رساله تقلید از میت (مقاله پژوهشی حوزه)
درجه علمی: علمی-پژوهشی (حوزوی)
آرشیو
چکیده
متن
اشاره
رساله شهید، کهنترین رساله موجود است که در آن به طور مفصل بحث تقلید از میت آمده است. شهید در این رساله، هم به دلیل مسائل جارى در جبل عامل، انگیزه لازم را براى چنین تألیفى داشته، هم تمام مباحثى که تا آن زمان مطرح بوده، در رساله مستقل خود آورده، هم روش و انصاف علمى را کاملاً مراعات کرده و هم در این زمینه نکات تازهاى طرح کرده است. بعد از وى، همین استدلالها و نظائر آنها، در مباحث مستقل و مشتمل آمده است. بنا به آنچه در خاتمه این رساله آمده، تاریخ تألیف آن پانزدهم شوال سال 949 ق. بوده است.
اما این که انگیزه شهید در تألیف این رساله چه بوده، از محتواى این رساله چنین بر مىآید که وى در منطقه خود، تجربه ناهنجارى را در انتقال شرعیات به مردم مشاهده کرده است. بسیارى از افرادى که در کسوت عالم بودهاند، افراد مسألهگویى بیش نبوده و به جاى آن که عمر خویش را در کسب ملکه اجتهاد صرف کنند، تنها به خواندن متون فقهى گذشته بسنده کرده و یا آن که آراى فقهى را که خود در مکتبها تعلم کرده و از مشایخ شنیده بودند، به نسل بعد منتقل مىکردند. لازمه این امر آن بود که بیشتر، فتاواى مجتهدان میت، آن هم از راههاى غیر مطمئن، ترویج مىشد و
[194]
این چیزى است که شهید از بابت آن سخت نگران است و مىکوشد تا با نفى مطلق تقلید از میّت، راه را براى ترغیب طلاب براى کسب ملکه اجتهاد هموار سازد. نگرانى وى همچنین از این بابت است که این وضع سبب شده تا بسیارى از احکام به اشتباه به مردم گفته شود، احکامى که حتى یک مجتهد هم به آن رأى نداده است.
کم شدن شمار فقیهان و مجتهدان در آن عصر، از نگرانىهاى عمده شهید ثانى است. فقه که برترین، بالاترین و شریفترین علوم دینى است، نیاز به آن دارد تا با دقت و موشکافى بیشترى مورد توجه قرار گیرد و این به دست نمىآید مگر آن که تعداد فراوانى فقیه مشغول به آن باشند، این چیزى است که در زمان وى وجود نداشته است: «و متى اتّفق ذلک فى هذه الازمنة».2
شهید ثانى ریشه تمامى این مشکلات را بىهمتى طلاب در رسیدن به رتبه اجتهاد مىداند و عامل آن را هم دشوار دانستن شرایط اجتهاد از دید آنان یاد مىکند. به نظر وى، اجتهاد مراتب متعددى دارد، بلندمرتبهترین آنها همان است که علامه حلى و محقق و شهید اول به آن رسیدهاند، اما حتى کسى که نوشتن نمىداند یا حتى نابیناست، مىتواند به مراتب پایین اجتهاد دست یابد.
شهید به مقدار یک صفحه، خطاب به عالمى که این رساله را براى او نوشته، یعنى سید حسین بن ابىالحسن عاملى3 در ضرورتِ نصیحت برادرانه دینى سخن گفته و آرام آرام بدین ترتیب وارد بحث مىشود:
متن رساله
گویم: بر انسان واجب است تا در شنیدن نصیحت دوستان و یاران و حتى آنچه که دشمنان و حسودان مطرح مىکنند، کوتاهى نکند و آن را بپذیرد؛ همچنان که مىبایست با خوشرویى با نصایح برخورد کند، حتى اگر از سوى افرادِ غریب و دور مطرح گردد.
و اکنون مىگویم: خداوند سبحان در قرآن مجید، کسانى را که استدلالِ بر درستى معتقدات و باورهایشان را رها کرده و در این باره، به آراى گذشتگان و آباءشان تمسّک مىکنند، در آیات فراوانى ملامت و مذمّت کرده است: «إِنَّا وَجَدْنَا آبَاءَنَا عَلَى أُمَّةٍ وَإِنَّا عَلَى آثَارِهِمْ مُقْتَدُونَ» [زخرف، آیه 23]؛ همچنان که به صورت استفهام توبیخى، خطاب به آنان مىگوید: «أَصَلَاتُکَ تَأْمُرُکَ أَنْ نَتْرُکَ مَا یَعْبُدُ آبَاؤُنَا»، [هود، آیه 87]؛ «إِنَّا أَطَعْنَا سَادَتَنَا وَکُبَرَاءَنَا فَأَضَلُّونَا السَّبِیلا» [احزاب، آیه 67]؛ و آنچنان که در باره لزوم پذیرش دین با استدلال متین مىفرماید، آیه «قُلْ هَاتُوا بُرْهَانَکُمْ إِنْ کُنتُمْ صَادِقِینَ» [بقره، آیه
[195]
111]؛ و آیات مشابه دیگر.
پس آنچنان که بر ما و شما واجب است تا براى تمییز از سایر ملل و نحل و آراى فاسده، با تمسک به برهان، اصل دین را بپذیریم، همچنان لازم است براى شناخت وجوب و استحباب و حرمت و کراهت و درستى و نادرستىِ احکام خداوند هم، راهى را که قابل اعتماد باشد، طى کنیم، احکامى که براى فردى مانند ما، اخذ و عمل به آنها روا باشد و در مقابل خداوند، آن هم در روزى که در برابرش قرار خواهیم گرفت، حجّت باشد، تا از وعیدش در امان باشیم، آیه «وَمَنْ لَمْ یَحْکُمْ بِمَا أَنزَلَ اللَّهُ فَأُوْلَئِکَ هُمْ الْکَافِرُونَ»[مائده، آیه 44]؛ «...هُمْ الظَّالِمُونَ»[مائده، آیه 47]؛ «....هُمْ الْفَاسِقُونَ»[مائده، آیه 45]؛ و نیز از تهدیداتش آنچنان که مىفرماید: «قُلْ أَرَأَیْتُمْ مَا أَنْزَلَ اللَّهُ لَکُمْ مِنْ رِزْقٍ فَجَعَلْتُمْ مِنْهُ حَرَاماً وَحَلَالاً قُلْ أَاللَّهُ أَذِنَ لَکُمْ أَمْ عَلَى اللَّهِ تَفْتَرُونَ»[یونس، آیه 59]؛ مقتضاى این تقسیم چنان است که اگر کسى که از اذن الهى در باره احکام بىخبر باشد، یک دروغگوست.4 بنا براین، بر شماست تا نزد خداوند، اقامه حجّت کرده و عذر خویش در میان نهید و در باره این «اذن» یا مجوّز شرح و توضیح دهید که به شما اجازه عمل به آنچه در اختیار دارید مىدهد و شما را به سوى منقولاتِ از اموات و مقلَّده مىکشاند، آنگونه که آن مطالب را دین قرار داده و براى مردم، به طور خاص و عام نقل مىکنید؛ آرى، در این باره توضیح دهید تا از آن تهدیدها و وعیدهاى خداوند سالم و در امان بمانید.
اکنون من ضعیفِ قاصر، آنچه را که مىاندیشم و مىفهمم این است:
بسیارى از آنچه شما بر آن اعتماد کرده، بدان تعبّد مىورزید، هم در نقل احکامِ شرعى و هم عملِ به آنها، آنچنان که معمول است و به درستى آن باور دارید و فتاوا و احکام را در اموال و فروج بر آن مترتب مىکنید و در باره آنها سخن مىگویید و با مشغول شدن به آنها از تحصیل درست فقه باز مىمانید. اینها، در مذهب امامیه شناخته شده نیست و اَحَدى از علماى امامیّه به آنها باور ندارد، بلکه بسیارى از آنها را حتى غیر امامیّه هم عقیده ندارند. در این موارد، حتى اگر در واقع فتواى نقل شده، مطابق حکم الهى باشد، چون راه رسیدن به آنها درست نیست، رافع مسؤولیت و ایمن از گناه نخواهد بود. بعلاوه ظاهراً این طریق و روش درست نیست.
اما شرح و توضیح این مدعى ضمن چندین نکته:
نکته اوّل: آن که بسیارى از این فروع و احکامِ منقول، مستند به هیچ یک از مجتهدانى که مىتوان به سخن آنان تمسّک کرد و به فتوایشان عمل نمود، نیست. طبعاً صدور فتوا از ناحیه غیر مجتهد هم قابل قبول نیست و عمل بر اساس آن روا نمىباشد؛ مگر آن که به مجتهد معیّنى مستند شود که عدالتش معلوم و عدالت فرد یا افرادِ واسطه در نقل هم معلوم باشد. این نکته مورد اتفاق علماست و
[196]
احدى با آن مخالف نیست. اگر کسى آن گونه نقل را روا مىداند، باید دلیلش را بیان کند.
نکته دوم: آن که این نقلها، گرچه برخى موافق با آراى مجتهدان است، اما غالب آنها را حتى یک عالم هم بیان نکرده است و تا آنجا که من مىدانم، برخى از آنها، حتى از غیر امامیه هم، یک قائل از جمع علماى اسلام ندارد. بنابر این، اعتقاد به روا بودن چنین امرى و جایز دانستن آن در امر دین، آن هم با این وصف، روشن است که پیامدهاى زیادى دارد. این اشکال بر روشى که اهل بلاد ما دارند یا کسانى که مانند آنان عمل مىکنند وارد است، نه بر همه طلاب و دانشجویان فقه که البته این نکته بر آگاهان پوشیده نیست.
نکته سوم: آن که حتى همین مواردى هم که موافق اقوال مجتهدان است، در صورتى مىتوان بر آنها اعتماد کرد و به مضمون آنها عمل نمود که مجتهدى گواهى به درستى آنها داده یا با واسطه از مجتهد نقل شده باشد، مشروط به این که همه وسایط عادل باشند. در حالى که روشن است که در این موارد چنین نیست، بلکه این احکام را از مشایختان مىگیرید و به گفته همآنان اکتفا مىکنید بدون آن که در وسایط بنگرید، پرسشى از آنها بکنید، احوال آنان و تعددشان را بشناسید. مشایخ شما هم، همین طور از دیگران گرفتهاند تا به جایى مىرسد که منبع روشن نیست و به کجا مىرود معلوم نیست. ما این مطلب را شرح خواهیم داد.
این روش نقل و انتقال فتاوا، براى اثبات خود نیاز به دلیلى دارد که بتوان بر آن اعتماد کرد و تو هم [به عنوان بیان کننده آن براى مردم] پاسخگوى درستى آن باشى در جایى که مورد بازخواست قرار مىگیرى. کسى تصور نکند که اجازه مشایخ و طرق مربوطه تا برسد به فقیه، طریق رسیدن به فتاوا است، براى این که این طرق، طُرُق روایت است نه طُرُق عمل. براى اهل فن روشن است که نقل فتاواى شهید [اول ]براى نمونه، همیشه از طریق مخبرى که به طور دایم از طریقش به شهید یاد مىکند نیست. همچنین آنچه را که علامه و محقق فتوا دادهاند، بلکه فقیه، نقلهایى از گروهى از مشایخ دارد، نقلهایى که در هم آمیخته شده، سپس طریقى براى روایت این کتب تا جماعتى از فقها نقل مىکند که البته این طریق مربوط به همه نقلهاى صورت گرفته نیست، بلکه بسیارى از آن طرق مربوط به مواردى است که حتى یک فتوا از آن طرق نقل نشده است.
نکته چهارم: آن که حتى اگر فرض کنیم همه این نقلها از فقهاست، باز یاد کردن از طریق رسیدن به آن فتاوا، در روا بودن اعتماد بر آنها کفایت نمىکند، مگر آن که وسایط، عدالتشان با راههایى که معمول است، ثابت شود؛ چیزى که در حال حاضر براى ما ممکن نیست و حتى اگر کسى بخواهد، نمىتواند ثابت کند و حتى در باره آن تحقیق کند. اگر در آنچه من در این رساله خواهم گفت بیندیشى، خواهى دید که اصلاً اثبات چنان نکتهاى در زمره محالات است. نهایت آن که، شیخى که
[197]
احکام و نقلها را از او گرفتهاى، مىتوانى عدالتش را ثابت کنى، و در اثبات عدالت شیخ او، نیاز به دو شاهد عدل دارى، وحتى اگر شیخ تو یکى از آنها باشد، ادامه آن تا برسد به مجتهد، چگونه ممکن خواهد بود؟ البته در طُرُق روایى و حدیثى از مجتهدان و راویان گذشته، وضع متفاوت است. در آنجا اصحاب ما با جرح و تعدیلها به تحقیق در باره راویان پرداخته آنها را در کتب رجال تدوین کرده و متأخران مىتوانند بر اقوال متقدمین اعتماد کنند، حتى اگر خود مجتهد باشند، همچنان که در مباحث مربوطه در اصول فقه و درایه در این باره صحبت شده است.
از جمله توجیهاتى که براى این اشکال گفته شده آن است که وقتى ما عدالت شیخ خود را شناختیم، از حال و ورع او در مىیابیم که جز از عادل نقل نمىکند. همین طور او در مورد شیخ خود و به این ترتیب [تا برسد به مجتهد] ما بر منقولات آنان تکیه مىکنیم.
این توجیه، هذیانى است که ارزش جواب دادن ندارد. اگر چنین باب فاسدى باز شود، مردم از کتابهاى رجالى و مسائل جرح و تعدیل و بررسى سند احادیث و شناخت صحیح و حسن و موثق و ضعیف و دیگر مسائل آن بى نیاز خواهند بود؛ براى نمونه خواهیم گفت: شیخ طوسى مردى عادل و متقى و ضابط بوده و جز از عدل و ثقه نقل نمىکرده، زیرا او برتر از شیخ ماست که به او حسن ظن داریم و او را اضبط و اعدل مىدانیم، پس نقل حدیث توسط او، دلالت بر عدالت شیخ او هم دارد. همین طور به سراغ شیخ او مىرویم تا به آخر، به امام معصوم برسد. بدین ترتیب به همه آنچه شیخ در کتابهاى خود آورده، به رغم آن که روایات مختلف، و مشتمل بر صحیح و غریب و ضعیف و مضطرب و غیر آنهاست، عمل مىکنیم.
کسى تصوّر نکند این مشکل در حدیث هست، اما در فتوا نه، براى آن که کار فتوا آسانتر است؛ زیرا مطلب به عکس و دشوارى فتوا بیشتر است. شاهدش آن که «روایت» را مىتوان از زن و آزاد و بنده و فقیه و عامى گرفت، در حالى که فتوا را جز از فقیه جامع شرایط نمىتوان گرفت. دیگر آن که با مرگ راوى، روایت او باطل نمىشود، ولى - همان طور که خواهد آمد - در فتوا به عکس است. فرض کنیم فتوا در این باره کارش دشوارتر از حدیث نباشد، اما چرا کمتر از آن باشد تا این چنین در باره آن توجیه شود و بدون استدلال شما را به آنچه مىخواهید برساند، در حالى که اجماع اصحاب با موافقت بیشتر مذاهب دیگر بر این مطلب است که به حدیث مرسَل و مجهول الراوى و راوى متروک، حتى اگر یک نفر [در یک سند] باشد - به جز مراسیل ابن ابىعمیر5 و مانند او6 - نمىتوان عمل کرد؛ چون محتمل است روایت از همان راوى باشد که روایتش مقبول نیست، با این که ممکن است آن راوى که نامش نیامده و مسکوت مانده، از بزرگان شیعه و امناى آن، کسانى مانند شیخ طوسى و صدوق و کلینى و یونس بن عبدالرحمن و دیگر بزرگان باشد؛ اما علما، دین خود را بر این پایه بنا
[198]
نمىکنند، بلکه تلاش مىکنند تا روایت را از اهلش، آن هم با دقت اخذ کنند، حتى به مراسیل ابن ابىعمیر هم با تکیه بر این که متدیّن است، اعتماد نمىکنند، بلکه تصورشان بر آن است که آنها را بررسى کرده، به این نتیجه رسیدهاند که همه آنها مُسْنَد است.
امروز، اگر تصور شما بر این است که مشایخ شما، از آنان دقیقتر و دیندارتر هستند، اینها که گفته شد، براى جواب کفایت مىکند؛ در غیر این صورت باید فرقى در این میان باشد که براى ما شرح داده شود.
نکته پنجم: برهان استوارتر و روشنتر آن که فرضا پذیرفتیم شما با طریق درستى به فتاواى شهید و عالمان پس از وى مانند فاضل مقداد و ابن فهد و محقق کرکى [م 940 ]رسیدید، آن هم توسط مردان موثق مقلِّد، اما شما چه راهى براى رسیدن به فتاواى علاّمه حلى[م 726] و محقق حلى[م 676] و افراد پیشتر دارید؟ طُرُقى که در دسترس مردم است، و بر حسب استقصاى ما در اجازات و کتب آمده، منحصراً تا شهید مىرسد و به ندرت از آنها عبور مىکند. این مسیر نادر با طریق شهید در علامه حلى آن هم از طریق فرزند علامه، یعنى فخرالمحققین به ما مىرسد. سپس از آن جا به طور متفرّق و متشعّب به مجتهدان و مصنّفان سلف دیگر مىرسد.
بدین ترتیب، وقتى شما فتواى شهید را از مشایخ مشهورتان که عادل و موثق و مطمئن هستند روایت و نقل مىکنید، براى مثال، فتواى فخر الدین را از چه کسى روایت مىکنید؟ اگر بگویید از طریق شهید [اول ]که به فخرالدین مىرسد، چون فخرالدین شیخ اوست، خواهیم گفت: چگونه قابل تصور است که مجتهدى فتواى مجتهد دیگر را نقل و به آن فتوا عمل کند؟ این نکته اجماعى مسلمانان است که جایز نیست مجتهد به رأى مجتهد دیگر عمل کند یا دیگرى براى او فتوا دهد. پس از درگذشتِ فخرالدین، فتواى او تمام شد و رجوع به شهید متعیّن گشت و اخذ به قول او لازم آمد، زیرا سخنى در این نیست که با وجود مجتهد زنده، به طور متعیّن باید به او رجوع کرد و عمل به قول مجتهد قبلى باطل است. همین مطلب در باره فتواى علامه حلى هم رواست.
