درآمدى بر جایگاه، معنا، آثار و چشماندازهاى تفکر انتقادى
آرشیو
چکیده
یکى از گستردهترین مفاهیمى که در حوزهى تعلیم و تربیت مطرح شده تفکر انتقادى است که با توجه به گسترش و تغییرات مداوم دانش و اطلاعات در جهان امروزى، ضرورت آموزش آن براى نظامهاى آموزشى کشورهاى مختلف آشکار شده است. البته تفکر انتقادى در تاریخ فلسفهى غرب از جایگاهى خاص برخوردار بوده است و فیلسوفانى چون سقراط، دکارت، کانت و پوپر به این امر توجه کردهاند. امروزه صاحبنظران فلسفهى تعلیم و تربیت، با استفاده از رویکرد تحلیل زبانى، تفکر انتقادى را واژهاى تمایلى یا مرحلهاى در نظر مىگیرند که هر یک منافع و مسائل خاص خود را دارد. نویسندگان مقاله معتقدند که تفکر انتقادى، اگر در جایگاه مناسب خود مورداستفاده قرار گیرد، نقش مهمى در رشد فراگیران در آینده برعهده و آثار شناختى، روانى، اجتماعى و علمى ارزندهاى را به همراه خواهد داشت.متن
مقدمه
سقراط(3) (470- 399 ق. م.) با طرح پرسشهاى عقلانى، ذهن جوانان یونانى را به زایش اندیشه دعوت مىکرد و به چالش مىکشاند؛ زیرا معتقد بود که ذهن در حال سیلان است و باید پیوسته بجوشد تا زنده بماند. به تبع این ایدهى سقراط، فلسفه براى افلاطون(4) (427- 347 ق. م.) همان دیالکتیک و ذات دیالکتیک همان حرکت تفکر بود؛ از این رو طبیعت دیالکتیک هر گونه سیستم بستهى اندیشه را در هم مىشکست و راهى براى رفتن بازمىکرد. دیالکتیک اندیشیدنى بود که آدمى به یارى آن از قلمرو چیزهاى دیدنى، جزئى و گذرنده، بسیار فراتر مىرفت و به ایده، یعنى حقیقت و معناى یگانهى آنها مىرسید (نقیبزاده، 1380، ص139). ولى این معناى یگانه راهى نبود که بعد از آن دیگر اندیشهاى نباشد، بلکه مانند نمایان شدن یکى پس از دیگرى قلهها، در کوهنوردى بود که وقتى کوهنورد به قلهى اول مىرسد، دومین قله سر بر مىآورد و الى آخر. ایدهى افلاطونى نیز همین طور است، یعنى در عین حال که دستیافتنى است، به محض رسیدن به آن، اندیشهى دیگرى مطرح مىشود و ایدهى دیگرى نمایان مىگردد و رشد ذهنى حاصل مىشود.
شاید افلاطون براى حل مسئلهى وحدت و کثرت، و عین و ذهن، این امر را در ذهنها قوت بخشید که ایده اساس عالم است و جهان یا عالم کثرت از آن به وجود مىآید. یکسونگرى افلاطون و اهمیت ندادن او به عالم ماده باعث شد که فلاسفهى بعدى به دنبال حل این مسئله باشند تا راهى براى مشکل ارتباط عالم ماده با ایده بیابند؛ لذا برخى از فلاسفه مانند آگوستین(5) (354-430م) و نوافلاطونیان به دنبال بیان حقایقِ ثابت بودند ولى آنان نیز نتوانستند با به جریان انداختن اندیشه، مسئلهى واقعیت جهان را حل کنند.
بعد از رنسانس، به علت بهوجود آمدن نگرشهاى جدید در مورد طبیعت و انسان و جهان، علمگرایى رشد کرد و با نشستن علم بر اریکهى قدرت، از مقام فلسفه کاسته شد و ایدههاى افلاطونى با کشف قانونمندى طبیعت، رنگ ریاضى به خود گرفت و کلید طلایى که بشر سالها به دنبال آن بود، پیدا شد؛ به طورى که برخى از فلاسفه، مانند پیر بل(6) (1706-1647م.) و دیگران، نقادى خود را از فلسفه و مخصوصاً متافیزیک آغاز کردند و مشکل شناخت فلسفه را در روشن نبودن شیوهى معرفت دانستند.
پیر بل معتقد بود که مشاجرات، آلوده به اشتباه و خطاست؛ به طورى که گاهى در برخى مقولات، انسان به راحتى به وجود تفاوتهایى پى مىبرد و در جاهاى دیگر معتقد به وجود ارتباط پایدار میان نگرشها و فرضیات مختلف مىشود، حال آنکه هرگز چنین روابطى میان آن پدیدهها نیست. به این ترتیب، دوام و شدت بسیارى از مشاجرات، ناشى از تعصب و فقدان داورى روشن است. به عقیدهى او، «عقل آدمى» براى پىبردن به اشتباهات خود سازگارتر است تا براى کشف حقیقت؛ و این حکم مخصوصاً در مورد متافیزیک صادق است. اما واقع امر این است که با این پیشفرض همهى دلایل عرضه شده در مورد مباحث متافیزیکى، در معرض انتقادات ویرانگرانه قرار مىگیرد که اندیشمندان از پاسخگویى به تردیدها ناتواناند (کاپلستون، 1375، ص20ـ21). با به وجود آمدن چنین سؤالات و نگرشهایى زمینهى نقد و انتقاد و به چالش کشیدن تفکر ایجاد مىگردد که محققین به دنبال بررسى آن هستند؛ به عبارت دیگر، هدف این مقاله معرفى تفکر انتقادى و نشان دادن چشماندازهاى آن در عمل و معناست.
سیر تاریخى تفکر انتقادى
تفکر انتقادى به شیوهى امروزى، مقولهاى جدید است، اما اساس آن قدمتى به اندازهى تاریخ اندیشهى بشرى دارد. زمانى که سوفیستها نسبىگرایى را در یونان باب نمودند و سقراط مجبور شد مسئلهى حقیقت را طرح نماید و به دنبال او ارسطو(7) (384-322 ق. م) منطق صورى را بنا نهاد، تفکر انتقادى ایجاد گشت. در قرون وسطى این تفکر کاربرد محدودى داشت و فقط براى منازعات متخصصان و افراد صاحبنفوذ استفاده مىشد. در نیمهى اول قرن هفدهم دکارت(8) (1650-1596م.) در مقابل دیدگاههاى انتقادى، در این فکر بود که فلسفه را به علم نزدیک نماید و با نزدیک کردن قضایاى فلسفى به اندیشههاى آکسیوماتیک، راهى براى نیل به این مقصود پیدا کند؛ که البته ناکام ماند.
در این دوران و در پى کامیابى علوم طبیعى و پیشرفت آنها، علم فیزیک چنان در عرصههاى زندگى انسان وارد شد که بر هیچکس این شک باقى نماند که علم همان روش برتر شناخت جهان و طبیعت است؛ چنانکه کانت(9) (1804-1724م) از هستىشناسى به معرفتشناسى رو کرد و تمهیدى براى شناخت متافیزیکهاى علمصفت نوشت.
کانت معتقد بود رو کردن به پرسشهاى متافیزیکى از یک نیاز ژرف درونى و معنوى سرچشمه مىگیرد، ولى سخن گفتن از آن به عنوان یک دانش، نارواست؛ لذا به جستوجوى طبیعت ذهن آدمى برآمد و به جاى پرداختن به موضوع شناسایى، به نقد و بررسى توانایىهاى شناختى انسان پرداخت و ارزش داورىها را آزمود. کانت از یک سو سنجش داورىها در زمینههاى نظرى، اخلاقى و ذوقى و از سوى دیگر، زیادهروى و نادرستى نظریهى تجربى، سادهانگارى نظریهى خردگرایى و نااستوارى متافیزیک جزمى را آشکار کرد (نقیبزاده، 1380، ص206-205).
