دلیل آفتاب(بررسى تطبیقى آراى کلامى و عرفانى مولوى در باب اسما و صفات حق تعالى)
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
چکیده در قرآن کریم و در عرف متکلمان مسلمان آنچه بهعنوان جایگزین نام اللّه یا در وصف او بهکار مىرود، اسم (جمع آن اسماء) اللّه نامیده مىشود. این که آیا مىتوان خداوند را با نامها و اوصافى خطاب کرد که در قرآن، سنّت و اجماع نیامده و یا آنکه اسماءاللّه توقیفى است؛ یعنى مقیّد به ذکر آنها در منابع مذکور است، از جمله موارد اختلاف مهم اندیشمندان عالم اسلام، بهویژه متکلمان و فلاسفه مسلمان بوده است. اختلاف دیگر آنان این بوده که آیا آنچه بهعنوان اسماء اللّه اطلاق کردهاند، با مسمایشان عینیت دارد یا بهکلى بیگانه است؟ از فِرَق عمده کلامى و غالب اهل سنّت حنبلى و اشعرى بر توقیفیت اطلاق اسما و به عینیت آنها با مسمایشان باور داشتهاند، در هر دو مورد معتزله و شیعه در موضع مخالف ایستادهاند، ولى ماتریدیه با وجود عدم قبول توقیفیت اسماى خداوند، گرچه به عینیت این اسما با مسمایشان اعتقاد راسخ ندارند، لزوما منکر عینیت اسما با ذات و صفات حق نیست. جلالالدین محمد مولوى (متوفاى 672)، از سویى، در آثارش خداوند را با نامهاى بىشمارى از قبیل: خورشید، آفتاب، دریا، دوست، معشوق، یار، دلبر، خلیفه، شاه، مادر، عروس، صید، صیاد و ... خوانده، اما به منصوص بودن آنها مقید نبوده است و از سوى دیگر، توصیف و اسم شایسته حضرت حق، را چون شب قدر، گمشده در اینها مىداند، اما در هر دو مورد اشعرى نیست و موضعى ماتریدى دارد. با توجه به نظرى که در باب گوهر ایمان و سابق دانستن رحمت الهى دارد، نیت گوینده را بر اقوال او مقدم و مایه نجات مىشمارد.متن
دیدگاههاى کلامى مولانا در باب عینیت و توقیفى بودن اسما و صفات خداوند
الف) دیدگاه قرآن و آراى متکلمان
اسم در معناى خاص، لفظى است که بر ذات یک شىء دلالت دارد و صفت دالّ بر ماهیت یا کیفیت آن است. گاه گفته شده است که اسم بر ذات و کیفیت، هر دو دلالت دارد، و صفت، فقط بر کیفیت اطلاق مىشود.(1)
در تفاوت اسم و صفت، چنانکه عینالقضات نیز گفته، (عین القضاة، 1379: 16) اسم لفظى است که بر مسما دلالت مىکند، بدون آنکه اعتبار خاصى براى آن موردنظر باشد، ولى در صفت اعتبار و خصوصیات ویژهاى مورد نظر قرار مىگیرد، چنانکه لفظ سنگ، اسم شىء خاصى است، بدون آنکه بر سفتى، رنگ، فواید و نسبت آن با دیگر موجودات دلالت داشته باشد، همچنین اسمهایى که بر افراد گذاشته مىشود، از قبیل اسد، حیدر، جمیله، پروانه و ... حتى اگر داراى معناى لغوى خاصى باشند، در زمان اطلاق بر معناى خاصى دلالت نمىکنند، ولى درمورد اوصافى مانند مرد، زن، پیر، جوان و ... اینگونه نیست. با وجود این، در قرآن کریم و به تبع آن در عرف متکلمان، اسم معنایى اعم از صفت و اسم در نزد اهل لغت دارد و گویا فقط درمورد اسم اللّه معناى خاصى موردنظر نیست، گرچه چنانکه خواهیم دید، برخى عالمان این نام را نیز بهصورت توصیفى تأویل کردهاند. قرآن کریم در آیه «و للّه الأسماء الحسنى فادعوه بها» (اسراء، 17/110) به اسم و صفت هر دو توجه دارد. بنابر مضمون آیات زیر، بهکار بردن اسماى حسنى در حق خداوند متعال جایز و لازم است:
«هُوَ اللّهُ الْخَالِقُ الْبَارِءُ الْمُصَوِّرُ لَهُ الاْءَسْمَاءُ الْحُسْنَى یُسَبِّحُ لَهُ مَا فِی السَّمَوَاتِ وَ الاْءَرْضِ وَ هُوَ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ»؛ (حشر، 59/24)
اوست خداوند، آفریدگار، پدیدآور، صورتگر، اوراست نامهاى نیک، آنچه در آسمانها و زمین است، او را تسبیح مىگویند و اوست پیروزمند فرزانه.
«قُلِ ادْعُوا اللّهَ أَوِ ادْعُوا الرَّحْمَنَ أَیّا مَّا تَدْعُوا فَلَهُ الاْءَسْمَآءُ الْحُسْنَى»؛ (اسراء، 17/110)
بگو او را چه اللّه بخوانید چه رحمان، هر چه بخوانید، او را نامهاى نیک است.
«وَ لِلّهِ الاْءَسْمَآءُ الْحُسْنَى فَادْعُوهُ بِهَا وَ ذَرُوا الَّذِینَ یُلْحِدُونَ فِی أَسْمَآئِهِ سَیُجْزَوْنَ مَا کَانُوا یَعْمَلُونَ»؛ (اعراف، 7/180)
و خدا را نامهاى نیکوست، پس او را با آنها بخوانید و کسانى را که در نامهاى او کجروى مىکنند، واگذارید. بهزودى به کردار بدشان مجازات خواهند شد.
یادآورى این نکته ضرورى است که «کلمه حُسنى مؤنث احسن به معناى نیکوتر است» و قهرا معنایى وصفى دارد، از این جهت، بر نامهایى که معناى وصفى ندارند، حسن گفته نمىشود، (قرشى، 1361: 141) چنانکه درختتر نمىگویند، ولى بلندتر یا کوچکتر و غیره گفته مىشود.
برحسب مفاد آیات مذکور، اصل توصیف خداوند به غیر از 127 اسم حسنى که در قرآن آمده(2) یا 99 یا 1001 است که در احادیث آمده، نظر مقبول همه متکلمان است. هرچند گروهى از آنان معناى ظاهرى آن اسما را تأویل مىکنند. همینطور در عدم توصیف خداوند به اسما و صفاتى که مورد نهى متون اسلامى است، اتفاق نظر وجود دارد، ولى اختلاف نخست متکلمان در این است که با وجود محدودیتها و نقصهاى شناختى، آیا ما قادر به توصیف او به نامهاى نیکو (حسنى) غیر از نامهاى مذکور در قرآن، احادیث و اجماع هستیم یا خیر؟ لذا برخى در هراس از عجز در تعیین مصادیق مجاز، جانب احتیاط را گرفته و متوقف شدهاند، ولى گروهى دیگر براى عقل بشرى در این امر مرجعیت و وثوق قائل بودهاند.
اختلاف دوم در این است که آیا اسما و اوصافى که براساس متون اسلامى یا برخاسته از اندیشههاى مؤمنان بر خداوند اطلاق مىشوند،با مسماى آنها عینیت دارند و یا غیراو هستند.
خلاصهاى از اقوال بزرگان فِرَق کلامى در باب دو اختلاف مذکور، ذیلاً آورده مىشود:
1. بغدادى، رکن پنجم از ارکان اعتقادى اهل سنّتِ اشعرى مذهب را توقیفى دانستن اسماء اللّه مىداند. وى مىگوید:
سخن در نامهاى خداى تعالى و صفتهاى اوست و [اهل سنّت [نامهاى خداى را از قرآن و یا سنّت و یا اجماع امت دانند و [از نظر آنان] به روش قیاسى، اطلاق اسمى بر او جایز نیست [مثلاً نمىتوان به قیاس عالم بودن خداوند، او را عارف نیز نامید [و این بهخلاف سخن معتزلیان بصرى است که اطلاق نامها را بر او به [روش [قیاس، روا داشتند و جُبایى در این باب زیادهروى کرده است تا بدانجاى که هرگاه خداى مراد بندهاش را برآورد، او را فرمانبردار بنده خود نامیده است و نیز از آنروى که آبستنى را در زنان پدید آورده، او را آبستنکننده زنان خوانده است. (بغدادى :203)
درخصوص عینیت اسماى الهى با مسماى آنها، ابوالحسن اشعرى به تبع ابنحنبل مدعى اتفاق نظر اهل حدیث و اهل سنّت در این باب است، از اینرو، کسانى را که به این عقیده پاىبند نیستند، گمراه مىداند. (اشعرى، 1980: 290؛ همو، 1955: 4) بهتبع وى، باقلانى متکلم بزرگ اشعرى مذهب نیز با صراحت و تفصیل بیشتر و با استناد به برخى آیات قرآن، (الرحمن، 55/87؛ یوسف، 12/40؛ انعام، 6/21) به عینیت اسما و مسماى خداوند دلیل مىآورد. (باقلانى، 1414 ق / 1993 م: 258 ـ 260)
2. کرامیه (از مرجئه) معتقدند که با تشخیص و اعتبار عقل، مىتوان خداوند را متصف به صفات سلبى یا وجودى کرد، اعم از آنکه آن اسما و صفات در شرع آمده باشند یا نیامده باشند. (التهاوى: 1/184)
3. ابومنصور ماتریدى (از مرجئه) بر آن است که هر وصف و اسمى که در حق خداوند اطلاق شود، عین مسماى آن نیست و با حقیقت خداوند تناسب و تطابق ندارد، حتى اوصافى از قبیل عالم بودن و قادر بودن، با وجود آنکه در قرآن آمده، مىتواند موهم تشبیه باشد، لذا در ذکر آنها باید دقت کرد که آن صفتها از هیچ جهتى، نباید شبیه مخلوقات باشد. باتوجه به ملاحظه مذکور، هر وصفى را که به تشبیه نینجامد، اعم از آنکه در قرآن مذکور باشد یا نباشد، مىتوان به خداوند تعالى نسبت داد. (ابىمنصور، 1970: 65 ـ 67) ولى از طرفى دیگر، او بر این امر واقف است که با وجود ناتوانى ما در توصیف و تسمیه خداوند، آنگونه که شایسته اوست، ما چارهاى جز توصیف و تسمیه حق تعالى نداریم.
ابومنصور نیز قول کسانى را مىآورد که قائلند: نمىتوان گفت که خدا متصف به صفات یا معروف به اسمى است، زیرا هر صفتى که به او نسبت داده و یا بر اسمى عنوان شود، به تشبیه او به کائنات منتهى مىشود، لذا اوصاف شىء، قادر و عالم را در مقام توصیف حق تعالى صحیح نمىدانند، ولى از نظر وى، خداوند داراى اسماى ذاتى، مانند «الرحمن» است که با آن نامیده مىشود و واجد اوصاف ذاتى، مانند قدرت و علم است و ما چارهاى جز اطلاق این اسامى و اوصاف نداریم و اگر مىتوانستیم نسبت به او، اسامى یا اوصافى را، فراتر از آنچه در وسع ماست، اطلاق کنیم، چنین مىکردیم. با وجود آنکه خداوند داراى اوصاف لایتغیرى است، معادلهاى اوصاف عالم و قادر (در زبان عربى)، در زبانهاى مختلف دقیقا یکسان نیست، بههر حال، غرض نزدیک کردن این اوصاف و اسامى، به فهمهاست نه اینکه واقعا و دقیقا براى مثال «الرحمن» اسم خدا باشد. مهمترین دلیل ابومنصور در سخن فوق، آن است که پیامبران و کتابهاى آسمانى، این اسامى و اوصاف را اطلاق کرده و همه پیامبران نیز منادى توحید بودهاند و اگر این اطلاقها به شرک مىانجامید، چنین نمىکردند، حتى اگر کسى بگوید اللّه اسم ندارد، خود ناگزیر از استفاده از اسم (اللّه) بوده و درواقع، مدعاى خود را باطل کرده است.(3) (ابىمنصور، 1970:93ـ95)
4. معتزله، چنانکه در گزارش مخالفان آنها نیز ذکر و موجب ردّ و انکار آنان شده است، حتى درمورد انتساب خداوند به صفات و اسمایى که در کتاب و سنّت تصریح دارد، بسیار سختگیرند و در برخى موارد براى تطبیق کاربرد آن اسما و صفات به تأویل روى آورده، حتى به مرز تعطیل نزدیک شدهاند. آنان درباره اطلاق اوصاف علم و قدرت اتفاقنظر دارند، ولى حتى صفات سمیع و بصیر بودن را به تنهایى بهکار نبرده و به علیم بودن خداوند ارجاع مىدهند، در حالىکه اهل سنّت حنبلى و اشعرى هر یک از صفات هفتگانه (علم، قدرت، حیات، سمع، بصر، اراده، تکلم) و صفات افعال و صفات خبرى (از قبیل استواى خداوند بر عرش و وجه داشتن خداوند را بدون هیچگونه تأویلى پذیرفته و هر یک را مستقلاً باور دارند. گروهى از اهل اعتزال بیش از صفات ثبوتى، خداوند را فقط به صفات سلبى متصف مىدانند و براى مثال درمورد عالم و قادر بودن خداوند مىگویند که به این معناست که حق تعالى جاهل و عاجز نیست. خوارج، مرجئه و زیدیه با معتزله در این زمینه نیز همداستان هستند. (اشعرى، :89 و 92؛ بغدادى، 1372 ش / 1413 ق: 55 و 56)
5. اکثر علماى شیعى هم اسماء اللّه را توقیفى نمىدانند و توصیفات امامان را مجوز این امر مىشمارند، چنانکه در دعاى جوشن کبیر امام سجاد، به نقل از پدر و او از جدش و نهایتا به نقل از حضرت خاتم (ص)، 1001 وصف و اسم به خداوند نسبت دادهاند.(4)
پیشواى بزرگ شیعه، امام صادق (ع)، در باب توحید به هشام بن حکم مىفرماید: درمورد خداوند، اسم بر مسما حقیقتا تطبیق نمىشود، بنابراین، کسى که اسم را تصور و دربرابر او عبادت کند، کافر است و درواقع، خدا را نپرستیده و کسى که تصورى از اسم و معنا را بپرستد، مشرک است و دو چیز را پرستیده است. اما کسى که معنا را بپرستد، موحّد است. اىهشام، آیا مطلب را فهمیدهاى؟ هشام گفت: توضیح بیشتر بدهید. امام فرمود: براى خداوند 99 اسم است، اگر اسم همان مسما بود، هر اسمى، نشانه یک خداوند بود، ولى خداوند یک حقیقت است که با اسمها به او اشاره مىشود، در عین حال که همه اسما غیر از حقیقت او هستند. (کلینى، 1318: 2/89) براساس حدیث مذکور و دیگر روایات، شیخ مفید با صراحت مىگوید: شیعه در زمینه غیریت اسما و صفات الهى با مسماى آنها، با معتزله عقیده مشترک دارند. (بغدادى، 1372 ش/ 1413ق: 56 ـ 57).
مسئله توقیفى دانستن اسماى الهى یا ندانستن و عینیت یا عدم آنها با مسمایشان، گرچه امروزه در حوزه اصحاب معارف اسلامى، حساسیت زیادى برنمىانگیزد، باتوجه به مواضع فرق مذکور در گذشته، موضعگیرى افراد در این باب نشاندهنده موقف کلامى فرد بوده و اهمیت بسیارى داشته است. یکى از نمونههاى متعدّد تاریخى را مىتوان حکایت مربوط به اعدام عینالقضاة ذکر کرد، چنانکه گفتهاند:
درگزینى به بهانه اینکه [عینالقضات] در کتاب خود خداى تعالى را موافق اصطلاح حکما برخلاف اصول دیانت که اسماء اللّه توقیفى است، واجبالوجود نامیده که این چنین نامى در آثار دینیه وجود ندارد، بلکه با دعوى خدایى نیز متهمش کردند و حکم شرعى در اباحه خون او صادر و به استناد آن به بغداد اعزام و زندانش کردند.(5) (به نقل از: فرمنش، 1360: 69)
ب) آراى مولوى
نخست: توصیفات مولوى
1. جلالالدین بهکرّات خداوند را به نامها و توصیفاتى مىخواند که در کتاب و سنّت عینا ذکر نشده است. در برخى موارد، تعبیرات، از قبیل اضافههاى تشبیهى است و گاه بهصورت استعاره مصرحه بدون ذکر مشبه (خدا) و ادات تشبیه است. این دست از سخنان مولوى با آنچه متکلمان اشعرى روا مىدارند، تضاد دارد. بیش از هر توصیفى، مولانا خداوند را به خورشید تشبیه کرده است. در صورتى که قرآن کریم در هیچیک از آیات قرآن، حق تعالى را به شمس مانند ندانسته و خورشید را مخلوق و مسخر خداوند مىداند (رعد، 13/2؛ ابراهیم، 14/33؛ نحل، 16/12؛ حج، 22/65؛ لقمان، 31/31؛ جاثیه، 45/12) و فقط در برخى آیات، خداوند را به نور (نور، 35/27) و در برخى دیگر به دارنده نور (صف، 61/8؛ انعام، 6/1؛ یونس، 10/5) تشبیه کرده است:
چو غلام آفتابم هم از آفتاب گویم نه شبم نه شبپرستم که حدیث خواب گویم
چو رسول آفتابم به طریق ترجمانى پنهان از او چه پرسم، به شما جواب گویم(6)
* * *
زهى خورشید بىپایان که ذراتت سخنگویان تو نور ذاتاللهى، تو اللهى، نمىدانم(7)
* * *
نفرت خفاشگان باشد دلیل که منم خورشید تابان جلیل(8)
* * *
آفتاب آمد دلیل آفتاب گر دلیلت باید، از وى رو متاب
از وى اَر سایه نشانى مىدهد شمس، هر دم نور جانى مىدهد(9)
* * *
چو از آفتاب زادم به خدا که کىقبادم نه به شب طلوع سازم نه به ماهتاب گویم ...(10)
مولانا براساس مستنداتى از قبیل «و نفختُ فیه من روحى» و «خلق اللّه آدم على صورته»، درخصوص اولیاى خداوند و کلاً جان آدمیان نیز نماد خورشید را بهکار مىبرد و بهطور اخص، نماد خورشید براى او نمایانگر شمسالدین تبریزى است. وى در برخى ابیات، با صراحت همانندى خداوند و شمس را اظهار مىدارد:
چو در رسید ز تبریز شمس دین چو قمرببست شمس و قمر پیش بندگیش کمر
مخدوم، خداوندى شمسالحق تبریز هم نور زمینى تو و خورشید سمایى(11)
* * *
خورشید چون برآید، هر ذره رو نمایدنورى دگر بباید، ذرات مختفى را
چو نور انور او گشت دیده دیده مقام دیدن حق یافت دیدههاى بشر(12)
* * *
اصل وجودها او، دریاى جودها او چون صید مىکند او، اشیا منتفى را(13)
* * *
برآمد آفتاب جان، که خیزید اى گرانجانان که گر بر کوه برتابم، کمین ذرات من گردد(14)
* * *
چونکه بىگلزار، بلبل خامش است غیبت خورشید بیدارىکش است(15)
* * *
شمس تبریزى برآمد از افق چون آفتاب شمعهاى اختران را، بىمحابا مىکشد(16)
* * *
طلوع مفخر آفاق، شمس تبریزى غروب را نگذارد که تا کند کارى(17)
* * *
آفتاب آفتابم، آفتابا تو برو در چه مغرب فرو باش در زندان من(18)
* * *
جان گرگان و سگان از هم جداست متحد جانهاى شیران خداست ...
