تأمّلاتى در فلسفه مسیحى
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
چکیده مسئله اساسى در این مقاله جستوجوى پاسخى در خور این پرسش است که آیا مىتوان به درستى از فلسفهاى با وصف مسیحى سخن گفت؟ نویسنده با بیان سابقه این مسئله در میان متفکران مسیحى و طرح آرا و انظار موافق و مخالف آن تلاش مىکند تا با ارائه تصویر درستى از مسئله، به ارزیابى دیدگاههاى مختلف در این زمینه، بهویژه دیدگاه پلانتینگا بپردارد. به نظر مىرسد مباحث این مقاله براى علاقهمندان به فلسفه اسلامى سودمند باشد.متن
در سالهاى اخیر، عنوان فلسفه مسیحى به برکت انجمن فیلسوفان مسیحى و شخصیتهایى مانند آلوین پلانتینگا، Alvin Plantingaجا افتاده است. درست همانطور که پیشتر انجمن مابعدالطبیعى آمریکا تأسیس شد تا مأوایى براى فیلسوفانِ به تنگ آمده از محیط فکرى پوزیتیویسم منطقى باشد، به تازگى نیز فیلسوفان مسیحى اجتماعاتى تشکیل دادهاند که در آنهامباحثى عمیقتر از براهین اثبات وجود خدا و امکان زبان دینى مطرح مىشود. فیلسوفان بىباک و متهورى که به آنهااشاره شد، خودشان را فیلسوفانى کمتر از پوزیتیویستها نمىدانستند؛ در واقع، آنهاخود را نسبت به چنین عنوانى محقتر مىدانستند، و گذشت زمان نیز درستى ادعایشان را اثبات کرده است. همچنین فیلسوفان مسیحى معاصر، دیگر خود را ناتوان از ارزیابى موشکافىها و معیارهاى فلسفهورزى نمىدانند، بلکه آنهاحال و هواى فلسفهورزى سکولار را به لحاظ فلسفى مُضر و ملالآور مىیابند. فیلسوفان مسیحى، منطق جدیدى، توافقى پنهانى در معرفتشناسى، یعنى روشى دور از دسترس دیگران پیشنهاد نمىکنند، بلکه مىخواهند دامنه عناوین و موضوعات قابل استفاده در تأملات فلسفى را بسط و گسترش دهند.
کسب چشم اندازى از بحث در زمان حاضر مشکل است، تقریبا شبیه تشخیص وزوز در گوشهایى که همیشه در آنها وزوز بوده است.(3) مباحث اخیر فلسفه میسحى عمدتا منشأیى پروتستانى دارد، ولى البته این سخن بدین معنا نیست که کاتولیکها از این جنبش غایباند. به هر حال، در این مقاله بنا دارم نکاتى را درباره مباحث فلسفه مسیحى بگویم که در میان فیلسوفان کاتولیک، تقریبا تمام تومیستها، در اوایل دهه 1930 شروع شد، مباحثى که، به جز چند مورد استثنا، ممکن است گفته شود دورهشان سپرى شده است. به یقین، از زمان رونق این مباحث تاکنون، نظریات و آراى اصلى خیلى تغییر نکرده است. در واقع، با نگاهى اجمالى به مباحث مطرح در میان تومیستها و منتقدانشان، و میان خود تومیستها، با اندیشههایى از باب هرچه اختلاف بیشتر شباهت بیشتر مواجه مىشویم. بنابراین، من گزارش خود را از گذشته در مقطع خاصى تمام خواهم کرد و برخى نظریات اخیر پلانتینگا بر مىگردم که به نوعى استمرار مباحث پیشین است. بدون شک، توجه به نظرات پلانتینگا حداقل تا حدّى به دلیل آگاهى او از مشاجرات پیشین، کار درستى است. مهمتر اینکه او این پیشنهاد را که خود او آنرا پیشنهادى آشتىجویانه مىنامید، مطرح ساخت که چگونه آگوستینیان و تومیستها، دقیقا همان کسانى که باید مسیحیان اصلاحشده و کاتولیکها بنامیم، مىتوانند اختلافشان را فیصله دهند.
هیاهوى بریه(The Brehier Brouhaha)
هنگامى که اِف. ام. کورنفورد (F. M. cornford) شرح خویش را از ما قبل سقراطیان از دین به فلسفه نامید، او، ناخودآگاه، آغاز فلسفه را با همان چشمان قرن بیستمى مىدید، همان چشمانى که تئتئوس (Theaeteus) را هم با عینک برتداندراسل(Bertuand Rus sell) مىنگریست. آن گذشتهاى که از منظر زمان حاضر بدان نگریسته شود، اساسا گذشته نخواهد بود. ماروین اوکانل(Marvin ó connell) روزى به من گفت هنگامى که گیبون را خواندم، همان اندازه درباره این مورّخ قرن هجدهمى فراگرفتم که درباره روم و امپراتور آن آموختم. عنوان نوشته کورنفورد حاکى از مغایرت، اگر نگوییم دشمنى، فلسفه و دین است، افزون بر این، فلسفه را مقدَّم بر دین و جایگزین آن مىداند. این مطلب یادآور هگل است. مورخى که مىگوید، فلسفه یونان با رخنه تدریجى در پیوند همیشگى دین و اسطوره پیدا شد، با بیشتر تاریخ غرب دچار مشکل خواهد بود و به نظر مىآید که گزارشش از تاریخ فلسفه، عجیب و غریب از کار درآید.
اگر تالس در قرن ششم قبل از میلاد قرار گیرد و سقراط، افلاطون و ارسطو در قرن چهارم قبل از میلاد به شکوفایى رسیده باشند، بنابر نظریه کورنفورد، تنها دوره کوتاهى وجود دارد که فلسفه به معناى واقعى آن استمرار یافته است. هنگامى که آن جلیلى نزار سایه سرد خویش را بر اذهان انسانها افکند، نور عقل باید به زودى رخت بربندد. مدافعان استمرار فلسفه غیر مسیحى در عصر مسیحیت اندک بودند. این روزها کدام فیلسوف حرفهاى تا به حال درسى را درباره فلسفه سیسرو(Cicero) گرفته یا ارائه کرده است، و اما درباره نوافلاطونیانى مانند فرفوریوس(Porphyry) ضد مسیحى، باید گفت که مخالفتشان به نحو آزاردهندهاى صبغه دینى دارد.
تعابیر «قرون تاریک» و «قرون وسطا» ممکن است براى مردم عادى حاکى از لولهکشى نامناسب و فقدان آبجوى پاستوریزه و وسایل ضدباردارى قابل اعتماد باشد، ولى متفکران از این تعابیر اشاره به زمانى را مىفهمند که در آن نور عقل تقریبا رخت بربست. این قرون، قرون ایمان، قرون مرجعیت و اقتدار و قرون خرافه است. و این قرون همچنان ادامه یافت. نورى که در پایان آن دالانِ تاریک تابیدن گرفت، دقیقا همان عصر روشنگرى، یعنى روزگار روشناندیشى بود. فلسفه جدید خود را استمرار گذشته نمىبیند، بلکه یک آغاز مىداند، آغازى که به تدریج جایگزین گذشته شد. روزگارى دکارت آغاز فلسفه جدید بود. [ولى [هنگامى که من دانشجوى دکترى بودم، کتابهایى مانند پیدایش فلسفه علمى (The Rise of Scientific Philosphy) هانس رایشنباخ (Hans Reichenbach) را مىخواندیم که در آن فلسفه جدید با کانت شروع مىشود. اما کتاب کوچک و پُرمدعاى اى. جى. آیر(A.J. Ayer) زبان حقیقت و منطق (Langayg, Truth, and Logic) (1935) از این حکایت داشت که فلسفه جدید هنگامى آغاز شد که نویسنده در 25 سالگى دانشجوى دوره کارشناسى بود. گزیده آثار فایگل (Feigl) و سلرز (Sellars) با غرور متانتآمیزى، این اعتماد به نفس را رواج داد که ما اینک مىتوانیم [فلسفه جدید را] آغاز کنیم. بازگشت زبانى (The Linguistic Turn) رورتى (Rorty) مدخلى دیرهنگام در این زمینه بود، ولى در آن موقع صدایى آشنا بود.
تنها ویل دورانت،(Will Durant) در تاریخ فلسفهاش، که زمانى پرفروشترین کتاب بود، نبود که در حدود هزار سال یا هزار و چند سال قرون وسطا، هیچ فلسفهاى را نیافت. برتراندراسل هم، که اغلب یک مورّخ فلسفه به حساب نمىآید، این نکته را به اختصار بیان کرده است:
در دوران روم ـ یونان، مانند روزگار ما، فلسفه عمدتا از دین مستقل بود. البته فلاسفه ممکن بود به پرسشهایى بپردازند که مورد توجه کسانى بود که به مسائل دینى مىپرداختند، اما سازمانهاى کشیشى هیچ نفوذ یا قدرتى بر متفکران آن دوران نداشتند. از این جهت، دوره میانى از سقراط روم تا پایان قرون وسطا از دورههاى قبلى و بعدى متفاوت است.
اگر در کتاب درآمدى به فلسفه غرب (1971) (An intriduction to Western Philosopy) آنتونى فلو سخن دیگرى مىشنویم تا حدّ زیادى بدین سبب است که فلو در فلسفه باستان و قرون وسطا به دنبال متونى است که وى را در بحث از برخى مشکلات یارى دهند، مشکلاتى که ممکن بود بدون رجوع به آن متون هم به بررسى آنها مىپرداخت. اما به نظر مىرسد او نیز هنگامىکه به دکارت مىرسد، خیالش کاملاً آسوده است. فلو هیچ دلیلى نمىبیند که در صداقت ایمان کاتولیکى دکارت شک کند ـ گردشگران علاقهمند فلسفه مىتوانند مزار او را در ـ Saint Germain - Des - Pres ببینند. با این همه، «دلبستگىهاى عقلانى برجسته او در تقابلى آشکار با دلبستگىهاى گذشتگان و معاصران مدرسى او بود. مهمترین مسئله و دلمشغولى شخصى او نه دین و الهیات، بلکه علم و ریاضیات بود. روشى که دکارت در پى آن بود و گمان مىبرد که آنرا یافته است، روشى براى گسترش و دفاع از این نوع معرفتها بود». این روش، البته روشى عقلى بود.
شبیه وزوز در گوش، به همان اندازه که ما به هوایى که تنفس مىکنیم بىتوجهیم، دیگران هم در فلسفه روزگار ما به این پیشفرضها بى توجهاند. فلسفهورزى همان آزاد ساختن خویشتن از تأثیر نامیمون ایمان دینى، همان پیروى از استدلال، به هر کجا که منتهى شود، و همان دست کشیدن از تعصب و تعهد پیشین است. فلسفه، بنابر تعریف، رشتهاى غیر دینى است. بنابراین، یک فیلسوف مؤمن یا باید دچار چند شخصیتى شود یا ایمانگرا باشد و یا کاملاً شخصیتى آشفته داشته باشد.
اگرچه به چالش کشیدن چنین پیشفرضهایى در میان ما وقت زیادى گرفت، شصت سال پیش در فرانسه آنهارا عباراتى نزاعبرانگیز مىدانستند و آن هنگامى بود که امیل بریه،(Emil Brehier) مورخ فلسفهاى که در میان ما ناشناخته نیست و شرح چند جلدى او به انگلیسى ترجمه شده است، پرسشى را مطرح کرد. در سال 1931 بریه مقالهاى نوشت که در آن پرسید: آیا چیزى به نام فلسفه مسیحى داریم؟ بریه گفت: در ابتدا، در آثار آباى کلیسا، نوعى اخذ و اقتباس از فلسفه غیر مسیحى و اشتغال به آنرا مشاهده مىکند؛ مثلاً تا اندازهاى از دیونوسیوس ساختگى (Pseudo _ Dionysius) اقتباس شده بود، ولى فلسفه آنهارا از روشى که داماسکیوس (Damascus) غیرمسیحى معاصر وى به کار مىگرفت، متمایز نمىساخت. مشکل با توماس آکویناس و آموزه او درباره ارتباط میان ایمان و عقل شروع شد. بر اساس دیدگاه توماس، ایمان معیار عقل مىشود و بریه مىپرسد: «اگر بدین ترتیب ایمان معیار حقیقت است چگونه دیگر مىتوانیم از استقلال عقل سخن بگوییم؟» آنچه به نظر بریه رسید آن بود که فیلسوف مؤمن، در تلقى توماس از فیلسوف مؤمن، پایبند به حقایق وحیانى است و نقش عقل ردّ مواضع و دیدگاههایى است که در تعارض با ایمان است.
هر گاه ایمان به سخن درآمده باشد، فلسفه گویى مقیّد است تا در برهان مورد نظر، سفسطه یا مغالطهاى را پیدا کند که تاکنون ناپیدا مانده است. در نتیجه، مسلک توماس همیشه فرض مىکند که عقل به خودى خود ناتوان از یافتن معیار و قاعده مناسب خویش است.
بریه با اطمینان خاطر تذکر مىدهد که عطف توجه به عقل در آثار دکارت [به معناى توماسى آن نیست، بلکه دکارت مىگوید[ عقل به خودى خود منشأ یقین است و دیگر عبد ضعیف وحى نیست.
اینکه بگوییم مقاله بریه تنها واکنشى را برانگیخت، دستکم گرفتن آن مقاله است. در همان سالى که مقاله بریه منتشر شد، از طرف مارسل دکورته، اتین ژیلسون به پاسخهایى رسید. طىّ چند سال بعد، کتابشناسى این موضوع به حدّ چیزى شبیه کتابشناسى فرانسوى Topsy رسید. نکته اساسىِ پاسخ کاتولیکها در نشست ژوویزى مطرح شد.
فلسفه مسیحى
در یازده سپتامبر 1933 انجمن تومیتسهاى فرانسه دومین نشست را درباره موضوع فلسفه مسیحى برگزار کرد. بهمناسبت این نشست دو مقاله اصلى اِمِه فوره (Aime ¨e Forest) درباره مسئله تاریخى فلسفه مسیحى و موت (A. R. Motte) دومینیگنى درباره راه حلّ عقیدتى مسئله فلسفه مسیحى سفارش داده شده بود. اِم. دى شنو (M. D. Chenu) جلسه نخست را افتتاح کرد و هر مقالهاى به سبک زندهاى مطرح شد. تمام این مقالات، با کتابشناسىاى تا پایان 1933، در صورتجلسه چاپ شده همان روز آورده مىشد. اهمیت و مقام شرکتکنندگان در بحث، خوانندگان را تحت تأثیر قرار مىدهد: بُرونوو دُسولاژ (Bruno De Solages) پدر فُستوژیه، (Father Festugiere) رژیس ژولیوه،(Re ¨gis Jolivet) پدر مان دونه،(Father Mandonnet) اتین ژیلسون،(Etienne Gilson) عالى جناب ماس نوو (Monsignor Masnovo) از میلان و ژوزف دُوپ (Joseph Dopp) از لوان همراه با فرنان وان استینبرگن (Fernand Van Steenherghen) در این بحث شرکت داشتند. همچنین در صورتجلسات همایش بیانیههایى از ژاک مارتین (Jacques Maritain) و رولان گوسلَن (Roland - Gosselin) بود. سپس و در مراحل بعدى پاى بزرگان تومیسم به این بحث کشیده شد.
روح فلسفه قرون وسطاى (The Spirit of Medieval Philosophy) ژیلسون این بحث را پیشبینى کرده بود، ولى طولى نکشید که با انتشار کتابى در این موضوع به این بحث وارد شد. مارتین، که از شرکت در این همایش بازماند، کتابى را به فلسفه مسیحى اختصاص داد. گذشت زمان نشان داد که افراد بسیار دیگرى بودند که نظریات قابل توجهى داشتند، و روشن بود، همانطور که در خودِ نشست ژوویزى نیز معلوم بود، که تومیستها نظر واحدى درباره مسئله فلسفه مسیحى ندارند. مشاجرات بین مان دونه و ژیلسون، دو شخصیت بزرگ در گسترش مطالعات قرون وسطا، فوق العاده تند بود، مان دونه تعبیر «فلسفه مسیحى» را غیر قابل قبول مىدانست، ژیلسون با اشتیاق از آن استقبال مىکرد. نقاط قوّت و ضعف کلى این نشست چیست؟
فلسفه الهیات
هیچ اختلافى در میان شرکتکنندگان درباره تفاوت صورى بین فلسفه و الهیات، یعنى بین گفتمان فلسفى و الهیاتى نبود. قدیس توماس (St. Thomas) همه را درباره این موضوع راهنمایى کرده بود. توماس در همان ابتداى جامع الهیات (Summa Theologiae) مىپرسد که چه نیازى به علوم دیگرى غیر از آن علومى است که فلاسفه شناختهاند؟ به نظر مىرسد رشته علمىاى وجود داشته باشد که هر نوع وجودى را دربرگیرد و مگر غیر از وجود چیزى هست؟ و نیز قابل تصور نیست که مخالفى با تمسک به کتاب مقدّس بگوید که باید در امورى فراتر از عقل باشیم ـ این سخن بدین معناست که به تور عقل افتادن امور و به چنگ فلسفه درآمدن آنهایکى باشد. برعکس، توماس پاسخ مىدهد که پولس قدیس به ما اطمینان داده که کتاب مقدّس که تمام آن از طرف خدا وحى شده است براى تعلیم، استدلال، اصلاح و توصیه به عدالت سودمند است (رساله دوم به تیموتئوس 3016). اما کتاب مقدّسى که از طرف خدا وحى شده براى رشتههاى فلسفىاى که با عقل بشرى بدان مىرسیم، نیامده است. بنابراین، نوع دیگرى از معرفت وجود دارد که فراتر از رشتههاى فلسفى است و از طرف خدا وحى شده است.
در واقع، چنین معرفتى براى نجات بر ضرورى است. ما سالک الى الله هستیم و آن مقصدى فراتر از فهم عقل است، اما ما نمىتوانیم خویش را بدان چه نمىدانیم هدایت کنیم. ازاینرو، نجات ما ایجاب مىکرد تا امور خاصى را از طریق وحى الهى به ما بشناسانند، زیرا آن امور فراتر از عقل بشرى بودند. البته این ضرورت، از منظر ما ضرورى است؛ یعنى خدا در آشکار ساختن خود، تحت هیچ اجبارى جز اراده خویش نیست.
