رویکرد انتقادى مکینتایر به مبانى لیبرالیسم (مقاله پژوهشی حوزه)
درجه علمی: علمی-پژوهشی (حوزوی)
آرشیو
چکیده
پژوهش حاضر از نظر روش شناختى مبتنى بر این اصل است که تمامى نظریههاى سیاسى اجتماعى بر مبناى تلقى خاصى از ماهیت بشر استوار شده است. بر این مبنا در این پژوهش خواهیم کوشید که از خلال آثار مکینتایر تصویر «انسان لیبرال» را که مبناى نظریههاى سیاسى اجتماعى لیبرال است انتزاع کنیم. از سده هفدهم میلادى تدریجاً تلقى جدیدى از عقل، محوریت یافت که بر اساس آن انسان مىتواند بدون وساطت هیچ گونه نظریهاى با عالم واقع رابطه برقرار کند و به شناخت آن و تبویب قوانینى جهان شمول درباره آن بپردازد. بر این مبنا مفاهیمى چون قوه، فعلیت، ماهیت و غایت مفاهیمى منسوخ و مرتبط با فلسفه مدرسى تلقى مىشد. بدین ترتیب رویکرد غایت انگار به ماهیت انسان به حاشیه رانده شد و زمینه ظهور فردیت فرد مهیا شد. با انکار رویکرد غایت انگار و استقلال مفهومى - که اخلاق به تدریج پیدا مىکرد - توجیه معقول اخلاق محوریت یافت. لکن با نفى و انکار غایت آفاقى از ماهیت بشر آموزههاى احساسگرایى بر جامعه مدرن سلطه پیدا کرد که بر اساس آن ترجیحات فرد است که صبغه ارزشى و اخلاقى به خود مىگیرد.متن
مقدمه
السدیر مکینتایر (1929) فیلسوف اخلاق و سیاست اسکاتلندى، از موضعى اجتماع گرایانه2 به نقد مواضع فردگرایانه لیبرالیسم پرداخته است. آراى انتقادى وى به خصوص در دو کتاب در جستجوى فضیلت3 و عدالت چه کسى؟ کدامین عقلانیت4 طرح شده است. در این مقاله دیدگاه انتقادى او را در باب لیبرالیسم تحلیل و بررسى مىکنیم.
ضرورت بحث در باب فهم و تلقى مکینتایر از مبانى لیبرالیسم زمانى آشکارتر مىشود که تنوع موجود در اندیشه لیبرالیسم - که حتى به ساحت مبانى آن هم کشیده است - مورد توجه قرار گیرد. در این صورت نمىتوان مبانى لیبرالیسم را امرى بدیهى و مسلم در نظر گرفت و خود را بىنیاز از بحث درباره آن دانست. اما باید توجه داشت که مىبایستى از هرگونه تصور مطلق از موازینى که به عنوان ممیز جامعه فردگراى لیبرال از جامعه سنتى و ماقبل مدرن ارائه شده است خوددارى کرد. به عبارت دیگر، این تصور که از یک مقطع زمانى خاصى به بعد مبانى مذکور به طور مطلق و فراگیر رایج شده باشد و دیگر مجالى براى مقومات جامعه سنتى نمانده باشد تصورى خام و غیر قابل دفاع است، بلکه در عصر مدرن هم رویکرد سنتى هر چند به صورت ضعیف و به حاشیه رانده شدهاى حضور داشته است؛ براى مثال در سده هفدهم میلادى که به تدریج امکان حصول تلقى مورد توافق از سعادت بشر که اندیشهاى ارسطویى بود محال به نظر مىرسید فیلسوفى چون لایب نیتز قائل مىشود که مىتوان الهیاتى معقول و مبتنى بر فهمى مشترک از سعادت ارائه کرد. بنابراین آنچه از آن به عنوان مبانى لیبرالیسم یاد شده است در واقع اشاره به اندیشه مسلطى دارد که از سده هفدهم به تدریج در حال تکوین است و در نهضت روشن فکرى به اوج خود مىرسد.
توجه به این نکته روش شناختى ضرورى است که تمامى نظریههاى سیاسى - اجتماعى بر اساس نگرش خاصى به هستى - و از جمله انسان - شکل گرفتهاند، به طورى که اگر هر کدام از این نظریهها بررسى شود سرانجام به گزاره یا گزارههایى در باب چیستى هستى، مراتب آن، جایگاه انسان در آن و نیازها و غایت مطلوب انسان بر مىخوریم که به عنوان سنگ بناى این نظریهها سبب شکلگیرى نوعى خاص از نظریهها شدهاند. در تحقیق حاضر با چنین رویکردى به بررسى آراى مکینتایر پرداختهایم، همان طور که او خود هم در توصیف و نقادىاش بر ابتناى نظریهها بر تلقى اى از ماهیت بشر نظر داشته است. در نتیجه به نظر مىرسد مبناى نهایى تمایز جامعه فردگراى لیبرال از جامعه سنتى رواج تلقى جدیدى از ماهیت بشر است که تکوین نظریههاى جدیدى را در پى داشته است. البته این بدان معنا نیست که در عصر مدرن تلقى واحدى از ماهیت بشر حاکمیت داشته است، بلکه مقصود این است که در میان تلقىهاى مذکور مىتوان کم و بیش جنبههاى مشترک و مرتبطى از ماهیت بشر را یافت که در این تحقیق از آنها به عنوان مبانى لیبرالیسم یاد شده است. مبانى مذکور آن طور که از تفحص در آثار مکینتایر استنباط شده عبارت است از:
الف) غایت زدایى از ماهیت بشر؛ ب) فردگرایى؛ ج) داعیه توجیه معقول اخلاق؛ د) داعیه بىطرفى در قبال تلقىهاى مختلف از ماهیت بشر.
در این پژوهش به چهار ممیزه فوق و نسبت آنها با یکدیگر مىپردازیم.
1. غایت زدایى از ماهیت بشر
مکینتایر قائل است که غایت زدایى از ماهیت بشر ویژگى عامى است که در نهضت روشن فکرى5 و البته به درجات مختلفى دیده مىشود6. به نظر مىرسد جهت فهم رویکرد غایت زدا ضرورى باشد که در ابتدا مراد از رویکرد غایت انگار7 و اصولاً مفهوم غایت معلوم گردد.
1 - 1 - معقولیت مدرن و داعیه تمایز بینش - ارزش
در نظم اخلاقى که متفکران عصر روشن فکرى همه وارث آن بودند - یعنى نظام اخلاق ارسطویى و تحت تأثیر آن اخلاق مسیحیت - رویکردى غایت انگار به ماهیت بشر حاکم بوده است؛ بدین معنا که در سایه تعریف غایتى براى زندگى نوعى تمایز میان وضعیت موجود و مطلوب به وجود مىآمد و ضرورت نظام اخلاقى در چهارچوب رویکرد مذکور و به عنوان اصل وضعیت موجود به وضعیت مطلوب پذیرفته مىشد8. ارسطو قائل بود که «طبیعت و از جمله انسان همه، غایت و کمالى را دنبال مىکنند و به سوى فعلیت قوا و استعدادهاى خود حرکت مىکنند و حرکت داده مىشوند»9. در چنین رویکردى اخلاق به مثابه علمى است که انسان را قادر مىسازد از وضعیت موجود به وضعیت مطلوب و غایى خود نائل شود10. شایان ذکر است که اکثر حامیان رویکرد مذکور در قرون وسطى آن را منبعث از وحى الهى مىدانستند، ولى معتقد بودند که عقل هم قادر به کشف و دفاع از آن است. توافق مذکور در باب نظام اخلاقى - که ریشه در توافقى در باب ماهیت بشر داشت - با ظهور پروتستانیسم و کاتولیسم جانسونى11 و اخلاف بلاواسطه آنها در هم شکسته شد. عامل اصلى در هم شکسته شدن توافق مذکور رواج تلقى جدیدى از عقل بود که مطابق آن عقل در اثر سقوط و افول انسان نمىتواند به درکى صحیح از غایات مطلوب بشر برسد. لکن هنوز اعتقاد به دو وضعیت موجود و مطلوب انسان وجود داشت و البته این باور هم بدان اضافه شده بود که تنها توفیق و فیض الهى است که مىتواند ما را به نظام اخلاقى مذکور رهنمود سازد12. پاسکال جانسونیست (62 - 1623) نقش خاصى را در این تحولات داشت. وى بر این نکته واقف شده بود که تلقى پروتستانیسم و جانسونیسم از عقل موافقت زیادى با تلقى فلسفه و علوم رایج از عقل در سده هفدهم میلادى دارد. مطابق این تلقى، عقل قادر به شناخت ماهیات و راهنمایى جهت انتقال از قوه به فعل نیست، بلکه اساساً چنین مفاهیمى - ماهیت13 قوه و فعلیت - مربوط به فلسفه منسوخ مدرسى دانسته مىشد. بنابراین علوم ضد ارسطو حدود محکمى را بر دست و پاى عقل تحمیل کردند که در نتیجه آنها عقل تنها در حد حسابگرى است که مىتواند صدق گزارههاى ناظر بر عالم واقع و روابط ریاضى را - و نه چیزى بیشتر - تعیین کند. مطابق این مبنا عقل در حوزه عمل تنها قادر است که درباره وسایل اظهار نظر کند و در باب غایات باید ساکت بماند14.
در ادامه به تشریح دقیقتر جریان معرفت شناختى غالب در سده هفدهم و آثار و لوازم آن از دیدگاه مکینتایر مىپردازیم. معرفتشناسى غالب تا اواخر سده هفدهم مبناى معرفت شناختى علوم طبیعى است. علوم طبیعى به لحاظ معرفت شناختى مبتنى بر این باور بوده است که میان «بود» و «نمود»، شکاف و تمایزى وجود دارد و دانشمند علوم طبیعى، با به کار گرفتن ابزار و روش علمى، از «نمود» به «بود» مىرسد. با دقت در روشها و ابزار به کار رفته در علوم طبیعى، به راحتى مىتوان به باور مذکور - که مبناى آن روشهاست - واقف شد؛ براى مثال، اگر مشاهده از طریق میکروسکوپ و تلسکوپ، بر مشاهده با چشم غیر مسلح ترجیح داده مىشود و یا براى هر آزمایشى، شرایطى لازم در نظر گرفته مىشود که به علمى دانسته شدن آن مىانجامد همه، بر این نکته دلالت دارد که شىء آن طور که هست با آن طور که نمایان مىشود، متفاوت است و وظیفه دانشمند علوم طبیعى این است که بر «بود» واقعى اشیا واقف گردد. مکینتایر از تمایز میان بود - نمود15، به واقعیت توهم16 به عنوان بحران معرفت شناختى سده هفدهم یاد مىکند و قائل است که تلقى تجربهگرایانه از تجربه17، ابداعى فرهنگى بوده که در اواخر سده هفدهم جهت حل آن بحران صورت گرفته است. مطابق این تلقى آزمایشگر مىتواند بدون وساطت هرگونه نظریهاى، با موضوع مورد تجربه روبهرو شود18.
رویکرد مذکور، از این طریق به پر کردن شکاف و رفع تمایز میان بود - نمود کمک کرد که بر اساس آن هر عامل تجربهکنندهاى را باید یک حوزه بسته در نظر گرفت؛ بدین معنا که عامل مذکور، فاقد هرگونه ملاک و معیارى در وراىِ تجربه خود است که بتواند به وسیله آن تجربه خود را محک بزند؛ از این رو اصولاً تمایزى میان آن چه در واقع هست و آن چه بر فرد ظاهر شده است، قابل طرح نیست، زیرا اصولاً فرد ابزارى جهت سنجش آن چه بر او ظاهر شده است ندارد تا ادراک حاصل از آن را، واقع و مقدم بر تجربه قلمداد کند. با توجه به همین نکته مراد از «تجربه گرایانه شدن تجربه» واضح مىشود؛ حال آن که تجربه قبلاً معناى دیگرى را در بر داشته است19. مفهوم تجربه20 از نظر ریشهاى به معناى مورد آزمون و سنجش قرار دادنِ شىء بوده است؛ معنایى که بعداً به مفهوم «آزمایش»21 واگذار شد. بعد از این، تجربه به اشتغال داشتن به فعالیتى خاص دلالت پیدا کرد؛ براى مثال وقتى که گفته مىشود پنج سال تجربه نجّارى، چنین معنایى مراد است. بنابراین تلقى تجربه گرایانه از مفهوم تجربه براى قسمت اعظمى از تاریخ بشرى، نامأنوس بوده و محصول ابداعات و نوآورىهاى مستمر ادبیات تجربهگرایى است؛ درست به دلیل صبغه تجربهگرایانه است که بر اساس آن آزمایشگر ادعا مىکند که مىتواند فارغ از همه نظریهها، با واقعیت مواجه شود و ملاک صدق نظریه را تأیید آن از طریق مشاهده مىداند22.
در حالى که بر اساس رویکرد علوم طبیعى، هرچند لازم است که نظریهها از طریق تجربه و مشاهده ارزیابى شوند، لکن خود مشاهده و تجربه هم را باید نظریههاى مضمَر در آن، تأیید کنند؛ براى مثال این نظریه را که سیّاره مشترى هفت قمر دارد باید از طریق مشاهده با تسلکوپ بررسى کرد، اما مشاهده مذکور، خود بر اساس نظریههاى علمِ نورشناسى است و باید به تأیید این نظریهها برسد. بنابراین بر اساس رویکرد علوم طبیعى، همان قدر که نظریهها محتاج تأیید مشاهده است، مشاهده هم نیازمند تأیید نظریههاست.23 بنابراین این دو رویکرد - رویکرد علوم طبیعى و تلقى تجربهگرایانه از تجربه - اساساً متفاوت و غیر قابل جمع هستند و همراهى آن دو در فرهنگى واحد، امرى عجیب به نظر مىرسد؛ از این رو آن چه در بهترین حالت، مىتوان درباره فرهنگ مذکور گفت این است که رویکردى ناهمگون به هستى اتخاذ کرده است. با این وجود آن چه باعث همراهى این دو رویکرد شده و بر تعارضهاى اساسى آنها سایه افکنده، تقابلِ آنها با رویکرد ارسطویى است، زیرا - چنان چه قبلاً گفته شد - بر اساس رویکرد ارسطویى، میان انسان و موضوع شناخت نظریهاى غایت انگارانه حائل شده است که به تفسیرى خاص از هستى مىانجامد.24
اما چنان که گفته شد، بر اساس رویکرد علوم طبیعى میان ناظر و موضوع شناخت، نظریهها حائل هستند و از این جهت تفاوتى با رویکرد ارسطویى ندارد. اما در این صورت چرا مکینتایر رویکرد علوم طبیعى را در کنار تلقى تجربهگرایانه از تجربه و در برابر رویکرد ارسطویى قرار داده است؟ به نظر مىرسد رویکرد علوم طبیعى بدین جهت در برابر رویکرد ارسطویى قرار گرفته که هر چند بسان رویکرد مذکور، وساطت نظریهها را در امر شناخت پذیرفته، ولى بر خلاف آن به غایت انگارانه بودن آن نظریهها قائل نیست، بلکه اصولاً هرگونه تلقى غایتانگارانه را منسوخ و متعلق به فلسفه مدرسى قلمداد مىکند.
مباحث گذشته را مىتوان بدین صورت جمعبندى کرد که مسئله تمایز میان بود و نمود و وساطت نظریه میان شناسنده و موضوع شناخت، به عنوان بحرانى معرفت شناختى در سده هفدهم قلمداد شده و تلاش فیلسوفان علم جدید جهت حل آن بحران در راستاى ارائه طرحى جهت مواجهه مستقیم با واقعیت بوده است.
رویکرد جدید معرفت شناختى آثار و لوازمى داشته است که در این جا بدان مىپردازیم. یکى از مهمترین نتایج رویکرد اخیر، تفکیک میان دانش و ارزش و به عبارت دیگر تفکیک میان حوزه علم - از جمله علوم اجتماعى - و حوزه اخلاق بوده است. در سدههاى هفده و هجده علم به دلیل ادعاى کاشفیتِ از عالم واقع و روشِ علمى به سبب ادعاى مصونیت از ارزشگذارى، به تدریج در حال تبدیل شدن به نمونه آرمانىِ معرفت بوده است. در این صورت، به دلیل امتیاز و مرتبتِ رفیعى که علم به خود اختصاص داده است، مىتوان و بلکه باید میان دانشها و ارزشها، تفکیک کرد و شناخت واقعیت را به روش علمى و تفحص در حوزه ارزش را - که امرى انفسى و فاقد تأثیر بر شناخت ما از واقعیت است - به حوزه اخلاق واگذار کرد.25 تمایز دانش - ارزش، به اعتقاد حامیان آن مىتواند زمینهساز ارائه تعمیمهایى شبه قانون باشد که به مدد آن مىتوان دست به پیشبینى زد. به عبارت دیگر، از طریق تبیین مکانیکى و علمى مىتوان به واسطه تعداد معدودى آزمایش و مواجهه مستقیم با طبیعت و فارغ از تعلقات و تمنّیات به قوانینى کلى و جهان شمول رسید؛ به طورى که درباره موارد آزمایش ناشده هم صادق باشد؛ حال آن که اگر ارزشها از حریم واقعیت رانده نشده بودند، هر مورد آزمایش، موردى منحصر به فرد و مواجهه با ملغمهاى از واقعیت و ارزش محسوب مىشد.26
به تدریج، رویکرد علمىِ مذکور توسط برخى از فیلسوفان فرانسوى و انگلیسى سده هفده و هجده از حوزه فیزیک به حوزه علوم اجتماعى وارد شد و لوازم چنین انتقالى مورد تأکید قرار گرفت. کواین27 یکى از لوازم انتقال مذکور را این طور توضیح مىدهد:
اگر قرار است رفتار انسانى در قالب قوانین کلى معتبر - مثل قوانین فیزیک - قابل تبیین باشد، باید در ادبیات چنین علمى - علم مطالعه رفتار انسانى - مفاهیمى چون نیت، غایت و دلیل28 در ارتباط با اعمال انسان وجود نداشته باشد؛ همان طور که علمِ فیزیک ادبیات توصیفى خود را از چنین مفاهیمى تصفیه کرده است.29
کواین مدعى است چنین مفاهیمى بدین دلیل باید حذف شوند که حاکى از عقاید و احساساتِ فرد است و عقاید و احساسات به دلیل پیچیدگى، ابهام و اشتمال آنها بر انواع گوناگون قابل صدق و کذب نیستند؛ در حالى که گزارههاى مستعمل در علم فیزیک مفهوم و مرادى معین دارند که از طریق آزمایش مىتوان صدق و کذب آنها را تعیین کرد.30
بدین ترتیب، هرگونه تبیین مکانیکى از عالم واقع و از جمله رفتار انسانى، در تقابل با رویکرد غایتانگارانه ارسطویى خواهد بود، زیرا رویکرد مذکور متضمّن وساطت نظریهاى غایت انگار میان شناسنده و موضوع شناخت است و او را از شناخت مستقیم محروم مىکند. به تعبیر کواین، رویکرد غایت انگار، باعث مىشود که براى رفتار فرد، غایاتى در نظر گرفته شود و رفتار او در قالب غایات مذکور تبیین گردد. از طرفى تنوع و ابهام موجود در غایات سبب خروجِ این نوع از رفتارشناسى از سِلک علم فیزیک مىگردد.31 بدین ترتیب مشاهده شد که چطور در اثر تحولاتِ معرفت شناختى اواخر سده هفده و اوایل سده هجده، که از این جهت که مربوط به جنبهاى از وجودِ انسان، یعنى توانایى شناخت او بوده، تحولى در مفهوم انسان محسوب مىگردد، بینش عارى از ارزش و مفهوم «هست» از «باید» بیگانه مىگردد. در یک کلام، رویکرد غایت انگار متروک و مفهوم تبیین از ارزیابى32 جدا مىشود.33 به عبارت دیگر، در عصر مذکور تصور غالب این بود که هرگونه ارزشگذارى، باید و نباید، غایت انگارى و... در واقع تعلقات و تمنیّات فرد است که میان فرد و موضوع شناخت جدایى مىافکند؛ از این رو شناخت علمى، بلاواسطه و قابل تعمیم مستلزم تفکیک ارزشگذارىها و تعلقات و باید و نبایدها از واقعیت و قرار دادن آنها در حوزه اخلاق است.
