نظام سیاسى و دولت در اسلام (مقاله پژوهشی حوزه)
درجه علمی: علمی-پژوهشی (حوزوی)
آرشیو
چکیده
متن
اشاره: آنچه مىخوانید چکیده گزارش جلسه نقد کتاب نظام سیاسى و دولت در اسلام(2) است که در تاریخ 1/11/1382 با حضور مؤلف محترم، آقاى دکتر داود فیرحى، و ناقدان محترم آقایان دکتر سیدعلى میرموسوى و دکتر سید صادق حقیقت در پژوهشکده علوم و اندیشه سیاسى برگزار شده است.
آقاى پزشگى: از آقاى دکتر فیرحى تقاضا مىکنم ساختار کلى کتاب را تشریح بفرمایند.
دکتر فیرحى: معمولاً در هر متن تألیفى دو معنا وجود دارد: معنایى که مؤلف از آن متن قصد کرده و معنایى که جامعه از آن مىفهمد. قصد من از تألیف این کتاب ارائه متن درسى منظمى براى دانشجویان دوره کارشناسى علوم سیاسى است، اما این کتاب سه فصل پنهان دارد که به دلایلى نوشته نشده است که به آن فصلها اشاره مىکنم: اول، فصلى مربوط به دیدگاههاى خوارج که وعده داده بودم اما در کتاب نیاوردم و همچنان جایش خالى است، به خصوص این جا بحثهاى فرقههاى اباضیه را در نظر گرفته بودم، چون آنها دیدگاههاى جدیدترى داشتهاند؛ دوم، فصلى راجع به نظامهاى قدیم شیعه یعنى نظریههاى سلطنت که کتاب در این بحث هم عقیم بوده است؛ سوم، فصلى راجع به نظریههاى جدیدترى از شیعه در مورد دولت و نظریههایى که بیشتر بزرگانى مانند شمس الدین مطرح کردهاند. این سه فصل را به دو دلیل نیاوردم: الف) شتابى که چاپ این کتاب پیدا کرده بود؛
[218]
ب)دوست داشتم بحثهاى انتقادىتر مانع انتشار کل متن نشود، از اینرو تصمیم گرفتم که براى چاپهاى بعدى این مباحث را آماده کنم، لذا فکر مىکنم ان شاءالله در چاپ سوم بتوانم سه فصل بالا را آماده کنم. کتاب ایدهاى دارد و آن تلقى تفکر به مثابه سیستم است، یعنى اساساً مىشود اندیشه را به مثابه یک سیستم طرح کرد و من بر همین مبنا بحث را در کتاب دنبال کردم. در واقع تحلیلهاى سیستمى درباره عینیات اجتماعى کاربرد دارد اما آیا ایدهها هم قابلیت تحلیل سیستمى دارند؟ من گمان مىکنم که پاسخ این سؤال مثبت باشد و تا حدى برایش دلایلى دارم و همان طور که بعداً از آن بحث خواهد شد که اینجا به گونهاى بین واقع و نظریهها خلط شده است، ولى به نظرم باید این کار صورت مىگرفت، چون همیشه گفت و گو بین واقع و نظریهها وجود دارد که ما نمىتوانیم از آنها فرار کنیم. این نظریهها در خلأ طرح نمىشود و نشانههایى در واقعیت دارند.
دکتر میرموسوى: درس «نظام سیاسى و دولت در اسلام» که اوایل انقلاب در شوراى انقلاب فرهنگى تصویب شد، با یک سرى نابسامانىهایى در خصوص متون درسى مواجه بود. به اعتقاد من اثر جناب دکتر فیرحى در بین آثارى که در این زمینه موجود هست شاید بهترین اثر براى تدریس باشد. به لحاظ نظم و محتواى مطالبى که در کتاب مطرح شده و به لحاظ گستره بحث که شامل دوران قدیم تا دوران جدید مىشود؛ یک دانشجوى علوم سیاسى یا رشتههاى مرتبط با آن، مىتوانند با مراجعه به کتاب با یک دستهبندى به سراغ نظریات بروند و از سردرگمى در میان نظریات متعدد نجات یابند. اینها محاسن کتاب هستند؛ اما کتاب ابهامات و پرسشهایى را در ذهنم به وجود آورد. بخشى از پرسشها ناظر به الگوى تحلیلى کتاب بود که جناب استاد هم به عنوان یک نکته متمایز کننده این اثر آن را مطرح کردند، یعنى تلقى تفکر به مثابه یک سیستم و قرار دادن نظریهها به عنوان یک سیستم. من از بحث الگوى کتاب که بحث مهمى است سخن خود را شروع مىکنم. در این کتاب «نظام سیاسى» به مفهوم سیستم سیاسى در نظر گرفته شده است؛ کلمه نظام هم معادل رژیم هست و هم معادل سیستم، ولى مؤلف محترم نظام را به معناى سیستم گرفتند و بر این اساس سعى کردند نظریههایى را که در ارتباط با نظام سیاسى هستند به مثابه یک سیستم تلقى بکنند و آنها را براساس این برداشت مورد مقایسه و تطبیق قرار بدهند. همان طورى که اشاره کردم، مدل مقایسهاى براساس نظریه سیستمى در ارتباط با واقعیتهاى نظام سیاسى کاربرد زیادى داشته و آثار زیادى دارد، ولى از این جهت که کسى این کار را درباره اندیشهها انجام بدهد کار بدیعى است. به همین دلیل پرسشهایى مطرح مىشود، از جمله این که آیا اساساً مىتوانیم سابقهاى براى تحلیل سیستمى از نظریهها ارائه کنیم، یعنى تا کنون کسى این کار را انجام داده یا نه؛ ثانیاً، آیا نظریه پردازان نظام سیاسى در جهان اسلام یک تصور سیستمیک از نظام سیاسى داشتهاند یا حداقل مىشود ما
[219]
دیدگاه آنها را به صورت دیدگاهى نظاممند و سیستمیک تصور بکنیم؟ زیرا بدون چنین تصورى احتمالاً این اشکال پیش مىآید که ما به جاى آشنایى با منطق درونى نظریهها به نوعى به تحمیل منطق باز سازى شده بر متفکر کشیده بشویم؛ براى مثال اگر درباره متفکرى همچون ماوردى که تصور کاملاً سیستمیک از نظام سیاسى نداشته و نظریه خود را براساس چنین تصورى بنا نکرده است، بخواهیم نظریه او را براساس نظریه سیستمیک مورد مطالعه قرار بدهیم. این دیگر براساس منطق درونى نظریهها نیست.
نکته دیگر در خصوص امکان به کار گرفتن این الگو، این است که مىدانیم نظریههاى نظام سیاسى در شرایط متنوع تاریخى و توسط نظریه پردازان مختلف ارائه شده، حال آیا تحلیل سیستمى منجر به نادیده انگاشتن یا در حاشیه قرار گرفتن تنوع تاریخى و تکثر نظریه پردازان نمىشود؟ به نظر مىرسد در عصر قدیم متفکران شیعه و سنّى زیادى بودند که در تعامل با شرایط زمانى، هر کدام دیدگاه و نظریهاى را ارائه کردهاند. نظریه سیستمى در صدد ایجاد بُرشى در تاریخ است تا با این برش پیوندى بین متفکران مختلف براساس یک سرى عوامل مشخص برقرار کند. این امر فوایدى دارد؛ مانند این که مىتوانیم یک نظریه را به صورت منسجم مطالعه بکنیم، ولى ممکن است این اشکال را هم داشته باشد که چنین روشى مستلزم دشوارىها و تنوع و تفاوتها باشد.
چند نکته یاد شده در خصوص امکان بکارگیرى تحلیل سیستمى است. حال چند نکته درباره چگونگى بکارگیرى این روش مطرح مىکنم. آقاى دکتر فیرحى مفاهیم مختلفى از مدل و نظر سیستمى را مطرح کردهاند. یکى از این مفاهیم، مفهوم درونداد(in put) است. براى تطبیق نظریه سیستمى با بحث نظریههاى سیاسى - چون هر سیستمى یک درون دادى دارد - ایشان براى نظریه سیاسى درون دادش را دلیل وجوب یا وجود حکومت اسلامى قرار دادند، آیا واقعاً مىشود ما درون داد را دلیل وجوب یا وجود حکومت قرار بدهیم؟ چون در سیستمهاى عینى تقاضاها و حمایتها هست که درون داد است، اما در تلقى تفکر به عنوان یک سیستم، اگر دلیل وجوب را یک درون داد قرار بدهیم مشکلاتى به این شرح پیش مىآید: اولاً، دلیل وجود امرى ثابت است و امر متغیرى نیست، در حالى که درون داد در سیستم امر متحولى است؛ ثانیاً، منبع تغذیه کننده نظام سیاسى صرفاً دلیل وجود حکومت اسلامى نیست، بلکه شرایط مختلف دیگرى هم هست که در شکلگیرى این نظریه دخالت داشته است. اگر ما درون داد را به معناى منبع تغذیه کننده بدانیم مشکل دیگرى هم به وجود مىآید. صرف دلیل وجوب و وجود حکومت را ما چگونه مىخواهیم ترسیم کنیم؛ بعد اگر درون داد را دلیل وجوب حکومت در نظر بگیریم آن وقت در برون داد ما مشکل پیدا مىشود، چون برون داد عبارت از آثار مثبت یا منفى است. این نظریه طبیعتاً آثار مثبت یا منفى دارد که مىخواهد بازخورد پیدا کند و به
[220]
درون داد برسد، درون داد ما ثابت است و مىشود همان دلیل وجوب، و این بازخورد چگونه مىتواند روى این دلیل تأثیر بگذارد و حمایتها و تقاضاها را تغییر بدهد؟
نکته دیگر در خصوص این مفاهیم این است که دکتر فیرحى در مفاهیم مربوط به سیستم، کار ویژه سیستم را به مرکز رهبرى و مرکز تصمیمگیرى تقسیم کردند. سؤالى که اینجا پیش مىآید این است که اساساً اگر ما تمایز بین ساختار و کار ویژه را تمایز بین سختافزار و نرمافزار بدانیم، مىشود بین رهبرى و عناصر قدرت تفکیک کنیم، به این صورت که دکتر فیرحى ساختار را به عناصر قدرت و مرزهاى قدرت و شبکه قدرت تقسیم کردند و بعد کار ویژه را به رهبرى، مرکز تصمیمگیرى، دامنه قدرت و جریان قدرت. حال پرسش این است که آیا مرکز تصمیمگیرى و رهبرى، متمایز با عناصر قدرت است یا نه؟ اگر ما نرمافزارى به تصمیمگیرى نگاه کنیم، بله متمایز مىشود، ولى به نظر مىرسد در عبارتى که آقاى دکتر به کار بردند شواهدى هست که نشان مىدهد که مرکز تصمیمگیرى هم سختافزارى است؛ مثلاً در عبارات مختلف در کتاب مانند ص 274 منظور از مرکز تصمیمگیرى، افراد و نهادها تلقى شده، در حالى که افراد و نهادها عناصر قدرت هم هستند که ما آنها را جاى دیگر مورد بحث قرار مىدهیم. در بحث از عناصر ساختارى و همچنین بحث مرزهاى قدرت، جناب آقاى دکتر مىفرمایند که مرزهاى قدرت بُعد فیزیکى و جغرافیایى سیستم است؛ ولى ایشان در جاى دیگر مىفرمایند این بعد فیزیکى و جغرافیایى در اندیشههاى قدیم چندان مورد اندیشه قرار نگرفته یا نااندیشیده و یا اندیشهناپذیر است، و آنها بعد اعتقادى را مدنظر داشتند، حالا سؤالى که پیش مىآید این است که اگر مرزهاى قدرت بُعد فیزیکى دارد چگونه مىتوانیم این را در اندیشههاى قدیم مطرح کنیم که اساساً توجهى به این بُعد نداشتند. اگر بعد غیرفیزیکى اعتقادى است، این تفاوت زیادى با مباحث نرمافزارى که در دامنه قدرت مطرح مىکنیم پیدا نمىکند. در اینجا از اشکالاتى که به الگو یعنى پرسشهایى که درباره الگو مطرح است بگذریم و به بحث دیگرى هم که مطرح مىشود بپردازیم و آن سؤال از ثمرهاى است که بر به کارگیرى این الگو مترتب مىشود، ایشان ساختار و نیز کار ویژه را به سه قسمت تقسیم کردند و در چارچوب الگوى سیستمى و نظریههاى نظام سیاسى مورد مقایسه قرار دادند. حال این سؤال مطرح است که اگر ما این الگوى سیستمى را برداریم و فقط به این شاخصها توجه کنیم و نظریهها را براساس این شاخصها، یعنى عناصر قدرت، مرزهاى قدرت، شبکه قدرت، مرکز تصمیمگیرى، دامنه قدرت و جریا
ن قدرت، مورد مقایسه قرار دهیم، حاصل کار چه تفاوتى با آن وقتى پیدا مىکند که ما بخواهیم نظام سیاسى را در چارچوب سیستمى قرار بدهیم؟ به نظر مىرسد خیلى تفاوتى نمىکند، حتى یادم هست که در موقع تدریس ایشان همین شاخصها را مطرح مىکردند، بنابراین به نظر مىرسد الگوى سیستمى خیلى تأثیر آشکارى در حاصل کار ندارد.