اگر گفتمان فلسفى تنها برامورى استوار است که اصولاً براى هر انسان عالمى قابل فهم است، باید گفت که گفتمان الهیاتى طور دیگرى است. این سخن درباره گفتمان فلسفى بر این فرض استوار است که اختلافات را مىتوان فیصله داد یا با توسل به توافقات ناپیدا معقولیت آنهارا شنان داد، ولى البته انجام چنین کارى در مقام عمل مشکل است.
اما سخن فراتر از این است. نه تنها حقایقى هستند که ما نمىتوانستیم جز از طریق وحى آنهارا بشناسیم، بلکه حقایقى هم که به طور طبیعى قابل شناختند، وحى شدهاند، حقایقى که در گفتمان فلسفى یا آشکار شدهاند یا مىتوانستند آشکار شوند.
همچنین ضرورى بود که وحى الهى انسانها را درباره چیزهایى که مىتوانستند با عقل بشرى بدان بپردازند، راهنمایى کند، زیرا حقیقتى که درباره خداست، اگرچه عقل بدان مىپردازد، ولى تنها تعداد اندکى بدان دست مىیابند، آنهم بعد از مدت زمان طولانى و آنگاه با خطاهاى بىشمار، با این همه، نجات بشر، که کلاً در دست خداست، بسته به شناخت چنین حقیقتى است. بنابراین، به خاطر اینکه بشر بتواند با یقینى افزونتر و به نحوى شایستهتر نجات یابد، باید وحى الهى او را درباره امور الهى راهنمایى مىکرد.
ما در اینجا با آنچه توماس قبلاً و در جاهاى دیگر «مقدمات ایمان» (Praeambula Fidei)مىخواند، سروکار داریم. در میان حقایقى که خدا درباره خویش آشکار کرده است، برخى چنان هستند که ما با شناختى که از جهان و خود داریم نمىتوانیم به شناخت آنها دست پیدا کنیم: اینها «اسرار ایمان» (Mysteria Fidei) هستند. اما خدا همچنین حقایقى را درباره خود آشکار کرده است که ما مىتوانیم به شناخت آنها نایل آییم. اما به دلایلى که توماس ارائه مىدهد، این حقایق را نیز خدا آشکار ساخته است: این حقایق مقدمات ایمان هستند. یک نتیجه این نظریه آن است که مؤمنان مىتوانند به حقایقى یقین داشته باشند که استدلالپذیر هستند، بىآنکه مؤمنان استدلالات و براهین مناسبى براى آنها داشته باشند و بدینسان، فلسفه، به معناى وسیعى که توماس به کار مىبرد، آغاز مىشود. به علاوه، اگر یک مؤمن، فیلسوفى را ببیند که چیزى را تعلیم مىدهد که با ایمان او متعارض است، به یقین، استدلالى را که به سود آموزه فلسفى اقامه شده است، داراى اشکال مىداند. در نتیجه، این مطلب دقیقا همان چیزى است که بریه را به این نتیجه رساند که مسیحیان نمىتوانستند فلسفهورزى کنند. او مىگفت: آنها برخلاف ملحدان و لاادریون معاصرشان، باورها و اعتقادات پیشین خود را بر فعالیت فلسفى خود مقدّم مىداشتند و همین امر سعى فلسفىشان را ضایع مىکرد.
بحث و گفتوگو
اگرچه شرکتکنندگان در نشست سال 1933 ژوویزى درباره تمایز میان الهیات و فلسفه رأى واحدى داشتند، اما آشکارا درباره مسئله فلسفه مسیحى اختلاف داشتند. اتفاقنظر همگانى بر این بود که مىتوان [به مناسب ظرف و مظروف] فلسفهاى را که وارد قلمرو مسیحى شده است، مسیحى نامید، اما بسیارى هشدار دادند که این نامگذارى نباید موجب سوء فهم شود. اینگونه نامگذارى عرضى دامن بحث از فلسفه امریکایى یا فلسفه هندى یا فلسفه قدیم یا جدید را نیز مىگیرد: همانطور که تأکید شده است، نمىتوان گفت که ماهیت فلسفه در اوضاع و احوال مختلفِ جغرافیایى یا زمانى تغییر مىکند. ازاینرو، اختلاف واقعى به این پرسش نظرى ارتباط پیدا مىکند: آیا شق ثالثى (Terteum) به نام فلسفه مسیحى وجود دارد که بتواند، به معناى واقعى کلمه، میان فلسفه «محض» و الهیات قرار گیرد؟ یعنى فلسفهاى که نه صرفا با نامگذارى عَرَضى مسیحى نامیده شود، به عنوان ادعایى کاملاً اتفاقى،(Per Accidehs) بدین معنا که فلاسفهاى اتفاقا مسیحىاند و فلسفههایى اتفاقا در روزگار مسیحى پدید آمدهاند، بلکه بدان سبب مسیحى خوانده شود که همین صفت مسیحى خودِ فلسفه را تغییر دهد.
پرفستوژیر (Pe ¨re Festugie ¨re) مىگفت که مسیحیت را مىتوان باعث تحقّق آرزوى فلسفه یونانى شمرد، آرزویى که بدون لطف خدا و وحى قابل تحقّق نیست. رژیس ژولیوه به پرفستوژیر خاطرنشان ساخت که ظاهرا افلوطین در بر ضد گنوسیان (Against the Gnostics) به اندازه کافى از این راه حلّ مسیحى مطّلع بود تا آنرا به شدّت ردّ کند. معمولاً برداشتهایى از این ادعاى پرفستوژیر شنیده مىشود که مفهوم شخصیت اعم از الهى و انسانى زیر سایه مسیحیت پیدا شده است. متفکران مسیحى تلاش کردند تا فهم روشنى از برخى عقاید مسیحى به دست آورند و بر اثر این تلاش به فهمى از ماهیت شخص رسیدند که تا آن زمان ناشناخته بود. با این همه، آنچه از آن پس درباره مفهوم شخص گفته مىشود براى همه قابل فهم است و ربطى به محیط عقیدتىاى (مسیحیت) که آن فهم را پدید آورد، ندارد. خلاصه اینکه، این درک از مفهوم شخص پیشرفتى فلسفى است و بدون مسیحیت غیر قابل تصور بود. مثالهاى دیگرى که غالبا بیان مىشود عبارتاند از: تمایز واقعى میان ماهیت و وجود در تمام مخلوقات و مفهوم خلقت، و یا وابستگى کامل در وجود هر چیز غیر از علت نخستین به علت نخستین است.
مان دونه، که روشن بود تمام این مطالب خاطرش را مىآزارد، با این نکته همکارانش را به سکوت دعوت کرد: مفهوم دوجزئى «فلسفه مسیحى» باید به اجزایش تقسیم شده و وضوح پیدا کنند. نتیجه بحث چه خواهد شد؟
فلاسفهاى مسیحى بودهاند، یابه عبارت بهتر، مسیحیانى فلسفهورزى مىکردهاند، و به این معنا مىتوان گفت که آنها به فلسفه مسیحى اشتغال داشتهاند. اما این مطلب مسئلهاى کاملاً شخصى است. آنها براى فلسفهورزى خویش دلایلى داشتهاند، همچنانکه براى مسیحى بودن خویش هم دلایلى داشتهاند؛ و این اتحاد در شخصى است که هم مؤمن است و هم فیلسوف و نه در چیزى که با آن سروکار دارد.
اگر کسى از ایمان و بر اساس ایمان استدلال کند، در آن صورت، با الهیات سروکار دارد نه فلسفه. از دیدگاه مان دونه فلسفه مسیحى تعبیرى است که اتحاد آن عرضى است، تقریبا همانند اتحادى که در تعبیر گُلف مسیحى وجود دارد.
اگرچه ژیلسون اذعان داشت که با مان دونه همنظر نیست، ولى دخالت او این نکته را روشن ساخت که وى هنگامى سخن از فلسفه مسیحى مىگوید، چیزى بیش از یک ترکیب اتفاقى را در نظر دارد. او از مخاطبان خویش خواست تا تصور کنند که یک واحد درسى را در فلسفه قرون وسطا مىگذرانند؛ آنهامىبایست در ابتدا به این نکته توجه کنند که چگونه رویّه این رشته علمى در دین مسیحى تغییر مىیابد: فلسفه اینک نقش ساماندهى عقاید مسیحى را مىپذیرد. علاوه بر این، ژیلسون با بیان این مطلب مىخواهد غنى شدن فلسفه یونانى را به مدد نوشتههاى مسیحى هم برساند. او داستان خندهدارى را هم بازگو کرد. وى به عنوان استاد فلسفه قرون وسطا در سوربن چندین سال هیچ اصرارى بر خواندن آثار قدیس توماس نداشت. چرا؟ زیرا توماس را صرفا ارسطویى به علاوه نوعى الهیات مىدانست و بر این باور بود که در زمینه مباحث فلسفى مىتوان ارسطو و توماس را جاى یکدیگر نهاد. اما زمانى رسید که دید این معادله درست نیست. هنگامى که ژیلسون درسى را درباره توماس ارائه کرد، مطالبى در فلسفه توماس تعلیم داد که در فلسفه ارسطو یافت نمىشد. و از آن پس ژیلسون بر چیزى تأکید کرد که موافقان و مخالفان مفهوم فلسفه مسیحى را از هم متمایز مىسازد. میان موافقان و مخالفان تأثیر وحى مسیحى بر عقل اختلافى اساسى وجود دارد. از سوى دیگر، کسانى که این تأثیر را مىپذیرند مىتوانند درباره مقبولیت تعبیر «فلسفه مسیحى» اختلاف داشته باشند. ژیلسون آنقدر که به واقعیت تأثیر وحى مسیحى بر عقل اهمیت مىدهد، به تعبیر «فلسفه مسیحى» اهمیت نمىدهد.
نتیجه بحث
البته مىتوان بحث را ادامه داد، ولى شاید این مقدار بحث براى آگاهى ما از مطالب ضرورى در این بحث کفایت کند. اجازه دهید نکات مشترک ونیز مناقشهانگیز را برشماریم. 1. در اینکه فیلسوف مؤمن در فلسفهورزى خویش سلوکى متفاوت از همتاى غیر مؤمن خود دارد، توافقى همگانى است. 2. تومیستها همگى توافق دارند که تمایزى صورى میان معرفت و ایمان در نتیجه بین فلسفه و الهیات وجود دارد. 3. برخى مانند مان دونه این تمایز را پذیرفتهاند تا نشان دهند که تعبیر «فلسفه مسیحى» گمراهکننده است؛ یعنى تعبیر فلسفه مسیحى ترکیب ناممکنى را در گفتمان فلسفى القا مىکند. 4. با این همه، به نظر مىرسد در اینکه مفاهیمى مانند مفهوم شخص و مفهوم خلقت وجود دارند که عملاً از ایمان مسیحى وارد حوزه فلسفى شدهاند، اتفاقنظر است. با این حال، در مقام نظریههایى فلسفى، منشأ مسیحى این مفاهیم دخلى در قابل فهم بودن آنها ندارد. 5. اگرچه نمىتوانم بدین بحث در اینجا بپردازم، ولى تلقى مناقشهآمیز ژاک ماریتن از «فلسفه اخلاقى را یادآور خواهم شد که به قدر کفایت بدان پرداخته شده است.» فیلسوف اخلاق، بر اساس عقل طبیعى، نمىتواند اوضاع و احوال واقعى انسانها و سرنوشت آنها را بشناسد؛ بنابراین، به دلیل اینکه مباحث توصیهاى او رضایتبخش باشد باید زیر مجموعه الهیات اخلاقى و باور به گناه و رهایى قرار گیرد. این نکته مهم است که اعتراض رایج به نظریه ماریتن این است که این نظریه از کنار متمایز میان فلسفه و الهیات گذشته است.
هر گاه استدلالات فلسفى و الهیاتى از نظر صورى از هم تفکیک شوند، به آسانى مىتوان دریافت که روند استدلال در مباحث فلسفى به خوبى به پیش مىرود و این بحث مطرح نیست که استدلالکننده، مؤمن است یا غیر مؤمن. روى دیگر این سخن، که حضور باورهاى مسیحى نیز تأثیر مىگذراد. مطلب همینطور است، زیرا خطاست که نبود باور را یک نفى صرف بدانیم، گویى با کنار نهادن باور مسیحى صرفا عقل محض باقى مىماند و عقل محض همواره و تنها به مَدَد شواهد و ادلّهاى که در دسترس همگان است فعالیت مىکند. و به نظر مىرسد دقیقا این همان وضعیت غیر قابل تصورى است که در تمایز نهادن میان استدلال فلسفى و استدلال الهیاتى نهفته است: اگر استدلال از ایمان تأثیر نمىپذیرد، اساسا از هیچ چیز تأثیر نمىپذیرد؛ یعنى استدلال در یک خلأ وجودى رخ مىدهد. هیچکس نمىتواند آثار پدر جاودان (Patris Aeterni) را بخواند و گمان کند که این مطلب دیدگاه لوئى سیزدهم است. آیا اسمى براى آنچه به احتمال زیاد بر فیلسوف غیر مؤمن تأثیر مىگذارد، وجود دارد؟ آن چیزى که او را به مسیرهایى مىکشاند که متفاوت از مسیرهایى است که فیلسوف مؤمن دنبال مىکند. پلانتینگا نه تنها یک اسم، بلکه دو اسم را پیشنهاد کرده است: طبیعتگروى جاودانه (Perennial Naturalism) و ضد واقعستیزى(Creative Anti _ Realism) خلاقانه. طبیعتگرا کسى است که انسانها و سرنوشت آنهارا با این پیشفرض تفسیر مىکند که انسانها صرفا موجوداتى طبیعى در میان موجودات طبیعى دیگر هستند و با آنچه عموما موجودات طبیعى دیگر را تبیین مىکنند، انسانها را نیز تبیین مىکنند، بلکه طبیعتگرا نیازى نمىبیند که خدا را در تبیین طبیعت وارد سازد. نتایج براى مسیحیت روشن است. البته طبیعتگرا نگرش منفى مؤمن را درباره طبیعتگرایى را به نوعى بىرغبتى نسبت به پیروى بىچون و چرا از عقل تفسیر مىکند. ضد واقعستیزى صادقانه، طبیعت را از منظر احساس و عقل تفسیر مىکند و معتقد است که انسان ملاک [شناخت] طبیعت است و نه برعکس. حال اگر هر یک از دو دیدگاه را مجاز بدانیم تا فلسفه را به گونهاى تعریف کنند که مؤلّفههاى ضد مسیحى نیز بخشى از فلسفه شوند، در این صورت، البته فلسفه مسیحى غیر ممکن است. در واقع، مسیحیان نباید در کارى وارد شوند که پیشفرضش آن است که ایمان آنان بىمعناست. مىتوان دید که چگونه مباحث فلسفه مسیحى همانقدر که به مدد فلسفه مىآیند، از ایمان هم دفاع مىکنند.
آلسدیر مک اینتایر (Aladair Macintyre) دیدگاه پلانتینگا را تا حدودى متفاوت مطرح مىکند. او کسى است که ما را از سه روایت رقیب در حوزه تحقیقات اخلاقى آگاه مىسازد؛ هر یک از این روایتها معرّف سنّتى هستند که بر دیدگاههاى درون آن سنّت تأثیر گذاشته و آنهارا جهت مىدهند. بنابراین، هر دو همکار من این پیشفرض را زیر سؤال بردهاند که هنگامى فلسفهورزى متأثر از باور مسیحى مىپردازد که گمان مىکند بدیلى براى آیین توماس است، اما سپس مطلبى آشتىجویانه به نظرش مىرسد و راههاى آشتى دیدگاههاى تومیستى و غیرتومیستى، یعنى دیدگاههاى تومیستى و آگوستینى، را ارائه مىکند. مک اینتایر به گمان خود، تقریرى از آیین توماس رامى پروراند تا بتواند در رقابتى وارد شود که خود به سبک ماهرانهاى آنرا طراحى کرده است. در زیر، به دلیل تناسب آشکار مباحث پلانتینگا با موضوع مقاله، فقط به مطالبى که او براى گفتن دارد، پرداختهام.
3. وداع با آشتىجویى؟(Good Night Irenism)
پلانتینگا، در درسگفتارهاى خویش در کرسى استاب،(Stob) که به سال 1989 و 1990 در دانشکده کالون ایراد شد، علىرغم موانعى که از دیدگاه تومیستى در کار او بود، دفاعى از دانش مسیحى را ارائه کرد. این دفاع بهترین معرّفى از فلسفه مسیحى است که پلانتینگا تاکنون ارائه کرده و سزاوار توجّه دقیق است. به علاوه، این دفاع به نحو قابل ملاحظهاى کار مقایسه میان مشرب توماسى و پلانتینگایى را ساده مىکند، زیرا این دفاع گامى در انجام این مقایسه است.
پلانتینگا در نخستین درسگفتار، به مستمعان خود یادآور شد که در حداکثر آنچه امروزه پژوهش شمرده مىشود، میزان قابل ملاحظهاى از خصومتهاى تلویحى و تصریحى درباره مسیحیت وجود دارد و این نکته نیاز به دقت و تیزبینى مؤمنان دارد تا مبادا طبیعتگروى یا ضدواقعستیزى خلاقانه را مواضعى خنثى و نه متضاد با ایمان تلقى کنند. از آنجا که او به آیندگان آموخته است که چگونه به معتقدان چنین دیدگاههایى به شیوه او بنگرند، درسگفتار نخست، ممکن است به نظر خواننده سطحىنگر تا حدّ زیادى پیش پا افتاده(De ¨ja ¨Poopooh) بنماید. برعکس، این درسگفتار به طور چشمگیرى هوشمندانه و عمیق است. درسگفتار دوم او در پى شرح و بسط معناى مثبتى از دانش مسیحى به عنوان بدیلى زنده براى دو دیدگاهى است که در درسگفتار نخست از آنها نقّادانه بحث شد. اما پلانتینگا در انجام این کار با مشکلاتى مواجه شد، که منشأ آن مشکلات، منابعى بودند که انتظار مىرفت با طرح او همدلى کنند.
در یک کلام، طرح پلانتینگا به تلاشهاى عالمانهاى میدان مىدهد که علوم مختلف را به سرچشمههاى حقیقت مسیحى ربط مىدهند. اما مؤمنانى هستند که خواهند گفت که عمل بدین شیوه مىتواند دانشى به بار آورد. نظر آنهااین است که کسب دانش، موضوع معرفت یا عقل است و ایمان متمایز از عقل است، ازاینرو، نظرشان این است که براى ابتناى یک کار عالمانه بر ایمان مسیحى باید عنوان دانشپژوهى را از آن ستاند.