همچو آن یک نور خورشید سما صد بود نسبت به صحن خانهها
لیک یک باشد همه انوارشان چونکه برگیرى تو دیوار از میان(19)
مولوى در بیان احوال قیامت و با اشاره به آیات 7 ـ 9 سوره قیامت، استعاره اصل ضیاء را براى حق تعالى به زبان آورده است و در ادامه سخن، خداوند را از جهت محبت و لطف مادر، و از جهت هدایتگرى در ظلمات احوال درون، ماه مىخواند، در حالىکه در متون اسلامى خداى را ماه یا مادر نخواندهاند:
در قیامت شمس و مه معزول شد چشم در اصل ضیاء مشغول شد
تا بداند ملک را از مستعار وین رباط فانى از دارالقرار
دایه عاریتى بد روزى سه چار مادرا، ما را تو گیر اندر کنار(20)
* * *
من نخواهم دایه، مادر خوشتر است موسىام من، دایه من مادر است
من نخواهم لطف مه از واسطه که هلاک قوم شد این رابطه(21)
2. دریا نیز از دیگر استعارههاى خداوند در آثار مولاناست، در حالىکه ظاهرا در متون مقدّس اسلامى خداوند به آب و دریا مانند نشده است. جلالالدین، بىکرانى، پررمز و راز بودن و سرمنشأ و سرانجام بودن براى آبها و خروش، قدرت و وابستگى همه موجودات زنده به او را مایه این تشبیه و استعاره گردانیده است:
ما ز بالاییم و بالا مىرویم ما ز دریاییم و دریا مىرویم
ما از آنجا و از اینجا نیستیم ما ز بىجاییم و بىجا مىرویم
لا اله، اندر پى الا اللّه است همچو لا، ما هم به الا مىرویم
«قُل تعالوا» آیتى است از جذب حق ما به جذبه حق تعالى مىرویم ...
همچون موج از خود برآوردیم سر باز هم در خود تماشا مىرویم ...
خواندهاى «انّا إلیه راجعون» تا بدانى که کجاها مىرویم
اى که هستى ما، ره را مبند ما به کوه قاف و عنقا مىرویم(22)
* * *
رَو به دریایى که ماهى زادهاى همچو خس در ریش چون افتادهاى؟(23)
* * *
ما چو سیلیم و تو دریا، ز تو دور افتادهایم به سر و روى روان گشته بهسوى وطنیم(24)
* * *
حق آن نور و حق نورانیان کاندر آن بحرند همچون ماهیان(25)
* * *
آن بحر کفى کرد به هر پاره از آن کف نقشى ز فلان آمد و جسمى ز فلان شد
هر پاره کف جسم کزان بحر نشان یافت در حال گدازید و در آن بحر روان شد(26)
* * *
جنبش کفها ز دریا روز و شب کف همىبینى و دریا نى، عجب
ما چو کشتىها بههم برمىزنیم تیرهچشمیم و در آب روشنیم
اى تو در کشتى تن رفته به خواب آب را دیدى، نگر در آبِ آب
آب را آبى است کو مىراندش روح را روحى است کو مىخواندش(27)
* * *
غرقهاى نى که خلاصى باشدش یا به جز دریا، کسى بشناسدش(28)
* * *
گرچه از دریاى عمان قطرهام قطره قطره سوى عمان مىروم
چو سیلیم و چو جوییم، همه سوى تو پوییم که منزلگه هر سیل، به دریاست خدایا(29)
درباره نماد دریا براى خداوند است که مولانا انبیا و جانهاى آدمیان را نیز ماهیان بحر پاک کبریا مىخواند.
خلق چو مرغابیان، زاده ز دریاى جان کى کند این جا مقام؟ مرغ کزان بحر خاست
بلکه به دریا دریم، جمله در او حاضریم و رنه ز دریاى دل موج پیاپى چراست
آمد موج الست، کشتى قالب ببست باز چو کشتى شکست نوبت وصل و لقاست(30)
* * *
از سر کُه سیلهاى تیزرو و ز تن ما، جان عشقآمیز رو(31)
3. در بعضى آیات قرآن از محبت خداوند در مورد صابران، متقین، مطهران و برخى دیگر از افراد سخن رفته است. همچنین قرآن کریم محبت بندگان را درمورد خداوند، جایز و ممکن شمرده است. (آلعمران، 2/146؛ ممتحنه، 60/8؛ مائده، 5/64؛ نساء، 4/125؛ طه، 20/39؛ شورى، 42/40؛ آلعمران، 3/76؛ بقره، 2/165). همچنین تعبیرات مترادف آن از قبیل وُدّ ودود و خلیل در قرآن آمده است، (مریم، 19/96؛ هود، 11/90؛ بروج، 85/14) با وجود این آیات، با ملاحظه اینکه دوستى ورزیدن از هر سویى که باشد مستلزم نوعى همشأنى و همترازى محب و محبوب است، برخى متکلمان به حداقل لوازم معنایى آن قناعت کرده و بعضا به تأویل روى آوردهاند، چنانکه واژه خلیل را نه از خُلّ (دوستى، بلکه از خَلّة (نیازمندى) دانستهاند. (ر.ک: مادلونگ، 1375: 99-100؛ احمدبن تیمیه، 1366: 45-46) البته به هیچروى، در قرآن کریم واژه عربى عشق و مشتقات آن نیامده، به همین دلیل، تداول این کلمه در زبان صوفیان از همان سدههاى نخست با مخالفتهاى شدید مواجه شده است.
مولانا جلالالدین، عارف بزرگ خطه خراسان به اقتفاى عارفان پیشین خود، بهویژه سنایى غزنوى در اشعار خود از واژههاى دوست، معشوق، عشق، دلبر و ... استفاده کرده است.
جلالالدین در غزل زیر از تماشاى «خیال دوست» و «عکس جمال او» دم مىزند و این تماشاى عاشقانه معشوق در خیال انسان و نه در عالم خارج، فرسنگها فاصله دارد با آنچه معتقدان به وحدت وجود یا همه خدایى بر زبان آوردهاند:
تا نقش خیال دوست با ماست ما را همه عمر خود تماشاست
آنجا که وصال دوستان است و اللّه که میان خانه صحراست
و آنجا که مراد دل برآید یک خار به از هزار خرماست
چون بر سر کوى یار خسبیم بالین و لحاف ما ثریاست
چون عکس جمال او بتابد کهسار و زمین، حریر و دیباست
از باد چو بوى او بپرسیم در باد، صداى چنگ و سرناست
بر خاک چو نام او نویسیم هر پاره خاک، حور و حوراست(32)
* * *
بر آتش از او فسون بخوانیم زو آتش تیز، آب سیماست(33)
* * *
قصه چه کنم، که بر عدم نیز نامش چو بریم، هستىافزاست
وان لحظه که عشق روى بنمود اینها همه از میانه برخاست(34)
جلالالدین در غزل زیر بر آن است که صورت بىصورت آن معشوق ازلى، همیشه قرین و مقیم در خانه خیال عاشق است و سزاوار نیست که او در خانهاى منحصر دانسته شود و اگر بیت اللّه (کعبه) نشانى دارد، صاحب آن خانه نشانى ندارد، ولى با این حال، آنانکه براى یافتن نشان صاحب آن خانه، بیهوده بهسوى آن خانه مىشتابند، خداوند از روى کرم و لطف، رنجشان را به گنج مبدّل خواهد کرد. ولى اى کاش مؤمنان این گنج را در خود بیابند و مشقّات آن راه دور و بادیههاى پرمخافت را بر خود تحمیل نکنند.
اى قوم به حج رفته کجایید کجایید؟ معشوق همینجاست، بیایید بیایید
معشوق تو همسایه دیوار به دیوار در بادیه سرگشته شما در چه هوایید؟
گر صورت بىصورت معشوق ببینید هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید(35)
* * *
ده بار از آن راه، بدان خانه برفتید یک بار از این خانه برین بام برآیید
آن خانه لطیف است، نشانهاش بگفتید از خواجه آن خانه نشانى بنمایید
یک دسته گل کو، اگر آن باغ بدیدید؟ یک گوهر جان کو، اگر از بحر خدایید؟
با این همه، آن رنج شما گنج شما باد افسوس که بر گنج شما، پرده شمایید(36)
ذکر دیگر مواردى که مولوى خداوند را با نماد یار، دوست، دلبر ... در غزلیات و حتى در مثنوى نامیده، بیش از حوصله این مجال است، لذا در اینجا فقط به نقل برخى رباعیات بسنده مىشود:
چشمى دارم همه پر از صورت دوست با دیده مرا خوشست، چون دوست در اوست
از دیده و دوست فرق کردن نه نکوست یا دوست به جاى دیده یا دیده خود اوست(37)
* * *
حاشا که به عالم از تو خوشتر یارى است یا خوبتر از دیدن رویت کارى است
اندر دو جهان دلبر و یارم تو بسى هم پرتو تست هر کجا دلدارى است(38)
* * *
دل در بر هر که هست، از دلبر ماست هر جا جهد این برق، از آن گوهر ماست
هر زر که در او مهر الست است و بلى در هر کانى که هست، آن زر، زر ماست(39)
* * *
دستت دو و پایت دو و چشمت دو رواست اما دل و معشوق دو باشند، خطاست
معشوقه بهانه است و معشوق خداست هر کس که دو پنداشت جهود و ترساست(40)
* * *
دلدار اگر مرا بدرّاند پوست افغان نکنم، نگویم این درد ازوست
ما را همه دشمناند، او تنها دوست از دوست به دشمنان شکایت نه نکوست(41)
در واپسین لحظات عمر نیز مولانا خداوند عالم را دوستى مىخواند که جام زهر (مرگ) را بر او عرضه مىدارد و مولانا چون این زهر از کف اوست، به شادى سر مىکشد و به استقبال مرگ مىشتابد، چرا که وفا و جفاى دوست براى او یکسان است. به روایت افلاکى: «... حسامالدین روایت کرد که ... روز آخرین خداوندگار بر سر بالین مبارکش نشسته بودم و حضرت خداوندگارم و شیخم بر من تکیه کرده بود ... گفت طشتى پر آب کنید و بیاورید. هر دو پاى مبارک را در آن جا کرده، دم به دم از آن آب بر سینه مىنهاد و بر پیشانى مبارک مىمالید و مىگفت:
دوست یک جام پر از زهر برآورد به پیش زهر چون از کف او بود، به شادى خوردیم
به درون بر فلکیم و به بدن زیر زمین به صفت زنده شدیم ارچه به صورت مردیم ...
و باز از آن آب در پیشانى و سینه مىمالید ... حضرت، سلطان ولد نعرهها مىزد و جامهها را پاره مىکرد و نوحهها مىنمود و اصلاً نمىغنود. همان شب حضرت مولانا فرمود که بهاءالدین، من خوشم، برو سرى بنه و قدرى بیاسا. چون حضرت ولد سر نهاد و روانه شد، این غزل را فرمود و حضرت چلبى حسامالدین مىنوشت و اشکهاى خونین مىریخت:
رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن ترک من خراب شبگرد مبتلا کن ...
خیره کشى ما را، دارد دلى چو خارا بکشد، کسش نگوید تدبیر خونبها کن
بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد اى زردروى عاشق، تو صبر کن وفا کن ...(42)
4. مولانا براساس حدیث: «انّ اللّه جمیل و یحب الجمال»؛(43) (خداوند زیباست و زیبایى را دوست مىدارد)، نه تنها خداوند را زیبا معرفى مىکند، بلکه با نگاهى به آیه «الْخَبِیثَاتُ لِلْخَبِیثِینَ وَ الْخَبِیثُونَ لِلْخَبِیثَاتِ وَ الطَّیِّبَاتُ لِلطَّیِّبِینَ وَ الطَّیِّبُونَ لِلطَّیِّبَاتِ»؛ (نور، 24/25) (زنان بدکار، شایسته مردان بدکار و مردان بدکار، شایسته زنان بدکار و زنان پاکیزه، شایسته مردان پاکیزه و مردان پاکیزه، شایسته زنان پاکیزه هستند)، با زبانى انسانپندارانه در باب محبت متقابل خداوند به انسانهاى پرهیزگار، حضرت حق را جوان نو مىخواند:
او جمیل است و محب للجمال کى جوان نو گزیند پیرزال
خوب، خوبى را کند جذب، این بدان طیبات للطیبین بر وى بخوان(44)
شیداى بلخ به تبع عارفانى چون ابوسعید ابوالخیر، در شهود وحدت حق، اینگونه مىسراید:
همه جمال تو بینم، چو چشم باز کنم همه شراب تو نوشم، چو لب فراز کنم
حرام دارم با مردمان سخن گفتن و چون حدیث تو آید، سخن دراز کنم(45)
* * *
هزارگونه بلنگم به هر رهم که برند رهى که آن بهسوى توست، ترکتاز کنم
اگر به دست من آید، چو خضر، آب حیات ز خاک کوى تو، آن آب را طراز کنم
چو پر و بال برآرم ز شوق، چون بهرام به مسجد فلک هفتمین، نماز کنم
همه سعادت بینم چو سوى نحس روم همه حقیقت گردد، اگر مجاز کنم
... چو آفتاب شوم آتش و ز گرمى دل چو ذرهها، همه را مست و عشقباز کنم ...(46)
مولانا پرهیز ندارد از اینکه حق تعالى را از جهت کمال و زیبایى و خفا و عنایت به محارم خود، عروس بنامد. وى در بیان اختلاف مقامات و احوال مىگوید: حال چون جلوهگرى عروسى است که مورد شهود همگان تواند بود، ولى مقام، آن خلوتى است که ابدال بهطور خاص با آن عروس دارند و اغیار را در آن راه نیست:
و ز نوازشهاى حق ابدال را تا بداند او مقام و حال را
حال، چون جلوهست زان زیباعروس وین مقام، آن خلوت آمد با عروس
جلوه بیند شاه و غیر شاه نیز وقت خلوت نیست جز شاه عزیز
جلوه کرده عام و خاصان را عروس خلوت اندر شاه باشد با عروس(47)
مولانا حتى در خصوص خلوت پیامبر خاتم (ص) با خداوند، با اشاره و تأویل حادثه تاریخى فوت نماز حضرت مصطفى (ص) در بامداد پس از شب تعریس،(48) حضرت خداوند را عروس مورد معاشرت خاتم الانبیاء مىخواند:
در شب تعریس پیش آن عروس یافت جان پاک ایشان دستبوس
عشق و جان هر دو نهانند و ستیر گر عروسش خواندهام، عیبى مگیر(49)
5. مولانا در آثار خود بهکرّات بهصورت اضافه تشبیهى یا استعاره مصرحه، نامهاى پادشاه، شاه و خلیفه را براى خداوند بهکار مىبرد. از این حیث که حضرت حق نماد و کمال قدرت مطلق، نفاذ حکم، صلابت، مالکیت، شکوه و جلال و در عین حال، داراى اوصاف مطلق دادگرى، مهربانى و رحمت است. گرچه در متون اسلامى، خداوند با اوصاف ملک و رب خوانده شده است. ترجمه آنها به واژههاى فارسى پادشاه و شاه باتوجه به اختلاف در معانى تجربى، عاطفى و تاریخى آن در فرهنگ و ادبیات عرب، نوعى هنجارگریزى و خلاف آمد عقیدت و مخالف شیوه حنابله و اشاعره است.
مولوى در دفتر اول در داستان «از على آموز اخلاص عمل»، اشتهار على (ع) را نامهاى اسد اللّه و حیدر، دستمایه گردانیده تا صاحب ذوالفقار را به باز شکارى پادشاه صیاد تشبیه کند. بازى که فقط به دستور شاه وجود به صید تنها و روحهاى مؤمنان و کافران مىشتابد:
باز گو اى باز برافروخته با شه و با ساعدش آموخته
باز گو اى باز عنقاگیر شاه اى سپاه اشکن به خود، نى با سپاه(50)
از دیگر موارد این نماد در داستان «آن خلیفه کى در کرم از حاتم طایى گذشته بود»، در دفتر سوم مثنوى است که حضرت حق را شاه وهاب و دریاى جود و خلیفه مىخواند، علم و رحمت او را چون رود دجله، با گسترهاى عظیم، همواره در جریان و خروش مىشتابد:
آن سبوى آب دانشهاى ماست و ان خلیفه دجله علم خداست(51)
* * *
کى عجب لطف آن شه وهاب را وین عجبتر کو ستد آن آب را
چون پذیرفت از من آن دریاى جود این چنین نقد دغل را زود زود
کل عالم را سبو دان اى پسر کو بود از علم و خوبى تا به سر
قطرهاى از دجله خوبى اوست کان نمىگنجد ز پرى زیر پوست(52)
جلالالدین حتى ابا ندارد که آن شاه وجود را برحسب کید او، شاه طاسباز بخواند:
این گروه مجرمان هم اى مجید جمله سرهاشان به دیوارى رسید
بر خطا و جرم خود واقف شدند گرچه مات کعبتین شه بدند(53)
6. جلالالدین براى توضیح و تبیین آموزههاى دینى خود در بسیارى از موارد، رفتار خداوند را انسانپندارانه تأویل مىکند. گرچه این نوع تبیینهاى او ارزش برهانى ندارد اما، در خطابه و براى نزدیک شدن به فهم عوام سودمند است. او در پاسخ به این شبهه که چرا خداوند نقشهاى زشت را آفریده است، حضرت حق را به نقاشى تشبیه مىکند که توانایى خلق نقشهاى زشت و زیبا را دارد و اگر آن نقاش زشتىها را نمىآفرید، قدرت مطلق او زیر سؤال مىرفت و این شبهه را بهوجود مىآورد که قدرت او محدود و ناقص است:
کرد نقاشى دوگونه نقشها نقشهاى صاف و نقش بىصفا
نقش یوسف کرد و حور خوشسرشت نقش عفریتان و ابلیسان زشت
هر دو گونه نقش، استادى اوست زشتى او نیست، آن رادى اوست
زشت را در غایت زشتى کند جمله زشتىها به گردش برتند
تا کمال دانشش پیدا شود منکر استادیش رسوا شود
و ر نداند زشت کردن، ناقص است زین سبب خلاق گبر و مخلص است
پس از اینرو کفر و ایمان شاهدند بر خداوندیش هر دو ساجدند(54)
7. در سوره بقره، پس از بیان ایمانآوردن یا نیاوردن یهودیان و مسیحیان بهدین اسلام مىفرماید:
«صِبْغَةَ اللّهِ وَ مَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللّهِ صِبْغَةً وَ نَحْنُ لَهُ عَابِدُونَ»؛ (بقره، 2/138)
این نگارگرى الهى است، و چه کسى خوشنگارتر از خداوند است و ما پرستندگان او هستیم.
مفسران در باب اینکه «رنگ الهى» استعاره از دین اسلام یا فطرت اولیه هر فرد و یا ختانه است، اختلاف نظر دارد. جلالالدین با استفاده از آیه مذکور و اینکه خداوند فرموده است که رنگ یا نگاره خداوند، خوش رنگ و نگارى است، صبغة اللّه را خمره رنگرزىِ وحدتبخش ذات و صفات حق تعالى مىداند که همه کثرات در آن خم یکرنگکننده، به وحدت مىرسند و سالکى چون حسین بن منصور حلاج در پویه فنا، چون در آن خم افتد، از روى شادمانى وصالش، خود را عین خم وحدت خوانده، انا الحق مىسراید. او چون آهنى است که وقتى در درون آتش مىگدازد، گرچه آهن است مىتواند مدعى آتش بودن نیز شود و در همان زمان خصلت آهن بودن را نیز از دست نداده است:
صبغة اللّه هست خم رنگ هو پیسهها یکرنگ گردد اندر او
چون در آن خم افتد و گوییش قم از طرف گوید: منم خم، لا تلم
آن منم خم، خود انا الحق گفتن است رنگ آتش دارد، الا آهن است
رنگ آهن محو رنگ آتش است ز آتشى مىلافد و خامشوش است
چون به سرخى گشت همچون زرکان پس انا النارست لافش، بىزبان ...