[221]
دکتر حقیقت: چون جناب دکتر میرموسوى قسمت عمده مسائل را فرمودند، من در جنبه روش نکاتى عرض مىکنم و خیلى از نکات مورد نظر من با بیانات دکتر میرموسوى مشترک هستند. در این خصوص دو سؤال مطرح است: 1 - آیا نظریه سیستمها قابل کاربرد در این کتاب است یا نیست؛ 2 - آیا در تطبیق به خوبى به کار رفته است یا نه. بدیهى است سؤال اول نسبت به سؤال دوم ترتیب رتبى و مقدمى دارد؛ اگر پاسخ سؤال اول منفى باشد، یعنى نتوانیم از نظریه سیستمها استفاده کنیم، نتیجهاش این است که تطبیقِ آن هم مشکل خواهد داشت. دغدغهاى که اینجا برایم وجود دارد این است که چون نظریه سیستمها زیر مجموعه نظریههاى کارکردگرایان است و نظریه کارکردگرایان هم به سیستمهاى موجود مىپردازند، آیا راجع به موضوعى مانند نظریه امامت و خلافت مىتوانیم از این نظریه استفاده کنیم یا نه؟ اینجا دو سؤال به شکل مشخص وجود دارد: 1 - ظاهراً استفاده از نظریه سیستمها براى جایى است که ما برش زمانى مىزنیم، یعنى فرض مىکنید مىخواهیم بدن انسان را تحلیل بکنیم، به این بدن انسان یک برش زمانى مىزنیم و سپس مىگوییم ورودىهاى، فرآیند و بازخورش این است، یا در حوزه علوم اجتماعى و مقایسه سیستمى نظامها مىگوییم که حکومت به عنوان یک سیستم بررسى مىشود و ورودىهایش و فرآیند و خروجىها و بازخوردش این است. امّا اگر یک موضوعى در زمان باشد یعنى موضوعى که صدها سابقه و قدمت داشته باشد، مثل نظریه امامت و خلافت، آیا مىتوانیم از نظریه سیستمها استفاده بکنیم؟ به نظر مىرسد نظریه سیستمها براى تحلیل یک سیستم در یک زمان مشخص است نه در هزار سال؛ در هزار سال ما نمىتوانیم بگوییم یک سیستم وجود داشته است، چون در طول زمان این سیستم همواره متغیر بوده است.
سؤال دوم در اینجا این است آیا اصلاً ما یک نظریه راجع به خلافت و امامت داشتهایم، مگر یک نظریه بوده که نظریه سیستمها را بر آن تطبیق بکنیم؛ نظریههاى مختلف به تعداد متفکران وجود داشته و بدین لحاظ نمىتوانیم بگوییم که یک نظریه بوده و آن را تحلیل کنیم. سؤال دوم بحث تطبیق است. فرض کنیم بتوان از نظریه سیستمها استفاده کرد، آیا در این کتاب این نظریه به درستى تطبیق داده شده است؟ آیا در نمودارى که در ص 16 ترسیم شده منبع تغذیه کننده را مىتوان دلایل حکومت تلقى کرد؟ چه دلایلى براى نظام امامت داریم، آن دلایل را ادعا کنیم که ورودى هستند بعد بگوییم که فرآیند اعم است از کارکرد و ساختار و بعد یک خروجى و یک بازخور. در این تطبیق چند مسأله وجود دارد: یکى این که دلایل یک نظام نمىتواند ورودى آن نظام باشد؛ نکته دوم آن که فرآیند نمىتواند کارکرد و ساختار باشد. فرآیند (procces) آن کارى است که آن سیستم بر روى ورودى انجام مىدهد و خود کارکرد و ساختار فرآیند نیست؛ براى نمونه مرکز رهبرى که کارکرد نیست.
اشکال دیگرى که وجود دارد این که بازخور (feedback) در نمودار کتاب دو طرفه و به صورت تأثیر
[222]
متقابل خروجى و ورودى کشیده شده، در حالى که بازخور از طرف خروجى (put out) به طرف ورودى (put in) است؛ این هم مشخص نیست به چه دلیل انجام شده است؟ اشکال دیگر این است که این حدى که در کتاب نشان داده شد معلوم نیست که راجع به یک نظریه سخن مىگوییم یا راجع به یک عمل، یعنى راجع به نظام سیاسى در طول تاریخ که عمل کرده یا نظریه خاصى که یک متفکر ارائه کرده است. این مشکل در کتاب وجود دارد، مثلاً آن جا که از دلایل حکومت در بحث ورودى سخن مىگوییم مربوط به نظریه است؛ ولى آن جا که از خط مشى عمومى دولت (تصمیمات و رفتارها) سخن مىگوییم این دیگر مربوط به عمل است و نظرى نیست. در مجموع اگر بخواهیم از این بحث نتیجهگیرى کنیم باید بگوییم نظریه سیستمها، سیستمهاى واقعى را مورد توجه قرار مىدهد، اما اینکه آیا مىتوانیم سیستم فکرى یک نفر مثل فارابى را بررسى کنیم یا نه، فکر مىکنم به شکل مجازى و استعارى شاید بشود این کار را انجام داد، یعنى بگوییم تفکر یک شخص مانند یک سیستم است و براى تفکرش ورودىهایى دارد، بعد در ضمن آن شخص یک پروسه و فرآیند انجام مىدهد، سپس ارائه آن نظریه شاید بشود گفت خروجى اوست. ولى همه اینها استعارى هستند، یعنى واقعاً آن نظریه سیستمها نخواهد بود؛ ولى باز این مسأله غیر از مسأله موجود در این کتاب است که نظام خلافت و امامت در طول زمان مطرح شده است و مسأله دیگر هم مشکل تطبیق آن نظریه با نظریه خلافت و امامت است.
دکتر فیرحى: هنگام نگارش کتاب فرض مىکردم اندیشه را مىتوان به مثابه یک سیستم تلقى کرد این برداشتى است که از رابطه نظر و عمل دارم، یعنى اگر بپذیریم که در دوران گذشته در حوزه نظرى به طور کلى از خیلى مسائل مربوط به نظر و عمل بحث نشده، همچنین این بحثها خصلت سیستماتیک دارند و نیز کسانى که عمل مىکردند مىاندیشیدند یا آنهایى که مىاندیشیدند عمل هم مىکنند، در این صورت دو راه پیش رو داریم یا باید بگوییم زندگى خصلت سیستماتیک ندارد یعنى اساساً بگوییم هستى فاقد نظم است، چون ما مىپذیریم رابطه بین عمل و نظر رابطه بسیار دقیقى است. این فرض برخلاف اندیشههایى است که معتقدند رابطه بین عمل و نظر ممکن است، حال ممکن است نظر و عمل با هم منسجم شود یا عمل منسجم شود و نظر غیر منسجم و یا برعکس. یعنى اگر رابطه این دو را بپذیریم که نظر و عمل به شدت به هم مرتبط هستند و عمل و نظر یکى حداقل سیستماتیک است، مثلاً سازمان ذهن را منسجم فرض کنیم و بگوییم انسان موجودى منطقى است و به گونهاى منظم مىاندیشد و عمل مىکند، در این صورت هر کدام را که بپذیریم به دیگرى سرایت خواهد کرد، یعنى همین که بپذیریم در عمل سیستمى وجود دارد و در نظر هم آن سیستم وجود دارد و عمل بازتاب نظر است یا اگر بپذیریم در ذهن، منطقى وجود دارد باید بپذیریم که
[223]
در عمل هم چنین منطقى وجود دارد. این رابطه را در تحلیل خود در کتاب ارائه کردم و آن نکتهاى که براى من به وجود آمده این بود که هیچ سیستمى کاملاً کارکردى نیست یا هیچ سیستمى کاملاً منظم نیست، مثلاً ما اگر ایده امامت یا خلافت را به مثابه یک سیستم بگیریم یا برعکس خلافت موجود را یک سیستم بگیریم، در واقع همواره با سیستمهاى ناقص مواجه هستیم نه سیستمهاى کاملاً دقیق، و آن سیستمها هر قدر هم درست تنظیم شوند به گونهاى خطاى کارکردى دارند تا وقتى که خطاها سازمان پیدا کنند؛ مثلاً وقتى که نظریه امامت را در نظر بگیرید آن وقت مىتوانیم تصور کنیم که نظریه امامت ممکن است تصویرهاى کجى از آن ظاهر شود و خلافت نیز همین طور است. همچنان که یک انسان مریض مىشود سیستم چنین حالتى را پیدا مىکند.
تا اینجا دو نکته را مطرح کردیم. البته اینها فرضهاى تئوریک من هست. فرض و تصور اول من این است که نظر و عمل مطلقاً وجود دارد و ندارد، و ما نمىتوانیم انکار کنیم که در زندگى ما نظام وارگىهایى وجود ندارد و اگر پذیرفتیم نمىتوانیم بگوییم فقط در عمل هست و در نظر نیست، یعنى نمىتوانیم جلوى آن را بگیریم چون بنا به تعریف مىگوییم ذهن انعکاس بیرون است و اگر بیرون منظم است پس ذهن هم منظم
[224]
است و این فرض غیرماتریالیستى را طرح کنیم و بگوییم که آنچه ایده است در واقع، خارج تحقق آن ایده است؛ در این صورت باید بپذیریم که نظم بیرونى معلول نظم در اندیشه است.
فرض دوم من این است که هیچ سیستمى کامل نیست یعنى سیستمهاى تئوریک کامل نیستند، همچنان که سیستمهاى عینى سیستمهاى کاملى نیستند.