او معتقد بود که تجربهى حسى، زمینهى شناسایى است، ولى بنیاد آن نیست؛ یعنى شناسایى ما با تجربه آغاز مىشود، ولى همهى این شناسایى از تجربه حاصل نمىشود. برخى از شناسایىها به جاى آنکه یافتهى ما باشند، ساختهى ذهن ما هستند؛ لذا چیزها آنگاه به طور نسبى شناخته مىشوند که رنگ مقولات شناسایى را به خود گرفته باشند؛ بنابراین شناخت ما از امور یک شناخت عریان نیست و در هالهاى از مقولات ذهنى قرار دارد.
کانت در تأکید بر این نکته که شناسایى، نتیجهى با هم بودن ذهن و عین است، مىگوید: نگرشها «بىمفهوم» کورند و مفهومها «بىنگرش» میانتهى. پس، اندیشیدن، به هم پیوستن و روشن کردن نگرشهاست. او مدعى است طبیعت خرد به گونهاى است که شوق رسیدن به کمال و بنیاد چیزها را دارد و لذا حوزهى آزمون ممکن را در این منطقه رها مىسازد تا به خدا، روان و جهان، چون کل بیندیشد؛ از این رو فیلسوفانى که اصول صحیح و درست اندیشه در حوزهى آزمون ممکن را به حوزهى فراتر بردهاند، متافیزیک را به میدان ستیزههاى بىپایان بدل کردهاند. کانت مىگوید: این نه ستیزهى فیلسوفان (خردگرا) با یکدیگر، بلکه ستیزهى خرد با خود است و این را نشانهى نااستوارى درست اصلهاى خرد نمىداند، بلکه نشانهى کاربرد نارواى آنها و دلیلى بر این مىداند که حتى دقیقترین اصلهاى اندیشه نیز اگر بیرون از حوزهى آزمون باشند، بىفایدهاند؛ لذا هیچیک از بخشهاى بنیادى متافیزیک جزمى، دانش حقیقى نیست (نقیبزاده، 1380، ص209ـ210).
بنابر نظر کانت، شناسایى پدیدهها بستگى به افق دید و تصویر شىء بیرونى دارد که از دریچهى مقولات ذهنى ما مىگذرد و بنابراین شناختهاى ما نسبى و متفاوت و قابل نقدند. کانت علامت سؤالى در شناخت انسان و بهخصوص شناخت علمى ایجاد کرد، لیکن شگفتى قوانین علمى تا جایى بود که علوم انسانى نیز خود را به علم تجربى نزدیک کرد و ویلهلم ونت(10) (1920-1832م.) در آلمان، روانشناسى را به محیط آزمایشگاه فراخواند و علتکاوى را جانشین معناکاوى کرد.
این حرکت و صدها حرکت دیگر، علوم انسانى را به سمت علتکاوى سوق داده بود، لیکن در مقابل بسیارى از حالات انسانى که معناکاو بودند، این نظریهها بىجواب مىماندند. معناکاوى به دنبال دلیلکاوى و اعتبارکاوى و گاه قاعدهکاوى کشیده شد و درک ظاهر رفتار را نیازمند فهم باطن کرد. افرادى مانند ماکس وبر(11) (1920-1864م) در آلمان کوشیدند تا علتکاوى و معناکاوى را با هم آشتى دهند و به هم نزدیک کنند.
در معناکاوى، جامعه، متنى مکتوب بود که معناى لغات در داخل آن جستوجو مىشد و در علتکاوى، جامعه، قسمتى از طبیعت بود که مشربهاى تبیین آمارى، ساختارى و زندگى معیشتى از این نوع بودند. در معناکاوى مىتوان به اندیشههاى هابرماس و دیگر فلاسفه و اندیشمندان اشاره کرد.
تحلیل مارکس (1883-1818م.) از مبارزهى طبقاتى بر سر کنترل ابزارها و شیوههاى تولید، براى حل نظریهى تعارض، نقطهى عطفى براى نظریهى انتقادى بود؛ چون با توجه به این نظریه بود که در اروپاى غربى نظریهپردازان نئومارکسیستى، همچون آنتونیو گرامشى و یورگن هابرماس نوعى تحلیل ارائه دادند که با آنچه در شوروى سابق پیاده مىشد فرق داشت.
مکتب جامعهشناسى فرانکفورت هم به دلیل طرح انگارههاى جدید در جامعهشناسى، در رشد اندیشهى انتقادى مؤثر بود و پیشگام این اندیشهى انتقادى شناخته شد. در ایالات متحده، براساس تحولات دههى شصت، مواردى مانند توجه به حقوق مدنى، مسائل زیستمحیطى، زنسالارى، مقابله با گذشته و به وجود آمدن نهضتهاى صلحگرا، نقادىها در مورد فرهنگ، اجتماع و آموزش آغاز شد و دو گروه بنیادگرا و محافظهکار در مقابل هم قرار گرفتند، به طورى که بین دو گروه تقابل جدى به وجود آمد و دو حرکت نوگرایى و بنیادگرایى در مقابل هم ظاهر شدند. در این تقابل، نظریهى انتقادى بهتر شناخته و دامنهى نقادى به علم هم کشیده شد و دیدگاه پوزیتیویستى نیز در معرض انتقاد قرار گرفت. کارل پوپر(12) (1994-1902م) با طرح عقلگرایى انتقادى در حوزهى روششناسى علم، معیار تجربى بودن علم را به جاى تأئیدپذیرى به ابطالپذیرى و یا نقدپذیرى کشاند. وى مدعى بود که انتقاد هم براى رشد دانش و هم براى ایجاد عقلانیت ضرورى است. او انسان را به کوشش در جهت انتقاد در تمام زمینهها دعوت کرد و مدعى بود صرفاً در دوستى و روابط انسانى است که پذیرش غیرانتقادى شکلهاى خاصى از رفتار وجود دارد. پوپر معتقد بود که فرهنگ انتقادى برترین فرهنگ است و در آن، روابطى انتخاب مىشود که مبناى آن خواست مردم است. در این نوع فرهنگ، ضمن این که مردم گامهایى براى حل مشکلات خود برمىدارند، راهحلهایشان همیشه موقتى است؛ لذا فردى که انتقادى عمل مىکند باید تشویق گردد و فردى که با انتقاد و تفکر انتقادى مىجنگد، مانع رشد خویش و دیگران مىگردد. به نظر پوپر، یادگیرى، یک فرآیند روانشناسى صرف نیست، بلکه انتقاد و نظم دادن به نظریهها قسمت اعظم یادگیرى است (هالیدى، 2001، ص55).
