آیا مىتوانیم درباره خدا سخن بگوئیم؟
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
1- 2 . محدودیتهاى سخن از خدا
ما در فصل سابق اثبات کردیم که انسجام منطقى یکى از شرایط ضرورى اى است که هر طرح پیشنهاد قابل قبولى براى به مفهوم در آوردن ایمان [ مفهوم سازى ایمان] باید آنرا دارا باشد . به همین دلیل، ژرف اندیشى فلسفى در الهیات لیستماتیک نقش ضرورى و لازمى را بازى مىکند . تا اندازهاى همه الهیات سیستماتیک مشغلهاى فلسفى است . این ادعا اغلب از سوى متکلمان به این دلیل رد شده است که ایمانى که آنها از آن سخن مىگویند از محدودیتهاى انسجام منطقى فراتر مىرود . زیرا معیارهاى منطقى فلسفه در اینجا بکار نمىروند، ژرف اندیشى فلسفى با الهیات بىارتباط بوده و «کلام فلسفى» اصطلاحى خود متناقض است اگر ما بخواهیم از نقش مهمى حتمى و ضرورى کلام فلسفى در طى یک مشغله کلامى دفاع کنیم، باید این تردیدها را جدى بگیریم و پاکى براى آنها فراهم نمائیم در این فصل سعى خواهیم کرد تا به تفصیل نشان دهیم که گرچه این دیدگاه درباره ماهیت الهیات داراى برخى نکات مثبت است ولى در پایان خود شکن بوده و بنابراین نامعتبر است .
ما، به تبعیت از ویتگنشتاین، قبلا در قطعه «2- 1» اثبات نمودیم که مىتوانیم مفاهیم را به عنوان صور بنیادین اندیشه، یا (به تعبیر پترگیچ) (1) ظرفیتها و استعلادهاى نفسانى وى لحاظ نمائیم که آنها را در تعاملاتمان با یکدیگر در جهان خارج بکار مىگیریم به معناى دقیق کلمه، آنها عناصر و مولفههاى اصلى در گفتار ما را نیز تشکیل مىدهند مفاهیم ما در الفاظ ما بیان مىشوند . زیرا اندیشه، گفتار و عمل در حیات انسان وحدت و بهم پیوستگى تنگاتنگى را سامان مىدهند، مفاهیم ما نه فقط در گفتار ما بلکه در همه اعمال ما در عرصههاى مختلف و متنوع حیات انسان بیان مىشوند . به گفته ویتگنشتاین: «تخیل یک زبان به معناى تخیل صورتى از حیات است . » (2)
اگر فرض کنیم که حیات داراى وحدت بوده و تقسیمناپذیر است، اندیشههاى ما نیز وحدتى را تشکیل خواهند داد و صور فکرى متعدد یا مفاهیم در این وحدت حیات با یکدیگر مرتبط مىشوند . مفاهیم دینى مستثنى نبوده و وضعیت مفهومى ویژهاى ندارند . آنها مفاهیم معمولىاى هستند که در قلمرو خاصى از حیات یعنى قلمرو ایمان بکار رفتهاند . السدایر مک اینتایر معتقد است که: تعابیرى از قبیل «زبان کتاب مقدس» و «زبان دینى» نباید این امر را مبهم نماید که این زبان نه چیزى بیش از زبان انگلیسى یا عبرى معمولى و نه چیزى متکبر از آنست . بلکه همان زبان معمولى است که براى عنایتخاصى بکار گرفته مىشود . او در این ارتباط سخنى را از سر ادوین هاسکینز نقل مىکند که او گفته است:
«زبان روح القدس در عهد عتیق یونانى است . » (3) هنگامیکه ما از طریق کلمات و اعمال در جریان عبادت با خدا مرتبط مىشویم یا هنگامیکه درباره خدا مىاندیشیم یا سخن مىگوئیم و در جریان ارتباط ما با او در مقام موعظه و تبلیغ یا در مقام دفاع از او در الهیات، ما از همان مفاهیمى استفاده مىکنیم که آنها را در تصوراتمان درباره یکدیگر و در ارتباطاتمان با یکدیگر بکار مىبریم . ما درباره خدا و با خدا در قالب کلمات و واژههاى انسانى سخن مىگوئیم .
مفاهیم دینى نیز درست مانند مفاهیم در قلمروهاى دیگر حیات، غالبا ما را با «مشکلات مفهومى» اى در باب توجیه این امر که آنها به نحو معماوار ظاهرا متناقضى نسبتبه یکدیگر عمل مىنمایند، مواجه مىسازند . در حالیکه مؤمنان مىگویند که خدا ابدى و تغییرناپذیر است، آنها این را نیز مىگویند که خدا متجد گردیده و در معرض تغییر و دگرگونى قرار گرفت . مؤمنان از خدا به عنوان یک پدر پدرى که ابدى استیا به عنوان پسرى که در تاریخ مداخله مىکند و کارهایى را انجام مىدهد و یا روحى که در هر جایى حاضر است، سخن مىگویند با اینهمه آنها اظهار مىدارند که این امر مستلزم وجود سه خداى متفاوت نبوده و تنها یک خدا وجود دارد .
از یکسو مؤمنان معتقدند که اگر مردم به سوى خدا بازنگردند (توبه نکنند)، تا ابد گناهان باقى خواهند ماند . از سوى دیگر اظهار مىکنند که مردم به خودى خود (بدون امدالله الهى) توانایى دستیابى به این دگرگونى را ندارند زیرا تنها خداوند مىتواند این دگرگونى را در درون آنها پدید آورد . از یکسو مدعى هستند که خدا قادر مطلق و خیر محض است . از سوى دیگر قبول دارند که خدا خلیل عظیمى از مصیبت و رنج و اندوه را در جهان روا داشته استبا اینکه او مىتوانست مانع این مصیبت و رنج و اندوه شود . از یکسو مومنان مىگویند که خداوند به عبادتهاى فرزندانش را مىشنود و از سوى دیگر اظهار مىدارند که خدا تغییرناپذى بوده و از قصد ازلى خود، که اراده کرده است، باز نخواهد گشت .
ما باید چگونه این تناقض نماها برخورد کنیم؟
آیا آنها هم مانند تناقض نماهاى در دیگر قلمروهاى حیات، معضلات و مشکلات مفهومى قابل حل على الاصولى هستند؟
آیا حل تناقض نماهاى دینى بخشى از برنامه کارى الهیات سیستماتیک را تشکیل مىدهد؟ اگر چنین باشد، آنگاه تامل فلسفى نقش و ذاتىاى در الهیات سیستماتیک ایفا خواهد کرد . یا اینکه تناقض نماهاى دینى حاکى از این امر هستند که ما در اینجا به مرزهاى زبان معنادار و بنابراین به قلمر وى که در آن قلمرو تحقیق فلسفى معتبر است، دست پیدا کردهایم؟ پاسخ ایجابى واحدى از دو موضع کاملا متفاوت، به این پرسش اخیر داده شده است . این پاسخ که توافق قابل توجهى بین دیدگاهى که بسیارى از متکلمان از آن حمایت و طرفدارى مىکنند و موضعى که از سوى برخى از ناقدان دین اخذ شده است، وجود دارد . این نکته حائز اهمیت است که ما بین سه صورت از شادى دین، تفکیک نمائیم: نقادى» روان شناختى» از دین (که در آن باور دینى به عنوان شکلى از فرافکنى روانى، انکار مىشود)، نقادى «معرفتشناختى» از دین (که در آن ادعاهاى معرفت از سوى دین به عنوان ادعاهایى بدون مبناى معرفتى کنار گذاشته مىشوند) و نقادى «منطقى» از دین (که در آن باور دینى به عنوان امرى که به لحاظ منطقى ناسازوار است، کنار گذاشته مىشود) . در این صورت اخیر از نقادى تناقض نماهاى باور دینى به عنوان تناقضهایى تفسیر مىشوند که بالضرورة ناصادق هستند .
در خلال چنین گفتههاى متناقض نمایى امورى ثابت مىشوند و در همان زمان آن امور به نحوا ضمن نفى مىگردند به طورى که در تحلیل نهایى هرگز هیچ چیزى گفته نشده است . بنابراین غیر ممکن است که این تناقض نماها متعلق باور قرار گیرند: ما نمىتوانیم باور داشته باشیم که دایرهها مربع هستند یا موجود تغییر ناپذیرى در معرض تغییر قرار گیرد .
بر اساس این نقدها، چنین تناقض نماهایى صرفا نشان مىدهند که باورهاى دینى مجموعهاى از تناقضها هستند . هر تناقض نمایى صرفا دلیل دیگرى بر نفى دین است . سخن گفتن از خدا یا الهیات غیر ممکن است زیرا به لحاظ منطقى ناسازوار است . (4)
بعضى از متکلمان با این نقدها تا به این حد موافق هستند که آنها نیز اظهار مىدارند که باور به خدا در حاق ذاتش» تناقض آلود است . ما تنها در قالب تناقض نماها [ سخنان تناقض آلود] مىتوانیم، از خدا سخن بگوئیم . در واقع تناقض نماها لازمه ضرورى مرتبط بودن دین ما «امر غیر قابل بیان» است . واقعیتخدا از منطق انسانى ما و تصورات بشرى ما فراتر مىرود . بنابراین، تعجب آور نیست که زمانیکه ما مىخواهیم از موجودى متعالى چون خدا سخن بگوئیم، تصورات ما تناقض آلود آشکار مىشوند فارغ از ارتباط این بحثبا هدف این کتاب، سه دلیل وجود دارد که چرا ما باید این نقطه نظر اخیر را با دقتبررسى نمائیم . اولا چون این دیدگاهى است که به طور نهان یا آشکارى از سوى متکلمان بسیارى اظهار شده است .
ثانیا، عناصر مهمى از حقانیت در این دیدگاه وجود دارد: خدا به معناى خاصى فراتر از فهم و در افقى غیر قابل دسترسى قرار گرفته است .
ثالثا، این دیدگاه بدون جرح و تعدیل دیگرى، در واقع هم مستلزم پایان الهیات و هم مستلزم پایان ادعاى ایمان است .
بنابراین، براى ما دستیابى به اندکى وضوح درباره محدودیتهاى سخن از خدا یا الهیات، اهمیتبسیار دارد .
سه نوع محدودیت وجود دارد که باید از یکدیگر تفکیک شوند .
اولا، محدودیتهاى «دینى» اى نسبتبه آنچه مىتوانیم درباره خدا بگوئیم، وجود دارد خدا «امر مقدس یگانهاى» است که درباره او فقط مىتوان با احتیاط و هیبتسخن گفت .
ثانیا، محدودیتهاى «معرفتشناختى» وجود دارد . معرفت ما به خدا محدود بوده و بنابراین محدودیتى نیز نسبتبه آنچه ما به طور معقول و توجهى قادر به گفتن آن درباره خدا هستیم، وجود دارد .
ثالثا، محدودیتهاى «معنایى» وجود دارد زیرا هنگامیکه ما کلمات را در زمینه ایمان بکار مىبریم، دستخوش دگرگونى در معنا مىشوند . خدا شبیه دیگر انسانها نبوده و حتى اگر کلمات یکسانى را در سخن گفتن از خدا و انسان بکار بریم، این بدین معنا نیست که آن کلمات دقیقا داراى معناى یکسانى در این دو مورد هستند . (5)
چه چیزى سبب پیدایش این محدودیتهاى معنایى در سخن از خدا شده است؟ بعضى از افراد معتقدند که این محدودیتها بواسطه «اختلاف کیفى نامحدود» بین خدا و انسانها بوجود آمده است; در عوض، بعضى دیگر این را مطرح مىکنند که محدودیتهاى معنایى در اینجا بواسطه «تمثیل» یا تشبیه بین خدا و انسانها پدید آمده است و برخى دیگر هم این محدودیتها را به «زبان ما بعدالطبیعى و الگوهاى مفهومى» اى که ما در سخن گفتن از خدا بکار مىبریم، مرتبط نمودهاند . اجازه دهید تا به بررسى بیشترى در باب این احتمالات بپردازیم .