نکته سوم در بحثهاى من، این است که بعد از اینکه بپذیریم که ایدهها سیستم هستند و بپذیریم که هیچ سیستمى کامل نیست، آن وقت فرض سوم من این است که سیستمهاى نظرى عمرشان با نظامهاى واقعى فرق مىکند، بنابراین یک ایده هزار سال و یک ایده دو تا سه هزار سال عمر دارد. ایده افلاطون این طورى است. به این ترتیب در ایدهها در واقع، زمان به معناى زمانه واقعى را در مىنوردیم، چون ایدهها زنده هستند و اگر هم مىمیرند به کما مىروند یعنى به طور کلى دفن نمىشوند و در واقع دوباره بر مىگردند و در نتیجه آن تاریخ مندى هگلى اساساً اهمیت خود را از دست مىدهد. به این ترتیب است که سازمان فهم اقتدارگرایى از دین در حوزه نظام سیاسى، چه در حوزه اندیشه و چه در عمل، ممکن است که 1400 سال طول بکشد و همچنان سر جاى خود بماند و پس از مدتى باز هم برگردد، حالا وقتى که از سیستم جدید اسلام صحبت مىکنیم که هسته و مرکزى و نیز جهتى دارد در این صورت این مرکز را نمىتوانیم تاریخى بکنیم، فرض ما این بود آنچه رخ داده همهاش در مکان صورت گرفته و آن فرض گفتمانى که صحبت مىکردیم خاص بودن (spitialita) است و این فرض، فرض بزرگى است، یعنى همه چیز مکان است، چون تاریخ چیزى نیست که طى شود و از ما عبور کند، براساس این بحث بود که تصور مىکردم هر نظریه را بتوان به عنوان یک سیستم بدون اینکه تاریخ اهمیت داشته باشد در نظر گرفت؛ یک نظریه تولدش 1000 سال و یکى دیگر 2000 سال پیش است و هر دو نظریه همنشین هم هستند، مثلاً یک نظام سلطنتى مانند اردن در کنار نظام جمهورى در جغرافیاى امروز یکجا قرار گرفتهاند و در چنین نظامهایى ایدهها برایم اهمیت داشتند. وقتى این بحث را طرح مىکردم احساس مىکردم هر نظریه به عنوان یک سیستم چند ویژگى باید داشته باشد که اینها شبه زنده هستند، یعنى ایدهها را سیستمهاى مکانیکى فرض نمىکنم بلکه آنها را سیستمهاى ایدئولوژیکى تصور مىکردم. سیستمهاى شبه زنده سیستمهایى هستند که خودشان را با محیط و خیلى مؤلفههاى دیگر تطبیق مىدهند و این درست است. این سیستمهاى شبه زنده یک مرکز دارند؛ مثلاً نظریههاى قدیم با تمام تفاوتهایى که دارند یک مرکزى دارد و آن مرکز مهم است، براى مثال در نظریه خلافت، این مرکز شخص خلیفه یا نهاد خلیفه به عنوان مرکز تصمیم است. بنابراین مىشود گفت آن در کانون بحث است و تمام مباحث در حاشیه دیده
مىشوند؛ اما در سیستمهاى جدید، خلافت از مرکزیت مىافتد و چیز دیگرى به جاى آن ظاهر مىشود و یک مجموعهاى دیگر به عنوان مرکز مطرح مىشود مثل مجلس یا مثل انتخابات. بنابراین تصور مىکنم هر سیستمى چند ویژگى دارد: اول داراى مرکزى است و این مرکز یک روندى را شکل مىدهد که با جریانى جهت خود را طى مىکند، مثلاً سیستمهاى جدید اسلامى که سیستمهاى فکرى هستند روندى در جهت نهادینه کردن اقتدار نیستند، بلکه در جهت نهادینه کردن الگوهاى دمکراتیک هستند. مثال دیگر این که گمان مىکنم سیستمهاى جدید به دلایل منطقى مرزهایشان جغرافیایى است، در حالى که سیستمهاى قدیم به لحاظ منطقى مرزهایشان جغرافیایى نیست بلکه خصلت امپراتورى دارند و به همین دلیل است که این امپراتورى ممکن است در حوزه عقیده باشد، چون در واقع این مرز، مرز عقیدتى است و اگر مرز از عقیده به جاى دیگر منتقل بشود اصلاً نمىتواند خصلتش امپراتورى باشد؛ مثلاً فرض کنید که جهت دهى یک سیستم به سمت دمکراتیزه شدن فکر یا اندیشه است در واقع مفهومش این است که چون مرکزى به نام خلیفه حضور ندارد هر گروه یک استدلالى براى خودشان پیدا مىکنند. من فکر مىکردم چنین بحثهایى را مىتوان در چنین سیستمى طرح کرد، بنابراین سعى مىکنم همچنان از ایده خود دفاع کنم، مگر این که بحث تحلیل تاریخى و تحلیل سیستمى در مفهوم کلاسیک را در نظر بگیریم، یعنى همان مفهوم که تحلیل تاریخى غیر از تحلیل سیستمى است، اما آنچه آنجا عرض مىشود و آن بحثى که در کتاب دنبال مىکنم اساساً تاریخ دیگر به عنوان یک جوهره مستقل مطرح نیست، اصلاً تاریخى وجود ندارد، در
[225]
واقع از یک دامنه و گستره (range) بزرگ و حرکت یک سیستم صحبت مىکنیم که همچنان در درون جامعه ما هست، یعنى ما فرض و تصور کنیم به صورت مجازى که در این جلسه که هستیم ایدههاى متفاوت کنار هم نشستهاند، همچنان که انسانهاى متفاوت با مرزهاى متفاوت را در این فضا تصور مىکنیم، این ایدهها ممکن است نسبتهایى با نظریههاى قدیمى داشته باشند و عدهاى ایده دمکراتیک و جدید داشته باشند در این صورت عدهاى به طور کلى حذف مىشوند. این تصور من حتماً پرسشهاى بزرگى در مقابلش هست؛ تمام این نقدها به صورت گفتمان (discourse) که به مثابه یک سیستم قدیم از آن صحبت مىشود همهشان اجبار است پرسشهاى راجع به ورودى (putin) و خروجى (put out) هم فرعى هستند، یعنى
اگر ایده را به مثابه یک سیستم بتوانیم قبول کنیم در این صورت ورودىهاى خاص خودش را دارد، یعنى آن چیزى که مرحوم علامه از آن تحت عنوان اعتبار وجوب صحبت مىکند. علامه در کتاب روش رئالیسم بحثى تحت عنوان اعتباریات دارد، در آن جا منبع اعتبار را اعتبار وجوب و وجود مىداند، مثلاً من تصمیم مىگیرم بلند شوم و عمل بلند شدن در واقع یک تیک است، من ابتدا براى لزوم چنین اقدامى باید یک اعتبارى داشته باشم که این را براى من توجیه کند که من باید بلند شوم. وقتى از ورودى در اعتباریات صحبت مىکنیم، مثلاً در حوزه سیاست که حوزه اعتباریات است، من یک نظامى را باید شکل بدهم و در واقع دلیلى براى من حکم کند که بایدى وجود دارد، من این را ارتکاز مىکنم و این اعتبار، اعتبارى است که باعنوان ورودى ( put in) از آن یاد مىکنیم. وقتى از کسى صحبت مىشود که چرا شما چنین توصیهاى دارید مىگوید دلیل من این بود. ممکن است دلیلش غلط باشد امّا براى خودش وجوب ایجاد کرده است. به این ترتیب در اعتباریات مباحثى مثل چرا نظام سیاسى وجود داشته باشد یا چرا نظام سیاسى چنین سختافزارى و نرمافزارى داشته باشد، اینها همه از سنخ ادله و استدلال هستند. اگر بپذیریم که فکر یک سیستم است آن وقت این دو را خواهد داشت و خروجى (put out) ممکن است دو جور باشد و من هر دو را اشاره کردم. اول این است که خود عمل به تجربه براى ما نشان بدهد که ورودى غلط بوده است و دوم ممکن است عمل به گونهاى باشد که بگوید ورودى شما مشکلى نداشته بلکه Tirent که همان روند تبدیل ورودىها به غرض بوده مشکل داشته و در درون این ساخت و کارکرد بوده که مشکل پیدا شده است، بنابراین بازخورهاى من به ورودى بر نمىگردد.
آقاى پزشگى: اگر فرض کنیم عمل و نظر رابطه دیالکتیکى دارند گرایشهاى مختلفى که در رشته سیاست هست را چگونه مىشود از هم تمایز گذاشت؟
دکتر فیرحى: در واقع مدرنها هستند که ایدئولوژى را از اندیشه جدا مىکردند، اما امروز فاصلهاى بین ایدئولوژى و اندیشه وجود ندارد، چون مفهوم ایدئولوژى چنین پیدا مىشود که ما یک استقلالى به
[226]
اندیشه بدهیم، سپس فرض کنیم که اندیشه خود به سامان هست و قطع نظر از بیرون ممکن است شکل دیگرى هم صورت بگیرد. من توضیح این مطلب را با استفاده از مدل ارسطو اشاره مىکنم. ارسطو فرضى داشت و معتقد بود اندیشه و عمل درستى وجود دارد منتها آدمى ممکن است به آن اندیشه درست نرسد و در مسیر اندیشیدن فهمش دچار کجى شود. این بحث آن موقع وجود داشت. ما فرض مىکنیم که یک امر واقعى وجود دارد یا یک اعتبارى وجود دارد بعد فرض مهم دیگرى مىکنیم که فهم ممکن است به آن برسد و ممکن است به آن اصابت نکند، بنابراین صحیح و خطا پیدا مىشود؛ امّا اگر بپذیریم که هر سیستم اندیشهاى سیستم انضمامى است که از مجموعهاى شروع مىشود که در آن جا فضاى تفکر ناب و عمل ناب خلط شده، در این صورت هر فهمى فهم است بدون این که در قیاس فهم درست سنجیده بشود، به این ترتیب فهم از خلافت فهم اسلام است و فهم از امامت هم فهمى از اسلام است، ممکن است براى یک داور درونى یکى درست باشد و یکى غلط، اما براى یک محقق هر دو یک امر واقع است یعنى هر دو امرى است که دارد اتفاق مىافتد. این برداشت من است که در این جا سیستمهاى استدلالى به معناى فلسفى یا برهانى در این مباحث شاید دیده نشده است.
دکتر حقیقت: جناب دکتر فیرحى سه نکته را فرمودند: یکى این که عمل و نظر با هم انسجام و تطابق دارند و سرشت و ماهیت کامل نیست؛ دوم این که هر سیستمى کارکرد کامل ندارد و سوم این که عمر ایدهها مىتواند طولانىتر از نظام واقعى باشد. من سه سؤال راجع به این سه نکته دارم: اول، تصورى از نظریه سیستمها ظاهراً در این کتاب وجود دارد که با تصور رایج متفاوت است و اصلاً آن تصور رایج از نظریه سیستمها نیست و تأکید استاد که فرمودند حرفهاى خودم را بر اساس نظریه گفتمان مىزنم، این نشان مىدهد که نظریه گفتمان با نظریه سیستمها قابل جمع هستند، بنابراین این نظریه سیستمها نظریه متعارف قبلى نیست. در آخرین سطر صفحه یک کتاب آمده است: «در بیشتر موارد خود نظریهها هستند که شرایط امکان و موجبات پیدایش نهادهاى خاص در دولت اسلامى را به وجود آوردهاند»، یعنى اگر یک عملى داریم و یک نظرى، عمل مقدم بر نظر است یا بر عکس؟ این کتاب مىگوید که نظر مقدم بر عمل است و این با مفروض تبارشناسانه کتاب مشروعیت و دانش و قدرت مخالف است و حتى با پیش فرض اول هم مخالف است که هارمونى بین عمل و نظر طورى است که نمىشود اینها را از هم جدا کرد. سؤال دوم اینکه فرمودند عمر ایدهها طولانىتر از نظام واقعى است و ایدهها مىتواند در طول تاریخ بقا پیدا بکند، این با تاریخ مندى و تمدنى بودن که مدنظر شما است نمىسازد. خودتان مىگویید نظریهها متعلق به تاریخ و زمان خاصى هستند و هر تمدنى نظریه خاص خودش را ایجاد مىکند، آن وقت چطور مىتوانیم بگوییم در طول هزار سال
[227]
یک نظریه امامت و نیز یک نظریه خلافت داریم و بعد در کتاب گفتید تطور نظریه خلافت و امامت این گونه بوده است، بعد نظریه قدیم جدید شده و چهار شاخص آن این طورى تغییر کرده است. این سخنان نشانه تغییر و تطور است، پس چطور مىتواند ثابت باشد. سؤال سوم این که هر سه مسأله اگر به عنوان پیش فرض قبول بشود باز ربطى به سؤال ما ندارد و سؤال ما این است که اولاً، نظریه سیستمها در زمانى نیست، چگونه این نظریه سیستمها به شکل در زمان به کار رفته است؛ ثانیاً، هر کسى یک نظریهاى راجع به امامت و خلافت دارد، چطور کل این نظریهها، یک نظریه فرض شده است و ثالثاً، در تطبیق نظریه بر مورد مطالعه نظامهاى سیاسى چطور خلافت مىتواند در مرکز کارکرد بشود؟ چطورى ساختار و کارکرد فرآیند بشوند؟ اینها به هر حال آن
سؤالهایى که راجع به روش بود، حتى اگر این سه مفروض هم وجود داشته باشد باز هم پاسخ من داده نشده است.
دکتر فیرحى: به نکته جالبى اشاره مىفرمایید و من احساسم متفاوت نیست. یعنى واژگانى را که شما دارید به کار مىبرید براى من خیلى مشکلى ندارد، مثلاً فرض کنید که فرمودید تصورى از سیستمها وجود دارد که از تلقى مدرن سیستمها فاصله مىگیرد. درست است؛ یعنى همین که شما سیستمها را به ایدهها سرایت دادید از تلقى مدرن سیستمها فاصله مىگیرید، چون سیستمهاى ذهنى آنجا مورد بحث قرار مىگیرند، بعد گفته من که نظریهها شرایط عمل را فراهم مىکنند نیز درست است، ولى منظور من، تقدم نظر بر عمل نیست، چون خود نظریه در شرایط خاصى ساخته شدهاست، ولى اکنون چیزهاى جدیدى مىسازند؛ مثلاً شما یک تحلیل تبارشناسانه از نظریات داشته باشید مىبینید که خود نظریهها سیستمها را تحت تأثیر قرار مىدهند و سیستمها زندگى امروز ما را تحت تأثیر قرار مىدهند، امّا سازمان نظرى که مثلاً در دوره قاجاریه، ساخته شد همان نظریهاى است که ارتباطى با زمان قاجار و دوران قدیمتر و ... پیدا کرده بود و در واقع وقتى نظریهها شرایط عمل را تأسیس مىکنند این هرگز به معناى این نیست که نظریهها تقدم دارند به معناى تقدم یک ایده، چون اصلاً واژهاش این نیست و این نظریهها خودشان در فرآیندى ساخته شدهاند که مجموعهاى از سنت را به زمان حال ما دارند وارد مىکنند، مثلاً فرض کنیم یک رنگى را به شکر بزنید بستنى همین رنگى خواهد شد، درست است که هر رنگى که در آن شکر وجود داشت در این بستنى هم وجود دارد، اما چه چیزى آن رنگ را ساخته است؟ من تصور مىکنم که طورى هستم که نمىتوانم به یک استقلال محکمى به اندیشهها در بحثها برسم.
