نگاهى به احوال و اقوال فرقه کلامى کرّامیه
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
چکیده تحقیق در زمینه آراء مکاتب کلامى و فلسفى و پیوند آن با زمینههاى اجتماعى و فرهنگى آنها از علائق پژوهندگان حوزه فلسفه و کلام است، بویژه آنکه این تحقیق متوجه مکاتب و فِرق کمتر شناخته شده و غیر مشهور باشد. اگرچه در مورد فرقه کلامى کرّامیه نوشتهها و گزارشهاى مفصّلى موجود نیست، امّا مطالعه احوال و عقاید این فرقه و میزان تأثیر و نفوذ آن در میان مردمان عصر، مىتواند حکایت از شرایط فرهنگى آن زمان و عوامل پدید آورنده چنین اندیشههایى بکند که یقینا خود مقدمه کاوشها و تحقیقات بعدى در این عرصه خواهد بود.متن
مدخل
نزد هر اندیشمند و محقّق واقعى، بررسى شرایط و عوامل پیدایش یک نِحله و مکتب فکرى و فلسفى بههمان اندازه اهمیّت دارد که علم به آراء و اندیشهها و نظرات عرضه شده در آن مکتب. از اینروست که همواره تاریخ یک مکتب و فرقه، از دعاوى و آراى طرح شده در آن فرقه جدا نیست و به طور منطقى نیز نمىتواند جدا شود و لذا در غالب آثار و کتابهاى فلسفى، کلامى، اعتقادى و غیره، بخشى نیز ـ کم یا بیش ـ به زمینههاى ظهور و پیدایش هر مکتب فکرى اختصاص پیدا کرده است. بر این اساس است که از یک سو بررسى تاریخى علل شکلگیرى علم کلام و از سوى دیگر زمینههاى ظهور مکتبها و نیز فرقههاى مختلف کلامى از اهمیّت ویژهاى برخوردار بوده و معمولاً در آثار نویسندگان ملل و نِحَل و فهرستنویسان، فصلى مُشبع به این مهم اختصاص داده شده است. (التهانوى، 1382: 30)
پیدایش علم کلام و سبب نامگذارى آن و علل رواج و شیوع بحثهاى کلامى در دارالاسلام، خود به تفحص و بررسى جداگانهاى نیاز دارد. (جهانگیرى: 80) که البته از عهده این مقاله و مجال نگارنده آن خارج است ولى این روشن است که فهم بهتر و دقیقتر آراى کلامى اسلامى، منوط به آگاهى از زمینههاى تاریخى و شرایط محیطى آنها است. آنچه مسلم است تاریخ غالب ـ و شاید تمامى ـ فرقههاى کلامىِ اسلامى، به بعد از تاریخ رحلت پیامبر اکرم(ص)، یعنى سال یازدهم هجرى بازمىگردد و اتفاقا از علل مهم تفرّق و تحزّب در امت اسلام، همانا حوادت متعارن با رحلت آخرین پیامبر الهى(ص) بوده است. (همان: 82) البته علل مهم دیگرى نیز در رواج و شکلگیرى مسائل کلامى دخیل بوده که اهل نظر بدانها به طور کامل پرداختهاند. (همان: 83)
نباید فراموش کرد که با وجود این، مناظره و بحث و استدلال بر سر مسائل اعتقادى و فکرى، خود از امورى است که در تعالیم و فرهنگ اسلامى همواره مورد توجه بوده و حتى مجالس مناظره و گفتوگو در حضور حضرات معصومین(ع) و سایر بزرگان دین به دفعات تشکیل مىشده و چهبسا خود آنان نیز بر گفتگوهاى سالم بین مذاهب و فِرَق تشویق نمودهاند.(1) قرآن کریم در سوره نحل آیه 126 مىفرماید: «وَجَادِلْهُمْ بِالَّتِی هِىَ أَحْسَنُ» که برخلاف ظاهر آیه، در واقع مردم را به گفتگوى مبتنى بر قرآن و حجّت الهى دعوت مىکند، نه هر مجادله و بحث بىحاصل که نهایتا امّت اسلامى را به تفرّق کشاند. (جهانگیرى: 80) امّا دریغا که جریان حوادث و رویدادها و وقایع اتفاقیّه پس از رحلت پیامبر به گونهاى نبود که وحدت امّت اسلامى را حفظ کند و ناگزیر در اندک زمانى انواع و اقسام مذاهب و فِرَق و نِحَل در قلمرو اسلام پدید آمد که بعضا هیچگونه اشتراک عقیدتى و فکرى با یکدیگر نداشتند و چهبسا برخى، برخى دیگر را تکفیر و تفسیق نمودند. پیدایش فرقههایى همانند خوارج، مُرجئه، معتزله، اشاعره، غُلات و مانند آن همگى در فاصلهاى کمتر از یکصد سال پس از رحلت پیامبر اکرم(ص) پدید آمدند و هریک خود را پیرو راستین پیامبر و مقیّد به دستورات قرآن کریم مىدانستند و طبعا فهم خود را از کتاب و سنّت خالصتر و دقیقتر مىپنداشتند که البته قرآن کریم در این زمینه مىفرماید: «کُلُّ حِزْبٍ بِمَا لَدَیْهِمْ فَرِحُونَ» (مشکور، 1368: بیست و دو) بر این مبنا بود که بحثهاى فراوانى تدریجا به میان آمد و کتابهاى متعددى نگاشته شد که هریک در ردّ یا اثبات عقیده این یا آن گروه جهد کثیر مصروف داشتند که البته پارهاى از این کتابها در جهت حفاظت دین از هجوم و نفوذ بدعتها و تحریفهاى زمانه بود و اهمیّت آنها از نظر اندیشمندان و صاحبنظران پوشیده نیست.
در برخى از کُتب روایى، اعم از شیعه یا سنّى، حدیثى را به پیامبر اکرم(ص) نسبت دادهاند که به حدیث تفرقه مشهور شده و منقول است که حضرت مىفرماید: «قوم یهود هفتاد و یک فرقه و قوم نصارا هفتاد و دو فرقه شدند و امت من هفتاد و سه فرقه خواهند شد که همه در آتش دوزخند، الاّ یک فرقه و آن فرقه ناجیه است.»
صاحبان کُتُب ملل و نِحَل و نیز برخى از بزرگان مذاهب کلامى به تفسیر و تأویل حدیث مذکور پرداخته و نهایتا مذهب و رأى خود را مصداق آن فرقه ناجیه پنداشتند و به طور مثال ابو منصور عبدالقاهر بن طاهر بغدادى در کتاب الفرق بین الفِرَق و بیان الفرقه الناجیة منهم، ضمن تقیّد و استناد به حدیث مذکور، بخشى از کتاب خود را به خصوصیات و ویژگىهاى فرقه ناجیه اختصاص داده و ضمن ردّ و تکذیب آراى سایر فرقهها خصوصا عقاید معتزله، تلویحا مذهب خود را که اشعرى است، مصداق فرقه مذکور پنداشته است. (بغدادى، 1367: 191)
تحقیق در اینکه فرقه ناجیه بهراستى چه کسانى هستند و چه خصوصیاتى دارند و به چه دلیل در مقایسه با آن، آراى سایر فرقهها از حقیقت تعالیم دینى و الهى بهدور است، خود مسألهاى است که نیاز به بحث مستقلى دارد و البته جاى تردید نیست که متکلمان امامیّه در این جهت تلاش و سعى وافر مصروف داشته و آثار و تصانیف ایشان، بسیارى از حقایق الهى مأثور از کتاب و سنّت را با اتقان و استوارى کمنظیر و مستند به دلایل عقلى و نقلى براى طالبان حقیقت بازنمودهاند که از میان آنها مىتوان به کشف المراد فى شرح تجرید الاعتقاد علامه حلّى، گوهر مراد و شوارق الالهام فیاض لاهیجى و دیگر میراث بزرگان علماى امامیه اشاره کرد.
بارى، اطلاع از عقاید و آراى مختلفى که در طول چهارده قرن پس از هجرت پیامبر در قالب مذاهب فلسفى و کلامى ظاهر شده است، افزون بر اینکه تمایزات و مشترکات آنها را آشکار مىکند، فىنفسه نزد پژوهشگر امروز درخور تأمل است. در متن و بطن بسیارى از این فرقهها، تأثیرات ناگوار برخى شرایط سیاسى، اجتماعى و فرهنگى آن دوره خاص به چشم خورده و دگرگونىها و بدعتها و انحرافاتى که در اثر سوء فهم یا غرضورزى و یا پیروى از نفسانیات برخى از صاحبان فِرَق در حقایق دینى و اصول اعتقادى وارد شده است را بازمىنماید.(2)
در این نوشتار، قصد آن داریم که مرورى بر مهمترین معتقدات پیروان فرقه کرّامیه که در نیمه اوّل قرن سوم هجرى در جهان اسلام ظاهر شد و اندکاندک پیروان قابل توجّهى پیدا کرد، داشته باشیم. گرچه کمابیش در آثار ملل و نحل و کتب تاریخى کلام به آراى این گروه اشارت رفته و لیکن در این مقال سعى شده است که به نحو مستقل و البته فشرده به بیان آن پرداخته شود. براى این منظور علاوه بر بهرهگیرى از سایر منابع و مآخذ فارسى و عربى و انگلیسى معتبر(3)، عمدتا از کتاب الفرق بین الفِرق عبدالقاهر بغدادى استفاده شده و دلیل آن هم این بوده است که علاوه بر اهمیّت گزارشهاى وى از فرقههاى اولیه اسلام، در هر فصل و باب این کتاب ابتدا به نقل آراى هریک از آنها پرداخته و سپس خود به ردّ یا اثبات آن دعاوى اقامه برهان نموده است. همچنین نزدیکى زمانى او به قرون اولیه اسلام مىتواند اثر او را از منظر استنادى از دیگر کتب فرق متمایز گرداند. (مونتگمرى، 1370: 124)
موسّس و زمینه پیدایش کرّامیه
موسس و پیشواى فرقه «کرّامیه» شخصى است به نام ابو عبداللّه محمد بن کرام به عرّاف بن خزامة ابن البراء (ابناثیر، 1407: 213؛ الدمشقى، 1408: 25؛ اشعرى، 1362: 191؛ ابن الجوزى، 1412: 97) که گفته شده از بنى نزار است. (سمعانى، 1408: 44؛ دمشقى، 1408:26) درباره اینکه شهرت او و در نتیجه نام فرقه او با تلفظ «کِرام» یا «کَرام» یا «کَرّام» بوده، اختلاف شده است (مونتگمرى: 202؛ سمعانى: 44)، ولى غالبا آن را به فتح کاف و تشدید راء، بر وزن جَمّال مىخوانند (ابن کثیر: 25؛ بوزورث: 136)، او مردى سیستانى و پدرش رزبان بود و چون رزبان را به پارسى کرّام گویند از این جهت به «ابنکرّام» معروف شد. (مشکور: 363) وى در قریهاى از قُرات زریج متولد شد (ابنجوزى: 97؛ سمعانى: 44)، در سیستان نشو و نما کرد و سپس به خراسان رفت(4) و در آنجا حدیث آموخت(5) و غالبا از احمد بن عبداللّه جویبارى و محمد بن تمیم الفاریابى روایت شنید، یعنى آنهایى که به دروغگویى و جعل و وضع احادیث اشتهار داشتند. (همان: 97؛ سمعانى: 44؛ ابنکثیر: 26) و ابوحاتم بن حبّان حافظ در کتاب المجروحین از او نام برده و گفته است: وى (ابنکرام) در اثر التقاط مذاهب به گمراهى کشیده شد و مذاهب را نیز به تباهى کشاند و احادیث را ضعیف و سست کرد. سپس به مجالست جویبارى و محمد بن تمیم درآمد و چهبسا که ایندو بر رسول خدا و اصحاب و تابعین او یکهزار و صد حدیث جعل کردند. سپس به مجالست احمدبن حرب اصفهانى در نیشابور درآمد و هرچند از او فقر و تهیدستى را تلمّذ کرد ولى وى از حُسن علم و نیکخویى بىبهره بود و اکثر کتابهایى که تألیف کرده براى شاگردش مامون معروف به احمد سُلَمى بود. (همان: 97)
ابوعبداللّه حاکم در کتاب خود از او نام برده و گفته است: وى (ابنکرام) پنج سال در مکّه اقامت داشت، پس از آن به سوى سیستان حرکت کرد، سپس در آنجا دارایى خود را فروخت و به سوى نیشابور رفت. حاکم وقت نیشابور، یعنى محمدبن عبداللّه بن طاهر او را به زندان افکند، وقتى آزاد شد به سمت مرزهاى شام رفت، و پس از آن مجددا به نیشابور بازگشت و دوباره محمدبن عبداللّه بن طاهر او را حبس کرد و این بار مدّت حبس وى طول کشید. محمدبن کرام هر جمعه غسل مىکرد و براى خروج به سوى مسجد جامع آماده مىشد. در این هنگام از زندانبان مىپرسید: آیا اجازه خروج مىدهى؟ زندانبان مىگفت: خیر. سپس محمد بن کرام مىگفت: خداوندا، همانا تو مىدانى که من سعى خود را مصروف داشتم و ممانعت از ناحیه غیر من است. (سمعانى: 44؛ ابنکثیر: 26؛ ابنجوزى: 98؛ بوزورث: 128) نگاه وى به سایر فرایض نیز چنین بود.
