اومانیسم و حقگرایى (مقاله پژوهشی حوزه)
درجه علمی: علمی-پژوهشی (حوزوی)
آرشیو
چکیده
اومانیسم شالوده فرهنگ و فلسفه بعد از رنسانس در غرب است که بر اساس آن، انسان میزان کلیه ارزشها و فضایل از جمله حق و حقگرایى است. در طول چند قرن که اندیشه مزبور در شاهرگهاى جوامع غربى جریان دارد تحولاتى اساسى در این نگرش رخ داده است. اومانیسم علاوه بر شمول بر اصولى چون اختیار و آزادى و فردگرایى انسان، به علت وجود اصل مداراى دینى با هر دین و آیینى از توحیدى گرفته تا الحادى قابل جمع است. در تلقى اومانیستى مفاهیم ارزشى تعاریف خاصى پیدا مىکنند؛ براى مثال حق و حقگرایى با محوریت انسان تعریف مىشود که در مقاله حاضر به نحوى اجمالى به آن پرداخته شده است.متن
اصول و تفکر اومانیستى
اومانیسم جنبشى فلسفى و ادبى است که زیربناى رنسانس مىباشد و فرهنگ دوره مدرنیته را تشکیل مىدهد. این جنبش، سرشت انسانى و علایق طبیعت آدمى را میزان همه چیز قرار مىدهد. پایهگذاران اومانیسم در صدد بودند تا روح آزادى و خودمختارى انسان را که در قرون وسطا از دست داده بود، دیگر بار از طریق ادبیات کلاسیک به او باز گردانند تا بتواند طبیعت و تاریخ را قلمرو حکومت خود ساخته و بر آن مسلط شود.
آزادى مطرح در اندیشه اومانیستى در تقابل با تفکر پذیرفته شده قرون وسطا بود که بر اساس آن، امپراتورى، کلیسا و اصول فئودالیته، نگهبانان نظم حاکم بر جهان تلقى مىشدند و انسان مجبور به پذیرش صرف بود. کلیساى قرون وسطا القا کننده این تفکر بود که تمامى امور اعم از مادى و روحانى که مورد نیاز بشر است (از نان روزانه گرفته تا حقیقت روحانى) برگرفته از نظمى است که انسان متعلق به آن است و سران ورحانى، مفسران و نگهبانان آن نظم حاکم بر جهان هستند.2
در خطابه «مقام انسان» اثر پیکودلامیراندولا(Pico della Mirandola ) آمده است:
اى آدم من به تو مقامى از پیش مقدر شده یا امتیازات ویژهاى اعطا نکردهام، بلکه تو باید تمامى اینها را از طریق تصمیم و انتخاب خود به دست آورى. من تو را آسمانى یا زمینى، فانى یا باقى نساختهام، در حالى که مىتوانى مانند یک استاد مطلق و مختار قالبى بریزى و خود را به همان شکل که انتخاب کردهاى بسازى.
به هر حال اطمینان افراطآمیز به صلاحیت انسان براى شکل بخشى حیاتش در جهان، مبناى اعتقاد جدید اومانیسم در مقابله با ذهنیت مربوط به قرون وسطا قرار گرفت.3 امنیت و ارزش لذت [جسمانى] در میان اومانیستها و تنفر آنان از ریاضتهاى قرون وسطایى به روشنى، ارزشیابى جدید اومانیستها را از جنبههاى طبیعى انسان نشان مىدهد. در کتاب ولوپ تیت [خوشگذران](Voluptate) اثر لونزووالا (1407 - 1457)(Lorenzo Valla) آمده است که لذت، فایده انحصارى براى انسان و پایان انحصارى فعالیتهاى انسانى است. قوانینى که مسائل شهرها را تنظیم مىکنند به دلیل سودمندى آنها تدوین شدهاند که خود تولید لذت مىنمایند و هر دولتى مردم خود را به همین غایت راهنمایى مىکند. از طرف دیگر عدهاى از اومانیستها معتقد شدند خرد آدمى که از نظر آنان برابر با خرد خدا بود قدرت حکومت و فرمانروایى بر انسان و نظام بشرى را داراست.
اومانیستها علاوه بر طبیعت انسان، شخصیت اجتماعى و سیاسى وى را نیز مورد ملاحظه قرار دادند. برونى (Bruni) کتاب اخلاق نیکوماچین [خوس]ارسطو و همچنین کتاب سیاست و اقتصاد او را ترجمه کرد. تمام اومانیستها به وجه مشخصه اخلاق ارسطو، استاد خرد باستان تمایل داشتند و فضایل و رذایل انسان را به عنوان یک حیوان سیاسى توصیف مىکردند. ماکیاول از آن دسته اومانیستهایى بود که جهان سیاست را از هرگونه نظریه مابعدالطبیعى یا دینى مبرّا ساخت. لودویک بینس وانجر (1881 - 1951)(Ludwing Binswanger) روانپزشک سوئیسى و پیشرو قدیمى روانشناسى اگزیستانسیالیستى بر مفهوم «طرح جهانى»(World desing) که در آن کلیت وجود انسانى را مورد ملاحظه قرار داده بود تأکید نمود. برطبق نظریه بینس وانجر، انسان محصول محیطش نیست، بلکه خالق محیط خویش است.
با وجود مخالفت اومانیستها با الهیات و ریاضتهاى قرون وسطایى، آنها شخصیتى ضد مذهبى یا ضد مسیحى نداشتند و علاقه ایشان به دفاع از ارزش و آزادى انسان، آنها را به مذاکره درباره خداوند، قدرت وى و مسائل حدیثى درباره روح، بقاى روح و آزادى آن - که معمولاً به همان صورت سنتى قرون وسطایى انجام مىگرفت - سوق مىداد. به هر حال، در اومانیسم این مفاهیم و موضوعات معناى جدیدى به خود گرفت، زیرا آنها مفهوم درک و تصدیق را براى توانایى ابتکار انسان در عالم قائل بودند و از این توانایى در حوزه مذهبى نیز دفاع مىکردند. جیانوز و مانتى در کتاب رجال بزرگ اومانیسم(De Dignitate et Excellentia Hominis) آورده است که کتاب مقدس فقط بیانیهاى جهت سعادت مافوق دنیوى نیست، بلکه بیانیهاى براى سعادت زمینى نیز مىباشد. به عقیده مانتى، مذهب همان اعتماد به ارزش عمل انسان، کامیابى این عمل و پاداش وى در حیات اخروى است. او نیز مانند لونزو والا و بسیارى دیگر وظیفه بنیانى مذهب را، حمایت از انسان در عمل حیات حقوقى و همچنین فعالیت سیاسى مىداند.4 اومانیستها معتقدند عدم پاى بندى به یک دسته اصول مذهبى باعث از هم پاشیدن شالودههاى نظام اجتماعى خواهد بود. دیدگاههاى مذهبى اومانیسم عمیقاً با روح مدارا اشباع شده بود. واژه مدارا و تساهل که تحت تأثیر جنگهاى مذهبى در قرون شانزدهم و هفدهم مطرح شد به امکان همزیستى مسالمتآمیز در میان اعتقادات مختلف مذهبى - که همچنان متمایز از یکدیگر باقى مىمانند و قابل تبدیل به یک عقیده واحد نیستند - اشاره دارد. به همین دلیل اومانیستها بینش بردبارانه را از نظریه وحدت اساسى همه ایمانهاى مذهبى و امکان صلح عالمگیر مذهبى اخذ کردند. از طرف دیگر، پیکودلامیراندولا با الهام از نظریه مدارا پیامآور صلحى جدید شد که این سازش تمامى مذاهب و فلسفههاى جهان را به خود جلب کرد. خطابه «در مقام انسان»(Oration on the Dignity of man) طرح بناى صلحى عالمگیر را با سازگار نشان دادن تفکر افلاطونى و ارسطویى پیشنهاد نمود. همچنین پیکو پیشنهاد سازگارى میان این دو عقیده و فلسفههاى دیگر عهد باستان، کابالا،(عرفان یهودى) سحر و جادو، پاتریستیک (مربوط به نخستین پدران کلیسا) و مکتب مدرسى را ارائه داد و پیشنهاد هماهنگى فلسفه و مسیحیت و وحى مذهبى مربوط به پیکودلامیراندولا بود. مکاتب زیر بر مبناى تفکر بشر انگارانه پایهر
یزى شده است:
1. کمونیسم،(Communism) که در آن اومانیسم مىتواند بیگانگى انسان از خویش را که محصول مالکیت خصوصى و جامعه سرمایه دارى است منسوخ نماید.
2. پراگماتیسم،(Pragmatism) به دلیل دیدگاه انسان محورانهاى مانند نظریه پروتاگوراس، انسان را میزان تمام چیزها مىداند.
3. پرسونالیسم،(Personalism)(مکتب اصالت روح)(Spiritualism) که قابلیت انسان را براى اندیشیدن به حقایق ابدى براى وارد شدن به ارتباطى با واقعیت متعالى اثبات مىکند.
4. اگزیستانسیالیسم،(Existentialism) که براى هیچ عالم دیگرى جز عالم انسانى (عالم ذهنیت)(Subjectivity) اصالت قائل نیست.5
تاریخچه اومانیسم
انسان عصر میانه خود را در کشاکش میان دو شهر شیطانى و خدایى گرفتار مىدانست که گاه به صورت کشاکش میان دو مکتب اخلاقى طبیعى و الهى بروز مىکرد زمانى به صورت نزاع میان دو فلسفه عقلى و آسمانى و زمانى دیگر به صورت کشاکش میان دو نوع جمال جسمى و روحى، فانى و ازلى و سرانجام خود را در کشمکش بین تشکیلات دنیوى و کلیسایى مشاهده مىکرد و معتقد بود میان دو طرفِ نزاع اختلاف ذاتى وجود دارد.6 نظام فکرى حاکم برقرون وسطا و فشار بیش از حد ارباب کلیسا، که خود را نگهبانان نظم حاکم بر جهان مىدانستند و دانشمندان و اندیشمندان را در دادگاههاى تفتیش عقاید محکوم مىکردند و کار علمى را به منزله دخالت شیطانى در امور عالم تلقى مىنمودند، به اضافه عوامل دیگر، زمینههاى وقوع رنسانس را ایجاد کرد که فریاد اعتراض علیه جریانات جارى در عرصه میانه بود. در فضاى قبل از دوره رنسانس، ارباب کلیسا با وجود ادعاى دیندارى، از هیچ گونه ظلم و بىعدالتى خوددارى نمىکردند و دین را وسیلهاى در طریق جاهطلبى و آزمندى خود قرار داده بودند. در آن روزها هر کس که طالب جاه و مقام دنیوى بود نیز باید به گونهاى خود را منتسب به آنان مىکرد و در درگاه نخوت و غرورشان سر تعظیم و تسلیم فرود مىآورد. گویى ارباب کلیسا مالکان آسمان و زمین مردم بودند که نه تنها عدم سرسپردگى به آنان درهاى رحمت الهى را بر روى مردم مىبست، بلکه از مقام و منصب زمینى و دنیوى نیز بىبهره مىشدند و این در حالى بود که صاحبان قدرت کلیسا علاوه بر بخشش گناهان ادعا داشتند که فروش اراضى بهشت نیز به دست آنان است. چنین بود که شخصى چون مارتین لوتر فریاد اعتراض برآورد که نجات تنها با اراده خداوند و بدون وساطت بنگاهها و مؤسسات آنچنانى ممکن است. او در میان همه مراسم کلیسا فقط غسل تعمید و آیین عشاى ربانى را پذیرفته بود. به نظر وى بخشش گناهان کار حاکمان کلیسا نیست، بلکه چون خداوند در همه جا حاضر و ناظر است و همه امور را مىداند بنابراین بندگان برگزیده و پارسا را فقط او مىشناسد نه ارباب کلیسا. لوتر بر اختیار و آزادى انسان تأکید مىنمود.7
اراسموس یکى از پیشتازان اومانیسم بود که در مقابله با انحصارطلبى کلیسا دست به اصلاح دینى زد و تلاش کرد تا نقش واسطهگرى صاحبان قدرت کلیسا را در میان انسان و خدا نفى کند. از آنجا که انسان در قرون وسطا به صورت موجودى منفعل و بىاختیار در مقابل ارباب کلیسا درآمده بود، نتیجه طبیعى آن در دوره رنسانس تولد نهضتى بود که در راه اعاده آزادى از دست رفته انسان، ابتدا به اصلاح دینى همت گماشت و پس از چندى به نحوى افراطى به انکار آنچه با نام دین بر او تحمیل کرده بودند دست زد.
مبانى فکرى اومانیسم با فلسفه دکارت و طرح قضیه «مىاندیشم پس هستم» آغاز شد و در کانت با اصالت سوژه به عنوان فاعل شناسا به اوج خود رسید. کانت عقیده دارد که انسان به عنوان واهب الصور به عالم معنا مىدهد، یعنى عالم به خودى خود ماده محض است که انسان به آن صورت مىبخشد. او انسان را سوژه و محور قرار داد؛ چنانچه در تقسیم مراتب وجود (که آمده بود: وجود یا واجب است یا ممکن) به تقسیمى جدید دست زد که موجود یا فاعل شناسا «من» است و یا متعلّق شناسایى «من». وى در اخلاق اومانیستى خود عنوان مىکند که «باید چنان عمل کنیم که هر فردى را به خودى خود یک غایت در نظر گرفته باشیم».8 به عقیده برتراند راسل این نظریه را مىتوان شکل انتزاعى نظریه حقوق بشر دانست که در معرض همان ایرادهایى است که بر آن وارد است. اگر این نظریه به جد گرفته شود، هنگامى که منافع دو تن با هم تعارض پیدا مىکند صدور حکم غیرممکن مىشود.9 کانت در پیشگفتار کتاب دین در محدوده خرد محض ( limits of Reason AloneReligion within the) مىنویسد: از آن جا که اخلاق مبتنى بر آزادى انسان است و به علت همین آزادى است که انسان خود را در مقابل قوانین قطعى مکلف مىداند، دیگر احتیاجى نیست براى درک وظایف خود معتقد باشد وجود دیگرى در بالاى او قرار دارد. همچنین براى انجام وظایف خود محرک دیگرى غیر از قوانین لازم ندارد در نگاه وى، انسان به تشریع دین از سوى خدا نیازمند نیست و خود میزان است؛ باید چنان عمل کند که دوست دارد با او رفتار کنند. کانت، با این دیدگاه، سخن پروتاگوراس را که «انسان میزان همه چیز است» از نظر «سوژه» (ذهنى و) «ابژه» (عینى) محقق ساخت. در تلقى اومانیستى که انسان میزان اشیا و غایت امور است، ملاک خوبى و بدى نیز به تعداد افراد انسانى متعدد شد و سرانجام زمینه براى نسبىگرایى فراهم گشت و خیر و شر، حق و باطل، عدالت و ظلم داراى معانى متعدد و بعضاً متغایرى شدند. از طرف دیگر در فضاى فردگرایى ناشى از تلقى اومانیستى، آزادىهاى گمراه کنندهاى به افراد ارزانى مىشود، مانند آزادى براى رقابت در تعیین ارزش کالایى که قبلاً در نرخگذارى آن توافق شده است، آزادى انتخاب بین علایم تجارى گوناگون و اشیاى سرگرم کننده بى ارزش، در حالى که آزادى انسان تنها به دارا بودن حق انتخاب محدود نمىشود. بهرهمندى از آزادى واقعى هنگامى است که توانایى درک چگونگى انتخاب و
ارزیابى چیزهایى که باید انتخاب شود وجود داشته باشد و لذا امکان هر گزینشى را نمىتوان نشانهاى براى آزادى تلقى نمود.10 سرانجام در روند تاریخى راسیونالیسم اومانیستى غرب استحاله یافت و به تکنیک روى آورد و به صورت «سیبرنتیک»(Cybernetique) درآمده و فکر کردن محدود به برنامهریزى شد و برنامهریزى نیز تصرف بیش از پیش در امورى بود که روزگارى خودرویانه مىشکفتند. دامنه این تصرف آنچنان گسترش یافت که دیگر هیچ بخشى از نظام هستى نبود که به کمیت صرف یک محاسبه فنى، به چارچوب یک طرح برنامهریزى درنیاید. برنامهریزى، آنچنان شبکه عظیمى از ارتباطات آفرید که دیگر هیچ گریزگاهى باقى نگذاشت. آخرین «متامورفوز» فاوست سرانجام به دو وجه نهایى بروز کرد: حکومت غریزه از یک سو و قدرت هیولایى تکنیک از سوى دیگر. شاید بسیارى بین این دو ارتباطى مىبینند، ولى این دو پدیده دو وجه یک چیز است یعنى جهانى است که به محاسبه درآمده و به شىء کاهش یافته، و انسانى است که به انگیزههاى نفسانى و غرایز محدود شده است.11 نیچه به درستى گفته است که در تمام فلسفهها دو عالم مطرح است: یکى عالم غیب و دیگرى عالم شهادت. در جهان بینىها و ایدئولوژىهاى جدید، عقل و ترقى و جامعه جاى صورت قدیم و قرون وسطایى عالم غیب را گرفته است و نیچه باید این عالم را منکر شود و رد و نفى کند. به این جهت او از اخبار مرگ خدا متأسف نیست بلکه بیمناک است... دریغ و درد نیچه از این بابت نیست که عالم غیب فروریخته است، زیرا او این امر را قهرى مىدانست. او بیمناک آینده است و از فردا مىترسد.12
این امر زاییده انسان محورى افراطى دوره خاصى از اومانیسم غربى است. یکى از فلاسفه معترض به این تلقى هایدگر است. تفسیر هایدگر از تاریخ تفکر اومانیسم غربى در جهت معکوس سیر تکامل فلسفه هگل است، زیرا اگر از نظر هگل پایان این فلسفه رسیدن به خودآگاهى و آزادى است، این پایان براى هایدگر آخرین مرحله سیر «فراموشى وجود»، یعنى بیگانگى کامل انسان در دنیاى خالى از هرگونه حضور مىباشد.13 هایدگر در مقابل موجود خودمحور فلسفه غرب سخن از وجود مىگوید و معتقد است هستى موجود، کارش هرچه مىخواهد باشد، خود سرچشمه بدى است، زیرا همین قدر که مسؤولیت وجود پایانناپذیرى را مىپذیرد که به گونهاى جبرانناپذیر متعین و محکوم گشته است بزهکار است.14
نسبت اومانیسم و دین
با نگاهى دقیقتر مىتوان در جریان اومانیسم غربى دو تلقى را مشاهده کرد: 1. اومانیسم خدا محور؛ 2. اومانیسم انسان محور.