دکتر حقیقت: عبارت کتاب را بخوانم: «گاهى نظریهپردازى در مورد دولت معطوف به امر پسینى است، یعنى یک دولت مىآید و نظریهها نسبت به آن پسین هستند به این معنا که در پى فهم ساختارهاى موجود دولت اسلامى پس از پیدایش آنها بر مىآید»، اگر این جمله درست باشد کتاب
[228]
حاضر، همان کتاب قدرت، دانش، مشروعیت مىشود، اما این جا استدراکى کرده و گفتهاید، اما در بیشتر موارد خود نظریهها هستند که شرایط امکان و موجبات نهادهاى خاصى را در دولت ایجاد مىکنند، یعنى نظریهها مقدم هستند و این یعنى اینکه آنها پسینى نیستند و پیشینى مىشوند.
دکتر فیرحى: بله، نظریهها درباره دولت که فعلاً در حال تأسیس است پیشینى هستند، امّا نسبت به مجموع تمدنى اصلاً نمىتوانند پیشینى باشند، مثلاً فرض کنید نظریههاى خلافت جدید، چنین خلافتى شکل نگرفته، اما به اعتبار خلافت قدیم است که خلافت جدید شکل گرفته است؛ بنابراین خلافت جدید نسبت به خلافت قدیم که شما در نظر مىگیرید همان پسینى است.
دکتر حقیقت: واقعاً این جور نبوده که معمولاً دولت به وجود آمده باشد بعد نظریه پردازان توجیهاش کرده باشند.
دکتر فیرحى: من گمان مىکنم که چنین بوده است، منتها الآن فرض کنید خلافتى جدید نداریم یعنى نظریههاى خلافت جدید را خیلى نداریم، اما مىبینیم که نظریههاى آن خیلى روشن مطرح مىشوند، این نظریهها از کجا آمدند؛ آیا واقعاً خلافتهاى جدیدى طرح شدهاند که این نظریهها دارند آنها را توضیح مىدهند. از همین روست که نظریههاى خلافت جدید از تلاقى نظریههاى خلافت اهل سنت و قدیم عثمانى و دولتهاى کمالیستى و شبه کمالیستى از سال 1924 به بعد پیدا شدند. اگر ما بپذیریم که این نظریهها انطباق کامل با دولتهاى کمالیستى ندارند بدان معناست که خیلى وابسته به دولت کمالیستى نیستند و یک قسمت آن جاى دیگرى است. همین طور است که این نظریهها الگوهاى رادیکال مثل بن لادن را تولید مىکنند و نظریههاى جدید خلافت را دارند تولید مىکنند. تصور من از بحثها این است و عبارتها این گونه معنا دارد.
اما درباره جملهاى که فرمودید، طولانى بودن عمر ایدهها با فرض تمدنى شدن جور در نمىآید، به نظر من کاملاً جور در مىآید. چون درست است که هر ایدهاى در درون یک تمدنى شکل مىگیرد، امّا براى محققى که چنین نگاهى به تمام ایدهها دارد فرضش بر این است که اینجا تکثر ایدهها و تکثر تمدنى وجود دارد، مثلاً وقتى که از ایدههاى جدید اسلامى صحبت مىکنیم فرضما این است که تمدن جدیدى شکل گرفته یا در حال شکلگیرى است حالا کسى که از بالا نگاه مىکند با دو تمدن اسلامى یا سه تمدن و یا چهار تمدن مواجه مىشود، براى مثال، تمدن قدیم شیعى مثل صفویه یا قاجاریه. آن جا اگر صحبت از تطور بکنیم مثل تبدیل کرم به ابریشم است یعنى نه کرم ابریشم است و نه ابریشم کرم، امّا آن کرم است که به این پروانه تبدیل شده است، بنابراین یک نوع خصایص روان شناختى بین خودشان وجود دارد. وقتى صحبت مىکنم که در نظامهاى سیاسى جدید، تطور سیاسى جدید هست نه به معناى تطور تاریخى تدریجى است که در هگل صورت مىگیرد، بلکه تطورى که
[229]
آدمى احساس مىکند چیز جدیدى رخ داده است. این نکته را از آقاى دکتر طباطبایى توضیح بدهم، او مىگوید: آدمها در غرب به مدت خیلى طولانى مثل بوسوئه فکر مىکردند، اما ناگهان همهشان مثل اصلاح طلبها (لوتر) فکر کردند، این چرخش ناگهانى بزرگ است و این چرخش به معناى چرخش از پاشنهاى روى پاشنه دیگر است، مانند بحثهاى قدیمى مسلمانان که مىگفتند زلزلهها وقتى صورت مىگیرند که زمین از روى یک شاخ گاو به شاخ دیگر گاو مىپرد. بنابراین در طول پریدن دگرگونىهاى اساسى هم در آن پیدا مىشود. ظاهراً همین اتفاق رخ داده است که فهم اسلامى از آرشیو گذشته روى آرشیو دمکراتیکش پریده است. از تطور چنین تصورى در ذهنم هست و مفهوم در زمانى حل مىشود و هر چه که هست این جا خصلت هم زمانى دارد، چون ایدهها این طور بودهاند.
دکتر حقیقت: راجع به نقد محتوایى کتاب چهار نکته به ذهنم رسید: نکته اول، تعریف دولت که دولت در مبانى علم سیاست چند معنا دارد: یکى معناى مدرن است که چهار عنصر سرزمین، حاکمیت، جمعیت و حکومت را دارد؛ دیگرى دولت به معناى حکومت است که یکى از آن عناصر است و معناى سوم، دولت به معناى قوه مجریه است. جناب استاد فرمودند که دولت دو معنا دارد: یکى مجموعه افراد یعنى حاکمان و دیگرى هم نهادها. این دو معنا براى دولت زمانى هست که ما تعریف دولت را جمع بین این دو یعنى حکام و نهادها مىگیریم. اولاً به نظر مىرسد چنین تعاریفى از دولت وجود نداشته باشد. همچنین در طول کتاب مشخص نیست که از دولت به معناى مدرن سخن مىگوییم یا دولت به معناى کلىاش که دوره مدرن و قدیم هر دو را در بر بگیرد، که ظاهراً ما باید دولت در نظامهاى سیاسى اسلامى را به معناى کلى در نظر بگیریم. ولى چند مسأله درباره دولت در کتاب مطرح است که ویژگىهاى دولت مدرن است، مثلاً عضویت غیرارادى افراد در دولت، این که دولتها عوض مىشوند و افراد عضو آن هستند، این ویژگىها مخصوص دولت مدرن است.
دکتر فیرحى: در دوره قدیم هم همین طور بوده است، مثلاً کسى در منطقهاى ساکن بود که دولتى آنجا را تصرف مىکرد و به طور اجبار عضو آن دولت مىشد.
دکتر حقیقت: درست است، ولى دولت به معناى مدرن de facto خیلى مدرن هستند. شما در اینجا گفتید دولت سه نوع است: سکولار، دینى و ایدئولوژیک، و به نقل از کتاب الصیاغة المنطقیه نقل کردید که ما ایدئولوژى را چه به معناى مارکسى بگیریم، چه به معناى مانهایمى و چه به معناى اندیشه سیاسى - مثلاً شریعتى حتى به عنوان آرمان به کار مىبرد - هر طورى که در نظر بگیریم، این سه نوع دولت در مقابل هم قرار نمىگیرند، مثلاً دولت دینى مىتواند ایدئولوژیک باشد و مىتواند نباشد، دولت سکولار مىتواند ایدئولوژیک باشد و ممکن است نباشد.
نکته دوم، اینکه ویژگىهاى مشترکى براى دولت قدیم شیعه و سنى یعنى امامت و خلافت
[230]
شمرده شده که با ویژگىهاى دولت جدید تفاوتهایى دارد. براى دولت قدیم چهار ویژگى اقتدار گرایى، شخص محورى، وحدت قوا و امپراتورى را برشمردید، و بعد ویژگى دولت جدید را گفتید که در مقابل این چهار تاست یعنى این چهار ویژگى دولت قدیم کاملاً بر مىگردد. این خیلى سخت است که بین همه نظامهاى خلافت قدیم شیعه و سنى قدر مشترک بگیریم و دولت جدید آن را خلافش بدانیم. فکر مىکنم اگر مىخواستید یک چنین کارى بکنید از تئورى شباهت خانوادگى ویتگنشتاین استفاده مىکردید بهتر بود، چون آن قدر مشترک گرفتن خیلى سخت است.
نکته سوم: مقصود از نمونه آرمانى در کتاب شما ایدهآل است یعنى حکومت آرمانى به فرض مىگوییم حکومت آرمانى شیعه و حکومت امام زمان (عج) است، اما در پاورقىها گفتید ایدهآل تایپ (ldeal tapy) وبر، و ایدهآل تایپ وبر را به آرمانى و نمونه مثالى ترجمه مىکنند، چون تحقق واقعى ندارند و در عمل ترکیبى از این ایدهآل تایپهاست و تطبیق اینها در مورد یک نظام سیاسى اشتباه است.
نکته چهارم، که براى من خیلى اهمیت دارد، این است که در فصل آخر نظریه نصب حضرت امام را مطرح کردید، اما نقل قولهایى از امام ذکر کردید که به نظر مردم اهمیت مىدهد و در اینجاها مىبینیم که امام به نظریه انتخاب نزدیک شدند و بعد همین طور بحث مجمل مىماند؛ به نظر شما امام به نصب نظر داشتند یا انتخاب؟ من فکر مىکنم آن کارى را که در کتاب توزیع قدرت ارائه کردم انجام بدهیم و بگوییم دو قرائت از نظریه امام است: 1- نصبى که به نظر مردم اهمیت نمىدهد؛ 2 - بین ولایت و تولّى تفکیک قایل بشویم و بگوییم حتى نصب هم مشروط به تولّى است، یعنى مردم باید به سوى امام بیایند تا آن ولایت پیدا بکند. یعنى دو قرائت در نظریه نصب است و نباید بگوییم امام در نصب و انتخاب در تردّد بود.
دکتر میر موسوى: درباره دولت دینى هم که آقاى دکتر حقیقت اشاره کردند، جناب عالى در کتاب یک سرى مختصاتى را براى دولت دینى بر شمردید که با توجه به دیدگاههاى متفاوتى که در ترسیم حاکمیت دولت دینى هست این سؤال مطرح مىشود که آیا آن مختصات، قدر مشترک بین مدلهاى حکومت دینى است یا براساس برخى از نظریات انتخاب شده است؟ اگر بگوییم قدر مشترک است که واقعاً این طورى نیست.
چند نکته دیگر هم هست، مثلاً اول کتاب وعده دادید از خوارج سخن بگویید در حالى که هیچ جا از خوارج بحث نکردید، یا مثلاً وعده دادید که از مدل ولایت امت صحبت کنید ولى هیچ جا از آن بحث نشده است. همچنین اساساً نظریات قدیم شیعه به ویژه نظریه سلطنت شیعى در کل کتاب غایب است؛ یعنى در فاصله غیبت تا زمان مشروطه دیدگاه متفاوتى داشتند که یکى از آنها نظریهاى است
[231]
که از زمان صفویه شروع مىشود؛ لذا دانشجوى کارشناسى اطلاعى در این زمینه پیدا نمىکند.
دکتر فیرحى: بحثهایى که وعده دادم و عمل نکردم دلیل داشت، ویرایشى که به چاپ مىرفت قبول کردند که همین طور باقى بماند. و ان شاءالله نویسندگانى با متنهاى دیگر جبران مىکنند.
پی نوشت ها:
1) دانش آموخته حوزه علمیه قم و دانشجوى دکترى علوم سیاسى دانشگاه آزاد اسلامى.