در جمعبندى بحث، باید اضافه کرد که در سدههاى هفده و هجده دو رویکرد جدید نسبت به عقل وجود داشته است: رویکرد اول که رویکرد غالب بوده است در واقع در پى ترفیع جایگاه عقل بوده است. به عبارت دیگر، طرفداران این رویکرد - از جمله فرانسیس بیکن، نیوتن و به طور عام حامیان روش استقرایى - مزیت عقل و یا روش علمى را در این مىدانستهاند که فارغ از تعلّقات و ارزشگذارىها، قادر است واقعیت را بشناسد. از این رو ادعاى معرفت شناختى آنها، در این دو مفهوم خلاصه مىشود که عقل مىتواند و باید فارغ از ارزشگذارى به شناخت بپردازد.
اما رویکرد دیگرى هم بوده است که این حالت و ممیزه عقل را علامت ضعف آن پنداشته است. براى مثال بر اساس کاتولیسم جانسونى - از جمله مطابق تلقى پاسکال - این که باید حوزه دانش - ارزش را از هم جدا ساخت، مرهون رفعت عقل و توان او در این جداسازى نیست؛ بلکه به این جهت است که عقل در پىِ سقوط و افولِ انسانِ گناهکار، توان تشخیص ارزشها و غایاتِ مطلوب حیات را از کف داده است.34
ولى به هر حال، هر دو رویکرد به نتیجه واحدى مىرسند و آن این که حوزه دانش - ارزش را باید از هم جدا کرد.
به نظر مىرسد مىتوان دو فیلسوفِ اثرگذار - هیوم و کانت را در زمره رویکرد دوم جاى داد، به گونهاى که هر کدام، مطابقِ مبانى خود به نقشِ مضیّق عقل رسیدهاند.
1 - 2 - تلقى هیوم و کانت از عقل و غایت زدایى از ماهیت بشر
هیوم در توضیح کارکردِ عقل مىگوید: عقل یا ایجاد ارتباط میان دو اندیشه - مثل ریاضیات - یا ارتباط میان یک اندیشه و عالم واقع را بر عهده دارد. در حالى که هیچ کدام از این دو کارویژه، نمىتواند فرد را به عمل وادارد.
به عبارت دیگر، هیوم قائل است که علمِ به این که واقعیت چنین و چنان است ما را به عمل وانمىدارد. بلکه انتظار و امیدِ جلب لذّت و دفعِ الم از وضعیت موجود یا آن چه موجود خواهد شد، منجر به عمل مىشود. آن چه از عقل در این راستا برمىآید این است که به احساسات این آگاهى را بدهد که آیا وضعیتى که خاستگاه لذت و الم است موجود است (و یا موجود خواهد شد) و دیگر این که مؤثرترین و به صرفهترین طریق وصول و یا اجتناب از آن وضعیت را ارائه کند. هیوم از این مقدمات این طور نتیجه مىگیرد که اخلاق از آن روى که تمام غایتِ آن هدایت اعمال ماست قابل استنتاج از عقل نیست.35
این ادعا که نمىتوان اخلاق را از عقل نتیجه گرفت؛ معادل این ادعاست که عقل قادر نیست غایات حقیقى زندگى را تعیین کند. چرا که قوامِ هر نظام اخلاقى، به غایات مندرج در آن است و در واقع همین غایات است که فعالیت اخلاق و اثرگذارى آن بر عواطف و اعمال را رقم مىزند.
با توجه به توضیح فوق مىتوان مفهوم و مراد این ادعاى مکینتایر را درک کرد: «رویکرد جدید به عقل که بر اساسِ آن عقل نمىتواند در باب غایات نظر دهد توسط هیوم تداوم یافته است».36
فیلسوف دیگرى که مکینتایر همین نسبت را به او داده کانت است که در ادامه تلقّى او از عقل را بررسى خواهیم کرد.
مکینتایر، کانت را آینه تمام نما و عالى مرتبه نهضتِ روشن فکرى تلقى مىکند. تمام نما، به سبب اعتقادى که به نقش عقل و کارایى اصلاح نهادها داشت و عالى مرتبه، چون خود بر این باور بود که توانسته مشکلاتِ جارى نهضت روشن فکرى را یا حل کند یا به شکل مناسبترى دستهبندى کند. برجستهترین این موارد مشکل ترکیب میان دو نماد نهضت روشن فکرى یعنى فیزیک نیوتنى و تجربهگرایى هلوتیوس37 و هیوم است که کانت مدّعى حل آن در کتاب نقدِ عقل محض38 بوده است.39
بر مبناى تجربهگرایى، اعتقاد به آن چه از سوى حواس قابل درک نیست اعتقادى معقول نیست و همین طور فیزیکِ نیوتنى مدّعى به دست دادن قوانینى است که قابل به کارگیرى درباره هر آن چه در ظرف زمان و مکان مىگنجد، است.
کانت معتقد بود که توانسته است در معرفتشناسى خود، این دو نظریه را جمع کند. بدین ترتیب، او قائل بود که تجربههاى ما نه به خاطر خصلتِ جهان واقع، بلکه به خاطر ویژگى مقولاتى40 که حائل میان ما و جهان واقع است، مشمول قوانین فیزیک نیوتن است. از این رو تجربه، درکى انفعالى از جهان واقع نیست بلکه درکى فعّالانه است؛ به صورتى که بدون وساطت مقولات مذکور، آن چه از طریق تجربه به ذهن رسیده است فاقد شکل و معنا است. در این صورت میان مقولات و تجربه شکل گرفته و ساختارمند، رابطهاى علّى برقرار شده است. اما کانت هوشیارانه هشدار مىدهد که نباید رابطه علّى مذکور را به جهان واقع نسبت داد. زیرا روابط علّى فقط زمانى آشکار مىشود که به نقش مقولات در تجربه توجّه شود. از این رو دیگر مجاز به سرایت دادن آن رابطه به ماوراى تجربه نمىباشیم. براى مثال دیگر نمىتوان از نظمِ عِلّى موجود در طبیعت، وجود خداوند را به عنوان خالق طبیعت اثبات کرد.
کانت از این مقدمات این نتیجه مهم را مىگیرد که طبیعت، غیر اخلاقى41 است. بدین معنا که از کیفیّت و نحوه تحوّل آن نمىتوان نتیجه گرفت که چه باید کرد و چه نباید کرد.42
هر چند مکینتایر به تحلیل و تبیین نتیجهگیرى کانت نپرداخته اما نتیجهگیرى مذکور مىتواند به راحتى درستى ادعاى او را نسبت به کانت نشان دهد: «به اعتقاد کانت عقل نمىتواند غایات حقیقى و ماهیّات ضرورى جهان واقع را کشف کند».43
به نظر مىرسد درباره رابطه میانِ مبانى معرفت شناختى کانت و نتیجهگیرى او در باب طبیعت - از جمله ماهیت و طبیعت انسان - مىتوان این طور گفت که از آن جا که مطابق دیدگاه کانت درک ما از جهان واقع تحت تأثیر مقولات ذهنى است، هیچ گاه به بودِ واقعى که زمینهساز کشف غایات واقعى است، نخواهیم رسید، بلکه تنها به نمودى از واقعیت شناخت پیدا مىکنیم.
مکینتایر ادعاى مذکور درباره هیوم و کانت را به دیگر متفکران روشن فکرى - چون دیدرو،44 اسمیث45 و خلف آنها کرکگور46 - هم نسبت مىدهد و ادعا مىکند که «جملگى، على رغم اختلاف نظرى که درباره ماهیت بشر دارند، منکر رویکرد غایتانگارانه به ماهیت بشر بودهاند؛ رویکردى که بر اساس آن بشر ماهیّتى دارد که غایات حقیقى او را تعیین مىکند»47.
در ادامه به بررسى اشکال و پاسخى که در این رابطه به ذهن مىرسد پرداخته شود. همان طور که گفته شد مکینتایر بر این باور است که در عصر روشن فکرى که مبانى لیبرالیسم به تدریج در حال شکلگیرى بوده است، رویکرد غایتانگار به انسان، به حاشیه رانده شده است. چرا که مطابق تلقّى جدید از عقل، عقل قادر به شناخت غایات نیست و یا این که عقل چنان منزلت رفیعى یافته است که فقط باید به امور واقع بپردازد و شناخت غایات و ارزشها از آن جهت که امورى واقعى نیستند و وجودى محصّل و آفاقى ندارند از حوزه فعالیت عقل خارج هستند.
ولى میان این دلیل و نتیجهگیرى مکینتایر خلل و شکافى به نظر مىرسد: این که عقل، شناختِ غایت را کنارى نهاده، نمىتوان نتیجه گرفت که رویکرد غایتانگار متروک شده باشد. بلکه احتمال دیگرى متصوّر است و آن این که شناخت غایت به منبع معرفتى دیگرى واگذار شده باشد. همان طور که هیوم و پاسکال امر مذکور را به احساس و دل واگذار کردهاند.
جوابى که در این جا به نظر مىرسد این است: مکینتایر منکر این موضوع نیست که شناخت غایات به منبع معرفتى دیگرى واگذار شده باشد هم چنان که در مورد هیوم پذیرفته که شناخت غایت را به احساسات واگذار کرده است.48 اما به هر حال چون منابع معرفتى که متولّى شناخت غایات بودهاند در حاشیه قرار گرفتند مکینتایر مىتواند به درستى ادعا کند که رویکرد غایتانگار به ماهیّت بشر در حاشیه قرار گرفته است.
به عبارت دیگر مکینتایر یکى دیگر از ویژگىهاى عصر روشن فکرى را محوریّت یافتن عقل دانسته است. عقلى که مطابق تلقى رایج از آن رویکردِ شناخت غایات را رها کرده است.
مکینتایر در ادامه توصیف خود از معقولیت جدیدى که در عصر مدرن حاکمیت یافته است قائل است که در عصر مدرن، معقولیت جدیدى و با ساختارى جدید رایج شده است. در مقدّمه اولى(مقدمه دوم و سوم در مبحث فردگرایى طرح مىشود) که در این ساختار به کار گرفته مىشود این عبارت است که «من خواهان وضعى هستم که چنین و چنان باشد». مکینتایر اضافه مىکند که چنین عبارتى نه تنها نزد ارسطو بلکه نزد هیوم هم نمىتواند در حکم یک دلیل خوب باشد.49
مطابق دیدگاه ارسطو این که عملى لذّتى را در پى داشته باشد و یا دردى را برطرف کند نه تنها دلیلى خوب بلکه اصلاً دلیلى هم براى آن عمل محسوب نمىشود. بلکه کسب لذّت و اجتناب از درد، تنها وقتى مىتواند به عنوان یک دلیل براى عمل محسوب شود که براى فرد خیرى داشته باشد.
در این صورت، مقدمه اول قیاس بدین شکل خواهد بود که «وصول به وضعیتى چنین و چنان به خیر افرادى چنین و چنان است».50 همین طور نزد هیوم هر چند لذّت و الم، فرد را به عمل وامىدارد، لکن در این میان فقط آن احساس مربوط است - و نه بیان آن در عبارتى چون «من چنین و چنان مىخواهم» - که باعث عمل شده است.(تمایز میان معقولیت عملى مدرن و تلقى هیوم از معقولیت عملى چندان به وضوح بیان نشده است. لیکن ظاهراً مراد مکینتایر این است که هرچند از منظر هیوم احساسات است که فرد را به عمل وامىدارد اما احساسات مذکور لزوماً از ساختار سهلایهاى مورد بحث تبعیت نمىکند. در ساختار سهلایهاى عقل عملى مدرن فردگرایى حضور و نمود بیشترى دارد. در حالى که در تلقى هیوم از عقل عملى، رابطهاى علّى میان احساس - عمل بوجود مىآید. از این رو فردگرایى کمترى در عقل عملى هیومى دیده مىشود.)
به عبارت دیگر فرد ممکن است با چنین عبارتى احساسات خود را بیان کند اما بیان احساسات و تمنیّات طبق ساختار مذکور، خود نقشى در ایجاد عمل ندارد.51
مکینتایر در جاى دیگرى همین مطلب را به شیوه واضحترى توضیح مىدهد. او مىگوید همیشه خواستهها و امیال به عنوان انگیزه عمل محسوب مىشدهاند و فرد همیشه مىتوانسته با بیان میلى که او را به عمل واداشته است، انگیزه عمل خود را بیان کند. هم چنین از جهت اعتقاد به این که ارضاى برخى خواستهها یا لذتى که از این بابت حاصل مىشود، خوب است، اتفاق جدیدى رخ نداده است. آن چه جدید است: مطرح شدن خواستهها و امیال فرد فارغ از هرگونه غایت آفاقى به عنوان مقدمه در قیاسِ عملى است.52
به طور خلاصه نشان دادیم که در نتیجه تلقّى جدیدى که از عقل از سده هفده میلادى در حال تکوین بود اعتقاد به مفاهیمى چون ماهیت، غایت، قوه و فعل، اعتقادى منسوخ و مربوط به فلسفه مدرسى تلقّى مىشد. چنین مفاهیمى بدون این که نسبتى با عالم واقع داشته باشد صرفاً حاکى از تعلقات و تمنیّات فرد قلمداد مىشدند. از این رو مطالعه علمىِ وقایع، مستلزم تفکیکِ بینش از ارزش و هست از باید تلقى مىشد. بررسى ارزشها و باید و نبایدها به حوزه اخلاق و کسب بینشِ بلاواسطه در مورد واقعیات به حوزه علم واگذار شد.
در ادامه نشان دادیم که مطابق تلقى هیوم و کانت از عقل، عقل قادر به شناخت غایات نیست و نتیجه گرفتیم که متفکران عصر روشن فکرى با وجود اختلاف نظرى که درباره ماهیّت بشر دارند منکر رویکردِ غایتانگارانه به ماهیت بشر بودهاند.
2. فردگرایى
دومین ممیّزه لیبرالیسم که پیوندى وثیق با ویژگى نخست دارد فردگرایى است. در ادامه سعى مىشود ضمن تشریحِ وضعیّت مخالفِ فردگرایى در جامعه سنّتى، مراد از فردگرایى آشکار شود.
2 - 1 - غایت زدایى از ماهیت بشر و زمینهسازى فردگرایى
در بسیارى از جوامع سنتى و ماقبل مدرن، فرد خود را در قالب گروههاى اجتماعى و در رابطه با دیگران تعریف مىکرده است. براى مثال فرد به عنوان برادر، پسر عمو، نوه، عضو فلان خانواده، روستا و قبیله محسوب مىشده است. اضافه بر این ویژگىهایى از این قبیل به عنوان اوصافى که به صورت تصادفى بر فرد تحمیل شده باشد و بتوان جهت کشفِ «من واقعى» آنها را کنار زد در نظر گرفته نمىشدند. بلکه این ویژگىها جزئى از هویت فرد تلقى مىشد، به گونهاى که حداقل بعضى و حتى در برخى شرایط تمامى وظایف و تعهدات او را تعیین مىکرده است. در این صورت فرد وارث جایگاهى بود که بدون آن، کسى محسوب نمىشد یا در بهترین حالت به عنوان یک غریبه و رانده شده تلقى مىشد. چنانچه گفته شد مطابقِ تلقى مذکور، روابط اجتماعى یا به تعبیر دیگر هویّتِ اجتماعى، مبیّن و مُوجد بعض یا تمامى تعهدهاى فرد است. در این صورت فرد با معیارهاى آفاقى53 و غیر شخصى،54 جهت ارزیابى جایگاه و فعالیتهاى خود و دیگران و غایات و اهدافى مفروض و معلوم مواجه مىشده است.55
اما به تدریج از سده هجدهم میلادى برخى از آموزههاى احساسگرایى56 در نظریههاى اخلاقى فیلسوفى چون هیوم در حال ظهور بود. بر اساس احساسگرایى، قضایاى ارزشى و اخلاقى چیزى غیر از بیان ترجیحات، احساسات و گرایشهاى فرد نیست. مطابق این تلقّى، فرد احساسات و ترجیحات خود را در قالب عبارتهاى اخلاقى و ارزشى بیان مىکند و علاوه بر بیان آنها بر احساسات و ترجیحات دیگران اثر مىگذارد.57
احساسگرایى از این جهت، مرتبط با فردگرایى است که «انسانِ مدرن»58 که شاکلهاى احساسگرا پیدا کرده است، چیزى جز ملاک و معیارهایى شخصى و فردى و به تعبیر دقیقتر «انفسى»59 جهت ارزیابى در اختیار ندارد. او دیگر مایل نیست که غایات و معیارهایى را که از بیرون بر او تحمیل مىشود بپذیرد. از این رو انسانِ مدرن نمىتواند روابط اجتماعى را حامل و موجد بخشى از هویت خود بداند، زیرا در این صورت براى خود غایاتى تعیین شده فراهم کرده و فرصت شکل دهى خود در قالب ترجیحات شخصى را از دست داده است. درست به همین خاطر است که او قید و بندهاى اجتماعى را به عنوان عواملى محدود کننده و هرگونه اندیشه غایتانگارانه را خرافه محسوب مىکند.60
انسان مدرن در واقع در پى این است که فارغ از هر گونه تعهّدِ ارزشىِ از قبل تعیین و تحمیل شده، دست به گزینش از میان گزینههاى موجود بزند؛ به عبارت دیگر بر اساس نگرش مدرن و در غیاب هرگونه غایت آفاقى، همه چیزِ فرد مبتنى بر انتخابهاى شخصى اوست.61
2 - 2 - نفوذ و حضور فردگرایى در معقولیت مدرن
در پى غایت زدایى از ماهیت بشر، مفهوم معقولیت هم اساساً متحول شده و صبغه فردگرایانه به خود گرفته است. با تحلیل ساختار معقولیت عملى مدرن مىتوان فردگرایى مندرج در آن را درک کرد. چنان که قبلاً گفته شد فرد در مقدمه اولِ قیاس عملىِ مدرن، ترجیحات خود را معلوم مىکند و در مقدمه دوم به این موضوع مىپردازد که چطور آن چه او مىخواهد قابل دستیابى است. در مقدمه سوم، فرد به بررسى این موضوع مىپردازد که ترجیحِ مذکور به ترجیحات دیگرى که نزد او از جایگاه بالاتر و یا یکسان نسبت به ترجیحِ مورد نظر برخوردار است لطمهاى وارد نکند. اما با این وجود رابطهاى که میان نتیجه این قیاس با وقوع عمل وجود دارد به مراتب سستتر از رابطه میان نتیجه قیاس و عمل در دیدگاه ارسطو یا رابطه میان احساس و عمل در دیدگاه هیوم است.