1. اومانیسم خدا محور
به عقیده ورنریگر، اومانیسم بعد از رنسانس تحت تأثیر نگاه یونان باستان به انسان قرار داشت. در این نگاه، فردیت انسان جایگاه روحى است که حامل ارزش و منزلتى نامحدود و غایت و نهایت شمرده مىشود و بدین سبب، خودکفایى روحى، جزئى از کلّ کیهانى نیز به شمار مىآید و از قوانین حاکم بر کل متأثر مىشود. بر این اساس، فردگرایىِ جدا از کل مجموعه غیرقابل پذیرش است. از آن جا که این نگرش با اندیشه مسیحى منافات نداشت، اومانیستهاى دوره رنسانس مانند اراسموس با وجود اندیشه این جهانى و مخالفت با سنت مدرسى کلیساهاى قرون وسطا، با مسیحیت مخالفت نداشتند. البته مسیحیتى که آنان پذیرفته بودند، در فرهنگ کلاسیک یونانى ریشه داشت و بر تعلیم و تربیت انسان بیش از اصول عقاید تعالیم مدرسى کلیسا پاى مىفشرد و دریافت عقاید مسیحى را بدون وساطت ارباب معتقد به منطق مدرسى کلیسا ممکن مىدانست.15 براساس این تلقى، خداوند مرکز و محور انسانیت است. این برداشت به مفهوم مسیحى از انسان اشاره دارد؛ انسانى که گناه کرده و به وسیله حضرت عیسى نجات داده شده است. بر این بنیاد، فیض و آزادى انسان نیز در برداشتهاى مسیحى ریشه دارد. افلاطون به پیروى از استادش سقراط تنها راه تعلیم و تربیت و فرهنگ آدمى را میزان قراردادن خدا مىدانست و در اومانیسم خود تشبیه به خدا را هدف تعلیم و تربیت انسان معرفى مىکرد. وى معتقد بود اگر انسان میزان اشیا قرار گیرد، هیچ آرمان فرهنگىاى نمىتواند براى فرد و جامعه انسانى وجود داشته باشد. بنابراین افلاطون اومانیستى بود که معرفت آدمى را رشتهاى محکم براى ارتباط و صعود به خیر مطلق تلقى مىکرد. او، بر همین اساس، مدینه فاضلهاى ترسیم کرد که نظام اجتماعىاش بر پیوند با آن خیر مطلق مبتنى است و حکومت و فرهنگى خدامحور و دینى دارد. از اینرو مدنیت ترسیم شده به دست افلاطون در برابر مدنیت سوفسطاییان که به جدایى فرهنگ و دین معتقد بودند قرار داشت. دو متفکر بزرگ مسیحى، آگوستین قدیس و توماس قدیس، اومانیسم خدامحورانه را در قدمت کلاسیک افلاطونگرایى و ارسطوگرایى با ایمان مسیحى درآمیختند؛ زیرا هر اختلافى که میان فلسفه باستانى و مسیحى باشد، آنها در پرسشى که ارسطو در آغاز متافیزیکش مطرح کرد، توافق دارند: «آیا ایده معرفت انسان برتر در وراى طبیعت انسان جاى ندارد؟16
2. اومانیسم انسان محور
این تلقى انسان را محور و مرکز خویشتن، همه اشیا و حتى خالق خداى خویش مىداند. این برداشت به مفهومى طبیعت گرایانه از انسان و آزادى اشاره دارد.17 کوتاه سخن این که اصل متعالى معقولیت طبیعت نزد همه آنان، حتى خود نیوتن، «صانع طبیعت»( NatureThe Author of) یعنى خداست.(درباره بحثهاى معاصران در مورد مفهوم بنگرید به: امیل میرسون: هویت و واقعیت، ص 42) انسان مقیاس همه چیزهاست: مقیاس چیزهاى موجود، بر این که آنها وجود دارند و مقیاس چیزهاى غیر موجود، بر این که آنها وجود ندارند. ما ممکن است طبیعت را هرطور که مىخواهیم مشاهده و مطالعه کنیم، اندازه بگیریم، وزن کنیم و محاسبه کنیم؛ ولى اینها اندازه و وزن مال خود ماست؛ همان گونه که انسان مقیاس چیزهاست.18 در زمان سوفسطاییان، اندیشه «نیروى اخلاقى ناشى از تبار خدایى» جاى خود را به مفهوم کمّى «طبیعت انسانى» با همه خصوصیات اتفاقى فردى مىدهد.19 «میزان همه چیز انسان است» به این معناست که در واقع حقیقتى نیست، زیرا انسان براى ادراک امور، جز حواس خود وسیلهاى ندارد؛ چون تعقل نیز مبتنى بر مدرکات حسیه است و ادراک حواس هم در اشخاص، مختلف مىباشد. پس چارهاى نیست جز این که هر کس هر چه را حس مىکند، معتبر بداند؛ در عین این که مىداند که دیگران همان را قسم دیگر درک مىکنند و امورى هم که به حس در مىآید ثابت و بىتغییر نیستند، بلکه ناپایدار و متحول هستند. بر همین اساس است که یک جا ناچار باید ذهن انسان را میزان همه امور بدانیم و جاى دیگر معتقد باشیم که آنچه درک مىکنیم حقیقت نیست، یعنى به هیچ حقیقتى قائل نباشیم.20 سوفیستها، جز فضیلت مربوط به «مدنیّت»، هیچ فضیلتى براى تعلیم و تعلّم قائل نبودند و خود را صرفاً در قلمرو انسان و علم اجتماعى بدون زمینه مابعدالطبیعى محدود کرده بودند. برخى نظریهپردازان اومانیسم انسان محور از قبیل اگوست کنت معتقدند عصر حاکمیت انسان فرا رسیده و دوره حکومت و اقتدار خدا گذشته است و آنچه باید مورد عبادت قرارگیرد، انسانیت کلى است. مارکس معقتد است وقتى مىتوان به وجهه جمعى بشر جامه تحقق پوشاند که انسان خود را از حاکمیت و مالکیت خداوند رها سازد و جامعه انسانى، حاکم و مالک حقیقى تاریخ شود. مارکس خود را مأمور آزادسازى انسان از اسارت نیروهاى ماوراى طبیعى در ابعاد معرفتشناختى یا وجودشناختى مىدانست. راه حل نیچه براى برطرف کردن بدبختىه
اى بشر، همانا اعتقاد به «اراده معطوف به قدرت»(Will to Power) و ارزیابى مجدد تمام ارزشها و ابر انسان است.(Superman) از نظر نیچه، ابر انسان شخصى است که از وضع ناگوار بشر اطلاع دارد، خودش سازنده ارزشهاى خود است و زندگى خود را بر اساس آنها پىریزى مىکند. نیچه کسانى را که به خداى مسیحى اعتقاد نداشتند و مىخواستند اخلاق مسیحى را حفظ کنند، به دیده تحقیر مىنگرد. او معتقد است انسان باید از پایه شروع کند و درباره خوب و بد تصمیم بگیرد.21 از آن جا که «ما» تنها در رابطه با دیگران متحقق مىشود، تحقق انسانیت به همین مثابه تنها مىتواند با مسلم گرفتن وجود شخص سومى که در اساس از انسانیت متمایز است - و به نظر سارتر انسانیت به صورت یک عین ساخته مىشود - انجام گیرد. من به گونهاى ناگزیر مسؤولم، زیرا غایتهاى من که تنها از آن من هستند، موقعیت مرا تعیین مىکنند. من با این موقعیت زندگى مىکنم نه این که آن را تحمل کنم؛ من آگاهم از این که مؤلف بىچون و چراى زندگىام در معناى آنچه براى من روى مىدهد هستم. من حتى مسؤول جنگهایى هستم که در زمانه من روى مىدهند. پس من، به کلى آزاد، بىهیچ گونه تمایز از زمانهاى که تصمیم گرفتهام معناى آن باشم، همان قدر مسؤول جنگ هستم که گویى خود آن را اعلام کردهام، ناتوان از زندگى با هر چیزى مگر آن که آن را در موقعیت خودم ادغام کرده باشم.22 سارتر مىکوشد با نفى خدا و انفصال از قدرت، حکمت، ازلیت، مشیت، بىنیازى و فردیت خداوند، براى انسانى که با تمرکز بر فردیت خویش حتى از جمع انسانها نیز دور افتاده است،23 صفاتى چنین ایجاد کند. اومانیستهاى پیرو پروتاگوراس با ذات متعالى ارتباط ندارند و به دو گروه تقسیم مىشوند:
1. دئیستها که به علت خارج بودن خداوند از دایره حواس آدمى امکان ارتباط انسان با او را نفى مىکنند و از خداى ساعت ساز و دین طبیعى سخن به میان مىآورند؛
2. آته ایستها که تفکر الحادى دارند و خدا را انکار مىکنند.
بر این اساس، فلسفه یونان از همان آغاز دو صورت از اومانیسم را عرضه مىکند: یکى زاییده تفکر سوفسطاییان یعنى اومانیسمى انسان محور، نسبىگرا و غیرمرتبط با متعالى؛ دیگرى اومانیسمى خدا محور و مطلقگرا که در عمل و نظر، هدفى واحد را پى مىگیرد. اما اراسموس، بنیانگذار اومانیسم، برخلاف توماس آکوییناس، ایمان مسیحى را با استدلالات فلسفه ارسطویى ناسازگار مىدانست و معتقد بود کاوش عقلانى از نوع ارسطویى در دین از عبودیت مذهبى جلوگیرى مىکند. وى مسیحیت را از مباحثات کلامى بىنیاز مىدانست و قدرت ارباب کلیسا را مانع وصول به روح مسیحیت حقیقى تلقى مىکرد؛ چنان که وساطت پدران کلیسا میان انسان و خدا را، ناقض منزلت آدمى و اراده آزاد وى مىدانست. او، با آن که در مباحث نظرى نسبىگرا و شکاک بود، عقیده داشت هر فرد انسانى به تنهایى مىتواند با خداوند و کتاب و احکام مسیحیت ارتباط برقرار کند و به میانجىگرى دیگران نیاز ندارد. عرفان اراسموس، عرفانى عملى و مبتنى بر تجربیات فردى انسان بود که اساس آن را عشق و اتحاد با آن روح یگانه معرفى مىکرد. وى بر وحدت میان فرقههاى مختلف مسیحى تأکید مىورزید؛ راه حل تفرقههاى موجود را در تساهل و مدارا جست و جو مىکرد و جدلهاى کلامى را مانع اتحاد و صلح و صفا مىدانست؛ زیرا عقیده داشت هرگز نمىتوان در مباحث کلامى به حقایق جزمى راه یافت و تنها ره آورد این مباحث اختلاف و کثرت است. او تجربه مذهبى تک تک افراد را راه وصول به حقایق دینى معرفى مىکرد. اراسموس بر نقش تعالیم کاربردى دین، در بهروزى جامعه انسانى، پاى مىفشرد؛ اما عالمان کلیسایى را افرادى مىدانست که صرفاً به مفاهیمى خودساخته که به دین نسبت مىدهند، دل خوش کردهاند و بیش از آن که با کتاب مقدس و کلمه اللَّه ارتباط برقرار کنند و به مصادیق بپردازند، مفاهیم جعل شده خود را مورد تکریم و تعظیم قرار مىدهند، مفاهیمى که به حقایق مسیحیت ارتباط ندارند و آدمى را به گمراهى مىکشانند. اهم آراى اومانیستى اراسموس در گستره دین عبارت است: عملگرایى، تأکید بر تجربه مذهبى افراد انسانى، عقل عملى، اراده آزاد آدمى و مبارزه با انحصارطلبىها و خودمحورى ارباب کلیسا.24
نقد اومانیسم انسان محور
ژاک مارتین در کتاب اومانیسم کامل(Integral Humanism) از اومانیسم انسانْ مرکزْ که فاقد ارتباط با خداوند تعالى است انتقاد مىکند و معتقد است در سیر تفکر چنین اومانیستى سه فاجعه انسان، فرهنگ و خداوند تحقق یافته است.
در شروع عصر جدید، براى نخستین بار، عقلگرایى دکارت و سپس نظریههاى کانت و روسو تصویرى غرورآمیز و باشکوه از شخصیت انسان ارائه داد که تقدس، بقا و استقلالش رشک برانگیزاننده بود. چنین انسانى جوهره و ذاتى نیک داشت. عقلگرایان، در چنین برداشتى از حقوق و استقلال و شخصیت انسانى، هرگونه دخالت خارجى (وحى و فیض الهى یا اقتدار قانونى غیر مبتنى بر انسان) را محکوم کرده بودند. این دیدگاه در کمتر از یک قرن با شکست روبهرو شد. نقطه شروع این شکست، نظریه داروین بود که انسان را - بى آن که از دیگر حیوانات انفصال متافیزیکى داشته باشد و بدون این که روح فردىاش به وسیله خالق همه موجودات براى حیات ابدى خلق شده باشد - موجودى تکامل یافته در سلسله جانورى مىدانست. این نظریه، بیش از اصول عقاید مبتنى بر وحى، نظریه عقلگرایى شخصى انسانى را درهم کوبید. در فرهنگ اومانیسم انسان محور، سه برهه قابل تأمل است:
1. در قرون شانزدهم و هفدهم، انسان به نحوى جفاکارانه ریشههاى تغذیه کنندهاش را به فراموشى سپرد و تمدنى براساس قدرت عقل انسانى تأسیس کرد. این در حالى بود که هنوز براساس الگویى مسیحى عمل مىکرد؛ الگویى که به تدریج دچار تحریف شد. شاید بتوان این دوره را طبیعتگرایى مسیحى نامید؛
2. در قرون هجده و نوزده، انسان خود را از استانداردهاى فوق طبیعى جدا ساخت و معتقد شد باید خویشتن را از خرافات مذهب وحیانى رها کرده و در معرض خوبى و نیکى طبیعى و فطرى قرار دهد. این همان دوره خوشبینى عقلگرایانه در عصر بورژوازى است که تاکنون ادامه دارد؛
3. برهه سوم زمان براندازى مادى ارزشهاست. زمان انقلابى که انسان، غایت و نهایتش را به نحوى قاطعانه در خویشتن خود قرار مىدهد.