ابنکرام چهارده سال در نیشابور توقف کرد، هشت سال آن را در زندان بود و در ابتداى کار لباسى از پوست دباغى شده دوخته نشده بر تن مىکرد و بر سرش دستارى سفید مىبست و به مجلس وعظ و تذکر مىنشست. (ابنجوزى: 98) گفته شده که واعظى زهدپیشه بود که مردم را به آتش دوزخ بیم مىداد و مخالفانش مدّعى بودند که او سخت به تجسیم و تشبیه معتقد است. از منابع چنین برمىآید که زندگى زاهدانه و پارسایانه ابنکرام بود که مردم را فریفته او کرد و او را از مجازات مرگ که عقوبت نشر عقاید بدعتآمیز بود، رهانید. البته در جهان اسلام براى چنین شخصیّتى دشوار نبود که گروهى از توده مردم را گردِ خود جمع کند و پیداست که ممکن نبود پیروان ابنکرام عمدتا جز از تهیدستترین طبقات باشند... ابنکرام در مواعظ خود همه جا روى سخنش بیش از همه با دهقانان و مردم حقیر و فقیر (اغتام) این نواحى بود و شیعه و سنّى هر دو را به ملامت مىگرفت. (بوزورث: 128-129)
پیداست که وضع اجتماعى ـ فرهنگى این عصر یقینا در اقبال مردم به وى مؤثر بوده است. جزئیات دیگرى نیز در مورد زندگى وى وجود دارد که به مهمترین آنها اشاره مىکنیم:
وى در شوال سال 251 ه از نیشابور خارج شد و به سوى بیتالمقدس حرکت کرد و در همانجا در ماه صفر سال 255 درگذشت و در باب أریحاء نزدیک مزار یحیى بن زکریا(ع) دفن شد. (سمعانى: 44؛ ابنجوزى: 98) گفته شده که وى در بیتالمقدس چهار سال اقامت داشت و هنگام موعظه نزد ستونى که نقل مىشود محل شهادت حضرت عیسى(ع) بوده، مىنشست و افراد زیادى نزد او گرد مىآمدند و آنگاه براى آنها بیان مىداشت که: ایمان گفتارى است بدون عمل، پس اهل ایمان او را ترک کردند و نفى او را نمودند تا اینکه در محلى به نام «زغر» درگذشت. سپس او را به بیتالمقدس منتقل کردند. اصحاب او را نزدیک به بیست هزار شمردهاند. (ابنکثیر: 26: ابنجوزى: 98). ابوالفتح بُستى (م 400 ه، دبیر و مدیحهسراى دربار سلطان سبکتکین غزنوى) درباره او چنین گفته است:
الفقهُ فقهُ ابى حنیفة وَحدَهُ والدّینُ دینُ محمدبن کرامِ
انّ الذین بِجَهْلِهم لَم یَقْتدوا بمحمّد بن کَرامِ غَیرُ کِرامِ
و این نشاندهنده رواج و نفوذ عقاید ابن کرام در سجستان که خود بُستى نیز از آن دیار بوده است، مىباشد. (بوزورث: 131؛ مشکور: 363)
گزارشهاى برخى مورخان نیز حاکى از آن است که نفوذ عقاید ابنکرام و پیروان او در خراسان و بیتالمقدس نیز بهگونهاى بوده است که حتى امراء و سلاطین وقت را نیز به خود جذب کرده بود. سلطان محمود غزنوى فاتح هند از پیروان او بود و چنان که مقدِسى مىنویسد: تا روزگار وى (سال 375) هنوز خانقاهها و مجالس کرّامیه در بیتالمقدس برپا بوده است. (مشکور: 364) با این همه، دائره تبلیغ و نفوذ اصلى ابنکرام در خراسان بوده است و حتى برخى از شاگردان وى در نقاطى دیگر دست به تبلیغ و اشاغه افکار او زدند.
«... این فرقه به خصوص در خراسان بسیار قوى حال بود و در سالهاى نخستین قرن پنجم هجرى در نیشابور به اوج موفقیت خود دست یافت... کرامیان به رغم ناخشنودى حکومت، پایگاه استوارى در نیشابور براى خود بهوجود آورند و در عین حال تعالیم خود را به دیگر نقاط جهان اسلام گسترش دادند. چنانکه در قرن چهارم جماعاتى از آنان در شهرهاى بغداد و بیتالمقدس و فُسطاط مىزیستند و در این شهرها خانقاهها و حتى محلههایى از آنِ خود داشتند.» (بوزورث: 127-129) البته گسترش تعالیم این فرقه نه فقط به دست محمدبن کرام، بلکه از طریق برخى پیروان او و نیز بهواسطه بعضى از عوامل اجتماعى مانند روابط بازرگانى بین شرق و غرب عالم اسلام تحقق یافت. بذر این تعالیم را نخست خود محمدبن کرام به هنگام اقامت و تدریس در شام و بیتالمقدس، در این نواحى افشاند. پس از مرگ او که در بیتالمقدس اتفاق افتاد، عقاید این فرقه تا منتهىالیه بخش غربى جهان اسلام رواج یافت، تا آنجا که دیگر پیروان و مبلّغان آن در شهرهاى دوردستى چون حجاز و یمن به تحصیل و تعلیم پرداختند. استمرار این فرقه در این نواحى، مدتها پس از مرگ ابنکرام، به سبب روابط بازرگانى این شهرها با خراسان و آمیزش بازرگانان دو بخش شرقى و غربى جهان اسلام با یکدیگر بود. بىگمان در میان گروندگان این شهر به آیین کرامى، بازرگانان و پیشهوران نیز وجود داشتند، زیرا بدون آنها تصوّر ظهور و بقاى گروههاى کرامى در غرب عالم اسلام ممکن نیست، و اگر بپذیریم که بازرگانان و پیشهوران نیز به این فرقه گرویده بودند، آنگاه باید گفت که فرقه مذکور و تعالیم آن براى طبقاتى سواى طبقات پست نیز جاذبههایى داشته است... .» (همان: 130) ولى با وجود این مرکزیّت نیشابور همچنان براى کرّامیه باقى ماند. در این شهر بود که چهرههاى معروفى از پیروان ابن کرام ظاهر شدند و مثلاً در نیمه دوم قرن چهارم، رهبرى کرّامیه در نیشابور به دست شخصى به نام ابویعقوب اسحاق بن مُحمشاذ (م 383 ه ) افتاد... وى که در شور و وعظ و تبلیغ شهرت بسیار داشت، مىگویند که بیش از 5000 تن از اهل کتاب و پیروان دین زرتشتى را در نیشابور به مذهب خویش درآورد. در سال 370 ه عبدالقاهر بغدادى ملل و نحلنویس معروف در حضور ابوالحسن سیمجورى سردار سامانى با ابراهیم بن مهاجر، یکى از علماى کرامى به مناظره نشست و به گفته خود بعضى از خطاهاى ژرف او را ردّ کرد.» (همان) پسر ابویعقوب مذکور، موسوم به ابوبکر محمد بن اسحاق، رهبرى فرقه را پس از مرگ پدر به دست گرفت و در برخى سلاطین سامانى و غزنونى اثر اعتقادى فراوانى گذارد، به طورى که سلطان محمود غزنوى، ضمن بهرهبردارى سیاسى از وجود ابوبکر محمد براى دفع رقیبانى چون اسماعیلیان در خراسان، برخى مناصب سیاسى را نیز به وى واگذار کرد، به گونهاى که سلطان، اندک زمانى پس از حمله قراخانیان، وى را به سمت ریاست نیشابور منصوب کرد.(6) انتصاب یکى از پیروان کرّامیه در مقام ریاست نیشابور، وقایع و حوادثى را درپى داشت، به گونهاى که منقول است در اثر ظلم و تعدّى و خشونت بیش از حدّ ابوبکر محمد در دفع مخالفان خود، پس از چندى وى از کار برکنار شده و عزلت اختیار نمود و به گفته برخى از مورخان،(7) در اواخر قرن پنجم هجرى، مدرسه کرامیان در نیشابور تخریب و خانقاههاى آنان از میان رفت، ولى با این اوصاف، نقش و اثر آنان در خراسان و غرب عالم اسلام و حتى در قسمتهایى همانند مرو و سمرقند به قوّت خود باقى ماند. البته با وجود انتشار وسیع عقاید کرّامیه در دارالاسلام، مرکزیت آنها همچنان در خراسان باقى ماند. «کرّامیه تا قرون ششم و هفتم هجرى در خراسان و ماوراء النهر به ترویج مرام خویش پرداختند. از فتنه کرّامیه در هرات، اواخر قرن ششم هجرى، هنگامى که امام فخر رازى شیخ الاسلام آن دیار بود، در تواریخ یاد شده است.» (اشعرى: 191)
ذکر این نکته ضرورى مىنماید که علىرغم نفوذ و گسترش آراى کرّامیه در فاصله قرون سوم و چهارم تا قرون ششم و هفتم هجرى در میان برخى مردمان و جماعات عوام، کمتر کتاب و اثر کلامى و فلسفى مسلمانان را مىتوان یافت که در ذمّ و طرد عقاید کرّامیه چیزى ننوشته باشد و حتى اتباع این فرقه را مردمانى یاغى و شورشى توصیف نکرده باشد. عبدالقاهر بغدادى مىنویسد: «.. رهبر معروف آنها [کرّامیه [یعنى محمدبن کرام، کسى که از سجستان به گرجستان رانده شد، در آن هنگام یاران و اتباع وى اوباش شورمین و افشین بودند و در زمان حکومت محمد بن طاهر بن عبداللّه وارد نیشابور شد و گروهى از اهالى دهات و قصبات آن منطقه وى را بر بدعتش تبعیّت مىکردند.» (بغدادى: 131) وى اضافه مىنماید: «گمراهىهاى اتباع وى متنوع و گوناگون است و به شمار نمىآید، بلکه بیش از هزار گمراهى و بدعت داشتهاند... .» (همان) و از این رو معلوم مىگردد که گرچه این گروه از میان اهل سنت ظاهر شدند، حتى در میان خودِ آنان نیز مقبولیّت لازم را پیدا نکرد و همواره مورد طعن و ذمّ علماى مسلمان قرار داشتند.