پلانتینگا به این اعتراض که از جانب تومیستها وارد شد، بدین ترتیب پاسخ مىدهد که نه تنها ایمان در تضاد با معرفت نیست بلکه ایمان نوعى معرفت است و پیشنهاد آشتىجویانه ناظر به این اعتراض بود که سخن یا تحقیقى که اساسا بر ایمان استوار است، الهیات است نه فلسفه، روانشناسى، جامعهشناسى و نظایر آن.
ایمان و عقل
راهحلّ سریع این مسئله، صرف تردید در تمایز میان ایمان و معرفت و تأکید بر این است که ایمان نوعى معرفت است. پلانتینگا در آثار کالون تأییدى بر این راه حلّ مىیابد و البته مىتواند در آثار آکویناس هم تأییدى بیابد. معرفت مشتمل بر این است که چیزى را صادق بدانیم که در واقع هم صادق است و ضمانتى(Warrant) بر صدق آن داشته باشیم. پلانتینگا با نارسا دانستن تعریف ضمانت به «تحقیق الزامات و هماهنگى معرفتى شخصِ مدعى معرفت» به تعریف ضمانت به عنوان «امر قابل اعتماد» روى آورد. تحقیق کامل پلانتینگا درباره ضمانت هنوز باید روشن شود. در اینجا او در نخستین گام به سوى دیدگاه بهترى درباره ضمانت، این مطلب را مطرح مىکند که تنها اگر قواى ادراکى آدمى درست کار کنند، باور او داراى ضمانت است. کالون بیان دیگرى از مسئله را در اختیار پلانتینگا قرار مىدهد. او مىگوید: سازوکار تولید باور درباره حقایق ناظر به خدا دوگونه است؛ یکى از آنها طبیعى است و تنها پاى عقل را به میان مىکشد و دیگرى ایمان است. سازوکارى که باورهاى نوع اوّل را پدید مىآورد، حس الوهى (Sensus Divinitatis) خوانده مىشود، شناختى از خدا که در همه ما وجود دارد، زیرا شناخت دقیقا بخشى از سرشت ماست که خدا آفریده است. اتفاقا گناه این نوع شناخت را خراب و سرکوب کرده و صدمه زده است، ازاینرو، موجب رستگارى نیست. ایمان این نوع شناخت طبیعى را در مؤمنان تعدیل و اصلاح کرده، به سمت خود مىکشاند و در خویش جذب مىکند. مؤمنان به برکت ایمان مطالب بسیار زیادى درباره خدا مىدانند، مطالبى که حتى اگر انسان گناه هم نکرده بود، بیش از آن چیزى بود که حس الوهى منشأ شناخت طبیعى از خداست، شهادت روحالقدس نیز ما را متقاعد مىسازد که پیامبران صادقانه آنچه را که خدا به آنهاامر کرده است، اعلان مىکنند.
بر اساس این سخن، مىتوان به این اعتراض که اگر شما با ایمان آغاز کنید نمىتوانید با معرفت تمام کنید، چندان اعتنایى نکرد. اگر ایمان نوعى معرفت شمرده شود، کار عالمانهاى که از ایمان برخیزد نیز مىتواند مولّد معرفت باشد.
البته حس الوهى، و شهادت روحالقدس سرچشمههاى باور، فرایندها یا سازوکارهاى تولید باور هستند، همانطور که مىتوان گفت از این جهت آنها نیز دقیقا مشابه حافظه، ادراک حسّى و دیگر سازوکارهاى تولید باور هستند. هدف حس الوهى و شهادت روح القدس آن است که ما را به ایجاد باورهاى صادقى قادر سازند که بدون آنهابه وجود نمىآمدند.
چه لوازم دیگرى را مىتوان از تمایز میان حس الوهى و شهادت روح القدس استنباط کرد؟ اگر هر دو مولّد باورهایى درباره خدا هستند و اگر باورهاى هر دو نوعى معرفت خوانده مىشوند، چگونه آنهارا به عنوان معرفت مىتوان از هم تمییز داد؟ آیا کالون مىگفت که بر اساس حس الوهى هر کسى، علىرغم اینکه گناه کند و قطعنظر از باورهاى دیگر درباره خدا، که به مَدَد شهادت روح القدس به دست آورده است، شناختى از خدا دارد یا مىتواند داشته باشد و آیا کالون مىگفت که شخص دیگرى که هم بر اساس حس الوهى و هم از طریق روح القدس از خداشناختى دارد مىتواند با شخص اوّل بر مبناى مشترکى سخن بگوید؟ مثلاً آیا آنها مىتوانند از این سخن بگویند که صُنع خدا چه چیزى را درباره خدا به ما مىگوید؟ اگر هر انسانى به سبب سرشت خود، که خدا آفریده، داراى شناختى از خداست، بنابر تعریف، این شناخت مصداق حقایق بیشترى درباره خدا نیست؛ یعنى آن حقایقى که شهادت روح القدس باور به آنهارا در ما ایجاد کرده باشد.
حتى اگر بپذیریم که ایمان نوعى معرفت است، در این صورت هم به نظر مىرسد تفاوت قابل توجهى در میان است؛ نه تنها در سازوکارهاى تولید باورى، مانند روانشناسى و جامعهشناسى تفاوت وجود دارد، بلکه با حس الوهى نیز متفاوت است. این تفاوت تا آن حدّ است که بدون شهادت روح القدس در تمام جوانب، یک پژوهش عموما مرتبط هم نمىتوانست بدان بپردازد. این تکته بدان دلیل است که ایمان معرفتى است که از سرچشمه خاصى نشأت مى گیرد که نمىتوان آنرا دقیقا در هر مخاطبى حاضر دانست.
مىتوان حس الوهى و شهادت روح القدس را از حافظه و ادراک حسى به عنوانِ سازوکارهاى تولید باور از هم تمییز داد، بدین معنا که آنها از دو منشأ متفاوت، باورهایى را درباره خدا در ما ایجاد مىکنند و همین نکته، آنهارا از هم جدا مىسازد. بر این اساس، معترضى مىتواند بگوید که پلانتینگا نه تنها تمایز میان ایمان و عقل را زیر سؤال نبرده، بلکه مسئله را با ظرافت تکرار کرده است. پیشنهاد پلانتینگا، همینطور که هست، مىتواند فریبکارانه به نظر آید. همچنین ممکن است معترضى بگوید:
من مقصود تو از اینکه ایمان را معرفت مىخوانى، درک مىکنم، ولى از آنجا که ایمان نمىتواند با دیگر سازوکارهاى تولیدباور مانند حافظه و ادراک حسى در یک سیاق قرار گیرند، به طورى که یک بىایمان بتواند آنرا به دست آورد، اجازه دهید همچنان ایمان را به عنوان یک معرفت از انواع دیگر معرفت جدا بدانیم. از سوى دیگر، آنگونه که توصیف کردید، معرفت طبیعى به خدا، که با دیدن صُنع خدا در جهان اطراف ما به دست مىآید، تقریبا به یک معنا مانند انواع دیگر معرفت، معرفت است.
الهیات و فلسفه
اینک درباره این ادعا چه بگوییم که هر تحقیق عالمانهاى که با موضوعى ایمانى آغاز شود، سر از الهیات درمىآورد نه فلسفه یا روانشناسى یا جامعهشناسى؟ در بیان این موضوع، پلانتینگا از تعبیر «الهیات» و «عقاید الهیاتى» هم براى نقطه آغاز و هم براى نتیجه یک کار عالمانه استفاده مىکند. از آنجا که ایمان معرفت به خداست، امرى قابل فهم است. اما اگر «ایمان» را براى شناختى از خدا به کار ببریم که شهادت روح القدس در ما ایجاد مىکند و از «الهیات» براى نامگذارى یک تحقیق عالمانه و نتایج آن یا نامگذارى نتایج یک تحقیق عالمانه استفاده کنیم، شاید گامى به جلو رویم. بنابراین، مىتوان موضعى را که پلانتینگا بدان نظر دارد، به صورت «چو ایمان درآید الهیات بیرون رود» (Faith in, Theology out) خلاصه کرد. او مىپرسد: تومیستها داشتن نوعى فلسفه، روانشناسى یا هر چیز دیگرى را که از طریق الهیات پیدا نشده است، مطلوب مىدانند.
پلانتینگا پاسخ تومیستى به این پرسش را چنین فرض مىکند که دادههاى عقلى بر یافتههاى ایمانى رجحان معرفتى دارند. آنچه را از طریق ایمان مىشناسیم [در واقع] به مدد شهادت [روح القدس] مىشناسیم و آن از نظر معرفتى در رتبهاى پایینتر از شناختى است که خود شخص به مدد روش عقلى به دست مىآورد. پلانتینگا از ریاضیات و منطق مثالهایى مىزند؛ مثلاً اگر من قضیه فیثاغورت یا این پیشفرض که مجموعهها وجود ندارد یا قضیه گودل (Goedel) را، بر اساس نظر برخى ریاضىدانان، بپذیریم یا بدان جهت که خود آنهارا مىفهمم، ادلّه آنهارا مىفهمم و صدق آنهارا درک مىکنم؛ بپذیرم در یک رتبه معرفتى نیستند و پذیرش از نوع اولاز درجه معرفتى پایینترى برخوردار است.
اگرچه پلانتینگا این تمایز را داراى مزیتى مىداند، تردید دارد که این تمایز جز در ریاضیات و منطق کارآیى زیادى داشته باشد. من ادعاهایى را در فیزیک، مانند سرعت نور، صادق مىدانم، امّا با این حال، خودم هرگز واضع سنجشها و اندازهگیرىهایى نیستم که این ادعاها بر آنها مبتنى است. حتى دانشمند حرفهاى نیز بر اساس نظر همقطاران خود صدق بیشتر چیزها را در رشته علمى خویش مىپذیرد. در واقع، آن کسانى که مقیاسهایى وضع مىکنند که نظریه سرعت نور بر آن استوار است، در خود این کار نیز برخى چیزها را تنها بر اساس نظر دیگران صادق دانسته و مىپذیرند. از این جهت، پلانتینگا نتیجه مىگیرد که تفاوتى را که تومیستها مایلند میان الهیات و علوم غیر الهیاتى در نظر بگیرند، در عمل «با زحمت زیادى ـ تنها شامل ریاضیات پایه و منطق مىشود و شاید هم شامل باورهاى حسّى خیلى واضح مانند اینکه عقربه ساعت الان میان ساعت 4 و 5 صفحه ساعت است». (صص 60-59)
تصور بر این است که شباهت الهیات به علوم دیگر بسیار بیشتر از آن است که تومیستها گمان مىکنند. اصرار تومیستها نیز بر بىهمتاى الهیات اغراقآمیز است.
به نظر مىرسد نوع ایمان یا نوع اطمینانى که من در پذیرش سخن فیزیکدانان در سرعت نور دارم یاهر فیزیکدانى در پذیرش سخن همقطاران خویش درباره بیشتر چیزها و صدق آنها دارد، به کلى با ایمان الهى متفاوت است. ادعاى اساسى علم آن است که هر کسى که این معیارهاى ضرورى را وضع مىکند یا این آزمایش را انجام مىدهد، نتایج یکسانى به دست خواهد آورد. اینکه من خودم این کار [آزمایش] را انجام نمىدهم نسبت به ماهیت آن ادعا کاملاً فرعى است ـ یعنى ادعاهاى علمى اساسا متکى به این نیستند که اکثر مردم تنها از روى اعتماد آنهارا مىپذیرند. همچنین اگرچه شاید عملاً براى دانشمندان غیر ممکن باشد که هر ادعایى را حتى در رشته علمى خویش اثبات کنند، مىتوانند هر کدام از ادعاها را اثبات کنند.
اینکه رشتههاى علمى دیگر در قطعیت و دقّت از ریاضیات ضعیفترند، ربطى به نکتهاى ندارد که پلانتینگا در صدد طرح آن است. این تمایز حتى در مواردى جارى است که سخن کسى را حمل بر عقیدهاى کنیم، به شرطى که آن سخن نکاتى در تأیید خویش داشته باشد که هر کسى بتواند آنرا محک بزند. مىتوان بر اساس تحقیقِ خویش عقیدهاى را ردّ کنیم که قبلاً بر اساس عقیده شخصى دیگرى به آن معتقد شده بودیم، درست همانطور که مىتوان بر اساس نظر خویش و نه بر اساس اعتماد به گفته دیگرى، به سخنى اعتقاد پیدا کرد. به دلیل اینکه به موضوعات ایمان الهى (ایمان رازآلود (Mysteria Fidei) به تعبیر توماس) تنها مىتوان به اتکاى مرجعى اعتقاد ورزید که داراى وثاقت است. به طور ملموسى آنهااز موضوعاتى که نیازى به این نوع اعتقاد ورزیدن ندارند، متفاوت هستند، اگرچه مىتوان به آنها نیز اعتقاد ورزید. اینچنین نیست که هر چیزى را که خدا درباره خود آشکار کرده، دست نایافتنى باشد، [بلکه] برخى از حقایق وحیانى اساسا دانستنى است (مقدمات ایمان)، به همین دلیل، بررسى حقایق درباره خدا پژوهشى عالمانه و مشترک میان مؤمنان و غیرمؤمنان خواهد شد.
اگر پرسش پلانتینگا از تمایز ایمان و عقل و از تمایز الهیات و علوم غیر الهیاتى در معرض چنین اشکالاتى قرار گیرد، پیشنهاد آشتىجویانه او [همچنان] به قوّت خود باقى مىماند. این پیشنهاد در صدد بود تا به راه حلّى آشتىجویانه درباره اختلافات میان تومیستها و آگوستینىها دست یابد، در حالى که تومیستها میان فلسفه و الهیات تمایز مىگذارند، آگوستینىها حامى استفاده از تمام دانشها، حتى دانشهاى ایمانى و وحیانى هستند نه نگران عناوین. بر اساس بررسىهاى دقیق ما، پلانتینگا از موضع آگوستینى حمایت مىکند. اما او بیشتر به آشتى ایندو سنّت و نه انتخاب میان آنها، توجه داشت. او مىگوید: تومیستها و آگوستینىها بر این نکته توافق دارند که جامعه مسیحى نیازمند فهم کاملترى از همه علوم و از راهى است که آنهارا به ایمان پیوند مىدهد.
پیشنهاد پلانتینگا بدین صورت است. مىخواهیم علامت اختصارى بیانات ایمانى را Fقرار دهیم. «همچنین نتیجه تأمل درباره موضوعات علمى را FS بنامید. این نتیجه با توسل به بیانات ایمانى و بیانات عقلى به دست مىآید. (ص 60). تومیستها و آگوستینىها بر این نکته اتفاقنظر دارند که به FS نیاز داریم، ولى تومیستها آنرا الهیات مىنامند نه جامعهشناسى، روانشناسى یا هر چیز دیگر.
ولى اکنون به این قضیه شرطى یا فرضى اگر F آنگاه FS توجه کنید؛ این قضیه بیان مىکند که لوازم ایمان براى رشته علمى مورد بحث چیست. شاید بهتر باشد قضیه اگر F آنگاه FS را نماد تعداد بىشمارى از قضایا بدانیم، که در این صورت، هر قضیهاى موقعیت ایمان را بر اساس بخشى از رشته علمى مورد بحث تحلیل مىکند ـ یا شاید باید قضیه اگر F آنگاه FS را قضیهاى به غایت طولانى بدانیم. در هر حال، هر دو طرف این بحث (تومیستها و آگوستینىها) بر این مطلب توافق دارند که این قضیه خود از بیانات ایمانى نیست؛ ما آنرا به مدد عقل و نه ایمان مىآموزیم یا مىشناسیم.(صص 61-60)
اگر بر اساس روانشناسى یا جامعهشناسى به لوازم ایمان مثلاً به لوازم تعالیم کتاب مقدّس درباره عشق، گناه با توبه بنگریم، به مسئلهاى عقلى و نه ایمانى (تعبدى) پرداختهایم. آنچه تومیستها معتقدند و آگوستینىها معتقد نیستند، آن است که ما هر گاه از نتایج چنین قضایاى شرطىاى دفاع مىکنیم به کارى الهیاتى دست زدهایم. پلانتینگا مىگوید: آگوستنىها این مطلب را مىپذیرند. احتمالاً مطلب این نباشد که آیا تصدیق این نتایج را الهیات بنامیم یا روانشناسى یا فلسفه یا اقتصاد یا هر چیز دیگر. آنچه از تومیستها خواسته شد تا به نوبه خود بپذیرند (قبلاً تصور مىرفت که آنرا پذیرفتهاند) آن است که صورتبندى چنین شروطى، کاملاً صرفنظر از تصدیق نتایج آنها، کار عقل است، کارى غیر الهیاتى است؛ یعنى کار کسانى است که به بهترین وجه یاد گرفتهاند تا آنهارا تنظیم کنند؛ یعنى روانشناسان، تاریخدانان، زیستشناسان، اقتصاددانان، منتقدان ادبى و غیره.
این پیشنهادى هوشمندانه و مناسب است. من تصور مىکنم که پلانتینگا صرفا منظورش این نیست که روشن شدن چنین لوازمى براى جامعه مسیحى مهم است. (اگرچه این مطلب مسلّما دغدغهاى اساسى براى پلانتینگا است)، بلکه مىگوید، دیگرانى هم که به علوم مورد بحث سروکار دارند مىتوانند به چنین فرضیههایى توجه کنند. بنابراین، اگر فلسفه ذهن در برهه خاصى از تاریخِ رو به پیشرفت خود، این نظریه را ارائه کرد که عمل آدمى مقدّر شده است، ازاینرو، آزاد و برخوردار از مسئولیت نیست، تنها عقل است که تعارض این نظریه را با ایمان مسیحى نشان خواهد داد. همانطور که تعارض دیدگاه یک کیهانشناس باایمان مسیحى را عقل نشان مىدهد، کیهانشناسى که از جهان سخن مىگوید و نه تنها سخن گفتن از خالق را کنار مىنهد، بلکه اصرار دارد که در حدّ معلومات ما چنین ناممکن است. و قس على هذا.