2) داود فیرحى، نظام سیاسى و دولت در اسلام، تهران: سازمان مطالعه و تدوین کتب علوم انسانى دانشگاهها (سمت)؛ قم: مؤسسه آموزش عالى باقرالعلومعلیه السلام، 1382.
آقاى پزشگى: از آقاى دکتر فیرحى تقاضا مىکنم ساختار کلى کتاب را تشریح بفرمایند.
دکتر فیرحى: معمولاً در هر متن تألیفى دو معنا وجود دارد: معنایى که مؤلف از آن متن قصد کرده و معنایى که جامعه از آن مىفهمد. قصد من از تألیف این کتاب ارائه متن درسى منظمى براى دانشجویان دوره کارشناسى علوم سیاسى است، اما این کتاب سه فصل پنهان دارد که به دلایلى نوشته نشده است که به آن فصلها اشاره مىکنم: اول، فصلى مربوط به دیدگاههاى خوارج که وعده داده بودم اما در کتاب نیاوردم و همچنان جایش خالى است، به خصوص این جا بحثهاى فرقههاى اباضیه را در نظر گرفته بودم، چون آنها دیدگاههاى جدیدترى داشتهاند؛ دوم، فصلى راجع به نظامهاى قدیم شیعه یعنى نظریههاى سلطنت که کتاب در این بحث هم عقیم بوده است؛ سوم، فصلى راجع به نظریههاى جدیدترى از شیعه در مورد دولت و نظریههایى که بیشتر بزرگانى مانند شمس الدین مطرح کردهاند. این سه فصل را به دو دلیل نیاوردم: الف) شتابى که چاپ این کتاب پیدا کرده بود؛
[218]
ب)دوست داشتم بحثهاى انتقادىتر مانع انتشار کل متن نشود، از اینرو تصمیم گرفتم که براى چاپهاى بعدى این مباحث را آماده کنم، لذا فکر مىکنم ان شاءالله در چاپ سوم بتوانم سه فصل بالا را آماده کنم. کتاب ایدهاى دارد و آن تلقى تفکر به مثابه سیستم است، یعنى اساساً مىشود اندیشه را به مثابه یک سیستم طرح کرد و من بر همین مبنا بحث را در کتاب دنبال کردم. در واقع تحلیلهاى سیستمى درباره عینیات اجتماعى کاربرد دارد اما آیا ایدهها هم قابلیت تحلیل سیستمى دارند؟ من گمان مىکنم که پاسخ این سؤال مثبت باشد و تا حدى برایش دلایلى دارم و همان طور که بعداً از آن بحث خواهد شد که اینجا به گونهاى بین واقع و نظریهها خلط شده است، ولى به نظرم باید این کار صورت مىگرفت، چون همیشه گفت و گو بین واقع و نظریهها وجود دارد که ما نمىتوانیم از آنها فرار کنیم. این نظریهها در خلأ طرح نمىشود و نشانههایى در واقعیت دارند.
دکتر میرموسوى: درس «نظام سیاسى و دولت در اسلام» که اوایل انقلاب در شوراى انقلاب فرهنگى تصویب شد، با یک سرى نابسامانىهایى در خصوص متون درسى مواجه بود. به اعتقاد من اثر جناب دکتر فیرحى در بین آثارى که در این زمینه موجود هست شاید بهترین اثر براى تدریس باشد. به لحاظ نظم و محتواى مطالبى که در کتاب مطرح شده و به لحاظ گستره بحث که شامل دوران قدیم تا دوران جدید مىشود؛ یک دانشجوى علوم سیاسى یا رشتههاى مرتبط با آن، مىتوانند با مراجعه به کتاب با یک دستهبندى به سراغ نظریات بروند و از سردرگمى در میان نظریات متعدد نجات یابند. اینها محاسن کتاب هستند؛ اما کتاب ابهامات و پرسشهایى را در ذهنم به وجود آورد. بخشى از پرسشها ناظر به الگوى تحلیلى کتاب بود که جناب استاد هم به عنوان یک نکته متمایز کننده این اثر آن را مطرح کردند، یعنى تلقى تفکر به مثابه یک سیستم و قرار دادن نظریهها به عنوان یک سیستم. من از بحث الگوى کتاب که بحث مهمى است سخن خود را شروع مىکنم. در این کتاب «نظام سیاسى» به مفهوم سیستم سیاسى در نظر گرفته شده است؛ کلمه نظام هم معادل رژیم هست و هم معادل سیستم، ولى مؤلف محترم نظام را به معناى سیستم گرفتند و بر این اساس سعى کردند نظریههایى را که در ارتباط با نظام سیاسى هستند به مثابه یک سیستم تلقى بکنند و آنها را براساس این برداشت مورد مقایسه و تطبیق قرار بدهند. همان طورى که اشاره کردم، مدل مقایسهاى براساس نظریه سیستمى در ارتباط با واقعیتهاى نظام سیاسى کاربرد زیادى داشته و آثار زیادى دارد، ولى از این جهت که کسى این کار را درباره اندیشهها انجام بدهد کار بدیعى است. به همین دلیل پرسشهایى مطرح مىشود، از جمله این که آیا اساساً مىتوانیم سابقهاى براى تحلیل سیستمى از نظریهها ارائه کنیم، یعنى تا کنون کسى این کار را انجام داده یا نه؛ ثانیاً، آیا نظریه پردازان نظام سیاسى در جهان اسلام یک تصور سیستمیک از نظام سیاسى داشتهاند یا حداقل مىشود ما
[219]
دیدگاه آنها را به صورت دیدگاهى نظاممند و سیستمیک تصور بکنیم؟ زیرا بدون چنین تصورى احتمالاً این اشکال پیش مىآید که ما به جاى آشنایى با منطق درونى نظریهها به نوعى به تحمیل منطق باز سازى شده بر متفکر کشیده بشویم؛ براى مثال اگر درباره متفکرى همچون ماوردى که تصور کاملاً سیستمیک از نظام سیاسى نداشته و نظریه خود را براساس چنین تصورى بنا نکرده است، بخواهیم نظریه او را براساس نظریه سیستمیک مورد مطالعه قرار بدهیم. این دیگر براساس منطق درونى نظریهها نیست.
نکته دیگر در خصوص امکان به کار گرفتن این الگو، این است که مىدانیم نظریههاى نظام سیاسى در شرایط متنوع تاریخى و توسط نظریه پردازان مختلف ارائه شده، حال آیا تحلیل سیستمى منجر به نادیده انگاشتن یا در حاشیه قرار گرفتن تنوع تاریخى و تکثر نظریه پردازان نمىشود؟ به نظر مىرسد در عصر قدیم متفکران شیعه و سنّى زیادى بودند که در تعامل با شرایط زمانى، هر کدام دیدگاه و نظریهاى را ارائه کردهاند. نظریه سیستمى در صدد ایجاد بُرشى در تاریخ است تا با این برش پیوندى بین متفکران مختلف براساس یک سرى عوامل مشخص برقرار کند. این امر فوایدى دارد؛ مانند این که مىتوانیم یک نظریه را به صورت منسجم مطالعه بکنیم، ولى ممکن است این اشکال را هم داشته باشد که چنین روشى مستلزم دشوارىها و تنوع و تفاوتها باشد.
چند نکته یاد شده در خصوص امکان بکارگیرى تحلیل سیستمى است. حال چند نکته درباره چگونگى بکارگیرى این روش مطرح مىکنم. آقاى دکتر فیرحى مفاهیم مختلفى از مدل و نظر سیستمى را مطرح کردهاند. یکى از این مفاهیم، مفهوم درونداد(in put) است. براى تطبیق نظریه سیستمى با بحث نظریههاى سیاسى - چون هر سیستمى یک درون دادى دارد - ایشان براى نظریه سیاسى درون دادش را دلیل وجوب یا وجود حکومت اسلامى قرار دادند، آیا واقعاً مىشود ما درون داد را دلیل وجوب یا وجود حکومت قرار بدهیم؟ چون در سیستمهاى عینى تقاضاها و حمایتها هست که درون داد است، اما در تلقى تفکر به عنوان یک سیستم، اگر دلیل وجوب را یک درون داد قرار بدهیم مشکلاتى به این شرح پیش مىآید: اولاً، دلیل وجود امرى ثابت است و امر متغیرى نیست، در حالى که درون داد در سیستم امر متحولى است؛ ثانیاً، منبع تغذیه کننده نظام سیاسى صرفاً دلیل وجود حکومت اسلامى نیست، بلکه شرایط مختلف دیگرى هم هست که در شکلگیرى این نظریه دخالت داشته است. اگر ما درون داد را به معناى منبع تغذیه کننده بدانیم مشکل دیگرى هم به وجود مىآید. صرف دلیل وجوب و وجود حکومت را ما چگونه مىخواهیم ترسیم کنیم؛ بعد اگر درون داد را دلیل وجوب حکومت در نظر بگیریم آن وقت در برون داد ما مشکل پیدا مىشود، چون برون داد عبارت از آثار مثبت یا منفى است. این نظریه طبیعتاً آثار مثبت یا منفى دارد که مىخواهد بازخورد پیدا کند و به
[220]
درون داد برسد، درون داد ما ثابت است و مىشود همان دلیل وجوب، و این بازخورد چگونه مىتواند روى این دلیل تأثیر بگذارد و حمایتها و تقاضاها را تغییر بدهد؟
نکته دیگر در خصوص این مفاهیم این است که دکتر فیرحى در مفاهیم مربوط به سیستم، کار ویژه سیستم را به مرکز رهبرى و مرکز تصمیمگیرى تقسیم کردند. سؤالى که اینجا پیش مىآید این است که اساساً اگر ما تمایز بین ساختار و کار ویژه را تمایز بین سختافزار و نرمافزار بدانیم، مىشود بین رهبرى و عناصر قدرت تفکیک کنیم، به این صورت که دکتر فیرحى ساختار را به عناصر قدرت و مرزهاى قدرت و شبکه قدرت تقسیم کردند و بعد کار ویژه را به رهبرى، مرکز تصمیمگیرى، دامنه قدرت و جریان قدرت. حال پرسش این است که آیا مرکز تصمیمگیرى و رهبرى، متمایز با عناصر قدرت است یا نه؟ اگر ما نرمافزارى به تصمیمگیرى نگاه کنیم، بله متمایز مىشود، ولى به نظر مىرسد در عبارتى که آقاى دکتر به کار بردند شواهدى هست که نشان مىدهد که مرکز تصمیمگیرى هم سختافزارى است؛ مثلاً در عبارات مختلف در کتاب مانند ص 274 منظور از مرکز تصمیمگیرى، افراد و نهادها تلقى شده، در حالى که افراد و نهادها عناصر قدرت هم هستند که ما آنها را جاى دیگر مورد بحث قرار مىدهیم. در بحث از عناصر ساختارى و همچنین بحث مرزهاى قدرت، جناب آقاى دکتر مىفرمایند که مرزهاى قدرت بُعد فیزیکى و جغرافیایى سیستم است؛ ولى ایشان در جاى دیگر مىفرمایند این بعد فیزیکى و جغرافیایى در اندیشههاى قدیم چندان مورد اندیشه قرار نگرفته یا نااندیشیده و یا اندیشهناپذیر است، و آنها بعد اعتقادى را مدنظر داشتند، حالا سؤالى که پیش مىآید این است که اگر مرزهاى قدرت بُعد فیزیکى دارد چگونه مىتوانیم این را در اندیشههاى قدیم مطرح کنیم که اساساً توجهى به این بُعد نداشتند. اگر بعد غیرفیزیکى اعتقادى است، این تفاوت زیادى با مباحث نرمافزارى که در دامنه قدرت مطرح مىکنیم پیدا نمىکند. در اینجا از اشکالاتى که به الگو یعنى پرسشهایى که درباره الگو مطرح است بگذریم و به بحث دیگرى هم که مطرح مىشود بپردازیم و آن سؤال از ثمرهاى است که بر به کارگیرى این الگو مترتب مىشود، ایشان ساختار و نیز کار ویژه را به سه قسمت تقسیم کردند و در چارچوب الگوى سیستمى و نظریههاى نظام سیاسى مورد مقایسه قرار دادند. حال این سؤال مطرح است که اگر ما این الگوى سیستمى را برداریم و فقط به این شاخصها توجه کنیم و نظریهها را براساس این شاخصها، یعنى عناصر قدرت، مرزهاى قدرت، شبکه قدرت، مرکز تصمیمگیرى، دامنه قدرت و جریا
ن قدرت، مورد مقایسه قرار دهیم، حاصل کار چه تفاوتى با آن وقتى پیدا مىکند که ما بخواهیم نظام سیاسى را در چارچوب سیستمى قرار بدهیم؟ به نظر مىرسد خیلى تفاوتى نمىکند، حتى یادم هست که در موقع تدریس ایشان همین شاخصها را مطرح مىکردند، بنابراین به نظر مىرسد الگوى سیستمى خیلى تأثیر آشکارى در حاصل کار ندارد.
