عدالت به عنوان فضیلتِ نفس
آرشیو
چکیده
چکیده مقاله حاضر درصدد تبیین عدالت فردى به عنوان فضیلت نفس و به مثابه برترین فضیلت در اخلاق در مقابل عدالت به عنوان عملى اجتماعى است. بحث عدالت فردى مقدم بر بحث عدالت اجتماعى است، زیرا با تربیت انسان، جامعه نیز بالطبع از افرادِ تربیت یافته برخوردار شده و در نتیجه، جامعه، ساختارِ سیاسى سالمى مىیابد. جایگاه بحث حاضر، در اخلاقِ فضیلت مدار است که قائل به ارزش ذاتى فضایل بوده و درباره خصایل و عادات اخلاقى با تأکید بر ویژگىهاى درونى فاعلِ فعل بحث مىکند. در بحث عدالت فردى، عدالت به مثابه یک فضیلتِ هدایتگر در طىّ طریق صحیح زندگى است. در این مقاله به بررسى و تبیین نظریات افلاطون، ارسطو و نیز حکیمان مسلمان، از جمله خواجه نصیرالدین طوسى، ابنمسکویه و مرحوم نراقى و مقایسه آنها با یکدیگر پرداخته مىشود.متن
عدالت به عنوان فضیلتِ نفس
جایگاه بحث عدالت به عنوان فضیلتِ نفس در اخلاق فضیلتمدار قرار داشته و ریشه در یونان باستان و نوشتههاى افلاطون و ارسطو دارد. پاسخ پرسشهایى از این دست را که، زندگى نیکو چیست، فضیلت در چه بحثى از آن نقش دارد، اقتضائات اخلاقى چگونه لازم الاجرا هستند، آیا دلایل اخلاقى از عوامل، به ویژه از علایق، مستقل است یا خیر، مىباید در اخلاق فضیلتمدار جست وجو کرد.
پیروان اخلاق فضیلت جدید، غالبا، ارسطو را نیاى خود مىدانند، حال آنکه طرح و برنامه وى برگرفته از افلاطون و سقراط بود. پرسش اساسى سقراط از متن اخلاق یونانى اینگونه بود که، انسان مىباید چگونه زندگى کند. هر سه فیلسوفان فوق، بر این اعتقاد بودند که انسان مىباید اخلاقى زندگى کند. بنابراین، وظیفه خود سیدالستند تا نشان دهند چگونه زندگى اخلاقى براى انسان ترجیح دارد.
تصور افلاطون و ارسطو از اخلاق به گونهاى است که با پرورش ملکات و ویژگىهاى منش سر و کار داشته و عمدتا برحسب فضایل و فضیلت سندى سخن گفتهاند، نه براساس آنچه اصولى و الزامى است. چنانکه افلاطون در کتاب جمهورى و در پاسخ به تراسیماخوس، بر این نظر است که انسانهاى عاقل در پى دستیابى به لذت احترام و قدرت هستند. وى اینگونه استدلال مىکند: عدالت به معناى وسیع باید با نوعى نظم عقلانى متحد شود، وقتى که انسان ملاحظه مىکند که خود با عقل خویش متحد شده، پى مىبرد که عادل بودن در واقع، برایش بهتر است.
ارسطو نیز معتقد بود که سعادت انسان در فعالیت مطابق با فضیلت است (نه صرف داشتن آنها). محور اساسى استدلال او، طرح این نکته است که ذات انسان، با فضیلت کامل مىشود. وى بحثهاى بسیارى را در کتاب اخلاق نیکوماخوس مطرح کرد و تصاویرى از انسان با فضیلت ارائه داد که مىخواهد زندگى دیگران را بسان زندگىِ خود بسازد.
در قرون وسطا نیز مىتوان از اگوستین و آکویناس به عنوان مبلغان اخلاق فضیلت نام برد. آکویناس با افزودن فضایلى دینى، چون ایمان، محبت، امید و... بر الهى بودن اخلاق تأکید کرد. در سال 1985 مقاله «فلسفه اخلاق نوین» اثر انسرات آنکسوم، اخلاق فضیلت مدار را پس از یک فترت طولانى درباره دو نیمه دوم قرن بیستم احیا کرد. وى معتقد بود که جست وجوى یک اساس براى اخلاق، در مفاهیمى حقوقى، نظیر تعهد یا وظیفه در شرایط عدم باور به وجود یک قانونگذار الهى به عنوان منبع چنین تعهدى، کاملاً خطاست. از نظر وى، اصطلاحات صواب، خطا و الزام اخلاقى به خودى خود داراى معنا نیستند. بنابراین، با افول اعتقاد دینى، نیروى اخلاقىِ متکى بر وظیفه و تکلیف، مقاوم نخواهد بود.
سالها بعد، مک اینتایر نیز در کتاب در جست وجوى فضیلت (Af Virtue) در سال 1981، در تبیین اخلاق فضیلت، تلاش بسیارى کرده است.
شایان ذکر است که نظریههاى اخلاقى نه براساس اعمالى که ایجاب مىکنند، بلکه براساس دلایلى که براى عمل کردن ارائه مىدهند، فهمیده مىشوند. حال پرسش این است که براساس اخلاق فضیلتمدار چه ویژگىهایى موجب مىشوند تا ما اعمال را انجام دهیم؟ اخلاق فضیلتمدار، بر فاعل و منش اخلاقى او تأکید دارد، به طورى که فعل اخلاقى همان خواهد بود که فاعل فضیلتمند انجام مىهد. مطابق این دیدگاه، فضیلتمندى اخلاق، مبتنى بر ایجاد تحوّلات درونى انسان است:
در این مقاله درصدد آن هستیم که تبیینهایى از عدالت ارائه دهیم که در نظامهاى مختلفى بهوجود آمدهاند، لکن در عین حال، بىشباهت با هم نیستند و لذا به بررسى مقایسه دیدگاههاى افلاطون، ارسطو و حکیمان مسلمان در این باب مىپردازیم که مسلّما در اینجا ما مجموعهاى از معیارهاى نسبتا یکسان براى مقایسه خواهیم داشت.
دیدگاه افلاطون درباره عدالت
از نظر افلاطون، عدالت به معناى فضیلتى که فرد را تحت تأثیر مىگذارد، مانند عزت نفس و دوراندیشى نیست. افلاطون در کتاب جمهورى، مفهومى از «عدالت در نفس» ارائه مىدهد که با عدالت در جامعه، مقایسه و سنجیده مىشود. در جامعه نیز همانند نفس انسان، عدالت یک نظم ثابت از طبقات مختلف انسانى در جامعه است. (Plato: 299) تصور افلاطون از «عدالت در نفس» مانند عدالت در جامعه تصویر مىشود و با صورتى از نظم، نظم هماهنگ بین عناصر مختلف نفس، ارتباط دارد. چنانکه عدالت در جامعه از نظر افلاطون، همان نظمِ هماهنگ بین طبقات اجتماعى مختلف است.