در تلقى جدید فوریت و ضرورتِ62 موجود در دیدگاه ارسطو و نظمِ علّى63 موجود در دیدگاه هیوم میان نتایجِ قیاس و عمل وجود ندارد. مطابق تلقى مدرن، عمل بر طبق نتیجه قیاسِ عملى نه تنها بسته به شرایط خارجى است، بلکه مبتنى بر این است که میل و خواسته دیگرى، فرد را به عمل دیگرى وا ندارد و از آن جا که فرد در جامعه لیبرال مدرن با طیف وسیعى از خواستهها و ترجیحاتِ تحولناپذیر مواجه است، امکان وقوع چنین حالتى زیاد است در حالى که بر اساس رویکرد ارسطویى بعد از پذیرش غایت آفاقى، تصمیمگیرى از حوزه ترجیحات فرد خارج مىشود. بنابراین مطابق تلقى مدرن، میان نتیجه قیاس عملى و وقوع عمل، یک تصمیمگیرى و انتخاب جاى دارد؛ تصمیمى که ممکن است موافق نتیجه قیاس نباشد. به عبارت دیگر، فرد هیچ گونه الزامى در پذیرش نتیجه قیاس ندارد و از این رو شاهد حضور فردیّتِ فرد در حوزه معرفتشناسى لیبرالیسم هستیم. زیرا فرد معیارى در وراى احساساتِ خود در اختیارندارد. فرد هر لحظه ممکن است با ترجیحات و خواستهاى جدید مواجه شود که موافق نتیجه قیاس عملى نباشد. بنابراین نحوه عملکرد انسان مدرن اصولاً قابل پیش بینى نیست.64
ظهور تلقى جدید از معقولیت عملى که در آن خواستههاى فرد نقشى اساسى بازى مىکند یکى از ویژگىهاى تغییر فرهنگىِ مابعد هیوم65 است. در فرهنگِ مدرن، حوزه عمومى، دیگر، عرصه سلطه تلقى واحدى از سعادت بشر و یا حتى عرصه مجادله تلقىهاى مختلف از سعادت بشر، تلقى نمىشود. حوزه عمومى در این فرهنگ به عنوان بازار معامله و رقابت میان ترجیحات متکثر افراد محسوب مىشود. عرصه فکر و عمل در این عصر به گونهاى درآمده است که با منطق حاکم بر اقتصاد و سیاستِ نظام لیبرال مطابقت داشته باشد. در این حوزهها اقتصاد و سیاست - ترجیحات افراد است که حرف آخر را مىزند. ترجیحاتى که بدون توجه به این که افراد چگونه بدان نایل شدهاند، در برابر هم ارزیابى مىشود. البته مقصود این نیست که حوزه عمومى نظام لیبرال علت و روانشناسىِ جدیدِ فرد معلول باشد و یا برعکس، بلکه مراد از این بحث نشان دادن تلازم میان آن دو حوزه - حوزه عمومى و روانشناسى جدیدِ فرد - است.66
مطابق روانشناسى جدید، فرد بماهو فرد67 به استدلال و قیاسِ عملى مىپردازد، حال آن که نزد ارسطو فرد، شهروندِ شهرى خاص، نزد آکوئیناس به عنوان جستجوگرى که در پى خیر خود و خیر اجتماع خود است به استدلال مىپردازد.68
همین طور نزد هیوم هم مثل ارسطو، فرد بعنوان عضوى از اجتماع سیاسى خاص و نه فردى از اجتماع بشرى به استدلال مىپردازد.69
عبارت فوق ما را به جنبه دیگرى از فردگرایى معقولیت مدرن رهنمون مىسازد و آن ادعاى استعلایى بودن معقولیتِ مدرن است. به این معنا که بر اساسِ معقولیتِ مدرن - نظرى و عملى - فرد مىتواند به صورت مستقل از سنت و بلکه مستقل از تمام سنن و در فراز همه آنها به شناخت واقعیت و تجویز و توصیه بر آن اساس بپردازد.70 لازم به ذکر است رهایى از بستر و ساختار سنّتى که در عصر روشنفکرى عاملى دست و پاگیر و مخل در امر شناخت محسوب مىشد، در واقع، رهایى از قیودِ خداپرستى سنتى71 و ابهامات شیوه تفکر غایتانگار72 تلقى مىشد. از این رو، در این عصر، انسان بر این تصور بود که خود را از قید و بند سازمانهاى اجتماعىِ منسوخ و ساختارهاى سلسله مراتبى که ریشه در نگرش غایتانگارانه به هستى داشتهاند رها کرده است. حتى اکثر فیلسوفانِ صاحب اثرِ این عصر، چنین حالتى را پیشرفت و در راستاى استقلال و خود مختارى انسان تلقى مىکردند.73
3. داعیه توجیه معقول اخلاق
در عصر روشنفکرى تلاش چشمگیرى از سوى فیلسوفانِ اخلاق جهت توجیه معقول اخلاق به چشم مىخورد. تلاش مذکور در واقع مبتنى بر تلقى جدیدى از اخلاق صورت گرفته است. در این عصر نه تنها تغییرى فاحش در عقاید حاصل شده بود - که خود را در لائیک اندیشى و پروتستانیسم نشان مىداد - بلکه از جهت شیوه و روش حصول یک عقیده هم تحولاتى شگرف رخ داده بود به صورتى که در این دوره مهمترین سؤالها درباره چگونگى توجیه74 عقاید و بیشتر از همه عقاید اخلاقى بوده است.75
3 - 1 - اشارهاى مختصر به تحولات مفهوم «اخلاق»
در عصر حاضر، آن چنان به دستهبندى عقاید و اعمال به اخلاقى و غیر اخلاقى76 عادت کردهایم که از یاد بردهایم که معناى نسبتاً جدید این اوصاف در عصر روشنفکرى پیدا شده است. در این عصر، دیگر زبان لاتین به عنوان زبان اول نسل دانشگاهى مطرح نبود، بلکه به زبان دوم تبدیل شده بود. در زبان مذکور و همچنین زبان یونان باستان نمىتوان واژهاى را یافت که دقیقاً معادل تلقى ما از وصف اخلاقى باشد. ریشه لاتینى واژه «مورال»، «مورالیس»77 است که سیسرون آن را به عنوان معادلى براى واژه یونانى «اثیکوس»78 به کار گرفته است. واژه مذکور - مورالیس - در این کاربرد اشاره به شخصیّت و خصوصیات تثبیت شدهاى دارد که شیوه رفتار و سبک زندگى انسان را تعیین مىکند.
اولین کاربرد واژه «مورال» در زبان انگلیسى در معناى «عملى»79 بوده است. از این رو بر بخشى از یک کتاب که شامل دستورهاى عملى بوده است، «مورال» اطلاق مىشده است. اصطلاح مذکور در این کاربرد هیچ نسبتى با اوصافى چون محتاط، خودخواه یا اصطلاحاتى چون حقوقى یا مذهبى نداشته است. مفهوم مذکور در ادامه سیر تطوّرِ خود، ظاهراً جزئى از ترکیب «مورال ورچو»80 مىشود و سپس به صورت مفهومى مستقل درمىآید که دائماً تمایل به تنگ کردن وسعت مفهومى خود داشته است. در اواخر سده هفده میلادى مفهوم مذکور براى اولین بار در محدودترین معناى خود به کار مىرود. مورال در این کاربرد به رفتار جنسى اشاره داشته است. به عبارت دیگر غیر اخلاقى بر معناى بىبند و بارى جنسى دلالت داشته است.81
3 - 2 - تبیین ضرورت توجیه معقول اخلاق
تاریخِ مفهوم «مورال» را نمىتوان بدون توجه به تلاشهایى که جهت توجیه معقولِ اخلاق در خلال سالهاى 1850 - 1630 میلادى رخ داده است بررسى کرد. در خلال این سالها قواعد اخلاقى به صورت مستقل از الهیات، حقوق و زیبایىشناسى، حوزه فرهنگى خاص خود را پیدا کرده است. تنها در اواخر سده هفده و هجده میلادى است که استقلال اخلاق از سه حوزه مذکور به صورت نظریهاى مقبول درآمد.82 در این عصر اخلاق به عنوان بیان احساسات طبیعى فرد و یا استعدادهاى لازم جهت مهار و تحدید اثر تخریبى احساسات طبیعى افراد - مثل خودخواهى - تلقى شده است.83
مکینتایر در جاى دیگرى درباره استقلال مذکور نوشته است که نمىتوان در اندیشه اصحاب دائرة المعارف - که از جمله متفکران عصر روشنفکرى بودهاند - اعتقادى محورىتر از این یافت که اخلاق دلالت بر حوزهاى مجزا دارد به گونهاى که باید بر اساس معیارهاى خود - و البته در رابطه با دیگر حوزههاى تجربه بشرى مثل حقوق و مذهب - مطالعه گردد.84
تلقى از اخلاق به عنوان حوزهاى مستقل، لاجرم این نتیجه را در برداشته که باید به صورت مستقل از دیگر حوزهها و بدون اتکاى بر آنها به توجیه آن پرداخت. به این ترتیب بود که توجیه اخلاق بر اساس معیارهاى معقول و مستقل از افراد نه تنها دغدغه فیلسوفان اخلاق بلکه به صورتِ اصلى محورى در فرهنگ اروپاى شمالى - که حامل فرهنگ روشن فکرى بود - درآمد.85
همین طور فیلسوفانِ اخلاق از زمانى که غایتانگارى ارسطویى فاقد اعتبار تلقى شد که شاید بتوان آن را در راستاى تمایزِ اخلاق از الهیات محسوب کرد و از آن جا که گزارههاى اخلاقى جهت تعمیم و اثرگذارى بر دیگران به هر حال نیازمند توجیه هستند در پى تبیین عقلى و لائیکِ - فارغ از آموزشهاى الهى و دینى - اخلاق برآمدند86.
از جمله فیلسوفانى که به اعتقاد مکینتایر در راستاى توجیه معقول اخلاق گام برداشتهاند عبارتند از: دنیس دیدرو، آدام اسمیت، دیوید هیوم، ایمانوئل کانت و کرکگور در سده نوزده میلادى.
اما قرار گرفتن فیلسوفانى چون اسمیت، دیدرو و هیوم - که به تصریح مکینتایر قائل به ابتناى اخلاق بر احساس بودهاند - در زمره کسانى که در پى توجیه معقول اخلاق بودهاند، ما را به تلقّى خاصى از توجیهِ معقول مىرساند.87
3 - 3 - تبیین مفهوم توجیه معقول اخلاق
چنان چه قبلاً بیان شد «هیوم بر این باور بود که عقل از آن جا که غیر فعال است، نمىتواند مبناى اخلاق - که فعال در تحریکِ عواطف و اعمال است - قرار گیرد و در واقع مطابق دیدگاه هیوم عقل در حد برده عواطف است».88
در این صورت، چطور مىتوان هیوم و امثال او را شریک در پروژه توجیه معقول و عقلى و آفاقى محسوب کرد؟ جهت حل این معضل لاجرم باید به تلقىاى از معقولیت متمسک شد که ارائه اخلاق بر احساس را هم دربرگیرد. معنا و مفهومى که مىتوان به این منظور بر مفهومِ معقولیت و توجیه معقول حمل کرد عبارت است از: آفاقیت، تعمیمپذیرى و غیر شخصى بودن. لازم به ذکر است که تلقى مذکور صرفاً منحصر به نگارنده نیست بلکه مىتوان در آثار مکینتایر هم تصریحاتى در این باره دید. براى نمونه او درباره مناقشات اخلاقى عصر مدرن مىنویسد که آنها کم و بیش وانمود مىکنند که غیر شخصى و معقول هستند. لذا معمولاً آراى خود را به شکلى ارائه مىکنند که متناسب با حالت غیر شخصى بودن باشد.89 مراد از آفاقیت، تعمیم پذیرى و غیر شخصى بودن اخلاق این است که بتوان حوزه مذکور را در قالب یک سرى اصول و قواعدِ عام و کلى تبیین کرد. براى مثال بتوان خیر، شر، فضیلت، رذیلت و دیگر مفاهیم اخلاقى را در قالبِ اصولى کلّى تعریف و صورتبندى کرد. روشن است که دلیل هم مىتواند به صورت یکى از اَشکال آفاقى مطرح باشد؛ یعنى مىتوان در قالب کلى استدلال به تبیین مفاهیم اخلاقى پرداخت، اما قالب مذکور، قالب انحصارى نیست بلکه قالب احساس هم مطابق تلقى دیدرو، اسمیت و هیوم - مىتواند به عنوان روشى جهتِ تعریف و تعمیم مفاهیم اخلاق مطرح شود.
لازم به توضیح است اگر احساس، معیارى انفسى در نظر گرفته شود به این معنا که از فردى به فرد دیگر تغییر کند - همانطور که در مکتب احساسگرایى رخ داده است - مىتوان آن را به طور کلى مبناى تعریف اخلاق دانست. بدین معنا که احساسات هر فرد اخلاقیات او را تعیین مىکند. اما چون مطابق این تلقى نمىتوان احساس مشترکى را میان انسانها تعریف کرد دیگر نمىتوان مثل هیوم احساس خاصى مثل احساس همدلى را به عنوان معیار کلى تعریف اخلاق قلمداد کرد. در این صورت اخلاق همداستان با احساسات، متکثّر مىشود و نمىتوان به اخلاقیاتِ واحد، یکپارچه و مشترکى رسید. اما اگر احساس، معیارى آفاقى و مشترک میان انسانها تلقى شود مىتوان از آن به صورت معیارى کلى جهت تبیین اخلاق بهره گرفت و از این جهت که معیار مذکور، کلّى و عام است مىتوان مطابق تلقى مذکور از معقولیت آن را معقول دانست.
4. داعیه بىطرفى نسبت به تلقىهاى مختلف از سعادت
همانطور که در بحث غایتزدایى از ماهیت بشر گفته شد در نتیجه تلقى جدیدى که از عقل و توانایى آن در عصر مدرن پیدا شده، دیگر انسان به عنوان موجودى که به صورت بالقوه داراى غایاتى باشد در نظر گرفته نمىشود. از این رو قاعدتاً مىبایستى مفهوم سعادت و فضیلت هم عوض مىشد. چون زمانى که وجود غایت براى انسان متصور بود هر آن چه انسان را به سمت آن سوق مىداد فضیلت تلقى مىشد، ولى با اِنکار غایات، لاجرم مىبایست مبناى دیگرى جهت تعریف سعادت فراهم مىشد. مبناى جدید که در عصر مدرن سلطه خود را تثبیت کرده از سوى مکتب احساسگرایى ارائه شده است. مطابق این دیدگاه آن چه که به عنوان خیر ارائه مىشود چیزى جز ترجیحات، احساسات و گرایشهاى فرد نیست.90
اما مبناىِ جدیدِ تعریف سعادت، لوازم خاص خود را در پى داشته است. اگر مطابق رویکرد غایتانگار ارسطویى، سرشت و ماهیت انسانى غایت خاص و واحد داشته است این نتیجه از آن حاصل مىشد که اولاً، مىتوان زندگى فرد را به کلّى یکپارچه در نظر گرفت. زیرا در سایه غایت واحدى که براى کل زندگى او تعریف شده است مىتوان گذشته، حال و آینده را فرآیندى واحد تلقى کرد که امکان سوق به سمت آن غایت را داشته است. به عبارت دیگر، غایت مذکور، تنها سرمنزل مقصود تلقى مىشد، لذا فرد جهت تهذیب خود مىبایستى احساسات و گرایشهاى متکثر خود را با غایت خود ارزیابى مىکرد و به جرح و تعدیل آنها مىپرداخت. به این صورت غایت به عنوان معیار ارزیابى در سرتاسر زندگى چنین فردى محسوس و ملموس بوده است.
و ثانیاً، غایت مذکور به عنوان غایت نوع بشر تلقى مىشد. به عبارت دیگر، همه افراد از این جهت که انسان تلقى مىشدند غایت مذکور به عنوان هدف نهایى آنها محسوب مىشد. از این رو وجه مشترکى میان انسانها در نظر گرفته مىشد که مطابق دیدگاه معرفتشناسى ارسطو قابل شناخت محسوب مىشد.91
به این شکل، توافقى گسترده در آن جامعه درباره مفهوم سعادت و فضیلت حاصل مىشد که سبب مىشد میان افراد رابطهاى خاص برقرار گردد که زمینهساز تشکیل شهر بود. مراد از این رابطه پیوند دوستى92 است که نزد ارسطو به معناى فهم و جستجوى مشترک یک خیر است. دوستى نزد ارسطو خود یک فضیلت است، فضیلتى که نقشى اولیه و اساسى در تشکیل هرگونه اجتماعى - اعم از خانواده و شهر - دارد.93
از عنوان «جستجوى مشترک یک خیر» مىتوان دو مفهوم توأمان را استنباط کرد: مفهوم اول که در بالا هم بدان اشاره شد این است که بتوان غایتى مورد توافق براى همه انسانها در نظر گرفت. به عبارت دیگر؛ یعنى غایت مذکور از فردى به فرد دیگر تغییر نکند و بلکه مربوط به نوع انسان باشد.94
و اما مطابق مفهوم دوم، فرد تنها به فکر ترجیحات شخصى خود نیست بلکه اصولاً سیر به سمت غایت را سفرى اجتماعى مىداند. در این سیر اجتماعى به سوى غایت، فرد مجاز نیست دیگران را به مثابه ابزارى در خدمت غایات خود در نظر بگیرد. چون سیر مذکور به سوى غایت سیرى مشترک است و نمىتوان با ابزار تلقى کردن کسى او را از غایت خود محروم کرد.95
مکینتایر قائل است که چنین تلقىاى از اجتماع به عنوان رهیافتى مشترک به سوى خیر را مىتوان در سطح مؤسسات خُردِ نظام لیبرال مثل مدرسه، بیمارستان و مؤسسات خیریه یافت. اما هرگز چنین تصورى از اجتماعى که کلیت زندگى انسان را دربرگیرد - مثل شهر در دیدگاه ارسطو - دیگر وجود ندارد. به صورتى که کمال و غایت انسان - و نه این یا آن خیر جزئى - در سایه حیات در آن و بر عهده گرفتن نقشهاى محوّل در آن تأمین شود. تعجبآور نیست که در عصر مدرن دوستى جایگاه سابق خود را از دست داده و به زندگى خصوصى افراد محدود شده است.96 در این جا ذکر این نکته ضرورى است که هرچند ارسطو از غایت نوع انسان صحبت مىکرده است، ولى در مباحث اخلاقى او نوعى ترکیب محلّىگرایى و جهانشمولى به چشم مىخورد. زیرا او از یک طرف به ماهیت جهانشمول انسان متمسک مىشود و از سوى دیگر در تعریف و شیوه تحقق فضایل بر ویژگىهاى هر دولت شهر تأکید مىکند. در مباحث اخلاقى ارسطو نوسان میان این دو قطب کاملاً محسوس است.97
بحث فوق در باب مبناى ارسطویى در تعریف خیر و لوازم آن، خواننده را به لوازم مبناى جدید - احساسگرایى - که نقطه مقابل آن است، آشنا مىکند.