[221]
دکتر حقیقت: چون جناب دکتر میرموسوى قسمت عمده مسائل را فرمودند، من در جنبه روش نکاتى عرض مىکنم و خیلى از نکات مورد نظر من با بیانات دکتر میرموسوى مشترک هستند. در این خصوص دو سؤال مطرح است: 1 - آیا نظریه سیستمها قابل کاربرد در این کتاب است یا نیست؛ 2 - آیا در تطبیق به خوبى به کار رفته است یا نه. بدیهى است سؤال اول نسبت به سؤال دوم ترتیب رتبى و مقدمى دارد؛ اگر پاسخ سؤال اول منفى باشد، یعنى نتوانیم از نظریه سیستمها استفاده کنیم، نتیجهاش این است که تطبیقِ آن هم مشکل خواهد داشت. دغدغهاى که اینجا برایم وجود دارد این است که چون نظریه سیستمها زیر مجموعه نظریههاى کارکردگرایان است و نظریه کارکردگرایان هم به سیستمهاى موجود مىپردازند، آیا راجع به موضوعى مانند نظریه امامت و خلافت مىتوانیم از این نظریه استفاده کنیم یا نه؟ اینجا دو سؤال به شکل مشخص وجود دارد: 1 - ظاهراً استفاده از نظریه سیستمها براى جایى است که ما برش زمانى مىزنیم، یعنى فرض مىکنید مىخواهیم بدن انسان را تحلیل بکنیم، به این بدن انسان یک برش زمانى مىزنیم و سپس مىگوییم ورودىهاى، فرآیند و بازخورش این است، یا در حوزه علوم اجتماعى و مقایسه سیستمى نظامها مىگوییم که حکومت به عنوان یک سیستم بررسى مىشود و ورودىهایش و فرآیند و خروجىها و بازخوردش این است. امّا اگر یک موضوعى در زمان باشد یعنى موضوعى که صدها سابقه و قدمت داشته باشد، مثل نظریه امامت و خلافت، آیا مىتوانیم از نظریه سیستمها استفاده بکنیم؟ به نظر مىرسد نظریه سیستمها براى تحلیل یک سیستم در یک زمان مشخص است نه در هزار سال؛ در هزار سال ما نمىتوانیم بگوییم یک سیستم وجود داشته است، چون در طول زمان این سیستم همواره متغیر بوده است.
سؤال دوم در اینجا این است آیا اصلاً ما یک نظریه راجع به خلافت و امامت داشتهایم، مگر یک نظریه بوده که نظریه سیستمها را بر آن تطبیق بکنیم؛ نظریههاى مختلف به تعداد متفکران وجود داشته و بدین لحاظ نمىتوانیم بگوییم که یک نظریه بوده و آن را تحلیل کنیم. سؤال دوم بحث تطبیق است. فرض کنیم بتوان از نظریه سیستمها استفاده کرد، آیا در این کتاب این نظریه به درستى تطبیق داده شده است؟ آیا در نمودارى که در ص 16 ترسیم شده منبع تغذیه کننده را مىتوان دلایل حکومت تلقى کرد؟ چه دلایلى براى نظام امامت داریم، آن دلایل را ادعا کنیم که ورودى هستند بعد بگوییم که فرآیند اعم است از کارکرد و ساختار و بعد یک خروجى و یک بازخور. در این تطبیق چند مسأله وجود دارد: یکى این که دلایل یک نظام نمىتواند ورودى آن نظام باشد؛ نکته دوم آن که فرآیند نمىتواند کارکرد و ساختار باشد. فرآیند (procces) آن کارى است که آن سیستم بر روى ورودى انجام مىدهد و خود کارکرد و ساختار فرآیند نیست؛ براى نمونه مرکز رهبرى که کارکرد نیست.
اشکال دیگرى که وجود دارد این که بازخور (feedback) در نمودار کتاب دو طرفه و به صورت تأثیر
[222]
متقابل خروجى و ورودى کشیده شده، در حالى که بازخور از طرف خروجى (put out) به طرف ورودى (put in) است؛ این هم مشخص نیست به چه دلیل انجام شده است؟ اشکال دیگر این است که این حدى که در کتاب نشان داده شد معلوم نیست که راجع به یک نظریه سخن مىگوییم یا راجع به یک عمل، یعنى راجع به نظام سیاسى در طول تاریخ که عمل کرده یا نظریه خاصى که یک متفکر ارائه کرده است. این مشکل در کتاب وجود دارد، مثلاً آن جا که از دلایل حکومت در بحث ورودى سخن مىگوییم مربوط به نظریه است؛ ولى آن جا که از خط مشى عمومى دولت (تصمیمات و رفتارها) سخن مىگوییم این دیگر مربوط به عمل است و نظرى نیست. در مجموع اگر بخواهیم از این بحث نتیجهگیرى کنیم باید بگوییم نظریه سیستمها، سیستمهاى واقعى را مورد توجه قرار مىدهد، اما اینکه آیا مىتوانیم سیستم فکرى یک نفر مثل فارابى را بررسى کنیم یا نه، فکر مىکنم به شکل مجازى و استعارى شاید بشود این کار را انجام داد، یعنى بگوییم تفکر یک شخص مانند یک سیستم است و براى تفکرش ورودىهایى دارد، بعد در ضمن آن شخص یک پروسه و فرآیند انجام مىدهد، سپس ارائه آن نظریه شاید بشود گفت خروجى اوست. ولى همه اینها استعارى هستند، یعنى واقعاً آن نظریه سیستمها نخواهد بود؛ ولى باز این مسأله غیر از مسأله موجود در این کتاب است که نظام خلافت و امامت در طول زمان مطرح شده است و مسأله دیگر هم مشکل تطبیق آن نظریه با نظریه خلافت و امامت است.
دکتر فیرحى: هنگام نگارش کتاب فرض مىکردم اندیشه را مىتوان به مثابه یک سیستم تلقى کرد این برداشتى است که از رابطه نظر و عمل دارم، یعنى اگر بپذیریم که در دوران گذشته در حوزه نظرى به طور کلى از خیلى مسائل مربوط به نظر و عمل بحث نشده، همچنین این بحثها خصلت سیستماتیک دارند و نیز کسانى که عمل مىکردند مىاندیشیدند یا آنهایى که مىاندیشیدند عمل هم مىکنند، در این صورت دو راه پیش رو داریم یا باید بگوییم زندگى خصلت سیستماتیک ندارد یعنى اساساً بگوییم هستى فاقد نظم است، چون ما مىپذیریم رابطه بین عمل و نظر رابطه بسیار دقیقى است. این فرض برخلاف اندیشههایى است که معتقدند رابطه بین عمل و نظر ممکن است، حال ممکن است نظر و عمل با هم منسجم شود یا عمل منسجم شود و نظر غیر منسجم و یا برعکس. یعنى اگر رابطه این دو را بپذیریم که نظر و عمل به شدت به هم مرتبط هستند و عمل و نظر یکى حداقل سیستماتیک است، مثلاً سازمان ذهن را منسجم فرض کنیم و بگوییم انسان موجودى منطقى است و به گونهاى منظم مىاندیشد و عمل مىکند، در این صورت هر کدام را که بپذیریم به دیگرى سرایت خواهد کرد، یعنى همین که بپذیریم در عمل سیستمى وجود دارد و در نظر هم آن سیستم وجود دارد و عمل بازتاب نظر است یا اگر بپذیریم در ذهن، منطقى وجود دارد باید بپذیریم که
[223]
در عمل هم چنین منطقى وجود دارد. این رابطه را در تحلیل خود در کتاب ارائه کردم و آن نکتهاى که براى من به وجود آمده این بود که هیچ سیستمى کاملاً کارکردى نیست یا هیچ سیستمى کاملاً منظم نیست، مثلاً ما اگر ایده امامت یا خلافت را به مثابه یک سیستم بگیریم یا برعکس خلافت موجود را یک سیستم بگیریم، در واقع همواره با سیستمهاى ناقص مواجه هستیم نه سیستمهاى کاملاً دقیق، و آن سیستمها هر قدر هم درست تنظیم شوند به گونهاى خطاى کارکردى دارند تا وقتى که خطاها سازمان پیدا کنند؛ مثلاً وقتى که نظریه امامت را در نظر بگیرید آن وقت مىتوانیم تصور کنیم که نظریه امامت ممکن است تصویرهاى کجى از آن ظاهر شود و خلافت نیز همین طور است. همچنان که یک انسان مریض مىشود سیستم چنین حالتى را پیدا مىکند.
تا اینجا دو نکته را مطرح کردیم. البته اینها فرضهاى تئوریک من هست. فرض و تصور اول من این است که نظر و عمل مطلقاً وجود دارد و ندارد، و ما نمىتوانیم انکار کنیم که در زندگى ما نظام وارگىهایى وجود ندارد و اگر پذیرفتیم نمىتوانیم بگوییم فقط در عمل هست و در نظر نیست، یعنى نمىتوانیم جلوى آن را بگیریم چون بنا به تعریف مىگوییم ذهن انعکاس بیرون است و اگر بیرون منظم است پس ذهن هم منظم
[224]
است و این فرض غیرماتریالیستى را طرح کنیم و بگوییم که آنچه ایده است در واقع، خارج تحقق آن ایده است؛ در این صورت باید بپذیریم که نظم بیرونى معلول نظم در اندیشه است.
فرض دوم من این است که هیچ سیستمى کامل نیست یعنى سیستمهاى تئوریک کامل نیستند، همچنان که سیستمهاى عینى سیستمهاى کاملى نیستند.