درباره همین طریقِ نادر هم که از غیر طریق شهید به فخرالدین مىرسد، باید بگویم: اولاً، این واسطه چگونه بدون وساطت شهید اوّل فتواى فخرالدین و عمیدالدین و جز آنان را نقل کرده است. اخذ از طریق وى متعین است و نقل دیگران با حیات او و درگذشت آنان، باطل است. بر فرض کوتاه آمدیم و فتواى آنان را با این واسطه پذیرفتیم، فتواى علامه حلى را از چه کسى نقل مىکنیم؟ از فرزندش که عزیزترین مردم و بزرگوارترین نزد اوست؟ در حالى که او ممکن نیست پس از آن که در حیات پدرش به اجتهاد رسیده، به کلمهاى از کلمات پدرش عمل کند، و بدین ترتیب پس از رحلت پدر، چطور آنها را به دیگرى منتقل مىکند؟ اکنون به سراغ شیخ کل و فقیه و قدوه اصلى مىرویم
[199]
(یعنى علامه حلى) که در کتابهاى فقهى و اصولى خود فراوان گفته است که: قول میّت اعتبارى ندارد و نمىتوان از او تقلید کرد، حتى اگر مجتهد باشد.7 در این صورت، چطور بعد از مرگ او به فتوایش عمل مىشود، در حالى که خود او حکم به بطلان آن و عدم جواز تقلید از میت کرده است.
حال باید پرسید چه کسى فتواى محقق حلى را نقل کرده و حال آن که طریق به وى، منحصر به علامه حلى است و او نیز قولش همان است که گذشت. در آن صورت، وى فتاواى میت را براى ما نقل مىکند؟ هیچ عاقلى این نکته را نمىپذیرد، چه رسد به آن که دیندار هم باشد. چگونه چنین چیزى ممکن است در حالى که این واسطهها خودشان مجتهدانى هستند که نزد آنان و دیگران روا نیست تا از آن احکامى که خود ترجیح بر دیگر احکام مىدهند، عدول کنند. این سخن همچنان در باره فقهاى پیش از آنان نیز صادق است.
بدین ترتیب ثابت شد، مجتهدان گذشته را نمىتوان واسطه نقل فتاواى پیشینیان قرار داد و چنین چیزى اصلا معقول نیست و جداى از آن که معقول نیست، اصلا تحقق آن در نفس الامر امکانناپذیر است. تازه این طرقى که مطرح است، مربوط به طرق روایتى است و ربطى به فتاوا ندارد. لازمه این سخن، قول به آن است که تقلید و عمل به قول فقهاى قدیمى جایز نیست؛ بدان دلیل که واسطهاى میان ما و آنان در نقل فتاوا بدین صورت که در طرق روایتى موجود است، وجود ندارد. ...
البته اگر کسى معتقد شد که مىتوان به فتاوایى که علم به آنان حاصل شده عمل کرد - حتى اگر از طریق وسایط نباشد و از احدى از افراد موثق نقل نشده باشد - مثل این که در کتابهایشان یافت، از این الزاماتى که گذشت، در امان خواهد بود و باید براى آن اشکال راه حلى پیدا کرد.
نکته ششم: آن که بر فرض وجود وسایط در هر زمان، شرطش آن است که هر فردى از وسایط عدالتش اثبات شود. عدالت چیزى جز انجام واجبات نیست که از جمله آنهاتفقه در دین و تلاش براى رسیدن به رتبه فتوا با دلیل تفصیلى - یعنى اجتهاد مصطلح - است؛ در صورتى که در آن زمان، کسى «من به الکفایه» وجود نداشته باشد.
در چنین شرایطى باید بگوییم مسأله دو صورت دارد: در شرایط زمانى که ما بحث از وسایط مىکنیم، یا مجتهد وجود دارد یا ندارد. اگر باشد که واجب است به او مراجعه شود و به فتواى او عمل گردد؛ زیرا در وجوب عینى رجوع به مجتهد زنده تردیدى نیست. (اذ لا کلام فى وجوب الرجوع إلى المجتهد الحىّ عیناً). در چنین شرایطى نقل از مجتهد میت، قابل تصور نیست و کسى که چنین کند، از عدالت خارج گردیده، چون عبادتش باطل است؛ اما اگر در آن زمان، مجتهد حىّ نباشد، تفقه بر مردمِ چنین زمانى، بنا به اجماع، واجب است. بنابر این رها کردن فراگیرى مقدمات آن و روى آوردن به تقلید از مجتهد مرده، در واجبات اخلال ایجاد مىکند و سبب عدم عدالت مىشود که خود سبب عدم
[200]
امکان تقلید است.
شرح این مطلب آن است که علماى ما بدون اختلاف معتقدند که تفقه در دین واجب است. تنها اختلافشان بر سر این نکته است که وجوب آن عینى است یا کفایى. برخى از علماى قدیم ما و از جمله فقهاى حلب مانند ابوالصلاح8 حلبى و سلار و ابن حمزه به وجوب عینى آن معتقدند و این که تقلید در احکام شرعى براى احدى جایز نیست،9 دیگر اصحاب، به وجوب کفایى آن معتقدند. روشن است که در وجوب کفایى هم اگر هیچ کس اقدام نکند، بر همه مکلّفین اقدام بر آن واجب و اگر اخلالى در آن پدید آید، همه آنان گنهکار خواهند بود و اگر ساعت به ساعت بر ترک آن اصرار ورزند، حتى اگر یک روز بگذرد، چه رسد به گذشت ایّام، گناه کبیره خواهد بود، اگر از همان ابتدا آن را گناه کبیره ندانیم.
اکنون که این مطلب روشن شد، اگر ما به وجوب عینى آن قائل باشیم، هیچ تردیدى نیست که ترک کننده آن گناهکار خواهد بود، اگر به وجوب کفایى آن معتقد شدیم، در صورتى که کسى به آن قیام کند، گناه از دیگر مکلّفان ساقط خواهد شد. در خصوص تفقه، چنین امرى زمانى محقق خواهد شد که در هر منطقهاى از مناطق اسلام، مجتهدى باشد که در زمان نیاز بتوان به او مراجعه کرد. روشن است که در زمان ما چنین نیست، و در گذشته هم براى مدتهاى مدید چنین نبوده است. لازمه چنین امرى آن است که همه کسانى که در چنین ادوارى که مجتهد نداشته مىزیستهاند، در این گناه شریک بوده و از عدالت ساقطاند، و همین امر - به دلیل نبودن عدالت - حتى بر فرض که تقلید از میت جایز باشد، راه را بر تقلید از او مىبندد.
گفته نشود، که گناه براى کسانى است که مىتوانستهاند در هر عصرى، مجتهد باشند، نه تمام مردم آن روزگار؛ چون مىدانیم که برخى از مردم توانایى دست یافتن به رتبه اجتهاد را ندارند، حتى اگر تمام توان خود را به کار گرفته و عمرشان را در این راه بگذارند. بنابراین مىتوان - فتاواى گذشتگان را - از افرادى گرفت که داراى این عذر بودهاند - چون در آن صورت گناه نکرده و عادل هستند - زیرا واجبى که بر عهدهشان بوده و لازمه امکان عدالت در ایشان بوده، از آنان ساقط شده است؛ پس مىشود از آن وسایط براى نقل فتاوا بهره برد.
خواهیم گفت: حتى با این فرض، باز هم نظریه جواز [نقل] فتوا و احکام و نقل کلیات مسائل [ از قول گذشتگان ] تمام نیست، چرا که اساساً این مسأله خودش محل نزاع است. چه دلیلى بر روا بودن آن هست؟ چه کسى قائل به آن است؟ بلکه بسا گفته شود «کسى که شأنش چنین است، بر او واجب است تا حتى الامکان به موارد اجماعى عمل کند بدون آن که فتاواى مجتهد میت را در موارد اختلافى اخذ کند». نادرستى همین مطلب خواهد آمد و مطلب حق با روشنى بیشترى گفته خواهد
[201]
شد. علاوه بر آن که ما مىدانیم، بیشتر این وسایط، حتى افراد پایینتر از آنان، چنین نیستند که شرحش رفت - یعنى قادر به کسب ملکه اجتهاد نباشند - بلکه اینان بر تفقه در دین قدرت کافى دارند و تنها کمى همّت آنهاست که سبب مىشود به اجتهاد دست نیابند، یا آن که انگیزه لازم و رغبت کافى را در تحصیل علم و اجتهاد ندارند و از حقیقت تفقه در دین آگاه نیستند و تصور مىکنند که رسیدن به اجتهاد کار محالى است و این که، کسى به آن نقطه مىرسد که مانند علامه حلى یا شیخ نجم الدین بن سعید یا شهید اوّل و مشابهان آنان از میان محققان باشد. اما توجه ندارند اجتهاد مراتب زیادى دارد و کمترین مرتبه آن براى بسیارى از مردم، کسانى که قادر نیستند به رتبه علامه حلى برسند، قابل دسترسى است. حتى یک عامى هم که نوشتن نمىداند، حتى یک نابینا، مىتواند به رتبه اجتهاد برسد، چنان که در کتاب قضا شرحش آمده و گفتهاند اگر کسى خط ندانست یا نابینا بود، در حالى که شرایط قاضى را که از آن جمله اجتهاد است،10 دارد، آیا مىتواند قاضى باشد یا خیر. این توهّمات سبب شده است تا از رسیدن به آن مرتبه مأیوس شوند و بدین ترتیب ارادهشان سست و از همّتشان کاسته شود.
نکته دیگر که سبب کم شدن شمار مجتهدان در زمان ما و اندکى پیش از عصر ما شده، آن است که مردم فقیهى را که بتوانند بر سخنش اعتماد کنند و به راهنمایىاش مطمئن باشند، تا راه اجتهاد را به آنان نشان داده و در دستیابى به آن ترغیبشان کند، ندیدهاند. مردم غالب کسانى را مىبینند که تفقه برایشان به معناى خواندن کتاب شرایع و قواعد و نقل فتاواى آنهاست. همین اندازه که شایستگى داشته باشد که بتواند در پاسخ پرسش یک پرسشگر عبارت این کتابها را برایشان بخواند، کافى است. اینان به این روش عادت کرده و از جز آن، اهمال کردهاند و از آن دور افتادهاند. ما خود درباره کسانى که آنان را دیدیم، مطمئن هستیم که امکان وصول به مرتبه تفقه براى آنان وجود داشت و آنان مىتوانستند علومى را که در رسیدن به اجتهاد لازم است، در سالهاى اندکى از عمرشان فراگیرند؛ اما به این دلیل یا دلایل دیگر، مشغول نشدند، و به همین دلیل گناهکارند و این در عدالتشان مشکل ایجاد مىکند. خداى تعالى از ما و آنان با تسامح درگذرد که جواد و کریم است. ...
نکته هفتم: بر فرض کوتاه آمدیم و گفتیم امکان رسیدن به طریقى که ما را به جماعتى از مجتهدان برساند، وجود دارد؛ اما این درست نیست که همه فتاواى آنان را نقل کنیم، به طورى که هر کس، هر فتوایى را دلش خواست بگیرد، همچنان که در روزگار ما این رسم است؛ «یحلّونه عاماً و یحرّمونه عاماً11 ؛ یک سال حلالش مىکنند و یک سال حرام»، زیرا در دانش اصول ثابت شده است12 - چنان که بسیارى از فقها هم در کتابهاى فقهى خود یادآور شدهاند - وقتى مفتى متعدد شد، مىباید رأى داناتر (اعلم) را گرفت. اگر در علم مساوى بودند، رأى متقىتر را، اگر در همه مساوى
[202]
بودند، پرسشگر در استفاده از آنها مخیّر است. وقتى رأى یکى از آنان را برگزید، دیگر نمىتواند در همان مسأله به دیگرى مراجعه کند. در این باره که در مسائلى جز آن مسائل مىتواند به دیگران رجوع کند یا خیر، اختلاف کردهاند. از این نکته، دانسته مىشود که تدیّن به دین خدا، به تقلید از هر کسى از مجتهدانى که در دانش و غیره با یکدیگر اختلاف دارند - تنها به صرف این که فتوایشان نقل شده - جایز نیست و احدى از آنان که بتوان بر قولش اعتماد کرد به چنین امرى قائل نیستند.
اگر گفته شود: این بحث - آنچنان که از ظاهر کلام جماعت بر مىآید - مربوط به مجتهدان زنده است و به دلیل بطلان قیاس، به مجتهدان مرده مربوط نمىشود.
خواهیم گفت: این استدلال را باید معکوس کرد و افزود: اگر این حکم در باره زندگان باشد، به طریق اولى، در حق مجتهدان مرده هم باید باشد؛ زیرا وقتى ما جواز تقلید اموات را پذیرفتیم (و از کجا و به چه دلیل؟) نهایت چیزى که هست این که رأى شان مانند مجتهدان زنده است؛ پس اگر تقلید مفضولِ از میان اموات جایز باشد، در حالتى که اگر زنده بود در مقایسه با فاضل حى تقلیدش جایز نبود، لازمهاش این است که وضعیت میت بالاتر و قولش بهتر و اعتماد بر او سزاوار است! و این چیزى است که بداهت عقل، به نادرستىاش گواهى مىدهد، چه رسد به آن که نیازى به استدلال علیه آن باشد. بعلاوه محدود کردن لزوم رجوع به اعلم به مجتهدان زنده - براى کسانى که آن را شرط کردهاند - براى بستن باب رجوع به میت است نه آن گونه که توهّم شده، این مسأله ویژه مجتهدان زنده باشد.
نکته هشتم: یکى از اصول پذیرفته شده و از جمله فتاواى مسلّم آن است که وقتى مجتهدى در مسألهاى اجتهاد کرد و براى دیگران در آن باره فتوا داد و بر مردم عمل به آن فتوا متعیّن گردید، آنگاه او از آن فتوا به فتوایى مخالف با آن عدول کرد، طبعاً حکم اوّل در حق او و دیگران باطل شده و براى کسانى که مقلّد او بوده یا نبودهاند، رها کردن فتواى اوّل، و عمل به فتواى دوم واجب است؛ چرا که عمل به فتواى اوّل، عمل به حکمى است که بدان فتوا داده نشده و تقلید از آن روا شمرده نشده است. به همین ترتیب اگر حکم دوم را رها کرده، فتواى سوم یا چهارمى بدهد، باید به آن عمل کرد. بنابر این اگر، بدون اختلاف میان علما، وضعیت فتوا با حیات مجتهد چنین باشد، چه چیزى عمل به فتواى نخست را برخلاف فتواى اخیر تجویز مىکند، آن هم بعد از آن که حکم به بطلانش شده، بلکه اجماع بر عدم جواز عمل به آن در حیاتش شده، و نیز اجماع بر وجوب رجوع به فتواى جدید او در حال حیاتش شده است؟
بعد از آن که از دنیا رفت و قولش - بنابر آنچه خواهد آمد - باطل شد، و حتى خودش اعتراف به بطلان رأیش به محض مرگش کرده و این که هیچ کس نمىتواند به آن عمل کند، چه افراد قبلى و
[203]
چه افراد بعدى، با این همه، کسانى که گمان کردهاند عمل به هر فتوایى از فتاواى او جایز است، چه قدیم باشد و چه جدید، و آن را دین حساب مىکنند و احکامى بر آن مترتب مىسازند، باید بر این روش خود دلیل بیاورند و درستى آنچه را که اجماع بر بطلانش قائم است، ثابت کنند. در غیر این صورت، آنچه را که بر آن اجماع است مىبایست بپذیرند و از آن عدول نکنند. اگر جواز تقلید از میت ثابت شد، در آن صورت با توجه به مطالبى که گذشت، عمل به آخرین فتواى اعلم از میان علماى سابق، از زمان ائمه علیه السلام تا زمان ما جایز خواهد بود، بلکه از زمان رسول الله (ص). براى این که اجتهاد از زمان معصوم علیه السلام جایز بوده است، بالاتر پیامبر و ائمه، در کارها جز فقیهِ مجتهد را به کار نمىگرفتند کما این که در محل خود ثابت شده است در چنین وضعى، شناخت اعلم از میان آن همه آدم، و آگاهى به جزئیات، کارى است که در روزگار ما از محالات است.13 اگر چنین چیزى درست شود، در آن صورت باید به آخرین فتواى آن اعلم در هر مسأله، یعنى فتوایى که در آن مرده است، عمل کرد. همه اینها بر ما پوشیده است و آثارش از میان رفته است و همین است که سبب مىشود بگوییم نباید به آن فتاواى عمل کرد.
[205]
اگر گفته شود: رعایت این شرط زمانى است که امکان شناخت مراتب فقهیان و سطح علمى آنان باشد. اما اگر آگاهى به این امور ناممکن بود، آن شرط، در اثر عُسر و حرج، ساقط مىشود، کما این که حتى اگر تشخیص اعلم میان زندگان هم مشکل باشد، این شرط ساقط مىشود، مثل آن که در یک زمان، براى مثال، یکصد هزار فقیه باشد.
خواهیم گفت: این احتمال - به رغم آن که در میان اصحاب و جز آنان، کسى به آن قائل نیست - در جایى سبب سقوط این حکم مىشود که کسى از میان آن مجتهدان را نشناسیم، اما در مورد کسى که وضعیت او معلوم است که اعلم نبوده و از دیگران پایینتر، در سقوط قولش تردیدى نیست، همچنان که وضعیت بسیارى از فقهاى قدیم و جدید چنین است. بعلاوه، همان گونه که آشکار است، مردم هیچ احتیاطى در عمل به فتاواى آنان ندارند.
نکته نهم: از همه اینها گذشتیم و گفتیم در روا بودن عمل به فتوا، مجتهد زنده و مرده برابرند، در آن صورت یک پیامد بسیار بدى دارد و آن این که باید به اعلم از میان مردهها و زندهها مراجعه کرد، بر اساس آنچه قاعده اقتضا مىکند، اگر فرض شود که مجتهد زنده، رتبهاش از برخى از علماى متوفّاى گذشته، پایینتر است، اما در این دوره، کسى جز او نیست، یا آن که هست اما او اعلم علماى زنده است، بنابر آنچه گذشت، رجوع به او و تقلید از او جایز نیست، براى آن که تقلید از اعلم واجب است، و فرض آن است که برخى از اموات اعلم از او هستند و سخنشان معتبر است، این البته خلاف اجماع است.
اگر گفته شود: این فرض، به دلیل اجماع بر بطلان آن، نفى شده و سخن در جایى مىماند که اجماع بر بطلانش نباشد، در چنین موردى، کافى است بتوان عامّى را تخصیص زد و به مواردى جز آنچه با دلیل خارج شده، تمسّک کرد.
خواهیم گفت: این حکم باطلِ محال، لازمه جواز تقلید از میت است، چه به آن صورت که گذشت و چه به صورت دیگر، و هر حکمى که چنین محالى از او لازم آید، محال خواهد بود و بنابر این، تقلید میت به این صورت محال است و این چنین مطلوب ما ثابت مىشود.
