نظریه بنیانگرایى معرفت
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
چکیده بنیانگرایى یکى از نظریههاى معرفتشناختى درباره ماهیت توجیه و معرفت است که معرفت را داراى ساختارى دولایه مىداند: لایهاى از معرفت و توجیه، غیراستنتاجى یا بنیادین است و لایهاى دیگر، استنتاجى و غیربنیادین است که در نهایت از معرفت یا توجیه بنیادین استنتاج مىشوند. این نظریه از کهنترین نظریههاى معرفتشناختى است که حامیان برجستهاى همچون ارسطو، دکارت، راسل، لوئیس، و چیزم از میان فیلسوفان کلاسیک و معاصر داشته است. بنیانگرایى قرائتهاى متعددى دارد که اختلاف آنها عمدتا از دو چیز سرچشمه مىگیرد: 1) چگونگى تبیین ماهیت توجیه و معرفت غیراستنتاجى و بنیادین؛ 2) چگونگى انتقال معرفت و توجیه بنیادین به باورهاى غیربنیادین و استنتاجى. نظریه بنیانگرایى معرفت بهویژه نوع خطاناپذیر آن با نقدهاى گوناگونى از سوى حامیان نظریههاى رقیب مانند نظریه هماهنگى و اعتمادگرایى معرفت روبهرو شده است.متن
نظریه بنیانگرایى (Foundation Theory) تا همین اواخر یکى از شایعترین نظریههاى معرفتشناختى بوده است. ساختار اندیشه و معرفت در نظریههاى بنیانگرایى به ساختمانى متشکل از زیرساختها و روساختها تشبیه مىشود که هریک از آنها دو گروه از باورهاى موجّه را دربر مىگیرند. گروه نخست، آن دسته از باورها هستند که توجیهشان از ماهیت خودشان سرچشمه مىگیرد و به سبب ساختار و ماهیت ویژهاى که دارند ذاتا موجّه به شمار مىآیند. گروه دوم باورهایىاند که توجیهشان وابسته به نحوه ارتباطشان با باورهاى گروه اول است و به سبب همین ارتباط از توجیه معرفتى برخوردار مىشوند. از دیدگاه بنیانگرایى، توجیه معرفتى از باورهاى گروه اول سرچشمه مىگیرد و با روابط ویژهاى به باورهاى گروه دوم منتقل مىشود. بدین سان، باورهاى گروه اول منبع توجیه خود و باورهاى گروه دومند. جایگاه باورهاى گروه اول در هندسه معرفت همان جایگاه زیرساختها، و جایگاه باورهاى دوم، موقعیت روساختهاست. باورهاى زیرساختى را باورهاى بنیادین (foundational beliefs)یا باورهاى پایه (basic beliefs)، و باورهاى روساختى را باورهاى غیرپایه (non-basic beliefs) یا باورهاى استنتاجى (inferential beliefs) مىنامند.
جداسازى باورهاى بنیادین یا پایه از باورهاى غیرپایه یا استنتاجى از ویژگىهاى مشترک همه نظریههاى بنیانگرایى توجیه معرفتى است. باورهاى پایه بدون نیاز به باورهاى دیگر موجّهاند، ولى باورهاى غیرپایه از این توجیه ذاتى برخوردار نیستند، بلکه تنها به سبب پیوند ویژهاى که میان آنها و باورهاى پایه برقرار مىشود از حمایت توجیهى باورهاى پایه برخوردار مىشوند و موجّه به شمار مىآیند. بنابراین توجیه از دیدگاه بنیانگرایى به شکل زیر صورتبندى مىشود:
باور شخص S به قضیه P فقط و فقط در صورتى موجّه است که:
الف) باور S به P باورى بنیادى باشد، یا
ب) باور S به P بر باورهاى بنیادى متکى باشد.
فرض بنیانگرایى این است که باورهاى پایه نیازى به توجیه ندارند، زیرا ذاتا موجّهاند (self-justified)، اما باورهاى غیرپایه نیازمند توجیهاند و به واسطه باورهاى پایه از توجیه معرفتى برخوردار مىشوند. بنابراین، باورهاى پایه بهواقع، بنیادى براى توجیه معرفتى فراهم مىسازند.
این دیدگاه درباره ساختار توجیه معرفتى در نگاه نخست خرسندکننده مىنماید و به نظر مىرسد یکى از نتایج مهم آن پرهیز از دور یا تسلسل معرفتى است، چون اگر توجیه باورهاى غیرپایه سرانجام از باورهاى پایه سرچشمه نگیرد و پیوسته براى توجیه باورهاى غیرپایه به باورهاى استنتاجى دیگر استناد شود و هیچگاه به باورهاى پایه ذاتا موجّه پایان نیابد، معضل تسلسل در زنجیره بىپایان توجیه معرفتى باورها پیش مىآید و دستیابى به معرفت ناممکن مىشود و زمینه شکگرایى فراهم مىآید. بنابراین، چارهاى نمىماند جز آنکه باورهاى غیرپایه را در فرآیند توجیه بر باورهاى پایه متکى کنیم و بدین ترفند معضل تسلسل معرفتى را از میان برداریم.
بدین سان، روشن مىشود که توجیه باورها از دیدگاه بنیانگرایان، ساختارى دولایه دارد؛ یک لایه از باورها داراى توجیهى ذاتى و غیروابستهاند، و لایه دیگر داراى توجیهى غیرذاتى و وابستهاند که آن را سرانجام از طریق پیوند ویژهاى با باورهاى پایه به دست مىآورند. باورهاى پایه از جایگاه منحصر به فردى در میان سایر باورها برخوردارند و گویى ما آنها را بدون تمسک به باورهاى دیگر مىپذیریم و نیز پایه و مبنایى براى کل ساختمان معرفت و باورهاى ما فراهم مىآورند. باورهاى پایه نیازى به توجیه ندارند، زیرا بسیار بعید است که کاذب باشند و احتمال زیاد صدق و راستى آنها جایى براى عرضه قراین و دلایل مؤید باقى نمىگذارد. پیداست که اگر باورى واقعا به گونهاى باشد که فىنفسه صدق خود را تضمین کند و از این رو، نیازى به باورهاى دیگر نداشته باشد، ذاتا موجّه خواهد بود و ما نیز کاملاً موجّهیم که آن را بدون دلیل و مدرک بپذیریم، چون هدف از توجیه یک باور، به تعبیرى، تضمین صدق یا افزایش احتمال صدق آن باور است و فقط در این صورت است که مىتوانیم مدعى شویم درباره امور گوناگون از معرفت و دانش برخورداریم.
بنابراین،اگر بتوانیم در برخى شرایط و احوال به پارهاى از باورها بدون تمسک به باورهاى دیگر دست یابیم و آنها را به طور درست و معقول بپذیریم، بهواقع، به باورهاى پایه رسیدهایم، زیرا باورهاى پایه، از دیدگاه بنیانگرایان، به آن دسته از باورها گفته مىشود که پذیرفتن آنها بدون ارائه قراین و دلایل، کاملاً معقول و موجّه است. قید معقول (rational) یا موجه (justified) از آن رو در تعریف باورهاى پایه آورده مىشود که باورهاى پذیرفته شده بدون قراین و دلایل، ولى نامعقول را حذف کند. در زندگى روزمره بسیار اتفاق مىافتد که ما بدون ارائه دلیل و مدرک کافى چیزى را باور مىکنیم؛ مثلاً باور مىکنیم که فرید شخصى نامطمئن و مشکوک است یا مىپذیریم که سعید از اتهاماتى که به او مىزنند، پاک است، یا دین و آزادى با هم ناسازگارند و مانند اینها. البته چنین باورهایى مىتوانند علتهاى گوناگون اجتماعى، سیاسى، تربیتى، دینى و روانشناختى داشته باشند، اما هر باور معلولى ضرورتا معقول نخواهد بود، بلکه باورى معقول و موجّه است که صدق آن به گونهاى مطمئن تضمین شده باشد. باورهاى پایه و باورهاى استنتاجى مبتنى بر باورهاى پایه از چنین ویژگىاى برخوردارند. این دیدگاه درباره توجیه باورها از دیرینهترین دیدگاههاى توجیه معرفتى است و از پشتیبانى نظرى فیلسوفان و معرفتشناسان کلاسیک و معاصر همچون ارسطو، دکارت، لاک، راسل، کارناپ، لوئیس، گودمن و چیزم بهره مىبرد.
شاید ریشه گرایش بسیارى از فیلسوفان به نظریه بنیانگرایى به ملاحظات روانشناختى آنان درباره ساختار فهم و ادراک آدمى بازمىگردد. گویى بنیانگرایان فرض گرفتهاند که حواس ما ابزارها و راههاى دستیابى ما به باورهاى معمولىمان درباره اشیاى پیرامونى و درونى ما هستند که از لحاظ معرفتى پایه به شمار مىآیند. ما نخست از طریق حواس با محیط بیرون یا درون خویش ارتباط برقرار مىکنیم و به باورهایى پایه درباره آنها دست مىیابیم و سپس از طریق استنباط و استدلال (reasoning) به باورهاى دیگر مىرسیم. اما استدلال نمىتواند منبع نهایى توجیه باشد، بلکه حداکثر مىتواند ما را وادارد که باورى را که منطقا از دل باورهاى دیگر بیرون آمده است، بپذیریم. آن باورهاى نخستین نیز یا خود پایه و غیراستنتاجىاند و یا اینکه سرانجام با چندین واسطه به باورهایى که استنتاج از آنها آغاز شده، یعنى به باورهاى حسى و ادراکى مىرسند. بنابراین، فقط ادراک حسى (perception)مىتواند سرچشمه نهایى توجیه را فراهم سازد.
بنیانگرایان با دو مسئله جدّى درگیرند که چگونگى پاسخگویى آنها به این دو مسئله در بازشناسى مواضع آنان از یکدیگر و نحوه بازخوانى بنیانگرایى بسیار کارساز است. مسئله نخست این است که ماهیت باورهاى پایه چیست؟ چرا این باورها از امتیاز ویژه برخوردارند؟ و توجیه ذاتى آنها به چه معناست؟ مسئله دوم این است که باورهاى غیرپایه چه ارتباطى باید با باورهاى پایه داشته باشند تا از پشتیبانى معرفتى آنها برخوردار شوند؟ و ساختکار انتقال توجیه از باورهاى پایه به باورهاى استنتاجى و غیرپایه چگونه است؟
بنیانگرایان در پاسخ به مسئله نخست، چنانکه اشاره کردیم، معمولاً فرض مىگیرند که معرفت از حواس سرچشمه مىیابد. حواس گوناگون حلقههاى واسطه و تماس ما با جهان خارج و درونند و سادهترین باورهاى ما حاصل پاسخهاى مستقیم ما به دادهها و محرکهاى حسىاند. باورهاى پیچیدهتر نیز به واسطه همین باورهاى بسیط حسى و به کمک فرایندهاى شناختى از جمله استدلال فراهم مىآیند. این تصویر شهودى یا روانشناختى از فرایند تشکیل باورها، زمینهاى براى عرضه شرحى از توجیه معرفتى به دست مىدهد که طبق آن باورهاى بسیط برآمده از آگاهى مستقیم دادههاى حسى، پایهها و بنیادهاى معرفتشناختى، ساختمان باورهاى ما را مىسازند. هر باور غیرپایه در این ساختمان سرانجام با توسل به باورهاى پایه توجیه مىشوند. خود باورهاى پایه که از تجربه مستقیم و بىواسطه پدیدههاى بیرونى و درونى خبر مىدهند، بنا به فرض، ذاتا موجّهاند و ما آنها را بدون توسل به قراین و شواهد دیگر مىپذیریم؛ مثلاً وقتى مىگوییم: «من مىبینم که در باز است» یا «من مىشنوم که کسى از پلهها بالا مىآید» یا «احساس مىکنم انگشتانم را مشت کردهام»، باورهایى دارم که به نظر مىرسند از ادراک مستقیم حسى برآمدهاند و ویژگى انکارناپذیر آنها این است که نمىتوانند اشتباه باشند.
