فلسفه اخلاق و معرفتشناسى
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
چکیده تحقیق درباره رابطه علوم با یکدیگر، به دلیل کارآمد بودن نتایج آن، امرى ارزشمند و بلکه ضرورى است. این ضرورت در فلسفه اخلاق و معرفتشناسى، به دلیل قدر و منزلت ویژهاى که دارند، بیش از بقیه علوم احساس مىشود. در مقاله حاضر، سعى بر آن است تا با بررسى برخى از جنبههاى اختلاف و شباهت بین فلسفه اخلاق و معرفتشناسى، این آرزو را جامه عمل بپوشانیم که کاش روزى بشر بتواند با رفع گسستگىهاى علمى، آنچنان پیوستگىاى بین معارف و اندیشههاى خویش ایجاد کند که راه هرگونه تفرقه و تکثّر را بر خود ببندد.متن
فلسفه اخلاق (Ethics) و معرفتشناسى (Epistemology) دو علم ارزشمندى هستند که به رغم تفاوت ظاهرى، از نوعى تشابه پنهان برخوردارند. تفاوت از حیث موضوع و تشابه از این جهت که هر دو به نوعى با ارزشها ارتباط دارند؛ اخلاق با ارزشهاى مرتبط با اعمال و معرفتشناسى با ارزشهاى محدود به باورها.
مطالعات فلسفى درباره نحوه ارتباط بین اخلاق و معرفتشناسى، حکایت از دو نوع رویکرد دارد: برخى فلاسفه با باور به وجود ارتباط بین این دو حوزه، پس از بررسى شباهتهاى بالقوّه بین آنها، درصدد تعیین و تبیین رابطه ضرورى بین این دو عرصه علم برمىآیند و گروه دوم با تمرکز بر موارد تمایز، سعى در اثبات این ادعا را دارند که شباهت متصور بین دو حوزه معرفتشناسى و اخلاق، خیال و پندارى بیش نیست. از اینرو، نمىتوان از ارتباط مثبت و موجود بین این دو سخن گفت.
در نوشتار حاضر، ضمن بررسى مولّفههاى کلى این دو نحوه ارتباط، توجه عمده بر توجیه ابعاد مختلف تشابه معطوف شده است.
ارزیابى اخلاقى و معرفتى، نخستین نمود تشابه
بهکارگیرى مفاهیم ارزشى که براى ارزیابىهاى اخلاقى و معرفتى استفاده مىشوند نخستین نمود تشابه بین معرفتشناسى و فلسفه اخلاق است.
فلاسفه اخلاق به هنگام داورى درباره اعمال، آنها را با مفاهیم ارزشى خوب، بد، باید، نباید، صواب، خطا، وظیفه، الزامى و... ارزشیابى مىکنند و از فاعل اخلاقى با عناوین خوب، بد، فضیلتمند، رذیلتمند، قدیس و... نام مىبرند. مشابه این، معرفتشناسان نیز چون درباره باورها و شناسنده به قضاوت مىپردازند، با بهکاربردن همان زبان ارزشى، نوعى تشابه را بین این دو علم مىآفرینند. مفاهیمى مانند موجّه بودن، وظیفه، معقولیت و... و گزارههایى مانند «این باور موجّه یا غیرموجّه است»، «این فرد باید یا نباید نسبت به گزاره x باور داشته باشد»، «در صورت وجود x، پذیرش باور p یک وظیفه عقلانى است» و... از آن نمونهاند. فاعلهاى شناسایى نیز در این علم، با واژههاى عاقل، غیرعاقل، هوشمند، غیرهوشمند و... ارزشگذارى مىشوند.
برخى مفاهیم ارزشى که در معرفتشناسى استفاده مىشوند اخلاقىاند و بعضى غیراخلاقى. مفاهیمى مانند وظیفه، مسئولیت، فضیلت از نوع نخست و واژههایى همچون مزیتهاى کارکردى و عقلانى، شناختى و توجیه و... از نوع غیراخلاقىاند. (Conee: 35)
ethics شاخهاى فلسفى است که در دو بخش فرا اخلاق (meta ethics) و اخلاق هنجارى (normative ethics) به بررسى مسائل مرتبط با اخلاق مىپردازد. فلاسفه اخلاق در بخش هنجارى از معیارهاى ارزیابى اعمال و افراد سخن مىگویند و بر مبناى آنها به صدور گزارههاى اخلاقى دست مىیازند و در بخش فرا اخلاق به بررسى مفهومى و زبانى این نوع ارزشها، توجیه و تحلیل گزارههاى ارزشى، روابط منطقى بین گزارهها و طرح مسائل روانشناختىِ مرتبط با اخلاق مبادرت مىورزند.
به رغم آنکه فلاسفه گاه بر پایه نظریههاى پذیرفته خود درباره ارزش افعال و افراد خاص به قضاوت مىنشینند، اما نوعا به تعیین اصول کلى و معیارهایى گرایش دارند که حاکم بر این ارزشها بوده و تعیین کننده خوب و بد افعال یا افراد هستند. سودگروى(Utilitarianism)، وظیفهگروى(Deontological Theory) و فضیلتمدارى (Virtue Ethics) نظریههایى هنجارى هستند که هرکدام با ارائه معیارهاى خاص خود، فلاسفه را در زمینه ارزیابىهاى اخلاقى مدد مىرسانند.
معرفتشناسى نیز شاخهاى فلسفى است که به ارزیابى باورهاى معرفتى مىپردازند. معرفتشناسان نیز مانند فلاسفه اخلاق، بیش از آنکه به ارزیابى باورهاى خاص علاقهمند باشند، درصدد تبیین و ارزشیابى ضابطههاى کلىاى برمىآیند که حاکم بر اینگونه ارزشهاى معرفتى بوده تا در سایه آن بتوانند درباره ارزش باورهاى شناختى خود و دیگران به قضاوت بپردازند. مبناگروى (foundationalism) و انسجامگروى (coherentism) دو نظریه معروفند که در باب توجیه معرفتى باورها بدانها استناد مىشود.
توجیه معرفتى بدین معناست که x در صورتى در باور داشتن به Pموجّه است که دلایل خوبى براى صادق بودن آنها در اختیار داشته باشد.(Foley: 158) اما به دلیل ایرادهاى وارد بر این نظریه (از جمله نقضهاى گتیه) برخى معرفتشناسان، راههاى دیگرى را براى تعیین ارزش باورها برگزیدند. همانگونه که در اخلاق، فضیلت، سود و وظیفه معیارهایى براى ارزیابى افعال بودند، در معرفتشناسى نیز اعتمادگرایى و احتمالگرایى و نظریات مبتنى بر رابطه علّى بین باور و واقعیت و... از جمله نظریههایى هستند که در کنار نظریه ارزشیابانه توجیه معرفتىِ باورها، ضوابطى را براى ترجیح باورى بر باور دیگر، براى ارزیابى باورها پیشنهاد مىکنند. (Dancy, 1986, chs.23)
ماهیت و نحوه این ارزشیابىها در فلسفه، سؤالها و راهحلهاى متعدّد و حتى متعارضى را موجب مىشود که سامانبخش شاخههاى متفاوتى از اخلاق و معرفتشناسى است.
پرسشهایى از این دست در فرااخلاق بسیار جاى بحث دارد که مراد گوینده از این گزاره اخلاقى که مىگوید: «فلان عمل صواب است و بهمان خطاست»، چیست؟ آیا صواب و خطا بدین معناست که این فعل مورد رضایت متکلم یا مخاطب است و یا نارضایتى را به دنبال دارد؟ آیا خوب و بد و صواب و... ویژگى واقعى آن فعل است و ما به قصد اخبار، به توصیف یک ویژگى خاص پرداختهایم؟ در این صورت، آیا بر این باوریم که برخى افعال خاص ویژگىهایى معادل با دیگر ویژگىهاى طبیعى دارند که از طریق علوم تجربى مىتوان به آنها دست یافت و آنها را توجیه کرد یا آنکه راه دیگرى براى تعیین ارزشهاى اخلاقى وجود دارد؟ و یا آنکه معیارها صرفا به نحوه مرزى و فرهنگى قابل تعییناند؟
معرفتشناسان که معرفت را به «باور صادق موجّه» تعریف مىکنند و پس از توضیح مؤلّفههاى مذکور، درصدد تبیین راههاى توجیه و صدق باورها و تحلیل و نقد هرکدام برمىآیند، با پرسشهایى مشابه (در اخلاق) مواجهند؛ مثلاً زمانى که از موجّه بودن یک باور سخن به میان مىآید، آیا با ویژگى واقعى و عینىاى به نام موجّه بودن سر و کار داریم؟ و یا آنکه موجّه بودن در گرو باور داشتن فاعل و مطابق خواست و اراده اوست؟ و یا زمانى که از مفید بودن شواهد و دلایلى سخن مىگوییم که مىتوانند راه توجیه باورها را بر ما هموار سازند و یا از باورهایى که به عنوان مقدمه براى استنتاج باورى دیگر قلمداد مىشوند مىتوان ادعا کرد که بین این دسته و آن نتایج ارتباطى واقعى وجود دارد؟
در صورتى که پاسخ معرفتشناسان در اینجا مثبت باشد، وظیفه بعدى آنها این است که به تعیین و تبیین آن نحوه ارتباط مبادرت ورزند و باز باید پاسخگوى این سؤال مشابه باشند که آیا بین این ویژگىها و دیگر ویژگىهاى علوم تجربى هیچ نحوه ارتباطى وجود دارد؟ آیا براى توجیه و عقلانیت معیارهاى کلىاى در اختیار داریم یا آنکه معیارها فردى و محلىاند؟
پاسخ به برخى از این پرسشها، راههاى دیگرى را براى برقرارى تشابه بین معرفتشناسى و اخلاق به روى ما خواهد گشود.
طبیعتگرایى و تشابهى دیگر
از جمله مواردى که مىتوان به عنوان عامل تشابه بین معرفتشناسى و اخلاق معرفى کرد، ارتباط این دو با علوم تجربى است. نزاعى که معمولاً در این باب صورت مىگیرد در هر دو علم با عنوان طبیعتگرایى شناخته مىشود. در حالى که توجه فلاسفه اخلاق بیشتر معطوف به موجّه بودن تعاریف طبیعتگرایانه مفاهیم اخلاقى است و معرفت شناسان بیشتر از وجود و چگونگى ارتباط بین تحقیقات تجربى معرفتى و نظریهپردازىهاى معرفتشناسى سخن مىگویند.
براى روشن شدن چگونگى تشابه، محدوده طبیعتگرایى را در دو شاخه علمى مورد نظر توضیح مىدهیم.
الف) طبیعت گرایى در اخلاق
آثار طبیعت گرایى را مىتوان در سه بخش تحلیل مفاهیم ارزشى، تحلیل گزارههاى اخلاقى و توجیه آنها یافت.
در بخش زبانشناختى ـ برخى فلاسفه اخلاق، با بدیهى دانستن بعضى از مفاهیم اخلاقى و تحویل بردن بقیه مفاهیم به آنها، بنا را بر تعریفناپذیرى ارزشهاى اخلاقى نهادهاند. (مثل مور و رأس) و در مقابل، گروهى آنها را قابل تعریف مىدانند. کسانى که این واژهها را بر حسب مفاهیم تجربى تعریف مىکنند، به «طبیعتگرا» معروفند.