2- 2- اختلاف کیفى نا محدود
1- دیالک تیک و پارادکس
دیدگاهى که اغلب در الهیات از آن جانبدارى مىشود، این است که باور به پارادکسها (تناقض نماها) نه تنها «ممکن» است (و مردم در واقع به آنها باور دارند) بلکه «ضرورى» نیز هست زیرا واقعیت عینى خداوند از منطق انسانى ما و مفاهیم و تصورات انسانى ما فراتر است . هر سخنى که ما با استفاده از مفاهیم انسانى درباره خدا بگوئیم، نادرست است (زیرا این مفاهیم قابل اطلاق بر خدا نیستند) و از اینرو باید با اثبات تقیض آنها براى خدا، جرح و تعدیل گردند .
خاستگاه ذات تناقض آلود سخن گفتن درباره خدا همین است از اینرو، به طور مثال، آستین استدلال مىنماید که:
پارادکس سلب ایجاب، اهمیتبنیادینى در الهیات دارد . و به این اصل که غایت دینى از همه مفاهیم ما فراتر است، به طورى که هر آن چه که اثبات شده است همان نیز باید سلب شود، جنبه عینى مىبخشد . (6)
متکلم هلندى دیالک تکین مشرب . جى . سى . وان نیفتریک نیز از این دیدگاه دفاع مىنماید (7) او بیان مىدارد که اگر ما بخواهیم در قالب کلمات و مفاهیم انسانى درباره خدا سخن بگوئیم، باید از این واقعیت آگاه باشیم که هر یک از کلمات و مفاهیم انسانى از بیان آنچه واقعا به گفتن آن نیاز داریم، یعنى واقعیتخدا، قاصر بوده و ما نمىتوانیم آن را در قالب کلمات قرار دهیم، هر کلمه و مفهوم انسانىاى براى بیان این واقعیت، واقعیتخدا، نارسا است . براى گفتن آنچه که باید گفت، یک کلمه کافى نیست هر کلمهاى باید بلافاصله بوسیله کلمه دیگرى تعقیب شود زیرا احاطه بر این واقعیت در یک کلمه ممکن نمىباشد . حقیقت راز آلود آن خدا، که به کلى دیگر است و در افقى دست نیافتنى قرار گرفته است، از طریق کلمهاى مستقیم نمىتواند بیان شود .
اگر ما سخن گفتیم، پس از آن باید از آنجا که این سخن درباره خدا است - بلافاصله سخن خود را نفى نموده و بله مان را با یک خیر یا خیر مان را با یک بله اصلاح نمائیم . خلاصه اینکه، پارادکسهاى در بلور بالضرورة اظهارات ناصوابى نیستند، آنگونه که منتقدان دین معتقدند، بلکه لازمه ضرورى این واقعیتند که خداوند «غیر قابل توصیف است» زیرا از قلمروى که در آن قلمرو مفاهیم انسانى قابل اطلاق هستند، فراتر مىرود سه نکته در ارتباط با این نقطه نظر قابل طرح است . اولا، ما باید این سخن منتقدان دین را مسلم بگیریم که اعتقاد به امور متناقض محال استیک گزاره مشتمل بر تناقض به طور معمول چیزى را بیان مىنماید و سپس آنچه را که بیان کرده بود، تکذیب مىنماید در نتیجه، در پایان هیچ چیزى براى باور کردن باقى نمىماند . این سخن نفى نمىنماید که مردم اغلب به چیزهایى باور دارند بدون اینکه این امر را مورد بررسى قرار دهند که آیات سازوارى منطقىاى (در بین آن چیزها) وجود دارد یا نه . آنها از همه لوازم قضایایى که پذیرفتهاند، آگاه نیستند و از اینرو از تناقضهاى محتمل اخذ شده در باورهایشان نیز آگاه نیستند . هر حال، اگر این تناقضها آشکار شوند، آنها ملزم به دگرگونى باورهایشان هستند تا آنها را سازدار گردانند . زیرا ما نمىتوانیم تناقض صریحى را قبول نموده و در عین حال هنوز هم معتقد باشیم که واجد گزاره زیرا ما نمىتوانیم تناقض صریحى را قبول نموده معنا دارى هستیم .
ثانیا، ما به چه معنایى درباره خدا مىگوئیم که او در قالب مفاهیم انسانى «غیر قابل توصیف» است؟ غالبا در اینجا تشبیه و تمثیلى نسبتبه وصف ناپذیرى تجارب یا احساسات خاصى مطرح شده است . در واقع، با استفاده از کلات به تنهایى معمولا نمىتوان شدت تجارب یا احساسات خاصى را در شخص دیگرى بر انگیخت ولى این امر مستلزم گفتن این نیست که احساسات نمىتوانند بوسیله کلمات اظهار شوند (احساسات یا تجاربى از قبیل احساس امتنان، درد، شادى و امورى از این قبیل) و از این طریق از احساسات دیگر متمایز گردند . احساسات به این معنا در و راى قلمرو مفاهیم انسانى قرار ندارند پس به چه معنایى خدا در وراى قلمرو مفاهیم انسانى قرار دارد؟
ثالثا: اگر «هیچیک» از مفاهیم ما قابل اطلاق بر خداوند نیستند، پس چگونه ما اظهار مىکنیم که او را کسى مىشماریم که غیر قابل توصیف است؟ آیا ما در این مورد مفهومى را (مفهومى خدا را) براى حکایت از چیزى که بر اساس این دیدگاه، حسب تعریف نمىتوان از طریق مفهومى از آن حکایت نمود، بکار نبردهایم؟
2- زبان اشارى
یکى از طرحهاى پیشنهادى براى پرداختن به این مسئله، طرح زیر است .
از یکسو ما مىتوانیم بر اساس نظریه اختلاف کیفى نامحدود (بین خدا و انسان) معتقد باشیم که خدا را نمىتوان «توصیف» کرد ولى هنوز هم قبول داشته باشیم که «اشاره به او (حکایت از او) ممکن است در اینصورت زبان دینى ماهیة» به جاى اینکه توصیفگر مىباشد اشارى (حکایتگر) است . واژه خدا نامى است که بوسیله آن به موجودى اشاره مىکنیم ولى این واژه، توصیفگر نیست . از این رو نمادها و گزارههاى دینى چونان علائم متعددى هستند که به سوى آن موقفى که مىتوانیم خدا را تجربه کنیم، اشاره مىکنند ولى توصیفهایى از خدا نیستند .
این موضع، به طور مثال، از سوى متکلم هلندى ار . جى . موودى به شرح ذیل موجود حمایت قرار گرفته است: (8) ماهیتخدا، علىالاصول، در وراى هر تصویرى (تخیلى) است که مىتوانیم درباره او فراهم کنیم . خدا تا به حدى به کلى دیگر است که علىالاصول غیر قابل تصویر (غیر قابل تخیل) است . مشکل زبان دینى این است که این زبان بالضرورة زبانى انسانى مىماند و به دلایل عدیدهاى نمىتواند متعالى شود از سوى دیگر، اگر این زبان بتواند متعالى شود، آنگاه براى ما را غیر قابل تکلم خواهد شد .
این سؤال غیر قابل اجتنابى است که: آیا زبان دینىاى قابل تصور هست که از یکسو داراى گفتار انسانى متعالىاى باشد ولى از سوى دیگر هنوز هم «قابل تکلم» باشد؟ بر طبق دیدگاه وى پاسخ مثبتى به این پرسش باید وجود داشته باشد . این امر مستلزم زبان دینى که داراى ویژگى «اشارى» اى است . بنابراین او معتقد است که زبان دینىاى غیر از زبان دینى داراى ویژگى اشارى وجود ندارد . همچنین ایده دینىاى غیر از ایدههاى داراى ماهیتى اشارى وجود ندارند . محتواى دینى زبان، اندیشه یا ایده، دقیقا در همین اشاره نهتفه است . این اشاره با جهش همراه است که به هیچ وجه به شیوه انسانى تفکر نبوده ولى بریده از عقلانیت نیز نیست . جهشى که روى به سوى تعالى دارد . آنچه که بدان اشاره مىشود، ارتباط مستقیمى با زبان اشارى، از این جهت که اشارى است، ندارد . این محتواى زبانى، متعلق این اشاره، محتواى این زبان اشارى نیست، بلکه محتواى متعالى این زبان است . از طریق اشاره، پذیرش حدسى و تخمینى ممکن مىگردد حدس و تخمینى که جوهره زبان و اندیشه دینى را تشکیل مىدهد . بنابراین کتاب مقدس در درجه اول نیازمند به این است که به عنوان مجموعهاى از آثارى که در آنها سخن اشارى درباره افعال خداوند گفته شده است، فهمیده شود .
مشکله این دیدگاه این است که نمىتواند تقابل بین اشاره و توصیف را حفظ نماید . اشاره، که معین نمودن آن امرى است که بدان اشاره شده است، از هر امر دیگرى متمایز است . این دیدگاه مسلم مىگیرد که این امر (مشارالیه) على الاصول به عنوان امر «قابل تعین به این طریق» توصیفپذیر استبنابراین بکار بردن نامها براى تمییز اشیاء یا اشخاص، رویه خاصى را براى معین نمودن آنچه را که بدان اشاره شده، مسلم مىگیرد و از اینرو توصیفش را به عنوان «هویتى که مىتواند بدین طریق متعین شود» مسلم مىگیرد . در کتاب مقدس خداوند غالبا در ارتباط با مردم و در ارتباط با موقعیتهاى عینى متعین شده است: یگانهاى که اسرائیل را روانه مصر کرد، فرزندش را به این جهان فرستاد و مانند آن . این امر نیز مستلزم توصیفى است .
علاوه بر این، اگر داشتن ارتباطى آگاهانه با خدا یا تجربه حضور خدا ممکن است آنگاه خدا نیز باید از این جهتبه عنوان کسیکه به این یا آن طریق تجربه شده، قابل توصیف باشد .
خلاصه اینکه، اگر ما بتوانیم به خدا اشاره کنیم یا خدا بتواند با دنیاى تجربه ما مرتبط شود یا بتوانیم حضور خدا را تجربه کنیم، آنگاه او نمىتواند از قلمرو همه مفاهیم انسانى فراتر باشد، حداقل بعضى از واژههاى توصیفگر باید قابل اطلاق بر او باشند .
3- زبان انکشفاف
اگر مفاهیم انسانى ما باید تا حدى قابل اطلاق بر خدا باشند و تا حدى قابل اطلاق بر خدا نباشند، مرز (اطلاق و عدم اطلاق) در کجا قرار گرفته است؟ شاید بتوان این پرسش را به شرح زیر پاسخ گفت: ما خدا را فقط هنگامیکه خودش را بر ما آشکار مىکند، تجربه مىکنیم و او را آنگونه که واقعا فى نفسه هست، تجربه نمىکنیم مفاهیم ما بنابراین قابل اطلاق بر انکشاف خدا هستند ولى بر خدا آنگونه که او فى نفسه هست، قابل اطلاق نیستند . بنابراین هرگونه کوشش براى سخن گفتن درباره «آن» پارادکسیکال (تناقض آلود) است زیرا خدا فى نفسه از قلمرو وى که در آن مفاهیم انسانى قابل اطلاقند، فراتر مىرود . خدا خودش را بر ما به حسب وجوهى از عالم ما که بوسیله ما تجربه شده است، آشکار مىکند .
