى مىرسیم. هدف نهایى آموزش خیر، ایجاد قضاوتى سازگار با روح قانون عقل در ماست.
از دیدگاه او، عمل اختیارى انسان، علت فاعلى رفتار اوست و تنها در دو مورد ممکن است که انسان مسئولیّت نداشته باشد: یکى جبر فیزیکى بالفعل نیروى قاهر و دیگرى جهل نسبت به شرایط مادى موضوع که ناشى از سهلانگارى قبلى انسان نباشد.
از نظر ارسطو، حکمت عملى همان عقل است که به نوعى در هدایت انسان براى ایجاد زندگى سعادتمندانه به کار گرفته شود. کمال عقلانى براى سیاستمدار ضرورى است؛ یعنى این که نه تنها باید قاعده خوب را بداند، بلکه قدرت تطبیق آن بر مصادیق متفاوت را داشته باشد، از این رو، روش حکمت عملى مثل حکمت نظرى قیاسى است.
در نهایت، ارسطو بهترین حیات را زندگى در دولتشهر، غایت همه آموزشهاى اخلاقى را پرورش شهروند خوب و زندگى عالمانه و حیات حکیم و دانشجو را لذّت بخشترین نوع حیات مىداند. مسیحیت قرون وسطا از این بیان ارسطو ضدّیت میان حیات نظرى و حیات عملى و تقدیم حیات نظرى بر عملى را برداشت کردند، که از نظر مؤلف، حیات نظرى قرون وسطایى با روح ارسطو نامأنوس است.
نظریه دولت
نظریه دولت ارسطو جزئى از حکمت عملى است، چرا که او اخلاق عمومى را جداى از اخلاق فردى نمىداند. دولت محصول قرارداد صرف نیست، بلکه سازمانى است که به وسیله پیمان میان افراد در جهت اهداف خاص به وجود مىآید.
تیلور، سه مرحله خانواده، جامعه روستایى و دولتشهر (the city state) و نحوه شکلگیرى دولت شهر، طبقات اجتماعى و اخلاق بردگى را از نظر ارسطو بیان مىکند.
ارسطو بربریّت را شأن ذاتى غیریونانیان مىداند و آنها را واجد استعدادى نمىداند که ارباب خویش باشند.
آنگاه مؤلّف، انواع حکومت، دولت مطلوب و مقبول را از نظر ارسطو، که اجتماعِ کوچک با فراغت، با حکومتِ اریستوکراسى، با سطح پرورشى عالى و بدون ثروت زیاد است، شرح داده است.
تیلور در مورد کتاب سیاست ارسطو، دولت قانونى و نظام حکومتى از دیدگاه او بحث کرده و حکمت عملى ارسطو را مىستاید، اما در موضوعات «خصیصه کمال اخلاقى» و «سعادت فرد» او را غلام صفتانه (slavishly) دنبالهرو افلاطون مىداند. سپس، بخشى از آراى تربیتى ارسطو را در باب نوع تربیت و روش آن، مراقبت از روح قانون اساسى، آموزش ابتدایى، آموزش دوره نوجوانى، تعلیم آزاد، آموزش عمومى، آموزش موسیقى به کودکان و فواید آن بیان مىکند.
تیلور ضمن مقایسه نظر ارسطو و افلاطون در باب موسیقى مىگوید: هر دو در این که موسیقى بر شخصیت کودک تأثیر زیاد دارد، متّفقاند، اما در باب آموزش موسیقىِ هیجانآمیز و غمانگیز اختلاف نظر دارند. ارسطو براى احساسىترین موسیقى ارزش پاک کننده براى نفس قائل است و افلاطون در جمهورى پیشنهاد مىکند که باید از اَشکال تندیابى جهت هیجانآمیز موسیقى و نمایشنامههاى غمانگیز اجتناب شود.
کتابنامه
1. Taylor, A.E , Aristotle , Edinburgh , 1974.
2. Ross, sir David , Aristotle , London , 1974.