مطابق تعاریف طبیعتگرایانه که مفاهیم اخلاقى را براساس مفاهیم علمى قابل تعریف یا به آن قابل تحویل مىدانند، لازم است نخست ویژگىهاى ارزشى اخلاقى و ویژگىهاى مبنایى علوم را از یکدیگر متمایز کرده، آنگاه یکى را به دیگرى تحویل برد. تحویل گرایان اخلاقى که براى محمولات اخلاقى، نقش توصیفى قائلند، علاوه بر اینکه این محمولات را بیانگر ویژگىهاى اخلاقى مىدانند، معتقدند که این ویژگىها صرفا از ویژگىهاى مبنایى تجربى گرفته شدهاند. وظیفه فیلسوف این است که مشخص کند که ویژگىهاى اخلاقى به کدام ویژگى تجربى تحویل مىروند. این گروه با تعریف خوب (مثلاً) به «مورد قبول عامه مردم» یا «چیزى که لذتآور است»، نمودى از طبیعتگرایى را ارائه مىدهند. مفاهیم زیستشناسى، روانشناختى، تکاملى و جامعهشناختى از جمله مفاهیمىاند که در این رابطه برخى فلاسفه اخلاق از آنها استفاده مىکنند.
در بخش معرفتشناسى اخلاق، نظریاتى را که در باب توجیه گزارههاى ارزشى ارائه نشده، نخست مىتوان به دو قسم شناختارى (Cognitive) یا توصیفى (Descriptive) و غیرشناختارى (non cognitive) یا غیرتوصیفى تقسیم کرد. آنگاه قسم نخست را که گویاى این حقیقت است که گزارههاى اخلاقى، اخبارى و عینى بوده و از متن واقع خبر مىدهند، به دو شاخه طبیعت گروانه و غیرطبیعت گروانه تقسیم کرد.
طبیعتگرایان با مدل قرار دادن علوم تجربى، توجیه گزارههاى اخلاقى را بر تجربه و آزمایش مبتنى مىکنند. بدینترتیب، مثلاً کسانى که «خوب» را به «لذت»، تحویل مىبرند، اثبات صدق گزارهاى مانند «صداقت خوب است» را در گرو لذت آفرینى آن مىدانند و در غیر این صورت، «صداقت» به «بد» متصف خواهد شد.
در مقابل این گروه، طبیعتگرایانى قرار دارند که با وجود آنکه باور دارند که ویژگىهاى اخلاقى به ذات و طبیعت افعال برمىگردند، منکر تحویل مفاهیم اخلاقى به مفاهیم طبیعى بوده، در مخالفت با طبیعتگراى تجربهگرا، با ابتنا بر نظریه علمى، به توجیه گزارهها مىپردازند. بدین معنا که ارزشهاى اخلاقى را ذاتى افعال دانسته و آن ویژگى را علت توجیه و فهم گزارههاى اخلاقى مىدانند. (Aristotle, 1117a:363)
در مقابل، غیر طبیعت گرایانى (مانند مور) قرار دارند که با اعتقاد به بداهت مفهوم یا مفهوم اخلاقى، شهود را تنها طریق ادراک گزارهها دانسته و بر این باورند که آنها هیچ نیازى به توجیه منطقى یا روانشناختى نداشته و خود توجیهاند.
نظریات غیرشناختارى که عبارات اخلاقى را غیرتوصیفى و انشایى مىدانند، به کلى منکر گزاره بودن این جملات شده و آنها را بیانگر احساسات و تمایلات فاعل و یا صرف توصیه و... مىدانند. نظریههاى عاطفهگرایى و توصیهگرایى از جمله نظریات غیرشناختارىاند.
ب) طبیعتگرایى در معرفتشناسى
معرفتشناسى طبیعى شده (Naturalized epistemology) یا طبیعتگرایانه (Naturalistic Epistemology) به رهیافتى در معرفتشناسى اشاره دارد که مشابه آن را در فلسفه اخلاق شاهد بودیم. معرفت شناسانِ طبیعتگرا هنگام تحلیل مفاهیم معرفتىاى مانند موجّه بودن عقلانیّت، معقولیت و... سعى مىکنند آنها را به ویژگىهاى طبیعى غیرمعرفتى و روابط علّى تحویل برده، به تعریف آنها بپردازند. علاوه بر اینکه آنها علومتجربى را به عنوان راه حصول معرفت پذیرفته و توجیه باورها را بر آن مبتنى مىکنند.
مثلاً اعتمادگرایى (Reliabilism) از جمله نظریههایى است که به دلیل شباهتهاى بسیارش با معرفتشناسىِ طبیعىگرایانه، به عنوان نوعى از این معرفتشناسى تلقى مىشود.
اعتمادگرایان با تفسیر باور موجّه به باور موثق یا باورى که از طریق روشهاى اطمینانآور حاصل شده باشد، توجیه باور را در گرو وجود شواهد و معلول فرایندى مىدانند که آن باور معتبر را به وجود آورده باشد. اعتمادگرایى در سادهترین صورتش، آن باورى را موجّه مىداند که صرفا از طریق یک فرایند روانشناسانه قابل اعتماد حاصل شده باشد.
بدین ترتیب، آنان با تحویل وصف هنجارى یا ارزشىِ موجّه بودن (Justifidenss) به ویژگىِ طبیعىاى مثل ویژگىهاى روانشناختى (یعنى فرایند روانشناسانه بودن) و اعتقاد به رابطه علّى بین این فرایند و حصول معرفت، عملاً این نوع معرفتشناسى را تأیید مىکنند. علاوه بر این، آنها (به گفته گلدمن) فاعل شناسایى را به یک سیستم طبیعى مثل زیستشناسى تحویل مىبرند و دست آورده معرفتى او را نیز به عنوان محصول فرایندهاى طبیعى مىشناسند. Goldman: 204-205)) بنابراین، اعتمادگرایى شاهدى بر وجود معرفتشناسى طبیعتگرایانه و شباهت معرفتشناسى با فلسفه اخلاق است.
در مقابل، دیدگاهى که ویژگىهاى معرفتى را قابل تحویل به خواص طبیعى نمىداند، به غیر طبیعتگرایى معروف است. براساس این دیدگاه، حقایق بنیادین معرفتىاى وجود دارند که قابل تحویل به حقایق منطقى یا تجربى نیستند. از اینرو، اگر P را به عنوان شاهدى براى qبپذیریم، این نه بدین معناست که P را مستلزم qبدانیم و یا هر نوع ارتباط منطقى دیگرى بین این دو قائل شویم و نه بدین معناست که گمان کنیم نوعى ارتباط واقعى تجربى بین این دو وجود دارد، به گونهاى که هر وقت P صادق باشد، q نیز صادق باشد.
به هرحال، غیرطبیعتگرایان که منکر این تحویلپذیرىاند، ممکن است بگویند که انواع خاصى از تجارب ادراکى وجود دارند که صرفا شاهدى را براى باور داشتن حقایق خاصى درباره جهان فراهم مىآورد؛ مثلاً چیشلم که مفاهیم معرفتى را براساس واژه «معقولتر از» معنا مىکند، چنین نظرى دارد که: «باور به P در صورتى موجّه است که معقولتر از باور به q باشد». (ر.ک: چیشلم، 1378: 50-53)
طبیعتگرایان و طبیعتناگرایان هیچکدام از تهاجم انتقادات در امان نماندهاند. طبیعتگروى اخلاقى با ایرادات بسیارى مواجه است که مهمترین آنها مغالطه طبیعتگرایانه مور است و غیرطبیعتگروى نیز انتقاداتى وارد شده است که مبهم بودن شهود را مىتوان از جمله آنها برشمرد.
مشابه این نزاعها در معرفتشناسى هم وجود دارد. طبیعتگرایان مىگویند: اگر تجربه را به عنوان راه توجیه باور P نپذیریم، بدین دلیل که توجیه، حقیقتى نیست که بتوان آن را به حقایق منطقى یا تجربى تحویل برد، جاى این پرسش هست که بدون ویژگىهاى طبیعى چگونه مىتوان به خواص معرفتشناسى و روابط آنها دست یافت. این ایراد را معمولاً کسانى مطرح مىکنند که معقولیت را به عنوان راه توجیه نمىپذیرند. به نظر آنها این ایده که علت باور به P به جاى پذیرش q، این است که باور به P معقولتر از باور به q است، به دلیل نداشتن یک معیار ثابت و مشخص، منطقى نیست.
در عین حال، طبیعتگرایان نیز با این مشکل مواجهند که اگر واقعا تجربه، راه قابل اعتمادى براى اثبات صدق نباشد، چگونه مىتوان باورها را بر پایه آن توجیه کرد؟
تعمیمپذیرى، عینىگروى و ذهنىگروى
تعمیم پذیرى (universalizability)، عینى گروى (objectivism) و ذهنى گروى (subjectivism)، شواهد دیگرى بر تشابه دو علم معرفتشناسى و اخلاقند. پرسشهایى مانند پرسشهاى ذیل در هر دو حوزه معقول است:
آیا ارزشهاى اخلاقى و معرفتى، وجودا، وابسته به ذهنیات فاعلند یا مستقل از او هستند؟ به عبارتى، آیا این ارزشها عینىاند یا ذهنى؟ توجیه باورها و تعیین ارزشهاى اخلاقى چه رابطهاى با فاعل دارند؟ آیا فراتر از ضوابط و معیارهاى یک فرهنگ خاص، مىتوان براى ارزشهاى اخلاقى و یا باورهاى عقلانى، معیارى را پذیرفت و بر پایه آن به قضاوت درباره افعال اخلاقى نشست و یا به سنجش باورها پرداخت؟
الف) تعمیم پذیرى
این اصل را نخستین بار آر.ام.هیر در کتاب آزادى و عقل خود مطرح کرد. مطابق این اصل، احکام اخلاقى قابلیت تعمیم را دارند. بدین معنا که اگر کسى ادعا کرد که فعلى مانند راستگویى، خوب است، در این صورت، وى ملزم است تا در همه شرایط چنین فعلى را از نظر اخلاقى خوب بشمارد. هیر عامل تعمیم حکم را ویژگىهایى مىداند که فعل به آن متصف بوده و به واسطه همان اوصاف، متصف به وصف اخلاقى خوب شده است. وجود آن اوصاف در فعل کنونى نیز سبب تکرار حکم مذکور خواهد شد.
در معرفتشناسى نیز وجود دلایل و شواهد یکسان سبب تعمیم باورهایى مىشود که در مرتبه نخست به واسطه آن دلایل براى فرد حاصل و موجّه شده باشند. لذا این اصل، چه در معرفتشناسى و چه در اخلاق، اقتضاى این را دارد که در شرایط مشابه، «باید» حکمى مشابه صادر کرد و یا باورى مشابه داشت. (Dancy, 1986: 12-15)
در عبارت هیر، از ویژگىهایى سخن به میان آمد که وجود آنها سبب تشابه احکام ارزشى و باورها مىشد. پرسش درباره نحوه وجود این ویژگىها در اخلاق، مبحثى را با عنوان عینىگروى و ذهنىگروى انسجام مىبخشد که مشابه آن به طریقى، در معرفتشناسى مطرح مىشود. مسئله تعیین گزارههاى اخلاقى و توجیه باورهاى معرفتى، نمونه دیگرى از تشابه مورد نظر است که در ذیل به آن پرداخته مىشود.