خدا فى نفسه، واقعا، بکلى دیگر است، بکلى دیگرى که به هیچ روى در قالب عالم تجربه ما قرار نمىگیرد . بنابراین هنوز هم آنچه که وان نیفتریک، به تبعیت از کر کگارد «اختلاف کیفى نا متناهى بین ابدیت و زمان، خدا و انسان» مىنامد، وجود دارد .
ما از این «اختلاف کیفى نامتناهى» چه چیزى باید بفهمیم؟ در اینجا تفکیک میان امور ذیل مهم است:
1- غیریت (به طور مثال، بین دو ظرف در سرویس غذاخورى واحد)
2- اختلاف کمى (به طور مثال، بین دو ظرف و چهار ظرف در سرویس غذاخورى واحد)
3- اختلاف کیفى (به طور مثال، بین یک ظرف و یک سینى)
هنگامیکه در هویت «به طور کیفىاى» از یکدیگر متمایز مىگردند، این امر مستلزم این است که برخى از اوصافى که مىتوانند به نحو صادقى به یکى (از آندو هویت) نسبت داده شوند، نتوانند به نحو صادقى به دیگرى نسبت داده شوند .
اگر این اختلاف کیفى «نا متناهى» باشد، این امر، به احتمال قریب به یقین، به این معنا خواهد بود که هیچیک از اوصافى که بتواند به نحو صادقى به یکى (از آندو) نسبت داده شود نتوانند به نحو صادقى به دیگرى نسبت داده شود .
اختلاف کیفى نامتناهى بین خدا و جهان تجربه ما، مستلزم این خواهد بود که هیچیک از مفاهیمى که قابل اطلاق بر جهان تجربه ما هستند، نتوانند به نحو صادقى بر خدا اطلاق شود - حتى مفهوم «قدوس» .
این پیشنهاد داراى نتایج و لوازم غیر قابل قبولى است . اولا فرض کنید که خدا در این جهان (و تناسب با این جهان) خودش را بر ما منکشف مىکند، نظریه اختلاف کیفى نامتناهى مستلزم این است که هیچ مفهومى که ما براى توصیف: «انکشاف» خدا بکار مىبریم، قابل اطلاق بر خدا خودش نباشد . بنابراین، هیچگونه تناظرى بین خدا خودش و انکشافش وجود نخواهد داشت، و ادامه سخن گفتن از «انکشاف» نامعقول خواهد بود . ثانیا، هنگامیکه ما درباره خدا سخن مىگوئیم، همان کلماتى را بکار مىبریم که براى سخن گفتن درباره انسانها و اشیائى که در این جهان با آنها مواجه مىشویم، بکار مىبریم کلمات توصیفگر ما از طریقى که آنها را در توصیف تجربه محدودمان بکار مىبریم، معنایشان را اخذ مىکنند . بنابراین نظریه اختلاف کیفى نامتناهى مستلزم این است که همه کلماتى که ما براى سخن گفتن درباره خدا بکار مىبریم، از معنایى که آنها براى ما دارند، منسلخ (بریده) شوند .
به طور مثال، هیچ گونه تشابهى در معنا بین کلمه «عشق» در مورد خدا و واژه «عشق» در مورد انسان وجود ندارد . با فرض اینکه همین مشکل در ارتباط با همه کلمات دیگر پدید مىآید، بکار بردن واژه دیگرى براى اجتناب از چنین ابهام و ایهام کاملى هیچ کمکى به ما نمىکند . نتیجه این امر لاادرى گرایى در مورد خدا است از اینرو نظریه اختلاف کیفى نامتناهى بین خدا و انکشافش در این جهان، غیر قابل دفاع است زیرا این نظریه از یکسو با آموزه انکشاف خداوند در تعارض است و از سوى دیگر به نوعى لاادرى گرى (تعطیل) مىانجامد .
4- سخن گفتن محدود ولى کافى و وافى از خدا
خداوند با انکشاف خودش بر ما همه سدها و حجابهاى معرفتى و نیز معنایى را در هم مىشکند هیچ شکافى بین خداوند و انکشافش وجود ندارد . اگر ما فرض کنیم که شکاف و فاصلهاى وجود دارد، مفهوم «انکشاف» را پوچ و بىمعنا کردهایم . به میزانى که ما «انکشاف خدا» را مىشناسیم، خدا خودش را مىشناسیم . بدین طریق سدهاى معرفتشناختى در هم شکسته و خدا براى ما قابل شناخت مىگردد . هنگامیکه ما درباره انکشاف خدا سخن مىگوئیم، درباره خدا خودش سخن مىگوئیم . بدین طریق سدها و حجابهاى معنایى نیز در هم شکسته مىشوند و سخن گفتن درباره خدا براى ما ممکن مىگردد .
گستره انکشاف خداوند، محدودیتهاى معرفتشناختى و در طول آن محدودیتهاى معنایى سخن از خدا را معین مىنماید . این امر که انکشاف خدا ما را به شناخت او و سخن گفتن درباره او قادر مىسازد، مستلزم این امر نیست که خدا نتواند بیش از آنچه باشد که خودش بر ما منکشف کرده است و نیز مستلزم این نیست که اظهارات ما درباره او بتواند چیزى بیش از توصیفى بسیار ناقص و ناتمام از او فراهم نماید . بر عکس، ما خدات را تنها به میزانى که خودش را بر ما منکشف مىکند، مىشناسیم; و نمىتوانیم چیزى بیش از آنچه که درباره او مىشناسیم، بیان نمائیم . به این معنا انکشاف خدا مرزها و محدودیتهاى آنچه را که درباره او مىتوان شناختیا درباره او مىتوان گفت را معین مىنماید . (9)
وانگهى، گرچه معرفت، ما به خدا محدود است و توصیف ما از او ناتمام است، ولى آنها (معرفت محدود و توصیف ناتمام) براى تامین نیازهاى ما به عنوان انسانهاى باورمند کافى و وافى هستند . خدا از طریق انکشافش، براى ما امکان آگاهى و معرفت درباره او و سخن گفتن درباره او را به میزانى که براى ما به منظور زیستن به عنوان اشخاصى مرتبط با او ضرورى است، فراهم مىنماید . بنابراین معرفت ما درباره خدا و امکان توانایى بر سخن گفتن از او، براى یک حیات ایمانى کافى و وافى است .
محدودیتهاى مشابهى، نه تنها نسبتبه معرفت ما از خدا و سخن گفتن درباره او، بلکه نسبتبه «هر معرفت» و «هر توصیفى» وجود دارد . (10) به طور مثال، اگر من مجبور باشم یک تصادف خیابانى را توصیف کنم، خواهم گفت که «تعدادى از علل و معالیل وجود داشت» . این سخن گرچه صادق است ولى بسى ناتمام و ناقص است . من به کاملتر کردن توصیفم تا آنجا ادامه خواهم داد که به مرزها و محدودیتهاى معرفتشناختى برخورد نمایم، پس از آن دیگر هیچ سخنى براى گفتن نمىشناسم پس از آن، من این محدودیتهاى معرفتشناختى را با توجه و التفاوت بیشترى، ارائه خواهم داد سرانجام، پایانى در کار خواهد بود . در لحظه خاصى، من توصیفم را پایان خواهم داد، آنگاه که این توصیف «کافى و وافى» باشد . اینکه در چه نقطه دقیقى توصیف من کافى و وافى است، به غایت و هدف از این توصیف، مهارت من به عنوان یک ناقل و به قابلیتشنوندگان براى دانستن بستگى دارد .
به اختصار اینکه: بر اساس انکشاف خداوند، شناختخدا و نیز سخن گفتن درباره او به شیوهاى محدود ولى کافى و وافى ممکن است . این مستلزم این است که اختلاف کیفى نامتناهى بین خدا و انسان نتواند وجود داشته باشد . در واقع، اگر اختلاف کیفى نامتناهىاى وجود داشت، هیچیک از مفاهیم ما قابل اطلاق بر خدا نبود هیچ معرفتى نسبتبه او ممکن نبود و کار ما سرانجام به لاادرى گرى (تعطیل) منتهى مىشد این مطلب «از این واقعیت که خداوند از انسانهاى دیگر متفاوت است، چیزى کم نمىکند حداکثر، ما از یک «تمثیل» بین خدا و اشخاص انسانى سخن خواهیم گفت، یعنى تشابهى محدود و جزیى اختلافى محدود و جزئى . ماهیت و گستره این تمثیل چیست؟
3- 2- تمثیل
1- توصیف و اسناد
به نظر مىآید که سوال درباره محدودیتهاى معنایى سخن گفتن درباره خدا، ما را با یک دو راهى دشوارى مواجه نماید . از یکسو، اگر کلماتى که ما براى سخن گفتن درباره خدا بکار مىبریم، (به طور مثال حکمت، قدرت، اقتدار، پادشاه، شبان و مانند آن)، داراى همان معنایى باشند که به هنگام بکار بردن آنها براى سخن گفتن درباره انسانها آن معنا را دارند، این امر مستلزم این است که خدا در خصایص و ویژگیهاى خاصى با مخلوقاتش شریک و سهیم باشد . این مستلزم تشبیهى (خدا - انسانوار انگارى) خواهد بود که مانع از اسناد تعالى به خداوند است . ما با صرف پذیرش اختلافى «کمى» (احتمالا نامحدود) بین خدا و مخلوقاتش نیز از اجتناب از این از تشبیه ناتوان مىشویم . در این ارتباط، ار . جى . مووى دلیل مىآورد که هنگامیکه ما سعى مىکنیم تا جملات کلامى مان را در جهت ابدیتبسط دهیم، هیچ سخن معنادارى درباره خدا نمىگوئیم، مثلا هنگامیکه جمله «خدا خوب است» را به جمله «خدا به طور نامحدودى خوب است» تغییر مىدهیم یا به جاى جمله «خدا رحمت را به نمایش مىگذارد» ، جمله «خدا به طور نامحدودى خوب است» تغییر مىدهیم یا به جاى جمله «خدا رحمت را به نمایش مىگذارد» ، جمله «خدا کمال رحمت را به نمایش مىگذارد» قرار مىدهیم، یا جمله «خدا عشق است» را به جمله «خدا عشق محض برترین است» تغییر مىدهیم . چنین بسط و گسترشى نسبتبه زبان دینى ما، با جرح و تعدیلهائى نسبتبه نامحدودیت و ابدیت، هیچ چیز بیشترى به ما نمىدهد . در واقع، تصاویر ذهنى ما دقیقا همانگونه که هستند باقى مىمانند و با افزودن و الحاق قید نامتناهى، به طور ذاتىاى دگرگون نمىشوند . معناى و مفاهیم ما (به همان صورت) و نه بیش از مفاهیم و معانى انسانى باقى مىمانند و از اینکه به طور کیفىاى متعالى شوند، قاصرند . (11)
از سوى دیگر، اگر این کلماتى که ما براى سخن گفتن درباره خدا بکار مىبریم، معنایى کاملا متفاوت از هنگامیکه آنها را براى سخن گفتن درباره انسانها بکار مىبریم داشته باشند، آنگاه ما باز هم به ادعاى اختلاف کیفى نامحدود بین خدا و انسان باز خواهیم گشت . این ادعا، همانگونه که قبلا نشان دادیم، به لاادرى گرى (تعطیل) منتهى مىشود به این معنا که: هنگامیکه درباره خدا سخن مىگوئیم، نمىدانیم کلماتمان چه معنا و مقصودى دارند .