افلاطون در کتاب جمهورى درباره ماهیت عدالت، صورتهاى مختلفى از جمله، عدالت به معناى اداى دین و عدالت به معناى منفعت اقویا را مطرح و پس از ردّ آنها نتیجه مىگیرد که عدالت به معناى نظم و هماهنگى و به تعبیرى، وجود توازن در بین اجزاست. وى پس از بیان عدالت در جامعه به عنوان محصولِ وجود هماهنگى بین سه گروه پیشهور، سپاهى و زمامدار، این تقسیم را به اجزاى نفس نیز تعمیم داده (Plato:300) و عدالت اجتماعى را چون وسیلهاى براى تبیین عدالت فردى قرار مىدهد.
بنابراین، مىتوان گفت که افلاطون دو پرسش، انسانِ عادل، چه نوع انسانى است و حکومت عادل، چگونه مىتواند وجود پیدا کند را یک جا مطرح کرده و پاسخ مىدهد. همچنین هنگامى که به بحث درباره فساد کشور و نفس مىپردازد، آنها را مرتبط با یکدیگر تلقّى مىکند. بهعلاوه، معتقد است که انسان عادل به ندرت، جز در کشور عادل، موجود است، ولى کشور عادل، جز در جایى که انسان عادل زندگى مىکند، امکان تحقّق ندارد.
با این وصف، باید گفت که افلاطون محتواى این فضیلت را بسیار محدود کرده است، زیرا عدالت را صرفاً وجود هماهنگى میان طبقات جامعه دانسته، آن را تصویر و انعکاسى از هماهنگى نفس فردى مىداند و ثابت مىکند که عدالت، مقتضاى نفع شخصى فردِ عادل است. شعار وى در واقع این است که اى انسان، بر طبق عدالت رفتار کن، در غیر اینصورت، صلح و صفاى درونى تو در خطر مىافتد.
آیا تمثیلى که افلاطون بین جامعه و فرد برقرار مىکند مىتواند مؤید اشاره او به حکومت اشرافى باشد و آیا در آن صورت، دیدگاه افلاطون درباره عدالت، دیدگاهى اشرافگرایانه خواهد بود؟
آیا همچنین مىتوان از سخنان افلاطون نتیجه گرفت که در دیدگاه وى چیزى به عنوان عدالت در حوزه فردى وجود ندارد؟ زیرا وقتى مفهوم عدالت با فرد ارتباط پیدا مىکند، به تبیین روابط بین او و سایر افراد یا بین او و یک گروه و از جمله دولت مىپردازد. به عبارت دیگر، حقوق فرد که شامل عدالت نیز هست، در عین حال، حقوق سایر افراد نیز هست. (Raphael :117) اما افلاطون معیار عمل عادلانه آدمى را معرفت به صور قرار مىدهد. معرفتى از مُثُل ازلى در پرتو نورى که با مثال خیر فراهم آمده و هر شخص بافضیلتى به سوى آن در حرکت است. البته شناخت صور، تنها براى افراد معدودى میسّر است. (Beker, 1992:441) بنابراین، عدّه نادرى قادر به توجیه عدالت خواهند بود. بهعلاوه، آن توجیه هم فقط براى خود آنها قابل فهم خواهد بود و بالاخره اینکه قبل از هر چیز باید بتوان اثبات کرد که صور وجود دارند.
افلاطون در کتاب جمهورى، چهار فضیلت اصلى، یعنى حکمت، شجاعت، اعتدال و عدالت را با توجه به قوا و اجزاى نفس بررسى کرده و مىگوید: نفس داراى سه قوه عاقله، اراده و شهوت است. هرگاه قواى اراده و شهوت، اعمال خود را تحت تدبیر قوّه عاقله انجام دهند، به ترتیب، فضیلت شجاعت و خویشتندارى حاصل مىشود و با حصول تعادل در قوّه عاقله، فضیلت حکمت نتیجه مىشود، اما فضیلت عدالت، زمانى حاصل مىشود که هر سه قوّه، هماهنگ با هم، افعال خود را انجام دهند. بنابراین، عدالت به معناى وجود هماهنگى بین سه جزء نفسانى خواهد بود. در نظام افلاطون، شجاعت و فضیلت جزء اراده هستند و حکمت، فضیلتى است که جزء عقلانى نفس به حساب مىآید، خویشتندارى نیز مربوط به قوّه شهوت است. اما عدالت، فضیلتى است کلى، به این صورت که هر جزء از نفس کار خاص خود را به طور شایسته انجام دهد.
به نظر مىرسد که افلاطون به این نکته توجه داشته است که ممکن است هر یک از اجزا به تنهایى کارشان را خوب انجام دهند، ولى حاصل، حاصل مطلوبى نباشد. بنابراین، ما به یک فضیلت دیگر نیز نیاز داریم که آن، فضیلت هماهنگى سه جز نفس است. براساس دیدگاه افلاطون، براى کاربرد مطلوبِ کل، کارکرد هر یک از اجزا، شرط لازم است، ولى شرط کافى نیست، بلکه باید نوعى همکارى بین آنها برقرار شود.
از نظر افلاطون، عدالت، نسبت به بقیه فضایل، جنبه حُسن در مجموع را دارد، مانند رابطه بین هنرکار یک معمار و کار زیردستانش، به طورى که کار معمار جنبه اختصاصى ندارد، بلکه مسئولیتش راهنمایى بقیه است. بنابراین، عدالت، شرط وجود همه فضایل دیگر است، چون سبب مىشود فضایل دیگر توان پیدایش را در جامعه به دست آورد.