ب) عینى گروى و ذهنى گروى، درون گروى و برون گروى
در فرا اخلاق مىتوان ارزشهاى اخلاقى را از حیث متافیزیکى و معرفتشناسى بررسى کرد. در پاسخ به این سؤال که آیا ارزش اخلاقىاى مانند «خوب»، خصیصه واقعى و عینى فعلى مانند عدالت است یا آنکه تحقّق آن در گرو تمایل و پسند فاعل اخلاقى یا متکلم است، دو نظریه وجود دارد:
عینى گروى از استقلال ارزشها از ذهنیات و تمایلات فاعل مىگوید و ذهنى گروى برخلاف آن، تحقّق آنها را در گرو پسند و ناپسند فاعل مىداند؛ براى نمونه نظریه هیوم در این رابطه مشهور است. به نظر او، رضایت و نارضایتى و یا لذت و رنج فاعل باعث مىشود تا فعلى به این نوع ویژگى متصف شود. (Hume, 1998: 139-140) در نتیجه، وى منکر عینیت ارزشهاى اخلاقى شده، آنها را از قبیل کیفیات ثانوى مىداند که هیچ موجودیت و استقلالى در خارج نداشته و تنها وابسته به احساسات فرد ناظرند. (Ibid: 163)
در این رابطه، قائلان به نظریه شناختارى متصف به عینیتگرا مىشوند و بیرون نظریات غیرشناختارى که گزارهها را بیانگر تمایلات و احساسات فاعل مىدانند، مانند هیوم و آیر، و یا ماهیت آن را دستورى مىدانند، مانند کارناپ، و یا احکام اخلاقى را صرف توصیه مىپندارند، مانند هیر، همه در زمره ذهنگرایان قرار دارند.
تفکیک این دو اصطلاح در معرفتشناختى کار چندان آسانى نیست، اما با جایگزینى معادل آنها، یعنى درونگروى و برونگروى، توضیح آنها و توجیه شباهت مورد نظر راحتتر مىشود. از این رو، به لحاظ تلقى این دو، به عنوان دو راه براى توجیه باورها، با همان دو واژه پیشین به تشابه مورد نظر اشاره مىکنیم. در معرفتشناسى نیز در باب این سؤال که آیا موجّه بودن یک باور، مشروط به ذهنیات و تفکّرات فاعل شناسایى است یا مستقل از آن، دو گونه پاسخ مىتوان یافت؛ گروهى باور موجّه را باورى مىدانند که به طور عینى و به واسطه ادلّهاى که واقعا مستقل از ذهنیات و باورهاى فاعل است، موجّه شده باشد و گروه دوم باورى را موجّه مىدانند که بهطور ذهنى، یعنى به واسطه ادلّهاى که فاعل گمان مىکند ادلّه خوبى است، توجیه شده باشد. حال آن ادلّه هرچه مىخواهد باشد. حتى تفکّرات آرزومندانه فرد نیز مىتوانند نقش مثبتى را در این زمینه ایفا کنند. به گروه نخست، عینىگرا (= برونگرا) و به گروه دوم، ذهنىگرا (= درون گرا) مىگویند.
اخلاق و معرفتشناسى در زمینه تعیین گزارههاى اخلاقى و توجیه باورهاى معرفتى، درباره دیدگاههاى معروف به درونگروى و برونگروى نیز نزاعهاى مشابهى دارند.
درونگروى در اخلاق بدین معناست که عواملى که تعیین کننده صواب اخلاقىاند باید به یک معنا عواملى درونى بوده، به واسطه تأمّل یا صرف دروننگرى introspection)) در دسترس فاعل قرار گیرند، آنگاه تا حدّى سبب برانگیختن فاعل شوند.
براساس این تعریف مىتوان نظریات عاطفهگرایى و شهودگرایى را جزء این گروه قرار داد. در مقابل، برونگرا معتقد است عاملى که سبب مىشود تا فعلى از حیث اخلاقى خوب یا صواب باشد،عاملى درونى نیست ونیازى هم بهبرانگیختهشدن فاعل بهدستآن عامل نیست.
در معرفتشناسى این تمایز به خوبى نمایان است. درون گراها تأکید مىکنند که معرفتشناسى بر توجیهاتى مبتنى است که به معنایى خارج از دارایى شناختى فاعل نیست. بدین ترتیب، عاملى که سبب توجیه باور مىشود، درونى بوده، فرد، در واقع، از طریق تأمّل تجربیات ذهنى، خاطرات و دیگر باورهاست که مىتواند در باور به P موجّه باشد. از اینرو، آنچه سبب توجیه باورها مىشود، همان باور داشتن فرد است. در حالى که در برونگروى، حقیقت به واسطه تأمّل فاعل کشف نمىشود، بلکه عاملى که جداى از فاعل، در عالم واقع وجود دارد، سبب توجیه است.
دنسى تفاوت این دو رویکرد را به صورت ذیل نشان مىدهد:
از نظر برونگرا:
1. P صادق است.
2. a به P باور دارد.
3. باور a به P موجّه است.
4. باور a به P معلول این واقعیت که P صادق است.
اما درونگرا مؤلّفه پنجمى را به آن مىافزاید و آن اینکه:
5. a باید به مؤلّفه 4 باور داشته باشد. (op.cit.: 46-47)
بدین ترتیب، از نظر درونگروى، فاعل واقعا باید در زمان باور، نسبت به عوامل توجیه کننده، آگاهى داشته باشد، یا آنکه توان آگاهى از این عوامل را به واسطه تمرکز و توجه مناسب داشته باشد، بىآنکه موقعیت یا اطلاعاتش را تغییر دهد، در حالى که در برون گروى اطلاع فرد از این امور لازم نیست.
رابطه مفهومى یا تحویل پذیرى، راهى دیگر
برخى فلاسفه، رابطه بین دو علم را با نوعى تحویل پذیرى تبیین مىکنند. تحویل پذیرى بدین معناست که «مىتوان» و یا «باید» مفاهیم یک علم را براساس مفاهیم دیگر تعریف کرد. چیشلم و کلیفورد از جمله افرادى هستند که به نحوى بر وجود این رابطه تأکید دارند. تحویل پذیرى را در ابتدا مىتوان به دو صورت تصویر کرد:
1. تحویل مفاهیم اساسىِ اخلاقى به مفاهیم معرفتى.
2. تحویل مفاهیم اساسىِ معرفتى به مفاهیم اخلاقى.
حالت نخست را دو گونه مىتوان بیان کرد:
1. وقتى مىگوییم گزاره «فعل x صواب است» جزء باورهاى اخلاقى فرد است، مراد این است که او در این باور خود، موجّه است. یا اینکه بگوییم وقتى فردى درک مىکند که این عمل براى او حکم یک عمل اخلاقى را دارد یا وظیفه اوست، وى در صورتى در انجام این فعل موجّه است که از نظر معرفتشناسى در باور به اینکه این فعل برخى معیارهاى اخلاقى او را ارضا مىکند، موجّه باشد. قسم اول بسیار بدیهى و فاقد نکته مهمى است و قسم دوم نیز زیاد مورد بحث فلاسفه نیست. به حالت دوم، یعنى تحویل مفاهیم معرفتى براساس مفاهیم اخلاقى، برمىگردیم.
چیشلم، از جمله طرفداران این نظریه است. به اعتقاد وى، «تعابیر معرفتى بر حسب تعابیر اخلاقى، تعریف پذیرند» (Dancy: 119؛ فعالى:41) و به طور کلى، وى توجیه معرفتشناسى را نوعى توجیه اخلاقى مىداند.
سادهترین صورتى که مىتوان یک توجیه معرفتى را براساس مفاهیم اخلاقى تعریف کرد این است که بگوییم: « Sدر باور به P موجّه است»، بدین معناست که مثلاً بگوییم: «باور او به Pاخلاقا درست است و یا وظیفه دارد که به Pباور داشته باشد».
لازمه معادل بودن «اخلاقا صحیح» و «موجّه» این است که معیارهایى که براى ارزیابى باورهاى معرفتى و اخلاقى بهکار مىروند یکسان باشد. گزاره «x اخلاقا صحیح است» مطابق با نظریههاى مختلف سودگروى، وظیفهگروى و فضیلت به صورتهاى مختلفى قابل تقریر است: x صحیح است چون بیشترین سود را به دنبال دارد (سودگروى)، مطابق با وظیفه اخلاقى است (وظیفهگروى) و یا سبب به کمال رسیدن فرد مىشود (اخلاق فضیلت).
اما آیا از اینکه «باور S به P موجّه است» مىتوان گفت بدین معناست که سبب سودآورى بیشتر مىشود و یا...؟
ثانیا، اگر قرار باشد باورى مانند «z = y + x» از نظر اخلاقى صحیح باشد، آیا معنایش این نیست که گزاره z=y+ xیک باور اخلاقى است؟
اما آیا این قضیه به صورت کلى صادق و ممکن است؟ مثلاً اگر من به یک قضیه علمى مثل «گازها در اثر حرارت منبسط مىشوند»، باور صادق موجّه داشته باشم، باید با آن به عنوان یک باور اخلاقى برخورد کنم؟ آیا پذیرش این قضیه به صورت کلى، بیش از حد، اخلاق را با مسائل صرفا نظرى که هیچ ارتباطى به عمل و اخلاق ندارند، مرتبط نمىکند؟ (گرچه به صورت کلى، قصد انکار این ملازمه را نداریم، چرا که موارد بسیارى وجود دارد که نهایتا باور من با عمل، مرتبط و به آن منتهى مىشود؛ مثلاً اگر باور داشته باشم که فرد x نسبت به yدر انجام فعالیتهاى علمى و یا اجرایى شایستهتر است، در اینجا اخلاقا موظف به داشتن این باور و اجراى آن در مقام خارج هستم).
اما گذشته از باورهایى که نسبت به اخلاق خنثا هستند، ممکن است خود باورهایى اخلاقى داشته باشد که اصلاً با ارزشهاى معرفتى همسو نباشند؛ مثلاً آنجا که باورى از حیث معرفتشناسى موجّه است، ولى فرد از حیث اخلاقى به چیزى دیگر باور داشته و تشخیص مىدهد که باید فعل دیگرى را انجام دهد، آیا باز الزام دارد که به باورهاى معرفتى خود اخلاقا باور داشته و در مقام عمل ملزم به آن باشد؟ یا اگر بعدا معلوم شود شواهدى که فرد گمان مىکرده قادر به توجیه باورهاى او هستند، شاهد قطعى و یقینى نبوده است، آیا باز مىتوان ادعا کرد که رابطه تحویلپذیرى بین این دو علم وجود دارد؟ مگر اینکه راه حلّ دیگرى را در اینجا ارائه دهیم و بگوییم که مراد از اینکه فردى از نظر معرفتشناسى در باور به x موجّه است این است که وى در مورد این باور، یک وظیفه اخلاقى در نگاه نخست دارد؛ یعنى تا زمانى که شواهدى علیه آن وجود نداشته باشد، این، براى او یک باور اخلاقى موجّه تلقى مىشود. اما آیا این براى اخلاقى بودن فعل کفایت مىکند؟
در نتیجه، براساس مطالب گذشته، اگر قرار باشد باورهاى معرفتى را معادل باورهاى اخلاقى و یا زیر مجموعه آن بدانیم لازم است تعریف چیشلم از اخلاق و محدوده آن، قدرى با نظریات رایج متفاوت باشد. همچنین به طور کلى، «معرفتشناسى شاخهاى از اخلاق شود». (فعالى: 41)
اما هنوز یک احتمال دیگر وجود دارد که سخن چیشلم را حمل بر آن کنیم؛ یعنى اینکه بگوییم اگر کسى باورى موجّه داشت، غیراخلاقى است که آن را با وجود موجّه بودن نپذیرد.