4 - 1 - تبیین مبانى انسان شناختى داعیه بىطرفى نظام لیبرال
بر اساس مبناى جدید در توجیه آفاق - همانطور که گفته شد - احساسات، گرایشها و ترجیحات شخص است که در قالب عبارتهاى اخلاقى به صورت خیر و فضیلت معرفى مىشود. مطابق این دیدگاه هیچ معیارى جهت ارزیابى و هدایتِ احساسات متکثر فرد وجود ندارد بلکه اصولاً احساسات، خود در حکم معیار هستند.98 این در واقع یکى از مبانى انسان شناسانه لیبرالیسم است که خواستهها و احساسات انسان متکثر است و نمىتوان از زندگى او تصویرى یکپارچه داشت. به این معنا که زندگى او به حوزهها و دورههاى متعددى مثل کار و تفریح، طفولیت، کهنسالى و دیگر سنین، حوزه عمومى و خصوصى تقسیم شده است، طوریکه هر یک هنجارهاى خاص خود را دارد و به احساسات متنوع مجال ظهور مىدهد.99
تلقى یک پارچه از زندگى بشر در فرهنگ لیبرال با دو مانع فلسفى مواجه است: مانع اول عمدتاً از سوى فلسفه تحلیلى است. مطابق این گونه فلسفه، اعمال پیچیده انسانى به اجزاى سازنده آن تحلیل و تجزیه مىشود و به عنوان توالى آن اجزاى ساده در نظر گرفته مىشود. این که هر جزئى به واسطه عضویت خود در مجموعهاى وسیعتر هویت یابد - نه فى نفسه - با دیدگاه مذکور سازگارى ندارد.
مانع فلسفى دوم در فلسفه اگزیستانسیالیسم و برخى آراى جامعه شناختى ریشه دارد. مطابق اگزیستانسیالیسمِ سارتر، «انسان»100 چیزى جز امکان دائمى شکلگیرى نیست. از این منظر انسان یک واقعیت نیست و هر نقش و جایگاهى که بر عهده مىگیرد صرفاً بر اثر تصادف است. همین طور موافق این دیدگاه میان فرد و نقشهاى او و همین طور میان نقشهاى مختلفِ فرد، جدایى در نظر گرفته مىشود. در آراى جامعه شناختى رالف دارندورف101 چنین تفکیکى قابل مشاهده است.102 بر اساس دیدگاه جامعهشناختى گافمن103 نیز «انسان» واقعیتى مستقل از نقشها ندارد و «منِ خیالى انسان»104 از نقشى به نقش دیگر سریان مىیابد.105
در مجموع آن چه از این مبانى انسانشناسانه مىتوان نتیجه گرفت این است که: زندگى انسان چیزى جز دورههاى غیر مرتبط با یکدیگر نیست که در هر دوره «انسان» بنا به اقتضائات آن دوره شکلى خاص پیدا مىکند. به عبارت دیگر، مطابق این دیدگاه «انسان» مانند انسان ارسطویىِ غایتگرا، مقتضاى شکل خاص که در مسیر تحقق غایات حاصل مىشود نیست. بلکه هر شکلى که پیدا مىکند محصولِ شرایط و نقشى است که به او محول شده است.106 بر اساس رویکرد مذکور، دیگر نمىتوان فضایل ارسطویى را که در سایه تعریف غایتى واحد و فراگیر، کلِ زندگى انسان را در برمىگرفت بر انسان حمل کرد. مطابق رویکرد جدید، زمانى که از فضیلت عضو یک کمیته، مدیر یا یک قمار باز سخن گفته مىشود منظور، آن مهارتهاى تخصّصى است که او را در آن نقش، مؤثر و موفق مىسازد.107
پذیرش احساس به عنوان مبناى خیر سبب مىشود که تکثرى که در حوزه احساس وجود دارد به ساحت سعادت هم سرایت کند، به صورتى که نه تنها تلقىهاى مختلفى از سعادت از سوى افراد مختلف برگزیده مىشود بلکه هر فرد هم با تکثر مذکور مواجه مىشود. اما اگر قرار است چنین افرادى با اهوا و قلوب متشتّت در چهارچوب یک نظام سیاسى و به طرز مسالمت جویانهاى در کنار هم زندگى کنند لاجرم مىبایست نظام مذکور هیچ گونه ابتنایى بر زمینه مورد اختلاف - سعادت بشر - نداشته باشد. ضرورت تبیین چنین نظامى باعث شد که از سده هفده میلادى به بعد، هدفِ اساسى تفحّصهاى اخلاقى متحول شود. اگر قبل از این، هدف تفحّصِ اخلاقى به دست دادن فهمى مشترک و مورد توافق از سعادت بشر بود، در عصر مذکور چنین تلاشى عقیم تلقى شد و غایتى جدید براى تفحص اخلاقى مطرح شد. مراد از این غایت جدید تحقیق حول این موضوع است که چطور مىتوان نظامى را بنا کرد که افرادى که در پى خیرهاى متکثر و غالباً ناسازگارى هستند بتوانند در آن به شیوه صلحآمیزى زندگى کنند.108
مىتوان مسئله مذکور را به نحو دیگرى هم طرح کرد و آن این که افرادى که هر یک، هویت و ظرفیتِ انسانى خاص خود را به صورت مستقل و فارغ از عضویت در اجتماع و نظام سیاسى خاصى دارند و سعادت مورد نظر خود را دنبال مىکنند، با تمسک به چه ادله وانگیزههایى، محدودیتهاى زندگى در قالب نظام سیاسى را پذیرفتهاند؟109
4 - 2 - داعیه بىطرفى دولت و اقتصاد لیبرال
دو نهاد مسلّط عصر مدرن - دولت مدرن در حال ظهور و اقتصاد مبتنى بر بازار - متکفل جوابگویى به سؤال مذکور شدند.
دولتمردان مدرن به این صورت جواب مىدادند که اگر بتوانند از طریق حکمرانى، منافع مردم را تأمین و آنها را از ضرر و زیان حفظ کنند، در واقع توانستهاند اقتدار خود را توجیه کنند و بدان مشروعیت بخشند، قطع نظر از این که حکّام یا مردم چه تلقىاى از سعادت را برگزیده باشند و البته اگر اصولاً تلقىاى در این رابطه انتخاب کرده باشند.
همینطور طرفداران اقتصاد مبتنى بر بازار مدعى بودند که تا زمانى که قادرند منافع افراد سهیم در بازار را تأمین کنند، توانستهاند بدون تمسّک به تلقى خاصى از سعادت، تبدیلِ زمین، کار و پول به کالا را توجیه کنند.110
گفتنى است به رسمیّت شناخته شدن خیرهاى متکثر از سوى نظام لیبرال، ضرورت تفکیک جامعه را به حوزههاى مختلف در پى داشته است. از این رو در چهارچوب نظام لیبرال حوزههاى متکثرى چون سیاست، اقتصاد، هنر، ورزش، علم، خانواده و... ایجاد شده است که در هر کدام خیرى خاص دنبال مىشود. بدین صورت، افراد و حتى فرد این امکان را مىیابد که ترجیحات متنوّع خود را دنبال کنند. مگر این که ترجیحات او مستلزم تغییر شکل زندگى سایر افراد باشد. همین طور هرگونه ترجیح و تلقىاى از خیر که مستلزم این باشد که دولت، تربیت اخلاقى شهروندان را بر عهده گیرد باید به نظریهاى خصوصى و در اختیار افراد یا گروهها قرار گیرد. بنابراین زمانى که ترجیحات، مبناى نظرى غیر لیبرال داشته و با شالودههاى نظام لیبرال - از جمله بىطرفى دولت و نظام سیاسى نسبت به تلقىهاى مختلف از خیرِ بشر - در تعارض باشد تنها مجاز است که در قالب بیان ارائه شود نه اینکه مبناى سیاستگذارى واقع شود.111
دولت جدید از آن جهت که مدّعى است نسبت به تلقىهاى مختلف از سعادت، بىطرف است، بر این باور است که زمینه رقابت میان ترجیحات افراد و گروهها را فراهم کرده است. بدین صورت فرد تحت نظارت دولت ناچار از معامله112 است و تنها در شرایطى مىتواند چیزى به دست آورد و نیازهاى خود را ارضا کند که چیزى براى دادن داشته باشد. آن چه که افراد در این راستا از دولت مدرن انتظار دارند این است که جهت کارآیى113 رقابت و تعاملِ مذکور - که در حوزههاى متنوع زندگى جدید جریان دارد - دست به وضع قوانین بزند. به این صورت کارآیى مذکور به ارزشى محورى در جامعه لیبرال تبدیل شده است. همچنین در چنین بسترى است که قوانین عدالت کارکرد ویژهاى پیدا کردهاند. در این راستا قوانین عدالتِ توزیعى در پى وضع محدودیتهایى به نفع افراد محروم و حمایت از آزادى افراد است تا بتوانند در چهارچوبهاى تعریف شده به تحقق خواستههاى خود بپردازند. لذا بدین شکل، ثبات مالکیت که نزد هیوم به عنوان ارزشى فراگیر بوده است در نزد لیبرالها تا زمانى ارزش تلقى مىشود که منافاتى با حقوق طبقه محروم نداشته باشد.114
جمعبندى
پژوهش حاضر از نظر روششناسى بر این اصل مبتنى بود که تمامى نظریههاى سیاسى - اجتماعى بر مبناى تلقىاى از ماهیت بشر استوار شده است. بر اساس چنین رویکردى هرگونه تحولى که در نظریههاى مذکور ایجاد شود، همزاد و بلکه مولود و محصول تحولاتى است که در مبناى انسانشناسانه آنها رخ داده است. از این رو اگر به تدریج از سده هفده میلادى شاهدِ شکلگیرى فرهنگ سیاسى - اجتماعى جدیدى تحت عنوان لیبرالیسم هستیم، چرایى آن متوقف بر تتبّع در مبانى انسان شناختى آن است. از این رو، در این مقاله کوشیدیم که از خلال آثار مکینتایر، تصویر «انسان مدرن» را بگیریم و تا حدّ امکان کیفیت و مراحل شکلگیرى آن را بازسازى کنیم.
همانطور که گفته شد از سده هفدهم به تدریج تلقّى جدیدى از عقل، محوریت یافت که بر اساس آن، عاقل مىتواند بدون وساطت هیچگونه نظریهاى با عالم واقع رابطه برقرار کند و به شناخت آن و تبویب قوانینى جهانشمول درباره آن بپردازد. در این راستا مفاهیمى چون قوه، فعلیّت، ماهیت، ذات و غایت، مفاهیمى منسوخ و مربوط به فلسفه مدرسى تلقى مىشدند که با قرار گرفتن میان دانشمند و عالَمِ واقع، فهم او را مخدوش مىسازند. البته گفتنى است بعضى از فیلسوفان متأله مثل پاسکال از راه دیگرى به این نتیجه مىرسیدند.
پاسکال استدلال مىکرد که انسان در اثر گناهکارى دیگر قادر نیست از طریق عقلى به شناخت غایات صحیح زندگى بپردازد. به این صورت رویکرد غایتانگار به ماهیت انسان به حاشیه رانده شد و زمینه ظهور فردیت فرد مهیا شد. زیرا با انکار غایات از قبل تعیین شدهاى که محصول رویکرد غایتانگار بود، فرد مجال تعریف غایات و تحدید تعهدات خود را به دست آورد و از طرفى از قیمومیّت سازمانهاى مذهبى و سلسله مراتبى که متولیان رسمى رویکرد غایتانگار بودند رها شد. در چنین شرایطى است که آرمانِ ایمانگرایى لوتر که شالودهاى فردگرا دارد مطرح مىشود. همچنین به تدریج شاهد ارائه آرمانهایى از سوى فیلسوفانى چون هابز، لاک، ماکیاولى و... هستیم که جوهرهاى فردگرایانه دارد. از جمله این آرمانها مىتوان از ایمانگرایى، نظریه حقوق طبیعى، قرارداد اجتماعى، آزادىطلبى و مساواتطلبى یاد کرد. در عصر مدرن هم مفهوم معقولیت چنان تطور یافته که حریم فردیت فرد در آن پاس داشته شده است. همانطور که گفته شد حداقل از دو جنبه مىتوان فردیت پنهان در معقولیت مدرن را ملاحظه کرد: اول، از جنبه احساس گرایانه آن به این معنا که اولاً، یکى از مقدمات قیاسِ عملى جدید به بیان ترجیحات فرد اختصاص یافته است و ثانیاً، فرد التزامى به پذیرش نتایج قیاس مذکور ندارد چون ممکن است هر لحظه با ترجیحات جدیدى مواجه شود.
جنبه دوم فردیتِ معقولیت مدرن در واقع اشاره به ادعاى استعلایى بودن آن نسبت به ویژگىهاى تقیدات زمانى مکانى و چهارچوبهاى سنتى دارد. به این معنا که فرد به ما هو فرد نه به عنوان شهروند شهرى خاص و متعلق به یک سنت به تعقل مىپردازد.
با انکار رویکرد غایتانگار به انسان و استقلال مفهومى که اخلاق به تدریج در سدههاى هفده و هجده میلادى از دیگر حوزههاى علوم و تجربههاى بشرى مثل مذهب، حقوق و زیبایىشناسى به دست آورده بود مشکلى بزرگ براى اخلاق حاصل شد. چرا که گزارههاى اخلاقى به هر حال جهت توجیه و تعمیم خود نیازمند ملاک و معیار هستند. اگر زمانى با استناد به غایت بشرى و یا ملاکهاى معتبر سایر حوزهها که اخلاق زیرمجموعه آن بود این مشکل حل مىشد دیگر در این شرایط چنین امکانى وجود نداشت. بدین ترتیب آموزههاى احساسگرایى بر جامعه مدرن سلطه پیدا کرد. بر اساس احساسگرایى، ترجیحات فرد است که صبغه ارزشى و اخلاقى به خود مىگیرد. به این صورت تلقى جدیدى از ماهیت بشر رواج پیدا کرد که بر اساس آن انسان بىغایت مدام مستغرق در لذت زمان حال خود است و در عرصههاى متنوعى که نظام لیبرالیسم با بىطرفى مورد ادعاى خود فراهم کرده مىتواند در صلح و آرامش با دیگر افراد زندگى کند بدون این که تلقىاى از غایت و سعادت بشر بر او تحمیل شود. بنابراین مىتوان از چهار ویژگى در هم تنیده به عنوان ویژگىهاى اساسى انسان لیبرال نام برد:
1. بىغایتى (غایت واحد فراگیر)؛ 2. فردیت یافتگى؛ 3. نیازمند توجیه معقول و4. قرار گرفتن در نظامى بىطرف.
پىنوشتها
1. فارغ التحصیل کارشناسى ارشد علوم سیاسى دانشگاه امام صادق(ع). نگارنده خود را وامدار دکتر سعید زیباکلام مىداند که به راهنمایى ایشان این مقاله تدوین شده است.
2. communitriansm.
3. After Virtue
4. Whose Justice? Which Rationality?
5. Enlightenment Movement
6. A.Macintyre. (1981). After Virtue. Second Edition 1984. University of Notredame Press. P. 54.
7. Teleological
8. Ibid. P. 59.
9. Ibid. P.63.
10. Ibid. P. 52.
11. پیروان کمولیس جانسون (1638 - 1585) متکلم کاتولیک هلندى که از سنت مسیحى در برابر فلسفه مدرسى دفاع مىکرد
(Encyclopedia International.(1975).V.9.PP.530-1)
12. Ibid. P. 53.
13. Essence
14. Ibid. P. 54.
15. Is-Seems
16. Reality-Illusion
17. Empiricist Concept of Experience
18. Ibid.pp.79-80.
19. Ibid. p.80.
20. Experience
21. Experiment
22. Ibid. p. 80.
23. Ibid p. 81.
24. Ibid. p. 81.
25. Ibid. pp. 82-3.
26. Ibid. pp. 82-3.
27. Quine
28. Intntion, Purpose, Reason
29. W.U.Q.Quine (1960), Word and Object, ch. 6.quoted from-A, Macln tyre. (1981). After Virtue. P. 84.
30. A, Macintyre. loc. cit.
31. Ibid. p. 84.
32. Evaluation
33. Ibid. p. 84.
34. Ibid. p. 53.
35. A, Macintyre (1967). A short History of Ethics. P.169.
36. A, Macintyre (1981). After virtue. P.59.
37. Helvetius
38. Critique of Pure Reason
39. A, Macintyre. (1967). A Short History of Ethics. P. 190.
40. categories
41. Nonmoral
42. A, Macintyre (1967). A short History of Ethics. p. 190-1.
43. A, Macintyre (1981). After virtue. p. 54.
44. Diderot
45. Smith
46. Kierkegard
47. Ibid. p. 54.
48. A, Macintyre (1967). A short History of Ethics. p. 169.
49. A, Macintyre (1988). whose Justice? Which Rationality? p. 308.
50. Ibid. p. 338.
51. Ibid. p. 305.
52. Ibid. p. 338.
53. Objective
54. Impersonal
55. A, Macintyre (1981). After Virtue. pp. 33-4.
56. Emotivism.
57. Ibid. p. 12.
58. Modem Self
59. Subjective
60. Ibid. pp. 33-4.
61. A, Macintyre (1967). A Short History of Ethics. p. 126.
62. Immediacy and Necessity.
63. Causal Regularity.
64. A, Macintyre (1988). Whose Justice? Which Rationality? pp. 340-1.
65. Post Humean Cultural Change.
چنان چه قبلاً هم گفتیم تمایز میان تلقى مدرن و هیوم از معقولیت مبهم است. ممیزهاى که در این رابطه به ذهن مىرسد این است که مطابق تلقى هیوم بر خلاف تلقى مدرن رابطهاى عِلّى میان احساس - عمل وجود دارد. از این جهت فردگرایى، ظهور و بروز کمترى در معقولیت هیومى دارد.
66. Ibid. pp. 338 - 9.
67. Individual qualndividual
68. Ibid. pp. 338-9.
69. Ibid. p. 321.
70. Ibid. p. 6.
72. Traditional Theism
73. Teleplogical Modes of Thought
74. A, Macintyre (1981). After Virtue. p. 60.
75. Justification
76. Ibid. p. 38.
77. Moraland Nonmoral
78. Moral-Moralis
79. Ethikos
80. Practical
81. Moral virtue
82. A, Macintyre. loc. cit.
83. Ibid. p. 39.
84. Ibid. p. 228.
85. A, Macintyre (1990). Three Rival Versions of Moral Enquiry. University of Notre Dame Press. P. 174.
86. A, Macintyre (1981). After Virtue. p. 39.
87. Ibid. p. 256.
88. Ibid. p. 49.
89. A, Macintyre (1967). A Short History of Ethics. p. 169.
90. A, Macintyre (1981). After Virtue. p. 8.
91. Ibid. P. 12.
92. Ibid. pp. 147-149.
93. Bond of Friend ship
94. Ibid. p. 156.
95. Ibid. p. 148.
96. Ibid. p. 191.
97. Ibid. p. 156.
98. Ibid. p. 148.
99. Ibid. p. 12.
100. Ibid. p. 204.
101. Self
102. Ralf Dahrendrof
103. Ibid. p. 204.
104. Goffman
105. Ghostlyl
106. Ibid. p. 32.
107. Ibid. p. 204-5.
108. A, Macintyre. Loc. cit.
109. A, Macintyre (1988). Whose Justice? Which Rationality? p. 210.
110. Ibid. p. 210.
111. Ibid. p. 211.
112. Ibid. pp. 336-7.
113. Bargaining
114. Effectiveness
115. Ibid. pp. 336-8.
منابع:
- Macintyre.A.(1967). A Short Historyof Ethics. Second Edition 1988. Routledge Press.