امروز با پایان تکامل سکولاریستى - تاریخى، خود را با دو موقعیت محض روبهرو مىبینیم: اومانیسم الحادى محض و اومانیسم مسیحى محض.25 داستایفسکى اومانیسم الحادى را در مکالمه کى ریلو و پیتر استفانویچ، به این صورت ترسیم مىکند: کى ریلو: «اگر خداوند وجود داشته باشد، همه اشیا به او وابستهاند و من نمىتوانم هیچ کارى خارج از مشیت او انجام دهم. اگر او وجود نداشته باشد، همه چیز به من وابسته است و من مقید به آشکار کردن و به نمایش گذاردن استقلالم هستم. من سه سال صفت الوهیت را در درون خود جست و جو مىکردم و سرانجام آن را یافتم. صفت الوهیت من همان استقلال است و براى ثابت کردن استقلالم در بالاترین نقطه و نیز آزادى مخوفم خودم را خواهم کشت».
داستایفسکى بدون خواندن آثار توماس قدیس به خوبى مىدانست «الوهیت» عمیقترین صفت متافیزیکى است و کى ریلو، به علت الحاد اگزیستانسیالیسیتىاش، باید این صفت را در خود آشکار سازد و این همان تسلیم کردن وجود خود به استقلال مطلق است. به رغم تظاهرات علمى کاذب در مورد اهمیت فزونتر نظم اخلاقى و روحى، در مقایسه با نظم متافیزیکى، نظریهاى متافیزیکى در مارکسیسم مطرح شد و «نظریه الحادى در بعد اخلاقى به منظور انکار خداوند به عنوان غایت و قانونگذار حیات انسانى» نام گرفت. در نظر کمونیستهاى روسى، این نظریه الحادى نخستین اصل حیات اخلاقى کاملاً آزاد، خلاق و شایسته انسان است؛ زیرا آنها از خداوند غافل هستند و نمىدانند او منبع آزادى خلاق انسان است.26 با گذشت زمان و طى مراحل مختلف، الهیات با اومانیسم نسبتى سه گانه برقرار کرد: الحادى،(Atheism) عقلانى(Deism) و وحیانى.(Theism)
و اما ویژگىهاى اولیه اومانیسم به لحاظ اجتماعى عبارت است از:
1. تصور خویشاوندى و وحدت مشترک نوع بشر؛
2. اقتباس آثار کلاسیک قدیم به منزله شعار آموزشى و فرهنگى و تربیت جان و روان و شخصیت؛
3. انسانیت یا نوع دوستى.27
اومانیسم و حقگرایى
چنانکه گذشت سوفسطاییانى چون پروتاگوراس، گورگیاس و ترسیماخوس معتقد بودند «انسان میزان اشیاء است»28 که بر این اساس به علت تنوع و گوناگونى افراد انسانى، ملاک خیر و فضیلت اخلاقى نیز متنوع و داراى نسبیت مىشد.
اومانیستها بر اختلاف میان «واقعیتهاى ذهنى»(Subjective facts) و «واقعیتهاى عینى»(Objective facts) تأکید کردند و این سؤال را مطرح نمودند که آیا خیر و شر مربوط به تصمیم شخصى و ذهنى است یا نتیجه توافق اجتماعى(nomos) در مورد حقایق طبیعت (phusis) مىباشد؟29 که این امر به دوآلیسم ذهنیت انسان و عینیت خارجى انجامید و اضافه شدن این ثنویت به آن نسبیت برآمده از تنوع افراد انسانى، بازار آشفتهاى از نسبىگرایى ایجاد کرد و راه استفاده از ملاک و معیارى واحد و فراگیر سد گردید و اما «سقراط برخلاف سوفیستها معتقد بود که به وسیله استفاده از عقل، انسان مىتواند به گروهى از اصول اخلاقى دست یابد که نفع شخصى را با خیر مشترک وفق دهد تا مورد استفاده همه مردم در تمام زمانها باشد» و لذا وى به وسیله ملاحظه ما به الاشتراک عقل در میان همه انسانها، تعدد اذهان را به وحدت عقلانى حوالت داد و کوشید تا اصول اخلاقىاى تدوین کند که علاوه بر ایجاد وحدت بین آدمیان، دوگانگى نفع شخصى و خیرجمعى را از میان بردارد.
از دیدگاه افلاطون خیر به معناى «همانندى با صورت محض(Form) و مدل کلى خیر» ملاک همه احکام ارزشى مىباشد. بر این اساس عملکردها[ى اخلاقى] زمانى درست و عادلانه هستند که خود را با آن مُثل و مدل مطلوب وفق دهند.
به موجب این نظریه، منشأ حقایق به عوض ذهنیت آدمى - در آراى سوفسطاییان - به عینیتى در وراى طبیعت و وجود بشرى منسوب مىشود و ملاک فضیلت و خیر، همانندى آدمى با آن خیر متعالى و آرمانى مىباشد و لذا در آراى افلاطون، احکام ارزشى اخلاقى داراى مبنا و ملاکى عینى و فوق بشرى تلقى مىشدند که انسان تنها در صورت هماهنگى انگیزه و ذهنیتى مقدم بر عملکرد اخلاقىاش با آن امر عینى و متعالى - که فعلیت محض و مبرا از نقص است - به فضیلت دست مىباید. در مکتب رواقى، مفهوم وظیفه یک مکان مرکزى را در اخلاق به خود اختصاص داد و معتقدان به این تفکر وظیفه را سازگار کننده فرد و جامعه - بر اساس قواعد اخلاقى متحد با حقوق انسانى - تلقى کردند [ولذا مىتوان رواقیان را اولین بنیانگذاران نظریه وظیفهگرایى در اخلاق تلقى کرد که سرانجام وظیفهگرایى ایشان در کانت به اوج رسید] بعدها رواقیان رومى وظیفهگرایى را به طرف نظریه حق طبیعى پیش بردند. اکثر رواقیان مادهگرا بودند و در عین حال پارسایى براساس دین طبیعى را مطرح مىکردند [رواقیان در مقابل فردگرایى اپیکورى نظریهاى جمعگرایانه ارائه دادند.]
خداى ایشان «لوگوس» هراکلیتوس و انرژى طبیعت بود. ایشان بر عقلانیت و خویشتن دارى تأکید فراوان داشتند».30 رواقیان قواعد عقلانى را نشأت گرفته از عقلانیت محض خدا مىدانستند و عمل اخلاقى انسان را متناسب با عقلانیت خدا تلقى مىکردند. ایشان اصول اخلاقشان را بدون ارتباط با خالق متافیزیکى بنا نهادند، تفکر مزبور تأثیر زیادى بر سکولاریسم اخلاقى کانت و اسپینوزا گذارد.31
«سنکا» از رواقیان متأخر بود که نظریه «جهان وطنى»(Cosmopolism) یا برادرى جهانى انسانها را گسترش داد که براساس آن همه انسانها داراى حقوق و تکالیف برابرند و این نظریه آرمانى در مسیحیت با عنوان «شهرخدا» و در عصر جدید با اخلاق کانتى دنبال شد. توماس آکوئیناس مىکوشد تا علم و فلسفه ارسطویى را با الهیات اگوستینى تطبیق دهد... و این در حالى بود که اخلاق ارسطویى، نسبىگرا، عقلگرا و مصلحتگرا بود و اخلاق اگوستینى مطلقگرا، مبتنى بر ایمان و مستقل از نتایج عمل بود. همچنین او دو خیر برتر را از یکدیگر متمایز ساخت، یکى هدف از زندگى دنیوى و شادى این جهانى و دیگرى سعادت ابدى که اولى از طریق فضیلت طبیعت و دومى از طریق کلیسا و مقدساتش کسب مىشود. در مرکز اخلاق توماسى نظریه «حق طبیعى» قرار دارد که عبارت است از حق الهى که عقل آن را کشف کرده و آن مجموعهاى از فرایض کلیسا و کتاب مقدس است. همچنین معرفت علمى انسان به نیازها و تمایلات کلى بشرى تعیین کننده حکم اخلاقى مىباشد.32 وى اصل حق طبیعى را در این جمله خلاصه مىکرد که «خوبى را جستوجو کن و از بدى و شر اجتناب نما».(Seek good and avoid evil)33
نظریه اراده آزاد توماس از طرفى باعث تقویت ایمان مذهبى در مقابل عقل عملى در موضوعات احکام اخلاقى شد و از طرف دیگر باعث یک تلقى فردگرایانه و مستقل از اقتدار(Authority) شد که زمینه را براى اخلاق دنیوى(Secular Ethics) و انسانگرا( EthicsHumanistic) در عصر جدید فراهم ساخت.34
به هر حال توماس با فلسفه اخلاقى خویش نظامى ایجاد کرد که دربردارنده نتیجهگرایى ارسطو و وظیفهگرایى اگوستین بود. وى مىکوشید تا به نحوى ارسطویى و عملگرایانه با توجه به تمایلات طبیعى انسان، به تربیت وى جهت انجام فعل اخلاقى و کسب نتایج مطلوب این جهانى - توسط اراده آزاد - همت گمارد و نیز چون آگوستین با تأکید بر پاداش الهى در جهان آخرت، تکلیفگرایى در عمل اخلاقى را عرضه کند.
وى چشمپوشى کامل اگوستینى از لذات فردى و اجتماعى را توصیه نمىکرد و در جایى که اراده آزاد اگوستین وسیلهاى جهت رستن جان از وابستگىهاى این جهانى تلقى مىشود اراده آزاد توماس با توجه به حقوق طبیعى میان آدمیان به گونهاى نسبىگرایانه مطرح مىگردد و از طرف دیگر اراده آزاد توماس راه را بر هرگونه جبرگرایى، چه ابژکتیو و چه سوبژکتیو، بست. در مقابل نظریه اخلاقى متدینانه توماس و آگوستین نظریه اخلاقى غیر دینى مدرن با توماس هابز آغاز شد؛ در تفکر وى پیشرفت علم طبیعت به رویارویى با مفاهیم سنتى پرداخت و اقتدار، غایت، نقشه و ارزش منسوب به جهان طبیعت شد. وى بر خلاف فلاسفه اخلاق قرون وسطا موازین حکم اخلاقى را در نقشه کیهانى یا وحى مکتوب به وسیله اراده الهى جستوجو نمىکرد، بلکه در خود انسان، خواه از نظر زیستشناسانه یا ارتباط با همنوعان یا در نهادهاى اجتماعى و سیاسى که ساخته دست خود انسان بودند به دنبال ملاکهاى حکم اخلاقى مىگشت. به این ترتیب فلسفههاى اخلاقى طبیعتگرا به سوى نسبىگرایى فرهنگى و ذهنگرایى سوق پیدا کردند.
هابز نظام اخلاقىاش را بر اساس خویشتندارى(Self-Preservation) بنا کرد. به نظر وى حقوق طبیعى، ابزارى مؤثر و اطمینان بخش در جهت هماهنگى اجتماعى است که تمایلات طبیعى انسان به حسادت، بدگمانى، خودبزرگبینى و تجاوز را مهار مىکند و به فضایل سازش با محیط، قدردانى، نرمش و اطاعت از اقتدار و احترام به حقوق مساوى دیگران فرمان مىدهد. هابز به خلاف نظریههاى قرون وسطایى عقیده داشت که هیچ گونه نظم اخلاقى در کیهان وجود ندارد. وى معتقد بود که احکام بناشده به وسیله عقل، زیربنایى طبیعى، جهت استقرار رسوم و قوانین فراهم مىکند. او اراده را یک قدرت فوق طبیعى کنترل کننده تمایلات نمىدانست، بلکه صرفاً جریانى عصبى تلقى مىکرد که به وسیله قوانین فیزیکى حکومت مىکند. هابز تأثیر فوق تصورى بر فلسفه اخلاق مدرن داشت. او معتقد بود اگر قرار است اخلاق معرفتى قابل اعتماد باشد بیش از آنکه بر معرفت عینىِ(Objective) سنت، عقیده و اقتدار کلیسا مبتنى باشد باید بر قوانین عینىِ روانشناسى و زیستشناسى بنا شود، اما معرفت مفاهیم اخلاقى باید به عنوان بیان ذهنى(Subjective) احساس و تمایل فهمیده شود نه به عنوان بررسى قوانین عینى.35 رویکرد نقضى هابز به دین وحیانى و دیدگاه طبیعت گرایانه،(naturalism) نسبى گرایانه(realativism) و ذهنى گرایانه وى در فلسفه اخلاق به او جایگاه ویژهاى در میان فیلسوفان اخلاقى پس از رنسانس بخشید. وى فردیت انسان و نیز تعامل میان افراد انسانى را محور احکام و قضایاى اخلاقى معرفى کرد و نظریه حق طبیعى را مانعى در برابر تنازع افراد انسانى مطرح نمود. هابز در مخالفت با اقتدار به عنوان قانونگذار اخلاقى، به مرکزیت خصایص فردى و اجتماعى انسان در حقوق طبیعى و سپس قانون اخلاقى بسنده کرد.
هابز که عدالتجویى و انسان دوستى فطرى را در آدمى انکار مىکرد و انسان را گرگ انسان مىدانست تنها امر منافى تنازع و تزاحم میان انسانها را احکام مبتنى بر عقل معرفى کرد تا جهت کسب منافع فردى و گروهى با استفاده از ابزار حقوق طبیعى، تخاصم میان افراد را به همراهى و همکارى اجتماعى تبدیل کند.
هابز نظام طبقاتى اجتماع را که در تعالیم کلیساى قرون وسطا به تبعیت از نظام کیهانى به صورتى طبقاتى ترسیم شده بود نفى کرد و انسانها را داراى حقوقى مساوى معرفى نمود که اطاعت ایشان از اقتدار اجتماعى - به عکس نظام طبقاتى قرون وسطایى - امرى عارضى تلقى مىشد نه امرى ذاتى. وى عینت مبتنى بر سنت و اقتدار کلیسا را نفى مىکرد و روانشناسى و زیستشناسى انسان محورانه را زیربناى عینیت احکام اخلاقى مىدانست. هرچند هابز از نظر وجودشناسانه(Obtologic) عینتگرا بود، اما در بعد معرفت شناسانه(Epistemologic) ذهنیت، احساسات و تمایلات آدمى را اصل و مبناى احکام اخلاقى تلقى مىکرد.36
هابز که اخلاقى غیردینى ارائه نمود و ارزشهاى دینى در نظام اخلاقىاش جایى نداشت معتقد بود بهترین مانع در مقابل رذایل اخلاقى انسانِ بالطبع، گسترش ارزشهاى ناشى از حق طبیعى مىباشد که «این ارزشها امورى چون سازش با محیط، قدرشناسى، اطاعت از قانون اجتماعى و احترام به افراد دیگر جامعه مىباشد. وى هرچند نقش عقل را در ایجاد احکام اخلاقى متناسب با قراردادهاى اجتماعى، نقشى اساسى مىدانست؛ اما احکام و ارزشهاى اخلاقى را صرفاً امورى قراردادى در جهت مهارنمودن درندهخویى ذاتى انسانها تلقى مىنمود.37
شهودگرایان اولیه(از قبیل رالف گودوُرث، هنرى مور و ریچارد کامبرلند) نیز بر مسأله حق طبیعى تأکید فراوانى داشتند. ایشان با تأکید بر شهودى - و نه عقلى - بودن فضیلت، طبیعت را یک مجموعه اخلاقى مىنمودند و مىکوشیدند تا اصول اخلاقى را از حق طبیعى استنتاج کنند و این اصول را امورى حقیقى و نفس الامرى مىدانستند و قراردادى بودن آنها را انکا مىکردند. ایشان معتقد بودند که فعل اخلاقىِ نشأت گرفته از حق طبیعى مىتواند هم از جهت صورت خارجى عمل و هم از جهت نیت فاعل، مورد ارزیابى قرار گیرد.38
اما اسپینوزا که اخلاقى عقلانى و انسانگرا ارائه داد معتقد بود که هر چند سازگارى افراد جامعه مستلزم چشمپوشى هر یک از افراد از حق طبیعى خویش مىباشد، اما عواطف خودخواهانه افراد، اجازه این اغماض را به آنان نمىدهد و لذا اعمال مجازات در جوامع ضرورى به نظر مىرسد.