معمولا یک راه نجات از این بن بست، در پرتو آموزه «تمثیل» جستجو و طلب مىشود . خصائص و ویژگیهاى خداوند همسان با خصائص و ویژگیهاى انسانها نیستند حال مسئله این است که آیا در حالیکه ما هنوز هم به اختلافى کیفى بن خدا و مخلوقاتش معتقد هستیم، سخن گفتن درباره خدا بدین طریق ممکن است؟ به تعبیر دیگر، آیا یافتن صورتى از تمثیل، که هیچ گونه همسانى خصایصى را بین هویات متماثل مسلم و مفروض نگیرد، ممکن است؟ آیا مىتوانیم هم کیکمان را بخوریم و هم آنرا نگه داریم؟ تلاشهاى زیادى انجام شده است تا با استفاده از تمثیل «توصیفى» و تمثیل «اسنادى» به این مقصود دستیابند . (12)
تمثیل توصیفى دو هویت متماثلى را که از جهات بسیارى متفاوتند، بیکدیگر مرتبط مىکند یکى از این دو هویتبه معناى «حقیقى» یا معمول کلمه واجد خصیصهاى است که به هر دو نسبت داده مىشود، در حالیکه هویت دیگر به معنایى اشتقاقى (برگرفته از غیر) واجد این خصیصهاى است که به هر دو نسبت داده مىشود، در حالیکه هویت دیگر به معنایى اشتقاقى (برگرفته از غیر) واجد این خصیصه است .
بنابراین، ما مىتوانیم، به طور مثال، کسى را «سالم» بخوانیم . گذشته از بکار بردن واژه «سالم» براى انسان، ما مىتوانیم این واژه را در جملهاى از قبیل «هوا در کوهها سالم است» بکار رفته است ولى این امر آشکار است که شخصى که ما درباره او سخن مىگوئیم به همان معنایى که هوا در کوهها سالم است، سالم نیست . هوا به معناى اشتقاقى کلمه سالم است، زیرا این هوا سبب مىشود تا مردمى که آن را تنفس مىکنند سالم به معناى معمول و حقیقى کلمه شوند در تمثیل توصیفى خصیصهاى تمثیلى از خصیصه تمثیلى دیگرى نشات مىگیرد .
یکى از ایندو معلول و دیگرى علت است . در مورد الهیات، آنجا که خدا و انسان هویتهاى مورد نظر هستند، ما وضعیت ذیل را داریم:
در جملهاى «خدا حکیم است» و «سقراط حکیم است» ، «واژه «حکیم» در جمله دوم داراى معناى معمولى و حقیقى است; هنگامیکه ما مىگوئیم که «خدا حکیم است» ما آماده هستیم تا فرض کنیم که خدا منشا، علتیا منبع «حکمت» است .
اگر ما بخواهیم دقیق باشیم، هنگامیکه ما تمثیل توصیفى را بکار مىبریم، ما نیز مىگوئیم «سقراط حکیم است» و «خدا علتیا منشا همه حکمت است» بنابر خدا به معنایى «اصیل» حکیم است زیرا او اصل و ریشه همه حکمتهایى است (حکمتبه معناى معمول و رایج کلمه) که ما در اشخاص انسانى با آنها مواجه مىشویم .
در تمثیل اسنادى، وصفى که در دو جمله مختلف اسناد داده شده، وصف یکسانى است ولى (این وصف) باید در ارتباط با ماهیت هویتهاى مختلفى که بدآنهااسناد داده شده، لحاظ شود . به طور مثال، در دو عبارت «خدمتکار سرخ پوش مغازه» و «در سرخ رنگ مغازه، واژه «سرخ» به طور مشترک لفظى (با بیش از یک معنا) بکار رفته است . در اینجا سوالى نسبتبه خصیصه مشترک وجود ندارد ولى اگر ما دو جعبه حروف را که به طور همسانى رنگآمیزى شدهاند، «سرخ» بنامیم در اینصورت واژه سرخ به طور غیر مشترک (لفظى) بکار رفته استیعنى ما خصیصه واحدى را به دو هویت نسبت مىدهیم . ما همچنین مىتوانیم هم موهاى سر جک و هم غروب آفتاب را «سرخ» بنامیم و در این مورد هر دو شىء را داراى ویژگى مشترک «سرخى» هستند ولى به طریقى که متناسب با ماهیت متمایز آنها است . در واقع، غروب آفتاب به گونهاى که متناسب با غروب آفتاب است، سرخ مىباشد و موى سر جک به گونهاى کاملا متفاوت سرخ استیعنى به طریقى که در آن موى سر انسان مىتواند سرخ باشد . در این مورد ما تمثیل اسنادى را بکار مىبریم . اگر بر زبان ما درباره خدا، این صورت از تمثیل اعمال شود، نتیجه به قرار ذیل است:
دوباره دو جمله «خدا حکیم است» و «سقراط حکیم است» را در نظر بگیرید . به حسب تمثیل تناسبى ایندو به ترتیب به این معنا هستند که خدا حکیم استبه طریقى که در آن خدا مىتواند حکیم باشد و سقراط حکیم استبه طریقى که در آن انسانها مىتوانند حکیم باشند . حکمتخدا متناسب با ذات خداست درست همانگونه که حکمت انسان متناسب با ذات انسان است . یا تعبیر دیگر، ارتباط حکمتخدا با ذات خدا درست مانند ارتباط حکمت انسان استبا ذات انسان، در تمثیل اسنادى هر دو هویت متماثل واجد این خصیصه مربوطهاند ولى هر یک از این هویتها، این خصیصه را در ارتباط با ذاتش (و متناسب با آن) واجد است .
طریقى که در آن طریق، هویتى واجد خصیصه مربوطه است، به وسیله ذات آن هویت متعین مىشود . حکمتخدا به هیچ وجه همسان با حکمتسقراط نیست زیرا ذات خدا کاملا متفاوت از ذات انسان است .
هر دو صورت تمثیل مستلزم مشکلات حادى است . تمثیل اسنادى بیان مىکند که انسانها به شیوه خاص خودشان (هماهنگ و متناسب با ذاتشان) حکیماند و خدا به شیوه (الوحى) کاملا متفاوتى، هماهنگ با ذات خودش حکیم است ولى این تمثیل هیچ چیز بیشترى به ما نمىدهد . فرض کنید که ما اکنون داراى مقایسه و مشابهتى که متضمن امور ناشناخته بسیارى است، هستیم، حکمت انسان که در ارتباط با ذات انسان قرار گرفته است همانگونه که حکمت الهى در ارتباط با ذات الهى قرار گرفته است ولى ما ذات خدا را فى نفسه (به تنهایى و بدون ارتباط با ویژگى دیگرى) نمىشناسیم در حالیکه مىخواهیم نحوه حکیم بودن او را دقیقا بر حسب ذاتش تعریف کنیم ذات خدا قابل فهم و دسترسى براى ما نیست، از این رو نحوه حکیم بودن او نیز قابل فهم و دسترسى نمىباشد . از این سخن لازم مىآید که ما در بکار بردن تمثیل اسنادى چیزى بیش از این نگوئیم که خدا به همان که یک شخص انسانى حکیم است، حکیم نیست ولى پس از آن ما هنوز هم قادر نیستیم تا به نحو ایجابىاى بگوئیم که خدا واقعا به چه معنایى حکیم است .
این سخن به طور یکسانى در مورد همه مفاهیم دیگرى که مىخواهیم بر خدا اطلاق کنیم، صادق است . بنابراین تمثیل اسنادى چیزى بیش از الهیاتى سلبى (تنزیهى) در اختیار ما قرار نمىدهد .
در مقابل تمثیل توصیفى نیز ممکن است، اشکالات و اعتراضاتى مطرح شود . این صورت از تمثیل سخنى درباره خصایصى که خدا واقعا واجد آنهاست، بیان نمىکند، این تمثیل تنها به ما مىگوید که او منبع و منشا چه اوصاف و خصایصى است: جک سالم است ولى «هوا سلامتى بخش است» ، «سقراط حکیم است» ولى «خداوند منشا حکمت است» علاوه بر این، با توجه به تمثیل توصیفى هیچ پایانى براى فهرست اوصاف و خصائص خداوند وجود ندارد . خدا، به عنوان خالق و علت هر چیزى، منشا همه خصایص مخلوقاتش است . به نظر مىآید که تمثیل توصیفى ما را در خواندن خدا به القابى چون «گرم» پر رنگ» و «سنگین» آزاد بگذارد زیرا او منشا همه اشیاء گرم، پر رنگ و سنگین است!
ما این قید را خواهیم افزود که همه کلماتى که بناستبر خدا اطلاق شوند، بدین معنا نیستند بلکه تنها کلماتى که بر ذات او اطلاق مىشوند، بدین نحو هستند . بنابراین ما هنوز هم با این مشکل روبرو هستیم که: چگونه مىتوانیم سخن معنادارى درباره خدا بگوئیم بدون اینکه مسلم فرض کنیم که خدا با مخلوقاتش در خصایص ویژهاى شریک است؟ در اینجا نه تمثیل توصیفى و نه تمثیل اسنادى پاسخ قانع کنندهاى به ما نمىدهند .
2- تمثیل و لاادرى گرى (تعطیل)
دیدگاهآى . ام . کرمبى، تلاش ناتمام قابل توجهى براى گشودن این گره است که مبى مسلم مىگیرد که خدا فى نفسه براى ما ناشناختنى است از این رو سخن گفتن ما درباره او نه در قالب اظهارات صریح و مستقیم (حقیقى) بلکه در قالب انگارههاى ذهنى (تصاویر ذهنى) است . فرض کنید که این انگارهها در جریان انکشاف الهى در دسترس ما قرار گرفتهاند . ما بر پایه وثاقت او مىپذیریم که آن انگارهها قابل اطلاق بر خداوند هستند . ولى ما ابزارى براى نشان دادن اینکه «چگونه» آنها بر خدا اطلاق مىشوند، در اختیار نداریم . خلاصیه اینکه، تمثیلى واقعى (خصایص مشترک) بین ما و خدا وجود دارد و این تمثیل اساس و پایه سخن گفتن ما درباره خدا را تشکیل مىدهد . در نتیجه هنگامیکه درباره خدا سخن مىگوئیم کلمات ما تهى از معنا نیستند . ولى ما نمىدانیم که محتواى این تمثیل چیست در نتیجه کرمبى، نظریه اختلاف کیفى نامحدود بین انسان و خدا را نفى مىکند و معتقد است که در واقع خصایص مشترکى بین خدا و انسانها وجود دارد ولى او نیز مطلب را بالا ادرى گرى (تعطیل) به پایان مىرساند زیرا بر اساس دیدگاه او ما نمىدانیم که این خصایص مشترک کدام خصایص هستند . اگر بخواهیم این مسائل را حل کنیم، باید از کرمبى فراتر رفته و راهى را نشان دهیم که در آن نشان دادن این که چه خصایصى مشترکى اساس و پایه سخن گفتن ما درباره خدا را تشکیل مىدهند، ممکن باشد . توماس آکویناس و کارل؟ ؟ ؟ هر دو، هر یک به شیوه خاص خودش، تلاش مىکنند تا پاسخى (براى این سؤال) فراهم نمایند . (13)
ادامه دارد.