آتش چه، آهن چه، لب ببند ریش تشبیه و مشبه را مخند(55)
جلالالدین در دفتر اول نیز مىگوید: رنگهاى نیک صبغة اللّه است. کسى که خود را تسلیم اراده و مشیت حق تعالى کند، رنگرز ازلى، او را به رنگ خصایل لطیف درمىآورد و در غیر اینصورت، رنگ لعنت کفر و فسق نصیب او خواهد شد:
رنگهاى نیک از خم صفاست رنگ زشتان از سیاهابه جفاست
صبغة اللّه نام آن رنگ لطیف لعنة اللّه، بوى آن رنگ کثیف(56)
به گفته مولوى، گاه دامان الهى ستار امورى است و گاه رنگ الهى مانع دیدن واقعیاتى براى برخى افراد است، تاحدّى که فرد خصم خود را، حتى در کنار خود نمىبیند و این، ناشى از احاطه قدرت بىقیاس حق است:
یا نهان شد در پس چیزى و یا از وىاش پوشید دامان خدا
صبغة اللّه گاه پوشیده کند پرده بىچون بر آن ناظر تند
تا نبیند خصم را پهلوى خویش قدرت یزدان از آن بیش است بیش(57)
8. تقیّد کامل به ظواهر متون اسلامى اقتضا مىکند که غیر از توقیفى دانستن اسما و صفات خداوند، افعالى به خداوند نسبت داده نشود که در کتاب و سنّت نیامده باشد، ولى مولانا با یافتن اشاراتى، به تأویل افعال خداوند روى مىآورد؛ براى مثال در قرآن آمده است که خداوند: «آنگاه که کارى را مقرر فرماید، فقط به آن مىگوید موجود شو و بىدرنگ موجود مىشود».(58) مولوى با اشاره به آیه مذکور و قدرت خداوند در خلق شگفتىهاى مصنوعات، کلمه کن را کلمه افسونگر [و خداوند را ساحر و فسونگر [مىنامد و چنین مىسراید:
مرغ بىاندازه چون شد در قفس گفت حق بر جان فسون خواند و قصص
بر عدمها کان ندارد چشم و گوش چون فسون خواند، همىآید به جوش
از فسون او عدمها زود زود خوش معلّق مىزند سوى وجود
باز بر موجود افسونى چو خواند زو دو اسبه در عدم موجود راند(59)
9. در نظرگاه مولانا، اولیاى خداوند صیادند و شکار آنان گورخر نیست، بلکه آنان به شکار انسانهاى شیرصفت مىپردازند. با وجود این، خود حق تعالى شکارگر و صیاد این اولیاست و آنان چون پرنده مردهاى هستند که صیاد ازل بهعنوان طعمه مرده و در تسلیم کامل در کمینگاه شکار دیگران مىنشاند. در ابیات زیر مولانا با توجه به مطالب مذکور، اشارتى به احادیثى دارد که قلب مؤمنان را در تسخیر سرانگشتان خداوند مىداند: قلب المؤمن بین اصبعین من اصابع الرحمان:(60)
گور چه؟ از صید غیر دوست دور جمله شیر و شیرگیر و مست نور
در نظاره صید و صیادى شه گرنه ترک صید و مرده از وله
همچو مرغ مردهشان بگرفته یار تا کند او جنس ایشان را شکار
مرغ مرده مضطر اندر وصل بین خواندیى: القلب بین الاصبعین
مرغ مردهش را هر آنکه شد شکار چون ببیند شه شد شکار شهریار
هر که او زین مرغ مرده سر بتافت دست آن صیاد را هرگز نیافت
گوید او منگر به مردارى من عشق شه بین در نگهدارى من
من نه مردارم مرا شه کشته است صورت من شبه مرده گشته است(61)
طرفه آنکه جلالالدین در دفتر دوم مثنوى، همان صیاد ازل را از حیث دلربایى و جاذبه معنوى، آهوى صید و بنده سالک را صیادى تعقیبکننده دانسته، مىگوید: وصال و شکار آن صید لطیف، فقط با بوى خوش و عنایت او میسر است و پرسیدن نشانىها به تنهایى، ره به جایى نمىبرد:
همچو صیادى سوى اشکار شد گام آهو دید بر آثار شد
چندگاهش گام آهو در خورست بعد از آن خود ناف آهو رهبر است
چونکه شکر گام کرد و ره برید لاجرم ز آن گام در کامى رسید
رفتن یک منزلى بر بوى ناف بهتر از صد منزل گام و طواف(62)
10. در دفتر دوم نیز مولانا نامهاى خدا را بهخلاف متکلمان اشعرى در 99 نام خلاصه نمىکند و نامهاى بىشمارى براى او قائل است:
گرچه فردست او، اثر دارد هزار آن یکى را نام شاید بیشمار
آن یکى شخص تو را باشد پدر در حق شخصى دگر باشد پسر
در حق دیگر بود قهر و عدو در حق دیگر بود لطف و نکو
صد هزاران نام او یک آدمى صاحب هر وصف ازو وصفى عمى
هر که جوید نام، گر صاحب ثقه است همچو تو نومید و اندر تفرقه است
تو چه بر چفسى برین نام درخت تا بمانى تلخکام و شوربخت
درگذر از نام و بنگر در صفات تا صفاتت، ره نماید سوى ذات(63)
غزل زیر از مولانا بىنیاز از تحلیل و تبیین و مؤید نظر ماست:
یار مرا، غار مرا، عشق جگرخوار مرا یار تویى، غار تویى، خواجهنگهدار مرا
نور تویى، سور تویى، دولت منصور تویى مرغ کُهِ طور تویى، خسته به منقار مرا
قطره تویى، بحر تویى، لطف تویى، قهر تویى فتنه تویى، زهر تویى، بیش میازار مرا
حجره خورشید تویى، خانه ناهید تویى روضه امید تویى، باردهاِى یار مرا
گفتمش اى جان و جهان، مفلس و بىمایه شدم گفت: منم مایه تو، نیک نگهدار مرا
روز تویى، روزه تویى، حاصل دریوزه تویى پخته تویى، خام تویى، خام بمگذار مرا
خوانده مرا خواند مرا، گفت بیا، گفت بیا مىروم اى واى به من، گر ندهد بار مرا
حور تویى، نور تویى، جنّت معمور تویى حجت مسرور تویى، سرور و سالار مرا
شمس شکرریز تویى، مفخر تبریز تویى لخلخهآمیز تویى، خواجه عطار مرا(64)
دوم: استدراکات مولوى
1. گاه در آثار مولوى تشبیهاتى نفى شده، ولى تشبیهاتى جایگزین آنها گردیده که شأن بالاترى دارند، ولى معالوصف، درخور او نیستند:
چارق و پاتابه لایق مر توراست «آفتابى»، را چنینها کى رواست؟
چه مه و چه آفتاب و چه فلک چه عقول و چه نفوس و چه ملک
آفتابِ آفتاب آفتاب این چه مىگویم؟ مگر هستم به خواب!(65)
* * *
ماهیانیم و تو دریاى حیات دیدهایم از لطفت اى نیکوصفات
تو نگنجى در کنار فکرتى نى به معلولى قرین، نى علتى(66)
جلالالدین در ابیات زیر استدراکا درصدد اصلاح توصیف و تشبیه خداوند به خورشید و دریا برآمده است:
آفتاب، از امر حق طباخ ماست ابلهى باشد که گویم او خداست(67)
* * *
با که مىگویى تو این با عم و خال؟! جسم و حاجت در صفات ذوالجلال؟!(68)
* * *
کیست ماهى، چیست دریا در مثل تا بدان ماند ملک عزّ و جلّ
صد هزار بحر و ماهى در وجود سجده آرد پیش آن اکرام و جود(69)
* * *
گاه خورشید و گهى دریا شوى گاه کوه قاف و گه عنقا شوى
تو نه این باشى نه آن، در ذات خویش اى فزون از وهمها و ز بیش، بیش
روح با علم است و با عقل است یار روح را با تازى و ترکى چه کار؟
از تو اى بىنقش با چندین صور هم مشبه، هم موحد، خیرهسر
گه مشبه را موحد مىکند گه موحد را صُورَ ره مىزند(70)
* * *
چون خلیل آمد خیال یار من صورتش بت، معنى او بتشکن(71)
* * *
بحر جان و جان بحر اَر گویمش نیست لایق، نامِ نو مىجویمش(72)
در برخى موارد، مولوى به شیوه معتزله و ماتریدیه، بعضى از نامگذارىها را درمورد خداوند مردود مىشمارد:
خداى عالم را گویند، اما عارف نشاید گفتن، معناى عارف آن است که نمىدانست و دانست و این، در حق خدا نشاید. (مولوى، 1348: 47)
2. مولانا در دفتر چهارم مثنوى در اطلاق اسما و صفات خداوند، حتى در اطلاق اسما و صفات اصلى که در قرآن کریم بهکرّات تصریح شده و بهعنوان ائمه سبعه (حى، قدیر، علیم، بصیر، سمیع، مرید، متکلم) مورد اتفاق کلیه فرق اسلامى بوده است، به عینیت مسماى آنها با این اوصاف قائل نیست و صرف تداول زبانى را براى اثبات عینیت کافى نمىداند، چنانکه به گفته وى، در عرف زبانى چه بسا فرد یا شىء سیاهى را کافور نام نهند و بیابان را مفازه نام کنند(73) [و فرد ترسویى شجاع و حیدر خوانند [البته مولوى مىگوید که این به آن معنا نیست که اطلاق این اسامى لزوما بىپایه و بىاساس است و هر کسى را که شنوا و بینا مىدانند، لزوما کر و کور است و آنکه جنگآور یا حاجى خوانند، لزوما ترسو یا نوزاد است.
بر همین قیاس، درباره خداوند نباید بگوییم که طنز و تمسخرى در اطلاق اسماء اللّه وجود دارد، چرا که در این صورت، ظلم و بهتانى عظیم را بر خداوند روا داشتهایم و نهایتا، جلالالدین ازاین بحثها فواید عملى ارائه مىکند و مىگوید: اینکه خداوند خود را سمیع یا بصیر خوانده است، صرفنظر از استحقاق این اوصاف، بنده خداوند باید همواره خود را در محضر او و شنواى گفتار او بداند و از حساب حق بپرهیزد:
طفلک نوزاد را حاجى لقبیا لقب غازى نهى بهر نسب
گر بگویند این لقبها در مدیحتا ندارد آن صفت، نبود صحیح
تسخر(75) و طنزى بود آن یا جنونپاک حق، عما یقول الظالمون(76)
از پى آن گفت حق خود را بصیر که بود دید وىات هر دم نذیر
از پى آن گفت حق خود را سمیع تا ببندى لب زگفتار شنیع
از پى آن گفت حق خود را علیم تا نیندیشى فسادى تو ز بیم
نیست اینها بر خدا اسم علم که سیه، کافور دارد نام هم ...
ور نه تسخر باشد و طنز و دها کر را سامع، ضریران را ضیا
یا علم باشد حیى(74) نام وقیح یا سیاه زشتت را نام صبیح
مولانا جلال الدین در مواجهه با انواع توصیفات مىگوید: فیلسوفان و متکلمان، هر یک به نحوى خداوند را توصیف مىکنند و توصیف خود را کاملاً درست و در مقابل، توصیف دیگران را به کلى نادرست مىدانند، در صورتى که در واقع، هیچ یک از این توصیفات کاملاً غلط نیست و هیچکدام نیز کاملاً بر صواب نمىباشد. همانگونه که او در داستان توصیف فیل در تاریکى نیز بر این معنا تأکید دارد. از نظر مولوى، اساسا هیچ دروغى بىبهره از حقیقت نیست، همچنانکه بر جاى گندم نمىتوان چیزى غیر مشابه حقیقت آن (جو) را فروخت و به اصطلاح امروز، اسکناس تقلبى هفتاد تومانى را نمىتوان عرضه کرد.
جلال الدین معتقد نیست که همه توصیفات ـ بالجمله و فى الجمله ـ غلط است، بلکه توصیف واقعى خداوند را گمشده و نامشخص در میان توصیفات مختلف مىدانسته و به نوعى ارجا در این زمینه باور داشته است. وى در تشبیهى زیبا، خداشناسى بر صواب را چون شب قدر مىداند که در مورد هر شبى احتمال عدم یا وجود شب قدر وجود دارد:
همچنان که هر کسى در معرفت مىکند موصوف غیبى را صفت
فلسفى، از نوع دیگر کرده شرح باحثى مر گفت او را کرده جرح
و آن دگر در هر دو طعنه مىزند و آن دگر، از زرق، جانى مىکند(77)
* * *
هر یک از ره این نشانها زان دهند تا گمان آید که ایشان زان دِهاند
این حقیقت دان: نه حقاند این همه نى به کلّى گمرهانند این همه
زانکه بىحق، باطلى ناید پدید قلب را ابله به بوى زر خرید
گر نبودى در جهان نقد روان قلبها را خرج کردن کى توان؟
تا نباشد راست، کى باشد دروغ؟ آن دروغ از راست مىگیرد فروغ
بر امید راست، کژ را مىخرند ز هر در قندى رود، آنگه خورند
گر نباشد گندم محبوب نوش چه برد گندم نماى جو فروش؟
پس مگو این جمله دمها باطلند باطلان بر بوى حق دام دلند
پس مگو جمله خیال است و ضلال بى حقیقت نیست در عالم خیال
حق، شب قدر است در شبها نهان تا کند جان، هر شبى را امتحان
نه همه شبها بود قدر اى جوان نه همه شبها بود خالى از آن(78)
* * *
آنکه گوید: «جمله حقند»، احمقى است و آنکه گوید: «جمله باطل»، او شقى است(79)
* * *
آسمانى که بود با زیب و فر حق بفرماید که، «ثُمَّ ارجِعْ بَصَر»
یک نظر قانع مشو زین سقف نور بارها بنگر، ببین هل مِنْ فُطُور
3. در قرآن و متون اسلامى، رحمت وصف ذاتى خداوند است که به کرّات بدان تصریح و تأکید شده است. ولى مولوى حتى در مورد توصیف رحمت خداوند نیز مىگوید: رحمت خداوند همچون رحمت آدمى نیست که معمولاً پس از وقت قلب و احساس اندوهناکى پس از مواجهه با امرى نامطلوب پدید آید.
ماهیت رحمت خداوند به هیچ روى قابل توصیف نیست و آنچه بندگان او درباره رحمت حق، بندگان او مىگویند، در نتیجه استنتاج از افعال اوست و هیچ کس جز از این طریق (مداقّه در مخلوقات خدا) نمىتواند حقیقت صفات حق را درک کند.
توصیف خداوند به دست بندگان، با حقیقت ماهیت اوصاف او فاصله زیادى دارد، ولى بههر حال، به کلى خالى از حقیقت نیست، همچنان که نمىتوان براى کودکى لذّت جماع را تفهیم کرد و فقط در این حد مىتوان گفت که لذّت جماع چون لذّت خوردن حلواست، گرچه این تشبیه نادرست نیست، لذّت حلوا خوردن کجا و آن کجا؟ یا آنکه از کسى بپرسند، آیا نوح را مىشناسى؟ با توجه به آنچه در مکتب خانهها و قرائت قرآن از نوح شنیده است، پاسخ مثبت مىدهد، ولى آیا آنچه او مىگوید، عین ماهیت نوح است و با آن کاملاً تطبیق دارد؟ به نسبتى مىتوان گفت او نوح را مىشناسد، ولى در نسبتى دیگر، مىتوان گفت که او از نوح شناختى ندارد.
طُرفه آنکه جلال الدین، شناخت ماهیات و از جمله ذات و صفات حق را براى راهیان سلوک ممکن مىداند و در جواب ایراد قابل توجه عقل نظرى دراین زمینه، مىگوید! همچنانکه بسیارى از چیزهایى که از محیط ادراک تو در مرحلهاى از حیات تو محال مىنمود، بعدا ممکن شد، همچنین بسیارى از امورى که درک آنها در حال حاضر عقلاً ناممکن مىنماید نیز بعدا میسر خواهد شد:
کى بود ماهیّت ذوق جماعمثل ماهیّات حلوا؟ اى مطاع
لیک نسبت کرد که از روى خوشىبا تو آن عاقل، چو تو کودک وشى
تا بداند کودک آن را از مثالگر نداند ماهیت با عین حال
پس اگر گویى: بدانم، دور نیستور ندانم، گفت کذب و زور(81) نیست
گر کسى گوید که: دانى نوح را؟آن رسول حق و نور روح را
گر بگویى: چون ندانم، کآن قمرهست از خورشید و مه، مشهورتر
کودکان خُرد در کُتّابها(82)و آن امامان، جمله در محرابها
نام او خوانند در قرآن صریحقصهاش گویند از ماضى، فصیح
راستگو دانیش تو، از روى وصفگرچه ماهیت نشد از نوح، کشف
ور بگویى: من دانم نوح را؟ همچو اویى داند او را اى فتى
مور لنگم، من چه دانم قیل راپشهیى کى داند اسرافیل را؟
این سخن هم راستست، از روى آنکه به ماهیت ندانیش اى فلان
عجز از ادراک ماهیت عموحالت عامه بود، مطلق مگو
زانکه ماهیات و سرّ سرّ آنپیش چشم کاملان باشد عیان
در وجود، از سر حق و ذات اودورتر از فهم و استبصار، کو؟
چونکه آن مخفى نماند از محرمانذات و وصفى چیست کان ماند نهان؟
عقل بحثى گوید: این دور است و گو(83)بى ز تأویلى، محالى کم شنو
قطب گوید مر تو را: اى سست حالآنچه فوق حال توست، آید محال؟
واقعاتى که کنونت برگشودنه که اول هم محالت مىنمود؟
چون رهانیدت زده زندان، کرمتیه را بر خود مکن حبس ستم
نفى آن یک چیز و اثباتش رواستچون جهت شد مختلف، نسبت دوتاست(84)
رحمتش، نه رحمت آدم بود که مزاج رحم آدم، غم بود
رحمت مخلوق، باشد غصه ناک رحمت حق، از غم و غصه ست پاک
رحمت بىچون، چنین دان اى پدر ناید اندر وهم، از وى جز اثر
ظاهرست آثار و میوه رحمتش لیک کى داند جز او ماهیتش؟
هیچ ماهیات اوصاف کمال کس نداند جز به آثار و مثال
طفل، ماهیت نداند طمث(80) را جز که گویى، هست چون حلوا تو را
از خداوند متعال امور متناقض سر مىزند،از جمله اینکه خداوند هم هدایت مىکند و هم گمراه مىسازد، هم جهان را مىسازد و هم او را منهدم کند، هم انبیا را مىفرستد و هم ابلیس را و موارد بىشمار دیگر که لا تُعدُّ و لا تُحصى است، همچنین خداوند جامع اوصاف متضاد لطف و قهر است.
واقعیات مذکور موجب شده است که مولانا، کار خداوند را داراى وصف خاص نداند و آن را «بىچون» بخواند. از دید او، «بى چونى» افعال خداوند، موجب حیرت بندگان است. آن حیرتى که موجب توجه بیشتر به حق مىشود، نه حیرتى که مایه اعراض و روى گردانى خلایق از خداوند شود:
کار بىچون را که کیفیت نهد؟ این که گفتم هم، ضرورت مىدهد
گه همچنین بنماید و گه ضد این جز که حیرانى نباشد کار دین
نى همچنان حیران که پشتش سوى اوست بل چنین حیران و غرق مست دوست(85)
4. جلال الدین در دفتر پنجم مثنوى در مناجاتى زیبا سعى مىکند تا براى خداوند تمثیلهایى آورد که در آنها هم ناپیدایى و بىنشانى او را ذکر کند و هم قدرت تامّه و علیت او را نشان دهد.
او در خطاب به خداوند گوید:
«خدایا! اى پنهان، اى آنکه خاور و باختر را پرکرده و بر نور مشرق و مغرب برتر آمدى!
تو رازى هستى که رازهاى ما را آشکار مىکنى و تو پگاهى هستى که جویباران [استعدادهاى] ما را روانه مىکنى. اى آنکه در ذات پنهانى و در بخشایش آشکار! تو چون آبى هستى که آسیاب هستى ما را مىگردانى.
تو چون باد، و ما چون غبارى ناچیزیم در برابر تو! شگفت آنکه باد قدرتمند ناپیداست، و غبار بىثبات آشکار!
تو چون بهار پنهانى و ما چون بوستان سرسبز مخلوق تو، آشکار!
تو چون جان، مخفى هستى و ما چون جوارح، آشکار و تابع تصرف و اراده توایم!
تو چون عقل پنهانى و ما چون زبان مغلوب و معلول تو!