اما نظریه اخلاقى جان لاک در مورد حق طبیعى به لحاظ تقابل نظریه انسان شناسانه وى با نظریه هابز نتیجهاى متفاوت از هابز و نیز اسپینوزا دارد، زیرا وى انسان را موجودى مدنى الطبع مىداند و مخالف نظریه درنده خویى ذاتى انسان در نظریه هابز است و لذا اعتقاد دارد حق طبیعى وامدار مدنیت بالطبع انساهاست و تنها به تبع این خصوصیت ذاتى است که تسلط بر نفس آدمى، آزادى و برابرى ایشان با یکدیگر محقق مىگردد و در سایه همه امور است که حق طبیعى در جوامع، محور فعل اخلاقى مىشود.39 در نظریات فیسلوفانى که اخلاق غیردینى این دوران را عرضه کردند، همچنان انسان، بدون ارتباط با متعالى، محور ارزشهاست. چنانکه ذکر شد، سودگرایان، لذایذ و رفاه جسمانى را ملاک خیر و فضیلت مىدانستند؛ اما از آن جا که تلقىهاى فردگرایانه دوران جدید غرب، مصالح جامعه را به خطر انداخته بود سودگرایانى چون بنتام و جان استوارت میل خیر را به عنوان بیشترین لذت براى بیشتر افراد مطرح کردند تا تزاحم میان لذایذ افراد، جامعه را متزلزل نکند. اما طبق نظر ایشان باز هم ملاک خیر و فضیلت، احساسات و تمایلات افراد انسان معرفى شد که در اینصورت به قول آرینگتون سخن گفتن از حق طبیعى اجتماعى گزافى بیش نبود، زیرا ملاکهاى فردى، افراد را در جهت صیانت از وجود خودشان هدایت مىکند. فیلسوفانى چون جان استوارت میل کوشیدند تا ملاک خیر و فضیلت را از لذایذ جسمانى به طرف لذایذ عقلانى، زیبایى شناسانه و اخلاقى ارتقا دهند و نظریات اخلاقى را تاحدودى به طرف منافع جمعى سوق دهند. همچنین برتراند راسل اصل رضایت صرفاً شخصى را تا احساس علاقه به شادىهاى مردم دیگر بالا برد؛ اما همین فلاسفه اخلاقى به علت عدم توجه به امر قدسى و متعالى و خلاصه کردن انسان در وجودى محدود، قدرت استدلال در مورد فضایل اخلاقىاى از قبیل فداکردن منافع فردى در مقابل منافع جمعى را ندارند. به بیان دیگر، در روزگارى که ارتباط انسان با خدا و امر قدسى قطع شده است و به تعبیر نیچه خدا مرده است، سخن گفتن از ارزشهاى اخلاقى چون از خودگذشتگى، ایثار و رسیدگى به ضعفا و محرومان بىمعنا مىنماید، زیرا در چنین فضایى انسان فقط باید به قدرت بیندیشد و اخلاق مسیحى را که اخلاق بندگان است به کنارى نهاد و لذا «اراده خیر» کانت که ملاک فضیلت بود در غایت خدا - در نیچه - به صورت اراده معطوف به قدرت ظهور کرد.40
نقد حقگرایى اومانیستى براساس تلقى اسلامى
چنانکه گذشت جان لاک اخلاق اجتماعى را بر اساس حق تسلط انسان بر نفس خود پایهریزى کرد؛ حال آن که در اسلام منافع و مصالح جمع، بر منافع و مصالح فرد تقدم دارد و لذا هرچند انسان طبیعى به علت تزاحم مادى بین افراد و تکاثرطلبى آنان به نظر هابز گرگ انسان دیگر است، اما انسانِ فطرى از آن جا که بر فطرت الهى آفریده شده تجاوز به دیگران را بد و قبیح مىداند و عدالت و انصاف را خوب و حَسَن تلقى مىکند و لذا رفتار عادلانه به او آرامش وجدان مىدهد و ظلم و بیداد، وجدان وى را مىآزارد، هرچند طبع زیاده طلب وى، او را به ظلم و تجاوز امر مىکند (نفس اماره بالسوء). فطرت الهى وى را به صفات الهى فرا مىخواند و چنین است که انسان با بخشش به همنوع احساس آرامش و لذت مىکند و از دزدیدن مال همنوع وجدانش معذب مىگردد (نفس لوّامه)، زیرا هرچند جسم تعلق به ماده و تکثر دارد اما تعلق روح خدایى به معنا، روحانیت، تعالى و وحدت است و از آن جا که تفرقه و تشتت اجتماعى مناسبتى با وحدتطلبى روح که از نفحه الهى است ندارد، انسان دچار اضطراب مىشود. از اینرو عبادات اسلامى از نظام گرفته تا حج و جهاد و زکات همه در شکل جمعى تشریع شده است و در قرآن کریم قاطع رحم که از جمع بریده مورد لعنت قرار گرفته و بر حق الناس حتى بیش از حق اللَّه تأکید شده است تا جایى که علىعلیه السلام مىفرمایند: «کسى که بربندگان خداوند ظلم کند خداوند دشمن او مىشود».41 اسلام نه تنها بر رعایت حقوق مردم سخت تأکید مىکند، بلکه حتى در مورد حقوق حیوانات نیز توجهى فراوان مبذول دارد تا هیچ ظلمى بر آنان روا نگردد، چنان که علىعلیه السلام فرمودند:
نباید بین شتر و فرزندش جدایى اندازند و نباید شیرشتر را چنان بدوشند که به شیرخوارهاش ضرر رسانند و نباید ایشان را در سوارى گرفتن به سختى و مشقت اندازند، بلکه باید بین چهارپایان در سوارى گرفتن عدالت را مراعات کنند و چهارپایان را آسوده گذارند تا به چرا و بازى بپردازند و از آبشخورها و علفزارها عبور کنند و آنها را مجبور به عبور از راههاى خشک و بىعلف نکنند.42
قابل توجه است اسلام که حقوق چهارپایان را تا این حد مراعات مىکند در مورد رعایت حقوق مردم چه نظرى دارد؟ چنان که علىعلیه السلام به مأمور اخذ مالیات مىفرماید:
چون به قبیلهاى رسیدى بر سرآب آنها فرودآى بدون آن که به خانههاشان درآیى، بعد از آن با آرامش به سوى ایشان برو، پس بر آنها سلام کن و توقفت را در میانشان کوتاه نما، از خود کم بگذار و آنان را حقیر مشمار، پس بگو: اى بندگان خدا، دوست و خلیفه خدا مرا به سوى شما فرستاده تا حق خدا را از داریىتان بستانم، آیا خدا را در اموال شما حق و سمهى است که آن را به ولىّ او بپردازید؟ پس اگر گویندهاى گفت نیست به او مراجعه مکن و اگر گویندهاى گفت هست همراهش برو بدون آن که او را بترسانى... و در هنگام تقسیم مال هرچه او گفت بپذیر.43
چنان که گذشت، جان لاک سخن از برابرى انسانها گفت که با سخن بلند امام علىعلیه السلام قابل مقایسه نیست، زیرا ایشان هیچ استثنایى در این برابرى قائل نشدند آن جا که فرمودند: «مردم دو گروهند، یا برادر دینى تواند و یا در خلقت نظیر تواند»44 و آن جا که اسپینوزا در مورد حق طبیعى عقیده دارد، چون عواطف خودخواهانه انسانها باعث تعدى و تجاوز به دیگران مىشود مجازات در جوامع ضرورى است، اسلام معتقد است قوانین جزایى در جامعه به علت مقابله با انسان هایى است که خود را در معرض هدایت فطرى وحیانى قرار ندادهاند، زیرا ایشان انسانهایى طبیعى هستند که به صفات انسانى خود اجازه رشد و کمال ندادهاند و تنها در مرحله درنده خویى طبیعى باقى ماندهاند، بنابراین براى جلوگیرى از تعدى این افراد و آلوده شدن فضاى جامعه انسانى، از روى ناچارى قوانین مربوط به مجازات اعمال مىشود، در حالى که اصل، اعتقاد به برائت افراد از خطاست و تنها در صورت اثبات جرم و به خاطر مراعات حقوق جمع، مجازات شامل افرادى مىشود که وجهه فطرى و روحانى وجودشان را در معرض هدایت الهى قرار ندادهاند و در مرتبه درنده خویى که پستتر از مرحله بهیمیت است باقى ماندهاند و حقوق دیگران از تجاوز و تعدى ایشان در امان نیست؛ بنابراین اگر پس از طى مراحل تربیتى و اصلاحى، تغییرى در روش آنها حاصل نشد ناگزیر به عنوان یک امر ثانوى اعمال مجازات صورت مىگیرد.
اقبال لاهورى معتقد است «جوهر توحید اسلام در زندگى اجتماعى عبارت است از مساوات مسؤولیت مشترک و آزادى». در چنین نظامى غایت فعل اخلاقىِ تک تک افراد به صورت یک مجموعه متعادل از اهداف تقربجویانه انسانى به طرف خداوند متعال و کمال مطلق، در نظم و انسجامى حقیقى، نظام اخلاقى و هدف نهایى را به گونهاى متناسب و متناسخ با یکدیگر تحقق مىبخشد و به این صورت تعارضى میان غایت بودن انسانى با انسان دیگر (براساس انسان غایتى کانت) در هنگام صدور حکم پیش نمىآید، زیرا کمال الهى و اجراى عدالت، غایت حکم است و به این ترتیب حتى در قصاص نیز نه تنها حیات جامعه از طریق رفع ید ظالم حاصل مىشود، بلکه حیات فردى ظالم نیز با قصاص به وسیله پاک شدن فرد ظالم از گناه و بازگشتن به آغوش نظام ظلم ستیز و عدالت خواه تأمین مىگردد؛ از اینرو در آیین اسلام، محکوم فقط باید قصاص شود و کسى حق اهانت و آزار وى ندارد، زیرا او با پذیرش قصاص به آغوش رحمت الهى باز گشته است.
چنان که گذشت، هیوم اعتقاد دارد آزادى این است که عمل انسان معلول تمایلات خودش باشد و به وسیله موانع خارجى محدود نشده باشد، در حالى که اگر تمایلات آدمى، خودخواهانه و مستکبرانه باشد آزاد گذاردن او به معناى در زنجیر کردن دیگران است و این امر خلاف اصل عمومى آزادى است.
خاستگاه حق طبیعى در اسلام بیش از آنکه در طبیعت انسانها (خواه گرگ صفت بودن در هابز و خواه مدنى الطبع بودن در لاک) باشد، از دیدگاه توحیدى اسلام ناشى مىشود که انسان و غیر انسان را در وحدت افعالى، صفاتى و ذاتى خداوند مستغرق مىبیند و عشق به معشوق حقیقى، مسلمان را عاشق آثار آن معشوق مىسازد.45 چنان که علىعلیه السلام فرمودند:
شیندهام متجاوزى بر زن مسلمانى داخل شد و دیگرى بر زنى غیر مسلمان از اهل ذمه داخل شده و خلخال و دستبند و گردنبند و گوشوارهاش را ربوده پس اگر مسلمان پس از این رسوایى از اندوه بمیرد نباید ملامتش کرد.46
پىنوشتها
1. عضو هیأت علمى پژوهشگاه علوم انسانى و مطالعات فرهنگى.
2. Abbagnano, Edwards, Iv:70.
3. Ibid.
4. Ibid: 71.
5. Ibid: 72.
6. هرمن رندال، سیر تکامل عقل و دین، ترجمه ابوالقاسم پاینده (تهران: بنگاه ترجمه و نشر کتاب، 1353) ج 1، ص 37 - 40.
7. مریم صانعپور، نقدى بر مبانى معرفتشناسى اومانیستى (تهران: مؤسسه فرهنگى دانش و اندیشه معاصر، 1378) ص 38، 40 و 41.
8. همان، ص 108.
9. برتراند راسل، تاریخ فلسفه غرب، ترجمه نجف دریابندرى (تهران: انتشارات فرانکلین، 1353) ص 387.
10. ژان لاکوست، فلسفه قرن بیستم، ترجمه رضا داورى اردکانى (تهران: سمت، 1375) ص 83.
11. داریوش شایگان، آسیا در برابر غرب (تهران: انتشارات مرکز ایرانى، 1365) ص 57.
12. رضا داورى اردکانى، فلسفه چیست (تهران: پژوهشگاه علوم انسانى و مطالعات فرهنگى، 1374) ص 251.
13. داریوش شایگان، پیشین، ص 238.
14. ه . ج. بلاکهام، شش متفکر اگزیستانسیالیست، ترجمه محسن حکیمى (تهران: نشر مرکز، 1368) ص 140 - 150.
15. Verner Eager, Humanistishe Reden and Vortrage (Berlin: De Grayter, 1960) p.303.
16. Ibid, p.317, 394.
17. Jacques Maritain, Integral Humanism, trans by Joseph W. Evans (university of Norterdume press, 1973) p.27, 28.
18. تئودور گمپرتس، متفکران یونانى، ترجمه محمد حسن لطیفى (تهران: خوارزمى، 1373) ج 1، ص 467.
19. ورنریگر، پایدیا، ترجمه محمد حسن لطفى (تهران: خورازمى، 1376) ج 1، ص 404 و 405.
20. محمدعلى فروغى، سیر حکمت در اروپا (تهران: انتشارات زوار، 1374) ج 1، ص 14.
21. کالین براون، فلسفه و ایمان مسیحى، ترجمه طه طاووس میکائیلیان (تهران: انتشارات علمى و فرهنگى، 1375) ص 139.
22. ه .ج. بلاکهام، پیشین، ص 195 و 196.
23. مریم صانعپور، خدا و دین در رویکردى اومانیستى (تهران: مؤسسه فرهنگى دانش و اندیشه معاصر، 1381) ص 156.
24. همان، ص 66 - 72.
25. Jacques maritain, op.cit, p.28-38.
26. Ibid, p. 62-63.
27. جوئل ل. کرامر، احیاى فرهنگى در عهد آل بویه، ترجمه محمد سعید حنایى کاشانى (تهران، نشر دانشگاهى، 1375) ص 392.
28. Abelson, Edwards: III/82.
29. Ibid.
30. Ibid, p.83.
31. Robert Arrington, Western Ethics (Blackwell, 1998) p.121.
32. Ibid, p.90.
33. Ibid, p. 148.
34. Abelson Edwards, Encyclopedia of philosophy Mac Millan, (London, 1972) p.90.
35. Ibid.
36. مریم صانعپور، فلسفه اخلاق و دین (تهران: انتشارات آفتاب توسعه، 1382) ص 36 - 38.
