تکامل و نظم
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
چکیده نظریه تکامل طبیعى و رابطه آن با وجود نظم و تدبیر در طبیعت، در تفکر غربى هنوز از بحتهاى مطرح و مهم است . این موضوع سخنرانى پروفسور الوین پلانتینگا در دانشگاه قم است که مؤلف محترم متن ویراسته شده آن را جهت چاپ در اختیار فصلنامه گذاشته است . وى ابتدا مفاد نظریه تکامل و نیز معناى مورد نظر خود را از نظم بیان مىکند و اظهار مىدارد که علم به خودى خود هیچ دلالتى بر نفى نظم ندارد، بلکه ترکیب علم با طبیعتگرایى فلسفى است که منتهى به نفى نظم مىشود . وى سپس به بیان تفصیلى دلایل ادعاى خود مىپردازد، همچنین درباره انواع مختلف دارویناندیشى سخن مىگوید و در نهایت، نتیجه مىگیرد که هیچکدام با وجود نظم در طبیعت ناسازگار نیستند . یکى از رشتههاى علمى که در دهههاى اخیر شهرت پیدا کرده زیستشناسى اجتماعى یا روانشناسى تکاملى است . طرفداران این رشته مىکوشند که ویژگىهاى انسانى را براساس انتخاب طبیعى تبیین کنند . پلانتینگا ضمن نقل برخى اقوال به این نتیجه مىرسد که خداباوران مسیحى نتایج علم را ناقض باورهاى خود نمىبیند، زیرا از دیدگاه آنها دو منبع معرفت وجود دارد: ایمان و عقل . در نتیجه، علم مستلزم آن نیست که آن دسته از عقاید مسیحى که با علم ناسازگار است، نقض شود، همچنانکه باور به عقاید مسیحى که با باورهاى علمى ناسازگارند به معناى نقض باورهاى علمى نیست .متن
1 . آیا نظریه تکامل با نظم ناسازگار است؟
موضوع مورد بحث ما تکامل و نظم است . ابتدا لازم است توضیح مختصرى درباره آنچه در اینجا از این دو اصطلاح منظور داریم، ارائه دهیم . درباره تکامل باید متذکر شویم که معانى متکثرى دارد - البته این تکثر ضرورتا باعث پنهان ماندن خطاها نمىشود، با این حال، تکثر است . اولا، ادعا مىشود که عمر زمین بسیار طولانى است، شاید حدود 5/4 بلیون سال: مىتوانیم این ادعا را نظریه زمین باستانى بنامیم . ثانیا، ادعا مىشود که حیات از شکل نسبتا ساده به شکل نسبتا پیچیده به پیش رفته است . در آغاز، حیات نسبتا ساده تکسلولى وجود داشت، شاید حیاتى از نوع حیات باکترىها و جلبکهاى سبز آبى، یا شاید اشکال هنوز سادهتر ناشناخته .(گرچه باکترىها در مقایسه با دیگر موجودات زنده ساده هستند، در واقع، موجودات فوقالعاده پیچیدهاى هستند). پس حیات پیچیدهتر تکسلولى، بعد حیات نسبتا پیچیده چند سلولى، نظیر کرمهاى دریایى، مرجان و عروس دریایى، بعد ماهى، بعد دوزیستها، بعد خزندگان، پرندگان، پستانداران و سرانجام، در انتهاى این فرایند تام، انسانها: چنانکه ما انسانها ممکن است مایل باشیم آن را نظریه پیشرفتبنامیم .(ممکن است عروس دریایى درباره اینکه پایان این فرایند کجاست، دیدگاه متفاوتى داشته باشد). ثالثا، نظریه تبار مشترک وجود دارد; یعنى اینکه حیات فقط در یک مکان از زمین آغاز شد و همه زندگىهاى بعدى در قوس نزولى به موجودات زنده اولیه باز مىگردند - همانطور که استفان گولد (1) مطرح مىکند ادعا این است که «نمودار درختى قوس نزولى تکاملى وجود دارد که همه موجودات زنده با پیوندهاى نسبى به هم مرتبط مىشوند» . (2) براساس نظریه تبار مشترک، ما در ظاهر همه عموزادههاى همه موجودات زنده - اسبها، درختان بلوط و حتى گیاه سمى - قطعا عموزادههاى دور، ولى عموزاده هستیم .(تصور این امر براى برخى از ما آسانتر است).
رابعا، ادعا مىشود که تبیینى (طبیعت گرایانه) از این تحول حیات از شکل ساده به اشکال پیچیده وجود دارد: معروفترین نمونه آن، نظریه انتخاب طبیعى است که براساس جهش تصادفى ژنها عمل مىکند .
از آنجا که داروین طرح مشابهى مطرح کرد، این نظریه به داروین اندیشى معروف شد . بالاخره، ادعا مىشود که خود حیات از ماده غیر زنده آغاز شد، بدون هیچ عمل خلاقى از جانب خدا، بلکه فقط به واسطه فرایندهایى که قوانین عادى فیزیک و شیمى آنها را توصیف مىکنند: این نظریه را نظریه منشاهاى طبیعتگرایانه (3) بنامید . البته این پنج نظریه به لحاظ اهمیتبا همدیگر تفاوت دارند .
این نظریهها منطقا دو به دو از هم مستقلاند به جز نظریه سوم و چهارم: نظریه چهارم، سومى را در بر دارد، بدین معنا که شما بدون قبول وقوع یک فرایند نمىتوانید سازوکار یا تبیین معقولى از آن ارائه دهید . فرض کنید که ما اصطلاح «تکامل» را براى اشاره به اتصال این پنج نظریه به کار مىبریم .
در مورد نظم فقط به یک تمایز نیازمندیم . مطابق نظر دکتر سام ریدوى، (4) زیستشناس مرکز سیستمهاى دریایى آمریکا در ساندیاگو، فکها در وهله اول با عدم جذب نیتروژن خود را از بیمارى ناشى از کمبود فشار محفوظ مىدارند . دکتر ریدوى بیان مىدارد که «ششهاى پستانداران دریایى طورى طراحى شدهاند که تحت فشار ناشى از فرورفتن در اعماق آب، باز مىشوند . هواى ناشى از ششهاى باز شده، با فشار به ناى باز مىگردد که در آنجا نیتروژن به آسانى نمىتواند جذب خون شود» . (5)
مطابق نظر دانیال دنت (6) «در نهایت، مایلیم بتوانیم هوش آدمى یا حیوانات را برحسب نظم او تبیین کنیم و این کار را به نوبه خود برحسب انتخاب طبیعى این نظم تبیین کنیم . . .» . (7)
براساس این کاربرد از واژه نظم، موجودات زنده داراى نوعى نظماند یا طرحى نظاممند را نشان مىدهند: روشى که در آن عمل مىکنند، آنگاه که هیچ اختلال یا نقصى در میان نیست و آنها به نحو شایسته عمل مىکنند . البته این واژهشناسى ما را ملزم نمىکند که فرض کنیم فکها و انسانها و سایر موجودات زنده واقعا طراحى شدهاند; براى مثال بهدستخدا . اینجا هیچ استلزامى مبنى بر اینکه موجودات زنده واقعا مصنوع هستند، وجود ندارد . البته در این معناى اولیه از نظم هیچ نوع ناسازگارى بین نظریه تکامل، به عنوان حلقه اتصال پنج نظریه فوق، و این نظریه که انسانها و سایر موجودات نظم را نشان مىدهند، وجود ندارد .
اما یک معناى قوىتر و جالبتر نیز براى «نظم» در کار است . در این معناى قوىتر نظم، فقط وقتى چیزى مىتواند حاکى از نظم باشد که آن یا اجزایى از آن بتواند نظم به معناى ضعیف آن را نشان دهد و نیز با یک یا چند عامل داراى شعور، هوش و غرض واقعا طراحى شده باشد . طبیعتا، مصنوعات نمونههاى بارزى هستند: براى مثال یک مداد یا اتومبیل بیوک یا کلیساى جامع . اینها را عاملهاى داراى شعور و هوش به قصد کارکردن به روش خاصى و داشتن کارکرد معینى، طراحى کردهاند .
اینک مىتوانیم این پرسش را مطرح کنیم که آیا انسانها و سایر موجودات زنده این نوع نظم را نشان مىدهند یا خیر . مسیحیان و دیگر خداباوران مدعىاند که اینها در واقع، این نوع نظم را نشان مىدهند; آنان مدعىاند که انسانها و سایر موجودات زنده را، در واقع عاملى داراى شعور و هوش و غرض، یعنى خدا طراحى کرده است . همه موجودات زنده جهان ناشى از طرحى الهىاند و خدا انسان را مطابق صورت خود طراحى کرده و آفریده است .
من واژه «نظم» را براى این دیدگاه به کار خواهم برد، دیدگاهى که مطابق آن، انسانها و سایر موجودات زنده را یک یا چند عامل داراى شعور و هوش و غرض طراحى کرده است . نخستین پرسش ما این است که آیا نظم با نظریه تکامل ناسازگار است .
خوب، به نظر مىرسد که بعضى از مردم چنین مىاندیشند . طبق نظر استیفان گولد «قبل از داروین ما فکر مىکردیم که یک خداى خیرخواه ما را آفریده است» . به گفته او، هرچند بعد از داروین ما دریافتیم که «هیچ روحى که از فاصله دور با محبتبر امور طبیعتبنگرد، وجود ندارد . . .»
داگلاس فویتوما (8) ى زیستشناس، احساسات گولد را واضحتر بیان مىکند:
داروین با ترکیب تغییر بىهدف و هدایت نشده با فرایند بىاحساس و کورکورانه انتخاب طبیعى، تبیینهایى الهیاتى یا معنوى از فرایندهاى بىشمار زندگى ارائه داد . نظریه تکامل داروین، همراه با نظریه مادهگرایانه مارکس درباره تاریخ و جامعه و فروید که رفتار انسانى را به فرایندهایى نسبت داد که ما کنترل کمى بر آنها داریم، اصل مهمى در خط مشى ماشینگرایى و مادهگرایى - و خلاصه بیشتر علوم - بود که تاکنون شاخصه غالب اندیشه غربى بوده است . (9)
شاید واضحتر از این، بیان جرج گیلرد سیمپسون باشد:
گرچه بسیارى از جزئیات باقى مىمانند که باید بررسى شوند، اما اکنون واضح است که همه پدیدههاى عینى تاریخ حیات را مىتوان براساس عوامل طبیعتگرایانه یا در یک معناى مناسب که گاهى هم بد به کار برده مىشود، ماده گرایانه تبیین کرد . این پدیدهها براساس تولید مثل تفاضلى جمعیتها (عامل مهم در تصور جدید از انتخاب طبیعى) به آسانى تبیینپذیرند و نیز براساس تعامل عمدتا تصادفى فرایندهاى شناخته شده وراثت . . . ، انسان نتیجه یک فرایند طبیعى و بىهدف است که او را در ذهن نداشت . (10)
ریچارد داکینز (11) ادعاى مشابهى دارد .
برخلاف همه ظواهر، تنها ساعتساز در طبیعت نیروهاى کور فیزیک است، گرچه به روش بسیار خاصى در کارند . یک ساعتساز واقعى داراى آیندهنگرى است: او چرخ دندهها و فنرها را طراحى مىکند و ارتباط آنها با یکدیگر را همراه با هدفى براى آینده که در بینش خود دارد، برنامهریزى مىکند . انتخاب طبیعى، یعنى فرایند کور و بىشعورى که داروین کشف کرد و ما اکنون آن را به عنوان تبیین وجود و شکل ظاهرا هدفمند حیات مىشناسیم، هیچ هدفى در ذهن ندارد . آن نه ذهن دارد نه بینش . آن براى آینده برنامه ندارد . نه بصیرت، نه آیندهنگرى و نه اصلا بینشى دارد . اگر بتوان نقش ساعتساز در طبیعت را به آن اطلاق کرد، آن ساعتساز کور است . (12)
بنابراین، این دانشمندان ظاهرا معتقدند که داروین یا علم یا هر دو نشان دادهاند که تبیینهاى دینى یا الهیاتى از رفتار و حیات انسانى بسیار زیادند و هر نوع حیاتى براساس عوامل مادى قابل تبیین است و انسانها را خدا طراحى نکرده و تبیین واقعى همه اشکال حیات از جمله حیات انسانى، فرایندى کور است: پیوند شانس و اتفاق - جهش تصادفى ژنها - با ضرورت انتخاب طبیعى . بر این اساس، آنان ظاهرا معتقدند که نظریه تکامل با نظم ناسازگار است .
احتمال دیگرى را ریچارد داکینز مطرح مىکند: (13)
اخلاق کاتولیک وجود شکاف بزرگى بین حیوان ناطق (14) و سایر حیوانات را اقتضا دارد . چنین شکافى اساسا ضد تکامل است . تزریق ناگهانى یک نفس جاودانه در زمان، نوعى دخالت ضد تکاملى در حوزه علم است .
اما آیا حق به جانب آنان است؟ من چنین فکر نمىکنم . داکینز، سیمپسون و بقیه، از طبیعتگرایى فلسفى استقبال مىکنند . این دیدگاهى است که براساس آن هیچچیز جز طبیعت وجود ندارد . بنابراین، طبیعتگرایى مستلزم آن است که ما انسانها نه بهدستخدا طراحى شده باشیم و نه به صورت خدا آفریده شده باشیم (چون طبیعتگرایى دلالت دارد بر اینکه خدایى وجود ندارد) ; اما علم به خودى خود چنین لازمهاى ندارد . طبیعتگرایى و نظریه تکامل باهم مستلزم نفى نظماند، اما نظریه تکامل به خودى خود این لازمه را ندارد . نظریه تکامل نقش مهمى در طرز تلقى طبیعتگرانه از جهان دارد: به معناى فنى کلمه، آن به عنوان نوعى اسطوره عمل مىکند; یعنى روش تفسیر خود ما از خودمان، روش فهم منشاها و در سطح عمیق، اهمیت دین را ارائه مىدهد . اما علم تکاملى به خودى خود دلالت ندارد بر اینکه خدا انسانها را خلق نکرده و انسانها به صورت او آفریده نشدهاند، زیرا خدا مىتوانسته با استفاده از ابزار تکامل، انسان را آفریده باشد . تنها ترکیب علم تکاملى با طبیعتگرایى است که دلالتبر نفى نظم دارد . از آنجا که طبیعتگرایى به خودى خود این لازمه را دارد، تعجبى ندارد که وقتى با علم یا با هر چیز دیگرى - تاریخ یونان قدیم، تقویم کشاورزان یا اعتقادنامه رسولان - ترکیب شود این لوازم را داشته باشد .