نکته دهم: تقلید از میت، در صورتى که جایز باشد و راهش امکانپذیر، در مسائل جزئى که متعلق به مکلّف است، مانند نماز و دیگر عبادات و معاملات و مانند آن، رواست، نه هر آنچه که اهل روزگار ما با آن درگیرند، مانند حُکْم و قضا و قَسَم دادن منکَر و مانند آن و تقسیم مال غایب و دیگر امورى که از «وظایف مجتهدان» است. در این موارد، تقلید جایز نیست، بلکه حتى محل تردید هم نیست. براى این که فقها در کتابهاى فقهى خود به این مطلب تصریح کردهاند، بلکه در دو جاى از کتب فقهى در آن باره بحث مىشود: یکى در کتاب امر به معروف و نهى از منکر، و دیگرى در کتاب القضاء. در اینجا نیازى به نقل عبارات آنان که به آن تصریح کردهاند نیست؛ چرا که موارد و مواضع آنها شناخته شده و دلالتشان صریح است، و همه بدون هیچ اختلافى، قاطع بدان هستند بلکه تصریح به اجماعى بودن آن کردهاند.
از جمله کسانى که ادعاى اجماع در باره عدم جواز حکم از ناحیه جز مجتهد کرده، علامه در مختلف، کتاب القضاء در مسأله استحباب این امر است که قاضى، کسى از اهل علم را حاضر کند تا او را آگاه و هوشیار سازد. وى در پایان آن عبارت مىگوید: «ما اجماع بر آن داریم که جایز نیست کسى که مقلّد است، منصب قضا را برعهده گیرد».14 بلکه این اجماع تمامى مسلمانان است؛ چنان که سنیان هم اجتهاد را در «قاضى» شرط مىدانند و تنها در مواردى قضاوت جز او را مىپذیرند که صاحب شوکتى - سلطانى - او را نصب کند و مقصود، سلطان مسلّط بر امور است و این مورد را ضرورت مىدانند.15 بنابر این جایز دانستن قضا براى کسى که پایینتر از رتبه مجتهد است، بدون آن که از سوى سلطان نصب شده باشد، مخالف با اجماع تمام مسلمانان است. در چنین وضعى، اظهار نظر در این مسأله اجماعى، یعنى روا شمردن قضا براى کسى که مقلّد است، مورد صریح حکم بغیر ما اَنْزل الله و تجرّى بر خداوند است. بنابر این اینان چگونه گاه به فتاواى آنان عمل مىکنند و گاه مخالفت با آن مىکنند، در حالى که همه آن فتاوا در یک کتاب واحد است: «أَفَتُؤْمِنُونَ بِبَعْضِ الْکِتَابِ وَتَکْفُرُونَ بِبَعْضٍ».16
بلکه اصحاب در کتابهایشان، مطالب شگفتترى را هم نوشتهاند و آن این که قاضى شدن مقلّد، اساساً قابل تصوّر نیست، چنان که مجتهد حىّ هم نمىتواند او را به عنوان قاضى تعیین کند. در باب وکالت هم نوشتهاند که «قضا» نیابتبردار نیست، زیرا نایب اگر در زمان غیبت مجتهد باشد، حکمش متوفف بر نیابت نیست17 و در غیر این صورت هم نایب گرفتن او جایز نیست. به همین دلیل است که ما به گذشتگانى که جایگاهى میان راوى احکام و مجتهد هستند، ایراد داریم. شما مطمئن هستید که همه آنها یا بیشترشان، یا آنها که ما دیدهایم، از صدور احکام، خوددارى نکرده و بارها این کار را کردهاند. در جرح و نقد آنها همین بس که برخلاف اجماعِ تصریح شده از ناحیه علامه حلّى18 و دیگران، عمل کردهاند، بلکه باید گفت آنان ضامن اموالى هستند که در آن حکم کردهاند، همین طور اموال غایب و غیره که آنها را نگه داشتهاند «احتبسوها»؛ این اموال در ذمّه آنهاست، کما این که این بحث در جاى خود مطرح شده و در فتاواى مربوط هم قطعى است که اگر کسى کمتر از رتبه فتوا باشد، در اموالى که به اشتباه حکم کرده، ضامن است، همین طور ضامن تصرّفاتى است که در مال غایب کرده است.
نکته یازدهم: از آنجا که مستندات احکام و دلایل فتاواى فقهى، ظنّى است، فى حدّ نفسه راهبر انسان به احکام و عامل و موجب عمل به آنها نیست، بلکه مىبایست همراه با ظن فقیهى باشد که به درجه فتوا رسیده و عمل به آنها نزد او رجحان یافته باشد؛ حتى اگر در حکم اجتهاد فعلى باشد، مثل خواب و بیدار [او که ظن فقیه در هر دو حال آن معتبر است]. به همین دلیل، همین دلایل براى کسى که به حدّ مرتبه فتوا نرسیده، قابل قبول براى عمل به مدلول آن نیست، حتى یک فقیه، اگر ظنّش تغییر کند و به نظر دیگرى متمایل بشود، رأیش قابل عمل نیست؛ بنابر این، آنچه که ثابت کننده این احکام است، دلایلى است که همراه با ظنّ فعلى یا بالقوه باشد.
از اینجا به دست مىآید که این دلایل، الزاماً نتیجه بخشِ حکم نیست، بلکه ظنّ به دست آمده به اعتبار آن که معارض آن حکم را نفى مىکند، چنین الزامى را در پى دارد. چنین ظنّى پس از درگذشت مجتهد، نمىتواند وجود داشته باشد، زیرا از جمله اَعْراضِ مشروطِ به حیات است که با زوال مقتضى، آن عرض هم زایل مىشود و پس از مرگ وى، حکم، خالى از سند مىگردد و بدین ترتیب اعتبار شرعى خود را از کف مىدهد.
بهترین تأییدکننده این مطلب آن است که اگر مجتهد در یک مسأله از حالت ترجیح به توقف رسید، این ترجیح، در حق خود او و مقلّدش باطل مىشود، همچنان که اگر از آن ترجیح، به ترجیح نقیض آن حکم رسید، همین حکم را دارد. در این وضع، چطور آن چیزى که در حیات او باطل شده، بعد از مرگش باقى مىماند، در حالى که علت و سبب آن حکم از میان رفته است؟ در باره این نکته، بحث دیگرى نیز هست که از موضوع این رساله خارج است.
[206]
نکته دوازدهم: ما از تمام آنچه گفتیم گذشتیم، و عمل به رأى فقیه میّت را جایز شمردیم به این صورت که آن را ممکن به امکان خاص قرار دادیم، بلکه فرض کردیم که دلیل بر درست بودن آن هم هست، اما هیچ کدام اینها مجوّزى براى عمل به آن نمىشود تا وقتى که کسى از فقهاى گذشته و علماى صالح ما به آن باور نداشته باشد. این شرط در هر مسألهاى است، مگر آن که از امور مستحدثه باشد که ظنّ غالب آن باشد که به ذهن علماى سابق خطور نکرده بوده و آنان از آن مسأله بحث نکردهاند. اما مسأله تقلید از میت، از آن دست مسائل نیست، بلکه کاملاً در طرف مقابل است. آنها از این مطلب در کتابهاى اصولى و فقهى خود بحث کرده و قاطعانه همان را گفتهاند که گفتیم که نقل از میت جایز نیست و رأى او با مرگش باطل مىشود، بدون آن که احدى در این باره اختلاف کرده باشد. ما هم بعد از جست و جوى صادقانه در آنچه از کلام آنان به دست ما رسیده هیچ یک از اصحاب - از آنان که رأى و سخنشان معتبر باشد و بتوان بر فتوایشان تکیه کرد - را نیافتیم که در این باره رأى دیگرى داده باشند.19 اگر کسى ادعاى جواز مىکند، باید قائل آن را معرفى کند، آن گونه که لازمه آن خرق اجماع نباشد.
اینها بخشى از ادله مسأله مورد بحث بود که جزء مطالبى است که اصولىهاى اصحاب و دیگران در کتابهاى اصول خود آوردهاند و ما متعرّض آنها نشدیم به دلیل آن که آنها بحثش را آوردهاند.
در زمینه یافتن موردى مخالف با آنچه گذشت، تنها چیزى که به دست آمد، یک فتواى مدوّن بر حواشى برخى از کتب است که آن را به بعضى از متأخرین نسبت دادهاند و مقتضى جواز تقلید از میت است.20 اما از آنچه ما در این رساله آوردیم، اساس این شبهه از میان رفت ونادرستى آن فتوا آشکار گشت. اما افزون بر آنچه گذشت، چند نکته هست:
اوّل: (در مواردى که افراد فتاواى پیشینیان را نقل مىکنند) انتساب و اتصال آن با یک سند صحیح به کسى که فتوا به او منسوب شده، نادرست است. در این موارد، شخص از شیخ خود گرفته بدون آن که از طریقِ علم او تا شخص مفتى آگاهى داشته باشد. در چنین مواردى، داخل کردن آن نقلها در دین روا نیست و چنین چیزى با آنچه که در کتابهاى اصول و فروع در مخالفت با آن شایع شده و گوشها را پر کرده، ناسازگار است.
دوم: حتى اگر در واقع، این سند وجود داشته باشد، معمولاً ذکر نمىشود در حالى که باید این سند بیان شود تا بتوان در رجال آن نگریست، آن هم به همان شرحى که گذشت، تا بتوان به آن استدلال کرد، در حالى که در آنها نام کتابهایى که از آن مفتیانى است که فتاوا به آنها منسوب است، نیامده است. اگر این مطالب درست باشد، به طریق اولى در کتب خود آنها آمده باشد - همچنان که مرسوم است - و در آن صورت مىتواند در مقابل آراى سایر علما مورد توجه قرار گیرد.
[207]
سوم: چنین نظرى، شامل این مورد هم خواهد شد که حکم کردن و قضا، هم براى افراد کمتر از رتبه اجتهاد امکانپذیر است، در حالى که دانستى که اجماعِ منقول و مصرّح برخلاف آن است. همین ایراد در خدشهدار کردن این نظر کافى است، چرا که لازمه آن مخالفت با مطلبى است که اجماعى علماست و همین به تنهایى در اثبات فساد و نادرستى آن دیدگاه کافى است.
چهارم: حتى اگر چنین دیدگاهى را فقیهى مطرح کرده باشد، خود این نظر، در حال حاضر، فتواى یک میّت است و جواز عمل به فتواى میت، متوقف بر درست دانستن اصل این مسأله است. این یک دور آشکار است و راه برونرفت از آن جز بدان نیست که یک مجتهد حىّ با آن موافقت کند، به طورى که لازمه حکم وى، مخالفت با اجماع هم نباشد و اینجاست که اصل فرض ساقط مىشود.
پنجم: جواز تقلید از میت، مشروط به آن است که فقیه زنده در دسترس نباشد. بنابراین اگر فقیه حىّ باشد، آن بحث ساقط مىشود، اما اگر فقیه زنده در کار نباشد، مردمان آن عصر باید تمام همت خود را به کار گیرند و در اداى فریضه واجب که دست کم «کفایى» است تلاش کنند. نپرداختن به آن و کوتاهى در آن، آنان را از شایستگى براى رسیدن به آن مناصب و داشتن ویژگى عدالت مطلوب، خارج مىکند. و تمامى ادلهاى که گذشت، بر این فتوایى که در اختیار آنهاست، ورود دارد.
فرض کنیم در یک یا بیشتر مطالبى که گذشت، شبههاى وارد شود؛ اما آیا یکى از آنها کافى نیست تا مراد ما را ثابت کند و شفابخش بیمارى کسى باشد که خود را در این گرداب انداخته و گرفتار این محنت ساخته است؟ در میان مردم این روزگار آنچنان این روش شایع گشته و امورى بر آن مترتب شده است که مادر بچه مرده از آن به گریه مىآید و ما را دشمنشاد مىکند، از بس بىارزش و دور از عقل سالم و رأى درست است، به طورى که مسأله حکم و ولایت بر وظایف مختص به حاکم شرع، هیچ قاعدهاى که بر آن پایه عمل شود، ندارد و هیچ چارچوب علمى که بتوان در آن ماند، در کارش نیست. شاهدیم که در هر دورهاى از ادوار، این قبیل احکام را [حق حکم کردن را] به گروه مخصوصى اختصاص مىدهند که به درستى حکم و نافذ بودن احکامشان باور داشته و حُکم افرادى جز آنان را که اندکى از آنان پایینترند یا حتى با آنان مساویند را باطل مىدانند. در حالى که در زمانى دیگر، همان کسى که حکمش را باطل دانستهاند، با مرگِ شخص اول، افرادِ پیشین که روزگار حیات قبلىها، پایینتر محسوب مىشدند، حاکم مىشوند.
و چنین است تا به روزگار ما که همّتها از میان رفته، به طورى که حاکم کسى مىشود که فقط خواندن مىداند و مىفهمد که «بیّنه بر مدعى است و قسم بر منکر» و نظایر این مسائل واضح، بدون آن که از مستند و دلیل آن مطالب آگاه باشد. آیا این نهایت دور شدن از حق نیست؟ تمام اینها از همان مشى «نقل کردن فتاوا» [بسنده کردن به آن] نشأت مىگیرد، بلکه محصول آن، چیزى
[208]
واضحتر و بیشتر از آن چیزى است که بیان کردیم.
بسا برخى از آنان قول به جواز تقلید از میت را از این سخن شهید در ذکرى گرفته باشند که گفته است: برخى از علما قائل به جواز آن هستند؛21 اما قائل بدان را مشخص نکرده است. این سخن نشان مىدهد مسأله خلافى است و این اجماع را از میان مىبرد، بنابر این، پیامد مخالفت با اجماع را در بر ندارد.
چنین مطلبى، یک شبهه بىپایه است؛ زیرا نقل از «بعض العلماء» روشنگر آن نیست که لزوماً این بعض از علماى ما بوده یا دیگران؛ براى این که بر اساس آنچه در اصول ثابت شده، «العلماء» جمع معرّف به الف و لام است و افاده عموم مىکند، بنابراین، «بعض» اعمّ از آن است که «بعض علماءنا» باشد؛ زیرا بعضِ اَعم، اعم از بعضِ اخص است. بنابراین دلالت بر آن ندارد که آن بعض از علماى ما بوده است. آنچه در وضوح این مسأله، یعنى این که «بعض» از علماى ما نیست مىتواند کمک کند، این است که مسأله، مسأله اصولى است، و روشن است که اصحاب ما و دیگران، در کتابهاى اصولى خود اگر از مخالفان در مذهب خود خلافى در مسأله مورد نظر باشد، یاد مىکنند، حتى اقوال واهى و آراى فاسد را نیز مىآورند تا حق را ثابت کنند و از شبهه مخالف، حتى اگر ضعیف است، پاسخ دهند.
براى کسى که کتابهاى اصولى را مىخواند و آگاه بر مصطلحات آنهاست، این مسأله پنهان نیست. علامه حلى، وقتى این مسأله را در النهایه مىآورد - با بزرگى آن کتاب و فراوانى نقل اقوال در آن - از این مسأله یاد کرده و اقوال مختلف را مىآورد و آن را به قائلى از سنیان نسبت مىدهد؛ سپس خود قول به منع جواز تقلید از میت را اختیار کرده و براى اصحاب ما در این باره قولى یاد نمىکند. همین طور در منتهى الاصول به طور جزم حکم به عدم وجود خلاف هیچ کس در این مسأله مىکند. همچنین مسأله یاد شده را در تهذیب و جز آن آورده و مىگوید: اقرب آن است که تقلید از میت روا نیست. بعلاوه، احدى از شارحان هم در این باره، قول مخالفى از اصحاب را که برابر رأى علامه باشد، نیاوردهاند. اگر کسى تصور مىکند کسى از اصحاب ما چنین باورى دارد، باید مسأله را به گونهاى ثابت کند که ما بتوانیم بر آن تکیه کنیم.22
فرض کنیم که در این باره، رأیى هم براى اصحاب ما هست. مجرّد وجود قولى در یک مسأله، آیا به معناى آن است که مىتوان بدون حجّت و دلیل بر آن تکیه کرد؟ این سخن شگفتى است. تازه اگر چنین باشد، همان گونه که روشن کردیم، مربوط به غیر از حوزه حکم و قضاست. در آنجا، همه بر این عقیدهاند و در این باره تصریح دارند، به خلاف مورد بحث ما که مخالفى نمىشناسیم، و گرچه [در این فرض ]نمىتوانیم ادعاى اجماع کنیم، اما راه ما به همان سمت است که اصحاب ما رفتهاند، مگر آن که خلاف آن ثابت شود.
[209]
از جمله استدلالهاى شگفت کسانى که معتقدند افراد کمتر از رتبه اجتهاد هم مىتوانند قاضى باشند، استنادشان به سخن علماست که «اگر دو طرف دعوا، به یکى از رعایا رضایت دهند، و او حکمى صادر کند، لازم است تا حکمش را بپذیرند» و مطالب دیگر که در باره قاضى تحکیم گفتهاند. این شخص گفته است: ما خود را براى منصب قضا نصب نمىکنیم، بلکه وقتى دو طرف دعوا مىآیند و به حکم ما رضایت مىدهد، ما بین آنان حکم مىکنیم؛ بنابر این ما قاضى تحکیم هستیم حتى اگر مجتهد نباشیم.
این استدلال، از بدترین اغلاط و زشتترین خلطهاست. مراد از قاضى تحکیم که فقها در کتاب القضاء از آن یاد کردهاند، فقیه مجتهد عادل در زمان حضور امام است که امام او را منصوب نکرده است؛ در شهر مجتهدان دیگرى هم هستند، اما دو طرف دعوا به مجتهد غیر منصوب رضا مىدهند.
شرح این مسأله آن است که قضاء از طریق غیر مجتهد قابل فیصله نیست، چه در حضور امام باشد و چه در غیبت امام، و این اجماعى است. اما در زمان حضور امام، حکم قضایى هر مجتهدى نافذ نیست، بلکه تنها قاضى منصوب از طرف امام باید حکم دهد، زمانى که امام مجتهد جامع شرایط را به قضا منصوب کرد، باید به وى مراجعه شود و اگر کسى مراجعه نکرد، عاصى است. این حکم مجتهد منصوب است، چه طرف دعوا، از ابتدا به او رضا بدهد یا ندهد.
اما مجتهدى که در همین حال به قضا نصب نشده است، رجوع به وى براى رفع دعوا، تعیّن ندارد، و حکمش نافذ نیست مگر آن که دو طرف دعوا، پیش از قضا، به او رضا دهند. در این وضع، حکم قضایى او بر این دو نفر نافذ خواهد بود، حتى اگر طرف دعوا پس از آن خشمگین باشد، این وضع قاضى تحکیم است.
اما در زمان غیبت، وجود قاضى تحکیم قابل تصور نیست. براى این که فقیه جامع شرایط، در حکم قاضى منصوب در زمان حضور است و باید براى رفع ترافع و دعوا به وى مراجعه شود. حکم چنین فقیهى مثل زمان حضور نافذ است و به اجماع، کسى جز او حق قضا ندارد. مطلبى که گفتم، در کتابهاى فقهى مفصل و مختصر اصحاب مورد تصریح قرار گرفته و مراجعه به آن کتابها ما را از نقل عبارات فقها بىنیاز مىسازد. بر شماست که اوایل کتاب القضاء، به ویژه کتاب الدورس را مطالعه کنید، چرا که در این باره به گونهاى رسا و روشن، این بحث آمده است.