ممکن است ایراد بگیرید که باورهاى حسى نیز کاملاً از اشتباه برکنار نخواهند بود و در شرایط ویژه محیط حسى احتمال اشتباه باورهاى حسى زیاد است، چنان که وقتى پیراهن قرمزى را در نور سبز مشاهده مىکنیم، ممکن است بپنداریم که پیراهن سیاه است. همچنین انتظارات و پیشپنداشتهاى ما بر باورهاى حسىمان تأثیر فراوانى دارند. اگر من انتظار داشته باشم که برادرم را در پشت میز کارش ببینم، ممکن است (دست کم براى لحظهاى) فکر کنم او را پشت میزش مىبینم، حتى اگر شخص دیگرى شبیه به او روى صندلى نشسته باشد. بنابراین، باورهاى حسى معمولى را نمىتوان همواره مصون از خطا دانست و آنها نیز مانند سایر باورها نیازمند توجیهاند و نقطه پایان فرایند توجیه به شمار نمىآیند.
پاسخ سنّتى بنیانگرایان به اشکال یادشده این است که باورهاى حسى معمولى ما درباره اشیاى فیزیکى، البته ممکن است خطاپذیر باشند، اما نوع دیگرى از باورهاى ادراکى وجود دارند که مستقیما ناظر به اشیاى فیزیکى نیستند، بلکه از دریافتهاى ذهنى ما خبر مىدهند و بنابراین، نمىتوانند خطاپذیر باشند؛ مثلاً ممکن است من درباره رنگ چیزى اشتباه کنم، اما در مورد رنگ آن چیز، بدان سان که «به نظر من مىرسد» نمىتوانم اشتباه کنم. رنگ یک شىء فیزیکى، هرچه باشد، به گونهاى برایم جلوه مىکند و من در ادراک این جلوه و ظهور نمىتوانم برخطا باشم. بنابراین، باورهاى مربوط به دنیاى فیزیکى اطراف من ممکن است اشتباه باشند، اما تجربههاى حسى من و باورهاى حاکى از آنها خطاناپذیرند و من نمىتوانم در پذیرش آنها اشتباه کنم. این گونه باورهاى مجزا از تجربه مستقیم دادههاى حسى را باورهاى پدیدارى (appearance beliefs) مىنامیم.
این رهیافت مبتنى بر دو پیشفرض معرفتى است؛ یکى اینکه اگر در باورى امکان اشتباه وجود داشته باشد، آن باور نمىتواند پایه باشد. دیگر اینکه باورهاى پدیدارى نمىتوانند اشتباه باشند. این دو پیشفرض از لوازم دو اصل مشترک نظریههاى بنیانگرایى است؛ یعنى اصل لزوم باورهاى پایه براى توجیه باورهاى غیرپایه، و اصل لزوم توجیه ذاتى باورهاى پایه و بىنیازى آنها از دلایل و قراین مستقل دیگرى براى این توجیه. از مجموع این دو اصل مىتوانیم نتیجه بگیریم که اگر کسى باورى پایه را بدون رجوع به باورها و قراین دیگر بپذیرد، در پذیرش این باور کاملاً موجّه خواهد بود. به تعبیر دیگر، محال است کسى باورى پایه را بپذیرد، اما در چنین پذیرشى موجّه نباشد. این برداشت از توجیه ذاتى باورهاى پایه را مىتوانیم ویژگى تغییرناپذیرىِ (incorrigibility) باورهاى پایه بدانیم که تعبیرى سختگیرانهتر از قید ذاتا موجّه است و شرط بسیار قوىتر و فراتر از شرط توجیه ذاتى (self-justification) براى باورهاى پایه بهشمار مىرود. در تعریف تصحیحناپذیرى یک باور(P) براى شخص پذیرنده آن باور(S) گفتهاند:
یک باور فقط و فقط در صورتى براى شخص S به طور تصحیح ناپذیرى موجّه است که براى Sمحال باشد آن باور را بپذیرد و در چنین پذیرشى ناموجّه باشد.
یا:
یک باور فقط و فقط در صورتى براى شخص S تصحیحناپذیر است که براى S محال باشد آن باور را بپذیرد و در اشتباه باشد.
بنیانگرایان مصداق این تعریف را همان ادراکات پدیدارى مىدانند؛ زیرا مدعىاند چون میان خود ادراک پدیدارى و اندیشه ما درباره آن، اینهمانى برقرار است و هر دو بهواقع، یکى هستند، بنابراین، اشتباهى در چنین ادارکاتى رخ نمىدهد. تعریف تصحیحناپذیرى براساس متعلّق باور، یعنى قضیه نیز چنین مىشود:
یک قضیه P براى شخص S فقط و فقط در صورتى تصحیحناپذیر است که (1) بالضروره صادق باشد که اگر S بهP باور دارد، پس P صادق است، و (2) بالضروره صادق است که اگر S به P باور دارد، پس ~P کاذب است. (Pollock, 1987:32)
چنانچه گمان رود تصحیحناپذیرى باورهاى پایه قیدى است که این نوع باورها را به باورهاى خطاناپذیر (infalible)، تردیدناپذیر (indubitable)، و یقینى (certain) مبدّل مىسازد، و بدین سان، معضل تسلسل معرفتى در فرایند توجیه باورها از میان مىرود، در این صورت، بنیانگرایى مبتنى بر آن نیز بنیانگرایى جزمى foundationalism) (radical یا بنیانگرایى خطاناپذیر خواهد بود.
بنیانگرایى جزمى براى دفاع از چنین رهیافتى باورهاى پایه را به دریافتهاى پدیدارى و گزارشهایى از حالات ذهنى فاعل شناسا محدود مىکند. اما اگر چنین دریافتها و گزارشهایى را تصحیحناپذیر و خطاناپذیر بدانیم، با دشوارى دیگرى روبهرو مىشویم و آن دشوارى این است که پیوسته در حوزه آگاهىهاى ذهنى فاعل اول شخص و در شرایط مکانى و زمانى خاص باقى مىمانند و نمىتوانند مبنایى براى توجیه گستره بىپایان باورهاى قضیهاى و معرفت توصیفى مربوط به جهان خارج شوند و خطاناپذیرى و تردیدناپذیرى خود را به معرفت قضیهاى ممکن منتقل سازند. گزارشهاى پدیدارى بهتنهایى و بدون ضمیمهشدن اطلاعات و آگاهىهاى دیگر از وجود یا ماهیت پدیدهها و موجودات واقعى و عینى خبر نمىدهند. من ممکن است باور داشته باشم که «احساس گرما مىکنم» و این باورم نیز گزارشى از آگاهى بىواسطه من به دادهاى حسى موسوم به گرما باشد، اما چنین گزارشى بهتنهایى نمىتواند وضعیت امور خارجى همچون هوا را توصیف کند و باور من به قضیه «اکنون هوا گرم است» را توجیه نماید، زیرا احساس گرما ممکن است به علل متعدّد دیگرى از جمله اوضاع روانى یا فیزیولوژیک خاص من در لحظه گزارش پدید آمده باشد، نه به سبب گرماى واقعى هوا. آگاهىهاى محض به دادههاى حسى تنها معلول پدیدهها و حوادث خارجى نیستند. بنابراین، براى اینکه یک باور تجربى و حسى بتواند مبناى توصیف یک پدیده خارجى قرار گیرد باید با قراین و آگاهىهاى کافى دیگر همراه شود تا دستکم احتمال طبیعى و معقول بودن علت پدیدآورنده آن باور را افزایش و احتمال نامعمول و غیرطبیعى بودن آن را کاهش دهد.
اما اگر باورهاى پدیدارى پایه را بیانگر حالات روانشناختى و درونى شناسنده و باورکننده بدانیم نه گزارشهایى از وضعیت امور واقعى خارجى و آنها را در قالب عباراتى مشتمل بر افعال پدیدارى همچون «به نظر رسیدن»، «نمودار شدن»، «احساس کردن» و «فکر کردن» بازسازى کنیم، باز هم لزوم وجود قراین و اطلاعات و آگاهىهاى دیگر یکسره منتفى نمىشود، چون بهواقع، این افعال بر نوعى تطبیق و مقایسه میان موضوع ادراک شده و اشیاى مشابه دیگر دلالت مىکنند؛ مثلاً به جاى اینکه بگوییم «زغال سیاه است»، بگوییم «زغال سیاه به نظر مىآید»، تلویحا این نحوه جلوه و ظهور زغال را با نحوه ظهور اشیاى سیاه رنگ دیگر مقایسه مىکنیم و شرایط کلى سیاه به نظر آمدن یک شىء را بر زغال تطبیق مىکنیم. بنابراین، اگر بخواهیم عبارت «زغال سیاه به نظر مىآید» را تحلیل و منظورمان را از آن روشنتر بیان کنیم، باید بگوییم که «زغال همانطور به نظر مىآید که اشیاى سیاه رنگ در حالت طبیعى (نرمال) به نظر مىرسند.» در حقیقت، عباراتى همچون «سفید به نظر مىآید»، کوته نوشتى است براى عباراتى نظیر «× همانطور به نظر مىآید که اشیاى سفید به نظر مىآیند.» ما با کاربرد این عبارت کوتهنوشته مىخواهیم نحوه بروز و جلوه یک چیز را از طریق مقایسه آن با اشیاى مشابه دیگر توصیف کنیم. پیداست که براى اینکار به اطلاعات مستقل دیگر نیاز داریم که به نحو ضمنى در عبارت «× سفید به نظر مىآید» نهفته است و اساسا ما این عبارت را در پرتو آن اطلاعات ارزیابى مىکنیم و مىپذیریم، اطلاعاتى مانند اشیاى سفید و روشن در هنگام روز و در نور آفتاب، هنگام مشاهده با چشمانى سالم و قدرت بینایى کافى و در حالت روانى مساعد و از زاویه دید و فاصله مناسب، در هوایى صاف و بدون غبار و دود، سفید به نظر مىرسند. بدون داشتن اطلاعاتى مستقل از باور به «سفید یا سیاه به نظر رسیدن ×» نمىتوانیم بدانیم که اشیاى سفید یا سیاه رنگ در چه شرایطى سفید یا سیاه رنگ جلوه مىکنند و در نتیجه، نمىتوانیم تشخیص دهیم که x نیز داراى همان ویژگىها و شرایط اشیاى سفیدرنگ یا سیاه رنگ است. در این صورت، باور ما به سفید یا سیاه به نظر رسیدن x پایه نخواهد بود. همین اطلاعات، درباره ویژگىها و شرایط طبیعى (نرمال) نمود و بروز نوع خاصى از ویژگىهاى اشیاى فیزیکى و تطبیق آن ویژگىهاى نوعى بر نمونه مورد نظر (x) و داورى درباره مشابه یا نامشابه بودن آنها، ذاتا بدیهى و موجّه نیست و افزون بر احتمال وقوع خطا در این تشخیص و داورى، امکان تحوّل و دگرگونى اطلاعات قدیم یا ورود اطلاعات جدید و تنگتر یا فراخترشدن دامنه معانى واژهها و عبارات وجود دارد. ویژگىها و شرایط طبیعى (نرمال) مربوط به یک ادراک حسى، یک بار و براى همیشه تعیین نمىشوند و راه براى تجدیدنظر و دگرگونى باز است.