این سخن معقول است، چرا که باورهاى معرفتى در واقع، به باورهاى اخلاقى تحویل نمىروند، بلکه لازم است تا باورى اضافى در مورد باورهاى معرفتى حاصل شود. در این صورت، ردّ باورهاى موجّه، اخلاقا امرى نادرست است.
کلیفورد این تحویلپذیرى را با صراحت بیشترى توضیح مىدهد. وى مىگوید:
«اگر باور بر شواهد غیرکافى مبتنى باشد، همیشه، همهجا و براى همه خطاست که نسبت به آن باور داشته باشند».
اگر واژه «خطا» را در جمله کلیفورد به خطاى اخلاقى تفسیر کنیم و موجّه بودن یک باور را صرفا مبتنى بر شواهد کافى بدانیم، سخن وى با مبحث مورد نظر سازگارى دارد. در نتیجه، اگر شخصى از نظر معرفتشناسى، در باور به گزارهها موجّه نباشد، باور او به آن گزاره اخلاقا خطا، یعنى خلاف اخلاق است. اما اگر واژه خطا را به معناى نامعقول تفسیر کنیم، در این صورت، جاى بحث از ارتباط مذکور نیست.
از سوى دیگر، علاوه بر موارد ذکر شده، با فرض تفسیر خطا به خطاى اخلاقى، امکان این هست که باورى به دلیل شواهد کافى موجّه باشد. اما با وجود این، عمل به آن به دلیل پیامدهایى که دارد، خطا باشد. احتمال صدق این مطلب در نظریه سودگروى، به ویژه آنکه براساس معیار پراگماتیستىِ سودگرایانه، درباره اخلاقى بودن افعال به قضاوت مىپردازد، قوى است.
اصل توانستن / بایستن نشانى از تمایز
تاکنون مواردى براى بیان تشابهات اخلاق و معرفتشناسى ذکر شد. اما از جمله حوزههایى که گویاى تفاوت این دو عرصه علمى است، حوزهاى است که در آن از اختیارى بدون افعال اخلاقى و رابطه استلزامى بین فاعل اخلاقى و الزامى بودن فعل، سخن گفته مىشود. در این حوزه، اولاً، اخلاقى بودن فعل منوط به این است که فاعل ان را براساس اختیار خود انتخاب کرده باشد نه اجبار، ثانیا، احکام اخلاقى در صورتى در مورد فاعلى خاص صادقند که فاعل در آن زمان قادر به انجام آن فعل باشد والا براى فاعلى که در زمان T، به دلایلى توان انجام فعل x وجود ندارد، بایستى اخلاقى صدق نمىکند.
اما مىتوان تصور کرد که این رابطه در معرفتشناسى وجود ندارد. این مسئله را به چند صورت مىتوان تصویر کرد:
1. ممکن است باورهایى وجود داشته باشند که فاعل در مورد آنها هیچ کنترلى نداشته و خارج از اختیار او باشند. این ادعا دو لازمه دارد:
الف) به دلیل آنکه چنین باورهایى خارج از اختیار او بوده و متعلّق شناخت او واقع نمىشوند، او وظیفهاى در مورد آنها نداشته و نباید به آنها باور داشته باشد. (رفع تکلیف معرفتى)
ب) بعضىازباورهایى که فرد واجدآنهاست بىاختیار و ناخودآگاه براىاوحاصل شدهاند.
2. ممکن است فرد باورهایى داشته باشد که قادر به توجیه آنها نباشد. براساس رابطه فوق هیچ الزامى در مورد موجّه کردن آنها ندارد. یا آنکه ادعا کنیم اصلاً فرد در مورد جمعآورى ادلّه توجیهى مختار است.
3. با وجود موجّه بودن باورى نسبت به باور دیگر، به واسطه اختیارى بودن باور داشتن به باورها، فرد در مورد پذیرش آنها هیچ نوع الزامى ندارد. برخلاف سخن افرادى مانند چیشلم که مدعى است فرد در مورد باورهاى موجّه، الزام دارد.
از چند حالت متصور، تنها قسمت الف از احتمال نخست امرى است معقول، چرا که این ادعا صحیح است که موضوعاتى در عالم وجود دارد که باور به آنها فراتر از توان «هر» و یا «بسیارى» از افراد است. نه آنکه آنها متعلّق باور قرار نمىگیرند، بلکه بسیارى از افراد به دلیل نقص خود قادر به فهم آنها نیستند. اما با وجود این، رفع الزام ابدى در مورد چنین فردى معنا ندارد. بلکه با توجه به اوضاع و شرایط کنونى احتمالاً بتوان حکم کرد که وى چنین وظیفهاى ندارد. اما این تکلیف همیشه از او مرتفع نیست. (البته در اخلاق همین مضمون حاکم است که براى افرادى که فعلاً توان انجام فعل را ندارند، وظیفهاى اخلاقى وجود ندارد).
مراد از احتمال دوم قسمت نخست این است که با اینکه براى اخلاقى بودن فعل، الزاما فاعل باید در مورد انجام دادن یا ندادن آن، هر دو، مختار باشد، اما برخى باورها وجود دارند که بدون قصد و ناخودآگاه براى فرد حاصل شدهاند، مانند بدیهیات حسى که به محض بازکردن چشم، انسان نمىتواند روز را نبیند.
اما در حالت سوم، از صورت فقدان توجیه، قطعا شناخت فاعل در مورد متعلّق مورد نظر منتفى است. در مورد حالت سوم در بخش گذشته سخن گفته شد.
به هرحال، نتیجهاى که از این قسم بهدست مىآید این است که برخلاف عقیده برخى نویسندگان (Feldman: 367) مطلقا نمىتوان این رابطه را عامل تمایز دو علم اخلاق و معرفتشناسى دانست، گرچه این ارتباط به روشنىاى که در اخلاق صادق است، در معرفتشناسى محقّق نمىشود.
نتیجه
جست وجوى موارد تشابه بین اخلاق و معرفتشناسى، به منظور یافتن راهى براى قرابت علوم به یکدیگر، به ویژه نظرى و علمى، موضوع اصلى این نوشتار بود.
نخستین عاملى که حکایت از تشابه دارد، ارتباط هر دو علم با ارزشهاست، اما اخلاق با ارزشهاى مرتبط با اعمال و معرفتشناسى با ارزشهاى محدود به باورها.
شباهت واژههاى به کار برده شده در مقام ارزیابى باورها و اعمال، نحوه ارزیابى و راههاى مورد استفاده براى تعیین گزارههاى اخلاقى، توجیه باورهاى معرفتى (طبیعتگروى و غیر آن) و وجود پرسشها و نزاعهاى مشترک در این باب، شاهدى دیگر بر صدق این تشابه است. اشتراک مباحث مختلف در باب تعمیمپذیرى، عینگروى و ذهنىگروى، درونگروى و برونگروى از دیگر سؤالاتى است که این تشابه را بارزتر مىکند.
در حالى که عینىگروى در هر دو، از استقلال ارزشها، تمایلات و باورهاى فاعل سخن مىگوید، در مقابل، ذهنىگروى در هر دو، از وابستگى ارزشها و باورها به تمایلات و تفکّرات فاعل بحث مىکند.
درونگروى و برونگروى که دو راه براى تعیین گزارههاى اخلاقى و توجیه باورهاى معرفتى است، به موازات دو واژه ذهنىگروى و عینىگروى قابل تفسیرند. گذشته از این روابط، برخى فلاسفه، قائل به نوعى تحویلپذیرى بین مفاهیم اخلاقى و معرفتى شدند، به گونهاى که باورهاى معرفتى را به مفاهیم اخلاقى تحویل بردهاند؛ با این ادعا که باید این باورها را با آن مفاهیم تعریف کرد. به دو نظریه چیشلم و کلیفورد در این رابطه اشاره شد.
معادل به دو واژه «موجّه» و «اخلاقا صحیح» یا «الزام» در نظریه چیشلم، با چند احتمال تقریر شد و در نهایت، این احتمال تأیید شد که در صورتى که فاعل در باور به P موجّه باشد، سرباز زدن از پذیرش آن باور، به لحاظ اخلاقى امرى نادرست و یا قبیح است. از اینرو، وى اخلاقا ملزم است که به Pباور داشته باشد، (غیر اخلاقى را مىتوان معادل غیرانسانى دانست). سرانجام اگر خطا را در جمله کلیفورد که مدعى بود «اگر باور بر شواهد غیرکافى مبتنى باشد همیشه، همهجا و براى همه خطاست که نسبت به آن باور داشته باشند»، به خطاى اخلاقى تفسیر کنیم، در این صورت، مضمون سخنان هر دو متفکر یکسان خواهد بود.
سرانجام، این سخن پذیرفتنى است که ما به عنوان انسان یا انسانهاى عاقل، اخلاقا موظفیم که به همان چیزى باور داشته باشیم که شواهدى بر صدق آن دلالت دارد، و به راستى اگر اخلاق در همه زوایاى زندگى انسان یا این حد رخنه کند که همه افعال، حتى باور داشتنها را نیز تحتالشعاع خود قرار دهد، امور معمولى تحت عنوان اخلاقى، رنگى دیگر به خود خواهد گرفت و بسیارى از مشکلات بشریت حل خواهد شد.
احتمال تمایز این دو علم، بهواسطه رابطه بایستن/توانستن، در قالب کلى تأیید نشد. به هرحال، با این باور به نوشتار حاضر پایان مىدهم که اگر انسان درصدد باشد تا راهى براى برقرارى ارتباط بین معارف و نقش آنها در زندگى بیابد، خواهد توانست تا با ممانعت از همگسیختگى ادراکات و انفصال آنها از جهان خارج، هم از حقایق متعلّق به حوزهاى حلّ مسائل مربوط به حوزه دیگر استعانت بجوید و هم با توجه به حدّ و مرز و کارآیى هرکدام، به کمک تعقل، راهى براى درک بهتر، بهبود خود و خوب زیستن بیابد.
والسلام
کتابنامه
1. چیشلم، ر، نظریه شناخت، ترجمه دکتر مهدى دهباشى، انتشارات حکمت، 1378.
2. فرانکنا، ویلیام، فلسفه اخلاق، ترجمه هادى صادقى، انتشارات طه، قم، 1376.
3. فعالى، محمد تقى، درآمدى بر معرفتشناسى دینى و معاصر، معاونت امور اساتید و دروس معارف اسلامى، چاپ اوّل، زمستان 1377.