در مورد ریشهیابى و منشأ و بستر افکار و عقاید کرّامیه، نظرات گوناگونى عرضه شده است. برخى این فرقه را نشأت گرفته از دامن عقاید یکى از چهار مذهب فقهى اهل سنت مىدانند و برخى دیگر اصولاً رابطه اعتقادى قابل توجهى بین این فرقه و آن مذاهب نمىبینند. همچنین برخى از ملل و نحلنویسان، کرّامیه را در زمره برخى از فرَق مشهور کلامى قرار داده و یا آن را از متفرّعات آنان مىدانند. عبدالقاهر بغدادى مىنویسد: «... در زمان محمد بن طاهر بن عبداللّه بن طاهر (که خود و پدرش هر دو امیر خراسان بودند)، کرّامیه مجسّمه ظاهر شدند... کرّامیه از زمره مشبّهه هستند که مىگویند خداوند تعالى جسم است... .» (همان: 19 و 140) و نیز محمدبن عبدالکریم شهرستانى معتقد است: «ایشان [کرّامیه [از زمره صفاتیهاند چون اثبات صفات مىکنند ولى سخن آنها منتهى به تشبیه و تجسیم مىشود.» (شهرستانى، 1335: 78)
اما اینکه تا چه حدى بتوان ادعا کرد کرّامیه از بستر عقاید یکى از چهار مذهب اهل سنت تدریجا ظهور کردهاند، خود موضوعى است قابل تحقیق و بررسى که فعلاً قصد ورود به این مبحث را نداریم، ولى اجمالاً به عقیده برخى از صاحبنظران «... ظاهرا در بین حنفیّه بود که گروهى دیگر از متکلمان پرورش یافتند که درگیر دفاع از موضع اصلى تسنّن در برابر معتزله و دیگران شدند. موسس این گروه از مدافعان، ابن کرام (وفات 869م/ 255ه) بود و پیروانش تا دو یا سه قرن همچنان فرقه یا گروهى متمایز در بین اهل تسنّن خراسان باقى ماندند.» (مونتگمرى: 92) همچنین «این امر نیز که او [ابنکرام] ادّعا مىکرد جدا از جریانات عمده تشیّع و تسنّن است، خود نکتهاى پُرمعنى است. گرایش تعالیم او به شیوه استنباط احکام از ظاهر قرآن و سنّت، او را در کنار نوع اندیشه و ایمانى قرار مىداد که در قرون سوم و چهارم هجرى به صورت مذاهب حنبلى و ظاهرى تبلور یافت. بنابراین پُر بیراه نیست اگر کرّامیه را همتاى خراسانى مذاهبى بدانیم که در عراق و سوریه و غرب جهان اسلام رواج داشت. شاید هم تحقیقات بیشتر شباهتهایى را که میان دیدگاهها و تعالیم آنها وجود داشته است ثابت کند ولى اگر هم شباهتهایى میان آنها وجود داشته، این امر مانع از آن نمىشده است که محمّد بن کرام در روزگار خود و نیز در فرقه خود در قرون بعد، مورد حملههاى مداوم متکلمان سنّى از فرقههاى حنبلى و شافعى گرفته تا مکاتب ظاهرى محافظهکار قرار بگیرد. چنانکه مثلاً، همینکه در هرات شروع به موعظه کرد، یکى از محدّثان آن شهر که از شاگردان احمدبن حنبل بود او را از شهر راند و ابن حزمِ ظاهرى مذهب نیز فرقه او را سخت مورد نکوهش قرار داد. (بوزورث: 129)
و نیز یکى از حنفیان، به نام محمدبن الیمان السمرقندى که شاید با ماتریدى ارتباط داشته، ردّى بر کرّامیه نوشته است. (مونتگمرى: 92) از سوى دیگر، شواهد متعددى از مخالفت و عناد ابنکرام و پیروانش با شیعیان و همچنین موضعگیرى او هم علیه صوفیان و هم علیه معتزلیان و اشعریان وجود دارد: «یکى از معارضان کرّامیه در غزنه، ابن فورک (م 406 ه ) است.» (همان: 124) کرامیان، ابن فورک دانشمند اشعرى مذهب را که براى تدریس به نیشابور آمده و از مخالفان آنها بود، متهم به الحاد کردند و او را به غزنه نزد سلطان فرستادند. در آنجا ابن فورک از خود دفاع کرد و اعتقاد خود را به مذهب رسمى مألوف به ثبوت رسانید. ولى در راه بازگشت در سال 406 ه ظاهرا کرامیان او را مسموم کردند.» (بوزورث: 133) از همین رو، ابوالحسن اشعرى، موسس کلام اشعرى در جاى جاى اثر معروف خود مقالات الاسلامیین و اختلاف المصلین نسبت به کرّامیه زبانى تند و انتقادى دارد.
گزارشهایى تاریخى، حکایت از ظاهر صوفیانه و سلوک زاهدانه ابن کرام مىکند. «ابنکرّام ظاهرا هم صوفى بود و هم متکلّم، وى در نوشتههایش در اصطلاحات فنّى تصوف و کلام تجدیدنظر کرد.» (مشکور: 364) ولى جالب اینجاست که دامنه آزار او و پیروانش به اهل تصوّف نیز مىرسید: «حرارت ابوبکر محمّد [پیرو ابنکرّام و رئیس نیشابور در زمان سلطان محمود غزنوى] در تعقیب هرکس که معتقداتش اندکى به سوى مذهب غیرمألوف مىداد او را برآن داشت که در مقام سختگیرى بر جماعت صوفیان نیشابور و مخصوصا بر صوفى معروف، شیخ ابوسعید بن ابوالخیر میهنى نیز برآید... [ولى] او همچنان خود را سالوسوار در خرقه پشمینه یک زاهد نشان مىداد.» (بوزورث: 133) و همانگونه که قبلاً ذکر شد، در قلع و قمع اسماعیلیان و باطنیان نیز از هیچ تلاشى دریغ نکرد: «... وى [ابوبکر محمّد] در کوششهایش بر ضدّ باطنیان و صوفیان از حمایت مهمترین علماى رسمى، به رهبرى قاضى ابوالعلاء ساعدبن محمد استوائى، برخوردار بود.» (همان: 133) قاضى مذکور پیشوان حنفیان در نیشابور و عالمى بانفوذ در میان مردم بود. با این اوصاف شاید بتوان ارتباط و شباهتى میان جنبههاى فقهى کرّامیه با مذهب حنفى از یکسو و نیز شباهت جنبههاى کلامى کرّامیه بابرخى فرق کلامى همانند «ماتریدیه» از سوى دیگر برقرار کرد. «... او [ابنکرام] از حیث حکمت الهى میان مکتب سنتگراى که به کلى مخالف کلام خردگراى بود و معتزله که کاملاً از برداشت خردگرایانه حمایت مىکردند، قرار گرفت و نفوذ او بیشتر از همه در مذهب «ماتریدى» مشاهده مىشود.» (مشکور: 364) همچنین مذهب حنفى، غالبا به آراء و عقاید کرّامیه گرایش داشته است، در حالى که مثلاً مکتب مالکى و شافعى به کلام اشعرى.» (مونتگمرى: 93)
براین اساس است که توجه و تدقیق در کشف این مشترکات و یا تمایزات در خور تأمل مىنماید، خصوصا از این جهت که کرّامیه در باب مسائل فقهى نیز نظرات ویژهاى را ابداع کردند. «بهعلاوه باید توجه داشت که کرّامیه تنها یک فرقه کلامى نبود، بلکه یک مکتب یا مذهب فقهى نیز بود و بنابراین مىتوانست راه و روش خاصّى از زندگى را به پیروان خود عرضه کند.» (بوزورث: 129) برخى از نویسندگان بعدى به شدّت به آراى فقهى ابنکرام حمله کردند، زیرا به طور آشکار برخى از حدود مسلّم دینى را نادیده انگاشته بود. (همان: 137)
بنا به نوشته ملل و نحلنویسان، خود کرّامیه منشعب به گروههاى کوچکترى نیز شدهاند: «اصلىترین شعبههاى این فرقه عبارتند از: عابدیّه، نونیّه، زرّینیّه، اسحقیّه، واحدیّه، هیصمیّه» (شهرستانى: 78) و براساس گزارش بغدادى: «کرّامیه خراسان سه فرقه شدند: حقائقیّه، طرائقیّه و اسحاقیّه. لکن این فرقهها یکدیگر را تکفیر مىکردند و اگر تکفیر مىکردند مربوط به سائر فرق بودند و لذا در واقع این سه فرقه، یک فرقهاند...» (بغدادى: 21) در سایر کتب و مراجع مربوط به ملل و نحل، توضیح بیشترى در مورد تمایزات بین شعبات کرّامیه و آراى اختصاصى آنها داده نشده است.
به خوبى مىتوان دریافت که از جنبههاى تاریخى، کرّامیه ابعاد گوناگونى از خود برجاى گذارده است. از یکسو حضور اعتقادى و فکرى آنان به عنوان یک مذهب کلامى در میان سایر مذاهب کلامى و از سوى دیگر، به عنوان یک نیروى اجتماعى و سیاسى که شرح چگونگى آن گفته آمد. همگى نشان از نفوذ و میزان تأثیر آراء این فرقه در میان توده مردم ـ و خصوصا مردمان عامى ـ مىکند. البته به اعتقاد مورّخان، اطلاعات کنونى درباره کرّامیه بیش از آنکه در مورد جزئیات آراء کلامى آنها باشد، در مورد حوادث و رویدادهایى منبعث از عقاید آنهاست. «مورّخان وقایع گوناگونى را که کرّامیه درگیر آنها شدند، ضبط کردهاند، ولى از آراى کلامى آنان،سواى آنچه که در آثار نویسندگان ملل و نحل دیده مىشود، اطلاع اندکى در دست است، زیرا ظاهرا هیچیک از آثار کلامى آنان باقى نمانده است.» (مونتگمرى: 92)
محمدبن کرام، آراى خود را در کتابى موسوم به عذاب القبر بیان داشته که غالب نویسندگان به همین کتاب استناد داشتهاند و لکن اکنون این کتاب در دسترس نیست و احیانا از میان رفته است. «با این همه، از بعضى از کرّامیه در زمره صوفیان نام برده شده است و شاید بررسى کاملتر اسناد و منابع تاریخى در ارتباط با آثار عرفانى، معلومات عمیقترى درباره آنان بهدست دهد. وجود این گروه نشان مىدهد که دامنه سیر به سوى کلام فلسفى گسترده بوده است.»(همان: 92)
اینک به مهمترین آراى این گروه با استفاده از منابع موجود مىپردازیم هرچند که بر اهل نظر پوشیده نیست منابع موجود بسیار محدود و مدارک مربوط به این فرقه بسیار مختصر و پراکنده است. با وجود این از مقایسه و تطبیق میان این منابع، مىتوان به دورنمایى از آراء و عقاید این فرقه دست یافت.
آراى کرّامیه
عبدالقاهر بغدادى در وصف آراء کرّامیه مىنویسد: «.. گمراهىهاى اتباع وى [محمدبن کرام] متنوع و گوناگون است و به شمار نمىآید، بلکه بیش از هزار گمراهى و بدعت داشتهاند و ما مشهورترین این بدعتها که با زشتى و بىپروایى همراه است را ذکر مىکنیم.» (بغدادى: 131) گفتنى است که این آراء عمدتا درباره ذات و صفات الهى و مسأله نبوت و امامت است.
تجسیم و تشبیه خداوند: ابن کرام اتباع و یاران خود را به تجسیم خداوند دعوت مىکرد و ادعا مىنمود که خداوند داراى جسم است و داراى حد و نهایت از زیر و از جهتى دیگر که با عرش برمىخورد و این همانند گفتار «ثنویه» است که گفتند: پروردگارشان نورى است که از آن سو که به تاریکى پیوندد متناهى باشد، ولى از جهات پنجگانه دیگر نامتناهى است. ابنکرام در برخى کتابهاى خود، معبود خویش را مانند نصارا جوهر دانست و در خطبه کتاب خود که معروف به کتاب عذاب القبر است، گوید: خداى تعالى ذاتى یکتا و جوهرى یگانه است. و هماکنون اتباع وى جواز بهکار بردن لفظ جوهر را براى خداوند نزد عامّه مردم نمىدهند از جهت اینکه خوف از بدنام شدن خود دارند. (همان: 131) ولى اینکه نام جسم بر او اطلاق مىکنند، زشتتر از آن است که خداوند را جوهر مىنامند. (همان)
کرّامیه در تفسیر و معناى کلمه «استواء» در آیه شریفه «الرَّحْمَنُ عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوَى»سخنهاى شگفت و غریبى را آوردهاند. ابنکرام «استوا» را بر چسبیدن به عرش تفسیر کرده (همان: 132) و افرادى مانند محمدبن هیصم که از پیروان او بود گفته که میان کبریاى الهى و عرش او بُعدى است بىنهایت. (شهرستانى: 78) و نیز شخصى به نام ابراهیم بن مهاجر که از کرامیان قرن پنجم بوده عقیده داشته است که خداوند از جهت مماس بودن بر تخت خویش، بر آن فزونى دارد، یعنى چیزى از خداوند فزونتر از عرش نیست. (بغدادى: 132)
ابنکرام و پیروانش خداوند را محل حوادث پنداشتند و در معنى کلمه «کُن» یعنى باش گفتهاند که همانا آن به معناى پدیدآمدن حوادث و آفرینش مخلوقات و نابودشدن اشیاء است. (همان) البته منظور کرّامیه از احداث، ایجاد و اِعدامیست که از ذات کبریایى واقع مىشود، به قدرت کامله او از اقوال و ارادات و مراد از مُحدَث چیزى است که مباین ذات کبریایى باشد از جواهر و اعراض و بنابراین کرّامیه میان خلق و مخلوق و ایجاد و موجود و موجِد تفاوت گذاردند. (شهرستانى: 79)
از سخنان شگفت ابنکرام آن است که وى در کتاب عذاب القبر، در تفسیر سخن خداوند تعالى که فرمود «إِذَا السَّمَاءُ انفَطَرَتْ» گفته که شکافتن خداوند در اثر ثقل و سنگینى خداوند است! و سپس او و بیشتر پیروانش پنداشتهاند که خداوند تعالى پیوسته موصوف به نامهایى است که در میان اهل لغت مشتق از افعال اوست، با آنکه وجود افعال در ازل محال است، بدین معنى که مثلاً رازقیّت او، امرى است حادث، چرا که با خلق آفرینندگانش بهوجود مىآید، گرچه توانایى او قدیم است. (بغدادى: 132) حتى معبود بودن خداوند را نیز همزمان با خلق پرستشکنندگان جایز شمردهاند. (همان: 132)(8) با این وصف از نظر کرّامیه اسماى الهى به اصطلاح اهل کلام قدیم نیست و محدث است.