- Macintyre.A.(1981). After Virtue. Second Edition 1984. University of Notredame Press.
- Macintyre.A.(1988). Whose Justice? Which Rationality? University of Notredame Press.
- Macintyre.A.(1990). Three Rival Version of Moral Enquiry. University of Notredame Press.
السدیر مکینتایر (1929) فیلسوف اخلاق و سیاست اسکاتلندى، از موضعى اجتماع گرایانه2 به نقد مواضع فردگرایانه لیبرالیسم پرداخته است. آراى انتقادى وى به خصوص در دو کتاب در جستجوى فضیلت3 و عدالت چه کسى؟ کدامین عقلانیت4 طرح شده است. در این مقاله دیدگاه انتقادى او را در باب لیبرالیسم تحلیل و بررسى مىکنیم.
ضرورت بحث در باب فهم و تلقى مکینتایر از مبانى لیبرالیسم زمانى آشکارتر مىشود که تنوع موجود در اندیشه لیبرالیسم - که حتى به ساحت مبانى آن هم کشیده است - مورد توجه قرار گیرد. در این صورت نمىتوان مبانى لیبرالیسم را امرى بدیهى و مسلم در نظر گرفت و خود را بىنیاز از بحث درباره آن دانست. اما باید توجه داشت که مىبایستى از هرگونه تصور مطلق از موازینى که به عنوان ممیز جامعه فردگراى لیبرال از جامعه سنتى و ماقبل مدرن ارائه شده است خوددارى کرد. به عبارت دیگر، این تصور که از یک مقطع زمانى خاصى به بعد مبانى مذکور به طور مطلق و فراگیر رایج شده باشد و دیگر مجالى براى مقومات جامعه سنتى نمانده باشد تصورى خام و غیر قابل دفاع است، بلکه در عصر مدرن هم رویکرد سنتى هر چند به صورت ضعیف و به حاشیه رانده شدهاى حضور داشته است؛ براى مثال در سده هفدهم میلادى که به تدریج امکان حصول تلقى مورد توافق از سعادت بشر که اندیشهاى ارسطویى بود محال به نظر مىرسید فیلسوفى چون لایب نیتز قائل مىشود که مىتوان الهیاتى معقول و مبتنى بر فهمى مشترک از سعادت ارائه کرد. بنابراین آنچه از آن به عنوان مبانى لیبرالیسم یاد شده است در واقع اشاره به اندیشه مسلطى دارد که از سده هفدهم به تدریج در حال تکوین است و در نهضت روشن فکرى به اوج خود مىرسد.
توجه به این نکته روش شناختى ضرورى است که تمامى نظریههاى سیاسى - اجتماعى بر اساس نگرش خاصى به هستى - و از جمله انسان - شکل گرفتهاند، به طورى که اگر هر کدام از این نظریهها بررسى شود سرانجام به گزاره یا گزارههایى در باب چیستى هستى، مراتب آن، جایگاه انسان در آن و نیازها و غایت مطلوب انسان بر مىخوریم که به عنوان سنگ بناى این نظریهها سبب شکلگیرى نوعى خاص از نظریهها شدهاند. در تحقیق حاضر با چنین رویکردى به بررسى آراى مکینتایر پرداختهایم، همان طور که او خود هم در توصیف و نقادىاش بر ابتناى نظریهها بر تلقى اى از ماهیت بشر نظر داشته است. در نتیجه به نظر مىرسد مبناى نهایى تمایز جامعه فردگراى لیبرال از جامعه سنتى رواج تلقى جدیدى از ماهیت بشر است که تکوین نظریههاى جدیدى را در پى داشته است. البته این بدان معنا نیست که در عصر مدرن تلقى واحدى از ماهیت بشر حاکمیت داشته است، بلکه مقصود این است که در میان تلقىهاى مذکور مىتوان کم و بیش جنبههاى مشترک و مرتبطى از ماهیت بشر را یافت که در این تحقیق از آنها به عنوان مبانى لیبرالیسم یاد شده است. مبانى مذکور آن طور که از تفحص در آثار مکینتایر استنباط شده عبارت است از:
الف) غایت زدایى از ماهیت بشر؛ ب) فردگرایى؛ ج) داعیه توجیه معقول اخلاق؛ د) داعیه بىطرفى در قبال تلقىهاى مختلف از ماهیت بشر.
در این پژوهش به چهار ممیزه فوق و نسبت آنها با یکدیگر مىپردازیم.
1. غایت زدایى از ماهیت بشر
مکینتایر قائل است که غایت زدایى از ماهیت بشر ویژگى عامى است که در نهضت روشن فکرى5 و البته به درجات مختلفى دیده مىشود6. به نظر مىرسد جهت فهم رویکرد غایت زدا ضرورى باشد که در ابتدا مراد از رویکرد غایت انگار7 و اصولاً مفهوم غایت معلوم گردد.
1 - 1 - معقولیت مدرن و داعیه تمایز بینش - ارزش
در نظم اخلاقى که متفکران عصر روشن فکرى همه وارث آن بودند - یعنى نظام اخلاق ارسطویى و تحت تأثیر آن اخلاق مسیحیت - رویکردى غایت انگار به ماهیت بشر حاکم بوده است؛ بدین معنا که در سایه تعریف غایتى براى زندگى نوعى تمایز میان وضعیت موجود و مطلوب به وجود مىآمد و ضرورت نظام اخلاقى در چهارچوب رویکرد مذکور و به عنوان اصل وضعیت موجود به وضعیت مطلوب پذیرفته مىشد8. ارسطو قائل بود که «طبیعت و از جمله انسان همه، غایت و کمالى را دنبال مىکنند و به سوى فعلیت قوا و استعدادهاى خود حرکت مىکنند و حرکت داده مىشوند»9. در چنین رویکردى اخلاق به مثابه علمى است که انسان را قادر مىسازد از وضعیت موجود به وضعیت مطلوب و غایى خود نائل شود10. شایان ذکر است که اکثر حامیان رویکرد مذکور در قرون وسطى آن را منبعث از وحى الهى مىدانستند، ولى معتقد بودند که عقل هم قادر به کشف و دفاع از آن است. توافق مذکور در باب نظام اخلاقى - که ریشه در توافقى در باب ماهیت بشر داشت - با ظهور پروتستانیسم و کاتولیسم جانسونى11 و اخلاف بلاواسطه آنها در هم شکسته شد. عامل اصلى در هم شکسته شدن توافق مذکور رواج تلقى جدیدى از عقل بود که مطابق آن عقل در اثر سقوط و افول انسان نمىتواند به درکى صحیح از غایات مطلوب بشر برسد. لکن هنوز اعتقاد به دو وضعیت موجود و مطلوب انسان وجود داشت و البته این باور هم بدان اضافه شده بود که تنها توفیق و فیض الهى است که مىتواند ما را به نظام اخلاقى مذکور رهنمود سازد12. پاسکال جانسونیست (62 - 1623) نقش خاصى را در این تحولات داشت. وى بر این نکته واقف شده بود که تلقى پروتستانیسم و جانسونیسم از عقل موافقت زیادى با تلقى فلسفه و علوم رایج از عقل در سده هفدهم میلادى دارد. مطابق این تلقى، عقل قادر به شناخت ماهیات و راهنمایى جهت انتقال از قوه به فعل نیست، بلکه اساساً چنین مفاهیمى - ماهیت13 قوه و فعلیت - مربوط به فلسفه منسوخ مدرسى دانسته مىشد. بنابراین علوم ضد ارسطو حدود محکمى را بر دست و پاى عقل تحمیل کردند که در نتیجه آنها عقل تنها در حد حسابگرى است که مىتواند صدق گزارههاى ناظر بر عالم واقع و روابط ریاضى را - و نه چیزى بیشتر - تعیین کند. مطابق این مبنا عقل در حوزه عمل تنها قادر است که درباره وسایل اظهار نظر کند و در باب غایات باید ساکت بماند14.
در ادامه به تشریح دقیقتر جریان معرفت شناختى غالب در سده هفدهم و آثار و لوازم آن از دیدگاه مکینتایر مىپردازیم. معرفتشناسى غالب تا اواخر سده هفدهم مبناى معرفت شناختى علوم طبیعى است. علوم طبیعى به لحاظ معرفت شناختى مبتنى بر این باور بوده است که میان «بود» و «نمود»، شکاف و تمایزى وجود دارد و دانشمند علوم طبیعى، با به کار گرفتن ابزار و روش علمى، از «نمود» به «بود» مىرسد. با دقت در روشها و ابزار به کار رفته در علوم طبیعى، به راحتى مىتوان به باور مذکور - که مبناى آن روشهاست - واقف شد؛ براى مثال، اگر مشاهده از طریق میکروسکوپ و تلسکوپ، بر مشاهده با چشم غیر مسلح ترجیح داده مىشود و یا براى هر آزمایشى، شرایطى لازم در نظر گرفته مىشود که به علمى دانسته شدن آن مىانجامد همه، بر این نکته دلالت دارد که شىء آن طور که هست با آن طور که نمایان مىشود، متفاوت است و وظیفه دانشمند علوم طبیعى این است که بر «بود» واقعى اشیا واقف گردد. مکینتایر از تمایز میان بود - نمود15، به واقعیت توهم16 به عنوان بحران معرفت شناختى سده هفدهم یاد مىکند و قائل است که تلقى تجربهگرایانه از تجربه17، ابداعى فرهنگى بوده که در اواخر سده هفدهم جهت حل آن بحران صورت گرفته است. مطابق این تلقى آزمایشگر مىتواند بدون وساطت هرگونه نظریهاى، با موضوع مورد تجربه روبهرو شود18.
رویکرد مذکور، از این طریق به پر کردن شکاف و رفع تمایز میان بود - نمود کمک کرد که بر اساس آن هر عامل تجربهکنندهاى را باید یک حوزه بسته در نظر گرفت؛ بدین معنا که عامل مذکور، فاقد هرگونه ملاک و معیارى در وراىِ تجربه خود است که بتواند به وسیله آن تجربه خود را محک بزند؛ از این رو اصولاً تمایزى میان آن چه در واقع هست و آن چه بر فرد ظاهر شده است، قابل طرح نیست، زیرا اصولاً فرد ابزارى جهت سنجش آن چه بر او ظاهر شده است ندارد تا ادراک حاصل از آن را، واقع و مقدم بر تجربه قلمداد کند. با توجه به همین نکته مراد از «تجربه گرایانه شدن تجربه» واضح مىشود؛ حال آن که تجربه قبلاً معناى دیگرى را در بر داشته است19. مفهوم تجربه20 از نظر ریشهاى به معناى مورد آزمون و سنجش قرار دادنِ شىء بوده است؛ معنایى که بعداً به مفهوم «آزمایش»21 واگذار شد. بعد از این، تجربه به اشتغال داشتن به فعالیتى خاص دلالت پیدا کرد؛ براى مثال وقتى که گفته مىشود پنج سال تجربه نجّارى، چنین معنایى مراد است. بنابراین تلقى تجربه گرایانه از مفهوم تجربه براى قسمت اعظمى از تاریخ بشرى، نامأنوس بوده و محصول ابداعات و نوآورىهاى مستمر ادبیات تجربهگرایى است؛ درست به دلیل صبغه تجربهگرایانه است که بر اساس آن آزمایشگر ادعا مىکند که مىتواند فارغ از همه نظریهها، با واقعیت مواجه شود و ملاک صدق نظریه را تأیید آن از طریق مشاهده مىداند22.
در حالى که بر اساس رویکرد علوم طبیعى، هرچند لازم است که نظریهها از طریق تجربه و مشاهده ارزیابى شوند، لکن خود مشاهده و تجربه هم را باید نظریههاى مضمَر در آن، تأیید کنند؛ براى مثال این نظریه را که سیّاره مشترى هفت قمر دارد باید از طریق مشاهده با تسلکوپ بررسى کرد، اما مشاهده مذکور، خود بر اساس نظریههاى علمِ نورشناسى است و باید به تأیید این نظریهها برسد. بنابراین بر اساس رویکرد علوم طبیعى، همان قدر که نظریهها محتاج تأیید مشاهده است، مشاهده هم نیازمند تأیید نظریههاست.23 بنابراین این دو رویکرد - رویکرد علوم طبیعى و تلقى تجربهگرایانه از تجربه - اساساً متفاوت و غیر قابل جمع هستند و همراهى آن دو در فرهنگى واحد، امرى عجیب به نظر مىرسد؛ از این رو آن چه در بهترین حالت، مىتوان درباره فرهنگ مذکور گفت این است که رویکردى ناهمگون به هستى اتخاذ کرده است. با این وجود آن چه باعث همراهى این دو رویکرد شده و بر تعارضهاى اساسى آنها سایه افکنده، تقابلِ آنها با رویکرد ارسطویى است، زیرا - چنان چه قبلاً گفته شد - بر اساس رویکرد ارسطویى، میان انسان و موضوع شناخت نظریهاى غایت انگارانه حائل شده است که به تفسیرى خاص از هستى مىانجامد.24
اما چنان که گفته شد، بر اساس رویکرد علوم طبیعى میان ناظر و موضوع شناخت، نظریهها حائل هستند و از این جهت تفاوتى با رویکرد ارسطویى ندارد. اما در این صورت چرا مکینتایر رویکرد علوم طبیعى را در کنار تلقى تجربهگرایانه از تجربه و در برابر رویکرد ارسطویى قرار داده است؟ به نظر مىرسد رویکرد علوم طبیعى بدین جهت در برابر رویکرد ارسطویى قرار گرفته که هر چند بسان رویکرد مذکور، وساطت نظریهها را در امر شناخت پذیرفته، ولى بر خلاف آن به غایت انگارانه بودن آن نظریهها قائل نیست، بلکه اصولاً هرگونه تلقى غایتانگارانه را منسوخ و متعلق به فلسفه مدرسى قلمداد مىکند.
مباحث گذشته را مىتوان بدین صورت جمعبندى کرد که مسئله تمایز میان بود و نمود و وساطت نظریه میان شناسنده و موضوع شناخت، به عنوان بحرانى معرفت شناختى در سده هفدهم قلمداد شده و تلاش فیلسوفان علم جدید جهت حل آن بحران در راستاى ارائه طرحى جهت مواجهه مستقیم با واقعیت بوده است.
رویکرد جدید معرفت شناختى آثار و لوازمى داشته است که در این جا بدان مىپردازیم. یکى از مهمترین نتایج رویکرد اخیر، تفکیک میان دانش و ارزش و به عبارت دیگر تفکیک میان حوزه علم - از جمله علوم اجتماعى - و حوزه اخلاق بوده است. در سدههاى هفده و هجده علم به دلیل ادعاى کاشفیتِ از عالم واقع و روشِ علمى به سبب ادعاى مصونیت از ارزشگذارى، به تدریج در حال تبدیل شدن به نمونه آرمانىِ معرفت بوده است. در این صورت، به دلیل امتیاز و مرتبتِ رفیعى که علم به خود اختصاص داده است، مىتوان و بلکه باید میان دانشها و ارزشها، تفکیک کرد و شناخت واقعیت را به روش علمى و تفحص در حوزه ارزش را - که امرى انفسى و فاقد تأثیر بر شناخت ما از واقعیت است - به حوزه اخلاق واگذار کرد.25 تمایز دانش - ارزش، به اعتقاد حامیان آن مىتواند زمینهساز ارائه تعمیمهایى شبه قانون باشد که به مدد آن مىتوان دست به پیشبینى زد. به عبارت دیگر، از طریق تبیین مکانیکى و علمى مىتوان به واسطه تعداد معدودى آزمایش و مواجهه مستقیم با طبیعت و فارغ از تعلقات و تمنّیات به قوانینى کلى و جهان شمول رسید؛ به طورى که درباره موارد آزمایش ناشده هم صادق باشد؛ حال آن که اگر ارزشها از حریم واقعیت رانده نشده بودند، هر مورد آزمایش، موردى منحصر به فرد و مواجهه با ملغمهاى از واقعیت و ارزش محسوب مىشد.26
به تدریج، رویکرد علمىِ مذکور توسط برخى از فیلسوفان فرانسوى و انگلیسى سده هفده و هجده از حوزه فیزیک به حوزه علوم اجتماعى وارد شد و لوازم چنین انتقالى مورد تأکید قرار گرفت. کواین27 یکى از لوازم انتقال مذکور را این طور توضیح مىدهد:
اگر قرار است رفتار انسانى در قالب قوانین کلى معتبر - مثل قوانین فیزیک - قابل تبیین باشد، باید در ادبیات چنین علمى - علم مطالعه رفتار انسانى - مفاهیمى چون نیت، غایت و دلیل28 در ارتباط با اعمال انسان وجود نداشته باشد؛ همان طور که علمِ فیزیک ادبیات توصیفى خود را از چنین مفاهیمى تصفیه کرده است.29
کواین مدعى است چنین مفاهیمى بدین دلیل باید حذف شوند که حاکى از عقاید و احساساتِ فرد است و عقاید و احساسات به دلیل پیچیدگى، ابهام و اشتمال آنها بر انواع گوناگون قابل صدق و کذب نیستند؛ در حالى که گزارههاى مستعمل در علم فیزیک مفهوم و مرادى معین دارند که از طریق آزمایش مىتوان صدق و کذب آنها را تعیین کرد.30
بدین ترتیب، هرگونه تبیین مکانیکى از عالم واقع و از جمله رفتار انسانى، در تقابل با رویکرد غایتانگارانه ارسطویى خواهد بود، زیرا رویکرد مذکور متضمّن وساطت نظریهاى غایت انگار میان شناسنده و موضوع شناخت است و او را از شناخت مستقیم محروم مىکند. به تعبیر کواین، رویکرد غایت انگار، باعث مىشود که براى رفتار فرد، غایاتى در نظر گرفته شود و رفتار او در قالب غایات مذکور تبیین گردد. از طرفى تنوع و ابهام موجود در غایات سبب خروجِ این نوع از رفتارشناسى از سِلک علم فیزیک مىگردد.31 بدین ترتیب مشاهده شد که چطور در اثر تحولاتِ معرفت شناختى اواخر سده هفده و اوایل سده هجده، که از این جهت که مربوط به جنبهاى از وجودِ انسان، یعنى توانایى شناخت او بوده، تحولى در مفهوم انسان محسوب مىگردد، بینش عارى از ارزش و مفهوم «هست» از «باید» بیگانه مىگردد. در یک کلام، رویکرد غایت انگار متروک و مفهوم تبیین از ارزیابى32 جدا مىشود.33 به عبارت دیگر، در عصر مذکور تصور غالب این بود که هرگونه ارزشگذارى، باید و نباید، غایت انگارى و... در واقع تعلقات و تمنیّات فرد است که میان فرد و موضوع شناخت جدایى مىافکند؛ از این رو شناخت علمى، بلاواسطه و قابل تعمیم مستلزم تفکیک ارزشگذارىها و تعلقات و باید و نبایدها از واقعیت و قرار دادن آنها در حوزه اخلاق است.