بنابراین، طبیعتگرایى، و نه علم، است که واقعا اینجا مورد بحث است . عجیب است که این ویژگى از زبان زیستشناس برجسته هاروارد، ریچارد لوونتین (15) بیرون پرید:
تمایل ما به قبول ادعاهاى علمى که در مقابل عرف قرار دارند، کلید فهم مبارزه واقعى میان علم و ماوراى طبیعت است . علىرغم ابهام آشکار برخى از ساختارهاى علم، علىرغم شکست آن در تحقق بخشیدن به بسیارى از ادعاهاى افراطى خود در باب سلامتى و زندگى، علىرغم تحمل جامعه علمى در مورد داستانهاى واهى، ما جانب علم را مىگیریم، چون یک تعهد پیشین، یعنى تعهد به مادهگرایى داریم . روشها و نهادهاى علم نیست که تا حدى ما را به قبول تبیین مادهگرایانه از جهان پدیدارها وامىدارد، بلکه برعکس، ما به واسطه طرفدارى پیشین خود از علل مادى مجبوریم نوعى ابزار تحقیق و مجموعهاى از مفاهیم را ابداع کنیم که تبیینهاى مادى ایجاد مىکنند، مهم نیست که چگونه دچار تناقض مىشویم و مهم نیست که غیرمتخصصها چگونه سر در گم مىشوند . به علاوه، از آنجا که مادهگرایى اطلاق دارد، ما نمىتوانیم به شخصى الهى اجازه ورود به خانههایمان را دهیم . (16)
اما ممکن است کمى عجله کرده باشیم: آیا دلیل مناسبى براى اینکه فکر کنیم نظریه تکامل با نظم ناسازگار است، وجود ندارد؟ براساس داروین اندیشى، تبیین (17) مهم ساختار انسانها و سایر موجودات زنده این است که آنها از طریق انتخاب طبیعى رشد کردهاند، انتخاب طبیعى که بر تغییر ژنتیکى، که به واسطه جهش تصادفى ژنها پیش آمده، عمل مىکند . اما اگر جهش ژنتیکى واقعا تصادفى است، پس ظهور یک جهش در یک جمعیت معلول شانس است و اگر آن معلول شانس باشد، البته معلول نظم از جانب یک عامل هوشمند نیست که در مورد آن نظم نادرست است . چنانکه داکینز مىگوید: «انتخاب طبیعى، فرایند خود به خودى، بىشعور و کورى که داروین کشف کرد و ما اکنون آن را تبیین وجود و شکل ظاهرا هدفدار حیات مىدانیم، هیچ هدفى در ذهن ندارد» .
این پیشنهاد، علائم هشدار دهندهاى را مطرح مىکند: چگونه یک فرضیه علمى (جزئى از علم تجربى) دلالت دارد بر اینکه حیات انسان و دیگر موجودات محصول طرحى الهى نیست؟ آیا مستلزم نوعى لغزش به طرف الهیات نیست؟ اینجا در هر رویدادى ابهامگویى وجود دارد . حقیقت آن است که براساس دارویناندیشى آنچه کل فرایند تکامل را به حرکت درمىآورد (تا حد زیادى) انتخاب طبیعى است که بر نتایج جهش تصادفى ژنها عمل مىکند . اما معناى «صدفه» در اینجا چیست؟ و آیا این معنا همان معنایى است که گفته مىشود یک رویداد نمىتواند هم تصادفى باشد و هم خدا یا عامل هوشمند دیگرى آن را مقصود داشته و آفریده باشد؟ به نظر من، چنین نیست . از نظر داروین (یا به هر تقدیر، تحلیل نو داروینى)، تغییر به این معنا تصادفى است: تغییر مستلزم طرحى منظم که مخلوق براساس آن به وقوع مىپیوندد، نیست و آن به این دلیل که براى موجودات زنده سودمند است، رخ نمىدهد . البته تغییر ممکن است در واقع مفید باشد، بدین معنا که براى تداوم تناسب مربوط به تولید مثل مشارکت دارد، اما نیازهاى موجودات زنده که براساس آنها تغییر رخ مىدهد، هیچ نقشى در ایجاد آن ندارند . البته یک جهش مىتواند بدین معنا تصادفى باشد، در عین حال، مقصود و مخلوق خدا هم باشد . بنابراین، این واقعیت (اگر واقعیتباشد) که انسانها به واسطه انتخاب طبیعىاى که بر جهش تصادفى ژنها عمل مىکند، به وجود آمدهاند، اصلا با این واقعیت که خدا آنان را طراحى کرده و آفریده است، ناسازگار نیست; براى مثال شاید خدا کل این فرایند را تنظیم کرده، جهشهاى درست را ایجاد کرده تا در زمانهاى مناسب آشکار شوند و از همه اینها نتیجه معینى منظور داشته، یعنى بهوجود آمدن ما انسانها .
با این حال، ممکن است پاسخ قاطعى در کار باشد . معناى قوىترى از صدفه را در نظر بگیرید، معنایى که حاکى از چیزى است که مىتوانیم آن را شانس محض بنامیم، به نحوى که یک جهش در این معنا فقط آنگاه تصادفى است که مقصود و مخلوق خدا نباشد، اگر مایل باشیم مىتوانیم اضافه کنیم که یک رویداد در این معنا تصادفى است، اگر اصلا علتى نداشته باشد . بگویید که یک رویداد تصادفى به این معنا واقعا تصادفى است . اینک مىتوانیم داروین اندیشى، یا اگر مایل باشید، داروین اندیشى شدید را به شرح ذیل بیان کنیم: انسانها و سایر موجودات زنده به واسطه انتخاب طبیعى، که بر جهش واقعا تصادفى ژنها عمل مىکند، بهوجود آمدهاند . قرینه تجربى، دقیقا هرچه باشد و دقیقا به هر نحوى که فهمیده شود، ظاهرا بین داروین اندیشى شدید و داروین اندیشى رقیقتر تمایزى قائل نیست . بنابراین، آیا داروین اندیشى شدید دقیقا از همان موفقیت و تاییدى که داروین اندیشى معتدلتر دارد، برخوردار نخواهد بود؟ اگر احتمال صدق داروین اندیشى رقیقتر، با توجه به قرینه مناسب، بیشتر از احتمال کذب آن باشد، آیا این امر درباره داروین اندیشى شدید نیز صادق نخواهد بود؟ اگر چنین است، پس شاید داکینز و دیگران به هر حال، درست مىگویند که: داروین اندیشى با نظریه نظم سازگار است، اما داروین اندیشى شدید چنین نیست; به علاوه، داروین اندیشى شدید نیز مانند داروین اندیشى، که باید گفت در حد بسیار بالایى در واقع، با قرینه مناسب تجربى تایید مىشود، با همین قرینه تایید مىشود .
اما آیا درست است که گفته شود داروین اندیشى شدید مانند داروین اندیشى رقیقتر با قرینه مناسب تجربى تایید مىشود؟ ضرورتا خیر . طبیعتا داروین اندیشى شدید قوىتر از داروین اندیشى رقیقتر است از اینرو، ممکن است قرینه ارائه شده براى اولى کمتر مؤید دومى باشد، گرچه هر دو با آن قرینه سازگارند . در واقع، ممکن است گفته شود که داروین اندیشى رقیقتر با قرینه تجربى به نحو قوىترى تایید مىشود، در حالى که داروین اندیشى شدید به آن قوت و دقت داروین اندیشى رقیقتر تایید نمىشود . این مطلب را ذیلا ملاحظه خواهیم کرد . قرینه مناسب تجربى میان داروین اندیشى و داروین اندیشى شدید، تمایز قائل نیست: خیلى خوب . اما آن بین داروین اندیشى و داروین اندیشى ضعیف، یعنى این نظریه که جهشهاى ژنتیکى مورد بحث و صدفه به آن معنایى که در داروین اندیشى رقیقتر مطرح است، واقعا تصادفى نیستند نیز تمایز قائل نیست . هیچ دلیلى وجود ندارد که فکر کنیم داروین اندیشى شدید با توجه به قرینه مناسب تجربى، محتملتر از داروین اندیشى ضعیف است; با توجه به قرینه مناسب تجربى، داروین اندیشى ضعیف مانند داروین اندیشى شدید به نظر مىآید . اما داروین اندیشى ضعیف با داروین اندیشى شدید ناسازگار است . بدیهى است امکان ندارد که احتمال صدق دو قضیه ناسازگار، با توجه به قرینه تجربى، بیشتر از احتمال کذب آنها باشد، از اینرو، احتمال صدق داروین اندیشى شدید، با توجه به آن قرینه، بیشتر از احتمال کذب آن نیست .
بنابراین، اولا، دلیلى وجود ندارد که فکر کنیم احتمال صدق داروین اندیشى شدید، با توجه به قرینه مناسب تجربى، بیشتر از احتمال کذب آن است: به هرحال، دلیل پیشنهادى دلیل مناسبى نیست . اما ثانیا، آیا واقعا درست است که داروین اندیشى شدید کمک مىگیرم . (19) آنطور که او خاطر نشان مىسازد شاید یک عامل هوشمند، شانس محض را در خدمت گرفته تا نظم را دنبال کند . فرض کنید که نتیجه چرخش یک طاس در واقع شانسى است، اما بر فرض که شما مىدانید که اگر طاس را در فلان وضع مىانداختید، طاس چگونه مىافتاد . شاید شمامى دانید که اگر طاس را در آن وضع مىانداختید، جهت چشم مار آن در بالا قرار مىگرفت . قطعا شما این اطلاعات را در برنامههاى آتى خود به کار مىبرید که براى مثال مبلغى پول به چنگ آورید . فرض کنید شما دستگاه تولید ماشین دارید که مىتواند میزان شانس و صدفه را برآورد سازد: رنگ ماشینهاى تولیدى این دستگاه نتیجه شانس محض است . شما همیشه خواستهاید که فقط صاحب ماشین قرمز باشید، اما این امر نتیجه شانس محض است . اینک فرض کنید که شما مىدانید که اگر در فلان وضع آن دستگاه را روشن مىکردید، آن در اثر شانس محض ماشینى تولید مىکرد که قرمز بود . اگر چنین باشد، شما مىتوانید علت آن باشید که به واسطه شانس محض نوع ماشینى که مىخواستید تولید شود .
شاید به همین نحو خدا مىخواسته که مخلوقاتى با ویژگى خاص - براى مثال مخلوقاتى دقیقا مانند ما انسانها - بهوجود آیند و خدا علت آن است که با شانس محض چنین موجوداتى وجود دارند; براى مثال شاید او از پیش مىدانسته که چه نوع جهشهاى اساسا تصادفى در موقعیتهاى گوناگون به واسطه شانس به وجود خواهند آمد . او مىدانسته که اگر جمعیت معینى از حیوانات در شرایط معینى وجود داشته باشند، چنین و چنان جهشهایى به واسطه شانس محض رخ خواهد داد . با استفاده از این شناخت، او مىتوانستببیند که نوع خاصى از موجودات بهوجود مىآیند، اما به واسطه کارکرد فرایندهاى شانسى .
اینک ممکن است کسانى اعتراض کنند که خدا فقط در صورتى مىتوانست این کار را انجام دهد که شرطىهاى خلاف واقع شانس (20) را مىشناخت، در برخورد با مسئله شر، از شرطىهاى خلاف واقع شبیه شرطىهاى خلاف واقع اختیار بسیار بحثشده است . او ممکن استبیفزاید که، اگرچه شرطىهاى خلاف واقع اختیار به اندازه کافى بد هستند، (21) اما شرطىهاى خلاف واقع شانس بازهم بدترند; او ممکن استبگوید کاملا بدیهى است که چنین امورى اصلا وجود ندارند . به عبارت دقیقتر، اصلا شرطىهاى خلاف واقع صادق در مورد شانس وجود ندارند . و به عبارت بسیار دقیق (چون به وضوح چنین شرطىهاى خلاف واقع صادقى وجود دارند، چنانکه:
(1) اگر رویدادى از نوع K باید به واسطه شانس رخ مىداد، پس حداقل یک رویداد به واسطه شانس رخ مىداد) هیچ نوع شرطى خلاف واقع شانس که صدق آنها اهمیت داشته باشد، در کار نیست . من از استدلالهایى که علیه اهمیت صدق شرطىهاى خلاف واقع اختیار اقامه مىشوند، قانع نشدم و اگر چیزى به نام شانس محض وجود داشته باشد یا بتواند وجود داشته باشد، من نمىدانم که چرا شرطىهاى خلاف واقع صادق در مورد شانس محض نتوانند وجود داشته باشند . اما اینجا جاى بحث از این نیست و براى مقصد کنونى ما این بحث ضرورتى ندارد . این بدین دلیل است که راتزس نیز نشان مىدهد که چگونه مىتوانست زندگى ناشى از برنامه و نظم باشد، حتى اگر هیچ شرطى خلاف واقع شانس که صدق آن اهمیت داشته باشد، وجود نداشته باشد:
اگر هیچ وجه شرطى مناسبى صادق نباشد (یا حتى ارزش صدق نداشته باشد)، پس خالق (اگر خالقى وجود داشته باشد) در موقعیتى خواهد بود که باید نقطه آغاز خوشآیندى به امور بدهد و یک موضع مشروط هدایت کنندهاى اتخاذ کند که اگر ضرورت اقتضا کرد، در امور دخالت کند و آنها را در جهت مناسب سوق دهد . اگر چنین شد که امور در یک جهت قابل قبول باقى ماندند - و این امر تا حدى ناشى از حوادث گوناگون نامتعین، بدون علت و تصادفى بود - پس هیچ دخالتى نباید ضرورت داشته باشد .(ص 306)
و اگر هیچ مداخلهاى ضرورت نداشته باشد، پس فرایند ناشى از تکامل مىتواند موجوداتى را ایجاد کند که خدا از پیش مىخواسته ایجاد کند، حتى اگر این فرایند شانس محض را در برداشته باشد و حتى اگر هیچ شرطى خلاف واقع شانس که اهمیت صدق داشته باشد، وجود نداشته باشد .
2 . زیستشناسى اجتماعى و نظم
طبیعتا کسانى که داروین اندیشى را قبول دارند غالبا تلاش مىکنند تا ویژگىهاى گوناگون موجودات زنده کنونى را با اصطلاحات داروینى تبیین کنند . یک روش براى انجام این کار، این است که نشان دهند چگونه ویژگى خاصى در تناسب مولد یک موجود زنده خاص مشارکت دارد یا داشته است . چرا بدن ببرها راه راه است؟ زیرا مؤثر بودن استتار آنها، که به نوبه خود نحوه زندگى ببرها را مشخص مىکند، افزایش دهنده تناسب است . یا شاید ویژگى مورد بحثخودش انطباق دهنده نیست; یعنى خودش در تناسب مشارکت ندارد، اما با ویژگىاى که انطباق دهنده است، پیوند دارد . به عنوان یک مورد ویژه، شاید ویژگى مورد بحث نوعى اسپاندرل (22) باشد، ویژگىاى که خودش مستقیما در تناسب مشارکت ندارد، اما نتیجه حالتى از ساختمان است; مثلا در تناسب نقش دارد . این تبیینها، حداقل با قیدهایى، مقبولند: اگر شما فکر کنید که موجودات زنده مورد نظر بدین نحو به وجود آمدند، پس این روش محسوسى استبراى تبیین حداقل برخى از ویژگىهاى آنها .