صرفا باید چنین قضایاى فرضى را در نظر گرفت تا بتوان نتایج صورتبندى آنهارا پیشبینى کرد. عدّه خاصى از غیرمؤمنان از این قضایاى فرضى نتیجه خواهند گرفت که علم مسیحیت را بىاعتبار کرده است. پلانتینگا نتیجه دیگرى در ذهن دارد. من تصور مىکنم که پلانتینگا در صدد بیان این مطلب است که دانشمند مؤمن به مدد ایمانش به خطا بودن پارهاى نظریهها پى مىبرد و همین امر، طرحى تحقیقاتى را القا مىکند تا دستکم نشان دهد که نظریه مورد بحث اثبات ناشده است، بلکه نشان دهد که اثبات این امر نیازمند کارى است که بر روشها و معیارهاى آن علم استوار است. این نکته بیان مىکند که نقش ایمان نسبت به کار خود علم همچنان نقشى عرضى و فرعى است. و دلیل اینکه چرا یک تومیست مىتواند با پیشنهاد پلانتینگا موافق باشد، همین است. شاید مىبایست آن قضیه شرطى را به صورت اگر F آنگاه S تنسیق کرد، به نحوى که تصدیق نتیجه حرکتى در خود علم و نه در الهیات باشد. ایمان نظریهاى را در زیستشناسى در اختیار کسى قرار نمىدهد، بلکه طرحهاى تحقیقاتىاى را القا مىکند که باید در خود زیستشناسى انجام شود. من نتیجه مىگیرم که پلانتینگا به این دیدگاه کمک مؤثّرى کرده است به این دیدگاه که فلسفه مسیحى یا علم مسیحى به امتیازات فرافلسفى یا فراعلمى توجه کند امتیازاتى که مؤمنان بر غیرمؤمنان در پىگیرى مباحث فلسفه و علم دارند.
اما پلانتینگا ما را قادر ساخت تا اختلاف میان مسیحیت و غیرمسیحیت را، به تعبیرى، پیشاعلمى یا، به عبارت دیگر، اختلافى در سطح طرحهاى تحقیقاتى ببینیم. ظاهرا روشن است که آنچه بسیارى از «تکاملگراها» را ترغیب کرد این مسئله بود که زیستشناسى را براى مسیحیت خطرآفرین سازند. از قبل نوعى گرایش در زیستشناسى وجود دارد که به نحوى به زیستشناسى بپردازد که خدا هرگز در آنجایى نداشته باشد. از سوى دیگر، مؤمن، با ایمان به صدق باور خویش، به نحو پیشینى هر چیزى را که در تعارض با باورهاى اوست، خطا مىداند. این رویکردهاى پیشینى مىتواند مردم را به فکر وادارد که آنها از دلایل درستى برخوردارند یا در نبود رویکردهاى پیشینى، دلایل نادرستى دارند. خود پلانتینگا با اینکه به استدلال تکاملگراها براى منشأ حیات نظر داشت (چیزى که یک مؤمن به انتظار است تا آشکار شود) ولى بر این عقیده بود که آن استدلال قطعى نیست. تومیستها بحث استاد خود را درباره قِدَم عالم، یعنى نظریه ارسطو را به یاد خواهند آورد. توماس باور داشت که زمان و تغییر آغازى داشتهاند؛ ازاینرو، باور داشت که ارسطو بر خطاست. بنابراین، ایمان تعیین مىکند که در پى ابطال قِدَم عالم و اثبات قدیم نبودن آن باشیم. توماس گمان نمىکند که به هیچ یک از آنها(ابطال و اثباتِ قِدَم عالم) بتوان دست یافت. بوناونتورا،(Bonaventure) بر اساس تفسیر متعارف از اندیشه او، در صدد بود تا سخن ارسطو با این استدلال رد کند که جهان قدیم مفهومى خود متناقض است، مثل اینکه فرض کنیم که بزرگترین عدد، عددى است که عددها مُدام به آن اضافه مىشوند. توماس نادرستى رویه بوناونتورا را نشان داد و مىگفت که خدا مىتوانست عالم قدیم را بیافریند و اگر خطاست بگوییم که او مىتوانست عالم قدیم را بیافریند، باید گفت که آنرا نه از راه عقل، بلکه از راه ایمان درمىیابیم. بنابراین، موضع ارسطو قابل فهم است و امر ممکنى را مطرح مىکند که قابل تحقّق بوده است و از آنجا که آن امر ممکن تحقّق یافته است، نمىتوان استدلالهاى ارسطو را بر قِدَم قطعى دانست، ولى موظفیم تا این مطلب را نشان دهیم. به صرف اینکه بگوییم: اگر F آنگاه FS، به نظر مىرسد که گفتهایم که حقایق وحیانى مؤلفههاى علم شدهاند، بلکه ظاهرا «اگر F آنگاه FS» ظاهرا مکمل تلاش طبیعتگروى جاودانهاى است که مىخواهد تمایلات خویش را بخشى از فلسفه سازد، به طورىکه فیلسوفى باشد که یک طبیعتگروى جاودانه را هم در خود دارد. مطمئنا ما نمىخواهیم بگوییم که زیستشناس بودن، مسیحى بودن را در خود دارد. همانطور که پلانتینگا بیان مىکند، ارتباط میان باور یک شخص و نتیجه طرحهاى تحقیقاتى که ایمان القا کرده، ارتباطى بسیار پیچیده است، ولى به نظر من، اگر آن نماد (اگر Fآنگاه FS) مىخواهد ترکیبى از حقایق ایمانى و حقایق علمى را به پیچیدگىاى برساند که FSبیان مىکند، نیست. عقاید فرافلسفى یا فراعلمى ما هر چه باشند، مواضع فلسفى و علمى ما اساسا، به معناى دقیق کلمه، بر آنها مبتنى نیست.
به عنوان نتیجه مىگویم که قاعده «اگر F آنگاه FS» به خوبى این رویه الهیاتى را توضیح مىدهد. بدین ترتیب، مىتوان گفت که «چو ایمان درآید، الهیات بیرون رود». طرح الهیاتى از حقیقت وحیانى آغاز مىکند، همانطور که از اصول خویش شروع مىکند و به این توصیف از آنها مىرسد که حقیقت آنها همیشه متکى به حقیقت وحى است. از سوى دیگر، اگر Fآنگاه S را مىتوان بیان دیگرى از ماهیت فلسفهورزى مسیحى در نظر گرفت. ایمان مسیحى، متفکر مسیحى را وامىدارد تا برخى طرحهاى تحقیقاتى را در علم خاصى به عهده بگیرد. مؤمن متفکر با مطالعه آنچه درباره نظریه تکامل گفته مىشود، ترغیب مىگردد تا به تأمّل درباره تکامل مىپردازد. در نظریه تکامل وابستگى این فرایند به خدا ردّ مىشود. اگر او سرانجام تفسیرى پیشنهاد کند که در تعارض با ایمانش نباشد، پیشنهاد او باید بر طبق رویههایى باشد که متناسب با علم مورد بحث است. به همین نحو، ردّ تفسیرى که در تعارض با ایمان است باید بر طبق رویه آن علم باشد. بنابراین، فلسفهورزى مسیحى به آمیزهاى از ایمان و معرفت منجر نمىشود، ولى به پیشرفتى در معرفت منتهى مىشود که بدون تشویق ایمان هرگز نمىتوانست مطرح شود.
توضیحات
1. Francis MacDonald Cornford, Form Religion to Philosophy (Cambridge, 1912: New York: Harper, 1952). See as well his Principium Sapientiae: A Study of the Origins of Greek Philosophical Thought (Cambridge, 1952).
2. See Francis MacDonald Cornford, Platos Theory of Knowledge, Library of Liberal Arts (New York, 1957), P.311.
3. Bertrand Russell, The Wisdom of the West, ed. Paul Foulkes (New York: Crescent Books, 1989), P. 122. This is a coffee-table edition, replete with lovely illustrations, of a book that first appeared in 1959.
4. Antony Flew, An Introduction to Western Philosophy: Ideas and Argument from Plato to Sartre (Indianapolis, Ind: Bobbs-Merrill, 1971), P. 275.
5. Emile Brehier, "Ya-t-il une philosophie chretienne?" Revue de la metaphysique et la morale (1931), PP. 131-162.
6. "... si la foi est ainsi la mesure de la verite, comment parler encore de lautonomie de la raison?" (Brehier, "Ya-t-it une philosophie chretienne?" P. 144).
7. "Des que la foi a parle le philosophie est pour ainsi dire tenu a chercher, dans sa pretendue demonstration, quelque sophisme ou paralogisme jusquici cache. Par consequent, le thomisme suppose toujours que la raison est incapable de trouver en elle-meme sa propre mesure et sa propre regle (Brehier, "Ya-t-il une philosophie chretienne?" P. 147).
8. Marcel De Corte, "Sur la notion de philosophie chretienne", Revue catholique des idees et des faits (27 March 1931).
9. Etienne Gilson, "La probleme de la philosophie chretienne", Vie intellectuelle 12 (September 1931). PP. 214-232.
10. La philosophie chretienne, Journees dEtudes da la Societe Thomiste (Juvisy: Les Edition du Cerf, 1934).
11. Gilsons Gifford lectures became The Spirit of Mehieval Philosophy (New York: Scribners 1936), reprint ed. (Notre Dame, Ind.: University of Notre Dame Press, 1991). See Etienne Gilson, Christianime et Philosophie (Paris: Vrin, 1936)
12. Jacques Maritain, De la philosophie chretienne (Paris: Desclee, 1933), English trans, by Edward H. Flannery (New York: The Philosophcal Library, 1955).
13. This is noted by Edith Stein, who develops her own version of Christian philosophy that in her estimation owes much to Jacques Maritain. Cf. her Endliches und ewiges Sein: Versuch eines Austiegs zum Sinn des Seins (Freiburg, Basel, and Vienna, 1986), PP. 12-30.
14. In the little work, attributed to Thomas, De modo studendi, the sixteenth maxim is precisely "Altiora te ne quaesieris", drawn from Ecclesiasticus 3.22 . The interesting commentary of Nazarius on this work, and on this particular maxim, can be found in D. Thomae Aquinatis Monita et Preces, ed. Thomas Esser (Paderborn, 1890).
15. I am paraphrasin here the two objections and the first part of the response of Summa thologiae, la, q.1. a.1.
16. توماس، به گمان خود، این موضع ارسطویى را پذیرفت که اصول یا نقطه عزیمتهاى معیّنى، هم در مقابل نظر و هم در مقام عمل وجود دارند که براى همه قابل شناخت هستند نه بدان معنا که آنهااز نظر ترتیب زمانى در رتبه نخست قرار دارند، بلکه بدین معنا که آن اصول در هر چیزى که مىگوییم، نهفتهاند. بنابراین، اگرچه چندان نیاز نیست تا در آغاز استدلال عملى روشن سازیم که خوب آن چیزى است که ما در پى آن هستیم و بد آن چیزى است که مىخواهیم از آن دورى گزینیم، اما باید دانست که نکته فوق پیشفرض نهفته در تمام این گفتمانهاست. در شروع کار ضرورت چندانى ندارد که به یکدیگر یادآور شویم که (P-P)، اما هر چیزى که مىگوییم متضمن تأیید کلى آن است. در ابتدا تعجبآور است که مىبینیم مبادى استدلال همان غایت استدلال شمرده مىشود، اما در غیر از ریاضیات مطلب از همین قرار است. تحت فشار عدم توافق با مخاطب خود در جست و جوى مبنایى مشترک با او هستیم و چهبسا در آخرین چاره مجبور شویم تا با صداى بلند بگوییم: «اما! -(P.-P»، البته آشکار ساختن چنین پشتوانههاى اساسىاى در گفتمانهاى عملى و نظرى مستلزم این نیست که تنها و تنها یک گزاره به طور اخص با آنها سازگار است. این سخن وقتى درست است که این تحلیل قطعى باشد، اما روى هم رفته، ما هیچ کدام از نقیضین را نمىیابیم که چنان بر اصول نهفته استوار باشند که گفته شود که باید طرف دیگر را به جرم عدم هماهنگى با آن ردّ کرد.
در هر حال، چنین اصول مشترکى که در حوزهاى عمومى بررسى مىشوند، هستند که گفتمان فلسفى را مشخص مىکند و سامان مىبخشد. آن اصول مشترک در گفتمان الهیاتى آخرین سخن نیستند. آنچه نقش اصول را در گفتمان الهیاتى ایفا مىکند، حقایقى هستند که خداوند آشکار کرده است. بنابراین، اگرچه الهىدانان علاقهمندند تا نشان دهند که آموزه سهگانگى اشخاص در طبیعتِ الهى واحد اصل تناقض را نقض نمىکند، ولى به سختى حقیقت این عقیده به اثبات مىرساند. این عقیده، براساس مرجعیت و اعتبار وحى، درست تلقى مىشود.
17. Ad ea etiam quae de Deo ratione humana investigari possunt, necessarium fuit bominem instrui revelatione divina. Quae veritas de Deo, per rationem investigata, a paucis, et per longum tempus, et cum admixtione multorum errorum, homini proveniret: a cuius tamen veritatis cognitione dependet tota hominis salus, quae in Deo est. Ut igitur salus hominibus et convenientius et certius proveniat, necessarium fuit quod de divinis per dininam revelationem instruantor" (Summa thologiae, Ia, q.1, a.1).
18. E.g., in his commentary on Boethiuss De trinitate, q. 2, a. 3.
19. M.D. Chenu put it with elegant clarity thus: "Il ne sagit pas seulement dune etiquette a trouver, chronologique ou geographique, comme il en serait des qualifications de philosophie kantienne. Il sagit denoncer dans un concept, lemergence et la croissance, en terre et methode rationde rationelles, de verites dorigins revelee, qui en fait commanderent le developpment de la pensee philosophique et lenricherent de donnees jusqualors inuoies, Implication par Iinterieur donc, qui, soit dans les apports objectifs, soit dans les confortaions subjectifs, laisserait intacte devant lesprit, la difference des objects formels entre philosophie et theologie, mais aussi depasserait la coincidence fortuite de deux donnees totalement heterogenes. Sans quoi, le mot nexprimerait qúune observation de fait, non une connexion intelligible, et serait depourvu de valeur philosophique, Autonomie de la methode rationelle des sa premiere demarche, par consequent, mais non pas discipline impermeable et a jamais colse dans la loi de son objet. Liaison donc, et liaison intrinseqe, entre philosophie et chretienne; une etat chretein de la philosophie, comme dit M. Maritain; sous peine de traiter le fait observe parlhistorien comme une recontre de hasard, un accident sans raison" (La philosophie chretienne, Journees dEtudes de la Societe Thomiste [Juvisy: Les Editions du Cerf, 1934], P. 14).
20. "Ii y a eu des philosophes chretiens, ou mieux des chretiens qui faisaient de la philosophie: en ce sens, ils font de la philosophie chretinne. Mais cest la affaire purement personelle. Ils ont leurs raisons quand ils philosophent; ils ont leurs raison detre chretiens; lunite est dans le sujet, qui se trouve etre un croyant et un philosophe; elle nest pas dans louvrage quils font" (La Philosophie chretienne, Journess dEtudes de la Societe Thomiste [Juvisy; Les Editions du Cerf, 1934], P. 63).
21. Noting that he had used the phrase already in hid Gifford lectures, Gilson said he had done so without any sense of innovation. The phrase is common. "On la trouve, notamment, dans le titre ajoute a LEncyclique Aeterni Patris et elle y a exactement le sens que je lui donne: la philosophie qui accepte laction regulatrice du dogme chreteins" (La philosophie chretienne, Journees dEtudes de la Societe Thomiste [Juvisy; Les Editions du Cerf, 1934], Aeterni Patris is the encyclycal in which Leo ×II urged Catholics to turn to Thomas Aquinas as a principal exponent of Christian Philosophy.
22. Gilson, in La philosophie chretienne, Journees dEtudes de la Societe Thomiste (Juvisy, Les Editions du Cerf, 1934), P. 66. This approach to Thomas, Thomistic philosophy being what is peculiar to Thomas, has, in the minds of critics, like myself, fateful consequences for Gilsons account of the philosophy of St. Thomas.
23. Ibid,. P. 67.
24. I have done so in my McGivney Lectures, The Questions of Christian Ethics, delivered at the John Paul II Institute, Washington, D.C., fall 1990. These will be published by The Catholic University of America Press in 1992.
25. Jacques Martiain, Science and Wisdom (London, 1940), part 2, P. 137ff.
26. See Alvin Plantinga, The Twin Pillars of Christian Scholarship, the Stob Lectures, delivered at Calvin College and Seminary, 1989-1990 (Grand Rapids, Mich.: Calvin College and Seminary, 1990).
27. Alasdair MacIntyre, Three Rival Verstions of Moral Enquiry (Notre Dame, Ind.: University of Notre Dame Press, 1990).
28. To make these points, Plantinga quotes generously from John Calvin, Institutes of the Christian Religion, Enghlish trans, by Ford Lewis Battles (Philadelphia: Westminster Press, 1960).
29. Plantinga, Twin Pillars, P. 56.
30. منظور من این گفته کالون است که پلانتینگا آن را در Twin Pillars, P.53 آورده است: «بنابراین، مبادا کسى از دسترس به سعادت محروم شود، او نه تنها بذر دین را در جان آدمیان کاشت، همان بذرى که ما از آن سخن گفتهایم، بلکه خود را آشکار ساخت و هر روز خود را در حُسن تدبیر این عالم نشان مىدهد. در نتیجه، انسانها چشمان خویش را باز نمىکنند، مگر آن که ناگزیرند او را ببینند».
31. پلانیتنگا خاطرنشان ساخت که ایمان یک رأى و نظر را پدید نمىآورد، بلکه موجب معرفتى یقینى در بالاترین حدّ مىشود. اگر یقین و شواهد مؤلّفههاى معرفتاند، ایمان را مىتوان معرفت نامید، زیرا ایمان بیش از هر چیزى یقینى است، حتى توماس مىگفت که یقین ما نسبت به ایمان بیش از یقین ما نسبت به اصول بدیهى عقل است. اما ایمان در شواهد ضعیف است، در حالى که ریاضیات، به شرطى که آن را در یقین و شواهد بهتر از همه بدانیم، از نظر معرفتشناسى در رتبه بالایى قرار مىگیرد.
32. یکى از امتیازات بزرگ رویکرد پلانتینگا این است که بر این مطلب تأکید مىکند که هم مؤمن و هم غیرمؤمن داراى نگرشى پیشینىاند. ماهیت نگرش پیشینى مسیحى را به آسانى مىتوان دریافت. مؤمن معتقد است که انواع چیزها، براساس وحى، درست است. نگرشهاى پیشینى غیرمؤمن غالبا خود را فهم عرفى صرفْ جا مىزنند. پلانتینگا به نگرشهاى پیشینى غیرمؤمنان عنوانهاى طبیعتگروى جاودانه و ضد واقعستیزى خلاقانه دارد و بدین طریق، آنهارا آفتابى کرد. او به مسیحیان درباره حضور تقریبا فراگیر آنهاهشدار داد. سالها پیش من نکاتى را درباره چنین نگرشهاى پیشینىانى در فلسفهورزى در Thomas in an Age of Renewal New York: Doubleday, 1956)خود گفتم.