نظریهپردازان نقاد دیگر نیز با ارائهى تحلیلهایى دربارهى مؤسّسات و موقعیّتهاى اجتماعى، واژگانى متشکل از اصطلاحاتى چون قیمومیّت، کنترل اجتماعى، نظریهى تعارض و توانمندسازى را در گفتمانهاى تربیتى به وجود آوردند. در نظر آنان، مدرسه، برنامهى درسى و آموزش و پرورش عوامل و فعالیتهایى هستند که از امور علمى فراتر رفته و داراى معانى سیاسى، اقتصادى، اجتماعى و تربیتىاند و باید زمینهى تغییر همهجانبه در جامعه را فراهم نمایند (گوتک، 1380، ص486). نظریهى انتقادى با کشاندن علوم به زمینههاى اثرگذار و با ازمیان برداشتن حس برترى یک روششناسى نسبت به روشهاى دیگر، سوى خاصى گرفت که این سوگیرى به میدان سیاست نیز کشیده شد و مدعى شد که استیلاى کنونى علم و ظهور تکنولوژى و دیوانسالارى که ناشى از توسعهى سرمایهدارى متأخر است و بهطور فزایندهاى بر زندگى اجتماعى سایهافکنده باید از میان برداشته شود و جهانى دیگر بر پایهى تفکر انتقادى ساخته شود. در جهان انتقادى، ساختارهاى اجتماعى به هم مىریزد و ساختارهاى جدید جانشین ساختارهاى گذشته مىگردد. در گذشته، ساختارهاى اجتماعى بر حسب پدیدهها و بر اساس علتکاوى تبیین مىشد. اینگونه تبیینها را تبیین درشت(13) مىگفتند که در آن، پدیدههاى اجتماعى را مترتب بر افعال و نیّات مىدیدند. در این تبیینها هیچ دلیل قانع کنندهاى وجود نداشت که ثابت کند مفاهیم جمعى را باید به مفاهیم فردى تحویل کرد یا تبیینهاى اجتماعى را باید از دل قوانین فردى بیرون آورد.
اندیشمندان مکتب فرانکفورت، همچون آدورنو،(14) هابرماس و...، با وجود اختلافنظرهاى خود معتقد بودند که نظریهى اجتماعى صورت پیچیدهاى از انتقادگرایى فرهنگ است که باید جوابگوى مسائل اجتماعى زمان خود باشد و نظریههاى ایدهآلیستى و آرمانى از این مسئله عاجزند. هورکهایمر، آدورنو و مارکوزه، به خاطر رد فرضیات اصولى و معیّن مارکسیسم، که به دنبال چیرگى تاریخى، خودکامگى، یکهتازى و ظهور جامعهى مصرفگرا در غرب بود، سعى نمودند تئورىهاى سیاسى ـ اقتصادى مارکس را زیر سؤال ببرند و بر نحوهى شکلگیرى ذهنیت و چگونگى پیدایش پهنههاى جدید سلطهجویى زندگى روزمرهى اجتماعى تأکید ورزیدند (آقازاده و دبیرى اصفهانى، 1380، ص21-23).
علاوه بر جنبهى اجتماعىِ تفکر انتقادى، جنبهى عاطفى آن نیز مهم است؛ چراکه این جنبه با جنبهى شناختى و اجتماعى به هم آمیخته و مىتواند اثرگذار باشد. به عقیدهى مک پک، تفکر همیشه به منزلهى فکرکردن دربارهى چیزهاى مجهول است و این چیز مجهول هرگز نمىتواند کلى باشد، بلکه همیشه باید جزئى و با جنبههاى دیگر تفکر درگیر باشد. وى معتقد است تفکر انتقادى الزاماً باید در شاخههاى مختلف وارد شود؛ چون دانش بنیادى یا شناختى یک رشتهى اصلى تفکر انتقادى است، ولى همهى آن نیست.
در چنین موقعیتهایى کشف نگرشهاى متنوع در آموزش تفکر انتقادى چندان تعجبآور نیست. چون نه تنها تفکر انتقادى در ادبیات با تفکر انتقادى در فیزیک و سایر رشتهها تفاوت خواهد داشت، بلکه دو استاد ادبیات که در یک رشته تدریس مىکنند نیز تعریف مشابهى از تفکر انتقادى نخواهند داشت یا مهارتهاى تفکر انتقادى را دقیقاً به یک روش آموزش نخواهند داد؛ چون جنبههاى دیگرى نیز در این امر دخیلاند. حال هرچند استادان در رشتههاى علوم طبیعى، به ناچار از روشهاى نسبتاً یکنواختى استفاده مىکنند، رویکردهاى متنوع و مشابهى در رشتههاى مختلف یافت مىشود (مایرز، 1380، ص12-13).
به طور کلى مىتوان گفت، داشتن چشمانداز و چارچوبى مشخص از عنصر شناختى براى تجزیه و تحلیل مواد، وسایل و محتواى یک رشتهى تحصیلى در تفکر انتقادى مهم است، ولى باید در نظر داشت که عناصر اجتماعى و عاطفى به همان اندازه در این مقوله اهمیّت دارند. این عناصر، شامل گرایشهاى مربوط به طرح پرسشها، وقفه در قضاوتهاى شخصى و برخوردارى از اسرار و پیچیدگىهاست که در نقد اثرگذارند. با این دیدگاه مىتوان به این نکته پى برد که تفکر انتقادى در هالهاى از عاطفه، احساس و جنبههاى اجتماعى قرار دارد که نگرش انتقادى را به متفکر نقاد ارتباط مىدهد و در یک نتیجهگیرى کلى مىتوان به این مطلب اشاره کرد که به یک نگرش انتقادى ـ استعلایى نزدیک مىشویم.
معنا و جایگاه تفکر انتقادى
یکى از صاحبنظران که به معنا و جایگاه تفکر انتقادى پرداخته مک کارتى است. او با به کار بردن رویکرد زبانى، بین واژههاى «تمایلى(15)» و «مرحلهاى(16)» تمایز قایل مىشود و مشخص مىسازد که «تفکر انتقادى» فقط واژهاى مرحلهاى است، در حالى که «متفکر نقاد» و «عقلانیّت» هر دو، تمایلات را در نظر مىگیرند. از نظر او متفکر نقاد داراى ارزش اخلاقى است و رفتار اخلاقى او به طور غیرمستقیم به عقلانیت اشاره دارد و این بدین مفهوم است که هرگاه فردى رفتار اخلاقى نشان دهد، چنین فردى منطقى و عقلانى نیز خواهد بود (انیس، 1992، ص1).
مک کارتى در توجیه این بحث چند موضوع را در نظر مىگیرد:
1. آیا این تصور رایج از تفکر انتقادى مبنى بر این که «تفکر انتقادى یک صفت تمایلى است که متفکر نقاد آن را داراست»، صحیح است؟
2. آیا واقعاً براى متفکر نقاد، ارزشى در انتقادى فکر کردن، وجود دارد؟ اگر چنین است، آن ارزش از چه نوعى است؟
3. آیا بین تفکر انتقادى، عقلانیت و اخلاق رابطهاى وجود دارد؟ اگر وجود دارد، چگونه است؟
او در پاسخ به سؤال اوّل مىگوید: درحالىکه عقلانیت در بهترین تفسیر خود، یک صفت تمایلى تعبیر مىشود، برعکس، تفکر انتقادى به عنوان پدیدهاى مرحلهاى بهتر درک مىگردد؛ چرا که آموزش و آزمودن تفکر انتقادى مرحلهاى مقدور و مطلوب است، اما تلاش براى آموزش و آزمودن عقلانیت، نه مقدور است و نه مطلوب.
او در پاسخ به سؤال دوم مىگوید که تفکر انتقادى قطعاً داراى ارزش است، اما این ارزش نقش ابزارى دارد؛ یعنى فرد باید به صورت انتقادى فکر کند، صرفاً به این دلیل که این نوع تفکر سودمند است، نه اینکه ارزشمند نیز هست.