ما در فصل سابق اثبات کردیم که انسجام منطقى یکى از شرایط ضرورى اى است که هر طرح پیشنهاد قابل قبولى براى به مفهوم در آوردن ایمان [ مفهوم سازى ایمان] باید آنرا دارا باشد . به همین دلیل، ژرف اندیشى فلسفى در الهیات لیستماتیک نقش ضرورى و لازمى را بازى مىکند . تا اندازهاى همه الهیات سیستماتیک مشغلهاى فلسفى است . این ادعا اغلب از سوى متکلمان به این دلیل رد شده است که ایمانى که آنها از آن سخن مىگویند از محدودیتهاى انسجام منطقى فراتر مىرود . زیرا معیارهاى منطقى فلسفه در اینجا بکار نمىروند، ژرف اندیشى فلسفى با الهیات بىارتباط بوده و «کلام فلسفى» اصطلاحى خود متناقض است اگر ما بخواهیم از نقش مهمى حتمى و ضرورى کلام فلسفى در طى یک مشغله کلامى دفاع کنیم، باید این تردیدها را جدى بگیریم و پاکى براى آنها فراهم نمائیم در این فصل سعى خواهیم کرد تا به تفصیل نشان دهیم که گرچه این دیدگاه درباره ماهیت الهیات داراى برخى نکات مثبت است ولى در پایان خود شکن بوده و بنابراین نامعتبر است .
ما، به تبعیت از ویتگنشتاین، قبلا در قطعه «2- 1» اثبات نمودیم که مىتوانیم مفاهیم را به عنوان صور بنیادین اندیشه، یا (به تعبیر پترگیچ) (1) ظرفیتها و استعلادهاى نفسانى وى لحاظ نمائیم که آنها را در تعاملاتمان با یکدیگر در جهان خارج بکار مىگیریم به معناى دقیق کلمه، آنها عناصر و مولفههاى اصلى در گفتار ما را نیز تشکیل مىدهند مفاهیم ما در الفاظ ما بیان مىشوند . زیرا اندیشه، گفتار و عمل در حیات انسان وحدت و بهم پیوستگى تنگاتنگى را سامان مىدهند، مفاهیم ما نه فقط در گفتار ما بلکه در همه اعمال ما در عرصههاى مختلف و متنوع حیات انسان بیان مىشوند . به گفته ویتگنشتاین: «تخیل یک زبان به معناى تخیل صورتى از حیات است . » (2)
اگر فرض کنیم که حیات داراى وحدت بوده و تقسیمناپذیر است، اندیشههاى ما نیز وحدتى را تشکیل خواهند داد و صور فکرى متعدد یا مفاهیم در این وحدت حیات با یکدیگر مرتبط مىشوند . مفاهیم دینى مستثنى نبوده و وضعیت مفهومى ویژهاى ندارند . آنها مفاهیم معمولىاى هستند که در قلمرو خاصى از حیات یعنى قلمرو ایمان بکار رفتهاند . السدایر مک اینتایر معتقد است که: تعابیرى از قبیل «زبان کتاب مقدس» و «زبان دینى» نباید این امر را مبهم نماید که این زبان نه چیزى بیش از زبان انگلیسى یا عبرى معمولى و نه چیزى متکبر از آنست . بلکه همان زبان معمولى است که براى عنایتخاصى بکار گرفته مىشود . او در این ارتباط سخنى را از سر ادوین هاسکینز نقل مىکند که او گفته است:
«زبان روح القدس در عهد عتیق یونانى است . » (3) هنگامیکه ما از طریق کلمات و اعمال در جریان عبادت با خدا مرتبط مىشویم یا هنگامیکه درباره خدا مىاندیشیم یا سخن مىگوئیم و در جریان ارتباط ما با او در مقام موعظه و تبلیغ یا در مقام دفاع از او در الهیات، ما از همان مفاهیمى استفاده مىکنیم که آنها را در تصوراتمان درباره یکدیگر و در ارتباطاتمان با یکدیگر بکار مىبریم . ما درباره خدا و با خدا در قالب کلمات و واژههاى انسانى سخن مىگوئیم .
مفاهیم دینى نیز درست مانند مفاهیم در قلمروهاى دیگر حیات، غالبا ما را با «مشکلات مفهومى» اى در باب توجیه این امر که آنها به نحو معماوار ظاهرا متناقضى نسبتبه یکدیگر عمل مىنمایند، مواجه مىسازند . در حالیکه مؤمنان مىگویند که خدا ابدى و تغییرناپذیر است، آنها این را نیز مىگویند که خدا متجد گردیده و در معرض تغییر و دگرگونى قرار گرفت . مؤمنان از خدا به عنوان یک پدر پدرى که ابدى استیا به عنوان پسرى که در تاریخ مداخله مىکند و کارهایى را انجام مىدهد و یا روحى که در هر جایى حاضر است، سخن مىگویند با اینهمه آنها اظهار مىدارند که این امر مستلزم وجود سه خداى متفاوت نبوده و تنها یک خدا وجود دارد .
از یکسو مؤمنان معتقدند که اگر مردم به سوى خدا بازنگردند (توبه نکنند)، تا ابد گناهان باقى خواهند ماند . از سوى دیگر اظهار مىکنند که مردم به خودى خود (بدون امدالله الهى) توانایى دستیابى به این دگرگونى را ندارند زیرا تنها خداوند مىتواند این دگرگونى را در درون آنها پدید آورد . از یکسو مدعى هستند که خدا قادر مطلق و خیر محض است . از سوى دیگر قبول دارند که خدا خلیل عظیمى از مصیبت و رنج و اندوه را در جهان روا داشته استبا اینکه او مىتوانست مانع این مصیبت و رنج و اندوه شود . از یکسو مومنان مىگویند که خداوند به عبادتهاى فرزندانش را مىشنود و از سوى دیگر اظهار مىدارند که خدا تغییرناپذى بوده و از قصد ازلى خود، که اراده کرده است، باز نخواهد گشت .
ما باید چگونه این تناقض نماها برخورد کنیم؟
آیا آنها هم مانند تناقض نماهاى در دیگر قلمروهاى حیات، معضلات و مشکلات مفهومى قابل حل على الاصولى هستند؟
آیا حل تناقض نماهاى دینى بخشى از برنامه کارى الهیات سیستماتیک را تشکیل مىدهد؟ اگر چنین باشد، آنگاه تامل فلسفى نقش و ذاتىاى در الهیات سیستماتیک ایفا خواهد کرد . یا اینکه تناقض نماهاى دینى حاکى از این امر هستند که ما در اینجا به مرزهاى زبان معنادار و بنابراین به قلمر وى که در آن قلمرو تحقیق فلسفى معتبر است، دست پیدا کردهایم؟ پاسخ ایجابى واحدى از دو موضع کاملا متفاوت، به این پرسش اخیر داده شده است . این پاسخ که توافق قابل توجهى بین دیدگاهى که بسیارى از متکلمان از آن حمایت و طرفدارى مىکنند و موضعى که از سوى برخى از ناقدان دین اخذ شده است، وجود دارد . این نکته حائز اهمیت است که ما بین سه صورت از شادى دین، تفکیک نمائیم: نقادى» روان شناختى» از دین (که در آن باور دینى به عنوان شکلى از فرافکنى روانى، انکار مىشود)، نقادى «معرفتشناختى» از دین (که در آن ادعاهاى معرفت از سوى دین به عنوان ادعاهایى بدون مبناى معرفتى کنار گذاشته مىشوند) و نقادى «منطقى» از دین (که در آن باور دینى به عنوان امرى که به لحاظ منطقى ناسازوار است، کنار گذاشته مىشود) . در این صورت اخیر از نقادى تناقض نماهاى باور دینى به عنوان تناقضهایى تفسیر مىشوند که بالضرورة ناصادق هستند .
در خلال چنین گفتههاى متناقض نمایى امورى ثابت مىشوند و در همان زمان آن امور به نحوا ضمن نفى مىگردند به طورى که در تحلیل نهایى هرگز هیچ چیزى گفته نشده است . بنابراین غیر ممکن است که این تناقض نماها متعلق باور قرار گیرند: ما نمىتوانیم باور داشته باشیم که دایرهها مربع هستند یا موجود تغییر ناپذیرى در معرض تغییر قرار گیرد .
بر اساس این نقدها، چنین تناقض نماهایى صرفا نشان مىدهند که باورهاى دینى مجموعهاى از تناقضها هستند . هر تناقض نمایى صرفا دلیل دیگرى بر نفى دین است . سخن گفتن از خدا یا الهیات غیر ممکن است زیرا به لحاظ منطقى ناسازوار است . (4)
بعضى از متکلمان با این نقدها تا به این حد موافق هستند که آنها نیز اظهار مىدارند که باور به خدا در حاق ذاتش» تناقض آلود است . ما تنها در قالب تناقض نماها [ سخنان تناقض آلود] مىتوانیم، از خدا سخن بگوئیم . در واقع تناقض نماها لازمه ضرورى مرتبط بودن دین ما «امر غیر قابل بیان» است . واقعیتخدا از منطق انسانى ما و تصورات بشرى ما فراتر مىرود . بنابراین، تعجب آور نیست که زمانیکه ما مىخواهیم از موجودى متعالى چون خدا سخن بگوئیم، تصورات ما تناقض آلود آشکار مىشوند فارغ از ارتباط این بحثبا هدف این کتاب، سه دلیل وجود دارد که چرا ما باید این نقطه نظر اخیر را با دقتبررسى نمائیم . اولا چون این دیدگاهى است که به طور نهان یا آشکارى از سوى متکلمان بسیارى اظهار شده است .
ثانیا، عناصر مهمى از حقانیت در این دیدگاه وجود دارد: خدا به معناى خاصى فراتر از فهم و در افقى غیر قابل دسترسى قرار گرفته است .
ثالثا، این دیدگاه بدون جرح و تعدیل دیگرى، در واقع هم مستلزم پایان الهیات و هم مستلزم پایان ادعاى ایمان است .
بنابراین، براى ما دستیابى به اندکى وضوح درباره محدودیتهاى سخن از خدا یا الهیات، اهمیتبسیار دارد .
سه نوع محدودیت وجود دارد که باید از یکدیگر تفکیک شوند .
اولا، محدودیتهاى «دینى» اى نسبتبه آنچه مىتوانیم درباره خدا بگوئیم، وجود دارد خدا «امر مقدس یگانهاى» است که درباره او فقط مىتوان با احتیاط و هیبتسخن گفت .
ثانیا، محدودیتهاى «معرفتشناختى» وجود دارد . معرفت ما به خدا محدود بوده و بنابراین محدودیتى نیز نسبتبه آنچه ما به طور معقول و توجهى قادر به گفتن آن درباره خدا هستیم، وجود دارد .
ثالثا، محدودیتهاى «معنایى» وجود دارد زیرا هنگامیکه ما کلمات را در زمینه ایمان بکار مىبریم، دستخوش دگرگونى در معنا مىشوند . خدا شبیه دیگر انسانها نبوده و حتى اگر کلمات یکسانى را در سخن گفتن از خدا و انسان بکار بریم، این بدین معنا نیست که آن کلمات دقیقا داراى معناى یکسانى در این دو مورد هستند . (5)
چه چیزى سبب پیدایش این محدودیتهاى معنایى در سخن از خدا شده است؟ بعضى از افراد معتقدند که این محدودیتها بواسطه «اختلاف کیفى نامحدود» بین خدا و انسانها بوجود آمده است; در عوض، بعضى دیگر این را مطرح مىکنند که محدودیتهاى معنایى در اینجا بواسطه «تمثیل» یا تشبیه بین خدا و انسانها پدید آمده است و برخى دیگر هم این محدودیتها را به «زبان ما بعدالطبیعى و الگوهاى مفهومى» اى که ما در سخن گفتن از خدا بکار مىبریم، مرتبط نمودهاند . اجازه دهید تا به بررسى بیشترى در باب این احتمالات بپردازیم .