البته این نوع تبیین درباره انسانها نیز به کار رفته است . یکى از رشتههایى که چنین تبیینهایى ارائه مىدهد، زیستشناسى اجتماعى است . زیستشناسى اجتماعى یا آن طور که گاهى روانشناسى تکاملى نامیده مىشود، حداقل براى 25 سال گذشته از زمان انتشار کتاب زیستشناسى اجتماعى اى . او . ویلسن، (23) با ما بوده است . محور و روح این طرح، تلاش براى تبیین ویژگىهاى ممتاز انسانى - هنر ما، شوخ طبعى، بازى، محبت، شعر، ماجراجویى، عشق به داستانها، موسیقى ما، اخلاق ما و خود دین ما - است، محور و روح این طرح این است که باید همه این ویژگىها را براساس انتخاب طبیعى تبیین کرد . این طرح در زمان کنونى فوق العاده معروف است و من فکر مىکنم به سرعتبه شهرت آن افزوده شود . درباره موضوعات دیگر، مرکز معرفى کتابهاى نیویورک، کتاب دیگرى معرفى مىکند که مىخواهد ما را همراه با این خط مشىها براى خودمان تفسیر کند . نکته اخیرا مهم (یا شاید کم اهمیت) کتابى است که فهم جدیدى از دین ارائه مىدهد (این کتاب نیز در مرکز معرفى کتابهاى نیویورک معرفى و نقد شده است). چنین ادعا مىشود که ما در مرحله معینى از تاریخ تکاملى خود از شکار بودن به شکارچى بودن تبدیل شدهایم . طبیعتا این موفقیتبزرگى بود و دین براى گرامىداشت این لحظه شادمانى به وجود آمد! قبول مىکنیم که این امر قدرى مبالغهآمیز است: آیا وقتى که هنوز شکار بودیم به تسلىهاى دین بیشتر نیاز نداشتیم؟ باز هم این، ادعا بود . جدى تلقى کردن برخى از این طرحها قدرى دشوار است، اما برخى از آنها با همه ظواهر علم جدى، [نظیر] تکامل با الگوها، ریاضیات، تناسب الگوها با دادهها و نوعى سبک ادبى غیرشخصى و جدى که علم کاملا در آن سبک نوشته مىشود، همراه هستند .
اینک اغلب کسانى که نظم را قبول دارند معتقدند که خدا انسان را طراحى کرده است . به علاوه، اغلب کسانى که گمان مىکنند خدا انسانها را طراحى کرده است، گمان مىکنند که انسانها به صورت خدا طراحى و آفریده شدهاند، بالاتر از این، اغلب کسانى که گمان مىکنند انسانها به صورت خدا آفریده شدهاند، به نوعى خداباوران مسیحىاند . ما در اینجا با تضاد میان نظم، یا نوع خاصى از آن، و تکامل، یا کاربردى از آن، مواجهیم، زیرا برخى از تبیینهایى که زیستشناسان اجتماعى ارائه دادهاند، در واقع، با خدا باورى مسیحى ناسازگار به نظر مىآید; براى مثال طبق نظر استیون پینکر (24) پرسش زیستشناسى اجتماعى در اینجا این است «چگونه دین با ذهنى سازگار است که ممکن است فکر کند براى انکار آنچه واقعا صادق نیست، آفریده شده است؟» (25) پاسخى که او مىدهد چنین است: «دین امرى است که از سر ناامیدى به آن تمسک مىشود و مردم زمانى به آن مراجعه مىکنند که با خطرهاى زیاد مواجه مىشوند و از همه ابزارهاى عادى - داروها، تدبیرها و دوستىها - براى رسیدن به موفقیت استفاده مىکنند، اما در مورد آب و هوا هیچ چیزى وجود ندارد .(ص 556)
پاسخ دیگر شکل دیگرى از همان شایعه قدیمى است مبنى بر اینکه علت آن مغالطه کشیشهاست: «من تلویحا یک احتمال را مطرح کردهام: مطالبه معجزات، بازارى را ایجاد مىکند که کشیشهاى در آینده رقابت مىکنند و آنان با بهرهبردارى از نیازمندى مردم به متخصصان به موفقیت دست مىیابند» (ص 557). من به متخصصانى نظیر دندان پزشکان و پزشکان اعتماد دارم; «این همان اعتمادى است که باعثشد من یک قرن قبل، از طبابت جعلى و میلیونها سال قبل، از ساحرهاى پزشک تبعیت کنم» (ص 557). ویلسن تبیینهاى مشابهى از عقیده دینى ارائه مىدهد . (26)
نمونههاى این طرز تفکر فراوان است، اما مىخواهم با تفصیلى بیشتر به یکى از این نمونهها بپردازم . طبق نظر هربرت سیمون، مشکلى درباره رفتار نوع دوستانه وجود دارد: او مىپرسد: چرا افرادى نظیر مادر ترزا یا مبلغان متدیست قرن نوزدهم، زمان و توان خود و در واقع، تمام زندگى خود را وقف آسایش دیگران مىکنند؟ البته تنها قدسیان بزرگ جهان نیستند که چنین تمایلى از خود بروز مىدهند اغلب ما مراتبى از آن را نشان مىدهیم . سیمون در نوشتهاى تحت عنوان «مکانیزم انتخاب اجتماعى و نوع دوستى موفقیتآمیز» این مسئله را مطرح مىکند . (27)
اما اولا، چرا این یک مشکل است؟ چرا نیاز داریم که آن را تبیین کنیم؟ چرا نوع دوستى باید یک مشکل باشد؟ سیمون مىگوید: چون ما انسانها به واسطه انتخاب طبیعى به دنیا آمدهایم که بر نوعى منشا جهش ژنتیکى عمل مىکند، پس انتظار رفتار نوع دوستانه را نداریم . انسان فکر مىکند آنچه انتخاب طبیعى برمىگزیند، نوعى رفتار است که موجب بقا و تناسب مولد مىشود . تناسب در اینجا صرفا به معناى شرایط مناسب فیزیکى نیست، آنطور که در مورد کسى که مىتواند ده کیلومتر بدود، بهکار مىرود، بلکه این احتمال هست که ژنهاى شخص به نحو گسترده در نسلهاى بعدى پراکنده شوند و بدین ترتیب، در مسابقه تکامل به خوبى عمل کنند . سیمون به نحو واضحترى مىگوید: «تناسب به معناى ساده عبارت است از تعداد مورد انتظار فرزندان» . با فرض قبول منشا و تحول ما برحسب انتخاب طبیعى، آنچه انسان انتظار دارد این است که ما انسانها همواره یا معمولا بکوشیم تا به گونهاى عمل کنیم که تناسب را افزایش دهیم: آن رفتار آن چیزى است که برگزیده خواهد شد . اما افرادى نظیر مادر ترزا و توماس آکویناس دقیقا از تقدیر طولانى یا کوتاه ژنهاى خود غفلت مىکنند . سیمون مىپرسد: تبیین این رفتار چیست؟
او مىگوید: پاسخ در دو ساز و کار قرارداد: «اطاعت» (28) و «عقلانیت مقید» . (29)
اشخاص مطیع تمایل به آموختن و باور کردن چیزهایى دارند که تصور مىکنند دیگران در جامعه آموختن و باور به آنها را خواستارند . بنابراین، محتواى آنچه آموخته مىشود به دلیل مشارکت آن در تناسب شخصى مورد حمایت قرار نمىگیرد .(ص 1666) فرد مطیع به دلیل عقلانیت مقید غالبا نمىتواند رفتار به لحاظ اجتماعى مجاز را که در تناسب مشارکت دارد از رفتار نوع دوستانه (یعنى رفتار به لحاظ اجتماعى مجاز که در تناسب مشارکت ندارد) تمیز دهد . در واقع، اطاعت تمایل به ارزیابى مستقل رفتارهایى را که در تناسب مشارکت دارند، کاهش مىدهد . . . فرد مطیع، به واسطه عقلانیت مقید نمىتواند آموختههایى را که براى شخص خود مفید است و مزیتهایى را فراهم مىآورد، بهدست آورد و نیز نمىتواند به رفتارهاى نوع دوستانه که ارزش از دست دادن منافعى را داشته باشند، دستیابد .(ص 1667)
ظاهرا تصور بر این است که افرادى نظیر مادر ترزا و توماس آکویناس «عقلانیت مقید» را از خود بروز مىدهند: یعنى آنان نمىتوانند رفتار به لحاظ اجتماعى مجاز را که در تناسب آنان مشارکت دارد، از رفتار نوع دوستانه، یعنى رفتارى به لحاظ اجتماعى مجاز را که در تناسب آنان مشارکت ندارد، تمیز دهند . آنان بدون تفکر تسلیم آن رفتارى مىشوند که جامعه درست مىداند; آنان آمادگى ندارند که خودشان مستقلا ثمره چنین رفتارهایى را بر سرنوشت ژنهاى خود، ارزیابى کنند . اگر مىتوانستند چنین ارزیابى مستقلى انجام دهند (و عقل آنان کفایت مىکرد که از خطاهاى احمقانه پرهیز کنند) احتمالا ملاحظه مىکردند که این نوع رفتار در تناسب آنان مشارکت ندارد، مانند یک سیبزمینى داغ آن را بیرون مىانداختند و محق بودند که براساس تعداد اعقاب متوقع خود عمل کنند .
اینک این تبیین از نوع دوستى، مانند تبیین پیکر از دین، با خدا باورى مسیحى ناسازگار است . واضح است که هیچ شخص مسیحى نمىتوانست این تبیین را به عنوان طلیعه تبیینى معتبر از رفتار نوع دوستانه مادر ترزا قبول کند . شاید از منظرى طبیعت گرایانه، این طرز تفکر سیمون درباره انسانها و گرایشهاى نوع دوستانه ما، مقبول بهنظر آید، اما از منظر مسیحى، خطایى فاحش و به نحو اسفانگیزى ناکافى است . پرسش دیگرى که مىخواهم مطرح کنم این است: کسانى که خدا باورى مسیحى را قبول دارند، چگونه باید به این نوع «طرح علمى» موسوم به «علم سیمونى» پاسخ دهند؟ آیا باید به سادگى آن را انکار کنند؟ آیا باید عناصر عقیده مسیحى را که با آن تضاد دارند، در پرانتز قرار دهند یا کماهمیت تلقى کنند یا انکار نمایند؟ مىتوانیم پرسش را چنین مطرح کنیم:
آیا علم مورد قبول سیمون، خداباوران مسیحى را به دلیل داشتن یک یا چند عقیده مسیحى با یک ناقض (30) کلى یا جزئى مواجه مىکند؟
این پرسش مطرح است، اما ما به دو شرط اولیه نیاز داریم: اول، البته باید بحث و مناقشه پرپیچ و خم میان عالمان تجربى و دیگران درباره اعتبار و هویت علمى و مسئولیت علم مورد قبول سیمون را متذکر شویم; (31) در اینجا علم یا عالمان تجربى و کسانى که به علم مىاندیشند با لحن واحدى سخن نمىگویند . لذا مىخواهم پرسش خود را در اینجا قدرى آرمانى کنم: بگذارید در اینجا فرض کنیم که علم با لحن واحدى سخن مىگوید، لحنى که علم مورد قبول سیمون از آن حمایت مىکند; بگذارید فرض کنیم که علم سیمونى مظهر علم معاصر است، به همان نحوى که نظریه نیاى مشترک چنین است . و این امر مرا به شرط دوم مىرساند . به نظر من، خداباوران مسیحى به دیدگاه بالایى از علم پاىبندند . علم جدید از دل خداباورى مسیحى سر در آورد; آن، مصداق بارزى از قواى عقل است که خدا ما را با آن آفریده است; آن نمایش تماشایى صورت خدا در انسانهاست، لذا مسیحیان به علم و مظاهر آن با جدیت تمام پاىبندند . اینک پرسش من این است: در حالى که خداباوران علم را محترم مىشمرند و حتى از آن دفاع مىکنند و با فرض اینکه علم سیمونى مظهرى از علم معاصر باشد و در حالى که برخى از این مظاهر با عناصرى از عقیده مسیحى ناسازگارند، آیا این واقعیت، خداباوران مسیحى را به دلیل داشتن آن عقاید خود دچار یک ناقض کلى یا جزئى مىکند؟
به نظر من، پاسخ منفى است . چرا؟ مىتوانیم پاسخ را با ملاحظه یک ویژگى علم که مکررا ذکر مىشود، یعنى طبیعت گرایى روش شناختى، (32) پیدا کنیم . ادعا این است که علم آنچه را من طبیعت گرایى فلسفى مىنامم، پیش فرض قرار نمىدهد، یا از آن حمایت نمىکند، یا مستلزم آن نیست، اما طبیعت گرایى روش شناختى را در بردارد . علم در مورد طبیعتگرایى فلسفى خنثا است، اما طبیعت گرایى روش شناختى به نحو وسیعى لازمه آن است، یا براساس خود علم و یا براساس چگونگى عملکرد مناسب آن . طبیعت گرایى روش شناختى دقیقا چیست؟ چگونه لازمه مذکور را نشان خواهیم داد؟ این پرسش آسانى نیست، اما در اینجا حداقل دو تصور مربوط به هم درباره طبیعتگرایى روش شناختى وجود دارد; اول، در ساختن علم نمىتوان با تمسک به فعل خدایا فعل هر موجود ماوراى طبیعى، چیزى را به خوبى تبیین کرد . قضایاى مربوط به رفتار یا ویژگى، یا خواص چنین موجوداتى نمىتوانند به عنوان فرضیههاى علمى به کار روند . دوم، در علم نمىتوان به چیزى که تنها با ایمان قابل شناخت است، تمسک جست، یا آن را به کار برد; براى مثال کسى نمىتواند به چیزى که فقط به واسطه کتاب مقدس آموختنى است، تمسک جوید . بنابراین، کسى نمىتواند با تمسک به صورت خدا در ما انسانها، یا تمسک به عمل روح القدس در قلوب انسانها، نوع دوستى را تبیین کند . حتى در جایى که این تبیین سرانجام تبیین واقعى باشد، این تبیین الهیات خواهد بود نه علم .
درباره طبیعتگرایى روششناختى مطالب بسیارى نوشته شده است . موضوع گسترده و مهمى است; پرسشهاى مناسب فراوانى درباره آن مطرح است . (33) باید آن پرسشها را بدون پاسخ رها کنیم و در اینجا مىخواهم قبول کنم یا فرض کنم که طبیعتگرایى روش شناختى واقعا براى علم الزامى است، بدین معنا که بخشى از خود دیدگاه علم یا شرط خود علم است، یا به هر تقدیر، لازمه یک علم شایسته است . مىخواهم فرض دیگرى مطرح کنم: بگذارید فرض کنیم که از دیدگاه علمى، یعنى دیدگاه طبیعتگرایى روش شناختى، علم سیمونى روش درست اندیشیدن درباره انسانهاست . از این دیدگاه، ما انسانها محصول تکامل ناشى از انتخاب طبیعى هستیم . اما از این دیدگاه، مطلوبترین نحوه اندیشیدن درباره خودمان، نحوهاى است که ویژگىهاى مهم انسانى ما - محبت مادرى، عشق به آموختن، اخلاق، دین، نوع دوستى و امثال اینها - را با اصطلاحات عمدتا داروینى تبیین مىکند .
