کثرتگرایى دینى
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
مقدمه
دین طیف گستردهاى از عقاید و اعمال گونهگون را به منصه ظهور در مىآورد . جنگهاى صلیبى و استعمار، تبلیغات [مسیحى] و فراخوانى به کیش خود، بحث و دفاع از آموزههاى دینى نتوانسته استیک توافق جهانى ایجاد کند . به منظور درک این موقعیت، چهار احتمال ارزش مطالعه دارند . نخست، طبیعت گرایى، (naturalism) تحویل گراست . در این دیدگاه عقاید دینى راجع به بعد متعالى یا ما بعدالطبیعى وجود، همگى نادرستند . عقاید دینى ما بعدالطبیعى، صرفا به عنوان نتایج مکانیزم فرافکنى انسان تبیین داده مىشوند . مکتوبات فیلسوفان و دانشمندان طبیعت گرایى همچون فوئرباخ، مارکس، فروید و دورکیم، راههایى را که در آنها چنین فرافکنیهایى ممکن است اتفاق بیفتد، بیان مىکند . دومین احتمال، انحصار گرایى، (exclusim) است انحصارگرایى عقیدتى دیدگاهى است [که مىگوید: ] تعالیم یک دین، کاملا درستند و در موارد تعارض، تعالیم سایر ادیان غلطند . انحصارگرایى نجات شناسانه دیدگاهى است که در آن تنها یک دین، راه مؤثر به سوى رستگارى یا رهایى را ارائه مىکند . اگر چه این دو نوع انحصارگرایى به طور منطقى، از یکدیگر مستقلند، معمولا با هم پذیرفته مىشوند . راه سوم که حمایتهاى فرایندهاى در نیمه دوم قرن بیستم پیدا کرده است، شمول گرایى (inclusivism) است . (تنها) یک دین مشتمل بر حقیقت نهایى است و ادیان دیگر تنها رویکردهایى به سوى آن یا [براى] تقریب به آن هستند . این دین برتر بیشترین و مؤثرترین راهها را به سوى رستگارى پیشنهاد مىکند، اما افرادى که بیرون از این دین هستند مىتوانند به طریقى نجات یابند یارها شوند . راه آخر، کثرت گرایى (Pluralism) است که نسبتا راه تازهاى است . بر اساس کثرت گرایى، یک حقیقت دینى نهایى مطلق، به صورتهاى متفاوت، در همه گرایشهاى دینى اصلى، تجربه و درک مىشود . تا آنجا که بتوان گفت، آنها همه راههاى متساوى التاثیرى مؤثرى را به سوى رستگارى یا آزادى پیشنهاد مىکنند . این نظریهها سؤالهاى جالبى را مطرح مىکنند . افزایش محبوبیت کثرت گرایى و شمول گرایى چگونه تحلیل مىشود؟ ما چگونه باید کثرت گرایى را بیان کنیم؟ آیا انحصارگرایى، یک راه عقلى و منطقى باقى خواهد ماند على رغم آنچه راجع به همه سنتهاى دینى مىدانیم؟ آیا کثرت گرایى، هنگامى که به روشنى بیان شود، معقول خواهد بود؟
1- ظهور شمول گرایى و کثرت گرایى
و کثرت گرایى (Pluralism) را بر حسب تاریخ مسیحیت، بهتر درک خواهند کرد . بطور قطع مسیحیت در بیشترین دوره تاریخ خویش، انحصار گرا بوده است در اواخر روزگار باستان، مسیحیت دینى جدید بود که براى تثبیتخویش در مقابل انتقادات و ایذاء مخالفان، تلاش مىکرد شگفت آور نیست اگر مىبینیم مسیحیت دعاوى انحصارگرایانهاى بسود مؤسسش با نفوذ (فرهمند (charismatic founder)) خویش، عیسى ناصرى، مطرح مىسازد . دفاع از انحصارگرایى، از گفتههایى برخاسته است که به عیسى علیه السلام، در کتاب مقدس، منسوب گشته است، همچون این کلام او که «هیچکس بر خدا وارد نمىگردد مگر از طریق من» [ . یوحنا 6: 14] در قرن سوم، بسیارى از مسیحیان تصور مىکردند که بیرون از کلیساى آنان، هیچ رستگارى وجود ندارد) . (extra ecclesam, nulla salus در طى قرون وسطا، اروپاى مسیحى ارتباط مستقیم کمى با دینهاى غیر الهى (non - theistic religion) آسیا داشت . تمدن اسلامى در اوج قدرتش بود و بنابراین به لحاظ فرهنگى و گاهگاه به لحاظ نظامى، تهدیدى علیه تمدن مسیحى بود . یهودیان اغلب مورد تنفر و اذیت و آزار بودند . یقینا، متفکرانى چون توماس آکویناس موفق به فراگیرى مطالبى از ابن میمون (Maimonides) و ابن سینا (Avicenna) شدند، با اینحال براى مسلمانان و یهودیان و مسیحیان فرصتهاى چندانى وجود نداشت که در حتشرایطى مساوى با یکدیگر به تعامل بپردازند و احترام دینى متقابل را گسترش دهند و وقتى در دوران مدرن، اروپاى مسیحى قدرت جهانى برتر شد، گسترش استعمار آغاز گشت و مبلغان مسیحى که هدف عمدهشان برگرداندن به دین مسیح بود، در سرتاسر زمین پراکنده شدند .
البته مسیحیت تنها دینى نیست که گرایشهاى انحصار گرایانه را ترویج کرده است . مسلمانان نیز در دوران جنگ طلبىشان، همین کار را کردهاند . برخى یهودیان نوعى اعتقاد به هویتبرتر قومى (ethnically exclusive identity) را به عنوان قوم برگزیده خدا، ترویج مىکردند . و برخى هندوان ودا را به عنوان منبع حقیقت مطلق، مورد تقدیس قرار مىدادند . بودائیان اغلب، سعادت نهایى (dharma) که مىتواند انسان را از محنتها و غفلتها برهاند، در تعلیمات گاتما مىدیدند . با همه این احوال، گرایش انحصار گرایانه در مسیحیتبشکلى غیر عادى قوى و بادوام بوده است .
به این ترتیب عدول بسیارى از مسیحیان و نه همه، از انحصار گرایى در نیمه دوم قرن بیستم، تحولى چشمگیر و دراماتیک بود .
شکى نیست که تبیین کامل این پدیده، پیچیده است، اما به نظر روشن مىرسد که حداقل سه عامل زیر در آن نقش عمدهاى داشتهاند . اول اینکه بسیارى از مسیحیان فرا گرفتند که نسبتبه ادیان دیگر تسامح و تساهل روا دارند . فرقههاى مسیحى بعد از جنگ مذاهب (Wars of Religion) فرا گرفتند که نسبتبه یکدیگر مسامح و متساهل باشند و مسیحیتبعد از دوران استعمار و احراق (یهودیان (Holocaust)) فرا گرفت که نسبتبه ادیان دیگر با تسامح و تساهل رفتار کند . در نگاه مجدد، بسیارى از مسیحیان دریافتند که گرایشهاى انحصار گرایانه هم منشا شرکت در شرور استعمارى بودهاند و هم محرکى براى یهود ستیزى (anti - Semitism) که منتهى به واقعه قتل عام و احراق یهودیان گشت .