گویى بدون ادراکات و تجربههاى مستقیم، دادههاى حسى، اساسا توجیه باورهاى تجربى و پدیدارى دشوار خواهد بود، اما مستقیم بودن دریافتهاى تجربى را نباید به منزله مستقل بودن آنها از عوامل ذهنى و درونى و سایر باورها و معلومات پیشزمینه دانست. هیچ دریافت حسى در خلأ و به طور کاملاً مجزا از زمینه و عوامل گوناگون درونى و بیرونى صورت نمىگیرد. معمولاً گمان مىرود که در ادراکات مستقیم حسى و تجربى، اطلاعات مربوط به خواص جهان خارجى از طریق حواس به مغز منتقل مىشوند و شخص ادراککننده تقریبا به طور مستقیم و بىواسطه به آن خواص دسترسى دارد. این ادراکات نیز غالبا در افراد مختلف یکسانند؛ مثلاً دو مشاهدهگر عادى که از مکان واحدى به منظره واحدى مىنگرند، هر دو همان منظره را مىبینند، چون تصویر مشابهى از پرتوهاى نور به چشم هر دو برخورد مىکند و با مردمک چشمان آنها تصویر مشابهى روى شبکیه حاصل مىشود. سپس اطلاعات همانندى از طریق اعصاب بینایى به مغز آنان منتقل مىشود و هر دو همان منظره مورد نظر را مىبینند. اما این پندار معمولى درست نیست، زیرا دلایل و شواهد بسیارى نشان مىدهد که آنچه مشاهدهگران هنگام مشاهده یک چیز مىبینند و در ذهن تجزیه و تحلیل مىکنند، صرفا با تصاویر منقوش به شبکیه آنان تعیین نمىشود، بلکه عوامل دیگرى همچون تجربههاى مکرر قبلى، معرفت و انتظار پیشین و وضعیت عمومى درونى آنها نیز بر عمل دیدن تأثیر مىگذارند. این نکته در علوم شناختى و روانشناسى بهروشنى معلوم شده است. در برخى از آزمونهاى روانشناختى، تصاویر مخصوصى به افراد آموزش شونده مىدهند و از آنان مىخواهند که مشاهدات خود را بازگو کنند. گزارشها نشان مىدهند که افراد مذکور هرکدام تصاویر خاصى را مىبینند و مشاهدات آنها به سبب دخالت عوامل متعدّد دیگر، بسیار متفاوت است. در سطوح بالاى علمى نیز مشاهدات افراد مبتدى با یافتههاى افراد باتجربه و خبره یکسان نیست. چنانکه ممکن است یک فرد مبتدى هنگام نگریستن به اجرام بسیار ریز یا کرات آسمانى از درون میکروسکوپ یا تلسکوپ ابتدا چیزى جز رشتههاى نامنظم لکههاى روشن و تیره نبیند، در حالى که یک مشاهدهگر خبره و چیرهدست، منظره مفصلى را تشخیص مىدهد. تغییرات تجربه ادراکى یک دانشجوى پزشکى هنگام گذراندن دوره تشخیص بیمارى ریوى یا بررسى تصویر حاصل از اشعه ایکس نمونه گویایى از این تفاوت مشاهدههاست. دانشجوى مذکور در اتاقى تاریک آثار سایهگونهاى بر صفحه فلورسنت مقابل سینه بیمار مىبیند و اظهارات رادیولوژیست به دستیارانش درباره ویژگىهاى مهم این سایهها را به زبانى تخصصى مىشنود. در ابتدا، دانشجو کاملاً گیج مىشود، زیرا در عکس اشعه ایکس از سینه فقط سایههاى قلب و دندهها و تعدادى لکههاى عنکبوت مانند را میان آنها مىبیند. به نظر مىرسد که متخصصان درباره ابداعات تصورشان افسانه مىسازند. او هنوز هیچ یک از چیزهاى مورد گفت و گوى آنان را نمىتواند ببیند. اما پس از چند هفته شنیدن مداوم صحبتها و بررسى دقیق تصاویر جدید از موارد گوناگون به تدریج فهمى موقتى پیدا مىکند و رفتهرفته دندهها را فراموش مىکند و شروع به دیدن ریهها مىنماید و سرانجام، اگر آگاهانه پشتکار به خرج دهد، منظرهاى سرشار از جزئیات مهم، چون گوناگونىهاى فیزیولوژیک و تغییرات آسیبشناختى زخمها و عفونتهاى مزمن و علائم بیمارى حاد بر وى آشکار مىشود. اکنون وارد دنیاى جدیدى شده است و هنوز فقط بخشى از آنچه را متخصصان مىتوانند ببینند، مشاهده مىکند، اما در این زمان تصاویر و اظهارات ایشان درباره آنها به طور قطع، داراى معنا و مفهوم شدهاند.
ممکن است بگویید مشاهدهگرانى که از موضعى واحد به منظرهاى مىنگرند واقعا یک منظره واحد را مىبینند، ولى تفسیرهایشان از آنچه مىبینند، متفاوت است. این ایراد را چنین پاسخ دادهاند که اولاً، در ادراک حسى چیزهایى که مشاهدهگر با آن تماس مستقیم دارد فقط تجارب ذهنى اوست که یکسان و ثابت نمىشوند، بلکه متناسب با انتظارات و معرفت مشاهدهگر تغییر مىکنند. آنچه براثر وضعیت مورد مشاهده به طور یکسان پدید مىآید، تصویر روى شبکیه چشم مشاهدهگر است، اما مشاهدهگر ارتباطى مستقیم با آن ندارد. نباید گمان کرد که تناظرى یک به یک و کاملاً مطابق میان تصاویر منقوش بر شبکیه و آن تجارب ذهنى که مشاهدهگر هنگام دیدن دارد، پدید مىآید. البته منظور این نیست که علتهاى فیزیکىِ تصاویر منعکس شده بر شبکیه چشم مشاهدهگر، هیچ ارتباطى با آنچه مىبیند، ندارند. درست است که مشاهدهگر هرچه را دلش بخواهد نمىتواند ببیند، اما تصاویر منقوش بر شبکیه چشم او فقط بخشى از علت چیزى است که مشاهده مىکند. بخش بسیار مهم دیگر از علت به واسطه وضعیت درونى ذهن یا مغز او ایجاد مىشود که بىگمان، به تربیت فرهنگى، دانش، اطلاعات قبلى و انتظارات مشاهدهگر بستگى دارد و صرفا واسطه خواص فیزیکى چشم او شىء مورد مشاهده تعیّن نمىیابد. (چالمرز، 1374:40-38)
وانگهى، بنیانگرایان جزمى در خصوص نسبت تجربهها و ادراکات حسى با باورهاى تجربى و مشاهدتى و حتى پدیدارى با یک دوراهى مواجه هستند. اگر دادههاى حسى را امورى غیرشناختى، غیرحکمى و خالى از هرگونه مضمون و محتواى عقلى و تعبیرى بدانند باید بگویند که چگونه این امور مىتوانند مبنایى براى توجیه باورها شوند، چون توجیه یک باور کارى منطقى است و تنها از طریق باورهاى دیگر و فرایندهاى شناختى امکانپذیر مىشود. اما اگر دادههاى حسى را داراى مضمون و محتوایى مفهومى و عقلى بدانند، در این صورت، نمىتوانند آن را از تعبیرهاى مفهومى یا نقدهاى عقلانى و ارتباط با باورهاى دیگر برکنار بدانند.
مشکل دیگر بینانگرایى جزمى این است که باورهاى موجّه غیرپایه را تنها در صورت مبتنى بودن بر باورهاى پایه و بنیادى از توجیه معرفتى برخوردار مىدانند. اما بهواقع، چنین فروکاهشى در همه باورهاى موجّه غیرپایه ناشدنى است، چون حجم باورهاى پایه تجربى یا عقلى چندان زاید نیست که بتوان هم باورهاى موجّه غیرپایه را از آنها استنتاج کرد. ما به بسیارى از باورهاى موجّه اخلاقى، سیاسى، اجتماعى، فلسفى و علمى معتقدیم، در حالى که نمىتوانیم آنها را مستقیما یا به طور غیرمستقیم از یک تجربه و ادراک حسى استنتاج کنیم.
پاسخ بنیانگرایان جزمى درباره چگونگى استنتاج باورهاى غیرپایه از باورهاى پایه نیز چندان روشن و مقبول نیست. مسئله دوم فراروى بنیانگرایان این است که آیا باورهاى پایه مىتوانند صرفا از روابط استنتاجى توجیه معرفتى را به باورهاى غیرپایه منتقل کنند یا شیوههاى دیگرى هم براى انتقال توجیه از باورهاى پایه به باورهاى غیرپایه موجود است. اگر شیوههاى دیگر نسبت میان این دو دسته از باورها جز شیوه استنتاجى و قیاسى برپاست، در این صورت، ساختار دولایهاى بودن دستگاه معرفتى مورد ادعاى بنیانگرایان و تقسیمبندى باورها به زیربنایى و بنیادین و روبنایى و غیربنیادین درخور تأمّل خواهد بود. به هر روى، این مشکل و برخى مشکلات دیگر سبب شد تا گروهى از بنیانگرایان دست به تعدیل بنیانگرایان جزمى و قوى بزنند و پایهبودن یک باور را مستلزم خطاناپذیرى و تصحیحناپذیرى آن ندانند. اینان معتقدند که باورهاى پایه را نیز مىتوان با قراین و شواهد مناسب ابطال کرد. توجیه تصحیحناپذیر اگرچه مفهومى گیرا و خرسندکننده مىنماید، بسى بیش از توجیه معرفتى لازم براى باورهاى پایه است. باورهاى پایه، باورهایىاند که توجیه از آنها آغاز مىشود و براى اینکار باید امکان داشته باشد که یک باور را بدون عرضه دلیلى براى آن بپذیریم. اما لازمه چنین پذیرشى این نیست که ما همواره در پذیرش باور پایه کاملاً موجّه باشیم، بلکه فقط در صورت نبود پادنمونه مناسب، پذیرش یک باور پایه از سوى ما موجّه خواهد بود. البته نقض و ابطال توجیه با پادنمونههاى مناسب هیچگاه یکسره منتفى نمىشود. به تعبیر دیگر، ما مىتوانیم یک باور را بدون عرضه دلیلى براى آن بپذیریم و نقشى مثبت براى دلایل در این خصوص بپذیریم، اما دلایل مىتوانند نقشى منفى داشته باشند و پذیرش یک باور را از سوى ما ناموجّه سازند. از این رو، به جاى اینکه تصحیحناپذیرى باورهاى پایه را به معناى خطاناپذیرى، تردیدناپذیرى، ضرورى و یقینىبودن آنها بدانیم، باید آنها را به معناى بدوا موجّهبودن آنها بگیریم و در تعریف آن بگوییم:
یک باور فقط و فقط در صورتى براى شخص S بدوا موجه (prima facie justified) است که اگر S
دلیلى براى نپذیرفتن آن باور داشته باشد، پذیرش آن باور از سوى او ناموجّه باشد.