جایگاه عدالت نزد ارسطو
کتاب پنجم اخلاق نیکو ماخوس درباره فضیلت عدالت بحث مىکند و مباحثى از قبیل اینکه عدالت، چگونه حدّ وسطى است و یا عدالت، حدّ وسط میان کدام افراط و تفریط است، مطرح مىشود. ارسطو برخلاف افلاطون بر مبناى قواى نفس سخن نمىگوید، بلکه قائل به حدّ وسط است؛ یعنى در هر مورد گفته است که حدّ افراط، رذیلت است، حدّ تفریط هم رذیلت است، اما حدّ وسط مطلوب است. البته مراد وى از حدّ وسط این است که هر میل طبیعى که در آدمى وجود دارد نه باید افسار گسیخته شود و نه سرکوب. مراد وى از حدّ وسط، حدّ وسط فى نفسه نیست، بلکه حدّ وسطِ در مورد انسان است، و این در واقع، وظیفه عقل است که حدّ وسط را در مورد انسان تعیین کند. (Ross, 1980:397) البته قول به حدّ وسط دو اشکال عمده دارد؛ اول اینکه براى بعضى چیزها نمىتوان حدّ افراط و تفریط تعیین کرد تا حدّ وسط آن معلوم شود، مانند راست گفتن. دوم اینکه در بعضى امور اخلاقى، هرچه افراط شود، همچنان مطلوب است، مثل عبودیت که هر قدر هم انجام شود به افراط نمىانجامد. ارسطو درباره فضیلت عدالت مىگوید: عدالت به معناى عامهاش همان فضیلت اخلاقى و بىعدالتى همان رذیلت اخلاقى است. البته بدین معنا نیست که این اصطلاحات هم معنا باشند، بلکه در واقع، اشاره به این مطلب دارد که در آنجا که به بحث درباره فاعل مىپردازد، به زبان فضیلت و رذیلت اخلاقى سخن مىگوید و در آنجا که درباره شیوهاى که اعمال فاعل بر روى مردم تأثیر مىگذارد بحث مىشود، به زبان عدالت و ظلم سخن مىگوید. البته گفتنى است که بیشتر بحثهاى ارسطو به عدالت خاص، یعنى توزیع سهمهاى عادلانه اشخاص تعلّق دارد؛ یعنى تحت عنوان عدالت اجتماعى قرار مىگیرد، این در حالى است که در یونان، هر فعلى آنگاه مورد علاقه علماى اخلاق قرار مىگرفت که آن را مىتوانستند به یکى از احوال فاعل که به مناسبت دوام و ثبات خود به صورت ملکه درمىآید، مربوط سازند و لذا مادامى که فکر یونانى ادامه داشت، اولویت در علم اخلاق با بحث فضیلت و رذیلت بود، اما تفاوت بحث ارسطو درباره عدالت با بحثهاى وى درباره فضایل دیگر، تنها در این نیست که بحث عدالت طول و تفصیلى غیر عادى دارد، بلکه مىتوان گفت که این بحث، نمودار نقطه عطفى در اخلاق یونانى است. در اینجا براى نخستین بار، غیرخواهى جلوه مىکند. ارسطو، عدالت را فضیلتى مىداند که غایتش، رفاه غیر است، چون با دیگران، ارتباط دارد و اثرش براى دیگران، سودمند است و تصریح مىکند که فضیلتى وجود دارد که غایت آن صرفاً سعادت شخص عمل کننده نیست. (Aristotle:378)
در گفتار ارسطو درباره عدالت، نارسایى نظریه حدّ وسط، بیش از همه موارد دیگر نمایان است. در اینجا انتظار مىرود که وى همان بیانى را که درباره فضایل خاص دیگر ارائه مىدهد، درباره عدالت هم بیان کند؛ یعنى مشخص سازد آن دو حدّى که عدالت بین آن دو واقع است، چیست. اما درباره عدالت، ارسطو قائل به حدّ وسط چون فضایل دیگر نیست، بلکه در این مورد، به حدّ وسط میان بسیار زیاد و بسیار کم، به عنوان موضوع عمل عادلانه اعتقاد دارد؛ یعنى عمل عادلانه را حدّ وسط بین عمل غیرعادلانه و رنج بردن از بىعدالتى مىداند، در این صورت، عدالت، حدّ وسط است، اما نه همانند فضایل دیگر، بلکه به این صورت که عدالت، حدّ وسط و بىعدالتى حدّ افراط و تفریط را هدف قرار مىدهند و لذا از این جهت مانند فضایل دیگر نیست که هر دو طرف عدالت، جور و ظلم است، در حالى که هیچ فضیلتى هر دو طرفش یک رذیلت نیست. (طوسى، 1373: 147)
با وجود این، ارسطو گاهى چنان سخن مىگوید که همچنان تفاوت آن از نظر پنهان مىماند و شاید بتوان به طریقى سخن وى را در این باره، بىمعنا تلقّى کرد، زیرا وقتى مىگوید: عدالت، حدّ وسط میان ارتکاب و تحمّل ظلم است، و یا به عبارت دیگر، عدالت، حدّ وسط بین عمل ظالمانه (ظلم) و مورد رفتار ظالمانه واقع شدن (انظلام) است، (Aristotle:386) به این تعریف صرفاً به منظور وفق دادن با دیگر فضایل اظهار شده است و با دقّت نظر به دست مىآید که این عبارت وى بدین معناست که رفتار عادلانه در روابط معاملاتى، حدّ وسط میان فریب دادن و فریب خوردن است که کاملاً نادرست است. به هر حال، باید گفت که پایه درست نظریه حدّ وسط، این واقعیت است که طبیعت انسانى داراى تمایلاتى است که مىباید ارضا شود، ولى انسان باید از تجاوز آنها به قلمرو تمایلات دیگر ممانعت ورزد، لذا سفارش به اعتدال و میانهروى مىشود.
عدالت به معناى عام نزد ارسطو که از آن تعبیر به کل فضیلت مىشود، به معناى احترام نهادن به قوانین و اطاعت از آنهاست و لذا همه اعمال مطابق با قانون، عادلانه به معناى اعم هستند. ارسطو فضیلت عام عدالت را فضیلت کامل مىداند؛ یعنى عدالت یک فضیلت کامل است که شامل همه فضایل است و به آن امّ الفضایل اطلاق مىشود. (Ibid:370) زیرا عدل ورزیدن مستلزم به کار بردن همه فضایل است، بهعلاوه، کسى که داراى این ویژگى است، نه تنها مىتواند فضیلتش (Ibid:378) را براى خود، بلکه براى اطرافیان خود نیز به کار بندد، تا جایى که هر فعل آن شخص، مستقیماً به صلاح و منفعت عموم است. بنابراین، در میان همه فضایل، عدالت، یگانه فضیلتى است که براى دیگران نیک است، پس عدالت بر ویژگى اجتماعى دلالت مىکند که همه فضایل در آن منتشر است و این در حالى است که عدالت خاص (عدالت در توزیع معاملات) تنها بخشى از فضیلت اخلاقى است و صرفا یک فضیلت ویژه خاص است.
تفاوتى هم بین عدالت و سایر فضایل اخلاقى وجود دارد مبنى بر این که اعمال دلیرانه و یا با عفّت، تنها از انسان جسور یا میانهرو سر مىزند، در حالى که عمل عادلانه به همان اندازه که مىتواند از فرد عادل سر زند، از فرد غیر عادل و ستمگر نیز ناشى مىشود.
عدالت از دیدگاه حکیمان مسلمان
حکیمان مسلمان، عدالت را با توجه به قواى نفس به عنوان فضیلت نفس (عدالت فردى) تبیین مىکنند، چنانکه خواجه نصیرالدین طوسى و ابن مسکویه (ابن مسکویه:37) عدالت را فضیلتى مىدانند که از ترکیب قواى سهگانه نفس و هماهنگى بین فضایل حکمت، شجاعت و عفّت حاصل مىشود:
العدالة هو ائتلاف جمیع القوى و اتفاقها على امتثالها للعاقله بحیث یرتفع التخالف و التجاذب؛ (نراقى :52)
عدالت عبارت است از ائتلاف همه قوا و اتفاق آنها بر فرمانبردارى از عقل، به طورى که فضیلت مخصوص هر یک حاصل شود.