دوم، بسیارى از مسیحیان (لااقل تا حدى) به فهم دیگر ادیان نائل آمدند و این فایدهاى بود که اغلب از مطالعه آکادمیک جدید دین برایشان حاصل شده بود . هنگامى که شخص بتواند متون مهم ادیان دیگر را در لباس ترجمههاى خوب به همراهى توضیحات مفید بخواند، خود مىتواند قدرت و اصالت و جاذبه آنها را تجربه کند . وقتى انسان پى برد که اعتقادات سنتهاى دینى دیگر، با استدلالها و تجارب مشابه با استدلالها و تجاربى که سنت دینى خود شخص را تایید مىکنند، تایید مىشود، در این صورت براى پذیرش عقلانیتشناختى (epistemic rationality) شرکت کنندگان در دیگر سنتهاى دینى، آماده مىشود . و هنگامى که فرد به این نکته پى برد که سنتهاى دینى دیگر هم بلحاظ فوائدى که در بردارند اگر مورد قضاوت قرار گیرند، در کمک کردن به زندگى بهتر انسانها و ساختن انسانهاى خوب الهى، با دین خود شخص قابل مقایسهاند، در این صورت در پذیرش عقلانیت عملى (Practical rationality) شرکت کنندگان در ادیان دیگر، درنگ نخواهد کرد .
سومین و مهمترین عامل، تکرار فزاینده ارتباطات و فعالیتهاى مشترک و عمیق اشخاص وابسته به سنتهاى دینى مختلف است . گرایشهاى انحصار گرایانه در چنین شرایطى، تحت فشار قرار مىگیرند . چنین فعالیتهاى مشترک، نقش مهمى در کارهاى دو تن از متفکران برجسته کثرت گرا یعنى ویلفردکنت ول (Wilfred Cantwell Smith) و جان هیک (John Hick) داشته است .
اسمیت در باب تاثیرى که تدریس چند ساله در دانشکده کوچک مسیحى در لاهور بر فکر او بجاى گذاشته، مطالبى نگاشته است: اکثر هیئت علمى و دانشجویان آن هندو، مسلمان وسیک بودهاند (اسمیت 1963) بعلاوه وى مؤسسه مطالعات اسلامى در دانشگاه مک گیل (Institutefor Islamic Studies) را تاسیس و براى سالها در آن به کار مشغول بود، مؤسسهاى که بر اساس این قرار داد شکل گرفته بود که نیمى از اعضاى گروه و نیمى از دانشجویان، مسلمان باشند .
هیک نیز از تاثیرى که همکارى با مسلمانان، یهودیان، هندوان و سیکها در نبرد براى تسامح در دهه 1960 در بیرمنگام انگلستان، بر وى گذاشته سخن گفته است (هیک 1993) . هر چه گوناگونى ادیان در جوامع ما، افزایش مىیابد، مسیحیان بیشتر و بیشتر درگیر اینگونه کارهاى مشترک مىشوند و از آن تاثیر مىپذیرند و این تاثیر پذیرى در بیشتر موارد در راستاى تضعیف گرایشهاى انحصار گرایانه عمل کرده است .
اگر انسان از انحصار گرایى فاصله گیرد، مسافتش تا کثرت گرایى بیش از مسافتش تا شمول گرایى (inclusivism) خواهد بود . از زمان تشکیل اجلاسیه دوم واتیکان (Second Vatican Councill) در دهه 1960، شمول گرایان در میان متکلمان کاتولیک رمى (Roman Catholic) این نظر را پیشنهاد کردهاند که سعادت انسان تماما مبتنى بر قربانى شدن مسیح علیه السلام است، اما همه انسانها مىتوانند تا حدى با مسیح متحد شوند و در نجات و سعادت اخروى وى شریک گردند . از نظر کثرت گرایان، این دیدگاه همچون بناى نیمه کاره نامناسبى است . اگر انسان مىپذیرد که مردم در سنتهاى دینى، غیر از مسیحیت مىتوانند به فلاح و رستگارى برسند، در این صورت به نظر مىرسد که سادهتر و طبیعىتر این است که ادعا کنیم نجات و رستگارىشان بخاطر نفس سنتهایشان بوده است تا اینکه اصرار بورزیم از طریق مسیح علیه السلام بوده است . اسمیت که خود یک متکلم مسیحى است، از آنجایى که مىاندیشید به چیزى اساسىتر از شمول گرایى نیاز است، استدلال مىکرد که از فورىترین یا الهیات دین تطبیقى (theology Of Comparativereligion) طراحى کنیم . وى پیشنهاد مىکند که چنین علم کلام (یا الهیاتى) باید مشتمل بر مباحثى پیرامون ابعاد متعالى حیات انسانى و جهان باشد، امورى که تاریخ ادیان بر آن شهادت مىدهد وعلم کلام باید آنها را تبیین کند (اسمیت 1981) . ولى این پیشنهاد مسائلى فلسفى بر مىانگیزد . به عقیده مسلمانان، بعد متعالى عالم، الوهیتشخصى ( Personaldiety) یعنى الله است . به عقیده هندوهاى ناثنوى (1) (Advaitic Hindus) ، بعد متعالى عالم یک مطلق غیر شخصى (impersonal absolute) یعنى برهمن (Brahman) است . این ادعاها به نظر مىرسد که بلحاظ منطقى متناقض باشند . بنابراین به نظر مىرسد هرگونه الهیاتى که موضعى نسبتبه طبیعتخاص بعد متعالى عالم، اتخاذ کند، نمىتواند از انحصار گرایى اعتقادى (doctrinal exclusivism) بگریزد .
2 . فرضیه کثرت گرایانه
(the Pluralistic hypothesis) با اینهمه، ظواهر، مىتوانند گمراه کننده باشند . هیک فرضیهاى کثرت گرایانه مطرح مىکند که به لحاظ فلسفى پیچیده است ولى ممکن است مشکلاتى از این دست را رفع کند (1989، 1987) . بنظر هیک، هر یک از سنتهاى دینى اصلى، راهى را به سعادت و رهایى پیشنهاد مىکنند که متضمن تحول وجود انسان از خود محورى به واقعیت محورى است . سنتهاى عمده دینى، اگر به لحاظ نتایجشان مورد قضاوت قرار گیرند، تا آنجا که بتوان پیشبینى کرد، همه آنها داراى تاثیرى مساوى در ایجاد این تحول هستند . مفاد این نظریه این است که در سنتهاى [دینى] مختلف، یک واقعیت نهایى واحد، بصورتهاى مختلف مورد تصور، تجربه و عکسالعمل قرار مىگیرد .
هیک به پیروى از کانت (3) . پیشنهاد خویش را با تفکیک میان واقع فى نفسه (noumenal) و پدیدار (Phenomenal) ، تکمیل مىکند . فرضیه او این است که آن واقعیت (Real) فى نفسه در سنتهاى دینى مختلف بصورت مراتبى از خدایان و مطلقها، تصور و تجربه مىشود، آنچنانکه پدیدارشناسى دین، گزارش مىدهد . این چنین خدایان و مطلقهایى، چون پدیدارند، و همى نیستند بلکه تجلیات عینى تجربى آن واقعیت فى نفسهاند .