بنابراین، فرض کنید که علم مستلزم طبیعتگرایى روششناختى است; فرض کنید که طبیعتگرایى روش شناختى لازمه علم سیمونى است و فرض کنید که علم سیمونى با عقیده مسیحى ناسازگار است . آیا این ناسازگارى، ناقضى کلى یا حتى جزئى، بالقوه یا بالفعل براى خداباوران مسیحى به دلیل داشتن آن عقاید است؟ این پرسشى معرفتشناختى است و طبیعتا نیاز به کمى معرفتشناسى داریم . چنانکه متذکر شدهام، مسیحیان مقید به احترام علم هستند . ممکن استبگوییم که علم محصول عقل است; یعنى مجموعهاى از قواى شناختى که غالبا شامل حواس، حافظه، بینش عقلى و امثال آنها مىشود . اما مسیحیان نوعا فکر مىکنند که به برخى از قضایایى که از مظاهر عقل نیستند، به نحو عقلانى معرفتیا باور دارند . آنان به آنچه جاناتان ادواردز (34) «امور مهم انجیل» مىنامد، باور دارند; یعنى اینکه خدا انسانها را به صورت خود آفریده، انسانها مرتکب گناه شدهاند، بدین ترتیب، نیاز به نجات و احیا پیدا شد . خدا از طریق رنج و درد، مرگ و رستاخیز شخص دوم تثلیث مقدس که از خود تهى شد و تجسد یافت و ماهیت انسانى به خود گرفت، ابزارهاى این نجات را فراهم آورد . نکته مهم در اینجا این است که علاوه بر عقل، ایمان نیز منشا معرفتیا عقیده عقلى است .
بنابراین، از دیدگاه خداباورى مسیحى این دو منبع مشخص معرفت، یعنى ایمان و عقل وجود دارند . اینک به این پرسش باز مىگردیم که آیا علم سیمونى مسیحیان را به دلیل داشتن عقاید ناسازگار با علم، ناقض است؟ براى پاسخ به این پرسش، ابتدا متذکر مىشویم که به اصطلاح ما بنیانهاى معرفتى (35) گوناگونى وجود دارند که تحقیق براساس آنها پیش مىرود . وقت آن را ندارم که به نحو کامل بنیانهاى معرفتى را توصیف کنم، اما یک بنیان معرفتى، عقیدههاى پیش زمینهاى و نیز جهتهایى را که تحقیق مورد نظر دنبال مىکند، در بر دارد; براى مثال بنیان معرفتى علمى وجود دارد . وقتى شما از روى این بنیان معرفتى، علم مىسازید، از هرچیزى که با عقل شناخته مىشود، استفاده مىکنید . اما بنیان معرفتى علمى، بنابر فرض کنونى ما، مقید به طبیعتگرایى روش شناختى است; بنابراین، با ساختن علم از روى این بنیان آشکارا هر نوع عقیده درباره خدا و هرچیزى که شما بخواهید صرفا به واسطه ایمان یا وحى به آن معرفت پیدا کنید، نفى مىشود .
این استبنیان معرفتى علمى، اما بنیان معرفتى مسیحى نیز در کار است، که شامل همه امورى است که مسیحیان به آن معرفتیا باور دارند، از جمله آنچه آنان به واسطه ایمان، به زعم خود، به آن معرفت پیدا مىکنند . بنابراین، بنیان معرفتى مسیحى شامل بنیان معرفتى علمى به عنوان یک بخش کامل مىشود . این بدین معناست که آموختن علم سیمونى به عنوان یک علم کامل مستلزم این نیست که آن دسته از عقاید مسیحیان که با علم ناسازگارند، دچار نقض شود . البته غالبا اتفاق مىافتد که یک قضیه ممکن یا محتمل که مربوط به بخشى از یک بنیان معرفتى است از دیدگاه کل آن بنیان معرفتى نامقبول است . شما مىگویید که دیروز مرا در بازار دیدهاید; من به یاد مىآورم که اصلا در آنجا نبودهام، بلکه تمام بعد از ظهر در دفترم بودهام . اما با توجه به بخشى از بنیان معرفتى من - بخشى که شامل این گفته شما که مرا آنجا دیدهاید مىشود - احتمال دارد که من آنجا بودهام، اما این واقعیت ناقض این عقیده من که آنجا نبودهام، نمىشود . معرفت من در مورد گفته شما که مرا آنجا دیدهاید، ناقض عقیده من که آنجا نبودهام، نمىشود .
مثال دیگر: فرض کنید گروهى از فیزیکدانان بوالهوس بخواهند ببینند که اگر، در تحول فیزیک، ما از به کار بردن آنچه با حافظه مىدانیم، سر باز زنیم، چه مقدار از فیزیک کنار گذاشته مىشود . شاید چیزى باقى بماند، اما چیزى ضعیف، جزئى، بىسر و ته و بىاهمیت . اینک فرض کنید که نظریه نسبیتیا هر بخش رسمى دیگر فیزیک از این دیدگاه مورد تردید و غیر محتمل از آب در بیاید . فیزیکدانانى را در نظر آورید که از روى بنیان معرفتى علمى، فیزیک درست مىکنند و به علاوه، به نتایج آن باور دارند: آیا عقایدى را که آنان آموختهاند و از منظر این فیزیک بى سر و ته نامحتمل شدهاند، دچار نقض خواهد شد؟ قطعا خیر . عکس العمل معقول آنان این خواهد بود که متذکر شوند که در واقع، نزاعى در کار است: بهترین روش اندیشیدن درباره موضوع فیزیک از دیدگاه بنیان معرفتى بى سر و ته با بهترین روش اندیشیدن درباره موضوع فیزیک از دیدگاه کل بنیان علمى، ناسازگار است . البته آنان دیدگاه بنیان معرفتى علمى را در اینجا هنجارى تلقى مىکنند; یعنى آن را دیدگاه درستبراى نگریستن به موضوع مىدانند . در نتیجه، معرفت آنان از روش نگریستن این بنیان بى سر و ته به امور، ناقض عقاید متناسب با کل بنیان علمى نمىشود .
من قبول مىکنم که چنین چیزى درباره علم سیمونى و بنیان معرفتى مسیحى صادق است . از نظر مسیحیان، علم سیمونى شبیه فیزیک بى سر و ته است . قبول کنید که از دیدگاه بنیان معرفتى علمى، که مستلزم طبیعتگرایى روش شناختى است، علم سیمونى راهى استبراى رفتن، اما بنیان معرفتى علمى تنها بخشى از کل بنیان معرفتى مسیحى است . وقتى شخص مسیحى به بنیان معرفتى علمى چیزى را اضافه مىکند که به زعم خود به واسطه ایمان آن را شناخته است - براى مثال اینکه خدا ما انسانها را به صورت خود آفریده است - آنچه او مطرح مىکند یک بنیان معرفتى است که نتایج علم سیمونى را اصلا تایید نمىکند . بنابراین، این واقعیت که علم سیمونى، علم کاملى است، اما با عقیده مسیحى ناسازگار است، ناقض عقیده شخص خدا باور مسیحى به امورى که با علم سیمونى سازگار است، نیست .
اما آیا این دستور العملى براى عدم مسئولیت عقلانى و آویختن عقاید به دندانهاى قرینه نیست؟ آیا شخص مسیحى نیز بدون توجه به ناقض مورد نظر نمىتواند چنین چیزى بگوید؟ آیا او نمىتواند بگوید: «شاید این ناقض با توجه به جزئى از آنچه باور دارم، ممکن یا محتمل باشد: اما آیا با توجه به کل آنچه باور دارم، که خود این ناقض را نیز در برمىگیرد، ناممکن است که ناقض باشد؟ البته خیر . ناقضها کاملا ممکن هستند . براساس کتاب اشعیا (41: 9) خدا مىگوید: «تو را از اقصا نقاط زمین و از دورترین گوشههاى آن گرفته و فراخواندهام و به تو گفتهام که تو بنده من هستى و تو را برگزیدم و رها نکردم» . کسى که معتقد ستبراساس این متن، زمین جسم مستطیل شکل توپرى استیا کسى که براساس این متن که «زمین را براساسش استوار کرده تا حرکت نکند» .(مزامیر 104: 5) به عقاید پیش کپرنیکى قائل است، هنگام مواجهه با شواهد عقلى که علیه این عقاید اقامه مىشوند، دچار ناقض مىشود . همین امر درباره کسى صادق است که براساس گزارش سفر پیدایش معتقد است که عمر زمین یا عالم فقط ده هزار سال است . پس تفاوت در چیست؟ چرا در اینگونه موارد ناقض وجود دارد، اما در مورد علم سیمونى وجود ندارد؟ چگونه است که شما در این موارد ناقض فرض مىکنید، اما در سایر موارد خیر؟
در اینجا فرصت ندارم که به تفصیل به پاسخ بپردازم، چنانکه کسى که پاسخ را نمىداند چنین مىگوید . با این حال، مىتوانیم طرح کلى پاسخ را ملاحظه کنیم . براى چنین کارى باید نتیجه حذف ناقض مذکور را از بنیان معرفتى مورد بحث، ملاحظه کنیم . فرض کنید من عقاید ناسازگار با علم سیمونى را از بنیان معرفتى خودم حذف کنم . بنابراین، من قضایایى نظیر این قضیه که «خدا ما انسانها را به صورت خود آفریده است» و این قضیه که «مادر ترزا در انجام کارهاى خویش قطعا عقلانیت مقید از خود نشان نمىدهد» و امثال این قضایا را حذف مىکنم . بگذارید قضایاى جدا شده از عقایدم را که حذف مىکنم، D بنامم . اینک باقى مانده بنیان مبتنى بر قرینه مرا که با توجه به D تقلیل یافته است، ملاحظه کنید . (36) در واقع، سیمون به این بنیان تقلیل یافته مبتنى بر قرینه که هر نوع قرینه تجربى را در خود دارد و قضایاى D را در بر ندارد، تمسک جسته است .
پرسشى که باید مطرح کنیم این است: آیا صدق نتایج علم سیمونى و از این رو، نفى D ، با توجه به آن بنیان تقلیل یافته مبتنى بر قرینه، تقویتیا تایید یا محتملتر از کذب آنهاست؟ من فکر نمىکنم آن بنیان تقلیل یافته مبتنى بر قرینه با توجه به D و با توجه به نتایج علم سیمونى، آشکارا مبهم به نظر برسند . از منظر آن بنیان تقلیل یافته، چیزى که باید به آن اندیشید، چنین است: اگر در واقع، D کاذب باشد و هیچ چیز مشابه به آن صادق نباشد، پس شاید علم سیمونى با توجه به آن بنیان تقلیل یافته مبتنى بر قرینه، مطلوب و مورد اشاره باشد . از طرف دیگر، اگر D صادق باشد، پس آن نیز صادق نیست . اما بنیان تقلیل یافته مورد بحث، انکار D را در برندارد . آن فقط نمىتواند D را در بر بگیرد . بنابراین، قرینه مناسب تجربى، تایید مبتنى بر قرینه براى نتایج علم سیمونى است، تنها بنابر فرض اینکه D کاذب باشد . از اینرو، به نظر مىرسد که گویا قرینه مناسب تجربى ناقض D است، تنها براساس این فرض که D کاذب است .
اینک شخصى را در نظر آورید که براساس آیهاى که قبلا از کتاب مقدس ذکر شد، فکر مىکند که زمین یک جسم مستطیل شکل توپر است . بنیان تقلیل یافته مبتنى بر قرینه او را با توجه به ناقض مذکور در نظر آورید - این قضیه که زمین گوشههایى دارد . با توجه به این بنیان تقلیل یافته مبتنى بر قرینه، این قضیه که زمین هیچ گوشهاى ندارد، بسیار محتمل است، زیرا آن بنیان تقلیل یافته مبتنى بر قرینه، همه دلایلى را که ممکن است ما براى عدم وجود گوشه براى زمین اقامه کنیم، در بر دارد . در این حالت، برخلاف علم سیمونى، بنیان تقلیل یافته مبتنى بر قرینه، در واقع، قرینه نیرومندى در برابر ناقض مذکور فراهم مىآورد . در مورد علم سیمونى چنین نیست: در آنجا قرینه پیشنهادى براى نتایج علم سیمونى واقعا تنها براساس این فرض که D کاذب است، قرینه براى آن نتایجبهشمار مىآید . این تفاوت مهمى استبین این دو مورد و این تفاوت توضیح مىدهد که چگونه شخص خداباور مسیحى در مورد وجود گوشه براى زمین ناقض دارد، اما در علم سیمونى چنین نیست .
پس در مقام نتیجهگیرى مىگوییم: نظریه تکامل، به فرض اینکه شامل همه آن پنج نظریه ابتدایى باشد، فىنفسه با نظریه نظم ناسازگار نیست، گرچه یقینا ترکیب این نظریه با طبیعت گرایى چنین نتیجهاى را در بر دارد . هرچند برخى از نظریههاى زیستشناختى اجتماعى با نظریه نظم یا به هر تقدیر، با یک ویژگى مهم نظریه نظم، یعنى خداباورى مسیحى ناسازگار است . اما حتى اگر این نظریهها بخشى از علم کامل باشند، حتى اگر اینها از جمله مظاهر علم باشند، بازهم ناقض عقیده مسیحى نیستند . این بدین دلیل است که علم سیمونى به واسطه بنیان مبتنى بر قرینه مسیحى، که با توجه به D ، یعنى آن عقاید محذوفى که با علم سیمونى ناسازگارند، تقلیل یافته است، تقویتیا تایید نمىشوند .
آلوین پلانتینگا
2 فوریه 2001
پىنوشتها:
1. stephen Gould.
2. "Evolution as Fact andTheory" in Hen|s Teeth and Horse|s Toes, New York: Nortun 1983.
3. Naturalistic Origins Thesis.
4. Dr. Sam Ridgway.
5. National Geographic, Vol. 171 NO.4, April, 1987, p.489.
6. Daniel Dennett.
7. Brainstorms, Bradford Books 1987, p.12.
8. Douglas Futuyma.
9. Douglas Futuyma, Evolutionary Biology, 2nd edition, 1986, p.3.
10. George Gaylord Simpson, The Meaning of Evolution, rev. ed, 1967, pp 344-45.
11. Richard Dawkins.
12. The Blind Watchmaker, London and New York: W.W. Norton & Co, 1986, p.5.
13. Free Inquiry Magazine, Vol 18, No 2.
14. Homo Sapiens.
15. Richard Lewontin.
16. New York Review of Books, Jan. 7, 1997, p.31.
17) عوامل دیگرى نیز گاهى ذکر مىشوند; از جمله: جنبش ژنتیکى، دگرگونىهاى انواع گوناگون .
18. Del Ratzsch.
19. Design, chance andThe istic Evolution in mer creation, ed william Dembski, Downers Grove: Inter Varsity, 1998, pp. 3.3FF.
20. counterfactuals of chance.
21) به عنوان مثال نک:
Robert Adams| [Middle Knowledge and the Problem of Evil], American Philosophcical quarterly (1977) and William Hasker|s [A Refutation of Middle Knowledge] Nous, Decamber 1986.
22. spandrel.
23. E.O. Wilson.
24. Steven Pinker.
25. How the Mind Works, New York: W.W. Norton, P. 554.
26. On Human Nature, Cambridge: Harvard University Press 1978, Consili
York: Knopf: Random House, 1998).
27. Science, Vol. 250, December, 1990, pp. 1665 ff.
28. docility.
29. bounded rationality.
30. defeater.
:بغ حDS× êCpF (31
Philip Kitcher|s Vaulting Ambition, Cambridge, M A: MITPress 1985.