آگاه باش که در کتابهاى اصولىِ اصحاب و غیر اصحاب، و حتى کتب فقهى، آمده است که از جمله نشانههاى فقیهِ مجتهدى که مجوّزى براى رجوع افراد عامى به او بوده و او را قابل اعتماد مىکند، این است که جمعیتى از مردم او را در مرتبه صدور فتوا دیده و بدون انکار، مطیع فتاواى وى هستند. این نشانهاى است که هیچ یک از فریقین در آن اختلافى ندارند. در نشانه بودن این علامت
[210]
همین بس، اگر کسى موصوف به این صفت نباشد و اهلیّت مرتبتِ دلیلى و راهنمایى را داشته باشد، براى آنها قابل تصوّر نیست که خود را متحلّى به چنین مَنْقبتى کند و متعرّض این منصب گردد، به طورى که امر به گونهاى گشته که نفس عرضه کردن خود براى این منصب، با وجود عدم مخالفت، دلیلى بر صحت دعوى است. اما پنهان نیست که روالِ موجودِ زمانِ ما به عکس آن است، بلکه آثار این نشانه به کلّى محو شده و در کتابها، جز خبر آن بر جاى نمانده است. به طورى که هر کسى شرایع را بخواند، یا حتى بخشى از آن یا چیزى بیش از آن، در روزگار ما، ریاست دارد و براى مردم فتوا مىدهد و دیگر کارهایى را که در عهده فقیه است، بر عهده مىگیرد. اگر نشانهاى که بحثش گذشت درست است، یا باید گفت اینان به درجه افتا رسیدهاند یا آن که رفتار اینان غلط و خروج از مسیر حقاند و تقوا ندارند.
[211]
اگر بگویى: فرق میان این دو حالت آن است که کسى که در اینجا بر مصدر و منصب نشسته، مدعى فقه و استدلال نیست، بلکه اعتراف دارد که فتاوایش تابع فتاواى دیگران بوده و آنها را از مشایخ گرفته و از آنان پیروى مىکند، به خلاف آنچه که فقها از علامات و نشانههاى فقیه گفتهاند. در آنجا، شخص، مدعى افتا و استدلال است، یعنى فتاوایش برگرفته از استدلالى است که برایش با دلیل تفصیلى ثابت شده و این علامت، البته باقى است.
مىگویم: گفتههاى اصحاب و غیر اصحاب، که با فراوانى در [کتب] اصول فقه، از متن و شرح آمده، از این قیود و توضیحات خالى است و دلالت بر مطلق مصدرنشینى و فتوادهى دارد. این نکته، نافى این شبهه از اساس و دلیل بر فساد روال معهود و معمول است. اگر هنوز تردیدى براى شما باقى است بهتر است به عبارات فقها بنگرید و ما را از نقل و خواندن آنها بىنیاز سازید.
اگر بگویى: در زمان غیبت و نبودن فقیه، با «حقوق» چه مىکنى، با این که بینه کامله عادله دال بر رعایت آن است؟ آیا عدم کمک به صاحب حق در تحصیل حقش، نتیجهاش چیزى جز ضرر بزرگ خواهد بود؟
مىگویم: وضع حقوق در این مرحله، مثل احکام حدود و تعزیرات تعطیل شده است؛ چون حاکمى که متمکّن از قیام به این احکام باشد، وجود ندارد. طبعاً این حقوق، مهمتر از احکام تعطیل شده و شرایع مهمل گذاشته شده در عصر غیبت نیست. بالاتر مىگوییم: اگر فرض شود که هزار فقیه وجود دارد، اما هیچ کدام حکم نافذى در باره آن حقوق ندارند، آیا این مورد تعطیل شده به حساب نمىآید؟ در حالى که ضرر یکسان است. بنابر این لازم نیست از آن نتیجه بگیریم که این تعطیل شدن، مجوّزى براى آن است که هر کس آمد اجازه دهیم به آن کارها برسد، درست همان طور که در باره حدود و جز آن مىگوییم.
اگر بگویى: وضعیت عبادات مردم مانند نماز و روزه و حج و غیره و معاملات و احکام آنها، در صورتى که مستند به فتواى کسى که اهلیت براى فتوا نداشته نباشد، چگونه خواهد بود؟ لازمه مطالبى که گذشت آن است که اینها به خصوصْ عبادات فاسد باشد، زیرا بر وِفْق حکم الهى و شرعى آن، انجام نگرفته است.
مىگویم: اقتضاى سخن اصحاب و فتاواى آنان همان است که گفتید، یعنى بطلان هر عبادتى که همه یا برخى از اجزاى آن، مشتمل بر یک مسأله اختلافى باشد، زیرا ترجیح بلامرجّح محال است و سخن هر دو دسته، با مُردن، باطل شده است. بنابر این در تصحیح آن عمل، ناچار هستیم یکى از دو قول را به اهلش منسوب کنیم، به خصوص در نماز که امکان تحقق نماز به گونهاى که اجماع بر صحّت آن باشد، وجود ندارد، زیرا از جمله افعال نماز همین قرائت سوره است که در وجوب و استحباب آن اختلاف است. اگر نمازگزار از روى اختیار آن را بیاورد و نیت وجوب کند، نمازش نزد کسى که قائل به استحباب قرائت است، باطل مىباشد، زیرا واجبى را بر نماز افزوده و تصریح اصحاب چنان است که اگر کسى مستحبى را در نماز به نیت وجوب انجام دهد، نمازش باطل است. اگر براى اقامه آن، نیّت استحباب کند، نزد کسانى که قائل به وجوب آن هستند نمازش باطل خواهد بود؛ زیرا نمىتوان امر واجبى را با نیت استحباب به جا آورد، بلکه باید با نیت وجوب باشد.
از جمله فتاواى صریح در بطلان نماز با وجود اخلال در تقلید یا اجتهاد، در تمامى افعال آن عبارت روشن الالفیه است. در آنجا پس از آن که مىگوید مکلّفان بر دو قسماند: یکى «مجتهد» و فرض آن است که اعمالش را بر اساس استدلال انجام مىدهد، و دیگرى «مقلّد» و فرض آن است که از مجتهدى تقلید مىکند، مىگوید: اگر کسى از یکى از این دوطریق اعمالش را انجام ندهد، نمازش درست نیست. بنابر این عبارت یاد شده با موجزترین شکل، تصریح دارد که اگر کسى از هر دو قسم خارج شد، نمازش باطل است. مؤلف، ماهیت نماز را نفى مىکند و مقصودش نفى صحت آن است، زیرا نزدیکترین معناى مجازى براى نفى حقیقت نماز «لاصلاة له»، در جایى که نفى ماهیت معناى خاصى ندارد، همین عدم صحّت است.
اما در روزه و حج، قول به درستى آن زمانى که مطابق اجماع باشد، بعید نمىنماید، در صورتى که هر آنچه تحریم شده، ترک شود و هرآنچه واجب دانسته شده، انجام شود، چرا که واجبات این دو عبادت، مانند نماز، ربطى به ماهیت آن ندارند، چنان که پنهان نیست. در عقود و ایقاعات نیز همین طور است.
اگر بگویى: این حکم ویژه کسى است که توانایى انجام دادن عبادات را بر اساس یکى از دو طریق گفته شده داشته باشد، اما کسى که قدرت بر اجتهاد ندارد، و مجتهدى هم وجود ندارد، چه کند؟ مثل
[212]
یک پیر نزدیک به مرگ که با جهالت بزرگ شده، یا زنى که قادر به این کار نبوده، یا مرد کمهوشى که به نظر اهل نظر اگر تمام عمرش را صرف کسب دانش مىکرد به این رتبه دست نمىیافت و مانند اینها؟ همین طور حکم عبادت کسى که در حال کسب مقدّمات کسب علم است و مجتهدى هم در اختیارش نیست، چه خواهد بود؟ حکم به بطلان عبادات این افراد، بسا مصداقِ تکلیف مالایطاق باشد.
مىگویم: از این که حرج و ضرر در کار است، درست مىگویید، اما من احدى از اصحاب را نمىشناسم که درستى تقلید از اموات را به صورت مطلق بپذیرد، اما قول به جواز ممکن است؛ مشروط بر آن که یکى از علماى معتبر قائل به آن باشد، آن هم در صورتى که رعایت جانب احتیاط بشود. شیخ على (محقق کرکى) رحمه الله - در حاشیه شرایع متعرّض این مسأله شده و گوید:
بعید نیست که در این قبیل موارد بتوان از آثار متقدّمین در شناخت برخى از احکام کمک گرفت. بله، در هنگام ضیق وقت، واجب است که به گونهاى که ممکن است آن اعمال را انجام دهند، مانند موردى که قرائت نماز را خوب نمىداند، آن هم در وقت ضیق وقت.23
با این حال، قطع به فساد نماز کسى که پیش از این قادر بر رسیدن به نقطه تفقه بوده، و اکنون تقلید برایش ممکن نیست، حتى اگر مشغول مقدمات اجتهاد باشد، بعید نخواهد بود؛ چگونه فاسد نباشد در حالى که سبب این حیرت و گرفتارى، کوتاهى خود آنان در به دست آوردن حق و کسب منابع رسیدن به یقین است، آن گونه که وضع به اینجا منتهى گشته - که فساد این روش آشکار است - معارف مربوط به این مرتبه میان اهل ایمان از میان رفته، و کتب علما و آثار حدیثى که پایه شریعت بوده و وسیله رسیدن به این مرتبت برجسته، کم شده یا از میان رفته است. وضع به گونهاى شده است که اگر کسى از فضلاى این زمان که بسا زمانش درگذشته و عمرش سپرى گشته و روزگارش گذشته، بسا که هنوز در یک کتاب حدیثى مثل کافى و تهذیب و فقیه و جز آنها ننگریسته و تلاشى بر به دست آوردن نسخهاى از آن، با آن که توانش را داشته نکرده و اصلاً ندیده، بلکه در بسیارى از موارد، شیخ و شیخِ شیخ او هم به همین وضع بودهاند. اگر مرد بیدارى، اکنون بخواهد این اصول را به چنگ آورد، بسا قادر نباشد، این در حالى است که کتابت این کتابها و مانند آنها، و نیز حفظ و مقابله و تصحیح و ضبط و نقل آنها از واجبات کفایى است، زیرا تفقّه که امرى واجب است، متوقف بر آنهاست. روشن است که در واجب مکلفان، اگر کسى اقدام نکند، عقاب متوجه تمامى مکلفان خواهد بود، و در این باره با واجب عینى تفاوتى نخواهد داشت.
دلهاى بیدار کجایند و قلبهاى هوشیار چه شدند و اشخاصى که راه را شناختهاند، به کجا رفتند و همّتهاى بلند چه جایند تا بر این گرفتارى نوحه سرایى کنند و بر این مصیبت شیون و فریاد زنند،
[213]
مصیبتى که جز افراد متقى و پرهیزکار متوجه آن نیستند و باید گفت: «إنّا لِلّه وَ إنّا إلَیْهِ راجِعُون». درست از همین تقصیر است که این کوتاهىها و قصور نشأت گرفته، و از همین غفلت است که این سستىها پدید آمده و معارف شریعت در دیگر جهات هم از میان رفته و ملت مصطفوى در گرداب تشتت افتاده و اوضاع به این گونه که مىبینى درآمده: انسانِ - یعنى افراد مسألهگو و مبلغ - این زمان چیزى را روایت مىکند که معنایش را نمىفهمد، و کسى که آن را روایت کرده نمىشناسد. پس کسى که عمرش را ضایع کرده باید بگرید و چیزى جز پشیمانى و حسرت برایش نخواهد بود.
[وصف] اوضاع [بد] زمان گذشته، به گونهاى است که فضاى اوراق این دفتر براى بیان و تحقیق چگونگىاش، گنجایش ندارد، به طورى که یکى از نوادگان شیخ صدوق که فرزند یکى از شاگردان شیخ طوسى بوده، با نام على بن عبیدالله بن حسن بن بابویه، کتابى در فهرست علماى شیعه که میان زمان شیخ طوسى تا زمان خودش بودهاند نوشته تا تکملهاى بر فهرست شیخ باشد. وى در آن کتاب نام بیش از پانصد فقیه را در کمتر از دو نسل آورده که بیشتر آنها نویسنده آثار برجسته و خود از علماى بزرگ و شناخته شده بودهاند. کسى که در زمان آنان بنگرد، و روش آنان را بشناسد، در خواهد یافت که توفیق آنان بیش از توفیق اهل زمان ما نبوده است. آنچه سبب عقب ماندگى ما شده، کمى همت و فقدان دیانت است. در واقع، کمبود تقوا سبب پدید آمدن این وضع شده است. چگونه بازخواستى در کار نباشد و حال آن که ما مستحق بلایا هستیم و مستوجب باطل بودن عباداتمان؟ مگر آن که خداوند با فضل و رحمت و جود و کَرَمِ خود جبران کند.
[علماى عجم در پى تحصیل علوم حکمت]
اما رنج بزرگتر و مصیبت بالاتر و آنچه که مرتکب آن را مستوجب گناه مىکند، آن که بسیارى از کسان از بلاد عجم و مشابه آنها - که در این زمان خود را اهل علم مىدانند - کسانى هستند که عمرشان را در تحصیل علوم حکمت، مانند منطق و فلسفه و جز این دو سپرى مىکنند؛ از آن علومى که یا فى حدّ نفسه حرام است یا با امر واجبى در تعارض، به طورى که اگر تنها بخشى از آن را در تحصیل علوم دینى - علومى که خداوند روز قیامت در باره آنها از ایشان بازخواست جدى مىکند و براى کمکارى با آنها مناقشه جدى خواهد داشت - سپرى مىکردند، واجباتِ از علوم دین را به دست مىآوردند. با این همه تصورشان آن است که کار خوب مىکنند «وَهُمْ یَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ یُحْسِنُونَ صُنْعاً» بلکه تصورشان چنان است که آنچه را که آنان تحصیل مىکنند، فضیلت بیشتر و نفع کاملترى دارد. این عین خذلان الهى و دورى از خداوند است. بلکه، کسى که تصور کند پیرو سید المرسلین است و در همان حال به احیاى مرام ارسطو و دیگر حکماى هممسیر او بپردازد و دین خدا را که تمامى اهل
[214]
آسمان و زمین به آن باور دارند، رها کند، از اساس کارش جدا شدن از دین است. از این غفلت به خدا پناه مىبریم و از او درخواست عفو و رحمت مىکنیم.
[215]
پىنوشتها
1. حجةالاسلام جعفریان عضو هیأت علمى پژوهشکده حوزه و دانشگاه.
2. زینالدین نورالدین على بن احمد عاملى (شهید ثانى)، منیة المرید فىآداب المفید و المستفید، تحقیق: رضا مختارى، (قم: دفتر تبلیغات اسلامى حوزه علمیه قم، مرکز انتشارات، 1368 / 1409) ص 392.
3. ر.ک: جلال الدین سیوطى، الدرالمنثور، ج 2، ص 188، به نقل از ابن العودى، شرح حال نویس شهید ثانى، این شخص جد صاحب مدارک است.
4. ر.ک: منیة المرید، پیشین، ص 279 - 287.
5. ر.ک: عدة الاصول: 1/154، رجال النجاشى، ص 326، ش 887.
6. مانند صفوان بن یحیى و احمد بن محمد بن ابىنصر بزنطى، ر.ک: عدة الاصول، 1/154.
7. مبادىء الوصول، ص 248، تهذیب الاصول، ص 104، قواعد الاحکام، ج 1، ص 526، ارشاد الاذهان، ج 1، ص 353.
8. ر.ک: ابىالصلاح الحلبى، الکافى فى الفقه، تحقیق: رضا استادى (اصفهان: مکتب الامام امیرالمؤمنین علىعلیه السلام، 1362) ص 113 - 114.
9. ر.ک: شهیدثانى، المقاصد العلیة، تحقیق: مرکز الابحاث و الدراسات الاسلامیه، قسم احیاء التراث الاسلامیة (قم: دفتر تبلیغات اسلامى حوزه علمیه قم، مرکز انتشارات، 1378) ص 52. در آنجا شهید ثانى مىنویسد: این قول عجیب و غریب و مستلزم محنت عظیم و مشکلات بزرگى است! ر.ک: غنیة النزوع، مقدمه، ص 9.
10. ر.ک: شرائع الاسلام، ج 4، ص 59، الروضة البهیة، ج 2، ص 67
11. برگفته از: توبه، آیه 37.
12. الذریعه الى اصول الشریعة، ج 2، ص 801، معارج الاصول، ص 202، مبادىء الوصول، ص 249، و نیز ر.ک: المقاصد العلیة، ص 53، منیة المرید، ص 304، تمهید القواعد، ص 321، قاعده 100.
[216]
13. ر.ک: المقاصد العلیة، پیشین، ص 53.
14. علامه حلى، مختلف الشیعة، تحقیق: مرکز الابحاث و الدراسات الاسلامیة (قم: مکتب الاعلام الاسلامى، مرکز النشر، 1370 / 1412) ج 8، ص 431، مسأله 33 .
15. ر.ک: بدایة المجتهد، ص 460.
16. برگرفته از: بقره، آیه 85 .
17. ر.ک: جامع المقاصد، ج 8، ص 218، مسالک الافهام، ج 5، ص 255 - 256، جواهر الکلام، ج 27، ص 381 .
18. مختلف الشیعة، پیشین، ج 8، ص 431 .
19. ر.ک: المقاصد العلیة، پیشین، ص 53.
20. ر.ک: مجمع الفائدة و البرهان، ج 12، ص 14 - 15.
21. ذکرى الشیعة، ج 1، ص 44.
22. شهید ثانى در منیة المرید پس از طرح اجمالى این بحث، مىگوید: جمهور، اقوالى در این باب دارند که صحیحترین قول نزد آنان جواز تقلید از میت است. در آنجا مصحح محترم به کتابهاى صفة الفتوى، ص 70 - 71، ادب المفتى والمستفتى، ج1، ص87، اعلام الموقعین، ج4، ص274 - 275، ج4، ص 329 - 330 و شرح المهذب، ج1، ص90 ارجاع دادهاست.
23. فوائد الشرائع، برگ 139.
* متن عربى رساله حاضر در مأخذ زیر آمده است:
رسائل الشهید الثانى، شیخ زین الدین بن على العاملى المشهور بالشهید الثانى، المحقق: رضا المختارى، مرکز الابحاث الدراسات الاسلامیة، قسم احیاء الثراث الاسلامى، مرکز النشر التابع لمکتب الاعلام الاسلامى، قم، انتشارات دفتر تبلیغات اسلامى حوزه علمیه قم، جلد اول، 1422 ق./ 1380 ش.