این دعاوى را به دو صورت مىتوان تحلیل و تفسیر کرد . بر اساس تفسیر اول، آنچه که فرضیه کثرت گرایانه مطرح مىکند این است که یک واقعیت فى نفسه واحد وجود دارد و طرق مختلفى که بدانها در سنتهاى دینى مختلف ظهور مىیابد و تجربه مىشود . بر اساس این تفسیر، دعاوى به ظاهر متضاد در مورد آن واقعیت نهایى را باید حقایقى دانست در مورد اینکه چگونه آن واقعیت فى نفسه بر گروههاى مختلف ظاهر مىشود، اما در مورد اینکه آن واقعیت فى نفسه، در واقع چگونه است، این دعاوى متضاد به خطا مىروند . اینکه فرض کنیم آن واقعیت فى نفسه بصورت امرى شخصى براى مسلمانان ظاهر مىشود و تجربه مىگردد و بصورت امرى غیر شخصى براى هندوان ناثنوى، هیچ تناقضى را در بر ندارد . بعلاوه، اگر ما بپذیریم که شخصى بودن و غیر شخصى بودن نه متناقض (Contradictory) در این صورت این کاملا منطقى (سازگار خالى از تناقض) است که فرض کنیم آن واقعیت فى نفسه بما هو هو نه شخصى است و نه غیر شخصى بر اساس این نظر ادیان اصلى به دو معنى در یک سطح قرار دارند: همه آنها بطور یکسان صادقند اگر دعاوى بظاهر متضاد آنها حمل بر وجوهى شود که آن واقعیت فى نفسه بدان وجوه بر آنان ظاهر مىگردد . و همه آنها بطور یکسان کاذبند اگر که دعاوى شان حمل بر وجوهى شود که آن واقعیتبدان وجوه فى حد نفسه متحقق است . بر اساس تفسیر دوم، فرضیه کثرت گرایانه نه فقط مىگوید که یک واقعیت فىنفسه واحد وجود دارد، بلکه واقعیتهاى پدیدارى (Phenomenal real) بسیارى را مفروض مىگیرد که حاصل تعامل آن واقعیت فى نفسه و سنتهاى دینى انسانى مختلف است . بر اساس این تفسیر، دعاوى به ظاهر متضاد در مورد واقعیت نهایى را باید اینگونه تلقى کرد که آنها بعنوان اوصاف واقعیتهاى پدیدارى مختلف در ادیان گوناگون صادقند ولى به عنوان اوصاف آن واقعیت فى نفسه، کاذبند . این تناقضآمیز نیست که فرض کنیم آن واقعیت پدیدارى اسلام، شخصى است در حالیکه واقعیت پدیدارى هندویسم ناثنوى غیر شخصى است . آن واقعیت فى نفسه که خود امر سومى است، هیچیک از این دو وصف متضاد را یعنى شخصى بودن و غیر شخصى بودن را دارا نیست . بر اساس این نظر هم، ادیان اصلى به دو معنى در یک سطح قرار دارند: همه آنها بطور مساوى صحیحاند اگر که دعاوى بظاهر متضاد آنها، حمل بر اوصاف واقعیتهاى پدیدارى مختلف آنها شود، و همه بطور یکسانى خطایند اگر آن دعاوى حمل بر اوصاف آن واقعیت فى نفسه گردد . باید به این نکته توجه کرد که بر اساس هر دو تفسیر، فرضیه کثرت گرایانه هیک این هم سطحى [ادیان] را به بهاى گرانى مىخرد . اینگونه تلقى از ادیان، تلقى رقیبى است نسبتبه نحوههاى عمده خود - آگاهى در سنتهاى دینى اصلى بیشتر اعضاء این سنتها، این ادعا را نفى مىکنند که اعتقادات آنها صرفا نسبتبه نحوههاى ظهور آن واقعیت نهایى، یا حقایق پدیدارى که آن واقعیت نهایى در ایجادش سهیم است، صحیح است ولى نسبتبه واقعیت آنطور که فى نفسه متحقق است، صحیح نیست . اگر هندوان و مسلمانان تفکیک واقعیت فى نفسه و پدیدار را به کار گیرند، احتمالا مسلمانان اصرار خواهند ورزید که آن واقعیت فى نفسه شخصى است و هندوان ناثنوى احتمالا اصرار خواهند ورزید که آن واقعیت فى نفسه غیر شخصى است . هیک تنها مىتواند نوعى واقعیت اسطورهاى (mythological) به اینگونه دعاوى نسبت دهد، و واقعیت اسطورهاى چیزى نیست جز خطاى حقیقى (در مقابل مجازى) بعلاوه تمایلى براى بر انگیختن گرایشهاى روحى بنابراین، تقریر هیک از کثرت گرایى، خطاى حقیقى عظیمى را هم به مسلمانان و هم به هندوان ناثنوى نسبت مىدهد . این امر شگفت آور نیست، چون سنتهاى آنان تا حد زیادى در امر خود - آگاهىشان، قبل کانتىاند .
البته کثرت گرایى هیک نسبتبه همه سنتهاى دینى عمده دیگر هم همین خطاى واقعى عظیم را بطور یکسانى، نسبت مىدهد . و به این ترتیب این نظریه براى بیشترین افراد که فعلا در یکى از سنتهاى دینى اصلى، شرکت دارند، غیر قابل قبول است . اینگونه افراد ترجیح مىدهند که به انحصار گرایى اعتقادى خویش چنگ زنند . حال آیا در مقابل کثرت دینى شناخته شده، این چنین امرى براى آنان عقلایى است؟
3 . عقلایى بودن انحصار گرایى
شناختشناسى دینى ویلیام الستون (W . P . Alston) متضمن پاسخى مثبتبه این پرسش است . او در چارچوب یک رهیافت «تجربه اعتقادى» (doxastic Practice) به شناختشناسى عمل مىکند . یک تجربه اعتقادى نحوهاى از تشکیل اعتقادات و ارزیابى شناختى آنهاستبر حسب یک سیستم بنیادى از اعتقادات که اصول حاکم بالقوه را پوشش مىدهد . بعنوان مثال، تشکیل باورها بر اساس ادراکات حسى یک تجربه اعتقادى است . الستون (1991) به تفصیل استدلال مىکند که بلحاظ عملى، عاقلانه است که در تجاربى اعتقادى شرکت جوییم که به لحاظ اجتماعى جاافتاده باشند و بطور آشکارى غیر قابل اعتماد یا به لحاظ عقلانى غیر قابل قبول نباشند .
در فضاى دینى، الستون دریافتهاى عرفانى را اینگونه تعریف مىکند: نوعى تجربه دینى که در آن براى فاعل، ظهور و تجلى چیزى که آن را حقیقت نهایى مىداند، واقع مىشود (عنوان تجربه دینى را ببینید) . بنابر نظر الستون، در سنتهاى دینى اصلى، تجارب اعتقادى عرفانى مختلفى که بلحاظ اجتماعى جا افتادهاند وجود دارد زیرا تفاوتهاى جوهرى در سیستمهاى حاکم اعتقادات زیر بنایىشان وجود دارد . یکى از این تجارب اعتقادى، تجربه عرفانى مسیحى است . الستون استدلال مىکند که این تجربه اعتقادى اینطور نیست که به نحو واضحى غیر قابل اعتماد باشد و در سنتهاى دینى عمده دیگر هم استدلالى مشابه همین مىتوان آورد . ولى هم تجربه عرفانى مسیحى بعنوان بازده سیستم و هم سیستم حاکم بر این اعتقادات بنحو گستردهاى با تجارب عرفانى متناظر در سایر سنتهاى دینى، در تناقض و تصادم است . و آن سنتهاى دینى هم به نوبه خود با یکدیگر در مخالفت و ناسازگارىاند . بنابراین حداکثر یکى از آنها مىتواند راه قابل اعتماد براى تشکیل اعتقاد در باب حقیقت نهایى باشد . ولى چرا انسان باید گمان کند که تجربه عرفانى مسیحى آن راه قابل اعتماد است، اگر بناست چنین راهى وجود داشته باشد .