مطابق این تفسیر، افعال قواى چهارگانه نفس، یعنى قوّه عاقله، عامله، شهویه و غضبیه بر وجه اعتدال است و سه قوّه اخیر مطیع اولى هستند. در این صورت، فضایل حکمت، شجاعت و عفت حاصل مىشود. همچنین از حصول آنها که در نتیجه اطاعت از عقل است، حالتى بهنام عدالت پدید مىآید که کمال قواى چهارگانه است. بنابراین، از آنجا که در این تفسیر، ائتلاف قوا، هیئت یگانهاى نیست که بر ملکات سه گانه عارض شود، لذا عدالت به عنوان فضیلت جداگانهاى به شمار نمىآید، بلکه خود آن ملکات است.
اما مرحوم محمدمهدى نراقى پس از تعریف عدالت به پیروى عقل عملى از عقل نظرى در همه کارهاى آدمى (العدالة هو انقیاد العقل العملى للقوة العاقلة و تبعیة لها فی جمیع تصرفاته) (همان:52) مىگوید: نفس ناطقه داراى دو قوّه است؛ قوّه ادراک و قوّه تحریک. هر یک از این دو، داراى دو قسم هستند؛ قسم اول قوّه ادراک، عقل نظرى است که صور علمیه را از مبادى عالیه دریافت مىکند و قسم دوم آن، عقل عملى است که منشأ به حرکت درآوردن بدن در اعمال جزئى است و قسم اول قوّه تحریک، قوّه غضب است که منشأ دفع امور ناملایم است و قسم دوم آن، قوّه شهوت است که مبدأ و منشأ جلب امور ملائم است. با این محاسبه، اگر قوّه ادراک بر بقیه قوا غالب شود و بقیه قوا مطیع او باشند، عمل هر یک از آنها به طور اعتدال صورت خواهد گرفت و در نتیجه، هماهنگى بین قوا و نیروهاى انسانى به وجود مىآید و لذا انسان از فضیلت لازم برخوردار مىشود و در نتیجه، از تهذیب قوّه عامله، عدالت و از تهذیب قوّه عاقله، علم یا حکمت و از تهذیب قوّه غضبیه، حلم و شجاعت و از تهذیب قوّه شهویه، عفت و خویشتندارى حاصل مىشود. بر این اساس، عدالت، کمال قوّه عقل عملى خواهد بود. براساس دیدگاه مرحوم نراقى، هماهنگى بین قواى نفس از لوازم عدالت است، زیرا انقیاد عقل عملى از عقل نظرى، هماهنگى بین قوا را به دنبال دارد (همان) و به تعبیرى، مىتوان گفت که عدالت، علت و ملکات سه گانه، معلول هستند.
مرحوم نراقى در پاسخ به این پرسش که چرا عدالت، شریفترین فضایل است، مىگوید: زیرا عدالت جامع همه فضایل یا ملازم و همراه آنهاست، بهعلاوه، از خواص عدالت این است که نزدیکترین صفات به وحدت است و کارش این است که از کثرت، وحدت را بیرون مىکشد و بین متباینها، تألیف و هماهنگى برقرار مىسازد و بین مختلفها، همکارى ایجاد مىکند و اشیا را از نقصان و زیادت به حدّ وسطا که همان وحدت است، بازمىآورد و امور متخالف در این مرتبه به نوعى به اتحاد مىرسند و حال آنکه بدون عدالت، افراط و تفریط کثرت پیدا مىکند و شکى نیست که وحدت شریفتر از کثرت است. (همان:124)
در واقع، منظور این است که عدالت، وضع نفسانىاى است که تعدیل همه صفات و افعال و باز آوردن افراط و تفریط به حدّ اعتدال به سبب آن است، همچنین سبب هماهنگى بین قوا مىشود، به طورى که در نتیجه آن، فضیلت واحدى در نفس پدید مىآید.
بنابراین، از نظر مرحوم نراقى، حقیقت عدالت، صرفاً انقیاد قوّه عامله نسبت به قوّه عاقله است و این انقیاد، مستلزم مهار کردن دو قوّه خشم و شهوت تحت فرمان عقل است. پس مهار کردن از لوازم آن است؛ یعنى فضایل دیگر، لوازم عدالت مىشوند.
در بحث حاضر، سه نسبت وجود دارد؛ وقتى افعال عادلانه به صاحب افعال نسبت داده شوند، فضیلت و وقتى نسبت به کسى که با او به عدالت رفتار مىشود، سنجیده مىشود، عدالت و هنگامى که بذاته و مستقل اعتبار مىشود، ملکه نفسانى نام مىگیرد.
نتیجه بحث
دیدگاه افلاطون (مبتنى بر تقسیم قواى نفس) با نظر ارسطو (مبتنى بر حدّ وسط) متفاوت است. اما دیدگاه افرادى مانند مرحوم نراقى، ابن مسکویه و خواجه نصیر با نظر افلاطون که عدالت را بر مبناى قواى نفس تعریف مىکند، سنخیت بیشترى دارد. البته حکیمان مسلمان مفاهیم اخلاقى را در سایه شریعت تفسیر مىکنند، چنانکه مرحوم نراقى پس از تعریف عدالت، مىگوید: فضیلتِ عدالت، انسان را قادر مىسازد تا افعالش را به وضع الهى انجام دهد. بنابراین، شخص متمسک به شریعت را عادل مىپندارد و در نتیجه، عدالت لقب متمسک به شریعت مىشود. (همان:119) اما مطابق دو تفسیرى که در احکام حکیمان مسلمان آمد، معناى حکمت، عفت و شجاعت یکسان است و معناى عدالت طبق تفسیر اول، هماهنگى و پیروى تمام قوا از قوّه عاقله و بنا بر تفسیر دوم پیروى کردن عقل عملى از قوّه عاقله (عقل فطرى) و تحت کنترل غضب و شهوت خواهد بود.
بهعلاوه، بنا بر تفسیر اول که عدالت را به عنوان فضیلتى درنظر مىگیرد که از اجتماع فضایل سهگانه حکمت، شجاعت و عفت حاصل مىشود، حصول عدالت، موقوف به این سه فضیلت خواهد بود، زیرا براساس این تفسیر در اثر ائتلاف و حصول فضایل دیگر و در نتیجه اطاعت از عقل، حالتى پدید مىآید که عدالت است. بنابراین، حصول عدالت، متوقف بر وجود ملکات و آمیختگى آنهاست و در واقع، آنها به منزله اجزا و مقدّمات عدالت هستند، در حالى که بر طبق تفسیر دوم، عدالت، علت و ملکات سهگانه، معلول هستند. نکته مورد توجه دیگر اینکه در کلام حکیمان مسلمان، عدالت به عنوان مهمترین فضیلت اخلاقى معرفى مىشود.
کتابنامه
1. ابن مسکویه، على بن احمد بن احمد بن محمد بن یعقوب، تهذیب الاخلاق و تطهیر الاعراق، انتشارات بیدار.
2. طوسى،خواجه نصیرالدین، اخلاق ناصرى، تصحیح و تنقیح مجتبى مینوى ـ علیرضا حیدرى، چاپ پنجم، انتشارات خوارزمى، 1373.
3. نراقى، جامع السعادات، الطبعة الرابعة، ج 1، مؤسسة العلمى للمطبوعات، بیروت، لبنان: ناشر سید محمد کلانتر.