32. methodological naturalism.
:بغ (33
"Methodological Naturalism?" in Facets of Faith and Science, Vol. 1, e
Meer, Lanham, MA: University Press of American, 1996, pp. 177-221.
34. Jonathan Edwards.
35. epistemic bases.
D نیز همراه با سایر قضایا باید حذف شوند . 36) این مطلب باید با دقتبیشترى مشخص شود: براى مثال قضایاى باقى مانده از D همراه با دیگر قضایایى که در این بنیان هستند، صرفا بدین دلیل که آنها محتواى آن قضایاى همچنین قضایاى حذف شده از D تقلیل یافته، مجموعهاى از محذوف هستند . شاید بتوان این امر را چنین مطرح کرد: بنیان مبتنى بر قرینه من که با توجه به D را در خود ندارد و چیز دیگرى است که بیشترین شباهت را با بنیان مبتنى بر قرینه من دارد . قضایاست که
موضوع مورد بحث ما تکامل و نظم است . ابتدا لازم است توضیح مختصرى درباره آنچه در اینجا از این دو اصطلاح منظور داریم، ارائه دهیم . درباره تکامل باید متذکر شویم که معانى متکثرى دارد - البته این تکثر ضرورتا باعث پنهان ماندن خطاها نمىشود، با این حال، تکثر است . اولا، ادعا مىشود که عمر زمین بسیار طولانى است، شاید حدود 5/4 بلیون سال: مىتوانیم این ادعا را نظریه زمین باستانى بنامیم . ثانیا، ادعا مىشود که حیات از شکل نسبتا ساده به شکل نسبتا پیچیده به پیش رفته است . در آغاز، حیات نسبتا ساده تکسلولى وجود داشت، شاید حیاتى از نوع حیات باکترىها و جلبکهاى سبز آبى، یا شاید اشکال هنوز سادهتر ناشناخته .(گرچه باکترىها در مقایسه با دیگر موجودات زنده ساده هستند، در واقع، موجودات فوقالعاده پیچیدهاى هستند). پس حیات پیچیدهتر تکسلولى، بعد حیات نسبتا پیچیده چند سلولى، نظیر کرمهاى دریایى، مرجان و عروس دریایى، بعد ماهى، بعد دوزیستها، بعد خزندگان، پرندگان، پستانداران و سرانجام، در انتهاى این فرایند تام، انسانها: چنانکه ما انسانها ممکن است مایل باشیم آن را نظریه پیشرفتبنامیم .(ممکن است عروس دریایى درباره اینکه پایان این فرایند کجاست، دیدگاه متفاوتى داشته باشد). ثالثا، نظریه تبار مشترک وجود دارد; یعنى اینکه حیات فقط در یک مکان از زمین آغاز شد و همه زندگىهاى بعدى در قوس نزولى به موجودات زنده اولیه باز مىگردند - همانطور که استفان گولد (1) مطرح مىکند ادعا این است که «نمودار درختى قوس نزولى تکاملى وجود دارد که همه موجودات زنده با پیوندهاى نسبى به هم مرتبط مىشوند» . (2) براساس نظریه تبار مشترک، ما در ظاهر همه عموزادههاى همه موجودات زنده - اسبها، درختان بلوط و حتى گیاه سمى - قطعا عموزادههاى دور، ولى عموزاده هستیم .(تصور این امر براى برخى از ما آسانتر است).
رابعا، ادعا مىشود که تبیینى (طبیعت گرایانه) از این تحول حیات از شکل ساده به اشکال پیچیده وجود دارد: معروفترین نمونه آن، نظریه انتخاب طبیعى است که براساس جهش تصادفى ژنها عمل مىکند .
از آنجا که داروین طرح مشابهى مطرح کرد، این نظریه به داروین اندیشى معروف شد . بالاخره، ادعا مىشود که خود حیات از ماده غیر زنده آغاز شد، بدون هیچ عمل خلاقى از جانب خدا، بلکه فقط به واسطه فرایندهایى که قوانین عادى فیزیک و شیمى آنها را توصیف مىکنند: این نظریه را نظریه منشاهاى طبیعتگرایانه (3) بنامید . البته این پنج نظریه به لحاظ اهمیتبا همدیگر تفاوت دارند .
این نظریهها منطقا دو به دو از هم مستقلاند به جز نظریه سوم و چهارم: نظریه چهارم، سومى را در بر دارد، بدین معنا که شما بدون قبول وقوع یک فرایند نمىتوانید سازوکار یا تبیین معقولى از آن ارائه دهید . فرض کنید که ما اصطلاح «تکامل» را براى اشاره به اتصال این پنج نظریه به کار مىبریم .
در مورد نظم فقط به یک تمایز نیازمندیم . مطابق نظر دکتر سام ریدوى، (4) زیستشناس مرکز سیستمهاى دریایى آمریکا در ساندیاگو، فکها در وهله اول با عدم جذب نیتروژن خود را از بیمارى ناشى از کمبود فشار محفوظ مىدارند . دکتر ریدوى بیان مىدارد که «ششهاى پستانداران دریایى طورى طراحى شدهاند که تحت فشار ناشى از فرورفتن در اعماق آب، باز مىشوند . هواى ناشى از ششهاى باز شده، با فشار به ناى باز مىگردد که در آنجا نیتروژن به آسانى نمىتواند جذب خون شود» . (5)
مطابق نظر دانیال دنت (6) «در نهایت، مایلیم بتوانیم هوش آدمى یا حیوانات را برحسب نظم او تبیین کنیم و این کار را به نوبه خود برحسب انتخاب طبیعى این نظم تبیین کنیم . . .» . (7)
براساس این کاربرد از واژه نظم، موجودات زنده داراى نوعى نظماند یا طرحى نظاممند را نشان مىدهند: روشى که در آن عمل مىکنند، آنگاه که هیچ اختلال یا نقصى در میان نیست و آنها به نحو شایسته عمل مىکنند . البته این واژهشناسى ما را ملزم نمىکند که فرض کنیم فکها و انسانها و سایر موجودات زنده واقعا طراحى شدهاند; براى مثال بهدستخدا . اینجا هیچ استلزامى مبنى بر اینکه موجودات زنده واقعا مصنوع هستند، وجود ندارد . البته در این معناى اولیه از نظم هیچ نوع ناسازگارى بین نظریه تکامل، به عنوان حلقه اتصال پنج نظریه فوق، و این نظریه که انسانها و سایر موجودات نظم را نشان مىدهند، وجود ندارد .
اما یک معناى قوىتر و جالبتر نیز براى «نظم» در کار است . در این معناى قوىتر نظم، فقط وقتى چیزى مىتواند حاکى از نظم باشد که آن یا اجزایى از آن بتواند نظم به معناى ضعیف آن را نشان دهد و نیز با یک یا چند عامل داراى شعور، هوش و غرض واقعا طراحى شده باشد . طبیعتا، مصنوعات نمونههاى بارزى هستند: براى مثال یک مداد یا اتومبیل بیوک یا کلیساى جامع . اینها را عاملهاى داراى شعور و هوش به قصد کارکردن به روش خاصى و داشتن کارکرد معینى، طراحى کردهاند .
اینک مىتوانیم این پرسش را مطرح کنیم که آیا انسانها و سایر موجودات زنده این نوع نظم را نشان مىدهند یا خیر . مسیحیان و دیگر خداباوران مدعىاند که اینها در واقع، این نوع نظم را نشان مىدهند; آنان مدعىاند که انسانها و سایر موجودات زنده را، در واقع عاملى داراى شعور و هوش و غرض، یعنى خدا طراحى کرده است . همه موجودات زنده جهان ناشى از طرحى الهىاند و خدا انسان را مطابق صورت خود طراحى کرده و آفریده است .
من واژه «نظم» را براى این دیدگاه به کار خواهم برد، دیدگاهى که مطابق آن، انسانها و سایر موجودات زنده را یک یا چند عامل داراى شعور و هوش و غرض طراحى کرده است . نخستین پرسش ما این است که آیا نظم با نظریه تکامل ناسازگار است .
خوب، به نظر مىرسد که بعضى از مردم چنین مىاندیشند . طبق نظر استیفان گولد «قبل از داروین ما فکر مىکردیم که یک خداى خیرخواه ما را آفریده است» . به گفته او، هرچند بعد از داروین ما دریافتیم که «هیچ روحى که از فاصله دور با محبتبر امور طبیعتبنگرد، وجود ندارد . . .»
داگلاس فویتوما (8) ى زیستشناس، احساسات گولد را واضحتر بیان مىکند:
داروین با ترکیب تغییر بىهدف و هدایت نشده با فرایند بىاحساس و کورکورانه انتخاب طبیعى، تبیینهایى الهیاتى یا معنوى از فرایندهاى بىشمار زندگى ارائه داد . نظریه تکامل داروین، همراه با نظریه مادهگرایانه مارکس درباره تاریخ و جامعه و فروید که رفتار انسانى را به فرایندهایى نسبت داد که ما کنترل کمى بر آنها داریم، اصل مهمى در خط مشى ماشینگرایى و مادهگرایى - و خلاصه بیشتر علوم - بود که تاکنون شاخصه غالب اندیشه غربى بوده است . (9)
شاید واضحتر از این، بیان جرج گیلرد سیمپسون باشد:
گرچه بسیارى از جزئیات باقى مىمانند که باید بررسى شوند، اما اکنون واضح است که همه پدیدههاى عینى تاریخ حیات را مىتوان براساس عوامل طبیعتگرایانه یا در یک معناى مناسب که گاهى هم بد به کار برده مىشود، ماده گرایانه تبیین کرد . این پدیدهها براساس تولید مثل تفاضلى جمعیتها (عامل مهم در تصور جدید از انتخاب طبیعى) به آسانى تبیینپذیرند و نیز براساس تعامل عمدتا تصادفى فرایندهاى شناخته شده وراثت . . . ، انسان نتیجه یک فرایند طبیعى و بىهدف است که او را در ذهن نداشت . (10)
ریچارد داکینز (11) ادعاى مشابهى دارد .
برخلاف همه ظواهر، تنها ساعتساز در طبیعت نیروهاى کور فیزیک است، گرچه به روش بسیار خاصى در کارند . یک ساعتساز واقعى داراى آیندهنگرى است: او چرخ دندهها و فنرها را طراحى مىکند و ارتباط آنها با یکدیگر را همراه با هدفى براى آینده که در بینش خود دارد، برنامهریزى مىکند . انتخاب طبیعى، یعنى فرایند کور و بىشعورى که داروین کشف کرد و ما اکنون آن را به عنوان تبیین وجود و شکل ظاهرا هدفمند حیات مىشناسیم، هیچ هدفى در ذهن ندارد . آن نه ذهن دارد نه بینش . آن براى آینده برنامه ندارد . نه بصیرت، نه آیندهنگرى و نه اصلا بینشى دارد . اگر بتوان نقش ساعتساز در طبیعت را به آن اطلاق کرد، آن ساعتساز کور است . (12)
بنابراین، این دانشمندان ظاهرا معتقدند که داروین یا علم یا هر دو نشان دادهاند که تبیینهاى دینى یا الهیاتى از رفتار و حیات انسانى بسیار زیادند و هر نوع حیاتى براساس عوامل مادى قابل تبیین است و انسانها را خدا طراحى نکرده و تبیین واقعى همه اشکال حیات از جمله حیات انسانى، فرایندى کور است: پیوند شانس و اتفاق - جهش تصادفى ژنها - با ضرورت انتخاب طبیعى . بر این اساس، آنان ظاهرا معتقدند که نظریه تکامل با نظم ناسازگار است .
احتمال دیگرى را ریچارد داکینز مطرح مىکند: (13)
اخلاق کاتولیک وجود شکاف بزرگى بین حیوان ناطق (14) و سایر حیوانات را اقتضا دارد . چنین شکافى اساسا ضد تکامل است . تزریق ناگهانى یک نفس جاودانه در زمان، نوعى دخالت ضد تکاملى در حوزه علم است .
اما آیا حق به جانب آنان است؟ من چنین فکر نمىکنم . داکینز، سیمپسون و بقیه، از طبیعتگرایى فلسفى استقبال مىکنند . این دیدگاهى است که براساس آن هیچچیز جز طبیعت وجود ندارد . بنابراین، طبیعتگرایى مستلزم آن است که ما انسانها نه بهدستخدا طراحى شده باشیم و نه به صورت خدا آفریده شده باشیم (چون طبیعتگرایى دلالت دارد بر اینکه خدایى وجود ندارد) ; اما علم به خودى خود چنین لازمهاى ندارد . طبیعتگرایى و نظریه تکامل باهم مستلزم نفى نظماند، اما نظریه تکامل به خودى خود این لازمه را ندارد . نظریه تکامل نقش مهمى در طرز تلقى طبیعتگرانه از جهان دارد: به معناى فنى کلمه، آن به عنوان نوعى اسطوره عمل مىکند; یعنى روش تفسیر خود ما از خودمان، روش فهم منشاها و در سطح عمیق، اهمیت دین را ارائه مىدهد . اما علم تکاملى به خودى خود دلالت ندارد بر اینکه خدا انسانها را خلق نکرده و انسانها به صورت او آفریده نشدهاند، زیرا خدا مىتوانسته با استفاده از ابزار تکامل، انسان را آفریده باشد . تنها ترکیب علم تکاملى با طبیعتگرایى است که دلالتبر نفى نظم دارد . از آنجا که طبیعتگرایى به خودى خود این لازمه را دارد، تعجبى ندارد که وقتى با علم یا با هر چیز دیگرى - تاریخ یونان قدیم، تقویم کشاورزان یا اعتقادنامه رسولان - ترکیب شود این لوازم را داشته باشد .
بنابراین، طبیعتگرایى، و نه علم، است که واقعا اینجا مورد بحث است . عجیب است که این ویژگى از زبان زیستشناس برجسته هاروارد، ریچارد لوونتین (15) بیرون پرید:
تمایل ما به قبول ادعاهاى علمى که در مقابل عرف قرار دارند، کلید فهم مبارزه واقعى میان علم و ماوراى طبیعت است . علىرغم ابهام آشکار برخى از ساختارهاى علم، علىرغم شکست آن در تحقق بخشیدن به بسیارى از ادعاهاى افراطى خود در باب سلامتى و زندگى، علىرغم تحمل جامعه علمى در مورد داستانهاى واهى، ما جانب علم را مىگیریم، چون یک تعهد پیشین، یعنى تعهد به مادهگرایى داریم . روشها و نهادهاى علم نیست که تا حدى ما را به قبول تبیین مادهگرایانه از جهان پدیدارها وامىدارد، بلکه برعکس، ما به واسطه طرفدارى پیشین خود از علل مادى مجبوریم نوعى ابزار تحقیق و مجموعهاى از مفاهیم را ابداع کنیم که تبیینهاى مادى ایجاد مىکنند، مهم نیست که چگونه دچار تناقض مىشویم و مهم نیست که غیرمتخصصها چگونه سر در گم مىشوند . به علاوه، از آنجا که مادهگرایى اطلاق دارد، ما نمىتوانیم به شخصى الهى اجازه ورود به خانههایمان را دهیم . (16)
اما ممکن است کمى عجله کرده باشیم: آیا دلیل مناسبى براى اینکه فکر کنیم نظریه تکامل با نظم ناسازگار است، وجود ندارد؟ براساس داروین اندیشى، تبیین (17) مهم ساختار انسانها و سایر موجودات زنده این است که آنها از طریق انتخاب طبیعى رشد کردهاند، انتخاب طبیعى که بر تغییر ژنتیکى، که به واسطه جهش تصادفى ژنها پیش آمده، عمل مىکند . اما اگر جهش ژنتیکى واقعا تصادفى است، پس ظهور یک جهش در یک جمعیت معلول شانس است و اگر آن معلول شانس باشد، البته معلول نظم از جانب یک عامل هوشمند نیست که در مورد آن نظم نادرست است . چنانکه داکینز مىگوید: «انتخاب طبیعى، فرایند خود به خودى، بىشعور و کورى که داروین کشف کرد و ما اکنون آن را تبیین وجود و شکل ظاهرا هدفدار حیات مىدانیم، هیچ هدفى در ذهن ندارد» .