کلام الهى: کرّامیه میان معناى «متکلم» و «قائل» از یکسو و نیز «کلام» و «قول» از سوى دیگر تفاوت گذاردهاند، بدین صورت که گویند خداوند تعالى همواره متکلم و قائل بوده است ولى میان معنى این دو واژه تفاوت وجود دارد بدین معنى که او همواره متکلم به کلامى است که توانایى اوست بر قول و پیوسته قائل است به قائلیتى نه سبب قول، و قائلیت همانا توانایى اوست بر قول و قول او حروفى است که در او حادث شده است و سخنش قدیم است. پس قول خداوند در نزد ایشان حادث و کلام او قدیم است. (همان: 133) مىدانیم که مسأله کلام الهى یکى از اصلىترین مواضع مورد نزاع متکلمان بوده و موضع کرّامیه جمع میان قائلین به حدوث و قدیم بودن کلام الهى است.
صفات خداوند: ابنکرام در کتابش بابى با عنوان «در باب کینونیّت خداوند!» آورده و عبدالقاهر بغدادى اظهار شگفتى کرده که چه جهتى از اقوال ابنکرام مایه شگفتى بیشتر بوده و حتى تسمیههاى وى نیز اعجابآور است. همچنین ابنکرام در همان کتاب، پروردگارش را به «حیثوثیت» تعبیر کرده است! (همان: 134) در باب صفات حق تعالى ایشان گفتهاند که خداوند توانا نیست مگر بر حوادثى که در ذات او پیدا مىشود از اراده و گفتار و دریافتها و تلاقىاش بدانچه که به آن برمىخورد. و بنابراین توانایى او، ملازم با حدوث حوادث عالم است. (همان: 134) و روشن است که این سخن کرّامیه بدعتى است که هیچیک از صاحبان فرق بدان تفوّه ننمودهاند، زیرا هیچیک از آنها در توانایىهاى خداوند تعالى اختلاف نکردهاند. نتیجه طبیعى این رأى کرّامیه آن خواهد بود که ذات الهى محل حوادث و متاثر از اعیان و اشیاء خارجى است.
نبوت و رسالت: کرّامیه گویند که مرگ فرزندان برخى پیامبران، بدین جهت بوده است که خداوند مىدانسته که اگر آنان بالغ شوند، بر طریق ایمان نمانند و مثلاً مرگ ابراهیم، فرزند پیامبر را نیز بدین طریق تفسیر کردهاند. (همان: 135) هماینان گفتهاند که نبوت و رسالت دو صفتاند که به غیر از وحى و معجزه و عصمت از گناه در ایشان بهوجود مىآید و پنداشتهاند آنکس که این دوصفت در او باشد، بر خداوند تعالى واجب است که او را به سوى مردم مبعوث کند. و نیز در میان رسول و مُرسل تفاوت گذاردهاند، با اینکه رسول کسى است که این صفت در او باشد و مرسل مأمور به اداى رسالت است. (همان) یعنى با این وصف مُرسل کسى است که بدون برخوردارى از شرایط رسالت، مأمور به انجام تکلیف رسالت مىشود!
همچنین درباره عصمت پیامبران گفتهاند که هرگناهى که کیفر را دربر دارد و حدّ را واجب سازد، ایشان از آن برکنارند ولى از آنچه که فروتر از این باشد، برکنار نیستند. برخى از ایشان گفتهاند که در تبلیغ رسالت، خطا بر ایشان روا نیست و برخى دیگر آن را روا دانستهاند و نیز گفتهاند که آنکه دعوت پیامبران به او نرسیده باشد، باید به اقتضاى عقل معتقد گردد و اعتقاد داشته باشد که خداوند تعالى پیامبرانى را به سوى بندگان خود فرستاده است. و نیز کرّامیه پنداشتهاند که خداوند تعالى اگر از آغاز زمان تکلیف تا گاه رستاخیز بر یک پیامبر اکتفا کند و شریعت و آیین وى را پایدار بدارد، فرزانه و حکیم نیست. اهل سنت گفتهاند اگر خداوند چنین کند، رواست، چنانکه رواست پایدارى شریعت پیامبر اسلام تا روز رستاخیر. (همان: 136-135)
امامت: در خصوص مسأله امامت نیز سخنانى به ابنکرام منسوب شده است. وى وجود دو امام را در یک زمان در صورت وقوع جنگ و نبرد میان اصحاب و اختلاف احکام روا دانسته است و حتى در یکى از کتابهایش امامت معاویه و حضرت على(ع) را در یک زمان جایز دانسته و گفته است که پیروى پیروان ایشان، امرى ناگزیر بوده است هرچند که یکى از آنها عادل و دیگرى ستمکار بودهاست...و دراین باب سخنان شگفت دیگرى نیز دارد.(همان: 136)
حقیقت ایمان: ابوالحسن اشعرى مىگوید: «کرّامیه مىپندارند که ایمان اقرار و تصدیق با زبان است و معرفت قلب یا هر چیز دیگر جز اقرار زبانى را شرط ایمان نمىدانند.» (اشعرى: 72) کرّامیه مىگویند: ایمان در آغاز اقرار صرف است و اگر تکرار کند، ایمان نیست، مگر از جانب مرتد که پس از مرتد شدنش به توانایى خود به آن اقرار کند. و نیز پنداشتهاند آن کس که به دو شهادت اقرار کند، مومن است، اگرچه بر پیغمبر کافر باشد. (بغدادى: 136) کرّامیه منافقانى را که همزمان با پیامبر(ص) بودند را در حقیقت مؤمن مىدانند، زیرا به زعم ایشان کفر تنها انکار خداوند با زبان است. (اشعرى: 72) ایشان مىگویند عذاب تبهکاران در آن جهان جاودان نیست، که البته منظورشان از تبهکاران مخالفان خود و اهل سنت است. (بغدادى: 136)
آراى فقهى کرّامیه: بغدادى در کتاب خود به برخى آراى کرّامیه در زمینه فقه که او این آراء را «نادانىهاى کرّامیه» وصف کرده است، مىپردازد، از آن جمله مىگوید: «... کرّامیه نماز مسافر را به دو تکبیر کافى مىدانند بىرکوع و بىسجود و بدون قیام و قعود و تشهد و سلام. و نیز از آن جمله است گفتار ابنکرام به صحت نماز در جامهاى که همه آن نجس باشد و یا به زمین نجس و گوید که طهارت از حَدَثها واجب است نه چیزهاى نجس. و نیز گوید غسل میت و نماز بر او واجب نیست و کار واجب کفن و دفن اوست. و از آن جمله گوید که نماز و روزه و حج واجب بدون نیّت درست است و پنداشت که نیت مسلمان بودن، مقدم بر نیت هر عمل واجبى از واجبات اسلام، کفایت مىکند. (همان: 136-137)
بغدادى در کتاب خود به گوشهاى از مناظرات خود با شیخ کرامیّه معاصرش، به نام ابراهیم بن مهاجر در مجلس ابراهیم بن سیمجور سامانى اشاره کرده و نتیجه مىگیرد که وى را ملزم به اعتراف به عقاید نادرست و باطل خود نموده است. (همان: 137) وى همچنین در پایان مقاله خود در باب کرامیه، متذکر مىشود که رسوایىها و فضایح آراى کرامیه متعدد و کثیر است و وى صرفا به بخشى از آنها پرداخته است.
در پایان ذکر این مطلب ضرورى است که بسیارى از علماى اسلام، اعم از شیعه و یا اهل سنّت، در کتب و آثار خود به نقد آراى این گروه پرداخته و هریک به فراخور حال، فساد و بطلان این آراء را نمایان ساختهاند. به عنوان مثال، شیخ الطائفه، خواجه نصیرالدین طوسى (م 672 ه ) در کتاب تلخیص المحصّل (طوسى: 1359، 126، 169، 219، 220، 221، 262، 390، 316، 307) بسیارى از آراى این فرقه را مورد نقد و جرح قرار داده و براهین لازم را در ابطال آنها عنوان نموده است. نیز دیگر کتب معروف و اصیل کلامى، به مناسبت ذکر احوال و آراء این فرقه بخش یا بخشهایى را به نقد آن عقاید اختصاص دادهاند. شواهد نشان مىدهد که آراء و اقوال این فرقه ـ که خود از تشتّت و پریشانى عصر خود خبر مىدهد، ـ تنها در میان عوام و توده ناآگاه برخى از مناطق دارالاسلام مورد اقبال قرار گرفته و لذا پایگاهى در میان عالمان و دانایان و حتى محصّلان و طلاب نداشته است. تاثیر آراى برخى مذاهب شرک نظیر مانوىها و مجوس نیز در شکلگیرى عقاید این فرقه محتمل است، ضمن آنکه تماس و تلاقى فکرى با عقاید برخى از یهود و نصارى نیز در این زمینه به چشم مىخورد و بالاخره اینکه عمر کوتاه این فرقه از سستى و عدم انسجام نظرى و عملى در آن حکایت مىکند.
کتابنامه
1. ابن اثیر، الکامل فى التاریخ، بیروت، دارالکتب العلمیه، 1407ه .ق.
2. ابن الجوزى، ابى الفرج عبدالرحمن بن على، المنتظم فى تاریخ الأمم و الملوک، بیروت، دارالکتب العلمیة، 1412ه .ق
3. ابن کثیر الدمشقى، ابن الفداء اسماعیل، البدایة و النهایة، الطبعة الاولى، دار الاحیاء التراث العربى، بیروت، 1408 ه .ق.
4. ادموند بوزؤرث، مقاله «ظهور کرامیه در خراسان»، ترجمه اسماعیل سعادت، نشریه معارف، دوره پنجم، شماره 3.
5. اشعرى، ابوالحسن على بن اسماعیل، مقالات الاسلامیین و اختلاف المصلین، ترجمه دکتر محسن مویدى، تهران، امیرکبیر، 1362.
6. بغدادى، ابى منصور عبدالقاهر، الفرق بین الفرق و بیان الفرقة الناجیة منهم، مصر، 1367 ه .ق.
7. التهانوى، محمد على الفاروقى، کشاف اصطلاحات الفنون، مصر، 1382ه .ق، ج 1.
8. جهانگیرى، محسن، مقاله «پیدایش علم کلام و منزلت آن در میان علوم، نشریه معارف، دوره پنجم، شماره 3.
9. سمعانى، ابى سعد عبدالکریم، الانساب، بیروت، 1408 ه .ق.
10. شهرستانى، محمد بن عبدالکریم، الملل و النحل، ترجمه افضل الدین صدر ترکه اصفهانى، تهران، 1335.
11. طوسى، ابوجعفر محمدبن حسن، تلخیص المحصّل، تهران، موسسه مطالعاتى اسلامى 1359.
12. مشکور، محمد جواد، فرهنگ فرق اسلامى، با مقدمه استاد کاظم مدیر شانهچى، مشهد، آستان قدس رضوى، 1368.
13. مونتگمرى، وات، فلسفه و کلام اسلامى، ترجمه ابوالفضل عزتى، تهران، انتشارات علمى و فرهنگى، 1370.
14. وُلْفسُن، فلسفه علم کلام، ترجمه احمد آرام، تهران، انتشارات الهدى، 1369.
________________________________________
1. به طور مثال مناظرههایى از حضرت امام رضا(ع) با صاحبان ادیان و فرق مختلف، در مجلس مأمون عباسى را مىتوان در کتابهایى مانند عیون اخبار الرضا، احتجاج طبرسى و توحید شیخ صدوق ملاحظه کرد.
2. در باب اینگونه انحرافها کافى است به طور مثال به واقعه سقیفه بنىساعده که درست همزمان با رحلت پیامبر ظاهر شد، توجه نماییم.
3. فهرست این منابع در آخر مقاله ذکر شده است.
4. همان، ص 97. در مقاله «ظهور کرّامیه در خراسان»، ص 128 آمده که وى بیشتر ایام عمر خود را در نیشابور به تعلیم و تعلم گذراند.
5. همان، ص 98. همچنین سمعانى اسامى کسانى که ابنکرام از آنها در بلخ و مرو و هرات و نیشابور حدیث شنیده و نیز کسانى که از او روایت نقل کردهاند را برشمرده است.
6. همان، ص 131. براى اطلاع بیشتر از موقعیت کرّامیه در خراسان و بهخصوص شهر نیشابور در آن ایام، به همین مقاله صفحات 131 به بعد رجوع کنید.
7. همانند تاریخ مسعودى از بیهقى، تاریخ بیهق از ابن فندق و معجم البلدان از یاقوت و نیز الکامل ابناثیر و بالاخره السیاق لتاریخ نیسابور از عبدالغافر فارسى.