37. Abelson.
38. Ibid, V/452.
39. مریم صانعپور، پیشین، ص 52.
40. همان، ص 64 و 65.
41. نهج البلاغه، چاپ صبحى صالح (بیروت: 1387ق/1967م) نامه 53، ص 18.
42. همان، نامه 25.
43. همان.
44. همان، نامه 53، ص 9.
45. مریم صانعپور، فلسفه اخلاق و دین، ص 161 - 166.
46. نهج البلاغه، خطبه 27.
اومانیسم جنبشى فلسفى و ادبى است که زیربناى رنسانس مىباشد و فرهنگ دوره مدرنیته را تشکیل مىدهد. این جنبش، سرشت انسانى و علایق طبیعت آدمى را میزان همه چیز قرار مىدهد. پایهگذاران اومانیسم در صدد بودند تا روح آزادى و خودمختارى انسان را که در قرون وسطا از دست داده بود، دیگر بار از طریق ادبیات کلاسیک به او باز گردانند تا بتواند طبیعت و تاریخ را قلمرو حکومت خود ساخته و بر آن مسلط شود.
آزادى مطرح در اندیشه اومانیستى در تقابل با تفکر پذیرفته شده قرون وسطا بود که بر اساس آن، امپراتورى، کلیسا و اصول فئودالیته، نگهبانان نظم حاکم بر جهان تلقى مىشدند و انسان مجبور به پذیرش صرف بود. کلیساى قرون وسطا القا کننده این تفکر بود که تمامى امور اعم از مادى و روحانى که مورد نیاز بشر است (از نان روزانه گرفته تا حقیقت روحانى) برگرفته از نظمى است که انسان متعلق به آن است و سران ورحانى، مفسران و نگهبانان آن نظم حاکم بر جهان هستند.2
در خطابه «مقام انسان» اثر پیکودلامیراندولا(Pico della Mirandola ) آمده است:
اى آدم من به تو مقامى از پیش مقدر شده یا امتیازات ویژهاى اعطا نکردهام، بلکه تو باید تمامى اینها را از طریق تصمیم و انتخاب خود به دست آورى. من تو را آسمانى یا زمینى، فانى یا باقى نساختهام، در حالى که مىتوانى مانند یک استاد مطلق و مختار قالبى بریزى و خود را به همان شکل که انتخاب کردهاى بسازى.
به هر حال اطمینان افراطآمیز به صلاحیت انسان براى شکل بخشى حیاتش در جهان، مبناى اعتقاد جدید اومانیسم در مقابله با ذهنیت مربوط به قرون وسطا قرار گرفت.3 امنیت و ارزش لذت [جسمانى] در میان اومانیستها و تنفر آنان از ریاضتهاى قرون وسطایى به روشنى، ارزشیابى جدید اومانیستها را از جنبههاى طبیعى انسان نشان مىدهد. در کتاب ولوپ تیت [خوشگذران](Voluptate) اثر لونزووالا (1407 - 1457)(Lorenzo Valla) آمده است که لذت، فایده انحصارى براى انسان و پایان انحصارى فعالیتهاى انسانى است. قوانینى که مسائل شهرها را تنظیم مىکنند به دلیل سودمندى آنها تدوین شدهاند که خود تولید لذت مىنمایند و هر دولتى مردم خود را به همین غایت راهنمایى مىکند. از طرف دیگر عدهاى از اومانیستها معتقد شدند خرد آدمى که از نظر آنان برابر با خرد خدا بود قدرت حکومت و فرمانروایى بر انسان و نظام بشرى را داراست.
اومانیستها علاوه بر طبیعت انسان، شخصیت اجتماعى و سیاسى وى را نیز مورد ملاحظه قرار دادند. برونى (Bruni) کتاب اخلاق نیکوماچین [خوس]ارسطو و همچنین کتاب سیاست و اقتصاد او را ترجمه کرد. تمام اومانیستها به وجه مشخصه اخلاق ارسطو، استاد خرد باستان تمایل داشتند و فضایل و رذایل انسان را به عنوان یک حیوان سیاسى توصیف مىکردند. ماکیاول از آن دسته اومانیستهایى بود که جهان سیاست را از هرگونه نظریه مابعدالطبیعى یا دینى مبرّا ساخت. لودویک بینس وانجر (1881 - 1951)(Ludwing Binswanger) روانپزشک سوئیسى و پیشرو قدیمى روانشناسى اگزیستانسیالیستى بر مفهوم «طرح جهانى»(World desing) که در آن کلیت وجود انسانى را مورد ملاحظه قرار داده بود تأکید نمود. برطبق نظریه بینس وانجر، انسان محصول محیطش نیست، بلکه خالق محیط خویش است.
با وجود مخالفت اومانیستها با الهیات و ریاضتهاى قرون وسطایى، آنها شخصیتى ضد مذهبى یا ضد مسیحى نداشتند و علاقه ایشان به دفاع از ارزش و آزادى انسان، آنها را به مذاکره درباره خداوند، قدرت وى و مسائل حدیثى درباره روح، بقاى روح و آزادى آن - که معمولاً به همان صورت سنتى قرون وسطایى انجام مىگرفت - سوق مىداد. به هر حال، در اومانیسم این مفاهیم و موضوعات معناى جدیدى به خود گرفت، زیرا آنها مفهوم درک و تصدیق را براى توانایى ابتکار انسان در عالم قائل بودند و از این توانایى در حوزه مذهبى نیز دفاع مىکردند. جیانوز و مانتى در کتاب رجال بزرگ اومانیسم(De Dignitate et Excellentia Hominis) آورده است که کتاب مقدس فقط بیانیهاى جهت سعادت مافوق دنیوى نیست، بلکه بیانیهاى براى سعادت زمینى نیز مىباشد. به عقیده مانتى، مذهب همان اعتماد به ارزش عمل انسان، کامیابى این عمل و پاداش وى در حیات اخروى است. او نیز مانند لونزو والا و بسیارى دیگر وظیفه بنیانى مذهب را، حمایت از انسان در عمل حیات حقوقى و همچنین فعالیت سیاسى مىداند.4 اومانیستها معتقدند عدم پاى بندى به یک دسته اصول مذهبى باعث از هم پاشیدن شالودههاى نظام اجتماعى خواهد بود. دیدگاههاى مذهبى اومانیسم عمیقاً با روح مدارا اشباع شده بود. واژه مدارا و تساهل که تحت تأثیر جنگهاى مذهبى در قرون شانزدهم و هفدهم مطرح شد به امکان همزیستى مسالمتآمیز در میان اعتقادات مختلف مذهبى - که همچنان متمایز از یکدیگر باقى مىمانند و قابل تبدیل به یک عقیده واحد نیستند - اشاره دارد. به همین دلیل اومانیستها بینش بردبارانه را از نظریه وحدت اساسى همه ایمانهاى مذهبى و امکان صلح عالمگیر مذهبى اخذ کردند. از طرف دیگر، پیکودلامیراندولا با الهام از نظریه مدارا پیامآور صلحى جدید شد که این سازش تمامى مذاهب و فلسفههاى جهان را به خود جلب کرد. خطابه «در مقام انسان»(Oration on the Dignity of man) طرح بناى صلحى عالمگیر را با سازگار نشان دادن تفکر افلاطونى و ارسطویى پیشنهاد نمود. همچنین پیکو پیشنهاد سازگارى میان این دو عقیده و فلسفههاى دیگر عهد باستان، کابالا،(عرفان یهودى) سحر و جادو، پاتریستیک (مربوط به نخستین پدران کلیسا) و مکتب مدرسى را ارائه داد و پیشنهاد هماهنگى فلسفه و مسیحیت و وحى مذهبى مربوط به پیکودلامیراندولا بود. مکاتب زیر بر مبناى تفکر بشر انگارانه پایهر
یزى شده است:
1. کمونیسم،(Communism) که در آن اومانیسم مىتواند بیگانگى انسان از خویش را که محصول مالکیت خصوصى و جامعه سرمایه دارى است منسوخ نماید.
2. پراگماتیسم،(Pragmatism) به دلیل دیدگاه انسان محورانهاى مانند نظریه پروتاگوراس، انسان را میزان تمام چیزها مىداند.
3. پرسونالیسم،(Personalism)(مکتب اصالت روح)(Spiritualism) که قابلیت انسان را براى اندیشیدن به حقایق ابدى براى وارد شدن به ارتباطى با واقعیت متعالى اثبات مىکند.
4. اگزیستانسیالیسم،(Existentialism) که براى هیچ عالم دیگرى جز عالم انسانى (عالم ذهنیت)(Subjectivity) اصالت قائل نیست.5
تاریخچه اومانیسم
انسان عصر میانه خود را در کشاکش میان دو شهر شیطانى و خدایى گرفتار مىدانست که گاه به صورت کشاکش میان دو مکتب اخلاقى طبیعى و الهى بروز مىکرد زمانى به صورت نزاع میان دو فلسفه عقلى و آسمانى و زمانى دیگر به صورت کشاکش میان دو نوع جمال جسمى و روحى، فانى و ازلى و سرانجام خود را در کشمکش بین تشکیلات دنیوى و کلیسایى مشاهده مىکرد و معتقد بود میان دو طرفِ نزاع اختلاف ذاتى وجود دارد.6 نظام فکرى حاکم برقرون وسطا و فشار بیش از حد ارباب کلیسا، که خود را نگهبانان نظم حاکم بر جهان مىدانستند و دانشمندان و اندیشمندان را در دادگاههاى تفتیش عقاید محکوم مىکردند و کار علمى را به منزله دخالت شیطانى در امور عالم تلقى مىنمودند، به اضافه عوامل دیگر، زمینههاى وقوع رنسانس را ایجاد کرد که فریاد اعتراض علیه جریانات جارى در عرصه میانه بود. در فضاى قبل از دوره رنسانس، ارباب کلیسا با وجود ادعاى دیندارى، از هیچ گونه ظلم و بىعدالتى خوددارى نمىکردند و دین را وسیلهاى در طریق جاهطلبى و آزمندى خود قرار داده بودند. در آن روزها هر کس که طالب جاه و مقام دنیوى بود نیز باید به گونهاى خود را منتسب به آنان مىکرد و در درگاه نخوت و غرورشان سر تعظیم و تسلیم فرود مىآورد. گویى ارباب کلیسا مالکان آسمان و زمین مردم بودند که نه تنها عدم سرسپردگى به آنان درهاى رحمت الهى را بر روى مردم مىبست، بلکه از مقام و منصب زمینى و دنیوى نیز بىبهره مىشدند و این در حالى بود که صاحبان قدرت کلیسا علاوه بر بخشش گناهان ادعا داشتند که فروش اراضى بهشت نیز به دست آنان است. چنین بود که شخصى چون مارتین لوتر فریاد اعتراض برآورد که نجات تنها با اراده خداوند و بدون وساطت بنگاهها و مؤسسات آنچنانى ممکن است. او در میان همه مراسم کلیسا فقط غسل تعمید و آیین عشاى ربانى را پذیرفته بود. به نظر وى بخشش گناهان کار حاکمان کلیسا نیست، بلکه چون خداوند در همه جا حاضر و ناظر است و همه امور را مىداند بنابراین بندگان برگزیده و پارسا را فقط او مىشناسد نه ارباب کلیسا. لوتر بر اختیار و آزادى انسان تأکید مىنمود.7
اراسموس یکى از پیشتازان اومانیسم بود که در مقابله با انحصارطلبى کلیسا دست به اصلاح دینى زد و تلاش کرد تا نقش واسطهگرى صاحبان قدرت کلیسا را در میان انسان و خدا نفى کند. از آنجا که انسان در قرون وسطا به صورت موجودى منفعل و بىاختیار در مقابل ارباب کلیسا درآمده بود، نتیجه طبیعى آن در دوره رنسانس تولد نهضتى بود که در راه اعاده آزادى از دست رفته انسان، ابتدا به اصلاح دینى همت گماشت و پس از چندى به نحوى افراطى به انکار آنچه با نام دین بر او تحمیل کرده بودند دست زد.
مبانى فکرى اومانیسم با فلسفه دکارت و طرح قضیه «مىاندیشم پس هستم» آغاز شد و در کانت با اصالت سوژه به عنوان فاعل شناسا به اوج خود رسید. کانت عقیده دارد که انسان به عنوان واهب الصور به عالم معنا مىدهد، یعنى عالم به خودى خود ماده محض است که انسان به آن صورت مىبخشد. او انسان را سوژه و محور قرار داد؛ چنانچه در تقسیم مراتب وجود (که آمده بود: وجود یا واجب است یا ممکن) به تقسیمى جدید دست زد که موجود یا فاعل شناسا «من» است و یا متعلّق شناسایى «من». وى در اخلاق اومانیستى خود عنوان مىکند که «باید چنان عمل کنیم که هر فردى را به خودى خود یک غایت در نظر گرفته باشیم».8 به عقیده برتراند راسل این نظریه را مىتوان شکل انتزاعى نظریه حقوق بشر دانست که در معرض همان ایرادهایى است که بر آن وارد است. اگر این نظریه به جد گرفته شود، هنگامى که منافع دو تن با هم تعارض پیدا مىکند صدور حکم غیرممکن مىشود.9 کانت در پیشگفتار کتاب دین در محدوده خرد محض ( limits of Reason AloneReligion within the) مىنویسد: از آن جا که اخلاق مبتنى بر آزادى انسان است و به علت همین آزادى است که انسان خود را در مقابل قوانین قطعى مکلف مىداند، دیگر احتیاجى نیست براى درک وظایف خود معتقد باشد وجود دیگرى در بالاى او قرار دارد. همچنین براى انجام وظایف خود محرک دیگرى غیر از قوانین لازم ندارد در نگاه وى، انسان به تشریع دین از سوى خدا نیازمند نیست و خود میزان است؛ باید چنان عمل کند که دوست دارد با او رفتار کنند. کانت، با این دیدگاه، سخن پروتاگوراس را که «انسان میزان همه چیز است» از نظر «سوژه» (ذهنى و) «ابژه» (عینى) محقق ساخت. در تلقى اومانیستى که انسان میزان اشیا و غایت امور است، ملاک خوبى و بدى نیز به تعداد افراد انسانى متعدد شد و سرانجام زمینه براى نسبىگرایى فراهم گشت و خیر و شر، حق و باطل، عدالت و ظلم داراى معانى متعدد و بعضاً متغایرى شدند. از طرف دیگر در فضاى فردگرایى ناشى از تلقى اومانیستى، آزادىهاى گمراه کنندهاى به افراد ارزانى مىشود، مانند آزادى براى رقابت در تعیین ارزش کالایى که قبلاً در نرخگذارى آن توافق شده است، آزادى انتخاب بین علایم تجارى گوناگون و اشیاى سرگرم کننده بى ارزش، در حالى که آزادى انسان تنها به دارا بودن حق انتخاب محدود نمىشود. بهرهمندى از آزادى واقعى هنگامى است که توانایى درک چگونگى انتخاب و
ارزیابى چیزهایى که باید انتخاب شود وجود داشته باشد و لذا امکان هر گزینشى را نمىتوان نشانهاى براى آزادى تلقى نمود.10 سرانجام در روند تاریخى راسیونالیسم اومانیستى غرب استحاله یافت و به تکنیک روى آورد و به صورت «سیبرنتیک»(Cybernetique) درآمده و فکر کردن محدود به برنامهریزى شد و برنامهریزى نیز تصرف بیش از پیش در امورى بود که روزگارى خودرویانه مىشکفتند. دامنه این تصرف آنچنان گسترش یافت که دیگر هیچ بخشى از نظام هستى نبود که به کمیت صرف یک محاسبه فنى، به چارچوب یک طرح برنامهریزى درنیاید. برنامهریزى، آنچنان شبکه عظیمى از ارتباطات آفرید که دیگر هیچ گریزگاهى باقى نگذاشت. آخرین «متامورفوز» فاوست سرانجام به دو وجه نهایى بروز کرد: حکومت غریزه از یک سو و قدرت هیولایى تکنیک از سوى دیگر. شاید بسیارى بین این دو ارتباطى مىبینند، ولى این دو پدیده دو وجه یک چیز است یعنى جهانى است که به محاسبه درآمده و به شىء کاهش یافته، و انسانى است که به انگیزههاى نفسانى و غرایز محدود شده است.11 نیچه به درستى گفته است که در تمام فلسفهها دو عالم مطرح است: یکى عالم غیب و دیگرى عالم شهادت. در جهان بینىها و ایدئولوژىهاى جدید، عقل و ترقى و جامعه جاى صورت قدیم و قرون وسطایى عالم غیب را گرفته است و نیچه باید این عالم را منکر شود و رد و نفى کند. به این جهت او از اخبار مرگ خدا متأسف نیست بلکه بیمناک است... دریغ و درد نیچه از این بابت نیست که عالم غیب فروریخته است، زیرا او این امر را قهرى مىدانست. او بیمناک آینده است و از فردا مىترسد.12
این امر زاییده انسان محورى افراطى دوره خاصى از اومانیسم غربى است. یکى از فلاسفه معترض به این تلقى هایدگر است. تفسیر هایدگر از تاریخ تفکر اومانیسم غربى در جهت معکوس سیر تکامل فلسفه هگل است، زیرا اگر از نظر هگل پایان این فلسفه رسیدن به خودآگاهى و آزادى است، این پایان براى هایدگر آخرین مرحله سیر «فراموشى وجود»، یعنى بیگانگى کامل انسان در دنیاى خالى از هرگونه حضور مىباشد.13 هایدگر در مقابل موجود خودمحور فلسفه غرب سخن از وجود مىگوید و معتقد است هستى موجود، کارش هرچه مىخواهد باشد، خود سرچشمه بدى است، زیرا همین قدر که مسؤولیت وجود پایانناپذیرى را مىپذیرد که به گونهاى جبرانناپذیر متعین و محکوم گشته است بزهکار است.14
نسبت اومانیسم و دین
با نگاهى دقیقتر مىتوان در جریان اومانیسم غربى دو تلقى را مشاهده کرد: 1. اومانیسم خدا محور؛ 2. اومانیسم انسان محور.