2- 2- اختلاف کیفى نا محدود
1- دیالک تیک و پارادکس
دیدگاهى که اغلب در الهیات از آن جانبدارى مىشود، این است که باور به پارادکسها (تناقض نماها) نه تنها «ممکن» است (و مردم در واقع به آنها باور دارند) بلکه «ضرورى» نیز هست زیرا واقعیت عینى خداوند از منطق انسانى ما و مفاهیم و تصورات انسانى ما فراتر است . هر سخنى که ما با استفاده از مفاهیم انسانى درباره خدا بگوئیم، نادرست است (زیرا این مفاهیم قابل اطلاق بر خدا نیستند) و از اینرو باید با اثبات تقیض آنها براى خدا، جرح و تعدیل گردند .
خاستگاه ذات تناقض آلود سخن گفتن درباره خدا همین است از اینرو، به طور مثال، آستین استدلال مىنماید که:
پارادکس سلب ایجاب، اهمیتبنیادینى در الهیات دارد . و به این اصل که غایت دینى از همه مفاهیم ما فراتر است، به طورى که هر آن چه که اثبات شده است همان نیز باید سلب شود، جنبه عینى مىبخشد . (6)
متکلم هلندى دیالک تکین مشرب . جى . سى . وان نیفتریک نیز از این دیدگاه دفاع مىنماید (7) او بیان مىدارد که اگر ما بخواهیم در قالب کلمات و مفاهیم انسانى درباره خدا سخن بگوئیم، باید از این واقعیت آگاه باشیم که هر یک از کلمات و مفاهیم انسانى از بیان آنچه واقعا به گفتن آن نیاز داریم، یعنى واقعیتخدا، قاصر بوده و ما نمىتوانیم آن را در قالب کلمات قرار دهیم، هر کلمه و مفهوم انسانىاى براى بیان این واقعیت، واقعیتخدا، نارسا است . براى گفتن آنچه که باید گفت، یک کلمه کافى نیست هر کلمهاى باید بلافاصله بوسیله کلمه دیگرى تعقیب شود زیرا احاطه بر این واقعیت در یک کلمه ممکن نمىباشد . حقیقت راز آلود آن خدا، که به کلى دیگر است و در افقى دست نیافتنى قرار گرفته است، از طریق کلمهاى مستقیم نمىتواند بیان شود .
اگر ما سخن گفتیم، پس از آن باید از آنجا که این سخن درباره خدا است - بلافاصله سخن خود را نفى نموده و بله مان را با یک خیر یا خیر مان را با یک بله اصلاح نمائیم . خلاصه اینکه، پارادکسهاى در بلور بالضرورة اظهارات ناصوابى نیستند، آنگونه که منتقدان دین معتقدند، بلکه لازمه ضرورى این واقعیتند که خداوند «غیر قابل توصیف است» زیرا از قلمروى که در آن قلمرو مفاهیم انسانى قابل اطلاق هستند، فراتر مىرود سه نکته در ارتباط با این نقطه نظر قابل طرح است . اولا، ما باید این سخن منتقدان دین را مسلم بگیریم که اعتقاد به امور متناقض محال استیک گزاره مشتمل بر تناقض به طور معمول چیزى را بیان مىنماید و سپس آنچه را که بیان کرده بود، تکذیب مىنماید در نتیجه، در پایان هیچ چیزى براى باور کردن باقى نمىماند . این سخن نفى نمىنماید که مردم اغلب به چیزهایى باور دارند بدون اینکه این امر را مورد بررسى قرار دهند که آیات سازوارى منطقىاى (در بین آن چیزها) وجود دارد یا نه . آنها از همه لوازم قضایایى که پذیرفتهاند، آگاه نیستند و از اینرو از تناقضهاى محتمل اخذ شده در باورهایشان نیز آگاه نیستند . هر حال، اگر این تناقضها آشکار شوند، آنها ملزم به دگرگونى باورهایشان هستند تا آنها را سازدار گردانند . زیرا ما نمىتوانیم تناقض صریحى را قبول نموده و در عین حال هنوز هم معتقد باشیم که واجد گزاره زیرا ما نمىتوانیم تناقض صریحى را قبول نموده معنا دارى هستیم .
ثانیا، ما به چه معنایى درباره خدا مىگوئیم که او در قالب مفاهیم انسانى «غیر قابل توصیف» است؟ غالبا در اینجا تشبیه و تمثیلى نسبتبه وصف ناپذیرى تجارب یا احساسات خاصى مطرح شده است . در واقع، با استفاده از کلات به تنهایى معمولا نمىتوان شدت تجارب یا احساسات خاصى را در شخص دیگرى بر انگیخت ولى این امر مستلزم گفتن این نیست که احساسات نمىتوانند بوسیله کلمات اظهار شوند (احساسات یا تجاربى از قبیل احساس امتنان، درد، شادى و امورى از این قبیل) و از این طریق از احساسات دیگر متمایز گردند . احساسات به این معنا در و راى قلمرو مفاهیم انسانى قرار ندارند پس به چه معنایى خدا در وراى قلمرو مفاهیم انسانى قرار دارد؟
ثالثا: اگر «هیچیک» از مفاهیم ما قابل اطلاق بر خداوند نیستند، پس چگونه ما اظهار مىکنیم که او را کسى مىشماریم که غیر قابل توصیف است؟ آیا ما در این مورد مفهومى را (مفهومى خدا را) براى حکایت از چیزى که بر اساس این دیدگاه، حسب تعریف نمىتوان از طریق مفهومى از آن حکایت نمود، بکار نبردهایم؟
2- زبان اشارى
یکى از طرحهاى پیشنهادى براى پرداختن به این مسئله، طرح زیر است .
از یکسو ما مىتوانیم بر اساس نظریه اختلاف کیفى نامحدود (بین خدا و انسان) معتقد باشیم که خدا را نمىتوان «توصیف» کرد ولى هنوز هم قبول داشته باشیم که «اشاره به او (حکایت از او) ممکن است در اینصورت زبان دینى ماهیة» به جاى اینکه توصیفگر مىباشد اشارى (حکایتگر) است . واژه خدا نامى است که بوسیله آن به موجودى اشاره مىکنیم ولى این واژه، توصیفگر نیست . از این رو نمادها و گزارههاى دینى چونان علائم متعددى هستند که به سوى آن موقفى که مىتوانیم خدا را تجربه کنیم، اشاره مىکنند ولى توصیفهایى از خدا نیستند .
این موضع، به طور مثال، از سوى متکلم هلندى ار . جى . موودى به شرح ذیل موجود حمایت قرار گرفته است: (8) ماهیتخدا، علىالاصول، در وراى هر تصویرى (تخیلى) است که مىتوانیم درباره او فراهم کنیم . خدا تا به حدى به کلى دیگر است که علىالاصول غیر قابل تصویر (غیر قابل تخیل) است . مشکل زبان دینى این است که این زبان بالضرورة زبانى انسانى مىماند و به دلایل عدیدهاى نمىتواند متعالى شود از سوى دیگر، اگر این زبان بتواند متعالى شود، آنگاه براى ما را غیر قابل تکلم خواهد شد .
این سؤال غیر قابل اجتنابى است که: آیا زبان دینىاى قابل تصور هست که از یکسو داراى گفتار انسانى متعالىاى باشد ولى از سوى دیگر هنوز هم «قابل تکلم» باشد؟ بر طبق دیدگاه وى پاسخ مثبتى به این پرسش باید وجود داشته باشد . این امر مستلزم زبان دینى که داراى ویژگى «اشارى» اى است . بنابراین او معتقد است که زبان دینىاى غیر از زبان دینى داراى ویژگى اشارى وجود ندارد . همچنین ایده دینىاى غیر از ایدههاى داراى ماهیتى اشارى وجود ندارند . محتواى دینى زبان، اندیشه یا ایده، دقیقا در همین اشاره نهتفه است . این اشاره با جهش همراه است که به هیچ وجه به شیوه انسانى تفکر نبوده ولى بریده از عقلانیت نیز نیست . جهشى که روى به سوى تعالى دارد . آنچه که بدان اشاره مىشود، ارتباط مستقیمى با زبان اشارى، از این جهت که اشارى است، ندارد . این محتواى زبانى، متعلق این اشاره، محتواى این زبان اشارى نیست، بلکه محتواى متعالى این زبان است . از طریق اشاره، پذیرش حدسى و تخمینى ممکن مىگردد حدس و تخمینى که جوهره زبان و اندیشه دینى را تشکیل مىدهد . بنابراین کتاب مقدس در درجه اول نیازمند به این است که به عنوان مجموعهاى از آثارى که در آنها سخن اشارى درباره افعال خداوند گفته شده است، فهمیده شود .
مشکله این دیدگاه این است که نمىتواند تقابل بین اشاره و توصیف را حفظ نماید . اشاره، که معین نمودن آن امرى است که بدان اشاره شده است، از هر امر دیگرى متمایز است . این دیدگاه مسلم مىگیرد که این امر (مشارالیه) على الاصول به عنوان امر «قابل تعین به این طریق» توصیفپذیر استبنابراین بکار بردن نامها براى تمییز اشیاء یا اشخاص، رویه خاصى را براى معین نمودن آنچه را که بدان اشاره شده، مسلم مىگیرد و از اینرو توصیفش را به عنوان «هویتى که مىتواند بدین طریق متعین شود» مسلم مىگیرد . در کتاب مقدس خداوند غالبا در ارتباط با مردم و در ارتباط با موقعیتهاى عینى متعین شده است: یگانهاى که اسرائیل را روانه مصر کرد، فرزندش را به این جهان فرستاد و مانند آن . این امر نیز مستلزم توصیفى است .
علاوه بر این، اگر داشتن ارتباطى آگاهانه با خدا یا تجربه حضور خدا ممکن است آنگاه خدا نیز باید از این جهتبه عنوان کسیکه به این یا آن طریق تجربه شده، قابل توصیف باشد .
خلاصه اینکه، اگر ما بتوانیم به خدا اشاره کنیم یا خدا بتواند با دنیاى تجربه ما مرتبط شود یا بتوانیم حضور خدا را تجربه کنیم، آنگاه او نمىتواند از قلمرو همه مفاهیم انسانى فراتر باشد، حداقل بعضى از واژههاى توصیفگر باید قابل اطلاق بر او باشند .
3- زبان انکشفاف
اگر مفاهیم انسانى ما باید تا حدى قابل اطلاق بر خدا باشند و تا حدى قابل اطلاق بر خدا نباشند، مرز (اطلاق و عدم اطلاق) در کجا قرار گرفته است؟ شاید بتوان این پرسش را به شرح زیر پاسخ گفت: ما خدا را فقط هنگامیکه خودش را بر ما آشکار مىکند، تجربه مىکنیم و او را آنگونه که واقعا فى نفسه هست، تجربه نمىکنیم مفاهیم ما بنابراین قابل اطلاق بر انکشاف خدا هستند ولى بر خدا آنگونه که او فى نفسه هست، قابل اطلاق نیستند . بنابراین هرگونه کوشش براى سخن گفتن درباره «آن» پارادکسیکال (تناقض آلود) است زیرا خدا فى نفسه از قلمرو وى که در آن مفاهیم انسانى قابل اطلاقند، فراتر مىرود . خدا خودش را بر ما به حسب وجوهى از عالم ما که بوسیله ما تجربه شده است، آشکار مىکند .