8. وُلْسفن مىگوید: «گفتن کلمه «کُنْ» که در زبان عربى از دو حرف صامت کاف و نون است، در نزد کرّامیه دو تا از پنج صفت را تشکیل مىدهد که در ذات خداوند به وسیله آن قدرت قدیم او براى ایجاد یک جسم یا یک عَرَض در جهان بهوجود آمده است.» (ولفسن، فلسفه علم کلام، ص 157)
نزد هر اندیشمند و محقّق واقعى، بررسى شرایط و عوامل پیدایش یک نِحله و مکتب فکرى و فلسفى بههمان اندازه اهمیّت دارد که علم به آراء و اندیشهها و نظرات عرضه شده در آن مکتب. از اینروست که همواره تاریخ یک مکتب و فرقه، از دعاوى و آراى طرح شده در آن فرقه جدا نیست و به طور منطقى نیز نمىتواند جدا شود و لذا در غالب آثار و کتابهاى فلسفى، کلامى، اعتقادى و غیره، بخشى نیز ـ کم یا بیش ـ به زمینههاى ظهور و پیدایش هر مکتب فکرى اختصاص پیدا کرده است. بر این اساس است که از یک سو بررسى تاریخى علل شکلگیرى علم کلام و از سوى دیگر زمینههاى ظهور مکتبها و نیز فرقههاى مختلف کلامى از اهمیّت ویژهاى برخوردار بوده و معمولاً در آثار نویسندگان ملل و نِحَل و فهرستنویسان، فصلى مُشبع به این مهم اختصاص داده شده است. (التهانوى، 1382: 30)
پیدایش علم کلام و سبب نامگذارى آن و علل رواج و شیوع بحثهاى کلامى در دارالاسلام، خود به تفحص و بررسى جداگانهاى نیاز دارد. (جهانگیرى: 80) که البته از عهده این مقاله و مجال نگارنده آن خارج است ولى این روشن است که فهم بهتر و دقیقتر آراى کلامى اسلامى، منوط به آگاهى از زمینههاى تاریخى و شرایط محیطى آنها است. آنچه مسلم است تاریخ غالب ـ و شاید تمامى ـ فرقههاى کلامىِ اسلامى، به بعد از تاریخ رحلت پیامبر اکرم(ص)، یعنى سال یازدهم هجرى بازمىگردد و اتفاقا از علل مهم تفرّق و تحزّب در امت اسلام، همانا حوادت متعارن با رحلت آخرین پیامبر الهى(ص) بوده است. (همان: 82) البته علل مهم دیگرى نیز در رواج و شکلگیرى مسائل کلامى دخیل بوده که اهل نظر بدانها به طور کامل پرداختهاند. (همان: 83)
نباید فراموش کرد که با وجود این، مناظره و بحث و استدلال بر سر مسائل اعتقادى و فکرى، خود از امورى است که در تعالیم و فرهنگ اسلامى همواره مورد توجه بوده و حتى مجالس مناظره و گفتوگو در حضور حضرات معصومین(ع) و سایر بزرگان دین به دفعات تشکیل مىشده و چهبسا خود آنان نیز بر گفتگوهاى سالم بین مذاهب و فِرَق تشویق نمودهاند.(1) قرآن کریم در سوره نحل آیه 126 مىفرماید: «وَجَادِلْهُمْ بِالَّتِی هِىَ أَحْسَنُ» که برخلاف ظاهر آیه، در واقع مردم را به گفتگوى مبتنى بر قرآن و حجّت الهى دعوت مىکند، نه هر مجادله و بحث بىحاصل که نهایتا امّت اسلامى را به تفرّق کشاند. (جهانگیرى: 80) امّا دریغا که جریان حوادث و رویدادها و وقایع اتفاقیّه پس از رحلت پیامبر به گونهاى نبود که وحدت امّت اسلامى را حفظ کند و ناگزیر در اندک زمانى انواع و اقسام مذاهب و فِرَق و نِحَل در قلمرو اسلام پدید آمد که بعضا هیچگونه اشتراک عقیدتى و فکرى با یکدیگر نداشتند و چهبسا برخى، برخى دیگر را تکفیر و تفسیق نمودند. پیدایش فرقههایى همانند خوارج، مُرجئه، معتزله، اشاعره، غُلات و مانند آن همگى در فاصلهاى کمتر از یکصد سال پس از رحلت پیامبر اکرم(ص) پدید آمدند و هریک خود را پیرو راستین پیامبر و مقیّد به دستورات قرآن کریم مىدانستند و طبعا فهم خود را از کتاب و سنّت خالصتر و دقیقتر مىپنداشتند که البته قرآن کریم در این زمینه مىفرماید: «کُلُّ حِزْبٍ بِمَا لَدَیْهِمْ فَرِحُونَ» (مشکور، 1368: بیست و دو) بر این مبنا بود که بحثهاى فراوانى تدریجا به میان آمد و کتابهاى متعددى نگاشته شد که هریک در ردّ یا اثبات عقیده این یا آن گروه جهد کثیر مصروف داشتند که البته پارهاى از این کتابها در جهت حفاظت دین از هجوم و نفوذ بدعتها و تحریفهاى زمانه بود و اهمیّت آنها از نظر اندیشمندان و صاحبنظران پوشیده نیست.
در برخى از کُتب روایى، اعم از شیعه یا سنّى، حدیثى را به پیامبر اکرم(ص) نسبت دادهاند که به حدیث تفرقه مشهور شده و منقول است که حضرت مىفرماید: «قوم یهود هفتاد و یک فرقه و قوم نصارا هفتاد و دو فرقه شدند و امت من هفتاد و سه فرقه خواهند شد که همه در آتش دوزخند، الاّ یک فرقه و آن فرقه ناجیه است.»
صاحبان کُتُب ملل و نِحَل و نیز برخى از بزرگان مذاهب کلامى به تفسیر و تأویل حدیث مذکور پرداخته و نهایتا مذهب و رأى خود را مصداق آن فرقه ناجیه پنداشتند و به طور مثال ابو منصور عبدالقاهر بن طاهر بغدادى در کتاب الفرق بین الفِرَق و بیان الفرقه الناجیة منهم، ضمن تقیّد و استناد به حدیث مذکور، بخشى از کتاب خود را به خصوصیات و ویژگىهاى فرقه ناجیه اختصاص داده و ضمن ردّ و تکذیب آراى سایر فرقهها خصوصا عقاید معتزله، تلویحا مذهب خود را که اشعرى است، مصداق فرقه مذکور پنداشته است. (بغدادى، 1367: 191)
تحقیق در اینکه فرقه ناجیه بهراستى چه کسانى هستند و چه خصوصیاتى دارند و به چه دلیل در مقایسه با آن، آراى سایر فرقهها از حقیقت تعالیم دینى و الهى بهدور است، خود مسألهاى است که نیاز به بحث مستقلى دارد و البته جاى تردید نیست که متکلمان امامیّه در این جهت تلاش و سعى وافر مصروف داشته و آثار و تصانیف ایشان، بسیارى از حقایق الهى مأثور از کتاب و سنّت را با اتقان و استوارى کمنظیر و مستند به دلایل عقلى و نقلى براى طالبان حقیقت بازنمودهاند که از میان آنها مىتوان به کشف المراد فى شرح تجرید الاعتقاد علامه حلّى، گوهر مراد و شوارق الالهام فیاض لاهیجى و دیگر میراث بزرگان علماى امامیه اشاره کرد.
بارى، اطلاع از عقاید و آراى مختلفى که در طول چهارده قرن پس از هجرت پیامبر در قالب مذاهب فلسفى و کلامى ظاهر شده است، افزون بر اینکه تمایزات و مشترکات آنها را آشکار مىکند، فىنفسه نزد پژوهشگر امروز درخور تأمل است. در متن و بطن بسیارى از این فرقهها، تأثیرات ناگوار برخى شرایط سیاسى، اجتماعى و فرهنگى آن دوره خاص به چشم خورده و دگرگونىها و بدعتها و انحرافاتى که در اثر سوء فهم یا غرضورزى و یا پیروى از نفسانیات برخى از صاحبان فِرَق در حقایق دینى و اصول اعتقادى وارد شده است را بازمىنماید.(2)
در این نوشتار، قصد آن داریم که مرورى بر مهمترین معتقدات پیروان فرقه کرّامیه که در نیمه اوّل قرن سوم هجرى در جهان اسلام ظاهر شد و اندکاندک پیروان قابل توجّهى پیدا کرد، داشته باشیم. گرچه کمابیش در آثار ملل و نحل و کتب تاریخى کلام به آراى این گروه اشارت رفته و لیکن در این مقال سعى شده است که به نحو مستقل و البته فشرده به بیان آن پرداخته شود. براى این منظور علاوه بر بهرهگیرى از سایر منابع و مآخذ فارسى و عربى و انگلیسى معتبر(3)، عمدتا از کتاب الفرق بین الفِرق عبدالقاهر بغدادى استفاده شده و دلیل آن هم این بوده است که علاوه بر اهمیّت گزارشهاى وى از فرقههاى اولیه اسلام، در هر فصل و باب این کتاب ابتدا به نقل آراى هریک از آنها پرداخته و سپس خود به ردّ یا اثبات آن دعاوى اقامه برهان نموده است. همچنین نزدیکى زمانى او به قرون اولیه اسلام مىتواند اثر او را از منظر استنادى از دیگر کتب فرق متمایز گرداند. (مونتگمرى، 1370: 124)
موسّس و زمینه پیدایش کرّامیه
موسس و پیشواى فرقه «کرّامیه» شخصى است به نام ابو عبداللّه محمد بن کرام به عرّاف بن خزامة ابن البراء (ابناثیر، 1407: 213؛ الدمشقى، 1408: 25؛ اشعرى، 1362: 191؛ ابن الجوزى، 1412: 97) که گفته شده از بنى نزار است. (سمعانى، 1408: 44؛ دمشقى، 1408:26) درباره اینکه شهرت او و در نتیجه نام فرقه او با تلفظ «کِرام» یا «کَرام» یا «کَرّام» بوده، اختلاف شده است (مونتگمرى: 202؛ سمعانى: 44)، ولى غالبا آن را به فتح کاف و تشدید راء، بر وزن جَمّال مىخوانند (ابن کثیر: 25؛ بوزورث: 136)، او مردى سیستانى و پدرش رزبان بود و چون رزبان را به پارسى کرّام گویند از این جهت به «ابنکرّام» معروف شد. (مشکور: 363) وى در قریهاى از قُرات زریج متولد شد (ابنجوزى: 97؛ سمعانى: 44)، در سیستان نشو و نما کرد و سپس به خراسان رفت(4) و در آنجا حدیث آموخت(5) و غالبا از احمد بن عبداللّه جویبارى و محمد بن تمیم الفاریابى روایت شنید، یعنى آنهایى که به دروغگویى و جعل و وضع احادیث اشتهار داشتند. (همان: 97؛ سمعانى: 44؛ ابنکثیر: 26) و ابوحاتم بن حبّان حافظ در کتاب المجروحین از او نام برده و گفته است: وى (ابنکرام) در اثر التقاط مذاهب به گمراهى کشیده شد و مذاهب را نیز به تباهى کشاند و احادیث را ضعیف و سست کرد. سپس به مجالست جویبارى و محمد بن تمیم درآمد و چهبسا که ایندو بر رسول خدا و اصحاب و تابعین او یکهزار و صد حدیث جعل کردند. سپس به مجالست احمدبن حرب اصفهانى در نیشابور درآمد و هرچند از او فقر و تهیدستى را تلمّذ کرد ولى وى از حُسن علم و نیکخویى بىبهره بود و اکثر کتابهایى که تألیف کرده براى شاگردش مامون معروف به احمد سُلَمى بود. (همان: 97)
ابوعبداللّه حاکم در کتاب خود از او نام برده و گفته است: وى (ابنکرام) پنج سال در مکّه اقامت داشت، پس از آن به سوى سیستان حرکت کرد، سپس در آنجا دارایى خود را فروخت و به سوى نیشابور رفت. حاکم وقت نیشابور، یعنى محمدبن عبداللّه بن طاهر او را به زندان افکند، وقتى آزاد شد به سمت مرزهاى شام رفت، و پس از آن مجددا به نیشابور بازگشت و دوباره محمدبن عبداللّه بن طاهر او را حبس کرد و این بار مدّت حبس وى طول کشید. محمدبن کرام هر جمعه غسل مىکرد و براى خروج به سوى مسجد جامع آماده مىشد. در این هنگام از زندانبان مىپرسید: آیا اجازه خروج مىدهى؟ زندانبان مىگفت: خیر. سپس محمد بن کرام مىگفت: خداوندا، همانا تو مىدانى که من سعى خود را مصروف داشتم و ممانعت از ناحیه غیر من است. (سمعانى: 44؛ ابنکثیر: 26؛ ابنجوزى: 98؛ بوزورث: 128) نگاه وى به سایر فرایض نیز چنین بود.