________________________________________
1.Reflections on christian Philosophy . in Rational Faith, catholic responses to Reformed Epistemology ed. Linda Zagzebeski, University of Noter Dame Press Notere Dame, indiana.
2.Ralph McInerny.
3. به نظر مىرسد که نویسنده در صدد القاى این نکته است که براى شناخت تمام ابعاد یک پدیده باید از آن فاصله گرفت (یا با گذشت زمان یا با جدا شدن از آن) زیرا اگرچه از جهانى حضور در متن یک واقعه درک بهترى از آن واقعه را به ما مىدهد، ولى ما یا از بسیارى از ابعاد آن واقعه غافل مىمانیم یا اساسا بسیارى از ابعاد آن با گذشت زمان روشن مىشود. م.
کسب چشم اندازى از بحث در زمان حاضر مشکل است، تقریبا شبیه تشخیص وزوز در گوشهایى که همیشه در آنها وزوز بوده است.(3) مباحث اخیر فلسفه میسحى عمدتا منشأیى پروتستانى دارد، ولى البته این سخن بدین معنا نیست که کاتولیکها از این جنبش غایباند. به هر حال، در این مقاله بنا دارم نکاتى را درباره مباحث فلسفه مسیحى بگویم که در میان فیلسوفان کاتولیک، تقریبا تمام تومیستها، در اوایل دهه 1930 شروع شد، مباحثى که، به جز چند مورد استثنا، ممکن است گفته شود دورهشان سپرى شده است. به یقین، از زمان رونق این مباحث تاکنون، نظریات و آراى اصلى خیلى تغییر نکرده است. در واقع، با نگاهى اجمالى به مباحث مطرح در میان تومیستها و منتقدانشان، و میان خود تومیستها، با اندیشههایى از باب هرچه اختلاف بیشتر شباهت بیشتر مواجه مىشویم. بنابراین، من گزارش خود را از گذشته در مقطع خاصى تمام خواهم کرد و برخى نظریات اخیر پلانتینگا بر مىگردم که به نوعى استمرار مباحث پیشین است. بدون شک، توجه به نظرات پلانتینگا حداقل تا حدّى به دلیل آگاهى او از مشاجرات پیشین، کار درستى است. مهمتر اینکه او این پیشنهاد را که خود او آنرا پیشنهادى آشتىجویانه مىنامید، مطرح ساخت که چگونه آگوستینیان و تومیستها، دقیقا همان کسانى که باید مسیحیان اصلاحشده و کاتولیکها بنامیم، مىتوانند اختلافشان را فیصله دهند.
هیاهوى بریه(The Brehier Brouhaha)
هنگامى که اِف. ام. کورنفورد (F. M. cornford) شرح خویش را از ما قبل سقراطیان از دین به فلسفه نامید، او، ناخودآگاه، آغاز فلسفه را با همان چشمان قرن بیستمى مىدید، همان چشمانى که تئتئوس (Theaeteus) را هم با عینک برتداندراسل(Bertuand Rus sell) مىنگریست. آن گذشتهاى که از منظر زمان حاضر بدان نگریسته شود، اساسا گذشته نخواهد بود. ماروین اوکانل(Marvin ó connell) روزى به من گفت هنگامى که گیبون را خواندم، همان اندازه درباره این مورّخ قرن هجدهمى فراگرفتم که درباره روم و امپراتور آن آموختم. عنوان نوشته کورنفورد حاکى از مغایرت، اگر نگوییم دشمنى، فلسفه و دین است، افزون بر این، فلسفه را مقدَّم بر دین و جایگزین آن مىداند. این مطلب یادآور هگل است. مورخى که مىگوید، فلسفه یونان با رخنه تدریجى در پیوند همیشگى دین و اسطوره پیدا شد، با بیشتر تاریخ غرب دچار مشکل خواهد بود و به نظر مىآید که گزارشش از تاریخ فلسفه، عجیب و غریب از کار درآید.
اگر تالس در قرن ششم قبل از میلاد قرار گیرد و سقراط، افلاطون و ارسطو در قرن چهارم قبل از میلاد به شکوفایى رسیده باشند، بنابر نظریه کورنفورد، تنها دوره کوتاهى وجود دارد که فلسفه به معناى واقعى آن استمرار یافته است. هنگامى که آن جلیلى نزار سایه سرد خویش را بر اذهان انسانها افکند، نور عقل باید به زودى رخت بربندد. مدافعان استمرار فلسفه غیر مسیحى در عصر مسیحیت اندک بودند. این روزها کدام فیلسوف حرفهاى تا به حال درسى را درباره فلسفه سیسرو(Cicero) گرفته یا ارائه کرده است، و اما درباره نوافلاطونیانى مانند فرفوریوس(Porphyry) ضد مسیحى، باید گفت که مخالفتشان به نحو آزاردهندهاى صبغه دینى دارد.
تعابیر «قرون تاریک» و «قرون وسطا» ممکن است براى مردم عادى حاکى از لولهکشى نامناسب و فقدان آبجوى پاستوریزه و وسایل ضدباردارى قابل اعتماد باشد، ولى متفکران از این تعابیر اشاره به زمانى را مىفهمند که در آن نور عقل تقریبا رخت بربست. این قرون، قرون ایمان، قرون مرجعیت و اقتدار و قرون خرافه است. و این قرون همچنان ادامه یافت. نورى که در پایان آن دالانِ تاریک تابیدن گرفت، دقیقا همان عصر روشنگرى، یعنى روزگار روشناندیشى بود. فلسفه جدید خود را استمرار گذشته نمىبیند، بلکه یک آغاز مىداند، آغازى که به تدریج جایگزین گذشته شد. روزگارى دکارت آغاز فلسفه جدید بود. [ولى [هنگامى که من دانشجوى دکترى بودم، کتابهایى مانند پیدایش فلسفه علمى (The Rise of Scientific Philosphy) هانس رایشنباخ (Hans Reichenbach) را مىخواندیم که در آن فلسفه جدید با کانت شروع مىشود. اما کتاب کوچک و پُرمدعاى اى. جى. آیر(A.J. Ayer) زبان حقیقت و منطق (Langayg, Truth, and Logic) (1935) از این حکایت داشت که فلسفه جدید هنگامى آغاز شد که نویسنده در 25 سالگى دانشجوى دوره کارشناسى بود. گزیده آثار فایگل (Feigl) و سلرز (Sellars) با غرور متانتآمیزى، این اعتماد به نفس را رواج داد که ما اینک مىتوانیم [فلسفه جدید را] آغاز کنیم. بازگشت زبانى (The Linguistic Turn) رورتى (Rorty) مدخلى دیرهنگام در این زمینه بود، ولى در آن موقع صدایى آشنا بود.
تنها ویل دورانت،(Will Durant) در تاریخ فلسفهاش، که زمانى پرفروشترین کتاب بود، نبود که در حدود هزار سال یا هزار و چند سال قرون وسطا، هیچ فلسفهاى را نیافت. برتراندراسل هم، که اغلب یک مورّخ فلسفه به حساب نمىآید، این نکته را به اختصار بیان کرده است:
در دوران روم ـ یونان، مانند روزگار ما، فلسفه عمدتا از دین مستقل بود. البته فلاسفه ممکن بود به پرسشهایى بپردازند که مورد توجه کسانى بود که به مسائل دینى مىپرداختند، اما سازمانهاى کشیشى هیچ نفوذ یا قدرتى بر متفکران آن دوران نداشتند. از این جهت، دوره میانى از سقراط روم تا پایان قرون وسطا از دورههاى قبلى و بعدى متفاوت است.
اگر در کتاب درآمدى به فلسفه غرب (1971) (An intriduction to Western Philosopy) آنتونى فلو سخن دیگرى مىشنویم تا حدّ زیادى بدین سبب است که فلو در فلسفه باستان و قرون وسطا به دنبال متونى است که وى را در بحث از برخى مشکلات یارى دهند، مشکلاتى که ممکن بود بدون رجوع به آن متون هم به بررسى آنها مىپرداخت. اما به نظر مىرسد او نیز هنگامىکه به دکارت مىرسد، خیالش کاملاً آسوده است. فلو هیچ دلیلى نمىبیند که در صداقت ایمان کاتولیکى دکارت شک کند ـ گردشگران علاقهمند فلسفه مىتوانند مزار او را در ـ Saint Germain - Des - Pres ببینند. با این همه، «دلبستگىهاى عقلانى برجسته او در تقابلى آشکار با دلبستگىهاى گذشتگان و معاصران مدرسى او بود. مهمترین مسئله و دلمشغولى شخصى او نه دین و الهیات، بلکه علم و ریاضیات بود. روشى که دکارت در پى آن بود و گمان مىبرد که آنرا یافته است، روشى براى گسترش و دفاع از این نوع معرفتها بود». این روش، البته روشى عقلى بود.
شبیه وزوز در گوش، به همان اندازه که ما به هوایى که تنفس مىکنیم بىتوجهیم، دیگران هم در فلسفه روزگار ما به این پیشفرضها بى توجهاند. فلسفهورزى همان آزاد ساختن خویشتن از تأثیر نامیمون ایمان دینى، همان پیروى از استدلال، به هر کجا که منتهى شود، و همان دست کشیدن از تعصب و تعهد پیشین است. فلسفه، بنابر تعریف، رشتهاى غیر دینى است. بنابراین، یک فیلسوف مؤمن یا باید دچار چند شخصیتى شود یا ایمانگرا باشد و یا کاملاً شخصیتى آشفته داشته باشد.
اگرچه به چالش کشیدن چنین پیشفرضهایى در میان ما وقت زیادى گرفت، شصت سال پیش در فرانسه آنهارا عباراتى نزاعبرانگیز مىدانستند و آن هنگامى بود که امیل بریه،(Emil Brehier) مورخ فلسفهاى که در میان ما ناشناخته نیست و شرح چند جلدى او به انگلیسى ترجمه شده است، پرسشى را مطرح کرد. در سال 1931 بریه مقالهاى نوشت که در آن پرسید: آیا چیزى به نام فلسفه مسیحى داریم؟ بریه گفت: در ابتدا، در آثار آباى کلیسا، نوعى اخذ و اقتباس از فلسفه غیر مسیحى و اشتغال به آنرا مشاهده مىکند؛ مثلاً تا اندازهاى از دیونوسیوس ساختگى (Pseudo _ Dionysius) اقتباس شده بود، ولى فلسفه آنهارا از روشى که داماسکیوس (Damascus) غیرمسیحى معاصر وى به کار مىگرفت، متمایز نمىساخت. مشکل با توماس آکویناس و آموزه او درباره ارتباط میان ایمان و عقل شروع شد. بر اساس دیدگاه توماس، ایمان معیار عقل مىشود و بریه مىپرسد: «اگر بدین ترتیب ایمان معیار حقیقت است چگونه دیگر مىتوانیم از استقلال عقل سخن بگوییم؟» آنچه به نظر بریه رسید آن بود که فیلسوف مؤمن، در تلقى توماس از فیلسوف مؤمن، پایبند به حقایق وحیانى است و نقش عقل ردّ مواضع و دیدگاههایى است که در تعارض با ایمان است.
هر گاه ایمان به سخن درآمده باشد، فلسفه گویى مقیّد است تا در برهان مورد نظر، سفسطه یا مغالطهاى را پیدا کند که تاکنون ناپیدا مانده است. در نتیجه، مسلک توماس همیشه فرض مىکند که عقل به خودى خود ناتوان از یافتن معیار و قاعده مناسب خویش است.
بریه با اطمینان خاطر تذکر مىدهد که عطف توجه به عقل در آثار دکارت [به معناى توماسى آن نیست، بلکه دکارت مىگوید[ عقل به خودى خود منشأ یقین است و دیگر عبد ضعیف وحى نیست.
اینکه بگوییم مقاله بریه تنها واکنشى را برانگیخت، دستکم گرفتن آن مقاله است. در همان سالى که مقاله بریه منتشر شد، از طرف مارسل دکورته، اتین ژیلسون به پاسخهایى رسید. طىّ چند سال بعد، کتابشناسى این موضوع به حدّ چیزى شبیه کتابشناسى فرانسوى Topsy رسید. نکته اساسىِ پاسخ کاتولیکها در نشست ژوویزى مطرح شد.
فلسفه مسیحى
در یازده سپتامبر 1933 انجمن تومیتسهاى فرانسه دومین نشست را درباره موضوع فلسفه مسیحى برگزار کرد. بهمناسبت این نشست دو مقاله اصلى اِمِه فوره (Aime ¨e Forest) درباره مسئله تاریخى فلسفه مسیحى و موت (A. R. Motte) دومینیگنى درباره راه حلّ عقیدتى مسئله فلسفه مسیحى سفارش داده شده بود. اِم. دى شنو (M. D. Chenu) جلسه نخست را افتتاح کرد و هر مقالهاى به سبک زندهاى مطرح شد. تمام این مقالات، با کتابشناسىاى تا پایان 1933، در صورتجلسه چاپ شده همان روز آورده مىشد. اهمیت و مقام شرکتکنندگان در بحث، خوانندگان را تحت تأثیر قرار مىدهد: بُرونوو دُسولاژ (Bruno De Solages) پدر فُستوژیه، (Father Festugiere) رژیس ژولیوه،(Re ¨gis Jolivet) پدر مان دونه،(Father Mandonnet) اتین ژیلسون،(Etienne Gilson) عالى جناب ماس نوو (Monsignor Masnovo) از میلان و ژوزف دُوپ (Joseph Dopp) از لوان همراه با فرنان وان استینبرگن (Fernand Van Steenherghen) در این بحث شرکت داشتند. همچنین در صورتجلسات همایش بیانیههایى از ژاک مارتین (Jacques Maritain) و رولان گوسلَن (Roland - Gosselin) بود. سپس و در مراحل بعدى پاى بزرگان تومیسم به این بحث کشیده شد.
روح فلسفه قرون وسطاى (The Spirit of Medieval Philosophy) ژیلسون این بحث را پیشبینى کرده بود، ولى طولى نکشید که با انتشار کتابى در این موضوع به این بحث وارد شد. مارتین، که از شرکت در این همایش بازماند، کتابى را به فلسفه مسیحى اختصاص داد. گذشت زمان نشان داد که افراد بسیار دیگرى بودند که نظریات قابل توجهى داشتند، و روشن بود، همانطور که در خودِ نشست ژوویزى نیز معلوم بود، که تومیستها نظر واحدى درباره مسئله فلسفه مسیحى ندارند. مشاجرات بین مان دونه و ژیلسون، دو شخصیت بزرگ در گسترش مطالعات قرون وسطا، فوق العاده تند بود، مان دونه تعبیر «فلسفه مسیحى» را غیر قابل قبول مىدانست، ژیلسون با اشتیاق از آن استقبال مىکرد. نقاط قوّت و ضعف کلى این نشست چیست؟
فلسفه الهیات
هیچ اختلافى در میان شرکتکنندگان درباره تفاوت صورى بین فلسفه و الهیات، یعنى بین گفتمان فلسفى و الهیاتى نبود. قدیس توماس (St. Thomas) همه را درباره این موضوع راهنمایى کرده بود. توماس در همان ابتداى جامع الهیات (Summa Theologiae) مىپرسد که چه نیازى به علوم دیگرى غیر از آن علومى است که فلاسفه شناختهاند؟ به نظر مىرسد رشته علمىاى وجود داشته باشد که هر نوع وجودى را دربرگیرد و مگر غیر از وجود چیزى هست؟ و نیز قابل تصور نیست که مخالفى با تمسک به کتاب مقدّس بگوید که باید در امورى فراتر از عقل باشیم ـ این سخن بدین معناست که به تور عقل افتادن امور و به چنگ فلسفه درآمدن آنهایکى باشد. برعکس، توماس پاسخ مىدهد که پولس قدیس به ما اطمینان داده که کتاب مقدّس که تمام آن از طرف خدا وحى شده است براى تعلیم، استدلال، اصلاح و توصیه به عدالت سودمند است (رساله دوم به تیموتئوس 3016). اما کتاب مقدّسى که از طرف خدا وحى شده براى رشتههاى فلسفىاى که با عقل بشرى بدان مىرسیم، نیامده است. بنابراین، نوع دیگرى از معرفت وجود دارد که فراتر از رشتههاى فلسفى است و از طرف خدا وحى شده است.
در واقع، چنین معرفتى براى نجات بر ضرورى است. ما سالک الى الله هستیم و آن مقصدى فراتر از فهم عقل است، اما ما نمىتوانیم خویش را بدان چه نمىدانیم هدایت کنیم. ازاینرو، نجات ما ایجاب مىکرد تا امور خاصى را از طریق وحى الهى به ما بشناسانند، زیرا آن امور فراتر از عقل بشرى بودند. البته این ضرورت، از منظر ما ضرورى است؛ یعنى خدا در آشکار ساختن خود، تحت هیچ اجبارى جز اراده خویش نیست.
اگر گفتمان فلسفى تنها برامورى استوار است که اصولاً براى هر انسان عالمى قابل فهم است، باید گفت که گفتمان الهیاتى طور دیگرى است. این سخن درباره گفتمان فلسفى بر این فرض استوار است که اختلافات را مىتوان فیصله داد یا با توسل به توافقات ناپیدا معقولیت آنهارا شنان داد، ولى البته انجام چنین کارى در مقام عمل مشکل است.
اما سخن فراتر از این است. نه تنها حقایقى هستند که ما نمىتوانستیم جز از طریق وحى آنهارا بشناسیم، بلکه حقایقى هم که به طور طبیعى قابل شناختند، وحى شدهاند، حقایقى که در گفتمان فلسفى یا آشکار شدهاند یا مىتوانستند آشکار شوند.
همچنین ضرورى بود که وحى الهى انسانها را درباره چیزهایى که مىتوانستند با عقل بشرى بدان بپردازند، راهنمایى کند، زیرا حقیقتى که درباره خداست، اگرچه عقل بدان مىپردازد، ولى تنها تعداد اندکى بدان دست مىیابند، آنهم بعد از مدت زمان طولانى و آنگاه با خطاهاى بىشمار، با این همه، نجات بشر، که کلاً در دست خداست، بسته به شناخت چنین حقیقتى است. بنابراین، به خاطر اینکه بشر بتواند با یقینى افزونتر و به نحوى شایستهتر نجات یابد، باید وحى الهى او را درباره امور الهى راهنمایى مىکرد.