خدا فى نفسه، واقعا، بکلى دیگر است، بکلى دیگرى که به هیچ روى در قالب عالم تجربه ما قرار نمىگیرد . بنابراین هنوز هم آنچه که وان نیفتریک، به تبعیت از کر کگارد «اختلاف کیفى نا متناهى بین ابدیت و زمان، خدا و انسان» مىنامد، وجود دارد .
ما از این «اختلاف کیفى نامتناهى» چه چیزى باید بفهمیم؟ در اینجا تفکیک میان امور ذیل مهم است:
1- غیریت (به طور مثال، بین دو ظرف در سرویس غذاخورى واحد)
2- اختلاف کمى (به طور مثال، بین دو ظرف و چهار ظرف در سرویس غذاخورى واحد)
3- اختلاف کیفى (به طور مثال، بین یک ظرف و یک سینى)
هنگامیکه در هویت «به طور کیفىاى» از یکدیگر متمایز مىگردند، این امر مستلزم این است که برخى از اوصافى که مىتوانند به نحو صادقى به یکى (از آندو هویت) نسبت داده شوند، نتوانند به نحو صادقى به دیگرى نسبت داده شوند .
اگر این اختلاف کیفى «نا متناهى» باشد، این امر، به احتمال قریب به یقین، به این معنا خواهد بود که هیچیک از اوصافى که بتواند به نحو صادقى به یکى (از آندو) نسبت داده شود نتوانند به نحو صادقى به دیگرى نسبت داده شود .
اختلاف کیفى نامتناهى بین خدا و جهان تجربه ما، مستلزم این خواهد بود که هیچیک از مفاهیمى که قابل اطلاق بر جهان تجربه ما هستند، نتوانند به نحو صادقى بر خدا اطلاق شود - حتى مفهوم «قدوس» .
این پیشنهاد داراى نتایج و لوازم غیر قابل قبولى است . اولا فرض کنید که خدا در این جهان (و تناسب با این جهان) خودش را بر ما منکشف مىکند، نظریه اختلاف کیفى نامتناهى مستلزم این است که هیچ مفهومى که ما براى توصیف: «انکشاف» خدا بکار مىبریم، قابل اطلاق بر خدا خودش نباشد . بنابراین، هیچگونه تناظرى بین خدا خودش و انکشافش وجود نخواهد داشت، و ادامه سخن گفتن از «انکشاف» نامعقول خواهد بود . ثانیا، هنگامیکه ما درباره خدا سخن مىگوئیم، همان کلماتى را بکار مىبریم که براى سخن گفتن درباره انسانها و اشیائى که در این جهان با آنها مواجه مىشویم، بکار مىبریم کلمات توصیفگر ما از طریقى که آنها را در توصیف تجربه محدودمان بکار مىبریم، معنایشان را اخذ مىکنند . بنابراین نظریه اختلاف کیفى نامتناهى مستلزم این است که همه کلماتى که ما براى سخن گفتن درباره خدا بکار مىبریم، از معنایى که آنها براى ما دارند، منسلخ (بریده) شوند .
به طور مثال، هیچ گونه تشابهى در معنا بین کلمه «عشق» در مورد خدا و واژه «عشق» در مورد انسان وجود ندارد . با فرض اینکه همین مشکل در ارتباط با همه کلمات دیگر پدید مىآید، بکار بردن واژه دیگرى براى اجتناب از چنین ابهام و ایهام کاملى هیچ کمکى به ما نمىکند . نتیجه این امر لاادرى گرایى در مورد خدا است از اینرو نظریه اختلاف کیفى نامتناهى بین خدا و انکشافش در این جهان، غیر قابل دفاع است زیرا این نظریه از یکسو با آموزه انکشاف خداوند در تعارض است و از سوى دیگر به نوعى لاادرى گرى (تعطیل) مىانجامد .
4- سخن گفتن محدود ولى کافى و وافى از خدا
خداوند با انکشاف خودش بر ما همه سدها و حجابهاى معرفتى و نیز معنایى را در هم مىشکند هیچ شکافى بین خداوند و انکشافش وجود ندارد . اگر ما فرض کنیم که شکاف و فاصلهاى وجود دارد، مفهوم «انکشاف» را پوچ و بىمعنا کردهایم . به میزانى که ما «انکشاف خدا» را مىشناسیم، خدا خودش را مىشناسیم . بدین طریق سدهاى معرفتشناختى در هم شکسته و خدا براى ما قابل شناخت مىگردد . هنگامیکه ما درباره انکشاف خدا سخن مىگوئیم، درباره خدا خودش سخن مىگوئیم . بدین طریق سدها و حجابهاى معنایى نیز در هم شکسته مىشوند و سخن گفتن درباره خدا براى ما ممکن مىگردد .
گستره انکشاف خداوند، محدودیتهاى معرفتشناختى و در طول آن محدودیتهاى معنایى سخن از خدا را معین مىنماید . این امر که انکشاف خدا ما را به شناخت او و سخن گفتن درباره او قادر مىسازد، مستلزم این امر نیست که خدا نتواند بیش از آنچه باشد که خودش بر ما منکشف کرده است و نیز مستلزم این نیست که اظهارات ما درباره او بتواند چیزى بیش از توصیفى بسیار ناقص و ناتمام از او فراهم نماید . بر عکس، ما خدات را تنها به میزانى که خودش را بر ما منکشف مىکند، مىشناسیم; و نمىتوانیم چیزى بیش از آنچه که درباره او مىشناسیم، بیان نمائیم . به این معنا انکشاف خدا مرزها و محدودیتهاى آنچه را که درباره او مىتوان شناختیا درباره او مىتوان گفت را معین مىنماید . (9)
وانگهى، گرچه معرفت، ما به خدا محدود است و توصیف ما از او ناتمام است، ولى آنها (معرفت محدود و توصیف ناتمام) براى تامین نیازهاى ما به عنوان انسانهاى باورمند کافى و وافى هستند . خدا از طریق انکشافش، براى ما امکان آگاهى و معرفت درباره او و سخن گفتن درباره او را به میزانى که براى ما به منظور زیستن به عنوان اشخاصى مرتبط با او ضرورى است، فراهم مىنماید . بنابراین معرفت ما درباره خدا و امکان توانایى بر سخن گفتن از او، براى یک حیات ایمانى کافى و وافى است .
محدودیتهاى مشابهى، نه تنها نسبتبه معرفت ما از خدا و سخن گفتن درباره او، بلکه نسبتبه «هر معرفت» و «هر توصیفى» وجود دارد . (10) به طور مثال، اگر من مجبور باشم یک تصادف خیابانى را توصیف کنم، خواهم گفت که «تعدادى از علل و معالیل وجود داشت» . این سخن گرچه صادق است ولى بسى ناتمام و ناقص است . من به کاملتر کردن توصیفم تا آنجا ادامه خواهم داد که به مرزها و محدودیتهاى معرفتشناختى برخورد نمایم، پس از آن دیگر هیچ سخنى براى گفتن نمىشناسم پس از آن، من این محدودیتهاى معرفتشناختى را با توجه و التفاوت بیشترى، ارائه خواهم داد سرانجام، پایانى در کار خواهد بود . در لحظه خاصى، من توصیفم را پایان خواهم داد، آنگاه که این توصیف «کافى و وافى» باشد . اینکه در چه نقطه دقیقى توصیف من کافى و وافى است، به غایت و هدف از این توصیف، مهارت من به عنوان یک ناقل و به قابلیتشنوندگان براى دانستن بستگى دارد .
به اختصار اینکه: بر اساس انکشاف خداوند، شناختخدا و نیز سخن گفتن درباره او به شیوهاى محدود ولى کافى و وافى ممکن است . این مستلزم این است که اختلاف کیفى نامتناهى بین خدا و انسان نتواند وجود داشته باشد . در واقع، اگر اختلاف کیفى نامتناهىاى وجود داشت، هیچیک از مفاهیم ما قابل اطلاق بر خدا نبود هیچ معرفتى نسبتبه او ممکن نبود و کار ما سرانجام به لاادرى گرى (تعطیل) منتهى مىشد این مطلب «از این واقعیت که خداوند از انسانهاى دیگر متفاوت است، چیزى کم نمىکند حداکثر، ما از یک «تمثیل» بین خدا و اشخاص انسانى سخن خواهیم گفت، یعنى تشابهى محدود و جزیى اختلافى محدود و جزئى . ماهیت و گستره این تمثیل چیست؟
3- 2- تمثیل
1- توصیف و اسناد
به نظر مىآید که سوال درباره محدودیتهاى معنایى سخن گفتن درباره خدا، ما را با یک دو راهى دشوارى مواجه نماید . از یکسو، اگر کلماتى که ما براى سخن گفتن درباره خدا بکار مىبریم، (به طور مثال حکمت، قدرت، اقتدار، پادشاه، شبان و مانند آن)، داراى همان معنایى باشند که به هنگام بکار بردن آنها براى سخن گفتن درباره انسانها آن معنا را دارند، این امر مستلزم این است که خدا در خصایص و ویژگیهاى خاصى با مخلوقاتش شریک و سهیم باشد . این مستلزم تشبیهى (خدا - انسانوار انگارى) خواهد بود که مانع از اسناد تعالى به خداوند است . ما با صرف پذیرش اختلافى «کمى» (احتمالا نامحدود) بین خدا و مخلوقاتش نیز از اجتناب از این از تشبیه ناتوان مىشویم . در این ارتباط، ار . جى . مووى دلیل مىآورد که هنگامیکه ما سعى مىکنیم تا جملات کلامى مان را در جهت ابدیتبسط دهیم، هیچ سخن معنادارى درباره خدا نمىگوئیم، مثلا هنگامیکه جمله «خدا خوب است» را به جمله «خدا به طور نامحدودى خوب است» تغییر مىدهیم یا به جاى جمله «خدا رحمت را به نمایش مىگذارد» ، جمله «خدا به طور نامحدودى خوب است» تغییر مىدهیم یا به جاى جمله «خدا رحمت را به نمایش مىگذارد» ، جمله «خدا کمال رحمت را به نمایش مىگذارد» قرار مىدهیم، یا جمله «خدا عشق است» را به جمله «خدا عشق محض برترین است» تغییر مىدهیم . چنین بسط و گسترشى نسبتبه زبان دینى ما، با جرح و تعدیلهائى نسبتبه نامحدودیت و ابدیت، هیچ چیز بیشترى به ما نمىدهد . در واقع، تصاویر ذهنى ما دقیقا همانگونه که هستند باقى مىمانند و با افزودن و الحاق قید نامتناهى، به طور ذاتىاى دگرگون نمىشوند . معناى و مفاهیم ما (به همان صورت) و نه بیش از مفاهیم و معانى انسانى باقى مىمانند و از اینکه به طور کیفىاى متعالى شوند، قاصرند . (11)
از سوى دیگر، اگر این کلماتى که ما براى سخن گفتن درباره خدا بکار مىبریم، معنایى کاملا متفاوت از هنگامیکه آنها را براى سخن گفتن درباره انسانها بکار مىبریم داشته باشند، آنگاه ما باز هم به ادعاى اختلاف کیفى نامحدود بین خدا و انسان باز خواهیم گشت . این ادعا، همانگونه که قبلا نشان دادیم، به لاادرى گرى (تعطیل) منتهى مىشود به این معنا که: هنگامیکه درباره خدا سخن مىگوئیم، نمىدانیم کلماتمان چه معنا و مقصودى دارند .