خدایا تو مانند شادى، علت خنده آشکار ما هستى!
حرکات ما هر دم به زبان حال گواه وجود ذوالجلا توست، همچنانکه گردش آسیا، گواه وجود و قدرت آب است:
انت سرٌّ کاشفُ اسرارناأنت فجرٌ مفجرٌ أنهارِنا
یا خفىَّ الذاتِ محسوسَ العطاأنت کالماءِ و نحنُ کالرِّحا
انت کالریح و نحنُ کالغُبارتختفى الریحُ و غبراها جِهار
تو بهارى، ما چراغ سبز خوشاو نهان و آشکارا بخشِشَشْ
تو چو جانى، ما مثال دست و پاقبض و بسط دست از جان شد روا
تو چو عقلى، ما مثال این زباناین زبان از عقل دارد این بیان
تو مثال شادى و، ما خندهایمکه نتیجه شادى فرخندهایم
جنبش ما، هر دمى خود اشهد استکه گواه ذوالجلال سرمد است
گردش سنگ آسیا در اضطراباشهد آمد بر وجود جوى آب(87)
یا خفیّا قد ملاَءَت الخافِقَین قد عَلَوتَ فوقَ نُورِ المَشْرِقَیْن(86)
مولانا پس از توصیفات فوق، خطاب به خداوند مىگوید: اى خدایى که در وهم و گفت نگنجى، خاک بر سر من با این تمثیلهاى من.
گویا در اینجا پرسشگرى درونى از او مىپرسد ـ با وجود این ـ پس چرا این تمثیلها را آوردهاى؟ او در پاسخ مىگوید: این تمثیلات ناشى از این است که بنده نمىتواند در مورد خیالات زیبایى که از حق در ذهن دارد، واکنش نشان ندهد. همچون آن تصویرهاى نادرستى که آن شبان به اقتضاى سوز درون مىکرد:
اى برون از وهم و قال و قیل من خاک بر فرق من و تمثیل من
بنده نشکیبد ز تصویر خوشت هر دمت گوید که: جانم مفرشت
همچو آن چوپان که مىگفت اى خدا پیش چوپان و محبّ خود بیا
تا شپش جویم من از پیراهنت چارقت دوزم، ببوسم دامنت ...(88)
5. اعتقاد به کرم و محبت الهى، مفتاح و سنگ زیرین بناى اعتقادات مولاناست. مسئله توصیف خداوند و تسمیه او نیز از این رهیافت مستثنا نیست. در نگاه و نظر او، کیمیاى کرم خداوند، خطاهاى اعتقادى و خیالات باطل بندگان را نیز مقبول مىگرداند. نظر مولوى بر مبناى باور به سبقت رحمت بر غضب خداوند است، چنانکه مىفرماید:
انا عند ظن عبدى بى ان ظن خیرا فله و ان ظن شرا فله(89) ...
«... جواب گفت که احسنهم بى ظنا، یعنى انا عند ظن عبدى بى، من آنجایم که ظن بنده من است. به هر بنده مرا خیالى است و صورتى است، هر چه او مرا خیال کند من آنجا باشم. من بنده آن خیالم که حق آنجا باشد بیرازم از آن حقیقت که حق آنجا نباشد. (مولوى، 1348: 49؛ غزالى، 1939: 3/269).
در داستان موسى و شبان نیز مولوى مىگوید: با توجه به اینکه هدف آفرینش، تعلّق جود و کرم خداوند است و در هر صورت، باید بندگان از رحمت خداوند برخوردار شوند و حقیقت حق تعالى برتر از لطیفترین اندیشههاى انسانى است، لذا کرم خداوند در پذیرش این توصیفات جوهر و اطلاق این الفاظ عرضى و گذراست:
ما زبان را ننگریم و قال راما درون را بنگریم و حال را(91)
هر کسى را سیرتى بنهادهام هر کسى را اصطلاحى دادهام
در حق او مدح و در حق تو ذم در حق او شهد در حق تو سم
ما برى از پاک و ناپاکى همه از گران جانى و چالاکى همه ...(90)
مولوى در یکى از مکتوبات منشور نیز بر این معنا تأکید صریح دارد:
«بعضى فلاسفه و معتزله، خداى را ـ جل جلاله ـ عالم و عادل و حلیم و حکیم و کریم و اسماى حسناى نگویند و روا ندارند اطلاق آن اسما و القاب بر وى، و گویند که این القاب غیر او را گویند و مستعمل مخلوقان شده است، شرم داریم او را گفتن. پس القاب دراز گفتن که وهم مماثلت بود نام بندگان بر خداوندان؛ چنان بود که شاه را بلبلان و سنقر گفتن(92) پس از القاب دراز گفتن درى دارد در تعظیم، و ناگفتن و یا کوتاه گفتن هم درى دارد در تعظیم که «الاعمال بالنیات»، پس ترک القاب و صفت از جهت نفى تشبیه نوعى تعظیم باشد.(93)
کتابنامه
1. ابى منصور محمد بن محمد بن محمود، کتاب التوحید، حققه الدکتور فتح اللّه خلیف، داراالمشرق، بیروت، 1970.
2. الاشعرى، ابوالحسن على بن اسماعیل، الابانه، مع تعلیقات عبداللّه محمود محمد عمر، دارالکتب العلمیه، الطبعة الاولى، بیروت، 1418 هق/1998 م.
3. ــــــــــــ ، کتاب اللمع، تصحیح حموده غرابه، مطبعه مصر، شرکة مساهمه مصریه، 1955.
4. ــــــــــــ ، مقالات الاسلامیین، ترجمه دکتر محسن مؤیدى، امیرکبیر.
5. ــــــــــــ ، مقالات الاسلامیین، تصحیح هلموت ریتر، الطبعة الثالثه، الترات الاسلامیه، لجمعیة المستشرقین اللالمانیه، اسطفان فیلد و الولدیش هارمان، 1980.
6. افلاکى، شمسالدین احمد، مناقب العارفین، به کوشش تحسین یازیچى، ج 2، دنیاى کتاب، تهران 1362.
7. احمد بن تیمیه، کتاب النبوات، دمشق، 1366 ه ق.
8. احمد بن حنبل، المسائل ابنحنبل، المسائل و الرسائل المرویه فى العقیده، دارطیبه للنشر و التوزیع و المملکة العربیه و السعودیه، ریاض، الطبعة الثانیة، سلمان بن سالم الاحمدى، دو مجلد، 1995/1416.
9. البغدادى، ابن عبداللّه محمد بن محمد بن النعمان العکبرى، اوائل المقالات فى المذاهب المختارات، انتشارات مؤسسه مطالعات اسلامى، (دانشگاه مک گیل)، 1372 ش/1413 ق.
10. بغدادى، ابى منصور سعید القاهرین طاهر، الفرق بین الفرق، تصحیح محمد یحیى الدین عبدالحمید، مکتبة دارالتراث، قاهره، [بى تا].
11. ــــــــــــ ، الفرق بین الفرق، ترجمه فارسى با عنوان تاریخ مذاهب در اسلام، ترجمه دکتر محمد جواد شکور، انتشارات اشراقى، چاپ چهارم، 1367.
12. ــــــــــــ ، الفرق بین الفرق، تصحیح محمد زاهد بن الحسن الکوثرى، نشر الثقافة الاسلامیه، 1367 ه ق /1948 م.
13. الباقلانى، القاضى ابىبکر محمد بن الطیب، کتاب تمهید الدوائل و تلخیص الدلائل، تحقیق عماد الدین احمد حیدر، مؤسسه الکتب الثقافیه، الطبعة الثلاثه، بیروت، 1414 ق/1993 م.
14. التهاوى، محمد اعلى بن على، کشاف اصطلاحات الفنون، ناشر خیاط.
15. سید هاشمى، اسماعیل، خداشناسى فطرى، انتشارات دانشگاه شهید بهشتى، 1379.
16. شمیسا، سیروس، گزیده غزلیات مولوى، چاپ و نشر بنیاد، چاپ دوم، 1369.
17. شفیعى کدکنى،، گزیده غزلیات شمس،
18. عین القضاة، زبدة الحقایق، تصحیح عفیف عسیران، ترجمه مهدى تدین، مرکز نشر دانشگاهى، تهران، 1379.
19. الغزالى الطوسى، ابوحامد محمد بن محمد، احیاء علوم الدین، چهار جلد، مصر، 1939.
20. فروزانفر، بدیع الزمان، احادیث مثنوى، چاپ پنجم، امیرکبیر، 1370.
21. فانى، کامران، خرمشاهى، بهاءالدین، فرهنگ موضوعى قرآن، فرهنگ معاصر، چاپ اول، 1364.
22. فرمنش، رحیم، احوال و آثار عینالقضاة، انتشارات مولى، تهران، 1360.
23. قشیرى، ابوالقاسم، ترجمه رساله قشیریه، تصحیح و استدراک فروزانفر، انتشارات علمى و فرهنگى، چاپ دوم، 1361.
24. قرشى، سید علىاکبر، قاموس قرآن، دارالکتب الاسلامیه، چاپ سوم، 1361.
25. زمانى، کریم، شرح جامع مثنوى معنوى، 6 جلد، انتشارات اطلاعات، 1378.
26. الکلینى الرازى، ابوجعفر محمد بن یعقوب ابن اسحاق، الاصول من الکافى، تصحیح علىاکبر غفارى، دارالکتب الاسلامیه، چاپ سوم، 1318.
27. مولوى، جلالالدین محمد بن محمد، فیه ما فیه، با تصحیحات بدیعالزمان فروزانفر، امیر کبیر، تهران، 1348.
28. ــــــــــــ ، فیه ما فیه، با تصحیح حسین حیدرخانى، سنایى، چاپ دوم، تهران.
29. ــــــــــــ ، کلیات شمس یا دیوان کبیر، یک جلدى، با تصحیحات و حواشى بدیعالزمان فروزانفر،انتشارات امیر کبیر، چاپ سوم، تهران، 1363.
30. ــــــــــــ ، مثنوى معنوى، 3 جلد، به تصحیح رینولد، الف. نیکلسون، انتشارات مولى، تهران، 1360.
31. مادلونگ، ویلفرد، مکتبها و خرقههاى اسلامى در سدههاى میانه، ترجمه جواد قاسمى، ویراسته حسن لاهوتى، بنیاد پژوهشهاى اسلامى، انتشارات آستان قدس رضوى، چاپ اول، 1375.
32. مکتوبات مولانا جلالالدین محمد، تصحیح توفیق سبحانى، مرکز نشر دانشگاهى، تهران.
________________________________________
1.در آثار کلامى گفتهاند که اسم مىتواند از تمام ذات، یا جزئى از ذات یا وصف خارجى آن و یا فعل صادر از آن، برگرفته شده باشد و بر این اساس، بر مبناى افعال خداوند، مىتوان براى او اسما افعال قائل شد، مانند اسماى خالق و رازق، همچنین از اوصاف او جایز است اسماى صفات حقیقى (مانند علیم)، اضافى (مانند ماجد) و سلبى (مانند قدوس) اتخاذ کرد، ولى برگرفتن اسم از جزئى از ذات وى جایز نیست به دلیل آنکه او مرکب نیست و نیز چون ذات حق تعالى به تصور آدمى درنمىآید، نمىتوان اسمى را اطلاق کرد که دلالت بر ذات او بنماید، از اینرو، لفظ جلاله «اللّه»، بدون اعتبار معناى آن و فقط به دلیل علم شدن، به عنوان اسم ذات او بهکار مىرود (ر.ک: التهانوى: 1/181 ـ 189).
2.این تعداد در تفسیر المیزان احصا شده، ولى برحسب حدیثى که در منابع شیعى و سنّى آمده است، تعداد اسماى حسنى 99 عدد است. ابنعربى در احکام القرآن، شمار آنها را 146 نام مىداند، در فرهنگ موضوعى قرآن 153 نام ذکر شده است. (ر.ک: قرشى: 2/141 ـ 142؛ حاشیه خرمشاهى در ذیل ترجمه آیه 24 سوره حشر).
3.ابنکلاب نیز که در مسئله کلام خداوند با ماتریدیه همعقیده است، درمورد صفات حق موضع مشابه دارد و نامهاى خداوند را نه عین ذات و نه غیر او مىداند. (اشعرى: 89 )
4.در این زمینه بهطور خاص کتابهایى نیز علماى شیعه نوشتهاند که از جمله آنها مىتوان از کتاب شرح الاسماء الحسنى از ملاهادى سبزوارى نام برد.
5.عین القضاة در تمهیدات مىگوید: «کاملالدوله نوشته بود که در شهرى گویند عینالقضاة دعوى خدایى مىکند، به قتل من فتوا مىدادند. اى دوست: اگر از تو نیز فتوا خواهند، تو نیز فتوا بده، من هم این را وصیت مىکنم که فتوا این آیه نویسند: «و للّه الأسماء الحسنى فادعوه بها و ذرو الذین یلحدون ...» (تمهیدات، ص 8).
6.مولوى، 1363: 3/16965 ـ 16966.
7.همان: 3 / 1594.
8.مولوى، 1360: دفتر دوم، بیت 2085. در این مقاله به مثنوى براساس تصحیح نیکلسون با نشانه م ارجاع شده است.
9.م / 1 / 116 ـ 117.
10.مولوى، 1363: 3/162. دکتر سیروس شمیسا مولوى خورشیدگرایى مولوى را برحسب احتمال، خاطرهاى از مهرپرستى در ضمیر ناخودآگاه او تحلیل مىکند و این فقره را از مناقب العارفین ذکر کرده است: «همچنان از کبار اخیار احرار، رضوان اللّه علیهم اجمعین، منقول است که پیوسته حضرت مولانا در وقت طلوع آفتاب و رؤیت ماه برابرشان ایستاده فرمود: «و الشمس و القمر و النجوم مسخّرات بامره الا له الخلق و الامر تبارک اللّه ربّ العالمین»و اکرامکنان روانه شدى ...» (افلاکى، 1362: 495، به نقل از: شمیسا، 1369: 197).
11.مولوى، 1363: 2642.
12.همان: 1154.
13.همان: 187.
14.همان: 562.
15.شمیسا، 1369: 197.
16.مولوى، 1363: 2/728.
17.همان: 3289.
18.همان: 1947.
19.م / 4 / 414 ـ 417.
20.م / 5 / 60.
21.م / 5 / 702 ـ 701.
22.مولوى، 1363: 4/1674.
23.ن / 6 / 2028.
24.مولوى، 1363: 4 / 1633.
25.ن / 2 / 933.
26.همان / 2 / ص 649.
27.ن / 3 / 1271 ـ 1274.
28.م / 1 / 2213.
29.همان / 1 / ص 94.
30.مولوى، 1363: 463.
31.م / 1 / 767 ـ 768.
32.حوراء، زن سیاهچشم و احور مرد سیاهچشم است و جمع هر دو حور است که در فارسى مفرد تلقى شده و آن را به حوران، جمع بستهاند (شفیعى کدکنى: 72).
33.در مصراع اول ادات شرط حذف شده و در تقدیر این است: اگر بر آتش فسون بخوانیم.
34.شفیعى کدکنى، همان.
35.شبیه به این مضمون در دفتر دوم مثنوى قصهاى است:
سوى مکه شیخ امت بایزید از براى حج و عمره مىدوید ...
قصد در معراج، دید دوست بود در تبع، عرش و ملائک هم نمود
مرحوم فروزانفر در صفحههاى 69 و 70 کتاب مآخذ قصص و تمثیلات مثنوى، مأخذ این حکایت را از رسالة النور و تذکرة الاولیاء و مقالات شمس، نقل مىکند. از جمله در مقالات شمس آمده است که درویش گفت: «یا ابایزید کجا مىروى؟ گفت: به مکه زیارت خانه خدا ... گفت: برخیز و هفت بار گرد من طواف کن و آن سیم را به من ده ... و گفت: یا ابایزید آن، خانه خداست و این دل من، خانه خدا. اما بدان خدایى که خداوند آن خانه است، از آن روز که خانه را بنا کردهاند، از این خانه خالى نشده است. (شمیسا، 1369: 141).
36.مولوى، 1363: 648.
37.همان: 8/350.
38.همان: 292.
39.همان: 156.
40.همان: 166.
41.همان: 323.
42.افلاکى، 1362: 587-590؛ غزل رو سر بنه ... در مولوى، 1363: 4/2039 آمده است. سپهسالار نیز مىنویسد. (زندگىنامه، ص 114) هم در آن چند روز فرجى سرخ پوشیده و این غزل را بیان فرمود.
43.صحیح مسلم، ج 1، ص 65؛ جامع صغیر، ج 1، ص 68؛ مستدرک حاکم، ج 1، ص 26؛ احیاء علومالدین، ج 4، ص 212؛ تلبیس ابلیس، ص 201؛ (به نقل از: فروزانفر، 1370: 42).
44.م / 2 / 81 ـ 79.
45.دو بیت اول این غزل بسیار قدیمى است، ابوسعید ابوالخیر (357 ـ 440 ه.ق) به روایت محمد بن منور، این شعر را بسیار مىخوانده است (اسرار التوحید) و قبل از اسرار التوحید، در تفسیر کشف الاسرار میبدى (تألیف شده به سال 520 ه.ق) ـ ج 3، ص 732 ـ نیز بیت دوم آن به ذکر نام گوینده آمده است (شفیعى کدکنى: 337).
46.همان: 336 ـ 337.
47.ن / 1 / 1991 ـ 1437.
48.شب تعریس یا لیلة التعریس، شبى بوده که پیامبر و یاران پس از بازگشت از جنگ خیبر که بهسوى مدینه باز مىگشتند، در محلى استراحت و بیتوته کردند، ولى از فرط خستگى نماز صبح آن حضرت و یاران قضا گردید (زمانى، 1378: 1/532).
49.م / 1 / 1992 ـ 1991.
50.م / 1 / 3784 ـ 3783.
51.م / 1 / 2848.
52.م / 1 / 2861 ـ 2858. 53
.کعبتین: تقدیر دو طاس تخته نرد است که معمولاً از استخوان سازند. 54
.م / 2 / 2543 ـ 2537.
55.م / 2 / 1355 ـ 1345.
56.م / 1 / 766 ـ 765. 57
.م / 5 / 102 ـ 100.
58.«اذا قضى امرا فانما یقول له کن فیکون». (مریم، 19/35 و مضمون مشابه در: یس، 36/82).
59.م / 1 / 1450 ـ 1447.
60.قشیرى، 1361: 246-247.
61.م / 4 / 1060 ـ 1053.
62.م / 4 / 164 ـ 161.
63.ن / 3 / 3673 ـ 3679.
64.لخلخه: دارویى است ترکى که در قدیم آن را براى تقویت دماغ ترتیب دادهاند و نیز گوى عنبرى است که از عود قمارى و لادن و مشک و کافور سازند و در اینجا بهمعناى اول مراد است.
65.م / 3 / 2812 ـ 2813.
66.م / 3 / 1341 ـ 1342.
67.م / 4 / 574.
68.مث/ث1ث/ث1735.
69.م / 1 / 504 ـ 505.
70.م / 2 / 54 ـ 58.
71.م / 2 / 74.
72.م / 2 / 934.
در جهان باز گونه زین بسى است در نظرشان گوهر کم از خسى است
مر بیابان را مفازه نام شد نام و رنگى عقلشان را دام شد
4. (م / 2 / 1473 ـ 1472).
73.حیى؛ با شرم و حیا.
74.تسخر؛ مخفف تسخر به معناى مسخرهکردن است. (زمانى، 1378: 4/83 ).
75.م / 4 / 224 ـ 215.
76.زرق؛ ریا، نفاق.
77.ن / 2 / 2923 ـ 2936.
78.ن / 2 / 2942.
79.طمث؛ ازاله بکارت کردن، خون حیض.
80.زور؛ دروغ، باطل.
81.کتّاب؛ مکتبخانه.
82.گَو؛ گودال، کنایه از مکان دور از دسترس.
83.م / 3 / 3632 ـ 3658.
84.م / 1 / 311 ـ 313.
85.على علیهالسلام در دعاى کمیل مىگوید: ... و بعظمتک الّتى ملأت کلّ شىءٍ و باسمائک الّتی ملأت ارکان کلّ شىءٍ (مفاتیح الجنان).