رساله شهید، کهنترین رساله موجود است که در آن به طور مفصل بحث تقلید از میت آمده است. شهید در این رساله، هم به دلیل مسائل جارى در جبل عامل، انگیزه لازم را براى چنین تألیفى داشته، هم تمام مباحثى که تا آن زمان مطرح بوده، در رساله مستقل خود آورده، هم روش و انصاف علمى را کاملاً مراعات کرده و هم در این زمینه نکات تازهاى طرح کرده است. بعد از وى، همین استدلالها و نظائر آنها، در مباحث مستقل و مشتمل آمده است. بنا به آنچه در خاتمه این رساله آمده، تاریخ تألیف آن پانزدهم شوال سال 949 ق. بوده است.
اما این که انگیزه شهید در تألیف این رساله چه بوده، از محتواى این رساله چنین بر مىآید که وى در منطقه خود، تجربه ناهنجارى را در انتقال شرعیات به مردم مشاهده کرده است. بسیارى از افرادى که در کسوت عالم بودهاند، افراد مسألهگویى بیش نبوده و به جاى آن که عمر خویش را در کسب ملکه اجتهاد صرف کنند، تنها به خواندن متون فقهى گذشته بسنده کرده و یا آن که آراى فقهى را که خود در مکتبها تعلم کرده و از مشایخ شنیده بودند، به نسل بعد منتقل مىکردند. لازمه این امر آن بود که بیشتر، فتاواى مجتهدان میت، آن هم از راههاى غیر مطمئن، ترویج مىشد و
[194]
این چیزى است که شهید از بابت آن سخت نگران است و مىکوشد تا با نفى مطلق تقلید از میّت، راه را براى ترغیب طلاب براى کسب ملکه اجتهاد هموار سازد. نگرانى وى همچنین از این بابت است که این وضع سبب شده تا بسیارى از احکام به اشتباه به مردم گفته شود، احکامى که حتى یک مجتهد هم به آن رأى نداده است.
کم شدن شمار فقیهان و مجتهدان در آن عصر، از نگرانىهاى عمده شهید ثانى است. فقه که برترین، بالاترین و شریفترین علوم دینى است، نیاز به آن دارد تا با دقت و موشکافى بیشترى مورد توجه قرار گیرد و این به دست نمىآید مگر آن که تعداد فراوانى فقیه مشغول به آن باشند، این چیزى است که در زمان وى وجود نداشته است: «و متى اتّفق ذلک فى هذه الازمنة».2
شهید ثانى ریشه تمامى این مشکلات را بىهمتى طلاب در رسیدن به رتبه اجتهاد مىداند و عامل آن را هم دشوار دانستن شرایط اجتهاد از دید آنان یاد مىکند. به نظر وى، اجتهاد مراتب متعددى دارد، بلندمرتبهترین آنها همان است که علامه حلى و محقق و شهید اول به آن رسیدهاند، اما حتى کسى که نوشتن نمىداند یا حتى نابیناست، مىتواند به مراتب پایین اجتهاد دست یابد.
شهید به مقدار یک صفحه، خطاب به عالمى که این رساله را براى او نوشته، یعنى سید حسین بن ابىالحسن عاملى3 در ضرورتِ نصیحت برادرانه دینى سخن گفته و آرام آرام بدین ترتیب وارد بحث مىشود:
متن رساله
گویم: بر انسان واجب است تا در شنیدن نصیحت دوستان و یاران و حتى آنچه که دشمنان و حسودان مطرح مىکنند، کوتاهى نکند و آن را بپذیرد؛ همچنان که مىبایست با خوشرویى با نصایح برخورد کند، حتى اگر از سوى افرادِ غریب و دور مطرح گردد.
و اکنون مىگویم: خداوند سبحان در قرآن مجید، کسانى را که استدلالِ بر درستى معتقدات و باورهایشان را رها کرده و در این باره، به آراى گذشتگان و آباءشان تمسّک مىکنند، در آیات فراوانى ملامت و مذمّت کرده است: «إِنَّا وَجَدْنَا آبَاءَنَا عَلَى أُمَّةٍ وَإِنَّا عَلَى آثَارِهِمْ مُقْتَدُونَ» [زخرف، آیه 23]؛ همچنان که به صورت استفهام توبیخى، خطاب به آنان مىگوید: «أَصَلَاتُکَ تَأْمُرُکَ أَنْ نَتْرُکَ مَا یَعْبُدُ آبَاؤُنَا»، [هود، آیه 87]؛ «إِنَّا أَطَعْنَا سَادَتَنَا وَکُبَرَاءَنَا فَأَضَلُّونَا السَّبِیلا» [احزاب، آیه 67]؛ و آنچنان که در باره لزوم پذیرش دین با استدلال متین مىفرماید، آیه «قُلْ هَاتُوا بُرْهَانَکُمْ إِنْ کُنتُمْ صَادِقِینَ» [بقره، آیه
[195]
111]؛ و آیات مشابه دیگر.
پس آنچنان که بر ما و شما واجب است تا براى تمییز از سایر ملل و نحل و آراى فاسده، با تمسک به برهان، اصل دین را بپذیریم، همچنان لازم است براى شناخت وجوب و استحباب و حرمت و کراهت و درستى و نادرستىِ احکام خداوند هم، راهى را که قابل اعتماد باشد، طى کنیم، احکامى که براى فردى مانند ما، اخذ و عمل به آنها روا باشد و در مقابل خداوند، آن هم در روزى که در برابرش قرار خواهیم گرفت، حجّت باشد، تا از وعیدش در امان باشیم، آیه «وَمَنْ لَمْ یَحْکُمْ بِمَا أَنزَلَ اللَّهُ فَأُوْلَئِکَ هُمْ الْکَافِرُونَ»[مائده، آیه 44]؛ «...هُمْ الظَّالِمُونَ»[مائده، آیه 47]؛ «....هُمْ الْفَاسِقُونَ»[مائده، آیه 45]؛ و نیز از تهدیداتش آنچنان که مىفرماید: «قُلْ أَرَأَیْتُمْ مَا أَنْزَلَ اللَّهُ لَکُمْ مِنْ رِزْقٍ فَجَعَلْتُمْ مِنْهُ حَرَاماً وَحَلَالاً قُلْ أَاللَّهُ أَذِنَ لَکُمْ أَمْ عَلَى اللَّهِ تَفْتَرُونَ»[یونس، آیه 59]؛ مقتضاى این تقسیم چنان است که اگر کسى که از اذن الهى در باره احکام بىخبر باشد، یک دروغگوست.4 بنا براین، بر شماست تا نزد خداوند، اقامه حجّت کرده و عذر خویش در میان نهید و در باره این «اذن» یا مجوّز شرح و توضیح دهید که به شما اجازه عمل به آنچه در اختیار دارید مىدهد و شما را به سوى منقولاتِ از اموات و مقلَّده مىکشاند، آنگونه که آن مطالب را دین قرار داده و براى مردم، به طور خاص و عام نقل مىکنید؛ آرى، در این باره توضیح دهید تا از آن تهدیدها و وعیدهاى خداوند سالم و در امان بمانید.
اکنون من ضعیفِ قاصر، آنچه را که مىاندیشم و مىفهمم این است:
بسیارى از آنچه شما بر آن اعتماد کرده، بدان تعبّد مىورزید، هم در نقل احکامِ شرعى و هم عملِ به آنها، آنچنان که معمول است و به درستى آن باور دارید و فتاوا و احکام را در اموال و فروج بر آن مترتب مىکنید و در باره آنها سخن مىگویید و با مشغول شدن به آنها از تحصیل درست فقه باز مىمانید. اینها، در مذهب امامیه شناخته شده نیست و اَحَدى از علماى امامیّه به آنها باور ندارد، بلکه بسیارى از آنها را حتى غیر امامیّه هم عقیده ندارند. در این موارد، حتى اگر در واقع فتواى نقل شده، مطابق حکم الهى باشد، چون راه رسیدن به آنها درست نیست، رافع مسؤولیت و ایمن از گناه نخواهد بود. بعلاوه ظاهراً این طریق و روش درست نیست.
اما شرح و توضیح این مدعى ضمن چندین نکته:
نکته اوّل: آن که بسیارى از این فروع و احکامِ منقول، مستند به هیچ یک از مجتهدانى که مىتوان به سخن آنان تمسّک کرد و به فتوایشان عمل نمود، نیست. طبعاً صدور فتوا از ناحیه غیر مجتهد هم قابل قبول نیست و عمل بر اساس آن روا نمىباشد؛ مگر آن که به مجتهد معیّنى مستند شود که عدالتش معلوم و عدالت فرد یا افرادِ واسطه در نقل هم معلوم باشد. این نکته مورد اتفاق علماست و
[196]
احدى با آن مخالف نیست. اگر کسى آن گونه نقل را روا مىداند، باید دلیلش را بیان کند.
نکته دوم: آن که این نقلها، گرچه برخى موافق با آراى مجتهدان است، اما غالب آنها را حتى یک عالم هم بیان نکرده است و تا آنجا که من مىدانم، برخى از آنها، حتى از غیر امامیه هم، یک قائل از جمع علماى اسلام ندارد. بنابر این، اعتقاد به روا بودن چنین امرى و جایز دانستن آن در امر دین، آن هم با این وصف، روشن است که پیامدهاى زیادى دارد. این اشکال بر روشى که اهل بلاد ما دارند یا کسانى که مانند آنان عمل مىکنند وارد است، نه بر همه طلاب و دانشجویان فقه که البته این نکته بر آگاهان پوشیده نیست.
نکته سوم: آن که حتى همین مواردى هم که موافق اقوال مجتهدان است، در صورتى مىتوان بر آنها اعتماد کرد و به مضمون آنها عمل نمود که مجتهدى گواهى به درستى آنها داده یا با واسطه از مجتهد نقل شده باشد، مشروط به این که همه وسایط عادل باشند. در حالى که روشن است که در این موارد چنین نیست، بلکه این احکام را از مشایختان مىگیرید و به گفته همآنان اکتفا مىکنید بدون آن که در وسایط بنگرید، پرسشى از آنها بکنید، احوال آنان و تعددشان را بشناسید. مشایخ شما هم، همین طور از دیگران گرفتهاند تا به جایى مىرسد که منبع روشن نیست و به کجا مىرود معلوم نیست. ما این مطلب را شرح خواهیم داد.
این روش نقل و انتقال فتاوا، براى اثبات خود نیاز به دلیلى دارد که بتوان بر آن اعتماد کرد و تو هم [به عنوان بیان کننده آن براى مردم] پاسخگوى درستى آن باشى در جایى که مورد بازخواست قرار مىگیرى. کسى تصور نکند که اجازه مشایخ و طرق مربوطه تا برسد به فقیه، طریق رسیدن به فتاوا است، براى این که این طرق، طُرُق روایت است نه طُرُق عمل. براى اهل فن روشن است که نقل فتاواى شهید [اول ]براى نمونه، همیشه از طریق مخبرى که به طور دایم از طریقش به شهید یاد مىکند نیست. همچنین آنچه را که علامه و محقق فتوا دادهاند، بلکه فقیه، نقلهایى از گروهى از مشایخ دارد، نقلهایى که در هم آمیخته شده، سپس طریقى براى روایت این کتب تا جماعتى از فقها نقل مىکند که البته این طریق مربوط به همه نقلهاى صورت گرفته نیست، بلکه بسیارى از آن طرق مربوط به مواردى است که حتى یک فتوا از آن طرق نقل نشده است.
نکته چهارم: آن که حتى اگر فرض کنیم همه این نقلها از فقهاست، باز یاد کردن از طریق رسیدن به آن فتاوا، در روا بودن اعتماد بر آنها کفایت نمىکند، مگر آن که وسایط، عدالتشان با راههایى که معمول است، ثابت شود؛ چیزى که در حال حاضر براى ما ممکن نیست و حتى اگر کسى بخواهد، نمىتواند ثابت کند و حتى در باره آن تحقیق کند. اگر در آنچه من در این رساله خواهم گفت بیندیشى، خواهى دید که اصلاً اثبات چنان نکتهاى در زمره محالات است. نهایت آن که، شیخى که
[197]
احکام و نقلها را از او گرفتهاى، مىتوانى عدالتش را ثابت کنى، و در اثبات عدالت شیخ او، نیاز به دو شاهد عدل دارى، وحتى اگر شیخ تو یکى از آنها باشد، ادامه آن تا برسد به مجتهد، چگونه ممکن خواهد بود؟ البته در طُرُق روایى و حدیثى از مجتهدان و راویان گذشته، وضع متفاوت است. در آنجا اصحاب ما با جرح و تعدیلها به تحقیق در باره راویان پرداخته آنها را در کتب رجال تدوین کرده و متأخران مىتوانند بر اقوال متقدمین اعتماد کنند، حتى اگر خود مجتهد باشند، همچنان که در مباحث مربوطه در اصول فقه و درایه در این باره صحبت شده است.
از جمله توجیهاتى که براى این اشکال گفته شده آن است که وقتى ما عدالت شیخ خود را شناختیم، از حال و ورع او در مىیابیم که جز از عادل نقل نمىکند. همین طور او در مورد شیخ خود و به این ترتیب [تا برسد به مجتهد] ما بر منقولات آنان تکیه مىکنیم.
این توجیه، هذیانى است که ارزش جواب دادن ندارد. اگر چنین باب فاسدى باز شود، مردم از کتابهاى رجالى و مسائل جرح و تعدیل و بررسى سند احادیث و شناخت صحیح و حسن و موثق و ضعیف و دیگر مسائل آن بى نیاز خواهند بود؛ براى نمونه خواهیم گفت: شیخ طوسى مردى عادل و متقى و ضابط بوده و جز از عدل و ثقه نقل نمىکرده، زیرا او برتر از شیخ ماست که به او حسن ظن داریم و او را اضبط و اعدل مىدانیم، پس نقل حدیث توسط او، دلالت بر عدالت شیخ او هم دارد. همین طور به سراغ شیخ او مىرویم تا به آخر، به امام معصوم برسد. بدین ترتیب به همه آنچه شیخ در کتابهاى خود آورده، به رغم آن که روایات مختلف، و مشتمل بر صحیح و غریب و ضعیف و مضطرب و غیر آنهاست، عمل مىکنیم.
کسى تصوّر نکند این مشکل در حدیث هست، اما در فتوا نه، براى آن که کار فتوا آسانتر است؛ زیرا مطلب به عکس و دشوارى فتوا بیشتر است. شاهدش آن که «روایت» را مىتوان از زن و آزاد و بنده و فقیه و عامى گرفت، در حالى که فتوا را جز از فقیه جامع شرایط نمىتوان گرفت. دیگر آن که با مرگ راوى، روایت او باطل نمىشود، ولى - همان طور که خواهد آمد - در فتوا به عکس است. فرض کنیم فتوا در این باره کارش دشوارتر از حدیث نباشد، اما چرا کمتر از آن باشد تا این چنین در باره آن توجیه شود و بدون استدلال شما را به آنچه مىخواهید برساند، در حالى که اجماع اصحاب با موافقت بیشتر مذاهب دیگر بر این مطلب است که به حدیث مرسَل و مجهول الراوى و راوى متروک، حتى اگر یک نفر [در یک سند] باشد - به جز مراسیل ابن ابىعمیر5 و مانند او6 - نمىتوان عمل کرد؛ چون محتمل است روایت از همان راوى باشد که روایتش مقبول نیست، با این که ممکن است آن راوى که نامش نیامده و مسکوت مانده، از بزرگان شیعه و امناى آن، کسانى مانند شیخ طوسى و صدوق و کلینى و یونس بن عبدالرحمن و دیگر بزرگان باشد؛ اما علما، دین خود را بر این پایه بنا
[198]
نمىکنند، بلکه تلاش مىکنند تا روایت را از اهلش، آن هم با دقت اخذ کنند، حتى به مراسیل ابن ابىعمیر هم با تکیه بر این که متدیّن است، اعتماد نمىکنند، بلکه تصورشان بر آن است که آنها را بررسى کرده، به این نتیجه رسیدهاند که همه آنها مُسْنَد است.
امروز، اگر تصور شما بر این است که مشایخ شما، از آنان دقیقتر و دیندارتر هستند، اینها که گفته شد، براى جواب کفایت مىکند؛ در غیر این صورت باید فرقى در این میان باشد که براى ما شرح داده شود.
نکته پنجم: برهان استوارتر و روشنتر آن که فرضا پذیرفتیم شما با طریق درستى به فتاواى شهید و عالمان پس از وى مانند فاضل مقداد و ابن فهد و محقق کرکى [م 940 ]رسیدید، آن هم توسط مردان موثق مقلِّد، اما شما چه راهى براى رسیدن به فتاواى علاّمه حلى[م 726] و محقق حلى[م 676] و افراد پیشتر دارید؟ طُرُقى که در دسترس مردم است، و بر حسب استقصاى ما در اجازات و کتب آمده، منحصراً تا شهید مىرسد و به ندرت از آنها عبور مىکند. این مسیر نادر با طریق شهید در علامه حلى آن هم از طریق فرزند علامه، یعنى فخرالمحققین به ما مىرسد. سپس از آن جا به طور متفرّق و متشعّب به مجتهدان و مصنّفان سلف دیگر مىرسد.
بدین ترتیب، وقتى شما فتواى شهید را از مشایخ مشهورتان که عادل و موثق و مطمئن هستند روایت و نقل مىکنید، براى مثال، فتواى فخر الدین را از چه کسى روایت مىکنید؟ اگر بگویید از طریق شهید [اول ]که به فخرالدین مىرسد، چون فخرالدین شیخ اوست، خواهیم گفت: چگونه قابل تصور است که مجتهدى فتواى مجتهد دیگر را نقل و به آن فتوا عمل کند؟ این نکته اجماعى مسلمانان است که جایز نیست مجتهد به رأى مجتهد دیگر عمل کند یا دیگرى براى او فتوا دهد. پس از درگذشتِ فخرالدین، فتواى او تمام شد و رجوع به شهید متعیّن گشت و اخذ به قول او لازم آمد، زیرا سخنى در این نیست که با وجود مجتهد زنده، به طور متعیّن باید به او رجوع کرد و عمل به قول مجتهد قبلى باطل است. همین مطلب در باره فتواى علامه حلى هم رواست.