به تعبیر دیگر:
ضرورتا صادق است که اگر S باورى را بپذیرد و دلیلى نداشته باشد که بپندارد نباید آن باور را بپذیرد، پس او در پذیرش چنین باورى موجّه است.(1)
البته وقتى تصحیحناپذیرى باورها را به معناى بدوا موجّه بودن آنها بدانیم، پیشفرض معرفتى ما این خواهد بود که باورهاى پایه ذاتا موجّه نیستند و نفى یک قضیه پایه نیز خودش از لحاظ معرفتشناختى پایه است و همه قضایاى پایه نیز چنین وضعى خواهند داشت. پیداست که در این صورت، مفهوم بدوا موجّه، یعنى معناى ضعیفتر تصحیحناپذیرى، برخلاف معناى قوىتر آن نمىتواند تبیین کند که چرا باورهاى پایه ذاتا موجّهاند. وانگهى، به نظر مىآید مفهوم بدوا موجّه، معنایى سلبى و منفى داشته باشد؛ یعنى به ما نمىگوید که چگونه یک باور مىتواند بدوا موجّه باشد و فرق یک باور بدوا موجّه با باور غیربدوا موجّه در چیست. اگر قید بدوا موجّه را بدین معنا بگیریم که پذیرش یک باور در صورت نبود دلیلى براى پذیرش نقیض آن یا پذیرش باور رقیب آن، یا خوددارى از پذیرش خود آن باور، کارى موجّه است، دیگر تفاوت اساسى میان باورهاى پایه و غیرپایه از میان مىرود.
این دو معناى متفاوت تصحیحناپذیرىِ باورهاى پایه و نیز اختلافنظرهاى دیگر بنیانگرایان بر سر سایر اوصاف باورهاى پایه مایه پیدایش روایتها و قرائتهاى گوناگونى از بنیانگرایى مىشود. بنیانگرایى مبتنى بر یقین و تردیدناپذیرى و اشتباهناپذیرى باورهاى پایه به بنیانگرایىِ خطاناپذیر یا جزمى مىانجامد. طبق این دیدگاه، کسى که به باورهاى پایه یقینى و خطاناپذیر دست یافته، محال است آنها را نادرست بپندارد. (Alston, vol. 13, No.4 :257-272)به تعبیر دیگر، اگر کسى باورى را پایه بداند و آن باور واقعا پایه باشد؛ یعنى به نحو معقول و موجّه و بدون رجوع به سایر باورها پذیرفته شده باشد، از دیدگاه او محال است که آن باور نادرست و کاذب باشد. اما براساس بنیانگرایى معتدل و خطاپذیر هر باورى که غیراستنتاجى و سرآغاز توجیه باشد، تا زمانى که دلیلى معقول براى انکار و ردّ آن در دست باورکننده وجود نداشته باشد، پایه و در نتیجه، موجّه خواهد بود، ولى این توجیه ضرورتا از ذات و ماهیت ویژه آن برنمىخیزد و پیوسته امکان خطاپذیرى باور پایه وجود دارد. بنابراین،یکى از اختلافهاى بنیانگرایى بر سر خطاپذیرى یا خطاناپذیرى باورهاى پایه است.
اختلاف دیگر بنیادگرایان بر سر مسئله تجربى یا غیرتجربى بودن باورهاى پایه است. حامیان غیرتجربىبودن باورهاى پایه معمولاً به حقایق بسیط منطقى یا ریاضى استناد مىکنند و آنها را «بدیهى» مىدانند، اما مدافعان تجربى بودن باورهاى پایه معتقدند که فقط باورهاى تجربى (empirical belief) و مشاهدتى (observational) پایه بهشمار مىآیند. البته بنیادگرایان تجربهگرا خود بر سر تعیین مصداق باورهاى تجربى اختلافنظر دارند. برخى آن دسته از باورهاى تجربى را پایه مىپندارند که از جهان خارجى و واقعى (factual) حکایت مىکنند. گروه دیگر باورهاى حاکى از حالات درونى و تجربههاى وجدانى فاعل شناسا را مبنا و پایه مىگیرندو گروه سوم هر نوع باور حسى، مشاهدتى و وجدانى را پایه و مبناى سایر باورها بهشمار مىآورند.
به طور کلى مىتوان این نظریهها را به دو دسته برونگرا و درونگرا طبقهبندى و با توجه به آن، دو نوع قرائت از تجربهگرایى را از متمایز کرد. بنا به قرائت درونگرایانه بنیانگرایىِ تجربى foundationalism) empirical of version (intrinsicباورهاى پایه ماهیتى ذاتا موجّه و بدیهى دارند و به هیچ وجه نیازمند امور دیگرى خارج از ذات خود براى توجیه و بداهت نیستند.
در مقابل، روایت برونگرایانه (extrinsic version) تجربى مىگوید که توجیه باورهاى پایه ناشى از روابط علّى قانونوار (law-like) میان حصول یک باور در ذهن فاعل شناسا و وضع امورى است که این باور را صادق مىسازد؛ مثلاً وقتى مىگویم «میز را در برابر مىبینم» میان این باور و وجود یک میز خارجى در شرایط فیزیکى و مکانى خاص و در موقعیت تابش نور خورشید و فاصله و زاویه دید من، رابطهاى علّى برقرار است که سبب صدق باور مذکور مىشود. این وضع امور نسبت به فاعل شناسا بیرونى است؛ یعنى صدق یک باور پایه به شرایط مکانى و زمانى مستقل از شناسانده و داننده آن باور بستگى دارد، اما باورهاى پایه ذاتا موجّه بنا به شرح درونگرایانه بنیانگرایى تجربى، فقط به تجربه حسى (sensory experience) یا باطنى یا تلفیقى از تجربههاى حسى و باطنى (introspective experience) فاعل شناسا وابستهاند و باورهاى حاکى از این تجربهها در همه شرایط زمانى و مکانى و جهانهاى ممکن صادقاند. این تجربهها از آن رو درونى نامیده مىشوند که براى شناسنده از طریق تأمّل و بازاندیشى قابل دسترسى معرفت شناختىاند.
تبیین درونگرایانه بینانگرایى تجربى از باورهاى پایه البته براى آن دسته از بنیانگرایان غیرتجربى هم جذاب است که توجیه باورهاى پایه منطقى یا ریاضى را ناشى از ویژگى محتواى درونى آنها مىدانند. بداهت باورهاى پایه منطقى و ریاضى بدین معنایند که هرکس با درک واضح و روشن از مفهوم آنها به آسانى و بدون رجوع به سایر باورها و قراین مىتواند درستى آنها را تأیید کند؛ مثلاً براى تصدیق اصل امتناع تناقض اجتماع دو نقیض کافى است به مفهوم این اصل توجه کنیم. همچنین براى تصدیق معادله جبرى 12=5+7 باید به مفهوم اعداد مذکور و عمل جمع ریاضى توجه کنیم. بداهت این مفاهیم برخلاف باورهاى خطاناپذیر حاکى از تجربههاى حسى یا باطنى به دریافتهاى تجربى شناسنده بستگى ندارد و به خودى خود بدیهى و ذاتا موجّهاند.
مدعاى بنیانگرایان تجربى و غیرتجربى درباره باورهاى پایه را مىتوانیم مدعایى قوى و دیدگاه آنان را بنیانگرایى قوى (strong foundationalism) بنامیم. این گروه مدعىاند که باورهاى پایه کاملاً جدا و مستقل از باورهاى دیگر موجهاند و پذیرش یک باور در صورتى کاملاً موجّه است که مانند باورهاى حاکى از تجربههاى مستقیم حسى یا باطنى خطاناپذیر باشند یا مانند حقایق منطقى بدیهى باشند و یا به شیوههاى مقبول از باورهاى بدیهى خطاناپذیر به دست آمده باشند. بنابه نظریه بنیانگرایى قوى، محال است که باورهاى پایه کاذب باشند.
بنیانگرایى ضعیف (weak foundationalism)، برخلاف بنیانگرایى قوى، باورهاى پایه را به طور ناقص و جزئى از سایر باورها مستقل مىداند. طبق این دیدگاه، یک باور پایه ممکن است در نگاه نخست (prima facie) موجّه به نظر آید و مبناى توجیه و پذیرش باورهاى دیگر قرار گیرد. این نوع گزارهها نیز تصحیحپذیرند؛ یعنى امکان دارد پارهاى از آنها در پرتو یافتهها، باورها و اطلاعات دیگر تغییراتى پیدا کنند. از این رو، خطاپذیرى و در نتیجه، کذب و نادرستىشان محال نیست.
بنیانگرایان همچنین بر سر استنتاج محض و غیرمحض باورهاى غیرپایه از باورهاى پایه اختلاف رأى دارند. بنا به قرائت محض (pure version)، باورهاى غیرپایه و استنتاجى «تماما» براى توجیه خود به تأیید باورهاى پایه نیازمندند، اما طبق قرائت غیرمحض version) (impure باورهاى غیرپایه فقط «بعضا» به تأیید باورهاى پایه محتاجند و ممکن است بخشى از توجیه را از طریق تأیید متقابل در میان خود به دست آورند. از این رو، بنیانگرایى غیرمحض دستکم به طور تلویحى بر درجات متفاوت توجیه دلالت مىکند.
بارى، از تلفیق تفسیرهاى قوى یا ضعیف، و محض یا غیرمحضِ بنیانگرایى درباره باورهاى پایه به چهارنوع بنیانگرایى مىرسیم. این چهارنوع، به گفته سوزان هاک(Hack, 1996:14-17)، عبارتند از: 1) بنیانگرایى قوى و محض (strong-pure foundationalism)، 2) بنیانگرایى ضعیف و محض (weak-pure foundationalism)، 3) بنیانگرایى قوى و غیرمحض (strong-impure foundationalism) و 4) بنیانگرایى ضعیف و غیرمحض (weak-impure foundationalism). پیداست که جانبدارى و دفاع بنیانگرایى قوى و محض از باورهاى پایه خطاناپذیر سختتر و جدىتر است، زیرا از دیدگاه اینان، توجیه یک مدل معرفتى سیستماتیک و مشابه نظام هندسى اقلیدسى است که باورهاى پایه در آن چونان اگزیومهاى هندسى ذاتا موجّه و بدیهى پنداشته مىشوند که توجیه را به شیوه استنتاج قیاسى یا شیوههاى استنتاجى یکسویه دیگر به باورهاى غیرپایه یا غیر آگزیوماتیک منتقل مىکنند. بدون وجود باورهاى پایه، معرفت هرگز تحقّق نخواهد یافت، چون اگر باورهاى غیرپایه نهایتا بر باورهاى پایه تکیه نزنند، معرفت دچار دور یا تسلسل باطل خواهد شد و براى پرهیز از این معضل چارهاى جز پذیرش باورهاى بدیهى خطاناپذیر و ذاتا موجّه و بىنیاز از تصحیح نیست. این باورها باید از طرفى پایه باشند؛ یعنى همچون آگزیومهاى نهایى در نظام هندسى عمل کنند و به همین سبب، بسیار مطمئن، یقینى و بىنیاز از اثبات باشند و صدق خود و نیز صدق باورهاى دیگر را تضمین کنند و از طرف دیگر باید از درونمایهاى بسیار غنى برخوردار باشند تا بتوانند سنگینى کل ساختمان معرفت و حجم عظیم و نامحدود باورهاى غیرپایه را بر دوش خود تحمل کنند.
اما این دو ویژگى باورهاى پایه براى اجراى نقش شبه آگزیوماتیک خود، یعنى ویژگى محتواى آگاهى بخش غنى و زیاد و اطمینانبخشى بسیار بالا دقیقا رویاروى یکدیگر قرار مىگیرند و سبب تضعیف همدیگر مىشوند. همین اشکال بهواقع، پاشنه آشیل نظریه بنیانگرایى قوى و محض توجیه معرفت است، چون محتواى باور با درجه اطمینانبخشى و بداهت آن نسبت معکوس دارد. هرچه محتواى اخبارى و آگاهىبخشى باورها افزونتر شود، مانند باورهاى مشاهدتى و تجربى، میزان خطرپذیرى و خطاپذیرى آنها بیشتر مىشوند؛ و هر کوششى براى حفظ بداهت و خطاناپذیرى آنها، مانند فروکاستن باورهاى پایه به باورهاى پدیدارى،به بهاى کاهش محتواى خبرى آنها تمام مىشود، مبتنى کردن باورهاى پدیدارى به دادههاى غیرشناختى و بدون محتواى مفهومى و عقلى نیز ربط منطقى میان دادهها و باورها را به ارتباط علّى محض غیرتوجیهى مبدّل مىسازد.