86.م / 5 / 3308 ـ 3317.
87.م / 5 / 3318 ـ 3321.
88.جامع صغیر / 2 /61 و به صورت قال اللّه تعالى عبدى انا عند ظنک بى و انا معک اذا ذکرتنى در جامع صغیر 2/70 و همچنین در کنوزل الحقایق، حاشیه جامع صغیر، (2/125) و در التصفیه فى الحوال متصوفه،، (ص 62) آمده است. (حاشیه حیدرخانى بر فیه ما فیه، ص 274).
89.م / 2 / 1755 ـ 1753.
90.م / 1759.
91.بلبلان یا بالابان از لغات بلغارى و در آن زبان به معناى خرس است. سنقر به ترکى شاهین را گویند ... این دو در زبان ترکى، نام افراد ذکورى بوده است که معمولاً از فقرا بودهاند و به غلامى مىپرداختند. این دو همانند نام ارسلان و آغوش است ... (مکتوبات، تعلیقات، نامه پنجاه و یکم).
92.مکتوبات، نامه پنجاه و یکم، ص 126.
الف) دیدگاه قرآن و آراى متکلمان
اسم در معناى خاص، لفظى است که بر ذات یک شىء دلالت دارد و صفت دالّ بر ماهیت یا کیفیت آن است. گاه گفته شده است که اسم بر ذات و کیفیت، هر دو دلالت دارد، و صفت، فقط بر کیفیت اطلاق مىشود.(1)
در تفاوت اسم و صفت، چنانکه عینالقضات نیز گفته، (عین القضاة، 1379: 16) اسم لفظى است که بر مسما دلالت مىکند، بدون آنکه اعتبار خاصى براى آن موردنظر باشد، ولى در صفت اعتبار و خصوصیات ویژهاى مورد نظر قرار مىگیرد، چنانکه لفظ سنگ، اسم شىء خاصى است، بدون آنکه بر سفتى، رنگ، فواید و نسبت آن با دیگر موجودات دلالت داشته باشد، همچنین اسمهایى که بر افراد گذاشته مىشود، از قبیل اسد، حیدر، جمیله، پروانه و ... حتى اگر داراى معناى لغوى خاصى باشند، در زمان اطلاق بر معناى خاصى دلالت نمىکنند، ولى درمورد اوصافى مانند مرد، زن، پیر، جوان و ... اینگونه نیست. با وجود این، در قرآن کریم و به تبع آن در عرف متکلمان، اسم معنایى اعم از صفت و اسم در نزد اهل لغت دارد و گویا فقط درمورد اسم اللّه معناى خاصى موردنظر نیست، گرچه چنانکه خواهیم دید، برخى عالمان این نام را نیز بهصورت توصیفى تأویل کردهاند. قرآن کریم در آیه «و للّه الأسماء الحسنى فادعوه بها» (اسراء، 17/110) به اسم و صفت هر دو توجه دارد. بنابر مضمون آیات زیر، بهکار بردن اسماى حسنى در حق خداوند متعال جایز و لازم است:
«هُوَ اللّهُ الْخَالِقُ الْبَارِءُ الْمُصَوِّرُ لَهُ الاْءَسْمَاءُ الْحُسْنَى یُسَبِّحُ لَهُ مَا فِی السَّمَوَاتِ وَ الاْءَرْضِ وَ هُوَ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ»؛ (حشر، 59/24)
اوست خداوند، آفریدگار، پدیدآور، صورتگر، اوراست نامهاى نیک، آنچه در آسمانها و زمین است، او را تسبیح مىگویند و اوست پیروزمند فرزانه.
«قُلِ ادْعُوا اللّهَ أَوِ ادْعُوا الرَّحْمَنَ أَیّا مَّا تَدْعُوا فَلَهُ الاْءَسْمَآءُ الْحُسْنَى»؛ (اسراء، 17/110)
بگو او را چه اللّه بخوانید چه رحمان، هر چه بخوانید، او را نامهاى نیک است.
«وَ لِلّهِ الاْءَسْمَآءُ الْحُسْنَى فَادْعُوهُ بِهَا وَ ذَرُوا الَّذِینَ یُلْحِدُونَ فِی أَسْمَآئِهِ سَیُجْزَوْنَ مَا کَانُوا یَعْمَلُونَ»؛ (اعراف، 7/180)
و خدا را نامهاى نیکوست، پس او را با آنها بخوانید و کسانى را که در نامهاى او کجروى مىکنند، واگذارید. بهزودى به کردار بدشان مجازات خواهند شد.
یادآورى این نکته ضرورى است که «کلمه حُسنى مؤنث احسن به معناى نیکوتر است» و قهرا معنایى وصفى دارد، از این جهت، بر نامهایى که معناى وصفى ندارند، حسن گفته نمىشود، (قرشى، 1361: 141) چنانکه درختتر نمىگویند، ولى بلندتر یا کوچکتر و غیره گفته مىشود.
برحسب مفاد آیات مذکور، اصل توصیف خداوند به غیر از 127 اسم حسنى که در قرآن آمده(2) یا 99 یا 1001 است که در احادیث آمده، نظر مقبول همه متکلمان است. هرچند گروهى از آنان معناى ظاهرى آن اسما را تأویل مىکنند. همینطور در عدم توصیف خداوند به اسما و صفاتى که مورد نهى متون اسلامى است، اتفاق نظر وجود دارد، ولى اختلاف نخست متکلمان در این است که با وجود محدودیتها و نقصهاى شناختى، آیا ما قادر به توصیف او به نامهاى نیکو (حسنى) غیر از نامهاى مذکور در قرآن، احادیث و اجماع هستیم یا خیر؟ لذا برخى در هراس از عجز در تعیین مصادیق مجاز، جانب احتیاط را گرفته و متوقف شدهاند، ولى گروهى دیگر براى عقل بشرى در این امر مرجعیت و وثوق قائل بودهاند.
اختلاف دوم در این است که آیا اسما و اوصافى که براساس متون اسلامى یا برخاسته از اندیشههاى مؤمنان بر خداوند اطلاق مىشوند،با مسماى آنها عینیت دارند و یا غیراو هستند.
خلاصهاى از اقوال بزرگان فِرَق کلامى در باب دو اختلاف مذکور، ذیلاً آورده مىشود:
1. بغدادى، رکن پنجم از ارکان اعتقادى اهل سنّتِ اشعرى مذهب را توقیفى دانستن اسماء اللّه مىداند. وى مىگوید:
سخن در نامهاى خداى تعالى و صفتهاى اوست و [اهل سنّت [نامهاى خداى را از قرآن و یا سنّت و یا اجماع امت دانند و [از نظر آنان] به روش قیاسى، اطلاق اسمى بر او جایز نیست [مثلاً نمىتوان به قیاس عالم بودن خداوند، او را عارف نیز نامید [و این بهخلاف سخن معتزلیان بصرى است که اطلاق نامها را بر او به [روش [قیاس، روا داشتند و جُبایى در این باب زیادهروى کرده است تا بدانجاى که هرگاه خداى مراد بندهاش را برآورد، او را فرمانبردار بنده خود نامیده است و نیز از آنروى که آبستنى را در زنان پدید آورده، او را آبستنکننده زنان خوانده است. (بغدادى :203)
درخصوص عینیت اسماى الهى با مسماى آنها، ابوالحسن اشعرى به تبع ابنحنبل مدعى اتفاق نظر اهل حدیث و اهل سنّت در این باب است، از اینرو، کسانى را که به این عقیده پاىبند نیستند، گمراه مىداند. (اشعرى، 1980: 290؛ همو، 1955: 4) بهتبع وى، باقلانى متکلم بزرگ اشعرى مذهب نیز با صراحت و تفصیل بیشتر و با استناد به برخى آیات قرآن، (الرحمن، 55/87؛ یوسف، 12/40؛ انعام، 6/21) به عینیت اسما و مسماى خداوند دلیل مىآورد. (باقلانى، 1414 ق / 1993 م: 258 ـ 260)
2. کرامیه (از مرجئه) معتقدند که با تشخیص و اعتبار عقل، مىتوان خداوند را متصف به صفات سلبى یا وجودى کرد، اعم از آنکه آن اسما و صفات در شرع آمده باشند یا نیامده باشند. (التهاوى: 1/184)
3. ابومنصور ماتریدى (از مرجئه) بر آن است که هر وصف و اسمى که در حق خداوند اطلاق شود، عین مسماى آن نیست و با حقیقت خداوند تناسب و تطابق ندارد، حتى اوصافى از قبیل عالم بودن و قادر بودن، با وجود آنکه در قرآن آمده، مىتواند موهم تشبیه باشد، لذا در ذکر آنها باید دقت کرد که آن صفتها از هیچ جهتى، نباید شبیه مخلوقات باشد. باتوجه به ملاحظه مذکور، هر وصفى را که به تشبیه نینجامد، اعم از آنکه در قرآن مذکور باشد یا نباشد، مىتوان به خداوند تعالى نسبت داد. (ابىمنصور، 1970: 65 ـ 67) ولى از طرفى دیگر، او بر این امر واقف است که با وجود ناتوانى ما در توصیف و تسمیه خداوند، آنگونه که شایسته اوست، ما چارهاى جز توصیف و تسمیه حق تعالى نداریم.
ابومنصور نیز قول کسانى را مىآورد که قائلند: نمىتوان گفت که خدا متصف به صفات یا معروف به اسمى است، زیرا هر صفتى که به او نسبت داده و یا بر اسمى عنوان شود، به تشبیه او به کائنات منتهى مىشود، لذا اوصاف شىء، قادر و عالم را در مقام توصیف حق تعالى صحیح نمىدانند، ولى از نظر وى، خداوند داراى اسماى ذاتى، مانند «الرحمن» است که با آن نامیده مىشود و واجد اوصاف ذاتى، مانند قدرت و علم است و ما چارهاى جز اطلاق این اسامى و اوصاف نداریم و اگر مىتوانستیم نسبت به او، اسامى یا اوصافى را، فراتر از آنچه در وسع ماست، اطلاق کنیم، چنین مىکردیم. با وجود آنکه خداوند داراى اوصاف لایتغیرى است، معادلهاى اوصاف عالم و قادر (در زبان عربى)، در زبانهاى مختلف دقیقا یکسان نیست، بههر حال، غرض نزدیک کردن این اوصاف و اسامى، به فهمهاست نه اینکه واقعا و دقیقا براى مثال «الرحمن» اسم خدا باشد. مهمترین دلیل ابومنصور در سخن فوق، آن است که پیامبران و کتابهاى آسمانى، این اسامى و اوصاف را اطلاق کرده و همه پیامبران نیز منادى توحید بودهاند و اگر این اطلاقها به شرک مىانجامید، چنین نمىکردند، حتى اگر کسى بگوید اللّه اسم ندارد، خود ناگزیر از استفاده از اسم (اللّه) بوده و درواقع، مدعاى خود را باطل کرده است.(3) (ابىمنصور، 1970:93ـ95)
4. معتزله، چنانکه در گزارش مخالفان آنها نیز ذکر و موجب ردّ و انکار آنان شده است، حتى درمورد انتساب خداوند به صفات و اسمایى که در کتاب و سنّت تصریح دارد، بسیار سختگیرند و در برخى موارد براى تطبیق کاربرد آن اسما و صفات به تأویل روى آورده، حتى به مرز تعطیل نزدیک شدهاند. آنان درباره اطلاق اوصاف علم و قدرت اتفاقنظر دارند، ولى حتى صفات سمیع و بصیر بودن را به تنهایى بهکار نبرده و به علیم بودن خداوند ارجاع مىدهند، در حالىکه اهل سنّت حنبلى و اشعرى هر یک از صفات هفتگانه (علم، قدرت، حیات، سمع، بصر، اراده، تکلم) و صفات افعال و صفات خبرى (از قبیل استواى خداوند بر عرش و وجه داشتن خداوند را بدون هیچگونه تأویلى پذیرفته و هر یک را مستقلاً باور دارند. گروهى از اهل اعتزال بیش از صفات ثبوتى، خداوند را فقط به صفات سلبى متصف مىدانند و براى مثال درمورد عالم و قادر بودن خداوند مىگویند که به این معناست که حق تعالى جاهل و عاجز نیست. خوارج، مرجئه و زیدیه با معتزله در این زمینه نیز همداستان هستند. (اشعرى، :89 و 92؛ بغدادى، 1372 ش / 1413 ق: 55 و 56)
5. اکثر علماى شیعى هم اسماء اللّه را توقیفى نمىدانند و توصیفات امامان را مجوز این امر مىشمارند، چنانکه در دعاى جوشن کبیر امام سجاد، به نقل از پدر و او از جدش و نهایتا به نقل از حضرت خاتم (ص)، 1001 وصف و اسم به خداوند نسبت دادهاند.(4)
پیشواى بزرگ شیعه، امام صادق (ع)، در باب توحید به هشام بن حکم مىفرماید: درمورد خداوند، اسم بر مسما حقیقتا تطبیق نمىشود، بنابراین، کسى که اسم را تصور و دربرابر او عبادت کند، کافر است و درواقع، خدا را نپرستیده و کسى که تصورى از اسم و معنا را بپرستد، مشرک است و دو چیز را پرستیده است. اما کسى که معنا را بپرستد، موحّد است. اىهشام، آیا مطلب را فهمیدهاى؟ هشام گفت: توضیح بیشتر بدهید. امام فرمود: براى خداوند 99 اسم است، اگر اسم همان مسما بود، هر اسمى، نشانه یک خداوند بود، ولى خداوند یک حقیقت است که با اسمها به او اشاره مىشود، در عین حال که همه اسما غیر از حقیقت او هستند. (کلینى، 1318: 2/89) براساس حدیث مذکور و دیگر روایات، شیخ مفید با صراحت مىگوید: شیعه در زمینه غیریت اسما و صفات الهى با مسماى آنها، با معتزله عقیده مشترک دارند. (بغدادى، 1372 ش/ 1413ق: 56 ـ 57).
مسئله توقیفى دانستن اسماى الهى یا ندانستن و عینیت یا عدم آنها با مسمایشان، گرچه امروزه در حوزه اصحاب معارف اسلامى، حساسیت زیادى برنمىانگیزد، باتوجه به مواضع فرق مذکور در گذشته، موضعگیرى افراد در این باب نشاندهنده موقف کلامى فرد بوده و اهمیت بسیارى داشته است. یکى از نمونههاى متعدّد تاریخى را مىتوان حکایت مربوط به اعدام عینالقضاة ذکر کرد، چنانکه گفتهاند:
درگزینى به بهانه اینکه [عینالقضات] در کتاب خود خداى تعالى را موافق اصطلاح حکما برخلاف اصول دیانت که اسماء اللّه توقیفى است، واجبالوجود نامیده که این چنین نامى در آثار دینیه وجود ندارد، بلکه با دعوى خدایى نیز متهمش کردند و حکم شرعى در اباحه خون او صادر و به استناد آن به بغداد اعزام و زندانش کردند.(5) (به نقل از: فرمنش، 1360: 69)
ب) آراى مولوى
نخست: توصیفات مولوى
1. جلالالدین بهکرّات خداوند را به نامها و توصیفاتى مىخواند که در کتاب و سنّت عینا ذکر نشده است. در برخى موارد، تعبیرات، از قبیل اضافههاى تشبیهى است و گاه بهصورت استعاره مصرحه بدون ذکر مشبه (خدا) و ادات تشبیه است. این دست از سخنان مولوى با آنچه متکلمان اشعرى روا مىدارند، تضاد دارد. بیش از هر توصیفى، مولانا خداوند را به خورشید تشبیه کرده است. در صورتى که قرآن کریم در هیچیک از آیات قرآن، حق تعالى را به شمس مانند ندانسته و خورشید را مخلوق و مسخر خداوند مىداند (رعد، 13/2؛ ابراهیم، 14/33؛ نحل، 16/12؛ حج، 22/65؛ لقمان، 31/31؛ جاثیه، 45/12) و فقط در برخى آیات، خداوند را به نور (نور، 35/27) و در برخى دیگر به دارنده نور (صف، 61/8؛ انعام، 6/1؛ یونس، 10/5) تشبیه کرده است:
چو غلام آفتابم هم از آفتاب گویم نه شبم نه شبپرستم که حدیث خواب گویم
چو رسول آفتابم به طریق ترجمانى پنهان از او چه پرسم، به شما جواب گویم(6)
* * *
زهى خورشید بىپایان که ذراتت سخنگویان تو نور ذاتاللهى، تو اللهى، نمىدانم(7)
* * *
نفرت خفاشگان باشد دلیل که منم خورشید تابان جلیل(8)
* * *
آفتاب آمد دلیل آفتاب گر دلیلت باید، از وى رو متاب
از وى اَر سایه نشانى مىدهد شمس، هر دم نور جانى مىدهد(9)
* * *
چو از آفتاب زادم به خدا که کىقبادم نه به شب طلوع سازم نه به ماهتاب گویم ...(10)
مولانا براساس مستنداتى از قبیل «و نفختُ فیه من روحى» و «خلق اللّه آدم على صورته»، درخصوص اولیاى خداوند و کلاً جان آدمیان نیز نماد خورشید را بهکار مىبرد و بهطور اخص، نماد خورشید براى او نمایانگر شمسالدین تبریزى است. وى در برخى ابیات، با صراحت همانندى خداوند و شمس را اظهار مىدارد:
چو در رسید ز تبریز شمس دین چو قمرببست شمس و قمر پیش بندگیش کمر
مخدوم، خداوندى شمسالحق تبریز هم نور زمینى تو و خورشید سمایى(11)
* * *
خورشید چون برآید، هر ذره رو نمایدنورى دگر بباید، ذرات مختفى را
چو نور انور او گشت دیده دیده مقام دیدن حق یافت دیدههاى بشر(12)
* * *
اصل وجودها او، دریاى جودها او چون صید مىکند او، اشیا منتفى را(13)
* * *
برآمد آفتاب جان، که خیزید اى گرانجانان که گر بر کوه برتابم، کمین ذرات من گردد(14)
* * *
چونکه بىگلزار، بلبل خامش است غیبت خورشید بیدارىکش است(15)
* * *
شمس تبریزى برآمد از افق چون آفتاب شمعهاى اختران را، بىمحابا مىکشد(16)
* * *
طلوع مفخر آفاق، شمس تبریزى غروب را نگذارد که تا کند کارى(17)
* * *
آفتاب آفتابم، آفتابا تو برو در چه مغرب فرو باش در زندان من(18)
* * *
جان گرگان و سگان از هم جداست متحد جانهاى شیران خداست ...
همچو آن یک نور خورشید سما صد بود نسبت به صحن خانهها
لیک یک باشد همه انوارشان چونکه برگیرى تو دیوار از میان(19)
مولوى در بیان احوال قیامت و با اشاره به آیات 7 ـ 9 سوره قیامت، استعاره اصل ضیاء را براى حق تعالى به زبان آورده است و در ادامه سخن، خداوند را از جهت محبت و لطف مادر، و از جهت هدایتگرى در ظلمات احوال درون، ماه مىخواند، در حالىکه در متون اسلامى خداى را ماه یا مادر نخواندهاند:
در قیامت شمس و مه معزول شد چشم در اصل ضیاء مشغول شد
تا بداند ملک را از مستعار وین رباط فانى از دارالقرار
دایه عاریتى بد روزى سه چار مادرا، ما را تو گیر اندر کنار(20)
* * *
من نخواهم دایه، مادر خوشتر است موسىام من، دایه من مادر است
من نخواهم لطف مه از واسطه که هلاک قوم شد این رابطه(21)
2. دریا نیز از دیگر استعارههاى خداوند در آثار مولاناست، در حالىکه ظاهرا در متون مقدّس اسلامى خداوند به آب و دریا مانند نشده است. جلالالدین، بىکرانى، پررمز و راز بودن و سرمنشأ و سرانجام بودن براى آبها و خروش، قدرت و وابستگى همه موجودات زنده به او را مایه این تشبیه و استعاره گردانیده است:
ما ز بالاییم و بالا مىرویم ما ز دریاییم و دریا مىرویم
ما از آنجا و از اینجا نیستیم ما ز بىجاییم و بىجا مىرویم
لا اله، اندر پى الا اللّه است همچو لا، ما هم به الا مىرویم
«قُل تعالوا» آیتى است از جذب حق ما به جذبه حق تعالى مىرویم ...