معمولا یک راه نجات از این بن بست، در پرتو آموزه «تمثیل» جستجو و طلب مىشود . خصائص و ویژگیهاى خداوند همسان با خصائص و ویژگیهاى انسانها نیستند حال مسئله این است که آیا در حالیکه ما هنوز هم به اختلافى کیفى بن خدا و مخلوقاتش معتقد هستیم، سخن گفتن درباره خدا بدین طریق ممکن است؟ به تعبیر دیگر، آیا یافتن صورتى از تمثیل، که هیچ گونه همسانى خصایصى را بین هویات متماثل مسلم و مفروض نگیرد، ممکن است؟ آیا مىتوانیم هم کیکمان را بخوریم و هم آنرا نگه داریم؟ تلاشهاى زیادى انجام شده است تا با استفاده از تمثیل «توصیفى» و تمثیل «اسنادى» به این مقصود دستیابند . (12)
تمثیل توصیفى دو هویت متماثلى را که از جهات بسیارى متفاوتند، بیکدیگر مرتبط مىکند یکى از این دو هویتبه معناى «حقیقى» یا معمول کلمه واجد خصیصهاى است که به هر دو نسبت داده مىشود، در حالیکه هویت دیگر به معنایى اشتقاقى (برگرفته از غیر) واجد این خصیصهاى است که به هر دو نسبت داده مىشود، در حالیکه هویت دیگر به معنایى اشتقاقى (برگرفته از غیر) واجد این خصیصه است .
بنابراین، ما مىتوانیم، به طور مثال، کسى را «سالم» بخوانیم . گذشته از بکار بردن واژه «سالم» براى انسان، ما مىتوانیم این واژه را در جملهاى از قبیل «هوا در کوهها سالم است» بکار رفته است ولى این امر آشکار است که شخصى که ما درباره او سخن مىگوئیم به همان معنایى که هوا در کوهها سالم است، سالم نیست . هوا به معناى اشتقاقى کلمه سالم است، زیرا این هوا سبب مىشود تا مردمى که آن را تنفس مىکنند سالم به معناى معمول و حقیقى کلمه شوند در تمثیل توصیفى خصیصهاى تمثیلى از خصیصه تمثیلى دیگرى نشات مىگیرد .
یکى از ایندو معلول و دیگرى علت است . در مورد الهیات، آنجا که خدا و انسان هویتهاى مورد نظر هستند، ما وضعیت ذیل را داریم:
در جملهاى «خدا حکیم است» و «سقراط حکیم است» ، «واژه «حکیم» در جمله دوم داراى معناى معمولى و حقیقى است; هنگامیکه ما مىگوئیم که «خدا حکیم است» ما آماده هستیم تا فرض کنیم که خدا منشا، علتیا منبع «حکمت» است .
اگر ما بخواهیم دقیق باشیم، هنگامیکه ما تمثیل توصیفى را بکار مىبریم، ما نیز مىگوئیم «سقراط حکیم است» و «خدا علتیا منشا همه حکمت است» بنابر خدا به معنایى «اصیل» حکیم است زیرا او اصل و ریشه همه حکمتهایى است (حکمتبه معناى معمول و رایج کلمه) که ما در اشخاص انسانى با آنها مواجه مىشویم .
در تمثیل اسنادى، وصفى که در دو جمله مختلف اسناد داده شده، وصف یکسانى است ولى (این وصف) باید در ارتباط با ماهیت هویتهاى مختلفى که بدآنهااسناد داده شده، لحاظ شود . به طور مثال، در دو عبارت «خدمتکار سرخ پوش مغازه» و «در سرخ رنگ مغازه، واژه «سرخ» به طور مشترک لفظى (با بیش از یک معنا) بکار رفته است . در اینجا سوالى نسبتبه خصیصه مشترک وجود ندارد ولى اگر ما دو جعبه حروف را که به طور همسانى رنگآمیزى شدهاند، «سرخ» بنامیم در اینصورت واژه سرخ به طور غیر مشترک (لفظى) بکار رفته استیعنى ما خصیصه واحدى را به دو هویت نسبت مىدهیم . ما همچنین مىتوانیم هم موهاى سر جک و هم غروب آفتاب را «سرخ» بنامیم و در این مورد هر دو شىء را داراى ویژگى مشترک «سرخى» هستند ولى به طریقى که متناسب با ماهیت متمایز آنها است . در واقع، غروب آفتاب به گونهاى که متناسب با غروب آفتاب است، سرخ مىباشد و موى سر جک به گونهاى کاملا متفاوت سرخ استیعنى به طریقى که در آن موى سر انسان مىتواند سرخ باشد . در این مورد ما تمثیل اسنادى را بکار مىبریم . اگر بر زبان ما درباره خدا، این صورت از تمثیل اعمال شود، نتیجه به قرار ذیل است:
دوباره دو جمله «خدا حکیم است» و «سقراط حکیم است» را در نظر بگیرید . به حسب تمثیل تناسبى ایندو به ترتیب به این معنا هستند که خدا حکیم استبه طریقى که در آن خدا مىتواند حکیم باشد و سقراط حکیم استبه طریقى که در آن انسانها مىتوانند حکیم باشند . حکمتخدا متناسب با ذات خداست درست همانگونه که حکمت انسان متناسب با ذات انسان است . یا تعبیر دیگر، ارتباط حکمتخدا با ذات خدا درست مانند ارتباط حکمت انسان استبا ذات انسان، در تمثیل اسنادى هر دو هویت متماثل واجد این خصیصه مربوطهاند ولى هر یک از این هویتها، این خصیصه را در ارتباط با ذاتش (و متناسب با آن) واجد است .
طریقى که در آن طریق، هویتى واجد خصیصه مربوطه است، به وسیله ذات آن هویت متعین مىشود . حکمتخدا به هیچ وجه همسان با حکمتسقراط نیست زیرا ذات خدا کاملا متفاوت از ذات انسان است .
هر دو صورت تمثیل مستلزم مشکلات حادى است . تمثیل اسنادى بیان مىکند که انسانها به شیوه خاص خودشان (هماهنگ و متناسب با ذاتشان) حکیماند و خدا به شیوه (الوحى) کاملا متفاوتى، هماهنگ با ذات خودش حکیم است ولى این تمثیل هیچ چیز بیشترى به ما نمىدهد . فرض کنید که ما اکنون داراى مقایسه و مشابهتى که متضمن امور ناشناخته بسیارى است، هستیم، حکمت انسان که در ارتباط با ذات انسان قرار گرفته است همانگونه که حکمت الهى در ارتباط با ذات الهى قرار گرفته است ولى ما ذات خدا را فى نفسه (به تنهایى و بدون ارتباط با ویژگى دیگرى) نمىشناسیم در حالیکه مىخواهیم نحوه حکیم بودن او را دقیقا بر حسب ذاتش تعریف کنیم ذات خدا قابل فهم و دسترسى براى ما نیست، از این رو نحوه حکیم بودن او نیز قابل فهم و دسترسى نمىباشد . از این سخن لازم مىآید که ما در بکار بردن تمثیل اسنادى چیزى بیش از این نگوئیم که خدا به همان که یک شخص انسانى حکیم است، حکیم نیست ولى پس از آن ما هنوز هم قادر نیستیم تا به نحو ایجابىاى بگوئیم که خدا واقعا به چه معنایى حکیم است .
این سخن به طور یکسانى در مورد همه مفاهیم دیگرى که مىخواهیم بر خدا اطلاق کنیم، صادق است . بنابراین تمثیل اسنادى چیزى بیش از الهیاتى سلبى (تنزیهى) در اختیار ما قرار نمىدهد .
در مقابل تمثیل توصیفى نیز ممکن است، اشکالات و اعتراضاتى مطرح شود . این صورت از تمثیل سخنى درباره خصایصى که خدا واقعا واجد آنهاست، بیان نمىکند، این تمثیل تنها به ما مىگوید که او منبع و منشا چه اوصاف و خصایصى است: جک سالم است ولى «هوا سلامتى بخش است» ، «سقراط حکیم است» ولى «خداوند منشا حکمت است» علاوه بر این، با توجه به تمثیل توصیفى هیچ پایانى براى فهرست اوصاف و خصائص خداوند وجود ندارد . خدا، به عنوان خالق و علت هر چیزى، منشا همه خصایص مخلوقاتش است . به نظر مىآید که تمثیل توصیفى ما را در خواندن خدا به القابى چون «گرم» پر رنگ» و «سنگین» آزاد بگذارد زیرا او منشا همه اشیاء گرم، پر رنگ و سنگین است!
ما این قید را خواهیم افزود که همه کلماتى که بناستبر خدا اطلاق شوند، بدین معنا نیستند بلکه تنها کلماتى که بر ذات او اطلاق مىشوند، بدین نحو هستند . بنابراین ما هنوز هم با این مشکل روبرو هستیم که: چگونه مىتوانیم سخن معنادارى درباره خدا بگوئیم بدون اینکه مسلم فرض کنیم که خدا با مخلوقاتش در خصایص ویژهاى شریک است؟ در اینجا نه تمثیل توصیفى و نه تمثیل اسنادى پاسخ قانع کنندهاى به ما نمىدهند .
2- تمثیل و لاادرى گرى (تعطیل)
دیدگاهآى . ام . کرمبى، تلاش ناتمام قابل توجهى براى گشودن این گره است که مبى مسلم مىگیرد که خدا فى نفسه براى ما ناشناختنى است از این رو سخن گفتن ما درباره او نه در قالب اظهارات صریح و مستقیم (حقیقى) بلکه در قالب انگارههاى ذهنى (تصاویر ذهنى) است . فرض کنید که این انگارهها در جریان انکشاف الهى در دسترس ما قرار گرفتهاند . ما بر پایه وثاقت او مىپذیریم که آن انگارهها قابل اطلاق بر خداوند هستند . ولى ما ابزارى براى نشان دادن اینکه «چگونه» آنها بر خدا اطلاق مىشوند، در اختیار نداریم . خلاصیه اینکه، تمثیلى واقعى (خصایص مشترک) بین ما و خدا وجود دارد و این تمثیل اساس و پایه سخن گفتن ما درباره خدا را تشکیل مىدهد . در نتیجه هنگامیکه درباره خدا سخن مىگوئیم کلمات ما تهى از معنا نیستند . ولى ما نمىدانیم که محتواى این تمثیل چیست در نتیجه کرمبى، نظریه اختلاف کیفى نامحدود بین انسان و خدا را نفى مىکند و معتقد است که در واقع خصایص مشترکى بین خدا و انسانها وجود دارد ولى او نیز مطلب را بالا ادرى گرى (تعطیل) به پایان مىرساند زیرا بر اساس دیدگاه او ما نمىدانیم که این خصایص مشترک کدام خصایص هستند . اگر بخواهیم این مسائل را حل کنیم، باید از کرمبى فراتر رفته و راهى را نشان دهیم که در آن نشان دادن این که چه خصایصى مشترکى اساس و پایه سخن گفتن ما درباره خدا را تشکیل مىدهند، ممکن باشد . توماس آکویناس و کارل؟ ؟ ؟ هر دو، هر یک به شیوه خاص خودش، تلاش مىکنند تا پاسخى (براى این سؤال) فراهم نمایند . (13)
ادامه دارد.