در جمعبندى بحث، باید اضافه کرد که در سدههاى هفده و هجده دو رویکرد جدید نسبت به عقل وجود داشته است: رویکرد اول که رویکرد غالب بوده است در واقع در پى ترفیع جایگاه عقل بوده است. به عبارت دیگر، طرفداران این رویکرد - از جمله فرانسیس بیکن، نیوتن و به طور عام حامیان روش استقرایى - مزیت عقل و یا روش علمى را در این مىدانستهاند که فارغ از تعلّقات و ارزشگذارىها، قادر است واقعیت را بشناسد. از این رو ادعاى معرفت شناختى آنها، در این دو مفهوم خلاصه مىشود که عقل مىتواند و باید فارغ از ارزشگذارى به شناخت بپردازد.
اما رویکرد دیگرى هم بوده است که این حالت و ممیزه عقل را علامت ضعف آن پنداشته است. براى مثال بر اساس کاتولیسم جانسونى - از جمله مطابق تلقى پاسکال - این که باید حوزه دانش - ارزش را از هم جدا ساخت، مرهون رفعت عقل و توان او در این جداسازى نیست؛ بلکه به این جهت است که عقل در پىِ سقوط و افولِ انسانِ گناهکار، توان تشخیص ارزشها و غایاتِ مطلوب حیات را از کف داده است.34
ولى به هر حال، هر دو رویکرد به نتیجه واحدى مىرسند و آن این که حوزه دانش - ارزش را باید از هم جدا کرد.
به نظر مىرسد مىتوان دو فیلسوفِ اثرگذار - هیوم و کانت را در زمره رویکرد دوم جاى داد، به گونهاى که هر کدام، مطابقِ مبانى خود به نقشِ مضیّق عقل رسیدهاند.
1 - 2 - تلقى هیوم و کانت از عقل و غایت زدایى از ماهیت بشر
هیوم در توضیح کارکردِ عقل مىگوید: عقل یا ایجاد ارتباط میان دو اندیشه - مثل ریاضیات - یا ارتباط میان یک اندیشه و عالم واقع را بر عهده دارد. در حالى که هیچ کدام از این دو کارویژه، نمىتواند فرد را به عمل وادارد.
به عبارت دیگر، هیوم قائل است که علمِ به این که واقعیت چنین و چنان است ما را به عمل وانمىدارد. بلکه انتظار و امیدِ جلب لذّت و دفعِ الم از وضعیت موجود یا آن چه موجود خواهد شد، منجر به عمل مىشود. آن چه از عقل در این راستا برمىآید این است که به احساسات این آگاهى را بدهد که آیا وضعیتى که خاستگاه لذت و الم است موجود است (و یا موجود خواهد شد) و دیگر این که مؤثرترین و به صرفهترین طریق وصول و یا اجتناب از آن وضعیت را ارائه کند. هیوم از این مقدمات این طور نتیجه مىگیرد که اخلاق از آن روى که تمام غایتِ آن هدایت اعمال ماست قابل استنتاج از عقل نیست.35
این ادعا که نمىتوان اخلاق را از عقل نتیجه گرفت؛ معادل این ادعاست که عقل قادر نیست غایات حقیقى زندگى را تعیین کند. چرا که قوامِ هر نظام اخلاقى، به غایات مندرج در آن است و در واقع همین غایات است که فعالیت اخلاق و اثرگذارى آن بر عواطف و اعمال را رقم مىزند.
با توجه به توضیح فوق مىتوان مفهوم و مراد این ادعاى مکینتایر را درک کرد: «رویکرد جدید به عقل که بر اساسِ آن عقل نمىتواند در باب غایات نظر دهد توسط هیوم تداوم یافته است».36
فیلسوف دیگرى که مکینتایر همین نسبت را به او داده کانت است که در ادامه تلقّى او از عقل را بررسى خواهیم کرد.
مکینتایر، کانت را آینه تمام نما و عالى مرتبه نهضتِ روشن فکرى تلقى مىکند. تمام نما، به سبب اعتقادى که به نقش عقل و کارایى اصلاح نهادها داشت و عالى مرتبه، چون خود بر این باور بود که توانسته مشکلاتِ جارى نهضت روشن فکرى را یا حل کند یا به شکل مناسبترى دستهبندى کند. برجستهترین این موارد مشکل ترکیب میان دو نماد نهضت روشن فکرى یعنى فیزیک نیوتنى و تجربهگرایى هلوتیوس37 و هیوم است که کانت مدّعى حل آن در کتاب نقدِ عقل محض38 بوده است.39
بر مبناى تجربهگرایى، اعتقاد به آن چه از سوى حواس قابل درک نیست اعتقادى معقول نیست و همین طور فیزیکِ نیوتنى مدّعى به دست دادن قوانینى است که قابل به کارگیرى درباره هر آن چه در ظرف زمان و مکان مىگنجد، است.
کانت معتقد بود که توانسته است در معرفتشناسى خود، این دو نظریه را جمع کند. بدین ترتیب، او قائل بود که تجربههاى ما نه به خاطر خصلتِ جهان واقع، بلکه به خاطر ویژگى مقولاتى40 که حائل میان ما و جهان واقع است، مشمول قوانین فیزیک نیوتن است. از این رو تجربه، درکى انفعالى از جهان واقع نیست بلکه درکى فعّالانه است؛ به صورتى که بدون وساطت مقولات مذکور، آن چه از طریق تجربه به ذهن رسیده است فاقد شکل و معنا است. در این صورت میان مقولات و تجربه شکل گرفته و ساختارمند، رابطهاى علّى برقرار شده است. اما کانت هوشیارانه هشدار مىدهد که نباید رابطه علّى مذکور را به جهان واقع نسبت داد. زیرا روابط علّى فقط زمانى آشکار مىشود که به نقش مقولات در تجربه توجّه شود. از این رو دیگر مجاز به سرایت دادن آن رابطه به ماوراى تجربه نمىباشیم. براى مثال دیگر نمىتوان از نظمِ عِلّى موجود در طبیعت، وجود خداوند را به عنوان خالق طبیعت اثبات کرد.
کانت از این مقدمات این نتیجه مهم را مىگیرد که طبیعت، غیر اخلاقى41 است. بدین معنا که از کیفیّت و نحوه تحوّل آن نمىتوان نتیجه گرفت که چه باید کرد و چه نباید کرد.42
هر چند مکینتایر به تحلیل و تبیین نتیجهگیرى کانت نپرداخته اما نتیجهگیرى مذکور مىتواند به راحتى درستى ادعاى او را نسبت به کانت نشان دهد: «به اعتقاد کانت عقل نمىتواند غایات حقیقى و ماهیّات ضرورى جهان واقع را کشف کند».43
به نظر مىرسد درباره رابطه میانِ مبانى معرفت شناختى کانت و نتیجهگیرى او در باب طبیعت - از جمله ماهیت و طبیعت انسان - مىتوان این طور گفت که از آن جا که مطابق دیدگاه کانت درک ما از جهان واقع تحت تأثیر مقولات ذهنى است، هیچ گاه به بودِ واقعى که زمینهساز کشف غایات واقعى است، نخواهیم رسید، بلکه تنها به نمودى از واقعیت شناخت پیدا مىکنیم.
مکینتایر ادعاى مذکور درباره هیوم و کانت را به دیگر متفکران روشن فکرى - چون دیدرو،44 اسمیث45 و خلف آنها کرکگور46 - هم نسبت مىدهد و ادعا مىکند که «جملگى، على رغم اختلاف نظرى که درباره ماهیت بشر دارند، منکر رویکرد غایتانگارانه به ماهیت بشر بودهاند؛ رویکردى که بر اساس آن بشر ماهیّتى دارد که غایات حقیقى او را تعیین مىکند»47.
در ادامه به بررسى اشکال و پاسخى که در این رابطه به ذهن مىرسد پرداخته شود. همان طور که گفته شد مکینتایر بر این باور است که در عصر روشن فکرى که مبانى لیبرالیسم به تدریج در حال شکلگیرى بوده است، رویکرد غایتانگار به انسان، به حاشیه رانده شده است. چرا که مطابق تلقّى جدید از عقل، عقل قادر به شناخت غایات نیست و یا این که عقل چنان منزلت رفیعى یافته است که فقط باید به امور واقع بپردازد و شناخت غایات و ارزشها از آن جهت که امورى واقعى نیستند و وجودى محصّل و آفاقى ندارند از حوزه فعالیت عقل خارج هستند.
ولى میان این دلیل و نتیجهگیرى مکینتایر خلل و شکافى به نظر مىرسد: این که عقل، شناختِ غایت را کنارى نهاده، نمىتوان نتیجه گرفت که رویکرد غایتانگار متروک شده باشد. بلکه احتمال دیگرى متصوّر است و آن این که شناخت غایت به منبع معرفتى دیگرى واگذار شده باشد. همان طور که هیوم و پاسکال امر مذکور را به احساس و دل واگذار کردهاند.
جوابى که در این جا به نظر مىرسد این است: مکینتایر منکر این موضوع نیست که شناخت غایات به منبع معرفتى دیگرى واگذار شده باشد هم چنان که در مورد هیوم پذیرفته که شناخت غایت را به احساسات واگذار کرده است.48 اما به هر حال چون منابع معرفتى که متولّى شناخت غایات بودهاند در حاشیه قرار گرفتند مکینتایر مىتواند به درستى ادعا کند که رویکرد غایتانگار به ماهیّت بشر در حاشیه قرار گرفته است.
به عبارت دیگر مکینتایر یکى دیگر از ویژگىهاى عصر روشن فکرى را محوریّت یافتن عقل دانسته است. عقلى که مطابق تلقى رایج از آن رویکردِ شناخت غایات را رها کرده است.
مکینتایر در ادامه توصیف خود از معقولیت جدیدى که در عصر مدرن حاکمیت یافته است قائل است که در عصر مدرن، معقولیت جدیدى و با ساختارى جدید رایج شده است. در مقدّمه اولى(مقدمه دوم و سوم در مبحث فردگرایى طرح مىشود) که در این ساختار به کار گرفته مىشود این عبارت است که «من خواهان وضعى هستم که چنین و چنان باشد». مکینتایر اضافه مىکند که چنین عبارتى نه تنها نزد ارسطو بلکه نزد هیوم هم نمىتواند در حکم یک دلیل خوب باشد.49
مطابق دیدگاه ارسطو این که عملى لذّتى را در پى داشته باشد و یا دردى را برطرف کند نه تنها دلیلى خوب بلکه اصلاً دلیلى هم براى آن عمل محسوب نمىشود. بلکه کسب لذّت و اجتناب از درد، تنها وقتى مىتواند به عنوان یک دلیل براى عمل محسوب شود که براى فرد خیرى داشته باشد.
در این صورت، مقدمه اول قیاس بدین شکل خواهد بود که «وصول به وضعیتى چنین و چنان به خیر افرادى چنین و چنان است».50 همین طور نزد هیوم هر چند لذّت و الم، فرد را به عمل وامىدارد، لکن در این میان فقط آن احساس مربوط است - و نه بیان آن در عبارتى چون «من چنین و چنان مىخواهم» - که باعث عمل شده است.(تمایز میان معقولیت عملى مدرن و تلقى هیوم از معقولیت عملى چندان به وضوح بیان نشده است. لیکن ظاهراً مراد مکینتایر این است که هرچند از منظر هیوم احساسات است که فرد را به عمل وامىدارد اما احساسات مذکور لزوماً از ساختار سهلایهاى مورد بحث تبعیت نمىکند. در ساختار سهلایهاى عقل عملى مدرن فردگرایى حضور و نمود بیشترى دارد. در حالى که در تلقى هیوم از عقل عملى، رابطهاى علّى میان احساس - عمل بوجود مىآید. از این رو فردگرایى کمترى در عقل عملى هیومى دیده مىشود.)
به عبارت دیگر فرد ممکن است با چنین عبارتى احساسات خود را بیان کند اما بیان احساسات و تمنیّات طبق ساختار مذکور، خود نقشى در ایجاد عمل ندارد.51
مکینتایر در جاى دیگرى همین مطلب را به شیوه واضحترى توضیح مىدهد. او مىگوید همیشه خواستهها و امیال به عنوان انگیزه عمل محسوب مىشدهاند و فرد همیشه مىتوانسته با بیان میلى که او را به عمل واداشته است، انگیزه عمل خود را بیان کند. هم چنین از جهت اعتقاد به این که ارضاى برخى خواستهها یا لذتى که از این بابت حاصل مىشود، خوب است، اتفاق جدیدى رخ نداده است. آن چه جدید است: مطرح شدن خواستهها و امیال فرد فارغ از هرگونه غایت آفاقى به عنوان مقدمه در قیاسِ عملى است.52
به طور خلاصه نشان دادیم که در نتیجه تلقّى جدیدى که از عقل از سده هفده میلادى در حال تکوین بود اعتقاد به مفاهیمى چون ماهیت، غایت، قوه و فعل، اعتقادى منسوخ و مربوط به فلسفه مدرسى تلقّى مىشد. چنین مفاهیمى بدون این که نسبتى با عالم واقع داشته باشد صرفاً حاکى از تعلقات و تمنیّات فرد قلمداد مىشدند. از این رو مطالعه علمىِ وقایع، مستلزم تفکیکِ بینش از ارزش و هست از باید تلقى مىشد. بررسى ارزشها و باید و نبایدها به حوزه اخلاق و کسب بینشِ بلاواسطه در مورد واقعیات به حوزه علم واگذار شد.
در ادامه نشان دادیم که مطابق تلقى هیوم و کانت از عقل، عقل قادر به شناخت غایات نیست و نتیجه گرفتیم که متفکران عصر روشن فکرى با وجود اختلاف نظرى که درباره ماهیّت بشر دارند منکر رویکردِ غایتانگارانه به ماهیت بشر بودهاند.
2. فردگرایى
دومین ممیّزه لیبرالیسم که پیوندى وثیق با ویژگى نخست دارد فردگرایى است. در ادامه سعى مىشود ضمن تشریحِ وضعیّت مخالفِ فردگرایى در جامعه سنّتى، مراد از فردگرایى آشکار شود.
2 - 1 - غایت زدایى از ماهیت بشر و زمینهسازى فردگرایى
در بسیارى از جوامع سنتى و ماقبل مدرن، فرد خود را در قالب گروههاى اجتماعى و در رابطه با دیگران تعریف مىکرده است. براى مثال فرد به عنوان برادر، پسر عمو، نوه، عضو فلان خانواده، روستا و قبیله محسوب مىشده است. اضافه بر این ویژگىهایى از این قبیل به عنوان اوصافى که به صورت تصادفى بر فرد تحمیل شده باشد و بتوان جهت کشفِ «من واقعى» آنها را کنار زد در نظر گرفته نمىشدند. بلکه این ویژگىها جزئى از هویت فرد تلقى مىشد، به گونهاى که حداقل بعضى و حتى در برخى شرایط تمامى وظایف و تعهدات او را تعیین مىکرده است. در این صورت فرد وارث جایگاهى بود که بدون آن، کسى محسوب نمىشد یا در بهترین حالت به عنوان یک غریبه و رانده شده تلقى مىشد. چنانچه گفته شد مطابقِ تلقى مذکور، روابط اجتماعى یا به تعبیر دیگر هویّتِ اجتماعى، مبیّن و مُوجد بعض یا تمامى تعهدهاى فرد است. در این صورت فرد با معیارهاى آفاقى53 و غیر شخصى،54 جهت ارزیابى جایگاه و فعالیتهاى خود و دیگران و غایات و اهدافى مفروض و معلوم مواجه مىشده است.55
اما به تدریج از سده هجدهم میلادى برخى از آموزههاى احساسگرایى56 در نظریههاى اخلاقى فیلسوفى چون هیوم در حال ظهور بود. بر اساس احساسگرایى، قضایاى ارزشى و اخلاقى چیزى غیر از بیان ترجیحات، احساسات و گرایشهاى فرد نیست. مطابق این تلقّى، فرد احساسات و ترجیحات خود را در قالب عبارتهاى اخلاقى و ارزشى بیان مىکند و علاوه بر بیان آنها بر احساسات و ترجیحات دیگران اثر مىگذارد.57
احساسگرایى از این جهت، مرتبط با فردگرایى است که «انسانِ مدرن»58 که شاکلهاى احساسگرا پیدا کرده است، چیزى جز ملاک و معیارهایى شخصى و فردى و به تعبیر دقیقتر «انفسى»59 جهت ارزیابى در اختیار ندارد. او دیگر مایل نیست که غایات و معیارهایى را که از بیرون بر او تحمیل مىشود بپذیرد. از این رو انسانِ مدرن نمىتواند روابط اجتماعى را حامل و موجد بخشى از هویت خود بداند، زیرا در این صورت براى خود غایاتى تعیین شده فراهم کرده و فرصت شکل دهى خود در قالب ترجیحات شخصى را از دست داده است. درست به همین خاطر است که او قید و بندهاى اجتماعى را به عنوان عواملى محدود کننده و هرگونه اندیشه غایتانگارانه را خرافه محسوب مىکند.60
انسان مدرن در واقع در پى این است که فارغ از هر گونه تعهّدِ ارزشىِ از قبل تعیین و تحمیل شده، دست به گزینش از میان گزینههاى موجود بزند؛ به عبارت دیگر بر اساس نگرش مدرن و در غیاب هرگونه غایت آفاقى، همه چیزِ فرد مبتنى بر انتخابهاى شخصى اوست.61
2 - 2 - نفوذ و حضور فردگرایى در معقولیت مدرن
در پى غایت زدایى از ماهیت بشر، مفهوم معقولیت هم اساساً متحول شده و صبغه فردگرایانه به خود گرفته است. با تحلیل ساختار معقولیت عملى مدرن مىتوان فردگرایى مندرج در آن را درک کرد. چنان که قبلاً گفته شد فرد در مقدمه اولِ قیاس عملىِ مدرن، ترجیحات خود را معلوم مىکند و در مقدمه دوم به این موضوع مىپردازد که چطور آن چه او مىخواهد قابل دستیابى است. در مقدمه سوم، فرد به بررسى این موضوع مىپردازد که ترجیحِ مذکور به ترجیحات دیگرى که نزد او از جایگاه بالاتر و یا یکسان نسبت به ترجیحِ مورد نظر برخوردار است لطمهاى وارد نکند. اما با این وجود رابطهاى که میان نتیجه این قیاس با وقوع عمل وجود دارد به مراتب سستتر از رابطه میان نتیجه قیاس و عمل در دیدگاه ارسطو یا رابطه میان احساس و عمل در دیدگاه هیوم است.