البته تجربه عرفانى مسیحى، مىتواند با ادله درونى چنین بیندیشد که از رقباى خویش قابل اعتمادتر است . ولى هر یک از این سنتهاى دینى مىتوانند این کار را بکنند . بعلاوه، همانگونه که الستون اشاره مىکند، تجربه عرفانى مسیحى، از طریق انجاز وعدههایى که از قبل خداوند مطرح مىکند، در حیات معنوى عاملان خویش، از نوعى دفاع درونى باارزشى بهرهمند است . ولکن هر یک از رقباى آن نیز از یک دفاع درونى مشابهى بهرهمندند . بنابراین به نظر مىرسد که تجربه عرفانى مسیحى، در مرحله پذیرش عقلانى مردود است مگر آنکه بتواند ادله مستقل کافى براى این فرض که قابل اعتماد استیا لااقل از رقباى خویش قابل اعتمادتر است، به میدان آورد . از باب هم سطحى استدلالات، به نظر مىرسد همین امر نسبتبه تجارب عرفانى سایر سنتهاى دینى هم صادق باشد .
الستون تلاش نمىکند که ادله مستقلى براى تجربه عرفانى مسیحى فراهم آورد و اذعان مىکند که تاثیرگذارى شناختى آن در غیاب چنین ادلهاى، تضعیف مىشود . با این حال، انکار مىکند که وضعیت تجربه عرفانى مسیحى، به حدى تنزل پیدا کند که دیگر قابل تایید براى پذیرش عقلانى نباشد و این انکار را با اقامه استدلالى تمثیلى، تقویت مىکند . وى با مقایسهاى بین گوناگونى بالفعل در تجارب ادراکى عرفانى (mystical Perceptual practices) و گوناگونى تقدیرى و فرضى تجارب ادراکى حسى ( Sensory Perceptual Practices) ، استدلال خویش را به جلو مىبرد .
فرض کنید در برخى فرهنگها، نوعى تجربه دکارتى که بنحوى اجتماعى استقرار یافته است، نسبتبه اشیایى که از طریق رؤیت ادراک مىشوند وجود داشته باشد مبنى بر اینکه این اشیاء، ظرفى هستند که بنحو غیر متعینى گسترده، و کم و بیش در نقاطى مختلف، متمرکز شدهاند . در مقابل (تجربه ارسطویى بالفعل ما) که مىگوید مرئیات ما از اشیایى که کم و بیش مجزایند و در فضا پراکندهاند، تشکیل شده است . بعلاوه فرض کنید که هر دو این تجربهها، به لحاظ فوائدى که در قادر ساختن تجربه گران خویش در تعامل موفق با محیط فیزیکى خویش دارند، یکسان باشند . هم چنین تصور کنید که در این سناریو، ما کاملا به آن تصور ارسطویى مان پایبندیم، چنانکه در واقع هم هستیم، ولى با این حال نمىتوانیم هیچ دلیل مستقلى بیابیم که آن را بر رقیب دکارتى خویش قابل اعتمادتر سازد . بنابر نظر الستون، در غیاب ادله مستقل کافى براى این اندیشه که تجربه دکارتى قابل اعتمادتر از تجربه خود ماست، کار عاقلانه براى ما این است که به تجربه ارسطویى خود که در آن کار آمد هستیم و به خوبى فعالیتهاى ما را در جهان، هدایت مىکند، بچسبیم . این چنین وضعیت تقدیرى و فرضى، دقیقا مشابه وضعیت واقعى ماست در جانب تجربه عرفانى مسیحى . بنابراین بر اساس تمثیل، براى کسانى که در تجربه عرفانى مسیحى درگیرند، کار عاقلانه این است که به همان وفادار باشند و به پذیرش سیستم مسیحى اعتقادات ادامه دهند . و چون این سیستم اعتقادات در ساختار فعلىاش، انحصارگراست، نتیجه مىشود که براى طرفداران این سیستم اعتقادات، عاقلانه است که انحصارگرا باقى بمانند . البته بخاطر هم سطحى استدلالات، نتایج مشابهى نسبتبه کسانى که در تجارب عرفانى دیگر سنتهاى دینى درگیرند، صادق است . اگر ادله مستقل براى این احتمال که تجارب دیگر رقبا قابل اعتمادتر از تجارب خود آنان است را کنار بگذاریم، کار عاقلانه براى آنان هم این است که به تجارب خویش وفادار باشند و سیستم اعتقادات انحصار گراى خویش را بپذیرند .
4 . معقولیت کثرت گرایى
حتى اگر بپذیریم که الستون به نحو قانع کنندهاى استدلال کرده است که وفادار ماندن به اعتقادات انحصار گراى تجارب عرفانى شخص، به لحاظ عملى عاقلانه است، هنوز این ادعا که این تنها کار عاقلانه است، قابل خدشه است . اگر به همان مثال مطروحه برگردیم . چسبیدن به تجربه ارسطویى یا عدول به تجربه دکارتى رقیب، تنها محتملات مساله نیستند . طریق دیگر این است که تجربه ارسطویى خویش را از درون مورد تجدید نظر قرار دهیم و تلاش کنیم که این صورت تجدید نظر شده، به لحاظ اجتماعى استقرار یابد . تجدید نظرها مىتواند در طریق کانتى، به جلو رود . فرض کنید ما به این فکر برسیم که توفیق تجربههاى ادراکى حسى ما در صورت ارسطویى و دکارتىاش در یک وضعیت متصور، مىتواند با این فرضیه توضیح داده شود که هر یک از آن دو، به لحاظ پدیدارهایى که اشیا بر تجربه گران عرضه مىکنند، قابل اعتمادند ولى هیچیک نسبتبه اشیاء فى نفسه، قابل اعتماد نیستند . اگر بر اساس این اندیشه حرکت کنیم، تصمیم خواهیم گرفت که تجربههاى ادراکى خویش را طورى اصلاح کنیم که دادههاى ما را به اعتقادات خروجى (doxastic out put) راجع به پدیدارها، تبدیل سازد و نه به اعتقاداتى در باب اینکه چگونه اشیاء فى نفسه و مستقل از ما وجود دارند . نمونه براى چنین اصلاحاتى را مىتوان در طریقهاى یافت که مردم به فرا گرفتن این حقیقت که رنگهاى پدیدارى، مستقل از نفس نیستند، پاسخ مىدهند . بنظر مىرسد که این عاقلانه است که بر طبق این سناریو، عمل کنیم . بنابراین در وضعیت تصور شده، این معقول است که به تجربه ارسطویى خود وفادار باشیم، ولى این هم معقول است که به تجربه کانتى عدول کنیم . البته، این وضعیت تصور شده بنحو کاملا مربوطى، مشابه وضعیت واقعى و عینى ما است نسبتبه تجارب عرفانى رقیب . بنابراین، بر اساس تمثیل، گرچه براى کسانى که در تجربه عرفانى مسیحى قرار گرفتهاند، عاقلانه است که به این تجارب ادامه دهند . ولى این تنها کار عاقلانهاى نیست که مىتوانند انجام دهند، بلکه کارهایى که در مقابل تجارب عرفانى رقیب عاقلانه است انجام دهند، متعدد است . یکى از آن کارها، این است که تجربه عرفانى مسیحى را از درون اصلاح کنند تا آن را بیشتر کانتى نمایند . در پرتو گوناگونى ادیان هر یک از مسیرهاى عمل، بلحاظ عقلانى قابل قبولند . هیچیک از آنها نا معقول نیستند ولى هیچیک هم به لحاظ عقلانى ضرورى نیستند . حال اگر نکات عدم تشابه مربوط را کنار بگذاریم، این درس را نه فقط مىتوان براى کسانى که در تجربه عرفانى مسیحى، در گیرند، مطرح کرد، بلکه براى همه آنهایى که در دیگر تجارب عرفانى شرکت جستهاند که بلحاظ اجتماعى استقرار یافتهاند و داراى تاییدات درونى قابل توجهاند، مىتوان به کار بست .
پىنوشت:
1) مراد کسانى است که ثنویت آتمن و برهمن یا نفس و خدا را انکار مىکنند و به اینهامانى آن دو اعتقاد دارند .