4. A Companinon to Epistemology, ed. J. Dancy and E. Sosa, Black well.
5. Aristotle, Nicomachean Ethics, in Great Books/ v. 8.
6. Conee. E, "Normative Epistemology", in REP/ v.7.
7. Crisp. R. and Chappell, T, "Utilitarianism", in REP v./9.
8. Dancy, J, "An Introduction to contemporary Epistemology, (New York Blackwell, 1986).
9. Feldman. R, "Epistemology and Ethics", in REP/ v. 3.
10. Foley, R, "Epistemic Justification", in REP/ v.5.
11. Goldman. A, "Reliablism", in REP/ v.8.
12. Hume, D., An Enquiry concerning the principles of Morals, ed. Tom Beachamp, Oxford, New York, Oxfor, University, press, 1998.
13. Mackie, J. L., "The subjectivity of values", in Ethical Theory, ed. J. Rachels. (Oxford university Press, 1998)
14. Mcnaughton, D., "Deontological Theories", in REP/2 v.2.
مطالعات فلسفى درباره نحوه ارتباط بین اخلاق و معرفتشناسى، حکایت از دو نوع رویکرد دارد: برخى فلاسفه با باور به وجود ارتباط بین این دو حوزه، پس از بررسى شباهتهاى بالقوّه بین آنها، درصدد تعیین و تبیین رابطه ضرورى بین این دو عرصه علم برمىآیند و گروه دوم با تمرکز بر موارد تمایز، سعى در اثبات این ادعا را دارند که شباهت متصور بین دو حوزه معرفتشناسى و اخلاق، خیال و پندارى بیش نیست. از اینرو، نمىتوان از ارتباط مثبت و موجود بین این دو سخن گفت.
در نوشتار حاضر، ضمن بررسى مولّفههاى کلى این دو نحوه ارتباط، توجه عمده بر توجیه ابعاد مختلف تشابه معطوف شده است.
ارزیابى اخلاقى و معرفتى، نخستین نمود تشابه
بهکارگیرى مفاهیم ارزشى که براى ارزیابىهاى اخلاقى و معرفتى استفاده مىشوند نخستین نمود تشابه بین معرفتشناسى و فلسفه اخلاق است.
فلاسفه اخلاق به هنگام داورى درباره اعمال، آنها را با مفاهیم ارزشى خوب، بد، باید، نباید، صواب، خطا، وظیفه، الزامى و... ارزشیابى مىکنند و از فاعل اخلاقى با عناوین خوب، بد، فضیلتمند، رذیلتمند، قدیس و... نام مىبرند. مشابه این، معرفتشناسان نیز چون درباره باورها و شناسنده به قضاوت مىپردازند، با بهکاربردن همان زبان ارزشى، نوعى تشابه را بین این دو علم مىآفرینند. مفاهیمى مانند موجّه بودن، وظیفه، معقولیت و... و گزارههایى مانند «این باور موجّه یا غیرموجّه است»، «این فرد باید یا نباید نسبت به گزاره x باور داشته باشد»، «در صورت وجود x، پذیرش باور p یک وظیفه عقلانى است» و... از آن نمونهاند. فاعلهاى شناسایى نیز در این علم، با واژههاى عاقل، غیرعاقل، هوشمند، غیرهوشمند و... ارزشگذارى مىشوند.
برخى مفاهیم ارزشى که در معرفتشناسى استفاده مىشوند اخلاقىاند و بعضى غیراخلاقى. مفاهیمى مانند وظیفه، مسئولیت، فضیلت از نوع نخست و واژههایى همچون مزیتهاى کارکردى و عقلانى، شناختى و توجیه و... از نوع غیراخلاقىاند. (Conee: 35)
ethics شاخهاى فلسفى است که در دو بخش فرا اخلاق (meta ethics) و اخلاق هنجارى (normative ethics) به بررسى مسائل مرتبط با اخلاق مىپردازد. فلاسفه اخلاق در بخش هنجارى از معیارهاى ارزیابى اعمال و افراد سخن مىگویند و بر مبناى آنها به صدور گزارههاى اخلاقى دست مىیازند و در بخش فرا اخلاق به بررسى مفهومى و زبانى این نوع ارزشها، توجیه و تحلیل گزارههاى ارزشى، روابط منطقى بین گزارهها و طرح مسائل روانشناختىِ مرتبط با اخلاق مبادرت مىورزند.
به رغم آنکه فلاسفه گاه بر پایه نظریههاى پذیرفته خود درباره ارزش افعال و افراد خاص به قضاوت مىنشینند، اما نوعا به تعیین اصول کلى و معیارهایى گرایش دارند که حاکم بر این ارزشها بوده و تعیین کننده خوب و بد افعال یا افراد هستند. سودگروى(Utilitarianism)، وظیفهگروى(Deontological Theory) و فضیلتمدارى (Virtue Ethics) نظریههایى هنجارى هستند که هرکدام با ارائه معیارهاى خاص خود، فلاسفه را در زمینه ارزیابىهاى اخلاقى مدد مىرسانند.
معرفتشناسى نیز شاخهاى فلسفى است که به ارزیابى باورهاى معرفتى مىپردازند. معرفتشناسان نیز مانند فلاسفه اخلاق، بیش از آنکه به ارزیابى باورهاى خاص علاقهمند باشند، درصدد تبیین و ارزشیابى ضابطههاى کلىاى برمىآیند که حاکم بر اینگونه ارزشهاى معرفتى بوده تا در سایه آن بتوانند درباره ارزش باورهاى شناختى خود و دیگران به قضاوت بپردازند. مبناگروى (foundationalism) و انسجامگروى (coherentism) دو نظریه معروفند که در باب توجیه معرفتى باورها بدانها استناد مىشود.
توجیه معرفتى بدین معناست که x در صورتى در باور داشتن به Pموجّه است که دلایل خوبى براى صادق بودن آنها در اختیار داشته باشد.(Foley: 158) اما به دلیل ایرادهاى وارد بر این نظریه (از جمله نقضهاى گتیه) برخى معرفتشناسان، راههاى دیگرى را براى تعیین ارزش باورها برگزیدند. همانگونه که در اخلاق، فضیلت، سود و وظیفه معیارهایى براى ارزیابى افعال بودند، در معرفتشناسى نیز اعتمادگرایى و احتمالگرایى و نظریات مبتنى بر رابطه علّى بین باور و واقعیت و... از جمله نظریههایى هستند که در کنار نظریه ارزشیابانه توجیه معرفتىِ باورها، ضوابطى را براى ترجیح باورى بر باور دیگر، براى ارزیابى باورها پیشنهاد مىکنند. (Dancy, 1986, chs.23)
ماهیت و نحوه این ارزشیابىها در فلسفه، سؤالها و راهحلهاى متعدّد و حتى متعارضى را موجب مىشود که سامانبخش شاخههاى متفاوتى از اخلاق و معرفتشناسى است.
پرسشهایى از این دست در فرااخلاق بسیار جاى بحث دارد که مراد گوینده از این گزاره اخلاقى که مىگوید: «فلان عمل صواب است و بهمان خطاست»، چیست؟ آیا صواب و خطا بدین معناست که این فعل مورد رضایت متکلم یا مخاطب است و یا نارضایتى را به دنبال دارد؟ آیا خوب و بد و صواب و... ویژگى واقعى آن فعل است و ما به قصد اخبار، به توصیف یک ویژگى خاص پرداختهایم؟ در این صورت، آیا بر این باوریم که برخى افعال خاص ویژگىهایى معادل با دیگر ویژگىهاى طبیعى دارند که از طریق علوم تجربى مىتوان به آنها دست یافت و آنها را توجیه کرد یا آنکه راه دیگرى براى تعیین ارزشهاى اخلاقى وجود دارد؟ و یا آنکه معیارها صرفا به نحوه مرزى و فرهنگى قابل تعییناند؟
معرفتشناسان که معرفت را به «باور صادق موجّه» تعریف مىکنند و پس از توضیح مؤلّفههاى مذکور، درصدد تبیین راههاى توجیه و صدق باورها و تحلیل و نقد هرکدام برمىآیند، با پرسشهایى مشابه (در اخلاق) مواجهند؛ مثلاً زمانى که از موجّه بودن یک باور سخن به میان مىآید، آیا با ویژگى واقعى و عینىاى به نام موجّه بودن سر و کار داریم؟ و یا آنکه موجّه بودن در گرو باور داشتن فاعل و مطابق خواست و اراده اوست؟ و یا زمانى که از مفید بودن شواهد و دلایلى سخن مىگوییم که مىتوانند راه توجیه باورها را بر ما هموار سازند و یا از باورهایى که به عنوان مقدمه براى استنتاج باورى دیگر قلمداد مىشوند مىتوان ادعا کرد که بین این دسته و آن نتایج ارتباطى واقعى وجود دارد؟
در صورتى که پاسخ معرفتشناسان در اینجا مثبت باشد، وظیفه بعدى آنها این است که به تعیین و تبیین آن نحوه ارتباط مبادرت ورزند و باز باید پاسخگوى این سؤال مشابه باشند که آیا بین این ویژگىها و دیگر ویژگىهاى علوم تجربى هیچ نحوه ارتباطى وجود دارد؟ آیا براى توجیه و عقلانیت معیارهاى کلىاى در اختیار داریم یا آنکه معیارها فردى و محلىاند؟
پاسخ به برخى از این پرسشها، راههاى دیگرى را براى برقرارى تشابه بین معرفتشناسى و اخلاق به روى ما خواهد گشود.
طبیعتگرایى و تشابهى دیگر
از جمله مواردى که مىتوان به عنوان عامل تشابه بین معرفتشناسى و اخلاق معرفى کرد، ارتباط این دو با علوم تجربى است. نزاعى که معمولاً در این باب صورت مىگیرد در هر دو علم با عنوان طبیعتگرایى شناخته مىشود. در حالى که توجه فلاسفه اخلاق بیشتر معطوف به موجّه بودن تعاریف طبیعتگرایانه مفاهیم اخلاقى است و معرفت شناسان بیشتر از وجود و چگونگى ارتباط بین تحقیقات تجربى معرفتى و نظریهپردازىهاى معرفتشناسى سخن مىگویند.
براى روشن شدن چگونگى تشابه، محدوده طبیعتگرایى را در دو شاخه علمى مورد نظر توضیح مىدهیم.
الف) طبیعت گرایى در اخلاق
آثار طبیعت گرایى را مىتوان در سه بخش تحلیل مفاهیم ارزشى، تحلیل گزارههاى اخلاقى و توجیه آنها یافت.
در بخش زبانشناختى ـ برخى فلاسفه اخلاق، با بدیهى دانستن بعضى از مفاهیم اخلاقى و تحویل بردن بقیه مفاهیم به آنها، بنا را بر تعریفناپذیرى ارزشهاى اخلاقى نهادهاند. (مثل مور و رأس) و در مقابل، گروهى آنها را قابل تعریف مىدانند. کسانى که این واژهها را بر حسب مفاهیم تجربى تعریف مىکنند، به «طبیعتگرا» معروفند.