این پیشنهاد، علائم هشدار دهندهاى را مطرح مىکند: چگونه یک فرضیه علمى (جزئى از علم تجربى) دلالت دارد بر اینکه حیات انسان و دیگر موجودات محصول طرحى الهى نیست؟ آیا مستلزم نوعى لغزش به طرف الهیات نیست؟ اینجا در هر رویدادى ابهامگویى وجود دارد . حقیقت آن است که براساس دارویناندیشى آنچه کل فرایند تکامل را به حرکت درمىآورد (تا حد زیادى) انتخاب طبیعى است که بر نتایج جهش تصادفى ژنها عمل مىکند . اما معناى «صدفه» در اینجا چیست؟ و آیا این معنا همان معنایى است که گفته مىشود یک رویداد نمىتواند هم تصادفى باشد و هم خدا یا عامل هوشمند دیگرى آن را مقصود داشته و آفریده باشد؟ به نظر من، چنین نیست . از نظر داروین (یا به هر تقدیر، تحلیل نو داروینى)، تغییر به این معنا تصادفى است: تغییر مستلزم طرحى منظم که مخلوق براساس آن به وقوع مىپیوندد، نیست و آن به این دلیل که براى موجودات زنده سودمند است، رخ نمىدهد . البته تغییر ممکن است در واقع مفید باشد، بدین معنا که براى تداوم تناسب مربوط به تولید مثل مشارکت دارد، اما نیازهاى موجودات زنده که براساس آنها تغییر رخ مىدهد، هیچ نقشى در ایجاد آن ندارند . البته یک جهش مىتواند بدین معنا تصادفى باشد، در عین حال، مقصود و مخلوق خدا هم باشد . بنابراین، این واقعیت (اگر واقعیتباشد) که انسانها به واسطه انتخاب طبیعىاى که بر جهش تصادفى ژنها عمل مىکند، به وجود آمدهاند، اصلا با این واقعیت که خدا آنان را طراحى کرده و آفریده است، ناسازگار نیست; براى مثال شاید خدا کل این فرایند را تنظیم کرده، جهشهاى درست را ایجاد کرده تا در زمانهاى مناسب آشکار شوند و از همه اینها نتیجه معینى منظور داشته، یعنى بهوجود آمدن ما انسانها .
با این حال، ممکن است پاسخ قاطعى در کار باشد . معناى قوىترى از صدفه را در نظر بگیرید، معنایى که حاکى از چیزى است که مىتوانیم آن را شانس محض بنامیم، به نحوى که یک جهش در این معنا فقط آنگاه تصادفى است که مقصود و مخلوق خدا نباشد، اگر مایل باشیم مىتوانیم اضافه کنیم که یک رویداد در این معنا تصادفى است، اگر اصلا علتى نداشته باشد . بگویید که یک رویداد تصادفى به این معنا واقعا تصادفى است . اینک مىتوانیم داروین اندیشى، یا اگر مایل باشید، داروین اندیشى شدید را به شرح ذیل بیان کنیم: انسانها و سایر موجودات زنده به واسطه انتخاب طبیعى، که بر جهش واقعا تصادفى ژنها عمل مىکند، بهوجود آمدهاند . قرینه تجربى، دقیقا هرچه باشد و دقیقا به هر نحوى که فهمیده شود، ظاهرا بین داروین اندیشى شدید و داروین اندیشى رقیقتر تمایزى قائل نیست . بنابراین، آیا داروین اندیشى شدید دقیقا از همان موفقیت و تاییدى که داروین اندیشى معتدلتر دارد، برخوردار نخواهد بود؟ اگر احتمال صدق داروین اندیشى رقیقتر، با توجه به قرینه مناسب، بیشتر از احتمال کذب آن باشد، آیا این امر درباره داروین اندیشى شدید نیز صادق نخواهد بود؟ اگر چنین است، پس شاید داکینز و دیگران به هر حال، درست مىگویند که: داروین اندیشى با نظریه نظم سازگار است، اما داروین اندیشى شدید چنین نیست; به علاوه، داروین اندیشى شدید نیز مانند داروین اندیشى، که باید گفت در حد بسیار بالایى در واقع، با قرینه مناسب تجربى تایید مىشود، با همین قرینه تایید مىشود .
اما آیا درست است که گفته شود داروین اندیشى شدید مانند داروین اندیشى رقیقتر با قرینه مناسب تجربى تایید مىشود؟ ضرورتا خیر . طبیعتا داروین اندیشى شدید قوىتر از داروین اندیشى رقیقتر است از اینرو، ممکن است قرینه ارائه شده براى اولى کمتر مؤید دومى باشد، گرچه هر دو با آن قرینه سازگارند . در واقع، ممکن است گفته شود که داروین اندیشى رقیقتر با قرینه تجربى به نحو قوىترى تایید مىشود، در حالى که داروین اندیشى شدید به آن قوت و دقت داروین اندیشى رقیقتر تایید نمىشود . این مطلب را ذیلا ملاحظه خواهیم کرد . قرینه مناسب تجربى میان داروین اندیشى و داروین اندیشى شدید، تمایز قائل نیست: خیلى خوب . اما آن بین داروین اندیشى و داروین اندیشى ضعیف، یعنى این نظریه که جهشهاى ژنتیکى مورد بحث و صدفه به آن معنایى که در داروین اندیشى رقیقتر مطرح است، واقعا تصادفى نیستند نیز تمایز قائل نیست . هیچ دلیلى وجود ندارد که فکر کنیم داروین اندیشى شدید با توجه به قرینه مناسب تجربى، محتملتر از داروین اندیشى ضعیف است; با توجه به قرینه مناسب تجربى، داروین اندیشى ضعیف مانند داروین اندیشى شدید به نظر مىآید . اما داروین اندیشى ضعیف با داروین اندیشى شدید ناسازگار است . بدیهى است امکان ندارد که احتمال صدق دو قضیه ناسازگار، با توجه به قرینه تجربى، بیشتر از احتمال کذب آنها باشد، از اینرو، احتمال صدق داروین اندیشى شدید، با توجه به آن قرینه، بیشتر از احتمال کذب آن نیست .
بنابراین، اولا، دلیلى وجود ندارد که فکر کنیم احتمال صدق داروین اندیشى شدید، با توجه به قرینه مناسب تجربى، بیشتر از احتمال کذب آن است: به هرحال، دلیل پیشنهادى دلیل مناسبى نیست . اما ثانیا، آیا واقعا درست است که داروین اندیشى شدید کمک مىگیرم . (19) آنطور که او خاطر نشان مىسازد شاید یک عامل هوشمند، شانس محض را در خدمت گرفته تا نظم را دنبال کند . فرض کنید که نتیجه چرخش یک طاس در واقع شانسى است، اما بر فرض که شما مىدانید که اگر طاس را در فلان وضع مىانداختید، طاس چگونه مىافتاد . شاید شمامى دانید که اگر طاس را در آن وضع مىانداختید، جهت چشم مار آن در بالا قرار مىگرفت . قطعا شما این اطلاعات را در برنامههاى آتى خود به کار مىبرید که براى مثال مبلغى پول به چنگ آورید . فرض کنید شما دستگاه تولید ماشین دارید که مىتواند میزان شانس و صدفه را برآورد سازد: رنگ ماشینهاى تولیدى این دستگاه نتیجه شانس محض است . شما همیشه خواستهاید که فقط صاحب ماشین قرمز باشید، اما این امر نتیجه شانس محض است . اینک فرض کنید که شما مىدانید که اگر در فلان وضع آن دستگاه را روشن مىکردید، آن در اثر شانس محض ماشینى تولید مىکرد که قرمز بود . اگر چنین باشد، شما مىتوانید علت آن باشید که به واسطه شانس محض نوع ماشینى که مىخواستید تولید شود .
شاید به همین نحو خدا مىخواسته که مخلوقاتى با ویژگى خاص - براى مثال مخلوقاتى دقیقا مانند ما انسانها - بهوجود آیند و خدا علت آن است که با شانس محض چنین موجوداتى وجود دارند; براى مثال شاید او از پیش مىدانسته که چه نوع جهشهاى اساسا تصادفى در موقعیتهاى گوناگون به واسطه شانس به وجود خواهند آمد . او مىدانسته که اگر جمعیت معینى از حیوانات در شرایط معینى وجود داشته باشند، چنین و چنان جهشهایى به واسطه شانس محض رخ خواهد داد . با استفاده از این شناخت، او مىتوانستببیند که نوع خاصى از موجودات بهوجود مىآیند، اما به واسطه کارکرد فرایندهاى شانسى .
اینک ممکن است کسانى اعتراض کنند که خدا فقط در صورتى مىتوانست این کار را انجام دهد که شرطىهاى خلاف واقع شانس (20) را مىشناخت، در برخورد با مسئله شر، از شرطىهاى خلاف واقع شبیه شرطىهاى خلاف واقع اختیار بسیار بحثشده است . او ممکن استبیفزاید که، اگرچه شرطىهاى خلاف واقع اختیار به اندازه کافى بد هستند، (21) اما شرطىهاى خلاف واقع شانس بازهم بدترند; او ممکن استبگوید کاملا بدیهى است که چنین امورى اصلا وجود ندارند . به عبارت دقیقتر، اصلا شرطىهاى خلاف واقع صادق در مورد شانس وجود ندارند . و به عبارت بسیار دقیق (چون به وضوح چنین شرطىهاى خلاف واقع صادقى وجود دارند، چنانکه:
(1) اگر رویدادى از نوع K باید به واسطه شانس رخ مىداد، پس حداقل یک رویداد به واسطه شانس رخ مىداد) هیچ نوع شرطى خلاف واقع شانس که صدق آنها اهمیت داشته باشد، در کار نیست . من از استدلالهایى که علیه اهمیت صدق شرطىهاى خلاف واقع اختیار اقامه مىشوند، قانع نشدم و اگر چیزى به نام شانس محض وجود داشته باشد یا بتواند وجود داشته باشد، من نمىدانم که چرا شرطىهاى خلاف واقع صادق در مورد شانس محض نتوانند وجود داشته باشند . اما اینجا جاى بحث از این نیست و براى مقصد کنونى ما این بحث ضرورتى ندارد . این بدین دلیل است که راتزس نیز نشان مىدهد که چگونه مىتوانست زندگى ناشى از برنامه و نظم باشد، حتى اگر هیچ شرطى خلاف واقع شانس که صدق آن اهمیت داشته باشد، وجود نداشته باشد:
اگر هیچ وجه شرطى مناسبى صادق نباشد (یا حتى ارزش صدق نداشته باشد)، پس خالق (اگر خالقى وجود داشته باشد) در موقعیتى خواهد بود که باید نقطه آغاز خوشآیندى به امور بدهد و یک موضع مشروط هدایت کنندهاى اتخاذ کند که اگر ضرورت اقتضا کرد، در امور دخالت کند و آنها را در جهت مناسب سوق دهد . اگر چنین شد که امور در یک جهت قابل قبول باقى ماندند - و این امر تا حدى ناشى از حوادث گوناگون نامتعین، بدون علت و تصادفى بود - پس هیچ دخالتى نباید ضرورت داشته باشد .(ص 306)
و اگر هیچ مداخلهاى ضرورت نداشته باشد، پس فرایند ناشى از تکامل مىتواند موجوداتى را ایجاد کند که خدا از پیش مىخواسته ایجاد کند، حتى اگر این فرایند شانس محض را در برداشته باشد و حتى اگر هیچ شرطى خلاف واقع شانس که اهمیت صدق داشته باشد، وجود نداشته باشد .
2 . زیستشناسى اجتماعى و نظم
طبیعتا کسانى که داروین اندیشى را قبول دارند غالبا تلاش مىکنند تا ویژگىهاى گوناگون موجودات زنده کنونى را با اصطلاحات داروینى تبیین کنند . یک روش براى انجام این کار، این است که نشان دهند چگونه ویژگى خاصى در تناسب مولد یک موجود زنده خاص مشارکت دارد یا داشته است . چرا بدن ببرها راه راه است؟ زیرا مؤثر بودن استتار آنها، که به نوبه خود نحوه زندگى ببرها را مشخص مىکند، افزایش دهنده تناسب است . یا شاید ویژگى مورد بحثخودش انطباق دهنده نیست; یعنى خودش در تناسب مشارکت ندارد، اما با ویژگىاى که انطباق دهنده است، پیوند دارد . به عنوان یک مورد ویژه، شاید ویژگى مورد بحث نوعى اسپاندرل (22) باشد، ویژگىاى که خودش مستقیما در تناسب مشارکت ندارد، اما نتیجه حالتى از ساختمان است; مثلا در تناسب نقش دارد . این تبیینها، حداقل با قیدهایى، مقبولند: اگر شما فکر کنید که موجودات زنده مورد نظر بدین نحو به وجود آمدند، پس این روش محسوسى استبراى تبیین حداقل برخى از ویژگىهاى آنها .
البته این نوع تبیین درباره انسانها نیز به کار رفته است . یکى از رشتههایى که چنین تبیینهایى ارائه مىدهد، زیستشناسى اجتماعى است . زیستشناسى اجتماعى یا آن طور که گاهى روانشناسى تکاملى نامیده مىشود، حداقل براى 25 سال گذشته از زمان انتشار کتاب زیستشناسى اجتماعى اى . او . ویلسن، (23) با ما بوده است . محور و روح این طرح، تلاش براى تبیین ویژگىهاى ممتاز انسانى - هنر ما، شوخ طبعى، بازى، محبت، شعر، ماجراجویى، عشق به داستانها، موسیقى ما، اخلاق ما و خود دین ما - است، محور و روح این طرح این است که باید همه این ویژگىها را براساس انتخاب طبیعى تبیین کرد . این طرح در زمان کنونى فوق العاده معروف است و من فکر مىکنم به سرعتبه شهرت آن افزوده شود . درباره موضوعات دیگر، مرکز معرفى کتابهاى نیویورک، کتاب دیگرى معرفى مىکند که مىخواهد ما را همراه با این خط مشىها براى خودمان تفسیر کند . نکته اخیرا مهم (یا شاید کم اهمیت) کتابى است که فهم جدیدى از دین ارائه مىدهد (این کتاب نیز در مرکز معرفى کتابهاى نیویورک معرفى و نقد شده است). چنین ادعا مىشود که ما در مرحله معینى از تاریخ تکاملى خود از شکار بودن به شکارچى بودن تبدیل شدهایم . طبیعتا این موفقیتبزرگى بود و دین براى گرامىداشت این لحظه شادمانى به وجود آمد! قبول مىکنیم که این امر قدرى مبالغهآمیز است: آیا وقتى که هنوز شکار بودیم به تسلىهاى دین بیشتر نیاز نداشتیم؟ باز هم این، ادعا بود . جدى تلقى کردن برخى از این طرحها قدرى دشوار است، اما برخى از آنها با همه ظواهر علم جدى، [نظیر] تکامل با الگوها، ریاضیات، تناسب الگوها با دادهها و نوعى سبک ادبى غیرشخصى و جدى که علم کاملا در آن سبک نوشته مىشود، همراه هستند .