ابنکرام چهارده سال در نیشابور توقف کرد، هشت سال آن را در زندان بود و در ابتداى کار لباسى از پوست دباغى شده دوخته نشده بر تن مىکرد و بر سرش دستارى سفید مىبست و به مجلس وعظ و تذکر مىنشست. (ابنجوزى: 98) گفته شده که واعظى زهدپیشه بود که مردم را به آتش دوزخ بیم مىداد و مخالفانش مدّعى بودند که او سخت به تجسیم و تشبیه معتقد است. از منابع چنین برمىآید که زندگى زاهدانه و پارسایانه ابنکرام بود که مردم را فریفته او کرد و او را از مجازات مرگ که عقوبت نشر عقاید بدعتآمیز بود، رهانید. البته در جهان اسلام براى چنین شخصیّتى دشوار نبود که گروهى از توده مردم را گردِ خود جمع کند و پیداست که ممکن نبود پیروان ابنکرام عمدتا جز از تهیدستترین طبقات باشند... ابنکرام در مواعظ خود همه جا روى سخنش بیش از همه با دهقانان و مردم حقیر و فقیر (اغتام) این نواحى بود و شیعه و سنّى هر دو را به ملامت مىگرفت. (بوزورث: 128-129)
پیداست که وضع اجتماعى ـ فرهنگى این عصر یقینا در اقبال مردم به وى مؤثر بوده است. جزئیات دیگرى نیز در مورد زندگى وى وجود دارد که به مهمترین آنها اشاره مىکنیم:
وى در شوال سال 251 ه از نیشابور خارج شد و به سوى بیتالمقدس حرکت کرد و در همانجا در ماه صفر سال 255 درگذشت و در باب أریحاء نزدیک مزار یحیى بن زکریا(ع) دفن شد. (سمعانى: 44؛ ابنجوزى: 98) گفته شده که وى در بیتالمقدس چهار سال اقامت داشت و هنگام موعظه نزد ستونى که نقل مىشود محل شهادت حضرت عیسى(ع) بوده، مىنشست و افراد زیادى نزد او گرد مىآمدند و آنگاه براى آنها بیان مىداشت که: ایمان گفتارى است بدون عمل، پس اهل ایمان او را ترک کردند و نفى او را نمودند تا اینکه در محلى به نام «زغر» درگذشت. سپس او را به بیتالمقدس منتقل کردند. اصحاب او را نزدیک به بیست هزار شمردهاند. (ابنکثیر: 26: ابنجوزى: 98). ابوالفتح بُستى (م 400 ه، دبیر و مدیحهسراى دربار سلطان سبکتکین غزنوى) درباره او چنین گفته است:
الفقهُ فقهُ ابى حنیفة وَحدَهُ والدّینُ دینُ محمدبن کرامِ
انّ الذین بِجَهْلِهم لَم یَقْتدوا بمحمّد بن کَرامِ غَیرُ کِرامِ
و این نشاندهنده رواج و نفوذ عقاید ابن کرام در سجستان که خود بُستى نیز از آن دیار بوده است، مىباشد. (بوزورث: 131؛ مشکور: 363)
گزارشهاى برخى مورخان نیز حاکى از آن است که نفوذ عقاید ابنکرام و پیروان او در خراسان و بیتالمقدس نیز بهگونهاى بوده است که حتى امراء و سلاطین وقت را نیز به خود جذب کرده بود. سلطان محمود غزنوى فاتح هند از پیروان او بود و چنان که مقدِسى مىنویسد: تا روزگار وى (سال 375) هنوز خانقاهها و مجالس کرّامیه در بیتالمقدس برپا بوده است. (مشکور: 364) با این همه، دائره تبلیغ و نفوذ اصلى ابنکرام در خراسان بوده است و حتى برخى از شاگردان وى در نقاطى دیگر دست به تبلیغ و اشاغه افکار او زدند.
«... این فرقه به خصوص در خراسان بسیار قوى حال بود و در سالهاى نخستین قرن پنجم هجرى در نیشابور به اوج موفقیت خود دست یافت... کرامیان به رغم ناخشنودى حکومت، پایگاه استوارى در نیشابور براى خود بهوجود آورند و در عین حال تعالیم خود را به دیگر نقاط جهان اسلام گسترش دادند. چنانکه در قرن چهارم جماعاتى از آنان در شهرهاى بغداد و بیتالمقدس و فُسطاط مىزیستند و در این شهرها خانقاهها و حتى محلههایى از آنِ خود داشتند.» (بوزورث: 127-129) البته گسترش تعالیم این فرقه نه فقط به دست محمدبن کرام، بلکه از طریق برخى پیروان او و نیز بهواسطه بعضى از عوامل اجتماعى مانند روابط بازرگانى بین شرق و غرب عالم اسلام تحقق یافت. بذر این تعالیم را نخست خود محمدبن کرام به هنگام اقامت و تدریس در شام و بیتالمقدس، در این نواحى افشاند. پس از مرگ او که در بیتالمقدس اتفاق افتاد، عقاید این فرقه تا منتهىالیه بخش غربى جهان اسلام رواج یافت، تا آنجا که دیگر پیروان و مبلّغان آن در شهرهاى دوردستى چون حجاز و یمن به تحصیل و تعلیم پرداختند. استمرار این فرقه در این نواحى، مدتها پس از مرگ ابنکرام، به سبب روابط بازرگانى این شهرها با خراسان و آمیزش بازرگانان دو بخش شرقى و غربى جهان اسلام با یکدیگر بود. بىگمان در میان گروندگان این شهر به آیین کرامى، بازرگانان و پیشهوران نیز وجود داشتند، زیرا بدون آنها تصوّر ظهور و بقاى گروههاى کرامى در غرب عالم اسلام ممکن نیست، و اگر بپذیریم که بازرگانان و پیشهوران نیز به این فرقه گرویده بودند، آنگاه باید گفت که فرقه مذکور و تعالیم آن براى طبقاتى سواى طبقات پست نیز جاذبههایى داشته است... .» (همان: 130) ولى با وجود این مرکزیّت نیشابور همچنان براى کرّامیه باقى ماند. در این شهر بود که چهرههاى معروفى از پیروان ابن کرام ظاهر شدند و مثلاً در نیمه دوم قرن چهارم، رهبرى کرّامیه در نیشابور به دست شخصى به نام ابویعقوب اسحاق بن مُحمشاذ (م 383 ه ) افتاد... وى که در شور و وعظ و تبلیغ شهرت بسیار داشت، مىگویند که بیش از 5000 تن از اهل کتاب و پیروان دین زرتشتى را در نیشابور به مذهب خویش درآورد. در سال 370 ه عبدالقاهر بغدادى ملل و نحلنویس معروف در حضور ابوالحسن سیمجورى سردار سامانى با ابراهیم بن مهاجر، یکى از علماى کرامى به مناظره نشست و به گفته خود بعضى از خطاهاى ژرف او را ردّ کرد.» (همان) پسر ابویعقوب مذکور، موسوم به ابوبکر محمد بن اسحاق، رهبرى فرقه را پس از مرگ پدر به دست گرفت و در برخى سلاطین سامانى و غزنونى اثر اعتقادى فراوانى گذارد، به طورى که سلطان محمود غزنوى، ضمن بهرهبردارى سیاسى از وجود ابوبکر محمد براى دفع رقیبانى چون اسماعیلیان در خراسان، برخى مناصب سیاسى را نیز به وى واگذار کرد، به گونهاى که سلطان، اندک زمانى پس از حمله قراخانیان، وى را به سمت ریاست نیشابور منصوب کرد.(6) انتصاب یکى از پیروان کرّامیه در مقام ریاست نیشابور، وقایع و حوادثى را درپى داشت، به گونهاى که منقول است در اثر ظلم و تعدّى و خشونت بیش از حدّ ابوبکر محمد در دفع مخالفان خود، پس از چندى وى از کار برکنار شده و عزلت اختیار نمود و به گفته برخى از مورخان،(7) در اواخر قرن پنجم هجرى، مدرسه کرامیان در نیشابور تخریب و خانقاههاى آنان از میان رفت، ولى با این اوصاف، نقش و اثر آنان در خراسان و غرب عالم اسلام و حتى در قسمتهایى همانند مرو و سمرقند به قوّت خود باقى ماند. البته با وجود انتشار وسیع عقاید کرّامیه در دارالاسلام، مرکزیت آنها همچنان در خراسان باقى ماند. «کرّامیه تا قرون ششم و هفتم هجرى در خراسان و ماوراء النهر به ترویج مرام خویش پرداختند. از فتنه کرّامیه در هرات، اواخر قرن ششم هجرى، هنگامى که امام فخر رازى شیخ الاسلام آن دیار بود، در تواریخ یاد شده است.» (اشعرى: 191)
ذکر این نکته ضرورى مىنماید که علىرغم نفوذ و گسترش آراى کرّامیه در فاصله قرون سوم و چهارم تا قرون ششم و هفتم هجرى در میان برخى مردمان و جماعات عوام، کمتر کتاب و اثر کلامى و فلسفى مسلمانان را مىتوان یافت که در ذمّ و طرد عقاید کرّامیه چیزى ننوشته باشد و حتى اتباع این فرقه را مردمانى یاغى و شورشى توصیف نکرده باشد. عبدالقاهر بغدادى مىنویسد: «.. رهبر معروف آنها [کرّامیه [یعنى محمدبن کرام، کسى که از سجستان به گرجستان رانده شد، در آن هنگام یاران و اتباع وى اوباش شورمین و افشین بودند و در زمان حکومت محمد بن طاهر بن عبداللّه وارد نیشابور شد و گروهى از اهالى دهات و قصبات آن منطقه وى را بر بدعتش تبعیّت مىکردند.» (بغدادى: 131) وى اضافه مىنماید: «گمراهىهاى اتباع وى متنوع و گوناگون است و به شمار نمىآید، بلکه بیش از هزار گمراهى و بدعت داشتهاند... .» (همان) و از این رو معلوم مىگردد که گرچه این گروه از میان اهل سنت ظاهر شدند، حتى در میان خودِ آنان نیز مقبولیّت لازم را پیدا نکرد و همواره مورد طعن و ذمّ علماى مسلمان قرار داشتند.
در مورد ریشهیابى و منشأ و بستر افکار و عقاید کرّامیه، نظرات گوناگونى عرضه شده است. برخى این فرقه را نشأت گرفته از دامن عقاید یکى از چهار مذهب فقهى اهل سنت مىدانند و برخى دیگر اصولاً رابطه اعتقادى قابل توجهى بین این فرقه و آن مذاهب نمىبینند. همچنین برخى از ملل و نحلنویسان، کرّامیه را در زمره برخى از فرَق مشهور کلامى قرار داده و یا آن را از متفرّعات آنان مىدانند. عبدالقاهر بغدادى مىنویسد: «... در زمان محمد بن طاهر بن عبداللّه بن طاهر (که خود و پدرش هر دو امیر خراسان بودند)، کرّامیه مجسّمه ظاهر شدند... کرّامیه از زمره مشبّهه هستند که مىگویند خداوند تعالى جسم است... .» (همان: 19 و 140) و نیز محمدبن عبدالکریم شهرستانى معتقد است: «ایشان [کرّامیه [از زمره صفاتیهاند چون اثبات صفات مىکنند ولى سخن آنها منتهى به تشبیه و تجسیم مىشود.» (شهرستانى، 1335: 78)
اما اینکه تا چه حدى بتوان ادعا کرد کرّامیه از بستر عقاید یکى از چهار مذهب اهل سنت تدریجا ظهور کردهاند، خود موضوعى است قابل تحقیق و بررسى که فعلاً قصد ورود به این مبحث را نداریم، ولى اجمالاً به عقیده برخى از صاحبنظران «... ظاهرا در بین حنفیّه بود که گروهى دیگر از متکلمان پرورش یافتند که درگیر دفاع از موضع اصلى تسنّن در برابر معتزله و دیگران شدند. موسس این گروه از مدافعان، ابن کرام (وفات 869م/ 255ه) بود و پیروانش تا دو یا سه قرن همچنان فرقه یا گروهى متمایز در بین اهل تسنّن خراسان باقى ماندند.» (مونتگمرى: 92) همچنین «این امر نیز که او [ابنکرام] ادّعا مىکرد جدا از جریانات عمده تشیّع و تسنّن است، خود نکتهاى پُرمعنى است. گرایش تعالیم او به شیوه استنباط احکام از ظاهر قرآن و سنّت، او را در کنار نوع اندیشه و ایمانى قرار مىداد که در قرون سوم و چهارم هجرى به صورت مذاهب حنبلى و ظاهرى تبلور یافت. بنابراین پُر بیراه نیست اگر کرّامیه را همتاى خراسانى مذاهبى بدانیم که در عراق و سوریه و غرب جهان اسلام رواج داشت. شاید هم تحقیقات بیشتر شباهتهایى را که میان دیدگاهها و تعالیم آنها وجود داشته است ثابت کند ولى اگر هم شباهتهایى میان آنها وجود داشته، این امر مانع از آن نمىشده است که محمّد بن کرام در روزگار خود و نیز در فرقه خود در قرون بعد، مورد حملههاى مداوم متکلمان سنّى از فرقههاى حنبلى و شافعى گرفته تا مکاتب ظاهرى محافظهکار قرار بگیرد. چنانکه مثلاً، همینکه در هرات شروع به موعظه کرد، یکى از محدّثان آن شهر که از شاگردان احمدبن حنبل بود او را از شهر راند و ابن حزمِ ظاهرى مذهب نیز فرقه او را سخت مورد نکوهش قرار داد. (بوزورث: 129)
و نیز یکى از حنفیان، به نام محمدبن الیمان السمرقندى که شاید با ماتریدى ارتباط داشته، ردّى بر کرّامیه نوشته است. (مونتگمرى: 92) از سوى دیگر، شواهد متعددى از مخالفت و عناد ابنکرام و پیروانش با شیعیان و همچنین موضعگیرى او هم علیه صوفیان و هم علیه معتزلیان و اشعریان وجود دارد: «یکى از معارضان کرّامیه در غزنه، ابن فورک (م 406 ه ) است.» (همان: 124) کرامیان، ابن فورک دانشمند اشعرى مذهب را که براى تدریس به نیشابور آمده و از مخالفان آنها بود، متهم به الحاد کردند و او را به غزنه نزد سلطان فرستادند. در آنجا ابن فورک از خود دفاع کرد و اعتقاد خود را به مذهب رسمى مألوف به ثبوت رسانید. ولى در راه بازگشت در سال 406 ه ظاهرا کرامیان او را مسموم کردند.» (بوزورث: 133) از همین رو، ابوالحسن اشعرى، موسس کلام اشعرى در جاى جاى اثر معروف خود مقالات الاسلامیین و اختلاف المصلین نسبت به کرّامیه زبانى تند و انتقادى دارد.