1. Alston, W.P, "Varieties of Privileged", in American Philosophical Quarterly, Vol 13, No4.
2. Hack, Susan, Evidance and inquriy, Oxford: Blackwell, 1996.
3. Pollock, Jhon, L, Contemporary Theories of knowledge, London: Hutchinson, 1987.
4. چالمرز، آلن ف.؛ چیستى علم، ترجمه زیباکلام، تهران، انتشارات علمى و فرهنگى، 1374.
________________________________________
1. پیداست که «دلیل» در این تعریف نقشى منفى دارد. منظور از دلیل منفى براى باور S به P این است که اگر S آن باور را بپذیرد، دیگر باور او به P موجّه نخواهد بود. البته دلیل منفى براى باورى مىتواند دلیل مثبتى براى باور نقیض یا رقیب آن باشد.
جداسازى باورهاى بنیادین یا پایه از باورهاى غیرپایه یا استنتاجى از ویژگىهاى مشترک همه نظریههاى بنیانگرایى توجیه معرفتى است. باورهاى پایه بدون نیاز به باورهاى دیگر موجّهاند، ولى باورهاى غیرپایه از این توجیه ذاتى برخوردار نیستند، بلکه تنها به سبب پیوند ویژهاى که میان آنها و باورهاى پایه برقرار مىشود از حمایت توجیهى باورهاى پایه برخوردار مىشوند و موجّه به شمار مىآیند. بنابراین توجیه از دیدگاه بنیانگرایى به شکل زیر صورتبندى مىشود:
باور شخص S به قضیه P فقط و فقط در صورتى موجّه است که:
الف) باور S به P باورى بنیادى باشد، یا
ب) باور S به P بر باورهاى بنیادى متکى باشد.
فرض بنیانگرایى این است که باورهاى پایه نیازى به توجیه ندارند، زیرا ذاتا موجّهاند (self-justified)، اما باورهاى غیرپایه نیازمند توجیهاند و به واسطه باورهاى پایه از توجیه معرفتى برخوردار مىشوند. بنابراین، باورهاى پایه بهواقع، بنیادى براى توجیه معرفتى فراهم مىسازند.
این دیدگاه درباره ساختار توجیه معرفتى در نگاه نخست خرسندکننده مىنماید و به نظر مىرسد یکى از نتایج مهم آن پرهیز از دور یا تسلسل معرفتى است، چون اگر توجیه باورهاى غیرپایه سرانجام از باورهاى پایه سرچشمه نگیرد و پیوسته براى توجیه باورهاى غیرپایه به باورهاى استنتاجى دیگر استناد شود و هیچگاه به باورهاى پایه ذاتا موجّه پایان نیابد، معضل تسلسل در زنجیره بىپایان توجیه معرفتى باورها پیش مىآید و دستیابى به معرفت ناممکن مىشود و زمینه شکگرایى فراهم مىآید. بنابراین، چارهاى نمىماند جز آنکه باورهاى غیرپایه را در فرآیند توجیه بر باورهاى پایه متکى کنیم و بدین ترفند معضل تسلسل معرفتى را از میان برداریم.
بدین سان، روشن مىشود که توجیه باورها از دیدگاه بنیانگرایان، ساختارى دولایه دارد؛ یک لایه از باورها داراى توجیهى ذاتى و غیروابستهاند، و لایه دیگر داراى توجیهى غیرذاتى و وابستهاند که آن را سرانجام از طریق پیوند ویژهاى با باورهاى پایه به دست مىآورند. باورهاى پایه از جایگاه منحصر به فردى در میان سایر باورها برخوردارند و گویى ما آنها را بدون تمسک به باورهاى دیگر مىپذیریم و نیز پایه و مبنایى براى کل ساختمان معرفت و باورهاى ما فراهم مىآورند. باورهاى پایه نیازى به توجیه ندارند، زیرا بسیار بعید است که کاذب باشند و احتمال زیاد صدق و راستى آنها جایى براى عرضه قراین و دلایل مؤید باقى نمىگذارد. پیداست که اگر باورى واقعا به گونهاى باشد که فىنفسه صدق خود را تضمین کند و از این رو، نیازى به باورهاى دیگر نداشته باشد، ذاتا موجّه خواهد بود و ما نیز کاملاً موجّهیم که آن را بدون دلیل و مدرک بپذیریم، چون هدف از توجیه یک باور، به تعبیرى، تضمین صدق یا افزایش احتمال صدق آن باور است و فقط در این صورت است که مىتوانیم مدعى شویم درباره امور گوناگون از معرفت و دانش برخورداریم.
بنابراین،اگر بتوانیم در برخى شرایط و احوال به پارهاى از باورها بدون تمسک به باورهاى دیگر دست یابیم و آنها را به طور درست و معقول بپذیریم، بهواقع، به باورهاى پایه رسیدهایم، زیرا باورهاى پایه، از دیدگاه بنیانگرایان، به آن دسته از باورها گفته مىشود که پذیرفتن آنها بدون ارائه قراین و دلایل، کاملاً معقول و موجّه است. قید معقول (rational) یا موجه (justified) از آن رو در تعریف باورهاى پایه آورده مىشود که باورهاى پذیرفته شده بدون قراین و دلایل، ولى نامعقول را حذف کند. در زندگى روزمره بسیار اتفاق مىافتد که ما بدون ارائه دلیل و مدرک کافى چیزى را باور مىکنیم؛ مثلاً باور مىکنیم که فرید شخصى نامطمئن و مشکوک است یا مىپذیریم که سعید از اتهاماتى که به او مىزنند، پاک است، یا دین و آزادى با هم ناسازگارند و مانند اینها. البته چنین باورهایى مىتوانند علتهاى گوناگون اجتماعى، سیاسى، تربیتى، دینى و روانشناختى داشته باشند، اما هر باور معلولى ضرورتا معقول نخواهد بود، بلکه باورى معقول و موجّه است که صدق آن به گونهاى مطمئن تضمین شده باشد. باورهاى پایه و باورهاى استنتاجى مبتنى بر باورهاى پایه از چنین ویژگىاى برخوردارند. این دیدگاه درباره توجیه باورها از دیرینهترین دیدگاههاى توجیه معرفتى است و از پشتیبانى نظرى فیلسوفان و معرفتشناسان کلاسیک و معاصر همچون ارسطو، دکارت، لاک، راسل، کارناپ، لوئیس، گودمن و چیزم بهره مىبرد.
شاید ریشه گرایش بسیارى از فیلسوفان به نظریه بنیانگرایى به ملاحظات روانشناختى آنان درباره ساختار فهم و ادراک آدمى بازمىگردد. گویى بنیانگرایان فرض گرفتهاند که حواس ما ابزارها و راههاى دستیابى ما به باورهاى معمولىمان درباره اشیاى پیرامونى و درونى ما هستند که از لحاظ معرفتى پایه به شمار مىآیند. ما نخست از طریق حواس با محیط بیرون یا درون خویش ارتباط برقرار مىکنیم و به باورهایى پایه درباره آنها دست مىیابیم و سپس از طریق استنباط و استدلال (reasoning) به باورهاى دیگر مىرسیم. اما استدلال نمىتواند منبع نهایى توجیه باشد، بلکه حداکثر مىتواند ما را وادارد که باورى را که منطقا از دل باورهاى دیگر بیرون آمده است، بپذیریم. آن باورهاى نخستین نیز یا خود پایه و غیراستنتاجىاند و یا اینکه سرانجام با چندین واسطه به باورهایى که استنتاج از آنها آغاز شده، یعنى به باورهاى حسى و ادراکى مىرسند. بنابراین، فقط ادراک حسى (perception)مىتواند سرچشمه نهایى توجیه را فراهم سازد.
بنیانگرایان با دو مسئله جدّى درگیرند که چگونگى پاسخگویى آنها به این دو مسئله در بازشناسى مواضع آنان از یکدیگر و نحوه بازخوانى بنیانگرایى بسیار کارساز است. مسئله نخست این است که ماهیت باورهاى پایه چیست؟ چرا این باورها از امتیاز ویژه برخوردارند؟ و توجیه ذاتى آنها به چه معناست؟ مسئله دوم این است که باورهاى غیرپایه چه ارتباطى باید با باورهاى پایه داشته باشند تا از پشتیبانى معرفتى آنها برخوردار شوند؟ و ساختکار انتقال توجیه از باورهاى پایه به باورهاى استنتاجى و غیرپایه چگونه است؟
بنیانگرایان در پاسخ به مسئله نخست، چنانکه اشاره کردیم، معمولاً فرض مىگیرند که معرفت از حواس سرچشمه مىیابد. حواس گوناگون حلقههاى واسطه و تماس ما با جهان خارج و درونند و سادهترین باورهاى ما حاصل پاسخهاى مستقیم ما به دادهها و محرکهاى حسىاند. باورهاى پیچیدهتر نیز به واسطه همین باورهاى بسیط حسى و به کمک فرایندهاى شناختى از جمله استدلال فراهم مىآیند. این تصویر شهودى یا روانشناختى از فرایند تشکیل باورها، زمینهاى براى عرضه شرحى از توجیه معرفتى به دست مىدهد که طبق آن باورهاى بسیط برآمده از آگاهى مستقیم دادههاى حسى، پایهها و بنیادهاى معرفتشناختى، ساختمان باورهاى ما را مىسازند. هر باور غیرپایه در این ساختمان سرانجام با توسل به باورهاى پایه توجیه مىشوند. خود باورهاى پایه که از تجربه مستقیم و بىواسطه پدیدههاى بیرونى و درونى خبر مىدهند، بنا به فرض، ذاتا موجّهاند و ما آنها را بدون توسل به قراین و شواهد دیگر مىپذیریم؛ مثلاً وقتى مىگوییم: «من مىبینم که در باز است» یا «من مىشنوم که کسى از پلهها بالا مىآید» یا «احساس مىکنم انگشتانم را مشت کردهام»، باورهایى دارم که به نظر مىرسند از ادراک مستقیم حسى برآمدهاند و ویژگى انکارناپذیر آنها این است که نمىتوانند اشتباه باشند.
ممکن است ایراد بگیرید که باورهاى حسى نیز کاملاً از اشتباه برکنار نخواهند بود و در شرایط ویژه محیط حسى احتمال اشتباه باورهاى حسى زیاد است، چنان که وقتى پیراهن قرمزى را در نور سبز مشاهده مىکنیم، ممکن است بپنداریم که پیراهن سیاه است. همچنین انتظارات و پیشپنداشتهاى ما بر باورهاى حسىمان تأثیر فراوانى دارند. اگر من انتظار داشته باشم که برادرم را در پشت میز کارش ببینم، ممکن است (دست کم براى لحظهاى) فکر کنم او را پشت میزش مىبینم، حتى اگر شخص دیگرى شبیه به او روى صندلى نشسته باشد. بنابراین، باورهاى حسى معمولى را نمىتوان همواره مصون از خطا دانست و آنها نیز مانند سایر باورها نیازمند توجیهاند و نقطه پایان فرایند توجیه به شمار نمىآیند.