مطابق تعاریف طبیعتگرایانه که مفاهیم اخلاقى را براساس مفاهیم علمى قابل تعریف یا به آن قابل تحویل مىدانند، لازم است نخست ویژگىهاى ارزشى اخلاقى و ویژگىهاى مبنایى علوم را از یکدیگر متمایز کرده، آنگاه یکى را به دیگرى تحویل برد. تحویل گرایان اخلاقى که براى محمولات اخلاقى، نقش توصیفى قائلند، علاوه بر اینکه این محمولات را بیانگر ویژگىهاى اخلاقى مىدانند، معتقدند که این ویژگىها صرفا از ویژگىهاى مبنایى تجربى گرفته شدهاند. وظیفه فیلسوف این است که مشخص کند که ویژگىهاى اخلاقى به کدام ویژگى تجربى تحویل مىروند. این گروه با تعریف خوب (مثلاً) به «مورد قبول عامه مردم» یا «چیزى که لذتآور است»، نمودى از طبیعتگرایى را ارائه مىدهند. مفاهیم زیستشناسى، روانشناختى، تکاملى و جامعهشناختى از جمله مفاهیمىاند که در این رابطه برخى فلاسفه اخلاق از آنها استفاده مىکنند.
در بخش معرفتشناسى اخلاق، نظریاتى را که در باب توجیه گزارههاى ارزشى ارائه نشده، نخست مىتوان به دو قسم شناختارى (Cognitive) یا توصیفى (Descriptive) و غیرشناختارى (non cognitive) یا غیرتوصیفى تقسیم کرد. آنگاه قسم نخست را که گویاى این حقیقت است که گزارههاى اخلاقى، اخبارى و عینى بوده و از متن واقع خبر مىدهند، به دو شاخه طبیعت گروانه و غیرطبیعت گروانه تقسیم کرد.
طبیعتگرایان با مدل قرار دادن علوم تجربى، توجیه گزارههاى اخلاقى را بر تجربه و آزمایش مبتنى مىکنند. بدینترتیب، مثلاً کسانى که «خوب» را به «لذت»، تحویل مىبرند، اثبات صدق گزارهاى مانند «صداقت خوب است» را در گرو لذت آفرینى آن مىدانند و در غیر این صورت، «صداقت» به «بد» متصف خواهد شد.
در مقابل این گروه، طبیعتگرایانى قرار دارند که با وجود آنکه باور دارند که ویژگىهاى اخلاقى به ذات و طبیعت افعال برمىگردند، منکر تحویل مفاهیم اخلاقى به مفاهیم طبیعى بوده، در مخالفت با طبیعتگراى تجربهگرا، با ابتنا بر نظریه علمى، به توجیه گزارهها مىپردازند. بدین معنا که ارزشهاى اخلاقى را ذاتى افعال دانسته و آن ویژگى را علت توجیه و فهم گزارههاى اخلاقى مىدانند. (Aristotle, 1117a:363)
در مقابل، غیر طبیعت گرایانى (مانند مور) قرار دارند که با اعتقاد به بداهت مفهوم یا مفهوم اخلاقى، شهود را تنها طریق ادراک گزارهها دانسته و بر این باورند که آنها هیچ نیازى به توجیه منطقى یا روانشناختى نداشته و خود توجیهاند.
نظریات غیرشناختارى که عبارات اخلاقى را غیرتوصیفى و انشایى مىدانند، به کلى منکر گزاره بودن این جملات شده و آنها را بیانگر احساسات و تمایلات فاعل و یا صرف توصیه و... مىدانند. نظریههاى عاطفهگرایى و توصیهگرایى از جمله نظریات غیرشناختارىاند.
ب) طبیعتگرایى در معرفتشناسى
معرفتشناسى طبیعى شده (Naturalized epistemology) یا طبیعتگرایانه (Naturalistic Epistemology) به رهیافتى در معرفتشناسى اشاره دارد که مشابه آن را در فلسفه اخلاق شاهد بودیم. معرفت شناسانِ طبیعتگرا هنگام تحلیل مفاهیم معرفتىاى مانند موجّه بودن عقلانیّت، معقولیت و... سعى مىکنند آنها را به ویژگىهاى طبیعى غیرمعرفتى و روابط علّى تحویل برده، به تعریف آنها بپردازند. علاوه بر اینکه آنها علومتجربى را به عنوان راه حصول معرفت پذیرفته و توجیه باورها را بر آن مبتنى مىکنند.
مثلاً اعتمادگرایى (Reliabilism) از جمله نظریههایى است که به دلیل شباهتهاى بسیارش با معرفتشناسىِ طبیعىگرایانه، به عنوان نوعى از این معرفتشناسى تلقى مىشود.
اعتمادگرایان با تفسیر باور موجّه به باور موثق یا باورى که از طریق روشهاى اطمینانآور حاصل شده باشد، توجیه باور را در گرو وجود شواهد و معلول فرایندى مىدانند که آن باور معتبر را به وجود آورده باشد. اعتمادگرایى در سادهترین صورتش، آن باورى را موجّه مىداند که صرفا از طریق یک فرایند روانشناسانه قابل اعتماد حاصل شده باشد.
بدین ترتیب، آنان با تحویل وصف هنجارى یا ارزشىِ موجّه بودن (Justifidenss) به ویژگىِ طبیعىاى مثل ویژگىهاى روانشناختى (یعنى فرایند روانشناسانه بودن) و اعتقاد به رابطه علّى بین این فرایند و حصول معرفت، عملاً این نوع معرفتشناسى را تأیید مىکنند. علاوه بر این، آنها (به گفته گلدمن) فاعل شناسایى را به یک سیستم طبیعى مثل زیستشناسى تحویل مىبرند و دست آورده معرفتى او را نیز به عنوان محصول فرایندهاى طبیعى مىشناسند. Goldman: 204-205)) بنابراین، اعتمادگرایى شاهدى بر وجود معرفتشناسى طبیعتگرایانه و شباهت معرفتشناسى با فلسفه اخلاق است.
در مقابل، دیدگاهى که ویژگىهاى معرفتى را قابل تحویل به خواص طبیعى نمىداند، به غیر طبیعتگرایى معروف است. براساس این دیدگاه، حقایق بنیادین معرفتىاى وجود دارند که قابل تحویل به حقایق منطقى یا تجربى نیستند. از اینرو، اگر P را به عنوان شاهدى براى qبپذیریم، این نه بدین معناست که P را مستلزم qبدانیم و یا هر نوع ارتباط منطقى دیگرى بین این دو قائل شویم و نه بدین معناست که گمان کنیم نوعى ارتباط واقعى تجربى بین این دو وجود دارد، به گونهاى که هر وقت P صادق باشد، q نیز صادق باشد.
به هرحال، غیرطبیعتگرایان که منکر این تحویلپذیرىاند، ممکن است بگویند که انواع خاصى از تجارب ادراکى وجود دارند که صرفا شاهدى را براى باور داشتن حقایق خاصى درباره جهان فراهم مىآورد؛ مثلاً چیشلم که مفاهیم معرفتى را براساس واژه «معقولتر از» معنا مىکند، چنین نظرى دارد که: «باور به P در صورتى موجّه است که معقولتر از باور به q باشد». (ر.ک: چیشلم، 1378: 50-53)
طبیعتگرایان و طبیعتناگرایان هیچکدام از تهاجم انتقادات در امان نماندهاند. طبیعتگروى اخلاقى با ایرادات بسیارى مواجه است که مهمترین آنها مغالطه طبیعتگرایانه مور است و غیرطبیعتگروى نیز انتقاداتى وارد شده است که مبهم بودن شهود را مىتوان از جمله آنها برشمرد.
مشابه این نزاعها در معرفتشناسى هم وجود دارد. طبیعتگرایان مىگویند: اگر تجربه را به عنوان راه توجیه باور P نپذیریم، بدین دلیل که توجیه، حقیقتى نیست که بتوان آن را به حقایق منطقى یا تجربى تحویل برد، جاى این پرسش هست که بدون ویژگىهاى طبیعى چگونه مىتوان به خواص معرفتشناسى و روابط آنها دست یافت. این ایراد را معمولاً کسانى مطرح مىکنند که معقولیت را به عنوان راه توجیه نمىپذیرند. به نظر آنها این ایده که علت باور به P به جاى پذیرش q، این است که باور به P معقولتر از باور به q است، به دلیل نداشتن یک معیار ثابت و مشخص، منطقى نیست.
در عین حال، طبیعتگرایان نیز با این مشکل مواجهند که اگر واقعا تجربه، راه قابل اعتمادى براى اثبات صدق نباشد، چگونه مىتوان باورها را بر پایه آن توجیه کرد؟
تعمیمپذیرى، عینىگروى و ذهنىگروى
تعمیم پذیرى (universalizability)، عینى گروى (objectivism) و ذهنى گروى (subjectivism)، شواهد دیگرى بر تشابه دو علم معرفتشناسى و اخلاقند. پرسشهایى مانند پرسشهاى ذیل در هر دو حوزه معقول است:
آیا ارزشهاى اخلاقى و معرفتى، وجودا، وابسته به ذهنیات فاعلند یا مستقل از او هستند؟ به عبارتى، آیا این ارزشها عینىاند یا ذهنى؟ توجیه باورها و تعیین ارزشهاى اخلاقى چه رابطهاى با فاعل دارند؟ آیا فراتر از ضوابط و معیارهاى یک فرهنگ خاص، مىتوان براى ارزشهاى اخلاقى و یا باورهاى عقلانى، معیارى را پذیرفت و بر پایه آن به قضاوت درباره افعال اخلاقى نشست و یا به سنجش باورها پرداخت؟
الف) تعمیم پذیرى
این اصل را نخستین بار آر.ام.هیر در کتاب آزادى و عقل خود مطرح کرد. مطابق این اصل، احکام اخلاقى قابلیت تعمیم را دارند. بدین معنا که اگر کسى ادعا کرد که فعلى مانند راستگویى، خوب است، در این صورت، وى ملزم است تا در همه شرایط چنین فعلى را از نظر اخلاقى خوب بشمارد. هیر عامل تعمیم حکم را ویژگىهایى مىداند که فعل به آن متصف بوده و به واسطه همان اوصاف، متصف به وصف اخلاقى خوب شده است. وجود آن اوصاف در فعل کنونى نیز سبب تکرار حکم مذکور خواهد شد.
در معرفتشناسى نیز وجود دلایل و شواهد یکسان سبب تعمیم باورهایى مىشود که در مرتبه نخست به واسطه آن دلایل براى فرد حاصل و موجّه شده باشند. لذا این اصل، چه در معرفتشناسى و چه در اخلاق، اقتضاى این را دارد که در شرایط مشابه، «باید» حکمى مشابه صادر کرد و یا باورى مشابه داشت. (Dancy, 1986: 12-15)
در عبارت هیر، از ویژگىهایى سخن به میان آمد که وجود آنها سبب تشابه احکام ارزشى و باورها مىشد. پرسش درباره نحوه وجود این ویژگىها در اخلاق، مبحثى را با عنوان عینىگروى و ذهنىگروى انسجام مىبخشد که مشابه آن به طریقى، در معرفتشناسى مطرح مىشود. مسئله تعیین گزارههاى اخلاقى و توجیه باورهاى معرفتى، نمونه دیگرى از تشابه مورد نظر است که در ذیل به آن پرداخته مىشود.