سؤال سوم در این مورد بحث مىکند که، اگر چه تفکر انتقادى از لحاظ ابزارى بودن به خودى خود مرحلهاى و موجه است، ولى باید امیدوار بود که فرد نهایتاً تمایلى ذاتى به انتقادى فکر کردن را در خود رشد دهد؛ چرا که این تمایل مستقیماً با عقلانیت در ارتباط است. علاوه بر آن، تمایل فرد به انتقادى فکر کردن، یعنى عقلانیت وى، شرطى لازم و در حوزهى اخلاق، شرطى کافى براى فرد است؛ بنابراین، اگر درست باشد که تفکر انتقادى مرحلهاى براى عقلانیت ضرورى است و عقلانیت به نوبهى خود براى رفتار اخلاقى لازم است، پس تفکر انتقادى و آموزش آن، نه تنها از لحاظ ابزارى بودن، بلکه از لحاظ زمینههاى اخلاقى قابل توجیه خواهد بود، مشروط بر اینکه خودِ رفتار اخلاقى توجیه شده باشد (نصرآبادى، نوروزى و حبیبى، 1383، ص39ـ41).
این که پارهاى از ویژگىهاى فرد متفکر در ایدهى تفکر انتقادى لحاظ شده باشد، به عنوان شرطى لازم براى نگرش فرد به فعالیت تفکر یا تمایل وى به سوى آن، بیان مىگردد و تفکر انتقادى را ارزشمند مىسازد. اما این مسئله که آیا این امر نوعى نگرش و دیدگاه مورد نیاز در فرد است ـ که در این صورت مرحلهاى است ـ و یا اینکه یک تمایل ذاتى است، از حیث مفهومى تفاوت قابل ملاحظهاى در تفکر انتقادى به وجود مىآورد. این شرط که بر اساس آن، تفکر انتقادى تفکرى همراه با نگرشى ویژه معرفى مىگردد، با تفسیر مرحلهاى بودن تفکر انتقادى سازگار است و مىتواند به خوبى صحت داشته باشد که در این حالت فرد نمىتواند بدون فهم هنجارهاى تفکر انتقادى و تمایل به کاربرد این هنجارها، آنها را به کار بندد، مگر اینکه به نگرش مطمئن و قابل قبولى در این خصوص رسیده باشد.
اما این شرط که تفکر انتقادى بر اساس تمایل افراد بنا نهاده شده است، حالتى پیچیده مىیابد؛ چراکه در این حالت تمایل و نگرش افراد، شرطى لازم براى متفکر نقاد بودنشان در نظر گرفته مىشود که مشکلات مفهومى زیر را در بردارد: اول آنکه، با تفسیر تفکر انتقادى به عنوان یک تمایل ذاتى، فرد سیر قهقرایى نامحدودى را در نظر خود ایجاد مىکند. این بدان معناست که اگر تفکر انتقادى تمایل ذاتى فرد به درگیر شدن در این نوع تفکر است، در این صورت، تفکر انتقادى تمایل ذاتى فرد به درگیر شدن در خیلى از فعالیتهاى دیگر نیز هست که این یک مسئلهى نامحدود مىسازد و به منظور گریز از چنین مشکلى، یا باید مقولهاى غیر از تفکر انتقادى، به عنوان چیزى که متفکر نقاد به آن تمایل دارد مشخص گردد و یا اینکه معناى واژهى تفکر انتقادى به مفهوم «مرحلهاى» محدود شود و تمایل به انتقادى فکر کردن به عنوان چیزى که فقط با «عامل» مربوط است، نه با «عمل»، مورد توجه قرار گیرد (مک کارتى، 1992، ص2).
مشکل مفهومى دیگر این است که هر گاه واژهى تفکر انتقادى به عنوان چیزى که اشاره به تمایلات ذاتى دارد در نظر گرفته شود، فرد نمىتواند به صورتى منطقى تصورى از یک فکر انتقادى منفرد، مجزا و تکرارناپذیر داشته باشد؛ یعنى براى انتقادى فکر کردن، در اوّلین موقعیت این فعالیت، نقطهى شروعى وجود نخواهد داشت و کسى نه مىتواند بگوید که افراد گاهى انتقادى فکر مىکنند و نه مىتواند بگوید که آنها قادر به این کار هستند، اما به ندرت بدان اقدام مىکنند. دوباره براى گریز از چنین پیامدى، توصیف «مرحلهاى» تفکر انتقادى ضرورى به نظر مىرسد.
سومین مشکل مفهومى این است که اگر تفکر انتقادى به عنوان یک تمایل ذاتى مطرح شود به صورت معنادار فقط مىتواند به نوعى «موجود زنده» نسبت داده شود، و این مشکل را به دنبال دارد که تفکر به صورت مطلق باید به عنوان یک فعالیت یا فرآیند تعبیر گردد و نمىتواند در همه حال به یک «موجود زنده» نسبت داده شود؛ از این رو نه «تفکر» و نه «تفکر انتقادى» به صورتى معنادار، یک تمایل ذاتى ویژهاى نیستند و مسئله روشن نمىشود. اما درک تفکر از نظرگاه تمایل ذاتى و اینکه فردى که اغلب یا همیشه براساس عادت و تحت پارهاى شرایط واقعاً درگیر تفکر انتقادى مىشود، به عنوان متفکر نقاد محسوب مىشود، قطعاً مفهوم پیدا مىکند (مک کارتى، 1992، ص2ـ3).
بنابراین تفکر انتقادى مىتواند در متفکر نقاد به وجود آید و مرحلهاى باشد ولیکن نمىتواند ذاتى فرد متفکر نقاد باشد. علاوه بر این، ابهامات دیگرى در نظر مک کارتى وجود دارد که دیدگاه وى را با مشکل مواجه مىسازد.
مک کارتى معتقد است که تفکر انتقادى که به صورت مرحلهاى درک شده است، باید به صورت ابزارى توجیه شود، یعنى «فرد باید انتقادى فکر کند، صرفاً به این دلیل که این نوع تفکر سودمند است» (سیگل، 1992، ص3) و از چیزى که تحت عنوان «دامهاى توجیهى، تحلیلى و بىحاصل» است باید اجتناب کند. این دامها دامهایى هستند که هدف آنها توجیه توصیفى تمایلى از تفکر انتقادى است و او تلاشهاى دیگران را براى ایجاد چنین دامهایى مورد انتقاد قرار مىدهد اما تحلیل خود وى از چنین دامهایى در امان نیست.
علاوه بر این، تمایزى که مک کارتى بین تفکر انتقادى و عقلانیت قایل مىشود، مسئله را مشکل مىسازد. به نظر او، تفکر انتقادى، مرحلهاى، و عقلانیتْ تمایلى است. اما او توجه ندارد که تمایز مرحلهاى و تمایلى به طور مستقیم هم براى تفکر انتقادى و هم براى عقلانیت به کار مىرود، یعنى هر دو مىتوانند به صورت مرحلهاى و تمایلى درک شوند (سیگل، 1992، ص4).
اظهارات مک کارتى در مورد این که آموزش نباید به عنوان یک تمایل، هدف قرار گیرد، و نباید براى آموزش تمایل به صورت مستقیم، حداقل به روشى که باعث جلوگیرى از بررسى انتقادى آن توسط فراگیر شود، تلاش گردد. خطر تلقینى که مک کارتى به آن اشاره مىکند، واقعى است. اما با وجود این، او تصدیق مىکند که هدف نهایى که فرد از آموزش تفکر انتقادى دارد، هدف تمایلى است که مسئله را با ابهام روبهرو مىکند.