1. Anscombe, G.E.M, Modern Moral Philosophy, philosophy, 33, 1958.
2. Aristotle, Nicomachean Ethics, in Great Books, vol 8.
3. Crisp, Roger, Aristotle and Ancient virtue Ethics, in Routledge Encyclopedia of Philosophy, vol 9.
4. Lowrance, C. Beker, Encyclopedia of Ethics, New york & London, 1992.
5. Plato, Republic, in Great Books, vol 6.
6. Raphael D. D. Justice, A complexin problemse of political philosophy, second Edition.
7. Ross, D, Aristotle, revised J. L. Ackrill and J. ourmson, (oxford: oxford university press, 1980).
جایگاه بحث عدالت به عنوان فضیلتِ نفس در اخلاق فضیلتمدار قرار داشته و ریشه در یونان باستان و نوشتههاى افلاطون و ارسطو دارد. پاسخ پرسشهایى از این دست را که، زندگى نیکو چیست، فضیلت در چه بحثى از آن نقش دارد، اقتضائات اخلاقى چگونه لازم الاجرا هستند، آیا دلایل اخلاقى از عوامل، به ویژه از علایق، مستقل است یا خیر، مىباید در اخلاق فضیلتمدار جست وجو کرد.
پیروان اخلاق فضیلت جدید، غالبا، ارسطو را نیاى خود مىدانند، حال آنکه طرح و برنامه وى برگرفته از افلاطون و سقراط بود. پرسش اساسى سقراط از متن اخلاق یونانى اینگونه بود که، انسان مىباید چگونه زندگى کند. هر سه فیلسوفان فوق، بر این اعتقاد بودند که انسان مىباید اخلاقى زندگى کند. بنابراین، وظیفه خود سیدالستند تا نشان دهند چگونه زندگى اخلاقى براى انسان ترجیح دارد.
تصور افلاطون و ارسطو از اخلاق به گونهاى است که با پرورش ملکات و ویژگىهاى منش سر و کار داشته و عمدتا برحسب فضایل و فضیلت سندى سخن گفتهاند، نه براساس آنچه اصولى و الزامى است. چنانکه افلاطون در کتاب جمهورى و در پاسخ به تراسیماخوس، بر این نظر است که انسانهاى عاقل در پى دستیابى به لذت احترام و قدرت هستند. وى اینگونه استدلال مىکند: عدالت به معناى وسیع باید با نوعى نظم عقلانى متحد شود، وقتى که انسان ملاحظه مىکند که خود با عقل خویش متحد شده، پى مىبرد که عادل بودن در واقع، برایش بهتر است.
ارسطو نیز معتقد بود که سعادت انسان در فعالیت مطابق با فضیلت است (نه صرف داشتن آنها). محور اساسى استدلال او، طرح این نکته است که ذات انسان، با فضیلت کامل مىشود. وى بحثهاى بسیارى را در کتاب اخلاق نیکوماخوس مطرح کرد و تصاویرى از انسان با فضیلت ارائه داد که مىخواهد زندگى دیگران را بسان زندگىِ خود بسازد.
در قرون وسطا نیز مىتوان از اگوستین و آکویناس به عنوان مبلغان اخلاق فضیلت نام برد. آکویناس با افزودن فضایلى دینى، چون ایمان، محبت، امید و... بر الهى بودن اخلاق تأکید کرد. در سال 1985 مقاله «فلسفه اخلاق نوین» اثر انسرات آنکسوم، اخلاق فضیلت مدار را پس از یک فترت طولانى درباره دو نیمه دوم قرن بیستم احیا کرد. وى معتقد بود که جست وجوى یک اساس براى اخلاق، در مفاهیمى حقوقى، نظیر تعهد یا وظیفه در شرایط عدم باور به وجود یک قانونگذار الهى به عنوان منبع چنین تعهدى، کاملاً خطاست. از نظر وى، اصطلاحات صواب، خطا و الزام اخلاقى به خودى خود داراى معنا نیستند. بنابراین، با افول اعتقاد دینى، نیروى اخلاقىِ متکى بر وظیفه و تکلیف، مقاوم نخواهد بود.
سالها بعد، مک اینتایر نیز در کتاب در جست وجوى فضیلت (Af Virtue) در سال 1981، در تبیین اخلاق فضیلت، تلاش بسیارى کرده است.
شایان ذکر است که نظریههاى اخلاقى نه براساس اعمالى که ایجاب مىکنند، بلکه براساس دلایلى که براى عمل کردن ارائه مىدهند، فهمیده مىشوند. حال پرسش این است که براساس اخلاق فضیلتمدار چه ویژگىهایى موجب مىشوند تا ما اعمال را انجام دهیم؟ اخلاق فضیلتمدار، بر فاعل و منش اخلاقى او تأکید دارد، به طورى که فعل اخلاقى همان خواهد بود که فاعل فضیلتمند انجام مىهد. مطابق این دیدگاه، فضیلتمندى اخلاق، مبتنى بر ایجاد تحوّلات درونى انسان است:
در این مقاله درصدد آن هستیم که تبیینهایى از عدالت ارائه دهیم که در نظامهاى مختلفى بهوجود آمدهاند، لکن در عین حال، بىشباهت با هم نیستند و لذا به بررسى مقایسه دیدگاههاى افلاطون، ارسطو و حکیمان مسلمان در این باب مىپردازیم که مسلّما در اینجا ما مجموعهاى از معیارهاى نسبتا یکسان براى مقایسه خواهیم داشت.
دیدگاه افلاطون درباره عدالت
از نظر افلاطون، عدالت به معناى فضیلتى که فرد را تحت تأثیر مىگذارد، مانند عزت نفس و دوراندیشى نیست. افلاطون در کتاب جمهورى، مفهومى از «عدالت در نفس» ارائه مىدهد که با عدالت در جامعه، مقایسه و سنجیده مىشود. در جامعه نیز همانند نفس انسان، عدالت یک نظم ثابت از طبقات مختلف انسانى در جامعه است. (Plato: 299) تصور افلاطون از «عدالت در نفس» مانند عدالت در جامعه تصویر مىشود و با صورتى از نظم، نظم هماهنگ بین عناصر مختلف نفس، ارتباط دارد. چنانکه عدالت در جامعه از نظر افلاطون، همان نظمِ هماهنگ بین طبقات اجتماعى مختلف است.
افلاطون در کتاب جمهورى درباره ماهیت عدالت، صورتهاى مختلفى از جمله، عدالت به معناى اداى دین و عدالت به معناى منفعت اقویا را مطرح و پس از ردّ آنها نتیجه مىگیرد که عدالت به معناى نظم و هماهنگى و به تعبیرى، وجود توازن در بین اجزاست. وى پس از بیان عدالت در جامعه به عنوان محصولِ وجود هماهنگى بین سه گروه پیشهور، سپاهى و زمامدار، این تقسیم را به اجزاى نفس نیز تعمیم داده (Plato:300) و عدالت اجتماعى را چون وسیلهاى براى تبیین عدالت فردى قرار مىدهد.