دین طیف گستردهاى از عقاید و اعمال گونهگون را به منصه ظهور در مىآورد . جنگهاى صلیبى و استعمار، تبلیغات [مسیحى] و فراخوانى به کیش خود، بحث و دفاع از آموزههاى دینى نتوانسته استیک توافق جهانى ایجاد کند . به منظور درک این موقعیت، چهار احتمال ارزش مطالعه دارند . نخست، طبیعت گرایى، (naturalism) تحویل گراست . در این دیدگاه عقاید دینى راجع به بعد متعالى یا ما بعدالطبیعى وجود، همگى نادرستند . عقاید دینى ما بعدالطبیعى، صرفا به عنوان نتایج مکانیزم فرافکنى انسان تبیین داده مىشوند . مکتوبات فیلسوفان و دانشمندان طبیعت گرایى همچون فوئرباخ، مارکس، فروید و دورکیم، راههایى را که در آنها چنین فرافکنیهایى ممکن است اتفاق بیفتد، بیان مىکند . دومین احتمال، انحصار گرایى، (exclusim) است انحصارگرایى عقیدتى دیدگاهى است [که مىگوید: ] تعالیم یک دین، کاملا درستند و در موارد تعارض، تعالیم سایر ادیان غلطند . انحصارگرایى نجات شناسانه دیدگاهى است که در آن تنها یک دین، راه مؤثر به سوى رستگارى یا رهایى را ارائه مىکند . اگر چه این دو نوع انحصارگرایى به طور منطقى، از یکدیگر مستقلند، معمولا با هم پذیرفته مىشوند . راه سوم که حمایتهاى فرایندهاى در نیمه دوم قرن بیستم پیدا کرده است، شمول گرایى (inclusivism) است . (تنها) یک دین مشتمل بر حقیقت نهایى است و ادیان دیگر تنها رویکردهایى به سوى آن یا [براى] تقریب به آن هستند . این دین برتر بیشترین و مؤثرترین راهها را به سوى رستگارى پیشنهاد مىکند، اما افرادى که بیرون از این دین هستند مىتوانند به طریقى نجات یابند یارها شوند . راه آخر، کثرت گرایى (Pluralism) است که نسبتا راه تازهاى است . بر اساس کثرت گرایى، یک حقیقت دینى نهایى مطلق، به صورتهاى متفاوت، در همه گرایشهاى دینى اصلى، تجربه و درک مىشود . تا آنجا که بتوان گفت، آنها همه راههاى متساوى التاثیرى مؤثرى را به سوى رستگارى یا آزادى پیشنهاد مىکنند . این نظریهها سؤالهاى جالبى را مطرح مىکنند . افزایش محبوبیت کثرت گرایى و شمول گرایى چگونه تحلیل مىشود؟ ما چگونه باید کثرت گرایى را بیان کنیم؟ آیا انحصارگرایى، یک راه عقلى و منطقى باقى خواهد ماند على رغم آنچه راجع به همه سنتهاى دینى مىدانیم؟ آیا کثرت گرایى، هنگامى که به روشنى بیان شود، معقول خواهد بود؟
1- ظهور شمول گرایى و کثرت گرایى
و کثرت گرایى (Pluralism) را بر حسب تاریخ مسیحیت، بهتر درک خواهند کرد . بطور قطع مسیحیت در بیشترین دوره تاریخ خویش، انحصار گرا بوده است در اواخر روزگار باستان، مسیحیت دینى جدید بود که براى تثبیتخویش در مقابل انتقادات و ایذاء مخالفان، تلاش مىکرد شگفت آور نیست اگر مىبینیم مسیحیت دعاوى انحصارگرایانهاى بسود مؤسسش با نفوذ (فرهمند (charismatic founder)) خویش، عیسى ناصرى، مطرح مىسازد . دفاع از انحصارگرایى، از گفتههایى برخاسته است که به عیسى علیه السلام، در کتاب مقدس، منسوب گشته است، همچون این کلام او که «هیچکس بر خدا وارد نمىگردد مگر از طریق من» [ . یوحنا 6: 14] در قرن سوم، بسیارى از مسیحیان تصور مىکردند که بیرون از کلیساى آنان، هیچ رستگارى وجود ندارد) . (extra ecclesam, nulla salus در طى قرون وسطا، اروپاى مسیحى ارتباط مستقیم کمى با دینهاى غیر الهى (non - theistic religion) آسیا داشت . تمدن اسلامى در اوج قدرتش بود و بنابراین به لحاظ فرهنگى و گاهگاه به لحاظ نظامى، تهدیدى علیه تمدن مسیحى بود . یهودیان اغلب مورد تنفر و اذیت و آزار بودند . یقینا، متفکرانى چون توماس آکویناس موفق به فراگیرى مطالبى از ابن میمون (Maimonides) و ابن سینا (Avicenna) شدند، با اینحال براى مسلمانان و یهودیان و مسیحیان فرصتهاى چندانى وجود نداشت که در حتشرایطى مساوى با یکدیگر به تعامل بپردازند و احترام دینى متقابل را گسترش دهند و وقتى در دوران مدرن، اروپاى مسیحى قدرت جهانى برتر شد، گسترش استعمار آغاز گشت و مبلغان مسیحى که هدف عمدهشان برگرداندن به دین مسیح بود، در سرتاسر زمین پراکنده شدند .
البته مسیحیت تنها دینى نیست که گرایشهاى انحصار گرایانه را ترویج کرده است . مسلمانان نیز در دوران جنگ طلبىشان، همین کار را کردهاند . برخى یهودیان نوعى اعتقاد به هویتبرتر قومى (ethnically exclusive identity) را به عنوان قوم برگزیده خدا، ترویج مىکردند . و برخى هندوان ودا را به عنوان منبع حقیقت مطلق، مورد تقدیس قرار مىدادند . بودائیان اغلب، سعادت نهایى (dharma) که مىتواند انسان را از محنتها و غفلتها برهاند، در تعلیمات گاتما مىدیدند . با همه این احوال، گرایش انحصار گرایانه در مسیحیتبشکلى غیر عادى قوى و بادوام بوده است .
به این ترتیب عدول بسیارى از مسیحیان و نه همه، از انحصار گرایى در نیمه دوم قرن بیستم، تحولى چشمگیر و دراماتیک بود .
شکى نیست که تبیین کامل این پدیده، پیچیده است، اما به نظر روشن مىرسد که حداقل سه عامل زیر در آن نقش عمدهاى داشتهاند . اول اینکه بسیارى از مسیحیان فرا گرفتند که نسبتبه ادیان دیگر تسامح و تساهل روا دارند . فرقههاى مسیحى بعد از جنگ مذاهب (Wars of Religion) فرا گرفتند که نسبتبه یکدیگر مسامح و متساهل باشند و مسیحیتبعد از دوران استعمار و احراق (یهودیان (Holocaust)) فرا گرفت که نسبتبه ادیان دیگر با تسامح و تساهل رفتار کند . در نگاه مجدد، بسیارى از مسیحیان دریافتند که گرایشهاى انحصار گرایانه هم منشا شرکت در شرور استعمارى بودهاند و هم محرکى براى یهود ستیزى (anti - Semitism) که منتهى به واقعه قتل عام و احراق یهودیان گشت .