سیگل، یکى دیگر از متخصصان فلسفهى تعلیم و تربیت است که به تفکر انتقادى پرداخته و متفکر نقاد را فردى مىداند که داراى «تمایل ذاتى به تطبیق قضاوت و عمل با قاعده کلى» و داراى «ترکیب احساسى غنى از تمایلات، عادات ذهنى، ارزشها، ویژگىهاى شخصیتى و احساساتى است» (سیگل، 1988، ص39-40). او صریحاً به تمایز بین خصوصیات تمایلى فرد متفکر و مفهوم خود تفکر انتقادى و در نتیجه ترکیب این دو ادامه نمىدهد و اظهار مىدارد: «ایدهى تفکر انتقادى که در اینجا ارائه مىشود، به همان میزان که ایدهاى منسوب به افراد است، مىتواند ایدهاى منسوب به برخى فعالیتها و مهارتها نیز محسوب شود، هرگاه مسئولیت آموزش تفکر انتقادى در افراد را به عهده بگیریم و خود را متعهد به چیزى کمتر از رشد دادن فردى خاص نکنیم» چه «ایدهاى که بر اساس دلایل منطقى باشد، ایدهاى است که، نه تنها به فعالیت معینى مىپردازد، بلکه به فرد معینى نیز مىپردازد» (سیگل، 1988، ص41-42).
متخصصان و نظریهپردازان در زمینهى مسئلهى توجیه تفکر انتقادى معتقدند که تعبیر تمایلى از این تفکر مشکلاتى را ایجاد مىنماید؛ چرا که از این دیدگاه یک «تمایل» باید توجیه گردد، نه یک «عمل مرحلهاى»؛ به طور مثال، وقتى سیگل این پرسش را مطرح مىسازد که «چرا متفکرین نقاد باید متمایل به تفکر انتقادى باشند؟»، چند روش براى پاسخگویى به آن وجود دارد: اول آنکه، فرد ممکن است فقط بگوید که به دور از یک قضیهى معماگونه، در این خصوص این یک نکتهى کاملاً تحلیلى است. هر گاه با گفتن این عبارت که یک فرد "یکى از افراد بهخصوص" است، منظورمان صرفاً این باشد که آن فرد قطعاً بر اساس عادت، فعالیت مورد بحث را معمولاً با درجهاى از مهارت انجام مىدهد، پس یک متفکر نقاد، فردى به جز شخص داراى چنین تمایلى، نیست.
اما در اینجا این پرسش مطرح مىشود که چرا باید فردى که در حال حاضر یک متفکر نقاد نیست، چنین متفکرى بشود؟ با در نظر گرفتن ایدهى سیگل در مورد تفکر انتقادى، یعنى «تمایل فرد به تغییر موضع دادن شایسته به واسطهى دلایل منطقى»، دوباره پاسخى تحلیلى مطرح مىگردد. هرگاه منظور فرد از عبارت «تغییر موضع دادن شایسته» صرفاً این باشد که «فرد در جهتى تغییر موضع مىدهد که باید تغییر موضع دهد»، باز این مسئله از دید تحلیلى و ضرورت امر صحیح است که، هر فردى باید دقیقاً در همان جهتى تغییر موضع بدهد که باید تغییر موضع بدهد؛ یعنى درست در جهت مناسب. بنابراین دوباره و براساس این تعبیر، از دیدگاه تحلیلى این مسئله صحت دارد که فرد باید یک متفکر نقاد باشد. اما این نتیجهگیرى گرچه انکارناپذیر است، عملاً سودمند نیست؛ چرا که فرد توجیه عملى را مىپسندد که بهواسطهى اشاراتى که به جهان واقعى دارد صحیح است، نه توجیهى که صرفاً از دید تحلیلى درست است (نصرآبادى، نوروزى و حبیبى، 1383، ص46). با توجه به دو دیدگاه مطرح شده، مىتوان به این نظر رسید که مک کارتى تفکر انتقادى را شرط لازم عقلانیت مىداند و این حسن را دارد که از دیدگاه سیگل متفاوت باشد؛ زیرا سیگل معتقد است تفکر انتقادى و عقلانیت همارزش هستند و هردو نقد شدنىاند؛ زیرا بسیارى از اعمال ممکن است عقلانى باشند ولى انتقادى نباشند ویا برعکس ممکن است اعمال و اندیشههایى انتقادى باشند ولى از عقلانیت برخوردار نباشند. اما نکتهى مهم این است که عقلانیت شرط لازمى براى تفکر انتقادى است و در غیر این صورت تفکر انتقادى ارزش و کارایى خود را از دست خواهد داد؛ یعنى تفکر انتقادى از زیرگروههاى رفتارها و اعمال عقلانى به حساب مىآید.
قلمرو آموزش تفکر انتقادى
یکى دیگر از مسائلى که در زمینهى تفکر انتقادى مطرح شده این است که آیا آموزش تفکر انتقادى، با توجه به ضرورت آن، در تمامى زمینهها مفید و اثربخش است یا در برخى از حوزهها مىتواند مشکلاتى را به وجود آورد؟
به نظر مىرسد آموزش تفکر انتقادى در حوزههاى مختلف، هم عواقب مثبت دارد و هم عواقب منفى؛ یعنى هم مىتواند زمینهساز تحول شود و هم مشکلات ویژه و جدیدى را به وجود آورد؛ لذا باید مورد بررسى و تأمل بیشترى قرار گیرد.
آنچه در ابتداى امر به نظر مىرسد آن است که آموزش تفکر انتقادى با فرآیند تربیت اخلاقى در نقاط خاصى تعارض مىیابد. توضیح آنکه، در مورد تربیت اخلاقى این نکته را مىتوان بیان کرد که تربیت اخلاقى به طور اجتنابناپذیرى، تلقینکننده است؛ زیرا از جهتى عقایدى را که مطابق تفکر انتقادى شواهد قاطعى دال بر صحت آنها وجود ندارد، در ذهن متربیان تثبیت مىکند، به نحوى که آن عقاید بعداً به آسانى از ذهن متربى خارج نمىشوند. علاوه بر این، تصور مىشود که بالفعل شدن عقل در کودکان، به زمان نیاز دارد و تا زمانى که این فعلیت صورت نگیرد، عقاید آنها از لحاظ تأثیرپذیرى همچنان آسیبپذیر مىماند. نکتهى دیگرى که در افکار افلاطون و ارسطو نیز مشهود است این است که کودکان بدون تربیتى که آنها را با الگوهاى خوب و مناسب احاطه نماید و به سوى عادات شایسته هدایت کند، نسبت به عقل و منطق نه شایسته و خوب عمل مىکنند و نه نسبت به آنها پاسخگو مىگردند. بر این اساس، بدیهى به نظر مىرسد، فردى که در چنین نظام تربیتىاى پرورش یافته است، توانایى و صلاحیت داورى و قضاوت بىطرفانه در مورد عقاید و رفتارها را ندارد؛ چرا که چنین شخصى به طور طبیعى مایل است چیزهایى را که به آن خو گرفته است، به عنوان امور خوب و ارزشى مد نظر قرار دهد.
مسئله یا دغدغهى دیگر این است که تربیت اخلاقى که معمولاً با اجبار و اکراه همراه است، حق انتخاب، اختیار و آزادى را از متربى سلب مىکند، در حالى که با اعمال و آموزش تفکر انتقادى، دیگر تلقین و خوگیرى از طریق اجبار و اکراه در کار نخواهد بود و فرد آگاهانه به انتخاب یا رد یک عقیده یا رفتار دست خواهد زد.
نکتهى دیگر آنکه در بحث آموزش تفکر انتقادى این نگرانى وجود دارد که با گسترش این شیوهى تربیتى، همهى افراد تربیت یافته در این قالب، به راحتى وارد بازىهاى فلسفى و منطقى شوند و گسترش این امر مىتواند حتى بادوامترین تارهاى اخلاقى را که حفظ نظام فرهنگ و اخلافى جامعه وابسته به آن است، از هم بگسلد.
به هر حال ابهامات چندى در زمینهى آموزش تفکر انتقادى ـ که به برخى از آنها در بالا اشاره شد ـ وجود دارد که طرفداران آموزش تفکر انتقادى را به بررسى و تأمل در چگونگى و قلمرو آموزش تفکر انتقادى وامىدارد.