1. اومانیسم خدا محور
به عقیده ورنریگر، اومانیسم بعد از رنسانس تحت تأثیر نگاه یونان باستان به انسان قرار داشت. در این نگاه، فردیت انسان جایگاه روحى است که حامل ارزش و منزلتى نامحدود و غایت و نهایت شمرده مىشود و بدین سبب، خودکفایى روحى، جزئى از کلّ کیهانى نیز به شمار مىآید و از قوانین حاکم بر کل متأثر مىشود. بر این اساس، فردگرایىِ جدا از کل مجموعه غیرقابل پذیرش است. از آن جا که این نگرش با اندیشه مسیحى منافات نداشت، اومانیستهاى دوره رنسانس مانند اراسموس با وجود اندیشه این جهانى و مخالفت با سنت مدرسى کلیساهاى قرون وسطا، با مسیحیت مخالفت نداشتند. البته مسیحیتى که آنان پذیرفته بودند، در فرهنگ کلاسیک یونانى ریشه داشت و بر تعلیم و تربیت انسان بیش از اصول عقاید تعالیم مدرسى کلیسا پاى مىفشرد و دریافت عقاید مسیحى را بدون وساطت ارباب معتقد به منطق مدرسى کلیسا ممکن مىدانست.15 براساس این تلقى، خداوند مرکز و محور انسانیت است. این برداشت به مفهوم مسیحى از انسان اشاره دارد؛ انسانى که گناه کرده و به وسیله حضرت عیسى نجات داده شده است. بر این بنیاد، فیض و آزادى انسان نیز در برداشتهاى مسیحى ریشه دارد. افلاطون به پیروى از استادش سقراط تنها راه تعلیم و تربیت و فرهنگ آدمى را میزان قراردادن خدا مىدانست و در اومانیسم خود تشبیه به خدا را هدف تعلیم و تربیت انسان معرفى مىکرد. وى معتقد بود اگر انسان میزان اشیا قرار گیرد، هیچ آرمان فرهنگىاى نمىتواند براى فرد و جامعه انسانى وجود داشته باشد. بنابراین افلاطون اومانیستى بود که معرفت آدمى را رشتهاى محکم براى ارتباط و صعود به خیر مطلق تلقى مىکرد. او، بر همین اساس، مدینه فاضلهاى ترسیم کرد که نظام اجتماعىاش بر پیوند با آن خیر مطلق مبتنى است و حکومت و فرهنگى خدامحور و دینى دارد. از اینرو مدنیت ترسیم شده به دست افلاطون در برابر مدنیت سوفسطاییان که به جدایى فرهنگ و دین معتقد بودند قرار داشت. دو متفکر بزرگ مسیحى، آگوستین قدیس و توماس قدیس، اومانیسم خدامحورانه را در قدمت کلاسیک افلاطونگرایى و ارسطوگرایى با ایمان مسیحى درآمیختند؛ زیرا هر اختلافى که میان فلسفه باستانى و مسیحى باشد، آنها در پرسشى که ارسطو در آغاز متافیزیکش مطرح کرد، توافق دارند: «آیا ایده معرفت انسان برتر در وراى طبیعت انسان جاى ندارد؟16
2. اومانیسم انسان محور
این تلقى انسان را محور و مرکز خویشتن، همه اشیا و حتى خالق خداى خویش مىداند. این برداشت به مفهومى طبیعت گرایانه از انسان و آزادى اشاره دارد.17 کوتاه سخن این که اصل متعالى معقولیت طبیعت نزد همه آنان، حتى خود نیوتن، «صانع طبیعت»( NatureThe Author of) یعنى خداست.(درباره بحثهاى معاصران در مورد مفهوم بنگرید به: امیل میرسون: هویت و واقعیت، ص 42) انسان مقیاس همه چیزهاست: مقیاس چیزهاى موجود، بر این که آنها وجود دارند و مقیاس چیزهاى غیر موجود، بر این که آنها وجود ندارند. ما ممکن است طبیعت را هرطور که مىخواهیم مشاهده و مطالعه کنیم، اندازه بگیریم، وزن کنیم و محاسبه کنیم؛ ولى اینها اندازه و وزن مال خود ماست؛ همان گونه که انسان مقیاس چیزهاست.18 در زمان سوفسطاییان، اندیشه «نیروى اخلاقى ناشى از تبار خدایى» جاى خود را به مفهوم کمّى «طبیعت انسانى» با همه خصوصیات اتفاقى فردى مىدهد.19 «میزان همه چیز انسان است» به این معناست که در واقع حقیقتى نیست، زیرا انسان براى ادراک امور، جز حواس خود وسیلهاى ندارد؛ چون تعقل نیز مبتنى بر مدرکات حسیه است و ادراک حواس هم در اشخاص، مختلف مىباشد. پس چارهاى نیست جز این که هر کس هر چه را حس مىکند، معتبر بداند؛ در عین این که مىداند که دیگران همان را قسم دیگر درک مىکنند و امورى هم که به حس در مىآید ثابت و بىتغییر نیستند، بلکه ناپایدار و متحول هستند. بر همین اساس است که یک جا ناچار باید ذهن انسان را میزان همه امور بدانیم و جاى دیگر معتقد باشیم که آنچه درک مىکنیم حقیقت نیست، یعنى به هیچ حقیقتى قائل نباشیم.20 سوفیستها، جز فضیلت مربوط به «مدنیّت»، هیچ فضیلتى براى تعلیم و تعلّم قائل نبودند و خود را صرفاً در قلمرو انسان و علم اجتماعى بدون زمینه مابعدالطبیعى محدود کرده بودند. برخى نظریهپردازان اومانیسم انسان محور از قبیل اگوست کنت معتقدند عصر حاکمیت انسان فرا رسیده و دوره حکومت و اقتدار خدا گذشته است و آنچه باید مورد عبادت قرارگیرد، انسانیت کلى است. مارکس معقتد است وقتى مىتوان به وجهه جمعى بشر جامه تحقق پوشاند که انسان خود را از حاکمیت و مالکیت خداوند رها سازد و جامعه انسانى، حاکم و مالک حقیقى تاریخ شود. مارکس خود را مأمور آزادسازى انسان از اسارت نیروهاى ماوراى طبیعى در ابعاد معرفتشناختى یا وجودشناختى مىدانست. راه حل نیچه براى برطرف کردن بدبختىه
اى بشر، همانا اعتقاد به «اراده معطوف به قدرت»(Will to Power) و ارزیابى مجدد تمام ارزشها و ابر انسان است.(Superman) از نظر نیچه، ابر انسان شخصى است که از وضع ناگوار بشر اطلاع دارد، خودش سازنده ارزشهاى خود است و زندگى خود را بر اساس آنها پىریزى مىکند. نیچه کسانى را که به خداى مسیحى اعتقاد نداشتند و مىخواستند اخلاق مسیحى را حفظ کنند، به دیده تحقیر مىنگرد. او معتقد است انسان باید از پایه شروع کند و درباره خوب و بد تصمیم بگیرد.21 از آن جا که «ما» تنها در رابطه با دیگران متحقق مىشود، تحقق انسانیت به همین مثابه تنها مىتواند با مسلم گرفتن وجود شخص سومى که در اساس از انسانیت متمایز است - و به نظر سارتر انسانیت به صورت یک عین ساخته مىشود - انجام گیرد. من به گونهاى ناگزیر مسؤولم، زیرا غایتهاى من که تنها از آن من هستند، موقعیت مرا تعیین مىکنند. من با این موقعیت زندگى مىکنم نه این که آن را تحمل کنم؛ من آگاهم از این که مؤلف بىچون و چراى زندگىام در معناى آنچه براى من روى مىدهد هستم. من حتى مسؤول جنگهایى هستم که در زمانه من روى مىدهند. پس من، به کلى آزاد، بىهیچ گونه تمایز از زمانهاى که تصمیم گرفتهام معناى آن باشم، همان قدر مسؤول جنگ هستم که گویى خود آن را اعلام کردهام، ناتوان از زندگى با هر چیزى مگر آن که آن را در موقعیت خودم ادغام کرده باشم.22 سارتر مىکوشد با نفى خدا و انفصال از قدرت، حکمت، ازلیت، مشیت، بىنیازى و فردیت خداوند، براى انسانى که با تمرکز بر فردیت خویش حتى از جمع انسانها نیز دور افتاده است،23 صفاتى چنین ایجاد کند. اومانیستهاى پیرو پروتاگوراس با ذات متعالى ارتباط ندارند و به دو گروه تقسیم مىشوند:
1. دئیستها که به علت خارج بودن خداوند از دایره حواس آدمى امکان ارتباط انسان با او را نفى مىکنند و از خداى ساعت ساز و دین طبیعى سخن به میان مىآورند؛
2. آته ایستها که تفکر الحادى دارند و خدا را انکار مىکنند.
بر این اساس، فلسفه یونان از همان آغاز دو صورت از اومانیسم را عرضه مىکند: یکى زاییده تفکر سوفسطاییان یعنى اومانیسمى انسان محور، نسبىگرا و غیرمرتبط با متعالى؛ دیگرى اومانیسمى خدا محور و مطلقگرا که در عمل و نظر، هدفى واحد را پى مىگیرد. اما اراسموس، بنیانگذار اومانیسم، برخلاف توماس آکوییناس، ایمان مسیحى را با استدلالات فلسفه ارسطویى ناسازگار مىدانست و معتقد بود کاوش عقلانى از نوع ارسطویى در دین از عبودیت مذهبى جلوگیرى مىکند. وى مسیحیت را از مباحثات کلامى بىنیاز مىدانست و قدرت ارباب کلیسا را مانع وصول به روح مسیحیت حقیقى تلقى مىکرد؛ چنان که وساطت پدران کلیسا میان انسان و خدا را، ناقض منزلت آدمى و اراده آزاد وى مىدانست. او، با آن که در مباحث نظرى نسبىگرا و شکاک بود، عقیده داشت هر فرد انسانى به تنهایى مىتواند با خداوند و کتاب و احکام مسیحیت ارتباط برقرار کند و به میانجىگرى دیگران نیاز ندارد. عرفان اراسموس، عرفانى عملى و مبتنى بر تجربیات فردى انسان بود که اساس آن را عشق و اتحاد با آن روح یگانه معرفى مىکرد. وى بر وحدت میان فرقههاى مختلف مسیحى تأکید مىورزید؛ راه حل تفرقههاى موجود را در تساهل و مدارا جست و جو مىکرد و جدلهاى کلامى را مانع اتحاد و صلح و صفا مىدانست؛ زیرا عقیده داشت هرگز نمىتوان در مباحث کلامى به حقایق جزمى راه یافت و تنها ره آورد این مباحث اختلاف و کثرت است. او تجربه مذهبى تک تک افراد را راه وصول به حقایق دینى معرفى مىکرد. اراسموس بر نقش تعالیم کاربردى دین، در بهروزى جامعه انسانى، پاى مىفشرد؛ اما عالمان کلیسایى را افرادى مىدانست که صرفاً به مفاهیمى خودساخته که به دین نسبت مىدهند، دل خوش کردهاند و بیش از آن که با کتاب مقدس و کلمه اللَّه ارتباط برقرار کنند و به مصادیق بپردازند، مفاهیم جعل شده خود را مورد تکریم و تعظیم قرار مىدهند، مفاهیمى که به حقایق مسیحیت ارتباط ندارند و آدمى را به گمراهى مىکشانند. اهم آراى اومانیستى اراسموس در گستره دین عبارت است: عملگرایى، تأکید بر تجربه مذهبى افراد انسانى، عقل عملى، اراده آزاد آدمى و مبارزه با انحصارطلبىها و خودمحورى ارباب کلیسا.24
نقد اومانیسم انسان محور
ژاک مارتین در کتاب اومانیسم کامل(Integral Humanism) از اومانیسم انسانْ مرکزْ که فاقد ارتباط با خداوند تعالى است انتقاد مىکند و معتقد است در سیر تفکر چنین اومانیستى سه فاجعه انسان، فرهنگ و خداوند تحقق یافته است.
در شروع عصر جدید، براى نخستین بار، عقلگرایى دکارت و سپس نظریههاى کانت و روسو تصویرى غرورآمیز و باشکوه از شخصیت انسان ارائه داد که تقدس، بقا و استقلالش رشک برانگیزاننده بود. چنین انسانى جوهره و ذاتى نیک داشت. عقلگرایان، در چنین برداشتى از حقوق و استقلال و شخصیت انسانى، هرگونه دخالت خارجى (وحى و فیض الهى یا اقتدار قانونى غیر مبتنى بر انسان) را محکوم کرده بودند. این دیدگاه در کمتر از یک قرن با شکست روبهرو شد. نقطه شروع این شکست، نظریه داروین بود که انسان را - بى آن که از دیگر حیوانات انفصال متافیزیکى داشته باشد و بدون این که روح فردىاش به وسیله خالق همه موجودات براى حیات ابدى خلق شده باشد - موجودى تکامل یافته در سلسله جانورى مىدانست. این نظریه، بیش از اصول عقاید مبتنى بر وحى، نظریه عقلگرایى شخصى انسانى را درهم کوبید. در فرهنگ اومانیسم انسان محور، سه برهه قابل تأمل است:
1. در قرون شانزدهم و هفدهم، انسان به نحوى جفاکارانه ریشههاى تغذیه کنندهاش را به فراموشى سپرد و تمدنى براساس قدرت عقل انسانى تأسیس کرد. این در حالى بود که هنوز براساس الگویى مسیحى عمل مىکرد؛ الگویى که به تدریج دچار تحریف شد. شاید بتوان این دوره را طبیعتگرایى مسیحى نامید؛
2. در قرون هجده و نوزده، انسان خود را از استانداردهاى فوق طبیعى جدا ساخت و معتقد شد باید خویشتن را از خرافات مذهب وحیانى رها کرده و در معرض خوبى و نیکى طبیعى و فطرى قرار دهد. این همان دوره خوشبینى عقلگرایانه در عصر بورژوازى است که تاکنون ادامه دارد؛
3. برهه سوم زمان براندازى مادى ارزشهاست. زمان انقلابى که انسان، غایت و نهایتش را به نحوى قاطعانه در خویشتن خود قرار مىدهد.