بنابراین، مىتوان گفت که افلاطون دو پرسش، انسانِ عادل، چه نوع انسانى است و حکومت عادل، چگونه مىتواند وجود پیدا کند را یک جا مطرح کرده و پاسخ مىدهد. همچنین هنگامى که به بحث درباره فساد کشور و نفس مىپردازد، آنها را مرتبط با یکدیگر تلقّى مىکند. بهعلاوه، معتقد است که انسان عادل به ندرت، جز در کشور عادل، موجود است، ولى کشور عادل، جز در جایى که انسان عادل زندگى مىکند، امکان تحقّق ندارد.
با این وصف، باید گفت که افلاطون محتواى این فضیلت را بسیار محدود کرده است، زیرا عدالت را صرفاً وجود هماهنگى میان طبقات جامعه دانسته، آن را تصویر و انعکاسى از هماهنگى نفس فردى مىداند و ثابت مىکند که عدالت، مقتضاى نفع شخصى فردِ عادل است. شعار وى در واقع این است که اى انسان، بر طبق عدالت رفتار کن، در غیر اینصورت، صلح و صفاى درونى تو در خطر مىافتد.
آیا تمثیلى که افلاطون بین جامعه و فرد برقرار مىکند مىتواند مؤید اشاره او به حکومت اشرافى باشد و آیا در آن صورت، دیدگاه افلاطون درباره عدالت، دیدگاهى اشرافگرایانه خواهد بود؟
آیا همچنین مىتوان از سخنان افلاطون نتیجه گرفت که در دیدگاه وى چیزى به عنوان عدالت در حوزه فردى وجود ندارد؟ زیرا وقتى مفهوم عدالت با فرد ارتباط پیدا مىکند، به تبیین روابط بین او و سایر افراد یا بین او و یک گروه و از جمله دولت مىپردازد. به عبارت دیگر، حقوق فرد که شامل عدالت نیز هست، در عین حال، حقوق سایر افراد نیز هست. (Raphael :117) اما افلاطون معیار عمل عادلانه آدمى را معرفت به صور قرار مىدهد. معرفتى از مُثُل ازلى در پرتو نورى که با مثال خیر فراهم آمده و هر شخص بافضیلتى به سوى آن در حرکت است. البته شناخت صور، تنها براى افراد معدودى میسّر است. (Beker, 1992:441) بنابراین، عدّه نادرى قادر به توجیه عدالت خواهند بود. بهعلاوه، آن توجیه هم فقط براى خود آنها قابل فهم خواهد بود و بالاخره اینکه قبل از هر چیز باید بتوان اثبات کرد که صور وجود دارند.
افلاطون در کتاب جمهورى، چهار فضیلت اصلى، یعنى حکمت، شجاعت، اعتدال و عدالت را با توجه به قوا و اجزاى نفس بررسى کرده و مىگوید: نفس داراى سه قوه عاقله، اراده و شهوت است. هرگاه قواى اراده و شهوت، اعمال خود را تحت تدبیر قوّه عاقله انجام دهند، به ترتیب، فضیلت شجاعت و خویشتندارى حاصل مىشود و با حصول تعادل در قوّه عاقله، فضیلت حکمت نتیجه مىشود، اما فضیلت عدالت، زمانى حاصل مىشود که هر سه قوّه، هماهنگ با هم، افعال خود را انجام دهند. بنابراین، عدالت به معناى وجود هماهنگى بین سه جزء نفسانى خواهد بود. در نظام افلاطون، شجاعت و فضیلت جزء اراده هستند و حکمت، فضیلتى است که جزء عقلانى نفس به حساب مىآید، خویشتندارى نیز مربوط به قوّه شهوت است. اما عدالت، فضیلتى است کلى، به این صورت که هر جزء از نفس کار خاص خود را به طور شایسته انجام دهد.
به نظر مىرسد که افلاطون به این نکته توجه داشته است که ممکن است هر یک از اجزا به تنهایى کارشان را خوب انجام دهند، ولى حاصل، حاصل مطلوبى نباشد. بنابراین، ما به یک فضیلت دیگر نیز نیاز داریم که آن، فضیلت هماهنگى سه جز نفس است. براساس دیدگاه افلاطون، براى کاربرد مطلوبِ کل، کارکرد هر یک از اجزا، شرط لازم است، ولى شرط کافى نیست، بلکه باید نوعى همکارى بین آنها برقرار شود.
از نظر افلاطون، عدالت، نسبت به بقیه فضایل، جنبه حُسن در مجموع را دارد، مانند رابطه بین هنرکار یک معمار و کار زیردستانش، به طورى که کار معمار جنبه اختصاصى ندارد، بلکه مسئولیتش راهنمایى بقیه است. بنابراین، عدالت، شرط وجود همه فضایل دیگر است، چون سبب مىشود فضایل دیگر توان پیدایش را در جامعه به دست آورد.
جایگاه عدالت نزد ارسطو
کتاب پنجم اخلاق نیکو ماخوس درباره فضیلت عدالت بحث مىکند و مباحثى از قبیل اینکه عدالت، چگونه حدّ وسطى است و یا عدالت، حدّ وسط میان کدام افراط و تفریط است، مطرح مىشود. ارسطو برخلاف افلاطون بر مبناى قواى نفس سخن نمىگوید، بلکه قائل به حدّ وسط است؛ یعنى در هر مورد گفته است که حدّ افراط، رذیلت است، حدّ تفریط هم رذیلت است، اما حدّ وسط مطلوب است. البته مراد وى از حدّ وسط این است که هر میل طبیعى که در آدمى وجود دارد نه باید افسار گسیخته شود و نه سرکوب. مراد وى از حدّ وسط، حدّ وسط فى نفسه نیست، بلکه حدّ وسطِ در مورد انسان است، و این در واقع، وظیفه عقل است که حدّ وسط را در مورد انسان تعیین کند. (Ross, 1980:397) البته قول به حدّ وسط دو اشکال عمده دارد؛ اول اینکه براى بعضى چیزها نمىتوان حدّ افراط و تفریط تعیین کرد تا حدّ وسط آن معلوم شود، مانند راست گفتن. دوم اینکه در بعضى امور اخلاقى، هرچه افراط شود، همچنان مطلوب است، مثل عبودیت که هر قدر هم انجام شود به افراط نمىانجامد. ارسطو درباره فضیلت عدالت مىگوید: عدالت به معناى عامهاش همان فضیلت اخلاقى و بىعدالتى همان رذیلت اخلاقى است. البته بدین معنا نیست که این اصطلاحات هم معنا باشند، بلکه در واقع، اشاره به این مطلب دارد که در آنجا که به بحث درباره فاعل مىپردازد، به زبان فضیلت و رذیلت اخلاقى سخن مىگوید و در آنجا که درباره شیوهاى که اعمال فاعل بر روى مردم تأثیر مىگذارد بحث مىشود، به زبان عدالت و ظلم سخن مىگوید. البته گفتنى است که