همچون موج از خود برآوردیم سر باز هم در خود تماشا مىرویم ...
خواندهاى «انّا إلیه راجعون» تا بدانى که کجاها مىرویم
اى که هستى ما، ره را مبند ما به کوه قاف و عنقا مىرویم(22)
* * *
رَو به دریایى که ماهى زادهاى همچو خس در ریش چون افتادهاى؟(23)
* * *
ما چو سیلیم و تو دریا، ز تو دور افتادهایم به سر و روى روان گشته بهسوى وطنیم(24)
* * *
حق آن نور و حق نورانیان کاندر آن بحرند همچون ماهیان(25)
* * *
آن بحر کفى کرد به هر پاره از آن کف نقشى ز فلان آمد و جسمى ز فلان شد
هر پاره کف جسم کزان بحر نشان یافت در حال گدازید و در آن بحر روان شد(26)
* * *
جنبش کفها ز دریا روز و شب کف همىبینى و دریا نى، عجب
ما چو کشتىها بههم برمىزنیم تیرهچشمیم و در آب روشنیم
اى تو در کشتى تن رفته به خواب آب را دیدى، نگر در آبِ آب
آب را آبى است کو مىراندش روح را روحى است کو مىخواندش(27)
* * *
غرقهاى نى که خلاصى باشدش یا به جز دریا، کسى بشناسدش(28)
* * *
گرچه از دریاى عمان قطرهام قطره قطره سوى عمان مىروم
چو سیلیم و چو جوییم، همه سوى تو پوییم که منزلگه هر سیل، به دریاست خدایا(29)
درباره نماد دریا براى خداوند است که مولانا انبیا و جانهاى آدمیان را نیز ماهیان بحر پاک کبریا مىخواند.
خلق چو مرغابیان، زاده ز دریاى جان کى کند این جا مقام؟ مرغ کزان بحر خاست
بلکه به دریا دریم، جمله در او حاضریم و رنه ز دریاى دل موج پیاپى چراست
آمد موج الست، کشتى قالب ببست باز چو کشتى شکست نوبت وصل و لقاست(30)
* * *
از سر کُه سیلهاى تیزرو و ز تن ما، جان عشقآمیز رو(31)
3. در بعضى آیات قرآن از محبت خداوند در مورد صابران، متقین، مطهران و برخى دیگر از افراد سخن رفته است. همچنین قرآن کریم محبت بندگان را درمورد خداوند، جایز و ممکن شمرده است. (آلعمران، 2/146؛ ممتحنه، 60/8؛ مائده، 5/64؛ نساء، 4/125؛ طه، 20/39؛ شورى، 42/40؛ آلعمران، 3/76؛ بقره، 2/165). همچنین تعبیرات مترادف آن از قبیل وُدّ ودود و خلیل در قرآن آمده است، (مریم، 19/96؛ هود، 11/90؛ بروج، 85/14) با وجود این آیات، با ملاحظه اینکه دوستى ورزیدن از هر سویى که باشد مستلزم نوعى همشأنى و همترازى محب و محبوب است، برخى متکلمان به حداقل لوازم معنایى آن قناعت کرده و بعضا به تأویل روى آوردهاند، چنانکه واژه خلیل را نه از خُلّ (دوستى، بلکه از خَلّة (نیازمندى) دانستهاند. (ر.ک: مادلونگ، 1375: 99-100؛ احمدبن تیمیه، 1366: 45-46) البته به هیچروى، در قرآن کریم واژه عربى عشق و مشتقات آن نیامده، به همین دلیل، تداول این کلمه در زبان صوفیان از همان سدههاى نخست با مخالفتهاى شدید مواجه شده است.
مولانا جلالالدین، عارف بزرگ خطه خراسان به اقتفاى عارفان پیشین خود، بهویژه سنایى غزنوى در اشعار خود از واژههاى دوست، معشوق، عشق، دلبر و ... استفاده کرده است.
جلالالدین در غزل زیر از تماشاى «خیال دوست» و «عکس جمال او» دم مىزند و این تماشاى عاشقانه معشوق در خیال انسان و نه در عالم خارج، فرسنگها فاصله دارد با آنچه معتقدان به وحدت وجود یا همه خدایى بر زبان آوردهاند:
تا نقش خیال دوست با ماست ما را همه عمر خود تماشاست
آنجا که وصال دوستان است و اللّه که میان خانه صحراست
و آنجا که مراد دل برآید یک خار به از هزار خرماست
چون بر سر کوى یار خسبیم بالین و لحاف ما ثریاست
چون عکس جمال او بتابد کهسار و زمین، حریر و دیباست
از باد چو بوى او بپرسیم در باد، صداى چنگ و سرناست
بر خاک چو نام او نویسیم هر پاره خاک، حور و حوراست(32)
* * *
بر آتش از او فسون بخوانیم زو آتش تیز، آب سیماست(33)
* * *
قصه چه کنم، که بر عدم نیز نامش چو بریم، هستىافزاست
وان لحظه که عشق روى بنمود اینها همه از میانه برخاست(34)
جلالالدین در غزل زیر بر آن است که صورت بىصورت آن معشوق ازلى، همیشه قرین و مقیم در خانه خیال عاشق است و سزاوار نیست که او در خانهاى منحصر دانسته شود و اگر بیت اللّه (کعبه) نشانى دارد، صاحب آن خانه نشانى ندارد، ولى با این حال، آنانکه براى یافتن نشان صاحب آن خانه، بیهوده بهسوى آن خانه مىشتابند، خداوند از روى کرم و لطف، رنجشان را به گنج مبدّل خواهد کرد. ولى اى کاش مؤمنان این گنج را در خود بیابند و مشقّات آن راه دور و بادیههاى پرمخافت را بر خود تحمیل نکنند.
اى قوم به حج رفته کجایید کجایید؟ معشوق همینجاست، بیایید بیایید
معشوق تو همسایه دیوار به دیوار در بادیه سرگشته شما در چه هوایید؟
گر صورت بىصورت معشوق ببینید هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید(35)
* * *
ده بار از آن راه، بدان خانه برفتید یک بار از این خانه برین بام برآیید
آن خانه لطیف است، نشانهاش بگفتید از خواجه آن خانه نشانى بنمایید
یک دسته گل کو، اگر آن باغ بدیدید؟ یک گوهر جان کو، اگر از بحر خدایید؟
با این همه، آن رنج شما گنج شما باد افسوس که بر گنج شما، پرده شمایید(36)
ذکر دیگر مواردى که مولوى خداوند را با نماد یار، دوست، دلبر ... در غزلیات و حتى در مثنوى نامیده، بیش از حوصله این مجال است، لذا در اینجا فقط به نقل برخى رباعیات بسنده مىشود:
چشمى دارم همه پر از صورت دوست با دیده مرا خوشست، چون دوست در اوست
از دیده و دوست فرق کردن نه نکوست یا دوست به جاى دیده یا دیده خود اوست(37)
* * *
حاشا که به عالم از تو خوشتر یارى است یا خوبتر از دیدن رویت کارى است
اندر دو جهان دلبر و یارم تو بسى هم پرتو تست هر کجا دلدارى است(38)
* * *
دل در بر هر که هست، از دلبر ماست هر جا جهد این برق، از آن گوهر ماست
هر زر که در او مهر الست است و بلى در هر کانى که هست، آن زر، زر ماست(39)
* * *
دستت دو و پایت دو و چشمت دو رواست اما دل و معشوق دو باشند، خطاست
معشوقه بهانه است و معشوق خداست هر کس که دو پنداشت جهود و ترساست(40)
* * *
دلدار اگر مرا بدرّاند پوست افغان نکنم، نگویم این درد ازوست
ما را همه دشمناند، او تنها دوست از دوست به دشمنان شکایت نه نکوست(41)
در واپسین لحظات عمر نیز مولانا خداوند عالم را دوستى مىخواند که جام زهر (مرگ) را بر او عرضه مىدارد و مولانا چون این زهر از کف اوست، به شادى سر مىکشد و به استقبال مرگ مىشتابد، چرا که وفا و جفاى دوست براى او یکسان است. به روایت افلاکى: «... حسامالدین روایت کرد که ... روز آخرین خداوندگار بر سر بالین مبارکش نشسته بودم و حضرت خداوندگارم و شیخم بر من تکیه کرده بود ... گفت طشتى پر آب کنید و بیاورید. هر دو پاى مبارک را در آن جا کرده، دم به دم از آن آب بر سینه مىنهاد و بر پیشانى مبارک مىمالید و مىگفت:
دوست یک جام پر از زهر برآورد به پیش زهر چون از کف او بود، به شادى خوردیم
به درون بر فلکیم و به بدن زیر زمین به صفت زنده شدیم ارچه به صورت مردیم ...
و باز از آن آب در پیشانى و سینه مىمالید ... حضرت، سلطان ولد نعرهها مىزد و جامهها را پاره مىکرد و نوحهها مىنمود و اصلاً نمىغنود. همان شب حضرت مولانا فرمود که بهاءالدین، من خوشم، برو سرى بنه و قدرى بیاسا. چون حضرت ولد سر نهاد و روانه شد، این غزل را فرمود و حضرت چلبى حسامالدین مىنوشت و اشکهاى خونین مىریخت:
رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن ترک من خراب شبگرد مبتلا کن ...
خیره کشى ما را، دارد دلى چو خارا بکشد، کسش نگوید تدبیر خونبها کن
بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد اى زردروى عاشق، تو صبر کن وفا کن ...(42)
4. مولانا براساس حدیث: «انّ اللّه جمیل و یحب الجمال»؛(43) (خداوند زیباست و زیبایى را دوست مىدارد)، نه تنها خداوند را زیبا معرفى مىکند، بلکه با نگاهى به آیه «الْخَبِیثَاتُ لِلْخَبِیثِینَ وَ الْخَبِیثُونَ لِلْخَبِیثَاتِ وَ الطَّیِّبَاتُ لِلطَّیِّبِینَ وَ الطَّیِّبُونَ لِلطَّیِّبَاتِ»؛ (نور، 24/25) (زنان بدکار، شایسته مردان بدکار و مردان بدکار، شایسته زنان بدکار و زنان پاکیزه، شایسته مردان پاکیزه و مردان پاکیزه، شایسته زنان پاکیزه هستند)، با زبانى انسانپندارانه در باب محبت متقابل خداوند به انسانهاى پرهیزگار، حضرت حق را جوان نو مىخواند:
او جمیل است و محب للجمال کى جوان نو گزیند پیرزال
خوب، خوبى را کند جذب، این بدان طیبات للطیبین بر وى بخوان(44)
شیداى بلخ به تبع عارفانى چون ابوسعید ابوالخیر، در شهود وحدت حق، اینگونه مىسراید:
همه جمال تو بینم، چو چشم باز کنم همه شراب تو نوشم، چو لب فراز کنم
حرام دارم با مردمان سخن گفتن و چون حدیث تو آید، سخن دراز کنم(45)
* * *
هزارگونه بلنگم به هر رهم که برند رهى که آن بهسوى توست، ترکتاز کنم
اگر به دست من آید، چو خضر، آب حیات ز خاک کوى تو، آن آب را طراز کنم
چو پر و بال برآرم ز شوق، چون بهرام به مسجد فلک هفتمین، نماز کنم
همه سعادت بینم چو سوى نحس روم همه حقیقت گردد، اگر مجاز کنم
... چو آفتاب شوم آتش و ز گرمى دل چو ذرهها، همه را مست و عشقباز کنم ...(46)
مولانا پرهیز ندارد از اینکه حق تعالى را از جهت کمال و زیبایى و خفا و عنایت به محارم خود، عروس بنامد. وى در بیان اختلاف مقامات و احوال مىگوید: حال چون جلوهگرى عروسى است که مورد شهود همگان تواند بود، ولى مقام، آن خلوتى است که ابدال بهطور خاص با آن عروس دارند و اغیار را در آن راه نیست:
و ز نوازشهاى حق ابدال را تا بداند او مقام و حال را
حال، چون جلوهست زان زیباعروس وین مقام، آن خلوت آمد با عروس
جلوه بیند شاه و غیر شاه نیز وقت خلوت نیست جز شاه عزیز
جلوه کرده عام و خاصان را عروس خلوت اندر شاه باشد با عروس(47)
مولانا حتى در خصوص خلوت پیامبر خاتم (ص) با خداوند، با اشاره و تأویل حادثه تاریخى فوت نماز حضرت مصطفى (ص) در بامداد پس از شب تعریس،(48) حضرت خداوند را عروس مورد معاشرت خاتم الانبیاء مىخواند:
در شب تعریس پیش آن عروس یافت جان پاک ایشان دستبوس
عشق و جان هر دو نهانند و ستیر گر عروسش خواندهام، عیبى مگیر(49)
5. مولانا در آثار خود بهکرّات بهصورت اضافه تشبیهى یا استعاره مصرحه، نامهاى پادشاه، شاه و خلیفه را براى خداوند بهکار مىبرد. از این حیث که حضرت حق نماد و کمال قدرت مطلق، نفاذ حکم، صلابت، مالکیت، شکوه و جلال و در عین حال، داراى اوصاف مطلق دادگرى، مهربانى و رحمت است. گرچه در متون اسلامى، خداوند با اوصاف ملک و رب خوانده شده است. ترجمه آنها به واژههاى فارسى پادشاه و شاه باتوجه به اختلاف در معانى تجربى، عاطفى و تاریخى آن در فرهنگ و ادبیات عرب، نوعى هنجارگریزى و خلاف آمد عقیدت و مخالف شیوه حنابله و اشاعره است.
مولوى در دفتر اول در داستان «از على آموز اخلاص عمل»، اشتهار على (ع) را نامهاى اسد اللّه و حیدر، دستمایه گردانیده تا صاحب ذوالفقار را به باز شکارى پادشاه صیاد تشبیه کند. بازى که فقط به دستور شاه وجود به صید تنها و روحهاى مؤمنان و کافران مىشتابد:
باز گو اى باز برافروخته با شه و با ساعدش آموخته
باز گو اى باز عنقاگیر شاه اى سپاه اشکن به خود، نى با سپاه(50)
از دیگر موارد این نماد در داستان «آن خلیفه کى در کرم از حاتم طایى گذشته بود»، در دفتر سوم مثنوى است که حضرت حق را شاه وهاب و دریاى جود و خلیفه مىخواند، علم و رحمت او را چون رود دجله، با گسترهاى عظیم، همواره در جریان و خروش مىشتابد:
آن سبوى آب دانشهاى ماست و ان خلیفه دجله علم خداست(51)
* * *
کى عجب لطف آن شه وهاب را وین عجبتر کو ستد آن آب را
چون پذیرفت از من آن دریاى جود این چنین نقد دغل را زود زود
کل عالم را سبو دان اى پسر کو بود از علم و خوبى تا به سر
قطرهاى از دجله خوبى اوست کان نمىگنجد ز پرى زیر پوست(52)
جلالالدین حتى ابا ندارد که آن شاه وجود را برحسب کید او، شاه طاسباز بخواند:
این گروه مجرمان هم اى مجید جمله سرهاشان به دیوارى رسید
بر خطا و جرم خود واقف شدند گرچه مات کعبتین شه بدند(53)
6. جلالالدین براى توضیح و تبیین آموزههاى دینى خود در بسیارى از موارد، رفتار خداوند را انسانپندارانه تأویل مىکند. گرچه این نوع تبیینهاى او ارزش برهانى ندارد اما، در خطابه و براى نزدیک شدن به فهم عوام سودمند است. او در پاسخ به این شبهه که چرا خداوند نقشهاى زشت را آفریده است، حضرت حق را به نقاشى تشبیه مىکند که توانایى خلق نقشهاى زشت و زیبا را دارد و اگر آن نقاش زشتىها را نمىآفرید، قدرت مطلق او زیر سؤال مىرفت و این شبهه را بهوجود مىآورد که قدرت او محدود و ناقص است:
کرد نقاشى دوگونه نقشها نقشهاى صاف و نقش بىصفا
نقش یوسف کرد و حور خوشسرشت نقش عفریتان و ابلیسان زشت
هر دو گونه نقش، استادى اوست زشتى او نیست، آن رادى اوست
زشت را در غایت زشتى کند جمله زشتىها به گردش برتند
تا کمال دانشش پیدا شود منکر استادیش رسوا شود
و ر نداند زشت کردن، ناقص است زین سبب خلاق گبر و مخلص است
پس از اینرو کفر و ایمان شاهدند بر خداوندیش هر دو ساجدند(54)
7. در سوره بقره، پس از بیان ایمانآوردن یا نیاوردن یهودیان و مسیحیان بهدین اسلام مىفرماید:
«صِبْغَةَ اللّهِ وَ مَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللّهِ صِبْغَةً وَ نَحْنُ لَهُ عَابِدُونَ»؛ (بقره، 2/138)
این نگارگرى الهى است، و چه کسى خوشنگارتر از خداوند است و ما پرستندگان او هستیم.
مفسران در باب اینکه «رنگ الهى» استعاره از دین اسلام یا فطرت اولیه هر فرد و یا ختانه است، اختلاف نظر دارد. جلالالدین با استفاده از آیه مذکور و اینکه خداوند فرموده است که رنگ یا نگاره خداوند، خوش رنگ و نگارى است، صبغة اللّه را خمره رنگرزىِ وحدتبخش ذات و صفات حق تعالى مىداند که همه کثرات در آن خم یکرنگکننده، به وحدت مىرسند و سالکى چون حسین بن منصور حلاج در پویه فنا، چون در آن خم افتد، از روى شادمانى وصالش، خود را عین خم وحدت خوانده، انا الحق مىسراید. او چون آهنى است که وقتى در درون آتش مىگدازد، گرچه آهن است مىتواند مدعى آتش بودن نیز شود و در همان زمان خصلت آهن بودن را نیز از دست نداده است:
صبغة اللّه هست خم رنگ هو پیسهها یکرنگ گردد اندر او
چون در آن خم افتد و گوییش قم از طرف گوید: منم خم، لا تلم
آن منم خم، خود انا الحق گفتن است رنگ آتش دارد، الا آهن است
رنگ آهن محو رنگ آتش است ز آتشى مىلافد و خامشوش است
چون به سرخى گشت همچون زرکان پس انا النارست لافش، بىزبان ...