امروز با پایان تکامل سکولاریستى - تاریخى، خود را با دو موقعیت محض روبهرو مىبینیم: اومانیسم الحادى محض و اومانیسم مسیحى محض.25 داستایفسکى اومانیسم الحادى را در مکالمه کى ریلو و پیتر استفانویچ، به این صورت ترسیم مىکند: کى ریلو: «اگر خداوند وجود داشته باشد، همه اشیا به او وابستهاند و من نمىتوانم هیچ کارى خارج از مشیت او انجام دهم. اگر او وجود نداشته باشد، همه چیز به من وابسته است و من مقید به آشکار کردن و به نمایش گذاردن استقلالم هستم. من سه سال صفت الوهیت را در درون خود جست و جو مىکردم و سرانجام آن را یافتم. صفت الوهیت من همان استقلال است و براى ثابت کردن استقلالم در بالاترین نقطه و نیز آزادى مخوفم خودم را خواهم کشت».
داستایفسکى بدون خواندن آثار توماس قدیس به خوبى مىدانست «الوهیت» عمیقترین صفت متافیزیکى است و کى ریلو، به علت الحاد اگزیستانسیالیسیتىاش، باید این صفت را در خود آشکار سازد و این همان تسلیم کردن وجود خود به استقلال مطلق است. به رغم تظاهرات علمى کاذب در مورد اهمیت فزونتر نظم اخلاقى و روحى، در مقایسه با نظم متافیزیکى، نظریهاى متافیزیکى در مارکسیسم مطرح شد و «نظریه الحادى در بعد اخلاقى به منظور انکار خداوند به عنوان غایت و قانونگذار حیات انسانى» نام گرفت. در نظر کمونیستهاى روسى، این نظریه الحادى نخستین اصل حیات اخلاقى کاملاً آزاد، خلاق و شایسته انسان است؛ زیرا آنها از خداوند غافل هستند و نمىدانند او منبع آزادى خلاق انسان است.26 با گذشت زمان و طى مراحل مختلف، الهیات با اومانیسم نسبتى سه گانه برقرار کرد: الحادى،(Atheism) عقلانى(Deism) و وحیانى.(Theism)
و اما ویژگىهاى اولیه اومانیسم به لحاظ اجتماعى عبارت است از:
1. تصور خویشاوندى و وحدت مشترک نوع بشر؛
2. اقتباس آثار کلاسیک قدیم به منزله شعار آموزشى و فرهنگى و تربیت جان و روان و شخصیت؛
3. انسانیت یا نوع دوستى.27
اومانیسم و حقگرایى
چنانکه گذشت سوفسطاییانى چون پروتاگوراس، گورگیاس و ترسیماخوس معتقد بودند «انسان میزان اشیاء است»28 که بر این اساس به علت تنوع و گوناگونى افراد انسانى، ملاک خیر و فضیلت اخلاقى نیز متنوع و داراى نسبیت مىشد.
اومانیستها بر اختلاف میان «واقعیتهاى ذهنى»(Subjective facts) و «واقعیتهاى عینى»(Objective facts) تأکید کردند و این سؤال را مطرح نمودند که آیا خیر و شر مربوط به تصمیم شخصى و ذهنى است یا نتیجه توافق اجتماعى(nomos) در مورد حقایق طبیعت (phusis) مىباشد؟29 که این امر به دوآلیسم ذهنیت انسان و عینیت خارجى انجامید و اضافه شدن این ثنویت به آن نسبیت برآمده از تنوع افراد انسانى، بازار آشفتهاى از نسبىگرایى ایجاد کرد و راه استفاده از ملاک و معیارى واحد و فراگیر سد گردید و اما «سقراط برخلاف سوفیستها معتقد بود که به وسیله استفاده از عقل، انسان مىتواند به گروهى از اصول اخلاقى دست یابد که نفع شخصى را با خیر مشترک وفق دهد تا مورد استفاده همه مردم در تمام زمانها باشد» و لذا وى به وسیله ملاحظه ما به الاشتراک عقل در میان همه انسانها، تعدد اذهان را به وحدت عقلانى حوالت داد و کوشید تا اصول اخلاقىاى تدوین کند که علاوه بر ایجاد وحدت بین آدمیان، دوگانگى نفع شخصى و خیرجمعى را از میان بردارد.
از دیدگاه افلاطون خیر به معناى «همانندى با صورت محض(Form) و مدل کلى خیر» ملاک همه احکام ارزشى مىباشد. بر این اساس عملکردها[ى اخلاقى] زمانى درست و عادلانه هستند که خود را با آن مُثل و مدل مطلوب وفق دهند.
به موجب این نظریه، منشأ حقایق به عوض ذهنیت آدمى - در آراى سوفسطاییان - به عینیتى در وراى طبیعت و وجود بشرى منسوب مىشود و ملاک فضیلت و خیر، همانندى آدمى با آن خیر متعالى و آرمانى مىباشد و لذا در آراى افلاطون، احکام ارزشى اخلاقى داراى مبنا و ملاکى عینى و فوق بشرى تلقى مىشدند که انسان تنها در صورت هماهنگى انگیزه و ذهنیتى مقدم بر عملکرد اخلاقىاش با آن امر عینى و متعالى - که فعلیت محض و مبرا از نقص است - به فضیلت دست مىباید. در مکتب رواقى، مفهوم وظیفه یک مکان مرکزى را در اخلاق به خود اختصاص داد و معتقدان به این تفکر وظیفه را سازگار کننده فرد و جامعه - بر اساس قواعد اخلاقى متحد با حقوق انسانى - تلقى کردند [ولذا مىتوان رواقیان را اولین بنیانگذاران نظریه وظیفهگرایى در اخلاق تلقى کرد که سرانجام وظیفهگرایى ایشان در کانت به اوج رسید] بعدها رواقیان رومى وظیفهگرایى را به طرف نظریه حق طبیعى پیش بردند. اکثر رواقیان مادهگرا بودند و در عین حال پارسایى براساس دین طبیعى را مطرح مىکردند [رواقیان در مقابل فردگرایى اپیکورى نظریهاى جمعگرایانه ارائه دادند.]
خداى ایشان «لوگوس» هراکلیتوس و انرژى طبیعت بود. ایشان بر عقلانیت و خویشتن دارى تأکید فراوان داشتند».30 رواقیان قواعد عقلانى را نشأت گرفته از عقلانیت محض خدا مىدانستند و عمل اخلاقى انسان را متناسب با عقلانیت خدا تلقى مىکردند. ایشان اصول اخلاقشان را بدون ارتباط با خالق متافیزیکى بنا نهادند، تفکر مزبور تأثیر زیادى بر سکولاریسم اخلاقى کانت و اسپینوزا گذارد.31
«سنکا» از رواقیان متأخر بود که نظریه «جهان وطنى»(Cosmopolism) یا برادرى جهانى انسانها را گسترش داد که براساس آن همه انسانها داراى حقوق و تکالیف برابرند و این نظریه آرمانى در مسیحیت با عنوان «شهرخدا» و در عصر جدید با اخلاق کانتى دنبال شد. توماس آکوئیناس مىکوشد تا علم و فلسفه ارسطویى را با الهیات اگوستینى تطبیق دهد... و این در حالى بود که اخلاق ارسطویى، نسبىگرا، عقلگرا و مصلحتگرا بود و اخلاق اگوستینى مطلقگرا، مبتنى بر ایمان و مستقل از نتایج عمل بود. همچنین او دو خیر برتر را از یکدیگر متمایز ساخت، یکى هدف از زندگى دنیوى و شادى این جهانى و دیگرى سعادت ابدى که اولى از طریق فضیلت طبیعت و دومى از طریق کلیسا و مقدساتش کسب مىشود. در مرکز اخلاق توماسى نظریه «حق طبیعى» قرار دارد که عبارت است از حق الهى که عقل آن را کشف کرده و آن مجموعهاى از فرایض کلیسا و کتاب مقدس است. همچنین معرفت علمى انسان به نیازها و تمایلات کلى بشرى تعیین کننده حکم اخلاقى مىباشد.32 وى اصل حق طبیعى را در این جمله خلاصه مىکرد که «خوبى را جستوجو کن و از بدى و شر اجتناب نما».(Seek good and avoid evil)33
نظریه اراده آزاد توماس از طرفى باعث تقویت ایمان مذهبى در مقابل عقل عملى در موضوعات احکام اخلاقى شد و از طرف دیگر باعث یک تلقى فردگرایانه و مستقل از اقتدار(Authority) شد که زمینه را براى اخلاق دنیوى(Secular Ethics) و انسانگرا( EthicsHumanistic) در عصر جدید فراهم ساخت.34
به هر حال توماس با فلسفه اخلاقى خویش نظامى ایجاد کرد که دربردارنده نتیجهگرایى ارسطو و وظیفهگرایى اگوستین بود. وى مىکوشید تا به نحوى ارسطویى و عملگرایانه با توجه به تمایلات طبیعى انسان، به تربیت وى جهت انجام فعل اخلاقى و کسب نتایج مطلوب این جهانى - توسط اراده آزاد - همت گمارد و نیز چون آگوستین با تأکید بر پاداش الهى در جهان آخرت، تکلیفگرایى در عمل اخلاقى را عرضه کند.
وى چشمپوشى کامل اگوستینى از لذات فردى و اجتماعى را توصیه نمىکرد و در جایى که اراده آزاد اگوستین وسیلهاى جهت رستن جان از وابستگىهاى این جهانى تلقى مىشود اراده آزاد توماس با توجه به حقوق طبیعى میان آدمیان به گونهاى نسبىگرایانه مطرح مىگردد و از طرف دیگر اراده آزاد توماس راه را بر هرگونه جبرگرایى، چه ابژکتیو و چه سوبژکتیو، بست. در مقابل نظریه اخلاقى متدینانه توماس و آگوستین نظریه اخلاقى غیر دینى مدرن با توماس هابز آغاز شد؛ در تفکر وى پیشرفت علم طبیعت به رویارویى با مفاهیم سنتى پرداخت و اقتدار، غایت، نقشه و ارزش منسوب به جهان طبیعت شد. وى بر خلاف فلاسفه اخلاق قرون وسطا موازین حکم اخلاقى را در نقشه کیهانى یا وحى مکتوب به وسیله اراده الهى جستوجو نمىکرد، بلکه در خود انسان، خواه از نظر زیستشناسانه یا ارتباط با همنوعان یا در نهادهاى اجتماعى و سیاسى که ساخته دست خود انسان بودند به دنبال ملاکهاى حکم اخلاقى مىگشت. به این ترتیب فلسفههاى اخلاقى طبیعتگرا به سوى نسبىگرایى فرهنگى و ذهنگرایى سوق پیدا کردند.
هابز نظام اخلاقىاش را بر اساس خویشتندارى(Self-Preservation) بنا کرد. به نظر وى حقوق طبیعى، ابزارى مؤثر و اطمینان بخش در جهت هماهنگى اجتماعى است که تمایلات طبیعى انسان به حسادت، بدگمانى، خودبزرگبینى و تجاوز را مهار مىکند و به فضایل سازش با محیط، قدردانى، نرمش و اطاعت از اقتدار و احترام به حقوق مساوى دیگران فرمان مىدهد. هابز به خلاف نظریههاى قرون وسطایى عقیده داشت که هیچ گونه نظم اخلاقى در کیهان وجود ندارد. وى معتقد بود که احکام بناشده به وسیله عقل، زیربنایى طبیعى، جهت استقرار رسوم و قوانین فراهم مىکند. او اراده را یک قدرت فوق طبیعى کنترل کننده تمایلات نمىدانست، بلکه صرفاً جریانى عصبى تلقى مىکرد که به وسیله قوانین فیزیکى حکومت مىکند. هابز تأثیر فوق تصورى بر فلسفه اخلاق مدرن داشت. او معتقد بود اگر قرار است اخلاق معرفتى قابل اعتماد باشد بیش از آنکه بر معرفت عینىِ(Objective) سنت، عقیده و اقتدار کلیسا مبتنى باشد باید بر قوانین عینىِ روانشناسى و زیستشناسى بنا شود، اما معرفت مفاهیم اخلاقى باید به عنوان بیان ذهنى(Subjective) احساس و تمایل فهمیده شود نه به عنوان بررسى قوانین عینى.35 رویکرد نقضى هابز به دین وحیانى و دیدگاه طبیعت گرایانه،(naturalism) نسبى گرایانه(realativism) و ذهنى گرایانه وى در فلسفه اخلاق به او جایگاه ویژهاى در میان فیلسوفان اخلاقى پس از رنسانس بخشید. وى فردیت انسان و نیز تعامل میان افراد انسانى را محور احکام و قضایاى اخلاقى معرفى کرد و نظریه حق طبیعى را مانعى در برابر تنازع افراد انسانى مطرح نمود. هابز در مخالفت با اقتدار به عنوان قانونگذار اخلاقى، به مرکزیت خصایص فردى و اجتماعى انسان در حقوق طبیعى و سپس قانون اخلاقى بسنده کرد.
هابز که عدالتجویى و انسان دوستى فطرى را در آدمى انکار مىکرد و انسان را گرگ انسان مىدانست تنها امر منافى تنازع و تزاحم میان انسانها را احکام مبتنى بر عقل معرفى کرد تا جهت کسب منافع فردى و گروهى با استفاده از ابزار حقوق طبیعى، تخاصم میان افراد را به همراهى و همکارى اجتماعى تبدیل کند.
هابز نظام طبقاتى اجتماع را که در تعالیم کلیساى قرون وسطا به تبعیت از نظام کیهانى به صورتى طبقاتى ترسیم شده بود نفى کرد و انسانها را داراى حقوقى مساوى معرفى نمود که اطاعت ایشان از اقتدار اجتماعى - به عکس نظام طبقاتى قرون وسطایى - امرى عارضى تلقى مىشد نه امرى ذاتى. وى عینت مبتنى بر سنت و اقتدار کلیسا را نفى مىکرد و روانشناسى و زیستشناسى انسان محورانه را زیربناى عینیت احکام اخلاقى مىدانست. هرچند هابز از نظر وجودشناسانه(Obtologic) عینتگرا بود، اما در بعد معرفت شناسانه(Epistemologic) ذهنیت، احساسات و تمایلات آدمى را اصل و مبناى احکام اخلاقى تلقى مىکرد.36
هابز که اخلاقى غیردینى ارائه نمود و ارزشهاى دینى در نظام اخلاقىاش جایى نداشت معتقد بود بهترین مانع در مقابل رذایل اخلاقى انسانِ بالطبع، گسترش ارزشهاى ناشى از حق طبیعى مىباشد که «این ارزشها امورى چون سازش با محیط، قدرشناسى، اطاعت از قانون اجتماعى و احترام به افراد دیگر جامعه مىباشد. وى هرچند نقش عقل را در ایجاد احکام اخلاقى متناسب با قراردادهاى اجتماعى، نقشى اساسى مىدانست؛ اما احکام و ارزشهاى اخلاقى را صرفاً امورى قراردادى در جهت مهارنمودن درندهخویى ذاتى انسانها تلقى مىنمود.37
شهودگرایان اولیه(از قبیل رالف گودوُرث، هنرى مور و ریچارد کامبرلند) نیز بر مسأله حق طبیعى تأکید فراوانى داشتند. ایشان با تأکید بر شهودى - و نه عقلى - بودن فضیلت، طبیعت را یک مجموعه اخلاقى مىنمودند و مىکوشیدند تا اصول اخلاقى را از حق طبیعى استنتاج کنند و این اصول را امورى حقیقى و نفس الامرى مىدانستند و قراردادى بودن آنها را انکا مىکردند. ایشان معتقد بودند که فعل اخلاقىِ نشأت گرفته از حق طبیعى مىتواند هم از جهت صورت خارجى عمل و هم از جهت نیت فاعل، مورد ارزیابى قرار گیرد.38
اما اسپینوزا که اخلاقى عقلانى و انسانگرا ارائه داد معتقد بود که هر چند سازگارى افراد جامعه مستلزم چشمپوشى هر یک از افراد از حق طبیعى خویش مىباشد، اما عواطف خودخواهانه افراد، اجازه این اغماض را به آنان نمىدهد و لذا اعمال مجازات در جوامع ضرورى به نظر مىرسد.