گزارشهایى تاریخى، حکایت از ظاهر صوفیانه و سلوک زاهدانه ابن کرام مىکند. «ابنکرّام ظاهرا هم صوفى بود و هم متکلّم، وى در نوشتههایش در اصطلاحات فنّى تصوف و کلام تجدیدنظر کرد.» (مشکور: 364) ولى جالب اینجاست که دامنه آزار او و پیروانش به اهل تصوّف نیز مىرسید: «حرارت ابوبکر محمّد [پیرو ابنکرّام و رئیس نیشابور در زمان سلطان محمود غزنوى] در تعقیب هرکس که معتقداتش اندکى به سوى مذهب غیرمألوف مىداد او را برآن داشت که در مقام سختگیرى بر جماعت صوفیان نیشابور و مخصوصا بر صوفى معروف، شیخ ابوسعید بن ابوالخیر میهنى نیز برآید... [ولى] او همچنان خود را سالوسوار در خرقه پشمینه یک زاهد نشان مىداد.» (بوزورث: 133) و همانگونه که قبلاً ذکر شد، در قلع و قمع اسماعیلیان و باطنیان نیز از هیچ تلاشى دریغ نکرد: «... وى [ابوبکر محمّد] در کوششهایش بر ضدّ باطنیان و صوفیان از حمایت مهمترین علماى رسمى، به رهبرى قاضى ابوالعلاء ساعدبن محمد استوائى، برخوردار بود.» (همان: 133) قاضى مذکور پیشوان حنفیان در نیشابور و عالمى بانفوذ در میان مردم بود. با این اوصاف شاید بتوان ارتباط و شباهتى میان جنبههاى فقهى کرّامیه با مذهب حنفى از یکسو و نیز شباهت جنبههاى کلامى کرّامیه بابرخى فرق کلامى همانند «ماتریدیه» از سوى دیگر برقرار کرد. «... او [ابنکرام] از حیث حکمت الهى میان مکتب سنتگراى که به کلى مخالف کلام خردگراى بود و معتزله که کاملاً از برداشت خردگرایانه حمایت مىکردند، قرار گرفت و نفوذ او بیشتر از همه در مذهب «ماتریدى» مشاهده مىشود.» (مشکور: 364) همچنین مذهب حنفى، غالبا به آراء و عقاید کرّامیه گرایش داشته است، در حالى که مثلاً مکتب مالکى و شافعى به کلام اشعرى.» (مونتگمرى: 93)
براین اساس است که توجه و تدقیق در کشف این مشترکات و یا تمایزات در خور تأمل مىنماید، خصوصا از این جهت که کرّامیه در باب مسائل فقهى نیز نظرات ویژهاى را ابداع کردند. «بهعلاوه باید توجه داشت که کرّامیه تنها یک فرقه کلامى نبود، بلکه یک مکتب یا مذهب فقهى نیز بود و بنابراین مىتوانست راه و روش خاصّى از زندگى را به پیروان خود عرضه کند.» (بوزورث: 129) برخى از نویسندگان بعدى به شدّت به آراى فقهى ابنکرام حمله کردند، زیرا به طور آشکار برخى از حدود مسلّم دینى را نادیده انگاشته بود. (همان: 137)
بنا به نوشته ملل و نحلنویسان، خود کرّامیه منشعب به گروههاى کوچکترى نیز شدهاند: «اصلىترین شعبههاى این فرقه عبارتند از: عابدیّه، نونیّه، زرّینیّه، اسحقیّه، واحدیّه، هیصمیّه» (شهرستانى: 78) و براساس گزارش بغدادى: «کرّامیه خراسان سه فرقه شدند: حقائقیّه، طرائقیّه و اسحاقیّه. لکن این فرقهها یکدیگر را تکفیر مىکردند و اگر تکفیر مىکردند مربوط به سائر فرق بودند و لذا در واقع این سه فرقه، یک فرقهاند...» (بغدادى: 21) در سایر کتب و مراجع مربوط به ملل و نحل، توضیح بیشترى در مورد تمایزات بین شعبات کرّامیه و آراى اختصاصى آنها داده نشده است.
به خوبى مىتوان دریافت که از جنبههاى تاریخى، کرّامیه ابعاد گوناگونى از خود برجاى گذارده است. از یکسو حضور اعتقادى و فکرى آنان به عنوان یک مذهب کلامى در میان سایر مذاهب کلامى و از سوى دیگر، به عنوان یک نیروى اجتماعى و سیاسى که شرح چگونگى آن گفته آمد. همگى نشان از نفوذ و میزان تأثیر آراء این فرقه در میان توده مردم ـ و خصوصا مردمان عامى ـ مىکند. البته به اعتقاد مورّخان، اطلاعات کنونى درباره کرّامیه بیش از آنکه در مورد جزئیات آراء کلامى آنها باشد، در مورد حوادث و رویدادهایى منبعث از عقاید آنهاست. «مورّخان وقایع گوناگونى را که کرّامیه درگیر آنها شدند، ضبط کردهاند، ولى از آراى کلامى آنان،سواى آنچه که در آثار نویسندگان ملل و نحل دیده مىشود، اطلاع اندکى در دست است، زیرا ظاهرا هیچیک از آثار کلامى آنان باقى نمانده است.» (مونتگمرى: 92)
محمدبن کرام، آراى خود را در کتابى موسوم به عذاب القبر بیان داشته که غالب نویسندگان به همین کتاب استناد داشتهاند و لکن اکنون این کتاب در دسترس نیست و احیانا از میان رفته است. «با این همه، از بعضى از کرّامیه در زمره صوفیان نام برده شده است و شاید بررسى کاملتر اسناد و منابع تاریخى در ارتباط با آثار عرفانى، معلومات عمیقترى درباره آنان بهدست دهد. وجود این گروه نشان مىدهد که دامنه سیر به سوى کلام فلسفى گسترده بوده است.»(همان: 92)
اینک به مهمترین آراى این گروه با استفاده از منابع موجود مىپردازیم هرچند که بر اهل نظر پوشیده نیست منابع موجود بسیار محدود و مدارک مربوط به این فرقه بسیار مختصر و پراکنده است. با وجود این از مقایسه و تطبیق میان این منابع، مىتوان به دورنمایى از آراء و عقاید این فرقه دست یافت.
آراى کرّامیه
عبدالقاهر بغدادى در وصف آراء کرّامیه مىنویسد: «.. گمراهىهاى اتباع وى [محمدبن کرام] متنوع و گوناگون است و به شمار نمىآید، بلکه بیش از هزار گمراهى و بدعت داشتهاند و ما مشهورترین این بدعتها که با زشتى و بىپروایى همراه است را ذکر مىکنیم.» (بغدادى: 131) گفتنى است که این آراء عمدتا درباره ذات و صفات الهى و مسأله نبوت و امامت است.
تجسیم و تشبیه خداوند: ابن کرام اتباع و یاران خود را به تجسیم خداوند دعوت مىکرد و ادعا مىنمود که خداوند داراى جسم است و داراى حد و نهایت از زیر و از جهتى دیگر که با عرش برمىخورد و این همانند گفتار «ثنویه» است که گفتند: پروردگارشان نورى است که از آن سو که به تاریکى پیوندد متناهى باشد، ولى از جهات پنجگانه دیگر نامتناهى است. ابنکرام در برخى کتابهاى خود، معبود خویش را مانند نصارا جوهر دانست و در خطبه کتاب خود که معروف به کتاب عذاب القبر است، گوید: خداى تعالى ذاتى یکتا و جوهرى یگانه است. و هماکنون اتباع وى جواز بهکار بردن لفظ جوهر را براى خداوند نزد عامّه مردم نمىدهند از جهت اینکه خوف از بدنام شدن خود دارند. (همان: 131) ولى اینکه نام جسم بر او اطلاق مىکنند، زشتتر از آن است که خداوند را جوهر مىنامند. (همان)
کرّامیه در تفسیر و معناى کلمه «استواء» در آیه شریفه «الرَّحْمَنُ عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوَى»سخنهاى شگفت و غریبى را آوردهاند. ابنکرام «استوا» را بر چسبیدن به عرش تفسیر کرده (همان: 132) و افرادى مانند محمدبن هیصم که از پیروان او بود گفته که میان کبریاى الهى و عرش او بُعدى است بىنهایت. (شهرستانى: 78) و نیز شخصى به نام ابراهیم بن مهاجر که از کرامیان قرن پنجم بوده عقیده داشته است که خداوند از جهت مماس بودن بر تخت خویش، بر آن فزونى دارد، یعنى چیزى از خداوند فزونتر از عرش نیست. (بغدادى: 132)
ابنکرام و پیروانش خداوند را محل حوادث پنداشتند و در معنى کلمه «کُن» یعنى باش گفتهاند که همانا آن به معناى پدیدآمدن حوادث و آفرینش مخلوقات و نابودشدن اشیاء است. (همان) البته منظور کرّامیه از احداث، ایجاد و اِعدامیست که از ذات کبریایى واقع مىشود، به قدرت کامله او از اقوال و ارادات و مراد از مُحدَث چیزى است که مباین ذات کبریایى باشد از جواهر و اعراض و بنابراین کرّامیه میان خلق و مخلوق و ایجاد و موجود و موجِد تفاوت گذاردند. (شهرستانى: 79)
از سخنان شگفت ابنکرام آن است که وى در کتاب عذاب القبر، در تفسیر سخن خداوند تعالى که فرمود «إِذَا السَّمَاءُ انفَطَرَتْ» گفته که شکافتن خداوند در اثر ثقل و سنگینى خداوند است! و سپس او و بیشتر پیروانش پنداشتهاند که خداوند تعالى پیوسته موصوف به نامهایى است که در میان اهل لغت مشتق از افعال اوست، با آنکه وجود افعال در ازل محال است، بدین معنى که مثلاً رازقیّت او، امرى است حادث، چرا که با خلق آفرینندگانش بهوجود مىآید، گرچه توانایى او قدیم است. (بغدادى: 132) حتى معبود بودن خداوند را نیز همزمان با خلق پرستشکنندگان جایز شمردهاند. (همان: 132)(8) با این وصف از نظر کرّامیه اسماى الهى به اصطلاح اهل کلام قدیم نیست و محدث است.