درباره همین طریقِ نادر هم که از غیر طریق شهید به فخرالدین مىرسد، باید بگویم: اولاً، این واسطه چگونه بدون وساطت شهید اوّل فتواى فخرالدین و عمیدالدین و جز آنان را نقل کرده است. اخذ از طریق وى متعین است و نقل دیگران با حیات او و درگذشت آنان، باطل است. بر فرض کوتاه آمدیم و فتواى آنان را با این واسطه پذیرفتیم، فتواى علامه حلى را از چه کسى نقل مىکنیم؟ از فرزندش که عزیزترین مردم و بزرگوارترین نزد اوست؟ در حالى که او ممکن نیست پس از آن که در حیات پدرش به اجتهاد رسیده، به کلمهاى از کلمات پدرش عمل کند، و بدین ترتیب پس از رحلت پدر، چطور آنها را به دیگرى منتقل مىکند؟ اکنون به سراغ شیخ کل و فقیه و قدوه اصلى مىرویم
[199]
(یعنى علامه حلى) که در کتابهاى فقهى و اصولى خود فراوان گفته است که: قول میّت اعتبارى ندارد و نمىتوان از او تقلید کرد، حتى اگر مجتهد باشد.7 در این صورت، چطور بعد از مرگ او به فتوایش عمل مىشود، در حالى که خود او حکم به بطلان آن و عدم جواز تقلید از میت کرده است.
حال باید پرسید چه کسى فتواى محقق حلى را نقل کرده و حال آن که طریق به وى، منحصر به علامه حلى است و او نیز قولش همان است که گذشت. در آن صورت، وى فتاواى میت را براى ما نقل مىکند؟ هیچ عاقلى این نکته را نمىپذیرد، چه رسد به آن که دیندار هم باشد. چگونه چنین چیزى ممکن است در حالى که این واسطهها خودشان مجتهدانى هستند که نزد آنان و دیگران روا نیست تا از آن احکامى که خود ترجیح بر دیگر احکام مىدهند، عدول کنند. این سخن همچنان در باره فقهاى پیش از آنان نیز صادق است.
بدین ترتیب ثابت شد، مجتهدان گذشته را نمىتوان واسطه نقل فتاواى پیشینیان قرار داد و چنین چیزى اصلا معقول نیست و جداى از آن که معقول نیست، اصلا تحقق آن در نفس الامر امکانناپذیر است. تازه این طرقى که مطرح است، مربوط به طرق روایتى است و ربطى به فتاوا ندارد. لازمه این سخن، قول به آن است که تقلید و عمل به قول فقهاى قدیمى جایز نیست؛ بدان دلیل که واسطهاى میان ما و آنان در نقل فتاوا بدین صورت که در طرق روایتى موجود است، وجود ندارد. ...
البته اگر کسى معتقد شد که مىتوان به فتاوایى که علم به آنان حاصل شده عمل کرد - حتى اگر از طریق وسایط نباشد و از احدى از افراد موثق نقل نشده باشد - مثل این که در کتابهایشان یافت، از این الزاماتى که گذشت، در امان خواهد بود و باید براى آن اشکال راه حلى پیدا کرد.
نکته ششم: آن که بر فرض وجود وسایط در هر زمان، شرطش آن است که هر فردى از وسایط عدالتش اثبات شود. عدالت چیزى جز انجام واجبات نیست که از جمله آنهاتفقه در دین و تلاش براى رسیدن به رتبه فتوا با دلیل تفصیلى - یعنى اجتهاد مصطلح - است؛ در صورتى که در آن زمان، کسى «من به الکفایه» وجود نداشته باشد.
در چنین شرایطى باید بگوییم مسأله دو صورت دارد: در شرایط زمانى که ما بحث از وسایط مىکنیم، یا مجتهد وجود دارد یا ندارد. اگر باشد که واجب است به او مراجعه شود و به فتواى او عمل گردد؛ زیرا در وجوب عینى رجوع به مجتهد زنده تردیدى نیست. (اذ لا کلام فى وجوب الرجوع إلى المجتهد الحىّ عیناً). در چنین شرایطى نقل از مجتهد میت، قابل تصور نیست و کسى که چنین کند، از عدالت خارج گردیده، چون عبادتش باطل است؛ اما اگر در آن زمان، مجتهد حىّ نباشد، تفقه بر مردمِ چنین زمانى، بنا به اجماع، واجب است. بنابر این رها کردن فراگیرى مقدمات آن و روى آوردن به تقلید از مجتهد مرده، در واجبات اخلال ایجاد مىکند و سبب عدم عدالت مىشود که خود سبب عدم
[200]
امکان تقلید است.
شرح این مطلب آن است که علماى ما بدون اختلاف معتقدند که تفقه در دین واجب است. تنها اختلافشان بر سر این نکته است که وجوب آن عینى است یا کفایى. برخى از علماى قدیم ما و از جمله فقهاى حلب مانند ابوالصلاح8 حلبى و سلار و ابن حمزه به وجوب عینى آن معتقدند و این که تقلید در احکام شرعى براى احدى جایز نیست،9 دیگر اصحاب، به وجوب کفایى آن معتقدند. روشن است که در وجوب کفایى هم اگر هیچ کس اقدام نکند، بر همه مکلّفین اقدام بر آن واجب و اگر اخلالى در آن پدید آید، همه آنان گنهکار خواهند بود و اگر ساعت به ساعت بر ترک آن اصرار ورزند، حتى اگر یک روز بگذرد، چه رسد به گذشت ایّام، گناه کبیره خواهد بود، اگر از همان ابتدا آن را گناه کبیره ندانیم.
اکنون که این مطلب روشن شد، اگر ما به وجوب عینى آن قائل باشیم، هیچ تردیدى نیست که ترک کننده آن گناهکار خواهد بود، اگر به وجوب کفایى آن معتقد شدیم، در صورتى که کسى به آن قیام کند، گناه از دیگر مکلّفان ساقط خواهد شد. در خصوص تفقه، چنین امرى زمانى محقق خواهد شد که در هر منطقهاى از مناطق اسلام، مجتهدى باشد که در زمان نیاز بتوان به او مراجعه کرد. روشن است که در زمان ما چنین نیست، و در گذشته هم براى مدتهاى مدید چنین نبوده است. لازمه چنین امرى آن است که همه کسانى که در چنین ادوارى که مجتهد نداشته مىزیستهاند، در این گناه شریک بوده و از عدالت ساقطاند، و همین امر - به دلیل نبودن عدالت - حتى بر فرض که تقلید از میت جایز باشد، راه را بر تقلید از او مىبندد.
گفته نشود، که گناه براى کسانى است که مىتوانستهاند در هر عصرى، مجتهد باشند، نه تمام مردم آن روزگار؛ چون مىدانیم که برخى از مردم توانایى دست یافتن به رتبه اجتهاد را ندارند، حتى اگر تمام توان خود را به کار گرفته و عمرشان را در این راه بگذارند. بنابراین مىتوان - فتاواى گذشتگان را - از افرادى گرفت که داراى این عذر بودهاند - چون در آن صورت گناه نکرده و عادل هستند - زیرا واجبى که بر عهدهشان بوده و لازمه امکان عدالت در ایشان بوده، از آنان ساقط شده است؛ پس مىشود از آن وسایط براى نقل فتاوا بهره برد.
خواهیم گفت: حتى با این فرض، باز هم نظریه جواز [نقل] فتوا و احکام و نقل کلیات مسائل [ از قول گذشتگان ] تمام نیست، چرا که اساساً این مسأله خودش محل نزاع است. چه دلیلى بر روا بودن آن هست؟ چه کسى قائل به آن است؟ بلکه بسا گفته شود «کسى که شأنش چنین است، بر او واجب است تا حتى الامکان به موارد اجماعى عمل کند بدون آن که فتاواى مجتهد میت را در موارد اختلافى اخذ کند». نادرستى همین مطلب خواهد آمد و مطلب حق با روشنى بیشترى گفته خواهد
[201]
شد. علاوه بر آن که ما مىدانیم، بیشتر این وسایط، حتى افراد پایینتر از آنان، چنین نیستند که شرحش رفت - یعنى قادر به کسب ملکه اجتهاد نباشند - بلکه اینان بر تفقه در دین قدرت کافى دارند و تنها کمى همّت آنهاست که سبب مىشود به اجتهاد دست نیابند، یا آن که انگیزه لازم و رغبت کافى را در تحصیل علم و اجتهاد ندارند و از حقیقت تفقه در دین آگاه نیستند و تصور مىکنند که رسیدن به اجتهاد کار محالى است و این که، کسى به آن نقطه مىرسد که مانند علامه حلى یا شیخ نجم الدین بن سعید یا شهید اوّل و مشابهان آنان از میان محققان باشد. اما توجه ندارند اجتهاد مراتب زیادى دارد و کمترین مرتبه آن براى بسیارى از مردم، کسانى که قادر نیستند به رتبه علامه حلى برسند، قابل دسترسى است. حتى یک عامى هم که نوشتن نمىداند، حتى یک نابینا، مىتواند به رتبه اجتهاد برسد، چنان که در کتاب قضا شرحش آمده و گفتهاند اگر کسى خط ندانست یا نابینا بود، در حالى که شرایط قاضى را که از آن جمله اجتهاد است،10 دارد، آیا مىتواند قاضى باشد یا خیر. این توهّمات سبب شده است تا از رسیدن به آن مرتبه مأیوس شوند و بدین ترتیب ارادهشان سست و از همّتشان کاسته شود.
نکته دیگر که سبب کم شدن شمار مجتهدان در زمان ما و اندکى پیش از عصر ما شده، آن است که مردم فقیهى را که بتوانند بر سخنش اعتماد کنند و به راهنمایىاش مطمئن باشند، تا راه اجتهاد را به آنان نشان داده و در دستیابى به آن ترغیبشان کند، ندیدهاند. مردم غالب کسانى را مىبینند که تفقه برایشان به معناى خواندن کتاب شرایع و قواعد و نقل فتاواى آنهاست. همین اندازه که شایستگى داشته باشد که بتواند در پاسخ پرسش یک پرسشگر عبارت این کتابها را برایشان بخواند، کافى است. اینان به این روش عادت کرده و از جز آن، اهمال کردهاند و از آن دور افتادهاند. ما خود درباره کسانى که آنان را دیدیم، مطمئن هستیم که امکان وصول به مرتبه تفقه براى آنان وجود داشت و آنان مىتوانستند علومى را که در رسیدن به اجتهاد لازم است، در سالهاى اندکى از عمرشان فراگیرند؛ اما به این دلیل یا دلایل دیگر، مشغول نشدند، و به همین دلیل گناهکارند و این در عدالتشان مشکل ایجاد مىکند. خداى تعالى از ما و آنان با تسامح درگذرد که جواد و کریم است. ...
نکته هفتم: بر فرض کوتاه آمدیم و گفتیم امکان رسیدن به طریقى که ما را به جماعتى از مجتهدان برساند، وجود دارد؛ اما این درست نیست که همه فتاواى آنان را نقل کنیم، به طورى که هر کس، هر فتوایى را دلش خواست بگیرد، همچنان که در روزگار ما این رسم است؛ «یحلّونه عاماً و یحرّمونه عاماً11 ؛ یک سال حلالش مىکنند و یک سال حرام»، زیرا در دانش اصول ثابت شده است12 - چنان که بسیارى از فقها هم در کتابهاى فقهى خود یادآور شدهاند - وقتى مفتى متعدد شد، مىباید رأى داناتر (اعلم) را گرفت. اگر در علم مساوى بودند، رأى متقىتر را، اگر در همه مساوى
[202]
بودند، پرسشگر در استفاده از آنها مخیّر است. وقتى رأى یکى از آنان را برگزید، دیگر نمىتواند در همان مسأله به دیگرى مراجعه کند. در این باره که در مسائلى جز آن مسائل مىتواند به دیگران رجوع کند یا خیر، اختلاف کردهاند. از این نکته، دانسته مىشود که تدیّن به دین خدا، به تقلید از هر کسى از مجتهدانى که در دانش و غیره با یکدیگر اختلاف دارند - تنها به صرف این که فتوایشان نقل شده - جایز نیست و احدى از آنان که بتوان بر قولش اعتماد کرد به چنین امرى قائل نیستند.
اگر گفته شود: این بحث - آنچنان که از ظاهر کلام جماعت بر مىآید - مربوط به مجتهدان زنده است و به دلیل بطلان قیاس، به مجتهدان مرده مربوط نمىشود.
خواهیم گفت: این استدلال را باید معکوس کرد و افزود: اگر این حکم در باره زندگان باشد، به طریق اولى، در حق مجتهدان مرده هم باید باشد؛ زیرا وقتى ما جواز تقلید اموات را پذیرفتیم (و از کجا و به چه دلیل؟) نهایت چیزى که هست این که رأى شان مانند مجتهدان زنده است؛ پس اگر تقلید مفضولِ از میان اموات جایز باشد، در حالتى که اگر زنده بود در مقایسه با فاضل حى تقلیدش جایز نبود، لازمهاش این است که وضعیت میت بالاتر و قولش بهتر و اعتماد بر او سزاوار است! و این چیزى است که بداهت عقل، به نادرستىاش گواهى مىدهد، چه رسد به آن که نیازى به استدلال علیه آن باشد. بعلاوه محدود کردن لزوم رجوع به اعلم به مجتهدان زنده - براى کسانى که آن را شرط کردهاند - براى بستن باب رجوع به میت است نه آن گونه که توهّم شده، این مسأله ویژه مجتهدان زنده باشد.
نکته هشتم: یکى از اصول پذیرفته شده و از جمله فتاواى مسلّم آن است که وقتى مجتهدى در مسألهاى اجتهاد کرد و براى دیگران در آن باره فتوا داد و بر مردم عمل به آن فتوا متعیّن گردید، آنگاه او از آن فتوا به فتوایى مخالف با آن عدول کرد، طبعاً حکم اوّل در حق او و دیگران باطل شده و براى کسانى که مقلّد او بوده یا نبودهاند، رها کردن فتواى اوّل، و عمل به فتواى دوم واجب است؛ چرا که عمل به فتواى اوّل، عمل به حکمى است که بدان فتوا داده نشده و تقلید از آن روا شمرده نشده است. به همین ترتیب اگر حکم دوم را رها کرده، فتواى سوم یا چهارمى بدهد، باید به آن عمل کرد. بنابر این اگر، بدون اختلاف میان علما، وضعیت فتوا با حیات مجتهد چنین باشد، چه چیزى عمل به فتواى نخست را برخلاف فتواى اخیر تجویز مىکند، آن هم بعد از آن که حکم به بطلانش شده، بلکه اجماع بر عدم جواز عمل به آن در حیاتش شده، و نیز اجماع بر وجوب رجوع به فتواى جدید او در حال حیاتش شده است؟
بعد از آن که از دنیا رفت و قولش - بنابر آنچه خواهد آمد - باطل شد، و حتى خودش اعتراف به بطلان رأیش به محض مرگش کرده و این که هیچ کس نمىتواند به آن عمل کند، چه افراد قبلى و
[203]
چه افراد بعدى، با این همه، کسانى که گمان کردهاند عمل به هر فتوایى از فتاواى او جایز است، چه قدیم باشد و چه جدید، و آن را دین حساب مىکنند و احکامى بر آن مترتب مىسازند، باید بر این روش خود دلیل بیاورند و درستى آنچه را که اجماع بر بطلانش قائم است، ثابت کنند. در غیر این صورت، آنچه را که بر آن اجماع است مىبایست بپذیرند و از آن عدول نکنند. اگر جواز تقلید از میت ثابت شد، در آن صورت با توجه به مطالبى که گذشت، عمل به آخرین فتواى اعلم از میان علماى سابق، از زمان ائمه علیه السلام تا زمان ما جایز خواهد بود، بلکه از زمان رسول الله (ص). براى این که اجتهاد از زمان معصوم علیه السلام جایز بوده است، بالاتر پیامبر و ائمه، در کارها جز فقیهِ مجتهد را به کار نمىگرفتند کما این که در محل خود ثابت شده است در چنین وضعى، شناخت اعلم از میان آن همه آدم، و آگاهى به جزئیات، کارى است که در روزگار ما از محالات است.13 اگر چنین چیزى درست شود، در آن صورت باید به آخرین فتواى آن اعلم در هر مسأله، یعنى فتوایى که در آن مرده است، عمل کرد. همه اینها بر ما پوشیده است و آثارش از میان رفته است و همین است که سبب مىشود بگوییم نباید به آن فتاواى عمل کرد.
[205]
اگر گفته شود: رعایت این شرط زمانى است که امکان شناخت مراتب فقهیان و سطح علمى آنان باشد. اما اگر آگاهى به این امور ناممکن بود، آن شرط، در اثر عُسر و حرج، ساقط مىشود، کما این که حتى اگر تشخیص اعلم میان زندگان هم مشکل باشد، این شرط ساقط مىشود، مثل آن که در یک زمان، براى مثال، یکصد هزار فقیه باشد.
خواهیم گفت: این احتمال - به رغم آن که در میان اصحاب و جز آنان، کسى به آن قائل نیست - در جایى سبب سقوط این حکم مىشود که کسى از میان آن مجتهدان را نشناسیم، اما در مورد کسى که وضعیت او معلوم است که اعلم نبوده و از دیگران پایینتر، در سقوط قولش تردیدى نیست، همچنان که وضعیت بسیارى از فقهاى قدیم و جدید چنین است. بعلاوه، همان گونه که آشکار است، مردم هیچ احتیاطى در عمل به فتاواى آنان ندارند.
نکته نهم: از همه اینها گذشتیم و گفتیم در روا بودن عمل به فتوا، مجتهد زنده و مرده برابرند، در آن صورت یک پیامد بسیار بدى دارد و آن این که باید به اعلم از میان مردهها و زندهها مراجعه کرد، بر اساس آنچه قاعده اقتضا مىکند، اگر فرض شود که مجتهد زنده، رتبهاش از برخى از علماى متوفّاى گذشته، پایینتر است، اما در این دوره، کسى جز او نیست، یا آن که هست اما او اعلم علماى زنده است، بنابر آنچه گذشت، رجوع به او و تقلید از او جایز نیست، براى آن که تقلید از اعلم واجب است، و فرض آن است که برخى از اموات اعلم از او هستند و سخنشان معتبر است، این البته خلاف اجماع است.
اگر گفته شود: این فرض، به دلیل اجماع بر بطلان آن، نفى شده و سخن در جایى مىماند که اجماع بر بطلانش نباشد، در چنین موردى، کافى است بتوان عامّى را تخصیص زد و به مواردى جز آنچه با دلیل خارج شده، تمسّک کرد.
خواهیم گفت: این حکم باطلِ محال، لازمه جواز تقلید از میت است، چه به آن صورت که گذشت و چه به صورت دیگر، و هر حکمى که چنین محالى از او لازم آید، محال خواهد بود و بنابر این، تقلید میت به این صورت محال است و این چنین مطلوب ما ثابت مىشود.