اینک اغلب کسانى که نظم را قبول دارند معتقدند که خدا انسان را طراحى کرده است . به علاوه، اغلب کسانى که گمان مىکنند خدا انسانها را طراحى کرده است، گمان مىکنند که انسانها به صورت خدا طراحى و آفریده شدهاند، بالاتر از این، اغلب کسانى که گمان مىکنند انسانها به صورت خدا آفریده شدهاند، به نوعى خداباوران مسیحىاند . ما در اینجا با تضاد میان نظم، یا نوع خاصى از آن، و تکامل، یا کاربردى از آن، مواجهیم، زیرا برخى از تبیینهایى که زیستشناسان اجتماعى ارائه دادهاند، در واقع، با خدا باورى مسیحى ناسازگار به نظر مىآید; براى مثال طبق نظر استیون پینکر (24) پرسش زیستشناسى اجتماعى در اینجا این است «چگونه دین با ذهنى سازگار است که ممکن است فکر کند براى انکار آنچه واقعا صادق نیست، آفریده شده است؟» (25) پاسخى که او مىدهد چنین است: «دین امرى است که از سر ناامیدى به آن تمسک مىشود و مردم زمانى به آن مراجعه مىکنند که با خطرهاى زیاد مواجه مىشوند و از همه ابزارهاى عادى - داروها، تدبیرها و دوستىها - براى رسیدن به موفقیت استفاده مىکنند، اما در مورد آب و هوا هیچ چیزى وجود ندارد .(ص 556)
پاسخ دیگر شکل دیگرى از همان شایعه قدیمى است مبنى بر اینکه علت آن مغالطه کشیشهاست: «من تلویحا یک احتمال را مطرح کردهام: مطالبه معجزات، بازارى را ایجاد مىکند که کشیشهاى در آینده رقابت مىکنند و آنان با بهرهبردارى از نیازمندى مردم به متخصصان به موفقیت دست مىیابند» (ص 557). من به متخصصانى نظیر دندان پزشکان و پزشکان اعتماد دارم; «این همان اعتمادى است که باعثشد من یک قرن قبل، از طبابت جعلى و میلیونها سال قبل، از ساحرهاى پزشک تبعیت کنم» (ص 557). ویلسن تبیینهاى مشابهى از عقیده دینى ارائه مىدهد . (26)
نمونههاى این طرز تفکر فراوان است، اما مىخواهم با تفصیلى بیشتر به یکى از این نمونهها بپردازم . طبق نظر هربرت سیمون، مشکلى درباره رفتار نوع دوستانه وجود دارد: او مىپرسد: چرا افرادى نظیر مادر ترزا یا مبلغان متدیست قرن نوزدهم، زمان و توان خود و در واقع، تمام زندگى خود را وقف آسایش دیگران مىکنند؟ البته تنها قدسیان بزرگ جهان نیستند که چنین تمایلى از خود بروز مىدهند اغلب ما مراتبى از آن را نشان مىدهیم . سیمون در نوشتهاى تحت عنوان «مکانیزم انتخاب اجتماعى و نوع دوستى موفقیتآمیز» این مسئله را مطرح مىکند . (27)
اما اولا، چرا این یک مشکل است؟ چرا نیاز داریم که آن را تبیین کنیم؟ چرا نوع دوستى باید یک مشکل باشد؟ سیمون مىگوید: چون ما انسانها به واسطه انتخاب طبیعى به دنیا آمدهایم که بر نوعى منشا جهش ژنتیکى عمل مىکند، پس انتظار رفتار نوع دوستانه را نداریم . انسان فکر مىکند آنچه انتخاب طبیعى برمىگزیند، نوعى رفتار است که موجب بقا و تناسب مولد مىشود . تناسب در اینجا صرفا به معناى شرایط مناسب فیزیکى نیست، آنطور که در مورد کسى که مىتواند ده کیلومتر بدود، بهکار مىرود، بلکه این احتمال هست که ژنهاى شخص به نحو گسترده در نسلهاى بعدى پراکنده شوند و بدین ترتیب، در مسابقه تکامل به خوبى عمل کنند . سیمون به نحو واضحترى مىگوید: «تناسب به معناى ساده عبارت است از تعداد مورد انتظار فرزندان» . با فرض قبول منشا و تحول ما برحسب انتخاب طبیعى، آنچه انسان انتظار دارد این است که ما انسانها همواره یا معمولا بکوشیم تا به گونهاى عمل کنیم که تناسب را افزایش دهیم: آن رفتار آن چیزى است که برگزیده خواهد شد . اما افرادى نظیر مادر ترزا و توماس آکویناس دقیقا از تقدیر طولانى یا کوتاه ژنهاى خود غفلت مىکنند . سیمون مىپرسد: تبیین این رفتار چیست؟
او مىگوید: پاسخ در دو ساز و کار قرارداد: «اطاعت» (28) و «عقلانیت مقید» . (29)
اشخاص مطیع تمایل به آموختن و باور کردن چیزهایى دارند که تصور مىکنند دیگران در جامعه آموختن و باور به آنها را خواستارند . بنابراین، محتواى آنچه آموخته مىشود به دلیل مشارکت آن در تناسب شخصى مورد حمایت قرار نمىگیرد .(ص 1666) فرد مطیع به دلیل عقلانیت مقید غالبا نمىتواند رفتار به لحاظ اجتماعى مجاز را که در تناسب مشارکت دارد از رفتار نوع دوستانه (یعنى رفتار به لحاظ اجتماعى مجاز که در تناسب مشارکت ندارد) تمیز دهد . در واقع، اطاعت تمایل به ارزیابى مستقل رفتارهایى را که در تناسب مشارکت دارند، کاهش مىدهد . . . فرد مطیع، به واسطه عقلانیت مقید نمىتواند آموختههایى را که براى شخص خود مفید است و مزیتهایى را فراهم مىآورد، بهدست آورد و نیز نمىتواند به رفتارهاى نوع دوستانه که ارزش از دست دادن منافعى را داشته باشند، دستیابد .(ص 1667)
ظاهرا تصور بر این است که افرادى نظیر مادر ترزا و توماس آکویناس «عقلانیت مقید» را از خود بروز مىدهند: یعنى آنان نمىتوانند رفتار به لحاظ اجتماعى مجاز را که در تناسب آنان مشارکت دارد، از رفتار نوع دوستانه، یعنى رفتارى به لحاظ اجتماعى مجاز را که در تناسب آنان مشارکت ندارد، تمیز دهند . آنان بدون تفکر تسلیم آن رفتارى مىشوند که جامعه درست مىداند; آنان آمادگى ندارند که خودشان مستقلا ثمره چنین رفتارهایى را بر سرنوشت ژنهاى خود، ارزیابى کنند . اگر مىتوانستند چنین ارزیابى مستقلى انجام دهند (و عقل آنان کفایت مىکرد که از خطاهاى احمقانه پرهیز کنند) احتمالا ملاحظه مىکردند که این نوع رفتار در تناسب آنان مشارکت ندارد، مانند یک سیبزمینى داغ آن را بیرون مىانداختند و محق بودند که براساس تعداد اعقاب متوقع خود عمل کنند .
اینک این تبیین از نوع دوستى، مانند تبیین پیکر از دین، با خدا باورى مسیحى ناسازگار است . واضح است که هیچ شخص مسیحى نمىتوانست این تبیین را به عنوان طلیعه تبیینى معتبر از رفتار نوع دوستانه مادر ترزا قبول کند . شاید از منظرى طبیعت گرایانه، این طرز تفکر سیمون درباره انسانها و گرایشهاى نوع دوستانه ما، مقبول بهنظر آید، اما از منظر مسیحى، خطایى فاحش و به نحو اسفانگیزى ناکافى است . پرسش دیگرى که مىخواهم مطرح کنم این است: کسانى که خدا باورى مسیحى را قبول دارند، چگونه باید به این نوع «طرح علمى» موسوم به «علم سیمونى» پاسخ دهند؟ آیا باید به سادگى آن را انکار کنند؟ آیا باید عناصر عقیده مسیحى را که با آن تضاد دارند، در پرانتز قرار دهند یا کماهمیت تلقى کنند یا انکار نمایند؟ مىتوانیم پرسش را چنین مطرح کنیم:
آیا علم مورد قبول سیمون، خداباوران مسیحى را به دلیل داشتن یک یا چند عقیده مسیحى با یک ناقض (30) کلى یا جزئى مواجه مىکند؟
این پرسش مطرح است، اما ما به دو شرط اولیه نیاز داریم: اول، البته باید بحث و مناقشه پرپیچ و خم میان عالمان تجربى و دیگران درباره اعتبار و هویت علمى و مسئولیت علم مورد قبول سیمون را متذکر شویم; (31) در اینجا علم یا عالمان تجربى و کسانى که به علم مىاندیشند با لحن واحدى سخن نمىگویند . لذا مىخواهم پرسش خود را در اینجا قدرى آرمانى کنم: بگذارید در اینجا فرض کنیم که علم با لحن واحدى سخن مىگوید، لحنى که علم مورد قبول سیمون از آن حمایت مىکند; بگذارید فرض کنیم که علم سیمونى مظهر علم معاصر است، به همان نحوى که نظریه نیاى مشترک چنین است . و این امر مرا به شرط دوم مىرساند . به نظر من، خداباوران مسیحى به دیدگاه بالایى از علم پاىبندند . علم جدید از دل خداباورى مسیحى سر در آورد; آن، مصداق بارزى از قواى عقل است که خدا ما را با آن آفریده است; آن نمایش تماشایى صورت خدا در انسانهاست، لذا مسیحیان به علم و مظاهر آن با جدیت تمام پاىبندند . اینک پرسش من این است: در حالى که خداباوران علم را محترم مىشمرند و حتى از آن دفاع مىکنند و با فرض اینکه علم سیمونى مظهرى از علم معاصر باشد و در حالى که برخى از این مظاهر با عناصرى از عقیده مسیحى ناسازگارند، آیا این واقعیت، خداباوران مسیحى را به دلیل داشتن آن عقاید خود دچار یک ناقض کلى یا جزئى مىکند؟
به نظر من، پاسخ منفى است . چرا؟ مىتوانیم پاسخ را با ملاحظه یک ویژگى علم که مکررا ذکر مىشود، یعنى طبیعت گرایى روش شناختى، (32) پیدا کنیم . ادعا این است که علم آنچه را من طبیعت گرایى فلسفى مىنامم، پیش فرض قرار نمىدهد، یا از آن حمایت نمىکند، یا مستلزم آن نیست، اما طبیعت گرایى روش شناختى را در بردارد . علم در مورد طبیعتگرایى فلسفى خنثا است، اما طبیعت گرایى روش شناختى به نحو وسیعى لازمه آن است، یا براساس خود علم و یا براساس چگونگى عملکرد مناسب آن . طبیعت گرایى روش شناختى دقیقا چیست؟ چگونه لازمه مذکور را نشان خواهیم داد؟ این پرسش آسانى نیست، اما در اینجا حداقل دو تصور مربوط به هم درباره طبیعتگرایى روش شناختى وجود دارد; اول، در ساختن علم نمىتوان با تمسک به فعل خدایا فعل هر موجود ماوراى طبیعى، چیزى را به خوبى تبیین کرد . قضایاى مربوط به رفتار یا ویژگى، یا خواص چنین موجوداتى نمىتوانند به عنوان فرضیههاى علمى به کار روند . دوم، در علم نمىتوان به چیزى که تنها با ایمان قابل شناخت است، تمسک جست، یا آن را به کار برد; براى مثال کسى نمىتواند به چیزى که فقط به واسطه کتاب مقدس آموختنى است، تمسک جوید . بنابراین، کسى نمىتواند با تمسک به صورت خدا در ما انسانها، یا تمسک به عمل روح القدس در قلوب انسانها، نوع دوستى را تبیین کند . حتى در جایى که این تبیین سرانجام تبیین واقعى باشد، این تبیین الهیات خواهد بود نه علم .
درباره طبیعتگرایى روششناختى مطالب بسیارى نوشته شده است . موضوع گسترده و مهمى است; پرسشهاى مناسب فراوانى درباره آن مطرح است . (33) باید آن پرسشها را بدون پاسخ رها کنیم و در اینجا مىخواهم قبول کنم یا فرض کنم که طبیعتگرایى روش شناختى واقعا براى علم الزامى است، بدین معنا که بخشى از خود دیدگاه علم یا شرط خود علم است، یا به هر تقدیر، لازمه یک علم شایسته است . مىخواهم فرض دیگرى مطرح کنم: بگذارید فرض کنیم که از دیدگاه علمى، یعنى دیدگاه طبیعتگرایى روش شناختى، علم سیمونى روش درست اندیشیدن درباره انسانهاست . از این دیدگاه، ما انسانها محصول تکامل ناشى از انتخاب طبیعى هستیم . اما از این دیدگاه، مطلوبترین نحوه اندیشیدن درباره خودمان، نحوهاى است که ویژگىهاى مهم انسانى ما - محبت مادرى، عشق به آموختن، اخلاق، دین، نوع دوستى و امثال اینها - را با اصطلاحات عمدتا داروینى تبیین مىکند .
بنابراین، فرض کنید که علم مستلزم طبیعتگرایى روششناختى است; فرض کنید که طبیعتگرایى روش شناختى لازمه علم سیمونى است و فرض کنید که علم سیمونى با عقیده مسیحى ناسازگار است . آیا این ناسازگارى، ناقضى کلى یا حتى جزئى، بالقوه یا بالفعل براى خداباوران مسیحى به دلیل داشتن آن عقاید است؟ این پرسشى معرفتشناختى است و طبیعتا نیاز به کمى معرفتشناسى داریم . چنانکه متذکر شدهام، مسیحیان مقید به احترام علم هستند . ممکن استبگوییم که علم محصول عقل است; یعنى مجموعهاى از قواى شناختى که غالبا شامل حواس، حافظه، بینش عقلى و امثال آنها مىشود . اما مسیحیان نوعا فکر مىکنند که به برخى از قضایایى که از مظاهر عقل نیستند، به نحو عقلانى معرفتیا باور دارند . آنان به آنچه جاناتان ادواردز (34) «امور مهم انجیل» مىنامد، باور دارند; یعنى اینکه خدا انسانها را به صورت خود آفریده، انسانها مرتکب گناه شدهاند، بدین ترتیب، نیاز به نجات و احیا پیدا شد . خدا از طریق رنج و درد، مرگ و رستاخیز شخص دوم تثلیث مقدس که از خود تهى شد و تجسد یافت و ماهیت انسانى به خود گرفت، ابزارهاى این نجات را فراهم آورد . نکته مهم در اینجا این است که علاوه بر عقل، ایمان نیز منشا معرفتیا عقیده عقلى است .