پاسخ سنّتى بنیانگرایان به اشکال یادشده این است که باورهاى حسى معمولى ما درباره اشیاى فیزیکى، البته ممکن است خطاپذیر باشند، اما نوع دیگرى از باورهاى ادراکى وجود دارند که مستقیما ناظر به اشیاى فیزیکى نیستند، بلکه از دریافتهاى ذهنى ما خبر مىدهند و بنابراین، نمىتوانند خطاپذیر باشند؛ مثلاً ممکن است من درباره رنگ چیزى اشتباه کنم، اما در مورد رنگ آن چیز، بدان سان که «به نظر من مىرسد» نمىتوانم اشتباه کنم. رنگ یک شىء فیزیکى، هرچه باشد، به گونهاى برایم جلوه مىکند و من در ادراک این جلوه و ظهور نمىتوانم برخطا باشم. بنابراین، باورهاى مربوط به دنیاى فیزیکى اطراف من ممکن است اشتباه باشند، اما تجربههاى حسى من و باورهاى حاکى از آنها خطاناپذیرند و من نمىتوانم در پذیرش آنها اشتباه کنم. این گونه باورهاى مجزا از تجربه مستقیم دادههاى حسى را باورهاى پدیدارى (appearance beliefs) مىنامیم.
این رهیافت مبتنى بر دو پیشفرض معرفتى است؛ یکى اینکه اگر در باورى امکان اشتباه وجود داشته باشد، آن باور نمىتواند پایه باشد. دیگر اینکه باورهاى پدیدارى نمىتوانند اشتباه باشند. این دو پیشفرض از لوازم دو اصل مشترک نظریههاى بنیانگرایى است؛ یعنى اصل لزوم باورهاى پایه براى توجیه باورهاى غیرپایه، و اصل لزوم توجیه ذاتى باورهاى پایه و بىنیازى آنها از دلایل و قراین مستقل دیگرى براى این توجیه. از مجموع این دو اصل مىتوانیم نتیجه بگیریم که اگر کسى باورى پایه را بدون رجوع به باورها و قراین دیگر بپذیرد، در پذیرش این باور کاملاً موجّه خواهد بود. به تعبیر دیگر، محال است کسى باورى پایه را بپذیرد، اما در چنین پذیرشى موجّه نباشد. این برداشت از توجیه ذاتى باورهاى پایه را مىتوانیم ویژگى تغییرناپذیرىِ (incorrigibility) باورهاى پایه بدانیم که تعبیرى سختگیرانهتر از قید ذاتا موجّه است و شرط بسیار قوىتر و فراتر از شرط توجیه ذاتى (self-justification) براى باورهاى پایه بهشمار مىرود. در تعریف تصحیحناپذیرى یک باور(P) براى شخص پذیرنده آن باور(S) گفتهاند:
یک باور فقط و فقط در صورتى براى شخص S به طور تصحیح ناپذیرى موجّه است که براى Sمحال باشد آن باور را بپذیرد و در چنین پذیرشى ناموجّه باشد.
یا:
یک باور فقط و فقط در صورتى براى شخص S تصحیحناپذیر است که براى S محال باشد آن باور را بپذیرد و در اشتباه باشد.
بنیانگرایان مصداق این تعریف را همان ادراکات پدیدارى مىدانند؛ زیرا مدعىاند چون میان خود ادراک پدیدارى و اندیشه ما درباره آن، اینهمانى برقرار است و هر دو بهواقع، یکى هستند، بنابراین، اشتباهى در چنین ادارکاتى رخ نمىدهد. تعریف تصحیحناپذیرى براساس متعلّق باور، یعنى قضیه نیز چنین مىشود:
یک قضیه P براى شخص S فقط و فقط در صورتى تصحیحناپذیر است که (1) بالضروره صادق باشد که اگر S بهP باور دارد، پس P صادق است، و (2) بالضروره صادق است که اگر S به P باور دارد، پس ~P کاذب است. (Pollock, 1987:32)
چنانچه گمان رود تصحیحناپذیرى باورهاى پایه قیدى است که این نوع باورها را به باورهاى خطاناپذیر (infalible)، تردیدناپذیر (indubitable)، و یقینى (certain) مبدّل مىسازد، و بدین سان، معضل تسلسل معرفتى در فرایند توجیه باورها از میان مىرود، در این صورت، بنیانگرایى مبتنى بر آن نیز بنیانگرایى جزمى foundationalism) (radical یا بنیانگرایى خطاناپذیر خواهد بود.
بنیانگرایى جزمى براى دفاع از چنین رهیافتى باورهاى پایه را به دریافتهاى پدیدارى و گزارشهایى از حالات ذهنى فاعل شناسا محدود مىکند. اما اگر چنین دریافتها و گزارشهایى را تصحیحناپذیر و خطاناپذیر بدانیم، با دشوارى دیگرى روبهرو مىشویم و آن دشوارى این است که پیوسته در حوزه آگاهىهاى ذهنى فاعل اول شخص و در شرایط مکانى و زمانى خاص باقى مىمانند و نمىتوانند مبنایى براى توجیه گستره بىپایان باورهاى قضیهاى و معرفت توصیفى مربوط به جهان خارج شوند و خطاناپذیرى و تردیدناپذیرى خود را به معرفت قضیهاى ممکن منتقل سازند. گزارشهاى پدیدارى بهتنهایى و بدون ضمیمهشدن اطلاعات و آگاهىهاى دیگر از وجود یا ماهیت پدیدهها و موجودات واقعى و عینى خبر نمىدهند. من ممکن است باور داشته باشم که «احساس گرما مىکنم» و این باورم نیز گزارشى از آگاهى بىواسطه من به دادهاى حسى موسوم به گرما باشد، اما چنین گزارشى بهتنهایى نمىتواند وضعیت امور خارجى همچون هوا را توصیف کند و باور من به قضیه «اکنون هوا گرم است» را توجیه نماید، زیرا احساس گرما ممکن است به علل متعدّد دیگرى از جمله اوضاع روانى یا فیزیولوژیک خاص من در لحظه گزارش پدید آمده باشد، نه به سبب گرماى واقعى هوا. آگاهىهاى محض به دادههاى حسى تنها معلول پدیدهها و حوادث خارجى نیستند. بنابراین، براى اینکه یک باور تجربى و حسى بتواند مبناى توصیف یک پدیده خارجى قرار گیرد باید با قراین و آگاهىهاى کافى دیگر همراه شود تا دستکم احتمال طبیعى و معقول بودن علت پدیدآورنده آن باور را افزایش و احتمال نامعمول و غیرطبیعى بودن آن را کاهش دهد.
اما اگر باورهاى پدیدارى پایه را بیانگر حالات روانشناختى و درونى شناسنده و باورکننده بدانیم نه گزارشهایى از وضعیت امور واقعى خارجى و آنها را در قالب عباراتى مشتمل بر افعال پدیدارى همچون «به نظر رسیدن»، «نمودار شدن»، «احساس کردن» و «فکر کردن» بازسازى کنیم، باز هم لزوم وجود قراین و اطلاعات و آگاهىهاى دیگر یکسره منتفى نمىشود، چون بهواقع، این افعال بر نوعى تطبیق و مقایسه میان موضوع ادراک شده و اشیاى مشابه دیگر دلالت مىکنند؛ مثلاً به جاى اینکه بگوییم «زغال سیاه است»، بگوییم «زغال سیاه به نظر مىآید»، تلویحا این نحوه جلوه و ظهور زغال را با نحوه ظهور اشیاى سیاه رنگ دیگر مقایسه مىکنیم و شرایط کلى سیاه به نظر آمدن یک شىء را بر زغال تطبیق مىکنیم. بنابراین، اگر بخواهیم عبارت «زغال سیاه به نظر مىآید» را تحلیل و منظورمان را از آن روشنتر بیان کنیم، باید بگوییم که «زغال همانطور به نظر مىآید که اشیاى سیاه رنگ در حالت طبیعى (نرمال) به نظر مىرسند.» در حقیقت، عباراتى همچون «سفید به نظر مىآید»، کوته نوشتى است براى عباراتى نظیر «× همانطور به نظر مىآید که اشیاى سفید به نظر مىآیند.» ما با کاربرد این عبارت کوتهنوشته مىخواهیم نحوه بروز و جلوه یک چیز را از طریق مقایسه آن با اشیاى مشابه دیگر توصیف کنیم. پیداست که براى اینکار به اطلاعات مستقل دیگر نیاز داریم که به نحو ضمنى در عبارت «× سفید به نظر مىآید» نهفته است و اساسا ما این عبارت را در پرتو آن اطلاعات ارزیابى مىکنیم و مىپذیریم، اطلاعاتى مانند اشیاى سفید و روشن در هنگام روز و در نور آفتاب، هنگام مشاهده با چشمانى سالم و قدرت بینایى کافى و در حالت روانى مساعد و از زاویه دید و فاصله مناسب، در هوایى صاف و بدون غبار و دود، سفید به نظر مىرسند. بدون داشتن اطلاعاتى مستقل از باور به «سفید یا سیاه به نظر رسیدن ×» نمىتوانیم بدانیم که اشیاى سفید یا سیاه رنگ در چه شرایطى سفید یا سیاه رنگ جلوه مىکنند و در نتیجه، نمىتوانیم تشخیص دهیم که x نیز داراى همان ویژگىها و شرایط اشیاى سفیدرنگ یا سیاه رنگ است. در این صورت، باور ما به سفید یا سیاه به نظر رسیدن x پایه نخواهد بود. همین اطلاعات، درباره ویژگىها و شرایط طبیعى (نرمال) نمود و بروز نوع خاصى از ویژگىهاى اشیاى فیزیکى و تطبیق آن ویژگىهاى نوعى بر نمونه مورد نظر (x) و داورى درباره مشابه یا نامشابه بودن آنها، ذاتا بدیهى و موجّه نیست و افزون بر احتمال وقوع خطا در این تشخیص و داورى، امکان تحوّل و دگرگونى اطلاعات قدیم یا ورود اطلاعات جدید و تنگتر یا فراخترشدن دامنه معانى واژهها و عبارات وجود دارد. ویژگىها و شرایط طبیعى (نرمال) مربوط به یک ادراک حسى، یک بار و براى همیشه تعیین نمىشوند و راه براى تجدیدنظر و دگرگونى باز است.