دوم، بسیارى از مسیحیان (لااقل تا حدى) به فهم دیگر ادیان نائل آمدند و این فایدهاى بود که اغلب از مطالعه آکادمیک جدید دین برایشان حاصل شده بود . هنگامى که شخص بتواند متون مهم ادیان دیگر را در لباس ترجمههاى خوب به همراهى توضیحات مفید بخواند، خود مىتواند قدرت و اصالت و جاذبه آنها را تجربه کند . وقتى انسان پى برد که اعتقادات سنتهاى دینى دیگر، با استدلالها و تجارب مشابه با استدلالها و تجاربى که سنت دینى خود شخص را تایید مىکنند، تایید مىشود، در این صورت براى پذیرش عقلانیتشناختى (epistemic rationality) شرکت کنندگان در دیگر سنتهاى دینى، آماده مىشود . و هنگامى که فرد به این نکته پى برد که سنتهاى دینى دیگر هم بلحاظ فوائدى که در بردارند اگر مورد قضاوت قرار گیرند، در کمک کردن به زندگى بهتر انسانها و ساختن انسانهاى خوب الهى، با دین خود شخص قابل مقایسهاند، در این صورت در پذیرش عقلانیت عملى (Practical rationality) شرکت کنندگان در ادیان دیگر، درنگ نخواهد کرد .
سومین و مهمترین عامل، تکرار فزاینده ارتباطات و فعالیتهاى مشترک و عمیق اشخاص وابسته به سنتهاى دینى مختلف است . گرایشهاى انحصار گرایانه در چنین شرایطى، تحت فشار قرار مىگیرند . چنین فعالیتهاى مشترک، نقش مهمى در کارهاى دو تن از متفکران برجسته کثرت گرا یعنى ویلفردکنت ول (Wilfred Cantwell Smith) و جان هیک (John Hick) داشته است .
اسمیت در باب تاثیرى که تدریس چند ساله در دانشکده کوچک مسیحى در لاهور بر فکر او بجاى گذاشته، مطالبى نگاشته است: اکثر هیئت علمى و دانشجویان آن هندو، مسلمان وسیک بودهاند (اسمیت 1963) بعلاوه وى مؤسسه مطالعات اسلامى در دانشگاه مک گیل (Institutefor Islamic Studies) را تاسیس و براى سالها در آن به کار مشغول بود، مؤسسهاى که بر اساس این قرار داد شکل گرفته بود که نیمى از اعضاى گروه و نیمى از دانشجویان، مسلمان باشند .
هیک نیز از تاثیرى که همکارى با مسلمانان، یهودیان، هندوان و سیکها در نبرد براى تسامح در دهه 1960 در بیرمنگام انگلستان، بر وى گذاشته سخن گفته است (هیک 1993) . هر چه گوناگونى ادیان در جوامع ما، افزایش مىیابد، مسیحیان بیشتر و بیشتر درگیر اینگونه کارهاى مشترک مىشوند و از آن تاثیر مىپذیرند و این تاثیر پذیرى در بیشتر موارد در راستاى تضعیف گرایشهاى انحصار گرایانه عمل کرده است .
اگر انسان از انحصار گرایى فاصله گیرد، مسافتش تا کثرت گرایى بیش از مسافتش تا شمول گرایى (inclusivism) خواهد بود . از زمان تشکیل اجلاسیه دوم واتیکان (Second Vatican Councill) در دهه 1960، شمول گرایان در میان متکلمان کاتولیک رمى (Roman Catholic) این نظر را پیشنهاد کردهاند که سعادت انسان تماما مبتنى بر قربانى شدن مسیح علیه السلام است، اما همه انسانها مىتوانند تا حدى با مسیح متحد شوند و در نجات و سعادت اخروى وى شریک گردند . از نظر کثرت گرایان، این دیدگاه همچون بناى نیمه کاره نامناسبى است . اگر انسان مىپذیرد که مردم در سنتهاى دینى، غیر از مسیحیت مىتوانند به فلاح و رستگارى برسند، در این صورت به نظر مىرسد که سادهتر و طبیعىتر این است که ادعا کنیم نجات و رستگارىشان بخاطر نفس سنتهایشان بوده است تا اینکه اصرار بورزیم از طریق مسیح علیه السلام بوده است . اسمیت که خود یک متکلم مسیحى است، از آنجایى که مىاندیشید به چیزى اساسىتر از شمول گرایى نیاز است، استدلال مىکرد که از فورىترین یا الهیات دین تطبیقى (theology Of Comparativereligion) طراحى کنیم . وى پیشنهاد مىکند که چنین علم کلام (یا الهیاتى) باید مشتمل بر مباحثى پیرامون ابعاد متعالى حیات انسانى و جهان باشد، امورى که تاریخ ادیان بر آن شهادت مىدهد وعلم کلام باید آنها را تبیین کند (اسمیت 1981) . ولى این پیشنهاد مسائلى فلسفى بر مىانگیزد . به عقیده مسلمانان، بعد متعالى عالم، الوهیتشخصى ( Personaldiety) یعنى الله است . به عقیده هندوهاى ناثنوى (1) (Advaitic Hindus) ، بعد متعالى عالم یک مطلق غیر شخصى (impersonal absolute) یعنى برهمن (Brahman) است . این ادعاها به نظر مىرسد که بلحاظ منطقى متناقض باشند . بنابراین به نظر مىرسد هرگونه الهیاتى که موضعى نسبتبه طبیعتخاص بعد متعالى عالم، اتخاذ کند، نمىتواند از انحصار گرایى اعتقادى (doctrinal exclusivism) بگریزد .
2 . فرضیه کثرت گرایانه
(the Pluralistic hypothesis) با اینهمه، ظواهر، مىتوانند گمراه کننده باشند . هیک فرضیهاى کثرت گرایانه مطرح مىکند که به لحاظ فلسفى پیچیده است ولى ممکن است مشکلاتى از این دست را رفع کند (1989، 1987) . بنظر هیک، هر یک از سنتهاى دینى اصلى، راهى را به سعادت و رهایى پیشنهاد مىکنند که متضمن تحول وجود انسان از خود محورى به واقعیت محورى است . سنتهاى عمده دینى، اگر به لحاظ نتایجشان مورد قضاوت قرار گیرند، تا آنجا که بتوان پیشبینى کرد، همه آنها داراى تاثیرى مساوى در ایجاد این تحول هستند . مفاد این نظریه این است که در سنتهاى [دینى] مختلف، یک واقعیت نهایى واحد، بصورتهاى مختلف مورد تصور، تجربه و عکسالعمل قرار مىگیرد .
هیک به پیروى از کانت (3) . پیشنهاد خویش را با تفکیک میان واقع فى نفسه (noumenal) و پدیدار (Phenomenal) ، تکمیل مىکند . فرضیه او این است که آن واقعیت (Real) فى نفسه در سنتهاى دینى مختلف بصورت مراتبى از خدایان و مطلقها، تصور و تجربه مىشود، آنچنانکه پدیدارشناسى دین، گزارش مىدهد . این چنین خدایان و مطلقهایى، چون پدیدارند، و همى نیستند بلکه تجلیات عینى تجربى آن واقعیت فى نفسهاند .