ما در اینجا با آنچه توماس قبلاً و در جاهاى دیگر «مقدمات ایمان» (Praeambula Fidei)مىخواند، سروکار داریم. در میان حقایقى که خدا درباره خویش آشکار کرده است، برخى چنان هستند که ما با شناختى که از جهان و خود داریم نمىتوانیم به شناخت آنها دست پیدا کنیم: اینها «اسرار ایمان» (Mysteria Fidei) هستند. اما خدا همچنین حقایقى را درباره خود آشکار کرده است که ما مىتوانیم به شناخت آنها نایل آییم. اما به دلایلى که توماس ارائه مىدهد، این حقایق را نیز خدا آشکار ساخته است: این حقایق مقدمات ایمان هستند. یک نتیجه این نظریه آن است که مؤمنان مىتوانند به حقایقى یقین داشته باشند که استدلالپذیر هستند، بىآنکه مؤمنان استدلالات و براهین مناسبى براى آنها داشته باشند و بدینسان، فلسفه، به معناى وسیعى که توماس به کار مىبرد، آغاز مىشود. به علاوه، اگر یک مؤمن، فیلسوفى را ببیند که چیزى را تعلیم مىدهد که با ایمان او متعارض است، به یقین، استدلالى را که به سود آموزه فلسفى اقامه شده است، داراى اشکال مىداند. در نتیجه، این مطلب دقیقا همان چیزى است که بریه را به این نتیجه رساند که مسیحیان نمىتوانستند فلسفهورزى کنند. او مىگفت: آنها برخلاف ملحدان و لاادریون معاصرشان، باورها و اعتقادات پیشین خود را بر فعالیت فلسفى خود مقدّم مىداشتند و همین امر سعى فلسفىشان را ضایع مىکرد.
بحث و گفتوگو
اگرچه شرکتکنندگان در نشست سال 1933 ژوویزى درباره تمایز میان الهیات و فلسفه رأى واحدى داشتند، اما آشکارا درباره مسئله فلسفه مسیحى اختلاف داشتند. اتفاقنظر همگانى بر این بود که مىتوان [به مناسب ظرف و مظروف] فلسفهاى را که وارد قلمرو مسیحى شده است، مسیحى نامید، اما بسیارى هشدار دادند که این نامگذارى نباید موجب سوء فهم شود. اینگونه نامگذارى عرضى دامن بحث از فلسفه امریکایى یا فلسفه هندى یا فلسفه قدیم یا جدید را نیز مىگیرد: همانطور که تأکید شده است، نمىتوان گفت که ماهیت فلسفه در اوضاع و احوال مختلفِ جغرافیایى یا زمانى تغییر مىکند. ازاینرو، اختلاف واقعى به این پرسش نظرى ارتباط پیدا مىکند: آیا شق ثالثى (Terteum) به نام فلسفه مسیحى وجود دارد که بتواند، به معناى واقعى کلمه، میان فلسفه «محض» و الهیات قرار گیرد؟ یعنى فلسفهاى که نه صرفا با نامگذارى عَرَضى مسیحى نامیده شود، به عنوان ادعایى کاملاً اتفاقى،(Per Accidehs) بدین معنا که فلاسفهاى اتفاقا مسیحىاند و فلسفههایى اتفاقا در روزگار مسیحى پدید آمدهاند، بلکه بدان سبب مسیحى خوانده شود که همین صفت مسیحى خودِ فلسفه را تغییر دهد.
پرفستوژیر (Pe ¨re Festugie ¨re) مىگفت که مسیحیت را مىتوان باعث تحقّق آرزوى فلسفه یونانى شمرد، آرزویى که بدون لطف خدا و وحى قابل تحقّق نیست. رژیس ژولیوه به پرفستوژیر خاطرنشان ساخت که ظاهرا افلوطین در بر ضد گنوسیان (Against the Gnostics) به اندازه کافى از این راه حلّ مسیحى مطّلع بود تا آنرا به شدّت ردّ کند. معمولاً برداشتهایى از این ادعاى پرفستوژیر شنیده مىشود که مفهوم شخصیت اعم از الهى و انسانى زیر سایه مسیحیت پیدا شده است. متفکران مسیحى تلاش کردند تا فهم روشنى از برخى عقاید مسیحى به دست آورند و بر اثر این تلاش به فهمى از ماهیت شخص رسیدند که تا آن زمان ناشناخته بود. با این همه، آنچه از آن پس درباره مفهوم شخص گفته مىشود براى همه قابل فهم است و ربطى به محیط عقیدتىاى (مسیحیت) که آن فهم را پدید آورد، ندارد. خلاصه اینکه، این درک از مفهوم شخص پیشرفتى فلسفى است و بدون مسیحیت غیر قابل تصور بود. مثالهاى دیگرى که غالبا بیان مىشود عبارتاند از: تمایز واقعى میان ماهیت و وجود در تمام مخلوقات و مفهوم خلقت، و یا وابستگى کامل در وجود هر چیز غیر از علت نخستین به علت نخستین است.
مان دونه، که روشن بود تمام این مطالب خاطرش را مىآزارد، با این نکته همکارانش را به سکوت دعوت کرد: مفهوم دوجزئى «فلسفه مسیحى» باید به اجزایش تقسیم شده و وضوح پیدا کنند. نتیجه بحث چه خواهد شد؟
فلاسفهاى مسیحى بودهاند، یابه عبارت بهتر، مسیحیانى فلسفهورزى مىکردهاند، و به این معنا مىتوان گفت که آنها به فلسفه مسیحى اشتغال داشتهاند. اما این مطلب مسئلهاى کاملاً شخصى است. آنها براى فلسفهورزى خویش دلایلى داشتهاند، همچنانکه براى مسیحى بودن خویش هم دلایلى داشتهاند؛ و این اتحاد در شخصى است که هم مؤمن است و هم فیلسوف و نه در چیزى که با آن سروکار دارد.
اگر کسى از ایمان و بر اساس ایمان استدلال کند، در آن صورت، با الهیات سروکار دارد نه فلسفه. از دیدگاه مان دونه فلسفه مسیحى تعبیرى است که اتحاد آن عرضى است، تقریبا همانند اتحادى که در تعبیر گُلف مسیحى وجود دارد.
اگرچه ژیلسون اذعان داشت که با مان دونه همنظر نیست، ولى دخالت او این نکته را روشن ساخت که وى هنگامى سخن از فلسفه مسیحى مىگوید، چیزى بیش از یک ترکیب اتفاقى را در نظر دارد. او از مخاطبان خویش خواست تا تصور کنند که یک واحد درسى را در فلسفه قرون وسطا مىگذرانند؛ آنهامىبایست در ابتدا به این نکته توجه کنند که چگونه رویّه این رشته علمى در دین مسیحى تغییر مىیابد: فلسفه اینک نقش ساماندهى عقاید مسیحى را مىپذیرد. علاوه بر این، ژیلسون با بیان این مطلب مىخواهد غنى شدن فلسفه یونانى را به مدد نوشتههاى مسیحى هم برساند. او داستان خندهدارى را هم بازگو کرد. وى به عنوان استاد فلسفه قرون وسطا در سوربن چندین سال هیچ اصرارى بر خواندن آثار قدیس توماس نداشت. چرا؟ زیرا توماس را صرفا ارسطویى به علاوه نوعى الهیات مىدانست و بر این باور بود که در زمینه مباحث فلسفى مىتوان ارسطو و توماس را جاى یکدیگر نهاد. اما زمانى رسید که دید این معادله درست نیست. هنگامى که ژیلسون درسى را درباره توماس ارائه کرد، مطالبى در فلسفه توماس تعلیم داد که در فلسفه ارسطو یافت نمىشد. و از آن پس ژیلسون بر چیزى تأکید کرد که موافقان و مخالفان مفهوم فلسفه مسیحى را از هم متمایز مىسازد. میان موافقان و مخالفان تأثیر وحى مسیحى بر عقل اختلافى اساسى وجود دارد. از سوى دیگر، کسانى که این تأثیر را مىپذیرند مىتوانند درباره مقبولیت تعبیر «فلسفه مسیحى» اختلاف داشته باشند. ژیلسون آنقدر که به واقعیت تأثیر وحى مسیحى بر عقل اهمیت مىدهد، به تعبیر «فلسفه مسیحى» اهمیت نمىدهد.
نتیجه بحث
البته مىتوان بحث را ادامه داد، ولى شاید این مقدار بحث براى آگاهى ما از مطالب ضرورى در این بحث کفایت کند. اجازه دهید نکات مشترک ونیز مناقشهانگیز را برشماریم. 1. در اینکه فیلسوف مؤمن در فلسفهورزى خویش سلوکى متفاوت از همتاى غیر مؤمن خود دارد، توافقى همگانى است. 2. تومیستها همگى توافق دارند که تمایزى صورى میان معرفت و ایمان در نتیجه بین فلسفه و الهیات وجود دارد. 3. برخى مانند مان دونه این تمایز را پذیرفتهاند تا نشان دهند که تعبیر «فلسفه مسیحى» گمراهکننده است؛ یعنى تعبیر فلسفه مسیحى ترکیب ناممکنى را در گفتمان فلسفى القا مىکند. 4. با این همه، به نظر مىرسد در اینکه مفاهیمى مانند مفهوم شخص و مفهوم خلقت وجود دارند که عملاً از ایمان مسیحى وارد حوزه فلسفى شدهاند، اتفاقنظر است. با این حال، در مقام نظریههایى فلسفى، منشأ مسیحى این مفاهیم دخلى در قابل فهم بودن آنها ندارد. 5. اگرچه نمىتوانم بدین بحث در اینجا بپردازم، ولى تلقى مناقشهآمیز ژاک ماریتن از «فلسفه اخلاقى را یادآور خواهم شد که به قدر کفایت بدان پرداخته شده است.» فیلسوف اخلاق، بر اساس عقل طبیعى، نمىتواند اوضاع و احوال واقعى انسانها و سرنوشت آنها را بشناسد؛ بنابراین، به دلیل اینکه مباحث توصیهاى او رضایتبخش باشد باید زیر مجموعه الهیات اخلاقى و باور به گناه و رهایى قرار گیرد. این نکته مهم است که اعتراض رایج به نظریه ماریتن این است که این نظریه از کنار متمایز میان فلسفه و الهیات گذشته است.
هر گاه استدلالات فلسفى و الهیاتى از نظر صورى از هم تفکیک شوند، به آسانى مىتوان دریافت که روند استدلال در مباحث فلسفى به خوبى به پیش مىرود و این بحث مطرح نیست که استدلالکننده، مؤمن است یا غیر مؤمن. روى دیگر این سخن، که حضور باورهاى مسیحى نیز تأثیر مىگذراد. مطلب همینطور است، زیرا خطاست که نبود باور را یک نفى صرف بدانیم، گویى با کنار نهادن باور مسیحى صرفا عقل محض باقى مىماند و عقل محض همواره و تنها به مَدَد شواهد و ادلّهاى که در دسترس همگان است فعالیت مىکند. و به نظر مىرسد دقیقا این همان وضعیت غیر قابل تصورى است که در تمایز نهادن میان استدلال فلسفى و استدلال الهیاتى نهفته است: اگر استدلال از ایمان تأثیر نمىپذیرد، اساسا از هیچ چیز تأثیر نمىپذیرد؛ یعنى استدلال در یک خلأ وجودى رخ مىدهد. هیچکس نمىتواند آثار پدر جاودان (Patris Aeterni) را بخواند و گمان کند که این مطلب دیدگاه لوئى سیزدهم است. آیا اسمى براى آنچه به احتمال زیاد بر فیلسوف غیر مؤمن تأثیر مىگذارد، وجود دارد؟ آن چیزى که او را به مسیرهایى مىکشاند که متفاوت از مسیرهایى است که فیلسوف مؤمن دنبال مىکند. پلانتینگا نه تنها یک اسم، بلکه دو اسم را پیشنهاد کرده است: طبیعتگروى جاودانه (Perennial Naturalism) و ضد واقعستیزى(Creative Anti _ Realism) خلاقانه. طبیعتگرا کسى است که انسانها و سرنوشت آنهارا با این پیشفرض تفسیر مىکند که انسانها صرفا موجوداتى طبیعى در میان موجودات طبیعى دیگر هستند و با آنچه عموما موجودات طبیعى دیگر را تبیین مىکنند، انسانها را نیز تبیین مىکنند، بلکه طبیعتگرا نیازى نمىبیند که خدا را در تبیین طبیعت وارد سازد. نتایج براى مسیحیت روشن است. البته طبیعتگرا نگرش منفى مؤمن را درباره طبیعتگرایى را به نوعى بىرغبتى نسبت به پیروى بىچون و چرا از عقل تفسیر مىکند. ضد واقعستیزى صادقانه، طبیعت را از منظر احساس و عقل تفسیر مىکند و معتقد است که انسان ملاک [شناخت] طبیعت است و نه برعکس. حال اگر هر یک از دو دیدگاه را مجاز بدانیم تا فلسفه را به گونهاى تعریف کنند که مؤلّفههاى ضد مسیحى نیز بخشى از فلسفه شوند، در این صورت، البته فلسفه مسیحى غیر ممکن است. در واقع، مسیحیان نباید در کارى وارد شوند که پیشفرضش آن است که ایمان آنان بىمعناست. مىتوان دید که چگونه مباحث فلسفه مسیحى همانقدر که به مدد فلسفه مىآیند، از ایمان هم دفاع مىکنند.
آلسدیر مک اینتایر (Aladair Macintyre) دیدگاه پلانتینگا را تا حدودى متفاوت مطرح مىکند. او کسى است که ما را از سه روایت رقیب در حوزه تحقیقات اخلاقى آگاه مىسازد؛ هر یک از این روایتها معرّف سنّتى هستند که بر دیدگاههاى درون آن سنّت تأثیر گذاشته و آنهارا جهت مىدهند. بنابراین، هر دو همکار من این پیشفرض را زیر سؤال بردهاند که هنگامى فلسفهورزى متأثر از باور مسیحى مىپردازد که گمان مىکند بدیلى براى آیین توماس است، اما سپس مطلبى آشتىجویانه به نظرش مىرسد و راههاى آشتى دیدگاههاى تومیستى و غیرتومیستى، یعنى دیدگاههاى تومیستى و آگوستینى، را ارائه مىکند. مک اینتایر به گمان خود، تقریرى از آیین توماس رامى پروراند تا بتواند در رقابتى وارد شود که خود به سبک ماهرانهاى آنرا طراحى کرده است. در زیر، به دلیل تناسب آشکار مباحث پلانتینگا با موضوع مقاله، فقط به مطالبى که او براى گفتن دارد، پرداختهام.
3. وداع با آشتىجویى؟(Good Night Irenism)
پلانتینگا، در درسگفتارهاى خویش در کرسى استاب،(Stob) که به سال 1989 و 1990 در دانشکده کالون ایراد شد، علىرغم موانعى که از دیدگاه تومیستى در کار او بود، دفاعى از دانش مسیحى را ارائه کرد. این دفاع بهترین معرّفى از فلسفه مسیحى است که پلانتینگا تاکنون ارائه کرده و سزاوار توجّه دقیق است. به علاوه، این دفاع به نحو قابل ملاحظهاى کار مقایسه میان مشرب توماسى و پلانتینگایى را ساده مىکند، زیرا این دفاع گامى در انجام این مقایسه است.
پلانتینگا در نخستین درسگفتار، به مستمعان خود یادآور شد که در حداکثر آنچه امروزه پژوهش شمرده مىشود، میزان قابل ملاحظهاى از خصومتهاى تلویحى و تصریحى درباره مسیحیت وجود دارد و این نکته نیاز به دقت و تیزبینى مؤمنان دارد تا مبادا طبیعتگروى یا ضدواقعستیزى خلاقانه را مواضعى خنثى و نه متضاد با ایمان تلقى کنند. از آنجا که او به آیندگان آموخته است که چگونه به معتقدان چنین دیدگاههایى به شیوه او بنگرند، درسگفتار نخست، ممکن است به نظر خواننده سطحىنگر تا حدّ زیادى پیش پا افتاده(De ¨ja ¨Poopooh) بنماید. برعکس، این درسگفتار به طور چشمگیرى هوشمندانه و عمیق است. درسگفتار دوم او در پى شرح و بسط معناى مثبتى از دانش مسیحى به عنوان بدیلى زنده براى دو دیدگاهى است که در درسگفتار نخست از آنها نقّادانه بحث شد. اما پلانتینگا در انجام این کار با مشکلاتى مواجه شد، که منشأ آن مشکلات، منابعى بودند که انتظار مىرفت با طرح او همدلى کنند.
در یک کلام، طرح پلانتینگا به تلاشهاى عالمانهاى میدان مىدهد که علوم مختلف را به سرچشمههاى حقیقت مسیحى ربط مىدهند. اما مؤمنانى هستند که خواهند گفت که عمل بدین شیوه مىتواند دانشى به بار آورد. نظر آنهااین است که کسب دانش، موضوع معرفت یا عقل است و ایمان متمایز از عقل است، ازاینرو، نظرشان این است که براى ابتناى یک کار عالمانه بر ایمان مسیحى باید عنوان دانشپژوهى را از آن ستاند.
پلانتینگا به این اعتراض که از جانب تومیستها وارد شد، بدین ترتیب پاسخ مىدهد که نه تنها ایمان در تضاد با معرفت نیست بلکه ایمان نوعى معرفت است و پیشنهاد آشتىجویانه ناظر به این اعتراض بود که سخن یا تحقیقى که اساسا بر ایمان استوار است، الهیات است نه فلسفه، روانشناسى، جامعهشناسى و نظایر آن.