نکته دهم: تقلید از میت، در صورتى که جایز باشد و راهش امکانپذیر، در مسائل جزئى که متعلق به مکلّف است، مانند نماز و دیگر عبادات و معاملات و مانند آن، رواست، نه هر آنچه که اهل روزگار ما با آن درگیرند، مانند حُکْم و قضا و قَسَم دادن منکَر و مانند آن و تقسیم مال غایب و دیگر امورى که از «وظایف مجتهدان» است. در این موارد، تقلید جایز نیست، بلکه حتى محل تردید هم نیست. براى این که فقها در کتابهاى فقهى خود به این مطلب تصریح کردهاند، بلکه در دو جاى از کتب فقهى در آن باره بحث مىشود: یکى در کتاب امر به معروف و نهى از منکر، و دیگرى در کتاب القضاء. در اینجا نیازى به نقل عبارات آنان که به آن تصریح کردهاند نیست؛ چرا که موارد و مواضع آنها شناخته شده و دلالتشان صریح است، و همه بدون هیچ اختلافى، قاطع بدان هستند بلکه تصریح به اجماعى بودن آن کردهاند.
از جمله کسانى که ادعاى اجماع در باره عدم جواز حکم از ناحیه جز مجتهد کرده، علامه در مختلف، کتاب القضاء در مسأله استحباب این امر است که قاضى، کسى از اهل علم را حاضر کند تا او را آگاه و هوشیار سازد. وى در پایان آن عبارت مىگوید: «ما اجماع بر آن داریم که جایز نیست کسى که مقلّد است، منصب قضا را برعهده گیرد».14 بلکه این اجماع تمامى مسلمانان است؛ چنان که سنیان هم اجتهاد را در «قاضى» شرط مىدانند و تنها در مواردى قضاوت جز او را مىپذیرند که صاحب شوکتى - سلطانى - او را نصب کند و مقصود، سلطان مسلّط بر امور است و این مورد را ضرورت مىدانند.15 بنابر این جایز دانستن قضا براى کسى که پایینتر از رتبه مجتهد است، بدون آن که از سوى سلطان نصب شده باشد، مخالف با اجماع تمام مسلمانان است. در چنین وضعى، اظهار نظر در این مسأله اجماعى، یعنى روا شمردن قضا براى کسى که مقلّد است، مورد صریح حکم بغیر ما اَنْزل الله و تجرّى بر خداوند است. بنابر این اینان چگونه گاه به فتاواى آنان عمل مىکنند و گاه مخالفت با آن مىکنند، در حالى که همه آن فتاوا در یک کتاب واحد است: «أَفَتُؤْمِنُونَ بِبَعْضِ الْکِتَابِ وَتَکْفُرُونَ بِبَعْضٍ».16
بلکه اصحاب در کتابهایشان، مطالب شگفتترى را هم نوشتهاند و آن این که قاضى شدن مقلّد، اساساً قابل تصوّر نیست، چنان که مجتهد حىّ هم نمىتواند او را به عنوان قاضى تعیین کند. در باب وکالت هم نوشتهاند که «قضا» نیابتبردار نیست، زیرا نایب اگر در زمان غیبت مجتهد باشد، حکمش متوفف بر نیابت نیست17 و در غیر این صورت هم نایب گرفتن او جایز نیست. به همین دلیل است که ما به گذشتگانى که جایگاهى میان راوى احکام و مجتهد هستند، ایراد داریم. شما مطمئن هستید که همه آنها یا بیشترشان، یا آنها که ما دیدهایم، از صدور احکام، خوددارى نکرده و بارها این کار را کردهاند. در جرح و نقد آنها همین بس که برخلاف اجماعِ تصریح شده از ناحیه علامه حلّى18 و دیگران، عمل کردهاند، بلکه باید گفت آنان ضامن اموالى هستند که در آن حکم کردهاند، همین طور اموال غایب و غیره که آنها را نگه داشتهاند «احتبسوها»؛ این اموال در ذمّه آنهاست، کما این که این بحث در جاى خود مطرح شده و در فتاواى مربوط هم قطعى است که اگر کسى کمتر از رتبه فتوا باشد، در اموالى که به اشتباه حکم کرده، ضامن است، همین طور ضامن تصرّفاتى است که در مال غایب کرده است.
نکته یازدهم: از آنجا که مستندات احکام و دلایل فتاواى فقهى، ظنّى است، فى حدّ نفسه راهبر انسان به احکام و عامل و موجب عمل به آنها نیست، بلکه مىبایست همراه با ظن فقیهى باشد که به درجه فتوا رسیده و عمل به آنها نزد او رجحان یافته باشد؛ حتى اگر در حکم اجتهاد فعلى باشد، مثل خواب و بیدار [او که ظن فقیه در هر دو حال آن معتبر است]. به همین دلیل، همین دلایل براى کسى که به حدّ مرتبه فتوا نرسیده، قابل قبول براى عمل به مدلول آن نیست، حتى یک فقیه، اگر ظنّش تغییر کند و به نظر دیگرى متمایل بشود، رأیش قابل عمل نیست؛ بنابر این، آنچه که ثابت کننده این احکام است، دلایلى است که همراه با ظنّ فعلى یا بالقوه باشد.
از اینجا به دست مىآید که این دلایل، الزاماً نتیجه بخشِ حکم نیست، بلکه ظنّ به دست آمده به اعتبار آن که معارض آن حکم را نفى مىکند، چنین الزامى را در پى دارد. چنین ظنّى پس از درگذشت مجتهد، نمىتواند وجود داشته باشد، زیرا از جمله اَعْراضِ مشروطِ به حیات است که با زوال مقتضى، آن عرض هم زایل مىشود و پس از مرگ وى، حکم، خالى از سند مىگردد و بدین ترتیب اعتبار شرعى خود را از کف مىدهد.
بهترین تأییدکننده این مطلب آن است که اگر مجتهد در یک مسأله از حالت ترجیح به توقف رسید، این ترجیح، در حق خود او و مقلّدش باطل مىشود، همچنان که اگر از آن ترجیح، به ترجیح نقیض آن حکم رسید، همین حکم را دارد. در این وضع، چطور آن چیزى که در حیات او باطل شده، بعد از مرگش باقى مىماند، در حالى که علت و سبب آن حکم از میان رفته است؟ در باره این نکته، بحث دیگرى نیز هست که از موضوع این رساله خارج است.
[206]
نکته دوازدهم: ما از تمام آنچه گفتیم گذشتیم، و عمل به رأى فقیه میّت را جایز شمردیم به این صورت که آن را ممکن به امکان خاص قرار دادیم، بلکه فرض کردیم که دلیل بر درست بودن آن هم هست، اما هیچ کدام اینها مجوّزى براى عمل به آن نمىشود تا وقتى که کسى از فقهاى گذشته و علماى صالح ما به آن باور نداشته باشد. این شرط در هر مسألهاى است، مگر آن که از امور مستحدثه باشد که ظنّ غالب آن باشد که به ذهن علماى سابق خطور نکرده بوده و آنان از آن مسأله بحث نکردهاند. اما مسأله تقلید از میت، از آن دست مسائل نیست، بلکه کاملاً در طرف مقابل است. آنها از این مطلب در کتابهاى اصولى و فقهى خود بحث کرده و قاطعانه همان را گفتهاند که گفتیم که نقل از میت جایز نیست و رأى او با مرگش باطل مىشود، بدون آن که احدى در این باره اختلاف کرده باشد. ما هم بعد از جست و جوى صادقانه در آنچه از کلام آنان به دست ما رسیده هیچ یک از اصحاب - از آنان که رأى و سخنشان معتبر باشد و بتوان بر فتوایشان تکیه کرد - را نیافتیم که در این باره رأى دیگرى داده باشند.19 اگر کسى ادعاى جواز مىکند، باید قائل آن را معرفى کند، آن گونه که لازمه آن خرق اجماع نباشد.
اینها بخشى از ادله مسأله مورد بحث بود که جزء مطالبى است که اصولىهاى اصحاب و دیگران در کتابهاى اصول خود آوردهاند و ما متعرّض آنها نشدیم به دلیل آن که آنها بحثش را آوردهاند.
در زمینه یافتن موردى مخالف با آنچه گذشت، تنها چیزى که به دست آمد، یک فتواى مدوّن بر حواشى برخى از کتب است که آن را به بعضى از متأخرین نسبت دادهاند و مقتضى جواز تقلید از میت است.20 اما از آنچه ما در این رساله آوردیم، اساس این شبهه از میان رفت ونادرستى آن فتوا آشکار گشت. اما افزون بر آنچه گذشت، چند نکته هست:
اوّل: (در مواردى که افراد فتاواى پیشینیان را نقل مىکنند) انتساب و اتصال آن با یک سند صحیح به کسى که فتوا به او منسوب شده، نادرست است. در این موارد، شخص از شیخ خود گرفته بدون آن که از طریقِ علم او تا شخص مفتى آگاهى داشته باشد. در چنین مواردى، داخل کردن آن نقلها در دین روا نیست و چنین چیزى با آنچه که در کتابهاى اصول و فروع در مخالفت با آن شایع شده و گوشها را پر کرده، ناسازگار است.
دوم: حتى اگر در واقع، این سند وجود داشته باشد، معمولاً ذکر نمىشود در حالى که باید این سند بیان شود تا بتوان در رجال آن نگریست، آن هم به همان شرحى که گذشت، تا بتوان به آن استدلال کرد، در حالى که در آنها نام کتابهایى که از آن مفتیانى است که فتاوا به آنها منسوب است، نیامده است. اگر این مطالب درست باشد، به طریق اولى در کتب خود آنها آمده باشد - همچنان که مرسوم است - و در آن صورت مىتواند در مقابل آراى سایر علما مورد توجه قرار گیرد.
[207]
سوم: چنین نظرى، شامل این مورد هم خواهد شد که حکم کردن و قضا، هم براى افراد کمتر از رتبه اجتهاد امکانپذیر است، در حالى که دانستى که اجماعِ منقول و مصرّح برخلاف آن است. همین ایراد در خدشهدار کردن این نظر کافى است، چرا که لازمه آن مخالفت با مطلبى است که اجماعى علماست و همین به تنهایى در اثبات فساد و نادرستى آن دیدگاه کافى است.
چهارم: حتى اگر چنین دیدگاهى را فقیهى مطرح کرده باشد، خود این نظر، در حال حاضر، فتواى یک میّت است و جواز عمل به فتواى میت، متوقف بر درست دانستن اصل این مسأله است. این یک دور آشکار است و راه برونرفت از آن جز بدان نیست که یک مجتهد حىّ با آن موافقت کند، به طورى که لازمه حکم وى، مخالفت با اجماع هم نباشد و اینجاست که اصل فرض ساقط مىشود.
پنجم: جواز تقلید از میت، مشروط به آن است که فقیه زنده در دسترس نباشد. بنابراین اگر فقیه حىّ باشد، آن بحث ساقط مىشود، اما اگر فقیه زنده در کار نباشد، مردمان آن عصر باید تمام همت خود را به کار گیرند و در اداى فریضه واجب که دست کم «کفایى» است تلاش کنند. نپرداختن به آن و کوتاهى در آن، آنان را از شایستگى براى رسیدن به آن مناصب و داشتن ویژگى عدالت مطلوب، خارج مىکند. و تمامى ادلهاى که گذشت، بر این فتوایى که در اختیار آنهاست، ورود دارد.
فرض کنیم در یک یا بیشتر مطالبى که گذشت، شبههاى وارد شود؛ اما آیا یکى از آنها کافى نیست تا مراد ما را ثابت کند و شفابخش بیمارى کسى باشد که خود را در این گرداب انداخته و گرفتار این محنت ساخته است؟ در میان مردم این روزگار آنچنان این روش شایع گشته و امورى بر آن مترتب شده است که مادر بچه مرده از آن به گریه مىآید و ما را دشمنشاد مىکند، از بس بىارزش و دور از عقل سالم و رأى درست است، به طورى که مسأله حکم و ولایت بر وظایف مختص به حاکم شرع، هیچ قاعدهاى که بر آن پایه عمل شود، ندارد و هیچ چارچوب علمى که بتوان در آن ماند، در کارش نیست. شاهدیم که در هر دورهاى از ادوار، این قبیل احکام را [حق حکم کردن را] به گروه مخصوصى اختصاص مىدهند که به درستى حکم و نافذ بودن احکامشان باور داشته و حُکم افرادى جز آنان را که اندکى از آنان پایینترند یا حتى با آنان مساویند را باطل مىدانند. در حالى که در زمانى دیگر، همان کسى که حکمش را باطل دانستهاند، با مرگِ شخص اول، افرادِ پیشین که روزگار حیات قبلىها، پایینتر محسوب مىشدند، حاکم مىشوند.
و چنین است تا به روزگار ما که همّتها از میان رفته، به طورى که حاکم کسى مىشود که فقط خواندن مىداند و مىفهمد که «بیّنه بر مدعى است و قسم بر منکر» و نظایر این مسائل واضح، بدون آن که از مستند و دلیل آن مطالب آگاه باشد. آیا این نهایت دور شدن از حق نیست؟ تمام اینها از همان مشى «نقل کردن فتاوا» [بسنده کردن به آن] نشأت مىگیرد، بلکه محصول آن، چیزى
[208]
واضحتر و بیشتر از آن چیزى است که بیان کردیم.
بسا برخى از آنان قول به جواز تقلید از میت را از این سخن شهید در ذکرى گرفته باشند که گفته است: برخى از علما قائل به جواز آن هستند؛21 اما قائل بدان را مشخص نکرده است. این سخن نشان مىدهد مسأله خلافى است و این اجماع را از میان مىبرد، بنابر این، پیامد مخالفت با اجماع را در بر ندارد.
چنین مطلبى، یک شبهه بىپایه است؛ زیرا نقل از «بعض العلماء» روشنگر آن نیست که لزوماً این بعض از علماى ما بوده یا دیگران؛ براى این که بر اساس آنچه در اصول ثابت شده، «العلماء» جمع معرّف به الف و لام است و افاده عموم مىکند، بنابراین، «بعض» اعمّ از آن است که «بعض علماءنا» باشد؛ زیرا بعضِ اَعم، اعم از بعضِ اخص است. بنابراین دلالت بر آن ندارد که آن بعض از علماى ما بوده است. آنچه در وضوح این مسأله، یعنى این که «بعض» از علماى ما نیست مىتواند کمک کند، این است که مسأله، مسأله اصولى است، و روشن است که اصحاب ما و دیگران، در کتابهاى اصولى خود اگر از مخالفان در مذهب خود خلافى در مسأله مورد نظر باشد، یاد مىکنند، حتى اقوال واهى و آراى فاسد را نیز مىآورند تا حق را ثابت کنند و از شبهه مخالف، حتى اگر ضعیف است، پاسخ دهند.
براى کسى که کتابهاى اصولى را مىخواند و آگاه بر مصطلحات آنهاست، این مسأله پنهان نیست. علامه حلى، وقتى این مسأله را در النهایه مىآورد - با بزرگى آن کتاب و فراوانى نقل اقوال در آن - از این مسأله یاد کرده و اقوال مختلف را مىآورد و آن را به قائلى از سنیان نسبت مىدهد؛ سپس خود قول به منع جواز تقلید از میت را اختیار کرده و براى اصحاب ما در این باره قولى یاد نمىکند. همین طور در منتهى الاصول به طور جزم حکم به عدم وجود خلاف هیچ کس در این مسأله مىکند. همچنین مسأله یاد شده را در تهذیب و جز آن آورده و مىگوید: اقرب آن است که تقلید از میت روا نیست. بعلاوه، احدى از شارحان هم در این باره، قول مخالفى از اصحاب را که برابر رأى علامه باشد، نیاوردهاند. اگر کسى تصور مىکند کسى از اصحاب ما چنین باورى دارد، باید مسأله را به گونهاى ثابت کند که ما بتوانیم بر آن تکیه کنیم.22
فرض کنیم که در این باره، رأیى هم براى اصحاب ما هست. مجرّد وجود قولى در یک مسأله، آیا به معناى آن است که مىتوان بدون حجّت و دلیل بر آن تکیه کرد؟ این سخن شگفتى است. تازه اگر چنین باشد، همان گونه که روشن کردیم، مربوط به غیر از حوزه حکم و قضاست. در آنجا، همه بر این عقیدهاند و در این باره تصریح دارند، به خلاف مورد بحث ما که مخالفى نمىشناسیم، و گرچه [در این فرض ]نمىتوانیم ادعاى اجماع کنیم، اما راه ما به همان سمت است که اصحاب ما رفتهاند، مگر آن که خلاف آن ثابت شود.
[209]
از جمله استدلالهاى شگفت کسانى که معتقدند افراد کمتر از رتبه اجتهاد هم مىتوانند قاضى باشند، استنادشان به سخن علماست که «اگر دو طرف دعوا، به یکى از رعایا رضایت دهند، و او حکمى صادر کند، لازم است تا حکمش را بپذیرند» و مطالب دیگر که در باره قاضى تحکیم گفتهاند. این شخص گفته است: ما خود را براى منصب قضا نصب نمىکنیم، بلکه وقتى دو طرف دعوا مىآیند و به حکم ما رضایت مىدهد، ما بین آنان حکم مىکنیم؛ بنابر این ما قاضى تحکیم هستیم حتى اگر مجتهد نباشیم.
این استدلال، از بدترین اغلاط و زشتترین خلطهاست. مراد از قاضى تحکیم که فقها در کتاب القضاء از آن یاد کردهاند، فقیه مجتهد عادل در زمان حضور امام است که امام او را منصوب نکرده است؛ در شهر مجتهدان دیگرى هم هستند، اما دو طرف دعوا به مجتهد غیر منصوب رضا مىدهند.
شرح این مسأله آن است که قضاء از طریق غیر مجتهد قابل فیصله نیست، چه در حضور امام باشد و چه در غیبت امام، و این اجماعى است. اما در زمان حضور امام، حکم قضایى هر مجتهدى نافذ نیست، بلکه تنها قاضى منصوب از طرف امام باید حکم دهد، زمانى که امام مجتهد جامع شرایط را به قضا منصوب کرد، باید به وى مراجعه شود و اگر کسى مراجعه نکرد، عاصى است. این حکم مجتهد منصوب است، چه طرف دعوا، از ابتدا به او رضا بدهد یا ندهد.
اما مجتهدى که در همین حال به قضا نصب نشده است، رجوع به وى براى رفع دعوا، تعیّن ندارد، و حکمش نافذ نیست مگر آن که دو طرف دعوا، پیش از قضا، به او رضا دهند. در این وضع، حکم قضایى او بر این دو نفر نافذ خواهد بود، حتى اگر طرف دعوا پس از آن خشمگین باشد، این وضع قاضى تحکیم است.
اما در زمان غیبت، وجود قاضى تحکیم قابل تصور نیست. براى این که فقیه جامع شرایط، در حکم قاضى منصوب در زمان حضور است و باید براى رفع ترافع و دعوا به وى مراجعه شود. حکم چنین فقیهى مثل زمان حضور نافذ است و به اجماع، کسى جز او حق قضا ندارد. مطلبى که گفتم، در کتابهاى فقهى مفصل و مختصر اصحاب مورد تصریح قرار گرفته و مراجعه به آن کتابها ما را از نقل عبارات فقها بىنیاز مىسازد. بر شماست که اوایل کتاب القضاء، به ویژه کتاب الدورس را مطالعه کنید، چرا که در این باره به گونهاى رسا و روشن، این بحث آمده است.