این دعاوى را به دو صورت مىتوان تحلیل و تفسیر کرد . بر اساس تفسیر اول، آنچه که فرضیه کثرت گرایانه مطرح مىکند این است که یک واقعیت فى نفسه واحد وجود دارد و طرق مختلفى که بدانها در سنتهاى دینى مختلف ظهور مىیابد و تجربه مىشود . بر اساس این تفسیر، دعاوى به ظاهر متضاد در مورد آن واقعیت نهایى را باید حقایقى دانست در مورد اینکه چگونه آن واقعیت فى نفسه بر گروههاى مختلف ظاهر مىشود، اما در مورد اینکه آن واقعیت فى نفسه، در واقع چگونه است، این دعاوى متضاد به خطا مىروند . اینکه فرض کنیم آن واقعیت فى نفسه بصورت امرى شخصى براى مسلمانان ظاهر مىشود و تجربه مىگردد و بصورت امرى غیر شخصى براى هندوان ناثنوى، هیچ تناقضى را در بر ندارد . بعلاوه، اگر ما بپذیریم که شخصى بودن و غیر شخصى بودن نه متناقض (Contradictory) در این صورت این کاملا منطقى (سازگار خالى از تناقض) است که فرض کنیم آن واقعیت فى نفسه بما هو هو نه شخصى است و نه غیر شخصى بر اساس این نظر ادیان اصلى به دو معنى در یک سطح قرار دارند: همه آنها بطور یکسان صادقند اگر دعاوى بظاهر متضاد آنها حمل بر وجوهى شود که آن واقعیت فى نفسه بدان وجوه بر آنان ظاهر مىگردد . و همه آنها بطور یکسان کاذبند اگر که دعاوى شان حمل بر وجوهى شود که آن واقعیتبدان وجوه فى حد نفسه متحقق است . بر اساس تفسیر دوم، فرضیه کثرت گرایانه نه فقط مىگوید که یک واقعیت فىنفسه واحد وجود دارد، بلکه واقعیتهاى پدیدارى (Phenomenal real) بسیارى را مفروض مىگیرد که حاصل تعامل آن واقعیت فى نفسه و سنتهاى دینى انسانى مختلف است . بر اساس این تفسیر، دعاوى به ظاهر متضاد در مورد واقعیت نهایى را باید اینگونه تلقى کرد که آنها بعنوان اوصاف واقعیتهاى پدیدارى مختلف در ادیان گوناگون صادقند ولى به عنوان اوصاف آن واقعیت فى نفسه، کاذبند . این تناقضآمیز نیست که فرض کنیم آن واقعیت پدیدارى اسلام، شخصى است در حالیکه واقعیت پدیدارى هندویسم ناثنوى غیر شخصى است . آن واقعیت فى نفسه که خود امر سومى است، هیچیک از این دو وصف متضاد را یعنى شخصى بودن و غیر شخصى بودن را دارا نیست . بر اساس این نظر هم، ادیان اصلى به دو معنى در یک سطح قرار دارند: همه آنها بطور مساوى صحیحاند اگر که دعاوى بظاهر متضاد آنها، حمل بر اوصاف واقعیتهاى پدیدارى مختلف آنها شود، و همه بطور یکسانى خطایند اگر آن دعاوى حمل بر اوصاف آن واقعیت فى نفسه گردد . باید به این نکته توجه کرد که بر اساس هر دو تفسیر، فرضیه کثرت گرایانه هیک این هم سطحى [ادیان] را به بهاى گرانى مىخرد . اینگونه تلقى از ادیان، تلقى رقیبى است نسبتبه نحوههاى عمده خود - آگاهى در سنتهاى دینى اصلى بیشتر اعضاء این سنتها، این ادعا را نفى مىکنند که اعتقادات آنها صرفا نسبتبه نحوههاى ظهور آن واقعیت نهایى، یا حقایق پدیدارى که آن واقعیت نهایى در ایجادش سهیم است، صحیح است ولى نسبتبه واقعیت آنطور که فى نفسه متحقق است، صحیح نیست . اگر هندوان و مسلمانان تفکیک واقعیت فى نفسه و پدیدار را به کار گیرند، احتمالا مسلمانان اصرار خواهند ورزید که آن واقعیت فى نفسه شخصى است و هندوان ناثنوى احتمالا اصرار خواهند ورزید که آن واقعیت فى نفسه غیر شخصى است . هیک تنها مىتواند نوعى واقعیت اسطورهاى (mythological) به اینگونه دعاوى نسبت دهد، و واقعیت اسطورهاى چیزى نیست جز خطاى حقیقى (در مقابل مجازى) بعلاوه تمایلى براى بر انگیختن گرایشهاى روحى بنابراین، تقریر هیک از کثرت گرایى، خطاى حقیقى عظیمى را هم به مسلمانان و هم به هندوان ناثنوى نسبت مىدهد . این امر شگفت آور نیست، چون سنتهاى آنان تا حد زیادى در امر خود - آگاهىشان، قبل کانتىاند .
البته کثرت گرایى هیک نسبتبه همه سنتهاى دینى عمده دیگر هم همین خطاى واقعى عظیم را بطور یکسانى، نسبت مىدهد . و به این ترتیب این نظریه براى بیشترین افراد که فعلا در یکى از سنتهاى دینى اصلى، شرکت دارند، غیر قابل قبول است . اینگونه افراد ترجیح مىدهند که به انحصار گرایى اعتقادى خویش چنگ زنند . حال آیا در مقابل کثرت دینى شناخته شده، این چنین امرى براى آنان عقلایى است؟
3 . عقلایى بودن انحصار گرایى
شناختشناسى دینى ویلیام الستون (W . P . Alston) متضمن پاسخى مثبتبه این پرسش است . او در چارچوب یک رهیافت «تجربه اعتقادى» (doxastic Practice) به شناختشناسى عمل مىکند . یک تجربه اعتقادى نحوهاى از تشکیل اعتقادات و ارزیابى شناختى آنهاستبر حسب یک سیستم بنیادى از اعتقادات که اصول حاکم بالقوه را پوشش مىدهد . بعنوان مثال، تشکیل باورها بر اساس ادراکات حسى یک تجربه اعتقادى است . الستون (1991) به تفصیل استدلال مىکند که بلحاظ عملى، عاقلانه است که در تجاربى اعتقادى شرکت جوییم که به لحاظ اجتماعى جاافتاده باشند و بطور آشکارى غیر قابل اعتماد یا به لحاظ عقلانى غیر قابل قبول نباشند .
در فضاى دینى، الستون دریافتهاى عرفانى را اینگونه تعریف مىکند: نوعى تجربه دینى که در آن براى فاعل، ظهور و تجلى چیزى که آن را حقیقت نهایى مىداند، واقع مىشود (عنوان تجربه دینى را ببینید) . بنابر نظر الستون، در سنتهاى دینى اصلى، تجارب اعتقادى عرفانى مختلفى که بلحاظ اجتماعى جا افتادهاند وجود دارد زیرا تفاوتهاى جوهرى در سیستمهاى حاکم اعتقادات زیر بنایىشان وجود دارد . یکى از این تجارب اعتقادى، تجربه عرفانى مسیحى است . الستون استدلال مىکند که این تجربه اعتقادى اینطور نیست که به نحو واضحى غیر قابل اعتماد باشد و در سنتهاى دینى عمده دیگر هم استدلالى مشابه همین مىتوان آورد . ولى هم تجربه عرفانى مسیحى بعنوان بازده سیستم و هم سیستم حاکم بر این اعتقادات بنحو گستردهاى با تجارب عرفانى متناظر در سایر سنتهاى دینى، در تناقض و تصادم است . و آن سنتهاى دینى هم به نوبه خود با یکدیگر در مخالفت و ناسازگارىاند . بنابراین حداکثر یکى از آنها مىتواند راه قابل اعتماد براى تشکیل اعتقاد در باب حقیقت نهایى باشد . ولى چرا انسان باید گمان کند که تجربه عرفانى مسیحى آن راه قابل اعتماد است، اگر بناست چنین راهى وجود داشته باشد .