لذا به نظر نویسندگان این مقاله در آموزش و کاربرد تفکر انتقادى باید به خطوط قرمزى توجه شود؛ چراکه کاربرد بدون ضابطهى تفکر انتقادى مشکلاتى را به وجود خواهد آورد که نه تنها باورها و اندیشهها را از بین خواهد برد، بلکه خود تفکر انتقادى نیز قربانى این مسئله خواهد شد. در همین راستا به نظر مىرسد که حوزهى اندیشه و عمل آدمى به سه منطقه بخشپذیر باشد:
اولین منطقه منطقهى تیره است؛ جایى که در آن شناخت و آگاهى و روشنى، چه به لحاظ عملى و چه به لحاظ نظرى، وجود ندارد؛ لذا کاربرد و آموزش تفکر انتقادى در این حوزه نمىتواند مفید باشد و تنها بر مشکلات خواهد افزود. در این منطقه اخلاق به صورت بدوى است و افراد به پیروى کورکورانه از دیگران مبادرت مىورزند و فرهنگ و اندیشه از جایگاهى شایسته و رشد یافته برخوردار نیست، بنابراین استفاده از تفکر انتقادى نیز کورکورانه و با اخلاق بدوى همراه شده و ثمرات لازم را نخواهد داشت.
منطقهى دوم منطقهى خاکسترى است. این بخش یا حوزه، حد فاصل توسعهنیافتگى و توسعهیافتگى است؛ یعنى افراد از لحاظ عملى و نظرى، و اخلاقى و عقلى، بین تیرگى مطلق و روشنى مطلق قرار دارند. سیاست، فرهنگ و اندیشه در حال رشد و توسعه است، اما از رشد کافى برخوردار نیست. در چنین منطقهاى تفکر انتقادى چنانچه با آگاهى و تأمل و بررسى و دقت نظر کافى آموزش داده و به کار گرفته شود، مىتواند زمینهى رشد و بالندگى افراد را در پى داشته باشد و سرعت توسعه را افزایش دهد.
منطقهى سوم منطقهى روشن است. این منطقه جایى است که اعمال و اندیشههاى موجود در آن از روشنى کافى و مناسب برخوردارند و مسائل و مباحث اخلاقى با آگاهى و رشدیافتگى کافى انتخاب مىگردند و مورد توجه قرار مىگیرند و عقلانیت مناسب و شایستهاى بر افراد حاکم است. به نظر مىرسد که در این منطقه نیز تفکر انتقادى از کاربرد و جایگاه استعلایى برخوردار باشد؛ زیرا تمام اندیشهها و اعمال افراد از منطق و عقلانیت بالا پیروى مىکنند و ضرورتى براى کاربرد تفکر انتقادى در سطح معمولى وجود ندارد (رک: محور رشد و توسعهى اندیشه و فرهنگ آدمى). شایان ذکر است که هرچه از انتهاى پیوستار به سوى مرکز حرکت شود کارایى و اثربخشى آن بیشتر خواهد بود و هرچه این امر در دو سوى محور به کار رود کماثرتر خواهد بود.
محور رشد و توسعهى اندیشه و فرهنگ آدمى
توسعهیافتگى کامل\ توسعهنایافتگى کامل
منطقهى روشن\منطقهى خاکسترى\منطقهى تیره
محل کاربرد اثربخش و سازندهى تفکر انتقادى
آثار مثبت و سازندهى تفکر انتقادى
امروزه همه مىدانند که تمام اعمال زندگى روزمره باید بهوسیلهى اندیشه توصیف گردند و انتظار دارند که این امر به عنوان یک امر درست و حقیقى به افراد زیادى آموزش داده شود. اگر قرار باشد که تفکر انتقادى به صورتى گسترده و موفقیتآمیز آموزش داده شود، اعمال انفرادى در زندگى روزمره تحت قلمرو اندیشهى غیرانفرادى قرار خواهد گرفت و این کار براى اولینبار یک بیان منطقى و معقول یافته (مک کارتى، 1993الف) و زمینهساز رشد و تعالى زندگى فردى و اجتماعى انسانها مىشود و ضرورت توجه به آن دوچندان مىگردد. اما باید توجه داشت که هر چند با رشد علم، تکنولوژى و به وجود آمدن شرایط جدید در حیات آدمیان ضرورت ورود تفکر انتقادى به زندگى عامه مورد توجه قرار گرفته و حدود و ثغور آن نیز تا حدودى روشن شده است، اما هر روز مسائل و مشکلاتى مطرح مىشود که مستلزم تأمل و بررسى بیشتر متخصصان و نظریهپردازان فلسفهى تعلیم و تربیت است. با عنایت به این نکته روشن است که تفکر انتقادى با تمام مشکلات آثار گستردهاى دارد که در زیر به چند مورد اشاره مىگردد.
الف) آثار شناختى
روشن است که خطر کردن، بخش اجتنابناپذیر زندگى روزمره است و ارزیابى این امر مستلزم این است که فرد احتمال وقوع حوادث آتى را ارزیابى نماید. به دلیل عدم رشد شناختى ناشى از به کار نگرفتن تفکر انتقادى، مشکلات، زیانها و عوارض ناخوشایند بسیارى در زندگى افراد به وجود مىآید. در حالى که با آموزش تفکر انتقادى، شاهد بهبودى «استدلال روزمره» (نیسبت و راس، به نقل از مک کارتى، 1993ب، ص1) و درنتیجه، شاهد از بین رفتن حداقل بخشى از عوارض منفى ناشى از تصمیمگیرى ناصحیح هستیم. در واقع با بهرهگیرى از فرمولها و روشهاى تفکر انتقادى، فراگیران مىآموزند که قدرت استدلال و قدرت احتساب میزان احتمال یک مسئله را ارتقا دهند که این خود ناشى از رشد شناختى افراد است؛ به عبارت دیگر، با بهرهگیرى از تفکر انتقادى، فرد به مرور قدرت درک، تجزیه و تحلیل خود را افزایش مىدهد. براى این که بتوان یک متفکر نقاد شد، باید ادراکى از هنجارهاى منطقى و شایستگى در توسعه و تحلیل مناظرات را به دست آورد. برنامههاى تفکر انتقادىِ منطبق بر این تفسیر، بر شکل دادن مباحث قیاسىِ معتبر و شناخت از استدلالهاى غلطِ غیرصورى و اجتناب از آن تأکید دارد. از نظر مک پک «متفکر نقاد» کسى است که داراى توانایى عمیق فکر کردن، توانایى جویاى مؤثر مسائل شدن و توانایى کنار گذاشتن موقتى قضاوت یا باور در مورد دانش مورد نیازى است که مسئله را شکل مىدهد. فرد وقتى دقیقاً یک متفکر نقاد است کـه داراى «تمایل و مهارت» کنار گذاشتن موقتى این باور خـویش باشد که «مدرک موجود که از عرصهى مربوط یا ناحیهى مشکلدار گرفته شده است... براى اثبات حقیقت یا اعتبار کافى است» (مک پک، 1990، ص28).
مک پک معتقد است که در ارزیابى اهمیت یک مدرک، هنجارهایى کلى و ضرورى وجود ندارد. این درحالى است که هنجارهاى استدلالِ احتمالگرایانه، قطعاً یک دسته شرایط لازم خنثى را براى قضاوتى خوب در این امر خطیر فراهم مىآورد. درک این هنجارها قطعاً براى فرد یک رویهى تصمیمگیرى بدون تدبّر را فراهم نمىآورد، بلکه وى را قادر مىسازد تا استنباطهاى گمراهکنندهى آشکار را تشخیص دهد و از آنها اجتناب نماید (مک پک، به نقل از نصرآبادى، نوروزى و حبیبى، 1383، ص98).