ب) عینى گروى و ذهنى گروى، درون گروى و برون گروى
در فرا اخلاق مىتوان ارزشهاى اخلاقى را از حیث متافیزیکى و معرفتشناسى بررسى کرد. در پاسخ به این سؤال که آیا ارزش اخلاقىاى مانند «خوب»، خصیصه واقعى و عینى فعلى مانند عدالت است یا آنکه تحقّق آن در گرو تمایل و پسند فاعل اخلاقى یا متکلم است، دو نظریه وجود دارد:
عینى گروى از استقلال ارزشها از ذهنیات و تمایلات فاعل مىگوید و ذهنى گروى برخلاف آن، تحقّق آنها را در گرو پسند و ناپسند فاعل مىداند؛ براى نمونه نظریه هیوم در این رابطه مشهور است. به نظر او، رضایت و نارضایتى و یا لذت و رنج فاعل باعث مىشود تا فعلى به این نوع ویژگى متصف شود. (Hume, 1998: 139-140) در نتیجه، وى منکر عینیت ارزشهاى اخلاقى شده، آنها را از قبیل کیفیات ثانوى مىداند که هیچ موجودیت و استقلالى در خارج نداشته و تنها وابسته به احساسات فرد ناظرند. (Ibid: 163)
در این رابطه، قائلان به نظریه شناختارى متصف به عینیتگرا مىشوند و بیرون نظریات غیرشناختارى که گزارهها را بیانگر تمایلات و احساسات فاعل مىدانند، مانند هیوم و آیر، و یا ماهیت آن را دستورى مىدانند، مانند کارناپ، و یا احکام اخلاقى را صرف توصیه مىپندارند، مانند هیر، همه در زمره ذهنگرایان قرار دارند.
تفکیک این دو اصطلاح در معرفتشناختى کار چندان آسانى نیست، اما با جایگزینى معادل آنها، یعنى درونگروى و برونگروى، توضیح آنها و توجیه شباهت مورد نظر راحتتر مىشود. از این رو، به لحاظ تلقى این دو، به عنوان دو راه براى توجیه باورها، با همان دو واژه پیشین به تشابه مورد نظر اشاره مىکنیم. در معرفتشناسى نیز در باب این سؤال که آیا موجّه بودن یک باور، مشروط به ذهنیات و تفکّرات فاعل شناسایى است یا مستقل از آن، دو گونه پاسخ مىتوان یافت؛ گروهى باور موجّه را باورى مىدانند که به طور عینى و به واسطه ادلّهاى که واقعا مستقل از ذهنیات و باورهاى فاعل است، موجّه شده باشد و گروه دوم باورى را موجّه مىدانند که بهطور ذهنى، یعنى به واسطه ادلّهاى که فاعل گمان مىکند ادلّه خوبى است، توجیه شده باشد. حال آن ادلّه هرچه مىخواهد باشد. حتى تفکّرات آرزومندانه فرد نیز مىتوانند نقش مثبتى را در این زمینه ایفا کنند. به گروه نخست، عینىگرا (= برونگرا) و به گروه دوم، ذهنىگرا (= درون گرا) مىگویند.
اخلاق و معرفتشناسى در زمینه تعیین گزارههاى اخلاقى و توجیه باورهاى معرفتى، درباره دیدگاههاى معروف به درونگروى و برونگروى نیز نزاعهاى مشابهى دارند.
درونگروى در اخلاق بدین معناست که عواملى که تعیین کننده صواب اخلاقىاند باید به یک معنا عواملى درونى بوده، به واسطه تأمّل یا صرف دروننگرى introspection)) در دسترس فاعل قرار گیرند، آنگاه تا حدّى سبب برانگیختن فاعل شوند.
براساس این تعریف مىتوان نظریات عاطفهگرایى و شهودگرایى را جزء این گروه قرار داد. در مقابل، برونگرا معتقد است عاملى که سبب مىشود تا فعلى از حیث اخلاقى خوب یا صواب باشد،عاملى درونى نیست ونیازى هم بهبرانگیختهشدن فاعل بهدستآن عامل نیست.
در معرفتشناسى این تمایز به خوبى نمایان است. درون گراها تأکید مىکنند که معرفتشناسى بر توجیهاتى مبتنى است که به معنایى خارج از دارایى شناختى فاعل نیست. بدین ترتیب، عاملى که سبب توجیه باور مىشود، درونى بوده، فرد، در واقع، از طریق تأمّل تجربیات ذهنى، خاطرات و دیگر باورهاست که مىتواند در باور به P موجّه باشد. از اینرو، آنچه سبب توجیه باورها مىشود، همان باور داشتن فرد است. در حالى که در برونگروى، حقیقت به واسطه تأمّل فاعل کشف نمىشود، بلکه عاملى که جداى از فاعل، در عالم واقع وجود دارد، سبب توجیه است.
دنسى تفاوت این دو رویکرد را به صورت ذیل نشان مىدهد:
از نظر برونگرا:
1. P صادق است.
2. a به P باور دارد.
3. باور a به P موجّه است.
4. باور a به P معلول این واقعیت که P صادق است.
اما درونگرا مؤلّفه پنجمى را به آن مىافزاید و آن اینکه:
5. a باید به مؤلّفه 4 باور داشته باشد. (op.cit.: 46-47)
بدین ترتیب، از نظر درونگروى، فاعل واقعا باید در زمان باور، نسبت به عوامل توجیه کننده، آگاهى داشته باشد، یا آنکه توان آگاهى از این عوامل را به واسطه تمرکز و توجه مناسب داشته باشد، بىآنکه موقعیت یا اطلاعاتش را تغییر دهد، در حالى که در برون گروى اطلاع فرد از این امور لازم نیست.
رابطه مفهومى یا تحویل پذیرى، راهى دیگر
برخى فلاسفه، رابطه بین دو علم را با نوعى تحویل پذیرى تبیین مىکنند. تحویل پذیرى بدین معناست که «مىتوان» و یا «باید» مفاهیم یک علم را براساس مفاهیم دیگر تعریف کرد. چیشلم و کلیفورد از جمله افرادى هستند که به نحوى بر وجود این رابطه تأکید دارند. تحویل پذیرى را در ابتدا مىتوان به دو صورت تصویر کرد:
1. تحویل مفاهیم اساسىِ اخلاقى به مفاهیم معرفتى.
2. تحویل مفاهیم اساسىِ معرفتى به مفاهیم اخلاقى.
حالت نخست را دو گونه مىتوان بیان کرد:
1. وقتى مىگوییم گزاره «فعل x صواب است» جزء باورهاى اخلاقى فرد است، مراد این است که او در این باور خود، موجّه است. یا اینکه بگوییم وقتى فردى درک مىکند که این عمل براى او حکم یک عمل اخلاقى را دارد یا وظیفه اوست، وى در صورتى در انجام این فعل موجّه است که از نظر معرفتشناسى در باور به اینکه این فعل برخى معیارهاى اخلاقى او را ارضا مىکند، موجّه باشد. قسم اول بسیار بدیهى و فاقد نکته مهمى است و قسم دوم نیز زیاد مورد بحث فلاسفه نیست. به حالت دوم، یعنى تحویل مفاهیم معرفتى براساس مفاهیم اخلاقى، برمىگردیم.
چیشلم، از جمله طرفداران این نظریه است. به اعتقاد وى، «تعابیر معرفتى بر حسب تعابیر اخلاقى، تعریف پذیرند» (Dancy: 119؛ فعالى:41) و به طور کلى، وى توجیه معرفتشناسى را نوعى توجیه اخلاقى مىداند.
سادهترین صورتى که مىتوان یک توجیه معرفتى را براساس مفاهیم اخلاقى تعریف کرد این است که بگوییم: « Sدر باور به P موجّه است»، بدین معناست که مثلاً بگوییم: «باور او به Pاخلاقا درست است و یا وظیفه دارد که به Pباور داشته باشد».
لازمه معادل بودن «اخلاقا صحیح» و «موجّه» این است که معیارهایى که براى ارزیابى باورهاى معرفتى و اخلاقى بهکار مىروند یکسان باشد. گزاره «x اخلاقا صحیح است» مطابق با نظریههاى مختلف سودگروى، وظیفهگروى و فضیلت به صورتهاى مختلفى قابل تقریر است: x صحیح است چون بیشترین سود را به دنبال دارد (سودگروى)، مطابق با وظیفه اخلاقى است (وظیفهگروى) و یا سبب به کمال رسیدن فرد مىشود (اخلاق فضیلت).
اما آیا از اینکه «باور S به P موجّه است» مىتوان گفت بدین معناست که سبب سودآورى بیشتر مىشود و یا...؟
ثانیا، اگر قرار باشد باورى مانند «z = y + x» از نظر اخلاقى صحیح باشد، آیا معنایش این نیست که گزاره z=y+ xیک باور اخلاقى است؟
اما آیا این قضیه به صورت کلى صادق و ممکن است؟ مثلاً اگر من به یک قضیه علمى مثل «گازها در اثر حرارت منبسط مىشوند»، باور صادق موجّه داشته باشم، باید با آن به عنوان یک باور اخلاقى برخورد کنم؟ آیا پذیرش این قضیه به صورت کلى، بیش از حد، اخلاق را با مسائل صرفا نظرى که هیچ ارتباطى به عمل و اخلاق ندارند، مرتبط نمىکند؟ (گرچه به صورت کلى، قصد انکار این ملازمه را نداریم، چرا که موارد بسیارى وجود دارد که نهایتا باور من با عمل، مرتبط و به آن منتهى مىشود؛ مثلاً اگر باور داشته باشم که فرد x نسبت به yدر انجام فعالیتهاى علمى و یا اجرایى شایستهتر است، در اینجا اخلاقا موظف به داشتن این باور و اجراى آن در مقام خارج هستم).
اما گذشته از باورهایى که نسبت به اخلاق خنثا هستند، ممکن است خود باورهایى اخلاقى داشته باشد که اصلاً با ارزشهاى معرفتى همسو نباشند؛ مثلاً آنجا که باورى از حیث معرفتشناسى موجّه است، ولى فرد از حیث اخلاقى به چیزى دیگر باور داشته و تشخیص مىدهد که باید فعل دیگرى را انجام دهد، آیا باز الزام دارد که به باورهاى معرفتى خود اخلاقا باور داشته و در مقام عمل ملزم به آن باشد؟ یا اگر بعدا معلوم شود شواهدى که فرد گمان مىکرده قادر به توجیه باورهاى او هستند، شاهد قطعى و یقینى نبوده است، آیا باز مىتوان ادعا کرد که رابطه تحویلپذیرى بین این دو علم وجود دارد؟ مگر اینکه راه حلّ دیگرى را در اینجا ارائه دهیم و بگوییم که مراد از اینکه فردى از نظر معرفتشناسى در باور به x موجّه است این است که وى در مورد این باور، یک وظیفه اخلاقى در نگاه نخست دارد؛ یعنى تا زمانى که شواهدى علیه آن وجود نداشته باشد، این، براى او یک باور اخلاقى موجّه تلقى مىشود. اما آیا این براى اخلاقى بودن فعل کفایت مىکند؟
در نتیجه، براساس مطالب گذشته، اگر قرار باشد باورهاى معرفتى را معادل باورهاى اخلاقى و یا زیر مجموعه آن بدانیم لازم است تعریف چیشلم از اخلاق و محدوده آن، قدرى با نظریات رایج متفاوت باشد. همچنین به طور کلى، «معرفتشناسى شاخهاى از اخلاق شود». (فعالى: 41)
اما هنوز یک احتمال دیگر وجود دارد که سخن چیشلم را حمل بر آن کنیم؛ یعنى اینکه بگوییم اگر کسى باورى موجّه داشت، غیراخلاقى است که آن را با وجود موجّه بودن نپذیرد.