نکته سوم در بحثهاى من، این است که بعد از اینکه بپذیریم که ایدهها سیستم هستند و بپذیریم که هیچ سیستمى کامل نیست، آن وقت فرض سوم من این است که سیستمهاى نظرى عمرشان با نظامهاى واقعى فرق مىکند، بنابراین یک ایده هزار سال و یک ایده دو تا سه هزار سال عمر دارد. ایده افلاطون این طورى است. به این ترتیب در ایدهها در واقع، زمان به معناى زمانه واقعى را در مىنوردیم، چون ایدهها زنده هستند و اگر هم مىمیرند به کما مىروند یعنى به طور کلى دفن نمىشوند و در واقع دوباره بر مىگردند و در نتیجه آن تاریخ مندى هگلى اساساً اهمیت خود را از دست مىدهد. به این ترتیب است که سازمان فهم اقتدارگرایى از دین در حوزه نظام سیاسى، چه در حوزه اندیشه و چه در عمل، ممکن است که 1400 سال طول بکشد و همچنان سر جاى خود بماند و پس از مدتى باز هم برگردد، حالا وقتى که از سیستم جدید اسلام صحبت مىکنیم که هسته و مرکزى و نیز جهتى دارد در این صورت این مرکز را نمىتوانیم تاریخى بکنیم، فرض ما این بود آنچه رخ داده همهاش در مکان صورت گرفته و آن فرض گفتمانى که صحبت مىکردیم خاص بودن (spitialita) است و این فرض، فرض بزرگى است، یعنى همه چیز مکان است، چون تاریخ چیزى نیست که طى شود و از ما عبور کند، براساس این بحث بود که تصور مىکردم هر نظریه را بتوان به عنوان یک سیستم بدون اینکه تاریخ اهمیت داشته باشد در نظر گرفت؛ یک نظریه تولدش 1000 سال و یکى دیگر 2000 سال پیش است و هر دو نظریه همنشین هم هستند، مثلاً یک نظام سلطنتى مانند اردن در کنار نظام جمهورى در جغرافیاى امروز یکجا قرار گرفتهاند و در چنین نظامهایى ایدهها برایم اهمیت داشتند. وقتى این بحث را طرح مىکردم احساس مىکردم هر نظریه به عنوان یک سیستم چند ویژگى باید داشته باشد که اینها شبه زنده هستند، یعنى ایدهها را سیستمهاى مکانیکى فرض نمىکنم بلکه آنها را سیستمهاى ایدئولوژیکى تصور مىکردم. سیستمهاى شبه زنده سیستمهایى هستند که خودشان را با محیط و خیلى مؤلفههاى دیگر تطبیق مىدهند و این درست است. این سیستمهاى شبه زنده یک مرکز دارند؛ مثلاً نظریههاى قدیم با تمام تفاوتهایى که دارند یک مرکزى دارد و آن مرکز مهم است، براى مثال در نظریه خلافت، این مرکز شخص خلیفه یا نهاد خلیفه به عنوان مرکز تصمیم است. بنابراین مىشود گفت آن در کانون بحث است و تمام مباحث در حاشیه دیده
مىشوند؛ اما در سیستمهاى جدید، خلافت از مرکزیت مىافتد و چیز دیگرى به جاى آن ظاهر مىشود و یک مجموعهاى دیگر به عنوان مرکز مطرح مىشود مثل مجلس یا مثل انتخابات. بنابراین تصور مىکنم هر سیستمى چند ویژگى دارد: اول داراى مرکزى است و این مرکز یک روندى را شکل مىدهد که با جریانى جهت خود را طى مىکند، مثلاً سیستمهاى جدید اسلامى که سیستمهاى فکرى هستند روندى در جهت نهادینه کردن اقتدار نیستند، بلکه در جهت نهادینه کردن الگوهاى دمکراتیک هستند. مثال دیگر این که گمان مىکنم سیستمهاى جدید به دلایل منطقى مرزهایشان جغرافیایى است، در حالى که سیستمهاى قدیم به لحاظ منطقى مرزهایشان جغرافیایى نیست بلکه خصلت امپراتورى دارند و به همین دلیل است که این امپراتورى ممکن است در حوزه عقیده باشد، چون در واقع این مرز، مرز عقیدتى است و اگر مرز از عقیده به جاى دیگر منتقل بشود اصلاً نمىتواند خصلتش امپراتورى باشد؛ مثلاً فرض کنید که جهت دهى یک سیستم به سمت دمکراتیزه شدن فکر یا اندیشه است در واقع مفهومش این است که چون مرکزى به نام خلیفه حضور ندارد هر گروه یک استدلالى براى خودشان پیدا مىکنند. من فکر مىکردم چنین بحثهایى را مىتوان در چنین سیستمى طرح کرد، بنابراین سعى مىکنم همچنان از ایده خود دفاع کنم، مگر این که بحث تحلیل تاریخى و تحلیل سیستمى در مفهوم کلاسیک را در نظر بگیریم، یعنى همان مفهوم که تحلیل تاریخى غیر از تحلیل سیستمى است، اما آنچه آنجا عرض مىشود و آن بحثى که در کتاب دنبال مىکنم اساساً تاریخ دیگر به عنوان یک جوهره مستقل مطرح نیست، اصلاً تاریخى وجود ندارد، در
[225]
واقع از یک دامنه و گستره (range) بزرگ و حرکت یک سیستم صحبت مىکنیم که همچنان در درون جامعه ما هست، یعنى ما فرض و تصور کنیم به صورت مجازى که در این جلسه که هستیم ایدههاى متفاوت کنار هم نشستهاند، همچنان که انسانهاى متفاوت با مرزهاى متفاوت را در این فضا تصور مىکنیم، این ایدهها ممکن است نسبتهایى با نظریههاى قدیمى داشته باشند و عدهاى ایده دمکراتیک و جدید داشته باشند در این صورت عدهاى به طور کلى حذف مىشوند. این تصور من حتماً پرسشهاى بزرگى در مقابلش هست؛ تمام این نقدها به صورت گفتمان (discourse) که به مثابه یک سیستم قدیم از آن صحبت مىشود همهشان اجبار است پرسشهاى راجع به ورودى (putin) و خروجى (put out) هم فرعى هستند، یعنى
اگر ایده را به مثابه یک سیستم بتوانیم قبول کنیم در این صورت ورودىهاى خاص خودش را دارد، یعنى آن چیزى که مرحوم علامه از آن تحت عنوان اعتبار وجوب صحبت مىکند. علامه در کتاب روش رئالیسم بحثى تحت عنوان اعتباریات دارد، در آن جا منبع اعتبار را اعتبار وجوب و وجود مىداند، مثلاً من تصمیم مىگیرم بلند شوم و عمل بلند شدن در واقع یک تیک است، من ابتدا براى لزوم چنین اقدامى باید یک اعتبارى داشته باشم که این را براى من توجیه کند که من باید بلند شوم. وقتى از ورودى در اعتباریات صحبت مىکنیم، مثلاً در حوزه سیاست که حوزه اعتباریات است، من یک نظامى را باید شکل بدهم و در واقع دلیلى براى من حکم کند که بایدى وجود دارد، من این را ارتکاز مىکنم و این اعتبار، اعتبارى است که باعنوان ورودى ( put in) از آن یاد مىکنیم. وقتى از کسى صحبت مىشود که چرا شما چنین توصیهاى دارید مىگوید دلیل من این بود. ممکن است دلیلش غلط باشد امّا براى خودش وجوب ایجاد کرده است. به این ترتیب در اعتباریات مباحثى مثل چرا نظام سیاسى وجود داشته باشد یا چرا نظام سیاسى چنین سختافزارى و نرمافزارى داشته باشد، اینها همه از سنخ ادله و استدلال هستند. اگر بپذیریم که فکر یک سیستم است آن وقت این دو را خواهد داشت و خروجى (put out) ممکن است دو جور باشد و من هر دو را اشاره کردم. اول این است که خود عمل به تجربه براى ما نشان بدهد که ورودى غلط بوده است و دوم ممکن است عمل به گونهاى باشد که بگوید ورودى شما مشکلى نداشته بلکه Tirent که همان روند تبدیل ورودىها به غرض بوده مشکل داشته و در درون این ساخت و کارکرد بوده که مشکل پیدا شده است، بنابراین بازخورهاى من به ورودى بر نمىگردد.
آقاى پزشگى: اگر فرض کنیم عمل و نظر رابطه دیالکتیکى دارند گرایشهاى مختلفى که در رشته سیاست هست را چگونه مىشود از هم تمایز گذاشت؟
دکتر فیرحى: در واقع مدرنها هستند که ایدئولوژى را از اندیشه جدا مىکردند، اما امروز فاصلهاى بین ایدئولوژى و اندیشه وجود ندارد، چون مفهوم ایدئولوژى چنین پیدا مىشود که ما یک استقلالى به
[226]
اندیشه بدهیم، سپس فرض کنیم که اندیشه خود به سامان هست و قطع نظر از بیرون ممکن است شکل دیگرى هم صورت بگیرد. من توضیح این مطلب را با استفاده از مدل ارسطو اشاره مىکنم. ارسطو فرضى داشت و معتقد بود اندیشه و عمل درستى وجود دارد منتها آدمى ممکن است به آن اندیشه درست نرسد و در مسیر اندیشیدن فهمش دچار کجى شود. این بحث آن موقع وجود داشت. ما فرض مىکنیم که یک امر واقعى وجود دارد یا یک اعتبارى وجود دارد بعد فرض مهم دیگرى مىکنیم که فهم ممکن است به آن برسد و ممکن است به آن اصابت نکند، بنابراین صحیح و خطا پیدا مىشود؛ امّا اگر بپذیریم که هر سیستم اندیشهاى سیستم انضمامى است که از مجموعهاى شروع مىشود که در آن جا فضاى تفکر ناب و عمل ناب خلط شده، در این صورت هر فهمى فهم است بدون این که در قیاس فهم درست سنجیده بشود، به این ترتیب فهم از خلافت فهم اسلام است و فهم از امامت هم فهمى از اسلام است، ممکن است براى یک داور درونى یکى درست باشد و یکى غلط، اما براى یک محقق هر دو یک امر واقع است یعنى هر دو امرى است که دارد اتفاق مىافتد. این برداشت من است که در این جا سیستمهاى استدلالى به معناى فلسفى یا برهانى در این مباحث شاید دیده نشده است.
دکتر حقیقت: جناب دکتر فیرحى سه نکته را فرمودند: یکى این که عمل و نظر با هم انسجام و تطابق دارند و سرشت و ماهیت کامل نیست؛ دوم این که هر سیستمى کارکرد کامل ندارد و سوم این که عمر ایدهها مىتواند طولانىتر از نظام واقعى باشد. من سه سؤال راجع به این سه نکته دارم: اول، تصورى از نظریه سیستمها ظاهراً در این کتاب وجود دارد که با تصور رایج متفاوت است و اصلاً آن تصور رایج از نظریه سیستمها نیست و تأکید استاد که فرمودند حرفهاى خودم را بر اساس نظریه گفتمان مىزنم، این نشان مىدهد که نظریه گفتمان با نظریه سیستمها قابل جمع هستند، بنابراین این نظریه سیستمها نظریه متعارف قبلى نیست. در آخرین سطر صفحه یک کتاب آمده است: «در بیشتر موارد خود نظریهها هستند که شرایط امکان و موجبات پیدایش نهادهاى خاص در دولت اسلامى را به وجود آوردهاند»، یعنى اگر یک عملى داریم و یک نظرى، عمل مقدم بر نظر است یا بر عکس؟ این کتاب مىگوید که نظر مقدم بر عمل است و این با مفروض تبارشناسانه کتاب مشروعیت و دانش و قدرت مخالف است و حتى با پیش فرض اول هم مخالف است که هارمونى بین عمل و نظر طورى است که نمىشود اینها را از هم جدا کرد. سؤال دوم اینکه فرمودند عمر ایدهها طولانىتر از نظام واقعى است و ایدهها مىتواند در طول تاریخ بقا پیدا بکند، این با تاریخ مندى و تمدنى بودن که مدنظر شما است نمىسازد. خودتان مىگویید نظریهها متعلق به تاریخ و زمان خاصى هستند و هر تمدنى نظریه خاص خودش را ایجاد مىکند، آن وقت چطور مىتوانیم بگوییم در طول هزار سال
[227]
یک نظریه امامت و نیز یک نظریه خلافت داریم و بعد در کتاب گفتید تطور نظریه خلافت و امامت این گونه بوده است، بعد نظریه قدیم جدید شده و چهار شاخص آن این طورى تغییر کرده است. این سخنان نشانه تغییر و تطور است، پس چطور مىتواند ثابت باشد. سؤال سوم این که هر سه مسأله اگر به عنوان پیش فرض قبول بشود باز ربطى به سؤال ما ندارد و سؤال ما این است که اولاً، نظریه سیستمها در زمانى نیست، چگونه این نظریه سیستمها به شکل در زمان به کار رفته است؛ ثانیاً، هر کسى یک نظریهاى راجع به امامت و خلافت دارد، چطور کل این نظریهها، یک نظریه فرض شده است و ثالثاً، در تطبیق نظریه بر مورد مطالعه نظامهاى سیاسى چطور خلافت مىتواند در مرکز کارکرد بشود؟ چطورى ساختار و کارکرد فرآیند بشوند؟ اینها به هر حال آن
سؤالهایى که راجع به روش بود، حتى اگر این سه مفروض هم وجود داشته باشد باز هم پاسخ من داده نشده است.
دکتر فیرحى: به نکته جالبى اشاره مىفرمایید و من احساسم متفاوت نیست. یعنى واژگانى را که شما دارید به کار مىبرید براى من خیلى مشکلى ندارد، مثلاً فرض کنید که فرمودید تصورى از سیستمها وجود دارد که از تلقى مدرن سیستمها فاصله مىگیرد. درست است؛ یعنى همین که شما سیستمها را به ایدهها سرایت دادید از تلقى مدرن سیستمها فاصله مىگیرید، چون سیستمهاى ذهنى آنجا مورد بحث قرار مىگیرند، بعد گفته من که نظریهها شرایط عمل را فراهم مىکنند نیز درست است، ولى منظور من، تقدم نظر بر عمل نیست، چون خود نظریه در شرایط خاصى ساخته شدهاست، ولى اکنون چیزهاى جدیدى مىسازند؛ مثلاً شما یک تحلیل تبارشناسانه از نظریات داشته باشید مىبینید که خود نظریهها سیستمها را تحت تأثیر قرار مىدهند و سیستمها زندگى امروز ما را تحت تأثیر قرار مىدهند، امّا سازمان نظرى که مثلاً در دوره قاجاریه، ساخته شد همان نظریهاى است که ارتباطى با زمان قاجار و دوران قدیمتر و ... پیدا کرده بود و در واقع وقتى نظریهها شرایط عمل را تأسیس مىکنند این هرگز به معناى این نیست که نظریهها تقدم دارند به معناى تقدم یک ایده، چون اصلاً واژهاش این نیست و این نظریهها خودشان در فرآیندى ساخته شدهاند که مجموعهاى از سنت را به زمان حال ما دارند وارد مىکنند، مثلاً فرض کنیم یک رنگى را به شکر بزنید بستنى همین رنگى خواهد شد، درست است که هر رنگى که در آن شکر وجود داشت در این بستنى هم وجود دارد، اما چه چیزى آن رنگ را ساخته است؟ من تصور مىکنم که طورى هستم که نمىتوانم به یک استقلال محکمى به اندیشهها در بحثها برسم.