آتش چه، آهن چه، لب ببند ریش تشبیه و مشبه را مخند(55)
جلالالدین در دفتر اول نیز مىگوید: رنگهاى نیک صبغة اللّه است. کسى که خود را تسلیم اراده و مشیت حق تعالى کند، رنگرز ازلى، او را به رنگ خصایل لطیف درمىآورد و در غیر اینصورت، رنگ لعنت کفر و فسق نصیب او خواهد شد:
رنگهاى نیک از خم صفاست رنگ زشتان از سیاهابه جفاست
صبغة اللّه نام آن رنگ لطیف لعنة اللّه، بوى آن رنگ کثیف(56)
به گفته مولوى، گاه دامان الهى ستار امورى است و گاه رنگ الهى مانع دیدن واقعیاتى براى برخى افراد است، تاحدّى که فرد خصم خود را، حتى در کنار خود نمىبیند و این، ناشى از احاطه قدرت بىقیاس حق است:
یا نهان شد در پس چیزى و یا از وىاش پوشید دامان خدا
صبغة اللّه گاه پوشیده کند پرده بىچون بر آن ناظر تند
تا نبیند خصم را پهلوى خویش قدرت یزدان از آن بیش است بیش(57)
8. تقیّد کامل به ظواهر متون اسلامى اقتضا مىکند که غیر از توقیفى دانستن اسما و صفات خداوند، افعالى به خداوند نسبت داده نشود که در کتاب و سنّت نیامده باشد، ولى مولانا با یافتن اشاراتى، به تأویل افعال خداوند روى مىآورد؛ براى مثال در قرآن آمده است که خداوند: «آنگاه که کارى را مقرر فرماید، فقط به آن مىگوید موجود شو و بىدرنگ موجود مىشود».(58) مولوى با اشاره به آیه مذکور و قدرت خداوند در خلق شگفتىهاى مصنوعات، کلمه کن را کلمه افسونگر [و خداوند را ساحر و فسونگر [مىنامد و چنین مىسراید:
مرغ بىاندازه چون شد در قفس گفت حق بر جان فسون خواند و قصص
بر عدمها کان ندارد چشم و گوش چون فسون خواند، همىآید به جوش
از فسون او عدمها زود زود خوش معلّق مىزند سوى وجود
باز بر موجود افسونى چو خواند زو دو اسبه در عدم موجود راند(59)
9. در نظرگاه مولانا، اولیاى خداوند صیادند و شکار آنان گورخر نیست، بلکه آنان به شکار انسانهاى شیرصفت مىپردازند. با وجود این، خود حق تعالى شکارگر و صیاد این اولیاست و آنان چون پرنده مردهاى هستند که صیاد ازل بهعنوان طعمه مرده و در تسلیم کامل در کمینگاه شکار دیگران مىنشاند. در ابیات زیر مولانا با توجه به مطالب مذکور، اشارتى به احادیثى دارد که قلب مؤمنان را در تسخیر سرانگشتان خداوند مىداند: قلب المؤمن بین اصبعین من اصابع الرحمان:(60)
گور چه؟ از صید غیر دوست دور جمله شیر و شیرگیر و مست نور
در نظاره صید و صیادى شه گرنه ترک صید و مرده از وله
همچو مرغ مردهشان بگرفته یار تا کند او جنس ایشان را شکار
مرغ مرده مضطر اندر وصل بین خواندیى: القلب بین الاصبعین
مرغ مردهش را هر آنکه شد شکار چون ببیند شه شد شکار شهریار
هر که او زین مرغ مرده سر بتافت دست آن صیاد را هرگز نیافت
گوید او منگر به مردارى من عشق شه بین در نگهدارى من
من نه مردارم مرا شه کشته است صورت من شبه مرده گشته است(61)
طرفه آنکه جلالالدین در دفتر دوم مثنوى، همان صیاد ازل را از حیث دلربایى و جاذبه معنوى، آهوى صید و بنده سالک را صیادى تعقیبکننده دانسته، مىگوید: وصال و شکار آن صید لطیف، فقط با بوى خوش و عنایت او میسر است و پرسیدن نشانىها به تنهایى، ره به جایى نمىبرد:
همچو صیادى سوى اشکار شد گام آهو دید بر آثار شد
چندگاهش گام آهو در خورست بعد از آن خود ناف آهو رهبر است
چونکه شکر گام کرد و ره برید لاجرم ز آن گام در کامى رسید
رفتن یک منزلى بر بوى ناف بهتر از صد منزل گام و طواف(62)
10. در دفتر دوم نیز مولانا نامهاى خدا را بهخلاف متکلمان اشعرى در 99 نام خلاصه نمىکند و نامهاى بىشمارى براى او قائل است:
گرچه فردست او، اثر دارد هزار آن یکى را نام شاید بیشمار
آن یکى شخص تو را باشد پدر در حق شخصى دگر باشد پسر
در حق دیگر بود قهر و عدو در حق دیگر بود لطف و نکو
صد هزاران نام او یک آدمى صاحب هر وصف ازو وصفى عمى
هر که جوید نام، گر صاحب ثقه است همچو تو نومید و اندر تفرقه است
تو چه بر چفسى برین نام درخت تا بمانى تلخکام و شوربخت
درگذر از نام و بنگر در صفات تا صفاتت، ره نماید سوى ذات(63)
غزل زیر از مولانا بىنیاز از تحلیل و تبیین و مؤید نظر ماست:
یار مرا، غار مرا، عشق جگرخوار مرا یار تویى، غار تویى، خواجهنگهدار مرا
نور تویى، سور تویى، دولت منصور تویى مرغ کُهِ طور تویى، خسته به منقار مرا
قطره تویى، بحر تویى، لطف تویى، قهر تویى فتنه تویى، زهر تویى، بیش میازار مرا
حجره خورشید تویى، خانه ناهید تویى روضه امید تویى، باردهاِى یار مرا
گفتمش اى جان و جهان، مفلس و بىمایه شدم گفت: منم مایه تو، نیک نگهدار مرا
روز تویى، روزه تویى، حاصل دریوزه تویى پخته تویى، خام تویى، خام بمگذار مرا
خوانده مرا خواند مرا، گفت بیا، گفت بیا مىروم اى واى به من، گر ندهد بار مرا
حور تویى، نور تویى، جنّت معمور تویى حجت مسرور تویى، سرور و سالار مرا
شمس شکرریز تویى، مفخر تبریز تویى لخلخهآمیز تویى، خواجه عطار مرا(64)
دوم: استدراکات مولوى
1. گاه در آثار مولوى تشبیهاتى نفى شده، ولى تشبیهاتى جایگزین آنها گردیده که شأن بالاترى دارند، ولى معالوصف، درخور او نیستند:
چارق و پاتابه لایق مر توراست «آفتابى»، را چنینها کى رواست؟
چه مه و چه آفتاب و چه فلک چه عقول و چه نفوس و چه ملک
آفتابِ آفتاب آفتاب این چه مىگویم؟ مگر هستم به خواب!(65)
* * *
ماهیانیم و تو دریاى حیات دیدهایم از لطفت اى نیکوصفات
تو نگنجى در کنار فکرتى نى به معلولى قرین، نى علتى(66)
جلالالدین در ابیات زیر استدراکا درصدد اصلاح توصیف و تشبیه خداوند به خورشید و دریا برآمده است:
آفتاب، از امر حق طباخ ماست ابلهى باشد که گویم او خداست(67)
* * *
با که مىگویى تو این با عم و خال؟! جسم و حاجت در صفات ذوالجلال؟!(68)
* * *
کیست ماهى، چیست دریا در مثل تا بدان ماند ملک عزّ و جلّ
صد هزار بحر و ماهى در وجود سجده آرد پیش آن اکرام و جود(69)
* * *
گاه خورشید و گهى دریا شوى گاه کوه قاف و گه عنقا شوى
تو نه این باشى نه آن، در ذات خویش اى فزون از وهمها و ز بیش، بیش
روح با علم است و با عقل است یار روح را با تازى و ترکى چه کار؟
از تو اى بىنقش با چندین صور هم مشبه، هم موحد، خیرهسر
گه مشبه را موحد مىکند گه موحد را صُورَ ره مىزند(70)
* * *
چون خلیل آمد خیال یار من صورتش بت، معنى او بتشکن(71)
* * *
بحر جان و جان بحر اَر گویمش نیست لایق، نامِ نو مىجویمش(72)
در برخى موارد، مولوى به شیوه معتزله و ماتریدیه، بعضى از نامگذارىها را درمورد خداوند مردود مىشمارد:
خداى عالم را گویند، اما عارف نشاید گفتن، معناى عارف آن است که نمىدانست و دانست و این، در حق خدا نشاید. (مولوى، 1348: 47)
2. مولانا در دفتر چهارم مثنوى در اطلاق اسما و صفات خداوند، حتى در اطلاق اسما و صفات اصلى که در قرآن کریم بهکرّات تصریح شده و بهعنوان ائمه سبعه (حى، قدیر، علیم، بصیر، سمیع، مرید، متکلم) مورد اتفاق کلیه فرق اسلامى بوده است، به عینیت مسماى آنها با این اوصاف قائل نیست و صرف تداول زبانى را براى اثبات عینیت کافى نمىداند، چنانکه به گفته وى، در عرف زبانى چه بسا فرد یا شىء سیاهى را کافور نام نهند و بیابان را مفازه نام کنند(73) [و فرد ترسویى شجاع و حیدر خوانند [البته مولوى مىگوید که این به آن معنا نیست که اطلاق این اسامى لزوما بىپایه و بىاساس است و هر کسى را که شنوا و بینا مىدانند، لزوما کر و کور است و آنکه جنگآور یا حاجى خوانند، لزوما ترسو یا نوزاد است.
بر همین قیاس، درباره خداوند نباید بگوییم که طنز و تمسخرى در اطلاق اسماء اللّه وجود دارد، چرا که در این صورت، ظلم و بهتانى عظیم را بر خداوند روا داشتهایم و نهایتا، جلالالدین ازاین بحثها فواید عملى ارائه مىکند و مىگوید: اینکه خداوند خود را سمیع یا بصیر خوانده است، صرفنظر از استحقاق این اوصاف، بنده خداوند باید همواره خود را در محضر او و شنواى گفتار او بداند و از حساب حق بپرهیزد:
طفلک نوزاد را حاجى لقبیا لقب غازى نهى بهر نسب
گر بگویند این لقبها در مدیحتا ندارد آن صفت، نبود صحیح
تسخر(75) و طنزى بود آن یا جنونپاک حق، عما یقول الظالمون(76)
از پى آن گفت حق خود را بصیر که بود دید وىات هر دم نذیر
از پى آن گفت حق خود را سمیع تا ببندى لب زگفتار شنیع
از پى آن گفت حق خود را علیم تا نیندیشى فسادى تو ز بیم
نیست اینها بر خدا اسم علم که سیه، کافور دارد نام هم ...
ور نه تسخر باشد و طنز و دها کر را سامع، ضریران را ضیا
یا علم باشد حیى(74) نام وقیح یا سیاه زشتت را نام صبیح
مولانا جلال الدین در مواجهه با انواع توصیفات مىگوید: فیلسوفان و متکلمان، هر یک به نحوى خداوند را توصیف مىکنند و توصیف خود را کاملاً درست و در مقابل، توصیف دیگران را به کلى نادرست مىدانند، در صورتى که در واقع، هیچ یک از این توصیفات کاملاً غلط نیست و هیچکدام نیز کاملاً بر صواب نمىباشد. همانگونه که او در داستان توصیف فیل در تاریکى نیز بر این معنا تأکید دارد. از نظر مولوى، اساسا هیچ دروغى بىبهره از حقیقت نیست، همچنانکه بر جاى گندم نمىتوان چیزى غیر مشابه حقیقت آن (جو) را فروخت و به اصطلاح امروز، اسکناس تقلبى هفتاد تومانى را نمىتوان عرضه کرد.
جلال الدین معتقد نیست که همه توصیفات ـ بالجمله و فى الجمله ـ غلط است، بلکه توصیف واقعى خداوند را گمشده و نامشخص در میان توصیفات مختلف مىدانسته و به نوعى ارجا در این زمینه باور داشته است. وى در تشبیهى زیبا، خداشناسى بر صواب را چون شب قدر مىداند که در مورد هر شبى احتمال عدم یا وجود شب قدر وجود دارد:
همچنان که هر کسى در معرفت مىکند موصوف غیبى را صفت
فلسفى، از نوع دیگر کرده شرح باحثى مر گفت او را کرده جرح
و آن دگر در هر دو طعنه مىزند و آن دگر، از زرق، جانى مىکند(77)
* * *
هر یک از ره این نشانها زان دهند تا گمان آید که ایشان زان دِهاند
این حقیقت دان: نه حقاند این همه نى به کلّى گمرهانند این همه
زانکه بىحق، باطلى ناید پدید قلب را ابله به بوى زر خرید
گر نبودى در جهان نقد روان قلبها را خرج کردن کى توان؟
تا نباشد راست، کى باشد دروغ؟ آن دروغ از راست مىگیرد فروغ
بر امید راست، کژ را مىخرند ز هر در قندى رود، آنگه خورند
گر نباشد گندم محبوب نوش چه برد گندم نماى جو فروش؟
پس مگو این جمله دمها باطلند باطلان بر بوى حق دام دلند
پس مگو جمله خیال است و ضلال بى حقیقت نیست در عالم خیال
حق، شب قدر است در شبها نهان تا کند جان، هر شبى را امتحان
نه همه شبها بود قدر اى جوان نه همه شبها بود خالى از آن(78)
* * *
آنکه گوید: «جمله حقند»، احمقى است و آنکه گوید: «جمله باطل»، او شقى است(79)
* * *
آسمانى که بود با زیب و فر حق بفرماید که، «ثُمَّ ارجِعْ بَصَر»
یک نظر قانع مشو زین سقف نور بارها بنگر، ببین هل مِنْ فُطُور
3. در قرآن و متون اسلامى، رحمت وصف ذاتى خداوند است که به کرّات بدان تصریح و تأکید شده است. ولى مولوى حتى در مورد توصیف رحمت خداوند نیز مىگوید: رحمت خداوند همچون رحمت آدمى نیست که معمولاً پس از وقت قلب و احساس اندوهناکى پس از مواجهه با امرى نامطلوب پدید آید.
ماهیت رحمت خداوند به هیچ روى قابل توصیف نیست و آنچه بندگان او درباره رحمت حق، بندگان او مىگویند، در نتیجه استنتاج از افعال اوست و هیچ کس جز از این طریق (مداقّه در مخلوقات خدا) نمىتواند حقیقت صفات حق را درک کند.
توصیف خداوند به دست بندگان، با حقیقت ماهیت اوصاف او فاصله زیادى دارد، ولى بههر حال، به کلى خالى از حقیقت نیست، همچنان که نمىتوان براى کودکى لذّت جماع را تفهیم کرد و فقط در این حد مىتوان گفت که لذّت جماع چون لذّت خوردن حلواست، گرچه این تشبیه نادرست نیست، لذّت حلوا خوردن کجا و آن کجا؟ یا آنکه از کسى بپرسند، آیا نوح را مىشناسى؟ با توجه به آنچه در مکتب خانهها و قرائت قرآن از نوح شنیده است، پاسخ مثبت مىدهد، ولى آیا آنچه او مىگوید، عین ماهیت نوح است و با آن کاملاً تطبیق دارد؟ به نسبتى مىتوان گفت او نوح را مىشناسد، ولى در نسبتى دیگر، مىتوان گفت که او از نوح شناختى ندارد.
طُرفه آنکه جلال الدین، شناخت ماهیات و از جمله ذات و صفات حق را براى راهیان سلوک ممکن مىداند و در جواب ایراد قابل توجه عقل نظرى دراین زمینه، مىگوید! همچنانکه بسیارى از چیزهایى که از محیط ادراک تو در مرحلهاى از حیات تو محال مىنمود، بعدا ممکن شد، همچنین بسیارى از امورى که درک آنها در حال حاضر عقلاً ناممکن مىنماید نیز بعدا میسر خواهد شد:
کى بود ماهیّت ذوق جماعمثل ماهیّات حلوا؟ اى مطاع
لیک نسبت کرد که از روى خوشىبا تو آن عاقل، چو تو کودک وشى
تا بداند کودک آن را از مثالگر نداند ماهیت با عین حال
پس اگر گویى: بدانم، دور نیستور ندانم، گفت کذب و زور(81) نیست
گر کسى گوید که: دانى نوح را؟آن رسول حق و نور روح را
گر بگویى: چون ندانم، کآن قمرهست از خورشید و مه، مشهورتر
کودکان خُرد در کُتّابها(82)و آن امامان، جمله در محرابها
نام او خوانند در قرآن صریحقصهاش گویند از ماضى، فصیح
راستگو دانیش تو، از روى وصفگرچه ماهیت نشد از نوح، کشف
ور بگویى: من دانم نوح را؟ همچو اویى داند او را اى فتى
مور لنگم، من چه دانم قیل راپشهیى کى داند اسرافیل را؟
این سخن هم راستست، از روى آنکه به ماهیت ندانیش اى فلان
عجز از ادراک ماهیت عموحالت عامه بود، مطلق مگو
زانکه ماهیات و سرّ سرّ آنپیش چشم کاملان باشد عیان
در وجود، از سر حق و ذات اودورتر از فهم و استبصار، کو؟
چونکه آن مخفى نماند از محرمانذات و وصفى چیست کان ماند نهان؟
عقل بحثى گوید: این دور است و گو(83)بى ز تأویلى، محالى کم شنو
قطب گوید مر تو را: اى سست حالآنچه فوق حال توست، آید محال؟
واقعاتى که کنونت برگشودنه که اول هم محالت مىنمود؟
چون رهانیدت زده زندان، کرمتیه را بر خود مکن حبس ستم
نفى آن یک چیز و اثباتش رواستچون جهت شد مختلف، نسبت دوتاست(84)
رحمتش، نه رحمت آدم بود که مزاج رحم آدم، غم بود
رحمت مخلوق، باشد غصه ناک رحمت حق، از غم و غصه ست پاک
رحمت بىچون، چنین دان اى پدر ناید اندر وهم، از وى جز اثر
ظاهرست آثار و میوه رحمتش لیک کى داند جز او ماهیتش؟
هیچ ماهیات اوصاف کمال کس نداند جز به آثار و مثال
طفل، ماهیت نداند طمث(80) را جز که گویى، هست چون حلوا تو را
از خداوند متعال امور متناقض سر مىزند،از جمله اینکه خداوند هم هدایت مىکند و هم گمراه مىسازد، هم جهان را مىسازد و هم او را منهدم کند، هم انبیا را مىفرستد و هم ابلیس را و موارد بىشمار دیگر که لا تُعدُّ و لا تُحصى است، همچنین خداوند جامع اوصاف متضاد لطف و قهر است.
واقعیات مذکور موجب شده است که مولانا، کار خداوند را داراى وصف خاص نداند و آن را «بىچون» بخواند. از دید او، «بى چونى» افعال خداوند، موجب حیرت بندگان است. آن حیرتى که موجب توجه بیشتر به حق مىشود، نه حیرتى که مایه اعراض و روى گردانى خلایق از خداوند شود:
کار بىچون را که کیفیت نهد؟ این که گفتم هم، ضرورت مىدهد
گه همچنین بنماید و گه ضد این جز که حیرانى نباشد کار دین
نى همچنان حیران که پشتش سوى اوست بل چنین حیران و غرق مست دوست(85)
4. جلال الدین در دفتر پنجم مثنوى در مناجاتى زیبا سعى مىکند تا براى خداوند تمثیلهایى آورد که در آنها هم ناپیدایى و بىنشانى او را ذکر کند و هم قدرت تامّه و علیت او را نشان دهد.
او در خطاب به خداوند گوید:
«خدایا! اى پنهان، اى آنکه خاور و باختر را پرکرده و بر نور مشرق و مغرب برتر آمدى!
تو رازى هستى که رازهاى ما را آشکار مىکنى و تو پگاهى هستى که جویباران [استعدادهاى] ما را روانه مىکنى. اى آنکه در ذات پنهانى و در بخشایش آشکار! تو چون آبى هستى که آسیاب هستى ما را مىگردانى.
تو چون باد، و ما چون غبارى ناچیزیم در برابر تو! شگفت آنکه باد قدرتمند ناپیداست، و غبار بىثبات آشکار!
تو چون بهار پنهانى و ما چون بوستان سرسبز مخلوق تو، آشکار!
تو چون جان، مخفى هستى و ما چون جوارح، آشکار و تابع تصرف و اراده توایم!
تو چون عقل پنهانى و ما چون زبان مغلوب و معلول تو!
خدایا تو مانند شادى، علت خنده آشکار ما هستى!
حرکات ما هر دم به زبان حال گواه وجود ذوالجلا توست، همچنانکه گردش آسیا، گواه وجود و قدرت آب است:
انت سرٌّ کاشفُ اسرارناأنت فجرٌ مفجرٌ أنهارِنا
یا خفىَّ الذاتِ محسوسَ العطاأنت کالماءِ و نحنُ کالرِّحا
انت کالریح و نحنُ کالغُبارتختفى الریحُ و غبراها جِهار
تو بهارى، ما چراغ سبز خوشاو نهان و آشکارا بخشِشَشْ
تو چو جانى، ما مثال دست و پاقبض و بسط دست از جان شد روا
تو چو عقلى، ما مثال این زباناین زبان از عقل دارد این بیان
تو مثال شادى و، ما خندهایمکه نتیجه شادى فرخندهایم
جنبش ما، هر دمى خود اشهد استکه گواه ذوالجلال سرمد است
گردش سنگ آسیا در اضطراباشهد آمد بر وجود جوى آب(87)
یا خفیّا قد ملاَءَت الخافِقَین قد عَلَوتَ فوقَ نُورِ المَشْرِقَیْن(86)
مولانا پس از توصیفات فوق، خطاب به خداوند مىگوید: اى خدایى که در وهم و گفت نگنجى، خاک بر سر من با این تمثیلهاى من.