بیشتر بحثهاى ارسطو به عدالت خاص، یعنى توزیع سهمهاى عادلانه اشخاص تعلّق دارد؛ یعنى تحت عنوان عدالت اجتماعى قرار مىگیرد، این در حالى است که در یونان، هر فعلى آنگاه مورد علاقه علماى اخلاق قرار مىگرفت که آن را مىتوانستند به یکى از احوال فاعل که به مناسبت دوام و ثبات خود به صورت ملکه درمىآید، مربوط سازند و لذا مادامى که فکر یونانى ادامه داشت، اولویت در علم اخلاق با بحث فضیلت و رذیلت بود، اما تفاوت بحث ارسطو درباره عدالت با بحثهاى وى درباره فضایل دیگر، تنها در این نیست که بحث عدالت طول و تفصیلى غیر عادى دارد، بلکه مىتوان گفت که این بحث، نمودار نقطه عطفى در اخلاق یونانى است. در اینجا براى نخستین بار، غیرخواهى جلوه مىکند. ارسطو، عدالت را فضیلتى مىداند که غایتش، رفاه غیر است، چون با دیگران، ارتباط دارد و اثرش براى دیگران، سودمند است و تصریح مىکند که فضیلتى وجود دارد که غایت آن صرفاً سعادت شخص عمل کننده نیست. (Aristotle:378)
در گفتار ارسطو درباره عدالت، نارسایى نظریه حدّ وسط، بیش از همه موارد دیگر نمایان است. در اینجا انتظار مىرود که وى همان بیانى را که درباره فضایل خاص دیگر ارائه مىدهد، درباره عدالت هم بیان کند؛ یعنى مشخص سازد آن دو حدّى که عدالت بین آن دو واقع است، چیست. اما درباره عدالت، ارسطو قائل به حدّ وسط چون فضایل دیگر نیست، بلکه در این مورد، به حدّ وسط میان بسیار زیاد و بسیار کم، به عنوان موضوع عمل عادلانه اعتقاد دارد؛ یعنى عمل عادلانه را حدّ وسط بین عمل غیرعادلانه و رنج بردن از بىعدالتى مىداند، در این صورت، عدالت، حدّ وسط است، اما نه همانند فضایل دیگر، بلکه به این صورت که عدالت، حدّ وسط و بىعدالتى حدّ افراط و تفریط را هدف قرار مىدهند و لذا از این جهت مانند فضایل دیگر نیست که هر دو طرف عدالت، جور و ظلم است، در حالى که هیچ فضیلتى هر دو طرفش یک رذیلت نیست. (طوسى، 1373: 147)
با وجود این، ارسطو گاهى چنان سخن مىگوید که همچنان تفاوت آن از نظر پنهان مىماند و شاید بتوان به طریقى سخن وى را در این باره، بىمعنا تلقّى کرد، زیرا وقتى مىگوید: عدالت، حدّ وسط میان ارتکاب و تحمّل ظلم است، و یا به عبارت دیگر، عدالت، حدّ وسط بین عمل ظالمانه (ظلم) و مورد رفتار ظالمانه واقع شدن (انظلام) است، (Aristotle:386) به این تعریف صرفاً به منظور وفق دادن با دیگر فضایل اظهار شده است و با دقّت نظر به دست مىآید که این عبارت وى بدین معناست که رفتار عادلانه در روابط معاملاتى، حدّ وسط میان فریب دادن و فریب خوردن است که کاملاً نادرست است. به هر حال، باید گفت که پایه درست نظریه حدّ وسط، این واقعیت است که طبیعت انسانى داراى تمایلاتى است که مىباید ارضا شود، ولى انسان باید از تجاوز آنها به قلمرو تمایلات دیگر ممانعت ورزد، لذا سفارش به اعتدال و میانهروى مىشود.
عدالت به معناى عام نزد ارسطو که از آن تعبیر به کل فضیلت مىشود، به معناى احترام نهادن به قوانین و اطاعت از آنهاست و لذا همه اعمال مطابق با قانون، عادلانه به معناى اعم هستند. ارسطو فضیلت عام عدالت را فضیلت کامل مىداند؛ یعنى عدالت یک فضیلت کامل است که شامل همه فضایل است و به آن امّ الفضایل اطلاق مىشود. (Ibid:370) زیرا عدل ورزیدن مستلزم به کار بردن همه فضایل است، بهعلاوه، کسى که داراى این ویژگى است، نه تنها مىتواند فضیلتش (Ibid:378) را براى خود، بلکه براى اطرافیان خود نیز به کار بندد، تا جایى که هر فعل آن شخص، مستقیماً به صلاح و منفعت عموم است. بنابراین، در میان همه فضایل، عدالت، یگانه فضیلتى است که براى دیگران نیک است، پس عدالت بر ویژگى اجتماعى دلالت مىکند که همه فضایل در آن منتشر است و این در حالى است که عدالت خاص (عدالت در توزیع معاملات) تنها بخشى از فضیلت اخلاقى است و صرفا یک فضیلت ویژه خاص است.
تفاوتى هم بین عدالت و سایر فضایل اخلاقى وجود دارد مبنى بر این که اعمال دلیرانه و یا با عفّت، تنها از انسان جسور یا میانهرو سر مىزند، در حالى که عمل عادلانه به همان اندازه که مىتواند از فرد عادل سر زند، از فرد غیر عادل و ستمگر نیز ناشى مىشود.
عدالت از دیدگاه حکیمان مسلمان
حکیمان مسلمان، عدالت را با توجه به قواى نفس به عنوان فضیلت نفس (عدالت فردى) تبیین مىکنند، چنانکه خواجه نصیرالدین طوسى و ابن مسکویه (ابن مسکویه:37) عدالت را فضیلتى مىدانند که از ترکیب قواى سهگانه نفس و هماهنگى بین فضایل حکمت، شجاعت و عفّت حاصل مىشود:
العدالة هو ائتلاف جمیع القوى و اتفاقها على امتثالها للعاقله بحیث یرتفع التخالف و التجاذب؛ (نراقى :52)
عدالت عبارت است از ائتلاف همه قوا و اتفاق آنها بر فرمانبردارى از عقل، به طورى که فضیلت مخصوص هر یک حاصل شود.
مطابق این تفسیر، افعال قواى چهارگانه نفس، یعنى قوّه عاقله، عامله، شهویه و غضبیه بر وجه اعتدال است و سه قوّه اخیر مطیع اولى هستند. در این صورت، فضایل حکمت، شجاعت و عفت حاصل مىشود. همچنین از حصول آنها که در نتیجه اطاعت از عقل است، حالتى بهنام عدالت پدید مىآید که کمال قواى چهارگانه است. بنابراین، از آنجا که در این تفسیر، ائتلاف قوا، هیئت یگانهاى نیست که بر ملکات سه گانه عارض شود، لذا عدالت به عنوان فضیلت جداگانهاى به شمار نمىآید، بلکه خود آن ملکات است.