لوینسون معتقد است که ما در دنیایى از احتمالات زندگى مىکنیم و اگر مىخواهیم هوشمندانه زندگى کنیم، باید بدانیم که چگونه هوشمندانه خطر کنیم و براى این منظور باید قوانین احتمال را بدانیم و درک کنیم (مک کارتى، 1993ب، ص7)؛ که این امر نیز تنها با بهرهگیرى از فرمولها و قواعد تفکر انتقادى ممکن است.
ب) آثار اجتماعى
اوج تفکر انتقادى، دستیابى به خودسنجى است و متفکر نقاد واقعى کسى است که نه تنها آرا و ایدههاى دیگران را به نحو احسن نقد و بررسى مىکند، بلکه مىتواند به نحو شایستهاى به نقد و بررسى و بازسازى نظرها و باورهاى خویش مبادرت ورزد، البته بدیهى است که دستیابى به این سطح از تفکر انتقادى، مستلزم گذر از مراحل پایینتر مبنى بر نقد اعمال و آراى دیگران است و این مهم نیز، جز در سایهى تعاملات اجتماعى به دست نخواهد آمد و تعاملات، چه مثبت و چه منفى، مىتوانند زمینهساز رشد اجتماعى افراد باشند؛ زیرا هنگامى که افراد به دنبال نقد و بررسى اعمال و اندیشههاى دیگران هستند، اولین گام، مشاهده و مطالعهى دقیق و همهجانبهى اعمال و اندیشههاى دیگران است که این امر خود زمینهساز رشد همهجانبه، بهویژه رشد اجتماعى آنان مىگردد؛ بدینگونه که افراد با مشاهده و مطالعهى دقیق دیگران، از آنان مطلبى خواهند آموخت و شخصیت اجتماعى خود را از این طریق توسعه خواهند داد. علاوه بر این، هنگامى که افراد آرا و افکار دیگران را نقد و بررسى مىکنند، باید این نقد را به آنان منتقل نمایند؛ چراکه این عمل موجب رشد اجتماعى افراد مىگردد.
نکتهى دیگر اینکه، در سایهى نقد و بررسى و تفکر انتقادى است که افراد به مرور مىآموزند که اختلاف سلیقه، نظر و فکر، یک امر ضرورى و اجتنابناپذیر است و این امر خود زمینهساز رشد آنان مىگردد؛ در پرتو تفکر انتقادى افراد یاد مىگیرند که به صورت صحیح با دیگران و نظریاتشان برخورد کنند و به آنان احترام بگذارند و در عین حال و با حفظ فرهیختگى به نقد نظریات آنان مبادرت ورزند و هیچ اندیشهاى را اندیشهى نهایى و یا به صورت مطلق صحیح تصور نکنند و از استبدادزدگى و رشد تفکرات اثباتگرایانه جلوگیرى نمایند.
ج) آثار روانى
یکى از مشکلات جوامع امروزى و به طور خاص جامعهى ما، این است که افراد کمتر نقد و انتقاد را مىپذیرند و تاب تحمل هیچ انتقادى را ندارند. تنها راه اصلاح و بهسازى این جَو، آموزش تفکر انتقادى در مدارس و دانشگاههاست. اگر تفکر انتقادى به فراگیران آموزش داده شود و در کلاسها شرایط براى نقد و بررسى آرا و دیدگاههاى آنان از سوى دیگران مهیا گردد، آنها به مرور به لحاظ روانى رشد مىکنند و این رشد از چند جهت صورت مىگیرد:
1. فراگیران در حین نقد و بررسى آراى دیگران (با بهرهگیرى از تفکر انتقادى) به مرور مىآموزند که اصول اخلاقى و جو فرهیختگى را رعایت نمایند.
2. فراگیران در نقد آراى دیگران و خود، به مرور یاد مىگیرند با سعهى صدر بیشترى نظر دیگران را تحمل نمایند.
د) آثار اخلاقى
با نگاهى به سنت فلسفى غرب به فیلسوفانى چون سقراط و اسپینوزا برمىخوریم که هر دو به اصل توازن شناخت و اخلاق معتقد بودند (شایان ذکر است که این دو فیلسوف جایگاه رفیعى در فلسفهى اخلاق دارند که این خود مىتواند نشاندهندهى اهمیت اندیشهى آنان در این زمینهى خاص باشد)؛ تا آنجا که سقراط مدعى است که اگر آدمى حقیقت نیک و بد را بشناسد، به بدى نخواهد گرایید. بدکارى از نادانى است و کسى، دانسته بد نمىکند (نقیبزاده، 1380، ص16). با پذیرش این دیدگاه از یک سو و با پذیرش این نکته که تفکر انتقادى زمینهساز شناختى بهتر، عمیقتر و گستردهتر است، به راحتى مىتوان به این نتیجه رسید که تفکر انتقادى آدمى را از پیروى کورکورانهى قوانین اخلاقى رهانیده و به جایى مىرساند که به اندیشهى کانت مبنى بر گزینش معیار و قانون اخلاقى با آزادى و به منظور احترام گذاشتن به آن نزدیک شویم. متأسفانه افراد بسیارى تنها براى دستیابى به منافع یا فرار از عوارض منفى ترک امور اخلاقى، به مسائل اخلاقى گردن مىنهند، در حالى که چنین اعمالى فاقد ارزش اخلاقى است. با پذیرش این دیدگاه، ضرورت تفکر انتقادى براى رشد اخلاقى بیش از پیش روشن مىگردد؛ زیرا با آموزش آن، افراد یادمىگیرند که ضمن احترام به آراى دیگران به نقد، تحلیل و ارزیابى نظریات آنان و یا حتى خودشان اقدام نمایند و به همهچیز در سایهى نقد بنگرند و هیچچیزى را بدون بررسى و ارزیابى همهجانبه نپذیرند. با این دیدگاه چنانچه فرد به قانونى اخلاقى دست یابد و بدان عمل نماید، آن عمل داراى ارزش اخلاقى برتر است.
و) آثار علمى
یکى از میدانگاههایى که ضرورت آموزش تفکر انتقادى را به خوبى به تصویر کشیده بحث نیاز جوامع به رشد علمى است. نیاز کشورها به تولید علم، با توجه به تأثیرگذارى آن بر تمام شئون زندگى، یکى از نیازهاى مهم جوامع امروزى است. از طرف دیگر، با توجه به تأکیدات دیدگاههاى پُست پوزیتیویسم، به ویژه طرفداران نظریهى انتقادى مبنى بر توجه به علایق رهایىبخشى علم، ضرورت آموزش تفکر انتقادى و توجه به آن در مباحث معرفتشناختى دو چندان شده است.
نظریهپردازان انتقادى در تمام شرحها و گزارشهاى خود اثباتگرایى را روشى «غیرمنطقى» و «غیرانتقادى» معرفى مىکنند و معتقدند که به منظور مواجههى کامل با اثباتگرایى نیازمند آن هستند که روشى را که بدان وسیله دانشمندان در مورد خود دانش فکر مىکنند، اصلاح نمایند (اندرس، 1997، ص1).
به طور خلاصه مىتوان گفت آموزش تفکر انتقادى از چند جهت زمینه را براى رشد علمى مهیا مىسازد:
1. اگر تفکر انتقادى مطرح شود، قطعاً با نقد آرا، نظریهها و اندیشهها، رشد علمى سریعتر اتفاق خواهد افتاد؛ زیرا وقتى افراد ببیند که نظر آنها نقد مىشود، مىکوشند که به نقدها پاسخ گویند و یا تلاش خود را براى بازسازى نظریهى خود بهکار گیرند که در هر دوصورت، زمینه براى تحرک علمى مهیا، وتولید علم ونظریهپردازى تسریع خواهد شد.