گویا در اینجا پرسشگرى درونى از او مىپرسد ـ با وجود این ـ پس چرا این تمثیلها را آوردهاى؟ او در پاسخ مىگوید: این تمثیلات ناشى از این است که بنده نمىتواند در مورد خیالات زیبایى که از حق در ذهن دارد، واکنش نشان ندهد. همچون آن تصویرهاى نادرستى که آن شبان به اقتضاى سوز درون مىکرد:
اى برون از وهم و قال و قیل من خاک بر فرق من و تمثیل من
بنده نشکیبد ز تصویر خوشت هر دمت گوید که: جانم مفرشت
همچو آن چوپان که مىگفت اى خدا پیش چوپان و محبّ خود بیا
تا شپش جویم من از پیراهنت چارقت دوزم، ببوسم دامنت ...(88)
5. اعتقاد به کرم و محبت الهى، مفتاح و سنگ زیرین بناى اعتقادات مولاناست. مسئله توصیف خداوند و تسمیه او نیز از این رهیافت مستثنا نیست. در نگاه و نظر او، کیمیاى کرم خداوند، خطاهاى اعتقادى و خیالات باطل بندگان را نیز مقبول مىگرداند. نظر مولوى بر مبناى باور به سبقت رحمت بر غضب خداوند است، چنانکه مىفرماید:
انا عند ظن عبدى بى ان ظن خیرا فله و ان ظن شرا فله(89) ...
«... جواب گفت که احسنهم بى ظنا، یعنى انا عند ظن عبدى بى، من آنجایم که ظن بنده من است. به هر بنده مرا خیالى است و صورتى است، هر چه او مرا خیال کند من آنجا باشم. من بنده آن خیالم که حق آنجا باشد بیرازم از آن حقیقت که حق آنجا نباشد. (مولوى، 1348: 49؛ غزالى، 1939: 3/269).
در داستان موسى و شبان نیز مولوى مىگوید: با توجه به اینکه هدف آفرینش، تعلّق جود و کرم خداوند است و در هر صورت، باید بندگان از رحمت خداوند برخوردار شوند و حقیقت حق تعالى برتر از لطیفترین اندیشههاى انسانى است، لذا کرم خداوند در پذیرش این توصیفات جوهر و اطلاق این الفاظ عرضى و گذراست:
ما زبان را ننگریم و قال راما درون را بنگریم و حال را(91)
هر کسى را سیرتى بنهادهام هر کسى را اصطلاحى دادهام
در حق او مدح و در حق تو ذم در حق او شهد در حق تو سم
ما برى از پاک و ناپاکى همه از گران جانى و چالاکى همه ...(90)
مولوى در یکى از مکتوبات منشور نیز بر این معنا تأکید صریح دارد:
«بعضى فلاسفه و معتزله، خداى را ـ جل جلاله ـ عالم و عادل و حلیم و حکیم و کریم و اسماى حسناى نگویند و روا ندارند اطلاق آن اسما و القاب بر وى، و گویند که این القاب غیر او را گویند و مستعمل مخلوقان شده است، شرم داریم او را گفتن. پس القاب دراز گفتن که وهم مماثلت بود نام بندگان بر خداوندان؛ چنان بود که شاه را بلبلان و سنقر گفتن(92) پس از القاب دراز گفتن درى دارد در تعظیم، و ناگفتن و یا کوتاه گفتن هم درى دارد در تعظیم که «الاعمال بالنیات»، پس ترک القاب و صفت از جهت نفى تشبیه نوعى تعظیم باشد.(93)
کتابنامه
1. ابى منصور محمد بن محمد بن محمود، کتاب التوحید، حققه الدکتور فتح اللّه خلیف، داراالمشرق، بیروت، 1970.
2. الاشعرى، ابوالحسن على بن اسماعیل، الابانه، مع تعلیقات عبداللّه محمود محمد عمر، دارالکتب العلمیه، الطبعة الاولى، بیروت، 1418 هق/1998 م.
3. ــــــــــــ ، کتاب اللمع، تصحیح حموده غرابه، مطبعه مصر، شرکة مساهمه مصریه، 1955.
4. ــــــــــــ ، مقالات الاسلامیین، ترجمه دکتر محسن مؤیدى، امیرکبیر.
5. ــــــــــــ ، مقالات الاسلامیین، تصحیح هلموت ریتر، الطبعة الثالثه، الترات الاسلامیه، لجمعیة المستشرقین اللالمانیه، اسطفان فیلد و الولدیش هارمان، 1980.
6. افلاکى، شمسالدین احمد، مناقب العارفین، به کوشش تحسین یازیچى، ج 2، دنیاى کتاب، تهران 1362.
7. احمد بن تیمیه، کتاب النبوات، دمشق، 1366 ه ق.
8. احمد بن حنبل، المسائل ابنحنبل، المسائل و الرسائل المرویه فى العقیده، دارطیبه للنشر و التوزیع و المملکة العربیه و السعودیه، ریاض، الطبعة الثانیة، سلمان بن سالم الاحمدى، دو مجلد، 1995/1416.
9. البغدادى، ابن عبداللّه محمد بن محمد بن النعمان العکبرى، اوائل المقالات فى المذاهب المختارات، انتشارات مؤسسه مطالعات اسلامى، (دانشگاه مک گیل)، 1372 ش/1413 ق.
10. بغدادى، ابى منصور سعید القاهرین طاهر، الفرق بین الفرق، تصحیح محمد یحیى الدین عبدالحمید، مکتبة دارالتراث، قاهره، [بى تا].
11. ــــــــــــ ، الفرق بین الفرق، ترجمه فارسى با عنوان تاریخ مذاهب در اسلام، ترجمه دکتر محمد جواد شکور، انتشارات اشراقى، چاپ چهارم، 1367.
12. ــــــــــــ ، الفرق بین الفرق، تصحیح محمد زاهد بن الحسن الکوثرى، نشر الثقافة الاسلامیه، 1367 ه ق /1948 م.
13. الباقلانى، القاضى ابىبکر محمد بن الطیب، کتاب تمهید الدوائل و تلخیص الدلائل، تحقیق عماد الدین احمد حیدر، مؤسسه الکتب الثقافیه، الطبعة الثلاثه، بیروت، 1414 ق/1993 م.
14. التهاوى، محمد اعلى بن على، کشاف اصطلاحات الفنون، ناشر خیاط.
15. سید هاشمى، اسماعیل، خداشناسى فطرى، انتشارات دانشگاه شهید بهشتى، 1379.
16. شمیسا، سیروس، گزیده غزلیات مولوى، چاپ و نشر بنیاد، چاپ دوم، 1369.
17. شفیعى کدکنى،، گزیده غزلیات شمس،
18. عین القضاة، زبدة الحقایق، تصحیح عفیف عسیران، ترجمه مهدى تدین، مرکز نشر دانشگاهى، تهران، 1379.
19. الغزالى الطوسى، ابوحامد محمد بن محمد، احیاء علوم الدین، چهار جلد، مصر، 1939.
20. فروزانفر، بدیع الزمان، احادیث مثنوى، چاپ پنجم، امیرکبیر، 1370.
21. فانى، کامران، خرمشاهى، بهاءالدین، فرهنگ موضوعى قرآن، فرهنگ معاصر، چاپ اول، 1364.
22. فرمنش، رحیم، احوال و آثار عینالقضاة، انتشارات مولى، تهران، 1360.
23. قشیرى، ابوالقاسم، ترجمه رساله قشیریه، تصحیح و استدراک فروزانفر، انتشارات علمى و فرهنگى، چاپ دوم، 1361.
24. قرشى، سید علىاکبر، قاموس قرآن، دارالکتب الاسلامیه، چاپ سوم، 1361.
25. زمانى، کریم، شرح جامع مثنوى معنوى، 6 جلد، انتشارات اطلاعات، 1378.
26. الکلینى الرازى، ابوجعفر محمد بن یعقوب ابن اسحاق، الاصول من الکافى، تصحیح علىاکبر غفارى، دارالکتب الاسلامیه، چاپ سوم، 1318.
27. مولوى، جلالالدین محمد بن محمد، فیه ما فیه، با تصحیحات بدیعالزمان فروزانفر، امیر کبیر، تهران، 1348.
28. ــــــــــــ ، فیه ما فیه، با تصحیح حسین حیدرخانى، سنایى، چاپ دوم، تهران.
29. ــــــــــــ ، کلیات شمس یا دیوان کبیر، یک جلدى، با تصحیحات و حواشى بدیعالزمان فروزانفر،انتشارات امیر کبیر، چاپ سوم، تهران، 1363.
30. ــــــــــــ ، مثنوى معنوى، 3 جلد، به تصحیح رینولد، الف. نیکلسون، انتشارات مولى، تهران، 1360.
31. مادلونگ، ویلفرد، مکتبها و خرقههاى اسلامى در سدههاى میانه، ترجمه جواد قاسمى، ویراسته حسن لاهوتى، بنیاد پژوهشهاى اسلامى، انتشارات آستان قدس رضوى، چاپ اول، 1375.
32. مکتوبات مولانا جلالالدین محمد، تصحیح توفیق سبحانى، مرکز نشر دانشگاهى، تهران.
________________________________________
1.در آثار کلامى گفتهاند که اسم مىتواند از تمام ذات، یا جزئى از ذات یا وصف خارجى آن و یا فعل صادر از آن، برگرفته شده باشد و بر این اساس، بر مبناى افعال خداوند، مىتوان براى او اسما افعال قائل شد، مانند اسماى خالق و رازق، همچنین از اوصاف او جایز است اسماى صفات حقیقى (مانند علیم)، اضافى (مانند ماجد) و سلبى (مانند قدوس) اتخاذ کرد، ولى برگرفتن اسم از جزئى از ذات وى جایز نیست به دلیل آنکه او مرکب نیست و نیز چون ذات حق تعالى به تصور آدمى درنمىآید، نمىتوان اسمى را اطلاق کرد که دلالت بر ذات او بنماید، از اینرو، لفظ جلاله «اللّه»، بدون اعتبار معناى آن و فقط به دلیل علم شدن، به عنوان اسم ذات او بهکار مىرود (ر.ک: التهانوى: 1/181 ـ 189).
2.این تعداد در تفسیر المیزان احصا شده، ولى برحسب حدیثى که در منابع شیعى و سنّى آمده است، تعداد اسماى حسنى 99 عدد است. ابنعربى در احکام القرآن، شمار آنها را 146 نام مىداند، در فرهنگ موضوعى قرآن 153 نام ذکر شده است. (ر.ک: قرشى: 2/141 ـ 142؛ حاشیه خرمشاهى در ذیل ترجمه آیه 24 سوره حشر).
3.ابنکلاب نیز که در مسئله کلام خداوند با ماتریدیه همعقیده است، درمورد صفات حق موضع مشابه دارد و نامهاى خداوند را نه عین ذات و نه غیر او مىداند. (اشعرى: 89 )
4.در این زمینه بهطور خاص کتابهایى نیز علماى شیعه نوشتهاند که از جمله آنها مىتوان از کتاب شرح الاسماء الحسنى از ملاهادى سبزوارى نام برد.
5.عین القضاة در تمهیدات مىگوید: «کاملالدوله نوشته بود که در شهرى گویند عینالقضاة دعوى خدایى مىکند، به قتل من فتوا مىدادند. اى دوست: اگر از تو نیز فتوا خواهند، تو نیز فتوا بده، من هم این را وصیت مىکنم که فتوا این آیه نویسند: «و للّه الأسماء الحسنى فادعوه بها و ذرو الذین یلحدون ...» (تمهیدات، ص 8).
6.مولوى، 1363: 3/16965 ـ 16966.
7.همان: 3 / 1594.
8.مولوى، 1360: دفتر دوم، بیت 2085. در این مقاله به مثنوى براساس تصحیح نیکلسون با نشانه م ارجاع شده است.
9.م / 1 / 116 ـ 117.
10.مولوى، 1363: 3/162. دکتر سیروس شمیسا مولوى خورشیدگرایى مولوى را برحسب احتمال، خاطرهاى از مهرپرستى در ضمیر ناخودآگاه او تحلیل مىکند و این فقره را از مناقب العارفین ذکر کرده است: «همچنان از کبار اخیار احرار، رضوان اللّه علیهم اجمعین، منقول است که پیوسته حضرت مولانا در وقت طلوع آفتاب و رؤیت ماه برابرشان ایستاده فرمود: «و الشمس و القمر و النجوم مسخّرات بامره الا له الخلق و الامر تبارک اللّه ربّ العالمین»و اکرامکنان روانه شدى ...» (افلاکى، 1362: 495، به نقل از: شمیسا، 1369: 197).
11.مولوى، 1363: 2642.
12.همان: 1154.
13.همان: 187.
14.همان: 562.
15.شمیسا، 1369: 197.
16.مولوى، 1363: 2/728.
17.همان: 3289.
18.همان: 1947.
19.م / 4 / 414 ـ 417.
20.م / 5 / 60.
21.م / 5 / 702 ـ 701.
22.مولوى، 1363: 4/1674.
23.ن / 6 / 2028.
24.مولوى، 1363: 4 / 1633.
25.ن / 2 / 933.
26.همان / 2 / ص 649.
27.ن / 3 / 1271 ـ 1274.
28.م / 1 / 2213.
29.همان / 1 / ص 94.
30.مولوى، 1363: 463.
31.م / 1 / 767 ـ 768.
32.حوراء، زن سیاهچشم و احور مرد سیاهچشم است و جمع هر دو حور است که در فارسى مفرد تلقى شده و آن را به حوران، جمع بستهاند (شفیعى کدکنى: 72).
33.در مصراع اول ادات شرط حذف شده و در تقدیر این است: اگر بر آتش فسون بخوانیم.
34.شفیعى کدکنى، همان.
35.شبیه به این مضمون در دفتر دوم مثنوى قصهاى است:
سوى مکه شیخ امت بایزید از براى حج و عمره مىدوید ...
قصد در معراج، دید دوست بود در تبع، عرش و ملائک هم نمود
مرحوم فروزانفر در صفحههاى 69 و 70 کتاب مآخذ قصص و تمثیلات مثنوى، مأخذ این حکایت را از رسالة النور و تذکرة الاولیاء و مقالات شمس، نقل مىکند. از جمله در مقالات شمس آمده است که درویش گفت: «یا ابایزید کجا مىروى؟ گفت: به مکه زیارت خانه خدا ... گفت: برخیز و هفت بار گرد من طواف کن و آن سیم را به من ده ... و گفت: یا ابایزید آن، خانه خداست و این دل من، خانه خدا. اما بدان خدایى که خداوند آن خانه است، از آن روز که خانه را بنا کردهاند، از این خانه خالى نشده است. (شمیسا، 1369: 141).
36.مولوى، 1363: 648.
37.همان: 8/350.
38.همان: 292.
39.همان: 156.
40.همان: 166.
41.همان: 323.
42.افلاکى، 1362: 587-590؛ غزل رو سر بنه ... در مولوى، 1363: 4/2039 آمده است. سپهسالار نیز مىنویسد. (زندگىنامه، ص 114) هم در آن چند روز فرجى سرخ پوشیده و این غزل را بیان فرمود.
43.صحیح مسلم، ج 1، ص 65؛ جامع صغیر، ج 1، ص 68؛ مستدرک حاکم، ج 1، ص 26؛ احیاء علومالدین، ج 4، ص 212؛ تلبیس ابلیس، ص 201؛ (به نقل از: فروزانفر، 1370: 42).
44.م / 2 / 81 ـ 79.
45.دو بیت اول این غزل بسیار قدیمى است، ابوسعید ابوالخیر (357 ـ 440 ه.ق) به روایت محمد بن منور، این شعر را بسیار مىخوانده است (اسرار التوحید) و قبل از اسرار التوحید، در تفسیر کشف الاسرار میبدى (تألیف شده به سال 520 ه.ق) ـ ج 3، ص 732 ـ نیز بیت دوم آن به ذکر نام گوینده آمده است (شفیعى کدکنى: 337).
46.همان: 336 ـ 337.
47.ن / 1 / 1991 ـ 1437.
48.شب تعریس یا لیلة التعریس، شبى بوده که پیامبر و یاران پس از بازگشت از جنگ خیبر که بهسوى مدینه باز مىگشتند، در محلى استراحت و بیتوته کردند، ولى از فرط خستگى نماز صبح آن حضرت و یاران قضا گردید (زمانى، 1378: 1/532).
49.م / 1 / 1992 ـ 1991.
50.م / 1 / 3784 ـ 3783.
51.م / 1 / 2848.
52.م / 1 / 2861 ـ 2858. 53
.کعبتین: تقدیر دو طاس تخته نرد است که معمولاً از استخوان سازند. 54
.م / 2 / 2543 ـ 2537.
55.م / 2 / 1355 ـ 1345.
56.م / 1 / 766 ـ 765. 57
.م / 5 / 102 ـ 100.
58.«اذا قضى امرا فانما یقول له کن فیکون». (مریم، 19/35 و مضمون مشابه در: یس، 36/82).
59.م / 1 / 1450 ـ 1447.
60.قشیرى، 1361: 246-247.
61.م / 4 / 1060 ـ 1053.
62.م / 4 / 164 ـ 161.
63.ن / 3 / 3673 ـ 3679.
64.لخلخه: دارویى است ترکى که در قدیم آن را براى تقویت دماغ ترتیب دادهاند و نیز گوى عنبرى است که از عود قمارى و لادن و مشک و کافور سازند و در اینجا بهمعناى اول مراد است.
65.م / 3 / 2812 ـ 2813.
66.م / 3 / 1341 ـ 1342.
67.م / 4 / 574.
68.مث/ث1ث/ث1735.
69.م / 1 / 504 ـ 505.
70.م / 2 / 54 ـ 58.
71.م / 2 / 74.
72.م / 2 / 934.
در جهان باز گونه زین بسى است در نظرشان گوهر کم از خسى است
مر بیابان را مفازه نام شد نام و رنگى عقلشان را دام شد
4. (م / 2 / 1473 ـ 1472).
73.حیى؛ با شرم و حیا.
74.تسخر؛ مخفف تسخر به معناى مسخرهکردن است. (زمانى، 1378: 4/83 ).
75.م / 4 / 224 ـ 215.
76.زرق؛ ریا، نفاق.
77.ن / 2 / 2923 ـ 2936.
78.ن / 2 / 2942.
79.طمث؛ ازاله بکارت کردن، خون حیض.
80.زور؛ دروغ، باطل.
81.کتّاب؛ مکتبخانه.
82.گَو؛ گودال، کنایه از مکان دور از دسترس.
83.م / 3 / 3632 ـ 3658.
84.م / 1 / 311 ـ 313.
85.على علیهالسلام در دعاى کمیل مىگوید: ... و بعظمتک الّتى ملأت کلّ شىءٍ و باسمائک الّتی ملأت ارکان کلّ شىءٍ (مفاتیح الجنان).
86.م / 5 / 3308 ـ 3317.
87.م / 5 / 3318 ـ 3321.
88.جامع صغیر / 2 /61 و به صورت قال اللّه تعالى عبدى انا عند ظنک بى و انا معک اذا ذکرتنى در جامع صغیر 2/70 و همچنین در کنوزل الحقایق، حاشیه جامع صغیر، (2/125) و در التصفیه فى الحوال متصوفه،، (ص 62) آمده است. (حاشیه حیدرخانى بر فیه ما فیه، ص 274).
89.م / 2 / 1755 ـ 1753.
90.م / 1759.
91.بلبلان یا بالابان از لغات بلغارى و در آن زبان به معناى خرس است. سنقر به ترکى شاهین را گویند ... این دو در زبان ترکى، نام افراد ذکورى بوده است که معمولاً از فقرا بودهاند و به غلامى مىپرداختند. این دو همانند نام ارسلان و آغوش است ... (مکتوبات، تعلیقات، نامه پنجاه و یکم).
92.مکتوبات، نامه پنجاه و یکم، ص 126.