در تلقى جدید فوریت و ضرورتِ62 موجود در دیدگاه ارسطو و نظمِ علّى63 موجود در دیدگاه هیوم میان نتایجِ قیاس و عمل وجود ندارد. مطابق تلقى مدرن، عمل بر طبق نتیجه قیاسِ عملى نه تنها بسته به شرایط خارجى است، بلکه مبتنى بر این است که میل و خواسته دیگرى، فرد را به عمل دیگرى وا ندارد و از آن جا که فرد در جامعه لیبرال مدرن با طیف وسیعى از خواستهها و ترجیحاتِ تحولناپذیر مواجه است، امکان وقوع چنین حالتى زیاد است در حالى که بر اساس رویکرد ارسطویى بعد از پذیرش غایت آفاقى، تصمیمگیرى از حوزه ترجیحات فرد خارج مىشود. بنابراین مطابق تلقى مدرن، میان نتیجه قیاس عملى و وقوع عمل، یک تصمیمگیرى و انتخاب جاى دارد؛ تصمیمى که ممکن است موافق نتیجه قیاس نباشد. به عبارت دیگر، فرد هیچ گونه الزامى در پذیرش نتیجه قیاس ندارد و از این رو شاهد حضور فردیّتِ فرد در حوزه معرفتشناسى لیبرالیسم هستیم. زیرا فرد معیارى در وراى احساساتِ خود در اختیارندارد. فرد هر لحظه ممکن است با ترجیحات و خواستهاى جدید مواجه شود که موافق نتیجه قیاس عملى نباشد. بنابراین نحوه عملکرد انسان مدرن اصولاً قابل پیش بینى نیست.64
ظهور تلقى جدید از معقولیت عملى که در آن خواستههاى فرد نقشى اساسى بازى مىکند یکى از ویژگىهاى تغییر فرهنگىِ مابعد هیوم65 است. در فرهنگِ مدرن، حوزه عمومى، دیگر، عرصه سلطه تلقى واحدى از سعادت بشر و یا حتى عرصه مجادله تلقىهاى مختلف از سعادت بشر، تلقى نمىشود. حوزه عمومى در این فرهنگ به عنوان بازار معامله و رقابت میان ترجیحات متکثر افراد محسوب مىشود. عرصه فکر و عمل در این عصر به گونهاى درآمده است که با منطق حاکم بر اقتصاد و سیاستِ نظام لیبرال مطابقت داشته باشد. در این حوزهها اقتصاد و سیاست - ترجیحات افراد است که حرف آخر را مىزند. ترجیحاتى که بدون توجه به این که افراد چگونه بدان نایل شدهاند، در برابر هم ارزیابى مىشود. البته مقصود این نیست که حوزه عمومى نظام لیبرال علت و روانشناسىِ جدیدِ فرد معلول باشد و یا برعکس، بلکه مراد از این بحث نشان دادن تلازم میان آن دو حوزه - حوزه عمومى و روانشناسى جدیدِ فرد - است.66
مطابق روانشناسى جدید، فرد بماهو فرد67 به استدلال و قیاسِ عملى مىپردازد، حال آن که نزد ارسطو فرد، شهروندِ شهرى خاص، نزد آکوئیناس به عنوان جستجوگرى که در پى خیر خود و خیر اجتماع خود است به استدلال مىپردازد.68
همین طور نزد هیوم هم مثل ارسطو، فرد بعنوان عضوى از اجتماع سیاسى خاص و نه فردى از اجتماع بشرى به استدلال مىپردازد.69
عبارت فوق ما را به جنبه دیگرى از فردگرایى معقولیت مدرن رهنمون مىسازد و آن ادعاى استعلایى بودن معقولیتِ مدرن است. به این معنا که بر اساسِ معقولیتِ مدرن - نظرى و عملى - فرد مىتواند به صورت مستقل از سنت و بلکه مستقل از تمام سنن و در فراز همه آنها به شناخت واقعیت و تجویز و توصیه بر آن اساس بپردازد.70 لازم به ذکر است رهایى از بستر و ساختار سنّتى که در عصر روشنفکرى عاملى دست و پاگیر و مخل در امر شناخت محسوب مىشد، در واقع، رهایى از قیودِ خداپرستى سنتى71 و ابهامات شیوه تفکر غایتانگار72 تلقى مىشد. از این رو، در این عصر، انسان بر این تصور بود که خود را از قید و بند سازمانهاى اجتماعىِ منسوخ و ساختارهاى سلسله مراتبى که ریشه در نگرش غایتانگارانه به هستى داشتهاند رها کرده است. حتى اکثر فیلسوفانِ صاحب اثرِ این عصر، چنین حالتى را پیشرفت و در راستاى استقلال و خود مختارى انسان تلقى مىکردند.73
3. داعیه توجیه معقول اخلاق
در عصر روشنفکرى تلاش چشمگیرى از سوى فیلسوفانِ اخلاق جهت توجیه معقول اخلاق به چشم مىخورد. تلاش مذکور در واقع مبتنى بر تلقى جدیدى از اخلاق صورت گرفته است. در این عصر نه تنها تغییرى فاحش در عقاید حاصل شده بود - که خود را در لائیک اندیشى و پروتستانیسم نشان مىداد - بلکه از جهت شیوه و روش حصول یک عقیده هم تحولاتى شگرف رخ داده بود به صورتى که در این دوره مهمترین سؤالها درباره چگونگى توجیه74 عقاید و بیشتر از همه عقاید اخلاقى بوده است.75
3 - 1 - اشارهاى مختصر به تحولات مفهوم «اخلاق»
در عصر حاضر، آن چنان به دستهبندى عقاید و اعمال به اخلاقى و غیر اخلاقى76 عادت کردهایم که از یاد بردهایم که معناى نسبتاً جدید این اوصاف در عصر روشنفکرى پیدا شده است. در این عصر، دیگر زبان لاتین به عنوان زبان اول نسل دانشگاهى مطرح نبود، بلکه به زبان دوم تبدیل شده بود. در زبان مذکور و همچنین زبان یونان باستان نمىتوان واژهاى را یافت که دقیقاً معادل تلقى ما از وصف اخلاقى باشد. ریشه لاتینى واژه «مورال»، «مورالیس»77 است که سیسرون آن را به عنوان معادلى براى واژه یونانى «اثیکوس»78 به کار گرفته است. واژه مذکور - مورالیس - در این کاربرد اشاره به شخصیّت و خصوصیات تثبیت شدهاى دارد که شیوه رفتار و سبک زندگى انسان را تعیین مىکند.
اولین کاربرد واژه «مورال» در زبان انگلیسى در معناى «عملى»79 بوده است. از این رو بر بخشى از یک کتاب که شامل دستورهاى عملى بوده است، «مورال» اطلاق مىشده است. اصطلاح مذکور در این کاربرد هیچ نسبتى با اوصافى چون محتاط، خودخواه یا اصطلاحاتى چون حقوقى یا مذهبى نداشته است. مفهوم مذکور در ادامه سیر تطوّرِ خود، ظاهراً جزئى از ترکیب «مورال ورچو»80 مىشود و سپس به صورت مفهومى مستقل درمىآید که دائماً تمایل به تنگ کردن وسعت مفهومى خود داشته است. در اواخر سده هفده میلادى مفهوم مذکور براى اولین بار در محدودترین معناى خود به کار مىرود. مورال در این کاربرد به رفتار جنسى اشاره داشته است. به عبارت دیگر غیر اخلاقى بر معناى بىبند و بارى جنسى دلالت داشته است.81
3 - 2 - تبیین ضرورت توجیه معقول اخلاق
تاریخِ مفهوم «مورال» را نمىتوان بدون توجه به تلاشهایى که جهت توجیه معقولِ اخلاق در خلال سالهاى 1850 - 1630 میلادى رخ داده است بررسى کرد. در خلال این سالها قواعد اخلاقى به صورت مستقل از الهیات، حقوق و زیبایىشناسى، حوزه فرهنگى خاص خود را پیدا کرده است. تنها در اواخر سده هفده و هجده میلادى است که استقلال اخلاق از سه حوزه مذکور به صورت نظریهاى مقبول درآمد.82 در این عصر اخلاق به عنوان بیان احساسات طبیعى فرد و یا استعدادهاى لازم جهت مهار و تحدید اثر تخریبى احساسات طبیعى افراد - مثل خودخواهى - تلقى شده است.83
مکینتایر در جاى دیگرى درباره استقلال مذکور نوشته است که نمىتوان در اندیشه اصحاب دائرة المعارف - که از جمله متفکران عصر روشنفکرى بودهاند - اعتقادى محورىتر از این یافت که اخلاق دلالت بر حوزهاى مجزا دارد به گونهاى که باید بر اساس معیارهاى خود - و البته در رابطه با دیگر حوزههاى تجربه بشرى مثل حقوق و مذهب - مطالعه گردد.84
تلقى از اخلاق به عنوان حوزهاى مستقل، لاجرم این نتیجه را در برداشته که باید به صورت مستقل از دیگر حوزهها و بدون اتکاى بر آنها به توجیه آن پرداخت. به این ترتیب بود که توجیه اخلاق بر اساس معیارهاى معقول و مستقل از افراد نه تنها دغدغه فیلسوفان اخلاق بلکه به صورتِ اصلى محورى در فرهنگ اروپاى شمالى - که حامل فرهنگ روشن فکرى بود - درآمد.85
همین طور فیلسوفانِ اخلاق از زمانى که غایتانگارى ارسطویى فاقد اعتبار تلقى شد که شاید بتوان آن را در راستاى تمایزِ اخلاق از الهیات محسوب کرد و از آن جا که گزارههاى اخلاقى جهت تعمیم و اثرگذارى بر دیگران به هر حال نیازمند توجیه هستند در پى تبیین عقلى و لائیکِ - فارغ از آموزشهاى الهى و دینى - اخلاق برآمدند86.
از جمله فیلسوفانى که به اعتقاد مکینتایر در راستاى توجیه معقول اخلاق گام برداشتهاند عبارتند از: دنیس دیدرو، آدام اسمیت، دیوید هیوم، ایمانوئل کانت و کرکگور در سده نوزده میلادى.
اما قرار گرفتن فیلسوفانى چون اسمیت، دیدرو و هیوم - که به تصریح مکینتایر قائل به ابتناى اخلاق بر احساس بودهاند - در زمره کسانى که در پى توجیه معقول اخلاق بودهاند، ما را به تلقّى خاصى از توجیهِ معقول مىرساند.87
3 - 3 - تبیین مفهوم توجیه معقول اخلاق
چنان چه قبلاً بیان شد «هیوم بر این باور بود که عقل از آن جا که غیر فعال است، نمىتواند مبناى اخلاق - که فعال در تحریکِ عواطف و اعمال است - قرار گیرد و در واقع مطابق دیدگاه هیوم عقل در حد برده عواطف است».88
در این صورت، چطور مىتوان هیوم و امثال او را شریک در پروژه توجیه معقول و عقلى و آفاقى محسوب کرد؟ جهت حل این معضل لاجرم باید به تلقىاى از معقولیت متمسک شد که ارائه اخلاق بر احساس را هم دربرگیرد. معنا و مفهومى که مىتوان به این منظور بر مفهومِ معقولیت و توجیه معقول حمل کرد عبارت است از: آفاقیت، تعمیمپذیرى و غیر شخصى بودن. لازم به ذکر است که تلقى مذکور صرفاً منحصر به نگارنده نیست بلکه مىتوان در آثار مکینتایر هم تصریحاتى در این باره دید. براى نمونه او درباره مناقشات اخلاقى عصر مدرن مىنویسد که آنها کم و بیش وانمود مىکنند که غیر شخصى و معقول هستند. لذا معمولاً آراى خود را به شکلى ارائه مىکنند که متناسب با حالت غیر شخصى بودن باشد.89 مراد از آفاقیت، تعمیم پذیرى و غیر شخصى بودن اخلاق این است که بتوان حوزه مذکور را در قالب یک سرى اصول و قواعدِ عام و کلى تبیین کرد. براى مثال بتوان خیر، شر، فضیلت، رذیلت و دیگر مفاهیم اخلاقى را در قالبِ اصولى کلّى تعریف و صورتبندى کرد. روشن است که دلیل هم مىتواند به صورت یکى از اَشکال آفاقى مطرح باشد؛ یعنى مىتوان در قالب کلى استدلال به تبیین مفاهیم اخلاقى پرداخت، اما قالب مذکور، قالب انحصارى نیست بلکه قالب احساس هم مطابق تلقى دیدرو، اسمیت و هیوم - مىتواند به عنوان روشى جهتِ تعریف و تعمیم مفاهیم اخلاق مطرح شود.
لازم به توضیح است اگر احساس، معیارى انفسى در نظر گرفته شود به این معنا که از فردى به فرد دیگر تغییر کند - همانطور که در مکتب احساسگرایى رخ داده است - مىتوان آن را به طور کلى مبناى تعریف اخلاق دانست. بدین معنا که احساسات هر فرد اخلاقیات او را تعیین مىکند. اما چون مطابق این تلقى نمىتوان احساس مشترکى را میان انسانها تعریف کرد دیگر نمىتوان مثل هیوم احساس خاصى مثل احساس همدلى را به عنوان معیار کلى تعریف اخلاق قلمداد کرد. در این صورت اخلاق همداستان با احساسات، متکثّر مىشود و نمىتوان به اخلاقیاتِ واحد، یکپارچه و مشترکى رسید. اما اگر احساس، معیارى آفاقى و مشترک میان انسانها تلقى شود مىتوان از آن به صورت معیارى کلى جهت تبیین اخلاق بهره گرفت و از این جهت که معیار مذکور، کلّى و عام است مىتوان مطابق تلقى مذکور از معقولیت آن را معقول دانست.
4. داعیه بىطرفى نسبت به تلقىهاى مختلف از سعادت
همانطور که در بحث غایتزدایى از ماهیت بشر گفته شد در نتیجه تلقى جدیدى که از عقل و توانایى آن در عصر مدرن پیدا شده، دیگر انسان به عنوان موجودى که به صورت بالقوه داراى غایاتى باشد در نظر گرفته نمىشود. از این رو قاعدتاً مىبایستى مفهوم سعادت و فضیلت هم عوض مىشد. چون زمانى که وجود غایت براى انسان متصور بود هر آن چه انسان را به سمت آن سوق مىداد فضیلت تلقى مىشد، ولى با اِنکار غایات، لاجرم مىبایست مبناى دیگرى جهت تعریف سعادت فراهم مىشد. مبناى جدید که در عصر مدرن سلطه خود را تثبیت کرده از سوى مکتب احساسگرایى ارائه شده است. مطابق این دیدگاه آن چه که به عنوان خیر ارائه مىشود چیزى جز ترجیحات، احساسات و گرایشهاى فرد نیست.90
اما مبناىِ جدیدِ تعریف سعادت، لوازم خاص خود را در پى داشته است. اگر مطابق رویکرد غایتانگار ارسطویى، سرشت و ماهیت انسانى غایت خاص و واحد داشته است این نتیجه از آن حاصل مىشد که اولاً، مىتوان زندگى فرد را به کلّى یکپارچه در نظر گرفت. زیرا در سایه غایت واحدى که براى کل زندگى او تعریف شده است مىتوان گذشته، حال و آینده را فرآیندى واحد تلقى کرد که امکان سوق به سمت آن غایت را داشته است. به عبارت دیگر، غایت مذکور، تنها سرمنزل مقصود تلقى مىشد، لذا فرد جهت تهذیب خود مىبایستى احساسات و گرایشهاى متکثر خود را با غایت خود ارزیابى مىکرد و به جرح و تعدیل آنها مىپرداخت. به این صورت غایت به عنوان معیار ارزیابى در سرتاسر زندگى چنین فردى محسوس و ملموس بوده است.
و ثانیاً، غایت مذکور به عنوان غایت نوع بشر تلقى مىشد. به عبارت دیگر، همه افراد از این جهت که انسان تلقى مىشدند غایت مذکور به عنوان هدف نهایى آنها محسوب مىشد. از این رو وجه مشترکى میان انسانها در نظر گرفته مىشد که مطابق دیدگاه معرفتشناسى ارسطو قابل شناخت محسوب مىشد.91
به این شکل، توافقى گسترده در آن جامعه درباره مفهوم سعادت و فضیلت حاصل مىشد که سبب مىشد میان افراد رابطهاى خاص برقرار گردد که زمینهساز تشکیل شهر بود. مراد از این رابطه پیوند دوستى92 است که نزد ارسطو به معناى فهم و جستجوى مشترک یک خیر است. دوستى نزد ارسطو خود یک فضیلت است، فضیلتى که نقشى اولیه و اساسى در تشکیل هرگونه اجتماعى - اعم از خانواده و شهر - دارد.93
از عنوان «جستجوى مشترک یک خیر» مىتوان دو مفهوم توأمان را استنباط کرد: مفهوم اول که در بالا هم بدان اشاره شد این است که بتوان غایتى مورد توافق براى همه انسانها در نظر گرفت. به عبارت دیگر؛ یعنى غایت مذکور از فردى به فرد دیگر تغییر نکند و بلکه مربوط به نوع انسان باشد.94
و اما مطابق مفهوم دوم، فرد تنها به فکر ترجیحات شخصى خود نیست بلکه اصولاً سیر به سمت غایت را سفرى اجتماعى مىداند. در این سیر اجتماعى به سوى غایت، فرد مجاز نیست دیگران را به مثابه ابزارى در خدمت غایات خود در نظر بگیرد. چون سیر مذکور به سوى غایت سیرى مشترک است و نمىتوان با ابزار تلقى کردن کسى او را از غایت خود محروم کرد.95
مکینتایر قائل است که چنین تلقىاى از اجتماع به عنوان رهیافتى مشترک به سوى خیر را مىتوان در سطح مؤسسات خُردِ نظام لیبرال مثل مدرسه، بیمارستان و مؤسسات خیریه یافت. اما هرگز چنین تصورى از اجتماعى که کلیت زندگى انسان را دربرگیرد - مثل شهر در دیدگاه ارسطو - دیگر وجود ندارد. به صورتى که کمال و غایت انسان - و نه این یا آن خیر جزئى - در سایه حیات در آن و بر عهده گرفتن نقشهاى محوّل در آن تأمین شود. تعجبآور نیست که در عصر مدرن دوستى جایگاه سابق خود را از دست داده و به زندگى خصوصى افراد محدود شده است.96 در این جا ذکر این نکته ضرورى است که هرچند ارسطو از غایت نوع انسان صحبت مىکرده است، ولى در مباحث اخلاقى او نوعى ترکیب محلّىگرایى و جهانشمولى به چشم مىخورد. زیرا او از یک طرف به ماهیت جهانشمول انسان متمسک مىشود و از سوى دیگر در تعریف و شیوه تحقق فضایل بر ویژگىهاى هر دولت شهر تأکید مىکند. در مباحث اخلاقى ارسطو نوسان میان این دو قطب کاملاً محسوس است.97
بحث فوق در باب مبناى ارسطویى در تعریف خیر و لوازم آن، خواننده را به لوازم مبناى جدید - احساسگرایى - که نقطه مقابل آن است، آشنا مىکند.