آگاه باش که در کتابهاى اصولىِ اصحاب و غیر اصحاب، و حتى کتب فقهى، آمده است که از جمله نشانههاى فقیهِ مجتهدى که مجوّزى براى رجوع افراد عامى به او بوده و او را قابل اعتماد مىکند، این است که جمعیتى از مردم او را در مرتبه صدور فتوا دیده و بدون انکار، مطیع فتاواى وى هستند. این نشانهاى است که هیچ یک از فریقین در آن اختلافى ندارند. در نشانه بودن این علامت
[210]
همین بس، اگر کسى موصوف به این صفت نباشد و اهلیّت مرتبتِ دلیلى و راهنمایى را داشته باشد، براى آنها قابل تصوّر نیست که خود را متحلّى به چنین مَنْقبتى کند و متعرّض این منصب گردد، به طورى که امر به گونهاى گشته که نفس عرضه کردن خود براى این منصب، با وجود عدم مخالفت، دلیلى بر صحت دعوى است. اما پنهان نیست که روالِ موجودِ زمانِ ما به عکس آن است، بلکه آثار این نشانه به کلّى محو شده و در کتابها، جز خبر آن بر جاى نمانده است. به طورى که هر کسى شرایع را بخواند، یا حتى بخشى از آن یا چیزى بیش از آن، در روزگار ما، ریاست دارد و براى مردم فتوا مىدهد و دیگر کارهایى را که در عهده فقیه است، بر عهده مىگیرد. اگر نشانهاى که بحثش گذشت درست است، یا باید گفت اینان به درجه افتا رسیدهاند یا آن که رفتار اینان غلط و خروج از مسیر حقاند و تقوا ندارند.
[211]
اگر بگویى: فرق میان این دو حالت آن است که کسى که در اینجا بر مصدر و منصب نشسته، مدعى فقه و استدلال نیست، بلکه اعتراف دارد که فتاوایش تابع فتاواى دیگران بوده و آنها را از مشایخ گرفته و از آنان پیروى مىکند، به خلاف آنچه که فقها از علامات و نشانههاى فقیه گفتهاند. در آنجا، شخص، مدعى افتا و استدلال است، یعنى فتاوایش برگرفته از استدلالى است که برایش با دلیل تفصیلى ثابت شده و این علامت، البته باقى است.
مىگویم: گفتههاى اصحاب و غیر اصحاب، که با فراوانى در [کتب] اصول فقه، از متن و شرح آمده، از این قیود و توضیحات خالى است و دلالت بر مطلق مصدرنشینى و فتوادهى دارد. این نکته، نافى این شبهه از اساس و دلیل بر فساد روال معهود و معمول است. اگر هنوز تردیدى براى شما باقى است بهتر است به عبارات فقها بنگرید و ما را از نقل و خواندن آنها بىنیاز سازید.
اگر بگویى: در زمان غیبت و نبودن فقیه، با «حقوق» چه مىکنى، با این که بینه کامله عادله دال بر رعایت آن است؟ آیا عدم کمک به صاحب حق در تحصیل حقش، نتیجهاش چیزى جز ضرر بزرگ خواهد بود؟
مىگویم: وضع حقوق در این مرحله، مثل احکام حدود و تعزیرات تعطیل شده است؛ چون حاکمى که متمکّن از قیام به این احکام باشد، وجود ندارد. طبعاً این حقوق، مهمتر از احکام تعطیل شده و شرایع مهمل گذاشته شده در عصر غیبت نیست. بالاتر مىگوییم: اگر فرض شود که هزار فقیه وجود دارد، اما هیچ کدام حکم نافذى در باره آن حقوق ندارند، آیا این مورد تعطیل شده به حساب نمىآید؟ در حالى که ضرر یکسان است. بنابر این لازم نیست از آن نتیجه بگیریم که این تعطیل شدن، مجوّزى براى آن است که هر کس آمد اجازه دهیم به آن کارها برسد، درست همان طور که در باره حدود و جز آن مىگوییم.
اگر بگویى: وضعیت عبادات مردم مانند نماز و روزه و حج و غیره و معاملات و احکام آنها، در صورتى که مستند به فتواى کسى که اهلیت براى فتوا نداشته نباشد، چگونه خواهد بود؟ لازمه مطالبى که گذشت آن است که اینها به خصوصْ عبادات فاسد باشد، زیرا بر وِفْق حکم الهى و شرعى آن، انجام نگرفته است.
مىگویم: اقتضاى سخن اصحاب و فتاواى آنان همان است که گفتید، یعنى بطلان هر عبادتى که همه یا برخى از اجزاى آن، مشتمل بر یک مسأله اختلافى باشد، زیرا ترجیح بلامرجّح محال است و سخن هر دو دسته، با مُردن، باطل شده است. بنابر این در تصحیح آن عمل، ناچار هستیم یکى از دو قول را به اهلش منسوب کنیم، به خصوص در نماز که امکان تحقق نماز به گونهاى که اجماع بر صحّت آن باشد، وجود ندارد، زیرا از جمله افعال نماز همین قرائت سوره است که در وجوب و استحباب آن اختلاف است. اگر نمازگزار از روى اختیار آن را بیاورد و نیت وجوب کند، نمازش نزد کسى که قائل به استحباب قرائت است، باطل مىباشد، زیرا واجبى را بر نماز افزوده و تصریح اصحاب چنان است که اگر کسى مستحبى را در نماز به نیت وجوب انجام دهد، نمازش باطل است. اگر براى اقامه آن، نیّت استحباب کند، نزد کسانى که قائل به وجوب آن هستند نمازش باطل خواهد بود؛ زیرا نمىتوان امر واجبى را با نیت استحباب به جا آورد، بلکه باید با نیت وجوب باشد.
از جمله فتاواى صریح در بطلان نماز با وجود اخلال در تقلید یا اجتهاد، در تمامى افعال آن عبارت روشن الالفیه است. در آنجا پس از آن که مىگوید مکلّفان بر دو قسماند: یکى «مجتهد» و فرض آن است که اعمالش را بر اساس استدلال انجام مىدهد، و دیگرى «مقلّد» و فرض آن است که از مجتهدى تقلید مىکند، مىگوید: اگر کسى از یکى از این دوطریق اعمالش را انجام ندهد، نمازش درست نیست. بنابر این عبارت یاد شده با موجزترین شکل، تصریح دارد که اگر کسى از هر دو قسم خارج شد، نمازش باطل است. مؤلف، ماهیت نماز را نفى مىکند و مقصودش نفى صحت آن است، زیرا نزدیکترین معناى مجازى براى نفى حقیقت نماز «لاصلاة له»، در جایى که نفى ماهیت معناى خاصى ندارد، همین عدم صحّت است.
اما در روزه و حج، قول به درستى آن زمانى که مطابق اجماع باشد، بعید نمىنماید، در صورتى که هر آنچه تحریم شده، ترک شود و هرآنچه واجب دانسته شده، انجام شود، چرا که واجبات این دو عبادت، مانند نماز، ربطى به ماهیت آن ندارند، چنان که پنهان نیست. در عقود و ایقاعات نیز همین طور است.
اگر بگویى: این حکم ویژه کسى است که توانایى انجام دادن عبادات را بر اساس یکى از دو طریق گفته شده داشته باشد، اما کسى که قدرت بر اجتهاد ندارد، و مجتهدى هم وجود ندارد، چه کند؟ مثل
[212]
یک پیر نزدیک به مرگ که با جهالت بزرگ شده، یا زنى که قادر به این کار نبوده، یا مرد کمهوشى که به نظر اهل نظر اگر تمام عمرش را صرف کسب دانش مىکرد به این رتبه دست نمىیافت و مانند اینها؟ همین طور حکم عبادت کسى که در حال کسب مقدّمات کسب علم است و مجتهدى هم در اختیارش نیست، چه خواهد بود؟ حکم به بطلان عبادات این افراد، بسا مصداقِ تکلیف مالایطاق باشد.
مىگویم: از این که حرج و ضرر در کار است، درست مىگویید، اما من احدى از اصحاب را نمىشناسم که درستى تقلید از اموات را به صورت مطلق بپذیرد، اما قول به جواز ممکن است؛ مشروط بر آن که یکى از علماى معتبر قائل به آن باشد، آن هم در صورتى که رعایت جانب احتیاط بشود. شیخ على (محقق کرکى) رحمه الله - در حاشیه شرایع متعرّض این مسأله شده و گوید:
بعید نیست که در این قبیل موارد بتوان از آثار متقدّمین در شناخت برخى از احکام کمک گرفت. بله، در هنگام ضیق وقت، واجب است که به گونهاى که ممکن است آن اعمال را انجام دهند، مانند موردى که قرائت نماز را خوب نمىداند، آن هم در وقت ضیق وقت.23
با این حال، قطع به فساد نماز کسى که پیش از این قادر بر رسیدن به نقطه تفقه بوده، و اکنون تقلید برایش ممکن نیست، حتى اگر مشغول مقدمات اجتهاد باشد، بعید نخواهد بود؛ چگونه فاسد نباشد در حالى که سبب این حیرت و گرفتارى، کوتاهى خود آنان در به دست آوردن حق و کسب منابع رسیدن به یقین است، آن گونه که وضع به اینجا منتهى گشته - که فساد این روش آشکار است - معارف مربوط به این مرتبه میان اهل ایمان از میان رفته، و کتب علما و آثار حدیثى که پایه شریعت بوده و وسیله رسیدن به این مرتبت برجسته، کم شده یا از میان رفته است. وضع به گونهاى شده است که اگر کسى از فضلاى این زمان که بسا زمانش درگذشته و عمرش سپرى گشته و روزگارش گذشته، بسا که هنوز در یک کتاب حدیثى مثل کافى و تهذیب و فقیه و جز آنها ننگریسته و تلاشى بر به دست آوردن نسخهاى از آن، با آن که توانش را داشته نکرده و اصلاً ندیده، بلکه در بسیارى از موارد، شیخ و شیخِ شیخ او هم به همین وضع بودهاند. اگر مرد بیدارى، اکنون بخواهد این اصول را به چنگ آورد، بسا قادر نباشد، این در حالى است که کتابت این کتابها و مانند آنها، و نیز حفظ و مقابله و تصحیح و ضبط و نقل آنها از واجبات کفایى است، زیرا تفقّه که امرى واجب است، متوقف بر آنهاست. روشن است که در واجب مکلفان، اگر کسى اقدام نکند، عقاب متوجه تمامى مکلفان خواهد بود، و در این باره با واجب عینى تفاوتى نخواهد داشت.
دلهاى بیدار کجایند و قلبهاى هوشیار چه شدند و اشخاصى که راه را شناختهاند، به کجا رفتند و همّتهاى بلند چه جایند تا بر این گرفتارى نوحه سرایى کنند و بر این مصیبت شیون و فریاد زنند،
[213]
مصیبتى که جز افراد متقى و پرهیزکار متوجه آن نیستند و باید گفت: «إنّا لِلّه وَ إنّا إلَیْهِ راجِعُون». درست از همین تقصیر است که این کوتاهىها و قصور نشأت گرفته، و از همین غفلت است که این سستىها پدید آمده و معارف شریعت در دیگر جهات هم از میان رفته و ملت مصطفوى در گرداب تشتت افتاده و اوضاع به این گونه که مىبینى درآمده: انسانِ - یعنى افراد مسألهگو و مبلغ - این زمان چیزى را روایت مىکند که معنایش را نمىفهمد، و کسى که آن را روایت کرده نمىشناسد. پس کسى که عمرش را ضایع کرده باید بگرید و چیزى جز پشیمانى و حسرت برایش نخواهد بود.
[وصف] اوضاع [بد] زمان گذشته، به گونهاى است که فضاى اوراق این دفتر براى بیان و تحقیق چگونگىاش، گنجایش ندارد، به طورى که یکى از نوادگان شیخ صدوق که فرزند یکى از شاگردان شیخ طوسى بوده، با نام على بن عبیدالله بن حسن بن بابویه، کتابى در فهرست علماى شیعه که میان زمان شیخ طوسى تا زمان خودش بودهاند نوشته تا تکملهاى بر فهرست شیخ باشد. وى در آن کتاب نام بیش از پانصد فقیه را در کمتر از دو نسل آورده که بیشتر آنها نویسنده آثار برجسته و خود از علماى بزرگ و شناخته شده بودهاند. کسى که در زمان آنان بنگرد، و روش آنان را بشناسد، در خواهد یافت که توفیق آنان بیش از توفیق اهل زمان ما نبوده است. آنچه سبب عقب ماندگى ما شده، کمى همت و فقدان دیانت است. در واقع، کمبود تقوا سبب پدید آمدن این وضع شده است. چگونه بازخواستى در کار نباشد و حال آن که ما مستحق بلایا هستیم و مستوجب باطل بودن عباداتمان؟ مگر آن که خداوند با فضل و رحمت و جود و کَرَمِ خود جبران کند.
[علماى عجم در پى تحصیل علوم حکمت]
اما رنج بزرگتر و مصیبت بالاتر و آنچه که مرتکب آن را مستوجب گناه مىکند، آن که بسیارى از کسان از بلاد عجم و مشابه آنها - که در این زمان خود را اهل علم مىدانند - کسانى هستند که عمرشان را در تحصیل علوم حکمت، مانند منطق و فلسفه و جز این دو سپرى مىکنند؛ از آن علومى که یا فى حدّ نفسه حرام است یا با امر واجبى در تعارض، به طورى که اگر تنها بخشى از آن را در تحصیل علوم دینى - علومى که خداوند روز قیامت در باره آنها از ایشان بازخواست جدى مىکند و براى کمکارى با آنها مناقشه جدى خواهد داشت - سپرى مىکردند، واجباتِ از علوم دین را به دست مىآوردند. با این همه تصورشان آن است که کار خوب مىکنند «وَهُمْ یَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ یُحْسِنُونَ صُنْعاً» بلکه تصورشان چنان است که آنچه را که آنان تحصیل مىکنند، فضیلت بیشتر و نفع کاملترى دارد. این عین خذلان الهى و دورى از خداوند است. بلکه، کسى که تصور کند پیرو سید المرسلین است و در همان حال به احیاى مرام ارسطو و دیگر حکماى هممسیر او بپردازد و دین خدا را که تمامى اهل
[214]
آسمان و زمین به آن باور دارند، رها کند، از اساس کارش جدا شدن از دین است. از این غفلت به خدا پناه مىبریم و از او درخواست عفو و رحمت مىکنیم.
[215]
پىنوشتها
1. حجةالاسلام جعفریان عضو هیأت علمى پژوهشکده حوزه و دانشگاه.
2. زینالدین نورالدین على بن احمد عاملى (شهید ثانى)، منیة المرید فىآداب المفید و المستفید، تحقیق: رضا مختارى، (قم: دفتر تبلیغات اسلامى حوزه علمیه قم، مرکز انتشارات، 1368 / 1409) ص 392.
3. ر.ک: جلال الدین سیوطى، الدرالمنثور، ج 2، ص 188، به نقل از ابن العودى، شرح حال نویس شهید ثانى، این شخص جد صاحب مدارک است.
4. ر.ک: منیة المرید، پیشین، ص 279 - 287.
5. ر.ک: عدة الاصول: 1/154، رجال النجاشى، ص 326، ش 887.
6. مانند صفوان بن یحیى و احمد بن محمد بن ابىنصر بزنطى، ر.ک: عدة الاصول، 1/154.
7. مبادىء الوصول، ص 248، تهذیب الاصول، ص 104، قواعد الاحکام، ج 1، ص 526، ارشاد الاذهان، ج 1، ص 353.
8. ر.ک: ابىالصلاح الحلبى، الکافى فى الفقه، تحقیق: رضا استادى (اصفهان: مکتب الامام امیرالمؤمنین علىعلیه السلام، 1362) ص 113 - 114.
9. ر.ک: شهیدثانى، المقاصد العلیة، تحقیق: مرکز الابحاث و الدراسات الاسلامیه، قسم احیاء التراث الاسلامیة (قم: دفتر تبلیغات اسلامى حوزه علمیه قم، مرکز انتشارات، 1378) ص 52. در آنجا شهید ثانى مىنویسد: این قول عجیب و غریب و مستلزم محنت عظیم و مشکلات بزرگى است! ر.ک: غنیة النزوع، مقدمه، ص 9.
10. ر.ک: شرائع الاسلام، ج 4، ص 59، الروضة البهیة، ج 2، ص 67
11. برگفته از: توبه، آیه 37.
12. الذریعه الى اصول الشریعة، ج 2، ص 801، معارج الاصول، ص 202، مبادىء الوصول، ص 249، و نیز ر.ک: المقاصد العلیة، ص 53، منیة المرید، ص 304، تمهید القواعد، ص 321، قاعده 100.
[216]
13. ر.ک: المقاصد العلیة، پیشین، ص 53.
14. علامه حلى، مختلف الشیعة، تحقیق: مرکز الابحاث و الدراسات الاسلامیة (قم: مکتب الاعلام الاسلامى، مرکز النشر، 1370 / 1412) ج 8، ص 431، مسأله 33 .
15. ر.ک: بدایة المجتهد، ص 460.
16. برگرفته از: بقره، آیه 85 .
17. ر.ک: جامع المقاصد، ج 8، ص 218، مسالک الافهام، ج 5، ص 255 - 256، جواهر الکلام، ج 27، ص 381 .
18. مختلف الشیعة، پیشین، ج 8، ص 431 .
19. ر.ک: المقاصد العلیة، پیشین، ص 53.
20. ر.ک: مجمع الفائدة و البرهان، ج 12، ص 14 - 15.
21. ذکرى الشیعة، ج 1، ص 44.
22. شهید ثانى در منیة المرید پس از طرح اجمالى این بحث، مىگوید: جمهور، اقوالى در این باب دارند که صحیحترین قول نزد آنان جواز تقلید از میت است. در آنجا مصحح محترم به کتابهاى صفة الفتوى، ص 70 - 71، ادب المفتى والمستفتى، ج1، ص87، اعلام الموقعین، ج4، ص274 - 275، ج4، ص 329 - 330 و شرح المهذب، ج1، ص90 ارجاع دادهاست.
23. فوائد الشرائع، برگ 139.
* متن عربى رساله حاضر در مأخذ زیر آمده است:
رسائل الشهید الثانى، شیخ زین الدین بن على العاملى المشهور بالشهید الثانى، المحقق: رضا المختارى، مرکز الابحاث الدراسات الاسلامیة، قسم احیاء الثراث الاسلامى، مرکز النشر التابع لمکتب الاعلام الاسلامى، قم، انتشارات دفتر تبلیغات اسلامى حوزه علمیه قم، جلد اول، 1422 ق./ 1380 ش.