اما نظریه اخلاقى جان لاک در مورد حق طبیعى به لحاظ تقابل نظریه انسان شناسانه وى با نظریه هابز نتیجهاى متفاوت از هابز و نیز اسپینوزا دارد، زیرا وى انسان را موجودى مدنى الطبع مىداند و مخالف نظریه درنده خویى ذاتى انسان در نظریه هابز است و لذا اعتقاد دارد حق طبیعى وامدار مدنیت بالطبع انساهاست و تنها به تبع این خصوصیت ذاتى است که تسلط بر نفس آدمى، آزادى و برابرى ایشان با یکدیگر محقق مىگردد و در سایه همه امور است که حق طبیعى در جوامع، محور فعل اخلاقى مىشود.39 در نظریات فیسلوفانى که اخلاق غیردینى این دوران را عرضه کردند، همچنان انسان، بدون ارتباط با متعالى، محور ارزشهاست. چنانکه ذکر شد، سودگرایان، لذایذ و رفاه جسمانى را ملاک خیر و فضیلت مىدانستند؛ اما از آن جا که تلقىهاى فردگرایانه دوران جدید غرب، مصالح جامعه را به خطر انداخته بود سودگرایانى چون بنتام و جان استوارت میل خیر را به عنوان بیشترین لذت براى بیشتر افراد مطرح کردند تا تزاحم میان لذایذ افراد، جامعه را متزلزل نکند. اما طبق نظر ایشان باز هم ملاک خیر و فضیلت، احساسات و تمایلات افراد انسان معرفى شد که در اینصورت به قول آرینگتون سخن گفتن از حق طبیعى اجتماعى گزافى بیش نبود، زیرا ملاکهاى فردى، افراد را در جهت صیانت از وجود خودشان هدایت مىکند. فیلسوفانى چون جان استوارت میل کوشیدند تا ملاک خیر و فضیلت را از لذایذ جسمانى به طرف لذایذ عقلانى، زیبایى شناسانه و اخلاقى ارتقا دهند و نظریات اخلاقى را تاحدودى به طرف منافع جمعى سوق دهند. همچنین برتراند راسل اصل رضایت صرفاً شخصى را تا احساس علاقه به شادىهاى مردم دیگر بالا برد؛ اما همین فلاسفه اخلاقى به علت عدم توجه به امر قدسى و متعالى و خلاصه کردن انسان در وجودى محدود، قدرت استدلال در مورد فضایل اخلاقىاى از قبیل فداکردن منافع فردى در مقابل منافع جمعى را ندارند. به بیان دیگر، در روزگارى که ارتباط انسان با خدا و امر قدسى قطع شده است و به تعبیر نیچه خدا مرده است، سخن گفتن از ارزشهاى اخلاقى چون از خودگذشتگى، ایثار و رسیدگى به ضعفا و محرومان بىمعنا مىنماید، زیرا در چنین فضایى انسان فقط باید به قدرت بیندیشد و اخلاق مسیحى را که اخلاق بندگان است به کنارى نهاد و لذا «اراده خیر» کانت که ملاک فضیلت بود در غایت خدا - در نیچه - به صورت اراده معطوف به قدرت ظهور کرد.40
نقد حقگرایى اومانیستى براساس تلقى اسلامى
چنانکه گذشت جان لاک اخلاق اجتماعى را بر اساس حق تسلط انسان بر نفس خود پایهریزى کرد؛ حال آن که در اسلام منافع و مصالح جمع، بر منافع و مصالح فرد تقدم دارد و لذا هرچند انسان طبیعى به علت تزاحم مادى بین افراد و تکاثرطلبى آنان به نظر هابز گرگ انسان دیگر است، اما انسانِ فطرى از آن جا که بر فطرت الهى آفریده شده تجاوز به دیگران را بد و قبیح مىداند و عدالت و انصاف را خوب و حَسَن تلقى مىکند و لذا رفتار عادلانه به او آرامش وجدان مىدهد و ظلم و بیداد، وجدان وى را مىآزارد، هرچند طبع زیاده طلب وى، او را به ظلم و تجاوز امر مىکند (نفس اماره بالسوء). فطرت الهى وى را به صفات الهى فرا مىخواند و چنین است که انسان با بخشش به همنوع احساس آرامش و لذت مىکند و از دزدیدن مال همنوع وجدانش معذب مىگردد (نفس لوّامه)، زیرا هرچند جسم تعلق به ماده و تکثر دارد اما تعلق روح خدایى به معنا، روحانیت، تعالى و وحدت است و از آن جا که تفرقه و تشتت اجتماعى مناسبتى با وحدتطلبى روح که از نفحه الهى است ندارد، انسان دچار اضطراب مىشود. از اینرو عبادات اسلامى از نظام گرفته تا حج و جهاد و زکات همه در شکل جمعى تشریع شده است و در قرآن کریم قاطع رحم که از جمع بریده مورد لعنت قرار گرفته و بر حق الناس حتى بیش از حق اللَّه تأکید شده است تا جایى که علىعلیه السلام مىفرمایند: «کسى که بربندگان خداوند ظلم کند خداوند دشمن او مىشود».41 اسلام نه تنها بر رعایت حقوق مردم سخت تأکید مىکند، بلکه حتى در مورد حقوق حیوانات نیز توجهى فراوان مبذول دارد تا هیچ ظلمى بر آنان روا نگردد، چنان که علىعلیه السلام فرمودند:
نباید بین شتر و فرزندش جدایى اندازند و نباید شیرشتر را چنان بدوشند که به شیرخوارهاش ضرر رسانند و نباید ایشان را در سوارى گرفتن به سختى و مشقت اندازند، بلکه باید بین چهارپایان در سوارى گرفتن عدالت را مراعات کنند و چهارپایان را آسوده گذارند تا به چرا و بازى بپردازند و از آبشخورها و علفزارها عبور کنند و آنها را مجبور به عبور از راههاى خشک و بىعلف نکنند.42
قابل توجه است اسلام که حقوق چهارپایان را تا این حد مراعات مىکند در مورد رعایت حقوق مردم چه نظرى دارد؟ چنان که علىعلیه السلام به مأمور اخذ مالیات مىفرماید:
چون به قبیلهاى رسیدى بر سرآب آنها فرودآى بدون آن که به خانههاشان درآیى، بعد از آن با آرامش به سوى ایشان برو، پس بر آنها سلام کن و توقفت را در میانشان کوتاه نما، از خود کم بگذار و آنان را حقیر مشمار، پس بگو: اى بندگان خدا، دوست و خلیفه خدا مرا به سوى شما فرستاده تا حق خدا را از داریىتان بستانم، آیا خدا را در اموال شما حق و سمهى است که آن را به ولىّ او بپردازید؟ پس اگر گویندهاى گفت نیست به او مراجعه مکن و اگر گویندهاى گفت هست همراهش برو بدون آن که او را بترسانى... و در هنگام تقسیم مال هرچه او گفت بپذیر.43
چنان که گذشت، جان لاک سخن از برابرى انسانها گفت که با سخن بلند امام علىعلیه السلام قابل مقایسه نیست، زیرا ایشان هیچ استثنایى در این برابرى قائل نشدند آن جا که فرمودند: «مردم دو گروهند، یا برادر دینى تواند و یا در خلقت نظیر تواند»44 و آن جا که اسپینوزا در مورد حق طبیعى عقیده دارد، چون عواطف خودخواهانه انسانها باعث تعدى و تجاوز به دیگران مىشود مجازات در جوامع ضرورى است، اسلام معتقد است قوانین جزایى در جامعه به علت مقابله با انسان هایى است که خود را در معرض هدایت فطرى وحیانى قرار ندادهاند، زیرا ایشان انسانهایى طبیعى هستند که به صفات انسانى خود اجازه رشد و کمال ندادهاند و تنها در مرحله درنده خویى طبیعى باقى ماندهاند، بنابراین براى جلوگیرى از تعدى این افراد و آلوده شدن فضاى جامعه انسانى، از روى ناچارى قوانین مربوط به مجازات اعمال مىشود، در حالى که اصل، اعتقاد به برائت افراد از خطاست و تنها در صورت اثبات جرم و به خاطر مراعات حقوق جمع، مجازات شامل افرادى مىشود که وجهه فطرى و روحانى وجودشان را در معرض هدایت الهى قرار ندادهاند و در مرتبه درنده خویى که پستتر از مرحله بهیمیت است باقى ماندهاند و حقوق دیگران از تجاوز و تعدى ایشان در امان نیست؛ بنابراین اگر پس از طى مراحل تربیتى و اصلاحى، تغییرى در روش آنها حاصل نشد ناگزیر به عنوان یک امر ثانوى اعمال مجازات صورت مىگیرد.
اقبال لاهورى معتقد است «جوهر توحید اسلام در زندگى اجتماعى عبارت است از مساوات مسؤولیت مشترک و آزادى». در چنین نظامى غایت فعل اخلاقىِ تک تک افراد به صورت یک مجموعه متعادل از اهداف تقربجویانه انسانى به طرف خداوند متعال و کمال مطلق، در نظم و انسجامى حقیقى، نظام اخلاقى و هدف نهایى را به گونهاى متناسب و متناسخ با یکدیگر تحقق مىبخشد و به این صورت تعارضى میان غایت بودن انسانى با انسان دیگر (براساس انسان غایتى کانت) در هنگام صدور حکم پیش نمىآید، زیرا کمال الهى و اجراى عدالت، غایت حکم است و به این ترتیب حتى در قصاص نیز نه تنها حیات جامعه از طریق رفع ید ظالم حاصل مىشود، بلکه حیات فردى ظالم نیز با قصاص به وسیله پاک شدن فرد ظالم از گناه و بازگشتن به آغوش نظام ظلم ستیز و عدالت خواه تأمین مىگردد؛ از اینرو در آیین اسلام، محکوم فقط باید قصاص شود و کسى حق اهانت و آزار وى ندارد، زیرا او با پذیرش قصاص به آغوش رحمت الهى باز گشته است.
چنان که گذشت، هیوم اعتقاد دارد آزادى این است که عمل انسان معلول تمایلات خودش باشد و به وسیله موانع خارجى محدود نشده باشد، در حالى که اگر تمایلات آدمى، خودخواهانه و مستکبرانه باشد آزاد گذاردن او به معناى در زنجیر کردن دیگران است و این امر خلاف اصل عمومى آزادى است.
خاستگاه حق طبیعى در اسلام بیش از آنکه در طبیعت انسانها (خواه گرگ صفت بودن در هابز و خواه مدنى الطبع بودن در لاک) باشد، از دیدگاه توحیدى اسلام ناشى مىشود که انسان و غیر انسان را در وحدت افعالى، صفاتى و ذاتى خداوند مستغرق مىبیند و عشق به معشوق حقیقى، مسلمان را عاشق آثار آن معشوق مىسازد.45 چنان که علىعلیه السلام فرمودند:
شیندهام متجاوزى بر زن مسلمانى داخل شد و دیگرى بر زنى غیر مسلمان از اهل ذمه داخل شده و خلخال و دستبند و گردنبند و گوشوارهاش را ربوده پس اگر مسلمان پس از این رسوایى از اندوه بمیرد نباید ملامتش کرد.46
پىنوشتها
1. عضو هیأت علمى پژوهشگاه علوم انسانى و مطالعات فرهنگى.
2. Abbagnano, Edwards, Iv:70.
3. Ibid.
4. Ibid: 71.
5. Ibid: 72.
6. هرمن رندال، سیر تکامل عقل و دین، ترجمه ابوالقاسم پاینده (تهران: بنگاه ترجمه و نشر کتاب، 1353) ج 1، ص 37 - 40.
7. مریم صانعپور، نقدى بر مبانى معرفتشناسى اومانیستى (تهران: مؤسسه فرهنگى دانش و اندیشه معاصر، 1378) ص 38، 40 و 41.
8. همان، ص 108.
9. برتراند راسل، تاریخ فلسفه غرب، ترجمه نجف دریابندرى (تهران: انتشارات فرانکلین، 1353) ص 387.
10. ژان لاکوست، فلسفه قرن بیستم، ترجمه رضا داورى اردکانى (تهران: سمت، 1375) ص 83.
11. داریوش شایگان، آسیا در برابر غرب (تهران: انتشارات مرکز ایرانى، 1365) ص 57.
12. رضا داورى اردکانى، فلسفه چیست (تهران: پژوهشگاه علوم انسانى و مطالعات فرهنگى، 1374) ص 251.
13. داریوش شایگان، پیشین، ص 238.
14. ه . ج. بلاکهام، شش متفکر اگزیستانسیالیست، ترجمه محسن حکیمى (تهران: نشر مرکز، 1368) ص 140 - 150.
15. Verner Eager, Humanistishe Reden and Vortrage (Berlin: De Grayter, 1960) p.303.
16. Ibid, p.317, 394.
17. Jacques Maritain, Integral Humanism, trans by Joseph W. Evans (university of Norterdume press, 1973) p.27, 28.
18. تئودور گمپرتس، متفکران یونانى، ترجمه محمد حسن لطیفى (تهران: خوارزمى، 1373) ج 1، ص 467.
19. ورنریگر، پایدیا، ترجمه محمد حسن لطفى (تهران: خورازمى، 1376) ج 1، ص 404 و 405.
20. محمدعلى فروغى، سیر حکمت در اروپا (تهران: انتشارات زوار، 1374) ج 1، ص 14.
21. کالین براون، فلسفه و ایمان مسیحى، ترجمه طه طاووس میکائیلیان (تهران: انتشارات علمى و فرهنگى، 1375) ص 139.
22. ه .ج. بلاکهام، پیشین، ص 195 و 196.
23. مریم صانعپور، خدا و دین در رویکردى اومانیستى (تهران: مؤسسه فرهنگى دانش و اندیشه معاصر، 1381) ص 156.
24. همان، ص 66 - 72.
25. Jacques maritain, op.cit, p.28-38.
26. Ibid, p. 62-63.
27. جوئل ل. کرامر، احیاى فرهنگى در عهد آل بویه، ترجمه محمد سعید حنایى کاشانى (تهران، نشر دانشگاهى، 1375) ص 392.
28. Abelson, Edwards: III/82.
29. Ibid.
30. Ibid, p.83.
31. Robert Arrington, Western Ethics (Blackwell, 1998) p.121.
32. Ibid, p.90.
33. Ibid, p. 148.
34. Abelson Edwards, Encyclopedia of philosophy Mac Millan, (London, 1972) p.90.
35. Ibid.
36. مریم صانعپور، فلسفه اخلاق و دین (تهران: انتشارات آفتاب توسعه، 1382) ص 36 - 38.
37. Abelson.
38. Ibid, V/452.
39. مریم صانعپور، پیشین، ص 52.
40. همان، ص 64 و 65.
41. نهج البلاغه، چاپ صبحى صالح (بیروت: 1387ق/1967م) نامه 53، ص 18.
42. همان، نامه 25.
43. همان.
44. همان، نامه 53، ص 9.
45. مریم صانعپور، فلسفه اخلاق و دین، ص 161 - 166.
46. نهج البلاغه، خطبه 27.