بنابراین، از دیدگاه خداباورى مسیحى این دو منبع مشخص معرفت، یعنى ایمان و عقل وجود دارند . اینک به این پرسش باز مىگردیم که آیا علم سیمونى مسیحیان را به دلیل داشتن عقاید ناسازگار با علم، ناقض است؟ براى پاسخ به این پرسش، ابتدا متذکر مىشویم که به اصطلاح ما بنیانهاى معرفتى (35) گوناگونى وجود دارند که تحقیق براساس آنها پیش مىرود . وقت آن را ندارم که به نحو کامل بنیانهاى معرفتى را توصیف کنم، اما یک بنیان معرفتى، عقیدههاى پیش زمینهاى و نیز جهتهایى را که تحقیق مورد نظر دنبال مىکند، در بر دارد; براى مثال بنیان معرفتى علمى وجود دارد . وقتى شما از روى این بنیان معرفتى، علم مىسازید، از هرچیزى که با عقل شناخته مىشود، استفاده مىکنید . اما بنیان معرفتى علمى، بنابر فرض کنونى ما، مقید به طبیعتگرایى روش شناختى است; بنابراین، با ساختن علم از روى این بنیان آشکارا هر نوع عقیده درباره خدا و هرچیزى که شما بخواهید صرفا به واسطه ایمان یا وحى به آن معرفت پیدا کنید، نفى مىشود .
این استبنیان معرفتى علمى، اما بنیان معرفتى مسیحى نیز در کار است، که شامل همه امورى است که مسیحیان به آن معرفتیا باور دارند، از جمله آنچه آنان به واسطه ایمان، به زعم خود، به آن معرفت پیدا مىکنند . بنابراین، بنیان معرفتى مسیحى شامل بنیان معرفتى علمى به عنوان یک بخش کامل مىشود . این بدین معناست که آموختن علم سیمونى به عنوان یک علم کامل مستلزم این نیست که آن دسته از عقاید مسیحیان که با علم ناسازگارند، دچار نقض شود . البته غالبا اتفاق مىافتد که یک قضیه ممکن یا محتمل که مربوط به بخشى از یک بنیان معرفتى است از دیدگاه کل آن بنیان معرفتى نامقبول است . شما مىگویید که دیروز مرا در بازار دیدهاید; من به یاد مىآورم که اصلا در آنجا نبودهام، بلکه تمام بعد از ظهر در دفترم بودهام . اما با توجه به بخشى از بنیان معرفتى من - بخشى که شامل این گفته شما که مرا آنجا دیدهاید مىشود - احتمال دارد که من آنجا بودهام، اما این واقعیت ناقض این عقیده من که آنجا نبودهام، نمىشود . معرفت من در مورد گفته شما که مرا آنجا دیدهاید، ناقض عقیده من که آنجا نبودهام، نمىشود .
مثال دیگر: فرض کنید گروهى از فیزیکدانان بوالهوس بخواهند ببینند که اگر، در تحول فیزیک، ما از به کار بردن آنچه با حافظه مىدانیم، سر باز زنیم، چه مقدار از فیزیک کنار گذاشته مىشود . شاید چیزى باقى بماند، اما چیزى ضعیف، جزئى، بىسر و ته و بىاهمیت . اینک فرض کنید که نظریه نسبیتیا هر بخش رسمى دیگر فیزیک از این دیدگاه مورد تردید و غیر محتمل از آب در بیاید . فیزیکدانانى را در نظر آورید که از روى بنیان معرفتى علمى، فیزیک درست مىکنند و به علاوه، به نتایج آن باور دارند: آیا عقایدى را که آنان آموختهاند و از منظر این فیزیک بى سر و ته نامحتمل شدهاند، دچار نقض خواهد شد؟ قطعا خیر . عکس العمل معقول آنان این خواهد بود که متذکر شوند که در واقع، نزاعى در کار است: بهترین روش اندیشیدن درباره موضوع فیزیک از دیدگاه بنیان معرفتى بى سر و ته با بهترین روش اندیشیدن درباره موضوع فیزیک از دیدگاه کل بنیان علمى، ناسازگار است . البته آنان دیدگاه بنیان معرفتى علمى را در اینجا هنجارى تلقى مىکنند; یعنى آن را دیدگاه درستبراى نگریستن به موضوع مىدانند . در نتیجه، معرفت آنان از روش نگریستن این بنیان بى سر و ته به امور، ناقض عقاید متناسب با کل بنیان علمى نمىشود .
من قبول مىکنم که چنین چیزى درباره علم سیمونى و بنیان معرفتى مسیحى صادق است . از نظر مسیحیان، علم سیمونى شبیه فیزیک بى سر و ته است . قبول کنید که از دیدگاه بنیان معرفتى علمى، که مستلزم طبیعتگرایى روش شناختى است، علم سیمونى راهى استبراى رفتن، اما بنیان معرفتى علمى تنها بخشى از کل بنیان معرفتى مسیحى است . وقتى شخص مسیحى به بنیان معرفتى علمى چیزى را اضافه مىکند که به زعم خود به واسطه ایمان آن را شناخته است - براى مثال اینکه خدا ما انسانها را به صورت خود آفریده است - آنچه او مطرح مىکند یک بنیان معرفتى است که نتایج علم سیمونى را اصلا تایید نمىکند . بنابراین، این واقعیت که علم سیمونى، علم کاملى است، اما با عقیده مسیحى ناسازگار است، ناقض عقیده شخص خدا باور مسیحى به امورى که با علم سیمونى سازگار است، نیست .
اما آیا این دستور العملى براى عدم مسئولیت عقلانى و آویختن عقاید به دندانهاى قرینه نیست؟ آیا شخص مسیحى نیز بدون توجه به ناقض مورد نظر نمىتواند چنین چیزى بگوید؟ آیا او نمىتواند بگوید: «شاید این ناقض با توجه به جزئى از آنچه باور دارم، ممکن یا محتمل باشد: اما آیا با توجه به کل آنچه باور دارم، که خود این ناقض را نیز در برمىگیرد، ناممکن است که ناقض باشد؟ البته خیر . ناقضها کاملا ممکن هستند . براساس کتاب اشعیا (41: 9) خدا مىگوید: «تو را از اقصا نقاط زمین و از دورترین گوشههاى آن گرفته و فراخواندهام و به تو گفتهام که تو بنده من هستى و تو را برگزیدم و رها نکردم» . کسى که معتقد ستبراساس این متن، زمین جسم مستطیل شکل توپرى استیا کسى که براساس این متن که «زمین را براساسش استوار کرده تا حرکت نکند» .(مزامیر 104: 5) به عقاید پیش کپرنیکى قائل است، هنگام مواجهه با شواهد عقلى که علیه این عقاید اقامه مىشوند، دچار ناقض مىشود . همین امر درباره کسى صادق است که براساس گزارش سفر پیدایش معتقد است که عمر زمین یا عالم فقط ده هزار سال است . پس تفاوت در چیست؟ چرا در اینگونه موارد ناقض وجود دارد، اما در مورد علم سیمونى وجود ندارد؟ چگونه است که شما در این موارد ناقض فرض مىکنید، اما در سایر موارد خیر؟
در اینجا فرصت ندارم که به تفصیل به پاسخ بپردازم، چنانکه کسى که پاسخ را نمىداند چنین مىگوید . با این حال، مىتوانیم طرح کلى پاسخ را ملاحظه کنیم . براى چنین کارى باید نتیجه حذف ناقض مذکور را از بنیان معرفتى مورد بحث، ملاحظه کنیم . فرض کنید من عقاید ناسازگار با علم سیمونى را از بنیان معرفتى خودم حذف کنم . بنابراین، من قضایایى نظیر این قضیه که «خدا ما انسانها را به صورت خود آفریده است» و این قضیه که «مادر ترزا در انجام کارهاى خویش قطعا عقلانیت مقید از خود نشان نمىدهد» و امثال این قضایا را حذف مىکنم . بگذارید قضایاى جدا شده از عقایدم را که حذف مىکنم، D بنامم . اینک باقى مانده بنیان مبتنى بر قرینه مرا که با توجه به D تقلیل یافته است، ملاحظه کنید . (36) در واقع، سیمون به این بنیان تقلیل یافته مبتنى بر قرینه که هر نوع قرینه تجربى را در خود دارد و قضایاى D را در بر ندارد، تمسک جسته است .
پرسشى که باید مطرح کنیم این است: آیا صدق نتایج علم سیمونى و از این رو، نفى D ، با توجه به آن بنیان تقلیل یافته مبتنى بر قرینه، تقویتیا تایید یا محتملتر از کذب آنهاست؟ من فکر نمىکنم آن بنیان تقلیل یافته مبتنى بر قرینه با توجه به D و با توجه به نتایج علم سیمونى، آشکارا مبهم به نظر برسند . از منظر آن بنیان تقلیل یافته، چیزى که باید به آن اندیشید، چنین است: اگر در واقع، D کاذب باشد و هیچ چیز مشابه به آن صادق نباشد، پس شاید علم سیمونى با توجه به آن بنیان تقلیل یافته مبتنى بر قرینه، مطلوب و مورد اشاره باشد . از طرف دیگر، اگر D صادق باشد، پس آن نیز صادق نیست . اما بنیان تقلیل یافته مورد بحث، انکار D را در برندارد . آن فقط نمىتواند D را در بر بگیرد . بنابراین، قرینه مناسب تجربى، تایید مبتنى بر قرینه براى نتایج علم سیمونى است، تنها بنابر فرض اینکه D کاذب باشد . از اینرو، به نظر مىرسد که گویا قرینه مناسب تجربى ناقض D است، تنها براساس این فرض که D کاذب است .
اینک شخصى را در نظر آورید که براساس آیهاى که قبلا از کتاب مقدس ذکر شد، فکر مىکند که زمین یک جسم مستطیل شکل توپر است . بنیان تقلیل یافته مبتنى بر قرینه او را با توجه به ناقض مذکور در نظر آورید - این قضیه که زمین گوشههایى دارد . با توجه به این بنیان تقلیل یافته مبتنى بر قرینه، این قضیه که زمین هیچ گوشهاى ندارد، بسیار محتمل است، زیرا آن بنیان تقلیل یافته مبتنى بر قرینه، همه دلایلى را که ممکن است ما براى عدم وجود گوشه براى زمین اقامه کنیم، در بر دارد . در این حالت، برخلاف علم سیمونى، بنیان تقلیل یافته مبتنى بر قرینه، در واقع، قرینه نیرومندى در برابر ناقض مذکور فراهم مىآورد . در مورد علم سیمونى چنین نیست: در آنجا قرینه پیشنهادى براى نتایج علم سیمونى واقعا تنها براساس این فرض که D کاذب است، قرینه براى آن نتایجبهشمار مىآید . این تفاوت مهمى استبین این دو مورد و این تفاوت توضیح مىدهد که چگونه شخص خداباور مسیحى در مورد وجود گوشه براى زمین ناقض دارد، اما در علم سیمونى چنین نیست .
پس در مقام نتیجهگیرى مىگوییم: نظریه تکامل، به فرض اینکه شامل همه آن پنج نظریه ابتدایى باشد، فىنفسه با نظریه نظم ناسازگار نیست، گرچه یقینا ترکیب این نظریه با طبیعت گرایى چنین نتیجهاى را در بر دارد . هرچند برخى از نظریههاى زیستشناختى اجتماعى با نظریه نظم یا به هر تقدیر، با یک ویژگى مهم نظریه نظم، یعنى خداباورى مسیحى ناسازگار است . اما حتى اگر این نظریهها بخشى از علم کامل باشند، حتى اگر اینها از جمله مظاهر علم باشند، بازهم ناقض عقیده مسیحى نیستند . این بدین دلیل است که علم سیمونى به واسطه بنیان مبتنى بر قرینه مسیحى، که با توجه به D ، یعنى آن عقاید محذوفى که با علم سیمونى ناسازگارند، تقلیل یافته است، تقویتیا تایید نمىشوند .
آلوین پلانتینگا
2 فوریه 2001
پىنوشتها:
1. stephen Gould.
2. "Evolution as Fact andTheory" in Hen|s Teeth and Horse|s Toes, New York: Nortun 1983.
3. Naturalistic Origins Thesis.
4. Dr. Sam Ridgway.
5. National Geographic, Vol. 171 NO.4, April, 1987, p.489.
6. Daniel Dennett.
7. Brainstorms, Bradford Books 1987, p.12.
8. Douglas Futuyma.
9. Douglas Futuyma, Evolutionary Biology, 2nd edition, 1986, p.3.
10. George Gaylord Simpson, The Meaning of Evolution, rev. ed, 1967, pp 344-45.
11. Richard Dawkins.
12. The Blind Watchmaker, London and New York: W.W. Norton & Co, 1986, p.5.
13. Free Inquiry Magazine, Vol 18, No 2.
14. Homo Sapiens.
15. Richard Lewontin.
16. New York Review of Books, Jan. 7, 1997, p.31.
17) عوامل دیگرى نیز گاهى ذکر مىشوند; از جمله: جنبش ژنتیکى، دگرگونىهاى انواع گوناگون .
18. Del Ratzsch.
19. Design, chance andThe istic Evolution in mer creation, ed william Dembski, Downers Grove: Inter Varsity, 1998, pp. 3.3FF.
20. counterfactuals of chance.
21) به عنوان مثال نک:
Robert Adams| [Middle Knowledge and the Problem of Evil], American Philosophcical quarterly (1977) and William Hasker|s [A Refutation of Middle Knowledge] Nous, Decamber 1986.
22. spandrel.
23. E.O. Wilson.
24. Steven Pinker.
25. How the Mind Works, New York: W.W. Norton, P. 554.
26. On Human Nature, Cambridge: Harvard University Press 1978, Consili
York: Knopf: Random House, 1998).
27. Science, Vol. 250, December, 1990, pp. 1665 ff.
28. docility.
29. bounded rationality.
30. defeater.
:بغ حDS× êCpF (31
Philip Kitcher|s Vaulting Ambition, Cambridge, M A: MITPress 1985.
32. methodological naturalism.
:بغ (33
"Methodological Naturalism?" in Facets of Faith and Science, Vol. 1, e
Meer, Lanham, MA: University Press of American, 1996, pp. 177-221.
34. Jonathan Edwards.
35. epistemic bases.
D نیز همراه با سایر قضایا باید حذف شوند . 36) این مطلب باید با دقتبیشترى مشخص شود: براى مثال قضایاى باقى مانده از D همراه با دیگر قضایایى که در این بنیان هستند، صرفا بدین دلیل که آنها محتواى آن قضایاى همچنین قضایاى حذف شده از D تقلیل یافته، مجموعهاى از محذوف هستند . شاید بتوان این امر را چنین مطرح کرد: بنیان مبتنى بر قرینه من که با توجه به D را در خود ندارد و چیز دیگرى است که بیشترین شباهت را با بنیان مبتنى بر قرینه من دارد . قضایاست که