4 - 1 - تبیین مبانى انسان شناختى داعیه بىطرفى نظام لیبرال
بر اساس مبناى جدید در توجیه آفاق - همانطور که گفته شد - احساسات، گرایشها و ترجیحات شخص است که در قالب عبارتهاى اخلاقى به صورت خیر و فضیلت معرفى مىشود. مطابق این دیدگاه هیچ معیارى جهت ارزیابى و هدایتِ احساسات متکثر فرد وجود ندارد بلکه اصولاً احساسات، خود در حکم معیار هستند.98 این در واقع یکى از مبانى انسان شناسانه لیبرالیسم است که خواستهها و احساسات انسان متکثر است و نمىتوان از زندگى او تصویرى یکپارچه داشت. به این معنا که زندگى او به حوزهها و دورههاى متعددى مثل کار و تفریح، طفولیت، کهنسالى و دیگر سنین، حوزه عمومى و خصوصى تقسیم شده است، طوریکه هر یک هنجارهاى خاص خود را دارد و به احساسات متنوع مجال ظهور مىدهد.99
تلقى یک پارچه از زندگى بشر در فرهنگ لیبرال با دو مانع فلسفى مواجه است: مانع اول عمدتاً از سوى فلسفه تحلیلى است. مطابق این گونه فلسفه، اعمال پیچیده انسانى به اجزاى سازنده آن تحلیل و تجزیه مىشود و به عنوان توالى آن اجزاى ساده در نظر گرفته مىشود. این که هر جزئى به واسطه عضویت خود در مجموعهاى وسیعتر هویت یابد - نه فى نفسه - با دیدگاه مذکور سازگارى ندارد.
مانع فلسفى دوم در فلسفه اگزیستانسیالیسم و برخى آراى جامعه شناختى ریشه دارد. مطابق اگزیستانسیالیسمِ سارتر، «انسان»100 چیزى جز امکان دائمى شکلگیرى نیست. از این منظر انسان یک واقعیت نیست و هر نقش و جایگاهى که بر عهده مىگیرد صرفاً بر اثر تصادف است. همین طور موافق این دیدگاه میان فرد و نقشهاى او و همین طور میان نقشهاى مختلفِ فرد، جدایى در نظر گرفته مىشود. در آراى جامعه شناختى رالف دارندورف101 چنین تفکیکى قابل مشاهده است.102 بر اساس دیدگاه جامعهشناختى گافمن103 نیز «انسان» واقعیتى مستقل از نقشها ندارد و «منِ خیالى انسان»104 از نقشى به نقش دیگر سریان مىیابد.105
در مجموع آن چه از این مبانى انسانشناسانه مىتوان نتیجه گرفت این است که: زندگى انسان چیزى جز دورههاى غیر مرتبط با یکدیگر نیست که در هر دوره «انسان» بنا به اقتضائات آن دوره شکلى خاص پیدا مىکند. به عبارت دیگر، مطابق این دیدگاه «انسان» مانند انسان ارسطویىِ غایتگرا، مقتضاى شکل خاص که در مسیر تحقق غایات حاصل مىشود نیست. بلکه هر شکلى که پیدا مىکند محصولِ شرایط و نقشى است که به او محول شده است.106 بر اساس رویکرد مذکور، دیگر نمىتوان فضایل ارسطویى را که در سایه تعریف غایتى واحد و فراگیر، کلِ زندگى انسان را در برمىگرفت بر انسان حمل کرد. مطابق رویکرد جدید، زمانى که از فضیلت عضو یک کمیته، مدیر یا یک قمار باز سخن گفته مىشود منظور، آن مهارتهاى تخصّصى است که او را در آن نقش، مؤثر و موفق مىسازد.107
پذیرش احساس به عنوان مبناى خیر سبب مىشود که تکثرى که در حوزه احساس وجود دارد به ساحت سعادت هم سرایت کند، به صورتى که نه تنها تلقىهاى مختلفى از سعادت از سوى افراد مختلف برگزیده مىشود بلکه هر فرد هم با تکثر مذکور مواجه مىشود. اما اگر قرار است چنین افرادى با اهوا و قلوب متشتّت در چهارچوب یک نظام سیاسى و به طرز مسالمت جویانهاى در کنار هم زندگى کنند لاجرم مىبایست نظام مذکور هیچ گونه ابتنایى بر زمینه مورد اختلاف - سعادت بشر - نداشته باشد. ضرورت تبیین چنین نظامى باعث شد که از سده هفده میلادى به بعد، هدفِ اساسى تفحّصهاى اخلاقى متحول شود. اگر قبل از این، هدف تفحّصِ اخلاقى به دست دادن فهمى مشترک و مورد توافق از سعادت بشر بود، در عصر مذکور چنین تلاشى عقیم تلقى شد و غایتى جدید براى تفحص اخلاقى مطرح شد. مراد از این غایت جدید تحقیق حول این موضوع است که چطور مىتوان نظامى را بنا کرد که افرادى که در پى خیرهاى متکثر و غالباً ناسازگارى هستند بتوانند در آن به شیوه صلحآمیزى زندگى کنند.108
مىتوان مسئله مذکور را به نحو دیگرى هم طرح کرد و آن این که افرادى که هر یک، هویت و ظرفیتِ انسانى خاص خود را به صورت مستقل و فارغ از عضویت در اجتماع و نظام سیاسى خاصى دارند و سعادت مورد نظر خود را دنبال مىکنند، با تمسک به چه ادله وانگیزههایى، محدودیتهاى زندگى در قالب نظام سیاسى را پذیرفتهاند؟109
4 - 2 - داعیه بىطرفى دولت و اقتصاد لیبرال
دو نهاد مسلّط عصر مدرن - دولت مدرن در حال ظهور و اقتصاد مبتنى بر بازار - متکفل جوابگویى به سؤال مذکور شدند.
دولتمردان مدرن به این صورت جواب مىدادند که اگر بتوانند از طریق حکمرانى، منافع مردم را تأمین و آنها را از ضرر و زیان حفظ کنند، در واقع توانستهاند اقتدار خود را توجیه کنند و بدان مشروعیت بخشند، قطع نظر از این که حکّام یا مردم چه تلقىاى از سعادت را برگزیده باشند و البته اگر اصولاً تلقىاى در این رابطه انتخاب کرده باشند.
همینطور طرفداران اقتصاد مبتنى بر بازار مدعى بودند که تا زمانى که قادرند منافع افراد سهیم در بازار را تأمین کنند، توانستهاند بدون تمسّک به تلقى خاصى از سعادت، تبدیلِ زمین، کار و پول به کالا را توجیه کنند.110
گفتنى است به رسمیّت شناخته شدن خیرهاى متکثر از سوى نظام لیبرال، ضرورت تفکیک جامعه را به حوزههاى مختلف در پى داشته است. از این رو در چهارچوب نظام لیبرال حوزههاى متکثرى چون سیاست، اقتصاد، هنر، ورزش، علم، خانواده و... ایجاد شده است که در هر کدام خیرى خاص دنبال مىشود. بدین صورت، افراد و حتى فرد این امکان را مىیابد که ترجیحات متنوّع خود را دنبال کنند. مگر این که ترجیحات او مستلزم تغییر شکل زندگى سایر افراد باشد. همین طور هرگونه ترجیح و تلقىاى از خیر که مستلزم این باشد که دولت، تربیت اخلاقى شهروندان را بر عهده گیرد باید به نظریهاى خصوصى و در اختیار افراد یا گروهها قرار گیرد. بنابراین زمانى که ترجیحات، مبناى نظرى غیر لیبرال داشته و با شالودههاى نظام لیبرال - از جمله بىطرفى دولت و نظام سیاسى نسبت به تلقىهاى مختلف از خیرِ بشر - در تعارض باشد تنها مجاز است که در قالب بیان ارائه شود نه اینکه مبناى سیاستگذارى واقع شود.111
دولت جدید از آن جهت که مدّعى است نسبت به تلقىهاى مختلف از سعادت، بىطرف است، بر این باور است که زمینه رقابت میان ترجیحات افراد و گروهها را فراهم کرده است. بدین صورت فرد تحت نظارت دولت ناچار از معامله112 است و تنها در شرایطى مىتواند چیزى به دست آورد و نیازهاى خود را ارضا کند که چیزى براى دادن داشته باشد. آن چه که افراد در این راستا از دولت مدرن انتظار دارند این است که جهت کارآیى113 رقابت و تعاملِ مذکور - که در حوزههاى متنوع زندگى جدید جریان دارد - دست به وضع قوانین بزند. به این صورت کارآیى مذکور به ارزشى محورى در جامعه لیبرال تبدیل شده است. همچنین در چنین بسترى است که قوانین عدالت کارکرد ویژهاى پیدا کردهاند. در این راستا قوانین عدالتِ توزیعى در پى وضع محدودیتهایى به نفع افراد محروم و حمایت از آزادى افراد است تا بتوانند در چهارچوبهاى تعریف شده به تحقق خواستههاى خود بپردازند. لذا بدین شکل، ثبات مالکیت که نزد هیوم به عنوان ارزشى فراگیر بوده است در نزد لیبرالها تا زمانى ارزش تلقى مىشود که منافاتى با حقوق طبقه محروم نداشته باشد.114
جمعبندى
پژوهش حاضر از نظر روششناسى بر این اصل مبتنى بود که تمامى نظریههاى سیاسى - اجتماعى بر مبناى تلقىاى از ماهیت بشر استوار شده است. بر اساس چنین رویکردى هرگونه تحولى که در نظریههاى مذکور ایجاد شود، همزاد و بلکه مولود و محصول تحولاتى است که در مبناى انسانشناسانه آنها رخ داده است. از این رو اگر به تدریج از سده هفده میلادى شاهدِ شکلگیرى فرهنگ سیاسى - اجتماعى جدیدى تحت عنوان لیبرالیسم هستیم، چرایى آن متوقف بر تتبّع در مبانى انسان شناختى آن است. از این رو، در این مقاله کوشیدیم که از خلال آثار مکینتایر، تصویر «انسان مدرن» را بگیریم و تا حدّ امکان کیفیت و مراحل شکلگیرى آن را بازسازى کنیم.
همانطور که گفته شد از سده هفدهم به تدریج تلقّى جدیدى از عقل، محوریت یافت که بر اساس آن، عاقل مىتواند بدون وساطت هیچگونه نظریهاى با عالم واقع رابطه برقرار کند و به شناخت آن و تبویب قوانینى جهانشمول درباره آن بپردازد. در این راستا مفاهیمى چون قوه، فعلیّت، ماهیت، ذات و غایت، مفاهیمى منسوخ و مربوط به فلسفه مدرسى تلقى مىشدند که با قرار گرفتن میان دانشمند و عالَمِ واقع، فهم او را مخدوش مىسازند. البته گفتنى است بعضى از فیلسوفان متأله مثل پاسکال از راه دیگرى به این نتیجه مىرسیدند.
پاسکال استدلال مىکرد که انسان در اثر گناهکارى دیگر قادر نیست از طریق عقلى به شناخت غایات صحیح زندگى بپردازد. به این صورت رویکرد غایتانگار به ماهیت انسان به حاشیه رانده شد و زمینه ظهور فردیت فرد مهیا شد. زیرا با انکار غایات از قبل تعیین شدهاى که محصول رویکرد غایتانگار بود، فرد مجال تعریف غایات و تحدید تعهدات خود را به دست آورد و از طرفى از قیمومیّت سازمانهاى مذهبى و سلسله مراتبى که متولیان رسمى رویکرد غایتانگار بودند رها شد. در چنین شرایطى است که آرمانِ ایمانگرایى لوتر که شالودهاى فردگرا دارد مطرح مىشود. همچنین به تدریج شاهد ارائه آرمانهایى از سوى فیلسوفانى چون هابز، لاک، ماکیاولى و... هستیم که جوهرهاى فردگرایانه دارد. از جمله این آرمانها مىتوان از ایمانگرایى، نظریه حقوق طبیعى، قرارداد اجتماعى، آزادىطلبى و مساواتطلبى یاد کرد. در عصر مدرن هم مفهوم معقولیت چنان تطور یافته که حریم فردیت فرد در آن پاس داشته شده است. همانطور که گفته شد حداقل از دو جنبه مىتوان فردیت پنهان در معقولیت مدرن را ملاحظه کرد: اول، از جنبه احساس گرایانه آن به این معنا که اولاً، یکى از مقدمات قیاسِ عملى جدید به بیان ترجیحات فرد اختصاص یافته است و ثانیاً، فرد التزامى به پذیرش نتایج قیاس مذکور ندارد چون ممکن است هر لحظه با ترجیحات جدیدى مواجه شود.
جنبه دوم فردیتِ معقولیت مدرن در واقع اشاره به ادعاى استعلایى بودن آن نسبت به ویژگىهاى تقیدات زمانى مکانى و چهارچوبهاى سنتى دارد. به این معنا که فرد به ما هو فرد نه به عنوان شهروند شهرى خاص و متعلق به یک سنت به تعقل مىپردازد.
با انکار رویکرد غایتانگار به انسان و استقلال مفهومى که اخلاق به تدریج در سدههاى هفده و هجده میلادى از دیگر حوزههاى علوم و تجربههاى بشرى مثل مذهب، حقوق و زیبایىشناسى به دست آورده بود مشکلى بزرگ براى اخلاق حاصل شد. چرا که گزارههاى اخلاقى به هر حال جهت توجیه و تعمیم خود نیازمند ملاک و معیار هستند. اگر زمانى با استناد به غایت بشرى و یا ملاکهاى معتبر سایر حوزهها که اخلاق زیرمجموعه آن بود این مشکل حل مىشد دیگر در این شرایط چنین امکانى وجود نداشت. بدین ترتیب آموزههاى احساسگرایى بر جامعه مدرن سلطه پیدا کرد. بر اساس احساسگرایى، ترجیحات فرد است که صبغه ارزشى و اخلاقى به خود مىگیرد. به این صورت تلقى جدیدى از ماهیت بشر رواج پیدا کرد که بر اساس آن انسان بىغایت مدام مستغرق در لذت زمان حال خود است و در عرصههاى متنوعى که نظام لیبرالیسم با بىطرفى مورد ادعاى خود فراهم کرده مىتواند در صلح و آرامش با دیگر افراد زندگى کند بدون این که تلقىاى از غایت و سعادت بشر بر او تحمیل شود. بنابراین مىتوان از چهار ویژگى در هم تنیده به عنوان ویژگىهاى اساسى انسان لیبرال نام برد:
1. بىغایتى (غایت واحد فراگیر)؛ 2. فردیت یافتگى؛ 3. نیازمند توجیه معقول و4. قرار گرفتن در نظامى بىطرف.
پىنوشتها
1. فارغ التحصیل کارشناسى ارشد علوم سیاسى دانشگاه امام صادق(ع). نگارنده خود را وامدار دکتر سعید زیباکلام مىداند که به راهنمایى ایشان این مقاله تدوین شده است.
2. communitriansm.
3. After Virtue
4. Whose Justice? Which Rationality?
5. Enlightenment Movement
6. A.Macintyre. (1981). After Virtue. Second Edition 1984. University of Notredame Press. P. 54.
7. Teleological
8. Ibid. P. 59.
9. Ibid. P.63.
10. Ibid. P. 52.
11. پیروان کمولیس جانسون (1638 - 1585) متکلم کاتولیک هلندى که از سنت مسیحى در برابر فلسفه مدرسى دفاع مىکرد
(Encyclopedia International.(1975).V.9.PP.530-1)
12. Ibid. P. 53.
13. Essence
14. Ibid. P. 54.
15. Is-Seems
16. Reality-Illusion
17. Empiricist Concept of Experience
18. Ibid.pp.79-80.
19. Ibid. p.80.
20. Experience
21. Experiment
22. Ibid. p. 80.
23. Ibid p. 81.
24. Ibid. p. 81.
25. Ibid. pp. 82-3.
26. Ibid. pp. 82-3.
27. Quine
28. Intntion, Purpose, Reason
29. W.U.Q.Quine (1960), Word and Object, ch. 6.quoted from-A, Macln tyre. (1981). After Virtue. P. 84.
30. A, Macintyre. loc. cit.
31. Ibid. p. 84.
32. Evaluation
33. Ibid. p. 84.
34. Ibid. p. 53.
35. A, Macintyre (1967). A short History of Ethics. P.169.
36. A, Macintyre (1981). After virtue. P.59.
37. Helvetius
38. Critique of Pure Reason
39. A, Macintyre. (1967). A Short History of Ethics. P. 190.
40. categories
41. Nonmoral
42. A, Macintyre (1967). A short History of Ethics. p. 190-1.
43. A, Macintyre (1981). After virtue. p. 54.
44. Diderot
45. Smith
46. Kierkegard
47. Ibid. p. 54.
48. A, Macintyre (1967). A short History of Ethics. p. 169.
49. A, Macintyre (1988). whose Justice? Which Rationality? p. 308.
50. Ibid. p. 338.
51. Ibid. p. 305.
52. Ibid. p. 338.
53. Objective
54. Impersonal
55. A, Macintyre (1981). After Virtue. pp. 33-4.
56. Emotivism.
57. Ibid. p. 12.
58. Modem Self
59. Subjective
60. Ibid. pp. 33-4.
61. A, Macintyre (1967). A Short History of Ethics. p. 126.
62. Immediacy and Necessity.
63. Causal Regularity.
64. A, Macintyre (1988). Whose Justice? Which Rationality? pp. 340-1.
65. Post Humean Cultural Change.
چنان چه قبلاً هم گفتیم تمایز میان تلقى مدرن و هیوم از معقولیت مبهم است. ممیزهاى که در این رابطه به ذهن مىرسد این است که مطابق تلقى هیوم بر خلاف تلقى مدرن رابطهاى عِلّى میان احساس - عمل وجود دارد. از این جهت فردگرایى، ظهور و بروز کمترى در معقولیت هیومى دارد.
66. Ibid. pp. 338 - 9.
67. Individual qualndividual
68. Ibid. pp. 338-9.
69. Ibid. p. 321.
70. Ibid. p. 6.
72. Traditional Theism
73. Teleplogical Modes of Thought
74. A, Macintyre (1981). After Virtue. p. 60.
75. Justification
76. Ibid. p. 38.
77. Moraland Nonmoral
78. Moral-Moralis
79. Ethikos
80. Practical
81. Moral virtue
82. A, Macintyre. loc. cit.
83. Ibid. p. 39.
84. Ibid. p. 228.
85. A, Macintyre (1990). Three Rival Versions of Moral Enquiry. University of Notre Dame Press. P. 174.
86. A, Macintyre (1981). After Virtue. p. 39.
87. Ibid. p. 256.
88. Ibid. p. 49.
89. A, Macintyre (1967). A Short History of Ethics. p. 169.
90. A, Macintyre (1981). After Virtue. p. 8.
91. Ibid. P. 12.
92. Ibid. pp. 147-149.
93. Bond of Friend ship
94. Ibid. p. 156.
95. Ibid. p. 148.
96. Ibid. p. 191.
97. Ibid. p. 156.
98. Ibid. p. 148.
99. Ibid. p. 12.
100. Ibid. p. 204.
101. Self
102. Ralf Dahrendrof
103. Ibid. p. 204.
104. Goffman
105. Ghostlyl
106. Ibid. p. 32.
107. Ibid. p. 204-5.
108. A, Macintyre. Loc. cit.
109. A, Macintyre (1988). Whose Justice? Which Rationality? p. 210.
110. Ibid. p. 210.
111. Ibid. p. 211.
112. Ibid. pp. 336-7.
113. Bargaining
114. Effectiveness
115. Ibid. pp. 336-8.
منابع:
- Macintyre.A.(1967). A Short Historyof Ethics. Second Edition 1988. Routledge Press.
- Macintyre.A.(1981). After Virtue. Second Edition 1984. University of Notredame Press.
- Macintyre.A.(1988). Whose Justice? Which Rationality? University of Notredame Press.
- Macintyre.A.(1990). Three Rival Version of Moral Enquiry. University of Notredame Press.