2. وقتى تفکر انتقادى در جامعه حاکم باشد افراد با دقت نظر بیشترى به تولید علم و نظریه خواهند پرداخت.
3. وجود جوّ تفکر انتقادى در مراکز علمى و پژوهشى از ورود افراد غیرمتخصص جلوگیرى کرده، با این کار شرایط لازم را براى شادابى، نشاط و پویایى این مراکز مهیا، و زمینهى بهترى را براى رشد علم و نظریهپردازى فراهم مىسازد و نخبگان و شایستگان را نیز به میدان نوآورى مىکشاند.
نتیجهگیرى
وجود تفکر انتقادى، براى دستیابى آدمى به رشد و بالندگى ضرورى است و موجبات رشد و توسعهیافتگى اجتماع بشرى را فراهم مىسازد. البته این مهم در صورتى ممکن خواهد بود که معنا و جایگاه تفکر انتقادى روشن شود و افراد آن را در جایگاه مناسب مورد استفاده قرار دهند. بنابر نظر نویسندگان، در قلمرو اندیشه و عمل آدمیان سه منطقه وجود دارد. مناطق اول و سوم که با عناوین تیره و روشن نامگذارى شدهاند، به دلیل عدم آگاهى و رشد افراد موجود در آن (منطقهى تیره) یا به دلیل آگاهى و رشد یافتگى کامل افراد (منطقهى روشن) نیاز کمترى به تفکر انتقادى دارند؛ بنابراین تنها در منطقهى بین این دو، یا به عبارت دیگر، منطقهى خاکسترى است که مىتوان به صورت بهینه از تفکر انتقادى بهره گرفت و زمینهساز رشد علمى، اخلاقى، اجتماعى، روانى و شناختى افراد و جامعه شد.
تفکر انتقادى، با فراهمسازى زمینه براى دقتنظر و بررسى اعمال خود و دیگران، موجبات رشدشناختى افراد؛ با بهینهسازى و افزایش تعاملات، زمینهساز رشد اجتماعى؛ با افزایش تحمل و سعهى صدر، زمینهساز رشد روانى؛ با رشد احترام به نظریات و اعمال دیگران و افزایش جو فرهیختگى، زمینهساز رشد اخلاقى؛ و با افزایش دقتنظر و نقد و انتقاد علمى، زمینهساز توسعه و رشد علمى جامعه و افراد مىگردد.
البته خود نظریه و تفکر انتقادى نیز فارغ از نقد نیست و شاید یکى از اشکالات مهم آن این است که این دیدگاه از فراهم آوردن معیارهایى که بتواند درستى آن و یا برترىاش را بر دیگر انگارههاى دانش، علم و عمل ثابت کند، ناتوان است. به علاوه، این دیدگاه داراى زبانى پیچیده و مشکل است و مىتواند به اندازهى عقلگرایى و دیوانسالارى تنگنظرانه و سرکوبگرایانه باشد.
با تمام این اوصاف، تفکر انتقادى نظریهاى مثبت است؛ زیرا مىتواند به آدمى این نوید را بدهد که در تمام عمر باید بیندیشد، چون با نقد اندیشه و ساخت مجدد آن، زمینه براى اندیشیدن مداوم که جوهرهى اصلى انسان است فراهم مىشود. ناگفته نماند که نوشتهى حاضر میدانگاهى براى به چالش کشیدن اندیشهها و زورآزمایى در میدانهاى مختلف است؛ میدانهایى که فضیلت، اخلاق، آموزش، علم و امور اجتماعى را به هم پیوند مىزند و تفکر انتقادى را به عنوان قهرمانى جلوهگر مىسازد که در همهى میدانها وارد شده و زمینه را براى بهتر دیدن آدمى مىگشاید.
منابع و مآخذ
آقازاده، محرم، و عذراء دبیرى اصفهانى، (1380). اندیشههاى نوین در آموزش و پرورش. تهران، آییژ.
کاپلستون، فردریک، (1375). تاریخ فلسفه: از ولف تا کانت. ترجمهى اسماعیل سعادت و منوچهر بزرگمهر. چ دوم. تهران، سروش.
گوتک، ج. ال. (1380). مکاتب فلسفى و آراى تربیتى. ترجمهى محمدجعفر پاکسرشت. تهران، سمت.
مایرز، چت (1380). آموزش تفکر انتقادى. ترجمهى خدایار ابیلى. چ دوم، تهران، سمت.
نصرآبادى، حسنعلى، رضاعلى نوروزى و ناصر حبیبى (1383). انگارههاى جدید در فلسفهى تعلیم و تربیت. قم، انتشارات سماء قلم.
نقیبزاده، میرعبدالحسین،(1380). درآمدىبه فلسفه. چپنجم، تهران، کتابخانهى طهورى.
هالیدى، جان، (2001). «پوپر و فلسفه تعلیم و تربیت»، ترجمهى رضاعلى نوروزى و على عبداللهى، مجلهى پرنیان، ش 2 و 3، ص53ـ60.
Endres, B. J. (1997). "Ethics & Critical Theory of Education" in philosophy of Education. (Champain, III.: Philosophy of education society, 1998).
Ennis, Robert H. (1992). "Critical Thinking: what Is It? in Philosophy of Education. ed. H. A. Alexander. (Champain, III.: Philosophy of education society, 1993).
Mc Carthy, C. (1992). "Why Be Critical?" in philosophy of Education. ed. H. A. Alexander. (Champain, III.: Philosophy of education society, 1993).
Mc Carthy, C. (1993a). "The Chronomery of Thought: Wittgenstein and Critical Thinking", in Philosophy of Education. (Champain, III: Philosophy of education society, 1994).
Mc Carthy, C. (1993b). "Probabilistic Reasoning and Teaching for Critical Thinking", in Philosophy of Education. (Champain, III.: Philosophy of education society, 1994).
Mc Peck, John (1990). Teaching Critical Thinking: Dialogue and Dialectic. New York: Rutledge, Chapman and Hall.
Siegel, Harvey (1988). Educating Reason: Rationality, Critical Thinking and Education. New York: Rutledge.
Siegel, Harvey (1992). "On Definition of Critical Thinker & Justification of Critical Thinking", in Philosophy of Education. ed. H. A. Alexander (Champain, III.: Philosophy of education society).
پی نوشتها:
1 . استادیار گروه علوم تربیتى دانشگاه اصفهان
2 . دانشجوى دکتراى فلسفه تعلیم و تربیت دانشگاه تربیت مدرس تهران
3. Socrates
4. Plato
5. Augustine
6. Pierre Bayle
7. Aristotle
8. Descartes
9. Kant
10. Weelholm Wundt
11. Max Webber
12. Karl Popper
13. macro explanation
14. Adorno
15 . dispositional بدان معناست که فرد باید با تمایل و اختیار و خواستهى خود به دنبال یادگیرى تفکر انتقادى باشد و کسى حق ندارد تا موقعى که این تمایل وجود ندارد، در مورد تفکر انتقادى و اصول و قواعدش با وى صحبت نماید.
16 . episodic بدان معناست که فرد باید در هر مرحله و فضایى از زندگىاش به تفکر انتقادى بپردازد و اصول و قواعد آن را یاد بگیرد. البته ممکن است فرد در آن مرحله یا صحنه حتى درک درستى از قواعد نداشته باشد و بعدها درک و آگاهى صحیح را به دست آورد و بتواند آنها را در زندگى خویش به کار گیرد، اما این نکته نباید مربیان را از آموزش تفکر انتقادى بازدارد.