البته تجربه عرفانى مسیحى، مىتواند با ادله درونى چنین بیندیشد که از رقباى خویش قابل اعتمادتر است . ولى هر یک از این سنتهاى دینى مىتوانند این کار را بکنند . بعلاوه، همانگونه که الستون اشاره مىکند، تجربه عرفانى مسیحى، از طریق انجاز وعدههایى که از قبل خداوند مطرح مىکند، در حیات معنوى عاملان خویش، از نوعى دفاع درونى باارزشى بهرهمند است . ولکن هر یک از رقباى آن نیز از یک دفاع درونى مشابهى بهرهمندند . بنابراین به نظر مىرسد که تجربه عرفانى مسیحى، در مرحله پذیرش عقلانى مردود است مگر آنکه بتواند ادله مستقل کافى براى این فرض که قابل اعتماد استیا لااقل از رقباى خویش قابل اعتمادتر است، به میدان آورد . از باب هم سطحى استدلالات، به نظر مىرسد همین امر نسبتبه تجارب عرفانى سایر سنتهاى دینى هم صادق باشد .
الستون تلاش نمىکند که ادله مستقلى براى تجربه عرفانى مسیحى فراهم آورد و اذعان مىکند که تاثیرگذارى شناختى آن در غیاب چنین ادلهاى، تضعیف مىشود . با این حال، انکار مىکند که وضعیت تجربه عرفانى مسیحى، به حدى تنزل پیدا کند که دیگر قابل تایید براى پذیرش عقلانى نباشد و این انکار را با اقامه استدلالى تمثیلى، تقویت مىکند . وى با مقایسهاى بین گوناگونى بالفعل در تجارب ادراکى عرفانى (mystical Perceptual practices) و گوناگونى تقدیرى و فرضى تجارب ادراکى حسى ( Sensory Perceptual Practices) ، استدلال خویش را به جلو مىبرد .
فرض کنید در برخى فرهنگها، نوعى تجربه دکارتى که بنحوى اجتماعى استقرار یافته است، نسبتبه اشیایى که از طریق رؤیت ادراک مىشوند وجود داشته باشد مبنى بر اینکه این اشیاء، ظرفى هستند که بنحو غیر متعینى گسترده، و کم و بیش در نقاطى مختلف، متمرکز شدهاند . در مقابل (تجربه ارسطویى بالفعل ما) که مىگوید مرئیات ما از اشیایى که کم و بیش مجزایند و در فضا پراکندهاند، تشکیل شده است . بعلاوه فرض کنید که هر دو این تجربهها، به لحاظ فوائدى که در قادر ساختن تجربه گران خویش در تعامل موفق با محیط فیزیکى خویش دارند، یکسان باشند . هم چنین تصور کنید که در این سناریو، ما کاملا به آن تصور ارسطویى مان پایبندیم، چنانکه در واقع هم هستیم، ولى با این حال نمىتوانیم هیچ دلیل مستقلى بیابیم که آن را بر رقیب دکارتى خویش قابل اعتمادتر سازد . بنابر نظر الستون، در غیاب ادله مستقل کافى براى این اندیشه که تجربه دکارتى قابل اعتمادتر از تجربه خود ماست، کار عاقلانه براى ما این است که به تجربه ارسطویى خود که در آن کار آمد هستیم و به خوبى فعالیتهاى ما را در جهان، هدایت مىکند، بچسبیم . این چنین وضعیت تقدیرى و فرضى، دقیقا مشابه وضعیت واقعى ماست در جانب تجربه عرفانى مسیحى . بنابراین بر اساس تمثیل، براى کسانى که در تجربه عرفانى مسیحى درگیرند، کار عاقلانه این است که به همان وفادار باشند و به پذیرش سیستم مسیحى اعتقادات ادامه دهند . و چون این سیستم اعتقادات در ساختار فعلىاش، انحصارگراست، نتیجه مىشود که براى طرفداران این سیستم اعتقادات، عاقلانه است که انحصارگرا باقى بمانند . البته بخاطر هم سطحى استدلالات، نتایج مشابهى نسبتبه کسانى که در تجارب عرفانى دیگر سنتهاى دینى درگیرند، صادق است . اگر ادله مستقل براى این احتمال که تجارب دیگر رقبا قابل اعتمادتر از تجارب خود آنان است را کنار بگذاریم، کار عاقلانه براى آنان هم این است که به تجارب خویش وفادار باشند و سیستم اعتقادات انحصار گراى خویش را بپذیرند .
4 . معقولیت کثرت گرایى
حتى اگر بپذیریم که الستون به نحو قانع کنندهاى استدلال کرده است که وفادار ماندن به اعتقادات انحصار گراى تجارب عرفانى شخص، به لحاظ عملى عاقلانه است، هنوز این ادعا که این تنها کار عاقلانه است، قابل خدشه است . اگر به همان مثال مطروحه برگردیم . چسبیدن به تجربه ارسطویى یا عدول به تجربه دکارتى رقیب، تنها محتملات مساله نیستند . طریق دیگر این است که تجربه ارسطویى خویش را از درون مورد تجدید نظر قرار دهیم و تلاش کنیم که این صورت تجدید نظر شده، به لحاظ اجتماعى استقرار یابد . تجدید نظرها مىتواند در طریق کانتى، به جلو رود . فرض کنید ما به این فکر برسیم که توفیق تجربههاى ادراکى حسى ما در صورت ارسطویى و دکارتىاش در یک وضعیت متصور، مىتواند با این فرضیه توضیح داده شود که هر یک از آن دو، به لحاظ پدیدارهایى که اشیا بر تجربه گران عرضه مىکنند، قابل اعتمادند ولى هیچیک نسبتبه اشیاء فى نفسه، قابل اعتماد نیستند . اگر بر اساس این اندیشه حرکت کنیم، تصمیم خواهیم گرفت که تجربههاى ادراکى خویش را طورى اصلاح کنیم که دادههاى ما را به اعتقادات خروجى (doxastic out put) راجع به پدیدارها، تبدیل سازد و نه به اعتقاداتى در باب اینکه چگونه اشیاء فى نفسه و مستقل از ما وجود دارند . نمونه براى چنین اصلاحاتى را مىتوان در طریقهاى یافت که مردم به فرا گرفتن این حقیقت که رنگهاى پدیدارى، مستقل از نفس نیستند، پاسخ مىدهند . بنظر مىرسد که این عاقلانه است که بر طبق این سناریو، عمل کنیم . بنابراین در وضعیت تصور شده، این معقول است که به تجربه ارسطویى خود وفادار باشیم، ولى این هم معقول است که به تجربه کانتى عدول کنیم . البته، این وضعیت تصور شده بنحو کاملا مربوطى، مشابه وضعیت واقعى و عینى ما است نسبتبه تجارب عرفانى رقیب . بنابراین، بر اساس تمثیل، گرچه براى کسانى که در تجربه عرفانى مسیحى قرار گرفتهاند، عاقلانه است که به این تجارب ادامه دهند . ولى این تنها کار عاقلانهاى نیست که مىتوانند انجام دهند، بلکه کارهایى که در مقابل تجارب عرفانى رقیب عاقلانه است انجام دهند، متعدد است . یکى از آن کارها، این است که تجربه عرفانى مسیحى را از درون اصلاح کنند تا آن را بیشتر کانتى نمایند . در پرتو گوناگونى ادیان هر یک از مسیرهاى عمل، بلحاظ عقلانى قابل قبولند . هیچیک از آنها نا معقول نیستند ولى هیچیک هم به لحاظ عقلانى ضرورى نیستند . حال اگر نکات عدم تشابه مربوط را کنار بگذاریم، این درس را نه فقط مىتوان براى کسانى که در تجربه عرفانى مسیحى، در گیرند، مطرح کرد، بلکه براى همه آنهایى که در دیگر تجارب عرفانى شرکت جستهاند که بلحاظ اجتماعى استقرار یافتهاند و داراى تاییدات درونى قابل توجهاند، مىتوان به کار بست .
پىنوشت:
1) مراد کسانى است که ثنویت آتمن و برهمن یا نفس و خدا را انکار مىکنند و به اینهامانى آن دو اعتقاد دارند .