ایمان و عقل
راهحلّ سریع این مسئله، صرف تردید در تمایز میان ایمان و معرفت و تأکید بر این است که ایمان نوعى معرفت است. پلانتینگا در آثار کالون تأییدى بر این راه حلّ مىیابد و البته مىتواند در آثار آکویناس هم تأییدى بیابد. معرفت مشتمل بر این است که چیزى را صادق بدانیم که در واقع هم صادق است و ضمانتى(Warrant) بر صدق آن داشته باشیم. پلانتینگا با نارسا دانستن تعریف ضمانت به «تحقیق الزامات و هماهنگى معرفتى شخصِ مدعى معرفت» به تعریف ضمانت به عنوان «امر قابل اعتماد» روى آورد. تحقیق کامل پلانتینگا درباره ضمانت هنوز باید روشن شود. در اینجا او در نخستین گام به سوى دیدگاه بهترى درباره ضمانت، این مطلب را مطرح مىکند که تنها اگر قواى ادراکى آدمى درست کار کنند، باور او داراى ضمانت است. کالون بیان دیگرى از مسئله را در اختیار پلانتینگا قرار مىدهد. او مىگوید: سازوکار تولید باور درباره حقایق ناظر به خدا دوگونه است؛ یکى از آنها طبیعى است و تنها پاى عقل را به میان مىکشد و دیگرى ایمان است. سازوکارى که باورهاى نوع اوّل را پدید مىآورد، حس الوهى (Sensus Divinitatis) خوانده مىشود، شناختى از خدا که در همه ما وجود دارد، زیرا شناخت دقیقا بخشى از سرشت ماست که خدا آفریده است. اتفاقا گناه این نوع شناخت را خراب و سرکوب کرده و صدمه زده است، ازاینرو، موجب رستگارى نیست. ایمان این نوع شناخت طبیعى را در مؤمنان تعدیل و اصلاح کرده، به سمت خود مىکشاند و در خویش جذب مىکند. مؤمنان به برکت ایمان مطالب بسیار زیادى درباره خدا مىدانند، مطالبى که حتى اگر انسان گناه هم نکرده بود، بیش از آن چیزى بود که حس الوهى منشأ شناخت طبیعى از خداست، شهادت روحالقدس نیز ما را متقاعد مىسازد که پیامبران صادقانه آنچه را که خدا به آنهاامر کرده است، اعلان مىکنند.
بر اساس این سخن، مىتوان به این اعتراض که اگر شما با ایمان آغاز کنید نمىتوانید با معرفت تمام کنید، چندان اعتنایى نکرد. اگر ایمان نوعى معرفت شمرده شود، کار عالمانهاى که از ایمان برخیزد نیز مىتواند مولّد معرفت باشد.
البته حس الوهى، و شهادت روحالقدس سرچشمههاى باور، فرایندها یا سازوکارهاى تولید باور هستند، همانطور که مىتوان گفت از این جهت آنها نیز دقیقا مشابه حافظه، ادراک حسّى و دیگر سازوکارهاى تولید باور هستند. هدف حس الوهى و شهادت روح القدس آن است که ما را به ایجاد باورهاى صادقى قادر سازند که بدون آنهابه وجود نمىآمدند.
چه لوازم دیگرى را مىتوان از تمایز میان حس الوهى و شهادت روح القدس استنباط کرد؟ اگر هر دو مولّد باورهایى درباره خدا هستند و اگر باورهاى هر دو نوعى معرفت خوانده مىشوند، چگونه آنهارا به عنوان معرفت مىتوان از هم تمییز داد؟ آیا کالون مىگفت که بر اساس حس الوهى هر کسى، علىرغم اینکه گناه کند و قطعنظر از باورهاى دیگر درباره خدا، که به مَدَد شهادت روح القدس به دست آورده است، شناختى از خدا دارد یا مىتواند داشته باشد و آیا کالون مىگفت که شخص دیگرى که هم بر اساس حس الوهى و هم از طریق روح القدس از خداشناختى دارد مىتواند با شخص اوّل بر مبناى مشترکى سخن بگوید؟ مثلاً آیا آنها مىتوانند از این سخن بگویند که صُنع خدا چه چیزى را درباره خدا به ما مىگوید؟ اگر هر انسانى به سبب سرشت خود، که خدا آفریده، داراى شناختى از خداست، بنابر تعریف، این شناخت مصداق حقایق بیشترى درباره خدا نیست؛ یعنى آن حقایقى که شهادت روح القدس باور به آنهارا در ما ایجاد کرده باشد.
حتى اگر بپذیریم که ایمان نوعى معرفت است، در این صورت هم به نظر مىرسد تفاوت قابل توجهى در میان است؛ نه تنها در سازوکارهاى تولید باورى، مانند روانشناسى و جامعهشناسى تفاوت وجود دارد، بلکه با حس الوهى نیز متفاوت است. این تفاوت تا آن حدّ است که بدون شهادت روح القدس در تمام جوانب، یک پژوهش عموما مرتبط هم نمىتوانست بدان بپردازد. این تکته بدان دلیل است که ایمان معرفتى است که از سرچشمه خاصى نشأت مى گیرد که نمىتوان آنرا دقیقا در هر مخاطبى حاضر دانست.
مىتوان حس الوهى و شهادت روح القدس را از حافظه و ادراک حسى به عنوانِ سازوکارهاى تولید باور از هم تمییز داد، بدین معنا که آنها از دو منشأ متفاوت، باورهایى را درباره خدا در ما ایجاد مىکنند و همین نکته، آنهارا از هم جدا مىسازد. بر این اساس، معترضى مىتواند بگوید که پلانتینگا نه تنها تمایز میان ایمان و عقل را زیر سؤال نبرده، بلکه مسئله را با ظرافت تکرار کرده است. پیشنهاد پلانتینگا، همینطور که هست، مىتواند فریبکارانه به نظر آید. همچنین ممکن است معترضى بگوید:
من مقصود تو از اینکه ایمان را معرفت مىخوانى، درک مىکنم، ولى از آنجا که ایمان نمىتواند با دیگر سازوکارهاى تولیدباور مانند حافظه و ادراک حسى در یک سیاق قرار گیرند، به طورى که یک بىایمان بتواند آنرا به دست آورد، اجازه دهید همچنان ایمان را به عنوان یک معرفت از انواع دیگر معرفت جدا بدانیم. از سوى دیگر، آنگونه که توصیف کردید، معرفت طبیعى به خدا، که با دیدن صُنع خدا در جهان اطراف ما به دست مىآید، تقریبا به یک معنا مانند انواع دیگر معرفت، معرفت است.
الهیات و فلسفه
اینک درباره این ادعا چه بگوییم که هر تحقیق عالمانهاى که با موضوعى ایمانى آغاز شود، سر از الهیات درمىآورد نه فلسفه یا روانشناسى یا جامعهشناسى؟ در بیان این موضوع، پلانتینگا از تعبیر «الهیات» و «عقاید الهیاتى» هم براى نقطه آغاز و هم براى نتیجه یک کار عالمانه استفاده مىکند. از آنجا که ایمان معرفت به خداست، امرى قابل فهم است. اما اگر «ایمان» را براى شناختى از خدا به کار ببریم که شهادت روح القدس در ما ایجاد مىکند و از «الهیات» براى نامگذارى یک تحقیق عالمانه و نتایج آن یا نامگذارى نتایج یک تحقیق عالمانه استفاده کنیم، شاید گامى به جلو رویم. بنابراین، مىتوان موضعى را که پلانتینگا بدان نظر دارد، به صورت «چو ایمان درآید الهیات بیرون رود» (Faith in, Theology out) خلاصه کرد. او مىپرسد: تومیستها داشتن نوعى فلسفه، روانشناسى یا هر چیز دیگرى را که از طریق الهیات پیدا نشده است، مطلوب مىدانند.
پلانتینگا پاسخ تومیستى به این پرسش را چنین فرض مىکند که دادههاى عقلى بر یافتههاى ایمانى رجحان معرفتى دارند. آنچه را از طریق ایمان مىشناسیم [در واقع] به مدد شهادت [روح القدس] مىشناسیم و آن از نظر معرفتى در رتبهاى پایینتر از شناختى است که خود شخص به مدد روش عقلى به دست مىآورد. پلانتینگا از ریاضیات و منطق مثالهایى مىزند؛ مثلاً اگر من قضیه فیثاغورت یا این پیشفرض که مجموعهها وجود ندارد یا قضیه گودل (Goedel) را، بر اساس نظر برخى ریاضىدانان، بپذیریم یا بدان جهت که خود آنهارا مىفهمم، ادلّه آنهارا مىفهمم و صدق آنهارا درک مىکنم؛ بپذیرم در یک رتبه معرفتى نیستند و پذیرش از نوع اولاز درجه معرفتى پایینترى برخوردار است.
اگرچه پلانتینگا این تمایز را داراى مزیتى مىداند، تردید دارد که این تمایز جز در ریاضیات و منطق کارآیى زیادى داشته باشد. من ادعاهایى را در فیزیک، مانند سرعت نور، صادق مىدانم، امّا با این حال، خودم هرگز واضع سنجشها و اندازهگیرىهایى نیستم که این ادعاها بر آنها مبتنى است. حتى دانشمند حرفهاى نیز بر اساس نظر همقطاران خود صدق بیشتر چیزها را در رشته علمى خویش مىپذیرد. در واقع، آن کسانى که مقیاسهایى وضع مىکنند که نظریه سرعت نور بر آن استوار است، در خود این کار نیز برخى چیزها را تنها بر اساس نظر دیگران صادق دانسته و مىپذیرند. از این جهت، پلانتینگا نتیجه مىگیرد که تفاوتى را که تومیستها مایلند میان الهیات و علوم غیر الهیاتى در نظر بگیرند، در عمل «با زحمت زیادى ـ تنها شامل ریاضیات پایه و منطق مىشود و شاید هم شامل باورهاى حسّى خیلى واضح مانند اینکه عقربه ساعت الان میان ساعت 4 و 5 صفحه ساعت است». (صص 60-59)
تصور بر این است که شباهت الهیات به علوم دیگر بسیار بیشتر از آن است که تومیستها گمان مىکنند. اصرار تومیستها نیز بر بىهمتاى الهیات اغراقآمیز است.
به نظر مىرسد نوع ایمان یا نوع اطمینانى که من در پذیرش سخن فیزیکدانان در سرعت نور دارم یاهر فیزیکدانى در پذیرش سخن همقطاران خویش درباره بیشتر چیزها و صدق آنها دارد، به کلى با ایمان الهى متفاوت است. ادعاى اساسى علم آن است که هر کسى که این معیارهاى ضرورى را وضع مىکند یا این آزمایش را انجام مىدهد، نتایج یکسانى به دست خواهد آورد. اینکه من خودم این کار [آزمایش] را انجام نمىدهم نسبت به ماهیت آن ادعا کاملاً فرعى است ـ یعنى ادعاهاى علمى اساسا متکى به این نیستند که اکثر مردم تنها از روى اعتماد آنهارا مىپذیرند. همچنین اگرچه شاید عملاً براى دانشمندان غیر ممکن باشد که هر ادعایى را حتى در رشته علمى خویش اثبات کنند، مىتوانند هر کدام از ادعاها را اثبات کنند.
اینکه رشتههاى علمى دیگر در قطعیت و دقّت از ریاضیات ضعیفترند، ربطى به نکتهاى ندارد که پلانتینگا در صدد طرح آن است. این تمایز حتى در مواردى جارى است که سخن کسى را حمل بر عقیدهاى کنیم، به شرطى که آن سخن نکاتى در تأیید خویش داشته باشد که هر کسى بتواند آنرا محک بزند. مىتوان بر اساس تحقیقِ خویش عقیدهاى را ردّ کنیم که قبلاً بر اساس عقیده شخصى دیگرى به آن معتقد شده بودیم، درست همانطور که مىتوان بر اساس نظر خویش و نه بر اساس اعتماد به گفته دیگرى، به سخنى اعتقاد پیدا کرد. به دلیل اینکه به موضوعات ایمان الهى (ایمان رازآلود (Mysteria Fidei) به تعبیر توماس) تنها مىتوان به اتکاى مرجعى اعتقاد ورزید که داراى وثاقت است. به طور ملموسى آنهااز موضوعاتى که نیازى به این نوع اعتقاد ورزیدن ندارند، متفاوت هستند، اگرچه مىتوان به آنها نیز اعتقاد ورزید. اینچنین نیست که هر چیزى را که خدا درباره خود آشکار کرده، دست نایافتنى باشد، [بلکه] برخى از حقایق وحیانى اساسا دانستنى است (مقدمات ایمان)، به همین دلیل، بررسى حقایق درباره خدا پژوهشى عالمانه و مشترک میان مؤمنان و غیرمؤمنان خواهد شد.
اگر پرسش پلانتینگا از تمایز ایمان و عقل و از تمایز الهیات و علوم غیر الهیاتى در معرض چنین اشکالاتى قرار گیرد، پیشنهاد آشتىجویانه او [همچنان] به قوّت خود باقى مىماند. این پیشنهاد در صدد بود تا به راه حلّى آشتىجویانه درباره اختلافات میان تومیستها و آگوستینىها دست یابد، در حالى که تومیستها میان فلسفه و الهیات تمایز مىگذارند، آگوستینىها حامى استفاده از تمام دانشها، حتى دانشهاى ایمانى و وحیانى هستند نه نگران عناوین. بر اساس بررسىهاى دقیق ما، پلانتینگا از موضع آگوستینى حمایت مىکند. اما او بیشتر به آشتى ایندو سنّت و نه انتخاب میان آنها، توجه داشت. او مىگوید: تومیستها و آگوستینىها بر این نکته توافق دارند که جامعه مسیحى نیازمند فهم کاملترى از همه علوم و از راهى است که آنهارا به ایمان پیوند مىدهد.
پیشنهاد پلانتینگا بدین صورت است. مىخواهیم علامت اختصارى بیانات ایمانى را Fقرار دهیم. «همچنین نتیجه تأمل درباره موضوعات علمى را FS بنامید. این نتیجه با توسل به بیانات ایمانى و بیانات عقلى به دست مىآید. (ص 60). تومیستها و آگوستینىها بر این نکته اتفاقنظر دارند که به FS نیاز داریم، ولى تومیستها آنرا الهیات مىنامند نه جامعهشناسى، روانشناسى یا هر چیز دیگر.
ولى اکنون به این قضیه شرطى یا فرضى اگر F آنگاه FS توجه کنید؛ این قضیه بیان مىکند که لوازم ایمان براى رشته علمى مورد بحث چیست. شاید بهتر باشد قضیه اگر F آنگاه FS را نماد تعداد بىشمارى از قضایا بدانیم، که در این صورت، هر قضیهاى موقعیت ایمان را بر اساس بخشى از رشته علمى مورد بحث تحلیل مىکند ـ یا شاید باید قضیه اگر F آنگاه FS را قضیهاى به غایت طولانى بدانیم. در هر حال، هر دو طرف این بحث (تومیستها و آگوستینىها) بر این مطلب توافق دارند که این قضیه خود از بیانات ایمانى نیست؛ ما آنرا به مدد عقل و نه ایمان مىآموزیم یا مىشناسیم.(صص 61-60)
اگر بر اساس روانشناسى یا جامعهشناسى به لوازم ایمان مثلاً به لوازم تعالیم کتاب مقدّس درباره عشق، گناه با توبه بنگریم، به مسئلهاى عقلى و نه ایمانى (تعبدى) پرداختهایم. آنچه تومیستها معتقدند و آگوستینىها معتقد نیستند، آن است که ما هر گاه از نتایج چنین قضایاى شرطىاى دفاع مىکنیم به کارى الهیاتى دست زدهایم. پلانتینگا مىگوید: آگوستنىها این مطلب را مىپذیرند. احتمالاً مطلب این نباشد که آیا تصدیق این نتایج را الهیات بنامیم یا روانشناسى یا فلسفه یا اقتصاد یا هر چیز دیگر. آنچه از تومیستها خواسته شد تا به نوبه خود بپذیرند (قبلاً تصور مىرفت که آنرا پذیرفتهاند) آن است که صورتبندى چنین شروطى، کاملاً صرفنظر از تصدیق نتایج آنها، کار عقل است، کارى غیر الهیاتى است؛ یعنى کار کسانى است که به بهترین وجه یاد گرفتهاند تا آنهارا تنظیم کنند؛ یعنى روانشناسان، تاریخدانان، زیستشناسان، اقتصاددانان، منتقدان ادبى و غیره.
این پیشنهادى هوشمندانه و مناسب است. من تصور مىکنم که پلانتینگا صرفا منظورش این نیست که روشن شدن چنین لوازمى براى جامعه مسیحى مهم است. (اگرچه این مطلب مسلّما دغدغهاى اساسى براى پلانتینگا است)، بلکه مىگوید، دیگرانى هم که به علوم مورد بحث سروکار دارند مىتوانند به چنین فرضیههایى توجه کنند. بنابراین، اگر فلسفه ذهن در برهه خاصى از تاریخِ رو به پیشرفت خود، این نظریه را ارائه کرد که عمل آدمى مقدّر شده است، ازاینرو، آزاد و برخوردار از مسئولیت نیست، تنها عقل است که تعارض این نظریه را با ایمان مسیحى نشان خواهد داد. همانطور که تعارض دیدگاه یک کیهانشناس باایمان مسیحى را عقل نشان مىدهد، کیهانشناسى که از جهان سخن مىگوید و نه تنها سخن گفتن از خالق را کنار مىنهد، بلکه اصرار دارد که در حدّ معلومات ما چنین ناممکن است. و قس على هذا.
صرفا باید چنین قضایاى فرضى را در نظر گرفت تا بتوان نتایج صورتبندى آنهارا پیشبینى کرد. عدّه خاصى از غیرمؤمنان از این قضایاى فرضى نتیجه خواهند گرفت که علم مسیحیت را بىاعتبار کرده است. پلانتینگا نتیجه دیگرى در ذهن دارد. من تصور مىکنم که پلانتینگا در صدد بیان این مطلب است که دانشمند مؤمن به مدد ایمانش به خطا بودن پارهاى نظریهها پى مىبرد و همین امر، طرحى تحقیقاتى را القا مىکند تا دستکم نشان دهد که نظریه مورد بحث اثبات ناشده است، بلکه نشان دهد که اثبات این امر نیازمند کارى است که بر روشها و معیارهاى آن علم استوار است. این نکته بیان مىکند که نقش ایمان نسبت به کار خود علم همچنان نقشى عرضى و فرعى است. و دلیل اینکه چرا یک تومیست مىتواند با پیشنهاد پلانتینگا موافق باشد، همین است. شاید مىبایست آن قضیه شرطى را به صورت اگر F آنگاه S تنسیق کرد، به نحوى که تصدیق نتیجه حرکتى در خود علم و نه در الهیات باشد. ایمان نظریهاى را در زیستشناسى در اختیار کسى قرار نمىدهد، بلکه طرحهاى تحقیقاتىاى را القا مىکند که باید در خود زیستشناسى انجام شود. من نتیجه مىگیرم که پلانتینگا به این دیدگاه کمک مؤثّرى کرده است به این دیدگاه که فلسفه مسیحى یا علم مسیحى به امتیازات فرافلسفى یا فراعلمى توجه کند امتیازاتى که مؤمنان بر غیرمؤمنان در پىگیرى مباحث فلسفه و علم دارند.