کلام الهى: کرّامیه میان معناى «متکلم» و «قائل» از یکسو و نیز «کلام» و «قول» از سوى دیگر تفاوت گذاردهاند، بدین صورت که گویند خداوند تعالى همواره متکلم و قائل بوده است ولى میان معنى این دو واژه تفاوت وجود دارد بدین معنى که او همواره متکلم به کلامى است که توانایى اوست بر قول و پیوسته قائل است به قائلیتى نه سبب قول، و قائلیت همانا توانایى اوست بر قول و قول او حروفى است که در او حادث شده است و سخنش قدیم است. پس قول خداوند در نزد ایشان حادث و کلام او قدیم است. (همان: 133) مىدانیم که مسأله کلام الهى یکى از اصلىترین مواضع مورد نزاع متکلمان بوده و موضع کرّامیه جمع میان قائلین به حدوث و قدیم بودن کلام الهى است.
صفات خداوند: ابنکرام در کتابش بابى با عنوان «در باب کینونیّت خداوند!» آورده و عبدالقاهر بغدادى اظهار شگفتى کرده که چه جهتى از اقوال ابنکرام مایه شگفتى بیشتر بوده و حتى تسمیههاى وى نیز اعجابآور است. همچنین ابنکرام در همان کتاب، پروردگارش را به «حیثوثیت» تعبیر کرده است! (همان: 134) در باب صفات حق تعالى ایشان گفتهاند که خداوند توانا نیست مگر بر حوادثى که در ذات او پیدا مىشود از اراده و گفتار و دریافتها و تلاقىاش بدانچه که به آن برمىخورد. و بنابراین توانایى او، ملازم با حدوث حوادث عالم است. (همان: 134) و روشن است که این سخن کرّامیه بدعتى است که هیچیک از صاحبان فرق بدان تفوّه ننمودهاند، زیرا هیچیک از آنها در توانایىهاى خداوند تعالى اختلاف نکردهاند. نتیجه طبیعى این رأى کرّامیه آن خواهد بود که ذات الهى محل حوادث و متاثر از اعیان و اشیاء خارجى است.
نبوت و رسالت: کرّامیه گویند که مرگ فرزندان برخى پیامبران، بدین جهت بوده است که خداوند مىدانسته که اگر آنان بالغ شوند، بر طریق ایمان نمانند و مثلاً مرگ ابراهیم، فرزند پیامبر را نیز بدین طریق تفسیر کردهاند. (همان: 135) هماینان گفتهاند که نبوت و رسالت دو صفتاند که به غیر از وحى و معجزه و عصمت از گناه در ایشان بهوجود مىآید و پنداشتهاند آنکس که این دوصفت در او باشد، بر خداوند تعالى واجب است که او را به سوى مردم مبعوث کند. و نیز در میان رسول و مُرسل تفاوت گذاردهاند، با اینکه رسول کسى است که این صفت در او باشد و مرسل مأمور به اداى رسالت است. (همان) یعنى با این وصف مُرسل کسى است که بدون برخوردارى از شرایط رسالت، مأمور به انجام تکلیف رسالت مىشود!
همچنین درباره عصمت پیامبران گفتهاند که هرگناهى که کیفر را دربر دارد و حدّ را واجب سازد، ایشان از آن برکنارند ولى از آنچه که فروتر از این باشد، برکنار نیستند. برخى از ایشان گفتهاند که در تبلیغ رسالت، خطا بر ایشان روا نیست و برخى دیگر آن را روا دانستهاند و نیز گفتهاند که آنکه دعوت پیامبران به او نرسیده باشد، باید به اقتضاى عقل معتقد گردد و اعتقاد داشته باشد که خداوند تعالى پیامبرانى را به سوى بندگان خود فرستاده است. و نیز کرّامیه پنداشتهاند که خداوند تعالى اگر از آغاز زمان تکلیف تا گاه رستاخیز بر یک پیامبر اکتفا کند و شریعت و آیین وى را پایدار بدارد، فرزانه و حکیم نیست. اهل سنت گفتهاند اگر خداوند چنین کند، رواست، چنانکه رواست پایدارى شریعت پیامبر اسلام تا روز رستاخیر. (همان: 136-135)
امامت: در خصوص مسأله امامت نیز سخنانى به ابنکرام منسوب شده است. وى وجود دو امام را در یک زمان در صورت وقوع جنگ و نبرد میان اصحاب و اختلاف احکام روا دانسته است و حتى در یکى از کتابهایش امامت معاویه و حضرت على(ع) را در یک زمان جایز دانسته و گفته است که پیروى پیروان ایشان، امرى ناگزیر بوده است هرچند که یکى از آنها عادل و دیگرى ستمکار بودهاست...و دراین باب سخنان شگفت دیگرى نیز دارد.(همان: 136)
حقیقت ایمان: ابوالحسن اشعرى مىگوید: «کرّامیه مىپندارند که ایمان اقرار و تصدیق با زبان است و معرفت قلب یا هر چیز دیگر جز اقرار زبانى را شرط ایمان نمىدانند.» (اشعرى: 72) کرّامیه مىگویند: ایمان در آغاز اقرار صرف است و اگر تکرار کند، ایمان نیست، مگر از جانب مرتد که پس از مرتد شدنش به توانایى خود به آن اقرار کند. و نیز پنداشتهاند آن کس که به دو شهادت اقرار کند، مومن است، اگرچه بر پیغمبر کافر باشد. (بغدادى: 136) کرّامیه منافقانى را که همزمان با پیامبر(ص) بودند را در حقیقت مؤمن مىدانند، زیرا به زعم ایشان کفر تنها انکار خداوند با زبان است. (اشعرى: 72) ایشان مىگویند عذاب تبهکاران در آن جهان جاودان نیست، که البته منظورشان از تبهکاران مخالفان خود و اهل سنت است. (بغدادى: 136)
آراى فقهى کرّامیه: بغدادى در کتاب خود به برخى آراى کرّامیه در زمینه فقه که او این آراء را «نادانىهاى کرّامیه» وصف کرده است، مىپردازد، از آن جمله مىگوید: «... کرّامیه نماز مسافر را به دو تکبیر کافى مىدانند بىرکوع و بىسجود و بدون قیام و قعود و تشهد و سلام. و نیز از آن جمله است گفتار ابنکرام به صحت نماز در جامهاى که همه آن نجس باشد و یا به زمین نجس و گوید که طهارت از حَدَثها واجب است نه چیزهاى نجس. و نیز گوید غسل میت و نماز بر او واجب نیست و کار واجب کفن و دفن اوست. و از آن جمله گوید که نماز و روزه و حج واجب بدون نیّت درست است و پنداشت که نیت مسلمان بودن، مقدم بر نیت هر عمل واجبى از واجبات اسلام، کفایت مىکند. (همان: 136-137)
بغدادى در کتاب خود به گوشهاى از مناظرات خود با شیخ کرامیّه معاصرش، به نام ابراهیم بن مهاجر در مجلس ابراهیم بن سیمجور سامانى اشاره کرده و نتیجه مىگیرد که وى را ملزم به اعتراف به عقاید نادرست و باطل خود نموده است. (همان: 137) وى همچنین در پایان مقاله خود در باب کرامیه، متذکر مىشود که رسوایىها و فضایح آراى کرامیه متعدد و کثیر است و وى صرفا به بخشى از آنها پرداخته است.
در پایان ذکر این مطلب ضرورى است که بسیارى از علماى اسلام، اعم از شیعه و یا اهل سنّت، در کتب و آثار خود به نقد آراى این گروه پرداخته و هریک به فراخور حال، فساد و بطلان این آراء را نمایان ساختهاند. به عنوان مثال، شیخ الطائفه، خواجه نصیرالدین طوسى (م 672 ه ) در کتاب تلخیص المحصّل (طوسى: 1359، 126، 169، 219، 220، 221، 262، 390، 316، 307) بسیارى از آراى این فرقه را مورد نقد و جرح قرار داده و براهین لازم را در ابطال آنها عنوان نموده است. نیز دیگر کتب معروف و اصیل کلامى، به مناسبت ذکر احوال و آراء این فرقه بخش یا بخشهایى را به نقد آن عقاید اختصاص دادهاند. شواهد نشان مىدهد که آراء و اقوال این فرقه ـ که خود از تشتّت و پریشانى عصر خود خبر مىدهد، ـ تنها در میان عوام و توده ناآگاه برخى از مناطق دارالاسلام مورد اقبال قرار گرفته و لذا پایگاهى در میان عالمان و دانایان و حتى محصّلان و طلاب نداشته است. تاثیر آراى برخى مذاهب شرک نظیر مانوىها و مجوس نیز در شکلگیرى عقاید این فرقه محتمل است، ضمن آنکه تماس و تلاقى فکرى با عقاید برخى از یهود و نصارى نیز در این زمینه به چشم مىخورد و بالاخره اینکه عمر کوتاه این فرقه از سستى و عدم انسجام نظرى و عملى در آن حکایت مىکند.
کتابنامه
1. ابن اثیر، الکامل فى التاریخ، بیروت، دارالکتب العلمیه، 1407ه .ق.
2. ابن الجوزى، ابى الفرج عبدالرحمن بن على، المنتظم فى تاریخ الأمم و الملوک، بیروت، دارالکتب العلمیة، 1412ه .ق
3. ابن کثیر الدمشقى، ابن الفداء اسماعیل، البدایة و النهایة، الطبعة الاولى، دار الاحیاء التراث العربى، بیروت، 1408 ه .ق.
4. ادموند بوزؤرث، مقاله «ظهور کرامیه در خراسان»، ترجمه اسماعیل سعادت، نشریه معارف، دوره پنجم، شماره 3.
5. اشعرى، ابوالحسن على بن اسماعیل، مقالات الاسلامیین و اختلاف المصلین، ترجمه دکتر محسن مویدى، تهران، امیرکبیر، 1362.
6. بغدادى، ابى منصور عبدالقاهر، الفرق بین الفرق و بیان الفرقة الناجیة منهم، مصر، 1367 ه .ق.
7. التهانوى، محمد على الفاروقى، کشاف اصطلاحات الفنون، مصر، 1382ه .ق، ج 1.
8. جهانگیرى، محسن، مقاله «پیدایش علم کلام و منزلت آن در میان علوم، نشریه معارف، دوره پنجم، شماره 3.
9. سمعانى، ابى سعد عبدالکریم، الانساب، بیروت، 1408 ه .ق.
10. شهرستانى، محمد بن عبدالکریم، الملل و النحل، ترجمه افضل الدین صدر ترکه اصفهانى، تهران، 1335.
11. طوسى، ابوجعفر محمدبن حسن، تلخیص المحصّل، تهران، موسسه مطالعاتى اسلامى 1359.
12. مشکور، محمد جواد، فرهنگ فرق اسلامى، با مقدمه استاد کاظم مدیر شانهچى، مشهد، آستان قدس رضوى، 1368.
13. مونتگمرى، وات، فلسفه و کلام اسلامى، ترجمه ابوالفضل عزتى، تهران، انتشارات علمى و فرهنگى، 1370.
14. وُلْفسُن، فلسفه علم کلام، ترجمه احمد آرام، تهران، انتشارات الهدى، 1369.
________________________________________
1. به طور مثال مناظرههایى از حضرت امام رضا(ع) با صاحبان ادیان و فرق مختلف، در مجلس مأمون عباسى را مىتوان در کتابهایى مانند عیون اخبار الرضا، احتجاج طبرسى و توحید شیخ صدوق ملاحظه کرد.
2. در باب اینگونه انحرافها کافى است به طور مثال به واقعه سقیفه بنىساعده که درست همزمان با رحلت پیامبر ظاهر شد، توجه نماییم.
3. فهرست این منابع در آخر مقاله ذکر شده است.
4. همان، ص 97. در مقاله «ظهور کرّامیه در خراسان»، ص 128 آمده که وى بیشتر ایام عمر خود را در نیشابور به تعلیم و تعلم گذراند.
5. همان، ص 98. همچنین سمعانى اسامى کسانى که ابنکرام از آنها در بلخ و مرو و هرات و نیشابور حدیث شنیده و نیز کسانى که از او روایت نقل کردهاند را برشمرده است.
6. همان، ص 131. براى اطلاع بیشتر از موقعیت کرّامیه در خراسان و بهخصوص شهر نیشابور در آن ایام، به همین مقاله صفحات 131 به بعد رجوع کنید.
7. همانند تاریخ مسعودى از بیهقى، تاریخ بیهق از ابن فندق و معجم البلدان از یاقوت و نیز الکامل ابناثیر و بالاخره السیاق لتاریخ نیسابور از عبدالغافر فارسى.
8. وُلْسفن مىگوید: «گفتن کلمه «کُنْ» که در زبان عربى از دو حرف صامت کاف و نون است، در نزد کرّامیه دو تا از پنج صفت را تشکیل مىدهد که در ذات خداوند به وسیله آن قدرت قدیم او براى ایجاد یک جسم یا یک عَرَض در جهان بهوجود آمده است.» (ولفسن، فلسفه علم کلام، ص 157)