گویى بدون ادراکات و تجربههاى مستقیم، دادههاى حسى، اساسا توجیه باورهاى تجربى و پدیدارى دشوار خواهد بود، اما مستقیم بودن دریافتهاى تجربى را نباید به منزله مستقل بودن آنها از عوامل ذهنى و درونى و سایر باورها و معلومات پیشزمینه دانست. هیچ دریافت حسى در خلأ و به طور کاملاً مجزا از زمینه و عوامل گوناگون درونى و بیرونى صورت نمىگیرد. معمولاً گمان مىرود که در ادراکات مستقیم حسى و تجربى، اطلاعات مربوط به خواص جهان خارجى از طریق حواس به مغز منتقل مىشوند و شخص ادراککننده تقریبا به طور مستقیم و بىواسطه به آن خواص دسترسى دارد. این ادراکات نیز غالبا در افراد مختلف یکسانند؛ مثلاً دو مشاهدهگر عادى که از مکان واحدى به منظره واحدى مىنگرند، هر دو همان منظره را مىبینند، چون تصویر مشابهى از پرتوهاى نور به چشم هر دو برخورد مىکند و با مردمک چشمان آنها تصویر مشابهى روى شبکیه حاصل مىشود. سپس اطلاعات همانندى از طریق اعصاب بینایى به مغز آنان منتقل مىشود و هر دو همان منظره مورد نظر را مىبینند. اما این پندار معمولى درست نیست، زیرا دلایل و شواهد بسیارى نشان مىدهد که آنچه مشاهدهگران هنگام مشاهده یک چیز مىبینند و در ذهن تجزیه و تحلیل مىکنند، صرفا با تصاویر منقوش به شبکیه آنان تعیین نمىشود، بلکه عوامل دیگرى همچون تجربههاى مکرر قبلى، معرفت و انتظار پیشین و وضعیت عمومى درونى آنها نیز بر عمل دیدن تأثیر مىگذارند. این نکته در علوم شناختى و روانشناسى بهروشنى معلوم شده است. در برخى از آزمونهاى روانشناختى، تصاویر مخصوصى به افراد آموزش شونده مىدهند و از آنان مىخواهند که مشاهدات خود را بازگو کنند. گزارشها نشان مىدهند که افراد مذکور هرکدام تصاویر خاصى را مىبینند و مشاهدات آنها به سبب دخالت عوامل متعدّد دیگر، بسیار متفاوت است. در سطوح بالاى علمى نیز مشاهدات افراد مبتدى با یافتههاى افراد باتجربه و خبره یکسان نیست. چنانکه ممکن است یک فرد مبتدى هنگام نگریستن به اجرام بسیار ریز یا کرات آسمانى از درون میکروسکوپ یا تلسکوپ ابتدا چیزى جز رشتههاى نامنظم لکههاى روشن و تیره نبیند، در حالى که یک مشاهدهگر خبره و چیرهدست، منظره مفصلى را تشخیص مىدهد. تغییرات تجربه ادراکى یک دانشجوى پزشکى هنگام گذراندن دوره تشخیص بیمارى ریوى یا بررسى تصویر حاصل از اشعه ایکس نمونه گویایى از این تفاوت مشاهدههاست. دانشجوى مذکور در اتاقى تاریک آثار سایهگونهاى بر صفحه فلورسنت مقابل سینه بیمار مىبیند و اظهارات رادیولوژیست به دستیارانش درباره ویژگىهاى مهم این سایهها را به زبانى تخصصى مىشنود. در ابتدا، دانشجو کاملاً گیج مىشود، زیرا در عکس اشعه ایکس از سینه فقط سایههاى قلب و دندهها و تعدادى لکههاى عنکبوت مانند را میان آنها مىبیند. به نظر مىرسد که متخصصان درباره ابداعات تصورشان افسانه مىسازند. او هنوز هیچ یک از چیزهاى مورد گفت و گوى آنان را نمىتواند ببیند. اما پس از چند هفته شنیدن مداوم صحبتها و بررسى دقیق تصاویر جدید از موارد گوناگون به تدریج فهمى موقتى پیدا مىکند و رفتهرفته دندهها را فراموش مىکند و شروع به دیدن ریهها مىنماید و سرانجام، اگر آگاهانه پشتکار به خرج دهد، منظرهاى سرشار از جزئیات مهم، چون گوناگونىهاى فیزیولوژیک و تغییرات آسیبشناختى زخمها و عفونتهاى مزمن و علائم بیمارى حاد بر وى آشکار مىشود. اکنون وارد دنیاى جدیدى شده است و هنوز فقط بخشى از آنچه را متخصصان مىتوانند ببینند، مشاهده مىکند، اما در این زمان تصاویر و اظهارات ایشان درباره آنها به طور قطع، داراى معنا و مفهوم شدهاند.
ممکن است بگویید مشاهدهگرانى که از موضعى واحد به منظرهاى مىنگرند واقعا یک منظره واحد را مىبینند، ولى تفسیرهایشان از آنچه مىبینند، متفاوت است. این ایراد را چنین پاسخ دادهاند که اولاً، در ادراک حسى چیزهایى که مشاهدهگر با آن تماس مستقیم دارد فقط تجارب ذهنى اوست که یکسان و ثابت نمىشوند، بلکه متناسب با انتظارات و معرفت مشاهدهگر تغییر مىکنند. آنچه براثر وضعیت مورد مشاهده به طور یکسان پدید مىآید، تصویر روى شبکیه چشم مشاهدهگر است، اما مشاهدهگر ارتباطى مستقیم با آن ندارد. نباید گمان کرد که تناظرى یک به یک و کاملاً مطابق میان تصاویر منقوش بر شبکیه و آن تجارب ذهنى که مشاهدهگر هنگام دیدن دارد، پدید مىآید. البته منظور این نیست که علتهاى فیزیکىِ تصاویر منعکس شده بر شبکیه چشم مشاهدهگر، هیچ ارتباطى با آنچه مىبیند، ندارند. درست است که مشاهدهگر هرچه را دلش بخواهد نمىتواند ببیند، اما تصاویر منقوش بر شبکیه چشم او فقط بخشى از علت چیزى است که مشاهده مىکند. بخش بسیار مهم دیگر از علت به واسطه وضعیت درونى ذهن یا مغز او ایجاد مىشود که بىگمان، به تربیت فرهنگى، دانش، اطلاعات قبلى و انتظارات مشاهدهگر بستگى دارد و صرفا واسطه خواص فیزیکى چشم او شىء مورد مشاهده تعیّن نمىیابد. (چالمرز، 1374:40-38)
وانگهى، بنیانگرایان جزمى در خصوص نسبت تجربهها و ادراکات حسى با باورهاى تجربى و مشاهدتى و حتى پدیدارى با یک دوراهى مواجه هستند. اگر دادههاى حسى را امورى غیرشناختى، غیرحکمى و خالى از هرگونه مضمون و محتواى عقلى و تعبیرى بدانند باید بگویند که چگونه این امور مىتوانند مبنایى براى توجیه باورها شوند، چون توجیه یک باور کارى منطقى است و تنها از طریق باورهاى دیگر و فرایندهاى شناختى امکانپذیر مىشود. اما اگر دادههاى حسى را داراى مضمون و محتوایى مفهومى و عقلى بدانند، در این صورت، نمىتوانند آن را از تعبیرهاى مفهومى یا نقدهاى عقلانى و ارتباط با باورهاى دیگر برکنار بدانند.
مشکل دیگر بینانگرایى جزمى این است که باورهاى موجّه غیرپایه را تنها در صورت مبتنى بودن بر باورهاى پایه و بنیادى از توجیه معرفتى برخوردار مىدانند. اما بهواقع، چنین فروکاهشى در همه باورهاى موجّه غیرپایه ناشدنى است، چون حجم باورهاى پایه تجربى یا عقلى چندان زاید نیست که بتوان هم باورهاى موجّه غیرپایه را از آنها استنتاج کرد. ما به بسیارى از باورهاى موجّه اخلاقى، سیاسى، اجتماعى، فلسفى و علمى معتقدیم، در حالى که نمىتوانیم آنها را مستقیما یا به طور غیرمستقیم از یک تجربه و ادراک حسى استنتاج کنیم.
پاسخ بنیانگرایان جزمى درباره چگونگى استنتاج باورهاى غیرپایه از باورهاى پایه نیز چندان روشن و مقبول نیست. مسئله دوم فراروى بنیانگرایان این است که آیا باورهاى پایه مىتوانند صرفا از روابط استنتاجى توجیه معرفتى را به باورهاى غیرپایه منتقل کنند یا شیوههاى دیگرى هم براى انتقال توجیه از باورهاى پایه به باورهاى غیرپایه موجود است. اگر شیوههاى دیگر نسبت میان این دو دسته از باورها جز شیوه استنتاجى و قیاسى برپاست، در این صورت، ساختار دولایهاى بودن دستگاه معرفتى مورد ادعاى بنیانگرایان و تقسیمبندى باورها به زیربنایى و بنیادین و روبنایى و غیربنیادین درخور تأمّل خواهد بود. به هر روى، این مشکل و برخى مشکلات دیگر سبب شد تا گروهى از بنیانگرایان دست به تعدیل بنیانگرایان جزمى و قوى بزنند و پایهبودن یک باور را مستلزم خطاناپذیرى و تصحیحناپذیرى آن ندانند. اینان معتقدند که باورهاى پایه را نیز مىتوان با قراین و شواهد مناسب ابطال کرد. توجیه تصحیحناپذیر اگرچه مفهومى گیرا و خرسندکننده مىنماید، بسى بیش از توجیه معرفتى لازم براى باورهاى پایه است. باورهاى پایه، باورهایىاند که توجیه از آنها آغاز مىشود و براى اینکار باید امکان داشته باشد که یک باور را بدون عرضه دلیلى براى آن بپذیریم. اما لازمه چنین پذیرشى این نیست که ما همواره در پذیرش باور پایه کاملاً موجّه باشیم، بلکه فقط در صورت نبود پادنمونه مناسب، پذیرش یک باور پایه از سوى ما موجّه خواهد بود. البته نقض و ابطال توجیه با پادنمونههاى مناسب هیچگاه یکسره منتفى نمىشود. به تعبیر دیگر، ما مىتوانیم یک باور را بدون عرضه دلیلى براى آن بپذیریم و نقشى مثبت براى دلایل در این خصوص بپذیریم، اما دلایل مىتوانند نقشى منفى داشته باشند و پذیرش یک باور را از سوى ما ناموجّه سازند. از این رو، به جاى اینکه تصحیحناپذیرى باورهاى پایه را به معناى خطاناپذیرى، تردیدناپذیرى، ضرورى و یقینىبودن آنها بدانیم، باید آنها را به معناى بدوا موجّهبودن آنها بگیریم و در تعریف آن بگوییم:
یک باور فقط و فقط در صورتى براى شخص S بدوا موجه (prima facie justified) است که اگر S
دلیلى براى نپذیرفتن آن باور داشته باشد، پذیرش آن باور از سوى او ناموجّه باشد.
به تعبیر دیگر:
ضرورتا صادق است که اگر S باورى را بپذیرد و دلیلى نداشته باشد که بپندارد نباید آن باور را بپذیرد، پس او در پذیرش چنین باورى موجّه است.(1)
البته وقتى تصحیحناپذیرى باورها را به معناى بدوا موجّه بودن آنها بدانیم، پیشفرض معرفتى ما این خواهد بود که باورهاى پایه ذاتا موجّه نیستند و نفى یک قضیه پایه نیز خودش از لحاظ معرفتشناختى پایه است و همه قضایاى پایه نیز چنین وضعى خواهند داشت. پیداست که در این صورت، مفهوم بدوا موجّه، یعنى معناى ضعیفتر تصحیحناپذیرى، برخلاف معناى قوىتر آن نمىتواند تبیین کند که چرا باورهاى پایه ذاتا موجّهاند. وانگهى، به نظر مىآید مفهوم بدوا موجّه، معنایى سلبى و منفى داشته باشد؛ یعنى به ما نمىگوید که چگونه یک باور مىتواند بدوا موجّه باشد و فرق یک باور بدوا موجّه با باور غیربدوا موجّه در چیست. اگر قید بدوا موجّه را بدین معنا بگیریم که پذیرش یک باور در صورت نبود دلیلى براى پذیرش نقیض آن یا پذیرش باور رقیب آن، یا خوددارى از پذیرش خود آن باور، کارى موجّه است، دیگر تفاوت اساسى میان باورهاى پایه و غیرپایه از میان مىرود.