اما پلانتینگا ما را قادر ساخت تا اختلاف میان مسیحیت و غیرمسیحیت را، به تعبیرى، پیشاعلمى یا، به عبارت دیگر، اختلافى در سطح طرحهاى تحقیقاتى ببینیم. ظاهرا روشن است که آنچه بسیارى از «تکاملگراها» را ترغیب کرد این مسئله بود که زیستشناسى را براى مسیحیت خطرآفرین سازند. از قبل نوعى گرایش در زیستشناسى وجود دارد که به نحوى به زیستشناسى بپردازد که خدا هرگز در آنجایى نداشته باشد. از سوى دیگر، مؤمن، با ایمان به صدق باور خویش، به نحو پیشینى هر چیزى را که در تعارض با باورهاى اوست، خطا مىداند. این رویکردهاى پیشینى مىتواند مردم را به فکر وادارد که آنها از دلایل درستى برخوردارند یا در نبود رویکردهاى پیشینى، دلایل نادرستى دارند. خود پلانتینگا با اینکه به استدلال تکاملگراها براى منشأ حیات نظر داشت (چیزى که یک مؤمن به انتظار است تا آشکار شود) ولى بر این عقیده بود که آن استدلال قطعى نیست. تومیستها بحث استاد خود را درباره قِدَم عالم، یعنى نظریه ارسطو را به یاد خواهند آورد. توماس باور داشت که زمان و تغییر آغازى داشتهاند؛ ازاینرو، باور داشت که ارسطو بر خطاست. بنابراین، ایمان تعیین مىکند که در پى ابطال قِدَم عالم و اثبات قدیم نبودن آن باشیم. توماس گمان نمىکند که به هیچ یک از آنها(ابطال و اثباتِ قِدَم عالم) بتوان دست یافت. بوناونتورا،(Bonaventure) بر اساس تفسیر متعارف از اندیشه او، در صدد بود تا سخن ارسطو با این استدلال رد کند که جهان قدیم مفهومى خود متناقض است، مثل اینکه فرض کنیم که بزرگترین عدد، عددى است که عددها مُدام به آن اضافه مىشوند. توماس نادرستى رویه بوناونتورا را نشان داد و مىگفت که خدا مىتوانست عالم قدیم را بیافریند و اگر خطاست بگوییم که او مىتوانست عالم قدیم را بیافریند، باید گفت که آنرا نه از راه عقل، بلکه از راه ایمان درمىیابیم. بنابراین، موضع ارسطو قابل فهم است و امر ممکنى را مطرح مىکند که قابل تحقّق بوده است و از آنجا که آن امر ممکن تحقّق یافته است، نمىتوان استدلالهاى ارسطو را بر قِدَم قطعى دانست، ولى موظفیم تا این مطلب را نشان دهیم. به صرف اینکه بگوییم: اگر F آنگاه FS، به نظر مىرسد که گفتهایم که حقایق وحیانى مؤلفههاى علم شدهاند، بلکه ظاهرا «اگر F آنگاه FS» ظاهرا مکمل تلاش طبیعتگروى جاودانهاى است که مىخواهد تمایلات خویش را بخشى از فلسفه سازد، به طورىکه فیلسوفى باشد که یک طبیعتگروى جاودانه را هم در خود دارد. مطمئنا ما نمىخواهیم بگوییم که زیستشناس بودن، مسیحى بودن را در خود دارد. همانطور که پلانتینگا بیان مىکند، ارتباط میان باور یک شخص و نتیجه طرحهاى تحقیقاتى که ایمان القا کرده، ارتباطى بسیار پیچیده است، ولى به نظر من، اگر آن نماد (اگر Fآنگاه FS) مىخواهد ترکیبى از حقایق ایمانى و حقایق علمى را به پیچیدگىاى برساند که FSبیان مىکند، نیست. عقاید فرافلسفى یا فراعلمى ما هر چه باشند، مواضع فلسفى و علمى ما اساسا، به معناى دقیق کلمه، بر آنها مبتنى نیست.
به عنوان نتیجه مىگویم که قاعده «اگر F آنگاه FS» به خوبى این رویه الهیاتى را توضیح مىدهد. بدین ترتیب، مىتوان گفت که «چو ایمان درآید، الهیات بیرون رود». طرح الهیاتى از حقیقت وحیانى آغاز مىکند، همانطور که از اصول خویش شروع مىکند و به این توصیف از آنها مىرسد که حقیقت آنها همیشه متکى به حقیقت وحى است. از سوى دیگر، اگر Fآنگاه S را مىتوان بیان دیگرى از ماهیت فلسفهورزى مسیحى در نظر گرفت. ایمان مسیحى، متفکر مسیحى را وامىدارد تا برخى طرحهاى تحقیقاتى را در علم خاصى به عهده بگیرد. مؤمن متفکر با مطالعه آنچه درباره نظریه تکامل گفته مىشود، ترغیب مىگردد تا به تأمّل درباره تکامل مىپردازد. در نظریه تکامل وابستگى این فرایند به خدا ردّ مىشود. اگر او سرانجام تفسیرى پیشنهاد کند که در تعارض با ایمانش نباشد، پیشنهاد او باید بر طبق رویههایى باشد که متناسب با علم مورد بحث است. به همین نحو، ردّ تفسیرى که در تعارض با ایمان است باید بر طبق رویه آن علم باشد. بنابراین، فلسفهورزى مسیحى به آمیزهاى از ایمان و معرفت منجر نمىشود، ولى به پیشرفتى در معرفت منتهى مىشود که بدون تشویق ایمان هرگز نمىتوانست مطرح شود.
توضیحات
1. Francis MacDonald Cornford, Form Religion to Philosophy (Cambridge, 1912: New York: Harper, 1952). See as well his Principium Sapientiae: A Study of the Origins of Greek Philosophical Thought (Cambridge, 1952).
2. See Francis MacDonald Cornford, Platos Theory of Knowledge, Library of Liberal Arts (New York, 1957), P.311.
3. Bertrand Russell, The Wisdom of the West, ed. Paul Foulkes (New York: Crescent Books, 1989), P. 122. This is a coffee-table edition, replete with lovely illustrations, of a book that first appeared in 1959.
4. Antony Flew, An Introduction to Western Philosophy: Ideas and Argument from Plato to Sartre (Indianapolis, Ind: Bobbs-Merrill, 1971), P. 275.
5. Emile Brehier, "Ya-t-il une philosophie chretienne?" Revue de la metaphysique et la morale (1931), PP. 131-162.
6. "... si la foi est ainsi la mesure de la verite, comment parler encore de lautonomie de la raison?" (Brehier, "Ya-t-it une philosophie chretienne?" P. 144).
7. "Des que la foi a parle le philosophie est pour ainsi dire tenu a chercher, dans sa pretendue demonstration, quelque sophisme ou paralogisme jusquici cache. Par consequent, le thomisme suppose toujours que la raison est incapable de trouver en elle-meme sa propre mesure et sa propre regle (Brehier, "Ya-t-il une philosophie chretienne?" P. 147).
8. Marcel De Corte, "Sur la notion de philosophie chretienne", Revue catholique des idees et des faits (27 March 1931).
9. Etienne Gilson, "La probleme de la philosophie chretienne", Vie intellectuelle 12 (September 1931). PP. 214-232.
10. La philosophie chretienne, Journees dEtudes da la Societe Thomiste (Juvisy: Les Edition du Cerf, 1934).
11. Gilsons Gifford lectures became The Spirit of Mehieval Philosophy (New York: Scribners 1936), reprint ed. (Notre Dame, Ind.: University of Notre Dame Press, 1991). See Etienne Gilson, Christianime et Philosophie (Paris: Vrin, 1936)
12. Jacques Maritain, De la philosophie chretienne (Paris: Desclee, 1933), English trans, by Edward H. Flannery (New York: The Philosophcal Library, 1955).
13. This is noted by Edith Stein, who develops her own version of Christian philosophy that in her estimation owes much to Jacques Maritain. Cf. her Endliches und ewiges Sein: Versuch eines Austiegs zum Sinn des Seins (Freiburg, Basel, and Vienna, 1986), PP. 12-30.
14. In the little work, attributed to Thomas, De modo studendi, the sixteenth maxim is precisely "Altiora te ne quaesieris", drawn from Ecclesiasticus 3.22 . The interesting commentary of Nazarius on this work, and on this particular maxim, can be found in D. Thomae Aquinatis Monita et Preces, ed. Thomas Esser (Paderborn, 1890).
15. I am paraphrasin here the two objections and the first part of the response of Summa thologiae, la, q.1. a.1.
16. توماس، به گمان خود، این موضع ارسطویى را پذیرفت که اصول یا نقطه عزیمتهاى معیّنى، هم در مقابل نظر و هم در مقام عمل وجود دارند که براى همه قابل شناخت هستند نه بدان معنا که آنهااز نظر ترتیب زمانى در رتبه نخست قرار دارند، بلکه بدین معنا که آن اصول در هر چیزى که مىگوییم، نهفتهاند. بنابراین، اگرچه چندان نیاز نیست تا در آغاز استدلال عملى روشن سازیم که خوب آن چیزى است که ما در پى آن هستیم و بد آن چیزى است که مىخواهیم از آن دورى گزینیم، اما باید دانست که نکته فوق پیشفرض نهفته در تمام این گفتمانهاست. در شروع کار ضرورت چندانى ندارد که به یکدیگر یادآور شویم که (P-P)، اما هر چیزى که مىگوییم متضمن تأیید کلى آن است. در ابتدا تعجبآور است که مىبینیم مبادى استدلال همان غایت استدلال شمرده مىشود، اما در غیر از ریاضیات مطلب از همین قرار است. تحت فشار عدم توافق با مخاطب خود در جست و جوى مبنایى مشترک با او هستیم و چهبسا در آخرین چاره مجبور شویم تا با صداى بلند بگوییم: «اما! -(P.-P»، البته آشکار ساختن چنین پشتوانههاى اساسىاى در گفتمانهاى عملى و نظرى مستلزم این نیست که تنها و تنها یک گزاره به طور اخص با آنها سازگار است. این سخن وقتى درست است که این تحلیل قطعى باشد، اما روى هم رفته، ما هیچ کدام از نقیضین را نمىیابیم که چنان بر اصول نهفته استوار باشند که گفته شود که باید طرف دیگر را به جرم عدم هماهنگى با آن ردّ کرد.
در هر حال، چنین اصول مشترکى که در حوزهاى عمومى بررسى مىشوند، هستند که گفتمان فلسفى را مشخص مىکند و سامان مىبخشد. آن اصول مشترک در گفتمان الهیاتى آخرین سخن نیستند. آنچه نقش اصول را در گفتمان الهیاتى ایفا مىکند، حقایقى هستند که خداوند آشکار کرده است. بنابراین، اگرچه الهىدانان علاقهمندند تا نشان دهند که آموزه سهگانگى اشخاص در طبیعتِ الهى واحد اصل تناقض را نقض نمىکند، ولى به سختى حقیقت این عقیده به اثبات مىرساند. این عقیده، براساس مرجعیت و اعتبار وحى، درست تلقى مىشود.
17. Ad ea etiam quae de Deo ratione humana investigari possunt, necessarium fuit bominem instrui revelatione divina. Quae veritas de Deo, per rationem investigata, a paucis, et per longum tempus, et cum admixtione multorum errorum, homini proveniret: a cuius tamen veritatis cognitione dependet tota hominis salus, quae in Deo est. Ut igitur salus hominibus et convenientius et certius proveniat, necessarium fuit quod de divinis per dininam revelationem instruantor" (Summa thologiae, Ia, q.1, a.1).
18. E.g., in his commentary on Boethiuss De trinitate, q. 2, a. 3.
19. M.D. Chenu put it with elegant clarity thus: "Il ne sagit pas seulement dune etiquette a trouver, chronologique ou geographique, comme il en serait des qualifications de philosophie kantienne. Il sagit denoncer dans un concept, lemergence et la croissance, en terre et methode rationde rationelles, de verites dorigins revelee, qui en fait commanderent le developpment de la pensee philosophique et lenricherent de donnees jusqualors inuoies, Implication par Iinterieur donc, qui, soit dans les apports objectifs, soit dans les confortaions subjectifs, laisserait intacte devant lesprit, la difference des objects formels entre philosophie et theologie, mais aussi depasserait la coincidence fortuite de deux donnees totalement heterogenes. Sans quoi, le mot nexprimerait qúune observation de fait, non une connexion intelligible, et serait depourvu de valeur philosophique, Autonomie de la methode rationelle des sa premiere demarche, par consequent, mais non pas discipline impermeable et a jamais colse dans la loi de son objet. Liaison donc, et liaison intrinseqe, entre philosophie et chretienne; une etat chretein de la philosophie, comme dit M. Maritain; sous peine de traiter le fait observe parlhistorien comme une recontre de hasard, un accident sans raison" (La philosophie chretienne, Journees dEtudes de la Societe Thomiste [Juvisy: Les Editions du Cerf, 1934], P. 14).
20. "Ii y a eu des philosophes chretiens, ou mieux des chretiens qui faisaient de la philosophie: en ce sens, ils font de la philosophie chretinne. Mais cest la affaire purement personelle. Ils ont leurs raisons quand ils philosophent; ils ont leurs raison detre chretiens; lunite est dans le sujet, qui se trouve etre un croyant et un philosophe; elle nest pas dans louvrage quils font" (La Philosophie chretienne, Journess dEtudes de la Societe Thomiste [Juvisy; Les Editions du Cerf, 1934], P. 63).
21. Noting that he had used the phrase already in hid Gifford lectures, Gilson said he had done so without any sense of innovation. The phrase is common. "On la trouve, notamment, dans le titre ajoute a LEncyclique Aeterni Patris et elle y a exactement le sens que je lui donne: la philosophie qui accepte laction regulatrice du dogme chreteins" (La philosophie chretienne, Journees dEtudes de la Societe Thomiste [Juvisy; Les Editions du Cerf, 1934], Aeterni Patris is the encyclycal in which Leo ×II urged Catholics to turn to Thomas Aquinas as a principal exponent of Christian Philosophy.
22. Gilson, in La philosophie chretienne, Journees dEtudes de la Societe Thomiste (Juvisy, Les Editions du Cerf, 1934), P. 66. This approach to Thomas, Thomistic philosophy being what is peculiar to Thomas, has, in the minds of critics, like myself, fateful consequences for Gilsons account of the philosophy of St. Thomas.
23. Ibid,. P. 67.
24. I have done so in my McGivney Lectures, The Questions of Christian Ethics, delivered at the John Paul II Institute, Washington, D.C., fall 1990. These will be published by The Catholic University of America Press in 1992.
25. Jacques Martiain, Science and Wisdom (London, 1940), part 2, P. 137ff.
26. See Alvin Plantinga, The Twin Pillars of Christian Scholarship, the Stob Lectures, delivered at Calvin College and Seminary, 1989-1990 (Grand Rapids, Mich.: Calvin College and Seminary, 1990).
27. Alasdair MacIntyre, Three Rival Verstions of Moral Enquiry (Notre Dame, Ind.: University of Notre Dame Press, 1990).
28. To make these points, Plantinga quotes generously from John Calvin, Institutes of the Christian Religion, Enghlish trans, by Ford Lewis Battles (Philadelphia: Westminster Press, 1960).
29. Plantinga, Twin Pillars, P. 56.
30. منظور من این گفته کالون است که پلانتینگا آن را در Twin Pillars, P.53 آورده است: «بنابراین، مبادا کسى از دسترس به سعادت محروم شود، او نه تنها بذر دین را در جان آدمیان کاشت، همان بذرى که ما از آن سخن گفتهایم، بلکه خود را آشکار ساخت و هر روز خود را در حُسن تدبیر این عالم نشان مىدهد. در نتیجه، انسانها چشمان خویش را باز نمىکنند، مگر آن که ناگزیرند او را ببینند».
31. پلانیتنگا خاطرنشان ساخت که ایمان یک رأى و نظر را پدید نمىآورد، بلکه موجب معرفتى یقینى در بالاترین حدّ مىشود. اگر یقین و شواهد مؤلّفههاى معرفتاند، ایمان را مىتوان معرفت نامید، زیرا ایمان بیش از هر چیزى یقینى است، حتى توماس مىگفت که یقین ما نسبت به ایمان بیش از یقین ما نسبت به اصول بدیهى عقل است. اما ایمان در شواهد ضعیف است، در حالى که ریاضیات، به شرطى که آن را در یقین و شواهد بهتر از همه بدانیم، از نظر معرفتشناسى در رتبه بالایى قرار مىگیرد.
32. یکى از امتیازات بزرگ رویکرد پلانتینگا این است که بر این مطلب تأکید مىکند که هم مؤمن و هم غیرمؤمن داراى نگرشى پیشینىاند. ماهیت نگرش پیشینى مسیحى را به آسانى مىتوان دریافت. مؤمن معتقد است که انواع چیزها، براساس وحى، درست است. نگرشهاى پیشینى غیرمؤمن غالبا خود را فهم عرفى صرفْ جا مىزنند. پلانتینگا به نگرشهاى پیشینى غیرمؤمنان عنوانهاى طبیعتگروى جاودانه و ضد واقعستیزى خلاقانه دارد و بدین طریق، آنهارا آفتابى کرد. او به مسیحیان درباره حضور تقریبا فراگیر آنهاهشدار داد. سالها پیش من نکاتى را درباره چنین نگرشهاى پیشینىانى در فلسفهورزى در Thomas in an Age of Renewal New York: Doubleday, 1956)خود گفتم.
________________________________________
1.Reflections on christian Philosophy . in Rational Faith, catholic responses to Reformed Epistemology ed. Linda Zagzebeski, University of Noter Dame Press Notere Dame, indiana.
2.Ralph McInerny.
3. به نظر مىرسد که نویسنده در صدد القاى این نکته است که براى شناخت تمام ابعاد یک پدیده باید از آن فاصله گرفت (یا با گذشت زمان یا با جدا شدن از آن) زیرا اگرچه از جهانى حضور در متن یک واقعه درک بهترى از آن واقعه را به ما مىدهد، ولى ما یا از بسیارى از ابعاد آن واقعه غافل مىمانیم یا اساسا بسیارى از ابعاد آن با گذشت زمان روشن مىشود. م.