این سخن معقول است، چرا که باورهاى معرفتى در واقع، به باورهاى اخلاقى تحویل نمىروند، بلکه لازم است تا باورى اضافى در مورد باورهاى معرفتى حاصل شود. در این صورت، ردّ باورهاى موجّه، اخلاقا امرى نادرست است.
کلیفورد این تحویلپذیرى را با صراحت بیشترى توضیح مىدهد. وى مىگوید:
«اگر باور بر شواهد غیرکافى مبتنى باشد، همیشه، همهجا و براى همه خطاست که نسبت به آن باور داشته باشند».
اگر واژه «خطا» را در جمله کلیفورد به خطاى اخلاقى تفسیر کنیم و موجّه بودن یک باور را صرفا مبتنى بر شواهد کافى بدانیم، سخن وى با مبحث مورد نظر سازگارى دارد. در نتیجه، اگر شخصى از نظر معرفتشناسى، در باور به گزارهها موجّه نباشد، باور او به آن گزاره اخلاقا خطا، یعنى خلاف اخلاق است. اما اگر واژه خطا را به معناى نامعقول تفسیر کنیم، در این صورت، جاى بحث از ارتباط مذکور نیست.
از سوى دیگر، علاوه بر موارد ذکر شده، با فرض تفسیر خطا به خطاى اخلاقى، امکان این هست که باورى به دلیل شواهد کافى موجّه باشد. اما با وجود این، عمل به آن به دلیل پیامدهایى که دارد، خطا باشد. احتمال صدق این مطلب در نظریه سودگروى، به ویژه آنکه براساس معیار پراگماتیستىِ سودگرایانه، درباره اخلاقى بودن افعال به قضاوت مىپردازد، قوى است.
اصل توانستن / بایستن نشانى از تمایز
تاکنون مواردى براى بیان تشابهات اخلاق و معرفتشناسى ذکر شد. اما از جمله حوزههایى که گویاى تفاوت این دو عرصه علمى است، حوزهاى است که در آن از اختیارى بدون افعال اخلاقى و رابطه استلزامى بین فاعل اخلاقى و الزامى بودن فعل، سخن گفته مىشود. در این حوزه، اولاً، اخلاقى بودن فعل منوط به این است که فاعل ان را براساس اختیار خود انتخاب کرده باشد نه اجبار، ثانیا، احکام اخلاقى در صورتى در مورد فاعلى خاص صادقند که فاعل در آن زمان قادر به انجام آن فعل باشد والا براى فاعلى که در زمان T، به دلایلى توان انجام فعل x وجود ندارد، بایستى اخلاقى صدق نمىکند.
اما مىتوان تصور کرد که این رابطه در معرفتشناسى وجود ندارد. این مسئله را به چند صورت مىتوان تصویر کرد:
1. ممکن است باورهایى وجود داشته باشند که فاعل در مورد آنها هیچ کنترلى نداشته و خارج از اختیار او باشند. این ادعا دو لازمه دارد:
الف) به دلیل آنکه چنین باورهایى خارج از اختیار او بوده و متعلّق شناخت او واقع نمىشوند، او وظیفهاى در مورد آنها نداشته و نباید به آنها باور داشته باشد. (رفع تکلیف معرفتى)
ب) بعضىازباورهایى که فرد واجدآنهاست بىاختیار و ناخودآگاه براىاوحاصل شدهاند.
2. ممکن است فرد باورهایى داشته باشد که قادر به توجیه آنها نباشد. براساس رابطه فوق هیچ الزامى در مورد موجّه کردن آنها ندارد. یا آنکه ادعا کنیم اصلاً فرد در مورد جمعآورى ادلّه توجیهى مختار است.
3. با وجود موجّه بودن باورى نسبت به باور دیگر، به واسطه اختیارى بودن باور داشتن به باورها، فرد در مورد پذیرش آنها هیچ نوع الزامى ندارد. برخلاف سخن افرادى مانند چیشلم که مدعى است فرد در مورد باورهاى موجّه، الزام دارد.
از چند حالت متصور، تنها قسمت الف از احتمال نخست امرى است معقول، چرا که این ادعا صحیح است که موضوعاتى در عالم وجود دارد که باور به آنها فراتر از توان «هر» و یا «بسیارى» از افراد است. نه آنکه آنها متعلّق باور قرار نمىگیرند، بلکه بسیارى از افراد به دلیل نقص خود قادر به فهم آنها نیستند. اما با وجود این، رفع الزام ابدى در مورد چنین فردى معنا ندارد. بلکه با توجه به اوضاع و شرایط کنونى احتمالاً بتوان حکم کرد که وى چنین وظیفهاى ندارد. اما این تکلیف همیشه از او مرتفع نیست. (البته در اخلاق همین مضمون حاکم است که براى افرادى که فعلاً توان انجام فعل را ندارند، وظیفهاى اخلاقى وجود ندارد).
مراد از احتمال دوم قسمت نخست این است که با اینکه براى اخلاقى بودن فعل، الزاما فاعل باید در مورد انجام دادن یا ندادن آن، هر دو، مختار باشد، اما برخى باورها وجود دارند که بدون قصد و ناخودآگاه براى فرد حاصل شدهاند، مانند بدیهیات حسى که به محض بازکردن چشم، انسان نمىتواند روز را نبیند.
اما در حالت سوم، از صورت فقدان توجیه، قطعا شناخت فاعل در مورد متعلّق مورد نظر منتفى است. در مورد حالت سوم در بخش گذشته سخن گفته شد.
به هرحال، نتیجهاى که از این قسم بهدست مىآید این است که برخلاف عقیده برخى نویسندگان (Feldman: 367) مطلقا نمىتوان این رابطه را عامل تمایز دو علم اخلاق و معرفتشناسى دانست، گرچه این ارتباط به روشنىاى که در اخلاق صادق است، در معرفتشناسى محقّق نمىشود.
نتیجه
جست وجوى موارد تشابه بین اخلاق و معرفتشناسى، به منظور یافتن راهى براى قرابت علوم به یکدیگر، به ویژه نظرى و علمى، موضوع اصلى این نوشتار بود.
نخستین عاملى که حکایت از تشابه دارد، ارتباط هر دو علم با ارزشهاست، اما اخلاق با ارزشهاى مرتبط با اعمال و معرفتشناسى با ارزشهاى محدود به باورها.
شباهت واژههاى به کار برده شده در مقام ارزیابى باورها و اعمال، نحوه ارزیابى و راههاى مورد استفاده براى تعیین گزارههاى اخلاقى، توجیه باورهاى معرفتى (طبیعتگروى و غیر آن) و وجود پرسشها و نزاعهاى مشترک در این باب، شاهدى دیگر بر صدق این تشابه است. اشتراک مباحث مختلف در باب تعمیمپذیرى، عینگروى و ذهنىگروى، درونگروى و برونگروى از دیگر سؤالاتى است که این تشابه را بارزتر مىکند.
در حالى که عینىگروى در هر دو، از استقلال ارزشها، تمایلات و باورهاى فاعل سخن مىگوید، در مقابل، ذهنىگروى در هر دو، از وابستگى ارزشها و باورها به تمایلات و تفکّرات فاعل بحث مىکند.
درونگروى و برونگروى که دو راه براى تعیین گزارههاى اخلاقى و توجیه باورهاى معرفتى است، به موازات دو واژه ذهنىگروى و عینىگروى قابل تفسیرند. گذشته از این روابط، برخى فلاسفه، قائل به نوعى تحویلپذیرى بین مفاهیم اخلاقى و معرفتى شدند، به گونهاى که باورهاى معرفتى را به مفاهیم اخلاقى تحویل بردهاند؛ با این ادعا که باید این باورها را با آن مفاهیم تعریف کرد. به دو نظریه چیشلم و کلیفورد در این رابطه اشاره شد.
معادل به دو واژه «موجّه» و «اخلاقا صحیح» یا «الزام» در نظریه چیشلم، با چند احتمال تقریر شد و در نهایت، این احتمال تأیید شد که در صورتى که فاعل در باور به P موجّه باشد، سرباز زدن از پذیرش آن باور، به لحاظ اخلاقى امرى نادرست و یا قبیح است. از اینرو، وى اخلاقا ملزم است که به Pباور داشته باشد، (غیر اخلاقى را مىتوان معادل غیرانسانى دانست). سرانجام اگر خطا را در جمله کلیفورد که مدعى بود «اگر باور بر شواهد غیرکافى مبتنى باشد همیشه، همهجا و براى همه خطاست که نسبت به آن باور داشته باشند»، به خطاى اخلاقى تفسیر کنیم، در این صورت، مضمون سخنان هر دو متفکر یکسان خواهد بود.
سرانجام، این سخن پذیرفتنى است که ما به عنوان انسان یا انسانهاى عاقل، اخلاقا موظفیم که به همان چیزى باور داشته باشیم که شواهدى بر صدق آن دلالت دارد، و به راستى اگر اخلاق در همه زوایاى زندگى انسان یا این حد رخنه کند که همه افعال، حتى باور داشتنها را نیز تحتالشعاع خود قرار دهد، امور معمولى تحت عنوان اخلاقى، رنگى دیگر به خود خواهد گرفت و بسیارى از مشکلات بشریت حل خواهد شد.
احتمال تمایز این دو علم، بهواسطه رابطه بایستن/توانستن، در قالب کلى تأیید نشد. به هرحال، با این باور به نوشتار حاضر پایان مىدهم که اگر انسان درصدد باشد تا راهى براى برقرارى ارتباط بین معارف و نقش آنها در زندگى بیابد، خواهد توانست تا با ممانعت از همگسیختگى ادراکات و انفصال آنها از جهان خارج، هم از حقایق متعلّق به حوزهاى حلّ مسائل مربوط به حوزه دیگر استعانت بجوید و هم با توجه به حدّ و مرز و کارآیى هرکدام، به کمک تعقل، راهى براى درک بهتر، بهبود خود و خوب زیستن بیابد.
والسلام
کتابنامه
1. چیشلم، ر، نظریه شناخت، ترجمه دکتر مهدى دهباشى، انتشارات حکمت، 1378.
2. فرانکنا، ویلیام، فلسفه اخلاق، ترجمه هادى صادقى، انتشارات طه، قم، 1376.
3. فعالى، محمد تقى، درآمدى بر معرفتشناسى دینى و معاصر، معاونت امور اساتید و دروس معارف اسلامى، چاپ اوّل، زمستان 1377.
4. A Companinon to Epistemology, ed. J. Dancy and E. Sosa, Black well.
5. Aristotle, Nicomachean Ethics, in Great Books/ v. 8.
6. Conee. E, "Normative Epistemology", in REP/ v.7.
7. Crisp. R. and Chappell, T, "Utilitarianism", in REP v./9.
8. Dancy, J, "An Introduction to contemporary Epistemology, (New York Blackwell, 1986).
9. Feldman. R, "Epistemology and Ethics", in REP/ v. 3.
10. Foley, R, "Epistemic Justification", in REP/ v.5.
11. Goldman. A, "Reliablism", in REP/ v.8.
12. Hume, D., An Enquiry concerning the principles of Morals, ed. Tom Beachamp, Oxford, New York, Oxfor, University, press, 1998.
13. Mackie, J. L., "The subjectivity of values", in Ethical Theory, ed. J. Rachels. (Oxford university Press, 1998)
14. Mcnaughton, D., "Deontological Theories", in REP/2 v.2.