دکتر حقیقت: عبارت کتاب را بخوانم: «گاهى نظریهپردازى در مورد دولت معطوف به امر پسینى است، یعنى یک دولت مىآید و نظریهها نسبت به آن پسین هستند به این معنا که در پى فهم ساختارهاى موجود دولت اسلامى پس از پیدایش آنها بر مىآید»، اگر این جمله درست باشد کتاب
[228]
حاضر، همان کتاب قدرت، دانش، مشروعیت مىشود، اما این جا استدراکى کرده و گفتهاید، اما در بیشتر موارد خود نظریهها هستند که شرایط امکان و موجبات نهادهاى خاصى را در دولت ایجاد مىکنند، یعنى نظریهها مقدم هستند و این یعنى اینکه آنها پسینى نیستند و پیشینى مىشوند.
دکتر فیرحى: بله، نظریهها درباره دولت که فعلاً در حال تأسیس است پیشینى هستند، امّا نسبت به مجموع تمدنى اصلاً نمىتوانند پیشینى باشند، مثلاً فرض کنید نظریههاى خلافت جدید، چنین خلافتى شکل نگرفته، اما به اعتبار خلافت قدیم است که خلافت جدید شکل گرفته است؛ بنابراین خلافت جدید نسبت به خلافت قدیم که شما در نظر مىگیرید همان پسینى است.
دکتر حقیقت: واقعاً این جور نبوده که معمولاً دولت به وجود آمده باشد بعد نظریه پردازان توجیهاش کرده باشند.
دکتر فیرحى: من گمان مىکنم که چنین بوده است، منتها الآن فرض کنید خلافتى جدید نداریم یعنى نظریههاى خلافت جدید را خیلى نداریم، اما مىبینیم که نظریههاى آن خیلى روشن مطرح مىشوند، این نظریهها از کجا آمدند؛ آیا واقعاً خلافتهاى جدیدى طرح شدهاند که این نظریهها دارند آنها را توضیح مىدهند. از همین روست که نظریههاى خلافت جدید از تلاقى نظریههاى خلافت اهل سنت و قدیم عثمانى و دولتهاى کمالیستى و شبه کمالیستى از سال 1924 به بعد پیدا شدند. اگر ما بپذیریم که این نظریهها انطباق کامل با دولتهاى کمالیستى ندارند بدان معناست که خیلى وابسته به دولت کمالیستى نیستند و یک قسمت آن جاى دیگرى است. همین طور است که این نظریهها الگوهاى رادیکال مثل بن لادن را تولید مىکنند و نظریههاى جدید خلافت را دارند تولید مىکنند. تصور من از بحثها این است و عبارتها این گونه معنا دارد.
اما درباره جملهاى که فرمودید، طولانى بودن عمر ایدهها با فرض تمدنى شدن جور در نمىآید، به نظر من کاملاً جور در مىآید. چون درست است که هر ایدهاى در درون یک تمدنى شکل مىگیرد، امّا براى محققى که چنین نگاهى به تمام ایدهها دارد فرضش بر این است که اینجا تکثر ایدهها و تکثر تمدنى وجود دارد، مثلاً وقتى که از ایدههاى جدید اسلامى صحبت مىکنیم فرضما این است که تمدن جدیدى شکل گرفته یا در حال شکلگیرى است حالا کسى که از بالا نگاه مىکند با دو تمدن اسلامى یا سه تمدن و یا چهار تمدن مواجه مىشود، براى مثال، تمدن قدیم شیعى مثل صفویه یا قاجاریه. آن جا اگر صحبت از تطور بکنیم مثل تبدیل کرم به ابریشم است یعنى نه کرم ابریشم است و نه ابریشم کرم، امّا آن کرم است که به این پروانه تبدیل شده است، بنابراین یک نوع خصایص روان شناختى بین خودشان وجود دارد. وقتى صحبت مىکنم که در نظامهاى سیاسى جدید، تطور سیاسى جدید هست نه به معناى تطور تاریخى تدریجى است که در هگل صورت مىگیرد، بلکه تطورى که
[229]
آدمى احساس مىکند چیز جدیدى رخ داده است. این نکته را از آقاى دکتر طباطبایى توضیح بدهم، او مىگوید: آدمها در غرب به مدت خیلى طولانى مثل بوسوئه فکر مىکردند، اما ناگهان همهشان مثل اصلاح طلبها (لوتر) فکر کردند، این چرخش ناگهانى بزرگ است و این چرخش به معناى چرخش از پاشنهاى روى پاشنه دیگر است، مانند بحثهاى قدیمى مسلمانان که مىگفتند زلزلهها وقتى صورت مىگیرند که زمین از روى یک شاخ گاو به شاخ دیگر گاو مىپرد. بنابراین در طول پریدن دگرگونىهاى اساسى هم در آن پیدا مىشود. ظاهراً همین اتفاق رخ داده است که فهم اسلامى از آرشیو گذشته روى آرشیو دمکراتیکش پریده است. از تطور چنین تصورى در ذهنم هست و مفهوم در زمانى حل مىشود و هر چه که هست این جا خصلت هم زمانى دارد، چون ایدهها این طور بودهاند.
دکتر حقیقت: راجع به نقد محتوایى کتاب چهار نکته به ذهنم رسید: نکته اول، تعریف دولت که دولت در مبانى علم سیاست چند معنا دارد: یکى معناى مدرن است که چهار عنصر سرزمین، حاکمیت، جمعیت و حکومت را دارد؛ دیگرى دولت به معناى حکومت است که یکى از آن عناصر است و معناى سوم، دولت به معناى قوه مجریه است. جناب استاد فرمودند که دولت دو معنا دارد: یکى مجموعه افراد یعنى حاکمان و دیگرى هم نهادها. این دو معنا براى دولت زمانى هست که ما تعریف دولت را جمع بین این دو یعنى حکام و نهادها مىگیریم. اولاً به نظر مىرسد چنین تعاریفى از دولت وجود نداشته باشد. همچنین در طول کتاب مشخص نیست که از دولت به معناى مدرن سخن مىگوییم یا دولت به معناى کلىاش که دوره مدرن و قدیم هر دو را در بر بگیرد، که ظاهراً ما باید دولت در نظامهاى سیاسى اسلامى را به معناى کلى در نظر بگیریم. ولى چند مسأله درباره دولت در کتاب مطرح است که ویژگىهاى دولت مدرن است، مثلاً عضویت غیرارادى افراد در دولت، این که دولتها عوض مىشوند و افراد عضو آن هستند، این ویژگىها مخصوص دولت مدرن است.
دکتر فیرحى: در دوره قدیم هم همین طور بوده است، مثلاً کسى در منطقهاى ساکن بود که دولتى آنجا را تصرف مىکرد و به طور اجبار عضو آن دولت مىشد.
دکتر حقیقت: درست است، ولى دولت به معناى مدرن de facto خیلى مدرن هستند. شما در اینجا گفتید دولت سه نوع است: سکولار، دینى و ایدئولوژیک، و به نقل از کتاب الصیاغة المنطقیه نقل کردید که ما ایدئولوژى را چه به معناى مارکسى بگیریم، چه به معناى مانهایمى و چه به معناى اندیشه سیاسى - مثلاً شریعتى حتى به عنوان آرمان به کار مىبرد - هر طورى که در نظر بگیریم، این سه نوع دولت در مقابل هم قرار نمىگیرند، مثلاً دولت دینى مىتواند ایدئولوژیک باشد و مىتواند نباشد، دولت سکولار مىتواند ایدئولوژیک باشد و ممکن است نباشد.
نکته دوم، اینکه ویژگىهاى مشترکى براى دولت قدیم شیعه و سنى یعنى امامت و خلافت
[230]
شمرده شده که با ویژگىهاى دولت جدید تفاوتهایى دارد. براى دولت قدیم چهار ویژگى اقتدار گرایى، شخص محورى، وحدت قوا و امپراتورى را برشمردید، و بعد ویژگى دولت جدید را گفتید که در مقابل این چهار تاست یعنى این چهار ویژگى دولت قدیم کاملاً بر مىگردد. این خیلى سخت است که بین همه نظامهاى خلافت قدیم شیعه و سنى قدر مشترک بگیریم و دولت جدید آن را خلافش بدانیم. فکر مىکنم اگر مىخواستید یک چنین کارى بکنید از تئورى شباهت خانوادگى ویتگنشتاین استفاده مىکردید بهتر بود، چون آن قدر مشترک گرفتن خیلى سخت است.
نکته سوم: مقصود از نمونه آرمانى در کتاب شما ایدهآل است یعنى حکومت آرمانى به فرض مىگوییم حکومت آرمانى شیعه و حکومت امام زمان (عج) است، اما در پاورقىها گفتید ایدهآل تایپ (ldeal tapy) وبر، و ایدهآل تایپ وبر را به آرمانى و نمونه مثالى ترجمه مىکنند، چون تحقق واقعى ندارند و در عمل ترکیبى از این ایدهآل تایپهاست و تطبیق اینها در مورد یک نظام سیاسى اشتباه است.
نکته چهارم، که براى من خیلى اهمیت دارد، این است که در فصل آخر نظریه نصب حضرت امام را مطرح کردید، اما نقل قولهایى از امام ذکر کردید که به نظر مردم اهمیت مىدهد و در اینجاها مىبینیم که امام به نظریه انتخاب نزدیک شدند و بعد همین طور بحث مجمل مىماند؛ به نظر شما امام به نصب نظر داشتند یا انتخاب؟ من فکر مىکنم آن کارى را که در کتاب توزیع قدرت ارائه کردم انجام بدهیم و بگوییم دو قرائت از نظریه امام است: 1- نصبى که به نظر مردم اهمیت نمىدهد؛ 2 - بین ولایت و تولّى تفکیک قایل بشویم و بگوییم حتى نصب هم مشروط به تولّى است، یعنى مردم باید به سوى امام بیایند تا آن ولایت پیدا بکند. یعنى دو قرائت در نظریه نصب است و نباید بگوییم امام در نصب و انتخاب در تردّد بود.
دکتر میر موسوى: درباره دولت دینى هم که آقاى دکتر حقیقت اشاره کردند، جناب عالى در کتاب یک سرى مختصاتى را براى دولت دینى بر شمردید که با توجه به دیدگاههاى متفاوتى که در ترسیم حاکمیت دولت دینى هست این سؤال مطرح مىشود که آیا آن مختصات، قدر مشترک بین مدلهاى حکومت دینى است یا براساس برخى از نظریات انتخاب شده است؟ اگر بگوییم قدر مشترک است که واقعاً این طورى نیست.
چند نکته دیگر هم هست، مثلاً اول کتاب وعده دادید از خوارج سخن بگویید در حالى که هیچ جا از خوارج بحث نکردید، یا مثلاً وعده دادید که از مدل ولایت امت صحبت کنید ولى هیچ جا از آن بحث نشده است. همچنین اساساً نظریات قدیم شیعه به ویژه نظریه سلطنت شیعى در کل کتاب غایب است؛ یعنى در فاصله غیبت تا زمان مشروطه دیدگاه متفاوتى داشتند که یکى از آنها نظریهاى است
[231]
که از زمان صفویه شروع مىشود؛ لذا دانشجوى کارشناسى اطلاعى در این زمینه پیدا نمىکند.
دکتر فیرحى: بحثهایى که وعده دادم و عمل نکردم دلیل داشت، ویرایشى که به چاپ مىرفت قبول کردند که همین طور باقى بماند. و ان شاءالله نویسندگانى با متنهاى دیگر جبران مىکنند.
پی نوشت ها:
1) دانش آموخته حوزه علمیه قم و دانشجوى دکترى علوم سیاسى دانشگاه آزاد اسلامى.
2) داود فیرحى، نظام سیاسى و دولت در اسلام، تهران: سازمان مطالعه و تدوین کتب علوم انسانى دانشگاهها (سمت)؛ قم: مؤسسه آموزش عالى باقرالعلومعلیه السلام، 1382.