این دو معناى متفاوت تصحیحناپذیرىِ باورهاى پایه و نیز اختلافنظرهاى دیگر بنیانگرایان بر سر سایر اوصاف باورهاى پایه مایه پیدایش روایتها و قرائتهاى گوناگونى از بنیانگرایى مىشود. بنیانگرایى مبتنى بر یقین و تردیدناپذیرى و اشتباهناپذیرى باورهاى پایه به بنیانگرایىِ خطاناپذیر یا جزمى مىانجامد. طبق این دیدگاه، کسى که به باورهاى پایه یقینى و خطاناپذیر دست یافته، محال است آنها را نادرست بپندارد. (Alston, vol. 13, No.4 :257-272)به تعبیر دیگر، اگر کسى باورى را پایه بداند و آن باور واقعا پایه باشد؛ یعنى به نحو معقول و موجّه و بدون رجوع به سایر باورها پذیرفته شده باشد، از دیدگاه او محال است که آن باور نادرست و کاذب باشد. اما براساس بنیانگرایى معتدل و خطاپذیر هر باورى که غیراستنتاجى و سرآغاز توجیه باشد، تا زمانى که دلیلى معقول براى انکار و ردّ آن در دست باورکننده وجود نداشته باشد، پایه و در نتیجه، موجّه خواهد بود، ولى این توجیه ضرورتا از ذات و ماهیت ویژه آن برنمىخیزد و پیوسته امکان خطاپذیرى باور پایه وجود دارد. بنابراین،یکى از اختلافهاى بنیانگرایى بر سر خطاپذیرى یا خطاناپذیرى باورهاى پایه است.
اختلاف دیگر بنیادگرایان بر سر مسئله تجربى یا غیرتجربى بودن باورهاى پایه است. حامیان غیرتجربىبودن باورهاى پایه معمولاً به حقایق بسیط منطقى یا ریاضى استناد مىکنند و آنها را «بدیهى» مىدانند، اما مدافعان تجربى بودن باورهاى پایه معتقدند که فقط باورهاى تجربى (empirical belief) و مشاهدتى (observational) پایه بهشمار مىآیند. البته بنیادگرایان تجربهگرا خود بر سر تعیین مصداق باورهاى تجربى اختلافنظر دارند. برخى آن دسته از باورهاى تجربى را پایه مىپندارند که از جهان خارجى و واقعى (factual) حکایت مىکنند. گروه دیگر باورهاى حاکى از حالات درونى و تجربههاى وجدانى فاعل شناسا را مبنا و پایه مىگیرندو گروه سوم هر نوع باور حسى، مشاهدتى و وجدانى را پایه و مبناى سایر باورها بهشمار مىآورند.
به طور کلى مىتوان این نظریهها را به دو دسته برونگرا و درونگرا طبقهبندى و با توجه به آن، دو نوع قرائت از تجربهگرایى را از متمایز کرد. بنا به قرائت درونگرایانه بنیانگرایىِ تجربى foundationalism) empirical of version (intrinsicباورهاى پایه ماهیتى ذاتا موجّه و بدیهى دارند و به هیچ وجه نیازمند امور دیگرى خارج از ذات خود براى توجیه و بداهت نیستند.
در مقابل، روایت برونگرایانه (extrinsic version) تجربى مىگوید که توجیه باورهاى پایه ناشى از روابط علّى قانونوار (law-like) میان حصول یک باور در ذهن فاعل شناسا و وضع امورى است که این باور را صادق مىسازد؛ مثلاً وقتى مىگویم «میز را در برابر مىبینم» میان این باور و وجود یک میز خارجى در شرایط فیزیکى و مکانى خاص و در موقعیت تابش نور خورشید و فاصله و زاویه دید من، رابطهاى علّى برقرار است که سبب صدق باور مذکور مىشود. این وضع امور نسبت به فاعل شناسا بیرونى است؛ یعنى صدق یک باور پایه به شرایط مکانى و زمانى مستقل از شناسانده و داننده آن باور بستگى دارد، اما باورهاى پایه ذاتا موجّه بنا به شرح درونگرایانه بنیانگرایى تجربى، فقط به تجربه حسى (sensory experience) یا باطنى یا تلفیقى از تجربههاى حسى و باطنى (introspective experience) فاعل شناسا وابستهاند و باورهاى حاکى از این تجربهها در همه شرایط زمانى و مکانى و جهانهاى ممکن صادقاند. این تجربهها از آن رو درونى نامیده مىشوند که براى شناسنده از طریق تأمّل و بازاندیشى قابل دسترسى معرفت شناختىاند.
تبیین درونگرایانه بینانگرایى تجربى از باورهاى پایه البته براى آن دسته از بنیانگرایان غیرتجربى هم جذاب است که توجیه باورهاى پایه منطقى یا ریاضى را ناشى از ویژگى محتواى درونى آنها مىدانند. بداهت باورهاى پایه منطقى و ریاضى بدین معنایند که هرکس با درک واضح و روشن از مفهوم آنها به آسانى و بدون رجوع به سایر باورها و قراین مىتواند درستى آنها را تأیید کند؛ مثلاً براى تصدیق اصل امتناع تناقض اجتماع دو نقیض کافى است به مفهوم این اصل توجه کنیم. همچنین براى تصدیق معادله جبرى 12=5+7 باید به مفهوم اعداد مذکور و عمل جمع ریاضى توجه کنیم. بداهت این مفاهیم برخلاف باورهاى خطاناپذیر حاکى از تجربههاى حسى یا باطنى به دریافتهاى تجربى شناسنده بستگى ندارد و به خودى خود بدیهى و ذاتا موجّهاند.
مدعاى بنیانگرایان تجربى و غیرتجربى درباره باورهاى پایه را مىتوانیم مدعایى قوى و دیدگاه آنان را بنیانگرایى قوى (strong foundationalism) بنامیم. این گروه مدعىاند که باورهاى پایه کاملاً جدا و مستقل از باورهاى دیگر موجهاند و پذیرش یک باور در صورتى کاملاً موجّه است که مانند باورهاى حاکى از تجربههاى مستقیم حسى یا باطنى خطاناپذیر باشند یا مانند حقایق منطقى بدیهى باشند و یا به شیوههاى مقبول از باورهاى بدیهى خطاناپذیر به دست آمده باشند. بنابه نظریه بنیانگرایى قوى، محال است که باورهاى پایه کاذب باشند.
بنیانگرایى ضعیف (weak foundationalism)، برخلاف بنیانگرایى قوى، باورهاى پایه را به طور ناقص و جزئى از سایر باورها مستقل مىداند. طبق این دیدگاه، یک باور پایه ممکن است در نگاه نخست (prima facie) موجّه به نظر آید و مبناى توجیه و پذیرش باورهاى دیگر قرار گیرد. این نوع گزارهها نیز تصحیحپذیرند؛ یعنى امکان دارد پارهاى از آنها در پرتو یافتهها، باورها و اطلاعات دیگر تغییراتى پیدا کنند. از این رو، خطاپذیرى و در نتیجه، کذب و نادرستىشان محال نیست.
بنیانگرایان همچنین بر سر استنتاج محض و غیرمحض باورهاى غیرپایه از باورهاى پایه اختلاف رأى دارند. بنا به قرائت محض (pure version)، باورهاى غیرپایه و استنتاجى «تماما» براى توجیه خود به تأیید باورهاى پایه نیازمندند، اما طبق قرائت غیرمحض version) (impure باورهاى غیرپایه فقط «بعضا» به تأیید باورهاى پایه محتاجند و ممکن است بخشى از توجیه را از طریق تأیید متقابل در میان خود به دست آورند. از این رو، بنیانگرایى غیرمحض دستکم به طور تلویحى بر درجات متفاوت توجیه دلالت مىکند.
بارى، از تلفیق تفسیرهاى قوى یا ضعیف، و محض یا غیرمحضِ بنیانگرایى درباره باورهاى پایه به چهارنوع بنیانگرایى مىرسیم. این چهارنوع، به گفته سوزان هاک(Hack, 1996:14-17)، عبارتند از: 1) بنیانگرایى قوى و محض (strong-pure foundationalism)، 2) بنیانگرایى ضعیف و محض (weak-pure foundationalism)، 3) بنیانگرایى قوى و غیرمحض (strong-impure foundationalism) و 4) بنیانگرایى ضعیف و غیرمحض (weak-impure foundationalism). پیداست که جانبدارى و دفاع بنیانگرایى قوى و محض از باورهاى پایه خطاناپذیر سختتر و جدىتر است، زیرا از دیدگاه اینان، توجیه یک مدل معرفتى سیستماتیک و مشابه نظام هندسى اقلیدسى است که باورهاى پایه در آن چونان اگزیومهاى هندسى ذاتا موجّه و بدیهى پنداشته مىشوند که توجیه را به شیوه استنتاج قیاسى یا شیوههاى استنتاجى یکسویه دیگر به باورهاى غیرپایه یا غیر آگزیوماتیک منتقل مىکنند. بدون وجود باورهاى پایه، معرفت هرگز تحقّق نخواهد یافت، چون اگر باورهاى غیرپایه نهایتا بر باورهاى پایه تکیه نزنند، معرفت دچار دور یا تسلسل باطل خواهد شد و براى پرهیز از این معضل چارهاى جز پذیرش باورهاى بدیهى خطاناپذیر و ذاتا موجّه و بىنیاز از تصحیح نیست. این باورها باید از طرفى پایه باشند؛ یعنى همچون آگزیومهاى نهایى در نظام هندسى عمل کنند و به همین سبب، بسیار مطمئن، یقینى و بىنیاز از اثبات باشند و صدق خود و نیز صدق باورهاى دیگر را تضمین کنند و از طرف دیگر باید از درونمایهاى بسیار غنى برخوردار باشند تا بتوانند سنگینى کل ساختمان معرفت و حجم عظیم و نامحدود باورهاى غیرپایه را بر دوش خود تحمل کنند.
اما این دو ویژگى باورهاى پایه براى اجراى نقش شبه آگزیوماتیک خود، یعنى ویژگى محتواى آگاهى بخش غنى و زیاد و اطمینانبخشى بسیار بالا دقیقا رویاروى یکدیگر قرار مىگیرند و سبب تضعیف همدیگر مىشوند. همین اشکال بهواقع، پاشنه آشیل نظریه بنیانگرایى قوى و محض توجیه معرفت است، چون محتواى باور با درجه اطمینانبخشى و بداهت آن نسبت معکوس دارد. هرچه محتواى اخبارى و آگاهىبخشى باورها افزونتر شود، مانند باورهاى مشاهدتى و تجربى، میزان خطرپذیرى و خطاپذیرى آنها بیشتر مىشوند؛ و هر کوششى براى حفظ بداهت و خطاناپذیرى آنها، مانند فروکاستن باورهاى پایه به باورهاى پدیدارى،به بهاى کاهش محتواى خبرى آنها تمام مىشود، مبتنى کردن باورهاى پدیدارى به دادههاى غیرشناختى و بدون محتواى مفهومى و عقلى نیز ربط منطقى میان دادهها و باورها را به ارتباط علّى محض غیرتوجیهى مبدّل مىسازد.
1. Alston, W.P, "Varieties of Privileged", in American Philosophical Quarterly, Vol 13, No4.
2. Hack, Susan, Evidance and inquriy, Oxford: Blackwell, 1996.
3. Pollock, Jhon, L, Contemporary Theories of knowledge, London: Hutchinson, 1987.
4. چالمرز، آلن ف.؛ چیستى علم، ترجمه زیباکلام، تهران، انتشارات علمى و فرهنگى، 1374.
________________________________________
1. پیداست که «دلیل» در این تعریف نقشى منفى دارد. منظور از دلیل منفى براى باور S به P این است که اگر S آن باور را بپذیرد، دیگر باور او به P موجّه نخواهد بود. البته دلیل منفى براى باورى مىتواند دلیل مثبتى براى باور نقیض یا رقیب آن باشد.