اما مرحوم محمدمهدى نراقى پس از تعریف عدالت به پیروى عقل عملى از عقل نظرى در همه کارهاى آدمى (العدالة هو انقیاد العقل العملى للقوة العاقلة و تبعیة لها فی جمیع تصرفاته) (همان:52) مىگوید: نفس ناطقه داراى دو قوّه است؛ قوّه ادراک و قوّه تحریک. هر یک از این دو، داراى دو قسم هستند؛ قسم اول قوّه ادراک، عقل نظرى است که صور علمیه را از مبادى عالیه دریافت مىکند و قسم دوم آن، عقل عملى است که منشأ به حرکت درآوردن بدن در اعمال جزئى است و قسم اول قوّه تحریک، قوّه غضب است که منشأ دفع امور ناملایم است و قسم دوم آن، قوّه شهوت است که مبدأ و منشأ جلب امور ملائم است. با این محاسبه، اگر قوّه ادراک بر بقیه قوا غالب شود و بقیه قوا مطیع او باشند، عمل هر یک از آنها به طور اعتدال صورت خواهد گرفت و در نتیجه، هماهنگى بین قوا و نیروهاى انسانى به وجود مىآید و لذا انسان از فضیلت لازم برخوردار مىشود و در نتیجه، از تهذیب قوّه عامله، عدالت و از تهذیب قوّه عاقله، علم یا حکمت و از تهذیب قوّه غضبیه، حلم و شجاعت و از تهذیب قوّه شهویه، عفت و خویشتندارى حاصل مىشود. بر این اساس، عدالت، کمال قوّه عقل عملى خواهد بود. براساس دیدگاه مرحوم نراقى، هماهنگى بین قواى نفس از لوازم عدالت است، زیرا انقیاد عقل عملى از عقل نظرى، هماهنگى بین قوا را به دنبال دارد (همان) و به تعبیرى، مىتوان گفت که عدالت، علت و ملکات سه گانه، معلول هستند.
مرحوم نراقى در پاسخ به این پرسش که چرا عدالت، شریفترین فضایل است، مىگوید: زیرا عدالت جامع همه فضایل یا ملازم و همراه آنهاست، بهعلاوه، از خواص عدالت این است که نزدیکترین صفات به وحدت است و کارش این است که از کثرت، وحدت را بیرون مىکشد و بین متباینها، تألیف و هماهنگى برقرار مىسازد و بین مختلفها، همکارى ایجاد مىکند و اشیا را از نقصان و زیادت به حدّ وسطا که همان وحدت است، بازمىآورد و امور متخالف در این مرتبه به نوعى به اتحاد مىرسند و حال آنکه بدون عدالت، افراط و تفریط کثرت پیدا مىکند و شکى نیست که وحدت شریفتر از کثرت است. (همان:124)
در واقع، منظور این است که عدالت، وضع نفسانىاى است که تعدیل همه صفات و افعال و باز آوردن افراط و تفریط به حدّ اعتدال به سبب آن است، همچنین سبب هماهنگى بین قوا مىشود، به طورى که در نتیجه آن، فضیلت واحدى در نفس پدید مىآید.
بنابراین، از نظر مرحوم نراقى، حقیقت عدالت، صرفاً انقیاد قوّه عامله نسبت به قوّه عاقله است و این انقیاد، مستلزم مهار کردن دو قوّه خشم و شهوت تحت فرمان عقل است. پس مهار کردن از لوازم آن است؛ یعنى فضایل دیگر، لوازم عدالت مىشوند.
در بحث حاضر، سه نسبت وجود دارد؛ وقتى افعال عادلانه به صاحب افعال نسبت داده شوند، فضیلت و وقتى نسبت به کسى که با او به عدالت رفتار مىشود، سنجیده مىشود، عدالت و هنگامى که بذاته و مستقل اعتبار مىشود، ملکه نفسانى نام مىگیرد.
نتیجه بحث
دیدگاه افلاطون (مبتنى بر تقسیم قواى نفس) با نظر ارسطو (مبتنى بر حدّ وسط) متفاوت است. اما دیدگاه افرادى مانند مرحوم نراقى، ابن مسکویه و خواجه نصیر با نظر افلاطون که عدالت را بر مبناى قواى نفس تعریف مىکند، سنخیت بیشترى دارد. البته حکیمان مسلمان مفاهیم اخلاقى را در سایه شریعت تفسیر مىکنند، چنانکه مرحوم نراقى پس از تعریف عدالت، مىگوید: فضیلتِ عدالت، انسان را قادر مىسازد تا افعالش را به وضع الهى انجام دهد. بنابراین، شخص متمسک به شریعت را عادل مىپندارد و در نتیجه، عدالت لقب متمسک به شریعت مىشود. (همان:119) اما مطابق دو تفسیرى که در احکام حکیمان مسلمان آمد، معناى حکمت، عفت و شجاعت یکسان است و معناى عدالت طبق تفسیر اول، هماهنگى و پیروى تمام قوا از قوّه عاقله و بنا بر تفسیر دوم پیروى کردن عقل عملى از قوّه عاقله (عقل فطرى) و تحت کنترل غضب و شهوت خواهد بود.
بهعلاوه، بنا بر تفسیر اول که عدالت را به عنوان فضیلتى درنظر مىگیرد که از اجتماع فضایل سهگانه حکمت، شجاعت و عفت حاصل مىشود، حصول عدالت، موقوف به این سه فضیلت خواهد بود، زیرا براساس این تفسیر در اثر ائتلاف و حصول فضایل دیگر و در نتیجه اطاعت از عقل، حالتى پدید مىآید که عدالت است. بنابراین، حصول عدالت، متوقف بر وجود ملکات و آمیختگى آنهاست و در واقع، آنها به منزله اجزا و مقدّمات عدالت هستند، در حالى که بر طبق تفسیر دوم، عدالت، علت و ملکات سهگانه، معلول هستند. نکته مورد توجه دیگر اینکه در کلام حکیمان مسلمان، عدالت به عنوان مهمترین فضیلت اخلاقى معرفى مىشود.
کتابنامه
1. ابن مسکویه، على بن احمد بن احمد بن محمد بن یعقوب، تهذیب الاخلاق و تطهیر الاعراق، انتشارات بیدار.
2. طوسى،خواجه نصیرالدین، اخلاق ناصرى، تصحیح و تنقیح مجتبى مینوى ـ علیرضا حیدرى، چاپ پنجم، انتشارات خوارزمى، 1373.
3. نراقى، جامع السعادات، الطبعة الرابعة، ج 1، مؤسسة العلمى للمطبوعات، بیروت، لبنان: ناشر سید محمد کلانتر.
1. Anscombe, G.E.M, Modern Moral Philosophy, philosophy, 33, 1958.
2. Aristotle, Nicomachean Ethics, in Great Books, vol 8.
3. Crisp, Roger, Aristotle and Ancient virtue Ethics, in Routledge Encyclopedia of Philosophy, vol 9.
4. Lowrance, C. Beker, Encyclopedia of Ethics, New york & London, 1992.
5. Plato, Republic, in Great Books, vol 6.
6. Raphael D. D. Justice, A complexin problemse of political philosophy, second Edition.
7. Ross, D, Aristotle, revised J. L. Ackrill and J. ourmson, (oxford: oxford university press, 1980).